51.1 حکایت هد هد و حضرت سلیمان

در این قسمت صحبت از داستانی است که در باره هد هد و حضرت سلیمان است که زبان تمام پرندگان را میدانست منجمله هد هد که بمرغ سلیمان معروف است. هدهد مرغیست که به او مرغ شانه بسرهم میگویند چون تعدادی پر در بالای سرش هست که شبیه شانه است و در ادب فارسی بمرغ سلیمان معروف است. این هدهد پرنده ایست که خیلی دور پرواز است و بدون اینکه توقف داشته باشد میتواند که مصافت های دور را برود و در افسانه ها آمده که روزی رفت بکشور صبا که ناحیه ای از یمن امروزیست. در کشور صبا ملکه ای بود بسیار زیبا روی و ثروتمند بنام ملکه صبا یا بالقیص. یک روز حضرت سلیمان پرندگان را احضار کرده بود و زمانی که همه آنها جمع شدند حضرت سلیمان دید که هدهد در میان آنها نیست و گفت اگر که آمد او را تنبیه شایسته ای خواهم کرد بخاطر اینکه امر مرا فرمان نبرده و نیامده. بعد از زمانی نسبتاً کوتاه هدهد رسید و بحضرت سلیمان گفت که من برای تو خبر خوشی را دارم و من رفته بودم بکشور صبا و در آنجا ملکه ای هست بسیار خوش رو و ثروتمند و نهایتاً حضرت سلیمان را قانع کرد که یک پیغام برای ملکه صبا توسط هد هد بفرستد و از این ملکه خواستاری کند و بطور خلاصه ملکه هم موافقت میکند و سرانجام حضرت سلیمان و ملکه صبا با یکدیگر ازدواج میکنند و این مرغ در ادب فارسی معروف شده است به مرغ سلیمان. این مرغ در ادب فارسی اسم دیگری هم دارد بنام پوپک.

1202          چون ســلــیـمــان را ســرا پــرده زدند          پیش  او مــرغــان بـخـدمت آمـدنــد

سراپرده چادرهای بزرگ سلطنتی هست که برای اقامت پادشاهان درسفر ها میزدند. وقتی سراپرده حضرت سلیمان که پادشاه وقت بود را بر افراشتند پادشاه فرمان داد که همه پرندگان در آنجا جمع شوند همه پرندگان در آنجا جمع شدند.

1203          هــم زبـان و مــحــرمِ خود یــافــتــنــد          پیش او یک یک بـجان  بشتــافــنـــد

در کتابهای مذهبی هم آمده است که حضرت سلیمان زبان مرغان را میدانست و این کلام خداوند است که میگوید من زبان مرغان را به سلیمان آموختم و این در کتابهای مختلف مذهبی آمده است. مولانا میگوید وقتی مرغان آمدند آنها همزبان خود را که حضرت سلیمان بود را یافتند و از شوق دیدار او هرکدام یک بیک با دل و جان بحضور سلیمان شتافتند.

1204          جمله مرغان تـرک کرده چیک چیک          با سلــــیــمان گَشته اَفصَح مِن اخیک

در مسراع دوم اَفصَح یعنی فصیحتر و زیباتر,یک گفتار بهتر. مِن یعنی از و اخیک یعنی برادرانشان. چیک چیک در مصراع اول یعنی همان جیک جیک. میگوید آن مرغان وقتی بحضرت سلیمان رسیدند طوری با حضرت صحبت کردند که فصیحتر و روشنتر از صحبت با برادرشان بود یعنی اینقدر نزدیک و محرم وار. از این بیت اینطور استنباط میشود که مولانا میخواهد بگوید وقتی پرندگان بحضرت سلیمان رسیدند همه آنها آوازهای (چیک چیک) و نغمه های خودشان را فراموش کردند و انچه که در ضمیر و درون خودشان داشتند با زبان رایج بین خودشان و حضرت سلیمان با او در میان گذاشتند و آنچه را که با دیگران نمیگفتند با او میگفتند. آنها هم زبان و محرم خود را یافتند. در اینجا مولانا مثل همیشه از داستان خارج میشود تا سخنهای متعالی خودش را بیان کند و در اینجا پر محتواترین ابیات و زیباترین ابیاتی که در مثنوی هست را بیان میکند.

1205          هـم زبــانــی, خویشـــی و پـیـوندیست         مـرد با نا محــرمان چون بـنـد یســت

خویشی معانی مختلفی دارد. در اینجا خویشی یعنی خویشی و احساس نزدیکی درونی.پیوندی هم در اینجا پیوند روحی و روانیست. در مصراع دوم کلمه مرد بمعنی انسان چه مرد و چه زن. بندی یعنی زندانی. مولانا یکی از اندیشه های زیبای خودش را در این بیت بیان میکند. میگوید انسان با نا محرمان یعنی کسانیکه او را درک نمیکنند هم نشینی داشته باشد درست مثل اینست که در زندان است. یعنی اینکه انسان در رابطه با افرادی که از نظرمعنوی او را درک نمیکنند و گوئی با او اصلا هیچ قید و پیوند و اتصال روحی ندارند و بگفته مولانا محرم نیستند اینها زبان همدیگر را میتوانند حرف بزنند ولی واقعا با آنها هم زبون نیستند. برای اینکه حرفی را که میزنند شنونده نمیفهمد که طرف مقابل چه میگوید و چقدر دشوار است که انسان بین جمعی زندگی بکند و از نظر ظاهر هم زبانش باشند ولی زبان واقعی او را درک نکنند.

1206          ای بســا هــنــدو و تــرکِ هم زبـــان          ای بســا دو تــرک چون بـیـگـا  نگان

مثلا چه بسیار اتفاق میافتد که یک هندی و یک ترک که دو زبان کاملا مختلف دارند واقعا همزبان یکدیگر باشند و هم دیگر را آنطور که هستند درک کنند و چه بسا دو ترک که با یک زبان صحبت میکنند همدیگر را درک نمیکنند و آنها مثل بیگانگان هستند واز همدیگر فرار هم بکنند. این کلمه زبان در مصراع اول منظور زبان حال است و نه زبان قال.

1207          پس زبــان مـحـرمی ,ـخود دیگرست          هــم دلـی از هم زبــانـی بــهــتر است

در مصراع اول خود دیگر است یعنی یک چیز دیگریست. در مصراع دوم کلمه همزبانی یعنی با یک زبان با هم صحبت کردن و زبان قال. اینجا مولانا بیک مرحله عالی تری از همزبانی صحبت میکند و از زبان قال میرود بزبانهای بالاتر و میگوید یک چیزی دیگری هست که از هم زبانی چه زبان قال باشد و چه زبان هم دلی بالا تر است و آن همدلی است. مولانا نتیجه میگیرد که محرم شدن دو نفرو زبان حال همدیگر را دریافت کردن و از باطن یکدیگر آگاه شدن این همدل بودن است و این همدلی ورای این حرفهاست و از دوستی و قوم خویشی و همه اینها بالاتر است. مولانا در کتاب فیه مافی که بنثر نوشته شده حکایتی را تعریف میکند که پادشاه عربی بود و یک شاعر ترک زبان.  نه پادشاه ترکی میدانست و نه شاعرزبان عربی میدانست. این شاعر برای اینکه پاداشی از شاه بگیرد شعری گفت و آمد در بارگاه پادشاه عرب و این شعرش را با علاقه و اشتیاق هرچه بیشتر برای این پادشاه عرب خواند. پادشاه عرب در حین شنیدن شعر مرتب سرش را تکان میداد و چره اش باز میشد و خوشش میامد و آخر سر هم یک پاداشی در خور و شایسته ای به شاعر ترک زبان داد و شاعر از دربار شاه خارج شد و رفت بخانه اش. بعد از ترک او از حضور شاه عرب, درباریان به شاه گفتند که ای شاه تو که ترکی نمیدانی و این شاعر بترکی شعر میگفت؟ پادشاه جواب داد درست است که بترکی میگفت ولی چون او از اعماق دلش صحبت میکرد, بگونه ای با دل من پیوند پیدا کرد که گوئی همه حرفهای او را فهمیدم که چه میگوید و اینست که من بحال دیگری رفتم. مولانا میگوید این پیوند و همزبانیست.

1208          غـیـر نـطق و غـیــر ایــمـاء و سجل          صــد هــزاران تــرجمـان خیزد زدل

نطق یعنی گویائی. ایماء یعنی اشاره. سجل اینجا بمعنی سند و مدرک است. شناسنامه هم در قدیم میگفتند سجل. کلمه ترجمان یعنی هر وسیله ای که درون ما را بیان کند اعم از سخن یا نوشته و یا یک رابطه روحی و معنوی. مولانا میگوید این سخن گوئی و نطق و یا ایماء و و یا مدرک میتواند ارتباط برقرار نماید و مترجم هم میتواند ارتباط برقرار کند ولی چیز دیگری هم هست که بالاتر از همه اینهاست و آن از درون دل بر میخیزد بی آنکه سخنی گفته شود و بی آنکه نوشته ای در کار باشد. همیشه صدها هزار بیان و گویائی پیدا میشود و هر کسی از نهاد و دل خودش میتواند با هم دل خودش صحبت کند و با او ارتباط بر قرار کند. مولانا تاکید دارد که این رابطه خیلی استوارترو محکمترازارتباطیست که با صحبت و اشاره و سجل میشود برقرار کرد و آن سخنیست که از دل بیرون میاید. اگردو یا سه نفر که همدل هستند اگر فقط بچشمهای یکدیگر نگاه کنند میتوانند که یا یکدیگر صحبت کنند زیرا چشمان آنها آینه دل آنهاست و آنچه در دلشان بگذرد در چشمان آنها منعکس است. ابوالحسن رزمی یکی از شعرای معاصر دارای شعریست بنام نگاه, چگونه با نگاه میشود ارتباط برقرار کرد:

                  گــر زبانِ نِــگَـــه ســخــن گــویــــد           در خــمــوشی هـــزار آواز اســت

                 راز دل را به لــب نــیـازی نـیـســت            که نــگه تــرجــمان آن راز اسـت

                 چون لـبــت داستــان بـــپــایــان بــرد           بـیـنـش گــویــد هــنـوز آغاز اسـت

                 آنــــکــه  دانــد  زبــــان  دل  دانــــد           نــگــه آشــنــا  ســخن  ســاز اســت

                 لـــب  اگــر راز دل  نـــهـــان  دارد            نِــگه  عــاشــقــان  زبــــان    دارد

1209          جـمـله مـرغان هریـکی, اسرار خود          از هــنــر وز دانــش واز کــار خـود

1210          با سـلیــمان یک بیـک وا مــیــنــمود          از بـرای عــرضه خود  را میسـتـود

1211          از تــکـبّـر نَـی و از هَســتیِ خویش           بــهــرِ آن تا ره دهــد او را بـــپـیــش

این سه بیت بالا را باید باهم خواند و باهم تفسیر کرد.  در آخر مصراع اول بیت دوم, وامینمود یعنی نشان میداد و یا آشکار میکرد. در بیت سوم کلمه هَستی بمعنی اظهار وجود کردن آمده. میگوید مرغان یکی یکی بجلو میامدند و با حضرت سلیمان چون هم زبان و محرمشان بود حرف میزدند و اسرار درون خودشان را باو میگفتند. از هنر خودشان و از دانش خودشان و توانائی هایشان وکارهای خودشان برای حضرت سلیمان بیان میکردند. مولانا میگویداین مرغان برای برخ کشیدن بسلیمان و یا برای تکبراین حرفها را برای سلیمان نمی گفتند. برای اظهار وجود کردن هم نبود و برای این بود که حضرت سلیمان آنها را شایسته و لایق بداند و خودش را با آنها نزدیک کند و یا اجازه بدهد که بدرگاهش نزدیک بشوند. در مصراع دومِ بیت سوم باین معنیست که باین دلیل پرندگان بحضور حضرت سلیمان میرسیدند و باو صحبت میکردند که حضرت سلیمان آنها را بپیش خودش راه بدهد.

1212          چون بـبـاید بــرده را از  خـواجـــۀ           عـــر ضــه دارد از هــنــر دیــبــاجۀ

کلمه بباید یعنی لازم بیاید. دیباجه همان دیباچه است بمعنی مقدمه و یا پیش گفتار. میگوید وقتی این برده ها و کنیزکان را میگرفتند و مبردند در بازار برای فروش و آنها را بمعرض تماشا میگذاشتند. این غلامان وقتی از یکی از خریداران خوششان میامد سعی میکردند توجه خریدار مورد توجه خودشان را با اشاره, لبخند, یا یک حرکت موزون بخودشان جلب میکردند

1213          چـونــک دارد از خریداریش ننـگ           خود کنـد بیمارو شَل و کرّ و لــنــگ

حالا اگر این غلامان خریداری را میدیدند که از او خوششان نمی آمد خودشان را به بیمار بودن وشل بودن و کر بودن میزدند که خریدار مزبور از خرید آن غلام منصرف شود. حالا اینجا مرغان خودشان را یکی یکی عرضه میکردند نزد سلیمان.   

1214          نوبــت هد هد رسـید و پــیــشه  اش          وان بــیــانِ صــنـعــت و اندیشه اش

پیشه بمعنی کار و شغل و صنعت بمعنی توانائیها و هنرهاست. وقتی نوبت به هدهد رسید که از کار و هنر خودش برای حضرت سلیمان تعریف کند.

1215          گفت:ای شه یک هنرکان کهتراست          باز گــویم, گفتِ کـوته  بــهـتـر است

که یعنی کوچک و کهتر یعنی کوچکتر. به سلیمان گفت ای پادشاه من یک هنر که کوچکترین هنر من است برای تو میگویم و سعی میکنم خیلی هم مختصر بگویم چون سخن کوتاه بهتراست.

1216          گفت: بــر گـو تـا کـدامـسـت آن هنر         گفــت مــن آنـگه کـه بـاشــم اوج  بَر

1217          بــنگــرم از اوج بــا چشــم  یـقـیــن          مـن بــبــیــنــم آب در قــعـر زمــیـن

1218         تا کجا است وچه عمـقشتش چه رنگ        از چه میجوشد ز خاکـی یا ز سنگ

1219          ای سـلــیــمان بـهـرِ لشگر  گاه  را          در ســـفــــر مــی دار ایـن آگـــاه را

چهار بیت فوق را با هم تفسیر میکنیم:  حضرت سلیمان گفت این هنر خودت را بمن بگو تا ببینم که آن چیست؟  هدهد گفت وقتی من بر اوج آسمانها پرواز میکنم بزمینها با چشمان تیز بین و عمق بین خودم مینگرم وبودن آب را در عمق زمین تشخیص میدهم و میبینم که در چه عمقی از زمین است ودارای چه رنگیست واز کجا از سطح زمین و از چه سنگی میجوشد. ای سلیمان مرا با خودت در سفرهایت ببر که اگر در این بیابانهای بی آب و علف به آب احتیاجت شد بتوانی با کمک من آب خود و لشگریانت را تأمین کنی.

1221          زاغ چــون بشــنــود , آمــد از حسد          با سلـیـمان گفت  کو  کژ گفت و بد

زاغ همان کلاغ است و در بین پرندگان بحسادت معروف است. کلاغ چون صحبتهای هدهد راشنید از حسادت پیش سلیمان آمد و با سلیمان گفت که این هدهد دروغ و گزافه گوئی و بر خلاف حقیقت گفت و تو گول او را نخور.

1222          از ادب نــبــود بــپــیش شه, مــقال          خاصـه, خود لافِ دروغین و  مُحال

مقال یعنی سخن گفتن. لاف یعنی خودستائی کردن بدروغ ولی اینجا خودلاف یعنی کسیکه عادت این را دارد که همیشه از خودش تعریف و آنهم دروغ بکند. کلاغ گفت ای سلیمان تو شاه هستی ودر محضر شاه سخن گفتن از ادب دور است و خاصه اینکه این حرف این آدم جنبه خود ستائی داشته و دروغ هم باشد و مخصوصاً اینکه محال و غیر ممکن هم باشد

1223          گـر مر او را این نظر بودی  مدام          چون نــدیدیدی زیــر مشتی خـاک دام

کلمه مر معنی ندارد و برای پر کردن وزن شعریست و همیشه قبل از مفعول میاید. نظر اینجا بمعنی دید است.  میگوید اگر آن هدهد این دید را همیشه و مدام میداشت پس چرا دامیکه صیّاد  برایش زیر خاک نهاده بود ندید؟

1224          چون گــرفــتــار آمـدی  در دام او          چون قــفص انــدر شــدی نــا کــام  او

هردو (او) منظور هدهد است. قفس عربیست و بمعنی همان قفس است. کلاغ ادامه میدهد و میگوید این هدهد که مدعیست که چنین دید و نظری را داراست پس چرا در دام گرفتار شد آنهم با حال زاردر قفس ؟ پس اینجا میبینیم که این حسادت است که باعث میشود که این حرفها را بگوید. البته یک ایهام و اشاره ئی هم به کشف و شهودی دارد که دل آن اشخاصی که پاک و منزه هست و حقایق را درک میکند گاهی این کشف و شهود هم از یک شخص گرفته میشود. در داستانی کودکی مشغول دامگذاری زیر خاک بود و هدهدی باو گفت چه میکنی و کودک جواب داد که دارم دامی برای گرفتن هدهد میگذارم و با اینکه هدهد دید که جهت او دامی میگذارد بالخره بدنبال دانه رفت و گرفتار دام شد. یعنی این قوانین طبیعت بعضی اوقات برعکس هم عمل میکنند چون این قوانین را طبیعت داده و هروقت بخواهد برعکس آنهم میدهد.

1225          پس,سلیمان گفت: ای هدهد رواست           کـز تـو دراول قَـدَح ایــن دُرد خاست

قدح یعنی پیاله. دُرد منظور آن دردیست که در ته جام شراب یا خم شراب جمع میشود ولی در اینجا معنی مجازی آن آمده و دردخاست یعنی نا درستی. سلیمان گفت ای هدهد آیا شایسته است که تو وقتی میخواهی حرف بزنی اول حرف تو دروغ باشد؟ و اول پیالهای که میخواهی بنوشی درد آلود باشد؟ یعنی نا درست باشد؟

1226          چون نمائی مستی,ای خورده تودوغ          پـیش من لافـی زنــی آ نــگه  دروغ؟

معمولا اهل تظاهر این کار را میکنند. چه بسا استطاعت مالی ندارد که شراب بخورد و لذا دوغ میخورد و خود را بمستی میزند ولی غافل از اینکه همه متوجه میشوند.

“مولانا در جای دیگر میگوید بعضی ها هستند که دوغ میخورند و مست میکنند

                  چه کنی لاف مستی بدروغ            تاک گویند کردی مَستی بدوغ

تاک یعنی تا که. چرا بدروغ لاف مستی میزنی در حالیکه دوغ خورده ای”

سلیمان به هدهد میگوید تو که دوغ خورده ای چرا پیش من لاف میزنی که شراب خورده ای و خودت را بمستی میزنی و خود ستائی میکنی بدروغ؟

1227          گقت ای شه بـر مــنِ عــورِ  گدا          قولِ دشــمــن مشــنــو  از بــهر  خــدا

شه که سلیمان است و عور یعنی لخت ولی عورِ گدا یعنی فقیر بی چیز. هد هد به سلیمان گفت ای پادشاه محض رضای خدا با منِ گدای بی چیزاینگونه صحبت مکن و حرفهای دشمن من را نپذیر.

1228          گر نــبــاشد این که دعوی میکنم          من نــهــادم  سر بِبُر ایــن  گـــر دنــم

دعوی میکنم یعنی ادعا میکنم. هدهد ادامه میدهد و میگوید اگر کلاغ گفت من دروغ میگویم, سرم در اختیار تو گرو میگذارم و اگر دروغ میگویم میتوانی گردن مرا بزنی.

1229          زاغ, کوحکم قضـا را منکر است            گر هـزاران عـقــل دارد, کافر است

حالا مولانا باصل مطلب که آن قضا ست میرسد. هدهد گفت که چشمم باز هم بوده و دیدم که آن کودک بمن اقرار کرد که مشغول دام گذاشتن برای گرفتن هدهد است ولی از قضای الهی بود که برای دانه بروم و گرفتار شوم. اصلا این کلاغ که نزد تو آمده و شکایت مرا میکند اصلا معتقد باین قضای الهی نیست و حتی نمیداند که قضا یعنی چی. حالا اگر هزاران عقل هم داشته باشد باز هم کافر است یعنی اصلا خدا را قبول ندارد و اگر خدا را قبول داشت میدانست که این خدا قضا را هم ممکن است بر هرکس بفرستد. در اینجا مولانا باز یک اشاره انحرافی دارد و آن ایهامیست که فرقه معتضله( یکی از هفتادو دو فرقه اسلام) که اسلامیها دارند معتقد هستند که اصلا قضا وجود ندارد.

1231          مـن بـــبــیــنـــم دام را اندر  هوا            گـر نپوشـد چشـــمِ عــقــلم را در قضا

هد هد گفت من در اوج پرواز هستم ومیتوانم دام را ببینم ولی بشرط اینکه قضای الهی چشم و عقلم را نپوشاند.

1232          چون قضـا آیـد شود دانش بخواب            مَه ســیــه گــردد, بـگــیــرد آفــتــاب

آن چیزهائی که ما میگوئیم نمیشود قضا همه آنها را عملی میکند, اگر کسی دانش دارد قضا دانشش را از او میگیرد و ماه روشن را تیره میکند و خورشید میدرخشد و این قضا روشنی و درخشش را ازو میگیرد.قضا معمولا لحظه ایست و این کارها را برای یک لحضه انجام میدهد. آفتاب بمعنی خورشید است. منظور مولانا تجسم قدرت قضا در ذهن ماست و در ذهن ما تجسم میکند. بطور کلی قضا یک حکم الهیست در باره مخلوقات که دفعتا ظاهر میشود. البته اراده انسان هست و قضا هم هست و بعضی اوقاب قضای الهی اراده انسان را میگیرد و بر آن مسلط میشود برای مدت موقت. برای اینکه این اراده را اگر نگیرد این انسان بخودش مغرور میشود که من مختارم واختیار دارم که هرکاری را بخواهم میکنم و کم کم این امر باعث این میشود که بخودش مغرورشود و خداوند بعضی اوقات این اراده و قدرتش را قطع میکند که از غرور خودش بیافتد. مشیّت خداوند یعنی قضا کل هست و اراده انسان جزء است و در قانون طبیعت جزء وابسته بکل است و کل هست که روی جزء عمل میکند و باین دلیل است که کل هر وقت بخواهد و اراده کند این قدرت را از جزء میگیرد.

1233          از قضــا این تعـبـیـه کِی نا درست          از قضا دان کو قضــا را مـنــکر است

تعبیه یعنی آماده کردن درست کردن. در مصراع دوم کو یعنی که او اشاره بزاغ است. میگوید من گفتم که قضا ممکن است نور را از ماه بگیرد و یا تابندگی را از خورشید بگیرد و تو هم تعجب میکنی ولی از قضا این آماده کردن و تعبیه کردن و این چیزها هرگز غیر ممکن نیست و اینکه کلاغ هم قضا را منکرشد اینهم قضای الهی است نه تنها کلاغ بلکه هر انسانی هم که منکر قضای الهی بشود آنهم از قضای خداوندیست. یعنی بدلیلی که خودش نمیداند او را وازده از قبول نکردن

1255          این قضا ابـری بود خورشـید پوش           شـیـر و اژدها شود زو هـمــچو  موش

میگوید این قضای الهی مثل ابریست که جلو خورشید را میگیرد. این قضا قدرتی دارد که قدرت شیر درنده و اژدهای سوزنده در مقابلش مثل موش هیچ  میشود.

1258          گـرقضا پوشد سیه همچون شـبست           هـم قضا دسـتــت بــگــیــرد  عـاقـبــت

اگر این قضا بیایدو همه جا را سیاه بپوشاند مثل شب تاریک همین قضا عاقبت میتواند بتو کمک کند و دستت را بگیرد. اگر تو را بتاریک بیاندازد و در تاریکی راه را هم گم کنی باز اگر خدا خواسته باشد همان قضا میتواند دست تو را بگیرد و از تاریکی تو را نجات دهد.

1259          گـر قضـا صد بار قصد جان کــنـد           هــم قضا جـانـت دهـد , در مان کــند

قصد جانت کند یعنی خواسته باشد تو را از بین ببرد. همیشه به قضا با دید بد و منفی بآن نگاه نکنید. انسان عادت دارد آنچه را که دوست ندارد میگوید بد است و بعداّ  آنچه را که دوست ندارد وقتی باو میرسد میگوید چرا خدا باو بد میکند. این برای اینست که انسان برای اندیشه و خواسته های خودش فکر میکند. ولی خداوند چیز های دیگری را میبیند و مصلحت میداند.

1260          ایـنـقضا صـد بـار اگر راهــت زن            بــر فـراز چرخ, خرگــا هـت  زنـد

راهت زند یعنی تو را گمراه کند و یا چیزی را ازتو بزور بگیرد. خرگاه یعنی سراپرده بزرگ. یعنی خیمه و خرگاه بزرگ برای شاهان. اگر بفرض این قضای الهی تو را صد بار درمانده بکند, ولی بازهم وقتی خداوند اراده کند, ان چادر و سراپرده تو را بر فراز ارش بر پا خواهد کرد.

1261          از کــرم دان ایـنــکه می ترساندت            تــا بـمـلـــکِ ایــمــنی  بـنشــانــدت

کرم یعنی بزرگواری. میگوید اینکه تو را از قضا میترساند اینهم از بزرگواری اوست. خداوند این کار رامیکند تا تو را به سرزمین ایمن و در امان بنشاندت. بعد وقتیکه زمان گذشت برای تو روشن میشود پایان داستان هد هد و سلیمان

Loading