869 این عــجــایـب دیــد آن شــاه یــهــود جز که طنز و جز که انــکارش نبود
انکار یعنی نپذیرفتن. میگوید با وجود اینکه آن شاه یهود آن همه عجایب و شگفتیهارا بچشم دید کاری بجز تذویروانکارو مسخره و ریشخند کردن اطرافیان نکرد.
870 ناصـحــان گـتـفتند از حد مــگزران مرکــب اســتیزه را چـنـدیــن مـران
استیزه همان ستیزه است و یعنی لجاجت و نَبَرد کردن. مرکب حیوانیست که سوار او میشوند. اینجا مرکب استیزه همان نفس اماره است. مشاوران و اطرافیان به شاه گفتند که این همه اسب وحشی نفس اماره ات را باین تند و تیزی نتازان و از کشتن این عیسویان سرف نظر کن.
871 ناصحان را دست بســت و بـنـد کرد ظــلــم را پــیــوند در پـــیــوند کــرد
دست بست یعنی بدستشان زنجیر بست و آنها را بزندان انداخت” بند یعنی زندان”. در مصراع دوم پیوند به پیوند کرد یعنی بدنبال هم. آن شاه در برابر پند و اندرزهای دلسوزانه مشاورانش آنها را بزنجیر کشید و بزندان انداخت و ظلم و ستم را از حد گذراند.
872 بـانـگ آمد کــارچـون ایـنجا رســید پایدار ای شــه کــه قهر ما رسـیـد
پایدار یعنی صبر کن و آماده باش. از بارگاه الهی ندا رسید حالا که کار باینجا رساندی ای شاه بد اندیش صبر کن و آماده باش که عذاب ما در حال آمدن است.
873 بعد از آن آتش چهـل گز بر فروخت حلقه گشت وآن بد عقـبی را بسوخت
کلمه گز و یا زرع یک مقیاس اندازه گیری طول در سابق بود و این زرع یک مترو چهارصدم متر بود. این کلمه چهل و یا هر عددی که در کلام مولانا بیاید مفهوم عددی ندارد. وقتی میخواهد بلندی شعله را بیان کند میگوید چهل زرع و یا چهل گز.میگوید بعد از این ندا شعله های این آتش بلند و بلند شد و بهیجان آمد و حلقه ای وحشتناک زدو این شاه بد عاقبت را احاطه کرد و سوزاند.
874 اصــل آن شــه بـود ز آتــش ابــتـــدا سوی اصل خــویش رفـت او انــتهــا
کلمه اصل یعنی سرشت و نهاد. چونکه در آغاز اصل طبیعت ذات و سرشت آن شاه جهنمی بود اکنون هم که غضب خداوند او را احاطه کرده بود لذا باصل خودش که همان جهنم بود پیوسته شد. جهنم چکار میکند؟ چهنم میسوزاند و این شاه هم مردمان را میسوزانید. حالا حتما لازم نیست که یک جهنمی یک شخص دیگری را بآتش بیاندازد. هر کسی ستمی بکند ظلمی بکند و یا دیگری را بیازارد و تجاوزی بکند در عرفان این اصطلاح در باره اش رعایت میشود که این شخص جهنمی خوی و جهنمی صفت است یعنی زندگیها را میسوزاند. این یک اصلیست در عرفان که هر چیزی باصل خودش باز میگردد. این شاه هم که جهنمی بود بسوی آتش برگشت و سوخت.
877 آنــک بـــودســـت اُمُــهُ الــهــا ویـه هـــاویــــه آمـــد مـــراو را زا ویه
اُم بمعنی مادر است. امـهُ یعنی مادر او. هاویه یکی از اسامی جهنم است. وقتی میگوئیم که امه الهاویه یعنی مثل اینکه او از جهنم زائیده شده باشد و در واقع مادرش جهنم است. زاویه یعنی گوشه و اینجا بمعنی جایگاه است. منظور مولانا اینجا اینست از این سرشت دوذخی بودن این شاه اینستکه هرکسی که مثل اینکه آتش دوزخ مادر اوست یعنی اینکه از آتش و یک جهنم زجر دهنده ای زائیده شده باشد سر انجام بآتش خواهد رفت یعنی هرکس بد کار باشد جایگاهش در گوشه و زاویه جهنم است.
878 مــادر فــرزنــد جــویـان وی اســت اصــلهــا مــر فـرعـهـا را درپـیـست
در پیست یعنی جوینده است. همیشه فرع جویای اصل خودش است چون از اصل خودش جدا شده و میخواهد بآن برگردد. میان بد کاران و آتش قهر غذب خداوند یک ارتباطی هست این بدکاران فرعند و آن آتش اصل. اینها اصلا خودشان بدنبال آن اصل میروند و گرایشی بین آنها و اتش قهر خداوند وجود دارد.در بیت قبل دوزخ مادر بدکاران خوانده شد و در این بیت میگوید دوزخ جوینده فرزند بد خودش است پس بنابر این اگر دوزخ مادر این انسان بد باشد پس بدنبال این انسان بد میباشد. همیشه اصل فرع خودش را میجوید. چون گناه بندگان نشانه قهر الهیست باید که این قهر الهی آنها را بسوی خودش جذب کند. بعنوان مثال این بنده زشتکار نیست که در آتش میسوزد بلکه این آتش است که این بنده زشتکار را بسوی خودش میکشد چرا؟ برای اینکه هردو هم جنس هستند.
879 آب انــدر حوض اگــر زنــدانـیـست باد نَشفَش مــیکــنـد کــاَر کــانیـست
نشف کردن یعنی رطوبت جذب کردن. کاَرکانی (تلفظ میشود کرکانی) یعنی که ارکانیست. ارکانی یعنی آن چهار عنصر که ارکان سازنده طبیعت هستند. آب و باد و خاک و آتش هر یکی یک رکن اساسی سازنده این طبیعت هستند و چیزهائی که از آنها بوجود میاید ارکانیند. مولانا میگوید برای مثال اگر آب در یک حوض محبوس شده و باد آن آب را بخودش میکشد و جذب میکند و با خودش میبرد برای اینکه آن آب هم یکی از عناصر است و یکی از چهارتاست و حالا این باد میوزد و این آب حوض را با خود میبر بآسمان بعد بصورت ابر میاید و میبارد ووقتی بارید توسط رودخانه ها باصل خودش که دریا است بر میگردد.
880 مــی رهــانـد مــی برد تـا مـعــدنش انـدک انـدک تـا نــبــیــنی بــردنش
معدنش یعنی دریا و یا معدن آب. باد آن آب را اززندان حوض رهائی میبخشد و اندک اندک از حبس زندان حوض آزاد میکند و کم کم و با تدریج با خودش میبرد تا تو متوجه نشوی که این باد دارد آب را میبرد.
881 وین نفس جـانـهـای ما را همچنـان انـدک اندک دُزدد از حـــبسِ جــهان
مولانا نتیجه میگیرد که جان ما هم مثل آن آبیست که در حوض است در حوض قالب خاکی و بدن ما. لحظه بلحظه این جان ما را بسوی مرگ دارد پیش میبرد. هر نفسی که ما میکشیم ما را یک خورده بمرگ نزدیکتر میکند و ما متوجه نیستیم که ذره ذره داریم بمرگ نزدیک میشویم. باد و هوا آب را برداشت و برد باصل خودش این نفسها هم وقتی جان ما را میگیرد و میبرد آصل آن کجاست و سرنوشت جان ما چیست؟ اصل جان ما آن حقیقت الهیست که جان جزئی از روح کلی خداوند است و باید بهمان جا بر گردد. اصولا هر جزئی که از اصل خودش جدا شود همیشه سعی او بر اینست که میخواهد باصل خودش بر گردد. این قانون طبیعت و خداست و همیشه حکم فرماست. اگر این جانهائی که از ما جدا میشود و میخواهد باصلش و معدنش که آن ذات الهیست بر گردد قبل از برگشتن باید پاک و منزه شده باشد. اینقدر بین این دنیای خاکی و آن دنیای برین که دنیای برذخ نامیده میشد میماند و رنج میکشد تا پاک و منزه بشود. رنج کشیدنش اینست که روح خودش را در عذاب میبیند پشیمان میشود و توبه میکند و در همین لحظه رحمت خدا باو ناذل میشود. باز بیشتر توبه میکند و باز رحمت خدا باو میرسد. اینقدر در آن عالم برین توبه و ندامت و پشیمانی برایش پیش میاید که از آن طرف رحمت و بخشش باو میرسد تا کاملا پاک میشود
888 چشم هر قـومی بسوئی مـانده است کان طرف یک روزذوقی رانده است
ذوق یعنی طعم و مزه. ذوق رانده یعنی مزه ای چشیده. در بیت قبل باینجا رسیدیم که روی آوردن بندگان بحق و رسیدن به کمال این حدف نهائی آفرینش ا ست همه این انتظار را دارند. صوفیان وعرفا معتقد ند که این بنده در حال کوشش کردن است وآن مبداء دارد کشش میکند. این کوشش و کشش یک طرفه نمیشود. پس کوشش را باید کرد و وقتی کوشش شد آنوقت کشش هم بوجود میاید. حالا اگر کسی طعم و مزه معنویت و معرفت را چشیده باشد قطعا تمایل دارد که بطرف آن هم کشیده شود و این یک امر طبیعیست. هرکسی از هر جائی لذتی ببرد و آن را مطابق طبع خودش ببیند یعنی خوشش بیاید پیوسته چشم دلش متوجه آنجاست و باز میخواهد آن مزه را بچشد.
889 ذوق جنس ازجنس خود باشـد یقین ذوق جــز از کُــلّ خود باشــد بـبـیـن
کلِ مصراع اول یعنی کشش دو چیز یا کشش دو کس همیشه مناسبت کافی با هم دارند. دو چیز که نا مناسب هم هستند بهم کشیده نمیشوند. در مصراع دوم ببین یعنی خوب توجه کن.
890 یــا مــگر آن قــابل جــنســی ُبــوَد چون بـدو پــیوســت جــنس او شــود
قابل جنسی بود یعنی استعداد و قابلیت هم جنس بودن با دیگری را داشت. هم جنسش نیست ولی قابلیت هم جنس شدن را داشته باشد. وقتیکه با دیگری پیوست رفته رفته هر دو هم جنس یکدیگر خوانده شدند
891 همچو آب و نـان که جنس ما نبود گشــت جـنس ما و انــدر مــا فــزود
اندر ما فزود یعنی باعث رشد ما شد. یعنی این سلولهای بدنمان نه جنس آب است و نه جنس نان. حالا چیزهائی که ما میخوریم که جنس بدن ما که نیست. وقتی وارد بدن ما میشود اول هضم میشود وبعد جذب خون میشود وتوسط خون بسلولهای بدن میرسد و در سلولهای بدن یک تحولهائی بوجود میآید و بالاخره تبدیل بسلول بدن میشود.
892 نــقش جــنسیّــت ندارد آب و نـان ز اعــتـبـار آخِــر آنـــرا جــنـس دان
بدنبال بیت قبل شکل ظاهر آب و نان اصلا مثل ظاهر بدن ما نیست و نه آب زنده هست و نه نان و این چه میشود که وقتیکه وارد بدن ما که میشود در نهایت سلولهای زنده ما را میسازند. از اعتبار آخر یعنی آخرین کاری که روی آن انجام میگیرد تبدیل بسلولهای زنده میشود
893 ور ز غــیر جــنس باشد ذوق مـا آن مــگــر مـانــنــد بــاشد جــنـس را
غیر جنس یعنی نا همجنس. میگوید نوع دیگرش اینست که پندارو گمان و تصور این باشد که جنسیت دارند اما ممکن است که هم جنس نباشند و ما خیال میکردیم که هم جنسی هست و گول ظاهر را خوردیم.
894 آنــک مــا نـنـداست باشد عاریت عــاریت بــاقــی نــمــانــد عــا قــبـت
عاریت یعنی چیزی که مال او نیست بامانت گرفته شده باید پس بدهد.این کشش دوتا ناهمجنس ظاهری است و پایدار نمیماند از میان میرود. چون کشش این سببها فقط ظاهری بوده و ظاهرش کشش بنظر میامده و این عاریتیست و باقی نمیماند چون منشا کشش آن ظاهری و دروغین بوده.
895 مــرغ را گــر ذوق آید از صفیر چونکه جـنس خود نـیـابد شــد نفــیر
صفیر آن صدائیست که ظاهرا از یک مرغ بر میاید ولی در واقعیت صدائیست که صیاد تقلید میکند که بتواند آن مرغ را شکار کند. مولانا برای روشن شدن منظورش مثال میاورد و میگوید وقتیکه پرنده صدای صفیر را میشنود تصور میکند که صدای هم جنس خودش است ولی در واقع صدای صیاد است و وقتی بصدا نزدیک میشود متوجه نمیشود که این صدای همجنسش نیست و بدام میافتذ و میخواهد از او فرار کند و نفرت هم پیدا میکند. اگر با شنیدن صدای دروغین جذب شود او بصدای دروغی و عاریتی جذب شده و وقتی متوجه میشوداشتیاقش تبدیل به تنفر میشود. بسیار اتفاق میافتد که دو تا انسان بهم میرسند و خیال میکنند که تجانس فکری و تجانس روحی با یکدیگر دارند. خیلی زود میگذرد که از یکدیگر تنفر پیدا میکنند چون میفهمند که اشتباه کردند و تجانسی ندارند.
896 تــشنه را گـر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گــریزد جـوید آب
میگوید یک تشنه در بیابان بدور که نگاه میکند تصور میکند که بزودی بآب میرسد و با عشق و ذوق بطرف آن میرود ولی هرچه میرود هیچوقت باب نمیرسد چون در حقیقت او سراب دیده است و نه آب.
897 مفلسان گرخوش شوند اززّرقلب لــیک آن رسوا شــود در دارِ ضــرب
زر قلب یعنی سکه تقلبی. اکر کسی به یک شخص محتاج, یک سکه تقلبی بدهد گیرنده در ابتدا بسیار خوشحال میگردد و لی اگر او این سکه را به داربالضرب یعنی محلی که سکه طلا درست میکنند ببرد آنوقت متوجه خواهد شد که سکه او یک سکه مسی است و فقط روی آن را یک لایه طلا زده اند. در اجتماع هم عده ای هستند که از حرفهای نیاندیشیده و شتابزده و بدون تجربه که میشنوند و گوش میکنند و دنبال گویندگان آن حرفها میروند مثل اینکه سکه تقلبی گرفته اند. و وقتیکه آن حرفها را به ببرند در جائیکه اندیشه را امتحان میکنند به آورنده آن اندیشه ها خواهند گفت که این اندیشه ها تقلبیست و شما ها گول خورده اید. پس بهر دستی نباید داد دست و در دست دادن خیلی باید دقت کرد و با کلمه های زیبا و حرفهای فریبنده و بظاهر های زیبا نباید نگاه کرد.
898 تــا زراندودیت از ره نــفــکند تـــا خــیــال کـــژ تــرا چَـه نـفــکــنــد
اندودن یعنی چیزی را روی چیز دیگری مالیدن. زراندود یعنی یک ورقه خیلی نازک زر روی آن مالیده شده. زراندودیت یعنی زراندودی تو را. خیال هم اینجا تصور و گمان است. چَه هم کوچیک شده چاه گمراهی است. در ادب فارسی تا که قبل از کلمه دیگر میاید معنی اخطارو هوشیار دهنده میدهد. مولانا میگوید: مراقب و مواذب باش که سکه تقلبی و زراندود شده تورا فریب ندهد. مواظب باش که پندار وخیال نا درست تو را براه گمراهی نیافکند. ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی بسیارند در این دنیا کسانیکه خودشان را بطلای حرفهای قشنگ می آرایند و با طلا خود را اندود میکنند و میایند در بازار این دنیا برای مرید جمع کردن و فریب دادن و گول زدن. این حرفهای زیبا را که میزنند تا عمق وجودشان نیست همانطور که طلا تا عمق سکه نیست بجای طلا مس است. نبادا که شما فریفته این گندم نماهای جو فروش بشوی.
899 از کــلــیــله باز جوآن قصه را وآنــدر آن قصه طــلــب کن حِصه را
حِصه یعنی بهره و فایده. مولانا بعضی از قصه هائی که بکار میبرد از کتاب کلیله و دمنه گرفته است و همه میدانیم که بیشتر این کتا ب از داستانهائی است که بازیکنان آنها حیوانات هستند. این حیوانات با یک دیگر حرف هم میزنند منتها رنگ معنویت و حقیقت باین داستانها میدهد و در لابلای داستان حرفها و نصیحتهای متعالی خودش را بما گوشزد میکند. او با مهارت خاصی این حیوانات را روبروی یکدیگر قرار میدهد و آنها به بحث و گفتگو میپردازندو خواننده وقتی حرف گروه اول را میخواند حق را باین گروه میدهد و وقتی حرف گروه دوم را میخواند حق را بگروه دوم میدهد و این مطلب را خیلی خوب در داستان بعدی خواهیم دید. پایان این داستان