10.1 ادامه عاشق شدن پادشاه بر کنیزک – قسمت هشتم

222           کشــتــن این مــرد بر دسـت حـکــیـم             نَــی پــی امـیـّد بود و نـَــی ز بیـــــــم

مولانا می‌گوید از بین بردن این زرگر نه به خاطر این بود که پزشک الهی امید و طمعی داشت که در برابر این کار، پاداشی بگیرد و یا بهره‌ای بگیرد و نه از کسی بیم و یا هراسی داشت و زرگر را برای سود خودش و یا منظور خودش نکشت و ترسی هم از هیچ‌کس نداشت. این کار او الهام خدایی بود.

223          او نـــکشـــتـش از بــرای طـبـع شـاه             تا نــــــیــامد امــــر و الــــهــام الـــه

طبع یعنی میل و رغبت. الهام آن چیزی است که  خداوند به دل یکی می‌اندازد. در عرفان می‌گویند که الهام باید از خارج، وارد دل بشود و یا به دلش بیفتد و از سوی خداوند است. مولانا می‌گوید این طبیب غیبی این زرق‌وبرق‌های شهوانی و ظاهری (زرگر) را برای خوش‌آیند روح (شاه) نکشت فقط وقتی دست به این کار زد که خداوند بر او مقرر گردانید. در عرفان نه اینکه لذت نباشد و اتفاقاً لذت، بسیار احساس خوبی است؛ در اینجا صحبت از لذایذ فساد آفرین دنیوی است که باید از آنها پرهیز کرد و این باید جلوی چشمان نفس اماره حقیر شود و بالاخره به‌کلی از بین برود تا نفس اماره، بهبود حاصل کند و از دشواری‌ها و مشکلات روزمره، رهایی پیدا کند.

224        آن پسر را کَــش خَضِر بـبـرید سـر             سرّ آن را  درنیابد عــــام  خـــلـــق

کَش یعنی که او را. خَضِر همان خضر است و عام خلق یعنی مردم عامی. حالا به‌عنوان‌مثال می‌گوید که خضر سر آن پسر را خودبه‌خود نبرید و وقتی‌که سر آن پسر را برید برای مردم عوام قابل‌قبول و قابل‌فهم نبود که چرا این کار را کرد. این داستان برمی‌گردد به برخورد حضرت موسی با حضرت خضر. معروف است که حضرت خضر به آب حیات دسترس دارد و می‌داند چشمۀ آن کجاست. حضرت موسی از خضر می‌خواهد که او را همراه خودش به سفر ببرد. حضرت خضر ممانعت کرد و موسی از او علت آن را پرسید و حضرت خضر جواب داد که نمی‌توانی با من بیایی؛ زیرا تو نمی‌توانی کارهایی را که من در سفر انجام می‌دهم؛ تحمل بکنی. موسی گفت که من می‌توانم تحمل‌کنم. خضر گفت می‌توانی همراه من بیایی به‌شرط اینکه هر کار که کردم تو خرده نگیری و سؤالی نکنی و موسی قبول کرد و به راه افتادند. وقتی به اولین جا رسیدند پسر جوانی به آنها برخورد کرد و حضرت خضر این جوان را گرفت و کشت. موسی چون خیلی تعجب کرده بود از خضر پرسید تو چرا این جوان را که کاری نکرده بود؛ کشتی؟ خضر جواب داد که این پسر مبدأ فساد بود و اولین کاری که می‌خواست بکند این بود که پدر و مادرش را از راه به در ببرد و گمراه کند و به فساد آلوده کند و بعد بقیۀ خانواده و خویشاوندان و دوستانش را هم به همین راه بکشد و این فساد، شهر را فرامی‌گرفت و بنابراین از بین بردن این یک فساد‌کننده بهتر از این است که او بماند و یک جامعه‌ای را آلوده کند؛ و به موسی گفت تو قرار بود که از من سؤال نکنی؟ جواب داد که فراموش کردم و دیگر تکرار نمی‌کنم. بعد رسیدند به یک ده و یک دیوار خرابه‌ای و خیلی هم گرسنه بودند و هرچه از اهالی این ده، غذا و آب خواستند به آنها چیزی ندادند.  خضر توقف کرد و شروع کرد به تعمیر این دیوار خرابه. موسی گفت من تعجب می‌کنم ما بسیار تشنه و گرسنه هستیم و تو باید در قبال این تعمیر مزدی بگیری که ما با آن آب و غذایی تهیه کنیم. خضر در جواب گفت تو دومرتبه داری در کار من سؤال می‌کنی؛ ولی این مرتبه هم جوابت را می‌دهم. گفت زیر این دیوار، گنجی است و این گنج متعلق به چند طفل یتیم است و اگر این دیوار بیشتر خراب می‌شد آن وقت این گنج نمایان می‌شد و همه آن را غارت می‌کردند و به این یتیمان نمی‌رسید. من خواستم آن را تعمیر کنم تا یتیمان بزرگ‌تر بشوند و به سن بلوغ برسند و آن وقت بتوانند به گنج خود برسند. بعد به موسی گفت از اینجا دیگر نمی‌توانی با من همراه باشی و موسی گفت قول می‌دهم که دیگر نپرسم. به راه خود ادامه دادند و به یک نهر پهنی رسیدند و خواستند به آن‌طرف بروند. قایقی گرفتند و سوار شدند و به راه افتادند. خضر ناگهان شروع کرد به سوراخ کردن قایق و پس از سوراخ کردن سعی کرد که آن سوراخ را بگیرد. باز موسی طاقت نیاورد و پرسید چرا قایق را سوراخ کردی که مجبور شوی دوباره آن سوراخ را بگیری؟  خضر گفت این آخرین سؤالی است که به تو جواب می‌دهم و وقتی از کشتی پیاده شویم تو دیگر نمی‌توانی همراه من بیایی و در آخرین جواب می‌گویم که این کشتی، وسیلۀ نان‌آوری یک خانوادۀ فقیراست و صاحب آن با سوار کردن مسافر و به مقصد رسانیدن آنها اندک مزدی می‌گیرد و با این مزد، خانواده‌اش را غذا می‌دهد؛ ولی جایی که ما می‌رویم پادشاهی دارد که کلیۀ کشتی‌های سالم را برای جنگی که در پیش دارد  به‌زور می‌گیرد و به این صاحبان هم پولی نمی‌دهد. حالا وقتی مأموران این کشتی سوراخ شده و تعمیر شده را ببینند دیگر آن را نمی‌گیرند و این وسیلۀ امرارمعاش برای صاحب آن باقی می‌ماند.

در بیت فوق می‌گوید که مردم عادی این اسرار را نمی‌دانند و ما پاسخ این چراها و دلیل این اسرار را نمی‌دانیم برای اینکه ما با میزان درک و فهم خودمان به آنها نگاه می‌کنیم. اگر در طریقت و عرفان، آگاهی داشته باشیم و وقتی در این راه‌ها جلو برویم و به مقامات بالا برسیم مثل خضر همۀ این ندانم‌ها برای ما روشن می‌شود. این کارهایی که خضر انجام می‌داد از طرف خداوند به او الهام می‌شد و او هیچ‌وقت خودسرانه این کارها را نمی‌کرد.

225          آنک از حق یابد او وَحی و جواب          هرچه فـرمایــد بُوَد عــیــنِ  صواب

آن‌کسی که از پیشگاه خداوند وحی دریافت می‌کند و یا وقتی سؤالی می‌کند و از پیشگاه خداوند پاسخی دریافت می‌کند او مرتکب کارهای درست می‌شود. کلمۀ «صواب» یعنی صلاح و هرچه انجام دهد عین صلاح است و لغزشی ندارد.

226           آنک جان بخشد اگر بُکشد رواست          نایب است و دست او دست خداست

نایب یعنی جانشین. خداوندی که جان می‌بخشد اگر آن جان را بگیرد؛ او صاحب‌اختیار است و اگر یک انسان کاملی هم این کار را بکند او چون نایب خداست این هم رواست؛ چون این شخص درروی زمین جانشین خداست؛ بنابراین مختار است. در یکی از جنگ‌های پیغمبر اسلام، تعداد سپاهیان اسلام خیلی کم بود و در مقابل سپاهیان عظیم دشمن، نزدیک به شکست خوردن بودند. پیغمبر اسلام خم شد و یک ‌مشت ریگ بیابان برداشت و پاشید به سربازان دشمن و سربازان دشمن همگی فرار کردند ‌چنانکه آنها زیردست و پای اسب‌های خودشان تلف شدند. بلافاصله از طرف خداوند وحی نازل شد که‌ای پیغمبر خیال نکنی که تو این کار را کردی.

227          همچو اسماعیل پیشش  سَر بـنـه          شاد و خنــدان پیش تیغش جـان بـده

تیغش اینجا به معنی فرمانش. چون فرمان بردن، کار مشکلی است مثل تیغ خوردن است. در داستان ابراهیم دیده شد که ابراهیم به‌فرمان خداوند تسلیم شد و آماده بود که پسر خودش اسماعیل را سرببرد؛ ولی قبل از اجرای فرمان، خداوند وحی دیگر فرستاد و او را منصرف کرد.

228         تا بمــاند جـــانـت خنــدان تـا ابـــد           همچو جا نِ پاکِ احمـــد با احــــد

احمد نام دیگر پیغمبر اسلام است. احد هم اسم خداوند است و هم صفت خداوند. مولانا می‌گوید تفاوت  لُغوی  احمد (پیغمبر) و احد که خداوند است بسیار شبیه هم هستند و فقط اسم پیغمبر یک میم اضافه دارد و منظور اینکه پیغمبر با خداوند، بسیار نزدیک است؛ همان‌طور که اسما نیز باهم شبیه و نزدیک به هم هستند؛ بنابراین اوامر او تماماً اوامر خداوند بود. این نزدیکی ویژۀ پیغمبر اسلام نیست. خداوند هر رسولی را که می‌فرستد بایستی با وی همین اندازه نزدیک باشد تا بتواند پیغام‌های خداوند را درک کند و آن طوری که لازم است به مردمش برساند.

229         عاشقان جــامِ فرح آن گه کَــشـنــد           که به دست خویش خوبانشان کُــشـنـد

کَشند در بیت اول یعنی سر کشیدن و نوشیدن. خوبان یعنی معشوقان. کُشَند در مصراع دوم یعنی خودِ خودشان را ترک کنند و یا خود را در برابر خدا فنا کنند. مولانا می‌فرماید این عاشقانِ حقیقی آنگاه جام شادمانی را سر می‌کشند و لذت می‌برند که معشوقان آنها را بکشند و از بین ببرند. تا اینکه معشوق  عاشق را نکشد به آن معنی است که عاشق هنوز وجود دارد. حالا در مقابل معشوق ازلی که خداوند است آن‌کسی که طالب حقیقت و عاشق خداوند است نباید خودش را حس کند و باید در مقابل معشوقش فنا شود. وقتی به اینجا می‌رسند دیگر خودشان نیستند؛ بنابراین انسان‌هایی عاشق‌اند و هرچه می‌گویند و هر چه می‌کنند از خودشان نیست.

230          شــاه آن خون از پی شـهــوت نکرد          تــو رهــا کُــن بدگمانی و نَــبَــرد

نَبَرد یعنی ستیزه گری. می‌گوید شاه (روح) اگر زرگر (زرق‌وبرق‌های زندگی) را کشت از روی شهوت و هوس‌رانی نبود. این یک امر الهی بود. تو فکر بد نکن و بدگمان نشو و دست از ستیزه‌گری بردار و با خواست خداوند مخالفت مکن.

231          تــو گُمان بردی که کرد آلــودگــی          در صـفـا غِـش کِی هِـلــَد پــالودگی؟

آلودگی و پالودگی عکس یکدیگرند. آلودگی یعنی غرض‌ورزی و پالودگی یعنی بدون غرض و باصفا و پاکی. در صفا یعنی کاملاً ناب بودن و پاک بودن.  غش یعنی آلودگی. هِلَد از مصدر هلیدن یعنی گذاشتن است و کی هِلَد یعنی کی بگذارد و یا اجازه بدهد. معنی بیت اینکه تو هرگز این گُمان بد را به خاطر خودت خطور نده و نگو که شاه با شهوات نفسانی و غرض‌ورزی‌های نفسانی  خودش را آلوده کرد و این زرگر را کُشت. درحالی‌که روح (شاه) از آلودگی پاک است و جزئی از خداست و کی اجازه می‌دهد یا می‌گذارد که آلودگی وارد آن شود.

232         بهر آن است این ریاضـت وین جَفا           تــــا  برآرد  کــوره از نقــره جـُفــا

ریاضت یعنی تربیت اسب وحشی. نفس اماره هم مثل اسب وحشی است باید آن را تربیت کرد. کلمۀ جُفا آن خار و خاشاکی است که سیل در دو طرفش پس از گذشتن باقی می‌گذارد. معنی این بیت اینکه این رنج و دشواری که برای تربیت کردن و مهار کردن نفس است برای اینکه  این نفس را در کوره بگدازی تا اینکه ناخالصی‌ها و خار و خاشاکش از او جدا شود این همان کاری است که با سنگ نقره می‌کنند تا اینکه پس از ذوب کردن، جُفا از آن جدا شود و بتوانند نقرۀ خالص به دست آورند. در مورد نفس هم همین‌طور است.

233          بهــر آن است امتــحانِ نیک و بد           تا بــجــوشد  بر ســر آرَد زر زَبَــد

زَبَد برای طلا همان جُفاست برای نقره.  در این زندگی، خداوند آزمایش‌های نیک و بد در مسیر زندگی انسان‌ها قرار می‌دهد. آزمایش‌های نیک برای اینکه ببیند آیا او مغرور می‌شود؟ و بَد برای اینکه آیا او به خداوند بدگو می‌شود و دست از ایمانش برمی‌دارد؟  منظور اینکه وجود انسان که ناخالص است و دارای جُفا و زَبَد است در اثر این پستی‌ها و بلندی‌های امتحانی این خار و خاشاک از او جدا شود تا وجود طلائی و یا نقره‌ای  پیدا کند و کلیۀ زشتی‌ها و پلیدی‌های او از بین برود. در اینجا شاه (روح) در کوره و بوتۀ آزمایش قرارگرفته تا مصفا بشود. عملش اجرای اوامر الهی است که بر او الهام شده. خدا به او می‌گوید که این زرگر را بکش و این برای او سخت و دشوار است و همین‌که مشغول اطاعت امر خداوند است؛ یعنی در کوره و بوته قرارگرفته است.

234         گــر نـبـودی کارش اِلــهــامِ الـه            او ســگی بــودی درانـنـده، نه شاه 

اگر او که این کار را کرد؛ شاه نبود آن وقت یک سگ درنده بود؛ ولی حالا این‌طور نیست و روح به‌عنوان یک فرمان‌بر دارد در جهت نیکی کار می‌کند.

235          پاک بود از شهوت و حرص و هوی          نــیــک کرد او لــیک نیک بدنما

هوی به معنی هوی و هوس است. شاه از حرص و طمع و آز و خودخواهی و شهوات نفسانی و حیوانی و شیطانی پاک بود. به‌راستی زمانی که زرگر را کشت؛ کار خوبی کرد؛ ولی ظاهر این کار، بد بود و نیک بدنما بود.

236         گر خَضِر در بحر کشتی را شکست        صد درستی در شکستِ خِضر هست

خَضِر در مصراع اول و خِضر در مصراع دوم هر دو یکی است و فقط جهت آهنگ شعری با دو تلفظ آمده. در این بیت می‌گوید اگر حضرت خِضر آن قایق را سوراخ کرد ظاهراً کار بدی بود؛ ولی در باطن، کار خوبی بود؛ زیرا خانوادۀ صاحب آن قایق بی‌روزی نماندند. این کار خضر هم نیکِ بدنما بود و ظاهر کار او بر هیچ‌کس آشکار نبود حتی بر حضرت موسی هم آشکار نبود و اگر بود موسی هیچ‌وقت سؤال نمی‌کرد.

237            وهــم مــوسی باهمه نور و هنر         شد از آن مَــحـجـُوب تو بی‌پَر مَپر

بی‌پَر مَپر یعنی زنهار متوجه باش. ای کسانی که از دانش عرفان، تهی و خالی هستید؛ به خود جسارت ندهید که از اعمال انسان‌های کامل انتقاد کنید و یا بخواهید به این آسانی اعمال آنها را درک کنید و بفهمید. همچنان که پس از شنیدن این داستان، ما قبول داریم که این شاه، کار خوبی کرد که این لذات فساد آفرین را از بین برد؛ ولی اگر ما وارد این مرحلۀ عرفان نشده بودیم؛ قطعاً منتقد کار این شاه بودیم و می‌گفتیم که او نباید این کار را انجام می‌داد و درواقعیت ما داریم بی‌پر می‌پریم و داوری ما درست نیست و قضاوت‌های ما شتاب‌زده و سطحی و بدون فکر است. یکی از تعالیم عرفانی این است که هیچ‌کس نباید در بدگویی به آنچه ناپسند است شتاب‌زدگی کند؛ زیرا آنچه مطابق میل شما نیست ممکن است مطابق میل دیگری باشد و داوری و قضاوت در این‌طور موارد، اشتباهِ محض است. در بیت فوق حتی موسی هم بااین‌همه نورانیتی که داشت و باهمۀ هنرهایی که دارا بود او هم در حجاب بود و از بعضی حقایق در پرده، بی‌خبر بود.

238          آن گل سرخ است تو خونش مخوان         مست عقل است او تو مجنونش مخوان

آن چیزی که از زرگر ریخت آن گل سرخ بود و نه خون. او (شاه) شیفته و مست عقل کل که عقل خداوندی است؛ بود و تحت نفوذ و سلطۀ خداوندی بود و به همین علت بود که این کار را کرد و نمی‌توانست که نکند.

239           گــر بـدی خــون مُسـلـمـان کــام او          کــافِــرم گـــر بُردمــی مــن نــام او

کلمۀ مسلمان در مصراع اول الزاماً به معنی پیرو دین اسلام نیست. اصولاً مسلمان یعنی خداپرست در مقابل کافِر یعنی خدانشناس. در مابقی ادیان هم صدق می‌کند به‌شرط اینکه آن مذهب معتقد به مبدأ آفرینش یعنی خداوند باشد. در این بیت، مولانا از قول شاه می‌گوید: اگر من خون یک مسلمان (خداشناس) را می‌ریختم من آن موقع یک کافِری بیش نبودم و مولانا ادامه می‌دهد اگر این‌طور بود من هرگز مدح این شاه را نمی‌کردم.

240         می بلرزد عرش از مدح شقی          بدگمان گردد ز مدحش مُـتـقّــی

شَقی یعنی تبه‌کار و متقی یعنی پرهیزگار. در این بیت می‌گوید اگر کسی از تبه‌کار، مدحی بکند عرش خداوندی و یا بارگاه خداوندی می‌لرزد این هم سمبولیک است؛ یعنی این کار بسیار زشت است و این مدح و ستایش، سبب می‌شود که مردم پرهیزگار هم از ستایش واجبان پرهیز کنند.

241          شــاه بود و شــاهِ بَــس آگــاه بود          خــاص بـــود و خاصـــه الله بود

خاص بود یعنی در درگاه خداوند مقرب بود. شاه جزء خواص و مقرّبان خدا بود چون روح (شاه) قسمتی از خود خداوند بود.

242         آن‌کسی را کَش چنین شاهی کُشد           سوی بخت و بهترین جاهی  کَشد 

جاه یعنی مقام و منصب. حالا یک چنین شاهی  اگر یک کسی را بکشد او را نه‌تنها کُشته؛ بلکه به بهترین و والاترین مقام رسانیده. به‌راستی او را نکشته و مقام او را عزّت بخشیده. این شاه به دستور طبیب الهی که عامل و دست خداوند بود؛ عمل کرد.

243        گر نـدیـدی سـودِ او در قــهـر او           کیِ شدی آن لطفِ مطلق قهرجو

قهر در اینجا یعنی خشم و غضب و کشتن. کلمۀ لطف درست عکس قهر است. اینجا مراد، طبیب غیبی است که لطف مطلقِ خداوند است. قهرجو یعنی طالب ستیزه و هلاک کردن. در بیت بالا می‌گوید اگر طبیب الهی در از بین بردن این زرگر، نفع او را نمی‌دید آن لطف مطلق و ناب و خالصی که از سوی خداوند بود هرگز جویای این کشتن و این قتل نمی‌شد؟ به‌طورکلی بعضی از قهرهای خداوند به‌صورت لطف و بعضی از لطف‌های او به‌صورت قهر است. به‌عنوان‌مثال یک ‌وقتی خداوند مال فراوانی به کسی می‌دهد. ظاهر این لطف است. به‌قدری این آدم، فسادکار و بدکاره می‌شود که درواقع این قهر بوده که خداوند به او داده و خداوند می‌خواسته است که او را مجازات کند که این ثروت را به او داده است. حالا بعضی‌اوقات برعکس است و خداوند چیزی را به آن آدم می‌دهد که دارای قهرِ ظاهر و لطفِ باطن است. آن شخص بعداً متوجه لطف او می‌شود و وقتی در حال انجام است او می‌نالد که چرا خداوند این‌همه قهر را نصیب من می‌کند؛ ولی بعداً که می‌فهمد؛ آن وقت خدا را شکر می‌کند.

244        بچه می‌لرزد از آن نـیـش حَــجــام         مـادرِ مشـفـق در آن غــم شادکام

حجام یعنی حجامت کننده. او کسی بود که در قدیم پشت افراد را کمی تیغ می‌زد که شخص، مقداری خون از بدنش خارج شود که بدن به جای آن خون تازه و جدید جایگزین کند و کسالت یا بیماری او را بهبود بخشد. حالا در نظر بگیرید که یک حَجامی آمده به منزل و در حال گرفتن خون از یک بچه‌ای است. بچه در حال گریه کردن است و از این کار، ناراحت است؛ ولی مادرش خوشحال است از اینکه بچۀ او تا یک سال به‌سلامت خواهد بود. آن چیزی که آن بچه تصور می‌کند با آنچه مادر تصور می‌کند دو چیز کاملاً مختلف‌اند. حالا انسان‌های کامل چون به اسرار بالا واقف‌اند؛ نه‌تنها از این بلاها ناراحت نمی‌شوند؛ بلکه دل‌شاد هم می‌شوند.

245              نیم جان بــسـتانَد و صد جان دهد          آنــک در وهـمـت نیاید آن دهـد

نیم جان یعنی جانی که انسان با آن زنده است. این جانی است که خالی از دید معنویت است و روشن به عرفان نشده و بی‌معرفت است. صد جان یعنی جانی که بسیار بامعرفت و روشن به نور عرفان و معرفت است. در این بیت می‌گوید خداوند این جان ضعیف و خالی از معرفت را از کسی می‌گیرد و در عوضش یک جان روشن‌شده از نور معرفت بدو می‌دهد؛ و آن چیزی به او می‌دهد که در وهم و تصور و پندار او هم  نمی‌آید. «نیم جان بستاند نه به این معنی است که او را می‌کشد. فقط یک‌چیزهایی را از او می‌گیرد و به‌جای آن صدها برابر به او چیزهای بهتری می‌دهد که حتی خودش هم نمی‌فهمد.

246            تو قیاس از خویش می‌گیری و لیک        دور دور افــتــاده‌ای بـنگر تو نـیـک

تو اینها را با ترازوی فهم و درک خودت می‌سنجی و قیاس می‌کنی. خیلی دور از مسأله هستی. جلو بیا و خوب نزدیک به این معرفت  بشو و نگاه کن ببین چقدر فاصله داشتی و این قیاس تو درست نبود. در فلسفه و منطق مستدلی است که اگر ما دو مطلب را قبول کنیم آن وقت مطلب سوم را هم قبول کرده‌ایم. مثلاً می‌گوییم هر حیوان جسم است. بعد هر انسان یک حیوان است. اگر این دو را قبول کنیم؛ پس قبول داریم که انسان جسم است؛ ولی در عرفان همیشه این صدق نمی‌کند؛ زیرا انسان‌ها و شخصیّت‌هایی که می‌خواهیم باهم قیاس بگیریم؛ آدم‌های معمولی نیستند و این قیاس در عرفان صادق نیست. مثلاً می‌گوییم: طبیب الهی آدم کشت. این مطلب اول. و برای مطلب دوم می‌گوییم: آدم‌کش، تبه‌کار است. پس در مطلب سوم نتیجه‌گیری می‌کنیم که طبیب الهی تبه‌کار است؛ و می‌بینیم که طبیب الهی نمی‌تواند تبه‌کار باشد و پس این قیاس در فلسفه و منطق صدق می‌کند؛ ولی در عرفان بعضی‌اوقات صدق نمی‌کند و بعضی دیگر صدق می‌کند. علتش هم این است که این اشخاصی را که می‌خواهیم باهم مقایسه کنیم باهم فرق می‌کنند. طبیب الهی غیر از یک آدم معمولی بود. هم‌چنین انسان کامل هم غیر از یک آدم معمولی است.

پایان این داستان.

Loading