929 گــفــت شـیر آری ولــی ربّ العباد نــرد بـــانــی در پـیــش پــای مـا نـهـاد
در اینجا شیربه نخجیران جواب میدهد و میگوید توکلی که شما نخجیران آن قدر روی آن ایستاده اید درست است ولی خداوند برای بالا رفتن زندگی بهترو مقامات عالی تر در زندگی یک نردبانی هم در پیش پای ما قرار داده و بدون نردبان نمیتوان بالای پشت بام برویم واین نردبان وسیله است. ما با این نردبان میتوانیم بجای بالاتری برسیم و از لحاظ معنی هم میتوانیم بالاتر برویم و در هر صورت از وسائل نباید که غافل شد. برای انجام هرکاری در این دنیای خاکی, خداوند علل و اسبابی فراهم کرده و نمیتوا نیم این علل و اسباب را نا دیده بگیریم.
930 پــایه پــایه بـایـد رفـت ســوی بـام هســت جـبـری بودن ایـنجا طَـمعِ خـام
سوی بام منظور رسیدن به مقصد و هدفیست که هرکس در کار خودش تعین میکند و میخواهد بآنجا برسد. در مصراع دوم اینجا یعنی در مرحله حاظرو در جائی که از نظر زمان و مکان قرار داریم. طمع خام داشتن یعنی طمع بیهوده داشتن. و جبری بودن یعنی اینکه هر اتفاقی روی دهد از طرف خداوند است و کسانیکه اندیشه های توکل را بدون کار کردن دارن اینها طرفدار اندیشه جبری هستند. یعنی اگر خداوند قرار است که بما برساند حتما میرساند و اکر هم قرار است که نرساند هرچقدر هم که کار کنی باز هم نمیرساند. این یک نوع جبر است که در طریقت مطرح است که بنام جبر مذمون معروف است یعنی نا پسند. لذا این جبر مذمون باعث میشود که یک شخص کاری نکند و در یک گوشه ای بخزد و بامید این باشد که نعمت خدا برایش فراهم میشود. مولانا میگوید که اکر تو اینطور هستی تو توقع بیهوده داری و برای رسیدن بخواسته و هد ف خودت باید از علل و اسبابی که برایت هست استفاده کنی. بدون این اسبابها به مقصود رسیدن یک آرزوی باطل است و اینها را بیهوده خداوند در اختیار من و شما نگذاشته و حتی استفاده نکردن از این وسائل که در اختیار هست یک نوع کفران نعمت است. حالا در بیت بعدی مولانا از زبان شیر مثالی میزند.
931 پای داری چون کنی خودرا تولنگ دست داری چون کنی پنهان تو چنگ؟
وقتیکه خداوند بتو پای داده است اگر تو راه نروی و خودت را لنگ کنی پس خداوند این پا را برای چه چیز بتو داده؟ برای اینکه تو راه بروی و دست و پنجه هم بتو داده که با آنها کاری بکنی. چرا اینها را پنهان میکنی و ازش استفاده نمیکنی؟ یعنی بکار نگرفتن پا و دست و پنجه و سایر اعضای بدن که خداوند بتو داده. این یک کار معقولی نیست. مراد از دست و پا توجه دادن انسان بسعی و کوشش است. همینکه دستت رامیبینی باید متوجه باشی که باید کار کند و همینطور وقتی پایت را می بینی باید متوجه شوی که باید راه برود.
932 خـواجه چون بـیــلی بدست بنده داد بــی زبــان مــعــلوم شــد او را مـــراد
اینجا خواجه ارباب و بنده آن رعیت است. حالا یک اربابی را تصور کنید که چند کارگر دارد و بیلی بدست یک کارگر میدهد. این عمل خواجه یعنی باید بروی و زمین را بیل بزنی و کار بکنی وگرنه بیخود این بیل را بدستش نداده است و حتی اگر این خواجه حرفی نزند و بدون اینکه بکارگر حرفی بزند معلوم است که مراد و مقصود خواجه بیل زدن زمین است.
933 دست همچون بیل اشارتهای اوست آخِــر انــدیشــی عــبــارتــهای اوســت
آخر اندیشی یعنی عاقبت اندیشی بعبارت دیگر یعنی عقلی که خداوند بتو داده که عاقبت هر کاری را بیاندیشی و پی ببری به نتیجه کاری را که انجام میدهی. کسانیکه اندیشه نکنند میخواهند یک کاری را شروع بدون خرد بکنند و خرد را در آن کار بکار نبندند آنوقت عاقبت اندیش نیستند. وقتی میخواهی بروی و یک کاری را شروع بکنی باید خیلی چیزها را در نظر بگیری. آیا توانائی آن کار را از نظرمادی داری؟ و آیا توانائی این کار را از نظر استعداد و دانشت داری؟ آیا توانائی این کار را از نظر جسمت و بدنت داری؟ و خیلی چیزهای دیگر. در بیت اول وقتی خواجه بیل را بدست کارگرش میدهد این اشاره است باینکه بروزمین را کنده کار کند دیگر لازم نیست که باو حرفی بزند.
934 چون اشارتـهـاش را بـرجـان نهی در وفـــای آن اشـــارت جـــان دهــــی
935 بس اشــارتــهــای اســرارت دهد بـــار بــردارد ز تــو کـــا رت دهــــد
در بیت اول کلمه جان نهی یعنی با دل و جان اشارتهای اورا انجام دهی. در بیت دوم بار بردارد یعنی این بار زحمت و مشقت و تکالیف مشگل کار را کم کم از دوشت بر میدارد. کارت دهد یعنی تو را بمقام رهبری میرساند که تو بتوانی دیگران را هدایت بکنی. با اینطرتیب مولانا میگوید حق تعالی بپاداش این سعی و تلاش و اطاعت از دستورات که اشاراتش را درک میکنی و با دل و جان انجام میدهی و بدنبالش میروی بتو پاداشت میدهد. پاداش تو اینست که تو را به اسرار آفرینش خودش آشنا میکند و تو را بمرحله کشف و شهود میرساند. یعنی دلت یک چیزی را کشف میکند بدون اینکه دست و پائی بزنی و یا در کتابی بخوانی و چشم دلت مشاهده میکند و بسیاری از چیزها را برای تو روشن میکند. حتی کسانیکه در عرفان و طریقت پیشروی میکنند بجائی میرسند که بار عبادت هم از دوششان برداشته میشود. یعنی بمقامی میرسد که دیگر عبادت هم از او ساقط میشود. ما مردم خیال میکنیم که عبادت یعنی نماز و روزه و حج و امثالهم. مهمترین وبالا ترین مرتبه عبادت شناخت حقیقت و معرفت پیدا کردن بخداونداست. باور پیداکردن به این مبداء است و این عبادت اصلیست. وقتی یک کسی میرود و کار میکند در ضمن این کار کردن بخیلی از چیزها پی میبرد. مثلا باین پی میبرد که چرا خداوند گفته بروید و کار کنید. تنها بدست آوردن روزی نیست. تو وارد یک میدان نبرد زندگی شده ای که در آنجا بسیاری از چیزها بر تو آشکار خواهد شد. آنوقت باورت بیشتر و بیشتر میشود و آنوقت میتوانی با دل و جان این کار را انجام دهی.
936 حــامــلــی محـمـول گردانـد تو را قــابــلــی مــقــبـــول گـــر دانــد تو را
حامل یعنی حمل کننده و محمول یعنی حمل شونده. در مصراع دوم قابل یعنی قبول کننده و مقبول یعنی قبول شونده. میگوید تا وقتیکه بار طاعات و عبادات و تکالیف را بر دوش داری تو حمل کننده این بار و وظایفی هستی که بدوشت گذاشته شده ولی چون بمرحله کشف و شهود و دانائی وآن مقامات بالا و روحانی برسی خداوند تو را سبکبار میکند یعنی از این پس تو یک حمل شونده ای در دست پرورگار. یعنی دیگر کارت در دست خداوند است و زبانت زبان خداوند است بنا بر این تو محمولی. کاری که دست تو میکند کار خداست و هرچه که زبانت میگوید سخن خداست. در این حال از رنج بشریّت و حماس بشریّت رها میشوی. همراه این بشریت مشکلات فراوانی هست و تو از این مشکلات آزاد خواهی شد. همینطور قبول کننده عبارات و اشارات خدا شدی یعنی دستورات خداوند را کاملا قبول کردی و درک کردی و بقول مولانا بجان قبول کردی. وقتیکه اینطورمیشوی آنوقت تو مقبول یعنی پذیرنده خداوند میشوی وقتی مقبول خدا بشوی آنوقت بهرچیزی که میخواهی خواهی رسید.
937 قــابــل امــر ویـــی قــایـل شوی وصل جوئی بعد از آن واصــل شـوی
کلمه قابل یعنی قبول کننده. قابل از قول و سخن یعنی گوینده. قایل شوی یعنی گوینده کلام خدا میشوی. تو آن چیزی که خدا گفته قبول کردی و حالا بدیگران هم تفهیم میکنی و تعلیم میدهی تو قایلی. هرکسی در زندگی دارای هدفی است. یکی دارای هدف معنوی است. و یکی فقط هدف مادی دارد اگر به هدف مادی برسد باز هم تمام عمر متزلزل و پریشان و مضطرب هستی. این پریشانی او اینست که مادیات او از دست نرود و دزدی نشود و او سخت در تلاش نگهداری ثروتش است بنابراین آسایش ندارد. و اما کسی که دنبال هدف معنوی میرود نه تنها هیچ اضطرابی تشویشی و نگرانی در او نیست آرامش هم در اوهست. افزون شدن هم دارد. این باین معنی نیست که شخص کل مادیات را کنار بگذارد و فقط دنبال معنویت برود. او از ماده ساخته شده و بمادیّات احتیاج دارد در حدی که زندگیش را بگذراند.
938 ســعـی شــکرِ نــعــمت قدرت بود جـــبـــر تــو انــکار آن نــعــمت بـــود
قدرتی که خداوند بتو داده که با آن زندگی بکنی و یا کار بکنی این بزرگترین نعمت است مانند دست و پا و چشم وگوش و غیرو اینها قدرتهای جسمی است که بما داده است. کلمه سعی در اول مصراع اول یعنی بکار بردن این نعمتها. این نعمت شکر لازم دارد. خیلی از مردم خیال میکنند اگر دستهای خود را بالا ببرند و با خدای خود بیگویند خدایا شکر میکنم که بمن دست و پا و گوش چشم دادی. این طریق شکر کردن نیست. درعرفان گفته شده که اگر این نعمتها را بطریق سالم بکار ببری آنوقت شکر آن را بجا آورده ای. اگر بازوی توانا داری بقول سعدی یکی را دیدی که بر خاک اوفتاده و تو بلندش کردی تو شکربازوی توانا را بجای آوردی. شکرانه بازوی توانا بگرفتن بازوی نا توان است. شکر باید عملی باشد و نه زبونی. وقتی انسان جبری میشود و میگوید من چه کار بکنم و چه کار نکنم فایده ندارد و خدا هرچه میخواهد میرساند مثل اینستکه او نعمتهای خدا را وازده است. این نعمتهای خداوند را قدر ندانستن و بکار نبردن کفران نعمت است. در عرفان برای شکر سه مرحله وجود دارد که عبارتست ازعلم و حال و عمل. اول باید علم باین پیدا کرد که این نعمت بما داده شده. وقتی که در وجود ما اثری گذاشت یعنی اینکه چقدر مفیده و حال ما و روش ما و اندیشیدن ما را تغیر داد آنوقت این مرحله حال است وقتی که بکار بردیم این عمل است. حالا تازه شکر را بجا آورده ایم. اول باید ما این نعمتها را بفهمیم و بعد باید این نعمت اندیشه ما را عوض کند در راه راست و بعد باید سعی کنیم این نعمتها رابکار ببریم.
939 شـکـر قـدرت قدرتـت افزون کند جــبـر نـعـمت از کــفــت بیرون کـنــد
در بیت قبل گفت شکر بکار گرفتن این قدرتهائیست که خداوند بما داده و حالا در این بیت میگوید بکار گرفتن این قدرت خدادادی که بتو داده شده قدرتت را زیاد میکند در صورتیکه جبری باشی بکار نگرفتن این قدرتها و کار نکردن واپس زدن این قدرت, نفی کردن قدرت خداوند است و باعث میشود که همان قدرت را هم از دست بدهی.
940 جبـر توخُـفـتـن بود در ره مَخُسب تـــا نـبـیــنی آن درو درگــه مَـخُســپ
آن در و درگه یعنی رسیدن بمقصود مطلوب خودت. میگوید ای رونده راه حق و ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی برای اینکه هنوز بآخر نرسیدی و در راه هستی, دست از سعی و کوشش کشیدن مثل کسی میماند که میخواهد بجائی برود و هدفی دارد ولی نرسیده وسط راه بخوابد او قطعا هیچوقت نخواهد رسید. جبر تو در راه بمقصود خوابیدن است و تا تو درگاه حقیقت را ندیدی و تا واقعا آنچنان که هست بحقایق آن نعمتهای خداوند و آفرینش او که چگونه است پی نبردی دست از تلاش بکشی مثل اینست که در راه خوابیده ای. جبرتو مثل خوابیدن است در این راه.
941 هـان مخسب ای جبری بی اعتبار جــز بــــزیــرِ آن درخــت مــیــوه دار
هان کلمه هشدار دهنده است مواظب باش. کلمه بی اعتبار در اینجا یعنی عبرت نگرفته و پند نیاموخته و پند نپذیرفته. در مصراع دوم بزیر آن درخت میوه دار در عرفان یعنی انسانهای کامل. انسانهائی که در این راه قدم نهاده اند وبمقاماتی رسیده اند مثل درختان میوه دارند. ودر زیر درختان میوه دار یعنی زندگی را با آنها گذراندن و پای صحبت آنها نشستن. در این بیت میگوید تنها بزیر درختی بخواب که میوه ای داشته باشد ای کسیکه در راه جستن حقیقت هستی و پیش از اینکه بحقیت بپیوندی و بِرَسی در میانه راه مخواب و دست از کوشش بر مدار و آرام مگیر. از پیغمبر اسلام نقل میکنند که باصحاب خود گفت هر وقت شما یک درخت بهشت را دیدید زیر آن بنشینید. یکی از اصحاب پرسید یا پیغمبر ما که هنوز به بهشت نرفته ایم و چگونه و کجا درخت بهشت را پیدا کنیم؟ در جواب پیغمبر گفت درخت بهشتی دانشمندانند. هروقت دانشمندی را دیدید او را رها نکنید و زیر سایه او باشید و پای صحبت او بنشینید. آنها میوه معنویت و دانش و عرفان دارند و بالخره میوه درخت میافتد و اکر شما زیر آن درخت باشید میوه های آن درخت بشما میرسد.
942 تا که شاخ افشان کند هرلحظه باد بــر سر خــفــته بـریــزد نــقــل و زاد
شاخ افشان کردن یعنی شاخه درخت را تکان دادن تا میوه هایش بریزد. نُقل یعنی شیرینی وزاد از زاد و توشه است و توشه غذای در راه یک مسافر. در اینجا شیرینی و زاد و توشه اشاره است به معرفت و عرفان شناسی و خداشناسی. میگوید اگر که بخواهی بخوابی تحت انسان کامل و زیر درخت بهشتی بخواب. تا باد یعنی باد اراده و مشیّت الهی این درخت را تکان بدهد و باندیشه این انسان کامل بگذراند تا آنچیزی را که میبیند شما را هم بی بهره نگذارد. توجه ایکه این انسان کامل هم بدون مشیّت الهی کاری نمیکند و همیشه نور خداوند راهنمای اوست. این باد اراده الهی شاخه های قلب وروح این عالام و دانشمند را تکان بدهد و بر سر توکه تنبلی و کار نکردی میوه های معرفت وبر سرت نثار بکند.
943 جــبــر خفتن در مــیــان ره زنان مـرغ بـی هــنــگام کــی یــابــد امــان
ره زنان معنی لغویش دزدانند ولی در اینجا اشاره است باینکه مادیات فساد آفرین که راه ما را میبندند. این ذرق و برقهای دنیوی که توجه ما را بخودش میگیرد و چنان ما را بخودش جذب میکند و ما را از راه راست خارج میکند و راه ما را زده است مثل یک راه زن. همین که منحرف شدیم از این راه دیگر تا آخر سر داریم کج میرویم و بیشتر کج میرویم. مهم اینست که از راه راست منحرف نشویم. حتما دزد نباید بیاید و مال و توشه ما را ببرد. میگوید ای جبری خودت را در میان این رهزنان خفته نکن و وقتی که خفته میکنی و انوقت میخواهی بحقیقت برسی مثل مرغ بی هنگامی, مرغ بی هنگام آن خروسی هست که نا بهنگام آواز میخواند. خروس معمولا صحر گاهان ندا در میدهد و آن مسلمانان با صدای این خروس بیدار میشوند و عبادتشان را شروع میکنند. حالا اگر نیمه های شب و یا اول شب که مردم تازه خوابیده اند بخواند این خروس بی هنگام است و میگویند که مزاحمت این خروس بی محل را باید رفع کرد و سرش را برید و این دیگر امان ندارد. وقتی که تو تنبلی و کاهلی و داری از خداوند چیزی میخواهی تو خروس بیمحلی و این مرغ بی محل را بایستی از بین برد. مولانا در یک جای دیگر میگوید:
مرغ بی وقتی سرت باید برید عذر احمق را نمی باید شنید
حالا اگر تو کار نکرده خواسته باشی چیزی را طلب کنی انوقت تو ابلهی. باید سرت را برید و عذرت هم پذیرفته نیست. سرت را باید برید نه اینکه باید سرت را از تنت جدا کرد و باید بتو توجه نکرد و تو را نا دیده گرفت.
944 ور اشــارتــهــاش را بـیـنی زنی مرد پــنــداری و چــون بـیـنـی زنـی
بینی زدن یعنی واپس زدن و رد کردن. باد در دماغ انداختن و بی اعتنائی کردن. در مصراع دوم بینی زنی یعنی تو خوب فکر کنی اینجا جنسیت مرد و زن اصلا مطرح نیست. مثلا میگوید بلند و کوتاه. میگوید وقتی تو دستورها و اشارتهای خداوند را نمی پذیری خیال میکنی که مرد راه حقیقت هستی در حالیکه خوب که دقت میکنی بر عکس آن هستی یعنی آن مرد راه نیستی.
945 اینقدر عــقـلی که داری گــم شــود سَر کـه عـقـل از وی بـپّـرد دُم شــود
اینقدر عقلی یعنی این مختصر عقلی که داری. اگر باشارات حق توجه نکنی و عقل های خداوند را نپذیری این باعث میشود که همین اندازه مختصر عقلی هم که داری از سرت برود و سری که عقل ندارد ارزشش کاهش پیدا کرده و شده مثل دُم.
946 زانـک بی شکری بود شو و شُنار مـی بــرد بـی شکر را در قعر نــا ر
کلمه بی شکری یعنی بی سپاسی و کفران نعمت کردن. شو یعنی نا خجسته و نا مبارک. کلمه شنار بمعنی زشت و ننگ و عار و شوم. قعر نار یعنی در اعماق آتش. دستوراتت را نادیده مگیر و در برابرش بینی مزن. اگر شکر نعمتی را که خداوند بتو داده با کوشش و عملی که میکنی بجا نیاوری این ناسپاسی تو است و این بکار نبستن امکانات خداوند است که بتو ارزانی داشته. این کار تو شو هست یعنی نا خجسته و نا فرخنده است و این شنار است یعنی زشت و شوم وننگ است. خداوند جای این آدم را در اعماق آتش قرار میدهد. این باین معنی نیست که در آن دنیا تو را میسوزاند باین معنیست که در این دنیا تو را با آتش درونت میسوزاند.
947 گـر تـوکـل مــیــکنی در کار کن کسب کن پس تکـیه بر جـــبــار کن
جبار یعنی خداوند مسلط و خداوندیکه حاکم بر این علم خاکی و آسمانها است. میگوید اگر میخواهی توکل بخدا بکنی در کار توکل کن یعنی ضمن کار توکل کن نه بدون کار و در مصراع دوم میگوید کسب کن و برو پی کسب و کارت و پس از آن تکیه بر خداوند کن. سعدی میگوید که شخصی در جنگلی میگذشت و دید که یک روباهی در گوشه ای افتاده و دست وپایش بسته و سخت در مشقت و گرسنگیست. بفکر فرو رفت که این حیوان از کجا غذا میخورد وچگونه زنده است در این فکر بود که دید شیری آمد و یک شغالی بدندان گرفته و در گوشه ای نشست و خورد و یک مقدارش را هم که زیاد آمد گذاشت و رفت. شیر معروف هست که همه طعمه خودش را نمیخورد حتما یک مقدارش را باقی میگذارد حتی اگر کاملا سیر نشده باشد. وقتی روباه مفلس این را دید سینه خیز سینه خیز خودش را باین غذای مانده شیر رسانید و بقیه آن را خورد و سیر شد. وقتی آن شخص این را دید با خود گفت پس من چرا بروم و کار کنم. خدای منهم همان خدای این روباه است و اگر باو رسانید بمن هم خواهد رسانید. رفت و در یک گوشه ای نشست. پس از چند روز دید که خبری نشد و داشت از حال میرفت. آنوقت یک ندائی باو رسید که
برو شیر درّنده باش ای دغـل منم با ز خود رو چو روباه شل
خداوند این قدرت کار کردن را بتو داده این دغلی و حیله گریست که خواسته باشی کار نکنی.
948 جمله با وی بــانگــهـا بر داشـتـند کـان حریصان که سبـب ها کـاشتند
949 صـد هزارانــدرهـزارازمرد وزن پس چــرا مــحــروم مانـدنـد از زَمَن
در بیت اول سبب یعنی وسیله و جمع آن میشود اسباب. در بیت دوم کلمه صد هزاراندر هزار مفهوم عـد دی ندارد یعنی خیلی زیاد. زَمَن یعنی روزگار. همه این نخجیران وقتیکه این سخنان شیر را شنیدند با صدای بلند بشیر گفتند کسانیکه دنبال وسیله میروند و دنبال کار و کوشش میروند و تدبیر معیشت و بدست آوردن معاش و زندگی میخواهند بکنند حریصانی بی توکل و بی ایمان بیش نیستند. اگر فراهم کردن اسباب این علل و عوالم زندگی وکوشش کردن فائیده ای داشت پس چرا ملیونها افراد در این دنیا کوشش کردند و بچیزی هم نرسیدند و نا کام ماندند یعنی از روزگار خیری ندیدند و چرا از این سعی و کوشش بهره ای نبردند. گفته نخجیران اعتراض و خورده گیری بآن شیرِبا این همه قدرت درندگیست. و گفتند ای شیر تو این قدر قوی هستی و پنجه های بزرگ داری و دندانهای تیز داری و تو بایستی که روزیت برسد و لازم نیست که همه این کار ها را نادیده بگیری و تو با این ماهیچه های قوی و دندانهای تیز و پنجه های قدرتمند و خطرناک چراگرسنه هستی و چرا ما باید طعمه تو بشویم تو باید زندگیت خیلی بیشتر از اینها باشد و با اینهمه قدرتیکه داری یک روز اگر غذا بتو نرسد می میری. بنا بر این قدرت داشتن که تو میگوئی شکرش را بجا بیاوریم ببین تو چه قدرتی داری و باز هم محتاج من خرگوش هستی. اینجور دارد یک نوع سفسته میکند. سفسته در عرفان یعنی طوری کلمات را دنبال هم بیاورند که نتیجه ظاهرا درست ازش بگیرند ولی واقعا نا درست باشد.
950 صــد هــزاران قرن ز آغاز جهان هـمچو اژدرهــا گـشــاده صد دهــان
اژدرها یعنی اژدها. نخجیران ادامه میدهند که از آغاز دنیا تا کنون صد هزاران قرن میگذرد و مردم همه توکل را رها کردند و همه حرص دارند و دهنهایشان را گشوده اند و در حالیکه خودشان را دانا میپندارند و حیله ها میکنند و هیچ کدام بجائی نرسیدند.
951 مــکــر ها کــردند ان دانـا گــروه که ز بن بر کنده شد زان مکر کــوه
دانا گروح یعنی گروح باسطلاح دانایان. این داناین گفتند که چرا ما برویم و کوشش کنیم زیرا خداوند بما میرساند. حیله میکنند و مکر فراوان میکنند و تنبلی میکنند. اینها خودشان را خیلی زیرک تصور میکنند. آن یکی کار میکند و زحمت میکشد ولی برای خودم زحمت نکشیده میرسد. اینها که بخیال خودشان دانایان بودند آنچنان مکر هائی کردند که حتی کوه هارا از جا میکندند و باز هم کارشان بجائی نمیرسد.
953 جُزکه آن قسمت که رفت اندرازل روی نـنــمود از شـکارو از عــمـل
این بظاهر دانایان بجز چیزیکه در اول قسمت آنها شده بود چیز اضافه ای نبردند با اینکه شکار کردند و کار کردند و عمل نمودند. اکر این قسمت است پس من بروم و بجای کار در گوشه ی بنشینم که من قسمتم خواهد رسید. درست است که خداوند در روز ازل قسمتی هم برای من کرده ولی این قسمت همرا دنبالش رفتن و تلاش کردن است. قسمت خودش در خانه نمی آید.
954 جــمــله افـتـادنـد از تـدبـیـرو کار مـاند کـارو حُـکــمــهــای کردگـار
همه در مانده شدند فقط آنچه را که خدا خواست شد. حکم کردگار حکم خداوند است برای اینکه همه کار ها را او میکند.
955 کســب جز نامی مــدان ای نامدار جـهـد جز وهمــی مـپــنـدارای عیار
وهم یعنی خیال و تصور. عیارتغیر یافته عیّار است. عیّاران گروحی بودند در سابق که بانها جوانمردان میگفتند. اینها خیلی قدرتمند بودند و کارشان این بود که میرفتند در هر محلی و ثروتمندان را بزور وادار میکردند و پولشان را میگرفتند و این پولها را میدادند به بیچارکان و فقرا. بنا بر این کلمه کسب یک اسم است چه کسبی فقط یک نام است و واقعا کسبی وجود ندارد. جهد و سعی و کوشش فقط یک پندار است و وهم و تصور باطل است ای جوانمرد.
دنباله این داستان در قسمت سوم