19.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را میکشت – قسمت ششم

458             قوم عیسی را بُد اندر دارو گیر              حــاکـــمـــانشان ده امیر و دو امیر

داروگیردراینجا بمعنی حکومت کردن است. البته معانی دیگر هم دارد ولی در اینجابمعنی حکومت کردن است. ده امیر و دو امیر یعنی دوازده امیر.عیسویان دارای دوازده امیر بودند و هر امیری یک عده ای از این عیسویان را هدایت میکرد و آن عده پیروِ امیرانشان بودند. حالا کاری که میکند از ریشه شروع میکند. اول  این دوازده امیر را باشتباه میاندازد وقتی این دوازده امیر باشتباه افتادند سپس پیروان آنها هم قطعا طبیعت میکنند.

459         هــر فـــریــقــی مر امــیــری را تَبَع            بنده کشــته مــیر خود را از طمع

فریق بمعنی یک قبیله بزرگ است. تبع یعنی پیرو. در مصراع دوم میر کوچک شده امیرو طمع هم طمع دنیا. هر دوازده فرقه ای که بودند هرکدام تابع امیر خودشان بودند و طمع اینکه در دنیا زندگی خوبی را دارا باشند بنده و فرمانبردار امیر خودشان بودند. پس باید امیر ها را منحرف کرد.

460            این ده و ایــن دوامــیــر و قومـشــان            گشــته بــنــده آن وزیــر بد نــشــان

بد نشان اینجا دو معنی داردو یک ایهام است. یکی چون بینی و گوشش را بریده بودند بخواست خودش اصولا بد نشان بود ومعنی دیگر آن بد طینت و بد خواه دیگران. این دوازده امیر بهمراه پیروانشان کلا تابع وزیر مکار شده بودند و باو اعتماد داشتند و رفتار او را سر مشق قرار میدادند و هرچه را میگفت با گوش جان میپذیرفتند و با دل و جان عمل میکردند.

461           اعــتــمــادِ جــمــله بر گــفــتــار او              اقــتـــدای  جـــمـــله بــر رفتــار او

اقتدا یعنی پیروی کردن و تقلید. مثلا مسلمانان وقتی میخواهند در مسجد نماز بخوانند یک پیش نماز دارند این پیش نماز نمازرا میخواند ودیگران باو اقتدا میکنند یعنی هر کاری که او میکند بقیه مردم هم میکنند

درست مثل او همان کار را انجام و یا تقلید میکنند بدون اینکه حرفی آهسته یا بلند بگویند. حرفها را آن پیش نماز میگوید. حالا چرا اینکار را میکنند برای اینکه صد در صد بآن پیش نماز اطمینان دارند. این عیسویان هم اقتدا میکردند بوزیر مکار و هرچه امر میکرد همان بود و امیران عمل میکردند.

462            پیش او در وقــت و ســاعت هــر امیر            جان بدادی گر بدو گــفتــی  بمیر

در وقت و ساعت یعنی در همه زمانها. اطاعت امیران از این وزیر طوری بود که هرلحظه و هر موقع و هرجا این وزیر میگفت بمیر او فورا میمرد.

463             ســاخــت طومــاری بــنــام هر یکی             نقش هر طومار دیگر مَســلَــکی

وزیر مکار وقتی همه عیسویان را مطیع و رام خودش دید شروع کرد به در هم آمیختن کلمات و مفاهیم و عبارات فلسفی و مذهبی و یک طومار درست کرد. آمد و دوازده طومار درست کرد و دستورات دین مسیح را روی آنها نوشت منتها هر طوماری با طومار دیگر فرق داشت در صورتیکه این امیرها فکر میکردند که همه طومارها با هم یکیست در حالیکه بعضی از آنها نه تنها با هم فرق داشت بلکه بعضی از آنها درست متضاد یکدیگر هم بودند.

464         حُــکمـهــای هــر یکــی نوعــی دگر             این خـــلاف آن ز پــایــان تا بســر

زپایان تا بسر یعنی از اول تا آخر.همه مذاهب دارای احکام ودستورات دینی خودشان هستند. این وزیر هم احکامهائی در ارتباط با مسیحیت در این طومارها نوشته بود و مطالب این طومارها همگی در هم آمیخته و بعضی از آنها با هم کاملا خلاف بعضی دیگر بود یعنی بر ضد دیگری بود.

465          در یکی راه ریاضــت را وجُوع             رُکن تــوبه کــرده و شـــرط رجُوع

توجه اینکه مولانا در بسیاری از داستانها شخصیّیتهای داستان را می آفریند ومطالب خودش را بزبان این شخصییتها بیان میکند و این کلمات و سخنانیکه این شخصییتهای داستان  میگویند کلام خود مولاناست که بزبان آنها گذاشته و در اینجا آن عقایدی را که صوفیان مختلف دارند میگیرد و رئوس مطالب و مفاهیم را انتخاب میکند و در این طومارها بزبان وزیر مکار مینویسد. ریاضت یعنی پاکیزه کردن نفس اماره. جوع بمعنی گرسنگی. رکن بمعنی پایه و اساس. رجوع از رجعت و بر گشت و در اینجا بمعنای مراجعه کردن است. در اینجا مراجعه کردن بدرگاه خداوند است. در یکی از این طومارها بعنوان مثال آن ذات تربیت نفس و منزه کردن نفس اماره یا ریاضت باطن را توبه دانسته است. یعنی اول کاری را که باید بکنی توبه است بعد بایستی که روزه داری مکررو طولانی بکنی و گرسنگی بخوری این گرسنگی فضیلت و پاک شدن نفس اماره بشما میدهد و مقبول درگاه الهی میشوید  بعد بدرگاه خداوند رجوع بکنید و قبل از رجوع باید این مقدمات را انجام بدهید. بطور کلی باید توجه داشته باشید که نیایش کننده در هر مذهبی باید پاک و منظه باشد در ظاهر و در بطن هم نیتش و قلبش باید طیب و طاهر باشد و آن چیزی که پاکی بیرونی و درونی را ایجاب میکند آن ریاضت است.

466           در یکــی گفته ریاضت سود نیست            اندر این ره مَخلَصی جز جود نیست

مخلص یعنی راه خلاصی.جود بمعنی بخشش. در یکی از طومارها نوشت که راه بخدا نزدیک شدن اینکه نفس اماره تان را تربیت کنید و ریاضت بکشید و روزه داری بکنید و در یک طوار دیگری نوشته که این ریاضت اصلا بی فایده است و ریاضت نباید بکشید. اندر این ره یعنی راه رسیدن بخدا هیچ راه خلاص و رهائی جز بخشش وجود ندارد.بایستی که مالتان را ببخشید و بفقرا از مالتان بدهید. و روزه گرفتن و ریاضت کشیدن هیچ فایده ندارد.

467         در یکی گفته که  جوع وجُودِ تو              شرِک باشـــد از تــو بــا مــعـبــود تو

معبود تو یعنی کسیکه باو عبادت میکنی. در طومار دیگری گفته بود که اگرریاضت و گرسنگی و بخشندگی و جود هم داشته باشی اینها باز هیچ سودی ندارد زیرا این کارها را خودتان انجام میدهید و از خودتان ناشی شده و از خدا ناشی نشده بنا براین بایست فقط و فقط خدا را در نظر بیاورید و هیچ کار دیگر لازم نیست که انجام دهید. اگر بیائید و جود و بخشش کنید این برای خدا شریک قائل شدن است یعنی اینکه شما دارید همان کاری را میکنید که خود خدا هم میخواهد بکند بنابراین شما بخدای خود شرک ورزیده ای. در مصرع دوم میگوید تو باید فقط خدا را عامل توانا و قادربرای هرکاری بدانی و باوتوکل کنی و هیچ کار دیگری لازم نیست که انجام دهی.

468           جز تـوکـل  جـز که تســلــیمِ تمام             در غم و راحت همــه مــکــرست و دام

در یک طومار دیگر گفت اگر توکل نکنی هیچ فایده ای ندارد. هر کاری که غیر از توکل بکنی چه موقعیکه غمگین هستی و چه موقعیکه خوشحالی و چه داری و چه وقتیکه نداری در هر حال باید توکل کنی وهر چیز دیگری جز توکل دامی ست که پایت را گذاشتی در این دام وبقیه اش هم مکر و حیله خود شما ست.

469          در یکـی گـفـته که واجب خدمت است          ورنــه انـدیشــه تــوکــل تُهمَت است

خدمت عبارتست از سرمایه گذاران یک گروهی به پیشگاه و یا مذهب یا خدای خودشان. وقتی شخصی دارد پیروی از دستورات خداوند میکند میگویند دارد خدمت میکند. درعرفان خدمت کردن معانی گسترده تری دیگر هم دارد. مثلا اگرسعی کنید تکبرو خود پسندی و خودبینی را از خودتان دور کنید این را خدمت کردن. برای ا ینست که پیشوایان این صوفیان آنها را وادار میکنند که مثلا این خانقاه را جاروب کنی و یا لباسها را تو باید بشوری و کارهای مشابه که تکبر و منم این صوفیان از بین برود. اینهم بان خدمت میگویند. در مصراع اول این خدمت شامل همه این چیزهائی که گفته شد میشود. صوفیان این خدمت کردن را جهاد نفس و جهاد اکبر نام گذاشته اند. جهاد یعنی جنگیدن و جنگیدن با دشمن را جهاد اصغر یعنی کوچک و جهاد با نفس اماره جهاد اکبر یعنی بزرگتر مینامند. حالا مولانا میگوید که این وزیر در یک طوماردیگرمینویسد که راه رسیدن و رستگاری بخداوند توکل نیست ولی خدمت هست و اگر توکل کنی بخدا تهمت زده ای و اصلا نباید تو کل کنی.

470            در یکی گفته که امر و نهی هاست            بهر کردن نیست شرح عجز ماست

در یک طومار دیگری نوشته بود که خداوند دستور داده بود که چه کارهائی بکنید و چه کارهائی نکنید ای عیسویان شما باید امر و نهی بکنید. امر یعنی وادار بکاری کردن و نهی یعنی وادار بجلوگیری از کاری کردن. و اضافه کرده که این امرها و نهی ها برای این نیست که شما فلان کار را بکنید و یا نکنید و برای اینست که شما ببینید که چقدر عاجز هستید. در مصراع دوم میگوید اینها همه برای شرح عجز ماست. برای اینکه اگر بشر عجز نداشت قـــیّــم هم لازم نداشت که باو امر و نهی کند و اینها همه نظرهای شخصیتهای صوفیان مختلف است. وزیر در این طومار میگوید توجه بکنید بحرف من و نتیجه بگیرید که چقدر عاجز هستید و خودتان قادر بکنترل خودتان نیستید و باید این امر و نهی ها بشما بشود درست مثل کودکی که بدون کمک اولیاء خود نمیتواند بخودش برسد.

471         تا که عجز خــود بـبـیـنـیـم انـدر آن              قدرت حــق را بــدانـیــم آن زمـــان

این امر ونهی ها را توجه کنیم و در یابیم که چقدر عاجزیم و در مقابلش ببینیم که خداوند چقدر قادر است اگر ما نا توانیم او چقدر تواناست هرچه که به عجز وناتوانی خودمان پی ببریم به قدرت و توانائی او بیشترپی میبریم. این بحث مکتب جبر است که در جای خودش بان رسیدگی خواهیم کرد.

472         در یکی گــفتــه که عجز خود نــبــین            کفر نـعــمت کردنست آن عـجــز هین

در بیت قبلی گفت که اینها همه برای این است که تو بفهمی چقدر عاجزی. دراینجا میگوید نه تو اصلا بعجز خودت نگاه مکن. اگر بعجز خودت نگاه کنی این نا سپاسی و کفران نعمت است. خداوند توانائی بتو داده و فهم ودرک داده شعور داده وسیله داده و اینها همه نعمت است. اگر با وجود این نعمت ها بگوئی من ناتوانم کفران این نعمتها را کرده ای. برای اینکه این قدرت و توانائی که خداوند بما داده اصلا جزئی از قدرت خودش و یکی از توانائی های خودش است که بما واگذار کرده است

473        قدرت خود بین که این قدرت از اوست            قذرت تو نــعــمتِ او دان که هوســت

در آخر مصراع دوم کلمه هو کوچک شده هوه است و اشاره بحق است. بقدرتیکه در وجودت هست نگاه کن و این قدرت جزئی از قدرت اوست( خداوند). قدرتی که در وجود خودت میبینی قدرت خداوند و این را قدرت او بدان.مولانا در سه بیت قبل به عجز انسان و در دو بیت اخیر به قدرت انسان اشاره میکند. کاملا اینها متضاد همدیگر است. در این چهار بیت اخیر که ملاحظه میکنید که یک حد وسط نتیجه میگیرد نه اینکه کاملاجبراست و نه اینکه کاملا اختیار است چیزی بین این دو تاست.

474       در یکی گــفـتــه کـــز این دو بر گــذر            بت بود هــــر چــه بگنـــجد در نــظر

نظر اینجا بمعنی فکر و اندیشه است. بگنجد در نظر یعنی در فکر ره یابد و باندیشه تو برسد. از دیدگاه عرفانی هر موضوع که قابل حس و درک عقلانی باشد و بتوانید درکش کنید آنوقت بفکر راه پیدا میکند و وقتی بفکر راه پیدا کرد خاطر انسان بدان متوجه میشود و وقتی بخاطرانسان بدان متوجه شد انوقت شخص تمام توجهش بسوی خودش است.بمحض اینکه شخص به خودش متکی میشود چه بسا در این راه اشتباه میکند. بایستی از خویشتن خود در گذشت و بخود تکیه نکرد. بفکر خود و نظر خود تکیه نکرد و همیشه این نظر را در معرض خطر دید. انسان پنج دستگاه گیرند دارد. چشم و گوش وپوست و بینی و زبان. اینها همیشه در حال خطا هستند. خطای باصره است خطای لامسه است خطای شنوائی هست و خطای چشم خطای چشائی هست. اینها همیشه در حال خطا هستند کسی نمیتواند به این حسها تکیه کند و بگوید بعقل من انطور درست است. اگر تکیه کند بمنظله شرک است. در یکی از این طومارها گفته بود که از این توانائی خودت واز ناتوانی خودت بگذر چون این دوتا هردو ممکن است اشتباه کنند. وقتی لازم است که نظر بدهید باید من خودت را کنار بگذاری. بمحض اینکه بگوئی من نظرم اینست اولین و بزرگترین اشتباه را مرتکب شده ای. اصلا منی نباید وجود داشته باشد تا بتواند آنچه نور حقیقت هست را بتاباند و این زمانی ممکن میشود که من یا منیت وجود نداشته باشد.کسیکه در وجودش منیت وجود دارد او هنوزبه هفت شهرعشق نرسیده و بفناء فنلاه نرسیده و این شخص بجائی میرسد که حالت شرک و بت پرستی پیدا میکند. مولانا میگوید حتی دعا کردن هم در حالتی شرک حساب میشود برای اینکه شما ایستاده ای و دارید خدای خودتان را ستایش میکنید شما دو چیز بنظرتان میآید یکی خودتان و دیگری خداوند. در واقع میگوئید خدایا من هستم دارم تو را ستایش میکنم و این شرک حساب میشود.

475         در یکی گــفــتــه مکُش این شمع را             کــیــن نظــر چون شمع آمد جــمع را

شمع اینجا شمع اندیشه است. کین یعنی که این نظر. کلمه جمع را یعنی همه کسانیکه. قوای جسمانی و نیروی فکری بشریک وسیله هائی هستند که بشر بکمک این وسیله ها قادر هست که بمقاصد و نیتهای خودش تحقق ببخشد. هم قوای جسمانی و هم قوای فکری. حالا کسیکه میخواهد در راه طریقت قدم بردارد باید قوای جسمانی و مغزی و فکری خودش را در نظر بگیرد و از آنها کمک بگیرد زیرا این دو نیرو(جسمانی و فکری) باهم مانند شمعی ست که این راه رفتن به طریقت را روشن میکند. در مصراع اول میگوید این شمع را نکش یعنی خاموشش مکن و اگر خاموش کنی آنوقت راهت تاریک میشود و تو راه را گم میکنی و اشتباه میکنی پس بایستی که اندیشه و نظر و قوای جسمی را داشته باشی تا بتوانی بسوی حقیقت برسی. ولی وقتی که در راه طریقت پیشرفت میکنی و بمقامات بلا تر و بالاتر میرسی دیگر اندیشه شما کار نمیکند برای اینکه اندیشه شما مربوط بدنیای مادیست ولی شما دارید در طریقت بسوی خدا میروید خدا یک چیز ماوراء الطبیعه است ولی دنیا یک چیز فیزیکیست و چون میخواهید بدنیای متا فیزیک برسید نمیتوانید آخر سرفقط بوسیله عوامل فیزیکی به متا فیزیک برسید. از اینجا ببعد شما باید با نور حق جلو بروید ودرِ دنیای کشف و شهود برایتان و برویتان باز میشود.

476         از نظر چون بــگـــذری و از خیال            کشـتـه باشـــی نیمشب  شـمـع وصــال

نظر اندیشه است. اگر کسی اندیشه و خیال  را کنار بگذارد درست مثل اینست که در نیمه شب تاریک که رهسپار خانه یارش است وبا راهنمای شمعی در تلاش است که بمقصد برسد بمقصد نرسیده این شمع راهنما را خاموش کرده باشد. این یار, یار اذلی یعنی خداست و برای قدم گذاشتن در این راه باید راهت روشن باشد و هنوز بجائی نرسیده ای که بتوانی با نور خداوند حرکت کنی و لذا باید این شمع فیزیکی باشد و روشن هم باشد تا تُویِ رونده این راه بتوانی این سفرطولانی را طی کنی و نباید وسط راه این شمع را بکشی و یا خاموش کنی. در اول راه باید با شمع اندیشه و خیال حرکت را شروع کنی و رفته  رفته که جلوتر وجلوتر میروی بتدریج این شمع خودش خاموشتر و خاموشتر میشود و همزمان نور دلت روشنتر و روشنتر میشود و بلاخره بجائی میرسی که نور خدائی در راهت کاملا روشن میشود و انوفت (ینظور بنورالاه )خواهی شد یعنی نظر میکنی و نور خداوند جلوی تو را روشن میکند و دیگر این نور الهی ست که راهنمای تو خواهد بود.

477         در یکی گــفـــته بــکــش باکی مدار           تا عــوض بــیــنی نـظر را صـد هزار

در بیت قبل گفت این شمع راهت را خاموش نکن زیرا برای اول راهت لازم است ولی در این بیت میگوید بکش این شمع را و هیچ باکی و نگرانی نداشته باش و اصلا تو شمع احتیاج نداری و بدردت نمیخورد. اصلا تو این شمع را اگر خاموش کنی خواهی دید که صد ها هزار نظر دیگر برایت پیدا میشود و هیچ دغدغه خاطر بخود راه نده و بدون اطلاف وقت این شمع اندیشه و خیال وعقل و فکرخودت را خاموش کن تا هرچه زودتر صد هزار نور و اندیشه جدید برایت روشن شود.

478         که ز کـشـتن شـمـع جان افزون شود          لــیــلـی ات از صبر تو مـنجنون شود

لیلی یعنی عاشق و مجنون یعنی معشوق. میگوید همینکه شمع نظر و بحث واستدلال و فکرت را خاموش کردی شمع جانت افروخته میشود و روشن تر میشود ومحبوب ومعشوقت عاشق تو میشود. اگر عاشق خداوندی انوقت خدا عاشق تو میشود پس این شمع را خاموشش کن. توجه اینکه این دوتا بیت آخری مخضوض انسانهای ویژه ایست برای هرکسی نیست و برای انسانهای کامل است و آنهائی که واصلان بحق هستند یعنی بحق رسیده اند قطره هائی هستند که بدریا رسیده اند آنوقت شمع نظر را میشود خاموش کرد نه در اول کار. وقتی من قطره ای هستم و میخواهم بدریائی بپیوندم راه بدریا رسیدن را بلد نیستم پس یک نور افکنی لازم دارم که راه بدریا را بمن نشان بدهد و آن فکر و اندیشه من و عقل من است که باید اینکار را بکند ولی اینکه میگوید این شمع را بکش درست است ولی آخر سر بکش و نه حالا اول کار. اگر این شمع را اول کارخاموش نکردی آنوقت معشوق تو عاشق تو میشود و یا لیلی تو مجنون تو میشود.

479        ترک دنیا هرک کرد اززهـد خویش           پــیـش آمد پــیــشِ او دنــیـــا و بیش

مفهوم این بیت اینست که اگر یک کسی ترک هوسهای فساد آفرین این دنیا بکند معنیش این نیست که بروی و تارک دنیا بشوی. اصلا تارک دنیا بودن یک نوع کفر است. ترک دنیا کردن در این بیت یعنی ترک شهوتها و خواسته های فساد آفرین دنیا را ترک کن و وقتی ترک کردی آنوقت دنیا بطرف تو میآید اصلا دنیا مثل سایه است. وقتی تو تند بروی سایه هم جلوی تو همچنان میرود و هرچه هم تند بری سایت هم بهمان تندی با تو میآید و اصلا باین سایه نمیرسی. حالاهمان مسیر را برگرد و میبینی حالا سایه دنبال تو میآید. وقتی بعقب برگردی خواهی دید که حالا دنیا دنبال تو میآید

480        در یکی گـفـته که  آنچـت داد حق            بر تــو شیــرین کرد در ایجاد حق

انچت یعنی آنچه تو را. ایجاد یعنی آفرینش.  در یکی دیگر از این طومارها نوشته که خداوند در تواستعداد و آمادگیهائی بخشیده و اینها خواست خلقت طبیعی توست. در نهاد همه ما این استعدادها و آمادگیها هست و این جزء خلقت ماست منتها بعضی وقتها ما ازآنها استفاده نمیکنیم و یا آنها را بیمار میکنیم و یا خراب و افسرده میکنیم. باید بدانی که خداوند اینهمه نعمتِ فهم و درک داده و این نعمت را بر تو شیرین و گوارا کرده و اگر تو قدر این استعدادها را ندانی تو کفر نعمت کرده ای.

481            بر تو آسان کرد و خوش آنرا بگیر            خویشتن را در میفکن در زحــیــر

آن را بگیر یعنی آن را با میل و رغبت قبول کن. زحیر یعنی رنج و بد بختی.  میگوید هرچه خداوند بتو داده آنها را بر تو شیرین کرده. قدر آنها را بدان و با میل قبولشان کن و خودت را بیهوده در مشقت و رنج قرار مده. اگر میخواهی بیشتر بتو بدهد باید آنجه را که داده قدرش را بیشتر بدانی. شکر نعمت نعمتت افزون کند  و  کفر نعمت از کَفت بیرون کند.

482           در یکی گفته که  بگزار آنِ خَود             کــان قــبــولِ طبع تو ردّ است و بد

در یکی از طوماره گفته که تو از طبیعت خودت پیروی کن. در یکی دیگر از طومارها گفته که آنچه طبیعت تو اقتضا میکند زشت است و اینها که تو خوشت میآید مردود است و موررد قبول نیست و از اینها بگزر. بعضی از صوفیان میگویند که اگر بمیل و خواسته خودمون عمل کنیم داریم اشتباه میکنیم چون انسان گرایشش بسوی زشتی هاست و همیشه به زشتی ها تمایل دارد. آنهائی هم که تبه کار شدند بسوی این زشتی های طبع درونشان گرویدند. در یک طومار این را نوشته و در طومار دیگر نوشته اینها نعمتهای خداست چیزهائی که در طبیعت وجود دارد و توقدر اینها را بدان و شکرگذار باش. این دوتا راه مختلف است.

483          راهــهــای مخــتلف آسان شــدست             هر یکی را ملّتی چون جان شدست

ملت بمعنی آئین کیش و مذهب و در اینجا بمعنی کشور و یا دسته و گروه نیست. میگوید هر یک از راهائی که مذاهب گوناگون دارند برای پیروان خودشان آسان است برای اینکه آنها خو گرفته اند و عادت کرده اند و مثل جان این مذهب خودشان را عزیز میدانند. در هر مذهبی که باشند زیرا جوری خو گرفته اند که آنچه مذهب میگوید با طبع آنها سازگار است. بعد مولانا درطومارهای آینده سعی میکند که دنباله طومار ها را شرح بدهد بحث میکند که درست است که در این مذاهب مردم برای آئینهای خودشان جان میدهند و درست هم هست در این کلمه جان دادن خیلی بحث زیاد است. در آن کلمه که جان میدهند برای مذهبشان یک حالت تعصب پیش میاورد یعنی این راها بنظر راهای مختلف است ولی در واقعیت همه راها یکی است و همه بیکجا ختم میشوند و این توئی که این راه ها را مختلف میبینی. تو  برای اینکه تعصب پیدا کردی میگوئی که این راه من درست است و راه او غلط است اگر اینطور باشد تعصب است. آنوقت بایستی اصل مطلب و حدف را در نظر گرفت. مقصد یکیست و یکی میخواهد از دست راست برود و دیگری میخواهد از دست چپ برود. همه دارای یک هدف و بروی یک سمت پیش میروند. یکی راهی را انتخواب کرده که پدرش میرفته و دیگری هم راهی رفته که پدر او میرفته و در اینمورد جائی برای تعصب نیست که با هم جنگ و بحث و قیل و قال کنند و نفاق و جدائی بین همدیگر بجای صلح وصفا برقرار کنند. معبود ما یکیست و معشوق ما یکیست رفتن بسوی معشوق برای همه ما یکیست. فقط ما هر کدام راه هائی که برای رسیدن به مقصد انتخواب کردیم باهم فرق دارد و هرکسی راه خودش را انتخواب کرده این مهم نیست که از چه راهی برویم ومهم اینست که بکجا میرویم..

دنباله این داستان در قسمت هفتم

Loading