25.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت اول

در این قسمت مولانا داستان جدیدی شروع میکند که خلاصه آن را بنظر خوانندگان محترم میرساند. پادشاهی دو تا غلام از بازار غلام فروشان میخرد و این غلامها را مورد امتحان خودش قرار میدهد و از آنها پرسشهائی میکند تا شخصیت آنها را آنچه که هست دریابد. مولانا از این موضوع بهره برداری زیاد میکند و این دو شخصیت مختلف را در برابر هم قرار میدهد و در باره هریکی توصیف میکند و آخر سر نتیجه گیری میکند. این داستان را در چهار قسمت خواهید خواند و همانطور که خوانندگان محترم به سبک مولانا آشنا هستند در این داستانها کمتر از داستان میگوید و بیشتر حرفها متعالی و عرفانی خودش را میزند. در این داستان و حتی داستانهای دیگر هم فقط چند سطر در باره داستان میگوید و از داستان خارج میشود و بعضی اوقاط هم شاید دوباره یک مختصری بداستان بر گردد ولی باز خارج میشود. این کار او برای اینست که او داستان سرا نیست. مولانا حدفش در سراسر مثنوی معنوی برای خوانندگان خود نصیحت و پند و اندرز گفتن است که همه اندرز های او یک جنبه عارفانه و صوفیانه وحکیمانه دارد.ضمن اینکه در این شش دفتر مولانا همه جوانب زندگی آدمیزاد را از سن بلوغ تا مرگ بیان کرده است. پس از این مقدمه کوتاه بداستان میپردازیم.   

844       پــادشـــاهـــی دو غـــلام ارزان خـــرید          بـا یـکــی زان دو سـخـن گـفــت و شـنـیـد

کلمه ارزان یعنی چیزیکه بقیمتش می ارزد ولی امروزه مردم بمعنی قیمت زیر ارزش کالا بکار میبرند. در هر حال پادشاهی دو غلام بقیمتی که می ارزید خرید و اول یا یکی از آنها شروع بسخن گفتن کرد و سؤالهائی میکرد و جوابهائی می شنید.

845       یـافتش زیــرک دل و شـیـریـن  جــواب          از لــب شــکر چـــه  زایـــد  شـــکـر آب

زیرک دل یعنی هوشیار دل و با درک باطنی ولی امروزه با بار منفی آن بکار میبرند در حالیکه در بیت فوق با بار مثبت آورده شده. شیرین جواب یعنی شیرین سخن و هرچه که از او میپرسید او با شیرینی جواب میداد. از لب شکر یعنی از لب شیرین. شکرآب یعنی شربت. شاه این غلام را وقتیکه از او سؤال میکرد و پاسخ می شنید, او را بسیار باهوش و  با ادراک و شیرین سخن یافت. در مصراع دوم مولانا سؤال میکند که از لب شیرین چه چیزی حاصل میشود و خودش جواب میدهد که از لب شیرین شربت حاصل میشود.

846       آدمــی  مـــخـــفـــیســت  در زیـرِ زبـان          ایـن زبـان پــرده اســت بـر درگاه جــان

درگاه به آستانه درب منزل میگویند. و پرده بمعنی حجاب است. در منازل قدیم پشت درب خانه پرده ای آویزان میکردند که وقتی درب خانه باز میشود داخل منزل پیدا نباشد. حالا مولانا میگوید جان هم مثل خانه است و این زبان پرده درگاه خانه دل است. اگر آدمی حرف نزند شخصیت باطنی او پنهان است یعنی طرفی که او را از قبل نمیشناخته, نمیتواند بحقیقت باطنی او پی ببرد و ببیند که درونش چگونه است. گفته شده که زبان ترجمان درون آدمیست. این زبان اندیشه باطنی آدم را ترجمان میکند و بدیگران میشناساند و نشان میدهد که ما در خانه دلمان چه داریم. پس این زبان اندامیست که باید بسیار با دقت و حوصله, تأمل و تفکر بکارش ببریم.مثلی است که میگوید اول اندیشه وانگهی گفتار. یعنی وقتی که میخواهیم حرفی بزنیم اول باید فکر کنیم و بعد حرف بزنیم. اگر اول فکر نکنیم و حرفی را بزنیم, بسیاری از چیزهائی که در درون ماست و نباید ظاهر شود ظاهر میشود. اگر سرًی, فاش میشود و اگر نادانی و بیدانشیست آنهم اشکار میگردد. 

847      چــونــکِ بــادی پــرده را درهم کشـیــد          سِرّ صــحـن خــانـه شــد بــرمــا پـد یــد

در هم کشید یعنی پرده را پس زد. پس اگر بادی بیاید و پرده را پس بزند کسانیکه در کوچه هستند دارند داخل خانه را می بینند. این زبان هم وقتی تکان میخورد مثل پرده در اثر بادی هست که ازش بیرون میاید و انسان دارد با آن زبانش را تکان میدهد و از این طریق حرف میزند و آنچه در خانه جان است آشکار میشود.

848       کــانـدر آن خــانه گــهــر یـا گـنـدم است          گـنـج و زر یــا جـمـله مـارو کـژدم است

گهر یعنی جواهر. همین که این پرده زبان را آن باد سخن تکان بدهد آنوقت آشکار میگردد که در این خانه چیست. آیا جواهر است یا گندم است. آیا گنج و طلاست و یا پر از مار و عقرب است. خیلی از خانه های دل هست که در آنها مار و کژدم هم هست.

849      یــا درو گــنــجســت مـاری بـــر کَـــران          زآنــکِ نَـبـوَد گــنــج زر بــی پــا سـبان

در افسانه ها معروف بود که هرکجا گنج هست یک ماری هم هست که آن را حفاظت میکند. حالا میگوید خانه دل هم همین طور است, یا ممکن است که در خانه دل گنجی باشد از معنویات ومعرفت و از دانش یا اینکه در کنار این گنج معنویت که مثل طلا و گوهر ارزنده است مار هم داشته باشد. بر کَران یعنی در کنار آن و گنج زر بی پاسبان نمیشود. منظور مولانا اینست که یک انسان کامل از کلام گوینده بدرون آن شخص پی میبرد و در میابد که آیا در خانه دل گوینده گنج معارف و معنویتهاست و برای حفظ و نگهبانی این گنج معرفت هست که ماری در کنارش هست. چگونه میشود که معنویت داشته باشد و این مار را هم داشته باشد. همه این مار را دارند. این مار چیست که همه دارند. این مار نفس اماره است. این انسان کامل هم یک انسان است و اگر نفس اماره خودش را کشته و بی حالش کرده, هر لحظت ممکن است که این مار جون بگیرد و زنده شود. بدین ترتیب این خزانه اسرار را که در دل آن دانا هست این مار دارد پاسبانی میکند. از آشکار شدن گنج بر همه جلوگیری میکند زیرا نفس اماره از ظاهر گشتن معنویات مانع میشود. برای اینکه این معنویات را نمیشود بهر کسی گفت. بسیار از کسان هستند که اگر این گنج اسرار را برای آنها فاش بکنی یا گمراه میشوند و یا فتنه ایجاد میکنند. برای اینکه درک معنویات شایستگی و لیاقت میخواهد. درست است که این شخص درون خانه دلش پر از معنویات و گنج معنا و معرفت است ولی بهرکسی نمیتواند آنها را بگوید و باید که با اهل دلش صحبت کند. باید باکسی که میخواهد صحبت کند اول او را آماده کند و آن شایستگی را باو بدهد. این کاریست که آن مراد و مرشد میکند و بعد آنوقت در معنویات را برویش باز میکند. برای دسترسی باین گنج باید که این مار را کشت و برای گنج معنویات هم باید که نفس اماره را کشت.

850      بــی تــأ مـل او ســخـن گـفـتـی چــنــان          کـــز پسِ  پـــانصـــد  تــأمــل  دیــگران

او غلام اولیست که پادشاه نشسته بود و با او صحبت میکرد. بی تأ مل یعنی بی درنگ. بدون اینکه جواب را در مغزش بپروراند و بگوید, اصلا جواب را آماده داشت. آن غلام شیرین گفتار چنان بی تأمل و بی تفکر سخنهای نیک و آماده را میگفت که دیگران که همان سخنان را بگویند باید پانصد تا تأمل بکنن.

851      گــفــتــیــی در بــاطنـتش  دریـــاســتـی          جــمــلــه در یـــا گــوهـــرِ  گـــویــاستی

گفتیی یعنی گویا اینکه و مثل اینکه. در مصراع دوم آن گوهری که آمده یعنی مروارید. گویا یعنی سخن گو. گوئی که در درون این غلام دریائی پُر بود ازمروارید. مرواریدها همه مروارید های معانی بود ند و در ذهن غلام نهفته شده بود و بر زبانش میامد و زبانش را گویا میکرد. مثل اینست که آن مروارید وجودش است که بزبانش آمده و دارد صحبت میکند.

852      نــور هــر گــوهــر کــزو تــابـان شدی          حــق و بـــاطــل را ازو فُــرقـان شـدی

هر گوهر در اینجا یعنی هر کلام مروارید مانند. در مصراع دوم کلمه فرقان از فرق است. فرقان یعنی جدا کننده و فرق گذارنده درستی از نادرستی و فرق گذارنده حق از باطل. مولانا میگوید کلامی که این غلام صحبت میکرد مثل گوهر هائی بود که این گوهربگوهر معرفت و گوهر معانی جوری میطابد که فرقان است, یعنی برای ما کمک میکند که فرق بگذاریم ما بین خوب و بد, یا درستی و نادرستی.

853      نـــور فــرقــان فَـــرق کـــردی بـهـر ما          ذرّه  ذرّه حــــق  و بـــاطـــل  را جـــدا

هرکجا که گوهر معرفت باشد, و نور ذات خداوند باشد و گوهر معانی و معرفت باشد آن گوهر تابش پیدا میکند و وقتی تابش پیدا کرد اطرافش را روشن میکند و وقتی روشن کرد آنوقت فرق حق را با باطل و زشت را از زیبا را آشکار میکند تا ما راه درست را بتوانیم تشخیص بدهیم. اصطلاحاً در عرفان میگویند ینظور بنور الله میشود. یعنی نظاره کننده بنور خدا میشود. آنکس که ینظور بنورالله میشود قادر است بهر چیزیکه نگاه میکند بیرون و درون آن جیز یا آن نفر را می بیند.

854      نـــور گــوهــر نــور چشـــم مــا شــدی          هـــم ســؤال وهــم جــواب  از مـا بُـدی

نور گوهر قرار شد باشد نور گوهر معرفت. نور ذات خداوند. اینجا چشم ما منظور چشم دل ماست. ما انسانها با چشم سرمان خیلی چیزها را میبینیم ولی قدرت فهم آن چیزها را نداریم و نمیدانیم آنها چی هستند. بعد سؤال میکنیم. وقتیکه آن نور ذات خداوندی بر دل ما تابش پیدا کند آنوقت آنچنان نوری میدهد که همه چیز برای ما آشکار میشود. حالا میتوانیم جواب آن سؤال و سؤالهای دیگر را هم خود ما یدهیم.

855      چشــم کـژ کـردی دو دیـدی قـرص مـاه           چــون سؤالســت  ایـن نظـر در اشتباه

چشم را کژ کردن یعنی چشم را لوچ کردن و دوبین کردن. میگوید تو چشم باطنت را لوچ کردی بهمین دلیل است وقتی بقرص ماه نگاه میکنی یک ماه را تو دوتا میبینی. بعد سؤال میکنی که چرا امشب ماه دوتا شد و این دو بینی تو را بشک و تردید میاندازد در نتیجه برایت سؤال پیش میاورد.

856      راســت گــردان چشــم را درمــاهـتـاب          تــا یــکی بـیـنی تـو مـه را نَک جـواب

تو حالا بیا و چشم باطنت را راست کن تا درشب تو ماه را یکی ببینی. حالا این جواب تست.

857      فــکــرتــت کـه: “کـژ مـبـیـن نـیـکو نگر”      هســت هــم نــور و شــعـاعِ آن گــهـــر

فکرت یعنی فکر کردن. میگوید وقتیکه تو در فکرت داری می اندیشی  و با خودت میگوئی کج نگاه مکن وچشمت را لوچ مکن و خوب بیاندیش , این فکری که تو میکنی برای تو هم نور حقیقت است و هم شعاع و اشعه و تابش آن گوهر حقیقت است. اینکه اندیشه میکنی که راست ببینی و کج نبینی, خود این اندیشه هم از آثار نور حق در باطن تست. همین که بفکر این بیافتی که کج نبینم و باید راست ببینم معلوم میشود که خداوند نور معنویتش را در تو انداخته که این فکر در تو پیدا شده. بیخود هر کسی باین فکر نمی افتد. اصلا هرکسی قبول ندارد که دارد کج میبیند. همه فکر میکنند که راست و درست هستند. اگر کسی باین فکر بیافتد که من دیگر نباید کج ببینم میگوید همین نوریست که خداوند بدل تو انداخته.

858      هــر جــوابــی کان ز گــوش ایـد بــدل          چشــم گــفــت : ازمـن شــنـوآنـرا بـهـل

چشم منظور چشم باطن است. بهل یعنی بگذار رها کن, ول کن. حالا از این بیت تا پنج بیت بعدی که میآید علم اهل ظاهر و علم اهل معنی را با یکدیگر مقایسه میکند. علم اهل ظاهر علمیست که در مدارس تدریس میکنند. این علم با باطن ما کاری ندارد و ما مثل کامپیوتر عمل میکنیم. علم باطن و علم معنی علمیست که آن چیزی را که گوش شنیده, چشم دل میگوید من قبول ندارم و من باید خودم ببینم و خودم درک بکنم و آنچه را که تو از گوش سر شنیدی رها کن و بان تکیه مکن.

859      گـوش دلاله اسـت وچشــم اهـلِ وصـال         چشم صا حب حآل و گوش اصحاب قال

دلاله کسیست که وسیله میشود که ازدواجی و یا یک دادو ستدی بین دونفر دیگر انجام پذیرد و پس از ازدواج یا انجام معامله به این دلاله پولی و یا مزدی میرسید. ولی این چشمت اهل وصال است و میخواهد بوصل برسد. در مصراع دوم چشم یعنی چشم باطن صاحب حال است. او باید حال داشته باشد و نه قال. قال و حال همیشه در عرفان مولانا کنار هم میایند. قال یعنی حرف که گوش ظاهر میشنود وبعد هم تمام میشود. تو اهل قال هستی و اهل حال نیستی. بعد از قال باید یک حالی هم در درون شخص پیدا شود. و یا یک تحولی در درونت پیدا شود. تحول یعنی از حالی بحال دیگر و معمولا اینجا از حالی بحال شدن

بهتر است. باید اهل حال بود و نه اهل قال. آنهائی که اهل قال هستند با واسطه چیز یاد میگیرند, با واسطه معلم و با واسطه کتاب. ولی آنهائیکه اهل حال هستند, بی واسطه یاد میگیرند. بدون اینکه واسطه ای داشته باشند در دلشان نوری پیدا میشود که کشف میکنند و حقیقت را میبینند. آنها از طریق کشف و شهود یاد میگیرند اگر خودش کشف کرد این دیگر علم تقلیدی نیست و او از نویسنده کتاب تقلید نکرده. او شخصا کشف کرده و حقیقت را پیدا کرده.

860      در شــنــودِ گــوش  تــبــدیــلِ صـفـات          در عــیــان دیـــد هــا تـــبـــد یـــلِ  ذات

شنود یعنی شنیدن و گوش منظور گوش سر است. عیان یعنی دیدن. دیدها دیدیست که چشم دل میکند. ذات یعنی وجود. وقتیکه چیزی از دانش میشنوید موجب دگر گونی صفات شما میشود. ولی اگر چشم باطن شما چیزی ببیند و شما کشف و شهود بکنید آنوقت کل وجود شما را تغییر میدهد و ذات شما را یا کل وجودتان را عوض میکند در جهت بهتر.

861       ز آتش ارعـلمــت یـقـیـن شد در سُـخن          پـخــتــگی جُـو در یـقـیـن مــنـزل مـکُـن

زآتش یعنی از آتش. ار یعنی اگر. علمت یعنی دانش تو. یقین در عرفان یعنی یک باوری که هیچ گونه شک و تردیدی در آن نباشد. اما از نظر صوفی یک چیزی بالاتر از این است. یعنی مشاهده حقیقت با چشم دل بدون واسطه و استدلال و دلیل و برهان. عرفا میگویند برای درک حقیقت سه مرحله وجود دارد. یکی علم الیقین و دومی عین الیقین است و سومی حق الیقین است. این سه تا باید بدنبال هم دیگر بیایند. بعنوان مثال در یک جائی چشم شما را بسته اند و آتش را هم همان نزدیکی گذاشته اند شما وقتی حرارت آتش را احساس کردید متوجه وجود آتش میشوید و این را علم الیقین میگویند. چون شما در اثر احساس آتش یقین پیدا کردید که اینجا آتش است. حالا شما اگر چشمتان را باز کنید و آتش را با چشم خودتان دیدید آنوقت این میشود عین الیقین چون شما با چشم خودتان آن را دیدید. اگر شما از این مرحاله هم بگذرید و بروید در آتش و بسوزید آنوقت میشود حق الیقین. آنوقت آن یقین عرفانیست که بالاترین است.

862       تـا نســوزی نـیـست آن عـین الـیـقــیـن          ایـن یــقــیـن خـواهـی؟ در آتش در نشین

تو درست است که رسیدی به عین الیقین وبا چشمت داری میبینی. مولانا میگوید اینهم درست نیست. از این هم بگذر و برو در آتش عشقِ یافتن حقیقت. اگر حقیقت خداست, در آتش عشق بخدا باید بسوزی. یکی که عاشق است دیگر خودش را حس نمیکند و فقط معشوقش را حس میکند. اگر تو باین مرحاه رسیدی آنوقت این حق والیقین است.

863      گــوش چــون نــافــذ بُــود دیــده شــود          ور نـه قُــل در گــوش پــیــچـــیــده شود

اگرگوش نافذ باشد یعنی بدل شخص نفوذ کند آنچه را که میشنود گوش دلش هم بشنود آنوقت باچشم دل هم دیده میشود. وگرنه آن قال یعنی سخن در گوش و سر و کله ات پیچیده میشود و هیچ وقت با چشم دلت هیچ چیز نمی بینی.

864      ایــن ســخـن پــا یـــان ندارد بـاز گـرد          تـا کـه شـه بــا آن غــلامــانش  چــه کرد

وقتی باینجا میرسد میگوید این سخن پایان ندارد و بقول خودش مثنوی هفتاد من کاغذ شود. من در اینجا این سخن را کوتاه میکنم و دنباله داستان را خواهم گفت که ببینیم شاه با غلامانش چه کرد.       بقیه داستان در قسمت دوم. 

Loading

24.2 ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت قسمت دوم

811      مـن نـدیـدم  در جــهــانِ جُســت و جــو          هـیـچ  اهــلــیــت  بـه از خــوی  نــــکو

جهان جست وجو یعنی دنیای کسب و کار و کوشش. اهلیت یعنی لیاقت و شایستگی. خوی نکو یعنی نیک رفتاری. مولانا میگوید در دنیائی که همه در تلاش بدست آوردن چیزهائی هستند که مطلوب آنهاست من در این دنیا هیچ لیاقت و شایستگی را بهتر از نیک رفتاری ندیدم. منظورش اینست که بهترین چیزیکه به مردم شایسته داده شده اخلاق نیکوست. ما خیلی بسادگی از کلمه اخلاق میگذریم در حالیکه یک کلمه مهمی است. اخلاق جمع خلق است و خلق هم بمعنی رفتار است. پس وقتیکه میگوئیم فلان شخص اخلاقش خوب است یعنی میگوئیم تمام رفتار هایش خوب است و آنکسیکه رفتار های خوب باو داده شده واقعا از نظر مولانا اهلیت و شایستگی و لیاقت دارد.

817      هــر کـه را خــوی نــکو بـاشد بــرست           هــر کسـی کـوشـیـشـه دل باشد شکشت

برست یعنی رهائی پیدا کرد. رستگار شدن یعنی از بدیها نجات پیدا کردن. وقتی یک کسی خوی های زشت داشته باشد, این خوی های زشت او پیامد های نا گوار دارد که آن نتایج باعث زیان او میشود. بر عکس اگر کسی نیک رفتار باشد, از این پیامدهای زشت سیرتی رهائی پیدا میکند. در مصراع دوم, هر کسی که او شیشه دل باشد, شیشه دل یعنی زود رنج و کسی که نازک دل است, نا پایدار است و تحملش کم است و وقتی تحملش کم باشد مثل شیشه است و زود میشکند. پیام مولانا اینست که سعی کنیم در زندگی مقاوم باشیم و یا شیشه دل نباشیم.

822      زآن  کــه هــفصـد پــرده دارد نـورحق          پــردهـای نــور دان چــنــدیــن  طــبــق

کلمه هفتصد در عرفان مفهوم عددی ندارد. پرده یعنی حجاب و آن چیزیکه مانع شود که نور بتابد. نور حق, نور حقیقت الهی است. پرده های نور دان یعنی آن حجابهائی که جلو نور حقیقت را گرفته است را بدان که چندین طبقه هستند. حالا مولانا این پرده ها را طبقه بندی میکند که چه کسی پشت کدام یکی از این پرده هاست. چه کسی پشت پرده آخرین است و چه کسی پشت پرده های وسط و چه کسی پشت پرده اول است.

823       از پـــس هـــر پـــرده  قـومی  را مُقام          صـف صـف اند این پـرده هـاشان تا امام

مُقام یعنی اقامت گزیده. صف صف اند یعنی ردیف ردیف هستند. امام در اینجا اشاره است به معنی کلمه امام در عرفان و تصوف و ارتباطی با امام های شیعیان ندارد. در عرفان و تصوف به قطب که مرشد مرشدان است امام میگویند. میگوید در پشت هر حجابی گروهی جای دارند و همین طور پرده پشت پرده جای دارند تا برسند بآن قطب که از همه پرده اش جلوتر هست. یعنی فاصله اش تا منبع نور خیلی کم است. در واقع سخن از مراتب کمال انسان است تا جائی که بتواند آن نور حق و حقیقت را ببیند. آنقدر کمال پیدا کند تا اینکه خودش بتواند بدون واسطه آن حق و حقیقت را درک بکند. در عرفان و تصوف هم تکامل است باید که یک سالک راهش را طی کند تا بکمال برسد. در مسیر این سیر تکامل یکی یکی این حجاب ها از جلوی چشمش برداشته میشود. هرچه که جلوتر برود یک حجاب از جلو چشمش برداشته میشود. در پایان این مسیر او دیگر تکامل یافته و مستقیما جلو نور قرار گرفته است. این گروه بندی جویندگان حقیقت بر اثر تکامل روحیست و آن روح سالک است که تکامل پیدا میکند. مولانا باین نکته اشاره دارد که نزدیکی بحق و حقیقت بر حسب متناسب این تکامل روحیست. هرکس که تکامل بیشتری پیدا کرده باشد در صف های جلو تر است و هرکسیکه تکامل کمتری پیدا کرده باشد در صف های عقب تر است.

824       اهـلِ صـفّ آخریـن از ضـعـف خویش          چشــمشـان طـاقــت نـدارد  نــورِ پـــیش

ضعف خویش یعنی از ضعف بینائی. میگوید کسانیکه در صفهای آخرین قرار دارند در اثر ضعف چشم دلشان طاقت دیدن نور پیشتر از خودشان را ندارند. صف ما قبل آخر چگونه است. این صف یک مقداری نور را میبیند اگر چه این نور زیاد نیست. ولی صف آخری طاقت این نور جلو خودش را هم ندارد. برای اینکه او تازه اول شروع تکامل را میگذراند.

825      و آن صــفِ پـیش ,از ضعـیفـی بصـر          تــــاب نـــارد رو شــنــائــی   پـیـشــتـــر

صف پیش یعنی صف جلو صف عقب. تاب نارد یعنی طاقت ندارد. روشنائی پیشتر یعنی روشنائی صف جلو خودش را تاب دیدن ندارد. پس خلاصه میکنیم که هر صفی جلوتر باشد از صف پُشتی خودش یک نوری را میبیند ولی صف پُشتی این نور را نمیبیند و شاید نور کمتری میبیند. حالا همین صفی هم که نوری را میبیند نور صف جلوی خودش را نمیتواند ببیند.

826       روشـنــیـی  کـو  حــیــاتِ اول اســت          رنــج جـــان و فـتـنـه ایــن احــــول اسـت

روشنیی یعنی نوری که. کو یعنی که او. حیات اول منظور جلو ترین صف و صف اول. فتنه یعنی عذاب. احول یعنی آدم لوچ و دوبین. میگوید آن کسیکه در صف اول است نور حقیقت را میبیند و این نور دارد زندگی معنوی باو میبخشد. ولی همین نور برای گروهی که در صف آخر هستند نه تنها نمیبینند و زندگی معنوی بآنها نمی بخشد, بلکه باعث رنج و عذابش هم میشود. چون نمیتواند چیزی را درک کند. میخواهد نور حقیقت را ببیند ولی نمیتواند.

827       اَحـولــی هــا  انــدک انــدک کـم شود          چـون ز هــفصــد بـگــذرد او یَــم  شـــود

این ضعف دیدها بتدریج دراثر پیشرفت تکامل کم میشوند. یَم یعنی دریا. وقتیکه از همه این حجابها بگذرد و بصف اول برسد آنوقت بدریا میرسد. خداوند را تشبیه میکنند به دریای وحدت الهی. مولانا میگوید وقتیکه از هفتصد بگذرد آنوقت خود سالک بدریا تبدیل میشود. یعنی نمیگوید که این حقیقت را درک میکند بلکه خود حقیقت میشود. این اتفاق قطره بدریاست فقط شرطش اینست که ازاین هفت پرده با تکاملی که پیدا میکند یگذرد.

828       آتــشـی کـاصــلاح  آهـن یـا زراســت          کِــی صــلاحِ آبــی و ســیــبِ تــــر اســت

مولانا طبق شیوه پسندیده خودش بعد از اینکه یک مطلب را مطرح میکند, شروع میکند بگفتن مثالهای متعدد. کاصلاح در اینجا یعنی نرم کردن شکل دادن. آهن را اول در کوره داغ میکنند و یعد با پتک و چکش آن را بشکلی که میخواهند در میاورند. در مصراع دوم کی صلاح یعنی کی در خورِ پا کی مناسب. آبی یعنی بِه. میگوید آهن و یا طلا را باید حرارت بدهی تا نرم شود و بعد بتوانی آن را شکل بدهی. این بِه و یا سیب که بدرخت است اول کال است و نا رسیده و باید برسد. برای رسیدن حرارت لازم است آیا همان حرارتی که بآهن میدهند همان حرارت را به سیب و به میدهند؟ البته که نه. بایستی اینها هرکدام متناسب با قدرت روحی خودشان حرارت معنوی را ببینند. آن حرارت و آتش معنویت باید مناسب تکامل روحی خودشان باشد.

829      ســیـب و آبــی، خــامـیـی دارد خفیف          ـــ نَـــی چو آهــن ـــ تـابشی خواهد لطیف

میوه سیب و میوه بِه یک خامی کمی دارند نه مثل آهن و اینها با حرارتی متعادل پخته میشوند. همان حرارتی را که از خورشید دریافت میکنند برایشان کافیست.

830      لـیک آهن را لطـیـف آن شعله هاست          کــو  جَـذ وبِ  تــابــشِ  آن  اژد  هــاست

شعله ها یعنی شعله های قوی که از کوره میاید. جذوب یعنی جذب کننده. تابش اینجا یعنی شعله. آن اژدهاست یعنی مثل آتشی که از دهان اژدها بیرون میاید. میگوید برای آهن آن شعله های قوی که از کوره میاید لطیف است برای اینکه او این شعله هائی که مثل شعله دهن اژدهاست را جذب میکند و سرخ و داغ و نرم میشود. دشواری ها و سختی کشیدن در راه تصوف برای پیدا کردن یک تکامل روحی هم واقعا رنج دارد و باید تحمل آن سختیهای و یا آتش ها را بکند. برای جوینده راه طریقت این عذابهائی که میکشد برایش ناراحت کننده نیست و برعکس این رنجها برای او لطیف هستند. برای اینکه میداند آخر سر بمقصودش میرسد و میداند که آخر سر بوصال حق که بعد از آخرین پرده است دست پیدا میکند.

831       هــست آن آهـن ، فــقـیرِ سـخـت کش          زیرِ پــتــک و آتش است او سـرخ و خَوش

فقیریعنی فقیر روحانی و عرفانی یعنی کسیکه فقط بخدا نیازمند است و نه هیچ کس دیگر. یا کسیکه فقط خدا را می بیند و نه هیچ کس دیگر. سخت کَش یعنی ریاضت کش. کسیکه مقاومتش در مقابل دشواریها زیاد است. حالا این آهن را تشبیه میکند مثل یک فقیریکه دارای مقاومت زیاد است و سختی ها را براحتی و خوبی تحمل میکند زیرا آهنگران دارند بسرش پتک و چکش میزنند و آتش هم باو میدهند و با وجود این, این آهن خوش است برای اینکه در حال نرم شدن است. نرم شدن دلخواه همه است و اگر کسی در حال سختی کشیدن است چون میداند که در آخر در اثر این سختیها نرم شدن است پس خوشحالست.

832       حــاجـــبِ آتــش  بُود  بــی واســـطه          در  دلِ   آتـــش   رود    بــی   رابـــطــه

آن کسیکه مقام صف اول را دارد او همان سخت کشیست که مولانا میگوید یعنی او نزدیکترین بآن نور الهیست. آتش در اینجا یعنی آتش تجلی نور الهی. تجلی یعنی جلوه کردن. خداوند وقتی در یک جائی جلوه میکند مثل اینکه در آنجا آتشیست. بی واسطه یعنی مستقیما در دل آتش تجلی خداوند میرود بی وسیله و خود بخود.

833      بــی حـجــابــی آب و فــرزنـدان آب          پــخــتــگـی  زآتــش نــیــابــنــد  و خــطاب

بی حجابی یعنی بدون واسطه. فرزندان آب در اینجا یعنی هر چیزیکه از آب درست شده باشد. پختگی یعنی کمال و خطاب اینجا یعنی سخن روی در روی شنیدن. حالا مولانا میخواهد بگوید که این آب میخواهد حرارت ببیند. آب بدون حجاب و بدون واسطه نمیتواند حرارت ببیند. آب را باید در یک ظرف فلزی ریخت و زیر آن را با آتش حرارت داد. این ظرف فلزی حجاب و یا واسطه آب است برای گرم شدن. آب نمیتواند خودش بتنهائی با آتش روبرو شود و واسطه لازم دارد.

834      واســطه دیـــگی بــود یــا تــابه یــی          هــمچــو پــا  را  در روش  پـاتــابــه یـــی

واسطه آب همان دیگ یا تابه است . پاتابه یک نوار پارچه ای بود که در سابق و مناطق سرد سیر مردم بپای خود می بستند که انگشتانشان یخ نزند. در روش یعنی در راه رفتن. میگوید همانطور که پا برای راه رفتن در برف و یخ پاتابه یا واسطه لازم دارد, همانگونه هم آب برای گرم شدن به دیگ و یا تابه لازم دارد.

835       یــا مـــکــانــی  در مـیـان  تــا آن هــوا          مــی شود ســوزان و مــی آرد بــه مـا

مکانی در میان یعنی مکانی میان آب و آتش. سوزان یعنی خیلی گرم. ما اینجا یعنی آب. در عربی ماء یعنی آب و در بیت فوق همزه ماء را انداخته بخاطر قافیه شعری. در بیابانها یک گودالهای کوچکی هست وقتی باران میبارد آب باران در این گودال ها جمع میشود و خورشید هم میتابد.وقتی خورشید می تابد آب این گودالها شروع میکند به بخارشدن. معلوم میشود که آب داخل گودال گرم شده. این گرم شدن آب مستقیما نبوده زیرا اول هوا گرم شده و بعد آب گرم میشود. پس اینجا واسطه هواست.

836      پس فـقـیـرآن اسـت کو بی واسطه است          شــعـله هـا را بـا وجودش رابـطه است

هرچه و هر که را در نظر بگیرید واسطه میخواهد. ولی آنکسیکه در صف اول هست که باو گفتیم فقیر معنوی که بجز خدا هیچ چیز دیگر را نمیبیند, او بیواسطه است و او میتواند از گرمای خداوند گرم شود و گرمای حقیقت را درک بکند. آن شعله های تجلی خداوند و شعله های تجلی حقیقت با او مربوط شده است و با او ربط پیدا کرده.

837      پس دلِ عــالم وی اســت  ایــرا که تـن          مـی رسـد از واسطۀ  ایـن دل بــه فــن

دل را مولانا در اینجا و بعضی جاهای دیگر بمعنی روح بکار میبرد. ایرا که یعنی زیرا که مولانا حرف ز را برداشته و الف بجای آن گذارده. فن یعنی کار و فعالیت. میگوید این فقیه معنوی روح عالم است. اگر روح در تن ما نباشد که ما فعالیتی نمیتوانیم داشته باشیم و چون روح هست میتوانیم حرکات مختلف داشته باشیم. حالا عالم را یک تن در نظر میگیریم. این تن هم روح لازم دارد. آن فقیر معنوی روح تن این آدم است. این فعالیتهائی که در تن این عالم صورت میگیرد بعلت وجود آن روح است. ابن عربی یکی از بزرگترین پیشوایان تصوف و عرفان میگوید این انسان کامل مانند روح است و عالم مانند تن. پیام مولانا اینست که اگر این انسانهای کامل و فقیران معنوی وجود نداشته باشند,عالَم مفهوم و ارزشی ندارد. عالَم مثل جسم و تن بی روح است. اینها هستند که در عالم هستی پیدا میشوند و دیگران را ارشاد میکنند و واسطه هستند که دیگران هم گرمای معنویت پیدا کنند. واسطه هستند که دیگران را صف بصف و طبقه طبقه و پرده به پرده جلو ببرند تا بآن حقیقت برسانند.اگر آنها نباشند این تکامل روحی اصلا صورت نمیگیرد.

838      دل نـباشد تـن چـه  دانــد  گــفــت و گو          دل  نـجـویـد تـن چـه داند جـست و جو

اگر روح نباشد تن چگونه میتواند با خدای خودش راز و نیاز و گفتگو بکند. کسانیکه در گوشه تنهائی خودشان با آن خدائی که میشناسند دارند راز و نیاز میکنند, بعلت روح آنهاست. روح آنها دارد اینکار را میکند. در مصراع دوم اگر دل حقیقت و معرفت حق را جستجو نکند, اصلا تن نمیداند جستجو چیست. پس همینطور که بجسممان غذا میدهیم که زنده بمانیم باید به روحمان هم غذا بدهیم که این یاری ها را بما بکند. روح ما محتاج غذای معنویت و معرفت است

839      پس نــظر گــاه شـعـاع آن آهــن اســت          پس نــظر گــاه خــدا  دل، نه تـن است

نظرگاه شعاع یعنی نظرگاه آن تابش و اشعه حقیقت که مشغول تابش است حدفش کیست و چیست. آن شعله ایکه از کوره بیرون میاید دارای هدفی است و آن هدف آن آهن است. پس نظرگاه خداوند هم دل است و دل همان روح است.

840       بـاز ایـن دلهـای جُزوی چون تن اسـت          بـا دلِ صـاحـب دلـی  کــو معـدن است

دل گفتیم روح است. حالا دلهای جزوی روحهای جزوی هستند. روحهای جزوی یعنی روحهای تک تک افراد. آن کسیکه در جلوتراین صف قرار دارد و نور حقیقت را بدون واسطه می بیند او روح کلیست.حالا میگوید روح های جزوی در مقابل آن روح کلی مثل تن هستند. در گذشته گفته شد که تن ارزشی ندارد و حالا همه روحهای جزوی آدمها در مقابل آن روح کلی بی ارزش هستند. با دل صاحب دلی, این صاحب دل همان فقیر معنوی است. با دل و یا روح صاحب دلی که او معدن حقیقت و اسرار الهی است و این روح جزوی ما در مقابل این معدن مثل تن است و ارزشی ندارد.

841       بس مـثـال و شــرح خـواهـد ایـن کلام          لـیـک تــرسم تــا نـلــغــزد وَ هـم  عــام

بس یعنی خیلی فراوان. مولانا در اینجا میگوید این حرف و بحثی که من دارم میکنم بسیار شرح و طول و تفسیر دارد. ولی میترسم تا خیال مردم عامی مبادا بلغزد و خطارود و یا  آنها خسته شوند.

842      تـــا نــگـردد نـــیــکویــیِ مـــا  بـــدی          ایـن  کـه گــفـتم هـم نـَـبـدجـز بی خودی

تا یعنی مبادا, نکند.نیکوئی یعنی نیت خیر من. میگوید من این حرفها را با نیت خیر دارم با شما میگویم نبادا اشتباه بکنید و چیز دیگری برداشت کنید و بخطا روید این نیکوئی من تبدیل به بدی شده.میترسم که خدای ناکرده خوب برداشت نکنند. پس دیگر بس میکنم و تا اینجا هم که حرف زدم از خودم بیخود بودم که گفتم. بیخودی گفتم و از خویشتن خودم بیرون بودم.

843      پـای کــژ را کـفشِ کــژ بــهـتــر بُــود          مـــر گــدا را دســـتــگه  بــر در  بـــود

اگر کسی پای کج دارد نباید باو کفش راست داد و برای او کفش کج بهتر است. گدا هم جایگاهش پشت در خانه هاست. در این سه بیت آخر هم ایهامیست که باید توجه کرد و آن اینکه نباید هر حرفی را با هرکسی در میان گذاشت زیرا یا او بکلی نمیفهمد و یا بخطا خواهد رفت و لذا هر حرفی را باید متناسب با شنونده آن حرف گفت.

Loading

23.2 ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت قسمت اول

777      آن یکـــی  از خشــم مـــادر را بـــکشــت          هـم بـزخـــم خــنـجر و هــم زخــم مشــت

در مصراع دوم کلمه زخم بمعنی ضربه و ضربت است. شخصی خشمگین شد و از روی خشم غیر قابل کنترلش مادرش را با ضرب خنجر و ضربه مشت کشتش.

778      آن یکـــی گـفـــتش کـه: از بـد گــوهــری          یــــــاد نآوردی تـــــو حــــــق مــــــادری

بد گوهری یعنی بد سرشتی. یک نفر دید که او مادرش را کشت باو گفت بعلت ذات و سرشت پلید خودت حق مادری را فراموش کردی و بجا نیاوردی و باعث شد که چنین جنایتی را مرتکب بشوی.

779      هـــی تــو مــادر را چــرا کُشــتــی؟ بـگو          او چــه کــرد آخــر! بـگـو ای زشــت خو

هی یک کلمه هشدار دهنده است. زشت خو یعنی بد رفتار. کلمه خو بمعنی عادت و رفتار هردو هست. آن شخصی که ازش ایراد میگرفت گفت آهای بگو ببینم تو چرا مادرت را این گونه کُشتی ای بد رفتار. بگو ببینم او چکار کرده بود که او را کُشتی.

780       گــفـــت کـاری  کــرد کـان عـار و یست           کُشــتــمش ,کـان خـــاک, سـتّـارُ ویســت

عار یعنی ننگ و رسوائی. ستّار بمعنی پوشاندن است. این قاتل که مادرش را کُشته بود بآن شخص جواب داد و گفت که مادرم کاری کرد که باعث ننگ و رسوائیست و من او را کشتم تا در خاک مدفون شود و این خاک پوشاننده ننگ او باشد و از خاطر دیگران برود.

781       گــفــت آنـــکس را بُکــش ای مــحــتشم          گــفـــت پس هـــر روز مــــردی را کُشــم

آنکس را بکُش یعنی آن کس را بکُش که با مادرت رابطه نا مشروع را داشت. کشتن آن مرد بدکار بهتر بود از اینکه مادرت را بکشی. قاتل مادر جواب داد وگفت اگر که اینطور باشد, من هر روز باید یک مرد را بکشم. چون مادرم از این کار زشت و پلیدش روی گردان نبود. جوری نبود که با کشتن یک مرد زنا کار این موضوع از بین برود.

782      کشــتــم او را رَســتـم از خـونـهای خلق          نـــای او بُــرّم بِــهســت از نـــایِ خـــلــق

رستم یعنی رها شدم. نای یعنی گلو. این قاتل ادامه میدهد و میگوید من مادرم را بقتل رسانیدم تا اینکه از کشتن مردم خود داری کرده باشم و دستم بخون مردم آلوده نشده باشد. بریدن گلوی یک نفر بهتر است از بریدن گلوی عده زیادی از مردم. مولانا این داستان را همین جا رها میکند و حرفهای خودش را میزند.    

783        نَفـسِ تســت  آن مــادرِ بَـد خــاصــیــت          کــه فَســاد  اوســت در هـــر نـــاحـــیـــت

نفس در اینجا همان نفس اماره است که در درون هر کسی هست. منتها بعضی از افراد میتوانند کنترلش کنند. بد خاصیت یعنی بد صفت و بد رفتار و بد کردار. در مصراع دوم در هر ناحیت یعنی در هر جا. مولانا میگوید این نفس اماره تو مثل آن مادربد صفتِ بد کردار است که بدکاری و تباهی و فساد او همه جا را فرا گرفته و این نفس اماره در همه شئون زندگی اثر بد میگذارد.

784      هــیــن بــکُش او را کـه بـهــرآن دنــی          هــر دَمـــی  قصــد عــزیــزی  مــی کُــنی

دنی یعنی پست و فرومایه. مولانا بما میگوید: آگاه باشید و نفس اماره خودتان را بکُشید زیرا که بخاطر این نفس اماره پست و فرومایه, هر لحظه در صدد قتلِ یک ادیبی بر میائی. وقتی میگوید در صدد قتل یک ادیبی بر میائی این نه اینکه حتماً دستت را بخون او آلوده میکنی بلکه باعث میشوی او را از زندگی ساقط کنی. وقتی بدستور نفس اماره  بمالش تجاوز میکنی او را و خانواده اش را داری از زندگی ساقط میکنی. در پی این نفس اماره نرفتن یعنی مطیع کردن آن. تنها راه مطیع کردن این نفس اماره با ریاضت است. ریاضت هم عبارت است با مخالفت کردن و باو نه گفتن است. این نفس اماره مثل اسب وحشی است. اسب وحشی را طبق طینتش تربیت میکنند. این اسب وحشی همه را لگد میزند, همه جا را خراب میکند و هر کشتزاری را هم از بین میبرد. لذا باید این اسب را با شلاق زدن تربیت کرد. بنا براین آن کسانیکه اسب اهلی را تربیت میکنند, از اول وحشیست و او را با شلاق زدن تربیت میکنند. باین افراد ریضی لقب میدهند و عمل آنها را میگویند ریاضت. در مورد نفس اماره خودمان هم باید باو دائماّ نه بگوئیم. این نه گفتنها بمنظله همان شلاق زدنهاست. این مالِ تو نیست که بر میداری, این مربوط بتو نیست که تجاوز کنی, نباید در هیچ جا دروغ بگوئی. اینها همه نه گفتنهاست. این نفس اماره پس از شنیدن زیادی از این نه گفتنها کم کم رام میشود و از زیادی خواستنهایش کاسته میشود.

785      از وی این دنـیای خوش بَر تست تنگ          از پــی او  بـــا حــق و بــا خــلـق جــنـگ

وی اشاره است بنفس اماره. دنیای خوش در اینجا یعنی دنیای گسترده. از پی او اشاره است دوباره بنفس اماره. حق خداوند و خلق بنده های خداوند. میگوید این دنیای وسیع و پهناور بسبب نفس اماره ای که در درون تست بر تو تنگ شده و تو را وادار باین کارهای زشت میکند. بخاطر این نفس اماره است که تو هم با خالق جنگ داری و هم با خلق خدا. وقتیکه اوامر خداوند خودت را نا دیده میگیری, این جنگیدن با اوست. وقتیکه با آفریدگار میجنگید آنوقت با آفریده شدگان خدا هم می جنگید برای اینکه دستور آفریدگار این بود که کاری بکنید که با آفریده ها یعنی بنده های خداوند روابط خوب داشته باشید. وقتیکه آنرا بکار نمیبندید بنا براین روابطان هم با مردم خوب نیست برای اینکه دستورهائی که در ادیان و کیشها و مذاهب هست همه برای بهتر زندگی کردن است. وقتی شما این را بکنار میزنید و بآن پشت پا میزنید آنوقت شما دارید بد تر زندگی میکنید و برسر منافع دنیوی با مردم میجنگید.

786       نــفس  کُشــتــی  باز رسـتی ز اعـتذار          کس  تــرا دشــمــن نــمــانـــــد  در دیــــار

اعتذار یعنی عذر خواستن و پوزش طلبی. دیار در لغت بمعنی سرزمین است ولی مولانا در اینجا بجای دنیا بکار برده است. علت اصلی همه خطاها طبق گفته مولانا این هوای نفس است. هرگاه خطائی کردی بدستور این نفس اماره باید غذر خطای خودت را هم بخواهی. باید مرتب از مردم عذر خواهی کنی. مرتب باید از خدای خودت هم عذرخواهی کنی برای اینکه پیوسته مشغول نا فرمانی هستی. حالا اگر که تو این نفس اماره را بکُشی تو دیگر از این عذر خواهیها رهائی پیدا میکنی.

787       گــر شِــکــال آرد  کسـی  درگـفـت ما          از بــــــرای  انــــبــــیـــــا  و اولـــــیــــــا

788       کـــا نـبـیـا را نَـی  کـه نفس کشـته بُود          پس  چــراشــان دشــمـنـان بــود و حسـود

شِکال کوچک شده اشکال است. شکال آرد کسی یعنی کسی اعتراض بکند. انبیا جمع پیغمبران و اولیا هم انسانهای کامل هستند. در بیت دوم کانبیا را یعنی که انبیا را. در بیت بالاتر گفت وقتیکه نفست را میکشی باعث میشود خطا نکنی و انوقت دشمن در این دنیا نخواهی داشت. حالا مولانا فکر میکند پس از اینکه این حرف را زدم آنوقت بر من ایراد میگیرند. حالا میگوید ای کسیکه بر من ایراد میگیری, مگر این پیغمبران و انسانهای کامل نفسشان کشته شده نبود, پس چرا آنها دشمنان و حسودان داشتند.

789      گـوش نِـه تـو ای طـلـب کارِ صـواب          بشــنـو ایـن اِشـــکـالِ شُــبـهـت  را جـواب

790      دشـمن خـود بـوده انـد آن مــنـکــران          زخـم بــر خــود مـیـزدند ایشــان چـــنـــان

گوش نه یعنی سخنم را گوش بده و ببین چی میگویم. طلبکارِ صواب یعنی ای کسیکه طالب حقیقت هستی. اسکال شُبهت یعنی این ایراد شُبه آمیزباین معنی که کسانیکه میشنوند بشک و تردید میافتند و میگویند نکند که این اشکال تراش راست بگوید. میگوید ای کسیکه طالب حق هستی خوب گوش کن ببین چی میگویم. پاسخ این ایراد شبها انگیز تو اینست که کسانیکه ضربه میزدند بانسانهای کامل و بآنها زخم میزدند و حسادت میکردند اینها در واقع دشمن آن انسانهای کامل نبودند. آن منکران دشمن خودشان بودند این آدم مطلقا هیچ چیزی ندارد که بان تکیه کند و این آدم تو خالیست و جوابهای خودش را هم نمیتواند بدهد. این ناباوران دشمن انبیا و اولیا نبودند آنها داشتند ضربه بخودشان میزدند و آنهم چه ضربه ای.

791      دشـمـن آن بـاشد که قصـد جان کـنــد          دسشـمـن آن نَـبـود  کـه خود جــان میـکــنـد

قصد جان کند یعنی خون دیگری را میریزد. میگوید دشمن کسیست که قصد جان دیگری را بکند یعنی بخواهد بکشد. دشمن کسی نیست که خود بخود در حال جان کندن باشد. این ناباوران و این ستیزگرانِ با حقیقت با راستی و درستی در جنگ و جدالند بدون اینکه خودشان بدانند و اینها در واقع دارند جان میکنند و بتدریج دارند خودشان را نابود میکنند.

792      نــیسـت خُـفـا شــک عَــدّوِ  آفـــتــاب          او عـــد وِّ خـــویـــش  آمــــد  در حــجــاب

این خفاش خود بخود بد بخت است و مولانا تحقیرش هم کرده(خفاشک). عدو یعنی دشمن. آفتاب هم مولانا همیشه یجای خورشید بکار میبرد.حجاب یعنی پرده در اینجا پرده تاریکیست. برای مثال آن شب پره حقیر و کوچک که آفتاب را دوست ندارد در واقع دشمن خورشید نیست و با خورشید نمیجنگد. بلکه او بسبب اینکه در پرده و حجاب تاریکی رفته, در واقع دشمن خودش است. فرو رفتن او بتاریکی زیانی بخورشید وارد نمیکند. مثل کسی هست که منافع معنویت و حقیقت را هیچ وقت نمیتواند قبول کند. اگر او حقیقت را نبیند و یا قبول نکند, آیا حقیقت از بین میرود؟ خیر.

793       تـــابشِ  خـور شـیــد او را مـی کُشد          رنــج او خــورشــیـد هـــر گــز کِــی کَشَــد

اگر این خفاشک در روز بیرون بیاید, نور خورشید او را از بین میبرد. آیا خورشید باین عظمت ممکن است که رنج و آسیبی از این خفاشک تحمل بکند؟ نه هیچ وقت.

794       دشـمـن آن بــاشد  کـزو آیـد عـــذاب          مـــانــــع آیــد لــــعــــل را از آفـــــتــــا  ب

میگوید دشمن کسیست که از طرف او عذابی برای کس دیگری برسد. این نا باوران آنقدر حقیر و ضعیف و کوچک هستند که هیچ آسیبی نمیتوانند بکسی برسانند. در قدیم معتقد بودند که این لعل که یک گوهر گرانبهاست, در اول یک سنگ خارا بوده و از تابش نور خورشید بطور مداوم و زمان خیلی زیاد دراین سنگ خارا و سخت, تبدیلاتی و تغیراتی در آن انجام میگیرد و آن سنگ خارا تبدیل بلعل میکند و گرانبها میشود. در مصراع دوم میگوید دشمن کسیست که مانع تابش آفتاب بر لعل بشود

795      مــانـع خــویشـند  جــملــۀ کــافِــران          از شــــعــــاع جــــوهــــر  پــیــغــمـــبــران

کافِران یعنی ناباوران. این نا باوران مانع خودشان میشوند. پیغمبران و یا انسانهای کامل مثل یک گوهر میدرخشند. آنها درخشش معرفت دارند. وحالا این ناباوران خودشان را از این پرتو نور پیغمبران محروم کرده اند.

796      کِی حـجـاب چشـم آن فــردنـد خـلـق          چشــم خــود را کـــور و کــژ  کــردنـد خلق

حجاب یعنی پرده و مانع. فرد یعنی انسان کامل یا پیامبر, مولانا در اینجا بآنها فرد خطاب میکند چون این افراد در اطراف خودشان منحصر بفرد هستند و یا یگانه هستند و دیر پیدا میشوند. کژ یعنی لوچ. لوچ کسی هست که دو بینی دارد و احول است. آن کسی هم که خدای یکتا را نمیتواند ببیند او هم لوچ و احول است. حالا این ناباوران حجاب و مانع آن فرد و آن شخص کامل نمیتوانند بشوند. اینها چشم خودشان را دارند کژ و کور میکنند و یا لوچ میکنند.

797      چـون غـلام هـنـدوی کـوکــیـن کَشَد          از ســتــیــزۀ خــواجــه خــود را مـــی کُشد

سابق براین مردم میرفتند و از هند غلام میاوردند و بانها غلام هندو میگفتند. حالا یک وقتی میشود که این غلام از صاحبش کینه بدل میگیرد. مولانا میگوید یک غلام هندی را در نظر بگیرید که ازدست صاحبش کینه بدل گرفته و برای اینکه صاحبش را تنبیه کند, دست بخودکشی میزند. با این کار صاحبش غلام خود را از دست میدهد و بنا بفکر غلام اینگونه تربیت شده است.

798      ســرنـگــون مـی افــتـد از بـام سرا          تــازیــانــی  کــرده بـــاشــد خـــواجــه   را

این غلام برای اینکه ضرر و زیانی به صاحب خانه زده باشد میرود و از بام خانه خودش را سرنگون به پا ئین میکند و جان میدهد. کار آن ناباور هم بهمین اندازهم مضحک و بی اثر است.

799       گــر شــود بــیــمار دشـمـن بـا طبـیـب          ور  کُــنــد کــودک , عــداوت  بــــا ادیـــب

800       در حــقــیــقـــت ره زنِ جـان خـود ند          راهِ عــقــل  و جـان  خــود را خـــود زدنــد

در مصراع دوم بیت اول ادیب همیشه بمعنای کسی نیست که داناست و همه چیز میداند, معنی دیگری هم دارد. کسیکه یک بچه ای را ادب میکند باو هم میگویند ادیب. پس بیک معلم معمولی هم ادیب میگویند. مولانا مثال دیگری میزند و میگوید اگر یک مریض با طبیب خودش دشمنی بکند, آیا باکی دشمنی کرده است. با طبیب دشمنی کرده یا با جان خودش. اگر یک کودک بمعلمش که دارد او را ادب میکند دشمنی بکند آیا با معلم دشمنی کرده و یا با خودش. او راه جان و عقل خودش را زده. راه زدن یعنی دزدی کردن. آن بیماری که با طبیب خودش دشمنی میکند او هم دارد راه عقل و جان خود را میزند و از بین میبرد.

801       گـازری  گــر خشـم گـــیـرد ز آفتاب          مــا هـی ای گــرخشــم  مــی گــیــرد  ز آب

802       تــو یــکــی بــنــگر کـرا دارد زیـان          عــا قـبـــت کِـه بود ســیــاه اخــتـــر از آن؟

تو یکی بنگر یعنی تو یک نگاهی بیانداز. گازر یعنی رخت شور. در این مثال میگوید اگر یک گازر با آفتاب دشمنی بکند, و یا یک ماهی از آب خشمگین شود, تو یگ نگاهی بیانداز و ببین که این گازر و این ماهی چگونه دارند تیشه بریشه منافع و جان خودشان میزنند. آن گازر از آفتاب قهر کرده و لذا از زندگی افتاده و آن ماهی هم از آب عصبانی شده و خودش را از آب به بیرون پرت کرده و بزودی خواهد مرد. سیاه اختر یعنی بد بخت. سرنوشت کسانیکه با حق و حقیقت دشمنی میکنند بهمین گونه است که عاقبت سیاه اختر میشوند. حالا مولانا شروع میکند به نصیحت کردن و میگوید:

803       گـــر تــرا حـق آفریــنـد زشــت  رو          هــان مشــو هــم زشــت رو, هــم زشت خو

اگر خداوند تو را با یک چهره زشتی آفریده باشد که آن هم حکمتی در آن بوده, حالا تو صورت زشتی داری و اگر که بد رفتار باشی سیرتت هم که زشت میشود. آنوقت میشوی بد صورت و بد سیرت و زشت خو. یعنی ظاهر و باطنت هردو بد میشود. برعکس اگر که تو صورت خوبی نداری باید سعی کنی با رفتار خودت طوری عمل کنی که همه را جلب خودت بکنی آنوقت مردم اصلا متوجه صورت زشت تو نمیشوند و جلب سیرت تو خواهند بود. هرچه زشت صورتری باید نیک سیرت تر باشی.

804      وربُـرد کفشت, مرو در سـنـگ لاخ          ور دو شــاخســتــت , مشــو تــو چــار شآخ

ور بُرد یعنی اگر پاره کند. سنگ لاخ یعنی جائیکه سنگهای لب تیز و نوک تیز دارد. میگوید اگر این سنگلاخ کفش تو را پاره میکند و تو را از راه رفتن باز میدارد پس بانجا مرو. بعنوان مثال فرض میکنیم خداوند بتو دوتا شاخ داده, حالا میخواهی چهارتا شاخ پیدا کنی؟ دوتا شاخ هم خودت اضافه میکنی, و این دوتا شاخ اضافی اخلاق بد توست و آن سیرت و رفتار بد توست.

805       تــو حسـودی, کز فلان من کـمـتـرم          مـــی فـــزایـــد  کـــمـــتـــری  در اخـــتــرم

تو خودت را با فلان کس مقایسه میکنی و این بد ترین چیزهاست. تو مقایسه میکنی میگوئی فلان کس اینطور و آنطور است و من نیستم و یا او چقدر ثروت دارد و من ندارم و حسودی او را میکنی. من از او کمترم. این حسودیها بدنبال مقایسه هاست. این احساس کمتری و از دیگری بیشتر نداشتن است که ستاره تو را سیاه میکند. تو ستاره ات بد نیست تو داری خودت ستاره ات را بد میکنی.

806       خود حسد نقصان وعـیبی دیگرسـت          بــلـکِ از جــمــله کــمــــیـــها   بـتّــرســت

از جمله کمیها یعنی از همه عیب ها و نقصها. بتّر یعنی زشت تر.ای کسیکه حسادت میکنی, این حسادت تو بد ترین عیب است. تو باخود میگوئی آن یکی چقدر چشم و ابروی قشنگی دارد و من ندارم و داری خودت را اذیت میکنی, من از او کمترم, راستی که من خیلی عیب دارم. اینها عیب تو نیست. عیب تو حسادت است. این حسادت تو بد ترین عیب است. اینها همه برخاسته از درون ماست. برگردیم بآن نفس اماره. همه این کار ها را آن نفس اماره میکند.

807       آن بـلـیس از نـنگ وعـارِ کـمـتری          خویشـــتـــن افـکـنـد  در صـــد اَبـــتـــری

بلیس کوچک شده ابلیس همان شیطان است. ننگ و عار اشاره است بهمین مقایسه ای کرد. شیطان فرمان خدا را نپذیرفت که بانسان سجده کند زیرا وقتی خودش را با آدم مقایسه کرد گفت من از نورم و او از خاک است لذا من بالاترم و باو سجده نمیکنم و بهمین دلیل خداوند او را از بهشت بیرون کرد که بعدا گرفتاریهای متعددی برای خودش درست کرد و خودش را بصد ابتری انداخت. کلمه ابتری یعنی عیب زیاد. حسادت یک عیب ابلیس بود و پیامدهای حسادت صد عیب. در یکی از قبائل سرخ پوستی, یک سرخپوستی زیر چادر خودش نشسته بود و با نوه اش صحبت میکرد. گفت پسرم در وجود همه ماها دوتا گرگ وجود دارد که این دو گرگ همیشه دارند با هم میجنگند. یکی از این گرگها سمبل و نماینده خشم و حسد, تعصب, تأسف و تکبر, خود بینی و خودپسندی, خود مداری و خود خواهی و غرور است و کار یکی از گرگها همه اینکار ها ست. ولی یک گرگ دیگر هست که سمبل و نماد آرامش, نماد عشق و راستی, مردم داری, فروتنی, دستگیری و خیر خواهی, بخشندگی, ترحم, ایمان, وفاداری, و از این قبیل چیز ها را دارد. آن گرگ اولی آنها را دارد و گرگ دومی اینها را دارد. این دو گرگ در وجود ما دائما در حال جنگ هستند. سرخ پوست جوان سرش را بزیر میاندازد و پس از چندی میگوید ای پدر بزرگ بالاخر کدام یک از این گرگها برنده میشوند؟ پدر بزرگ میگوید هرکدام که تو بیشتر باو غذا بدهی. چقدر جواب حکمت آمیزی…. وقتی ما خودمان خشمگین میشویم آیا فکر کرده ایم که بکدام یک از این گرگها داریم غذا میدهیم؟. آیا وقتیکه در آرامش هستیم و بمردم آرامش میدهیم آیا فکر کرده ایم که لذت ببریم که ما داریم بگرگ خوبه غذا میدهیم؟. هرکدام را بیشتر غذا بدهیم, بهتر پرورشش میکنیم تحت فرمان او خواهیم بود.

دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading

22.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت هفتم

740       آن غـریبی خانه می جُست از شتـاب          دوستی بـردش سوی خانۀ خراب

یک شخص غریبی بشهری وارد شده بود و برای سکونت خودش با عجله دنبال جائی میگشت. بر حسب اتفاق یک دوستی باو برخورد و باو گفت با من بیا و من خانه ای را بتو نشان میدهم. آن دوست این شخص را بخانه خودش برد.

741      گـفـت او: این را اگرسـقـفی بُـدی          پَهلویِ مـن مر ترا مسکـن شدی

این دوست بمرد از راه رسیده یک خانۀ خرابه ای را که یک اطاقش سقف نداشت نشان داد. البته خودش در اطاق دیگری که سقف داشت مسثقر بود. او گفت اگر روی این اطاق سقفی بود آنوقت تو میتوانستی در این اطاق مسکن کنی و با من همسایه اطاق باطاق بشوی.

742      هـم عِـیال تـو بــیـاســودی  اگـــر          در مـیانـه داشـتـی حُـجـره دگـر

عیال بمعنی زن و فرزندان است. در میانه داشتی یعنی اضافه داشتی. حجره هم بمعنی اطاق است. آن دوست ادامه داد که اگر این خانه اطاق دیگری داشت تو میتوانستی زن و فرزندان خودت را هم باینجا بیاوری و به آسودگی زندگی بکنی.

743      گــفــت آری پَــهــلــویِ یــاران خـوشسـت          لـیـک ای جـان در اگـر نـتـوان نشســت

مرد غریب باین دوست گفت: همه این حرفهائی که تو میگوئی درست است و من هم خیلی دوست دارم که در همسایگی دوستان زندگی بکنم ولی اینکه تو اگر, اگر میگوئی من اطاقی میخواهم که در آن زندگی بکنم و یا اگر نمیتوانم زندگی بکنم. این داستان در همین جا بپایان میرسد و مولانا بقیه این قسمت را صرف نصایح و حرفهای متعالی خودش میکند.

744      ایـن هـمــه عــالــم طــلــب کــارِ خـوشــنـد          وز خـــوشِ تــــز ویــــر انـــر آتشـــنــد

همه عالم یعنی همه مردم دنیا. وز خوشِ تزویر یعنی خوش حالی ای که در آن خوشی واقعی نیست و فقط ظاهرا بنظر خوشی میاید. چیزیست که شاد میکند ولی خیلی زودگذر است و موقتیست و بیشتر وقتها بعدا بدنبال خودش ملال هم میاورد. این همه کسانیکه در این دنیا بدنبال خوشی هستند و طلب میکنند  بگفته مولانا همه اینها خوشی تذویر یعنی غیر حقیقی و دروغیست.

745       طــالـبِ زر گشـتــه جـــمــله پــیــر و خـام          لــیـک قـلــب از زر نــدانـد چشــمِ عــام

پیر و خام یعنی پیر و جوان یعنی همه مردم. در مصراع دوم قلب یعنی طلای تقلبی. زر اینجا طلای خالص. چشمِ عام یعنی چشم مردم عامی. در این بیت میگوید همه مردم خواهان طلا هستند. ولی چشم عامه مردم نمیتواند که طلای خالص ناب را از طلای تقلبی تشخیص بدهد. پیام مولانا اینست که همه در پی حقیقت هستند و هر کسی میخواهد حقیقت را در یابد. ولی اینها نمیتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. مگر عده معدودی از مردم در اجتماعات هستند که حقیقت را از مجاز تمیز میدهند. مجاز یعنی غیر از حقیقت. بطور کلی مردم تصور میکنند آنچه را که حقیقت میشناسند واقعا حقیقت هست ولی بیشتر تصورات آنها حقیقت نیست.

746      پــر تــوی بــر قــلـب زد ، خـالص بــبـیـن          بی مِـحَـک، زر را مـکُـن از ظن گـزین

مولانا از یک محکی سخن میگوید که آنچه را که در راه حق و حقیقت است تشخیص بدهد. میگوید طلای ناب یک تابشی بر طلای تقلبی افکنده. مبادا بدون محک زدن و فقط بخاطر ظن خودت و تصور خودت که این طلای خالص است آن را انتخاب بکنی, تو باید حتما محک بزنی تا اطمینان حاصل کنی که طلای خالص است. در مورد مسائل اجتماعی بیشتر مردم نمیتوانند این محک را بزنند. پس چکار باید بکنند که حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند؟ در بیت بعدی جواب این سؤال را میدهد.

747      گـر مِـحَـک داری گُـزین  کُـن , ور نـه رَو          نــزد دانــا  خــویشـــتــن را کُــن  گـرو

گزین کن یعنی انتخاب کن. دانا اینجا انسان کامل است یعنی کسانیکه خودشان بحق پیوسته هستند. کُن گرو یعنی کاملا خود را در اختیار آنها بگذار. میگوید اگر که خودت وسیله تشخیص داری که حقیقت را از مجاز و خوب را از بد تشخیص بدهی, این کاررا بکن و اگر نداری برو نزد این انسانهای واصل کامل و خودت را بانها بسپار و آنگونه که آنها میگویند رفتار کن و آن چیزی که آنها میگویند انتخاب کن. این انسانهای کامل و واصل در جان خودشان محک دارند یعنی از اول نداشتند ولی در اثر پیشرفتیکه در معرفت و معنویت و عرفان پیدا کردند این محک در درون آنها پدید آمده و میتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. پس اگر با اینگونه افراد در مورد گزینشهای خودتان مشورت کنید خیلی کمتر تصمیم نادرست خواهید گرفت.

748       یــا مِــحَـک بــایــد  مـیـــانِ جــان خـــویش          ور نــدانــی ره, مــرو تـنــهـا تــو پیش

درمیان جان خویش یعنی در وجود و باطن خودت. تو برای اینکه حقیقت را از مجاز تشخیص بدهی, نیاز به بینش داری و نیاز بمحک دانش و معنویت داری و باید در راهی قدم برداری که این محک در وجودت پیدا شود. آن راه, راه جستن معنویت است تا بتوانی راه درست را بروی و اگر که راه را نمیدانی بتنهائی جلو نرو, تو بتنهائی نمیتوانی پیش روی برای اینکه راهی را که نمیشناسی, دچار سرگشتگی و حیرانی میشوی و بعد گمراه میشوی و وقتی خیال میکنی که داری بمنزلی نزدیک میشوی, هرچه جلوتر بروی, داری دورتر میشوی و هیچگاه بمقصد نمیرسی وقتی متوجه میشوی که خیلی دیر شده است. و بایستی تکیه کنی به ارشاد و راهنمائی دانایان.

749      بــانــگِ غـــولان هســت بــانــگِ آشـــنـــا          آشـــنـــایــی , کــه  کَشــد ســوی فــنــا

در مصراع دوم کلمه آشنائی یعنی یک آشنا. غول یک اصطلاح است و چیزی نیست که وجود مادی داشته باشد ولی در افسانه ها آمده که غولی در بیابان هست و این غول مسافران و کاروانها را گمراه میکند و این غول سمبل و نمادِ گمراهیست. این غول وجود فیزیکی ندارد بلکه در وجود آدمیان است. در وجود آدمهاست و خود آن آدم را گمراه میکند. حالا در این بیابان زندگی غولهائی پیدا میشوند و اینها جنبه های فریبنده دارند. این غولها عبارتند از زرق و برقهای فریبنده فساد آفرین غیر زروری که توجه ما را جلب میکنند و ما بسوی آنها کشیده میشویم و میرویم بطرف فساد و گمراهی و اسیر زرق و برق آنها میشویم. این غولیکه در بیابان زندگیست صدایش انقدر نزدیک بتوست که اصلا خیال میکنی که یک آشنا و دوست توست که دارد تو را راهنمائی میکند. ولی چه دوستی و چه آشنائی؟ دوستیست که زندگی تو را تباه میکند و بفنا میرساند. وقتی کسی بسوی این زرق و برقهای زندگی کشیده میشود و برای بدست آوردن آن بهر قیمت و بهر کاری دست میزند و فقط میخواهد آن را بدست بیاورد ناگزیر برای بدست آوردن بکارهای نا درست و غلط هم کشیده میشود, این شخص متوجه نیست که آن کسیکه بگوشش میگوید برو وبرو این کار را انجام بده آنقدر بگوشش آشناست مثل اینکه یکی از دوستان نزدیکش باو میگوید. ولی این دوست دلسوزی برای او نیست و بالا خره او را بفنا و نابودی میکشاند.

750      بــانــگ مــیــدارد کـه : هــان ای کـاروان          ســوی مــن آیــیـــد, نــک راه و نشــان

هان یعنی آگاه باشید. نک یعنی اینک. در رابطه با آن غول افسانه بیابانی میگوید این غول شما ها را صدا میزند و میگوید ای کاروانیان و یا ای آدم های پیاده رو ئی که دارید بطرفی میروید بیائید بطرف من و من راه را بشما نشان میدهم. این غول بجز عوامل فریبنده ایکه موجب گمراهی میشود چیز دیگری نیست و راه یافتن نیست و برعکس راه گم کردن است.

751      نــام هــر یــک مــیــبــرد غـــول ای فلان          تـــا کُـــنـــد آن خــواجــه را از  آفِــلان

آن خواجه را یعنی هر شخصی و یا آقائی و یا هر کسی. آفلان یعنی افول کنندگان و غروب کنندگان. حالا این غول آدمها را صدا میکند حتی با نامشان درست مثل یک دوست و یاهمسایه و آشنا و تنها سعی و کوشش اینست که آن شخص را در ضمره غروب کنندگان در آورد.

752      چـون رسـد آنجا بـبـیــنــد گــرگ و شـیــر          عـــمـــر ضــایـع راه دور و روز دیــر

ضایع یعنی تباه و روز دیر, بدو مورد گفته میشود. یک مورد بمنظور گذشتن است و روزی باقی نیست و دیگری روز دیرشدن بمعنی ملول شدن و دلتنگ شدن است. مولانا کرارا در مثنوی متذکر میشود که سعی کن که روزت دیر نشود یعنی ملول نشوی. وقتی آن شخص گول این غول درون را میخورد وبراهنمائی او عمل میکند ناگهان متوجه میشود آن شادیها و قشنگی هائی که غول میگفت اصلا نیست و مواجه میشود با گرگ  و شیر درنده که میخواهند او را بدرند. دفعتا میبیند که از مقصود و مقصدش دور افتاده و راه دوری آمده و خسته شده و زمانی هم برای برگشتش نیست و چاره دیگری هم نیست و پر میشود از اندوه و نگرانی.

753      چــون بُوَد آن بــانــگِ غــول ؟ آخـر بـگو          مـال خـواهــم, جـاه خــواهــم و آبِ رو

میگوید: آن غول باطنت چه میگوید. آن میگوید من مال و پول زیاد میخواهم, منصب و مقام میخواهم, و میخواهم جلال و حیثیت و آب رو داشته باشم. آب رو چیز بسیار خوبیست بشرط اینکه واقعا آبرو باشد. این آبروئی که با صیلی صورت را سرخ نگه داشتن باشد که آبرو نیست. این آبروئی که تو میخواهی آبرو نیست. این آبروبدبختیست. آب روی واقعی بدنبال عمل نیک, اندیشه درست حاصل میشود و نه در پی زرق و برقها و خواهشهای دل رفتن. جلال و حکمت ظاهری, مقام موقتی زودگذر, مالیکه از راه نادرست بدست آمده اینها واقعا چه ارزشی میتواند داشته باشد. اگر یکی لذت این گونه مال را ببرد, لذتش زود گذر و توأم با نگارانی است. برای اینکه یک چیزی در همه هست بنام وجدان, این وجدان را نمیتوان هیچ وجه  گول زد. اینکه میگویند فلانی بی وجدان است آنها نمیدانند, منتهی بعضی اوقات آن غول روی این وجدان را میپوشانند و نمیگذارد که آن وجدان کارش را انجام بدهد. ولی این وجدان گول خوردنی نیست. آن کسیکه در حال دزدی کردن است خودش خوب میداند که مشغول ربودن مال کسی است. آن کسیکه رفته در یک مقام و مرتبه ای نشسته خودش میداند که لایق این منسب نیست ولی هزارقدم نا شایست برداشته که باین منسب رسیده.

754      از درون خــــــویش  ایــــــن  آوازهــــــا           مــنــع کــن تـا کشـــف  گـــرددرازهـا

این آوازها کنایه است به وسوسه های غولها که ازدرونش میشنود. منع کن و این صدایش را خاموش و سا کتش کن تا رازها و حقیقتها بر تو کشو بشود. وگرنه هیچوقت به حقیقت پی نخواهی برد.

755      ذکـر حـق کـن ، بــانـگ غـولان را بسـوز          چشــم نــرگس را از ایــنکـــرکس بدوز

ذکر حق کردن این نیست که تسبیحی برداری و پشت سر هم خدا خدا بگوئی.این ذکر را ذکر جلی میگویند. ذکر درست ذکر خفیست و یعنی در دلت خدا را داشته باش و توجه دلت را از خدا بر نداری. این ذکر خفی باعث میشود که صدای غولها را ساکت کنی. چشم نرگس در اینجا یعنی چشم باطن و چشم دل و چشم جان است. کرکس یک پرنده خیلی زشتیست و در اینجا بزشتی های این دنیا تشبیه شده. در مصراع دوم میگوید چشم دلت را به این زشتیهای این دنیا ببند. زیادیخواهی ها و هوس بازیهای این دنیا درست مثل آن کرکس پرنده بسیار زشت هستند که تو باید بآن نگاه نکنی.

756      صــبــح کــاذب را ز صـــادق وا شــنــاس          رنـگ مــی را بــازدان از رنـگ کـاس

در صبح زود فبل از طلوع آفتاب اول افق برای مدت کوتاهی روشن میشود و دوباره خاموش میشود. انسان خیال میکند که صبح شده است ولی این صبح, صبح کاذب است و بعد از چند دقیقه تاریکی دوباره کم کم روشن میشود و این صبح صادق است. مولانا میگوید همان طوریکه تو صبح کاذب را از صبح صادق تشخیص میدهی, در زندگانیت هم صبح هائی هست غیر از طلوع خورشید است. سعی کن که آن صبحهای صادق را از صبحهای کاذب خوب بشناسی. در مصراع دوم قدیم ها بجام شراب کاس میگفتند. حالا اگر این کاس رنگی مثلا قرمز باشد و شما داخل آن شراب سفید بریزید, وقتی از پشت شیشه بکاس نگاه میکنید خیال میکنید که داخل آن شراب قرمز است. این قرمزی از جام است و شما باید رنگ واقعی شراب را آنچه که هست تشخیص بدهی.

757      تــا  بُـود کــز دیــدگـــانِ هــفـــت  رنـــگ          دیـــدۀ پــیــدا  کـــنــد صــبـــر و درنگ

تا بود یعنی شاید, بلکه. دیدگان هفت رنگ منظور این چشمهای ظاهری ما آدمیان است که فقط همان هفت رنگ را میبیند و دائم خیره شده بچیزهای مادی این دنیا. غیر از اینها رنگ دیگری هم هست و آن رنگ حقیقت است. تو ذکر خدا را داشته باش, و دلت را از خدا دور نکن, و چشم ظاهریت را بروی کرکسها ببند, باشد که, شاید که این دیدگان هفت رنگ تو تبدیل شود بدیدگان یکتا بین و آن یک رنگ, رنگ حقیقت است.

758      رنــگـــهـــا بــیـنــی  بــجــز ایـن رنـگـهـا           گـــو هــران بـیـنــی بـجــای ســنــگــها

اگر آن کاری را که من میگویم بکنی, غیر از این هفت رنگی که در این دنیای تو هست رنگهای دیگری هم خواهی دید. در مصراع دوم میگوید اگر بحرف من عمل کنی بجای سنگها اعم از باقیمت و یا بی قیمت, گوهران دیگری هم خواهی دید و اصلا خودت گوهر خواهی شد. تا بتوانی با چشم دلت حقیقت را دریابی

759      گـوهـری چــه؟ بــلـکِ در یـا ییـی شوی          آفـــتـــابِ چـــرخ پـــیــــمـــایــی شـــوی

من گفتم گوهر میشوی ولی گوهر چیست, تو اصلا یک دریا میشوی, دریائی که همه گوهر ها داخل آن است. آفتاب یعنی خورشید. در مصراع دوم میگوید تو بالا تر میروی و خورشیدی میشوی که تمام افلاک را چرخ میزنی وچرخ پیما و افلاک پیما میشوی.

760      کـــار کـــن  ، در کــارگـه بــا شـد نـهـان          تــو بـــرو در کـــارگـــه بـــیـنش عـیـان

کارکن یعنی کسیکه کار میکند. اگر میخواهی او را ببینی باید بروی در کارگه. در اینجا اشاره است به پروردگار چون همه کارها را او انجام میدهد. حالا کارگه خدا در عدم و نیستی است. این نیستی صد در صد بار مثبت دارد و آن هست نیست نماست. وجود دارد و دیده نمیشود و میگویند نیست. آن کارکن, خداوند در عدم است و کارگه او هم در عدم است. اگر میخواهی او را ببینی باید بعدم قدم نهی و تو او را در کارگه او که کارگاه آفرینش است خواهی یافت. تمام موجودات زنده محصول این کارگاه هستند. حالا برای بعدم رسیدن باید درون خویشتنت را پاک کنی و نفس زیاده طلبت را بکشی, آن کرکس و غول را در وجودت از بین ببری و در آنصورت است که تو احساس میکنی در عدم هستی.

761       کـــار چــون بــر کـــارکُـن پـــرده تــنـیـد          خـــارج آن کــار نــــتــــوانــــیش  دیـــد

در بیت فوق گفته شد که کارکن یعنی خداوند و محل او در کارگه اوست و کارش هم آفریدن کلیه موجودات. در این کارگه آنقدر محصول تولید شده فراوان است که همه چیز را پوشانده و حتی خود کارگر را هم پوشانده. این باین معنیست که آین آفریده ها آنقدر رنگ و وارنگ و متنوع و زیاد هستند که چشم ما را پر کرده اند بطوریکه ما خود کارکن را نمیتوانیم ببینیم. در صورتیکه دل از این آفریده ها بکنیم آنوقت است که آفریدگار را خواهیم دید. این بدین معنی نیست که دست از دنیا بکش تا خدا را ببینی فقط کافیست خواسته های دلت را محدود کنی بآنچه مورد احتیاج تو است.

762      کـــارگــه چـون جــای بــاشِ عــامـلســت          آنـکِ بـیـرون اســت از وی غــافــلست

جای باشِ یعنی جای بودن. عامل عمل کننده و همان آفریدگار است. میگوید این کارگاه آفرینش که جای عمل هست جای آفریدگار است و بنابراین هرکس که بیرون از این کارگاه آفرینش است, او از حقیقت بی خبر و غافل است. باید سعی کنی که در درون کارگاه باشی و خودت را حس نکنی.

763       پس درآ  در کـــارگــه، یــعـــنـــی عـــدم          تـــا بـبـیـنــی صُــنــع و صــانِـع را بـهم

پس درا یعنی داخل شو. در مصراع دوم صُنع یعنی آفریده و صانع یعنی آفریدگار.  میگوید پس داخل کارگاه عدم شو تا ببینی که تو که آفریده هستی با آفریدگار هردو یکی شده اید و این اشاره است به اصطلاح قطره و دریا که قبلا مرور شده است جائی و زمانیکه آفریده و آفریدگاریکی میشوند

764       کــارگــه چـون جـای روشن دید گـیســت          پس بــرون کــار گـه پــوشـــیـــد گیست

چون آن کارگه آفرینش جای روشن بینی و حقیقت بینی است بنابر این بیرون کارگاه هرچه که هست تاریکی و پوشیدگیست یعنی چشم انسان نمی بیند و در تاریکی است. بعبارت دیگر اگر کسی در بیرون آن کارگاه عدم باشد حقیقت بر او پوشیده است و وی قادر بدیدن آن نیست.

765      رو بــهســـتــی داشــت فــرعــون عَـنـود          لا جَـــرَم از کـــارگـــاهش کــــور بـــود

رو بهستی داشت یعنی توجهش بعالم مادی بود و توجه بعدم نداشت. عنود یعنی سرکش و لجباز. تمام توجه این فرعونِ لجباز به قدرت لا یتناهی بود. در طول تاریخ از این فرعونها بسیار بودند و شاید همین الان هم هستند. اینها توجهشان فقط بعالم هستیست و آنها اصلا توجهی به آن کارگاهی که مولانا میگوید ندارند. لاجرم یعنی ناگزیر. کارگاهش یعنی کارگاه خداوند. در مصراع دوم میگوید ناگزیر این فرعون لجباز از کارگاه آفریدگار کور بود یعنی بی اطلاع و بیخبر بود.

766      لا جَــرَم مــیــخـــواســـت تــبــدیــلِ قــدَر          تــــا قضـــــارا بـــــاز گـــــردانـــد ز در

قدَر در اینجا  یعنی مقدار. قضا یعنی مشیت الهی. باز گرداند یعنی دگرگون کند. روزی بفرعون گفتند یک شخصی میاید بنام حضرت موسی که میاید و تو را از تخت میکشد پائین و سرنگونت میکند و زیر و زبرت میکند و بکلی تاج و تختت را واژگون میکند. دستور میدهد هر فرزند ذکوریکه بدنیا میاید او را بکشند. مأ مورین دستورش را باجرا گذاشتند در حالیکه او نمیدانست حضرت موسی در خانه خودش دارد بزرگ میشود. او فکر میکرد که میتواند قضای خداوند را بگرداند و عوض کند ولی غافل که حضرت موسی در خانه خودش است.

767      خود قضــا بــر سَبـلــتِ آن حــیــله مــنـد          زیــر لــب مــیــکرد هــر دَم ریش خــنـد

زمانیکه حضرت موسی در خانه فرعون در حال بزرگ شدن بود این قضا داشت بسبیل آن حیله گر میخندید و او را مسخره میکرد. (سبلت یعنی سبیل او). زیر لب یعنی مخفیانه. این قضا مخفیانه  فروعون را ریشخند و مسخره میکرد.

768      صـد هــزاران طـفـل کُشـت او بی گــنـاه          تــا بـــگـــردد حــــکـــم و تـقـــدیــر اِلــه

بگردد یعنی بگرداند و یا دگر گون کند. حکم یعنی دستور و امر. تقدیر هم یعنی مشیت خداوند است. این فرعون تعداد زیادی از بچه های بیگناه را کشت که نبادا یکی از آنها بیاید و او را بکشد.

769      تـــا کــه موســـیّ نَـــبــی نــایــد بُـــرون          کــرد در گــردن هــزاران ظــلـم و خون

این بچه های بیگناه را کشت تا موسی پیامبر ظهور نکند. حالا این همه کودکان را کشت پس خون این بچه ها بگردنش افتاد

770      آن هـمـه خـون کــرد و موسی زاده شــد          وز بــــرای قـــــهـــــر او آمــــاده شــــد

قهر اویعنی بر او غلبه یافتن و مغلوب کردن. پیام مولانا اینست که اگر مشیت خداوند در باره چیزی, کسی بر اراده او قرار بگیرد, این اراده آفریدگار است و آفریده ای که ما انسانها هستیم نمیتوانیم اراده آفریدگار را عوض کنیم و تغیرش بدهیم. ما آفریده هستیم و او آفریدگار است.

Loading

21.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم

720      مــعـــنـــی تو صـــورتســت و عـــاریــت          بــر مــنــاســب شــادی و بــر قــافـیـت

کلمه معنی در اینجا منظور حقیقت است. تو صورتست و عاریت یعنی آنچه را که تو حقیقت میپنداری آن حقیقت نیست و آن ظاهر است و عاریت بتو عاریه داده شده و چیز عاریه را باید روزی پس بدهی و یا از تو گرفته میشود. تو باید دنبال چیزی بروی که مال خودت باشد و قرض از کسی نگرفته باشی. بر قافیت همان قافیه هست و آن کلماتی هست که از نظر آهنگ در ردیف باشند. میگوید آنچه را که قافیه دارد و تواز آن خوشت میاید چه شعر باشد و چه نثر باشد و از یکی میشنوی که خیلی سخن ور است و تو خوشت میاید اینها همه ظاهریست وعاریت است. تو باینها دل خوش کردی. تو بچیزهائی دلشاد میشوی که مثل لفظ ها قافیه دارند و مناسب با طبع تو اند. مثل یک شعر با قافیه و وزن ولی هیچ معنائی نداشته باشد.

721      مــعــنــی آن باشـــد  کـه  بســـتـــانــد تـرا          بـــی نـــیـــاز از نــقش گــردانـــد تــرا

نقش در مصراع دوم یعنی ظاهر. میگوید معنی بمعنای واقعی آنست که تو را از توئی خودت بگیرد و یا بستاند. یعنی این قدر توئی یا منی نداشته باش. وقتی توانستی این منیت و توئی را بشکنی و از خودت دور کنی آنوقط طلسمت شکسته شده و اگر بدنبال حقیقت بروی شاید چیزی دستگیرت بشود. وقتی این طلسمت را شکستی, این شکستن تو را از ظاهر بی نیازت میکند. آن کلام, دَم آن بحث و جدال مدرسه ای, اینها همه اش ظاهر است و قتی تو ستانده شدی, تو دیگر نیازی بهیچ کدام از اینها نخواهی داشت.

722      مــعــنــی آن نــبــود که کــور و کــر کـنـد          مــرد را بـرنــقش,عـــاشــق تــرکــنــد

کلمه مرد یعنی ای انسان, در این کلمه مرد, جنسیت مطرح نیست. میگوید در واقع معنی آن نیست که انسان را و یا آدمی را در باره فهم حقیقت کور و کر بکند. و بر این معنی نیست که یک انسان را بر ظاهر عاشق تر بکند. برای اینکه وقتی تو از کلمات و جملات قشنگ خوشت بیاید و از شنیدن جملاتی که کلمات هم وزن را پشت سر هم میاورند و تو لذت میبری, پس تو عاشق این ظاهر شده ای و بهمین خاطر است که از شعر قافیه دار خوشت میاید و تو آنرا حفظ میکنی. ولی ممکن است که اصلا به معنی آن پی نبری

723       کــور را قســمت خــیــالِ غـــم فـــزاســت          بــهــرۀ چشــم, ایــن خَیـــالاتِ فـناسـت

قسمت یعنی بهره و نسیب. بهرۀ چشم منظور چشم دل است و چشم سر نیست. خیالات فنا یعنی خیالات تباه کننده غم انگیزو اندیشه های نا راحت کننده, تباه کننده و فاسد کنندهِ بد. میگوید آدمیکه چشم دلش نمی بیند در واقع کور است و ما باین مرد میگوئیم کور دلست. آین آدم کور دل اسیر نقش ظاهر است. گرفتار این ظواهر دنیویست. آنکس که چشم سر ندارد و کور است, اگر شما یک چیزی را باو بدهید آیا تصور او از این چیز چیست. آیا واقعا همانطوری تصور میکند که شما دارید میکنید؟. شما چشمتان می بیند و دقیقا از این چیز تصور درست دارید ولی او کور است و اگرشرح این جسم را باو بگوئید او فقط یک چیزهائی در ذهن خودش در مورد این چیزیکه باو داده اید تصور میکند. و آن چیزیکه او تصور میکند با آن چیزیکه شما می بینید مسلماً فرق میکند. اینها در ذهنش خیالات است. آنچه چشم ظاهر شخص  بینا هم, و چشم بینای خود شما هم وقتی که ظاهر بین شد مثل کوری هست که بدون اینکه ببیند چیزهائی تصور میکند و یک چیزهائی در ذهن خودش خیال میکند واین چیز ها خیالی است و چه بسا غم انگیز هم هست. این گونه خیالات همه فنا پذیر هستند و دوامی ندارند. چشم ظاهر در دیدن حقیقت همان حالتی را دارد که کوردارد زیرا او در مورد چیزهائی که باو میدهید فقط تصوراتی دارد.

724      حــرفِ قــران  را ضـر یـران مـعـدن انــد          خــر نـبـیـنـنـد و, بــپــالان بــر زنــنــد

این کلمه حرفِ قران یعنی کلماتیکه در قران بکار رفته. ضریران یعنی کور دلان. میگوید این کور دلان از جملات شیرین قران خوششان میاید و آنها معدن این حرفهای قران هستند و اصلا حفظ هم کرده اند و تمام مِثل آدمی میمانند که خری داشته وخره پالانش را انداخته و خودش رفته و اینها بجای اینکه بروند و خرشان را پیداکنند, به پالان سیخ میزنند که یالا تو برو واضح است که پالان راه نمیرود. تو اگر از قران لذت میبری و آنها را خفظ کرده ای و یک کلمه هم عربی نمیدانی پس بنا بر این تو خرت را گُم کرده ای.

725      چو تـو بینـائـی , پــیِ خـر رَو کـه جَســت          چــنــد پــالان دوزی ای پــالان پرسـت

جَست یعنی فرار کرد. پالان دوزی هیچ ارتباطی در اینجا به پالان الاغ ندارد. یک اصطلاح هست که بکسیکه حرف زیاد و بیخودی میزند میگویند. یعنی این آدم دارد حرفهای بی ارزش میزند. کسیکه مرتب حرف میزند و نمیداند که چه میگوید مثل آن پالان دوزی هست که دارد پالان الاغ میدوزد. ای پالان پرست یعنی ای کلمه پرست, و ای الفاظ پرست. میگوید آن شخص کور خرش رفته و چیزیکه از آن خر مانده پالان آن خراست. این نا بینا نمیداند که خرش رفته است و چون پالان را هنوز دارد, هی به این پالان شلاق میزند که چرا نمیروی. حالا تو که کور نیستی هرچه زودتر بدنبال خرت برو که گریخته است. ای کسیکه تو فقط میخواهی حرفهای بی ارزش را بزنی و کلمه ها را مرتب حفظ بکنی و بعد بیان بکنی و معنی آنها را نفهمی, این گفتن های تو چه ارزشی دارد؟ سوال اینست که آیا این کتابهای آسمانی آمده اند که فقط خوش بخوانید و خوشتان بیاید؟ هرگز چنین چیزی نیست. این کتابها آمده اند برای راهنمائی ما و فهم و درک ما و نهایتا برای بهتر زندگی کردن ما. متاسفانه روال مذهبیون این بوده است که مفهوم کلمات و جملات کتابهای آسمانی را بما ها نگویند. حالا یا نمیدانستند که بگویند و یا میدانستند و نمیخواستند بگویند ولی اصرار و فشار که آنها را حفظ کن.

726       خــر چـو هســت , آیــد یقــیـن پـالان تـرا          کـم نـگــردد نان, چـو با شــد جـان تـرا

خر چو هست کنایه از معنی است. یقین پالان ترا یعنی آن الفاظ و کلمات که مثل پالان روی خر برای تو خواهد آمد. مولانا در باره مثال برای حرفهایش بسیار بی پرواست او فقط میخواهد که خواننده اش را خوب بفهماند و برای اینکار شجاعانه مثال میاورد.در مصراع دوم مثال دیگری میگوید, مثل اینست که تو نان را پیدا کردی و حالا دنبال جان هستی در حقیقت اگر تو جان داشته باشی قطعا نان هم خواهی داشت. اگر تو معنائی در ذهنت داشته باشی و معنی معنویت را فهمیده باشی خواه نا خواه آن را بیان خواهی کرد ولی اگرظاهر کنی و بیان کنی بدون اینکه از معنی چیزی بدانی گفتارت سودی نمی بخشد.

727      پشــت خــر دکــان و مــال و مَـکسـبسـت          دُرّ قـلـــبـــت  مــایـۀ صــد قـــالَــبســت

پشت خر اشاره است به پالان. تا بحال بنا به آنچه گفتیم پالان کنایه از ظاهرو لفظ و کلام  است. مَکسب جا و محل کسب و کار. در قلبت یعنی قلب مروارید مانندت, یا درون و ظمیریکه گوهر مانند و مروارید مانند است. مایۀ یعنی سرما یۀِ. قالَب یعنی جسم و تن ما. میگوید: در ابیات قبل در مورد اینکه خر نمیبیند و دارد به پالان میزند در اینجا معنا را تشبیه کرده و مثال آورده بخر و لفظش را بآن پالان. حالا در این بیت میگوید وسائل زندگی تو, اینها همه پالان هاست و تو باید بدنبال حقیقت زندگی بروی وآنرا پیدا کنی.اگر که تو محل کسب داشته باشی چیز هم پیدا میکنی و نانت را هم بدست میاوری. تو قلبت باید گوهر و مروارید معنی را, و آن شایستگی را داشته باشد. هر وقت که قلبت هم مثل مروارید از نا خالصی پاک و منزه شد  آنوقت قلب مروارید مانندت مایه صد تا از این جسم ها میشود یعنی اینکه نه تنها برای این جسمی که تو خیال میکنی سرمایه است بلکه برای صد ها جسم دیگر هم سرمایه است. یعنی تو که معنویت پیدا کردی اولا خودت را نجات داده ای بلکه صد نفر دیگر را هم نجات میدهی.این دقیقا کاریست که مولانا بآن مشغول است و میخواهد قالب های ما ها را نجات بدهد.

            728       خــر بـرهـنـه بـر نشیــن  ای بــوالفضول          خـر بـرهـنـه نَـه کـه راکـب شــد رسول

برهنه یعنی بدون پالان. بوالفضول یعنی ای یاوه گو و ای نادان بیهوده گو که فضل فراوان نشان میدهی و میگوئی که من خیلی فاضل هستم. راکب شد یعنی سوار شد.  میگوید این ظواهر را بدور بیانداز, توخرت را بدون پالان سوار شو. یعنی بدون ظواهر. قرار شد در این مثل خر آن معنی باشد و قرار شد که پالان یک چیز ظاهری باشد. کلاً یعنی سوار بر معنویت باش و نه سوار بر ظواهر.سوار بر معنویت بودن یعنی همیشه سوار بودن و سوار بر ظاهر ها بودن, موقتی است. در مصراع دوم خر برهنه نَه که یعنی مگر اینطور نبود که, مگر نه که. رسول اینجا اشاره است به پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام خیلی از مفاهیم را عملا بیارانش نشان میداد و یا خر را بدون پالان سوار میشد. برای اینکه میخواست بیارانش بیاموزد که شما ها باید ظواهر را دور بریزید و اصل را بچسبید. وقتی تو سوار هستی, تو سوار پالان(ظواهر) هستی. تو باید سوار خر بشوی و نه پالان. تو باید سوار بر معنویت وحقیقت بشوی.

730      شــد خَــرِ نـفس تــو بــرمـیــخــیش بــنــد          چــنــد بــگـــریزد زکـار و بار؟ چــنـد؟

کلمه شُد در اینجا  یعنی رفت. خَرِ نفس تو در اینجا غیر از خریست که در بیت بالا بآن اشاره کردو بر میخش بند یعنی این خر نفس خودت را مهار کن و به میخ ببند. کار وبار اینست که در هر مذهبی که باشی طبق دستورات مذهبت تکالیفی داری که از تو خواسته شده بآنها عمل کنی. آن تکالیف برای این نیست که تو را خسته کند و برای اینست که بتو باورمندی و پاکی و منزه شدن بدهد. این کار و بارست. حالا آن کارو بار منزه شدن و پاک شدن را تا بحال خر نفس تو میکشید و حالا این خر نفس تو فرار کرد و رفت. این نفس تو باید این بار طاعت تو را بکشد. این بار بندگی را خر نفس تو باید بکشد. مثل اینکه بگوید من زیر بار بندگی تو نمیروم. مثل اینکه خری داشته باشی بگوید ای صاحب من, من نمیگذارم بار بارِ من بکنی. تا بگذاری لگد میاندازم و بارم را بزمین میانذازم. طاعت یعنی فرمانبرداری از حق و حقیقت. اگر خواسته باشی که این بار طاعت و فرمانبرداری را به پشت خر نفست بگذاری, اول میخواهد فرار بکند. پس تو این خر نفست را با این میخ بندگیها و فرمانبرداریها و اطاعتها محکم ببند و باو اجازه فرار را نده.

731      بــارِ صـبـر و شــکــر, او را بـردنیسـت          خواه درصـد سال و خواهی سی وبیست

این بندگی و طاعت مشگل است و مثل یک بارسنگین است باید نفس تو عادت کند که صبر و شکیبائی داشته باشد. بردنیست یعنی می باید ببرد. مثل اینکه معلمی بشاگردش بگوید که این تکلیف را تو باید بکنی. پس نفس تو این بار بندگی را باید بکشد. نفس تو میپرسد من این بار را تاکی باید بکشم و جواب تو اینست که تا آخر عمر این را باید بکشی. اگر عمرمن صد سال است تاصد سال و اگر بیست و یاسی سال است تو هم باید این بیست یا سی سال این بار را بکشی.

732      هـیـچ وازِر, وِزرِ غــیــری بــر نداشــت          هــیـچ کس نَدرود تــا چـیــزی نـکــاشت

وازِر یعنی حمل کننده . وزر یعنی باری که حمل میشود. ندرود یعنی درو نکرد. میگوید هیچ حمل کننده ای نیست که بار دیگری را حمل بکند. هرکس باید بار خودش را حمل بکند. این درست مثل اینست که هیچ کس تا چیزی را نکارد, درو هم نخواهد کرد.

733      طَـمـع خـامسـت آن, مخورخام ای پســـر         خـــام خــــوردن عـــلّـــت آرَد  در بشـــر

734      کآن فــلانـی یافــت  گـنـجــی  نـا گـهـان          مـن هـمان خـواهـم, مَـه کـارو مَـه دکـان

در مصرع دوم بیت اول, علت آرد یعنی موجب بیماری میشود. کلمه علت یعنی بیماری. در مصراع دوم بیت دوم مَه کارو مَه دکان یعنی نه کارو نه دکان. در بعضی جا ها ن و میم جای یک دیگر میایند بدون اینکه در معنی اثری بگذارند, مثل کلمه نکن و مکن, نخور و مخور و یا مرو و نرو. طمع خام آن فکریست که کسی در مغز خودش میکند و هیچ وقت هم پخته نمیشود و براه حل هم نمیرسد. با توجه به بیت بالاتر طمع خام مثل اینست که کسی چیزی را نکاشته باشد و بخواهد درو کند. این طمع خیلی کارهای زشت دیگر را باعث میشود مثل اینکه صاحبش را وادار کند که برود کشت و کار دیگری را درو کند و حاصل ان کشت را بدزدد. میگوید این طمع خام مثل غذای خام است. تو اگر غذای خام بخوری مبتلا بدل درد و مریضی میشوی. در بیت دوم این غذای خام را بیشتر تو ضیح میدهد. میگوید که آن فلانی کار نکرد و ناگهان دارای گنجی شد و منهم همین را میخواهم, نه حاظرم دکانی داشته باشم و نه کاری.  

735       کــار بخــتســت آن  و آن هــم نـادرست          کســب بـایــد کـــرد  تــا تــن قــادرســت

میگوید که این گنج پیدا کردن کار بخت و اقبال است. آیا توئیکه نه میخواهی دکانی داشته باشی و نه کاری, آیا این بخت و اقبال گنج پیدا کردن را داری؟ تو باید تا زمانیکه قدرت داری و تنت بتو اجازه کار کردن را میدهد کار بکنی

736      کسـب  کـردن گـنـج را مـــانـع کِــیَسـت          پـا مکش از کـار, آن خـود در پــی است

آن در مصراع دوم اشاره است بگنج. در پی است یعنی دنبالش میاید. میگوید اگر تو گنج میخواهی برو وکار کن. کار کردن که مانع گنج پیدا کردن نمیشود. پا مکش از کار یعنی برو دنبال کار. از کار کردن دست مکش و اگر تقدیر شده که تو بگنجی برسی, این گنج خودش میاید.

737      تــا نـــگـــردی تـــو گــرفـــتــارِ  ا گــر          کــه اگــر ایـن کــردمــی یـــا آن  دگـــر

تا که در اول بیت آمده یعنی مبادا. میگوید مبادا تو گرفتار کلمه اگربشوی که با خود بگوئی که بنشینم بامید گنج, کار نکنی و بد بخت هم بشوی, گنج هم پیدا نشود و بعد بگوئی اگر اینکار را میکردم و آن کار را نمیکردم فلان طور میشد. شاعر دیگری میگوید:

                      اگر را با مگر تزویج کردند          از آنها بچه ای آمد کاشکی نام

738      کــز اگـــر گـفــتــن رســولِ بــا وِفـــاق          مـنـع کــرد و گـفــت  آن هست از نـفـاق

با وفاق یعنی با مهربانی و نقاق یعنی دو روئی. از اگر گفتن خود داری کن چون پیغمبر مهربان اسلام مردم را از اگر گفتن باز داشته است چون اگر گفتن نشانه نفاق و دو روئیست.

739      کان مــنــافــق در اگــر گــفــتــن بـمـرد          وز اگـــر گـفــتــن بـجــز حســرت نـبـرد

منافق یعنی دو رو. آن دو رو و منافق در حال اگر گفتن مرد و از این اگر گفتن خودش بجز حسرت چیز دیگری با خودش نبرد. این منافق در حال حسرت خوردن بود که چرا زمانیکه میتوانستم کار نیکوئی نکردم و آخر سر هم با همان حسرت خوردن از دنیا رفت.

دنباله و این داستان در قسمت  هفتم.

Loading

20.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم

701      هـر چـه  مــحســوس اســت , او رد مـیـکــنـد          وانـچ  نــا پــیــداســت, مســنــد مــی کند

آنچه محسوس است یعنی آنچه مربوط به عالم ماده است. او, منظور شخص معنویت پیدا کرده و نجات پیدا کرده است. شخصی که بمعنویت رسیده است, هرچه را که در این دنیا میشود آن را با حواس پنج گانه حس کرد، آن را رد میکند. و برعکس آنچه را که نا پیداست و یا نمیشود حس کرد را قبول میکند و تأیید میکند و بآن تکیه میکند.

702       عشـــقِ او پـــیــدا و مــعشــوقـش   نـــهـــان          یـــار بـــیـــرون فـــتـــنــۀ او در جـــهـــان

یار بیرون یعنی یار بیرون از این عالم ظاهراست. یار او در جهان لامکان است ولی فتنه او در این دنیا وجود دارد. فتنه او عبارتست از مبتلا بعشق شدن. یعنی شخصی را در نظر بگیرید که عاشق شده ولی معشوقش در عالم برین است. عشق او پیداست ولی معشوقش که خدا باشد پیدا نیست چون در عالم برین است.

703      ایـن رهــا  کــن  عشـــقـــهــای  صـــورتـــی          نـیســت بـر صــورت, نه بر روی ســتی

این رها کن یعنی این تصور را از ذهن خودت بیرون کن. عشقهای صورتی یعنی عشق های ظاهری. ستی باین معناست که در هند مردان که میمیرند بدنشان را میسوزانند. زنهای آنها هم میروند و خودشان را بآن آتش میاندازند و میسوزانند. این عمل را ستی میگوفتند. ولی بعدا این ستی بهر زنی گفته میشد  میگوید این عشقهای ظاهری را رها کن چون عشق واقعی نه بصورت است و نه عشق به زن.

704       انــچِ مــعشــوقســت , صــورت نـــیســت  آن          خـواه عشـق این جـهـان,خـواه آن جـهـان

میگوید معشوق واقعی ظاهری نیست که بتوان آن را دید. وقتی یک مردی بعنوان مثال عاشق واقعی یک زنی میشود معشوقش این چشم و ابرو و قد و قامت این زن نیست واین مرد عاشق روح این زن شده است و نه عاشق شکلش و چشم و ابرویش. حالا مولانا میگوید عشق واقعی چه این جهانی باشد و چه آن جهانی هردوی آن مثل یک دیگرند.

705       انــچِ  بـــر صــورت تـــو عـــاشــق  گشــتــۀ          چـون بـرون شــد جـان چــرایش هشـتۀ؟

وقتی تو بظاهر عاشق زنی شده ای بخاطر چشم و ابرو وقد و قامت او. حالا وقتیکه این زن پیر بشود و قبل از تو بمیرد تو دیگر نمی خواهی او را ببینی و حتی بجسد او هم دیگر نگاه نمیکنی.

706      صورتش بـر جـاســت این سـیـری ز چیسـت          عـاشـقــا واجــو کـه مـعشــوق تو کـیست

ظاهرش برجاست چرا ازش سیر شدی. ای عاشق جستجو کن و بفهم که معشوق واقعی و حقیقی  تو کیست.

707      آنچِ مـحســوس اســت, اگر معشــوقـه  اســت          عـاشقســتــی هــر کــه او را حِسّ هست

در این بیت مولا نا میگوید این حس های پنج گانه ما نمیتواند واسطه عشق و عاشقی حقیقی باشد. در بیت دوم میگوید  اگر میتوانست باشد تو بایستی عاشق تمام زنهائی باشی که دارای چشم و ابروی زیبا هستند.

708      چــون  وفــا  آن عشــق افــزون  مِیـــکــنــد         کِـی وفــا صـورت دگـرگون می کـنـد

میگوید عاشق و معشوق نسبت بیگدیگر وفا دارند و هرچه هم عشقشان بیشتر طول بکشد وفاداریشان نسیت بیک دیگر بیشتر میشود. وفا هم عشق را طولانی میکند.ولی وفا نمیتواند که شکل ظاهر را دگرگون بکند. تو که نسبت باین زن تا لحظه ای که مُرد وفادار بودی و عاشقش بودی و تا این لحظه ای هم که مُرد در عشق و عاشقی وفادار بودی حالا چطور شد که تغییر کردی. این وفا که مربوط بعشق است اگر تو واقعا عاشقش بودی, وقتی هم که مُرد تو عاشقش میماندی و باز هم از درون جسم تو بیرون نمیرود و باز هم در عالم خیال باو عشق میورزی و بعد از او عشق دیگری را قبول نمیکنی. وفا اگر واقعی باشد با شکل و ظاهر تغییر نمیکند.

709      پــر تــوِ خــورشــیــد  بــر دیــوار تــافـــت          تــابشِ عــاریّــتـــی   دیـــوار یـــافــت

پرتو خورشید نور خورشید است که بر دیوار میافتد و دیوار را روشن میکند. دیوار هم قشنگ میشود. آیا این قشنگی مال دیوار است؟ نه. این قشنگی متعلق به نور خورشید است. اگر این دیوار قشنگ شد این قشنگی دیوار عاریتیست و زود گذر. منظور اینکه سر چشمه همه عشقها خداوند است.در این بیت مولانا بدن انسان را به دیوار تشبیه کرده و خداوند را هم بخورشید تشبیه کرده و همانطور که نور خورشید بدیوار میافتد و آن را روشن میکند همانطور هم آن پرتو نور الهی هم میافتد روی جسم آدمها و آن آدمها را عاشق میکند.

710       بــر کـلوخــی  دل چـه بــنــدی ای سَـلــیــم          وا طــلب اصـلــی  کـه تا بَـد او مـقـیـم

میگوید آن دیواریکه آفتاب بر آن تابید واینقدر بنظر تو قشنگ و دوست داشتنی بود, حالا وقتیکه خورشید غروب کرد و آفتاب رفت می بینی یک سنگ و کلوخی بیش نیست. تو چرا دل بسنگ و کلوخ می بندی؟ واطلب یعنی طلب کن اصلی را و حقیقتی را که تابش آن دائم و مقیم باشد. دنبال خورشیدی باش که همیشه میطابد و نه خورشیدیکه روز میتابد و لی شب نمیتابد. این اصلی را که میگوید طلب کن همان خورشید حقیقت است که جاودانه هست و همیشه میتابد.

711       ای  که تو هــم عــاشــقی بَر عـقـل خـویش          خـویش بـرصورت پـرسـتان دیده بیش

712      پـــر تـــو عـــقـــلســت  آن  بــر حسِّ  تــو          عــاریــت مــیـــدان  ذَهــب بـرمس تو

بعضیها هستند که عاشق عقل خودشان هستند. مولانا میگوید حالا که تو عاشق بر عقل خودت شدی, خودت را بر صورت پرستان بیشترو برتر می بینی. میگوید ای آدم که تو خیال میکنی عقلت از صورت پرستان بیشتر است این عقل, عقل تو نیست این عقل کل خداوند است که بر عقل تو تابیده. در بیت دوم پرتو عقلست منظور عقل کل است. عقلهائی که ما داریم عقل جزوی است. آن عقلیکه در فلسفه عقل اول میگویند و یا نور اول, نخستین آفریده خداوند است. این عقل را اولین صادره از خداوند میگویند یعنی اولین چیزی که از خداوند صادر شد عقل بود و این بمعنای اینست که ای آدم تو هنوز نبودی و عقل بود. پس عقل از آدم بر تر است. پس در بیت دوم میگوید پرتو عقل کل بر حسّ تو تابیده و اگر پرتوش را بردارد تو آنچنان عقلی هم نداری. درست مثل اینست که ذهب یعنی طلا فقط روکشیست عاریتی  بر روی مس وجودت. این طلا عاریتیست. حالا این عقل کل هم مثل روکشی آمده و روی عقل تو را گرفته و این دلیل نمیشود که تو اینقدر از خودت متشکر باشی و خودت را برتر بدانی.

713      چــون زرانــدود اســت خــوبــی در بشــر          ورنه چــون شــد شــاهـدِتــو پـیـره بر

در این بیت دوتا چون هست. چون اول یعنی همهانطور و همانگونه. و چون دوم یعنی چرا. میگوید زیبائی های بشر همه اش زر اندوداست مثل آن مسی که روی آن آب طلا داده اند. حالا که اینطور است که زیبائی های بشر واقعی نیست و مثل آب طلا کاریست, پس قدرت و زیبائی از آن خداوند است و اینها همه اش پرتو زیبائی خداوند است و نه اصل زیبائی. اصل زیبائی نزد خداوند است. اگر اینطور نیست پس چرا معشوق زیبای تو وقتیکه پیر شد بقول مولانا پیره بر شد. بَر یعنی پهلو, کنار, قسمتی از بیرون بدن. شاهدِ تو پیر بر شد یعنی معشوقت پیر شد. اگر عشق تو واقعی میبود, حالا هم که پیر شده عاشقش بودی.

714       چــون فــرشـتـه بــود هـمــچـون دیــو شــد           کـآن مَـــلاحـــت انــدرو عـــاریــه بُد

فرشته خیلی زیباست برعکس دیو.میگوید اول که معشوقت را دیدی بنظرت فرشته آمد ولی بعد از سالیان دراز همان فرشته بنظر تو مثل دیو شد. ملاحت یعنی نمکی بودن. علت اینکه اینطور شد این بود که زیبائی اول او عاریه ای بود و حالا که پیر شده و دیگر آن ملاحت را ندارد مثل دیو شده.

715      انـدک انـدک مــی ســـتـانــنـــد آن جــمــال          انـدک انـدک خشـک می گـردد نـهـال

فاعل فعل  می ستانند خداوند است. جمال یعنی زیبائی. میگوید خداوند کم کم آن زیبائی را که داده بود میستاند و این قانون طبیعت است همانطور که یک نهال تازه رسته ای که اولش چقدر زیبا و قابل انعطاف میرسد  بصورت یک درخت زیبا در میاید و کم کم خشک میشود و از بین میرود.

716      رَو نـــعَـــمِّـــرهُ نُــــنَـــکِسّــــهُ بــــخــــوان          دل طـلـب کـن دل مــنـه بـر استخوان

در مصراع اول نعمِّرهُ یعنی عمردراز دادیم. نُنکسهُ یعنی کاستی و نقصان دادیم.چکسی این حرفها را میزند؟ خداوند. این کلامیست از خداوند که در قرآن هست و میگوید برو و بخوان و ببین چی گفته. متذکر باید شد که چون در قران گفته, دلیل این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر نگفته باشد. هر کسی بکتاب آسمانی خودش صحبت میکند و مولانا هم با کتاب آسمانی خودش که قران است حرف میزند. حالا که میبینی زیبائی ظاهری پایدار نیست برو و دل طلب کن و دل باستخوان منه. تو که بر قد و قامت این زیبا روی دل نهاده بودی در حقیقت بر استخوان عاشق شده بودی. برو و بر دل عاشق بشو.

717      کآن جـــمـــالِ  دل  جـــمــالِ  بــاقــیســت          دو لــتش از آبِ حَــیــوان ســـاقــیست

کان یعنی که آن. جمال دل یعنی زیبائی معشوق معنوی و زیبائی روح. دولتش یعنی توجهش و عنایتش. آب حیوان یعنی آب زندگی ( حی یعنی زنده). میگوید تو برو وعاشق دلهای پاک بشو و عاشق روح بشو برای اینکه آنها زیبائیی دارند و زیبائی آنها برای همیشه باقیست و جاودان و پایدار است. عنایت و توجه حق باعث شده که خداوند ساقی بشود و آب حیات را در وجود آن انسان کامل بریزد. خداوند این آب حیات را در جام وجود انسانهائی میریزد که او اندیشه شیطانی نداشته باشد و همه افکار شیطانی را از وجود خودش پاک کرده باشد.

718     خـود هــمـو آبسـت و هـم ســاقـیّ و مســت          هـرسه یک شـد,چون طلسمِ توشکست

همو یعنی هم او و او منظور خداوند است. طلسم یعنی اگر تو بیک جادوگر معتقد باشی و برای علاج دردی که داری تقاضا کنی که وردی بخواند و این درد تو را در یک محدوده ای زندانی کند که دیگر شرش بتو نرسد و بعدا بنا بدلیلی بخواهی این طلسم را بشکنی میروی پهلوی جادوگر دیگری و از او درخواست میکنی که طلسم مرا بشکن.حالا اینجا هم مولانا از این کلمه طلسم استفاده میکند و میگوید تو طلسم شده ای و تو طلسم شده طمع و خودپسندی خودت شده ای. اگر طلسم خودت را بشکنی آنوقت خواهی دید که خداوند هم آب حیات دارد و هم ساقیست و هم خودش مست است. یعنی این ساقی و این آب حیات و مستیی که دارد هر سه با هم یکی شده اند. در عرفان اصلی هست که کار باید بآنجا برسد که عاشق و معشوق و عشق هر سه با هم یکی بشوند. از بایزید بسطامی که یکی از عارفان مشهور قرن پنجم بود پرسیدند  که کلمه وحدت وجود یعنی چه. بایزید بسطامی جواب میدهد که یعنی من هم شراب خواره هستم و هم شرابم و هم مستم. من هر سه هستم.

719      آن یــکــی  را  تــو نـــدانـــی  از قــیــاس           بـنـدگـی کُـن, ژاژ کم خـا نـا شــناس

آن یکی یعنی آن وحدت خداوند. تو با قیاس نمیتوانی استدلال کنی و ثابتش کنی. خداوند استدلالی نیست او درک کردنیست. در فلسفه قیاس و استدلال یک وسیله کار کن خیلی خوبیست و در دنیای خاکی ما بسیار بدر بخور و خوبست ولی در دنیای متا فیزیک اصلا کار نمیکند و باید خیلی مواظب بود که این موضوع را خوب درک کرد. مولانا میگوید اولین کسی که قیاس را آورد شیطان بود که گفت من از نور هستم و این آدم از خاک است پس من از او برترم و او را سجده نمیکنم.  در بیت فوق میگوید برای اینکه حقیقت را بشناسی برو و بندگی واقعی بکن. تو حقیقت را میشناسی پس هر چیز دیگری بگوئی داری بیهوده میگوئی. ژاژ یک گیاه خاری هست که در بیابانه پیدا میشود و خیلی سخت است حتی شتر هم نمیتواند بخورد. خائیدن یعنی جویدن. اصطلاح ژاژ خائیدن یعنی بیهوده گفتن. برای اینکه این ژاژ بدرد هیچ کس نمیخورد و اگر شتر هم بزور بخورد هیچ خاصیتی برایش ندارد. در مصراع دوم میگوید ای نا شناس ای کسیکه فهم نداری, شناخت نداری و نمیخواهی آن حقیقت را بشناسی.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading

19.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت چهارم

673      چــون شــبــانه از شـــتــر آمــد بــز یـــر          کُــرد گــفــتش: مــنــز لم دورســت و دیر

674    بـــر نشســـتـــی  اُشـتــرم را  از پـــگــــاه          جــــو رهــــا کــــردم کــم از اِخــراجِ کاه

پگاه یعنی صبح زود. کم از یعنی دست کم, اقلاً. اخراج در اینجا بمعنی خرج کردن است. وقتی شب شد شتر برگشته بود و لقمه خوار از شتر پائین آمد. در همین موقع آن کُرد صاحب شتر آمد نزد آن لقمه خوار و گفت ببین تو از صبح زود سوار شتر من شدی و از او استفاده کردی, من جو را که گران تراست رها کردم و لا اقل خرج کاه را باید بمن بدهی.                                   

675      گـفــت تــا اکـنــون چـه مــی کـــردیـم پس          هوشِ تـــو کــو؟ نیســت اندر خـانه کس

نیست اندر خانه کس یعنی هوش تو کجاست در بالا خانه کسی نیست؟ این مفلس جواب داد که ما از صبح تا حالا ما چکار میکردیم. برای چی مرا دور شهر بردند و جار زدند؟ تو عقل نداری من چیزی ندارم که بتو بدهم. در اینجا شخص طمع کار این حرفها سرش نمیشود.

676      طـــبـــل  اِفــلاســـم   بـچــرخ  ســـابــعـه          رفــت و تــو نشـــنـــیــدۀ بَــد واقـــعـــه

طبل یک چیزی را زدن یعنی یک چیزی و یا مطلبی را با صدای بلند برای مردم اعلام کردن. چرخ سابعه یعنی آسمان هفتم. در اصطلاح مردم میگویند آسمان هفتم یعنی خیلی بالا. اینقدر خوشحال شد که کلاهش را بآسمان هفتم انداخت.میگوید طبل افلاس را آنچنان زدند که صدایش تا آسمان هفتم رفت و تو این واقعه بدی را که برای من افتاده نشنیده ای؟

677      گـوش تــو پُر بـوده اســت از طَـمــعِ خـام          پش طَـمَـع کَـرمــیـکـنـد, کــورای غلام

طَمعِ خام یعنی طمع بیهوده و یا طمع داشتن به کسیکه هیچ چیزی نداشته باشد. در سا بق پسر هائی را که متولد میشدند از اول تولد تا آغاز جوانی و یا تا سن دوازده سیزده سلگی غلام میگفتند و این یک اصطلاهی بود. مولانا میگوید این گوش تو از این طمع بیهوده پر بود. طمع کرایه شتر از آدم مفلسی گرفتن مثل من؟  پس ای غلام بدان که چشم آدم را کور میکند و گوش آدم را کر میکند.این چشم و گوشی که در اینجا آمده چشم و گوش سر نیست. این چشم و گوش جان است. چه بسا افراد, کوری چشم سر را داشته باشند ولی چشم دلشان بیناست. این مهم است. برای اینکه معرفت و معنویت را چشم و گوش سر نمیگیرد این چشم و گوش جان است که دارد این معنویت را درک میکند.

678      تــا کـلــوخ و سـنــگ بشـنــیــد این بــیــان          مفـلس اســت ومفلس اســت این قلـتبان

قلتبان یک نوع دشنام است و بکسی میگویند که بی آبروست و تبه کار و فاسد است. کسیکه در باره خطای جنسی همسرش بی توجه است. این مفلس میگوید منِ تبه کار و بی آبرو و من قلتبان, از من چی میخواهید؟ کسیکه اینطور در باره خودش میگوید واضح است که هیچ از معنویت بهره ای نبرده است.

679      تا بـه شــب گـفـتـنـد و در صــاحـب شـتـر          بـــر نـــزد,کــو از طـــمـــع پُر بود پُر

بر نزد یعنی اثر نکرد. کو یعنی که او. مولانا میگوید که این جارچیان از بامداد تا شامگاه در شهر جار زدند ولی در این صاحب شتر اثری نکرد برای اینکه گوش جانش کر بود و جانش پر از طمع بود. این طمع چشم جان را کور میکند و بینائی و شنوائی جان را پرده و حجابی میشود که جلوی بینائی و شنوائی جان را میگیرد.

680      هســت بـر ســمــع و بصــر مُــهــر خــدا          درحُجـب  بس صورتست و بس صدا

سمع بمعنی گوش آمده و بصر بمعنی چشم است. مُهر بر چیزی نهادن یعنی در یک چیزی را بستن. مهر خدا یعنی خداوند لاک ومُهر کرده است. حُجب جمع حجاب است یعنی پرده ها. صورت یعنی نقشها ئی که توجه را بخود جلب میکند. صَدا یعنی انعکاس هر ندائی و در اینجا منظور صدای آوای خوش. مفهوم این بیت و حتی چهار بیت بعدی اینکه حواس ما بستگی دارد باراده و مشیت خداوند و با اراده خداوند بکار میافتد که درک بکند و فهم بکند و اگر که او نخواسته باشد و در نگشاید این حواس نمیتواند کاری انجام بدهد.

681      آنــچِ او خــواهـــد رســـانـــد آن بـــچشــم          از جــمـال و از کــمــال و از کَــَرشم

او اینجا خداوند است و چشم هم چشم جان. جمال و کمال خداوند دو گونه جلوه دارد یکی جلوه های جمالی و دیگری جلوه های کمالی. جلوه جمالی خداوند عبارتست از همه زیبائیها و همه محبتها ئی که ما درک میکنیم. ولی وقتی که قهر و خشم میاید از طرف خداوند آن را میگویند جلوه های جلالی یعنی جلالت و عظمت و قدرتش را میرساند. از جمال یعنی از تجلیهای جمالی خداوند و از کمال در اینجا کامل شدن است.در عرفان و تصوف هدف اینست که ما از بدو تولد کمال پیدا کنیم. این یک اصل هست در عرفان یعنی برسیم بسوی کمال و هرچه رنج بیشتر ببینیم بکمال نزدیکتر میشویم و هرچه آسوده تر و راحت تر باشیم دیر تر بکمال میرسیم. این نهایت آرزو و غایت خاص و مطلوب یک کسیکه قدم در راه تصوف و عرفان بر میدارد اینست که بکمال برسد. بکمال برسد یعنی بخدا برسد و بخدا ملحق شود و چون خداوند کامل است بکمال خداوند نائل شود و بحقیقت مطلق برسد. در تصوف و عرفان, همه معتقد هستند که این خدا یا حقیقت مطلق در وجود هر انسانی هست و کسانی هستند که این حقیقت را قبول کرده و تا اندازه ای بان رسیده اند و یک عده ای در راه رسیدن هستند و شاید یک روزی برسند و یک عده ای هرگز بآن نرسند. حالا اگر کسی واقعاً بخواهد به حقیقت برسد باید آنرا در وجود خودش جستجو کند و بداند که این خدا در خارج از وجودش نیست. باید باور کند که خدا و حقیقت از آنچه او باور میکند باو نزدیکتر است و فقط باید چشم و گوش دلش را باز کند.حالا چرا ما نمیتوانیم او را ببینیم! برای اینکه آنقدر حجاب و پرده جلوی چشم ما را گرفته است که ما را کور و کر کرده است. در مصراع دوم میگوید از جمال و ازکمال و از کَرَشم. کَرَشم همان کرشمه است. کرشمه اشارات با چشم و ابروست که یک معشوقی میکند و دیگری را عاشق خود میکند. خداوند هم با تجلیات خاص خودش بندگانش را عاشق خودش میکند ولی چه بنده ای را؟  بنده پاک را. آیا منظور از پاکی چیست؟ منظور از بنده پاک آن بنده ایست که غسل کرده باشد از زشتیها و پلیدیها در درون خودش. وقتی یک نفر غسل میکند او دارد بیرون بدنش را پاک میکند و نه از درون. این بنده پاک از درونش غسل کرده و پاک شده. حالا که پاک شده کرشمه خداوند را میبیند و انوقت میبیند که خداوند با چشم و ابرو میگوید ای بنده من, من عاشق تو هستم و دشمن تو نیستم و اگر بتو دستوراتی داده ام برای خوشبختی تو بوده است نه برای زجر کشیدن تو و مرا دشمن حساب مکن.

682      آنــچِ او خــواهـــد رســـانـــد آن بــگــوش          از سَــمـاع و از بشــارت وزـخـروش

سماع در اینجا سرودهای خوش آیند و شادی آفرین است. بشارت یعنی نوید. خروش یعنی وجد و حال یعنی آنقدر خوشحال شدم که دست از پا نشناختم با یک حالت هیجان. میگوید وقتی درون خودت را پاک کردی آنوقت سرودهای خوش, بشارتها و خبرهای خوش بگوشت, نُویدهای خوب و خوش بتو میرسد و هیجانهای خوشی بتو دست میدهد که سر از پا نمیشناسی.

683      کَـون پُـر چـاره اسـت و هـیچـت چاره نی          تــا کــه نـگشــایــد خـدایـت روزنـــی

کَون یعنی این عالم هستی. هیچت چاره نی یعنی هیچ چاره ای نیست. در سراسر این عالم هستی پُر از چاره است, چاره های دردهای تو. ولی تا زمانی که خداوند روزنه ای بر روی مسائل تو نگشاید تو هیچ چاره ای نداری. پس کی این روزنه برای من باز میشود؟. هروقت که غسل درون بگیری و دلت را از نا پاکیها پاک کنی.

684      گـر چـه تــو هســتی کـنون غـــافل از آن          وقتِ حــاجــت, حــق کـنـد آنـرا عیان

غافل یعنی بی خبر. عیان یعنی آشکار.مولانا میگوید اگر چه تو از این چاره ها بی خبری و غافلی ولی وقت زرورت و نیازمندی, اگر نیازمندی از اعماق دلت باشد و دست نیاز دراز کنی و با او بدون شک و تردید راز و نیاز بکنی او آنوقت حاجتت را برای تو عیان میکند ولی اگر تو این آمادگی را بوجود نیاوری هیچوقت آشکار نمیشود.

685      گـفــت پیــغمــبــر  کـه : یــزدانِ مـجــیـد          از پـــی هـــر درد  درمـــان  آفـــریـد

پیغمبر اینجا پیغمبر اسلام است. یزدان مجید یعنی خدای با عظمت. از پی هر درد یعنی برای هر درد یک راه حلی آفرید.میگوید پیغمبر فرمود که خداوند باشکوه و باعظمت برای هر دردی درمانی هم آفرید.

686      لـیــک زان درمــان نــبـیـنــی رنگ و بو          بــهــرِ دردِ خـــویش, بـی فـــرمـان او

رنگ و بو یعنی اثر و نشان. میگوید درست است که خداوند برای همه دردها راه حلی آفریده ولی از این راه حلها اثری و نشانی هویدا نیست مگر اینکه خدا فرمان و دستوری بدهد. خداوند نور را آفریده ولی تو باید خودت را در مسیر نور قرار بدهی تا آن را ببینی. اگر تو خفاش بشوی و در غار تاریک بروی تو هیچوقت نور را نخواهی دید.

687       چشـــم را ای چـــاره جــو  درلا مــکــان          هـیـن بنه چـون چشم کُشـته سویِ جان

ای کسیکه بدنبال درمان و چاره هستی. عالم لامکان یعنی عالم متا فیزیک و عالم ماورائالطبیعه  نه این عالمیکه ما در آن هستیم. هین هوشیار باش. کشته منظور مرده از دنیا رفته. میگوید: ببینید وقتی یک آدم از دنیا میرود چشمش به یک جهتیست یا براست و یا بچپ. بهر طرف هست همانجا میماند و دیگر حرکت نمیکند. مولانا میگوید جان این آدم مرده از تنش بیرون رفته و او چشمش همین طور بدنبال جانش هست. او جانش را میخواهد و نگران جانش هست. تو هم چشمت را متوجه حق و حقیقت بکن و نه بدنبال زرق و برقهای دنیوی. این کار رابکن آنوقت آن درمان خداوند را خواهی دید.

688      ایـن جـهـان از بـی جـهـت پـیـدا شـدســت          که ز بی جـایی ,جهـان را جـا شدست

این جهان یعنی جهان خاکی ما. بی جهت آن عالم لامکان و ماورائلطبیعه هست. جهت و زمان ندارد یعنی چپ یا راست, بالا و پائین ندارد. زمان هم ندارد یعنی دیر و یا زودی وجود ندارد. زبی جائی یعنی از عالم لامکان. جهان یعنی این عالم خاکی ما. جا شده است یعنی پیدا شده است. این جهان ما جهان حس و درک است ولی جهان لامکان, جهان بی جهت است. مولانا میگوید این عالم جهت دارِومکان دارِ ما, انعکاسی هست از آن جهان لا مکان بی جا و بی جهت. این جهان خاکی و جهت دار ما از آن جهان پیدا شده یعنی اصل و مبدأ این جهان هم آن جهان برین است. پس اصل ما و هرچیزیکه در این دنیا وجود دارد از آن دنیای متا فیزیک است. این عالم خاکی از دنیای لا مکان آمده و برای خودش جائی پیدا کرده و در این دنیا جاشده است.

689      بــاز گـــرد از هســت ســوی نــیســـتــی          طـــالـــبِ رَبّـــی  و ربّــــانـــیســـتــی

هست وجود مجازی ماست. نیستی وجود حقیقیست. آنچه که ما میگوئیم هستیم, این دنیای ما اصلا نیست است. این دنیای ما یک دنیای هست نماست. ولی آن دنیای برین هست و لذا میشود هست نیست نما. تو باید چشمت را از این عالمی که خیال میکنی هست ولی در واقع نیست به عالم مجازی که هست برگردانی. همان عالمی که تو خیال میکنی نیست اگر طالب خدا هستی و خدا پرستی.

690      جــای دخــلســت این عــدم  از وی مــرم          جـایِ خـرجسـت این وجودِ بـیش وکم

عدم در لغت یعنی نیستی. از وی مرم یعنی از آن گریزان مشو. خرج در اینجا یعنی از دست دادن, مثل پولی که خرج میکنی در حقیقت از دست میدهی. وجود بیش و کم یعنی وجود مادی در این دنیا.میگوید این عدمی که تو ازش میترسی و نمیبینی و قبولش نداری و این عدمی که هستِ نیست نماست, ازش نترس. این دنیائی که تو در آن هستی و داری آن را حس میکنی جای دخل نیست برعکس جای خرج است ولی آن عالم لا مکان جای دخل است. آنجا چیزی بدست میاوری و چیزی  مثل معنویت و معرفت بر تو اضافه میشود. درعرفان بچیزی میگویند هست که همیشه باشد و چیزی را میگویند نیست که موقتی باشد. این عالم موقتیست چون از اول نبوده و بوجود آمده بنابراین از وجود هم خواهد رفت. تنها چیزی باقی میماند حقیقت و خداست.

691      کـــارگــاه صُــنـع حـق چون نـیســتیســت          پس برونِ کـارگــه بـتی قـیـمـتـیــست

صُنع یعنی آفرینش.چون نیستیست یعنی چون آن عالم غیبیست و عالم لامکان و عالم غیر مادیست. هرچیزیکه خارج از کارگاه آفرینش باشد هیچ ارزشی ندارد. در کارگاه آفرینش چه چیزهائی تولید میشود؟ آفریده های خداوند. حالا این کارگاه کجاست؟ این کارگاه در آنجائیکه تو فکر میکنی نیست. این کارگاه در عدم است که بفکر ما آدمیان وجود ندارد, خیر وجود دارد و هر چیزیکه خارج از آن باشد هیچ ارزشی ندارد. پس داخل این کارکاه هرچه هست قیمتیست و با ارزش.

692      یــاد ده  مـــا را ســـخــن هـــای  دقــیـــق          کـــه تـــرا رحـــم آورد آن ای رفیـق

سخن های دقیق یعنی بیان حقایق و حقیقت. ترا رحم آورد یعنی تو را بخشم نیاورد. ای رفیق, ای خداوند. میگوید خدایا سخنهائی بما یاد بده که این سخنها حق و حقیقت باشد و مجازی نباشد. نا درست نباشد.  خدایا سخنهائی بما یاد بده که وقتی بزبان میاوریم تو را بخشم نیاورد.

693      هـــم دعـــا از تــو, اجـــابـــت  هــم زتــو          ایــمــنـی از تــو,مــهـابــت هــم زتو

اجابت یعنی جواب دادن. ایمنی یعنی در امن بودن. مهابت یعنی بیم و ترس. خدایا این دعائی را که ما میکنیم پذیرفتنش هم از تست و اجابت کردنش هم از تست, ایمن بودن ما از کارهای ناروا از تست و بلاخره ترس از کارهای زشت هم از تست. همه اینها را تو بما کمک کن که بخودمان مغرور نشویم.

694      گــر خطـا گــفــتـیــم, اصــلا حش تـو کن          مصــلـحی تـو ای تـو سـلطـانِ سُخن

اگر ما حرف نا درستی زدیم تو آن را درستش کن. تو اصلاح کننده ای بما کمک بکن ای کسیکه بر همه سخنهای خوب داری. پس خدایا بدها را بخوب تبدیل کن.

695      کـــیـــمــیــا داری کـه تــبــدیــلش  کـــنـی          گـرچـه جــوی خــون بُود نـیـلش کـنی

گرچه جوی خون بود نیلش کنی اشاره است به رود نیل در مصر که طولانی تریت رود عالم است. میگوید اگر این رود عظیم پر از خون هم باشد تو میتوانی آن را تبدیل کنی. ای خدای بزرگ اگر سخنان ما کفر آمیز است تو ای خدا تو میتوانی که این نا باوری ما را به باورمندی تبدیل کنی همانطور که کیمیا یک فلز را تبدیل میکند به یک فلز با ارزش بیشتر.

696      ایـن چـنــیـن مـیــنــا گــری هـا کارِ تُســت          ایـن چـنـیـن اِکسـیـرهـــا اَسـرارتُسـت

مینا گری صنعتی بود که سابق بر روی فلزات مثلا نقره میکردند و در کوره هائی با حرارت خیلی زیاد ازش مینا درست میکردند که ازش گردنبند و یا دست بند درست میکردند. این مینا گری کار بسیار دقیق و مشگلی بود. میگوید این مینا گریها کار تست. این بدیهای مارا خوب کردن یک مینا گریست و مینیاگرش هم خودت هستی. اکسیر همان کیمیاست. میگوید که این اکسیرها هم در دست تست و تو میدانی با آنها چکار کنی.

697       آب  را و خـــــاک  را  بـــــر هـــــم زدی          زآب  و  گِـل نـقـــشِ تــــنِ آدم  زدی

آمدی آب را با خاک مخلوط کردی و با آن جسم ما را درست کردی.

698       نسـبــتــش  دادی  و جُـفت و خــال و عَــم          با هـزار انــدیــشه  و شــادی  و غــم

تو بما بستگان دادی همسر و جفت بما دادی, خاله و عمو دادی. هزارتا اندیشه بما دادی, شادی و غم دادی.

699      بـــــاز بــــعـضــــی  را رهــــایــــی  دادۀ          زیـن غــم  و شــادی  جــــدائـی  دادۀ

این خودت هستیکه بما غم و رنج و بعد شادی دادی. اگر همین جور بشینیم, خدا اینکار را نمیکند و باز باید آلودگیها را پاک کنیم و آنوقت بوجد وحال میائیم و شادی دائمی نسیب میکنی. این هم تو برای ما میکنی.

700       بُــردۀ از خــویش و پــیــونـد و ســرشــت          کـردۀ  در چشـم او هــر خـوب زشـت

برده ای یعنی خلاصش کرده ای. از خویش یعنی از خودت. پیوند یعنی بستگان و سرشت هم بمعنی طبیعت است. میگوید که اینهائی را که تو آفریده ای که از کارگاه آفرینش خودت درست کرده ای اینها هست که همه را کس و کار دادی, شادی و غم دادی و این تو هستی که این کارها را کرده ای, بعضی ها را که خودشان را در مسیر تو گذاشته اند از خود بیخود کرده ای جز تو هیچ کس دیگری را نمیشناسند و از خویشتن خودشان بیرون رفته اند و فقط تو را میشناسند و نه هیچ کس دیگری را و این ها همه کار تست. البته آنها خودشان را در مسیر تو قرار داده اند. آنها از حالت خاک و گِل بیرون آمده اند و یک انسان والا با همه ارزشهای بالای انسانی شدند و آنچه را که همه خیال میکنند که خوبست وشیطانی هست و دارند بطرفش میروند و باعث هلاکتشان میشود تو آنها را در نظرشان زشت کردی که بطرف آنها نمیروند. خدایا کاری بکن که در نظر ما آن خوبهائی که خوب نیست زشت شود.      بقیه داستان در قسمت پنجم.

Loading

18.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم

644      گـفــت قــاضــی: مفلسی را وا نــمــا          گــفـــت: ایــنـک اهــلِ زنــدانســت گُــواه

قاضی بآن لقمه ربا گفت: تو مفلسیت را بمن ثابت کن و نشان بده. مفلس جواب داد که ای قاضی تو همین الان میتوانی مفلسی من را از هم زندانی های من بپرسی و آنها شاهد و گواه هستند که من مفلس هستم.

645      گــفــت ایشـان مُــتــهَــم باشـنـد چون          مــی گــریزند از تــو, مــی گــریـنـد خون

قاضی گفت: این زندانیانی که تو میگوئی میتوانند شهادت بدهند, همه آنها مورد اتهام هستند برای اینکه همه از دست تو نا راحت هستند و همه ااز تو فرار میکنند و همه در اثر ناراحتیهائی که تو ایجاد میکنی خون گریه میکنند. بنا براین شهادت آنها اصلا قابل قبول نیست و من شهادت آنها را قبول ندارم.

646      از تــو مـیـخواهـنـد هــم تــا وارهـند          زیــن غــرض  بــا طــل گـواهـی مـیـدهند

قاضی ادامه داد و گفت این زندانیان از دست تو بتنگ آمده اند و میخواهند از دست تو خلاص شوند بنابراین غرض دارند و لذا شهادت آنها درست نیست و باطل است.

647      جـمـله اهـل مـحـکــمـه گــفـتــنــد ما          هــم بــر افــلاس  و بــر ادبـــارش   گـــوا

محکمه همان دادگاه است. افلاس یعنی مفلس بودن و ادبار یعنی بد بختی. همه کسانیکه در محکمه بودند گفتند که ما این مرد را میشناسیم او هیچ چیزی در زندگی ندارد و یک آدم بد بختیست و بتمام معنی مفلس است.

648      هـر که را پــرسـیـد قـا ضی حال او          گـفــت مولا , دســت از ایــن مـفـلس بشو

قاضی از هرکس که از حال او پرسید جواب داد که ای سرور از این مفلس بیچاره دست بر دار.

649      گـفــت قــاضـی کَش بـگـردانید فاش          گِــرد شـهر,این مـفـلس اسـت و بس قَلّا ش

کش یعنی که او را. فاش یعنی آشکارا. قلّاش یعنی کسیکه در عین فقر و بی چیزی حیله گر و مکار است قاضی گفت حالا که همه میگوئید این آدم مفلس است باید همه اهل شهر بدانند که این مفلس است. او را ببرید و دور تا دور شهر آشکارا بگردانید یعنی طوری بگردانید که همه او را ببینند و بهمه مردم تو ضیح بدهید که این آدمی که داریم دور شهر میگردانیم یک آدم قلاش است و مواظب باشید گول او را نخورید.

650      کــو بـکـو او را مــنــادیــها زنــیــد           طــبــل افــلاش  عـیـان هــر جــا زنـــیـــد

کو بکو یعنی محله بمحله. منادیها یعنی ندا کنندگان قاضی. طبل افلاش یعنی چیزی را با صدای بلند بگوش همه رسانیدن. جارچیان و منادیان او را کوچه بکوچه بردند و با صدای بلند و آشکار خصوصیات این مفلس را باطلاع مردم رسانیدند.

651      هـیـچ کس نسـیـه بــنــفـروشــد بــدو          قــرض نــدهـــد هـــیــچ کــس او را تَســو

بنفروشد و ندهد بمعنی نفروشد و ندهد است. تَسو کوچکترین واحد پول در زمان ساسانیان بود. آنها جار میزدند ای مردم به این مرد هیچ چیز نسیه نفروشید و باو قرض هم ندهید حتی یک تَسو.

652      هـرکـه دعـوی آردَش ایــنــجا بـفـن           بــیش زنــدانـش  نــخــواهــم   کــرد مــن

و هر کس با او معامله ای بکند و ضرر کند و باینجا شکایت کند من او را زندان نخواهم کرد. منادیان از قول قاضی بمردم اعلان میکردند. کلمه فن در آخر مصراع اول یعنی حیله و مکر.

653      پیشِ مـن افلاسِ او ثـا بـت شـدسـت          نــقــد و کـــالا نــیســتش چــیــزی بــدسـت

نقد همان پول نقد است.این برای من ثابت شده است که او چیزی, نه نقدینگی و نه کالائی دارد. و با او معامله نکنید. سپس قاضی او را از زندان بیرون کرد و به منادیان گفت حکم دادگاه را باجرا بگذارند.

654      آدمـی در حـــبس دنــیــا  زان بــود          تـــا  بـــود کـــافـــلاسِ  او ثـــابـــت شــود

حبس دنیا یعنی دنیای زندان مانند. زان بود یعنی تا وقتی باشد. کافلاس یعنی که افلاس.  توجه باینکه زندانی گفته بود که این زندان برای من مثل بهشت است و من نمیخواهم از اینجا بروم. با توجه باین مطلب میگوید: انسان تا وقتی در زندان دنیا هست خداوند نگرش میدارد که تهی دستی و افلاس او در برابر خداوند باثبات برسد یعنی ثابت شود که در برابر خدا از همه چیز گذشته و بفقر عرفانی رسیده. توضیح بیشتر اینکه تا زمانیکه یک شخص پهلوی خودش بیاندیشد و بگوید که من دارم, میتوانم, میکنم و همه چیز من هستم و همه قدرتی من دارم, او در برابر خداوند دارد خدائی میکند. کسیکه همه چیز دارد و همه کار میتواند بکند و همه چیز در دست اوست او خداوند است و وقتی یک کسی این حرفها را میزند او کفر میگوید و این شکر است چون دارد در برابر خدا خدائی میکند. ولی برعکس اگر یکی بیاید و با وجود اینکه همه چیز دارد واقعا و حقیقتا احساس بکند که در مقابل خدا هیچ چیز ندارد و هیچ نیست و هیچ کاری دست او نیست آنوقت این شخص به فقر عرفانی رسیده است. این فقر آنوقت افتخار دارد. اینکه پیغمبر اسلام گفت الفقر و فخری بمعنی اینکه فقر افتخار است, بیشتر مردم فکر میکنند که این گدائی و کوچه نشینی افتخار است ولی درست برعکس است. این فقر فقر عرفانیست و بسیار کار مشگلیست و کم کسی میتواند بان برسد آن خودخواهیها و تکبر ها نمیگذارد که یک نفر بفقر عرفانی برسد. حالا وقتی برای خداوند ثابت شد که کسی باین فقر عرفانی رسیده است همان جا خداوند او را از زندان این دنیا بیرون میکند همان طور که آن قاضی وقتی به مفلس بودن آن شکم باره مطمئن شد او را از زندان اخراج کرد.حالا آیا اگر کسی بفقر عرفانی برسد و وقتی میگوئیم که خدا او را از زندان دنیا اخراج میکند باین معنیست که او را میمیراند؟ خیر این مردن, مردن فیزیکی نیست و برعکس از نو بدنیا آمدن است و از زندان این دنیای مادی نجات پیدا کردن. یعنی این شخص دیگر غصه کم و زیادش را نمیخورد و دلبستگی های بیهوده بمال دنیا ندارد و دیگر جان او به اموال خودش در این دنیا بستگی ندارد.

655       مـفــلسیِّ  ابــلـیس را یــــزدان مـــا          هـــم مُــــنـــادی کــــرد  در قــــرانِ  مــــا

منادی کرد یعنی ندا در داد. توجه اینکه اگر مولانا میگوید قران ما برای اینکه او مسلمان بوده و معنی آن این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر خداوند چنین ندائی را نداده. اگر خداوند در یکی از کتابهای آسمانی ندائی بدهد, همین ندا را در کتابهای آسمانی دیگر هم بزبانی داده است برای اینکه خداوند در یک کتاب آسمانی نمی آید حرفی بزند و در کتاب دیگر حرف خودش را نقض بکند. بنا براین مولانا از روی تعصب نگفته که در قران ما. میگوید خداوند در قران کلمه ایکه برای شیطان بکار برده و صفتی که برایش داده میگوید این شیطان مریض است. مریض بدرختی میگویند که هیچ میوه ای نمیدهد و یا بزمینی میگویند که اصلا باور نیست. خداوند بدینگونه شیطان را در کتاب آسمانی تعریف کرده. بنابر این خداوند بوضوح گفته است که شیطان هیچ نیست و هیچ خاصیتی ندارد و مریض است. بد بختانه خیلی از ما ها هستیم که شیطان صفتانی را که در این دنیا هستند و از نظر خداوند و آن چیزی را که مولانا میگوید مریضند و هیچی (مثل شیطان) نیستند, بی بار هستند و بی حاصل, بدنبال آنها میافتیم و پیروان آنها میشویم و گول آنها را میخوریم و دنبال سر آنها میرویم و بلاخره بجائی میرسیم که همه چیزمان منجمله عمرمان را از دست میدهیم و زمانی متوجه میشویم که دیگر دیر شده و برگشت هم ندارد. اینها شیطان صفتانند و شیطان صیرتانند و اینها هستند که میخواهند وارد اندیشه ما بشوند و آنچه را که خود هستند اندیشه ما را بهمان صورت بیرون بیاورند. هر شیطان تهی از کمال است و در واقع از همه چیز خالیست و کسیکه از کمال خالیست چطور میشود که پیشرو ما بشود.

656       کو دَغـــا ومـفـلس اسـت و بــد سُــخـن          هــیــچ بــا او شـــرکت و بـــازی مـکـن

کو یعنی که او. دَغا یعنی دغل. بازی مکن یعنی با او دادو ستد مکن, با او شرکت مکن. میگوید این شیطان صفتی که الان مفلس است ندا در داده که او را بشناسید و او هیچ چیز ندارد و با او معامله نکنید واین شیطان صفتان بد سُخن هستند. یعنی وقتی صحبت میکنند یک جورهائی ما را میترسانند و تهدید میکنند و آنوقت با آنها هم نشینی نباید بکنیم. با او هیچ داد و ستدی نباید بکنیم. بد سخن معنی دیگری هم دارد و آن اینکه حرفهائی که میزند که حقیقت ندارد و اینها را میخواهد وارد اندیشه ما بکند. سخن او درست نیست.

657      ور کـــــنــی او را بــــهــــانـــه  آوری           مـفـلس اســت او صَرفه ازوی کی بری

 یکی از معانی بهانه آوردن از کسی باز خواست کردن و حق خودشان را مطالبه کردن است و معنی دیگری هست برای بهانه آوردن و آن اینکه وقتی از شما یک کسی وام گرفته و پس نمیدهد و شما از او بازخواست میکنید و پولتان را مطالبه میکنید, انوقت شما دارید بهانه میاورید یعنی باز خواستش میکنید و مورد سؤالش قرار میدهید. صرفه ازش کی میبری یعنی کی از او سودی خواهی برد. میگوید: اگر که با ابلیس و یا ابلیس صفتان هم نشینی کنی مسلماً که هیچ چیز گیر تو نمی آید.

658      حـاضرآوردنــدچـون فــتــنــه فَروخت           اشـتـرِ کُـردی  کـه هـیـزم  می فُـروخـت

فَروخت از افروختن و شعله ور ساختن است. فتنه فَروخت یعنی فتنه شعله ور شد. همینکه آتش فتنه این مفلس در شهر بالا گرفت و یا شعله ور شد, بدستور قاضی یک شتری آوردند و این شتر را از یک فردی که هیزم فروش بود گرفتند و این لقمه ربا را سوار این شتر کردند برای دور شهر گرداندن.

659      کُــرد بــیــچــاره بســی فــریـــاد کــرد          هــم مُــوَکَــل را بــدانــگــی شــاد کــرد

موَکَل یعنی کسیکه وکالت باو سپرده شده. دانگ اصولا یک ششم هر چیزی هست که بتوان آن را بشش تقسیم کرد. در قدیم بیشتر در املاک و کارهای مالی بکار میبردند. این کُرد که صاحب شتر بود آمد و خواست یک پولی به وکیل بدهد که او دست از شترش بکشد ولی آن وکیل قبول نکرد.

660      اشــتــرش بــردنــد از هـنـگــام چاشت          تــا بشــب افـغــان او ســودی نــداشــت

چاشت یعنی صبح . صبحانه. این شتر کُرد را از صبح زود گرفتند تا که شب رسید. این کرد بیچاره هم تا شب بدنبال این شتر دوید و ناله کنان و فریاد کنان ولی فایده نداشت.

661       بــر شــتـر بــنشســت آن قـحط گــران          صــاحــبُ اشــتــر  پــی اشـــتـــر  دوان

قحط گران منظور آن لقمه رباست که در گذشته گفته شد او در زندان قحطی ایجاد میکرد مثل قحطی بزرگ سه ساله. این لقمه ربا را روی شتر مرد کُرد قرار دادند و شروع کردند دور شهر گرداندن و صاحب شتر هم بدنبال شتر هم چنان میدوید

662       ســو بســو و کــو بـکـو مــی تـاختـنـد          تـا هــمـه شــهـرش عـیــان بشـنـا خـتـنـد

آنها مرتب از این محله بان محله می تاختند  تا اینکه همه اهل شهر این لقمه ربا را ببینند و بشناسند.

663       پــیش هــر حــمّــام و هــر بازار گــه          کـرد مــردم جــمــله در شـــکـلـش نگه

آنها آن شتر را جلو هر حمام و هر بازار می بردند که همه مردم او را خوب ببینند.سابقا جلو حمامها و در بازار ها از همه جا شلوغتر بود و آخر سر همه مردم این شخص را خوب دیدند و بخاطر سپردند.

664      ده مُـــنـا دی  گـــر بــلـــنــــد آوازیان          تُــرک و  کُــرد و رومــیــان و تــازیــان

حالا همراه این شتر هم ده تا منادی گر که صداهای رسا داشتند همراه بودند. بعضی از این منادیان تُرک و بعضی کُرد بودند. بعضی هم رومی و عده دیگری هم عرب بودند و این منادیان هرکدام بزبان خودشان جار میزدند. در حقیقت صفات این لقمه ربا با چهار زبان در شهر جار زده شد.

665      مفـلس اســت ایـن و, ندارد هـیـچ چیز          قــرض نـد هـد کس مراو را یک پشـیـز

این جارچیان هر یک بزبا خودشان مطن بیت بلا را جار میزدند.

666      ظـاهر و بـاطــن نــدارد حــبّــۀ          مــفــلــســی, قــلـبی, دَغــائــی  دبّـــۀ

حبّه بیک دانه گیاهی گفته میشود مثلا یک دانه نخود. یک آدم نداری, متقلبی, حقه بازی و افزون طلبی است.

667      هــان و هــان با او حـریفــی کــم کنید          چـونکِ گــاو آرد گـــره مـحکــم  کنـیـد

هان وهان یعنی کاملا آگاه باشید. حریفی کم کنید یعنی با او طرف معامله نشوید. و اگر گاوی هم برایتان آورد با طناب محکم آن گاو را بجائی ببندید.

668       ور بــحُــکــم آریـد ایــن پِــژ مرده را          مـن نـخــواهــم کــرد زنـدان  مــرده را

ور بحکم آرید یعنی من در باره اش حکم صادر کنم. پِژمرده را یعنی یک بدبختی که با لبسهای کهنه مندرس که پاره پاره هستش که ظاهراً زنده هست ولی واقعا مرده است. میگوید اگر یک همچون آدمی را که من بهمه شهر معرفی کردم بمحکمه بیاورید و از او شکایت کنید من دیگر او را زندانی نمیکنم. اینها سخنان قاضی بود که جار چیان بمردم میگفتند.

669      خوش دَمسـت او و,گـلویش بس فراخ          بــا شِـــعـــارِ نـــو,دثـــارِ شـــاخ شـــاخ

خوش دم است یعنی او خوش صحبت است. گلویش هم خیلی فراخ است یعنی به این آسانی ها سیر نمیشود. شعار یعنی لباس زیر و از کلمه شَعر بمعنی پشم گرفته شده و تماس دارد با پشم بدن آدم و بان میگویند شعار و دثار لباس رو هست که روی لباس زیر میپوشند. شاخ شاخ یعنی پاره پاره و منزوی. وقتی باین آدم نگاه میکنید می بینید لباس روئی او پاره پاره و ریش ریش شده و بد نماست ولی لباس زیر او بسیار شیک و نو هست و کهنه نیست. مولانا میخواهد بما بگوید چه بسا خیلی از کسانی هستند که گدا نیستند ولی خودشان را بگدائی میزنند و اینها با انواع و اقسام نیرنگها مردم را برقص میاورند و آنها را گول میزنند. البته همیشه اینطور نیست بعضی وقتها آنها بالباس بسیار شیک بشما نزدیک میشوند و عطر هم میزنند ولی باز هدف آنها گول زدن است.

670      گــر بپوشــد بـهـرِ مـکـرآن جـامه را          عـاریـه اســت آن, تـا فـریـبـد عـــامه را

اگر دیدید این فقیر هیچی ندار, یک لباس شیکی پوشیده از جهت مکر و حیله است و این لباس خودش نیست او از کسی قرض کرده تا مردم سطحی نگر را فریب دهد.

671      حــرفِ حکـمـت بــر زبآن نــا حکیم          حُـلّــه هــای عــاریــت دان ای ســلــیــم

حرف حکمت یعنی حرف دانش. حُلّه یعنی لباس نو و قیمتی. میگوید وقتی می بینی که یک آدم نا حکیمی میخواهد برایت حرفهای سطح با لا و حکمتی بگوید و یا یک آدم بی دانشی در باره دانش برایت سخن میگوید, او مثل آدمی میماند که یک لباس نو ئی قرضی گرفته و قصد گول زدن تو را دارد. این حرفها مال خودش نیست. او رفته یکی دو تا کتاب خوانده و پای سخن یکی دو نفر نشسته و آن چیزهائی را که خوانده حفظ کرده و همه آنها را هم نفهمیده و حالا تو را گیر آورده و همه این حرفها را پشت سر هم برایت میگوید. چون میخواهد راحت تو را گول بزند. کافیست تو را جذبت کند و بمحض اینکه جذب شدی آنوقت تو در اختیار او هستی.

672      گــر چــه دزدی حُـلّـۀ پــوشـیـداست           دســتِ تو چـون گـیـرد آن بـبـریده دست

حُله گفتیم یعنی لباس قیمتی و قشنگ. ببریده دست یعنی یک دزد. چون سابق براین دست دزدان را مبریدند. حالا یک دزدی را در نظر بگیرید که یک لباس خیلی قیمتی پوشیده و جلوی شما میاید و میخواهد بشما کمک بکند. میگوید دستت را بمن بده تا تو را بمقصد برسانم. او که دست ندارد چگونه میخواهد دست تو را بگیرد و یا یک آدم نا دانشمند چگونه میخواهد بتو دانش و حکمت بیاموزد؟ و یا راه راست نرفته میخواهد تو را براه راست هدایت بکند.

Loading

17.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت دوم

شکایت کردن اهل زندان  پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس

مولانا در قسمت اول این داستان مطلبی را متذکر شد و آن اینکه برای ما انسانها در هیچ کجا ی این دنیا راحتی مطلق وجود ندارد. مثلا در این داستان آن افرادی که بزندان افتاده بودند با خود میگفتند که لا اقل در اینجا ما راحتیم چون غذا روبراه و درمان هم که داریم و کار خاصی هم نباید بکنیم. ما این راحتی را در خارج از زندان نداشتیم. آنها بعدا متوجه این زندانی جدید شدند که بحبس ابد محکوم است وهر روز علاوه بر غذای خودش غذای آنها را هم بعناوین مختلف میخورد و از این بابت شب و روز راحتی نداشتند. مولانا بعد نتیجه گیری کرد و این خوب و بد بودن را مثال زد و گفت خداوند انسانها را طوری آفریده که جمع تضادها مثل خوبی و بدی, آرام بودن و خشمگین بودن, خوشحال و غمگین بودن در وجود همه ما هست و تو انتظار نداشته باش که مردم با تو همیشه آرام باشند. بعد مثال گاوی را آورد که یک طرف او سپید و طرف دیگرش سیاه بود و وقتی شخصی طرف سفید او را میدید از او خوشش میامد و وقتی طرف سیاه او را میدید از این گاو بدش میامد. بعد هم در مورد صبر کردن صحبت کرد و گفت انسانها باید صبر داشته باشند و نداشتن این صبر برای آنها گرفتاری ها بوجود میاورد.اینها مطالبی بود که هیچ کدام ارتباطی بداستانی را که شروع کرده بود نداشت ولی همه آنها پیامها و اندرزهای مولانا بود و حالا در این قسمت بداستان بر میگردد و ما هم بتفسیر آن میپردازیم.

615      بـــا وکـــیـــل قـــا ضـــیِ اِدراک مــنــد          اهـلِ زنـــدان در شــکـــایــت آمـــدنــد

این کلمه وکیل باین معنی بود که هرکس میخواست نزد قاضی شکایتی بکند و با قاضی کاری داشت بین قاضی ها رسم بود که شخصی را داشتند که عوام میبایستی اول با این شخص صحبت کنند و بعد با قاضی و این شخص را وکیل قاضی میگفتند. کلمه ادراک مند یعنی کسیکه دارای فهم و ادراک است. در مصراع اول کلمه ادراک مند یک صفت است که میتوان هم صفت قاضی و هم صفت رابط و یا وکیل قاضی دانست و قضاوت یک قاضی زمانی درست است که هم قاضی و هم وکیلش ادراکمند باشند. زندانیانی که از دست شکم بارگی زندانی جدید بتنگ آمده بودند بوکیل قاضی شکایت کردند و از او خواستند که بقاضی شکایت آنها را ابلاغ کند.

616      کـه ســلام مــا بـــقـــاضی بــر , کـنـون          بـــاز گـــوآزارِ مـــا زیـــن مـــرد دون

دون بمعنی پست و فرومایه است که اشاره است بمردی که بزندان ابد محکوم شده بود و غذاهای آنها را میخورد که من بعد ما او را مرد لقمه ربا مینامیم. زندانیان به وکیل قاضی گفتند که سلام ما را بقاضی برسان و شکایت ما را مطرح نما.

617      کــانــدرین زنــدان بــمــانــد او مســتمِر          یـاوه تاز و طــبــل خــواراست و مضّر

مستمر یعنی چیزیکه همیشه ادامه دارد. یاوه تاز یعنی پست فطرت. طبل خوار یعنی شکم باره و پر خور. ای وکیل قاضی بقاضی بگو که این مرد زندانی لقمه ربا بسیار بد رفتار است در حالیکه شکم باره و پر خوار است و یک آدم حقیریست که همه کارهایش نا درست است.

618      چـون مگس حاظـر شــود درهــر طعام          از وقـــاحــت,بـــی صــلا و بـی ســلام

وقاحت یعنی بی شرمی. صلا یعنی دعوت کردن کسانی را و یا کسی را برای خوردن غذا. مگس را کسی دعوت نمیکند که بیا زیرا او از وقاحت خودش میاید. ای وکیل بقاضی بگوکه این زندانی شرم و حیا ندارد و آدم وقیهی هست و بدون اینکه ما دعوتش کنیم بسراغ غذای ما میاید و بدون دعوت غذای ما را میخورد , حتی ادب هم ندارد که وقتی سراغ غذای ما میاید لا اقل سلامی بکند.

619      پیشِ او هـیـچســـت لــوت شصـت  کس          کَـر کُـنـد خــود را اگــر گــو ییش: بس

لوت به غذای خوشمزه میگویند که صوفیان میخورند. بقاضی بگو که اگر غذای خوشمزه شصت زندانی هم باشد برای او هیچ است و اگر هم باو بگوئیم که بس کن و غذای ما را نخور اصلا گوشش بدهکار نیست و انگار کاملا کر است. از این شکم باره ها در دنیا زیاد هستند و ظاهرا آدمهای معمولی هستند و آنها نه تنها لقمه های غذای دیگران را میبرند بلکه لقمه های حق و حقوق آدمها را میبرند, اینها آدمهای متجاوز هستند و اینها حتی شخصیت های آدمها را میبرند, اندیشه های آدم را میربایند. وجود آدم را میخواهند ببرند اگر مقامی داری و اگر اندیشه نیکی داری همه اینها را میخواهند ببرند بنفع خودشان. پیام مولانا اینست که این دنیا هم مثل همان زندان است چون ما با تصمیم خودمان باین دنیا نیامده ایم و بتصمیم خودمان هم از این دنیا نمیرویم پس همه ما در این دنیا زندانی هستیم و بین ما زندانیان لقمه ربایان هم هستند که در اولین فرصت میخواهند بهر کس که بتوانند تجاوز کنند. وقتی آدم این واقعیت را میداند تأملش بیشتر میشود یعنی انتظارش کم میشود.

620       مــردِ زنـــدان را نـــیـــا یـــد لـــقـــمــۀ           ور بصــد حـیــلــت گشـــایــد طـعـــمــۀ

621      در زمـــان پـــیش آیــد آن دوزخ گـــلـو          حُــجّــَتـش  این کــه: خــدا گـفــتــا کـــلُو

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مرد زندان، کاری بمرد و زن ندارد و منظور یک شخص است. طعمه دو معنی دارد یکی بمعنای غذائیست که میخوریم و یکی هم بمعنای سفره ایست که غذا داخل آنست. حالا معنی دوم در اینجا صادق است. میگوید تا آدم لقمه ربا در این زندان است مثل اینست که هیچ زندانی نباید غذا بخورد. بمحض اینکه یک زندانی سفره اش را باز میکند آن مرد لقمه ربا میرسد و غذای او را می رباید و میخورد. در بیت دوم در زمان یعنی فوراً. حجت یعنی دلیل. کُلو یعنی بخورید. این کلام خداست که در قران آمده که خداوند مردم را نصیحت میکند که بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید و باندازه خودتان بکشید. اگر زیاد آوردید, این زیادی غذای دیگریست که برداشته اید که دور خواهید ریخت و این اسراف است. آن دوزخ گلو همان مرد لقمه رباست. دوزخ یعنی جهنم و گلوی او مثل جهنم است. اینهم کلام خداست که خداوند بجهنم میگوید ای جهنم  بد کاران و زشت کاران را برایت فرستادم آیا برایت کافیست؟ جهنم میگوید آیا کس دیگری هست که بخورم؟ بنا براین باز هم گلوی او پر نمیشود.

622      زیــن چــنـیــن قــحطِ سـه ســاله,داد داد          ظِـــلِّ  مـــولانــا, ابــد  پـــایــنــده  بـــاد

زندانیان به وکیل قاضی گفتند که این آدم در زندان قحطی ایجاد میکند مثل قحطی سه ساله. در تاریخ بزرگترین قحطی که آمده سه سال طول کشیده. ای وکیل برو بقاضی اینها را بگو  هم چنین بگو خداوند سایه تو را از سر ما کم نکند. ظلّ یعنی سایه. مولانا یعنی آقای ما.

623      یــا ز زندان تـــا رود ایـــن گـــاو میش          یــا وظــیـفـه کــن ز وقـفـــی لـقـمه ایـش

یا اینکه بلاخره این گاو میش  از زندان آزاد گردد و یا اینکه یک مقرری اضافی برایش معلوم کن.

624      ای ز تـو خـوش هـم ذُکـور و هـم اِناث          داد کـن , الــمســـتـغـاث الــمســـتــغـا ث

ای ز تو یعنی ای قاضی. هم ذکور و هم اناث یعنی همه مردم. داد کن یعنی عدل کن. المستغاث یعنی ای فریاد رس بفریاد ما برس. ای قاضی فکری برای ما بکن.

625      ســوی قــاضــی شــد وکـیــلِ بـا نـمک          گـفـت  بـا قــاضی شـکــایـت یَک َبـیـک

وکیل نمک شناس و حق شناس رفت پهلوی قاضی و شکایت زندانیان را یک بیک با جزئیات تعریف کرد.

626      خـوانــداو را قــا ضــی از زندان بپیش          پس تــفــحقّ کــرد از اعــیــانِ خــویـش

قاضی دستور داد که این مرد لقمه ربا را نزد او ببرند. تفحق یعنی جستجو و تحقیق.  قاضی فقط بحرف وکیل اکنفا نکرد و شروع کرد از اشخاصیکه در اجتماع و حتی زندان چشم های قاضی بودند تحقیق کردن.

627      گشــت ثــابت پـیش قــاضـی  آن هــمه          کــه نـــمــودند از شــکــایــت  آن رَمــه

رمه بمعنی دسته و گروه چه انسان باشد چه حیوان. شکایتهائی که این گروه زندانیان از این مرد لقمه ربا کرده بودند تماماً برای قاضی ثابت شد.

628       گـفـت قاضـی:خــیـزازاین زندان بـرو         سویِ خــانـه مُــرده ریــگِ خــویش شــو

مرده ریگ همان است که بآن ارثیه میگویند. قاضی باو گفت بلند شو و از این زندان برو بیرون و برو بخانه ایکه از پدرت بتو ارث رسیده.

629      گـفـت خــان ومـان مــن احسان تسـت          هــمــچو کــافـــِر جــنــتّــم زنـدانِ تُســت

 لقمه ربا گفت که من اصلا خان و مانی ندارم که بآنجا پناه بیاورم. تنها چیزیکه دارم لطف و احسان و محبت تست. لطفی بکن و مرا از این زندان بیرون مکن. این زندان تو برای من یک بهشت است. کافِریعنی ناباور. میگوید این دنیا برای ناباوران مثل یک بهشت است و برای باورمندان مثل یک جهنم است. میگوید منهم مثل آن کافِر میخواهم در این زندان بمانم چون برایم مثل بهشت است

630      گـــر ز زنــدانـــم بـــرانـــی تــو بِــرَد          خـود بـمـیـرم مـن ز تقصــیــری و کَــدّ

رَد کردن یعنی قبول نکردن. تقصیری یعنی کوتاهی و کمبود داشتن. کدّ یعنی گدائی. میگوید ای قاضی اگر که تو مرا از این زندان رَد کنی, من از بی چیزی و کوتاه دستی و از گدائی میمیرم.

631      هـمچو ابلیسی که مـی گـفـت ای سلام           ربّ أنظـــر نـــی اِلی یــُوم الـــقـــیـــا م

ابلیس یعنی شیطان. ای سلام یکی از اسامی خداوند است. ربّ یعنی خداوند. انظرنی یعنی بمن محلت بده. الی یعنی تا. یوم یعنی روز. القیام یعنی روز قیامت. میگوید شیطان وقتیکه از خداوند نا فرمانی کرد خداوند تصمیم گرفت شیطان را از بهشت براند و وقتی شیطان متوجه شد بخداوند ملتمسانه گفت: ای خداوند من را تا روز قیامت مهلت بده. حالا این لقمه ربا هم بقاضی درخواست میکند چون من جائی ندارم و چیزی هم ندارم اجازه بده برای همیشه در این زندان بمانم. همانگونه که ابلیس آمد نزد خدا و گفت خدایا تو من را تا روز قیامت اجازه بده در بهشت بمانم.

632     کــانــدریـن زنــدانِ دنـیــا مــن خـوشم           تــا کــه دشـمـن زادگــان را می کُشــم

دشمن زادگان فرزندان دشمن هستند و منظورش فرزندان حضرت آدم هست. آدمها دشمن من هستند و من هم دشمن آنها هستم.  این شیطان اندیشه پلید ماست. این اندیشه پلید و نادرست است که ما را گمراه میکند و دشمن ماست همه جاهست و در ما هم هست. 

633      هـــرکـه او راقـــوت ایــمــانــی  بــود           وز بــــرای زادِ رَه نــــانــــی  بُــــود

634      مــی ســتـانـم  گــه بــمــکرو گـه بِریو          تــا بــر آرنــد از پپشــیـمــانــی غِـریو

قوت ایمان یعنی رفتار و عمل خوب این غذای ایمان است. وقتی کسی باورمند باشد و معنویت داشته باشد این غذای روح است. زاد راه یعنی توشه راه. وقتی مردم بسفر میرفتند مقداری هم غذا و یا تنقلات و نوشیدنی همراه خود بر میداشتند این را میگفتند توشه راه. نان اینجا یعنی معنویت. در بیت دوم ریو یعنی مکر و حیله. شیطان میگوید ای خداوند تو مرا از بهشت بیرون راندی و من برای همیشه بنده های تو را گاهی بمکر و گاهی به حیله گمراه میکنم. آنچنان گمراه میکنم که آنها از پشیمانی شیون و فریاد فراوان بکنند. هرکسیکه یک غذای معنوی داشته باشد و یا قوت ایمانی داشته باشد در هر دین و آئینی که هست و طاعتی داشته باشد, نیک اندیشی داشته باشد و یا کمکی کرده باشد و برای راه دنیای بعدی توشه ای تهیه کرده باشد که بخواهد با خودش ببرد, میگردم آنها را پیدا میکنم و همه اینها را از آنها میگیرم.

635      گــه بــدر ویشــی کـنـم تـهــدیــد شــان          گــه بــزلــف و خـال بــنـدم دیــدشــان

درویشی یعنی فقر و بی نوائی.زلف و خال یعنی زیبائی زیبا رویان. بندم دیدشان یعنی چشم آنها را می بندم. من با این فرزندان آدم گاهی از فقر و بدبختی آنها را میترسانم. اگر این کاری را که میگویم انجام ندهید, فلان تجاوز را نکنید, آن دزدی را نکنید, و آن مال یتیم را نخورید….و در صورت لزوم چشم آنها رابا خط و خال مه رویان می بندم و آنقدر آنها را میترسانم تا آنها را کاملا به بیراه بکشم.

636      قــوتِ ایــمـانی درایــن زندان کم است          وانکِ هست ازقصدِ این سگ درخَمست

قوت ایمانی یعنی غذای جان و یا معنویت. زندان یعنی این دنیا. سگ اینجا اشاره به شیطان است مولانا در واقع صفات شیطان را به سگ تشبیه کرده است. میگوید این غذای جان و یا قوت ایمانی اصولا در این دنیا کم پیدا میشود و آنهائی هم که دارند از دست و قصد این شیطان در عذاب هستند زیرا این سگ صفت با چوگانی که در دست دارد بآن کس میزند و آن شخص را دور میکند ( در خَمست یعنی در خم چوگان این شیطان که بآن زده آن کمی از قوت ایمانی هم دیگر بکناری زده شده است)

637       از نــمــاز و صَـوم و صــد بــیچارگی          قــوتِ ذوق آیــد, بَــرد  یـــکـــبـــارگـی

این نماز هیچ ارتباطی با یک مذهب و دین خاصی نیست. بمعنی راز و نیاز با خداوند است. صوم  بمعنی روزه است. صد بیچارگی برای این نماز و روزه و عبادت. قوت ذوق آید یعنی از این عبادتها که میکنید غذای معنویت برای شما میاید. ولی در صورت غفلت از شیطان, او میاید و همه این عبادتها و بیچارگیها را و نماز و روزه ها را به یکبارگی بر میدارد و میبرد.

639      یـک سـگ اسـت ودرهزاران میـرود          هــرکـــه در وی رفــت او, او مــیشـود.

این شیطان یکیست ولی در وجود هزاران نفر وجود دارد چون این سگ وارد تک تک انسانها میشود. این یک اندیشه است و شیطانی در وجود همه آدمیان براحتی میرود و در وجود هر کس که رفت آن آدم هم شیطان میشود. همان طوریکه انسانها باید خدای خودشان را در درون خودشان پیدا کنند, پس شیطان خودمان را هم باید در درون خودمان پیدا کنیم.

640       هـرکه سردت کرد, میدان کودروست          دیـو پِـنهـان گشــته انـدر زیرِ پــوســت

هرکه سردت کرد یعنی تو را از کارهای نیک و از یکتا پرستی حتی یک ذره بد بین کرد و تو را از ادامه کارخوب و عبادت باز داشت, بدان که شیطان در او نفوذ کرده و وجود او را احاطه نموده و این را صریحاً در مصراع دوم بیان میکند. میگوید که دیو یا شیطان در زیر پوست تو پنهان گشته و تو او را نمی بینی.

641      چــون نــیـابـد صـورت,آید در خـیال          تـا کشــانـد آن خـــیـــا لـــت در  وَبـــال

صورت یعنی شخص. انسان صورت و شیطان سیرت. وبال یعنی بد بختی و گمراهی. میگوید اگر این مردمانی را که براحتی در پوست آنها وارد میشود پیدا نکند آنوقت از راه خیال وارد شما میشود تا بتواند خیال و تصور و انیشه شما را به وبال بکشاند و نتیجتاً شما را تباه کند.

642      گــه خــیــالِ فُــرجه و گــاهــی دُکان          گـه خیـالِ عــلــم و گـاهـی خــان و مــان

فُرجه بمعنی گشایش است. دکان هم یعنی کسب و کار. علم اینجا یعنی دانش ولی دانش سطحی و ظاهری و خان و مان یعنی خانه و زندگی. این شیطان تو را باین فکر میاندازد که اگر فلان کار را بکنی فلان گشایشی در کارت نصیب تو میشود. اگر که گوش بحرف من بدهی هم گشایش را خواهی داشت و هم بتفریح و لذت بردن میرسی. فرجه گاهی اوقات بمعنی تفریح کردن و لذت بردن هم بکار میرود. و باز بگوش تو میخواند که اگر بحرف من گوش بدهی برای کسب و کارت و دکانت هم فوق العاده کمک میکند. در مصراع دوم اندیشه تو را میچرخاند بطرف علم ظاهری و کتابهای عامیانه ظاهرا علمی و تو را تشویق باین میکند که حتی مقداری هم اظهار فضل بکنی در مقابل اطرافیان خودت و آنوقت ببین چقدر بزرگ و آبرو مند میشوی. گاهی هم اندیشه تو را بطرف خان و مانت سوق میدهد

643       هــان بـــگــو لا حَـو لـهـا اندر زمان          از زبان تنـها نه, بلــک از عـــیــنِ جـان

هان یعنی بهوش باش. لاحول بگو یعنی نیست قدرتی و اراده ای غیر از خداوند. هرکس آمد و این حرفها را با تو زد با خودت بگو لا حول ولا قوت الا بالله. با خودت یاد آوری کن که آنکس که بر روی من تأثیر گذار است پرورگار من است و نه این آدمی که دارد بامن حرف میزند. مواظب باش که این حرف را نه قثط بازبان بگوئی بلکه با دل و جانت بگو یعنی از صمیم قلب بگو, خودت باین گفته باور کامل داشته باش. آنوقت تو دیگر تسلیم آن شخص نمی شوی. با  خودت نگو که این آدم عجب فکری داره و عجب قدرتی دارد و اراده درستی دارد و دارد بمن این راههای خوب زندگی را تعلیم میدهد. این قدرت و اراده راهای خوب و این طور چیز ها فقط در اختیار خداوند است وبس. 

دنباله داستان در قسمت سوم.

Loading

16.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت اول

در این قسمت مولانا قبلا قول داده بود داستانی را بیاورد و به خوانندگان سفارش کرده بود که با دقت بیشتری بخوانید چون دارای نکات برجسته ای خواهد بود و قبل از اینکه بتفسیر اشعار بپر دازیم باید اول تیتر این قسمت را که میگوید ” تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر در باره اش یک تفسیر کوچک و آگاهانه ای بکنیم. کلمه تعریف کردن یعنی معرفی کردن و شناساندن. منادی کسی هست که ندا در میدهد و یا جار میزند. منادیان یعنی جارچیان. سابق بر این دستوراتی را که از امرا و حکام و پادشاهان صادر میشد و میخواستند بمردم برسد از طریق منادیان میرسانیدند. این منادیان دستور ها را میگرفتند و آنها را در کوچه و بازار جار میزدند و بگوش همه میرساندند. مفلس بمعنی آن تهی دستیست که حتی کمترین چیز از مادیات ندارد. قبلا گفته بودیم که مولانا این داستان را و داستانهائی را که میاورد از کتابهائیست که خودش آنها را قبلا خوانده و در حافظه اش مانده و بنا به مصلحت خودش تغیراتی در آنها میدهد و در مثنوی معنوی میگنجاند. شخصی هست بنام راهب اصفحانی, این راهب اصفهانی کتابی دارد بنام محاضرات این محاضرات از کلمه حضور داشتن است. او از علما و ادبا و دانشمندان بزرگ قرن چهارم حجریست. این راهب اصفهانی این داستان را در کتابش آورده. و مولانا از آنجا گرفته است. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

586       بـود شـخصــی، مــفـلســی بـی خان و مـان          مــانــده در زنـــدان و، بــنــدِ بــی امــان

بی خان و مان کلمه خان کوچک شده خانه است و مان بمعنای وسائل خانه. بند یعنی زندان و بی امان هم یعنی زندان ابد. شخصی که مفلس و بی چیز بود و خانمانی هم نداشت چون زندانی بود و حتی زندان ابد بود.

587       لــقـــمــۀ زنـدانــیــان خـــــوردی  گِـــزاف          بـر دلِ خــلـق از طـمــع چـون کوهِ قاف

گزاف دو معنی دارد یکی بیهودگی و یکی هم زیاده ازحد. هردو معنی در اینجا صادق است. کوه قاف یک کوه افسانه ای هست. در زمانهای خیلی قدیم میگفتند که یک کوه عظیمی دور تا دور کره زمین را احاطه کرده و هیچکس هم دسترسی باین کوه ندارد و سیمرغ افسانه ای هم در این کوه لانه دارد که عطار در منطق والطیر از آن مفصل صحبت میکند. در هر حال این شخص مفلس زندانی ابد تمام غذا های زندانیان را بگزاف و زیاده از حد میخورد. هم زندانیها خیلی از او ناراحت بودند که بر دل زندانیان سنگینی کوه قاف را داشت. یعنی وجود او را نمیتوانستند تحمل کنند. مثل این بود که وجود او در زندان مثل کوهی بآن سنگینی کوه قاف را بر دل این زندانیها گذاشته باشد.

588      زَهــره نَـه کس را کــه لـقــمـه نـان خـوَرد          زآنــکِ آن  لــقــمـــه رُبـــا گـــاوش بَرَد

هیچ کس جرأت نداشت که باین شخص مفلسِ زیاده خوار زندانی حرفی بزند  و یا اعتراضی بکند. زهَره در اینجا یعنی جرأت. در ادب فارسی صفرا را زهَره میگویند و کیسه صفرا را میگویند زهره دان. لقمه ربااشاره بهمان مفلس زندانی زیاده خوار است که شکم باره و شکم پرور بود. گاوش برد یعنی بحیله برباید. این شین بعد از گاو به لقمه غذا بر میگردد. او نمیگذاشت که زندانیان غذای خودشان را بخورند. 

589      هــر کـــه دوُر از دعـــوت رحـــمـــان بود          او گـــدا چشــمســت اگـــر ســلطان بُوَد

دعوت یعنی بسوی خود خواندن. رحمان نام خداوند است. میگوید خداوند مردم را بسوی خودش فرا میخواند برای اینکه بآنها غذا بدهد. این غذای معنویست و نه غذای فیزیکی که یکی هر روز باید بخورد. هر کس که خداوند چنین دعوتی از او بعمل نیاورده باشد او گدا چشمست. چشمش مثل یک گدا دنبال مال مردم است و چشمش سیر نمیشود حتی اگر پادشاه هم باشد چشمش گداست. بسیار از کسان هستند که دارا هستند ولی از نظر سیرت گدا چشم هستند. و شاید شما در زندگی فعلی تان با آنها برخورد کرده باشید و حتی آنها را بشناسید. آنها همیشه چشمشان بمال دیگریست که چرا او از من بیشتر دارد و یا نبادا دارائی او از من جلو بزند. این واقعاً یک بیماری روانیست که آنها دارند. اینها نفس پرست شدند چون از غذای روحانی محروم شده اند و اگر معنویت داشتند احساس بسندگی و قناعت میکردند. سعدی میگوید :

                            چشم مرد طمع کار را             یا قناعت پُر کند یا خاک گور

590      مـــر مــــروّت را نـــهــــاده  زیــــرِ پـــــا          گشــتـه زنـــدان دوزخــی زان نــان رُبا

آن زندانی پُر خورِ شکم باره اصلا مروّت ندارد و همه آن را بزیر پا نهاده است. برای همین بود که محیط این زندان جهنمی شده بود برای زندانیان و نمیتوانستند او را تحمل کنند.

591      گـــر گـــر یـــزی بـــر امــیـــدِ راحــــتی          زان طـــرف هــم پـیشــت آیـد  آفــتـــی

در مصراع اول کلمه راحتی بمعنی یک راحت است و ی آن ی وحدت است. در مصراع دوم آفتی هم همین طور یعنی یک آفتی. میگوید: اگر بامید یک آسایش و یک آسودگی بگوشه ای فرار بکنید که در امان باشید و در آنجا بمانید خیال نکنید که راحت خواهید بود. از یک سوی دیگر باز یک آفت و بلای دیگری بشما خواهد رسید. همانگونه که این زندانیان می پنداشتند که گوشه زندان برای آنها راحت است. ولی این لغمه ربا آنها را نا راحت میکرد و از دستش در عذاب بودند. پیام مولانا اینست که بیا و حقایق زندگی را قبول کن و بدان که راحتی مطلق وجود ندارد. بنیاد و اساس زندگی حکم میکند که راحتی مطلق وجود نداشته باشد. بنا براین زندگی را بطور نسبی قبول کن. بهمان اندازه که راحت هستی راضی باش و این رضایت زندگی تو را بیشتر و بیشتر راحت تر میکند. اصل آنست که راضی باشی.

592     هیـچ کُــنــجـی بــی دد و بــی دام نـیســـت          جــز بـخــلوت گـــاه حــق آرام نـــیســت

دد یعنی حیوان وحشی و دام یعنی حیوان اهلی. میگوید این را بپذیر و قبول کن که هیچ زاویه ای در دنیا خالی از دد و دام نیست. بنابراین تو نمیتوانی در هیچ کجا آرام باشی بجز اینکه بروی و پناه ببری بخلوتگاه خداوند و اگر بآنجا پناه ببری آنوقت در آنجا نه دد و دامی هست و نه ناراحتی. در آنجا آرامش پیدا میکنی و این باین معنی نیست که بکنجی بخزی و انزوا اختیار کنی, در همین دل اجتماع که هستی پناه ببری بآستان خداوند.

593      کُـــنـــجِ زنـــدانِ جـــهـــانِ  نـــا گـــزیـــر          نیـِســت بی پــا مُزد و بـی دَ ق الـحصـیر

زندان جهان یعنی جهان زندان مانند. پا مزد یعنی اگر کسی با پای خودش امری را انجام داد و یا بدستور کسی بجائی رفت, لابد مزدی میگیرد این مزد را پا مزد میگویند. دق بمعنی کوبیدن دریست. الحصیر علاوه بر آن زیر اندازیکه با نی درست میکنند و زیر پا میاندازند یک معنی دیگری هم دارد که بمعنی زندان است. دق الحصیر یعنی ضربت و کوبیدنی که در زندان است. میگوید این زندان این دنیا که ما همه ناگزیر هستیم در آن زندگی کنیم و عمرمان را میگذرانیم مثل اینکه ما ها داریم طول این زندگی را با پا سیر میکنیم و این عمری که بما داده میشود مثل مزد پائیست که داریم در این دنیا جهت ادامه زندگی میزنیم.

594       والله ار ســـــــوراخِ مـــــوشـــی دَر روی           مــبــتــلایِ گــربـه چــنــگــالــی شــوی

دَر رَوی یعنی از سوراخی بخواهی بگذری. مولانا قسم میخورد که فرض کنیم تو داری از دست این آدمهای این دنیا بسوراخ موشی پناه میاوری  و بآن سوراخ میروی آن گربه گرسنه با چنگالهای تیزش دارد آنجا کشیک میدهد و تو را تنها نمیگذارد و منتظر توست. پس تو انتظار نداشته باش که در این دنیا تو براحتی مطلق دست پیدا کنی مگر اینکه تو بآن راحتی حق پناه ببری.

595      آدمــی را فــر بـــهـــی هســت از خــیــال           گــر خــیــالاتش بُوَد صــاحــب جــمال

فربهی در اینجا معنی چاقی نمیدهد  و بیشتر معنی توانائی میدهد. خیال بمعنی اندیشه است. صاحب جمال یعنی خیلی زیبا. میگوید اگر انسان اندیشه های خوب و زیبائی داشته باشد, نیرو و توانائی میگیرد مولانا میگوید خوب و بد زندگیت باندیشه ات بستگی دارد. اگر اندیشه خوب داشته باشی زندگیت بخوبی میگذرد و اگر اندیشه بدی داشته باشی زندگی بتو بد میگذراند. مولانا میگوید:

                           ای برادر تو همه انیشه ای            مابقی را استخوان و ریشه ای

                           گر گل است اندیشه تو گلشنی          گر بود خاری سزاوار گلخنی                    

596     ور خــیـــــالاتش نــمـــایــدنــا خـــو شــــی           مـــی گـــدازدهـــمــچـو مــوم از آتشی

اگر یک شخصی اندیشه های زشت و بد داشته باشد, هرچیزی را که نگاه میکند و می بیند نا خوشایند ببیند. او بقول مولانا اگر یک شخصی نشان بدهد ناخوشیها را و زشتیها را, آنوقت این آدم مثل مومی که روی آتش ذوب میشود اوهم ذوب میشود. او تا آخر عمرش رنج میکشد و رنج میکشد تا بمیرد.

597      در مـــیـــان مـــآر و کــــژدم گــــر تــــرا           بـــا خـــیــالات خـــوشـــان  دارد خــدا

598      مـــار و کـــژدم مـــر تـــر ا مـــونس  بُوَد          کـان خــیــالــت  کــیـــمــیــایِ مس  بُوَد

در اینجا میگوید آدمهائی که در زندگی بر ما چیره میشوند و بما بد میکنند فرض کنید که اینها مثل  مار و کژدم هستند. اگر که تو اندیشه ات را نیک بکنی و بآن پناهگاه خداوند پناه ببری می بینی که کم کم آن مار و عقرب هم برای تویارو مونس میشوند و با تو اُنس میگیرند برای اینکه این اندیشه نیک تویک کیمیائی هست که مس وجود تو را طلا میکند. این مار و کژدمی که اینجا ذکر میکند اینها آدمهای زشت سیرت هستند و آدمهای مار صفت و کژدم صفت هستند و آنهائی که تو مار صفت و کژدم صفت میبینی در باره آنها اندیشه بد مکن و بعدا خواهی دید که نه تنها این آدمها بتو نیش نمی زنند بلکه با تو یار و مونس هم میشوند. این همه میخواهند تو را نا راحت کنند و تو بخاطر اندیشه خوبیکه داری نا راحت نمیشوی پس آنها تو را بر تر از خودشان می بینند و یار و مونسِ تو میشوند. پس اگر میخواهید دنیایتان قشنگ و زیبا شود شما اندیشه تان را زیبا کنید. با اندیشه زشت شما نمیتوانید دنیا را زیبا ببینید.

599      صــبــر شیـرین از خــیـال خوش شدســت          کـان خــیــالاتِ فَـــرج  پــــیش آمــدست

میگویند که صبر تلخ است ولی بَرِ(میوه) شیرین دارد. یک درختی هست در جنگل ها که اسم این درخت صبر است و از تنه  این درخت شیرآبه هائی بیرون میاید مثل سمغ که این سمغ را هم صبر میگویند و این تلخ ترین چیز در دنیاست. صبر هم خیلی تلخ است و خیلی آسان هم نیست که انسان در برابر مشکلات شکیبا باشد. تشبیه کرده و میگوید صبر اینقدر تلخ است مثل همان سمغی که از آن درخت صبر بیرون میاید ولی این خیالات نیک تو و اندیشه های نیک تو باین صبر میوه های شیرین میدهد. این صبر چه میوه ای دارد؟ این میوه شیرین گشایش در زندگیست. فرج یعنی گشایش. وقتیکه شما میشنوید بعضی از عالمین میگویند: الصبر مفتاحُ الفرج. مفتاح یعنی کلید. صبر کلید گشایش است, باید دید که چه دری را گشایش میکند, این صبر در خوشی را میگشاید  

600      آن فَرَج آیـد ز ایــــمـــان در ضـــمـــیــــر          ضــعــفِ ایــمــان، نــا امــیــدیّ و زَحیر

زحیر یعنی رنج و مشقت. آیا این فرج و گشایش برای همه میاید؟ نه, این گشایش برای هرکس که صبر بکند میاید و علاوه بر صبر کردن باید باور مند هم باشد. یعنی باید به یک مبدأ ای و یا  یک وجود یکتائی یا خدائی باور داشته باشد. اگر آن باورمندی را داشته باشد آنوقت در صورتیکه صبر کند گشایش برایش پیش میاید. اما اگر که باور مندی نداشته باشد وبجای آن ضعف ایمان داشته باشد و یا نا باور باشد آنوقت برایش نا امیدی و زَحیر برایش پیش خواهد آمد. آنکس که نا باور است در حقیقت نا امید است.

601       صــبــر از ایــمــان  بـِیــا بــد سَر کــلَــه           حـــیـــثُ لاَ صــبــرَ فَــلا  ایـــمـــانَ  لَـه

صبر در اینجا تشبیه شده به سر. سَرکله یعنی تاج. همین طوریکه تاج بسر گذاشته میشود و به آن صاحب سر عزت و شرافت میدهد این صبر هم مثل تاجی هست بر سر صبر کننده که عزت و احترام و شأنش را زیاد میکند.مصراع دوم کلمه بکلمه معانی عربی آن: حیثَ یعنی جائی که. لا صبرَ یعنی صبر نیست. فلا یعنی پس نیست. ایمان یعنی باور مندی و لهُ یعنی برای او. جائیکه در وجود شخصی صبر نباشد در او  ایمان هم نیست و یا کسیکه ایمان ندارد صبر هم ندارد. پس برای چنین کس بی صبر اصلا برای او گشایشی هم نیست. 

602      گفت پــیـغـمــبــر : خــداش ایـمــان نـــداد          هــر کــرا صــبــری نــبـــاشــد در نـهـاد

پیغمبر اسلام گفت (همه پیغمبران این را می گویند) و دیگر پیغمبران هم میگویند که هرکس در نهاد و سرشتش و یا در فلبش و نهادش صبر نباشد خداوند باو باورمندی نداده است. لذا اصل آن باورمندیست.

603      آن یــکـی در چشــم تــو بــاشـد چــومـار          هــم وی  انـدر چشــمِ آن دیــگــر ، نــگـار

آن یکی یعنی یک شخصی. هم وی یعنی همان شخص. نگار یعنی معشوق زیبا. میگوید یک شخصی ممکن است در نظر تو مثل مار باشد. همان شخص در نظر شخص دیگری محبوب بسیار زیبا باشد. پس اینطور نیست وقتیکه تو یکی را زشت و یا زیبا میبینی برای دیگران هم همین طور باشد. منظور مولانا اینست که داوری و قضاوت ما در باره چیزها و یا اشخاص, متأثر از نحوه نگریستن و اندیشه ماست و درک و فهم این مطلب بسیار مهم است. آنچه که ما قضاوت میکنیم از نظر روان شناسی دارای  ضمینه های ذهنیست. ذمینه های فکری و اندیشه ای و روحی دارد. همه کسان و چیز ها بر حسب نحوه نگرش و نحوه دید و قضاوت توست و ممکن است در نظر تو نیک یا بد بنظر برسد. اگر میخواهی نیک بنظر برسند باید بروی و ریشه آن را نیک بکنی. این ریشه اندیشه تست باید بروی و اندیشه ات را نیک بکنی. زشت و زیبای مطلق وجود ندارد و اگر تو زشت می بینی بدان که اندیشه ات زشت است و باید بروی و انیشه ات را زیبا بکنی.

604      زانکِ در چشـمـت خـیـالِ کـفـرِ اوســـت          وآن خـیــالِ مــؤ مــنـی در چشــمِ دوســت

زانکه یعنی برای اینکه. میگوید در هر کسی جلوه های کفر و ایمان و جلوه های خدا شناسی و خدا نشناسی را میتوان دید. بستگی باین دارد که تو چه اندیشه ای را دارا باشی. اندیشه تو ممکن است جوری باشد که تو بجنبه های منفی باو نگاه بکنی یعنی به نا باوریهای او نگاه بکنی از طرف دیگر ممکن است که به جنبه های مثبت او فکر بکنی برای اینکه در وجود هر کسی جنبه های مثبت و منفی وجود دارد. سرشت و ذات آدمیان اینطور هست. در سرشت ما هم امکان مثبت بودن هست و هم منفی بودن. سرشت ما جمع اضداد است و این دو ضد در وجود همه هست.

605      کآندرین یک شخص، هردو فـعـل اســت          گــاه مـــاهـــی بــاشــد او و گــاه  شَـســت

شست قلاب ماهیگیریست. میگوید در یک شخص دوتا عمل ضد و نقیض وجود دارد. گاهی آن شخص قلاب ماهی میشود و گاه خود ماهی. یا تو گاهی یک شخص را ماهی می بینی و یکی دیگر او را قلاب ماهیگیری می بیند. باید سعی کرد که جنبه های مثبت هر چیزی را نگاه کرد.  

608      هــمــچـو گــاوی، نـیـمــۀ چَــپّـش  ســیاه          نـیــمــه دیــگــر سـپـــیــدِ هــمــچــو  مــاه

بعضی گاوها اینطور هستند که یک طرف آنها سفید و طرف دیگرشان سیاه است. بعضی از اشخاص هستند که از سیاهی خوششان میاید و بعضی دیگر از سفیدی. این سفیدی و سیاهی هردو در وجود این گاو هست مثل اینکه دو ضد و متناقص در وجود همه هست. این تو هستی که سیاهی را میخواهی ببینی و یا سفیدی.

609     هــرکـه این نــیــمــه بــبــیــنــد، رد کـنــد          هــر کــه آن نـیــمه بــبـیـنــد، کــدّ  کـــنــد

کدّ کند یعنی کوشش میکند در بدست آوردنش. هرکس که طرف سیاه گاو را ببیند این گاو را نمی پسندد و هرکس طرف سفید گاو را ببیند این گاو را طلب میکند.

610      یـوســف  اندر چشـمِ اِخـوان چـون سـتور         هـم وی اندر چشــم یـعـقـوبی، چــو حُـو ر

ستور یعنی چهار پایان. یعقوب پدر یوسف بود. حور آن زنان و مردان بهشتی که درنهایت سپیدی پوست و غایت سیاهی چشم هستند و اینها نماد و سمبل نهایت زیبائی هستند. برادران یوسف او را زشت میدیدند در صورتیکه بچشم یعقوب پدرش از زیبائی و خوب روئی مثل حور بود.

611      از خـــیـــالِ بــد مــر او را زشــت دیــد           چشــم فَــرع و چشــم اصــلی  نــآ پــد یــد

چشم فرع همان چشم سر است و چشم اصلی چشم دل است. برادران یوسف فقط با چشم سرشان او را میدیدند که او را زشت میدیدند در حالیکه یوسف اصلاً زشت نبود. هم در عرفان و هم در روانشناسی این اصل هست که چشم سر متأثر از چشم دل است. اگر چشم اصلی خوب ببیند چشم فرعی هم کم کم شروع میکند بخوب دیدن.

612      چشــم ظـــاهــر ســـایــۀ آن چشـــم  دان           هــر چــه آن بـیـنـد ، بگردد ایــن  بِــدان

چشم ظاهر همان چشم سر و یا فرعیست. سایه آن چشم, چشم باطن است. آن در مصراع دوم منظور چشم باطن است. این در اینجا اشاره است بچشم ظاهر. میگوید بدان و آگاه باش که این چشم سرت سایه چشم دل تو است. و بدان که هرچه چشم دلت ببیند کم کم چشم سرت هم خواهد دید

613       تـو مــکــانــی, اصــلِ تـو درلا مــکــان           ایـن دکــان بــر بـنـد و بگَـــشا   آن دکـان

تو مکانی یعنی تو یک موجود مکانی هستی. مکانی یعنی این دنیای خاکی. این دنیای خاکی ما هم زمان دارد و هم مکان. زمان هم مثل گذشته و حال و آینده دارد و با هم فرق میکنند. ولی آن عالم متا فیزیک و ماورالطبیعه نه مکانی دارد و نه زمانی. همه جا یک نواخت و یک جور است و یک دنیای یکسانیست. میگوید تو یک موجود مکانی هستی یعنی موجودی هستی که در این دنیای خاکی زیست میکنی. ولی اصل تو مال اینجا نیست. اصل تو متعلق به نا مکان است. یعنی جائی که مکان ندارد. میگوید دَرِ این دکانت را ببند و درآن دکان را باز کن. تو در این دنیا دکان باز کردی, در این دکان را ببند یعنی این دید حرص و آز و طمع و خشم و شهوت را ببند وآن در معنویت را باز کن.

614       شـش جهــت مـگــریـز, زیرا در جهات          شِشــدره اســت و شِشـدَره مــاتســت مـات

شش جهت یعنی بالا, پائین, راست, چپ,جلو, و عقب. میگوید تو چرا مرتب در زندگیت جهت عوض میکنی مرتب در جهتهای مختلف قدم میزنی. مگریز و این طرف بان طرف فرار مکن, برای اینکه وقتی این کار میکنی یک عملِ ششدره است و عاقبت ششدره  مات شدن است. ششدره اصطلاحیست برای آنان که تخته نرد بازی میکنند. هر طرفی که بازی میکند باید سعی کند که خانه های طرف مقابل را پُر کند که او نتواند مهره هایشرا آنجا بیاورد. وقتیکه این طرف آن خانه ها را پُر کرد میگویند آن طرف شش دره شده است و وقتی شش دره بشود باحتمال قوی خواهد باخت. منظور مولانا اینست که چرا مرتب اینور و آنور فرار میکنی عاقبت اینکار شش دره شدن است. تو فقط یک راه داری که از این راه میتوانی فرار بکنی و آن اینکه بحق پناه ببری و فقط میتوانی در پناه او تو آرامش داشته باشی.

Loading