1128 شب نـبـد نوری, نــد یــدی رنگ را پس بضــدِّ نــور , پــیــدا شــد تــرا
1129 دیــدن نــور اســت آنــگــه دیدِ رنگ ویــن بضــدِ نــور, دانی بی درنگ
در اواخر قسمت هشتم این داستان مولانا مفصلا در باره لزوم نور جهت دیدن چیزها و اشیاء متذکرشدو در دو بیت بالا در دنباله حرفهای قبلی میگوید در شب وقتی نوری نیست شما رنگها را نمیبینید و برای دیدن نور باید تاریکی باشد پس این ضد نور است که ما نور را با او میشناسیم و درک میکنیم.
1130 رنــج و غــم را حــق پــیِ آن آفـرید تا بـدین ضــدّ خوش دلی آیــد پـدیـد
میگوید رنج و درد هم حکمتی دارد و برای اینست که ان راحتی وخوش دلی و انواع خوبیها را بشناسیم و فیض سلامتی را بتوانیم در یابیم و یا شادی را در بیابیم. شادی را وقتی میشناسیم که غم و دردی را حس کرده باشیم. ما زمانی بحقیقت یک وضع یا یک حال پی میبریم که آن وضع و حال در بین اصلا نباشد و یا ضدّ ان وضع و حال وجود داشته باشد. اگر زمستان و خزان نباشد شما بهار را نمیتوانید درک کنید.
1131 پس نـهــانــیــهــا بضدّ پــیــدا شود چونکِ حق رانیست ضدّ, پنهان بود
میگوید خداوند از بس آشکار است و همه جا وجود دارد و ضدی هم ندارد ما نمیتوانیم او را ببینیم ولی جوینده باید اول نور را ببیند و بعد بتواند خدا را با چشم درون ببیند
1132 که نظر بر نور بود آنگــه برنـگ ضـدّ بضـدّ پیدا بودچون روم وزنگ
روم و زنگ یک مثل قدیمیست. زنگ کوچک شده زنگبار است. زنگبار یک منطقه ای هست در آفریقا که سیاه ترین سیاه پوستان در آنجا هستند. در برابرش روم است که در قسمتی از روم شرقی و ترکیه هنوز هم هست. مردمان این روم بسیار سپید رو بودند. این دو قوم سیاه و سپید را در برابر همدیگر قرار میدهند. حالا میگوید سپیدی را وقتی میتوانی بشناسی که سیاهی را در مقابلش ببینی. در بیت دوم میگوید ضدّ بضدّ پیدا بود چون روم و زنگ. یعنی هر چیزی با ضدّ خودش شناخته میشود
1133 پس بضـدّ نور دانستــی تـــو نــور ضـدّ , ضـدّ رامــیـنَما ید در صــدور
نَماید در صدور یعنی صادر و آشکار میکند. هر ضدی , ضد خودش را آشکار میکند برای همین است که جهان هستی که خداوند آفریده جهان اَضداد است همه چیز ضد هم هستند, آن چیزیکه بان تنوع گفته میشود. و وسیله درک و فهم است
1134 نورحـق را نیست ضــدی در وجود تا بضــد او را تــوان پــــیـدا نــمــود
مولانا وقتی میخواهد مطلب مهمی را در ذهن خواننده جا بیاندازد چندین بار تکرار میکند و این تکرار یکی از ارکان یاد گیریست. در اینجا مولانا میگوید هیچکس نمیتواند همه دریا را بنوشد ممکن است باندازه تشنگیش از دریا بنوشد. درجای دیگر میگوید:
آب دریا را اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید
اگر نمیتوانید آب در یای بیکران و عظیم الهی را درک کنید وبنوشید(کشیدن یعنی سر کشیدن آب) ولی باندازه جرعه ای که تشنگی شما رفع گردد میتوانید بچشید. و همین جرعه سر نخی هست که شما را بان دریا رهنمائی کند وگرنه دفعتا همین طور که نگاه میکنید نمیتوانید درک کنید.
1135 لا جــرم ابـصــارُنـــا لا تُـــدر کُــه وَ هُوَیُدرک بـیـن تــو از موســی و کُه
لاجرم یعنی ناگزیر. ابصارُنا یعنی چشم های ما. لا تُدرکُه یعنی نمیتواند درک کند خداوند را. وَ هو یدرک یعنی خداوند درک میکند. کُه یعنی کوه. میگوید ما نمیتوانیم خدا را درک کنیم و این درک کردن خدا را از موسی و کوه بشنو. وقتی حضرت موسی بکوه رفت و بیک درخت نگاه کرد و یک روشنائی شگفت انگیز را دید و خدا باو گفت من خدای تو هستم و حضرت موسی گفت خدایا من میخواهم تو را ببینم و خداوند جواب داد که تو نمیتوانی مرا ببینی. تو باین کوه نگاه کن و من جزئی از خودم را باین کوه تابش میدهم و اگر کوه توانست تحمل کند آنوقت تو هم میتوانی تحمل کنی. وقتی خداوند پرتو افکند جزئی از خودش را باین کوه آشکار کرد و تمام آن قسمت از کوه متلاشی شد و موسی بیهوش بر زمین افتاد. در بیت فوق و مصراع دوم میگوید او(خدا) درک میکند ولی ما چون چشممان قادر بدیدن نیست تو از اتفاقی که برای موسی و کوه افتاد یاد بگیر. خود خدا به پیامبرش گفت تو نمیتوانی مرا آنچنان که هستم ببینی.
1136 صـورت ازمعنی,چو شیرازبیشه دان یا چــو آواز و سخن , ز انــدیشــه دان
صورت یعنی ظاهر و معنی یعنی باطن. چون صحبت از درک خداوند شد میگوید شما اگر میخواهید خداوند را درک کنید باید بروید و از سطح بگذرید و بعمق برسید ویا از موج دریا بگذری و بعمق دریا برسی. در اینجا دو مثال میاورد و میگوید شیر از بیشه زار میاید و اصل او از بیشه زار است. اگر شیر را دیدی او ظاهری هست که بباطن پی خواهی برد یعنی به بیشه پی میبری. وقتیکه آواز یعنی صدا و سخن و حرف را داری اول اندیشه میکنی و فکر میکنی و این اندیشه توست که تو را وادار بتکلم میکند و دارد بتو فرمان میدهد و لذا از این صدا و اواز و سخنت میتوانی به اندیشه ات پی ببری و گرنه تو که اندیشه را نمیبینی. اندیشه یعنی فکر و قبول داری که اندیشه وجود دارد ولی این اندیشه را نمی توانی ببینی ولی میتوانی به آثار این اندیشه پی ببری. در این صورت تو از صورت به معنی پی بردی. بعضی چیزهاست که برای ما محسوس است و بعضی چیزها برای ما محسوس نیست. از محسوسها باید به نا محسوسها پی ببری. وقتی کسی صحبت میکند صدای او شنیده میشود. این شنونده وقتی صدای گوینده را میشنود احساس میکند که گوینده در داخل خودش فکر میکند و ان فکر او بزبانش میاید و شما صدایش را میشنوید بنا براین آن گوینده اندیشه دارد و لذا شنونده از صورت بمنی پی برده است.
1137 این سخـن و آواز, از اندیشه خــاسـت تو نــدانی بـحـر ا ند یشــه کــجاســت
این سخن و آواز را که تو میشنوی از اندیشه پیدا شده تو این اندیشه را میتوانی قبول کنی ولی نمیتوانی ببینی چون مثل یک دریای بی کران است. این دریای بیکران را حتی نمیدانی کجاست چون این اندیشه میتواند بهر کجای دنیا سفر کند و بسیار میتواند گسترش بیابد بنا براین میتوان بآن پی برد ولی نمیشود دید.
1138 لیک چـون مـوج سخن دیدی لطـیــف بحرِ آن دانــی که باشـد هــم شــر یف
قبلا گفته بود که سخن از دریای اندیشه میاید. وقتیکه دیدید سخن کسی لطافت و خوش آیندی دارد میدانید که این سخن هم از دریای اندیشه میاید و لذا میدانید که آن دریا هم بسیار شریف و خوش آیند و والا قدر و بزرگواراست. و اگر منبع این اندیشه لطافت را نداشت نمیتوانست اندیشه لطیف را بدهد. آن بحر یا دریای اندیشه خوب و لطیف است که میتواند سخن لطیف را عرضه کند.
1139 چون زدانش مـوج انـدیشه بــتــاخــت از سـخن و آواز, او صورت بسا خت
اینجا دانش یعنی علم الهی. موج اندیشه بتاخت یعنی موج اندیشه برخواست. در مصراع دوم, صورت بساخت یعنی از حروف و کلمات و آوازو الفاظ بوجود آمد. این اندیشه بود که صورت بساخت, کلمه بساخت,لفظ بساخت, و صدا و آواز بساخت. میگوید دریای اندیشه خوب خود موجیست از دریای دانش لطیف و ثلیث الهی که در سخن و آواز یعنی در سخن حالت مادی و این جهانی بخودش میگیرد. وقتی از دریای الهی موج اندیشه بر میخیزد بسوی مجرای این دهان وهنجره و زبان ما میاید و ایجاد صدا و صوت میکند بصورت کلمات و الفاظ وگفتار بیرون میآید و میتوانید که آن را با گوش سَرتان بشنوید.
1140 از سـخن ,صورت بــزادو بــاز مُــرد موج خــود را باز انـدر بــحــر بُــرد
دریا را در نظر بگیرید که موج از آن پدید میاید و این موج دوباره بر میگردد بطرف دریا. موج خود را باز اندر بحر برد. سخن ما هم از دریای اندیشه تولید و زائیده شد و دوباره برگشت دارد به همان دریای اندیشه. همیشه هر چیز باصل خودش برگشت میکند. ما موج دریای آفرینش هستیم. موج از بین میرود و یک موج دیگری پیدا میشود و جای آن یک موج دیگر و تا دریا هست این امواج هم هستند و آن دریائی که این امواج را مدام میاورد و میبرد آن خداوند است. وقتی که موج دیگر نیست میرود به دریا وبآن ملحق میشود حالا ما انسانها که آفریده خداوندیم چگونه ایم؟ ما وقتیکه دیده نشدیم در این دنیا آنوقت برگشت میکنیم بسوی دریای اصلی که از آن آمده ایم یعنی بسوی خداوند. ما از خداوئیم و بخدا باز میگردیم. مولانا میپرسد آیا ما باید حتما بمیریم تا بآن دنیای خدائی برگردیم؟ خودش جواب میدهد و میگوید خیر! شما در هر لحظه داری میمیری و دوباره بر میگردی. لحظه از یک دم هم کوچکتر است و این یکی از شگفتیهای بسیار مهم و جالب برای انسانهاست.
1141 صــورت از بی صورتــی آمــد برون باز شد که اِنّـــا آِلَــیــهِ را جـــعـــون
صورت یعنی این جسم ظاهر ما. بی صورتی یعنی بدون بدن و ظاهر ما و برعکس صورت است و اشاره دارد بدریای علم و معرفت الهی. باز شد بعنی دوباره رفت و یا دوباره برگشت. که انّا یعنی بدرستی که ما از خدائیم و بسوی اورجعت میکنیم و بر میگردیم. ما از خداویم و بخدا بر میگردیم. مثل پیروان زردشت میگفتند که ما از نوریم و بنور بر میگردیم. از بین نمیرویم.
1142 پس تـراهـرلحظه , مرگ ورَجعتیست مصطـفـی فرمــود دنـیـا ســاعـتیست
رجعت یعنی بر گشت و مصطفی اشاره به پیغمبر اسلام است. ساعت در اینجا یعنی لحظه. اصلا در لغت ساعت بمعنی لحظه است. میگوید پس تو هرلحظه دچار مرگ و باز گشت هستی یعنی مدام. در تمام لحظات در حال فنا شدن ودوباره حیاط یافتن هستی. انسان همواره مظهرجلوه های گوناگونی از این امواج دریای ذات خداوندیست و این امواج مرتب در حال از بین رفتن و برگشتن هستند. انسان فکر میکند که در حال پیر شدن هست تا روزیکه بحق بپیوندد. ولی یک چیزی دارد که هرگز پیر نمیشود و آن (من) انسان است. وقتی انسان میگوید مثلا چشم من, پس معلوم میشود چشم با من دوتاست و یا میگویم کتابِ من, پس کتاب با من دوتاست. حالا چشم من, گوش من, سر من, زبان من, دست و پای من, این من کیست که همه اعضای بدن من مال اوست؟ ان کسیست که دائم دارد از بین میرود و دوباره برگشت میکند. این یک اصلی در عرفان است که بسیار دقیق و ثابت شده است.
1143 فــکــر ما تــیــریـست از هُو در هوا در هــوا کــی پایــد؟ آیــد تــــا خــدا
هو یعنی خداوند. هوا اشاره بوجود انسانیست که پر است از هوا و هوس. میگوید اندیشه ما همچون تیریست که از بارگاه پروردگاردر هوای وجود ما پرتاب میشود. این تیر در هوا نمیماند بلکه بر میگرددبسوی خداوند. باین معنیست که هر لحظه ایکه یک انسان میمیرد و دوباره زنده میشود مثل تیریست که خداوند انداخته و ما بوجود آمده ایم و دوباره داریم بسوی خداوند بر میگردیم. این بر گشت ماست بسوی خداوند.
1144 هــر نــفس , نو مـی شود دنــیــا وما بــی خــبر از نُـو شــدن, انــدر بـقـا
میگوید فقط انسانها نیستند که هر لحظه دارند میمیرند و دوباره زنده میشوند بلکه آنچه در طبیعت و بطور فیزیکی هست دارد هر لحظه میمیرد و دوباره زنده میشود. در مصراع دوم میگوید من و شما بی خبریم از نو شدنیم. ما خیال میکنیم همه چیزدر سر جایش باقیست ولی باقی نیست و بعبارت دیگر هر لحظه صورت ظاهری که از جلوه های خداوند هست میرود و یک سری جلوه های تازه جایگزین میشود. این پیوستگی و این استمرار خداوندی چنان هست که چشم ظاهری ما قادر نیست که این از بین رفتن و دوباره بوجود آمدن را ببیند زیرا چشم سرِ ما آن قدرت بینائی یک چنین چیزی را ندارد ولی این دنیای ظاهری دارد دائما از بین میرود و دوباره بر میگردد.
1145 عمر هـمـچون جوی, نـونـو می رسد مستــمــری مــیــنَــمایـــد در جســد
مستمری از کلمه استمرار است و یعنی پشت سرهم و خودش را در بدن ما نشان میدهد. میگوید عمر ما دائما دارد عوض میشود ولی ما خیال میکنیم ما یک عمریست که این بدن و جسد ما دارد ادامه پیدا میکند. اینجور نیست و دارد مثل آبی که در یک جوی نو نو میاید و میرود در حال عوض شدن است.
1146 آن ز تیــزی مســتمـر شکل آمدست چون شررکش تــیز جـنـبـا نید ست
منظور از آن در اینجا این عمر مستمریست نتنها عمر انسانی بلکه هر چیز و هر جسم جامدی. تیز یعنی بسرعت. شرر یعنی آتش. کش یعنی که او را. تیز جنبانی یعنی تند بجبانی. در سابق وقتی میخواستند آتش درست کنند ذغال را در یک محفظه نیم کروی فلزی که یک دسته فلزی تیکه تیکه ای که بهم پیوسته بودمیگذاشتند و یک دانه ذغال آتش زده شده را در آن فرار میدادند و با دست آن را دور میگرداندند پس از چند لحظه همه ذغال ها اتش گرفته بود و از فاصله چند متری که نگاه میکردی این آتش در حال دور گرداندن مثل یک دایره آتش بنظر میامد. آیا این دایره آتش کامل و روشنی بود؟ خیر در هر جای دایره یک لحظه هست و این لحظه آتش گردون یک لحظه دیگر در جای دیگری قرار گرفته و یک لحظه در جای دیگر ولی چون پشت سر هم بچشم میاید شما بشکل یک دایره آتش می بینید.
1147 شــاخ آتــش را بــجــنــبــانـی بســاز در نظــر آتش نــمــا یـد بــس دراز
شاخ آتش یعنی یک چوبیکه یک سرش آتش گرفته باشد. بجنبانی بساز یعنی این چوب را بطور افقی و یا عمودی حرکت بدهی. حالا اگر شخصی این چوب را بدست بگیرد و بسرعت بالا پائین و یا بطور افقی حرکت بدهد, کسی که از دور مشاهده میکند یک خط افقی و یا عمودی از آتش میبیند. در صورتیکه در هر لحظه سر چوب آتش گرفته در یک نقطه ای از هوا قرار دارد و در یک لحظه دیگر در جای دیگری از هوا قرار دارد ولی بیننده یک خط ممتد آتش را روئیت میکند و همینطور که چشم بیننده نمیتواند این لو لو شدنها را و از بین رفتنها را و دوباره بوجود آوردنها را ببیند.
1148 ایــن درازی مــدت از تـیزیِ صُــنع مــیــنــماید ســرعت انگــیــزیّ صُــنع
صُنع یعنی آفرینش. مولانا میگوید بعبارت دیگر طبق آن چیزی که پیغمبر اسلام گفته است که این عمر و اصلا تمام دنیا یک لحظه بیشتر نیست بنابراین عمر ما هم یک لحظه بیشتر نیست وهر لحظه در حال مرگ و زندگی و برگشت و دوباره از بین رفتن هستیم. این زمان بین از بین رفتن و دوباره برگشتن را نمیتوانیم درک کنیم چون این فاصله با سرعت و تیزی میگذرد و آنقدر سریع است که برای ما قابل دیدن نیست و بقول مولانا این سرعت صنعت آفریدگار است و یا صُنع است و این درازی مدت عمر باین دلیل است. حالا مولانا میخواهد بگوید اگر عمر تو هر لحظه در حال نو شدن است ای انسان آیا نمیتواتی رفتار و عادات و طرز فکر خودت را و دانش خودت را هم نو کنی؟ اگر دنیا در حال نو شدن است چرا تو در حال رکود و خمودگی ونادانی مانده ای؟ تو هم نو بشو. چرا در قرن بیست و یکم زندگی میکنی ولی اندیشه هایت متعلق بقرن هیجدهم است؟ این نوشدنها و نیست شدنها برای عام مردم است. باید قبول کنی که خودت را باید عوض کنی و نوکنی. اگر خودت را نمیتوانی نو کنی لا اقل اندیشه خودت را نو کن. و با دور ریختن همه عقده هایت حسادتهایت و منم هایت در آن لحظه ایکه میمیری وقتی که دوباره زنده میشوی بخودت بگو میخواهم در یک مقام والاتری و یک زندگی نو و تازه و پاک و خالی از همه زشتیهای قبلی داشته باشم.
1149 طـالــب ایـن سرّ اگــرعلامــه ایست نک حُسام الدین که ســامی نامه ایست
طالب این سرّ یعنی طالب این حقیقت که دنیا دائم در حال تغیر است و لحظه بلحظه دارد نو میشود. علامه یعنی بسیار عالم و از همه عالمتر. نک یعنی اینک. سامی یعنی بلند مرتبه و نامه یعنی کتاب. و سامی نامه یعنی کتاب بلند مرتبه. مولانا بشاگردانش میگوید اگر طالب این اسراری هستید که من میگویم اگر علامه هم باشید کافی نیست. بروید و حسامالدین را ببینید. او خودش یک کتاب بسیار بلند مرتبه و پر ارزش است. وقتی حُسام الدین از بین رفت حسام الدین های چلپی همیشه هستند. باید آنها را بگردید و پیدا کنید و خود را علامه ندانید و نگوئید که من خیلی علم دارم و اینها را رها میکنم. اگر علامه هم باشید احتیاج بآن حسام الدین نا م ها دارید. توجه اینکه حسام الدین چلپی در بوجود آوردن مثنوی معنوی یک مهره اصلی بود. درست است که اشعار توسط مولانا سروده شده است ولی این حُسام الدین بود که مولانا را تشویق و وادار کرد که این منظومه عظیم روانشناسی در سراسر دنیا را بسراید و خودش از سر شب تا صبح این اشعار را مینوشت و جمع آوری میکرد. درود بر روان پاکش.
دنباله داستان در قسمت دهم