25.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت دوازدهم

595          جمله گفتند:  ای  وزیر  انکار نیست           گفتِ  ما  چون  گفتن  اغیار نیست

کلمه انکار یعنی منکر شدن و قبول نکردن. اغیار یعنی بیگانگان و آنهائی که بیگانه از معرفتند. چون وزیر گفته بود که اگرشما مرا باور دارید چرا حرف مرا انکار میکنید بوزیر گفتند چیزیکه ما میگوئیم انکار نیست و ما تو را قبول داریم و اصرار ما برای بیرون آمدن تو از خلوت, بیان یک نیاز است و ما بتو بیان میکنیم که بتو نیازمندیم نه اینکه تو را انکار بکنیم. توجه داشته باشیم که همه صحبتهای عارفانه ایکه این وزیر میگوید از خودش نیست بلکه خرفهای خود مولاناست که دارد بزبان وزیرو این شخصیتیستی ست که آفریده است میگویدو ظریفترین نکات عرفانی را از زبان مکار ترین وزیربیان میکند.

596           اشکِ دیده سـت از فــراق تــو دوان           آه  آهــســت از مــیــانِ  جــــان روان

میان جان یعنی از اعماق وجود ما . میگوید از فراق و دوری تواشک از چشمانمان میبارد و دید ما میگرید و این فریاد آه آه از دوری تواز اعماق جانمان در میاید و بیان کننده اینست که ما بتو نیازمندیم.

597          طـفـل با دایـه نه استــیــزد و لــیــک           گرید او گرچــه نه بد داند نه نیک

استیزه کردن یعنی ستیزه و جنگ و پرخاش کردن. مریدان ادامه میدهند و میگویند ای وزیرحرفهائی که ما با تو میزنیم و التماسی که میکنیم ستیزیدن با تو نیست. یک طفل با دایه خودش لجاجت و ستیزه نمیکند تو دایه ما هستی و از شیر معرفت تو نوشیده ایم و فربه شدیم و باز هم این شیر معرفت تو را احتیاج داریم. وقتیکه یک طفلی گریه میکند این نشان بر ستیزه کردنش با دایه نیست برای اینکه او نه بد را تشخیص میدهد و نه خوب را. بلکه اگر گریه میکند نیاز خودش را نشان میدهد و ما هم داریم نیاز خودمون را بیان میکنیم. 

حالا از این ببعد مولانا گفتاریکه بگونه ای بزبان این وزیر مکار میگذارد که بسیاری از خوانندگان مثنوی اگرتوجه نکنند گیج و گمراه میشوند. او در واقع خودش هست که دارد با خدای خودش مناجات میکند. مناجاتی و رازو نیازی که خود مولانا با خدای خودش میکند این را میگذارد بر زبان این مسیحیان و این همان راز و نیازیست که دارند با این وزیر میکنند یعنی این مسیحیان بجای مولانا و آن وزیر بجای خدا دارند عمل میکنند.

598          ما چو چنگــیـم و تــو زخــمه میزنی           زاری از ما نَی تــو زاری مـیکنی

چنگ یک آلت موسیقی است که این مضراب یا زخمه دارد مضراب یعنی ضربه زدن و زخمه هم یعنی

زخمه زدن به تار های آن. کلمه زاری منظورش گریه نیست و ناله است. توجه اینکه الان مولاناست که دارد باخدا راز و نیاز میکند. ولی ظاهر این بیت اینکه این موسویان هستند که بوزیر میگویند. میگویند ما مثل چنگ هستیم و تا زمانی که چنگ زن نیاید و بآن چنک نزند صدائی از ما بیرون نمیاید ما از خودمان ناله و نوائی نداریم و اگر هم داشته باشیم از ما نیست و از توست. حتی این توئی که این ناله و نوا را بزبان ما میگذاری یعنی همه چیز ما از توست. مولانا با خدای خودش اینطور حرف میزند مثل یک عارف عالی مقامی که خداوند در او تجلی پیدا کرده است. خداوند در مولانا تجلی میکند و وقتیکه تجلی پیدا میکند و خدا در او جلوه میکند میگید هرچه ما میگوئیم ان بازتاب و انعکاس و تائثیریست که تو در ما کرده ای.

599          ما چو نایــیـم و نــوا درمــا  ز تست           ما چو کوهیم و صَدا در ما ز تست

نای اگر نای زن درش ندمد صدائی ازش بیرون نمیآید پس این صدائی که شنیده میشود از نی نیست از نی زن است.  در مصراع دوم کلمه صَدا هماچیزیست که مردم بان صِدا میگویند. درستش صَداست وقتیکه کسی در کوهستانی جلوی یک کوهی میاستد و از خودش صوتی بیرون میدهد این صوت برخورد میکند بکوه و بر میگردد. این صوتی که از شخص بیرون میاید و بکوه برخورد میکند بآن میگویند ندا و آن صوتی که بر میگردد بآن میگویند صَدا. بازتاب و برگشت ندا را صَدا مینامند. میگوید ای خداوند ما همچون نی هستیم که نوای آن نی از توست از ما نیست از نی زن است. ما همچون نی هستیم که آن صَدائی که ازش میاید از توست و از ما نیست.در جائی دیگر مولانا میگوید:

                این جهان کوه هست و فــعلِ ما ندا            بــاز آیــد ایــن نــدا هــــا را صـــدا

اگر جلو کوه بایستید و حرفهای قشنگ بزنید کوه هم حرفهای قشنگ بشما بر میگرداند و اگرحرف زشت بزنید همان حرف زشت را بشما بر میگرداند این بازتاب و صَداست که بگوش شما میخورد. منتها ما آن بازتابیکه در اثر اعمال زندگی ما بما میرسد را نمیتوانیم درک کنیم که ما چه ندائی داده بودیم که صَدای آن باید این باشد. ما چه پنداری کرده بودیم که باز گشتش این شده. در خیلی از مواقع خودخواهی ما یا غفلت ما نمیگذارد که آن رادرست درک کنیم ولی مولانا میگوید حتما این بازتاب بازتاب فعل شماست.

600          ما چو شطرنجیم اندر برد و باخــت           برد و مات ما زتست ای خوش صفات

بردو باخت منظور برد و باخت بازی شطرنج است. مات یعنی باختن در شطرنج و از کلمه موت است بمعنی مردن. مات گذشته مردن است یعنی مرده. میگوید ما همچون شطرنجی هستیم که این برد و ماتی که اتفاق میافتد از بازیگراست و از مهره های شطرنج که نیست. مهره شطرنج که خودش حرکت نمیکنند و این بازیگر است که آنها را حرکت میدهد. این جملاتی که اخیرا مولانا گفت در عرفان فنای افعالی میگویند و این یک اصلیست در عرفان یعنی عارف بجائی میرسد که فعل خودش را بفنا رفته میبیند یعنی کار خودش را محو شده میبیند. یعنی عارف هرکاری را که میکند فکرش اینست که این کارمن نیست این کار و فعل خداوند است. هر کسی نمیتواند این طرز فکر کردن را داشته باشد و باید رسیده باشد بمقامهای بالا. و تا آخر دستش دست خدا باشد و سخنش سخن خدا باشد و کارش کار خدا باشد.

601          ما که باشیم ای تو ما را جـان جـان           تا کـــه مـا بـاشیم با تــو در مــیــان

مولانا خدا را بعضی وقتها جان جان خطاب میکند. در مصراع دوم باشیم با تو در میان یعنی در حضور تو اظهار وجود بکنیم.  میگوید ای کسیکه تو اصل و روح ماهستی ما کی هستیم و چه ارزشی داریم که در برابر تو وجود داشته باشیم باز ما کی باشیم که بخواهیم در برابر و حضور تو ادعای وجود داشتن بکنیم . این وزیر مکار اصلا باینجاها نرسیده که مریدانش چنین حرفهائی باو بزنند. باز فراموش نشود که مولانا از خودش بیخود شده و داستان را رها کرده و در حال و شوق خودش در مقابل خدای خودش مشغول مناجات و گفتن حرفهای خودش است.

602          ما عدمـهــائــیــم و هستی هــای مـا            تو وجود مطــلـــقــی فــا نــی نَــما

نظر باینکه انسان از اول نبوده و بوجود آمده بنابرین انسان از عدم بوجود آمده. منشاء این وجودی که ما داریم از وجود مطلق است که ان وجود خود خداونداست. او وجود مستقل دارد ولی ما وجود مستقل نداریم و جود ما وابسطه بوجود اوست. چنین انسانی با آن هستی زودگذرو نا پایدارش نمیتواند با او باشد مثل سایه است. تا جسمی وجود نداشته باشد که نمیتواند سایه داشته باشد بنابراین سایه وجود حقیقی ندارد ما هم وجود نداریم چون سایه هستیم. ما از این جهت که وجود حقیقی نیستیم اصلا عدم بشمار میرویم و حالا هم که باین دنیا آمده ایم باز هم عدمیم. نه تنها ما عدم هستیم همه زندگی ما هم عدم است. برای اینکه هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا باقی ماندنی نیست و همه چیز و همه کس تمام شدنی و از بین رفتنیست. وجود بی شرط و قید توئی اگرچه نیست نما هستی. یعنی چون خدا را کسی نمیبیند میگوید نیست. ولی در عرفان میگویند ما نیست هست نما هستیم و خداوند هست نیست نماست.

603          ما همه شیــران ولــی شــیرِ عــلــم            حــملـه شــان از باد باشــد دم بــدم

مولانا میگوید ما همه شیریم و همگی رجز میخوانیم که چه قدرتی داریم کی هستیم وچه کرده ایم و ما مثل شیری هستیم ولی شیری هستیم که تصویرش روی علم و یا پرچم است. و هرقت باد بوزد و پرچم در اثر باد بحرکت درآید مثل اینست که شیر روی پرچم دارد دائم حمله میکند.

604          حــمــله شان پیــدا و نا پیداست باد            آنکه نا پــیــداست از مــا گُــم مباد

از ما گُم مباد یعنی از ما جدا مباد. حرکت و جنبش این نقش شیری که روی پرچم نقش بسته نمایان است ولی خودش با اینکه حرکتی ندارد باد آن را بحرکت میاورد. این شیر دیده میشود ولی باد که دیده نمیشود ما هم شیران علم هستیم. تمام حرکت و جنبش ما و افکارو اندیشه ما و همه کارهائی که میکنیم زیر نظر آن آفریننده است و اوست که دارد اینها را ایجاد میکند و لی پیدا نیست در حالیکه ما و اعمال ما پیداست. بعد میگوید آن خدائی که پیدا نیست ما آرزو داریم که از ما دور نبا شد و از ما گم نباشد.

605          بــادِ مــا و بـودِ مـــا از دادِ تُســـت            هستی ما جـمـله  از ایــجــاد تُسـت

باد ما یعنی عقل و روحی که محرک ماست. بود ما یعنی وجود ما. دادِ تُست یعنی عطا و بخشش توست. در مصراع دوم از ایجاد تُست یعنی از بوجود آوردن تُست.  میگوید محرک ما و وجود هستی ما جملگی از دهش و عطا و بخشش توست. اینکه فکر میکنیم وجود داریم وجود ما هم از اراده تست. هستی ما از آفرینش است.

606          لَــذّت هســی نــمــودی نـیـســت را             عاشق خــود کـرده بودی نیست را

آفرینش از نیستی به هستی آوردن است. بنابراین خداوند لذت هستی داد. لذت هستی را نشان داد. میگوید آیا میدانید چرا اینهمه آفریده ها به وجود آمده اند؟ ما اول نیست بودیم و در عالم عدم بودیم. لذت هستی را قبل از اینکه ما را باین دنیا بیاوردبما نشان داد. ما آن لذت هستی را که دیدیم عاشق هستی شدیم و برای رسیدن باین وصال هستی که عاشقش شدیم از عدم پا بعالم وجود گذاشتیم و گرفتار عشق آن اصل مطلقِ خداوند شدیم. این تصوف ابن عربی پیشوای بزرگ عرفان است که مولانا از او گرفته. ابن عربی متعلق بقرن ششم و هفتم است و مولانا متعلق بقرن هشتم. ابن عربی میگوید که این عالم وجود مستقل حقیقی ندارد و همه اش وهم و خیال و تصور و حرف است. وجود حقیقی یک چیز بیش نیست و آن خداونداست و همان وجود یکتاست. فلسفه عرفان اینکه هرحرکتی هر کششی و هر جذبی بر اساس عشق است. عشق مظهر عالم وجود و حدف آفرینش است و عشق قدرت حاکم بر آفریده هاست و همه چیز را از عشق میبیند. حتی میگوید این ذرات در بدن انسان عاشق یکدیگر شده اند که بهم چسبیده اند و بدن شما را درست کرده اند. این عشق است که این جذابیت را درست کرده. این ذرات عناصر هم عشق دارند. اگر عشق نبود این دنیا یخ زده و افسرده بود.

607          لَــذّت اِنــعــام خود را  وا مــــگیر             نُقل و باده جــامِ خود را وا مگــیر

اِنعام نعمت دادن, بخشش و عطاکردن است. اینجا نَقل و باده و جام همه بخششهاست و تمام این چیزهائی که خداوند بما داده و عشق را ایجاد کرده. نَقل در لغت بمعنی مزه شراب است باده و جام هم درشان شراب دارند و وقتی شراب هست نَقل هم باید باشد و همه اینها بخاطر عشق است. میگوید خدایا این را از ما وا مگیر یعنی حالا که دادی از ما واپس نگیر.

608          ور بگیری کیست جـستو جو کند؟             نقش با نقّاش  چون نـیــرو کــنــد

کیست یعنی کی تو را جستوجوکند یعنی کی بازپرسی و جستجوی پرسشی کند؟ نیرو کند یعنی بتواند برابری و یا ستیزه کند. در بیت قبل گفت پروردگارا آن لذت بخشش را از ما وا مگیردر این بیت میگوید اگر اراده کنی و آن را از ما پس بگیری و ما را از این لذتهای بخشش خودت محروم بکنی کی هست که بتو بگوید چرا اینکار را کردی و از تو باز جوئی و باز پرسی بکند؟ نقاش نقش را میکشد حالا این نقش چگونه میتواند با نقاش ستیزه و چون و چرا و برابری کند؟.

609          مــنــگر اندر ما  مکن در ما نـظر            اندر اکــرام و ســخای خــود  نگر

اکرام جمع کرم ها و بزرگواریهاست. سخا جود و صفت بخشش کردن. میگوید ما اصلا نیستیم و اگر یک صورت ظاهری بما دادی این هم از اکرام و سخا وتمندی توست. خدایا باین اعمال و رفتار ما نگاه مکن بلکه به بزرگواری خودت و بخشندگی خودت نگاه کن و اینچیزهای ظاهری هم که داده ای از ما  نگیر.

610          ما نــبــبودیم و تقاضــا مــان نبود             لطف تــو نا گــفـته مـــا می شنود

حرفهای مولانا بعضی وقتها آنقدر بنکات ظریفی میرسد که بیکبار خواندن مفهوم نمیشود. ما نبودیم یعنی ما اصلا وجود نداشتیم. و چون نبودیم تقاضائی هم نداشتیم این هم از گفته این عربیست که مولانا اینجا آورده. تقاضا میتواند دو گونه باشد یکی تقاضای لفظیست که تقاضا کننده بیان میکند بخشنده میشنود و دومی تقاضای بدون لفظ و سخن است این نوع تقاضا را میگویند تقاضای ذاتی و درونی. ما که از اول نبودیم و تقاضائی هم نداشتیم با وجود این، این لطف و بخشش تو تقاضاهای ما را میشنوید و میدانست. و تقاضاهای ما درونی و ذاتی بود و بهمین دلیل تو با لطفی که داشتی آنها را میدانستی و اجابت کردی.

611          نـتقش باشــد پیش نــقّــاش و قــلم             عـاجزو بسته چو کـودک در شکم

عاجز در اول مصراع دوم بمعنی بد بختی و بیچارگی نیست این عاجز ناتوانائی در مقابل توانائی خداوند است. در اینجا آدمی را بنقش تشبیه میکند که نقاش بهر ترتیبی که میخواهد با او عمل کند. رابطه آدمی با خداوند خودش مثل رابطه نقش است با نقاش.

612          پیش قدرت خَــلــقِ جــمــله بارگه            عاجزان چون پیش سوزن کارگه

پیش قدرت یعنی پیش قدرت خداوند. بارگه پیشگاه خداوند است. کارگه در گذشته نه خیلی دیر چوبهای باریکی را میگرفتند و از آن یک دایره درست میکردند و یک طرف این دایره را با پارچه ای محکم میبستند و بعد بانخهای رنگین و بعضی وقتهت ابریشمی روی آن پارچه را گلدوزی میکردند. این دایره چوبی و پارچه ایکه در یک طرف تعبیه کرده بودند میگفتند کارگه. مولانا قدرت خداوند را تشبیه میکند بآن سوزن و یا قلاب گل دوزیئی که روی آن کارگه بکار میرود و دوزنده با این سوزن نقش مثلا یک گل را بوجود میاورد. حالا این این سوزن که نمیتواند در مقابل آن گل دوز مقاومتی بکند و کاملا دراختیار گل دوز است. و حتی آن نقش هم هیچ اختیاری از خودش ندارد که چه گلی باشد و چرنگی.

613          گاه نــقش دیــو و گه  آدم کــــنــد              گـاه نــقش شادی و گــه غم کـند

دیو اینجا یعنی شیطان. خداوند آن نقاش حقیقی هست که گاهی نقش شیطان را میکشد و گاهی هم نقش آدم را میکشد. گاهی غم میاورد و گاهی شادی میاورد.غم و شادی هم عذاب و پاداش خداوند است. تاریکی هست نور هم هست. بیماری هست و سلامتی هم هست گرفتاری هست و شیرینی و لذت هم هست این اَزداد است که زیر بنای آفرینش است. گرسنگی هست و سیری هم هست. تا سیری نباشد که گرسنگی معنائی ندارد و تا تاریکی نیاشد روشنائی هم بی معناست.

614          دَست نَی تا دست جـنـبـاندن بدفع               نطق نَی تا دم زند ازضرّو نفعج

دست جنباندن بدفع یعنی باید دستی داشته باشد که بتواند آن را از خودش دفع کند. ضرّ بمعنی ضرر است   هر نقشی که خداوند در موجودات مینگارد هیچ فردی دستی ندارد که بتواند مانع و جلوی آن را بگیرد هیچ نطق و گفتاری نیست که جرئت و شایستگی دم زدن در مورد سود و زیان نقشهائی که خداوند میافریند داشته باشد. هیچ موجودی نمیتواند در قدرت هستی مطلق مقامی مستقل داشته باشد. کلمه نَی در هردو مصراع یعنی نیست.

615         تو زقــران بــازخـوان تفسیر بیت               گـفــت ایزد ما رمّیتَ اِز رَمیت

مولانا میگوید برای اینکه بهتر درک کنید بروید و تفسیر این بیت را از قران بخوانید. در مصراع دوم: گفت ایزد یعنی خدا میگفت: ما رمّیتَ یعنی تو نیانداختی. از یعنی هرگاه. رَمیت یعنی انداختی. تو نیانداختی هرگاه که انداختی. در جنگ بدر پیغمبر با کفّار, لشگریان محمد خیلی نسبت بکفار کمتر بود و نزدیک بود که مسلمین شکست بخورند. پیغمبر هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و بی اختیار یک مشت ریگ بیا بان را از زمین برداشت و ریخت بطرف لشگریان کفار.  آنها با شتابزدگی بی مانندی پا بفرار گذاشتند و زیر دست و پای اسبان خودشان لگد شدند و بسرعت نا پدید شدند. فورا خداوند بپیغمبر پیام فرستاد که ای محمد فکر نکن که تو انداختی اگر انداختی ما انداختیم. تو نبادا بخودت مغرورشوی چون این کار را تو نکردی و ما کردیم.

616         گر بپرّ انیم تــیــر آن نَی زماست               مــا کـمان و تیراندازش خداست

درست است که ما تیرو کمان را بدست میگیریم و نشانه هم میگیریم و تیر را رها میکنیم ولی ما خود کمان هستیم و ما نیستیم که تیر میندازیم و آن خداوند است که تیر را میاندازد. بنظریک خواننده خالی الذهن میرسد که مولانا یک عارف کاملا جبری است در حالیکه یک عارف کاملا اختیاریست و اصلا جبری نیست. پس اگر جبری نیست پس این حرفهای جبری مانند را چرا میگوید؟ برای اینکه معنی جبر را ما نمیدانیم.

617         این نه جـبـر این معنی جبّاریست               ذکــر جــبّـاری بــرای زاریست

جباری با جبر فرق دارد. جبر یعنی کاری را مجبور باشی بجبر انجام دهی. ولی جباری یعنی قدرت نمائی و تسلط. خواننده های مثنوی در بسیار از جا ها جبر و جباری را با هم اشتباه میکنند. مولانا میگوید انسان اختیار دارد. این چیزی که میگوید حکایت از قدرت خداوند است و جبر نیست که کسی را مجبور کند که کاری را انجام دهد. در اینجا ما آدمها باید بقدرت خداوند پی ببریم وگرنه غرور و خودخواهی ما چنان بر ما چیره میشود که همین باعث بد بختی و بیچارگی خود ما میشود.برای فهمیدن و درک کردن صحبتهای مولانا باید زبان او را بفهمیم و طرز اندیشیدن او را درک کنیم و با طرز گفتار او آشنا باشیم و خودمان زیر بنای لازم را داشته باشیم و پای صحبت مفسران نشسته باشیم تا بتدریج و کم کم و بتریج به کنه مطالب مولانا پی ببیریم.

618        زاری ما شد دلــــیــــلِ اضطــرار               خَجــلــت ما شد دلــیــلِ  اخـتیار

اضطرار بمعنی ناچاریست و زاری هم یعنی ناتوانی. میگوید ناتوانی ما در برابر خداوند اصطراریست و نا چاری. ما نمیتوانیم در برابر خداوند توانا باشیم ولی اختیار داریم زیرا وقتی یک کار بدی که میکنیم خجالت میکشیم. اگر که اختیار نداشتیم که نمیکردیم و خجالت هم نمیکشیدیم. نا توانائی ما در برابر توانائی خداوند یک مسئله هست و اختیار با مسئولیت ما یک مسئله دیگریست. خجلت ما شد دلیل اختیار. در برابرکار بد خجالت میکشیم چون میفهمم که میتوانستم نکنم و اختیار داشتم که نکنیم.

619        گرنبودی اخــتیـاراین شرم چیست             وین دَریغ وخجلت وآزرم چیست

دریغ یعنی افسوس و آزرم یعنی شرم و خجالت کشیدن و حتی یک چیزی بالاتر از شرم است. مولانا میگوید که اگر تو برای انجام عمل زشت اختیار نداشته باشی برای چی تو شرمنده میشوی و اگر تو چاره ای نداشتی که این عمل زشت را انجام دهی که دیگر خجالت و شرم ندارد. و نباید افسوس بخوری که چرا این کار بد را انجام دادم و این شرم و خجالت تو دلیل بر اختیار داشتن توست.

620        زجـراستادان و شاگردان چراست             خاطراز تدبیر ها گردان چـراست

زجر اینجا بمعنی تنبیه است که استاد بشاگردش میکند. خاطر یعنی ذهن واندیشه. گردان در اینجا یعنی عوض شونده. میگوید اگر که اختیار نبود چرا وقتیکه این شاگرد کار خودش را انجام نداده استاد و معلمش او را تنبیه میکند؟ اگر انجام ندادن شاگرد خاست خدا بوده پس دیگر تنبیهی نباید در کار باشد. پس اگر استادش دارد او را تنبیه میکند دلیل بر اینست که میتوانسته است که انجام بدهد و چون انجام ندادن را اختیار کرده لذا حالا تنبیه میشود. اما در ذهن و خاطر شماست که در آینده نزدیک یک کاری را انجام دهید پیش خودتان فکر میکنید که آیا بکنم و یا نکنم و حتی زمانیکه تصمیم میگیرید که این کار را چگونه انجام بدهید ممکن است ساعتی بعد دوباره تصمیم خودتان را عوض کنید. اگر اختیار نبود پس این فکر شما چرا عوض میشود. پس این قابلیت عوض شدن فکر شما بهترین دلیل برداشتن اختیار شماست. و این داشتن اختیار شما ذره ای از قدرت خداوند است که به بشر تحویل شده یعنی واگذار شده و هر وقت که بخواهد میتواند از شما پس بگیرد. وقتی این اختیار را میگیرد میشود تقدیر. تقدیر هم لحظه ایست و زود گذر است برای یک مدت کوتاهی دیگر قدرت خداوند در عمل است و میشود تقدیرولی بطور کلی اصل در زندگی داشتن اختیار است با مسئولیت. دنباله داستان در قسمت سیزدهم

Loading