384 بس ستارۀ آتش از آهن جـهـیـد وان دل سوزیده پَذرفت و کشید
بس یعنی بسیار زیاد. ستارۀ آتش همان جرقههای آتش. دل سوزیده به معنی دل سوخته است و در اینجا آن باطنی است که حالت طبیعی خودش را ازدستداده و شوریده از عشق به حقیقت شده. اینکه در عرفان گفته شده که بزرگان عرفان جهان را به آتش میکشند به این معنی نیست که آتشافروزی کنند و زندگی مردم را بسوزانند و به این معنی است که دلهای شعلهور در عشق را گسترش میدهند. آن دلهایی که از سوز عشق میسوزد. پذرفت کوچکشدۀ پذیرفت است. میگوید همانطوری که برخورد سنگ با آهن، جرقه تولید میکند در ضمیر و قلب ما هم از برخورد حوادث باهمین بدن مادّی ما جرقه ایجاد میشود. از معرفت و معنویّت که بدن مادّی ما آن را پذیرا میشود؛ ولی وقتی هوای نفس در کار است و نفسانیات شیطانی در وجود ما پاک نشده؛ نمیگذارد این جرقۀ معنویّت را که جَستن کرده در وجود ما باقی بماند. بدانید که این جرقۀ آتش معنویّت و معرفت در وجود همۀ ما هست؛ ولی چرا باقی نمیماند؟ به این دلیل است که نفس اماره آن را خاموش میکند.
385 لــیـک در ظلمــت یکی دزدی نهان مینهد انـگـشـت بر اِسـتــارگــان
یک دزد که کنایه است از نفس اماره و استارگان هم همان جرقههاست. میگوید درون قلب ما آن جرقههای معنویّت میدرخشد و در ظلمت و تاریکی مطلق یک دزد میآید و با گذاشتن یک انگشت روی جرقه و یا جرقههای ما و آن را خاموش میکند و آن را از بین میبرد.
386 میکشد استارگان را یــک به یــَک تا کــه نَفــروزد چراغی از فَــلَک
چراغی از فلک کنایه از نور و پرتو خداوند است. این دزدی که در بیت قبل گفت که انگشتش را روی ستارگان میگذارد و معنویّت عشق الهی را در ظلمتکدۀ وجود ما خاموش میکند؛ هوی و هوسهای شیطانی است و مثل یک دزد پنهانی یکییکی و ذره ذره این اندوختههای معرفت ما را خاموش میکند که این جرقۀ نورانی الهی در دل ما پرتو نیفکند. اگر پرتو بیفکند دیگر نفس اماره نمیتواند کاری از پیش ببرد.
387 گر هــــزاران دام بــاشـد در قدم چون تــو بــا مــایی نباشد هیچ غم
ولی باوجود همۀ اینها ای خدا اگر در هر قدمی که برمیداریم هزاران دام در راه ما باشد که خواسته باشد ما را از بین ببرد چون تو هستی و اگر دل ما با تو باشد (و اگر با ما هستی) تو نمیگذاری که این چراغ نورانی تو در دل ما خاموش شود و ما به دام بیفتیم. مراد مولانا این است که کسی که توجه بهحق دارد و خدا را میشناسد و با چشم دلش خدا را میبیند؛ هوای نفس و افکار مادّی و دنیویِ فسادآفرین غیرضروری هرگز قادر نیست که او را منحرف کند و همین گونه ای خداوند اگر لطف تو همراه با ما باشد عنایت و توجه تو این دزد معانی و وسوسههای شیطانی هرگز قدرت ندارند که به ما صدمهای بزند. پس دو چیز باهم لازم است: یکی لطف خداوند و دیگر هم توجه ما به لطف خداوند.
388 هر شـــــبــــی از دام تن ارواح را میرهانی میکنی اَلواح را
ارواح جمع روح و الواح جمع لوح، یعنی صفحه است. مصراع دوم به این معنی است که توای خداوند آن چیز زشتی را که روی صفحۀ زندگی ما نقشبسته میزدایی و پاک میکنی؛ و تو ای خداوند، هر شب ارواح ما را از دام زشت تنهای ما رها میکنی. چون در عرفان، به ویژه عرفان مولانا، این باور هست که در عالم خواب، روح جسم را ترک میکند و اگر کارهایی از زندگی در بدن دارد صورت میگیرد مربوط به روح نیست؛ چون روح، بدن را ترک کرده و وقتی ما در خواب هستیم در ذهنهای ما هر نقش بدی را که در حالت بیداری به ما بسته شده بوده؛ آنها را پاک میکند. توجه اینکه باور و اعتقادی که مولانا و دیگر عرفا نسبت به این دارند که این روح از بدن جدا میشود دوباره موقع بیداری به بدن برمیگردد و این در عوالمی است که ما معمولاً به یادمان نمیماند.
389 میرهند ارواح هر شب زین قَـفَص فـارغــان از حکم و گـفـتـار و قِصَص
قفص»به ص عربی است و قفس به سین فارسی است و هردو یک معنی میدهند. هر شب وقتی به خواب میرویم روحهای ما از جسممان جدا میشوند و پرواز میکنند و رها میشوند و دیگر در قید وبند و دستور و امور و حرف و گفتار، هیچ کاری ندارد و فرمانده ای هم ندارد و به معنی مطلق، آزاد است. چون بدن، قفسی است که مرغ روح و جان در آن اسیر شده. در هنگام خواب این قفس درش باز میشود و آن مرغ به پرواز درمیآید؛ و وقتی آزاد شد به هیچ فکری نیست و در حال آرامش است.
390 شب ز زندان بــیخـبـر زندانــیــان شب ز دولــت بـیخــبـر ســلطـانــیـان
مثال میزند که چگونه میشود وقتیکه روح ما در موقع خواب از ما آزاد میشود راحت میشود. میگوید همانگونه که یک زندانی تمام روز، ناراحت است؛ ولی وقتی شب به خواب میرود اصلاً در یادش نیست که در زندان است و وقتی از خواب بیدار میشود متوجه میشود که در زندان است و یا وقتی یک دولتمند در ایام روز مشغول کار است؛ هزاران مشکل و طرح و نقشه در فکرش است و با افرادی که دشمنان او هستند فکر میکند؛ ولی وقتی به خواب میرود اصلاً به یادش هم نیست که در دولت، مقامی دارد و فلان طرح و نقشه را چه کند. در همین موقع است که روح دارد آرامش پیدا میکند؛ چون به یاد مشکلات نیست.
391 نــی غــم و انــدیشــۀ ســود و زیــان نَی خــیــالِ ایــن فـــلان و آن فــلان
آن روح هایی که از قفس تن رها میشوند نه در فکر زیان کردن هستند و نه در اندیشۀ سود بردن و حتی به فکر این شخص و آن شخص هم نیستند که با این چه بکنیم و با آن چه نکنیم. این افکار، همگی در بیداری انجام میگیرد. این وضع برای مردم عادی است که وقتی به خواب میروند این حالت به آنها دست میدهد.
392 حالِ عــارف این بود بــیخواب هم گفت ایزد: هُـــم ُرقــود زین مَــَرم
هُم رُقود یعنی همگی در خواب هستند. زین مَرَم یعنی از آنها رمیده مشو و فرار مکن. کنایه از این است که از این عارفان که بیداری آنها هم مثل خواب است دوری نکن و از ایشان فرار مکن و بیاعتقاد نسبت به آنها مشو. در مقابلِ تعریفی که در مورد مردم عادی کرد حالا میگوید حال یک عارف با آدمهای عادی فرق میکند و او بدون اینکه بخوابد در حال خواب است. همان آرامشی که روح یک شخص معمولی در حالت خواب دارد عارف همان حالت را در حال بیداری هم داراست. گرچه شما فکر میکنید که آنها بیدارند و چشمانشان باز است و مثل دیگران هستند؛ ولی در حقیقت اینها اصلاً از این عالم رها شدهاند همانگونه که روح از بدن در حالت خواب رها میشود؛ این عارف یا عارفان هم از این عالم هستی رها شدهاند و خودشان را در این بند و اسارت این جهان هستی نمیبینند. این است که آزادهاند و آزادمنشانه میزیند و آرام هستند. آنها را باور داشته باشید و از آنها فرار نکنید.
393 خـفـته از احوال دنـیــا روز و شب چون قــلــم در پنجۀ تَــقلـــیـــبِ رب
تقلیب به معنی بازگو کردن و دگرگون کردن از حالی به حال دیگر بردن است. عارف حقیقی پیوسته در همه حال شب و روز در دست تقلیب خداوند است؛ یعنی آنچه میکند و هر سخنی که میگوید کرده و گفتۀ خداونداست. درست مثلاینکه قلمی است که در پنجههای دیگری است و آن دیگر شخص دارد چیزی مینویسد. وقتی کسی مشغول چیز نوشتن است و شما از دور نگاه میکنید و مینگرید که آن شخص مشغول نوشتن است؛ شما فکر میکنید که این قلم اوست که دارد مینویسد درحالیکه آن قلم نیست و آن شخص قلمبهدست است که دارد مینویسد. بهعبارت دیگر این قلم، تقلیب دست نویسنده است و هر طوری که نویسنده آن را حرکت دهد آن قلم هم حرکت میکند. باید توجه داشته باشیم که عارف صد درصد تسلیم خداوند است و اشارهای است به یک گفتهای در عرفان که قلب و ضمیر و اندیشۀ یک باورمند لای دو انگشت از انگشتان خداوند است. وقتیکه کاملاً خداوند را باور داشته باشد آن وقت در اختیار خداوند است. قبلاً گفته بودیم که خداوند دارای دو صفت است که این دو صفت را به یک عارف منتقل میکند: یکی صفت جلالی که پر از خشم خداوندی است و دیگری صفت جمالی که پر از زیبایی و محبت و شادی است. وقتی صفت زیبایی و محبت را میدهد همه شاد و خوشحالاند تا حدی که حتی خود خدا را هم فراموش میکنند و وقتی صفت جلالی را میدهد همه لب به شکایت میزنند که این چه خدایی است که اینهمه ظلم را روا میدهد؛ ولی در یک عارف چه خداوند صفت جمالی بدهد و چه صفت جلالی بدهد برای او هــیچ فرقی نمیکند. البته نباید فراموش کنیم که وقتی در اینجا صحبت از عارف میکنیم منظور عارفانی است در درجات بسیار بالا هستند و آنها دیگر تبدیل به مردان کامل شدهاند و عرفا در درجات پایینتر شامل بحث جبر و اختیار میشوند که در صفحات گذشته روشن کردیم که این اختیار که میگوییم اختیار همراه با مسؤولیت است که بازخواست هم دارد.
394 آنــک او پــنــجه نـبـیـنـد در رقـم فعل پــنــدارد به جنبش از قــلم
در رقم یعنی در نوشتن؛ رقم زدن هم یعنی نوشتن. میگوید آنکسی که قلم را در دست نویسنده نمیبیند خیال میکند این قلم است که مینویسد همینطور هم کسی که درنیابد اعمال یک عارف باورمند بلند مرتبۀ راستینِ آزاده فقط از ارادۀ خداوند است؛ او هم گمان میکند که هر رفتاری که عارف میکند از خودش میکند.
395 شمهای زین حال عارف وانمود خلق را هم خوابِ حسّی در ربود
شمه یعنی یک مقدار کم و از کلمۀ شامّه به معنی بویایی است. وانمود یعنی نشان داد. خواب حسّی آن خوابی است که بدن ما در آن خواب، پنج حسش از کار میافتد. یک انسان در خواب نه میشنود و نه میبیند و نه میچشد و نه چیزی را لمس میکند. این خواب حسی است. خداوند اندکی از چگونگی حال عارف را به ما نشان میدهد که چگونه او در آرامش و صلح و صفا زندگی میکند. او در خواب روحانی و مردم عادی را خواب حسّی و خوابی که بعد از خستگی عارض میشود در برگرفته است. عارف در عین بیداری هم خواب است برای یک عارف، خوابوبیداری یکی است و تفاوتی ندارد.
396 رفته در صحرای بیچون جانشان روحشــــان آســــوده و اَبــدانـــشان
چون یعنی خداوند. در صحرای بیچون یعنی در یک فضای روحانی که پرشده از وجود خداوند در یک عالم ناب و خالص روحانی پیوسته به بینهایت روحانی. حالا روح این انسان عارف، سیر میکند در این علم روحبخش و لایتناهی روحانی. هم جسمشان در خواب راحت و آرام است و هم روحشان در خواب و در بیداری.
397 وز صـــفــیـری بــاز دام اندر کَسی جــمـــله را درداد و در داور کَشی
حالا کسی به خواب میرود و روحش هم آزاد میگردد؛ ولی اگر قرار باشد از خواب، بیدار شود باید این روح به بدن برگردد. حالا چگونه این روح برمیگردد؟ روح مثلاینکه صفیری و صدایی را میشنود مثل صدایی که شبیه به صدای پرندگان است که صیادان از خود درمیآوردند و پرندگان تصور میکردند که این صدای جفت آنهاست و جذب میشدند و شکار میشدند؛ روح هم به همین ترتیب به قفس بدن در دام میافتد و شخص خوابیده، بیدار میشود. در مصرع دوم داد و داور یعنی در کشمکشهای این دنیا و همه را و جمله را. توجه اینکه این اد و داور انسان را مکلف و تسلیم میکند. بهمحض اینکه از خواب بیدار میشود بار سنگین این داد و داورها را حس میکند. چهکار را باید بکند و چهکار را نباید بکند.
398 فــالـــقُالِاصــباح اســـرافـیـلوار جــمــله را در صــورت آرد زان دیار
«فالق به معنی جداکننده و الاصباح به معنی صبح. خداوند فالقالاصباح است؛ یعنی خداوند، تاریکی شب را میشکافد و نور روز را وارد میکند و در حقیقت بامداد آفریننده است با شکافتن تاریکی و آوردن روشنایی، مثل اسرافیل که یکی از فرشتگان مقرب درگاه خداوند است که در افسانههای مذهبی آمده و در روز رستاخیز شیپوری به نام صور دارد و در آن روز در این صور خودش میدمد و آن وقت تمام جسمهای خفته و خاک شده و بهظاهر از بین رفته در هرکجا پراکنده هستند؛ جمع میشوند و روح آنها در بدنهایشان برمیگردند و بهصورت زنده ظاهر میشوند. این بحث مفصلی است که در موقع خودش بیشتر بحث خواهد شد و این تنها تناسبی است که مولانا باور دارد و هیچ تناسب دیگری را باور ندارد. درهرصورت این فرشته اسرافیل همۀ ارواح را دعوت به وارد شدن به بدنهای خودشان میکند و همگی از خواب طولانی بیدار شده و بلند میشوند. به همین دلیل این روز را روز رستاخیز نام نهادهاند. در مصرع دوم میگوید این فرشته همه را «در صورت آرد» یعنی در ظاهر آورد. در شکل و ظاهر و جسم؛ و همۀ این کار را از آن دیار میکند. از آن دیار نیستی؛ و در موقعی که فردی در خواب است در موقع طلوع آفتاب، گو اینکه روح او به بدنش صدا زده میشود و او را از خواب بیدار میکند.
399 روحهای مــنــبسط را تــن کــنــد هر تــنــی را باز آبـســتـن کند
روح منبسط روح مجرّد است یعنی جداشده. روحی که مجرّد شده؛ خوشحال است چون آزاد شده و به عالم ارواح رفته است. تن کند یعنی این روح آزادشده را دوباره وارد تن جسمانی میکند و حالا این تنی که روح به آن وارد شده مثلاینکه ازدواجی صورت گرفته حاصل این ازدواج تن با روح، یک آبستنی است و وقتی آبستنی باشد؛ پس یک بچهای پیدا میشود و آن بار سنگین چه کنم چه کنم های روزمره آن بچهای است که از این ازدواج به وجود میآید.
400 اسب جانها را کـند عاری ز زیــن سِرّ اَلــنّــومُ أخُوالموت است این
جانها گفته شده که همیشه روحها هستند. اسب جانها یعنی روحهای اسب مانند. عاری ز زین یعنی بدون زین. زین اینجا کنایه از جسم است. روحی که از بدن دور میشود؛ مثل اسبی است که زین آن را برداشتند. اسبی را اگر بخواهند استراحت بدهند زین او را برمیدارند که اسب استراحت کند. حالا این جسم هم وقتی روح ازش خارج میشود؛ روح استراحت میکند چون از جسم آزاد میشود. لـنّـوم به معنی خواب است و موت هم به معنی مرگ است. اخو یعنی برادر. راز اینکه گفتهاند که خواب، برادر مرگ است این است که توضیح داده شد.
401 لـیــک بـهـر آنک روز آیــنــد بــاز برنهد بــر پــاش پابندِ دراز
روز آیند باز یعنی روحها در روز برگردند چون شبها آنها از بدن خارج شده بودند و حالا در روز برمیگردند. پابند دراز یعنی پابند آرزوها و علایق. در بیت قبل گفت که خواب و مرگ، برادرند؛ ولی با یک تفاوت که در مرگ، روح دیگر برنمیگردد؛ ولی در خواب، روح موقع بیدار شدن شخص برمیگردد. حالا باید بدانیم که چه میشود که روح برمیگردد؟ در اشخاص و مردم عادی پابندی است طول و دراز به اسم علایق دنیا و بند آرزوها. همین بند آرزوهاست که روح را به تن برمیگرداند. صبح که میشود و از خواب بیدار میشود؛ حالا چه آرزوهای بد و چه آرزوهای خوب. آنها علاقه دارند به چیزهایشان به خویشاوندانشان و آنچه در طول روز با آنها سروکار دارند؛ بهعبارتدیگر پرنده رفته بود؛ ولی یکچیزی هم به پاش بسته بود. همین پابندی که به پاش بسته بود او را برگرداند. اصلاً کاری که این پابند دراز میکند برای این است که کمتر کسی در خواب بمیرد.
402 تـا کــه روزش واکَشــد زان مــرغزار وز چــراگــاه آرَدَش در زیر بــار
+مرغزار چمنگاهی است بسیار باصفا و زیبا که خودش طبیعی روییده. این روح رفته به چمنزار و باغ و بستان باصفا و مشغول لذت بردن از خودش و طبیعتش است. حالا نزدیکی صبح است و باید روح را از این چراگاه خوب و باصفا و لذتبخش برگردانی به تن و دوباره ببری زیر بارِ تکالیف سنگین و سخت روزمره قرار بدهی؛ یعنی این روحها را از عالم معنی و از عالمی که تصور آنهم برای ما آدمیان سخت و دشوار است برگردانی به عالم جسمانی و محبس در قفس بدنهای جسمی و مادّی و زیر بار تکالیف دنیوی؛ ولی یک عارف اینطور نیست و او چه در خواب باشد و چه در بیداری مشغول سیر و سیاحت در همان چمنزار طبیعی است و مشغول لذت بردن است.
403 کاش چون اصحــاب کهف این روح را حــفظ کـردی یا چو کــشتیِ نوح را
اصحاب یعنی یاران. کهف به معنی غار و اصحاب کهف یاران غار هستند. داستان یاران غار یک داستان مذهبی و بسیار قدیمی است که در جای خود دربارۀ آن بیشتر صحبت خواهد شد. بهطور خلاصه در زمانهای بسیار دور پادشاه ناباورمند و خدانشناسی بود که از هر پادشاهی در تمام همسایگیهای خودش پسر پادشاه آن محله را گروگان میگرفت که خدمت او را بکنند. در یک روز یکی از این پادشاهها برایش پیغام میفرستد که من پسرم را از تو میگیرم و دیگر هم برای تو نمیفرستم که تو از او بیگاری بگیری. یا به این امر تسلیم بشو و یا من به تو حمله میکنم و تو بهتر است که آمادۀ جنگ باشی. این پادشاه بر خود لرزید و رنگ از صورتش پرید. او قبلاً گفته بود که من خدای خدایان با قدرت فراوان هستم. یکی از این پسرهای پادشاه که در خدمتش بود به او گفت که تو که خدای خدایان بودی چرا تنت به لرزه افتاده و چرا رنگ رویت را باختهای. این شاهزاده رفت و به بقیۀ شاهزادگان گفت. یک عدهای فرار کردند و رفتند که به دیار خودشان برسند. در راه به یک چوپانی رسیدند که مشغول چراندان گوسفندان آن پادشاه ناباورمند بود. چوپان از آنها پرسید: به کجا فرار میکنید؟ گفتند: از دست پادشاه ظالم فرار میکنیم و میخواهیم به کوهها پناه ببریم. چوپان گفت: شما را به خدا مرا هم با خود ببرید. من هم از دست این پادشاه در عذابم؛ من هم نمیتوانم تحملش را بکنم. این گله هم سگی داشت و وقتی چوپان همراه شاهزادگان شد که با آنها برود؛ سگ گله هم دنبال آنها به راه افتاد و هرچه خواستند این سگ را منصرف کنند؛ نتوانستند و بالاخره این سگ هم همراه آنها و به دنبال آنها رفت تا به غاری رسیدند و داخل غار شدند و برای مدت بسیار طولانی با سگشان به خواب رفتند و در تمام این مدت آنها در آسایش و راحتی به سر بردند. میگوید: ایکاش ما هم مثل اصحاب کهف در غاری به خواب میرفتیم و برای مدتها استراحت میکردیم و یا مثلِ تمام حیواناتی که حضرت نوح به کشتی برد و آنها را از طوفان خانمانبرانداز مهلک و خطرناک حفظ کرد؛ ما هم یک پناهگاهی میداشتیم و مدتی راحت میبودیم.
404 تا از این طوفانِ بـــیــداری و هوش وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش
این بیداری بعد از خواب، درست مثل طوفان نوح هست و دائماً در حال تحدید کردن ماست. ایکاش در کشتی نوح میبودیم و این طوفان روزانه را که عبارت است از درگیریهای روزمره مثل انواع بیماریهایی که انسانها را تهدید میکند و یا نوساناتِ مادّی که برای هرکس پیش میآید و همچنین درگیریهای خانوادگی و غیره را نداشتیم.
405 ایبسا اصحــابَ کــهــف اندر جهان پَهلُوی تو پیشِ تو هست این زمان
هم کشتی نوح هست هم آن غاری که اصحاب کهف به داخل آن رفتند. ما آنقدر در مادّیات و مسائل روزمره غرق شدهایم که نه آن کشتی نوح را میبینیم و نه غار اصحاب کهف و چشم ما به قدری متوجه مادّیات شده که از این معنویات برگشتهایم. بهعبارتدیگر، عینکی به چشممان زدهایم که بهجز مادّیات چیز دیگری را نمیبینیم. ما باید عینک معنیبینی به چشم بزنیم. ایبسا انسانهای کاملی هستند مثل این اصحاب کهف که در بین مردم و در تاروپود اجتماع با دیگران زندگی میکنند؛ ولی باطناً برتر از دیگران هستند و خداوند برای آنها تجلی پیدا کرده است. اینها هستند و همیشه هم هستند؛ منتهی چشم شناسایی و ذائقۀ بویایی لازم است که انسانهای دیگر بتوانند آنها را ببینند و پیدا کنند و از دیگران تشخیص بدهند و بتوانند با آنها همنشینی کنند. آیا ما بیشتر دنبال افرادی میرویم که حرف معنویّت میزنند و یا توجه به کسانی داریم که دنبال رونق بیشتر برای کار و کسب هستند و دائم دنبال این هستند که صفرهای حساب بانکی آنها بیشتر و بیشتر شود؟ زندگی با مادّیات میگذرد؛ ولی آیا همیشه باید دنبال مادّیات بود؟
406 غــاربــــا او یـــار با او در ســــرود مُهر بر چشـم است و بر گوشــت چه سود
این پناهگاه غار اصحاب کهف امروز هم هست و با انسانهای کامل هست. او در مصراع اول انسان کامل است و یار هم خداست. در سرود است یعنی در حال تماس و گفتگوست. او با یار در حال گفتگوست؛ ولی بر چشمت تو مُهر بسته شدن زدی و همین مُهر را هم بر گوش سرت بستهای و نمیبینی و نمیشنوی و چه سود از این حرفهای من. باید این مُهر را از روی چشمت و از گوشت برداری تا بتوانی حرفهای مرا بفهمی.
دنبالۀ داستان در قسمت چهارم.