521 همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجـــه مـیـزد با قـدیـمِ نا گـــزیر
پنجه زدن یعنی پنجه افکندن و جنگ و ستیز کردن. قدیم در مصرع دوم اشاره بخداوند است. برای توضیح بیشتر: حادث یعنی چیزیکه وجود نداشته و حالا بوجود آمده. همه این دنیای عالم هستی حادث است. نبوده و بوجود آمده ولیکن خداوند از ابتدا بوده و هست و خواهد بود. بنابراین خداوند را میگویند قدیم است یعنی بوجود نیامده و از زمان خاصی هم نیامده و در برابر حادث همیشه وجود داشته. ناگزیر که در لغت بمعنای ناچار است اینجا مولانا باین خاطرخداوندی را که درهمه موارد بصیراست ما برده وار ناگزیریم توجه کنیم. این وزیر غافل بود از حقیقت خداوند و غافل بود اصولا از حقیقت این عالم برای اینکه با خداوندی که اذلیست پنجه در افکند. وقتی یکی تصمیم بگیرد که در جامعه ای تفرقه ایجاد کند در حالیکه خداوند بارها توصیه میکند که شما از تفرقه بپرهیزید بنابراین او برزد دستور خدا رفتار کرده و پنجه انداخته ودارد با خدا ستیزه میکند با خدا. با کسی در افتاده بود که همیشه زنده و جاوید است و همه ناگزیرند در برابر او تسلیم شوند.
522 با چنان قــادر خــدائی کـــز عدم صد چو عــالــَم هست گـرداند بـدم
دم یعنی یک لحضه و معنی دوم دم یعنی سخن گفتن. این وزیر با خداوندی بستیزه در آمده بود که او صد عالم هستی مثل این دنیای ما را میتواند بیک لحضه بوجود بیاورد.حالا معنی دوم دم که سخن گفتن است از اینجا آمده که خداوند وقتی اراده میکند که دنیائی را بیافرنید میگوید باش و بلافاصله آنچه نظر اوست هست میشود. مولانا در اینجا قدرت و عظمت خداوند را مجسم میکند و متذکر میشود که با یک همچین خدائی با یک چنین منبع قدرت نمیتوان بمقابله پرداخت.
523 صد چوعـالـم درنــظــر پیدا کند چونکه چشمت را بخــود بـیـنا کـنـد
صد چو عالم یعنی صد برابر آنچه که ما از هستی کل کائنات این جهان میدانیم و این نشان دهنده کسرت و فراوانی و بینهایت بودنه و میگوید صد برابر اینهم میتواند که خداوند ایجاد کند. در نظر پیدا کند نظر یعنی چشم بیک پلک بهم زدن یا یک چشم بهم زدن. در مصراع دوم چشمت یعنی چشم دلت. اگر خداوند چشم دل کسی را با نور معرفت خودش بینا کند بدون شک آن چشم دل صدها عالم هستی را میبیند که خداوند با یک چشم بهم زدن بوجود میاورد. خداوند وقتیکه جوینده راه حق را بنور معرفت خودش جسمش را روشن میکند صفات خودش را باو میبخشد و آن کسی که جوینده راه حق هست بتدریج صفات حیوانی را از دست میدهد وصفات خدائی و الهی را میپذیرد. و آنوقت میتواند با نور معرفت خداوند ببیند عرفا میگویند که ینظر بنورالاه میشود.
524 گر جهان پیشت بزرگ و بی بُنیست پیش قدرت ذره میدان که نــیــست
بی بن یعنی بی انتها و سرو ته نداشتن. در مصراع دوم قدرت اشاره بخداوند است. اگر این عالم هستی بنظر ما بعلت کمبود دانائی خودمان کوچک میاید و یا اگر دانائی ما بیشتر و بیشتر شود و این دنیا هم بزرگ و بزرگتر بنظر ما بیاید در برابر دانائی او وقدرت او یک ذره ای هم بحساب نمیآید. اگر معنی لغت بینهایت را بدانیم و یا بخواهیم عنوان کنیم خواهیم گفت که فضای آسمانها بینهایت است و یا شماره ستارگان در فضای آسمانها بینهایت است و مفهوم این بینهایت را مولانا میگوید بی بن. این چیزیکه بطورکلی هر کس تصور میکند که اینقدر وسیع وگسترده است که بی بن است اگر همه این را در نظر بگیرید در برابرقدرت خداوند ذره ای بیش نیست زیرا همه اینها ساخته و پرداخته اوست. از بیت قبل نتیجه میگیرد که اگر این عالم هستی در نظر تو بسیار بزرگ وبی نهایت است برای خداوند فقط یک ذره ایست. در اینجا باید به پیام مولانا پی برد. اگر که این عالم هستی در برابر او هیچ باشد و اگر همینطور که در ابیات قبل گفت که صد عالم دیگر را هم با یک چشم بهم زدن بوجود میاورد ما چرا اینقدر تصور داریم که همه چیز هستیم که اینقدر منم داریم. بخاطر اینکه باین موازین عرفانی آگاه نیستیم وگرنه اصلا بخودمان اجازه نمیدادیم که این خود بزرگ بینی و تصور را داشته باشیم. حالا این زمین خودمان را در نظر بگیریم شیخ عطار میگوید که این کره زمین در این عالم مثل یک خشخاشیست روی دریا. یعنی این قدر کوچک است
زمـیـن در کـنـج این نُــه طاق مــیـنـا چو خشــخاشی بـود بر روی دریـــا
تو خود بــنگر از این خشـخــاش چندی سـزد گــر سبـــلت خود را بـخـنـدی
525 این جهان خود حــبـسِ جانهای شماست هین روید آنسو که صحرای شماست
مولانا جان را بمعنی روح بکار میبرد. هین یعنی آکاه باشید. صحرای شما منظور کدام صحرا است. عرفان میگوید قبل از اینکه روح وارد بدن ما شود این روح کجاست و از کجا آمده. از آن صحرای وسیع سبز و خرم و فوق الاعاده آرام و راحت آمده و حالا که آمده در بدن این بدن برایش زندان است و وقتیکه زندان است آرام نیست. مولانا میگوید آگاه باشید و بروید بسوی آن دشت صحرای آرام که روحتان از آنجا آمده آیا یعنی بمیرید و بروید؟ خیر یعنی اینکه در این دنیا که هستید میتوانید خودتان را در آن صحرا ببینید و خودتان را آنجا تصور کنید. شما میگوئید چگونه من خودم را در آن صحرای پر از آسایش و راحتی ببینم و جواب اینکه وقتی شما خودتان را از قید و بندهای غیر ضروری جدا کنید و وقتیکه خودتان را بخدا پیوند دهید و وقتیکه آن قطره خودتان را در دریای پهنآور خداوندی پیوند زدید.
526 این جهان محدود و آنخود بیحدست نقش و صورت پیش آن معنی سَدست
این جهان یعنی این دنیای خاکی که ما در آن زندگی میکنیم و آن اشاره است بدنیای برین و متا فیزیک. این دنیای خاکی ما دارای ابعاد معینی است مثل شمال و جنوب و شرق و غرب و بالا و پائین و مساحت ولی آن دنیا بی حد است و با معیارهای این دنیائی نمیتوان سنجید. نقش و صورت یعنی آن ظواهر پر نقش و رنگارنگ و زیبا که ما را متوجه خودش میکند. پیش آنمعنی اشاره است بدنیای برین و معنویت سد یعنی حجاب یعنی چیزی باعث شود جلو چیز دیگری را بگیرد. این نقش صورتها و این مادیات و این ظواهرها و غیر ضروریها سد و حجابی هستند که میایند در مقابل چشم دل و این چشم دل نمیتواند حقیقت را ببیند و در تاریکی قرار میگیرد و در نتیجه نمیتواند عالم معنی را ببیند و وقتی ندید آنوقت نا آرام میگردد و برای آرام گرفتن این انسان احتیاج به یک قدرتی دارد که بتواند باین قدرت تکیه کند وتا بیک آرامش نسبی دست یابد.
527 صـــد هزاران نــیــزه فرعون را در شکست از موسئـــی با یک عصا
وقتی که حضرت موسی عصایش را میانداخت و اژدها میشد فرعون گفت که این کار موسی سحر و جادوست و لذا فرستاد از اطراف و اکناف کشورش سحر کنندگان و جادوگران آمدند و هر کدام عصائی در دست داشتند و وقتی عصا هایشان را انداختند و آن عصاها تبدیل بمار شد و اژدهای موسی همه مارها را بلعید. حالا صدها هزار افراد نیزه بدست هائی که از پیروان فرعون هستند کاری در مقابل موسی نمیتوانند بکنند. مولانا در سراسر شش دفتر خودش فرعون را سمبل گمراهی و جهالت و تاریکی میاورد و موسی را در برابرش قرار میدهد.
528 صد هزاران طـب جالــینــوس بود پیش عــیســی و دَمـش افـســوس بود
جالینوس یکی از پزشکان بسیار معروف عصر خودش بود و الان هم بعضی از دستورات او را در علم پزشکی اجرا میکنند. افسوس که در آخر مصراع دوم آمده بمعنی آه و پشیمانی نیست و این کلمه دارای معنی دیگری هم هست و آن مسخره است. حالا وقتی این عظمت را در نظر میگیریم که این موسی و یا این عیسی قدرتشان را از کجا آورده اند. قدرت آنها جزئی از قدرت خداوند است که باین انبیا داده شده وگرنه آنها از خودشون قدرتی ندارند. وقتیکه صد هزار دستور پزشک عالیقدر جالینوس وجود داشت حضرت عیسی با یک دمی که بیک مریض بدحال میدمید او را بکلی شفا میبخشید اصلا همه طب جالینوس در مقابل یک دم عیسی مسخره بود
529 صـــد هزاران دفتــر اشــعار بود پــیش حرف امّــیــّی اش عــــار بود
امّییّ اش یعنی کسیکه از یک خانواده امی و یا معمولی باشد و هیچ چیزی هم فرا نگرفته باشد. این اشاره بحضرت محمد است زیرا علمی که داشت از کسی یاد نگرفته بود و کسی هم باو درسی نداده بود. عار یعنی ننگ.اعراب قبل از محمد دارای شعرائی بسیار خوب و در سطح بالا داشتند و سران این شعرا هفت نفر بودند و آنها هرکدام لوحه هائی از اشعار خودشان را درست کرده بودند و بدیوار کعبه آویخته بودند و کسی نمیتوانست بزیبائی آنها شعری بگوید. وقتی که حضرت محمد قرآن را آورد بزرگترین آن شعرا وقتی چند آیه از قران را خواندند گفتند بدون شک و یقین این سخنانیکه حضرت محمد میگوید از خودش نیست و باو وحی شده است و ایمان آوردند و بنابراین آن اشعاریکه آنقدر زیبا بود و مورد علاقه مردم بود در مقابل آنچه محمد گفته بود عار و ننگ بود و قابل مقایسه هم نبود.
530 با چنین غالــب خداوندی کسی چون نــمـیـرد گر نــبـاشداو خسی ؟
خسی یعنی بی مایه ای و پستی. با یک چنین آفریننده ای که بر همهچیز مسلط و توانا است چگونه ممکن است که انسان خودش را از او دور نگه بدارد و او را باور نداشته باشد و در برابرش تسلیم نشود؟ چون نمیرد یعنی تسلیم نشود و نپذیرتش مگر اینکه آن شخص ذاتا بیمایه و پست باشد. اگرمایه ای داشته باشد از معرفت و دانش آنوقت میاندیشد و با خود فکر میکند که این قلمی که در دست من است و من با آن مینویسم دارای یک آفریننده ای هست و خودش درست نشده و بنابراین آیا هستی با آن عظمتش خود بخود بوجود آمده؟
531 بس دل چون کوه را انگیخت او مرغ زیــرک بـا دو پــا آویــخت او
انگیخت یعنی بر انگیخت. دل چون کوه یعنی دل سخت مثل کوه. خداوند با توانائی خودش بسیاری از سنگ دلان دلشان را سنگ کرد و اگر آنها خودشان را در مسیر خداوند قرار بدهند دلشان را نرم میکند. بس در اینجا یعنی چه بسا و چه بسیار. چه بسا, بساری از کسان سنگ دل بودند و بعد نرم دل شدند. و یا تاریک دل بودند و بعد روشن دل شدند. مرغ زیرک اشاره است بطوطی. دو پا آویخت او یعنی وقتی میخواهند طوطی را شکار کنند خودش باعث شکار خودش میشود. آن شکارچیان برای شکارش یک نخی را از لوله ای میگذرانند و این نخ را بشاخه درخت میبندند و رها میکنند و میروند منتظر میمانند. طوطی این لوله را میبیند و روی ان میبشیند ولی این لوله میچرخد. وقتی که چرخید طوطی هم خودش را از ترس افتادن آویزان میکند بطرف پائین و در این حالت است که شکارچی میاید و او را میگیرد. یعنی فکر نکن که با عقل و هوشیاری و زیرکی بتوانی که حقایق را درک کنی ولی با روشن دلی و کشف و شهودمیشود درک کرد. باید درون شخص پاک و منزه بشود و کشف وشهود شود تا پرتو خداوند افکنده بشود تا در دل بشود احساس کرد.
532 فهــم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شــکسته مــی نگیرد فضل شاه
خاطر در اینجا اندیشه و فکر است. تیز کردن یعنی خیلی بچیزی بالیدن و افتخار کردن. شکسته یعنی دل شکسته. فضل در اینجا لطف است و شاه منظور خداوند است. در دنباله بیت قبل میگوید بکار بستن فهم و عقل وزیرکی و تیزهوشی که تو خیال میکنی این راهی نیست که کسی را بحقیقت برساند و برای برخورداری از لطف خداوند بایستی که دلها شکسته شود یعنی خودش را از سنگدلی بیرون بیاورد و نرم دل بکند و منیت خودش را از خودش دور کند و این شخصیت کاذب و دروغی را که در برابر دیگران در خود ایجاد کرده از بین ببرد. اگر آنطورشد انوقت خداوند او را میپذیرد و توجه میکند.
533 ای بسا گنج آگــنــانِ کُــنــج کاو کــان خیال اندیش را شد ریش گـــاو
گنج یعنی جمع آوری مال دنیا. آگندن یعنی جمع کردن. خیال اندیش کسی که گرفتار وهم خیال است و خیال میکند که با آن فهم و درک خودش بحقیقت برسد. ریش گاو یعنی مسخره و یک اصطلاح است و معنی دیگرش احمق و نادان. ای بسا آن کسانیکه مال جمع کردند و گنج اندوختند و خیال کردند که بجائی رسیده اند آنها در نظر خداوند یک خیال اندیش اند و گرفتار بیماری تصور و وهمی بیش نیستند که در نظر او ابله و نادانند. باین طریقها نمیشود به حقیقت رسید نه با مال زیاد و نه با اندیشه های مغرورانه. جوینده گان اصل حقیقت از روی خامی و نادانی مطیع و مسخره این گنج آگنان میشوند. بطور کلی مردم به افرادی که خیلی بیشتر مال دارند توجه میکنند و تمام توجه خود را میدهند باین مال جمع کنندگان و هرچه بیشتر به اینها توجه میکنند بیشتر از معنویت دور میشوند و از نظر مولانا اینها مثل ریش گاو اند.
534 گـاو کــه بــوّد تــا تو ریش او شوی؟ خــاک چه بــوّد تا حشـیش او شوی
که بوّد و چه بوّد یعنی که باشد و چه باشد. حشیش یعنی علف خشک. میگوید اینها که هستند که توخودت را اینقدروابسته به آنها میکنی. این آدمی که تو اینقدر باو میگروی و احترام میگذاری و سجده میکنی در برابرش برای مالی که دارد. این مال او خاکی بیشتر نیست و این خاک چی هست که تو علف خشک آن میشوی؟ ارزش و معرفت و گوهر ذات خودت را از دست نده وگرنه از آن مسیر حقیقی باز خواهی ماند
537 روح مـیـبـردت ســویِ چــرخِ براین سوی آب و گلِ شــدی در اَسـفــلـیـن
چرخ براین یعنی همان عالم اعلا در ماورا ء طبیعت. اَسفلین یعنی پائین ترین. روح میخواست تو را با خودش ببرد بآن عالم معنی و ترا عروج بدهد. ولی متوجه این خاکی شدی که در دنیا پست ترین و پائین ترین است پس وقتیکه توجه خودت را باین اشخاص بی مایه میکنی تو داری در واقع بخاک سجده میکنی و این طرز فکرت تو را از رسیدن بمقصد اصلی بکلی دور میکند.
538 خویشتن را مسخ کردی زین سُفول زان وجودی که بُد آن رشک عقول
مسخ کردن یعنی چهره و رخسار یکی از حالت خوش روئی به حالت زشتی رسیده باشد. عقول جمع عقلها. ارسطو معتقد بود که بین خداوند و این خاک ده لایه عقل وجود دارد و این روحها که از عالم بالا بطرف زمین میایند که وارد بدن انسان شوند همینطور که از بالا حرکت میکنند از این طبقات عقول گذر میکنند و همینطور که از خدا دور میشوند از مقدارعقل آنها کاسته میشود و بمادیات نزدیکتر میشود تا اینکه کاملا وارد این عالم خاکی میشود. میگوید همین عقلها بتو ای انسان حسد میبرد و ارزش تو اینقدر بلند بالا بود ولی تو ارزش خودت را محو(مسخ) کردی یعنی از وضع اولیه ات که خداوند بتو داده بود پائینتر آوردی.
540 اسبِ هـمـت ســوی اخــتـر تا ختی آدمِ مــســجــود را نشـــنـــا خــــــتــی
آدم یعنی حضرت آدم. مسجود یعنی سجده شده. تو اولاد آن حضرت آدم هستی آدمی که فرشتگان بامر خداوند باو سجده کردند. تو اولاد همان آدمی و ارزش خودت را نشناختی. تو اسب همتت را بطرف ستاره شناسی تاخت کردی یعنی رفتی دنبال این احکام نجومی که میگفتند این ستاره نحس است وان یکی خوش یوم است. تو خودت را مسخره کرده ای و خداوند را گذاشتی و چسبیدی باین احکامی نجومی که ساخته و پرداخته کاهلان است
541 آِخــرِ آدم زاده ای نــــا خـَــــلَــــف چند پـنـداری تــو پســتی را شَرف ؟
آدم دوباره حضرت آدم است. ناخلف یعنی فرزند نا اهل. میگوید ای آدمی که شایستگی نداشتی و خودت را باین حالت تحقیر در آوردی در حالیکه تو فرند این حضرت آدم هستی که فرشتگان باو سجده کرده اند. شرف یعنی بلندی برعکس پستی. تو این پستی را تا کی میخواهی در آن غوطور شوی و تحمل کنی. و این پستی را عوج تصورکنی؟ باید زمانی برسد که تو بخود بیائی.
542 چـنـد گـوئی مــن بـگـیرم عــالمی این جهــان را پر کــنم از خود هـمی
آخر تا کی منم منم میکنی و میگوئی من میروم و عالم را میگیرم و همه دنیا را میگیرم و پر میکنم از اسم خودم. تا کی میخواهی باین کار ادامه بدهی. قرار شد تو از اول ببینی که کلِ هستی تودر این جهان چه هست؟ و کی هستی که حالا میخواهی بروی وجهان گشائی بکنی؟
543 گر جهان پــر بــرف گردد سربسر تــاب خور بُـگــدازَدَش بــا یــک نظر
تاب بمعنی تابندگی. خور یعنی خورشید.بُگدازد یعنی ذوب کند. مولانا میگوید اگر همه سطح این دنیا را برف بپوشاند خورشید با یک تابش همه این برفها را ذوب میکند. قدرت و معرفت الهیست که اگر بدل بتابد تمام این علائق غیر ضروری را مثل برف در دل شخص آب میکند. اینجا علائق غیر ضروری را به برف تشبیه کرده زیرا برف سرد است و مثل یخ سردی وافسردگی و انجماد دارد.
544 وزرِ او و صــد وزیر صــد هــزار نـیســت گــردانــد خــدا از یــک شَرار
وزر یعنی بد بختی و زوال. شرار یعنی یک جرقه. اینجا مولانا بداستان شاه و وزیر برمیگردد. قرار بود که این وزیر فته انگیزی کند و او مشغول است وسعی میکند همه مسیحی ها را بجان همدیگر بیاندازد و صدها هزار از این فتنه انگیزیها و از این بدبختی آوریها که این وزیر مانندها که میخواهند در این دنیا بکنند خداوند ممکن است که اگر براه بیایند همه را بایک قلم رحمت خودش ببخشد و آنقدر قدرت دارد که میتواند با یک جرقه خطرناک همه را بکلی از بین ببرد.
545 عَیــن آن تــخیـیــل را حکـمت کند عَـیـن آن زهــر آب را شربــت کــنــد
کلمه عین یعنی اصل و ذات. تخییل یعنی خیال اندیشی و خیال پروری و یا گُمان و تردید. زهرآب یعنی آبیکه در آن زهر ریخته باشند. میگوید خداوند اگر خواسته باشد تمام اصل آن خیال پروریهای گمراه و نادان را همه را میتواند تبدیل به دانش و حکمت کند. و آن افراد را در مسیری قرار دهد که حکمت بیاموزند. اگر که بخواهد یک زهرآب را تبدیل بیک آب گوارا و شربت کند. در عرفان گفته میشود که خداوند بزرگترین مبدل است.
546 آن گُــمــان انگــیـز را سازد یقین مِــهــر ها رویاند از اســبــابِ کــیــن
و آن کسی را که شک وتردید و گمان دارد او را تبدیل بیقین کند. مهر یعنی لطف و محبت. کین یعنی دشمنی. کینه ها و دشمنیها را اگر بخواهد میتواند تبدیل کند به محبت و دوستی.
547 پَــرورد در آتــش ابراهـــیــم را ایــمِــــنّـــیِ روح ســـازد بــیــم را
ابراهیم خلیل را وقتی بتهای کعبه را شکست، نمرود که ادعای خدائی میکرد ابراهیم را در آتش انداخت. آتش ترس دارد زیرا میسوزاند و لیکن این آتش بامر خداوند نسوزانید و برعکس برای ابراهیم تبدیل بگلستان شد. همان آتشی که باعث بیم و ترس ابراهیم بود سبب ایمنی روحش شد و او را راحت کرد.
548 از سبب ســو زیش من سودایـیــم در خــیــا لا تــش چـو سو فِسطا یـیم
سبب سوزی یعنی از بین بردن وسیله. سودائی یعنی دیوانه. چو یعنی مانند و سوفسطائی کسانی بودند که معتقد بودند که نمیشود بحقیقت رسید وحقیقت را نمیشود درک کرد فرقه های مختلفی هم داشند. مولانا میگوید این خداوند از یک طرف سبب ساز است و از طرف دیگر سبب سوز است و از یک طرف وسیله ساز است و از طرف دیگر وسیله ها را از بین میبرد. چرا خداوند این کارها را میکند و عقل من که قابلیت درک آن را ندارد و من بعقل خودم اعتمادی ندارم و دیوانه و حیران شدم. مثل سرگردانان متحرین هستم. در افکار خداوند جهان فرو رفتم و دیدم یکجا رابطه های علت و معلولی میافریند که هر معلولی علتی دارد و در جائی دیگر همان علتها را میسوزاند و از بین میبرد. البته این دلیل گمراهی مولانا نیست و یک عارف در اینطور مواقع بدرون خودش پناه میاورد و جواب خودش را در کشف و شهود میجوید یعنی از دل خودش میپرسد و بالاخره دل او باو جوابش را میدهد. بطور کلی مفهوم این چند بیت آخر اینست که هرچه خدا بخواهد میشود و میکندو این اصطلاح فعال مایحتی( ما یعنی آنچه یحتی یعنی بخواهد و فعال ما یحتی یعنی کننده آنچه که بخواهد) در همین رابطه آمده است. من و شما با عقلمان نمیتوانیم درک کنیم که چرا. هرچه را بخواهد آنکار را هم میکند. کاری که ما میتوانیم بکنیم اینست که اولا خودمان را تسلیم او بکنیم و دوماً اینکه کاری بکنیم که خداوند در ما حلول کند و بیاید در قلب ما که باین حیرانیهای ما خاتمه بدهد و به سوال ما پاسخ بدهد.
دنباله داستان در قسمت دهم