33.1 حکایت پادشاه یهود دیگرکه درهلاک دین عیسی میکوشید قسمت چهارم

823          رو بآتش کرد شــه کـــای تــنــد خــو            آن جهان ســوزِ طــبــیعی  خــوت کــو؟

طبیعی خوت یعنی آن خوی طبیعی تو. آن شاه یهود عصبای بود و رو بطرف آتش کرد و گفت ای آتش تند خو که همیشه سوزنده بودی چرا آنهائی که در آتش میاندازم نمیسوزانی؟ کجا رفت آن صفت سوزندگی تو.

824          چون نمی ســوزی چه شد خاصیتت؟             یا ز بـــخــتِ مــآ دگــر شد  نــیّــتــت ؟

کلمه چون را باید بحالت سوالی خواند. شاه ادامه داد که چرا نمیسوزانی و کجا رفت آن صفت سوزندگی تو و خاصیت تو چه شد؟ آیا تو خاصیت سوزندگیت را از دست دادی و یا از بخت من است که نمیسوزانی؟ آیا قصد و نیت تو عوض شده که دیگر نخواهی سوزاند؟

825          مــی نـبــخشــائی تــو بر آتش پرست            آنک نَـپـرَســتد ترا  او چون بِــرســت ؟

نَپرستد ترا یعنی نمیپرستد تو را. اما کلمه آتش پرست یعنی پرستار آتش وقتی به پیروان زردشت عوام صفت آتش پرستی میدهند و میگویند آتش پرست هستند این کاملا اشتباه است زردشتیان پرستار آتش بودند و کوشش میکردند که آتش آنها خاموش نشود وگرنه آنها خدا پرست بودند وآنها خدای یگانه دارند بنام اهورامزدا و اهورا مزدا یعنی سرور پاک توانا واو همان خدائیست که ما داریم. حکیم فردوسی هم در شاهنامه این موضوع را کاملا روشن کرده است.  آی آنکه در سوزاندن چابک و چالاک هستی تو حتی کسیراکه از تو پرستاری کرده “آتش پرست” را اگر بآتش بیفتد میسوزانی ولی آنکسانیکه از تو حتی پرستاری هم نکردند نمیسوزانی؟

826          هرگز ای آتش  تـو صــابــر نــیستی            چون نســوزی؟  چیســت قادر نیســتی ؟

چون نسوزی یعنی چرا نمیسوزانی. تو هزگز صبر نداشتی و هیچوقت درنگ نمیکردی و در انجام وظیفه خودت هیچوقت کوتاهی نمیکردی پس حالا چرا نمیسوزانی؟ چه شده آیا قدرت سوزاندنت را از دست داده ای و دیگر قدرت آن را نداری؟.

827          چشم بند است این عجب یا هوش بند            چــون نســـوزد آتـــش افروزِ بــلــنـــد ؟

چشم بند همان چشم بندیست. هوش بند یعنی که عقل و هوش هم نتواند متوجه شود که چه شد. آتش افروز بلند یعنی شعله سر بآسمان کشیده و بلند. حالا شاه دارد با خودش حرف میزند و بخود میگوید آیا این خود داری آتش از سوزاندن یک چشم بندیست؟ و یا جلو عقل و هوش من گرفته شده که من درک نمیکنم؟ که این شعله بلند و نیرومند ی که همه جا را ممکن است بآتش بکشه چگونه ممکن است که این عیسویان را نسوزاند. اینی که میبینم باور کردنی نیست. این مشاهدات شاه بود اینها همه از نظر ظاهراست. اما این آتشی که در این گفتار آمده آتش ریاضت است. هر کسیکه قبول کند آتش ریاضت را آن آتش ریاضت او را میسوزاند و او را ناب و خالص میکند اما اگر کسی باورمند نباشد یا ریاضت را تحمل نمیکند و بسوی آن نمیرود و یا اگر رفت نمیخواهد در قلبش آنرا قبول کند انوقت آن آتش ریاضت او را نخواهد سوزاند و نا خالصیهایش را از اصل او جدا نمیکند.

828          جادوی کــردت کسی؟ یــا سیمیاست؟            یا خـلافِ طبع تو از بــخـت   ماســت ؟

سیمیا یک چیزی بود مثل سهر و جادو ولی با سحر و جادو فرق هم داشت. خیلی قوی تر از سحر و جادو بود نزدیک به کیمیا. برای اینکه کسی بتواند سیمیا گری را یاد بگیرد میبایست رنجهای فراوانی را میکشید. مثلا چله نشینی میکرد روزه ها میگرفت و میگفت یکی از اسامی خداوند میداند و پس از مدتها رنج کشیدن بجائی میرسید که میتوانست دراجسام خاکی این دنیا تصرف کند و آنها را با هم عوظ کند و یا جابجا کند. یک چیزی مثل چشم بندی. خلاف طبع تو یعنی خلاف طبیعت تو و خاصیّت تو. شاه میگفت یا سیمیاگری تو را عوض کرده. یا اینکه این خلاف طبعی که پیدا کردی از بخت بد من است؟

829          گــفـت آتش : مــن هــمانـــم  آتشــم              انــدرا تـــا تــــو  بــبــیــنــی  تابــشــم

آتش جواب شاه را اینطور بیان کرد. گفت من همان آتشم و اگر باور نداری وارد بر من شو وسوزندگی من را تماشا کن.

830          طــبــع من دیگر نگشــت وعنصرم              تــیــغ حــقّـم هــم بــــدســتــوری  بُــرم

عنصر یک صفتیست که هرچه او را کوچک و کوچکتر کنی حتی یک اتم کنی آن خاصیت و حا لتش تغیر نمیکند و عوض نمیشود. در مصراع دوم کلمه دستوری بمعنای یک دستور نیست و خودش یک کلمه است “دستوری” بمعنی اجازه. آتش ادامه میدهد که خون من و طبیعت من عوض نشده و ماهیّت منهم عوض نشده و همان ان که بودم و هستم. اما من یک شمشیر تیزی هستم که در دست خداوندم که بدستورو اجازه خداوند من میبرم. من محکوم امر خداوندم. درست است که خاصیت سوزندگی دارم ولی با اجازه او میسوزانم اگر خدا نخواهد من کسی را نمیسوزانم. اولین فرقه ای از فرقه ها که پییرو این  عقیده بوجود آمد فرقه اشعریه بود. اشعریه طرفداران شخصی بنام ابوالحسن عشعری بودند. وی میگفت کلیه علل و پدیده ها ئی که در دنیا اتفاق میفتد مرتبه دوم است. مرتبه اولش اینست که خدا میخواهد و مرتبه دومش اینکه انجام میشود. اول باید خدا بخواهد بعد آن انجام میگیرد. این عقیده در عرفان گسترش پیدا کرد. آتش بنا به تصمیم واراده خودش سوزنده نیست. آنچه از آتش سر میزند براستی فعل خداست و نه فعل خود آتش در واقع خداوند صفت سوزندگی را باو داده و چون خدا داده هر وقت هم که بخواهد این صفت سوزندگی را از او میگیرد.

831          بر درِ خــرگــه ســگان تـُـرکـمـان              چــاپــلوسی کــرده پــیــــشِ مــیــهــمان

832          ور بخــرگــه بــگــذرد بـیگانه رو              حـمــله بــیــنــد از سـگان شیــرانه  او

در بیت اول خرگه کوچک شده خرگاه است و خرگاه یعنی آن چادر و سراپرده بزرگ. کلمه خر یعنی بزرگ مثل خرمن یعنی مقدار زیاد و بزرگ. خرگوش که گوشش بزرگ است. ترکمانها گروهی از ترکها بودند در آسیای مرکزی و ابتدا چادر نشین بودند. بعد در طول زمان مهاجرت کردند بجاهای مختلف جهان از جمله بایران و شمال گرگان. از اینها نام افراد با کفایتی در طول تاریخ بجای مانده مثل قاجاریه و آق اونلو در ایران حکومت کردند. همه اینها از ترکمان ها هستند. در بیت دوم کلمه بیگانه رو یعنی کسیکه چهره اش شناخته نشده است و بنظر بیگانه میاید. شیرانه یعنی مانند شیر. مولانا مثال میزند و میگوید ترکمانها چادر نشین بودند . سگهای نگهبانی داشتند که دم وردی چادرها مینشستند و افراد داخل جادر را نگهبانی میکردند که یک بیگانه داخل چادر نشود. میگوید اگر که یک مهمانی که اشنا بود و میخواست وارد چادر بشود این سگ نگهبان نه تنها مزاحمش نمیشد بلکه چاپلوسی هم میکرد و دمش را تکان میداد چون با این شخص آشنا بود. اما همین سگ وقتی یک بیگانه را که آن سگ با وی آشنا نبود و میخواست وارد خرگه شود آنچنان باو حمله میکرد مثل یک شیر درنده. در واقعیّت حرفهای آتش است و میگوید من با آهنهائیکه با من بیگانه نیستند کاری ندارم ولی با بیگانه رو کار دارم که باور مند نیستند. اینها صحبتهای آتشی بود که آن شاه خطاکار روشن کرده بود. اما کسانیکه خودشان را دارند در آتش میاندازند باورمند هستند اینها ایمان دارند بعیسویت خودشان به مقام عیسی و بشان عیسی و به عیسی دروغ نمیگویند. مهم نیست که چه پیامبری داشته باشد ولی مهم اینست که بهر پیامبری که ایمان دارد او واقعا در اعماق قلبش بآن رهبرخودش صادق است و ایمان دارد.

833          مـن ز ســگ کـم نیستم در بندگی               کـم ز تُـرکی نیســت حق در زنــدگی

من آتش در بندگی خدا از یک سگ کمتر نیستم و خداوند که کمتر از یک ترکمن نیست بنابراین تمثیل آتش و ترکمان و سگ برای آن ست که سگ میان آشنا و بیگانه فرق میگذارد. از سگ دوتا فعل مخالف انجام میگیرد. یکی دم تکان دادن و یکی هم حمله کردن. آتش هم بدستور, خدا باورمندان حقیقی را نمیسوزاند و حفظ میکند و آن ناباوران را میسوزاند.

834          آتش  طــبــعت اگــر غمگـین کند               سوزش از امــرِ مَــلـیــکِ دیــن  کـنــد

طبعت یعنی طبع تو ذات و سرشت و طبیعت تو. کنایه از احوال درونی توست. مَلیک بمعنی پادشاه است. اما ملیک دین که خداوند است اما دین در اینجا این نیست که دین من چیست و دین تو چیست. دین در عرفان مجموعه قوانینی است که خداوند مقرر فرموده و باین قوانین مسلط است و در اختیار او هستند و بعد بفرمان او عمل میکنند. هر پدیده ای که اتفاق میافتد بعلت برخورد این قوانین طبیعت است و قانون طبیعت است که این و آن پدیده را بوجود میاورد و این دارد بقوانین طبیعت عمل میکند و لذا ملک دین یعنی پادشاه طبیعت میگوید ای انسان اگر آتش طبع تو تو را در سوختن بغم دچار کند و در نتیجه دلت بسوزد بدان که آن سوزش بفرمان خداست. پادشاهی که همه چیزها را آفریده غم هم آفریده اوست. شادی هم آفریده اوست.

835          آتش طــبـــعــت اگر شادی دهــد               انــدر او شــادی  مَــلیــکِ دیــن  نـهـــد

اندرو یعنی در قلب و نهاد او. شادی را باز آن پادشاه طبیعت میگذارد. مولانا در اینجا دو حالت متضاد غم و شادی را مطرح کرده و میگوید هیچ کدام از اینها برخاسته از طبع تو نیست. اگر غمکین و اگر شادی این طبیعت تو نیست و از منشا درون و قلب تو بر نخواسته و ناشی از مشیعت خداوند است. شادیها خاصیّت اصلی و دائمی طبیعتها و عواطف ما نیستند بلکه باین عواطف ما وباین طبیعت ما شادی داده میشود و نه اینکه از اول در وجود گذاشته شده باشد. اینها را خدا بما میدهد. در این ابیات ذهن مولانا از آن اتشی که آن پادشاه روشن کرده بود در کنار بتش متوجه این آتش درونی غم باعث این شد که بکلی از داستان خارج شود و حرفهای خودش را بیان کند. او یعنی خداوند بعلتی که شاید خواننده متوجه نیست غم و شادی داده است. این زحمت و عذابی که از بی ایمانی و ناباوری دارید و یا برعکس آن لذت و شادی که از عشق و محبت و عطوفت در زندگی دارید خداوند در آغاز آفرینش روح شما را با آنها سرشته ولی انسانها باید آنها را پرورش بدهند. و یا باید گفت که خداوند استعداد آنها را باشخاص داده و این اشخاص هستند که باید این استعداد نهفته را بیدار کنند و آن را تحریف نمایند. اگر آدمی بی ایمانی و سرکشی و نا باوری را پرورش بدهد آنوقت احساس عذاب و غم میکند. متوجه نیست که چرا غمگین شده و این بخاطر نا باوری اوست و این ناباوری پشتش را میلرزاند و همیشه او را متذلزل  نگه میدارد و او را همیشه بی اتکا میکند .

836          چونکِ غم بینـی تو استـغفار کن              غـــم بــامــرِ خــا لـق  آمــــد کــار کــن

استغفار یعنی توبه و طلب رحمت کن. در مصراع دوم کارکن یعنی کار آمد و کار آئی موئثر. حالا که اینطور است میگوید وقتی قلبت باندوه وغم دچارشد بدان که تو یک خطائی کردی و یا گناهی کردی برو و توبه کن و آمرزش بخواه این آمرزش خواستن از خداوند فشار غمت را کم و کم میکند و همینکه در درگاه او راز و نیاز میکنی تو را سبک و آرامت میکند. فراموش نکن که تنها با فرمان این آفریننده توست که غم و رنج و عذاب کارکن و موئثر واقع میشود.اگر غمگین شدیم و برویم پهلوی دوستی بنشینیم و تمام کاوسهای خودمان را باو منتقل کنیم و او را هم غمگین کنیم و شرح مصیبت بگوئیم هیچ چیز از غم ما را کم نمیکند. او را هم غمگین کردیم. باید بدانیم که اصل این غم یک در اثر اشکالی بوجود آمده و در اثر یک رفتار نا درستی بوده که نا خواسته کردی و یا خواسته کردی. باید آن را پیداکنی و ریشه یابی کنی. وقتیکه ریشه یابی کردی آنوقت استغفار کن و از خدا بخواه که تو را راحتت کند. باور داشته باشیم که او اینکار را میکند و خداوند آن کاری را که بخواهد بشود حتما بدان که میشود. فقط باید باورمند باشی

837          چون بخواهدعین غـم شادی شود              عـــیــن بـــنـــد پــــای  آ زادی  شــــود

عین یعنی اصل ذات. اگر خدا بخواخد اصل و ذات آن غم شادی میشود و اصل و ذات آن چیزی که پای تو را با زنجیر بسته باعث آزادی بشود. تو حتی میتوانی آزمایشش هم بکنی با ایمان خالص.

838          بـاد و خاک و آب و آتش بنده اند               با  مـن و تـو مرده  با حق زنــده  انــد

وقتیکه این عناصر چهارگانه که خدا بوجود آورده همگی بنده او هستند و فرمان حرکت خودشان را از خدا میگیرند پس بنده خدا هستند و از خدا اطاعت میکنند. این عناصر چهارگانه که همه جهان هستی ما از آنها درست شده در نظر من و تو جان ندارند ولی نسبت بخداوند آنها جان دارند و زنده هستند و مطیع اوامر خداوند هستند. این خیلی مهم ست که این را باور داشته باشیم. حالا وقتیکه قبول کردیم که باور داشته باشیم بنا بر این ,این غم وشادی هم بنده اوست. باید توجه کرد که همه نعمتهائی که در این دنیاست نتیجه فعل خداست پس چون خدا قادر هست و اوست که این صفت را داده است هر وقتهم که بخواهد این صفت را میتواند که بگیرد.

839          پــیشِ حـق آتش هـمـیشه در قیام            همچو عاشق  روزو شب  پیچان مــدام

قیام یعنی برخواست و حاضر بخدمت و آماده. در محضر خداوند آتش همواره در حال ایستاده گیست برای اطاعت امر خداوند است. این آتش بمثال عاشقی هست که روز و شب در حوای معشوقش در تب و تاب است و بخودش می پیچد. عجب تشبیه مناسب و درستی کرده. پیچ و تاب شعله آتش با پیچ و تاب یک عاشق بعلت عشقی که دارد و در دلش هست.

840          سنگ بر آهـن زنی بـیـرون جهد           هــم بِــامـر  حـق  قــدم  بیرون  نــهـــد

سنگ , سنگ آتش زنه است. بیرون جهد یعنی جرقه میجهد. میگوید اگر یک سنگ آتش زنه را به آهن بزنی این مشخص است که جرقه خواهد زد. جرقه هم ممکن است یک جائی را شعله ور کند و بآتش کشد. مولانا از مضمون بیت قبل یک مضمون جدیدی در اینجا آفریده. میگوید که این شعله های عاشق وار گویا در سنگ آتش زنه پنهان شده اند و این کار خداوند است. باید سنگ آتش زنه را به آهن بزنی تا آن آتشی که در سنگ نهفته بیرون آید.

841          آهـن و سنگِ سـتـم  برهــم مزن            کین دو مـیـزایـنـد هـمچون مـردو  زن

آهن اینجا آهن وجود سخت خودش است و آهن نفس اماره است. سنگ ستم این هوا و هوسهائیست که در وجود ما انسانها هست. اگر این حوا وهوسهای ما برخورد کند بان نفس اماره سخت ما آنوقت آتش نهفته در این نفس اماره ما بیرون خواهد آمد. آتش فساد و گناه و ظلم سوزاندن مردم  همان طوری که سنگ آتش زنه وقتی بآهن میخورد.

842          سنـگ وآهن خود سبب آمدولیک            تو بـبـالا تــر نـگـر  ای مـرد  نـــیــک

843          کین سبب را آن سبب آورد پیش            بی سبب کی شد سبب  هرگز ز خویش؟

حالا اینجا میگوید که این سنگ نفس تو سبب و علتی دارد باید بروی و دنبال این علت باشی. کلمه سبب یعنی علت چیزی که باعث یک پدیده میشود. ببالا تر نگر یعنی ورای این نگاه کن که اشاره بخداست و اشاره بعالم الهیست. در بیت بعد کین سبب یا که این سبب یعنی سبب ظاهری. آن سبب یعنی سبب معنوی و حقیقی یعنی خداوند آورد پیش. بی سبب یعنی بدون سبب حقیقی و یا بدون خداوند “سبب که این سبب  سبب ظاهریست” کی سد سبب هرگز ز خویش؟ این سبب ظاهری هرگز از خودش بوجود نمی آید. این سبت ظاهری را آن سبب حقیقی بوجود میاورد. میگوید اگر چه سنگ و آهن سبب ظاهری وجود آتش و شعله هست ولی ای مرد خوب ” ای آدم خوب” تو بمرتبه بالا تر که مرتبه الهیست بنگر. در آن مرتبه فعل خدا را می بینی و همه علل و اسباب را اون خلق میکند و آن سبب واقعی هست و مسبب الا اسباب است. اگر بعالم الهی بنگری میبینی که سبب های ظاهری از خود سبب نمیشوند بلکه خداوند آنها را بصورت سبب در کار و عمل وارد میکند. در بیت دوم این سبب ظاهری را آن سبب حقیقی و معنوی را خداوند پیش میاورد. زیرا بدون سبب حقیقی “بی سبب” هرگز آن سبب ظاهری از خودش پیدا نمیشود. کی شد سبب هرگز زخویش؟ کی شد سبب ظاهری هرگز ز خویش. این یک پرسش انکاریست و جوابش منفی است یعنی هرگز.

844          وان سبب ها کا نبیا را رهبراست           آن سـبب ها زین سبـب ها  بر تر است

وان سببها سببهای معنوی و خدائی هستند. در مصراع بعد “زین سبب ها” یعنی از سببهای ظاهری. مولانا دو گونه سبب را مطرح کرده است یکی سببهای ظاهری و یکی سببهای واقعی و حقیقی. آنچه که در زندگی روز مره ما میگذرد همگی سببهای ظاهریست. ولی هم سبب حقیقی در پشتش است که آن سبب حقیقی و معنوی اراده و خواست خداوندیست که اینها را بوجود میاورد. این سببهائی که اصل است و خدا بوجود میاورد از این سببهای ظاهری خیلی بر تر و بالا تر است. حالا پیامبران “هر پیامبر ” هر پیغمبری که باشد هیچ فرق نمیکند آن سببهای حقیقی را می بینند و درک میکنند ولی بندگان خدا سببهای ظاهری را نگاه میکنند. پیامبران از اول سببهای حقیقی را نگاه میکنند. ولی بندگان باید این سببهای ظاهری را بگیرند و دنبال کنند تا برسند به سببهای واقعئی.

845          این سبب را آن سـبب عامل کند            بـاز گاهی بــی بَر و عــاطـــل  کـــنــد

این سبب یعنی سبب ظاهری. آن سبب  سبب حقیقیست. عامل کند یعنی باعث عملش میشود و کارگر میکند. در بیت دوم  بی بر یعنی بی خاصیّت. عاطل مند یعنی بیهوده و باطل میکند. این سببهای ظاهری را آن سببهای حقیقی کامل میکند و وارد عملشان میکند. یعنی سببهای ظاهری در تصرف و اختیار سببهای حقیقی که خداوند هست میباشند. واین سببهای حقیقی هروقت بخواهد میتواند این سببهای ظاهری را باطل کند.

846         این سبب را مـحـرم آمد  عــقلهـا            وآن ســبـبهـآ  راست  مــحــرم  انبـیــا

این سبب در مصراع اول یعنی سبب ظاهری و در مصراع دوم آن سببها یعنی سببهای حقیقی و خدائی. میگوید عقل ما دارای یک محدوده و حد معینی است و بی نهایت نیست. آیا این چیست که عقل ما این سببهای ظاهری را میشناسد و میبیند. محرم در اینجا یعنی شناسا. ولی سببهای باطنی را فقط پیامبران می بینند و با آنها محرم هستند.

847         این سبب چه بوَد؟ بتازی گو رسَن            انـــدریــنَ چَه ایــن رَسَن  آمـد  بِــفَــن 

چه بُود یعنی چه بود. تازی زبان عربی. رسَن یعنی تناب و چه هم کوچیک شده چاه است. مولانا در این بیت کلمه سبب را معنی کرده. میگوید این سبب همان چیزیست که بعربی بان میگویند رسَن. و ما در فارسی بان میگوئیم یک چیزی مثل ریسمان. کلمه طناب هم فارسی نیست در فارسی میگوئیم ریسمان و حالا اگر ریسمانها را بهم بتابانیم میشود طناب. هرگاه که سببهای ظاهری را بیک طنابی که برای بیرون آور دن آب از چاه بکار میرود گُله گُله به طناب گره بزنیم آیا شما فکر میکنید این طناب است که آب را بالا میاورد؟.

848         گردشِ چـرخـه رَسَن را عـلتست            چرخـه گــردان را ندیدن  زلّـت اسـت

زلت یعنی خطا. میگوید آنچه که آب را از چاه بیرون میاورد آن چرخ گردانیست که یک نفری پشت آن ایستاده و آن چرخ را میگرداند و طناب را از چاه بطرف بالا میاورد و علت اصلی که طناب و آب را از چاه بالا میاورد آن طناب و حتی چرخ هم نیست و علت اصلی آن کسیست که پشت چرخ است و آن را میچرخاند و اگر کسی این حقیقت را متوجه نشود او یک خطا کار است. چرخ گرداندن این دنیا هم یک چرخ گردانی دارد.

849         این رسنـها ی سبب ها در جهان            هـان وهـان زین چرخِ سرگـردان مدان

چرخ سرگردان این فلک گردون است. هان وهان یعنی بهوش باش . میگوید پس علتها و سببهای ظاهری که در این جهان هست ناشی از چرخ و فلک و آسمان و اینها ندان و بکرات شکایت نکن که ای آسمان و ای فلک مرا بد بخت کردی و چه ها کردی. اینها در این فلک گردان خودشان بیچاره تر هستند زیرا سرگردانند. این ستارگان و این افلاک صد برابر از تو بیچاره تر هستند و از آنها ندان و از کسی بدان که این چرخ و فلک را میگرداند بدان. اگر سببهای ظاهری این جهان را بچرخ سرگردان متعلق بدانی تو هم مثل چرخ سرگردان خواهی شد و هیچوقت بحقیقت نخواهی رسید. در جستجوی سبب اصلی باش.

850         تا نمائی صفروسرگردان چوچرخ           تا نســوزی تو ز بی مغـزی چو مَرخ  

 صفر آن صفریست که غربیها بشکل یک دایره کوچولو میگذارند و این داخل آن خالیست. در مصراع دوم مرخ یک چوب درخت خیلی سختی است که در بیابانها پیدا میشود که پیشینیان دو تکه از این چوب را میگرفتند و سر آنها را آنقدر بهم میمالیدند تا این دو تکه چوب آتش را بوجود میاوردند. میگوید مانند چرخ سرگردان نمانی و از بی مغزی و تهی بودن مثل صفر تو خالی نشوی و عاقبت مثل سر چوب مرخ  که  سر نوک آن را خالی کردند که زودتر آتش بگیرد نباش که سرانجام نسوزی.

851         باد آتش مــیشــود از امـــرِ حق              هر دو سـر مـست آمدند از خَمرِ  حق

خَمر یعنی شراب. میگوید باد اگر خدا بخواهد خودش آتش میشود. زیرا هم باد و هم آتش از شراب عشق الاهی هردو مست هستند.

852         آبِ حـــلم و آتشِ خشـــم ای پسر            هم ز حـق بینی  چو بگــشــائی  بصر

ای کسیکه بالغ نشده  باورت و اندیش تو به بلوغ نرسیده گوئی که صد سالت هست باز هم پسری. بصر بمعنی چشم است و منظور چشم دل است. همانگونه که آب و آتش بفرمان خدا هستند ای بی تجربه و ای نیازموده اگر حقیقت بین باشی و چشم دلت را باز بکنی آب حلم و آتش خشم را همه از خداوند می بینی.

بقیه داستان در قسمت پنجم

Loading