19.3 دو حدیث در باره قضا و تشبیه دام قضا بصورت پنهان

تفسیر:

ذر این قسمت صحبت از قضا هست. مفهوم واقعی قضا از اول برای خوانندگان روشن هست. در عرفان اصلی هست بنام امتحانات قضا. دراین امتحانات قضا باطن آدمی و هرچه در باطن انسان میگذرد بر خود انسان و بر دیگران روشن میشود و اسمش را امتحانات میگذارند. بعد توصیه میشود برای هرکاری نهایت کوشش و تلاش و زحمت را بکار ببرید و نتیجه آن را بخدا واگذار کنید. علتش هم اینست که دل آدمی در هر دم و هر لحظه خواهشش و تمنایش و خواستش در حال تغیر است. در همین عرفان گفته شده که این خداوند است که خواسته های دل را تغیر میدهد و عوض میکند بنابراین باید نتیجه را هم باو واگذار کرد. در این مورد دو حدیث معروف است که مولانا این دو حدیث را بیان میکند. حدیث اصولا بمعنی سخن است و بیشتر منظور سخن بزرگان, و سخن انسانهای کامل است.این دو حدیث را مولانا در این قسمت شروع میکند و ما بتفسیر آنها خواهیم پرداخت.

1641    در حدیث آمد که دل همچون پریست       در بــیـابـانـی اسـیـر صــر صــریسـت

1642    بــاد پَـــر را هـر طـرف رانَـد گزاف       گَـه چـپ و گه راسـت بـا صد اختلاف

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. کلمه صر صر در بیت اول, این کلمه صر که یک کلمه عربی هست در لغت بمعنی بستن است. بادهائی که در عربستان می آمد و الان هم میآید و این شن ها را بلند میکند در هوا , برای اینکه بچشم و گوش و دهانشان نرود چشم و گوش و بینی را می بندند. این بستن و جلوگرفتن را صر مینامند لذا این گونه باد ها را باد صرصر مینامند. این بادها معمولا بسیار شدید هستند و حتی تپه های شن را در صحرا ها جابجا میکنند. در بیت دوم کلمه گزاف که معانی مختلف دارد در اینجا معنی بسیار شدید را دارد و در آخر این بیت با صد اختلاف یعنی با صد زیرو رو کردن و با صد گونه دگرگون کردن.

گفته شده که دل آدمی همچون یک پَر سبک است. این پر در یک بیابانی هست و گرفتار باد صرصر که باد بسیار شدید شده که این پر را بلند میکند. باد با شدت میوزد و این دل پرمانند آدمی را در بیابان زندگی بشدت گاهی بچپ و گاهی براست حرکت میدهد. بگونه ای بچپ و راست حرکت میدهد که بسیار باعث دگرگونی دل میشود و این حالات دل را عوض میکند. مثل یک برگ سبک را در بیابان در نظر بگیرید و وقتی باد صرصر میاید هیچوقت آرام ندارد و همیشه دارد بسوئی حرکت میکند. گاهی برو میافتد و کاهی به پشت میافتد و گاهی به پهلو و گاهی باینجا و گاهی بآنجا میافتد و دگرگون میشود. این یک حدیث و سخن است و یک سخن دیگر اینست:

1643    در حدیـث دیــگـر این دل دان چنـان        کابِ جـوشـان زآتش انـدر قـــا ز قــان

قازقان یک کلمه ترکیست و یعنی دیگ بسیار بزرگ. بعضی ها باین دگهای بزرگ میگویند پتو. در حدیث دوم میگوید دل آدمی در دگرگونی هایش مثل آب جوشان در یک دیگ بزرگ  است. دیگ آب با حرارت میجوشد و این آب را بحرکت میاورد و آب را از زیر برو و از این پهلو بآن پهلو میبرد. در حدیث اول پر و باد را گفت و در حدیث دوم آب و دیگ جوشان را میگوید. اینها باعث شده که گفته شود آن اصطلاحی که میگویند خداوند مقلب القلوب است. مقلب یعنی دگرگون کننده و قلوب یعنی قلبها. خداوند دگرگون کننده قلب هاست. یعنی این چیزی که شما خیال میکنید که این خودتان هستید که باعث شدید که دلتان فلان چیز را بخواهد و یا نخواهد این دست خودتان نیست. در عرفان میگوید که این مشیّت و اراده خداوند است که دلها را دگرگون میکند و تغیر میدهد. اینست که میگویند در ابتدای تحویل سال دعای تحویل سال میخوانند که بعربیست و معنی فارسی آن اینست که: “ای توئی که تغیر دهند حال ها هستی، حال ما را در این سالی که دارد میآید به بهترین حال تغیر بده” این هم علامت اینست که این تغیرحال ها در دست خداوند است.

1644    هــر زمــان دل را دگــر رایــی بُـوَد       آن نـه از وی لــیــک از جـــائـــی بُوَد

رای بمعنی میل و  اندیشه است. از جائی بود یعنی از طرف تو نیست و از سوی خداوند است و از عالم دیگریست و از عالم برین است. میگوید: انسان هر لحظه و هر زمانی میلی تازه پیدا میکند و این اندیشه و این حال و این میل از خود انسان نیست و از جای دیگریست که آن جای دیگراشاره بخداوند و عالم برین است.

1645    پس چــرا ایمــن شـوی بــر رایِ دل        عــهــد بـنـدی تــا شــوی آخِر خَــجِـل

ایمن شوی یعنی اعتماد کنی ، باور کنی ، در امان روی. تصور کنی که در امان هستی, حالا که تغیر دل تو بگونه ای هست که خداوند آن را تغیر میدهد و این تغیر را مرتب هم پیش میاورد پس چرا بر اندیشه خودت بر آن چیزی که دل خودت میخواهد و خیال میکنی که خودت هستی, چرا بر این اعتماد کنی؟ وقتی اعتماد میکنی و باور داری که خودت این موضوع را در دلت انداختی و تکیه میکنی بر این اراده خودت آنوقت از گفتن اگر خدا بخواهد دوری میکنی. بنابر این همیشه وقتی میگوئید من کاری را انجام میدهم, اگر خدا بخواهد. چرا اگر خدا بخواهد؟ برای اینکه نتیجه این کار در دست خداوند است. اگر که این کار را نکنی و بر خودت اعتماد کنی که من خودم اندیشه کردم, میل خودم است, انجام میدهم و موفق هم خواهم بود. ولی وقتی که نشد آنوقت خجالت زده هستی و حتی از خودت هم شرمساری خواهی داشت. چرا عهد میبندی با خودت و تعصب داری با خودت که حتما همانگونه میشود که من میخواهم و چه بسا مواردی هست که نمیشود, آنوقت از همه خجل میشوی. یک کلمه تقدیر هست و یک کلمه تدبیر است. تقدیر آن قضاست. قضا یعنی مشیت خداوند. مشیت خداوند یعنی اراده خداوند که اثر میکند روی موجودات در عالم هستی. تدبیر هم آن اندیشه است و انسان نقشه هائی پیش خودش طرح میکند. در بسیاری از موارد انسان متوجه میشود که تقدیر بر تدبیر میچربد. یعنی آن تدبیری که بکار بردی و با خودت تعهد کردی و باور کردی و عهد بستی که حتما همین جور خواهد شد و وقتی که نشد شرمسار و خجل میشوی آنوقت تدبیرت دیگر کارگر نحواهد بود. و تقدیر و مشیت الهی مقدم بر تدبیر تو خواهد بود. معمولا این تقدیر یاقضا و یا  تأثیر مشیت الهی وقتی میآید که انسان بخودش خیلی مغرور شده باشد. بخودش خیلی مغرور میشود که این منم که درست فکر میکنم و درست میاندیشم و نقشه ای طرح میکنم و عمل میکنم و میدانم درست است. آخر سر در خیلی از موارد می بیند که درست نبود. تدبیر خوب است ولی متکی باین تدبیر نشوید. اگر متکی باین تدبیر بشوید آنوقت غرور برایتان پیش میاورد. و برای اینکه بتو نشان داده شود که تو خودت نیستی که مهار زندگیت را در دست داری, آنوقت تقدیر و یا قضا اثر میکند و میچربد بر تدبیر تو.

1646    این هـم از تـآ ثـیـر حُکـمسـت و قـدر       چــاه مــی بــیــنــی و نــتــوانی حَــذر

حکم یعنی حکم خدا و یا مشیت خدا. قدر مقدار مشیت خداوند است. در مصراع دوم میگوید در راه داری میروی و چاه را می بینی ولی نمیتوانی ازش دوری کنی. حذر بمعنی دوریست. پس میروی و در چاه میافتی. موقع ای هست که نشان داده میشود که این اراده تو نیست همیشه در زندگی. حالا این چاه که گفته میشود نه حتما آن چاهیست که در زمین کنده میشود و منظور آن چاههائی است که در سر راه زندگی انسان است. آن گرفتاریهائی که برای انسان پیش میآید. تو نمیتوانی که از این نوع چاه ها حذر کنی, میروی جلو و میافتی در این چاه. باید دانست که این دگرگونیها و این احوال مختلفی که بر اندیشه و بر دل آدمی اثر میکند همیشه در نتیجه حکم خداست یعنی در مشیت خداست. در زندگی گرفتار مسئله هائی میشوی و چه بسا که در اول هم حدث میزدی که این مسائل ممکن است پیش بیاید، با وجود این نتوانستی جلو خودت را بگیری و آن کار را شروع نکنی. شروع میکنی و گرفتارش هم میشوی. چاه را داری می بینی و با وجود این میروی و میافتی در آن.

1647    نـیست خود از مرغ پَرّان این عـجب       کــه نــبــیــنــد دام و افـتـد در عطــب

1648    ایــن عـجـب که دام بــیــنــد هـم وَتَد       گــر بـخـواهـد ور نـخـواهـد مـی فـتـد

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. این هم مثالی دیگر میزند که نشان بدهد آدمی محکوم قضا و قدر است و قضا وقدر بر او مسلط است. هروقت اراده خدا باشد آنوقت اثر خواهد گذاشت. کلمه عطب در آخر بیت اول بمعنای در هلاکت افتادن است. هلاک شدن و از بین رفتن. در بیت بعدی وَتَد بمعنی میخ است. در این دو بیت میگوید: این پرنده ایست پرّان و در حال پرواز که دام را نمیبیند و در دام میافتد چیز عجیبی نیست و نباید که تعجب بکنید. او دام را ندیده و افتاده در دام و بهلاکت افتاده. در بیت دوم میگویدعجب این است که دام را می بیند و آن میخی هم که دام را محکم بزمین فرو رفته می بیند. با وجود این چه بخواهد و چه نخواهد میرود بطرف دام و میافتد در دام. این باعث تعجب است. وگرنه وقتی که مرغ پرّان دام را نبیند و برود و بافتد در دام این که تعجبی ندارد.

1649    چشـم بـاز و گـوش بـاز و دام پـیش       ســوی دامــی می پَـرَد بـا پَـر خــویش

آن پرنده ای که افتاد در دام چشمش دارد می بیند. گوشش هم کاملا شنواست یعنی هیچ نقص بدنی ندارد و دام را هم در برابر خودش دارد می بیند. با این حال با پرو بال خودش پر میزند و میرود بطرف دام. این پرنده دارد بسوی دام قضا و قدر میرود.اصلا بطرف این دام قضا و قدر کشیده میشود. یا اگر برعکس بگوئیم, آن دام قضا و قدر او را بسوی خودش میکشد. پس این پرنده نمیتواند خود داری بکند و در مقابل این کشش قادر بمقاومت نیست. او متوجه نمیشود که چرا دارد اینجور میشود و خیال میکند که این خودش است که دارد بسوی دام میرود. باز هم سخن از نیرو و قدرت قضا و قدر است و خواست و مشیت آدمی که فقط متکی بتدبیر خودش است. حالا پیام مولانا چیست؟ پیام اینست که وقتی تو خواستی کاری را شروع بکنی باید با این طرز فکر آغاز کنی: خدایا من اینکار را شروع میکنم و آنچه در توانم هست کوشش میکنم و نتیجه را بتو واگذار میکنم اگر که تو بخواهی این کار انجام میشود. آنوقت قضا و قدر روی تو اثر نمیکند. زیرا تو تکیه بر خودت نکردی و میگوئی خدایا اگر تو بخواهی, اگر که بمیل تو باشد, اگر اراده تو باشد. حالا بفرض اینکه اراده و میل خداوند این باشد که بروی و بیافتی در چاه, اینهم خوب است برای اینکه صلاح و مصلحتت این بوده و این تقدیر تو بوده. منتها زمان باید بگذرد تا صلاح بودنش روشن شود. 

1650    بـیـنــی اندر دلــق ,مـهـتـر زاده ای       ســـر بـــر هـــنـه در بـــلا افــتــاده ای

باز شروع میکند به مثالهای قابل لمس زدن. دلق در اینجا یک جامه بی ارزش فقیرانه است. مهتر زاده یعنی بزرگ زاده ای. مهتر زاده فرزند یک شخص بزرگ و ثروتمند و مهم و عالی مقامی  هست. ولی می بینیم که این فرزند دلقی بر تنش هست و سرش هم برهنه هست و در بلا گرفتار شده. سابق بر این حرفه های مختلف هر کدام لباسهای خودشان را داشتند و کلاه های مخصوص خودشان را داشتند. شکل این کلاه ها با هم فرق میکرد و شما از شکل این کلاه ها میفهمیدید که کار این آدمها چیست که این آدم بزاز است و یا عطار و یا زرگر. حالا اگر شخصی بود که اصلا کلاه سرش نبود یعنی این آدم بیکاره است و هیچ حرفه ای ندارد. وقتی میگوئیم سر برهنه است یعنی تمام امکاناتش را از دست داده است و پاک باخته است.

1651    در هــوای نـا بــکاری ســـوخــتــه       اَقــمِشــه  و امــلاکِ خــود بــفــروخـته

در هوای یعنی در آرزوی. یا در آتش عشقِ. نابکار در اینجا منظور مولانا  یعنی یک زن بدکاره ای. اَقمشه جمع قماش است. قماش معنی لغوی معروفترش پارچه است. ولی یک معنی کلی تری هم دارد. یعنی همه اسباب و اثاث زندگی را علاوه بر پارچه و قماش و اینها رویهمرفته در زبان عربی میشود اقمشه. ولی در ایران وقتی صحبت از قماش میشود عموم مردم پارچه در ذهنشان میاید. آن بزرگ زاده گرفتار عشق یک زن بدکاره ای و در عشق این زن بدکار سوخته و در این راه تمام مال و دارائی و زندگی خودش را از دست داده و همه املاک و وسائل زنگیش را فروخته و حالا پاکباخته شده. البته اصطلاح پاک باخته از قمار آمده و آن قمار بازیست که در سر میز قمار همه چیزش را باخته از جمله لباسهایش با محتویات, این را میگویند پاک باخته. ولی این کلمه پاک باخته معنی کلی تری دارد و یعنی کسی که همه چیز زندگیش را از دست داده است.

1652    خان ومان رفــتـه شده بد نام وخوار       کـام دشــمـن مـــیـــرود, ادبـــار و ار

خان کوچک شده خانه است و مان اثاثیه ای هست که در خانه وجود دارد. رویهمرفته خان ومان یعنی خانه و کلیه وسائل در آن. کلمه مان  بمعنی اثاثیه زندگی یک کلمه فارسی اوستائی است و ریشه خیلی قدیمی دارد. کام یعنی آرزو. وقتی میگوئیم کام دشمن, دشمن آدم، بدِ آدم را میخواهد. حالا کام دشمن یعنی آدم بروزی افتاده که دشمنش آن را میخواسته. کلمه ادبار یعنی بخت بر گشته. وار بمعنی مانند است. ادباروار یعنی مانند آدم بخت بر گشته. میگوید: این بزرگزاده، خانه خودش را و نام خودش را و اثاثیه خودش را از دست داده و آنطوری شده که دشمنش میخواسته و آدم بد بختی بنظر میرسد و ادبار و بد بختی از سر و رویش میبارد.

1653    زاهــدی بـیـنــد, بــگویــد ای کــیـا        هـــمــــتـــی مــی دار از بــهــر خــدا

زاهد در اینجا بار منفی ندارد آنطور که حافظ میگوید. حافظ زاهدین ریائی را سر زنش میکند. این بزرگزاده بخت برگشته یک زاهدی را می بیند و باو میگوید ای بزرگوار. کیا یعنی بزرگوار. بیا و همتی بکن از بهر خدا. این همت که در عرفان میآید این نفوذ روحانی و توجه انسان های کامل است. آنهائیکه هیچ آلوده بزشتی نشده اند و بکمال حق رسیده اند و انسان کامل هستند, اینها اراده ای که بکنند میشود همت. این همت غیر از همت دیگران است. این بزرگزاده بخت برگشته باین زاهد میگوید تو را بخدا یک توجهی بمن بکن بخاطر خدا. یعنی از خدای خودت بخواه که من از این ادبار و بدبختی نجات پیدا بکنم.

1654    کـــانـدرایـن ادبـار زشت افـتاده ام       مــال و زرّ و نـعــمــت از دســت داده ام

در این بدبختی زشت و کثیف افتاده ام و از مال دنیاهرچه داشتم بعلاوه آنچه که خداوند بمن داده بود همه را از دست داده ام. ای بزرگوار توجهی بکن و همتی بکار ببر و در حق من دعائی بکن. همینکه  همت میخواهد بکار ببرد یعنی ارتباط گرفته به آن مبدأ آفرینش, آن مبدأ کل انرژی های جهان. خداوند کل انرژیهای جهان و کل انرژیهای مسلط بر عالم هستیست و این انسان کامل با این چنین مبدأ نیرومندی ارتباط پیدا میکند.

1655    هــمّــتـی تـابـوکـه من زین وارهم       زیـن گِـلِ تــیـره  بُـوَد کـه بَـــر جــهـــم

بو که یعنی شاید که. باشد که. من زین یعنی از این بد بختی و فلاکت، باری وارهم یعنی رهائی پیدا کنم. زین گلِ تیره یعنی از این گلِ تیره و سیاه و بد بختی اسیر زن بدکاره شدن و همه چیز هایم را از دست دادن. بر جهم یعنی ناگهان نجات پیدا کنم. حالا دیگه این بخت برگششته فهمیده است که او مثل پرنده ای هست که پرو بالش در یگ گل سیاه و کثیف آلوده شده و دیگر قدرت پرواز هم ازش ساقط شده.

1656    این دعا میخواهد او ازعام و خاص       کـلـخـلاص وَ الخـلاص و و الخـلاص

این شخص بخت بر گشته از هرکس که میرسید و از عام و خاص میخواست که برای او دعا کنند که از این بد بختی نجات پیدا بکند.عام مردم عوام هستند و خاص انسانهای کامل هستند. او بهر کس که میرسید میگفت تو را بخدا بمن دعا بکن. در مصراع دوم به عام و خاص التماس میکند و میگوید مرا نجات بدهید, نجات بدهید و نجاتم بدهید.  

1657    دسـت بـاز و پـای بـاز و بــنـد نـی       نَـی مــوکِّـل بـر ســرش, نَــی آهـــنــی

در این بیت یک نی داریم و یک نَی. نی یعنی نیست و نَی یعنی نَه. میگوید دست باز و پای هم باز و هیچ بندی هم در کار نیست. موکل یعنی مأمور. اینجا مأمور کسیست که با اصلحه بالای سرش مواظب است که او چه میکند. نَی آهنی, سابق بر این کسانیکه میخواستند زندان بکنند, دست آنها را بازنجیر های سنگین می بستند و بر پایشان هم میبستند و یک گوی بزرگ کـهنی هم به زنجیر پایشان می بستند و علاوه بر همه اینها یک طوق آهنی هم به گردنشان میگذاشتند که این زندانی نتواند حتی یک تکان بخورد. همه این بندها را مولانا با کلمه آهن آورده. میگوید این بخت برگشته دست و بالش آزاد است و هیچ بندی هم او را محکم نگرفته و آن زنجیر ها را هیچ کدام ندارد. با وجود این بآدمها میگوید که من خلاصی میخواهم.

1658    از کدامـیـن بـنـد مـیـجوئی خلاص       و از کـدامـین حـبس مـیـجوئی مَـنـاص

از کدامین بند دو معنی دارد.یعنی از کدام بندی تو خلاصی میخواهی. بند معنی زندان هم دارد. یعنی از کدام قسمت زندان تو خلاصی می طلبی. ما که نمیبینیم تو در جائی گیر ی داشته باشی. مَناص یعنی پناه و پناهگاه. در مصراع دوم: تو از کدامین حبس پناه و پناگاه میجوئی؟

1659    بـنـد تـقـدیـر و قضـای مُخــتــفـی        کـــه نــبــیــدآن بــجـــز جـــانِ صــــفی

در این بیت جواب سؤال بیت قبلی را میدهد و میگوید من در بند قضا و تقدیر گیر کرده ام و این بد ترین بندهاست. این بزرگ زاده بخودش گفته که من پسر مرد ثروتمندی هستم و پول فراوان هم دارم و ما همه چیز داریم و من عاشق این زن هستم، بدکاره هست باشد و چون زور دارم و قدرت و پول دارم باو میرسم. حالا در این راه همه چیز را از دست داده چون تکیه بر خودش کرده. حالا موقعه ایست که تقدیر و قضا بیاید و باو بگوید همه چیز دست تو نیست. قضا اینطور وقتها بسراغ آدم میآید. مختفی از کلمه مخفی میاید یعنی نا پیدا. میگوید هیچ بندی و یا زنجیری پیدا نیست ولی در واقع هست. آن زنجیر قضاست و آن طوق سنگین آهنی تقدیر است. این اصلا پیدا نیست و این را هیچ کس نمیبیند بجز جان صفی. در چندین قسمت قبل گفته بودیم که صفی مقامش از صوفی بالاتر است. صفی پاکیزه دل و پُر از پاکیست. آن صفی میتواند آن زنجیر نا پیدای قضا را ببیند چون بکمال حق کامل شده. اگر خدا میتواند ببیند این صفی هم میتواند ببیند. در وجود این صفی کوزه ای هست که آب آن بدریای وحدت وصل است. هرچه توی آن دریاست توی این کوزه هم هست. این صفی میفهمد وقتی آن محتاج میگوید الخلاص, منظورش چیست.

1660    گرچه پیدا نیست آن درمَکمَن است       بـد تـر از زنــدان و بــنــدِ آهــن اســت

میگوید این بند تقدیر اگرچه پیدا و آشکار نیست در مکمن است. مکمن یعنی پناهگاه و شکارگاه. شکارچیان وقتی میخواهند شکار را بزنند در کمین میروند یعنی مخفی میشوند. در این بیت میگوید درست است که این بند پیدا نیست ولی در کمین یا مکمن است. در مصراع دوم میگوید که این از زندان بدتر است و از آن زنجیر آهنی هم بد تر است و از طوق آهنی هم بد تر است. تو این تقدیر را نمی بینی ولی در کمینت نشـسته که شکارت کند. ای آدم مغرور تو در معرض شکار هستی.

1661    زانکه آهــنگـر مرآن را بشکــنــد        حُـفـره گــر هـم خشـتِ زنـدان بــر کـنـد

1662    ای عجـب این بـنـدِ پـنهـانِ گـران        عــاجــز از تـکـســیــر آن آهـــنــگــران

حالا در این دو بیت مولانا دلیل میاورد که چرا این بند نا پیدا از زندان هم بدتر است. میگوید این زنجیری که در زندان بکار میبرند هر چند هم که سنگین باشد, یک آهنگر قادر است که آنرا بشکند. حفره گر کسیست که در زمین نقب میزند و در زمین تونل ایجاد میکند. این حفره گر هم میتواند نقب و تونلی ایجاد کند و یک زندانی را از این راه از زندان فراری بدهد. در بیت دوم تکسیر یعنی کوچک کردن و شکستن. این بند سنگینِ گران را نه آهنگر میتواند خورد کند و بشکند و نه آن حفره گر میتواند حتی یک خشت این زندان نا پیدا را از جا بِکند. حالا مردم دارند نگاه میکنند ولی از بطن موضوع بیخبر هستند ولی انسان کامل و یا آن مرد صفی خوب میداند که این مرد عاجز برای چه اینقدر ذجه میکند و خلاصی را آرزو میکند.

1666    بـا قـیـانش جـمـله تـأویلی کـنـنـد         کیـن زبی هوشیسـت و ایشـان هموشمند

باقیانش یعنی دیگر مردمان, آن مهتر زاده را بجز انسانهای کامل. تأویل کردن یعنی بمیل خودشان تعریف کردن و بمیل خودشان توصیف کردن بطوریکه حقیقت نداشته باشد ولی خیال کنند که دارند حقیقت را میگویند. مردم عامی که این مرد بال بگل نشسته را می بینند میگویند خیر، علت اینکه این مرد به بدبختی افتاده بعلت بی هوشی و بی عقلی اوست در حالیکه ما باهوشیم و هوشمند. این مرد لاعبالی بیهوش است و رفته خودش را باین بد بختی انداخته. در صورتیکه هیچ ارتباطی بهوش ندارد. این قضای الهیست که این کار را کرده. در مصراع دوم: کارهای او از بیهوشیست و آنها خیال میکنند که هوشمند هستند. توجه داشته باشید که این بزرگ زاده راهی را که انتخاب کرده بود درست نبود و باعث گرفتاریش شده بود. این بیهوشیش نبوده این گزینش غلط راه است. زیرا او هوش داشته ولی راه را غلط انتخاب کرده. اینقدر عشقش شدید بوده که دلش او را کشانده به آنجائی که امروز هست. وقتی کسی حق انتخاب راه داشته باشد و راه را نا درست انتخاب بکند و باین خیال باشد که راه درست است و میتواند بمقصد برسد انوقت موقعیست که بتدبیر خودش تکیه کرده و وقتی به تدبیر خودش تکیه کند آنوقت قضای الهی بسراغش خواهد آمد. این تقدیر الهی بر تدبیر او می چربد. نمیتوان گفت که این از بیهوشی او بوده است. وقتی  عرفان مولانا میگوید انسان مختار است, یک چیز دیگری هم پشتش میگوید و میگوید انسان مختار هست ولی مسؤل هم هست. اختیار دارد همراه با مسؤلیت. کلمه مسؤل از کلمه سؤال است یعنی از این انسان سؤال میشود که چرا از این راه نرفتی و چرا از آن راه رفتی. یعنی باید جواب بدهد.

1667    لــیک از تأثیـر آن پشـتـش دوتو         گشـــتــه و نــالان شـــده او پــــیش تـــو

1668    کـه دعــائی هــمــتی تــا وارهم           تـا از ایـن بــنــد نـهـان  بـیـرون جـهـم

از تأثیر آن, آن بر میگردد به قضا. دو تو یعنی خم شده خمیده. در بیت دوم کلمه تا در مصراع اول یعنی برای اینکه. وارهم یعنی رهائی پیدا کنم. بند در مصراع دوم بیت دو یعنی آن زنجیر نهان, بند زندان, حبس نهان, نکبت و ادباراست. بیرون جهم یعنی خلاص شوم. آن کسیکه حال بزرگزاده را اینگونه می بیند و حال ادبارانه او را ناشی از بیهوشی و بعلت نابخردی او میداند باید بداند که اینها نیست و بعلت تقدیر و قضای الهی است.این قضای الهی او را پیر کرده و زیر بار این قضا پشتش خمیده شده. اینست که بهر کسی میرسد از او میخواهد که تو را بخدا دعا کن که از این ادبار و بدبختی نجات پیدا کنم. تا از این حبس پنهانی و بند نهان و یا زنجیر پنهانی خلاص شوم. این را فقط انسانهای کامل میدانند و بس.

1669    آنــکـه بـیـنـد این علامـتهـا پدید         چــون نــدانــد او شــقـی را از سَــعــِیــد

آنکس که این علامتها را آشکارا در ذهن خودش دارد می بیند, چون یعنی چگونه شقی را از سعید نمیتواند تشخیص بدهد. او بر عکس میتواند تمیز بدهد. چرا نمیتواند بد بخت را از خوشبخت تمیز بدهد. چرا, میتواند تشخیص بدهد. این سؤالی که میاید یک سؤال انکا ریست. انسان کامل میتواند تشخیص بدهد ولی دیگران نمیتوانند.

1670    دانــد و پوشــد بامــر ذوالجلال         کــه نــبــاشــد کشـــفِ رازِ حـــق حـــلال

آن انسان کامل دارد می بیند و میتواند سعید را از شقی تشخیص بدهد. ذوالجلال خداوند است. ذوال علامت صاحب است. جلال یعنی شکوهمندی. ذوالجلال یعنی صاحب شکوه مندی و اشاره بخداوند است.در مصراع اول میگوید بامر خداوند شکوهمند رازها را پوشیده نگه میدارد. کلمه حلال در اینجا یعنی روا ندارد که راز های خداوند را افشا کند. معنی مصراع دوم اینکه کشف رازهای خداوند حلال و روا نباشد. مولانا در جاهای مختلف تذکر داده که نباید این کار را کرد.

               هرکه را اسرار حق آموختند       مهر کردند و دهانش دوختند

کسیکه اسرار را بر او فاش کردند نباید بکسی بگوید مگر اینکه آن کس اهلش باشد مثل خودش ولی بدیگران نباید بگوید. زیرا باعث گمراهی مردم میشود. باعث بهم خوردن نظم اجتماع میشود. چون مردم این رازها را درک نمیکنند پس گقتنش روا نیست. هر کسی اهلیت و شایستگی و لیاقت دانستن این اسرار الهی را ندارد.

دیدید که مولانا از قضای الهی سخن گفت و حالا باید دو نکته توجه داشته باشید و ما حرف را تمام کنیم. یکی اینکه اعتماد به قضای الهی صلب مسؤلیت نمیکند. یعنی شما بیائید بگوئید که من بقضا و قدر اطمینان دارم پس هرچه بخواهد میشود پس من هرکار بخواهم میکنم. دوم اینکه قضای الهی همیشه بار منفی ندارد و خیلی از اوقات قضای الهی خوب است و بار مثبت دارد. مولانا میگوید:

            گر قضا پوشد سیه همچون شبـت       هم قضا دستت بگیرد عاقـبـت

            گر قضا صد بار قصـد جان کـنـد       جــانـت دهــد درمــان کـــنــد

           این قضا گر صد بار راهت زند       بر فراز چرخ خرگاهت زند

یعنی اگر قضا تو را سیه پوشت کند, عذادارت کند همچون شب تو را بپوشاند عاقبت دستت را میگیرد و اگر قرار باشد که صد مرتبه قصد جان تو را بکند, بلاخره بتو جان میدهد و اگر دردی داشته باشی تو رادرمان میکند و اگر صد بار بتو راهزنی بکند, در آخر سر خیمه گاه تو و یا قرارگاه تو را در فراز فلک خواهد زد یعنی تو را بمراتب عالی برساند . پس چرا میترسی از این قضا

         از کرم دان اینکه می ترساند تو را         تا بـمُـلک ایمنی بـنـشانــدت

این هم از بزرگواری خداوند است. تا اینکه تو را بمُلک در امان بودن بنشاندت یعنی مواظب خودت باشی و در امان باشی و خودت را بد بخت مکن.

Loading