23.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت دهم

549        مکر دیگر آن وزیر از خود ببست         وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست

550         در مریدان درفکـنداز شوق وسوز         بود در خــلــوت چــهــل پنجــاه روز

مکر دیگر از خود ببست یعنی نقشه دیگر و جدیدی را طرح کردن. این وزیر نیرنگ باز حیله گر بعد از اینکه دوازده لوح را که دستورات نوشته شده در آنها متضاد یکدیگر بودند و این عیسویان را کاملا عادت داده بود به سخنان خودش و مرتب با آنها بوعظ و سخنرانی میکرد یک مرتبه دست از سخن گفتن کشید ورفت و در خلوت نشست. این خلوت نشینی این وزیر ظاهرش خلوت نشینی بود ولی در باطن مکر و حیله بود. آین خلوت نشینی را ابتدا حضرت موسا معمول کرد که بمدت چهل شبانه روز در بالای کوه بود و کسی او را ندید. در میان دیگر پیغمبران هم این کار مرسوم بود. مثلا حضرت محمد هم بکرات به غاری در کوه هوربچله نشینی میپرداخت. درعیسویان هم چله نشینی معمول بود و در این مدت سکوت و کم خوابی میکنند و غذا هم کمتر میخورند ومراقبه میکنند و در واقع روزه سکوت میگیرند و میروند در مرحله مدیتیشن. توجه اینکه این مراقبه گفته شد یعنی توجه کامل بخداوند و اینکه باور کند که خدا بآن شخص نگاه میکند و او هم بخدا نگاه میکند و این نگاه کردن متقابل است. این شخصی که مراقبه میکند معتقد است که تمام این چهل روز خداوند دارد باو نگاه میکند و وقتی از چله نشینی بیرون میآید بنظرش میرسد که همیشه خداوند دارد باو نگاه میکند. اما این وزیر مکار هیچ کدام از این شرائط را نداشت و بر عکس هدفش گمراه کردن عیسویان بود.

551         خــلــق دیوانه  شــدنــد از شوق او        از فِــــراقِ حـــال و قــــال و ذوق  او

شوق یعنی اشتیاق. اشتیاق یک چیزی بیشتر از خواستن است. کلمه حال یعنی وجد و سروروخوشحالی درونی و قلبی. این حال را کسی نمیتواند با تصمیم گیری خود در خودش بوجود آورد. خداوند آن را در دل شخص وارد میکند. کلمه قال بمعنی سخن است. این وزیر چنان شیرین گفتاری میکرد که عیسویان شیفته سخنان او شده بودند. کسانیکه میخواهند یک جامعه را گول بزنند باید سخنور هم باشند تا بتوانند توجه مردم را بخودشان جلب نمایند. و کلمه ذوق از ذائقه و چشائی است. در عرفان بمعنی چشیدن طعم معنویت است . ارتباطی با خوردن و چشائی آن ندارد. مریدان از اشتیاق دیدار او و از دوری از او و محرومیت از گفتار شیرینش دور ماندند آنها در نهایت رنج و نا راحتی بسر میبردند.

این وزیر آنچنا ن در دل این مسیهیان شوق و علاقه افکنده بود که آنها نمیتوانستند دوری او را تحمل کنند چون رابطه این وزیر با عیسویان آنقدر زیاد شده بود که حالت عاشق و معشوق پیدا کرده بود تا آنجا که دوری و فراق اوبرای آنها قابل تحمل نبود

552         لابه و زاری هــمــی کــردند و او        از ریاضت  گــشتــه در خلوت دو تو

دو تو یعنی پشت خمیده. این پشت خمیده گیش هم مصنوعی بود. مریدان گریه و زاری میکردند و میدیدند که او ریاضتی که دارد تحمل میکند پشتش هم خمیده شده است که اصلا سرش را هم بالا نمیکرد. و هرچه با او صحبت میکردند نه جواب میداد و نه سرش را بالا میکرد.

553         گفته ایشان نیست ما را بی تو نور        بـی عصــاکش چــون بود احـوال او

ایشان اینجا مریدانند. آنها گفتند که ما را بدون خودت در تاریکی و ظلمت گذاشتی. ما مثل کورانی هستیم که خودما ن قادر براه رفتن نیستیم. کور عصاکش میخواهد و تو عصاکش ما بودی چگونه یک کور میتواند بدون عصاکش برفتن ادامه دهد. یا گمراه میشود و یا خودش را بخطر میاندازد.

554         از ســر اِکــرام و از بــهر خـــدا          بیش از این ما را مــدار از خـود جدا

ازسر اکرام یعنی از بزرگواری خودت. بخاطر خداوند و از سر بزرگواری خودت بیش از این ما را از خودت جدا مگردان.

555         مـا چوطــفــلانیم مــا را دایه تو           بر ســــر ما گســتــران آن ســایه  تو

اینجا میگوید تا دایه نباشد طفل پرورش پیدا نمیکند و طفل از بین میرود. حالا سایه خودت را از سر ما بر ندار چون تو دایه ما بودی و بخاطر تو ما زنده بودیم.

556         گفت جانم از محبّان دورنیست           لـیــک بیرون آمدن دســتور نــیــست

محبان یعنی دوستان. حالا که همه حرفهای مریدان را شنید بسخن آمد وگفت درست است که جسمم از شما دور است اما روحم از شما دور و جدا نیست. من میدانم که جسمم از شما دور است ولی دستور ندارم که از اینجا بیرون بیایم.

557         آن امیران در شــفــا عت آمـــدنـــد           وان مــریــدان در شــنــاعـــت آمـدنـد

558         کین چه بد بختیست ما را ای کریم          از دل و دیـــن مانــــده ما بـی تو یـتـیـم

این چه بلا و بدبختئی بود که سر ما آمد ای بزرگوار. ما هم از نظر دینی و هم از نظر خواهش دلمان محروم و یتیم شده ایم.

559         تو بــهــانه میکنی و مـا زدرد            می زنیم از سوز دل دمــهــای سرد

تو بهانه میکنی که من دستور ندارم از اینجا بیرون بیایم ولی ما از سوزش و آتش دلمان آه همراه با غم و اندوه میکشیم

560        ما بگفتار خوشت خو کرده ایم            ما ز شیر حــکـــمت تو خــورده ایــم  

خو کرده ایم یعنی عادت کرده ایم. حکمت هم دانش است. تو مثل یک دایه ای هستی که ما از شیر حکمت تو خورده ایم. البته او حکمتی نداشت و تنها قصدش نفاق انداختن بین قوم عیسویان بود.

561        الله الله این جــفـا بــا مــا مکن             خــیــر کن امروز را فـــردا مــکــن

الله الله یعنی تو را بخاطر خدا. جفا بمعنی ظلم و ستم.کلمه جفا بیشتر در شکایت عاشق بمعشوق بکار میرود. خیر کن یعنی یک عمل نیکی انجام بده و از خلوت خودت بیرون بیا و امروز و فردا مکن.

562        میدهد دل مرتورا کین بیدلان             بی تو گردند آخِر از بــی حــاصلان

میدهد دل یعنی اگر دلت راضی میشود. بیدلان یعنی دلباختگان بتو. بیحاصلان یعنی محرومان. میگوید آیا دل تو راضی میشود که این آدمهای عاشق خودت را تنها بگذاری و آنها را جزو محرومان و بی حاصلان بکنی؟؟

563        جمله در خشکی چو ماهی میطپند            آب را بگــشــا زجو بر داربــنــد

بند در اینجا یعنی سدی که در جوب آب میبندند برای جلوگیرا از آب.  این امیران که بشفاعت آمده بودند میگویند ای وزیراین مریدان بیقرار تو از آب تو محرومند و همگی مثل ماهی که از آب بخشکی انداخته شده باشند در حال طپیدن و جان کندن هستند و دارند میمیرند و این سدی را که جلو آبت گذاشتی بردارو اجازه بده که این آب تو در جوی این اجتماع روان شود و همه از آن بهرهمند شوند.

564        ای که چون تو در زمانه نیست کس           الله الله  خـــــلـــق را فریاد رس

ای وزیریکه درین زمانه همتا نداری و در این دنیا بی نظیری تو را بخاطر خدا بفریاد مردم برس. اینها زمینه سازئی بود که وزیر مکار میخواست. او کاری کرده بود که آنها اینگونه شیفته او شده بودند. پیام مولانا اینست که کسانیکه در اجتماع سوء نظر دارند و بطفرقه و فساد میپردازند قبل از اینکه کار طفرقه را شروع کنند خودشان را بر تر از آدمیان نشان میدهند و چنان مردم را شیفته خودشان میکنند که اگر که مردم ببینند که از اینها دور و محروم شدند اصلا دیگر ادامه زندگی برای آنها مقدور نیست. این وزیر هم کار را بهمین جا رسانیده بود و میدانست که همه کاملا تسلیم او هستند.

565       گفت هان ای سخرگانِ گفت و گو             وعظ و گفتار زبان و گـــوش جو

سخرگان یعنی مسخره شدگان. کل مصراع دوم یعنی شما مردم فقط دنبال وعظ و گفتارو زبان و شنیدن هستید. ای کسانیکه خواستار و دوستار شیرین سخنی هستید و ای کسانیکه اهل گفتو گوهستید و میخواهید با شنیدن سخنان دلنشین گوش خودتان را لذت بدهید برای همین است که وقتی من بین شما نیستم شما ناراحت هستید. توجه اینکه مولانا در داستانهای مثنوی معنوی شخصیتهای خودش را که میافریند حرفهای خودش را بزبان این شخصیتها بیان میکند. این حرفهای وزیر بمردم سخن مولاناست که دارد بزبان وزیر بیان میکند. مولانا برای این بزبان آنها میگوید که خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی این سخننان را بخوانند و بگوش خویش بسپارند که در زندگی فقط حرف خشک و خالی نیست و توجه باید برفتار باشد.

566        پنبه اندرگوشِ حسّیِ دون کنید            بند حس از چشـم خود بیرون کــنــیـد

کلمه پنبه در گوش کردن کنایه از این است که در گوش را بستن و ترک شنیدن کردن. حسِ دون آن حواس پنجگانه که ما داریم. این حواس پنجگانه مادیست و در این جهان مادی کار میکنند ولی در عالم معنی این حس ها کاری نیستند و کار نمیکنند. دون یعنی پائین. بند بمعنی قید و بند حواس پنجگانه است. چشم خود یعنی از چشم دل خود. مولانا در این بیت میگوید آن گوش سر خود را ببندید تا گوش ذاتی شما گشوده شود. یعنی بهر حرفی از هر کسی شیفته نشوید اگر که اینطور بود آنوقت هم گوش سّرتان و هم چشم دلتان که چشم باطن است باز میشودوقادر خواهید بود که حقیقت را ببینید و بشنوید و آنوقت است که آنچه نادیدنیست آن بینی و آنچه ناشنویست آن شنوی. مولانا در جای دیگر میگوید دنبال اندیشه خودت نرو واندیشه را دنبال خودت بکش یعنی اندیشها یت تحت کنترل تو باشد و او دنبال روی تو باشد و نه برعکس.

 567        پنبه آن گوشِ سِرّ گوش سَراست            تا نگردد این کَر آن باطن  کَرست

میگوید وقتی تودائم گوش سَر را بکار میندازی و بان تکیه داری لذا آن گوش سَر پنبه ایست که در گوش سِّر خود گذاشته ای و دریچه آن گوش باطن تو را گرفته و لذا تو اسرار و حقایق را نمیشنوی و تا آن گوش سَرت کر نشود باطن تو شنوا نیست. در واقع مولانا میگوید شما بهر سخنی که میشنوید توجه نکنید و تا زمانیکه گوش باطن شما نشنیده است روی آن گفته حساب نکنید. و باز خطاب به افرادی که اهل وعظ و سخن شنیدن هستند هشدار میدهد که هرکس قشنگتر صحبت کرد دلیل اینکه بهتر میگوید نیست.

568        بیحس وبی گوش وبی فکرت شوید              تا خطاب اِرجعی را بــشنوید

بیحس یعنی حواس ظاهری و فکرت عقل معاش است. ارجعی یعنی باز گرد. خداوند همیشه میگوید خودتان را از نظر درون پاک و منزه کنید یعنی از هرچه کینه, انتقام, حرص, حسد, آز وحسرت ,وطمع پاک کنید. ارجعی یعنی بسوی من باز گرد. وقتی پاک و منزه شدی آنوقت خطاب یعنی گفتن بسوی من بازگرد را خواهی شنید. این خطاب از سوی خداوند است. توجه اینکه لازم نیست تو بمیری و بعد بسوی من بیائی خیر در این دنیای خاکی هم که هستی برگرد بسوی من و با من باش.

569       تا بگفت و گویِ بیــداری دَری              تـو ز گفت خواب بوئی کـی بری

این بیداری بمعنی خود حس کردن است در مقابل آن از خود بیخود شدن است.دری یعنی درگیر. خواب در اینجا اشاره بان حالتیست که عارفان و انسانهای کامل دارند. وقتی بآنها نگاه میکنی مثل اینکه خوابند ولی واقعا مجذوب هستند. مولانا میگوید تا وقتی داری بگفتگو وحرف زدن و تفکرونشست و برخاست میکنی با این محیط مادی در حالیکه خودت را در تماس با حق نمیدونی هرگز آن خواب عارفانه را نخواهی دید. یکی از چیزهائی که در عرفان بسیار توصیه میشود بی خویشیست در مقابل آن با خویشیست.

570       ســیر بیرونیست قول و فعل ما              سَیرِ باطــــن هســـت بالای سَـــما

سیر بیرون ارتباط انسانها با محیط مادی. قول یعنی سخن و فعل یعنی کردار. سیر باطن بر خلاف سیر بیرون یعنی رفتن بعوج وجود خودت و خد را شناختن و تا سیر درون نکنی خودت را نمیشناسی. و وقتی این شناخت را داشتی انوقت تو سیر مافوق سما را داری( سما یعنی آسمان).

571       حسّ خشکی دید  کز خشکی بزاد              عیسیِ جان پای بر دریا نــهــاد

حسّ یعنی حواس پنجگانه. خشکی دید یعنی گرفتار این مادیات شد. عیسی جان اضافه تشبیهی است یعنی روح عیسی مانند. عیسی اصلا کُلش روح بود عیسی روح الاه. جان یعنی روح عیسی مانند. پای بر دریا نهاد اشاره بر اینست که عیسی روی آب راه میرفت. میگوید این حواس ظاهر ما فقط روی ادراک و فهم این عالم مادی قادر است ولی بدرک موارد ماوراء الطبیعه قادر نیست. برای اینکه این از عوالم ماده درست شده و فقط بدرد ماده میخورد. اما روح چی؟ روح یا جان میتواند از این عالم مادی خشک بگذرد و بیرون بیاید. پای بر دریا نهاد یعنی پای بر دریای معرفت الهی نهاد.

572       سَیرجسم خشک برخـشـکی فتاد               سُیرِ جـان پا در دل دریــا نــهاد

در بیت بالاتر گفت حواس ظاهر ما بستگی و چسبندگی دارد باین دنیای مادی و هرچه سیر بکند در این دنیای خاکی است پس جز این خشکی چیز دیگری را نمیتواند درک کند ولی روح ما و یا جان ما که مال اینجا نیست پای دردریای معرفت و دانش الهی میگذارد. ما دو قسمت هستیم. 1- روح و2- جسممان از همین المنتهائی درست شده که در این خاک هست. وقتیکه از دنیا برویم این جسم از هم میپاشد و دوباره بخاک بر میگردد. ولی قسمت دوم روح ما که از این عالم نیست و از عالم متا فیزیک هست او هم باصل خودش بر میگردد و از انجائی که آمده بآنجا بر میگردد. حالا عرفان میگوید اصلا لازم نیست که بمیری و روحت بر گردد بآنجا. اگر قطع ارتباتطات غیر ضروری با این خشکی بقول مولانا و با این مادیات غیر ضروری بکنی انوقت روحت آن سیر عالم معنی را پیدا میکند.

573        چونکه عمر اندر ره خشکی گذشت          گاه کــوه و گــاه دریا گاه دشت

وقتیکه تمام عمرت در خشکی میگذرد در این خشکی چه خبر است؟ گاه کوه است و کاه دره است و گاه دریا ست. باید از همه اینها بگذری و در حالیکه داری عمر میکنی روحت را در عالم دیگری سیر بدهی. این کاریست که انسانهای کامل میکنند. اونهائیکه حس انتقام در دلشان نیست و آنهائیکه بخشش دارند و آنهائیکه تکبر ندارند آنها هستند که سیردریای معرفت الهی را میکنند.

574       آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟؟          موج دریا را کجا خواهی شکافت

آب حیوان یعنی آب حیات. میگوید تو که عمرت را دربیابان عالم مادی و مادیگریها گذراندی کجا میتوانی بآب حیات دسترسی پیدا کنی؟ کجا میتوانی جاودانگی معنوی بیابی؟ آب حیات نه اینکه واقعا چشمه ای باشد وتو بروی و جرعه ای از آن آب بخوری… خیر آب حیات یعنی آب معرفت آب معنویت بانسان جاودانگی و ابدیت میبخشد. موج دریای معرفت الهی را کی میتوانید بان برسید. آن موجی را که کنار دریا بایستید و بان نگاه کنید آن موج اصلی دریا نیست و موج را کسی میبیند که در دریا باشد و دریانورد باشد و یا چشم دریا بین داشته باشد چشم خاکی بین و مادی بین نمیتواند موج معرفت را ببیند. یکی از گرفتاریها ی ما اینست که ما دلمان میخواهد آرام و آسوده باشیم دلمان میخواست که شبها راحت بخوابیم. همه اینها را دلمان میخواهد ولی نمیدانیم چرا نداریم و نیستیم و چه بکنیم که باشیم. این حرف مولاناست که میگوید اگر این ارام بخشی هارا میخواهی بایستی که از این چیزهائی که تو را نا آرام میکند در گذری . حسادتست که تو را نا آرام میکند بعنوان مثال وقتیکه تو یک خانه مناسب زندگیت را داری و دیگری ده تا از این خانه ها دارد چرا تو هم حوس میکنی که ده تا داشته باشی؟ نداشتنش تو را نا آرام میکند. تواز این حسادت در گذر در همین یک خانه ات شبها خواب آرام میکنی. آدم لابد در یک جای از زندگی تکلیف خودش را روشن میکند که چقدر میخواهد و چرا میخواهد.

575       موج خاکی وَهم و فهم و فکر ماست           موج آبی محو و سُکرست و فناست

موج خاکی را در مقابل موج دریا آورده و یعنی نا آرامی ها و مشکلات این دنیای خاکی. اینها چیست؟ وَهم ما یعنی گمان میکنم که اگر فلان چیز را داشته باشم دیگه همه چیز درست شود. فهم و درک ما ناقص است و همه چیز را نمیتوانیم درست تشخیص بدهیم زیرا همه این خواسته ها زائیده مغزی است که خود مغز محدود است و تورا به امواج خاکی میندازد. حالا تو موج آبی میخواهی برو و محو شو یعنی خودت را دیگر نبین و برو محو خداوند شوو وقتی محو شوی آنوقت آرامش خداوندی بسراغت میاید.

576       تا در این سُکری از آن سکری تو دور          تا ازاین مستی ازآن جامی تو کور

سکری یعنی مستی. تا در این سُکری یعنی مست خود بینی وخود پرستی و تکبرو طمعکاری و خود پرستی و مست علایق مادی هستی. از آن سُکری یعنی مست عشق الهی و معرفت الهی. تا از این مستی یعنی تا اینکه از پولت و از مقامت و منصبت مستی. از آن جامی تو کور یعنی از جام شراب معرفت الهی کوری و آن را نمیبینی. مولانا میگوید مادامی که تو از مستی جاه و مقام و ثروت خودت هستی از مستی عشق خداوند دور و محروم هستی و تا اینکه از مادیات این دنیا مست هستی انوقت تو از دیدن آن شراب معرفت الهی محروم و کور هستی. در آن واحد نمیتوانی هردو مست باشی یعنی مست خودت و مست خدا.

577       گفت و گوی ظــاهر آمد چـون غبار           مدتی خاموش  خو کن  هوش دار

گفت و گوی ظاهر یعنی اینقدر بحث هائیکه در موارد مادی میکنی مثل وقتیکه بهم میرسیم بعد از احوالپرسی میپرسیم چه خبر و پس از آن شروع میکنیم بصحبتهای مادی و کوچه بازارو مسائل سیاسی و غیره. مولانا میگوید این نوع گفت و گوها مثل غبار است و هیچ ارزشی ندارد و از بین میرود. این غبار کار دیگری هم میکند وقتی روی آینه مینشیند آینه را کدر میکند البته همه جا مینشیند و همه جا را غبار آلود میکند. مخصوصا این غبار روی آینه دل مینشیند و وقتی آینه دل را کدر کرد دیگر نمیتوانی خدا را ببینی. لذا یک مدتی ساکت شو و بدان و آگاه باش.

دنباله داستان در قسمت یازدهم

Loading