992 زین نَمَط بســیـار بـر هـان گفت شیر کز جواب آن جـبـریان گشتند ســیر
نمَط بمعنی راه و روش. جبریان اشاره به نخجیران است که شیر بآنها گفته بود که شما جبری هستید و اینکه میگوئید هرچه خدا خواست میرساند و ما کاری نمیکنیم این عقیده جبریان است. در حالیکه مولانا خودش با جبری و جبری بودن مخالف است. گشتند سیر یعنی قانع گشتند. شیر در برتری و بهتری جهد وکوشش و توکل دلیلها و برهان بسیار آورد بطوریکه پرستاران جبر یعنی نخجیران که توکل بدون جهد را میخواستند و از توکل بدون جهد جانبداری میکردند و میگفتند جهد لازم نیست و هرچه باید برسد خدا میرساند این نخجیران از پاسخ دادن بشیر عاجز شدند و بالخره قانع شدند که شیر درست میگوید.
993 روبـــه و آهــو و خــرگـوش و شـغـال جـبـر را بگذاشــتــنـد و قــیل و قال
جبر را بگذاشتند یعنی جبر را کنار گذاشتند. قیل و قال را بگذاشتند یعنی دیگر گفتگو را هم کنار گذاشتند. هم شیر و هم نخجیران قبول کردند که جهد و توکل باید باهم باشد.
994 عـــهــد ها کــردنــد با شـــیـــر ژیــان کـانــدریــن بیــعت نیفــتـد در زمان
شیر ژیان یعنی شیر خشمگین و غضب آلود. بیعت یعنی عهد و قرار داد. نخجیران پس از اینکه دست از جبری بودن برداشتند و جهد و کوشش را پذیرفتند با شیر خشمگین عهد و پیمان بستند که ما کاری را که باید بکنیم میکنیم و تعهد میکنیم که در این پیمانی که بستیم زیانی بتو وارد نگردد.
995 قِسـمِ هــر روزش بــیــابــد بـی جــگر حــاجــتش نـبـــود تــقـاضــای دگــر
قسم هر روزش یعنی قسمت هر روزش و یا جیره روزانه اش. بی جگر یعنی بی رنج و بی خونِ جگر. حجتش یعنی نیازش. تقاضای دگر یعنی برای دریافت حاجتش بجای دیگری احتیاج نداشته باشد.
996 قــرعه بــرهــر ک افــتادی روز روز سوی آن شـیـراو دویدی همـچو یوز
نخجیران تصمیم گرفتند که هر روز قرعه بکشند و در این قرعکشی اسم هر حیوانی در آمد او باید همان روز طعمه شیرشود. روز بروز یعنی هر روز. یوز کوچک شده یوز پلنگ است وموقع دویدن سرعتش بسیار زیاد است. قرار براین شد حیوانی که قرعه بنامش افتاد او خودش باید بسرعت یوز پلنگ بطرف شیر رفته و خودش را بعنوان طعمع آن روز بشیرمعرفی نماید.
997 چون بخــرگــوش آمد ایـن ساغر بدور بانک زد خرگوش کا آخِرچند جُور؟
ساغر بمعنی جام و پیمانه شراب است. آمد بدور یعنی بگردِش آمد. در اینجا ساغری در کار نیست و منظور اینکه وقتی قرعه بنام خرگوش افتاد. وقتی نوبت بخر گوش رسید وی فریاد زد که آخر ظلم و ستم تا کِی. این چه کاریست که ما با پای خودمان نزد این شیر خونخوار برویم و طعمه او بشویم؟ و من نمیتوانم این کار را بپذیرم.
998 قوم گفتندش که : چــنــدین گــاه ما جــان فــدا کردیــم در عـــهــدو وفــا
999 تـو مــجـو بــد نـــامی ما ای غَـنـود تــا نــر نجــد شـیــر رَو رَو زود زود
در بیت اول قوم یعنی گروه نخجیران. در بیت دوم غنود یعنی ستیزه جو. نخجیران گفتند ای خرگوش ما یک مدتی برای رعایت کردن عهد و پیمان خودمان جان خودمان را فدا کردیم. ای ستیزه گری و ان لجاجت تو سبب مشو که ما نزد شیر بد نام شویم و هرچه زودتر برو که شیر از ما نرجد. اگر شیر از ما برنجد آنوقت کار ما بدتر و سخت تر میشود. در اینجا باید توجه کرد که شیوه پند و اندرز مولانا را دریافت کرد. همچنین باید بدانیم که خرگوش کیست و شیر کیست. خرگوش بمنظله خرد و عقل حقیقت جوست پس تا آخر داستان وقتی صحبت از خرگوش میکنیم در حقیقت منظور خرد و عقل حقیقت جوست. و شیر بمظله نفس اماره است که کارهای زشت را انجام میدهد. نخجیران در نقش جان هستند. همیشه نفس اماره بلای جان است و میخواهد جان را معدوم کند. برای همین است که شیر میخواهد نخجیران را از بین ببرد. حالا این جان که در خطر است با بکار بردن خرد یکی از اعضای خودش میخواهد از دست این نفس اماره رهائی بخشد و خلاص شود. چگونه رها میشود؟ با سختی و ریاضت کشیدن و هر بدی را که دلش هوس میکند میگوید نه و انجام نمیدهد و باعث پیروزی او بر نفس اماره میشود. بعبارت دیگر چون خرگوش یعنی عقل خدای جو راضی نبود که طعمه شیر شود یعنی طعمه نفس اماره شود برای خودش و دیگران گفت من نمیروم و طعمه شیر شوم و چون خرد بود در صدد چاره جوئی برآمد. اما چون نخجیران یعنی جان چون میزان فهم و کفایت و درک آن چیزی را که خرگوش میگوید نداشتند لذا راهبردی خرگوش را قبول نمیکردند. حالا خرگوش بنخجیران جواب میدهد یعنی خرد یا عقل حقیقت جو دارد به نخجیران و یا جان جواب میدهد.
1000 گفــت ای یاران مــرا مــهلت دهید تا بِــمــکرَم از بلا بــیــرون جــهــیــد
مکر هم میتواند بار مثبت داشته باشد و هم بار منفی و اینجا بار مثبت دارد که بمعنی تدبیر و چاره جوئی است. خرگوش بنخجیران گفت که ای یاران اینقدر مرا تحریک برفتن نزد شیر نکنید و مهلتم دهید. صبر کنید و ببینید که من شر این شیر را از سر شما دور میکنم. یعنی این جان حقیقت جو گفت بمن مهلت بدهید تا با تدبیرم این شیر و یا این نفس اماره را از بین ببرم.
1001 تا امــان مانــد بمــکرم جــانــتــان مــاند ایــن مــیــراث فــرزنــدانـــتــان
در مصراع دوم کلمه این دراینجا یعنی تدبیر من. خرگوش گفت بمن مهلت بدهید تا بسبب تدبیری را که بکار میبرم جان شما درامان بکنم. این تدبیر نه تنها جان شما را در امان نگه میدارد بلکه برای فرزندانتان هم میراث باقی میماند تا اگر روزی آنها دچار این مشگل شوند بدانند که چه بکنند. این تدبیر من بعنوان ارث برای آیندگان هم باقی خواهد ماند.
1002 هــر پــیــمــبــر در میان اُمّــتــان همچــنــیـن تا مَخلَصی می خواند شان
اُمّتان جمع اُمت است و امت یعنی پیرو و امتان میشود پیروان. مخلص یعنی محل خلاصی و راه نجات. خرگوش به یاران گفت این تدبیری که من میگویم کوچک نشمارید در دنیا هر پیامبری را که در نظر بگیرید یک راه رهائی و خلاصی را بپیروان خودش نشان داده که اگر بمشکلی برخورد کنید بچه نحوی خوددتان را نجات دهید.
1003 کز فــلـک راه برون شو دیده بود در نظر چون مردمک پــیـچــیده بــود
فلک بمعنی روزگار و جهان مادیست که ما در آن زندگی میکنیم. راه برون شو یعنی راه نجات و خلاصی. در نظر یعنی دردیدن حقایق. مردمک آن سوراخیست که در وسط عنویه چشم است. پیچیده بود همان چیزیست که ما میگوئیم «چیز ساده ای نبود». برای توضیح بیت : هر پیامبری راه خلاصی از گرفتاریهای مادی و فساد آفرین این دنیا را دیده بود و دیدن این پیامبران مانند مردمک چشم خیلی پیچیده بود. دلیلِ پیچیدگی مردمک چشم اینست که سوراخ کوچیکیست که با این کوچک بودن دنیا را میتواند ببیند. حالا این پیامبران هم دنیا را بمقیاس جهانی میدیدند لذا راه نجات را هم میدیدند.
1004 مردُمَش چـون مردمک دیدندخورد در بزرگـیئ مــردمــک کــس ره نبرد
مردمش یعنی مردمان او را. مردمان نا آگاه که در هر دوره ای بودند و هستند آن پیامبران را یک چیز کوچکی مثل مردمک نا چیز بحساب میاوردند. پیامبران هم در ظاهر در چشم مردمان ظاهر بین بی خرد مثل مردمک چشم کوچک و ناچیز میامدند. مردم ظاهر بین از عظمت باطن و از شکوهمندی درون پیامبران از اعجازی که میتوانند بکنند که همه را بشگفتی میاندازد بی خبر بودند و آن چیزی را که پیغمبران میگفتند نمیخواستند بپذیرند. پیغمبران چیزهائی میدیدند که آن مردم قادر بدیدن آنها نبودند. پیغمبران مثل مردمک چشم بودند که دنیای وسیعی را میدیدند. این نخجیران هم حرفهای خرگوش را نپذیرفتند و اعتراض کردند در حالی که نخجیران جان است و خرگوش خرد.
1005 قــوم گـفـتند ش که ای خر گوش دار خـــویش را انــدازه خــرگـــوش دار
قوم که نخجیران هستند. ای خر گوش دار یعنی بسخنان ما گوش فرا بده. در سبیل اعتراض گروه نخجیران به خرگوش گفتند که تو نادانی و ابله. ای خر ای نادان سخنان مصتدل همراه با دلیل و برهان ما را گوش کن و بدان که تو یک خرگوشی بیش نیستی و خودت را باندازه خرگوش قائل بدان و نه بیشتر. و از حد خودت تجاوز نکن و در حد یک خرگوش ادعا کن.
1006 هـین چه لافست اینکه ازتوبهـتران در نــیاوردنـــد انــــدر خــاطـــر آن
لاف یعنی گفتار یاوه و بیهوده و باطل. معنی خودستائی را هم میدهد. در آخر مصراع دوم کلمه آن یعنی ادعا. قوم گفتند ای خرگوش آگاه باش و بیهوده صحبت مکن. حتی کسانیکه بهتر و فهمیده تر از تو هستند چنین ادعائی بخاطرشان خطور نکرده و خیلی از بزرگتر ها نگفتند که ما اینکاری را که تو ادعا میکنی میتوانند بکنند.
1007 مُعجبی با خود قضامان درپی است ورنه این دم لایق چـون تو کــیِ است
معجب یعنی خود بین و خود پسند و از کلمه عُجب است که معنی آن خود بینی و تکبر است. در مصراع دوم کلمه دم یعنی عنوان نکن و حرف نزن و این دم یعنی این سخن. نخجیران اعتراضشان را ادامه میدهند و میگویند ای خر گوش یا تو دچار خودبینی و خود بزرگ بینی و تکبر شده ای که بعهد و پیمان خودت عمل نمیکنی و یا قضا و قدر چنین حکمی کرده که بلائی از سوی تو بما برسد یعنی توباعث شوی که شیر عصبانی شود و بیاید و همه ما را ناراحت کند. در غیر اینصورت چنین سخنی و ادعائی کی لایق خرگوشی مثل تواست. تو کوچکتر از اینی که این حرفها را بزنی.
1008 گفت ای یــاران حــقــم الــهــام داد مــر ضــعیفی را قوی رایــی فــتــاد
الهام دادن یعنی بدل افکندن یعنی چیزی را که خودش متوجه نیست دفعتا بدلش بیافتد و مثلا خداوند کاری کند که بدل او بیافتد. در عرفان میگویند که این الهام وارد است ولی نمیشود که کسی بخواهد به زور الهام بگیرد. الهام خودش باید بیاید و بقلب وارد شود. در مصراع بعد مر ضعیفی را یعنی خرگوش ضعیفی مثل من را یک شکل نیرومند. خرگوش بنخجیران پاسخ میدهد که ای یاران آنچه که من میگویم از خودم نیست خداوند بذهن و قلب من الهام کرده و براستی که این الهامیست که خداوند بموجود ضعیفی مثل من داده که دارای اندیشه نیرومندی داشته باشم. خودم ضعیفم ولی اندیشه من نیرومند است.
1009 آنـــچِ حــق آموخت مــرزنـبور را آن نـــبـــاشـــد شــیــر را و گـــور را
زنبور در اینجا زنبور عسل است و گور گورخر. شیر و گور یعنی حیوانات بزرگ در برابر زنبور گوچک. مولانا در اینجا کاملا از داستان خارج میشود و میخواهد حرفهای خودش را بزند. در اینجا خرگوش میگوید مثلا زنبور عسل را خداوند از طریق الهام باو آموخته است که این عسل باین شیرینی و گوارائی را بسازد و شما بشکل زنبور نگاه نکنید. این عسل سازی را نه شیر میتواند بکند و نه گورخرویک حیوان بزرگتر از زنبور اینکار را نمیتوانند بکنند و اینکه شما دارید بمن میگوئید تو اندازه خرگوش هستی که باید باندازه خرگوش حرف بزنی و بیشتر از خودت حرف میزنی این دلیل نمیشود. و وقتی الهام بزنبور عسل میرسد ببینید که این زنبور چه میکند. این زنبوری که بروی گلها مینشیند و این عسل باین شیرینی را بیرون میدهد که حتی شفای بعضی از بیماریها هم درش هست این کار نشانه ای از قدرت خداست که باو داده شده
1010 خــا نِــها سازد پـــراز حـلوای تر حــق بـــر او آن عــلم بــگشـــاد در
این خانه ها یعنی آن کندوی عسل است که خانه های شش ضلعی دارد. حلوای تر یعنی عسل. در دنباله بیت قبل خرگوش ادامه میدهد که زنبور عسل برای خودش یک خانه هائی میسازد که پر از عسل است و خداوند این علم را بروی او گشوده پس علم زنبور عسل الهامیست یعنی این زنبور عسل این علم را از کتابی و یا معلمی یا مکتبی نیاموخته. در عرفان این نوع علم را میگویند علم لدونی. لدون یعنی تدریس نشده و خیلی از عرفا بودند که اصلا علم آنها لدونی بود یعنی بجائی رسیده بودند که بدون اینکه بخوانند به آنها لاهام میشده. مثلا این باباطاهر یکی از عرفای بزرگ است و دارای کتاب بسیار معروفی از خود جای گذاشته. کسی یاد ندارد که او درسی خوانده باشد و علمش علم لدونی است. بعضی دیگر از عرفا وقتی بعلم یدونی میرسیدند کتابهای خودشان را دیگر احتیاج نداشتند.
1011 آنچه حــق آمــوخــت کرم پیله را هـیچ پـیـلی داند آنگون حــیــلــه را
کرم پیله کرم ابریشم است که وقتی نوزاد او از تخم بیرون میاید دور خدش تارهائی میزند و خودش را در یک محفظه ای کوچک که بان پیله میگویند قرار میدهد. و بتدریج در درون آن پیله تغیر فرم پیدا میکند و وقتی کامل شد آنوقت پیله را سوراخ میکند و بیرون میاید. میگوید آن چیزی را که خداوند بکرم ابریشم آموخت آیا فیل باین بزرگی میتواند بکند؟ البته خیر. پس اینکه بمن میگوئید من باین کوچکی ادعای بیجا میکنم من گفته شما را قبول ندارم.
1012 آدَمِ خــاکی ز حق آموخت عـــلم تـا بـهـفـتم آســمــان افروخــت علم
آدمِ خاکی یعنی آدم ابوالبشر و یا حضرت آدم. افروخت علم یعنی علم باو پرتو و روشنائی افکند. این آدمی که از خاکی که اینقدر پست است آفریده شده خداوندعلمی باین آدم ( آدم ابوالبشر)آموخت از طریق الهام که در کتابهای آسمانی آمده است که ما علم خودمان را باو آموختیم و بعد از این میگوید ما او را در زمین خلیفه یعنی جانشین خود قرار دادیم. البته کسانی میتوانند ادعا کنند که جانشین خدا هستند که آن علم را آموخته باشند. در اینجا میگوید آنطور علمی آموخت در حالیکه نه درسی بود و نه کتابی و نه معلمی و نه مدرسه ای بود. خدا باو الهام کرد و چنان علمی پیدا کرد که تا بروشنائی فلک و آسمان تابیده بود.
1013 نام و نآآموس مَلَک رادر شکست کــوری آنکس که در حق در شک است
مَلک فرشته است .آنکس در مصراع دوم ابلیس فرشته است. مقام انسان خاکی با الهام حق بجائی رسید که نام آزاده فرشتگان را در هم شکست. ناموس یعنی شهرت, معروفیت اتحاد قهر, عزت همه اینها معنی میدهد. در نتیجه آن نام وشهرتیکه این فرشتگان داشتند در هم شکسته شد یعنی خداوند امر کرده بود بآدم خاکی که به فرشتگان علم خود را تعلیم دهد. یعنی معلم فرشتگان شد. خداوند میخواهد قدر و ارزش و منزلت انسان را بگوید که ای انسان خودت را کوچک نشمار زیرا تو همانی هستی که جد تو معلم فرشنگان شد. تو خودت را دست کم نگیر زیرا تو اولاد همان آدم هستی و میتوانستی که بان قدر و منزلت برسی. این شیطان فرشته ای بود که اول اسمش عجازین بود. صدها هزار عبادت خدا کرد و از فرشتگان مقرّب بود ولی وقتیکه امر خدا را اطاعت نکرد و سرپیچی کرد از مقام خودش رانده شد و اسمش هم تغیر پیدا کرد به ابلیس و شیطان.
1014 زاهـدِ چــنـدیــن هـزاران ساله را پوز بــنــدی سـاخـت آن گوســا له را
زاهد چندین هزار ساله اشاره است بابلیس. پوزبند در اینجا اشاره به چیزیست که شبکه شبکه است و از حصیر ویا چیزهای دیگر درست شده و آن را به دهان و بینی گوساله میبندند که نتواند شیر مادرش را بیش از اندازه بخورد. میگوید خداوند هم این شیطانیکه شیر حکمت خدا را صدها هزار سال میخورد و حالا از امر خداوند سر پیچی کرد و خداوند پوزبندی باو زد که دیگر نتواند شیر حکمت را بخورد و بهره مند شود.
1015 تا نـدانـد شـیـر عــلــمِ دیـن کشید تـا نــگـــردد گِــردِ آن قصـــر مشـیـد
کشید یعنی سرکشیدن و در کشیدن. قصر یعنی آن بارگاه بلند بالا و عظیم ومنظور بارگاه خداوند و مشید یعنی استوار و پا برجا و محکم. باو پوزبندی داد تا نداند یعنی تا نتواند که شیر علم الهی را بعد از این بنوشد یعنی نتوانست به دریافت حقایق اسرار الهی بیش از این پی ببرد. نتوانست حتی اطراف آن بارگاه با عظمت و شکوه مند خدا بگردد. رانده شد برای اینکه دیگر شایسته نبود و برای اینکه وقتی خداوند باو امر کرد که من این آدم را آفریدم باو سجده کن گفت این آدم از خاک است و من از نورم و برتر از او هستم و او پست تر است و سجده نمیکنم. با همان نا فرمانی از درگاه خداوندی رانده شد. اصلا این شیطان که میگوئیم یعنی چی؟ شیطان یعنی خود خواه و خود بزرگ بینی و بزرگتر ها را نشناختن و خود را بزرگتر از دیگران دانستن. این شیطانیکه میگوئیم در وجود ماست این کجاست که باید در وجود خودمان پیدا کنیم آن تصور هاست که در وجود ما هست و این سفسته های خود بزرگ بینانه است. ما باید با خواندن مثنوی معنوی این پیامها را درک و ظبت کنیم و بانها عمل هم بکنیم.
1016 عـلـمـهـای اهـلِ حس شد پوز بند تا نــگــیـرد شــیـر زان عـــلمِ بــلــنـد
مولانا همیشه کفته و باز هم میگوید این چبزهائیکه در کتاب است و معلم بما میگوید و در مکتب و مدرسه میخوانیم اینها علمهای حس است. علم حس با علم الهی فرق زیاد دارد. علم الهی علم الهام شده الهی است و علم واقعی آن است. آن کسانیکه مغرور هستند باین علمهای حسّی که آموختند پوزبندی برای آنها میشود که نتوانند شیر علم حکمت الهی را بنوشند. علم بلند یعنی علم های الهامی خداوند. کسانیکه بمدرسه میروند و چند کلاس د رسی میخوانند و آخر سر هم یک دیپلمی بدست میاورند نمیدانند که همه این علمهای یاد گرفته آنها برای اینست که بروند کار کنند و یک لقمه نانی بدست بیاورند و با آن زندگی معمولی خودشان را اداره کنند.ای فارقالتحصیل خودت را گول نزن تو از علم واقعی چیزی نمیدانی. تو باید علمهای احساسی را فرا گیری تا برازهای آفرینش پی ببری. ولی وقتی که میگوئی من همه را میدانم دیگر در ضحنش تا آخر عمرش هست. چون خیال میکند که همه چیز را میداند. این همه چیز را میدانم پوز بند میشود و دیگر آن شیر حکمت الهی را نمیتواند بنوشد.
1017 قطره دل را یـــکــی گـوهر فتاد کان بـدر یــاهــا و گــردونــهــا نـداد
قطره دل یعنی دلِ قطره مانند. دل در برابر عظمت الهی قطره ای بیش نیست. گوهر اینجا گوهر معنویت است ویا استعداد و شایستگی معنویت است. در همه هست باید آن را بیدار کنیم. میگوید دل ما که قطره ای بیش نیست و خداوند مرواریدی باو داده که در هیچ دریائی و در هیچ فلکی نیست. این مروارید که در قلب ما جاداده شده چیست؟ این مروارید حقیقت و معنویت است. حضرت موسی گفت خدایا تو را در کجا ببینم؟ خدا جواب داد در دلهای آدمهای باورمند. دلهائی که خود بینی ها و تکبرها شان شکسته شدند. در دلهای شکسته از خود خواهی و از تکبر. خداوند در جائی دیگر میگوید من در همه عالمی که آفریده ام نمیگنجم ولی در دل یک آدم باور مند میگنجم. این ارزش دل باورمند است. این هم را دست کم نگیرید و آلوده اش نکنید.
1018 چندصورت آخرای صورتپرست جانِ بـی مـعـنـیـت از صورت نرست؟
صورت یعنی ظاهر. جان بی معنی یعنی بدون معنویت. از صورت نرست یعنی ظاهری پیدا نکرد؟ جانی که فقط بظاهر توجه داشته باشد و بمعنی توجه نداشته باشد اصلا جان نیست و بدون معنویت است. مولانا میگوید: ای سطحی نگر وای ظاهر بین ظاهر پرست آخر تا کی میخواهی این پدیده های ظاهری را که در این طبیعت میبینی شیفته آنها بشوی وآنها را قبله خودت بسازی و پرستش بکنی آخر تا کی؟ کی میخواهی دست از این ظاهر طلبی خودت بکشی و بروی بطرف معنویت.
1019 گــر بصـــورت آدمی انسان بُدی احمد و بـوجــهل خـود یــکســان بُدی
صورت دوباره ظاهر است. احمد حضرت محمد است و بوجهل کسی بود که در ابتدای ظهور و صدر اسلام در زمان پیغمبر اسلام بود و نهایت مخالفت را با حضرت محمد میکرد. و هرچه اطرافیان او را نصیحت میکردند گوش نمی کرد. باین دلیل اسم او را پدر جهالت گذاشتند بو یعنی پدر و کوچک شده ابوست و بوجهل یعنی پدر جهالت. میگوید اگر که آدمی بظاهر است ظاهر حضرت محمد و ظاهر ابوجهل هم مثل هم بود. آیا این دوتا یکی هستند؟. اگر بظاهر نگاه کنیم این دو باید یکی باشند. بقول سعدی: چه میان نقش دیوارو میان آدمیّت.
1020 نــقش بــر دیوار مـــثــلِ آدمسـت بنگـر از صــورت چه چیز او کمست
مولانا مثال دیگری میآورد و میگوید برای مثال آن نقشی که روی دیوارکشیده میشود و میگوید این آدم است با این یک آدم واقعی چی کم دارد؟. ممکن است یکی بآنجا بیاید و بایستد و نقاش باو نگاه کند و عین او را نقاش روی دیوار بکشد با تمام جزئیّات. حالا پرسش پیش میآید که این نقش روی دیوار با خود آدم چه قرقی دارند. در بیت بعد پاسخ میدهد.
1021 جـان کـمست آنصـورتِ با تاب را رَو بِــجــُو آن گـوهـــرِ کـــم یاب را
آن چیزی که کم دارد آن ظاهر که خیلی هم خوب نقاشی شده تابش و جلا دارد و میدرخشد و با حال است این فقط جان ندارد. تو برو دنبال آن جان کمیاب و گوهر معنویت را پیدا کن.
1022 شد سر شیران عالم جــمــله پَست چون ســگ اصحــحاب را دادند دست
آن چند نفری که در قرون بسیار گذشته از یک امپراطوریکه خدا پرست نبودو خدا پرستها را میکشت از ترس اینکه کشته نشوند از شهر بکوه ها پناه بردند و غاری پیدا کردند و در آن غار پنهان شدند و این غار را میگویند غار اصحاب کهو. اصحاب یعنی یاران. وقتی میرفتند سگی هم دنبال آنها براه افتاد. این سگی بود که از گله جداشده بود و هرچه کردند او را برگردانند او بر نگشت و بلاخره مجبور شدند که او را بپذیرند. او هم با آنها همراه شد. بجائی رسید که سعدی میگوید:
سگ اصحاب کهوروزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد
وقتی که این سگ با این اصحاب کهو همراه شد وحالت مردمی بخود گرفت آنوقت هرچه سگ و شیر و دیگر حیوانات بودند را سر افکنده کرد. وقتی میگوید برو و آن گوهر کمیاب را پیدا کن میگوید میدانی سگ چکار کرد؟ او گوهر کمیاب را پیدا کرد.
1023 چه زیــانســتش از آن نـقش نفور چونکِ جانش غرق شد در بحــر نور
نفور یعنی نفرت آور. در اسلام مسلمانها معمولا اینطور است که از سگ خوششان نمی آید و او را نجس میدانند و برایشان نفرت انگیز است. حالا اینجا همان سگی هم که رفت دنبال اصحاب کهو او هم سگ بود و حالا چی از سگهای دیگر کم دارد؟ حالا نشسته که کسی از او منفور باشد؟. او خودش در دریای نور غرق شده و گوهرآدمیت را پیدا کرده. زیانی پیدا نکرده که حالا سگ شده و مردم ازش متنفر هستند و از این نا راحت نیست.
1024 وصف صورت نیست اند خامه ها عــالــم و عــادل بــود در نــا مه هــا
صورت ظاهر و خامه قلم است. نامه ها در اینجا نوشته هاست. نوشته هائی که در باره شخصیّهای خوب مینویسند. میگوید قلم نویسندگان وقتی مینویسد روی کاغذ میخواهد در باره شخصیتی با ارزش یک کسی هرچه میخواهد بنویسد. این نامه و نوشته یعنی کتاب. این آدم هرچه میخواهی ازش تعریف بکن. هیچ ارزشی ندارد. ارزش آن هست که در درون و قلب باشد. میگوید این قلم که میخواهد در باره ارزش سخصیت کسی بنویسد هرچه میخواهد بنویسد. ارزش علم و ارزش قلب در درون است. اگر واقعا باطنش عاقل شده بود و عادل بود آنوقت ارزش دارد.
1025 عالم وعادل همــه معنــیست و بس کِش نیابی در مکان و پیش و پس
معنا یعنی معنویت. کِش یعنی که آن را. مکان و پیش و پس یعنی این دنیای خاکی. میگوید عالم بودن و عادل بودن این معنویت است و این معنویت را در این دنیای خاکی نمیتوانی پیدا کنی و در مکانیکه پیش و پس دارد مشگل پیدا میکنی و باید بروی و در دنیای درون پیدا بکنی.
1026 می زند بـر تــن ز سوی لا مکان می نگــنجــد در فلک خورشیدِ جان
خورشید جان آن خورشید نور معنویت خدا وند است. میزند بر تن یعنی تابش پیدا میکند بر جسم ما. از سوی لا مکان یعنی از سوی عالم دیگر. میگوید آن معنویتی که یکی در این دنیا پیدا کند مثل تا بش معنویتیست که از عالم دیگر بر تن وجسم او تابیده شده باشد آن را نمیتوانی در این دنیا پیدا کنی. با ید از جهان معنی بتابد. خورشید جان از جهان معنی ست. این خورشید جان در آسمانها نمی گنجد و مثل خورشید نیست که از نورش من و تو بفهمیم. عظمت دارد و لا مکان است. از اینجا بر میگردد به الهامی که میگفتیم. باید این معنویت الهام شود. برای اینکه بتو الهام شود باید تو خودت را در مسیر این الهام قرار بدهی وگرنه عرفان میگوید این الهام ها همیشه هست. جای دیگر میگوید معنویت دارد مثل دانه های باران میبارد و بر گلهای معنویت در گلستان معرفت میافتد و باید دامنت را پهن بگیری و آن گلها را بگیری. اگر دامنت را جمع کنی که چیزی گیرت نمی آید.
بقیه داستان در دفتر پنجم