35.2 گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه قسمت دوم

1162      روشــنــی عـــقـــلــهــااز فـــــکــــرتــــم         انــفطـــار آســمــان از فطـــرتـــم

انفطار بمعنی شکافته شدن است و انفطار آسمان کنایه از گشوده شدن اسرار الهیست. فطرتم یعنی سرشت و خلقت من. باز الهی میگوید همه عقلهای خدای جو از اندیشه من روشنی میگیرند. توجه اینکه ما دو نوع عقل داریم یکی عقل خدای جو و دیگری عقل حسابگر این دنیائیست. هردفعه در تصوف و عرفان صحبت از عقل میشود منظور آن عقل حسابگر نیست بلکه منظور عقل خدای جو هست. باز میگوید همه عقلهای خدای جو از اندیشه من تابش و روشنی میگیرند. و گشوده شدن اسرار الهی در اثر خلقت من است. زیرا انسانیکه راه بخدا دارد یعنی مرد عقل, میتواند که امانت دار اسرار الهی باشد.

1163      بـازم و حــیــران شــود در مـن هُــمـا         جــغــد کــه بـــوَد تــا بــدانــد ســرّ مــا

هما اسم پرنده ایست افسانه ای و قدما عقیده داشتند که اگر این پرنده بر سر هرکسی سایه بیاندازد، او بسعادت و دولت و سلطنت میرسد. در مصراع دوم که بود را باید کبود بخوانید که آهنگ شعر میزان باشد. باز الهی میگوید من پرنده ای هستم که حتی پرنده خجسته ای مانند هما در وجود من سرگشته و حیران است. حالا این جغد شومِ و نا مبارک حقیر کیست که بتواند باسرار من واقف شود او لیاقتش را ندارد. هُما که مولانا آورده یک مثالی از اولیای حق است. انها در مرتبه ای از هستی بپرواز در میایند و جغد هائی که اسیر و گرفتار این زندگی مادی شده اند آن مرتبه بلند بالا را اصلا درک نمیکنند و حتی آن همای بلند پرواز هم از آنها شگفت زده میشود.

1164       شــــه بـــرای مــــن ز زنـــدان یـــاد کـــرد         صـــد هــــزاران بســـته را آزاد کــــــرد

شه اشاره به پروردگار است و زندان کنایه از این دنیای زندان مانند است. بسته در مصراع دوم کنایه از زندانی قیود بشریّت است. آنطوریکه وقتی کسی را زندانی میکردند او را می بستندش. اینجا کنایه از بسته شدن زندانی از قیود بشریست. باز ادامه میدهد که شاه برای وجود من از زندان خود یادی میکند و نتیجه آن اینکه صدها هزار زندانی را از زندان رها میکند. اشاره باینست که لطف پروردگار برای اینکه از رنج این انبیا و اولیا در میان این مردم دنیا پرست  بکاهد و کمتر مورد آزار نا آگاهان قرار بگیرند گاه میشود که زندانیان نا آگاه این جهان که با قید و بند های مادی در این دنیای زندان مانند گرفتار شده اند، خداوند عنایتی به آنها میکند و بوسیله نفس مردان حق نور هدایت را در دل آنها می تاباند و از زندان مادی آزادشان میکند, و وارسته شان میکند. یعنی خداوند این زندانیها را از زندان می رهاند و آنها را وارسته هم میکند.

1165      یـــکـــدمـــم بــــا جــغــد هـــا دمســـاز کـرد         از دَمِ مـــن جـــغــد هــــا را بــــاز کــرد

دمساز بمعنی هم نشین است. در مصراع دوم دَم بمعنی نفس است. جغد ها اشاره است به اسیران ویرانکده دنیاست. اینجا باز عالم راز و باز الهیست. مولانا دو مطلب را بموازی یکدیگر جلو میبرد, یکی باز پرنده است که در خرابه دچار جغدان شده و یکی هم باز الهی, مرد حق که در این دنیا گرفتار این دنیا پرستان شده. میگوید شاه دمی مرا هم نشین جغد ها کرد و بیمن نفس من جغد ها را به باز تبدیل کرد. این یک استحاله است, یعنی از حالتی بحالت دیگر رفتن. کنایه از اینست که خداوند که شاه حقیقی هست بازان بلند پرواز ارشاد و هدایت را به خرابه دنیا گسیل میدارد و میفرستد و آنها را مدتی در جغدستان دنیا نگه میدارد تا با نفس گرم خود اسیران ویران کده دنیا را به بازان تیزبالِ آسمان سلوک و طریقت و بازان عالم راز تبدیل بکند و این تغیر و تحولیست که پیامبران مأمورند با مشیّت حق بوجود بیاورند و جغدان را تبدیل به بازان بکند.

1166      ای خُــنُـک جــغــدی کـــه در پــــرواز مــن         فـــهـــم کــرد از نــیـک بـخــتـی رازمـن

ای خنُک یعنی ای خوش بحالت. در پرواز من یعنی در همپروازی با من. باز الهی میگوید خوشا بحال جغدی که بسبب خوش اقبالی و نیک بختی با من هم پرواز شد و باسرار من آگاه گردید. چه سعادتمنداست دنیا پرستی که همچنان مثل جغدان ویرانه هاست ولی از هم پروازی با مردان حق مبدل به شهباز عالم راز بشود.

1167      در مـــن آویـــزیـــد تـــا نـــازان شــــویــــد         گـــر چــه جـغــدانــیــد شــه بــازان شوید

در من آمیزید یعنی بمن بپیوندید. تا نازان شوید یعنی تا بخود تان بنازید. در مصراع اول باز الهی میگوید که بمن ملحق شوید تا در زمره بازان بلند پروازی شوید که بخودشان مینازند و باوج های آسمانها پرواز میکنند. اگرچه که شماها جغد هستید ولی اگر با من هم پرواز شوید آنوقت شما ها جزو شاه بازان خواهید شد

1168      آنـکِ باشــد بـا چــنــان شــــاهـی حــبــیـب         هـــر کـــجــا افــتـد چــرا بــا شــد غـریب

هر کسیکه با این شاه باعظمت  دوست باشد, در هرکجا که میخواهد فرود میآید و در هیچ جا غریب نخواهد بود. یعنی هرکس با شاه حقیقت دمساز باشد, در هیچ جمع و مکانی غریب و تنها نخواهد بود.

1169      هــــرکِ بـــــاشـــــد شـــــاه را دردش  دوا         گـــر چـــونـــی نـــالـــد نـــبــاشــد بی نوا

میگوید اگر شاه حقیقت درمان کننده دردها باشد, اگر که این از درد، در نی ناله بکند هیچ وقت بینوا نخواهد بود. عاشق واقعی شاه حقیقت اگر چه از نظر ظاهر  در دوری او بسر میبرد, ولی در حقیقت عشق بی پایان خدا را دارد. او همچو نی از درد زندگی مینالد ولی عشق خداوند باعث میشود که خودش را بی نوا حساب نکند.          

1170      مــالــکِ مُــلکــم نَـــیـــم مــن طـبــل خـوار         طـــبـــل بـــازم مـــیـــزنــد شـــه از کنار

مالک مُلک یعنی صاحب این جهان. انسانهای کامل هم مالکِ مُلک هستند زیرا بخداوند وصل شده اند. طبل خوار یعنی شکم باره. طبلِ باز یعنی طبلیکه برای برگشت باز زده میشود. این انسانهای کامل  و یا باز الهی میگوید: من نه تنها شکم باره نیستم بلکه مالک مُلکم و شاه برای برگشتنم دستور طبل برگشت را داده است و میگوید برگرد. انسان کامل میگوید من بی نیازم و تو حالا مرا شکم باره و یا مفت خورتصور میکنی؟ خداوند بی نیاز است و یکی از اسامی خداوند مستقنی است. آن انسان کامل هم اگرچه هیچ چیز نداشته باشد ولی احساس بی نیازی میکند.

1171      طـــبـــل بـــاز مــــن  نـــدای  اِرجــــعــــی         حـــق گــــواه مــــن بـــر غــــم مـــدّ عی

ارجعی یعنی برگرد و یا رجعت کن. برغم یعنی برخلاف میلت. مدّعی یعنی دشمنت و یا دنیا پرست. برغم مدعی یعنی بکوری چشم مدعی و یا بینی مدعی را بخاک مالیدن. میگوید خداوند دستور طبل برگشت مرا صادر کرده است و من بر میگردم بکوری چشم تو که مدعی هستی و نمیفهمی. خداوند در کلامش هست که ای بنده ای که از نعمتهای من راضی هستی و من از تو راضی هستم، بسوی من باز گرد.

1172      مـــن نــیـــم جــــنس شـــهـــنشه دور از او         لـــیـــک دارم در تـــجـــلــی نـــور از او

نـیم یعنی نیستم. دور از او یعنی نبادا که اینجور باشد. قبلا رئیس جغدان گفته بود که این باز میگوید که میرود و روی دست شاه مینشیند. این مرغ گم گشته کجا و دست شاه کجا؟. باز میگوید من که گفته بودم روی دست شاه می نشینم از جنس شاه نیستم و خدا نخواهد که من چنین فکری بکنم که از جنس شاه هستم. همینطور انسان کامل هم میگوید خدا نکند که من بگویم خدا هستم. تجلی کردن یعنی جلوه گری کردن. میگوید من فقط نور معرفت و معنویت و نور هدایت از او گرفتم. وقتی نور خداوند متجلی شده در دل من، من از تجلی او در دلم نور گرفتم ولی من او نیستم.

1173      نـیـســت جـنسـیّــت ز روی شــکـل و ذات         آب, جــــنسِ خـــآک آمـــــد در نـــبـــات

جنسیت یعنی مناسبت و خاصیت مشترکیست که دو چیز بیکدیگر دارند. کلمه زروی یعنی در ظاهر. شکل و ذات یعنی ظاهر. مثلا آب شکلش با خاک فرق دارد و ظاهرش هم با خاک فرق دارد ولی این آب و خاک وقتی داخل گیاه رفتند با هم مناسبت پیدا کردند و در حیات گیاهی با هم مناسب میشوند. بنا براین مناسبت لزوما  به شکل و ذات اجسام محدود نمیشود بلکه صفت و خاصیّت موجب مناسبت میشود. پس من اگر که از نور خدا نور گرفته ام من فقط با خدا مناسبت دارم و نه اینکه جسمم جنس اوست. حالا برای روشن شدن بیشتر چندین مثالهای مختلف میزند.                                                       

1174      بـــــاد  جـــــنس آتـش  آمـــــد  در قـــــوام         طـــبـــع را جـــنس آمـــدســت آخِر مـدام

قوام بمعنی نیرو دادن است. در مصراع دوم جنس آمدست یعنی مناسب آمده است. مُدام یعنی شراب. میگوید باد آتش را شعله ور تر میکند. باد هیچوقت با آتش هم جنس نیستند ولی وقتی مخلوط میشوند با همدیگر مناسبت پیدا میکنند در حالیکه باد و آتش دو چیز جدا گانه هستند ولی میتوانند با یکدیگر سازگاری داشته باشند. در مصراع دوم طبع را یعنی طبیعت ما را. جنس آمدست یعنی مناسب آمد است. مُدام یعنی کسیکه شراب میخورد. پس این شراب با طبیعت او مناسبت دارد و اگر با او مناسبت نداشت او راسرحالش نمیکرد. ولی اثر شراب در او باقی نمیماند واز او جدا میشود. حالا باد و آتش هم بعد از مدتی از هم جدا میشوند و با هم باقی نمیمانند.

1175      جــنس مــا چـون نیســت جـــنسِ شـــاه ما          مـــــای مــــا شــدبـــهـــر مــــای اوفــنـا

شاه ما یعنی خداوند. مای ما یعنی وجود ما. بهر مای او یعنی وجود او. میگوید از آنجائیکه ما با خداوند تجانس نداریم و وجود خاکی ما از جنس وجود پرورگار نیست در نتیجه وجود ما در وجود او فنا میشود.مولانا در بیت قبل از فوق نشان داد که بعلت هم جنس نبودن باد و آتش بالا خره هردوی آنها نا بود میشوند. در اینجا نتیجه میگیرد از آنجا که ما با شاه حقیقی و خداوند تجانس نداریم یعنی چون وجود خاکی ما از جنس وجود پروردگار نیست, محکوم به فنا هستیم. پس وجود ما در وجود او فنا میشود. ما باید فنا بشویم تا در وجود خداوند بقا پیدا کنیم و تا بقاء فی الللاه بشویم. این نه اینکه بمیریم بلکه در حالیکه زنده ایم و راه میرویم و با دیگر انسانها رفت و آمد داریم ما در خدا وند فنا شده ایم یعنی ما دیگر منیّت نداریم وآن وقت ما به بقای در خدا باقی میشویم. مهم آن فنا شدن است که کار هرکسی نیست.

1176      چـون فــنـــا شــد مــای مـــا او مــاند فـرد          پـــیــش پـای اســبِ او گـــردم چـــو گرد

اسب او یعنی مشیت او. گرد یعنی گرد و غبار یکه پشت کسیکه در حال تاخت و تاز است پدید میاید. مرد الهی یا انسان کامل در حقیقت میگوید چونکه وجود مجازی ما فانی شد در برابر خداوند نور ما مثل نور شمعیست که در روز روشن و آفتابی روشن باشد و دیگر کسی نور ما را نبیند چون نور خورشید در بالای آسمان درخشش میکند و نور شمع در آن فانی میشود. من کی هستم در برابر اسب اراده او که یک گرد و غبار بی ارزشی بیش نیستم.

1177      خــــاک شـــد جــان و نَــشـانــی هـــای او          هســـت بـــر خــــاکـش نشــــانِ پـــای او

وجود ما مجازیست پس حقیقی نیست. اگر حقیقی بود ما از بین نمیرفتیم.هر چیز که حقیقیست برای همیشه باقیست و هر چیزیکه از بین برود مجازیست. آنچه که بوجود آمده یک روز هم از بین خواهد رفت و فقط وجود خداونداست که حقیقیست زیرا نه بوجود آمده و نه از بین خواهد رفت. میگوید وجود ما در برابر وجود او فنا و خاک شد و جزئی از این جهان خاکدان شد ولی شاه جهان که از بین نرفته است مثل کسی میماند که دارد روی این خاک راه میرود و رد پایش روی این خاک میماند یعنی نشانی هائی و اثری از خداوند در خاک ما هم هست. مولانا میخواهد آن اصل عرفان را بگوید و بعقیده او نه تنها هر آدم زنده ای نشانی از وجود خداوند دارد, حتی وقتیکه مُرد و خاک شد، خاکش هم نشانی از خداوند دارد. بنابراین نه تنها در موجودات زنده این عالم از انسان و هر حیوان و گیاهیکه در نظر بیاورید, نشانی از خداوند هست بلکه در تمام موجودات غیر زنده هم نشانی از خداوند هست. اصلا مولانا تمام دنیا را زنده میبیند. این سنگ و خاک را هم زنده میداند. معتقد است که اینها بنده هستند و دارند با خدای خودشان راز و نیاز میکنند و بندگی میکنند. ما انسانهای معمولی نمیتوانیم اینها را درک بکنیم. آب و باد و خاک و آتش زنده اند. در بعضی از ضبطها میگوید:

                     آب و باد و خاک و آتش بنده اند          با من و تو مرده، با او زنده اند

با او زنده اند یعنی با او در ارتباط هستند.

1178      خـــاک پـــایش شـــو بـــرای ایـــن نشـان           تـــا شـــوی تـــاجِ ســــرِ گـــردن کــشان

خاک پا شدن یک اصطلاح است و یعنی فنا شدن. در حقیقت یک تعبیری از فنا شدن است. توجه اینکه فنا شدن مردن نیست بلکه فنا شدن باین معنیست که خود را در برابر خدا هیچ حساب کردن، خود را در برابر خدا ندیدن، و یا پرتو شمعی در برابرخورشید بودن است. برای این نشان یعنی همان رد پای خداوند,میگوید برای اینکه رد پای خداوند را در وجود خودت بیابی اعم از اینکه زنده ای و یا حتی مرده ای، خاک پایش شو. گردن کشان یعنی سر فرازان. اگر که تو اینکار را بکنی نه تنها خودت سرفراز میشوی بلکه تاج سر سر فرازان میشوی. نبادا فکر کنی که این فنا شدن تو را پائین میاورد, خیر تو را سر بلند و تاج سر سرافرازان میکند.

1179      تـا کــه نــفــریــبــد شــمــا را شـکــل مـن          نُـقــل مــن نــوشـــیــد پــیش از نَــقـلِ من

نفریبد یعنی فریب ندهد. نُقل من یعنی شیرینی معرفت من. نوشید یعنی بنوشید ای شاگردان من. نَقل اینجا الفاظ و کلمات است. مولانا در اینجا از خودش صحبت میکند و میگوید نبادا در مورد من گونه ای فکر بکنید که فریفته من بشوید. این شکل و ظاهر و سخن و لفظ من طوری نباشد که شما فریفته بشوید و بگوئید که این آدم برتر از همه هست و شیفته او بشوید. در اینصورت شما شیفته ظاهر من شده اید. شما باید شیرینی معرفتی را که میگویم بچشید. و این را قبل از اینکه از لفظ و کلام من خوشتان بیاید بشناسید

1180      ای بســـا  کس را  کـه صـــورت راه زد          قــصــد صــــورت کــــرد و بـــــر الله زد

ای بسا یعنی بسیار کسانی. صورت یعنی ظاهر. راه زد یعنی گمراه کرد. صد صورت کرد یعنی عاشق ظاهر شد. برالله زد  یعنی ره بخدا پیدا کرد. مولانا میگوید همیشه اینطور نیست که کسانیکه توجه بظاهر دارند از خدا دور بمانند. چه بسیارند کسانیکه توجه بظاهر دارند ولی در این دنبال ظاهر رفتن مشیت خداوند باعث بشود که اینها بخدا برسند. یعنی باز هم خودشان را دریابند مثل آن باز که بین جغد ها افتاد ولی خودش را باز یافت و خویشتن خودش را پیدا کرد. چه بسا کسانی هستند که عاشق شکل ظاهر میشوند ولی ممکن است که راه بخدا را پیدا کنند. منظور مولانا اینست که یک کسی واقعا در اعماق دلش خواست که حقیقت جو باشد ولی زرق و برقهای دنیا باو اجازه نمیدهد و خیلی ها هستند که در این مسیر زرق وبرق جوئی خدا جو شدند. بنابراین حالا که این احتمال هست نا امید نباید شد. نا امید بودن در عرفان اصولا گناه است. جه بسا این عشقهای مجازی تبدیل بعشق واقعی و حقیقی میشود و یا اینکه عشق باین دنیا تبدیل بعشق بخدا میشود. عشق مجازی پایدار نیست. عرفان میگوید عشق مجازی پلیست بسوی عشق حقیقی، بشرط اینکه از روی این پل گذر کنید. وقتی که این امید هست باید که دلگرم بود.

1181      آخــر ایـن جــان بــا بـدن پـیـوسـتـه است           هــیـچ ایـن جـان با بـدن مانـنـد هسـت؟

بدنباله مطلب فوق، ممکن است یک عده ای در مورد پیوند با خدا سؤال برایشان پیش بیاید که من با خدا چه پیوندی دارم که بزنم؟ من از ماده ساخته شده ام خدا که ماده نیست من ماده چگونه بخدائی که ماده نیست برسم. مولانا قبل از اینکه از او این سؤال را  بکنید جواب میدهد. اولا ما یک جسم داریم و یک روح. در حالیکه زنده ایم روح وجسممان بهم پیوسته است, ما این را میدانیم. آیا این روح ما با بدن ما هیچ تناسبی باهم دارند؟ جواب منفیست. حالا که اینطور هست خدای غیر مادی در بدن من مادی میتواند باشد. تفسیر بیت فوق اینست که این روح غیر مادی در بدن مادی پیوسته است در حالیکه این روح هیچ مناسبتی با بدن ندارد. پس از این مثال فلسفی سطح بالا بچند مثال قابل لمس تر دیگر دست میزند.

1182      تـاب نــور چشــم بــا پـیـه اســت جـفـت            نـــور دل در قطـــرۀ خـــونـی نـهــفـت

تاب نور یعنی تابش نور. پیه یعنی چربی. جفت یعنی همراه ( گرفته شده از ارسطو). قطره خون یک لکه سیاه کوچکیست در اعماق بطن قلب همه ما وجود دارد و بآن میگویند سویدای دل. سودا از کلمه اسود بمعنای سیاه است. بان حبتالقلب هم میگویند یعنی یک حب کوچک. عرفا معتقد هستند وقتی در قدیم میگفتند نور خدا در دل کسی میتابد باین معنی بود که نور خدا به سویدای دل میتابد. حالا مولانا در ردیف این باور قدیمیها  میگوید: در حالیکه نور چشم با سپیده چشم همراه باشد پس نور دل هم میتواند در نقطه سودای دل بگنجد و آنجارا نورباران کند.

1183      شــادی انــدر گـرده و غـــم در جــگـر         عــقــل چــون شـــمـــعــی درونِ مغز سر

گرده یعنی کلیه بدن. در بین مردم قدیم بود که اگر کلیه خوب کار بکند بدن انسان احساس راحتی میکند و برعکسش را بگیریم، اگر کلیه ها خوب کار نکنند بدن را  رفته رفته بمدت کمی مسموم میکند و این بدن نمیتواند شاد باشد. این هم عقیده ارسطوست. پس بنابر این شادی یک شخص بستگی دارد به عمل کرد کلیه ها. هم چنین اگر جگر انسان پر بشود از چربیهای مضر و جگر نتواند این چربیها را دفع کند آن شخس بسیار غمگین میشود. پس غم واندوه رابطه مستقیم با عملکرد جگر دارد. در حالیکه غم و اندوه یک حالتی است . چربی جگر یک چیز فیزیکیست. همینطور عقل مانند شمعیست در درون مغز سر و در حالیکه عقل خوب یا بد در مغز انسان یک حالت است در صورتیکه مغز انسان یک چیز فیزیکی است.

1184      ایـن تعـلـقها نـه بی کیـف اسـت و چون         عـــقـــلـــهـــا در دانشِ چـــونـــی,  زبون

میگوید این پیوند ها و تعلقها و رابطه ها بی کیفیّت و بدون چگونگی و بدون علت  نیست. ممکن است که تو علتش را ندانی  ولی اینها بی علت نیست. در مصراع دوم میگوید عقلها در دانش چونی و چگونگی نا توان هستند. شما این رابطه ها را میدانید و میگوئید ولی بدانید که این رابطه ها علت دارد

1185      جــان کــل بـا جـان جـزو آســیـب کرد         جــان از او درّی ســـتـد,در جــیـب کـرد

جان کل یعنی روح مطلق الاهی. اصلا خداوند روح مطلق هست. روحهائی که ما ها داریم روح جزویست. میگوید روح خداوند با روح ما انسانها تجلی کرد یعنی برخورد کرد. جان در اول مصراع دوم یعنی روح جزوی و یا انسانی. درّ یعنی مروارید معرفت. ستد یعنی گرفت. در جیب کرد یعنی در وجود خودش کرد. جیب در اینجا یعنی یخه و گریبان. نه جیبیکه در داخل آن چیزی میگذارید. منظور مولانا گریبان وجود است. موقعیکه روح کل با روح انسان تجلی و برخوردی کرد، و روح انسان از او مروارید معرفتی گرفت و از گریبان وجودش در درون خودش گذارد و با آن مروارید انسان هم معرفت پیدا کرد.

1186      هـمـچـو مـریـم جان از آن اسـیب جیب         حـا مـــلـــه شـد از مســـیــح دلــفـــریـــب

آسیب همان برخورد است و جیب یعنی یقه. میگوید روح کلی با روح مریم برخورد و تجلی کرد و مریم از این برخورد و تجلی، مسیح دلفریب را حامله گردید. چون عیسی از این برخورد روح کلی با مریم حامله شد پس عیسی را روح اللاه مینامند. اگر ما بظاهر عیسی و مریم و روح کلی نگاه بکنیم میبینیم که در ظاهر روح با عیسی و مریم هیچ هم جنسی ندارند ولی در شرائط مخصوصی آنها میتوانند بهم پیوند حاصل کنند. بهمین دلیل خداوند هم میتواند بوجود مادی تو پیوند حاصل کند اگر تو او را بوجود خودت راه بدهی و بخواهی.

1187      آن مسـیحی نـه که بـرخشک وتـراست         آن مسـیــحی کـز مســـاحت بــر تـر است

منظور از خشک زمین است و از تر دریاست. یکی از معجزات حضرت مسیح این بود که روی دریا راه میرفت. مولانا میگوید آن مسیح ایکه من از او صحبت میکنم آن مسیحی نیست که تو میشناسی که روی زمین و آب راه میرود. آن مسیحی که من میگویم برتر از اوست. او مسیحی ای است که از طول و عرض و مساحت که گستره جهان هستی هست هم بر تر است. من از این مسیح با تو صحبت میکنم. پهنای وجود او از پهنای گسترده عالم هستی گسترده تر است. شرح و توصیف او آنقدر بزرگ است که در این عالم اصلا نمیگنجد.

1188      پس زجانِ جان چـو حامـل گشت جـان         از چــنـین جــانـی شــود حــامــل جـهـان

جانِ جان خداوند است. چو حامل گشت یعنی ظاهر شد, فیض برد. حامل شد یعنی بارور شد. وقتیکه جان جان که روح خداوند است جان ما را که روح ماست بار ور کرد و بار معرفت باو داد حالا روح ما بارور شده و حامله است و میتواند آن معنویتی را که حامله است حمل کند و یدیگران برساند. در مصراع دوم میگوید: جانیکه معنویت در آن حامله شده همه جهان میتواند از آن فیض ببرند. خداوند که جان جانان است, بجان و یا روح مولانا برخورد کرده و آن را حامله معنویت کرده. وقتیکه روح مولانا از معرفت حامله شد ، حالا دارد خوانندگانش را و شاگردانش را از معرفت بار ور میکند. حالا اگر خواننده ای هم آن معرفت را حامله شود آن خواننده هم ممکن است که این معرفت را بدیگران منتقل کند.

1189      پس جـهـان زایــد جـــهـــان دیـگـــری         ایــن حَــشَـر را وانـــمـــایـــد مـــحــشری

حَشَر بمعنی مردم و جمعیت. وانماید یعنی پدید آورد. محشر یعنی دور هم جمع شدن. مولانا میگوید اگر این انتقال معرفت توسط آن افراد متمایل بمعرفت خداوند صورت بگیرد آنوقت این دنیای پر از گرفتاریها و رنج ها دنیای دیگری را پدید میاورد که پُر است از انسانها ئی که همه دارای معرفت الهی هستند. حالا مولانا میگوید وقتی یگ جهان میخواهد تبدیل بجهان دیگر شود حد فاصل بین این دو جهان یک قیامت است. این قیامت آنطور نیست که همه ما بمیریم و بعد زنده شویم وخداوند از ما حساب کتاب کند. ولی ما در حال زندگی کردن هر لحظه ما یک مردنیست و یک رجعتی, یک بر گشتنی. مرتب ما داریم میمیریم و بر میگردیم. بین این مردن و برگشتمان یک قیامت است. وقتیکه این رفتن و بر گشتن سریع انجام میشود ما متوجه نمیشویم. لذا این مردنهای ما و زنده شدنهای ما پشت سر هم است و با سرعت هم پشت سر هم است و ما متوجه نیستیم.

1190      تــا قــیـامـت گـــر بگـــویــم بشــمــرم         مــن ز شـــرح ایــن قــیــامـــت قـــاصرم

تا قیامت یعنی تا آخر این دنیا. قیامت در مصراع دوم قیامتیست که در تفسیر بالا ذکر گردید. میگوید اگر بخواهم در مورد این قیامت که ما بین این رفت و آمدهای ما هست توضیح بیشتر بدهم تا آخر قیامت طول خواهد کشید و من از شرح این قیامت بر نمیآیم و عاجزم.

1191      ایــن سـخـنها خود بــمـعـنی یاربـیست         حــرفــهـــا دامِ دَم شــــیـــریــن  لــبــیست

میگوید: این حرفهائی که من میزنم معنی آنها یک خدا گفتن است. در مصراع دوم میگوید این حرفهای من یک دامیست که گسترده ام برای اینکه نفس یک شیرین لبی را شکار کنم. آن شیرین لب خداست. وقتی یک بنده ای خدا را صدا میزند و میگوید (خدا) خداوند جوابش میدهد و میگوید لبیک.

1192      چون کـنـد تقصـیـر؟ پس چون تن زند         چــونــکِ لــبّــیــکش بــیــارب  مـی رسد

چون یعنی چرا. تقصیر یعنی کوتاهی و قصور. تن زدن یعنی خود داری کردن و امتناع کردن. لبیکش یعنی جواب خدا که میگوید بتو جواب دادم به یارب گفتن. میگوید وقتیکه منِ بنده یک یارب میگویم و خداوند بمن میگوید لبیک یعنی شنیدم و اجابت کردم چرا من از این یارب گفتن خودداری کنم؟

1193      هسـت لــبّـیــکــی کـه نــتوانـتی شـنـید         لــیــک سـر  تــا پـــای, بــتــوانــی چشید

میگوید این لبیکی که خداوند بتو میگوید لبیکی نیست که گوش تو بتواند بشنود ولی سراپای وجود تو میتواند مزه و طعم آن را بچشد یعنی کاملا درک بکند.

پایان این داستان.

Loading

34.2 گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه قسمت اول

در این قسمت و قسمت آینده ما شاهد یکی دیگر از داستانهای مولانا خواهیم بود که در این داستان هم طبق معمول, مولانا سعی خواهد کرد که طالبان حقیقت و خوانندهگان مثنوی معنوی را بطرف حق وحقیقت طلبی هدایت نماید.  

1133      بـــاز آن بـاشد کـه  بــاز آیـــد  بشـــاه         بـاز کــورست آنــکِ شـــد گـــم کــرده راه

باز اینجا باز شکاریست. باز آید بشاه، سابق بر این پادشاهان وقتی بشکار میرفتند, یک بازهای تربیت شده ای داشتند که روی دستشان میگذاشتند و با خوشان بشکار میبردند و شکار را که میزدند این باز از دست شاه بلند میشد و میرفت شکار را میگرفت و میاورد برای شاه و باز روی دست شاه مینشست. اشخاصی هم بودند که این باز ها را تربیت میکردند و به آنها باز یار میگفتند. مولانا میگوید باز واقعی آن بازیست که وقتی از روی دست شاه بلند شد دوباره برگرددبسوی دست شاه. ولی اگر که این باز راه را گم بکند معلوم میشود که این بازِ کوری هست. در مصراع دوم گم کرده راه, منظورش انسانهای کور دل است. همه اینها سمبولیک است و اینها همه تشبیه شده است بچیزهای خاص. اینجا انسانهای گمراه را به آن بازی تشبیه میکند که راه برگشتش را گم کرده است. و اینها بسوی حقیقت باز نمیگردند و یعنی این گم گشتگان  بسوی حقیقت باز نمیگردند. بازهائی که بدست شاه برمیگردند آن بازهائی هستند که بدنبال حقیقت هستند و آنها هیچ وقت راه را گم نمیکنند. ولی آنهائیکه بیافتن حقیقت و یافتن معنویت تظاهر میکنند آنها گم کرده راه میشوند. اینجا بازهای واقعی اهل معنی و معرفت هستند. شاه هم که در این داستان آمده منظورش خداوند جهان است. و بازان کور هم کسانی هستند که تمایلی برای برگشتن بدست شاه را ندارند. و وقتی از دست شاه بلند شدند بجای برگشتن بدست شاه ترجیح میدهند بروند بدنبال هوا و هوسهای خودشان. پس در اینجا چند شخصیت در این داستان برابر هم هستند که یکی شاه وجود که خداوند است و یکی بازهای واقعی که باز معنویت هستند مثل انسانهای کامل و در اوج پرواز میکنند و وصل بخداوند هستند و یک عده هم گم کرده راه هستند.

1134      راه را گـــم کـــرد و در ویـــران فتاد         بـــاز در ویـــران  بـــرِ جـــغـــدان فــــتـــاد

راه را گم کرد یعنی آن اصل معنویت را در مسیر خودش گم کرد. باز در ویران بر جغدان فتاد یعنی این باز وقتی راه خودش را گم کرد در ویرانه ای افتاد که جغدان آنجا بودند. ایهامی هم دارد که ویرانه جغدان را باین دنیا تشبیه کرده برای اینکه هیچ چیزش پابر جانیست و مرتب در حال ویرانیست. در اول مصراع دوم این باز باز شکاریست که گرفتار جغدان شده. این جغدان دنیا پرستان هستند. یک دنیا پرست یعنی کسیکه این دنیا را آنگونه میپرستد که دیگران خدا را می پرستند. یعنی مبداء و محل پرستش او این دنیاست. البته با کلمه دنیا دوستی فرق میکند. در عرفان هست که دنیا دوستی در حد خودش خوب است و اصلاً با دنیا پرستی متفاوت است. برای اینکه کسیکه در این دنیا دارد زندگی میکند برای اینکه بتواند سر پرست خانواده خود باشد و بتواند فرزندان خودش را بثمر برساند و بتواند که کار و کوشش داشته باشد و بتواند هدف داشته باشد بایستی که این دنیا را دوست داشته باشد. و نمیتواند که از این دنیا متنفر باشد و اگر که متنفر باشد اصلاً چرخ این دنیا میایستد. این با دنیا پرستی فرق میکند. باز شکاری راه برگشت را گم کرد و میانه خرابه ای که جغدان در آنجا بودند فرود آمد. حتی دیده شده که بازهای واقعی هم گاهی اوقات در ویرانه جغدان گرفتار میشوند. حافظ بارها در دیوانش تذکر میدهد بآن جویندگان مبتدی و تازه کار و بی تجربه ای که بدنبال راه حقیقت هستند  بانها هشدار میدهد که ظلمات است و بترس از این جهلِ و سیاهی که امکانا سر راهت هست و هشدار میدهد.

1135      او هـــمــه نـــوراســت از نـوررضـآ         لــیــک کــورش کـــرد ســر هــنــگِ قــضـا

نورِ رضا اضافه تشبیهیست یعنی رضایت نور مانند. رضایتیکه درون و مغزش را روشن میکند. اینجا یک تذکری هست در باره کلمه رضا که در عرفان میاید. این کلام خداوند است که ببندگانش میگوید که بسوی من برگرد ای کسیکه از نعمتهای من راضی هستی و من هم از تو رضایت دارم. این بسوی من برگرد یعنی بیا بسوی حقیقت. مولانا از این هم ایهام گرفته. در مصراع دوم سرهنگ قضا یعنی مشیت الهی. میگوید وسط راه مشیّت الهی او را کور کرد. حالا چرا مشیّت الهی او را کور میکند؟ برای اینکه آن حقیقتی که باید در دل او باشد نیست و بیشتر تظاهر است تا واقعیت. بهمین دلیل خداوند او را به بی راهی سوق میدهد و همین بیراه انداختن او توسط مشیّت خداوند باعث میشود که او راهش را پیدا کند. و خودش را پیدا کند و دوباره خودش را اصلاح کند.

1136      خـاک در چشــــمش زد و از راه برد         در مـــیــان  جـــغـــد و ویـــرانش ســـپـــرد

تا آخر این داستان باید در نظر داشته باشید که ظاهرا باز است که راهش را گم میکند و در ویرانه گرفتار جغد ها میشود ولی این تشبیه انسانیست که دنبال حقیقت میگشته و راه خود را گم کرده و افتاده در ویرانه این دنیا و گرفتار دنیا پرستان شده. آن مشیت الهی خاک در چشم باز الهی که متمایل بدنیای فساد بود میریزد و در ظاهر ادعا میکرد که باز الهیست ولی تمایل باین دنیای فساد داشت. حالا بدست جغدان گرفتار شده و در ویرانه آنها افتاده است. معروف است باینکه جغد نه تنها در ادبیات فارسی بلکه در ادبیات بعضی از اقوام دیگر هم سمبل بد بختی و شوری و شومیست.

1137      بــر ســری جـغــدانش بــرســرمیزنند         پـــر و بـــال نـــازنـــیـنــش  مــی کـــنـــنــد

بر سری یعنی علاوه بر این و گذشته از این. پرّ و بال نازنینش میکنند یعنی او را سر زنش میکنند. علاوه بر اینکه این باز بلند پرواز شاه در میان جغدان گرفتار شده و آنها او را سرزنش میکنند حالا پر و بالش را هم میکنند که تو چرا اصلا باز هستی و چرا مثل ما جغدان نیستی.

1138      ولـــولـــه افــتــاد درجــغــدان کـه هـا         بــــاز آمــــد تـــا بـــگــــیـــرد  جـــای مــــا

وَلوله یعنی هیاهو و سر و صدا. ها کلمه هشدار دهنده است که مواظب باشید. این باز شکاری آمده تا مسکن ما را تصاحب کند و جای ما را بگیرد. این ویرانه گرچه برای دیگران یک جای بی ارزشیست ولی برای جغد بهترین جاست.

1139      چـون سـگـان کـوی, پُر خشم و مَهیب         انـــدر افــــتـــادنــــد در دلــــق غــریــب

مهیب یعنی وحشتناک و ترسناک. دلق در مصراع دوم یعنی لباس. غریب همان باز است. حالا این باز لباسش همان پرو بالش است. و حالا این جغدان پر و بالش را میکنند. این جغدان مثل سگان ولگردیکه در کوچه ها ولگردی میکنند و اگر شخص از آنجا عبور کند بجانش میافتند و شروع میکنند باو حمله کردن و لباسهایش را پاره کردن، همانطوریکه این جغدان بجانِ آن بازِ راه گم کرده در ویرانه افتاده اند و مشغول کندن پر و بال او هستند. آن دنیا پرستان و آنهائیکه دنبال نفس اماره خودشان هستند, مانند سگانی هستند که بر سر غریبی که بر سر یک محله ای گرفتار سگهای ولگرد شده و دارند تن و لباسش را پاره میکنند بجان او میافتند و او را نا راحت میکنند.

1140      بــاز گـویـد مــن چـه درخوردم بجغد         صــد چــنــیــن ویران فــِدا کـردم بـجـغـد

در خورده ام یعنی شایسته و لایق هستم. فدا کردن در زبان عرب یعنی یک شخصی پولی باو بدهد که از شرّ او خلاص بشود و یا یک شخص شری دیگری را اذیت و آذار بدهد تا او پولی بان شرور بدهد و از دستش راحت شود. مولانا در اینجا بمعنی آن در زبان عربی بکار میبرد. پس مصراع دوم یعنی من(باز) همه چیز خودم را باین جغدان میدهم تا از شر آنها راحت شوم. من شایسته و لایق این ویرانه نیستم و جای من در اوج بلند آسمانها است.

1141      مــن نـخـواهم بــود ایــنـجا, مــیـروم         ســــوی شــــا هـــنشــاه راجـــع مـی شـم

راجع میشوم یعنی رجعت میکنم و بر میگردم. این معنی ظاهری این بیت است و معنی واقعی آن اینست که من در این ویرانه دنیا خودم را گرفتار نمیکنم و گرفتار این دنیای ویران نمیشوم و جای من اینجا نیست. من بسوی شاه حقیقت باز میگردم و بالا خره بوصل حقیقت میرسم. چون بسوی پروردگارم باز میگردم. برای اینکه خدای من بمن گفته است که تو که بنعمت من راضی هستی پس من هم تو را بسوی خودم میخوانم و بسوی حقیقت دعوت میکنم.

1142      خـویشـتـن مکُشـید ای جغدان که من         نــه مـــقـــیـــمـــم مــی روم ســـوی وطـن

خویشتن مکشید یعنی خودکشی نکنید. نه مقیمم یعنی من اینجا باقی نمیمانم. میگوید ای جغدان بیخودخودتان را نا راحت و مضطرب نکنید. اینجا جای من نیست و من اینجا نمیمانم. من وطن اصلیم جای دیگریست و بآنجا باز میگردم و شما خیال نکنید که من آمده ام که شما را از اینجا بیرون کنم. ای دنیا پرستان من مثل شما نمیشوم و در بین شما هم نمیمانم. من اوج خودم را پیدا میکنم. این باز دارد راه خودش را پیدا میکند. چه بسا در زندگی قضا هائی برای ما میاید که خیلی برای ما نا خوش آیند است و خیلی برای ما سخت است. ولی عرفان میگوید که این قضا ها در نهایت برای ما سودمند است و باعث میشود که ما را از ره گم کردگی بیرون بیاورد و ما را هدایت کند.

1143      این خراب, آبـاد در چشــم شـمـاسـت         ورنـه مـــا را ساعــدِ شـــه نـــاز جــاســت

این خراب یعنی هم این ویرانه ای که شما جغدان در آن ساکن شده اید و هم این دنیای خراب. هم به جغدانیکه در این خرابه منزل گزیده اند و هم برای انسانهای راه گم کرده که حالا بخودشان آمده اند دارد به دنیا پرستان میگوید. میگوید این دنیای خراب ارزانی شما باد. اینجا جای شماست وگر نه جای من اینجا نیست و جای من ساعد و بازو و دست پادشاه واقعی جهان است، یعنی من باید بروم و به حقیقت برسم, نه اینکه خودم را گرفتار تاریکی شما بکنم. جای اصلی من جائیست که من نوازش پیدا میکنم. شه ناز یعنی جای من روی دست شاهیست که دستش مرا نوازش میکند و بمن آرامش میدهد.

1144      جـغـد گـفـتا بـاز حـیـلـت مــی  کـنـد         تــا ز خـــان و مــــان شـــمــا را بـــر کـنـد

حیلت میکند یعنی دارد مکر و حیله بکار میبرد. خان و مان یعنی محلی که کسی زندگی میکند و اقامت میکند. سرپرست و رئیس جغدان بسخن آمد و گفت این باز دوباره دارد مکر و حیله میکند و حرفهایش را گوش نکنید زیرا این باز این حرفها را بشما میزند که شما را گول بزند و شما را بی خان و مان بکند. واقعاً این دنیا پرستان اینگونه تصور میکنند که در این دنیای خراب سعادت دارند. مولانا در چند قسمت قبل گفت که این دنیا پرستان در کمال بد بختی زندگی میکنند و خیال میکنند که سعادت مند هستند. درست همین چیزیکه برای این جغدان خرابه نشین پیش آمده.

1145      خـانـهـای مـا بگــیـرد او بــمـــکـــر         بـــر کــنـــد مـــا را بســـالـــوسی زِ  وَکر

برکند یعنی جدا سازد. سالوسی یعنی فریب دادن. آدمهای فریب کار را هم سالوس مینامند. وَکر بمعنی آشیانه و لانه است. این سرکرده جغدها به رفیقانش میگوید که حرف این باز را گوش نکنید. او با مکر و حیله میخواهد خانه و لانه ما را از دستمان بگیرد و خودش بیاید اینجا و آشیانه درست کند. آن دنیا پرستان هم وقتی بانسانهای کامل میرسند همانگونه فکر میکنند که جغدان در این خرابه تصور میکنند.

1146      می نـماید سـیری ایـن حـیـلت پرست         والله از جـــمـــله حــــریصــــان بــتّـرست

می نَماید یعنی تظاهر میکند و نمایش میدهد. سیری یعنی بی نیازی. آن سرکرده جغدان میگوید این باز حیله گر برای گول زدن شما ها دارد خودش را سیر و بی نیاز نشان میدهد، ولی بخدا قسم از همه حریصان  بد تر است.

1147      او خوردازحرص,طِین راهـمچودِبس         دنــبــه مســپــاریــد ای یـــاران بــخــرس

کلمه طین بمعنی گِل دِبس یعنی شیره خرما و یا انگور. در زبان فارسی این شیره خرما و یا انگور را دوش آب میگویند. در مصراع دوم دنبه را به خرس نسپارید یک مثال است در اینجا منظور اینست که این لانه خودتان را باین باز نسپارید. آن نصیحت کننده جغدان میگوید این باز میگوید که من آدم سیری هستم ولی دروغ میگوید. او آنقدر حریص هست که از حرصش گِل میخورد ولی خیال میکند که دارد شیره انگور و خرما میخورد, او یک گِل خوار است. اصلااً در عرفان گِل خوار یعنی کسیکه چسبیده باین مادیات غیر ضروری فساد آفرینِ خاکی. او اصلا گرفتار بیماری گِل خوارگیست. شما هوشیار باشید این لانه و خانه را که مثل دنبه است بدست این خرس باز نما ندهید. این خرابه را محکم بچسبید و از دست ندهید. باین دنیای خراب بچسبید و به فسادهایش هم بچسبید و ترکش نکنید. بحرف آن کسانیکه میخواهند شما را از این ویرانه دنیا آزاد کند توجه نکنید.

1148      لاف از شــه مــیــزند وز دسـت شـه         تــا بـــرد او مـــا سَـــلــیمـــان را ز راه

لاف از شه میزند یعنی ادعای نا وارد کردن. سَلیمان یعنی ساده دلان. سردسته جغدان ادامه میدهد و میگوید این باز که باینجا آمده ادعای باطل میکند که جای من روی دست شاه است. این لاف زدن است و دارد ادعای باطل میکند، برای اینکه ما آدمهای ساده دل را از راه بیرون کند و ما را گول بزند و خانه و کاشانه مارا تسحاحب کند و از دست ما بیرون کند.

1149      خـود چـه جــنس شــاه بــاشد مرغکی         مشــنــوَش گـــر عــــقــل داری انــدکی

خود چه جنس شاه باشد یعنی این بازِ لاغر حقیر چه جنسیت و سنخیتی با شاه دارد که روی دست شاه بنشیند. او همه اینها را لاف میزند و ادعای باطل میکند. او یک مرغ حقیر لاغری بیش نیست که دارای اینهمه ادعاست. در مصراع دوم مشنوَش یعنی حرفهایش را باور مکن. میگوید اگر یک ذره عقل دارید حرفهایش را باور نکنید و گول حرفهای او را نخورید. دنیا پرستان بهمدیگر میگویند و یا به بقیه دنیا پرستان میگویند که این انسان کامل که میخواهد شما را هدایت بکند حرفهایش را گوش نکنید. این انسان کجا و خدا کجا و شما حرفهایش را نا شنیده بگیرید و آنقدر در گوش این دنیا پرستان میخوانند تا اینها را گمراه میکنند.

1150      جــنس شـا هست او و یا جـنس وزیر         هـیـچ بــا شــد لایــق لـــو زیــنه ســیــر

میگوید که این چه دم از دست شاه میزند این جنس شاه است که بنشیند روی دست شاه؟ این جنس وزیر هم نیست. در مصراع دوم از جغد ها میپرسد و میگوید، من از شما میپرسم آیا سیر با آن بوی بدش لایق باقلوا هست؟  لوزینه یعنی باقلوای گردوئی. دوباره میپرسد آیا جای سیر وسط این لوزینه هست؟ اگر جای سیر وسط لوزینه هست پس جای این باز هم روی دست شاه است.

1151      آنـچِ می گـویـد ز مکـرو فـعـل وفـن          هســت سلطــان بــا حشــم جـویــای مـن

1152      ایــنــت مــالــیــخــولــیــایِ نـا پـذیـر          ایــنــت لافِ خـــام و دام گـــولـــگـــیــر

این دو بیت را باهم بخوانید. کلمات مکر و فعل و فن بمعنی فریب دادن است. حشم یعنی همه غلامان و امیران و سربازانیکه زیر دست شاه هستند. مالیخولیا یعنی خیال باطل. یک نوع بیماری روانیست. نا پذیر یعنی غیر قابل پذیرفتن.در تلفظ  کلمه اینت دقت کنید که حرف (ن) صدای ساکن دارد و یعنی شگفتا و عجبا. لاف خام یعنی خودستائی بی اساس. گولگیر یعنی احمق. دام گولگیر دامی هست که ابلهانه گسترده شود و بجای اینکه حیوانی در آن بیفتد احمقها در آن بیفتند. سر کرده جغدان ادامه میدهد و بجغدان میگوید: هرچیزی را که بشما بگوید همه آنها برای فریب شماست. مطالبی را که گفت من از دست شاه بلند شدم و راه را گم کردم و سربازان شاه هم دارند دنبال من میگردند غیرو اینها همه اش ادعای باطل است. این باعث تعجب است که چنین ادعائی میکند. او گرفتار مالیخولیا شده و دیوانه است. حرفهائی که میزند غیر قابل قبول است و چه لافهای خامی میزند و چه خودستائی های بی اساسی میکند. او اصلا دام گسترده که احمقها را بدام بیاندازد. مواظب باشید که در دام او نیافتید. این همین دامیست که دنیا پرستان روی زمین انداخته اند و اینهمه دنیا پرستان را در دام انداخته اند. مولانا به این دنیا پرستان لقب ابلهی میدهد.

1153      هــرکه ایـن بـاورکند از ابـلـهیســت           مــرغـک لاغر چه در خورد شهـیســت

1154      کـمترین جــغــد ار زند بــرمـغـزاو           مـــر ورا یـــاری گــــری از شــاه کــو؟

میگوید اگر حقیر ترین شما بسر این باز بکوبید کی بدادش خواهد رسید؟ از طرف شاه هیچ کس بیاری او نخواهد آمد.

1155      گـفـت بـاز ار یک پَـرِ من بشـکـنـد           بــیــخ جغــدسـتــان شــهـنشه بـر کــنــد

باز شکاری میگوید اگر یک پر از من کم شود، شاهنشاه اصل و بنیاد این جغدستان را بر میکند.

1156      جــغــد چـه بَود خـود اگـر بـازی مـرا          دل بــر نــجــانـد کــنـــد بـــا مــن جــفــا

1157      شــه کـند تــوده بـهـر شــیـب و فـراز          صــد هــزاران خِـرَمـن از سـرهـای باز

جغد چه بود یعنی جغد کی باشد. اگر بازی یعنی یک باز واقعی الهی ( یک انسان کامل) در بیت دوم خِرمَن درست است نه خَرمَن  و یعنی توده زیادی از یک چیزی. از سر های باز یعنی سر های بازها. باز هم ادامه میدهد و میگوید چغد کی باشد اگر یک باز واقعی الهی دلش برنجد و بیاید و بر من جفا کند آنوقت شاه میاید ودر هر نشیب و فرازی صد هزار خرمن از سرهای باز هائی درست میکند که آمده اند و باز واقعی الهی را رنجانده اند چه برسد بشما ها که جغد هستید. حالا موقعی هست که این باز راه گم کرده خودش را پیدا کرده است. در این باز تحول پیدا شده و دیگر ره گم کرده نیست. مولانا عقیده مند است که در وجود هر انسانی, آن شایستگی حقیقت پذیری هست و بایستی در آن مسیر واقع شود و حالا این باز در آن مسیر واقع گردید و آن مشیّت بود که او را در مسیر درست انداخت.

1158      پـا ســبــان مــن عــنــایــات وِ یــست          هــرکـجا کــه مــن روم شـه در پـیســت

پاسبان منظور نگهبان و عنایات یعنی توجهات. وی اشاره بخداوند است. باز شکاری میگوید آن توجهات خداوندیست که من را حفظ میکند و هرکجا که بروم شاه بدنبال من است. و یا هرکجا که من بروم خداوند در پی من هست و مرا تقویت و محافظت میکند.

1159      در دل سـلطـان خـیـال مــن مــقـــیــم          بــی خــیــال مــن دلِ سـلطــان ســقــیــم

سلطان در اینجا اشاره است به پروردگار. مقیم یعنی دائماً. سقیم یعنی دردمند. باز ادامه میدهد و میگوید خیال و اندیشه من در دل شاه ماندنیست. آن شاهی که من روی دستش می نشینم، حالا که من نزد او نیستم از فکر من بیرون نمیرود و دنبال من هست که من را پیدا کند. آن شاه حقیقت هم از وقتیکه راهم را گم کردم و در دست شما گرفتار شدم از فکر من بیرون نمیرود. همان طوریکه آن پادشاه صاحب تاج و تخت که مرا گم کرده است و فکرش نا راحت است که من پهلویش نیستم، خداوند هم دلش برای من سقیم است.

1160      چــون بـپـّراند مـــرا شــــه در روش          مــی پــرم بــر اوج دل چــون پَــرتوش

شاه اینجا خداوند است. روش اینجا یعنی رفتن و اسم مصدر رفتن است. چون یعنی مثلِ. پَرتوَش یعنی انوارش. باز الهی میگوید اگر که خداوند من را در رفتنم  پرواز بدهد, من باوج دلها میروم و همراه خودم انوار خداوند را هم بدلها میرسانم و من هم مثل پرتو خداوند دلها را روشن میکنم.

1161      هــمــچــو مــاه و آفــتـابـی مـی پَــرم          پـــرده هـــای آســـمـــانـــهـــا مــی درم

پرده های آسمان را دریدن یعنی پرده های راز ها را دریدن. اگر من را پرواز دهد همانند ماه و خورشید را که باوج رسانیده است, منهم بآنجا میروم و از لایه های حجاب مانند اسرار را پاره میکنم و از همه آنها میگذرم و برای خودم کشف میکنم.  دنباله داستان در قسمت دوم.                          

Loading

33.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت پنجم

مولانا درپایان قسمت چهارم این داستان مطلبی را خیلی تأئید کرد و صحبت از نگه داشتن حرمت استاد, معلم, مربی, مرشد و راهنما بود.البته همه اینها یکیست و بحثش باینجا رسیده بود که اگربعضی از شاگردانِ استادان یک مطلب کمی و یا حتی ناقصی را از مرشد و یا استاد و یا معلم خودشان را شنیدند، این را ور میدارند و خودشان را با استاد خودشان برابر میدانند و با او همسری میکنند و در جا های دیگر بنام خودشان این مطلب ها را تعریف میکنند. وقتی مولانا اسم مرشد را می آورد منظور او مرشد خانقاهی نیست. در هر حال مولانا متذکر شد که اینکاری که بعضی از شاگردان میکنند, کار بسیار نا پسندیست و گفت:

              نـحس شــاگـردی کـه بـا اســتاد خـویش         هــــمســری آغــــازد و آیـــد بـپــیــش

همسری آغازد یعنی خودش را برابرمیداند و آید بپیش یعنی خودش را برخ شنونده میکشد این یک اصطلاح است که وقتی کسی آید بپیش یعنی دارد خودش را برخ دیگران میکشاند. ادامه داد که اگر نادانان مقابله بکنند با استادشان و بی ادبانه خودشان را برخ استادشان بکشند, این یکی از زشت ترین کارها یست که در عرفان اصلا گناه بزرگی بشمار میرود. حالا دنبال آن را میگیریم تا ببینیم مولانا تا کجا ادامه میدهد.

1585      گــوید آن اســـــتـــــاد مــــرشـــــاگرد را         ای کــم از ســگ, نـیســت با مـن وفـا

همه میدانیم که همه سگها صفت وفاداری را دارا هستند. ای کم از سگ یعنی تو در وفاداری از یک سگ کمتر هستی یعنی آن صفت وفاداری را یک سگ دارد وتو نداری. وقتی تو کلام من را بزبان خودت و بنام خودت بیان میکنی, معلوم میشود که نسبت به من و یا مرشدت وفادار نیستی.

1586     خـــود مـرا آُســـتـا مــگـــیــرآهن گُســـل         هـمچو خــود شــاگــرد  گــیــر و , کور دل

در مصراع اول (د) کلمه استاد را بخاطر جور شدن آهنگ شعری انداخته است. مگیر یعنی بحساب نیاور. آهن گُسل یعنی بسیار نیرو مند که میتواند زنجیر را پاره کند. در اینجا منظورش زنجیر دشواریها و مشگل هاست و از کلمه گُسلیدن آمده و گسلیدن یعنی پاره کردن. در مصراع دوم: شاگرد گیر یعنی شاگرد فرض کن. کور دل کسیست که نمیتواند حقایق را ببیند. این مرشد و یا استاد بشاگردش میگوید تو من را استادِ نیرومندی که میتواند مشکلات را حل بکند و معما ها را بگشاید همچنانِ شخص نیرومندی که میتواند زنجیر ها را بگسلد بشمار نیاور تو من را مثل خودت بدان و مثل خودت یک شاگرد فرض کن و مثل خودت یک کور دل فرض کن که من هم مانند تو یک کور دل هستم.

1587     نـه از مـنــت یـاریســت درجـان و روان         بـــی مــنــــت آبـــی نـــمـــی گــــردد روان

نه از منت را نزمنت میخوانیم و یعنی مگر اینطور نیست از من تو را. آبی نمیگردد روان یعنی آب دانش و آب معرفت  بطرف تو روان نمیشود. میگوید بدون یاری و کمک من در جان و روان تو آب معرفت و حقیقت جاری نمیشود حتی اگر من را مثل خودت تصور بکنی مشکل تو بدون من حل نمیشود. حالا که اینطور است چرا دل من را آزرده میکنی؟

1588      پس دل مــن کـــارگــــاه بــخـــت تســت         چــه شــکـنــی این کـــارگــاه ای نــا درست

کارگاه یعنی محلی که در آن یک چیزی درست میشود. چه شکنی را چشکنی میخوانیم. میگوید نه اینست که روح و روان تو از من است و اگر من نباشم هیچ معرفتی بتو نمیرسد و تو هیچ بهره ای نمیبری. در اینصورت این دل من که کارگاه بخت تواست و در آن برای تو بخت و اقبال ساخته میشود و آن بخت و اقبال بتو روی میاورد و بتو معرفت میدهد. این کارگاه اینچنین با ارزشی را چرا می شکنی و من را آزرده میکنی. تو وقتی اینکار را میکنی در حال خراب کردن کارگاه بخت و اقبال خودت هستی ای نا درست.

1589      گـــوئــی: پــنـهــان مــی زنـم آتش زنـه          نـه بــقـــلــــب  از قــلــــب بــاشــد روزنــه

آتش زنه یعنی سنگ آتش زنه را بچیزی بزنند که جرقه بدهد. در اینجا آن مرشد و یا معلم هنوز دارد با شاگرد حرف میزند و میگوید تو داری پنهانی آتش افروزی میکنی و این بمعنای توطئه است. با خودت میگوئی استاد من که متوجه نیست و من پنهانی اینکار را میکنم. مگر تو آگاه نیستی که قلب بقلب راه دارد و یا دل بدل راه دارد؟ تو توجه باین نکردی که یک استاد روشن ضمیر و یک مرشد بینا دل اصلا با نور خدا همه چیز را می بیند و فراصت دارد یعنی تو هرچه که فکر میکنی او دارد فکر تو را میخواند. او وقتیکه به چهره تو نگاه میکند فکر تو را میخواند. حالا مولانا برداشتیکه از این دل بدل راه دارد میکند اینست که بین دلهای آنسانها یک ارتباط شعوری و معرفتی برقرار هست و انچه که بر دلها میگذرد در یکدیگر محسوس و آشکار میشود. اصولاً بنا به باور مولانا و روی اصل عرفان مولانا خاصیتی هست که دلهای افراد نسبت بیکدیگر یک ارتباطی وجود دارد. مثلا یک وقتی کسی بدیگری میگوید که بدل من الهام شد که تو بهبود پیدا میکنی. این الهام شد یعنی بدون اینکه کسی بمن بگوید.

1590      آخــــر از روزن بــبــِیــنــد فــــکـــرتــو         دل  گـــواهــــیـــی  دهــــد از  ذکـــر تـو

از روزن ببیند همان گلیم سوراخ سوراخ است که در ابیات قبلی همین داستان تعریف کرد که تو نمیتوانی در پشت این گلیم مخفی شوی چون معلم و مرشد تو از این سوراخهائی که گلیمت دارد فکر تو را میخواند و از دل تو آگاه میشود. یعنی تو وقتی در دلت یک اندیشه ای میکنی دل او به این اندیشه تو گواهی میدهد. این کلمه ذکر در عرفان چند نوع هست. یک وقت ذکری که میکنی بان ذکر جلیل گفته میشود یعنی یک کسی تسبیح بدست میگیرد و با صدای نسبتا بلند میگوید یا الله, یا الله. ذکر دیگری هست که بآن ذکر خفی گفته میشود که آن فقط  در دل گفته میشود. ذکری که در مصراع دوم آمده ذکر خفیست.

1591      گـــیـــر, در رویـــت نـــمــالـــد از کرم         هــر چـه گــو ئــی خـنـدد و گــویـد  نـعـم

گیر یعنی فرض کن. در رویت نمالد یعنی از بزرگواری برویت نیاورد. گلمه نعم یعنی آری. میگوید فرض کن که آن مرشد عمل زشت تو را برویت نیاورد و هرچه هم میگوئی برویت هم بخندد و بگوید آری.

1592      او نـــمـــی خــــنــــدد ز ذوق مـــالشــت         او هــمـی خــنــدد بــر آن اســگــا لشــت

ذوق اینجا یعنی خوشحالی. مالشت یعنی گوشمالیت. اسگال از اسکالیدن است و یعنی اندیشیدن و فکر کردن. میگوید این استادی که وارد بقلب تو هست و دارد درون تو را می بیند بتو لبخندی میزند از این جهت نیست که از تو چیزی دیده است و از آن خوشش آمده و حالا دارد لبخند میزند. او با خودش میگوید حالا من او را تنبیه خواهم کرد که او در جای دیگر حرف مرا بنام خودش نزند. این لبخند او از لذت گوشمالی دادن و تنبیه کردن نیست. او از نظر تمسخر و استیضاح دارد تو را مسخره میکند. یعنی او دارد بفکر باطل تو میخندد. او باین اندیشه نا درست تو میخندد و در دلش تو را مسخره هم میکند.

1593      پس خِــداعــی را، خِـــداعــی شــد جـــزا         کــاســه زن، کــوزه بــخــور اینک سـزا

خِدا یعنی خدعه و خداعی یعنی یک خدعه. خدعه یعنی نیرنگ و حیله. کاسه زن کسی هست که کاسه توی سر یکی میشکند. مولانا میگوید هر خدعه ای را یک خدعه دیگر جزای آن است. اگر کسی کاسه توی سر کسی بزند، مردم میگویند که باید یک کوزه بسر  او زده بشود. یک اصطلاهی هست که میگوید کلوخ انداز را پاداش سنگ است. کلوخ یک مشت گلِ خشک شده است و حالا اگر کسی کلوخ بسر دیگری بزند پاداش آن کلوخ زن،  سنگ است. اگر تو ای شاگرد من داری بمن خدعه ای میزنی بدان که استاد تو یک خدعه بالاتری که در بین مردم جایز توست بتو نمیزند و فقط یک لبخند مسخره آمیز بتو ما را بس.

1594       گــر بُــدی بــا تـــو ورا خـــنــدۀ رضا          صــد هــزاران گـــل شــکـفـــتـــی مــن ترا

این خنده ای را که استاد تو بتو میکند خنده رضایت نیست بلکه خنده تمسخر است. اگر که لبخند او یک لبخند ناشی از رضایت بود آنوقت چقدر خوب میشد و خوب میبود و از آن لبخند رضایت آمیزَش، هزار گل معنویت درباغ دل تو میشکفت. ولی لبخندش از رضا نیست.

1595      چــــون دلِ او در رضــــا آرَد عــمـــل         آفــــتـــابــی  دان  کــــه  آیــــد  در حَـــمَـــل

آرد عمل یعنی اقدام کند. آفتاب منظور خورشید است. حَمَل یعنی برّه. منجمین و ستاره شناسان مدار گردش زمین بدور خورشید را به دوازده قسمت تقسیم میکنند و هر منطقه را برج مینامند و هر برجی را باسم یکی از حیوانات اسم گذاری میکنند. اسم یکی از این برجها بنام برّه است. حالا وقتیکه زمین دور خورشید میچرخد و این قسمتی را که برج بره نامیده میشود در مقابل خورشید قرار بگیرد درست اول بهار و روز اول فروردین است. نشان از سبزی و سرور و خرمی دارد و هم چنین نشانی از زنده شدن و یا بیدار شدن زمینیکه در ایام پائیز و زمستان بخواب رفته بود دارد. میگوید: اگر این لبخند استاد تو لبخندی از رضا باشد آنوقت خورشید زندگی تو در برج حمل قرار میگیرد و زندگی تو پر از طراوت و خوشی خواهد شد.

1596      زو بــخــنــدد هــم نـهــار و هـــم بـهـار         در هــم آمــیــزد شـــکـــوفــه و ســبــزه زار

نَهار بمعنی روز است. از این خنده رضایت آمیزی که استاد میکند روزها و بهاران هردو خندان میشوند و شکوفه ها شکفته میشوند و همه جا را شادی در بر میگیرد هم روزها میخندد و هم بهار می خندد و قلب تو با طراوت میشود.

1597      صــد هــزاران بــلــبــل و قُـمـری نـوا          افــکـــنـــنـــد  انـــدر جـــهـــان  بـــی نــــوا

مولانا جهان را بی نوا میداند برای اینکه این جهان پُر است از خرابی و ویرانی و بی عدالتی, جهانیست که هیچ چیزش باقی نمیماند و پُر از فساد است. نوا در مصراع اول یعنی نغمه و صدای دلپذیر و نوا در آخر مصراع دوم یعنی دنیای بی نوا. اگر استاد تو بتو لبخند با رضایت بزند مثل اینست که صد ها هزار بلبل و قُمری نوای دلنشین خودشان را در این دنیای بی نوا سر داده اند و تو از شنیدان آنها لذت میبری. این بیتها دارای پیام هم هست و آن پیام تحول است که این یکی از اصول عرفان هست. نشان دهنده تحول است که در وجود یک انسان پیدا میشود. هرکسی میتواند قلبش متحول شود. اندیشه و ضمیرش تغییر پیدا کند در جهت بهتر. اگر که بطن و درون و قلب آدمها تحول پذیر نبود، استاد و معلم و مرشد هیچ کاری نمیتوانستند انجام بدهند. چون تحول پذیری هست آنوقت استاد و معلم میتواند قلب شاگرد خودش را متحول نماید. تحول از کلمه حال است و یعنی از حالتی بحالت بهتر رفتن.

1598      چـونکِ برگ روح خــود زرد و سـیاه          مــی بـبـیـنــی  چون  نــدانــی  خشــم  شــاه

برگ روح خود یک اضافه تشبیهی است یعنی روح برگ مانند خودت. در موقع خواندن کلمه سیاه را باید بچسبانید به می ببینی در مصراع دوم. فرض بگیر که روح تو مثل برگ درختان است. اما وقتیکه این برگها یک وقتی زرد و سیاه میشوند و پژمرده و بالا خره میریزند. این روح برگ مانند تو هم همین کار را میکند. آن برگی که در باغ است خزان زده میشوند و لذا روح تو هم روزی خزان زده میشود و تو را دلتنگ و ملول میکند و تو نمیدانی چرا ملول شده ای. وقتی این احساس را داری چطور فکر نمیکنی که معلم و استادت بروی تو خشم گرفته و خزان را بدل تو آورده؟ اگر لطف او در تو ایجاد بهار میکند خشم او هم در تو ایجاد خزان میکند. این شاه در آخر مصراع دوم همان معلم و استاد است و ارتباطی  به دربار ندارد.

1599      آفـــتـــاب شــــاه در بــــرج عــــتــاب          مـی کــنــد روهــا ســیه هــمـچـون کـتـاب

آفتاب یعنی خورشید. شاه هم بمعنی استاد و مرشد است. عتاب بمعنی قهر و خشم و سرزنش است و برج عتاب یعنی برج جَدی. یکی از این برجهای دوازده گانه بنام جَدی بدون تشدید هست. کلمه جَدی یعنی بز. حالا وقتیکه برج جَدی در برابر خورشید قرار میگیرد, آنوقت اول دی هست یعنی اول زمستان. درست بر عکس بهار عمل میکند یعنی سردی و خشکی و طوفان و برف و غیرو. بیت دوم باین معنیست که در این فصل چهره های طبیعت رو به سیاهی میرود. میگوید وقتی چنین حالتی بتو دست میدهد, تو گرفته گی داری, اخمهایت تو هم هست و چهره ات در هم است و از همه روگردان هستی باید از خود سؤال کنی که بچه دلیل اینطور شدی؟ جواب اینکه برج زندگی تو در برابر برج جَدی و یا بز قرار گرفته. در دل تو برف باریده و یخبندان است.

1600      آن عَطــارد را ورقــهــا جـان مـاست          آن ســپــیـدی و آن ســـیـه مـیـزان مــاست

عطارد یکی از سیارات نه گانه منظومه شمسیست و بآن مرکوری هم گفته میشود و در فارسی بآن تیر میگویند. این عطارد نزدیکترین سیاره از نه سیاره بزمین است. هرکدام از این سیاره ها دارای خصوصیاتی بود. عطارد نمایانگر دبیر و منشی گری و نویسندگی و ادبیات بود. حالا اگر این عطارد بنویسد, ورقهای کاغذ سفید را سیاه میکند یا بعبارت دیگر عطارد میتواند ورقهای جان ما را سیاه کند. این سپیدی و سیاهی در مصراع دوم نشان دهنده وضع ما و میزان ماست. یعنی نشان دهنده حال ماست. اگر که ورق دلمان سپید است ما خوشحالیم و اگر سیاه است ما هم بد حالیم.

1601      بــازمــنشـوری نـویسـد سـرخ وسـبز          تــا رهــنــد  ارواح  از ســــودا و عــجــز

منشور یعنی فرمان. نویسد منظورش عطارد است که مینویسد. در مصراع اول میگوید این عطارد فرمانی مینویسد که برنگ سرخ و سبز است و این هم نشان بهار و خوشی و خوشحالیست. ولی از لحاظ عرفان علامت باورمندی و ایمان است. هر کس که باورمند باشد هم چهره بیرونش  و هم برگ دلش سبز و سرخ است وحالت شادی و طراوت دارد. ولی کسیکه باورمند نباشد او دلش تاریک و سیاه است و خیال میکند که همه چیز برای او خوب است ولی در بطنش همیشه تاریکیست که آنوقت باید به مواد مخدر روی آورد. در مصراع دوم سودا یعنی خیالات ناراحت کننده و بد. میگوید عطارد منشور های سرخ و سبز هم مینویسد تا اینکه روح های ما را از کفرو ناراحتی و عجز رهائی بخشد. حالا برای جمع بندی مطالب فوق باید بگوئیم عطارد فلک روحانی و معنوی آن انسانهای کامل هستند و آنها مرشدهای معنوی و راهنما ها و معلم هائی هستند که میتوانند ما را از جهل و نادانی نجات بدهند.

Loading

32.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت چهارم

1563      قصــــه شــــاه و امــــــیــــــران, وحســــد         بـــر غــلامِ خــاص و ســلطــان خــرد

1564      دور مـــانـــد از جــــــرِّ جــــــرارِ کــــلام         بـاز بـایــد گشــت و, کرد آن را تـمـام

مولانا در قسمت اول این داستان که حسد کردن حشم بر غلام خاص است سه بیت اول را صرف شروع این داستان کرد و از بیت چهارم از داستان خارج شد و بقیه قسمت اول و دوم وسوم را صرف مطالب عرفانی و صوفیانه کرد. حالا مولانا بیاد آورد که مدتیست از اصل داستان دور مانده و حالا میخواهد به داستان بر گردد, ولی باز هم چند بیت نگفته از داستان بیرون میرود و بحرفهای متعالی خودش میپرداز و همیشه در این موارد مثل سیلی اندیشه های پُر شور عرفانی بر سرش میاید و او را با خود میبرد و نمیگذارد که او بداستان سرائی ادامه بدهد ولی هرگز در مثنوی داستان را نیمه تمام نگذاشته منتها پیش آمده است که یک قسمت ازیک داستان در یک دفتر آورده و قسمت دیگر آن را در دفتر دیگری ادامه داده ولی آن را فراموش نکرده به پایان رسانیده است. در بیت اول سلطان خرد یعنی شاه بسیار خردمند. کلمه جرّ بمعنی کشیدن است و جرّار یعنی بسیار کَشنده و جرّار کلام یعنی کسیکه سخن خودش را ادامه میدهد و یا سخنش را بدرازا میکشاند. بنا به مثل عامیانه که میگوید حرف را حرف میاورد یعنی اینکه یک سخنی که شروع میشد مطالب گفتنی پشت سر هم میایند. مولانا میگوید که قصه ای را شروع کردیم و کارکنان دربار بغلامیکه بسیار خردمند بود و شاه او را برگزیده بود حسادت میورزیدند و سخن ما بطول انجامید و حالا بر میگردیم و سخن را ادامه میدهیم. توجه اینکه میخواهد و میگوید که ادامه میدهم ولی ادامه نمیدهد. در این قسمت از جمله نصیحتهائی که بما میکند، شناختن ارزش استاد و معلم است. او در قسمتهای گذشته بدو چیز اهمیت فراوان داد. یکی اینکه بروید در دل اجتماع با هر کسی نشست و برخاست و هم نشینی کنید و از هرکسی چیزی یاد میگیرید و شما حتما نباید که فقط با دانشمندان نشست و برخاست کنید تا اینکه درسی بیاموزید. مثلا اگر کسی با یک بدکرداری نشست و برخاست کرد، او از بد کرداری آن شخص خوش کرداری میاموزد یعنی برعکس بدکرداری آن شخص را فرا میگیرد. میگویند که از لقمان حکیم پرسیدند که ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان. دوم چیزی را که بما تذکر داد موضوع حسادت ورزیدن بود به نزدیکترین کسانش که حُسام الدین چلبی بود که کاتب و نویسنده این مثنوی معنوی بود و مولانا میگفت و او مینوشت، مولانا باو گفت که من بی ناخن شدم یعنی دیگر کاری نمیتوانم انجام بدهم زیرا من محوشده ام در شمس الدین. وقتی عرفا در وجود خدا و یا در وجود یکی از بندگان بر جسته خدا محو او میشوند ودر حالت محو دیگر نمیتوانند که کاری انجام بدهند و بحسام الدین گفت که تو باین مردم که نیاز به هدایت دارند آنها را هدایت کن ، اما بهمه برس مگر به حسودها. چون آنها در چاه عمیق و تاریک حسادت افتاده اند و تو نمیتوانی برای آنها کاری بکنی چون این چاه عمیق ظلمانی در درون آنهاست. این همان چیزی بود که سعدی میگفت که:

           توانم آنکه که نیازارم اندرون کسی           حسود را چه کنم کو برنگ خویش در است

 او دارد خودش را  رنگ میدهد و من نمیتوانم برای او کاری بکنم. مولانا این دو نصیحت را کرد و حالا تکیه دارد بارزش مربی, معلم, آموزنده و استاد و راجع به اینها صحبت میکند.            

1565      بـاغـــبـــانِ مُـلـــکِ بــا اقــبـــال و بـخــت         چـون درخــتـی را نـدانـد از درخـت ؟

باغبان مُلک اشاره است بانسانهای کامل و مربیان بسیار دانا و آنهائیکه اقبال و بخت بایشان روی آورده و آنها را در سطح بالائی از معرفت و عرفان جا داده است. اینها باغبان باغ اجتماع هستند. جامعه را مثل یک باغبان گرفته و هر فرد جامعه را بمثال درخت این باغ تجسم کرده و این مربی را مثل باغبان این درختان گرفته. چگونه میشود که این باغبان که باغ را در اختیار دارد و بر هر درختی تسلط کامل دارد نتواند ارزش هر درختی را از ارزش درخت دیگر تشخیص ندهد؟ این یکی دیگر از پرسشهای انکاریست که جوابش منفیست.حالا آن پادشاه که بر دربار خودش مسلط بود و میدانست کدام غلام را از مابین غلامان بر گزیند.

1566      آن درخـــتـــی را کـــه تـــلــــخ و رَد بـود         وان درخـتـی کـه یــکش هفـصــد بـود

1567      کـــی بـــرابـــر دارد انـــدر تــــربــــیـــت         چـون بــبــیــنــدشان بـچشــم عـاقــبـت

در بیت اول رد یعنی مردود. در بیت دوم و مصراع اول: کی برابر دارد یعنی آن باغبان به یک چشم به این درختان نگاه نمیکند. میگوید آن درختی را که میوه آن نا مقبول و تلخ است با یک درختی که یک میوه آن مطابق هفصد میوه درخت دیگرارزش دارد, این باغبان وقتی که بچشم عاقبت بین خودش مینگرد این دو درخت را یک جور نمیبیند و بدرختی که دارای میوه بیشتریست توجه بیشتری میکند.

1568      کـان در خـــتــان را نـهــایــت چـیســت بَر         گــر چــه یـکســانـنـد این دم در نظـر

کان یعنی که آن. بَر یعنی میوه و کوچک شده بار است. گرچه یکسانند این دم یعنی اگرچه که این دو درخت قبل از میوه دادن بنظر یکسان میایند.

1569      شــــیــــخ, کـــو یــنـظـــر بــنــور الله شــد         از نــهــایـــت  وز نـخســـت  آگاه شـد

شیخ در اینجا بمعنی سرور و یا بزرگتر است. کو یعنی که او. ینظر بنور الله یعنی کسیکه بمقامات بالای عرفان رسیده و نور خداوند راهنمای اوست و یا با نور خداوند نگاه میکند. و چون نور خدا با اوست هر چیزی را از پایان تا نخست آنطور که هست میبیند. پس یک معلم واقعی هم همین طور می بیند. البته در رشته تخصص خودش. حالا یک معلم واقعی که ینظر بنورالله میشود علاوه بر اینکه همه چیز را میداند روانشناس هم میشود. روانشناس وقتیکه نگاه بچشمان و طرز قیافه گرفتن شاگردش میکند متوجه میشود که این شاگردی هست که آیا میتواند حرفهای استادش را پذیرا باشد و یا اینکه حرفهای معلم را رد خواهد کرد و قبول نخواهد داشت.

1570      چـشــم آخُــربــیــن, بــبســت از بـهــرحق         چَشـــمِ آخـر بــیــن, گشــاد اندر سَـبـق

مولانا در این بیت دو کلمه آخُور بین و آخَر بین را متضاد هم آورده و خیلی این بیت را آهنگین کرده است. آخُور محلیست که در اسطبلها درست میکنند و در آن خوراک دام میریزند و اسب و الاغ و دیگر حیوانات از این آخور ها غذا میخورند. چشم آخُور بین چشم مردمیست که فقط گندم و جو علف را در این دنیا می بینند. . هیچ چیز دیگری را نمی بینند و تمام چشمشان بدنبال این مادیّات غیر زروریست که کجاست و بیشتر است  وبطرف آن میروند. این را چشم آخُور بین میگویند. مولانا این گونه افراد را تشبیه میکند به چهار پایانی که همیشه جلو آخُر ایستاده اند. اما چشم آخَر بین یعنی چشم عاقبت بین. گشاد یعنی این چشمش را باز کرد. گشاد اندر سبق یعنی پیش از خلقت ظاهریش چشم آخَر بینش باز شده بود. میگوید: آن معلم واقعی عرفانی کار آزموده  و آن رهبر حقیقی، برای اینکه مردم را بحق و حقیقت راهنمائی بکند خودش چشمش را بروی مادیات غیر ضروری فساد آفرین دنیا بسته است و چشم عاقبت بینش را گشوده و باز کرده است و این چشم آخَر بین را خداوند پیش از خلقت ظاهری باو داده است. هر کسی نمیتواند مربی بشود و هر کسی بقول مولانا شیخ و رهبر و هدایت کننده نمیتواند باشد. برای این کار استعداد خدا دادی میخواهد. و این استعداد را خداوند پیش از خلقت معلم و یا رهبر باو داده است. او هم در مسیری واقع شده که این استعداد در او پرورش یافته و حالا میتواند عاقبت بین بشود. عاقبت بینی یک چیزی ما فوق دور اندیشیست. دور اندیشی دارای زمان است ولی عاقبت بینی تقریبا انتها ندارد

1571      آن حســودان بَــد درخــــتـــان بـــوده اند         تــلــخ گــوهــر, شـور بـخـتان بــوده اند

آن حسودان اشاره است به غلامانی که به منتخب شاه حسودی میکردند و میگوید کلیه حسودان مثل درختان بدی هستند که میوه تلخ میدهند. تلخ گوهر یعنی اصل و نژاد و سرشت تلخ. شور بخت یعنی بد بخت. حالا هر معلم با تجربه در مورد این افراد کاری نمیتواند بکند. سعدی میگوید:

             درختی را که تلخ است وی را سرشت         گرش بر نشــانی به بــاغ بهشــت

             به بیخ انگــبـین ریــزی و شــهــد نـاب         ز کوسر روان سـازیش جوی آب

             سر انــجـــام   گــوهــر  بــبــار آورد؟         همــان مــیــوه تـــلخ بــبــار آورد

1572      از حـسـد جـوشـان و , کــف مــی ریختـنـد         در نــهـانـی مــکــر مـی انـگــیــخـتـنـد

از حسد جوشان یعنی در حال جوش و خروش و عصبانیت. کف، کسیکه آرام باشد و دهنش کف نمیکند. آنکسی دهنش کف میکند که فریاد بر میاورد و خروش میکشد که گرفتار خشم شده باشد. خشم غیر قابل کنترل آن چیزیکه همیشه در عرفان بعنوان یک صفت زشت بسیار بد یاد میشود و توصیه میشود که نحوه کنترل کردن این خشم را بیاموزند. در مصرع دوم میگوید آن حسد جوشان در نهان مکر و توطئه میکردند و از دست این غلام برگزیده شده فریادها میکشیدند و باعث ناراحتی او می شدند و خیال میکردند که شاه متوجه نمیشود ولی شاه همه این حسادتها را متوجه میشد.

1573      تـــا غـــلام خــــاص را گـــردن زنـنـنـد         بـــیــخ  او را  از زمـانـه  بـر کــنـنـد

در نهان مکر میکردند که بنحوی در نزد شاه آنقدر بد گوئی و شرارت  بکنند تا شاه  این غلام خاص را بکشد و بدینوسیله اصلا ریشه اش را از این دنیا برکنند.

1574      چـون شــود فـانـی, چـوجـانش شـاه بود         بـــیـــــخ  او در عصــمـــت الله   بـود

چون شود یعنی چگونه شود. فانی یعنی از بین رفته. چو جانش شاه بود اشاره است که روح و روان و هستیش همان شاه است. در اوایل داستان متذکر شدیم که موقعیکه شاه این غلام را انتخاب کرد، آنقدر از این غلام خوشش آمده بود و او را دوست میداشت، همانگونه که سلطان محمود ایاز را دوست میداشت و از غلامان خاص او بود. مولانا گفته بود که آنقدر پیوند این دوتا بهمدیگر محکم و نزدیک بود که مثل اینکه روحشان در عالم برین قبل از آفریده شدن بهم پیوند خورده باشد. در مصرع دوم بیخ او یعنی ریشه او . در عصمت الله بود یعنی در پناه و حصار خداوند بود و نمیشد از بین برد. کسیکه بر او حسادت میشود بخاطر صفت خوبیکه دارد، بخاطر همان صفتی که دارد در پناه خداوند است. عصمت معانی مختلفی دارد. یکی بمعنی پاکدامنیست یکی هم بمعنی حصار و پناه است. در هر عصر و زمانی بندگان خاص خداوند وجود دارند. حالا اگر این پادشاه را خداوند و این غلام را بنده خداوند فرض بگیریم، در هر عصری این بندگان وجود دارند و حسودان هم وجود دارند و بر آن افراد خاص حسادت میورزند ولی خداوند آنها را در پناه خودش حفظ میکند.

1575      شـــــاه از آن اســـرار واقـــــف آمــــده         هـــمــچــو بـــو بـکـر ربـابـی, تن زده

اسرار یعنی این رازهائیکه بقیه غلامان شبها می نشستند و تو طئه میکردند. شاه از این گردهمائیهای شبانه غلامان آگاه بود. در مصراع دوم رباب یکی از سازهای زهی موسیقیست. ربابی یعنی رباب زن. یک کسی بود که این رباب را خیلی خوب مینواخت و اسمش بوبکر بود. این بو بکر یک حالت عرفانی هم داشت و برای تنبیه و پاک کردن وجود خودش بمدت هفت سال روزه حرف زدن گرفت. تن زدن  یعنی خاموش بودن و ساکت ماندن. او رفته بود بسکوت و از مشایخ صوفیه و از بزرگان تصوف بود و معروف بود به بوبکر ربابی. شاه از این توطئه هائیکه غلامانش میکردند آگاه بود ولی مثل بوبکر ربابی حرف نمیزد و سکوت اختیار کرد که ببیند اینها آخر چکار میکنند.

1576      در تـــمــــا شــایِ دلِ بــد گــــوهــــران         مـی زدی خُـنـبک بـر آن کـوزه گـران

دل اینجا افکارو اندیشه است. بد گوهران یعنی نا بکاران و بد سرشتان. میزدی یعنی شاه میزدو خنبک یکی از سازهای کوبیدنیست که بان میکوبند. بآن دمبک هم میگویند. اما خُنبک زدن تنها بمعنی دمبک زدن نیست و دست زدن و کف زدن هم بمعنی خنبک زدن است. در اینجا یعنی اینکه مسخره کردن. دست زدن اصولا برای تشویق کردن یک نفراست ولی نه همیشه. یک وقت هست که شخصی یک حرف بیخودی میزند و شنونده برای مسخره کردن او دست میزند. حالا اینجا خنبک زدن شاه برای مسخره کردن بود. کوزه گران علاوه بر کسانیکه کوزه میساختند بافراد دیگری هم کوزه گر میگفتند و آنها کسانی بودند که یک تنگهائی بر میداشتند که دهانه آن خیلی باریک بود و بر دهانه این تنگها عسل و انواع شیرینی میمالیدند و این تنگها را در فضای آزاد میگذاشتند و زنبور ها و مگسها و پشه ها بعشق خوردن عسل می چسبیدند به این دهانه لوله مانند و چسبو میشدند و چون نمیتوانستند پرواز کنند میافتادند داخل آن تنگ. آن کسانیکه هم که در حال توطئه کردن برای از بین بردن غلام مخصوص شاه بودند مثل کوزه گرانی بودند که راه از بین بردن زنبور و مگس را کشف کرده بودند. شاه کاملا واقف بود که شبها چه میگذرد ولی در دلش برای آنها کف مسخره میزد و سکوت اختیار میکرد.

1577      مـــکـــرمــیســازند قــومـی حـیـله مـنـد         تـا کــه شــه را در فُــقــاعـی در کنـنـد

حیله مند یعنی حیله ساز و نیرنگ ساز. فقاع هم بمعنی آب جُو هست که اینجا معنی نمیدهد و هم بمعنی کوزه ای هست که در آن شربت میریزند. در کنند یعنی بیافکنند. در اینجا ی آخر فقاعی  ی وحدت است. آن غلامان در حال توطئه بودند که آن کوزه ای را که در بیت قبل گفت که برای زنبوران و مگسها بکار میرفت تهیه ببینند و غلام و شاه هردو را بداخل این فقاع شکار کنند البته شاه مواظب بود.

1578      پـــادشــاهــی بس عظــیــمـی بـی کران         در فُـقـــاعــی کی بـگـنـجـد ای خران؟

در این بیت هم ی اخر پادشاهی, عظیمی, فقاعی همه ی وحدت است. میگوید یک پادشاهیکه اینقدر عظمت دارد و جلال و شکوهش بی کران است یعنی حدی ندارد، کی میتواند در یک کوزه بی ظرفیت جا بگیرد. این برای هرکسی که تصور آن را بکند یک ابلهی واضح است.

1579      از بـــرای شـــاه, دامـــی دوخــــتـــنـــد         آخِـر ایـن تــدبـــیــر از او آمــوخـتـنـد

حسودان مشغول تهیه دامی برای خود شاه و غلامش بودند که شاه را گول بزنند و او را وادار بکشتن غلامش بکنند. دام دوختن یعنی دام تهیه کردن و تدبیر بمعنی چاره اندیشی است. میگوید: این غلامان راه و رسم چاره اندیشی را از شاه آموخته بودند و حالا میخواهند این چاره اندیشی را در جهت منفی و بدش برای خود شاه بکار ببرند. خداوند بزرگترین تدبیرکنندگان است . این شاه هم تدبیر کردن را به لشگریانش و امیرانش و غلامانش آموخته بود ولی نه تدبیری که در جهت منفی باشد که علیه خودش بکار ببرند. مولانا میگوید تدبیر را شاگردان از معلم خودشان یاد میگیرند و معلم یا راهنما بآنها میاموزد که چگونه در زندگی تدبیر و چاره اندیش باشید. البته با بار مثبت. حالا در نظر بیاورید این شگرد و این تدبیر کردن را که راهنما و معلمش باو یاد داده بصورت مخالف و منفی برای معلمش بکار ببرد. این کار یک کار بسیار بسیار زشت نا زیباست.

1580       نـحس شــاگـردی کـه بـا اســتاد خـویش         هــــمســری اغــــازد و آیـــد بـپــیــش

نحس یعنی نا خجسته و شوم و بدبختی آور. میگوید نا خجسته و شوم و نا مبارکست برای آن شاگردیکه خواسته باشد با استاد خویش برابری بکند (همسری یعنی برابری کردن.) و بخواهد خودش را برخ دیگران بکشد و یا فخر بفروشد.

1581      بـــا کــــدام اســـتـــاد, اســـتـــاد جـهـان         پــیــش او یـــکســان هــویدا و نـهـان

آن شاگرد نادان که میخواهد خودش را برابر کند با استاد خودش، با کدام استاد دارد بمقابله بر میخیزد. آیا با استادیکه همه اسرار جهان را میداند و آشکار و پنهان هردو برای او یکسانند و از همه چیزها و اسرارها باخبر است؟ اگر خواسته باشد با همچو آدمی برابری کند فقط یک کار نحسی انجام میدهد. این همسری یعنی هم برابری و هم سنگی. هم سنگی یعنی اینکه وقتی دو چیز را روی دو کپه ترازو میگذارید و کپه ها تراز ایستاده اند میگویند اینها هم سنگ هستند. حالا وقتی هم که یک زن و مرد ازدواج میکنند این زن و شوهر را همسر خطاب میکنند ولی اکثرا نمیدانند یعنی چه. اگر کسی سؤال شود  میگوید بآنها همسر میگویند برای اینکه موقع خوابیدن سرشان را روی یک بالش میگذارند. در صورتیکه آغاز مطلب این بوده است که اینها در اول ازدواج با هم بدانند که برابر هستند. اگر این همسری و برابری را بدانند بسیاری از از گرفتاریهائی که بعداً برای آنها پیش میاید پیش نخواهد آمد. ولی وقتیکه این تفاهم نباشد، بین آنها مجادله های زیادی پیش میاید. این میگوید برترم و آن میگوید من بهتر از تو میفهمم الی آخر.

1582      چشـــم او یـــنظـــــربـــنــور الله شـــده          پــــردهـــای  جـهــل را  خـارق  بُــده

میگوید چشم  استاد و معلم تو با نور خدا میبیند و تو میخواهی با او برابری بکنی؟ خارق یعنی پاره کردن. این استاد پرده های نادانی را از هم دریده و پاره کرده است و همه چیز ها را چه آشکار و چه پنهان میتواند ببیند و حالا تو می خواهی با او برابری کنی.

1583      از دلِ ســوراخِ چــون کـهــنـه گـلــیــم          پـــردۀ  بـــنــدد  بـــپـــیـش آن حکــیـم

گلیم آن فرشهای خیلی ارزان قیمت. مولانا میگوید این شخصی که میخواهد از معلم خودش تقلید کند مثل اینست که گلیم کهنه خودش را که سوراخ سوراخ شده را جلوی خودش بخیال غلط بصورت پرده ای گرفته که استادش او را نبیند. در حالیکه اگر گلیم او حتی سالم هم بود, استادش او را میدید و به ماهیت او پی میبرد.

1584      پـرده می خــنــدد بَـــرو بــا صــد هــان          هــر دهــانـی گشــتـه اشـکـافـی بـر آن

میگوید این گلیم سوراخ سوراخ با صد دهان به آن شاگردی که بخیال خود آن را پرده کرده است دارد میخندد و او را مسخره میکند و هر سوراخی در آن گلیم برای معلم  تبدیل به شکافی میشود که معلم از دل آن سوراخ تمام اسرار را می بیند. خنده آور است که او بخواهد از چنین پرده ای مانعی بسازد و این را جلوی خودش بگیرد. دید مرشد از اینها نافذ تر است همان گونه که دید یک بنده ای با آفریده خودش در مقام مقایسه اصلاً دیدی وجود ندارد. دید آفریده  همیشه نافذ تر است از دید یک آفریده شده. این داستان دارای یک قسمت دیگر است و بعد تمام میشود.

Loading

31.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت سوم

1103     ایـن مــعــانـــی راســت از چـــرخ نــهـــم         بـی هــمــه طــاق و طــرُم طـاق و طـرم

معانی یعنی حقایق. راست یعنی را است. چرخ نهم اشاره است بعالم نا مکان و ارش اعظم، عالم معنی و عالم غیب. اینها همه بمعنی چرخ نهم است. بی همه یعنی بدون دخالت عوالم مادی این جهان.طاق و طرم مراد از آن سر و صدای ظاهری حاکی از شکوه و جلال و جلوه و عظمت نا پایداریست که خلق را فریفته خودش میکند. میگوید این حقایق الهی که در قسمت قبلی من گفتم اگر چه در این دنیا ظاهرا جلال و شکوهی ندارد ولی در جهان معنی و عالم غیب دارای شکوه و جلال هست. این حقایق الهی آوازه و شکوه و جلالی از پیشگاه حق دارد و این آوازه نیازی بعوالم مادی این جهان خاکی ندارد. بلکه معنویست و علاال دوام و بی نیاز از عالم مادیست.

1104     خــلــق را طــاق و طــــرم عــاریـــتســت         امـــر را طـــاق و طـــرم مــا هــیـتســت

کلمه عاریت یعنی نا پایدار و ساختگی. کلمه امر یعنی عالم امر و عالم امریعنی عالم ملکوت و روحانیست و گرفته شده از عالم امر الهی. وقتی خداوند میخواهد چیزی را بوجود بیاورد امر میکند که باش و بلا فاصله آن چیز هست. ماهیت است یعنی ذاتی و اصلیست در برابر عاریت که اصلی و مال خودش نیست. مولانا میگوید که شکوه و جلال مردم نا پایدار ساختگی و موقتی و زود گذر است، هرچند که چشمها را فریفته زرق و برقها کند ولی نا پایدار است. ولی شکوه و جلال عالم روحانی ذاتی و اصلیست.

1105     از پــی طــاق و طـــرم خــــواری کشــنـد         بـــر امــیــد عِـــز درخــواری خــوشــنـد

عِز یعنی عزت دنیا. مردم دنیا برای بدست آوردن شکوه و جلال دنیوی به ذلت و خواری تن میدهند و بامید آنکه بعذت دنیا برسند خود را در ذلت سعادتمند حس میکنند.

1106      بـــر امـــیـــد عــــزّ ده روزه  خُــــدوک           گــردن خـود کــرده اند از غــم چـو دوک

ده روزه یعنی کوتاه و زودگذر. عمر همه ما نسبت به عالم وجود حتی ده روز هم نیست. دوک یعنی پریشانی و پراکندگی خاطر از امور نا ملایم. میگوید: مردم دنیا بامید جلال و شکوه زود گذر دنیوی که پُر و آکنده از تشویش و پریشانی روحیست گردن خودشان را مثل دوک نخ دوزی لاغر و باریک میکنند و اشاره باین دارد که خوشی های دنیوی و لذت هائی که میبری و یک مقدار بسیار کم (ده روز) بیشتر نیست و این لاغری گردن هم کنایه از بدحالی و وخامت شرایط روحی و جسمی آدمیان حریص و آزمند است که با گردن زار و نحیف و لاغر چون دوک خودشان ثروتمندان را مدح و ثنا میگویند و تن بحقارت میدهند

1107      چــون نــمــی آیـنـد ایـــنــجــا که مــنــم         کـــانــدریـــن عِــزّ آفــــتـــابِ رو شــــنــــم

چون که معانی مختلف دارد در اینجا یعنی چرا. اینجا که منم یعنی در مرتبه و مقامی که من هستم. در مصراع دوم عزّ عزت خداوند است. آفتاب روشنم یعنی خورشید روشنی بخشم. از این بیت و دوبیت بعدی مولانا از زبان هر کسی که در راه حق باشد سخن میگوید و خودش را در زمره و گروه آنان میداند و میگوید دلبستگان بشکوه و جلال ظاهری دنیا چرا بعالم ما نمی آیند و چرا مانند ما از عزت الهی برخوردار نمیشوند تا اینکه همچون آفتابی روشن و نوربخش باشند.

1108      مشـــرقِ خـــورشـــیـــدبُــرج قــیــرگون         آفــــتـــاب مـــا ز مشــــرقــــهـــا بــــرون

خورشید در مصراع اول خورشید آسمان است. برج قیر گون یعنی فلک تیره و سیاه. آفتاب در مصراع دوم یعنی خورشید حقیقت. مشرق خورشید آسمان یک فلک تیره و سیاهیست اما خورشید عزت و عظمت ما که خورشید حقیقت است از مشرقها بیرون است. در مصراع اول از خورشید آسمان میگوید که وقتی میخواهد طلوع کند از یک فلک قیرگون و یا یک آسمان تاریک بیرون میاید. در مصراع دوم لفظ آفتاب که از خورشید حقیقت است, آن نور حق است و هیچ حد و مکانی ندارد یعنی مشرق و مغربی ندارد و از دایره محسوسات ما خارج است و از هر طرف میتابد و بر همه میتابد.

1109     مشــــرقِ او نســـــــبــــــــت  ذرّات  او         نَـــی بـــرامــــد نـــی فـــرو شـــد ذات  او

او اشاره است بخداوند. نسبت ذرات او یعنی در رابطه او با اجزاء عالم. خورشید آسمان از مشرق طلوع میکند ولی تابش نورخورشید حقیقی یعنی خداوند, مشرقی ندارد بلکه در رابطه با آفریده های او که همچو ذره ای در برابر او هستند مشرق بنظر میرسد. او بر همه اجزاء عالم هستی همیشه میتابد و خدا نه طلوعی دارد و نه غروبی. نه مشرقی و نه مغربی.

1110     مـــا کــه واپس مـــانـــدِ ذرّات ویـــیــــم         در دو عـــالــم  آفـــتـــابــی بــی فَـــیـــیــم

ما یعنی ما مردان حق. او بگروه مردانی مثل خودش اشاره میکند. واپس ماند یعنی حقیر ترین و کمترین. فییم بمعنی سایه است. بی فییم یعنی بی سایه ایم. میگوید با اینکه ما مردان خدا نا چیز ترین ذراتی هستیم که نور خدا بر ما میتابد با این حال در هر دو جهان بمنظله آفتابی هستیم که همواره میتابیم و هیچ چیز نمیتواند بر ما سایه بیفکند و نور ما را کِدر بسازد. بعبارت دیگر با اینکه ما مردان حق پیامبر نیستیم با این حال از فیظ انوار آنها خورشیدی شده ایم که پردوام میتابیم

1111     بـــاز گِــرد شـــمس مــیــگـــردم عجب         هـــم ز فـــرّ شـــمس  بــاشد این ســبـب

شمس اینجا ذات حق و خورشید حق است. فرّ بمعنی شکوه و جلال. در مصراع دوم هم شمس یعنی خورشید حق. میگوید شگفتا, من که یک ذره نا چیز مطلق هستم, درخشان ترین جلوه نور حق بر من میتابد. من که در اصل یک ذره ناچیزی بیش نیستم باز گردا گرد خورشید حقیقت میچرخم و وصل آن خورشید را میجویم. سبب این کار نیز همانا شکوه و جلال خورشید حقیقت است. سبب این کار ذات الهیست که این ذات الهی ذرات خودش را گرد خودش بگردش در میاورد مثل خورشید که ذرات را دور خودش بگردش در میاورد.

1112     شــمس بــاشــد بـــر ســـبـــبــها مطّــلع          هـــم  از و حَـبـلِ  ســـبـــبــها مُــنـقـطع

شمس در اینجا یعنی ذات حق. حَبل  یعنی رشته و ریسمان.ذات حق بر جمیع سببها و علتها مطلع است یعنی او میتواند سبب هر عملی را فراهم کند و حتی گاهی بسبب او منقطع هم میشود. خداوند هم سبب ساز است و هم سبب سوز بنا بر مشیتی که دارد. این سبب سوزی در حقیقت قطع امید کردن از او نیست بلکه قطع امید کردن از بعضی از قیودات است که این هم عین حکمت اوست.

1113      صـــد هــزار بــار بـــبــریـــدم  امــیــد          از کـه؟ از شمس ایـن شـما باور کنیـد

شمس اینجا عنایت حق است. میگوید صد ها هزاربار من امیدم را از شمس قطع کردم، آیا شما باور میکنید؟ این یک پرسش انکاریست که جوابش منفیست ویعنی نه. نومید شدن منهم کار اوست و چون فعل حق است و پیوند من را از او گسسته نمیکند.

1114     تــو مــرا بــاور مــکــن کــز آفـــتــاب          صــبـردارم مـــن , و یا  مـاهی ز آب

آفتاب اینجا خورشید حقیقت است. بعد از اینکه آن پرسش را کرد میگوید تو هرگز این را باور مکن که من بر فراق خورشید حقیقت خداوند و جدائی از او سخت ِابا میکنم. تو باور مکن که ماهی میتواند جدائی از آب را تحمل کند. همانطور که ماهی بآب زنده است و حیاطش به آب وابسته است، حیات معنوی من هم بخورشید حقیقت وابسته است.

1115     ور شـــوم نـــومــیــد, نــومــیــدی من           عـــیــن صــنــع آفـــتـابسـت ای حَسن

صنع یعنی کار و حرفه. آفتاب هم خورشید حقیقت است و حسن یعنی نیکو مرد. ای نیکو مرد که خواننده این ابیات هستی, اگر فرضاً نا امید هم بشوم، این نومیدی عین فعل آفتاب حقیقت یعنی مشیّت ذات حق هست که احتمالا میتوان گفت که منظور از این حَسن، ممکن است که حُسام الدین چلپی باشد.

1116      عـیـن صُـنع از نَـفسِ صانع چون بـُرَد          هـیـچ هســت ازغـیـرهسـتی چون چرد؟

عین یعنی ذات. صُنع بمعنی آفریده است در اینجا. خدا صانع هست و ما آفریده ها صُنع هستیم. و عملش صنعت است. چون برَد یعنی چگونه ببرد. هست اینجا یعنی موجود. هستی وجود مطلق حقیقی بمعنی خداوند است. چون چرد یعنی چگونه فیض ببرد. میگوید: چگونه ذات آفریده میتواند از آفریدگار خودش جدا شود. و چگونه یک مجود میتواند بجز از وجود مطلق هستی که خداوند هست فیظ ببرد؟

1117      جـمـلـه هسـتـیها از ایـن روضـه چَرند          گــر بُــراق و تـازیان ور خـــود خـرنـد

هستیها یعنی موجودات. روضه یعنی باغ و در اینجا یعنی باغ الهی. چرند یعنی فیض میبرند. براق یعنی اسب تیز رو. تازیان در اینجا بمعنی اسبهای مرغوب عربیست. میگوید: همه موجودات از باغ فیض ربانی فیض میبرند, خواه اسب مرکب پیامبر اسلام باشد و خواه اسب مرغوب عربی باشد و یا الاغ باشد. بدین معنی که هر موجودی برحسب استعدادش و لیاقتش غذا را از باغ الویت میگیرد چه براقی که در بهشت است و چه اسبهای عربی که در دنیا هستند و چه خران. یعنی چه آنان که چون براق و اسبهای تازی که مقبول هستند و نیک سیرت و پسندیده صفاتند و چه گروهی که چون خران شهوت پرستند و با کاه و جو مست میشوند. همه و همه اینها از باغ الهی و فیوضات خدا سهم دارند و فیض میبرند. براق و اسب عربی و الاغ اشاره است به مردم که از حیث تفاوت روحی با یکدیگر متفاوت هستند.   بنا بر این منظور اینست که همه مردمان, نیکوکار و بدکار, منافق و ساده، همه اینها از رحمانیت و وسعت وجود حق برخوردارند برای اینکه رحمتش بسیار بزرگ است.

1118      لــیــک اســب کـــور کـــورانـــه چرد          مـی نــبــیـنـد روضـه را, زان اســت رد

لاکن افرادی در اجتماع هستند که کور کورانه از نعمتهای خدائی بهره میگیرند آنها باغ خداوندی را که از سر آنها زیاد است نمی بینند.

1119     وآنــک گــردشــهــا از آن دریـا نــدیـد          هـر دَم آرد رو بــمــحـرابـی جــــد یــــد

گردش ها یعنی کار ها. دریا منظور دریای حق. میگوید آنکس که همه کارها و افعال را از دریای ذات خدا نمی بیند, چنین شخصی هر دم رو بمحراب جدیدی میکند و رو بکسی میاورد ولی از هیچ راهی بخدا نمیرسد.مولانا اغلب خدا را بدریا تشبیه میکند و این تشبیه اصولا در عرفان رایج است. انسانیکه از وجود خدا غافل هست, آفریده ها را وجود حقیقی تصور میکند و بنده و اسیر این آفریده ها میشود

1120      او زبــحــرِعَـــذب, آبِ شــور خَـــورد          تـا کـه آب شــــورُ او را کــــور کــــرد

عذب بمعنی شیرین و گواراست و کنایه از همان دریای حق است که بر خلاف سایر دریا ها شور نیست. میگوید چنین کسیکه استدعداد بهره برداری از دریای شیرین و گوارای حق را ندارد ، آب شور مینوشد تا اینکه آب شور چشمانش را کور میکند. بعبارت دیگر آنان که عاقلند, از دریای گوارای وحدت آب هدایت و سعادت مینوشند و آنانکه غافلند گرچه این دریای گوارای حقیقت هست ولی آب شور ذلالت و گمراهی میخورند و این آب شور گمراهی آنان را کور میکند.

1121      بــحـــر مـیـگـوید بِدسـت راســت خَور          زآبِ مــن ای کــــور, تــا یـابی  بصـر

1122     هسـت دسـت راست اینجـا ظنّ راسـت          کــو بـدانـد نـیک و بـد را کـز کجاست

بحر همان دریای حق است. بَصَر بینائی چشم دل است. کسیکه طالب آب است و میخواهد از دریای حق آب بنوشد، دریا باو میگوید از دست راستت آب بنوش تا ای کور دل بینائی باطن بدست بیاوری. در بیت دوم مراد از دست راست، اندیشه نیکو داشتن به پروردگار است و این اندیشه نیکوست که منشأ نیکی و بدی را میداند. کسیکه نسبت به پروردگار اندیشه نیکو دارد, بخدا راه پیدا میکند و کسیکه این اندیشه نیکو را ندارد بخداوند راه پیدا نمیکند.

1123      نـیــزه گــردانــیســت, ای نـیـزه که تو          راســت مـیگردی گهـی , گـاهـی دو تو

دو تو یعنی کج و خمیده. میگوید ای نیزه یک نیزه گردانی وجود دارد که تو گاهی راست میشوی و گاهی خمیده. بدان که خودت راست و خم نمیشوی. یعنی ای کسیکه از فاعل حقیقی غافل هستی, تو در دست فاعل مطلق که خداست مثل یک نیزه هستی و خم و راست شدنت یعنی افعال و اعمالت از خداست تو آن را که بر تو فاعل است بشناس واز حضورش آگاه باش.

1124     مـا زعشـق شـمس دیــن بـی نـاخـنـیـم          ورنـه مــا نـه ایـن کور را بــیــنـا کنـیم؟

بی ناخنیم یعنی ما عاجز هستیم. یعنی کسیکه ناخن ندارد نمیتواند یک خار را از بدن کسی بیرون بیاورد. این مرشدان چشم باطن کور دلان را با دریای معرفت جلا میدهند و بآنان که بی نور مانده اند روشنی ببخشند. اما اینکار برای مرشدان در حال بقا و هوشیاری میسّر میشود و در حال فنا و مدهوشی ممکن نیست. در اینجا مولانا میگوید من در اثر عشق شمس تبریزی مغلوب و فانی شدم والّا چگونه آن کور دل را بینا میکردم. این مرشدان وقتی در حال فنا میروند دیگرهوشیار نیستند که کسی را راهنما باشند. حالا مولانا هم میکوید من از عشق شمس الدین تبریزی فنا شدم و بهمین جهت نمیتوانم این کور دل را بینا بکنم.

1125     هان ضـیـاءُ الحق,حَسام الدین تو زود          داروَش کُـــن , کــوری  چشــم  حسـود

حُسام الدین شخصی بود که شبها تا نزدیکی صبح نزد مولانا مینشست و اشعار مولانا را مینوشت. او همان کسی بود که بوجود آوردن مثنوی معنوی را به مولانا پیشنهاد کرد. او برای مولانا شخصی بسیار مهم, دوست داشتنی و بسیار نزدیک او بود. اسم واقعی او ضیاءُالحق بود. میگوید ای حُسام الدین تو بیا و داروی شفا بخش به این شخص کور دل بده و بکوری چشم حسودان او را نور باطن ببخش و هدایت کن. علت اینکه میگوید بکوری چشم حسود اینست که چون وی نزد مولانا مقام بسیار ارجمندی داشت و از نزدیکترین دوستان مولانا بود و بهمین دلیل شاگردان مولانا و مردم نزدیک به محل درس مولانا به حُسامالدین حسادت زیاد داشتند

1126      تـــو تـــیــایِ کــبــریــای تــیــز فـعـل          داروی ظــلــمـــت کُشِ اســـتـــیـــز فــعـــل

توتیا اکسید روی بود که عده ای بان سرمه میگفتند . این سرمه را به پلک چشم میکشیدند و میگفتند که بینائی را زیاد میکند. حقیقت این بود که چشم را زیبا میکرد. مصرف کنندگان به بهانه اینکه چشمان به تقویت احتیاج دارد این اکسید روی را بچشم میکشیدند و در حقیقت چشمشان را زیبا میکرد. بعضی وقتها زیاد این سرمه را بچشم میکشیدند و آنوقت کور میشدند, برای اینکه این اکسید روی سم بود و میبایستی با دقت بکار میرفت. کبریت یعنی بزرگی شخصیّت. تیز فعل یعنی زود اثر. ظلمت کُش یعنی درمان کننده کوری. استیز فعل یعنی کسیکه با جهل و تاریکی پیکار میکند. کلمه استیز یعنی پیکار و جنگ کردن علیه جهالت. میگوید ای حسام الدین دارو و درمان کننده کور دلی را تو داری و تو دارای شخصیت بسیار با نفوس و تأثیر بخشی هستی. تو تاریکیها و ظلمت ها را میکُشی و از بین میبری. تو با عمل جاهلانه ستیزه میکنی، پس تو این کسانی را که احتیاج به درمان دارند درمان بکن.

1127      آنــکِ بـــر چشــم اعـــمــی بــر زنــد          ظــلــمــتِ صـــد ســالــه را زو بـــر کــنــد

آنکه یعنی آن داروئی که. اعمی یعنی کور و در واقع  کوردل. ظلمت هم یعنی کور دلی. میگوید ای حسام الدین دارو و دوای روشن کننده دل کور دلان را تو داری پس چشمشان را روشن کن. داروئی که اگر بچشم کور صد ساله هم بمالی چشمش را روشن میکند باو بده. البته منظور چشم سر نیست و منظور چشم دل است.  و تو هر کور دلی را که سالها و سالهاست که در کوردلی بسر میبرده میتوانی دلش را روشن کنی. وقتیکه من در حال محو هستم، تو این کار رابکن و این کور دلان را دوا کن.

1128      جــمـله کــوران را دوا کــن جـز حســود          کــز حســودی بــر تــو مـی آرد جُـحـود

جحود یعنی انکار کردن و قبول نداشتن. همه کور دلان را درمان کن و جان تازه بآنها ببخش و دلشان را روشن بکن, مگر حسود را. برای اینکه این حسود از روی حسادت تو را انکار میکند و تو را قبول ندارد و اصلا تو را منکر است. بینائی باطن بدون ایمان نمیشود و بایستی این حسود ایمان داشته باشد تا باطنش با کمک تو بینا بشود.

1129     مــر حســودت را اگـــر چــه آن مـــنـــم          جـان مـده تـا هـمـچـنـیـن  جان مـیـکـنـم

میگوید اگر آن کسیکه بتو حسادت میکند حتی من باشم و بتو حسادت میکنم، بمن جان تازه و روشنی دل را مبخش و بگذار که در کوری جان بدهم و بمیرم. 

1130     انـــکِ او بــاشـــد  حســــود  آفــــتـــاب           وانـکِ مــیــرنــجـــد ز بـــود آفـــتـــاب

1131     ایـــنـــت درد بــی دوا کــــوراســت, آه            ایــنـت افــتـــاده ابــد در قـــعــــر چــاه

این دو بیت را باید با هم خواند. آفتاب در اینجا خورشید حقیقت است. بود آفتاب یعنی وجود آفتاب. اینت در اینجاعلامت تعجب است. میگوید آنکس که رو شنی و نور حقیقتت را نتواند ببیند و آن کسیکه حتی میرنجد اگر خورشید حقیقتی وجود داشته باشد، خیلی بد بخت است و این جای تعجب است و درکش بی دواست. آه و ناله و فغان برای او ست. این شخص خودش را در ژرفای چاه نا دانی و جهالت انداخته.

      1132      نـــفـــی خـــورشــیــد ازل بـــایســت او           کـــی بـــر آیـــد ایـــن مـــراد او بـــــگو

تفسیر این بیت روشن است و بقیه داستان در قسمت چهارم.

Loading

30.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت دوم

1078      چـیســت در عــالــم بــگـــو یــک نـعـمــتی         کـــه نــه مــحــرومـــنـــد از وی امـــتــی

امت بمعنی گروه است. میگوید بگو ببینم کدام نعمتی هست در جهان که یک عده مردم از آن محروم نیستند.مصلماً چنین نعمتی وجود ندارد که ملتی از آن محروم باشند. 

1079      گـــاو و خـــر را فـــایــده چـــه در شِـــکَـر         هســت هـــر جــان را یــکی قوتی دگر

جان در اینجا بمعنی جان دار است و قوت بمعنی غذاست. مثال دیگر اینکه شکر برای گاو و خَر چه فایده ای دارد. مصلماً هیچ فایده ای ندارد زیرا هر جان داری غذای جداگانه خودش را دارد. پس قوت و غذای اهل معنی یک قوت روحانیست و فضای اهل ظاهر همانند گاو و خر غذای جسمانی و شهوات نفسانیست.

1080       لـیــک گــرآن قـوت بــروی عــارضــیست         پس نصــیحت کردن او را رایضـیـست

عارضی یعنی هرچه که بر موجودی اتفاق بیافتد و در او اصلی نباشد. مثلا بیماری عارضیست و بهمین علت بآن عارضه میگویند. این بیماری در اصل و وجود شخص نیست و بر او عارض میشود. رایضی از کلمه رایض است و رایض یعنی رام کننده اسب سر کش و مصدر آن ریاضت است. گو اینکه نفس اماره آدمی همچون حیوانِ سرکش و چموشیست که باید به او ریاضت داد یعنی باید او را تربیت کرد. ولی میگوید اگر آدمی بغذای نفسانی و شهوانی روی آورد و حظ و لذتی در او عارض شود آنوقت نصیحت کردن او را تربیت میکند و براه میاورد و اگر این غذا در او عارضیست نصیحت کردن او را رایضی است یعنی موئثر واقع میشود. مولانا میخواهد بگوید اگر کسی با لذات و شهوات نفسانی زندگی بکند و آن لذات را غذای حقیقی خودش بپندارد و تصور بکند مصلماً راه کج رفته و انحراف پیدا کرده. حال اگر یک مرشد فاضل و یا یک انسان کامل او را با کردار و گفتار خودش تحت تربیت قرار بدهد قطعاً او براه میاید و از غذای شهوانی و قوت نفس دست بر میدارد.

1081       چون کسی کو از مرض گِل داشت دوسـت         گـرچـه پـندارد که آن خـود قوت اوست

از مرض گِل داشت دوست یعنی مبتلا بمرض گِل خواری بود. بعضی ها مبتلا بمرض گل خواری هستند و گِل را دوست دارند و میخورند و بیشتر از سنین پائین و بچگی باین کار عادت پیدا میکنند. میگوید برای مثال کسیکه دچار مرض گِل خواریست، گِل را دوست میدارد و آن را برای خودش غذای خوب و لذیذی تصور میکند.

1082      قــوت اصــلــی را فــرامش کـــرده اســت         روی در قـــوت مـــرض آورده اســـت

قوت اصلی کنایه از غذای روح است. میگوید: آن شخصیکه گِل را دوست دارد غذای اصلی را فراموش کرده و بغذائی روی آورده که بیماری زاست. مولانا در اینجا از غذای جسم و غذای روح سخن میگوید و پرداختن بهوای نفس را که بمنظله غذای جسم است به بیماری گِل خوردن تشبیه میکند که نه تنها سودی ندارد بلکه این گل خوردن زیان بخش هم هست. یعنی پرداختن بهوای نفس شخص را از غذای روحانی و معنوی و پرورش روحانی باز میدارد.

1083      نــوش را بـگـذاشــتــه ســم خـورده اســت         قوتِ عـلـت را چو چـربش کـرده اسـت

نوش یعنی شهد و انگبین و عسل. علت یعنی بیماری. قوت علت یعنی غذای بیماری زا. چربش بمعنی چربی و روغن است. اهل قدیم فکر میکردند که چربی نیرو بخش است. کرده است در آخر مصراع دوم یعنی گُمان کرده است. میگوید: این شخص بیمار, شهد و انگبین را رها کرده و بجای آن زهر آبه میخورد و غذای بیماری زا را همانند چربی و روغن نیرو زا گُمان و تصور کرده است. حالا اگر از من سؤال میکنی پس قوت و غذای اصلی چیست بتو خواهم گفت.

1084      قـــوت اصـــلـــی بشــر نـــور خـــداســت         قــوت حــیــوانی مــرو را نا سـزاســت

این نور در اسطلاح تصوف و عرفان نور اول است. یعنی اولین چیزی را که خدا آفریده و روشن کننده دلهاست نور هست. چنانکه آمده است: اول والما خلقلاهُ نوری. آن چیزیکه اولین بار خداوند خلق کرد نور است. در بیت فوق تحت نور خدا آن اشاره شده. قوت حیوانی یعنی قوت شهوانی و حیوانی در برابر آن غذای روح آمده. نا سزاست یعنی شایسته نیست. میگوید: غذای اصلی انسان نور خداوند است که روشن کننده دل انسان است و غذای روحانیست که نیرو بخش جان اوست و مصلماً غذای نفسانی و شهوانی که ویژه حیوانات است شایسته یک انسان نیست. چون انسان را حیوان صفت میکند و مانع ذوق روحانی او میگردد. باید توجه کرد این غذائی که میگوید غذائی نیست که انسان روزانه با دهان میخورد و این غذای روحانیست.

1085      لـــیــک از عـــلـــت در ایــن افـــتــاد دل         که خورد او روزو شــب زین آب و گِل

گفته شد که علت بمعنی بیماریست. زین آب و گِل اشاره است باین غذای نفسانی و شهوانی. میگوید دل انسان بسبب علت و مرضیکه دچار شده غذای اصلیش که نور الهیست فراموش کرده و روز و شب بخوردن بغذای شهوانی و نفسانی که غذای حیوانیست روی آورده و دائماً این غذای نفسانی را تناول میکند و لذت میبرد و این یک بیماری روحیست که از پیروی کردن از نفس اماره است که لذت میبرد. آن وقت مثل انسانیست که گِل خورده باشد.

1086       روی زردو پــــای سُســـت و دل ســبُـک         کـو غــذای  وَالسّــمـــا ذات الـــحُــبـک

دل سبُک یعنی نگران و پریشان. در مصراع دوم غذای والسما ذاتُ الحبُک یعنی نور الهی. معنی قسمت عربی آن اینست: والسما یعنی قسم بآسمان. ذات بمعنی صاحب. الحبُک بمعنی راه ها ولی جمعا یعنی نور و غذای الهی. میگوید آن کسیکه به گل خواری میپردازد چهره ای زرد, پائی سست و دلی پریشان پیدا میکند. انسانی هم که از گل درست شده, اگر از غذای نفسانی و شهوانی لذت ببرد و خودش را بان مشغول کند همین مانند گِل خواریست. پس کو و کجاست آن غذای آسمانی برای او. یعنی کی آن قوت روحانی و آن غذای الهی که نور خداوندیست برای او میسّر میشود؟ جواب اینکه هیچوقت. مصراع دوم اشاره است به آیه هفت سوره ذاریات. خداوند در قران قسم میخورد و میگوید: سوگند باسمان که دارای راه هاست و صاحب دارنده راه هاست. در آیات مقدم بر این آیه در قران، پروردگار سوگند میخورد که هرکسی جزای عمل بدش را روزی خواهد دید. در این بیت مولانا به نتایج امر نظر دارد یعنی آنکه در پی نور خداست و معتقد است که جزای عمل خود را میبیند. نجمالدین کُبرا از مشاعیر رفا و از اکابر صوفیان قرن شش و هفت هجری قمریست، آنقدر شخص بزرگیست که بزرگانی مثل بها ولد, پدر مولانا را که بسیار در تصوف معروف بود او تربیت کرده  و شیخ فریرالدین عطار نیشابوری شاگرد این نجم الدین کُبرا بوده و او تربیتش کرده. نجم الدین کبرا توضیح میدهد که کلمه آسمان که در اینجا آمده کنایه از آسمان دل است و نه آسمانیکه ببالا نگاه میکنیم و می بینیم. این آسمان دل صاحب راه هائیست که همه بحق منتهی میشود.

1087      آن غــــذای خـــاصِــــگــــانِ دولـــتســـت         خــــوردن آن  بــــی گـــلــــو و آلـــــتســت

خاصگان دولت اشاره است به برگزیدگان دولت بی نیازی. بی نیازی یک دولت و یک سعادت است. این خاصگان دولت مردان حق هستند که بی نیاز از امر دنیوی هستند. در اول مصراع دوم خوردن آن اشاره بنور الهیست. و آلت وسیله و ابزار. میگوید آن نور الهی و اصلی که مطابق با شأن انسانیت یک انسان است، آن نور خدا غذای مردان برگزیده دولت بی نیازیست که خوردن آن نه نیازی بگلو دارد و نه نیازی به ابزاری مانند قاشق چنگال دارد. مراد از دولت بی نیازی یعنی بی نیاز بودن به بندگان خدا و هر چه که غیر از خداست و نیازمند بودن به خود خداست. این یک دولت و سعادت است. معنی خوردن غذای خاصگان دولت پی بردن باسرار الهیست.

1088      شــد غـــذای آفــتـــاب از نـــور عــــرش         مـــــر حســــــود ودیــــو را از دود فـــرش

آفتاب در اینجا کنایه از پیامبران و اولیاالا هست. دیو شیطان و فرش بمعنی زمین در برابر عرش آمده. میگوید پیا مبران و اولیاالا مستقیماً از نور خدا تغذیه میشوند و بنا براین باسرار خدا پی میبرند. اما شیطان و کسانیکه به پیامبران حسد میورزند و خوراکشان از دود عالم خاک است یعنی در روی زمین غرق عالم تاریکی و جهل اند اینها نوری نمی بینند و همیشه در تاریکی بسر میبرند. آنها دود زمین را میخورند. دود زمین منظور آن دودی که از هیزم و کنده بلند میشود نیست. دودیست که از تاریکی و جهل و ذلالت و گمراحی بلند میشود.:

                   در شهیدان یوذرقون فرمود حق          آن غذا را نه دهان بُد نه طبق

یذرقون یعنی رزق و روزی داده میشود. آن در مصراع دوم کنایه از نور خداست. طبق خانچه و سفره است. شهیدان کسانی هستند که در راه حقیقت و خدا جان میبازند. میگوید خداوند در شأن شهیدان فرموده است که شهیدان نزد حق از نعمتیکه خداوند از فضل خودش بآنان عطا کرده رزق داده میشوند و با خوشحالی روزی میکنند. و آنها نه نیازی بدهان دارند و نه نیازی به خانچه و سفره. خداوند در شأن این شهیدان میفرماید گُمان نکنید که کسانیکه در راه حق کشته میشوند و جان باخته اند مردگانند بلکه آنها زندگانند و در نزد خدای خود روزی داده میشوند. روزی آنها برخوردادی از نور خداست.

1090       دل زِ, هـــر یــاری غــذائـــی می خــورد         دل زِ هـــر عـلـمـی صــفـاِیـی مـی بــرد

بدنبال بحث از غذای روحی و معنوی مولانا در این بیت و چند بیت بعدی میگوید رابطه ما با افرادو اشیاء و مسائل مختلف زندگی این جهان هم میتواند غذای روحی و معنوی بما برساند و آن را بغذای دل تعبیر میکند. بنا بگفته او دل آدمی از هر یاری غذا میخورد یعنی نکته ای یاد میگیرد و از هر علم و معرفتی صفائی پیدا میکند البته بشرطی که دلش آمادگی پذیرفتن این نکات را داشته باشد و دلش صفا پیدا کرده باشد و چشم باطنش هم روشن شده باشد.

1091      صورت هــر آدمـی چــون کـاســه یسـت         چشـــم  از مــعــــنــی او حسّـاسه ایســت

صورت یعنی ظاهروجسم آدمی و نباید با صورت آدمی اشتباه گرفته شود. حساسه یعنی حس کننده و درک کننده. میگوید برای مثال جسم و قالب انسان همانند کاسه ای پُر از طعامهای معنویست, اصلا وقتی آفریده میشود کاسه اش پُر است از این طعامها, باید آنها را پرورش بدهد. چشمهای حقیقت بین میتواند این غذا ها را در آن کاسه ببیند و درک بکند و دل روشن میتواند آن ها را پرورش بدهد. بهمین دلیل اشرف مخلوقات است.  افراد ظاهر بین نمیتوانند این حقایق را ببینند. ولی انسانهای صاحب دل تنها نظر بجسم و ظرف ندارند این بدن ما مثل ظرف است و باید به مظروف توجه کرد.

1092       از لـــقـای هـــر کســی چــیــزی خوری         وز قِـــران هـــر قـــریــن چـــیـــزی بــــری

لقا بمعنی دیدار و ملاقات است. چیزی خورید یعنی فکر و معنائی کسب میکنید. قِران بمعنی نزدیکیست. قرین یعنی مصاحب  و هم نشین. چیزی بری یعنی نصیبی ببری. میگوید از دیدار هر کسی تو معنائی کسب خواهی کرد و از نزدیکی با هر مصاحب و هم نشینی بهره و نصیبی خواهی برد. حالا این مصاحب هرکس باشد میتوانی نصیبی از او ببری و درسی بیاموزی. ممکن است برای خوانندگان این سؤال پیش بیاید که اگر مصاحب من بد بود آنوقت چی؟ باز هم درس میاموزی. لقمان را گفتند ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان, هرچند از ایشان بنظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.

1093      چــون ســتــاره بــا ســتـاره شــد قـریـن         لایــــق هــــر دو اثـــــر زایــــد یــــقــــیــــن

در این بیت مولانا دیدار یاران را به قِران یعنی نزدیک شدن ستاره ها تشبیه میکند. قدما معتقد بودند که این نزدیک شدن ستاره ها در روی بشر اثر میگذارد و ممکن است برای آنها سعد (سعادت آور) و یا نحث(نحوثت آور) باشد.در بیت فوق قرین یعنی نزدیک. میگوید هرگاه ستاره ای با ستاره دیگری نزدیک شد  بیگمان از نزدیک شدن آندو اثری مناسب آندو پیدا خواهد شد. حالا مولانا باین نزدیک شدن و دور شدت توجهی ندارد ولی میخواهد بگوید همچنین که منجمین و ستاره شناسان میگویند از نزدیکی ستاره ها اثری در هردوی آنها پیدا میشود.

1094      چـــون قـــران مــرد و زن زایـــد بشــر         وز قــران ســنــگ و آهـن  شــد شــرر

سنگ اینجا بمعنی سنگ آتش زنه است و شرر یعنی جرقه. میگوید همین طور از نزدیکی مرد و زن یک انسان تازه پیدا میشود و از برخورد و نزدیک شدن سنگ و پارهای آهن جرقه های اتش تولید میشود. پس این نزدیک شدنها دارای اثر است.

1095      وز قــــران خــــاک بــــا بــــارانــــهــــا         مــیـــوه هـــا و ســبــزه و ریــحــان ها 

ریحان از راحیه است یعنی بوی خوش. هر گیاهیکه بوی خوشی بدهد بآن ریحان میگویند. میگوید از نزدیکی خاک با آب باران میوه ها پدید میاید و سبزی ها میدمند و گلها میرویند و این نزدیک شدنها ممکن است که اثرات خوب و ثمر بخشی داشته باشد.

1096      وز قـــران ســــبــــزه هــا بــــا آدمـــــی         دلــخـــوشــی و بــی غــمـیّ و خـرمی

و از نزدیکی سبزه ها با دل انسان دل خوشی و خرمی و شادی بوجود میاید.

1097      وز قـــران خــــرّمــــی بــــا جــــانِ مــا         مـــی بـــزایـــد خـــوبـی و احسـانِ مـا

و از نزدیکی آن خرمی با جان ما، ما را انسان خوبی میکند و ما را بیک انسان نیکو تبدیل میکند.

1098       قـــابـــل خــــوردن شــــود اجســـام مــا         چـــون بـــرایـــد از تـــفــــرّج کـام مـا

قابل اینجا یعنی پذیرا. خوردن یعنی بهره مندی از نور خدا. تفرّج یعنی گردش در عالم معنی و کام یعنی مراد. میگوید وقتی از گردش و تفرج در عالم معنی بمراد خودمان رسیدیم و کامیاب و خرم شدیم و به درک حقایق رسیدیم آنوقت است که جسم ما آماده بهره مندی از نور خدا میشود و پذیرای نور حق میشود.

1099       ســــرخ رو ئــی از قــــران خون بـــود         خـون ز خـورشـیـد خوشِ گـلگـون بُوَد  

1100       بــهــتــریــن رنـــگــهــا ســر خــی بود         وان ز خـورشـیـدســت و ازوی میرسد

گلگون یعنی قرمز رنگ. گون از گونه آمده و وقتی گل بآن میچسبد میشود گلگون. خورشید در بیت دوم یعنی پیامبران و اولیا الله. میگوید چهره سرخ انسان بخاطر نزدیکی خون با پوست صورتش هست. خون از تابش خورشید آسمان در زیر پوست جمع میشود و سرخ روئی میاورد و این سرخروئی رنگ زیبائیست. بهمین گونه بهترین رنگها رنگ سرخیست که تابش نور پیامبران و اولیا بر چهره جان آدمی پدید میاورد. اگر که تابش نور خورشید آسمان باعث میشود که خون در زیر پوست صورتمان جمع شود و صورت ما گلگون شود پس تابش نور پیغمبران و مردان کامل هم باعث میشود که آن نورشان جان مارا خوشرنگ بکند .

1101       هــر زمــیــنی کان قــریـن شـد با زحل         شوره گشـت و کِشــت را نـبـود مــحـل

هر زمینی یعنی هر بخشی از زمین. قدما این زحل را خیلی نحث میدانستند و بان میگفتند نحث اکبر.در این بیت تعبیریست از عوامل گمراهی و دوری از عقل. برعکس خورشید پیامبران که انوار هدایت میتاباند این زحل باعث گمراهی میشود. میگوید هر قسمت از خاک زمین با زحل قرین و برابر بشود آن زمین تبدیل به شوره زار میشود و دیگر آنجا محل کشت و زرع نخواهد بود. مولانا تا اینجا مسئله تأثیر مصاحب و هم نشین را با تمثیلهائی از پدیده های  طبیعت و آفاقی بیان کرد برای اینکه مقدمه ای باشد برای بحث اصلی خودش. بحث اصلی او تأثیر در روحهای انسان خواهد بود.

1102      قــوّت  انــدر فــعــل آیـــد ز اتـــفــــاق         چـــون قِــرانِ دیـو بــا  اهــلِ  نـــفـــاق

قوت بمعنی قوه. دیو هم شیطان و اهل نفاق یعنی اهل تذویر و دو روئی. مولانا میگوید: این اتفاق و جمع شدن شرایط هرچیزی را از قوه به فعل در میاورد. بطور پوتانسیل ممکن است در وجود یکی چیزی وجود داشته باشد ولی ظاهر نشود. این بالقوه است. ولی اگر شرائطی حاصل بشود آنوقت این پتانسیل ظاهر میشود و تبدیل به فعل میشود. این را میگویند از قوه بفعل آمده است. بعبارت دیگر هرگاه پدیده ای با پدیده دیگر نزدیک شود از مرحله قویت به مرحلع فعل میرسد. بطوریکه مثلا هم نشینی شیطان با اهل نفاق سبب میشود که شرارت فی القوه آنها به فعل تبدیل شود یعنی ظاهر شود چون در وجود آنها این شرارت بالقوه هست.  طبق ابیات و مثالهای قبلی، از نزدیک شدن زن و مرد بشر تازه ای بوجود میاید و از نزدیک شدن سنگ و آهن جرقه جستن میکند و از نزدیک شدن باران با خاک میوه و گل و گیاه بوجود میاید و از نزدیک شدن انسان با آب و سبزی شادی و خرمی در دل بوجود میاید و شادابی حاصل میشود و این نتیجه ها همه و همه بطور پتانسیل در وجود هر کسی موجود هستند، منتها باید شرایط از قوه بفعل آمدن و آشکار شدن موجود باشد. همچنین دو روئی و نفاق در وجود اهل نفاق موجود است و هنگامی ظاهر میشود که با شیطان قرین و نزدیک شود. در آن صورت شرائطش هم ظاهر میشود و اینها حقایقی بود که مولانا بیان کرد و در قسمت سوم دنباله این حقایق را میگیرد. آنچه تا بحال درج شد برای این بود که زیرسازی قسمت سوم را بکند.

بقیه داستان در قسمت سوم.

Loading

29.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت اول

کلمه حشم در عنوان این داستان بمعنای لشکریان،خدمتگذاران  و کارگذاران که شاهان در دربار خودشان داشتند و جمع آنها را حشم میگفتند که باعث حشمتی میشده در دربار آن روز و این کلمه حشم از آن حشمت گرفته شده. معنی دیگری هم دارد بعنوان گروه و دسته که آن را هم حشم میگویند. مثلا یک گله گوسفند را هم حشم میگویند.

1048      پـــادشــــاهــــی بــــنــــدۀ را از کـــــرَم         بـــر گـــزیده بـــود بــر جـــمــلــه حشـم

بنده بمعنی غلام و کرم یعنی بزرگواری. در مصراع دوم جمله یعنی همگی. میگوید پادشاهی بین غلامان خودش یک غلامی را از روی جوانمردیی که خود پادشاه داشت از بین همه خدمت کارانش انتخاب کرد و او را غلام مخصوص خودش کرد. از تیتر این داستان میتوان درک کرد که اگربناحق یکی را از بین جمعیتی انتخاب بکنند این باعث رنجش دیگران میشود و آن رنجش دیگران فتنه ها و آسیبهائی ببار میاورد و بعدا در طول داستان و در قسمتهای بعد خوهید دید.

1049      جـــامــگــیِ او وظـــیــفـــۀ چــل امـــیــر         ده یــک قـــدرش نـــدیـــدی صــد وزیـــر

کلمه جامگی یک پولی بود که پادشاهان بامیران و خدمت گذاران خودشان میدادند که بروند و جامه و لباس سالیا نه بخرند. این پولیکه شاه بآنها میداد را جامگی میگفتند. اما وظیفه مقرری و مستمری معینی هست که مثلا هر هفته و یا هر ماه بخدمت گذاران میدهند, یک چیزی مثل حقوق امروزی. کلمه چِل در اصل چهل بوده ولی برای جور بودن قافیه شعری ه آن را انداخته و چل امیر یعنی چهل سر لشگر. قدرش در مصراع دوم یعنی ارزشش و ارج مندیش. وقتی پادشاه این غلام را انتخاب میکند و بیش از دیگران باو محبت میکند قطعا باعث رنجش دیگران میشود. میگوید بهای لباسی را که باین غلام داد از وظیفه چهل سر لشگر بیشتر بود. در پیشگاه پادشاه هیچ کدام از آنها قدر و ارزش او را نداشتند.

1050      از کــمـــالِ طـــالـــع و اقـــبـــال و بخت         او ایـــازی بـــود و شــه مـــحــمـود وقــت

کمال بمعنی بلندیست. طالع از کلمه طلوع است, مثلا خورشید طلوع میکند. نیک بختی هم در زندگی برای کسی طلوع میکند بدون اینکه اول وجود داشته باشد, برایش ظاهر میشود. اقبال و بخت هم بهمین معنیست. ایاز غلامی بود که در داستانهای بعدی خواهد آمد که سلطان محمود یک روز که بشکار رفته بود به یک غلامی برخورد کرد که او را خرید و بدربار خودش آورد و باو علاقه زیادی پیدا کرد و بلاخره این غلام در دربار سلطان محمود بمقامات بالا دست یافت. آن غلام که برگزیده شده بود در دستگاه این پادشاه از بلندی نیک بختی و از طلوع بخت و اقبال و میمنتی که باو روی آورده بود، میشود مقایسه اش کرد مثل ایازی بود برای سلطان محمود.

1051      روح او بــا روح شــه در اصــلِ خویش         پـیش از ایـن تن، بـوده هـم پـیـونـد وخویش

کلمه خویش در آخر دو مصراع هردو مثل هم نوشته میشود ولی دو معنی مختلف دارند. در اصل خویش یعنی در اصل خودش ولی در مصراع دوم خویش یعنی خیشاوند. این یک نوع جناس است که در ادب فارسی معمولا شعرا بکار میبرند. اما اینکه میگوید” روح او با روح شه در اصل خویش” این اصل در کجاست؟ کسانیکه در راه عرفان و تصوف قدم میگذارند متوجه میشوند که این روحی که در تن ما هست این روح از عالم ما نیست. تن ما فیزیکی است و خاکی و در این عالم درست شده و در همین عالم هم از بین میرود. ولی این روح وقتیکه آمده از عالم متافیزیک آمده است یعنی ماوراءالطبیعه است یعنی از عالم ما نیست و از عالم برین و از عالم دیگری آمده و باین تن خاکی ما وارد شده و محبوس است در تن خاکی ما. پس این روح مال عالم ما نیست و عشقش اینست که بر گردد بآن اصل خودش. بهمین دلیل است که در بیت فوق میگوید در اصل خویش. در عرفان فرضیه ای هست در باره این روح ها که قبل از اینکه وارد قالبهای ما بشوند آنها در عالم برین وجود دارند و بعضی روح ها در آنجا با همدیگر مأنوس میشوند. حالا وقتی آمدند در عالم خاکی و وارد تن ما شدند ممکن است یکی در اینطرف دنیا و یکی در آنطرف دنیا بر دو شخص وارد شوند و ممکن هم هست که وارد دو تن نزدیک بهم وارد شوند و این دو شخص بتوانند همدیگر را ببینند. در این صورت این دو شخص بدون اینکه خواسته باشند و یا متوجه بشوند نا خودآگاه جذب هم دیگر میشوند و این بدین معنیست که این روحها قبل از اینکه تن آنها بوجود بیاید با هم مأنوس بوده اند و حالا وقتی وارد دو تن شده اند این دو تن هم میخواهند با هم مأنوس باشند. حالا برعکسش هم هست یعنی اگر آن روحها در آن عالم برین چندان پیوندی با هم نداشتند, حالا که آمده اند در این تن ها, اگر این دو تن بهم برسند یک پیوند نا پایداری با هم خواهند داشت حتی در ازدواجها خیلی پیوند نا پایداری دارند. مولانا در بیت فوق میگوید پیش از اینکه این تن خاکی بوجود بیاید آن روح با روح شاه هم پیوند بودند و حالا در این دنیا هم همدیگر را جذب میکنند و میخواهند با یکدیگر باشند. هستی واقعی ما یعنی وجود ما پیش از اینکه باین دنیا بیاید و باین قالب وارد شود از ازل وجود داشته. ازل روز خاصـی هست که ابتدای آن معلوم نیست در برابر کلمه اَبَد. و روز ابد هم روزیست که انتها و پایانش معلوم نیست. روز ازل که ابتدا ندارد و روز ابد که پایان ندارد. البته ما آن دو را نمیدانیم. روز ازل روزی هست که موجودات زنده مثلا انسان از نیستی بهستی آمده اند. اما تن ما اینطور نیست. روحها در آن عالم بوده اند ولی تن ما نبوده و بوجود آمده, میگوئیم حادس شده یعنی اتفاق افتاده. مولانا میگوید آن چیزی مهم هست که از اول وجود داشته باشد یعنی روح و آن چیزیکه بعدا بوجود آمده اهمیت چندانی ندارد یعنی تن ما. او معتقد است که روح که از روز ازل بوده است همیشه هم باقی خواهد ماند. بعد از اینکه جسم ما از هم پاشید باصل خودش بر میگردد و همیشه هم باقیست. ولی تن ما همیشه نبوده و بوجود آمده و همیشه هم نخواهد بود و از هم میپاشد و بخاک تبدیل میشود.

1052      کـــار آن دارد که پــیش از تــن بُدسـت         بُـگــذر از ایـنـهـا  که نـو حادث شـدســت

کار آن دارد یعنی چیزی مهم است و یا چیزی اهمیت دارد که پیش از تن ما وجود داشته یعنی روح. بُگذر از اینها یعنی از جسمهای ما بگذر چون اینها تازه و جدیداً پدید آمده. اینها تازه بوجود آمده و از بین خواهد رفت

1053      کـــارعـــارف راســت، کــو نــه اَحولست         چشــــم  او بــــر  کشــــتــهـای اولســــت

عارف آن انسان کامل است. کار عارف راست یعنی اهمیت را آن انسان کامل دارد برای اینکه احول نیست. احول قبلا داشتیم یعنی لوچ و دو بین. میگوید یک شخص کاملی که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, او چشمش احول نیست. از چشم منظور چشم دل است و نه چشم سَر. چشم او فقط یکی میبیند و آن یکی خدای یگانه است. کشتهای اول آن تخمهای آفرینش است که بوسیله خداوند از روز ازل پاشیده شده است و آنچه که از این کشت حاصل شده و روئیده آن مهم است و برای همیشه خواهد بود. ولی تن ما اینطور نیست چون یک روزی بوجود آمده و یک روز هم از بین خواهد رفت. حالا این عارف چون بخدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, مثل آن کشتهای اول است و نگاهش هم فقط بکشتهای اول است و بچیزهای از بین رفتنی نگاه نمیکند. البته همه این صحبتها سمبولیک است و باید انسان در ذهنیت خودش تجسم کند.  

1054      آنــچِ گـــنــدم کــاشــتـــنــدی و آنچِ جـــو         چشــم او آنـــجاســـت  روز و شـــب گِــــرو

این گندم و جوی که اینجا آورده آن گندم و جوی که با آنها نان درست میکنند نیست. منظور مولانا بطور کلی چیزهای مختلف است که ما می بینیم. میگوید نظر یک عارف و چشم دل او روز و شب بان کشتهای اولیه ایست که خداوند کرده است.

1055       آنچِ آبســـتسـت شـــب جــــز آن نــــزاد         حــیـــلــهـــا و مـــکـــر هــا بــاد اســت بـاد

آبستست یعنی آبستن است. آنچه آبستن است یعنی همان تخمهائی که خداوند در روز ازل کاشته همان را خواهد زائید و بقیه هرچه هست تماماً حیله و مکر و باد است و بی ارزش.

1056      کــی کُـنـد دل خـوش بـحـیــلـتـهـای کَش         آنــک بـــیـــنــد  حـــیـــله حــق بـــر ســرش

حیلتهای یعنی تذویر ها که اصولا بار منفی دارد. کش یعنی خوب و خوش. حق بر سرش یعنی پروردگار غالب بر او. حیله حق در اینجا بار منفی ندارد و برعکس بار مثبت دارد و یعنی تدبیرهای خداوند برای بندگانش. معنی این بیت اینست که کسانیکه تدبیر های خداوند را درک کرده اند هیچ وقت به حیله و یا تدبیرهای خودشان تکیه نمیکنند و بتدبیرهای خودشان مغرور نمیشوند برای اینکه آنها تدبیر بزرگتری را در بالای سر خودشان می بیند.

1057       او  درونِ  دام و دامـــی مــــی  نـــهـــاد         جــان تـــو َنــه ایــن جَـــهَــد نَــه آن جَـهَـد

دام اولی دامیست که خداوند برای ما آفریده. همه ما در دام خداوند هستیم یعنی شکار شده خداوند یم. ما حالا در ضمن اینکه در دام بزرگ خداوند هستیم برای خودمان دام کوچکتری میگذاریم. آن دام کوچک خودمان آن تدبیرهای خودمان است و آن دام بزرگ تدبیر خداوند است. میگوید بجان تو قسم نه میتوانی از آن دامی که خداوند برایت گذاشته فرار کنی و نه این دام کوچکی را که خودت داخل دام خداوند گذاشتی تو را رستگار میکند و نجات میدهد. نه این جهد یعنی این دامی که خداوند برای آدمیان گذاشته رهائی پیدا نمیکنی و نَه آن یعنی نه آن دامیکه خودت گذاشتی تو را بمنزل رستگاری میرساند.

1058       گـــر بـــرویـــد وربـــریــزد صـد گــیــاه         عـــاقـــبـــت بـــر رویـــد آن کِشــتـه  اله

بروید یعنی مثلا یک درختی رشد پیدا بکند. ور بریزد یعنی آن درخت خشک شود و برکهایش بریزد, بر روید. میگوید اگر صد تا گیاه یا درخت بروید و پس از موتی خشک شود و بریزد، عاقبت آن گیاهیکه خداوند کشته باقی میماند. بعبارت دیگر اگر از وجود یک انسان دور اندیشی فعلی صادر شود و آن فعل کافی و بسنده و فعل کار آیی ومفید باشد، آن کار و فعل از خودش نیست بلکه از خداست که باو داده شده و آن چشمه الهیست و بلکه بر اثر تخمیست که خداوند از روز ازل کاشته. آن فعل را نباید بحساب خودت بگذاری. یا اگر یک کاری کردی که بسیار این کار صلاح بود و نیکو بود و ثمر بسیار مفیدی داشت بحساب خودت نگذار. این کار را خداوند کرده و در دل تو و اندیشه تو گذارده. این کشته خاستِ در وجود تو.

1059      کِشــتِ نــو کـــارند بــرکشــت نـــخســت         ایـــن دوم فـــانـــیســـت و آن اول درســـت

کشت نو این تدبیرهائیست که ما میکنیم. کشت نخست آن تدبیر و مشیّتیست که خداوند معین کرده. حالا وقتیکه خداوند ما را اثیر مشیّت خودش کرده و مشیّت او غالب بر ماست, بقول مولانا بالای سر ماست اگر ما بیائیم و کشتی نو بکنیم در کشتیکه خداوند کرده، میگوید این کشت فانیست و کشت اول درست است.

1060       کشــت اول  کــامـــل و بُـــگـــزیده اسـت         تــخــم ثــانـی فــاســد و پــوســـیــده اســت

کشت اول همان تقدیر و مشیّت خداوند است که برای هرکدام از ما ها معین کرده, آن کامل و برگزیده و ممتاز هست. تخم ثانی آن تدبیر هائیست که ما خودمان تخمش را کاشتیم و این تخمها فاسد و پوسیده است یا سبز نمیشود و یا آفت میزند. ما باید سعی کنیم که در کشت خداوند کشت نکنیم. این باین معنی نیست که ما نباید تدبیر بکنیم و تدبیر یک چیز بسیار خوبیست. خداوند بما مغز اندیشمند و قدرت تعقل و تفکر داده است که با عقلیکه بما داده فکر کنیم و تدبیرکنیم. مولانا همیشه سعی کرده است که این فلسفه تفکر و تعقل را بما بیاموزد ولی همه اینکار هارا که کردیم نباید خیلی متکی بخودمان باشیم.

1061      افـکـن ایــن تـدبیــرخــود را پـیش دوست         گـرچه تـد بـیـرت هـم ازتـد بـیـراوســت

 میگوید این تدبیر خودت را در مقابل تدبیر خداوند بدور بینداز یعنی اهمیتی برایش قائل نشو نه اینکه تدبیرنکن و واگذار کن بخدا و بگو خداوندا بکمک آن عقل و اندیشه ای که بمن دادی,قدرت تفکری که بمن دادی و راهنمایانی که در زندگی بسر راه من گذاشتی من این تدبیر را بکار بردم و حالا من نمیدانم که نتیجه این تدبیر خوب و یا بد است پس آن را بتو واگزار میکنم.

1062       کــار آن دارد کــه حــق افــــراشــتســـت         آخــــر آن  روید  کــه  اول  کاشــتســت

کار آن دارد یعنی اهمیت آن دارد. افراشتن یعنی بلند کردن. میگوید: آن کاری اعتبار دارد که خداوند آن را افراشته است و سرانجام همان چیزی را نتیجه میدهد که خداوند آن را خواسته باشد.

1063      هـــر چـــه کـــاری از بــرای او بــکــار         چــون اســـیـــر دوســتــی ای  دو ســتــدار

هرچه کاری برای او بکار یعنی اینکه اگر که تو روزی کار نیک و خوبی انجام دادی اینها را برای خداوند انجام بده  و هیچوقت فکر نکن که خداوند احتیاج دارد که تو برای او کار نیکی انجام بدهی, بدان که او بی نیاز است از آنچه همه ما میتوانیم انجام بدهیم. مولانا میگوید اگر کار نیکوئی کردی و از خدا انتظار مزد آن کار را داشتی  پس بدان که تو آن کار را برای خودت کردی و نه برای خدا. تو میخواهی با خدا معامله بکنی در حالیکه خدا اهل معامله نه با تو بلکه با هیچکس نیست. تو اسیر خداوندی ای دوستدار خداوند.

1064       گـــردِ نـــفسِ دزد و کــار او مـــپــــیـــچ         هــرچــه آن نَه کــار حـق هـیــچســت هیچ

نفس در اینجا نفس اماره است که در وجود ماست و خواهش دل نفسانی ماست که امر میکند بزشتیها. کار این نفس اماره هوس و هوسرانی است. میگوید گِرد و پیرامون آن نفس اماره ات و هوسهای او مپیچ یعنی دور نفس اماره ات نگرد. در مصراع دوم میگوید هر آنچه کار حق نباشد هیچ است هیچ و کاملا بی ارزش.

1065      پــیش از انــک روز دیــن پـــیـــدا شــود         نـــزدِ مـــالـــک دزد شــب رســــوا شـــود

روز دین روز رستاخیز و یا روز قیامت است و هیچ ارتباطی با هیچ دین و مذهبی ندارد. دین یعنی قانون و قضاوت بر اساس یک قانون. حالا روز دین یعنی روزیکه در باره کارهای تو مطابق قانون داوری و قضاوت میشود. حالا تو هر مذهبی هستی باش. مالک یعنی مالک آن روز قانون. در نزد او (مالک) دزد شب رسوا شود. یعنی کسیکه تسلیم هوا و هوس خودش شد و رفت و مال کسی را دزدید و یا فلان کار کثیف را مخفیانه انجام داد مولانا میگوید پیش از اینکه روز دین او را افشا کند او فبلا در نزد خدا افشا شده است.

1066      رخــــتِ دزدیده  بـــتــد بــیــر و فَـــنــش         مـــــانــــده  روز داوری بـــــر گـــــردنش

رخت بمعنی تمام وسائل زندگیست. فن بمنظور ترفند و حیله است. بر گردنش یعنی وبال گردنش. حالا میگوید آن کسیکه رخت و وسائل مردم را دزدیده, آنچه که مردم دارند دزدیده, عقل آنها را دزدیده, هوش و عقیده آنها را دزدیده این هم دزد هست. دزد فقط آن نیست که فقط بیاید و از خانه شما چیزی ببرد. اگر شما خوب فکر میکنید و یک آدم نیک اندیش باشید و او بیاید و شما را آنقدر وسوسه کند که تا شما را بد اندیش بکند، او اندیشه نیک شما را دزدیده, او هم دزد یست با ترفند و حیله. این دزد در روز قانون بر گردنش سنگینی میکند.

1067      صـد هـزاران عـقـــل بــا هــم بــر جهـند         تــا  بـــغـــیـــر دام  او  دامـــی  نـــهـــنـــد

1068      دام خــود را ســخــت تــر یــابـنـد و بس         کــی نـــمـــایـد قــــوّتـــــی بــا بــاد خــس؟

در بیت اول: با هم بر جهند یعنی باهم متحد شوند. تا غیر از دام خداوند دام دیگری بگذارند. در بیت دوم دام خود را سخت تر یعنی خیلی سخت ترو مقاوم تر از دام خداوندی و بس یعنی بیشک. میگوید کسیکه خودش تذویر بزند در برابر تذویر خداوند، اگر بگوید این تدبیر و دامی که من گسترده ام از هر دامی محکمتر است و از هر تدبیری استوار تر است حتی از تدبیر خداوند، او مانند خاک و خاشاک است و حالا این خس و خاشاک در برابر باد چگونه اثری میتواند داشته باشد؟ جواب اینکه هیچ. تدبیر های ما هم در برابر تدبیر های خداوند مثل خس و خاشاک است و کمترین باد میاید و همه آنها را باخود میبرد. در اینجا یک سؤال برای مولانا پیش میاید که وقتی من این صحبت ها را با خوانندگانم میکنم آنها خواهند گفت پس ما در این دنیا برای چی آمده ایم و در واقع چکاره هستیم؟ چرا خداوند ما را خلق کرده و باین دنیا آورده. مولانا از او این سؤال نشده میفهمد که خوانندهایش این سؤال رادر دلشان دارند. این را میگویند سؤال مقدر. هر معلم خوبی این احساس شاگردان خودش را درک میکند و جواب آن را قبلا آماده میکند. اوهم حالا قبل از اینکه این سؤال از او بشود جواب آن را میدهد.

1069       گــر تـو گـوئــی فــایـدۀ هســتـی چـه بود         در سـؤالـــت فـــایـــده هســت ای عـــنــود

عنود یعنی ای ستیزه گر و ای کسیکه با طبیعت میجنگی و ستیزه میکنی. من میدانم که تو در نهاد خودت این سؤال را داری و میگوئی این حرفهائی را که داری میگوئی پس این هستی چه فایدهای دارد؟ این خداوند ما را خلق کرده و بعد هم میگوید هرچه که مشیّت من است؟ پس این هستی ما برای چیست؟ مولانا میگوید همین سؤالی که میکنی هم فایده داراست زیرا طرح این سؤال در ذهن تو در اثر اندیشه کردن توست و تو میپرسی برای چی خداوند مرا خلق کرده و این اندیشه و فکری را که میکنی بسیار فایده در آن است. برای اینکه این اندیشه و فکر هائی که میکنی تو را به حقایق و جائی بالا تر میرساند کسیکه سؤالی ندارد از همه کمتر چیز یاد میگیرد. لذا یکی از فایدهای وجود تو اینست که تو اندیشه میکنی و سؤال میکنی و جویا میشوی و کنجکاوی میکنی.

1070       گــر نـــدارد ایــــن  سؤالـــت  فــــایــــده         چــه شــنـویــم ایــن را عَـبَـث بی عـایـده؟

چه شنویم را میخوانیم چِشنویم برای جور شدن ریتم شعری. عبث یعنی بیهوده و بی فایده. بی عایده یعنی بی نتیجه  که چیزی عاید نمیشود. در بیت قبلی گفت که فایده اینکه تو فکر میکنی حالا اگر تو فکر میکنی که سؤال تو فایده ندارد و عبث و بیهوده و بی فایده هست، من چرا اصلا سؤال تو را که هیچ فایده ندارد بشنوم.

1071      ور ســؤالــت را بســـی فـــا یــده هـاست         پس جــهــان بــی فــایــده آخِــرچــراســت

1072       ور جــهـان از یک جهــت بـی فـایدهست         از جــهــت هــای دگـــر پُــر عایدهســت

1073       فــا یدۀ تــو گـــر مـــرا فــا یــده نــیســت         مـرتورا چون فـایـده ست ازوی مه ایست

در این بیت اگر میگوئی سؤال تو فایده ها دارد و توی آدم ناچیز بقول خودت سؤالت فایده دارد پس این عالم هستی در این جهان فایده ندار؟ تو که یک آدم نا چیزی هستی سوالت با فایده و کل هستی با این عظمت فایده ندارد؟ خداوند در تمام کتابهای مذهبی همه ادیان میگوید من این جهان هستی را نه فقط زمینی را که تو در آن زندگی میکنی با آسمانها و زمین و هرچیز دیگری که در آنها هست با حکمتی آفریده ام و عبث نیافریدم و بازیچه خلق نکردم. حالا تو ادعا داری که فایده داری ولی عالم هستی خداوند بی فایده است؟

1074      حســن یوســف عـــالــــمـــی را فـــایـــده         گــر چــه بــر اِخــوان عَــبــث بُــد زایده

یوسف سمبل زیبائیست و داستان او هم در مثنوی آمده و ما بعداً بآن برخورد خواهیم کرد. گفته شده اگر که همه زیبائیهای دنیا را بده قسمت بکنیم نُه قسمتش از آن یوسف است و یک قسمت باقی مانده از آن همه زیبائی های دنیاست. این مثال و تجسمی است که برای زیبائی یوسف گفته شده. ولی برادرانش بر این زیبائی او حسودی کردند و حتی او را در چاهی انداختند و وقتی نزد پدرشان یعقوب رسیدند گفتند که گرگ او را دریده. میگوید زیبائی یوسف برای عالم فایده داشت زیرا هرکس باو میرسید شاد و خوشحال می شد و از وجودش لذت میبرد. ولی برای برادرانش یک چیز عبثی بود و فایده که نداشت ضرر هم داشت و آنها میخواستند او را بکشند و او را بچاه انداختند. مولانا میخواهد بگوید آن چیزی را که تو فایده حساب میکنی ممکن است دیگری ضرر حساب بکند و بر عکس آن چیزی را که تو بی فایده حساب میکنی ممکن است دیگری فایده حساب بکند. اینها فقط بداوری تو نیست.

1075      لــحـــن داودی چــنــان مــحــبـــوب بــود         لــیــک بــر مــحـروم  بـانـگ چـــوب بود

حضرت داود از پیامبران بنی اسرائیل معروف است به خُوش صدائی و نغمه زیبا داشتن. هنوز هم دارند با این تکنولوزی جدید میگردند که آن امواج صوتی داود را پیدا کنند. چون امواج صوتی از بین نمیرود. بقول آن عرفا و شعرای نازک اندیش وقتیکه نغمه سر میداد مرغ و ماهی بخواب میرفتند و آرامش پیدا میکردند. و وقتی ذبونش ( نی) را مینواخت همه را تحت تأثیر قرار میداد، حالا کسیکه اصلا کَر بود و هیچ صدائی نمی شنید ویا اصلا آهنگ موسیقی نمیشناخت و یا صدای خوب را نمیشناخت برای او نغمه داود مثل صدای شکستن یک چوب بود و هیچ اثری در آنگونه اشخاص نداشت.

1076       آب نــیــل از آب حـَــیـــوان بُـــد فـــزون         لــیــک بــرمــحروم و مــنـکــربـود خون

آب حَیوان یعنی آب حیات. حیوان از کلمه حی است که یعنی زنده. فزون یعنی برتر و بالاتر. وقتی که فرعون حضرت موسی را با پیروانش تعقیب میکرد و اینها برود نیل رسیدند و دیگر راهی نداشتند که بروند و آنها بدستور موسی برود نیل زدند و آن رود نیل شکاف برداشت و اجازه داد که موسی و پیروانش عبور کنند و آنها از شر فرعون رهائی پیدا کردند ولی وقتیکه همان کار را فرعون و لشکریانش خواستند بکنند همه آنجا کشته شدند و رود نیل پُر از خون شد. پس آن آب نیل برای یهودیانِ پیرو موسی از آب زندگی و حیات هم بر تر بود و بقول مولانا بُد فزون. میخواهد بگوید همان آبیکه برای یهودیان آب حیات بود برای فرعونیان خون بود. پس باید ما در زندگی خودمان دست از قضاوتهای چه کسی خوب است و چه کسی بد است دست بر داریم و قضاوتهائی که مستقیما بر وفق  میل باطنی ما منطبق است مطلقا خود داری کنیم.

بقیه داستان در قسمت دوم.

Loading

28.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت چهارم

1004       شــاه بــا او در ســخـــن ایــنــجــا رســیــد          تــا بــدیـــد از وی نشـــانی نــا پـــدیــد

نشانی نا پدید یعنی نشانیکه ظاهر نبود و مخفی بود. شاه در اثر گفتگوئی که با این غلام کرد یک صفات خوبی را در او دید که ظاهراً پیدا نبود. میگوید چون این صفات را خودش پنهان کرده بوده است ما نمیتوانیم که این صفات را باز کنیم. هر کسی باید صفات خودش را خودش باز کند.

1005      گــر بــدیــد آن شـــاهِ جــویــا دور نــیسـت          لــیـــک مــا را ذکــرِ آن دستور نیست

شاه جویا یعنی شاه جستجو گر. شاه این دو غلام را جستجو میکرد که بافکار آنها پی ببرد. دور نیست یعنی بعید نیست. این بعید نبود که شاه با این مذاکراتیکه با آن دو نفر کرد به صفات آنها پی ببرد  ولی من نمیتوانم آن صفات را بَــر بشمارم و آنها باید خودشان صفات خود را بیان میکردند.

1006       چـــون ز گــرمـــابــه بــیا مـــد آن غـــلام          سوی خـویشــش خـواند آن شــاهِ هُــمام

آن غلامیکه بسیار زیبا روی بود و خوش سخن بود از حمام برگشت. شاه همام یعنی شاه بزرگ و بلند همّت او را صدا کرد و نزد خودش خواند.

1007     گــفـــت صُـــحّـــاً لَـــک, نــعـــیـــمُ دایــــمُ          بس لطــیــفـــی و ظــریــف وخوب رُو

صُحاً یعنی برای تو صحت باشد و یا عافیت باشد. لَک یعنی برای تو. نعیم یعنی نعمت همیشگی. شاه باین غلام گفت از حمام آمدی, عافیت باشد و خداوند نعمت همیشگی بتو بدهد. تو یک فرد بسیار لطیف هستی و ظریف و در عین حال بسیار هم خوب روی هستی.

1008      ای دریــغـــا! گر نـــبــــودی  در تـــــو آن          کـــه هـــمـــی گـــویــد بـرای تـو فلان

ای دریغا یعنی افسوس، حیف. فلان اشاره است بغلام زشت رو. بغلام از حمام برگشته میگوید تو دارای محسنات بسیار خوب هستی ولی حیف, یک چیزهائی که آن یکی غلام پشت سرت گفته کاشکی نمیداشتی. شاه عین حرفهائی که به آن غلام گنده دهان زد برای این یکی غلام هم زد.

1009      شـــاد گشـــتــی هـــرکِ رویـــت دیـــدیــی          دیــدنـــت مُــلــکِ جـــهـــان ارزیـدیـی

(ی) آخر هردو مصراع ی استمراریست یعنی همین طور ادامه دارد و دائم هست. شاه گفت هرکس که رویت را میدید شادمان میشد ای غلام زیبا روی. چهره تو آنقدر قشنگ است که بهمه دنیا میارزد ولی حیف که این صفات بدی را که هم قطار تو گفت که داری ای کاش نداشتی.

1010       گـفــت : رمــزی زآن بـــگـــو ای پـــادشاه          کــز بــرای مــن بــگـفــت آن دین تباه

این غلام خوب روی به پادشاه گفت: ای پادشاه یک اشاره ای و رمزی از این گفته های دوستم که در پشت سرم بمن گفته برای من بگو. دین تباه یعنی یک آدم بی دین و اشاره است بغلام زشت روی زیبا صفت. غلام بشاه گفت ای پادشاه چند کلمه ای که این بی دین پشت سر من بشما گفته بمن بگو ببینم در غیاب من چه چیزی بشما گفته است. یک کمی بمن بگو. ای خواننده مثنوی شما خودتان از همین جا مقایسه ای کنید بین این دو غلام و دو عکس العمل کاملا متضاد این دو غلام. بسیار شگفت انگیز است. این عکس العمل غلام خوب روی که هنوز نمیداند دوستش در پشت سر چه گفته بلا فاصله او را بی دین نامید و خشمگین کرد. این همان چیزی هست که نباید باشد. این همان چیزیست که  مولانا سفارش میکند که اینجور نباشید. و این همان چیزیست که یکی از هدفهای بزرگ عرفان است که طالبانِ عرفان را اینگونه بسازد. هدف عرفان اینست که بطالبان عرفان تأمل و خویشتن داری بیاموزد و این یکی از اصول عرفان است.

1011       گــفـــت: اول وصــفِ دو رویـــیــت کــرد          کـاشــکـــا را تــو دوائــی خُــفــیه درد

شاه باو گفت اول وصف دو رو بودن تو را کرد. کاشکارا یعنی که آشکارا و روبرو. شاه ادامه داد و گفت وقتی کسی با تو روبرو میشود تو در پیش رو خودت را دارو نشان میدهی ولی در حالیکه تو خودِ درد هستی

1012       خُـبـث یــارش را چــو از شـه گـوش کـرد          در زمـان دریای خشــمش جـوش کرد

خُبث یعنی بد تینتی، بد گوهری، بد سرشتی. آدمی که بد سرشت هست میگویند او یک شخص خبیثی است. وقتیکه این غلام زیباروی این بد سرشتیها را که هم قطارش در باره او بشاه گفته بود شنید, در زمان یعنی فوراّ خشمش بجوش آمد و بسیار ناراحت و عصبانی گردید.این درست برخلاف آموزش مولاناست. بسیاری از مردم اینطور هستند و علتش هم اینست که عادت کرده اند. بمحض اینکه یک کلمه حرف نا خوش آیند در مورد خودشان میشنوند بدون اینکه فکر کنند که آیا این راست است یا راست نیست و بدون اینکه فکر کنند که آیا این صفت را دارند یا ندارند, دفعتا بخشم میایند و شروع به ناسزا گفتن هم میکنند. در صورت امکان روی طرف دست هم بلند میکنند. آنها در اصل دارند شلاق به خودشان میزنند و گرفتاریهای آنها از همین جا شروع میشود.

1013       کـــف بــرآوردآن غـــلام و ســرخ گشــت          تــا کــه مــوجِ هـجــو او از حد گذشت

یک انسان که خیلی عصبانی بشود و فریاد زیاد بکشد کف بدهان میاورد و این نشانه عصبانیت شدید است.  سرخ گشتن صورت هم علامت عصبانیت فراوان است. هجو یعنی بد گوئی و زشت گوئی. این غلام خوب روی پس از شنیدن صحبت شاه در جا فوق العاده عصبانی گشت و کف بدهان آورد، صورتش سرخ شد و شروع کرد بفحش دادن و بد گوئی کردن. آنقدر بد و بیراه گفت تا اینکه موج بد گوئی او از حد گذشت.

1015      چـون دمـا دم کـرد هــجـوش چـون جـرس          دســت بر لــب زد شـهنشــاهش که بس

دمادم یعنی پشت سر هم و لحظه بلحظه. هجوش یعنی بد گوئی کردنش. جرس یعنی زنگ بزرگ مثل زنگ کلیسا. این غلام هم مثل زنگ بزرگی شده بود که پاندول عصبانیتش بحرکت آمده بود و دمادم فحش و نا سزا میگفت. وقتی کارش باینجا رسید شاهنشاه دست بر لب او زد و گفت دیگر بس کن و بیشتر مگو.

1016       گــفــت: دانســـتــــم تــــرا  از وی بِــــدآن          از تو جان گـنـده است و ازیارت دهان

شاه گفت دانستم و من تو را از وی باز شناختم. وی اشاره است به غلام زشت روی گنده دهان نیکخو. بدآن یعنی بوسیله آن پرسشهائی که کردم. رفیق تو گنده دهان است و تو گنده جان. شما ها مثل هم نیستید. گفته شاه این بود که گنده جان خیلی بد تر است از گنده دهان. گنده دهان را میتوان معالجه کرد و گنده جان یا علاج پذیر نیست و اگر باشد بسیار سخت است. مولانا میگوید آنچه که مهم است باطن شخص و سیرت اوست و صورت و ظاهر نیست, زیبائی رخسار نیست. این غلامیکه زود عصبانی شد بسیار زیبا روی بود و خوش گفتار ولی باطن بسیار کوچکی داشت. بنا بر این نتوانست که خودش و عصبانیتش را کنترل کند.چون زیبائی درو نداشت. زیبائی درون خویشتن داریست.

1017      پس نشــیـــن ای گـــنــده جان از دور تــو          تــا امـــیـــر او بـاشد و مــأ مـــور تـــو

پس نشین یعنی از من دور شوای کسیکه جانت گندیده است. از من دور بنشین. من شما را برای کاری خریداری کرده بودم. حالا آن غلام گنده دهان را امیر میکنم و تو را مأمور یعنی تو را زیر دست آن غلام زشت رو میکنم. کلمه امیر یعنی کسیکه امر صادر میکند و مأمور کسیست که امر را اطاعت میکند

1018      در حــدیــث آمــد کــه تســبــیــح از ریــا          هــمچــو سـبزۀ گـولــخـن دان ای کــیــا

در حدیث آمد یعنی گفته اند. تسبیح یعنی نیایش کردن و خداوند را بپاک یاد کردن. این از کلمه سُبحان الاه است. سُبحان یعنی پاک وقتی یک نفر میگوید سبحان الاه در هر دین و مذهبی، لازم نیست که حتماّ مسلمان باشد, آن کلیمی هم بزبان عبری میگوید, بخدای خودش میگوید خدایا تو پاک هستی از هر زشتی و پلیدی, از هر آلودگی و زشتی. این را میگو یند تسبیح گفتن. حالا میگوید که اگر این راز و نیاز خودت را از روی ریا بکنی، و یا این نیایش را از روی دو روئی بکنی و زبانت یک چیز بگوید و دلت یک چیز دیگر بگوید ای بزرگوار تو مثل سبزه  ای هستی که در کنار گلخن روئیده باشد. کیا یعنی بزرگوار. مولانا کلمه گلخن را زیاد مصرف میکند و یعنی محل سوزاندن ذباله که برای گرم کردن خزینه حمامهای عمومی در زیر خزینه آن حمام در قدیم میسوزانیدند که بسیار جای گندیده و کثیفی بود.

1019      پس بــدان که صــورت خــوب و نـــکــو          بــا خصـــال بـــد نـــیــرزد یــک تســـو

تسو یعنی کمترین واحد پول در قدیم میگفتند یک پول سیاه که بسیار کم ارزش بود. مولانا که در حال پند و اندرز خودش است میگوید بدان که اگر تو صورت زیبائی داری و شکل و اندامت بسیار رعنا و خوش آیند است, مغرور نباش و بخودت نناز و فخر مفروش. اینهائی که تو داری و فکر میکنی خیلی مهم هستند اینها یک پول سیاه هم نمی ارزند. چون اینها همه ظاهر است و آن چیزی که ارزش دارد درون است. اگر درون زیبائی داری آنوقت میتوانی بنازی که من این درون زیبا را دارم.

1020      ور بود صــورت حـقـــیـــر و نــآ پــذیـر          چــون بـود خُلــقـش نـکــو در پــاش میر

ور یعنی و اگر. صورت بمعنی چهره و یا ظاهر است. نا پذیر یعنی نا پسند. خلقش یعنی ضمیر او جان او و باطن و اخلاق. اگر کسی حقیر و یا زشت رو و یا حتی گنده دهان هم بود ولی دارای ضمیر عالی و نیکو و باطنی پر از صفا و نیکوئی بود آنوقت تو پای یک همچون آدمی میتوانی در صورت لزوم حتی بمیری.

1021      صـــورت ظـــاهر فـــنـــا گـــردد بـــدان          عــــالــــم مــعـــنـــی بــمانـــد جـــاودان

آن صورت ظاهر هر چقدر زیبا و جذاب باشد بالاخره یک روزی از بین میرود. این زیبائی و جذابی فانی شونده است و این را باید بدانی. تو باید بروی بعالم معنی و عالم درون و آن خلق و خوی نیکو هست  که اگر داشته باشی برای همیشه جاودان باقی میمانی.

1022     چـــنــد بازی عشـــق بـــا نــقشِ ســـبـــو          بـــگذر از نـــقشِ ســـبـــو, رو آب جو

سابق براین مردم آب را در کوزه ها نگه داری میکردند و کوزه گرها روی این کوزه ها نقاشی میکردند و کسانیکه ثروت بیشتری داشتند روی کوزهایشان نقشهای زیبا و قشنگتر از مردم عادی نقش بسته بود. مولانا میگوید تو حالا عاشق این نقش سبو شده ای؟ از نقش کوزه بگذر و ببین داخل سبو چیست. اگر کوزه ات خالی بود برو دنبال آب و آن را پُر کن از آب و نقش را فراموش کن.

1023       صــورتش دیـــدی ز مــعنـــی غــافــلی          از صــدف دَرّی گــزیـــن گــر عـاقلــی

در این بیت هم صورت و معنی یا ظاهر و باطن را در مقابل هم آورده. میگوید وقتی تو بظاهر چیزی نگاه میکنی و نقش ظاهر توجهت را جلب میکند از معنی آن چیز غافل میشوی و از بطن درون آن بی خبر هستی. بدان که مروارید داخل صدف است, تو چرا دنبال صدف قشنگ هستی. اگر عاقل هستی برو و صدف را باز کن و مروارید آن را بیرون بیاور.  تو باید بروی و مروارید معرفت و عرفان بدست بیاوری هم چنین مروارید دانش و نیک رفتاری، حسن خلق و خویشتن داری کسب کنی چون اینها در زندگی تو مروارید اصل هستند که تو را در میان جامه ات زینت میبخشند و سر افرازت میکنند.

1024       ایــن صــدفــهـــای قـــوالــب درجـهـــان          گــرچه جـملــه زنـده انـد از بــحــرِ جان

1025      لــیــک انـدر هـــر صــدف نَبوَد گـــهـــر         چشــم بــگشــا, در دل هـــر یـــک نگـر

1026       کـان چــه دارد؟ وین چـه دارد مـیگـزین          زآنــکِ کـــمـــیـابســت آن دُرّ ثـــمـیــن

این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول قوالب جمع قالب است یعنی قالبها و بدنها. مولانا این بدنهای ما را میگوید قالبها. روح در این قالبهاست. اگرچه این قالبها به برکت دریای روح زنده اند. تو خیال میکنی که این بدنت فقط بخاطر غذائی که میخوری زنده است ولی اینطور نیست زیرا روح هم تو را زنده نگه میدارد. اگر زنده روح باشی آنوقت زنده تن هم خواهی بود. عده ای هستند که این غذا ها را میخورند و دائم مینالند و میگویند مریض احوال هستم و همه جای بدنم درد میکند و.. و…ولی اگر روحت قوی باشد آنوقت بدنت هم قوی و سالم خواهد بود. روح مثل مرواریدیست که در صدف جان توست و تو باید بآن برسی. در بیت بعدی میگوید در هر صدفی هم مروارید و یا گوهر که (همان مروارید است) وجود ندارد. پس تو چشمت را باز کن و وسط هر صدف را باز کن و نگاه کن و کنجکاو باش.  و بالاخره در بیت سوم ادامه میدهد و میگوید صدفها را نگاه کن و ببین این چه دارد و آن چه دارد نه اینکه نسنجیده هر صدفی را که دیدی انتخاب کنی. وقتی دیدی یک صدفی دارای مروارید هست آنوقت آن را انتخاب کن.در مصراع دوم بیت سوم کلمه ثمین یعنی بسیار گرانبها. بدان که آن مروارید گرانبها بسیار کم یاب است و به سادگی پیدا نمی شود. مروارید دانش و معنویت در قالب هر کسی نیست  و خیلی زود بدست نمی آید.

1027      گـــر بصـورت مـیــروی کـوهی بشَـکل          ور بـزرگــی هست صــد چـنــدانکِ لعل

برای جور شدن قافیه کلمه شِکل را باید شَکل بخوانیم که با لعل جور شود.میگوید اگر چشم تو بظاهر کسی یا چیزی باشد و هر چیز بزرگی را دنبال کنی مثل کوه باین بزرگی آیا تو لعل باین پر ارزشی را رها میکنی و بدنبال کوه باین بزرگی میروی؟ باید بدانی که دنبال چه چیزی هستی و چه را خواهانی.

1028      هـــم بصـــورت دســت و پـــا و پشم تو          هســت صــد چـنـدانکِ نــقشِ چشــمِ تــو

بصورت یعنی بظاهر. وقتی بظاهر توجه داری, دست و پای و چشم تو اینها همه ظاهر هستند. مولانا این چیزهای ظاهر تو را با نقش چشمت مقایسه میکند و میخواهد بداند کدام یک از این اعضاء بدنت با ارزش تر هستند. تو باید ارزش شناس باشی و ببینی کدام یک پر ارزش تر هستند

1029       لــیـک پـو شــیـده نــبــاشــد بـر تـو این          کــز هــمـه اعضــا دو چشــم آمَد گُـزیــن

میگوید این برتو مخفی نباشد و من بتو میگویم بین این همه اعضای بدنی که تو داری، دوتا چشمت از همه ممتاز تر هستند و امتیاز دارند بر همه اعضای دیگر. برای اینکه چشمانت می بینند و وقتی چیزی را دیدی آنوقت تو را باندیشه وادار میکند و آن اندیشه است که تو را بهر سو میکشد. حالا یا اندیشه نیک و یا اندیشه بَد. پس شروع اینکه تو حرکتی بکنی از این چشم است. پس مهم آن چشم است. همه در این دنیا دارند بدنبال اندیشه شان کشیده میشوند مثل سیلی که افسار گسیخته دنبال اندیشه هایشان اینطرف و آنطرف میروند بدنبال اندیشه های زشت و زیبا. این اندیشه ها از کجا آمده؟ این اندیشه ها از مغز انسانها میاید چون چشمشان دیده است و مغزشان درک کرده و دلشان خواسته است که حالا دنبالش میروند. این را بابا طاهر که عارف بسیار عالی مقام است خیلی با زبان ساده لری این مطلب را بیان کرده و گفته است: 

            بدست دیده و دل هردو فریاد           که هرچه دیده بیند دل کند یاد     

بابا طاهر دارای کتابهای بسیار سطح بالائی در عرفان  دارد. ولی متأسفانه مردم شناخت دقیقی از وی ندارند. حالا بعداً میرسیم که مولانا بدنبال این اندیشیدن که از چشم پیدا میشود میگوید چه جور ممکن است که این اندیشه خوب باشد و چگونه میتواند بد باشد و چقدر این اندیشه مهم است:

               از یک اندیشه که آید از درون          صد جهان گردد به یک دم سرنگون

اگر یکی اندیشه بد داشته باشد یک دنیائی را بآتش میکشد. در تواریخ ملل جهان نوشته شده و ما خودمان هم بچشم دیده ایم که یک اندیشه بد چگونه یک جهانی را بآتش میکشد. بقول مولانا:

             خلقِ بی پایان ز یک اندیشه بین         گشته چون سیلی روانه بر زمین

این خلق بی پایان همه دنبال اندیشه های خودشان میروند. بهمین دلیل است که مولانا برای اندیشه اش بسیار ارزش قائل است و لذا میگوید:   

             ای بـرادر تو هـمــان انــدیـشه ای          مابـقی را استـخـوان و ریشه ای

             گر گل است اندیشه ات تو گلشنی           گر بود خاری تو همان گلخنــی

Loading

27.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت سوم

895      بـــر لـــبِ جـــو, بـــخـــل آب آن را بُــوَد          کـــو ز جـــویِ آب نــــا بـــیـــنـــا بــود

میگوید: شخصی را در نظر بگیرید که کنار جوی آبی ایستاده و آب در جوی روان است. یکی از راه میرسد و میگوید یک لیوان آب بمن بده و آن که کنار جوایستاده آب باو نمیدهد و می ترسد که آب جوی کم شود. و برای اینکه آب این جوی کم نشود حتی یک فنجان و یا جامی از این آب را حاضر نیست که بکسی بدهد. این ترس کم شدن است. اگراو میدانست که آب جوی تمام نمیشود و همیشه آب در آن روان است، دیگر بخل آب نداشت.مولانا مثل بسیار خوبی زد و گفت که آین کسیکه در کنار جوی آب حاضر نیست که یک فنجان آب بکسی بدهد مثل اینست که او اصلا چشمش این جوی آب را نمی بیند. اگر که میدید چنین بخل و خصلتی نمی داشت.

896      گــفــت پـیـغـمـبـــر کـه هــر که از یقــیـن          دانـــد او پـــاداشِ خـــوددر یــــومِ دیــن

897      کــه یـــکـی را دَه عـــوض مـــی آیـــدش          هـــر زمــان جـــودِ دگـــرگـــون زایدش

این دو بیت با هم تفسیر شده است. کلمه یقین یعنی باور یدون شک. یوم یعنی روز و دین یعنی قانون و داوری. رویهم رفته یعنی روزی که در باره آدمیان داوری میشود. در بیت دوم: که یکی را یعنی یک نیکی را. ده عِوض یعنی دَه تا پاداش. جود یعنی سخاوت و بخشش. زایدش یعنی از او پدید میاید. میگوید که پیامبر میگوید اگر کسی باورمند است و یقین دارد که یک آفریدگاری هست که بوجود آورنده نعمتهاست, او از بخشش و جود خود داری نمیکند و میداند که اگر هم نیکی را در اینجا بکند, در روزیکه داوری میشود, چندین برابر عِوضش را دریافت میکند. مثلا اگر یک نیکی کرده باشد ده تا عوض میگیرد. اگر این باور را داشته باشد که من نیکی میکنم، پاداش و عوضش را میگیرم, او حتما جود و سخاوت دارد و یا یک آدم سخاوتمند میشود. آنوقت دیگر ترسی ندارد که آب جو تمام میشود. در اینجا ممکن است یک کسی با خود بگوید که من در این دنیا نیکی بکنم و بروم و عوضش را در روز رستاخیز بگیرم؟ خیر اینطور نیست یعنی خداوند در انتظار نمیگذارد و اگر کسی نیکی کرده باشد پاداش نیکی خود را بهر ترتیب در عمرش میگیرد. آنچه در روز رستاخیز باو میدهند پاداش معنوی خواهد بود. او در این دنیا پاداش مادی میگیرد و در آن دنیا پاداش معنوی.

898       جــودِ جــمــلـــه از عــو ضــهـا دیـدنست          پس عِـــوض دیــدن ضــد ترســیــدنست

جمله یعنی همه مردم. عوضها یعنی پاداشهائی که خداوند میدهد. ترسیدن در مصراع دوم یعنی ترسیدن از ذوال و کم شدن مال است. در اصطلاح صوفیه و عرفان جود و سخاوت یک بخششی هست که بدون اینکه کسی از شما بخواهد شما باون شخص نیازمند میدهید. نه اینکه شما صبر کنید کسی دستش را دراز کند و آنوقت باو بدهید. اگر بدهید آن اسمش جود نیست. از طرف دیگر وقتیکه شما نعمت را به نیاز مند رسانیدید آنوقت انتظار ده برابر پاداش را نداشته باشید و یا بعبارت دیگر این کمک را برای خاطر پاداش گرفتن نباید کرد و اگر کسی بکند این دوباره اسمش جود نیست.

899      بُــــخـــل, نـــا دیـــدن بُــود اَعـــواض را          شـــــاد دارد دیـــــــدِ درّ, خَـــــواض را

بُخل یعنی بخیلی. اعواض جمع عِوض است یعنی این پاداشها. درّ یعنی مروارید. خواض کسیست که در دریا میرود که مروارید را شکار کند و بیاورد. میگوید اگر این خواض فکر میکرد که مروارید شکار نمیکند خودش را بخطر نمی انداخت و در دریا فرو نمی رفت. حالا کسیکه عوضها را نمیداند مثل آن کسی هست که میتواند در دریا شنا کند ولی نمیرود و فکر میکند مرواریدی نیست که من بروم و شکار کنم. اگر بداند که مرواریدی هست و شنا هم بداند آنوقت بدریا هم میرود وگرنه او یک آدم بخیلیست. پس بخیل کسیست که یا از ترسش بدریا نمیرود و یا نمیداند که مرواریدی در دریا هست.

900      پس بعـــالم هـــیــچــکس  نبوَد بـــخــیــل          زانــکِ کس چــیزی نــبــازد بــی دلـیـل

دلیل در آخر مصراع دوم از بدل است و بدل یعنی پاداش. مولانا از بیت قبلی نتیجه میگیرد که در دنیا هیچ کس بخیل نیست اگر بداند که مالش را نمی بازد و یا اگر بداند که این نیکی که میکند و حتی بدون درخواست کسی هم هست عوض دارد و جائی نمیرود و یا ده برابر پاداش میگیرد, انوقت دیگر بخیل نیست. این شخص چشم دلش نا بیناست درست مثل آن شخصیکه کنار جوب آب ایستاده بود و میترسید که یک لیوان آب به یک تشنه لبی بدهد.

901      پس ســخــا از چشــم  آمــد نَــه  ز دست          دیـــد دارد کـــار جــز بــیـــنــا نَـــرَست

سخا یعنی سخاوتمندی و در مصراع دوم دید یعنی چشم و اینجا چشم باطن و چشم دل است. دارد کار یعنی کار از چشم باطن ساخته است و کار چشم باطن مهم است. بینا یعنی کسیکه بصیرت و چشم باطن دارد. نباید آن را با چشمیکه اجسام رابا آن می بینیم اشتباه کنیم. نَرست یعنی رستگار نمیشود. فقط کسانیکه چشم باطن دارند رستگار میشوند. نتیجه میگیرد که سخاوتمندی از چشم باطن است چون این چشم می بیند که نعمت خداوندی تمام شدنی نیست ولی چشم سَر این را نمیبیند.

902      عـیـب دیـگـــر ایــنکه خود بین نیست او          هســت او در هســتـیِ خــود عــیــب جو

آن غلام گندیده دهان ادامه میدهد که این دوست من عیب دیگرش اینست که او خود بینی ندارد. و مرتب میگردد در وجود خودش عیوبات خودش را پیدا کند و از بین ببرد. او یک همچنین آدمیست پس هرچه در باره من گفته درست است.

903      عـیـب گوی و عــیـب جویِ خود بُدسـت          با هــمــه نـیـکــو و بــا خــود بد بُــدِست

این رفیق من که رفته است بحمام یک عیب دیگر هم دارد که عیب کسی را نمیگوید و اگر بخواهد عیب کسی را بگوید عیب خودش را میگوید و با همه هم نیکرفتاری میکند ولی با خودش بَد است یعنی خودش را یک آدم خوب نمیداند و هرچه هم نیک رفتاری بکند باز خیال میکند که کم است.

904      گفــت شه: جَـلــدی مــکن در مــدح یـــار          مـــدح خـــود در ضـــمــنِ مـدح او میار

جَلدی یعنی زرنگی. شاه بان غلام زشت روی گنده دهان گفت که تو در ستایش و تعریف رفیقت زرنگی نکن و سعی نکن که با تعریف کردن از دوستت مقام خودت را نزد من بالا ببری. تو میخواهی بمن بگوئی که یک آدم برتری هستی. با من این حرفها را نزن و اگر بیهوده گفته باشی بعداً شرمنده میشوی.

905      زانــکِ مــن  در امـــتـــحـــان آرم  وَرا          شـــــرمســــاری آیـــــدت در مــــــا ورا

ورا یعنی او را و منظور آن غلامیست که بحمام رفته. در ما ورا یعنی بعد از آن که من امتحانت کردم.

906       گــفــت : نه, والله و بـــالله الــــعظــیـــم          مـــالک الـمـــلــــک و بِـرحمــن و رحیم

این غلام حاضر شروع کرد بقسم خوردن از طُرقِ مختلف و گفت نَه بخدا که او خدای با عظمت است و مالک این جهان هستیست و او بخشاینده و مهربان است قسم میخورم.

907      آن خـــدائـــی کــه فــــر ســتــاد انــبــیـا          نـه بــحــاجـــت , بل  بفــضـل و کــبــریا

انبیا جمع پیامبران است منظور همه پیامبران در ادیان مختلف. حاجت یعنی نیاز و احتیاج. بل یعنی بلکه. فضل یعنی نعمت پروردگار و لطف خداوندی بیش از آنکه بنده هایش شایستگی داشته باشند. کبریا یعنی با عظمت. گفته میشود که خداوند بی ریاست ولی کبریاست. گفته میشود که خداوند کبریاست یعنی عظمت دارد. یعنی در بخشش و نعمتهایش به بندگانش عظمت دارد و حتی در قهر و تسلط عضمت دارد. عظمت مطلق. وقتی عظمت مطلق دارد آنوقت باو کبریا گفته میشود. بخداوندی که پیامبران را فرستاد در حالیکه او احتیاجی نداشت که آنها را بفرستد. فرستادن پیامبران از فضل خداوند بود که آنها را از میان خود مردم بر گزید و از این طریق به بندگانش شخصیت داد. این از فضل خداوند و از عظمت اوست.

908      آن خــداونـــدی کـــه از خـــاک ذلـــیــل          آفـــریـــد او شـــهســــوارانِ جــــلــــیــــل

ذلیل یعنی پست. جلیل یعنی بزرگوار. شهسوار در لغت بسوارکارانی گفته میشود که در سوار کاری خیلی مهارت دارند ولی نه در اینجا و در اینجا اشاره دارد به پیامبران که آنها به سوار کاران ماهر تشبیه شده اند برای اینکه آنها سوار بر مأموریت خودشان هستند و مأموریت خودشان را با مهارت انجام میدهند. این غلام میگوید من به آن خدائی قسم میخورم که از خاک بی ارزش پیغمبرانی شهسوار و بزرگوار خلق کرد.

909       پـــاکشـــان کـــرد از مـــزاج  خـا کـیان          بـــگـــذرانــیـــد از تــگ افـــلا کــــیـــان

مزاج یعنی سرشت و طبیعت. بگذرانید یعنی فراتر برد. تگ یعنی میدان اسب سواری. افلاکیان آن فرشتگانند که در افلاک زندگی میکنند. آن غلام هنوز مشغول قسم خوردن است و میگوید بآن خدائی که یک نفر از میان شما انتخاب کرد و سرشت او را از آن زشتیهائی که خاکیان دارند پاک کرد و وقتیکه سرشت او پاک شد, آنقدر او را بالا برد که از میدان اسب سواری فرشتگان هم بالاتر برد یعنی از اوج فلک هم بالا تر رفت. نه اینکه میدان اسب سواریی برای فرشتگان در اوج فلک باشد و فرشتگان در آنجا با اسبهای خود تاخت و تاز بکنند، مولانا این صحنه را برای مثال آورده است و کاملا سمبولیک میباشد. در حقیقت میخواهد بگوید که این پیامبران ارزششان از فرشتگان هم بیشتر است. البته یک غلام گنده دهانی زشت رو که نمیتواند این حرفهای متعالی را بزند، این مولاناست که دارد بازبان آن غلام حرف میزند.

910      بــر گــرفت از نــارو نورصاف ســاخت          وانـــگـــه او بـــرجــملــه آنـوار تـاخت

نار یعنی آتش. این کلمه آتش را برای این در اینجا آورده برای اینکه خداوند دارای صفات جلالی و صفات جمالیست. صفاتی که در آنها لطف و خوبی و خوشی واقعی باشد آنها را میگویند صفات جمالی و صفاتی که در آنها قهر است بآنها میگویند صفات جلالی و عظمت. حالا این نار و یا آتش یکی از صفات جلالی خداوند است. نور صاف عقلِ خدای جو هست. وانگه یعنی بعد. بر جمله انوار تاخت انوار یعنی روح پیامبران. این عقل خدای جو را بر روح پیامبران تاخت یعنی تابانید. یعنی خدائی که از آتش، نور و عقل خدای جو درست کرد و بعد آن را بر روح برگزینندگان (پیغمبران) خودش تابانید. من باین خدا قسم یاد میکنم.

934       حـــقّ آن  نـــورو حـــق  نـــورانــــیــــان          کــاندران بــحرنـد هــمـچون مــاهـیان

قسم ها ادامه دارد. بحق آن نور صاف و عقل خدای جو و بحق نورانیان یعنی آن کسانیکه آن عقل خدای جو را دارند که در درجه اول پیامبران و انسانهای کامل هستند که در دریای نور مثل ماهیان شناورند.

935      بــحــر جــان و جــانِ بـــحر ارگــو یمش          نــیســـت لایــق, نــامِ نــو می جویمش

آن غلام میگوید من نمیتوانم وقتی بخدا قسم میخورم آن خدا را تعریف کنم. بحر جان یعنی دریای جان یعنی جانهای حقیقت جو که مجموعش میشود دریای جان. جانِ بحر یعنی هستی مطلق خداوند. میگوید قسم باین دریائی که پُر است از جانهای حقیقت جو و قسم بان دریائی که جان آن دریای نور وجود مطلق خداوند است هرچه که میگویم, در مورد آن خداوند, حق مطلب را ادا نکردم. من دنبال یک اسم نوی هستم و میخواهم یک کلمه نوی پیدا کنم و برایش بگویم. این الفاظ کافی و توانا نیستند درگفتن صفات خداوند.

936      حـــقّ آنـــی که  ایـــن و آن  از اوســــت          مــغــز هــا نسبــت بدو بـاشـنــد پوست

آن در ادب فارسی و در عرفان یعنی یک صفت قشنگی و زیبائی که نشود آن را توصیف کرد. میگویند این شخص آن دارد یعنی صفتی دارد که به بیان نمیآید.  بنده طلعت آن باش که آنی دارد. بنده طلعت کسی باش که جذبه و کششی دارد. خداوند هم جذبه و کششی دارد و بندگان خودش را بخود جذب میکند. کلمه این اشاره است به بحر جان. این غلام میگوید بحق آن کششی که خداوند دارد و بحق آن دریای جانهای حقیقت جوی که خداوند آفریده و بحق آن نور و اندیشه و خردی که آفریده و مغزهای ما آدمیان در برابر او پوست بحساب میایند.

937       کــه صــفــاتِ خــواجــه تــاش و یار مـن          هسـت صـد چـنـدان که این گــفـتـارمن

این غلام تمام قسمها را خواند که بگوید صفات هم قطار من که قبلا در باره اش گفتم که راستگو چنین و چنان است او صد برابر این صفات خوب را داراست. ای پادشاه تو قبول کن. این دنیا عجب گلستانی میشد اگر همه ما پشت سر هم اینطور حرف میزدیم. ( البته باز بعنوان یاداوری باید متذکر شد که این گونه صحبت کردن  و فکر کردن از یک غلام زشت و گنده دهان نیست. این ها تمام صحبتهای خود مولانا ست که از دهان هنر پیشه ایکه خودش خلق کرده بزبان میاورد)

938      آنــچِ مــیــدانـم از وصـــفِ آن نَــــدیـــــم           بــاورت نآیـد, چــه گــو یــم ای کـریـم

ندیم یعنی هم نشین اشاره است به غلامیکه بحمام رفته است. کریم یعنی بزرگوار. این غلام زشت روی نیکخو پس از اینهمه قسم خوردنها گفت آنچه که از صفات یار و ندیمم و هم نشینم گفتم میدانم که باور نمیکنی ای پادشاه کریم. من نمیدانم چه بگویم زیرا هرآنچه بگویم تو باور نمیکنی.

939      شــاه گفت: اکــنــون از آنِ خــود بـــگــو          چــــنــــد گــــوئـــی آنِ  ایــن و آنِ او؟

شاه گفت: حالا تو از صفات خودت برایم بگو. در مصراع دوم, آن کیفیت وصل نا پذیر و این پروردگار و آنِ او یعنی صفات آن کسیکه بحمام رفته. تو چقدر از اینها حرف میزنی، تو قسم خوردی که خداوند آن دارد و جذبه و کشش دارد که نمیشود تعریف آن را کرد و مرتب از صفات خوب او صحبت کردی.

940      تـــو چـــه داری و چـــه حـا صـــل کردۀ          از تـــــک دریــــا چــــه دُر آورده ای؟

تو چه داری یعنی چه کمال و فضلی داری و تا بحال چه چیزی کسب کرده ای. در مصراع دوم مروارید یعنی مرواریدهای معنویت. میگوید بگو ببینم از ته دریای معنویت چه مرواریدی بیرون آورده ای و کسب کرده ای, در باره خودت حرف بزن و بگو تو چه دانشی داری.

941      روز مـــرگ ایــن حسّ تــو بــاطــل شود          نـــورِ جـــان داری کــه یارِدل شـــود؟

حسّ تو یعنی این حواس پنجگانه تو. وقتیکه میمیری این حواس پنجگانه ات که اینقدر بآن مینازی تمام میشود. بگو ببینم آیا نور روح داری که بعد از آن یار دل تو بشود؟

943      آن زمــان کــه دســـت و پـایــت بــر دَرَد          پَــر و بــالت هست تــا جــان بــر پَرَد؟

دست و پایت بر درد یعنی دست و پایت متلاشی بشود و از بین برود. پرّ و بال یعنی پرّ و بال کمال و معنویت. جان بمعنی روح. بَر پرد یعنی پرواز کند. میگوید وقتیکه جسم تو متلاشی میشود و از بین میرود آیا پر و بال کمال و رشد روحی داری؟ آیا اینها را بدست آورده ای که بوسیله آن پر و بال معنویت روح تو را پرواز دهد و باوج برود و بخدا برسد؟

944      آن زمان کــیــن جانِ حــیــوانی نــمـــانــد          جــان بــاقی بـایــدت بـــر جــا نشــانـد

این جانی که تو از دست میدهی جانیست که هر حیوان هم دارد و وقتی میمیری این جان حیوانیت هم با تو میمیرد. پس تو یک جان ماندنی لازم داری که جایگزین آن جان از دست رفتنی بکنی. آن چه جانیست؟ جانیست که از دست رفتنی نباشد. این جانیست که بخداوند ارتبات پیدا کرده باشد. آن روحی هست که پاک و منزه شده و بخدا ملحق میشود. آیا آن را داری؟

946      جــــو هــــری داری ز انسان؟ یا  بَــری؟          ایـن عَرَض ها که فـنـا شد,چون بَـری؟

جوهر آن چیزیست که متکی بخودش باشد. عَرَض چیزیست که متکی بجسم دیگری باشد و متکی بخودش نباشد. این در فلسفه بحث بسیار مفصلی دارد ولی اینجا سعی خواهد شد که مختصراً برای خوانندگان توضیح داده شود. روح ما متکی بچیزی نیست. معنویت هم بچیزی متکی نیست و معرفت هم متکی بخودش است. پس این روح و این معنویت و این معرفت جوهر هستند. اما سایه آیا متکی بخودش است؟ البته که نه سایه متکی بان ابر است. اگر ابر باشد دیگر سایه ای وجود ندارد و یا اگر دیواری جلو نوری را بگیرد سایه بوجود میاید پس سایه متکی بخودش نیست. پس این عَرَض است. حالا شاه میگوید گوهری داری زانسان؟ آیا این جوهر شأن انسانیت را داری؟ یا از آن بَری هستی؟ بری یعنی عاری, بدون, خالی. این عرضهائی که تو داری که متکی بچیزهای دیگر است و از بین رفتنیست تو چیزی داری که با خودت ببری؟

947      ایــن عَرَضـــهـــای نــــمــــاز و روزه را          چــونـکِ لایــبــقی زَمــانـیـن, اِنــتــفـــی

میگوید این نماز و روزه ای هم که داری اینها هم عرض است یعنی باقی نمیماند و از بین میرود. در مصراع دوم: چونکه لا یبقی یعنی چونکه باقی نمیماند. زمانین یعنی در دو زمان، یعنی زمانیکه زنده ایم و زمانیکه در دوران روحانیت هستیم باقی نمیماند. توجه اینکه این نماز و روزهائی را که میگوید فقط مال مسلمانان نیست در هر فرقه و دینی نماز و روزه به یک شکلی وجود دارد. باقی نمیماند چون عرض است. انتفی یعنی منتفی میشود یعنی از بین میرود.

948      نـــقـــل نــتـوان کــرد مَـــر اعـــراض را          لــیــک از جـوهـر بَــرَنــد امـــراض را

اعراض جمع ارض است. میگوید ارض ها را نمیتوان باخود بآن دنیا ببری. تنها چیزیکه از انسان باقی میماند روح انسان است و آن جوهر است. امراض در اینجا یعنی اعمال نا پسند. میگوید تو نماز و روزه ای را که در مسجد و کلیسا و کنیسا و دیگر جاهای عبادت کردی اینها را باخودت منتقل نمیتوانی بکنی. این عبادتهای تو مثل اینست که مریضی از بدن کسی میرود, نا پسندیها و زشتیها را از روح تو میبرد. البته بشرط اینکه عبادتت درست باشد. چون روحت باقیست ( چون جوهر است و بخودش متکیست) بنا براین آن روح باقی پاک شده و آنوقت آن پاکی ها میرود و منتقل میشود. خود این عبادتها منتقل نمیشود ولی نتیجه این عبادتها که پاک شدن روح است منتقل میشود. همچنانکه بیماری از بدن بیرون میرود, زشتی هم از روح از بین میرود.

949      تــا مـبــدل گشــت جــوهـــر زین عـرض          چـون ز پرهـیــزی که زایل شـد مــرض

تا یعنی وقتیکه. مبدل گشت یعنی دگرگون شد و تبدیل شد. جوهر اینجا یعنی روح. عرض این عبادتهاست که از بین میرود. میگوید باید ببینیم که تبدیلی انجام گرفته یا خیر و آیا چیزی در روح تو دگرگون شده در وجودت یا خیر. آیا این عرضها و عبادتها در روحت اثری گذاشته؟   همچنان که وقتی بیمار میشوی و پرهیز میکنی مرض و بیماریت از بین میرود. 

دنباله داستان در قسمت چهارم

Loading

26.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت دوم

865        آن غـــلامـــک را چـــو دیـــد اهــــل ذُکــا          آن دگــــر را کــرد اشـارت که بــــیــــا

ذکا از کلمه ذکاوت بمعنی هوشیاریست. شاه چون غلام اولی را امتحان کرده بود و فهمیده بود که بسیار هوشیار است و ذکاوت دارد, بغلام دومی گفت که حالا تو بجلو بیا تا ببینم که تو چگونه هستی.

866       کــافِ رحـمت گفـتـمش, تصـغــیـر نـیســت          جَد گُوَد فــرزند  کـــم تــحــقــیــر نیست

در اول بیت قبلی گفت غلامک. این کافی که در آخر بعضی کلمات میاید, در دستور زبان فارسی چند معنی دارد. در یکجا معنی تصغیر یعنی کوچک کردن را میدهد. در جائی ممکن است معنی تحدید باشد وجای دیگر بمعنی علاقمندی و عزیزی باشد. حالا در بیت فوق میگوید وقتی گفتم غلامک,  نخواستم که او را کوچک کرده باشم. این کاف مرحمت و محبت بود. بعنوان مثال پدر بزرگ بنوه اش میگوید فرزندکم, او نمیخواهد نوه اش را تحقیر کند برعکس میخواهد دوست داشتن نوه اش را برساند.

867       چـــون بـــیــآمــد آن دُوُم در پــــیش شــــاه          بـود او گـــنــده دهـــان, دنـــدان ســـیــاه

وقتی غلام دوم نزد شاه آمد برعکس غلام اولی که بسیار خوش رخسار بود این غلام اصلا خوش رخسار نبود و دهانش هم بوی نا خوش آیندی میداد و دندانهایش هم سیاه بود.

868       گـر چه شـه نــا خوش شــد از گــفــتــار او          جُســت و جــوئی کــرد هم از اســراراو

ناخوش شد یعنی از سخن او خوشش نیامد زیرا وقتی صحبت میکرد بوی نا خوش آیندی از دهان او بیرون میآمد. با وجود این تصمیم گرفت که او را امتحان کند, چون همه اینها ظاهر بود و شاه میخواست درون او را دریابد.

869      گـفـت: بایـن شــکـــل و ایـن  گــنــدِ  دهان          دوُر بـنـشــیــن , لــیـک آنسـو تــر مران

آنسوتَر مران یعنی خیلی از من دور مشو. شاه گفت چون دهانت بودار است آنطرفتر بنشین ولی خیلی دور نرو که صدایت بمن برسد.

870      کــه تــو اهــــلِ  نـــامــه و رُقـعــه  بُـــدی          نَـه جــلــیس  و یــار و هــم بُـقعـــه بُـدی

رُقعه بمعنی نامه است. جلیس یعنی هم نشین, از جلوس کردن و مجلس است. هم بُقعه یعنی هم اطاق. شاه میگوید چون دهانت بد بو هست دور تر بنشین و من از طریق نامه و رقعه با تو تماس میگیرم. در اینجا این بیان مولانا یک گوشه زدن بکسانیکه از حضور در پیشگاه شاه حقیقت که خداوند است بیگانه هستند میباشد. آن شاه بود که با این غلام صحبت میکرد و حالا بندگانیکه میخواهند با شاه حقیقت که خداوند است تماس بگیرند. آنها فقط میخواهند با کلمات و الفاظ و با خواندن کتاب دعاو اینها با خداوند تماس بگیرند. میگوید درست مثل اینست که اینها اهل رُقعه هستند و دارند برای خدا نامه مینویسند. با خدا صحبت کردن لفظ و کلام و دعا یاد گرفتن و از روی کتاب خواندن نمیخواهد. ارتباط بنده با خداوند از دل و جان اوست وگرنه وقتیکه دارد دستهایش را بسوی آسمان بلند میکند و فکر میکند که خدا در آسمان است, اینطور نیست خداوند در درون انسانهاست و آنوقت بایستی که با او با گفتار درونی و انیشه ای که میکند با او صحبت کرد, وگرنه چقدر بیهوده میشود که با خداوند با کتاب دعا و نوشتن و از روی چیزی خواندن بخواهیم با او صحبت کنیم. معروف است که بایزید از کوچه ای میگذشت و دید یک شخصی دارد بلند بلند  با یکی صحبت میکند. بایزید باو گفت اینجا که کسی نیست و با کِی صحبت میکنی؟ آن بایزید بسطامی که بزرگترین عارف قرن سوم که ستون و اساس عرفان ایرانی و اسلامی هست. آن شخص در جواب بایزید گفت دارم با خدای خودم صحبت میکنم. بایزید گفت اینقدر بلند صحبت مکن و اگر آهسته هم صحبت کنی خداوند میشنود و لزومی ندارد که اینقدر بلند حرف بزنی. این همین بیانیست که مولانا  در این بیت گذاشته است.

871      تـــا عـــلاج آن دهــــان  تــو  کــــنــــیــــم          تــو حــبــیــب و مـا طــبــیــب پُـر فـنـیـم

حبیب بمعنی دوست است و آن را با طبیب آورده که بریتم شعری جور در بیاید. پُر فن یعنی ماهر. میگوید این برای من مهم نیست که تو گنده دهان هستی. من میتوانم با طبییبانی که دارم تو را درمان کنم چون من تو را دوست داشتم که تو را خریدم و برای این بوی بد دهانت تو را دور نمی اندازم.

872      بــهــر کــیــکــی, نـو گـلــیــمـی سوخـتــن          نــیســـت لایـــق از تــو دیــده دوخـــتــن

کیک همان هشره ایست که بنام کَک معروف است. این کک بعلت زندگی انگلیی که دارد بالهایش را از دست داده است و قادر به پرواز نیست. در عوض دارای پاهای بزرگتری از دستانش است و بنا براین موقعیکه میخواهد حرکت کند جستن میکند. این کَک معمولا در شکاف چوبها و درز لحاف ها و در لباسها زندگی میکند و دنبال اینست که از شخصی و یا کسی خون بمیکد. میگوید حالا اگر ما یک گلیم نوی را خریده ایم و در لا بلای این گلیم کَک باشد, ما این گلیم را که بدور نمی اندازیم بخاطر یک کَک. نیست لایق یعنی سزاوار و شایسته نیست تو را هم اگر گنده دهان داری شایسته نیست که کنار بگذارم. و از تو رو بگردانم و از تو دیده دوختن شایسته نیست.

873       بـا همه بـنـشـیــن دو ســـه دســتـان بــگــو          تــا بــبــیــنــم صــورت عــقــلــت نـکــو

با همه بنشین یعنی با همه عیبی که داری بنشین و دو سه تا داستان تعریف کن. صورت یعنی چگونگی و وضع و اندازه عقلت. نکو یعنی بخوبی در یابم که چقدر عقل و فهم داری.

874      آن ذکــی را پس فــرســـتــاد  او بـــکـــار          ســوی حــمّــامــی که رو خـود را بــخار

آن ذکی یعنی آن غلام اولی را فرستاد بحمام و گفت برو وخودت را تمیزکن و چرکهای بدنت را از خودت دور کن. در ضمن میخواست که با غلام دومی بتنهائی و بی پرده و در نبودن غلام اولی صحبت کند.

875     ویــن دگــر را گـفـــت: خِـه تــو زیرکــی          صَــد غـلامـی در حـقــیــقــت , نه یکــی

کلمه خِـه یک کلمه تحسین است یعنی خوشا, آفرین, مرحبا. شاه به غلام گنده دهان گفت آفرین بر تو , چقدر تو دانا هستی و زیرک. تو باندازه یک غلام نیستی بلکه خیلی بیشتری, تو بندازه صد غلامی.  شاه میخواست از این طریق او با اطمینان از خودش حرف بزند و ترسی از شاه نداشته باشد.

876      آن نــه  کـان خــواجــه تــاشِ تــو نَـمـــود          از تــو مـا را ســرد مــیـکــرد آن حسود

خواجه تاش یعنی همکار و همقطار و یا چند نوکر که زیر دست یک ارباب هستند. وقتی میگوید خواجه تاش تو یعنی آن غلام اولی که او را بحمام فرستاد. تو نَمود یعنی آنطوریکه تو را معرفی کرد و تو را نمایش داد. او ما را از تو دل سرد میکرد و او حسود بود و با تو داشت حسودی میکرد. البته در حقیقت اینطور نبود و آن غلام در باره غلام اولی صحبتی نکرده بود. شاه با این وانمود میخواست این غلام را امتحان کند و این یک نوع وسیله تحقیق است.

877      گفــت : او دزد و کـــژســت و کـژ نشین           حــیــز و نا مــرد و چـنانسـت و چـنیـن

آن خواجه تاش تو گفت که تو آدم نا درستی هستی و تو دغلی و قابل اطمینان نیستی. او گفت تو حیزی یعنی یک مرد زن نمائی و نامرد هم هستی و چنانی و چنینی.

878       گفـت: پــیــوستـــه بُـدســت او راســتــگو          راســت گــوئــی  مــن ندیدسـتـم چــو او

این غلام گنده دهان بشاه گفت: آن غلامیکه در باره من این حرفها را زد, همیشه یک آدم راستگوئی بوده و من هیچ راستگوئی را باندازه او راستگو ندیده ام. او راستگوترین راستگو هاست. او هرچه در باره من گفته است راست گفته و من شک ندارم که عیوباتی را که در باره من گفته است راست گفته است.

879      راســت گوئــی در نهــادش  خـلــقـتـیست          هرچـه گـویـد من نگــویم : آن تهـی ست

راستگوئی یعنی صفت راست گوئی. در نهادش یعنی در سرشت و وجودش. خلقتیست یعنی ذاتیست. تهی است یعنی خالی از حقیقت است. این غلام بشاه گفت: راست گفتن در نهاد و سرشت او همیشه بوده است و آنچه را که بگوید من نمیتوانم که بجز حقیقت بپندارم. نه اینطور نیست و این آدمی که من میشناسم همیشه راست میگوید.

880      کـــژ نـــدانـــم  آن نـــکــــو انـــدیش را          مُـــتـــهـــــم دارم  وجــــود خــــویش را

کژ ندانم یعنی من او را کج رفتار نمیدانم. نکو اندیش یعنی دارای اندیشه نیکو. اگر او در باره من این چنین و آن چنان گفته است راست گفته و تقصیر از من است که اینطور هستم. من او را متهم نمیکنم بر عکس وجود خودم را متهم میکنم, چون من اینطور بوده ام ولی خودم نمیدانستم.

881       باشــد او در مــن بــبــیـــنـد عــیــب ها          مــن نــبــیــنـم در وجــودِ خـــود  شـــهـا

باشد یعنی چه بسا اتفاق بیافتد که همین جور باشد. میگوید ای شاه ممکن است که در وجود من خیلی از از این عیبها باشد و من این عیبها را نمیتوانم ببینم و ممکن است که راست گفته باشد.

882       هــرکسی کـوعـیــب خود دیدی زپـیـش          کی بُدی فـارغ خـود از اصلاح خویــش؟

هر کسی کو یعنی هرکسی که او. عیب خود دیدی زپیش یعنی هر کسیکه که او عیوب خودش را پیشا پیش ببیند, پیش از آنکه دیگران این عیوب را ببینند خودش آنها را ببیند, کی تو فارغ بودی از اصلاح کردن خودت؟ این یک پرسش انکاریست و جوابش اینست که هیچ وقت.

883     غــا فــلــنــد این خــلق از خـود ای پدر          لا جَـــرَم گــو یـــنــد عــیــب هــمــدگـــر

غافلند یعنی بی خبرند. لاجرم یعنی نا گزیر و نا چار. مولانا بخواننده مثنوی میگوید مردم عیوب خود را نمیدانند و بی خبر هستند و بهمین علت هست که بعیب گوئی و عیب جوئی یکدیگر میپردازند. هر چه از دیگران بیشتر عیب جوئی کنند نشانه اینست که از عیب های خودشان بیشتر بی خبرند.

884       مــن نـبــیــنـم روی خــود را ای شَـمَن          مـــن بــبــیـــنــم روی  تـو, تـو روی من

روی خود در اینجا یعنی رخسار خود و چهره خود, همچنین میشود گفت ذات خود. شَمَن یعنی بت پرست. پت پرست کسیست که حقیقت را نمی پذیرد و قبول ندارد و خیال میکند یک تیکه چوب و یا سنگی را که ساخته و دارد عبادتش میکند از سرامیک ساخته و یا از طلا و تصور میکند این است که دارد حکومت میکند و سامان دهنده کارهای دنیا اینست و لذا این بت پرست غافل است و بی خبر. این شَمَن است. هر کس که بجای دیدن عیب خودش, عیب دیگران را می بیند شبیه یک بت پرستی هست که بجای نثار جان خودش, بحقیقت دارد این بت را می پرستد. یک بت بی جان که خودش یک سازنده ای دارد و خلق شده از یک انسان دیگر است. آنوقت مولانا بخوانندهایش خطاب میکند و میگوید ای بت پرست من روی خودم را نمی بینم بلکه روی تو را می بینم و تو هم روی خودت را نمی بینی و روی من را می بینی. وقتیکه روبروی هم قرار میگیریم فقط چهره های یکدیگر را می بینیم و روح همدیگر را نمی بینیم. حالا چرا همه را شمن خطاب میکند, برای اینکه می بیند همه پول و مقام و زرق و برقهای دنیوی و شهرت را پرستش میکنند پس بنا براین, این پرستش خداوند نیست بلکه پرستش بت است.

885      آنـکســی  که او بــبــیـنـد روی خویش          نــور او از نـــورِ خــلـــقــا نســت بــیـش

اگر کسی بتواند بدون آیینه روی خودش را ببیند, این روی را که میبیند ذات خودش و اندیشه خودش را مشاهده میکند.  نور او نوری نیست که از چراغ و یا خورشید است. نور او از خداست. اگر کسی بتواند خودش را بشناسد و ببیند, ان چیزیکه باعث میشود آن را ببیند آن نور خداوند است. نور او از نور خلقانست بیش, نور خلقان نوریست که از چراغ و شمع و خورشید پیدا میشود, ولی آن کسیکه بتواند درون خودش را ببیند, نوری بر او تافته که آن نور خداوند است و او ینظور بنور الله شده, یعنی با نور خداوند با چشم باطنش نظاره میکند.

886       گــر بــمــیــرد, دیــد او بـــاقـــی بــود          زآنــکِ  دیـــدش  دیـــدِ خـــلا قـــی بُــود

دید منظور دید باطن است. دید خلاقی بُود یعنی دید او منسوبِ بخداست. حالا چنین شخصیکه با نور خدا می بیند, مولانا میگوید اگر هم بمیرد چشم باطنش هنوز هست. بعبارت دیگر چشم باطن همیشه وجود دارد برای اینکه چشم باطن با نور خدا می بیند, بقول مولانا خلاقی است. چون خدا نمی میرد و همیشه وجود دارد, آنکسی هم که دیدش مربوط و وصل دید خداست, آن دید باطنش از بین نمیرود. بشرط اینکه قبل از مردن بنور خدا وصل شده باشد آنوقت آن چشم باطن و گوش باطن او همیشه وجود دارد.

887      نــورِ حسًی نَـــبــوَد  آن نـوری که  او          روی خــود مــحســـوس بـیـنـد پــیش رو

در مصراع دوم, روی خود یعنی ذات خود و یا اندیشه خود. محسوس یعنی آشکارا. این دیدی که چشم سَرِ ما دارد این دید حِسی هست که یکی از حس های ماست و وقتی این چشم ما یک چیزی را می بیند ما داریم آن چیز را حس میکنیم. میگوید آن نوریکه آدمی میتواند ذات و یا صفات خودش را ببیند با چشم سر نیست, با چشم باطن است که میتواند ذات خودش را آشکارا در جلوی خودش ببیند. یکی از هدفهای عرفان اینست که آن چشم باطن را در اشخاص باز کند. در همه آن چشم و گوش باطن و وجدان هست منتها در بسیاری از ما پوشانده شده بوسیله حجابهای کینه, شهرت بیجا, ثروت نا مناسب و مقام نا لایق و امثال این چیزها.

888       گــفــت اکنون عــیــب هـــای او بــگو          آنـچــنـــانــکِ گــفــت او از عـتیــبِ تــو

شاه بآن غلام نیکخوی گنده دهان رو کرد و گفت, حالا تو عیبهای رفیق خودت را بگو و بگو ببینم رفیقت چه عیبهائی دارد.

889      تــا بــدانــم کــه تــو غــمــخوارِ مــنی          کــد خـــدای مُــلـــکـــت و کــار مـــنـــی

کدخدا یعنی کار گذار و پیشکار. ملکت هم بمعنی مملکت است و هم بمعنی سلطنت. تو حالا عیبهای رفیقت را بگو تا من بدانم که تو خیر خواه من هستی و غم خوارو کار گذار و پیشکار من هستی. میخواهم کارهای بزرگ مملکتم را بدست تو بدهم.

890      گـفــت : ای شه مـن بـگویــم عیبهاش          گرچه هست او مرمرا خوش خواجه تاش

آن غلام گفت بسیار خوب ای شاه من. من هم اکنون عببهای او را میگویم اگر چه اویک همکار خوب من هست.

891       عـــیــب او مــهــر و وفــا و مردمـی          عـــیـــب او صـــدق و ذُکــا و هــمــدمــی

مردمی یعنی مردمداری. صدق یعنی راست گوئی. ذُکا یعنی هوشیاری و همدمی یعنی سازگاری. آن غلام گفت عیب آن غلام مهربانی, وفاداری, مردمداری و راستگوئیست بعضافه هوشیاری و سازگاری. مفهوم این بیت که پیام مولاناست اینست که: هر کسیکه دلی پاک, قلبی بی آلایش و درون و باطنی منزّه باو عطا شده نیکی را در همه جا می بیند. اگر کسی فقط بدی را میبیند بدانید که منشأ و دلیل این بدیها خودش است و بد بینی در وجودش هست. و میگوید کسیکه پاک دل شد و نیک دل شد بجز نیکی نمی بیند و هر آنچه می بیند برای او نیکوست و چقدر آرام و راحت هست.

892       کــمــتـریــن عـیبش جوانمردی و داد          آن جـــوانــمـــردی کــه جان را هــم بداد

جوانمردی یعنی بخشندگی و فتوت. یعنی ایثار باین معنی که وقتی نعمتی باو میرسد دیگران را بر خودش مقدم بشمارد. یعنی از خودش بگیرد و بدیگران بدهد. داد بمعنی دادگستری. میگوید ای شاه, کوچکترین و کمترین عیب این رفیق من ایثار و بخشندگی و دادگریست تا حدی که اگر قرار باشد جان خودش را هم در این راه فدا کند و ایثار کند، میکند. باز مولانا پیامی دارد که بنظر آدمی که صاحب کمال است نه تنها از نظر دانش بلکه بکمال خداوند کامل شده و اثری از کمال خداوند در او هست، آن چیزی را که در خودش می بیند و مردم از آنها تعریف میکنند او همه اینها را عیب می بیند. هر صفتی که خوب است و او دارد، این آدم صاحب کمال همه آنها را عیب میداند چون این صفات خودش را با صفات خداوند مقایسه میکند و انوقت میگوید آیا این صفات مرا خوب میدانی؟ در برابر صفات خداوندی اصلا عیب است و هیچ قابل مقایسه نیست. تعجب ندارد که این غلام در حالیکه دارای صفات خوب هست خوش بزبان میاورد که اگر همکار من عیوبات مرا بر شمرده است او حتما راست گفته و این صفات من در برابر صفات خداوندی حتما عیب است. ای کاش بجائی برسیم که آن چنان که مولانا میخواهد ما هم فکر و اندیشه کنیم.

893      صــد هزاران جــان خـدا کـرده پدید          چــه جــوانــمــردی بُود   کــانرا نــدیـــد؟

چه جوانمردی بود یعنی آن کدام جوانمرد هست. مولا نا میگوید خداوند تعداد بیشماری جان پدید آورده. آن جوانمردی که این خلق کردن ها را نبیند او چه جور جوانمردی هست؟ او اصلا جوانمرد نیست و اگر میبود داوری و قضاوتش درست میبود. این بیت تناسبی دارد با بیت بالائی. در بیت بالا گفت: او بجائی میرسد که آنقدر بخشنده است که حتی جان خودش را هم ایثار میکند. در این بیت میگوید خداوند که جان کم نمی آورد، اگر جان خودش را در راه دیگری ایثار بکند, آن خداوندی که بی نهایت جان بوجود آورده دو باره باو جان می بخشد و او بی جان نمیماند. حالا این جان همان روح است. همیشه گفته شده که مولانا بجای روح کلمه جان را بکار میبرد. اگر کسی روح حیوانی و انسانی خودش را در راه کسی خواسته باشد فدا بکند روح او وصل است بروح خداوند. پس معلوم میشود که به مقامی از کمال رسیده است که روح او پیوسته بروح خداست میگوید کسیکه روح الهی را نمیبیند و فقط روح را حیوانی میداند و روح الهی را نمیبیند، این آدم خیلی بخیل است. حالا این همه روح بخشیده و بوجود آورده مثل خورشیدی که این همه نور میده، بعد یک کسی در برابر خورشید بگوید این نور نیست, او خیلی آدم بخیلی هست. وقتی یک نوزادی متولد میشود روحش فقط روح حیوانیست زیرا او فقط یک چیزی میخواهد ولی بتدریج قسمتی از روح حیوانی او تبدیل میشود بروح الهی. وقتی قسمت بیشتر روح حیوانی او به روح الهی تبدیل شد آنوقت است که دیگر بکمال رسیده. حالا وقتیکه خداوند اینهمه جان آفریده و ما بگوئیم میترسیم که جانمان را فدا بکنیم آنوقت ما خیلی بخیل میشویم.

894       ور بــدیــدی کِی بـجـان بُخلــش بُدی          بَهرِ یک جان, کِی چنـیــن غمگـین شدی؟

میگوید این آدم بخیل است و نمی بیند این جانهائی که خداوند خلق کرده ببیند، و اگر میدید کِی میترسید که این جان حیوانی  و یا روح حیوانی خودش را فدا بکند. بهر یک جان بی ارزش حیوانی چرا اینقدر غمگین میشود؟ برای اینکه این آدم نمیتواند ببیند خلاقیت و جان آفرینی خداوند را و نمیتواند قبول کند که اگر این جان حیوانیش بمیرد و جسمش هم فاسد بشود و برود روحش باقیست و آن روح جزئی از خداست و آن روح همیشه پایدار است اگر او این را قبول کند دیگر آزاد میشود و غمگین نمیشود. دنباله این داستان در قسمت سوم

Loading