508 پرتو دانش زده بر خاک و طــیــن تا شده دانــه پــذیــــرنده زمـیـن
بطورکلی گفته های مولانا را باید از لا بلای این ابیات و اشعارش بیرون آورد و پیام او را دریافت کرد. پیامش این بود که وقتی یک رنگی باشد بالا تر از یک رنگی بیرنگی میشود. بیرنگی هم رنگ حقیقت وخداونداست. تمام رنگها متعلق باین دنیای مادی هستند و آنچه که در این دنیا هست با این تنوع و رنگارنگی که وجود دارد دهش خداوند و آفریده شده توسط خداوند است با وجود این خداوند آن قدرت و استعداد و توانائی را بما داده که این رنگهای مختلف را یک رنگ کنیم. اما گفته بود که چقدر بایستی که جود و بخشش خداوند زیاد باشد که از تابیدن آفتاب باین دریا ها این همه مروارید پیداشده یعنی بدریا یاد داده باشد که چگونه مروارید بسازد و باز چقدر جود و بخشش خداوند باید زیاد باشد که این آفتاب باید بدریا هابتابد و آب دریا را بخار کند و تولید ابر ها نماید و این ابرها بروند وبر سرزمینهای دوردست ببارند و همه جا را سبز و خرم کنند. این بخشش و جودش همگانیست.
گفت چند بارانِ عطا باران شده تا بدان قدر دور افشان شده
چـنـد خورشیـد کــرم افروخـتـه تا که ابرو بحر جود آموخته
دریا و بحر چه جود و بخششی آموخته؟ آموخته که ببارد وچگونه بما نعمت برساند. همه جلوه هائی که بسیار بنظرمان زیبا میآید در این جهان همه پرتوی و انعکاسی و بازتابی ازسیرِ خداوندی است. بخشش و کرمش مثل خورشید عظیم لایتناهی و تابانی هست که نور معرفت میدهد. حالا باین زمین هم که بنظر ما بی جان است آن جود و بخشش را داده و آن اینکه این زمین دانه ای را که باو میدهیم قبول میکند و در داخل خودش پرورش میدهد. این زمین بیهوده پذیرنده دانه نبوده و این پذیرنده بودن از جود و بخشش خداوند است که در او نهاده است.
509 خاک امین و هرچ در وی کاشتی بــی خـیـانت جــنس آن برداشتی
تنها انسانها امین نیستند و هر موجودی که چیزی را گرفت و امانت را نگه داشت با و امین میگویند. حالا مولانا میگوید خاک هم امانت دار است و شما ببینید وقتی زمین در نگه داری دانه امانت کاری میکند و نه تنها میپذیرد و خیانت در آن نمیکند بلکه آن را پرورش هم میدهد. ولی ما انسانها چه جوری هستیم؟ آیا واقعا همیشه امانت داریمان را رعایت میکنیم و یا اینکه نه. بعضی اوقات خیال میکنیم که رعایت کردیم ولی در واقع خیانت کردیم و خودمان متوجه نمیشویم. وقتیکه یک شخصی با من و شما صحبت میکند و دلش نمیخواهد که این صحبت را شخص دیگری بجز شما بداند لذا این صحبت امانتیست که بشما داده. بمحض اینکه شما آن را بازگو کنید به شخص دیگر آنوقت امانت را از دست داده ایدو انوقت اسمش خیانت است بایستی که مفهوم و پیام مولانا را نتنها درک کرد بلکه ان را بکار گرفت و عمل کرد.
510 ایــن امــانــت زآن امانت یافتست کافــتــابِ عــدل بر وی تافــتست
کلمه زان یعنی از آنجا. بدین علت و سبب. در چند سطر پیش گفتیم زمین امانت دار است و هر دانه ای را که باو بدهیم همان دانه را پرورش میدهد. این زمین این امانت داری را از کجا پیدا کرده؟ و چه شده که او امانت دار شده است؟ برای اینکه آفتاب عدل الهی باو تابیده. کلمه عدل یعنی چی؟ و آفتاب عدل الهی بچه معنی است؟ عدل در عرفان یعنی هر چیزی را بجای خودش بکار بردن وبجای خودش گذاشتن و بموقع و زمان خودش گذاشتن است و بموقع و زمان خودش بکار بردن. ما همیشه بنا به فکر خودمان زمانی که یک ناروائی برای خودمان و یا دیگری پیش بیاید میگوئیم این چه عدلیست و بان معترض میشویم. ولی در واقع عدل یعنی هرچیزیی بموقع خود و بجای خود عمل شود و چه کسی بهتر از خداوند میداند که چه چیزی در کجا و در چه زمانی رخ دهد. برای همین است که گفته میشود خداوند عادل است و این یک اصطلاح است که گفته میشود آفتاب عدل یعنی این صفت عدل را بزمین هم دادهه است. اگر که به مثنوی مولانا آشنا شوید درک خواهید کرد که مولانا هیچ چیزی را در این دنیا غیر زنده نمیبیند. در عرفان هم همین طور است بخصوص عرفان مولانا. یعنی آنچه که بنظر من و شما غیر زنده است بنظر او زنده است. و وقتیکه زنده هست انوقت صفاتی را که من و شما میتوانیم بپذیریم ان چیز هم میتواند بپذیرد. برای اینکه ان هم زنده است.
ابر و باد و خاک و آتش بنده اند با من و تو مرده با او زنده اند
در مصراع اول میگوید ابر و بادو خاک و آتش( چرا این چهارتا را میگوید؟ برای اینکه این طبیعت از این چها عنصر درست میشود) همان طوریکه من و شما بنده ایم آنها هم بنده خدایند و اگر چه بنظر من و تو مرده میآیند ولی در نظر خداوند زنده هستند و بنده هستند و بندگی هم میکنند. این بسیار مهم است که مولانا این طبیعت را زنده میداند و حالا که زنده هست لذا با خداوند هم در ارتباط است و خدا هم با او در ارتباط است. وقتیکه برای اولین مرتبه آینشتن نظریه نسبیت خودش را عنوان کرد جزئی از نظریه اش این بود که “خورشید با کوچکترین ذرات در کنار دریا در ارتباط است” و این تعجب ندارد که حتی یک ذره کنار دریا هم با خورشید در ارتباط باشد. این ذره نمیتواند با خورشید در ارتباط باشد مگر اینکه یک صفت زنده بودن را داشته باشد. و این را مولانا خیلی قبل از انیشتن در عرفان خودش دریافته بود و اشائه داد و در سایر مکتبهای عرفانی هم رواج پیدا کرد. اگر خداوند نخواهد آن دانه ای را که در زمین میکارید آن روئیده نمیشود
511 تا نشان حق نــیارد نـــو بـــهـــار خاک ســرّها را نــکرده آشـکــار
نشان در اینجا بمعنی امر و فرمان و دستور است. در زمانهای پیشین پادشاهان وقتی دستوری را صادر میکردند میگفتند که شاه نشان صادر کرده است ولی در حال حاضر این معنی منسوخ شده است. این زمینی که ازش صحبت کردیم تا وقتیکه نوبهار فرا نرسد و امر و فرمان خداوند را دریافت نکند این زمین اسراری را که در دل خودش نهفته دارد آشکار نمیکند. مگر زمین چه اسراری دارد که آشکار بکند و یا نکند؟ چون زنده است از نظر او پس دارای اسراریست و اسرار او اینست که مواد خودش را بموقعو باندازه و بهنگام و به تناسب باین دانه بدهد که این دانه رویش پیدا کند. حالا وقتیکه بهار میآید ما انسانها میگوئیم چون بهار آمده این دارد رویش پیدا میکند. ولی مولانا میگوید این بهار هم تا امر الهی را نداشته باشد نمیتواند اثر خودش را روی زمین بگذارد.
512 آن جــوادی که جــمــادی را بــداد این خـبرها وین امانـت ویـن سداد
513 مر جمادی را کُند فضلــش خـبــیر عاقلان را کرده قــهــرِ او ضــریر
این دو بیت را با هم باید تفسیر کنیم. جواد بمعنی بخشنده است. جماد ان چیزیست که غیر از گیاه و حیوان باشد و جمادی یعنی یک جماد. خبیر در بیت دوم یعنی آگهی هائی وشایستگیهائی که زمین دارد. سداد یعنی فضل ها و دانشها و راستیها و درستی ها. کلمه مر در اول بیت دوم هیچ معنائی ندارد و فقط وزن شعر را میزان میکند. جماد مفعول است چون عمل روی آن انجام میگیرد. ودر اینجا جمادی یعنی جماد بودن. خبیر یعنی با خبر و آگاه. قهر در برابر لطف است و بمعنی خشم است. ضریر بمعنی کور و نا بیناست. میگوید بخشش و فضل خداوندی آن جمادات را هم آگاه کرده و بآنها هم چیز یاد داده و قهرو خشم خداوند از عاقلان هم چیزهائی که دارند ممکن است بگیرد برعکس یکدیگر آورده. باین زمینی که بنظر میرسد هیچ عقلی ندارد باو آگاهی و خبیر بودن را میدهد واز آن آگاه خبیرعاقل اگر بخواهد میتواند که از او آگاهیش را بگیرد. آنهائیکه اشاره است به آنهائیکه کور دلند وادعای باطل زیاد از حد خود میکنند پس از اینکه یک مقدار که چیز آموختند میگویند که ما عقل کامل و کلیم و همه چیز میدانیم و دیگر خدا را هم بنده نیستند و هیچ کس را هم قبول ندارند. خداوند باینها میگوید شما ها کورو کوردلید ( ضریر بمعنی کور و کور دل) نه کوری چشم سر بلکه کوری چشم دل. نمیدانید که همه ان چیزهائی هم که بشما مثل فضل و دانش و عقل و اندیشه را داده است همه آنها امور و دستورات و خواسته های خداوند است. اگر رفتید و در دانشگاه قرا رگرفتید و اگر این کتاب را خوا ندید و اگر فلان معلم را داشتید و اگر آن آزمایشگاه را داشتید و اینها بوده که شما را ساخته ولی موقعیکه متولد شدید که در اختیارتان نبوده و بنابرین بخوتان نبالید و همینها را که داده ممکن است از شما بگیرد بهمان آسانی که داده. گفتیم که از نظر او و عرفان او مکتبهای نظیر او کلیه موجودات و اجزای تشکیل دهنده این عالم خبیرندو بصیر و خداوندِ خودشان را درک میکنند و خالق خودشان را میشناسند و وقتی شناختند او را ستایش میکنند. معلم عرفان ابن عربی بقدری در عرفان پیش رفته هست که معروف به ستون عرفان و یا معلم بزرگ عرفان معروف بود. او کتابی دارد باسم فوصوالحکم. در این کتاب میگوید که اگر که این جمادات چیزی را فهم میکنند بایستی که علمی هم داشته باشند که مطابق این علمشان بتوانند چیزی را فهم کنند. اگر یکی هیچگونه علمی نداشته باشد وقتی در مورد یک موضوع با او صحبت میکنی و او زیر سازی نداشته باشد او اصلا نمیفهمد که شما چه میگوئید. باید مقدمتاً علمی داشته باشد تا این مطلب را درک کند. حالا میگوید که این گیاهان با خداوند در ارتباطند و خدا را میفهمند و هیچگونه نافرمانی ندارند. جمادات بطور مطلق صد در صد در ارتباطند ولی انسان باندازه آنها در ارتباط نیست برای اینکه انسان میخوهد در اینکار دخالت کند و حکم خداوندی را نمیخواهد باین آسانی بپذیرد بنا براین در باره اش میاندیشد و چه بسا بعضی وقتها رد میکند و چه بسا که بعضی اوقات بان توجه نمیکند. ابن عربی میگوید از این لحاظ جمادات و نباتات در طبقای بالا تر از انسان هستند. برای اینکه آنها خیلی راحت با آفریدگار خودشان در ارتباط هستند ولی انسان خیلی راحت با آفریدگار خودش در ارتباط نیست و همیشه در مرحله شک و تردید بسر میبرد. آنها (غیر انسانها) هیچوقت از فرمان خداوند منحرف نمیشوند ولی انسان زود منحرف میشود زیرا میخواهد خودش را دخالت بدهد و خیال میکند که اینکار او درست است.
514 جان و دل را طاقتِ آن جوش نیست با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست
جوش در اینجا بمعنی شور و هیجان است. بعضی اوقات مولانا در گفتارش با مردم بجائی میرسد که شنوندگان و یا خوانندگان مثنوی و حتی شاگردانش دیگر متوجه نمیشوند و مطالب او را درک نمیکنند. یعنی اینکه این گوش جانشان مثل اینکه نمیشنود. گوش سرشان میشنود ولی اینکه باید گوش جانشان ترجمه بکند وآن چیزی را که شنیده فهم و درک کند نمیکند. پس میگوید من حرفهایم را با کی بگویم چون در جهان یک گوش جان نیست. حالا چرا آینقدر صراحتا میگوید در جهان یک گوش دل نیست که حرفهای مرا درک کند. در حقیقت میگوید کسانیکه گوش جان داشته اند همگی با خداوند ملحق شده و دیگر نیستند و اگر هم کسی هست که گوش جان داشته باشد او هم بخدا پیوسته و او هم دیگر نیست که بحرفهای من گوش دهد. اسرار حق را شنیدن گوش جان میخواهد و اگر کسی بتواند این اسرار را درک کند آنوقت خودش جزئی از حق شده و پیوند با حق پیدا کرده است.
515 هرکجا گوشی بُد از وی چشم گشت هر کجا سنگی بُداز وی یشم گشت
وی خداوند است. یشم یک نوع سنگیست که در جواهر سازی بکار میرود و خیلی سخت است. میگوید اکر که جائی واقعا گوش شنوائی بود بلطف خداوند آن گوش شنوا به چشم تبدیل گشت. توضیح اینکه اولا اینجا صحبت از گوش سر نیست بلکه گوش دل است و وقتی چشم میشود یعنی با چشم دل بحقیقت نزدیک میشود. عرفا در این باره میگویند که علم الیقین است که به عین الیقین تبدیل شده. علم الیقین یعنی شما بیک چیزی علم و آگاهی داشته باشید و یقین پیدا کنید. عین الیقین یعنی ببینید و یقین پیدا کنید عین یعنی چشم. بعنوان مثال ما همه میدانیم که خورشید هست. از کجا میدانیم خورشید هست؟ برای اینکه اگر خورشید نبود که اصلا نور نبود پس علم ما میگوید که خورشید هست این علم الیقین است. ولی اگر نگاه کنیم و اصلا خورشید را ببینیم و بذات خورشید یقین پیدا کنیم انوقت این را میگویند عین الیقین یعنی با چشم دیدیم و یقین پیدا کردیم. از این مرحله اگر بالا تر برویم میشود حق الیقین یعنی با حق یکی میشود و پیوند با حق پیدا میکند. در مصراع دوم هر آدمی که مثل سنگ باشدو اصلا فهم و درک نداشته باشد اگر که خداوند بخواهد درک و فهم پیدا میکند و یک سنگ با ارزشی هم میشود که در جواهر سازی هم بکار میرود. خیلی از ما ها با وجود اینکه عمر طولانی هم میکنیم سنگ هستیم در ارتباط هم هستیم و نمیدانیم که این ارتباط چگونه است ولی اگر خداوند نظر لطفش را بیاندازد ما سنگ ارزشمند تری میشویم مثل سنگ یشم. عین همان کاری صورت میگیرد که کیمیا سازان میخواستند بکنند. کیمیا گران میخواستند که ماده ای بسازند که وقتی به یک جسم پست تری میزنند آن جسم را به یک جسم عالی تری تبدیل کند مثلا بزنند به مس و آن مس تبدیل بطلا شود. انسان هم مس وجود دارد و وقتی این انسان تبدیل به یک انسان برتری شد آنوقت خداوند برای او کیمیا گری کرده یعنی از یک وضع کم ارزش پست تری او را تبدیل کرده به یک وضع اصیل تر و ارزنده ترو با ارزش تر. چیز دیگری هم هست که هم آهنگ کیمیاست بنام سیمیا. سیمیا یک چیزی هست مثل سِحر. این علم سیمیا در طبیعت دخالت میکند و اجزاء طبیعت را تغییر میدهد و این کار بسیار سخت تر از کیمیا گریست. انسانهائی که بخواهند انسانهای دیگر را تغیر بدهند بسیار کم هستند زیرا این کار فوقالعاده سخت و دشوار است. چگونه باید از کلیه ارتباتهائی که مشغول میدارد با مادیات این جهان ببرِد چگونه تمام توجهش را یک پارچه بخداوند معطوف بدارد آنوقت اگر خدا خواست و با اجازه خداوند دخالت و تصرف در جزئی از اجزاء این طبیعت بکند و همیشه هم چنین اجازه ای ندارد. حالا مولانا تشبیه میکند و میگوید این خداوندی که میتواند این انسانها را تبدیل کند پس کیمیاگر است و بلا فاصله میگوید که
516 کــیمــیا ساز است چه بُوَد کــیمــیا؟ معجزه بخش است چه بُوَد ســـیمیا
چه بود یعنی چه باشد. میگوید کیمیا چی هست که خداوند را کیمیا گرکرده. اگر من این حرفها را برای شما میگویم برای اینست که در ذهن خواننده و یا شنونده تجسم و روشن کنم. وگرنه خداوند ورای این حرفناست که کیمیا گری و یا سیمیاگری بکند. مولانا میخواهد بگوید فضل خداوند میتواند مس وجود آدمی را تبدیل بطلای معرفت کند و مثل اینکه خداوند کیمیا سازو یا کیمیا گر است و او میتواند کارهائی بکند که بنظر ما ها سِحربیاید یعنی معجزه بکند. آن معجزاتی که پیغمبران میکردند از خودشان که نبود. اینها را از خداوند میخواستند وخداوند چنین قدرتی را موقتا بآنها میداد و آنها کارهای خارقالعاده را انجام میدادند. معجزه از کلمه عجز است یعنی دیگران از کردنش عاجز هستند. حالا این کیمیا خیلی شبیه این سِحر است. مثلا وقتی حضرت موسی عصای خودش را بزمین میانداخت و عصای او تبدیل باژدها میشد فرعون میگفت این موسی سحر و جادو میکند. برای اینکه ساحران دربار فرعون هم میگفتند او سحر و جادو میکند ولی وقتی موسی عصایش را میانداخت واژدها میشد همه مارهائی که توسط ساحران دربار فرعون بوجود آمده بود میبلعید. اصلا هیچ پیامبری که از طرف خداوند میآید هیچ احتیاجی به معجزه ندارد و این ما ها هستیم که او را وادار به معجزه کردن میکنیم. خود پیامبر در زمان خودش معجزه است یعنی برتر از دیگران فکر میکند و بهتر از دیگران درک میکند و هدایت میکند و میفهمد. ولی با وجود این مردمیکه این را نمیدانند میگویند اگر تو پیامبر هستی باید یک معجزه ای بکنی.
517 این ثــنا گفتن ز من ترکِ ثناست کین دلیل هستی و هستی خطاست
این خداوندی که باصطلاح میتواند کیمیاگری بکند آیا قابل ستایش نیست؟ هست و باید این خدا را ستایش کرد ولی مولانا میگوید که این ستایش کردن هم خطاست و اگر من این خدا را ثنا بگویم درست مثل اینست که من خدا را ثنا نگفتم چرا؟ برای اینکه این ثنا گفتن دلیل هستی من است و هستی من در برابرخداوند خطای بزرگیست بعبارت دیگر وقتی من در برابر خداوند میایستم و میگویم خدایا من تو را میستایم و از تو تشکر میکنم پس من اول باید خودم را حس بکنم و بعد بگویم خدایا این منم که در برابر تو ایستادم و دارم تو را ستایش میکنم. این دوگانگی میشود و شرک یعنی من یکی و او هم یکی.
518 پیشِ هستِ او بـبـاید نـیـست بود چیست هستی پیشِ او؟ کورو کبود
کور و کبود اصطلاهیست که مولانا خیلی زیاد بکار میبرد و معنی آن ناقص هست, پست هست, بی ارزش هست, فرومایه هم هست. مولانا میگوید اگر میخواهی با خداوندت در ارتباط باشی باید اول از خودت نیست شوی و بروی در شورو حال و آن احوالی که دیگر خودت را حس نکنی. آنوقت خود بخود آن ارتباط پیدا میشود. این هستی تو باید از میان برود. خیلی ها وقتی این را میشنوند فکر میکنند که تو باید بمیری خیر اینطور نیست اینجا معنی نیست شدن مردن نیست.
519 گر نبودی کور از او بُــگداخــتی گـــرمی خورشیــــد را بشــنــاختی
از او بخداوند بر میگردد. و میگوید کسیکه هستیی خودش را در برابر خداوند احساس میکند او در واقع کوردل است. اگر که کور دل نبود در برابر خداوند اصلا ذوب میشد. باز هم در اینجا فانی با شدت را تاکید میکند زیرا ذوب شدن همان فناشدن است و باید آن حرارت خداوند را احساس کنی و جودت را بسوزاند تا ناب و خالص بشوی. برای درک این مطلب مثال طلا هست که اول که طلا نبود آن را از معدن با تمام ناخالصی هایش میاورند و در کوره آنقدر حرارت شدید میدهند تا آنچه طلا هست کاملا ذوب شود. سپس خود طلای خالص روان میشود و از ناخالصی هایش جدا میشود. طلای وجود تو هم باید ذوب شود در برابر آن مخزن پر حرارت خورشید. ولی تو اگر بخواهی سنگ باقی بمانی آنوقت میخواهی ثنا کنی
520 ور نـــبـــودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ ایــن ناهیت
او در اینجا هر کسی غیر از خداوند است. کبود بمعنی آبی تیره رنگ. تعزیت یعنی عزاداری. فسردن یعنی یخ بستن. ناهیت هم یعنی این دنیا. میگوید هستی غیر از خدا عزادار و کبود پوش است. هرچه جز خداست مولانا میگوید عزادارو کبود پوش است. هم چشم دلش کور است و هم گوش دلش کر. اما چرا؟ آدمها اینطور هستند برای اینکه هنوز جهت نگرفته و بهمین دلیل تاریک و افسرده اند و یخ بسته و عزادارند. از افسردگی اوست که این محیط مادی ما هم مثل یخ فسرده است. محیط مادی ما هم سخت و سرد است. اگر هستی غیر حق بعلت آنکه آن ذوق و هیجان نیستی و فتا را نچشیده و کبود پوش و عزاداراست فقط بعلت جدائی از خداوند است. اگر که حتی نزدیک شود بآن مبدأ و آن حرارت را کمی هم درک کند دیگر از آن حالت بیرون میاید و دیگراز آن حالت افسردگی خارج میشود. اینکه در روان شناسی میگویند فلان کس افسرده است منجمد و یخ بسته است. یخ اصل و ماهیتش از آب است. ذاتا آب است ولی در حال انجماد است و چون در حالت انجماد باقی مانده بناچار سرشت حقیقی خودش را نمیشناسد. بعنوان مثال کسیکه نزدیکی با حق را پیدا نکرده مثل یک آبیست که یخ زده. یخ میتواند آب شود ولی کی آب میشود؟ وقتیکه حرارتی ببیند آنوقت آب میشود. آنوقت روان میشود و سیلان پیدا میکند وگرنه تا یخ باقیست که لطافتی ندارد. انسان هم همینطور است باید آن آب معرفت را پیدا کند. جهان مادی چون در حال انجماداست و لذا از خداوند دور میشود و از گوهر واقعی خودش هم بیخبر است و ذات خودش را هم نمیشناسد
دنباله داستان در قسمت نهم