14.1 حکایت آن پادشاه یهود که نصرانیان را می‌کشت – قسمت اول

این داستان دارای شانزده قسمت است. مولانا اندیشه‌های عرفانی فلسفی خودش را ضمن داستان‌ها بیان می‌کند و منظورش هم به‌هیچ‌وجه داستان‌سرایی نیست. او داستان‌ها را از منابع و مأخذهای دیگری اقتباس می‌کند و آنها را آماده می‌کند برای پند و اندرزهای خوانندگان خود و خودش را مقیّد به توضیح جزئیات داستان هم نمی‌کند؛ چون همان‌طور که گفته شد منظور او داستان‌سرایی نیست. گاهی داستان‌های شبیه به هم را که از چند جای مختلف گرفته در هم می‌آمیزد و بنا به سلیقۀ خودش بیان می‌کند؛ ولی اصل داستان‌ها را خلق نکرده؛ بلکه یک ساختار آماده شده است برای اندیشه‌های عرفانی و فلسفی. این داستان پادشاهی که نصرانی‌ها را می‌کشت از کتابی گرفته شده به نام قصص‌الانبیاء یعنی داستان‌های پیامبران و شخصی به نام خلف بن نیشابوری آن را تألیف کرده است. زمان این داستان متعلق به دوران اولیۀ مسیحیت است. هدف آن تعریف تاریخ نیست؛ بیشتر دربارۀ اشکالاتی است که بین مردم است و گرفتاری‌هایی که پیش می‌آورد؛ بیان می‌کند. داستان بر این اساس است که در روزگاران بسیار قدیم و دور، یک پادشاه یهود بود که به‌شدت با عیسویان مخالفت می‌ورزید و در دل داشت که کلیه عیسویت را براندازی کرده، از بین ببرد.  به نظر خودش حضرت موسی و حضرت عیسی را که به‌راستی یک روح واحد بودند؛ مخالف یکدیگر می‌پنداشت و تصور می‌کرد که اینها مخالف یکدیگر هستند.

این شاه، وزیری داشت بسیار نیرنگ‌باز و ازلحاظ کرداری، زیرک و تزویرکار و می‌کوشید که به هر نحو که شده شاه را در براندازی عیسویان کمک کند.  این اصل داستان است. در پی این داستان، مولانا نشان می‌دهد که بعضی‌اوقات دام راه و تزویر و حیله در پشت پردۀ مذهب پنهان می‌شود و گرگ‌هایی که  لباس میش‌ها به تن کرده‌اند در میان مردم و تاروپود قشرهای مردم، راه پیدا کرده‌اند و این کار چه زیان‌هایی در بین مردم به وجود می‌آورد. آنچه اصل کار است اینکه به نام مذهب، افکار نادرست خود را پیاده کردن است. این در طول تاریخ بوده و باید در نظر گرفته شود که آنچه در طول این داستان طولانی، بررسی می‌شود؛ ارتباطی به هیچ مذهب خاصی ندارد که مولانا بخواهد یک مذهب را در مقابل مذهب دیگر برتر بداند و یا پیروان یک مذهب را علیه پیروان مذهب دیگر تحریک کند. برای اینکه مولانا پیرو اصل وحدت مذاهب است و بنابراین برای تمام مذاهب و پیروان همۀ آنها احترام و حرمت قائل است. مولانا به علت نداشتن تعصب یک فرد سنّی است. در بین مردم اهل تسنن و اهل تشیّع مخالف یکدیگر بوده‌اند و همین ‌الآن هم می‌بینیم که شیعه‌ها و سنّی‌ها چقدر باهم اختلاف دارند. ولی این مولانای سنی بارها و بارها از پیشوای شیعیان که علی است به بهترین وجهی در مثنوی ستایش می‌کند. این دلیل این است که مولانا در مذهب خودش هیچ تعصبی ندارد.  آنچه را که مولانا در این داستان می‌گوید در هر مذهب و در هر کیش و آیینی ممکن است روی دهد. مولانا در طی این داستان مهم‌ترین اندیشه‌های عرفانی خودش را بیان می‌کند؛ بدین ترتیب که مثل همیشه شخصیت‌های مختلف را در نظر می‌آفریند و آنها را روبه‌روی هم قرار می‌دهد. افکار مخالف و موافق را از زبان آنها بیان می‌کند و یا به‌عبارت‌دیگر آنها را به مناظره وادار می‌کند و آخر کار از مناظرۀ آنها که خودش بر زبان آنها نهاده؛ نتیجه‌گیری درست می‌کند. این روش بسیار خوبی است که مولانا در مثنوی معنوی به کار می‌برد. کوشش مولانا این است که در این داستان، آن ساختار اندیشۀ عرفانی را در ذهن خوانندگان و یا شنوندگان خودش ایجاد کند. می‌کوشد که آنها را به تفکر صحیح وادار کند و بهره‌برداری از این داستان که مقدمۀ کمی از آن ذکر شد؛ چند چیز است: یکی دقت فراوان در سراسر داستان. دوم، توجه به پیام مولانا و نه خود داستان. از عمق داستان، پیام آن را کشف کردن و بیرون کشیدن که تعصبی در کار نیست و اندیشه‌های عرفانی و طرز اندیشیدن عرفا و طرز درست فکر کردن را می‌آموزد و در مقابل، عواقب وخیم و مخربی را که آن روش‌های نادرست به وجود می‌آورند؛ می‌خواهد متذکر شود.

تفسیر:

324          بود شــاهــی در یهودان ظلم‌ ساز           دشمن عـــیســـی و نصـــرانی‌گُـــداز

ظلم‌ساز یعنی ستمگر. نَصرانی به پیروان حضرت عیسی گفته می‌شود. برای اینکه حضرت عیسی در شهر بیت‌المقدس به اسم ناصره بود که نصران هم به آن گفته می‌شود. نصرانی‌گداز یعنی نصرانیان را اذیت و آزار دادن.

325          عــهـد عــیسـی بود و نوبت آنِ او           جــانِ مـــوســـی او و مــوسی جــان او

عهد عیسی بود یعنی زمان پیامبری عیسی بود. در مصراع بعد، دو کلمۀ او که دو بار آمده؛ هردو اشاره به حضرت عیسی است. در مصراع دوم یعنی عیسی جان موسی و موسی جان عیسی و به‌عبارت‌دیگر این دو باهم هیچ فرقی ندارند و هر دو یکی هستند. در میان فرستادگان خداوند فرقی وجود ندارد؛ زیرا همۀ آنها فرستادۀ یک منبع و مرکز هستند و همگی از یک جا فرمان می‌گیرند.

326          شـــاه احـــوَل کرد در راه خـــدا           آن دو دمســــازِ خـــدایــــی را جــــــدا

اَحوَل یعنی دوبین و یا لوچ. مثل شخصی که مادرزاد هر چیزی را دوتا می‌بیند. درواقع شاه، کژبین بود و  درست نمی‌دید و دوتا می‌دید و گرفتار هوی و هوس‌های نفسانی و شیطانی شده بود. دمساز یعنی رفیق و آن دو دمساز را که یکی حضرت عیسی و دیگری حضرت موسی بودند از هم جدا می‌پنداشت و تصور می‌کرد که این دو باهم فرق دارند. نمی‌توانست ببیند که بین آن دو، دوییّت وجود ندارد.

327         گــفت اســتاد احولی را  کــانـدر آ           رَو بــــرون آر از وثــــاق آن شیشه را

استاد، یک بقال واَحوَل هم یک لوچ و یا دوبین است. کاندرآ یعنی بیا اینجا. وثاق یک کلمۀ ترکی است به معنی اتاق. اینجا مولانا از داستان اصلی خارج می‌شود و با شروع داستانی دیگر مطالب عالی‌قدر خودش را ادامه می‌دهد. در بیت بالا می‌گوید یک بقالی شاگرد خودش را صدا می‌کند و می‌گوید که برو توی آن اتاق و آن شیشۀ روغن را بیار.

328         گفت احَوَل زان دو شیشه من کدام           پــــیش تــــو آرم بــکــن شَــرح تــمــام

بکن شرح تمام یعنی کاملاً برای من روشن کن که کدام شیشه را برای تو بیاورم.

329         گفت استاد آن دو شیشه نیست رَوُ          اَحوَلـــی بــگــذار و افزون‌بین مشو

احولی بگذار یعنی این لوچ بودن را کنار بگذار و از این دو دیدن دست‌بردار. آنجا فقط یک شیشه هست.

330         گفت: ای اُستـا مرا طــعــنه مزن           گفت اُسـتــا: زان دو یــک را در شـــکن

طعنه زدن در اینجا منظور ریشخند کردن و کنایه زدن است. استاد چون دید این شاگرد پافشاری می‌کند و مصمم است که دوتا شیشه هست؛ به شاگرد خود گفت خوب اگر دوتاست یکی را بشکن و دومی را بیار.

331        شیشه یک بود و به چـشمش دو نَمود          چون شــکــست او شیشه را دیگر نـبـود

دیگر نبود یعنی دیگر شیشه‌ای وجود نداشت. شاگرد، احول بود که یک شیشه را دوتا می‌دید. اگر بخواهیم دربارۀ یکی از پیغمبران خدا، ارزشش او را کاهش بدهیم و فکر نادرست دربارۀ او بکنیم مثل این است که دربارۀ پیغمبر خودمان هم همان کار را کرده‌ایم و اگر یکی را بشکنیم درست مثل این است که دومی را هم شکسته‌ایم. این کار ما در اثر دوبین بودن خود ماست. این مثال مولانا در دو جای دیگر هم هست که از آن استفاده شده. یک کتابی هست به نام مرزبان‌نامه نوشتۀ شخصی است به نام استهبد و یکی هم در اسرارنامه عطار نیشابوری نوشته شده. مولانا به‌احتمال زیاد به این اسرارنامه هم توجه داشته؛ زیرا به اسرارنامه عطار خیلی ارادت می‌ورزید. زمانی که مولانا دوازده‌ساله بود به همراه پدرش از بلخ، کوچ کرد. در سر راه به نیشابور رسیدند و در نیشابور با عطارِ، ملاقاتی کردند و وقتی عطار، مولانای دوازده‌ساله را دید با او صحبت‌هایی کرد و چیزی شنید از مولانا که به پدرش که بهاءولد بود؛ گفت که قدر این گوهر یک‌دانه را بدان که روزی عارفی خواهد شد که جهانی را به آتش خواهد کشید و کتاب اسرارنامۀ خودش را که تازه تمام کرده بود به این جوان دوازده‌ساله هدیه کرد. این کتاب اسرارنامۀ شیخ عطار را مولانا همیشه با خودش داشت که در مثنوی معنوی پرتو و اثر این اسرارنامه را در بسیاری از جاها مشاهده می‌کنیم؛ و حالا مولانا به داستان برمی‌گردد.

332          چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم          مــرد اَحوَل گردد از مَــیلان و خشم

شد در بیت اول یعنی رفت. مَیلان تغییر شکل یافته مَــیَــلان است و مَـیَلان یعنی جمع میل و خواهش‌هاست.  وقتی‌که شاگرد بقال، یک شیشه را شکست و دیگر شیشه‌ای باقی نماند مولانا نتیجه‌گیری می‌کند که انسان هم به علت پیروی کردن از هوی و هوس‌ها و خشم‌ها و از نفرت‌ها به‌ طور تدریجی دچار لوچی و کج‌بینی می‌شود و نه چشم سرش بلکه چشم دلش دوتا و کج می‌بیند و باعث می‌شود که اصلاً این تعادل روحانی‌اش به هم بخورد. تصورات ذهنی و هوی و هوسی که نفس‌پرستان دارند چنان اشتباه آور و فتنه‌انگیز می‌شود و چنان اشتهاآور می‌شود و به خطا می‌اندازد که دچار دگرگون شدن حقیقت در نظر این شخص می‌شود. دوبینی درونی حقیقت را نمی‌تواند ببیند. یک عارف این‌طور نیست. یک عارف با نابود کردن این خیال وهم‌آور و پندار و تصور نادرست، خودش را از دوبینی می‌رهاند.

333        خــشـم و شــهــوت مَرد را احَـوَل کند           ز اســتــقـامــت روح را مُـبـدَل کـنـد

مرد منظور جنسیت نیست؛ به‌طورکلی یک انسان و یا یک آدم است. استقامت که ما به معنی پایداری به کار می‌بریم در اینجا یعنی راه راست و راه مستقیم. مُبدَل از تبدیل کردن است. می‌گوید وقتی انسان گرفتار بداندیشی و سوءنیت  شود دیگر نمی‌تواند حقیقت را ببیند؛ برای اینکه چشم دل و باطنش دچار لوچی و دوبینی می‌شود و حقیقت را برای آنچه هست نمی‌تواند ببیند؛ درنتیجه پیوندهای بی‌اساس و بی‌پایه برای او پیش می‌آید و به این پندارهای بی‌اساس، پناه می‌برد و آن وقت است که راه غلط را پیش می‌گیرد. این شهوتی که مولانا این‌قدر از آن بد می‌گوید؛ چه شهوتی است؟  شهوت هر چیزی که غیرضروری است؛ مثلاً شهوت پول و یا شهوت مقام و شهرت و منصب و شهوت خودپسندی و خودبرتربینی داشته باشد. این شهوت‌ها و یا شهوات مشابه کم‌کم انسان را در روح و روان، لوچ و دوبین می‌کند. ولی خــشــم  دفعتاً این کار را انجام می‌دهد؛ مخصوصاً اگر با شهوت توأم باشد. نبایستی که در تشخیص حقیقت، غرض‌ورزی کرد. وقتی آن پادشاه می‌گوید پیامبر من از آن پیامبر دیگر برتر است و یا خودش را برتر از پیروان آن پیغمبر بداند این غرض‌ورزی است و منطقی پشت آن نیست.

334          چون غرض آمد  هنر پوشــیــده شد         صد حـجـاب از دل به‌سوی دیده شد

معنی واقعی غرض خودبینی، بداندیشی، خودخواهی و فکر نادرست است. هنر در اینجا منظور هنرهای زیبا نیست. در اینجا به‌عنوان معرفت و معنویت است. حجاب هر چیز و مانعی است که بین چشم و حقیقت بیاید که چشم نتواند حقیقت را ببیند و سبب شود که چشم دل از مشاهدۀ حقیقت، محروم شود. می‌گوید به‌محض اینکه انسان دچار این بیماری‌های غرض‌ورزی شود دیگر دیدن حقیقت برای او بسیار دشوار می‌شود و به‌طور سمبولیک صد هزار حجاب و پوشش بین چشم دلش و حقیقت واقع می‌شود و او از دیدن حقیقت بازمی‌ماند. این سخن را اول افلاطون بیان کرد که غرض باعث حجاب می‌شود و مولانا از گفتۀ افلاطون گرفته است.

335         چون دهد قاضی به دل رُشوت قــرار          کِی شـنـاسد ظـــالـــم از مظلــوم زار

رشوت بدل قرار دادن یعنی هوس رشوه گرفتن. زار هم یعنی بیچاره. معنی این بیت اینکه وقتی قاضی هوس رشوه گرفتن به دلش راه بیابد؛ همین احساس او علامت غرض است و آن وقت دیگر نمی‌تواند که ظالم را از مظلوم تشخیص دهد و داوری و حکم او اشتباه و همراه با غرض‌ورزی است.

336          شـاه از حِــقـدِ جَــهــولانه چــنــان          گـشت اَحوَل کَــالاَمــان یــا رب امان

حِقد یعنی کینه و حسد. جهولانه از جهل است و به معنی نابخردانه. کـالاَمان  یا رب امان یعنی خدایا ما را پناه بده و یا ما به تو پناه می‌آوریم. می‌گوید این شاه بسیار کینه‌دارو حسود بود و خشم داشت. چنان دیدۀ باطنش کور شد که مردم عیسوی به امان آمدند و به خدا پناه آوردند و گفتند کالامان یا رب امان.

337          صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت            که پــنــاهم دیــن مــوســی را و پُـــشت

مؤمن مظلوم یعنی باورمند بی‌گناه. در مصرع دوم می‌گوید من پشت‌وپناه دین موسی و حافظ این دین هستم و نباید اجازه دهم که دین دیگری بیاید و مقابل آن بایستد.

338        او وزیری داشت گــبر و عِشوه دِه            کــو بر آب از مــکر بربستی گــره

در اینجا گبر به معنی زردشتی نیست؛ چون معنی دیگری هم دارد و آن به معنی کافر است و در اینجا معنی کافر و خدانشناس را می‌دهد. بر آب گره بستن یعنی بسیار تردستی در حقه‌بازی و شعبده‌بازی داشتن. آب را نمی‌شود گره زد؛ ولی یک شعبده‌باز آب را جلوی افراد گره می‌زند. عشوه‌ ده یعنی فریبکار. پادشاهان بیشتر کارهای خود را به دست وزیرانشان انجام می‌دادند و این وزیر هم در مقامی بود که تقریباً هر کاری را که می‌خواست علیه نصرانیان انجام می‌داد.

339        گــفت ترســایان پــنـاه جان کنند           دیـــن خود را از مَـلِــک پــنـهان کــنـنـد

وزیر به شاه گفت ترسایان که همان عیسویان هستند (زیرا نصرانیان از ترس کشته شدن به جاهای مخفی پناه می‌آوردند کارهای خودشان را از ترس، مخفیانه انجام می‌دادند؛ بنابراین به آنها ترسایان هم می‌گفتند) هرچه هم تو آنها را بکشی آنها کارهای دینی‌شان را از تو قایم و پنهان می‌کنند و تو نمی‌دانی.

340         کم کُش ایشان را که کشتن سود نیست           دین ندارد بوی  مُشک و عود نیست

این بیچاره‌ها را کمتر بکُش که کشتن سودی ندارد. (عود یک چوب خوشبو) این‌ها دین خودشان و حتی خودشان را مخفی می‌کنند. دین که مُشک و عود نیست که تو بتوانی از بوی دین به آنها پی ببری و این کشتن‌ها راه چاره نیست. راه چاره، چیز دیگری است.

341         سِرّ پنهان است انــدر صـد غــلاف             ظاهرش بــا تو  چو تو باطن خلاف

غلاف پوشش است. وزیر ادامه می‌دهد و می‌گوید دین و باور، یک امر باطنی و درونی و قلبی است و ممکن است در ظاهر بگوید من دین تو را دارم  و من با تو هستم؛ ولی در پنهان ممکن است درست برعکس و مخالف گفتنش باشد.

342        شـــاه گفتش  پس بـگو تدبیر چیست              چارۀ آن مــکــر و آن تزویر چیست

شاه به وزیرش گفت حالا که آنها این مکر و تزویر را دارند به من بگو ما باید چه تدبیری به کار ببریم.

343       تــا نـمـانــد در جـهـان نصرانی‌ای              نـَی هویدا دین و نَــی پنهانی‌ای

شاه اینجا تعصب خودش را خوب نشان می‌دهد. وقتی از وزیرش می‌پرسد چه‌کار باید بکنیم که حتی یک نصرانی هم وجود نداشته باشد که نه دینش را آشکارا داشته باشد و نه پنهانی، این نهایت تعصب او را می‌رساند.

344        گفت ای شه گــوش و دسـتم را بِبُر            بینی‌ام بــشکــاف اندر حکم مُر

کلمۀ مُرّ به معنی تلخ است اما حکم مُرّ به معنی قاطع است برای اینکه حکمِ قاطع هم یک حکم تلخی است. این وزیر گفت ای پادشاه با یک حکم تلخی که صادر می‌کنی دستور بده که دست من را قطع کنند و گوش من را ببرند و بینی من را هم بشکافند. اینجا مولانا می‌خواهد مضرات تعصب را نشان دهد.

345       بعدازآن در زیــر دار آور مرا             تا بـخـواهـــد یک شـفـاعت‌گر مــرا

شفاعت‌گر کسی است که درخواست بخشش یک نفر را برای یک کسی دیگر بکند. به شاه گوشزد کرد که مرا زیر دار ببر  و شخصی را که قبلاً با او محرمانه قرار گذاشتی بفرست تا شفاعت مرا بکند و این یک حیلۀ آن وزیر بود.

346       بر مــنــادی‌گـاه کن این کار تو              بر ســر راهـــی که باشــد چارسو

منادی یک کلمۀ عربی و گاه یک کلمۀ فارسی است و یعنی محل و جای مخصوص منادی کردن و منادی یعنی شخصی که اخبار دربار و حکومت را با صدای بلند به اطلاع مردم می‌رساند. چارسو یعنی جایی که دو شاهراه یکدیگر را قطع می‌کنند و بسیار پررفت‌وآمد است؛ و حالا که می‌خواهی داری بر پا کنی این دار را هم بر سر همین چارسو بر پا کن.

347             آنگهم از خود بران تا شهرِ دور          تا دراندازم دریشــان شرّ و شــور

پس‌ازاینکه مرد از قبل معین شده مرا شفاعت کرد و تو مرا بخشیدی و از کشتن من صرف‌نظر کردی؛ مرا از شهر بران و به جای دوری تبعید کن. شرّ و شور به معنی فتنه و آشوب است. آن وزیرِ مکّار، ادامه داد که وقتی این کارها را کردی مرا به یک شهر دوری تبعید کن تا اینکه من در آن شهر بین عیسویان فتنه و آشوب به‌پا کنم. چنان آنها را روبه‌روی همدیگر قرار می‌دهم و بین آنها اختلاف می‌اندازم که آنها خودشان همدیگر را بکشند و خودشان باعث از بین رفتن خودشان بشوند. 

348            پس بگویـم من به‌سّر نصـرانـی‌ام          ای خــدایِ رازدان مــی‌دانـــی‌ام

وقتی بین عیسویان رفتم به آنها خواهم گفت که من یهودی نیستم و عیسوی هستم و عیسوی بودن خودم را پنهان کرده بودم و کسی نمی‌دانست و بالاخره پادشاه یهودیان بو برد و این بلا را به سر من آورد. من هم در اصل یهودی نبودم و مثل شماها عیسوی بودم. بعد دست‌هایم را به‌طرف بالا، بلند می‌کنم و به خدا خواهم گفت که ‌ای خداوند رازدان تو خوب می‌دانی که من راست‌گو هستم.

349            شاه واقــف گشــت از ایمانِ من            وز تعصب کرد قصــد جــان مــن

آن شاه یهودی آگاه شد از باور من، یعنی عیسویّت من و از تعصبی که شاه داشت خشمگین شد و خواست که خون من را بریزد و مرا بکشد.

350           خواستم تا دین ز شه پنهان کــنـم             آنکــه دیــن اوست ظــاهر آن کنم

من خواستم این دین عیسویت را که دارم از نظر شاه یهود، پنهان بکنم و تظاهر به یهودی بودن کنم و خودم را یهودی نشان بدهم.

351           شاه بویی بــرد از اســرار مــن              مــتـهـم شد پـیـش شه گــفـتـار مـن

متهم یعنی بی‌اعتبار و بد شناخته‌شده. بویی برد یعنی نشانه‌ای دریافت کردن و اثری را درک کردن. شاه بالاخره راز من را دریافت و دیگر حرف‌های مرا قبول نداشت.

352          گفت: گفتِ تو چو در نان سوزن است           از دل مــن تـا دل تو روزن است

353         من از آن روزن بدیدم حــال تو           حال تو دیـدم نــنوشــم قـــال تــو

شاه گفت که‌ای وزیر من بو بردم که این حرف‌هایی که تابه‌حال به من زدی درست نیست. در ظاهر به من می‌گفتی که یهودی هستی؛ درست مثل این است که توی نان، کسی یک سوزن مخفی کند و شخصی آن لقمۀ نان را با خیال راحت بخورد و ناگهان سوزن مخفی‌شده به لب و دهن خورنده برود. این گفتار تو نزد من مثل همان سوزنی است که در دهان و لب من فرورفت؛ و یا به‌عبارت‌دیگر، دل من یک روزنه‌ای با دل تو پیدا کرد و الآن دارد اسرار دل تو را برای من می‌خواند. تو این سوزنی که در نان مخفی کردی من خوردم و رفت به دلِ من و دل من را سوراخ کرد و این سوراخ، روزنه‌ای باز کرد به دل تو و من از این روزنه، اسرار دل تو را کشف کردم و دیگر سخنان تو را (نـنـوشم قال تو) گوش نمی‌کنم.

354          گر نبودی جــان عــیسـی چاره‌ام          او جــهــولانــه بــکــردی پاره‌ام

چاره‌ام یعنی یاری‌ام. جهولانه یعنی نابخردانه. وزیر ادامه داد و به شاه گفت به عیسویان خواهم گفت که اگر دین حضرت عیسی من را پشتیبانی نمی‌کرد؛ این شاه یهودی من را بلادرنگ کشته بود. این حضرت عیسی بود که مرا کمک کرد و فقط دست و گوش و بینی من را برید وگرنه شاه من را کشته بود. این وزیر در نظر دارد که اول در بین عیسویان محبوبیت پیدا کند و بعدازآن افکار شیطانی خودش را پیاده کند. پیام بزرگ مولانا این است که بسیار کسان هستند که در اجتماع و در تاروپود مردم در حال زندگی هستند و کاری می‌کنند که مقبول واقع شوند درحالی‌که درون آنها سیاه است و در نانشان سوزن است؛ ولی در انظار اجتماع و مردم بسیار خوش‌برخورد و خوشایند هستند و آن‌قدر اجتماع آنها را خوب می‌پذیرد و حتی کم‌کم این افراد به صدر جامعه هم می‌رسند؛ ولی وقتی آنها در جامعه به قدرتی که می‌خواستند برسند آن وقت به هر کاری که بخواهند و یا مطابق میلِ خودشان باشد؛ دست می‌زنند و زمانی اجتماع متوجه اشتباه خود می‌شوند که دیگر دیر شده است.

دنبالۀ این داستان در قسمت دوم.

Loading