17.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را می‌کشت – قسمت چهارم

در تفسیر ابیات آخر قسمت سوم به اینجا رسیدیم که مولانا دربارۀ مُهری صحبت می‌کرد که دَرِ گوش و چشم یک عده از مردم گذاشته شده و مانع این می‌شود که آنها انسان‌های کامل را که در اجتماع، پراکنده هستند و در هر اجتماع و در هرزمانی هم وجود دارند؛ بتوانند ببینند و یا آنها را بشنوند. مولانا در دو قسمت گذشته تقریباً از داستان، خارج شده بود و به ما پند و اندرز می‌داد و تشویق می‌کرد که در زندگی چه بکنیم و چه نکنیم و از کارهایی ما را بر حذر می‌داشت و در انجام کارهای دیگر ما را در انجامش تشویق می‌کرد. یکی از نکته‌هایی که در نظر اهل ذوق و در فلسفه و در عرفان مطرح است این اصطلاح حقیقتی است که قبلاً هم بحث آن را کرده‌ایم. آیا این حقیقت، راستی چیست؟ سؤال می‌شود که خدا چیست به او می‌گوییم حقیقت. وقتی می‌پرسد حقیقت چیست؛ آن وقت چشم و گوش دل لازم است تا با آنها او را ببیند و او را بشنود. اهل ذوق و اهل حقیقت با اهل فلسفه و معرفت باهم کمی هم فرق دارند. تعریفی که از حقیقت در فلسفه می‌شود این است که حقیقت، چیزی است که وجود داشته باشد و هیچ‌وقت در هیچ زمان عوض نشود و هیچ تغییری پیدا نکند و آن تنها حقیقت است که هیچ‌وقت تغییر و تحولی در آن به وجود نمی‌آید و همیشه وجود دارد. در مقابل فلسفه که می‌خواهد حقیقت را تعریف کند؛ می‌گوید عبارت است از اینکه بتواند باطل را از حق تشخیص بدهد و فلسفه هم می‌گوید که خودش باطل و ضایع‌شدنی نیست. بهترین تعریف از حقیقت، تعریف عرفانی آن است که مولانا هم به همین تعریف معتقد است؛ و این تعریف، این است که از ازل تا ابد باقی می‌ماند و هیچ تغییری نمی‌کند و این عبارت است از معرفت خداوند. معرفت، یعنی شناسایی و پیدا کردن حقیقت. این شناسایی را وسیلۀ پیوستن به حقیقت می‌نامند. پیغمبر اسلام در طول زندگی‌اش مکرّر می‌گفت خدایا اشیاء را و آن چیزهایی را که آفریده‌ای آن‌طوری که هستند به من نشان بده. معنی این درخواست پیغمبر اسلام این بود که حقیقت آفریده‌های خودت را به من نشان بده و آنچه را که ما با چشم و گوش سرمان می‌بینیم ظاهری و سطحی هست؛ بنابراین او دنبال درک حقیقتی بود که موردبحث ماست. عرفان، سعی می‌کند که مغز واقعیت‌ها را به ما نشان بدهد. برای شناخت حقیقت، چشم حقیقت‌بین لازم است. عرفا می‌گویند برای دیدن دریا، چشم دریابین لازم است. یکی از عرفای بزرگ به نام «شیخ محمود شبستری» در قرن هشتم می‌زیست و بسیار عالی‌قدر و معروف است. کتابی از او باقی‌مانده به نام «گلشن راز»  در این کتاب، صد سؤال از او شده که به زبان شعر پاسخ می‌گوید. در همین مورد هم پاسخی می‌گوید:

چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد          ورنه نفس موج این است هرکه او در ساحل است

موج دریا با خود دریا فرق می‌کند. موج دریا را آن‌کسی می‌تواند ببیند که چشمش سطحی‌بین باشد. مغز‌بین کسی است که نه اینکه خودش را واقعاً در دریا بیندازد. آن‌کسی است که چشمش عمق‌نگر باشد و در حقیقت در این دریا فرو برود و کندوکاو و جست‌وجو بکند. در اندیشۀ خودش و در این دریای حقیقت شنا بکند و پایین برود تا این دریای حقیقت را درک بکند. حقیقت هر چیز را که پیامبر اسلام می‌خواست ببیند تنها صاحب‌دلان و انسان‌های کامل به معنی واقعی درک می‌کنند. مولانا در اینجا شیوۀ مثال زدن را برای تفهیم بیشتر به کار می‌برد و شمۀ کوچکی از داستان لیلی و مجنون را که کم‌وبیش همه می‌دانند؛ به کار می‌برد.

داستان لیلی و مجنون را مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی معنوی قسمت به قسمت در جاهای خودش به کار می‌برد. در اینجا می‌گوید که این مجنون با نور و کمک عشق، جمال الهی را در زیبایی لیلی مشاهده می‌کرد. درحالی‌که لیلی در نظر دیگران یک زن زشت‌رویی بیش نبود. این دیگران که داشتند یک زن زشت‌رو را می‌دیدند؛ داشتند فقط موج دریا را مشاهده می‌کردند؛ ولی عشق به مجنون کمک کرده بود که در این بحر لیلی فرو برود و آن وقت زیبایی‌های لیلی را ببیند و نه آن زیبایی‌های ظاهری و سطحی.

داستان ازاینجا شروع می‌شود که به خلیفه گفتند که شخصی بود به نام قیس عامری و این شخص، عاشق دخترعموی خودش شد و دخترعموی او هم عاشق او شد؛ ولی پدرومادرشان ممانعت می‌کردند که آنها به هم نزدیک شوند. درنتیجه آنها به هم نرسیدند و این قیس عامری از عشق لیلی، دیوانه شد و سر به بیابان گذاشت و به همین دلیل او را مجنون و دیوانه لقب دادند. به خلیفه گفتند که این قیس عامری عاشق دخترعموی خودش شده و از عشقش دیوانه گشته و سر به بیابان‌ها نهاده و با پرندگان و حیوانات وحشی بیابان‌ها در حال زندگی است. خلیفه پرسید این لیلی چگونه دختری است که توانسته است این کار را با مجنون بکند. این دختر را بیاورید تا من خودم این دختر را ببینم. به او گفتند لیلی دختری نیست که تو بخواهی چیز خاصی در او پیدا کنی و به گفتۀ سعدی، دختری است باریک و سیه‌اندام. خلیفه گفت باوجوداین من می‌خواهم او را ببینم که او چه کرده با این جوان که این‌گونه او دیوانه شده؛ و با این مقدمه از مولوی می‌خوانیم:

407          گفت لــیــلی را خــلــیــفــه کــان تــویی          کـز تــو مــجـنون شد پریشان و غُوی؟

کلمۀ غَوی را غُوی می‌خوانیم که قافیۀ شعری را به هم نزنیم.  درستش غَوی است؛ یعنی سرگشته و گمراه. وقتی‌که او را در حضور خلیفه آوردند خلیفه به او گفت این لیلی تو هستی که مجنون از عشق تو این‌چنین پریشان و سرگشته شد؟

408         از دگــر خــوبان تـــو افــزون نــیستی          گفت: خــامُش چون تو مــجنون نــیستی

وقتی‌که خلیفه به او گفت که تو زیباتر از دیگران نیستی؛ لیلی برگشت و به خلیفه گفت: ساکت باش؛ زیرا از عشق چیزی سر درنمی‌آوری و تو عاشق نیستی و درک این را کسی دارد که چشم عشق‌بین داشته باشد؛ ولی تو آن را نداری. منظور مولانا این است که انسان باید ادراک عارفانه داشته باشد تا چیزها را آن‌طور که هستند ببیند؛ مثل مجنون که پس از رسیدن به عشق، چشم بصیرت پیدا کرد. «بصیرت» یعنی بینش دل. عشق که به او بینش دل و بصیرت را داد در لیلی یک بازتابی از جمال مطلق الهی را در وجود لیلی دید. درحالی‌که لیلی به چشم دیگران زنی سیه‌چره، یعنی گندمگون و کوتاه‌قامت بود. حال، خواننده فکر می‌کند لیلی که زشت و گندمگون و کوتاه‌ قامت بود؛ پس مجنون در او چه دیده بود که این‌ طور دیوانه‌ وار عاشقش شده بود و آخر هم که از رسیدن به او ناامید شده بود سر به بیابان‌ها زده بود و هم‌مشرب حیوانات اهلی و وحشی شده بود. وحشی بافقی این‌طور پاسخ می‌دهد:  

به مجنون گفت روزی عیب‌جویی             که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه در چشم تو حوری‌ست        به هر جزوی ز حسن او قصوری‌ست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت                 در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی                           به‌غیراز خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است         کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوۀ ناز                           تو چشم و او نگاه ناوک‌انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو                                تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکرخنده خون است                  تو لب می‌بینی و دندان که چون است

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام                              نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

شخص عیب‌جویی روزی به مجنون گفت که برو یکی دیگر را پیدا کن که از لیلی زیباتر باشد. فقط تو هستی که خیال می‌کنی که لیلی این‌قدر جذاب و زیباست؛ ولی در هریک از اجزای بدنش کم و کسری و قصوری هست. مجنون از شنیدن این کلمات، اول بسیار برآشفته شد؛ ولی خیلی زود در آن حال آشفتگی یک‌ مرتبه خندان شد و در جواب آن شخص عیب‌جو گفت: تو اگر چشم و دید مجنون را می‌داشتی آن وقت به‌ جز خوبی در تمام وجود لیلی چیز دیگری نمی‌دیدی. تو چگونه می‌توانی خوبی‌های لیلی را درک کنی؛ وقتی تو هنوز چشم دل‌ بین نداری و تو فقط چشمت ظاهربین است. تو چشم او را می‌بینی؛ ولی او نگاه‌هایش ناوک‌انداز است (ناوک به تیرهای کوچکی گفته می‌شود که بسیار کاری است و از کمان‌های مخصوص پرتاب می‌شود و در اینجا اشاره به مژگان زیبای لیلی ست که با یک نگاه به شخصی پرتاب می‌کند و او را برای همیشه شکار می‌کند). تو ابروی او را می‌بینی؛ ولی اگر چشم دل‌بین ‌داشتی آن وقت اصالت‌های او را می‌دیدی و بعد می‌گوید تو ای عیب‌جو، قد کوتاه او را می‌بینی ولی من جلوۀ ناز او را می‌بینم که چقدر دل‌انگیز است. تو موی او را می‌بینی؛ ولی من پیچ‌وتاب و حلقه‌های زیبای موی او را می‌بینم و بالاخره تو فقط ابروی او را می‌بینی؛ ولی من آن اشارت‌های ماهرانه و دلربای او را می‌بینم که فقط با یک اشاره چگونه از من دلبری می‌کند و دل من از خنده‌های شیرین و دلربای او خون شده و تو نگاهت به لب و دندان اوست که آیا راست است و یا راست نیست؟

وقتی لیلی به خلیفه گفت تو مجنون نیستی؛ این دو معنی داشت: یکی اینکه تو مجنونی که عاشق من است نیستی و دوم اینکه دیوانه از عشق نیستی. مجنون از خودش بی‌خود شده بود  و تو با خودی وقتی‌که فقط خودت را می‌بینی آن وقت درد یک عاشق را درک نمی‌کنی و در عشق باید بی‌خود بشوی؛ آن وقت می‌توانی حقیقت را ببینی. باید خودت را حس نکنی مثل‌اینکه خواب باشی.

409           هرکه بــیــداراست او درخــواب‌تر            هست بـــیــداری‌اش از خوابش بتر

او درخواب‌تر» یعنی بیشتر در خواب غفلت. در مصراع دوم نیز بَتَر یعنی بد تر. هرکه در امور مادی فساد‌آفرین است و خیلی خوب بیدار است او از همه بیشتر در خواب غفلت است و بیداری چنین شخصی از خواب بودنش بدتر است. ای‌کاش خواب بود! این بیداری که مورد نکوهش و بد گفتن مولاناست این زیرکی و بیداری، زرنگی در امور دنیوی است؛ و این‌گونه بیداری و زرنگی و زیرکی در نزد عارفان فقط خیالات و اوهام و تصورات است. آنها معتقدند وقتی حواس جسمانی و حواس مغزی در ما فعال‌اند؛ روح، قدرت مشاهده کردن حقیقت را ندارد؛ به دلیل اینکه تمام قوای فکری و مغزی و شنوایی و بینایی ما و مغز ما فقط دنبال مسائل دنیوی می‌رود و برای روح، فرصتی نیست که به حقیقت فکر کند. این است که نزد عرفا، هوشیاری مغز و هوشیاری وجود و نفس امّاره، بزرگ‌ترین گناهان است. بیدار بودن در این بیت، اشاره دارد به خواب غفلت و یعنی دنیاپرستی. توجه اینکه دنیاپرستی با دنیادوستی متفاوت است. در زندگی کسی که می‌خواهد زندگی کند باید چیزهای زندگی را دوست داشته باشد؛ ولی او نباید که این دنیا و چیزهای آن را در حد پرستش دوست داشته باشد؛ مثل‌اینکه شخص خدا را می‌پرستد. این شخص دنیاپرست به عقیدۀ مولانا در خواب باشد خیلی بهتر است از اینکه در بیداری. چون در بیداری وی مرتب مشغول کارهایی است که نباید بکند؛ مثل اذیت و آزار افراد زیردست و یا برای دیگران نقشه‌های مضر کشیدن و به‌طورکلی گناه کردن؛ پس این شخص هرچه در خواب باشد بهتراست چون در خواب، قادر به انجام  این گناهان نیست. سعدی می‌گوید:

        ظالـــمی را خــفته دیــدم نیمروز            گفتم این فتنه است خوابش برده به

        آنکه خوابش بهتر از بیداری است             همچنان بد زندگانی مردگـی است

دربندان یعنی دَرِ حقیقت را بروی کسی بستن و یا در زندان کردن و درِ زندان را بستن. در این بیت می‌گوید این ظالم را از خواب بیدار نکنید چون بیدار شود فتنه می‌انگیزد و بهتر است در خواب بماند و کسی که خواب بودنش بهتر از بیداری‌اش باشد او همیشه زندگانی‌اش مردنی است.

410           چون به‌حق بیدار نــبـود جان ما              هســت بـیــداری دربــنــدان مـــــا

و کسی که در بیداری خود از خداوند کمک نگیرد و با این بیداری که حس می‌کند بیدار است یک چنین بیداری‌ای هرگز به حقیقت نمی‌رسد و سد راه وصول به حقیقت است. وقتی به عرفا نگاه می‌کنید می‌بینید آنها بیدارند؛ ولی از خداوند می‌خواهند که خدایا ما را از خواب نادانی و خواب حیوانی و غفلت بیدار کن.

411           جان همه روز از لگد کوبِ خیال              وز زیــان و ســـود وز خوفِ زوال

جان همیشه به معنی روح است. لگدکوب خیال یعنی رنج دادن، آزار دادن و آفت رسانیدن است. خیال یعنی پندار چشم. زوال یعنی از بین رفتن کامل. می‌گوید روح به سبب رنج و آسیبی که این خیال به او می‌دهد؛ از فکر سود و زیان، همیشه در حال ترس و وحشت و در حال زوال زندگی است و همیشه اندوخته‌های معنویت را از دست می‌دهد و دائم در فکر این است که از فلان کار دارم سود می‌برم و از کار دیگر دارم ضرر می‌کنم و اگر همیشه در این افکار به سر ببرد دیگر فرصتی برای دریافتن معرفت پیدا نمی‌کند. داشتن این خوف و زوال، خوب است؛ ولی تا حدی که زندگی بتواند ادامه پیدا کند. از چه بترسم که از بین نروم و به چه امید داشته باشم که سود داشته باشد و این خوب است تا اندازه‌ای.

412            نَی صفـا می‌ماندش نَی لــطف و فر             نَی به‌سوی  آســـمــان راه ســفــــر

«صفا» یعنی پاکی و «لطف» یعنی آرامش و فر به معنی شکوه. «سوی آسمان» یعنی سوی معرفت خدا. اگر چنین شخصی همیشه گرفتار خیال باشد و این خیال آزادش نگذارد؛ مغز او نه این نرمی و آسایش را دارد و نه راهی به‌سوی حقیقت. عرفان همیشه روح  را مانند یک مرغ آسمانی تشبیه می‌کند. وقتی‌که بال‌وپر این مرغ آسمانی به گل‌ولای شهوت نفسانی و افکار شیطانی آلوده شود؛ مثل گنجشکی است که به گل افتاده و دیگر نمی‌تواند بال‌وپر بزند و پرواز کند و به اوج برسد. روح هم مثل این گنجشک است و باید پرو بالش آزاد و خالی از آغشتگی باشد.

413            خفته آن باشد که او از هر خــیــال             دارد امــیــد و کُند با او مــقــال

مَقال یعنی گفتگو. می‌گوید در حقیقت شخص خفته، کسی است که او از هر پنداری امیدی داشته باشد و با خیال گفتگو مسافرت و همنشینی کند و خلاصه سرگرم خیالات دور از حقیقت باشد؛ او خفتۀ واقعی است نه آن‌کسی که سرش روی بالش گذاشته باشد. این خفتۀ واقعی عمر خودش را در کام‌جویی‌های بی‌اساس و بی‌بنیاد دنیوی در حال صرف کردن است. چنین شخصی به جای اینکه دنبال حقیقت رفته باشد دنبال مجاز رفته.

417           مرغ بر بـــالا  پــران و سایه‌اش            می‌دود بر خــاک پرّان مــرغ‌وَش

مولانا اینجا مثالی می‌زند. در مصراع اول، بالا منظور آسمان است و پران همان پرّان است. وَش پسوند همانندی است مثل حوروَش. کامرانی‌های دنیوی را که حقیقتی ندارند و مجازی هستند مولانا این‌گونه مثال می‌زند: مرغی را ببینید که بالای آسمان دارد پرواز می‌کند و پروبالی گشوده و سایۀ این مرغ، روی زمین افتاده و در حال رفتن است و سایۀ او هم روی زمین در همان جهت می‌رود.

418           ابــلــهی صــــیّـادِ آن ســـایــه شود              می‌دود چــنــدانکِ بی‌مایه شود

بی‌مایه شود یعنی خسته‌وکوفته شود. مرغ اینجا نماد و سمبل حقیقت است و سایه نماد مَجاز و غیرحقیقی. می‌گوید یک شخص نادان و ابلهی که همواره چشم بر روی زمین دوخته و هیچ‌وقت به بالا نگاه نمی‌کند و همیشه سرش روی زمین است و گرایش به خاک دارد و نه به آسمان؛ سایۀ مرغ را روی زمین می‌بیند و گمان می‌کند که این مرغ واقعی است. وهم و خیال به او غلبه می‌کند و درصدد صید و شکار این مرغ خیالی برمی‌آید و آن‌قدر دنبال این سایه می‌دود تا آخرین توان و قدرتش را از دست بدهد و خسته و ناتوان می‌شود. منظور مولانا این است که انسانِ دنیاپرست مادی‌گرا از ارتباط وجود حقیقی و وجود مجازی بی‌خبر مانده و نمی‌بیند که حقیقت، کدام و مجاز، کدام است و اینها را باهم اشتباه می‌کند و نمی‌داند که وجود مَجازی از خصوصیت‌های این دنیای حوادث است. این دنیا سایۀ آن مرغی است که در بلند آسمان در حال پرواز است.

419              بی‌خبر کان عکسِ آن مرغِ هواست             بی‌خبر که اصلِ آن سایه کجاست

«عکس» یعنی انعکاس و در اینجا معنی سایه را می‌دهد. این شخص ابله از این غافل است که این چیزی را که می‌بیند؛ این سایه است و عکس پرنده‌ای است که در آسمان در حال پرواز است و این پرنده، واقعی نیست و نمی‌داند که پرندۀ واقعی کجاست و درواقع حقیقتش کجاست. کسانی که این دنیا را اصل و حقیقت می‌پندارند درواقع مانند همین صیّاد هستند.

420             تــیـــر انــــدازد به‌سوی ســایه او              ترکشش خــالــی شود از جُــست‌وجو

ترکش کیسه‌ای است که صیّادان به کمر آویزان می‌کردند و تیرهای خودشان را در آن می‌نهادند. آن ابله برای شکار این پرنده آن‌ قدر تیر از ترکشش می‌کشید و به‌سوی سایه می‌انداخت تا تمام تیرهای ترکشش بیهوده از دست می‌رفت. کسانی هم که این دنیا را اصل می‌پندارند تیرهای لحظات و ساعات و ثانیه‌ها اینها همۀ تیرهای عمر خودشان است که آنها دارند از ترکش عمرشان خالی می‌کنند و به‌طرف چیزهایی که مَجاز است؛ پرتاب می‌کنند و آنها را بی‌خود حرام می‌کنند؛ و برای امر خیالی دنیا عمری را به پایان می‌رسانند.

421            ترکشِ عمرش تـهـی شد عمر رفت             از دویــدن در شــکارِ ســایه تــفــت

تفت یعنی خیلی تند و سریع. حالا ترکش آن صیّاد ابله، خالی شده و از تاب‌ وتوان هم افتاده است؛ زیرا آن‌ قدر تند و سریع، دنبال آن سایۀ مرغ دویده بود که دیگر توان حرکت هم نداشت. این داستان صیّاد فقط یک مثال است و هر کس که در زندگی مثل صیّاد، عمل کند و فقط به دنبال هوس‌های خیالی و مَجازی برود به همان عاقبت صیّاد مبتلا می‌شود که آخر عمرش رسیده و تیرهای ترکشش تمام شده و به‌ قصد خودش هم نرسیده و دل به خوشی‌های ناپایدار زندگی سپردن کار بسیار بیهوده‌ای است ا زیرا احساس هر لذتی اصولاً یک تلخی به دنبال دارد و این لذت‌های دنیوی وقتی احساس می‌کنید خیلی که دقت کنید؛ می‌بینید که پشتش تلخی است. برای رهایی از این تلخی‌ها باید به دنبال حقیقت رفت. وقتی چیزی را به دست می‌آورد؛ لذت می‌برد. تلخی پشتش این است که می‌ترسد از دست بدهد و یا ازش بگیرند و یا مصادره کنند. لذت واقعی، دنبال حقیقت رفتن است که پشت آن‌هم هیچ‌گونه ترسی هم وجود ندارد و جاودان است.

422            سـایۀ یــزدان چــو بــاشد دایه‌اش             وارهــاند از خــیــال و سایه‌اش

دایه یعنی هر پرستاری و الزاماً دایه‌این نیست که بچه را شیر می‌دهد و هر پرورنده‌ای را دایه می‌گویند و خداوند هم دایه است. در مصراع دوم سایه‌اش یعنی وهم و خیال. می‌گوید اما اگر دایۀ ما و یا اگر پرورندۀ ما و یا پرورش‌دهندۀ آن شخص نادانی که رفت و عمر خودش را تلف کرد و سایه را اصل پنداشت؛ انسانی کامل بود که پرورشش می‌داد و اگر تحت نظر خداوند بود و خداوند را باور داشت و خودش را در اختیار او گذاشته بود و از او می‌خواست که کمکش کند و برایش دایگی کند؛ در آن صورت او به دنبال سایه نمی‌رفت و از آن اوهام و خیالاتی که مثل سایه بود؛ نجات پیدا می‌کرد. ما خودمان را به خودمان واگذار می‌کنیم نه به خدا؛ یعنی تمام فکر و امید ما به خود ماست. این از طرفی خوب است و این امید باعث می‌شود کارکنیم و کوشش کنیم و خیلی خوب است؛ ولی نتیجۀ کار و کوشش را باید خداوند به ما بدهد. آن مهم است و نه اینکه من حتماً زمین را شخم می‌زنم و بذر می‌ریزم. بعد مرتب آب می‌دهم و شب و روز مواظب هستم و بعد خرمن خواهم داشت و محصولم را به بازار می‌برم و می‌فروشم و بعد ثروتمند می‌شوم و یک‌ مرتبه صاعقه می‌آید و تمام خرمن و محصولم را می‌سوزاند. درست است که باید تلاش خودت را بکنی و محصول را هم جمع‌آوری بکنی و به امید فروش آن‌هم باشی؛ ولی باید بدانی که دایه تو نیستی و دایه خداوند است.

423           سایۀ یـــزدان بود بـــنــدۀ خـــدا            مــردۀ این عالم و زندۀ خـــدا

بندۀ خدا در عرفان به کسی می‌گویند که به‌غیراز خدا به هیچ‌چیز و هیچ‌کس دیگر توجه و امید ندارد. بندۀ خدا کسی است که بندۀ غیر خدا نمی‌شود. بندۀ فلان آدم شدن مثل کسانی که به‌محض رسیدن به شخصی که ثروتش بیشتر از آنهاست؛ می‌گویند مخلصتم و چاکرتم. این اشخاص دارند بندگی آن شخص را می‌کنند. اگر او بندۀ واقعی خدا بود آن وقت بندۀ آن یکی دیگر نمی‌شد؛ بندۀ پول و ثروت نمی‌شد؛ بندۀ مقام نمی‌شد و بندۀ اینکه تعریفش بکنند و او لذت ببرد؛ نمی‌شد. او فقط مشغول بندگی این چیزهای دنیوی است؛ ولی اگر بخواهد بندۀ خدا باشد به هیچ‌یک از این مطالب یا مطلب دیگر توجّه ندارد و فقط توجّه‌اش به خداوند است. وقتی‌ کسی به‌این‌ترتیب به‌جز خدا نبیند و به‌جز خدا نخواند؛ او در سایۀ یزدان است؛ یعنی در پناه یزدان یا در پناه انسان کامل است که او هم نمایندۀ خداوند است و می‌گوید چنین شخصی که غیر از خدا به هیچ‌کس توجهی ندارد و بندۀ کسی غیر از خدا نمی‌شود؛ مردۀ این عالم و زنده به خداست؛ یعنی در این عالم، مردم خیال می‌کنند که مرده است؛ ولی ظاهرش این است که مرده است؛ ولی نمرده و زنده به خداست. او به معنی واقعی کلمه آزاده است. صوفیان بندگی کامل خدا را اصل آزادی می‌دانند. اینکه می‌گویند فلان کس آزاد است به این معنی نیست که در زندان نیست یا او آزاداندیش است؛ معنی‌اش این نیست که هرچه دلش می‌خواهد بیندیشد؛ درواقع معنی عمیق دیگری دارد و آن اینکه او به‌غیراز خدا به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کند و از همۀ آزارها و رنج‌ها و مشقت‌های این دنیا که دیگران را آزار می‌دهد؛ آزاد است. او آزاد از رنج‌ها و این غصه‌خوردن‌های بیهوده است. اگر باور دارد و خودش را به دست دایه می‌سپارد دیگر غصه خوردن، معنایی ندارد. او نتیجۀ کارش را به دایه واگذار کرده؛ پس دیگر نگرانی ندارد.

424            دامن او گــیــر زوتــر بی‌گمان            تا رهـــی در دامــنِ آخِــر زمان

دامن او اشاره است به دامن یزدان و یا انسان کامل؛ بدون اینکه شک و تردید داشته باشی. آخر زمان منظورش تا آخر عمر است؛ یعنی وقتی زمان تو به سر برسد نه آخر زمان جهان.  می‌گوید وقتی تو اسیر این مَجاز‌های دنیوی شدی؛ اگر خودت را در پناه خدا قرار بدهی از همۀ رنج‌ها رها می‌شوی و آن لحظاتی که داری از دنیا می‌روی با پشیمانی و حسرت از دنیا نمی‌روی که چقدر عمر تلف کردم.

425           کَیفَ مدّ الــظَـــل نقشِ اولیاست             کو دلــیــلِ نورِ خورشــیـدِ خداســت

کیف یعنی چگونه. مدّ یعنی گسترش داد و ظَل یعنی سایه. اولیا انسان‌های کامل هستند. خداوند می‌گوید من این انسان‌های کامل را در تاروپود اجتماع و جوامع انسانی برای شما گسترش دادم. این انسان‌های کامل که برای شما گسترش دادم؛ راهنمای (دلیل) نور خورشید خدا هستند و یعنی راهنمای رفتن به نور حقیقت هستند و شما برای دیدن آنها باید با چشم دل، نگاه کنید و ببینید که چگونه گسترش دادم. اینجا مولانا دارد از نور خورشید و سایه و آفتاب استفاده می‌کند. شما وقتی سایۀ یک چیزی را می‌بینید این دلیل وجود نور است و اینکه خورشید وجود دارد. این خورشید، تابیده‌ شده به این جسم و سایۀ آن تشکیل شده. شما باید از وجود سایه به وجود خورشید پی ببرید. اگر خورشید نبود که سایه‌ای وجود نداشت. پس برای دیدن نور باید سایه را بنگرید تا به نور برسید.

426           اندر ایــن وادی مرو بی این دلیل            لا اُحِبُّ الآفِـــلــیــن گو چون خلیل

وادی یعنی بیابان. لا اُحِبّ یعنی من دوست ندارم. آفلین یعنی افول‌کنندگان. خلیل هم اشاره به حضرت ابراهیم خلیل است.  می‌گوید در این دنیا و در این بیابان باید به کمک راهنما (دلیل) سفر کنی. در بیت قبل گفت که دامن این راهنماها را رها مکن. باید اذعان کرد که بهترین این دلیل‌ها خود مولاناست. دامنش را رها مکن یعنی به گفته‌های او توجه کن. بعد مثل ابراهیم خلیل باش. ابراهیم خلیل به دنبال خدای خودش بود. ستاره را دید و گفت این خدای من است بعد دید که این ستاره غروب کرد و دیگر نیست. گفت خدا که غروب نمی‌کند. سپس ماه را دید و گفت این حتماً خداست. بعد دید ماه هم غروب کرد و باز گفت خدا که غروب نمی‌کند. بعد خورشید را خدای خودش خواند و مجدّد دید که خورشید هم (افول) غروب کرد. همه اینها را به کنار گذاشت و گفت من افول کنندگان (غروب‌کنندگان) را دوست نمی‌دارم و به خدای نادیده‌ام پناه می‌برم. در اینجا مولانا می‌گوید مثل ابراهیم باش. همۀ این چیزهایی که تو خدای خودت کردی زیبایی جسمت و ثروت و پول‌های بانکت و املاک و مزرعه و باغ و دارایی‌ات، همۀ اینها افول‌کننده و در معرض از بین رفتن هستند و به دنبال کسی و چیزی باش که افول نکند و بی‌زوال باشد. آن چیز، خود حقیقت است که در گذشته تعریف آن را کردیم؛ زیرا از ازل تا ابد هست و هیچ‌وقت هم از بین نمی‌رود.

427              رو ز ســایــه آفــتــابی را بـیـاب             دامنِ شــه شمسِ تــبریزی بتاب

بتاب یعنی بگیر و چنگ بزن. همان‌طوری که قبلاً گفت؛ می‌گوید این سایه‌ها را رها کن و برو آخرِ همه‌چیز خورشید را بیاب و آن شمس است و حالا ایهام آورده. هم شمس تبریزی است که اغلب مولانا به او شاه می‌گوید و هم کلمۀ شمس به معنی خورشید است و بهتر است بروی و حرف‌های او را شنوا باشی.

428           ره نــدانی جــانــب این ســور و عُرس            از ضیاءُالحق حسام‌الدین  بپرس

سور به معنی عروسی و خوشحالی و شادی و مهمانی است و عُرس هم به همین معناست؛ یعنی جشن بزرگ.

می‌گوید اگر شمس تبریزی را پیدا نکردی برو از ضیاءالحق، حسام‌الدین بپرس برای اینکه آنچه من و یا شمس تبریزی گفته‌ایم نزد اوست.

429             ور حَــسَـد گــــیــرد تــو را در ره گُـلــو          در حســد ابلیــس را باشد غُـلُـو

غلو یک کلمه فارسی است که در عربی همان «غُــلُــوّ» است. اینجا مولانا کلمۀ حسادت را بیان می‌کند؛ به این منظور که مردم در زمان مولانا، هم به حسام‌الدین حسادت می‌کردند و هم به شمس تبریزی. مردم آن‌قدر شمس تبریزی را اذیت و آزار دادند که رفت و خودش را گم کرد و هیچ‌کس ندانست که سرنوشتش چه شد؛ ولی حسام‌الدین مقاومت کرد و مولانا دائم آن حسودان را سرزنش می‌کرد. حالا می‌گوید اگر این انسان‌های کامل را دیدی و حسد تو را گرفت و به خودت گفتی: من که کمتر از او نیستم؛ چرا بروم و از او بپرسم و چرا من خودم را در اختیار او بگذارم و من که شخصیتم از او کمتر نیست و من خیلی بیشتر از او خوانده‌ام؛ این طرز فکر همان حسد است. ابلیس همان شیطان است که از دستور خدا که به انسان سجده کن؛ سرپیچی کرد و به انسان سجده نکرد چون حسد جلوی او را گرفت و در اثر این سرپیچی از درگاه خداوند رانده شد.

430             کـــو ز آدم نــنــگ دارد از حَــســد           با ســعادت جــنــگ دارد از حسد

می‌گوید آن‌کسی که از آدم و آدمیت و انسانیت در اثر حسادت ننگ دارد؛  او در حقیقت دارد با خوشبختی می‌جنگد. وقتی‌که ابلیس به حضرت آدم حسادت کرد با خوشبختی خودش جنگید و از درگاه احدیت رانده شد.

431           عَـقــبــه‌ای زین صعب‌ تر در راه نیست          ای خُنُک آن کِش حسد همراه نیست

عَقبه یعنی راه مشکلِ گردنه‌مانند. صعب‌ تر یعنی سخت‌ تر و مشکل‌ تر. راه یعنی راه به‌سوی خداوند. ای خُنُک یعنی ای‌خوشا به حالت. کِش یعنی که او. از اول شروع کرده بود و گفته بود که باید راه به‌سوی خدا پیدا کنی؛ ولی حالا می‌گوید گردنه‌ای صعب‌العبورتر از این راه نیست و منظور از گردنۀ سخت، همین حسد است که احتمالاً به سراغت خواهد آمد. در مصراع دوم می‌گوید خوشا به حال کسی که خالی از حسادت است و اصلاً حسودی در وجودش نیست.

432            این جَـسـَد خـانه حـسـد آمــد بــدان            کز حَســد آلــوده بــاشــد خــاندان

جسد یعنی کالبد این بدن. می‌گوید که این بدن آدمی خانه‌ای است که حسد در آن لانه می‌کند. وقتی‌که لانه بکند آن وقت همۀ خاندانش و همۀ وجودش در اثر این حسد، آلوده می‌شود. پس منشأ این آلودگی‌ها این حسد است.

433           گر جسد خانۀ حسد باشد و لیک              آن جسد را پـــاک کرد الله نیک

اگر این بدن و این قالب، لانۀ حسد هست؛ ولی خداوند به‌خوبی پاک کرد؛ یعنی خداوند امر کرد به حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق که خانۀ مرا (کعبه) از بت‌ها پاک کنید و آنها رفتند و خانۀ خدا را پاک کردند و بت‌ها را به بیرون ریختند. می‌گوید شما هم مثل حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق بروید و خانۀ وجودتان را از بت‌ها پاک کنید؛ از بت‌های حسد و دروغ و آز و حرص و طمع و تکبّر، پاک کنید و این بت‌ها را به بیرون بریزید.

434             طَـــهِّــرا بیتی بــیــان پاکـــی است            گنج نور است آر طلسمش خاکی است

طهّرا» از طهارت است. بیتی یعنی خانۀ من. این یک دستور است که خانۀ من را پاک کنید. این وجود شما مثل یک گنج است. سابق براین، گنج‌ها را  با یک تکۀ فلزی را که روی آن یک چیزی نوشته بودند به این گنج خودشان می‌بستند و معتقد بودند که این طلسم، گنج آنها را حفظ می‌کند و اگر کسی این طلسم را می‌شکست آن وقت، طلسم شکسته می‌شد و گنج عریان می‌شد. مولانا می‌گوید در وجود تو گنجی هست و این گنج، طلسم هم دارد و طلسم تو این قالب خاکی است و بشکن این طلسم و وقتی طلسم شکسته شود؛ آن وقت گنج، عریان می‌شود و کشف می‌شود. تو تا آن خودخواهی خودت را و منم‌هایت را نشکنی؛ آن گنج گران‌بهای تو که خداوند به تو داده؛ آشکار نمی‌شود.

435            چون کنی بر بی‌حسد مــکر و حسد            زان حسد دل را سیاهی‌ها رسد

وقتی یکی را پیدا می‌کنی که نه حسد دارد و نه حیلۀ تو فکر می‌کنی عجب آدم ساده‌ای هست. خوب می‌توان به او حیله زد و حسادتش هم کرد؛ و کسانی که می‌خواهند کسی را گول بزنند؛ بیشتر آدم‌های ساده را پیدا می‌کنند و اگر به این آدم مکر و حیله کنی آن وقت دلت تیره می‌شود.

436          خاک شــو مــردانِ حــق را زیــر پا             خاک‌ برسر کن حسد را  همچو ما

مردان حق همان انسان‌های کامل هستند. تو سعی کن که خاک زیر پای این انسان‌ها بشوی و خاک‌برسر حسد کن و یعنی حسد را از بین ببر. 

  دنباله این داستان در قسمت پنجم

Loading