28.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت پانزدهم

668           بعـد مـاهی گفت خـلق ای مـهـتـران            از امـیــران کــیست برجایش نشان؟

مهتران جمع مهتر است و مهتر هم یعنی بزرگتر. برجایش یعنی بجای او و یا در مقام او. نشان یعنی بجای نفر قبلی نشانده شده.  بعد از اینکه یک ماه سپری شد جامعه عیسویت عادت کرده بود که یک پیشوائی داشته باشد ولذا مردم جمع شدند و بامیران گفتند بین شما چه کسی را میخواهید جانشین این وزیر از دست رفته بگذارید؟

669           تا بجــای او شــنــا سیـــمـش امــام             دســتو دامــن را بدست او دهــیـــم

امام را باید امیم تلفظ کرد زیرا در دستور زبان اگر در یک کلمه دو تا الف باشد و الف اولی دارای کسره زیر باشد قبل از الف دومی ی میاید ” در تلفظ”. دست رابدست او دهیم یعنی مریدی دست را روی دست مراد خودش میگذارد و باو بیعت میکند. بیعت کردن یعنی کسی را قبول کردن و قبول داشتن. مردم پرسیدند که چه کسی جا نشین مرشد متوفای ماست؟  تا اینکه ما او را بشناسیم و باو بیعت کنیم

670          چونکه شد خورشید وما را کرد داغ             چــاره نـَبــوَد بر مــقــام او چــراغ

چونکه شد یعنی رفت. خورشید اینجا خورشید معرفت و رهبریست. ما را کرد داغ یعنی ما را داغدار کرد و کلمه مقام یعنی جا. مریدان گفتند حالا که این خورشید معرفت از بین ما رفته است ما چاره ای نداریم بجز اینکه یک چراغی بجای او روشن کنیم. منظور آنها این بود که هیچ چراغی نمیتواند جای خورشید را بگیرد.

671          چونکه شد از پیش دیده و صــل یار             نــایـبــی بــایـد از او مــان یـادگار

نایب یعنی جانشین. ازومان یعنی از او برای ما.  اکنون که یار ما از جلو چشم ما نا پدید شده باید نایبی را بجای او بنشانیم. این گوینده این حقیقت است که بدون داشتن مرشد و راهنما رسیدن بحق و حقیقت میسر نیست و باید راهنما داشته باشیم و این رویه و روشیست که همه عرفا و صوفیان بر سر آن توافق دارند.

672          چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب             بوی گل را از که یابیم ؟ از گلاب

گل بگذشت یعنی فصل گل گذشت. میگوید چون فصل گل گذشته و گلشن ما هم دیگر خشک شده و گلی در آن نیست ما بوی گل را ازچه کسی بشنویم؟  قطعا از گلاب. پس این گلاب جانشین گل است در نوید گل. همین طور پس از پیامبران و انسانهای کامل و پس از پیشوایان و رهبران بوی خوش معرفت و دانش را باید از جانشینان آنها طلب کرد.

673          چون خـــدا اندر نیاید  در عـــیــا ن             نا یــب حق اند این پــیغــمــبــران

مولانا بنا بشیوه همیشگی از داستان خارج میشود و تا آخر این قسمت بداستان بر نمیگردد. علت این هم اینکه میخواهد ما را از نصیحتهای خودش بهره مند کند. میگوید نظر باینکه خداوند دیده نمیشود پس پیغمبران نایب او هستند و در میان مردم ما میتوانیم این پیغمبران را ببینیم در حالیکه خدا را نمیتوانیم ببینیم ولی پیام آنها همان پیام خداست و همان گلابی هستند که بوی گل را میدهند و پیام معرفت و معنویت خدا را میاورند. باید توجه داشت که راه نزدیک شدن بخداو تقرب با او از راه آگاه شدن بصفات خداوندیست. یعنی باید صفات خدا را دارا شد تا بتوان بخدا نزدیک شد. اگر میگوئیم که خدا ستارالعیوب است یعنی پوشاننده عیب هاست پس ما هم باید این صفت را یاد بگیریم. و اگر میگوئیم که خداوند بخشنده هست و گناهان را میبخشد پس ما هم باید خطای دوستان را ببخشیم. بدون شناخت این صفات نمیشود که بخدا نزدیک شد. پیغمبر کسیستکه بمعرفت رسیده و صفات الهی را دارا شده و حالا میتواند این صفات را منتقل کند به پیروانش. بعد مولانا میگوید:

674          نه غلط گـفـتم که نــایــب با مَـنـوب             گر دو پنداری  قــبیـح آید نه خوب

منوب یعنی آن کسیکه دارد بجایش نیابت میکند. بعنوان مثال در مورد خدا منوب و پیغمبران خدا نایب هستند . مولانا میگوید در این مورد اینطور نیست و نایب حق و خود حق دوتا نیستند و اگر ما دوتا ببینیم اصلا خطا بوده و کار زشتیست که کردیم و اگرچه که گفتم پیغمبران نایب حق هستند ولی در حقیقت جدا کردن آنها از همدیگر کار درستی نیست و حتی کار خطائیست.

675          نه دو باشد تــا توئی صورت پرست             پیش او یک گشت کز صورت بِرَست

دو باشد یعنی نایب و منوب یعنی پیغمبر و خدا از هم جدا باشند. تا توئی یعنی تا تو باشی. صورت پرست یعنی ظاهر پرست. پیش او یعنی هرکس و یا کسیکه. از صورت برست یعنی از ظاهر خودش را نجات داد.  دنباله بیت قبل میگوید که دوئی و دوگانگی نتیجه ظاهر پرستی و دید مادی است و تا تو صورت پرست هستی نایب و منوب در نظرت یکی نمیشود. ولی کسیکه از علم ظاهر خودش را رهائی بخشیده و بعلم معنی توجه پیدا کرده این نایب و منوب را یکی میداند. تا کید دارد که همه پیغمبران با خدا یکی هستندو همه پیغمبران با خودشان هم یکی هستند. پیامبران هیچ اختلافی با یکدیگر ندارند و این  ما پیروان هستیم که بر سر همدیگر میزنیم.

676         چون بصورت بنگری چشمِ تو دُست             تو بـنـورش در نگر کز چشم رُست

در اینجا صورت بمعنی چهره است. چشم تو دُست یعنی چشم تو دو تا هست. میگوید اگر بصورت نگاه کنی در صورت دو تا چشم می بینی ولی نور این دوتا چشم یکیست و با هم فرقی ندارد و هردو چشم یک کار را انجام میدهند. همین طورمیان پیغمبران وحدت حقیقی بر قرار است اگر چه بر حسب ظاهر بین آنها تنوع وجود دارد اما روحیکه آنها را روشن ومنورمیکند در واقع یکیست. جسمهایشان با هم متفاوت است و ارواحشان با هم یکسان است. انسانهای ظاهر پرست میان حضرت موسی و حضرت عیسی و حضرت محمد و حضرت زرتشت اختلااف میبینند. ولی کسانیکه از ظاهر گذشته اند و بمعنی پیوسته اند همه پیامبران را یکی میدانند.

677         نــور هردو چــشـم نتوان فــرق کرد             چونکِ در نورش نظر انداخت  مرد

مرد در اخر مصراع دوم یعنی انسان و بمرد و یا زن بودن ارتباطی ندارد. میگوید همانگونه که چشم حسی و چشم سرِ ظاهر دوتاست اما نور بینائیش و دیدش یکیست با اینکه دوتا هستند هردو دارند یکی چیز را می بینند. پیغمبران هم همینطور هستند. مولانا میخواهدبگوید که این دو بینی زائیده ظاهر بینیست.

678         ده چــراغ ار حــاظــرآید در مــکان              هر یکی بــاشد بــصــورت غیر آن

679         فرق نــتــوان کــرد نــور هر یکــی              چون بـنـورش روی آری بـی شکی

اگر ده چراغ روشن کنید و در یکجا قرار بدهید و آنها در ظاهر با یکدیگر متفاوت باشند ولی همه آنها روشنی میدهند و شما نمیتوانید نور هریک را از دیگری تشخیص بدهید. و در اینجا اصالت با نور است و تفکیک نورهای این ده چراغ غیر ممکن است. در بین پیامبران هم اصالت بنور خداست و تجلّی بنور پروردگار است و نه باسم ورسم وشکل پیغمبر ها.

680         گر تو صــد سیب وصد آبی بشمری              صد نَـمـاند  یــک شود چون بفشری

آبی بمعنی گلابیست. در یک مثال دیگرمیگوید اگر که صد تا سیب را داشته باشی و صد تا گلابی را بشماری و با فشار دادن آنها آب آنها را بگیری آنوقت آنها همه یکی شده اند و شما نمیتوانید آب سیب بیستم را با آب گلابی چهلم تشخیص بدهید چون حالا اصالت آنهایکیست و آن آب آنها ست.

681         در مـعــانی قسمــت و اعــداد نیست              در مــعـانی  تجــزیه و اَفراد نــیست

اگر از ظاهر بگذری بمعنی میرسی و در معنی آنچیزهائی که در ظاهر هست دیگر وجود ندارد. معانی جمع معنی است یعنی واقعیّتها. کلمه قسمت یعنی تقسیم. میدانیم عداد برای شمردن یک چیزیست و بیان کننده کمیّت چیز هاست واین عداد از واحد ها درست میشود و اگر عددی را در نظر بگیرید این عدد از تعدادی یک ها  درست شده. کلمه تجزیه یعنی جزء بجزء شدن. افراد جمع فرد است.مولانا در اینجا میگوید حقایق و معانی الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست  تا عدد و افراد و فرد و ذوجی داشته باشد. آنچه تقسیم پذیر است ماده است نه معنی. انسان تا هنگامیکه اسیر زندگی مادی هست و اینکه فقط بمادیّات توجه دارد نمیتواند بآن معنی پی ببرد و یگانگی را درک کند. مولانا میگوید که اتحاد و یگانگی در تصوف و عرفان باین معنی است که همه موجودات به وجود حق موجود هستند و جلوه های ظهور یک هستند چون آفریده “یک” هستند اما بنده تا زمانیکه اسیر صورت است حسرت میبیند یعنی و تعدد را می بیند.

682         اتحاد یــار بـــا یاران خــوش اســت              پای معـنی گیرصورت سرکش است

وقتی مولانا صورت و ظاهر را نفی کرد باز میگوید که این صورت سرکشی میکند و نمیگذارد که تو یگانه بین باشی. اینجا میخواهد اصل وحدت وجود را بیان کند. اصل وحدت وجود یکیست. همه بوجود آورده شده یک خداوند اند وهمه ما و همه چیزهای در این دنیا مظهر تجلی او هستیم و یک عارف واقعی وقتیکه اینها را نگاه میکند همه را یکی می بیند و اصل وحدت وجود را میبیند وگرنه ما بت پرست میشویم و هر چیزی برای ما یک بت میشود و بدنبال آنها میرویم. بارها در مثنوی معنوی میگوید اصل و منشاء همه نزاعها وجنگها و ستیزه های ویران گر که در طول تاریخ پیدا شده همه از تعصبات بنیان کن وجود داشته و دارد و همه از صورت “ظاهر” است.

683        صورت ســر کش گـدازان کن برنج              تا ببینی زیــر او وحــدت  چو گــنج

قبلا گفته شد که این صورت و ظاهر سرکشی میکند و نمیگذارد که حقیقت را ببینی پس این صورت سرکش را ذوبش کن با ریاضت. ریاضت در اینجا یعنی تربیت اسب وحشی. نفس وجود انسان هم اسب وحشیست و باید آن را تربیت کرد. وقتی هوس میکند که بمال و یا بناموس دیگری دست بزند. باید با قاطعیت باو گفت نه. و یا اگر هوس میکند دروغ بگوید و یا دروغ شهادت بدهد باز با قاطعیت باید گفت نه.با این شیوه رفتار کردن با نفس و یا نفس اماره آنوقت آن نفس خراب میشود و هر روز کمتر هوسهای غیر لازم و و زیان آور را خواهان میشود و آنوقت تو گنج وحدت را پیدا میکنی.

684        ور تــو نــگــدازی عــنــایــتــهایِ او              خـود گُـــدازد ای دلـــم مـــولای او

عنایت یعنی توجهات خداوندی. مولا هم بمعنی آقا و سروراست و هم بمعنی نوکر و خادم.  میگوید تو با آن ریاضت کشیدنها آن شایستگی را پیدا کردی که حقیقت را درک کنی و ذوب کنی واگر نگذاری آن ظاهر کاملا ذوب شود انوقت خدا بکمکت میاید آنوقت توجه ها ت و عـنایتهای او تو را میگدازد.

             ای دل من چاکر او ای دل من نوکر او           ای خدائی که دل من بنده و چاکرتو               

685        او نَــمـاید هــم بــد لــهــا خویــش را              او بــــدوزد خــــرقـــه درویـــش را

درویش اینجا یعنی صوفی. صوفیان خرقه داشتند و وقتیکه لیاقت آن را پیدا میکردند که بآنها صوفی گفته شود مرشدشان باو جبّه میپوشاند و پس از آن رسما صوفی شناخته میشدند. میگوید خداوند خودش را بدلهائیکه آماده است و زدوده هست از کبر و کینه و طمع و حسد و انتقام و از اینها پاک شده انوقت خدا خودش را در آن دل نشان میدهد و جُبّه آن صوفی را خودش باو میدهد اینجا جبّه یعنی قلبش و خدا قلب او را آماده میکند. یعنی در قلبش متجلّی میشود.

686        منــبسط بــودیـم و یک جوهــر همه            بی سرو بــی پــا بُدیم و آنسر هــمــه

حالا اینجا سیل اندیشه های عرفانی مولانا را باخودش میبرد بدریای وحدت.  منبسط یعنی گسترده و باز. جوهر بمعنی اصل و ذات است. بی سر و بی پا یعنی بی سرو ته و نا محبوب. آنسر یعنی آن عالم برین و عالم معنی. مولانا در سه بیت بعدی عالم خاکی و این تجلی وجود را در این عالم خاکی بعبارت دیگری بیان میکند و میگوید ما پیش از اینکه باین دنیای خاکی قدم بگذاریم در عالمی بودیم گسترده و وسیع و بی حد و عالمی بی سروته و اصلش هم معلوم نبود. لا مکان و لا زمان بود و یک نواختی بود. چه عالم خوبی بود همه چیز روح بود و آرامش و همه باهم یکی بودیم چی شد که وقتی باین عالم خاکی آمدیم همه با هم مخالف شدیم. در عالم وحدت یگانگی آن سر یعنی آن علم روح که دیگر مخالفتی باهم وجود نداشت و صرفا یگانگی بود. پس  این دنیای خاکیست که این اختلافها را بوجود میاورد واین ظاهر بینیست. پس این ظاهر بینی را باید از بین برد. و لا اقل در دل خودمان چنین عالمی که در آن بودیم مجسم و احساس بکنیم.

687          یک گــهر بـودیـم  هـمچون آفتاب            بی گره بـودیـم و صافی همچو آفتاب

گهر یعنی ذات و اصل و کوچک شده گوهر است. گره یعنی آن رده هائی که در آن سنگهای قیمتی و گوهر ها بوجود میآید بآنها میگویند گره. هرچه گره سنگ بیشتر باشد ارزش آن هم پائین تراست. میگوید ما قبل از اینکه باین دنیا بیائیم گوهری بودیم که اصلا گره ای در ما نبود و ما نابِ ناب بودیم و اصل بودیم مثل آب ذلال. مثل آفتابیکه همه جا را فرا گرفته و ناخالصی نداشتیم و نور خالص بودیم.

688          چون بصـــورت آمد آن نور سره            شد عـد د چـون ســایه های کــنــگره

بصورت آمد یعنی آمدیم باین عالم ظاهر و خاکی. سره یعنی خالص. شد عدد یعنی شدیم گرفتار عدد و چند گانگی پیش آمد. کنگره چین هائی هست که بالای دیوار های قصرها و قلعه های قدیمی بود. میگوید از آن زمان که ما نور خالص بودیم و بعد وارد این دنیای کسرت شدیم آنوقت ما مثل این کنگره ها متعدد شدیم. در بعداز ظهر ها آفتاب باین دیوار ها میتابید و وقتی سایه این دیوار بزمین میافتاد این کنگره ها هم با سایه شان در دروی زمین میافتادند و باین ترتیب نور خورشید در مسیر گنکره ها قطه قطعه میشود. نور آفتاب یکی بود و بر همه جا یکجور میتابید ولی گنکره ها آن نور را عدد عدد میکردند.

689          کـنــگره ویـران کنید از مـنجـنیـق           تا رود فــرق از مــیــانِ این فــریـــق

منجنیق دستگاههای فلاکنی بزرگی بود که در جنگها بکار میبردند و با ان سنگ را با آتش پرتاب میکردند بطرف قله های دشمن. فریق جمع فرقه است یعنی فرقه ها. مولانا حالا میگوید بیائید این دیواری که کنگره دارد با این منجنیق خراب کنید و وقتی خراب کردید دیگر سایه باقی نمیماند که کنگره کنگره باشد. آنوقت همه جا یگانگی و وحدت است و همه جا آفتاب وحدت است. بیائید و آن دیوار وجودمان را با آن منجنیق نه گفتن ها و ریاضت کشیدنها خراب کنیم تا آفتاب وحدت و یگانگی را ببینید و این اختلافها از بین برود و ببینیم که همه یکی هستیم و فرقه هارا از بین ببریم و دیگر با هم بستیز و نزاع بر نخیزیم.

690          شرح این را گـفــتـمی من از مری          لیک ترسم  تــا نــلــغـزد  خــا طـری

گفتمی یعنی میگفتم. کلمه مری بمعنی ستیزه است. نلغزد خاطری یعنی ذهن کسی گمراه نشود و اشتباه نرود. میگوید من شرح این بیانات را که میدهم باین مختصر ها نیست و خیلی مفصل است من اگر نمیترسیدم از اینکه حرف مرا نفهمند و بگمراهی کشیده شوند مطالب گفتنی خیلی زیاد داشتم ولی میترسم که خاطری و یا ذهنی بلغزد و براه خطا رود.

691          نُکــتِه ها چون تــیغ پولاداست تیز           گــر نـداری تو ســپــر واپس گـریــز

اینجا سپر کنایه از فهم است و میگوید نکته های دقیق اصل وحدت وجود یک چیز سطحی و ظاهری نیست. ژرفنگری و آمادگی و تعمق و تفکر لازم دارد. نکته هائیست مثل تیغ برنده و بسیار برنده و ممکن است تو را گمراه کند. اگر که این سپر فهم و ادراک را نداری جلو نرو از جلویش برو کنار.

692         پیشِ این المــاس بـی اســپر مــیــا            کــز بــریـــدن تـیـغ را نَـبــوَد حــیــا

الماس هم اینجا نکات دقیق معنویت است و نکات ژرف عرفانی مثل اصل وحدت بزرگ  است. اسپر هم کوچک شده سپر است. در تائید بیت بالا میگوید در برابر این شمشیرتیز الماس مانند اسرار الهی اگر تو فهم ودرکش را نداری جلو نیا زیرا تیغ حیا ندارد و کارش بریدن است و تو را میبرد. اگر بدون استعداد لازم و بدون سعادت هدایت از یک مرشد و بدون عنایت حق اقدام بفهم این حقایق خواسته باشی بکنی  بتو زیان وارد میکند و بهمین دلیل من دیگر نمیگویم.

693         زین سـبب من تـیغ کردم در غلاف           تــا که کژ خـــوانی نخواند بر خِلاف

کژخوانی یعنی کسیکه برعکس بفهمد و درست تعبیر و تفصیل نکند. تیر در غلاف کردن یعنی زبان را در دهان نگه داشتن. میگوید من دیگر نمیگویم و بهمین دلیل من  شمشیر کلامم را درمیان خاموشی فرو بردم و زبانم را در دهان نگه میدارم و از فاش کردن اسرار بیشتر از این امتناع میکنم و دم فرو می بندم  تا کسیکه فهم و درک حرفهای مرا ندارد و صحبتهای مرا طور دیگر تفسیر میکند بیشتر باشتباه نیافتد. مولانا حالا دوباره بداستان برمیگردد

694         آمــدیــم انـدر تــمــامـی  داســتـان            وز وفـــاداریِّ جـــمــعیِ راســــتــان

جمع یعنی آن جمعیت عیسویان. راستان همه آن عیسویان بودند که واقعا راست میگفتند که باین وزیرارادتمند بودند. گرچه گول خورده بودند ولی واقعا ارادت پیدا کرده بودند.

695         کــز پسِ ایـن پیشــوا بــر خا ستند            بــر مـقــامش نا یـبـی  مـیخواســتند

کز پس این پیشوا یعنی بعد از مرگ این پیشوا. دور هم جمع شدند و خواستند بر مقامش یعنی بجای اویک جانشینی میخواستند.

دمباله داستان در قسمت شانزدهم آخرین قسمت

Loading