19 بــنــد بُــــگـســـــل بــــــاش آزاد ای پســــر چـنـد بــاشی بـنـد ســـیــم و بـــنـــد زَر
بند در اینجا به معنی زنجیر است و بگسل یعنی پاره کن. این کلمۀ پسر، همانگونه که یک فرزند، جزئی از پدر هست، یک شاگرد هم جزئی از معلم و استاد و رهبر است و این کلمۀ پسر به این معناست. نهتنها در این بیت؛ بلکه در هرجای مثنوی که این کلمه را به کار میبرد به معنی فرزند معنوی است و در حقیقت، خطاب هست به روندگان راه حق. میگوید که این قیدوبند دنیوی را پاره کن و آن زنجیرهایی را که دست و پای تو را بسته و نمیگذارد که در آسمان معنویت اوج بگیری؛ بگسل تا اینکه آزاد بشوی؛ مثل کسانی که گرفتار نفسانیات خودشان نیستند و از هوا و هوسهای شیطانی خودشان آزاد شده باشند. تا کی میخواهی زنجیر سیم و زر و خواستههای دنیویِ غیرضروری، پای تو را ببندد.
20 گــــر بــــریــــــزی بـــحر را در کوزهای چــنـــد گـــنـــجد؟ قسمت یکروزهای
آدمی در به دست آوردن این ریزودرشتی که در این دنیا هست فقط بهرۀ اندکی میتواند بگیرد. کوزهای را در نظر بگیریم که دارای گنجایش معینی است. در برابر این کوزه، دریا هم هست. حالا اگر این کوزه بخواهد از دریا پُر شود؛ چقدر از آب دریا را میتوان در این کوزه جا داد؟ در مصراع دوم میگوید فقط به اندازۀ یک روز مصرفت را میتوانی در آن، جا بدهی و نه بیشتر. حالا تو هرچه حرص بزنی که آب بیشتری در این کوزهات بریزی، فقط داری خودت را خسته میکنی؛ زیرا وقتی کوزهات پُر شد حتی یک قطره هم نمیتوانی به آن اضافه کنی. حالا عرفان میگوید این کوزۀ وجود تو اگر راهی و یا لولهای و مجرایی به دریا داشته باشد، هیچوقت این کوزه خالی نمیشود؛ به علت اینکه از طریق آن مجرا به دریا وصل است، پس دیگر چرا حرص بزنی و نگران آینده باشی. این حرص است که آدم را در تمام دقایق دچار اضطراب میکند و نگرانی و پریشانی روحی میآورد و این نگرانی مادر و منبع بسیاری از نگرانیهای بعدی است. باید باور داشت که هرگز کسی بیشتر و یا کمتر از رزقی که خداوند برای او مقرر داشته؛ به دست نمیآورد. بنابراین قناعت کردن، کمال خردمندی است و یک صوفی کامل همیشه راضی و قانع است؛ درحالیکه سعی و کوشش خودش را به نحو اَحسن میکند.
21 کـــوزۀ چشـــم حـــریصــــان پـــُر نشـــــد تـــا صـــدف قـــانـع نشـــد پر دُر نشد
«کوزۀ چشم» اضافه تشبیهی است یعنی چشم کوزه مانند. کوزۀ معمولی را میتوان پر کرد؛ ولی اگر چشم انسان حریص را به کوزه تشبیه کنید؛ این کوزۀ چشم هیچوقت پُر نمیشود. همیشه خیال میکند که خالی است و هرگز سیر نمیشود. هرچه از مال دنیا بیشتر از احتیاجش را به دست آورد بازهم چشمش به دنبال مال بیشتر و دنبال مال اینوآن است.
در مصراع دوم: «تا صدف قانع نشد پر دُر نشد» این بر اساس یک باور قدیمی است در طرز تشکیل مروارید. در زمانهای قدیم، تصور میکردند وقتی باران میبارد؛ مروارید تشکیل میشود و حالا مولانا هم به همان عقیدۀ قدیمیها که در زمان خودش هم مردم دارای آن عقیده بودند؛ صحبت میکند. حالا اگر صدف، قانع باشد وقتی به سطح آب میآید دو سه تا قطرۀ باران که دریافت کرد؛ صدف خودش را میبندد و به قعر دریا میرود و مشغول ساختن مروارید میشود. ولی اگر قانع نباشد صدف آنقدر در سطح آب خودش را باز نگه میدارد تا قطرات باران بیشتری دریافت کند. وقتی زیر آب میرود دیگر در داخل خودش جایی برای مروارید درست کردن ندارد.
22 هــر که را جــامـه ز عشــقــی چــاک شد او ز حــرص و جــمــله عـیـبـی پاک شد
جامه در اینجا جامۀ خودپسندی و جامۀ خودخواهی است. علاوه بر این هم دیدهاید که عاشقان هم از شدت عشقشان بعضیاوقات جامه بر تن خودشان را میدرند. ولی اینجا عشق، آن عشق به حقیقت است و عشق ازلی است. حالا هرکس آن جامۀ خودخواهی و تکبرش را چاک نزند و یا از شدت عشق، جامه را بر وجودش ندرد؛ نمیتواند که پخته شود. هرکس که بدرد آنوقت نهتنها از حرص؛ بلکه از عیبهای دیگر هم پاک میشود. این عشق الهی قادر است که روحی را که در غبار خودپرستی محو شده؛ مصفّا و پاک کند. حتی عشق جسمانی هم این کار را میکند. عشق جسمانی اگر واقعی باشد تمرینی است برای عشق ازلی.
23 شادباش ای عشــق خوشسودای ما ای طــبــیــب جــمــله علتهای ما
در این بیت، مولانا به این عشق، جان و روح میدهد. میگوید ای عشق خوشسودا و خوشاندیش. علت به معنی بیماری است. هر بیماری را علت میگویند. به عشق معنویاش خطاب میکند و میگوید: ای عشق، شاد زندگی کن و شاد باش. ای عشقی که به ما خوش اندیشه میدهی و ای عشقی که طبیب معالج درمانکنندۀ کلیۀ بیماریهای روحی و روانی ما هستی؛ بهخوبی زندگی کن و شادی کن و همیشه شاد باش. کسی نمیتواند هم عاشق حقیقت باشد و هم به مردم دروغ بگوید و یا در کسبوکار؛ مردم را مغبون بکند. پس وقتی عشق داشته باشد؛ رفتارش هم عوض میشود. خیلیها بودهاند که در طریقت واردشدهاند و قبل از این طریقت اصلاً از یک آدم معمولی هم پایینتر بودهاند و در میان کارهای ناپسند خودشان آلودۀ آلوده بودهاند؛ ولی این طریقت و عشق چنان آنها را عوض نمود که تبدیل شدند به یکی از پیشوایان و تحولی ژرف در آنها پیدا شد.
24 ای دوای نَـــخــوت و نــــامــــوسِ مـــا ای تــو افـــلاطــون و جــــالــیــنوس ما
نخوت، یعنی تکبر و ناموس در اینجا یعنی خودپسندی. افلاطون و جالینوس هردو از پزشکان معروف یونانی هستند. افلاطون معروف است به معلم روح. اولین کسی که از روحانیت در تاریخ به طریق علمی صحبت کرد افلاطون بود. او اولین کسی بود که از شاگردانش شروع کرد و آنها را ازنظر روحانیّت تربیت کرد و بر روح آنها اثر بخشید و دربارۀ این موضوع، کتاب نوشت افلاطون بود؛ اما جالینوس بزرگترین پزشک جسم ماست. او در هجدهسالگی یکی از بزرگترین پزشکان عهد خودش بود و در بیستویکسالگی در بزرگترین مدارس طب قدیم، تدریس میکرد. معروف بود که بیماری نیست ازنظر جسمانی که به سراغ جالینوس آمده باشد و معالجه نشده باشد. پس افلاطون، طبیب روح و جالینوس، طبیب جسم است. مولانا هنوز با عشقش صحبت میکند و میگوید ای عشقی که تو معالجه کنندۀ تکبر و درمانکنندۀ خودپسندی ما هستی و ای عشقی که میتوانی مثل افلاطون، روح ما را درمان کنی و مثل جالینوس، جسم ما را درمان کنی. بسیاری از پزشکان امروزی معتقدند که بسیاری از بیماریهای جسمانی هست که از بیماریهای روحی سرچشمه میگیرد؛ یعنی این غصهخوردنها و حسادتها و این کینههایی که ما در دلمان هست و میگوییم که نمیتوانیم فراموش کنیم و این انتقامها و اینها را در دل نگهداشتن و یک عمر آنها را با خود حمل کردن، اینها مبدأ پیدایش امراض جسمانی است. پس این عشق، چون صفات بدِ اخلاقی و رفتاری را پاک میکند باید قبول کرد که دوای دردهای روانی ماست.
25 جســـم خـــاک از عشــق، بر افلاک شد کـــوه در رقص آمد و چالاک شـــــد
جسم خاک یعنی بدن و جسم انسان که از خاک، درست شده. چالاک شد یعنی به جنبش و حرکت درآمد. مصراع اول اشاره است به معراج حضرت محمد، پیغمبر اسلام. حضرت محمد بدنش از خاک، درست شده بود؛ ولی عروج پیدا کرد به افلاک. آنچه باعث این عروج شد عشق بود. حضرت عیسی هم بااینکه جسم خاکی داشت او هم به افلاک رفت؛ پس بنابراین نمونههایی از این قبیل هست که جسم که از خاک درست شده براثر عشق به آسمانها میرود. معنی مصراع دوم در بیت بعد ظاهر میشود.
26 عشــق جـــانِ طــــور آمــــد عــــاشــــقا طــور مســت و خَــرّ مــو ســـی صاعقا
جان در کلام مولانا همیشه به معنی روح است. طور هم نام کوهی است در صحرای سینا. در مصراع دوم که میگوید «خرّ موسی صاعقا» یعنی موسی بیهوش بر زمین افتاد. کلمۀ «خرَّ» یعنی بر زمین افتاد. «صاعقا» یعنی بیهوش. اشاره است به این نکته که وقتی حضرت موسی مطابق وعدهای که با خداوند داشت به کوه طور رفت و باخدا تکلم کرد و به خداوند گفت خدایا من میخواهم تو را به چشمم ببینم و خداوند پاسخ داد که تو هرگز نمیتوانی من را ببینی. تو به این کوه سنگی نگاه کن و اگر این کوه میتواند مرا تحمل کند تو هم میتوانی من را ببینی. سپس خداوند تجلی پیدا کرد به این کوه سنگی و کوه، متلاشی شد و از هم ریخت و موسی بیهوش بر زمین افتاد. حالا اینجا عارفان هم آن زمان که از عشق الهی کوه جسمانی خودشان را از هم بپاشانند و خراب و ویران کنند یعنی دست از این مادی بودن بردارند آنوقت کاملاً روحانی میشوند و سراپا روح میشوند و به وجد و سرور میآیند. حضرت موسی وقتی به هوش آمد دیگر آن موسای همیشگی نبود و عارفان هم مثل موسی بیهوش میشوند و وقتی به هوش میآیند؛ دیگر دگرگون میشوند.
27 بــا لــــب دمســاز خــود گــر جــفـــتـــمی هـمچــو نِی مـن گفتنیها گــفـتمی
گر جفتمی یعنی اگر جفت میبودم یا اگر دمساز و همراز میبودم آنوقت من هم مثل نی، رازها و گفتنیها را میگفتم. برای توضیح رابطۀ بیت قبلی با این بیت، در بیت قبل گفت: وقتیکه جسم خاکی براثر عشق عروج میکند و به آسمانها میرود و کوه از شدت عشق به رقص درمیآید؛ آنوقت این افکار و رازها که آشکار میشود این سخنانی که از پردۀ دلکش و نغمات این نی، بیرون میآید که پُر از راز هست اگر من هم کسی را پیدا کنم که کوه طورش به رقص آمده باشد؛ یعنی فروریخته و ازهمپاشیده شده باشد و با آن لبی که من میگویم دمساز باشد و مرا بفهمد؛ آنوقت من هم مثل نی که دارد رازها را میگوید رازها را خواهم گفت؛ ولی من کسی را پیدا نمیکنم. لب من تکان میخورد، حرف دارم میزنم؛ ولی کسی دمساز و همراه لب من نیست. افراد صدای مرا میشنوند؛ ولی نه مفهوم مطالبم را.
28 هــرکه او از هـــــمزبــــانی شــد جـــدا بــیزبــان شـد گــر چــه دارد صــد نوا
اینجا مولانا اشاره دارد به شمس تبریزی که همزبان او بود و باهم زبان یکدیگر را میفهمیدند. گذاشت و رفت و معلوم نیست به کجا رفت. افسوس که این شمس همزبان من از من جداشده است. به قول مولانا هرکس که از همزبانش جدا شود اگر هم که صد آوا و نغمه و گویشِ زبان هم داشته باشد بازهم بیزبان است. بیزبانی سر از خاموشی درمیآورد. خاموشی در عرفان یک جایگاهی دارد. یکی از مراسمی که در عرفان باید به جا آورد سکوت است. آنها مدتها مینشینند و سکوت میکنند و در این سکوت یک توجه خاصی به حقیقت و معنویت و مبدأ پیدا میکنند. این سکوت، تمرکزی است بر تمام وجود سکوت کننده. عارف، این کار را میکند و در هر سکوت، کلی مقامش بالاتر میرود و چیزهای تازه درک میکند. برای اینکه در این سکوت دارد اندیشه میکند و در این زمان دَرِ دلش را که مثل آیینه مصفّا و پاک است؛ باز میکند که اسرار را دریافت کند. این عارف، یک سکوت دیگر هم در برابر افرادی که اصلاً حرفش را نمیفهمند میکند. البته این سکوت با اولی فرق بسیار دارد. در جای دیگری گفته است که اگر این دانش حکمت را به غیر اهل بگویید؛ ظلم کردهاید. غیر اهلش کسی است که نمیفهمد. اگر به اهلش نیاموزید ستم کردهاید.
29 چونکه گُل رفت و گلســتان درگذشت نشــنوی زان پس ز بـلــبـــل سرگذشت
گلستان، کنایه از روزگارانی است که با شمس همنشین بود. بلبل هم کنایه از خود مولاناست. میگوید شمس که همزبان من بود رفت و گلستان من گذشت. همینکه فصل گل سپری شوَد و روزگار بر باغ و گلستان نباشد؛ بلبل هم خاموش میشود؛ ولی اسرار خداوندی را برای کسی که خواستارش باشد همیشه میتوان گفت؛ ولی کسانی که ناباورند و از عشق، خبری ندارند؛ نزد این افراد که نمیشود چیزی گفت؛ زیرا آنها هیچ مبدئی را باور ندارند. آنها معشوق نمیشناسند که از عشق برایشان صحبت کنی چون اصلاً از عشق بیاطلاع هستند.
30 جــمــلـه معشوق است و عاشق پردهای زنده معشوق است و عـــاشـق مردهای
«جمله» یعنی همه و تمامی. عاشق در اینجا عاشق بدون معشوق است. پرده هم حجاب و مانع اوست. میگوید که عاشقم ولیکن ممکن است اصلاً معشوقی نداشته باشم. خواجه حافظ میگوید:
تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
در مصراع دوم که میگوید «زنده معشوق است و عاشق مردهای» معشوق همیشه زنده است و مرگ ندارد؛ ولی عاشق بدون عشق، مردهای بیش نیست؛ گرچه بهظاهر در حال زندگی کردن است. اینیکی از بیتهای کلیدی است که در جاهای مختلف مثنوی و همچنین دیوان حافظ تکرار میشود. یک شخص عادی میخواهد حقیقت را درک کند و یا میخواهد معشوق را ببیند و اسرار را هم میخواهد بفهمد. او میخواهد حالا که به این دنیا آمده و میداند که روزی هم خواهد رفت در عرض این مدت به اسرار پی ببرد و درکی داشته باشد. او میخواهد بفهمد و سر دربیاورد. از خود میپرسد چرا من معشوق را نمیبینم و چرا او خودش را از من پنهان کرده؟ جوابش این است که تو خودت بین خودت و معشوقت را حجاب کشیدهای و یا خودت حجاب شدهای. این چه حجابی است که جلو دید تو را برای دیدن معشوقت گرفته است؟ این حجابها عبارتاند از زشتیها و عقدههای دیرینهات، خودخواهیهای خودت، منمهایت و حسادتهایت. تو باید خودت را کاملاً از همۀ این زشتیها خالی بکنی تا این پردههای پلید و زشتی حرص و آز و شهوت به کنار زده شود و آنوقت اگر واقعاً خواسته باشی کمکم اسرار برایت آشکار میشود. «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید».
31 چـــون نــبــاشـــد عشـــق را پروای او او چــو مـــرغـــی مــانــد بــی پَر وای او
در مصراع اول، عشق را به جای معشوق به کار گرفته. مثلاینکه شما با معشوقتان در حال صحبت هستید و خطاب به او میگویید «ای عشق من» به جای اینکه بگویید ای معشوق من. کلمۀ پروا یعنی توجه. «او» ضمیری است که در هردو مصراع به عاشق برمیگردد. مولانا میگوید اگر بین عاشق و معشوق، حجاب وجود داشته باشد؛ عاشق به معشوق اصلاً توجّهی نمیکند. اگر معشوق به عاشق، توجّه نکند این عاشق اصلاً هیچ کاری نمیتواند بکند و مثل مرغی است که پروبال ندارد. وای بر اینچنین عاشقی. وای بر چنین مرغی. اگر مایلی که معشوق به تو توجه کند؛ تو باید آن پرده و حجاب را بین خود و معشوقت برداری.
32 مــن چــگــونـه هــوش دارم پــیش و پس چــون نــبــاشــد نــورِ یـــارم پیش و پس
«هوش دارم» یعنی درک بکنم و بفهمم. «نور یار» در مصراع دوم، نور باطن است. نور خداوند است و نور باطن، نور خداوند است در درون انسان باورمند. کسی که باورمند است، نور معشوق ازلیاش در درونش وارد شده و میخواهد نورافشانی کند. میگوید اگر نور باطن که از معشوق ازلی من در پشت و جلوی من نباشد؛ وقتیکه در این راه طریقت میخواهم قدم بگذارم؛ چگونه میتوانم با این عقل جزئی و ناقصی که دارم راهم را پیدا کنم و بروم؟ من نور هدایتکننده و راهنما لازم دارم وگرنه به مقصد نخواهم رسید. این نور را فقط یارم میتواند پیش و پس مرا روشن کند تا در تاریکی و جهل و ندانمکاری، غرق و گمراه نشوم. یک انسان کامل با نور خدا که به آن بصیرت و بینش ربانی هم میگویند؛ همهچیز را خیلی روشن و واضح میبیند. برای او تاریکی وجود ندارد. یک انسان کامل به جایی میرسد که وقتی در کنار شما نشسته تمام افکار شما را میخواند؛ بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. میگویند این آدم «یَنظُرُ بنورالله» است یعنی به همهجا با نور خدا نگاه میکند.
33 عشــق خــواهــد این ســخـن بـیرون بود آیـــنـــه غـَــمّــاز نَــبـــود؟ چــــون بود
غمّاز در اینجا یعنی آشکارکننده. اگر در لغت معنی نگاه کنید میگوید یعنی سخنچین. در مصراع دوم میپرسد که آیا آینه آشکارکننده نیست؟ وقتی جلوی آن ایستادهاید تصویر خودتان را در آن آینه نمیبینید؟ چرا میبینید. بعد میگوید چون بُوَد. این آینه چگونه است جوابش؟ اینکه برای این تصویرها را آشکار میکند؛ چون صیقلی شده است و روی آن کدر نیست و یا بهعبارتدیگر روی آن تمام کدورتها پاک شده است و اصلاً وجود ندارد. این سخن در مصراع اول به معنی اسرار است. مولانا میگوید که عشق میخواهد این اسرار و سخنهای کشف نشده بیرون برود یعنی بر آدمیان کشف شود. اصلاً اسرار، خودشان میخواهند فاش شوند؛ ولی ما محیط را برای فاش ساختن آنها فراهم نمیکنیم و این ماییم که حجابها را از جلو خودمان به کنار نمیزنیم. عشق هم مثل آینه است که میخواهد اسرار را آشکار کند.
34 آینهات دانــی چــرا غمّــاز نیست؟ زان که زنـگـار از رُخش مـــمــتـاز نیست
زنگار یعنی کدورت روی صفحۀ آینه. در سابق آینهها از شیشه نبود؛ بلکه یک صفحۀ فلزی بود که آن را آنقدر صیقل میزدند تا اینکه شفاف شود و تصاویر در آن منعکس گردد. این صفحههای فلزی بعد از مدتی اکُسیده میشدند و زنگ آهن روی صفحه را میگرفت و دیگر مثل آینه عمل نمیکرد و میبایست هرچند وقت یکبار، آن را صیقل بزنند تا بتوان از آن استفاده کرد. مولانا میپرسد: آیا میدانی چرا آینۀ درونی تو شفاف نیست و تصویری در آن پیدا نمیشود؟ این از برای این است که آینۀ دلت زنگزده و تو باید آن را صیقل بزنی و تمیز کنی. این زنگار آینۀ دل چیست؟ این همان زنگار گناه است که باید آن را بزدایی. چه گناهی؟ هر چیزی که بد و ناپسند است و خلاصۀ تمام زشتیهاست.