49.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت پانزدهم

1339          چونکه خرگوش از رهائی شاد گشت          سوی نخـچــیــران, دوان شد تا بـدشت

وقتیکه خرگوش از ظلم و ستم شیر فارغ شد و او را از پای درآورد شادمان و خوشحال دوان دوان بطرف جایگاه نخچیران روانه گشت.

1340          شیر را چون دید در چه کُــشتــه زار          چرخ می زد شــادمــان  تــا مـرغزار

مرغزار محلی هست که مَرغ میروید و مَرغ گیاهان خودروی هستند که کسی آنها را نکاشته است. همینکه خرگوش دید که شیر در چاه زار و خوار گشته و از بین رفته در این چمن زار به محل سکونت دوستانش از خوشحالی چرخ میزدو میرقصیدو میرفت.

1341          دست میزد چون رهیـدازدست مرگ          سبز و رقصان درهوا چون شاخ وبرگ

دست میزد زیرا از دست شیر رهائی پیدا کرد. این کلمه سبز در گذشته برای نمایان دهنده خرمی و شادی بکار میبردند. خرگوش چون از مرگ رهائی پیدا کرده بود دست افشانی کنان در حالیکه بسیار شاداب و خوشحال و بشاش بود بطوریکه مثل شاخ و برگ درختان که در اثر باد تکان میخورند میرقصید و میرفت.

1342          شاخ و برگ از حبسِ خـاک آزاد شد          سر بر آورد و حــــریــــف  بــاد    شد

حریف در اینجا که معانی مختلف دارد در اینجا بمعنی رفیق و یار است. مثلا در ادب فارسی گفته شده”حریف باده گساری و یا حریف مجلس انس” این حریف غیر از اینست که دو نفر با هم کشتی میگیرند پس حریف همدیگر هستند. باز مولانا از داستان خارج میشود و از داستان رهائی خرگوش و رقص او در برگشت بیاد رقصیدن شاخ و برگ درختان میافتد که در اثر نسیم برقص در میایند و بعد بیاد آن دانه میافتد که در زیرخاک هست و میروید و سر بر میاورد از خاک. همین که این شاخ و برگها از زندان خاک در واقع رهائی پیدا کردند آنوقت یارو همدم نسیم میشوند وبا این نسیم لطیف و ملایم میرقصند ودر مقام نوازش این نسیم قرار میگیرند. رقصهائی بخاطر رهائی از زندان خاک, و رقصهائی برای متحول شدن و شادی از دانه و به صورت شاخه بیرون آمدن.

1343          بـرگها چـون شاخ را بشــکــا فــتـنـد          تــا بـبــالای درخــت , اشــتــافــــتـــنــد

بالای درخت یعنی بسوی بالای هر کدام از شاخه های درخت. اشتافتند یعنی شتافتند. گفته شد که دانه سر از خاک بیرون آورد و شاخه کرد یا چند شاخه کرد. این شاخه ها جوانه هائی دارند. حالا وقتی باد و نسیم میاید این جوانه ها میشکافند و بصورت برگهای لطیف خود نمائی میکنند و بسوی بالای درخت بالا میروند. در نظر مولانا مجسم میشود که این برگها بمنظله دستهائی هستند که بسوی خداوند به بلا رفته اند و بخاطر رهائی از این زندان خاک دارند از خدای خودشان تشکر میکنند. وقتی یک عارف باین طبیعت نگاه میکند او در فکرش این عوامل بنظرش میاید در صورتیکه یک شخص عادی خیلی راحت از کنار اینها میگذرد و چنین چیزها توجهش را جلب نمیکند.

1344          بــا زبــان شـطهـأءُ و شـــکــــر  خـدا          مـی ســرایــد هــر بــر و بــرگـــی, جدا

1345          کـه بــپــرورد اصلِ مــا  را ذوالعطا          تــا درخت اِسَتـغــلَط  آمــد واَســتَــــو ی

در مصراعِ اول بیت اول کلمه شطهأءُ یعنی شاخه های نو رسته و جوانه هائی که برای اولین بار و یا شاخه های قبلیشان میرویند. بَر در مصراع دوم اصولا بمعنی میوه درخت است ولی اینجا برای ریتم و وزن شعری آمده.  ذوالعطا در بیت دوم یعنی بزرگترین عطا کننده, پدر عطا ها, پدر بخششها, پدراحسانها و نیکوئی ها. استغلط یعنی استوار مستحکم. کلمه استوی یعنی سرپا ایستاده.راست ایستاده. این دوتا بیت را باید با هم خواند و باهم تفسیر کرد. میگوید همچین دانه هائی که کشت شده بود و سر از خاک بر آورده بودند, شاخه هایش که لطیف و نازک بود قوت پیدا کرد و ستبر و استوار شد و راست سرپا ایستاد و مولانا معتقد است که همه اینها در حال شکر گذاری و قدر شناسی از خداوندشان هستند.

1346          جـــان هـــای بَســتــه اندر آب و گِل          چون رهنـد از آب  و گِــلـهــا  شــاد دل

1347          در هــوایِ عشقِ حق, رقصان شوند          هــمچو قـرص بَــدر, بی نقصــان شوند

در بیت دوم بدر یعنی ماه تمام. مرسوم بود که عشاق صورت یار خودشان را بماه تمام تشبیه میکردند. میگوید آن جانهائی که از آب و گل بیرون آمده اند خدا را شکر میکنند. آب و گل در مصراع دوم منظور این بدن ماست که از آب و گل ساخته شده و وقتی جان از این بدن آب و گل جدا بشود آنوقت شاد میشوند و برقص در میایند. در بیت دوم هوا یعنی آرزو و هوس. جان حالا از این قفس تنگ خودش بیرون آمده و در آرزوی پیوند با خدای خودش برقص و شادی پرداخته. این جان دیگر هیچ عیبی ندارد و مثل قرص تمام ماه که پاک و زیباست میدرخشد و بدون نقص است. منظور مولانا این نیست که ما بمیریم و جان ما از تن بیرون بیاید و از خوشحالی برقص بیاید و مثل قرص ماه بی نقص شود و… خیر منظور مولانا اینکه میشود بدون اینکه بمیریم جانمان برقص بیاید و شادمان گردد و بی نقصان شود, اگر که ما خودمان را منزه کرده و از زشتیها پاک کنیم. در اینصورت ما زنده ایم, راه میرویم میخوابیم و در اجتماع وجود داریم ولی جان ما آزاد شده و در حال رقص است و مولانا اشاره دارد برقص سماع. او که خودش رقص سماع میکند که جانش بیرون نیامده و زنده است و یا صوفیان بزرگی که میرقصند. کلمه سماع از سمع است و یعنی شنیدن. در مجا لس صوفیان اول کسانیکه میخواستند حالت رقص را بمجلس بیاورند و دور تادور نشسته بودند و مطرب ها آهنگهای مخصوصی با ساز های دف و نی مینواختند و آنقدر شنوندگان را بشور و هیجان میانداختند که شنوندگان کم کم بپا میایستادند و مشغول رقص میشدند بدون اینکه بتوانند جلو خودشان را بگیرند از آن شدت شور و ذوق و هیجان. این شورو ذوق و هیجان را آن موسیقی بوجود آورده بود که شنیده بودند بنا براین این رقصی که میکردند را رقص شنیدن و یا رقص سماع میگویند. حالا این رقص سماع شرایطی دارد و در عرفان توضیح مفصلی دارد که هرکسی نمیتواند و نباید باین رقص تن در دهد. برای اینکه افرادی باشند که خیال کنند دارند رقص سماع میکنند ولی فقط جسم آنهاست که دارد میرقصد آنوقت یک رقص معمولی و عادیست اما کسیکه رقص سماع میکند تنها جسمش نیست که میرقصد جانش هم مشغول رقصیدن است یعنی قبلا جانش برقص آمده که دارد جسمش را برقص سماع وا میدارد

1348          جسمشان رقصان وجانها خود مپرس          وانکِ گِردِ جان , از آنها خود  مـپـرس

در تفسیر بیت گذشته گفته شد که هر کسی نمیتواند که رقص سماع کند. سعدی میگوید:

                   نگویم سماع ای برادرکه چیــست                مگر مستمع را بدانم که کیست

یعنی اگر شنونده را بشناسم آنوقت میگویم که سماع چیست. ولی بشنونده ایکه در این عوالم نیست و من بخواهم سماع را توضیح بدهم اصلا بدردی نمیخورد

                   پریــشـان شود گــل بباغ صــحر                نه هیزم که نشکافدش یک طلب

گل سرخ با آن باد صحرا که در باغ میوزد باز میشود و میشکُـفـد. نه آن هیزم خشکی که تنه یک درخت است و هیچ چیز نمیتواند آن را بشکفد. کسانی را که میبینید در حال سماع هستند شما جسم آنها را میبینید در حال رقص ولی جانش را نمیبینید که دارد چه رقصی میکند. در دو بیت قبل گفت جانها خود مپرس یعنی نمیدانی که در چه عالمیست و چه عواملی را دارد طی میکند.در آن بیت صحبت از محبوس بودن جانها درزندان آب و گِل تن کرد و گفت این جانهائی که از این آب و گل تنگ میتوانند رهائی پیدا کنند بدون اینکه تن بمیرد انوقت تنشان برقص در میاید چون واقعا خداوند در اینها بتجلی در میاید. این جانیکه در مصراع دوم آمده آن جان جانان است و یا بقول مولانا جانِ جانِ جانان است برای اینکه همه جانها جانشان از آن جان است. این جانها که آزاد شده و مشغول رقص سماع است دارد در گِرد خدا میچرخد گِرد جان اصلی جان عالم گِرد آن در حال چرخیدن است. بنا براین اگر از یک سماع کننده واقعی که از خود بیخود شده وقتی بخود آمد از او بپرسید در چه حالی بودی میگوید من نمیتوانم برایت شرح بدهم  چون قابل بیان نیست. حالتهائی که برای عرفا در مواقع خاص میافتد یک حالت هوشیاری و یک حالت غیر هوشیاریست. (این ارتباطی با هوش بودن و یا نبودن ندارد). تا در هوشیاریست پیوند واقعی با مبدا پیدا نکرده و اگر بدنش هم بخوارد میفهمد. وقتی رفت در عالم نا هوشیاری اگر تنش هم بسوزد نمیفهمد و آن حالت لذت بخش است ودر آن حالت است که میتواند مبدأ را درک کند. در حالت سماع یک چنین وضعی پیدا میشود.

1349          شـیــر را خــر گوش در زندان نشاند          نـنگِ شــیــری  کو ز خـرگوشی  بماند

 خرگوش شیر را نابود کرد. میگوید ننگ بر شیری باد که خرگوشی خَرد جو میتواند او را از پای درآورد. باید یاد آوری کرد که این خرگوش نبود که شیر را از پای درآورد این خرد خدای جوی حقیقت جو بود که توانست شیر هولناک را بدام بیاندازد. خیال نکنید که این خرد خدای جوی حقیقت جو را خداوند بآنها داده و بشما نداده خیر بهمه داده است ولی ما یا این خرد حقیقت جو را پنهان میکنیم و رویش را میپوشانیم با طمع و حرص و زشتیها و آز و انتقام و کینه و رنجش پرده ای رویش میکشیم و یا بروی خودمان نمی آوریم و خودمان را گول میزنیم و حس میکنیم که آن خرد حقیقت جو را نداریم. خیر داریم. خداوند بخشِشَش در این موارد عام است. اگر خردی بخشیده بهمه بخشیده برای اینکه همه بتوانند از این خرد استفاده مشروع بکنند.

1350          در چـنـان ننگی و آنگــه  این عجب          فخــر دین خــواهد  که گویـنــدش لـقـب

فخرالدین لقبیست که به بزرگان میدادند ولی این لقب مخصوص یک مقام مخصوصی نبود و حتی یک فرد میتوانست اسم بچه اش که دنیا میامد فخرالدین بگذارد. مولانا در اینجا بصورت طنز بکار برده. آن شیری با آن عظمت که خرگوشی توانسته او را در چاه بیاندازد  و نابودش کند برای آن شیر ننگ است ولی همان شیر دلش میخواهد که اسمش را فخرالدین بگذارند یعنی عالی مقام بگذارند یعنی بالا مقام باشد. این خواسته نفس اماره است. زشتی بر نفس اماره است که ما را امر بزشتیهامیکند.

1351          ای تـو شــیــری در تکِ این چاه فرد         نَفسِ چون خرگوش خونت ریخت وخَورد

بعضی از ابیات مولانا سخت غلط انداز است. یعنی اگر که یک شخصی بتمام رموز و شیوه مولانا آشنا نباشد قطعا ممکن است که باشتباه بیافتد. یکی از کارهائیکه مولانا میکند اینست که در طول داستان ها شخصیتهائی که آفریده و نقشی بانها داده  نقششان را عوض میکند. دوباره برمیگردد پس از چندی و همان نقش اولیه را بآنها میدهد. مثل کسیکه میخواهد صحنه ای را ایجاد کند وباید به نفرات مختلف نقشهایشان را محول کند این مولاناست که اینکار را میکند و اگر دلش بخواهد بازیکننان صحنه را در داستانها عوض میکند و همین عوض کردن است که ما را باشتباه میاندازد. برای اینکه ما خواب نرویم و کل حواشسمان با او باشد این کار را میکند. خرگوش تا بحال نماد خرد بود دفعتا در این بیت نقشش عوض میشود و نقش نفس اماره را پیدا میکند و شیر حالا میشود آدم و خرگوش نفس اماره. ای آنکه تو یک شیر هستی در اعماق این چاه فرد یعنی شخصیت خودت. ای انسان ای شیر شکست خورده توای که از نفس خرگوش مانند  خودت شکست خوردی و در اعماق این چاه ژرفا حبس شده ای و خرگوش نفست خون تو را ریخته و خورده. ما متوجه نمیشویم که در ته چاه وجود خودمان گرفتاریم و نفسمان خون ما را میریزد و میخورد و بد بختمان میکند. این خرگوشی که نقش تازه را پذیرفته اینکار را کرده.

1352          نـفس خــرگوشت بصحرا  در چَــرا          تــو بــقـــعــر ایــن چَــهِ چــون و چِـــرا

صحرا اینجا صحرای زندگیست. این نفس خرگوش مانندت تو را فریب داد و حالا خیلی خوشحال است و شادمانانه دارد در صحرای زندگیت زندگی میکند و میچرد و او خیلی خوشحال است ولی تو در عمق چاه وجود خودت گرفتاری و دنبال این چون و چرا ها هستی یعنی دنبال الفاظ هستی , گرفتار کلمات هستی مثل اینکه می پرسی این خداچیست و این خدا کیست و تو با این کلمه ها گرفتاری, اگر اینطور نمیشود پس چرا آنطور نمیشود و اگر اینطور نیست چرا آنطور هست. بعضی از ما تا آخر عمرمان در باره چون و چرا ها با هم جدال میکنیم و هیچ وقت هم پاسخ قانع کننده ای را برای خودمان پیدا نمیکنیم. برای اینکه قابل بیان نیست باید این گونه حقایق را کشف کرد. استدلال در اینجا کار نمیکند.

1353          سوی نخچــیران دوید آن شیر  گـیر          کِــا بشـروا یــا قــوم اِذ جــاء  الــبــشـیر

دوباره خرگوش بنقش اولیه اش باز میگردد. کابشرو یعنی که بشارت باد بر شما یا قوم نخچیران. اِذ یعنی هنگامیکه . جاء یعنی بیاید و برسد. بَشیر یک قاصد خوش خبری. خرگوش وقتی بدوستان خودش رسید گفت ای دوستان شادی کنید ای قوم هنگامیکه پیام آور شادی آمد و مژده خبر خوش برای شما آورد.

1354          مــژده مـــژده ای گروه عــیش ساز          کآن ســگ  دوزخ, بد وزخ  رفــت باز

عیش ساز یعنی ای گروه  بعیش سرگرم شونده. ای گروه نخچیران بشما مژده میاورم. آن شیر از دوزخ آمده بود و بدوزخ باز گشت. نخچیران جانها بودند و خرگوش گفت ای جانها ای گروهی که دنبال شادی و خوشحالی هستید بشما مژده میدهم که این نفس اماره سگ مانند بدوزخ برگشت. مولانا نفس اماره را گاهی به سگ وگاهی بگرک و گاههی بخوک و در بعضی جاها به شیر تشبیه میکند. میگوید این صفاتی که نفس اماره بما انسانها امر میکند اینها صفات جهنمی و دوزخیست

1355          مــژده  مــژده کان عــدّ و جـــانهــا          کَـــنـــد قـــهـــر خــالــقش, دنـــدانــــها

عدّو یعنی دشمن. در گذشته داشتیم که مولانا دندان کندن را به شدت آزار دادن تشبیه میکند. خالقش یعنی خداوند او را.  بشارت و خبر خوش باد بر شما ای جانها که قهر خداوند آن دشمن جانها و نفس اماره را که همه را اذیت میکرد نابود کرد

1356          آنکِ از پـنـجه بســی سرها بکوفت          هم چو خس, جاروبِ مرگش هم بِروفت

بکوفت یعنی نابود کرد. خس یعنی خس و خاشاک. جاروب مرگ یعنی مرگ جاروب مانند. میگوید ای جانها خوشحال باشید آن شیری که با پنجه اش سر های بسیاری را نابود کرده, آن نفس اماره در عوض مرگ جاروب مانند آمد و او را مثل خس و خاشاک جاروب کرد و بدور انداخت و از شما دور کرد. آن شیر خس و خاشاکی بیش نبود ولی شما آنقدر آن نفس اماره را قوی میدیدید که خودتان را در مقابل او ضعیف میدیدید. ولی در واقع خس و خاشاکی بیشتر نبود.

دنباله داستان در قسمت شانزدهم

Loading