05.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت سوم

در اینجا حوانندگان یا شنوندگان مثنوی شنیدنِ اسرارو حقایق معنوی را تاب نمی آورند و اظهار خستگی و دلتنگی میکنند و بیشتر تمایل بخواندن و یا شنیدن صورت ظاهری داستان پیدا میکنند. البته مولانا باین امر کاملا واقف است و برای اینکه خوانندگان خسته نشوند به ادامه داستان میپردازد و یا بعبارت دیگر به ماجرای داستان بر میگردد.

194      کِـی گـذارد آنکِ رَشــکِ روشــنــیـسـت          تـا بـگــویم انچِ فـرض و گــفـتـنـیــســت؟

روشنی بمعنی خورشید است. آنکِ رشکِ روشنیست یعنی آنکه اینقدر روشن و نورانی هست که خورشید باو رشک و حسد میورزد. آنکه منظور حقیقت است. آن حقیقت بقدری فروغ و روشنائی دارد که خورشید هم باو حسد میورزد. در مصراع دوم کلمه فرض یعنی واجب. میگوید خود آن حقیقت بمن اجازه نمیدهد که آنچه را که واجب هست بگویم چون آنقدر بزرگ است که بزبان در نمی آید و حالا بهمین دلیل سطح گفتار خودش را پائین میاورد. در کتاب فیه ما فی که بنثر نوشته شده در این مورد میگوید خداوند هم به پیامبرانش گفت که صحبتی که با مردم میکنید در حد توانائی عقلهایشان باشد و نه در حد توانائی عقلهای خودتان. مولانا میگوید وقتی خداوند چنین توصیه ای به پیغمبرانش میکند, پس منهم وقتی متوجه میشوم که صحبتهای عرفانی قدری شما را خسته کرده است فعلا تا چندی فرو میگذارم. 

195      بـحـر کــف پــیش آرَد و ســـدّ ی کـــنـد          جَــر کُـنـد وز بـعـدِ  جــر ، مَــدّی کــنــد

بحر یعنی دریا. در مصرع فوق میگوید دریا کف میکند و این کف  که در روی دریاست مانع دیدن سطح دریا میشود. این دریا دریای حقیقت است و مولانا میگوید این دریا بجائی میرسد که کف میکند و من دیگر نمیتوانم این کفها را کنار بزنم و بیشتر از این آنچه را که هست برای شما نشان بدهم.  در مصراع دوم جَر همان جزر است. میگوید این دریا جزر میکند و بدنبال جزر مد میکند. حالا این دریای الهی هم دارای جزر و مدیست و من این دریا را در حال جزر که یعنی پائین رفتن است قرار میدهم ولی بدانید که پس از زمانی مدّ هم خواهد داشت. و الان من شماها را (منظور شاگردانش) آماده اینکه از این دریای الهی بیشتر شرح بدهم نمیبینم ولی دانسته باشید که در موقع مناسب مدّ آنرا هم شرح خواهم داد.

196      ایـن زمـان بشـنـو، چـه مـانـع شد؟ مگر          مســتــمــع را ر فـــت دل، جـــایـــــی دگر

مانع شد یعنی مانع بیان من شد. تا حالا شما بمطالب من گوش میکردید و حالا مگر چه شد که من نتوانم آن حقایق را برای شما بازگو کنم. شماها که مستمع و شنونده بودید حوصلهتان سر رفت و دلتان و بجای دیگر رفت و آن دیگر همانا داستان است که صوفی چه شد و خرش چه شد. لذا منهم دنباله داستان را میگویم.

197       خــاطــرش  شـد ســوی صــوفـیِ قُـنُـق          انــدر آن ســـودا،فـــرو شـــد  تــا عُـــنـقُ

خاطرش یعنی فکر خواننده که رفت سراغ (فُنُق) بمعنی مهمان آن خانقاه و در دریای داستان غوطه ور شد و آنقدر فرورفت که تا گردن در آن فرو رفت. لذا مولانا هم بطرف داستان برگشت و دنباله آن را گرفت.

198      لازم آمـــد بــاز رفـــتـــن زیــن مَـــقال          ســوی آن افســانــه بَـهــرِ وصـــفِ  حـال

مقال یعنی سخن و گفتگو. میگوید لازم شد که منهم صحبتهای خودم را متوقف کنم و بروم بسوی افسانه صوفی و خانقاه.

202      بشــنــو اکـــنــون صـــورتِ افسـانه را          لـیــک هِـیــن ، از کَـه  جدا کُــن دانــه را

کلمه صورت بمعنی ظاهر است. مولانا بشاگردان میگوید من تا بحال پیام این داستان را میخواستم برای شما ها نقل کنم چون شما خسته شدید پس ظاهر داستان را توجه کنید. ولی بهوش باشید و مواظب باشید که دانه را از کاه جداکنید. نبادا که کاه را بجای دانه بردارید.

203      حــلـقــه آن صــو فـــیــانِ مســتــفــیــد          چــونکِ بـر وجـد و طـرب آخِـر رســـیــد

204      خــوان بـــیاوردنـــد بــهــرِ مـیـهـــمان          از بــهـــیـــمــــه  یــــاد  آوَرد آن  زمـــان

حلقه بمعنی جمع صوفیان است که دور هم مینشینند. مستفید یعنی طلب استفاده کننده. این صوفیان در حال مراقبه بودند و  حقیقت را طلب میکردند. حالت وجد و سرور بآنها دست میداد. وجد نهایت خوشحالیست. در این حالت از خویشتن خویش بیرون میروند و خودشان را دیگر درک نمیکنند و نمی شناسند. یک حالت بسیار طرب ناکی دست پیدا میکنند ولی این حالت همیشه ادامه پیدا نمیکرد. چون این حالت شوق و طربشان تمام میشد آنوقت خوان میاوردند. خوان یعنی سفره غذا. وقتی آن حالت وجد بآخر رسید صوفیان سفره برای مهمانشان که همان صوفی که با خرش آمده بود آوردند. همین که صوفی مشغول غذا خوردن شد او بیاد خر خودش افتاد.

205      گــفــت خـــادم را کــه در آخُــر بــرو          راســت کُـن بـهــر بـــهـــیـــمه کــاه و جو

آن صوفی خادم خانقاه را صدا کرد و باو گفت برو به طویله  و غذای خر من را فراهم بکن. خادمها در زمانهای قدیم در این خانقاهها مقام ارزشمندی داشتند و بآنها احترام خاصی میگذاشتند. گهگاهی سفلگانی دون همت برای خودنمائی و ارضای حوای نفسانی باین شغل در میامدند و در خدمتشان نا خالصی نشان میدادند و این و آن را رنجه میساختند. در حقیقت این نوع خادمها را باید متخادم یعنی برعکس خادم لقب داد. در این داستان با یک چنین خادم ریاکاری روبرو هستیم.

206      گـفت لاحَول این چه افزون گفتن است          از قــدیــم ایــن کــارهـــا کــار مــنــســت

لاحول کوچک شده (لا حول ولا قوة الا بالله) یعنی نیست قدرت و نیروئی مگر قدرت خداوند. این لاحول زمانی بکار میرود که یک کسی حرفی بزند که دیگری از این حرف او عصبانی بشود. حالا هروقت این صوفی حرفی میزد این خادم عصبانی میشد و لا حول میگفت. در بیت فوق خادم لاحول گفت و به صوفی تذکر داد که این چه سخن زائدیست که تو میگوئی. من از قدیم و ندیم این کار من بوده است و من کار خودم را میدانم که چیست.

207      گفت: تـر کــن آن جُـوَش را از نخست          کآن خـرِ پـیـر است و دنــدانهـاش  سُسـت

آن صوفی بخادم گفت اول جو این زبان بسته را کمی خیس بکن چون این خر من پیر شده و دندانهایش کُند و سست شده.

208      گفت:لا حَول ، این چـه مـیـگـویی  مِها          از مــن آمـــو زنــد ایــن تــر تـــیـــبــــهآ

خادم گفت: پناه بر خدا ای سرور و بزرگ من این چه حرفیست که می زنی؟ دیگران هم این کارها را ازمن یاد میگیرند.

209      گـفــت: پــالانش فــرو نــه پـیش پــیش          دارویِ مُـــنـــبَـــل بِـنِـه  بــر پشــتِ ریش

فرو نه یعنی از پشتش بزمین بگذار. پیش پیش یعنی قبل از هر چیز. داروی مُنبل یک معجونی بود که ازترکیب چند نوع گیاه درست میکردند که گیاه اصلیش بنام منبل بود. این ترکیب را میسائیدند و با کمی آب مخلوط میکردند و معتقد بودند که برای خوب  شدن زخم تازه موئثر است.  صوفی بخادم گفت قبل از هر چیز پالانش را بردار و بزمین بنه و یک مقداری هم از مرحم و داروی منبل بر زخم های پشتش بمال.

210      گفــت: لا حَول آخِـرای حـکـمـت گزار          جــنس ِ تـو مــهــمــانــم آمــد صـد هزار

حکمت گذار یعنی کسیکه میخواهد دانش و حکمت خودش را برخ دیگری بکشانی. خادم گفت پناه بر خدا, آخر ای کسیکه میخواهی دانش و حکمت خودت را برخ من بکشی, تا حالا نظیر تو مهمانهای بسیاری بمن رسیده و من اینها را خودم میدانم.

211      جــمــله راضــی رفتـه اند از پیش  مـا          هســت مـهـمـان جــان مـا و ، خویش مـا

خویش ما یعنی از بستگان نزدیک ما. خادم ادامه میدهد و میگوید این صوفیانیکه باین خانقاه میایند بمنظله اقوام من هستند و همه آنهائیکه تا بحال آمده اند جملگی با رضایت کامل از اینجا رفته اند.

212      گـفــت آبش ده، ولـیــکــن شــیــر گرم          گـفــت:لاحَول ، ازتـوام بــگــرفت شــرم

صوفی بخادم گفت: بآن حیوان زبان بسته آب بده ولی خیلی مواظب باش که آبش ولرم باشد. خادم باز گفت پناه برخدا که از حرفهایت دیگر داری مرا شرمنده میکنی.

213      گـفــت:انـدر جَو تـو کـمــتـــر کـاه کُن          گفت: لاحَول ، این سـخن کــو تــاه  کـــن

صوفی بخادم گفت: وقتی میخواهی جو را با کاه برای غذای خر من مخلوت کنی سعی کن که کاهَش را کمتر و جوَش را بیشتر بریزی. خادم باز گفت پناه برخدا دیگر بس کن و اینگونه سخنان را کوتاه کن.

214       گفت:جایش را بروب ازسنگ وپُشک          ور بود  تـر، ریز بر وی  خــاک خشــک

پُشک همان چیزی هست که عوام بان پشگل میگویند. پشگل مدفوع گوسفند و گاو واینگونه حیوانات است.  صوفی بخادم گفت : جای این حیوان را از خورده سنگ و سِرگین ( که همهمان پُشک است ) پاک کن و اگر زیرش هم خیس بود کمی خاک روی آن بریز که بهیمه من راحت باشد.

215     گـفــت:لاحــول ای پـــدر لاحَـــول کن          بــا رســولِ اهــل کـــمــتــر گــو سُــخُـــن

ای پدر یعنی ای پدر معنوی. خادم برای چندین بار گفت پناه بر خدا, ای پدر معنوی من, تو هم برو وبخدا پناه ببر تا خداوند بتو کمک کند که اینقدر زیاده سخن نگوئی. رسول بمعنی قاصد و اهل یعنی لیاقت داشتن. من یک رسولی هستم که لیاقت دارم و احلیت دارم. من وظیفه خودم را میدانم و تو کمتر با من حرف بزن در باره مطالبی که من خوب آنها را میدانم.

216     گفت: بستان شــانه پشــت خــر بخــار          گـفــت: لا حول ، ای پــدر شــرمـی بــدار

شانه در اینجا یعنی قشو. قشو یک آلتیست مثل شانه ولی کمی بزرگتر و از فلز ساخته شده. صوفی بخادم گفت این قشو را بگیر و پشت این حیوان زبان بسته را بزن تا که او احساس خوبی بکند. اینجا خادم دیگر عصبانی شد و باز گفت پناه برخدا ای پدر خجالت بکش و از این گفتار خودت شرم کن.

217      خادم این بگفت و میان را بست چُست          گـفـــت:رفـــتـم کــاه و جــو آرَم نُــخُســت

میان یا کمر بستن یعنی آماده شدن برای یک کاری. چُست یعنی بی درنگ و زود. خادم در حالیکه کمرش را با زرنگی و چالاکی میبست  بصوفی گفت من رفتنم که کاه و جو را برای خر تهیه کنم و رفت.

218      رفــت ، وز آخُــر نــکــرد اوهیچ یاد          خــواب خــر گـوشــی بـدان صـوفی بــداد

خواب خرگوشی یعنی غفلت ولی در اینجا بمعنی فریب خوردن است. این خادم پس از اینهمه ادعا و گفتگو با صوفی رفت و هیچ یادی از آخُر و آن حیوان زبان بسته نکرد و بصوفی وعده دروغ داد. و او را بخواب خرگوشی فروبرد. حالا خرگوش چه ارتباط در اینجادارد؟ خرگوش وقتیکه میخوابد با چشمان باز میخوابد. خرگوش خواب است ولی با آن چشمان باز بیننده را فریب میدهد. بیننده خیال میکند که خرگوش بیدار است ولی بیدار نیست و بخواب خرگوشی رفته

219      رفــت خـــادم جــانــب اوبــاش چـنـد          کــرد بــر انــدرزِ صــوفــی، ریش خــنــد

اوباش جمع کلمه وش هست. وش را بمردم فرومایه و پست میگویند. مثلا ترکیب اراذل و اوباش یعنی فرو مایه ها و پست ها . خادم بجای اینکه بآخور برود و بخر صوفی رسیدگی کند رفت برای دیدن دوستهایش که یک مشت اراذل و اوباش بودند مثل خودش. ریش خند یعنی خنده ای بکسی کردن که آن خنده دل طرف را زخم کند مثل اینکه کسی را مسخره کردن. این خادم رفت بسراغ دوستان خودش  که مثل خودش بودند و با آنها شروع کرد به تعریف کردن مکالمه های خودش با صوفی و در غیابش او را مسخره کردن. بقیه داستان در قسمت چهارم    

Loading

04.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت دوم

قبل از اینکه به تفسیر این قسمت بپردازیم لازم است برای کسانیکه دقیقا فرق بین عارف و صوفی و یا فرق بین عرفان و تصوف را نمیدانند, به توضیح مختصری بپردازیم. عرفان یک مکتب است یعنی یک نوع ایده ولژیست که اندیشیدن است. اگر این روش اندیشیدن را بصورت عمل در آوریم آنوقت قدم در مرحله تصوف گذاشته ایم. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی.  برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد.

176      آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست          ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران  آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟  الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند.  اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

177      فــکــرت از مــاضــی و مســتـقــبــل بُود          چون از ایـن دو رَســت مشگــل حـل شود

ماضی یعنی گذشته و مستقبل یعنی آینده و فکرت هم که اندیشه است. چون از این دورّست یعنی چون از این گذشته و آینده, رهائی پیدا کرد, مشگل حل میشود. این مشگل شناخت حقیقت است که حل میشود. اینها از این دو چیز رسته اند و مشگلشان حل شده است. بعنوان مثال زمانیکه شخصی در حال فکر کردن است, او دارد یا بگذشته خود فکر میکند و یا بآینده خودش. همین تمام مغز شخص را بخودش معطوف میکند و اجازه نمیدهد که شخص بهیچ چیز دیگر بپردازد. حسرت و تأسف از گذشته و بیم و نگرانی از آینده. او فکر میکند که چه حیف بود آن جوانی من و حالا فردای من چه میشود. این شخص تا آخرین لحظات عمرش در باره همین گذشته و آینده اش در حال نگرانیست. حالا اگر کسی پیدا شود که از این دوتا ( گذشته و آینده) رها شود آنوقت مشگلش حل میشود. چرا افرادعادی نمیتوانند حقیقت را درک کنند؟ برای اینکه مغز و اندیشه او گرفتار کارهای دیگر است. اندیشه من گرفتار کارهای گذشته و آینده است.

178      روح ، از انـــگـــور مــی را دیده اســت           روح،از مــعــدوم شَــی را دیـــده اســت

 اشخاص معمولی وقتی بانگور نگاه میکنند بالطبع انگور را میبینند و لی یک صوفی وقتی بانگور نگاه میکند او شراب را میبیند یعنی یک چیزی بیشتر از شخص معمولی میبیند. در مصراع دوم معدوم یعنی نیستی و شَی یعنی چیز که جمعش میشود اشیاء. در عدم و نیستی چیزی برای دیدن وجود ندارد که شخص عادی بتواند ببیند و یک صوفی در همین عدم و نیستی چیزها را میبیند که امکانا بوده و از بین رفته و یا اینکه در آینده به وجود خواهد آمد.این صوفی باین دلیل اینها را می بیند چون روحش از خداست. اگر خداوند روح کل است این صوفی هم روح جزئء است و میتواند همان کارهائی را که روح کل میکند او هم بکند.

179      دیـده چـون بـی کـیـف هر با کـــیــف  را          دیده پـیش از کان، صــحـیــح و زَیـف را

این کلمه بی کیف و با کیف که در این بیت آمده از کیفیت است. هر چیزی را که افراد بشر می بینند میخواهد کیفیتش را تحقیق کند و ببیند که چیست. آن انسان کامل بدون اینکه کیفیتش را تحقیق کند و پی ببرد از آن اگاه است و خود بخود کیفیتش را میداند و برای او بی کیفیت با کفیت میشود بدون این شرایط مادی و سنجیدن و در آزمایشگاه بردن و تجربه کردن و خوب و بدش را سنجیدن بدون اینها کیفیت و چگونگی آنها را میداند. در مصراع دوم درست مثل اینست که قبل از اینکه معدن را ببیند (کان یعنی معدن.  صحیح یعنی خالص و زَیف یعنی نا خالص.) و مواد داخل معدن را هم می بیند که آیا خالص است و یا نا خالص. و حتی میداند که اگر نا خالص است درجه نا خالصی آن چقدر استهمه این صحبتهای مولانا برای مثال است و سمبولیک و این برای اینست که خواننده پی ببرد که انسانهای کامل چگونه برترند از انسانهای معمولی. و مهمتر اینکه تاکید میکند که هرکس بخواهد میتواند انسان کامل بشود بشرط اینکه در وحله اول واقعا خواسته باشد و سپس از این دو دوره گذشته و آینده رهائی پیدا کند و خودش را از کلیه آلودگیهای دردسر ساز و زشت پاک و منظه بکند و دارای درونی سفید مثل برف باشد.

180      پـــیشـــتـــر از خـــلــقـــتِ انـــگـــور هـآ          خـــورده مـــی هـــا و نــمــوده شـــورهـآ

شورها یعنی مستی ها. در اینجا مولانا مثال دیگری بیان میکند و آن اینکه قبل از اینکه این انگور بوجود بیاید, این انسان کامل شراب این انگوری را که هنوز بوجود نیامده خورده و مست شده. او مست عشق الهی شده است

181      در تـــمـــوزِ گـــرم، مـــیــبـــیــنــنـد  دَی          در شــعـــاع شــمس ، مــیــبــیــنــنــد فَی

تموز یعنی گرم ترین ماه تابستان. دی اول روز زمستان و بسیار سرد است. اینها بوضعی بیرون میایند که در آن گرمای ماه تموز سردی دی ماه را حس میکنند یعنی از هر چیزی, مخالف آن را درک میکنند. مولانا میگوید برای شناختن حقیقتها باید اضداد وجود داشته باشند و میتوان از ضد چیزی بآن چیز پی برد. مثلا تا شب نباشد روز شناخته نمیشود و تا مریضی نباشد سلامتی معنی ندارد. حالا آن انسانها از این مراحل گذشته اند و برای شناختن چیزی احتیاج به دیدن ضد آن را ندارند. در مصراع دوم شمس یعنی خورشید و فَی یعنی سایه. شعاع یعنی پرتو. میگوید اینها در پرتو نور خورشید میتوانند سایه را ببینند.

182      در دلِ انــــگــــور مـــی را دیــــده  انــد          در فــنــایِ مـــحض، شَـــی  را دیــده اند

این بیت در تأئید بیت قبل است. میگوید در دل انگور شراب را میبینند. در مصراع دوم فنای محض یعنی نیستی خالص و شَی یعنی چیز. میگوید اینها در نیستی محض چیز را می بینند.

183      آســـمـــان در دَورِ ایشـــان جـرعـه نوش          آفــتــاب از جــودشــان زَر بَــفــت پــوش

در دور ایشان یعنی بگِرد ایشان. جرعه نوش یعنی میخواره و مست. میگوید این بلند آسمان در دور این افراد میگردد و مست کرده. در مصراع دوم آفتاب یعنی خورشید. جود یعنی فیض. زَر بفت یعنی پارچه زری. میگوید خورشید از فیض وجود اینها لباس زر بفت پوشیده. در قدیم بین پادشاهان اگر از کسی بسیار خوششان میامد با و خلعت زربفت می بخشیدند و از این طریق از او ستایش میکردند. حالا این خورشید با آن عظمتش از انسانهای کامل خلعت گرفته و آنها به خورشید خلعت زربفت داده اند.

184      چـون از ایشـان مـجــتـمـع بــیـنی دو یار          هـم یکــی بــاشـنـد و هـم  ششصــد هـزار

میگوید از این انسانهای کامل که گفتم اگر دوتا از آنها در یکجا ببینی که جمع شده اند, این دوتا یکی هستند. اگر هردو بخداوند وصل شده اند پس هردو مثل هم هستند و اگر دو قطره بدریا بریزد پس آنها هم مثا یکدیگرند حالا درست است که این دو انسان مثل همدیگرند ولی هرکدامشان مثل ششصد هزار انسان است و بعبارت دیگر هرکدامشان باندازه ششصد هزار آدم معمولی ارزش دارند. آنها دارای قدرت معنوی باندازه ششصد هزار آدم معمولی دارند. جای تعجب نیست که آنها دارای چنین قدرتی باشد زیرا آنها بقدرت الهی وصل شده اند و همان اندازه توانائی دارند که خدا دارد.

185      بــر مِـــثــالِ مــوجـــهــــا اعـــدادشــــان           در عـــدد آورده بــــاشـــــد بـــــادشــــان

بادشان یعنی باد آنها را. میگوید اینها مثل موج هائی هستند که روی دریا هستند. وقتی کسی بدریا نگاه میکند می بیند امواج دریا بعلت باد روی سطح دریا دارند پشت سر هم میایند. این انسانهای کامل هم مثل امواج روی سطح دریا ی حقیقت هستند که پشت سرهم دارند میایند. آنها را هم قدرت مطلق خداوند یکی پس از دیگری روانه ساحل دریای زندگی ما میکند.

186      مُـفـــتـــرِق شـــد آفــــتـــابِ جـــا نـــهـــا          در درونِ  روزنِ  ابــــــــدانــــــــهـــــــــا

مفترق شدن یعنی جدا جدا شدن و یا متفرق شدن. آفتاب جانها در اینجا روح انسانهاست. ابدانها جمع بدن است و یعنی بدنها.  اگر چند اطاق تاریک جداگانه در نظر گرفته شود و هرکدام از این اطاقها دارای روزنی در سقف داشته باشند و شخصی در روز روشن وارد هرکدام از اطاقهای تاریک بشود خواهد دید که از همه آنها نور خورشید بداخل اطاق از آن روزنه ها تابیده است و این نورها باهم هیچ فرقی ندارند زیرا از یک خورشید منشعب شده اند. قرار شد که همه ما روح داشته باشیم و همه این روحهای ما از روح کلی خداوند متفرق شده و چون همه آنها از خداوند است همه یک سانند. حالا این روح در بیشتر افراد آلوده شده و این انسانهای کامل روح خودشان را پالایش داده و پاک کرده اند و همان جوریکه از خداوند جداشده او آن را پاک نگه داشته است. در مثال فوق و اطاق تاریک با روزنه باید گفت که تشبیه شده است به آفتاب جان ها و یا نور روح ها که مبدأ همه آنها یکیست و از خداوند است و بهمه ماانسانها بطور یکنواخت رسیده است. حالا اگر در افراد این روح ها متفا وت است برای اینست که آنها این نور را آلوده کرده اند و اگر پاک کنند و یا از اول پاک نگه بدارند آنوقت همان میشوند که انسانهای کامل هستند.

187      چـون نظـردرقُرص  داری خود یکیست          وآنکِ شـد  محجوب ابدان، در شکـیســت

قرص اینجا قرص خورشید است. محجوب از کلمه حجاب میاید و یعنی هر چیزی که سد و مانع قرار بگیرد. ابدان یعنی بدنها و شکیست یعنی در شک و گُمان است. در مثال بیت قبل صحبت از اطاق  تاریک که بمنزله بدنهای انسانها بود و وقتی نور خورشید به روزنه این بدن ها میتابد, این بدنها و یا اطاقها بقدری آلوده هستند که بصورت حجاب جلوی روزنه را میگیرند و در بعضیها اصلا جلو این نور را میگیرد. این حجاب چیزی نیست مگر خودبینی, تکبر, طمع, کینه, حسادت و قهر کردن و آشتی نکردن اینها حجابهائیست که جلو روزنه نور را میگیرد و آنوقت برای آن شخص شک و تردید ایجاد میکند و او مظنون میشود که آیا نور حقیقت هست و یا نیست.

188      تـــفــرقــه در روحِ حـــیـــوانــــی  ُبَــود          نـــفسِ واحـــــد، روح  انســـانــــی  بُــــوَد

روح حیوانی با روح انسانی جداست. یکی از پزشکان یونان مثل جالینوس برای اولین مرتبه گفت که این روح حیوانی یک چیز لطیفیست مثل خون زیرا در بدن ماست و روح انسانی ما بر مغز ما حکومت میکند و به بدن ما دستور میدهد و بدن ما آن دستور را اجرا میکند و ما را بحرکت وا میدارد. ولی آن چیزیکه حیوان را بحرکت وا میدارد خون اوست و یا در حقیقت روح حیوانی اوست. برای اینکه اکسیژن و غذا باو میرساند و آن حیوان بحرکت در می آید. ولی ما انسانها بغیر از خونمان, روح انسانی داریم. ما یک نفر هستیم و روح انسانی از خداوند داریم و چون همه روح ها از خداوند متفرق شده اند در اول کار همه روح ها یک نواخت و یک جور هستند. ما اگر صفات اولیه را در آن حفظ کنیم و اجازه ندهیم که حجابی در اطاقک ما بوجود بیاید و این روح را خالص نگه داریم, آنوقت ما هم به انسان کامل مبدل میشویم و خداوند اسرار خودش را با ما در میان میگذارد بشرط اینکه ما مست خور و خواب و شهوت نشویم.

189      چـــونکِ حق  رَشَّ عَــلــیـهِـــم  نــــورَهُ          مُفــــتـــرِق هـــر گـــز نـــگـــردد نـــور او

حق یعنی خداوند. رَشّ یعنی افشاند از افشاندن میاید یا باران, مثل یک چیزی که در محیطی افشانده شود. علیهم یعنی بر آنها. نورَهُ یعنی نور خودش را داد. مفترق یعنی پراکنده و متفرق. میگوید زمانیکه خداوند نور خودش را بر همه بندگان و آفریده ها تابانده و افشانده کند, آن نور متفرق نمیشود و آن ما هستیم که آن نور را متفرق میکنیم. یعنی وقتی این نور از روزنه یک اطاقک وارد شد آن شخص یک جور آن را آلوده کرد و اطاقک بعدی یک جور دیگر آلوده اش کرد. همه ما حرص داریم ولی حرصهایمان با هم فرق میکند. شهوت داریم و نوع شهوتمان هم با هم فرق میکند.

190      یـک زمــان بـگـــذار ای هَــمــرَه مَـلال          تـا بـگـــویــم وصفِ خـالـی ، زان جــمــال

همره یعنی کسیکه با تو در همه امور همراه است. میگوید ای رفیق همراهِ من برای یک لحظه هم که شده بگذار من یک چیزی رابه تو بگویم من دیگر از حقیقت صحبت نمیکنم من فقط از یک خال زیبا که روی صورت یک زیبا روی است صحبت میکنم و تو این حرفهای مرا در مورد این خال حقیقت بپذیر. خال باعث زیبائی است و جمال هم یعنی زیبائی تو یک کمی صبور باش و من فقط از خال چهره اش برای تو بگویم.

191      در بـــیــان نـایـــد جـــــمــــالِ حـــالِ او          هـر دو عــالــم چــیســت؟  عــکس خال او

میگوید آن حال و چگونگی خداوند در بیان نمی آید. خداوند چیست؟ تا بحال هیچ کس نتوانسته که بیانش بکند. زیبائی وجود خداوند و خودش هم قابل بیان نیست. زیبائی در اینجا منظور چشم و ابروی زیبا نیست بلکه منظور کارها و کردارهای نیک خداوند است که زیباست. هرچه تو در این عالم ببینی یک پرتو و یک انعکاس و یک باز تابی از خال اوست. اگر میخواهی او را بهتر بشناسی برو آن خالش را در این جهان هستی بجو. بعبارت دیگر همانطور که قبلا یاد آوری شد یک انسان کامل در هر ذره ای خداوند را مشاهده میکند.

192      چــونــکِ مــن از خـالِ خــوبش دم زنم          نطق، مـیــخواهـد  کــه بشـــکــافـــد تــنــم

من اصلا نمیتوانم از هویت و از چگونگی ذات خداوند, از جمالش و از حالش چیزی بگویم. هروقتی که میخواهم دم زنم این حرف میخواهد تن من را بشکافد. یعنی این تن منهم گنجایشی برای جا دادن این حرفها را ندارد و میخواهد منفجر شود. عظمت خداوند بیشتر از اینست که بخواهد بزبان جاری شود.

193      هــمچو مــوری اندریـن خــرمـن خوشم          تـا فــزون از خــویش ، باری مــیـــکشـــم   

با وجود این اگر حرفهائی میزنم مثل آن مورچه ای میمانم که دانه سنگین تر از خودش را گرفته و میخواهد آن را بکشد. این مورچه نهایت سعی خودش را برای کشیدن این دانه میکند و لی مرتب از دهنش میافتد و رفته رفته احساس میکند که دیگر قدرت کشیدن آن را ندارد.این مورچه در خرمن وجود دانه ای را در این خرمن پیدا کرده و آن را بنیش کشیده و میخواهد بخانه وجودش ببرد و یا اینکه این دانه را از خرمن معرفت الهی گرفته و میخواهد بخانه ببرد. این کار آسانی نیست زیرا این دانه سنگین است و مرتب از دهانش رها میشود. مولانا میخواهد بگوید که من یک موری بیش نیستم که میخواهم یک دانه معرفت الهی را بکشم ولی مورچه ای هستم که حتی دانه را نمیتوانم بکشم.                            

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

03.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت اول

قبل از تفسیر اصل داستان بشرح تیتر این داستان میپردازیم و چون این داستان در چند قسمت تفسیر خواهد شد، بد نیست که خوانندگان محترم تا آخر داستان در نظر داشته باشند.  کلمه بهیمه یعنی چهار پا و یا الاغ.  لا حول گفتن خادم, اینجا منظور از خادم خادم خانقاه است یعنی کسیکه وسائل راحتی صوفیان مهمان را فراهم میکرد.در این داستان روزی یک صوفی وارد این شهر میشود و پس از جستجو وارد این خانقاه میشود. اندرز کردن در اینجا منظور سفارش کردن صوفی خادم را. لاحول کوچک شده لا حولِ ولا قوة الا با للاه است. معنی فارسی آن اینکه ” نیست هیچ نیروئی و قدرتی بجز قدرت خداوند” این جمله در دو موقع بکار برده میشد یکی اینکه وقتی مردم سخن نا روا بشنوند و بخواهند جلو خشم خودشان را بگیرند این جمله را میگفتند. دوم اینکه وقتی این جمله را(بزبان ,عربی) میگفتند معتقد بودند که از چشم زخم و بلایا دور میماندند. ولی در اینجا خادم در مقابل سفارشهای صوفی تازه وارد میگوید و منظورش اینست که با گفتن این جمله جلوی خشم خودش را بگیرد. مولانا بر خلاف عادت همیشگیش این داستان را خودش تدوین کرده و از مأ خذ و یاکتاب دیگری نگرفته است.و قبلا گفته شده بود که مولانا منظورش هیچ وقت داستان سرائی نبوده و او حرفها و نصیحتهای خودش را از طریق داستان به خوانندگان خودش عرضه می نماید. او داستانی را شروع میکند و پس از چند بیت از داستان خارج میشود و پس از ذکر حرفهای متعالی خودش دوباره بداستان بر میگردد. مولانا این روش را در سراسر مثنوی معنوی بکار میگیرد. خواننده مثنوی باید خوب بداند که مولانا داستان سرا نیست بلکه نصیحت گوست و حدفش راهنمائی کردن براه درست و ما را بحقیقت آشنا کردن است. مولانا در ضمن ذکر مطالب متعالی خودش، نکات بسیار دقیق و ظریف عرفانی را بیان میکند که جنبه کلیدی دارد ولذا این داستان از اهمیت خاصی برخوردار است. جنبه کلیدی که ذکر شد یعنی اینکه اگرنکاتی را مولانا میگوید که کسی خوب درک کند و متوجه مفاهیم آنها بشود آنوقت در دیگر قسمتهای مثنوی فهم مطالب خیلی آسانتر و روانتر خواهد بود.  

156      صــوفــئـــی مـــیـــگشـــت در دورِ افق          تــا شـــبـــی در خـــانــقــاهی شــد قُنوُق

دور افق یعنی دورِ دنیا. قنوق یک کلمه ترکی ست و بمعنی مهمان است. صوفیان از شهری بشهر دیگر سفر میکردند و اغلب سفرهایشان طولانی هم میشد. بعضی از آنها تمام مدت عمرشان را در سفر میگذراندند و آنها از اینکار حدفهائی داشتند, یکی اینکه وقتی وارد شهری میشدند و با صوفیان آن شهر معاشرت پیدا میکردند و سعی بر این داشتند که با آنها همبستگی پیدا کنند و حدف دیگر اینکه از پیر راهنمای آن خانقاه چیزهای تازه بشنوند. حدف دیگر اینکه در این سفر های طولانی راه و رسم زندگی میاموختند. بهمین دلیل در بیت فوق میگوید این صوفی در دور افق میگشت.  کلمه خانقاه یک کلمه تغیر شکل یافته خانه گاه است. کلمه خان بمعنی سفره غذا و هم چنین خود غذاست. لذا وقتی میگفتند خانه گاه یعنی محلی که صوفیان بانجا میامدند و غذا میخوردند. و چون عربها حرف گ را نداشتند بجای آن حرف ق را گذاشتند و خانگاه تبدیل شد به خانه قاه و یا خانقاه. حالا صوفی کیست؟ بعضیها تصور میکنند که صوفی باید در خانقاه باشد و قبای پشمی بلندی داشته باشد در حالیکه اینطور نیست.  صوفی بودن نه در خانقاه بودن و نه مربوط بنوع لباس است. صوفی آن کسی هست که قلبش, ضمیرش, اندیشه اش از آلودگیها و زشتیهای رفتاری و اخلاقی پاک شده باشد. یک صوفی میتواند تمام عمر در منزل خودش بماند و سفر هم نکند و حتی ثروتمند هم باشد و هرگزخانقاه هم نرود. کلمه صوفی را بعضیها از کلمه صفا گرفته اند یعنی وقتیکه شخص صوفی صفای درون داشته باشد. صوفی از کلمه سوف که یک کلمه یونانیست گرفته شده و بمعنی دانشمند است و س آن تبدیل به ص شده و کلمه صوفی بوجود آمده. صوفیها علامتی داشتند و آن اینکه لباس بلند پشمی روی تنشان میپوشیدند که خیلی ناز پرورده نشوند و در زبان عرب صوف بمعنی پشم است و بنا براین بانها پشمینه پوش هم میگفتند. خلاصه اینکه اگر شخصی درونش و ظمیرش پاک باشد او میتواند صوفی باشد اعم از اینکه پشمینه پوش باشد و یا ابریشم پوش. در بیت فوق میگوید یک روزی یک صوفی ئی وارد خانقاه شهری شد و در آنجا مهمان شد.

157      یـگ بـهــیــمـه داشــت در آخُـر بــبست          او بصــدر صــفّــه بـــا یـــاران نشســت

او چهارپای خودش را بآخر خانقاه برد و سپرد به نگه بان آنجا. صفّه بجائی میگویند که کمی از سطح زمین بالاتر است و بعضیها بآن سکو هم میگویند. این صوفی به خانقاه آمد ودر سکوی آنجا نزد صوفیان دیگر نشست

158      پس مُـــراقب گشـت بــا رایــانِ خـویش          دفـــتـــری بـــاشـــد حضــور یـــار بیش

مراقب یعنی کسیکه مراقبه انجام میدهد. مراقبه حالتیست که شخص بعضی اوقات در خود فرو میرود و با دل خودش خلوت میکند و بحالت مدیتیشن در میاید. در بیت فوق میگوید این صوفی با دیگر صوفیان مشغول مدیتیشن شد. این کلمه مراقبه از کلمه رقیب میاید و رقیب بمعنی نگهبان است. این صوفیان وقتی مراقبه میکردند معتقد بودند که خداوند در تمام لحظات زندگی دارد آنها را میبیند و بآنها نگاه میکند. این حالت در حال مراقبه بیشتر و جدی تر میشد و آن مراقب احساس میکرد که خدا دارد من را می بیند و منهم فقط خدا را دارم می بینم و نه هیچ کس دیگر را. لذا از هر چیز که غیر از خدا بود جدا میشدند. در مصراع دوم دفتر بمعنی کتاب است. حضور یعنی پیشگاه و یار در اینجا مرشد و راهنماست. حالا دفتری باشد حضور یار بیش یعنی اینکه آن مرشد و راهنمائی که در این خانقاه بود دارای ارزشی بود بیش از هر کتاب و یا دفتری.

159      دفــتــر صـوفـی ســواد و حـرف نیست          جـز دلِ اسـپـیــدِ هـمـچون بــرف نیسـت

سواد بمعنی سیاهی است و بکاغذی گفته میشود که روی آن با مرکب چیزی نوشته باشند. بعبارت دیگر با سواد کسیست که بتواند روی کاغذ سفیدرا با نوشتن سیاه بکند. در بیت فوق میگوید دفتر صوفی کتاب و نوشته و حرف زدن نیست بلکه دل سفید تر از برف و پاک صوفیست. اگر کسی یک چنین دلی پیدا کند او هم یک صوفیست.

160      زادِ دانشــــــمــــــنـــــد  آثـــــار قَـــلـــم          زادِ صـــوفـــی چـــــیســـت؟ آثارِ قــــدم

زاد یعنی توشه و ذخیره برای سفر. آثار قلم یعنی کتابها و نوشته ها. در بیت فوق میگوید دانشمند زاد و توشه اش کتابها و نوشته های اوست. آثار قدم یعنی رد پای مرشدش. اما زاد و توشه صوفی اثرهای قدم اوست. او رفته و رد پای مرشد خودش را پیداکرده و پای خودش را بجای پای مرشد گذاشته و بحقیقت رسیده است و در واقع مولانا هم میخواهد بگوید: اگر کسی طالب حق و حقیقت است او هم باید پای خود را در جا پای انسانهای فضیلت یافته و پاکدامن با قلبهای سفید تر از برف بگذارد. البته کتاب خواندن خوب است و لازم هم هست ولی کسیکه میخواهد قدم در راه حقیقت بگذارد بامید اینکه روزی بآن برسد با فقط خواندن کتاب نمیتواند بمقصد برسد. اول او باید دل و قلب خود را از تمام زشتیها کاملا پاک کند تا دلش آمادگی پذیرفتن حق و حقیقت را پیدا کند. یک صوفی خوب میداند که آثار قلم و کتاب او را بمقصد نمیرساند بلکه پا بجای پای بزرگان راه طریقت و مردان کامل گذاشتن است که او را قدم بقدم بطرف دنیای حقیقت سوق میدهد.

161      هــمــچو صـــیـادی سویِ اشــکـــار شد          گـــام آهــــو دیـــد, بَـــر آثـــــار شــــــد

اشکار آن حیوان شکار شونده است. بر آثار شد یعنی صیّادی دنبال شکار آهو بود و از قضا آثار پای آهو را دید و بدنبال آهو رفت. میگوید صیّادی را در نظر بگیرید یک شکارچی رفته که آهو شکار کند. اولین کار او اینست که کمین بنشیند مدتها میگذرد و آهو رد نمیشود سپس شکارچی براه میافتد بلکه اثری از آین آهو پیدا کند. پس از زمانی رد پای آهو را پیدا میکند. آنقدر رد پای آهو را دنبال میکند تا اینکه بلاخره بآهو نزدیک میشود. حالا این آهو, آهوی معرفت و حقیقت است و این آهوئیست که همه میخواهند بآن برسند تا معرفت پیدا کنند. حالا صوفی هم مثل یک شکارچی بدنبال حقیقت و معرفت است و او پایش را بجای پای مرشد و راهنما میگذارد تا شاید بآن معرفت برسد و اگر از اعماق دلش خواهان باشد حتما به مقصد خواهد رسید.

162      چــنـد گـــاهش گــام آهــودر خـورسـت          بـعـد از آن خـود, نافِ آهــو رهـبــرست

در آخر مصراع اول در خُور است را در خَور است میخوانیم که با قافیه مصراع دوم مناسب باشد. حالا کسیکه بدنبال آهو جهت شکارش میرود, یک چند گاهی ادامه میدهد و بدنبال رد پای آن آهو میرود وآنقدر میرود تا بآهو نزدیک میشود و کم کم بوی خوش آیند مُشک آهو را حس میکند و بدنبال بوی خوش ناف آهو میرود تا به آهو میرسد. حالا سالک راه حق در وحله های اول راه این بوی حقیقت و بوی معرفت را حس نمیکند و باید در رد پای مرشدش قدم بگذارد و پس از مدت زمانی کم کم بوی دل آویز حقیقت را حس میکند و از این ببعد با این احساس جدیدی که مثل بوی مُشک آهوی خطن دلپذیر است حرکت میکند. آنوقت است که این سالک راه حق اندیشه اش را بکار میبرد و کم کم خودش بصورت یک مرشد و یک راهنمای باتجربه تبدیل خواهد شد. تذکر اینکه این راه بآسانی و راحتی بدست نمی آید و بسیار سفرها وتجربه های زندگی لازم است که بتواند روزی آن بوی لذت بخش حقیقت را حس کند.

163      چــونــکِ شُکـــرِ گـــام کـرد و ره برید          لا جـــرم  زآن گـــام، در کـامـی رســید

گام بمعنی قدم است. شکرِ گام کرد یعنی ارزش این رد پاها را قبول کرد و پذیرفت و براه ادامه داد. ره برید یعنی راه پیمود. لاجرم یعنی ناگزیر. زان گام در کامی رسید. کام یعنی آرزو. میگوید وقتی سالک راه حق بارزش این جاپاهای مرشدش پی برد و رنج  براه رفتن را ادامه داد او بالاخره به آرزوی خودش که رسیدن به حق و حقیقت و معرفت است خواهد رسید.

164      رفــتــن یـک مــنــزلـی بــر بـوی نـاف          بـهــتــر از صــد مــنــزلِ گــام و طواف

منزل یعنی یک مرحله حتی منزل سکونت ما هم یک مرحله است برای اینکه ما همیشه در آن منزل سکونت نداریم. بطور کلی منزل یعنی جای فرود آمدن. بر بوی مُشک یعنی مُشک معرفت. بهتر از صد منزل یعنی بهتر از صد مرحله و گام یعنی رفتن و قدم زدن و اشاره دارد به حرمت بین صفا و مروه و طواف هم یعنی دور زدن مثل دور زدن خانه کعبه. مولانا میگوید فرود آمدن برمرحله بوی مشک معرفت و حقیقت از صد تا رفتن بین صفا و مروه و از صد تا طواف دور کعبه با ارزش تر و بهتر است. چه بسا کسانیکه بر میگردند از سفر حج, نه تنها از بوی معرفت چیزی کسب نکردند حتی با بوی معرفت آشنا هم نشدند. 

165      آن دلــی کــو مَطـلَع  مـهـــتــابــهــاست          بــهــرِ عـــارف ، فُــتــحَــت ابــوابهاست

کو یعنی که او. مهتابها یعنی روشنیهای ماه معرفت. ماه آسمان در مشرق طلوع میکند ولی ماه معرفت در دل سالک طلوع میکند. عارف کسیست که ماه معرفت در دلش طلوع کرده. فتحت یعنی گشاینده. ابوابها یعنی درب ها. میگوید آن دلی که اوبنور ماه معرفت روشن شده است برای عارف و سالکِ راه حق درهای بسته را باز میکند. این درها, درهای خزانه معرفت و معنویت هستند که جلو پای صوفی واقعی باز میشوند و باعث راهنمائی او در کشف اسرار میکنند. این درها چگونه باز میشوند و با چه کلیدی؟  کلید باز شدن این درها آن معرفتی هست که در دل سالک طلوع کرده باشد. باید توجه داشت که عارفان و صوفیان وقتی بدنیا آمدند نه عارف بودند و نه صوفی. هرکس که بخواهد میتواند عارف بشود البته آسان نیست و بعضی اوقات بسیار هم مشگل است. یک شخص جوینده راه حق باید خودش را از تمام و کلیه آلودگیهای دنیوی مثل حرص و آز, طمع و خود بزرگ بینی, خودخواهی و تکبر و امثال همه این خصوصیات زشت اخلاقی پاک و منزه کند تا بتواند طلوع ماه معرفت را مشاهده کند و دلش از این طلوع روشن شود. اگر حتی ذره ای از این خصوصیات زشت در او باقی بماند, آسمان او ابری خواهد ماند و او چیزی را رویت نخواهد کرد.

166      بــا تـو دیـوارســت ، بـا ایشــان دَرَست          بـا تـو سـنــگ و بـا عـزیـزان گوهرست

آن حقایق الاهی و آن اسرارها و رازها و آن واقعیتها مثل دیوار در جلو افراد معمولی ایستاده و نمیگذارد که شخص بجلو حرکت کند و راه را با سنگهای سنگین سد کرده است ولی برای یک عارفان و صوفیان نه تنها سنگ نیست بلکه گوهر هاست و بعبارت دیگر برایشان آن درهاست و کلید آن درها در دلشان نهفته است

167      آنــچِ تــو در آیـــنـــه بـیــنـــی عـــیــان          پــیــر انـدر خِشـت  بــیــنــد بــیش از آن

عیان یعنی آشکار. پیر آن راهنما و مرشد است. خشت قرینه آینه آمده که عبارت بود از یک صفحه بسیار سیقل خورده که مثل آینه عمل میکرد و آینه در مصراع اول هم از همان صفحه آهنیست. میگوید آنچه راکه تو در آینه میبینی، پیر طریقت اصلا به آینه هم احتیاجی ندارد و اگر بخِشت هم نگاه کنــد خیلی بیشتر میبیند. آن پیر بهرکجا از این دنیا بنگرد اثرات خدا را می بیند, تو احتیاج به مسجد و کلیسا و معبد نداری که بانجابروی و با خدای خودت خلوت کنی. مثلی است معروف در میان عوام که میگوید:

                آنــچه در آیــنه جـــوان بــــیــنــد           پـــر در خشــت خـــام، آن بیند

میگوید افراد عادی فقط صورت ظاهر را درک میکنند در حالیکه پیر خواص اصلی و واقعی را می بیند. از آنجا که او وسیله آگاهی است , بر تمام احوال گذشته و حال و وجود آینده واقف است و میداند که چگونه هر چیزی پدید آمده و اکنون هست و برای همیشه خواهد بود

168       پـــیـــر ایشــان انــد  کـــیـــن عــالم نبود          جـــان ایشـــان بـــود در دریـــای  جـــود

در مصراع اول میگوید پیش از آنکه خداوند این عالم هستی را بیافریند آنها بودند. در مصراع دوم میگوید روح ( جان) پیش از اینکه به بدن خاکی ما فرود آید در عالم برین وجود داشته است و این روح ها کاملا پاک و منزه و بی آلایش بودند زیرا همه این روح ها جزو روح اصلی یعنی خداوند بودند و پیش از اینکه این عالم هستی به وجود بیاید این روح ها بوده اند و چون آنها بی آلایش بودند همه اسرار را میدیدند و بعد از اینکه این روح ها وارد بدن میشوند حالا اول آلوده شدنشان است به زشتیها و پلیدیها و به حسد ها و طمعها و به حرص و آزهاو… این میشود روح یک انسان که باید تا آخر عمرش با این روح آلوده زندگی کند. این روح دیگر مثل زمانیکه جزو خدا بود و همه چیز را با شفافیت میدید حالا دیگر نمیتواند ببیند چون روی آن با پلیدیها پوشیده و حجاب شده بین او و دنیای حقیقت.  حالا بعضی ها رفته اند و با کمک مرشد و راهنما و با سعی و کوشش لازم روح آلوده خودشان را سیقل داده اند و آنقدر با ریاضت کشیدن سیقل داده اند که آنرا منزه و پاک کرده اند از زشتیها و آلودگیها دنیوی بطوریکه این روح بحالت اول برگشته و بحالتی که در عالم برین بود و لذا همه چیز را میبیند. ریاضت در لغت بمعنی تربیت اسب وحشیست که میخواهد براه کج برود مربی او باو شلاق میزند و باو میفهماند که نه و تو نمیتوانی بان راهی که کج است و میخواهی بروی, بلکه باید براه راستی را که من مربی میگویم بروی. اسب وحشی وجود ما هم میخواهد هزار راه کج برود و ما باید باو شلاق بزنیم و او را وادار براه راست رفتن بکنیم تا زمانیکه او خود بخود و همیشه براه راست حرکت کند. این شلاق زدن ما اینست که باین روح فقط بگوئیم ( نه ) اگر چیزیکه مال تو نیست دست بزنی, نه و اگر جائی که نباید بروی و بخواهی بروی نه و چیزیرا که مال تو نیست بان نگاه کنی نه. این نه گفتنها همان شلاقیست که ما به اسب وحشی وجود خودمان باید بزنیم تا روح ما کاملا پاک و منزه بشود. آنوقت است که ما هم میتوانیم باسرار هم پی ببیریم. در این مورد مباحث مفصلی وجود دارد و این چیزیست برای اندیشیدن و از دریای ژرف و پهناوری درست شده و با یکبار خواندن و یا شنیدن این روح پاک و منزه نمیشود باید خوب باین مسأله اندیشید و ریاضتها هم کشید.

169      پـیـش از ایـن تــن ، عـمــرهــا بـگذاشتند          پــیشـــتــر از کشـــت بُـر  بــر داشــتــند

ارواح انسانهای کامل پیش از اینکه باین دنیا بیایند و این جسم خاکی را داشته باشند, آنها در عالم برین عمرها کرده اند. در مصراع دوم کلمه بُر یعنی گندم و میگوید آنها قبل از اینکه دانه های گندم را بکارند محصول خودشان را برداشته اند زیرا در عالم برین بدون واسطه و مشکلی مستقیما با خداوند محشور بوده اند.

170      پــیــشــتــر از نــقـش، جـان پذرفــته انـد          پــیشــتــر از بـحـر دُرهــا ســـفــته  انــد

نقش یعنی این جسم ظاهر ما. جان هم که یعنی روح. میگوید قبل از اینکه این انسانهای کامل به شکل ظاهری بیایند روح بوده اند و پیش از پیدایش دریای موجودات در عالم معنی مرواریدها را سفته اند. کلمه سفته کردن یعنی سوراخ کردن مروارید جهت بنخ کشیدن آنها و بصورت گردنبند و یا دستبند در آوردن. در اینجا مروارید یعنی مروارید معرفت و سفتن مروارید معرفت یعنی در اختیار گرفتن مروارید معرفت.

171    مشــورت مــی رفــت در ایـجـــادِ خـــق          جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق

اینجا مشورت منظور مولانا مشورتیست که خداوند با فرشتگان میکند در واقعیت مشورت نیست ولی مشورتگونه هست. خداوند به فرشتگان گفت من میخواهم موجودی بیافرینم در روی زمین که او خلیفه و جانشین من در روی زمین باشد. فرشتگان گفتند ما پاک و منزه هستیم و تو پاک را ستایش میکنی, چرا میخواهی موجوداتی را بیافرینی که در روی زمین فساد ایجاد کنند و خون بریزند؟ و خداوند گفت که من چیزی میدانم که شما نمیدانید. انسانهای کامل در ظاهر مثل دیگران هستند و مثل همه راه میروند و غذا میخورند و در بین دیگران رفت و آمد میکنند ولی آنها جانشین خداوند در روی زمین هستند. در عرفان کسانیکه بدرجه بالای عرفان سعود کرده اند معتقد هستند که مقام این انسانهای کامل از فرشته ها هم در نزد خداوند بالاتر است.

172      چــون مـــلا یـک مــانـــع آن مــیشــد نـد          بـر مـلا یک خُــفـیـه خُـنـبک  مـیـزد ند

ملایک همان فرشته ها هستند. چون مانع میشدند یعنی خدایا این افراد را نیافرین. خُفیه یعنی در پنهانی.خُنبک زدن یعنی طنبک زدن ولی در اینجا منظور مسخره کردن است. وقتی فرشتگان بخدا میگفتند که خدایا اینها را نیافرین و اینها نمیتوانند جانشین تو در زمین باشند، آنوقت روح آنها در عالم برین مخفیانه برای مسخره کردن این فرشتگان طمبک میزدند. یعنی آنها (انسانهای کاملی که هنوز حتی بدنیا هم نیامده بودند) از ملایک هم برتر بودند و خداوند چیزی میدانست که فرشتگان نمیدانستند.

173       مُطـــلــع بــر نــقش هــر  کـه  هســت شد         پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـا بســت شـد

فاعل فعل مطلع آن روحهای انسانهای کامل است. هرکه هست شد یعنی هرکه پدید آمد. آن روح های انسانها کامل هنوز پدید نیامده مطلع بودند که چه کسانی بوجود میایند و چه خواهد شد. آنها در عالم برین هم که بودند همه چیز را میدانستند چون جزئی از خدا بودند. در مصراع دوم نفس کل یعنی نفس های همگی ما انسانها. پا بست شد یعنی گرفتار این علایق دنیوی شد. پیش از این که روح این انسانهای کامل پایبند علایق دنیوی و فساد آفرین و غیر ضروری دنیوی بشود جان و یا روح آنها از اول میدانست. علتش هم اینکه چون اینها جزئی از روح کل بودند و آلوده هم نبودند این مزیّیت را داشتند و وقتی هم که آمدند باین دنیا آلوده شدند ولی نه تنها جلوگیری کردند از آلوده شدنشان بلکه بخود اجازه آلوده شدن را هم هرگز ندادند. وقتی ما بعرفائی مثل بایزید بسطامی, خود مولانا, شمس تبریزی, جُنید بغدادی, عراقی و امثال اینها نگاه میکنیم اینها اینطوریکه ما آنها را میشناسیم متولد نشدند، اینها هم همان روح بودند که اول آلوده شدند ولی آنها در صدد برامدند که خودشان را از آلودگی پاک کنند و حدفشان این بوده که برگردند بروح اول که داشتند وهمه آنها رسیدند بحدف اصلی خوشان که پاک شدن بود.

174      پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند          پــیشـــتـــر از دانِــهــا نـــان دیـــده انـد

کیوان یک ستاره ایست که در منظومه شمسی بیشترین فاصله را از کره زمین دارد و مولانا میگوید آن انسانهای کامل بحق رسیده پیش از اینکه ستارگان را ببینند آن دورترین آنها را دیده اند. در اینجا پیامی هست که میخواهد بگوید که این انسانها بچیزهای نزدیک و سطحی نمی نگرند و اینها اندیشه عمیق ژرف دارند و بدورترین چیزها واقف هستند. البته همه اینها دارای جنبه سمبولیک است. در مصراع دوم مثالی دیگر میآورد و میگوید قبل از اینکه دانه های گندم را ببینند اصل نان را دیده اند و بعبارت دیگر ماهیت هیچ پدیده ای از نگاه عمیق آنها نهان نمانده است و لذا هر گونه پدیده هائی که بوجود بیاید, پیش از آن در نزد آنها معلوم و معین است.

175      بــی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند          بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند

دماغ یعنی مغز. میگوید آن انسانها بدون مغز و یدون دل پُر از اندیشه اند. این اندیشه و فکر زائیده مغز است و مولانا میگوید آنها بدون اینکه مغز داشته باشند فکر و اندیشه دارند. و اندیشیدن آنها احتیاج بوسائل مادی ندارد. مغز یک وسیله مادیست و او بدون اینکه به مغزش مراجعه بکند میاندیشد و برتر بودنش اینست. کارهائی را که در زندگی میکند احتیاج بمغزش ندارد. بعنوان مثال میگوید بدون سپاه و جنگ کردن آنها پیروز میشوند.

مابقی در قسمت دوم

Loading

02.2 التماس کردن همراه عیسی و زنده کردن استخوانها از عیسی

تفسیر  :

مولانا این داستان را از از الهی نامه عطار گرفته که آنهم بصورت شعر است و تغیراتی در اشعار داده است که بتواند در ضمن این داستان حرفها ی متعالی خودش را هم بیان کند. برای مثال چند سطر از اصل داستان در الهی نامه را درج میکنیم:

 زعیسـی ابلهی درخواست یک روز                 مـــــرا نــام مـــهـــیـن حــق در آمـــوز

 مسیـحش گــفت تــو ایـن را نشائــی                 چـــه خواهــی آنچه با آن بــر نــیــائــی

  بســـی آن مــرد سوگندش همــی داد                کــه مـــی بــاید از ایــن نامــت خبر داد

  چو نام مـهتــرش آخــر در آمـوخت                 دلش چون شمع ازآن شادی برافروخت

در دنباله این ابیات فوق داستان تا دوازده بیت دیگر ادامه دارد که در طول داستان میگوید این مرد ابله در بیابانی گذر میکرد و در گودالی مقداری استخوان دید و چون اسم اعظم را از عیسی یاد گرفته بود بفکرش گذر کرد که با کمک این اسم خداوند این استخوانها را زنده کند. این کار را کرد و چون استخوانها متعلق به شیر درنده ای بودند پس از زنده شدن, شیر باین ابله حمله برد و کمر او را شکست. حالا میپردازیم به همین داستان از قول مولانا:

141      گشــت با عیسســی یــکــی ابــلــه رفــیق          اسـتــخــوان هــا دیــد در حــفـــرۀ عمیق

کلمه رفیق در اینجا بمعنی همراه است و نه بمعنی دوست و رفیق. در یک راهی یک ابلهی همراه عیسی شد. در سر راه در یگ گودالی مقداری استخوان از مردگان جمع شده بود و آنها دیدند

142     گـــفـــت ای هـــمـــراه, آن نــــامِ سَـــنـــی          کـــه  بـــدان تـــو مـــرده را زنـــده کـنـی

ای همراه منظور حضرت عیسی. نامِ سَنی یعنی منظور اسم اعظم خداوند است

143     مـــر مـــرا آمــــوز تـــا احســان کـــنـــم          اســتـخــوان هـــا را بـدآن بــا جــان کــنـم

آن مرد ابله که همراه حضرت عیسی شده بود به عیسی گفت آن اسم اعظم را که با آن مرده را زنده و معجزات دیگر میکنی بمن بیاموز تا اینکه من هم بتوانم یک کار خوب بکنم و از جمله این استخوتنهائیکه در گودال می بینی زنده کنم. معروف است که حضرت سلیمان اسم اعظم خداوند را میدانست و این اسم بر روی نگین انگشتر حضرت سلیمان حک شده بود و سلیمان بوسیله دانستن این اسم اعظم میتوانست با همه پرندگان و حیوانات صحبت کند و آنها همه در تحت فرمان آن حضرت بودند. پس در میان مردم معروف شده بود که اگر کسی اسم اعظم خداوند را بداند میتواند کارهاو معجزات نه تنها حضرت سلیمان بلکه دیگر پیغمبران را هم انجام دهد. بهمین مناسبت بود که آن ابله که همراه حضرت عیسی شده بود از وی در خواست کرد که این اسم اعظم را باو بیاموزد. البته لازم است که گفته شود که یک انسان فقط با دانستن اسم اعظم نمیتواند بر طبیعت خداوندی تسلتی داشته باشد. اسم اعظم زمانی کاربری خواهد داشت که یک شخص سالها سعی و کوشش کند که کل وجودش را از خصلتهای زشت مثل منیّت، کبر و خودپسندی، حرص بزیاد داشتن مال دنیا، حسادت و امثال اینها را بکلی پاک کند و بجمع انسانهای کامل تبدیل شود که در آن صورت بخداوند ملحق شده وآنوقت خداوند بعضی از قدرتهای خودش را باو میدهد و این درست مثل دانستن اسم اعظم هست.

144     گفــت خامُش  کن کـه آن کــار تو نیسـت          لایــق انــفـــاس و گـــفــتـــار تــو نــیست

حضرت عیسی بآن همراه گفت ساکت باش که این کاری را که تو میخواهی بکنی کار تو نیست و از تو بر نمیآید. انفاس جمع نفس است وحضرت ادامه داد و گفت این حرفها را مزن و تو لیاقت و شایستگی مرده زنده کردن و از این قبیل کارها را نداری لذا اصلا صحبتش را هم مکن چون تو در خور آین کار نیستی.

145     کان نَفَس خـــواهـــد  ز باران پــاک تــر          وز فــــر شـــــتــــه در روش دَرّاک تـــــر

عیسی گفت یک چنین کار نفسی میخواهد که از آب باران پاکتر باشد. از باران پاکتر یعنی نفست باید دارای رشد معنوی داشته و با خداوند رابطه روحانی و قلبی داشته باشد و در تو یک همچین نفسی نمیبینم. در مصراع دوم از فرشته در روش دراک تر یعنی نفس تو از لحاظ درک باید از فرشتگان هم  درک بیشتری داشته باشد و من این را هم در تو سراغ ندارم.

146      عــمـــر هـــا بــایســت تــا دَم پـــاک شد          تـــا امـــیــــنِ مـــخــــزن افـــــلاک  شـــد

دم یعنی نفس و امین در مصراع دوم یعنی مَحرَم. مخزن یعنی گنجینه. مخزن افلاک یعنی گنجینه اسرار خداوند. مولانا میگوید زمانهای زیاد وتلاشهای زیادی لازم است تایک نفر دارای نفس پاک شود و بتواند با گنجینه اسرار الهی دست پیدا کند. وقتی بآن مقام رسید آنوقت میتواند به گوهر های داخل آن گنجینه  دست بیابد و این همان چیزی هست که بآن اسم اعظم میگویند.

147      خود  گرفـتی این عصا در دسـت راست          دســتــرا دســـتــانِ موســی از کــجــاسـت

خود گرفتی یعنی گیرم که تو هم عصای موسی را بسیار محکم و استوار در دستت بگیری. در دست راست یعنی محکم و استوار. حالا دستان موسی را از کجا میاوری. این عصا فقط اگر از دست موسی بزمین زده شود تبدیل به اژدها میشود و مارهای کوچکتر درگاه فرعون را می بلعد. مولانا کوشش میکند که بخواننده مثنوی کاملا تفهیم نماید که اگر چیزی از خدا میخواهیم باید فکرکنیم که آیا این چیزی را که از خدا میخواهیم در لیاقت و در خور فهم ودانش ما هست یا خیر. اگر که خودت را خوب بشناسی خواهی گفت که این چیزیرا که از خدا خواستم در لیاقت من نیست. یکی از فلسفه های مهم عرفان خود شناسیست

148     گـفــت اگـر مــن نـیســتــم اســرار خوان          هـــم تــو بـر خــوان نــام را بـر استخوان

اسرارخوان یعنی اسرار اسم اعظم. کلمه نام در مصراع دوم هم بهمین معنی است. آن مرد ابله به عیسی گفت اگر که من لیاقت دانستن اسم اعظم را ندارم پس تو اسم اعظم را بگو و این استخوانها را زنده کن.این سماجت و لجاجت این مرد ابله عیسی را رها نمیکند.

149     گفـت عـیسـی یـارب ایـن اَسرار چـیـست           مـیـل ایــن ابـلــه دریــن بــیـگار چـیسـت

عیسی از خداوند پرسید که سرّ سماجت این مرد چیست و چرا این مرد در مورد خواسته خودش اینقدر اصرار میورزد. در مصراع دوم بیگار یعنی بیهوده و کار بدون نتیجه. عیسی ادامه داد که خدایا او چرا این کار بیهوده و بی ثمر را میخواهد انجام بدهد؟ او بجای این درخواست ابلهانه خودش باید سعی بر این کند که از من کمک بگیرد و خودش را اصلاح کند و بجای این درخواست نابجای خودش باید بمن بگوید که ای عیسی مرا نصیحت کن و راه درست را بطرف حقیقت بمن نشان بده و سعی او براین باشد که خودش را بمرحله بالاتری از فهم و درک برساند.

150     چون غــم خــود نــیسـت این بـی مـار را          چــون غــم جــان نـــیســت این مُردار را

چون در هردو مصراع یعنی چرا؟. میگوید که این مرد اصلا بیمار است و حتی خودش مثل مرده متحرک است. مردار مثل حیوانیست که مرده باشد. او نفس میکشد, غذا میخورد و راه را هم میرود ولی در واقع مرده است.

151     مـــرده خـــود را رهــــا  کـــــردسـت  او          مـــــرده بـــیــگــــانـــه را جــو یــد رَفــو

مرده خود یعنی شخص و روان خودش. رفو کردن یعنی عیبی را اصلاح کردن ولی در اینجا رفو کردن یعنی زنده کردن آن استخوانها. این ابله در اندیشه وجود همچون مردارخودش نیست چون او یک مرده متحرک است. او خودش را رها کرده و بفکر زنده کردن استخوانهای مرده دیگریست. قلبش و روحش آلوده شده از زنگار و گرد گناه و خطا و گمراهی و از من نمیخواهد که این صفات زشت را از او پاک بکنم. او فقط میخواهد که استخوانها را برایش زنده کنم. عیسی با خدای خودش حرف میزند و میپرسد که خدایا این جهالت از چیست و چرا یک نفر اینطور منحرف میگردد.   

152     گــفــت حــق ادبــار گــر ادبــار جــوست          خـــار رویــیــده جــــزای کشـــت اوســت

حالا خدا جواب عیسی را میدهد. ادبارگر یعنی بخت برگشته. ادبار یعنی بد بختی و کنیه از کسیست که خودش موجب بدبختی خودش شود. مولانا بما میاموزد که اگر ما انسانها بد بختی و یا مشگلی داشته باشیم بهیج وجه حاضر نیستیم که علت ناراحتی خودمان را در خودمان بجوئیم و همیشه مقصر اصلی را دیگران میدانیم ولی برعکس باید اول خودمان را مقصر بدانیم و علت مشگل را در وجود خودمان بر رسی کنیم و غافلیم که همیشه علت اصلی بدبختی ما در وجود خود ما هست و نه دیگران. در بیت فوق مولانا میگوید این ابله در پی چیزیست که برایش زیان دارد و وقتیکه در پی چیزی میرود که برایش زیان دارد، طبعا آنچه را میکارد جز خار نیست. او زمانیکه دنبال کار زیان آور میرود بدون اینکه بداند در حال کاشتن خار است. حالا که نتیجه کشتش که بدبختی و زیان است مثل خاریست که در دست و بالش فرو میرود وهنوز نمیداند که این خار نا راحت کننده نتیجه کشت خودش است.

153     آنــکِ تــخــمِ خـــار کــــارد در جـــهــان          هــان و هــان او را مــجــو در گـــلستــان

تخم خار کارد یعنی زشتیها مرتکب شود و یا در جامعه ایجاد فساد بکند. هان و هان یعنی کاملا آگاه باش.کسیکه در جامعه و یا در محیطی که در آن زندگی میکند کارش خار کاشتن باشد, او را نمیتوان در گلستان پیدا کنی زیرا او همیشه در خارستان زندگی میکند.

154     گــر گــلـــی گــیــرد بکــف, خـاری شود          ور ســـوی یـــــاری رود, مـــــاری شــود

کسیکه کارش خار کاشتن باشد اگر روزی یک گل در دستش بگیرد، آن گل بنظر او یک خار میاید یعنی نحوست تمام وجودش و اندیشه اش را آنچنان فرا گرفته که اگر گل هم بدستش بدهی او خیال میکند که خار است. وقتی هم که یارش بشوی او خیال میکند که تو یک ماری هستی که قصدت نیش زدن بتوست. یکی از عواقب اینطور اندیشیدن کج اندیش شدن است برای اینکه او در باطن سیاه دل است و گمراه. او معجزات پیغمبران را میخواهد برای اینکه اولا از دیدن آن معجزات خوشش بیاید بعد برود اینجا و آنجا تعریف کند و یا بنویسد تا برخ دیگران بکشد. او حدفش برخ کشیدن است و نه درس گرفتن.

155     کـیــمـــیـــای زهر و مـارسـت آن شــقی          بـــر خـــلافِ  کــــیــــمــیــــایِ مـــتـــقـــی

کلمه شقی و متقی متضاد یکدیگر هستند و مولانا در این بیت بصورت تضاد و مقابله بکار برده. شقی یعنی بد بخت ولی در اینجا بصورت فساد آفرین و تبه کار آمده است، بکسی میگویند که در راه حق و حقیقت نیست.  آن ابله که میخواست با عیسی برابری بکند و مثل عیسی مرده را زنده کند باو شقی میگویند.  در مقابل متقی یعنی پرهیزکار کسیست که از همه آلودگیهای اخلاقی و رفتاری خودش را دور نگه بدارد.  مولانا میگوید وقتیکه این انسان تبه کارکه کارش خار کاری هست، او هم کیمیائی دارد که همه چیز را بجای بهتر کردن تبدیل به زهر میکند و تبدیل بمار میکند. در واقع عکس کیمیا عمل میکند و هر چیز خوبتر و بهتری را او تبدیل بزهر و مار میکند بر خلاف آن کیمیائیکه انسان متقی دارد. این آدم متقی و پرهیزکار دارای کیمیائی هست که آدمهای گمراه را براه راست میاورد و یا کج اندیشان را راست اندیش میکند. اوست که عنصر پائین تر را به یک عنصر بالاتر تبدیل میکند. او دارای کیمیای واقعیست و اوست که مس وجود اشخاص را تبدیل بطلای وجود میکند. حالا اگر آن شقی بر حسب اتفاق علمی پیدا بکند وآگاهیهائی پیدا بکند و یا دانشهائی بدست بیاورد, همه اینها را وسیله گمراهی و شرارت و رنج و آزار مردم قرار میدهد. او با یک کمی دانش پیداکردن و کمی آگاه شدن ها در خارستان درست کردن مشغول میشود و نه در راه گلستان درست کردن.   پایان این قسمت.

Loading

01.2 هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر

تفسیر    :

در تفسیر این قسمت باید متذکر شد که این یک داستان نیست بلکه بیان یک حقیقت است که روایت شده است از خلیفه دوم مسلمانان عمر و دارای سند تاریخی هم هست. مولانا طبق معمول خودش قبلا این مطلب را در کتابی که از مسلم ابن حجاج مانده است بنام فقیه مطالعه نموده و در اینجا آورده است. در این روایت کسیکه که با عمر طرف است شخصیست بنام مالک. مولانا در این روایت هیچ گونه تغیری نداده و عین روایت را شرح داده است. او در این جا راجع به چشم ها صحبت میکند و میخواهد بگوید بعضی از این چشم ها نمیتوانند حقایق را آنچه که هستند بـبـیـنـند. یکی از ارکان عرفان و بویژه عرفان مولانا اینست که این پنج حس ما یعنی این حس بینائی,شنوائی, بویائی, لامسه و ذائقه که انسانها دارند بسیار ضعیف هستند و گاهی اوقات انسانها را دچار اشتباه میکنند.  بنا بر این اگرفهم و تشخیص ما بر اساس این پنج حس ما باشد احتمال زیاد وجود دارد که تصور ما از رویدادها درست نباشد و باعث بشوند  حقایق را آنطوری که هستند درک نکنیم و بنا براین داوریهائی که در اثر ادرکات ما هستند اشتباه باشد و این اشتباهات ممکن است نتایج بسیار نادرست و بدی بدنبال داشته باشد   و بهمین دلیل مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی مولوی یاد آوری مینماید که باین حواس پنجگانه خودتان زیاد تکیه نداشته باشید چون این حواس همیشه درست کار نمیکند.  خیلی از اوقات هست که مولانا میگوید “مست خیال گُمان” یعنی یک چیزیرا که می بینند، حقیقت آن چیز را نمیبینند و گُمان دارید که  می بینند. چه بسا که این خیالها و گُمانها درابعاد اجتماعات اثر میگذارند. او جامعۀ ای را در نظر میاورد بر خیال جنگشان و صلحشان. اگر صلح دارند که صلح میکنند روی خیالشان است و اگرجنگ میکنند روی خیالشان است. اینها همه سطحیست و عمقی و باطنی نیست. برای اینکه این موضوع را تمثیلی بیاورد, از آن روایت استفاده میکند که بگوید همه چشمها آن سرمه حقیقت را که باعث دید عمیق میشود را ندارند و فقط کسانی هستند که ژرف نگرهستند و بیکبار نگاه کردن و یکجا نگاه کردن قناعت نمیکنند و بر اساس آن دید خودشان قضاوت نمیکنند. آنوقت است که میتوانند فرق بین حقیقت و گُمان را درک کنند. این گُمان مثل یک سنگ است و حقیقت مثل یک گوهر است مثل الماس آنهم سنگ است و سنگ معمولی هم سنگ است و هردو سنگند ولی چقدر تفاوت و اختلاف است بین سنگ معمولی و یک گوهر.مولانا این مثال را برای این میزند که چه بسا وقتی پدیده ها, شنیده ها, اتفاقات, خوانده ها را می بینید خیال میکنید که حقیقت را دارید درک میکنید در حالیکه اینها همه سنگ هستند و آن گوهر را باید پیدا کرد و درک کرد. در اینجا میگوید در زمان خلیفه دوم مسلمین عمَر ماه رمضان درحال شروع شدن بود. در قدیم چون وسیله ای نداشتند که سیاره ها  را رصد کنند , شب قبل از اینکه ماه رمضان شروع شود, میرفتند از شهر بیرون و به یک افق صاف میرسیدند, باین افق نگاه میکردند و اگر هلال ماه را که نازکترین از قسمت ماه است مشاهده میکردند آنوقت میگفتند که ماه رمضان شروع شده است و مردم باید روزه بگیرند. حالا عمر با یک عده ای از شهر بیرون رفته اند که روز اول ماه رمضان را معین بکنند.

112      مـــاه روزه گشـــت در عـــهـــد عُــمَــر          بـــر ســـر کــوهـــی دویـــدنـــد آن نــفــر

کلمه گشت یعنی فرا رسید. در آخر مصراع دوم کلمه نفر در زبان عربی یعنی گروه جمعیتی که از سه شخص تا ده عدد آدم و یا بیشتر باشند است و بطور کلی در زبان عرب نفر یعنی یک گروه کوچک از آدمها. عربها به چند شتر هم نفر میگویند. بدرختهای خرما هم نفر میگفتند حتی به تعداد دندانها هم نفر میگفتند. در بیت فوق میگوید زمان عمر خلیفه دوم مسلمانان ماه رمضان میرسید و عمر با چندی از اطرافیان خودش با شتاب بسر کوهی دویدند که اگر هلال ماه آمده آن را رُؤیت کنند.

113      تــا هِـــالا ل روزه را گـــیـــرنــــد فــال          آن یکــی  گفـــت ای عُـمَـر اینـک هِـلال

فال گرفتن اصولا بمعنی دل خوش کردن است. این افراد از شهر بیرون رفتند تا با دیدن هلال ماه آمدن ماه رمضان را بفال نیک بگیرند.چون ماه رمضان را ماه رحمت و برکت و خوشحالی میپنداشتند.  یکی از این افراد گفت ای عمر من هم اکنون هلال ماه را می بینم.

114      چـون عــمــر بــر آســمــان مَه را نـدیـد          گـفــت کـیــن مَـه از خـیــال تــو دمــیــد

در مصراع دوم از خیال تو دمید یعنی از خیال تو طلوع کرد. چون وقتیکه عمر به اُفق نگریست ماه را ندید , گفت تو خیال میکنی که ماه طلوع کرده و اینکه میگوئی از خیال تو طلوع کرده است و نه از افق آسمان. آن شخص گفت ای عمر من دارم میبینم هلال را.

115      ور نــه مــن بــیــــنـــا تـــرم افــلاک را          چــون نــمــی بـــیــنــم هــــلال پــاک را

چون در اول مصراع دوم یعنی چگونه. افلاک یعنی ستاره ها و کرات آسمانی. هلال پاک یعنی آن هلال ماه بآن روشنی که پاک دیده میشود. عمر گفت خیر تو خیال میکنی که می بینی. معروف بود که عمر چشمان نافض و دور بینی داشت . عمر گفت – چون چشم من از چشم تو افلاک را بهتر می بیند و من چطور این هلال را نمی بینم؟ مولانا یک نکته را هم در اینجا آورده و آن اینکه عمر میگوید من از تو ژرف نگرترم ودر کارها بعمق و اصل مطالب بیشتر از تو دقت دارم. البته انسانهای کامل مشخص است که ژرفنگری آنها از انسانهای معمولی بیشتر است وعادت کرده اند که گرفتار گُمان و خیال نشوند.

116      گـفـت تــر کُـن دســت و بر ابرو بــمـال          آنــگــهــان تــو بــر نــگــرســوی هـلال

عمر برای اینکه آن شخص را متقاعد کند باو گفت انگشتت را تر کن و بر ابروی خود بکش و آنوقت نگاه کن باسمان و ببین هلال را می بینی؟ آن شخص همین کار را کرد و وقتی باسمان نگاه کرد دید که هیچ چیزی از هلال را نمی بیند. عمر گفت این موی ابروی تو دید تو را باشتباه انداخته بود و بهمین دلیل تو خیال میکردی که ماه را می بینی.

117     چـونـــک او تــر کـــرد ابــرو مـه نـدیـد          گــفـت ای شه نـیسـت مَـه ,شد نــا پـدیــد

شه در مصراع دوم منظور عمر و خلیفه زمان است. وقتی آن مرد ابروی خود را با سر انگشتش تَرَش مالید و ماه را ندید آنوقت به خلیفه گفت که ای خلیفه ماه ناپدید شد. مولانا طبق عادت و شیوه خاص خودش از این روایت ساده نتیجه گیری عرفانی میکند.

118     گـفــت آری مـویِ ابــرو شــــد کـــمــان          سـوی تــو افـکـــنــد تـیــری از گُـــمـــان

عمر بآن شخص گفت آری این موی ابروی تو مثل یک کمانیست که تیری از گُمان بسوی تو پرتاب کرد و بتو اصابت کرد و آن تیر گُمان و خیال بود. حالا اگر یک موی کوچک ابرو اگر جلو چشم انسان واقع شود و آن نظر و دید  شخص را باشتباه میاندازد, گُمان هم در راه حقیقت باعث میشود که در ذهن آدمی خلال پیش آورد و واقعیت را بآن شخص نشان ندهد.

119     چــونــکِ مــویـی کــژ شد او را راه زد          تــــا بــــدعـــــوی لافِ دیــــدِ مـــــاه  زد

تا در اول مصراع دوم یعنی تا باین اندازه, تا بدانجا. دعوی لاف دیدِ ماه زد یعنی ادعای بیهوده نمود که ماه را دیده است. میگوید چون یک موی کوچک ابروی کسی کج شود, آن کس را بگمراهی و اشتباه میاندازد تا بدانجائی که حاضر هم نیست که قبول هم بکند. این شخص ادعا هم میکند که دارد درست می بیند ولی واقعیت اینست که درست نیست. میگوید چنین شخص دارد لاف میزند یعنی بیهوده صحبت میکند.  مولانا میگوید این زندگی, هرچیز کوچکش میتواند که ما را از راه حقیقی و درست منحرف کند و نظرمان را کج بکند و بدون اینکه متوجه بشویم کج رو بشویم چون ما باین پنج حس خودمان متکی هستیم و این حواس اشتباه هم میکند.

120     مـوی کـژ چــون پـــردهۀ گـــردون بود          چــون هــمه  اجــزات کــژ شد چـون بود

در این بیت کلمه چون را سه بار تکرار کرده است. چون اول یعنی وقتیکه. در مصراع دوم چون اول هم یعنی وقتیکه. چون آخری یعنی چگونه. پرده یعنی حجاب و مانع. گردون یعنی آسمان.  میگوید وقتیکه یک تار موی کج مثل پرده و حجابی جلو تو را بگیرد و تو را باشتباه بیاندازد, پس اگر تمام اجزاع بدنت کج باشد که یعنی درست کار نکند انوقت بکلی زندگی تو منحرف شده و از جاده مستقیم خارج میشود. فقط یک تار مو در جلوی چشم تو کج شود, حالا اگر بویائی تو هم کج شود, شنوائی تو هم کج شود, لامسه تو هم کج شود, گویائی تو هم کج شود و عقل تو هم کج شود و اندیشه تو هم کج شود تصور بکن که چقدر بتو لطمه و خسارت ببار میاورد و تو دیگر بزندگی معمولی خودت نمیتوانی که ادامه بدهی. مولانا نتیجه گیری میکند که این کج روی ها و این کج بینی ها و این کج انیشی ها باعث میشود که دو دستی و سخت باین دنیا بچسبی و باین دنیا چنگ بزنی و هرچه که باین دنیا بچسبی از حقیقت دور تر و دورتر میشوی.  برای اینکه این دنیا هرچه که درآن هست غیر حقیقیست و مجاز است و وقتی تو با تمام وجودت بآن مجاز می چسبی بنابر این از حقیقت دورتر میشوی.

121     راســت کــن اجـــزات را از راســتــان          ســر مــکش ای راســتـــرو زآن آســتـان

اجزات یعنی کل وجودت. راستان انسانهای کامل هستند که کمال آنها بخدا رسیده و بخدا پیوسته اند. دانشمندان واقعی و راستین از راستان هستند. ژرف نگران از آن راستان هستند. پس تعداد زیادی از افراد با خصوصیت های مختلف ممکن است که از راستان باشند. تو ای خواننده مثنوی ببین آنها چه میگویند. سرمکش و روی مگردان ای کسیکه راست رو هستی و میخواهی راه راست بروی, از آستان درگاه راستان سر پیچی مکن و رویت را از آنها بر مگردان و از آنها دوری مکن. این دانشمند فقط برای این نیست که در آزمایشگاه و یا کتابخانه و یا در خانه خودش بنشیند و کاری بکند و اتفاقی بیفتد. این یکی از نعمتهائیست که خداوند در اختیار جامعه قرار میدهد و باید با او تماس گرفته و با او در ارتباط باشید. ببینید او چه میگوید. انسانهای ژرف بین و دانشمند چه میگویند. نه اینکه خودت را بر تر از همه ببینی و دیدم و همین هست و جز این نیست. آنوقت اول اشتباهات است.

122     هـــم تــرازو را تـــرازو راســت کــرد          هــم تـــرازو را تــــرازو کــاســت کـــرد

راست کرد یعنی میزان کرد و کاست کرد یعنی ناقص کرد و از میزان خارجش کرد. سابق بر این یک اشخاصی بودند که ترازوی میزان میکردند و مردم ترازوی خود را نزد آنها میبردند برای میزان کردن. حالا مولانا میگوید باید ترازوی فکرتان را و ترازوی عقلتان و خط مشی زندگانی تان را با ترازوی راستان میزان کنید و بعد با آنها کار کنید. اگر این کار را نکنی تا آخر عمرت داوری هایت و تصوراتت غلط خواهد بود.

123     هــرکـه با نــارِاســتان هــم ســنــگ شد          در کــمــی افــتــادو عــقــلش دنـــگ شــد

حالا صحبت از نا راستان است. هم سنگ شد یعنی هم صحبت شد. نارسان اشخاصی هستند که قشنگ حرف میزنند ولی از ناراستان بحساب میایند. اینگونه اشخاص رج میزنند و باصطلاح کج میزنند. کسیکه بآنها گوش بدهد وصحبتهای آنها را سر مشق زندگی خویش قرار بدهد, آنوقت همیشه در حال تنزل و کاستی است و عقلش را هم تباه میکند. لذا از نارسان باید دوری کرد. در حقیقت راستان مردان کامل و نارسان اشخاص معمولی هستند.

124     رو اَشِدّاءُ عَــلَــی الــکُــــفّـــــار بــــاش          خـــاک بـــر دلـــداریِ اغـــــیــــار پــــاش

الکفّار جمع کافِر است و میگویند که کافِر کسیست که خدا را قبول ندارد. ولی یک عده ای معنی های دیگری هم برای کافِر دارند. کافِر یعنی کفران کننده و کسیکه نمیتواند درست تشخیص بدهد. بعنوان مثال گفته میشود که تو کفران نعمت میکنی. یعنی این نعمتهائی که خدا در اختیار تو گذاشته تو نمیتوانی درست تشخیص بدهی. کلمه اغیار یعنی بیگانگان از راستی و حقیقت. معنی مصراع اول اینکه با اینگونه از کافران که شرح آنها را دادیم سخت گیر باش یعنی زود تسلیم آنها مشو چون آنها جزو دنیا پرستانند و در گمراهی بسر میبرند. در مصراع دوم میگوید بسر اینگونه انسانها خاک بریز باز بمعنی اینکه بآنها توجه مدار و با آنها مصاحبت مدار و در واقعیت خاک بر سر دلداری آنها بکن.

125     بــر ســرِ اغــیار چــون شـمشـیـر باش          هـیــن مــکُـــن روباه بازی, شـــیـــر بــاش

اغیار همان کسانی هستند که در بیت بالا شرح آنها داده شد. یعنی این دنیا پرستان که غیر از حقیقت پرستان هستند. در برابر آنها مثل شمشیر قاطع و برنده باش. باین معنی نیست که باید  با آنها بجنگ و ستیز  برخواستی بلکه باین معنیست که در برابر حرف آنها بایست و مقوامت کامل  بکن.  ای سالک راه خدا مبادا حیله گری بکنی و بمکر و حیله و تملق و چاپلوسی پیشه گیری بلکه باید مثل شیر دلیر و قوی عمل کنی و فقط متکی برسعی و کوشش خودت باشی. وگرنه تو داری حیله بازی میکنی و چاپلوسی برای منافع خود میکنی. روباه هم همین کار را میکند ولی شیر هرگز این کار را نمیکند.

126     تا ز غــیــرت  از تو یاران نَســکُـلــنـد          زانـکِ آن خــاران  عَـــدوِّ ایــن گُــلـــنـــد

یاران اهل حقیقتند. نَسکُلند یعنی از تو قطع رابطه نکنند. خاران دشمنان حقیقتند و عدوّ این گلند یعنی دشمن این گُلِ حقیقت هستند. در این بیت میگوید تو نباید بااغیار نشست و برخاست کنی و تسلیم آنها بشوی زیرا اگر بشوی یاران با حقیقت تو با تو قطع رابطه خواهند کرد و میگویند که تو اهل ظاهر هستی. برای اینکه آن اغیار بمنظله خارانی هستند که دشمن این گُلِ حقیقت میباشند.

127     آتش انـدر زن  بــگـرگـان چون سـپنـد          زانـکِ آن گــرگــان  عَـدُّ وّ یــو ســفــنــد

گرگان هم همان تبه کاران و فساد انگیزانند. سپند یعنی اسفند. در مصراع دوم گرگان یعنی کسانیکه حسد میورزند مانند برادران یوسف که او را در چاه انداختند و در برگشت بپدر یوسف بدروغ گفتند گرگ او را درید. عدوّ همان دشمن است. در این بیت میگوید که این دنیا پرستان مثل گرگهائی هستند و تو باید در برابر این نوع مردم با آنها طوری رفتار کنی که مثل  اسفند که در آتش میافتد  ترقه میزند و منفجر میشود و میسوزد بشوند. این گرگان دشمن زیبائی هستند آنچنان که برادرهای یوسف دشمن یوسف بودند.

128     جــانِ بـا بـا  گــویـدت ابـلــیس هــیــن          تـــا بــــدم بـفــریـبــدت  دیـــوِ  لـــعــیــن

ابلیس و دیو هردو شیطانند. هین یعنی بهوش باش. در مصراع دوم کلمه دم از دمیدن است و یعنی افسون. بفریبدت یعنی تو را فریب بدهد. لعین یعنی لعنت شده. مولانا فریب دیو یا شیطان را در مثنوی معنوی بمراتب آورده و بصراحت تعریف میکند. میگوید ابلیس تنها نیست و یکی هم نیست. ای بسا در پشت چهره انسانها, ابلیسهای انسان نما هستند. اندیشه انسانها هم ممکن است طوری منحرف شود که همان کار ابلیس را بکند. انسانهائیکه دچار خود بزرگ بینی و خود پسندی و منم هستند همان کارهائی را انجام میدهند که ابلیس انجام میدهد و وارد زندگی ما میشوند. پدر همه ما حضرت آدم را همین ابلیس و یا شیطان فریب داد. مواظب باش که با زبان فریبنده خودش بتو میگوید ای جان بابا و با این طرفند تو را فریب میدهد. اگر کسی با شما تملق گوئی کرد و شما میدانید که لیاقتش را ندارید بدانید که قطعاّ دنبال فریب دادن شماست. پس بهوش باشید.

129     این چـنــیـن تـلــبــیس با  بـا بـات کرد          آدمــی را این ســـیـــه رخ مـــات  کـــرد

تلبیس از لباس پوشیدن است باین معنی که اگر کسی بخواهد روی حقیقت را بپوشاند گفته میشود که تلبیس کرده است. سیه رخ یعنی رسوا و بی آبرو. مات کرد یعنی او را سرگشته و حیرانش کرد و دارد برای خودش باینطرف و آنطرف میزند و بجائی هم نمیرسد.  میگوید شیطان هم با جدّ ما این کار را کرد.

130     برسـرشطــرنـج چُسـت است اینغُراب          تـو مـــبــیــن بــازی بچشــم نــیــم خـواب

چُست یعنی خیلی چالاک و زرنگ. اینغراب یعنی این کلاغ سیاه. میگوید که این زندگی ما مثل بازی شطرنج است. درست مثل اینکه همه ما سر میز شطرنج نشسته ایم و طرف مقابل ما هم ابلیس است مثل کلاغ سیاه. اصولاّ وقتی بکلاغ نشسته بنگرید خیال میکنید که در حال خواب است ولی خواب نیست. در سر بازی شطرنج هم بنظر میاید که کلاغه خواب است . وشما هم که طرف او هستید و خیال میکنید او خواب است, شما هم خواب آلود میشوید ولی کلاغه اصلا خواب نیست. آنوقت است که بازی را میبرد و شما را مات میکند.

131     زانـکِ فــرزیــن بـنـــد هــا دانـد بسی          که بــگــیــرد در گلــویــت چــون خســی

فرزین بند یک اصطلاح بازی شطرنج است. باین معنی که وقتی شاه یک طرف مرتب حُل داده شد تا جائیکه در مقابل وزیر قرار گرفت آنوقت مات میشود. اینگونه مات شدن را فرزین بند میگویند. این شیطان خیلی از این فرزین بندها را میداند و در موقع مناسب آن ها را علیه تو بکار میبرد تا گلوی تو را میگیرد و آنقدر فشار میدهد تا تو را خفه کند یا شاه تو را مات نماید.

132     در گـــلـــو مـــانـــد خسِ او سـال هــا          چـیســت آن خس؟ مــهــر جـاه و مـال ها

زمانیکه خار شیطان در گلوی تو رفت و گیر کرد سالها در آنجا میماند و تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی که آن را بیرون بیاوری. حالا میپرسد که این خار چیست؟ بعد خودش جواب میدهد که این خار علاقه تو نسبت به مال و ثروت و مقامهئیست که تو لازم نداری و توانائی از دست دادن آنها را هم نداری.

133     مال خس باشـد چو هست ای بی ثبات          در گـــلــــویـــت مــــانــعِ آب حـــیـــات

بی ثبات یعنی متزل زل. آب حیات یعنی معرفت حق . میگوید ای کسیکه متزل زل هستی این مال های غیر ضروری تو مثال خار است که در گلویت گیر کرده و بدان که این مال و ثروت تو که در گلویت گیر کرده, از ورود آب حیات بداخل بدن تو جلوگیری میکند و تو هیچوقت معرفت الهی را نخواهی چشید و درک نخواهی کرد.

134     گــربرد مــا لــت عـــدوّی پُــر فــنــی          ره زنـــی را بُـــرده بـــاشــــد ره  زنــی

پُر فن یعنی حیله گر.عدوی یعنی یک دشمن. میگوید این مالی که تو بهم زدی از چه راهی بدست آوردی؟ از راه ندادن حق دیگران است که نزد تو جمع شده و این حق دیگران است که تو بآنها نداده ای. پس تو یک راه زنی. حالا اگر یک دزدی بیاید و مال تو را بدزدد آنوقت است که یک دزدی آمده و مال دزدی را که نزد تو بوده دزدیده و رفته است. مولانا برای تأکید صحبتهای فوق مثالی میاورد که مار گیری ماری داشت که با آن مار امرار معاش میکرد و زندگی محقری را میگذرانید. دزد ماری رسید و مار او را دزدید.

دزدیدن  مار گیر ی   ماری را  از  مار گیر   دیگر

135     دزدکـــی از مــار گـــیــری ماربُــرد          زابــلــهــی  آن را غــنــیــمــت مــیشـمرد

یک روز دزدی یک مار را از یک مارگیری ربود و او از نادانی از این کار خودش خوشحال گردید.

136     وارهــیــد آن مـار گــیــراز زخم مار          مــــــار کُشـــــــت آن دزد او را زارِ زار

صاحب اصلی مار با خود میگفت خدایا بمن کمک کن تا این دزد مارم را پیدا کنم و مارم را از او پس بگیرم. از محلی رد میشد ودید آن دزد مار در گوشه ای افتاده و مرده است و فهمید که مار او بوده است که آن دزد را نیش زده و کشته است. گفت خدا را شکر اگر که این دزد نیامده بود که مار من را بدزدد آنوقت مار خود مرا میزد و من الان مرده بودم.

137     مـــار گـــیــرش دیـد پس بشـنـاخـتش          گـفــت از جان  مـــارِ مــن پـــرداخــتـش

از جان مار من پرداختش یعنی مار من او را کشت.

138     در دعــا مــیـخــواســتی  جــانـم ازو          کَش بـــیـــابـــم   مـــار بســـتـــانـــم از او

139     شـکــر حــق را  کآن دعا مردود شد          مــن زیــان پــنـداشــتــم  و آن ســود شــد

مار گیر در درگاه خداوند شکر فراوان نمود که دعاهایش مورد قبول خداوند قرار نگرفت و آنچه من از این واقعه ضرر میپنداشتم برای من سود آور بود.

140     بس دعـا هــا کان زیـانســت وهلاک          وز کَــرَم  مــی نشـــنـــود یــزدانِ پــــاک

مولانا میگوید در دعا هائی که انسانها میکنند چه بسا اگر مستجاب شود چه ضرر ها ببار میاورد و حتی شخص را حتی بهلاکت هم میرساند و خداوند اغلب اوقات آن گونه دعا هائیکه زیان آورست را مستجاب نمیکند.     پایات این قسمت.

Loading