دنباله دوازده سبط و اقدامات وزیر
485 در یــکی گــفــــته مُــیّـسر آن بود که حــیــوةِ دل غــــذای جــان بُـــوَد
در یکی از طومارها نوشته بود که چیزی را که خداوند آسان ساخته بر تو عبارت از اینست که غذای جان دلت باشد که جان و دلت را روشن کند. دل تو و روحت را زنده نگه میدارد.
486 هرچِ ذوقِ طبع باشد چون گذشت بَر نه آرد همچو شوره رَیع و کَشت
ذوق طبع یعنی ذوق باطنی و طبع یعنی طبیعی و نشاط روحانی, ذوق روح که در دل و ظمیر هرکسی ایجاد میشود. بر نه آرد یعنی میوه و ثمری نمیدهد. رَیع بمعنی محصول است. بر تومار دیگری نوشته بود که اگر طبع آدمی و نشاط درونی آدمی خالی شود و وی ذوق باطنی نداشته باشد هر کاری که انجام بدهد مثل اینست که دانه ای را در شوره زار کاشته باشد و لذا همه تخمهائی را که در شوره زار کاشتی همه آنها را بهدر دادی. بنا براین قبل از اینکه خواسته باشی بخدا توجه کنی باید یک شوق و روح روحانی داشته باشی.
487 جز پشیــــمــانی نـبــاشد رَیعِ او جز خســـارت بــــیش نارد َبــیــعِ او
ریع یعنی محصول کشاورزی. نارد یعنی نمی آورد. بیع او یعنی معامله کردن با او. در یک جای دیگر نوشته بود که یک کشاورز وقتی تخمی را میکارد در یک کشتذاری وقتی محصولش رسید میخواهد این را درو کند و تمیز کند و بعد بفروشد و در این معامله سودی بدست بیاورد. در یکی دیگر گفته بود که آنچه که طبع و ذوق درونی تو میگوید اگر پیروی بکنی جز پشیمانی هیچ سودی ندارد حتی اگر ذوق روحانی داشته باشی. اصلا بشر نمیتواند ذوق روحانی داشته باشد. تو بایستی که هیچ توجه به آنچه که درون تو و در ظمیرت هست نداشته باشی.بجز خسارت و ناراحتی چیزی بدست نمیآوری.
488 آن مُـــیسّر نَــبوَد اندر عــاقـبــت نــامِ او بــاشــد مُعَسّـَـر عــــاقــــبــت
میسر و معسر دو چیز متضاد همدیگرند. میسر یعنی آسان شده و معسَر یعنی مشگل و دشوار و سخت شده. دریکی نوشته بود که پیروی ازاین شورو هیجان دل خودت ممکن است که برایت آسان شده ولی تو خیال میکنی که آسان شده وعاقبت برایت ناگوار خواهد بود و واقعا آسان شده نیست و حقیقتش را بخواهی امر دشوار شده ایست و به آنچه درون دلت هست اصلا نباید توجه کنی.
489 تو مُــعَسّــر ازمُــــیَسّـــرباز دان عــا قــبـــت بــنــگرجــمالِ این و آن
میگوید تو باید عاقبت هر چیزی را بنگری و جمال این و آن یعنی خوبی هر چیزی برعکس بیت قبل که گفته بود که اگر بطبعت رجوع بکنی و بان عمل کنی پشیمان خواهی شد ولی اینجا میگوید که باید عاقبت اندیش و پایان نگر بشوی و قبل از اینکه کاری را شروع کنی ببینی که عاقبتش چیست و تو باید بد فرجامی را از نیک فرجامی تشخیص بدهی و معسر را از میسربشناسی و بعد شروع بکار کنی. در بیت بعدی خلاف این را گفته است
490 در یکی گـفـته که اسـتادی طلب عــاقــبــت بینی نــیــابــی در حَسَب
در حسب یعنی چیزی بر کمالات خود اضافه کردن. اگر میخواهی عاقبت نگر باشی هیچ چیزی بتو اضافه نمیشود و تو بایست استادی را بیاوری یعنی مرشدی و یا راهنمائی را پیدا کنی و ببینی او چه میگوید و از او پیروی کنی و اگر خودت میخواهی عاقبت نگر باشی هیچ چیزی دستگیرت نخواهد شد. و باید حتما از یک پیشوا که این راه را رفته و براه و چا آشنائی دارد کمک بگیری. آن راهنما میتواند عاقبت نگر باشد و تو نمیتوانی. یاد آور آن گفته ایست که میگوید: آنچه در آئینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند یعنی سالخوردگی باعث میشود که تجربه بیاورد. یعنی که اگر یک جوان میخواهد حقیقت ظاهر خود را ببیند به آئینه نگاه میکند ولی یک انسان با تجربه همان را در خشت خام هم میبیند
491 عــاقبت دیدند هر گــون مــلّــتــی لاجــرم گشتــنــد اســــیــرِ زلّــتی
ملت بمعنی مذهب و آئین و روش است. زلّت یعنی خطا و لغزش. پیروان دینهای مختلف بخیال خودشان عاقبت بینی کردند ولی همگی پایشان لغزید و همگی اشتباه کردند و در نهایت کار خود دریافتند که بدون توسل و یاری جستن از یک مرشد و یا رهبر نمیشود بحدف رسید و انسان گمراه میشود. دلیلشان این بود که شخصیت و هویت انسانی اصولا نیازمند یک مرشد است و اینطور آفریده شده که باید یک نفر برتر از خودش او را هدایت کند. و آدمیان در اثراینکه شیوه خاص دینی خودشان را میدانند و دنبال میکنند دچار خطا میشوند. هر دینی پیروانی دارد. این پیروان فکر میکنند که این آ ئین خودشان از همه دینها درست تر است و این گونه تصور کردن تعصب میاورد و بدنبال تعصب خطا کردن است. قضاوتها و داوریها که بعد میخواهد انجام گیرد بخطا میرود. این است که میگوید که عاقبت دیدم عاقبت نگری کردم و هر گون ملتی لاجرم گشتند اسیر زلّتی.
492 عــاقـبـت دیدن نــباشـد دست باف وَر نه کی بودی زدینها اختلاف
کلمه دست باف یعنی چیزی که با دست بافته میشود امادر اینجا بمعنی اینست که یعنی چیزی که خیلی آسان درست میشود و خیلی آسان بدست میآید. مولانا میگوید دست باف. میگوید عاقبت بین بودن مثل کار دست بافی نیست که ساده بدست بیاید. اگر حقیقت بینی و حقیقت یابی آسان بود آنوقت این مذاهب مختلف با هم هیچ اختلافی نداشتند. وقتی خواجه حافظ میگوید:
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه چون نـدیـدنـد حقیقت ره افسانه زدند
ملت یعنی مذهب
من دیدم چقدر اشتباه میکنم و چقدر خیال میکنم که خیلی میدانم ره زدن یعنی آهنگ زدن. همه دارند آهنگ قصه و افسانه میزنند. منظور خواجه حافظ این بوده که حقیقت چیزی نیست که آسان بدست بیاید. همان چیزیست که دراینجا مولانا بآن اشاره میکند. چون انسان گرفتار تعصبات هست لذا گرفتار گمراهیست. وقتی راه غلط رفت و در راه گم شد بنابراین به حقیقت نمی رسد. همه مذاهب از چیزهائی صحبت میکنند که آن کاری که من میکنم از آن کاری که تو در مذهبت میکنی بهتر و راحت تراست. سودش بیشتر و ثوابش هم بیشتراست. ولی هیچ کدام نمیگویند که مذهب من چه میگوید و حقیقت آن چیست و پیام و عمق مذهب من چیست. همه ظاهر آن را نگاه میکنند. چه جور نماز بخون و چه جور روزه بگیر و چه جور دعا بکن. همه اینها ظاهر است. البته بکن وخیلی خوب است اما ظاهر است. اما ورای این حرفها و بالا تر از اینها یک حقیقت است. حالا که مشغول عبادت و دعا هستی چه کسی را دعا میکنی و کی را داری دعا میکنی؟ و آیا آن حق راکه در درگاهش نماز و دعا میکنی کشف کرده ای؟ آن چیزی که بداد تو خواهد رسید حقیقت است. خواجه حافظ میگوید که هر کاری میخواهی بکنی بکن و مثل من قران را از حفظ به چهارده روایت بخوان ولی آخر سر عشق بفریادت میرسد. آنچه بفریادت میرسد عشق است و عشق بآن حقیقت
493 در یکــی گفته که استا هم توئی زآنکِ اســتا را شنــاسا هم توئی
استا کوچک شده استاد اشت. در بیت بالا گفت تو باید رهبری پیدا کنی که تو را راهنمائی کند ولی در این بیت میگوید اصلا تو خودت استاد هستی. اگر استاد نبودی استاد شناس نبودی پس همین که دنبال استاد میروی و میخواهی استاد پیدا کنی, استاد شناسی و در نتیجتا اصلا خودت استادی. وقتی بتوانی مرشد را که یک انسان کامل حقیقیست را شناسائی کنی و بشناسی این نشانه اینست که خودت هم در یک مقامی هستی و یک انسان کامل هستی و بنا براین از خودت صلاحیت کن و منتظر یک استاد مباش. تمام اینها برای بجان هم انداختن این طرفدارا دین عیسی هست. اینهم نقطه نظر گروهی از صوفیان هست که وقتی بجائی در طریقت میرسی که بعد از آن احتیاجی باستاد نداری. اما اینهائی که مولانا میگوید بنام انجیل میگوید در صورتیکه مال صوفیه است و دارد بنام و از زبان این وزیر مکار میگوید.
494 مرد بــاش و سُـخره مـردان مشو رَو سـرِخـود گیرو سرگردان مشو
سُخره یعنی در اختیار و در تسخیر مطیع زیردست, ازکلمه تسخیراست. وقتی یکی شخصی را مطیع خودش کرد واقعا او را تسخیر کرده. در بیت قبلی گفت استاد خود تو هستی و دیگر کسی را احتیج نداری در این بیت میگوید مرد باش و مغلوب و شیفته کسان دیگر بنام استاد ها مشوبرو راه خودت را بگیر و در جستجوی استاد خودت را سرگردان مکن. این هم اشاره دارد به عقاید بعضی از صوفیان که اینها اصلا مرشدی نداشتند و بمقامات بالا هم رسیدند. ولی مسئله اینست که هر کسی نمیتواند که این کار را انجام بدهد. انگشت شمار بودند کسانی که توانستند بدون استاد و بدون رهبر برسند بجائی. شیخ سعیددالدین عطار نیشابوری استادی نداشت ولی از بزرگان صوفیه بود و خودش مراد شد و مریدانی پیدا کرد. در یمن اُویس قرنی بدون اینکه اصلا مرشد و راهنمائی داشته باشه بعالی ترین مقامات تصوف رسید و بهمین خاطراست که این معروف است براه اویسی. اینها را میگویند خدا پروردگانند. یعنی خدا آنها را پرورشان داده و کتاب و معلم و مدرسه ای نداشتند. شیخ خرقانی یکی دیگر از صوفیان دیگر وبهاالدین نقش بندی یکی دیگر از صوفیانیست که هیچوقت معلمی نداشته. درست است که اینگونه هست ولی وقتی اینطور دارد برای مردم میگوید این را میرساند که هر کسی میتواند اینکار را بکند. ولی اینطور نیست و هر کسی نمیتواند که این کار را بکند. مگر اینکه راه طریقت را جلو رفته باشد
495 دریکی گـفته که این جمله یکیست هرکه او دو بیند احول مردکیست
این جمله یکیست یعنی همه و همگی هرچه این گروها میگویند یکیست. احول یعنی لوچ و دو بین. در یکی از طومارها نوشته بود که تمام گفته های مختلف که میشنویم بیش از یک حقیقت نیست و تنایش و اختلاف گذاشتن بین آنها در اثر دید وطرز نگاه است. حالا پایداری که بایستی و بآن نگاه کنی و اگر عینکهائی با رنگهای مختلف بزنی نتیجتا با رنگهای مختلف خواهی دید. آنچه را که میبینید در اصل یکیست ولی دیدگاه آن فرق میکند. منظور اینست که تمام پیغمبران و تمام انسانهای کامل و هر پیامبری از هر دین و آئین و مذهبی اینها همه یکی هستند همه بصورت واحد هستند و اگر بین آنها اختلاف ببینی تو دوبین هستی و لوچی و یکی را داری دوتا میبینی منتها این لوچی باطن است وچشم باطن تو دارد دوتا میبیند در حالیکه اینها همگی یکی هستند.
496 در یکی گفته که صد، یک چـون بُوَد این کی اندیشه؟ مگرمـجنون بود
در طومار قبلی گفته بود که اختلافات همه ظاهریست و اینها باطنی نیستند و اصل همه آنها یکیست و حالا میگوید آخر چطور میشود چنین باشد. مگر صد تا میتواند یکی باشد؟ اگر یکی تصور بکند که صد تا یکی باشد او دیوانه است. باید توجه داشت که چگونه این وزیر بد کار دارد بهماندازی و انحراف بوجود میاورد. وقتی بان پادشاه گفت خیالت آسوده باشد و من میروم و بین آنها کاری میکنم که خودشان خودشان را از بین ببرند از اول نگفت که چگونه این کار را خواهد کرد. حدف مولانا چیست؟؟ او این داستان را نمیخواهد بگوید. از این طریق میخواهد برای خواننده مثنوی و یا شننونده مثنوی پیغام بفرستد. پیام مولانا اینست که هر زمان در هر مکانی و در هر جامعه و جمعیت هروقت اختلاف باشد جامعه ای در حال از بین رفتن است و اگر جامه ای بخواهد باقی بماند بایستی که این جامع یکی باشند. متحد باشند اختلاف نداشته باشند. این اختلافها همه ظاهریست و افراد جامعه توجه بکنند که اصل باطن حقیقت یکیست اگر این توجه را نکنند اختلاف بین آنها خواهد افتاد و وقتی بین آنها اختلاف افتاد پشتش ازنحلال و از هم پاشیدن است نه تنها از هم پاشیده میشوند خودشان هم ازیکدیگر دور میشوند. وقتی شیعه و سنی آن گونه همدیگر را میکشند آیا اینها بخاطر اینکه حقیقت را دیده اند دارند این کار را میکنند؟ یا اینکه برای اختلاف نظرهای خودشان است و نوع عینکی است که بچشمشان زده اند. اگر میدانستند که اینها همه یکیه با هم برادر بودند و اختلافاتشان را کنار میگذاشتند و اینگونه یکدیگر را نمیکشتند.
497 هر یکی قــولــیســت ضد هــمـدگر چون یکی باشد یکی زهرو شکر
قول یعنی گفته. میگوید این مطالب این گفته ها که در یک طومار نوشته بود سخنانیست که همه ضد هم است. چگونه ممکن است زهر و شکر یکی باشند. زهر کشنده است و شکر زندگی بخش است. این وزیر خطا کار دارد سعی میکند با این طومارهای ضد و نقیض هرچه بیشتراختلافها را بیشتر و بیشتر بین افراد عیسوی ایجاد کند. وقتی شخصی میگوید مذهب من از سایر مذاهب بهتر است او ندانست که دچار تعصب است و هیچ شخص متعصبی نیست که اشتباه نکند. یکی از بزرگترین زیانهای تعصب خطاست برای اینکه اصلا بخودش اجازه نمیدهد که بگفته دیگری گوش بکند و دریابد که حقیقت حرفی را عنوان میکند چیست. کسانیکه با هم مخالف هستند وقتی یکی از آنها مشغول حرف زدن است شنونده اجازه نمیدهد که صحبت طرف مخالف خاتمه یابد و یا اگر اجازه بدهد گوینئه صحبتهایش تمام شود در حالیمه کلمه بکلمه از حرفهای طرف مخافش را که میشنود مغز او هم مشغول ساختن کلمه بکلمه مخالف حرفهای گوینده را آماده میکند تا وقتی حرفهای گوینده تمام شد او جمله وکلمات مخالف مخاطبش را آماده داشته باشد. در اینصورت او هیچوقت امکان فهم و درک مخاطب را نخواهد داشت. آیا خطا میگوید و یادرست. باید خوب بفهمی که چه میگوید که بتوانی درک کنی که حرفهای او خطاست و یا درست.
498 تا ز زهرو از شکر در نَگـذری کی زوحدت وز یکی بوئی بری
زهر و شکر که اینجا آمده یعنی کلیه چیزهای متناقض نسبت بیکدیگر. دلالت بر اضداد میکند وچیزهای ضد یکدیگر. خداوند اصولا تضاد میآفریند. این فلسفه آفرینش است مثل روز و شب و سیری و گرسنگی و یا جنگ و صلح و خیر و شرّ و بیماری و سلامتی چون آفرینش کامل است و چون کامل است باید همه چیزرا هم آفریده باشد.حالا میگوید که اگر اینها راهم در نظر بیاوری باز هم همه اینها سطحی است. خداوند هم صفات جلالی دارد وهم صفات جمالی. صفات جمالی یعنی لطف و زیبائی و صفات جلالی یعنی قهر و غضب است عرفان میگوید هردوبطن و نیتش یکیست یعنی بجائی میرسد که هردوش را دارای یک اصل میبیند. قهر را از لطف و لطف را از قهر میداند. مولانا در آینده نزدیک این مطلب را مفصلا بحث خواهد کرد که قهرهای آمیخته بلطف کدام است و لطف های آمیخته بقهر کدام است.خیلی چیزهاست که بنظر ما لطف است ولی در واقع قهر است. مثلا مثل منی که استعداد ندارم اگر مال زیاد از حد و خارج از توانائیم بمن بدهد من این را لطف میبینم ولی با آن کاری میکنم که باعث فساد میشوم. در مقابل چیزهائی هست که قهریست آمیخته بلطف و بسیاری از چیزهاست که من قهر میدانم و اصلا برای من خوش آیند نیست و من خوشم نمی آید ولی او لطفی میکند که پایانش خوبیست و چون نمیتوانم آخرش را بخوانم لذا خوشم نمیآید.در مورد بیت فوق میگوید که اگر خداوند چیزهای متفاوت هم آفریده تو سطحی بانها نگاه نکن زیرا عمق همه اینها با همدیگر یکیست. تا از اختلافات نگذری پای بعالم بالا و یک سطح عالی تری نمیگذاری . ابر های حقیقت در سطح بالاتر است و مشام جانت باید ببوید و استشمام کند. مثل یک پرنده ای که پرو بال باو داده شده که با آن عوج بگیرد و بعالم بالاتر و بالاتر پرواز کند ولی خودش را بگل و لای انداخته و پر و بالش بگل امیخته که اصلا از تکان خوردن عاجز است. این گل و لای ظاهرسازی هاست که انسان را در سطح روی زمین میخکوب میکند و جلو رشد او را بکلی میگیرد.
499 این نَمَط ویــن نوع ده دفترودو بر نوشت آن دیــن عیسی را عدو
این نمط یعنی روش وراه. ده دفتر و دو یعنی دوازده دفتر. عدویعنی دشمن. مولانا میگوید بدین روش آن وزیربد خواه فتنه انگیزکه در اول کار نسبت آب گره زدن باو میداد طومارهای مختلف نوشت ودر دست این امیران مسیحی داد و گفت این دستور ها را به پیروانتان تعلیم بدهیدو با استناد باینها و منظورش باین بود که بین آنها جنگ و ستیز و اختلاف بیاندازد
500 او ز یکرنگیِّ عیسی بو نداشت وز مزاخ خُمِّ عیســی خــو نداشت
501 جامۀ صد رنگ از آن خُمِّ صفا ساده و یک رنگ گشتی چون ضیا
بو نداشت یعنی هیچ نشانی نبرده بود. مزاج یعنی طبیعت و خلق و ذات و سرشت.خو نداشت یعنی عادت نکرده بود و نزدیکی نداشت. یکرنگی عیسی اشاره به صفا و بی ریائی عیسی است که معروف بود که حضرت عیسی بصفا و بیریائی. نوشته اند که خداوند جسمش را گر چه مادی بود آنچنان از آلودگیهای رفتاری واخلاقی و طبیعی اصلا پاک کرده بود که گوئی جسمش احساس روح میکرد. برای همین است که گفته اند عیسی روح الاه. در اینجا اشاره بان دارد که از زمان تولدش تا کنون اشخاصی هستند که عمری را گذراندند واین آدم از تولد تا بحال اصلا درک نکرده این صفا و یکرنگی عیسی را و چرا روح خداست؟ آیا این لقب اوست؟ و یا علتی هم داشته که باو میگویند روح خدا. عیسی مثل یک مرد کاملی است که خداوند او را کامل کرده و نه خودش در اثر ریاضت و کوشش کردن. عیسی غرق در دریای حق بود اما خُمِّ یعنی باطن و قلب بی آلایش و ضمیر و درون پاک ومصفا کاملا دور ازدو بینی. وقتی دوبینی نباشد یک بینیست اشاره باین حقیقت دارد که حضرت عیسی اینطور به پیروان خودش تعلیم میداد همانطوری که وقتی یک درختی را در نظر بگیرید که دادرای یک تنه است و وقتی به بلاتر بدنه اش نگاه میکنید شاخه های زیادی دارد و این شاخه ها هرکدام بجهتی رفته اند یکی بشرق و دیگری بغرب ولی همه از یک بدنه هستند و اختلاف با همدیگرندارند و این تنه حقیقت مذهب است و آن شاخه ها فرقه ها و مذاهبیست که آمده و بنا براین اصل همه این مذاهب و فرقه هائی که آمده بمانند شاخه های این درخت است که همگی از یک تنه آمده اند. این مذهبهای متعدد و مختلف و فراوانی که میدانیم در واقع همه راه رسیدن بحقیقت است و یا راه رسیدن بخدا. اگر که راهها با یکدیگر فرق داشته باشد خیال نکنید که حقیقتها هم با هم فرق دارند بعنوان مثال راه رفتن بکعبه خدا بسیار است و مسلمانان سالیانه از اطرف و اکناف کره زمین و از راههای مختلف بکعبه میروند و اگر براه ها نگاه کنید فقط تفاوتهای راه ها را خواهید دید. اما چون بمقصد و مقصود نگاه کنید خواهید دید که هم مقصدش کعبه است و هم مقصودش زیارت کعبه است و چون او از راهی که شما آمده اید نیامده و شما با آن راه آشنائی ندارید نباید بگوئید که او بی دین است و برای خاطر خدا دیدن نیامده. و اما در مورد کلمه خُمّ مربوط است به معجزه حضرت عیسی. و آن این بودکه وقتی سن حضرت عیسی به یک سن معینی رسید مادر عیسی او را به یک رنگرزی برد. رنگرزان آن زمان برای رنگ کردن پارچه ها برنگها مختلف از یک زروف سفالین بزرگی که آنها ا خم میگفتند استفاده میکردند. استاد او وقتی بدلالت عیسی واقف شد باو گفت من باید بسفری بروم و تو دیگر مهارت کامل داری که لباسها را بخمها بریزی و آنها را رنگرزی کنی و برای رهنمائی تو من این لباسهارا علامت گذاری کرده ام که هرکدام را یرنگهای مختلف بکنی و خمهای رنگرزی هم خوب میدانی که هر کدام چه رنگی را دارند و لذا تو در نبودن من آنها را برنگهای تعین شده رنگ کن تا من از سفر برگردم. وقتی استاد او از سفر باز گشت دید او تمام لباسها را برداشته و در یک خم ریخته. استاد نا راحت شد و باو گفت مگر من بتو نگفتم که چگونه رنگ کنی. بتو گفته بودم که هرکدام را برنگ مختلفی که من برایت معین کرده بودم رنگ کنی و تو همه لباسه را یک رنگ کردی. عیسی گفت این خمی که لباسها را در آن گذاشتم خم یک رنگیست. یک لباس را از خم در اورد و باستاد گفت این لباس را میخواستی چه رنگی کنی؟ استاد گفت سبز عیسی بان دست کشید و آن لباس سبز شده را باستاد داد. سپس لباس دیگری را دراورد و پرسید این لباس را میخواست چه رنگی کنی؟ استاد گفت قرمز. عیسی آن لباس را قرمز شده باستاد داد. پس این یک خمی بود باسم بیرنگی. این خم بیرنگی که حضرت عیسی درست کرده بود همه رنگهای مختلف را در خودش بیرنگ میکرد. اصلا در عرفان یک رنگی یعنی بیرنگی. استاد تعجب کردو از او پرسید چگونه این کار را کردی؟ عیسی گفت همه لباسها را دوباره بمن بده. عیسی لبسها را دوباره بخم ریخت و همه لباسها یک رنگ شدند. مولانا با این مثال میخواهد یکرنگی بین مردم و وحدت بین آنها را مجسم کند. این خم عیسی است دنیا رنگارنگ است پر از چیزهای مختلف الرنگ و وقتی در خم دلتان میبرید این خم دل شما باید طوری باشد که همه اینها باهم یکی شوند. شعارهای فرقه های مختلف که در میان جوامع آدمیان است مبداء و منشع آنها در واقع یکیست. منظور مولانا در این بیت اینکه میگوید این وزیر نیرنگ بازهیچ بوئی از یکرنگی حضرت عیسی نبرده بود. این یکرنگی یعنی یکتا بینی و با طبیعت و سرشت وحدت گرای حضرت عیسی اصلا انسی نگرفته بود آشنا نبود و صفای حضرت عیسی را نمیدانست که چیست. و بهمین خاطر فکر میکرد که میتواند همه را بجان یکدیگر بیاندازد و در واقع انداخت. اما اگر که آنها میدانستند که اختلافات مابین ادیان بی اساس است این اختلافات و تعصبات خودشان را رها میکردند و همه میرفتند بسوی یکرنگی و عالم وحدت. مولانا تکیه زیاد روی یکرنگی داشته و میگوید:
502 نیست یکرنگی از او خیزد ملال بل مــثــال مــاهی و آب ذلال
برعکس کسانیکه میگویند اگر دنیای ما پر از یک رنگی بود ملال آور میشد. میگوید خیر و اینطور نیست و برای انسانهائیکه روشن اندیش هستند یکرنگی ملال انگیز نیست یکرنگی, زندگی بخش هم هست. بل یعنی بلکه اگر بماهی در آب نگاه کنید در یک محیط یکرنگ آب زندگی خوب و دلچسبی دارد و حتی اگر از آب بیرونش آوری آنوقت ملول میشود. نتیجه اینکه این ماهی در دنیای بیرنگ و یا یکرنگ خودش بسیار خوب هم زندگی میکند. و ما هم میتوانیم در زندگی خودمان و اندیشه های خودمان یکرنگی داشته باشیم بدون اینکه ملال انگیز باشد و بعد ادامه میدهد
503 گرچه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یوبوست جنگهاست
یوبوست یعنی خشکی. خشکی یعنی جهان هستی ما. میگوید اگرچه در دنیای مادی ما هزاران چیزهای مختلف با رنگهای مختلف وجود دارد و بهمراه تنوع واختلاف و جنگها, ولی این پیامبرانی که آمده اند همه ماهیان دریای وحدت و یکرنگی هستند. ماهیانی هستند که حتی با آن خشکی رنگارنگی که خیلی هم خوشآیند هست جنگها دارند و این دنیای رنگارنگ توجه آنها را جلب نمیکند. مولانا خداوند را و وحدت الهی را بدریا تشبیه میکند و پیغمبران و انسانهای کامل را به ماهی و من چاره ای ندارم که حرفهایم را بمردم روشن کنم و توضیح بدهم.
504 کیست ماهی چیست دریا در مَثل تا بدان مانَــد مَلِک عَزّو جَلّ
مَلِک یعنی پادشاه عالم هستی وآن خداوند است. عزّو جَلّ یعنی با عزت و جلالت. میگوید من اجبارا گفتم که این پیامبران مثل ماهی در دریای وحدت الهی شناورهستند من چاره ای نداشتم وگرنه ماهی کیه و دریا چیه من کیم که خداوند بزرگواروشکوهمند را تشبیه بکنم به دریا و پیامبران را به ماهی. این اصلا قابل تشبیه نیست و من فقط برای تجسم دارم اینکار را میکنم برای اینکه بلکه با این مثالها خواننده یا شنوند بیشتر متوجه گردند
505 صد هزاران بحر و ماهی در وجود سَجده آرد پیشِ آن اکرام وجود
در وجود یعنی عالم هستسی. اکرام وجود اشاره به خداوند کریم و بخشنده است و جود بمعنی بخشش است. در دنبال بیت قبل میگوید در جهان هستی صدها هزار دریا و ماهی که شما بچشمتان میبینید در برابر آن خداوندِ بزرگوارِصاحبِ کرم و شکوه سر سجده فرود میاورند. پس اگر من تشبیه بدریا و ماهی کردم چاره ای نداشتم و مرا ببخشید و فقط برای تجسم این کار را کردم.
506 چند باران عــطا بــاران شده تا بدان آن بحر دُور افشان شده
کلمه چند در اینجا علامت سوال را ندارد و یعنی چقدرزیاد. عطا باران یعنی باران بخشش خداوند. باران دوم که در آخر مصراع اول میآید یعنی بارانی که در حال باریدن است. دورّ یعنی مروارید. اشاره است به یک باور قدیمی که ارسطو آورد. ارسطو فکر میکرد وقتیکه در اواخر زمستان باران میبارد صدف ها از عمق دریا به سطح دریا میایند و صدفهای خودشان را باز میکنند و چند قطره باران در داخل صدفها ریخته میشود و بعد این صدفها به پائین دریا میروند و پس از مدتی ان بارانهای داخل این صدفها به مروارید تبدیل میشوند. البته الان به غلط بودن این فرضیه پی برده اند. در هر حال دنباله بیت قبل میگوید که چقدر باید این قطرات باران بخشش عطای خداوندی از بارگاه خداباریدن کرده باشد که این دریای باین بزرگی پر از گنجینه های مروارید شده و این یک بخشش خداست.
507 چنـد خورشــیــد کرم افـــروخــتــه تا که ابرو بــحــر جود آمــوخته این چند هم یعنی چقدر زیاد. دنباله بیت قبل میگوید این بخشش خداوند مثل خورشید است خورشیدی که دارد نورش بهمه جا میتابد. چقدر این نور بخشش خداوندی تابیدن گرفته باشدتا این آبها بخار شود . ابرها را تشکیل دهد و این ابر ها ببارند و مردم از آن بارانیکه آمده استفاده کنند و بهره ببرند. این جود و سخاوت خداوند است. و چقدر این باران باید ببارد تا این مرواریدها شکل بگیرند. باز مولانا از تمثیل استفاده میکند تا درک آن برای خواننده و یا شنونده آسان شود. دنباله داستان در قسمت هشتم