26.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت سیزدهم

621       ور تــو گــوئی غافلــسـت از جــبـر او          ماه حــق پــنـهان شد انــدر اَبراو

622       هست این را خوش جواب ار بشنوی           بگــذری از کفر و در دین بگروی

او در دو مصراع بیت اول اشاره است به بیت قبلی و استاد که شاگردش را تنبیه میکند و یا تشویق.در مصراع دوم کلمه حق بمعنی حقیقت است. اَبر او یعنی اَبر وجود او و یا وجود اَبر مانند او. در بیت بعدی بگذری از کفر یعنی بگذری از انکار و نپذیرفتن و قبول نکردن. دین در اینجا بمعنی حقیقت است و نه مذهب. ممکن است خواننده مثنوی اعتراز بکند باین مطلب و ایراد بگیرد و بگوید که این مربی و استاد که شاگردش را تنبیه میکند بخواهد مخالف طبیعت کار کند. طبیعت جبر و او دارد شاگردش را تنبیه میکند و او میخواهد مخالف طبیعت کار میکند. و این استاد از جبر خداوند غافل است و نمیداند که خداوند این شاگردش را مجبور کرده که انجام ندهد و نمیداند که ابر وجود استاد باعث شده که خورشید حقیقت دیده نشود. برای اینکه وقتی خورشید پشت ابرپنهان میشود دیگر دیده نمیشود. این استاد هم مثل ابر است که جلو خورشید را گرفته و حقیقت را نمیتواند درک کند. ای خواننده اگر پاسخ مرا از من بشنوی این انکار کردن و نپذیرفتن اینکه تو مختاری را  ازش میگذری و میل پیدا میکنی بسوی حقیقت. و حقیقت اینستکه تو مختار هستی.

623       حسرت و زاری گــهِ بــــیــماریســت           وقت بــیــماری همه بــیــداریـسـت

ای کسیکه داری اعتراز میکنی که چرا من میگویم که انسان مجبور نیست و مختار است هر کاری بدی که میکنی حسرت و زاری میکنی و وقتی بیمار میشوی در حال حسرت بسر میبری مثل اینکه کار بدی کرده باشی. تو کار بدی نکردی فقط بیمار شدی ولی حسرت داری که چرا من بیمار شدم. بیماری تو بسیار بنفع توست وقتی که بیمار میشوی میگوئی از خواب غفلت بیدار شدم و وقتی که بیماری زرد بسراغ تو میاید ضمیر تو را بیدار میکند و وجدان تو بیدار میشود و این بیدار شدن ضمیر باعث میشود که تو حقیقت را درک کنی و از حالت خفته بیرون بیائی. خیلی از چیزها را که در حالت سلامتی بآنها توجه نداشتی حالا درک میکنی. مثلا ناتوانی خودت را در برابر قدرت خداوند خوب احساس میکنی انوقت مینالی در پیشگاه پروردگار که تو را از درد برهاند. بیمارئی که مولانا عنوان میکند ممکن است بیماری جسم باشد و یا روح. تا من و شما بیمار نشویم اصلا سلامتی را درک نمیکنیم. اگر دندان ما درد نگیرد اصلا در تمام عمرمان یادمان نیست که دندانی وجود دارد. بنابراین این دردها بیدار کننده هستند. اینکه میگوید خدایا مرا شفا بده و کمکم کن این ارتباطیست که داریم با خدا میگیریم و اگر شما بیمار نشده بودید که با خدا هیچ ارتباطی نمیداشتید.

624       آن زمان که مــیشـــــوی بــیـــمار تو           میــکنــی از جــرم اســتــغــــفار تو

استغفار از کلمه غفرا ن است یعنی طلب بخشش و آمرزش. استغفار کردن یعنی خواستن آمرزش.وقتی کسی دچار بیماری میشود و ضمیرش هم بیدار میشود سخت از گناهان گذشته اش یاد میکند. نکند من از بین بروم با این گناها ئیکه من کردم و من میدانم آنوقت آمرزش تقاضا میکند و برای بخشش خود رو بدرگاه خدا میاستد و طلب بخشش میکند.  آنقدر انسانها پر از غرور و منم هستند اصلا قبول نمیکنند که گناهی کرده اند که طلب بخشش بکنند و این غرور بآنها اجازه نمیدهد.

625       مــی نَــمــایـد بر تو زشـــتـــیِّ گُــنـه           مــیــکــنی نــیّـــت که باز آیــم بره

نَماید یعنی نشان میدهد و یا نمایش میدهد. باز آیم بره یعنی بیایم براه راست. در وقت بیماری زشتی گناهان تو در نظرت مجسم میشود. حالا تصمیم میگیری با خدای خودت و میگوئی خدایا مرا سلامت کن وسلامتی من را برگردان و منهم از راه غلط خودم بر میگردم و دیگر راه غلط نمیروم. اما این احساساتی که الان دارد از تو سر میزند ناشی از عمل جبریست که قبلا انجام دادی یا ناشی از اختیارت هست. اگر جبر بود که دیگر “خدایا مرا ببخش” ندارد. منظور مولانا اینست که این نشانه اختیار است و خودت را هم براه نادرست رفته میدانی و تعهد میکنی در پیشگاه خدای خودت که دیگر این را نروی.

626       عهد و پیمان میکنی که  بعد از این            جز که طاعــت نَـبــوَدَم کارِ  گزین

کارِ گزین یعنی کاری که انتخاب میکنم و بر میگزینم. از این ببعد با خدای خودت پیمان میبندی که خدایا من را بسوئی ببر که همیشه در راه خدمت تو و طاعت وستایش تو گام بر دارم و کار خلافی نخواهم کرد. مولانا میخواهد بگوید که آیا این عهدو پیمان که با خدای خود میبندی کار یک گنهکاریست که از خود اختیاری ندارد؟ خیر. این کار گنهکاریست که از خود اختیار داشته ولیکن گناه کرده و حالا پشیمان است

627       پس یقین گشت این که بیماری تو را           می بــبــخشــد هوش و بیداری تو را

با این مقدمات یقین کردیم که این بیماری که دارد برایت پیش میاید سبب هوشیاری و بیداری توست و هدیه و این هوشیاری را برای تو ارمغان آورده. یک پیام دیکر هم مولانا دارد که اینقدر وقتی که بیمار میشوید شکوه و شکایت نکنید و جنبه مثبتش را بگیرید و راه خودمان را بگشائیم بسوی خدای خودمان و تصفیه حسابها بکنیم با خدای خودمان و طلب بخششها بکنیم و جنبه مثبتش را بگیریم نه اینکه خدایا چرا درد بمن دادی و بنالیم از این درد. برای اینکه هیچ چیز از طرف خدا بیهوده نیست. خداوندی که آفرینش این کهکشانها را کرده چگونه ممکن است که در باره من و شما یک کار بیهوده بکند.

628       پس بدان این اصل را ای اصل جو            هــر کــرا درد اســت او بُر دست بو

اصل بمعنی حقیقت است. در مصراع دوم : هرکه را درد است یعنی آنچه را که کسی خواهان وطالبش باشد و پیدا نکند برایش دردناک است.  حتما لازم نیست که بدنش گرفتار درد شود. هر چیزی را مطلوبش است و اکر بمطلوب خودش نرسد در عرفان میگویند این زهر است برایش. نتیجه ابیات قبل در این بیت بصورت یک اصل و حقیقت تغیر نا پذیر و بصورت یک قاعده کلی مولانا بیان میکند. میگوید پس ای کسیکه جویای اصل و گوهر حقیقت هستی بدان آن کسی که دارای درد باشد بحقیقت میرسد. این درد کلید درِ وصال است. همان درد کلیدش است. درد باطنی انگیزه و وسیله ایست قوی بر کشف حقایق معنوی و معرفت و معنویت. هر کس که بیمار دل باشد یعنی عاشق باشد پس درد دارد این هم درد عشق است حالا عاشق کسی باشد و یا چیزی و یا عاشق حقیقت و یا معشوق اذلی و خدا باشد هرکسیکه این نوع درد را داشته باشد بیدار تر است بعبارت دیگر مفهوم مصراع دوم اینست که وقتی میگوید “هرکه را در دست  او بر دست بو” بو بردن یعنی اثر و نشانی از حقیقت یافتن.

629       هـــرکه او بـــیــدار تر پُر درد  تر             هـــرکـــه او آگـــاه تر رخ زرد تـر

هرکس در راه حق و حقیقت و معنویت بیدار تر باشد و معرفتش بیشتر باشد دردش بیشتر است. آدمهای بیمعرفت هیچ دردی ندارند و همچنین آنهائی که درک ندارند هم هیچ دردی ندارند و مخالفش اینکه هرکه پردردتر است بیدار تر است. منظور آن درد حقیقت و معنویت. هرکس آگاه تر باشد اندوهش بیشتر است و اگر آگاه نباشد که اصلا نمیداند در پیرامونش چه میگذرد. میخواهد بگوید هرچه آدمی بخداوند و اسرار الهی آگاهتر باشد واز علم وحقایق الهی  پر باشد عشق او سوزانتر است. اینست که فرد جبری اگر واقعا از جباری خداوند خبر داشت غیر از این بود که بود و وضعش را عوض میکرد.

630      گر زجبرش آگــهــی زاریــت کــو؟             بـینـــشِ زنــجــیـرِ جــبّــاریــت  کو؟

این جبری که در مصراع اول آمده همان جباری در مصراع دوم است. باز مولانا بر میگردد باین سخن که آن زاری تو که از اضطرار است و ان ناتوانی که در برابر توانائی خداوند احساس میکنی نشانه آگاهی از جباری حق است و دیدن زنجیر جباری حق است. ما در زنجیر جباری حق گرفتاریم ولی مجبور نیستیم. در زنجیر جباری گیر هستیم یعنی قدرت خداوند مسلط است بر ما. ولی ما آزادیم که بد بکنیم و یا خوب بکنیم. هیچ از قدرت خدا کاسته نمیشود. او جزئی از قدرت خودش را بما داده و حالا ما را نگاه میکند که ببیند چگونه از این قدرتی که بما داده استفاده میکنیم. ” گر زجبرش آگهی” اگر میدانی که او جباره و قدرتمنداست چرا در مقابل مبداء قدرت گردنکشی میکنی و چرا خزوع و خشوع نمیکنی و زاری نمیکنی و چرا نمیدانی که در زنجیر جباری او اسیر هستی. اگر تو براستی از قدرت و تسلط مطلقه خداوند آگاهی داشتی و درکی داشتی پس چرا اظهار خاکساری نمیکنی. تو در دام غرور خودت گرفتاری.

631      بســته در زنجــیر چون شــادی کند             کِــی اســیــر  حــــبس آزادی  کــنــد

کسیکه بزنجیر کشیده شده کاری نمیتواند بکند و نمیتواند که شادی کند. طبیعیست که هرکه در زنجیراسیر باشد زاری میکند. زنجیر جباری هم که هست باید در مقابلش فروتنی کنی. کسی که در زندان افتاده چگونه احساس آزادی میکند. ما هم در عین حالیکه فکر میکنیم که در زنجیر جباری خداوند هستیم یک اختیاری بما داده که بتوانیم کارهایمان را انجام دهیم. برای مثال یک شاگردی را در نظر بگیرید که نزد استاد نقاشی میرود. استاد نقاش یک تصویری باو میدهد که روی کاغذ کشیده شده با تعدادی مداد رنگی  و باو میگوید با هر رنگی که میخواهی این شکل پروانه را رنگ کن بمیل خودت بیک شرط که حق نداری ازمرز شکل پروانه خارج شوی. جباری خداوند هم بهمین نهو است و او جبار استاد نقاش اذل است. آزادی که خداوند داده مثل آزادی درمداد رنگیهائیست که استاد نقاش بشاگردش داده است ولی مرا مراقبت میکند که ااین شاگرد از پیرامون پروانه خارج نشود و این معادل جباری خداوند است. در زندگی هروقت خواستی از خط خارج شوی آنوقت خداوند جباری خودش را نشان میدهد. نشان دادن این جباری را مردم میگویند قضا و قدر. آنوقت اختیار را از شما موقتا میگیرد و میشود قدرت مطلق.

632      ور تــو مــیــبــنی که پایت بسته اند            بر تو ســـرهــنــگانِ شه بــنــشــته اند

633      پس تــو سرهنــگی مکــن با عاجزان            زانکِ نَــبـود طـبع و خوی عاجز ان

سرهنگ بمعنی سرهنگی نیست که در ارتش هست. سرهنگ آن صاحب قدرت و کسی که قدرتش از تو بیشتر است. میگوید ما همه در زنجیر جباری گرفتاریم بنابر این در برابر قدرت او قدرتی نداریم که اگر تو میدانیکه در برابرقدرت او قدرتی نداری پس چرا میخواهی در برابر خدا و بندگان خدا قدرت نمائی بکنی؟ اگر که تو میبینی که پایت را بسته اند ماموران دولت هم آمده اند برت نشسته اند که پایت از این زنجیر باز نشود حالا تو بر مخلوقات عاجزو ناتوان خداوند چرا چیرگی و زورگوئی میکنی؟ تو که خودت نمیتوانی زور بگوئی چرا زور گوئی میکنی؟  وقتی زور گوئی میکنی متوجه نیستی که سرهنگی در بر تو نشسته است. خودت را کاملا فعال ما یشاء میدانی. باید بخود بیائی چون اینطور نیست.

634     چون تـو جبــرِ او نـمــیـبــیــنی مگو            ور همــی بـــیــنی نــشــان دید  کو؟

منظور جبر از دید مولانا ودر کلام مولانا جباری خداوند است. در اینجا میگوید که تو اگر در باطن خودت جباری خدا را نمی بینی پس بیهوده دم میزنی که خداوند قدرت دارد. اگر که تو این را درک کرده بودی اینقدر رفتار متجاوزانه نداشتی. اگر مقام جباری حق را در خودت می بینی که تو اسیر در زنجیر او هستی پس نشان بده که کجاست. اگر خودت رااسیر زنجیر او  و خدا را جبار میبینی پس چرا مردم آذاری میکنی؟ توجه اینکه تمام گفتارو مثلها ی مولانا درس زندگیست که کوشش میکند به خوانندگان خودش تفهیم کند و بیاموزد. عرفان تماما درس زندگیست بویژه عرفان مولانا. هروقت که خواستیم بکسی آزار بدهیم وجدان ما میفهمد که قصد آزار ان شخص را داریم و همچنان میفهمد که داریم بیهوده او را آزار میدهیم. بیاد بیاورید که یک سرهنگی هم بالای سرما هست که قدرتش از ما بیشتر است و بما چشم دوخته و ما را تحت نظر خود دارد.  نکند که خداوند این آزادی ما را از ما بگیرد و قضا و قدر بر ما پیش بیاید.

635     در هــرآن کاریکه  میلسـتت بـــدان             قــدرت خــود را هــمــی بینی عــیان

تو موجودی هستی که در هرکار دنیوی میل داشته باشی بکنی و یا دلت بخواهد که بکنی و آرزوی رسیدن بآن را داشته باشی رسیدن بان را مقدور میدانی برای خودت و قدرت خودت را احساس میکنی هر گز بخودت نمیگوئی که خدایا بمن توفیق بده که من این کار را بکنم. تو موفقیت خودت را از خدا نمیدانی و میگوئی این کار را من کرد .

636     در هـرآنکاریکه میلت نیست وخواست          اندر آن جبری شدی کــیـن از خداست

حالا کاری که میلت نیست که بکنی  و ان کار را نمیکنی انوقت در این کار جبری میشوی و میگوئی خدا نخواست که من این کار را بکنم. این بیت و بیت قبلی در باره جبریان است و میگوید جبریان فعلشان متناقص است. یعنی اعمالشان فرق میکند و همدیگر را نقض میکنندو وضع ثابتی ندارند برای اینکه هر کاری که مطابق میل و شهوت نفسانی باشد با شدت بطرف ان میتازند و خودشان را بآن میرسانند و خودشان را مختار و مطلق میدانند و هیچ قدرت دیگر را در نظر نمی آورند. ولی اگر کاری را نکردند و یا نخواستند که بکنند میگویند خدا نخواست که بکنم. اینجا تو داری با خدای خودت هم دو روئی میکنی و باو داری نفاق میکنی. اگر انسان قادر بر اعمال خودش باشد یعنی اگر انسان جبری باشد در هیچ موردی اصلا کوشش نباید بکند. او در جائی که میخواهد کاری را انجام دهد کوشش را میکند و در جائی که دلش نمیخواهد کوشش نمیکند ولی میگوید خدا نخواست.

642     این سخن پــایــان ندارد لــیک مــا             باز گـــو یـیـم آن تــمــامــی  قــصه را

صحبتهای مولانا در مورد جبر و اختیار بسیار ناتمام ماند و در فصلهای آینده مفصلا در این باره سخنوری مینماید و در بیت فوق خودش هم میگوید این سخن من پایان ندارد ولی من دوباره بقیه آن را در صفحات اینده مشروحا متذکر خواهم شد.

دنباله داستان در قسمت چهاردهم

Loading