21.3 روبه صفتان قسمت دوم

تفسیر:

2254    آبِ گِل خـواهــد کـه در دریـــا رود       گِل گــرفـتـه پــای آب و مــی کشــد

آبِ گل همان روح است که دراین قالب گلی و قفس خاکی ما گرفتار شده. میخواهد که بطرف دریای حقیقت برسد ولی آن گل وجود ما یعنی آن خواهشهای دل ما وآن نفس ما که همیشه ما را امر میکند بزشتی و بدی مثل اینکه پای آن آب را گرفته و آزادش نمیکند که برود بدریای حقیقت.

2255    گــر رهــانَد پــای خود از دستِ گِل       گِل بمــانـد خُشـک و او شد مسـتقـل

اگر که این روح بتواند خودش را برهاند و نجات بدهد و جدا کند از آن خواهشهای گِل و تن و خواهشهای نفس اماره, آنوقت آن گِل دیگر کاری نمیتواند بکند, خوشکباری میبیند زیرا آب ازش جدا شده و روح بمعنی آب ذلال شده و آنوقت گِل خشک میمامند و تو مستقل و آزاد میشوی.

2256    آن کشــیــدن چـیسـت از گِل آب را       جــذب تُــو نــقــل و سـراب نـاب را

اینکه میگوید آب را از گل کشیدن منظور چیست و این گل چکار میکند که  این آب را میکشد. این گِل جسم تو تمام چیزهائی را که میخواهد جذب بکند, آن لذایز زود گذر بی ارزش دنیویست که مولانا آنها را تشبیه میکند به نقل و سراب. تو فقط آن لذت های نقل و شراب را میخواهی. بنظر تو این شراب ناب و خالص است ولی این شراب جز خماری چیز دیگری بتو نمیدهد و همیشه هم برای تو نیست.

2257    هـمـچـنِین هـرشـهـوَتـی اندرجـهـان       خـواه مـال و خـواه جـاه و خـواه نان

2258    هـر یکـی زِیـنها تـورا مســتـی کند       چــون نـیـابـی آن, خـمارت مـیـزنــد

در بیت دوم مستی یعنی یک مست. ی آخر کلمه مستی ی وحدت است. چون نیابی آن, آن بر میگردد به آن شهوتها که در بالا گفت مثل مال, جاه, مقام و پول, اینها شهوتیست که تو داری. هر یکی از آنها تو را مست میکند مثل شراب که تو را مست میکند. اما اگر شراب گیر نیاوری تو خمار میشوی و آن درد سر خماریت خیلی بد و ملال آور است. در بیت اول میگوید 

2259    آیـن خُـمــار غــم دلـیـل آن شـدسـت       که بدان مفقـود مـسـتـی ات بُدســت

این خمار خیلی اندوه آور و غم آور است. و برای این تو گرفتار این ملالت و کسالت آن خمار شدی برای اینست که تو چیزهائی که موقت بآنها رسیده بودی مست بودی و وقتی بتو نرسیده مثل شرابیست که بتو نرسیده باشد. اینست که مثل غبار غمی میاید و تمام وجودت را فرا میگیرد و افسرده میشوی. بسیاری از این افسردگیها که در زندگی برای مردم پیش میاید برای خماری از آن مستی هست که داشتند و یا میخواهند که داشته باشند. حتی خیال آن شهوت را هم که میکنند مست میشوند: که من اینکار را میکنم و اینچنین میشوم و آنطور پول دار میشوم و….. و حالا که نمیرسند بخیالشان، غبار غم آنها را فرا میگیرد و افسرده میشوند. بان میگویند افسردگی.

2260    جـز بانــدازه ضرورت زین مگـیـر       تـا نــگردد غـا لِب و بـر تو امـیـــر

ضرورت یعنی باندازه ای که باید حتما داشته باشی. زین یعنی از این. این منظور از چیزهائی که گفته شد مثل مقام و ثروت و قدرت و جاه و اینگونه چیزها. اینها را باندازه ضرورت بگیر. وقتیکه هر چیزی مثل اینها غیر ضروری بشود آنوقت فساد آفرین است و برای تو خماری میاورد. تو این چیزهائی را که گفتم باندازه بگیر تا آن شهوت چیزها بر تو غالب نشود. امیر تو نشود و بر تو فرماروائی نکند. این تو هستی که باید فرمانروای شهواتت باشی ونه اینکه شهوات فرمانروای تو بشود. ضرورت باندازه ای هست که اگر نباشد نمیشود و یک چیزی بیشتر از لازم است. ضمنا وقتی میگوئیم باندازه ضرورت، باید بدانید که این ضرورت چی هست. ضرورت آن چیزی هست که اگر تا حد خودش را نداشته باشی, نمیشود زندگی کرد. ثروت لازم است و این ثروت مثل آب زیر کشتی هست بگفته مولانا. اگر که این آب نباشد کشتی بگِل می نشیند پس این مال ضرورت دارد که کشتی را روی آن شناورنگه بدارد تا سرنشینانش را بمقصد برساند. اما اگر این آب زیاد شود, آب در کشتی میافتد و کشتی را غرق میکند. معلوم میشود که از حد ضرورت خارج شده. مثال دیگر اینکه، اگر که خواسته باشید یک چیزی را بنویسید شما کاغذ و قلم لازم دارید ولی ضروری نیست. اگر کاغذ و قلم نداشته باشید یک تکه ذغال بر میدارید و روی دیوار مینویسید. حالا اگر ذغال نباشد و دیوار هم نزدیک شما نباشد یک تیکه کچ بر میدارید و روی چوب می نویسید.اینها برای نوشتن لازم هست اما اگر سواد نداشته باشید چی؟ اگر سواد نوشتن نداشته باشید آنوقت اصلا نمیتوانید بنویسید. تمام آن وسائل هم که در اختیارتان باشد نمیتوانید بنویسید. حالا برای نوشتن کاغذ و قلم لازم هست ولی سواد داشتن ضروریست. این فرق بین ضرورت و لزوم است. در مصراع اول میگوید “جز باندازه ضرورت..”

2261    سـر کشـیـدی توکه من صـاحب دلم       حــاجــتِ غــیــری نــدارم واصــلـم

سر کشیدی یعنی تو مدعی شدی. ادعا کردی و حتی مغرور شدی. کسیکه دارای غرور است سرش را زیادی بالا نگه میدارد و غرور از بد ترین عوامل گرفتار کننده است. غرور در لغت یعنی خود فریبی. جاجت در اینجا یعنی احتیاج زیاد. واصلم یعنی بحقیقتم وصل شدم من اصلا چیز دیگری لازم ندارم. من دل دارم و دلم در عالم برین است آنجائیکه حقیقت وجود دارد و منهم وصل به حقیقت هستم و هیچ چیز دیگری لازم ندارم. همه ما ها میکوشیم که در راه حقیقت گام بر داریم و برسیم باین حقیقت و واصل بشویم. یعنی باین حقیقت وصل شویم. کسانیکه این مطالب را مطالعه میکنند همه دنبال فهم و  درک این حقیقت هستند که این حقیقت چیست. این حقیقت که ما اسمش را گذاشتیم مبدأ و این مبدأ کل انرژیهاست و غالب و حاکم برهمه ما هاست آن چیست که حالا یکی بآن خدا میگوید و یکی الله میگوید و یکی گاد (God) میگوید. ما دنبال یافتن این حقیقت هستیم. هرگاه که یافتیم، آنوقت ما واصل خواهیم شد. تو میگوئی که من واصلم در حالیکه تو اصلا در راه حقیقت گام بر نداشتی.

2262    آن چـنـانکـه آب در گِل سَــر کَشــد       کـه مـنــم آب و چــرا جــویــم مــدد

آن آبی هم در گل است میخواهد ادعا بکند که من آبم و من کمکی نمیخواهم زیرا من آب هستم. درصورتیکه قبلا گفتیم آبی که در گل هست بدرد ما نمیخورد و بدردئ کس دیگری هم نمیخورد. ما آن آب ناب میخواهیم, آب ذلال و پاکیزه و آب خالص را نه آبیکه در گِل هست. نه این دل تو آلوده شده باین خواهشهای آلوده خودت.

2263    دل, تــو این آلــوده را پـنـداشـــتی       لا جَــرَم دل ز اهـــل دل بــر داشتی

تو این دل آلوده خودت را پنداشتی یعنی گمان و تصور کردی, خیال کردی که این دل است. برای خاطر همین هست که تو این دلت را از اهل دل دور نگه داشتی. اهل دل آن انسانهای آگاه صاحب دل هستند. تو خیال کردی دل تو دل است و تو این دلت را بآنها نسپردی تا آنها تو را هدایتت بکنند.

2264   خود روا داری کـه آن دل بـآشد این       کــو بـُوَد در عشـق شـیـر وانگـبـیـن

روا داری یعنی شایسته میدانی؟ این را سزاوار میدانی که این دلی که تو داری دل واقعی باشد. در مصراع دوم, کو یعنی که او. او منظور دل آلوده توست. دل تو عاشق شیر و انگبین است. آیا تو سزاوار میدانی که دل تو دل حقیقت باشد. شیر و انگبین لذتهای این دنیاست. شیر در اینجا شیر مایع خوردنیست و انگبین یعنی عسل. منظورش اینها نیست. مولانا دل تو را تشبیه میکند بآن چیزهائی که تو را اشبأ میکند. بچیزهائی که بنظر تو خوش و شیرین و لذت بخش میاید و شهوت تو را ارضا میکند. آیا روا میداری که این دل را تو دل بدانی واقعاً. جوابش را باید خودت باید بدهی و اگر منصف باشی خواهی گفت نه روا نیست. این دل من دل نیست. این دل من عاشق حقیقت نیست بلکه عاشق شیر و انگبین است.

2265    لطفِ شیروانگبـیـن عکسِ دل است      هرخوشی را آن خوش ازدل حاصل است

لطف شیر و انگبین یعنی این لذتهای این دنیا که بنظر تو لطف میاید. عکس یعنی بازتاب و انعکاس دل واقعی. برای توضیح بیشتر: شما خودتان را در آیینه می بینید. درست است که دارید خودتان را می بینید ولی این شما نیستید، این باز تاب شماست و انعکاس شماست که شما دارید بآن نگاه میکنید. آن چیزی هم که تو داری و خیال میکنی دل است دل نیست و بازتاب دلت است. هر لذتی را میخواهی ببری وقتی بتو حاصل میشود که تو دل واقعی داشته باشی, نه از این دل آلوده به شهوتها.

2266    پس بُوَد دل جـوهــروعـالَـم عـرض       سـایۀ دل چــون بُــوَد دل را غــرض

جوهر و عرض اصطلاح فلسفیست. جوهرکه عربی شده گوهر است, آن چیزیست که اصالت دارد. چیزی اصالت دارد که متکی بخودش باشد نه بدیگری. هر چیزیکه متکی بخودش باشد جوهر است، ولی اگر متکی بخودش نباشد عرَض است.یعنی بر او وارد وعارض شده, بر او پیش آمده و یا بر او وارد شده. مثلا این کاغذ که در دست شماست این جوهر است. وقتی چیزی یا عکسی روی آن میکشید و یا مینویسید, آن عرض است. بنا براین این نقش و این نوشته متکی بخودش نیست او متکی به کاغذ است. باید کاغذی وجود داشته باشد تا بتوانی روی آن بنویسی. کاغذ جوهر است ولی خطی که روی آن کشیده میشود آن عَرَض است.در بیت فوق دل یعنی دل واقعی و آن جوهر است اما چیزیکه تو داری آن عرض است و سایه دل است, خود دل نیست. آن نقش دل است در آیینه پس عَرَض است. حالا مثال دیگر. شما در برابر نور راه میروید و سایه شما میافتد روی زمین. جوهر شمائید و سایه عَرَض است.

2267    آن دلی کـو عـاشق مالست و جــاه       یــا زبــون ایــن  گِــل و آبِ ســـیـــاه

2268    یـا خــیــالاتـی که در ظلـمـات, او       مــی پرسـتـد شان برای گــفـت و گـو

آن دلی که عاشق ثروت و مقام و جاه هست. زبون یعنی پست شده مغلوب و توسری خورده. این گِل جسمی و خاکی ما ست و آب سیاه آن نفسانیات و هوسهای نفسانی و شیطانی ماست. هوسهائی هست که نفس اماره بما امر میکند و اینها همه اش مثل آب سیاه میماند. آن باید آب ذلال و پاک باشد تا بدرد ما بخورد نه آب سیاه. آنچه که بتو امر میشود به دلت که اینکار بکن, این خواهشهای دل توست که ما اسمش را نفس گذاشته ایم. این خواهشهای دل تو بتو امر میکند که من این را میخواهم گرچه مال من نیست. بآن باید نگاه بکنم در صورتیکه نباید نگاه بکنی, باین تجاوز میکنم گرچه نباید تجاوز بکنی. خوب ببینید چی از دل نفسانی و درونی و امر کننده ما و آن دل آلوده ما میگوید. هیچ وقت نمیشود که تا آن را پاک نکنیم بچیزهای خوب امر کند. اگر ما را بچیزهای زشت امر کند این دلیل بر زشتی خودش و آلودگی خودش است. آن دلی که گرفتار خیالات و توهمات و گمانهاست نه حقیقتها، آن دلی که آلوده ظلمات جهل و نادانیست, چنین دلی دارد بما امر میکند و این روباه صفتان این چنین دلی را پرستش میکنند و میخواهند با دل خودشان گفت و گو کنند و یا اینکه میخواهند با این دلشان با خدای خودشان گفتگو کنند و حرف بزنند. نه این دل لایق گفتگو نیست. این دل وقتی پاک شد آنوقت لیاقت اینکار را پیدا میکند. وقتی که یکی زشتیها را بپرستد همانگونه که حقیقت را میپرستد, وهمانگونه که خدا را می پرستد، پول را بپرستد, وقتیکه خوشش بیاید زمانیکه دیگران تعریف او را بکنند و از تعریف دیگران لذت ببرد و آنها را پرستش بکند, اگر چنین دلی داشته باشد دلش لایق گفتگو با آن عالم حقیقت نیست. بسیاری کسان هستند وقتیکه میخواهند ارتباط بگیرند, عرفان میگوید مراقبه که عربیست و امروز اسمش را گذاشته اند یا ( meditatio) د ر  فارسی میشود در خود فرو رفتن, اینها یاد گرفته اند چگونه روی زمین بنشینند، پایشان کجا باشد، دستانشان را روی زانو بگذارند، چشمانشان را ببندند و ادای کسانیکه در مدیتیشن هستند در بیاورند. حالا میخواهند درونشان و دلشان باخدای خودشان صحبت کند. هرچه کوشش میکنند یک جای دلشان آرزو میکند که خدایا منهم یکی از این خانه ها را میخواهم و یکی هم از این اتومبیلها را میخاهم. اگر دقت کنید این مراقبه و یا مدیتیشن نیست. او در حال گفتگوست ولی با کی؟ او دارد با شیطان گفتگو میکند. وقتیکه تو باین دل سیقل نخورده و پاک نشده خودت مراجعه میکنی در عالم مدیتیشن یا مراقبه، تو دلت آن اتو مبیل و آن خانه را میخواهد. بهمین دلیل آن مبدأ حقیقت تا این چیزها را میخواهی هر گز بتو ارتباط نمیدهد.

2269    دل نـبـاشـد غـیـر آن دریـای نــور       دل نـظــرگـاهِ خــدا, و آنــگــاه کــور

حالا باید ببینیم وقتیکه میگوئیم این دل, دل نیست پس  این دل چی هست. این دل جایگاه دریای نور است. دریای نور را قبلا هم گفته بودیم که آن مبدأ آفرینش, آن مبدأ کل انرژیها و یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. بعضی ها اسمش را خدا میگذارند فرق نمیکند زیرا اسم مهم نیست. مفهوم مهم است. در بیت بالا میگوید: دل آن چیزی هست که دریای نور و دریای حقیقت آن را پر کرده باشد. خدا آن را پر کرده باشد و وقتی تو اینکار را نکردی میخواهی خدا بر تو نگاه کند؟ دل نظرگاه خدا باشد یعنی خدا نظر بکند بر دل تو و آنهم از دل کور تو؟ تو کور دل هستی و کور دل کسی هست که حقیقت را نمی بیند. چشم دل تو کور است.

2271    ریــزۀ دل را بِــهِـــل دل را بجــو       تـا شـودآن ریـزه چــون کـوهـی ازاو

ریزه در اینجا بمعنی کوچک و ریز نیست. ریزه دل یعنی سایه دل و یا انعکاس دل, آنچه که غیر از دل واقعیست. بهل یعنی واگذار کن, فروبگذار و برو دل واقعی را جستجوکن. برو و دل حقیقت جو و خدا جو را جستجو کن. در مصراع دوم میگوید: تا شود دل ریزه تو یعنی آن سایه دل تو و یا انعکاس دل تو. چون کوهی از او یعنی از آن حقیقتی که بدست میآوری خیلی بزرگ میشود. کوهی از حقیقت میشود. کوهی از حقیقت که سر بفلک میزند. باید قبل از اینکه بکوه حقیقت برسی باید آن سایه دل را بگذاری. یعنی سا یه را ول کنی و بروی دنبال دل اصلی تا این دلی که داری سر بفلک کشیده شود وبسیار محکم و پای برجا شود. انسانهائیکه نمیتوانند بدنبال دل اصلی بروند، دل آنها دائما در تپش و نگرانیست و هیچ وقت روی آسایش را نمی بینند و همیشه دلهره دارند و در ترس زندگی میکنند.

 2272    دل محیطسـت اندراین خطّه وجود       زر هـمـی افـشانـد از احسان و جــود

یک کلمه محیط داریم و یک کلمه محاط داریم و باید فرق این دو را بدانیم از کلمه احاطه هست. اگر کسی بیاید و ما را احاطه کند، ما احاطه شده او هستیم. او محیط است یعنی احاطه کننده ماست. این دلی که در مصراع اول هست، آن دلیست که همه چیز را در عالم وجود احاطه میکند. خطّه وجود یعنی در عالم هستی و عالم وجود. میگوید این دلی که من از آن صحبت میکنم دلیست که بر عالم هستی و عالم وجود همه چیز را احاطه میکند و محیط است بر همه چیزها در این عالم وجود. اگر شما یک دایره را در نظر بگیرید و یک نقطه در داخل آن بگذارید آنوقت دایره محیط است بر نقطه و دایره احاطه است بر نقطه. مولانا میگوید دلی را بدست بیاور که دلی حقیقت جو باشد نه بر جائی که داری زندگی میکنی بلکه در همه عالم هستی و عالم وجود بر همه محیط باشد و همه را احاطه کرده باشد و دریای ذوق و معرفت و طلای معنویت و طلای ذوق و فهم از احسان خودش بهمه جا بپاشاند. برو و چنین دلی را پیدا بکن. دلی را پیدا بکن که آنقدر ارزش داشته باشد که بر عالم هستی محیط باشد و از بخشش خودش بهمه جا معرفت طلا مانند ببخشد. البته مولانا کلمه طلا را میگوید باین دلیل که همه آدمها طرفدار طلا هستند و تا کلمه طلا برده میشود از خواب غفلت بیدار میشوند در حالیکه اصلا منظور این طلای زرد نیست زیرا این معرفت و معنویت ارزشش خیلی بیشتر از طلای زرد است.

2274    هـر کدام دامـن درسـتسـت و مُعَدّ        آن نـثـار دل بـــدانـکس مــی رســــد

حالا باید بفهمیم که این دلی که اینهمه تعریف کردیم به کی میرسد. یعنی چه کسی لایق و سزاوار داشتن چنین دلی هست. این دل چیزی نیست که بری و از فروشگاه بخرید و به خانه بیاورید. باید برسد یعنی یک چیز وارد شدنیست و باید برسد. به چه کسی وارد میشود؟ و سر بوجود چه کسی میزند و داخل میشود؟ هر کسیکه دامنش درست و سالم باشد و مُعَدّ یعنی آماده شده باشد یعنی بتواند در دامان وجود خودش آنرا نگه بدارد. این دل خیلی سنگین است. مولانا قبلا این دل را بکوه بسیار بلند تشبیه کرد. این کوه بکسی میرسد که اگر آن را در دامن کسی بگذارند دامنش پاره نشود و دامنش آمادگی دریافت این چنین کوهی را داشته باشد. مُعَدّ باشد. آنوقت هست که نثار آن دل واقعی باو میرسد. نثار رسیده یعنی افشاندن و پاشیدن. البته این دامنی که میگوید دامن لباس خانمها نیست بلکه دامن وجود انسان است. وقتی که کسی چیزی میخواهد و میگوید خدایا بمن فلان چیز را بده باید دامنش را بگیرد تا خدا خواسته او را باو بدهد. دانستن این را دست کم را نباید گرفت چون چیز ساده ای نیست. این معرفت است. دامن وجود شخص باید بتواند آن چیز را نگه داری کند.

2275    دامـن تو آن نـیاز است و حضور       هین مَنه در دامـن آن سـنـگ فــجــور

مولانا خودش این دامن را بخوبی معنی میکند. او این دامن را بدو چیز تشبیه کرد. یکی نیاز و احتیاج واقعی و یکی هم حضور. نیاز یعنی چی, نیاز یعنی یک چیزی را شما بخواهید که واقعا نداشته باشید و اگر نداشته باشید نتوانید بدون آن زندگی کنید. آنوقت شما نیازمند هستید. ولی اگر داشته باشید و بخواهید بیشتر و یا بهترش کنید, آن نیاز نیست.نیاز اینست که اصلا نداشته باشید حالا چه چیز نداشته باشید؟  آن فهم و درک و معرفت و معنویت است. حالا میخواهید از آن مبدأ آفرینش بگیرید چون شما نیاز دارید. بخدا میگوئید که با تمام وجودم از تو میخواهم که بمن بدهی. دروغ نمیگویم و تظاهر هم نمیکنم من حقیقتا نیاز مندم و همه سلولهای بدن من این ها را میخواهد. این معنی نیاز است. حضور یعنی چی, یعنی حاضر شدن در برابر حقیقت. یعنی همیشه خودمان را در برابر حقیقت حاضر ببینیم و همیشه حقیقت را دربرابر خودمان حاضر ببینیم نه اینکه هروقت ما بگرفتاری برخورد کردیم بیاد خدا بیافتیم. در حال داشتن و یا نداشتن, سالم بودن و یا مریض بودن, در رفاه بودن و در رفاه نبودن در هر حال ما خدا را و یا مرکز حقیقت را در برابر خودمان ببینیم. بعبارت دیگر همیشه او را در نظر خودمان ببینیم. این را حضور قلب میگویند. بعضی وقتها یکی پیدا میشود و میگوید: من همه این کارها را که مولانا گفته درست است و من همه این کارها را میکنم ولی کو؟ چرا نمیبینم و چرا نمیدهد؟ برای اینکه تو چیزهای لازم را نداری. نه دامن درستی داری و نه حضور قلبی داری و نه نیازی از کل سلولهای بدنت را داری برای داشتن این معرفت و معنویت. فجور جمع تبه کاریها و بد کاریهاست. میگوید این بدکاریها و زشتکاریها را که در دامن وجودت میگذاری, اینها مثل سنگ هستند و دامن وجودت را پاره میکند. هین یعنی آگاه باش و این هشدار را بپذیر و این سنگهای فسق و فجور را در دامنت وجودت مگذار. بد کاریِ سنگ مانند را در دامنت نگذار دامن وجودت را پاره میکند.

2276    تـا نـدرّد دامـنـت زان ســـنـــگهــا       تـا بــدانی نــقــد را از رنـــگـــهـــا

این سنگ بدکاری, زشتکاری, بد اندیشی که از همه سنگها سنگین تر است, زشت اندیشی برای اینکه همه بدکاریها و زشتکاریها از بد اندیشی بوجود میآید, اینها را در دامن وجودت نگذار که دامن وجودت را پاره نکند. اگر دامن وجودت پاره شود آنوقت دیگر هیچ وقت نمیتوانی چیزی را بگیری و دریافت کنی. در مصراع دوم کلمه تا یعنی برای اینکه. برای اینکه نقد را از رنگ تشخیص بدهی. نقدها یعنی حقایق. رنگها آن جاذبه ها و جلوه های فریب دهنده پر زرق و برقِ فساد آفرین زندگی هستند. تو باید بدانی فرق بین نقد و رنگ چیست. تو باید فرق بین حقیقت و این جلوه های زود گذرِ خراب شدنیِ و باقی نماندنی پُر زرق وبرگ چیست. وقتی فرقش را دانستی آنوقت میگوئی نه. آنهائی را که من میخواهم زود گذر و خرابشدنی و واقعا بی ارزش را نمیخواهم. من حقیقت را خواهان هستم زیرا آن ارزشمند است.

2277    سنگ پُر کردی تو دامن از جهان       هــم زسـنگِ سـیم وزرچون کودکـان 

تو دامن وجودت را از این سنگها پُر کردی, از سنگ نقره و سیم و از سنگ طلا و زر زیاد از حد جمع آوری کردی. این درست همانکاریست که کودکان میکنند. در هشتصد سال پیش این وسائل بازی کودکان نبود لذا پچه ها وقتی میخواستند بازی کنند میرفتند ودر کوچه بازی میکردند و در کوچه ها با سنگ ریزه ها بازی میکردند و بعضی از آنها مقداری از این سنگ ریزه ها را در جیب خودنگه میداشتند. یکی میگفت دامن من پرتر است و دیگری میگفت نه دامن من پر تر از دامن توست و دیگری میگفت ببینید سنگهای من رنگیست و خیلی قشنگ است. تو مثل آن کودکان هستی که داری همان کاری میکنی که کودکان قدیم میکردند. درست است که حالا کوچه ها اسفالت شده و امروزه بچه ها بجای سنگ ریزه در کوچه های خاکی قدیم با اسباب بازی های مدرن بازی میکنند ولی اصل قضیه فرقی نکرده و بازی همان بازی هست.این بازی یک وقت توی کوچه بود ولی حالا پشت کامپیوتراست. آنچیزیکه دارد دامن وجودمان را پر میکند جز این سنگهای توی کوچه ها نیست.

2278    از خیال سـیم و زر,چون زرنبود        دامــن صــدقــت درید و غــم فــزود

تو در خیال و اندیشه و آرزوی آن طلا و نقره خوشبخت کننده بودی. خیال میکردی که اینها را بهر قیمتی باشد بدست میاورم از راه درست و یا نادرست. من باید بدست بیاورم برای اینکه خوشبخت بشوم. بآخر عمرت میرسی و می بینی هیچ کدام از آنها خوشبخت کننده نبود. اینها فقط خیال تو بود که خوشبخت میشوی. خیال میکردی که دامنت را از این چیزها پر میکنی برایت خوشبختی میآورد ولی اشتباه کردی, کور خواندی، تو دل کور هستی. تو اینها را بدست آوردی ولی دامن وجودت را پاره کردی یعنی از دستت رفت, طلا و نقره ات رادزدیدند و حالا که نیست اولِ غم است. حالا که آن دامن صدقت, صدق بمعنی راستی ودرستی یعنی کسیکه زبانش با دلش یکی باشد او صادق است.

2279    کِی نَمـایدکودکان را سنگ,سنگ         تا نـگــیـرد عـقــل, دامـنـشان بـچـنـد

این کودکان کی میفهمند که اینکه از کوچه برداشته سنگ است, نمیفهمند. وقتی میفهمند که عاقل شده باشند. وقتی عقل بسرشان آمد میگویند این چه کاری بود که میکردیم. حالا ای انسانها کودک مانند کی عقل بسرتان میآید؟  که بدانید آن چیزهائی که جمع کرده اید خوشبخت کننده نیست و اینها فقط سنگ است. الماس و برلیان و زمرد هم سنگ است. کی میفهمی که اینها همه سنگ است. از وقتی که آن خرد حقیقت جو را داشته باشی و عقل داشته باشی.   

2280    پیر,عـقل آمد نه آن موی سـپـیـد        مـو نـمــی گـنـجـد دریـن بخـت وامید

هرکس که موی سفید داشته باشد دلیل بر این نیست که عقل داشته باشد.مولانا میگوید هروقت عقل پیدا کردی میفهمی. تو میگوئیکه من همین الان عقل پیدا کردم. اگر ازش بپرسی تو کجا عقل پیدا کردی، میگوید موهای مرا ببین چگونه سفید شده و بسرو صورتم نگاه کن ببین چقدر محاسن من هم سپید شده. در مصراع دوم میگوید. مو برای تو عقل نمی آورد. می گوید مو نگنجد درین بخت و امید. مو کی میتواند بتو بخت و امید و اقبال معنوی و معرفت بدهد. چه بس کسانی هستند که خردمند هستند ولی سنشان زیاد نیست و موی سر و صورتشان هم سفید نیست ولی عاقلند و خردمند. عقل که بسن ارتباطی ندارد. در جائی دیگر میگوید:

               پـیـر, پـیـر عقل باشد ای پسر         نه سپــیــدی مــوی و ریش و سَر

اگر که کسی عاقل باشد و یا بشود در هر سنی که باشد او پیر است. پیر یعنی خردمند و نه کسیکه عمرش زیلد باشد. پیر یعنی دانشمند و رهبر و راه نشاننده.

Loading