مولانا در دو قسمت فوق دربارۀ قیاس، مطالبی را متذکر گردید و گفت وقتی خواستید دو چیز را باهم قیاس کنید باید تمام شرایط دو چیز را در نظر بگیری نه فقط ظواهر آنها را. او همچنین گفت خداوند علاوه بر اینکه هیچ همتایی ندارد هیچ ضدی هم ندارد؛ ولی غیر از خداوند هر چیز دیگر در عالم هستی وجود دارد؛ ضد آنهم وجود دارد و این اضداد، وجودشان لازم است و بر اساس همین اضداد، پایۀ زندگی استوار است و اگر گرسنگی هست؛ سیری هم هست و اگر روز هست شب هم هست و اگر سلامتی هست بیماری هم هست و همچنین اگر خوبی هست؛ بدی هم هست و اینها پایه و اساس این آفرینش است. برای اینکه بدانیم چرا خداوند این اضداد را آفریده، برای اینکه خداوند، کامل است و وقتی کامل است؛ پس آفرینشش هم باید کامل باشد. برای مثال، اگر کسی نزد نقاش هنرمندی برود و از او بخواهد که تصویری برای من بیافرین که بسیار زننده و زشت باشد و هیچکس نتواند به آن نگاه کند و آن نقاش بگوید که من نمیتوانم؛ زیرا من فقط نقش زیبا میکشم. در جواب به او خواهید گفت که در هنر نقاشی تو نقص وجود دارد و اگر نقص نداشت و هنرت کامل بود آن وقت هم نقش زیبا میکشیدی وهم زشت میکشیدی. و حالا آفرینش خداوند، کامل است چون تضادها را آفریده است. این تضادها چیزی جز انعکاسی از صفات جلالی و جمالی خداوند نیست و «صفات جمالی» او یعنی زیباییهایی که آفریده و «صفات جلالی» او صفات قهر خداوند است؛ پس هم لطف و زیبایی دارد و هم قهر و جلالت. وقتیکه گفته میشود این موجودات و انسانها با یکدیگر فرق دارند در حدی که باهم حتی متضاد هم هستند؛ این انعکاس دو صفت خداونداست. توجه اینکه خداوند این آزادی هم داده و آن فهم و درک را هم داده که این دو صفت بتوانند به هم تبدیل شوند. بهعنوانمثال، یک بیماری میتواند به سلامتی و یا یک انسان بد میتواند به یک انسان خوب، تبدیل شود وگرنه اصولاً تنبیه و پاداش برای کسی نبود. اگر قرار بود همیشه در زشتی بماند و سرنوشتش همیشه بد و یا سرنوشتش خوب باشد در این صورت دیگر نباید تنبیه یا پاداشی در کار باشد. این تضادها با مسؤولیت، آفریده شده و با مسؤولیت، قدرت تبدیل آنها باهم داده شده؛ بنابراین به همین دلیل از او سؤال خواهد شد که چرا زمانی که میتوانستی از دریای تلخ و شور به دریای شیرین بروی و همۀ وسایلش هم فراهم بود؛ نرفتی؟ آنچه مردم میدانند ظاهر است؛ ولی یک عارف که بینشگراست و با چشم دل میبیند بهراستی بین همۀ آنهایی که در عالم هستی هستند؛ وحدت مطلق را حکمفرما میداند. او برتر از این مسائل، فکر میکند که این بد و آن خوب است. معنیاش این نیست که بگوید بد و خوب مثل یکدیگرند. خیر؛ ولی عمر خودش را به اینکه چه کسی خوب است و چه کسی بد است؛ تلف نمیکند. او ورای این حرفها و این مطالب، اندیشه میکند. او با نور خداوند، نظاره میکند و میبیند و حرکت میکند و میداند که کلیۀ کمالات الهی مشتمل است بر کلیۀ چیزهایی که هست و در کلیۀ چیزهایی که ما را به صفت خیر یا شر میکشاند. ما هستیم که خیر و یا شر را توصیف میکنیم؛ ولی یک عارف از اینها میگذرد و میگوید اینها صفات جمالی و جلالی خداوند است؛ با اختیار تبدیلشدن. میخواهد به ما نشان بدهد که دیده به راه وحدت بازکنیم دوبین نباشیم و دو نبینیم. همه را آفریدۀ خدا بنگریم. دنیایی را که خیر و شر در آن در حال نزاع هستند باید ترک کرد و در عوض در جستوجوی خیر مطلق بود. «برگذر بر این هردو تا اصل آن» به این اصل پیوند بزن و وقتی پیوند زدی آن وقت اسرار به تو کشف میشود. آن وقت چراها برای تو پاسخ داده میشود. بدون پیوند با خدا و پیدا نکردن معرفت، پاسخ این پرسشها را نمیتوانی پیدا کنی. زمانی که انسان به دریای فلسفی خداوند راه پیدا کرد آن وقت میرود به دریای شیرین. ظاهر این دو دریا هردو آب هستند و نمیتوانید تشخیص دهید کدام شیرین و کدام تلخ و شور است؛ ولی وقتیکه به خدا پیوند کردید و آن چشم دلتان روشن شد؛ آن وقت میتوانید بهراحتی این تشخیص را بدهید.
299 زرّ قلب و زّر نــیــکو در عِـــــیار بی مِحَــک هر گز نــدانی ز اعــتــبــار
قلب یعنی تقلبی و عِیار یعنی چیزی که با آن درصد خالصی طلا را معلوم میکنند. اعتبار به معنی ارزش و قدر است. در این بیت، مولانا میگوید درصورتیکه بخواهید در صد و اعتبار و ارزش یک طلا را معین بکنید باید به آن سنگ محک بزنید. در مورد انسانها هم اگر بخواهیم خالص و ناخالص بودنشان را بسنجیم؛ آنهم محکی دارد. منتهی چنان محکی در دست هرکسی نیست. آنکسی که خودش انسان کامل شده و بهحق پیوسته و به کمال خداوند، کامل شده؛ او محک آدمیان است و او میتواند بگوید این نیک است و آن بد است و او به حقایق اشخاص و چیزها بیناست. انسانهای معمولی قادر به این کار نیستند. این یک روشندلی و روشنبینی عارفانه میخواهد که حقیقت را از مَجاز و بد را از خوب تمیز بدهد.
300 هرکه را در جـان خـدا بِنهَد مِـحَـک مــر یـقــیـــن را باز داند او ز شـــک
این محکِ چه چیز بَد است و چه چیز خوب است را خداوند باید در جان آدمی قرار بدهد. کدام آدمها؟ آن آدمهایی که به خدا نزدیک هستند و یا پیوند یافتهاند. یقین در مصراع دوم یعنی باور بدون شک و یک چیزی بالاتر از باور است و یا باور بیتردید. عقل همیشه گرفتار شک و تردیداست.
301 در دهــانِ زنده خــاشــاکی جَــهَـــد آنــگــه آرامــد که بــیـــرونــش نــهد
زنده یعنی انسان زنده. اگر در اثر باد و یا هر دلیل دیگری یک خاشاکی وارد دهان کسی شود؛ آن شخص، آرامی نخواهد داشت تا این خاشاک را از دهان خود بیرون آورد.
302 در هزاران لــقــمه یک خاشاکِ خُرد چــون درآمــد حــس زنــده پی بِبُرد
حس زنده یعنی حس انسان زنده. منظورش این است که اگر شخصی که زنده است و این خیال را نداشته باشد؛ به این معنی است که او زنده نیست. یک انسان تعداد زیادی لقمه در دهان میگذارد و اگر یکی از این لقمهها خاشاک کوچکی در آن داشته باشد؛ انسان متوجه میشود و آن را بیرون میآورد. و بیشتر میشکافد و میگوید در وجود انسان یک حسی وجود دارد که خوب را از بد تشخیص میدهد. آن یک محکی است که خداوند به او و دیگران میدهد؛ ولی در وجود بعضیها این محک به خواب رفته یا طرز اندیشیدن او یک پوششی روی آن حس قرار داده و این داده را در وجود انسانی، ما وجدان میگوییم. خداوند این وجدان را در وجود تمام انسانها قرار میدهد به طوریکه هیچکس بدون وجدان نیست. یکی وجدانش به خواب رفته و دیگری دارای وجدان بیدار است. کسی که در حال کار بد کردن است خودش و وجدانش میدانند که دارد کار بدی میکند؛ ولی برای خودش دلایلی میآورد که به خیال خودش کارش موجه است؛ ولی او وجدانش را هیچوقت نمیتواند راضی کند و مرتب به او یادآور میشود که این تو بودی که آن کار بد را کردی و چرا؟
303 حـس دنــیــا نــردبـان ایـن جهان حـسِ دیــنــی نــردبــانِ آســمــان
نردبان در مصراع اول، نردبانی است که شما را از یک محل پایینی به محل بالاتری و یا برعکس میرساند و انسان در این جهان بهطور جسمی از آن استفاده میکند؛ ولی در مصراع دوم، نردبان آسمان بهکلی فرق میکند و انسان با این نردبان ازلحاظ فکری و احساسی بالا و پایین میرود و به این نردبان میتوان نردبان فکری لقب داد و این نردبان فکری همان حسّی است که در وجود انسان هست. حس دینی در مصراع دوم ارتباطی با دین و آیین و مذهب خاصی ندارد و یک اصطلاح است و در اینجا حسی است که معنوی است و حسّی است که آمیخته با معرفت است و این حس، وسیلهای است که انسان میتواند با آن به خدا برسد. این نردبان آسمان، وسیلهای نیست که کسی را از یک طبقه به طبقۀ دیگری منتقل کند؛ در عوض وسیلهای است که انسان را به معرفت میرساند و همانطور که گفته شد به خدا میرساند. این نردبان فکری دیگر دارای پلههای بسیار متعددی است که شمارا پلهپله به آسمان میبرد و درنهایت به خدا میرساند.
304 صحـت این حس بجویید از طبیب صحتِ آن حِـس بخواهــید از حـبـیب
این حس در مصراع اول، حس پنجگانه است و حس در مصراع دوم، حواس باطنی است و آنچه در درون انسان هست. حبیبکه به معنی دوست است در اینجا یعنی خدا که بهترین دوست و یا انسان کامل است. انسان کامل هم قطرهای از دریای خداست و به خدا رسیده؛ بنابراین فرقی نمیکند. حالا اگر یکی از حواس پنجگانه مشکلی و یا بیماری پیدا کند شخص میتواند به یک پزشک دنیوی مراجعه کند و درمان شود؛ ولی اگر آن حس معنوی و باطنی بیمار شود؛ این بیماری را باید یک انسان کاملی که پیوند به خدا دارد و حبیب خداست؛ معالجه کند. پزشک دنیوی قادر به علاج این بیماری نخواهد بود.
305 صحّتِ این حس ز مــعـمـوری تن صحّتِ آن حس ز ویرانی بدن
حس اولی بازهمان یکی از حواس پنجگانه و حس دومی حس باطنی و روانی است. معموری از کلمۀ عمرانی و آبادانی است. معموری تن یعنی سلامت تن. در مصراع دوم، ویرانی تن یعنی اینکه باید تن انسان، ریاضت و سختی تحمل کند و بازهم تحمل کند و خودخواهیاش را از بین ببرد تا سلامت آن حس را پیدا کند. وقتی خودخواهی و منم را از وجود خودش از بین میبرد؛ عرفان آن را ویرانی تن مینامد و آن وقت است که صحت حس باطنی او پیدا میشود؛ ولی اگر آن خودخواهی را ویران نکرده باشد تمام چیزهایی که بدن او میخواهد حیوانی است. تمام خور و خواب و شهوت و آز و طمع و انتقام که همۀ اینها حیوانی است. حالا باید این انسان تمام اینها را خراب کند و نفس اماره را خراب کند و درواقع او آبادانی کرده است
306 راه جــان مـر جســم را ویران کند بعدازآن ویــرانـــی آبــادان کــنــد
کلمۀ مر فقط برای میزان کردن آهنگ شعری است و هیچ معنی و مفهومی ندارد و همیشه قبل از مفعول میآید. اگر کسی روندۀ راه جان باشد و دیگر آن شهوتهای نفسانی و آن خواهشهای شیطانی را نداشته باشد؛ او در راه خدا و معنویت و نور و راه عرفان را میرود. زمانی که با ریاضت کشیدنها نَفس را ضعیف کرده و هوی و هوسها را در آن از بین برده باشد و کل آنها را ویران کرده باشد؛ آن وقت، تازه آبادانی را شروع کرده، میتواند این آبادانی را به ثمر برساند. در جای دیگر میگوید:
307 کرد ویــران خـــانـه بـهـر گنجِ زر وز هــمــان گـنـجش کــنــد مـعـمـورتـر
اگر کسی بداند که در زیر خانهاش گنجی وجود دارد برای به دست آوردن آن گنج باید آنجا را بکند و خراب کند تا گنج را به دست بیاورد. حالا خانهاش خراب شده؛ ولی گنجی به دست آورده و میتواند با این گنج، خانۀ بهتری برای خود بنا کند. منظور اینکه از خراب کردن یک چیز و یا یک خانه و یا یک مرام کهنه نترسید؛ زیرا میتوانید چیز بهتری جایگزین کنید.
308 آب را بـُـبــرید و جُــو را پــاک کرد بعدازآن در جُـو روان کــرد آبِ خَورد
آب را که در جوی میرفت قطع کرد و لای و رسوباتی که در جوی بود تمیز کرد؛ و حالا که جوی تمیز شد؛ آب خوردن و آب زلال و پاک و خالص، وارد جوی میکند. توجه اینکه این یک مثال قابلدرک است که اغلب مولانا میآورد. اینجا جوی، وجود انسان است و اولین کاری که باید کرد آب وجود آلوده با خاشاکی را که در جوی هست؛ باید قطع کرد و بعد از قطع کردن، لایروبی و دورانداختن رسوبات داخل جوی که همان خواهشها و هوسهای نفسانی است که مدتهاست در وجود انسان رسوب کرده؛ باید پاک شود و به دور ریخته شود و بعدازاینکه این کار، انجام شد آن وقت آب معنویت به زلالی و پاکی و صفا جانشینش خواهد شد.
309 پوست را بشکافت و پیکان را کشید پــوست تــازه بعدازآنــش بردمید
پوست پوست بدن است و پیکان تیری است که از کمان پرتاب میکنند. میگوید اگر تیری به شما پرتاب شد باید با دلالت و صبر و حوصله، دو طرف تیر را بشکافید و با دقت زیاد آن را درآورید؛ ولی نباید بترسید؛ زیرا بعد از سختی درآوردن بهمرورزمان، پوست تازه روی زخم پدید میآید و آن زخم کلاً التیام میپذیرد.
310 قلــعـه ویران کرد و از کــافر سِــتَـد بعدازآن برساختش صَــد بُرج و سَد
بازهم مثال دیگری میآورد و میگوید سپه سالاری در حال جنگ با دشمن خود که در قلعۀ خودش مشغول دفاع است میجنگد و پس از تخریب قلعه، آن را از کافر گرفته و در تصرف خود درمیآورد. اینجا ویران کردن قلعه در واقعیت، ویران کردن نفس است و بر آن کافر که نفس اماره است؛ پیروز شدن است و پسازآن دوباره آن را برساخت یعنی دوباره آن را ساخت و این مرتبه با برجهای متعدد و بلند و شکوهمند. محمد غزالی از دانشمندان قرن پنجم هجری است و میگوید خداوند در وجود آدمی قلعهای ساخته و در این قلعه، روح را قرار داده تا در برابر بیایمانی و ناباوری و وسوسۀ نفس و امثال اینها بایستد و این قلعه را نگهداری کند. هنگامیکه قلعۀ وجود انسان بهوسیلۀ هوسهای پلید حیوانی و شیطانی از قبیل شرّ و خشم و طمع و آز و کینه و ستم و اینها اشغال شود؛ آن وقت آن روحی که خداوند در داخل قلعۀ بدن گذاشته ناراحت میشود و روح وظیفه دارد که این قلعه را ویران کند و از دست ناباور میگیرد و دوباره از نو قلعه را میسازد. این قدرت را خداوند به روح داده؛ چون روح، جزئی از خود خداوند است.
311 کار بیچون را که کــیـفـیـت نهد؟ اینکه گـفـتم هــم ضــرورت میدهد
بیچون خداوند است. مغزِ محدود و نارسا و جزئی ما قادر به درک کار خداوند که روح کل است و همهچیز را میتواند درک کند و چونوچراهایش نیست و به جایی نمیرسد. که کیفیت نهد یعنی چه کسی میتواند توصیف و چونوچرا کند؟ هیچکس. مولانا در خیلی از جاهای مثنوی احساس میکند که صحبتهایش به جایی رسیده که خواننده و یا شنوندۀ مثنوی دیگر مطالب او را کمتر درک میکنند و در این موارد، گفتههای خود را به طرز ماهرانهای کوتاه میکند. مثلاً در مصراع دوم یکی از این موارد است که میگوید: در حقیقت کار خدا را نمیشود توصیف کرد و تا این اندازه هم که گفتم ضرورت ایجاب میکرد که گفتم.
312 گه چُــنـیـن بنمایــد و گه ضّد این جــُز که حــیــرانی نـبـاشـد کارِ دیــن
کار دین یعنی کار خدا و هیچ اشارهای به دین و مذهب خاصی نیست. کارهای خداوند، فرمول و روش معین و خاصی ندارد که شما بتوانید طبق روشها و یا فرمول معینی مشکل خود را حل کنید و در عقل ضعیف و نارسای ما نمیگنجد و اصلاً کار او را نمیشود شرح داد و تعریف کرد و حدّ و حصری هم ندارد. اگر هم گاهی تااندازهای بشود توضیح و تعریفش کرد از سوی دیگر بحث و استدلال و مشکل پیش میآید که بازهم بهسختی میتوان درکش کرد. حالا چگونه ما میتوانیم برای حل این مشکل یاری بگیریم. باید که نور خداوند در وجود ما تجلی کند و چشم دل ما روشن بشود و ببیند و کشف کند (کشف و شهود). اشکال کار این است که این نور حقیقت، وارد هر دلی نمیشود. خیلی از دلها از دیدن نور حقیقت، کور هستند و آن را نمیبینند و خیلی از دلها هم پر است از هرچه مَجاز است و «دیو چو بیرون رود فرشته درآید». باید اول آن مَجازها را بیرون کرد؛ بعد انتظار داشت که او بیاید. اگر انسانی بتواند نور حقیقت را به خود راه دهد و باز بتواند دل خود را از مَجازها خالی و جا برای حقیقتها باز کند؛ آن وقت او به کشف و شهود خواهد رسید.
313 نی چُنان حیران که پشتش سوی اوست بَل چُنین حَیران و غرق و مست دوست
او در مصراع اول و دوست در مصراع دوم، خداونداست. عدهای دنبال حقایق میروند پس از مدتی سرگردان و خسته میشوند و چون جوابی نمییابند با حیرانی پشت خود را به او میکنند. وعدهای هم آنچنان غرق و حیران و مست میشوند که در دریای لایتناهی خداوند، غوطهور میشوند و آن وقت حیران میگردند. ما دو جور حیرت داریم: یکی از نادانی و سردرگُمی و دیگری از دانش و فهمیدن و عشق به وجود میآید. در هفت شهر عشق، حیرت در شهر ششم است که بر اثر فهم و درک تدریجی و نزدیک شدن به عشق ازلی حیرتزده میشوند و چنان از خود بیخود میشوند که اصلاً لال میشوند. در اینجا به یاد سعدی میافتیم که میگوید:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حیرت فروبسته است گویایی
بلبل باید گل را ببیند تا شروع به خواندن کند: سعدی به معشوقش میگوید از وقتی من روی تو را دیدهام از حیرت زیبایی تو زبانم بندآمده و قدرت گویاییام را ازدستدادهام.
314 آن یکی را روی او شد سوی دوست و آن یکی را روی او خود روی اوست
مصراع اول یعنی یکی رویش به جمال خداوند شده و در مصراع دوم و آن یکی رویش به خودش است و درنتیجه پشتش بهحق شده؛ یعنی وقتی خدا را نمیبیند فقط خودش را میبیند. وقتی حقیقتبینی ندارد آن وقت خودبینی دارد.
315 روی هر یک مینگر میدار پاس بــوک گردی تــو ز خـدمـت روشـناس
هر یک یعنی هم کسی که رو به خدا دارد و هم کسی که رویش به خود است. «میدار پاس» یعنی خوب به خاطر بسپار. بوک کوچکشدۀ باشد که است؛ یعنی شاید و ممکن است. تو ز خدمت یعنی تو با اطاعت. در عرفان وقتیکه شخص با نهایت توجه و با خلوص قلب و توجه صددرصدی و ناب به حقیقت است. این را میگویند اطاعت و در خدمت بودن. روشناس یعنی حقیقتشناس. این رو، روی کیست؟ روی من است یا روی او؟ باید روشناس باشم. آیا رویم را به خودم کنم و یا به خداوند. البته یک عارف باید رو به خدا کند. باید بهسوی خداوند رفت و نه بهسوی خود. این روشناسی است.
316 چـون بسی ابلیسِ آدمروی هست پــس به هر دســتــی نشــــاید داد دســت
اگر روشناس نشدی سخت در معرض خطر هستی و به کوچکترین چیزی ممکن است گول بخوری و تمام زندگیات از بین برود و عمرت هم تلف شود؛ برای اینکه بسیاری از افراد هستند که در حقیقت، ابلیس یا شیطان هستند؛ ولی در ظاهر، آدمروی هستند و شیطان بودن آنها معلوم نیست و حالا که اینطور است نباید هر دستی را که بهطرف تو دراز شد بفشاری. اگر روشناس شده باشی؛ وقتی با یکی روبهرو شوی؛ میتوانی درک کنی که او ابلیس است یا یک شخص موجه. آن عرفان است که شمارا روشناس میکند.
317 زان که صیاد آورد بانگِ صفیر تا فریـبـد مرغ را آن مرغگـیر
318 بشنود آن مرغ، بانگ جـنس خویش از هـوا آیــد بــیـابـد دام خـویش
صفیر یعنی صدای پرنده. مرغگیر یعنی صیاد مرغ. صیادانی هستند که به محلهای شکار میروند و صدای پرندهها را تقلید میکنند. این تقلید صدا را صفیر میگویند. حالا پرندۀ دیگری که صدای صفیر را میشنود به تصور اینکه صدای جفت خودش است بهطرف صدا روان میشود. به محض اینکه به طرف جفت خیالیاش برود؛ در دام صیاد میافتد و اسیر میشود. حرفهایی که دوستان ما و آشنایان ما به ما میزنند؛ خیلی سطحی است و ما نباید آنها را خیلی جدی بگیریم وگرنه امکان در دام افتادن را برای خود میخریم.
319 حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بـخـوانـد بر سلــیمی زان فُــسون
درویشان پاکدلان هستند حتی در عرفان دانشمندان بالارفتۀ حقیقتشناس هم درویشان مینامند. «مرد دون» یعنی آدم پست. سلامت یک آدم سالم به زنی یا مردی هم ارتباطی ندارد.. فسون خواندن یعنی آدمهایی که ظاهراً میخواهند جادو جمل کنند یک وردهایی زیر لبشان میخوانند که کسی نمیفهمد که چه میگویند و بهاینترتیب دیگران را افسون یا فسون میکنند. حالا کسانی که ابلیسرو هستند؛ میروند از دانشمندان و یا افراد فهمیده یک مقدار صحبتها را بدون اینکه معانیاش را بفهمند؛ حفظ میکنند و یک خرده هم قشنگ میتوانند صحبت کنند و به قول معروف، رج میزنند؛ ولی کج میزنند. به افراد دیگر برای خوشآیند آنها رج میزنند. شنوندگان خیال میکنند که اینها همه دانش خودش است و در موارد صحبتش تحقیق کرده و میفهمد که چه میگوید؛ ولی شنونده باید بداند که اینها همه فسون است و دارد افسون میکند.
320 کار مردان روشنی و گرمی است کار دونان حیله و بیشرمی است
مردان در مصراع اول منظورش مردان خدا و بهحق رسیده است. دونان فرومایگاناند. در این بیت میگوید زمانی که مردان خدا با کسی صحبت میکنند دلشان را گرم میکنند و شنونده احساس میکند که یک پشتیبانی پیداکرده و دلگرم میشود بدون اینکه گوینده در این موارد حرفی زده باشد. آنها خوشصحبت هستند؛ شنیدن صحبتهای آنها دلنشین است؛ ولی دونان وقتی صحبتی میکنند در بطنشان پر از حیله و بیشرمی و ریاست.
321 شـیـر پشمین از برای گَـد کنند بو مُسَـیـــلم را لــقب احـمـد کـنـنـد
شیر پشمین شیری بود که سابقبراین، برای اینکه سبک باشد از پشم درست میکردند؛ و گد به معنی گدایی است. سابقبراین، این گداها شیر پشمین درست میکردند و به درِ خانهها میبردند و در میزدند. بچههای آن خانواده در را باز میکردند و این گداها با این شیر پشمی خودشان آنها را سرگرم و پولی دریافت میکردند. خیلی کسانی هستند که خودشان را به اشخاص شیر پشمی نشان میدهند و درواقع دارند گدایی میکنند و یا آبرو و زندگی آنها را دارند از بین میبرند. بومُسَیلَم اسم شخصی بود در زمان پیغمبر اسلام و سخت با پیغمبر، مخالف بود و اصلاً ادعای پیغمبری کرد. این شخص نامهای نوشت برای پیغمبر. او نوشت از بومسیلمه رسول خدا بهسوی محمد رسول خدا. پیشنهاد داد که بیا و زمین را نصف کنیم. نصف آن، مال تو و نصف دیگر، مال من. حضرت محمد هم جواب داد و نوشت: از محمد رسول خدا بهسوی مسیلمه کذّاب: (کذّاب یعنی بسیار دروغگو) زمین، مال خداست و به هرکس که خواهد دهد؛ یعنی مال تو نیست که آن را تقسیم کنی.
322 بو مُسـیــلَم را لقب کذّاب مـانـد مر محمد را اولوالالـبــاب مــانــد
ولوالالباب یعنی صاحبان خرَد. بالاخره نتیجه این شد که بو مسیلم لقب کذّاب و دروغگو گرفت و پیغمبر لقب صاحب خرد.
323 آن شراب حق خِتامش مُشک ناب باده را ختمش بُود گند و عذاب
آن شراب حق یعنی شراب خالص و یا شراب معرفت الهی. کسانی که به طرف خداوند میروند؛ خود حضرت حق، این شراب را در وجودشان میریزد و آنها را مست خودش میکند. ختمش یعنی آخرش. باده که در مصراع دوم آمده همان بادۀ انگوری است. گند و عذاب یعنی رسوایی و رنج و عذاب. این گند به معنی بوی بد نیست؛ یعنی رسوایی. میگوید آنکسی که مست شراب حق و عشق الهی است پایانش مثل مُشک ناب، خوشبوست و بوی معرفت و حقیقت و عرفان میدهد. بوی راستی و درستی میدهد؛ ولی کسی که بادهخوار میشود و به بادۀ انگوری پناه میبرد جز فساد و رسوایی و رنج، چیز دیگری حاصلش نمیشود. مولانا در اینجا آخرین صحبت خود را دربارۀ قیاس، بیان داشت و متذکر شد که نباید این شراب را با آن شراب، مقایسه کنید.
پایان داستان