در قسمت چهارم باینجا رسید که این پادشاه یهود که میخواست بکلی عیسویان را براندازی کند در اثر داشتن تعصب بود وشرح مبسوطی دربد بودن تعصب را در هر کاری در هر دینی و در هر مذهب و آئینی داشتیم. وزیر این پادشاه هم که بد تر از خودش متعصب بود در دین یهود با حیله و تذویر میان عیسویان رفت ودر صدد بود که آنها را بفریبد ودر آنجا با فتنه و تذویر کاری کند که بین آنها اختلاف بیاندازد بطوریکه آنها خودشان بجان یکدیگربیافتند و همدیگر را بکشند. تا اینجا پیام مولانا این بود که کسانیکه خودشان را بنام دین رهبر و پیشوا و راهنما معرفی میکنند باید دقت کرد و با عجله روی آنها قضاوت نکرد وزود مرید آنها نشد تا اینکه خوب آنها را شناخت و بعد پیرو آنها شد و گرنه ممکن است که وقتی بفهمیم که آنها ما را فریب داده اند که کار از کار گذشته باشد و دیگر پشیمانی سودی نداشته باشد. مولانا باز در ضمن نصایح اخلاقی که میکرد متذکر شد که این وزیر و این شاه از حسادت بود که بعیسویان میورزیدند و شرح مفصلی از بدی حسادت بیان کرد. وی گفت حسد باعث میشود که حتی با خودش وارد جنگ شود و سعادت را از خودش بگیرد و لذا در راه رفتن بسوی خدا هیچ گردنه و هیچ راه صعب العبوری بد تر ازحسودی نیست و هرکس که باحسودی در این راه مشگل قدم بردارد حتما بدره و پرتگاه سقوط خواهد کرد و اضافه کرد که خوشا بحال کسانیکه حسد در وجودشان نیست. بعد گفت که اصولا انسان بگونه ای آفریده شده که وجودش خانه حسد است وحسادت میاید و در وجودش خانه میکند و ممکن است خودش متوجه نباشد یعنی حسد میآید و در وجودش و لانه گزینی میکند و بعد نه تنها خود آن شخص را بلکه تمام خاندانش را بهم میریزد. وقتی خوب به سخنان مولانا دقت کنیم می بینیم که این حسادت مادربسیاری ازصفات و کارهای فساد آفرین زشت است و چقدرخانواده ها را بهم زده وچقدر قتل و غارت ایجاد کرده و چقدر کینه و نفرت بوجود آورده و بد تر از همه اینها چقدر خودش را آذرده و روان خودش را در رنج و عذاب قرار داده برای اینکه حسادت یک بیماری کاملا روانیست و بایستی هر کسی خودش را بر رسی کند و ببیند که آیا این حسادت را دارد یا ندارد و آن وقت شرافت مندانه قضاوت کند که دارم یا ندارم نه اینکه از روی تعصب و اگر میبیند که نشانهائی از حسد دارد کوشش کند که آنها را از خانه وجودش بیرون کند. مولانا گفت که همانگونه که خداوند به حضرت ابراهیم و اسحاق گفت که این بتها را از خانه من بیرون کنید شما هم این بتها را از خانه دلتان بیرون کنید. کعبه واقعی دل شماست و آن کعبه ایکه به زیارتش میروید از خشت و گل است و کعبه واقعی دل است و آن دل است که جایگاه خداوند است و در آنجا حقیقت پیدا میشود. اینست که خداوند خودش گفت که من با همه عظمتم در کل عالم هستی نمیگنجم ولی در قلب یک انسان باورمند میگنجم. بنابراین اگر این خانه دل پاک نشده باشد اززشتیها دیگر آنجا جای خدا نیست ونور خداوند در آنجا تجلی پیدا نمیکند و قوانین خدا آنجا اجرا نمیشود. این بتها چه چیزهائی هستند که از خانه دل بدور اندازیم؟ آنها مثل حسادت وکینه وبدبینی و انتقام و خشم شهوت. اینها همه بت هستند که باید در خانه دل شکسته شوند و بدور ریخته شوند. دیو چو بیرون رود فرشته درآید آنوقت تجلیّات حقیقت خداوند را در دل خودمان پیدا کنیم. بعد مولانا متذکر شد که اگر بکسی حسد میورزید که او خودش حسود نیست و یا با کسی ریاکاری و مکر و حیله میکنید که خودش ریا کاری ومکروحیله ندارد این زشت ترین کارها و سیاه ترین روزها در آینده منتظر شما خواهد بود و بلاخره در آخر سر گفت که کسانی هستند که بکلی خانه دلشان پاک از حسد است و این افراد درتار و پود جامعه ای که زندگانی میکنیم هستند با کمی توجه میتوانید مشاهده کنید. و وقتی آنها را شناختید آنوقت خاک کف پای آنها بشوید و خاک بر سر حسد کنید. یعنی چی خاک بر سر حسد کنید؟ یعنی حسد را بیقدر و بی ارزش و بی اعتبار بدانید. و حالا دنباله آن:
437 آن وزیرک از حــســد بودش نژاد تا بـبـا طــل گوش و بینی باد داد
این که آخر کلمه وزیرک آمده برای تحقیر و کوچک کردن است. بباطل گوش و بینی باد داد یعنی بنا حق و اندیشه نا درست. آن وزیری که آنقدر در مکر و حیله بود که حاضر شد دست و بینی خود را از دست بدهد او بد ذات بود و این ذاتی که مولانا میگوید بمعنی ریشه و اصل و ذات وسرشت و نهاد است. نهاد و طبیعت و سرشتش اصولا از حسد بود. اولین زیانی که نسیبش شد این بود که باعث شد بخواست خودش دست و گوش خودش را از دست بدهد وبینیش چاک بخورد.
438 بر امــیــدِ آنکِ از نــیـشِ حَســــد زهر او در جــان مســکــینــان رسد
در اینجا مولانا حسد را مثل یک عقرب گزنده وسمی بشمار میاورد که کیسه زهرش پر شده از سم حسد و این وزیر مکار پر شده بود از حسد بامید آنکه نیش بزند بجان مسکینان. مسکینان بمعنی بیچارگان عیسوی. و آنها را مسموم کند و از بین ببرد.
439 هرکسی کــو از حســد بــیـنی کَند خویشتن بی گــوش و بی بـیـنی کُند
بینی کَند یعنی بینی خودش را بر کَند یا چاک بدهد. هر کسی که از حسد بینی خودش را چاک بدهد در واقعیّت این فرد حسود گوش درونی و گوش ضمیرو گوش باطنی خودش را از دست داده است بعلت غرضِ حسادتی که دارد. درست است که مولانا در داستان میگوید دست و گوش بدنی خودش را از دست داده ولی منظور اصلی مولانا گوش دل است که از دست میرود. بنا بر این وقتی گوش دل وجود نداشته باشد لذا پیام دل را هم نمیشنود و همچنین وقتی چشم دل نباشد آنوقت حقیقت دل را هم نمیتواند ببیند و بنابراین از پیام معرفت و معنویت و شناخت حقیقت دور میماند. در نتیجه او قوای معنوی و قوای روحی خودش را هم از بین میبرد. این چیز کوچک و بی اهمیّتی نیست بسیار خطرناک وزننده است. این قوای دماغی شخص را ضعیف میکند و بینش و بصیرت را از شخص میگیرد و بخاطر همین است که نمیتواند حقیقت را ببیند و بخاطر همین است که بیکی که حسادت میورزد و نمیتواند حقیقت را در او ببیند از او بدیگران بد گوئی میکند و دروغگو شود و فتنه انگیز وآتش افروز شود و جنگ بین افراد شود و علاوه بر روشن کردن آتش در این دنیا خودش هم در آتش حسد خواهد سوخت. سعدی میگوید:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چکنم کو برنج خویش در است
او خودش مشغول خودآزاریست ومن کاری با او ندارم و اذیت نمیکنم.
440 بــیــنی آن بــاشد که او بوئی برد بوی او را جــانب کــویــی بـَـــــرد
مولانا میخواهد در مورد بینی تو ضیح بدهد که این بینی سَر نیست بلکه بینی باطن است. در مصراع دوم که میگوید بوی او را اشاره است به بینی. میدانید که بینی یکی از اعضاء بدن است و کارش استشمام کردن است و وقتی چیزی را بو میکند متوجه میشود که بو بکدام طرف است و صاحب خود را بان طرف میبرد. در واقع بینی مورد نظر مولانا بویایی و شامّه معنویست. این بینی میتواند دریافت عمیق معنویّت بکند و بوی معرفت را درک بکند وکشیده شود بطرف آن معرفت و این اشاره سیمبالیک است وقتی که یعقوب از حضرت یوسف دور ماند و گریه ها کرد تا بلاخره کورشد و یوسف هم پادشاه مصر شد پیراهنش را فرستاد به کنعان که جایگاه پدرش یعقوب بود که چشم یعقوب روشن شود وبداند که او زنده است. مامورین هنوز از دروازه های مصر خارج نشده بودند که یعقوب گفت من بوی یوسف را می شنوم و اطرافیان او گفتند از غصه و رنجی که کشیده اختلال حواس پیدا کرده ولی دیدند پس از چندی پیراهن وارد شد. یا اینکه حضرت محمد در مکه برای اولین بارپیام پیغمبری خودش را ابلاغ کرد شخصی بنام اِونس قرنی در یمن درحالیکه خبری ازش نداشت و نمیدانست اظهار اعلام پییغمبری کرده گفت من بوی حقیقت را از مکه میشنوم. و در همین آن حضرت محمد گفت من بوی حقیقت را از یمن میشنوم. این بو بمعنی نشانه هاست بوهای معنوی و با بینی سَر نمیشد استشمام کرد.
441 هرکه بویش نیست بی بینی بُوَد بــوی آن بــوئیـست کان دینی بَد
دین اینجا بمنظور دین و آئین نیست و بهیچ دینی توجه ندارد. دینی در اینجا یعنی حقیقت چون در همه دینها یک حقیقتی وجود دارد. مولانا میگوید هرکس که آن بوی حقیقت را ندارد مثل اینکه شامه و بینی و درک معرفت را ندارد. بوی معرفت آن بوئیست که انسان را بطرف یک حقیقتی بکشاند همچنانکه بینی وقتی بوئی را استشمام کرد آن شخص بطرف آن بو میرود. اگر آن بو ناخوش آیند بود ناگزیر ازآن دور میشود و بینی معنوی هم آنست که بوی معرفت را درک کند و در واقع دلش آن بوی معرفت را بشنود. بعضی میپرسند وقتی مولانا میگوید که بین شما آدمهای خیلی بی صیرتی وجود دارند پس بهر کسی نباید دست بدهی ای بسا شیطان انسان روئی هست پس نباید داد دست. حالا ما چگونه این نوع انسانهای بی صیرت را بشناسیم که بآنها دست ندهیم؟ باید که آن بوی معنویت را بشناسیم و بینی دل ما بتواند انواع بوها را استشمام کند. وقتی شخصی به یک کسی نگاه میکند چه آشنا و چه غریبه اگرشما بچشمش نگاه کنید میبینید همانطوری که او مشغول صحبت است صحبت او با شما خوش آینداست و شما میخواهید این مصاحبت ادامه یابد و شما را خوشحال میکند. ولی اگر یکی حقیقت در او نباشد هرچه هم سعی کند که با شما خوب صحبت کند و شما در چشمش نگاه کنید میبینید که آنچه در درون اوست درست مثل آئینه در صورتش و در چشمش ظاهر میشود و هرچه او بیشتر صحبت میکند شما کسل ترو خسته تر می میشوید.چرا اینطور است برای اینکه حقیقتی در گفتار او نیست و چون نیست بدل شما نمینشیند.
442 چونکه بوئی برد و شُکر آن نکرد کُفر نعــمــت آمدو بـیـنـیش خَورد
میگوید هر کسی که جوینده است و دنبال حقیقت است و بآن میرسد حقیقتی را از کسی میشنود و شامه اش از بینی دلش آن را بو میکَشد و خوشحالش میکند این بزرگترین نعمت است و این شکر دارد و اگر شکرش را بجا نیاورد کفران نعمت کرده. نعمت هایش لباسهای زرق و برق دارو خانه های سربفلک کشیده و امثال آنها نیست همیشه نعمت چیزهای خوشمزه نیست که بما بدهد که بخوریم. معرفت و معنویت بهترین نعمتهاست که نسیب هرکسی نمیشود. اگر نسیب شما شد و بوائی درون داد انوقت شکرش لازم است وگرنه کفران نعمت کرده. چگونه باید نعمتها را شکر گذار بود؟ شما اگر بمالی رسیدید چگونه شکر آن مال را بجا میاورید؟ آیا اینکه بخدا بگوئید خدایا شکر و بروید دنبال لذتهای دیگر؟ خیر این اصلا شکر کردن نیست. شکر مال تازه رسیده اینست که بدانید همه این مالی که بشما رسیده مال شما نیست. یک قسمت از مال شما بکسانیکه نیاز مند هستندند تعلق دارد. بروید و مال آنها را بدهید انوقت شکر واقعی کرده اید. اگر سیر شدید و دو دست خود را بآسمان بلند کردید و گفتید خدایا شکر این شکر نیست بروید و بیاد گرسنگان بیافتید و اگر وقتی سیر شدید یک لقمه هم به یک گرسنه ایکه نفهمد چه کسی با و لقمه داد بدهید آنوقت شکر کرده اید. و اگر هم به حقیقت دست یافتید این حقیقت را در درون خودتان نگه ندارید و بجویندگان حقیقت الحاق کنید.
443 شــکر کـن مر شــاکران را بنده باش پیش ایشان مُرده شو پــایــنده باش
شکر نعمتهای معمولی و روز مره بکن. شاکران آنهائی هستند که به حقیقت رسیده اند و شکر این حقیقت را با تلقین و انتقال آن بدیگران دارند شکر بجای میاورند. اینها مردمان بسیار شرافتمندی هستند بنده و فرمانبردار آنها باش. آنچه آنها میگویند مثل مرده عمل کن یعنی از خودت اختیاری نداشته باش برای اینکه پاینده باقی بمانی. ظاهرا مرده ای ولی واقعا پاینده ای. اگر این رسینندگان بحقیقت را یافتی و حقیقت را از آنها دریافتی و لذت آن را بردی و بدیگری منتقل کردی آنوقت شکر یافتن بحقیقت را بجا آوردی. آنها بودند که نور حقیقت را از خورشید حقیقت گرفته اند و بشما داده اند. باید از آنها پیروی کامل کنی.
444 چون وزیر از ره زنی مایــه مساز خــلق را تـــو برمــیاور از نـمــاز
ره زنی بمعنی دزدی و گمراهیست. مایه اینجا سرمایه است. بر میاور یعنی باز مدار و مانع مشو. نماز هر رازو نیازی که هر باور مندی در هر دین و کیش و آئینی و مذهبی با خداوند خودش میکند و یا با آنکسی که باورش دارد میکند. میگوید که تو مثل آن وزیر مباش که با گمراه کردن مردم برای خودت سرمایه درست کنی و تو مثل آن وزیر مباش که خلق رااز ارتباط گرفتن خدای خودشان با حقیقتی که باور دارند باز بداری
445 ناصح دین گــشـته آن کافــر وزیــر کرده او از مکر در لُــوزینه ســیـر
کافر وزیر گفت من عیسویم ولی در ظاهر یهودیم ودر مقابل شاه خودم را یهودی خواندم و شاه فهمید که من در واقع عیسویم. او واقعا نه به یهودی بودن پایبند بود و نه به عیسویت و برای او هیچ فرقی نمیکرد. او نا باور بود و نا باور را کافر مینامند. لوزینه آن حلوائیست که از مغز بادام و گردو وانواع شیرینیها درست میکنند. حالا یکی آمده در این لوز شیرین و خوشمزه یک تکه سیر بد بو را قایم کرده و بخورد مردم میدهد. آن وزیر این کار را میکرد یعنی میگفت ای عیسویان منهم مثل شما عیسویم و اصلا آمده ام دین عیسی راترویج کنم. من حاضر بودم خودم را فدای عیسی بکنم و اگر نکردم حیف بود که این دین ما از دست برود و خواستم بمانم و این دین عیسویت را رونق بدهم. مولانا میگوید او در واقعیت سیر در لوزینه کرده و این حرفهائی که میزد لوزینه بود ولی باطنش و اندیشه اش مثل سیر بود.
446 هرکِ صــاحب ذوق بود از گفت او لـذّتـی مـیـدیـــد و تـلــخی جـفـتِ او
صاحب ذوق یعنی دارای قدرت تشخیص. اصولا ذوق بمعنی تشخیص است. جفت او یعنی همراه او وقتی میگوئید این دوتا را جفت هم کردم یعنی این دوتا را همراه کردم. هر یک از عیسویان که این باصطلاه نصایح و وعده های این وزیر یهودی را میشنیدند آنهائی که صاحب ذوق بودند از گفته هایش لذت میبردند ولی بلا فاصله بعد از آن احساس تلخی میکردند بهمراه آن لذتی که میردند. این مثالیست که اگر کسی حقیقتی در وجودش نیست و با شما صحبت میکند درست است که ظاهرا لذتی بدهد ولی دل شما دارد تلخی احساس ایجاد میکند. نمیدانستند که چرا از حرفهایش لذت میبرند ولی چرا در وجود خودشان احساس تلخی میکنند. از سخنانش لذت میبردند چون رج میگفت کلمات پشت سر هم زیبا و مرتب و روان ثلیث میگفت. مردم همیشه وقتی یک سخنرانی اینطور صحبت میکند خوششان میاید و شیفته او میشدند و لذت میبردند ولی میدیدند از طرفی دارند از این حرفها لذت میبرند و از طرفی دلشان داشت تاریک میشد چون این حرفهای او حقیقتی نداشت.
447 نــکـته ها مــیــگفت او آمــیخــته در جُـــلابِ قــنـــد زهــری ریــخــته
نکته یعنی حرفهای ظریف و عمیق که فهم آنها اندیشه لا زم دارند و عمیق باید در باره اش اندیشید. جُلاب همان گلاب فارسیست که در زبان عرب چون حرف گ را ندارند بجایش ج گذاشته اند و شده جُلاب. وقتی شربت قند درست میکنند مقداری هم گلاب در آن میریختند. حالا اگر مقداری هم زهر بداخل آن بریزند چون رنگ و مزه ای ندارد پیدا نیست وشخص با لذت و خوشحالی آن را میخورد. ولی در واقع دارد زهر را میخورد. این وزیر اینکار را میکرد و همه کسانیکه میخواهند در پناه دین و پشت دین بنام دین بر مردم سوار بشوند و بمقاصد خودشان برسند اینها مردمانی هستند که بقول مولانا دارند زهر بگلاب میریزند و بخورد مردم میدهند. مولانا میگوید بهوش باشید و گول هر سخن آراسته را نخورید. اگر زهر در شربت قند و گلاب بریزند ما از ظاهر شربت چیزی نمیفهمیم و وقتی پی بزهر میبریم که دیگر دیر شده باشد. در بسیاری از سخنان انواع زهر ممکن است ریخته باشند مثل زهرباطل زهر فساد زهر غرض و حسد و باید دانست که بمحض دیدن شربت بلا فاصله بلبتان نگذارید و یا لااقل کمی بچشید و مزمزه کنید ولاجرعه سرنکشید یعنی آدمها را باید امتحانشان کرد ونباید دربست درختیارآنها قرار گرفت.
448 ظاهرش می گــفـــت: در ره چست شو وز اثر میگفت جانرا: سُست شو
در ره یعنی راه رسیدن بحقیقت. چُست شویعنی زرنگ و چالاک شو. این وزیر در ظاهر میگفت در راه رسیدن بحقیقت کوتاهی نکن و چالاک باش ولی در واقع باطن کلامش داشت این شنونده را سست میکرد زبانش داشت میگفت در این راه تندتر برو و لی اثرش در ذهن شنونده میگفت سست بشو و عجله نکن. و منظورش هم این بود که آنها را سست کند. کلامش روح شنونده را ضعیف میکرد در حالیکه آنچه گوش شنونده میشنید میخواست او را تند و تیز کند. نصایح این وزیر اصالتی نداشت و گفته شده که نصایح این اشخاص مثل گلی هست که درمزبله ( زباله دونی) روئیده شده باشد. این زبان چرب و نرمی که دارد مثل گلیست که در زباله دونی بر حسب اتفاق روئیده و گل هم کرده است. گول آن زبانش را نخورید و بعمقش نگاه کنید.
449 ظــاهر نـقـره گر اسپیداست ونو دســت و جــامه می سیه گردد از او
کلمه نو یعنی پر رونق و براق و ما نُومیخوانیم برای هم وزن بودن قافیه آخر مصراع دوم. مولانا یک مثال قابل لمس میزند ومیگوید این نقره وقتی ظاهرش را نگاه میکنی خیلی برق میزند ولی وقتیکه به آن دست میمالید هم دستتان و هم لباستان را سیاه میکند. این خاصیّیت سیاه کنندگی نقره است. به سپیدی و ظاهرش نگاه نکنید به سیاهی باطنش نگاه کنید.
450 آتش ارچــه ســرخ رویســت از شرر تــــو زفـــعـــلِ اوســیــه کــاری نــگر
شرر آن شعله هائیست که از آتش جدا میشود. این شرر ها که از آتش بلند میشود آتش را خیلی قشنگ جلوه میدهند و دیدن آتش را بسیارگرم و زیبا نشان میدهند و سرخ رویست یعنی دیدنیست. شما باین شعله های قشنگش نگاه نکنید در عوض به سوزندگی و مخرب بودن وعاقبتش که دود و سیاهیست نگاه کنید. همه این مثالها برای اینست که گول ظاهر را نخورید.
451 بـــرق اگــر نــوری نـَـمــایـد در نظر لــیـک هســت از خا صـیت دزد بصر
نَماید یعنی نشان دهد وانمود کند. نظر بمعنی چشم است. برق اینجا بمعنی برق آسمان است و بان آذرخش هم میگویند و بخصوص در تاریکی شب منظره قشنگی دارد. وقتی بآن نگاه میکنید یک نور است و بسیار زیبا ولی چشم شما رامیزند و بعضی اوقات کورهم میکند. خاصیت آن اینست که بینائی بیننده را میدزدد. بصر هم بمعنی بینائی است.
452 هرکِ جــز آگــاه وصــاحــب ذوق بود گــفـتِ او در گــردنِ او طــوق بــود
صاحب ذوق بود یعنی اینکه قدرت تشخیص و فهم ودرک داشت. طوق یک نوع گردن بند بود که سابق
براین بگردن غلامان خود میکردند که مالکیت خودشان را نشان بدهند. باین میگفتند طوق بردگی که بگردنش میانداختند و آن غلام نمیتوانست آنرا باز کند. میگوید هرکس که آگاه وصاحب ذوق نبود حرف آن وزیر را چنان میپذیرفت که بمنزله اینکه حلقه بندگی آن وزیر را بگردن خودش انداخته بود. کلمه جز در مصراع اول ان را بکلی منفی میکند یعنی در غیاب این کلمه جز باید بخوانیم هرکس آگاه و صاحب ذوق نبود.
453 مــدتی شش ســال در هجران شاه شــد وزیر اتــبــاع عــــیسی را پناه
مدتی شش ماه یعنی تقریبا شش ماه. اتباع جمع تبع است. در حدودی حدود شش ماه این وزیر داشت زیرسازی میکرد و مشغول خام کردن عیسویان بود در هجران و دوری شاه. از اول هم که آمده بود به آنها گفته بود که من آمده ام که حامی شما ها و عیسویت باشم. من آمده ام که دین عیسی را از تباهی و اِذمهلال نجات بدهم.
454 دیــن و دل را کُل بــدو بسپرد خــلق پیشِ امرو حکـــم او مــی مرد خلق
کل یعنی کاملا. بقدری در کار خودش پیشرفته است در گول زدن مردم که همه مردم باین وزیر مکار دروغگوومکارتسلیم شدند و در برابر فرمان او هر کار که میگفت میکردند و مثل یک مرده میشدندو بدون چون وچرا امر او را اطاعت میکردند.
455 در مــیــان شاه و او پــیــغــامــهــا شــاه را پــنــهــا ن بــدو آرامــهــا
این وزیر در میان عیسویان و شاه در شهرو دیار خودش برای یکدیگر پیغام میفرستادند و مرتب در تماس بودند و شاه مرتب به وزیرش پیغامهای آرامشی و پنهانی میداد. و وزیر هم پیغام میفرستاد که خیالت آسوده باشد که من دارم کار خودم را دنبال میکنم.
456 پیش او بنوشت شــه کای مُــقــبــلم وقـــت آمد زود فــارغ کــن دلـــم
مقبل از کلمه اقبال و سعادت مندیست. کای مقبلم یعنی ای وزیر خوش اقبال من. وقت آمد یعنی وقت انجام دادن کارَت رسیده. کارت را بانجام برسان و من را خلاص کن واز روی تعصبی که داشت گفت بمن بگو که حتی یک عیسوی هم باقی نمانده. وزیر هم جواب زیر را باو میدهد.
457 گـفـت: ایــنـک اندر آن کارم شــها کــافــکــنــم در دین عیسی فتنــهــا
خیالش راحت شد چون تمام تدارکات و زیرسازیها برای همپاشی دین عیسی و از بین رفتن عیسویان همه را فراهم کردم و همه چیز آماده است. زیاد طول نخواهد کشید که در دین عیسویان آن چنان فتنه ها بر پا کنم که عیسویان را از بیخ و بن بکلی برکَنم این داستان در قسمت ششم ادامه دارد.