1263 چونــکِ نـزد چـــاه آمــد شــیر, دید کز ره آن خــر گوش ماند و پا کشید
خرگوش ماند یعنی خرگوش جلو نیامد و ایستاد و از ره پاکشید یعنی از راه رفتن ایستاد و دیگر ادامه نداد
1264 گفت: پا واپس کشـیـدی تو چـــرا؟ پــای را وا پس مـــکش پـیـش اندر ا
شیر به خرگوش گفت چرا پای واپس کشیدی و جلو نمیآئی.
1265 گفت: کــو پـایم؟ که دست و پا رفت جـان من لرزید و دل از جــای رفت
خرد و یا خرگوش جواب میدهد که من پا ندارم که جلو بیایم و جانم از ترس شیری که در آن چاه جلو ماست دارد میلرزد و دلم از جا کنده شده و من دیگر نمیتوانم جلوتر بیایم
1266 رنــگ و رویــم را نمیبینی چوزر؟ ز انـدرون ,خود می دهـــد رنگم خبر
خرگوش ادامه میدهد و میگوید مگر رنگ و روی مرا نمیبینی که چقدر زرد شده و میگویند رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. مولانا میخواهد بما بگوید وقتی دیگران میایند و با شما صحبت میکنند شما باید بچهره و رنگ و روی آن اشخاص توجه کنید چه بسا که شما بتوانید زودتر از زمان انتظار بنیّت آنها پی ببرید
1267 حق چو سیما را معرّف خوانده است چشم عارف سویِ سیما مانـده است
سیما بمعنی علامتها و نشانه های صورت است. سیما بمعنی خود چهره و صوذرت نیست بلکه باید گفت یعنی وضع چهره. معرّف یعنی نشان دهنده و تعریف کننده. عارف در اینجا منظور انسانهای دل آگاه. میگوید از آنجا که خداوند رنگ و شکلِ چهره را نمایان کننده احوال درون و ضمیر آدمی قرار داده, دل آگاهان چشمشان را از روی سیمای اشخاص بر نمیدارند و مرتب بسیمای اشخاص نگاه میکنند و راز درونشان را میخوانند و بضمیر آنها پی میبرند. مثل اینکه ما هم باید همانکار را بکنیم.
1268 رنــگ و بـو غـمّـارآمد چون جَرَس از فَـرَس آگــه کـنـد بــانگ فَــرَ س
غمار در لغت بمعنی خبر چین است در اینجا معنی دیگری دارد یعنی نشان دهنده و ظاهر کننده است و خبر چین هم همین کار را میکند. جَرَس بمعنی زنگهای بزرگ است که بگردن شترو اسب قاطر میاویزند. فَرَس در مصراع دوم بمعنی اسب است. بانگ فرس یعنی شیهه اسب است. میگوید همانگونه که صدای زنگ بیان کننده اینست که در این حوالی زنگی وجود دارد و همین طور اگر شیه اسبی را بشنوید متوجه میشوید که اسبی دور وبر شما هست بهمان گونه هم سیما و چهره هر کس آشکار کننده آن چیزیست که در درون یک شخص هست و آن شیه و صدای درون است و مثل اینست که از درون این شخص صدای زنگی میاید که آگاه کننده درون اوست ا.
1269 بــانــگ هر چیزی رساند زو خـبـر تا بــدانـی بانـگ خـــر از بانــگِ در
بانگ خر همان صدای عر عرِ الاغ است. اما بانگ دراینجا اشاره است بپیغمبر اسلام گفت که من شهر دانش هستم و علی دروازه آن شهر است. حالا کلمه در که اینجا آمده منظورش انسانهای دل آگاه هست همانگونه که پیغمبر گفت اگر میخواهید وارد شهر دانش من بشوید باید از در علی وارد شوید. توجه باینکه مولانا یک شخص ثنیست و در بسیاری از جا های مثنوی اسم علی را در بالاترین مقام انسانیت میاورد بدون هیچ تعصب مذهبی ویکی از نشانهای انسان کامل بودن نداشتن تعصب است. یکی از اصول روانکاویست که میشود از روی صدای اشخاص بآنچه که دارد در درون آنها میگذرد با خبر شد. آیا صدای او میلرزد؟ یا صدایش قوی و اطمینان بخود حرف میزند؟ ویا صدایش حالت تصنوع و مصنوعیست؟ انسانهای دل آگاه میتوانند با شنیدن سخنان هر کس بضمیر درون آن کس پی ببرند. شما هم اگر دل آگاه باشید میتوانید این کار را بکنید. دل آگاه بودن یعنی اینکه باطن پاک داشتن و خالی از پلیدیها و زشتیها.
1270 گـفـت پـیـغمبر بــتمــیـیـز کسان مَـرءُ مّــخــفِــیّ لَـــَی طَــیِّ الــلسان
کسان در اینجا منظور انسانهای کامل هستند. در مصراع دوم کلمه مرءُ یعنی آدمی و انسان, مخفِّیُ یعنی پنهان است, لی طیّ پیدا میشود, الـلسان یعنی زبان. میگوید که آدمی زیر زبانش پنهان است و تا حرف نزند معلوم نیست که او چه شخصیتی دارد. بمحض اینکه او شروع کند بسخن گفتن شخصیت او هویدا میشود. گفنه شده که: انسان تا سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.
1271 رنــگِ رو از حال دل دارد نشــان رحــمـتـم کن , مــهـرمن دردل نشان
خرگوش بشیر میگوید رنگ رخسارم را نگاه کن که از احوال درونم خبر میدهد. ظاهر هرکس نشان دهنده باطن اوست. حالا حال مرا مشاهده کن و بر من رحم کن و محبت مرا در درون دلت جای بده و بر من خشم مگیر.
1272 رنگ روی سرخ دارد بانگ شُکر بانگِ رویِ زرد دارد صـبــر و نُکر
در واقع آن چیزهائیکه خرگوش میگوید این مولاناست که از زبان خرگوش میگوید. در مصراع دوم منظورش اشاره است به صبر زرد بمناسبت رنگ روی زرداست. صبر زرد یک درختیست که دارای شیره بسیار تلخیست. کلمه نُکر دربرابر شکر است و یعنی ناسپاسی. گفته شده که صبر تلخ است ولی بَرِ شیرین دارد. میگوید اگر شخصی نزد شما آمد که دارای رنگ و روی سرخ و سپید است بدانید که درونش راضی هست و در آرامش نسبی بسر میبرد اما در مقابل وقتی درون شخص دیگری تلخ کامیست و پر از نا مرادی و بد بختیست آنوقت قیافه اش افسرده و رنگ ورویش زرد و دلگیر است و نشان دهنده تلخکامیست مثل آن شیره بسیار تلخ آن درخت.
1273 در مـن آمد آنکِ دسـت و پا بَرَد رنــگِ روی و قـوّت و ســیــما بَرَد
خرگوش ادامه میدهد و بشیر با ترس و لرز از شیرخیالی که در ته چاه ظاهرا هست میگوید من اصلا دست و پای خودم گم کردم و ندارم که بتوانم نزد تو بیایم. این شیر داخل چاه رنگ و روی را از من برده و قدرتم را از من گرفته و ان شیری که رقیب توست و دوست مرا گروگان گرفته در این چاه است. مولانا حالا از زبان خرگوش یعنی عقل خدای جو, مرگ و فنای همه موجودات را مطرح میکند. مولانا در مسیر مثنوی بعضی اوقات بیک کلمه ای میرسد که این کلمه در او اثری میگذارد که موقتاً سخنی را که در حال گفتن بود قطع میکند و راجع بآن کلمه صحبت میکند. اینجا مولانا به کلمه مرگ رسیده ودر باره آن بحث میکند.
1274 آنــکِ درهــر چـه در آید, بشکنــد هـر درخت از بیــخ و بُــن او بر کند
1275 در من آمد آنکِ ازوی گشت مات آدمــیّ و جانــور, جـــامِــد نــبـــات
مات اینجا بمعنی سر گشته و حیران است در بازی شطرنج هم وقتی گفته میشود شاه مات شد یعنی شاه سرگشته و حیران نمیداند کجا برود. ریشه این مات از موت و مردن است. خرگوش بشیر میگوید آنچه موجب فنا و نیستی میشود یعنی مرگ, این شیر بمن نزدیک شده و مرگ بهر چیزی میرسد آن را درهم میشکند. آنچه آدم, جانور, جامد که غیر زنده است و موات که گیاه است همه اینها سرگردان این هستند و نمیتوانند کاری در برابرش بکنند این مرگ است. هر چه آفریده شده عاقبتش مرگ است و حالا این حالت در من آمده
1276 این خـود اجــزا اند کــلــیّــات از او زرد کــرده رنــگ وفــاسـد کــرده بو
کلیّات در اینجا یعنی عناصر اصلی چهار گانه طبیعت. همه جهان هستی از آب و باد و آتش و خاک آفریده شده. خرگوش میگوید در باره آنچه گفتم که آدم و جانور و گیاهها و همه اینها اجزاء هستند, جزء هستند و همیشه جزء طابع کل است و این کل هم دارد از بین میرود یعنی آن عناثر اربع هم همه چیز از آنها درست شده اند از بین رفتنیست. این افلاک و این اجزاء آسمانی و همه اینها از این چها عنصر ساخته شده و پس این چهار عنصر از کلیّات است و من و تو جزئی از این کل هستیم
1177 تا جهان گه صابر است و گه شکور بوســتان گه حُـلّـه پوشــد گـاه عُور
کلمه تا که اول مصراع آمده یعنی بدین قرار و یا بدین طرتیب. حلّه لباس است و در مقابل عور آمده که بی لباس است. در پنج بیت قبل گفت که شادی و با نشاطی نشانه شکر و سپاس است و لیکن زرد روئی همراه با تلخ کامی نشانه نا خوشنودیست. در این بیت میگوید بدین ترتیب همه جهان هستی که آفریده شده گاهی پر نشاط است و گاهی تلخ کام است و همه علم هستی همین طور است. منظور اینکه جهان بطور کلی همواره دستخوش خوبی و بدیست بهر حال دائماً در حال تبدیل و تغیراست و هیچ چیز ثابت نیست و در نهایت هم مشغول فنا شدن است. علم امروزی هم تأید میکند.
1178 آفـتـابــی کو بـــر آیــد نــار گـون ســاعــتــی دیگر شود او سرنگون
آفتاب یعنی خورشید. براید یعنی طلوع کند. نارگون یعنی آتش مانند. نه تنها زمین و موجودات آن بلکه خورشید و افلاک دیگر هم گرفتار همین فناشدن هستند. این گوی آتشین که شما اسمش را خورشید گذاشته اید از صبح طلوع میکند و جهان شما را روشن میکند ولیکن بعد از چند ساعت سر بافق فرو میکند. پس اگر زندگیت را خورشید میبینی و آن را راحت حس میکنی و فخر میفروشی بدیگران و بهمه میگوئی ببینید که من طلوع کردم, یادتان باشد که هر طلوعی غروبی هم دارد
1179 اخـتــرانــی تــافــته بــر چــار طاق لــحظـه لحــظــه مـبـتـلایِ احتراق
تافته یعنی تابیده از مصدر کلمه تابیدن است. چارطاق یعنی چهار ستون درست کنند و روی آنها سقف بزنند ولی دیواری دورن آن درست نکنند. مولانا این چارتاق را کنایه از آسمان گرفته. احتراق بمعنی سوختن است. اختران ستارگان هستند. میگوید ستارگانیکه برپهنه فلک میتابند و اینقدر زیبائی دارند طلوع میکنند و خود فروشی میکنند, دم بدم دچار سوختن و احتراق هستند. این احتراق و سوختن یک اصطلاح نجومی است یعنی وقتی که خورشید طلوع میکند و نور آن جهان را روشن میکند این ستارگان نا پیدا میشوند در اصطلاح نجومی میگویند ستارگان میسوزند. شب هنگام همگی مشغول خودنمائی بودند و حالا که روز شد همه سوختند و نا پیداشدند. باید فکر آن را بکنیم که خودنمائیهای ما چه سرنوشتی برای ما میسازد.
1280 مــاه, کو افــزود ز اخــتر در جمال شــد ز رنــج دِقّ مانــنــدِ خــیــال
ماه افزود ز اختر در جمال یعنی از جمال و زیبائی از ستاره هم زیبا تر است. دقّ یک بیمارئی هست که در گذشته بان میگفتند تب لازم ویا سل. کسیکه مبتلا ببیماری سل میشود تب شدید میکند و روز بروز لاغر میشود و لاغر میشود و بالخره فوت میکند. باین بیماری دقّ میگفتند. وقتی ماه تمام قرص است از شب چهاردهم ماه قمری بتدریج لاغرو لاغر میشود تا اینکه در آخرماه قمری دیگر دیده نمیشود. اصطلاحا مولانا میگوید که این ماه هم دقّ میکند.
1281 ایــن زمــیــن با ســکــــون با ادب انــدر آرد زلــزلــه ش در لرز تب
با سکون یعنی با وقار. کلمه با ادب که اینجا آمده منظور مولانا آرام و ادب است. کسیکه بی ادب باشد سر جای خودش نمیشیند و دائما در یک جمع یکجا سکون نمیگیرد و این بی ادبی است. و برعکس ادب است ویعنی کسیکه با وقار است. همین زمین با ادب وقتی زلزله بیاید او را بتب و لرز وامیدارد.
1282 ای بســا کُـه زیــن بلای مردَریک گشته است اندرجهان,اوخوردوریگ
ای بسا یعنی چه بسیار. کُه کوچک شده کوه است. مردریک در واقع مرده ریک است که ه آن افتاده یعنی چیزیکه از یک مرده باقی میماند مثل ارثیّه. میگوید چه بسا از این زلزله که بلائیست که از زمانهای بسیار دیرین بما ارث رسیده چه بسا کوههای عظیمی را خورد کرده و آنها را به ریگ و ماسه تبدیل کرده.
1283 ایــن هــوا با روح آمـد مُــقـتــر ن چــون قضــا آیــد شود زشت و عَفِن
مقترن دو معنی دارد که هردو معنی در اینجا صادق است. یکی بمعنای نزدیک و یکی هم سازگار. عَفِن یعنی بد بو. میگوید این هوا که باعث زندگیست با روح من وشما سازگار است و روح ما از این هوا خوشش میاید. علاوه بر این هوا و روح هم خیلی بهم نزدیک هستند. شما هوا را نمیتوانید ببینید و روح را هم نمیتوانید ببینید. این دوتا باهم مقترن هستند. هوای باین لطیفی مانند روح هوای باین صفا و زندگانی بخشی وقتیکه خداوند تصمیم بگیرد و اراده بکند آن را زشت و بد بو میکند. یعنی این هوا را پر میکند از میکروبها و جرمها. آیا این هوای لطیف آرام بخش لذت بخش همیشه اینطو ر است؟ خیر. یک وقتی باید برای نفس کشیدن ماسک بگذاری و یا ازش فرار کنی و بیک مخفیگاهی پناه ببری.
1284 آب خوش,کو روح را همشیره شد در غــدیری زرد و تــلخ و تیره شد
همشیره شد یعنی خواهر شد. غدیر یک گودالیست در بیابانها که آب باران در آن جمع میشود. آن آب گوارا و زندگی بخش هست. روح هم زندگی بخش است و آب هم زندگی بخش است. مثل اینکه این آب و روح باهم خواهر هستند چون هردو یک کار را میکنند و زندگی بخش هستند. حالا این آبیکه همشیره اش روح هست و در آن غدیر در بیابان جمع میشود و آبش ساکن است و حرکت نمیکند گندیده و متعفن میشود. مولانا تأکید میکند که ببینید که همه چیز چطور در حال تغییراست و میخواهد نشان دهد که هیچ چیز در این دنیا ثابت نیست. این اصل تغییر بسیار مهم است. آیا این جمله را متوجه میشوید که همه چیز در تغییر است جز خود تغییر. یعنی این اصل تغییر هیچ وقت تغییر نمیکندیعنی همیشه هست
1289 از خود,ای جـزوی زکُلهـا مختلط فـهـم مــی کـن حــالــتِ هر مـنـبـسط
جزوی در اینجا منظور همان انسان است و کل عناصر چهارگانه است. منبسط بجای کلمه بسیط آورده و بسیط یعنی ساده در برابر مرکب. بعضی از مواد از ترکیب چند ماده بوجود آمده ولی اگر ماده ای فقط از خودش باشد وبا چیز دیگری ترکیب نیافته باشد بآن میگویند بسیط. مولانا در اینجا نتیجه گیری میکند و میگوید ای انسانیکه جزو بحساب میآئی واز کلیّات یعنی مجموع چهار عنصر اصلی ساخته شده ای, بخود بیا و بیاندیش. وقتی که حال هر عنصرت در حال تغییر و فنا هست پس تو هم که از این چهار عنصر ساخته شده ای در حال تغییر و فنا هستی, کی میخواهی قبول کنی که در حال تغییر و فنا هستی؟ اگر خوب دقت کنی و فکرکنی همانطور که کل آن عناصر که در معرض تغییر و تباهی هستند توِ جزع هم باید طابع کل باشی و لذا در معرض تباهی و تغییرهستی. بنابراین این تغییر و تبدیل در بدن توهم در حال انجام شدن است
1290 چـونکِ کـلـیـات را رنجسـت ودرد جـزو ایشان چون نــبــاشد روی زرد
روی زرد یعنی رنجور. میگوید وقتی که کل کائنات و همه عالم هستی از چنبره دایره چنگالِ تغیر و دگرگونی و رنج رهائی ندارند پس جزو ها که تو یکی از آنها هستی چگونه ممکن است که دستخوش این تغییرها و رنجها نباشی؟ هستی و انتظار نداشته باش که همیشه نیرومند بمانی ولی انتظار داشته باش که وقتی که جسمت پیر شده مغزت هم که قسمتی از این جسمت هست, اندوخته تجربه کامل در خودش جمع شده باشد. درست است که مغز هم جزو این تغییر هست ولی اندوخته و دانشش هست و سعی کن تا از حد نگذشته اندوخته این ذخیره دانش و معرفت باندازه کافی در آن جمع شده باشد. وقتی آن دانش و معرفت در مغزت جمع شده باشد تو بهتر میتوانی دوره ذوالت را تا انتها طی کنی تا مغز تهی تحلیل رفته
1291 خاصه جزوی کوزاجدادست جمع ز آب و خــاک و آتش و با دست جمع
اگر میگوئیم که تمام موجودات عالم از آب و بادو خاک و آتش درست شده اند پس فکر کنید و ببینید که همگی از اضداد ساخته شده اند. مولانا در اینجا یک موضوع بسیار جالبی را پیش میکشد. آب و آتش که ضد هم هستند و خاک و باد هم که ضد هم هستند پس ما ها بدنمان و جسممان جمع اضداد وما از اضداد ساخته شده ایم اینکه میگویند جمع اضداد نمیشود ولی حالا بخواست خداوند شده است.
1292 اینعجب نبودکه میش ازگرگ جست اینعجب کین میش دل در گرگ بست
میش و گرگ ضد هم هستند و اگرروزی میشی از گرگ فرار کند که تعجب ندارد. ولی اگر میش و گرگ بیایند با هم رفیق شوند و با هم زندگی کنند این تعجب دارد. مثال دیگر اینکه اگر آب را روی آتش بریزید و آتش خاموش شود تعجب ندارد ولی اگر اب و اتش بیاند و با هم جمع شوند و بمن و شما زندگی بدهند تعجب دارد. حالا اگر میخواهی خدا را بشناسی سعی کن که خودت را بشناسی. خدا را با منطق و دلیل و استدلال و برهان و با فرمول و هیچ چیز دیگری نمیشود شناخت زیرا همه این فرمولها و استدلالها و برهانها برای این جهان و طبیعت است و خداوند ماوراء طبیعت است.
1293 زنـد گــانی , آشــتـیِّ ضدّهــاست مرگ, آن,کندر میانشان جنگ خاست
میگوید ما زنده ایم چطوراست که ما زنده هستیم؟ برای اینکه اضداد در درون ما در حال صلح و صفا هستندو هروقتیکه این اضداد با هم اختلاف پیدا کنند و آشتیشان بهم بخورد و بین آنها جنگ پیدا شود آنوقت شما میمیرید. علم امروزی هم همین را میگوید. میگوید مرگ یعنی تجزیه شدن سلولهای بدن. زندگانی آشتی دلهاست و مرگ آن است وقتی میانشان جنگ دربگیرد. کیست که این ضدها را باهم آشتی داده است باید اندیشید و دریافت که این فقط لطف حق میباشد.
1294 لطـف حق این شیر را وگور را اِلف دادســت, ایــن دو ضدِّ دور را
اینجا بجای خرگوش و شیر گورخر و شیر را بمیان میاورد و گورخر و شیر هم ضد هم هستند. لطف حق باعث میشود که گورخر و شیر هم که کاملاً باهم ضد هستند آشتی کنند. اِلف دادست یعنی الفت و خو داده است
1295 چـون جهان رنجور و زندانی بود چه عـجـب رنــجــور اگر فــانی بود
مراد از رنجوری جهان نقشیست که در این جهان است و باعث رنجوری جهان میشود. عالم هستی در نقشهای عالم هستیست. اگر نقش نداشت هیچکس وجود نداشت. در مصراع اول گفته است که جهان رنجور زندانیست. کل هستی جهان محدود است و زندان هم محدود است و فضا هم نا محدود است ولی از نظر متا فیزیکی جهان را دربرابر عالم متا فیزیکی میگذاریم آنوقت این جهان زندانیست. آنچه که براستی بینهایت و نا محدود است آن فضای متا فیزیک است. بنابراین جهان با وجود این همه عظمتش که مغز ما نمیتواند تصورش را بکند و بینهایت بودن آن در مغز ما نمیگنجد, اگر این را بگذاریم در مقابل جهان متا فیزیکی مثل زندان محدود است. میخواهد بگوید آن عالم برین است که در آن آرامش هست و در زندان نمیتوان آرام بود. آرامش در زندان جهان هم پیدا نمیشو. این حرفهای گنده گنده را خرگوش دارد بشیر میگوید. ولی در واقع این مولاناست که برای ما میگوید ولی از زبان خرگوش.
1296 خواند بر شیر او ازاین رو بندها گفت: مــن پس مانده ام زین بــنـدها
خرگوش از این قبیل پندهای بسیار بر شیر خواند و گفت من از اینچیزهائی که دست و پا گیر هستند و پابند اند, باینها گرفتار هستم و بهمین دلیل است که نمیتوانم جلو بیایم.
دنباله داستان در قسمت سیزدهم