01 بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند
این شکوه و شکایتی که از نی بلند است باید دید که از چه چیزی ناله و شکایت دارد و چرا از حکایت شکایت میکند و شکایتش از چیست و جدایی او از کیست.
02 از نیستان تا مرا ببریدهاند از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
مولانا میداند که روح او جزئی از روح کل جهان است؛ یعنی جزئی از آن مبدأ حقیقت که از آن مبدأ جدا شده و طبق این اصل که اگر جزئی از اصلش جدا شود، همیشه میخواهد به کلش بازگشت کند؛ آن روح جداشده از مبدأ حقیقت هم میخواهد به کل خودش برگشت کند. این نیستان که مولانا میگوید نیستان حقیقت است (از زمانی که مرا از نیستان بریدهاند) یعنی از نیستان حقیقت جدا کردهاند از نفیرم (نفیر به دو معنی است یکی ناله است و یکی هم آلت موسیقی است که کمی از نی کوچکتر؛ ولی شبیه آن است.) میگوید از نفیرم مرد و زن نالیدهاند. منظورش از مرد وزن، جنسیت مرد و زن نیست؛ یعنی کل مردم. از وقتیکه مرا از نیستان جدا کردهاند من از این جدایی ناله و شکایت دارم و میخواهم به اصل خودم برگردم. میگوید همۀ مردمانی که مرا میشناسند و با من در ارتباط هستند؛ همه باهم همناله شدهاند. (نفیر در اینجا به معنی ناله است). این همناله شدن با مولانا و همنفس شدن با او انجام نمیشود مگر با درک اندیشههای او. اگر اندیشههای مولانا را کسی درک کند و بفهمد و پیامش را کشف کند؛ باید در حقیقت از این فهم و درک، پیام وی را گرفت و در زندگی اجرا کرد. فقط در آن صورت امکانپذیر است که شخص همنفس و همراه مولانا میشود؛ و ازجمله کسانی میشوند که از نفیر و نالۀ مولانا نالیدهاید.
03 سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولانا میگوید که من یک سینهای میخواهم پارهپاره شده از درد هجران و فراقم. (شرحه شرحه یعنی پارهپاره شده و از هم باز شده) حالا سینۀ مولانا از چه چیزی شرحه شرحه شده؟ از درد هجران فراق از نیستان حقیقت. من شخصی را میخواهم دارای چنین سینهای تا بتوانم درد اشتیاق خود را برای او بازگو کنم؛ و اگر چنین سینۀ بیکینۀ شرحه شرحه شدهای را نداشته باشد آنوقت هرچه برایش درد اشتیاق را شرح بدهم آنوقت درد این اشتیاق را درک نخواهد کرد. سعدی میگوید:
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق در بند است
باید عاشق شده باشد که بفهمد این شب هجران عشق چقدر سخت و طولانی است. مولانا میگوید من سینۀ دردمند و دردکشیدهای میخواهم تا بتوانم این شرح درد اشتیاقم را برای او بگویم. درد فراق کشیده بسیار کمیاب است. بهراستی نمیشود کسی را به این زودی پیدا کرد که این مطالب مولانا را درک نماید.
از اندیشههای ژرف و ناب و تازه و بدیع مولانا که دائماً در مورد سینۀ بیکینه و عدم منیّت صحبت میکند باید آموخت که رستگاری انسان در داشتن سینهای است که بدون کینه باشد. اگر به منشأ کینه بیندیشیم؛ خواهیم دید کینه از خودخواهی و منیّت است. خودخواهی و منیّت، باعث میشود که انسان دائماً قضاوت اشخاص دیگر را در ذهن خود تقویت نموده تا بهجایی که در مورد آن اشخاص کینه در خود به وجود آورد و سپس به دنبال واکنش به آنها برود و همین تخم نفاق و دشمنی را در دل خود و دیگران کاشتن را به دنبال دارد. به همین دلیل است که مولانا سخت به دنبال سینهای میگردد که خالی از کینۀ, منم، خودخواهی و حسادت است و آن را نمییابد و بنابراین از نی وجود او نالهها برمیخیزد. شخصی که نتواند کینه و حسادت و بسیاری از عادات ناپسند را از خود بیرون کند باید آن کینه را مثل یک تومور سرطانی تا آخر عمر داشته باشد و رنج آن را تحمل کند.
04 هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
در این بیت، دوباره مولانا میگوید که از اصل خویش و از آن نیستان حقیقت و یا از مبدأ حقیقت بهدور مانده. آیا این مبدأ حقیقت چیست. سادهترین تعریفی را که میتوان در مورد مبدأ حقیقت بیان نمود این است که مجموعۀ کل انرژیهای حاکم بر این طبیعت، مبدأ حقیقت است. این انرژیها تنها در بیرون از بشر نیست و این مبدأ حقیقت در درون انسان هم وجود دارد؛ زیرا انسانها جزئی از طبیعت بوده که آن حاکم بر طبیعت است. حال اگر کسی از این مبدأ حقیقت به دور بیفتد آنوقت احساس میکند که از اصل خودش دورافتاده و میخواهد که به آن مبدأ بپیوندد؛ پس از وی سلب آسایش میشود. در مورد ابیات آغازین هیچ کتاب شعری به این زیبایی و نغزگفتاری سخن نگفته و در هیچ کتاب شاعری به این نغزگفتاری و به این پرباری و ژرفی سخن نرفته است. بسیار کسانی هستند که میخواهند به چنین اندیشههایی برسند؛ ولی نمیدانند که از چه راهی و چگونه برسند؛ و مولانا در اینجا و در نینامه این راههای دشوار را نشان میدهد.
05 من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم
میگوید به هر جمعیتی نالان شده. این نالان شدن، دارای فاعلی است و این فاعل، مولانا نیست. این فاعل، نی است. از اول متذکر شد که من آن نی هستم و نی دارد با شما صحبت میکند و بعد اضافه میکند من به هر جمعی رفتهام ناله سر دادهام. جفت، یعنی همنشین. خوشحالان کسانی هستند که معنویت و معرفتی دارند و بدحالان کسانی هستند که بویی از معرفت و معنویت نبردهاند و مولانا میگوید بدحالان برعکس خوشحالان هستند؛ نه اینکه به ثروتی و یا گنجی رسیده باشند. خوشا به حالشان که از معنویت و معرفت، اثری و شناختی پیداکردهاند. میگوید من در جمع هردو گروه رفتهام (نی میگوید). در بین آنهایی که بویی از معرفت نبرده بودند ناله سر دادم و در بین آنهایی که بویی از معرفت برده بودند هم ناله سر دادم؛ ولی هیچکدام مرا درک نکردند. آنها هیچ انعکاسی نداشتد و این نمودار این است که مولانا در زمان خودش هم کسی نبوده که بدان گونه که بایدوشاید آنطوری که خودش میخواسته سخنش را دریابد. کسی درنمییافته. درک کردن سخن مولانا شایستگی و آمادگی مخصوص خودش را لازم دارد و یک شخص عادی قطعاً کشش درک مولانا را ندارد و برای اینکه کسی این شایستگی را پیدا کند باید واقعاً طلب را در وجودش به وجود بیاورد.
06 هرکسی از ظنّ خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
آن بدحالان و بدبختان که بدا به حالشان و آن خوشبختان که خوشا به حالشان هیچکدام آنطور که باید مرا درک نکردند؛ به علت اینکه هرکدام به گمان خودشان از من چیزهایی دریافت کردند که همۀ آنها ظنّ و گمان بود و حقیقت نداشت و آنطوری که من میخواستم نبود و بهعبارتدیگر کسی که یار من شد از ظنّ خودش بود و نه از درک و تفکر واقعی؛ و ادامه میدهد و میگوید:
07 سرّ من از نالۀ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
توجه اینکه صحبت از نی هست. این نی وقتی میگوید که به هر جمعیتی رفتم و نالان شدم. شما تجسم کنید که این نی رفته در یک جمعیتی از بدحالان که بدا به حالشان و ناله سر داده. آن بدحالان چه کردند؟ آنها از پا برخاستند و با آن ناله رقص باباکرم کردند؛ ولی در مقابل، جمعیت خوشحالان چه کردند؟ این نغمه و آوا در آنها اثری گذاشت و آنها را به اندیشه وادار کرد که در درون خودشان سیر کنند و بیندیشند و فکر کنند و به یاد معنویت و معرفت بیشتر بیفتند. بازهم میگوید آنطور که من میخواستم نبود و اینها هم ظنّ و گمانشان بود؛ برای اینکه وقتی با شاگردانش روبرو میشد میدید که برای دریافتن شاگردانش نهایت کوشش خود را بهکاربرده که به آنها تعلیم بدهد. وقتی مولانا بعداً به آنها مراجعه میکرد؛ میدید که آنها درک نکردهاند. علت آن بود که شاگردان او مثل دانشجوی امروز بودند. دانشجوی امروزی بیشتر دنبال این است که نمرۀ قبولی بگیرد و این واحدهای درسی را بگذراند و بعد هم یک گواهینامۀ پایان تحصیل هم بگیرد و برود با آن کاری بگیرد. ولی پزشک تا اندازهای فرق میکند؛ زیرا ماهیت و نفس و طبیعت درسی را که میخواند (پزشکی) او را به اندیشه وامیدارد و آنوقت میفهمد که این ساختمان وجود انسان پیچیدهترین موتور آفرینش است؛ ولی آن شاگردی که به کلاس درس مولانا مینشیند میخواهد که بعد از مدتی برود و در فلان شهر و یا دهستانی و برای یک عده حرف بزند و با این کارها امرارمعاش بکند. بسیار کمیاباند کسانی که پای سخن مولانا بنشینند فقط برای درک معرفت و سخن مولانا و نه برای هیچچیز دیگر؛ مثلاینکه امروز هم همینطور است. اگر از شاگردی بپرسید چرا درس میخوانی میگوید برای اینکه امسال قبول شوم و بروم به کلاس بالاتر و از این بیشتر هم نمیخواهم. البته استثنا هم وجود دارد و بستگی دارد که درسی را که میخواند چه باشد مثلاً اگر گیاهشناسی و یا بوتانیک و یا زوآلوژی یا جانورشناسی و بیولوژی خوانده باشد مقداری فرق میکند برای اینکه ماهیت این درسها او را به اندیشه وامیدارد و میپرسد آیا گیاه هم زنده است؟ بله. آیا نفس میکشد؟ غذا و هوا برای خوردن و نفس کشیدن میخواهد؟ بله. آیا تولیدمثل میکند؟ بله. پس زنده است. خواهناخواه با خودش این اندیشهها را خواهد داشت.
مولانا میگوید آن راز من و نای من در حقیقت از من جدا نیست. هر کس نای مرا میشنود باید به راز من هم پی ببرد؛ ولی چشم و گوش هر شنونده و یا هر خوانندۀ مثنوی نور معرفت را ندارد که ببیند من چه چیزی نوشتهام و یا چه میگویم و سرّ من آمیخته با نالۀ من است. (لیک چشم و گوش را آن نور نیست) چشم و گوش دل ما که در حقیقت چشم و گوش باطنی و درونی ماست باید که فعال و کارگر باشد و منیّت ما جلوی چشم دلمان و گوش دلمان را نگرفته باشد تا بتوانیم ببینیم که مولانا چه میگوید.
08 تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
تن به معنی جسم و جان به معنی روح است. میگوید ما هم جسم داریم و هم روح و جسم و روحمان بهراستی از هم جدا نیست. مستور، یعنی پوشیده و پنهان. ما جسم و روحمان از یکدیگر مستور نیستند و باهم کار میکنند. بعضیاوقات، روان و جان ما بر جسممان حکومت میکنند؛ ولی دقت کنید که جسممان را میتوانیم ببینیم؛ ولی روحمان را نمیتوانیم ببینیم؛ درحالیکه هردو در ماست. نی میگوید که حرف من هم از اسرار من جدا نیست و مردم صدای مرا میشنوند؛ ولی سرّ مرا نمیشنوند. همانطور که جسم را میبینند؛ ولی جان را نمیتوانند ببینند. نه اینکه دیدنی نباشد؛ بایستی چشم دل باز باشد تا بتواند اینگونه چیزها را ببیند. وقتی مولانا میخواهد حرفش را کسی درک کند او همزبان میخواهد. نی میگوید کسی را میخواهم که همزبان من (نی) باشد. زبان نی همان نالۀ نی است و باید آن را درک کرد. در یک جای مثنوی میگوید (همزبانی خویشی و پیوندی است). این همزبان و خویشاوند به آن معنای افرادی که خویشاوندی نَسبی دارند نیست. این خویشی و پیوندی که میگوید به این معناست که باید مثل من باشی و با من پیوند بزنی و با من آمیخته شده باشی؛ بهطوریکه ما دوتا یکی شده باشیم و این پیوند، یک پیوند اندیشهای است. مصراع دوم این بیت (مرد با نامحرمان چون بندی است) در اینجا بند به معنی زندان است و مرد و زنی مطرح نیست؛ یعنی آدمی وقتی با همزبانش نیست مثلاینکه در زندان است و زبان همزندانیاش را نمیفهمد. مثلاً یک هندو و یک ترکزبان یکدیگر را نمیفهمند؛ ولی چهبسا بسیارند آن ترکها و هندوها که همدیگر را درک میکنند و همزبان میشوند؛ یعنی اندیشههای یکدیگر را میفهمند. ایبسا دو ترک که هردو ترکی صحبت میکنند؛ ولی اندیشۀ یکدیگر را نمیتوانند درک کنند؛ بنابراین همزبانی مهم نیست باید همدل بود. نی میگوید من همدل و همنفس میخواهم:
پس زبان محرمی خود دیگر است همدلی از همزبانی بهتر است (مثنوی؛ دفتر اوّل)
نیِ وجود مولانا هم همدل میخواهد. قبلاً گفته بود که من سرّم از نالهام جدا نیست؛ ولی چشمها و گوشها نمیتوانند ببینند و یا بشنوند و درک کنند و اینجا میگوید یک همدل میخواهم.
09 آتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد
در اینجا مولانا دو تا «نیست باد» بهکاربرده. «نیست باد» اول به معنی این است که باد نمیوزد و «نیست باد» دوم یعنی خدا کند که نباشد و یا بهتر این است که نباشد. نکتهای را که مولانا میگوید خیلی ظریف و عجیب و دقیق است. هیچ شاعری چنین نکتهای را به کار نبرده. صدای نای را و بانگ نای را میگوید آتش است. بانگ نای، بادی است که در نی میدمند و این باد را آتش دانسته و این آتش عشق است و هرکس این آتش عشق را نداشته باشد عدمش به ز وجود است و بهتر اینکه نباشد. بدون عشق، زندگی کردن بهتر است که بهکلی نباشد.
10 آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
مولانا این صدای نی و آن جوشش می را که در خُم میجوشد؛ همگی را عشق میداند و او سراسر زندگی یعنی جهان هستی و همهچیز را عشق میداند و در جای دیگر میگوید:
گر نبودی عشق بفسردی جهان گردش افلاک هم از عشق دان
یعنی اگر عشق نبود دنیا یخزده و فسرده میشد و این کرات آسمانی هم که در حال گردش در فضا میگردند اگر عشق نباشد آنها هم فسرده و منجمد میشوند. اصلاً تمام ذرات عالم هستی را هم زنده میبیند و هم عاشق میداند. عجب دیدی دارد اول باید دیدش را بشناسیم تا بعد حرفش را بتوانیم درک کنیم.
11 نی حریف هرکه از یاری بُرید پردههایش پردههای ما درید
مولانا این صدای نی و آن جوشش می را در خم که میجوشد همگی عشق میداند و او سراسر زندگی یعنی جهان هستی و همهچیز را عشق میداند.
حریف به معنی همکیش و همکار. از یاری برید یعنی از یاری جدا شد. پرده یک اصطلاح موسیقی است همانند آهنگ، گوشه، لحن. در بیت فوق میگوید که نی در چه پردهای میخواند؟ نیزن پردهاش یا لحنش را عوض میکند. پرده در مصراع دوم، معنی ما را افشاگری کرد و ما را لو داد. نی آن چیزی هست که از یارش جدا شده و در حال ناله کردن است. آن لحنها و آهنگهایی که در نالۀ نی هست؛ آن پردهها و حجابهایی که روی ما را پوشانده و نمیگذارد که دیگران ما را بشناسند. آنها را از هم میدرد و پاره میکند و افشاگری میکند و ما را چنانکه هستیم؛ نشان میدهد.
12 همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
زهر سم است؛ ولی تریاق یعنی پادزهر. مولانا میگوید نی هم زهر و هم پادزهر است. به این معنی که نی در حال زدن گاهی غمگین است و ما را در عمق غم فرومیبرد و گاهی هم ما را شاد کرده و از غم بیرون میآورد؛ بنابراین گاهی زهر است و گاهی هم پادزهر. شما چه چیزی میتوانید پیدا کنید که هم زهر باشد و هم پادزهر؟ در مصراع دوم: نیزن، نی را میگذارد به لبش و در آن میدمد. دم نیزن، نفس اوست و چه کسی دمسازتر از نی است؟ هر کس نی را به لبش بگذارد و در آن بدمد آن نی به صدا درمیآید؛ بنابراین دمساز است و چون با اشتیاق زده شود؛ بنابراین با نهایت اشتیاق ناله میکند پس دمساز و دمخور است و درواقع مولانا دارد خودش را میگوید که من دمخور کسی هستم که مرا درک کند و مشتاق کسی هستم که به من اشتیاق بدهد.
13 نی حدیث راه پُرخون میکند قصههای عشق مجنون میکند
حدیث به معنی سخن است و میگوید راه را پُرخون میکند. این راه، راه عشق است. راهی که هزاران عاشق در این راه پرخون عشق کشتهشدهاند. نی سخن از قصههای واقعی و راستین مثل عشق مجنون به لیلی است و باید این عشق را درک کرد.
14 محرم این هوش، جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
برای درک این بیت باید دوتا عقل و یا خرد را در نظر بگیریم. اولی عقل حقیقتجوست و دیگری عقل حسابگر دنیاجوی. این دو عقل کاملاً با یکدیگر فرق دارند. این هوش در مصراع اول، یعنی عقل حقیقتجو. محرم این هوش، یعنی کسی که از عشق، مدهوش شده و از هوشرفته و یا از خود رفته و دیگر خودش را از عشق خویشتن نمیشناسد؛ و اگر اینطور باشد آنوقت ماهیت عقل حقیقتجو را درک میکند. در مصراع دوم، زبان حرف میزند و مشتری زبان هم گوش است که باید آن را بگیرد؛ بهعبارتدیگر زبان، فرستنده و گوش، گیرنده است. اگر زبان دارد از عقل حقیقتجو صحبت میکند باید یک گوش حقیقتشنو هم باشد که آن حقیقت را درک کند. اگر گیرنده نباشد فرستنده کافی نیست و بیاثر است.
15 در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
16 روزها گر رفت؛ گو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
در غم ما، یعنی آن نی وقتی آهنگ میزند و ایجاد غم میکند و به این معنی است که در غم عشق ما روزها بیگاه شد و با سوزها هم همراه شد و گذشت. آن عشق، سوزش و جوشش میآورد. روزها در حال گذشتن هستند؛ ولی بگذار برود و من هیچ غمی ندارم و نمیترسم. کسی که در راه عشق، قدم بردارد و در راه جستن حقیقت است هرروزی را که سپری میکند؛ تکاملی را به دست میآورد؛ یعنی رفتهرفته بهسوی حقیقت، نزدیکتر میشود و چون من در راه عشق هستم؛ بنابراین بگذار روزها بروند؛ چون من دارم به حقیقتی که میخواهم نزدیک میشوم. ای مبدأ حقیقت، تو بمان که از هر زشتی، پاک و منزهی. من غم رفتن روزها را ندارم.
17 هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بیروزیست روزش دیر شد
تنها کسی که از آب سیر نمیشود؛ ماهی است و همۀ دیگران از آب سیر میشوند و نمیتوانند در آب زندگی کنند. عشق برای من مثل همان آب است برای ماهی. من در این آب، غوطه میخورم و عشق میورزم. بدون این آب معرفت زندگی هیچ مفهومی ندارد و من هم مثل آن ماهی هستم که از آب معرفت و معنویت هرگز سیر نمیشوم. در مصراع دوم، صحبت از بیروزی شدن است. منظور از این روزی، خوراک روزانۀ شخص نیست؛ بلکه منظور از روزی، معرفت است و اگر کسی آن را نداشته باشد؛ مثل کسی است که دارد در ظلمت شب به سر میبرد و منتظر رسیدن صبح به انتظار است. ولی روز نمیرسد و روشن نمیشود. روزش دیر میشود و هیچوقت نمیرسد و تا آخر عمرش در ظلمت باقی میماند.
18 درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسّلام
تو ای ناپخته، حال مرا درنمییابی و نمیدانی. منِ مولانای درون تهی شده را درک نمیکنی و حالا که اینطور است؛ پس سخنم را کوتاه میکنم. رسیدهام به جایی که تو هنوز نپختهای. برو و پخته شو و بعد بیا. درود بر تو. من سکوت میکنم و تو بهسلامت باشی.