45.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت دوم

1487      چــون رود خـــاجــه بـــجـــای نـا شــنــاس         در غــلام خــــویش پـــوشـــانـــد لـــبـاس

آن خواجه لقمان وقتیکه میخواست به یک جای ناشناس که در آنجا کسی لقمان و خواجه را نمیشناختد برود لقمان را هم با خودش میبرد و لباس خواجگی خودش را بر تن لقمان می پوشانید و لباس بندگی و غلامی لقمان را خودش می پوشید.

1488      او بـــپـــوشـــد جـــامِــــهــــای آن غــــلاام         مـــر غـلام خــویش را ســازد امام

امام بمعنی پیشرو جلو روی یک عده ای. در اینجا رنگ هیچ فرقه خاصی و یا مذهبی ندارد. هرکس که پیشرو باشد و دیگران دنبال او بروند او امام است. خواجه سعی میکرد که لباسهای خودش را باو بپوشاند و بهمه نشان بدهد که این امام و یا پیشرو من است و من دنباله رو او هستم.

1489      در پِــیَش چـــون بــنــد گــان در ره شـــود         تـا نـــبـا یـد زو کسـی آگـه شـــود

در پیش یعنی در دنبالش. چون بندگان یعنی مثل غلامان دنبال سرش راه میرفت برای اینکه کسی متوجه نشود که او غلام است و من خواجه او. این پیامیکه مولانا دارد اینست که, اگر مقایسه بکنیم با خودمان, ما چقدر این کار را میکنیم  و ما چقدر یک جای ناشناسیکه میرویم سعی میکنیم خودمان را پائین تر از آنچه که هستیم نشان بدهیم و بگذاریم دیگران خودشان را بالا تر نشان بدهند؟

1490      گــو یــد: ای بــنـده تـو رَو برصدر شــیـن         مــن بـگـــیـرم کـفش چـون بــنـدۀ کِـهـیـن

قدیم در مجالس گردهمآئی جائی بود که بان صدر مجلس میگفتند و هر کس که مقامش بالا تر از دیگران بود وقتی وارد مجلس میشد او را به صدر مجلس میبردند و در آنجا مینشاندند. کلمه شین در مصراع اول مخفف نشین و فعل امر مخفف است یعنی تخفیف داده شده. خواجه به لقمان میگفت ای بنده من تو برو ودر صدر مجلس بشین چون لباس صدر نشینی هم بتنش پوشانیده بود. در قدیم وقتی وارد چنین مجلسی میشدهد همگی قبل از وارد شدن کفشهای خود را فبل از در ورودی جائی بنام کفش کن در میاوردند و اگر عده زیاد بود شخصی را هم بعنوان محافظ کفشها در آنجا میگماشتند. خواجه ادامه داد و گفت منهم دم کفشکن کفش گیر میشوم و کفش  تو و دیگران  را بعنوان کفش گیر و کفش نگه دار مثل یک غلام کوچک و حقیر میگیرم .

1491      تــو درشـــتـــی کُـــن, مـــرا دشـــنـــام ده          مـــر مـــرا تــو هـــیــچ تــو قــیـری مـنـه

درشتی کن یعنی با خشونت با من رفتار کن مثل خواجگان و اربابان با من رفتار کن. توقیر از کلمه وقار است و وقار بمعنی سنگینی شخصیت یعنی بزرگ داشتن و احترام گذاشتن. و هیچ توقیر و یا احترامی جلوی دیگران به من مگذار.

1492      تــرکِ خــدمــت, خــدمــتِ تــو داشـــتــم          تــا بـغــربـــت, تــخــم حـــیــلت کــاشـــتــم

تو در واقع غلام منی و باید بمن خدمت کنی ولی حالا بتو میگویم که این خدمت کردن بمن را ترک کن و ناراحت هم مشو و بحرف من گوش کن و همین ترک کردن خدمت بمن, من بحساب خدمت کردن تو میگذارم. در مصراع دوم بغربت یعنی جائی که کسی من را نمیشناسد. حیلت در اینجا اصلا بار منفی ندارد و بمعنی چاره اندیشیست. میگوید تا در جائیکه کسی من را نمیشناسد من تخم چاره اندیشی دارم میکارم. برای اینکه بفهمم در یک جای نا آشنا مردم بهمدیگر چه میگویند و چگونه با هم رفتار میکنند. میخواست آنها را خوب بشناسد و اگر یک شخص بزرگی وارد آن مجلس میشد آنها مواظب خودشان بودند و خودشان را نشان نمیدادند. حالا وقتی غلامی آمده و دم در نشسته اینها باو اهمیتی نمیدهند و هر حرفی دارند بهم میزدند. این تدبیری بود که خواجه بکار برد تا مردم آنجا را خوب بشناسد و بداند با چه گونه افرادی سر و کار دارد.

1493      خــواجــگـان ایــن بـنــد گـیـهـا کــرده اند          تــا گُـــمـــان آیــد کـه ایشـــان بــنــد ه انــد

میگوید خواجگان واقعی کسانی هستند که این گونه بندگی میکنند و آقای واقعی کسیست که بندگی میکند نه اینکه آقائی بکند و یا خواجگی بکند. اینها میکوشیدند که مردم خیال کنند که اینها بنده اند. حالا وقتی  کسانی رونده راه حق میشوند و بسوی حقیقت میخواهند بروند مثل صوفیان واقعی و رونداگان راه طریقت هستند، اینها با نفس اماره خودشان بیگانه اند. نفس اماره بآنها میگوید که شما خودت را بگیر, تو دانش داری, تو یک انسان کامل شدی, ولی نه اینها بر نفس اماره خودشان حکومت میکردند و خودشان را بصورت یک فقر روحانی پیش میبردند  و فقیر روحانی میشدند. در برابر این فقر مادی داریم. آن فقیر مادی چیزی ندارد که بخورد و یا بپوشد و از دیگران طلب مادیات میکند, ولی فقر معنوی یک فقر روحانیست یعنی هرچه که تکامل پیدا میکند و دانش و حکمتش زیاد میشود, باز حس میکند که در برابر دانش و حکمت خدا فقیر است. اصلا همیشه فکر میکند که فقر روحانی دارد, همیشه احساس میکند که کمبود و فقر دانش دارد و همین باعث میشود که منیتش از بین برود.

1494      چشـــم پُــر بـودنـد و سـیـر از خـواجـگی         کـــار هــــا را کــــر ده  انـــد آمــــادگــــی

چشم پر یعنی بی نیاز از حرمت و تجمل دنیوی. میگوید چشم و دلشان سیر بود. بعضیها هستند هرچه که تجمل داشته باشند, بمنزلشان هم که میروی حلقه درب منزلشان هم از طلا باشد و تمام اطاقهایشان مفروش از فرشهای پر قیمت ابریشمی, ولی چشمشان را پر نمیکند و اگر یک خودنویس قشنگی در دست شما ببینند باز چشمشان دنبال آن است. هیچ وقت چشمشان سیر نمیشود. برای اینکه این تجملات نمیتواند چشم آنها را پر کند. آن چیزیکه پر میکند معنویات است و نه تجملات. در مصراع دوم کار ها را کرده اند منظور کارهای عرفانیست یعنی عبودیت و بندگی, اینها را با رغبت دارند انجام میدهند و آماده این کار هستند و با آمادگی انجام میدهند. کاراین انسان کامل اینست که پیروی بکند از آنچه که حق و حقیقت است و دوری بکند از آنچه که نا حق و شیطانیست. این کارهای انسان کامل است و این کارها را با رغبت انجام میدهد و وجودش آماده این کار است.  

1495      ایـن غـــلامـــانِ هـــوا بــر عـکسِ آن         خـویشـتـن بنـموده خواجه عـقـل وجان

در برابر این انسانهای کامل کسانی هم هستند که غلامان هوا و هوس خودشان هستند بر عکس افرادی را که در بیت فوق ذکر شد. او که صاحب و ارباب بود جلو میرفت, غلام و بنده پشت سرش میرفتند. حالا اگر کسی همیشه بدنبال هوا و هوس خودش بدود, هوا و هوس دارد جلو میرود و او دارد پشت سرش میرود. پس او غلام و بنده هوا و هوس است.تا هوا و هوس کجا برود تا او هم بدنبالش برود. او همیشه عقب است. واقعا اینها بنده اند و ظاهرا این گونه نشان میدهند که صاحب عقل و روح خودشان هستند ولی نیستند.

1496      آیـد از خــواجــه  رَهِ افـکـــنـــد گـــی         نایـد از بـنـده بـغــیــر از بـنــد گــــی

خواجه آن سرور و بزرگ است. خواجه بزرگ کسیست که فروتن باشد. افکندگی یعنی فرو تنی. خواجه واقعی کسیست که خودش را در راه تواضع, خاکساری و فروتنی افکنده. بنده واقعی هم کسیست که دارد بندگی میکند.

1497      پس, از آن عـالم بـاین عـــا لــم چـنـان         تـعــبـیـتهـا هست بـرعکس این بدان

آن عالم کجاست و این عالم کجاست. آن عالم, عالم حقیقت است. این عالم این دنیای خاکی ماست که هیچ چیزش حقیقت ندارد. دنیای محسوس نام دارد و دنیائیست که ما آن را حس میکنیم. ولی دنیای حقیقت  را معمولا کمتر حس میکنیم. در مصراع دوم, تعبیتها یعنی آماده کردنها. حالا میگوید آن عالم حقیقت با این عالم مجاز همه چیزش بر عکس است. ساختن ها و آماده کردن هاو همه اینها بر عکس شده, این را خوب توجه کن و بدان. در عالم حقیقت همه کارها بر عکس آن چیزیست که در این عالم مجازی و ظاهری مردم انتظار دارند. مردمی که در این عالم ظاهری و مجازی زندگی میکنند, از این عالم انتظاراتی دارند. آنهائیکه در عالم حقیقت هستند درست بر عکس آنها هستند. انسانهای کامل, انسانهای گران پایه و حکمت دان ودانشمند در این عالم مجاز دروغین هستند و همه مردم اکثریتشان یک خواسته های شیطانی دارند ولی واقعا روح اینها در عالم حقیقت و در جستجوی حقیقت است. خودشان در این عالمند ولی روحشان در عالم حقیقت زندگی میکند. بنا بر این آنها رفتارشان بر عکس آن چیزی هست که مردم این دنیا میکنند.

1498      خـــواجـه لـقــمـان از ایـن حالِ نهـان         بـود  واقـف, دیـده بـود ازوی نشان

علت اینکه این همه این خواجه به لقمان احترام میگذاشت این بود که از حال درون لقمان از ضمیرش و از قلبش آگاه بود. لقمان بسیار زشت رو بود اهل حبشه بود و سیاه ترین پوست ها را در ظاهر داشت. این مهم است که توجهی بظاهر نباید داشت و باطن را باید از ظلمت و تاریکی روشن کرد. واقف یعنی آگاه. دیده بود از وی نشان. خواجه یک نشانه ای از حکمت و دانش و آقائی واقعی را از این لقمان دیده بود.

1499      راز مـیـدانسـت, خـــوش مـیـراند خر         از بــرایِ  مصـلـحــت آن راهــبـر

لقمان راز میدانست, حکمت میدانست و اسرار جهان را میدانست. خوش میراند خر, این یک اصطلاح است یعنی کار خودش را میکرد و بروی خودش نمی آورد که من همه این اسرار را میدانم. او از برای مصلحت این کار را میکرد. او اینکار را برای این میکرد که مردم جامعه را بشناسد تا بتواند بعدا به آنها کمک کند. او بسیار معروف به حکمت آموختن بود. اول می بایست این مردمی را که بوئی از حکمت نبرده بودند بشناسد و بعدا در مواقع خودش به آنها حکمت بیاموزد. او اجتماعاتی را تشکیل داده بود از عامی ترین مردم و با اینها بزبان ساده خودشان با آنها صحبت میکرد و بانها علم میاموخت.

1500      مـــر وَرا آزاد  کــــردی  از نَـخُسـت         لــیــک خشـنــودی لـقـمان را بجست

در آن زمان مرسوم بود وقتی یک بنده ای را میخریدند پس از مدتی او را در راه خدا آزاد میکردند و حتی کمک هم باو میکردند که زندگی عادی مردمی خودش را شروع کند. این خواجه زمانیکه لقمان را خرید اول او را نمیشناخت ولی بزودی او را شناخت وقتیکه از همان اول او را شناخت میخواست او را آزاد کند ولی لقمان قبول نمیکرد. پس خواجه سعی میکرد که خوشنودی لقمان را فراهم بکند.

1501      زانـــکِ لــقـمـان را مراد ایـن بــود تا         کس  ندانـد  سِــرِّ آن  شــیــــر و فَـتی

شیر در اینجا یعنی کسیکه شیر مرد حکمت و دانش است. فتی یعنی جوانمرد.در اینجا دو صفت برای لقمان قائل شده بود. یکی شیر مرد و دیگری جوانمردی. نمیخواست کسی لقمان را بشناسد و بهمین دلیل به خواجه گفت تو مرا آزاد مکن. اگر خواجه او را آزاد میکرد, مردم همه میفهمیدند که او برده بوده وآزاد شده و دیگر حرفهای او را قبول نداشتند. ولی صاحبش لباس تن خودش را باو پوشانید و گفت برو و در صدر بنشین و اصلا نشان نده که من بنده هستم.

1502      جــه عـجـب کـه سِـرّ زبَـد پـنهان کنی         این عجب کـه سِرّ ز خود پـنهـان کنی

بد در اینجا یعنی مردم بد اندیش. مولانا میگوید این شگفت آور نیست که یک کسی راز خودش را از مردم بد کار و بد اندیش پنهان بکند. بلکه شگفت آور و عجیب آن چیزیست که کسی راز را از خودش هم پنهان بکند. مولانا میخواهد بگوید برای اینکه خواجه رازش را پنهان بکند او حتی از خودش هم راز را پنهان میکرد و در ظاهر خودش را برده نشان میداد و حتی خودش را یک برده نادانی جلوه میداد. در عرفان اصلی هست که اگر معرفت و معنویتی بکسی داده شود و آنکس این معرفت و معنویت را بطور نمایشی در برابر مردم بکار ببرد, همه این معرفت بتدریج از وی گرفته میشود. برای اینکه این معرفت بتو داده نشده که بمردم نمایش بدهی و برای خودت مرید جمع بکنی. تو اگر یک کار نمایشی انجام بدهی تو دیگر از راه معرفت به بیراه رفته ای و کار نمایشی پیش گرفته ای. بنا براین این لقمان نمیگذاشت مردم به سر او پی ببرند ولی وقتی بمردم نزدیک میشدند آنوقت بزبان مردم شمه ای از اسرار را با آنها در میان میگذاشت.

1503      کــار پـنهـان کن تـو از چشمـان خَـود         تـا بــُوَد  کـارت  ســلـیـم از چَشــم بَــد

کار در اینجا منظور چیزهائیست که میدانید و یا اسرار تان را. سلیم یعنی سالم مانده. میگوید سعی کنید که مطالب خصوصی خودتان را پنهان کنید و هرجا که مینشینید بمردم کار و بار خوتان را آشکار نکنید تا از چشم بَد سالم بمانید. در اینجا منظور مولانا زخم چشم نیست در صورتیکه اسرار خود را بدیگران بگوئید آنوقت باعث حسادت حسودان میشوید و آنها بشما حسادت میورزند و اغلب این حسادت باعث نا راحتی شما میشود.

1504      خـویش را تسـلــیـم  کـن بـر دام مُـزد         وانگـه ازخود, بی زخود چـیـزی بدزد

مزد یعنی پاداش. پاداش را باید بدام انداخت. پاداش در اینجا یعنی مزد الهی و مزد روحانی. اگر کار نیکی میکنید مزدش را از خدا میخواهید. شما آن مزد الهی را دارید که مزد واقعیست و دارید آن را بدام میاندازید. میگوید خودت را بر دام مزد تسلیم کن. اگر که عاشق حقیقت هستید و خداوند معشوق ازلی شماست و شمادر راه معنویت و رسیدن باو قدم بر میدارید در هر مرحله ای و هر قدمی که بر میدارید هزاران هزار خطر وجود دارد و مقدار زیادی عوامل گمراه کننده است و شما بایستی خود را تسلیم مشیت و اراده خداوند بکنید. وقتی شما تسلیم خداوند میشوید که خودتان را فراموش کنید. وانگه از خود  بی زخود یعنی از خود بیخود شدن وبدون اینکه خودت را احساس بکنی چیزی بدزد. چیزی بدزد یعنی چیزی که تو را از حق دور میکند بدزد، مثل خود پرستی, خودخواهی, تکبر, منیّت را از وجود خودت بدزد. آنوقتیکه یک چیزی را از کسی میدزدند آنوقت آن کس آن چیز را ندارد.

1505      مـیـد هــنـد افــیـون بِـمردِ زخــم مـنـد         تا که  پـیکان از تنش  بــیـرون کــنـنـد

افیون تریاک است ولی در اینجا داروی بی حس کننده است. زخم مند یعنی زخمی. میگوید یک کسیکه پیکان بتنش خورده و زخم شده, اول باید او را بی حس کنند تا بتوانند پیکان را از تنش بیرون بیاورند. این صفت منیّت هم در وجود آدمها درست مثل پیکانیست که بتن آنها فرو رفته و موقع بیرون آوردن بخاطر شکلی که به نوک تیر داده اند بسیار آزار دهنده و دردناک است. پس میگوید اول باید از خود بیخود بشوی یعنی خودت را با دادن تمام توجهت به حق و حقیقت بی حس بکنی.

1506      وقـت مـرگ, از رنج او را می درند          او بـدان مشغـول شــد, جان مــیـبـرنـد

لحظه مرگ لحظه رنج آوریست و مولانا آن را تشبیه میکند و میگوید در آن لحظه آنقدر رنج میبرد مثل اینکه دارند بدنش را پاره پاره میکنند. ولی طوری اینکار با مشیت خداوند تعبیه شده که وقتی کسی در لحظه های آخر زندگیست دیگر خودش را آنجور حس نمیکند و لحظه ایکه دیگر درد احساس نکرد در آن لحظه جانش گرفته میشود.

1507      چون بِهَـر فکری که دل خواهی سپرد        از تو چـیـزی در نـهـان خـواهـنـد بـرد

تو اگر دل بهر چیزی در این دنیا ببندی و خیلی بآن وابسته باشی وقتی بی خبر هستی، آن را از تو میگیرند و بدون اینکه متوجه باشی, پنهانی از تو میگیرند.

1508      هـرچه انــدیشـی و تــحصــیـلی کـنی          می در آیــد دزد از آن سـو  کایـمِـنـی

هرچه که فکر میکنی و اندیشه میکنی که چه بکنم که یک چیزی بدست بیاورم و وقتی بدست آوردید و خیالتان راحت شد که حالا آنچ میخواستم بدست آورده ام همان موقع که خیال میکنی در امان هستی دزد میاید و آن چیز را از دستت می رباید.

1509      پس بدان مشغول شـو کان بهـترست           تــا زتـو چیزی بَـرد کان کِـهـتر است

در اینجا بر میگردد به نصیحتی که قبلا کرد که اسرارت را نزد خودت نگه بدار و حرف دلت را بکسی بازگو نکن و همیشه خودت را در ظاهر طوری نشان بده که زیاد هم در زندگی چیزآنچنانیی نداری آنوقت حسودان و یادزدان زیاد بفکر اینکه از تو چیزی ببرند نخواهند بود.

1510      بـارِ بـازرگان چـــو در آب اوفـــتــد           دســـت انـــدر کـــالـــه بــهـتـر زنــد

سابق براین بازرگانان کالای خودشان را که میخواستند از کشوری به کشور دیگر بروند با کشتی میبردند و خودشان هم با همان کشتی برای فروش بارشان میرفتند. اگر در طول راه طوفان میشد و آب در کشتی میافتاد و یا اصلا کشتی غرق میشد آنوقت اجناس این تجار هم بآب میافتاد. حالا آن بازرگان سعی میکند که جنس بارزش خودش را نجات بدهد و اجناس کم ارزش تر توجهی ندارد، حالا دزد هم که میاید سعی خواهد کرد که هر مالی با ارزشتر است از شما ببرد.

1511      چونکِ چیزی فوت خواهد شد درآب         ترکِ کـمـتـر گوی و, بهــتـر را بیاب

در زندگی افراد هم گاهی اقات چیزهای مالی هم مانند کالای بازرگان بآب میافتد و در حال از بین رفتن است, بین این چیزهائی که در حال فنا شدن است, کم ارزش ترین ها را پرت کن و آن چیزیکه پر ارزش ترست سعی کن در بیابی و از فنا شدن نجات دهی.   دنباله این داستان در قسمت سوم.

Loading

44.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت اول

همان طور که قبلا هم اشاره شده بود به نحوی این داستان هم بدنباله داستان قبلی که ذاالنون خودش را بدیوانگی زده بودمربوط میشود.  لقمان بنا بروایت اسلامی یک فردی بود از اهل حبشه و در روزگار داود زندگی میکرد. یکی از حکما که در ظاهر برده و بنده و غلامی بیش نبود و یک برده سیاه پوستی بود ولی در واقع برده نبود و بنظر میرسید که برده است و یکی از انسانهای کامل دل آگاه و یکی از انسانهای نا شناخته تاریخ است یعنی آنطور که باید شناخته نشده.در حکایات و افسانه هائی که راجع باو آمده و حتی مطالب صریح و درستی که در تاریخ راجع باو آمده تمامش سراپا پند و اندرز و حکمت آمیز است. مولانا این داستانها را از منابع مختلف و از عارفان مشهور و بزرگان ادب فارسی میگیرد و در آنها دخل و تصرفاتی بنا سلیقه خودش میکند و در مثنوی معنوی میاورد. مثلا همین داستان لقمان را در کتاب اسرارالتوحید بنوشته محمد منوّر که نوه شیخ ابو سید اَبُالخیراست آمده است. دانشمند دیگری هست باسم عوفی که در قرن ششم و هفتم هجری زندگی میکرده و کتابی دارد بنام جوامع الحکایت که عینا داستان لقمان در این کتاب هم آمده. همچنین در کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری هم این داستان را آورده.

1464      نَـه کـه لقــمـان را کــه بـنـدۀ پاک بود            روز و شــب در بـنـدگی چــالاک بود

نه که یعنی مگر نه اینست که. منظور از بنده, برده است که در بازار برده فروشان خرید و فروش میشد. پاک بود یعنی از هرگونه گناه پاک و منزه بود. در بندگی چالاک بود. بندگی در اینجا منظور بنده خداوند بودن است و چالاک بمعنی زرنگ, چابک, و آماده بکار. یعنی همیشه شب و روز در خدمت اجرای اوامر خداوند بود. این برده ها خواجه و صاحب داشتند.

1465      خــواجـه اش مـیـداشتی در کـار پیش             بـهـتـرش دیــدی ز فـرزنـدان خـویش

میداشتی یعنی پیوسته این کار را میکرد(بحالت استمرار) در کار پیش یعنی در هرکاری او را مقدم بر خویش میداشت حتی از فرزندان خودش هم برای او بیشترارج و ارزش برایش قائل بود و هرکاری که میخواست انجام دهد با او در میان میگذاشت و از نظر های او بهره مند میشد. پیام مولانا اینست که دل آگاه بودن, پاک بودن, در بندگی چالاک بودن, اینها ارتباطی با بنده و خواجه بودن ندارد. یک انسان در هر لباسی و یا در هر مقامی ممکن است که پاک باشد.

1466      زانـکــه لـقــمان گـرچه بـنـده زاد بود            خــواجـه بــود و از هـوا آزاد  بــــود

زانکه یعنی از آنجا که, زیرا که. بنده زاد بود یعنی برده زاده بود ولی در واقع خواجه او بود و از هوا و هوس آزاد بود یعنی هیچ هوا و حوسی نداشت. آن چیزهائیکه همیشه اسباب گرفتاری ما را فراهم میکند هوا و هوس است. دلمان هوس چیزی را میکند که نباید بکند و این نفس اماره ایست که ما ر امر میکند بکارهای بد و زشت. میگوید با وجود اینکه این لقمان یک برده بود و برده زاد هم بود، لطف و ارجهیتش این بود که از هرگونه هوا و هوس نا شایست آزاد بود. وقتیکه میگوید آزاد بود, اگر کسی هوا و هوس داشته باشد او اسیر آن هوا و هوس است. یک اسیر دست و پایش بسته است و کاری از پیش نمی برد و دیگر آزاد نیست. حالا مولانا از داستان خارج میشود.

1467      گــفـت شـاهـی شــیــخ را اندر سُخـن             چیزی ازبخشش زمن درخواست کن

یک شاهی و یا یک امیری. شیخ منظورش یک انسان کامل. اندر سُخن یعنی در ضمنی که با او حرف میزد. میگوید یک پادشاهی با یک انسان کاملی صحبت میکرد و باو گفت چیزی از من درخواست کن و هرچه تو بخواهی من بتو میدهم.

1468      گـــفــت ای شــه شـرم نـایــد مـرترا              کــه چــنـیـن گـوئی مرا؟ زین برتر آ

شیخ گفت ای شه از چنین حرفی که بمن زدی که من از تو چیزی درخواست کنم و تو بمن ببخشی, حیا نمیکنی؟ در حق من تو باید فراتر و بالا تر از این حرفها بیاندیشی. من فردی نیستم که چیزی از تو خواسته باشم و تو بمن ببخشی.

1469      من دو بـنده دارم و ایشــان حــقــیـر             وآن دو  بـر تــو حــاکـمآ نـنـد و امیر

انسان کامل ادامه میدهد و میگوید من دوتا بنده بسیار حقیر و کوچکی دارم و اینها با همه خواری و ناتوانیی که دارند بر تو امیر هستند و بر تو فرمان روائی میکنند و بر تو حاکمند.

1470      گـفـت شه آن دو چـه اند؟ آن ذَلتست              گفـت آن یک خشم و دیگر شهوتست

ذَلت یعنی خطا و اشتباه. اگر ضِلت نوشته شود یعنی بد بختی. شاه گفت تو این حرف چیست که بمن میزنی؟  قطعا این حرف تو خطاست و داری اشتباه میکنی. بگو ببینم این دوتا چه کسانی هستند؟ آن انسان کامل در جواب شاه گفت این دو برده ای که دارم یکی خشم است و وان دگر شهوت. اینها هیچوقت حق ندارند خودشان را بمن نشان بدهند. اینها دو بنده من هستند. من برخشم و شهوتم غالبم و حکومت میکنم. ولی این دوتا بر تو حکومت میکنند و امیر تو هستند. برای اینکه بعضی وقتها خشمناک میشوی و دستور کُشتن و تنبیه کردن میدهی, لشگر کشی میکنی و میکشی و بیشتر وقتها هم شهوت ران هستی. پس این خشم و شهوت دارند بر تو حکومت میکنند در حالیکه این دو تا بنده و اسیر من هستند تو حالا از من میخواهی بتو بگویم که چیزی ازتو میخواهم؟  در اینجا مولانا پیام بسیار بزرگی بما میدهد و آن اینکه شما هروقت خشمگین شدید بدانید که این برده حقیر خشم است که دارد برشما حکومت میکند و هروقت اسیر شهوت هستید باز هم بدانید که آن برده دومی هست که شما را اسیر خودش کرده است. این شهوتی که در اینجا میگوید از انواع و اقسام شهوتها تشکیل میشود, مثل شهوت پول و مال این دنیا, شهوت جاه و مقام و حتما شهوت را با خواسته های کاملا لازم جنسی نباید اشتباه کرد.

1471      شاه آن دان کو زشـاهـی فـارغسـت               بی مه و خورشـید نورش بـازِغست

زشاهی فارق است یعنی اینکه از بالا ترین ارزشهای دنیا هم بی نیاز است. اگر شاهی بالاترین مقام دنیا باشد، میگوید شاه اصلی کسیست که اعتنائی به مقام شاهی هم نداشته باشد. حالا این کسیکه مقام شاهی هم برایش ارزشی ندارد و دنبال آن نیست, هیچ چیز از و کم نمیشود بلکه یک نوری در وجود او هست که بدون ماه و خورشید آسمان او روشن است و نباید ماه و خورشید آسمان زندگی او را روشن کند. کلمه بازغ یعنی تابان و روشن.

1472      مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست            هستی او دارد که بـا هستی عـدوست

مخزن بمعنی گنجینه گوهر هاست.در مصراع دوم دوتا هستی آمده. هستی اول یعنی وجود حقیقی که باقی میماند و همیشه هست. اما هستی دوم, وجودمادی فنا پذیر خودش است. مثلا گفته میشود که فلان کس مخزن جواهرات دارد مولانا میگوید مخزن جواهر کسی دارد که خودش مخزن است یعنی خودش مخزنی هست برای گوهر های معرفت و گوهر های معنویت و گوهر های آزادگی و آزاد اندیشی و فارغ بودن از هوا و هوس. اینها هر کدامش یک گوهر است که اینها همه در وجودش است. هستی یعنی وجود حقیقی و واقعی را کسی داراست که با هستیهای فنا پذیر دشمن است. عدو یعنی دشمن. فقط با یک هستی دوست است و آن هستیی هست که هیچ وقت فنا نمیشود و آن خداست. بقیه هستیها هست نیستند. اینها نیستِ هست نما هستند. نیستند ولی ظاهرا هستند و با این نیستهای هست نما دشمن است. آن کسیکه با این نیستهای هست نما دشمن است دارای هستی واقعیست. تا کسی دم از منیّت میزند و من, من میکند او اصلا از گمراهی بیرون نمیآید او در ظلمت مطلق و تاریکی هست. آیا چه کسی میتواند این منیت را بکند؟ کسیکه از این هستی فنا پذیری خودش ننازد و این را هستی نداند و نگوید  من هستم و بجای آن بگوید من نیستم و من فنا هستم در برابر هستی کل که خداوند است. آیا در این جهان چند تا هستی میتواند وجود داشته باشد؟ یک هستی هست و آن هم هستی کل که خداوند است. دیگران در برابر آن هستی نیستند گو اینکه چند روزه ظاهرا بنظر هست میرسند ولی دیر یا زود هم خودشان و هم ظاهرشان از بین رفتنیست. فقط خداوند است که هیچوقت فنا پذیری ندارد. او هست نیست نماست ولی ما ها نیست هست نما هستیم. ابراهیم خلیل چون ارادت صادق بخداوند داشت اسم خلیل باو داده بودند در پی یاقتن خدای خودش بود. دنبال این بود که این خدا کجاست و چی هست. در شب ماه را دید و گفت این خداست بعد دید این ماه غروب کرد. با خود گفت من خدائی را که غروب میکند نمیخواهم. بعد با خود گفت این خدا لابد خورشید است و او خداست. یعد دید که خورشید هم غروب کرد . با خود گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم و من خدائی را میخواهم که همیشه باشد و طلوع و غروب نداشته باشد. و او خدای خودش را پیدا کرد و آن خدائی را که پیدا کرد هست واقعی اوست.

1473      خـواجه لـقـمان بظاهـرخواجه وش               در حـقـیـقـت بـنـدۀ لقـمان خواجه اش

پس وند( وش ) یک نوع همانندی را میرساند. خواجه ایکه لقمان را خریده بود بظاهر خواجه بود. خواجه واقعی لقمان بود و در حقیقت این خواجه لقمان بنده لقمان بود.

1474      در جـهـانِ بــاژ گـونه, زین بسـیســت          در نظـرشـان گـوهـری کـم ازخســیست

اگر قرار باشد که آن آقا و سروری که بنده و نوکر دارد آن ظاهری باشد و او خودش بنده باشد و بنده و نوکرش خواجه باشد پس این دنیا وارونه است. باژگونه یعنی واژگونه که یعنی وارونه. ما در دنیائی زندگی میکنیم که همه چیز را از نظرما وارونه می بینیم. برده ها را خواجه میبینیم و برعکس. در این دنیا مولانا میگوید خیلی از این وارونه ها وجود دارند.پس ما دائما داریم اشتباه میکنیم و همه چیز را داریم معکوس می بینیم. چنانکه در نظر مردم این دنیا که ظاهر بین هستند که چه بسا ارزش گوهر مثلا یک الماس برایشان کمتر از خاک و خاشاک است. ارزش های واقعی را نمیشناسند. باید توجه کرد این گوهر و یا الماسی که میگوید آن الماس و گوهری که از معدن گرفته میشود نیست. کسانیکه قدر و مرتبتی دارند و در پیشگاه حقیقت والا مقام هستند, آنها گوهر هستند. ولی مردم آنها را از خس و خاشاک هم کمتر میدانند برای اینکه لباسشان به آراستگی دیگران نیست. برای اینکه خانه شان سر بفلک افراشته  نبوده و در یک کلبه ای زندگی میکنند. برای اینکه هیچ وقت دم از منیّت نمیزنند و بود و نبود این دنیا آنها را نا راحت و یا چاق و لاغر نمیکند. مردم میگویند اینها کی هستند بیشتر اینها خس و خاشاکند مثل کفی هستند که روی آب جمع میشود و باد آنها را آورده بگوشه ای. در صورتیکه اینها والاترین و والا مقام ترین و گران مایه ترین انسانها هستند. پس این دنیا, دنیای وارونه است و آنطوریکه باید ببینیم نمی بینیم. اینها چه بسا در گمنامی زندگی میکنند و زیر دست آدمهای پست و حقیرند و آدمها پست و بی مایه اند و این آدمهای پست و بیمایه بر آنها حکومت میکنند.

1475      مــر بــیــابـان را مَــــفــــازه نــام شـد           نــام و رنـــگــی عـــقـلشـان را دام شـد

مفازه یعنی جای نجات و رستگاری, یک کلمه عربیست. ولی عرب در این بیابانهای بی آب و علفی که آدم میرود آنجا و از گرما و بی آبی هلاک میشود، آنوقت اسم آنجا را گذاشته مفازه و یا جای نجات. میگوید ببینید کلماتی هم که آمده وارونه است. در مصراع دوم نام و رنگ یعنی نشان ظاهری. عقلشان را دام شد یعنی عقلشان را بدام انداخت یعنی اینها عقل ندارند. چیزهای ظاهری و رنگ و روهای ظاهری و زرق و برگهای ظاهری, اینها را چنان اسیر خود کرده که عقلشان را هم بدام انداخته. ما در چنین دنیائی داریم زندگی میکنیم, دنیائیکه به بیابان هلاک کننده هم میکوئیم جای نجات و رستگاری.

1476      یــک گُـــرُه را مـعـرّف جـامـه اســت           در قَــبــا گـویــنــد کـو از عـا مه است

گُرُه یعنی یک گروه. در نزد یک گروهی از آدمیان لباس معرف شخصیت آنهاست یعنی خیال میکنند که لباس شخصیت میدهد. هرکسیکه لباسش نوتر و شیک تر و گران  مایه تر باشد این علامت بالا مقامی اوست. در حالیکه ممکن است این انسان شیک پوش از بی شخصیت ترین آدمها باشد. یعنی او میخواهد این نخ و پنبه و دوخت و رنگ لباسش برای او شخصیت بیافریند. مولانا میگوید معرّف این شخص جامه است. در مصراع دوم, قبا یک لباس عادی بود و هر کسی یک قبائی داشت و بعضیها قبایشان آستر نداشت و میگفتند یک لا قبا. مثلا خواجه حافظ بخودش خطاب میکند که او یک لا قباست. این ساده ترین لباس بود و هرکس این قبا را می پوشید او از ساده ترین و عامه ترین افراد بود و کسی او را بحساب نمی آورد. مردم کار نداشتند که آیا اندیشه او چیست و عقل او چه قدر است. در اینجا ما شاهد دنیای وارونه هستیم. دنیائیکه به یک نادان ولی با لباس شیک بالا ترین شخصیت را میدهد و به یک لا قبا به یک آدم دانا پائین ترین شخصیت میدهد.

1477      یــک گُــرُه را ظـا هـر ســالوسِ زُهـد          نـــور بــایـــد تــا بُـود جــاسـوسِ  زهــد

سالوس یعنی فریب و ریا و گول زدن. سالوس زهد یعنی زاهدیکه دارد مردم را فریب میدهد. یعنی آن زهدی که فریب دهنده مردم است. حالا این سوأل پیش میاید که چگونه این زاهد ریا کار را بشناسیم. باید باو نور باطن بدهیم. جاسوس یعنی شناسنده و تجسس کننده و از کلمه جست وجو میآید. جستجو میکند که یک چیزی را بشناسد و یا کشف کند. جاسوس بار منفی ندارد. مثلا کسی ممکن است جاسوس علمی باشد که برود دانشگاه و آن علم را بیاموزد. حالا میگوید برای اینکه بتوانیم یک زاهد دروغین را بشناسیم باید که نور حقیقت خداوند در دل ما تا بیده باشد و این نور در دل کسی نمیتابد مگر اینکه باور مند بدون شک باشیم. اگر بخداوند باورمند باشیم بدون یک ذره شک, آن نور تابیده میشود. وقتی این نور در دل شما تابیده شد آنوقت شما جاسوس زهد میشوید.

1478      نــور بـایـد پـاک از تـقـلــیــد و غَــول          تــا شــنــاســد مــرد را بـی فعـل و قول

غَول یعنی زیانی و تباهی و فساد. فعل یعنی عمل و کار و قول هم سخن است. میگوید برای اینکه بدانیم این انسان پاک هست و یا پاک نیست و یا راست و یا دروغ میگوید, باید نور درون داشته باشی که در بیت قبلی گفت و باید از تقلید دور باشی یعنی اگر کسی ادعا کرد و گفت من نور درون دارم شما از او تقلید نکنید و بگوئید که من هم نور درون دارم. مولانا با هرگونه تقلید مخالفت زیاد دارد. این دیدن نور و یا احساس آن باید در وجود خود انسان باشد و نه تقلید از کسی. تقلید زیان دارد ضرر و تباهی دارد. این نور باید بدون تقلید و بدون غول باشد. آنوقت او انسانها را درست میشناسد بدون اینکه کارش و یا حرفش و یا سخنش را بداند و بشنود. در عرفان میگویند این افراد همه چیز را با نور خدا می بینند. نور درون آنها جزئی از خداست. اگر شما با نور خداوند ببینید دیگر اشتباه و یا غلط نمیبینید.

1479      در رود در قـلـب او از راه  عــــقــل          نـقـد او بــیــنــد نــبــاشــد بــنــدِ نــقـــل

در رود یعنی نفوذ کند از راه عقل. آن عقل کامل, عقلیکه اتصال دارد به عقل کل که خداوند است. عقلهای ما عقل جزئی است که عقل معاش هم گفته میشود. این عقل راهی بعقل کل ندارد. انسانهای کامل عقلشان با عقل کل ارتباط کامل دارد. نقد او بیند یعنی آنچه را که واقعا هست ببیند, حقیقت حال او را ببیند. بند قول یعنی در بند قول یا مقید بقول, و یا وابسته بحرف طرف نباشد. اگر نور درون داشته باشیم بدون اینکه منتظر حرف زدن او باشیم به ماهیت او پی میبریم.

1480      بــنـد گـان خـاص عــلامُ  الـغـــیـوب           در جـهـان جــان جـواســـیس الـقـلــوب

بندگان خاص همان انسانهای کامل هستند. عالم کسیکه علم کامل دارد. الغیوب یعنی غیبها. میگوید انسانهای کامل دارای علم الغیب هستند و از جهان دیگر با خبر هستند. در جهان جان یعنی در عالم باطن, ما دوتا جهان داریم یک جهانیکه مادیست مثل آب و خاک و هرچه دنیای فیزیکی در آن است این جهان  بیرون است و یکی هم جهان جان داریم و جهان جان دنیای درون ماست. در جهان جان جواسیس القلوب که یعنی جاسوس قلب ها و یا جویندگان قلب ها. خداوند بندگان خاصی دارد و این انسانهای کامل بخداوند باور کامل و بدون شک دارند از غیب میدانند ولی پنهان است از نظر دیگران ولی از نظر آنها پنهان نیست و در جهان درونشان جاسوس و جستجو کنندگان قلب ها هستند یعنی نور خداوند نفوذ پیدا کرده در قلبشان و حالا این قلب شان جاسوس قلبهای دیگر است یعنی وقتی پهلوی شما می نشینند, اندیشه شما را دارند میخوانند و از درون شما با خبر هستند.

1481      در درون  دل  در آیــد چـون خـیـال          پــیش او مـکشــوف بــا شــد سِـــرِ حـال

در درون دل در آید, فاعل در آید آن دانش و دانستن است. خیال در اینجا یعنی اندیشه. وقتی شما به فکر فرو رفته اید و در فکر و خیال هستید یک مرتبه آن دانش و دانستن بدون در زدن و یا خبر قبلی وارد فکر شما میشود. حالا این نور الهی هم که اسرار و پنهانیها را میداند, مثل خیال بدون در زدن وارد خانه دلتان میشود و در این دلتان سرِّ حال دیگران و یا آدمیکه پهلوی شما نشسته آشکار و مکشوف میشود و کاملا دارید او را میشناسید. حالا اگر این آدم پهلوی شما بخواهد شما را گول بزند و بگوید بیا با من شریک شو و یا یک معامله ای را بشما پیشنهاد کند, شما همه حرفهای او را میشنوید ولی آخر سر میگوئید که نمیخواهم چون دارید اندیشه درون او را میخوانید. مهم اینست که آن ارتباط باورمندی در شما پیدا شود.

1482      درتن گـنجشک چـیست ازبرگ وساز         کــه شــود پــو شــیـده آن بــرعـقـل بـاز

در این بیت گنجشک را با آن باز شکاری مقایسه کرده. گنجشک حد اکثر میتواند از این شاخه به شاخه دیگر بپرد و از خاک نمیتواند دور شود. ولی باز شکاری میتواند در بلند آسمان اوج بگیرد. ساز و برگ گنجشک در اینجا یعنی نیرو و توان او. میگوید این گنجشک حقیری که در نزدیکی خاک زندگی میکند چه چیزی میتواند داشته باشد که بر عقل باز شکاری پوشیده شده باشد. حالا این انسانهای کامل مثل بازهای معنویت هستند ودر اوج آسمان معنویت دارند پرواز میکنند. اینها شاهبازهای عالم معنی هستند. این شهبازهای عالم معنی در مقابل این انسانهای گنجشک مانند که دارند روی خاک میلولند و همه کارهایشان خاکبازیست آن شاهباز عالم معنی چی از او پنهان است. آن شاه باز از همه جزئیات این گنجشک را میداند و چیزی برای او مخفی نیست. انسانهای معمولی آن گنجشکها هستند و انسانهای کامل آن باز ها هستند.

1483      آنـکِ واقـف گشـت بـر اسـرار هــــو         ســرّ مـخلـوقـــات چــه بـــود پــیـــش او

واقف یعنی آگاه و هو یعنی حداوند.میگوید آن کسیکه از اسرار خداوند آگاه میشود, سر بندگان خداوند هم پیش او آشکار است. در برابر او سر مخلوقات خداوند چه بود؟ هیچ چیز چون او به اسرار آنها واقف است.

1484     انـکِ  بـر  افـلاک,  رفــتـارش  بُــوَد         بــر زمـیـن رفــتـن چــه دشــوارش بُـوَد

افلاک یعنی آسمانها. رفتارش بود یعنی رفتنش بود. کلمه رفتار یعنی شیوه رفتن. میگوید کسیکه در آسمانها در حال پرواز کردن است بر روی زمین برایش مشکل است که راه برود؟ او در آسمان عالم معنی در حال پرواز است در روی زمین راه رفتن برایش اصلا مشکل نیست.

1485      در کـف داود, کآهـن  گشــت مـــوم         مــوم چــه بــوَد در کف او ای ظَـــلـــوم

حضرت داود یکی از معجزاتش این بود که یک تیکه آهن را بدست میگرفت و این تیکه آهن مثل موم در دست او نرم میشد و با این آهنی که موم شده بود حلقه درست میکرد و حلقه ها را بهم وصل میکرد و با آنها زره درست میکرد. حالا در کف دست یک داود مانندی که آهن مثل موم هست, موم دیگر چه باشد در دست او ای ظلوم. ای ظلوم یعنی ای ستم کار. این حرفها را به کسانی میگوید که باور ندارند, و عرفان میگوید آنها دارند با این ناباوری بر خودشان ظلم میکنند.

1486      بـود لـقـمان بـنـده شـکـلی , خـواجـۀ         بــنــدگــی بـــر ظــــاهــرش دیـــبــاجــۀ

دیباجه یک لباسی بود که از یک پارچه خیلی زیبا بنام دیبا درست میکردند و این را روی لباسهای دیگر می پوشاندند و این لباسهای دیگرشان را پنهان میکرد. ممکن بود که این لباسهای زیرشان کهنه باشد و یا پاره باشد. و وقتی مردم نگاه میکردند آن دیباجه را میدیدند. حالا میگوید لقمان بشکل بنده ها بود یعنی ظاهرا یک بنده بود ولی در واقع خواجه بود. خواجه ای بود که دیباجه بندگی پوشیده بود یعنی  لباس بندگی پوشیده بود. اگر دیگران لباس خواجگی را روی لباسهای خودشان میپوشند, او لباس بندگی را پوشیده بود. مولانا میخواهد بگوید که او خودش را نشان نمیداد. این هم یک انسان کامل است. او خوش داشت که همه باو بگویند برده. او خوش داشت مردم مثلی که با برده رفتار میکنند باو رفتار کنند. بقیه داستان در قسمت دوم.

Loading

43.2 آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذوالنون قسمت دوم

1422      ســـاعـــتـــی گـــرگـــی در آید در بشــر         ســاعــتی یـوسف رُخـی هــمچــون قــمـر

توجه اینکه در این بیت گرگ سمبل زشتی و یوسف سمبل نیکی است. این گرگ کنایه از صفات زشت است و آن یوسف رخ کنایه از صفات زیباست. در آدمها بعضی اوقات صفات زشت و ناپسند نمایان میشود و بعضی اوقات صفات زیبا نمایان میشود.

1423      مــیـــرود از ســـیـــنِـــهــا در ســـیــنــها         از ره پـــنـــهـــان صــــلاح و کــیــنــهـــا

در مصراع اول میگوید این صفات از سینه ها به سینه ها دیگر میرود. انسانها ناخود آگاه روی یکدیگر اثر میگذارند. بعنوان مثال یک کودکی که در یک خانه بدنیا میاید, رفتار پدر و مادر را می بیند و با آنها بزرگ میشود و لذا از آنها بی اختیار تقلید میکند. مراحل اخلاقی از وجودی بوجود دیگر اثر گذار هستند. خود اشخاص متوجه نمیشوند و این کار از ره پنهان انجام میگیرد. صلاح یعنی نیکو و خوب, کینه یعنی زشت و بد هردوی این صفات مثل هم از اشخاص به اشخاص دیگر منتقل میشود. مولانا در واقعیت در حال زیرسازی کردن برای ابیات آینده است و در آینده خواهد گفت که چگونه انسان قادر و توانا به تغییرِ اخلاق میرسد. اخلاق جمع خُلق و خلق یعنی خو, یعنی عادت و رفتار است.

1424      بــلـک خــوداز آدمـی, در گـاو و خـر          مـــی رود دانـــایــی  و عـلـم و  هــنـر

 نه تنها این خوی و رفتار از انسان به انسان دیگر میرود بلکه از انسان به حیوانات هم اثر گذار است. بهمین دلیل انسان میتواند حیوانات را تربیت کند وآنها بدستور مربی خود آنچه مربی میخواهد انجام میدهند. اگر حیوان تربیت پذیر باشد پس چرا انسان تربیت پذیر نباشد.

1425      اســب سُــکسُـک مــیشود رهـوارورام          خــرس بازی مــیــکـنـد, بــز هـم سلام

سُک سُک در لغت بمعنی چموش و سرکش. مثل اسب وحشی. حاالا این اسب سُک سُک چنان تربیت و رام میشود که بانسان سواری میدهد. اگر خدای نکرده سوار از اسب پائین بیافتد آن اسب بپای سوار بزمین خورده میایستد و نمیرود. او کار خودش را میکند. خرس را سیرک بازان تعلیم میدهند که برقصد و بازی بکند. و بز را هم تعلیم میدهد که با سر تکان دادن سلام بکند. وقتی کسی باو نزدیک میشود سرش را تکان میدهد. وقتی این حیوانات این کار را میکنند، چرا فرزند یک خانواده همین کار را نکند. اگر نمیکند برای اینست که پدر و مادرش اینکار را نکرده اند که او یاد بگیرد.

1426      رفـــت انـــدر ســـگ ز آدمـیـان هـوس         تـا شُـــبـــان شــد یـا شــکاری یا حَرَس

هوس در اینجا بمعنی تمایلات و خواسته هاست. چگونه این خواسته ها را به این سگ وحشی که میخواهی تربیت کنی بدهی. این سگ وحشی ممکن است چوپان شود. اگر یک جور دیگر تربیتش کنی این سگ شکاری میشود و میرود برای صاحبش شکار میکند. این سک میتواند حراست بکند یعنی سگ نگهبان شود. حالا که این حیوانات اینطور تربیت پذیر هستند چرا انسانهای با اطلاع و دانا به خانوادهایشان, بدوستانشان, و یا به همکارانشان درس تربیت و زندگی کردن را ندهند. این عرفان است که این تجویز را برای انسان میکند. عرفان بر خلاف تصور افرادی گوشه گیری و گوشه نشینی نیست. خود مولانا با این مثنوی معنویش و یا دیوان شمسش عینا همین کار را میکند و سراپا درس زندگی میدهد.

1428      هـــر زمــان در ســیــنه  نوعی سـرکند         گـــاه دیـــو و گـــه مــلک گه دام و دد

سینه در اینجا اشاره  بضمیر است. سر کند یعنی ظاهر میشود. فاعل فعل سر کند صفات است که هر زمانی در انسان بیک جوری خودش را نشان میدهد. گاهی بصورت دیو یعنی شیطان خودش را نشان میدهد و گاهی بصورت فرشته و گاهی بصورت حیوان اهلی و گاهی هم بصورت حیوان وحشی نمایان میشود.

1429      زان عجـب بیشـه که هر شـیر آگهسـت         تــا بـدام ســیــنِــهــا پـــنـهــان رهسـت

منظور از بیشه که در اواخر قسمت اول از آن یاد شد، وجود ما انسانهاست. شیر آن انسان های کاملی هستند که در این بیشه وجود دارند. آنها شیران معرفتند. دام سینه اشاره دارد به ضمیر و درون و باطن آدمی. این صیاد دام میگذارد و نیکیها را از دیگران صید میکند. ممکن است که زشتیها را هم صید کند چونکه او یک صیاد است. وجود و ضمیر انسانها هم دام است که شکارچی دنبال شکار کردن آن است. در آخر مصراع دوم میگوید که راهی هست که ما آن را نمیدانیم. این راه مخفی حواس پنج گانه ما و راه فهم و ادراک و شعور ماست که اینها را از محیط میگیرد و از این راه های پنهان میاورد در درون خودش. عجیب وجود پیچیده ایست این وجود آدمی. این وجود بسیار پیچیده و دقیق است و باید دانست که چگونه با آن رفتار میکنید. در اینجا مولانا بداستان بر میگردد.

1432      دوسـتـان در قصـــه ذاالـــنـون شـــدنـد         ســـوی زنــدان و در آن رایـی  شــدند

کلمه شدند یعنی رفتند. قصه ذالنون یعنی ماجرای ذالنون. باید ذکر شود که ذالنون از عارفان ملامتیه بود و از پیشوایان ملامتیه بود. ملامتیه عارفانی بودند که ظاهر آنها در خور ملامت اند و باطنشان در خور ستایش یعنی خودشان را اینجور نشان میدهند که مردم آنها را ملامت کنند. برای اینکه اینها جذب بندگان خلق نشوند برای اینکه عقیده دارند که هرچه بیشتر جذب بندگان شوند, از خود خدا دور میشوند. ذالنون هم خودش را بدیوانگی زده بود. دوستان او روانه زندان شدند که احوالش را جویا شوند. در آن باهم مشورت کردند که باو چه بگوئیم.

1433      کـیـن مگـر قـاصـد کنـد یـا حـکمتیست         او در ایـن دین قــبـلــه و , آیــتــیســت

کین یعنی که این منظور ذالنون است. مگر یعنی شاید. قاصد کند یعنی از روی قصد دارد اینکار را میکند یعنی عمدا اینکار را میکند. یا حکمتیست یعنی که یا اینکه دلیلی دارد که ما نمیدانیم که چرا اینکار را میکند. او یعنی ذالنون. او در این دینی که ما داریم برای ما یک قبله است و همه بطرف او روی میاورند. آیت یعنی نشانه. او در دین ما نشانهایست از حق و حقیقت و دلیل و برهان. چه اتفاقی افتاده که او خودش را بدیوانگی زده و حتی رنج زندان را هم تحمل کرده است. آیا او عمدا این کار را کرده و یا حکمت خاصی در این کار او هست.

1434      دورِ دوُر از عــقــل چــون دریـــای او         تـا جـنــون بــاشـد سَــفـه فـــرمـای او

دورِ دور یعنی خیلی بعید است. سَفه یعنی نادان, آدم نادان را سفیه میگویند. جنون باشد سفه فرمای او یعنی دیوانگی وادار کننده او بود در این حالت. آیا دیوانگی او را وادار کرده است که باین حالت در بیاید؟ یا اینکه عمدا این کار را کرده, ما نمیدانیم. دوستان با هم مشورت میکردند و این حرفها را میزدند.

1435      حــــــاشَ  لله  از کــمــالِ  جــــــــاه او         کـــابــر بـــیـمــاری بــپـوشد  مـــاه او

حاش لله یعنی دور باش, خدا نکند, مبادا. کمال جاه او یعنی آن منصب و مقام و الای او. کابر یعنی که ابر بیماری جنون, بپوشد عقلِ همچو ماهان او.

1436      او زشّـــرِ عـــامـــه  انــدر خـانـه شــد         او ز نـنـگ عـــاقــلان دیـــوانــه  شد

این ذالنون از شر گزند و آزاریکه مردم عوام بر او روا میداشتند, خانه نشین شده و باو تهمت زدند که دیوانه شده و از خانه بیرون نمی آید. بعد میگوید اینهائیکه میگویند ما عاقلیم, اگرعقل اینست پس بهتر اینکه من دیوانه باشم. این عقلی که اینها دارند مایه ننگ است. او زننگ عاقلان دیوانه شد. اصلا آنهائیکه خیلی دم از عقل میزنند دیوانه تر از همه اند. اگر واقعا دانا بودند و عقل میداشتند که دم از عقل نمیزدند.

1437      او ز عارِ عــقــلِ کــنـدِ تــن پــرســـت          قــاصــدا رفــتست و دیوانه شــدست

عار بمعنی نگ است. عقلِ کند یعنی کند ذهن بودن. عقلی که قادر نیست حقایق را درک کند این عقل کند است و تیز نیست و درک نمیکند. قاصدان گفتند که او از این عقل ناتوان قادر بدرک حقایق نیست, از آن عقلی که مردم دارند و عقلشان اثیر جسمشان است, اگر عقل اینست و حالا که این عقل را دیده گفته که من میخواهم عمدا دیوانه بشوم و رفته خودش را به دیوانگی زده است

1438      کــه بــبــنــد یــم  قــوی وز ســازِ گـاو         بــر سـر و پشـتم بـزن, وین را مَکاو

ببندیم قَوی یعنی خیلی محکم مرا ببندید. ساز گاو منظور دم گاو است که شبیه شلاق است. حالا میگوید من را محکم ببندید و با این دم گاو بر سر و پشتم بزنید، و این کار را از من نپرس و کاوش و جستجو نکن که چرا من چنین درخواستی کردم و علتش را از من نپرسید.

1439      تــا ز زخـــم لَـــخـت یــابــم من حیات         چـون قـتیـل از گاو مـوسی ای ثِـقــات

زخم بمعنی ضربه است. لَخت یعنی یک تیکه. قتیل یعنی کشته شده و مقتول. ای ثقات یعنی ای اشخاص مورد اعتماد یا ای اشخاصیکه کارهایتان در هر مورد موثق هست برای فهم بیشتر این بیت داستانی را بیاد بیاورید که هم در قران در سوره بقره آمده و هم در تورات آمده باسم سفر تصنیه. سفر یعنی کتاب بزرگ و جمع آن میشود اسفار. تورات پنج سفر دارد. یکی از این سفر ها اسمش سفر تصنیه است ودر این سفر تصنیه در تورات بحکم دستور دینی آمده و آنچه در قران آمده بعنوان شرح یک داستان است. یک شخصی بسیار ثروتمند بود و یک وارث داشت و وارثش عمو زاده اش بود. عمو زاده هرچه صبر کرد که او بمیرد و ارثش باو برسد او نمیمرد. عمو زاده رفت با چند نفر دست بیک کرد و او را کشت. بعد آمدند و جنازه او را بین دوتا ده انداختند و بعد داد و هوار کرد که مردم این ده عموی مرا کشتند. اهل این دوتا ده بجان هم افتادند. بحضرت موسی شکایت بردند. موسی گفت که این شخص کشته شده باید خونبهای او را بدهید. گفتند ما نکشتیم ولی موسی گفت خونبهایش را باید بدهید. خون بها را پرداخت کردند. بعد موسی گفت حالا باید پیدا کنیم که چه کسی این مرد راکشته است باید یک گاوی را پیدا کنید که نه خیلی پیر و نه خیلی جوان باشد. رنگش هم زرد باشد. بعد وقتی پیدا کردید دمش را ببرید و این دم بریده شده را بیاورید و بزنید به بدن کسیکه کشته شده. همه اینکار ها را کردند. وقتی دم این گاو زرد را باین آدم کشته شده زدند او یکباره زنده شد و قاتل خودش را شناسائی کرد و دوباره مرد. حالا اگر بدو بیت آخر خوب دقت شود برای خواننده معنی آن دو بیت بیشتر و بهتر قابل درک است. البته این داستان بیشتر جنبه سمبولیک دارد و وقتیکه مولانا میگوید در این داستان گاو آمده باین دلیل است که گاو از همه حیوانات نفهم تر است. مولانا نفس اماره را باین گاو تشبیه کرده است. این نفس اماره ما واقعا نفهم است. اگر این نفس اماره فهمیده بود ما را امر بکارهای زشت نمیکرد. نفس اماره مثل گاو میخواهد بخورد. و سیری ندارد. نه اینکه فقط غذا بخورد. او میخواهد هر چیزی مثل مقام و منصب, ثروت و دارائی های مختلف, نقره و طلا, انواع شهوت رانیها را بخورد و از خوردن اینها سیراتی ندارد. از حضرت موسی پرسیدند چرا این گاو باید زرد باشد گفت برای اینکه آخر سر رسوائی و زردی روئی و رسوائی ببار میاورد. حالا ذالنون هم میگوید من را مقتول حساب کنید. آنها مرا کشته اند. از بس که من دیوانه بودم کشته شدم . شما بروید و کاریکه گفتم بکنید شاید منهم زنده شوم و از آن حالت بیرون بیایم. از بس که دیدم دیوانگان گفتند من عاقل هستم، من دیگر مثل اینکه کشته شدم و تحمل نمیتوانم بکنم.

1440      تــا ز زخـم لَـخـتِ گاوی خــوش شوم         هـمچـو کشــتـه گـاو موسـی کَـش شوم

1444      چـونـکِ کُشـته گـردد این جسـم گران         زنـــده  گـردد  هسـتـیِ  اســــرار دآن

گران یعنی سنگین.منظورش جسم و بدن با همه علایق فساد آفرین غیر زروری است. با این سنگینیش چسبیده به اینخاک و نمیتواند از این خاک جدا بشود. از سنگینی نمیتواند عوج بگیرد و در آسمان حق و حقانیت و معرفت بپرواز درآید و در بلند آسمانها سفر کند. پس باید او کشته شود. وقتی کشته شود آنوقت زنده گردد هستی اسراردان, یعنی این جسم سنگین کشته میشود ولی عوضش درون این جسم یک وجود، (هستس یعنی وجود.) اسرار دان زنده میشود و آن روح است که زنده میشود. آن روحی که افسرده بود و ما آن را کشته بودیم و دوباره آن را رنگین کرده بودیم زنده میشود و زندگی را از سر میگیرد. آن روح اسرار دان است و حالا جواب بیشتر چرا های ما را جواب میدهد چون اسرار را میداند.

1445      جـان او بـــیــنــد بـــهشــت و نـار را         بــــاز دانـــــد  جــمــلـه  اســرار  را

جان را قبلا گفتیم که روح است. نار منظور جهنم است. جمله یعنی همه. باز داند یعنی از یکدیگر تشخیص بدهد. مردم عادی در وجود بهشت و جهنم قدری شک هم دارند و نمیدانند که آیا این دو جا واقعا وجود دارند یا خیر و یک عده در این مورد سوأل دارند. حالا آن روحی که زنده شده مفهوم این بهشت و دوزخ را بشما میگوید. روحتان را زنده کنید, او برایتان میگوید.

1446      وا نَـمـایـــد  خـــونـــیــانِ  دیـــــو را         وا نَــمــایــد دام خــدعـعه و ریـــو را

فاعل فعل وانَماید در رهردو مصراع آن روح است. وانَماید یعنی نشان میدهد. آن جنایت کاران خونخوار دیو صفتان را یعنی آن آدمهایکه دیو صفت و ظالم و خونریز هستند و رحم ندارند و میکشند, را بشما نشان میدهد. حالا آن ظالم هرچه میخواهد بگوید. آیا واقعا راست میگوید یا نه، آن روحی که در بدن شما زنده شد بشما آن را نشان میدهد و دیگر نمیتواند شما را گول بزند.در مصراع دوم خدعه یعنی مکر و حیله. ریو یعنی نیرنگ و فریب که مثل دامی هست که شما را در خود میاندازد و گرفتار میکند. آن روح را در وجود خودتان زنده کنید, آنوقت بشما نشان خواهد داد که آیا این را که بطرفش جذب شده ای, این دیو است یا فرشته است.

1447      گـاو کُشـتـن هســت از شـرطِ طریق         تــا شــود از زخـم دُمّش جان مُـفــیـق

گاو اینجا نفس اماره است. کاوکشتن یعنی کشتن نفس اماره. طریق از طریقت است و یعنی راه خدا و راهی که بسوی خدا و طریقت برود. اگر میخواهید بسوی حقیقت بروید و جستجو گر حقیقت هستید، گاو نفس اماره تان را بکشید و بعد بروید وگرنه در این مسیر نمیتوانید راه بروید. در مصراع دوم زخم دُمّش یعنی ازضربه شلاق دمش. جان مُفیق یعنی بهوش آمده و درمان یافته. رو به بهبودی رفته و افاقه شده. یعنی کسیکه بیمار بوده و الان رو به بهبودی است. این کس چه بیماریی داشت؟ او بیماری دنیا پرستی داشت.بیماری که دنیا را بپرستم همانگونه که خدا را میپرستم. این یک بیماری روحی است و وقتیکه میخواهد رو به بهبودی برود, نمیشود مگر اینکه گاو نفس امارهِ درونش را بکشد. این شرط راه رفتن در راه طریق است. بدون این شرط راه رفتن عملی نخواهد بود.

1448      گـاوِ نـفسِ خـویش را زود تـر بکُش         تــا شـود روح خـفـی زنــده و بـهُــش

روح خفی یعنی روح پنهان. شما بدنتان را می بینید ولی روحتان را نمیبینید. پس این روح پنهان است. این روح حالت پژمردگی و مردگی دارد و یا میتوان گفت که حالت از هوش رفتن دارد و نمیتواند درک بکند. آن گاو نفس اماره ات را هرچه زودتر بکش تا آن روح پنهان شده که از هوش رفته دوباره بهوش بیاید و زنده شود.

1449      چــون رســیــدنــد آن نــفــر نـــزدیک او         بــانــگ  بــر زد هِــی کـــیـــانــیــد اِتّـقـُوا

دوستان ذالنون با هم مشورتها کردند و نتوانستند دلیل اینکه او خودش را بدیوانگی زده بود بفهمند. پس تصمیم بر این گرفتند که بروند بدیدن او در بند زندان و از خودش جویا شوند. واقعیتش این بود که او خودش را بدیوانگی زده بود. کلمه نفر که ما مفرد حساب میکنیم در زبان عربی همیشه مفرد نیست و بعضی وقتها این کلمه معنی جمع دارد. در مصراع اول میگوید چون آن گروه دوستانش نزدیک او رسیدند و ذالنون آنها را دید با اینکه آنها را میشناخت، بانگ زد شما ها کی هستید و از من دور شوید. اِتقوُا از کلمه پر هیز کردن است. او میخواست که اینها را بیازماید و گفت نزدیک من نشوید و دور شوید. در واقعیت او میخواست آیا اینها که میگویند دوست و مرید هستند آیا واقعا دوست و مرید هستند یا نه.

1450      بـــا ادب گـــفــتـــنــد : مــا از دوســتــان         بــهـــر پـــرسش آمـــدیـــم ایــنــجا بــجان

بجان یعنی با دل و جان. آنها با ادب و احترام باو گفتند ما دوستانیم و برای احوالپرسی تو با دل و جان آمدیم.

1451      چــونـی ای دریـــای عــقــل ذوفـــنـــون         ایــن چــه بـهـتـا نســت بــرعــقــلت جنون

چونی یعنی چگونه هستی و حالت چطور است. ذوفنون جمع فن و هنر هست و نه هنری را که ما میشناسیم. اصولا در ادب فارسی و بویژه در عرفان, صفات خوب را داشتن هنر است.هر صفت نیک را هنر حساب میکنند. میگوید: دوستان باو میگویند ای دریای عقل و صاحب هنر ها، بهتان یعنی تهمت زدن. این چه تهمتیست که بر عقل تو زده اند.

1452      دودِ گـــلــخَــن کِــی رســـد در آفـــتــاب         چون شـود عــنــقــا شــکســتـه از غُـراب؟

گلخن را صابق براین میگفتند تون حمامهای عمومی.در این گلخن که در زیر حمام تعبیه شده بود هیزم و آشعالهای مردم را برای گرم نگه داشتن خزینه حمام میسوزاندند و همیشه یک بوی سوختگی و بدی از این گلخن به مشام میخورد. مولانا میگوید این دودی را که از آتش خانه این گلخن بیرون میاید, هرچند هم به بالا برود کی میتواند بخورشید برسد؟ بهمین نسبت این تهمتهائی که بتو میزنند مثل آن دود گلخن است و تو مثل خورشید هستی و این تهمتها نمیتواند بتو برسد و برای چی این تهمتها را بتو زده اند. در مصراع دوم عنقا کلمه عربی سیمرغ است. سیمرغ یک پرنده دست نیافتنی و افسانه ایست و تقریبا در همه جهان یک مقام بالای افسانه ی دارد. غراب بمعنی کلاغ است. و چون یعنی چگونه شود. میگوید چگونه ممکن است که یک سیمرغ بوسیله یک کلاغ پرش شکسته شود؟

1453      وامـگــیــر از مـا بــیـان کـن ایـن سُـخُن         مــا مــحـــّبـــانــیــم  بــا مــا ایـن مـــکـــن

وامگیر یعنی از ما نهان نساز. محبّان یعنی دوستان. باو میگویند که ما دوستان تو هستیم و با ما اینگونه رفتار مکن که حقیقت را بما نگوئی. هرچه هست بما بگو.

1454      مـــــر مــحــبّـــان را نشا یــد دور کــرد         یــا بِــرو پـــوش و دغــل مــغـــرور کـرد

کلمه مر هیچ معنی ندارد و برای پرکردن وزن وقافیه شعری بکار میرود. نشاید یعنی شایسته و سزاوار نیست. در مصراع دوم روپوش یعنی پنهان کاری. دغل یعنی حیله گری. مغرور کرد یعنی فریب داد. حالا این دوستان به ذالنون میگویند: ای پیشوای ما چرا بما گفتی اتقوُ؟ ما دوستان تو هستیم .دوستان خود را نباید از خود دور کرذ و یا اینکه پنهان کاری کرد و یا اینکه خواسته باشد حیله گری بکند و خواسته باشند آنها را فریب بدهد. ما میدانیم که تو نه پنهانکار هستی و نه حیله گری که بخواهی ما را فریب بدهی. بنا برلین تو بما بگو که چی شده که تواینجا هستی.

1455      راز را انــــدر مـــیـــان آور شـــــهـــــا         رو مــکــن در ابــــر پـــنـــهـــا نـــی مـهـا

شها در اینجا یعنی ای پیشوای ما. دوستان ادامه میدهند و میگویند ای پیشوای ما این راز را با ما در میان بگذار. ای ماهِ ما تو وقتیکه میخواهی خودت را پنهان کنی میروی پشت ابر. این ماه خودت را برای ما از پشت ابر بیرون بیار و خودت را بما نشان بده.

1456      مــا مــحــبّ  و صـادق و دل خسـته ایم         در دو عـــالـــم  دل بــتــو در بســتـه  ایــم

محب یعنی دوست دار. صادق یعنی راست گو. دلخسته ایم یعنی دل مجروح هستیم. ما دوست داران راست گو صادق و دل مجروح تو هستیم و در این دنیا و آن دنیا فقط بتو دل بستگی داریم. حالا ذالنون میخواهد این دوستان را امتحان کند.

1457      فــحش آغــازیــد و دشــنــام از گــزاف         گـــفـــت او دیــوانـــگـــانـــه: زی و قـــاف

دشنام که نا سزاست. از گزاف یعنی بدروغ. میگوید این فحش و نا سزا ئیکه گفت واقعی نبود بلکه دروغ بود. دیوانگانه یعنی مانند دیوانگان. زی و قاف یک الفاظ محملیست که یک دشنام خلاصه شده است. خلاصه شده زندیق است. زندیق یعنی بی دین. حالا چون نمیخواهد بگوید بی دین, از اول زندیق را میگوید و قاف آخرش را و میگوید زی و قاف. بنابر این مصراع دوم یعنی مثل دیوانگان گفت زی و قاف. یعنی ای بی دین.

1458      بـر جـهـیـد و سـنگ پّـران کرد وچوب         جــمـلـگـی بـگــریخـتـنـد  از بــیــم  کــوب

کوب یعنی مجروح شدن, کوبیده شدن.  ناگهان از جایش پرید و آنچه دم دستش بود به آنها پرت کرد و آنها هم متفرق شدند. اینها برای این بود که آنها را بیازماید.

1459      قــهــقــهــه خـندیـد و جــنــبــانــیـد سـر         گــفــت بـــاد ریشِ ایــــن یــــاران نـــگـــر

باد ریش یک اصطلاح است. سابق بر این کسانیکه توخالی بودند و لی خودشان را همه چیز میدانستند, ریشهای بزرگی میگذاشتند و چانه خودشان را قدری بالا میگرفتند. مردم میگفتند که باد بریش انداخته. ذالنون قهقهه خندید و سر تکان داد و گفت عجب دوستانی و عجب مریدانی و عجب ادعای یاوه و بیهوده ای میکنند که ما از محبان و دوست تو هستیم. اینها بعد از اینکه گفتند ما از محبان و دوستان هستیم و چنین و چنانیم با کوچکترین جفائی پا بفرار گزاشتند.دوست در بدبختی و سختی هم دوستش میایستد. دوست اگر واقعا صادق باشد یک دوست واقعی باشد, هر قدر هم از یارش جفا و ظلم و ستم ببیند، هرگز از او روی بر نمیگرداند. این مطالب برای ما درس زنگیست. وقتیکه فرار میکنی آنوقت دوست نیستی بلکه دغل دوست هستی.  این دغل دوستان که میبینی      مگسانند دور شیرینی.

1460      دوســـتـــان بــیــن, کــو نشـان دوستان         دوســتــان را رنج  بـاشـد  همــچــو جـــان

 اگر که دوست هست رنج دوستش را باید بجان بخرد نه اینکه تا بهنگامیکه او آرام هست و در آسایش است با او ابراز دوستی بکند. اگر دوست واقعی باشد بد ترین بلاها هم به سرش بیاید نباید او را تنها بگذارد.

1461      کِـی کِران گیرد ز رنج دوسـت دوسـت         رنـج, مــغــز و دوســتی آنرا چــو پــوست

کران گیرد یعنی کناره گیرد. مولانا این اصطلاح مغز و پوست را همیشه بکار میبرد. او همیشه به مغز کار دارد نه به پوست. منظور از مغز آن نیست که در جمجمه انسان است. مثلا وقتی به میوه ای نگاه میکند به مغز آن میوه اهمیت میدهد و نه به پوست. توسیه مولانا اینست که ظاهر نگر نباشید. بسیار کسانی هستند که دارای ظاهری بسیار آراسته هستند ولی درونشان تیره و تاریک و پلید است. خیلی از انسانها هستند که لباسهای ژنده و پاره ای دارند, قیافه زیبائی هم ندارند و حرف زدن درست هم بلد نیستند ولی خورشیدی در درون آنها هست و بقول مولانا آفتابی در درون دارند. در درون آنها فرشته ای هست و نه دیو. نباید در قضاوت و داوری عجله کرد البته شناختن در یک جلسه و دو جلسه میصر نیست. شما باید حرف آنها را گوش کنید بدون اینکه حرف آنها را قبول کنید و حرف آنها را بشنوید و دوباره در باره آنها اظهار نظر کنید و باز دوباره و دوباره. دیو نمیتواند برای همیشه خودش را پنهان نگه بدارد این از ویژگیهای دیو است. او خودش را پنهان میکند ولی برای همیشه نمیتواند. بلاخره خودش را سر یک امری نشان میدهد. در بیت فوق میگوید من دوست تو شده ام که ببینم آیا میتوانم رنجی از روی دوش تو بردارم نه اینکه اگر رنجی بتو رسید از تو فرار کنم.

1462      نـه نشــانِ دوســتـی شــد ســرخــوشی         در بــــلا و آفــــت  و مـــحـــنـــت  کَشـــی

سرخوشی را باید سرخَشی خواند که با قافیه کَشی جور بیاید. این نه که در اول مصراع اول آمده یعنی که مگر اینطور نیست. سر خَشوی یعنی احساس شادی. محنت کشی یعنی سختی کشیدن. مگر از نشانه های راستی و دوستی این نیست که آدم در رنج و بلا و در هنگام سختی کشیدن احساس خوشبختی و شادمانی بکند که من هستم برای این دوستم که بتوانم باو کمکی بکنم. و در هر رنج و بلا او را تنها نمیگذارم. یک کسیکه در گرفتاری هست و خودش را تنها ببیند, گرفتاریش صد برابر میشود ولی اگر بداند یک دوست راستینی با او هست که خودش را در این رنج و مهنت شریک میکند, آنوقت یک حالت صفائی پیدا میکند و دیگر آن رنج و بلا خیلی کاهش پیدا میکند و آنقدر عذاب دهنده نیست.

1463     دوســت هـمچون زربلاچون آتش است         زرّ خـــالص  در دلِ آتش  خـَــوش  اســـت

مولانا در این بیت مثالی میزند. میگوید دوست واقعی همانند طلاست و بلا هم همانند آتش است. سنگ طلا وقتیکه میرود در دل آتش، این  سنگ طلا در دل آتش ذوب میشود. آنوقت نا خالصیهایش جدا میشود و وقتی نا خالصیهایش جدا شد, طلای ناب باقی میماند این طلای ناب که باقی میماند وقتی ناب باقی میماند که در دل آتش باشد. این آتش بلاست و در دل و شکم سختیهاست.  بنا بر این, مشکلات زندگی که مثل آتش میماند وجود ما انسانها را ذوب میکند واین ذوب شدن را نباید ازش بترسیم. این مشکلات آتش نما دارد ما را خالص میکند. ما را از تمام ناخالصیها مثل کینه ها, حسدها, انتقامها خالص میکند. اصلا اندیشه ما را عوض میکند. آیا منظور اینست که ما خودمان را در بلا بیندازیم؟ هرگز چنین چیزی نیست. زندگی دارای رحمت هست و دارای زحمت هم هست. تنگدستی و فقر دارد و گشاده دستی هم دارد. ما نمیتوانیم بگوئیم که من از اول عمرم تا آخر عمرم گرفتار این آتش تنگدستی و یا آتش بیماری و یا آتش رنج کشدنم. این بلا ها و آتشها در زندگی هست و ما باید از آنها نترسیم و در مقابل آنها پایدار باشیم. اگر تصور کنیم که ما از اول عمر تا آخر زندگی باید در خوشی و راحتی باشیم، آنوقت آدمهائی هستیم بسیار خام اندیش زیرا چنین چیزی اصلا وجود خارجی ندارد.

Loading

42.2 آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذوالنون قسمت اول

در پایان داستان قبلی مولانا مطلب دقیق و جدیدی را مطرح کرد و آن مسئله دیوانگی بود و گفت که دیوانگی جلوه های گوناگون دارد و خطاب بخدای خودش گفت که باز من دیوانه شدم ای طبیب. منظور او خداوند بود. این دیوانگی که او میگوید منظور آن دیوانگیی که در نظر مردم هست نیست. یک جنون خاصی هست که آن جنون عرفانی است. همانطور که قبلا ذکرشد هر داستان مولانا تقریبا در تعقیب داستان قبلی آن است. در این قسمت هم داستانی میاورد که در تعقیب و تأید داستان قبلی است. مولانا عشق بخداوند را تشبیه کرد به حلقه های زنجیریکه حلقه هایش در هم رفته و هر کدام از این حلقه ها یک جنون خاصی را میدهد. یعنی بگونه ای تأثیر می بخشد و عظمت دارد که هرکدام از آن حلقه های زنجیر, شور و هیجان و غلیانی خاصی را در سالک راه حق بوجود میاورد که او را از خود بیخود میکند. این شور و هیجان و غلیان را در عرفان جنون میگویند. البته این چیزی نیست که هرکسی براحتی به آن برسد. باید برسد به یک مراتب و مقاماتیکه از نزدیک شدن به خداوند وحقیقت, تا اینکه این حالت باو دست بدهد.  پس از گفتن حرفهای بسیار متعالی و معنی دار گفت که من دیگر دیوانه شده ام یعنی  این حال خودم را دیگر ندارم و گفت بحدی این دیوانگی من شدید است که دیوانگان باید مرا پند بدهند و راهنمائی کنند. در این قسمت داستانی را در باره شخصی بنام ذاالنون بر رسی میکند. این ذاالنون از عرفای بزرگ بود و به ا وهم چنین حالتی مثل مولانا دست میداده بطوریکه مریدانش تعجب میکردند. او از عرفای بزرگ قرن سوم هجریست. او استادی داشت باسم مالک که این مالک هم از عرفای بزرگ بود و او یکی از بنیان گذاران یک فرقه از مذاهب اسلام بود بنام فرقه مالکیه.

1388      این چــنــیــن ذَاالـنـونِ مصـــری را فــتـاد         کـــانـــدر وشــــور و جـــنـــونِ نــو بـــزاد

ذاالنون اهل مصر بود. فتاد یعنی برایش اتفاق افتاد و این اتفاق از همان جنونی بود که به مولانا دست داده بود و برایش تازه بود. در مصراع دوم مولانا میگوید یک نوع شور و هیجان و جنونی نو برایش آورد. بزاد یعنی تولید شد.

1389      شــور چــنــدان شــد کـه تــا فـوق فــلــک         مــیــرســیــد از وی جــگـــر هــا را نـمک

فوق فلک منظور ماوراء آسمان. مولانا میخواهد شدت این حالتی که برایش دست داده بود بیان بکند. وقتیکه میگوید ما وراء این آسمانها منظور جایگاه فرشتگان است. میگوید چنان آن حالت وجد باو دست داد که فرشتگان هم جگرشان بحال او سخت میسوخت.

1390      هـیـن مَـنـه تــو شــورِخود, ای شـوره خاک         پـــهـــلـــویِ  شــور خـــــداونـــدانِ پــــاک

شورِ خاک یعنی نمک زار. این نمک زار اشاره است بانسانهای معمولی که بدن و جسمشان دیگر بآن حالتیکه جسمها و بدنهای انسانهای کامل رسیده, هنوز نرسیده و اینها تمام زندگیشان برای بدنشان و جسمشان است و مولا نا به اینها میگوید شوره زارند برای اینکه اگر هر تخمی در شوره زار کاشته شود رشد پیدا نمیکند و اینها هم معرفت و معنویت اصلا در وجودشان رشد پیدا نمیکند. در مصراع دوم خداوندان پاک آن انسانهای کاملِ راه یافته به حقیقت است مثل خود این ذاالنون و خداوندِ پاک یعنی صاحب همه پاکیها. مثل وقتیکه میگوئید خداوندِ عالم یعنی صاحب عالم و همه چیز در آن. مولانا میگوید ای آدم بی حاصل که تو از معنویت هیچ حاصلی نداری و بدنت مثل شوره زاریست که تخم معرفت در آن سبز نمیشود. کلمه هین کلمه هشدار دهنده است. میگوید آگاه باش و بهوش باش این دیوانگی که تو داری و یا دیگران دارند با این دیوانگی که خداوندان پاک دارند مقایسه مکن. این دیوانگی با آن دیوانگی که تو میشناسی با هم فرق فراوان دارند.

1391      خَـــلـــق را تـــابِ جـــنـــون او نــــبـــــود         آتــش او ریشــــهــــاشــــان مــــی ربـــــود

تاب بمعنی تحمل است. ریشهاشان می ربود یک اصطلاح است. ریش در اینجا بمعنی حرمت و اعتبار مجازی و دروغیست. در قدیم کسانیکه میخواستند در سطح جامعه اعتبار و حرمت داشته باشند, آنها ریش بلند میگذاشتند و فکر میکردند از این طریق, مردم احترام بیشتری برای آنها قائل بودند. حالا ریشهاشان می ربود یعنی وقتی این حالت جنون عرفانی باو دست میداد مردم تاب تحمل این التهام و شور و هیجان او را نداشتند تا حتی جائیکه آتش تحول او ریشهای آنها را میسوزانید و از بین میبرد و حرمت آنها را که دروغی بود میسوزانید. یعنی اعتبار و آبرو و حرمت دروغین آنها را از بین میبرد. این ذاالنون مطالبی از او باقی مانده است, مثلا آنهائیکه خودشان را و یا مردم معمولی را با انسانهای کامل و حقیقی مقایسه میکنند, مطالب بسیاری دارد که نباید این مقایسه را کرد و تا اینکه یک شخص بمراحل عرفان نرسیده است نباید این گونه مقایسه را بکند. مثلا میگوید که: سه سفر کردم, سه علم آوردم, در سفر اول علمی آوردم که خواص و عوام میپذیرفتند. خواص یعنی کسانیکه دانشمند و فهمیده بودند و عوام مردم عادی بودند. اینکه میگوید سه سفر کردم باین معنا نیست که به سه جای دنیا سفر کردم بلکه منظور او سیر و سفر درونی کردم. علمیکه از این سفر اول آوردم علمی بود که همه میفهمیدند. سفر دوم کردم و رهآوردی آوردم که خواص میفهمیدند ولی عوام نمیفهمیدند. سفر سوم رفتم و رهآوردی آوردم نه خواص درک میکردند و نه عوام. این سوقات سومی آنقدر در سطح بالا بود که دانایان هم نمیفهمیدند.

1392      چـــونکِ در ریشِ عـــوام آتش فـــتـاد         بــنــد کــردنـدش بــزنــدا نـی  نـــهـــاد

وقتی که این جنون عرفانی باو دست داد و عوام او را درک نکردند و در ریش آنها آتش افتاد, اورا بعنوان دیوانه بزندان نهادند.

1393      نــیســت امــکــان وا کشــیــدن این لــگـام         گــر چــه زیـن ره تــنــگ می آیــنــد  عـام

لگام افساریست که معمولا به دهن اسب و یا چهار پای دیگر میاندازند. لکان کشیدن و یا عنان کشیدن یعنی متوقف کردن. در بیت فوق مولانا لگام را برای توقف کردنِ بر زبان آوردنِ سخنان با شور و حال و یا دست خوش جنون عرفانی شدن بکار میبرد. افرادی که به چنین جنون عرفانی میرسند چیزهائی بزبان میاورند که نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند و عنان زبانشان را نمیتوانند نگه بدارند و نمیتوانند کارهائی را که میکنند متوقف کنند. اینها از خود بیخود شده اند و عنان اختیار از دستشان رفته است. در مصراع دوم ره یعنی روش. تنگ میایند عام یعنی مردم عوام تاب تحمل آن را ندارند و بتنگ میایند. این ذاالنون بخاطر عشق و شور و هیجانی که در درونش میجوشید و با وجود اینکه میدانست که بریش عوام آتش افکنده و آبروی آنها را برده است نمیتوانست که لگام دهن خودش را بکشد و سکوت کند.

1394      دیــده ایــن شــاهــان زعـا مـه خوف جان         کــیــن گُــرُه کـــورند و شـاهــان بـی نشــان

شاهان در اینجا اشاره است به انسانهای کامل ره یافته. مولانا کلمه شاه را بعضی وقتها برای خدا و بعضی وقتها برای انسانهای کامل و بعضی وقتها برای زیبا رویان بکار میبرد که اصولا در ادب فارس هم این کار را میکنند. در اینجا منظور انسانهای کامل ره یافته بحق است. آنها دیگر ترس و خوف جانشان را ندارند که این حرفها را که میزنند, مردم عام آنها را آزار داده و یا حتی بکشند. در مصراع دوم کین گروه یعنی این دسته مردم عوام که کورهستند و شاهان بی نشان, بی نشان بودن این مردان کامل در اینست که مردم عامه آنها را نمیشناسند وآنها را مثل خودشان می پندارند و وقتی انسان کامل حرفهائی میزند که بنظر عوام قابل فهم نیست, آنوقت آنها را دیوانه میدانند و بزندان هم میاندازند

1395     جــونـــکِ حــکـــم اندر کف رنــدان بُـــوَد         لا جــــرم ذاالــــنّــــون در زنــــدان  بُـــــود

رندان ممکن است کاملا بار صد در صد مثبت داشته باشد, و ممکن است بار کاملا منفی داشته باشد. رندی که حافظ در سرتاسر دیوانش بکار میبرد صد در صد بار مثبت دارد یعنی یک انسان بسیار متعالی در سطح بالا و خود حافظ هم از رندان است. ولی در یک جای دیگر این رند درست معنی مخالف پیدا میکند یعنی حکم اراضل و اوباش پیدا میکند یعنی آدمهای پست و فرو مایه. در اینجا رندان کاملا بار منفی دارد. در اینجا رندان همان مردمان پست و فرو مایه و رذل هستند. لاجرم یعنی نا گزیر. میگوید وقتیکه کار حکم و داوری و قضاوت در دست این مردم پست و فرومایه باشد, معلوم است که جای آدمهائی مثل ذاالنون هم در زندان خواهد بود.

1396      یـــک ســـواره مــیــرود شـــاه عظـــیـــم         در کـف طــفــلان چــنــیــن دُرّ  یـــتــــیــــم

یک سواره یعنی یکه و تنها. شاه عظیم یعنی آن انسان کامل و بحق رسیده. میگوید این انسانهای کامل همیشه تنها میروند و کسی مثل خودشان را همراه ندارند. طفلان در مصراع دوم یعنی مردم عادی. دُرّ یتیم یعنی مروارید و یکدانه و یکتا و اغلب از مرواریدها ئیکه چندتائی در صدف بوجود میایند درشت تر است. مولا نا از روی تعجب و شگفتی و هم چنین تأسف, حال واحوال و روی این انسانهای کامل را در میان اینگونه آدمهای عوام و بی خبر از هرجا, بیان میکند و میگوید اینها تنها هستند و کمتر کسی آنها را درک میکند و اینها مثل مروارید یکدانه در دست طفلان بی خبر از همه جا مثل اینکه اسیر شده اند.

1397      دُرِّ چــــه, دریــــا نـــهـــــان در قطــــرۀ         آفــــتــــابــــی  مـــخــفـی انــــدر ذره ای

درّ دریا یعنی چیه؟ دریائیست که در قطره ای پنهان شده و یا خورشیدی که در ذره ای مخفی شده.

1398      آفـــتـــابـــی خـــــویش را  ذرّه نــــمـــود         و اندک اندک روی خود را بـر گَشـود

میگوید انسانهای کامل بخدا وصل شده مثل خورشیدی هستند که خودشان را بصورت یک زره نشان میدهند و اینها بعدا کم کم خودشان را بمردم میشناسانند و این خورشیدی که در ذره وجودشان هست نورش را ذره ذره در سطح مردم پراکنده میکند. اینها اسرار درون خودشان را یک مرتبه با مردم روبرو نمیکنند چون مردم شایستگی دریافت این اسرار را ندارند مگر بتدریج دریافت کنند.

1399      جـــمـــلـــه ذرّات در وی مـــحـــو شـــد         عـالم از وی مسـت گَشـت و صَـحـو شـد

جمله ذرات کنایه از مریدان مرد کامل است. در وی محو شد یعنی در انسان کامل محو شد. وی در مصراع دوم یعنی انسان کامل. مست یعنی مدهوش و از خود بیخود بودن و با نا خودآگاهی مثل اینکه از خودش هیچ آگاه نیست و کاملا از هوش رفته است و مست حقیقت است.  صحو برعکس بیهوش بودن است و یعنی هوشیاری و آگاهی. میگوید اینها آدمهائی هستند که عالم, جهان و گیتی از اینها گاهی بعالم مستی میرود و گاهی بهوش میاید. مصراع دوم میگوید عالم ازوی مست گشت. بعبارت دیگر عالم از وجود آنها نا آگاه شد و دوباره از وجودشان آگاه شد. یعنی هروقت این انسانهای کامل شناخته نمیشوند, عالم از وجودشان نا آگاه است و وقتی آنها شناخته میشوند, عالم از آنها آگاه میشود.                                                             

1400      چـون قــلـــم در دســـت غــداری بــــود         بــی گُــمــان مـنصـــور بـــر داری بود

غدار یعنی حیله گر. بمعنی پیمان شکن هم هست ولی اینجا بمعنی حیله گر است. منصور هم منصور هلاج است. وقتی قلمی که حکم صادر بکند برای آدمی مثل منصور هلاج, اگر این قلم بدست حیله گری باشد معلوم است که بی گمان و حتما منصور بر سر دار است. شبلی در باره منصور میگوید در حالیکه منصور را بدرختی بسته بودند از او پرسیدم که ای حسین ابنالمنصور تصوف یعنی چی؟ گفت فردا میفهمی یعنی چی. میگوید متوجه نشدم منظورش چه بود. فردا او را بدار زدند. او مرا در آن جمعیت دید میخندید و گفت دیدی تصوف چه معنی دارد؟

1401      چـون سفـیـهان راســت ایـن کار و کـیـا         لازم آمــد یَـــقـــــتُـــلــــونَ الا نــــبــیـا

سفیه یعنی دیوانه. کار و کیا یعنی برو و بیا و دم و دستگاه وقدرت و حکومت. میگوید وقتی دم و دستگاه حکومت بدست این نادانان بیافتد لازم خواهد آمد که اانبیا و پیغمبران را بکشند. بیشتر پیامبران کشته شدند. میگوید لازم آمد که پیغمبران را بکشند. چرا لازم آمد, برای اینکه دیوانگان بر سر کار حکومتی سوار هستند. در مصراع اول کلمه راست یعنی راه هست. میگوید وقتی نادانان را راه هست به کار و کیا معلوم است که مردان کامل و پیغمبران هم کشته شوند.

1406      زرِّ خــــالص را و زرگــــر را خطــر         بـــاشـــد از قَـلابِ خــایـــن بـــیشـــتـــر

قلاب از کلمه تقلبیست. کسیکه سکه تقلبی میزند را قَلّاب میگویند. میگوید اگر طلا خالص باشد برای زرگر و خود طلا خطر بیشتری وجود دارد زیرا طلای خالص را صریع تر میدزدند ومیبرند. بیت فوق را باید باین ترتیب خواند: زر خالص را و زرگر را خطر باشد    از قلاب خاین بیشتر.

1407      یـوسفـان از رشک زشـتـان مـــخـفــیـنـد         کـــز عــدو خـــوبـــان در آتش مــیــز یــنــد

یوسف که خیلی زیبا روی بود, برادرانش از حسادت او را بچاه انداختند. پس خوب رویان از ترس زشت رویان باید خودشان را مخفی کنند که مثل یوسف بچاه نیافتند. همه آنهائیکه انسانهای کامل هستند بخاطر دشمنان حسود ذجر میکشند و در آتش روانی میسوزند همانگونه که یوسف در آتش رشک و حسادت برادرانش میسوخت و بالاخره به چاه افتاد.

1408      یــوســفـان از مـکــر اِخــوان در چه اند         کــز حســد یــوســف بگــرگان میدهــنـد

یوسفان سمبل زیبا رویان است.ولی بطور کلی کنایع از انسانهای کامل است و یامیشود گفت که سمبل خوبان است. اخوان یعنی برادران یوسف. در چه اند یعنی خودشان را باید مخفی کنند. این حسودان یوسفان را بچاه میاندازند و بدیگران میگویند که گرگ آنها را پاره کرد. مولانا میگوید مواظب باش اگر بیشتر میدانی بدان که در معرض خطر هستی. مردم عام پر از حسادت هستند.

1409      از حسـد بر یـوسـف مصـری چـه رفت         این حســد اندر کـمین گـر گــیســت زفت

در اینجا یوسف مصری ذاالنون است که او را بزندان انداختند چون حرفهای او را نمیفهمیدند. میگوید این حسد مثل گرگ قوی و خطر ناکیست که در کمین ما نشسته است. مولانا میخواهد بگوید این حسد گرکی هست که از گرگهای معمولی هم خطرناکتر است.

1410      لاجـرم زِیــن گــرگ, یــعـقـــوب حـلـیم         داشـت بـر یـوسف همـیشــه خوف و بـیم

یعقوب پدر یوسف بود و خیلی هم حلیم و بردبار و صبور بود. گرگ هم اینجا گرگ حسد است. این یعقوب از اول میفهمید و میترسید که یک بلائی بسر این یوسفش بیاورند. با وجود حلیم و شکیبا بودنش همیشه حتی میگفت که میترسم بلائی بسر یوسفم بیاید

1411      گرگ ظاهـر گِـرد یــوسف خـود نگشت         ایـن حسـد در فـعـل از گـرگـان گــذشـت

گرگ ظاهر یعنی گرگ درنده ای که شکار میکند. حسد گرگ است ولی این گرگ را نمیتوان دید چون در درون اشخاص است. میگوید این گرگ ظاهر هیچوقت بسراغ یوسف نرفت. آن گرگ حسد بود که از گرگان گذشت یعنی این گرگ حسد در عمل از همه گرگهای بیابان گذرانید و گرگ بودن و وحشی بودن و درنده بودن را از همه گرگهای ظاهر بیشتر داشت.

1413      صـد هـزاران گرگ را این مکـرنیسـت         عــاقـبـت رسوا شــود ایـن گـرگ بـیـست

صد هزاران یعنی خیلی زیاد. بیست بمعنی عدد بیست نیست و منظورش اینست که بایست و صبر کن تا بتو روشن کنم. میگوید این گرگان ظاهر بیابانی هرچقدر زیاد هم که باشند, باندازه این گرک حسد مکر ندارند. حالا صبر کن و ببین که این گرگ حسد بالاخره رسوا میشود

1418      بــــــیشــــــه آمــــد وجـــــــودِ آدمـــــی         بـر حـذر شـو زیـن وجـود, ار زان دمـی

بر حذر شو یعنی خودت را دور نگه دار. ار یعنی اگر. زان دمی یعنی از آن روحی که پروردگار در تو دمید. انسان ابوالبشر وقتی که آفریده شد خداوند روح را در او دمید. میگوید اگر تو آدمی هستی مثل حضرت آدم که روح خداوند در تو دمیده شده, بدان که وجود تو مثل بیشه ای هست که پر از حیوانات و آفریده های خداوند است.

1419      در وجـودِ مـا هــزاران گـرگ و خوک         صــالح  و نا  صـالح  خوب  و خَشـوک

این گرگ و خوک منظورش صفات زشتیست که در وجود بعضی از انسانهاست. مولانا میگوید هزاران گرگ و خوک در ما آدمیان هست. صالح یعنی نیک رفتار و نا صالح یعنی بد رفتار و خشوک یعنی حرامزاده. مولانا گفت که در وجود ما رفتار نیک هست، رفتار بد هم هست، خصلت خوب هم هست و خصلت حرام زاده گی هم هست. اگر که اینطور است پس باید اولین کاری که میکنیم دست و پای این گرگ و خوکهائیکه در وجودمان است قطع کنیم و اجازه ندهیم که آنها دخالتی در زندگی ما داشته باشند.

1420     حُکم آن خو راست کان غـالـبـتر اســت         چـونکِ زر بـیش از مس آمد آن زرسـت

خوراست یعنی خو را هست و خو یعنی صفت. در وجود ما صفت خوب هست و صفت بد هم هست. مولانا سوأل میکند کدام یکی از اینها غالبتر است. بسته باینست که چقدر بآنها غذا بدهیم. اگر بصفت بد غذا بدهیم آن قوی شده و بر صفت خوب غالب میشود و بر عکس اگر بصفت حوب غذا بدهیم او قوی میشود و بر صفت بد غالب میشود. وقتی در اینجا صحبت از غذا میکند البته منظور غذای معرفت و غذای روحیست. میگوید وقتی شما تعدادی سکه را به زرگر بدهید و از او بخواهید که نسبت نا خالصیش را معلوم کند اگر تشخیص بدهد که مقدار طلای آن بیش از نصف است باین سکه صفت سکه طلا میدهد. من هم اگر صفات زشتم بیشتر باشد آن انسان کامل میگوید تو طلا نیستی تو یک سکه مسی هستی.   

بقیه داستان در قسمت دوم.

Loading

41.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت پنجم

1355      آدمــی چـــون نـــور گـــیـــرد آز خــدا         هســـت مســجودِ مـــلایـک ز اِجـتِـبـا

آدمی یعنی یک بشر. مسجود یعنی سجده شده. اجتبا یعنی برگزیده شده خداوند. پس از پیوستن بنده به پروردگار و پیدا شدن تجلی او در وجود آن بنده, نور الهی در او ظاهر میشود و مولانا میگوید همانطور که آدم ابول بشر که جد همه ما هست و او اولین شخصی بود که صفات خداوند را گرفت البته برای همیشه حفظش نکرد و آنوقت که گرفته بود مجذوب سجده کردن ملایک شد. خداوند بهمه ملایک گفت باین آدمی که آفریده ام سجده کنید و همه فرشتگان اطاعت کردند بجز شیطان. دیگر فرشتگان آدم ابوالبشر را سجده کردند زیرا او برگزیده خداوند بود. بعدا که نتوانست صفات خداوند را در خودش حفظ کند خودش متوجه شد و از خداوند عذرخواهی کرد. باز دوباره از دستور خداوند سر پیچی کرد و از میوه ممنوعه را خورد و این بار خداوند او را از بهشت رانده کرد.اینها همه سمبولیک است و پیام در آن هست و پیام اینکه کسانیکه صفات خداوند در آنها متجلی میشود باید دائما این صفات را محافظت کنند و اینطور نیست که وقتی صفات خداوندی را گرفتی دیگر برای همیشه خواهی داشت و اگر حفظ نکنی از دست خواهی داد حتی اگر شخصیتی مثل حضرت آدم را داشته باشی.

1356      نـیــز مسـجــودِکسـی کـو چـون مَــلـک         رسـته باشـد جـانش ازطـغـیان و شک

مَلک فرشته است. طغیان یعنی سر کشی و نا فرمانی. شک یعنی تردید کسیکه در باورمندیش تردید داشته باشد ولی فرشته اینطور نیست و سرکشی و طغیان از دستور خداوند ندارد و هیچ شکی هم در باورمندیش نسبت بخداوند وجود ندارد. حالا اگر کسی هم از افراد آدمی باین مرتبت رسیده باشد که هیچ سرکشی از فرمان خدا نداشته باشد و هیچ شکی هم از وجود خدا و یکتائی خدا و آفریدگاری خدا نداشته باشد, چنین کسی در نزد خداوند مقام بسیار بالائی دارد. این آدم آنوقت بکسیکه سراپا نور خدا شده سجده میکند. در واقع میگوید کسیکه تمام صفات خداوندی را گرفته و سراپا نور شده, حتی انسانهئیکه فرشته صفت هستند و باور مند هستند, اینها هم باو سجده میکنند. اگر کسی باین مرتبت رسید آنوقت او جانشین خداوند در روی زمین است و او بنا بگفته خود خداوند، خلیفه خداوند در روی زمین است

1357      آتش چــه, آهـــن چــه, لــــب بـــبـــنـــد         ریشِ تشـــبـــیــه  مُشـــبّـه  را مـخـند

در این بیت مولانا بر میگردد به مطالبی که در قسمت چهارم این داستان مفصلا بیان کرد و میگوید آتش چیست, آهن چیست, ساکت شو و لب ببند. تشبیه مُشبه یعنی تشبیه کننده. من علت اینکه آهن و آتش را پیس کشیدم ، من یک تشبیه کننده هستم. و تو بریش من مخند و من را مسخره مکن. میخواهد بگوید این مطالب بسیار سطح بالاو در اوج خدائی را با  هیچ بیانی نمیشود گفت و من ناگزیرم که مثال بیاورم. تا خوانندهگان مثنوی بتواند چیزی را در ذهنشان تجسم کنند. وگرنه این مثالهائیکه من میاورم هیچ رسا نیست و اصلا هم کافی نیست. مولانا بارها در سراسر مثنوی این مطلب را متذکر میشود و حتی میگوید کتابهای آسمانی هم همین کار را میکنند. در کلیه کتب مذهبی خداوند برای توضیح بهتر, مطالبش را با تشبیه میگوید.

1358      پــای در دریـــا مـــنــه کــم گـــو از آن         بــر لــب دریـا خــمُش کُن لـب گزان

میگوید شناخت خداوند دریائیست که در لب آن میتوانید بایستید و با خاموشی و در حالت حسرت زدگی به بیکرانی و پهناوری این دریا نگاه کنید. خیال نکن که تو این دریا را شناختی. مهم اینست که تو به آن نزدیک بشوی. خاموش باش ودر اعماق وجودت باین دریا بیاندیش و هیچ سعی مکن که از این دریا حرفی بزنی زیرا تو هیچ از بطن آن مطلع نیستی. ای که در ساحل دریای بشریت ایستاده ای و پایبندی باین صفات بشریت. در چنین حالتی چطور میتوانی آزاد شوی و بروی کنار آن دریای وحدت الهی و حیرت زده بشوی. فقط یک راه برای آزاد شدن از آن زنجیری که پای ما را بکنار دریای بشریت بسته وجود دارد باید آن زنجیر را پاره کنیم. وقتی پاره کردیم آنوقت بآزادی میرسیم. آنوقت میتوانیم بکنار دریای وحدت الهی برویم و حتی در تحت شرائطی داخل آن دریا هم برویم.

1359      گـرچه صـد چـون مـن ندارد تاب بـحـر         لـیـک نشــکـیـبـم از غـرقـابِ بــحــر

مولانا میگوید آدمی صد برابر من قوی تر, تحمل این دریای وحدت را ندارد. ولی من صبر و شکیبائی ندارم و از غرق شدن هم نمیترسم و میرم در داخل این دریا.

1360      جــان و عــقــل مــن فـــدای بــحــر باد         خـون بهـای عـقـل و جان این بحر داد

جان و عقل دو چیز از مهمترین دارائیهای انسان است. بهمین دلیل فردوسی در اول اشعارش میگوید بنام خداوند جان و خرد. مولانا میگوید من این هردو را بدریای وحدت الهی فدا میکنم. خون بهای این جان و عقل را که من فدا کردم خود دریا بمن داده است. وقتی من خودم را در این دریای وحدت غرق کردم دیگر این بشری که بودم نیستم و من دیگر فدا شده ام و خونبهایش را از دریا گرفته ام. آن اسراری را که درک کردم آن خونبهائیست که خدا بمن داده است.

1361      تـــا  کــه پــایـــم مـی رود رانــم در او        چــون نـــما نـــد  پـــا چــو بــطّانــــم  درو

رانم در او یعنی میرانم در او. بطان اینجا یعنی مرغان آبی. میگوید من در این دریا جلو میروم و تا بتوانم دست و پا میزنم و هروقت نتوانم جلو بروم مثل این مرغان آبی میشوم. مادامیکه در وجودم برای سیربسوی حقیقت و خدا نیرو هست, بپیش میروم و وقتیکه دیگر قدرت رفتن را ندارم آنوقت مثل این مرغان آبی میشوم و خودم را روی این دریا رها میکنم.

1362      بـی ادب حـاضـرزغایـب خوشـتراست         حـلـقـه گـر چـه کـژ بـود ,نـه بر در اسـت؟

شخصیکه بی ادب باشد و بمجلس آمده باشد در مقابل شخصی که با ادب باشد ولی بمجلس نیامده باشد خیلی بهتر است. میگوید کسیکه ظاهرا آداب اطاعت خدا را نمیداند ممکن است او را بی ادب خطاب کنیم, اگر او بمجلسی که صحبت از عرفان و ادب و طریقت برود, بهتر از آن کسیست که همه این چیزها  را بداند ولی در مجلس حاضر نشود. او همان ادبش را هم از دست میدهد. زیرا همان نیامدنش بی ادبیست. مولانا مثال میزند و میگوید این حلقه های در اغلب مقداری کج بود زیرا پس از مدتی که به چکشک زیر حلقه میخورد مقداری کج میشد. مولانا میگوید بحلقه در نگاه کنید قدری کج آویزان است ولی لا اقل بدر که وصل است و بهتر از آن حلقه ایست که بدر وصل نباشد. نه بر درست یعنی آیا بدر وصل نیست؟

1363      ای تــن آلــوده بـگــرد حـوض گــرد         پـــاک کِـی  گـردد  بــرون حـوض مـرد

تن آلوده یعنی کسیکه به ارشاد نیاز دارد و تن او آلوده زشتیهاست و بانسان کاملی نیاز دارد که او را هدایت کند. حوض در اینجا اشاره است به انسان کامل. اگر تن یک نفر آلوده شود بزشتیهای اخلاقی و رفتاری, باید حوض وجود انسان کامل او را پاک بکند. انسان اگر نرود به محلی و یا جای پاک شدن پس چگونه پاک شود؟ لذا میگوید برو و دنبال حوض (انسان کامل) بگرد و خودت را از پلیدیها پاک کن.

1364      پاک کـواز حـوض مـهـجـور اوفـتـاد         او ز پـاکی خـویش هــــم  دور اوفــــتـاد

پاک یعنی هر آدم پاک باطنِ راه یافته بحقیقت.کو یعنی که او. از حوض مهجور افتاد یعنی از حوض دوری بکند و فاصله بگیرد. میگوید اگر یک شخص پاکِ راه یافته بحقیقت از انسانهاکامل دور بیافتد و مدتی فاصله بگیرد، آن پاکی را هم که خودش داشته از آن هم دور میافتد. برای اینکه آینقدر در این محیط خاکی ما صفات زشت اخلاقی و حیوانی و شیطانی وجود دارد که هر چند هم ما خودمان را از آنها پاک کرده باشیم باز هم ما را از حالت پاکی بیرون میاورد. پس ما باید همیشه آن شستشو کردن معنوی را با اندیشه های انسان کامل ادامه بدهیم.

1365      پـاکی ایــن حـوض بـی پـایــان بُــوَد         پــاکــی اجســـام  کــم  مـــیـــزان  بــــوَد

پاکی این حوض در اینجا یعنی اندیشه انسان کامل بی پایان بوَد. پاکی او همیشگیست و هیچ وقت آلودگی پیدا نمیکند. اما پاکی اجسام مقدارش کم است. اجسام در اینجا یعنی جسم ما. پاکی جسمهای ما میزانش کم است.وقتی یک انسان وجود خودش را پاک میکند, این پاکی محدود است و استقرار ندارد و بخودی خود پاک باقی نمیمامد. باید آن شخص پاک نگهش دارد و مادامیکه بدریای حقیقت الهی اتصال پیدا نکند اگر شخص مواظب نباشد و مراقبت نکند مقدار مرتب کم میشود و از بین میرود.

1366      زانکِ دل حوض است لـیکن درکمین        ســـوی  دریــــا  راهِ  پـنـهــان دارد ایـن

دل یک انسان کامل مثل یک حوض آب است. در کمین یعنی در پنهانی. در مصراع دوم میگوید دل این انسان کامل با دریا یک راه پنهانی دارد. این را برای چشمهای ظاهری دیدنی نیست ولی برای چشمهای حقیقت بین حس شدنیست.

1367      پـــاکــی مــحــدود تــو خواهـد مـــد د        ورنــه انـــدر خـــرج کــم گــردد عــد د

میگوید درست است که تو از زشتی ها و بدی ها پاک شده ای ولی احتیاج بکمک دارد و تو باید از انسان کامل کمک و مدد بگیری. این انسان کامل بشما کمک میکند که این پاکی شما پا برجا بماند و از بین نرود. وگرنه اگر کمک او را نداشته باشید  کم کم مرتب آن را خرج میکنید و یک روزی تمام میشود.

1368      آب گــفــت آلــوده را در مـن شــتـاب         گـــفـــت آلـــوده کــه: دارم شــرم ازآب

آب میگوید ای کسیکه آلوده هستی زود بیا نزد من و بمن بشتاب تا منزه بشوی و پاک بشوی. این آلوده میگوید ای آب من از تو خجالت میکشم زیرا من آلوده هستم. آنسان کامل میگوید ای انسانی که آلوده به صفات زشت هستی, بیا در من, بیا در حوزه اندیشه من و تسلط من تا من تو را پاک کنم زیرا من آن آب پاک کننده ام. وآن انسان آلوده به انسان کامل میگوید که من آنقدر صفات نا پاک داراهستم که من از تو خجالن میکشم.

1369      گـفـت آب: این شـرم بی من کی رود         بـی مـن ایـن آلـــوده زایــل کـــی شــود

مرد کامل میگوید اگر تو بخواهی شرم داشته باشی و خجالت بکشی, این زشتیهای تو چگونه از ابین برود. اصلا آب برای این درست شده که تو در آن بروی و خودت را شستشو بدهی و آلودگیهایت را از بین ببری. چرا از آب خجالت میکشی. من برای این هستم که وجود توو اندیشه تو را پاک کنم. ولی اگر هرگز نزد من نیائی این آلودگیهای تو برای همیشه با تو خواهد بود.

1370      ز آب هــر آلـوده کــو پــنـهـان شود         اَلـــحــیــاءُ یــمـــنَـــعُ الا یــــمــان  بُوَد

زاب یعنی از آب. منظور از این آب آن اندیشه ها و پندارها و افکار انسان کامل است. میگوید از این آب هرگونه صفات آلوده ای که پنهان شود, به بهانه اینکه من از تو بخاطر داشتن اینهمه صفات زشت شرم دارم و خجالت میکشم و نزد آب نمی آیم, در مصراع دوم  اَلحیاء یعنی این شرم تو. یمنعُ یعنی مانع میشود. الا یمان یعنی از باورمندی. میگوید این شرم تو مانع باورمندی تو میشود.

1371      دل ز پــایـه حوض تن گِــلـنـاک شد         تــن ز آبِ حــوضِ  دلــهـا  پــــاک شـد

پایه یعنی هم صحبت, هم پایه و هم ردیف.گلناک شد یعنی گل آلود شد. میگوید تن ما مثل حوض است و دل انسان کامل هم مثل حوض است با این تفاوت که تن ما مثل حوضیست که آلودگی و لجن دارد ولی این حوضیکه در تن انسان کامل هست پاک است و هیچ آلودگی هم ندارد. حالا ما برای پاک شدن بایستی از حوض تن خودمان بیرون بیائیم و برویم در حوض تن انسان کامل. باید برویم زیر فرمان آن انسان کامل تا او ما را کمک کند تا الودگیهای ما بکلی از بین برود.

1372      گِـرد پـایـه حوض دل گَـرد ای پسر        هــان ز پــایـه حـوض تــن مــیـکن حذر

اگر قرار شد بطور سمبولیک بگوئیم تن ما مثل حوض است و دل و قلب ما هم مثل حوض است, میگوید گِرد تن آلوده خودت مگرد و بجای آن برو گِرد حوض پاک انسان کامل بگرد و حوض تن خودت را رها کن.

1373      بـحـر تن بـر بـحـر دل بر هم زنان         در مــیــانشــان بــرزخُ لا یـــبــغـیــان

اگر ما دو عدد حوض را در نظر بگیریم. ما هم تن داریم و هم دل. حالا فرض کنیم که ما آدمهائی هستیم که توانسته ایم دل خودمان را با ریاضت کشیدن, با اندیشیدن, و یا بکمک راهنما پاک بکنیم. اما حوض تن ما جسم است و پاک نمیشود. حالا این حوض تن آلوده و حوض تن پاک هردو در وجود ماست و آب این دو حوض دارد بهم میخورد ,ولی عجیب است که آبشان با هم مخلوط نمیشود. لا یبغیان یعنی مخلوط نشونده. برزخ یعنی حد فاصل. در میان این دوتا حوض یک برزخی وجود دارد که آب این دوتا را باهم مخلوط نمیکند. این هم از حکمتها و نعمتهای خداوند است.

1374      گر تو باشی راست ور باشی توکژ         پـــیشـــتــر می غــژ بــدو واپــس مغـژ

می غژ یعنی برو بآن سو. میگوید اگر تو خیال بکنی که آنسان درست و راستی هستی و یا اگر خیال بکنی که آدم کجی هستی در هر صورت برو بطرف انسان کامل ومبادا که پس بروی از او.

1375      پـیش شـاهان گــر خطر باشد بجان         لـیـک نشــکــیــبــنــد از او با هــمّـتـان

نشکیبند یعنی شکیبائی ندارند و پرهیز نمیکنند. شاهان منظور انسانهای کامل هستند. میگوید پیش شاهان ممکن است خطر داشته باشد با وجود این از این خطر مترس و نزد آنها مثل افراد با همت و شجاع باش و برو.

1376      شاه چون شـیـرین تر از شِکـر بُوَد         جــان بشـیـریـنـی رود, خـوش تــر بُوَد

میگوید از این شاه نا راحت مشو زیرا او از شکر شیرین تر است و جان هم خصلت و طبیعتش اینست که برود بطرف شیرینی و اگر این شاه(انسان کامل) بتو دستور هائی میدهد برای خوبی خودت است و قبول کن.

1377      ای مــلامت گــر ســلاامــت مرترا         ای ســلامــت جـو, توئی واهـی الـعُـری

ای کسیکه داری مرا ملامت میکنی که چرا این حرفها را بمردم میزنم, تو را بخیر و مرا بسلامت برو و بکار خودت برس. در مصراع دوم, سلامت جو در اینجا کسیست که میخواهد همه اش در ناز و نعمت باشد. واهی یعنی ضعیف و العُری یعنی طناب. میگوید ای کسیکه میخواهی همیشه در ناز و نعمت باشی  تو به یک طناب سستی دست انداختی که خیلی ضعیف است و قرار است پرت بشوی برو و بیک جای محکمتر و استوارتر دست بزن.

1378      جان من کوره است با آتش خوش است        کوره ایــن را بس کــه خــانۀ آتــش است

مولانا میگوید من اصلا دارم میسوزم و درون من پر از آتش است. من با این آتش خوش هستم. خوشی کوره درونم اینست که پر از آتش است.

1379      همچو کوره عشـق را سوزیدنیســت         هرکه او زیـن کـور باشد کوره نیست

عشق هم مثل کوره است و انسان را میسوزاند. مخصوصا عشق بحقیقت. حالا هرکس که این را نداند و کور باشد, او در درونش کوره نیست و دارای بدنی سرد و یخ و منجمد است.

1380      برگ بی بـرگی ترا چـون بـرگ شد          جــــانِ بـاقـی یــافــتـیّ و مــرگ شد

برگ یعنی سر و سامان. برگ بی برگی یعنی سرو سامانِ بیسر و سامانی. باید کاری کرد که بی سر و سامانی ما, با سر و سامان تبدیل بشود. اگر اینطور شد جانت باقی میماند و آنوقت نمیمیری. مرگ شد یعنی رفت. و تو هیچ وقت نامت از بین نمیرود و مثل انسانهای کامل میشوی و به بقای حق زنده میمانی. تو نمردی و روحت هست.

1381      چـون تـرا غم شادی افـزودن گرفت         روضه جـانت گُل و سـوسـن گــرفت

غم این چیزهائی که میخواهی از دست بدهی ( دارائیهای غیر لازم فساد آفرین ), احساس میکنی شادیست  و با خود میگوئی این همه چیزهائی که دارم برای چیست و من که اینها را لازم ندارم و خوب شد که از دست دادم چون اسباب زحمتم بود. حالا باغ جانت پر شده از گُل و سوسن و تو خیلی شادمانی.

1382      آنچِ خـوف دیـگـران,آن امـنِ تســـت         بطّ, قوی از بحـرو مرغِ خانه سسـت

وقتیکه تو اینطور شدی, آنچه که دیگران از آن میترسند تو برعکس احساس میکنی که برای تو امنیت است. بطّ یعنی مرغ آبی  از دریا نمیترسد و در مقابل دریا احساس راحتی میکند ولی مرغ خانگی که مردم بخانه میاورند, او سست است و او میترسد. او از هر آبی میترسد حتی از کاسه آب هم میترسد.

1383      باز دیـوانـه شـدم مـن ای طــبــیــب         باز ســودائـی شــدم مــن ای حـبـیـب

مولانا وقتی این حرفها را میزند میگوید: در این بیت منظور از طبیب و حبیت هردو خداوند است. ای دوست حقیقی و ای طبیب حقیقی من دوباره دیوانه و سودائی شده ام. من گاهی بهیجان میایم و از حالت معمولیم بیرون میروم.

1384      حــلقهـای ســلســلـه تــو ذُو فــنـون         هـر یکی حـلـقه, دهد دیـگـر جـنــون

میگوید ای خدا تو مثل زنجیری هستیکه حلقه هایش بهم گره خورده. و هرکدام از این حلقه ها بآدم دیوانگی میدهد. کلمه ذوفنون یعنی صاحب من ها. خداوند صاحب فن ها و صاحب دانش هاست وهرکس بخواهد یک حلقه از فنون تو را بشناسد, بحیرت میافتد و قطعا دیوانه میشود.

1385      داد هــر حــلــقــه فــنــو نــی دیگـر است         پس مـرا هـردم جـنـونی دیگر ســت

داد در اینجا یعنی عطا و بخشش. میگوید هر حلقه را که بخشش کنی و بمن بشناسائی, یک فن دیگر خودت را بمن شناساندی. پس من از هر فنی دیوانگی و جنون دیگری پیدا میکنم. پس من پشت سرِ هم دیوانگی و دیوانگی دارم. زیرا من هرلحظه دارم به این حلقه های زنجیر وجود تو نگاه میکنم و میخواهم آنها را بشناسم. اگر تو بمن لطف کنی و بمن عطا کنی و این حلقه ها و این فنونیکه در آنها هست و آن رازها و اسراریکه در آنها هست بمن بنما یانی, من مجنون میشوم از دانستن آنها.

1386      پس فـنـون بـاشد جــنــون این شد مـثـل         خـاصـه در زنــجــیـر ایـن مـیـر اجــل

مثلی هست در میان اعراب که میگوید الجنون الفنون, یعنی هر فنی دیوانگی میاورد. این فنها اسرار است منظور آن حرفه ای که ما میشناسیم نیست مثل زرگری یا آهنگری. هرکدام از این فنها وقتی که شناخته بشود انسان را به حیرت میاندازد و آن حیرت انسان را مجنون و حیرت زده  میکند. هرکدام از این حلقه ها را درک کنیم ما را بحیرت و جنون میاندازد.

1387      آن چـنان دیــوانـگـی بـــگسـســت بـنـد         کــه هــمه دیـوانـگان  پــنـدم دهـــنـــد

میگوید در وجود من این دیوانگی که پیدا میشود مثل دیوانه در زندان زنجیر گسسته میشوم. آنقدر دیوانه میشوم که دیوانه های دیگر باید من را نصیحت کنند.

Loading

40.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت چهارم

در سه قسمت گذشته مولانا فقط چند بیتی از داستان مردی را که خار در سر راه مردم میکاشت و حاکم شهر هم چند بار باو تذکر داد که این خاری را که در سر راه مردم کاشتی از جا  بکن و بیشتر از این مردم را رنج نده. و او زیاد اهمیتی به دستور حاکم نمیداد و مرتب امروز و فردا میکرد. سپس مولانا از داستان خارج شد و اندرزها و پندهای زیادی به خوانندگان خودش داد. در این قسمت هم تقریباّ همین است. برای یاد آوری خود تیتر این داستان سمبولیک است و این خاریکه آن شخص در راه مردم کاشته سمبل موانع و زشتیها, ناپسندیها, پلیدیها بر سر راه زندگی مردم که بر سر عمر مردم توسط یک عده دیگر که کارشان خار کاشتن است میباشد. هستند کسانیکه لذت میبرند که خار بد بختی را سر راه عمر کسی بگذارند. اینگونه افراد از نظر روانشناسی بیما ران روانی هستند و از این کار پلید خودشان لذت میبرند. دلیل دیگرش هم اینست چون خودشان را دارای نقصهای مالی و یا روانی نسبت بدیگران می بینند, دلشان میخواهد که دیگران را هم بهمین وضع گرفتار کنند. اگر نمیتوانند تا پله های بالای نردبان بروند, دوست دارند اگر کسی رفته در پله های بالاتر  او را بپائین بکشند. و اینها هستند که در سر راه کسی خار بد بختی میکارند.

1321      پـــخــتــه گــرد و از تــغـــیـــردورشــو         رو چـــو بــــرهــــان مـــحـــقـــق, نــور شو

کلمه تغیر یعنی تغیر پیداکردن بحالت قبلی. میگوید اگر تو در راه طریقت هستی, سعی و کوشش خودت را بکن که پخته شوی و دیگر بطرف نپختگی بر نگردی. در مصراع دوم, بهاولد پدر مولانا زمانیکه دربلخ زندگی میکرد و از عرفای شهر بود یکی از شاگردان برجسته خودش بنام برهان محقق را برای تربیت کردن مولانای جوان مأمور کرده بود و او استاد مولانا شد. گفته شده بود که برهان محقق لالای مولاناست. زمانیکه بها ولد بهمراه خانواده از بلخ کوچ کرد و بالاخره در قونیه مستقز شد, برهان محقق بدنبال بهاولد راهی قونیه شد و خبر دار شد که بهاولد متأسفانه فوت کرده است. لذا بخدمت مولانا رسید و در آن زمان مولانا یک جوان بیست و هفت ساله شده بود و برهان یک مرد شصت ساله بود.  وقتی برهان به مولانا رسید مشاهده کرد که مولانا به وضعی رسیده که او تصورش را هم نمیتوانست بکند. برهان بر پای مولانا بوسه زد. این بسیار جالب بود که یک استاد شصت ساله بر پای شاگرد بیست و هفت ساله خودش بوسه بزند.این برهان بقدری خالی از زشتی ها شده بود که یک پارچه روح نورانی شده بود کاملا از خودش رها شده بود و در برابر خداوند نیست شده بود.

1322      چـون زخـود رسـتی,هـمه برهان شـدی          چـونـکِ بــنــده نـیســت شـد ســلطــان شـدی

میگوید اگر شخصی بمقامی برسد که خودش را مانند برهان در برابر هست خداوند نیست بداند آنوقت این شخص سلطان بر وجود خودش و مسلط بر خواسته های نفسش میشود. این ساطان بر وجود خودشدن در عرفان یک مقام والائیست که هرکسی نمیتواند بآسانی بآن برسد. بعبارت دیگر ساطان بر وجودت شدی یعنی بکمال رسیدی و انسان کامل شدی.

1323      ور عـــیــان خـواهی صلاح الدین نَمود          دیــده هــا  را کـــرد بـــیـــنـا و گشــود

میگوید حالا اگر میخواهی با چشمانت ببینی که چگونه وقتیکه کسی نیست شد سلطان میشود به صلاحالدین نگاه کن. صلاح الدین نشان داد که چگونه میشود اینطور بود. او دیده های دل مردم را بینا کرد و چشمهای بسته آنها را باز کرد. این صلاحالدین هیچ سواد نداشت و از یکی از دهات اطراف قونیه آمده بود و اصلا مدرسه نرفته بود و اطلاعات مدرسه ای اصلا نداشت. کلمات را درست تلفظ نمیکرد, مثلا قفل را قلف میگفت و یا دیوار را دیفار میگفت. حتی وقتیکه نماز میخواند کلمات نماز را هم درست نمیگفت. بقدری مولانا به او ارادت داشت که اطرافیان بمولانا میگفتند که این صلاحالدین اینگونه صحبت میکند, جواب میداد درست اینست که او میگوید.مولانا بخاطر اینکه دیگران باو ایراد نگیرند این را میگفت. مولانا به باطن این مرد کار داشت یعنی یک عظمت و نورانیت و فرشتگی در وجود جان این مرد میدید که کمتر از اطرافیان مولانا اینقدر حقیقت در وجودشان بود. او صد در صد منزه و پاک و بی ریا بود . کار بجائی رسید که مولانا او را کارگزار خودش کرد. یعنی وقتیکه مولانا کم کم بروی خاموشی میرفت و با مردم مستقیما ارتباط نداشت او واسطه بین مولانا و مردم بود. یعنی بجای مولانا مردم را هدایت میکرد. برقص سماع علاقه وافری داشت. در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی من میمیرم برای من گریه نکنید و من را با ساز و آهنگ و آواز و دهل مرا بخاک بسپارید. وقتیکه صلاحالدین در گذشت و جنازه اش را بلند کردند که ببرند, بدستور مولانا هشت دسته مطرب و نوازنده پشت جنازه او مینواختند و میکوبیدند و مولانا با پای برهنه پشت سر آنها رقص کنان و فریاد کنان میرفت و او را بدستور مولانا در آرامگاه خانوادگی مولانا که پدر مولانا قبلا در آنجا دفن شده بود دفن کردند. میگوید اگر میخواهی بدانی که یک کسی چگونه از خودش رسته و چگونه سلطان شده, حالا که برهان محقق نیست که ببینی, بیا و به برهانالدین نگاه کن.

1324      فـــقـــر را از چشـــم و ازســـیـــمــای او         دیــده هـر چشــمـی کـه دارد نورِ هــو

فقر در اینجا یعنی فقر عرفانیست. فقر عرفانی یعنی نیاز مند بودن بخدای بی نیاز و احساس بی نیازی نسبت بهمه بندگان خدا در حال عین نیازمندی. یعنی فقط بخدا نیاز دارد و دستش را فقط بسوی خدا دراز میکند و بس. باین نوع فقر میگویند فقرعرفانی. میگوید یک چنین فقری از چهره و سیمای او دیده میشود و هر چشمیکه نور خدا در آن هست میتوانست که این را در چهره و سیمای صلاحالدین ببیند. هو یعنی خداوند.

1325      شـــیــخ فــعــالســت بــی آلــت چــو حـق         بــا مــریـدان داده بــی گـفــتـی ســبـق

این شیخی که مولانا بکار میبرد اشاره است به بزرگ و رهبر و یک رئیس و هیچ ارتباطی و یا شباهتی به شیخی که اغلب مردم در ذهنشان است ندارد. این شیخ هیچ لزومی ندارد که عمامه داشته باشد و بالای منبر وعظ برود و یا قانون شریعت را بداند نیست.  در اینجا شیخ اشاره است به صلاح الدین. بی آلت یعنی بی وسیله. سبق یعنی درس دادن.  میگوید کار خداوند احتیاجی به آلت و ابزاری ندارد مثل این صلاح الدین که باو لقب شیخ دادیم هم کارهایش هیچ وسیله و آلتی نمیخواهد مثل خداوند. او بدون اینکه حرف بزند و کتاب و قلم داشته باشد بدون خواندن و گفتن با چشمش بشاگردانش درس میدهد. بی گفتی سبق یعنی بدون حرف زدن دارد درس میدهد.

1326      دل بـــدســــتِ او چــــومـــومِ  نـــرم رام         مُــهــر  او  گـه نــنــگ سـازد گــاه نام

او اشاره است به صلاحالدین. ننگ و نام تضاد و متابقه آمده. نام یعنی خوشنامی و ننگ بد نامیست. پادشاهان قدیم بجای اینکه مدرک و یا کاغذی را امضا کنند مهر داشتند و اغلب اسم آنها روی  نگین انگشتر آنها حک شده بود. این مهر را روی مومی که کمی حرارت داده شده بود میزدند و هر نقشیکه روی انگشتر خودشان بود روی موم منعکس میشد. پس این موم بهر شکلی که میخواست بهمان شکل در میامد. میگوید وقتیکه تو مثل صلاح الدین شدی آنوقت دیگران در دست تو مثل موم نرم میشوند و این صلاح الدین هر نقشی که میخواهد در وجود تو میزند مثل اینکه یک سلطانی میزند. اما گاهی نیک نامی میزند و گاهی هم بد نامی میزند. بد نام شدنش باین ترتیب بود که به کسیکه میخواست شاگردش شود میگفت اگر تو بخواهی شاگرد من بشوی باید بروی و در این کوچه ها گدائی بکنی. این شخص میگفت من اصلا خجالت میکشم و روی آن را ندارم که این کار را بکنم. جواب میداد که اگر خجالت میکشی تو نمیتوانی مرید و شاگرد من بشوی. دلیل اصلی این کار او این بود که میخواست بکلی این شخصیت مجازی و موهومی که دارد شکسته شود و وقتیکه شکسته شد یک شخصیت حقیقی بجایش ساخته شود. بکلی اغلب عرفا وقتی میخواهند شخصیت کسی را بسازند همین کار را میکنند. اول این شخصیت موهومِ مجازی را خراب میکنند و بعد بجای آن یک شخصیت خوب و حقیقی میسازند و این کار مختص صلاح الدین تنها نبود. اگر یک عارفی به شاگردش بگوید برو و گدائی کن, او باید بکند. کسیکه گفت من خجالت میکشم گدائی بکنم, او خیال میکند که عمل کردن دستور استادش یک کار خجالت آوریست. حافظ میگوید:  جامه رنگین کن بمی گر پیر طریقت گویدت.  جامه باید پاک باشد. می آلودگی دارد و کسیکه بدکار نیست که تا حالا می نمیخورده ولی حافظ میگوید اصلا آنقدر می بخور و بریز تا جامه ات از می سرخ بشود. حتی میگوید سجاده ات را به می رنگین کن. سجاده فرش کوچکیست که روی آن نماز میخوانند, آیا من چنین کاری بکنم و آبروی خودم را جلو مردم بریزم. ولی اگر پیر طریقت بتو گفت بکن باید بکنی. اینکه تو فکر میکنی آبرویت دارد میریزد و یا شخصیتت در حال کم شدن است و مردم دارن تو را سر زنش میکنند, تو نا راحت مشو و بگذار در باره تو آنچه میخواهند بگویند چون تو داری دستور استادت را اجرا میکنی.      

1327      مُــهــر مـــومش حـــاکـــی انگشــتــریست         بــاز آن  نـقشِ نــگــیـن  حـاکیِ کـیست

حاکی یعنی حکایت کننده و بیان کننده. انگشتری یعنی انگشتر. آدمهائی مثل صلاحالدین هم انگشتری داشتند و روی نگین آن نقش مهر خودشان را میزدند. این نقشیکه روی مهر انگشتری آنها بود این معرف و حاکی از صفات خود آنها بود.  در مصراع دوم سوأل میکند و میگوید آن نقشی که روی مهر اوست آن حاکی از کیست و از چه کسی حکایت میکند.  نقشیکه روی نگین صلاح الدین است اسم خودش هست و از خودش و نقش وجود خودش حکایت میکند. آیا آن نقشیکه روی انگشتر اشخاصی مثل صلاح الدین هست, واقعا حاکی از خودشان است؟ خیر آن از خداوند حکایت میکند

1328      حــــاکـــیِ انـــدیـشـــۀ آن زرگـــر اســت         سـلســلـۀ  هـر  حــلـقـه  اندر دیگرسـت

صلاح الدین زرگر بود. و در بازار لقب زرکوب را داشت. زرکوب کسی بود که در بازار شمش طلا را میکوبید و بصورت ورقه بیرون میاورد. یا اینکه پشت جلد کتابها را طلاکوبی میکرد. باو هم میگفتند زرکوب. در مصراع اول میگوید حاکی اندیشه آن زرگر است, آیا حکایت از اسم صلاح الدین میکند؟ خیر. میگوید حکایت از فکر و اندیشه صلاح الدین میکند. سلسله یعنی زنجیر. وقتی میخواهند زنجیر طلا و یا هر زنجیری را بسازاد حلقه های این زنجیر یکی یکی باید در داخل هم قرار بگیرند. اسم صلاح الدین یک حلقه ایست که افتاده در حلقه دیگری که آن حلقه اندیشه صلاحالدین است و آن حلقه وصل است بحلقه دیگریکه آن خداوند است و این حلقه ها همه بهم وصل است.

1329      ایـن صـدا در کوهِ دلـهـا بـانــگِ کـیســت         گه پُراسـت ازبانگ این کُه, گه تُهـیست

کوه دل یک اضافه تشبیهیست و یعنی دل کوه مانند. اگر کسی در کوه صدا ئی سر دهد این صدا در کوه میپیجچد و ممکن است چندین انعکاس همان صدا را بر گرداند. میگوید دلها شبیه کوه هستند و همانگونه که در کوه صدا می پیچد در این دلها هم صدا میپیچد. بعضی اوقات در این کوه دل بانگ هست و بعضی اوقات بانگ نیست. بعضی اوقات پر است از بانگ و بعضی وقتها کاملا خالیست. در دلها هم گاهی صدا هست و گاهی صدا نیست. حالا این صدا در کوه دلها چیست و از کجا میاید که گاهی هست و گاهی نیست. این تجلی و انعکاس و بازتاب حقیقت خداوند است مثل آن صدائی که گاهی در دل هست و گاهی در دل نیست. نه در هردلی. وقتیکه دل شایستگی پیداکند از زشتیهای اخلاقی و رفتاری پاک شود, آن دلیکه درش از هیچ کس حتی یک سوزن هم کینه ای نیست و آن دلی که هرگز بد کسی را نخواهد. آن دل صدا درش می پیچد. گاهی می پیچد و گاهی نمیپیچد. برای اینکه تجلی خداوند در دل یک انسان کامل همیشگی نیست. در علم تصوف و عرفان احساسی هست که در دل انسان وارد میشود و بعد تمام میشود.ممکن است چند لحظه بیشتر نباشد و بعد تمام میشود. آن را به برق آسمان تشبیه میکنند که یک مرتبه جستن میکند و پس از چند لحظه تمام میشود. عرفا میگویند انسان بحالت بسط و قبض بیرون میاید. وقتی آن نور در دلشان تجلی میکند منبسط و خوشحال و دلشاد میشوند. وقتی این نور از دلشان میرود آنوفت منقبض میشوند و دلتنگ میشوند و در انتظار بسط بعدی میمانند و هرچه مقامش بالاتر برود این بسط ها بیشتر میشود و آن فبض ها کمتر میشود.

1330      هــر کـجاهســت او حکــیم اســت اوستاد         بـانــگ او زیـن کـوهِ دل خـــالـــی مـباد

او اینجا انسان کامل هست صحبت از صلاح الدین زرکوب بود. هر انسان کاملی مثل صلاح الدین است. میگوید این انسان کامل هر کجا باشد, رهبر و تعلیم دهنده و استاد هست,  حکمت میداند. این انسان کامل رهبر و تعلیم دهنده است, استاد هست و حکمت میداند و دانشمند است. حالا دعا میکند و میگوید خدا کند که بانگ چنین افرادی را از دل کوه مانند ما خالی نکند. یعنی اینکه همیشه باید که هم دم, نزدیک, آشنا و شناسا با این افراد بود و ما بتوانیم دل را بآنها واگذارکنیم آنوقت آن بانگ حقیقت دردل کوه مانند ما بوجود میاید. و آن بانگ است که ما را از گمراهی نجات میدهد.

1331      هســـت کُـــه  کـاوا مُــــثَــنّـــا مــی کـنـد         هســت کُــه  کـــاوا زصـــد تــا مـیـکـنـد

کُه مخفف کوه است. کاوا یعنی که آوا. مثنّا یعنی دو برابر. میگوید یک کوه هائی هست که وقتی در آنها صدا در میدهید این صدا را دو برابر میکند ویک کوه هائی هم هست که وقتی یک صدا بآن میدهید صدا را صد برابر میکند. این کوه ها دلها هستند. در بیتهای بالا تشبیه کرد که این دلها مثل کوه ها هستند. دلهائی هستند که یک صدائی را که یک آدم کامل مثل صلاح الدین به آنها میدهد آن را دو برابر میکنند یعنی افزون میکنند و آدمهای پیش رفته ای هم هستند که از نظر تکامل معنوی وقتیکه رهبر آنها یک صدای حقیقت را بآنها میدهد, آن را صد برابر میکنند یعنی خوب درک میکنند. بکوشید که کوه دلتان از آن حالت سنگ بودن و حالت تحجر و نا پذیرا بودن بیرون بیاید و مثل موم نرم شود تا این حالتی را که مولانا میگوید خود بخود تجربه کند.

1332      مــی زِهـــانـــد کـــوه از آن آواز و قــال         صــــــد هـــــزاران چشـــمــــۀ آبِ ذلال

زهاندن یعنی تراوش کردن. میگوید این آواز و سخن گفتن  انسان کاملی مثل صلاح الدین مثل آن آب از چشمه ایست که بیرون میاید و میزهد نه از یک چشمه بلکه از هزاران چشمه ایکه پاک و ذلال در حال بیرون آمدن است. اگر تشنه معنوت باشید می بینید که چقدر این آب چشمه ذلال معرفت نه یکی بلکه هزاران چشمه بشما لذت میدهد.

1333      چـون ز کُـه آن لطـف بــیــرون مـیشـود         آبــهــا در چشـــم هـــا خـــون مـــیـشــود

آن لطف منظور آن لطف انسانهای کامل است که در واقعیت لطف خداوند است و انسانهی کامل واسطه اند. میگوید وقتیکه این لطف از دل ما انسانها بیرون رود, انوقت آن آب چشمه ذلالی که در دلمان تراوش میکند, نه اینکه این آب دیگر ذلال نیست بلکه دیگر تبدیل بخون میشود و آنوقت است که خون بجگر و دل خون میشویم, غصه دار و اند وهگین میشویم و اشک خونین میریزیم. برای جلوگیری از این حالت دلخونی باید سعی کرد که این آب از چشمه حقایق که میجهد و تراوش میکند از دل ما بیرون نرود.همیشه این دل را پاک نگه داریم.

1334      زان شــهــنشــاهِ هـــمــا یـون نــعــل بود         کــه ســرا ســر طــور ســیــنــا لعل بود

این شهنشاه در اینجا منور حضرت موسی است. همایون نعل بود یعنی خجسته پی و خجسته قدم بود. طور سینا اشاره است به کوه طور در کنار صحرای سینا که موسی رفت در آنجا و با خدای خودش تکلم کرد. مولانا میگوید که قدم مبارک و خجسته حضرت موسی که بآنجا رسید, آن کوه سنگی بی ارزش چنان ارزشی بخشید مثل اینکه این سنگ کوه را بلعل معرفت تبدیل کرد و آن کوه سنگی از قدم موسی عـزت یافت. در آن کوه بود که خداوند موسی را به پیامبری بر گزید و لذا آن محل عزت یافت بقدم موسی. حالا این انسانهای کامل, هرکس که میخواهد باشد, چه حصام الدین باشد و چه حضرت موسی باشد اینها میتوانند به سنگها ارزش لعل ببخشند. حالا اگر میتوانند سنگ را به لعل معرفت تبدیل کنند پس حتما میتوانند با دل افراد هم همین کار را انجام دهند.

1335      جــان پــذیــرفت و خِـرَد اجــزایِ کـــوه         مــا کـــم از ســنـگـــیـــم  آخِر ای گروه

اجزای کوه طور از حضرت عیسی خِرَد و جان پذیرفت. حالا دوستان آیا ما واقعا از آن سنگ کوه طور کمتر هستیم؟ که آن جان و عقل را که آن کوه توانسته بپذیرد و ما نمیتوانیم بپذیریم؟. سنگ توانست لعل شود برای اینکه سنگ خود را واگذار کرد ولی بعضی از ما ها دلمان از سنگ سخت تراست و حاضر نمیشود که خودش را واگذار بکند. وقتی موسی بخداوند گفت من میخواهم تو را ببینم و خدا پاسخ داد که تو نمیتوانی مرا ببینی و من خودم را بکوه نشان میدهم و اگر کوه توانست مرا ببیند تو هم میتوانی ببینی. آنوقت خداوند خودش را بکوه طور آشکار کرد و کوه منقجرشد و ذرات کوه در حال انفجاربه طراف پراکنده شدند. این ذرات کوه که پراکنده شد فهم کرد و خداوند را جذب کرد

1336      نـه زجان یک چشـمـه جـوشان  مـیشود         نـه بـــدن از ســبــز پــوشــان مـی شـود

این جانهای ما حتی یک چشمه آب ذلال و معرفت هم از آنها بیرون نمیریزد و این بدن وتن ما یک ذره خرمی و سبزی روی بدن ما پیدا نمیشود. حالا باید ببینیم چرا نه از روح ما یک چشمه جاری نمیشود و چرا این بدن ما سبزه پوش و شاد و خرم نمیشود. برای اینست که ما بدن خودمان را به یک شوره زار تبدیل کرده ایم بجای اینکه بدنمان را به یک زمین حاصل خیزیکه سبزه زار بوجود بیاورد شوره زارش کرده ایم. پس معلوم است که تخم معرفت در شوره زار نمی روید

1337      نـه صدایِ بــانـــگِ مشـــتـــاقــی در او         نـه صـــفـــای جـــرعـــۀ ســـاقـــی دراو

در این وجود ما هیچ صدائی بگوش نمیرسد و بنظر میرسد که ما غافل و بی خبر هستیم و اشتیاقی در وجود ما نیست. ما باید برای پیدا کردن می معرفت و معنویت زور بزنیم. و سراپایمان مثل آهنیست که کشیده میشود بطرف مادیات. در وجود ما نشانی از مشتاقی یعنی شور و حالی پیدا نمیشود. ساقی وقتی یک جرعه می به یکی میدهد, صفا می بخشد و در مورد ما ساقی آن خداوند است. وقتی که آن شراب عشق در وجود ما نیست پس صفا هم نیست و وقتی صفا نباشد آنوقت افسردگی هست.

 1338     کــو حــمـیّــت تــا ز تــیــشه وز کُــلــنـد         ایـن چــنــیــن  کُـه را بـــکلّـی بَرکــنـنـد

مولانا دل ما را بکوه تشبیه کرد. کوه یک ماده سنگیست و باید مثل موم آن را نرم کنیم. دل ما مثل سنگ باقی مانده است زیرا خودخواهی و حسادت, حرص و طمع  ما اجازه نمیدهد که این دل سنگی ما نرم شود. لذا باید این کوه خود پسندی و حسادت و حرصی که در دل ما هست را بکلی خراب کنیم و آن را از بین ببریم. ما باید با تیشه و کلنگ آن را خراب کنیم. در مصراع دم میگوید این چنین کوهی را بکلی باید برکنده کرد. ما به همیّت احتیاج داریم. همیّت یعنی غیرت و همت. این تیشه و کلنگ ماست.

1339      بـــوکِ بـــر اجـــزایِ او تـــابــد مَــهــی         بــوکِ در وی تــابِ مَــه یـــابـــد رهــی

بوکِ یعنی باشد که و یا شاید که. میگوید با آن یورش بزنیم و کوه را بخورده سنگ مبدل کنیم شاید که نور مهتاب از لا بلای خورده سنگها بما بتابد و برود در دل ما تا تابش نور مهتاب بر اجزائ دل ما نفوذ کند و دل ما را روشن کند. مولانا میگوید این دلهای دور از حق را تحولی باید. کوه خصلتهای زشت انسانی را خراب کنیم تا تحولی ایجاد شود و در نتیجه قدری حقیقت و معنویت جایگزین آن خصلتها شود.

1340      چــون قــیــامــت کوهــهــارا بــر کــنــد         بــر ســر مــا ســایـه کِــی مـی افــکــنـد

چون یعنی وقتیکه. قیامت همان قیامت معود یعنی وعده داده شده است و گفته شده که در روز قیامت همه کوهها ی سر بفلک کشیده خورد میشوند و میریزند, خود قیامت این کار را میکند. بیت دوم یعنی قیامت معنوی در درون ما کی ما را مورد لطف قرار میدهد. در مصراع اول گفت آن قیامت موعود خراب میشود. حالا در وجود ما این کوههای خودخواهی و خود پسندی و طمع و حسادت و غیرو را خراب کردیم, باید قیامتی باشد که سایه لطفش بر سر ما بیافتد. آن چه قیامتیست؟ جواب اینکه آن قیامت معنویست. بعبارت دیگر وقتیکه آن کوههای زشت و پلید در درون ما خراب شد آنوقت در درون ما قیامت معنوی ایجاد شده است. اگر که قیامت مادی یک قیامت زجر دهنده ایست و قیامتیست که همه از آن میترسند, این قیامت معنوی درونی قیامتیست آرامش دهنده و همه طالب آن هستند. هرزمان که ما یکی از این  صفات نا پسند کوه نما را در درون خود خراب میکنیم برای ما یک قیام جدید و یک تحول است.ما باینگونه تحولات پی در پی احتیاج داریم تا اینکه درون ما به یک انسان منظه پاکِ شایستهِ بدریافت انوار حقیقت تبدیل گردد. این یک تحول و قیامت روحی و درونیست.

1341      این قـیـامــت  زان قـیـامـت کی کـمسـت         آن قـیامـت زخـم و ایـن چون مرهــمست

در این بیت مولانا دوتا قیامت را با هم مقایسه میکند. یکی قیامت موعود که بما وعده داده شده. یکی هم قیامت درونی و معنوی که باید ما خودمان باید در درون خودمان بر پا بکنیم. میگوید این قیامتی که در درون ما ایجاد میشود کی کمتر از قیامتیست که بما وعده داده شده است. جواب این پرسش انکاری, هیچوقت است. در مصراع دوم آن قیامت یعنی قیامت موعود مثل زخم شکنجه آور و ناپسند است. کلمه این یعنی این قیامت روحی که در درون ما پیدا میشود مرحم است و عظمت و اهمیت آن از قیامت موعود کمتر نیست و ای خواننده مثنوی آن قیامت موعود را بصورت زخمی تصور کن و این قیامت روحی و درونی را بصورت مرحم.

1342      هـرکه دید این مرهم از زخم ایمِن است         هـر بَدی کـین حسـن دید او مُحسِـن اسـت

هرکه دید این مرهم یعنی این قیامت معنوی و درونی از زخم و مجازات در امان است. در مصراع دوم میگوید هر بدی یعنی یک آدم بدی که این حسن و نور حقیقت  را دید, او محسن میشود. محسن کسیست که نیکو شده باشد. یعنی نیکو کار و نیک اندیش میشود.

1343      ای خُنُک زشـتی کـه خوبش شد حریف          وایِ گُل رویی که جـفــتش شـد  خــریف

خنک زشتی یعنی ای خوشا بحال فاسدی که یک فرد نیکوکار او را حریف شد یعنی هم نشین و هم صحبت شد. میگوید اگر یک آدم بدکار و فاسدی, هم نشین یک آدم نیکوکار بشود، این نیکو کاری و نیک اندیشی او در آن آدم بدکار اثر میکند و او راهم نیک اندیش میکند. در مصراع دوم وای یعنی بدا بحال. گل روی یعنی زیبا روی و خوشگل. جفتش یعنی هم نشینش. خریف یعنی پائیز در زمانیکه گل ها خشک میشوند و همه گلها و گیاهان برگ ریز میشوند.میگوید وای بحالِ آن آدم زیبا روئی که مثل گلستان است و وجودش پُر ازگل هست, هم نشین یک آدم بدی میشود و آنوقت گلستانش تبدیل به پائیز میشود.

1344      نــان مــرده چــون حـــریف جــان شود         زنــده گـــردد نـــان و عـــیـــن آن شــود

نان مرده یعنی نان بیجان. حریف هم یعنی هم دم و هم نشین. جان یعنی روح. میگوید این نان بی جان میتواند در بدن انسان تبدیل بجان شود. این نان بیجان تا خورده نشود بی جان است. وقتیکه خورده شود حریف جان او میشود آنوقت جان دار و زنده میشود. زمانیکه انسان این نان را میخورد در وجودش وارد سلولهای بدن او میشود و سلولهای او رشد میکنند. پس نانی که خورده است تبدیل به سلول زنده شده و لذا میتوان گفت که نان مرده زنده شده است. پس این نان مرده یک تحول معنوی پیدا کرده. وقتی یک نان مرده بتواند زنده شود آنوقت نتیجه گیری میکند که یک آدم خوب چه اثری روی آدم بد میگذارد و یا بر عکس.

1345      هــیـــزم تـــیـــره حـــریـف نـــار شـــد         تــیــرگــی رفـــت و هـــمــه  انــوار شــد

باز برای مثال میگوید این هیزم تاریک و سیاه که هیچ نوری ندارد هم نشین آتش شد. پس از آن تیرگی او از بین رفت و همه وجودش تبدیل بنور ها شد. اینجا یک ایهامی هم وجود دارد و آن اینکه این مشکلاتی که در طریقت هست و همچنین در تصوف و عرفان است, سختی هائیکه در راه جستن راه حقیقت هست اینها را مثل آتش تصور کنید و بدن خودتان را به آن هیزم. اگر این هیزم بتواند آن آتش را تحمل بکند, انوقت آن هیزم سرا پا نور خواهد شد.  

1346      در نـمـک لان چـون خــرِ مــرده فـتـاد         آن خـــرّی و مــــردگــی یــکســـو نــهــاد

در نمک لان یعنی در نمک زار.مولانا وارد بحث استحاله میشود و از فسیل هائی که در دنیا پیدا میشود حرف میزند و اینجا معلوم میشود که مولانا از علم بیو لوزی چقدر بروزو حتی مافوق روز بوده است. وقتی یک استخوان و یا یک برک و یا یک حیوانی در محلی قرار میگیرد در شرائط معینی ملکول به ملکول از بدنش بصورت تک تک از بدنش خارج میشوند و معادل این ملکولهای از دست رفته او ملکولهای دیگر از جنس محیطیکه او در آن قرار گفته جایگزین میشوند. این عمل را استحاله میگویند. وقتیکه عمل استحاله تمام شد, دیگر سلولهای داخل یک برگ یا یک استخوان و یا حیوان با سلولهای اولیه آن جسم بکلی متفاوت هستند. معنی لغوی آن از حالی بحالت دیگر بیرون آمدن است. حالا پیغام مولانا برای ما چیست؟ میگوید یک ذره از صفات زشت شما که از بدن شما خارج میشود بلا فاصله یک ذره از صفات الهی آن را جایگزین میکند. پس از زمانی شما هم شامل استحاله خواهید شد. شما دیگر آدم دیگری شده اید و از آن حالت تیرگی و جهالت در شما خبری نیست. در بیت بالا مولانا میگوید وقتیکه یک خر مرده در نمکزاری افتاد, پس از گذشت زمان تبدیل میشود بشکل خر ولی کاملا نمک. وقتی چنین استحاله ای در طبیعت وجود دارد چرا انسان نتواند آن استحاله روحی و معنوی را پیدا نکند, مسلما میتواند. در بر رسی سه بیت فوق دیدیم که هم نشین خوب ما را ارتقاع میدهد و بر عکس هم نشید بد, ما را به قهقرا میفرستد. این موضوع در چیزهای دیگر هم مثل حیوانات وموجودات زنده دیگر هم وجود دارد. هم نشینی انسان با یک انسان خوب ما را هم خوب میکند. حالا هم نشینی با خدا چطور؟ ببینید چه استحاله ای بما دست میدهد و در زندگی ما انسانها هم نشینی با خدا هم غیر ممکن نیست.

1347      صـــبـــغـــةُ الله هســـت خُـــم رنـــگِ هُــو         پـیسِــهــا یــــک رنـــگ گـــردد انــدرو

صبغته الله یعنی رنگرزی خداوند است. هو بمعنی خداوند است. رنگ رز ها را میگفتند صباغ و محل کارشان را میگفتند صباغی. در این صباغیها خم های رنگهای مختلف وجود داشت. مردم برای رنگ کردن لباسهایشان و یا تغییر رنگ لباسهایشان به این صباغیها مراجعه میکردند و کارشان انجام میشد. حالا میگوید خداوند هم صباغی دارد و دارای خمهای رنگرزی فراوان است. پیسها یعنی لکه های رنگهای آمیخته بهم. حالا خداوند یک رنگریزی دارد که وقتی لباس یا پارچه های لکه دار را در خم خودش میاندازد، وقتی بیرون میاورد همه آن لباسها و پارچه ها بی رنگ شده اند.  خدا هیچ رنگی ندارد. ای کاش ما هم جوری شود که در آن دنیای بیرنگی قرار بگیریم. وقتیکه لکه های مختلف در وجود ما عبارتست از خواسته های نفس اماره ما و اگر بیافتیم توی خم رنگریزی خداوند, تمام لکه های رنگی مارا به بی رنگی تبدیل میکند و تمام چیزهائی که ما در وجودمان مورد خواسته ما بود همه را از بین میبرد و آنوقت ماهم بی رنگ میشوم. 

1348      چــون در آن خـــم افــتــد و, گویــیش قــم         از طــرب گـویــد, مــنــم خُـــم لا تَـلـم

در آن خم یعنی خم رنگریزی خداوند. گوییش قم یعنی باو بگوئی بر خیز. قُم از همان کلمه قیامت است و یعنی بر خیز. میگوید وقتی او در خم رنگریزی خداوند بیافتد و باو بگوئی برخیز، او از خوشحالی و طرب فراوانی که باو دست داده میگوید: تو چه میگوئی من اصلا خود خُم شده ام. کلمه لا تلُم یعنی مرا ملامت مکن که افتاده ام در این خم و خیلی هم خوشحالم. من دیگر بیرون بیا نیستم. مثل همان قطره ای که بدریا افتاده و شما بآن قطره خطاب میکنید که از دریا بیرون بیا و آو دیگر قطره نیست. آن رونده راه حق که میرسد به مرتبه ایکه با رنگ بی رنگی خدا و با رنگ یگانگی خداوند رنگ آمیزی میشود او دیگر بحق پیوسته است و دیگر نمیخواهد که از این پیوستگی خدا جدا شود.

1349      آن “مـنـم خُــم” خــود انــاالـحق گفـتـنسـت         رنـــــگِ آتش دارد الا آهـــــنســــــــت

اینجا مولانا یکی از ظریفترین و حساس ترین نکات تصوف و عرفان را بیان میکند. تا بحال داشت برای ما زیرسازی میکرد. میگوید این “منم خم” همان اناالحق گفتن است. اناالحق یعنی منم خدا. وقتی این شخص میگوید منم خم, یعنی من دیگر خدا هستم. برای اینکه یک عده اشتباه نکنند و نگویند که اینها ادعای خدائی کرده اند باید اینطور معنی کرد که منم خم یعنی من از خم جدا نیستم. اناالحق یعنی من از حق جدا نیستم. در مصراع دوم میگوید آن هیزمیکه در آتش سرخ شده میگوید من آتشم من آتشم, ولی واقعا نمیگوید که من ماهیّتم آتش شده. اگر آهنی را در کوره آهنگری بگذارید بعد از مدتی سرخ میشود و نرم میشود و بعد بهر شکلی میخواهید درش میاورید. این آهن سرخ شده میشود آتش ولی آتش نیست و آهن است فقط رنگ آتش را پیدا کرده است. الا یعنی ولی. حالا کسانی هم که میگویند منم خم آنها رنگ خدا را بخود گرفته اند وهنوز همان بنده هستند. مولانا در کتاب فیه ما فی میگوید: وقتیکه یک بنده ای میگوید من بنده خدا هستم, عبد خدا هستم. با این گفتار دو چیز را میگوید. یکی میگوید من بنده هستم و آن دیگر میگوید آن خداست و من بنده او هستم.  یکی که میگوید من خدا هستم یک چیز بهتر و بالاتری را میگوید. وقتی میگوید من بنده هستم دارد دو چیز را میگوید ولی وقتی میگوید من خدا هستم یک اصل را بیان میکند و دیگر خودش بکلی مطرح نیست و به موجودیت خودش هیچ بیانی نمیکند. این یکتائیست و مفهوم قطره بدریا رسیدن است. این از عالم کثرت به وحدت درآمدن است. مولانا اشاره میکند باینکه وقتی آنها میگویند منم خم و یا علاالحق در واقعیت دارند میگویند که من هیچ هستم و اصلا منی وجود ندارد.

1350      رنــگ آهــن مـــحـــو رنـــگِ آتش اســت         زآتشـی می لا فــد و خــامُش وَش است

رنگ آتش محو شده و پیدا نیست. زاتشی یعنی از آتش بودن. می لافد یعنی ادعا میکند. خامُش وَش است یعنی ذاتا تابناکی ندارد. ذاتا خاموش است. ولی حالا که در آتش قرار گرفته رنگ تیرگیش از بین رفته. این آهن ذاتا از خودش آتشی ندارد. آن کسی هم که علا الحق میگوید اگر از حالت خودش بیرون بیاید جوری میشود که دیگر حس نکند که خدا در درونش است, انوقت دیگر نمیتواند بگوید علاالحق. تا آن مدتیکه خدا را در درونش احساس میکرد میگفت ولی حالا اتفاقی برایش بیافتد که از آن حالت بر گردد دیگر همان بنده جاهلِ نادان و گمراه است.

1351      چـون بُسرخی  گَشـت  هـمچـون  زرکـان         پس اَنَــا الــنّــارســت لافش بــی زبــان

زرکان یعنی طلای خالص معدن. اناالنار یعنی من آتشم. لافش یعنی ادعایش. بی زبان یعنی بدون اینکه حرفی بزند. وقتیکه آهن گداخته در کوره داغ, یک سرخی همانند زر خالص معدن که توی کوره زرگرها سرخ شده و خالص شده, وقتیکه آهن هم همان رنگ را پیدا کرد و مثل زر ناب شد, این بدون اینکه زبان داشته باشد با زبان بی زبانی دارد میگوید منهم آتشم.

1352      شـد ز رنــگ و طــبــع آتش مُـــحــتشـــم         گــویـــد او مـــن آتشـــم , مــن آتشــــم

محتشم یعنی شکوهمند. حالا که این طلا در کوره ذوب شد و ناخالصی آن جدا شد, حالا میگوید من آتشم من آتشم. او این شکوه مندیش را از آتش گرفته. پس نباید از آتشهائی که سر راه ش میاید بترسید.

Loading

39.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت سوم

1287      اســـب دانــد اســـب راکــــو هســـت یــار         هــــم ســــواری دانـــد احــــوال ســــوار

اسب داند یعنی اسب میشناسد. کو یعنی که او. هست یار یعنی هم نوع اسب است. میگوید اسب هم نوع خویش را میشناسد. در مصراع دوم, هم یعنی همین گونه سوار کار هست که یک سوارکار دیگر را میشناسد. میگوید یک سوار کاری میداند احوال یک سوار کار دیگر را. چون قبلاّ گفته بود که چشمی که لازم داریم چشم باد بین است و نه چشم خاک بین. این چشم بادبین و یا حقیقت بین چشمیست که میتواند مشیت خداوند را ببیند و درک کند و همه چشمها اینطور نیستند. همانطور که اسب اسب را میشناسد و سوار کار سوارکا را میشناسد. چشم یک خواننده مثنوی هم وقتی آن خداوند قادر بر هرچیز را میشناسد که افرادی نظیر این خواننده مثنوی با چشم خدا بین خودش شناخته باشند و با یکدیگر هم صحبت شوند. این دو باید چشم حقیقت بین و خدا بین داشته باشند و با چشم سر نمیشود خداوند را شناخت.

1288      چشـمِ حسّ اســب اســـت و نـورحق سوار         بــی ســواره اسـب خـود نآ یــد بکـار

چشم حس آن چشم ظاهری و جزو حواس پنجگانه ماست. فکر کنیم که این چشم حس ما اسب است و سوار کارش نور خداست. در مصراع دوم میگوید اگر اسبی سوارکای نداشته باشد و همین طور خودش بخواهد برود قطعا بی راهه میرود و بدیگران آذار میرساند. اسب بایستی که سوار کار رویش باشد که آن سوار کار بتواند اسب را درست براه صحیح هدایت کند. پس این چشم حس ما زمانی با ارزش میشود که نور حق سوارِ بآن باشد. اگر اینطور باشد آنوقت ما در زندگیمان بدون اینکه گمراه بشویم میتوانیم راه درست زندگی را پیدا کنیم

1289      پـس ادب کــن اســـب را از خـــوی بَـــد         ورنـه پـــیــش شــاه بــاشــد اسـب رَد

اسب در این بیت همان  نفس اماره است. قبلا گفته بودیم که نفس اماره عبارت است از خواهشهای غیر لازم و فساد آفرین دل ما. این دل ما دائم بما امر میکند به کارهای بد و نا شایست. این اسب را باید تربیتش کرد. اسبهای سواری هم دراول وحشی بوده اند ولی توسط افراد کار آزموده تربیت شده اند. حالا اگر شما این اسب نفس اماره خودتان را ادب و تربیت نکنید, آنوقت این اسب در پیشکاه شاه(خداوند) رَد و مردود است .

1290      چشــم اســب از چشــم شـه رهــبــر بُــود         چشـــم او بی چشــم شــه مضطـــــر بــود

در اینجا چشم اسب همان چشمیست که روی سر ماست و فقط دنیابین و مادی بین است و چشم ظاهریست. کنایه از ظواهر مادی این عالم هست. اسب اماره بدن ما فقط آن ظواهر مادی ما را میتواند ببیند. اما برای اینکه رهبری پیدا بکند بایستی که نور خداوند وجود رهبر او شود و راه درست را باو نشان بدهد. چشم اسب اماره ما بدون راهنمائی نور خداوند بیچاره و مضطر هست. مضطر یعنی درمانده.  هرکس که در این دنیا توانسته است که راهی بسوی حق پیدا بکند و بحقیقت برسد قبل از اینکه بآنجا برسد قطعا نفس اماره خودش را ادب کرده و تربیت کرده است. بمحض اینکه نفس اماره ادب شود نور حق میاید و سوار آن اسب او میشود. آنوقت معلومست که آن اسب راه درست خودش را میرود. از آن به بعد با بصیرتیکه آموخته راه درست را پیش میگیرد. و از این پس دنبال راه مادیات غیر ضروری فساد آفرین نمیرود. بیشتر گرفتاریها و یا درست تر بگوئیم همه گرفتاریهای زندگی ما بخاطر این هست که این نفس اماره ما فقط مادیات را می بیند. و نور حق کمکش نمیکند و سوار ش نمیشود و خودش متوجه نیست، اشتباه میرود بعد پشیمان می شود و شروع میکند به شکایت و گله از همه کسانیکه در اطراف او هستند. ولی از خودش شکایت نمیکند که من نفس اماره ام را تربیت نکردم.

1291      چشـــم اســبــان جـــز گــیــاه و جــزچـرا         هـــرکـجــا خـــوانـی بــگــویــد نَـه چَـرا؟

اینجا چرا و چَرا را جناس آورده. مثل هم نوشته میشوند ولی دو معنی مختلف دارند. چرا یعنی چمن زار و محل های چریدن که برای چهار پایان تهیه شده است. میگوید چشم اسبها هیچ چیز بجز علف و گیاه و چمن نمیتواند ببیند. بنابر این وقتیکه آن اسب را با آن چشمیکه دارد هرکجا بخواهی او را ببری, میگوید چرا من را اینجا آوردی و چرا من را از چمن زار بیرون آوردی؟. در مصراع دوم, هرکجا خوانی یعنی هرکجا او را دعوت کنی معترض است که چرا من را اینجا آورده ای. این نفس اماره ماست که اینگونه حرف میزند و اعتراض میکند که چرا من را از این همه مادیات و چیزهای خوب خوب جدا کردی؟. او کاملا معترض است و نمیخواهد تسلیم بشود و نمیداند اگر تسلیم نشود, گرفتار خواهد شد و بدتر از آن اینکه این را نمیداند.

1292      نــور حــق بــر نـــور حس راکـــب شود         آنــگهی جان ســوی حـق راغـب شـود

نور حس یعنی این نور چشم ما. راکب شود یعنی سوار شود. راغب شود یعنی متمایل شود و میل پیدا بکند. نور حق یعنی نور معنویت و نور معرفت و نور حقیقت بینی. زمانیکه این نور مسلط و راکب شود بر این چشم حسّی ما و یا بعبارت دیگر نور حق در چشم حس ما تجلی بکند, آنوقت جان ما تمایل بسوی حق و حقیقت پیدا میکند. باید کاری بکنیم که این نور حق در چشم ما جلوه کند و در چشم ما جلوه گر شود. این نور معرفت و معنویت چیست. معنویت و معرفت چیست؟. آن هر چیزیست که مخالف با مادیات  فساد آفرین غیر ضروری باشد. این نور خداست.

1293      اســب بــی راکـــب چــه دانــد رسـم راه         شــــاه  بـــایــــد  تـــا بــــدانـدشـاه راه

اسبی را که سوار کاری روی او نباشد که رسم راهِ بمقصدی ندارد. شاه در اینجا باز خداوند است و بایستیکه نور خداوند پیدا شود تا اینکه این اسب اماره بداند که شاه راه بکدام طرف است.

1294      ســوی حسّی روکــه نورش راکـب است         حسّ را آن نـور نـیـکــو صاحب است

سوی حسی رو که نورش راکب است یعنی بطرف حسی برو که نور حق و حقیقت راکب شده بر چشمان تو و تو را براه درست هدایت میکند. در مصراع دوم نور نیکو یعنی نور خداوند. آنوقت آن چشم حسی تو را آن نور خداوند, آن نور نیکو که صاحبش خداوند است, بهر کجا که درست باشد تو را میبرد.

1295      نــور حس را نــورحـــق تــزیـــیــن بود         مــعــنی نـــور عــلـی نـــور ایـــن بود

نور حس یعنی نور چشم سر ما. وقتیکه نور حق متجلی شود و سوار شود بر نور چشم ما آنوقت آن نور حق تزیین کننده و زینت دهنده چشم ما ست. آنوقت این معنی نور علی نور میباشد. یعنی نوریست فوق نور.

1296      نـــور حـسّـی مـی کشـــد ســـوی ثـــری         نـــور حـقّش مـی بــرد ســـوی عُــلی

ثری( تلفظ میشود ثرا) یعنی زندگی مادی امروزی که ما داریم با آن خاکبازی میکنیم. همه کارهائی که در این دنیا میکنیم از نظر مولانا خاکبازیست. عُلی (تلفظ میشود عُلا) یعنی بالا. میگوید نور حسّی تو کارش اینست که تو را بسوی خاک بکشاند ولی اگر که نور حق در چشم تومتجلی شود آنوقت شما را بسوی بالا میرساند.

1297      زانکِ مـحســوســات, دونـتـرعـالـمیست          نور حق دریا و حس چون شبنمیست

محسوسات یعنی آن پنج حس آنسانها. میگوید که اینها متعلق بعالم پائین تر و پست تریست. نور حق در برابر این نور چشم انسان مثل یک دریاست در برابر یک شبنم. این شبنم در مقایسه با دریا اصلا قابل مقایسه نیست. مولانا توصیه میکند که عالم پائینتر را رها کنید و شبنم و قطره را هم رها کنید و بروید بطرف عالم بالا و هم  چنین بروید بطرف دریا.

1298      لـــیــک پــیــدا نـــیســت آن راکب بَــرو          جـــز بآ ثـــار و بـــگـــفـــتـــار نـــــکـــــو

در اینجا میگوید تو آن راکب که نور خداست و بر نور چشم تو سوار است را نمیتوانی ببینی. وقتیکه خودت را شایسته کردی و نفس اماره ات را ادب و تربیت کردی باز هم آن نور را نمیتوانی ببینی. تو فقط میتوانی آثرات آن نور را ببینی. آن اثرات عبارتند از صحبتهای نیکو که راهنمای تو بوده اند و بتو کمک کرده اند و بسیاری از آثار دیگر. خیلی از چیزها هستند که خودشان دیده نمیشوند و ما از آثار آنها پی بوجودشان میبریم. مثلا میگوئیم که اینجا آفتاب است. پس این آفتاب اثریست از وجود خورشید و  ما پی میبریم که خورشیدی هست و بزمین میتابد و ما لازم نیست که سرمان را بطرف آسمان بلند کنیم و بخواهیم خورشید را ببینیم.. خداوند را هم نمیتوانیم ببینیم. ولی از آثارش وجودت را روشن میکند و آفتاب حقیقت را در دل ما می تاباند و انوقت میتوانیم در دل خودمان او را درک کنیم.

1299      نــور حسـی کـو غــلـیظ اســت و گـران          هســـت پـــنـــهـــان در ســــواد  دیـد  گان

گران اینجا یعنی زیاد و انبوه. غلیظ یعنی متراکم و فشرده. مادیات متراکم میشوند. چشم شما نوری دارد. وقتی شما به یک جائی خیره میشوید, این نور چشم شما بر آن جا و یا چیز متراکم شده. با وجود اینکه این نور حس شما که از بدن شما, وادی هست و چشمتان مادی است و نورش هم مادیست, شما میدانید که با این نور شما می بینید ولی خود نور را نمیتوانید ببینید. آن نور در سیاهی چشمان شما پنهان است .سواد یعنی سیاهی.

1300      چــونکِ نــور حس نـمـی بـیـنی ز چشم          چــون بـبـیـنـی نـــورِ آن دیـــنـی ز چشــم

کلمه دینی در مصراع دوم هیچ ارتباطی با آئین و روش و هیچ مذهبی ندارد. دینی یعنی الهی و روحانی. وقتی تو نمیتوانی آن نور چشم خودت را ببینی چگونه میخواهی آن نور خدا که براسب نفس اماره ات افتاده ببینی؟

1301      نــورحس بـا ایـن غـلـیـظی مُـخـتـفـیست          چـون خــفـی نبـودضـیـایی کـان صـفــیست

مختفیست یعنی پنهان است. چون در مصراع دوم یعنی چرا. خفی یعنی مخفی. ضیائی یعنی یک نوری. کان یعنی که آن نور. صفیست یعنی پاک و صاف و مصفاست. میگوید نور حسّی چشم سرت را که مادی هست با وجود آن تراکمی که دارد تو قادر بدیدن آن نیستی. چگونه میخواهی نور خداوند را که لطیف و با صفاست و مخفی هم هست، ببینی؟ مصلم است که نمیتوانی ببینی. فقط از آثارش میتوانی بآن پی ببری وقتی تو میدانی که نفس اماره ات را تربیت کردی تو دیگر تمایلی به کارهای فساد آفرین نداری و تو دیگر آن علاقه قبلی را که به مادیات داشتی قبل از تربیت کردن نفس اماره ات, نخواهی داشت و نمیخواهی حسد بورزی. تا این احساس را کردی بدان که نفس اماره ات تربیت شده. این تغیری که در تو بوجود آمده یکی از آثار وجود خداوند است. تو نمیتوانی نور چشم خودت و آن نور الهی که سوار بر چشم بینائیت شده نمیتوانی ببینی, ولی اثراتش را میتوانی ببینی. پس در اینجا هم خدا را نمیتوانی مشاهده کنی ولی اثرات وجود خداوند را که میتوانی ببینی.

1302      این جـهـان چون خس بدســت باد غـیب          عــاجـــزی پــیـش گــرفــت و داد غـــیــب

باید دقت شود که مصراع دوم صحیح خوانده شود باین ترتیب. عاجزی یعنی یک عاجز. پیشِ یعنی نزدِ. گرفت و داد غیب یعنی داد و ستد غیب. میگوید این گونه تصور کن که این دنیا که تو در آن هستی خاشاکی بیش نیست و این خاشاک هم بدست باد غیب دارد حرکت میکند. باد غیب یعنی باد خداوند یعنی باد مشیّت خداوند و باد اراده خداوند و باد قضا و قدر خداوند. ما و هرکس دیگر در این دنیا مثل خس و خاشاکی هست بدست ما و ما یک عاجزی هستیم نزد آن داد و ستدهائیکه خداوند در غیب میکند. حالا چه جیزی از ما بگیرد و چه چیزی بما بدهد. ما توانائی نداریم و او هست که دارد اینکار را میکند. این دلیل این نیست که ما برویم و در کُنج خانه مان بخزیم و هیچ کار نکنیم. وقتی آن نور حق سوار میشود که ما نهایت کوشش و تلاش را در زندگی کرده باشیم. کسب و کارمان را از راه درست و از راه صحیح کرده باشیم. آنوقت با وجود این ما در دام خداوند هستیم. او هرکار بخواهد با ما میکند.گاهی اوقات سیل میاید و همه چیز ما را میبرد و گاهی با بارندگی خوب محصولات ما زیاد میشود. این داد و ستدهائیهست که خداوند با ما میکند. ما یک ناتوانی هستیم در برابر داد و ستدهای خداوند.

1303      گـه بـلــنــدش مــیـکـنـد گـاهـیش پســت          گــه درسـتش مـیـکـنـد گاهـی شـکـسـت

حالا که قرار شد ما در برابر قدرت و مشیّت خداوند خس و خاشاک باشیم, حالا گاهی ما را بالا میبرد و گاهی پائین میاورد. گاهی میسازدش و گاهی آن را میشکند

1304      گـــه یــمــیـنش مــی بــرد گـاهــی یسار         گــه گــلســتــانش کـنـد, گـاهــیش  خـار

یمین بمعنی راست است و یسار بمعنی چپ. حالا ما که مثل این ذرات خاک هستیم, گاهی ما را براست می برد و گاهی هم بچپ. گاهی ما را گلِ گلستان میکند و گاهی ما راخار صحرا میکند. ما نمیتوانیم بگوئیم چرا او اینکار ها را میکند برای اینکه کار خداوند, تو چرای آن را نمیتوانی درک کنی مگر در طریقت بمقامی رسیده باشی که آن اسرار برای تو فاش شده باشد و یا تو بانسان کامل رسیده باشی آنوقت جواب همه سؤالات خودت را پیدا میکنی.

1305      دســت پـنــهـان و قــلم بــیــن خط گـزار         اســـب در جـولان و نـــا پـیـدا  ســوار

خط گزار یعنی خط نویس. جولان در مصراع دوم یعنی تاخت و تاز. قدرت حقیقی ما در جهان هستی با این احساس ظاهری که میخواهیم همه چیز را با آن درک کنیم از این حد بیشتر نیست. شما میبینید که یک خطی دارد نوشته میشود ولی دستی که این خط را مینویسد نمی بینید. اسب دارد تاخت و تاز میکند و ما خیال میکنیم که این سوار کار است که این تاخت و تاز را میکند ولی ما سوارکار را نمی بینیم. بعضی اوقات ما میگوئیم که سر نوشت من این بود. آیا ما میدانیم که این سرنوشت را چه کسی نوشته است؟ قطعاً جواب منفیست.

1306      تــیــر پـــرّان بــیــن و نـا پـــیــدا کـمان         جـــانـهــا پـــیـــدا و پــنــهـان جانِ جان

جان جان خداوند است کسیکه بهمه ما جان داده است. شما مشاهده میکنید که تیری در هوا رها شده و پران است و در حال رفتن است ولی کمانیکه این تیر را پرتاب کرده پیدا نیست و شما نمی بینید. کمانش خداوند است. مثال دیگر, شما میدانید که جان دارید و حالا آن جانِ جانان که این جان را بشما داده کجاست. شما او را نمیبینید. این جان جانان خداوند است. بایستی که بآن معرفت ناب خاص برسی تا بتوانی او را ببینی.

1307      تــیـر را مشـکـن کـه آن تـیـر شـهـیست         نـیسـت پــر تــاوی, ز شصت آگهـیست

هر دو تا (ی) در کلمات شهیست و آگهیست یای وحدت هستند. تیر در مصراع اول تیر قضا و قدر خداوند است. مشکن یعنی ناراحتش مباش و شکایتش مکن. اول شرط طریقت تسلیم است. این تیر شاه است. پرتاوی منظور تیر پرتابیست. منظور اینست که شما یک تیر را بدون هدف پرتاب کنید و مقصدی نداشته باشد. این را تیر پرتابی مینامند. شصت یک قلاب مخصوصی بود که زه کمان را بوسیله آن میکشیدند و تیر را پرتاب میکردند. آگهیست یعنی این تیر از شصت موجود آگاهی پرتاب شده است یعنی خداوند. این آثار جان جان, اگر مطابق میلت نیست و آنها را دوست نداری اظحار نا رضایتی مکن. این تیری را که می بینی تیر خداونداست و بیحدف پرتاب نشده و حدفش توئی. وقتیکه به مشکلات و مسائل دنیا و زندگی برخورد میکنیم آنها ما راناراحت میکنند در حالیکه این مشگلی که برای ما پیش آمد این عنایت خداوند و توجه او بود. وقتی آن تیر بما میخورد ممکن است آن لحظه ما را اذیت کند ولی بعد میبینیم که خیلی هم برای ما سود آور بود. خداوند دشمن ما نیست که این تیر را انداخته و او دوست ما بوده است

1308      مـــا رمــیــت اذ رمــیـــت گــفــت حـق         کـــار حـــق بـــر کـار هـا دارد سَــبَـق

ما رمیتَ یعنی تو تیر نیانداختی. اذ یعنی آنگاه. رمیتَ یعنی انداختی. خداوند گفت که تو تیر نیانداختی وقتی که انداختی. تو خودت خیال کردی که تیر انداختی. این کار خداوند است و کار خدا بر همه کارها غلبه و پیشی دارد.

1309      خشـم خـود بشـکن تو مشکن تــیـــر را         چشـم خشـمـت خـون شـمـارد شـیـر را

مشکن گفته شد که یعنی نا راضی مباش. شیر در مصراع دوم یعنی شیر خوردنی. مشیت حق آنچه را که صلاح باشد انجام میدهد. هرگاه شیر غذائی بتو رسید, شکایت مکن. اگر شکایت بکنی مثل اینست که تیر خدا را شکستی. خشمگین هم مشو وقتی خشمگین شوی آنوقت حقیقت را نمیتوانی ببینی وانسان حقیقت بین ولی خشمگین به شیر نگاه میکند خون میبیند و یا برعکس بخون نگاه میکند ولی شیر میبیند.

1310      بــوســه ده بــر تــیــر و پــیش شــاه بر         تــیــر خـــون  آلـــود از خـــون تو تـر

اگر تیر قضا آمد و بتو خورد, بوسه بآن بزن, یعنی تشکر کن و راضی باش و قبول کن وپیش شاه ببر یعنی بخدا نسبتش بده و بگو این تیر قضای خداوند است و او برای من فرستاده و مثل خود خدا برایم محترم است. تو تیری را بپیش شاه میبری که بتو اصابت کرده و از خون تو خون آلود شده. این علامت تسلیم است.این در طریقت آسان نیست و مشکل است ولی غیر ممکن نیست. بسیاری از کسان این کار را کرده اند و چه زندگی راحتی داشته اند و چه آرامش روحی پیدا کرده اند. اگر کسی اینگونه فکر بکند بسیاری از مشکلاتش حل میشود و خودش هم از درون و روح آرام میشود.

1311      انــچِ پــیــدا عــاجــز و بســته و زبـون         وآنـچِ نــا پــیــدا چــنـان تــنـد و حَرون

آنچه پیدا یعنی عالم جسم و مادی. این عالم جسم و مادی عاجز است و کاری از دستش بر نمی آید. بسته است یعنی وابسته و مقید است. همه چیزهائی که ما داریم, مقید و وابسته است. زبون یعنی خوار و پست. اما آنچه که نا پیداست یعنی عالم الاهی بسیار حرون است. حرون یعنی نیرو مندوتند است یعنی خیلی خوب کار میکند. میگوید همه چیزهای دنیا که پیداست عاجز و بسته و پست است. هرکار با آنها بخواهی بکنی به مشکلات برخورد میکنی ولی آنچه که نا پیداست بسیار نیرو مند و تند است. آنها بسیار با قدرت و نیرومندی انجام میگیرند. کاری بکن که تو هم  از آن عالم نیرومندی و نه عالم زبون, نیرو بگیری.

1312      ما شـکاریم ایـن چـنـیـن دامی کِراسـت         گـوی چـو گـانـیـم, چوگـانی کـجـاست

ما شکار شدیم. این چنین دامی کراست یعنی این دام مال کیست و چه کسی آن را گسترده. در مصراع دوم میگوید که ما یک توپ میدان چوگان بازی هستیم. میدان چوگان بازی آن زندگی ماست. حالا این گوی چوگان را چوگان باز بهر طرفیکه میخواهد میزند. آن چوگانی کجاست؟ آن چوگانی، چوگان باز است و اگر تو او را نمیبینی دلیل نبودن او نیست. تو برای دیدن او باید آثار او را ببینی بشرط اینکه قدم در راه طریقت برداشته باشی.

1313      مــی درد, مــی دوزد, ایـن خــیـاط کو         مـی دمــد مـیســـوزد ایــن  نـفاط کـو؟

می درد می دوزد یعنی هرکاری که میخواهد میکند. یک خیاط آن کاری که میخواهد با پارچه اش میکند. می دمد یعنی جان می بخشد. میسوزد یعنی میسوزاند. یا بتو جان میدهد و تو را میسوزاند. نفاط از کلمه نفط . نفط را هم با ت مینویسند و هم با ط و هردو هم درست است. نفاط کسی بود که برای آتش زدن چیزی روی آن نفت میپاشید و بعد با کبریت آن را روشن میکرد. میگوید میبرد و می دوزد پس خیاط کو؟. جان بمن میدمد و من را آتش میزند پس این نفاط کو؟

1314      ســاعــتــی کــافِر کــنــد صـــدیق  را          ســاعـــتـی زاهــد  کـــنــد زنــدیـق  را

کافر کند یعنی نا باور کند. صدیق را یعنی آن باور مند را. زاهد کند یعنی پاکدامن کند. زندیق را یعنی نا باور و بدکار. اگر بخواهد در یک لحظه یک باورمند را به یک نا باور تبدیل میکند و هم چنین با راحتی یک پاکدامن را به یک نا باور و بدکار تبدیل میکند. مولانا در این بیت قدرت خداوند را توصیف میکند نه اینکه خدا نشسته هر روز یک عده را نا باور و یا بالاعکس عده ای را باور مند میکند.

1315      زانــکِ مــخــلص درخطر باشد زدام         تــا  زخــود خــالص  نـگـردد او تـمـام

مخلص یعنی آن کسیکه خلوص پیدا کرده و باور مند شده. زدام یعنی از خطر. یک کسیکه خلوص پیدا کرده و صفا پیدا کرده و اسب سر کشش را رام کرده, او کارش تمام نشده و دائما در معرض خطر است.اسبش ممکن است دوباره سرکشی کند. او باید کاملا و تماما خالص شود. یعنی تمام زشتیهایش را از خودش دور کند

1316      زانکِ درراهست و ره زن بی حداست       آن رهــد کــو  در  امــانِ ایـزد  اســت

این کسیکه خیال میکند که خلوص پیدا کرده ولی خلوصش ناب و خالص نیست هنوز در راه است و بآخر نرسیده و این را راه زن هم خیلی دارد مگر کسیکه در پناه خدا باشد و خداوند مواظب او باشد.

1317      هـــیــچ  آیـــیـــنه  دگـــر آهــن نشــد         هـــیـچ  نـانـی  گـنــدم  خِـر مــن  نشــد

میگوید وقتی آهن آیینه شد دیگر بصورت آهن بر نمیگردد بهمچنین وقتی که خِرمن را گرفتی و پاکش کردی و بصورت نان در آوردی این نان بصورت خرمن که بر نمیگردد. پس تو هم وقتی بکمال و خلوص رسیدی مثل نانی هستی که بصورت خرمن در نمی آئی.

1318      هـــیـچ انــگــوری دگـرغــوره نشــد         هــیــچ  مـیـوۀ  پــخــتــه با کــوره نشــد

با کوره یعنی میوه کال و نا رس. انگور خیلی طول میکشد تا پخته شود, زحمت باغبان میخواهد, آب میخواهد تا بعد از مدتی انگور شود. حالا که انگور شد دیگر غوره نمیشود. و بهمین توکن هیچ میوه رسیده و پخته شده ای دیگر کال و نا رس نمیشود. حالا تو هم برای اینکه خلوص پیدا کنی و این وجودت انگور شیرین ناب لذیذ بشود باید زحمت بکشی و صبر زیاد بکنی. در این قسمت هم مولانا از اول تا بآخر خارج داستان بود و به نصیحتهای عالی خودش ادامه داد.  دنباله داستان در قسمت چهارم.

Loading

38.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت دوم

مولانا در قسمت اول این داستان سخن را باینجا رسانید که یک شخص باورمند قادر است با حمایت و راهنمائی یک انسان کامل آبی را که احتیاج دارد که با آن اتش درونی خودش را خاموش کند بدست بیاورد. و بعد حتی متذکر شد که اگر یک انسان باز بکمک انسانهای کامل بتواند بمرحله باورمندی دست یابد آنوقت آب رحمت هم در وجود خودش بوجود میاید و قادر خواهد بود که این آتش داخلی خودش را با این آب رحمت از وجود خودش آن آتشها را خاموش کند. حالا این آب رحمت را چگونه بدست آوریم و یا چگونه پیدا کنیم، بحث این قسمت خواهد بود.

1255      چشــمــۀ آن آبِ رحـــمـــت مـــؤ مــن اسـت         آب حــیــوان, روح پـــاکِ مــحســن اسـت

کلمه مؤمن عربی باور مند است. این مؤمن از کلمه ایمان است و ایمان عربی باور است. بنا براین وقتیکه میگوئیم مؤمن هیچ ارتباطی با مذهب خاصی ندارد. در همه مذاهب افراد باور مند و نا باور وجود دارند. اصولا راه عرفان با هر مذهبی جداست. در هر کیش و آئین و فرقه ای هرکس آن مبدأ را  باور داشته باشد, او مؤمن است یعنی ایمان دارد. محسن یعنی نیکو کار و نیک رفتار. مولانا میگوید آن شخص باورمند که یقین بدون شک دارد, چشمه و منبع و مخزن آن آب رحمت است و آن آب باور مندیست. آب رحمت را باید از آنجا گرفت و بر دل آتش جهنم درون ریخت. آّب باور مندی مثل آب حَیوان است. آب حَیوان یعنی آب زندگی. حَی یعنی زنده. این آب باورمندی مثل آب حیات است و حیات معنوی میدهد. این باورمندی باعث میشود که همیشه از نظر معرفتی باورمند زنده باقی بماند. مولانا آن آب حیات را نوشیده و بی مرگ دارد زندگی را ادامه میدهد. این آب حَیوان آن روح آن آدم نیکوکار است. این آدم نیکوکار در مقابل نیکوئی خودش هیچ پاداشی نمیخواهد و اگر هم چیزی باو بدهند او نخواهد گرفت. در تصوف و عرفان محسن بکسی گفته میشود که خداوند را مشاهده میکند. او خداوند را در دلش با چشم دل می بیند یعنی حضور خداوند را در دلش درک میکند. باین میگویند مشاهده درونی. و یا اینکه همیشه در این اندیشه و باور هست که خداوند او را نگاه میکند و دائم تحت مشاهده خداوند است.

1256      پس گـــریــــزان اســــت نــــفسِ تــــو از او         زآنــــکِ تـــــو از آتــشــــی او آبِ خـــــو

این ضمیر او که در آخر مصراع اول آمده اشاره است به باور مند است. نفس تو که طبع آتش دارد و جهنم را در تو آفریده از حقیقتی که همچو آب رحمت است میخواهد فرار کند, برای اینکه آتش از آب گریزان است. آتش میخواهد شعله بکشد در حالیکه آب آن را فرو مینشاند. اینست که کسیکه در درونش آتش است از باورمند میگریزد. برای اینکه تو از اتشی و او از آب.

1257      زآب, آتش زان گـــــر یــــزان مــــی شــود         کـاتشش از آب ویـــــران مـــــی  شــــــود

در اول مصراع دوم کاتشش یعنی که آتش او. میگوید علت و گریزان شدن آتش از آب اینست که وقتی روی آن میریزد آن شعله وری و سوزش و شعله اش خاموش میشود و آن آتش میمیرد. پس او را دوست ندارد و از او فرار میکند.

1258      حسّ و فـــکـــر تــو هـــمــه از آتش اســت         حسِّ شـیـخ و فـکــر او نــور خَـوش اسـت

میگوید که احساس و اندیشه درون تو از آتش است. آن حواس و افکاریکه تو را بدنیا و زندگی مادی غیر ضروری  فساد آفرین این دنیا مشغول میدارد همه آنها ناشی از آتش درون توست. ولی احساس آن انسان کامل که برتر و رئیس هست بر دیگران, او روحش و وجودش نورانیست و نور خوشی دارد.  شیخ در اینجا یعنی رئیس و بزرگتر. هر کسی نور لازم دارد در سراسر زندگیش در راه او بیافتد که بچاه نیافتد و بدره نیافتد و راه را اشتباه نرود.

1259      آبِ نــــور او چــــو بـــــر آتــش چـــکـــــد         چــک چــک از آتــش بــرایــد بــر جــهـد

آب نور او, متذکر شدیم که آبش مثل نور است برای اینکه آن نورش آتش درون دیگران را خاموش میکند. حالا وقتیکه نور آب مانند او بر آتش درون شما افشانده میشود و یا بقول مولانا چکیده میشود, آن آتش درون شما صدا میکند و چک چک میکند. این تجربه را شما هم کرده اید وقتی میخواهید یک آتشی را خاموش کنید و مقدار کمی آب روی آن میریزید، از آتش صدائی برمیخیزد. و اگر آب بیشتری روی آتش گداخته ریخته شود بعضی اوقات آن آتش یک حالت انفجار بخود میگیرد و بر میجهد. آن آب باورمندی بوسیله نور آن انسان کامل, وقتی بر آتش درون کسی چکیده میشود, آن اتش درون خوشش نمیآید و چک چک میکند و مضطرب میشود.

1260      چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد         تـــا شـــود ایـــن دوزخِ نـــفسِ تـــو ســرد

وقتیکه این چک چک را شنیدید, احساس میکنید که آتش درونم دارد خاموش تر میشود. مثل اینست که من دیگر میتوانم مردم را کمی ببخشم و میتوانم یک کمی حسادت نکنم . این احساس شما همان چک چکهاست و شما باید باو بگوئید برو و اصلا خاموش بشو و برو و اصلا نباش و بمیر. وقتی این عمل تکرار میشود انوقت آن آتش نفس درون شما سرد میشود. وقتی سرد شد دیگر سوزشی ندارد و دیگر آتش نیست.

1261      تـــا نســــــوزد  او گــــلســــتـــــان تــــــرا         تــــا نســـــوزد عـــــدل و احســـــان تــرا

نسوزد یعنی آن آتش نسوزاند. گلستان تو را یعنی آن گلزار ایمان و باورمندی تو را و آن گلزار عدل و احسان تو و آن گلزار نیک رفتاری تو را. آگر به او مهلت بدهید آن آتش شما را میسوزاند.درون تو هم آتش جهنم است و هم گلستان عدل. ولی آن آتش زورش بیشتر است و هر چیزی که بان نزدیک شود کم کم آن را میسوزاند و برای اینکه نسوزاند باید خود آتش را خاموش کنی.

1262      بـعــد از آن, چــیــزی کــه کــاری بــردهد         لا لـــه و نســـرین و ســـیســـنــبَـــر دهــد

وقتیکه آن آتش را خاموش کردی بعد از آن هر تخمی را که در کشتزار وجود ت میکاری بر میدهد,  یعنی میوه میدهد. گل میدهد مثل گل لاله و نسرین میدهد و سوسنبر میدهد, نسرین گل سفید رنگیست بسیار معطر, از خانواده گل سرخی ها, سوسنبر میدهد بسیار خوشبو که از خانواده ریحان است

1263      بـــاز پــهــنــا مــی رو یـــم از راه راســت         بـاز گــرد ای خـواجـه راه مـا کـجـا سـت

باز پهنا میرویم یک اصطلاح هست یعنی از طول مسیر حرکت منحرف شدیم و داریم به پهنا میرویم و رشته سخن از دست ما رفته و از داستان خودمان خارج شدیم. برگردیم ببینیم داستان بکجا رسیده بود.

1264     آنــدر آن تــقــــریـــر بـــودیـــم ای حســـود         کـه خـرت لــنــگســت و مـنـزل دور زود

تقریر یعنی اقرار کردن و بیان کردن و حرف زدن. بآنجا رسیده بودیم که از حسود صحبت میشد. مولانا به کسیکه خدا را قبول ندارد و بکسی اعتقاد ندارد حسود میگوید. پس در اینجا حسود یعنی نا باور و منکر. مولانا باین دلیل که این نا باور بخداوند حسودی میکند او را حسود مینامد. حالا میگوید ای کسیکه منکر هستی باینجا رسیده بودیم که در باره تو صحبت میکردیم، خرت لنگ است یعنی بارت بآخر نمیرسد و تو نمیتوانی بمقصد برسی. منزل دور است یعنی تو مصافت زیادی داری که بآن برسی. سفر بسوی حق و حقیقت و خدا, خیلی مانده که تو بآن برسی. بعد میگوید زود, شتاب کن و در اینجا نمان.

1265      ســـال بــیـگه گشـــت وقــــت کشـــت نَــه         جــز ســـیـــه روئــی و فــعــل زشــت نـه

سال بیگه گشت یعنی آخرین فرصت را از دست داده ای و یا داری از دست میدهی و وقت کشت و زر گذشته و دیگر دیرشده و برای تو بجز سیاه روئی ازعمل زشتت چیزی باقی نمانده. زیرا اگر الان بذری بکاری تو هیچ محصولی درو نخواهی کرد.

1266      کــــرم در بــــیـــخِ درخـــتِ تـــن فـــتـــاد         بــایـــدش بـــر کــــنـــد و در آتش نــهـــاد

بیخ بمعنی ریشه است. میگوید درخت زندگی تو کرم گرفته و دارد از ریشه آن را میخورد. بنابر این تو در معرض نابودی هستی. تو هرچه زودتر بایستی آن کرم را بکنی و بآتش بیاندازی و آن را بسوزانی. تا دیر نشده این کار را بکن. اول شنونده باید قبول بکند که در درخت وجودش آفت کرم زدگی وجود دارد، ولی معمولا آن خودخواهی و تکبر انسان این را قبول نمیکند و این کرم زدگی درخت وجودش را بدیگری نسبت میدهد و معتقد است درخت او کاملا سالم و سرحال است و باخود میگوید من که آن کرمهای حسد و دروغ و نقشه کشیدنها و آن آز و حرصها  را ندارم و این چیزها در درخت وجود من نیست. پس وقتی فکر میکنی که نداری و کرمها آمدند آنها را نادیده میگری.

1267      هــیــن و هــیــن ای راه رو بــیــگــاه شد         آفـــتــــاب عـــــمــــر ســــوی چــــاه شــــد

هین کلمه هشدار دهنده است و وقتی دوبار میگوید یعنی تأکید میکند. ای راه رو یعنی ای کسیکه میخواهی سفر بسوی حق و حقیقت بکنی مواظب باش روز بپایان رسید و بیگاه شد و خورشید عمر تو رفت بچاه. در آن روزگاران پیشین مردم عوام فکر میکردند وقتیکه خورشید غروب میکند میرود داخل چاه و وقتیکه طلوع میکند دوباره از چاه بیرون میاید.مولانا هم مثالهائی میاورد که برای عامه ترین افراد جامعه قابل فهم باشد. 

1268      این دوروزک را کـه زورت هســت زود         پـــیـــر افشـــانـی  بـــکــــن از راه جـــــود

دو روزک یعنی این باقی مانه کوتاه عمرت را. زورت هست یعنی احساس میکنی قادر به کاری هستی و قادرهستی این کرمها را بگیری و در آتش بیاندازی, پیر افشانی بکن. این پیر افشانی درست شده خود مولاناست و در هیچ لغت نامه ای گیر نمی آید. و یعنی جنب و جوش و فعالیت در روزگار پیری و یا کوششی در روزگار پیری در راه رسیدن بحق و حقانیت. معنی دیگرش: افشاندن کهنه گیها و دست بکار تازه زدنها. کهنه ها را بیافشان, تو دیگر پیر شدی و همه صفات در تو کهنه شده, این کهنه ها را بدور بریز و در سن پیری، پیر افشانی کن. از راه جود یعنی از راه جوانمردی و سخاوتمندی. میگوید دست از این کهنه ها برداشتن و نو خریدن جود و سخاوت است, چه ارزشی برایش قائل است. در جای دیگر میگوید :         نوبت کهنه فروشان در گذشت        نو فروشانیم و این بازار ماست      بسیار جالب است که چیزی حدود هشتصد سال پیش مولانا چه اندیشه نو خواهی داشته است  آنهم در دنیای خفقان آور آن زمان که اجتماع آن روز پُر بود از تعصبات سیاسی, مذهبی, و اجتماعی.

1269      ایــن قـــدر تـخـمـی کـه مـاندســتـت بـبآز         تـــا بــــرویــــد زیـــن دو دَم غُـــمـــر دراز

تخم اینجا تخم احسان و نیکوکاریست. بباز یعنی در راه خدا و حق و حقیقت از دست بده. نثار و بذل و بخشش کن در راه خداوند. تخم احسانت و نیکوکاریت را وقتی سنت خیلی زیاد میشود در تو هم خاموش میشود و آن کمی هم که در تو باقی میماند, تا از دستت نرفته این را نثار مردم و نیازمندان کن. دو دَم یعنی دو نفس. درست است که از عمرت دو دمی بیش نمانده ولی تو در همین دو دم بذل و بخشش خودت را بکن تا در معنی عمر دراز بکنی.

1270      تــا نــمـــردســت این چـــراغ بــا گــهــر         هــیـــن فــتــیـــلش ســاز و روغن زود تـر

تا نمرده است یعنی چراغ خاموش نشده است. چراغ با گهر یعنی چراغ فروزان زندگیت.میگوید تا این چراغ هنوز فتیله و روغن دارد و هنوز روشن است روغن و یا نفت بآن اضافه کن و فتیله اش را نو سازی کن, تا تو بطور ناگهانی در تاریکی فرو نروی.

1271      هـیـن مگـو فــردا کـه فــرداهـا گــذشــت         تـــا بــــکلــــی  نــــگـــــزرد  ایــام کشـــت

هین دوباره یعنی آگاه باش و بدان. تو که داری حرفهای مرا میخوانی و یا گوش میکنی، مواظب باش مرتب مگو که من همه اینکارهائی را که برایم میگوئی از فردا انجام میدهم. چون این فردای تو هرگز نخواهد آمد. حالا دقت کن که این ایامی که برای کشت و کار مانده مثل احسان دستگیری انسانیت و کمک تخمی بکاروگرنه اگر بتعویق برای فردا بیاندازی, انوقت دیگر بسیار دیر شده است.

1272      پـنـد مــن بشــنوکــه تــن بـنـد قـــویســت         کـهــنه بیــرون کُــن, گــرت مـیـل نـویســت

بند یعنی حجاب. بند معانی خیلی مختلفی دارد. یک معنی آن اینجاست که یعنی حجاب.یعنی چیزیکه جلو چشم دل شخصی را بگیرد که آن شخص حقیقت را درک نکند. این خواسته های شیطانی و نفسانی تو یک حجاب بسیار قوی است. مگذار که این حجاب و بند در تن تو کهنه بشود, اگر که میخواهی زندگی نوئی پیدا کنی. اگر نو پذیر هستی مگذار که این حجاب کهنه شود.

1273      لــب بــبــنــد و کــفِ پُــر زر بــر گشــا         بُــخلِ  تــن  بــگــزار پــیـش  آور سخا

لب ببند یعنی از سخنان نا معقول زشت خود داری کن. کفِ پُر زر یعنی عمل صالح و کسیکه نیکوکار است. بر گشا یعنی باز کن. میگوید لبت را از زشتگوئی ببند و دست کمکت را بجلو بیار و باز کن. اگر چیزی میدانی که بدرد مردم میخورد مذایقه مکن و کمکت را بکن و به آنها دست پر زرت را بگشا. در مصراع دوم بخل اشاره است به دلبستگیهای زیاد به مادیات غیر ضروری و فساد آفرین. میگوید این بخل خودت را رها کن و سخاوتمندی را بپیش آر. سخاوتمندی یعنی گذشتن از لذتها و شهوتهای شیطانی فساد آفرین.

1274      تـرکِ شــهــوتـهـا و لــذتـهـا ســخاســت         هـرکه در شهـوت فــروشـد, بـرنخاست

این شهوتی که مولانا در اینجا نقل میکند شهوت جنسی نیست و اگر شهوت جنسی نباشد اصلا نسل بشر از بین میرود. این شهوت مال و مقام و زیاده خواهی از هر نظر است. دست از این شهوتها کشیدن سخاوتمندیست. هرکس در اینگونه شهوتها غرق شد, او هرگز بجائی نمیرسد و بقول مولانا بر نمیخیزد.

1275      این سخـا َشــاخـیســت از ســرو بـهشت         وایِ او کـز کف چــنـیـن شاخی بهـشت

دو کلمه بهشت در آخر مصراع اول و دم را مولانا جناس آورده با دو معنی مختلف. بهشت اول جائیست که همه میخواهند بعد از مرگشان بآنجا بروند. ولی بهشت دوم از مصدر هشتن است. هشتن یعنی گذاشتن.

1276      عــروةُ الــوُ ثـقی اســت ایـن تَـرک هوا         بـــر کشــد ایـن شــاخ, جان را بـرسمـا

عروه یعنی دستگیره. الوثقی یعنی محکم و استوار. ترکِ هوا یعنی ترک هوسها و شهوتهای دنیائی. برکشد یعنی تو را اوج میدهد و بالا میبرد. جان را بر سما یعنی جان تو را برآسمان.  فرو گذاشتن این شهوتهای غیر لازم و شیطانی مثل یک دست آویز بسیار محکمیست که تو بآن چنگ زدی و تو را از سقوط نجات میدهد. تو را برمیکشد و بالا میبرد تا اوج آسمانهای معنویت.

1277      تــا بــرد شــاخ ســخـا ای خوب کـیـش         مــر تــرا بــا لا کشـان تـا اصل خویش

خوب کیش یعنی ای کسیکه خوی و آئین تو نیک است. بهیچ کس خاصی نمیگوید چون مولانا همه آئینها و کیشها را نیک میداند. و بهمین دلیل است که طرفداراصل وحدت مذاهب است و هیچ تعصبی هم ندارد. بالا کشان یعنی در حال بالا بردن تا اصل خودش. این اصل ما کجاست؟ این اصل ما از بهشت است. مگر نمیگوئیم که ما همه آدمی زاد هستیم و آن آدم ابولبشر در بهشت بوده. میگوید این شاخ سخاوتمندی که مثل شاخه درخت بهشت است از دست مده. این دستگیره محکمیست که تو را بالا میکشد و میبرد تو را باصل خودت میرساند. یعنی تو را به بهشت معنویت میرساند یعنی یک زندگی آرام و آسوده و روشن.

1278      یوســف حُسنـی و, ایــن عالــم چو چاه         ویـن رَســن صـبر سـت بـر امــر اِلــه

رسن یعنی طناب. صبر هم شکیبائی و حوصله است. امر اله یعنی فرمان خدا. داستان یوسف و حسد برادرانش را همه میدانند. او را بچاه انداخته بودند. و یوسف بوسیله طناب یک کاروان رهگذر که دنبال آب میگشت از چاه تجات پیدا کرد. میگوید تو یوسف حسن و نیکوکاری هستی و این عالمی که در آن افتادی مثل چاه یوسف است. آیا تو نمیخواهی از چاه بیرون بیائی؟ اگر اینطور است باید مثل یوسف صبر کنی. این شکیبائی و حوصله ای که داری بخرج میدهی و فرمان خدا را بجا بیاوری که باورمند باشی و نیکوکار باشی و بخشنده و سخاوتمند باشی, بسیار کار مشکلیست ولی باید در مقابل همه سختیها صبربکنی و اجرای آن بسته به خواست خداوند است و او بموقع خودش طناب نجات را بداخل چاه میفرستد و تو را از چاه بیرون میکشد.

1279      یوسـفــا آمـد رَسـن  در زن دو دســت         از رَســن غــافــل مشــوبـیگه شدســت

ای یوسف ای مردمی که همه یوسف هستید طناب آمد. دو دستی طناب را بچسب و از این طناب غافل مشو, وقت گذشته و بیگه شده, و فرصتی نداری, بچسب این طناب را که تو را بطرف بالا بکشد. این طناب چیست که من را از این چاه ببالا بکشد؟

1280      حــمــدُ لله کـــیـــن  رَســـن  آویخــتــــنـــــد         فضل ورحـمت را بـهـم آمــیــخـتـنـد

حمدلله یعنی سپاس خدا را. فضل یعنی عنایت خداوند به بنده بیش از آنکه آن بنده لیاقتش را داشته باشد. رحمت هم که بخشش است. میگوید خدا را شکر که طناب را آویختند. چه طنابی، طنابیکه بهم بافته شده از فضل و رحمت خداوند. از عنایت خدا و بخشش خدا

1281      تـــا  بــبــیــنــی عـــالَــم  جـــانِ  جـــدیـــد         عـالـم بس آشــــکــــارِ نـــا پـــد یـــد

تا ببینی که دوباره دنیای جانت نو شده. جانت در یک دنیای نو رانی جدیدی قدم گذاشته. عالمی که آشکار است ولی پیدا نیست. این عالم مثل خدا میماند. صوفیان و عرفا میگویند خداوند از شدت آشکار بودن پنهان است. یعنی از زیادی معلوم بودن نا معلوم است. مثل خورشیدیست که در حال نور دادن بهمه دنیاست, شما نمیتوانید بخود خورشید نگاه کنید چون شما را کور میکند. فقط از آثار آن میفهمید که خورشید چقدر نورانیست.

1282      ا یـن جـهـان نــیســت چون هسـتــان شـــده         وآن جـهـان هسـت بس پـنهان شـــده

این هستی مجازی ما آنچه که داریم در این عالم هستی هر چه هست مولانا و دیگر عرفا میگویند حقیقی نیست و مجازیست. یعنی هرچیزیکه نبوده و پیدا شده مجازیست.  حالا این هستی که واقعا نیست که هستی بنظر میاید هستان شده مثل آن چیزهائی که باید هست شده. و آن جهان معرفت و معنویت و آن جهان برین که هست برای ما پنهان شده. این جهان برای ما نیست هست نما شده ولی دنیای حقیقت هست نیست نماست.

1283      خـــاک بــر بــادســت وبـــازی مــیــکــنــد         کـــژ نــمـایی, پــرده سـازی مــیکند

خاک یعنی این هستی ظاهری که ما ها داریم. باد بعالم حقیقت منظور شده و کژنَمائی و بازی و حرکت میکند. پرده سازی یعنی خیمه شب بازی میکند. میگوید این جهان ما و هرچه که داریم مثل خاک است. عالم حقیقت مثل باد است. این باد آنچه را که ما داریم مثل عروسک ها باینطرف و آنطرف میاندازد و با آن بازی میکند, درست مثل خیمه شب بازی هاست. و این حقیقت ندارد و این فقط خیمه شب بازیست. این حرکتی که این خاک میکند از خودش نیست از باد است.

1284      ایـنک بـر کارسـت, بی کارسـت و پوسـت         وآنکِ پنهـان است,مغزواصل اوست

آن حق و حقیقت و جهان معنائیکه کار بدست اوست, بنظر بیکار میاید. و مثل پوست میاید. و آنکه پنهان است و دیده نمیشود, اصل و مغز اوست. ما همه مغز را گذاشته وپوست را چسبیده ایم. 

1285      خـــاک هـــمـچــون آلــتـی در دســت بـــاد         بـاد را دان عـالی و عـــالــی نــــژاد

عالی نژاد یعنی صاحب اصالت و عقل. اصلش آن است.

1286      چشـــم خــاکــی را بــخــاک افــتــد نــظــر         بــاد بــیــن چشــمـی بَود  نوعی دگر

چشم مادی آن چشم سر توست که از ماده و خاک درست شده. و فقط خاک را میتواند ببیند و آچه که از خاک درست شده. مولانا میگوید این همه چیزهائی که در این دنیا میبینی همه از خاک درست شده و همه موجودات زنده هم از خاک درست شده اند. آن چشمیکه عالم حقیقت را می بیند آن چشم دیگریست و نه چشم سر تو. آن چشم جان یک انسان کامل است. آن چشم یک انسان باور مند است. چشم او دارد باد محرک این خاک را می بیند.

دنباله داستان در قسمت سوم.

Loading

37.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت اول

والی کسی بود که بر یک ولایتی حکومت میکرد. خاربن یعنی بوته خار. کلمه بن بمعنی ریشه و اصل هست و بمعنی بوته هم هست. مردی را مثال میزند که در سر راه مردم خار کاشته بود و والی باو امر کرد که این خار ها را از سر راه مردم پاک کند.

1229      هــمچـــو آنشـخصِ درشــت خـوش سُــخُن         در مـــیـــان ره نشـــانـــد او خـــار بُــن

درشت بمعنی قوی هیکل و بمعنی سنگ دل هم هست. در اینجا منظورش درشت خوئیست و این درشت خوئی سنگ دلی هم میاورد. در اینجا کلمه سُخُن اشاره است به مطالب داستان قبلی که ازآنها بحث کرده بود و سخنش باینجا رسیده بود. خوش سُخُن یعنی خوش گفتار و شیرین گفتار. در همین مصراع اول مولانا بما پیغامی دارد. ممکن است در زندگی به شخصی برخورد کنیم که خوش سخن و خوش گفتار باشد. ولی حتما لازم نیست که خوش دل باشد. بمحض اینکه سخن او را شنیدید و از شیوه گفتارش لذت بردید, زود نباید خودتان را تسلیم او بکنید، چه بسا او ظاهر نیکو و سخن خوش دارد و چه بسا باطن زشت دارد و تنگ دل و بد خوی است . در مصراع دوم میگوید در میان راه مردم در آنجا خار کاشت ولیکن اصولا زندگی ما هم دارای مسیریست. چه بسا کسانی هستند که در مسیر زندگی و عمر ما خاربن میکارند ولی خیلی خوش گفتارند و خیلی خوش ظاهر هستند. باید توجه داشت که آیا اینها خار هم بر سر راه ما کاشتند و یا میکارند و یا نه. این کاری نیست که مثل آن خاربن معمولی باشد و ما با یک نگاه ببینیم. وقتی میفهمیم که فلان شخصی که خار کاشته سر راه ما که دیگر کار از کار گذشته و عمری بسر آمده.

1230      ره گـــذر یــا نـش مـــلامـــت گـــر شدنــد         بس بـگــفــتـنـــدش بِـــکـــن, آنرا نکــند

ره گذریانش یعنی کسانیکه از آنجا میگذشتند, و این ره گذرها او را ملامت کردند و باو میگفتند که این خار را از ریشه بر آر و او این کار را نمیکرد.

1231      هــــر دمــی آن خــاربـــن افـــزون شــدی         پــای خــلــق از زخـم آن پُرخـون شدی

هر دمی آن خاربن افزون شدی یعنی هر لحظه ای خاربن رشد میکرد و بزرگتر میشد و بنابر این بیشتر سر راه را میگرفت و این طبیعی بود که پای آنها در موقع عبور از آن خاربن زخم میشد و چه بسا عده ای بودند که با پای برهنه عبور میکردند و پای آنها بیشتر از دیگران زخم میشد.

1232      جــامــهـــای خــلـــق بِـدریـــدی ز خــــار         پــای درویشـــان بـــخســـتـــی زار زار

درویشان بینوایانی هستند که پا پوش نداشتند و یا پا برهنه بودند. کلمه خستن یعنی زخم کردن. بخستی یعنی زخم میکرد. یک شعری بسیار ساده هست که منصوب به ایرج میرزاست.در این شعر سخن از جوجه ایست که میخواست از مادرش دور شود و در دل جمعیت برود ولی مادرش اجازه نمیداد. میگفت گربه کمین کرده و تو را شکار خواهد کرد. ولی این جوجه مثل همه جوجه ها چون تجربه نداشت و حرف مادرش را نمیپذیرفت بلکه استدلال هم میکرد که تو درست نمیگوئی و میگفت:

                 گربه حیوان خوش خط و خالیست               فکر آزار جوجه هرگز نیست

                 دو  قــدم  دور تر شــد از مــــادر               آمدش  آنـچه  گـفـته  بود  بسر

                گربه  نا  گاه  از کمـین  بر جسـت               گلوی جوجه را بدندان  خست

در مصراع دوم بیت آخر کلمه خست آمده و یعنی زخم کرد. این کلمه خستن در ادب فارسی بمعنی زخم کردن را دیگر شعرا هم بکار برده اند.

1233      چــون بـجـد حاکـــم بـدو گــفـت این بکَـن         گـــفـــت آری بـــر کـــنـــم روزیش من

وقتی حاکم با تأئید و با جدیت باو گفت که این خار را از جا باید بکَنی, گفت بسیار خوب یک روزی آن را بر میکنم.روزیش یعنی روزی او را. باز هم اینجا یک چیزی سر جای خودش نیست و مولانا بما پیام میدهد که وقتی میگویند این خوی بد در وجود تو هست و شما قبول کردید, میگوئید بسیار خوب, حالا از فردا و یا هفته دیگر این کاری که شما میگوئید میکنم و آن فردا هرگز نیامده برای اینکه هر روزی یک فردای دیگر هم در دنبال دارد.

1234      مـــــدتـــی فــــردا و فــــردا وعــــده  داد         شــد درخــت خـــار او مــحکـــم نـهــاد

نهاد بمعنی ریشه, طبیعت, سرشت ولی در اینجا بمعنی ریشه است. محکم نهاد یعنی ریشه اش محکم و بسیار قوی شد. آن شخص مرتب به حاکم وعده های بی پایه میداد و فردا فردا میکرد و با گذشت مدت زمان آن خاربن هم مشغول انجام کار خودش بود.

1235      گـفــت روزی حـا کــمش ای وعـــده کـژ         پـــیش آ در کـــار مــا و واپس مــــغــژ

حاکمش یعنی حاکم او را. کژ یعنی کج. پیش آ یعنی شروع کن و اقدام کن. مغژ یک فعل امری منفیست و از مصدر غژیدن است. غژیدن یعنی چهار دست و پا رفتن کودک. واپس مغژ یعنی عقب نیانداز. حاکم یک روز باو اخطار کرد و گفت ای وعده کج هرچه زودتر بپیش آ و کاری را که بتو گفتم عقب نیانداز.

1236      گـــفـــت اَلا یـــامُ یــــا عَـــم بَـــیـــنـــنـــا         گــفـــت عَــجّــل لا تَـــمـــا طِل دیــنــنــا

کلمه بکلمه معنی لغات عربی: الایام یعنی روزها. یا عم یعنی ای عمو. بیننا یعنی بین ما. گفت در اول مصراع دوم حاکم گفت. عجّل یعنی شتاب کن. لا تماطل یعنی مماطله و سستی مکن. دین یعنی بدهی. دیننا یعنی دینی که بمن داری و بین ما هست. مردی که خار کاشته بود گفت ای عمو ای بزرگوار ما هنوز خیلی روزها در پیش داریم و چرا عجله میکنی؟. حاکم باو جواب داد که شتاب کن و سستی مکن و دینی که بما داری ادا کن.

1237      تــو کـه مـیــگـوئــی کــه فــردا این بِدان         کــه به هــر روزی کــه می آیـد زمـان

1238      آن درخـــتِ بـــد جـــوان تـــر مـــیشـود         ویــن کـنـنـده پـیـر و مضطـر مـی شود

این دو بیت بالا را باید باهم بخوانیم. کلمه مضطر یعنی بیچاره. حاکم گفت تو که وعده فردا میدهی و انجام نمیدهی بدان که این روزها دارد پشت سر هم پیاپی میگذرد و هر روزی که بگذرد, این درخت خار که کاشتی رفته رفته جوانتر میشود ولی تو داری پیرتر میشوی و وقتی پیرتر میشوی بیچاره تر میشوی یعنی کمتر میتوانی این کار را انجام دهی. ولی اصل و ریشه آن خار قوی تر شده. در اینجا باز مولانا پیامی دارد و آن اینکه وقتی یک کاری را هرچه معطل بکنید و آن خویهای زشت را از وجودتان برکنید, مثل خاری میماند که در وجود شما نه تنها فرو رفته بلکه دیگران را هم خسته و زخمی خواهید کرد. پس کسیکه خار زشتی در وجودش هست نه تنها خودش را میخلد, بلکه در وجود دیگران هم میخلد

1239      خـــار بُــن در قـــوت و بـــر خـــاسـتـن         خـــار کـــن در پـــیـــری و در کــاستن

هر روزی که میگذرد خاربن قوی تر و دارای رشد بیشتریست و خار کن هر روز پیرتر و در حال ضعیف تر شدن است.

1240      خـار بُـن هــر روزو هــردم ســبــزوتـر        خـــار کـــن هــــر روز زار و خشــکتـر

این کلمه خار بن منظور خوی بد است. زار یعنی ناتوان و خشکتر یعنی شکننده تر. چیزی که خشک تر باشد زودتر میشکند و هرچه یک شاخه تر باشد دیرتر میشکند. وقتیکه سن بالاتر رفت وجود شکننده تر میشود. خاربن هر روز سبزتر و تازه تر میشود و خارکن هر روز ناتوانتر و خشک تر میشود.

1241      او جـــوان تـــر مـــیشود تـــو پــیــرتـر         زود بـــاش و روزگـــار خــــود مــبــر

روزگار خود مبر یعنی عمر خودت را اینگونه بسر مبر. لازم بتذکر است که اگر خواننده ای به شیوه مولانا آگاه نباشد از اینکه مولانا مرتب یک مطلب را تکرار میکند شاکی میشود. او بدو علت سعی در تکرار دارد. یکی این که یکی از ارکان یادگیری تکرار کردن است و یکی دیگر اینکه یک مطلب را تحت مثالهای مختلف میگوید که خواننده گان مثنوی هرکدام که دارای فهم و درک مختلفی هستند از این طریق برای همگان قابل درک و فهم خواهد بود.

1242      خـــار بَــن دان هــر یـکـی خــوی بـدت         بـــار هـــا در پــای خــار آخِـــر زدت

خوی صفت است. بارها در پای, این پائی نیست که با آن راه میروی، این پای جان تو و پای روح توست. زدت یعنی زخم زدت, زیان رساندت. مولانا میگوید هر یک از صفات بد خودت مثل یک خاربن است. حالا باید دید که هر کسی چند عدد از این صفت بد و یا خاربن در وجودش است و هرچه زمان میگذرد گسترش این خار بن ها بیشتر میشود. ما در زندگی زیان می بینیم ولی بسیاری از موارد نمیدانیم چرازیان دیده ایم. و هیچوقت بدرون خودمان فرو نمیرویم که ببینیم چیزی در درون ما هست که این زیان را بما زده باشد. بسیاری از اوقات نمیخواهیم که واقعیتها را قبول کنیم.

1243      بــار هــا از خـوی خــود خســتــه شدی         حس نـداری سـخـت بــی حــسّ آمــدی

خسته شدی یعنی زخم برداشتی و زیان دیدی. حس نداری یعنی احساس نداری. سخت بی حس آمدی یعنی اصلا احساس نداری. بارها تو در زندگیت بخاطر خوی بدت زیان دیده ای و تو اصلا حس نکردی پس تو اصلا حس نداری.کسیکه حس دارد اول این حس را در باره خودش بکار میبرد پیش از آنکه در باره دیگران بکار ببرد.

1244      گـــر ز خســتــه گشــتـن د یـگر کسـان         کـه ز خُـلـقِ زشـت تو هسـت آن رسان

1245      غــافـــلـی, بــاری ز زخـــمِ خـــود نَــۀ         تــو عـــذاب خــویش و هــر بــیـگـانـۀ

دو بیت بالا باهم تفسیر میشود. گر زخسته گشتن دیگر کسان یعنی مردم یا دیگران  را زخمی کردن. بیت دوم یعنی زخمی گشتن آنها از تو بآنها رسیده و تو باعث این خسته گشتن ها شده ای. تو از زخم رساندن دیگران اگر بی خبر هستی لا اقل از زخم خودت که بی خبر نیستی برای اینکه داری زیان میبری و تو از زیان نباید غافل باشی, پس تو هم داری بخودت عذاب میرسانی و هم بدیگران. هم داری با این خوی های زشتِ شیطانی و حیوانی خودت, هم خودت را در عذاب و نا راحتی میگذاری و پای جانت را زخم میکنی و هم دیگران را.

1246      یـــا تــبـــر بـــر گــیــر و مـــردانــه بزن         تــو عــلــی وار این در خــیــبــر بـــکـــن

تبر در اینجا تبر اراده و تصمیم و عزم راسخ است. این تبر اراده در وجود همه ما وجود دارد ولی متاسفانه بعضی از ما از این تبر در مورد کارهای نا شایست استفاده میکنند. معنی بیت اول اینکه این تبر اراده استوار خودت را برگیر و مردانه و علی وار با شجاعت این در خیبر رااز جا بکن. خیبر یک دژ و یا یک قلعه است. این در خیبر در سال هفتم هجری بدست علی از جا کنده شد چون میخواستند که این قلعه را بگشایند و یا فطح کنند. این قلعه در شهر خیبر نزدیکی شهر مدینه واقع شده و الان هم هست. آثار آن قلعه هم هنوز هست. میگوید تو درِ این قلعه خیبر مانند را در وجود خودت بگشا. تو همه زشتیهایت را در داخل قلعه گذاشتی و باید آنها را از بین ببری

1247      یــا بــگــلـبـن وصـــل کُـن ایـن خـــار را         وصـــل کــــن بــــا نــــار نـــور یـــار را

یا اینکه برو و این خار را پیوند بزن با یک بوته گلِ خوب. در درون ما هم همین طور است ما با داشتن خوی های ناپسند میتوانیم آنها را پیوند بزنیم با صفات خوب و گلبن معنویت. و اول باید گلبن معرفت را بیابی و بجائی بروی که این گلبن معرفت وجود دارد و سپس عمل پیوند را اجرا نمائی. در مصراع دوم نار یعنی آتش. آتش نفس اماره و نفسیکه امر میکند بکارهای زشت. تو بیا و آتش نفس خودت را با نور انسانهای کامل که دارای نور معرفت دهستند پیوند بزن. یکی از راه های این خویهای زشت این پیوند زدنهای انسانیست. یا بعبارت ساده تر, در مصرع دوم میگوید در وجود ما آتشی هست که ما را میسوزاند. بیائیم و آین اتش را با نور پیوند بزنیم زیرا این نور آن اتش درون ما را خاموش میکند.

1248      تــــا کــه نـــور او کُشــــد نـــار تــــو را         وصــل او گـــلشــن کـــنــد خـــارِ تــو را

نور او یعنی نور آن انسان کامل و نور آن انسان راهبر. نار تو را یعنی آتش نفس تو را. آن نور آتش تو را خاموش میکند زیرا آن نور نور خداست. وقتی تو پیوند زدی نه تنها خار تو را از بین میبرد بلکه سراسر وجودت را هم پُر از گلها میکند. اگر خارستان است آن را گلستان میکند.

1249      تــو مــثـال دوزخــی, او مـــؤ مــن است         کُشـتــن آتش بــمــؤمـن مــمـــکـــن اســت

دوزخ جهنم است و او انسان کامل و رهبر است. کلمه موئمن از کلمه ایمان است. یعنی با ایمان. ایمان عربیست و کلمه فارسی آن میشود باور. پس موئمن میشود باورمند. در مصراع دوم میگوید کُشتن آتش زشتیها بکمک نور یک باورمند کاملا امکان پذیر است. اگر کمی با آنها بسر ببریم و دل بسخنانشان بدهیم می بینیم که کم کم آن سوزندگی و التهاب و اتش جهنمی در درون ما کاسته میشود.

1250      مصطــفی فـرمـود از گـــفــتِ جَــحــیــم         کــو بـمـؤمــن لا بـه گــر گـــردد ز بـــیــم

1251      گــویــدش بــگـــذر زمـن ای شـــاه زود         هــیــن کــه نـــورت ســوزِ نــارم را ربـود

مصطفی اسم دیگر پیامبر اسلام است. جحیم همان جهنم و دوزخ است. کو یعنی که او. لابه گر یعنی در حال التماس کردن و تضرّع کردن. شاه در اینجا آن باور مند ناب و خالص. نورت سوز نارم یعنی سوزش و حرارت آتشم. جهنم میخواهد که هرچه آتشش شعله ور تر شود. ما کار نداریم که این جهنم وجود دارد یا خیر و در کجا هست. اصلا در عرفان ما وارد این مسئل نمی شویم. پیغمبر اسلام گفت که این جهنم پُر از آتش میترسد و بیم دارد. با التماس و تضرع و زاری میگوید ای انسان کامل که نور داری بدان که این نورت دارد آتش مرا کم میکند و حهنم من را دارد خاموش میکند. حالا اگر این نور ایمان نباشد پس آتش جهنم هم شعله ور تر میشود.

1252      پس هــلاکِ نــار, نــوِرِ مـــؤمـــن است         زانـکِ بـی ضد, دفـع ضـد لا یُمـکـن است

مولانا نتیجه گرفت که نابودی و از بین رفتن این آتش و این زشتیها نور باورمندیست. حتماّ لازم نیست که نوری از راه برسد و آتش شما را خاموش کند, زیرا وقتی خود انسان تغیر پیدا کرد و باور مند شد نوری پیدا میکند که آتش جهنم درون او را خاموش میکند. اصلی هست که مولانا بآن باور دارد که هر چیزی با ضد خودش دفع میشود. نتیجه اینکه آتش درون انسان با ضد خودش که نور انسانهای کامل است و یا نوریکه در درون خود انسان بوجود میاید از بین میرود.

1253      نــار, ضـدّ نـــور بـــاشــــد روز عــدل         کان ز قــهــر انـگـیـخـتـه شد ایــن ز فـضل

روزعدل یعنی روز داوری و دادگستری. روزیکه خوبیها در مقابل بدیها سنجش میشود. کلمه کان یعنی که آن و اشاره است به آتش و این اشاره است به نور. میگوید در روز رستا خیز که داوری میشود, این کلمه داوری از قانون است یعنی در آن روز قانون اجرا میشود. وقتی این قانون اجرا میشود آنوقت مشخص میشود که آن آتش و این نور ضد یکدیگر هستند. برای اینکه آتش مظهر قهر و خشم خداوند است, ولی نور مظهر لطف خداوند است.عرفا معتقد هستند که اسمهای خداوند مظهر دارند یعنی در یک محلی جائی و یا موقعیتی ظهور میکنند. این آتشی که در جهنم هست و یا در دل انسانهاست محل ظهور قهر خداوند است و برعکس وقتی انسان نورانی میشود و یا اندیشه نورانی پیدا میکند آنوقت مغز آن انسان محل ظهورلطف خداوند است.

1254     گــر هــمـی خـواهـی تـو دفــع شــرّ نـار         آب  رحــــمــــت  بــر دلِ آتــش گُــــمــــار

نار اینجا زشتیهاست, دوزخ درون است. اگر از شر این آتش درونی میخواهی رهائی پیدا بکنی، روی آتش باید آب بریزی. این آب رحمت است. آب رحمت هم آب باورمندیست. پس این خود انسان است که این آتش جهنم را در وجود خودش روشن کرده و این خود انسان است که میتواند با آب باور مندی آن آتش را که درست کرده خاموش کند. 

دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

36.2 کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

قبل از شروع تفسیر باید متذکر شد که مولانا وقتی داستانهای مختلفی را پشت سر یکدیگر میاورد, در معنی این داستانها هم پشت سر هم بهم پیوسته است. چون تکرار میشود که او قصه گو نیست و حدفش شرح ماجرای واقئه ای نیست بلکه او از طریق این داستانها سعی دارد که حرفهای متعالی خودش را به خواننده و یا شنونده برساند و قصد اصلی او ارشاد و راهنمائی افراد جامعه هست. لذا باید گفت که این قسمت هم در حقیقت دنباله معانی و محتویات قسمت قبلیست.

1194      بـــر لـــب جـــو بـــود دیـــواری بـــلــنـــد         بــــر ســـر دیـــوار تشــنــۀ درد مــــنـد

میگوید کنار یک جوی آبی یک دیوار بلند بود و یک آدمی بالای این دیوار نشسته بود که بسیار تشنه آب بود. البته این حالت سمبولیک دارد و این دیوار بلندی را که میگوید این موانعی وچیزهائی هست که مانع میشود از وجود انسانها در راه رسیدن به معرفت و حقیقت. آن آبی که در جوی پائین دیوار میرفت بمنزله آب معرفت و حقیقت است. ولی کسیکه در بالای دیوار نشسته دستش باین آب نمی رسید زیرا دیوار خیلی بلند بود و این دیوار مانعی بزرگ در راه رسیدن آن شخص که در بالای آن نشته بود میشد. بنابر این آنچه که در وجود ما هست که مانع رسیدن ما بحقیقت میشود مانند آن دیوار بلند است.

1195      مـــانـــــعش  از آب آن دیـــوار بــــــو د          از پــــیِ آب, او چـــو مـــاهی زار بــود

همانطور که گفته شد مانع رسیدنش بآب آن دیوار بود و او آنقدر تشنه آن آب بود و آنقدر به آن آب نیاز داشت بهمان اندازه که ماهی به آب نیاز دارد.

1196      نـا گــهـــان انــداخـــت او خشـــتی در آب         بـانگِ آب آمـد بــگوشش چـــون خطاب

ناگهان این شخص یک خشتی از سر دیوار کند و انداخت بجوی آب. صدای افتادن خشت در آب آمد و بگوش او مثل خطابی بود که از طرف آب باو رسیده بود. او فکر کرد که این خطاب از طرف خداوند است و با زبان بی زبانی میگوید من تو را بآرزوهایت رسانیدم.

1197      چــون خطـــاب یـــار شـــیـــریـــن لــذ یذ         مســت کــرد آن بـانــگِ آبش چون نبیـذ

یار شیرین لذیذ همان خداوند است. وقتی خداوند به تقاضای بنده اش جواب میدهد و لبیک میگوید، برای بنده  بسیار شیرین و لذت بخش است. شخص بالای دیوار از این صدائی که شنید مست شد درست مثل کسا نیکه با شراب مست شده اند. نبیذ یعنی شراب.

1198      از صــفـــای بـانـــگِ آب, آن مـــمـــتحـن         گشــت خشــت انـداز آنـجـا خِشــت کَــن

ممتحن یعنی کسیکه به محنت افتاده. البته معانی دیگر هم دارد ولی در اینجا یعنی شخص محنت کشیده. آن مرد بدحال محنت کشیده و تشنگی خورده که میخواست به این آب برسد از این صدای آب خوشش آمد و شروع کرد به کندن خشت های دیوار و آنها را باب انداختن.

1199      آب مــیــزد بـانـــگ یــعـــنـی هــی تـــرا         فــایــده چـــه زِیــن زدن خشـــتــی مــرا

آب داد و فریادش بلند شد و میگفت ای کسیکه بالای دیوار نشسته ای، برای تو چه فایده ای دارد که مرتب بمن خشت میزنی و مرا نا راحت میکنی؟

1200      تشــنــه گــفــت: آبـا, مرا دو فــایـده اسـت         مــن از یـن صـنـعت ندارم هـیـچ دســت

آبا یعنی ای آب. صنعت یعنی کاری که من دارم انجام میدهم. ولی در واقع یعنی راه وصول به حقیقت. مرد خشت انداز گفت ای آب, من از این کار دو فایده میبرم و دست از اینکار بر نمیدارم و این کار راه رسیدن من به آب است که خیلی تشنه هستم و این کار راه وصول من بحقیقت است.

1201      فـــایـــدۀ اول ســــمــــاع بــــانـــــگ آب         کــو بُــود مــر تشــنگآن را چون ربــاب

اول فایده اش شنیدن این صدای آب است که این صدای آب برای تشنه آنقدر لذت بخش هست که مثل اینست که دارد صدای رَباب را میشنود. رَباب یک آلت موسیقیست که اصل آن از کشور چین آمده و کم کم بطرف غرب حرکت کرد و تا بایران رسید و بالاخره حتی به اروپا سر درآورد و اولین سازیست که با آرچه نواخته میشد و در مغرب زمین به ویلون تبدیل گردید.

1202      بـانــگ او چـــون بـانــگ اسـرافـیـل شد         مـــرده را زیــن زندگــی  تــحــویــل شد

اسرافیل معروف است به فرشته بسیار نزدیک خداوند که در روز رستاخیز بامر پروردگار در شیپورش بنام صور میدمد و مردگان زنده میشوند و بر پا میخیزند. در اینجا مولانا میگوید همانطور که مردگان پس از شنیدن شیپور اسرافیل روح میگرفتند و زنده میشدند، این تشنگان هم با شنیدن صدای این آب مثل اینکه روح میگرفتند و از شادی مثل مرده ای زنده میشوند آنها هم زنده و بشاش میشوند. این تشنه از بالای دیوار میگوید صدای آب برای من مثل بانگ آن شیپور اسرافیل است که مردگان را زنده میکند یعین حالت دل مردگی و خمودی را از دل من میگیرد و بجانم طراوت زندگی می بخشد و مراد از این زندگی که مولانا میگوید زندگی روحانیست. یعنی من را از زندگی مادی منتقل میکند به زندگی روحانی.

1203      یـــا چـــو بـانــگِ رعــد ایـــام بــــهـــار         بــاغ مــی یــابــد از او چــنـدیــن نــگآر

چندین نگار یعنی چندین و چند از گلهای رنگارنگ. آن تشنه از بالای دیوار میگوید که این صدای تو که بگوش من میرسد مثل خروش آن رعد که در بهاران صدای آن بگوش میرسد و پشت سرش باران میبارد و رگبار ها میزند و طراوت و تازگی با خود میاورد و کشتزارها را پر از گلهای رنگارنگ میکند.

1204      یـــا چــو بــر درویـــش ایـــام  زکـــات         یـا چــو بــر مـحـــبـــوس پـیـغـام نـجـات

زکات مالی هست که پرداخت آن واجب است که هر مسلمانی در هرسال در موقع معین به مستندان بپردازد. مرد سر دیوار میگوید این صدای آب بمن همان لذتی را میدهد که مسکینان ایام ذکات میبرند و یا مثل لذتیست که یک زندانی موقع شنیدن خبر آزادی خودش را میشنود.

1208      فــایـدۀ دیـگـــرکـه هــرخشــتــی کـزین         بــر کــنــم آیــــم ســـوی مــاءِ مَــعـــیـــن

مَعین یعنی گوارا این کلمه با مُعین فرق دارد. فایده دوم اینکه من که این خشت ها و کلوخها را میشکنم و به پائین میاندازم, این دیوار دارد کوتاه و کوتاهتر میشود و منهم دارم با تو ای آب نزدیکتر میشوم. اگر از نقطه نظر سمبولیک بودنش  بخواهیم تفسیر کنیم، گفتیم که این دیوار برای ما حجاب است, حجاب کینه و حسد, دروغ , انتقام, نبخشیدن, نقشه کشیدن برای کسی و اینها همه سنگ و کلوخیست که در آن دیوار حجاب مانند وجود دارد و اینقدر این دیوار را بلند کرده است. من برای رسیدن به آن آب معرفت و حقیقت باید این خشتهای صفات بد را بکنم و بریزانم تا به آن آب حقیقت برسم.

1209      کــز کــمــیّ خشــت, دیــــوار بـلـــنــــد         پَست تــر گـــردد بــهــر دفـعـه کـه کــنـد

بهر دفعه که کند یعنی بهر دفعه کندن. در داستان آن آب آبیست که در جوب در جریانست و گواراهست و میشود نوشید ولی مولانا با آوردن این داستان پیام مهمی را میخواهد بما برساند و آن اینکه هرچند که ما این صفات خشت مانند را نابود کنیم و بدور اندازیم به آب حقیقت نزدیکتر میشویم.

1210      پســتی ِ دیـــوار قُـــر بــــی مـــی شود         فصــل او درمــانِ وصــــلــــی مــــی بُوَد

قرب یعنی نزدیکی. در مصراع دوم فصل یعنی کوتاهی و وصل یعنی پیوند. میگوید این کوچک شدن دیوار راهیست برای رسیدن و نزدیک شدن به آب و رسیدن بوصال. این نزدیک شدن که صحبتش میشود در حقیقت نزدیک بخداوند شدن است. آن کلمه قرب در عرفان یعنی نزدیک شدن به حقیقت تا بالاخره رسیدن به خود حقیقت که مرحله وصال است. در مصراع دوم فصل که در اینجا بمعنی جدا شدن است, در حقیقت جداشدن از صفات حیوانی و شیطانیست و کلمه وصل که بدنیال آن میاید یعنی هرچقدر ما از آن صفات نا خواسته جدا بشویم به حقیقت نزدیکتر و نزدیکتر میشویم تا اینکه بوصال برسیم. مولانا در جائی دیگر میگوید که:

                   قرب نه با لا نه پستی رفتن است          قرب حق از حبس هستی رستن است

آن قربیکه در تصوف گفته میشود یعنی از این زندان هستی رهائی یافتن است یعنی اینقدر خودمان را هست بدانیم و همه وجودمان را مشغول هستِ بودن خود بدانیم و ما هستیم و همه وجودمان را برای خودمان بدانیم. میگوید از این زندان هست بودنت بیرون بیا. از این قفس که بیرون میائی, آنوقت قرب پیدا کردی. آنوقت دیگر خودت را حس نمیکنی ودر مقابل خدا محو و فنا شدی.

                  گر مرا  ساغر کند  ساغر  شوم            ور مرا خــنــجر کـنـد خــنــجر شوم

میگوید وقتیکه از خودم بیخود شدم, من دیگر خودم نیستم و من دیگر دست خدا هستم و کار من کار خداست, حرف من حرف خداست یعنی من دیگر وصل بخدا شدم

                  گــر مرا چشــمــه کـنـد آبی دهم            ور مرا آتـش کــنـــد  تـــابـــی دهــم

                  گــر مرا باران کندخـرمــن دهم             ور مــرا نــاوک کـنـد در تـن جـهـم

                  گــر مرا ماری کـنـد زهر افکنم             ور مــرا یــاری کـنـد خـدمـت کـنـم

اینهائی که میگوید منظور اینکه من حالا دیگر تمام تسلیم امر خداوندم. اگر که آن قرب بحق پیدا بشود آن دیگر تسلیم شدن است

1211      ســجــده آمـــد کـــنـــدن خشــت لَــزِب           مـوجـب قُـربـی کــه وَاسـجـــد واقَــتَـرِب

لزب یعنی سخت چسبیده. در مصراع دوم وَسجد یعنی سجده کن و فروتنی کن. واقترب یعنی پس نزدیک شو. سجده معمولا این نیست که ما در جلوی محراب سجده کنیم. وقتی داریم سجده میکنیم که اصلا متوجه نباشیم که داریم سجده میکنیم. میگوید معنی سجده کردن کندن و دور انداختن آن خشت هاست که بسیار کار مشکلیست چون سخت بهم چسبیده اند. آن سجده واقعی را بکن و بآن حقیقت نزدیک خواهی شد. این کندن خشت و کلوخها سجده کردن است.

1212      تـا کـه ایــن دیـوار عــالی گــردنســت            مـــانـــع ایـــن ســر فــــرو آوردنســـت

عالی گردن یعنی برافراشته و بسیار بلند. میگوید تا وقتیکه این دیوار حجاب مانند خود بینی و تکبر و خودپسندی بلند و افراشته باشد، این بلندی مانع از سر فرود آوردن و سجده کردن میشود. یعنی تا وقتیکه دیوار جسم و تن ما با خشتهای اوصاف حیوانی پا بر جا و بلند است, مانع از تقرب بخداست.

1213      ســجــده نــتـوان کـــرد بـر آب حـیـات            تــا نــیـابــم زیــن تــنِ خـــاکــی نـجـات

آب حیات در اینجا منظورش پروردگار است زیرا پروردگار هم حیات بخش است. میگوید تا از تن خاکی خود نجات پیدا نکنم نمیتوانم سجده واقعی را بر خداوند حیات بخش بکنم. معنی این نیست که باید بمیرم تا بتوانم سجده کنم. میتوانم زندگی روزمره ام را بکنم ولی نباید این تن خاکی را که از خاک بی ارزش درست شده آنقدر پذیرا باشم که زمین و زمان را بهم بریزم و جنگ و خون براه بیاندازم که میخواهم تنم را بپرورانم و بهیچ کار دیگری نپردازم.

1214      بـــر ســـر دیـــوار هـــر کـه تشــنـه تـــر         زودتــر بـــر مــی کـنـد خشـــت و مَــدر

مدر بمعنی کلوخ است. میگوید: هرکس که تشنه تر باشد و بر سر دیوار نشسته باشد, آن خشت و کلوخ را زودتر میکند و به پائین پرتاب میکند. اگر آن خشت و کلوخ را نکند دلیلش اینست که تشنه نیست.

1215      هــرکـه عـا شــق تـر بُـوَد بـر بـانگ آب         او کـــلـــوخ زفــت تــر کَـنـد از حــجاب

مردی که سر دیوار بلند نشسته بود از صدای آب در جوب پائین دیوار بسیار لذت میبرد. حالا هرکس عاشقتر بر این آب باشد, خشت و کلوغهائی را که درشت تر و سنگین تر است را میکند و به پائین پرتاب میکند.

1216      او زبـــانــگ آب پُــــر مــی تــا عُـــنــق         نشـنـود بــیــگانه جـــز بـــانـــگِ بُـــلُــق

شخص بالای دیوار مرتب خشت ها را به پائین داخل آب مینداخت و صدای افتادن آنها را در آب می شنید و بوجد میامد مثل اینکه وجودش پر از می میشد و مست میگردید. عُنق یعنی گردن. ولی یک بیگانه که تشنگی نداشت فقط یک صدای برخورد خشت با آب را می شنید.بلُق صدای برخورد سنگ با آب است.

1217      ای خُــنُــک آنـــرا کـــه او ایّـــام پــیــش         مـــغـــتـــنــم دارد گـــزارد وام خـــویش

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. ایام پیش یعنی در ایام جوانی. مغتنم دارد یعنی قدر یک چیز با ارزش را دانستن. گزارد وام خویش یعنی قرض خودت را پس دادن و یا ادا کردن. این چه وامیست که باید ادا کنی؟ این وامیست که از خدا گرفته ای. از خدا چشم گرفته ای, گوش گرفته ای, مغز و دست و پا گرفته ای, روح و جان گرفته ای. اینها همه مفت نیست باید پس بدهی. گوشت را در راه درست ودستت را در راه درست و کمک بمردم, زبانت را در راه ارشاد مردم, جانت را در راه فدا کردن بمردم, پایت را در راه رفتن بسوی بی نوایان و مستمندان و دست گیری آنها، اینهاست وامهائی را که باید پس بدهی و ادا کنی وگرنه تو وام دار میمیری. بزرگترین عبادت ادا کردن اینگونه وامهاست و باز پرداختن آنهاست. در جوانی این کار را بکن و آینده خودت را بساز.

1218      انـــدر آن ایــــام کــش قــــــدرت بـــــود         صـــــحــــت و زورِ دل  و قـــــوت بود

کش یعنی که او را. او منظور کسیکه در اول بیت قبلی گفت خوشا بحال آن کسیکه در ایام جوانی اینکار را بکند. در ایامیکه آن شخص خوشبخت دارای قدرت, سلامتی, زور و شجاعت از خود گذشتگی هست.

1219      وآن جــوانـی هــمـچــو بــاغ سـبز و تـر         مـــی رســـانـد بــی دریغـــی بـــار و بـر

این جوانی همچون یک باغ بسیار باطراوت و سبزو خرم که بدون دریغ میوه های متنوع و فراوان میدهد.

1220      چشــــمــایِ قـــــوت و شـــهـــوت روان         ســبـــز مــی گــردد زمــیــن و تــن بدان

شهوت در اینجا تمایل جنسی نیست و در لغت بمعنای تمایل زیاد است. در جوانی میل بانجام کار زیاد است. هرچه که سن انسان بیشتر بشود بدنش رو بخاموشی میرود و بیشتر و بیشتر تمایل به آرامش و آسودگی دارد و تمایل به فعالیتی ندارد و شهوت آن فعالیت را ندارد. پس تا وقتیکه آن قدرت و تمایل و شهوت هست، در راه صحیح و درستش آن را بکار ببر و از آن استفاده بکن.

1221      خــانــۀ مـعــمــور و سـقــفش بس بـلـنـد         مــعــتـدل ارکــان و بــی تـخــلــیط و بـنـد

این خانه ای که میگوید, خانه وجود و بدن انسان است. معمور یعنی آباد. سقف بس بلند یعنی سقف بسیار محکم و استوار و بلند. در بیت دوم ارکان جمع رکن است و یعنی پایه های وجود. تخلیط در اینجا یعنی خراش. بند یعنی چوبهائی که بدیوارهای قدیمی و کهنه میزدند که آن دیوار قدیمی خراب نشود. مولانا خطاب به جوانان میگوید: بدن آباد و جوان شما با این ارکان چندگانه و معتدل و سالم و تندرست قدرش را بخوبی بدانید و آنچه در قدرت شما هست انجام بدهید نه تنها برای نان بدست آوردن بلکه برای آدم شدن و برای تحول اندیشه ای و مغزی هم.

1222      پــیش از آن کــه ایــام پـیـری در رســد         گـــر دنــت  بـــنـــدد  بحَــبــل مِــن مَسَـــد

حبل یعنی طناب و رشته. مِن یعنی از. مَسَد یعنی رشته هائی که درخت های خرما دارند. اعراب میامدند و این درختان خرما را می بریدند و این الیاف و رشته های آن را در میاوردند و با آنها طناب درست میکردند. عموی پیغمبر شخصی بود بنام ابولحب. از بس که او بد کرده بود اسمش را ابو لحب یعنی پدر آتش گذارده بودند. او و همسرش از بزرگترین دشمنان پیامبر بودند. آنها از هیچ اذیتی فرو گذار نمیکردند. روزی پیامبر اسلام گفت که این( اشاره به ابو لحب) آمده در طبق خدا. این زن ابو لحب را مثل اینکه از حبل مِن مَسَد یعنی آن طنابیکه از الیاف خرما درست شده بود به گردنش انداخته اند و دارند بسوی بد بختی میاورندش و او را بسوی جهنم میکشند. مولانا میگوید پیش از اینکه ایام پیری برسد و گردنت را بحبل من مسد  بیاندازند تو خودت را دریاب.

1223      خـاک شــوره گــردد و ریـزان و سُست         هــرگــز از شـوره نــبـاتِ خــوش نَــُست

خاک زمانی که شوره شود دیگر سختی خودش را از دست میدهد و با دست زدن بآن ریزان میشود. و از این خاک هم هیچ چیز رستن نمیکند و هیچ چیز در آن سبز نمیشود. نگذارید که خاک وجودتان شوره شود. تا این خاک شما حاصل خیز است ازش بهره برداری کنید و کاشته های خود تان را بکارید.

1224      آب زورو آبِ شـــهـــوت مــــنــــقـطــع         او ز خـــویش و دیــگــران نــا مُــنــتــفِع

آب قدرت و توانائی, آب تمایل به انجام کارها قطع شده. نا منتفع یعنی نا بهرهمند. وقتی سنش بالا رفته و کاری در جوانی نکرده, نه خودش بهره مند میشود و نه دیگران را میتواند بهرهمند کند.

1225      ابـــروان چـــون پــــالـــدم زیـــر آمــده         چشـــــم را نــــم آمـــــده تــــاری شـــــده

پالدم یک حلقه طنابی بود که عقب پالان خر می بستند و از زیر دم خر بیرون میاوردند و این طناب تا اندازه ای پالان خر را نگه میداشت. این پالدم اغلب بطرف پائین میافتاد. حالا مولانا ابروان یک انسان پیر را تشبیه میکند به پالدم و میگوید زیر آمده. آن چشمان زیبا و تیز بین حالا دائم اشک از آنها میاید و حالا دیگر بخوبی قدیم نمیبیند.

1226      از تشــنــج رو چـــو پشــتِ ســوســمار        رفــتـه نطـق و طـعـم و دنــدان هـا ز کــار

تشنج یعنی لرزیدن. میگوید روی او از تشنج مثل پشت سوسمار دارای چروک شده و حرف هم درست نمیتواند بزند و نطقش رفته. چشایشش هم از بین رفته و طعم غذا را هم دیگر حس نمیکند و دندانهایش هم از کار افتاده.

1227      روز بــیـگـــه, لاشـه لَــنگ و ره دراز         کــا رگــه ویـــران, عــمــل رفـتـه ز سـاز

روز بیگه ارتباطی به شب و روز ندارد و یعنی از یک طرف فرصت از دست رفته و از طرف دیگر لاشه لنگ شده و دیگر آنچنان حرکتی ندارد و راه هم دراز است و طولانی. کارگه آن خانه بدن توست که آن هم ویران شده. عمل رفته زساز یعنی شیرازه کارت از هم گسیخته شده. ساز یعنی نظم و ترتیب.

1228      بــیــخـــهــای خـــوی بــد مــحکـم شده         قــــوتِ بـــــر کــــنــــدن آن کــــم شـــــده

بیخ ها یعنی ریشه ها. خوی یعنی صفت. میگوید هرچه که از سن تو میگذرد این ریشها و پایه های صفات بد تو محکم تر و قویتر شده. کی میخواهی این ریشه های صفات بد را بکنی و بدور بیاندازی؟ هرچه دیر تر شود ریشه اش مستحکم تر میشود و از طرف دیگر زور و قوت تو هم کمتر شده و حالا دیگر قدرت کندن آنها را نداری. در قسمت بعدی در تأ ئید این مطلب داستان دیگری را شروع میشود.

Loading