40.1 حکایت نخجیران و شیر – قسمت ششم

1055          ســاعــتی تاخیر کرد انـدر شــدن            بعـ د از آن شـد پــیش شیر پنجه زن

حرف ی در ساعتی (ی) وحدت است یعنی یک ساعت. اندر شدن یعنی در رفتن بطرف شیر. خرگوش قبل از اینکه برود بپیشگاه سلطان جنگل باندازه یک ساعت تاخیر کرد.

1056          زان سبب کاندر شـدن اومـاند دیر            خــاک را مـیـکَـنـد و میغرید شـــیر

شدن یعنی رفتن. ماند دیر یعنی دیر کرد.بعلت این تاخیری که خرگوش کرد شیر خیلی غضبناک و ترسناک بود و با پنجهایش خاک را میکند. پس اینجا میبینیم که نفس اماره وقتی که در مقابلش بایستید یعنی خرد بخواهد با او رویاروئی بکند کار آسانی نیست نفس اماره ناراحت میشود و باید در مقابلش ایستاد. نفس اماره آن خواهشهای نفسانی و شیطانی دل ماست که همیشه امر میکند بما برای انجام زشتیها

1057          گفت  من گفتم که عهد آن  خسان            خــام باشد خــام و سسـت ونا رسان

خس یعنی پست و فرومایه و خسان جمع آن است اشاره دارد به این نخجیران. کلمه خام باشد در اینجا یعنی حرف نا پخته و غیر قابل اطمینان. شیر با خودش میگفت که من گفته بودم که عهد آن فرومایگان یک حرف غیر قابل اطمینان است و اینها بعهد نا رسای خود وفا نخواهند کرد.

1058          دِم د مه ایشان مرا از خــر فکند            چــنــد بفریبد مرا ایـن دهـر چــنــد ؟

دم دمه یعنی نیرنگ و حیله و افسون. از خر فکند یعنی از خر مرادم پائین آورد. دهر بمعنی روزگار است. شیر ادامه میدهد با خودش که این حیله نخجیران من را از خر مرادم بپائین آورد. شیر با خودش میگوید ای شیر در این روزگار چند بار باید فریب بخوری و باز هم میخواهی فریب بخوری؟.

1059          ســخت در مـاند امیرسست ریش            چون نه پس بیند, نه پیش ازاحمقیش

سخت در ماند یعنی سخت درمانده میشود. امیر هم یعنی سلطان. کلمه سست ریش چند معنی دارد. نادان, احمق, ابله, بی خرد, کودن, ضعیف النفس همه اینها را میگویند سست ریش. در مصراع دوم نه پس بیند نه پیش یعنی راه فرار نداشته باشد. مولانا مثل همیشه چند بیت در باره داستان گفت و از داستان خارج میشود. در این بیت میگوید سلطان با این همه قدرتش اگر نادان و احمق و ضعیف النفس باشد در کار خودش سخت در میماند و همیشه در طول تاریخ دیده ایم که چگونه این فرماندهان در کار خودشان در میمانند وبقول مولانا نه راه پیش دارند و نه راه پس و در گل فرو میروند و میمانند. اینها همه نتیجه نادانی و ضعف نفس و ابلهی آنها در نداشتن آخر اندیشیست.

1060          راه هــمــواراست و جـمله دامها            قــحطِ مــعــنــی در مــیــانِ نــا مــها

قحط یعنی چیزی که وجود داشته ولی دیگر وجود ندار و قحط معنی یعنی معنویت وجود ندارد و همه اش ظاهر است. در عرفان همیشه معنی را درمخالف و در برابر ظاهر میدانند. در این دنیا آنچه را که دیده میشود همگی ظاهر است وقحط معنی است و اگر کسی بخواهد معنی را درک کند بایستی که ظاهر بین نباشد و از پوست گذر کرده و بعمق برود و ژرف بین باشد. وگرنه این دنیا عاری از حقیقت و تهی از معنویت است. در مصراع دوم میگوید قحط معنی در میان نامها, شخاص را باسمشان نگاه مکن که این سلطان است و چون سلطان است هیچ اشتباهی نمیکند و یا این آدم که اسمش شریف الدوله هست هیچ وقت بی شرف نخواهد بود. در بین افراد این دنیا قحط معنویت است. ممکن است که شخصی راهی را هموار تصور بکند و با خیال راحت جلو برود و در بین این راه دام گذاشته باشند. وقتی شخصی میخواهد در یک راهی جلو برود بایستی مثل یک کور قدم در این راه بگذارد. یک کور وقتی میخواهد جلو برود اول یک قدم بجلو میگذارد و بعد محل قدم دوم را امتحان میکند و بعد قدم دوم را بر میدارد.

1061          لفظــها و نـامهـا چون دامهاست            لفظِ شیرین, ریگِ آبِ عــمــر ماست

عمر ما دارد میگذرد همانطور که آب دارد در جوب میگذرد. حالا در ته جوبیکه آب عمر دارد از ان میگذرد فکر کنید که این جوب در ته آن ریگ است. آین آب عمر ماست که در مسیر این جوی آب روان است ودارد در ریگ ته آن فرو میرود. همانطور که ریکها آب را جذب خود میکند و آب را در خودش فرو میبرد این الفاظ و عبارات و نامهای بظاهر خوش آیند و شیرین هم عمر ما را در مسیر زندگی بهدر میدهند و مسیر ما را عوض میکنند. عمر چون آب روان است که میگزرد و این زمان جوبی هستش که این آب در آن میگذرد. ای کلمات واسمها و لفظهای شیرین مثل دام هستند همانطور که ریگذار آب را جذب میکند و در خودش فرو میبرد این الفظ و نامها و عباراتِ بظاهر خوش آیند و شیرین هم عمر ما را در مسیر زندگی بهدر میدهند. چه میشود کرد ما اسیر این کلمات شیرین و بظاهر خوشآیند هستیم و عمر گران مایه ما صرف شنیدن الفاظ و کلمات نقض و قشنگ و شیرین میشود. چه کسیست که تحت تاثیر حرفهای قشنگ و شیرین قرارنگیرد؟

1062          آن یکی ریگی که جـوشد آب ازاو            سـخت کــم یــابست رو آن را بجو

بعضی از ریگها هم هستند که بجای اینکه آب را بخود فرو ببرند برعکس از آنها آب بیرون میاید. مولانا میگوید ریگهائی هم هستند که آب از آنها میجوشد و بیرون میاید معروف است که این ریگها آب را ذه میکند و یا متولد میکند. البته مولانا ریگ آب ده را بطور مثال میاورد و وقتی صحبت از آب میکند منظورش آب معنویت است. و یکی از این ره گزارها که آب حقیقت و معنویت را عرضه کرده و بما میدهند انسانهای کامل هستند برو واین انسنهای کامل را پیدا کن و بپای سخن آنها بنشین. تا این انسانهای کامل را بحرف نکشی حرف نمیزنند و برعکس آن سخنورانند و پر گو نیستند و نقض گفتار هم نیستند آنها حقیقت گفتارند و تو باید بروی آنها را پیدا کنی. پیدا کردن هم اینطوراست که وقتی بانها میرسی بدلت مینشیند و تمام جانت او را میپذیرد و تو کاملا حس خواهی کرد. اومریدان خودش را از معرفت سیراب میکند و آب معرفت از این ریگبار وجودش میجوشد واز وجودش بیرون میاید. او منشاء عرفان است و سر چشمه اسرار و حقایق است و سخنان دور وار و گهر وار از وجودش بیرون میاید.

1063          منبع حکمت شود حــکــمت طـلـب            فــارغ آید او زتــحصــیــل و سبب

حکمت در اینجا یعنی دانش معرفت و دانشِ معنویت. دانشیست که بتو یاد میدهد که حقیقت چیست. تحصیل در مصراع دوم بدست آوردن و کسب کردن است و سبب یعنی وسیله. میگوید کسی که دنبال آن ریگذارهائی باشد که از آنها آب معرفت بیرون میآید یعنی بدنبال آن انسانهای کامل باشد این انسان طالب حکمت است و او خودش کم کم پر میشود از حکمت و چنان منبع حکمتی میشود که دیگر نیازی بتحصیل کردن با معلم و کتاب ندارد و وسیله و کتاب و ابزار و اینها هم لازم ندارد. مولانا کتاب و ابزارو وسیله را نقض نمیکند و منظورش اینست که اگر بتوانی آن انسانهای کامل را پیدا کنی دیگر احتیج نداری که سالها رنج بکشی و با کتاب و ابزار به نتیجه برسی. با اندک زمانی با آنها وقت بگذرانی و پای سخن آنها بنشینی تمام حقیقت و معرفت را درک خواهی کرد. این انسانهای کامل هم همیشه هستند و فقط باید آنها را شناسائی کنی.

1064          لــوح حافظ لــوح محفوظی  شـود            عــقــل او از روح محـظوظی شـود

لوح یعنی صفحه یعنی هر چیزی که روی آن مینویسند. حالا لوح حافظ یعنی یکی میرود مقداری علم میاموزد و در لوح باطنش محفوظ میکند و این را میگویند لوح حافظ.  اما از نظر عرفان خداوند منبع دانشهاست. آن منبع دانشهای خداوند را میگوید لوح محفوظ. حالا اگر شما رفتید در مدرسه و دانشکاه و همه چیز را فرا گرفتید و در ذهن خود گذاشتید تدریجا فراموش میکنید. ولی لوح محفوظ اینست که خداوند دانشی دارد که هیچوقت از بین رفتنی نیست و همیشه محفوظ است. آن انسان کامل واسته ایست بین تو و آن لوح محفوظ خداوند. و این انسان کامل آنچه را از لوح محفوظ خداوند گرفته دارد بتو منتقل میکند در نتیجه توئی که اول لوح حافظ بودی و حالا میشوی لوح محفوظ. یعنی جزئی از دانش فراوان خداوند را در تو میافکند. در مصراع دوم صحبت از روح وعقل است. روح همیشه با عقل در ارتباط هستند. عقل اولش اینطور است که خرد بر روح حکم میکند یعنی بروح آموزش میدهد و روح را آرام میکند و روح را پرورش میدهد و با روح محذوذ میشود از این ارتباط  روح لذت میبرد و خوشحال میشود. حالا وقتیکه منبع حکمت الهی شدی برعکس میشود و روحت بعقلت حکفرمائی میکند. و این روحت هست که عقلت را پرورش میدهد و هدایت میکند. در مصراع دوم میگوید عقل او از روح محفوظی شود و خرد را روشن میکند. درست است که خرد هست ولی خرد هم باید روشن شود تا بتواند لذت ببرد.

1065          چـون مـعـلم بــودعــقلـش مرد را            بعد از این شد عقل,شاگــردی  ورا

عقلش مرد را یعنی عقل انسان (چه مرد و یا چه زن). انسانیکه جوینده حقیقت است میخواهد حق و حقیقت را بشناسد. میگوید در ابتدا این عقل برای شخصی که رونده راه حقیقت هست این عقل معلم اوست و کمکش میکند که در این راه جلو برود اما وقتیکه این جوینده حقیقت بکمال و به مقام و مرتبه والائی رسید دیگر عقل شاگردش میشود. تا بحال عقل داشت معلمی میکرد و حالا عقل باید شاگردی کند. این تبدیل که انجام گرفت کار درست میشود. هر موجودی در سیر تکاملی خودش حدی دارد. یک انسان که در بین موجودات در سیر تکاملیش حدی وجود ندارد. یعنی اینطور نیست که وقتی بحدی رسید دیگر نتواند جلوتر برود. میتواند آنقدر برود تا حتی بخدا هم برسدو جزئی از خدا بشود. این از امتیازات انسان است. حالا که اینطور هست عقل دیگر شاگردش میشود و میاید تحت کنترل خودش. اینها سخنانهائی هست که اندیشیدن لازم دارد و با یکبار خواندن و یا یک بار شنیدن بسنده نمیتوان کرد. سخنان مولانا طوری هست که وقتی یک بیت شعر میگوید یک دنیا مطلب در این یک بیت میگنجاند.

1068         هرکه ماندازکاهلی بی شکروصبر            او همی داند که  گیرد پــای جــبــر

کاهلی یعنی تنبلی. شکر هم یعنی بکار بردن نعمتها و قدرتهائی که خداوند بما ارزانی داشته که ما از طریق سالم از آنها استفاده کنیم. گیرد بپای جبر یعنی میچسبد بپای جبر یعنی مثل طفلی میماند که پای مادرش را بگیرد و ازو بخواهد که مادرش کاری را انجام دهد و ول هم نمیکند. مولانا با آدم جبری مخالف است زیرا جبری میگوید چه ما شکر خدا بکنیم و چه نکنیم و چه نعمتهای او را از طریق سالم بکار ببریم و چه نبریم اگر که مقدر شده که بما برسد میرسد. مولانا میگوید خیر و اینطور نیست باید کوشش کنی و کار کنی و زحمت بکشی و برو راه سلامت را پیداکن و آن اندازه ای که مقرر شده کم کم بتو میرسد. و اگر یگوشه ای بخزی و بگوئی مقدر شده که روزی من بمن برسد پس میرست و بنابر این من احتیاج بکار کردن ندارم ولی اینطور نیست. خداوند بتو چشم داده است که ببینی. تو باید این چشم را بطور سالم بکار ببری چون باید یک چیزهائی را نبینی و تو میبینی و در مقابل یک چیزهائی را که باید ببینی تو نمیبینی. آن کسی که این شکر را درست بکار نبرد و یا اصلا بکار نبرد او جبری میشود.

1069          هـرکه جبراورد خود رنجورکرد            تــا همان رنجوریش ,در گور کـرد

شخص تنبل که بجبر میچسبد و آن را رها نمیکند با اعتقاد اینکه جبر هرچه که باید بشود خواهد شد او فقط دارد بخودش صدمه میزند و رنجور میکند. آنقدر رنجور میکند تا باعث بد بختیش شود و تا مثل اینکه او را در گورش بیندازد. نه اینکه او را بکشد یعنی زندگیش مثل مردن باشد.

1070          گفت پـیـغمـبـرکه رنجوری بِلاغ            رنــج آرد تــا بــمـیــردچون  چراغ

پیغمبر اینجا اشاره به پیغمبر اسلام است. رنجوری بلاغ یعنی خود را بمریضی زدن. سرش درد نمیکند ولی دستمال بسته است. میگوید پیغمبر اسلام گفت که بیهوده ابراز کسالت کردن و خود را به غلت بیمار نشان دادن براستی اصلا سبب پیدایش بیماری میشود مثل چراغی که کم کم نفتش تمام میشود و بالاخره وقتی نفتش تمام شد آنوقت خاموش میشود. مراد مولانا اینست که باید جد و جهد کند و باید که با نفس اماره بجنگد اما اگر کسی نخواهد که باین کوشش و جنگیدن تن در بدهد و خودش را راضی کند آنوقت بهانه جبر را پیش میکشد و وانمود میکند که عاجز است و نا توان و نمیتواند با نفس اماره اش بجنگند این شخص بسرنوشت آدمهائی دچار میشود که خودشان را بکسالت میزنند و گرفتار میشوند بطوریکه بمرضی را که بخودش بر بسته دچار میشود یعنی مرضی را که خودش بخودش بر بسته است.

1071          جـبـر چِه بوَد؟ بستن اشکسته را            یا بــپــیــوستــن رگـی , بگسسته را

سوألی میکند که این جبر اصلا یعنی چی؟. در لغت نامه عربی جبر به استخوان شکسته ای گفته میشود که بهم پیوند زده باشند و یا رگی که پاره شده باشد که بهم پیوند بزنند. حالا تو نه استخوانت شکسته که احتیاج به پیوند زدن داشته باشی و نه رگت پاره شده که احتیاج بهم گسستن داشته باشی پس تا توان داری باید کار بکنی و این جبر برای استخوان شکسته و رگهای پاره شده تو یعنی باید در راه جستن حقیقت گام برداری هر چند که تحملش مشگل باشد.

1072          چون در ره پای خود نشــکسـتۀ            بـر کـه میـخــنـدی؟ چه پا را بسـتهۀ

وقتیکه در راه جستن حقیقت پایت شکسته نشده چرا لنگ میزنی و بر کی میخندی و چرا پایت رابسته ای وقتیکه در راه جستن حقیقت میگوئی این کار مشگل است و من دیگر دست از جستن بر میدارم و دیگر بیش از این پیش نمیروم مثل اینست که بگوئی پایم شکسته و بیش این نمیتوانم ادامه بدهم. نباید احساس کنی که پایت شکسته. در راه جستن حقیقت راه مشگلی ست و باید بروی. حقیقت آفریده شده برای انسان نه برای حیوان این برای انسان نعمت است و باید بروی و این نعمت را بدست بیاوری.

1073          وآنکه پایش درره کوشش شکست          در رســیـد او را بُراق و بر نشست

بُراق در عربی یعنی اسب تند رو. میگوید که برو در راه جستن حقیقت و اگر که احساس کردی که دیگر نمیتوانی بجلو بروی برای اینکه پایت شکسته آنوقت هم نا امید مشو زیرا خداوند اسب تند رو برایت میفرستد که سوار بشوی و بقیه راه را بروی. آن اسب تند رو انسانهای کامل هستند که بکمک تو میایند. اگر میخواهی در حقیقت قدم بگذاری و بفهمی حق را از باطل و یا بدانی چه کسی حق میگوید و چه کسی باطل باید که در راه طریقت قدم بگذاری وجلو بروی تا اینکه بتوانی حق را از باطل تشخیص بدهی

1074          حــامـل  دین بود او محـمول شد            قــابــل فرمان بُد او, مــقــبــول شد

حامل حمل کننده است و محمول حمل شونده است. در مصراع دوم قابل یعنی قبول کننده و مقبول یعنی قبول شونده. اما دین مجموعه قوانینیست که خداوند آفریده مسلط و حاکم  بر این طبیعت. برای مثال نیروی جاذبه کره زمین یکی از این قوانین است. مجموعه همه قوانینی که حاکم و مسلط برعالم هستی میباشد و ازش خارج نمیشود شد و گریزی از آن نیست و باید فرمانش را برد و باید محکوم او بود. بعنوان مثال اگر بروی لب پرتگاه که نباید بروی تو خودت را بکشتن میدهی. این حامل دین بود یعنی این آدم اول حمل کننده همه این قوانین خداوند بود و همه اوامر خداوند را حمل میکرد یعنی میپذیرفت که در این دنیا قوانینی وجود دارد که از یک مبداء برتری آمده و برعالم هستی مسلط شده و من هم جرئی از این عالم هستم و پس بر منهم مساط است. پس منهم باید تحت فرمان او باشم. این آدم قبول کننده این فرمانها بود حالا مقبول آن فرمان آفرین شده. اگر که تو آن فرمانها را قبول نکنی خداوند که آفریننده این فرمانها هست قبول نمیکند. اگر تو بخواهی مقبول خدا قرار بگیری اول قابل باش و بعد قوانینش را بپذیر

1075          تا کــنــون فرمان پذیرفتی  ز شاه            بـعـد از این فرمـان رساند بر سپــاه

شاه اینجا خداوند است. سپاه در مصراع دوم بندگان خداوند ند.  میگوید اینچنین شخصی که قبول کننده بود و حالا قبول شونده شده و یا این چنین شخصی که حمل کننده قوانین خدائی بود و حالا قوانین خداوند او را حمل میکند او بجائی میرسد که بر مردم دیگر هم فرمان میراند. نه اینکه پادشاهشان شود سخنش و خردش و حکمتش بر آنها فرمان میراند. تا حالا خرد خدائی بود وتو آن خرد خدائی را گرفتی و بکمک آن بر آنهائیکه نمیدانند  فرمان روانی میکنی. وقتی که این انسانهای کامل مطلبی را میگویند که الهام شده بانها از طرف خداوند و بتو منتقل شده حالا تو نزد خودت نگه نمیداری بلکه بدیگران هم که نمیدانند منتقل میکنی و به آنها هم میاموزی. بایستی باین حرفهائی که مولانا میزند ایمان داشته باشی. اگر نداشته باشی نمیتوانی درک کنی که مولانا چه میگوید. ایمان یعنی باورباینکه این قوانینی که در این طبیعت هست اینها یک قانون گذار دارد که این قوانین را آفریده ومن باید بان قانون گذار ایمان داشته باشم ایمان یعنی قبول و باور بدون شک و نه اینکه بخودم بزور بقبولانم. اگر که بآن احساس و حالی رسیدم که بدون شک هم باور کردم که این هستی قانون دارد و قانون هم بدون قانونگذار نمیشود. این همه عالم هستی که بینهایت است یعنی نمیتوانیم حد و حدودش را حتی تصور هم بکنیم همه اینها روی حساب است و یک نیروی معظمی آنها را برنامه ریزی کرده و تحت نظر دارد نه تنها این عالم هستی بلکه بدن خود ما و نه تنها بدن ما بلکه یک سلول بدن ما و حتی یک زره از سلول ما همه اش روی حساب و کتاب است و اینهمه حسابهای دقیق و پیچیده که لا یتناهیست را خودش کنترل میکند.

1077          تـازه کن ایمان, نه از گفت زبان            ای هــوا را تازه کرده  در نــهــان

ایمان یعنی باور بدون شک. هوا یعنی هوا وهوسهای نفسانی و شیطانی. میگوید تا زمانیکه وجودت پر شده از هوا و حوسهای فساد آفرین شیطانی و وجودت پر شده از شک و گمان و نا باوری انوقت نمیتوانی در این راه قدم برداری. تو بجای اینکه ضمیر خودت را و نهاد وجودت را از ایمان پر کنی از هوا وهوس پر کرده ای. این هوادر مصراع دوم از هواهای شیطانیست.

1079          تا هوا تازهست,ایمان تازه نیست           کین هوا جز قـفـلِ آن دروازه نیست

تا وقتی که هوا وهوست را ترو تازه نگه میداری و همیشه زندگیت را با این هوا وهوس ها تازه و شاداب نگه میداری و دنبال افکار شیطانیت میروی آنوقت این هوا وهوس تو مثل قفلیست که با آن دروازه معنویت زده ای و لذا هرگز نمیتوانی از این دروازه عبور کنی.

دنباله داستان در قسمت هفتم

Loading