24.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت یازدهم

578       جمله گفتند  ای حکــیـم رخنه جــو            این فــریــب و این جــفا با ما نگو

رخنه بمعنای شکافیست که در دیواری و یا جائی ایجاد میگردد. و کسیکه این رخنه را ایجاد میکند از بهر پیدا کردن راه خروجیست از دیوارو رخنه جو کسیست که شدیدن در تلاش باشد تا از موقعیت فعلی خودش بیرون رود. این جفا باین معنیست که ما اینقدر خواهان و عاشق تو هستیم و بتوالتماس میکنیم ولی روی تو اثری ندارد. میگوید ای حکیمی که دانشمند و فرزانه بودی وای حکیمی که مشگلهای ما را تابحال میگشودی این کاری که در باره ما میکنی ستم و جفا ست. ما بتو خو گرفتیم و بتو نیاز داریم و ای وزیری که دنبال یک شکافی و یا رخنه ای هستی که خودت را نجات بدهی بیا و خاموشی را رها کن. این کاری که داری بما میکنی اصلا ما فوق قدرت ماست و ما دوری تو را اصلا تحمل نمیتوانیم بکنیم .

579       چــهـار پــا را قدر طاقت بــار نه            بر ضـعیــفــان قدر قوت کــار نه

مریدان باو میگویند که یک چهار پا را بیش از حد خودش بار بارش کنی زیر بار میخوابد ببین که طاقتش چقدر است و بهمان اندازه بار بر پشتش بنه وگرنه نمیتواند بارش را بکشد. ما ضعیفانیم واین کاری که با ما میکنی باعث رنج ماست و اینکه داری میگوئی بروید پی کار خودتان و من را رها کنید این ما فوق طاقت ماست. مولانا با این گفتارهای خودش برای ما پیامهائی دارد و منظورش اینست که هر کسی مسئولیتی که باو داده میشود باید باندازه توانائی اوباشد و این تناسب توانائی جسمی و روحی و اندیشه ای و مسئولیتی که باو داده میشود یک بحث دقیقیست. خداوند هم به پیغمبران خودش توصیه میکند که با پیروان خودشان باندازه فهم و درکشان با آنها صحبت کنید زیرا اکر بالاترصحبت کنید آنها قدرت فهمش را ندارند. در این بیت این را بصورت طاقت آورده است. مسیحیان ادامه میدهند و میگویند که ما هنوز رشد فکری لازم را پیدا نکردیم که خودمان بتنهائی بتوانیم کار خودمان را انجام بدهیم وما هنوز هم محتاج پند و اندرزهای تو هستیم.

580       دانــه هر مـرغ انـدازه وی اســت            طعمه هر مرغ انجــیــری کِیَست

در مصراع دوم اشاره به ضربالمثلیست ودر بین مردم رایج است که آن مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است. زمانی این ضربالمثل گفته میشود که کسی بخواهد کاری بزرگتر از اندازه خودش انجام دهد ولی قدرت انجام آن را نداشته باشد. هر مرغی نمیتواند انجیر بخورد و فقط مرغ انجیر خوار باید انجیر بخورد. در اینجا منظور مولانا از انجیر شیرینیهای معرفت و معنویت است که هر کسی آمادگی ذهنی و یا شایستگی ذهنی آن را ندارد.

581       طفل را گر نان دهی برجای شیر            طفلِ مسکین را ازآن نان مرده گیر

ما طفلانیم که شیر معرفت تو را میخوریم حالا اگریک نوزاد شیرخوار را خواسته باشی بهش محبت کنی و عوض شیر نان باو بدهی مصلما خواهد مرد. او توانائی خوردن نان را ندارد.

582       چونکه دندانـهــا بر آرد بعد ازآن             هم بخود طالب شود آن طفل نان

هم بخود یعنی خود بخود. وقتی که طفل دندان در آورد او خود بخود بطرف نان میرود و آن وقتیست که قادر است نان را حضم کند. افرادی هم که در راه حقیقت و کشف شهود قدم بر میدارند بایستی که موقع این رسیده باشد که بتوانند درک کنند چیزهائی که در راه آنهاست و این غذای معنوی را باید بتوانند حضم کنند و بدلیل اینکه صرفا غذای معنوی است نمیتوان باو داد. خیلی از ما ها هستیم که بدون توجه بقابلیتها و توانائی خودمان دلمان میخواهد نان بخوریم در حالیکه هنوز شیر خواریم. دنبال کارهائی میرویم که آمادگی برای انجام آن را نداریم. خودمان و دیگران را ناراحت میکنیم و زندگیمان را هم بر باد میدهیم. بنابراین اولین کاری که در خود شناسی هست شناختن توانائی های خود شخص است.

583       مرغ پر نا رُسته چون پرّان شود             لـــقــمه هر گـــربه  دران  شــود

پر یعنی پرو بال. نارسته یعنی نروئیده و پر در نیاورده. در این مثال میگوید آن مرغی که هنوز پر در نیاورده است نمیتواند پرواز کند. اگر بخواهد پرواز کند فورا میافتد و شکار گربه میشود و خودش را از بین میبرد. در راه سیر و سلوک و معرفت هم اگر سالک توشه کافی نداشته باشد از پا در میاید و بمقصد نمیرسد

584       چون بَر آرد پــر بـپــرد او بخَود             بی تکــلّـف بی صـفیرِ نیک و بد

وقتی که یک پرنده پر در اورد انوقت خود بخود پرواز میکند. بی تکلف یعنی بدون زحمت. صفیر هم یعنی صدای پرنده هم جنس و بی صفیر یعنی بصفیر هم احتیاجی ندارد. در اینجا صفیر دو نوع است صفیر بد و صفیر خوب. اگر که صفیر از طرف جفتش باشد این صفیر نیک است ولی اگر صفیر تقلید صیّاد باشد این صفیر بد است. میگوید همین که پر وبال درآورد خود بخود بدون هیچ زحمت پرواز میکند. مولانا این مثالهای متعدد را برای ما جهت پند و اندرزمیاورد. در این مثال ما ها هم پرندگانی هستیم که باید صفیر های نیک و بد رااز هم تشخیص بدهیم و بدنبال صفیر بد که ما را بهلاکت میکشاند نرویم.

585      دیو را نطق تو خــاموش مـیـکـند             گوشِ ما را گــفـت تو هُش میکند

مولانا بداستان بر میگردد. دیو یعنی شیطان. گوش در اینجا همه حواس ظاهری را گوش مینامد. گفت تو یعنی سخن تو. هُش میکند یعنی هوشیار کرده و روح و جان میبخشد. مریدان میگویند ای وزیر سخنان تو آنقدرشیرین است که اگر شیطان هم همنشین تو شود سکوت میکند و خاموش میشود و دست از سخنان شیطانی خودش بر میدارد. آنقدر سخنان تو دلپذیرو ارزش مند و خوب است که تمام حواسهای ظاهری ما را تبدیل میکند به حواس باطنی و روح و همه حواسهای ما را  تبدیل میکند به فهم و درک. سخنان تو ما را از حس این جهان خاکی آزاد میکند و بجای این حس ظاهر حس باطن بما میدهد.  این عیسویان بهیچ  وجه این شعور را ندارند که این حرفها را بزنند و تمام حرفهائی که میزنند کلا حرفهای مولاناست که دارد از طرف عیسویان میگوید

586      گوش ماهوش است چون گویا توئی            خِشک ما بحرست چون دریا توئی

گوش همان حواس دنیوی و ظاهر است. هوش یعنی همان حواس باطنی و روح. خشک اشاره باین دنیای مادیست و بحربمعنای دریای معنویت است. دریا هم دریای معنویت. عیسویان میگویند اینقدر سخنان تو برای ما مفید و ارزنده است که کل حواس ظاهر ما را تبدیا بحواس باطن میکند. این حرفیست که مرید بمراد و مرشد خودش میگوید و لا اقل بیا و این وجود خاکی و زمینی ما را عین دریای معنویت و معرفت بکن فقط بشرط اینکه تو با ما باشی ما چنین سعادتی را خواهیم داشت.

587      با تو ما را خـاک بهتر از فــلک              ای سِماک از تو منوّر تا سمـک

خاک در اینجا مراد این دنیای خاکیست. فلک بمعنی آسمان معنویت و معرفت است. کلمه سِماک در اینجا یک ستاره خیلی درشتی است که در نیم کره شمالی دیده میشود و بسیار هم دور از کره زمین است و یا بعبارت دیگر کاملا در اوج قرار گرفته است. سمک بمعنی ماهی ست. مولانا این ماهی را در پائین ترین تصور کرده و سِماک را در بالاترین نقطه. در مصراع دوم میگوید همه دنیا از تو نورانی میشود و از پائین ترین نقطه تا بالاترین نقطه از تو منور است بشرط اینکه تو با ما همراه باشی.

588      بی تو ما را از فلک تاریکیست               با تو ای ماه این فلک باری کیَست

مریدان باینجا رسیده اند که اگر تو نباشی این فلک روشن با اینهمه نورش برای ما ظلمت و تاریکی است و آنچیزیکه باعث نور است توئی. این نور نور دانش و حقیقت است و آن تاریکی هم تاریکی جهل و نادانیست. حالااگر تو نباشی ما همه در تاریکی و جهل هستیم. نوریکه ماه میدهد از خودش نیست از خورشید میگیرد و منعکس بما میکند. مرشد هم همین طور است همه حرفهایش مال خودش نیست و از حق و خداوند باو الهام میشود و او هم بمریدانش میگوید مثل کاری که ماه میکند. تو از ماه فلک برتری و در مقابل تو ماه فلک کی هست؟.

589     صورت رِفــعــت بود افـلاک را               معــــنــی رفـعــت روان پاک را

رفعت بمعنی بلندی و عوج است. در عرفان مولانا انچه که ظاهراست میگویدصورت. در این دنیا هرچه در آن است ظاهر است و مجازی. در مقابل این صورت حقیقتی وجود دارد که بان میگویند معنی و عالم معنی. روان پاک اشاره است بروان انسانهای کامل که منزه شده روانشان و روحشان از همه آلودگیهای این دنیا  پالایش یافته است. این ظواهر چرخ و فلک را که در بلندی میبینی اینها همه اش ظاهرا بنظر تو بلند میرسد. و آن روان منزه پاک شده در رفعت و بلندی قرار دارد. بلندی و عوج مال آن روحی هست که پاک شده و عوج پیدا کرده.

590     صورت رفعت برای جسمهاست              جسمها در پیشِ معنــی اسـمــهاسـت

ظاهر بلندی و عوج برای بدنها و جسم ماست. این جسم ما در برابر معنی فقط اسمی از بلندی دارد. وقتی ما در عالم معنی میخواهیم ببینیم چه کسی بالاتر و کی پائین تر است خواهیم دید کسانی بالاتر هستند که روحشان و روانشان از همه پاکتر باشد. پاکتر از آلودگیهای صورت مثل خود بینی و حسد وخودخواهی و غیرو.

591     گفت حُجّتهای خود  کـوته کـنیـد               پندار را در جان و در دل ره کنید

حجت یعنی دلیل. ره کنید یعنی راه بدید. آن وزیر مکار گفت که این حرفهای شما گفتگو و جرّ و بحث است و من با این جرّ و بحثها از خلوت خودم بیرون نمیایم. شما باین جر و بحثهای خودتان ادامه ندهید و این دلیل و برهان ها را کوتاه کنید و اینقدر اصرار نکنید که من بیرون بیایم و بجای آن پند مرا که گفتم بدرون بیندیشید بروید وبآن بیندیشید. یک اصطلاح عامیانه هست که میگوید فلان کس هرچه بهش گفتم از این گوش شنید و از آن گوشش بیرون رفت. یعنی آنچه شنید اصلا به جانش نرسید و بمحض اینکه سخن گفتن با او تمام شد او هم همه چیزهائی که شنیده بود فراموش کرد. شما بروید و آن پندهائی که بشما دادم در دل و جانتان راه بدهید و عمل کنید نه اینکه بمن بگوئید بیا بیرون و دوباره از همان حرفها برای ما بزن.

592     گر امـیـنـم مـتّــهم نـبــود امـیـن               گر بــگویم  آســمان را من زمــیـن

اگر امین شما هستم یعنی مورد اعتماد شما هستم پس دیگرآنچه من بشما بگویم شما باید قبول کنید و متهم نمیتوانم باشم و اگر بگویم آسمان هم زمین است باید حرف مرا قبول کنید. اگر شما مریدید و او مراد هست دیگر مرید نمیتواند درمطالب مراد چون و چرا کند چون او این راهها را رفته و از پیچ و خم های این راه وارد است چون شما وارد نیستید با او چون و چرا میکنید. خواجه حافظ میفرماید:

         بمی سجاده رنگین کن گرت پیرخرد گوید       که سالک بیخبر نبود براه و رسم منزلها

593     گر  کـمالم با کمال انکار چیست             ور نیم این زحــمت و آزار چیست

اگر که من یک انسان کاملم. انکار یعنی وازدن و قبول نکردن. ور نیم یعنی نیستم. میگوید که اگر من مرد کاملی هستم و شما مرا قبول دارید پس چرا مرا انکار میکنید و حرفهای مرا قبول نمیکنید. من گفتم بروید و چشم ودلتان را باز کنید و نصیحتهای مرا وارد روح و روان خودتا کنید. و اگر من کامل نیستم و این کمال را ندارم پس این رنج و زحمتی را که بمن روا میدارید بَهر چیست وچرا آزارم میدهید

594     من نخواهم شد از این خلوت برون            زان که مـشـغـولـم بــا احوال درون

من در خودم فرو رفتم و بامور باطنی و درونی خودم میپردازم. این وزیر هنوز مریدان را بحال خود نگذاشته و باز هم دارد آنها را بیشتر و بیشتر آماده میکند و باصطلاح آنها را میپروراند برای روز آخرچون هنوز آنها را بهم نیانداخته و بین آنها جنگ و جدال را شروع نکرده.

دنباله داستان در قسمت دوازدهم

Loading