65.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت اول

داستان ابلیس و معاویه یک داستان طویلی هست. قبلا مولانا داستانی داشت که در آن در مورد نفس اماره که بما امر به انجام زشتیها میکند بود. ولی میخواهد توضیح بدهد که همیشه اینطور نیست که نفس اماره ما را بزشتیها امر بکند و بعضی اوقات هم امر به نیکوئی ها میکند ولی در آنها قصد و منظور و حیله گری امکانا در آن نهفته است. یعنی در نهایت انسان را به نیکوئیها تشویق میکند ولی این صحبتهای او را نباید باور کرد و بدانیم که پشت این تشویق, حیله و مکری وجود دارد است.  بهر حال نفس اماره است و کارش اینست که امر بزشتیها بکند. بعد در اینجا دو شخصیت اصلی را در داستانش میافریند, یکی معاویه است و یکی شیطان و این دوتا را در برابر هم قرار میدهد و طبق شیوه خودش اینها را با هم بمناظره و بحث گفتگو میاندازد و سخنانی که اینها میگویند سخنان خودشان نیست بلکه سخنان مولاناست که از زبان آنها گفته میشود. منظور مولانا اینست که نقطه نظرهای مکتب های مختلف فکری و عقیدتی را بیان بکند. بنا براین آنچه که بیان میکند در هر مناظره الزاما و حتما عقیده خودش نیست. عقیده مکتب ها را بدهان طرفین مناظره کنندگان میگذارد  و آخر سر وقتیکه نتیجه گیری میخواهد بکند آنوقت عقیده خودش را ابراز میکند.

در اینجا شیطان یا ابلیس را که میاورد این همان نفس اماره است و تا آخر داستان باید توجه داشته باشید که هر وقت ابلیس حرف میزند این نفس اماره ما انسانهاست. اما این داستان بگونه ایکه مولانا تعریف میکند در هیچ کتابی نیامده و بعضی وقتها ذهن خلاق خودش هست که داستانها را میافریند.  البته بگونه ای این داستانها هسته اولیه اش در بین مردمی که زمان مولانا زندگی میکردند وجود داشته و او اینها را میگیرد و بعد داستان را میافریند. چرا معاویه را بکار برده, معاویه یک شخصیتی هست که در تاریخ اسلام بدلیل مخالفتش با خاندان علی و پیروان علی را مورد انتقاد قرار میداده. شاید عجیب بنظر برسد که شیطان را در برابر معاویه قرار میدهد که مورد انتقاد است و ازش خوب یاد نمیشود. معاویه پسر ابو سفیان بود و به اسلام گروید. در زمان عمر خلیفه دوم منصوب گردید بحکومت اردن و بعدا باز در همان زمان یک فرمانروائی بیشتر هم باو در دمشق داده شد. پس از عمر و در زمان عثمان خلیفه سوم باز هم دامنه فرمانروائی معاویه را زیاد تر کردند و تمام نواحی شام را که شامل مناطق زیادی بود در اختیار او قرار دادند. ولی خیلی زود معاویه از حدف اصلی اسلام خارج شد. شخصی شد تجمل پرست و بسیار اهل تشریفات و قصر نشین شد بر خلاف خلفای دیگر. نوبت بعلی رسید و وقتی علی خلافت را بدست گرفت و دید معاویه منحرف شده تمام حکومتهائی که عثمان باو داده بود گرفت و او را معذول کرد ولیکن معاویه قبول نکرد و از همان جا اختلاف بین معاویه و علی شروع شد و این موجب شد که علی و خانواده او و پیروانش بعلت فرمان نبردن معاویه از علی و هم چنین تجمل پرستی او از او انتقاد کردند و در نتیجه در برار شیعیان زیاد وجه خوبی نداشت. ولی مولانا اهل ثنی بود و زیاد مثل مسامانان شیعه در برابر معاویه فکر نمیکرد. حالا اگر شیطان سمبل دروغگوئی و حیله گریست بنا بر این باید شخصیتی در مقابلش قرار بگیرد که نقطه مقابلش باشد. معاویه معروف بود بسخنوری و زبان آوری بنا براین وقتی مولانا شخصیتی را میخواهد در برابر شیطان قرار بدهد, باید شخصیتی باشد بسیار سخن ور و بتواند پاسخ گفته های شیطان را بدهد. معاویه خیلی زیرک و زرنگ بود و بخاطر همین هم او را در برابر شیطان قرار میدهد.

2605        در خــبــر آمـد کــه آن مـــعّــاویــه          خُـفـتـه بُد در قصـــر در یک زاویه

معاویه تشدید ندارد ولی مولانا بنا بضرورت شعری تشدید را در این بیت بآن گذاشته. چون تجمل پرست شده بود در قصرش خوابیده بود.زاویه بمعنی یک گوشه است و بمعنای خوابگاه در قصر ها هم هست. معاویه در یکی از گوشه های قصر در یک خابگاهی خوابیده بود.

2606        قصـر را از انـدرون در بسـتـه بود          کــز زیارت هـایِ مــردم خسته بود

معاویه از داخل خوابگاهش در را بسته بود زیرا از دیدارهای زیادی که با مردم داشت خسته شده بود.

2607        ناگــهــان مــردی ورا بــیــدار کرد          چَشم چون بگشـاد, پنهان گشت مرد

دفعتا در حین خواب خوشی که رفته بو یک کسی او را از خواب بیدار کرد. سراسیمه از خواب خوش پرید و دور وبرش را نگاه کرد و کسی را ندید و هر کس که او را بیدار کرده بود خودش را پنهان کرده بود. معاویه چون کسی را ندید بسیار برایش ترسناک گردید و شتابزده بجستجو پرداخت که این کیست و چگونه وارد قصر شده؟.

2608        گـفـت اندر قصــر کس را راه نبود          کـیست کین گسـتاخی و جرأت نمود

گستاخی بمعنای جسارت هست و بمعنای  بی پروائی و نترسی هم هست. معاویه با خودش گفت, من در را از تو بسته بودم, کسی در کاخ نبود و این چه کسیست که جرئت پیدا کرده که وارد کاخ شود و از چه راهی آمده و از چه طریقی آمده؟.

2609        گِرد بر گشت و طلب کردآن زمان          تـا بـیـابد زان نـهــان گشــتـه نشــان

گرد برگشت یعنی همه اطراف قصر را گشت. این یک اصطلاح است که در قدیم بکار میبردند, مثلا فردوسی میگوید:   

              به بیشه درون گرد برگشت ساخت           همه کرد هر جای لختی نگاه  

یعنی درون بیشه را همه جایش را گشت و بهمه جا نگاه کرد. طلب کرد یعنی جستجو کرد. آن زمان منظور کلمه آن وقت نیست بلکه آن زمان و در زمان یعنی بلا فاصله و بی درنگ. در آخر مصراع دوم نشان بمعنی اثر است. میگوید معاویه بی درنگ در گوشه و کنار کاخ, از اینطرف بآن طرف شروع کرد بجستجو تا اگر کسی آنجا پنهان شده پیدا کند. یا اثری و نشانی از او بدست بیاورد

2610        از پس در, مـدبـری را دیـــد کـــو          در در و پــرده نـهـان مـــیـکرد رو

از پس در یعنی از پس در داخلی کاخ. مدبر یعنی بخت برگشته. معاویه از پشت در داخلی کاخ یک بخت برگشته ای را دید که خودش را لای پرده مخفی میکند. معاویه از قیافه و ظاهرش فهمید که این یک بخت برگشته ایست.

2611        گـفت هِـی تو کیستی نام تو چیست          گـفـت نامـم فـاش, ابـلـیس شـقـیست

فاش یعنی بطور آشکار و رک و صریح. شقی یعنی بد بخت. معاویه گفت تو کی هستی و نامت چیست؟ گفت نام من بسیار آشکار است و من ابلیس بد بختم.

2612        گـفـت بـیـدارم چـرا کــردی بِـجِــدّ          راست گو با من مگوبرعکس و ضِد

چرا کردی بجدّ یعنی چرا با این سعی و کوشش مرا بیدار کردی با من راست بگو و برعکس آن مگو.

2613        گـفـت هـَـنـگــام نـمآاز آخِـر رسیـد          سـوی مسجـــد زود مـی بـایـد دویــد

شیطان گفت وقت نماز دارد باخِر میرسد و باید شتاب کرد و دوید بسوی مسجد. تو خواب رفته بودی و باین علت من تو را از خواب بیدار کردم. شیطان نماد و نمایاگر و سمبل مکر و حیله وزشتیهاست چطور حالا میگوید وقت نماز دارد میگذرد بلند شو و برو نمازت را بخوان؟ اینجاست که نفس اماره بعضی اوقات امر بکار های خوب میکند ولی بدانید که پشت این امر یک مکر و حیله ای است. این یکی از آن موارد است. اصلا شیطان کارش این نیست که بکسی بگوبد نمازت دارد قضا میشود و بلند شو برو نماز بخوان. برعکس کار شیطان اینست که کسی را که بیدار است خوابش کند که نمازش قضا بشود.

2615        گـفـت نَی نَی این غرض نبود تـرا          کـه بـخـــیـــری رهــنــما باشـی مرا

معاویه گفت نه نه غرض و قصد تو این نیست که مرا بکار خیر و نیکی  راهنمائی بکنی. بلکه تو قصد دیگری داری که من را از خواب بیدار کردی. درست است که این دوتا دارند با هم مناظره میکنند ولی این مولاناست که دارد بجای هردوی اینها حرف میزند.

 2116        دزد آید از نـهـان در مســـکـــنــم          گـویـدم که پــاســبــانی مـــی کـــنـــد

   معاویه میگوید این کاری که تو میگوئی کردی و من را از خواب بیدار کردی برای اینکه وقت نماز  دارد میگذرد و من خودم را زودتر بمسجد برسانم مثل اینست که دزدی پنهانی بخانه من بیاید و من از او سوأل کنم برای چه اینجا آمدی و او بگوید که آمده ام از خانه تو پاسداری کنم و نگه بانی کنم. حرف تو هم بهمین اندازه مسخره است.

2617        مــن کـجــا بـاور کـنـم آن دزد را          دزد کِــی دانــد ثـــواب و مــــزد  را

من چگونه باور کنم حرف و منطق آن دزد را و اصلا دزد کار نیکی انجام نمیدهد که دنیال ثواب و مزدش باشد

2618        گـفــت اول مــا فــرشته بوده ایـم          راه طــاعـت را بــجان پــیــمــوده ایم

شیطان گفت که ما از اول کار فرشته بوده ایم. در ادب فارسی در خیلی جاها بجای من  ما  گفته میشود. اینجا هم شیطان میگوید که من از اول جزو فرشتگان خداوند بوده ام و راه و رسم بندگی و اطاعت از خداوند را با جان و دل پیموده ام و میشناسم.

2619        سـالــکـان راه را مـحـرم بوده ایم          سـاکــنــان عرش را هــمــدم بـوده ایـم

سالک یعنی مسافر و رونده. راه اشاره براه حقیقت است. ساکنان عرش یعنی فرشتگان و پاکان عالم برین  و با آنها همدم و محرم بوده ام. شیطان خودش را از فرشتگان هم بالا تر میداند و میگوید من از عالم برین میایم چون قبل از اینکه از بهشت رانده شود او در درگاه خداوند از فرشتگان نزدیک خداوند بود.

2620        پــــیـــشـــه اول کـــجــا از دل رود          مــهــر اول کِــی ز دل بــیــرون شود

پیشه یعنی رسم و عادت. شیطان میگوید رسم و عادت اولیه کی از دل کسی بیرون میرود. این یک پرسش انکاریست و پرسش انکاری هم جوابش منفی هست. کی از دل کسی بیرون میرود، هیچ وقت. در مصرع دوم :مهر اولیه هیچوقت از دل بیرون نمیرود

2621        در سـفــرگــر روم بـیـنـی یا خـتـن           از دل تــو کـــی رود حـــب الــوطـن

ختن یکی از شهر های ترکستان شرقیست. اگر کسی بسفر طولانی برود بعنوان مثال از روم تا ختن کی دوستی و علاقه خودش را از وطنش از دست میدهد؟ هیچوقت. شیطان میخواهد معاویه را قانع کند که او هنوز جزو فرشتگان پاک و منزه است.

2622        ما هم از مسـتان این می بوده ایــم           عـــاشـــقـــان در گــه وی بـــوده ایـم

باز شیطان میگوید من جزو این مستان عشق الهی بوده ام. می شراب وحدت است و شرابیکه اگر در کام وجود کسی ریخته شود, آنچنان او را مست میکند که یکتا پرست میشود. من از عاشقان درگاه احدیت بوده ام.

2623        نـاف مـا بــر مـهـر او بُـبـریـده اند            عشــق او در جــان مـا کـــاریده انــد

ناف بر چیزی بریدن کنایه از خلق و خوی و عادت یک کسی هست. شیطان میگوید وقتی ناف مرا بریدند بنام خدا بریدند و از همان لحظه عشق خداوند را در پهنه جان من کاشته اند. این عشق برای همیشه در دلم کاشته شده.   

2624        روزنــیـکو دیـده ایــم از روزگـار          آب رحـمـت خورده ایم انـدر بــهــار

ما مدتهاست در خوشی و آسایش روزگارها گذرانده ایم و هنگام جلوه گری الطاف الهی و لطف های خداوندی مثل بارانیکه آب رحمت میبارد در جان وجود ما باریده و جان من را مملو از نعمتهای خودش کرده. ای معاویه تو من را دست کم نگیر.

         2625       نَه که ما را دست فضلش کاشتست          ازعـدم ما را نه او بر داشســته است 

نَه که یعنی اینطور نیست که. در اینجا فضلش یعنی لطف و عنایت خداوند به بنده است بیش از اینکه بنده استحقاق ولیاقتش را داشته باشد. کاشتست یعنی پدید آمده است. عدم نیستیست. از عدم ببر داشته است یعنی از عدم بوجود و هستی در آوردن. میگوید مگر اینطور نیست که دست خداوند با لطفی که دارد وجود من را پدید آورده و من را آفریده. مگر اینطور نیست که خداوند من را از نیستی به هستی آورده.  

2626        ای بســا کـز وی نــوازش دیـده ایم          در گــلســـتـــان رضـا گردیــده ایـم 

رضا خوشنودیست. گردیده ایم یعنی سیر کرده ایم.  شیطان میگوید چه نیکیها و چه لطفها و نوازشهائی از خداوند یگانه دیده ایم و در گلشن رضا و خوشنودی او چه گشتها که نکرده ایم. و چه گلهای خوشبو چیده ایم.   

2627        بـر سـرما دست رحمـت می نـهـاد          چشـمه های لطــف از مـا مـی گشـاد

ادامه میدهد که خداوند یگانه دست لطف و مرحمتش را بار ها بر سر من میکشید و مهر بانی میکرد و چشمه های وجودش را در وجود خشک من روان میساخت و این چشمه های رحمتش وجود من را آبیاری میکرد.

2628        وقـت طـفـلـی ام که بـودم شیر جو          گـــاهـوارم را کـه جــنــبــانــیــد ؟ او

وقتی من یک کودکی شیرخوارانه بودم این گهواره من را کی میجنبانید که من بخواب بروم و آرامش پیدا بکنم. مسلما خداوند بود. اشاره به اینکه فاعل حقیقی خداوند است. گرچه دست مادر گهواره را تکان میدهد, ولی فاعل و دست حقیقی دست خداوند است.

2629        از کــه خـوردم شـیر غـیـرشیر او          کــی مــرا پَـرورد جــز تـد بــیــر او

اینجا شیر, شیر رحمت و مهربانیست.ادامه میدهد و میگوید من از چه کسی شیر رحمت نوشیده ام. صحبت از کودک است و کودک شیر مینوشد. من این شیر رحمت را مسلما از خداوند نوشیده ام. چه کسی من را پرورش داد و مرا از بدو تولد باینجا رساند. فقط تدبیر او بود. تدبیر در اینجا یعنی کاردانی. اراده و مشیّت او بود.

2630        خوی, کان با شیررفت اندر وجود          کِــی تــوان آنـــرا ز مــردم وا گشود؟

خوی یعنی صفت و خصلت. واگشود یعنی جدا کرد. شیطان میگوید آن خوی و خصلتی که بهمراه شیروارد سرشت و طبیعت و نهاد من شده, چه کسی میتواند آن خوی و خصلت و رفتار را از من بگیرد. بعضی خوی و صفت ها اکتسابیست و انسان در طول زندگی از محیط خودش کسب میکند. بعنوان مثال یک فرد دروغگو آفریده نشده. او دروغگوئی را از نزدیکترین کسان دور خودش یا د گرفته است. ولی بعضی خوی ها و صفتها هست که با جین وارد میشود و در آن زمان جین را نمیشناختند و میگفتند با شیری که میخورد وارد میشود.

2631        گـر عـتـابــی کـرد دریـــای کــرم          بسـته کِــی گــردنــد در هـــای کــرم

دریای کرم خداوند است. کیست که کرمش و بزرگواریش به بزرگی دریا باشد؟ هیچ کس. عتاب یعنی سرزنش و با کسی تند خطاب کردن. میگوید اکر خداوند بمن عطاب و خطابی کرد، درهای کرمش را که بروی من نبست و درهای کرمش بروی من هنوز باز است. شیطان اصل را بر این میگذارد و مولانا اصل را بر چه میگذارد؟ بر این میگذارد که پروردگار او را هم خواهد بخشید. برای اینکه رحمت خداوند بر غضب او پیشی دارد. رحمت از صفات جمالی خداوند است و غضب و قهر از صفات جلالی خداوند است و این دوتا عکس هم هستند ولی رحمتش بر غضبش بیشتر است. حافظ میگوید

                   لـطف خدا بیشتر از جـرم مـاست          نکـتـه سر بسته چـه گــویم خـمـوش

اینجا شیطان هم میخواهد بگوید من هیچوقت نا امید نمیشوم زیرا درهای کرم او هیچ وقت بسطه نمیشود و هرگاه یک دری را ببندد هزار در دیگر را باز میکند.

2632       اصلِ نقدش,داد و لطف وبخشش است          قهر بر وی چون غباری از غش است

نقد در اینجا بمعنی سکه است. میگوید اصل سکه وجود خداوند، اهل داد و لطف و کرم و بخشش است. در مقابل قهر و غضب هم دارد. ولی قهر و غضب خداوند مثل یک غباریست که بروی سکه طلا نشسته باشد. این غبار اصالت آن سکه طلا را از بین نمیبرد.

همه این سخنان عرفانی و متعالی که شیطان گفت, گفته خود مولاناست که بزبان شیطان بیان میکند. در این قسمت شیطان سخنان خودش را گفت و معاویه همه آنها را شنید و در قسمت دوم یا بعدی نوبت معاویه است که جواب شیطان را خواهد داد. دنباله داستان در قسمت دوم.

Loading

64.2 خواندن محتسب مست خراب افتاده را بزندان

در عرفان اصلی هست در مورد انسانهای کامل و آن اینکه وقتی آنها بانتهای مسیر خودشان میرسند بعضی از آنها در بعضی اوقات دچار بی خویشتنی میشوند. حال بی خویشتنی در برابر با خویشتنیست. وقتیکه بطور معمول زندگی میکند این با خویشتن است و با خویشی دارد. خودش و اطرافیانش را میشناسد و میتواند که آنها را هدایت کند. اما وقتیکه بحالت بی خویشتنی میرود یعنی خویشتن خودش را نمی شناسد و در یک حالت بی خود گشتن از خود فرو میرود. در مثنوی داستانی هست که یک مریدی نزد یکی از مرادها میاید و از او در مورد سوألی که داشت می پرسد. این مراد که مرد کاملی بود جواب میدهد که من در حالی نیستم که بتوانم چنین کاری بکنم زیرا من در حال مستی عارفانه هستم و در چنین حالتی من را پروای کسی نیست. من نه تنها کسی را نمیتوانم درک بکنم, بلکه شناسای خودم هم نیستم. چه رسد باینکه دیگری را بشناسم و ارشادش کنم. بعنوان مثال بایزید بسطامی آن عارف بزرگ یک مریدی بدر خانه اش آمد و حلقه بدر کوبید. صدائی از داخل گفت کیستسی و چکار داری؟ آن مرد گفت من بایزید را میخواهم. بایزید که در پشت در بود جواب داد که مدتهاست که او را ندیده ام. بار دیگر در زمانی دیگر مریدی بدر خانه اش آمد و گفت من بایزید را میخواهم باز بایزید که پشت در بود جواب داد که من او را نمیشناسم. اینها وقتی هیچکس و حتی خودشان را نمیشناسند در حالت بی خویشتنی هستند. ممکن است برای کسانیکه باین حالت نرسیده اند, قابل درک نباشد ولی وقتیکه صد در صد متمرکز هستند بروی نکته ای و یا مبدئی و غرق مستغرقند در عشق آن مبدأ, آنوقت چیزی در پیرامون خودشان نمیشناسند و حتی خودشان را هم نمیشناسند.

مولانا برای بیان این مطلب یک داستان خیلی کوچکی که بصورت لطیفه است میاورد. لطیفه سخنی هست که کوتاه باشد ولی پر معنا. این لطیفه ای که مولانا میاورد در کتب قبل از مولانا باین صورت دیده نشده. باحتمال زیاد این گونه لطیفه ها را در زمان خودش از بین مردم انتخاب میکند و پایه و اساس حرف خودش قرار میدهد. در این لطیفه و یا داستان کوچک یک محتسبی مردی را که بنحایت مست و خراب بود می بیند که در تاریکی شب کنار کوچه ای افتاده و از حال هم رفته است. محتسبها کسانی بودند که بر گزیده حاکم مذهبی بودند و وظیفه آنها این بود که شب و روز در بازار و کوچه های شهر میگشتند و بحساب افراد بدکار و مخالف مذهب میرسیدند. حالا بحث اینست که وقتی عرفا و مردان کامل و بالا مقام بحالت مستی عارفانه میرسند و کسی یا چیزی را نمی شناسند, این را هم مولانا,  مست را در برابر محتسب قرار میدهد. این مست نیم شب در کوچه را باید مقایسه کرد با عارف مست. این محتسبها دارای اختیار های زیادی بودند و اغلب اگر مقتضی میبود شخص خطا کار را همانجا در محل تنبیهی که خودش صلاح میدید میکرد و یا او را بزندان میبرد. عبید ذاکانی که از عرفا و شعرای قرن هشتم هست, یک شاعر و نویسنده ای بود طنز پرداز و لطیفه گو. او اشعار و لطیفه هایش را در کتابی بنام لطایف عبید جمع آوری کرده و در این کتاب یک چیزی شبیه باین داستان را آورده. دراین داستان کوتاه محتسب مست خراب افتاده ای را میبیند. مست خراب یعنی کسیکه در نهایت و غایت مستی هست. مستی یک وقت حالت سرخوشی دارد, یک وقتی حالت تر دماغی دارد و یک وقتی حالت خرابی دارد که آن نهایت مستی هست و او دیگر خودش را نمیشناسد.کلمه خواندن یعنی کسی را بجائی دعوت کردن ولی در اینجا محتسب دستور میدهد که این مست خراب را بزندان ببرند.

2388        مــحـتسـب در نیمه شب جـائـی رسید          در بـــُنِ دیـــوار مـــردی خــفـــتـــه دید

بُنِ دیوار یعنی پای دیوار. میگوید محتسبی در نیمه شب به مکانی رسید و دید که مست خرابی پای دیواری خوابیده است.

2389        گـفـت هِـی مستی چه خوردستی  بگو         گفت از ایـن خـوردم که هسـت اندر سـبو

کلمه هی در اینجا یعنی او را صدا کرد.محتسب این مرد مست را از خواب بیدار کرد و از او پرسید تو چی خورده ای که مست کرده ای؟ مرد جواب داد و گفت من از چیزی خورده ام که در این سبو هست.

2390        گـفـت آخِر در سـبو واگو که چـیست          گفت از آنکه خورده ام, گفت این خفیست

محتسب گفت بلاخره بمن بگو که در این سبو چیست. مست جوابداد و گفت من از همان خورده ام که در سبوست. محتسب گفت این خفیست یعنی این پنهان است و من نمیدانم که چیست.

2391        گـفـت آنچه خورده ای آن چیست آن          گـفـت آنــکه  در ســبـو  مــخــفـــیست آن

محتسب گفت آن چیزیکه خورده ای چیست و بگو. از دیدگاه عرفانی اشاره است به مستان عشق الهی که جوابی نظیر این جوابها, به مرید شان میتوانند بدهند و نه بیشتر. یعنی در مقابل این سوأل که در کوزه وجودت چیست میگوید همان جیزی در کوزه وجود من است که من را مست کرده و آن همان عشق الهی هست که مرا مست کرده.

2392        دُورمـیشــدایـن سـوأل و ایـن جواب          مانــد چـون خــر, محـتـسب انــدر خـلاب

این کلمه دُور میشد یعنی یک دورِ تسلسل پیدا میکرد یعنی یک سوألی را که جوابی بآن داده میشد و جواب بر اساس آن سوأل مربوط میشد و دوباره سوأل بهمین جواب مربوط میشد. و عبارت دور و تسلسل یکی از اصطلاهای فلسفیست. در مصراع اول میگوید این سوأل و این جواب دور میشد و بجائی نمیرسید. خلاب در مصراع دوم یعنی گل آب و تغیر شکل پیدا کرده شده خلاب. در اینجا محتسب مثل خر در گل آب گیر کرد و مانده بود که چه بکند.

2393        گـفـت او را محتسب هــیــن آه کــن          مســت هــو هـو کــرد هـــنــگــام سـخُــن

محتسب گفت حالا یک آه بکش. امروز هم اینکار مرسوم است بنا براین, این رسم بسیار قدیمیست که وقتی میخواهند یک مست را امتحان کنند از نفس او میفهمند که مست هست یا نیست. این شخص مست بجای اینکه آه کند هو هو کرد. این کلمه هو تغیر شکل یافته هوَه است و هوه اشاره بخداست و این مست که هو هو میکند دارد خدا خدا میکند. هرگاه درون کسی و نهاد او و ضمیر او از اسرار رازهای خداوند که بآن هو گفته میشود پر باشد در این صورت آن شخص چیز دیگری نمیتواند بگوید بجز همان هو گفتن برای اینکه تنها چیزیکه بنظرش میاید همان هو که نام خداست. او وجودش از این پر شده و مست شده از این و بی اختیار هر دم و باز دمی که میکند این کلمه هو را میگوید. بی اختیار و نه عمدا. صوفیان و یا عارفان که هو هو میکنند, آنها تا با خویشتن هستند نمیتوانند اینکار را بکنند و اگر بکنند این کار درست نیست یعنی اینکار ساختگیست و میداند که مشغول هو هو کردن است و این هو هو کردن درست نیست. ولی وقتیکه بآن درجه ای رسید که بی خویشتن شد و بحالت وجد بیرون آمد, وجد بمعنی سرور و خوشحالی بی حد و دیگر خودش را نمیشناسد که برقص سماع بیرون میاید و دستارو لباسش را بیرون میاورد، آنوقت هو هو میکند چون وجودش پر شده و دارد فوران میکند و بیرون میریزد و این بصورت هو هو بیرون میریزد. این کلمه هو در آئین صوفیان هندی هست و آن را ” اوم ” میگویند و آنها اوم اوم میکنند برای اینکه اسم خدایشان و یا حقیقتی را که قبول دارند اوم است

2394        گـفـت گــفـتــم آه کُـن, هـو مـیکنی؟          گـفــت مــن شــاد و تـو از غــم مُـنـحَـنـی

منحنی یعنی خمیده. میگوید محتسب به مست گفت من بتو گفتم آه بکش و تو هوهو میکنی؟ مرد مست میگوید من شاد هستم و این تو هستی که ازغم و اندوه پشتت خمیده و این تو هستی که باید آه بکشی ،نه من. من شاد هستم, من سراپای وجودم مست است. بدان که از من مست آه کشیدن بر نمیآید چون آه کشیدن برای کسیست که غم و امدوه فراوان داشته باشد.

2395        آه از درد و غـــم و بـــیـــدادیســت          هـوی هوی مــیــخـــوران از شــتادیســت

بیدادی یعنی ستم گری. داد بمعنی عدل و بیدادی بمعنی نبودن عدل و بودن بی عدالتی. میخوران اشاره است به مستان. میگوید این آه نتیجه اندوه و رنج و ستم دیدگیست. نتیجه بی عدالتیست و این هوی هوئی که می خواران میکنند این علامت و نتیجه خوشحالیست و شادیست. ای محتسب این را خوب بدان.

2396        مـحتسب گـفـت این ندانم خـیز خـیز          مـعـرفت مـتــراش و بگـزار ایـن سـتـیـز

این ندانم یعنی این حرفهائیکه تو میزنی من نمیفهمم, بلند شو تا تو را بزندان ببرم. در مصراع دوم معرفت تراشیدن یعنی اظهار فضل کردن. ستیز بمعنی لجبازیست. محتسب ادامه داد و گفت اینقدر معرفت تراشی و اظهار فضل نکن و بامن لجبازی هم نکن.

2397        گـفــت رو تـو از کجـا مـن از کجـا          گـفــت مـسـتــی , خـیـز تـا زنــدا ن بــیـا

مست به محنسب گفت بگذار و برو زیرا من و تو با هم مناسبتی نداریم چون حرفهای مرا نفهمیدی برو دنبال کارت و بین من و تو هیچ مناسبتی نیست. محتسب گفت بلند شو وبا من تا زندان بیا.

2398        گفت مسـت ای محتسب بگذارو رو          از بِــر هــنــه کِــی تـــوان بُردن گِـــرو؟

بگذار و برو یعنی من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. برهنه کسی هست که لخت و پتی باشد و هیچ چیز نداشته باشد. مست به محتسب گفت ای محتسب من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. کسیکه برهنه است تو میخواهی لباسش را بگرو برداری؟ از مفلس که چیزی بدست نمیآید. تو بیخود معطل هستی و به هیچ امیدوار هستی.

2399        گـــر مـــرا خــود قــوتِ رفتن بُدی          خـانـه خــود رفــتـمـی, ویـن کِی شــدی؟

وین کی شدی یعنی این ماجرائی که اتفاق افتاده و من و تو داریم بحث میکنیم کی اتفاق میافتد؟ مرد مست به محتسب گفت اگر توان این را داشتم که میتوانستم راه بروم, میرفتم خانه خودم و تو دیگر من را نمیدیدی و اینگونه سوأل پیچم نمیکردی و من هم مجبور نبودم بتو جواب بدهم و این ماجرا بین من و تو بوجود نمیآمد.

2400        مـن اگــر بآ عــقــل و با امـکا نمی          هــمــچــو شـیــخان بــر ســر دکــانــمـی

اگر من مست نبودم و اگر راه رفتن برایم ممکن بود. در مصراع دوم شیخان اینجا مرشدانند. بر سر دکانمی یعنی تکیه زده بودم بر مسند ارشاد و آنوقت ارشاد میکردم.

بر گردیم بجای اول که گفت وقتی اینها میرسند بجائیکه مست خراب الهی میشوند نمیتوانند ارشاد بکنند. بنابر این حرفهائی که میزنند بنتیجه ای نمیرسد. مثل حرف بین این محتسب و این مست هست. حالا در این مصراع دوم دوجور الهام بکار برده. یکی اینکه میگوید من که مست عشق الهی هستم, اگر نبودم و اگر امکان برای من داشت مثل مرشدان دیگر من در جایگاه و مسند ارشاد بودم و بمریدانم کمک میکردم و پاسخ پرسشهایشان را میدادم. تفسیر دومش اینست که من اگر مست نبودم مثل شیخان دروغین و رهبران دروغین دکانی باز کرده بودم و هالا سر دکانم نشسته بودم و یک عده را بعنوان ارشاد کنندگی داشتم فریب میدادم و نه تنها فریب میدادم بلکه گمراهشان هم میکردم. می بینیم که مولانا در یک مصرع شعر بالا دو مطلب را تا اندازه ای میتوان گفت که زدّ هم هستند با زیرکی خاص آورده و گنجانده است. تا آنجا که ما میدانیم هیچ کس دیگری این کار را بصورتیکه مولانا میگوید نگفته است. مگر اینکه در قرن ما و عصر ما پروین اعتصامی یک شعری دارد بنام ( مست و هوشیار ) که فقط برای مقایسه در اینجا درج میکنم. پروین اعتصامی از شعرای معاصر ماست و خیلی جوان در سی و پنج سالگی فوت کرد و متولد شهر تبریز است و او یک شاعر بسیار توانائی بود. کم کم باصرار ماک الشعرای بهار که کار او را بسیار پسندیده بود از پدرش اجازه گرفت که او بتهران برود و در کالج امریکائی دختران اسم نویسی کند. او استعداد سرودن شعر سر شار داشت و خودش بسیار آدم حساسی بود و جالب اینست که از نه سالگی شروع بسرودن شعر کرد. و از همان نه سالگی بقول حافظ شعر های تر میگفت. تمام اشعارش  انتقادی و طنز است , پند و اندرز است. ویا ستیزه کردن با ظالمان است و حمایت از مظلومین.              البته این مست و هوشیاری که پروین میگوید منظورش این نیست که مولوی میگوید. گفته پروین فقط برخورد یک محتسب است با یک مست. و عمق عارفانه ندارد. پروین اعتصامی خواسته که دستگاه حاکمه را بباد انتقاد بگیرد. با یک سبک خاصی در اشعارش ظالم و مظلوم را روبروی هم قرار میدهد و اینها با هم مناظره میکنند و او در مناظره این زشتی و زیبائی حرفهای خودش را بیان میکند. گفته شده که از بزرگترین شعرای کلاسیک در بین زنان است. استاد ملک الشعار بهار که خودش هم از شعرای بر جسته بود او را معرفی کرد. حالا با این مقدمه شعر مست و هوشیار پروین را برای خوانندگان محترم درج میکنیم.

                                               مست و هو شیار

     محتسب مستی برَه  د ید و گر یبانش گرفت       مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گریبان یعنی یخه. افسار هم برای هدایت حیوانات چهار پا بکار میبرند. گفت اگر میخواهی مرا بزندان ببری این پیراهن است و افسار نیست.

    گفت مستی, زان سبب افتان و خیزان میروی     گفت جــرمِ راه رفتن نیست, ره هموار نـیـست

گفت تو بعلت مستی افتان و خیزان میروی. گفت این تقصیر من نیست بلکه راه صاف نیست. میخواهد بگوید کسانیکه در زندگیشان مشکلات هست و افتان و خیزان میروند, همه اش تقصیر خودشان نیست راه زندگی آنها هم مقداری بالا و پائین دارد.

    گفت مـیـبــاید تــرا تــا خــانـه قاضــی بـــرم      گفت رو صبح آی, قاضی نیم شب بیدار نیست

گفت باید تو راببرم بخانه قاضی تحویل دهم. گفت برو, ولم کن و صبح بیا. من شب زنده دارم قاضی که شب زنده دار نیست.

    گفت نزدیک است والی را سوی آنجا شویم      گفت والــی از کــجـا در خــانه خمّـــار نـیـست

والی همان کسیست که امروزه باو استاندار میگوئیم. سرا یعنی خانه. خمّار بکسی گفته میشود بکسیکه شراب میسازد و میفروشد. محتسب به مست گفت اگر قاضی خواب است منزل والی نزدیک است و من تو را درِ خانه والی میبرم. مست گفت از کجا این والی در خانه شرابساز نیست؟

    گفت تــا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب      گـفـت مســجـد خــوابـگاه مردم بــد کار نـیـست

داروغه یک کسی بود بالا تر از محتسب. محتسب گفت اگر تو مستی و نمیتوانی راه بروی, اینجا یک مسجد است برو در مسجد بخواب تا من بروم داروغه را بیاورم. مست گفت تو میگوئی من یک آدم بدکاره هستم بروم در مسجد؟ مسجد محل آدمهای نیکوکار است و نه جای آدمهای بد کار.

    گفت دیــنـاری بـده پنهان و خود را وارهان      گــفــت کار شــرع کار درهـم و دینار نــیــست

دینار و درهم واحد پول رایج در قدیم بود. دینار عربی شده کلمه لاتینی دیناریوس است و از طلا ساخته شده. درهم از دراخم یونانیست و این نقره است. محتسب گفت اگر با من نمیآئی برویم زندان, یک دیناری بمن بده و خودت را خلاص کن. باید توجه کرد که پروین اعتصامی در اینجا چگونه بدستگاه حکومتی میتازد. مست در جواب گفت این شراب نخوردن و مست نکردن کار شرع و دین است و دین را نمیشود با پول و درهم و دینار مخلوط کرد. اگر من گناهی کردم با پول دادن که از بین نمیرود.

    گفت از بهر غرامت جامـه ات بـیـرون کنم      گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تـار نیست

غرامت یعنی خسارت. محتسب گفت اگر تو پول بمن نمیدهی لباست را از تنت میکنم و میبرم. مست جواب داد این لباس من پوسیده ای بیش نیست فقط یک تار و پودی است.

    گفت آگه نـیستی کـز سر در افـتـادت کــلاه      گفت در سر عـقـل باید, بی کلاهی عار نـیـست

عار یعنی ننگ. محتسب گفت تو مست کردی و تلو تلو خوردی و کلاهت هم از سرت افتاده. مست گفت در سر کلاه اصلا مهم نیست. در سر عقل باید باشد. این بی عقلی عار و ننگ است و بی کلاهی ننگ نیست.

    گفت می بسیار خوردی زینچنین بیخود شدی      گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نـیـست

محتسب گفت تو شراب زیادی خوردی و بهمین خاطر است که این چنین از خودت بیخود شدی. گفت ببین کار دین این حرفها نیست یا میگوید شراب بخور و یا میگوید شراب نخور. اگر میگوید شراب نخور دیگه نمیگوید که زیاد خوردی و یا کم خوردی. حالا تو میگوئی من زیاد خوردم؟. برو و بیهوده مکو.

    گفت بـایـد حـد زند هشـــیار مردم مست را      گفت هشیـاری بـیـار اینجا کسی هشیار نـیـست

حد زدن یعنی مجازاتیکه اندازه دارد. هشیار مردم یعنی آدمهائیکه مست نیستند. باز محتسب گفت آدمهائی که مست نیستند باید آدمهای مست را باندازه ای که خورده اند مجازات کنند. مست جواب داد و گفت تو برو و یک آدم هشیار پیدا کن و بیار. اینجا یک کس هشیار پیدا نمیشود.    

Loading

63.2 بحیلت در آوردن سائل آن زیرک را که خود را دیوانه ساخته بود قسمت دوم

در این قسمت مولانا بداستانی که شروع کرده بود بر میگردد:

2401        گـفــت آن طالـب کــه آخــِر یک نفس          ای ســواره بـر نـــی, این سوران فَرَس

طالب همان پرسنده هست که بدنبال کسی میگشت که با او مشورتی انجام دهد. یک نفس یعنی یک لحظه و یک دم. ای سواره بر نی یعنی ای کسیکه سوار بر نی شدی. خطابش به همان عاقل دیوانه نماست که با نی اسب سواری میکرد. فرس یعنی اسب. آن شخص به مرد دیوانه نما گفت ای کسیکه با نی در حال اسب سواری هستی, یک لحظه سر اسبت را بطرف من بچرخان و نزد من بیا.

2402        رانــد سـوی او کـه هـیـن زودتر بگو          کَـاسبِ من بَس تـوسَن اسـت و تــند خو     

2403        تـا لـگـد بــر تــو نــکوبــد زود بـاش          از چه مـپـرسی؟  بـیانش کـن تـو فــاش

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم.

هین در اینجا هشداریست که معنی خبر دهندگی و آگاهی دارد. توسَن بمعنی سرکش و چموشی در اسب  است. تند خو یعنی بسیار عصبانیست. این عاقل دیوانه نما آمد بطرف شخص سوأل کننده و گفت هرچه میخواهی بگوئی خیلی زود بگو زیرا اسب من سرکش و چموش است و تا خشمناک نشده و بتو لگد نزده حرفت را بگو. از چه میپرسی یعنی چه مشورتی میخواهی با من بکنی؟ هرچه زودتر برای من فاش کن.

2404        او مــجـــالِ رازِ دل گـفــتــن نــدیـــد          زو بـرون شـو کـرد و, درلا غش کشید

او اشاره به پرسش کننده است. مجال یعنی فرصت مناسب. راز دل گفتن یعنی مطلبی را که در نظر داشت از آن عاقل دیوانه نَما سوأل کند. زو یعنی از او. اشاره است به آن سوألی که میخواست بکند. برون شو کرد یعنی از سوأل کردن منصرف شد. در لاغش کشید یعنی با آن عاقل شوخی راه انداخت.  این سوأل کننده نیامده بود که با مرد عاقل شوخی بکند. سوأل کننده دید که این عاقل دیوانه نما اصلا باو فرصت نمیدهد که او مشورتش را بکند. او بسیار در حال عجله است. لذا با او شوخیی آغاز کرد.

2405        گـفـت مــیخـواهـم دراین کوچه زنـی          کــیســت لایــق از بــرای چون مــنــی؟

این کلمه کوچه تغیر شکل یافته کوی چه است و کوی چه یعنی در این محله کوچک. گفت من آمده ام باین محله شما که یک زنی بگیرم و تو فکر میکنی برای آدمی مثل من چه زن لایق و سزاواری هست.

2406        گــفـــت سه گـونه زنـنـد انـدر جهان          آنـــدو رنــج و ایــن یــکی گــنـجِ روان

عاقل دیوانه نما باو گفت که در دنیا سه جور زن هست. دوتا از اینها مایه دردسر و رنج هستند اما سومی هست که این یکی گنج روان است. گنج روان یعنی باندازه یک گنج ارزشمند است که راه میرود. این را گفت و رفت.

2407        آن یکی را چون بخواهی کُل تُراست         وان دگر نـیـمی تـرا, نـیـمــی جـداســت

یکی از این زنها را اگر بخواهی دربست و کُلا مال توست و تمام فکر و ذکرش از تو است. زن دمی را اگر بخواهی با او ازدواج کنی نصفش مال توست و نصف دیگرش مال تو نیست.

2408        آن ســوم هــیـچ او تــرا نـَبـود بــدان          ایــن شــنــودی؟ دور شــو! رفتم روان

حالا اگر سومی را بگیری اصلا این زن مال تو نیست این را خوب بدان. حالا شنیدی که چی گفتم؟ از من دور شو که من باید بروم و تند رفت.

2409        تــا تــرا اســـبــم نَــپـــرّانـــد لــگـــد          کـه بــیــفـــتــی, بــر نــخــیــزی تا  ابد

من تند میروم تا اسبم بتو لگد نزده رفته باشم. این اسب من آنچنان بتو لگد میپراند که بزمین بیافتی و بمیری. البته اینجا از نظر معنا و پیامی که وجود دارد اینست که این عاقلی که دارد این حرف را باو میزند اشاره بروح عاقل است و حالا خواهیم دید این اسب سرکشی که زود رام دیگری نمیشود و دارد سائل را هوشیار میکند که زیاد با او حرف نزند, این همان روح عاقل است و میگوید اگر این اسب من بتو لگد بزند تو هرگز برستگاری نمی رسی. رستگاری بمعنی نجات و رهائی از بد بختیهاست.

2410       شــیـخ رانــد انـدر مــیـان کــودکــان          بــانــگ زد بـــاری دگــر او را جــوان

شیخ همان عاقل دیوانه نَماست. شیخ این را گفت رفت در میان کودکان و مشغول بازی کردن شد. جوان اشاره به سوأل کننده است. جوان دوباره شیخ را صدا کرد که بیا من حرفم تمام نشده و از تو پرسشی دارم.

2411        کــه بـیـا آخِـــر بـگــو تــفسـیـر این          ایــن زنـان سـه نــوع گـفـتـی, بـر گزین

جوان گفت, این سه نوع زنهائی که گفتی که اولین را بگیرم همه اش مال من است و دومی را بگیرم نصفش مال من است و سومی را بگیرم هیچ چیزش مال من نیست چه معنی میدهد. این لازم به تفسیر و تشریح و بیان دارد. برگزین یعنی حالا من کدام یکی از اینها را بگیرم برایم روشن کن.

2412        راند سوی او  و گـفـتش بکِرِخاص          کُــل تــرا بـاشد , زغــم یـابــی خـلاص

شیخ دوباره همانطور که سوار اسب خیالیش بود برگشت . بکر بمعنی باکره است که در زبان فارسی میگوئیم دوشیزه. این بکر یعنی تازه و نو و دست نخورده, هر چیزی نه فقط آدم. مثلا میگوئیم “این چیزی که گفتی فکر بکری است” یعنی این چیزیکه گفتی یک فکر تازه و نوی هست.شیخ میگوید اگر تو با این زنی که باکره است ازدواج کنی, همه وجودش مال تو خواهد بود و دیگر رنجی از او نمی بینی و در زندگی از رنج راحت میشوی.

2413        وآنــکه نــیــمـی آنِ تـو بــیــوه بود          وآن کــه هــیـچست آن عــیــالِ بــا ولـد

شیخ ادامه داد که آن دومی که گفتم اکر بگیری نصفش مال توست و نصفش مال دیگری هست, او زن بیوه است یعنی طلاق گرفته و بچه هم ندارد. اما سومی که اصلا مال تو نیست, آن زنیست که ازدواج کرده و طلاق گرفته و بچه هم دارد.

2414        چـون زشــوی اوّلش  کــودک بود          مِـهــر و کـــلِّ خـــاطـــرش آنجـــا رَوَد

این سومی که ازدواج کرده و طلاق گرفته و از شوهر اولش فرزند دارد تمام توجه و محبتش بطرف شوهر قدیمیش است برای اینکه این فرزند و یا فرزندانش همیشه جلو چشمش هستند و وقتی آنها را می بیند بیاد شوهر قبلی و پدر بچه هایش میافتد. حالا اعم از اینکه آن شوهر قدیمش بد بوده و یا خوب, او توجهش میرود پهلوی او و بیاد تو دیگر نیست.

2415        دور شــو تا اســب نــنــدازد لـگـد          ســـمّ اســـبِ تـــوسنـــم بـــر تـــو زنـــد

حالا که اینها را شنیدی تا اسبم بتو لگد نزده از اینجا دور شو و برو که سم اسب سرکشم بتو لگد نزند.

2416        هــای هــوئی کـرد شیخ و باز راند          کـودکان را بـاز ســویِ خــویش خــواند

های هوئی کرد یعنی مثل دیوانگان سر و صدائی راه انداخت و دوباره بطرف بچه ها رفت که با آنها به بازی مشغول گردد

2417        بــاز بـا نـگش کـرد آن سـایـل بـیـا          یــک سـؤالــم مــانـــد ای شـــاه کـــیـــا

وقتی سائل فهمید که این شیخ دیوانه نیست وخیلی هم خوب میفهمد حالا او را شاه خطاب میکند. کیا یعنی بزرگتر و مهتر و دل آگاه. آن سوأل کننده شیخ را صدا زد که برگرد ای شاه بزرگوار و دل آگاه. یک سوأل دیگرم بدون جواب مانده بیا و این سوأل مراهم جواب بده. توجه باینکه این سوأل کننده از اول یک سوأل داشت و وقتی دید شیخ باو توجهی نمیکند او از در شوخی وارد شد و دید که عجب نصیحتهای خوبی در باره زن گرفتن باو کرد. حالا میخواهد سوأل دیگری مطرح کند.

2418        بازراند این سو,بگو زودترچه بود          کــه ز مــیــدان آن بــچـه گــویــم ربــــود

2419        گفت ای شه با چُـنین عـقل و ادب          این چه شید ست,این چه فعلست,ای عجب

شیخ دوباره بطرف سائل آمد و باو گفت زودتر بگو, سوألت چه بود و عجله بکن که آن بچه الان توپ مرا صاحب میشود. سائل گفت ای شیخ تو یک فرد خردمندی هستی و میخواهم با تو مشگلی را مطرح کنم. تو که اینقدر خردمند هستی و اینقدر فرزانه هستی, تو چرا خودت را به دیوانگی زدی؟ وتو علت اینکه خودت را بدیوانگی زدی چیست؟ این سائل آن سوأل اولش را هم دیگر مطرح نکرد. بعد ادامه داد و گفت یک آدم هوشمند و خردمند بیهوده خودش را بدیوانگی نمیزند. شید هم بمعنی جنون است و هم بمعنی مکر و حیله است و معنی اصلیش اینست که آها وقتی میخواستند ترک یک دیوار را بپوشانند میگفتند دارند شید میکنند.بمعنی یک چیزی را پوشاندن. هرکسیکه میخواست یک چیزی را آشکار نکند  سعی میکرد آن چیز را بیک نوعی بپوشاند. سائل میخواهد پرسش خودش را مطرح کند و میگوید ای شیخ تو که دیوانه نیستی و دارای عقل و فهم و درک هستی وداری شید میکنی و چرا اینکار را میکنی؟ این چه کاریست که سوار نی شدی و با بچه ها مثل خودشان بازی میکنی خیلی تعجب آور است.

2420        تــو ورایِ عــقــل کـلّـی در بـیـان          آفــتـابــی در جــنــون چـــونـی نـــهــان

ورا یعنی فراتر از. عقل کل یعنی عقل یک انسان کامل.  تو از عقل کل هم بالاتری و عقلت از یک انسان کامل هم بالا تر است. آفتابی یعنی خورشید معرفت. تو یک خورشید معرفت, پنهان شده در جنون هستی. چرا؟

2421        گــفــت ایـن اوبــاش رأئی میزنند          تـا در ایـن شـهــرِ خــودم قاضــی کنـنـد

اوباش یعنی فرو مایگان پست فطرتان و اشاره است به دستگاه حکومتی. رأئی میزنند یعنی دارند تصمیم میگیرند و دارند رأی میدهند. عاقل دیوانه نما در جواب گفت میدانم که آنها دارند در باره من تصمیم میگیرند که مرا قاضی کنند.

2422        دفع می گـفــتـم , مرا گفـتـنـد نـی          نـیست چون تو عالِمــی , صـاحب فـنـی

دفع می گفتم یعنی من رد میکردم و آنها گفتند نه و ما از تو نمیپذیریم. برای اینکه در شهر ما یک عالمی و خردمند و دانائی, صاحب نظری مثل تو نیست. کلمه فن بمعنای دانائی در کارهای فنی نیست بلکه یعنی دانائی ( در قدیم). تو دارای فن و فرزانگی هستی و میتوانی قاضی صاحب نظر خوبی باشی.

2423        با وجود تو حـرامسـت و خـبـیث          که کــم از تــودر قضـا گــویــد حـدیــث

خبیث بکسی گفته میشود که بسیار پست فطرت است در جنس و در ذات, و دشمن مردم. ولی مولانا در اینجا بمعنی ناپسند و نا شایست بکار برده که معنی مجازی خبیث است. قضا یعنی داوری کردن. حدیث یعنی سخن. میگوید اگر ما کس دیگری را انتخاب کنیم یک کار حرام و نا پسندی را انجام داده ایم زیرا آمده ایم یک کسی را که کمتر از تو شایستگی دارد را در مقام قضاوت و تشخیص دادن قرار داده ایم.

2424        در شریعت نیست دستوری که ما         کـــمــتــر از تــوشــه کــنـیـم و پـیـشــوا

شریعت یعنی دین و کیش. کلمه دستوری را خوانندگان با آن آشنا هستند که یک کلمه است و ی آخر آن ی  وحدت نیست و این ی جزو خود کلمه است,  بمعنی اجازه است.  شه کنیم یعنی رهبر و پیشوا کنیم. میگوید در شریعت و آئین ما چنین اجازه ای نیست که کمتر از تو را در جایگاه و مسند قضاوت بنشانیم و پیشوای خودمان کنیم و تو حتما باید بیائی و این مقام را پر کنی.

2425        زین ضرورت گیج و دیوانه شدم          لـیک در بــاطــن هـــمــانـــم کـه بُـــدم

ضرورت از کلمه ضروری است و ضروری یک چیزی بیشتر از لازم است یعنی حتما اینطور هست.  شیخ بظاهر دیوانه گفت من چاره ای نداشتم و خودم را به گیجی و دیوانگی زدم. این که میبینی ظاهر من است ولی در باطن همان هستم که قبلا بودم.

مولانا اشاره ای میکند به یک اتفاقیکه حقیقت تاریخی دارد. در تاریخها نوشته اند که منصور خلیفه عباسی میخواست که یک قاضی برای شهر معین بکند.  سه نفر را بنامهای ابوحنیفه, سُفیان و مِسعَر را به بارگاه منصور آوردند. منصور دستور داده بود که دانا ترین را بیاورید. خلیفه باین سه نفر گفت که یکی از شما ها باید قاضی بشود و آنها هر سه ممانعت کرده و قبول نکردند. خلیفه اصرار کرد. سپس آنها گفتند میرویم و در باره اش فکر میکنیم و فردا خبر میدهیم. ابو حنیفه بعد از ترک بارگاه از شهر فرار کرد و از شهر خارج شد. نفر دومی که سُفیان بود تمارض کرد یعنی خودش را بمریضی زد و کفت من مریض هستم و رفت در منزل و در را بروی خودش بست و بروی کسی هم باز نکرد و از خانه بیرون نیامد. باقی ماند مِسعَر. مسعر مانده بود که چه بکند, فردای آن روز خودش را بدیوانگی و جنون زد و شروع کرد بحرکات دیوانگی و سر و صدا راه انداختن. خلیفه گفت این دیوانه کیست که آورده اید اینجا. سپس او را رها کردند و رفت.

مولانا در این داستان پیامی دارد و آن اینکه در مسیر تاریخ این مطلب بوده و اتفاق افتاده که اگر دستگاه حکومتی فاسد باشد, دانایان حاضر بخدمت در آن دستگاه نیستند که کار بکنند. برای اینکه این دستگاه فاسد چرا میخواهد یک شخص شریفی را بحکومت خودش وارد کند؟  برای اینکه حکومت میخواهد بدست این آدم شریف هر عمل نا روائی که آن دستگاه میخواهد انجام بدهد. بعد اینطور نمایش داده شود که این شخص شریف این کار را کرده است. و هیچ مرد شریفی حاضر باین کار نمیشود. مرد شریف متوجه میشود که حکومت میخواهد بنام او مقاصد خودش را بانجام برساند. این بر میگردد به عملی که مولانا خیلی بان تکیه میکند و آن سنخیت و تجانس است.  کسانیکه با هم کار میکنند و یا ازدواج میکنند یا باهم شریک میشوند, آنها باید باهم تجانس داشته باشند یعنی اندیشه شان هم جنس باشد. میگویند اینها با هم سنخیّت دارند. اگر سنخیّت  نداشته باشند آن ازدواج و یا شراکت و یا هم کاری از هم میپاشد. حالا اشخاصی که حس بکنند که با دستگاه حکومتی تجانس ندارند و دستگاه به آنها فشار میاورد که تو باید همکاری بکنی, چون زورشان بدستگاه حکومتی نمیرسد آنوقت یا فرار میکنند و یا بطور ظاهری بیمار میشوند و یا خودشان را بدیوانگی میزنن

Loading

62.2 بحیلت در آوردن سائل آن زیرک را که خود را دیوانه ساخته بود قسمت اول

قبل از تفسیر ابیات این قسمت, کلمه سائل در تیتر این داستان یعنی سؤال کننده و زیرک معنیی که بین مردم است ندارد و در اینجا یعینی خردمند, فرزانه, هوشیار. صحبت از اینست که یک سؤال کننده ای یک خردمندی را که خودش را به دیوانگی زده بود تحت سؤال قرار میدهد. مولانا در آخرین بیت قسمت قبل گفت که من عقل دور اندیش را آزمودم و دیدم که من این عقل را نمیخواهم و ترجیح میدهم که دیوانه باشم. وی در دنباله همین گفته خودش و در تأیید داستان قبلی این داستان را آورده است. همان طوریکه در گذشته گفته شد مولانا هیچ داستانی را از خودش نمیسازد و همه این داستانها را از منابع و کتابهای مختلف میگیرد و بنا به یا سلیقه خودش و یا اقتضای اندرزهائی که میخواهد بدهد در این داستانها تغیراتی میدهد و دخل و تصرفهائی میکند. این داستان در چندین کتاب های قدیمی آمده. منجمله کتابی هست بنام ربیع الابرار که این داستان در آن آمده و در اسکندر نامه هم آمده و در کتاب جوامعالحکایات هم آمده.

2340        آن یـکــی مــیـگفت خــواهم عـا قلــی        مشـــورت آرم  بــــدو در مشـــکــلــی

مولانا هر وقت اسم شخصی را نمی آورد میگوید آن یکی. عاقل در اینجا کسیست که عقل حقیقت جوی دارد و خردمند است. مشورت آرم بدو یعنی بوسیله او, در مشکلی. مولانا در سراسر مثنوی اصرار باین دارد که وقتی قصد انجام کاری را دارید حتما با کسی مشورت کنید. در این بیت توجه روی کلمه عاقلی هست. وقتی میخواهید مشورت کنید با هر کسی نمیتوان مشورت کرد و اگر آن شخصیکه میخواهید مورد مشورت قرار بدهید آن خرد حقیقت جوی را نداشته باشد نه تنها بشما کمکی نمیتواند بکند بلکه شمارا هم ممکن است باشتباه هم بیاندازد. در این بیت میگوید آن یکی گفت که بدنبال یک عاقلی میگردم که با او در مورد مشکلی مشورت بنمایم.

2341       آن یکـی گفــتش که اندر شـهــر مــا          نـیسـت عـاقـل جـز کـه آن مـجـنون نـمـا

کسی باو گفت آن عاقلی که میخواهی با او مشورت بکنی که باید عقل خردجوی داشته باشد در شهر ما کسی نیست بجز یک فرد و او هم خودش را بدیوانگی زده یعنی نشان میدهد که دیوانه ام ولی واقعا دیوانه نیست.

2342       بـر نــیـی گشـتـه سواره نــک فُـلان          مــــی دوانــــد در مــــیـــــان کـــودکـــان

کلمه نک یعنی اینک. هم اکنون او مثل کودکان سوار برنیی شده و ظاهرا با بچه ها دارد اسب سواری تخیلی میکند و با آنها مثل خودشان بازی میکند.

2343       صـــاحــب رأیسـت و آتش پاره ای          آســمان قـــدر اسـت و اخــتـر بـــاره ای

رای در اینجا  یعنی همان خرد حقیقت جوی. صاحب رأیست یعنی این آدم خرد حقیقت جوی را دارد. و آتش پاره ای یعنی وقتی یک تیکه آتش را بجائی پرت میکنید همان پاره آتش اطراف خودش را روشن میکند. آسمان قدر است. قدر یعنی مرتبه و پایه. آسمان قدر یعنی بلند پایه و عالی مرتبه. اختر یعنی ستاره و باره ای یعنی مثل ستاره. همان طوریکه یک ستاره نور میدهد او هم همانگونه از خودش باطراف نور میدهد. میگوید اگرچه این شخص خودش را بدیوانگی زده ولی واقعا دیوانه نیست بلکه او بلند پایه هم هست. این شخص با کلام خودش همچون ستاره ها میدرخشد و ذهن مردم را ستاره باران میکند.

2344       فــرّ او کــرّوبیان را جان شـدست          او در ایـن دیــوانـگی پـنـهـــان شدســت

فرّ بمعنی شکوه وشکوه مندیست. کروبیان جمع کروب است و یعنی فرشته و کروبیان یعنی فرشتگان. خود کلمه تشدید ندارد ولی مولانا بدلیل اینکه وزن شعری جور باشد روی آن تشدید گذاشته. جان شداست یعنی حیات معنوی پیدا کرده. این شخصیکه خودش را بدیوانگی زده ، شکوهمندی او بقدری زیاد است که حیات معنوی به فرشتگان داده. فرشتگان حیات دارند ولی حیات معنوی ندارند و این ویژه انسانهاست. و او خودش را زیر چتر دیوانگی پنهان کرده است.

2345        لـیک هـر دیـوانه را جان نشـمُری          سر مـنـه گــو ســاله را چــون ســامـری

جان نشمری یعنی بخشنده حیات معنوی بحساب نیاوری. میگوید تو خیال مکن که هر دیوانهای را که می بینی میتواند حیات معنوی ببخشد.  در مصرع دوم سر نهادن یعنی سجده کردن و سر فرود آوردن. سامری اشاره است به سامری زمان موسی. این سامری پسر خاله حضرت موسی بود و وقتی که موسی  بکوه طور رفت برای تکلم با خدا, این سامری از غیبت حضرت موسی سوء استفاده کرد، از این قوم بنی اسرائیل طلاهای زیدی جمع آوری کرد وبا این طلاها یک گوساله ای ساخت و در شکم این گوساله نی هائی قرار داد که وقتی باد میوزید این نی ها بصدا در میامدند و بقوم بنی اسرائیل گفت که خدای شما اینست و نه آنکه موسی میگوید. در مصراع دوم میگوید همانطور که سامری جلو گوساله ای که خودش درست کرده بود سجده کرد, تو دیگر جلوی هر دیوانه ای را که می بینی تعظیم مکن.

2346        چــون ولــیّــی آشـکارا با تـو گفت          صــد هــزاران غــیــب و اسـرار نـهفت

2347        مــر تـرا آن فـهـم و آن دانش نبود          وا نـدانســتــی تـو ســرگـیـن را ز عُـــود

این دو بیت را هم باید باهم خواند و تفسیر کرد. ولی در اینجا انسان کامل است. میگوید حالا اگر یک انسان کامل و بطور آشکار مقداری زیادی از رازهای غیب برای تو گفت. در بیت بعد میگوید که تو نتوانستی تشخیص بدهی و فرق نگذاشتی بین فوضلات حیوانی و شاخه درخت عود که خیلی خوش بو هست. این انسانهای کامل بتو اَسرار را گفته اند ولی تو آن درک و فهم و دانش لازم را نداشتی که بتوانی از راهنمائیهای آنها بهرهمند شوی و حرف درست را از نا درست تشخیص بدهی. مثل اینکه تو حتی فرق بین سرگین و عود را هم تشخیص ندادی.  

2348        از جنون خود را ولی چون پرده ساخت          مَـر وَرا  ای کور کِی خواهی شناخت

وقتیکه انسان کامل خودش را بنا به مقتضیّات زمان خودش در پرده ساخت, یعنی خودش را در پرده جنون پنهان ساخت, تو ای کوردل کی میتوانی او را بشناسی. اگر حقیقتا میخواهی بشناسی باید چشم جان داشته باشی. وقتی با چشم جان بآنها بنگری در چهره آنها, در آهنگ صدای آنها, در برق چشمانشان ودر رفتارشان و حتی در راه رفتنشان میتوانی تشخیص بدهی که اینها بر حق هستند و یا اینکه باطل اند. یک کور دل نمیتواند که این کار را بکند. کوردل فقط میتواند در تاریکیهای این دنیا که همه دارند خاکبازی میکنند و دائم دنبال بدست آوردن فقط مال و منال هستند، او میتواند در دیدن آنها چشم بینا داشته باشد. او در پهنای حقیقت و معنویت کور است. البته او با چشم کور بدنیا نیامده و این خود ما هستیم که چشم معنوی خود را بخاطر مادیات زیادی و زرق و برقهای غیر لازم این دنیا می بندیم و در اثر گذشت زمان رفته رفته چشم مادی ما کور خواهد شد.                 

2349        گر تــرا بـاز است آن دیدۀ یقـیــن           زیر هـر سـنـگی یـکی سـر هـنـگ بین

اگر دیده یقینِ حقیقت بین و چشم باطنت باز است که میتواند حق را از باطل تشخیص بدهد آنوقت همه مسائل نهفته را میتواند ببیند. حتی زیر هر سنگی میتواند  یک سرهنگ ببیند. سرهنگ در اینجا بمعنای انسان کامل است و هیچ معنای نظامیی ندارد. مولانا در اینجا بانسان کامل سرهنگ لقب میدهد زیرا آنها میتوانند هر کدام یک هنگی را اداره بکنند و پیشوای یک گروه بزرگ باشند. منظور مولانا از زیر سنگ اینست که اگر چشم بینای تو باز باشد تو این انسان کامل را در هرجا میتوانی ببینی.

2350        پـیش آن چشمی که باز ورهبراست          هـر گـلـیـمی را کلـیـمـی در بر اســت

پیش آن چشم باطن و چشم جان که باز است و شما را در راه درست رهبری میکند و شما را بسوی دیدن حقیقت میرساند باسانی تشخیص میدهی وقتی می بینی هر موسیی یک گلیمی را بعنوان پوشش بتن کرده است. کلیمی یعنی حضرت موسی. در قدیم مردم گلیمهائی داشتند که وسط آن را سوراخ میکردند و بشانه های خود میانداختند بعنوان پوشش و لباس. اگر چشم دلت باز باشد, چه بسی گلیم پوشهائی هستند که درون هریک از آنها موسیی هست و تو آنها را میتوانی از دیگران تشخیص بدهی. لذا هیچ وقت بهانه نیاور که من انسانهای کامل را نمیتوانم پیدا کنم زیرا آنها در همه دوره های تاریخ وجود دارند و بین جامعه پراکنده.

2351        مـر ولی را هم , ولـی شُهـره کند          هـر کــرا او خــواست بــا بـهــره کــنــد

کلمه مر هیچ معنیی ندارد و شعرا از آن برای پر کردن جای خالی در شعرشان و کمک کردن به وزن شعرشان استفاده میکنند و همیشه پیش از فاعل میاید. اینجا فاعل ولی هست. شُهره کند یعنی میشناساند. کلمه او در اینجا به ولی بر میگردد. بهره کند یعنی بهره مند کند. در اینجا مولانا راههائی را پیشنهاد میکند که بما انسانهای معمولی کمک میکند که انسان کامل را بشناسیم و دو راه پیشنهاد میکند. یکی اینست که در مصراع اول میگوید که یک انسان کامل, یک انسان کامل دیگری را بتو معرفی کند. راه دوم اینست که خود ولی خودش را به هرکس که بخواهد  بشناساند. ولی این انسان کامل که بخواهد خودش را بتو بشناساند باید در وجود ما لیاقت و شایستگی ببیند. باید قبل از این آشنائی قلب و وجود خودت را پاک کنی تا اینکه چنین امکانی برایت بپیش بیاید. تو بدان که با عقل دنیا جویت نمیتوانی او را بشناسی.

2352        کس نـدانـد از خِــرَد او را شناخت          چونکه او مـر خـویش را دیوانه سـاخت

این خرد، خرد و عقل دنیا جوی هست.با این خرد دنیا جوی نمیتوانی او را بشناسی. اینجا چونکه یعنی وقتیکه. وقتیکه او یعنی انسان کامل, خودش را به دیوانگی زد. در دو بیت قبلی گفتیم که یک انسان کامل ممکن است بنا بر مقتضیّات زمان خودش را بدیوانگی بزند. ما یک عارف بسیار بزرگی داشتیم بنام ذوالنون که شرح کامل او را قبلا خوانده اید که چقدر معروف بود و چقدر مریدان داشت و دارای اعتبار بسیار فراوان در بین مریدان بود. زمانی اقتضا کرد که او خودش را بدیوانگی بزد تا آنجا که او را بدیوانه خانه انداختند. وقتی مریدانش بدیدنائی او رفتند و باو گفتند که تو چرا اینجا هستی؟ او بازهم شروع کرد از خودش دیوانگی نشان دادن و مریدان بلاخره فهمیدند که او بدلیل خاصی خودش را بدیوانگی زده است و در واقع دیوانه نشده. مولانا اشاره باین دارد که با خرد و عقل دنیا جویت که با آن زرق و برقهای این دنیارا می بینی, و بدنبال این هستی که کجا یک زمینی بخری که دو ماه دیر تر آن را گران تر بفوشی با این خرد نمیتوانی. این خرد خیلی جاها برایت کار میکند ولی اینجا خیر. در یک جاهائی همین خرد زمینت میزند

2353        چون بدزدد دزدِ بـیـنـائی, ز کور           هـــیــچ یـابـد دزد را  او در عـــبــــور

میگوید اگر یک دزد بینائی یک چیز از یک کوری بدزدد. این کور چگونه میفهمد که دزدش کی بود. و وقتیکه در گذرگاه عبور میکند آیا دزدش باو برخورد میکند آیا آن کور میتواند دزد خودش را ببیند و پیدا کند؟ مسلما جوابش منفیست. کور بین هم همین طور است. وقتیکه یک کوردل باورمندی را از شما بدزدد, صدق و حقیقت را از شما بدزدد شمای کوردل چه میدانید که چه کسی از شما دزدیده؟

2354        کـور نشـناسـد که دزدِ او که بـود          گــر چه خـود بـر وی زند دزد عَـــنـود 

بر وی زند یعنی باو تنه بزند یا نشان بدهد. عنود یعنی لجباز در اینجا. یک کوری میاید یک چیزی میدزدد و حالا میخواهد لجبازی هم بکند با یک تنه هم میزند. آن کور نمیفهمد که او که تنه زد دزد بود. این دزد عنود از روی لجاجتش دارد این کار را میکند. در جوامع انسانی دزد هائی هستند که از شما راستی و صداقت را میدزدند  و ما نمیتوانیم بآسانی آنها را تشخیص بدهیم. ولی با خرد حقیقت جو میتوانیم آنها را شناسائی کنیم 

2355        چون گزد سگ کورِصاحب ژنده را          کِــی شـــنــاســد آن ســگِ درّنده را

ژنده یعنی پاره.  یک فقیری را در نظر بیاورید که لباسش پاره پاره است. اگر که کورهم باشد, حالا یک سگ بیاید و یگ گاز از این فقیر ژنده پوش کور بگیرد، کی میتواند این سگ را پیدا کند. چه سگی بود که او را گاز گرفت؟ هیچ کس نمیتواند آن سگ را پیدا کند. حالا تصور کنید که بجای این فقیر ژنده پوش کور را یک شخص کور دل بگیرید. این کور دل گرچه چشم سرش باز است ولی چشم دلش باز نیست. اگر اشخاص سگ صفت و درنده خوئی, و اشخاصیکه مادیات دنیا آنها را هار کرده مثل سگ هار, بیایند و آسیب و صدمه ای بشما بزنند و راستی و صداقت را از شما بدزدند مثل سگ هاری که کسی را گاز میگیرد و آن شخص را به بیماری هاری آلوده میکنند, بیایند و شما را آلوده کنند, شما نمیدانید که چه کسی اینکار را کرده چون آنها که نمیگویند که با شما چه میکنند. اینجاست که اگر آن چشم دل را داشته باشید شاید بتوانید بزودی آنها را شناسائی کنید. دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

61.2 عقل دور اندیش

یکی از شیوه های کار مولانا در مثنوی اینست که برای اینکه خودش را برای خواننده یا شنونده نزدیک بکند از مسیر فکری خواننده و یا شنونده وارد میشود و بعد از یکی دو بیت استادانه با مهارت تمام از این مسیر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را بیان میکند. برای اینکه دفعتا و ابتدا بساکن حرفهای خودش را نگفته باشد. در اینجا اشاره میکند به فلک و میدانید که در قدیم معتقد بودند که آسمان دارای هفت طبقه است و هر طبقه را یک فلک میگفتند و در هر فلکی تعدادی از این کرات آسمانی وجود دارد. ولی بیش از این نمیدانستند. مردم آن زمان معتقد بودند که زمین ثابت است و این افلاک هستند که دور زمین میگردند و اینقدر دور زمین میگردیدند تا اینکه بلاخره دورانشان بسر برسد و زمان بآخر برسد. و این را میگفتند آخر زمان و در این آخر زمان این دستگاه فلکی از هم دوتا میشد و بعدا منهدم میگردید. بنا باین عقیده, مردم بر این باور بودند که حالا هرچه که این افلاک دور کره زمین سریع تر بچرخند آن آخر زمان نزدیکتر میشود. علاوه بر این عمر ما هم کوتاه تر میشود. یعنی همین طور که این دستگاه فلکی زودتر به آخر زمان میرسد عمر ما انسانها هم کوتاهتر میشود. مولانا از همین مسیر فکری قدما وارد میشود و خواهید دید که کم کم با مهارت از این مسیر خارج میشود و حرفهای خودش را بیان میکند.

2313        ای فـلـک, در فــتــنـۀ آخــر زمـان          تــیــز مــیــگردی, بده آخِــر زمــان

آخر زمان در مصراع اول یعنی همان روزی که آخر زمان نامیده میشود و همه افلاک از هم میپاشند.بنا بر عقیده قدما. در مصراع دو تیز میگردی یعنی خیلی تند میگردی, آخِر زمان یعنی آخر یک مهلتی بما بده و اینقدر تند و تیزی مکن. و اگر با این سرعت بدور گردنت ادامه بدهی عمر ما هم کم میشود و ما بسیاری از چیز ها را نمیدانیم و باید فرصت و مهلت داشته باشیم که این همه ندانستنی را یاد بگیریم و درک کنیم.

2314        خـنـجـر تـیـزی تــو انـدر قصـد ما          نــیش زهــر آلـوده ای در فـصد ماد 

قصد ما یا قصد یکی را کردن یعنی قصد کشتن آن شخص را کردن. میگوید تو مثل یک خنجر تیزی هستی که میخواهی ما را بکُشی و از بین ببری. در مصراع دوم, نیش یعنی نیشدر. نیشدر آن چیزی بسیار تیزی بود که سابق براین  برای گرفتن خون بقصد حجامت به پشت اشخاص میزدند. فصدِ یعنی آن خون گرفتن. و کسیکه بخانه مردم میرفت و این کار خون گرفتن را انجام میداد باو میگفتند فصّاد. میگوید تو که اینقدر تند و تیز میگردی و بما مهلت نمیده ای که فرصتی داشته باشیم که چیزهائی که باید یاد بگیریم, و بآنها برسیم و, تو ای فلک مثل خنجر تیزی هستی که قصد کشتن ما را داری و تو آن نیشدر زهر آلوده آن حجامتگری هستی که قصد ریختن خون ما را داری.

2315        ای فـلک, از رحم حق آمـوز رَحم          بـر دلِ مـوران مزن چون مار زخم

حق خداوند است و رحم حق یعنی رحم خداوند. موران اشاره است به بندگان ناتوان خداوندهستند و بمور تشبیه شده اند. کلمه زخم در پایان مصراع دوم بمعنی ضربه هست. باز خطابش به فلک هست و میگوید ای فلک با ما مهربان تر باش و اینقدر تند نگرد و اینقدر عمر ما را کوتاه مکن. این مهربانی و رحم را از خداوند بیاموز و فرا بگیر. این بندگان خداوند مثل موران نا توان هستند و بر سر این موران مثل مار ضربه مزن. در بیت آینده مولانا فلک را سوگند میدهد و کم کم با مهارت دارد از داستان فلک خارج میشود.

2316        حــقِ آنـکه چـر خــۀ چـــرخِ تــرا          کــرد گــردان بـَر فراز ایـــن ســرا

2317        کـه دگرگون گردی و رحمت کنی          پیـش از آنکـه بـیـخ مــا را بـر کَـنی

این دو بیت را باید باهم بخوانید و تفسیر آن راهم با دقت کنید.

در مصراع اول, بحق آنکه یعنی بحق خداوندی که چرخ گردون بتو داده و تو را گردون کرده بر این فلک,  بما رحم کن. برفراز این سرا یعنی در بالای کل این دنیا.  در بیت دوم دگرگون گردی یعنی آرامتر بگردی و به وجه دیگری بچرخی و رحمتی بما بکن. پیش از آنکه ریشه عمر ما را از بیخ بکنی تا فرصت یادگیری ما بیشتر شود.

2318        حــقِّ آنکه دایـگـی کردی نخُســت          تــا نـهـال ما زآب و خــاک رُسـت

آنکه اشاره بخداوند است. دایگی کردن یعنی پرورش دادن. نهال یعنی شاخه نو رس جوان زندگی و نهال زندگی ما را. میگوید بحق خدائی که برای ما بندگانش از اول دایگی کرد و ما را پرورش داد که این نهال زندگی ما را از خاک برویا ند و بصورت ساقه دارآید و رشد کنیم.

2319        حـقّ آن شـه کـه ترا صاف آفــرید          کـرد چـندان مشـعـله  در تـو پـدیـد

باز این قسمها را ادامه میدهد. در بسیاری از جاها مولانا خداوند را بنام شه و یا شاه عالم وجود خطاب میکند. بحق آن خداوند که  تو را شفاف و بدون کدورت آفرید و بحق خدائی که تعداد زیادی از کُرات  و ستارگان نورانی که مثل مشعل در تو میدرخشتد در تو آفرید. بحق چنین خدائی قدری آرام تر بگرد.

2320        آن چُـنان مـعـمـور وباقی داشـتـت          تــا کـه دَهــری ازازل پــنـداشـتـت

دهری بکسی میگویند که میگوید که خداوند هیچ چیزی را نیافرید و اصلا خداوندی وجود ندارد که بخواهد چیزی بیافریند. بنا براین هرچه که هست از اول بوده. همانگونه که حالا هست از اول بوده. بچنین کسی میگویند دهری. میگوید ای فلک, عمر تو را چندان طولانی کرد و تو را آبادان نگه داشت که آن آدم دهری بغلط اینجور پنداشت که تو از روز ازل بوده ای یعنی هیچ وقت آفریده نشده ای. مولانا یک بحثی را مطرح میکند که بآن میگویند بحث حادث و قدیم. این یک بحث نسبتا مفصل و فلسفی عرفانیست و سعی شده که این را خیلی بزبان ساده بنظر خوانندگان برسانم. کلمه حادث یعنی اینکه این عالمی که ما در آن زندگی میکنیم, نبوده و بوجود آمده و حادث شده یعنی از نو پیدا شده. از اول نبوده و حالا بود شده. این را حادث میگویند. ولی دِهری میگوید این عالم قدیم است یعنی همیشه بوده. همانطوریکه یک انسان غیردهری در مورد خدا فکر میکند و میگوید خدا قدیم است یعنی خدا همیشه بوده است ولی آفریده های خداوند همه و همه حادث هستند. لذا میتوان گفت که در این عالم هستی فقط بفقط یکی هست که قدیم است یعنی همیشه بوده و هست و خواهد بود, و آن خداوند است, حالا هرچیز دیگر را که غیر از آن باشد حادث محسوب میشود. در بیت فوق میگوید ای فلک خداوند آنچنان تو را بر پا و باقی نگه داشته که یک دهری تو را ابدی پنداشته.

2321        شــکــر دانســتــیـــم آغــاز تــــرا          انـــبـــیــا گــفــتــنــد آن رازِ تــــرا

دانستیم یعنی اینکه فهمیدیم و یا آگاه شدیم. آغاز تو را یعنی اینکه تو آغازی داری, آغاز داشتن تو را پی بردیم. و یا حادث بودن تو را فهمیدیم و شکر خداوند که دانستیم. این آگاهی و راز تو را انبیا بما گفتند. و شکر خداوند را که این فلک تو هم آغازی دارد. در اینجا میشود به پیام مولانا پی برد که میگوید هر چیزی که حادث است پایان هم دارد

2322        آدمــی دانـد کـه خــانه حــادثسـت          عـنـکـبـوتـی نه که دروی عا بثـست

یک آدم میداند که در خانه ای که در آن زندگی میکند یک روزی حادث شده و یا یک روزی ساخته شده. حالا ما باید این فلسفه حادث شدن این خانه را بسط بدهیم به عالم هستی که در آن زندگی میکنیم. اول این عالم نبوده و بعد بود شده یعنی حادث شده. ما آدمها این را میدانیم و عنکبوت نیستیم. در همین خانه ایکه ما زندگی میکنیم عنکبوتهائی هستند که اینها به بیهودگی و عبث دارند زندگی میکنند. عابث از کلمه عبث است و عبث یعنی بیهوده. این عنکبوتها دارند نسبت بما همینطور بیهوده در این خانه ما زندگی میکنند. یعنی هیچ این فکر ها را نمیکنند و عمرش را نسبت بما دارد بیهوده طلف میکند. باز پیام مولانا اینست که ای آدمها شماها آدم هستید و در این سرای دنیا عنکبوت نیستید و بنا براین شما میدانید که این عالم آفریده شده و باز میدانید که هیچ آفرینشی عبث و بیهوده نیست و هر آفرینشی یک حدفی دارد. عنکبوته نمیتواند این را درک بکند ولی شما که آدم هستید میتوا نید درک کنید. اگر که این آدمها این را درک نکردند و دهری شدند مثل آن عنکبوت هستند. آنها سطحی نگرند و میگویند بوده و خواهد بود و فقط ظاهر را مینگرند. مولانا میگوید این گونه آدمها را از سطح عنکبوت بالاتر نمیتوانید ببرید. بطور خلاصه اهل معرفت و عرفان میدانند که جهان هستی حادث است و آن نظریه پردازی دهریان فقط در ردیف انکبوتها هستند. حالا مولانا مثل میاورد.

2323        پَشه کی داند که این باغ ازکیَست          کوبهاران زاد و مرگش دردی است

پشه ایکه در باغ زندگی میکند و از روی میوه ای بلند میشود و روی میوه دیگری می نشیند, او چه میداند که این باغ از کی آفریده شده, آیا آفریده شده یا نشده. حد اکثر ده ماه بیشتر زندگی نمیکند و اصلا عمرش کفاف فکردن در این موارد نمیدهد. کو یعنی که او. تولد این پشه و زمانیکه از تخم بیرون آمده در بهار بوده و مرگش هم در دی ماه اول زمستان است. این پشه اصلا نمیخواهد این چیز ها را بداند و اگر هم بخواهد مغز این کار را ندارد, ولی ما آدمها هم قدرت فکری آن را داریم و هم توانائی بشرط اینکه بخواهیم. باید سعی کنیم که از پشه و انکبوت قدری بالاتر باشیم.

2324        کرم کندر چوب زآید سـُست حال          کـی بداند چـوب را وقـت نــهــال ؟

مولانا مثالی دیگر میزند. چوب در این بیت یعنی شاخه درخت. سُست حال یعنی خیلی ناتوان. میگوید این کرمیکه در داخل شاخه درخت بکندی حرکت میکند و خیلی بی حال است و جنبشی ندارد و همیشه زیر پوست شاخه درخت میلولد او چه میداند که نهال این درخت در کی کاشته شده.

2325        ور بـــدانــد کِـرم از مـاهـــیــتش           عـقــل بـاشد, کــرم باشـد صورتش

ماهیتش در اینجا منظور ماهیّت درخت است. حالا اگر بفرض این کرم بداند که ماهیّت این درخت چیست و از کی نهالش کاشته شده, دیگر ظاهرش کرم است و خودش کرم نیست و اسمش کرم است و اسم واقعیش عقل است و نه عقل دنیا جوی, این عقل حقیقت جوست. البته همچین چیزی نیست و گفتیم بفرض.

2326        عقل خـود را مـی نَماید رنـگـهـا            چون پری دوراست ازآن فرسنگها

می نماید یعنی خودش را نشان میدهد. عقل در اینجا عقل حقیقت جوست. میگوید این عقل حقیقت جو خودش را به گونه ها و جورهای مختلفی نشان میدهد. در مصراع دوم این جن و پری دور است یعنی چون جن و پری را نمیتوانیم ببینیم, این عقل حقیقت جو را هم نمیتوانیم ببینیم و لذا از نظر ما مثل اینست که خیلی دور است. ولی وجود دارد.ما نمیتوانیم ببینیم. ما آثارش را میتوانیم ببینیم. وقتی ما جن و پری بگوشمان میخورد ما چه تصوری از این جن و پری در فکرمان میاید. هر شکلی ما تصور کنیم ازحقیقت آن جن و پری ما فرسنگها دور هستیم. حالا عقل هم همینطور است و چون کسی ندیده, هر کسی از عقل تصوری دارد و از حقیقت این عقل که چی هست فرسنگها دور هستیم. تصور بکنید که عقل حقیقت جو بسیار عظمت دارد ولی با وجود همه عظمتش از ما پنهان است و این پنهان بودنش دلیل باین نیست که وجود نداشته باشد و با چشم سر دیده نمیشود. ولی همین عقل خدای جو با چشم دل دیده و چشم سِر و یا چشم درون  دیده میشود.

2327        از مَلک بـا لاست, چـه جـای پری          تـو مگس پرّی, به پسـتی مــی پری

ملک یعنی فرشته. در بیت بالا این عقل را تشبیه کرد با پری بعد میگوید شاید من تشبیه درستی نکردم. این عقل از جن و پری هم بالاتر است و حتی از فرشته ها هم بالا تر است. چه جای پری یعنی اصلا پری قابل مقایسه با عقل نیست و از فرشتگان هم بالا تر است. ولی تو مثل مگس می پری و باید در سطح زمین پرواز کنی و اهل اوج گرفتن نیستی. پرواز گرفتن تو همیشه نزدیک خاک است برای اینکه پر و بال تو پرو بال عقابی نیست.

2328        گرچـه عـقـلت سوی با لا می پرد          مـرغ تـقـلــیــدت به پســتـی مـیـچرد

این عقل حقیقت جوی تو  بدنبال حقیقت است ولی دسترسی بحقیقت هم کار آسانی نیست. این عقل حقیقت جوی تو برای بدست آوردن حقیقت باید بالا برود و اوج بگیرد تا بتواند بمقصد خودش برسد. این عقل تو خود بخود بالا پری دارد و میخواهد بالا بپرد, ولی یک چیزی در تو وجود دارد که از بالا پریدن عقل تو جلو گیری میکند و  آن حس تقلیدی توست و آن حس تقلیدی که در تو هست مثل مرغی هست که از سطح خاک نمیتواند بالا تربرود. اینجا منظور مرغ خانگیست که به پستی میچرد یعنی همیشه دارد روی خاک بدنبال دانه میگردد. مولانا همیشه با تقلید مخالف است و بکرات در مثنوی به این مخالفت خودش اشاره میکند. و مثالهای مختلفی میاورد, مثلا میگوید که علمهائی که بیشتر مردم دارند علم تقلیدی هست یعنی یا این را معلمش باو آموخته و معلمش هم از کس دیگری تقلید میکند و یا اینکه در کتابی خوانده است که نویسنده کتاب هم خودش از کس دیگری تقلید کرده و نوشته است.همه این علوم تقلیدی سطحیست و عمقی نیست, علم باید تحقیقی باشد. علم تحقیقی یعنی علمی که بتواند حقیقت را از دل چیزی بیرون آورد. و حقیقت را پیدا کند. اصلا کلمه تحقیق از حقیقت است. عقل حقیقت جو اگر بکار گرفته شود و اجازه پرواز باوج آسمانها پیدا کند, میتواند که این کار را انجام بدهد.

2329        عـلـم تقــلـیـدی وَبـال جـان ماسـت          عـاریۀ ست و,ما نششسته کانِ ماست

وبال بمعنی رنج و عذاب است. میگوید این علم تقلیدی باعث و مایه رنج و عذاب روح و جان ماست چون من باید از معلمم بشنوم و در کتابهیم بخوانم و همه را در حافظه ام بگمارم که همین کار سختیست و سخت تر از آن سعی و کوشش فراوان بکنم که در حافظه خودم نگه بدارم و فراموش نکنم. این برای من عذاب دارد و کارم را مشکل میکند. اگر موقعیکه از معلمم میشنیدم و یا در کتاب میخواندم, میخواستم حقیقت این حرفها را پیدا کنم آنوقت دیگر برایم سطحی نبود و مجبور بحفظ کردن نبودم و آنوقت دیگر از یادم نمیرفت. حالا ما رفته ایم و درس خوانده ایم و عالم شده ایم و دارای علم شده ایم. این علمی که ما پیدا کردیم عاریه است و مال ما نیست زیرا از دیگران گرفته ایم و یا در کتابها خوانده ایم و لذا عاریه است ولی ما آسوده نشسته ایم و خیال میکنیم که این علوم همه مال ماست و همه راما پیدا کرده ایم. ولی همه اینطور نیستند. کسانی هستند و کم هم نیستند که مغز چرائی دارند و وقتیکه میخوانند, ویا میشنوند, آن مغز چرائیشان آنها را به علامت سؤال تبدیل میکند و آنها سؤال پشت سرِ سؤال میکنند و این باعث میشود که حقیقت موجود در در دل  مطالبی را که خوانده اند و یا شنیده اند بیرون بکشند و وقتیکه آن حقیقت را بیرون کشیدند آنوقت میتوانند بگویند این علمی که من میدانم روی آن کار کردم و حقیقت آنرا بیرون کشیدم و به کنه مطالب آن تسلط پیدا کردم.

2330        زیـن خرد جاهـل همی بـایـد شدن           دســت در دیــوانــگــی بــایـــد زدن

این خرد عقل است ولی عقل جزویِ ناقصِ دنیای جو, مولانا میگوید اگر این عقل است پس من باید نسبت باین عقل نادان بشوم و نمیخواهم که عاقل بشوم و میخواهم دیوانه باشم.این گونه عقل که ارزشی ندارد و این عقلی که حقیقت جوئی در آن نباشد بی ارزش است و بهتر اینست که دیوانه باشم.

2331        هرچه بینی سودِ خود زان میگریز          زهـر نـوش و آبِ حــیــوان را بریز

هر چه که میبینی در آن سود مادی تو در آن است, این دستور عقل دنیا جوی تو است و این تو را بلاخره گرفتار میکند. حد اقل گرفتاریش اینست که تمام عمرت را صرف سود جوئی میکنی تا روز آخر زندگیت و هیچ چیز دیگری را هم بجز اینکه چگونه سود بکنم نمیدانی. حالا برای اینکه اینطور نباشی آن عقل حقیقت جوی را داشته باشی ببین هرجا که سود تو هست آن را رها کن. زهر در اول مصراع دوم در اینجا کنایه از ریاضت و کوشش و جهد و تلاش ,  و برای یاد گرفتن حقیقت است و مشگل و تلخ مثل زهر است. آب حیوان در اینجا آن لذات دنیویست یعنی اینکه چه بکنم که سودش بیشتر باشد و من لذت ببرم. مولانا میگوید از این آب حیات صرفنظرکن و آن را بریز و بجای آن آن زهر تحقیق را بنوش. میدانم که این زهر تلخ و دشوار است ولی اگر بنوشی رستگاری از آن تو خواهد بود.

مولانا در جای دیگر میگ.ید:

                هم ردیف خرشده این عـقـل پست          فکرش اینکه چون علف آرد بدست

این خرهمه اش بفکر اینست که چگونه علف را پیدا کند. آیا ما انسانها هم میخواهیم همینگونه باشیم؟ فقط دنبال این باشیم که علف کجا بیشتر از همه جا باشد و کدام علف خوشمزه تر و فراوان تر است؟

2332        هــرکه بســتـایــد تـرا دشــنــام ده          ســود و ســرمـایـه بــمــفــلس وام ده

هر کس تو را ستایش کرد باو دشنام ده یعنی باو بد بگو پرسش پیش میاید که چگونه من بکسیکه دارد مرا میستاید و از من تعریف ها میکند دشنام بدهم؟ جواب اینکه آری منتها در دلت و بدان که ستایشها او  بر این مبناست که میخواهد تو را بعلفهای بیشتر و خوشمزه تر راهنمائی کند. و یا دارد تملق تو را میگوید. وقتی یکی دارد بانسان تملق میگوید, انسان خوشش میاید و در عرفان این خوش آمدن گناه بزرگیست. در مصراع دوم میگوید هرچه سود و سرمایه در این جهان هستی داری به مفلس وام بده. مفلس یعنی آدم فقیر و محتاج عرفانی. فقیر مادی کسیست که در سر راه مردم می نشیند و دست دراز میکند و یک چیزی از عابرین مطالبه میکند. ولی فقیر عرفانی کسیست که هر چقدر معنویت پیدا کند برایش کم است و دائم بدنبال معنویت بیشتر میگردد. او دستش را به انسانهای کامل دراز میکند که بمن از معرفت و حقیقت بگو و بیشتر بگو. او هیچوقت بسنده نمیشود.

2333        ایـمنی بگذارو, وجایِ خوف باش          بگـذراز نـاموس و رسوا باش و فاش

ایمنی یعنی در امان بودن و آسوده بودن. آسوده بودن یعنی بی خیال بودن. خوف یعنی ترس. کسی را در نظر بگیرید که خیلی بیخیال و آسوده است و هیچ ترسی هم از هیچ چیزی ندارد. میگوید این گونه آسوده بودن را بگذار و برو بطرف ترس. ترس از ندانستن, ترس از هم ردیف خر ماندن, ترس از هم ردیفی مرغ خانگی ماندن, ترس از مگس پرّوندن. این ترسیست که مولانا میگوید باید داشته باشی. ناموس معانی بسیار مختلفی دارد و حد اقل هیجده معنی مختلف برای ناموس نوشته شده. یکی از معانی ناموس شهرت و خوشنامی است. در مصراع دوم میگوید از این خوشنام بودن و مشهور بودن بگذر، برای اینکه تو اگر خواسته باشی کاری بکنی که جامعه تو را بخوبی بشناسند و شهرت خوبی پیدا کنی, آنوقت بطرف مردم کشیده میشوی و جذب مردم میشوی و از آفریدگار دور میشوی. بر خلاف ناموس رسوا شدن است. اگر ناموس یک شهرت دروغین و یا ظاهری هست پس رسوائی بهتر است پس رسوا باش و حتی آشکارا هم رسوا باش. سعدی میگوید:

                    نیک باشیّ و بدت دانند خلق          به که بد باشیّ و نیکت خوانند

2334        آزمــودم عــقــلِ دور انــدیـش را          بعــد از این دیــوانه سـازم خویش را

عقل دور اندیش با عقل آینده نگر با هم فرق میکنند. یکی میگوید که من آینده نگری دارم و سعی میکنم آینده خودم را از همین الان تأمین کنم. ولی عقل دور اندیش یعنی بچیزهائی بیندیشد که خیلی از او دور باشد و خواسته باشد بهر قیمتی که شده آنها را بدست بیاورد. ولذا این عقل دور اندیش شخص را وادار میسازد که برای بدست آوردن آن چیزهائی که از دسترس بسیار دور است, دست بهر کار ناشایسته هم که شده دست بزند.مولانا میگوید من چنین عقلی را نمیخواهم و من ترجیحا میخواهم دیوانه باشم.

Loading

60.2 گفتن شیخی با یزید را که کعبه منم و گرد من طواف کن

در این قسمت صحبت از بایزید بسطامی است. اسم واقعی او هست طیفور ابن عیسی بسطامی. او از معروفترین و بزرگترینِ عرفای تاریخ در قرن سوم است و او طرفدار مکتب سُکر است. سُکر یعنی مستی. عارف بزرگ دیگری داریم که در قسمت قبلی از وی ذکری بود باسم بایم جونیدِ بغدادی و باطلاع خوانندگان رسانیدیم که او هم به بزرگی بایزید بود و فقط در یک مورد با بایزید اختلاف داشت و بر عکس بایزد طرفدار مکتب هوشیاری بود. او میگفت وقتی دارم با خدای خودم راز و نیاز میکنم باید کاملا بهوش باشم و خودم را هم کاملا بشناسم. ولی بایزید که پیرو مکتب سُکر بود معتقد بود که در ارتباط با خداوند باید از خویشتن خود بیرون شد و خود را نشناخت. یعنی اینکه این بایزید خودش را در تنگه قدرت الهی مست عشق میدید و بر هر چیزیکه بر او میگذشت و بر او پیش میامد از آن استقبال میکرد.

برای درک بهتر مکتب سُکر, روزی شخصی بدر خانه بایزید آمد و بایزید گفت تو چه میخواهی؟ آن مرد که ظاهر بایزید را ندیده بود گفت من سؤالی دارم از بایزید. او جواب داد که من چند روزی هست که او را ندیده ام. او در دورانی بود که با خدای خودش در ارتباط بود و از خودش بیخود. حالا این عارف بزرگ که در واقع ستون عرفان بحساب میاید, در باره او روایتی هست. این روایت در تذکرت الاولیا ی شیخ عطار درج شده و هم چنین در مقالات شمس تبریزی مفصلاا توضیح داده شده. باین صوفیان توصیه شده که در یکجا نمانند و بمسافرت بروند تا باعارفان شهر های مختلف تماس پیدا کنند و از تجربیات یکدیگر بهرهمند گردند. ولی همه آنها اینطور نیستند و اصلا میل به سفر ندارند و بایزید از این دسته است. با وجود اینکه میل بسفر نداشت به حج میرفت. مولانا این قسمت را باین روایت اختصاص داده و تمام ابیاتش پر است از پیامها و اندرزها برای خوانندگانش.

2220        ســوی مـکـه شـــیــخِ امّـت بـا یــزیـد          از بـــرای حــج عــمــره مـــی دویـــد

شیخ بمعنی رئیس, پیشوا, و رهبر و مرشد است, البته در عرفان. امّت بمعنی گروه است و در اینجا منظور گروه صوفیان است. میگوید پیشوای گروه عرفا با یزید جهت زیارت حج عمره با شتاب میرفت. و بهر شهری که میرسید میرفت و دیگر عرفا را پیدا میکرد.

2221        او بهـر شـهـری که رفـتی از نخسـت          مـر عـزیـزان را بکردی بـاز جُســت

عزیزان اینجا انسانهای کامل هستند. در یکی از این بازجست هائی که میکرد, رسید به یک عارف بزرگی باسم خزرویه . این خزرویه بر عکس بایزید اهل رفتن بسفر بود بطوریکه تمام عمرش را بسفر رفت. در دیداریکه با بایزید داشت , بایزید از خزرویه پرسید تو چرا اینقدر بسفر میروی و خزرویه جواب داد آب که یکجا میماند میگندد. بایزید باو گفت دریا بشو تا نگندی. این خود مطلب بسیار بزرگیست که در عرفان باید بمرحله ی برسی.

2222        گِـرد مـی گشتی که اندر شهر کییست          کـو بتر ارکان بصـیـرت مـتـکـیسـت

ارکان جمع رکن است و رکن یعنی پایه و ستون. بصیرت یعنی بینش و آنچه که با چشم دل دیده میشود و یا درک میشود. متکیست یعنی تکیه داده است. روی هم رفته آن کسیکه خداوند باو نور باطن داده و او در باطن خودش و با چشم باطن حق و حقیقت را می بیند. این بایزید در شهر گردش میکرد و دنبال این کسانی بود که دارای خصوصیّات فوق بودند و خداوند نور باطن و آگاهی باو ارزانی داشته بود و او در واقع دنبال کسانی میگشت که مثل خودش باشند, از آنها بیاموزد و به آنها بیاموزد و دانسته هایشان را باهم عوض و بدل کنند.

2223        گـفـت حق, اندر سفـر هــر جـا روی          بـایــد اول طــا لــب مـــردی شــــوی

حق در اینجا خداوند است. کلمه مرد که در مصراع دوم آمده منظور جنسیّت نیست و منظور انسان کامل است. مولانا میگوید بهرکجا که بروی باید اول طالب یک انسان کامل بشوی. حتی حضرت موسی دنبال محلی بنام مجمع البحرین میگشت برای اینکه باو گفته شده بود که در مجمع البحرین اسراری نهفته شده که هر کس بآنجا برود و خواسته باشد و شایستگی داشته باشد میتواند آن اسرار را درک بکند و حضرت موسی هم میخواست همین کار را بکند و باتفاق جوانمردی بنام یوشک که با هم دوست شده بودند بطرف مجمع البحرین راه افتادند و وقتی بآنجا رسیدند کسانی را دیدند که با عطایای خداوند بر ارکان بصیرت تکیه زده بودند و چقدر بحضرت موسی آموختند و موسی نمیخواست که از اینها جدا شود. هروقت حضرت موسی اینها را میدید از آنها خواهش میکرد که هرچه را شما میدانید بمن بیاموزید و بگوئید.

یکی از کسانیکه در مجمع البحرین بآنها رسیدو از او مصرانه خواست که اسرار را باو بگوید خظر نبی پیامبر بود. این خضر معمولا دیده نمیشود و از پیامبران پنهان است ولی در نظر دیگر پیغمبران اینطور نیست و آنها میتوانستند او را ببینند. بنا بر این حضرت موسی او را پیدا کرد و از وی خواست که این اسرار را باو بیاموزد و هم چنین از او تقاضا کرد که در این سفری که میرود مقداری او را همراهی کند و خضر گفت تو نمیتوانی کار های من را تحمل کنی. و موسی باو گفت که تحمل میکنم و حضرت خضر پذیرفت که با او برود. پس از اندی خضر موسی را ترک کرد چون حضرت موسی نمیتوانست کارهای او را تحمل کند. منظور اینکه در شهرها گردش کردن و این انسانهی کامل را پیدا کردن یکی از اصول عرفان است و علتش را هم ذکر شد.

2224        قصـدِ گنجی کن, که این سود و زیان          در تَـــبَـــع آیـد تـو, آنــرا فــــرع دان

وقتی به یک شهر جدیدی برای تماشا میروی یا برای داد و ستد میروی, برو ببین در این شهر آیا گنجی جدید هست یا نه و برو بدنبال این گنجها. اینجا مولانا انسانهای کامل را گنج خطاب میکند. آنها گنجی از معرفتند. اگر طالب سود و زیان هستی برو و اینها را پیدا کن. سود و زیان بدنبال اینها میاید. سود و زیان بدنبال این پژوهش تو گرفته نمیشود یعنی زندگی عادی مادی با دیدار این انسانهای کامل از بین نمیرود و بجای خود هست. در تبع آید یعنی بدنبال آن میاید. اول برو و گنج معرفت را پیدا کن و آن کارهای دیگر را فرع بدان پس کار اصلی تو پیدا کردن انسان کامل است.

2225        هــرکـه کـارد, قصـــدِ گـنـدم باشـدش          کـــاه خــود انـدر تــبــع مــی آیـــدش

آن کشاورزیکه زراعت میکند و قصدش اینست که گندم بدست بیاورد وموقع برداشت محصول گندم بدست خواهد آورد و دنبال آن گندم کاه هم خود بخود بدست خواهد آمد.اصل گندم است و کاه در برابر گندم ارزشی ندارد پس بدنبال کاه نباش و بدنبال گندم برو  تو خود بخود کاه را هم خواهی داشت. اگر غیر از این بکنی تو از آن معنویت محروم خواهی بود. این یک مثالی بود که مولانا در تأئید بیت قبلی آورد.

2226        کـه بکـــاری بــر نـیـا یـد گــنـــدمی          مَــردمی جـو, مـردمی جو, مــردمی

اگر تو کاه بکاری موقع محصول تو گندم که بدست نمی آوری بلکه حتی همان کاه را هم بدست نمیآوری. تو بهر شهری که میروی بدنبال مرد کامل باش. مردمی جو, مردمی, جو مردمی، مولانا سه مرتبه تکرار میکند و این تکرار او مبنی بر تأکید اوست که حتما این کار را بکن و نه کار دیگر.

2233        بــا یــزید انـدر سـفـر جُســتی بسـی          تـا بـیـابــد خضــر وقــت خود کســی

مولانا بداستان ادامه میدهد و میگوید بایزید در این سفر خود بسیار جستجو میکرد. او هم مثل حضرت موسی که بدنبال حضرت خضر بود و بالاخره پیدایش کرد, میخواست حضرت خضر زمان خودش را پیدا کند و از او بیاموزد. در هر زمانی انسانهای والا مقامِ خضر گونه ای هستند. این در عرفان بسیار حائز اهمیت است بطوریکه مولانا در سراسر شـش دفتر مثنوی هرجا که مقتضی باشد در این مورد تکرار میکند و بر این موضوع تأکید قاطعانه دارد. در جائی دیگر میگوید :

                طی این مرحله بی همره خضر مرو        ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اینجا خضر اشاره است به یک مرد کامل و مرحله یعنی رفتن و سفر کردن و از مقامی بمقامی دیگر رفتن. میگوید اگر در این مرحله پژوهش هستی بدون همراهی با یک مرد کامل اقدام مکن. در این راه ظلمات و تاریکی هست و ممکن است گمراه شوی لذا از خطر گمراهی بترس.

2234        دید پـیـری بـا قـدی هـمـچون هــلال          دیــد در وی فــرّ و گـفـــتــار رجــال

فرّ یعنی شکوه و شوکت. رجال بمعنی بزرگان و در اینجا منظور انسانهای کامل. بایزید در راه سفر حج خود به یک پیرمردی که پشتش مثل هلال ماه  از پیری خمیده شده بود برخورد. با او نشست و خواست با او جستجو کند.

2235        دیده نـا بـیـنـاو, دل چــون آفـــتــاب          همـچو پــیــلی دیـده هند سُتان بخواب

دید که این پیر مرد نا بیناست ولی دارای دلیست روشن مثل خورشید. معروف است که دل نابینا ها روشن است. مصراع دوم کلا یک ضربالمثل است. درقدیم فیلها را از هندوستان میاوردند و گاهی اوقات بعضی از این فیلها حالشان از وضعیت عادی خودشان خارج میشد. میگفتند که این فیل دارد هندوستان را بخواب میبیند یعنی میخواهند بهندوستان بر گردد. حتی یک آدمی را هم که قدری گیج بنظر میامد میگفتند که این آدم فیلش یاد هندوستان کرده. حالا این پیر مرد نا بینای روشن دل مثل فیلی بود که هندوستان خودش را دارد بخواب می بیند. یعنی او میخواهد باصل خودش برگردد. اصل ما آدمها از دنیای متا فیزیک است و اینست که همیشه آرزوی دل ما و قلب ما اینست که به اصل برگردیم مثل پرنده ای که در قفس اسیر شده و میخواهد در این قفس باز شود و او باصل خودش بر گردد. این پیر نا بینا همیشه در اینحال بود. لذا خودش را معرفی کرد و گفت من بایزید هستم بگو ببینم حالت و اوضاع و احوالت  چگونه است.

2236        چشـم بسـتـه خفـتـه بـیـند صد طرب          چـون گشـایـد, آن نـبـیـنـد ای عـجـب

طرب اینجا خوشی و خرمی و شادی است. انسان عادی ممکن است در عالم خواب خوش باشد, پر از شادی و طرب در باغ پُراز گلهای زیبا بهمراه دوستان بسیار خوب و دارد اوقات دلپذیری را میگذراند. ولی وقتی که بیدار میشود می بینید اصلا از آن باغ و دوستان و گلها هیچ خبری نیست این عجب شگفت آور است 

2237        بس عجب درخواب, روشن میشود          دل درون خـــواب روزن مــــیـــشود

اینجا مولانا کاملا از داستان بیرون است. بس یعنی چه بسا, بسیار است, عجب یعنی نکات عجیب و غریب که از نظر ما پنهان است, و ممکن است در خواب ما روشن شود بشرط اینکه وقتیکه خوابیدیم با اعصاب آسوده خوابیده باشیم, ومطمئن باشیم که خدا را داریم و نگران فردای صبح نباشیم.                                 بشرط اینکه وقتی خوابیدیم دل کسی را نیازرده باشیم و بسیاری از شروط دیگر. در این چنین خوابهائی هست که بسیاری از چیز ها برایمان روشن میشود. مولانا گفته شده که قوی ترین و بزرگترین روانشناسان است. اگر خوب دقت شود در سراسر مثنویش بما درس روانشناسی میدهد. درمصرع دوم میگوید دل درون خواب روزن میشود. روزن یعنی دریچه. این دریچه باید بروی چیزی باز شود. شخصی که واجد شرائط هست و خواب میبیند, دریچه دلش بسوی عالم اعلا باز میشود. دریچه دلش بسوی عالم معنویت و عالم معنی باز میشود. این دریچه در عالم بیداری نمیتوانست باز شود. مولانا بارها متذکر میشود که چه بسا انسانهای کاملی هستند که با دیگران زندگی میکنند, راه میروند, غذا میخورند و گفتگو میکنند. آنها همگی در عالم خواب معنا هستند. آنها روحشان در این عالم مادی نیست, خودشان در این عالم مادی هست.

2238        آنکـه بیداراسـت, بیند خواب خَوش          عارف اسـت او, خاک او دردیده کَش

آن کیست که بیدار است و دارد خواب خوش میبیند؟ او همان انسان کاملی که گفتیم بمقام عالی و والای عرفان رسیده و در حال بیداری هم آن خواب و خوش را می بیند. اگر این انسان را پیدا کردی، او یک عارف است و خاک پایش را مثل سورمه بچشمانت بکش.خاک پای او را بچشم کش نه تنها این معنی را میدهد که احترامات لازمه را باو بگذار بلکه میگوید در برابر او فروتن باش و سعی کن که همانگونه که سرمه بچشم سر شدت بینائی میدهد بچشم دل تو هم این شخص روشنائی بیشتری بدهد. خاک پایش سرمه چشم دلت بشود.  

2239        پــیش او بنشسـت ومی پرسید حال          یافتش درویش و هـم صـا حــب عــیال

البته چشمش نمیدید و وقتی بایزید در کنارش نشست خودش را معرفی کرد که من بایزید هستم تو حالت چطور است و وضعت چطور است. از پاسخهائی که او میداد بایزید او را فقیر یافت. درویش اینجا بمعنی فقیر است. و عیال وار هم هست.

2240        گفت : عزم تـو کـجـا ای بـا یـزیـد          رخـت غـر بت تـا کـجا خـواهـی کشید

پیر نا بینا گفت ای بایزید تو قصد کجا را داری. رخت در مصراع دوم یعنی اسباب و وسائل منزل. درویش دنبال سؤال پرسید رختهایت, اساس و وسائلت را در غربت تا بکجا خواهی کشید؟.

2241        گـفــت قصـدِ کـعـبه دارم از پــگـه          گـفـت هـیـن با خـود چه داری زادِ ره

پگه کوچک شده پگاه است و پگاه یعنی بامدادان و سحرگاهان. بایزید جواب داد که قصد رفتن به کعبه دارم و صبح زود فردا حرکت میکنم. در مصراع دوم زاد ره یعنی توشه سفر. درویش گفت ببینم توشه راه با خود چه آورده ای؟.

2242        گــفـت دارم از درم نـقـره دویست          نـک بـبسـته سخـت بـر گوشۀ ردیست

درم یا درهم سکه نقره است. بایزید گفت من دویست درهم از سکه نقره با خود دارم. ردی لباسی هست که روی لباسهای دیگر میپوشند. بایزید ادامه داد که من این درهم هایم را خیلی محکم بر گوشه ردیم بسته ام.

2243        گفت طـوفـی کن بگِـردم هفت بار          ویــن نـکـو تر از طواف حـج شُــمــار

طوف کردن یعنی دور گشتن. مسلمانان وقتی بزیارت کعبه میروند وقتی بکعبه برسند چندین بار دور کعبه میچرخند و وردهائی هم میخوانند. درویش به بایزید گفت تو بجای اینکه به کعبه بروی و دور آن بچرخی، بیا و هفت بار بدور من بگرد و بدان که این خیلی نیکوتر و بهتراست از دور گشتن مراسم حج.

2244        وآن درَمها پـیش مـن نِـه ای جواد          دانـکه حج کـردی و حاصــل شد مراد

جواد یعنی بخشنده. ای بخشنده, آن سکه های نقره ای را که داری پیش من بگذار و بدان و مطمئن باش که بحج رفته ای و مرادت را گرفته ای.

2245        عُمــره کردی عُمـر بــاقی یافــتی          صـاف گشــتی بر صفــا بشــتـافــتــی

مطمئن باش که حج عمره بجا آوردی و از گناهایت پاک گشتی. کسانیکه بحج میروند و قتیکه بر میگردند خیال میکنند که تمام گنا هایشان بخشیده شده و پاک شده اند. وعده ای هم بر گناهایشان افزوده هم شده است.  برای اینکه پاک شدن گناه بآن دور گشتن یک مکعب نیست بلکه این کار باید بر دل انجام بگیرد. او در حالیکه دور خانه خدا میگردد بسیار خوشحال است و با خود میگوید دو روز دیگر این کار حج تمام میشود و من برمیگردم به شهر خودم و همه بمن میگویند حاجی. وقتی که حاجی باشم مورد اعتماد مردم قرار میگیرم و چه کارهائی میتوانم بکنم.  حالا در بیت فوق درویش به بایزید میگوید که مطمئن باش که همه گناهایت پاک شده و بر صفا بشتافتی و بدان که دلت با صفا خواهد بود.

2246        حقّ آن حقی که جــانت دیده است          که مـرا بـر بـیـت خود بـگــزیده است

حقّ یعنی قسم بحقِ. آن حقی که یعنی آن خدائی که. میگوید قسم بخداوند که چشم درونت او را دیده است آن خدا مرا بر خانه خودش برتر گزیده است, این را بدان.

2247        کعـبه هرچـندی که خانۀ بِرّاوست          خـلــقــت مــن نـیـز خـانـۀ سرّ اوســت

برّ بمعنی نیکوئی و احسان است. هر چند که آن کعبه که بزیارتش میروی خانه احسان و نیکوئی خداوند است ولی آفرینش و خلقت منهم طوری هست که خانه دل من خانه سرّ اوست.یعنی تمام اسرار الهی در این خانه دل من است. برای همین است که من برتر از آن خانه هستم. تو وقتی آنجا میروی اسراری بر تو کشف نمیشود. آنجا خانه احسان و نیکوئی خداوند است و وجود من خانه سرّ خداست.

2248        تا بکـرد آن خانه را دروی نرفت          واندر این خانه, بجز آن حَــی نــرفـت

این بیت هم هنوز جزو قسم آن پیر است. تا بکرد یعنی تا بنیاد کرد. تا اینکه آن ابراهیم خلیل آن خانه را ساخت. میگوید از آن زمانیکه این خانه بنام خدا ساخته شده تا بحال آن خدا در آن خانه نرفته است. اندر این خانه دل من آن خدای زنده هیچوقت بیرون نرفته است در حالیکه هیچگاه قدم در خانه خودش نگذاشته است ولی از خانه دل من هیچگاه بیرون نرفته است.

2249        چون مرا دیده ای خدا را دیده ای          گِـرد کــعــبــهِ صـــدق بـر گـــردیــدۀ

گردِ کعبه صدق یعنی گرد کعبه راستین. کعبه راستین این دل من است و تو گرد این کعبه حقیقی برگزیده ای. برگشته ای یعنی طواف کرده ای. و از این اطمینان داشته باش وقتی مرا دیده ای درست مثل اینکه خدا را دیده ای. وقتی خدمت بمن کردی مثل اینست که طاعت خدا را بجا آوردی.

2250        خدمتِ من طاعت و حمد خداست          تـا نـپـنـداری که حق از مـن جـداست

طاعت اینجا فرمانبرداریست و با عبادت فرق میکند. عبادت آن مراسمیست که شخص باید بجا بیاورد ولی طاعت یعنی فرمانبرداری. در اینجا اطاعت یعنی دستورات خداوند را در هر امری بجا آوردن است. حمد بمعنی ستایش است.  پیر به بایزید میگوید که خدمت کردن بمن همان فرمانبرداری از خداست. خدمت بمن همان ستایش خداوند است. در مصراع دوم کلمه تا در اینجا یعنی مبادا, نکند که اینطور نباشد. میگوید نبادا بپنداری که خداوند از من جدا هست. در چند بیت قبلی گفت خدا هیچ وقت از دل من بیرون نرفته است. حالا اینجا مولانا یک اصل خیلی مهم عرفان را مطرح میکند و آن اتحاد ظاهر و مظهر است. خداوند که دیده نمیشود ولی میشود که در دل حس شود. وقتیکه حس میشود انگار ظاهر شده و ظهور پیدا کرده در دل. مظهر محل ظهور هر چیزی. آب هم وقتی از قنات بیرون میاید میگویند آب از مظهر بیرون آمد. حالا اتحاد ظاهر و مظهر یعنی یکی شدن خدائی که ظاهر شده با جائی که ظاهر شده یعنی در دل عارف. این دو با  هم متحد هستند یعنی یکی هستند. و از هم جدا شدنی نیستند. این را میگویند اتحاد ظاهر و مظهر. ظاهر خداوند است و مظهر محل ظاهر شدنش هست که دل انسان کامل است. مولانا دارد این اصل را مطرح میکند.

2251        چشم, نیکو بـاز کن، در من نـگر          تـا بــبــیــنـی نــور حق انـدر بــشـــر

چشم در اینجا چشم دل است. چشم دلت را خوب باز کن و در باره من بیاندیش تا ببینی که این نور خداوند در بشره ام دیده میشود. باز اینجا اشاره است به یکی شدن ظاهر و مظهر. البته بشرط اینکه آن مظهر شایستگی و لیاقت آن را داشته باشد که آن نور خدا در دلش ظاهر شود. تا که تاریک و آلوده هست و پر از اندیشه های شیطانی زشت است چه انتظارداری که آن نور الهی در او ظاهر شود. او اصلا نمیتواند مظهر باشد که آن نور بتواند دریافت کند. او دارای قلبی پر از کینه و بد خواهی, پر از طمع و حرص زدن است پس خانه دل او غیر از خانه دل آن پیر مرد درویش است.

2252        بـا یزید آن نُکتها را هوش داشت          همچـو زرین حلقه اش درگوش داشت

بایزید که یک شخص عادی نبود بلکه او بزرگترین عارف در تاریخ عرفان است. وقتیکه این حرفها را از آن درویش کور شنید او معانی آن حرفها را دریافت و بدلش نشست. آن نکته ها را هوش داشت یعنی صحبتهای درویش را باهوش و گوش باطنش شنید و همچون زرین حلقه در گوش جانش کرد. و کاملا دریافت که این درویش چه میگوید و دیگر آن درمها نقره هیچ ارزشی برایش نداشت. اصلا برگشت و به حج نرفت و آن درمهای نقره ایش را بوسید و نزد درویش نهاد.

2253        آمـد از وی بـا یـزید انـدر مـزیـد    مــنــتـهی در مُــنــتــها آخـــر رســیــد

وی اشاره است به پیر مرد. اندر مزید یعنی زیاد شدن و در بالا رفتن معنویت. در اثر ارشاد آن پیر مرد خمیده قدِ نابینا این بایزید که معرفت داشت, معرفتش افزون شد. این بزرگترین عارف جهان, معرفت بیشتری پیدا کرد. در مصراع دوم منتهی یعنی کسیکه بانتها رسیده. در منتها یعنی بنهایت. یعنی به آخرش رسید. بایزیدی که قدم در راه عرفان گذاشته بود و کسی بود که فکر میکردند و خودش هم فکر میکرد که بانتها راه طریقت و معنویت  رسیده, تازه در آنجا معرفتش زیاد تر شد وحالا به نهایت و غایت رسید. حالا بآخر رسید ولی قبلا خیال میکرد که بآخر رسیده است.

Loading

59.2 تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از یکدیگر

از آنجائیکه داستانهای مثنوی یکی در تأئید داستان دیگریست, مولانا در قسمت قبلی از تجمع صحبت میکرد و مثالی زد که بسیار قابل لمس و قابل فهم عامه مردم است و گفت اگر گوسندی از گله اش جدا و تنها شود خیلی زودتر از اینکه در جمع گله اش باشد شکار گرگ خواهد شد. داستانیکه در این قسمت مولانا مورد بحث قرار میدهد را یک دانشمند بسیار معروف ایرانی در قرن ششم حجری بنام اوفی در کتاب خودش بنام جوامعالحکایت آورده است و مولانا از آنجا گرفته و مثل همیشه در آن دخل و تصرف میکند و مطابق با خواسته های خودش آماده میکند که حرفهای متعالی خودش را بزند. باید توجه کنیم که خود داستان بسیار ساده بنظر میاید ولی پر از مفاهیم و پر از درس دادنهای مولاناست. باید شکیبا باشید و در آخر داستان خواهید دید که نتیجه این درس دادنها بکجا رسید. عنوان این داستان, تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر. تنها کردن یعنی جدا از هم کردن. صوفی که سالک راه حق و فقیه هم یک عالم دینی و علوی یکی از بازماندگان نسل علی هستند. حالا این سه نفر را از شخصیتهای داستان قرار میدهد.

2169        بـاغـبـانی چــون نـظـر در باغ کرد          دیـد چـون دزدان بـبـاغ خـود سـه مرد

باغبانی وارد باغ خودش شد و دید سه نفرکه بنظر میرسد قصد دزدی دارند وارد باغ شدند. این سه مرد هم بقصد دزدی به باغ آمده بودند.

2170        یک فقـیه و یک شریف و صـوفئی          هـر یـکـی شــوخی, بُدی لا یـو فـئــی

شریف به سید گفته میشود. آن علوی اگر از باقی مانده نسل علی باشد باو سید میگویند و شریف هم باو میگویند. این سه نفر عبارت بودند ازیک فقیه و یک شریف و یک صوفی. در مصراع دوم شوخ یعنی گستاخ و پر رو و جسور. لا یوفئی یعنی کسیکه وفا نمیکند و یک آدم دغل و حیله گر است. اینها بقصد خوردن و بردن میوه باین باغ آمده بودند. حالا آیا میشد از اول  فکر کرد که یک  صوفی با آن افکار صوفیانه, یک سید که مدعیست از خانواده علی هستم و یک  فقیه که باید ثایر مردم را هدایت و راهنمائی بکند, بقصد خوردن و بردن میوه وارد باغ شده باشند؟ جواب این سؤال مثبت است و میشود که این سه نفر با این قصد نا پاک اقدام بچنین کار زشتی دست بزنند. یعنی فکر نکنید همین که گفتیم صوفی هست و فقیه است و شریف آنوقت اینها صد در صدر از زشتی منزه هستند. و باید انتظار داشته باشید از هر کسیکه چنین وضعی پیش بیاید.

2171       گفت بـا ایـنـها مـرا صد حـجّـتســت          لـیـک جمـع اند و جـمـا عـت قــوّتست

حجّت یعنی دلیل و برهان. باغبان باخودش گفت من صد تا دلیل و برهان دارم و میتوانم اینها را بگیرم ببرم نزد قاضی و بگویم که اینها دزدی کرده اند. اما من نمیتوانم این کار را بکنم برای اینکه اینها سه نفری با هم جمعند و من تنها یک نفر و نیرو و قوت با جماعت است و من حریف آن سه نفر نمیشوم.

2172        بـر نـیـایــم یـک تـنـه بـا سـه  نـفـر          پس بـبُـرّ مشـان نـخســت از همـمـدگر

بر نیایم یعنی من نمیتوانم یک نفری از پس این سه نفر برایم و بنا بر این اول باید آنها را از هم ببرم یعنی از هم جدا کنم و آنوقت یکی یکی را بحسابشان برسم.

2173       هــر یـکــی را زان دگـر تـنـها کـنم          چــونـکـه تـنـها شد سـبـیـلش بَر کــنـم 

اول تنها کردن است. سبیلش بر کنم یعنی بنهایت شدت او را تنبیه کردن. این باغبان شروع کرد که این سه نفر را از هم جداکند.

2174        حـیـله کرد و کــرد صوفی را براه          تــا کــنــد یــارانش را بـــا او تـــبـــاه  

کرد صوفی را براه یعنی به یک بهانه ای صوفی را روانه جائی یا چیزی کرد. یارانش که  آن فقیه و آن سید بودند ماندند.

2175        گـفـت صــوفی را برو سـوی وثــاق          یــک گــلــیــم آور بـرای ایـن رفــاق

وثاق هم بمعنی اطاق است و هم بمعنی خانه. رفاق جمع رفیق است. باغبان بصوفی گفت که برو ته این باغ بخانه من یک گلیم بردار و بیار برای اینکه برای خودت و دوستانت بیاندازی که برای میوه خوردن  راحت تر باشید.

2176        رفـت صوفی, گفت خلوت با دو یار          تـو فـقــیــهی, ویـن شــریفِ نـامــدار

وقتی صوفی قصد خانه باغبان را کرد و در لابلای درختان نا پدید شد, با این دونفر باقی مانده شروع کرد بصحبت کردن. رو به فقیه کرد و گفت تو فقیه هستی و این هم سید است و شریف نامدارِ با آبرو.

2177        مــا بفـتــوای تــو نـانـی می خوریم          مــا بِــپَــرّ دانش تــو مـــی پـــریــــم

باغبان رو به فقیه کرد و گفت تو مقتدار و پیشوای ما هستی ای فقیه و ما بفتوای تو زندگی میکنیم و زندگی ما بر اساس فتوای تست. و ما با پر و بال تو پرواز میکنیم و آنچه که تو بگوئی ما همان کار را میکنیم. پروازمان هم با بال و پر دانش توست و تو این دانش را بما دادی.

2178        ویـن دگر شه زاده وسـلطان ماست          سـیّـداســت از خـاندان مصـطـفـاست

شه زاده یعنی از نسل پیغمبر ماست. سلطان ماست یعنی آقای ماست چون از خاندان مصطفی پیغمبر اسلام است. باغبان برای فقیه ادامه داد و گفت این یکی مثل شاه زاده است و سیّد و از نسل و خاندان پیغمبر ماست و بس محترم و بزرگوار است.

2179        کـیست این صوفی, شکم خوارخسیس          تـا بود چون شما شــا هـان جلیس

شکم خوار یعنی شکم پرست. خسیس یعنی پست و فرو مایه. گفت این صوفی پست و شکم باره فرومایه کیست که با خودتان آورده اید تا باشما که مثل شاهان هستید هم نشینی کند.جلیس یعنی هم جلسه و هم نشین.

2180       چون بـیـایــد مــر ورا پـنـبـه کـنـیـد          هــفـته ای بـر باغ و راعِ مـن زنـیـد

باغبان گفت وقتی صوفی آمد او را پنبه کنید. پنبه کردن یک اصطلاحیست یعنی مثل یک تیکه پنبه را با فوت کردن میاندازید بدور. و وقتی او را دور انداختید یک هفته ای در باغ من خیمه ای بزنید و بمانید. راع یعنی سبزه کاری.

2181        بـاغ چـه بـود جان من آنِ شـماست          ای شـما بوده مرا چون چشم راست

چه بود یعنی چه باشد. گفت اصلا باغ چیه اصلا جان من مال شماست, ای شما ها که مثل چشم راست من هستید. بنظر پیشینیان همیشه در باره هر چیز طرف راست بر طرف چپ ارجهیت داشت و بهمین دلیل باغبان میگوید شما دو نفر مثل چشم راست من هستید.

2182        وسوسه کرد و مرایشان را فریفت          آه کـز یـاران نـمــی بـایـد شـکـیــف

مر ایشان منظور فقیه و سید است. شکیف از شکیبائی است. از یاران نمیباید شکیبائی کرد یعنی بدوری یاران نباید شکیبا بود و یا نباید دوری یاران را تحمل کرد و جدائی از یار و یا یاران را نباید قبول کرد. اشتباه این سه نفر از همین جا شروع شد که قبول کردند که یکی از یاران را از خودشان دور کنند. یعنی این جمع سه نفره را متفرق کنند.

2183        چون بره کردند صـوفی را ورفت          خصـم شد اندر پِیَش بـا چوب زفت

خصم یعنی دشمن و این دشمن باغبان است که این سه نفر آمدند توی باغش. زفت یعنی کلفت و ستبر. وقتی که این صوفی را پنبه کردند یعنی ردش کردند و بیرونش کردند, باغبان هم یک چوب خشن و کلفتی برداشت ورفت بدنبال صوفی.

2184        گفت ای سگ صوفئی باشد که تیز          انــدر آیـی بـاغ مـا تو از ســتــیـز

صوفئی یعنی صوفی گری. تیز یعنی بسرعت و بی باک و جسور. ستیز هم از گستاخی. بصوفی گفت ای سگ  صوفی گری یعنی اینکه بدون اجازه وارد باغ مردم بشوی و پر روئی و بی شرمی را بجائی برسانی که بدون اجازه صاحب باغ وارد باغ بشوی و میوه ها را بخوری و یک مقدارش هم با خودت ببری؟ این صوفی گریست که میکنی.

2185       این جُنـیــدت ره نـمـود و بـا یــزیـد          از کدامـین شیخ و پیرت این رسید

جُنید و بایزید بسطامی دو نفر از عرفای بسیار بزرگ معروفت عرفان در قرن ششم حجری بودند. این جنید در بغداد زندگی میکرد و به جنید بغدادی معروف بود و بایزید در بسطان زندگی میکرد. اینها گوئی که بزرگترین بودند در عرفان و تصوف ولی از نظر یک اندیشه فکری با همدیگر فقط یک فرق داشتند. جنید استاد مکتب سُکر یعنی مستی بود و اصلا این مکتب را درس میداد. یعنی میگفت بسوی حقیقت که میروید بایستی که مست حقیقت باشید. یعنی خودتان را نشناسید, مثل آدمی که بنهایت مست شده و دیگر خودش را نمی شناسد. باید که باین طریق نزد خدا بروید. ولی بایزید برعکسش را میگفت. میگفت من وقتی که بخواهم بسوی خدای خودم بروم و بسوی حقیقتی که بدنبالش هستم بروم, کاملا باید در حال هوشیاری باشم و من ببینم چه میکنم و کجا میروم. باغبان به صوفی میگوید این دزدی کردن و بی اجازه وارد باغ کسی شدن, این را جنید بتو یاد داده و یا بایزید و از کدام شیخ و پیرت این درس را گرفتی؟

2186        کـوفت صوفی را چو تنها یافـتـش          نـیـم کشتـش کرد و سر بشـکافـتش

کوفت یعنی مضروب کردن. بشدت کتکش زد. نیم کشتش کرد یعنی نیمه جانش کرد و سرش را هم شکافت.

2187        گفت صوفی آن من بگذشت لـیک          ای رفیقـان پاسِ خود دارید نـیـک

آن من بگذشت یعنی از من دیگر گذشت. صوفی برفیقان خودش که آن سیّد و فقیه بودند گفت از من دیگر گذشت ولی شما دوتا خوب مواظب خودتان باشید.

2190        این جـهـان کوهست و گفتگوی تو          از صَــدا هم بـاز آیــد ســوی تــو

صَدا انعکاس صوت است. یک صوتی میرود و بکوه میخورد و یک صوتی بر میگردد. آن صوتی که میرود و بکوه میخورد نِدا نامیده میشود و آن که منعکس میشود و بر میگردد اسمش صَداست. پس نمیتوانید بگوئید که من صدا کردم که پیش من بیا, باید بگوئید من ندا کردم که پیش من بیا. مولانا میگوید این دنیا مثل کوه است و هر ندائی بدهی همان صوت بر میگردد. اگر دشنام بدهی پس همان دشنام بر میگردد و اگر حرف خوش آیند بزنی همان حرف خوش آیند بخودت بر میگردد. این بلائی که بسر صوفی آمد و قرار است بسر سید و فقیه بیاید اینها بازگشت اعمال خودشان است. مولانا در جای دیگر

 میگوید:        این جهان کوه است و فعل ما ندا          سوی مـا آیــد نــدا ها را صــدا   

هرچه ما ندا بدهیم انعکاس آن بخود ما بر میگردد. این عمل خودمان است که ما انعکاس باز گشتش را میبینیم. بعبارت دیگر پاداش عمل خوب و کیفر عمل زشت را می بینیم, این پاداش و کیفر برگشت آن اعمال ماست که بسوی ما بر گشته. ما اعمال خودمان را نمی بینیم و اهمیت هم برایش قائل نیستسم و هر کاری هم بخواهیم میکنیم ولی آن کیفری که بر میگردد را نمیشناسیم. با خود میگوئیم این مشگل و نا راحتی از کجا آمده؟ شاید هم نفهمیم. اگر خوب دقت کنیم و خوب فکر بکنیم شاید که بفهمیم.

2191        چون زصوفی گشت فارغ باغبان          یک بهـانه کـرد زان پس جنس آن

فارغ گشت یعنی کارش دیگر با صوفی تمام شد. این باغبان وقتی بحساب صوفی رسید و او رفت حالا میاید و یک بهانه نظیر همان بهانه ایکه برای صوفی تراشیده بود بمیان آورد.

2192        کِـای شریف من, برو سوی وثاق          که ز بـهـر چاشـت پخـتم من رُقاق

باغبان رو کرد به سید و گفت ای بزرگوار من, برو بطرف اطاق من. چاشت در اینجا بمعنی صبحانه است. رُباق یک نانی هست شبیه نان لواش. باغبان ادامه داد و گفت من برای صبحانه دستور داده ام نان لواش درست کنند. تو برو به خانه من در ته باغ و این صبحانه مخصوص را که درست کرده اند بگیر و بیاور.

2193        بـر در خــانــه بـگـو قَــیــماز را          تــا بــیــارد  آن رُقــاق و قــــاز را

قیماز یک کلمه ترکیست و هم بمعنی کنیز است و هم بمعنی خدمتکار. قاز هم مرغابیست. باغبان به سید گفت: ای سید برو در خانه من وبخدمتکار من بگو که آن نان لواش را با آن غازیکه بریان کرده است بدهد بتو و تو برای ما بیاوری. باغبان میخواهد با این ترفند ها این سید و این فقیه را هم از یکدیگر جدا کند.

2194        چون بره کردش بگفت ای تیز بین          تو فقیهی, ظاهر است این و یقین

تیز بین یعنی موشکاف، باریک بین و دقیق. وقتیکه سید را بدنبال غذا فرستاد و فقیه را تنها دید گفت ای تیز بین میدانم که تو فقیه هستی از لباست معلوم است و من شکی ندارم.

2195        او شریـفـی مـیکـند دعـویّ سرد          مــادر او را کــه دانــد تــا چه کرد

او اشاره است به این سید که رفته غذا بیاورد. میگوید او شریفی میکند و ادعای سید بودن هم میکند. در واقع ادعای او مثل دعوی سرد است یعنی بی مورد و باطل است. اصلا این آدم باحتمال زیاد حرام زاده هم هست. حالا این آدم حرام زاده آمده اینجا و ادعای سید بودن هم میکند. اگر از خاندان پیغمبر و علی بود اینجا نمیآمد که دزدی بکند. او نه به نسل خودش احترام گذاشته بلکه حتی بخودش هم احترام قائل نیست

2202        خواند افسونها, شنـید آنرا فــقــیـه          در پِیَش رفـت آن ســتـمکارِ ســفـیه

افسون یعنی حیله. این باغبان برای فقیه حیله ها خواند و این فقیه باور کرد. باغبان ستم کار سفیه نا بخرد بدنبال سید رفت.

2203        گفت ای خر, اندراین باغت که خواند          دزدی از پـیـغـمـبرت میراث مـاند؟

ای تو که ادعای سید بودن میکنی بنادرست و ای احمق کی ترا صدا کرد و بتو گفت باین باغ بیا؟ این دزدی را از پیغمبرت یاد گرفته ای؟  باز باین موضوع بر میگردیم که درست است که ممکن است یک شخص واقعا هم از یک نسل بزرگواری باشد و خودش بزرگوار نباشد. یعنی دست باعمالی بزند که شایسته و لایق نسلش نیست و آبروی آنها را هم میبرد. برای اینکه این آدم اصلا بخودش احترام نمیگذارد

2207        شد شریف از زخـم آن ظالم خراب          با فقیـه او گفت ما جستیم از آب

شریف همان سید است. زخم یعنی ضربه. خراب شد یعنی از حال رفت. باغبان شروع کرد به این سید ضربه های مهلک و دردناک وارد کردن تا جائیکه سید از حال رفت و به فقیه گفت که من جان در بردم و هنوز زنده هستم و تو مواظب خودت باش.

2208        پای دار, اکنون که ماندی فَـردو کم          چون دُهُل شو, زخم میخور در شکم

پایداری کن و سعی کن و دوام بیار چون حالا تنها شدی و کم یعنی حالا که تنها شدی از یک نفر هم کمتر شدی. دُهُل یعنی طبل بزرگ.  یعنی همانطور که بشکم دهل با چوب دسته ای که سر آن را بزرگ کرده اند میزنند, تو هم شکمت را آماده کن و ضربه هائی که بشکمت خواهد خورد را تحمل کن.

2210        شد از او فارغ, بیامد کِـای فـقــیه          چه فـقـیـهی ای تو نـنـگ هر سـفـیه

باغبان از آن سید فارغ شد و چون او را نیمه جان کرده بود خیالش راحت شد و آمد بسراغ این فقیه و گفت تو چگونه فقیهی هستی. اصلا تو حتی باعث ننگ و عار دیوانه ها هستی. سفیه یعنی دیوانه. تو آمدی و اسم فقیه را بروی خودت گذاشته ای.

2211        فـتوی ات اینست ای بُـبریده دست          کـانـدر آیـی و نگــوئـی امر هست؟

امر در مصراع دوم یعنی اجازه. میگوید ای فقیه فتوای تو این است ای دست بریده؟. فقیه ها میگویند اگر کسی دزدی کرد دستش را باید ببرند. باغبان میگوید ای فقیهی که فتوا میدهی دست دزد ها را باید برید حالا خودت دزدی میکنی و بدون اجازه وارد باغ برای دزدی میائی؟

2213        گفت حقســت بزن دستـت رســیـد          ایــن ســزای آنــکه از یــاران برید

فقیه گفت حق با توست.  و دستت رسید یعنی غلبه با تو هست و میتوانی دست مرا بزنی. اینست سزای کسانیکه از یاران خودشان دور میشوند و بمرض تنهائی دچار میشوند.

منظور مولانا اینست که این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم مثل یک باغ است. نعمتهائی که در این دنیا هست میوه های این باغ است. حالا اینجا باغبان هم هست. البته ما را وارد این باغ کرده اند و ما خود بخود وارد نشدیم. باغبان شیطان است. این شیطان در این باغ ولو هست و بهرطریفی میرود. کار این شیطان اینست که آدمهائی که در این باغ هستند از هم جدا کند. یکی یکی را با حرفهای خوش و جذاب فریب بدهد و از هم جدا کند و بعد دقِ دلی خودش را که از اول پیدایش آدم برای اینکه از بهشت رانده شد و در دل داشت و همان موقع گفت که من تلافی این را از بازماندگان آدم ابوالبشر خواهم گرفت از این بازماندگان و از این آفرینش خداوند بگیرد. این شیطان کمر بست که این فرزندان آدم را فریب بدهد و گمراه نماید. دانستیم که این باغ و میوه ها چیست و باغبان کیست, یک سؤال پیش میاید و آن اینکه این شیطان کیست و چیست؟ این شیطان اندیشه های زشت ماست. این شیطان در بیرون از وجود ما وجود ندارد و فقط در درون ماست. این شیطان است که ما را گمراه میکند.

پس این شیطان است که اجتماع ما را بهم میریزد و ما را از هم دیگر متفرق میکند و ما را پراکنده میکند و همه ما را آسیب پذیر مینماید. قدرت با اجتماع است و برعکس ضعف و تباهی متعلق به تنها ماندن است. پس این شیطان با خود ماست و بهر جا برویم با ماست و باید سخت مواظبش باشیم. این اندیشه های زشت همیشه بسراغ ما میایند و ما باید سعی و کوشش کنیم که این اندیشه ها را از خود برانیم.

Loading

58.2 بیان فایده عیادت

مولانا در این قسمت ازیک بُعد شخصیتی صحبت میکند و به خوانندگان مثنوی معنوی یک مقدار پند و اندرز در بیان فایده بعیادت مریض رفتن  عرضه میکند. البته همه ما میدانیم که باحوالپرسی بیمار رفتن یک وظیفه انسانیست و میتوانیم بفهمیم که عیادت چقدر بیمار را خوشحال و امیدوار میکند و چقدر از تنهائی بیرونش میاورد, اینها را همه ما میدانیم ولی آنچه که مولانا مورد توجهش هست, عیادتیست از حالت عرفانی خودش.

2145        در عـیـادت رفـتـنِ تو فـایـده است          فــایـدۀ آن بــازبــا تــو عــایـــدهست

با تو عایدست یعنی بتو برگشت میکند و یا بتو باز میگردد. کلمه فایده که عاید تو میشود این یک فایده مادی نیست بلکه فایده معنوی است و تو فایده معنوی از این کار میبری بدون اینکه یک توقعی از این شخص بیمار داشته باشی. حالا مولانا میخواهد این فواید معنوی را برای خوانندگانش روشن و یا باز گوکند.

2146        فـایده اول کـه آن شخص عــلــیـل          بـو که قـطـبـی بـاشـد و, شــاه جلـیـل

این فایده اول در اینجا منظور مهمترین فایده است و فایده دوم و سوم ندارد. علیل یعنی بیمار و از کلمه علت است زیرا هر بیماری دارای علتیست. بو یعنی شاید, باشد که. کلمه قطب در لغت بمعنی پیشوا و رهبر است و نه اینجا. ولی وقتیکه در تصوف و عرفان میاید معنی دیگری پیدا میکند. قطب در عرفان به بالا ترین و والا مقام ترین مقامِ دوستان حقیقت ابلاغ میشود. کسانیکه دنبال حقیقت رفته اند و بحق رسیده اند را قطب خطاب میکنند. وقتی یک انسان بحق میرسد, کمترین چیزی را که فرا میگیرد اینست که حق را از باطل تشخیص میدهـد. بین مجاز و حقیقت تفاوت قائل میشود. همه اینها در مفهوم بیکجا منتهی میشود و آن حقیقت است. این انسان پس از رسیدن بحق از گرفتاریهای ناشی از مجاز و تظاهر و و باطل و نا درست هیچوقت نا راحت نمیشود زیرا میتواند درست را از نا درست و صحیح را از باطل تشخیص بدهد. حالا میگوید شاید  آن کسیکه بعیادتش میروی یک شخص بحقیقت رسیده ای است و شما نباید آنها را بشناسی. کسانیکه بحقیقت رسیده اند دارای لباس و حالت خاصی نیستند که شناخته شوند. چه بسا یک فقیر درویشیکه هیچ کس باو کوچکترین نظری نمیکند از کنار شما رد میشود و او بحق رسیده است.شما بظاهر او نگاه میکنید و در نهایت ممکن است که او قطبی باشد و بحقیقت رسیده باشد.

 مولانا کسانی را که میخواهد بآنها مقام بسیار بالائی بدهد, آنها را شه و یا شاه مینامد. البته نه آن شاهی که دربارو خدمه و هشمی دارد و بر کشورش حکومت میکند. منظور مولانا از شاه آن کسی هست که بر سرش تاج معنویت گذاشته. این تاج معنویت هم با چشم سر دیده نمیشود بلکه با چشم دل دیده میشوند. کلمه جلیل بمعنی بزرگ و بزرگوار است. در مصراع دوم میگوید شما از کجا میدانید آن کسیکه بسادگی از کنار شما رد میشود, شاید یک قطب بحقیقت رسیده ای, و یا یک شاهی که تاج معنویت بر سرش هست و بسیار بزگوار است و بکمال رسیده باشد. حالا وقتی بدیدار او میروید و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنید, در این کار فایده ای هست. فایده اش اینست که شما باو نزدیک میشوید و اگر شما باو نزدیک نشوید او خودش را بشما نزدیک میکند و وقتی او خودش را بشما نزدیک کرد این مخزن و معدن معنویت است و معلوم است که او نور معنویت و معرفتش را بشما میتاباند و زندگی شما را روشن میکند

2147        ور نـبـاشـد  قطــب, یــار ره بُــود          شـــه نـبـاشد, فــارِسِ اِســـپــه بُــــود

احیانا اگر این شخص مریض قطب نباشد. یار ره بود یعنی ممکن است بحقیقت نرسیده باشد ولی در راه حقیقت رفته باشد و اگر در این راه رفته باشد باز هم از شما خیلی جلوتر است و اگر بکمال نرسیده به بسیاری از اسرار رسیده است. مولانا در مصراع دوم مثالی میزند. کلمه فارِس یعنی سوار از کلمه فرَس بمعنی اسب است. اسپه کوچیک شده سپاه است. میگوید حالا اگر شاه نباشد لا اقل یک سوار کار سپاه شاه هست. باز از شاه منظور شاه حکمران و سلطنتی نیست.  اگر بطور کامل بحقیقت نرسیده باشد لا اقل در این راه هست. تصور کنید که او هنوز بمقام شاهی نرسیده ولی یکی از اسب سواران در خدمت شاه است و جزو لشگریان شاه هست. آنهم برای شمای عیادت کردن با ارزش خواهد بود زیرا او از شما بسیار پیشرفته تر است برای اینکه بر اسب معنویت سوار است و بتاخت بسوی حقیقت میتازد.

2148        پس صِــلــه یــاران ره لازم شـمآر          هر کـه بـاشد, گـر پــیــاده گـرسـوار

صله یعنی پیوند بهر صورت. شما از وصل شدن بکسانیکه دارند بسوی حقیقت میتازند و جلو میروند غافل نشوید و اینها رابرای خود تان لازم بدانید چه شاه باشد, چه از سپاه اسب سوار شاه باشد و یا پیاده باشد. دوستی و نزدیکی با اینگونه افراد بسیار منفعت روحانی و اخلاقی دارد. 

2149        ورعـدو باشد,همین احسان نکوست          که باحسان بس عـدوگشتسـت دوست

عدو یعنی دشمن. احسان یعنی نیک رفتاری. میگوید اگر این شخصیکه بعیادتش رفتید نه شاه معنویت است و نه سوار بر اسب است و هیچ کدام از این گونه آدمها نیست. اصلا فرض کنید که او دشمن شماست. شما که بدیدن او میروید دارید باو احسان میکنید و محبت و انسانیت خودتان را باو میبخشید. او نزد خودش فکر میکند که این آدم که بدیدن و احوالپرسی من آمد نیازی بمن نداشت. من اصلا از او آنچنان خوشم هم نمیآید ولی با وجود این آمده و از من دلجوئی و احوالپرسی میکند. مثل اینکه آنچنان آ دم بدی هم نیست و بهتر است من نظرم را نسبت باو عوض کنم. مولانا میگوید چه بسا از این طریق دشمنان زیادی  بدوستان حتی دوستان خوبی تبدیل شده اند.

2150        ور نگردد دوست, کیـنش کـم شـود          زانـکه احسان, کـینه را مـرحـم شود

فرض بر این بگیریم که دشمن دوست نشد, لا اقل کینه اش نسبت بشما که کمتر میشود, کینه ایکه از شما در دلش دارد. واقعا کینه بسیار چیز بدیست حتی از غده های سرطانی بد تر است. شخص مبتلا به سرطان آن اواخرش شخص متوجه میشود که سرطان دارد. اگر اوایل شروع سرطان بفهمد بیشتر اوقات درمان میشود, اما این کینه تومریست این کینه که ممکن است از اوایل جوانی در دل ما رخنه کند و تا آخر عمر از دل ما بیرون نرود. ما نباید انتظار داشته باشیم که از دلمان برود مگر اینکه بیرونش بکنیم. تنها راه بیرون کردنش بخشش است و وقتی که میخواهی او را ببخشی اصلا اسم گناهش را هم نباید ببری. بدون اینکه یک کلمه حرف بزنی باید که از دل بیرون کنی. مولانا میگوید اگر کل کینه را نتوانستی از دل بیرون کنی لا اقل مرحمیکه میتوانی روی آن بگذاری. مرحم چیزی بود که از مخلوط چند گیاه تولید میشد و این مخلوت را روی زخم میگذاشتند و باعث سرعت بیشتر خوب شدن آن زخم میشد. از طرف دیگر این مرحم سوزش زخم را هم کاهش میداد. اگر شما احسانی باو بکنید این میتواند مرحمی برای زخم کینه شما باشد.

2151        بس فـواید هسـت غـیـر ایـن ولیک          از درازی خــایـفـم, ای یــار نــیــک

میگوید فواید عیادت خیلی بیشتر از اینهاست و من از شرح بیشتر آنها ترس دارم. خایف یعنی ترس داشتن و از کلمه خوف است.میگوید من نمیخواهم کلامم را در این باره ادامه بدهم میترسم که خواننده ام را خسته کنم, ای یار خوب من که داری میخوانی و یا کلام من را میشنوی. این عیادت خیلی فایده های بیشتری دارد تا همین جا بس است.

2152        حاصـل این آمـد کـه یارِ جمع باش          هـمچو بُـتـگـر از حـجَـر یاری تراش

یارِ جمع باش یعنی با مردم باش و با مردم نشست و برخاست کن. این آدم یکی از افراد جامعه تست و   اگر نمیتوانی قبول کنی که این صفت خوبی دارد, لا اقل قبول کن که دنیا, دنیای تنوع است و این هم یک نوع آن است. همین طور که تو یک نوعش هستی او هم یک نوع است, قبول کن و ازش دوری مکن اگر بکنی از خیلی کسان دیگر هم باید دوری بکنی و بزودی تنها میمانی چون دیگران مثل تو نیستند که تو آنها را نسبت بخودت محک بزنی. در مصراع دوم بتگر کسی هست که بت میسازد و یا بت از سنگ میتراشد. حجر بمعنی سنگ است. یاری تراش, ی یای وحدت است یعنی یک یار برای خودت بتراش. میگوید خلاصه سخنم اینست که تو با اجتماع باش, این مردمیکه تو میشناسی که از سنگ سخت تر نیستند, از آنها یک بت بتراش و اینها را یار خودت کن و تنها نباش وگرنه مجبور میشوی که طول مسیر زندگی را یکه و تنها سیر بکنی و آن خیلی زیانها دارد از قبیل گمراه شدن, اشتباه کردن, و بدتر از همه گرفتار مرض تنهائی که از همه اینها زیان آور تر است.

2153        زآنــکــه انـبـوهـیّ و جمع کاروان          رهــزنـان را بشـکـنـد پشــت و سنان

انبوهی یعنی جمعیت. کاروان یعنی قافله. در سابق کاروانها هم مالالتجاره حمل میکردند و هم صاحبان آن مال التجره ها و هم چنین مسافرین. در راه که میرفتند سارقان حمله میکردند و هرچه بود میبردند. حالا وقتی دزدان میدیدند که عده زیادی در این کاروان هستند و همه هم پشت هم هستند دیگه جرئت نمیکردند که حمله کنند ولی اگر میدیدند که فقط چند نفری بیشتر نیستند معلوم بود که باین کاروان حمله خواهند کرد. سنان نیزه و سرنیزه است. در مصراع دوم میگوید وقتی جمعیت کاروان زیاد بود کاروانیان اسله ها و سرنیزه های دزدان را هم می شکستند. سنان یعنی اسلحه از قبیل نیزه و سر نیزه.

2154        چون دو چشـم دل نداری ای عنود          کـه نـمـی دانی تو هـیـزم را ز عُــود

چون در اینجا یعنی برای اینکه. و حالت پرسشی دارد.هیزم در مقابل چوب عود یک چیز بی ارزشیست و بر عکس چوب عود یک چوب قیمتیست و بسیار بوی خوش میدهد و در مقابل هیزم معمولی که بجای بوی خوش دود میدهد. تو چطور چشم دل نداری و نمیتوانی هیزم را از عود تشخیص بدهی. منظور مولانا اینست که اگر تو بحقیقت رسیده باشی آنوقت میتوانی حقیقت را از باطل تشخیص بدهی و میدانی کدام هیزم است و کدام چوب عود. عنود یعنی ستیزه گر و کسیکه نمیخواهد در بین مردم باشد با همه همیشه در جنگ و ستیز است. ای عنود اگر میخواهی مثل خودت را پیدا کنی تو باید بآیینه نگاه کنی. مثل خودت را نمیتوانی پیدا کنی, تازه از کجا میدانی که تو از سمبل بهترین هستی شاید دیگران  سمبل بهتری از تو هستند. چرا هر کسیکه مثل شما نیست باو میتازید و ستیزه میکنید.

2155        چونکه گـنجی هست درعالم مرنج          هـیـچ ویـران را مـدان خـالی ز گنج

چونکه در اینجا یعنی وقتیکه. گنج در اینجا یعنی گنج معرفت و حقیقت. میگوید وقتیکه در این عالم گنج معرفت و معنویت هست نا راحت مباش و دلواپس مباش. مرنج اینجا یعنی دلواپس مباش. اینطور فکر کن که درست است که میگویند گنج در ویرانه است, تو اینطور فکر کن که هیچ ویرانه ای بدون گنج نیست و برو بطرف ویرانه. این ویرانه اشخاصی هستند که شما آنها را هیچ بحسابشان نمیآرید.آن درویشان و فقیرانیکه سر و وزعشان برای شما جالب نیست. اینها ظاهر ویرانه ای دارند ولی این ظاهر ویرانه آنها گنج است. باید بروید و بگردید و پیدا کنید. وقتی از جمعیت دور میشوید شما شانس پیدا کردن این گنجها را از خودتان دور میکنید. اینقدر تکبر نداشته باشید و اینقدر خودتان را فهمیده تر از دیگران ندانید.

2156        قصـد هر درویش مـیکن از گزاف          چون نشـان یابـی بجد مـیـکن طواف

قصد در اینجا یعنی اراده و تصمیم و آهنگ. میگوید تصمیم بر این بگیر که بسوی هر درویش و فقیری بروی گر چه اینکار بنظرت گزاف و بیهوده است ولی تو بسراغش برو و ببین که در او گنجی از معنویت  پیدا میشود و یا خیر. اگر گنج معنویت در او دیدی با جدیت هرچه تمامتر بگذار و دور او طواف کن یعنی دورش بگَرد و او را مثل کعبه خودت بدان.

2157        چون ترا آن چشم بـاطن بـیـن نبود          گــنـج مـی پـنـدار انـدر هــر وجــود

اینجا کلمه چون یعنی وقتیکه. میگوید وقتیکه تو چشم باطن بین و یا چشم دل را نداری, وقتیکه حقیقت را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی و یا وقتیکه به حقیقت نرسیده ای تو نمیتوانی بفهمی که گنج معنویت در درون این آدم هست یا نیست. ولی چون در رسیدن به حقیقت کوتاهی کردی تو تصور کن گمان کن و پهلوی خودت اینطور بگو که در هر وجودی گنجی هست. حالا شما خوانندگان هم اگر بپندارید و یا تصور کنید که هر انسانی در وجودش گنجی هست آنوقت ببینید که چقدر دنیا بنظرتان خوب و خوش آیند میاید. این فلسفه ایست که اگر همه مردم  این تصور را بکنند که در وجود همه افراد گنجی وجود دارد و بجای دوری از هم با هم باشند بلکه از گنج وجود بهره ای ببرند خواهید دید که جنگ و نزاع از بین میرود و دنیا گلستان میشود.این سخنان از آنجا شروع شد که صحبت از این بود که بدیدن و عیادت مریض فایده های بسیار دارد.

2158        آمـد ازحق سوی موسـی این عِـتاب          کِـای طـلـوعِ مـاه دیـده تـو ز جَــیـب

2159        مشــرقــت کــردم ز نــور ایــزدی          مـن حــقــم, رنــجور گشـتـم نـا مــدی

در بیت اول عتاب یعنی خطاب تند و سرزنش آمیز. در دستور زبان عربی هرگاه اول یک کلمه کسره زیر داشته باشد و آخر آن الف باشد, مثل عِتاب, آن کلمه عتَیب خوانده میشود. بنا براین ما هم باید آخر مصراع اول را عتَیب تلفظ کنیم. در مصراع دوم جـیـب یعنی شکاف یخه و گریبانِ لباس. اشاره باینست که حضرت موسی یک معجزه ای داشت که دستش را در جَیب لباسش میگذاشت و وقتی بیرون میاورد مثل ماه باطراف نور میداد. این معجزه موسی معروف بود به یدِ بیضی یعنی دستی که همه جا را با نورسفیدی روشن میکند. خداوند خطاب به موسی گفت من این حسن را بتو دادم که تابان بشوی. مشرقت کردم یعنی مشرق که از آنجا خورشید و ماه طلوع میکنند. خداوند میفرماید که من بتو نور مشرقی دادم, دست به یقه ات میکنی و وقتی بیرون میاوری دستت همه جا را روشن میکند. من از نور ایزدی و نور خودم ترا روشن کردم و تو را مُشرق کردم. مُشرق یعنی چیزی که نور میدهد. من خدا هستم که دارم با تو صحبت میکنم. من رنجور شدم, بیمار شدم و تو بعیادت من نیامدی!

2160        گفت سـبـحـا نـا تـو پـاکی از زیان          این چه رمزاست, این بکن یا رب بیان

حضرت موسی گفت ای سبحانا یعنی ای کسیکه از هر عیب مثل زشتی و زیان و هر نقصی پاک هستی, این چه رمزی هست که تو مریض شدی و چرا من بعیادتت نیامدم. این را برای من بیان کن و توضیح بده. من نمیفهمم که تو چی داری بمن میگوئی.                

2161        بـاز فـرمـودش کـه در رنـجـوریـم          چـون نـپـرسیدی تـو از روی کـــرم؟

دوباره خداوند حرف خودش را به موسی تکرار میکند بدون اینکه به موسی جواب بدهد. خداوند دوباره گفت که در روزگاری که بیمار بودم, چرا نپرسیدی حال و احوال مرا از روی کرم و بزرگواری.

2162        گـفـت یـارب نیسـت نقصانی تو را          عقـل گــم شد ایـن سخـن را بر گشــا

2163        گـفـت آری بــنـده خــاصِ گــزیـن           گشـت رنـجـور, او مـنـم نیکو بـبیـن

موسی گفت ای خدای من تو اصلا هیچ وقت مریض نمیشوی که من در روزهای مریضیت بدیدن تو و احوالپرسی از تو نزد تو بیایم. لطفا برای من روشن کن که تو کی مریض شدی؟

در بیت دوم خداوند جواب داد و گفت آری یکی از بندگان خاص بر گزیده من که تو میشناسی مریض شد او من هستم .(اینجا منظور یکی از بندگان برگزیده, یک انسان کامل است که بخدا رسیده و باو ملحق شده). او ظاهر آنچنانی هم ندارد و او من هستم و او من است.

2164        هسـت مـعـذوریش مـعـذوریّ مـن          هســت رنـجـوریش, رنـجـوریّ مــن

معذوری یعنی گرفتاری.  حالا که او من است و من او هستم, گرفتاری او گرفتاری من است و مریضی او هم مریضی من است.

2165        هرکـه خــواهد هـمـنشـیـنـیّ خــدا           تــا نشـــیـــنـــد در حضـورِ اولـــیـــا 

“تا “در اول مصراع دوم یعنی ” باید “. اولیا جمع ولی هست و ولی یعنی دوست, همان دوستیکه در اول داستان  ذکر او رفت. همان کسیکه در راه حق قدم گذاشت و آنقدر رفت و رفت که بلاخره بخدا ملحق گردید. میگوید هرکس که خواهان هم نشینی با خداوند است باید با این اولیا هم نشین شود. آنها با خدا یکی شده اند و تمام رمز خداوند را هم میدانند و بخدا هم بسیار نزدیک هستند. شاعر دیگری میگوید:

               یک زمانی صحبتی با اولــیــیـــآ           بهتر از صد ساله طاعت بی ریا

در این بیت یک زمانی یعنی یک لحظه ای و صحبت یعنی هم نشینی. میکوید اگر یک لحظه با این اولیا نشست و برخواست کنی, این بهتر است از اینکه صد سال عبادت بی ریا کرده باشی.

              گر تو سنگ خــاره و مرمر شوی          چون بصاحب دل رسی گوهرشـوی

سنگ خاره همان سنگ خارا هست که از هر سنگی سخت تر و محکم تر است. میگوید دل  تو که از سنگ خارا یا مرمر سخت تر نیست. ولی اگر هم نشین یک صاحب دل بشوی آنوقت تبدیل به گوهر میشوی.

             مــهـر پـاکان در مـیـان جـان نشان           دل مـده الا به مـهـر دل خـوشــان

پاکان همین دوستان دو طرفه خداوند هستند. مهر ورزیدن و دوستی با آنها را در جان خودت بنشان و مهر و محبتت را به هیچکس مده الا به این دل خوشان. دلخوشان هم همان دوستان خداوند هستند.

              کوی نومیدی مرو امــیــد هاست           سوی تاریکی مرو خورشید هـاست

اینقدر نا امید مباش و بگو اینها کی هستند که دنبالشان بروم. آینها خورشید هستند و دنیای تو را روشن میکنند.

2166        از حضــور اولــیــا گـر بِسـکُـلی          تـو هـلاکــی زانکه جزوی بـی کُـلی

حضور یعنی حاضر شدن در برابر کسی. بشگُلی یعنی بگسلی و قطع رابطه کنی. از گسستن است. جزوی بی کُلی یعنی جزوی از هیچ کل نیستی. میگوید اگر که تو رابطه ات را با این انسانهای بحق رسیده قطع بکنی, تو اصلا از بین رفته ای و بهلاکت خواهی رسید. برای اینکه تو یک جزوی بیشتر نیستی و بدون کل هستی.

2167        هـرکه را دیـو از کریمان وا بُرد          بـی کسـش یـابــد سرش را او خـورد

دیو یعنی شیطان. شیطان کسیست که در مغزش اندیشه بد دارد. میگوید هرکسیکه این دیو او را از این کریمان و مردمان بخشنده و بزرگوار جدا و دور کند، میخواهد که او را بی کس و تنها کند و در نهایت سر از تنش جدا کند.

2168        یـک بِدَست ازجمع رفتن یکزمان         مـکـر شـیطان باشـد, ایـن نـیـکو بدان

یک بدست یعنی یک وجب. در قدیم عده زیادی برای اندازه گیری از دستشان استفاده میکردند. میگوید اگر حتی یک وجب و یا یک لحظه از جمع و جمعیت دور بشوی, آن شیطان و آن دیو حیله گرِ مکار تو را گمراهت میکند. این را خوب بدان. این در تأیید حرف اولش هست که میگفت باید در جمع باشی و اگر نباشی در معرض خطر هستی. در جائی دیگر مثالی میزند. گله گوسفند ها را در نظر بگیرید. اگر یک گوسفند خودش را از گله جدا کند و به بیراه برود تنها میماند. وقتی گرگ سر و کله اش پیدا شود اول باین گوسفندی که تنهاست حمله میکند و او را میدرد. گرگ بگوسفندی حمله میکند که از گله جدا شده و تنها مانده. در مورد ما انسانها هم شیطان بکسی حمله میکند که خودش را از جمع جدا کرده و تنها مانده.   

Loading

57.2 تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

در این قسمت داستان جدیدی شروع میشود بعنوان ” تملق کردن دیوانه, جالینوس را و ترسیدن جالینوس” تملق کردن و یا تملق گفتن یک خوش آمد گوئی فریب کارانه است. بیکی خوش آمد بگویند ولی فریب کارانه. معنانی دیگر آن چرب زبانیست. اینها بهر صورت دارای بار منفیست.  جالینوس دانشمندیست یونانی که حدود یکهزار سال قبل زندگی میکرده و یکی از پژوهشهای مهمی که انجام داد علم تشریح بدن انسان بود که او پایه گذاری کرد. تشریح در علم طب بسیار مهم است یعنی تا تشریح نباشد اصلا فیزیولژی و کار بدن شناخته نمیشود. عده دیگری این علم تشریح را به بقراط نسبت میدهند که او هم یک دانشمند یونانیست, ولی بیشتر نوشته ها را به جالینوس نسبت میدهند. مولانا هم وقتیکه این داستان را میگوید, از گفته هایش معلوم است که این را به مربوط به جالینوس میداند و بهمین خاطر در عنوان این داستان اسم جالینوس را آورده است. در هرصورت منظور پیامهائی هست که مولانا مثل سایر داستانهایش به خواننده و یا شنونده عرضه میکند. بطور کلی پیامی که مولانا میخواهد توسط این داستان به خواننده برساند موضوع تجانس و سنخیّت است. تجانس یعنی هم جنس روحی بودن و منظور هم جنس فیزیکی نیست. وقتی دونفر توافق روحی داشته باشند باینها میگویند که متجانس هستند. سنخیت هم بهمین معنی هست. آنهائیکه از نظر روحی با هم تجانس و توافق داشته باشند هردو اندیشه هایشان موازی هم جلو برود میگویند این دو با هم سنخیّت دارند.

اگر بین دو نفر این تجانس و سنخیت نباشد, زندگی برای یکی از آنها و یا برای هردو بسیار دشوار میشود. بعضی از شعرا این رابطه بین دونفر را بعنوان هم جنس و نا جنس هم گفته اند. پس این کنار آمدن آدمها با هم دیگر و یا دور شدن آدمها از یکدیگر مربوط به روح آنهاست. به عنوان مثال سعدی میگوید: روح را صحبت نا جنس عذابیست علیم. در این گفته سعدی کلمه صحبت بمعنی حرف زدن نیست و یعنی هم نشینی و همراهی و نشست و برخاست است. حالا در این گفتار, سعدی میگوید یک آدم روحش بخواهد هم نشین شود با یک آدم دیگری که هم جنس روحی با او نباشد آنوقت عذابیست علیم. علیم یعنی دردناک.

2097        گـفـت جـالــینـوس بــا اصــحاب خَود          مــر مــرا تــا آن فــلان دارو دهــد

اصحاب جمع صحابه است. صحابه یعنی یک یار و یک دوست و اصحاب یعنی یاران. اینجا اصحاب یعنی شاگردان. جالینوس حکیم و دانشمند تدریس میکرد و تعدادی شاگرد داشت. یک روز در راهیکه با شاگردانش میرفت گفت که یکی از شما برود و فلان داروئی را برای من بیاورد.

2098        پس بدو گـفـت آن یـکـی ای ذوفـنـون          ایــن دوا خـواهـنـد از بــهــر جنون

ذوفنون یعنی صاحب دانش ها و فن ها. در دستور زبان وقتی ذو جلوی چیزی میاید یعنی صاحب آن چیز.  یکی از شاگردانش گفت ای کسیکه تو دانش های فراوان داری تو خودت میدانی این داروئی را که گفتی برایت بیاوریم این دارو برای درمان دیوانگیست و دیوانه ها را با این دارو علاج میکنند.

2099        دور از عقل تــو, این دیــگـر مــگــو          گفت در مــن کـرد یک دیـوانـه رو

آن شاگرد ادامه داد و گفت این از عقل تو که دانشمند هستی بعید است و تو دیگر این حرفها را مزن. جالینوس در جواب گفت وقتی میامدیم یک دیوانه بمن توجه کرد و لابد من دیوانه هستم زیرا او چیزی را در من دیده که تجانس و هم سنخیی با من داشته است که با خود گفته که او هم مثل من دیوانه است و بنابراین بمن توجه کرد و باین دلیل است که گفتم برای من داروی دیوانگی بیاورید.

2100        سـاعتی در روی مـن خوش بنگریــد          چشــمــکم زد آســتــین مـن دریــــد

ساعتی در اینجا یعنی مدتی. جالینوس ادامه میدهد و میگوید این دیوانه مدتی خیلی خوب بمن نگاه کرد بعد بمن چشمکی زد. این چشمک زدن علامت اینست که دارد توجه نشان میدهد که بیا پیش من و من تورا میخواهم. بعد بمن نزدیک شد و آستین من را گرفت و کشید و پاره کرد.

2101        گــر نـه جنسیـت بُــدی در مــن از و          کـی رخ آوردی بـمـن آن زشت رو

حالا نتیجه گیری میکندو میگوید اگر که آن دیوانه با من مناسبت و سنخیّت روحی نداشت, این دیوانه زشت رو هیچ وقت نمیامد بمن توجه بکند.

2102        گـرنـدیــدی جنس خود, کــی آمــدی          کــی بـغـیر جـنس خود را بـر زدی

اگر که با من تجانس روحی نداشت و من را هم جنس روحی خودش ندیده بود, هیچ وقت به غیر جنس خودش روی نمیاورد و چنین رفتاری از او  در باره من سر نمیزد. بر زدی یعنی وقتی یک نفر خودش را بدیگری نزدیک میکند. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

2103        چون دوکس برهم زند بی هیچ شک          در مـیـانـشان هست قـدر مشـتـرک

وقتی که دو نفر بهم نزدیک میشوند بدون شک یک قدر مشترکی بین آنها وجود دارد وگرنه آنها هیچ وقت بر هم نمیزدند

2104        کـی پـرد مرغی, مگر با جنس خَود          صـحبت نا جنس گــورست و لَــحد

کی یک پرنده ای با غیر پرنده پرواز میکند؟ جوابش منفیست. اگر دو پرنده هم بخواهند با هم پرواز کنند پرواز آنها کبوتر با کبوتر باز با باز است و حتی دوپرنده ای هم که با یکدیگر میخواهند پرواز کنند باید با هم هم جنس باشند و هیچوقت یک کبوتر با یک باز شکاری پرواز نمیکند. در مصراع دوم صحبت نا جنس یعنی نشست و برخاست کردن با یک آدم نا جنس که مناسبت روحی با شما نداشته باشد. یعنی کسیکه روحش و ذاتش هم جنس با شما نیست. حالا اگر شما اجبارا بهر دلیلی با یک همچون کسیکه با شما هم جنس نیستید هم نشین شوید مثل اینست که شما را زنده زنده در گور قرار بدهند و لحد هم سقفیست که روی گور میگذارند. ببینید که چقدر کار مشکلیست که یکی با یکی زندگی بکند که جنس روحی آنها با هم یکی نباشد. مثل اینست که این دوتا دارند در گورِ سقف دار زندگی میکنند. مولانا بعضی اوقات داستان در داستان میاورد در حالیکه مفهوم را رها نمیکند:

2105        آن حـکـیـمی گفت  دیدم در تَــکــی           مــی دویدی زاغ بــا یک لــکلـکـی

حکیم یعنی دانشمند و تَکی یعنی سریع دویدن و زاغ هم کلاغ است و هیچ تجانسی با لک لک ندارد. دانشمند معروفی بنام غزّالی که در بیشتر علوم در قرن پنجم هجری دانا و وارد بود, کتابی دارد بنام احیاالعلوم و در این کتاب این داستان را آورده و مولانا این را از آنجا آورده. در آنجا میگوید یک حکیمی میگفت که من متوجه شدم که دو تا پرنده نا جنس دارند با هم میدوند.

2106        در عجب مـانـدم بجُسـتـم حــالشــان          تا چـه قَـدرِ مشتـرک یــابـم  نشــان

با تعجب به آنها نزدیک شدم که وضعیت آنها را ببینم و جه مشترک آنها را کشف کنم چون میدانستم که کلاغ با لک لک مناسبتی ندارد.

2107        چون شدم نزدیک من حیران ودنگ          خـود بـدیـدم هـر دوان بودند لـنگ

دنگ یعنی گیج و منگ. من گیج شدم که چرا اینها با هم نزدیک شده اند و دارند باهم میدوند. وقتی که خوب نزدیک شدم دیدم اینها هردو لنگ هستند. حالا مولانا  مثال دیگری میاورد.

2108        خـاصه شهبازی کـه او عـرشی بود          بـا یکی جـغـدی که او فــرشی بود

شهباز آن مرغی هست که در عوج آسنانها پرواز میکند. ولی جغد با سختی از لانه خودش بیرون میاید و حتی نور را بسختی می بیند ودر غارها زندگی میکند و وقتی هوا تاریک میشود آنوقت بیرون میاید و در همان حوالی غارش از این درخت بآن درخت حرکت میکند. آن شاه باز سمبل زیبائی و پرواز در عوج آسمانهاست ولی جغد سمبل شومی و بد بختی آوری و کور دلیست. این دو مرغ هیچ گونه سنخیتی با هم ندارند, یکی عرشی و دیگری فرشیست یعنی فقط روی زمین را می بیند. اگر دیدید که این دو باهم هستند بدانید که این ظاهریست و حتما یک دلیل مخصوص دارد و حتی موقتی است. حالا در مورد انسان ها میگوید: آنهائیکه باورمندند و در جستجوی حقیقت هستند و یک اصلی را قبول دارند اینها در برابر کسانیکه نا باورند و هیچ اصلی را قبول ندارند, این دو نوع انسان هیچ تجانسی با هم ندارند ولی چه بسیار افرادی از هردو سنخیت فوق با هم نشست و برخاست هم میکنند. این طبیعی نیست ولی اجباریست. یعنی بدلیلی این باورمند با این نا باور نزدیک شده و یا بقول مولانا بر هم زده. حتما دلیلی دارد و دلیلش توافق روحی نیست  و این رابطه ماندنی و دا ئمی نخواهد بود.

2109        آن یکـی خورشــیـد عـلــیّـــیــن بُـود          وین دگـر خُـفّـاش کـز, سِجّـیـن بود

آن یکی یعنی آن مرد باور مند, مردیکه حقیقتی را باور دارد و خورشید علیین است. خورشید علیین یعنی بلند ترین بخش و مقام در بهشت. خورشید علیین یعنی خورشید نورانیی هست که دارد در بلند ترین و بالا ترین مقام بهشت  زندگی میکند. ولی آن یکی دیگر که مثل خُفاش میماند و هیچ چیز و یاکسی را باور ندارد, مثل کسیست که در زندان بسر میبرد. سِجیّن یک زندانیست که در پائین ترین قسمت جهنم قرار دارد. در اینجا هدف, درک تفاوت بین یک باور من و یک نا باور از نظر هم زیستی و عدم هم زیستی را روشن میکند. یعنی یکی کاملا در اوج معرفت و در نور دانش است و یکی دیگر در حذیذ است. حذیذ یعنی در پائین ترین طبقات و در تاریکی مطلق است.

2110        آن یـکـی نوری, ز هر عـیـبی بری          ویـن یکــی کوری گـدای هر دری

آن یکی یعنی آن باور مند, از هر دینی و آئین و مذهبی که باشد. اصلا یکی ممکن است که هیچ مذهبی نداشته باشد ولی یک حقیقتی را قبول داشته باشد. این شخص جزو باورمندان است. این مثل یک نور است. او از هر زشتی دور و از هر عیبی بری است. و این یکی یعنی این نا باور کور دل است چون حقیقتی را درک نکرده که دلش را روشن کند. این مثل گدای هر دراست. او بهر سوئی میرود و بهر کسی پناه میبرد, و بهر کاری اقدام میکند برای اینکه بخواسته خودش برسد ولی عاقبت هم نمیرسد برای اینکه او درونش تاریک است و باید روانش را روشن کند.

2111        آن یـکـی مـاهی که بـر پـروین زند          ویـن یکی کرمی که در سرگین زند

آن باور مند مثل یک ماهی است که بالا تر از پروین است. در آسمان شش ستاره هستند که بنظر  بهم نزدیک می رسند. اینها را میگویند خوشه پروین و یا گردن بند پروین. این شش ستاره در نیمکره شمالی  دیده میشوند و از دور مثل گردنبند و یا خوشه بنظر میرسند. حالا در مصراع اول که میگوید این ماه بر پروین زند یعنی به این گردنبند پروین نزدیک میشود. این یکی یک کِرمی هست که در مدفوع چهارپایان زندگی میکند. سرگین یعنی مدفوع چارپایان.

2112        آن یـکـی یوسف رُخی عیسی نفس          ویـن یکی گرگی, و یا خر با جرس

آن باور مند مثل یوسف که بسیار زیبا بود, او درون زیبائی دارد و عیسی نفس است. مثل عیسی که مردگان را زنده میکرد او حرف و صحبتش مرده دلان را زنده میکند. و این یکی گرگ صفت است و میخواهد بهمه حمله بکند و زندگیها را بهم بریزد و یا یک نادانی هست  با یک زنگوله. جرس یعنی زنگ و زنگوله.

2113        آن یـکـی پرّان شـده در لا مـکــان          وین یـکـی درکاهدان همچون سـگان

لامکان یعنی عالم برین. ما در این دنیای خاکی دارای مکان و زمان هستیم مثل چپ و راست بالا و پائین ولی در عالم لامکان اصلا مکان و زمانی وجود ندارد همه چیز یک نواخت است و جاویدان است. همه چیز در آرامش مطلق است. شاید در مخیله ما تصور چنین چیزی مشکل باشد ولی هست و وجود دارد. حالا این باورمند از اینجا پریده و رفته در آن عالم لامکان در حالیکه نمرده و دارد در این اجتماع ما زندگی هم میکند.  ولی آن یکی نا باور مثل سگان است. در قدیم اگر کسی سگ نگه میداشت فقط برای گله اش بود و نه برای خانه شان. این سگان هم بهمراه گله در طویله با گله زندگی میکردند. حالا مولانا میگوید آن نا باور مثل سگ است و باید در طویله زندگی کند.

2114        بـا زبـان مـعـنـوی گُــل با جُـعَــل          این همی گــویـد که ای گــنــده بـغــل

2115        گـر گریزانی ز گلشن, بی گُـمـان          هسـت آن نـفـرت کــمــال گـلســتــان

در بیت اول گل و جُعَل را متضاد آورده. جُعَل یک هشره ایست از سوسک خانگی یک کمی بزرگتر و این در مدفوع چار پایان زندگی میکند و یا در بد بو ترین جاها زندگی میکند ولی گل در گلستان زندگی میکند. حالا گل با زبان معنا و با زبان حال به جُعَل میگوید ای گند بو تو اگر از گلشن و گلزار و گلستانها فرار میکنی و از گلستان نفرت داری بدان که این نفرت داشتن تو نشانه کمال گلستان است یعنی نفرت تو به گل و گلستان نعمت بزرگیست و اگر تو هم بگلستان میامدی آنوقت گلستان هم بوی گنده بغل تو را میگرفت. مولانا میخواهد بگوید ای آدمی که بعلت نداشتن سنخیت روحی و هم جنسی روحی از آدمهائیکه واقعا روحشان در اوج زندگی میکند دور هستی و اصلا به اینها نزدیک نمیشوی و اینها را بهیچ حساب نمی آوری بدان که این عالمی که اینها دارند زندگی میکنند, آن عالم برین از تو ننگ دارد و خیلی خوب است که تو در آن عالم نیستی, یعنی عدم وجود تو در عالم برین کمالیست که تو به این عالم بخشیده ای. توی بی کمال نمیتوانی به آن عالم کمال وارد شوی.

2116        غـیـرت من بر سـرتـو دور بـاش          مـی زند کـی خَس, از اینجا دور باش

دور باش در مصراع اول یک کلمه است. این دور باش یعنی نیزه و اسم یک نوع نیزه است. ولی دور باش در آخر مصراع  دوم فعل امر است یعنی نزدیک نشو و در دور بمان. غیرت در مصراع اول یک نوع خشمِ آغشته به رشک است. خشمی که آغشته با حسادت است. برای توضیح بیشتر مثلا یک عاشق غیرتش قبول نمیکند که کس دیگری به معشوقش نزدیک شود. حالا اگر یک کس دیگری به معشوقش نزدیک شود چه خواهد شد؟ اولا خیلی خشمگین میشود ثانیا به آن کسیکه بمعشوقش نزدیک شده رشک و حسادت زیاد حس میکند. پس هم خشم است و هم رشک. این دو بهم پیوند میخورند و از آمیختن آنها غیرت بوجود میاید. مولانا در بیت فوق میگوید: کسیکه باورمند هست به آن کسیکه نا باوراست از روی خشم و از روی رشک  میگوید چرا بمن نزدیک میشوی و با دور باش بسرش میکوبد. دور باش یک نوع نیزهای بود که چند تا شاخه داشت. قراولهای شاه اینها را بدست میگرفتند و وقتیکه شاهان میخواستند از قصرشا بیرون بیایند, این قراولان جلوی مرکب شاهان نیزه بدست راه میرفتند و به مردم میگفتند دورباش و کور باش. اگر کسی نزدیک میشد این قراولان دور باش بسر آن کس میزدند که دور بمان و یا دور باش.

2117        ور بـیـامـیزی تـو با من ای دنـی          ایـن گُـمـان آیــد کـــه از کـــان مَــنـی

دنی یعنی ای پست فطرت. بیامیزی یعنی با من هم نشینی بکنی. از کان منی یعنی اصل من و تو یکیست و من وتو دارای یک جنس و یک سنخیت هستیم. ای پست فطرت, اگر خواسته باشی بیائی و با من نشست و برخاست بکنی معلوم میشود که ما هردو پست و فرومایه هستیم. پس این کمال من است که تو نزدیک من نمی آئی.

2118        بـلـبلان را جـای مـی زیبد چمـن          مَـر جُعل را در چـمـیـن خوشتر وطن

در مصراع دوم چمین جائیست که سرگین ها روی زمین پهن شده اند و یا محلی که سرگین ها را نگه داری میکنند. بلبل باید در چمن زار باشد و یا روی شاخه گل سرخ باشد. ولی برای جُعل بهتر است که در چمین و در جوار سرگین ها باشد. اگر یک جعل را بگیرند و در گلستان قرار بدهند او کم کم بحال مرگ نزدیک میشود. و اگر در همان حال مقداری سرگین روی او بیاندازد او دوباره جان میگیرد. او نمیتواند بدون سرگین زندگی کند و اصلا از گل و گلستان یا خبر ندارد و یا بیزار است. پس معلوم است که او نمیتواند بلبل بشود.

2119        حق مرا چون از پلیدی پاک داشت          چون سزد بر من پـلـیـدی را گماشت

یِ پلیدی در مصراع اول یِ مصدریست و یعنی پلید بودن و نا پاک بودن. در مصراع دوم یِ پلیدی یِ وحدت است یعنی یک پلیدی. مولانا میگوید: این آدم حقیقت جو که درونش روشن است, میگوید چون خداوند من را از نا پاکی و پلیدی دور کرد, چگونه سزاوار است که یک آدم و یا آدمهای پلیدی را بر سر من بگمارد.

2120        یک رگم زیشان بُـد و آنرا بریـد           در مـن آن بَد رگ کـجـا خواهد رسید

رگم در اینجا یعنی یک رابطه وجود معنوی. کسیکه باور مند است یک رگی با حق دارد و یا یک رابطه معنوی با حق دارد و یکی رابطه با پلیدیت دارد. حالا یک آدمیکه با پلیدیها رابطه دارد کی میتواند بر من حکومت کند؟ جواب اینست که هیچوقت. آن بد رگ یک آدم گول زنِ پستِ دروغگویِ فرومایه است که فقط چسبیده باین مادیات و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند و بهر قیمتی میخواهد آن را نگه بدارد

2121        یــک نشـــان آدم آن بود از ازل          که مــلایــک سَر نـهــنــدش از مـحـل

2122        یک نشـان دیگر آنکـه آن بِلیس          نـنـهـدش سَر که : مـنـم شـاه و رئـیـس          

آدم در این بیت آدم ابوالبشر است یعنی جد همه ما ها. سر نهندش یعنی سجده کند. محل بمعنی مقام است. در روز ازل که حضرت آدم آفریده شد مقامی هم باو داده شد. این مقامش این بود که همه فرشتگان در برابرش سر سجده بر زمین بگذارند, یعنی در برابر این آدم سر تعظیم فرود آورند. او از اول پاک بود و همه فرشتگان سر تعظیم فرود آوردند بجز شیطان. شیطان گفت این انسان از خاک است و من از نورم پس من برتر هستم و بهمین دلیل تعظیم آدم نمیکنم. فلانی میگوید که خوب شد سجده نکرد. اگر که سجده میکرد معلوم میشد که آن حضرت آدم هم از همان جنس ابلیس است.

2123        پس اگـر ابلیس هم ســاجـد شـدی          او نـــبـــودی  آدم, او غــیــری بُـــدی

میگوید اگر ابلیس هم سجده میکرد در برابر حضرت آدم, انوقت او دیگر حضرت آدم نبود. یک چیز دیگری بود مثل غیری.

Loading

56.2 رنجاندن امیر خفته ای را که مار در دهانش رفته بود قسمت دوم

1901        خــر گــریزد از خـــداونــد از خــری          صـاحــبش در پــی ز نیکو گوهــری

1902        نـه از پـیِ سـود و زیان مـی جویـدش           بــلکـه تــا گُـــرگش ندرّد یـــا  ددش

این دو بیت را باید باهم تفسیر کرد.  اینجا خر آن آدم غافل و بی خبر و نادان است. میگوید این خری که او را الاغ مینامیم اگر رهایش بکنیم میخواهد که از صاحبش فرار بکند. کلمه خداوند بمعنی صاحب است. بنا بر این، این خر که دارد از صاحب خودش فرار میکند, نمیداند که دارد چکار میکند. این فرار او از نادانی و خریتش است. ولی صاحبش دارد در دنبالش میدود بخاطر آن خوش تینتی و نیک سرشتیی که دارد. او این کار را دارد مادرانه انجام میدهد. همه اش برای این نیست که میخواهد خرش را بدست بیاورد. ترسش از این نیست که این خر که ازش فرار کرده, حالا سودش کم میشود و یا دیگر وسیله باربری ندارد و غیرو, بیشتر این آدم نیکخو نا راحتیش از اینست که ممکن است که گرگ و یا حیوان درنده ای او را ببرد و پاره پاره اش بکند. دَد یعنی حیوانات وحشی و درنده.

1903        ای خُــنُـک آن را کــه بـیـنـد روی تـو          یــا در افـتـد نا گــهـان در کـــوی تو

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. آن شخص نجات یافته از مار توسط آن امیر میگوید خوشا بحال کسیکه تو را ببیند و یا با تو هم نشین شود و یا خوشا بحال آن کسیکه بکوی تو بیاید و با تو روبرو شود. انسانهای نجات یافته هم توسط انسانهای دانا, انسانهای کامل و انسانهائیکه هیچ گونه نظری بجز کیمیاگری ندارند و هیچ چیز نمیخواهند و پاداشی از شما و حتی از خدای خودشان نمیخواهند چون این کارشان را وظیفه خودشان میدانند, اینها تمام کوششان اینست که این کار خودشان را انجام بدهند و بسیار هم پی گیر هستند در این کار. اگر ما تحمل آنها را نداشته باشیم و از آنها فرار هم بکنیم, آنها بدنبال ما هم میایند وما را رها نمیکنند.

1904        ای روان پــــاک بـســـــتـــــوده تــــرا          چـنـد گـفــتــم ژاژ و بــی هوده تــرا

باز این مرد نجات یافته از مار صحبت میکند. روان یعنی روح. بستوده ترا یعنی ترا ستایش میکنند.  میگوید ارواح پاک تو را ستایش میکنند. من چقدر بیهوده با تو صحبت کردم و ژاژگوئی کردم ای رهاننده من. من را ببخش.

1905        ای خداونــد  و شــهـــنشــاه و امـیـر          من نگـفـتم جهـلِ من گـفــت آن مگیر

خداوند بمعنی صاحب است. این مرد ادامه میدهد و میگوید تو صاحب و شهنشاه و امیر من هستی ومن زیر فرمان تو هستم, آنچه از من شنیدی, من نبودم که میگفتم و این نادانی و جهل من بود که داشت بتو میگفت و تو آن حرفهای من را بدل مگیر و بگذر از آنها.

1906        شــمّـه ای زین حـال اگـــر دانستمی          گـفــتــن بــیـهــوده  کِــی  تانســـتــمی

شمه ای یعنی اندکی, یک کمی. دانستمی یعنی میدانستم. تا نستمی یعنی توانستم. میگوید اگر من اندکی از این حالی که برایم پیش آمده و اگر این محبتی که تو بمن کرده ای میدانستم, اینقدر بیهوده گویی نمیکردم.

1907        بس ثنایت گـفـتمی ای خوش خصال          گـر مـرا یـک رمز می گفـتی ز حال

بس یعنی بسیار. ثنا بمعنی دعاست. گفتمی یعنی میگفتم. خوش خصال یعنی نیک خوی و نیک رفتار. رمز یعنی اشاره ای. میگوید ای آدم نیک رفتار اگر اشاره ای بمن میکردی که چرا داری من را شلاق میزنی و چرا من را میدوانی و چرا این سیبهای پوسیده را بزور بمن میخوراندی, من نه تنها شکایتی نمیکردم بلکه تو را دعا هم میکردم.

1908        لــیـک خــامُش کــرده مـی آشـوفتی          خــامشــانـه بــر ســرم مــی کــوفــتـی

تو خاموش بودی و هیچ چیز بمن نمیگفتی و با آن رنجهائی که بمن میدادی آشوبها بمن میدادی. در حال خاموشی بر سرم میکوفتی و هیچ اشاره نمیکردی چرا دارم اینکار ها را میکنم.

1909        شد سـرم کالیوه عـقـل از سربـجست          خاصه این سررا که مغـزش کمتراست

کالیوه یعنی گیج و منگ.  ادامه میدهد: من نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده, مرا میدواندی و سیب پوسیده ها را بخوردم میدادی و اینها باعث گیجی من شده بود و عقل از سرم رفته بود و نمیدانستم چه اتفاقی در حال افتادن است. مخصوصا آن سری که گیج شده بود و مغز درستی هم نداشت و از حدی هم که باید می بود کمتر بود.

1910        عـفو کن ای خوب روی وخوب کار          آنچه گـفــتــم از جــنــون انـدر گـــذار

گفت ای نیکوکار و ای خوش رو, مرا ببخش. آنچه که من گفتم از دیوانگی و جنون من بود. اندر گذار یعنی من را ببخش.

1911        گفت: اگر من گفـتـمی رمزی از آن          زهـــره تـــو آب گشـــتـــی آن زمــان

آن امیر در جواب این مرد گفت که اگر من رمز کارم را بتو میگفتم و حتی اشاره کوچکی میکردم که ماری زنده در شکم توست, فورا زهره تو آب میشد وتو امکانا  از ترس میمردی و برای همین بود که من ساکت بودم و هیچ چیز نمیگفتم. این اصطلاح زهره تو آب گشتی, زهره به کیسه صفرا میگویند و آن صفرائی هم که در آن است زهره مینامند. این صفرا از سمومیکه در اثر سوختن مواد غذائی تولید میشود وارد خون میشود و کبد این سموم را از خون جدا میکند و بداخل کیسه صفرا میبرد و کیسه صفرا هم راهی دارد به روده که نهایتا دفع میشود. پس این سمها بدون اینکه شخص را نا راحت کند دفع میشود. در زمان قدیم معتقد بودند که اگر کسی دفعتا بترسد کیسه صفرای او میترکد و سمهای داخل آن در بدن مثل آب در بدن پخش میشود و همه بدن را آلوده میکند و این باعث مرگ میشود. این اعتقاد قدیمیها بود و این توضیح کوچکی بود از اصطلاح زهره آب شدن. اکنون بدنباله تفسیر بیت فوق ادامه میدهیم.

حالا آن شخصی هم که دارد دیگران را از گمراهی و از ظلمت جهل رهائی میبخشد, اگر باو بنمایاند دور نمای آینده این شخص را که بچه بد بختیها و گرفتاریها ئی دچار خواهد شد در این راهی که میروی, این دروغهائی که داری میگوئی, این دزدیهائی که داری میکنی و این ستمهائی که داری بر دیگران روا میداری, آنوقت نمی توانست تأمل بکند و برای اینست که انسان کامل خاموشانه رفتار میکند.

1912        گر تـرا مـن گـفـتـمی اوصـاف مـار          ترس از جــانــت   بــر آوردی  دمــار

گفتمی یعنی میگفتم. آن امیر ادامه داد و گفت که اگر من وصف و شرح مار را برایت میگفتم آن ترسی که تو را میگرفت چندین برابر از سختیهائی که من بتو میدادم بیشتر میبود. (دمار از روزگار کسی در آوردن یعنی روح و روان آن کس را بمقدار زیاد اذیت و آزار دادن). من وظیفه خودم را انجام دادم و وظیفه نداشتم چیزی بتو بگویم

1925        مــر تـــر ا نـه قــوتّ خـوردن بُدی          نــه ره و پــــروای قـــی کـــردن بـُدی

تو آنقدر بحالت ضعف و بی قدرتی افتاده بودی که قدرت وبنیه ای نداشتی و حتی راه هم نمیتوانستی بروی. تو حتی تاب و توان قی کردن هم نداشتی. من سعی کردم که بیشتر معده ات را با آن سیبهای گندیده پر کنم که بعدا هرچه خوردی قی بکنی و این کار را هم نمیتوانستی بکنی. اینقدر ضعیف شده بودی . با این دلایل من بتو چیزی نگفتم و سعی کردم هرچه زودتر مار را از شکمت به بیرون بکشم.

1926        می شـنـیـدم فحش و, خـرمی راندم          رَبِّ یَسِّـــر زیـــر لـــب مـــی خــواندم

من فُحشها و ناسزایهای تو را میشنیدم, اما من کار خودم را میکردم. این اصطلاح خرِ خودم را می راندم یعنی من کار خودم را میکردم. من کارم این بود که مار را از معده تو بیرون بیاورم و تو مرتب بمن فحش میدادی ولی من زیرلب بدون اینکه تو میفهمیدی میگفتم خدایا بمن کمک کن. ربّ یَسِر یعنی پروردگارا این کار را بر من آسان کن.

1927        از سـبـب گــفـتـن مــرا دسـتـور نه          تــرکِ تــو گــفــتــن مــرا مــقــدور نه

سبب یعنی علت و دستور یعنی اجازه. من از عقل خدای جویم اجازه نداشتم که علت و سبب را بتو بگویم از یک طرف اجازه نداشتم و از طرف دیگر برایم مقدور نبود که ترا وسط این بیابان رها کنم و بروم. ترک تو برایم مقدور نبود چون دیده بودم که تو چه گرفتاریی داری. این وظیفه ایست که انسان کامل پیدا میکند.

1929        سجـده ها می کرد آن رسـته زرنج          کِـای سـعـادت, ای مــرا اقبال و گـنـج

1930        از خـدا یــابی جــزاهـا ای شـریف          قــوّت شــکـرت نـدارد ایـن ضــعـیـف

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم. حالا این مرد سر تعظیم فرو میاورد و با آن امیر میگوید که تو سعادت و خوشبختی من هستی, تو اقبال و خوش یومی و گنج من هستی و من قادر به دادن پاداش تو نیستم. پاداش این کار بزرگ تو را ای بزرگوار خداوند بتو بدهد. من توانائی بجا آوردن شکر تو را ندارم و من ضعیف تر از آنم که بتوانم شکر تو را بجا بیاورم. این کلمه شریف بکسی گفته میشود که شأن و مقام انسانیش بالا ترباشد. باین مقام رسیدن آسان نیست.

1931        شـکــر, حـق گــوید تـرا ای پیشوا          آن لـــب و چـــانـــه نــــدارم  و آن نــــوا

خداوند از تو تشکر کند ای پیشوای من. من آن لب و چانه و توانائی را ندارم که از تو تشکر بکنم.

1932        دشـمـنیّ عــاقــلان زیــن سـان بود          زهـــر ایشـــان ابــتـهــاج  جــان بــود

این شخص مار خورده وقتی که داشت میدوید و شلاق میخورد و روی زمین سکندری میخورد و این حالتی که برایش پیش آمده بود بنظرش میرسید که این مرد سوار بر است دارد با او دشمنی میکند در صورتیکه او آدم عاقلی بود و میدانست که دارد چکار میکند. حالا میگوید دشمنی عاقلان این گونه است. ابتحاج یعنی شادمانی. درست است که ظاهرا کارهای امیر برای این مرد زهر بنظر میرسد ولی آخر سر شادمانی دل را بهمراه دارد.

1933        دوســتـیِ اَبـلـه بُـوَد رنـج و ضلال          ایـن حـکـایت بشـنـو از بــهــر مـــثـال

ابلَه یعنی انسان بسیار کم عقل. اگر یک ابلهی بخواهد با شما دوستی بکند, ممکن است شما را گمراه بکند و نه تنها گمراه میکند حتی ممکن است باعث نا بودی شما هم بشود. مولانا میگوید این مطالبی که به شما گفتم بعنوان مثال بود. بدانید که دوستی با ابلهان درست مثل دوستی با خاله خرسه است.

Loading