055 شه چو عجز آن حکیمان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید
منظور از حکیمان، طبیباناند. «حکیم» به کسانی گفته میشد که علم حکمت را بدانند. حکمت، فلسفه است؛ اما در سابق براین کسانی که حکمت میدانستند؛ طبابت هم میکردند و به پزشک هم حکیم میگفتند. «پابرهنه جانب مسجد دوید» کنایه از این است که با شتاب و عجله و باسرعت دوید. وقتیکه شاه متوجه شد که این پزشکان در بهبود کنیزک درمانده و عاجز شدهاند؛ مضطربانه و سراسیمه بهطرف مسجد دوید. شاه متوجه شده بود که از تمام وسایل و اسباب طبیعی که در این دنیا هست؛ کاری ساخته نیست؛ درصورتیکه اگر خداوند هم نخواسته باشد کاری از پیش نمیرود؛ بنابراین شاه یعنی روح، خودش را دیگر درک نکرد و به محو و بیخویشی رسید و یا به فنا رسید؛ و آنقدر باعجله و سرعت و با پریشانی و اضطراب رفت که دیگر فرصت کفش پوشیدن هم نداشت. «مسجد» کنایه از پیشگاه خداوند است. شاه به درگاه الهی برای درمان نفس، متوسل شد.
056 رفت در مسجد سوی محراب شد سجدهگاه از اشک شه پُرآب شد
شاه به محراب و سجدهگاه مسجد رفت و آنقدر گریست که محراب از اشک چشم او پُرآب شد. «محراب از اشک شاه پُرآب شد» این یک غلوی است که مولانا در این بیت بهکاربرده است.
057 چون به خویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
«غرقاب» جایی است که آب زیاد باشد که از بالای سر کسی بالاتر رود و آن شخص را غرق و هلاک کند. «فنا» به معنی از خود گذشتن و خویشتن را رها کردن و در برابر خداوند محو دیدن است و این حالتی بود که شاه داشت. او در این حالت، باقی نمیماند و وقتی شاه از این حالت بیخودی و فنا بیرون آمد؛ شروع کرد به مدح و ثنای خداوند گفتن و با او رازونیاز کردن. در عرفان، گفته میشود کسی که دارد با خدای خودش رازونیاز میکند هنوز خویشتن خودش را حس میکند. اگر خویشتن خود را حس نکند؛ اصلاً توانایی رازونیاز را ندارد؛ بنابراین مولانا در جابهجای مثنوی اشاره میکند به اینکه ثنا گفتن واقعی، ترک ثنا گفتن است که ستایش و رازونیاز کردن واقعی نکردن این رازونیاز است و درواقع انسان نباید وجود داشته باشد و یا خودش را حس نکند که بتواند رازونیاز کند؛ و حالا وقتیکه شاه از بیخودی خویش بیرون آمده؛ میتواند با خدا رازونیاز کند. شاه به درماندگی خودش در پیشگاه پروردگارش با گریۀ زیاد و عجز فراوان اعتراف کرد تا خداوند او را کمک کند که این نفس اماره را که همنشین روح است؛ درمان ببخشد. برای اینکه روح در درون ماست و نفس اماره هم در وجود ماست و این دو کاملاً باهم متضاد و با همدیگر فرق دارند و روح میخواهد که نفس را تربیت کند و همراه خودش کند؛ ولی نتوانسته و درمانده شده. توجه اینکه خداوند اصولاً ازنظر عرفان، مدح و ستایش کردن بندگان را و خواستن نیازهای بندگان را طالب است و میخواهد و توصیه میکند که از من بخواهید؛ نهفقط با زبان؛ بلکه با دل و قلبتان بخواهید. با صفا و پاکیزگی و بهطور ناب بخواهید. عدۀ زیادی دعا میکنند و از خداوند چیزهایی میخواهند که به علت نداشتن این ویژگیها برآورده نمیشود. فکر میکند که اگر هزار مرتبه به زبانش بگوید؛ مؤثر خواهد بود؛ ولی غافل از اینکه اگر ده هزار مرتبه هم بگوید کوچکترین اثری نخواهد داشت.
058 کای کمینه بخششت مُلک جهان من چه گویم؟ چون تو میدانی نهان
«کمینه» به معنی کمترین و «مُلک جهان» بهمنزلۀ سلطنت جهان و عالم جهان هستی و نهان یعنی سرّ و راز. شاه خطاب به خداوند گفت سلطنت تو بر جهان، بهترین و بزرگترین بخششی ست که تو به ما کردی. بزرگترین لطفی که خداوند به بندگان خودش کرده این است که بر هر دو جهان، حکومت میکند. این کمترین لطف خداوند است. ای خدایی که کمترین عنایتت و توجّهت حکمرانی براین عالم وجود است. من چه دارم که به تو بگویم؟ تو خودت ازآنچه من میخواهم و از راز درون من باخبری و احتیاجی نیست که من برایت بازگو کنم؛ یعنی روح، مشغول رازونیاز با خداوند است. در اینجا عارفان دودستهاند: اول گروهی که معتقدند چون خداوند راز درون را میداند؛ بنابراین اصلاً گفتن و از خدا خواستن لازم نیست و گروه دوم که تعدادشان بیشتر از گروه اول است و مولانا هم جزء این گروه است؛ میگویند که باوجوداینکه خداوند راز درون ما را میداند؛ خودش در کتابهای آسمانی گفته مرا بخوانید و از من طلب کنید.
059 ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه
حاجت ما را پناه» یعنی «ای کسی که پناهگاه حاجتهای ما هستی». در این بیت، شاه (روح) میگوید ای کسی که در موقع احتیاج به تو پناه میآورم تو من را ببخش چون درحالیکه تو وجود داشتی من دست نیازم را به عقلها (طبیبان) دراز کردم. عقل خداجو هم در محدودۀ این دنیا و طبیعت میتواند قادر باشد و به دنیای ماورای طبیعت دسترس ندارد و یا اینکه این عقل، جزئی از وجود ماست و این وجود در این عالم، اسیر و محدود است؛ بنابراین از راه عقل نمیتوانیم به خدا برسیم و باید از راه دیگری کمک بگیریم و باید از راه کشف و شهود برویم؛ یعنی باید از راه دل، کشف کرده و با خدا تماس بگیریم.
060 لیک گفتی گر چه میدانم سِرَت زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
سِرَت» با کسرۀ زیر «س» و تشدید مخفی بالای «ر» به معنی اَسرارت و نیازت. کل مصراع دوم یعنی آن را بگو. کل این بیت، اشاره دارد که خدا میگوید مرا با خلوص دل بخوانید و از من بخواهید تا دعای شما را مستجاب کنم و جواب دهم. روح، خوب میداند که خداوند از راز و سرّ و خواستۀ او آگاه است؛ ولی باوجوداین تمنای خودش را ظاهر میکند. البته باید توجه کرد که مولانا در واقعیت از طریق این داستان در حال دادن پند و اندرز به خوانندۀ مثنوی است؛ مشروط به اینکه این خواننده، مطلب را درک نماید.
061 چون برآورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشایش به جوش
همینکه این شاه از صفای دلش بهطور ناب و خالصانه و بدون خدشه و دغدغه ناله و التماس کرد و این ناله از ریشۀ جانش سرچشمه میگرفت؛ موجب شد که دریای رحمت و بزرگواری و بخشش و کرم الهی هم به جوش بیاید. بهعبارتدیگر زمزمۀ امواج دریای رحمت، او را به خواب خوشی مثل لالایی فروبرد. روح، آرام گرفت و دریای رحمت به جوش آمد. به جوش آمدن دریا صدایی دارد و این صدا را زمزمه بگیرید. این زمزمه، آرامشبخش است و به خواب میبرد و شاه را در مسجد به خواب برد؛ یعنی روح را در پیشگاه خداوند آرام کرد.
062 در میان گریه خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود
درحالیکه شاه مشغول تمنا و درخواست بود؛ خواب بر او مسلط شد و در عالم خواب دید که یک فرد نیک و مقرب درگاه الهی بهطرف او میآید و با او میخواهد طرف صحبت شود. این است که پیری نیک پیدا شد و میخواهد با وی طرف صحبت شود. اینها تماماً سمبولیک است و عرفا سعی میکنند از طریق چیزهای ملموس، عقاید عالیقدر خودشان را به ما عرضه کنند. در عرفان، زمانی که کسی به خواب میرود در بعضی وقتها یک حالت مخصوصی برایش پیش میآید. آنها معتقدند که در خواب ارتباط روح با جسم، قطع میگردد و پس از بیداری این پیوند روح با جسم دوباره برقرار میگردد. زمانی که انسان به خواب میرود یک رؤیایی هست به نام «رؤیای صادقه» و یا رؤیای راستین. اگر کسی باشد که استعداد و شایستگی و لیاقت داشته باشد و آنقدر خودش را از آلودگیها پاک و منزه کرده باشد و به خواب رود در موقع رؤیا زمانی که روح از جسمش جدا شد؛ آنوقت روح مستقیماً با خداوند ارتباط برقرار میکند؛ درحالیکه اگر آن پاکی و صفا در وجودش نباشد روح از جسم، آزاد میشود ولیکن آن ارتباط را نمیتواند برقرار کند؛ چون رؤیای او صادقانه و ناب و پاک نیست. شاه در اینجا و یا روحی که حالا آزاد شده با خداوند، ارتباط برقرار کرده و خداوند پیامی به روح میفرستد و پیامش این است که یک مرشدی و یا یک پیری یک ولیای بر تو ظاهر خواهد شد. حالا این پیر کیست؟ در حقیقت، این دل است و ضمیر که جمال خداوند در آن منعکس شده و یا اینکه خداوند در دلش پرتو افکنده و موردعنایت و توجه، قرار داده است. این در عالم رؤیاست و وقتی از رؤیا بیرون میآید آنوقت خیلی از چیزهایی که نمیدانست حالا میداند؛ چون حقیقت خداوندی در دلش ظاهر شده. باید کاری کرد که آن دل همیشه پاک و صاف و ناب باشد.
063 گفت ای شه مژده حاجاتت رواست گر غـــریــبـی آیـدت فردا زِ مــاست
کسی که شاه در خواب دیده بود گفت: ای شاه برایت خبر خوشی دارم. بدان که حاجتت برآورده شد. صبر کن تا فردا و اگر بیگانهای بهسوی تو میآید بدان که او فرستادۀ ماست. از او استقبال کن و با گرمی از او پذیرایی کن و بدان که بیشک او فرستادۀ ماست.
064 چونـــک آیـد او حــکــیــم حاذق است صادقش دان کو امین و صادق است
حکیم که پزشک است و چون قرار شد از طرف غیب بیاید؛ پس این حکیم حاذق و یا حکیم الهی است. نه مثل حکیمهایی که آمدند؛ ولی کاری از پیش نبردند. حکیمهای الهی وجود جسمی ندارند و ما آنها را نمیتوانیم با چشم سَر ببینیم؛ ولی درواقع وجود دارند و بعضیاوقات بنا به مشیت پروردگار کمکهایی هم میکنند. تشخیص اندامهایشان با چشم و گوش و حس ما ممکن نیست. اینها را «ولی خداوند» میگویند؛ به معنی دوست صدیق و ناب خداوند. خداوند گفته بود کسی را که در خواب به سراغ تو میآید بسیار مهارت دارد و دروغ هم نمیگوید و بسیار صادق و راست گفتار است و حرفهایی که میزند به او اعتماد کن. این نشانۀ جمال خداست.
065 در علاجش سِحر مطلق را ببین در مزاجش قدرت حق را ببین
باید به دو نکته در هردو مصراع توجه کرد. یکی در مصراع اول کلمۀ «علاجش». «شین» این کلمه برمیگردد به علاج این حکیم الهی؛ ولی در مصراع دوم کلمۀ «مزاجش»؛ شین مربوط به مزاج کنیزک است. سابق براین معتقد بودند که چهار عامل در بدن وجود دارد که با همدیگر مخلوط شده و آن چهار عامل عبارتاند از خون و صفرا و سودا و بلغم. این چهار عامل باهم مخلوط میشوند و باید در بدن در حال تعادل باشند؛ و معتقد بودند که اگر یکی از آنها از حالت تعادل بیرون بیاید آن شخص بیمار میشود و بستگی دارد کدام عامل، تعادلش را ازدستداده؛ بنابراین نوع بیماری شخص فرق میکرد. کل این را «مزاج» میگویند؛ و حالا در مصراع دوم میگوید ای شاه، ببین که این طبیب الهی چگونه مزاج این کنیزک را متعادل کرده و او را از مرگ نجات میدهد. توجه اینکه این ارادۀ خداوند است که تصمیم دارد این کنیزک (نفس) را مهار کرده و وی را در اختیار شاه (روح) قرار دهد و این طبیب الهی یک وسیله بیش نیست.
066 چون رسید آن وعدهگاه و روز شد آفتاب از شــرق اخـتــر ســوز شد
«وعدهگاه» یعنی زمان وعده کردن. کلمۀ «گاه» در زبان فارسی بعضیاوقات به معنی «جا»ست و بعضیاوقات به معنی «وقت». در اینجا به معنی «وقت و زمان» است. آفتاب به معنی خورشید است و وقتیکه آفتاب طلوع میکند ستارگان دیگر دیده نمیشوند. منجمین اصطلاحی دارند که میگویند «آفتاب طلوع کرد و ستارگان سوختند» ابوریحان بیرونی اولین کسی بود که این اصطلاح را متداول کرد و برای اولین بار گفت آفتاب طلوع کرد و اخترسوز شد. حالا روح منتظر اوست. شاه از خواب بیدار شده و روحش هم از رؤیا بیرون آمده و با جسم و بدنش اتصال پیدا کرده و در پی یک معجزه است. در پی اینکه یک کسی و یا یک عاملی بر روح تجلی کند.
067 بــود انــدر مــنظــره شه مـــنـتـظر تــا بــبــیــنــد آنــچ بنمودند سِر
«منظره» یعنی جای نظر انداختن و شاه منتظر بود آن وعدهای را که در خواب به او داده شده بود به عمل برسد.
068 دید شخصی فاضــلی پُرمایهای آفتابی در مـــیـــانِ سایهای
«پُرمایه» یعنی خیلی دانشمند، عالم و فرهیخته. آفتابی یعنی خورشیدی. شاه مشاهده کرد یک فرد که بسیار گرانمایه به نظر میرسد و بسیار عاقل و خردمند و دانشمند است و مثل آفتابی از دور به او نزدیک میشود. آفتابی در میان سایهای یعنی خورشیدی در میان تاریکی. او همان طبیب غیبی بود؛ بهعبارتدیگر شخصیت معنوی او در قالب جسمش مانند آفتاب در درون سایه بود. شخصیت معنوی به آفتاب؛ و جسم و بدن به سایه تشبیه شده. واقعاً شاه جایی نایستاده بود که کسی از دور پیدا شود. این سایه، جسم شاه است و آن آفتاب و خورشید، توجه و عنایت خداوند است که به این جسم در حال وارد شدن است. این موجود ملکوتی است که دارد نزدیک میشود. موجود ملکوتی در لباس خاکیان مثل آفتابی است که در تاریکی باشد. این ظهور و تجلی نور الهی بر روح است. روح در درون جسم است و جسم هم تاریک است و حالا نور الهی میخواهد بر روح تجلی پیدا کند. پس آن نور همچون خورشید باید در داخل جسم بیاید و تجلی کند بر روحی که در تاریکی جسم فرورفته است.
069 میرسید از دور مانـنــد هلال نیست بود و هست بر شــکل خــیـال
هلال ماه بسیار نازک سه روز اول ماه قمری است. باوجوداینکه بسیار نازک است بازهم نور میدهد. ازلحاظ مادی «نیست» بود؛ ولی از اینکه وجود داشت «هست» بود مانند خیال. خیال چیست؟ خیال واقعاً هست و در وجود انسان است؛ ولی چیزی نیست که بشود آن را دید؛ ولی هست و نهتنها هست؛ بلکه کوچکترین حرکاتی که میکنیم براثر تحریکات این خیال است. طبیب الهی وجود داشت روح شاهان را میدید. مولانا در این بیت، نکتۀ بسیار جالبی را میگوید و چون اسم خیال را گفت از داستان خارج میشود و راجع به خیال صحبت میکند.
070 نیستوش باشد خـیـال اندر روان تو جــهـانی بر خــیــالی بین روان
«روان» مصراع اول به معنی «جان» است و مولانا جان را به معنی روان به کار میبرد؛ ولی «روان» در مصراع دوم به معنی «رونده و رفتن» است. «نیستوش» به معنی «نیستنما» است. پسوند «وش» به معنی مانند است؛ بنابراین «نیستوش» یعنی مثلاینکه اصلاً نیست. جان و یا روح به عالم حقیقتی متعلق است. درصورتیکه خیال، پایه و اساسش گمان است و از روی وهم و ظنّ است به عالم ذهنی متعلق است پس نیستمانند است؛ بنابراین روح متکی بر یک حقیقت است؛ ولی خیال متکی بر حقیقت نیست. مولانا میگوید آن قدرت و نیروی خیال در درون جان ما مانند این است که اصلاً وجود ندارد و نیست؛ ولی همین خیال که آن را نمیتوان دید و وجود خارجی هم ندارد؛ دارای قدرت زیادی است و همۀ چرخش این دنیا بر اساس این خیال است و بر روح و جسم هردو میتواند مسلط شود و روح و جسم شخص را به کاری رهبری کند و یا برعکس از کاری بازدارد. تمام جنبش و حرکت در عالم هستی که این موجودات زنده دارند؛ همگی متکی بر اساس خیال است. اول شخص خیال میکند و سپس به دنبال خیال خود حرکت میکند. آن طبیب الهی که فرستاده خدا بود و برای کمک کردن به روح برای معالجۀ کنیزک آمده بود وجود داشت؛ گرچه ظاهراً کسی او را نمیدید؛ پس مولانا او را به خیال، تشبیه کرده که دیده نمیشود؛ ولی چون خیال نامرئی وجود دارد طبیب هم وجود دارد و مثلاینکه خیال، قدرت دارد که کارهای عجیب انجام دهد پس آن طبیب الهی هم میتواند کنیزک را علاج کند.
071 بر خـیــالی صــلحشان و جـنـگشان وز خـیــالی فــخـرشان و نـنـگشان
گفتۀ مولانا این است که در این دنیای مادی همهچیز بر اساس خیال است. بر اساس خیال، جنگ میکنند و بر اساس خیال، صلح میکنند. بر اساس خیال، فخر به دیگران میفروشند و باز بر اساس همین خیال، احساس ننگ و عار میکنند.
072 آن خـیالاتی که دام اولــیــاســت عــکس مهرویــانِ بُستــانِ خــداست
«عکس» یعنی پرتو و انعکاس. «مَهرویان بُستان خدا» یک اصطلاح است و یعنی جمال حق و معنویات غیبی که از گلستان عالم غیب میآید. معنویت چیز مادی نیست که در داروخانهها قابلخرید باشد. معنویت میوۀ باغی است که در باغ و بستان غیبی خداوند است و در عالم ماوراءالطبیعه به دست میآید. مولانا در این بیت میگوید خیالاتی که بر افراد مستولی میشود و یا سراغ آدمیان میرود آنها را وادار به کارهای دنیوی میکند؛ ولی خیالاتی که بر اولیا پیش میآید خیالات متفاوتی است. «اولیا» جمع «ولی» به معنای دوست صدیق خداوند است و دوست صدیق خدا کسی است که خدا را واقعاً و عمیقاً بشناسد (به این افراد، «انسان کامل» هم گفته میشود) و این خیالاتی که بر ذهن و اندیشه و درون این انسانهای کامل، مستولی میشود مثل آدمهای معمولی نیست و این جمال حق و معانی غیبی و معرفتی است که از بستان عالم غیبی به دل آنها میتابد و این انسانهای کامل را مجذوب خودش میکند و چنان مجذوب میکند که آنها اسیر آن معانی غیبی میشوند و ممکن است که از خود خداوند بازبمانند و میگوید این اولیا در دام میافتند و مجذوب و عاشق و اسیر این پرتو الهی شدهاند؛ درصورتیکه باید از این بگذرند و به جلو بروند و یا بالاتر بروند.
073 آن خیالی که شه اندر خواب دید در رخ مــهــمان هــمــی آمـد پدید
آن خیالاتی که شاه در خواب دیده بود نور و پرتو آن خیالات در رخ این حکیم الهی هم دیده میشود و شاه به خود گفت که حتماً این شخص، کسی است که به من وعده داده شده؛ بهعبارتدیگر روح از روی نور جبین طبیب غیبی پی برد که او همان است که خداوند به او وعده کرده بود.
074 شه به جای حاجـبـان فــاپیش رفت پـیــش آن مهمان غیب خویش رفت
«حاجبان» دربانان و نگهبانان شاه هستند. کلمۀ «فاپیش» اصطلاحی است که در قدیم به کار میرفت و امروز در زبان فارسی منسوخ شده و به معنی «فراپیش» است. شاه منتظر ایستاده بود و از شدت وجد و حال و خوشحالی خودش به استقبال مهمان از دربانها جلو زد. و با روح شتابان به استقبال طبیب غیبی رفت.
075 هــر دو بـحـری آشنا آموخته هر دو جـان بیدوختن بردوخته
«بحری» به معنای دریانورد، کسی که راههای دریا را بشناسد و اهل دریا باشد. «آشنا» در اینجا به معنی «شنا کردن» است. هردو جان، مولانا اشاره میکند به روح و طبیب غیبی. هردو واقعاً جان هستند برای اینکه روح را مولانا جان میگوید و طبیب هم فرستادۀ خدا و جان است. «بیدوختن بردوخته» یعنی بدون رشتۀ ظاهری که به هم وصل باشند به هم پیوند یافتهاند؛ بهعبارتدیگر این دو روح قبلاً و در عالم غیب به همدیگر دوخته شده بودند و یا یک اتحاد روحی با همدیگر داشتند. این یک اتحاد روحانی و همبستگی معنوی است. این همان چیزی است که معمولاً مردم نمیتوانند درک بکنند. مثلاً بین مولانا و شمس تبریزی وجود داشت. مولانا که عاشق شمس تبریزی شده بود بیدوختن با شمس تبریزی دوخته شده بود.
076 گفت مــعـشوقم تو بودستی نه آن لــیـک کار از کار خــیزد در جـهـان
«نه آن» یعنی نه آن کنیزک. در مصراع دوم مولانا یک نکتۀ ظریف عرفانی را عنوان میکند. معنی مصراع دوم اینکه خداوند کارها را با اسباب و وسایل انجام میدهد. شما هر چیزی که با آن برحسب ساده و معمولی برخورد میکنید؛ آن را ساده نگیرید. چهبسا روزی در آینده شرایطی پیش آید که آن چیز ساده دومرتبه تکرار شود. با این تفاوت، این بار با اهمیت بیشتر. شاه وقتی آن طبیب را دید به او گفت معشوق من تویی نه آن کنیزک؛ یعنی روح گفت که معشوق واقعی من نفس نیست که من عاشق او شدم و میخواهم او را پاک و منزه کنم و به راه راست هدایت کنم؛ نه و آن تویی. تویی که میتوانی همۀ این کارها را بکنی. برای توضیح بیشتر در مورد مصرع دوم که «کار از کار خیزد در جهان» توضیحات بیشتری در دنبالۀ داستان خواهد داد که خداوند در این دنیا هر چیزی را آلت فعل قرار میدهد یعنی وسیلۀ یک عمل قرار میدهد. ما در آن موقع متوجه نمیشویم و پس از گذشت زمان ، آن را درک میکنیم. در حقیقت این طبیبی که آمد آلت فعل بود برای روح که بتواند نفس را نجات دهد.
077 ای مرا تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر
مصطفی اسم حضرت محمد و عمر خلیفۀ دوم مسلمین است. شاه به حکیم صادق میگوید همانطور که عمر در خدمت حضرت محمد بود و اوامر حضرت محمد را اطاعت میکرد من هم در خدمت تو هستم و آمادهام مثل عمر که تسلیم اوامر محمد بود من هم تسلیم اوامر تو باشم. این نهایت تسلیم را میرساند. مطلبی که در اینجا هست و مهم است اینکه یک شاهی بگوید «من مثل عمر که در خدمت محمد بود در خدمت تو هستم» این نهایت ادب را میرساند یعنی صد درصد و مؤدبانه در خدمت تو هستم. در صفحات آینده خواهیم خواند که مولانا بحث مفصل این کلمۀ «ادب» را چگونه باز میکند و چه مفصل به معنی آن میپردازد.
دنبالۀ داستان در قسمت سوم.