42.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت هشتم

1107          در شــدن خـر گــوش بس تأ خیر کرد            مکــر هـا با خـویشـتـن تقــریر کـرد

در شدن یعنی رفتن. تقریر کردن یعنی بیان کردن کلمه اقرار هم از همین کلمه است. با خویشتن تقریر کرد یعنی در دل خودش این چاره اندیشها و روشی را که با ان میخواست با شیر رفتار کند باز گو و بررسی میکرد. خرگوش که نماد خرد بود در آمدن پیش شیر تاخیرکرد و قبل از اینکه راه بیفتد بار دیگر برنامه ای را که در مکر خودش تهیه کرده بود با خودش باز گو کرد. اینجا درسی است که مولانا بما میدهد آنچه را که فکر شما, شما را راهنمائی میکند در باره اش بیاندیشید و آن را هم نیاندیشیده بکار نبرید. همیشه اول اندیشه کنید وانگهی گفتار و یا عمل.

 1108           در ره آمــد  بــعــدِ  تـــأخــیـــر  دراز            تـا بـگــوش شیرگــویــد یک دو راز

پس از تاخیر طولانی خرگوش راه افتاد که ظاهرا خودش را بشیر معرفی کند و رازها و تدبیر هائی که انیشیده بود بشیر بگوید و با او رفتار کند.  قبلا خرگوش به نخجیران گفته بود که باو الهام شده که برود و تدبیری بکار ببرد حالا این خرگوش در حالیکه الهام یافته هست براه افتاده که نزد شیر برود و با تدبیرهایش او را از بین ببرد. در اینجا اندیشه مولانا از جزء بکل میرود و این یکی از اصول است در عرفان. حالا چگونه میخواهد از جزء بکل پی ببرد اینست که از نظرخرد حقیقت جو  آن چیزی که در این دنیای خاکی بنظر ما میرسد این جزئیست از کل و ما باید برویم ودنبال کل و آن را بجوئیم. و ان کل عقاید خداوندیست. این خرگوش (خرد) میگوید چیزهائیکه با خودم فکر کرده و اندیشیده ام بازهم باید بروم و در باره اش فکر کنم. مولانا مثالی میزند و میگوید وقتی شما بدریا مینگرید فکر میکنید که دارید دریا را میبینید و لی اینطور نیست شما دریا را نمیبینید و بجای آن دارید موج دریا را میبینید و دریا در زیر موج دریاست و آنچه را هم ما در این طبیعت خاکی میبینیم آنها همان موجها هستند که در نظر ما پیدا میشوند باندازه های مختلف و بشکلهای مختلف. اینها همه ظاهر است وهمینطور که موج بالا میرود و بعد پائین میرود معلوم میشود که حقیقت ندارد و پوشالیست. حقیقت آنست که  تغییر پیدا نکند و همیشه پا یدار باشد و این عقید های خداوندیست و شما باید بدنبال حقیقت بروید و دنبال ظاهر ها نروید زیرا این ظاهرها از وضع خودشان میافتند و تغیر پیدا میکنند درست مثل امواج دریاها. باید بخود دریای حقیقت الهی برویم که یک دریای بیکرانه است و هیچ کرانه و ساحلی ندارد و در آن غرق شویم.

 1109           تــا چه عــالمهاســت در سـودایِ عقل            تا چه با پـهـناســت این دریای عـقـل

سودا در مصراع اول بمعنی فکرو فهم و ادراک است. آن چیزیست که خرد درکَش میکند. سودا معانی مختلف دارد. یکی درک و فهم است. عقل گفته شد که خرگوش است. سودای عقل یعنی آن فکر و انیشه ایکه خرد حقیقت جو و یا خرگوش بنام بصیرت و بینش یعنی دیدن باچشم دل بکار میبرد.دریای عقل که در آخر مصراع دوم آمده اشاره به ذات خداوندیست برای اینکه خداوند عقل وخرد کل است. این خردی که ما ها داریم این خرد جزویست. و باید که از خرد جزئی خودمان بخرد کلی خداوند و عقل کلی برسیم و این عقل کلی آن حقایقیست که در این عالم طبیعت وجود دارد .  

1110          صــورت مــا اندر ایـن بــحــر عِذاب            مـی دود چون کــا سِهــا بر روی آب

                 تـا نشد پُر بـر ســر دریا چو طشــت            چونکِ پرشد طشت دروی غرق گشت

صورت در عرفان همیشه معنی ظاهر دارد. عِذاب یعنی گوارا خوش آیند و شیرین. بحر عِذاب یعنی دریای خوش آیند و شیرین. اشاره است باصل دریای خداوندی که برعکس دریاهای روی زمین شور نیست و شیرین است. در بیت اول میگوید این ظواهر ما و حتی خود ما در این دریای لا یتناهی خداوندی که از عظمت و بزرگی حدی و یا ساحلی ندارد مثل کاسه هائی هستیم که روی آب دریا غوطه وریم. آب در حال حرکت است و این کاسه ها را هم بحرکت میاورد. ما هم حرکتمان از خودمان نیست. این دریای وحدت الهی منشآء هر حرکتی و جنبشیست که در طبیعت انجام میگیرد. حالا این کاسه های روی آب تا پُر نشده از آب روی آب باقی میماند. اما همینکه این کاسه ها از آب پر شد سنگین میشود و غرق این دریا میشود. ما کاسه هائی هستیم که تـهی و خالی هستیم از معنویت و حقیقت وبر روی این آب وجودمان در حال حرکتیم و خیال میکنیم که همه چیز خودمان هستیم ولی اینطور نیست و در مرور زمان و حرکتهائی که امواج دریا بآنها میدهد ممکن است آبی هم در درون این کاسه ریخته شود. وقتی این کاسه ها پر ازاین آب معنویت و حقیقت شد آنوقت غرق میشود. چه غرق شدن خوبی, در دریای معرفت غرق میشویم.  کسی میتواند معرفت و حقیقت را بخوبی درک کند که در این دریا غرق شود

                 عقل , پــنــهانست و ظــاهر عــا لمی            صورتِ ما مــوج و یــا از وی نــمــی

این عقل منظور عقل کل و خداونداست. در عرفان اصولا وجود مادی موجودات را بموج تشبیه میکنند و خداوند را بدریا. پس خداوند دریا و ما و یا هرچیزی که در طبیعت هست موج آن دریا ست. این عالم مادی هم پیداشده از خداونداست یعنی ظهور کرده از خداونداست. همانطور که قبلا بذکر رفت ظاهر موج است و دریا زیر این موج پنهان است حالا این عقل کل هم پنهان است و ظاهر عالم است. این عالم فقط این جهان خاکی ما نیست بلکه آنچراکه خداوند در هرکجا که آفریده. آنچه در عالم هستی خداوند آفریده آشکار است و ما آنها را میبینیم و به عبارت دیگر صورت است. در مصراع دوم صورت ما موج دریای حقیقت است و یا فقط یک نمی هستیم از این دریای حقیقت. ما قادر بدیدن حقیقت خداوندی نیستیم مگر چشم حقیقت بین داشته باشیم. مولانا میگوید اگر کسی تصور کند که با این وسائل محدود محکوم بفنا و ذوال این جهانی میشود آنها را استدلال کرد و دلیل آورد و بکمک اینها خواسته باشد که بحقیقت برسد امکان پذیر نیست. حقیقت درک کردنیست و نمیشود با استدلال و منطق آن را شناخت.

                 هرچه صورت مـی وســیلت سازدش            زآن وســیـلــت, بــحر, دور انــدازدش

بحر دریای ذات خداوندیست. میگوید جسم ظاهری ما بسیاری از چیزها را وسیله قرار میدهد برای انجام خواسته های خودش و برای رسیدن بمقاصد مطلوب خودش اما دریای حقیقت الهی این وسیله ها را نمیپذیرد. این وسیله ها برای اینست که در زندگی مادی ما بخواسته های خودمان برسیم ولی خواسته های معنوی را با این وسائل نمیتوانیم بیابیم. اگر بخواهیم این وسائل بکار ببریم مثل اینست که این وسائل را برده ایم کنار دریا و موج دریا آمده و همه این وسائل را غرق دریا کرده است. آن دریای حقیقت الهی آنها را نمیپذیرد. زان وسیلت یعنی از آن وسائل (در مصراع دوم) دریا آنها را بدور میندازد.

                  تــا نــبــیــنــد دل, دهــنــده  راز را            تــــا  نــبــیــنــد  تــیــر  دور انـداز  را

1115          اســب خـود را یــاوه دانـد وز ستیز            مــی دوانـــد اســبِ خود در راه تـــیــز

دهنده راز در مصراع اول بیت اول خداوند است. تیر یک فرد حقیقت جوی هست که منظور بنده ای هست که طالب حقیقت است و دنبال حقیقت میرود. دور انداز را بکمان داری میگویند که میتواند تیر را بدورترین نقطه پرتاب کند. در این بیت میگوید طالبی که بمقام نزدیکی و وصال بحقیقت رسیده آن کسی هست که جز دنیای ظاهر را نمیبیند, اگر اینطور باشد نمیتواند حقیقت را ببیند. باید چیزی بجز دنیای ظاهر را ببیند چنین طالبی تا دهنده راه را که خداوند هست در دلش نبیند تا این طالب راه حق مانند تیری بشود که بوسیله تیر انداز ماهری به یک نقطه دوری پرتاب شده باشد آنوقت میتواند که بحقیقت برسد. یا بعبارت دیگر بدون اینکه بداند که این تیر انداز کیست که این تیر را پرتاب کرده. یعنی تا خدا ی تیر اندازماهر که در پرتاب تیر حقیقت بسیار مهارت دارد در دلمان احساس نکنیم نمیتوانیم که بحقیقت برسیم. وقتی احساس کردیم انوقت او تیرش را میاندازد و مشیّت او مانند تیری ما را بحقیقت میرساند. بعبارت دیگرتیر تیرانداز میخواهد که تیرش بهدف برسد. هدف انسان حقیقت است و خود تیر که نمیتواند بسوی هدف برود و تیر انداز باید آن تیر را بفرستد بسوی هدف. آن تیر انداز هم نمیاندازد مگر اینکه احساس بکند که در دل انسان جای دارد. این تیر انداز باید برود در دل انسان رونده راه حق. خدا باید در وجود آن شخص وجود داشته باشد و وجودش را پر کرده باشد انوقت آن انسان را تیر میکند و پرتاب میکند بسوی حقیقت.

در بیت دوم یاوه که معانی  مختلف دارد مثلا بیهوده, معنی دیگری هم دارد بمعنی گم شدن. وز ستیزیعنی با بد بختی و با لجاجت. در آخر مصراع کلمه تیز یعنی خیلی تند و با شتاب. میگوید آن انسان غافل که خیال میکند که اسبش گم شده در عین حال هم سوار اسب است و اسب را هم باشتاب دارد میدواند ولی خیال میکند که اسبش گم شده. مراد مولانا اینست که تا خودش را نشناسد خدا را نمیشناسد. اگر خدا را نشناخت ودر طلب خدا باشد میگوید این خدا کجاست. تو اول باید در درون خودت در طلبش باشی. خود را بشناس تا خدا را بشناسی. وقتی خدا را بشناسی و در دلت احساس کردی آنوقت میتوانی بخدا و بحقیقت خداوند برسی. خواجه حافظ هم همین را میگوید

                 سالها دل طلب جام جم از ما میکرد           آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

                دیگری در همه احوال خدا با او بود           او نمیدیدش و از دور خــدا یــا میکرد

مولانا هم همین را میگوید. او سوار اسب است و میگوید اسبم گم شده.

                 آنان که طلـــبکار خــدائید خـودائـیـد            بـیـرون شما نیست  شـما  ئید شـما ئید

1116          اســب خــود را یاوه دانـد آن جــواد            و اسب خود او را کَشان کرده چو  بـاد

یاوه بمعنی گم شدن در اینجا. جواد یعنی بخشنده و مولانا در اینجا بعنوان لقب یک شخص آورده. و این جواد را بکسی میگوید که اسبش را گم کرده و هیچ ارتباطی با بخشندگی ندارد. جان یک عنصر الهیست مثل اسب است که انسان سوار بر آن است. حالا کسی را در نظر بگیرید که روی اسب سوار است و میگوید اسبم کو؟. آن جوانمرد صاحب اسب که اسب خود را گم شده میپندارد در وضعی گم شده میپندارد که آن اسب دارد با سرعت او را میکشاند و میبرد. در مصراع دوم میگوید جان او(اسب او) دارد عمرش را بجلو میبرد اما او جان را نمیبیند.

1117         در فَغان و جستجو آن خــیـره  سـر            هــر طــرف, پرسـان و جــویان در بدر

کمه خیره سر یعنی گیج و آشفته و پریشان.

 1118         کان که دزدید اسب ماراکو وکیست            اینکه زیرران توست ای خواجه چیست؟

 آن مرد سرگشته و حیرانی که دنبال اسبش میگردد میگوید چه کسی اسب مرا دزدیده بمن بگوئید کی او را ربوده است بمن نشانش دهید کیست و کجاست؟ ازش میپرسند ای خواجه ببین ان چیزیکه زیر رانهای توست چیست. این اسب توست و تو سوارش هستی دنبال کی و چی میگردی؟

 1119        آری این اسب است لیکن اسب کـو            بــا خــود آ, ای شــهســوار  اســـب  جو

با خود آ یعنی بخود بنگر بخود بیا و خودت را بشناس. شهسوار یعنی سوارکار. میگوید بله این که زیر پای منست اسب است ولی اسب کجاست؟ باو گفتند که تو با چالاکی در حال راندن اسب عمرت هستی و کمی بخودت بیا و خودت را بشناس. آنوقت خدا را میشناسی و در وجود خودت خدا را درک میکنی.

بخدا تو خود خدائی اگر اندکی خود آئی    اندکی خود آئی یعنی کمی بخودت بیا و قدر خودت را بدان. تو باید قدری هم در درون خودت فکر کنی در حالیکه تو داری به بیرون فکر میکنی و ذرق و برقهای دنیا را میبینی و بدنبالشان میروی و مسابقه میگذاری ودنبال این هستی که کی از تو بیشتر دارد و کی کمتر دارد و چگونه تو میتوانی از دیگران سبقت بگیری و در این راه رنج میبری تا بلاخره بیمار میشوی. یک خورده بدرونت فکر کن و سعی کن خودت را بهتر بشناسی.   

1120          جـان ز پیـدائی و نزدیــکــیست گم            چون شکم پر آب و لب خشـکی چو خُم

قبلا مولانا جان آن که اسبش را گم کرده بود تشبیه کرده بود به جان او و حالا جانش او را بتندی میبرد یعنی عمرش دارد با سرعت میگذرد. حالا وقتی مولانا صحبت از جان و یا جان جانان میکند منظورش خداوند است. در این بیت میگوید آنقدر این جان (پروردگار) آشکار است و آنقدر بتو نزدیک است که تو او را نمیبینی  برای مثال اگر خمره ای را در نظر بگیریم که شکمش پر از آب است ولی آب لب خمره نرسیده و لبش خشک است. تو مثل خمره ای میمانی که وجودت پُر از آب است و تو لب تشنه ای. این آب همان خداست و وجودت را پر کرده و تو دنبال خدا میگردی. و مرتب میپرسی خدا کجاست و کجا میتوان او را یافت درست مثل خمره که پر از آب است ولی لبش تشنه است و میگوید آب کجاست.

1121          کِـی بـبـیـنی سـرخ وسبز وفور را             تا نـبـیـنـی  پــیش از ایــن ســه  نور را؟

کلمه فور یعنی رنگ بور یعنی طلائی رنگ. یکی از معیارهای انسان برای تشخیص چیزی رنگ آن است. حالا برای اینکه رنگ یک چیزی را ببینیم باید نور هم وجود داشته باشد تا ما بتوانیم یک رنگی را ببیبیم. بهمین دلیل وقتی نور نباشد ما نمیتوانیم سرخ و سبز و بور را ببینیم و تا نورنباشد هیچ رنگی مشخص نیست و غیر قابل دیدن است. حالا آن رنگها بمنظله راز های الهیست و پیش از دیدن این رازها  باید چشم درونت بنور حقیقت روشن شده باشد تا بتوانی این اسرار خداوندی را درک کنی و ببینی. حالا برای اینکه آن رنگها را ببینی باید که چشم دلت بنور حقیقت روشن شده باشدو اندرونت تیره و تار نباشد یعنی آن ایمانی را باید داشته باشی که بتو نور الهی را  میدهد آنوقت آن اسرار ها را خواهید دید. این اسرار و این رنگها چه چیزهائی میتوانند باشند؟ این اسرار الهی چراهائی هستند که همه مادر ذهنمون داریم که چرا این طبیعت اینطور است و چرادر این طبیعت درخت و کوه و صحرا هست و بسیاری از چرا هائی که ما جواب هیچکدام آنها را نمیتوانیم بدهیم.  

1122         لیک چون دررنگ گم شدهوش تو            شــد زنور آن رنــگــهــا  روپــوش  تو

روپوش تو در آخر مصراع دوم یعنی حجابی که جلو چشم باطن تو را گرفت است. این رنگی را که قبل از آن میآورد منظورش ذرق و برقهای این دنیاست. میگوید وقتیکه هوش و حواست در این ذرق و برقها و رنگهای زیبا گم شود یعنی مشغول شود پس دیگر متوجه چیزهای دیگر نمیشوی و این ذرق و برقا هایی فریبنده روپوشی خواهند شد برای چشمان حقیقت بین تو و لذا تو واقعیتها را نخواهی دید.

 1123       چونکِ شب آن رنگها مستور بود            پس بــدیـدی دیــدِ رنــگ از نــور بـــود

مستور یعنی پوشیده. میگوید موقع روز رنگها قابل روئیت بود ولی شب که شد این رنگها پوشیده شدند و دیگر دیده نمیشدند. باید تو متوجه میشدی که دیدن رنگ احتیاج به نور دارد و تاریکی(دل) و جهل و نادانی اجازه دیدن رنگها (اسرارها) بتو نخواهند داد.

 1124       نیســت دیـد رنــگ بی نور برون            همچــنــیـن   رنــگ  خــیــال انـــدرون

میگوید تو هیچ رنگی را از برون خودت نمیتوانی که ببینی. بهمین دلیل آن خیالی هم که در درون تو بوجود میاید آن هم نور میخواهد منتها نور اندرون میخواهد. بعبارت دیگر برای دیدن چیزهای بیرونی نور بیرونی لازم است و برای دیدن چیزهای درونی هم نور درونی لازم است  

1125          این بـــرون از آفتـاب و از سـُـهـا            وانـــــدرون  از عـــکسِ  انـــوارِ عــلی

این برون یعنی این نور بیرونی. سُها اسم یک ستاره است. میگوید وقتی که میخواهی در بیرون وجودت یک چیزی را ببینی احتیاج بنور خورشید و یا نور ستار داری. اما در درون وقتی میخواهی حقایق و اسرار را بدانی آنهم نور میخواهد ولی این نور باید از خداند بتو برسد و این نور, نور انوار برین یعنی خداوند است. برای دریافت این نور الهی باید درون خودت را از کینه و آزو حرص و طمع و دیگر پلیدیها پاک کنی و داخلت را شسته کنی تا این نور الهی بتواند در دلت تجلی کند.   

1126          نور نور چشــم, خود نور دلسـت             نـور چشــم از نورِ دلــهــا حاصـــلســت

نور چشم از قدیم گفته شده که چشم نور دارد. مولانا میگوید نور چشم هم از دل میاید. این نور دل هست مه بچشمت نور میدهد. در مصراع دوم صحبت از نور دل است. در بیت بعدی منبع نور دل را افشا میکند.

1127          بــاز نـــورِنـورِ دل,نــورخـداست            کو ز نـورِ عقل و حس پــاک و جداســت

نور چشمت از نور دلت است. در این صورت تو میگوئی چشمم که نور دارد ولی دلم نور ندارد چگونه مولانا میگوید نور چشمت از نور دلت است؟ میگوید تو خیال میکنی که میبینی. خیلی از افراد هستند که چشمشان باز است و وچیزهای بیرونی را میبینند ولی براستی کور هستند. خیلی ها هستند که فکر میکنند که زنده اند چون میخورند و میخوابند و نفس هم میکشند و براستی مرده اند. آن دید حقیقی را ندارند. آن دید حقیقی که نور لازم دارد آن نور دل است و این نور دل هم از عالم بالاتر میآید و آن نور خداست. حالا این نور خدا از همه چیزهای مادی پاک است. آن نور عقل و حس که از خداوند میاید از عقل و حس پاک جداست و از نور حواس پنجگانه هم جداست.

بقیه داستان درقسمت نهم.

Loading