75.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت دوم

2942        آسـمـــانــی که بــود  بــا زیــب و فـر         حـق بــفــر مــا یــد که ثــمّ  ارجِــع بصــر

زیب بمعنی آرایش است و فر بمعنی شکوه. ثمّ یعنی پَست. ارجع یعنی بر گرد. بصر  یعنی چشم. رویهمرفته معنی این سه کلمه اینکه دوباره برگرد و بآن نگاه کن. یا خوب نگاه کن. به یک بار نگاه کردن قانع نشو. این اشاره است بحرفی که خداوند میزند و میگوید شما آسمان را نگاه کنید, آسمانیکه این همه شکوه و عظمت و آرایش دارد و شما بایک نگاه کردن نمیتوانید همه چیز را در آسمان ببینید. بر گردید و دوباره بآن نگاه کنید.  

2943        یک نظـر قـانـع مشـو زین سـقف نور          بــار هـا بـنـگـر بـبـیـن هَــل مُــن فُطُـور؟

سقف نور این آسمان نورانیست. هَـل مُن فطور. کلمه بکلمه: هَل یعنی آیا. من یعنی در آن. فُطُور یعنی نقص. کلا یعنی آیا نقصی در آن هست؟. میگوید با یک بار نظر انداختن به سقف روشن آسمان قانع نشو و چند بار نگاه کن, بارها نگاه کن ببین هیچ شکافی, نقصی, و یا عیبی درش هست؟ در حقیقت یعنی در این دنیا هر چیزی را باید بیش از یکبار دید و بعد در آن قضاوت کرد و تصمیم گرفت. برای پیدا کردن حق از باطل باید کسی را پیدا کنید که مجرب و آزموده باشد و یکبار بیشتر باین چیزها نگاه کرده باشد.

2944        چـونـکـه گـفـتت کــاندریـن سقفِ نـکو          بــار هـا بـنـگــر چــو مــردِ عــیــب جـو

2950        پس زمـیــن تـیـره را دانــی کـه چـنـد          دیـــدن  و تــمـــیـــیـز بـایـــد در پســنــــد؟

این دو بیت را باهم باید تفسیر کرد.  سقف نکو همان آسمان است. مرد عیب جو, اینجا جنسیت مرد و یا زن مطرح نیست و منظور شخص عیب جوست.در بیت دوم, زمین تیره یعنی زمینیکه از خاک تیره درست شده و ما هم از آن خاک تیره درست شده ایم. دانی که چند یعنی میدانی که چند بار. تمییز یعنی تشخیص دادن.  میگوید وقتیکه خداوند چند بار میگوید که باین آسمان روشن نگاه بکن, پس این مطلب بدستت میاید که در باره این زمین خاکی تیره ,موجوداتیکه همه از این خاک تیره درست شده اند, بنا بر این میدانیکه باین چیز های تیره بیش از یک بار باید نگاه کنی. و یا چندین بار باید نگاه کرد تا اینها را از هم تشخیص بدهی و پی ببری که کدام یکی بد و کدام یکی خوب است. بار ها و پیوسته با نظر حقیقت یابی در آن بنگریم. آسمان بدین روشنی وقتیکه یک بار دیدن کافی نیست پس موجودات تیره و زمین تیره چند بار باید ببینیم, قطعا با یک بار دیدن کافی نیست. آیا این انسانهائیکه ما با آنها برخورد میکنیم با یک نشست میتوامیم بشناسیم؟ چه بسا در یک مجلس وقتیکه بهم رسیدیم آنچنان بهم نزدیک میشویم و خیال میکنیم که شناخته ایم و شناختمان را با همدیگر ادامه میدهیم, یک وقت میشود که می بینیم چنان بخطا رفته ایم, چه زیانهائی دیده ایم و چه بلاهائی بسر ما آمده که دیگر کار از کار گذشته است. برای اینکه بیش از یک بار نگاه نکردیم.

2951        تــا بــپــالا یــیــم صـافـان  را ز دُرد          چـــنــد بــایــد عــقــل مــا را رنــج بـــرد

بپالا ییم از کلمه پالودن است, پالودن بر عکس آلودن است. وقتیکه میگوئیم پالوده شد میگوئیم حالا دیگر خالص شد. وقتی میگوئیم آلوده شد یعنی خالصیش را از دست داد. حالا در این عالم هستی خوب و بد,حق و باطل با هم آلوده هستند و بهم آمیخته اند و برای اینکه اینها را از هم پالوده بکنیم و یا از هم جدا بکنیم آنوقت باید عقل خودمان را بزحمت بیاندازیم, این کار آسان نیست و بر عکس مشگل است. نباید تا نگاه میکنیم خواسته باشیم که آنها را از هم تشخیص بدهیم و بفهمیم. آدمهای خالص یعنی پاکان را از آدمهای نا پاک را بایستی بتوانیم از همدیگر جدا کنیم. جامعه ای که ما در آن زندگی میکنیم پالایشگاه لازم دارد و آن پالایشگاه عقل ماست. این یک زیرسازی لازم دارد و اینکار ساده نیست.

2952        امـــتـــحــان هــای زمستـان و خزان          تــابِ تــابسـتــان, بــهــارِ هــمــچــو جـان

2953        بـــادهـــا و ابــــرهــا و بـــرق هــــا          تــا پـــدیـــد آرد عــــوارض, فـــرق هــــا

مولانا دارای شیوه ایست و برای اینکه حرفهای خودش را بگوید از طبیعت زیاد استفاده میکند. با بر رسی کردن جزئیات طبیعت آنها را جلوی چشم ما میاورد و بعد از آنها میرسد به طبیعت درون ما و از درون ما زیر سازی میکند برای سیر در درون خودمان. در ابیات بالاتر گفته شد که  خلقت هر چیزی حتی خلقت عظیم آسمانها را هم نباید بسادگی گرفت, ابر و باد و برف و زمستان و تابستان را, اینها همه پدیده های طبیعت هستند. هرکدام این ها را مولانا میگوید برای اینست که زمین آن چیزی را که در نهاد خودش دارد و در دل خودش گرفته اینها را پس بدهد و روشن بکند. بایست که این بد و خوب و سبزی و تاریکی و روشنائی و بیماری و سلامتی را و دانی و نادانی و همه اینها را بایستی تجربه بکنیم تا ضمیر وجودزمین, آن خصلتی را که خداوند بهش داده و آن حقیقتی را که در وجودش بودیعه گذارده, آشکارسازد.           

2954        تـــا بــرون آرد زمـیـنِ خـاک رنـگ          هـر چـه اندر جـــیـب دارد لـعـل و سـنـگ

کلمه تا که در اول مصراع میاید یعنی برای اینکه. تا برون آرد زمینِ خاک را, برای اینکه برون آرد از درون خودش این زمین تیره هرچه اندر جَیب دارد لعل و سنگ. لعل کنایه از خوبیها و سنگ کنایه از زشتیها.جَیب یعنی یخه یعنی درون و نهاد. جیب نیست و جَیب است. بایستیکه این زمین تیره رنگ این عوارض طبیعت را ببیند ( عوارض جمع عارضه هست. منظور آن اختلافهائی که در سطح های گوناگون پیدا میشود) تا بتواند آن چیزیکه در نهادش هست فاش کند. و تا اینطور نشود هرچه شما دانه در او بکارید و یا آب بهش بدهید و مواظبت کنید سبز  نمیشود.زمین بایستیکه خزانی ببیند و یا زمستان سردی را ببیند و بعد از آن بهاری ببیند و بعد تابستان را ببیند تا دانه ای را که شما در آن کاشته اید رشد بدهد. این زمین باید این مراحل را طی کند تا مستعد رویش دادن بشود. حالا دانه معرفت و معنویت که در خاک تیره وجود انسانهاست آنها هم بایستی که عوارض مختلف را ببیند تا اینکه خودشان را نشان بدهند. وقتی شما بیمار میشوید و یا وقتی پولی را از دست میدهید اینها هم عوارضی هستند که باید اتفاق بیافتند. وقتیکه از کسی مقامی گرفته میشود, آنهم یکی از عوارض است. وقتیکه یکی از عزیزان از ما گرفته میشود اینهم از عوارض است. همه اینها دارد خاک وجود ما را آماده این میکند تا اینکه آن دانه معرفتیکه در وجود ماست رویش پیدا بکند و هیچ کدام از آنها بی حکمت نیست.

2955        هــرچــه دزدیدســت این خــاک دُژَم           از خــــزانـــۀ حــــق و دریـــایِ کــــرم  

2956        شِـحــنــه تـقـدیـر گــویـد راسـت گــو           آنــچـه بــردی شـــرح وا ده مــو بــمــو

دوژم یعنی افسرده, خموش, تیره. خزانه حق و دریای کرم از نعمتهای خداوند است. کلمه شِحنه آن داروغه است که از طرف حاکم شهر و یا کشور معین میشد که رسیدگی کند به وضع مردم که کدام یکی درستکار و کدام یکی زشتکار هستند. شحنه تقدیر هم یعنی داروغه خداوند که ما را ول نخواهد کرد و باید یک روزی باو پاسخ بدهیم. آنچه بردی یعنی آنچه که بغارت بردی. شرح واده مو بمو یعنی شرح آنچه را که بغارت بردی موبمو بازگوکن. میگوید این داروغه تقدیر بخاک میگوید که تو ای خاک چه چیز برده ای. از خزانه نعمت خداوند و دریای کرم خداوندی چه برده ای؟ حقیقتش را بمن بگو و راست هم بگو. مو بمو راستش را بمن بگو. البته اینها همه سمبولیک است. نه داروغه ای هست و نه شحنه ای. تصور باید کرد که این داروغه دارد از خاک تیره سوأل میکند و زمین بایستی به شحنه تقدیر پاسخ بدهد. حالا زمین وجود انسان هم باید آن پاسخ را بدهد.

2957         دزد یـعـنی خاک گویـد: هــیـچ هــیـچ          شـحــنــه او را در کشــد در پــیـچ پــیـچ

دزد این خاک است که همه نعمتهای خدا را دزدیده و برده در درون خودش برای روزی که پس بدهد. برای روزیکه دانه ها را رویش بدهد. خاک میگوید من هیچیز نبرده ام. شحنه تقدیر او را به پیچ و تاب میاندازد و رهایش نمیکند و امانش را میگیرد باید راستش را بگوید.

2958         شحـنه گاهش لطـف گوید چون شـکر          گــه بــر آویـــزد کـــنــد هــرچـه بـــتـــر

هروقت صحبت از زمین میشود خواننده باید تصور کند که زمین وجود خودش است. زمین برای اینکه اقرار بکند که این چیزیکه دزدیده چیست و کجا برده و چه میخواهد بکند, گاهی باین زمین لطف میکند و با اوحرفهای محبت آمیز و مهر آمیز میزند مثل زمان بهار که زندگی را برای او نونوار میکند و لطافت و هوای خوش و دلپذیر باو میدهد. دراین فصل صفات نیکی و محبت از طریق انواع گلهای روح پرور باومیدهد. بعضی وقتها هم صفات قهر باو میدهد درست مثل اینکه بدار آویزانش کنند بوضع بسیار بدی. حالا بهار را میاورد ولی زمستان را هم میاورد. اینها برای اینست که زمین اقرار کند و راست بگوید که چه دزدیده است.

2959         تـا مـیان قـهـر و لطف آن خـفــیـه ها          ظـــاهـــر آیــد زآتـشِ خــــوف و رِجــــا

خفیه ها یعنی آنچه که پنهانست. قهر و لطف خداوند را قبلا هم تعریف کرده بودیم که خداوند دارای صفات جلالی و صفات جمالی هست. صفات جلالی او قهر است و صفات جمالی او لطف های اوست. حالا در اینجا باین زمین هم محبت میکند و هم صفات قهریش را بر او نازل میکند بلکه این دزد آن چیزهای مخفی شده اش را فاش سازد.و او را بین خوف و رجا میاندازد خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید برای چیزهای خوب بلکه این زمین بسخن راست درآید و اقرار بنماید. او را بین بیم و امید نگه میدارد که در بین این دوتا مثل آتش است و شنونده را میسوزاند ولی باعث میشود که شخص حقیقت را اغرار نماید. ما همگی بین خوف و امید هستیم از وضع خودمان و از آینده خودمان می ترسیم. بین این دو تا هست که ما پخته میشویم با آتش بین خوف و امید. این آتش ذوب میکند, ماها مثل سنگ معدنی از طلا میمانیم که باید در یک آنش داغ ذوب بشویم تا طلا ها با سنگ و خاک در ما جدا بشوند.

2960         آن بـهـاران, لطفِ شِـحنه کـبـریاست           وآنـخـزان تـخــویف و تـهـدیــد خــداست

کبریا یعنی عظمت خداوندی. آن بهاران لطف و عظمت خداوندی را میرساند. ولی آن خزان ترسانیدن و تهدید خداوندیست.

2961         وان زمسـتــان چـا ر مـیـخِ مــعـنـوی          تــا تــوای دزدِ خــفــی ظــاهـــر شـــوی

چهار میخ را قبلا توضیح داده بودیم, که شکنجه ای بود که با آن از گناهکار اعتراف میگرفتند. بلاخره برای اعتراف این زمین دزد را باید با زمستان چهار میخ معنوی کرد تا اینکه این دزد مخفی از خفا بیرون بیاید و مجبور شود و اعتراف نماید. چهار میخ معنوی در مورد خود ما یعنی آن چیزهائی که ما دوست داریم و آن چیزهائی که ما دوست نداریم, همه آنها را باید ببینیم و پاسخ بدهیم که خدا در وجودمان چه داده. آن چیزهائی که در وجودمان داده ببینیم و ظاهرشان بکنیم. برای اینکه آن چیزها خفی هست یعنی پنهانی هست آشکار شود.

2962         پس مــجاهـــد را زمـــانــی بسطِ دل          یــکــزمــانی قــبض و درد و غِشّ و غِل

مجاهد از کلمه جهاد است. جهاد و جنگ ما با نفس خود ودر درون خود ماست. جهاد با آن خواهشهای نا روای دل ماست که همیشه در حال امر کردن ما بزشتیهاست. این جهادیست که خیلی عظیمتر و مشگل تر از جهاد با دشمنان است. این را جهاد اکبر میگویند چون این جهاد واقعیست. هر وقت که او را بکسی دوباره می بینید که زنده شده. پیوسته بایستی با او در حال جهاد کردن باشی. این جهاد تنها مخصوص آدمهای معمولی نیست و آن عارفان هم در این حالت هستند. آن کسانیکه در طریقت به مقامات عالی رسیده اند آنها هم در همین حالت هستند. گاهی در حالت قبض هستند و گاهی در حالت بسط. آن حالت ترس و حالت قبض و حالت بسط. قبض بمعنای گرفتگی و تنگی و درد و غِشّ و غل. کلمه غِش یعنی تیرگی درون و غل یعنی نا خالصی. بعبارت دیگر, آن کسیکه نا پاک است و وجودش نا خالصی دارد وجودش غِش دارد و وقتی غش دارد وجودش تیره است. بعنوان مثال وقتی آب داخل شیر میکنید، میگویند این شیر غش دارد یعنی نا خالص است. آدم ها ممکن است که اندیشه شان غش داشته باشد و نه که ممکن است ولی حتما بیشتر اوقات و بیشتر آدمها غش دارند. دل وقتی نا پاک هست و غش دارد پیامدهائی هم دارد. پیامدش اینست که وقتی کسی پاک نباشد, او آدم کینه ورز هم میشود. آدم حسود و رشک آور هم میشود. آدم دروغگو هم میشوم. این نا خالصی زشتیها میاورد. حالا میگوید زمانی حالت گرفتگی وقبض و رشک, حتی باین علمای روحانی و نه مذهبی  دست میدهد. و بعضی اوقات دیگر میروند بحالت بسط و انبساط خاطر, شادی و گشاده دلی.  

2963        زانکـه این آب و گِلی  کابدان مـاست          مـــنــکـر و دزدِضــیــای جـــان هــاست

زانکه یعنی برای اینکه. کابدان یعنی که بدن های. ما از آب و گل ساخته شده ایم. این آب و گِلیکه بدن ما از آن ساخته شده دارای خاصیتیست. یکی از خواصش اینکه انکار کننده و دزد روشنی جان هاست. ضیا یعنی روشنی و جان ها یعنی روح ها. این بدن ما که از خاک تیره و آب درست شده منکر روشنیست. روح ما میخواهد روشن باشد, او نمیگذارد و انکارش میکند. این جسم ما و این روح ما در یک جا و با هم دارند زندگی میکنند و تا پایان عمر هم باهمند. روح میخواهد روشن باشد و جسم میخواهد تیره باشد. معمولا این جسم قویتر است و میلش به زشتیها بیشتر است از خوبیهاست. لذا این بسط و قبض باید وجود داشته باشد تا این بدن را تکان بدهد شاید که متوجه شود و بطرف روشنائی متمایل شود.

2964        حق تعالی, گرم و سرد و رنج و درد          بــر تــنِ مــا مــیــنــهــد ای شــیــر مرد

2965        خـــوف و جوع و نقصِ اموال و بدن          جـمــلــه بـهـرِ نــقــدِ جــان ظــاهـر شدن

چرا ها را حالا جواب میدهد. مثل: چرا بیماری هست؟.  چرا مال ما دزدی میشود؟. چرا مقام ما گرفته میشود؟. میگوید خداوند آن چیزهائی را که دوست دارید شما میگوئید گرم است و آن چیزهائی که دوست ندارید بآنها میگوئید سرد است. اینها همه برای شما گذاشته. ای شیر مرد, ای دلاور. شجاع باشید نترسید از وضع, ما گرفتار این وضع هستیم چاره ای نداریم, این طبیعت ماست و ما محکوم این چیزها هستیم. ما باید دل و جرعت داشته باشیم و دلاور باشیم. در بیت دوم خوف یعنی ترس. جوع یعنی گرسنگی. نقص یعنی کاستی مثل کاستی اموال و یا بکلی از بین رفتن اموال. نقص بدن. جمله یعنی همگی. نقد یعنی سکه خالص و جان بمعنی روح. همه اینها که ضد و نقیض هم بود بما داده شد برای آنکه آن سکه ناب خالص وجود ما خودش را نشان بدهد. در گیر و داد این پستیها و بلندی ها  شأن انسانی ما باید خودش را نشان بدهد.

2966        این وعـیـد و وعـده ها انگـیخته است          بـهـر ایـن نــیک و بـدی کا مـیخـته است

کلمه وعید و وعده بر عکس هم است. وعید یعنی وعده های بد و وعده ها یعنی وعده های خوب یعنی مژده ها و امید ها. انگیخته است یعنی برقرار شده. وعده های بد و وعده های خوب همه با هم برقرار و مخلوط شده در بدن ما. برای اینکه حقیقت درون ما ظاهر شود. کامیخته است یعنی که آمیخته شده.

2967        چـونکـه حـق و باطــلـی آمـیـخـتــنــد          نـقــد و قـلب انـدر حُـرَمدان ریـخــتــنـــد

2968        پس مِـحک مـی با یدش, بگـزیـده ای          در حـــقـا یــق امــتـحــا نــهــا دیـــده ای

همه این بحث ها از قسمت قبلی تا این قسمت برای اینست که در عالم هستی و این دنیا حق و باطل با همدیگر مخلوط است و وظیفه ما تشخیص این و از هم جدا کردن آنهاست. کلمه حُرَمدان تغیر شکل یافته چرمدان است. چرمدان یک کیسه ای بود چرمی که مردم پول در این چرمدان میریختند و با خو حمل میکردند. نقد و قلب هم یعنی سکه طلای خالص و سکه تقلبی. در این حُرمدان سکه های تقلبی و سکه های خالص با هم مخلوط بود. این مخلوط تقلبی و خالص در وجود ما و در زندگی ما فراوان است. حالا چه بکنیم که این خالص ها را از تقلبی ها از همدیگر جدا شوند. باید این مخلوط سکه ها را نزد زرگر ببریم و از او بخواهیم که این سکه ها را محک بزند و درجه نا خالصی هر کدام را مشخص بکند.حالا باید شخصی را برای اینکار انتخاب کنیم که در زرگری و محک زدن مهارت داشته باشد. باید زرگر هائی را پیدا بکنیم که بتوانند درجه نا خالصی های وجود ما را تشخیص بدهند و جدا کنند و مِحک بزنند. آدمهای بگزیده ای, کسانیکه برگزیده شده اند. و آدمهائیکه در شناخت حقیقت امتحان خودشان را پس داده باشند و تجربه کرده باشند نه هرکسی. بهترین این افراد همین مولاناست که دارد با ما صحبت میکند. او محک برای ماست و چنان وارد وجود ما و درون ما میشود که مثل اینکه او زنده دارد با ما حرف میزند.

2969         تــا شــود فــاروقِ ایـن تـــزویـــرها          تــا بُــود دســتــور ایــن تـــد بــیــر هــا

کلمه شود و بود فاعلش آن شخص بگزیده برای محک زدن است. کسیکه ما او را برگزیده ایم او انسان کامل را که ازش خواسته ایم بیاید و برای ما محک بزند. فاروق یعنی بسیار فرق دهنده. تزویر یعنی دو روئی ها. دستور دارای چند معنی است.

 یکی از آنها معنی راهنما دارد. دستور اسم یک راهنماست. کسیکه بر گفته او اعتماد بشود کرد. مثل پیر راهنما. مرشد کاملِ مکمل. او انسان کامل است. آن انسان کامل دستور است. در دین زردشتی این دستور ها بودند. بسیار مهم بود و چه کارهای بزرگی انجام میدادند. و چه خوب این نیک و بدها را از هم تشخیص میدادند.

2970        شـــیـــر ده ای مـــادرِ مـــوســی ورا          وانــدر آب افـکـن مـیــنــدیـش  از بــلا

وقتیکه موسی یک شیر خواره ای بود و مادر میخواست او را پنهان بکند, خداوند بمادر موسی دستور داد که اول این طفل را شیر بده و بعد او را داخل سبدی کن و در آب رود نیل رها کن و نترس که بلائی باو برسد. در امتداد رودخانه بعبارتی همسر فرعون یا دختر فرعون آن سبد را از رود نیل میگیرد و در آن نوزاد پسری را مشاهده میکند و آنقدر به این نوزاد علاقمند میشود که بچه را بداخل قصر میبرد و از او مخفیانه  مواظبت میکند که او را بزرگ کند.چون فرعون دستور داده بود که هرچقدر نوزاد پسر بوجود میاید باید او را بقتل برسانند. ولی هرچه خواستند شیر مادر دیگری را باو بخورانند این بچه که در حقیقت موسی بود پستان نمیگرفت. دایه ها و مادرهای مختلف آوردند باز هم پستان هیچ کدام را نگرفت. یکی گفت من کسی را میشناسم و اگر او را بیاورید شاید که از شیر او بخورد. آن زن را که در حقیقت مادر اصلی موسی بود و بدون اینکه او بداند که مادر بچه است  آوردند و بمحضی که آوردند موسی پستان آن زن را گرفت. برای اینکه موسی طعم شیر مادر را چشیده بود.

2971        هـرکه در روز اَلست آن شـیر خَورد          هـمــچـو مــو سی شـیـررا تمـیـیـز کرد

روز الست یعنی روز آفرینش. میگوید هرکس در روز اول آفرینش روحش شیر معرفت و شیر معنویت را خورده باشد, مزه آن شیر معرفت و معنویت در وجودش هست و حالا میتواند بد را از خوب تشخیص بدهد و حالا حکمت را از نا حکمت میتواند تشخیص بدهد درست مثل موسی که توانست شیر مادرش را از شیر دیگر زنان تشخیص بدهد. تمییز یعنی تشخیص دادن.

2972        گر تـو بر تـمـیـیـز طـفلـت مُـو لَـعـی          ایـن زمان یــا اُمّ مــوســی ارضـــعـــی

2973        تــا بـبـیـنـنـد طـعــمِ شـــیـــرِ مادرش           تــا فـــرو نــایــد بـــداِیــۀ بَـــد ســـرش

تمییز یعنی تشخیص دادن و مُولعی یعنی حریص بودن و بسیار خواهان بودن, از کلمعه ولع ریشه دارد. اگر تو بسیار خواهان هستی که طفلت را تشخیص بدهی ای مادر موسی طفلت را شیر بده. کلمه ارضعی از رضاع هست و رضاع یعنی شیر دادن طفلی از پستان. در آخر مصراع دوم ارضعی یعنی ای مادر موسی بچه را شیر بده تا به منظورت برسی. حالا در اینجا منظور از این مثال و طفل موسی و مادرش چیست؟ اشاره میکند به این انسانهای کامل. در ابیات بالاتر گفت باید بروید و انسان کاملی را بر گزینید که محک زننده باشد که بتواند طلا را از مس, خوب را از بد تشخیص دهنده باشد. حالا میگوید ای محک زننده, این آدمیکه پهلوی تو آمده مثل طفل توست و تو باید او را پرورشش بدهی مثل مادر موسی که بطفل خودش شیر داد تو هم باید باو شیر بدهی. شیر معرفت و معنویت باو بده و طعم شیر معرفت و معنویت را باو بچشان تا بعدا سرش را در برابر هر دایه بد و گمراه کننده و فرو مایه ای فرود نیاورد. این دایه بد کنایه از هر عاملی هست که گمراه کننده باشد. این دایه بد ممکن

است هوای نفس باشد و یا هر چیز گمراه کننده ای. ای مادر موسی, ای انسان کامل, ای مرشد راهنما تو شیر معنویت باو بده, وقتیکه پرورده وصل تو شد, مثل حضرت موسی شیر بد دیگری را قبول نمیکند. متاسفانه خیلی از انسانها سرشان را بر سینه مادر های نا مادر میگذارند که اصلا خودشان از معرفت بوئی ندارند و میگویند بیائید ما شما را راهنمائی کنیم. بیائید در طریقت زندگی راه زندگی را بشما نشان بدهیم.ما راهنما هستیم و ما مرشد هستیم. در حالیکه اینگونه افراد قدم در محله حقیقت نگذاشته اند

Loading

74.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت اول

در این قسمت داستان جدیدی را شروع میکنیم در ارتباط با شخصی که شتر خودش را گم کرده. کلمه ضاله در تیتر داستان یعنی گم شده.

2912        اُشـتـری گُـم کـردی و جُسـتــیش چُسـت          چـون بــیـابی, چون نـدانـی کان تسـت

چست یعنی چالاکی. میگوید یک شخصی شترش را گم کرده بود و پس از آگاهی از گم شدنش با چالاکی و سرعت او را جست یعنی جستجو کرد. در مصراع دوم کلمه چون دو بار تکرار شده. چون معانی مختلفی دارد. چون اولی یعنی وقتیکه اما چون دومی یعنی چگونه. معنی مصراع دوم میشود: وقتیکه آن را پیدا کنی چگونه ندانی که شتر تست؟. بحث در باره شتر گم کرده است. شتر گم کرده در اینجا کسیست که میداند که هستی او و وجود او به مبدأ آفرینش بستگی دارد, از یک جائی آمده و تحت تأثیر یک مشیّت و قوانینی آمده. هستی او بستگی به مبدئی دارد. در جستجوی آن حقیقت هستیست. او میداند که خود بخود بوجود نیامده ولی میخواهد چگونگی بوجود آمدنش را جستجو کند و آن مبدأ هستی را میخواهد درک بکند و میخواهد آن حقیقت را پیدا بکند. حقیقتی که او را از عدم بوجود آورده. اصولا در عرفان که طریقت بآن میگویند و طریقت بمعنی راه است, راهیست که رونده راه حقیقت آن مسیر را طی میکند. در واقع او حقیقت را گم کرده. اینکه دراین داستان صحبت از گم کردن شتر میشود, همه این داستان نمادین و سمبل است

2913        ضــالــه چه بــوَد نـــاقـۀ گــم کــرده ای          از کــفـــت بــگــریخـتـه در پــرده ای

ضاله گفته شد که یعنی گم شده. این کلمه چه بوَد را در خواندن باید بهم بچسبانیم و بخوانیم چبوَد یعنی چه بود و چیست. ناقه یعنی شتر ماده. و در عربی جمل یعنی شتر نر. میگوید شتر ماده تو از تو گریخته و در جائی مخفی شده. بعبارت دیگر این طریقت است که پرده ای روی آن کشیده شده و در پشت پرده پنهان شده. تو بدنبال آن هستی  که پرده را بر گشائی و آن حقیقتی را که گم کرده ای ببینی. این علایق غیر ضروری فساد آور دنیوی و آن دلبستگیهای غیر لازم که دلبستگی شخصی پیدا کرده همان پرده ایست که بر روی حقیقت کشیده شده و آن حقیقت شتر مانند در پشتش مخفی میشود. آن خواهشهای نا روای دل تو که فساد آفرین هست, این حجاب شده بین تو و آن حقیقت, بین تو و آن شتر گم شده. این کلمه “دلبستگی های غیر ضروری” را باید خوب توجه کرد. چیزیکه ضروریست یک چیزی بیشتر از لازم است. برای مثال وقتیکه شما بخواهید چیزی را بنویسید, احتیاج به یک قلم و یک ورق کاغذ دارید. حالا اگر قلم و کاغذ نداشته باشید شما میتوانید با یک تیکه گچ بر روی یک تخته و یا روی دیواری بنویسید و اگر گچ نبود میتوانید یک تیکه ذغال بردارید و روی دیوار بنویسید. در هر صورت این قلم و یا این گچ ضروری نیست و اگر نباشد از یک چیز دیگری استفاده میکنید. ولی اگر سواد نوشتن نداشته باشید, هر امکانی در اختیار شما باشد باز هم نمیتوانید بنویسید. بنا بر این داشتن سواد برای نوشتن ضروریست. و قلم و کاغذ لازم است. اینست که میگوئیم غیر لازم و غیر ضروری. 

2914        کــــاروان در بـــــار کـــــردن آمــــــده          اُشـــتــر تــو از مـــیـــانــه گـــم شــده

این کاروان, کاروان رهروهای حقیقت و آن قافله ای که دارد بسوی حقیقت پیش میرود است. میگوید کاروانیان در حال بار نهادن در پشت شتر ها هستند و لی شتر تو در این میانه گم شده و نیست یعنی قافله جویندگان حقیقت و قافله روندگان راه حق. اینها با کوشش و علم و عمل و با آن تعلیماتیکه گرفته اند اینها راه را بسوی حقیقت راهنمائی کرده اند ولی هنوز به حقیقت نرسیده اند و اینها راه را پیدا کرده اند و در حال رفتن هستند. در حالیکه شتر حکمت و معرفت تو گم گشته است و قافله رفته و از قافله جا مانده ای. همانگونه وقتیکه به سفری میروید بدون داشتن زاد و توشه بزحمت می افتید و بهمان طرتیب وقتی هم که بدنبال راه رسیدن بحق میروید زاد و توشه لازم دارید. زاد و توشه این راه داشتن معرفت است و حکمت و معنویت است بدون آن نمیتوانید براه ادامه بدهید و گمراه میشوید. تو قابلیت اصلی خود را برای رسیدن به معنویت را دارا هستی و در وجود تو هست, اما در بین راه آن حکمت و دانش و معرفتی که باید داشته باشی باندازه کافی نداری. اگر که میداشتی تو نمیگذاشتی شترت در خواب غفلتت گم شود.

2915        مـیـدوی ایـن سـو وآن ســو خشـک لـب          کـــاروان شــد دور و نـزدیکست شب

خشک لب یعنی تشنه. شد در مصراع دوم یعنی رفت. میگوید: تو خسته و وامانده از دویدن از این سو بآن سو شده ای و در این میان کاروان رفته و خیلی از تو دور شده و از طرف دیگر شب  دارد بتو نزدیک میشود و تو در شب در راه گم میشوی.در حالیکه قافله جویندگان حقیقت بسیار از تو دور گشته و حالا دیگر دارند به مقصد نزدیک میشوند ولی تو داری حراسان باین طرف و آنطرف میدوی. دارد شب میشود و این شبی که دارد میرسد عمر توست که دارد بسر میاید.

2916        رخــت مـانـده بر زمـیـن در راهِ خـوف          تــو پــی اشــتــر دوان گشـــتــه بِطَوف

رخت بمعنی وسائل زندگی است. در راه خوف یعنی در راه ترسناک. این راه طریقت یک راه ترسناکیست. چه ترسی؟ ترس گمراهی. خیلی زود ممکن است که یکی گمراه بشود و به بیراه برود. حتما بایستیکه راه نما داشته باشد. طوف در آخر مصراع دوم بمعنی دور گشتن و دور زدن است. طواف کردن یعنی دور زدن و گشتن. میگوید: آن وسائلی که داشتی و همراه شترت بود در زمین بجا مانده و یک راه ترسناکی در پیش خودت داری و تو همچنان داری از اینطرف بآن طرف میدوی و دور خودت طواف میکنی که شترت را پیدا بکنی. این بیتها معرف حالت یک شخص حقیقت جو را بیان میکند که بهر وسیله ای  برای رسیدن به مطلوب خودش دارد کوشش وتلاش میکند. او ترس و خوف این را دارد که هرگز بآن چیز نرسد. حالا او یا بهر طریق موفق نشد و یا عمرش کفاف نداد, در هر صورت او می ترسید که این اشتر حقیقت را هرگز پیدا نکند. او احساس شدید عقب ماندگی و نا راحتی میکرد و باصدای بلند فریاد میکشید که آیا کسی هست که شتر من را دیده باشد؟.

2917        کِــای مسلـمـانان کِه دیده است اشـتـری          جَســتــه بــیــرون بــامداد از آخُــــری

مولانا مسلمان را بجای خدا پرست بکار میبرد. توجه باینکه باین معنی نیست که هرکس پیرو دین اسلام نیست الزاماّ خدا پرست نیست. مولانا باور مند را مسلمان میخواند و در برابرش نا باور مند را کافر میگوید. جسته بیرون یعنی گریخته. او صبح زود از آخورش در رفته و فرار کرده.

2918        هــر کـه بــر گــویــد نشــان از اشـترم          مــژدگــانــی مــیــدهــم  چــندیــن درَم

دَرم کوچک شده درهم بمعنی واحد پول در آن زمان بود. میگوید: این مرد داد و فریاد میکشید که ای  خدا پرستان بدادم برسید شترم گم شده. هر کس خبری از شتر من بیاورد من چندین درهم باو اِنعام میدهم.

2919        بــاز مــیــجـو ئــی نشـان از هــر کسی          ریش خندت مـیـکـنـد زیـن هــر خسی

باز میجوئی یعنی تو دوباره میگردی که کسی را پیدا کنی که خبری از شترت بتو بدهد. مردم تو را ریشخند میکنند. ریشخند از کلمه ریش بمعنی زخم است و نوعی خنده هست که دل تو را زخم میکند. معنی دومش اینست که مردم بریش تو میخندند و هردو درست است. زین یعنی از این. این همان پرس جوئی است که تو از این و آن میکنی. هر خسی یعنی از هر آدم پست و فرومایه ای. میگوید در اثر این پرس و جوئی که میکنی هر آدم پستی بریش تو میخندد.

2920        کــاُشـتـری دیـدیـم مــیــرفت این طرف          اُشــتـری ســرخــی بســویِ آن علف

کسانی هم هستند که اصلا شتر تو را ندیده اند و دارن تو را مسخره هم میکنند.یکی میگوید من یک شتری دیدم که رنگش بسرخی میزد  و از این طرف هم میرفت و دنبال علف خوردن بود. حالا اگر صاحب شتر باین حرفها گوش بدهد مسلماً کمراه میشود. 

2921        آن یـکــی گــوِیــد بــریــده گــوش بـود          وان دگــر گــویـد جُــلش منقوش بود

یکی دیگر میگوید  آری دیدم این اشتری که میامد یک گوشش بریده بود و پالانش هم نقش داشت. جُلش یعنی پالانش و منقوش یعنی نقش و نگار داشت. حالا هرکس که ندای صاحب شتر را می شنید یک چیزی میگفت و همه ادعا میکردند شترش را دیده اند.

2922        آن یــکــی گویــد شــتـر یک چشـم بود          وان دگــر گــوید زِ گَـربـی پشـم بود

گَر بمعنی کچلی و کجل هر دو هست. یکی میگفت من شتری را که دیدم از یک چشم کور بود و دیگری میگفت بله من هم دیده ام و این شتر از بیماری کچلی پشمهایش هم ریخته بود

2923        از بــرای مـــژدگــانــی صــــد نشـــان          از گــزافـه هــر خســی کـرده بـیـان

اینها همه دارند بیخود میگویند و فقط میخواهند از تو مژدگانی را بگیرند. از گزافه یعنی یاوه و بیهوده. هر آدم نا آگاه و پست و فرومایه بخاطر اینکه از تو مژدگانی بگیرد این نشانه های دروغین را بتو میدهد. در اینجا مولانا پیامی دارد و آن اینکه بیان این مطلب است که جوینده حقیقت و حکمت و جوینده معرفت اگر بنزد  باسطلاح عالمان دنیا پرست برود و از آنها بپرسد آنها او را گمراه میکنند برای اینکه نشان بدهند که چقدر میدانند و چقدر میتوانند و بیشتر آنها حتی برای مژدگانی هم شده اطلاعات غلط باو میدهند. درست است که باید در راه طریقت راهبر داشته باشی ولی دست بدامن هر راهبری نمیتوانی بزنی. ای بسا کسانی هستند که در لباس راهبری و رهبری گمراه کننده اند و بمردم میکویند که ما رهبر شما هستیم و یک عده گول خورده هم بعنوان مرید بدنبالشان میروند ولی بجز گمراهی هیچ چیز دیگر ندارند. بدنبال هر کسی نمیتوانی بروی. اگر که این دنیا پرست باشد, هرچقدر هم بگوید من رهبرم در حقیقت او رهبر نیست. دنیا پرست با دنیا دوست فرق دارد. شما در این دنیا زندگی میکنید و باید دنیا را دوست بدارید که در آن زندگی کنید. ولی وقتیکه صحبت از دنیا پرستی میشود یعنی شما دنیا را مثل خدا می پرستید. یعنی این دنیا, خدای شماست. چنین کسی شما را رهنمود نمیشود و شما را گرفتار شک و تردید میکند. حالا این شک و تردید در مذهبهای مختلف پیدا میشود و یک شخص در سر دو راهی قرار میگیرد که آیا مذهب من بهتر است یا مذهب طرف مقابل؟. آیا این راهی را که بمن نشان داده اند و جد و پدر من هم این راه را رفته اند, درست است یا مال آن یکی درست است؟. حالا چگونه خودمان را از این شک و تردید رهائی بدهیم؟. و چگونه خودمان را خلاص کنیم؟.

2924        هـمــچـنـانکــه هــر کسـی در مـعـرفت          مـیـکــند موصـوفِ غـیـبی را صفت

معرفت بمعنی شناخت است. عرفان, تعریف, معرفت, و معرفی، همه اینها شناسائیست. موصوف کسی یا چیزی هست که وصفش را میکنند. وقتی که میگوید موصوف غیبی, پس معلوم میشود که خداست و وصف خدا را میکند. در مصراع دوم میکند را اول مصراع میآورد و صفت را آخر مصراع. اگر میخواستیم به نصر بنویسیم میگفتیم: ” صفت موصوف غیبی را میکند.” معنی این بیت اینست که همان گونه که شخص شتر گم کرده و یا حقیقت جو از هر نا آگاهی سراغ شتر خودش را  و یا سراغ آن حقیقت را میگیرد و جویا میشود, سخنان گونا گوئی میشنود و هر کسی چیزی میگوید و او چیزی می شنود، ممکن است که هیچ کدام از آنها درست نباشد. حالا هر یک از آدم ها در باره شناخت خدائی که دیده نمیشود توصیفاتی میکنند. آن توصیفات نا رسا و نا درست است. حد اقل نا رساست. بخاطر اینکه این توصیفی که از حقیقت و یا خدا میخواهند بکنند, اینها زائیده مغز خودشان است. و این مغز محدود انسانی بقدری گنجایش دارد که گاهی گنجایشش میرسد به نا محدود, باز هم در مقابل بعضی چیز ها محدود است و در برابر امور ما ورائ الطبیعه دیگر گنجایش ندارد. شما وقتی میخواهید در باره خدا صحبت بکنید, خدا نا محدود است ولی مغز انسان هرچقدر هم قوی باشد محدود است. شما نمیتوانید نا محدود را در جای محدود بگنجانید. اینست که هرچه بگوئید درست و رسا نیست.

2925        فــلســفــی از نـوع دیــگر کرده شــرح          بـا حِـثی مـر گفـت او را کرده جَرح

فلسفی کسی ایست که فیلسوف باشد. در اینجا فلسفی را بمعنی فیلسوف نما بکار میبرد. یعنی کسیکه اصلا فیلسوف نیست ولی خودش را طوری نمایش میدهد که فیلسوف هست. مولانا بعضی اوقاط کلمه فلسفی را بجای فلسفه بافی بکار میبرد. باحثی از کلمه بحث است یعنی کسیکه عاشق بحث کردن است. دلش میخواهد از همه چیز بحث کند و از هیچ چیزی هم خبر ندارد. اینطور تصور میکند که هرچه که از هرکس بشنود درست نیست و آنچیزیکه او فکر میکند درست است و شروع میکند در باره اش بحث کردن و آخر هم به هیچ جا نمیرسد و حرف هیچ کس را قبول نمیکند, و فقط حرف خودش درست است و مرتب دنباله بحث را میگیرد. باحثی یعنی یک باحث و یک بحث کن. جَرح هم در لغت نامه بمعنی جراحت است و زخم. ولی در اصطلاح و در اینجا رد کننده دلیل است.یعنی او جراحتی بگفت شما وارد میکند.کسیکه شترش را گم کرده بود بهر کس که میرسید بدون اینکه او را بشناسد از او سوأل میکرد. چه بسا به یک فیلسوف نما میرسید و از او هم سوأل میکرد. یا اینکه بکسی برسد که بخواهد فقط بحث بکند, باین طرتیب او بجائی نمیرسد.

2926        وان دگــر در هــر دو طـعـنـه مـی زند          وان دگــر از زرق جــانـی مـیـکـنـد

طعنه زدن یعنی سرزنش کردن. یکی دیگر پیدا میشود و هم به فیلسوف نما طعنه میزند و هم به بحث کننده طعنه میزند و میگوید هردو آنها دروغ گفته اند و آنچه من میگویم درست است. در مصرع دوم زرق یعنی دو روئی و نفاق. جان کندن در اینجا یعنی کوششی در حد جان خودشان کردن است. یکی دیگر پیدا میشود که وقتی از او سوأال میکنی, میخواهد دو روئی و نفاق بکار ببرد و در این کار نهایت کوشش خودش را میکند و یا سخت پا فشاری میکند که سوأل کننده را گمراه کند. هیچ کدام از این آدمها نمیتوانند راه درستی که شما راباصطلاح به شترتان و یا بمقصد روحانیتان است برسانند. باید مواظب اینها بود چون اینها آماده شکار انسانهای ساده اندیشند و آنها را شکار میکنند. آنها وقتی شکار کردند این ساده اندیشان را مرید خودشان میکنند و سپس بر آنها حکومت میکنند. وقتی که گفته میشود راه طریقت پر خطر است بدلیل چند بیت فوق پر خطر است, یعنی اگر سالک راه حق بی احتیاطی کند امکان دارد که راه را اشتباه برود و نهایتا دچار گرفتاری و نا راحتی بشود.

2927        هــریـک از ره این نشانـهـا زان دهـنـد          تــا گـمـان آیـد کــه ایشان زان ده اند

زان ده اند در اینجا یعنی فلان مطلب را میدانند. اصطلاهی هست که میگویند فلان کس توی باغ نیست. حلا برعکس کسی میخواهد نشان بدهد که من توی ده هستم. یعنی این مطلبی را که تو بیان میکنی من میدانم. من ساکن محله و ده حقیقت هستم و هرچه هم که میگویم درست است. و هیچ کدام از صحبتهای آنها هم درست نیست. این افراد همه عالمان ظاهری هستند و حقیقت را بکسی نشان نمیدهند. اصلا نمی تواند حقیقت را نشان بدهد زیرا خودش حتی یک قدم بکوی حقیقت نگذاشته ولی میخواهد راه حقیقت را به همه نشان بدهد.

2928        ایـن حـقــیـقـت دان نـه حـق انـد اینهمه          نَــی بــکــلّـی گــمـرهـانـنـد ایـن همه

مولانا میگوید, این حقیقت را بدان و از من گوش کن چون یک واقعیت است, این گروه آدمهائی که من یاد آوری کردم, هیچ کدام از همه لحاظ حق نیستند. یعنی هیچ کدام صد در صد در راه حقیقت نیستند و هیچ کدام هم صد در صد گمراه نیستند و همه مذاهب گوناگون از نه از هر جهت و هر لحاظ درست اند و بحق هستند و نه از هر لحاظ باطلند. توجه اینکه بیش از هشتصدال پیش در محیط خفقان آور آن زمان گفتن اینگونه مطالب بسیار شجاعانه بوده است. و بعد میگوید هرکدام از آنها از جهتی حق هستند و از جهتی باطل. حالا دلیل اینکه این مذاهب اینطور هستند را تو ضیح میدهد.

2929        زانــکه بـی حـق, بـاطـلـی نــایـد پـدیـد          قــلــب را اَبـلَــه  بــبــوی زر خـــرید

زانکه یعنی از برای آنکه, از آنجا که. قلب بمعنی سکه تقلبی است. ببوی یعنی بهوای و بامیدِ. میگوید خطا و نا راستی برای آشکار شدن حقیقت و راستی مفید است. زیرا بدون وجود حق اصلا باطلی پیدا نیست. وقتی باطل هست که حق هم باشد. بدون حق باطل اصلا معنی و مفهومی ندارد. مثل اینکه یک آدم نادان و نا آگاه سکه تقلبی را بامید و ببوی سکه خالص طلا میخرد و خیال میکند این یک سکه ناب طلای خالص است. بهمین دلیل هیچ کس دانسته یک مطلب غیر حقیقی را حقیقت نمی داند همانطور که هیچ کس یک سکه تقلبی را بامید سکه خالص طلا نمیخرد. پس کسیکه بسوی باطل رفته بهوای حق رفته. بعبارت دیگر روی آوردن و رفتن بسوی بدی, در بسیاری از موارد بخاطر معتقد بودن به بدی نیست, بلکه بخاطر اشتباه گرفتن آن بخوبیست. اگر کاری میکند که شر است او باشتباه بخیال خوب بودن آن کار را انجام میدهد. سقراط در چندین قرن قبل میگوید “آنان که نا دان هستند, بدیها را خواهان نیستند بلکه گرچه واقعا آن چیزیکه بطرفش میروند شرّ است ولی آنها گُمان میکنند که خیر است.” اگر در اشتباه هستند و بدیها را نیکی تصور میکنند ایشان در حقیقت طالب و خواهان نیکوئی هستند. ولی چون در اشتباه هستند باطل را حق و یا بد را خوب تصور میکنند.

2930        گــر نــبــودی در جـهـان نـقـدی روان          قــلــبـها را خــرج کـردن کِــی تــوان

نقد یعنی سکه خالص. روان یعنی رایج. میگوید برای مثال اگر در دنیا سکه های خالص رایج نبود, سکه تقلبی را چگونه ممکن بود خرج کرد.

2931        تــا نـبـاشد راســت, کــی بـاشد دروغ؟          آن دروغ از راســت مـیگـیـرد فروغ

دروغ گفتن منشا ش از راست است. دروغ وابسته براست است.

2932        بــر امـیـدِ راسـت, کژ را مــی خــرند          زهــر در قـنـدی رود آنــگــه خـورند

راست اینجا حرف راست است و کج اینجا دروغ است.میگوید مردم بامید حرف راست حرف دروغ را  قبول میکنند. درست مثل اینست که قند شیرین را بخواهند بخورند در حالیکه خبر ندارند که آیا در دل این قند زهر است یا نیست.

2933        گـــر نـبـاشد گــنـدم مــحــبـوبِ نــوش          چــه بــرَد گــندم نـمــای جــو فـروش

محبوب نوش یعنی لذیذ و شیرین طمع. چه بَرد یعنی چه سودی بَرد. کسیکه جو میفروشد و بمردم میگوید من گندم میفروشم. دلیل اینکه این جو فروش میتواند جو را بجای گندم بفروشد اینست که گندمی وجود دارد. این مشتری که آمده گندم داشته و خورده ومیداند گندم چه خوش مزه و گوارا ست. حالا هم از این فروشنده نا درست میخرد بامید اینکه گندم است در صورتیکه جو هست. پس این فروشنده میتواند جو خودش را بفروش برساند. اگر گندم نبود که نه او میتوانست جو بفروشد و نه خریدار جو میخرید. حق و باطل هم همین جور هست. اگر حق وجود نمیداشت, فریبکار نمیتوانست فریبکاری بکند.

2934        پس مـگـو کـیـن جـملـه دَمهـا با طلـنـد          بــاطـــلان بـــر بــوی حــق دام دلـنـد

دمها در اینجا یعنی سخن ها. دمش را در نیار یعنی هیچ حرفی نزن. باطلان بر بوی حق  یعنی در نشان و بظاهر حق. دام دلند یعنی دام دل ساده لوحان و ساده اندیشان. حالا که اینطور هست پس نگو که همه حرفهائی که از جمیع آدمها میشنوی همگی باطل هستند. باطلان با نشان ظاهری حق, دل آدمهای ساده اندیشان را بدام میاندازند.

2935        پس مــگـو جـمـله خـیـالسـت و ضَلال          بـی حـقــیـقـت نـیسـت درعـالـم خـیال

کلمه خیال یعنی تصور باطل. یعنی اندیشه ای که بر پایه دانش و معرفت نباشد. ضلال بمعنی گمراهیست میگوید پس این حرف را نزن که همه این عقاید و مذاهب یاوه و خیال و تصور باطل و نا درست است, نه اینگونه فکر نکن. خیال نکن که همه مایه گمراهی هستند. نه اینطور نیست زیرا در این جهان هیچ اندیشه ای و خیالی و یا اندیشه مذهبی ای, کاملا و صد در صد خالی از حقیقت نیست. چون که هر قومی در اثباط حقیقت  مذهب خودشان دلائلی ابراز کرده اند و رویحمرفته مولانا تا اینجا این مسئله را مطرح کرد که نباید آن تعصب را بکار ببری که اختلاف مذاهب و یا اختلاف ناشی از بیان آنها واقعیست بلکه از دیدگاه افراد است. مولانا در دفتر سوم داستانی را میاورد که مردم شهر تا بحال فیل ندیده بودند و یک کسی یک فیل بآنجا آورد و او را در تاریکی نگه داشت و بمردم گفت تک تک وارد این اطاق تاریک بشوید و ببینید این چیست. یکی یکی مردم میرفتند داخل و یکی دست میکشید به بدنش و یکی دست میکشید بر پایش. بیرون آمدند و یکی پرسید که این فیل چگونه بود؟ کسیکه به پایش دست زده بود گفت فیل مثل ستون است. کسیکه بگوشش دست زده بود گفت فیل مثل یک باد بزن است. و کسیکه به پشتش دست زده بود گفت فیل مثل یک کشتی است. هرکسی بنا به تصور خودش فیل را توصیف میکرد ولی هیچ کدامشان آن حقیقت را که مجموعا بتوانند با هم در نظر بگیرند نتوانستند ببینند. این تاریکی ای که در آن محفظه بود این نادانی و ظلمت ماست هرچه میگوئیم از دیدگاههای ماست که دستمان کجا رفته آیا به پایش رفته و یا گوشش و یا بخرطومش. این دیدگاه ها اینقدر متفاوتند. نباید این همه تعصب داشته باشیم که فقط حرف ما درست است.

2938        در مـیـان دلــق پوشـان یـک فــقــیــر          امـتحان کـن وانکـه حـقّسـت آن بگـیر

دلق لباس مرشدان است و دلق پوشان آن مرشدانند. مولانا میگوید مرشد ها هم همه عقایدشان صد در صد درست نیست. فقیر در اینجا یعنی کسیکه فانی در حقیقت شده. آن کسیکه بجز خدا هیچ چیزی را نمی بیند

و در خدا محو شده باشد. برو و او را پیدا بکن و اول امتحان کن و سپس او را بر گزین.

2940        گــر نـه مـعـیـوبات باشـد در جــهــان          تـاجـران بـاشــنــد جــمـلـه ابــلــهــان

معیوبات یعنی چیزهای معیوب در برابر مرغوب. میگوید اگر چیزهای معیوب و عیب دار در دنیا نباشد, کار تجارت خیلی آسان میشود. همه ابلهان و نا دانان تاجر میشوند.

2941        پس بـود کالا شــنـاسـی سخـت سـهـل          چونکه عـیـبی نیسـت چه نا اهل واهل

فرض کنیم هیچ کالای معیوبی وجود نداشته باشد پس این کالا شناسی خیلی آسان است. و در اینصورت یک تاجر میتواند دانا باشد و یا که نباشد. وقتیکه اجناس معیوب هست و اجناس مرغوب هم هست آنوقت یک انسان اهل لازم است که بد را از خوب تشخیص بدهد.

2942        ورهـمـه عــیـبست دانـه سـود نـیسـت           چون هـمه چوبسـت اینجا عـود نیسـت

و اگر همه چیز معیوب باشد دانش دیگر سودی ندارد. دانش وقتی لازم است که بتواند بین این خوب و بدها را تشخیص بدهد و خوب ها را جدا کند و بین حق و باطل ها, حقیقتها را جدا کند. عود چوبیست که خیلی هم کم یاب است و وقتی در آنش بیاندازی بسیار خوش بوست. اگر همه چوب باشد و اصلا عودی وجود نداشته باشد بنا براین دیگر عودی وجود ندارد که ما اصلا دنبال عود بگردیم وبین چوبها بخواهیم عود را پیدا کنیم.

2943        آنکه گویـد جـمـله حـقـنـد, احـمـقیست          وانکه گـوید جـمـله بـاطل او شقــیـست

شقی یعنی گمراه. البته در لغت بمعنی بد بخت است ولی در کلام مولانا یعنی گمراه. پس اگر آن تعصب را کنار گذاشته باشی و بگوئی همه دین های دنیا بحق هستند این احمقیست. اگر بگوئی همه دینها باطل هستند اینهم گمراهیست. پس چه باید کرد؟ مولانا در بیت آخر نشان میدهد.

2945        مــی نَـــمایـد مــار انــدر چشــم مــال          هــر دو چشـم خـویش را نــیکـو بمال

در این دنیا مال بنظرت مار میاید. مار وقتیکه دستت را رویش میکشی خیلی نرم بنظرت میاید ولی یک کمی که بآن نزدیک بشوی بتو زهر میزند. مال دنیا مثل مار میماند. برای اینکه بتوانی مال را از مار خوب تشخیص بدهی باید هردو چشمت را خوب بمالی تا بتوانی خوب ببینی. منظور مولانا از هردو چشم آیا فقط چشمان سر است؟ خیر.  منظور از هردو, هم چشمان سرت هست و هم چشم دلت. تو باید چشم سرت و چشم دلت را خوب باز کنی تا بتوانی باطل را از حق تشخیص بدهی. تازه وقتی هم تشخیص دادی بدان که هیچ کدام باطل و یا هیچ کدام حق نیست.

دنباله داستان در قسمت دوم.

Loading

73.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت نهم

2809        گـفــت مـن از حــق نشــانت مـیــدهـم          ایــن نشــانست, از حـقـیـقـت آگــهم

در پایان قسمت هشتم  رسیدیم به مثالی که مولانا آورده بود که بخوانندگانش بیاموزد که برای اثباط وجود خداوند استدلال و منطق کارائی ندارد و وجود خداوند یک چیز احساسیست که باید در وجود تک تک افرادیکه در راه تصوف و عرفان قدم میگذارند خود بخود بوجود بیاید و شخص سالک آن را در درون قلبش حس کند. بعد به ما تذکر داد که درک خود این احساس هم دارای شرائطیست و آن اینکه شخص باید قبل از هرچیز دلش را از آلودگیها و ناپاکیها مثل کینه, حسادت, طمع, خودبزرگ بینی, و دیگر صفات زشت پاک و صاف بنماید تا نور حق بتواند در دلش جایگزین گردد. بعد گفته شد که” دیو چو بیرون برود فرشته درآید” و تاکید شد که نور حق بدلی که پر از صفات آلوده و ناپسند باشد هرگز وارد نخواهد شد. در مثال مولانا دزدی وارد خانه شخصی شد و صاحبخانه فهمید و بتعقیب دزد پرداخت و پس از زحمت زیاد و دویدن دو سه میدان بدزد رسیده بود و میتوانست با یک خیز او را دستگیر کند که شخص سومی داد و فریاد راه انداخت درجلو خانه آن صاحبخانه گفت ای صاحبخانه بیا که در اینجا من چیز مهمی را بتو نشان بدهم. در این لحظه صاحب خانه این دزد را رها کرد و برگشت ببیند چه اتفاقی رخ داده است و وقتی بدرب خانه رسید این شخص سوم که در حقیقت خودش دزد دومی بود گفت بیا و ببین که رد پای دزد تو را پیدا کردم و تو این رد پا را دنبال کن و قطعا او را دستگیر خواهی کرد.صاحبخانه گفت ای مردک من خود دزد را دیدم و با یک خیز دیگر دستگیرش میکردم و تو حالا رد پای او را بمن نشن میدهی. و حالا در بیت فوق دزد دوم نماد کسیست که اسیر ظواهر است. سمبل کسی هست که گرفتار و محکوم ظاهر است و عادت کرده که ظاهر نگر باشد و ژرف بینی ندارد.

این دزد دوم بصاحبخانه گفت من علامت حقیقت و خداوند را دارم بتو نشان میدهم من این را میدانم و تو این را از من قبول کن. من از حقیقت آگاهی دارم و هرچه میگویم درست است.  نشان وعلامتی را که این دزد دوم بصاحبخانه میگوید هیچ ارزشی ندارد فقط یک مشت الفاظ و کلمات است که بدرد نمیخورد. آن شخصیکه فریب میخورد و گمراه میشود, آن کسی هست که توجه به قشنگی کلمات دارد. گوینده بنحوی این کلمات را ردیف میکند که در شنونده اثر میکند و این با حقیقت فاصله دارد. حالا معاویه او را پاسخ میدهد.

2810        گـفــت طـــرّاری تــو, یـا خـود ابـلهی          بـلکه تـو دزدی و زیـن حال آگـهـی

طرّار آن جیب بری هست که جیب را ماهرانه میبرد و بسرعت فرار میکند. در بعضی وقتها بویژه مولانا این طرّار را بمعنی حیله گر ماهر بکار می برد و اینجا حیله گر بسیار ماهر بکار می برد. بلکه در اول مصراع دوم یعنی شاید که تو دزدی و میدانی هم که تو خودت دزدی. صاحبخانه بدزد دومی گفت یا تو حیله گر ماهری هستی و یا واقعا تو احمق و ابله هستی و شاید هم دزدی و از حال خودت هم خبر داری. تو بعنوان یک دزد داری عمل میکنی. بعبارت دیگر آن سالک یعنی مسافر راه حق, ممکن است در ابتدای راه باقی بماند و مسیر را ادامه ندهد. حالا میگوید تو یک رباینده راه حق هستی و دزدی هستی که میخواهی حقیقت را بدزدی و من جوینده حقیقت هستم در همین جائی که هستم نگهم داری و مانع جلو رفتن من بشوی و یا حماقت تو از روی ساده دلیست. شاید هم خودت میدانی که یک دزد حقیقت هستی.

2811        خصــم خـــود را مـیــکشـیـدم من کشان          تــو رهـانـیـدی ورا کـا یـنک نشان

دشمن خودم را که داشت فرار میکرد, من بسوی خودم داشتم میکشیدم. تو او را رهانیدی و از چنگ من رها کردی اینک میگوئی رد پای او را من بتو نشان میدهم؟ .

2812        تـو جـهــت گـو من برونــم از جِـهـات          در وصـال آیـات  کـو, یـا بــیــنات

جِهت گو یعنی کسیکه دلایل و آثار ظاهری را ارج و ارزش میدهد و پایبند آثار ظاهری هست. لذا درک حقیقت اصلا برای این شخص ممکن نیست. برای اینکه این شخص در این عالم خاکی محبوس است. این آدم مادی محبوس شش جهت دارد, شمال و جنوب و مشرق و مغرب بالا و پائین دارد و این شش جهت او را احاطه کرده اند و در بین این جهات محصور است. صاحب خانه میگوید تو گرفتار این جهات هستی و من خارج از این چیزها هستم. من از مرحله دلایل و استدلال های ظاهری فرا تر رفته ام. من حقیقت را احساس کرده ام. اندیشه من محدود باین شش جهت این دنیای مادی نیست و فراتر از اینهاست.

 در مصرع دوم کلمه وصال یعنی رسیدن بحقیقت. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. بینات جمع بینه است. بینه یعنی گفتار ها و کلمات روشن, دلایل روشن. میگوید وقتیکه من بوصال حقیقت رسیده ام, نشانه های حقیقت چی هست که داری بمن میگوئی؟. در وصال آیات کو یعنی این نشانه ها چه ارزشی دارد و یا بینات چه ارزشی دارد. این دلایل روشنی که تو برای من میاوری هیچ ارزشی ندارد. من در اصل بدنبال وصال بودم و حالا که بآن رسیده ام دیگر دلیل و کلمات روشن برای من لازم نیست.

2813        صُـنع بـیـنـد مـرد محجـوب ازصـفات          در صـفـات  آنست  کو گم کـرد ذات

صُنع بمعنی مخلوق و آفریده است. پروردگار صانع است. همه موجودات آفریده او هستند. صفات در اینجا صفات خداوند است. صفات حقیقت است. ذات در آخر مصراع دوم یعنی اصل وجود خداوند. میگوید اگر کسی در گفتن صفات خداوند بماند و گم شود در صفات خداوند, اصلا اصل ذات خداوند را گم کرده است. حالا مثال میزند.

2814        واصــلان چون غرق ذاتــنـد ای پسـر          کِـی کــنــنـد انــدر صـفـات  اونظر

اگر که تو فقط بخواهی مرتب صفات خداوند را بگوئی تمام شدنی نیست و تو تا آخر عمرت باید بگوئی.

هرچه میخواهی صفات خدا را بگو و همه اش هم درست است ولی اینها که اصل وجود خدا نیست, اینها فقط صفات خداست. تو در این گفتنهای صفات گم شده ای و خیال میکنی که خدا را پیدا کرده ای و تو بحث و ذکرت فقط روی صفات خداوندیست. کسانیکه واصلند و بحقیقت رسیده اند غرق اصل وجود خداوند و غرق ذات او هستند. آنها بمقصد رسیده اند. آنها قطراتی هستند که بدریا افتاده اند و جزو دریا شده اند و حالا دیگه غرق شده اند. منظورش از ای پسر اشاره است به سالک و جوینده راه حق است که مبتدیست و تازه وارد شده. یعنی پسر طریقت. این پسر در برابر پیر طریقت میاید که بمرتبه آخر رسیده. حالا کسیکه غرق دریا شده کی بصفات دریا نگاه میکند؟

2815        چــونـکه انـدر قـعــر جو بــاشد سرت          کِــی برنـگ آب  افــتــد مـنـظـرت

قعر جو یعنی کاملا زیر آب باشی. منظرت یعنی نگاهت. وقتیکه تو سرت کاملا زیر آب هست, تو کی به برنگ آب توجه خواهی کرد؟ در این حالت نه آب را میتوانی ببینی و نه صفات آب را. اگر بخواهی صفات آب را ببینی باید از آب بیائی بیرون تا بتوانی صفات آب را بنگری. اگر تو از آب بیرون بیائی  آنوقت این بضرر توست یعنی خدا را ول کرده ای و از این دریای حقیقت بیرون آمده ای و بدنبال صفات او میگردی. یکی از خواسته های انسانها کامل غوطه ور شدن در این دریای حقیقت است

2816        ور بــرنــگ آب بــاز آیــی ز قـــعـــر          پس پـلا سـی بِستَدی دادی تو شَعر

اگر تو میخواهی رنگ آبی را که در آن غرق شده ای را با چشمت ببینی  باید از این آب بیرون بیائی و لا اقل سَرَت را از این آب بیرون بیاوری. تا سرت را از آب بیرون بیاوری تو زیان کردی. برای اینکه حدف اصلی اینست که در این دریا غرق بشویم و غوطه ور. پلاس در مصراع دوم یک پارچه درشت باف کم بهای بی ارزش و پشمیست. در مقابل شَعر یک پارچه ظریف و نازک و ریز بافت و بسیار زیبا و مرغوب سبک وزن. میگوید تو وقتی از آب بیرون میائی که صفت آب را ببینی درست مثل اینست که تو آن پارچه ابریشمی نازک زیبا و سبک وزن را داده ای و در عوض یک پلاس سنگین درشت باف بی ارزش را دریافت کرده ای.خلاصه پیام مولانا اینست که سعی کنید با روشهائی که ذکر شد دست بدریای خداوند پیدا کنید و وقتی در این دریا لا یتناهی غوطه ور شدید شما دیگر باصل حدف خودتان رسیده اید و هیچ احتیاجی به پی بردن به صفات ذات حق ندارید. در جای دیگر مثال میزند, مثل کسیکه از هر آئین و کیش و مذهبی باشد دائم و شب و روز مشغول عبادت باشد بسیار هم خوب است ولی اگر این شخص عادت کند که در این طاعت بماند آنوقت همیشه در ظاهر مانده است. این طاعت و عبادت یک مراسم ظاهریست. او این مراسم را بجا میاورد که بخدا برسد و چون عادت کرده همیشه همانجا خواهد ماند.

2817        طـا عــتِ عـامـه گــنـاه خــا صــگــان          وصـلـت عــامه حجـاب خاص دان

عامه یعنی مردم معمولی. وصلت در اینجا یعنی وصال بحق. حجاب یعنی پرده و مانع. با در نظر گرفتن ابیات فوق, مولانا میخواهد بگوید که هر کسی در هر مرحله کمال روحانی عرفانی که رسید آنوقت نسبت به پروردگار یک وظایفی دارد. کسیکه در مرحله پائین تر هست با کسیکه در مراحل بالاتر هست کاملا فرق میکند. وقتی در لایه های پائین تر هست وظایف طاعتیش یک جور است و وقتیکه در مراحل بالاتر میرسد وظایف دیگری دارد و اصلا وقتی بمرحله آخر رسید همه آن وظایف ازش ساقط میشود. این کار هرکسی نیست و نباید تصور شود که افراد میتوانند این کار را بکنند و ممکن است یک کسی تا آخر عمرش هم به چنین مقامی نرسد.در مصراع دوم میگوید وصلت عامه حجاب خاص دان, آنهائیکه در طبقات پائین چند روزی عبادتی میکنند و طاعتی بجا میاورند و خیال میکنند که بوصال حق رسیده اند اینها نسبت بآن کسانیکه در اوج دارند زندگی میکنند, این حجاب است. شخصیکه در پائین زندگی میکند خیال میکند آری, من بوصال حق رسیدم ولی کسیکه در عوج زندگی میکند و از بالا به پائین نگاه میکند می بیند این شخص به خدا که نرسیده اصلا بین او خدایش حجابی هم هست. طاعتش برایش حجاب و پرده شده برای اینکه او تمام توجهش باین مختصر عبادتش هست.

2818        مــر وزیــری را کــنـد شـه مُحـتسِــب          شـه عــدوِّ او بــود نـــبـــود مُحـــب

محتسب کسیست که بحساب بد و خوب مردم میرسد و از طرف حاکم شرع تعین میشودند و یک عده هم کمک داشتند و آنها در کوچه و بازار راه میافتادند که ببینند که کسی کاری خلاف شرع انجام ندهد و اگر میداد یا همانجا او را تنبیه میکردند برای اینکه اختیارات زیادی داشتند و یا اینکه میبرندشان به زندان. حالا اگر شاه بیاید وزیر خودش را محتسب بکند, این نشانه اینست که شاه دشمن وزیرش هست و نه دوست. زیرا مقام وزارت خیلی بالاتر از محتسب بود.     

         2819        هــم گــنــاهی کـــرده بــاشد آن وزیــر          بــی سـبـب نـبـود تـغـیّــر نا گـزیـر      

تغیّر یعنی حالی بحالی شدن و دگرگونی. ناگزیر یعنی نا چار.  میگوید ای بسا این وزیریکه از مقام وزارت بمرتبه پائین تر محتسبی تنزل پیدا کرده باید دلیلی داشته باشد. بطور قطع گناهی کرده که شاه مقام وزارت را از او گرفته و مقام پائین تر محتسبی باو داده. این دگرگونی را ناگزیر شاه بوجود آورده.حالا شاه عالم وجود هم همین گونه هست. یکی اگر خواسته باشد که باو نزدیک شود و داشته باشد که نزدیک او باشد, بازهم برود بسوی اندیشه هائیکه در ابتدای راه داشت سقوط میکند و به پائین میافتد. باید که همراه عروج کردن و بالا رفتن اندیشه ها هم اوج بگیرد و طرز تفکرش و دیدش عوض شود. انتظارش از عالم وجود و از حق عوض شود وگرنه ممکن است مثل شاهی که تنبیه میکند او هم تنبیه شود.

2820        آنــکـه زاول مُحـتســب بُـد خـــود ورا          بــخـت و روزی آن بُدسـت از ابتدا

یک کسیکه از اول محتسب بود و وزیر نبود که او را تنزل بدهند و محتسبش بکنند, آدم خوشبختی بود و از همان اول بخت و اقبال یارش بود و کمکش کرده بود. در مصراع دوم بُدست یعنی بوده است. و از ابتدا بخت و روزی داشته بود.

2821        لــیــک آن کِــاول وزیر شـه بُــد ســت          مـحتسـب کردن, سـبب  فعلِ بَدست

کاملا روشن است که چه میگوید. حالا چرا بد کرده, هزاران فعل بد هست که ممکن است کسی دانسته و یا ندانسته مرتکب شود. اولین فعل بد, اندیشه بد است. اگر کسی اندیشه اش سقوط بکند قطعا مقامش هم

سقوط میکند.

           ای برادر تو همان اندیشه ای          مابقی را استخوان و ریشه ای

شخصیت تو و ارزش تو همه اینها اندیشه توست. نه بشکلت و نه به ثروتت و نه حتی بدانشت. مقامت بستگی باندیشه تو دارد. ارزش خودت را بدان.  

2822        چون تو را شـه زآستـانه پـیـش خــواند          بــــاز ســـوی  آســتـانـه بــاز رانـد

2823        تــو یـقـیـن مـیـدان که جـرمی کرده ای          جـبـر را,از جهـل پــیش  آورده ای

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم.  آستانه یعنی درگاه و بزبان ساده یعنی دم در. در بیت دوم کلمه جبر که آمده منظورش تقدیر و مشیت خداوند است. میگوید تو این را در نظر بگیر که وقتی شاه تو را از دم در فرا خواند و مقام بتو داد و بعداً این مقامت را گرفت و در مصراع دوم بیت اول باز تو را بسوی دم در باز خواند یعنی  تو را برگرداند بهمان دم در. مسلم تو بدان و شک نکن که جرمی کرده ای. حالا اسم جرمت را گذاشته ای جبر و تقدیر و معتقد هستی که این جبر و خواست خداوند است. این جبر نیست و این تقصیر خودت هست و یا از جهل و نادانی خودت هست. مولانا سعی زیادی در سراسر مثنوی میکند که این کلمه جبر را خوب به خواننده اش بفهماند. خودش طرفداری آزادی اندیشه و اختیار است. منتها اختیار با مسئولیت. ولی بعضی اوقات موضوع جبر را بپیش میکشد و میگوید اینکه میگوئی جبر این جهل توست. 

2824        کـه مـرا روزی و قسـمت ایـن بُـدسـت          پس چـرا دی بــودت آندولت بِدَست

تو میگوئی روزی و قسمتم این بود که بیایم و دم در بایستم. میگوید اگر اینطور است پس چرا دیروز وقتیکه وزیر بودی آن دولت و بخت واقبال در دستت بود؟ چرا اینطور بود. این جبر نیست این تقصیر خودت است. وقتیکه شاه تو را فرا خواند و تو را تنبیه کرد و تو را برگرداند بوضع اول, تو بگوئی که مرا روزی و قسمت این بُدست.

2825        قسـمـتِ خود, خود بُـریدی تـو ز جـهل          قســمت خــود را فــزاید مــردِ اهل

تو این قسمت خودت را خودت خلق کردی و این تقدیر خداوند نبود و خواست خودت بود. کار خطائی کردی و جوابش اینست و یا دچار مشکلی شدی و یا چیزی را از دست دادی. اگر برگردی بعقب و خوب فکر کنی خواهی دید که این خودت بودی که باعث شدی. آن کسیکه انسان لایق است, و مردی که شایستگی دارد و لایق رسیدن بحقیقت و لایق درک حقیقت هست دارد این نسیب خودش را زیاد میکند, در حالیکه تو داری بهره و نسیب خودت را کم میکنی برای اینکه آن شایستگی را نداری. اگر شایستگی داشته باشی زیاد میکنی. در اینجا لازم بتوضیح هست که بگویم هیچ چیز بدون تقدیر الهی صورت نمیگیرد. بنا براین آن شخص هم که وزیر بود که شاه او را بدم در برگردانید تقدیر الهی بود باید ببینیم و اندیشه کنیم که این واقعا تقدیر الهی بود؟  این خودت بودی که این وضع را بوجود آوردی. در عرفان یک بحث دقیق و مفصلیست که بسیار طولانیست ولی سعی خواهد شد که تا آنجا که ممکن است خلاصه کنم.

این کلمه تقدیر که گفته میشود دو نوع است یکی تقدیر حتمی و قطعیست. این را میگویند تقدیر روائی یعنی رواست و مشیت خداوند است که اینطور بشود و چون وچرا ندارد. هیچ گونه تخلفی و سر پیچیی و تغیر و تبدیلی در آن رخ نمیدهد. یکی دیگر تقدیر تعویقی. تعویقی یعنی متعلق بخودت است و وابسته به اعمال و یا تصمیمات خودت است. این هم تقدیر است ولی تقدیر تعقیلی است و تعلیقی یعنی معلق بودن و وابسته بودن و متعلق بودن بخواست بخودت است. تا خواستت چه باشد و اگر خواست تو خواست نا درستی باشد تو سقوط پیدا میکنی و این تقدیر از طرف خداوند نیست و از طرف خودت هست. تو خودت بد کردی و این را نباید بگردن خداوند بیاندازی. پیشنهاد میشود در مورد این دو تقدیر خوب بیاندیشید و در ذهن خود خوب هلاجی کنید. آن چیزی را که مولانا میگوید اختیار داده شده همراه با مسئولیت, سوء استفاده کرده ایم. از اختیارمان استفاده کرده ایم ولی به مسئولیتش توجه نکرده ایم. و این باعث میشود که ارج و طبقه و مقام ما را بپائین بکشاند و چون ما این حقیقت را یا نمیفهمیم و یا نمیخواهیم بفهمیم که این اختیار ما همراه با مسئولیت است ما را بدردسر می افکند. این تقصیر ماست و نه خداوند. تو میدانستی که از این اختیاری که داری سوء استفاده نباید بکنی. اگر که این اختیاری که مولانا میگوید همراه با مسئولیت نبود پس چرا خداوند تنبیه را گذاشته. چرا کسانیکه بد میکنند تنبیه میکنند.مسئولیت از کلمه سئوال است. از او میپرسند که چرا فلان کار را کردی, چرا دزدی کردی و یا چرا بآن شخص تجاوز کردی؟ . این اختیار با مسئولیت که محدود هم هست, در نظر بیاورید که مثلا یک شاگرد کلاسی رفته پهلوی یک معلم نقاشی و میخواهد نقاشی یاد بگیرد. استاد او یک صفحه ای را جلویش میگذارد که یک پروانه بزرگ روی آن کشیده شده و یک مشت مداد رنگی هم در اختیارش میگذارد و از او میخواهد که این پروانه را رنگ کند. این شاگرد مختار است که بال چپ پروانه را قرمز کند یا سبز. ولی تو حق نداری از پیرامون خط پروانه خارج بشوی. اینست معنی اختیار با مسئولیت. یک شخص اختیار دار با مسئولیت نمیتواند از اختیار خودش برای تجاوز به مال و یا ناموس دیگری استفاده کند زیرا این کار خارج از محدوده اختیار اوست. اختیاری که تو داری حتی در محدوده خودت هم با مسئولیت است و تو هیچ گاه نمیتوانی آنچه را که دلت هوس میکند انجام دهی. اینها یک بحث های خیلی دقیق عرفانی به ویژه عرفان مولانا است.

انسان این بحث های دقیق عرفانی را نمیتواند با یک بار خواندن سر مشق خودش قرار بدهد. باید چند بار خواند و چند بار دیگر اندیشه کرد. وقتی یک یا چند خواننده باینجا میرسند در فکر آنها کلمه چرا پیش میاید. پیشنهاد این مفسر اینست که قبل از اینکه این چرا ها پیش بیاید شما باید خوب بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا بتوانید جواب این چرا ها را در یابید. اگر نتوانستید یک یا چند تا از این چرا ها را پیدا کنید آنوقت از استادتان و یا شخص واردتر از خوتان سوأل کنید. این مطالب اندیشیدن و سپس حضم کردن و در مرحله آخر درک کردن میخواهد.

پایان این داستان.

Loading

72.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت هشت

2781        پس عَــزازیلش بــگـفــت ای مـیــر راد          مـــکــر خــود انــدر مــیــان بـایـد نـهاد

عزازیل نام دیگر شیطان است. در قسمتهای گذشته بعرض خوانندکان محترم رسیده شد که این شیطان یک موجودی که وجود خارجی داشته باشد نیست. او نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل ماست و در دل ما باید او را بجوئیم. این شیطان نامهای دیگری هم دارد, یکی شیطان, دیگری ابلیس و یا بلیس و یکی هم عزازیل که قدیمی ترین نام اوست. این عزازیل از زبان سوریانی و ابرانی گرفته شده. زبان سوریانی مربوط به اقوامی بود که در گذشته بسیار دور در سوریه بزرگ میزیسته اند. این زبان سوریانی یک زبانی بود با اعتبار وکتابهای علمیی باین زبان نوشته میشد. کتاب انجیل قبل از اینکه ترجمه شود بزبان سوریانی نوشته شد. مانی نقاش زبردست که ادعای پیغمبری میکرد پنج کتاب داشت که همه بزبان سوریانی نوشته شده بود. در هر حال این زبان سوریانی یک زبان بسیار معتبری بود و این اسم ازازیل از این زبان سوریانی آمده است. شیطان به معاویه گفت ای امیر جوانمرد حالا وقت آن رسیده است که من مکر و حیله خودم را آشکار کنم و با تو در میان بگذارم.  

2782        گــر نــمــازت فــوت مـــیشـد آن زمان          مــــیــــزدی از درد دل آه و فــــغـــآ ن

فوت شدن یعنی چیزی از دست دادن و از بین رفتن. مسلمانان که در هر روز پنج بار باید نماز بخوانند این پنج نماز وقتهای معینی دارد. مثلا اگر وقت  نماز صبح بگزرد میگویند نماز صبحم فوت شد. از درد دل در مصراع دوم یعنی از سوز دل. آه و فغان یعنی آه و ناله. شیطان گفت که وقتی در خواب بودی, اگر من تو را از خواب بیدار نمیکردم و تو بیدار میشدی و میدیدی که نمازت فوت شده و از دست داده ای, آنقدر نا راحت میشدی که از سوز دلت آه و ناله ات بلند میشد و تو متأسف میشدی. من نمیخواستم که تو متأسف بشوی. آین تأسف تو بسیار ارزنده و با ارزش بود لذا تو را از خواب بیدار کردم که از این لذت محروم بشوی

2783        آن تــأ ســف و آن فَــغــان و آن نـــیـاز          در گــذشــتـی  از دو صــد ذکــر و نماز

فغان یعنی شیون و فریاد. در گذشتی یعنی فراتر رفتی. ارزشش بیشتر و بالاتر بود.شیطان میگید آن احساس پشیمانی و آن احساس تأسف جهت از دست دادن نماز که بتو دست میداد, آنقدر ارزشمند بود که از دویستا نماز خواندن و بدرگاه خداوند بی نیاز ارزشش بیشتر بود.

2784        مـــن تـــرا بـیـدار کــــردم از نِـهــیـب          تــا نســـوزانـد چـــنـــان آهــی حــجــاب

نِهیب یعنی از ترس اینکه تو آن سوز دلت را از دست بدهی. کلمه حجاب را حجیب میخوانیم که قافیه شعری لطمه ای نخورد. حجاب هم چیزیست که یک چیزی را میپوشاند. این حجاب در مصرع دوم یعنی حجابیکه تو را از خداوند مجزا کرده و دور نگه میدارد. اگر تو وقت نماز را از دست میدادی و آه میکشیدی این حجاب و پرده پاره میشد و یا از بین میرفت و وقتی بیدار میشدی, از اینکه بموقع بنماز نرسیدی آه میکشیدی و این آه تو باارزشتر در درگاه خداوند بود و تو را بخدا نزدیکتر میکرد ولی چون من تو را زودتر بیدار کردم و توبموقع بنماز رسیدی این حجاب پا برجای ماند و پاره نشد و در نتیجه آن فاصله بین تو و خدا همان هست که بود  و این دلیل بیدار کردن تو برای نماز بود. من از ترس اینکه این حجاب پاره شود و از ترس اینکه تو بخدا نزدیک بشوی تو را بیدار کردم.

2785        تــا چــنــان آهـــی نــبــاشـــد مـر تـرا          تــا بــدان راهـــی نــبــاشـــد مـــر تـــرا

رآهی نباشد منظور مولانا اینکه راهِ نزدیک شدن بخداوند. تا بدان, یعنی تا به آن. آن بنماز بر میگردد .تو را بیدار کردم تا چنان آه سوزانی پیدا نکنی و بوسیله این آه سوزان برای تأسف از نماز نخواندن راهی بخدا پیدا کنی. آیا  شیطان با معاویه دشمنی داشت؟ نه. خواهشهای ناروای دل که در دل ماست با همه ما دشمنی دارد. دل ما هم خودش میداند که این کار نباید بشود ولی برای خودش دلیل تراشی میکند. آن خواهشهای امر کننده در ما که امر کننده بزشتیها ست که ما را بکارهای نا روا وادار میکند.

2786        مــن حســودم از حســد کــردم چنـیـن          مـن عـدوّم, کـارمـن مـکـر است و کـیـن

عدوّ یعنی دشمن و همان عدو هست. کار من دشمنیست. کین یعنی دشمنی. شیطان بزبان خودش اقرار میکند و میگوید من یک موجودی هستم سراسر حسادت و بعلت شدت این حسادتی که دارم من دشمن آدمیزادگان هستم. برای اینکه نمیتوانم ببینم هیچ کدامشان به یک خیری و یا توفیقی برسند. بنابر این کار من کینه توزی و دشمنیست. ای معاویه حالا فهمیدی که چرا من تو را از خواب بیدار کردم؟

2787        گـفـت اکـنـون راست گـفــتی, صادقی          از تـو ایــن آیـد, تـــو ایــن را لا یــقـــی

معاویه گفت حالا صادقی و داری راستش را میگوئی. از اول تا بحال هرچه که میگفتی دروغ بود و من بتو گفتم که دروغ میگوئی. حالا داری میگوئی, من حسودم و کارم کینه و زشتی هست و داری راست میگوئی. از تو این آید یعنی از تو این بر میاید که دیگران را گول بزنی و از امر خیر باز داری, تو شایسته این مکر و حیله ای. هرکسی به چیزی شایسته است, انسان به انسانیت شایسته است و شیطان هم به شیطانیت شایسته است و حالا که راست میگوئی، این کارهائی که تو میکنی در خور تست. اگر اینگونه نبود, تو شیطان نبودی و خواهش نا روای دل نبودی. حالا این کار در خور تست.

2788        عــنـکــبـوتی تـو, مـگس داری شکار          مـن نـیم ای شــرّ, مگـس, زحـمـت مـیار

معاویه ادامه داد و به شیطان گفت: تو عنکبوتی هستی که کارت شکار مگس است, ولی بدان ای شیطانِ عنکبوت صفتِ شر بپاکن, من مگس نیستم و زحمت بخودت نده و مزاحم من نشو و برو بدنبال شکار مگس و بدان که من مگس نیستم ای شیطان شرور صفت. من وقتی مگس نیستم پس من چی هستم؟

2789        بـاز اسـپــیــدم, شــکارم شـــه کــنــد           عــنــکـــبــو ی کـی بـــگِــرد  مــا تــنــد

من باز سپید هستم. باز سفید همیشه در اوج پرواز میکند. پادشاهان این باز سفید را میگرفتند و باز یارانی داشتند که این باز  را تربیت میکردند و این باز ها روی دست شاه می نشستند و وقتی شاه بشکار میرفت و شکاری را میزد این باز بپرواز میامد و میرفت شکار را میگرفت و برای شاه میدآورد و دوباره روی دست شاه می نشست. حالا معاویه میگوید من باز سفید هستم و جایگاه من در بلند آسمان است. من در روی این عالم خاک نیستم که توخاک بلولم و خاکبازی بکنم. شکارم شه کند. البته شاه اینجا خداوند است و یک عنکبوتی مثل تو, کی بگِرد ما تند. میگوید تو نمیتوانی تار بدور من بزنی و مثل مگس من را شکار کنی. تو با حیله و مکر و خدعه نمیتوانی تارت را بدور من بزنی, تو اصلا دسترسی بمن نداری چون من باز سفید هستم و همیشه در اوج هستم. تو برو و مگسی پیدا کن. مولانا همین مفهوم را در دیوانش میاورد و میگوید:   

                  برو این دام بر مرغی دگر نه          که عنقا را بلند است آشیانه    

عنقا یعنی سیمرغ. میگوید برو دامت را بر مرغ دیگری بگذار زیرا من شکار تو نمیشوم.

2790        رو مــگس مـــی گــیــر تـا تـانی هَـلا          ســوی  دوغــی زن  مـگسهــا را صَـــلا

در این بیت توانی را تانی میگوید زیرا در زمان مولانا بجای توانستن تانی میگفتند. تا تانی یعنی تا میتوانی. هلا یعنی بهوش باش و آگاه باش. میگوید تا میتوانی برو و مگس بگیر. در مصراع دوم, صلا زدن یعنی دعوت عام مردم کردن بسوی غذا. سابق براین این آدمهای خیر غذای مفصلی درست میکردند و بالای بلندی ها میرفتند و فریاد میکشیدند و مردم را برای صرف غذا  دعوت میکردند و باین کار صدا کردن صلا میگفتند. معاویه به شیطان میگوید تو برو و مگسها را بسوی دوغ صدا بزن. تو وقتی مردمان مگس صفت را به چیزهای پست دعوت میکنی , این چیزها مثل دوغ بی ارزش هستند و یک غذای معنوی نیست. این مگسها که میگوید منظورش آدمهائیکه بخواهش دلشان تسلیم میشوند و آدمهائیکه بگفته شیطان گوش میدهند چون در برابر گفته های شیطان نا توان محض هستند. آن آدمهای ضعیف النفس بهترین ها هستند برای شکار شیطان و یا خواهشهای ناروای دل. آنها حتی به یک دوغی هم راضیند یعنی یک چیز بی ارزش و آخرش بجز زیان چیز دیگری نیست.

2791        ور بـخــوانــی تو بســوی  انگــبــیــن          هـــم دروغ و دوغ  بـــاشـــد آن یــقــیــن

انگبین یعنی عسل. یقین یعنی حتماً و قطعاً. میگوید اگر تو مگسها را صدا بزنی و بگوئی ای مگسها اینجا من عسل دارم و بیائید این کارت هم قطعاً دروغ و دوغ است و داری گولشان میزنی. اگر نیکی بظاهر از تو سر میزند مثل دعوت کردن مگسها بعسل, این کار خوبیست ولی باز هم در این کار خوبت هم ظاهریست و در باطن دروغ است و فریب.

2792        تــو مــرا بــیــدار کــردی خـواب بود          تــو نَــمــودی  کشــتـی, آن گـرداب  بود

خواب اینجا خواب بی خبریست. نَمودی یعنی نشان دادی. میگوید ای شیطان تو ظاهراً من را بیدار کردی ولی واقعاً خواب کردی یعنی میخواستیکه من را خواب بکنی. تو میخواستی مرا خواب کنی که این پرده میان من و خداوند سوخته و برداشته نشود و آه از دل سوخته من بر نیاید که ارتباط بین من و خداوند برقرار نشود ولی ظاهرا من را برای نماز خواندن بیدار کردی ولی واقعاً مرا خواب کردی. تو بمن کشتی نشان دادی و گفتی برو بطرف این کشتی نجات, ولی این کشتی نبود و این گرداب بود و تو مرا در واقع به گرداب غرق شدن راهنمائی میکردی.

2793        تــو مــرا در خـیـر, زان مــیـخواندی          تــا  مــرا  از خــیــرِ بــهـــتـــر رانـــدی

درست بود که تو برای من ظاهرا خیر میخواستی و مرا برای نماز خواندن بیدار کردی ولی از خیر بهتر که ممکن بود نصیبم شودمرا محروم کردی. تو میخواستی که من ظاهر عبادت را بجا بیاورم. در هر مذهب و مکتبی مراسمی هست که باید بجا آورد و خیلی هم درست است و باید هم بجا آورد ولی اینها همه ظاهر است و بهمراه بجا آوردن این مراسم باید که آن نیاز درون هم باشد. آن اشتیاق نزذیکی و درونی بخداوند هم باشد. این مراسم که کاری نمیتواند بکند. آن ارتباطی که ما میتوانیم با مبدأ بگیریم و آن ارتباط است که میتواند ما را از جائی که هستیم ارتقا بدهد و در سطح بالا تری ما را سوق دهد. در اینجا باید یادآور شد که مولانا با چه شهامت و قدرتی این صحبتها را در قرن هشتم  میزند ودر محیطی که پر بوده است ازخفقان و تعصبهای مذهبی که مردم میخواستند با عبادتهای ظاهری از خداوند پاداش بگیرند. در حقیقت بقول مولانا مگسها با خداوند معامله میکردند و آنچنان در جهل و نادانی بسر میبردند که بعد از یک نماز و یا یک عبادت ظاهری از خداوند چیزهای مادی میخواستند و معتقد هم بودند که روز بعد, دعا های آنها همگی مستجاب میشود. مولانا در زمان خودش بدینگونه و با این شهامت این سخنان را برای شاگردانش و برای تدریس بآنها میگفته. این در حقیقت شایان شگفتی و تحسین فراوانیست. مولانا استاد مثال آوردن هم هست در ابیات زیر مثال جالبی را متذکر میشود.

2794        ایــن بـدان مـانـد که شخصـی دزد دید          در وثـــاق  انـــدر  پـــی او مـــی  دویـد

وثاق یک کلمه ترکیست در اینجا بمعنی خانه است. میگوید کسانیکه بیان آنها رنگ خیر خواهی و هدایت و رهنمائی دارند ولی در حقیقت مایه گمراهی هستند, بجای حقیقت میخواهند دیگران را با دلایل سر گرم کنند. معاویه میگوید ای شیطان این کاری که تو کردی مثل اینست که یک دزدی آمد بخانه شخصی و صاحب خانه بدنبالش دوید که او را دستگیر کند.  

2795        تــا دو سه  مــیــدان دویـد اندر پِـیـش          تــا در افــکــنـد آن  تَـعَــب  انـدر خَوُیَش

میدان در اینجا معادل یک نهم فرسخ است و هر فرسخ حدود شش هزار متر طول . لذا میدان یک چیزی معادل پانصد تا ششصد متر بود. میگوید آن صاحبخانه با رنج و تعب بسیار تا سه میدان بدنبال آن دزد دوید و بسیار خسته و کوفته شد که سراپا پر از عرق شد.

2796        انــدر آن حــمله کـه  نــزدیک آمـدش          تــا  بـــدو انـــدر  جــهــد, در یـــا بــدش

2797        دزد دیــگــر بـانـگ کـردش کــه بـیـا          تــا بــبــیــنــی  ایــن  عـــلامــاتِ  بـــلا

این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. در بیت اول تا بدو اندر جهد یعنی تا که آمد باو حمله بکند. دریابدش یعنی او را بگیرد و یا دستگیرش کند. میگوید صاحبخانه عرق ریزان با خستگی زیاد دوید و دوید تا خیلی بآن دزد نزدیک شد. تا آمد که آن دزد را دستگیر کند, یک دزد دیگر از داخل خانه فریاد زد آهای ای صاحبخانه بیا ببین اینجا چه خبر است و دزد تو اینجاست و بیا اینجا و نشانه های بلا را در اینجا ببین.

2798        زود باش و بـاز گــرد ای مــردِ کـار          تــا  بــبــیــنـــی  حـال  ایــنــجا زارِ زار

مرد کار یعنی مرد کاردان. تا ببینی حال اینجا یعنی اوضاع اینجا را ببینی. زار زار یعنی بسیار وخیم و نا گوار و وضع بد.

2799        گـفــت بـاشد کـان طــرف دزدی بُود          گـــر نگــــردم  زود, ایـن  بـر مـن  رود

باشد یعنی شاید, بود که, بلکه. کان طرف یعنی توی خانه اش. دزدی بود یعنی یک دزد دیگری آمده. گر نگردم یعنی اگر باز نگردم. این بر من رود یعنی این بر زیان من تمام شود. مرد صاحب خانه گفت شاید در خانه یک دزد دیگری آمده و اگر بر نگردم این برای من زیان بیشتری خواهد داشت.

2800        در زن و فـــرزنـدِ مـن دســتــی زند          بســتـن  ایـن دزد  ســـودم  کـــی کـــنـــد

دستی زند یعنی تجاوزی بکند. و دستگیر کردن این دزدی که بدنبالش هستم برای من سودی ندارد چون او چیزی ندزدیده است. لذا از تعقیب دزداول دست کشید و برگشت بطرف منزل خودش. و با خود گفت.

2801        ایــن مسـلمـان از کــرم مــی خواندم          گــر نـگــردم  زود  پـــیــش  آیــــد نـــدم

این مسلمان در اینجا یعنی این خدا شناس و منظور یک آنسان خوب است.میگوید این آدم خدا پرست از بزرگواری و کرمش دارد من را صدا میزند و داد میزند که برگردم. اگر زود باز نگردم برای من پشیمانی میاورد. ندم یعنی پشیمانی. پس این صاحب خانه دزد اولی را گذاشت و بحرف دزد دومی گوش کرد و برگشت بخانه.

2802        بــر امـیـدِ شَــفــقَــتِ آن نــیـک خواه          دزد  را  بـــگـــذاشـت , بـــاز آمــد بـراه

 شفقت را شَفـقَت میخوانیم تا آهنگ شهر بهم نخورد. شفقت یعنی دلسوزی و رحم دلی. صاحبخانه وقتی دید آن شخص که در واقع دزد دوم بود از را مهربانی و دلسوزی او را به برگشت دعوت میکند آن دزد اول را رها کرد و برگشت. باز آمد براه یعنی برگشت.

2803        گـفــت ای یــارِ نـکـو احـوال چیـست          ایـن فـغـان و بـانگ تـو از دستِ  کیست

یار نیکو همان کسی بود که او را صدا کرده بود که بیا ببین اینجا چه خبر است. باو گفت ای یار نکو و ای دوست خوب من چرا مرا صدا کردی و گفتی برگردم. این فغان و این آه وناله تو و این سر و صدای بلند تو  از دست چه کسیست که مرا صدا کردی برگردم.

2804        گـفــت ایـنک بــیــن نشـان پـای دزد          ایــن طـرف رفــتســت  دزدِ زن  بــِمُــزد

اینک یعنی این است در حال نشان دادن است. نشان پای دزد یعنی رد پای دزد. مرد بظاهر یار نیکو که در واقع دزد دوم بود بصاحب خانه که تازه برگشته بود گفت ببین این رد پای دزد زن بمزد است  و باین طرف رفته است. زن بمزد یک دشنامیست که به مردی میگویند که نسبت به ناموس خودش و زن خودش غیرت نداشته باشد. یعنی زنش را در اختیار دیگران بگذارد و مزد بگیرد.

2805        نـک نشــان ِ پـــای دزد قـــلــتَــبــان          در پــی  او رو, بــدیــن  نــقش  و نشــان

قلتبان هم دشنام است و در همان خانواده زن بمزد است. دزد دومی به صاحبخانه گفت اینک ببین این رد پای این دزد قلتبان است خوب نگاه کن و دنبالش را بگیر و برو با این نقش و نشان. منظور همان رد پائی که نشانش داده بود.

2806        گـفــت ای ابـلـه چـه مـیـگو ئـی مرا          مـــن  گــرفــتــه  بـــودم  آخِــر  مـر ورا

2807        دزد را از بـــانـگ تــو بـگــذاشتــم           مــن  تــو خــر را  آدمــی پــنــداشـــتــم

صاحبخانه گفت ای نادان و ای ابله این حرفهای بیهوده و یاوه چیست که میگوئی. من چیزی نمانده بود که دزد را دستگیرش کنم. با یک پرش دیگر من او را گرفته بودم. وقتی تو من را صدا کردی بحرف تو گوش کردم و او را رها کردم و از تعقیب کردنش دست کشیدم و آمدم اینجا که ببینم اینجا چه خبر است.تو چی میگی. من خیال کردم تو آدم هستی و نمیدانستم که تو چقدر احمقی. من خودش را پیدا کرده بودم حالا تو رد پایش را بمن نشان میدهی.تمام پیام در این بیت است. پیام مولانا اینست که حقیقت را باید پیدا کرد. نشان حقیقت را دیدن کار درست نمیشود، من حقیقت را دریافته بودم تو گفتی بیا این مراسم را بجا بیار بحقیقت میرسی؟ (از این داستان دزد میگذریم و از استدلال آن بهره میگیریم.) من داشتم با خدای خودم را پیدا کرده بودم و داشتم با خدای خودم راز و نیاز میکردم و تو گفتی این مراسم را بجای بیار تا بخدای خودت برسی؟ من بخدای خودم و حقیقت رسیده بودم و تو رد پای حقیقت را بمن نشان میدهی؟. درست است که نشان پای را بمن نشان دادن یک امر خیر و خوبیست ولی تو من را از خیر بزرگتری محروم داشتی. و آن رسیدن بخداوند بود. ای شیطان تو من را از خواب بیدار کردی که مرا از خیر بزرگتری ممانعت کنی.

2808        ایـن چه ژاژاست وچه هرزه ای فلان           مــن حــقــقــت یــافــتــم چـه بـوَد نشان

ژاژ یک خار بیابانیست سفید رنگ و بسیار تلخ است حتی شتر هم آن را نمیخورد و قتی هم بخورد ذهانش را زخم میکند و حتی خوب هم جویده نمیشود و شتر آن را از دهانش بیرون میاندازد. اصطلاحی درست شده که میگویند حرف بیهود گفتن مثل ژاژ جویدن است و نگفتنش بهتر است. و یا کسیکه حرف بیهوده میزند میگویند او دارد ژاژخوائی میکند و حرف بیهوده میزند. معاویه گفت تو داری هزیان گوئی و ژاز گوئی میکنی. من حقیقت را پیدا کرده بودم و آن چیزیکه بدنبالش بودم  یافته بودم, تو امدی و رد پای آن را بمن نشان میدهی  تو داری آثار و علائم مورد خواست من را نشان میدهی. این آثار و علائمی که او میگوید بر میگردد بحرف اول. یک عده ای هستند که میخواهند مردم را با استدلال خداشناس کنند و با استدلال حقیقت شناس کنند. خدا را نمیشود با استدلال ثابت کرد. خدا را باید در درون خود کشف کرد. این کشف و شهود است. باید اول دل را پاک و منزه کرد و این آلودگی ها را از دل بیرون کرد تا اینکه نو ر خدا بتواند وارد شود. آنوقت خود انسان حس میکند که دریافته است.

در مصرع دوم میگوید من حقیقت را یافته ام. چه بود نشان یعنی نشان و رد پا و علامت چیست. دلیل و برهان چیست. دلیل و دلیل تراشی فقط وقت ما را طلف میکند و در اینجا بدرد نمیخورد. اصلا منطق آوردن برای اینکه یک مبدائی وجود دارد که عالم هستی را آفریده و ما را باور مند کند بآن مبدأ, با دلیل آوردن نیست بلکه یک احساس درونیست.بشرط اینکه ما در آن راه قرار بگیریم آنوقت در آن راه خودش این احساس را بدرون ما خواهد فرستاد. این شیطانیکه تا بحال بحث او را میکردیم باید او را از دل بیرون کنیم. آن خواهشهای نا روا را باید از دل بیرون کنیم. دیو چو بیرون رود فرشته درآید. اگر کسی بخواهد خدا در دلش وارد شود, خدا یک چیز فیزیکی نیست  که کسی اورا در وقت ورود حس جسمانی کند. اگر تو میخواهی خدا را در دلت احساس بکنی, تو زشتی و تاریکی و بدی را باید از دلت بیرون کنی. وقتی تو ظلمت و نادانی را از دلت بیرون کردی آنوقت فرشته حقیقت و فرشته روشنائی و آنچه که بدنبالش بودی و میخواستی میاید. و چنان تو را سیراب و صاف و روشن دل میکند که دیگر بهیچ چیز دیگر نمیخواهی و این روشنی گفتنی نیست احساس کردنیست.

دمباله این داستان در قسمت نهم.

Loading

71.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت هفتم

2757        تــو چـــرا بـــیـــدار کــردی مـر مــرا          دشـــمـــن بـــیــداریــــی, تـو ای دغــا

 معاویه باز پافشاری میکند. در مصراع دوم,  دشمن بیداریی منظورش بیداری از خواب نیست و یعنی تو دشمن آدمهای بیدار دل هستی و بمن بگو که تو من را برای چه چیز بیدار کردی. این کار تو خیری در آن نبود بلکه شرّ در آن بود. تو اصلا با بیدار دلی مخالف هستی.

2758        هـمچـو خشـخاشـی, هـمـه خواب آوری         هـمچو خَـمری,عـقـل و دانش را بَری

معاویه شیطان را بخشخاش تشبیه میکند. خشخاش از گیاه افیون و یا کوکنار و یا تریاک هست که از کلمه افیان گرفته شده که بآن افیون میگویند. به شیطان میگوید تو مثل خشخاش میمانی کارت اینست که برای آدمها خواب غفلت میاوری آنچنان که خرد و اندیشه و دانش را با این خواب غفلت می بری. تو خیری ازت بر نمیآید بنابر این تو من را بخاطر نمازخواندن از خواب بیدار نکردی و باید راستش را بمن بگوئی چرا این کار را کردی.

2759        چـار مـیخت کرده ام,هـیـن راست گــو          راسـت را دانـم, تـو حـیـلـتـها را مجو

چهار میخت کرده ام یعنی تو دیگر راه فرار برایت نمانده, یعنی در این مناظره تو را گیر انداختم. چهار میخت کرده ام اشاره است برسم سابق که وقتی مجرمی را بزندان میبردند او را به پشت و گاهی روی شکم روی زمین میخواباندند و دوتا دست و دوتا پایش را بوسیله طناب محکم به چهارتا میخ می بستند و او حرکت نمیتوانست بکند و میگفتند چهار میخش کرده ایم. در اینجا مولانا بزبان معاویه میگوید ای شیطان من تو را چهارمیخت کرده ام و تو نمیتوانی از دست من فرار بکنی و تو حقیقت را بایستی بمن بگوئی. من میدانم راست چیست و دروغ چیست و تو مکر و حیله را بکار مبر و تو جائی برای دروغ گفتن نداری و تو دیگر چاره ای نداری.

2760        مـن زهــر کس آن طــمــع دارم کـه او          صــاحب آن باشــد انــدر طـبـع و خو

طمع در اینجا منظور توقع هست. موقع خواندن توجه روی کلمه آن هست. طبع یعنی سرشت و نهاد و خو یعنی خلق و عادت و رفتار. معاویه به شیطان میگوید من از هرکس این توقع دارم که نهاد و سرشتش همان است و خارج از سرشتش توقع ندارم. من از هر کسی آن توقع را دارم که درون و سرشتش اقتضا میکند و نه بیشتر. من انتظار دارم هرکس آنطور که خود هست نشان بدهد. خوب را خوب و بد را بد نشان بدهد و تو اینطور نیستی و تو بد هستی و سعی داری که خودت را خوب نشان بدهی. حالا مثال میزند.

2761        مـن زسِر گـیـن می نجـویم بوی مُشک          مـن در آب جو نـجـویم خِشـت خُشـک

سِرگین مدفوی چهار پایان است و بوی خوبی ندارد و در مقابل مُشک میگذارد که بسیار خوشبوست. من توقع ندارم که این سِرگین بوی خوش مُشک بدهد و هم چنین در آبِ جوی بدنبال خشت خُشک نمیگردم. این یک اصطلاح است که در ادب فارسی هست. در آب جو بدنبال خشت خُشک بودن یعنی یک کار بیهوده کردن. معاویه میگوید تو شیطانی و من از تو توقع ندارم که من را برای امر خیر از خواب بیدار کنی.

2764        مـن ز شـیطان ایـن نجویم کـوست غیر          کــه مـــرا بــیــدار گــردانـد بــخــیــر

من از شیطان توقع ندارم که او غیر از کسیست که خیر خواه شود و بخواهد از روی خیر خواهی  من را از خواب بیدار کند.

2765        گـفـت بسیـارآن بلیس از مکـر وغــدر          مـیـرازاو نشـنـیـد, کرد اسـتـیـز وصبر

بلیس کوچک شده ابلیس است. غدر بمعنی فریب است. میر در اینجا معاویه است. استیز همان ستیزه کردن است.ستیزه کردن یعنی اصرار کردن با بدی و بد اخلاقی. صبر در اینجا مقاومت کردن است. میگوید شیطان سعی بسیار کرد که با صحبتهای فریبنده خود معاویه را قانع کند ولی امیر بحرفها و صحبنهای شیطان هیچ توجهی نکرد و برعکس با او ستیزه کرد و از خودش صبر و شکیبائی و مقاومت نشان داد.

2766        از بـُنِ دنـدان بـگـــفـــتــش  بــهــر آن          کــردمـت بــیـدار مـــیــدان ای فـــلان

2767        تـارســی انــدر جــمــاعت در نـــمــاز          از پــی پــیــغــمـــبـــرِ دولــت فـــراز

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. از بن دندان گفتن یعنی صادقانه گفتن یعنی از روی راستی گفتن. ساده ترین معنی آن اینست که بگوئیم از سر اخلاص گفتن. میدان در مصراع دوم یعنی این چیزی را که بتو میگویم بدان و بخاطر بسپار. از این جهت تو را بیدار کردم تا برسی باین نماز جماعتی که میخوانند و پیش نمازش پیغمبر اسلام است و پشت سر پیغمبر عالی مقام نماز بخوانی. دولت فراز یعنی عالی مقام. برای کسانیکه بنماز جماعت میرفتند این باور مسلم بود که اگر پشت سر پیغمبر اسلام نماز بگذارند اجر نماز آنها خیلی بیشتر است از اینکه پشت سر کسی بغیر از پیغمبر نماز بخوانند.

2768        گــر نـــمــاز از وقت رفتی مــر تــرا          ایـن جـهـان تـاریک گشـتـی بـی ضـیا

اگر نماز تو از وقتش میگذشت و تو بنماز نمیرفتی  و بموقع نمیرسیدی آنوقت در دلت احساس افسوس و پشیمانی میکردی و تأسف میخوردی و اینقدر نا راحت میشدی که این دنیا نزد تو بی نور و تاریک میشد. کلمه ضیا یعنی نور. افسوس و پشیمانی که بتو دست میداد, این جهان درنظر تو تاریک میشد.

2769        از غــبــیـن و درد رفــتــی اشـکــهــا          از دو چشـــم تــو مــثــالِ مشـــکـــهـا

از غبین یعنی زیان. از کلمه مغبون است. اینجا چه زیانی؟ زیانیکه بوقت نماز نرسیدم و نمازم را از دست دادم. تو از این مغبون شدنت رنج میبردی و از چشمهایت اشک ها جاری میشد مثل آبیکه از مشکها بیرون میریزند. مشک یک نوع کیسه هائی بود که از پوست گاو برای حمل آب درست میکردند. شاعری میگوید:

               مشکی از عشک بروی مژه دارم شب و روز       عشق تو داده بمن منصب سقائی را

میگوید من یک مشکی از اشک بروی مژه هایم همیشه دارم یعنی من شب و روز در عشق تو میسوزم و گریه میکنم. در مصراع دوم سقا  از ریشه ساقی میاید و شخصیست که همانکاری را که ساقی با شراب میکند او با آب میکند. سقا مشکی پر از آب دارد و دائم بدر منزلها سر میزند و بآنها آب میدهد. حالا شاعر میگوید ای محبوب من, من در نرسیدن به عشقم و بتو شب و روز اشک میریزم  عشق تو  بمن منصب سقائی داده است و من مردم را از آب چشمم سیراب میکنم.

2770        ذوق دارد هــر کســی در طـــاعــتـی          لا جـرم نشــکــیــبـد ازوی سـا عـتـی

ذوق دارد یعنی شدت علاقه دارد همراه با لذت. طاعت یعنی بجا آوردن فرمان خداوند. میگوید هر کسی ذوق و علاقه دارد که فرمان خدا را از هرنوع مذهبی که دارد بجا آورد و از این کار لذت هم میبرد. در مصراع دوم لاجرم یعنی نا گزیر. نشکیبد یعنی شکیبائی ندارد و صبر ندارد. از وی به طاعت بر میگردد. میگوید ناگزیر این شخص اطاعت بکن, حتی یک ساعت هم صبر و شکیبائی در بجا آوردن طاعات خداوند ندارد و میخواهد هرچه زودتر طاعت خود را انجام دهد

2771        آن غــبــیــن و درد بـودی صــد نماز          کـــو نــمــاز و کـــو فــروغِ آن نـیـاز

مولانا تمام حرفی را که میخواهد بخواننده اش بزند این یک بیت است که تا بحال هفت قسمت را معطل کرده تا این بیت را بمیان آورد. او این داستان بیدار کردن معاویه را ساخت و در شش قسمت زیر سازی کرد تا برسد باینجا تا بتواند یک حرف اصولی را بما ها بیاموزد. آن غبین, آن مغبون شدنِ بموقع به نماز جمتعت نرسیدن, و آن زیانی که نرفتم عبادتم را بجا بیاورم و دلم دردناک شد از این نرسیدن باین نماز و دردهائی که کشیده ای, این بیشتر ازصدتا نمازیکه میخوانی ارزشش بیشتر است. این احساس مغبون شدن و اینکه چرا نرفتم و چرا غفلت کردم و درد و ناراحتی کشیدن و احساس پشیمانی خیلی ارزشش از نمازی که میرفتی و میخواندی بیشتر بود. در مصراع دوم کو یعنی کجا. میگوید آن نماز کجا و آن نور این نیاز کجا, خیلی باهم فاصله دارند. نیاز یعنی چی؟ نیاز یعنی همین افسوسی که داری میخوری که چرا نرفتم. منظور مولانا اینست که این احساس زیان کردن برای کسیکه یک امر خیری مثل نماز میکند، آن اجر و ثواب پشیمانیی که باو دست داده است خیلی بیشتر از ثوابیست که از انجام دادن خود امر خیر بدست میاورد. حالات درونی و باطنی که بشخص دست میدهد ارزشش از رعایت مراسم دینی خیلی بیشتر است. آن راز و نیازی که میکند و آن حالتی که در دلش احساس میکند ارزشش خیلی از این مراسمی که باید اجرا بکند بیشتر و بالا تر است. آنهائیکه در پی مزد و اجر و پاداش بمسجد میروند و نماز میخوانند بدانند که طاعت خداوند کردن که مزد اجری نباید داشته باشد. این وظیفه هر باورمندیست که اطاعت امر خدا را بکند و نباید منتظر اجر و مزدی مطرح باشد. آن خیّر هائیکه یک کار خیری انجام میدهند اصلا نمیگذارند طرف بفهمد که چه کسی این کار را انجام داده است. کار خیر کردن یکی از بهترین طرق اطاعت خداوند است. حالا برای مثال حکایتی میاورد:

2772        آن یـکــی مـیـرفـت در مسجـد درون          مــردم از مسـجـد هــمــی آمــد بـرون

تفسیر بیت فوق کاملا مشخص است. توجه خوانندگان را باین نکته برای چندمین بار جلب میکنم که گوینده اصلی تمام این ابیات مولاناست و هیچ کدام آنها نه از شیطان است و نه از معاویه.

2773        گشـت پرسان که جماعت را چه بود          کــه ز مســجد مــی بــرون آیـنـد زود؟

جماعت اینجا یعنی مردم و از کلمه جمع شدن است. آن شخص پرسید که چه اتفاقی افتاده که همه مردم دارند از مسجد بیرون میایند.

2774        آن یـکــی گـفـتش کـه پـیـغـمبـر نماز          بـا جــمـاعت کرد و فـارغ شـد ز راز

یکی از میان جمعیت باو جواب داد که پیغمبر نمازش را بجا آورد و تمام کرد. با جماعت کرد یعنی بر گزار کرد و انجام داد. فارق شدن یعنی به چیزی پایان دادن. و فارق شد یعنی پایان داد. راز اینجا یعنی راز و نیاز بدرگاه بی نیاز.

2775        تــو کجـا در مـیـروی ای مـرد خــام          چــونــکه پـیـغـمـبـر بداداست الســلام

در رفتن دو معنی دارد که بعضیها اشتباه میکنند. یکی یعنی بیرون رفتن. مثلا یکی میگوید من تفنگ را در کردم یعنی من گلوله را از تفنگ به بیرون فرستادم. یک وقت هست که معنی در رفتن درست بر عکس است و بمعنی داخل شدن است. مثلا میگوید تو بکجا در میروی یعنی بکجا داخل میشوی. و یا در کجا میروی؟ میگوید ای مرد بی خبر و بی تجربه و خام. خام را هرکجا مولانا بکار ببرد علامت غفلت و بی خبریست. مسلمانها وقتی نماز خواندنشان تمام میشود میگویند السلامُ علیکم. این نشانه پایان نماز آنهاست. وقتی میگوید پیغمبر بداداست السلام یعنی دیگر نماز بآخر رسیده و تمام شد. این مرد که او را خام خطاب کرده بودند بسیار نا راحت شد.

2776        گــفــت آه و دود ازآن آه شــد بـرون          آه او مــــی  داد از دل بــــویِ خـــون

این مرد یک آه کشید و مثل اینکه دود دارد از این حال او بیرون میاید. دود از سوختن است و درون این مرد سوخت و این آه تاسف بار از اعماق دلش بیرون آمده بود و بنابراین بوی خون میداد. همه این ها سمبولیک است نه آن آه واقعا بوی دود میداد و نه بوی خون میداد ومولانا میخواهد شدت را برساند. در ادب فارسی هست که اگر هر چیز دیگری میگفت, این شدت آه را بیان گر نبود. حالا که این را گفته خواننده و یا شنونده شدت تأسف نا راحتی این فرد را میتوانست برساند و توضیح بدهد.

2777        آن یـکــی از جـمـع گـفــت این آه را          تــو بــمــن ده, ویــن نـمـاز مــن  تــرا

یکی در جمعیت باو گفت که تو خیلی نا راحت شدی و آه کشیدی . آه تو هم دل سوز بود. تو را بخدا این آهت را بمن بده و من این نمازی را که خوانده ام بتو میدهم. منظور آن شخص اینست که این آه سوزناکی که تو کشیدی با آن تأسف شدیدی که خوردی ارزشش خیلی بیشتر از نمازی بود که من پشت سر پیغمبر خوانده ام و بموقع هم خوانده ام. حالا تو بیا و ما این دوتا را با هم عوض کنیم. من طالب آن آه هستم.

2778        گـفــت دادم  آه  و پــذرفــتــم  نـمــاز         او ســـتـــد  آن آه  را بـــا صـــد نــیــاز

آن مردی که دیر رسیده بود گفت بسیار خوب, من آهم را بتو میدهم. و من نماز تو را پذرفتم یعنی پذیرفتم و یا قبول کردم. او آن آه را از من گرفت یعنی شدیدا بدلش اثر کرد. آه چیزی نیست که بشود با دست رد و بدل کرد باید بدل اثر کند. آن مردیکه آه را گرفت بسیار هیجان زده شد که من چه آهی دارم و خیلی خوشحال گردید و با خود گفت عجب مایه ای بمن داد. صد نیاز در اینجا یعنی با شوق بسیار زیاد.

2779        شــب بخـواب اندر, بگـفتش ها تـفی    کــه  خریــدی آبِ  حــیــوان  و شـِــفــا         

هاتف پیام آوریست که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود. امکانا برای همه پیش آمده باشد که میگوید یک چیزی بدل من افتاد. و یا میگوئید که مثل اینکه یک نفر بگوشم این حرف را زد. این ندا ها همه اش از هاتف است. این هاتف پیام آوریست که صدایش را فقط مخاطب هاتف میشنود و نه کس دیگری. آن شخصی که دیر بنماز رسیده بود خواب رفت و در خواب شنید که هاتف باو میگوید تو آب حیوان و شفا را خریدی. آبِ حَیوان همان آب زندگیست. این کلمه ای که میگوئیم فلان مریض شفا پیدا کرد, این شفا را درست تلفظ نمیکنیم زیرا درستش شِفـاست. حالا این مرد از چی شِفا پیدا کرده؟ او از این شفا های معنوی پیدا کرده او از شفا های روحی پیدا کرده. هاتف باو میگوید این یک معامله روحانی بود که تو کردی. این معامله کوتاهی که تو کردی شیخ عطار در تذکرتالاولیا هم ذکر کرده. باحتمال زیاد مولا نا تحت تأثیر شیخ عطار قرار گرفته بوده که در این داستان میاورد. برای روشن شدن خوانندگان میگوید تو از هر عیب و بدی و زشتی روحانی شِفا پیدا کرده ای. تو از هر نا درستی معنوی شفا یافتی.

یک عارفی داریم باسم ابراهیم ادهم. وی در قرن دوم هجری میزیسته. او عارفی بسیار عالی مرتبه  و عالی مقامی بود. روزی او کنار یک کوچه ای نشسته بود و در فکرفرو رفته بود. شخص بی نوائی از کوچه میگذ شت. این شخص تمام روز کار کرده بود و چیزی بدست نیاورده بود و با ناراحتی در کوچه قدم میزد و با خدای خودش راز و نیاز میکرد و میگفت خدایا من تمام روز را زحمت کشیدم و چیزی بدست نیاوردم و دستم خالی است و دارم با دست خالی بخانه میروم حالا جواب زن و فرزندم را چی بدهم. من از اینها خجالت میکشم. ابراهیم ادهم این مطالب را شنید و باو گفت خوب گوشت را بمن بده. این آه و سوتی را که تو داری بمن بده من عبادتی را که در تمام عمرم کرده ام بتو میدهم. من آرزوی این آه و نیازی که تو میکنی دارم. ما می بینیم چه مولانا و چه عارفان عالی رتبه توجهشان به چیست. آنها تمام بدرون میاندیشند و نه بظاهر. آنها توجهشان بمسجد و کلیسا و کنیسا و معبد بخصوصی نیست. همه اینها خوب است ولی رفتن باین اماکن و بیرون آمدن کار درست نمیشود و باید اثری در دل بکند. چه بسا کسان که در دلشان با خدای خودشان راز و نیاز میکنند آن چیزیست که ارزش معنوی دارد.  بقیه در قسمت هشتم.

Loading

70.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت ششم

2731        گـفــت غـــیـــر راســتـی نــر هـا نــدت          داد ســوی راســتــی مــی خوانـدت

حالا معاویه درمقابل شیطان جواب میگوید. نرهاندت یعنی تو را رها نمیکند. منظور مولانا در اینجا از رهائی، رستگاریست. رستگاری یعنی اصولا ایمن بودن و مصون بودن از خطر است. این “غیر راستی نرهاندت” یعنی هیچ چیز غیر از راستی تو را رستگار نمیکند. سابق بر این دریا نوردانیکه در خلیج فارس دریا نوردی میکردند, اگر در دریا مشگلی در قایق خود میدیدند و یا اتفاق ناگواری برای آنها میافتاد و دچار خطری میشدند و میخواستند غرق بشوند، مشعلی یا چراغ پر نوری روشن میکردند, از صاحل این نور را میدیدند و متوجه میشدند که این قایق بخطر افتاده و میرفتند و نجاتش میدادند. این نور مشعل و یا چراغیراکه روشن میکردند را نور رستگاری مینامیدند. الان هم در خلیج فارس این کار را میکنند. بعد این نور رستگاری از منطقه خلیج فارس بیرون آمده و در مناطق دیگر هم بکار گرفته شد. این توضیحات در باره کلمه نرهاندت بود. در مصراع دوم کلمه داد یعنی دادگستری و عدل. میگوید دادگستری و عدل هم تو را بسوی راستی دعوت میکند. کلمه میخواندت یعنی تو را دعوت میکند. معاویه میگوید اگر تو راست رفتار و راستگو نباشی این عدل نیست و این ظلم است و بهمین خاطر است که میگوید عدل و دادگستری تو را بسوی راستی میخواندت.

       2732        راسـت گــو تــا وارهَــی از چـنـگ مـن          مــکـــر نـنـشانـد غــبـارجـنـگ من

معاویه در مقابله با شیطان سخت پافشاری میکند وبهیچ وجه تسلیم حرفهای بظاهر منطقی شیطان نمیشود و بشیطان میگوید راستش را بمن بگو که چرا از اول من را از خواب بیدار کردی و تو که گفته بودی من برای نماز تو را از خواب بیدارکردم من نمیپذیرم چون تو در حال بکار بردن مکر و حیله هستی. در قدیم در میدانهای جنگ گرد و غبار زیادی بر پا میشد تا حدی که همدیگر را گم میکردند. معاویه به شیطان خاطر نشان میکند که من دارم با تو میجنگم و غبارش بلند شده و این غبار فرو نمینشاند و من تو را رها نمیکنم مگر اینکه تو راستش را بمن بگوئی که چرا از اول من را از خواب بیدار کردی.

2733        گــفــت چون دانی دروغ و راسـت را؟          ای خـــیـــال انـــد یش پُر انـدیشه هـا

شیطان جوابش را میدهد و میگوید که تو چطور میفهمی که راست چیست و دروغ چیست که من را بدروغگوئی متهم میکنی؟ تو خیال اندیشی و شکاک. پُراندیشه کلمه ایست که مولانا میسازد و منظورش کسیست که اندیشه های باطل و بیهوده دارد و خیالاتی شده. منظور شیطان اینکه تو ای معاویه فقط خیالاتی شده ای.

2734        گــفــت پـیـغــمـبـر نشــانی  داده  است          قـلـب و نـیکـو را مِحَک بـنهـاده است

پیغمبر در اینجا پیامبر اسلام است. نشانی داده است یعنی معیاری بدست ما داده است که وقتی کسی با ما حرف میزند ما بتوانیم بفهمیم که این شخص راست میگوید و یا نه.  قلب و نیکو متضاد یکدیگر هستند. قلب یعنی سکه تقلبی و درمقابل نیکو یعنی سکه ناب خالص. در اینجا قلب را بجای دروغ و سکه نیکوی ناب خالص طلا را بجای راست گوئی میگیرد. همان طوریکه سکه خود را نزد یک زرگر میبرد و میخواهد آن زرگر به سکه او مِحَک بزند و نا خالصی و یا خالصی سکه اش را معین بکند، پیغمبر هم محکی بما فرا خوانده است و میگوید:

2735        گـفـته است: الکِـذبُ ریب فــی القـلوب          گـفـت الصدقُ طُــمـــأنـیـنُ طَــروب

اول کلمه بکلمه  معنی لغات عربی: گفته است یعنی پیغمبر گفت. الکذبُ یعنی دروغ. ریب یعنی شک و تردید. فی القلوب یعنی در قلبها و دلها. میگوید: پیغمبر بما گفت وقتی یک نفر بما دروغ میگوید در دل ما شک و تردید پیدا میشود. در مصراع بعد، الصدقُ یعنی راستی و حرف درست. طُمأنینُ یعنی آرامش میدهد و آرام آرام حرف میزند و یا قدم میزند. طَروب جمع طرب است و یعنی سرور و خوشحالی. پیغمبر ادامه داد و گفت وقتی کسی بما حرف راست میزند، نه تنها در دل ما شک و تردید پیدا نمیشود بلکه یک شادی بیش از حدی هم ما احساس میکنیم. پس این وسیله ای هست که بفهمید این شخص بشما راست میگوید یا دروغ. بعبارت دیگر اگر شمای شنونده بدلتان رجوع کنید و احساس کنید که شکی در شما بوجود آمده پس بدانید که این شخص دروغ میگوید و اگر دلتان خوشحال شده بدانید که این آدم دارد راست میگوید. قطعا بدانید که رابطه زبان گوینده و دل شما طوریست که گوینده نمیتواند با دروغ گفتن دل شما را شاد کند. دل شما وقتی شاد میشود که گوینده فقط راست بگوید.

2736        دل نــیــارامـــد بــگــفـــتـــــارِ دروغ          آب و روغن هــیــچ نــفــروزد فروغ

در مصراع اول میگوید: انسان با شنیدن دروغ دلش هرگز آرامش نمیگیرد. در مصراع دوم, سابق بر این برق نبود و مردم  در شب از چراغهای  نفتی استفاده میکردند. اگر شما این نفت را با آب مخلوط کنید و در چراغ بریزید, وقتی کبریت را برای روشن کردن چراغ بزنید چراغ روشن نمیشود برای اینکه فتیله چراغ با آب خیس شده. بهمین دلیل میگوید آب و روغن هیچ نفروزد فروغ. فروغ هم یعنی نور افشانی و روشنی بخشی.

2737        در حـــدیـــث راســــت آرامِ دل است          راســـتـــیـــهــــا  دانــۀ دام  دلـــــست

حدیث بمعنی سخن است. وقتی سخن راست را میشنوید دلتان آرام است. وقتی صیادان دام برای شکار بر پا میکنند دانه هم در آن میریزند که شکار بهوای دانه بیاید و بدام بیافتد. حالا دل را هم باید صید کرد. چگونه کسی دلی را صید کند؟ با راست گفتن و راستی عمل کردن. راستی دامی هست که دلها را شکار میکند. این یعنی دلها را بطرف خودش جذب میکند. وقی شما راستگوئی میکنید دل شنونده بطرف شما جذب میشود. در هرصورت راستی دانه ای هست که دل انسان را شکار میکند.

2738        دل مــگــر رنــجـــور بــاشد بَد دهان          کـــه  نــدانــد چـــاشـــنـــی ایــن و آن

حالا میگوید دل باید سالم باشد. رنجور یعنی بیمار. بد دهانیکه مولانا اینجا میگوید معنیش با آن چیزهائی که مردم میگویند فرق میکند. این بد دهان در مصراع اول یعنی کسیکه حس ذایقه اش بیمار شده و ذایقه ندارد و غذا ها را درست تشخیص نمیدهد. در مصراع دوم چاشنی در اینجا یعنی مزه غذا. مردم عادی چاشنی را بعنوان مکمل مزه بکار میبرند ولی مولانا بعنوان مزه خود غذا بکار میبرد. میگوید: مگر یک دلی بیمار باشد و نتواند طعم خوبی و یا بدی را از هم تشخیص بدهد. این و آن یعنی بد و خوب، زشت و زیبا. این دل چشم دارد, دهن دارد, زبان دارد, گوش دارد و اینها همه در درون است و اینهاست که بینش و بصیرت و آبرو میدهد و نه بگوش و زبان و چشم سر.

2739        چـون شـود ازرنج وعــلّــت دل سلیم          طـعـم کِـذ ب و راسـت را باشد عـلـیـم

رنج یعنی رنجوری و بیماری. علت هم بمعنی بیماریست. سلیم یعنی سالم و بی عیب بودن. کذب یعنی دروغ و راست مخالف آن است. علیم یعنی دانا. میگوید وقتیکه دل آدمی از رنج بیماری خیالاتی در امان باشد آنوقت مزه راست و دروغ را از هم تشخیص بدهد. بیماریهائی هستند مثل حسادت, کینه و طمع که اینها دل سالم را دچار رنج و بیماری میکند آنوقت تشخیص خوب را از بد و یا دروغ را از راست مشگل میکند. یاد آور میشویم که تمام این توضیحات در جواب شیطان است که بمعاویه گفته بود که تو چگونه خوب را از ید میتوانی تشخیص بدهی.

2740        حـرص آدم چــون سوی گـنـدم فزود          از دلِ آدم  ســـلـــیــــمــــی  را ربـــود

آدم اشاره است به حضرت آدم که حرص پیدا کرد و آن گندمی را که گفتند نخور، او خورد و وقتی گندم را خورد آن سلیمی یعنی سالم بودن را از او گرفت و وقتی سلامت از او گرفته شد نتوانست که بد را از خوب تشخیص بدهد.

2741        پس دروغ وعشـوه ات را گوش کرد          غِرّه  گشــت و زهـر قـاتـل نوش کـرد

معاویه به شیطان میگوید. عشوه هم یعنی گول زدن. ای شیطان دروغ و عشوه ات را گوش کرد بخاطر حرصی که بگندم پیدا کرده بود. در مصراع دوم غِرّه بمعنی گول خورده و فریب خورده است. زهر قاتل نوش کرد یعنی وقتیکه گندم را خورد از بهشت اخراج شد که چرا نافرمانی کردی. این گندمی که خورد درست مثل زهر قاتل بود یعنی زهر کشنده. آدم ندانست که این چیزیکه دارد میخورد زهر کشنده است.

2742        کـژدم از گــنـدم  نـــدانســت آن نفس          مـی پـرد تــمــیــیــز, از مسـت هـوس

کژدم یعنی عقرب. آن نَفَس یعنی آن لحظه و آن دم. می پرد تمییز یعنی فرار میکند تشخیص. از مست هوس, یعنی کسیکه مست هوس بازی هست اصلا قدرت تشخیصش را از دست میدهد و یا قدرت تشخیص او از او فرار میکند. آن آدم هوس این گندم را داشته و این عشوه شیطان او را باین کار وا داشته بود.

2743        خـــلــــق, مســـت آرزوانــد و هـــوا          زآن پــذ یـــرا انـــد دســـتــان  تــو را

معاویه میگوید: مردم مست آرزوهای خودشان هستند و این فکر را نمیکنند که این آرزو چقدر بد است و یا چقدر خوب. فقط آرزو دارند و مست این آرزو و هوا و حوس خود هستند. زان یعنی از آن رو, پذیرا هستند نیرنگهای تو را. دستان در اینجا یعنی نیرنگ و حیله. ای شیطان چرا مردم گول تو را میخورند؟ برای اینکه آنها مست هوا و حوس خودشان هستند و اگر مست نبودند گول تو را نمیخوردند.

2744        هـر که خود را از هـوا,خُو باز کرد          چشـــم خـــود را آشــنــایِ راز کــــرد

هرکه خود را از هوا یعنی هرکس خود را از هوا و هوس بازی. هوس همیشه بار منفی ندارد و ممکن است بار مثبت داشته باشد مثل اینکه کسی بشما بگوید من هوس دارم بشما کمک کنم. ولی هوس بازی بار منفی دارد. خو یعنی عادت و رفتار و منش. میگوید هرکس خودش را, خوی خودش را, و رفتار و منش خودش را از هوس بازی دور کرد آنوقت چشم خودش را با راز آشنا میکند. راز آن اشنائی با حقیقت است. آن وقت چشم دلش حقیقت بین میشود.  عرفان همیشه بدنبال این راز و حقیقت است و کلمه عرفان یعنی شناخت، تعریف، معرفی. چون این حقیقت در دسترس همگان نیست باید آن را کشف کرد.

2745        قـاضـئی بـنـشـانـدنـد و مـی گریست          گـفـت نـایب قاضـیــا گــریـه ز چیسـت

قاضی یعنی داور. بنشاندند یعنی او را در مسند قضاوت نشاندند. نایب کار گذار قاضیست کسیکه کار های اداری قاضی را انجام میدهد. یعضی اوقات جانشین قاضی هم میشد. میگوید : این شخصی را که بمسند قضاوت نشانده بودند, دیدند دارد گریه میکند. نایب قاضی گفت ای قاضی برای چی گریه میکنی؟

2746        این نـه وقـت گـریـه و فـریــاد تست          وقـت شـــادی و مــبــارک بـــاد تســت

حالا که وقت گریه کردن نیست و باید دیگران بیایند و بتو تبریک بگویند و برعکس وقت شادی کردن و مبارک بادی توست  و تو باید خوشحال باشی چرا گریه میکنی؟.

2747        گـفــت آه چـون حــکم راند بـی دلی          در مــیــان آن دو عـــالِـــم  جــاهـــلــی

چون یعنی چگونه.  حکم راندن یعنی حکم صادر کردن. بی دل در اینجا یعنی نا آگاه. جاهل در اینجا یعنی قاضی ای که از داستان واقعی آنها بی خبر و جاهل است. میگوید یک قاضی چگونه ما بین دونفر که با یکدیگر دعوا دارند و از ماجرای آنها بی خبر است حکم صادر کند.

2748        آن دو خصــم از واقعه خود واقـفـند          قاضـی مســکین چـه داند زان دو بـنـد

آن دو نفری که برای حکمیت نزد قاضی آمده اند, هر دو از ماجرا و واقعه بین خودشان واقف هستند. در مصراع دوم بند در اینجا بمعنی گرفتاری ایست که آن دو نفر برای قاضی درست کرده اند. بین مردم مثلی هست که میگویند فلان کس در حرف زدنش قید و بندی ندارد یعنی او پایبند اصول و پایه درست حرف زدن نیست. من یک قاضی هستم و باید پایبند اصول و قید و بند قضاوت باشم.  میگوید قاضی بخت برگشته از کجا می داند در واقعیّت بین این دو نفر چه اتفاقی رخ داده است که منصفانه حکم صادر کند.

2749        جـاهـلسـت و غـافـلسـت از حالشـان          چـون رود در خونــشان  و مــالشــــان

قاضی به نایب خودش جواب میدهد و میگوید: منِ قاضی از حال آنها بی خبر و نادان هستم.  چون رود یعنی چگونه دست من حکم من برود در خونشان و مالشان. خونشان یعنی جانشان.

2750        گـفـت خصــمان عالِمـنـد و عِــلَّـتی           جـاهـلــی تــو لــیـک شــمـعِ  مــلّــتــی

نایب دارد جوابش را میدهد. خصمان یعنی این دو نفر طرف دعوا. عالمند یعنی آگاه هستند که کدام یک از آنها حق دارد. علتی یعنی بیمار. بیمار مغرضانه. نایب قاضی میگوید این دو نفر هردو آگاه هستند و درعین حال بیمار هم هستند برای اینکه هر دو دارند بیک دیگر دروغ میگویند. در مصراع دوم میگوید درست است که تو نا آگاه هستی نسبت به ماهیت کار آنها ولیکن تو در این جامعه مثل یک شمع فروزان  هستی. تو نور بخش و روشن دهنده هستی. تو نور دانائی ناشی از بی علت بودن داری.

2751        زانـکـه تـو عـلّـت نــداری در میان           آن فـــراغــت  هســت نــورِ دیـــدگـان

زانکه یعنی برای آنکه. تو علت نداری یعنی غرض و مرضی نداری و بیمارئی هم نداری. فراغت یعنی آسایش و آرامش, اطمینان بخود داشتن. آن آسایش و آرامشی را که تو داری و یا اطمینانی که بخود داری اینها نور دیدگان تو هستند.

2752        وان دوعالم را غرضشان کور کرد          عـلــمشان را عـلّـت  انـدر گــور کـرد

آن دو طرف دعوا که از حال همدیگر با خبر ند و میدانند که حق با کیست، چون آنها مغرض هستند, این غرض چشم دلشان را کور کرده است. علمشان در اینجا یعنی آگاهیشان از واقعیت. بیماری غرض ورزی این آگاهی آنها را در خاک گور مدفون کرد. یعنی پوشیده کرد بر آنها. قبلا گفته بود که آنها از واقعیت ماجرای بین خودشان باخبر بودند ولی در اینجا میگوید این بیماری غرض ورزی آنها باعث بگور شدن آگاهی آنها از وضع خودشان شده است.

2753        جـهـل را بـی عــلّـتـی عـا لـم کـنــد          عِــلم  را عـلّــت کـژ و ظــالــم کـــنـــد

میگوید جهل و بیخبری ونااگاهی را بی حب و بغض بودن, عالم و دانا میکند و علم را بیماری غرض ورزی کژ و برعکس و بیدادگر و ستم گر میکند.

2754        تـا تـو رشوت نسـتـدی, بـیـنـنـده ای          چـون طـمـع کردی ضـریـر و بنده ای

رشوت یعنی همان رشوه. بیننده ای یعنی چشم و دلت نترسد و تا رشوه نگرفته ای نترس و از کسی بیم نداشته باش و ترس هم نداشته باش. چونکه طمع کردی و رشوه گرفتی, ضریر هستی و بنده. ضریر یعنی کور دل. حالا که رشوه گرفتی هم بنده هوا و حوس خودت هستی و هم بنده کسیکه ازش رشوه گرفتی.

2755        از هــوا مـن خــوی را وا کـرده ام           لـقـمه هــای شـهـوتـی کــم خــورده ام

اینجا دیگر صحبت از قاضی و نایب و رشوه خواری نیست.  حالا معاویه از خودش صحبت میکند. میگوید از هوا و هوس و هوس بازی من رفتار و خوی خودم را وا گذاشته ام و دست کشیده ام. لقمه های شهوتی یعنی لقمه های حرام و نادرست. من لقمه های حرام و نادرست را کم خورده ام. معاویه نمیگوید لقمه حرام اصلا نخورده ام ولی میگوید کم خورده ام. این لقمه های شهوتی فقط پول نیست. ممکن است کسی برای اینکه من کاری برایش بکنم از من ستایشی کرده باشد و یا کسی از من تعریفی کرده که من لذت برده ام و یک محبتی باو کرده ام, البطه اگر من نا خدا گاه و ندانسته ممکن است که چنین رشوه ای خورده باشم و متوجه نبوده ام.

2756        چــاشـنـی گــیــر دلـم شـد بـا فروغ          راســت را دانــد حــقــیــقـت از دروغ

حقیقت در مصراع دوم یعنی واقعاّ و حقیقتاّ. چاشنی گیر، در قدیم در دربار پادشاهان افرادی بودند که غذای شاه را قبل از اینکه شاه بخورد میچشیدند و بآنها چاشنی گیر میگفتند. حالا مولانا از زبان معاویه میگوید دل من هم چاشنی گیر دارد و این چاشنی گیر دل من روشن و با فروغ است و طعم صحبتها را مزه مزه میکند و واقعا و حقیقتا تشخیص میدهد که چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ میگوید.

دنباله داستان در قسمت هفتم.

Loading

69.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت پنجم

2701        گـفـتت امـیــر ای راه زن حُــجّــت مگو          مــر تــرا ره نـیســت در مـن ره مــجـو

امیر اشاره به معاویه است. حجت مگو یعنی دلیل تراشی مکن. معاویه بشیطان گفت تو راهزن و دزد هستی و باورمندی من را خواهانی که بدزدی و از بین ببری. ای راهزن اینقدر برای من دلیل تراشی مکن و مطمئن باش که تو در من راهی نداری و برای تو که راهی پیدا بکنی که در من نفوذ کنی وجود ندارد و در صدد این مباش.

2702        ره زنــی و مـن غـــریـــب و تــاجــرم          هــر لـبـا سـا تـــی که آری, کــی خـــرم

ره زنی یعنی تو دزد هستی. لباسات از کلمه تبلیس است و یعنی حقه بازیها و حیله گریها. تصور نشود که کلمه لباسات جمع لباس است و جمع لباس میشود البسه. تبلیس یعنی بروُی زشتیهای خودشان لباس پوشاندن و از نظر دیگران پنهان داشتن. معاویه میگوید ای شیطان تو داری بر روی زشتیهای خودت لباس میپوشانی که من در نیابم تو را ولی من تو را میشناسم و تو فکر کن که من یک تاجری هستم که آمدم باین دنیا و مثل تجار دیگر که خرید و فروش میکنند تجارت خودم را میکنم ولی نه جنسی از تو میخرم و نه جنسی بتو میفروشم, یعنی نمیگذارم که تو هیچ راهی بمن داشته باشی.

2703        گــرد رخــت مــن مـگـرد از کــافــری          تــو نــه ای رخــتِ کســی را مشــتــری

کلمه رخت در اصل بمعنی کالا و جنس است. کلمه رخت معانی مختلفی دارد مثلا همه وسائل زندگی را رخت میگویند و یکی از معانی آن هم لباس است. کالاها و مطاع تجارتی را رخت میکویند. در مصراع اول, گرد رخت من مگرد از کافری یعنی تو از کافری بفکر گول زدن و فریب دادن و گمراه کردن من مباش. کافر بمعنی نا باور است و تو بعلت این ناباوری که داری پیرامون وسائل من نگرد و بدان که تو چیزی از من نمیتوانی بدزدی و ببری. تو مشتری کالای هیچ کس نیستی زیرا هدف تو فقط دزدیست.

2704        مشـــتـــری نـــبــود کـســـی را راه زن          ور نـمــایـد مشــتـری, مکـر است و فـن

معاویه ادامه میدهد و میگوید یک دزد نمیتواند مشتری کسی باشد و اگر خودش را مشتری نشان بدهد، این نمایش دادنش هم مکر و حیله است و با آن میخواهد گول بزند. او نه هدف خریدن چیزی دارد و نه چیزی دارد که بکسی بفروشد. 

2705        تــا چـه دارد ایـن حســـود انـــدر کـــدو          ای خـــدا فـــر یـــاد مــا را زیــن عــدو

حسود اشاره است به شیطان. خود شیطان در قسمتهای گذشته گفته بود که علت اجرا نکردن دستور خداوند که انسان را سجده کن، قصدم سر پیچی از امر خدا نبود وعلت سرپیچی من از حسادتم بود. زیرا من نمیتوانستم هم بخدا سجده کنم و هم بانسان و مولانا یاد آور شد که بطور کلی حسادت از عشق سر چشمه میگیرد و من چون عاشق خداوند هستم لذا حسود هستم. اما کلمه کدو چرا؟ در قدیم کدوی خشک شده توخالی وسیله ای بود برای شیادان که میخواستند مردم ساده لوح را گول بزنند.  در مصراع دوم عدو یعنی دشمن. میگوید ای خدا عجیب است که این شیطان حسود در کدوی وجودش چه دارد و چه میخواهد از کدوی وجودش بیرون بیاورد و ورد بخواند و من را گول بزند. خدایا او دشمن من است و من را در مقابل این شیطان حفظ کن.

2706        گـــر یـکـی فصـلـی  دگـر در مـن دمـد          در رُبــایــد از مـن ایــن ره زن نـــمــــد

گر یکی فصلی دگر یعنی یک نوبت دیگر و یا یک بار دگر. میگوید اگر یک بار دیگر در من بدمد و من را افسون کند. در مصراع دوم میگوید در رباید یعنی از من میدزدد. این ره زن یعنی این شیطان.  ادامه میدهد که اگر یک بار دیگر مرا افسون کند این شیطان نمد من را از زیر پای من می رباید و یا فرش از زیر پایم بیرون میکشد. این نمدی که اینجا میگوید ظاهرا یعنی نمدی که زیر پا میانداختن و یا میپوشیدن و از مالیدن پشم گوسفند تهیه میکردند ولی در بیت فوق نمد بمنزله ایمان و عقیده و باورمندی  هم هست. بطور خلاصه “نمد من را میدزدد” یعنی من را بد بختم میکند. سعدی میگوید:

                گلـیـم بخت کسی را که بافـتـنـد سـیـاه          بشُستن زم زم و کوثر سفید نتوان کرد

یعنی اگر با آب زم زم و یا کوثر هم که بشوری سفید نمیشود. زم زم یک چاهیست به عمق بیست و چهار متر در جنوب شرقی کعبه و مسلمانان آن را مقدس دانسته و همه سعی دارند از این آب مقداری برای تبرک با خود بخانه برگردانند. کوثر هم یک جوبیست که آب آن بسیار گوارا و پاک است که بنا بافسانه های مذهبی در بهشت روان است. میگوید اگر خداوند گلیم بخت کسی را سیاه ببافد با هر آبی که بشوئی نمیتوانی رنگ سیاهش را ببری.

2707        ایـن حــدیـثـش هــمچو دود است ای اِلـه          دسـت گــیـــر, ار نـه گـلــیــمم شد ســیـاه

حدیث بمعنی سخن است. این شیطان سعی میکرد که در این مناظره ها، معاویه را متقاعد بکند. سخنانی بسیار متعالی و در سطح بالا میگفت. ولی معاویه با خدای خودش گفت ای خدا این سخنانی که شیطان میگوید مثل دود سیاه است و اگر روی گلیم من بنشیند, گلیم من را سیاه میکند. خداوندا من را دستگیری بکن و مرا یاری کن. ار یعنی اگر. وگرنه گلیم من سیاه خواهد شد و دیگر با هیچ آبی سفید نخواهد شد.

2708        مــن بـحــجّـت بــر نـــیــایــم  با بِـلیس          کـوست فـتـنـۀ هـر شــریف وهـر خسیس

حجت بمعنی دلیل است. میگوید من با حجت آوردن نمیتوانم حرفم را با او پیش ببرم. بلیس کوچک شده ابلیس است. در مصراع دوم کوست یعنی که اوست. فتنه در اینجا بمعنی آشوب در اینجا نیست و معانی دیگر هم دارد . در اینجا فتنه یعنی مفتون کردن و گول زدن. بعضیها اسمشان فتانه است واین فتانه طرف خودش را مفتون میکند یعنی از زیبائیش همه را گول میزند و جادو میکند. این شیطان مفتون کننده هم شریف و هم خسیس است. شریف یعنی گران مایه و خسیس یعنی فرو مایه.

2712        انــدرونِ هـــر حـــدیـــث او شَـر است          صـد هزاران سحر در وی مضـمر سـت

حدیث بمعنی سخن است. شَر دارای تشدید است ولی بخاطر ضرورت شعری تشدیدش را مولانا برداشته است مضمر یعنی نهفته و پنهان. صد هزاران سحر و جادو و افسون و فتنه گری در هر کلمه ای از حرفهایش پنهان است.

2713        مـــردی مـــردان بــبــنــد د در نــفـس           در زن و در مــــرد افــــروزد هــــوس

مردی مردان دارای دو معنیست. یکی مردانگی مردان و دیگری هم قدرت روحی و معنوی آدمیان. در این بیت مردی مردان را ببندد یعنی مردان را از نیروی مردی میاندازد. در نفس یعنی در یک لحظه. اما معنی دومش: در یک لحظه قدرت روحی و معنوی آدمیان را هم از بین میبرد. در مصراع دوم هوس یعنی شهوت. میگوید با یک نگاهیکه این زن و مرد بهم میکنند آتش شهوت را بین آنها شعله ور میکند. این آتش هوس و شهوت بجز بد بختی بدنبال ندارد. این عشق نیست, این شیطان است که وانمود میکند بآنها که این عشق است. این همان شیطان درون ما انسانهاست و یا بعبارت دیگر نفس اماره ما هاست. این فقط میان یک زن و یا یک مرد نیست بلکه مابین یک انسان و مال دنیا و یا مقام دنیائی پیش بیاید و آن شیطان درون ما، ما را گول بزند.

2714        ای بـلـــیسِ خـــلـــق ســوز فـتـنـه جـو          بَـر چــیــم بـیــدار کــردی ؟ راســت گـو

اینجا فتنه جو یعنی آشوبگر. بر چیم یعنی برای چه من را. معاویه بر میگردد باول داستان و میگوید ای شیطان خلق سوز آشوبگر برای چه مرا از خوابم بیدار کردی, واقعیت را بگو.

2715        گـفــت هر مــردی که بـاشد بد گَـمـان          نشــنــود او راســـت را بــا صــد نشــان 

شیطان گفت هر شخصیکه  خیالاتی و بد گُمان باشد حرف راست را از هیچ کس نمیشنود و تو یکی از آنها هستی. تو خیالاتی و بد گمان هستی و بهمین دلیل حرف راست نمیتوانی قبول کنی.

2716        هــر درونـی که خـیـال انـــدیـش شــد          چــون دلــیــل آری خــیــالش بــیش شــد

مولانا دشمن سر سخت این خیال اندیشی و خیالاتی بودن و خیال پردازیست. میگوید این خیال بافیهائی که میکنید شما را از حقیقت دور میکند. شما بدنبال خیال خودتان کشیده نشوید. در بیت بالا میگوید هر اندرونی و هر نهادی که درونش خیال اندیشی باشد، آنچه که برای او دلیل بیاوری هرچقدر هم دلیل تو درست باشد ، خیال بافی او بد تر میشود و او بیشتر مشکوک میشود و خیال اندیشیش بیشتر و بیشتر میشود. برای اینکه بدلیل آوردن تو هم خیال بد میکند. تو نمیتوانی با کسانیکه خیال اندیش هستند از روی منطق استدلال کنی. برای اینکه او اینقدر خیال اندیش شده که هر چیزی را نا درست و نا مطلوب میداند. و هرچیزی را کج میبیند. خیال میکند که همه عیبناک هستند و تنها اوست که عیب ندارد. آدم خیال اندیش همه عیوبات را در دیگران می بیند. بطور خلاصه این خیال اندیش دارای یک بیماری روانیست چون جامعه خودش را نمیتواند درست بشناسد. هرچه زشت است نیکو می بیند و هرچه نیکوست آن را زشت میبیند.

2717        چـون سـخـن در وی رود عـلـت شود          تـــیــغِ غـــازی,  دزد را  آلــــت  شـــود

وی اینجا اشاره است به خیال اندیش. یکی از معانی علت بیماری است. کلمه معلول هم از این خانواده است. هر حرفی و یا سخنی که بشنود و در وجود این شخص وارد شود, برای او انحراف فکری برایش پیدا میشود و یک بیماری فکری برایش پیش میاید. در مصراع دوم تیغ یعنی شمشیر. غازی یعنی جنگجو از کلمه غزو آمده که یعنی جنگ با دشمن. آلت در اینجا یعنی ابزار و وسیله دزدی. حالا این آدم خیال اندیش میدانی مثل چیست؟ مثل اینست که وقتیکه شمشیر یک جنگجو بدستش بیافتد, این شمشیر را بجای اینکه بجای درستش بکار ببرد و در جنگها دشمنش را بکشد او میرود و با این شمشیر دزدی میکند و مال مردم را چپاول میکند و این شمشیر برای او وسیله ای میشود برای کارهای زشت و نا روا. این فقط یک مثال است برای اینکه خوانندگان مثنوی خوب متوجه بشوند.

2718        پس جــواب او سـکــوتسـت و سکون          هسـت بـا ابـلـه سـخــن گــفـتــن جــنــون

حالا باید ببینیم که با این آدم خیال اندیش چه باید کرد. شیطان جواب این چه باید کرد را میدهد و میگوید باید سکوت کرد و او را بی جواب گذاشت و اگر کسی بخواهد با دیوانه حرف بزند قطعا این کار جنون است و یک کار بیهوده ایست. اسطلاهیست بین مردم که میگویند ” جواب ابلهان خاموشیست.”

2719        تــو ز مـن با حق چـه نالی ای سلـیـم           تــو بـنـال از شّـــرِ آن نــفــس ِ لـــئــیــم

سلیم یعنی ساده دل و ساده لوح. شیطان بمعاویه پرخاشی و اعتراضی دارد  میکند و میگوید تو چرا با حق از دست من مینالی و میگوئی خدایا من را از شر شیطان حفظ کن. من که برای تو شری ندارم ای ساده لوحِ ساده دل. تو از شر نفس اماره ای که در درون خودت است بنال و بمن چکار داری. این خواهشهای ناروائی که در دل تو هست تواز آن بنال و نه از دست من.

2720        تــو خـــوری حـلــوا تــرا دمّـل شــود          تــب بـگــیــرد, طــبــعِ تـو مُـختـل شــود

حلوا منظورش شیرینی زیاد. دمّل درستش دمل است و برای ضرورت شعری مولانا روی م تشدید گذاشته. دمل آن برجسنگیهائی هست که در اثر خوردن شیرینی زیاد زیر پوست انسان بوجود میاید و در آن هم کم کم چرکی میشود و باید با آدم متخصص باز کرد و چرکهای آن را بیرون بیاورند. شیطان به معاویه میگوید تو داری شیرینی میخوری و دمّل پیدا کرده ای و تب میکنی و طبع و مزاجت درش اختلال پیدا میشود و تو بیمار میشوی و میگوئی لعنت بر شیطان. شیرینی پر خوردن را تو کرده  ای چرا من را لعنت میکنی. تقصیر از من نیست.

2721        بـــی گــنـه لـعـنـت کــنـی ابــلـیس را          چــون نـبـیـنــی  از خــود آن تــلـبـیس را

تلبیس یعنی لباس پوشیدن بر روی زشتیهاست. شیطان به معاویه میگوید: ای معاویه بدون اینکه من گناهی را مرتکب شده باشم تو مرا لعنت میکنی برای اینکه تو زشتیهای خودت را نمیبینی و همه آنها را میپوشانی.

2722        نـیـسـت ازابـلـیس , ازتُست ای غَـوی          کــه چــو روبــه ســوی دنـــبـــه میدوی

غوی یعنی گمراه. شیطان میگوید اینها تقصیر از منِ ابلیس نیست و تقصیر از توست ای آدم که مثل روباهی که بدنبال دمبه میدود تو هم بدنبال دمه میدوی. سوأل اینکه روباه چه ارتباط با دمبه دارد. سابق بر این صیادان میرفتند در بیشه ها و بیابانها برای صید کردن روباه و چند تیکه دمبه هم با خود میبردند و در چند جا در بیابان میگذاشتند که روباه بهوای بوی دمبه که خیال میکرد گوسفندی در اینجا هست بطرف دمبه بیا ید و زیر این دمه هم دام میگذاشتند و تا روباه نزدیک دمبه میشد بدام صیاد میافتاد و دستگیر میشد. شیطان میگوید تو هم مثل آن روباه هستی, و خودت دنبال دنبه هستی البته در اینجا منظور از دنبه این زرق و برقهای غیر لازم و فساد آفرین و چشم و هم چشمی های این دنیا و حسودیها، اینها همه اش دنبه است. تو اینها را می بینی و میخواهی اینها را بهر قیمت و بهر ترتیب که شده بدست بیاوری. بدان که آخر سر بدام میافتی.

2723        چونـکـه در سـبــزه نـبـیـنـی دُنـبـه را          دام بــاشــد, ایــن نـــدانـی تـــو چــــرا؟

تو چرا نمیدانی که جای دنبه اینجا نیست, حالا صیادان با سبزه ها و علف ها آن را پوشاندند ولی گوشه اش را باز گذاشته اند که تو متوجه بشوی و گول بخوری. تو باید بدانی که دمبه جایش اینجا نیست.

2724        زان نــدانـی کِـــت زدانش دور کــرد          مــیـل دنـبــه چشم و عقلت کــور کــرد

در بیت بالا گفت دام باشد, این ندانی تو چرا؟ حالا جواب خودش را میدهد و میگوید باین علت نمیدانی که تو را از دانش و  معنویت دور کرد و به مادیت مجبور کرد. سپس میل به دنبه در تو ایجاد شد و چشم و عقلت را کور کرد. این دنیای بیابان مانند است که تو را بسوی خودش میکَشد و زندگی تو را تباه میکند.

2725        تـو گُـنه بـر مـن مـنـه, کژ مژ مـبـیـن          مـن ز بـد بـیـزارم و ازحـرص و کـیـن

شیطان به معویه میگوید: تو من را گناهکار تصور نکن و من را وارونه نبین. در اینجا کژ مژ یعنی وارونه.

2726        مــن بــدی کــردم پشــیــمانم هـــنــوز          انــتــظـارم, تــا شــــبـــم آیــــد بـــروز

من اشتباه و بدی کردم و هنوز از آن اشتباه خودم پشیمان هستم ولی منتظر هستم که خدا من را ببخشد. ما در اینجا پیام مولانا را باید بگیریم و آن اینکه حتی شیطان هم از درگاه خداوند نا امید نیست و انتظار دارد که این شب بدبختیش بروز خوشبختی تبدیل شود. حالا اگر شیطان خطاکار نا امید نیست پس چرا ما نا امید زندگی بکنیم. این امید داشتن و امید وار بودن چیزیست که همیشه در عرفان توصیه میشود.

2727        مُـتَـهــم گشــتـم مـــیـــان خـــلــق مــن          فعـل خـود بـر من نـهـد هـرمرد و زن

متَهم کسیست که باو تهمت زده شده. متهِم اسم فاعل است و یعنی تهمت زننده.متَهم اسم مفعول است و یعنی کسیکه باو تهمت زده شده. میگوید خلق خدا و افراد جامعه بمن اتهام زده اند و همه کار بدِ خودشان و اعمال زشت خودشان را همه تقصیر من میگذارند. مرد و زن یعنی همه مردم. این مردم همه اعمال زشت انجام میدهند و وقتی بظلم خودشان بر خودشان دچار میشوند آنوقت همه تقصیر ها را از من میدانند و میگویند لعنت بر شیطان. ما همه نمیخواهیم قبول کنیم و بپذیریم که ما هم ممکن است در موقعیتهائی و در لحظاتی زشتکار باشیم. این یک حقیقت است و البته نسبیت هم دارد که یکی بیشتر و یکی کمتر نخواهد زشتکاریهای خودش را قبول بکند و یا نکند.

2728        گرگ بـیچاره اگـر چه گــرسـنـه است          مـتـهم بـاشد کـه او در طــنطـنـه است

طنطنه یعنی شکوهمندی و جاه و جلال و شوکت. حالا شیطان خودش را بگرگ تشبیه کرده و میگوید که این گرگ گرسنه باشه و ازگرسنگی و خستگی راه نتواند برود، همه باو تهمت میزنند که این گرگ در طنطنه و شکوهمندیست. با خودشان میگویند عجب گرگ سرحال و قبراقیست.

2729        از ضــعـیـفـی چـون نــدانــد راه رفت          خـلق گویـد تُـخـمـه است از لوتِ زَفت

کل مصراع اول یعنی اگر از ضعیفی و بیماری نتواند راه برود. تخمه شدن یعنی پر خوری کردن و معده باد کردن. لوت یعنی غذای بسیار خوشمزه. زفت یعنی زیاد و بزرگ. حالا بدنباله مصراع اول : مردم میگویند این گرگ آنقدر پرخوری کرده که تخمه شده است و شکمش باد کرده و نمیتواند از جایش برخیزد.  حالا در دوبیت آخر این شیطان محکمه ای ایجاد کرده و خودش را بگرگ بیچاره و گرسنه بد بختی شبیه میکند و میگوید این مردم درست برعکس قضاوت میکنند. حالا ای معاویه تو هم جزو همین مردم هستی و قضاوتت در باره من درست نیست.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading

68.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت چهارم

در این قسمت از داستان شیطان و یا نفس اماره میکوشد که در مقابل حرفهای معاویه که در قسمت سوم شنیده بود جواب بدهد ,  چون معاویه باو گفته بود که تو بقدری بد هستی که باعث از بین رفتن جامعه ها  میشوی و اعمال تو هیچ کدام بنفع هیچ کسی نیست و تو دائم کوشش میکنی که طرف مقابلت را فریب بدهی.

2673        گـفــت ابلــیسش گُشــای ایـن عـقد را          مــن مِـــحَــکـــم قــلـب را و نقد را

گفت ابلیسش یعنی ابلیس باو گفت. کلمه عقد بمعنی گره و چیزی را بهم بستن است و گشای این عقد را یعنی این نکته پیچیده, گره خورده, درهم را بازش کن. در مصراع دوم مِحَک سنگی بود که زرگرها داشتند و برای اندازه گیری درجه خالصی طلا بکار میبردند و از کلمه حَک کردن آمده که یعنی روی یک چیز سخت نوشتن، مثلا روی سنگ نوشتن. قلب یعنی سکه تقلبی و نقد یعنی طلای خالص و یا پول رایج. حالا این قلب را و نقد را کنایه است از بد را و خوب را. قلب را نماد بد گرفته و نقد که طلای خالص ناب است نماد خوب گرفته. در اینجا شیطان مدعی میشود که خداوند او را مقدر کرده و مامور کرده که درست کاران را از بد کاران جدا بکند و گفت این وظیفه ایست که خداوند بمن محول کرده و سرشت و ذات و ماهیت اصلی هر یک از این آفریده ها را من وظیفه دارم آنچه که هست آشکار بکنم. و بدین ترتیب دارد خودش را آنقدر بالا میبرد که هم ردیف پیامبران قرار میدهد و میگوید  یعنی کاری را که پیامبران میکنند من دارم میکنم. در اینجا باید یاد آور شد که این نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل و یا این شیطان درون همیشه سعی میکند که خودش را درست تر نشان بدهد و یا سعی میکند که ناروایائی هائی  را که مرتکب میشود موجه نشان بدهد. بهمین دلیل نفس اماره میتواند خیلی راحت شخص را گول بزند و بمعاویه میگوید تو این عقده و گره ای را که بین ما درست شده خوب باز کن و این مطلبی را که من میگویم خوب مو شکافی کن.

2674        امــتــحان شــیــر و کَــلـبــم کرد حق          امــتــحان نـقـد و قَـلـبــم کــرد حـق

در اینجا شیر نماد خوبیهاست. کلب در اینجا یک کلمه عربی هست و یعنی  سگ و نماد بدیها و زشتیها آورده. میگوید خداوند من را ممتحن قرار داد که شیر و سگ را از هم جدا کنم و تفاوت سکه تقلبی را با سکه طلا را هم امتحان نموده و بندگان خداوند را آگاه کنم.

2675        قــلـب را من کـی سـیـه رو کرده ام          صَــیـرفـی ام قــیــمـتِ او کــرده ام

سکه تقلبی را من کی رسوا کرده ام. برای اینکه سکه تقلبی یک مدت که میماند خود بخود سیاه و سیه رو  میشود. صیرفی یعنی صرافی. صراف کسی هست که اولا بین سکه ها خالصی و ناخالصی را تشخیص میدهد و ثانیا کارش تغیر پول دادن از صورتی بصورت دیگر میباشد. حالا شیطان میگوید که من یک صراف هستم. یعنی سکه های وجود آدمها را فقط قیمت گذاری میکنم و اگر خوب هستند نمیتوانم بدشان بکنم و اگر بد هستند نمیتوانم خوبشان بکنم.  در اینجا مولاناست که این صحبتها را میکند و دارد یکی از مکتبها را بیان میکند. در این مکتب عرفا معتقد هستند که اگر کسی نیک است نیک آفریده شده و کسی هم که بد است بد آفریده شده و این یک اندیشه خاص است. این گفته های مولانا باعث میشود که در درون ما یک ورزش اندیشه بوجود بیاید و ما در مورد افراد بیاندیشیم و فکر کنیم.  

2676        نــیـــکوان را رهنـــمـــائــی می کنم          شـاخه های خشـک را بـر مـی کنـم

شاخه های خشک کنایه است به آدمهای بد. بر میکنم یعنی از بیخ و بن در میاورم. شیطان ادامه میدهد که من نیکان را راهنمائی میکنم زیرا کسانیکه از روز اذل نیک آفریده شده اند من قادر نیستم که آنها را گمراه بکنم. من نمیتوانم اصل وجودشان را عوض کنم, بلکه آنها را با نشان دادن بدی و بد سرشتی بدانها کمک و راهنمائی میکنم که به طرف این چیز ها نروند. توضیح اینکه من زشتی را به آنها نشان میدهم و چون اینها مخالف زشتی هستند و در نهادشان زشتی نیست آنوقت آنها خود بخود میروند بطرف نیکی و خوبی. در مصراع دوم شیطان خودش را مثل یک باغبان تصور میکند و میگوید من باغبانی هستم که در این دنیا میگردم و این شاخه های خشک را قطع میکنم, آنها را میبرم و بکناری میاندازم. منظور از این شاخه های خشک افرادی هستند که از اول بد آفریده شده اند و خوب بشو هم نیستند.

2677        این عـلفـها می نـهـم از بهـر چیسـت          تا پـدید آیـد که حـیـوان جنس کیست

این علف در اینجا اشاره است به خواسته های نا مشروع فساد آفرین غیر ضروری که دل انسان میخواهد این را تشبیه کرده به علف. این علف, حیوان علف خوار را بطرف خودش میکشد چون برای حیوان علف خوار بسیار فریبنده است. شیطان میگوید من این علف ها را که عبارت است از این زرق و برقها و این مقامهای نا شایسته دنیائی را جلوی آنها قرار میدهم. آنوقت معلوم خواهد شد که حیوان کیست و آدم کیست.

2678        گـــرگ از آهــو چو زایـد کــودکــی          هسـت درگـر گـیش وآهـو یـی شکی

کودکی یعنی یک کودک. میگوید برای مثال اگر یک گرگ از آهو بچه دار بشود, این بچه که پدرش آهو و مادرش گرگ است, در گرگ بودنش و یا آهو بودنش شک است که این بچه گرگ است و یا آهو. این یک مثال است. توجه اینکه این حرفها در حقیقت حرفهای مولاناست که از زبان شیطان میگوید. مولانا در این مثال از یک طرف آهو را که یک حیوان آرام و زیبا و نرم و مهربان انتخاب کرده و از طرف دیگر و در مقابلش گرگ را که یک حیوان درنده و خشن است. حالا چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم که این بچه مال کیست.

2679        تــو گـیـاه و اسـتخـوان پــیشش بریز          تــا کـدامـیـن ســو کُـنـد او گـام تــیـز

گام یعنی قدم. گیاه یعنی علف. کدامین سو کند او گام پیش یعنی او بطرف کدام یکی از اینها با شتاب برود. میگوید برای اینکه تشخیص بدهی که این بچه آهوهست یا گرگ, مقداری علف و مقداری استخوان  جلویش بریز و اگر رفت بطرف علف معلوم است که این بچه آهوست. حالا چرا استخوان در مقابل علف آورده. اگر سک بود بطرف استخوان میرفت و گرگ هیچ موقع سراغ استخوان نمیرود. مولانا بزبان شیطان میخواهد بگوید این گرگ صفتان در این دنیا که بدنبال آن هستند و دنبالش میروند این یک چیز بسیار بی ارزش و دور انداختنی مثل استخوان است.

2680        گـر بسـوی اسـتخوان آید سگ است          ور گـیا خـواهد, یقـیـن آهورگ است

آهو رگ یعنی سرشت آهویی دارد. ولی سگ, در دو بیت قبل صحبت از آهو و گرگ بود و حالا در اینجا صحبت از سگ و استخوان است. جای تعجب نیست. نام بردن جانوران بجای یکدیگر اگر مقتضی باشد در مثنوی و در پیام مولانا انجام میشود. نه تنها مولا نا این کار را میکند بلکه شعرای قبل از مولانا هم این کار را میکردند. حالا این شیطان میگوید اگر این بچه بسوی استخوان روی بیاورد معلوم است که این بچه سگ سرشت است. اگر این بچه بطرف علف آمد معلوم میشود که گرگ یا سگ نیست و بچه آهو است. در اینجا داوریهائی را بیاد میاورد که در زمان خلافت علی, شخصی نزد علی آمد و گفت یا علی میخواهم این مسئله را برای من حل بکنی. علی گفت چه مسئله ای داری و آن مرد گفت بر سبیل اتفاق من یک میشی دارم و یگ گرک با این میش جفت گیری کرده است و حالا بچه ازش بیرون آمده و آیا این بچه گرگ است یا گوسفند؟ علی باو گفت این را در خوردن این بچه امتحان کن. اگر که گوشت میخورد پس او گرگ است و اگر علف خورد معلوم است که این بچه گوسفند است. شخص عرب گفت که من میدانم که گرگ گوشت میخورد و گاهی هم علف میخورد و این چه حکم است. علی جواب داد ببین که چگونه آب میخورد. اگر با زبانش آب خورد بدان که گرگ است و اگر گردنش را بجلو کشید و آب خورد بدان که گوسفند است. عرب گفت که گاهی با زبان میخورد و کاهی گردنش را میکشد و دهانش را بر آب میگذارد. حالا حکم تو چیست؟ علی جواب داد در اینصورت در نشستن او را آزمایش کن. اگر دیدی وقتی روی زمین می نشیند سینه اش را روی زمین گزاشت بدان که او گوسفند است و اگر ته اش را روی زمین گذاشت بدان که این سگ و یا گرگ است. دوباره مرد عرب گفت گاهی مثل گرگ می نشیند و گاهی مثل گوسفند و باز تو چه حکم میکنی؟ علی جواب داد او را در رفتن آزمایش کن. وقتی با گله راه میرود اگر که در پشت گله میرود بدان که گرگ است و اگر در جلو گله میرود بدان که گوسفند است. باز مرد عرب گفت گاهی از عقب میرود و گاهی از جلو گله حرکت میکند. علی گفت اگر از این راه هم نتوانستی ماهیت او را تشخیص بدهی, او را بکُش و نگاه کن اگر معده داشت بدان که این گرگ است و اگر روده داشت آنوقت این گوسفند است. مولانا باهتمال خیلی زیاد در این داستان این موضوع را در نظر داشته و بیان میکند اگر بسوی استخوان بیاید سک است و اگر بسوی علف برود آهو ست. مولانا در این مثال میخواهد بگوید اگر میخواهید کسی را بشناسید باید بینید که او بطرف چه چیزی میرود و خواهان چیست. شیطان ادامه میدهد.

2681        قـهـر و لطـفـی جـفت شـد بـا همدگر          زاد ازایـن هـردو جـهـانی خیر و شر

نفس اماره و یا آن شیطان میگوید که من ذات آن گرگ و ذات آن گوسفند را نمیتوانم تغییر بدهم و این خصلتهای خودشان است که با آن بدنیا آمده اند. من که خدا نیستم و اینها طبیعت خودشان را دارند. من فقط اینها را وسوسه میکنم بسوی علف و یا وسوسه میکنم بطرف استخوان. من وسوسه کارم و نمیتوانم که گرگ را تبدیل بآهو بکنم. در نتیجه همه این مشکلات از من نیست و تقصیر آفریدگاراست که اینها را با خصلتهای متفاوت آفریده. بد صیرتی و خوش صیرتی در این دنیا از آفرینش خداوند است و اینها نماد قهرو لطف خداوند است. نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل در اینجا میخواهد هم خودش را موجه نشان بدهد و هم همه تقصیر ها را بگردن خدا بگذارد. و میگوید خدا خواسته که من این کار ها را بکنم. این گویای این مطلب است که خداوند دارای قهر و لطف است و یا خداوند صفات جمالی دارد و هم چنین صفات جلالی. صفات جلالیش قهر است و صفات جمالیش لطف است و باید این هردو صفت را داشته باشد.

طبق اندیشه فقها اگر خداوند یکی از این دو صفت را نمیداشت ناقص بود در حلیکه معتقدیم که خداوند یک موجود کامل است. اگر که قبول داریم که کامل است باید هر دو صفتش را قبول داشته باشیم. حالا میگوید که قهر و لطفی در هم شد و جفت شد و مثل آن آهو و گرگ که از آنها بچه ای زائیده شد, از این درهم شدن دو صفت خداوند هم دو جهان خیر و شر زائیده شد و من خیر و شر را باعث نمیشوم و فقط خیر و شر را نشان میدهم. اصلا دو کلمه قهار و لطیف جزو اسامی خداوند است برای اینکه خداوند اسمش با صفاتش معمولا یکیست. وقتی میگوئیم خداوند ستار است, ستار یک صفت است و یعنی پوشاننده و زشتی های بندگانش را میپوشاند. در حالیکه این کلمه ستار صفت است اسم خداوند هم هست. میگوید موسی و فرعون هم که در مقابل هم قرار میگیرند و با هم مخالف هستند در عین حال هردو در یگ را هستند و هردو دارند مشیت خداوند را اجرا میکنند. موسی نماد و سمبل حق هست و فرعون نماد و سمبل باطل است. خداوند این خیر و شر را در برابر هم گذارده همانطور که روز و شب را در برابر هم گذاشته, سیری و گرسنگی را در برابر هم گذاشته, و بیماری و سلامتی را در برابر هم گذاشته است. این یکی باعث میشود که ارزش آن یکی روشن شود. تا فرعونی نباشد شخصیت موسی آشکار نمیشود. باید نا حقی باشد تا حق خودش را نشان بدهد.

2682        تـو گـیـاه و استخوان را عرضه کن            قُوت نفـس و قوت جان را عرضه کن

2683        گـر غــذای نــفس جــویـد ابـتـرست            ور غــذای روح خواهد, سـر وراست

شیطان در اینجا معلم اجتماع هم شده و دارد درس بما میدهد. این نفس اماره در عین اینکه ما را وادار میکند بکار های زشت, اینجا خودش را با ارزش و عالی قدر و موجه نشان میدهد. تو گیاه و استخوان را عرضه کن یعنی این دو قلم را بجلو بیانداز و در دسترس قرار بده. حالا این گیاه و استخوان غذای جسم است که آن حیوان باید بخورد و در معده فرو برد. حالا اگر تو غذای روح  باو بدهی, معنویت بهش بده, معنویت  جلویش عرضه کن و ببین بکدام طرف متمایل میشود. اگر بطرف معنویت رفت معلوم میشود  که اهل عرفان است. اینجا گیاه و استخوان منظور غذای جسم است. در بیت دوم گر غذای نفس جوید او ابتر است یعنی اگر بیشتر بدنبال غذای جسم و غذای نفس خودش بود و خواست منزلش مجلل تر شود و موجودی حساب بانگیش بزرگتر شود بدان که او ابتر است. کلمه ابتر یعنی دم بریده ولی معنی دیگرش یعنی ناقص. مثلا اگر دم یک قاطر را ببری این قاطر ناقص میشود و میگفتند که این قاطر ابتر است. در بیت فوق میگوید اگر بدنبال مادیات رفت او پشتش دنباله ندارد و از خودش چیزی باقی نمیگذارد و ابتر است و ناقص. ولی اگر پی معنویت و عرفان بود و طالب غذای روح بود بدان که او خیلی بزرگ است و مهتر و بالاتر و در واقع سر ور است. البته باز تکرار میشود که این حرفهای مولاناست که از زبان شیطان جاری میشود.

2684        گــر کـند او خـدمـت تـن, هســت خر          ور رود در بحـــر جــان یــابــد گـهـر

اگر کسی در تمام عمرش مشغول خدمت به جسم خودش است, او را همردیف خر بدان زیرا خر هم کاری دیگر نمیکند بجز خدمت جسمش. مولانا در جای دیگر میگوید:

                   هم ردیف خر شده این نفس پست          فکرش اینکه چون علف آرد بدست

دائما در فکر اینست که علف کجا بدست میاید که برود آنجا و علف بخورد, در این صورت با خر فرقی ندارد. اما اگر در حال شنا کردن در بحر عرفان و روح و دریای معنویت است, بدان که او گوهر بدست میاورد. گوهر های حکمت و دانش و معرفت را میابد.

2685        گرچه ایـن دو مـختلف خـیـر و شرند          لـیـک ایـن هر دو بــیـک کارانـدرنــد

ظاهرا بنظر میرسد که این خر علف خور و این شخصی که در پی مروارید هست باندازه خیر و شر از هم جدا هستند ولی هردو بامر و مشیت خداوند مشغولند و دارند مشیت حق را اجرا میکنند.

2686       انـبـیـا طـاعـات عــرضـه مــیـکـنــنـد           دشـمــنــان شـهــوات عـرضـه میکنند

پیغمبران در پیشگاه خداوند بندگی کردن را تقدیم میکنند, اما دشمنان انبیا مثل نا باوران و کسانیکه حق را باور ندارند آنها شهوت را پیشنهاد میکنند.

2687        نـیـک را چـون بـد کـنم  یزدان نـیـم           داعــیــم مــن, خــالـق ایشـــان نـــیــم

چون یعنی چگونه. شیطان ادامه میدهد و میگوید چگونه من میتوانم نیک را تبدیل به بد بکنم, من که خدا نیستم. من فقط مردم را به شرّ و بدی دعوت میکنم. داعیم یعنی دعوت کننده. من دعوت کننده ام مردم را به سوی بدی و زشت کاریها وگرنه من که آفریننده آنها نیستم.

2688        خـوب را من زشت سازم, رب نَه ام          زشـــت را و خـــوب را آیِـــیـــنــه ام

رب یعنی خداوند. ای کسانیکه میگوئید منِ شیطان آدمها را گمراه میکنم و گول میزنم پس در واقع دارید میگوئید که آدمهای خوب را هم لابد بد میکنم و انسانها را از راه راست منحرف کرده براه گمراهی میاندازم, من قادر بهمچین کاری نیستم چون خدا که نیستم. من فقط یک آیینه هستم. من آیینه را در جلو انسانها میگذارم و آنها زشت و زیبائی که در وجودشان هست  را در آیینه می بینند. اگر آنها زمینه و استعداد بدی داشته باشند وقتی دعوتشان میکنم آنها با شتاب کشیده میشوند بطرف من. اگر آن استعداد را نداشته باشند دعوت من را نمیپذیر ند.

2689        ســوخـت هــنــد و آیـــنــه از درد را          کــیـن سـیه رو مـی نـمایــد مـــرد را

سوخت در این بیت یعنی شکست و از بین بردن و نابود کردن. درد در اینجا درد یست ناشی از غم و اندوه. در مصراع دوم کین یعنی که این و اشاره است به آیینه. می نماید یعنی نشان میدهد. مرد اینجا یعنی یک آدم و یا انسان و جنسیت منظور نیست. مولانا در اینجا مثالی میزند و بزبان شیطان میگوید یک هندو آیینه ای برداشته بود و خودش را در آیینه ای نگاه میکرد. وقتی خودش را در آیینه دید آیینه را پرت کرد و شکست. از او پرسیدند چرا این کار را کردی؟ گفت این آیینه آدم را سیاه رو نشان میدهد و باید آنرا از بین برد. آیینه که او را سیاه نکرده بود زیرا او در اصل سیاه چهره بدنیا آمده بود. حالا شیطان هم میگوید من هم آیینه هستم. اگر عیب از آیینه بود که هندو سیاه چهره شده بود, پس منهم تقصیر ندارم من و زشتی درون انسانها را نشان میدهم و بس.

2690        او مــرا غَــمــاز کرد و راسـت گــو          تـا بـگـویـم زشــت کــو و خوب  کــو

غماز هم بمعنی سخن چین هست و هم بمعنی منعکس کننده و آشکار کننده است. البته در اینجا بمعنی دوم بکار گرفته شده. کار سخن چین اینست که حرف شخصی را میگیرد و میرود در جائی دیگر آن را منعکس میکند. در اینجا شیطان میگوید من یک نمایش دهنده هستم و آنچه را که هست منعکس میکنم نه ایجاد کننده. من فقط میگویم زشت کدام و زیبا کدام است.

2691        مـن گـواهم بـر گُـوا زندان کجاست؟          اهــل زنـدان نـیـستــم ایزد گـواسـت

این شیطان ادامه میدهد و میگوید من یک شاهد هستم و هیچ محکمه ای شاهد را زندان نمیکند. شاهد هرچه که هست میگوید. او که تقصیری ندارد. منِ شاهد مستحق زندان نیستم خود خدا شاهد من است. اینجا زندانیکه میگوید اشاره است به گفته مردم که میگویند جای شیطان جهنم است. حالا اگر شیطان بخواهد بجهنم برود آنوقت درون ما هم بجهنم رفته است زیرا شیطان در درون ماست.این خود ما هستیم که جهنم و یا بهشت را در درون خودمان میافرینیم.

2692        هــر کـجــا بـیـنـم نـهـال مــیــوه دار          تــر بـیـتـهــا مـیـکـنـم مــن دایــه وار

اینجا خودش را یک باغبان تصور میکند و میگوید من اگر یک نهالی را ببینم که بار و میوه میدهد, من مثل یک دایه ایکه یک بچه را پرورش میده و خوب بزرگش میکند, من هم مثل یک دایه از این نهال پرستاری و نگه داری میکنم تا برشد خودش برسد.

2693        هـر کجـا بـیـنم درختِ تـلخ وخشک          مـی بــرم تـا وارهـد از پُشـک مُشک

درخت تلخ و خشک یک چیز بی ثمر و زایدیست, وکنایه از آدمهای تبه کار و بد کردار است. میگوید هرجا که یک درخت خشک شده ای را میبینم من آن را میبرم و بکناری میاندازم. در مصراع دوم پُشک یعنی مدفوع چهار پایان و بآن پشگل هم گفته میشود. مُشک یک ماده خوشبوست. وارهد یعنی آزاد کند. میگوید برای اینکه من جدا بکنم این مُشک را از پُشک برای مردم زحمت میکشم و اصلا این کار من است.

2694        خشک گـویـد بـاغـبـان را کِـای فتی          مـر مـرا چه مـی بـری سَـر بـی خطا

این درخت خوشکیده یعنی آدم تبه کار. فتی یعنی جوانمرد. این درخت خشکیده بمن میگوید: من چه تقصیری دارم که داری من را میبری من که خطائی نکردم. این آدم تبه کار میگوید چرا داری من را بد بختم میکنی؟ من که کاری نکردم. او بی خبر است که در درونش پر است از زشتی و بدی. مثل اینکه آن درخت خشک شده خودش خبر ندارد که خشک شده است و خودش را مثل درختان سبز و بار دار تصور میکند

2695        بـاغـبـان گـوید خَمُش ای زشـت خو          بس نــبـاشـد خشـکـی تـو جــرم تــو؟

باغبان باین اعتراض درخت خشک شده میگوید ساکت شو ای بد سیرت آیا جرم تو همین بس نیست که تو خشک شدی؟

2696        خشـک گـویـد راسـتـم مـن کژ نـیـم          تــو چــرا بـی جــرم مـی بـرّی پــیــم

این درخت خشک شده که بمعنی آدم بدکار است میگوید ای باغبان بمن نگاه کن و ببین من چگونه راست هستم و اینچنان راست به بالا رفته ام. من که کج نیستم که تو داری مرا بد بخت میکنی. تو چرا من را بی جرم داری از بن مرا میبرّی و چرا داری بنیاد من را از بین میبری؟

2697        بـاغـبـان گـویـد اگــر مســعــودیــی          کــاشـکـی کـژ بـودیــی, تـر بــودیــی

باغبان جوابش میدهد. این کلمه مسعودیی یعنی مسعود می بودی و هم چنین کلمه بودیی یعنی می بودی. باغبان میگوید که اگر تو یک آدم سعادتمندی هستی و اگر توجه و عنایت خداوند بهمراه تو است, ای کاش کژ بودی ولی تر بودی. راست بودن مهم نیست, تر بودن مهم است.

2698        جـــاذبِ آبِ حــیــاتــی گشـــتـــیــی          انـــدر آب زنـــد گــی آغشـــتــــیــــی

ای کاش که آب حیات را جذب میکردی و کشنده آب حیات بودی. آب حیات اینجا معرفت پروردگار است. ای کاش جذب کننده معرفت خداوند بودی. آب زندگی هم همان معرفت خداوندیست. مصراع دوم یعنی ای کاش در آب زندگی آغشته میشدی. درختی که خشک شده بچه دلیل خشک شده؟ برای اینکه نتوانسته است آب جذب کند و تو هم نتوانستی آب معرفت حق و آب زندگی خداوندی را جذب خود بکنی.

2699        تـخــم تـو بـد بــوده است وَاصلِ تـو         بــا درخت خــوش نـبـوده وصــل تــو

میگوید اصلا دانه تو را که کاشتن از اول خراب بوده در واقعیت اصل تو خراب بوده. حالا اگر نهالی خراب باشد باغبان آن را با درخت خوب پیوند میزند آنوقت درخت بدی که پیوند خورده شروع میکند به میوه خوب دادن. در مصراع دوم وصل بمعنی پیوند بکار برده شده. با درخت خوش نبوده وصل تو. تو یک درخت بد هستی و با درخت خوش پیوند نخوردی بنا بر این یا اصلا میوه نداری و یا میوه ات خشک و تلخ است.

2700        شاخِ تـلخ, اربا خوشـی وصـلت کند         آن خـوشـی انــدر نــهادش بـــر زنـــد

ار یعنی اگر. خوشی در اینجا یعنی یک خوش. اما در مصراع دوم (ی) خوشی (ی )مصدریست. نهادش یعنی در وجودش. بر زند یعنی راه یابد. شیطان میگوید اگر شاخه درخت تلخ و بد اصل را با یک درخت خوب پیوند زدی, آن خوبی و اصالتی هم که در درخت خوب هست در آن شاخه بد خودش را نشان میدهد. ولی جای تأسف اینست که تو آدم  بد هستی چون نهالت بد بوده و با هیچ نهال خوب هم پیوند نیافتی و یا با آدم خوب هم پیدا نکردی یعنی بدنبال آدمهائی که معرفت و معنویت دارند نرفتی. برعکس تو همیشه با افرادی پانشینی کرده ای که تو را میبرند بطرف زرق و برقهای این دنیا و خاکبازی های این دنیا. پهلو کسی نشستی که میگوید برو فلانجا زمین بخر که بزودی قیمتش پنج برابر قیمت امروز میشود و طولی نمیکشد که حتی قیمتش ده برابر میشود. تو داری خاکبازی میکنی. تو با اینها نشستی و حالا هم این شدی. اگر با کسانی نشسته بودی که بتو اصل زمین معرفت و پیوند و معنویت را بتو نشان داده بودند, تو اینگونه بدرخت خشک تبدیل نشده بودی. اینکه میگوید تو اصل بد داشته ای منظور این نیست که ژنهای تو,  از اول بد بوده اند. منظور اینست که محیطی که تو در آن بزرگ شدی بد بوده است. در درجه اول محیط خانواده است که باید خوب باشد و بعد محیط اجتمائی که در آن زندگی میکنیم بسیار مهم هست.

Loading

67.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت سوم

بدنبال قسمت اول و دوم که سراسر مناظره های شیطان در مقابل معاویه بود, در این قسمت نوبت معاویه است که در مقابل این شسطان حیله گر بایستد و باو جواب بدهد. برای یاد آوری بنظر خوانندگان محترم رسانیدیم که این شیطان همان نفس اماره است که معنی آن خواهشهای نا روای دل خود ماست و مولانا  او را قبلا به یک اسب وحشی تشبیه کرده بود و گفته بود که این اسب وحشی در وجود همه ما هست و ما باید او را با ریاضت کشیدن رام کنیم تا راه خودمان را به سعادت و خوشبختی پیدا کنیم. وحالا بحرفهای معاویه و منظره های او میرسیم.

2653        گـفـت امیر او را که ایـنهـا راست است          لـیک بـخش تـو از یــنـهـا کـاسـتـست

امیر معاویه است. بخش تو یعنی بره و نسیب تو. کاستست یعنی خیلی کم است. معاویه به ابلیس میگوید این سخنانیکه تو گفتی همه ظاهرا درست است ولی همه این حرفهائیکه صحبت از معرفت و معنویت بود درست است ولیکن تو آن معنویت و معرفت را نداری و از تو کاسته شده و تو در کاهش اینها هستی.

2654        صــد هــزاران را چو مــن تو ره زدی          حُــفـــره کـــردی در خــزیــنـه آمـدی

این اعدادی که در مثنوی میاید مثل این صد هزاران هیچوقت معنی عددی ندارد و همیشه بمعنی خیلی زیاد بکار برده میشود. ره زدن یعنی دزدی کردن. ولی در اینجا بمعنی اینست که تو راه باور مندی و درستکاری من را دزدیدی و با این کارت خواستی آن نیک اندیشی و باورمندی من و هزار ها امثال من را بگیری و تو دزد اینها هستی. درست مثل دزدیکه محل یک گنجی را میداند و از فاصله ای نقب میزند نا به گنج برسد و آنوقت آن را بدزدد و ببرد. در حقیقت تو بدل آدمیان راه یافتی تا اینکه محتوای دل آدمیان که مخزن گوهر معرفت و معنویت بود, اینها را دزدیدی. تو نه تنها خودت معنویت و معرفت نداری بلکه دزد معنویت و معرفت هستی.

2655        آتش و نفطی, نــسوزی چـــاره نیســت          کیست کزدست توجامه اش پاره نیست

وقتیکه خداوند باو گفت که باین آدم سجده کن و او نکرد, بخدا گفت من را از آتش آفریدی و آدم را از خاک و در اینجا معاویه میگوید تو خودت گفتی که از آتش آفریده شده ای. وحالا با نفط در کنار همدیگر هستید. نفط کنایه از اندیشه ها و روشهای نا درست است. میگوید آتش و نفط وقتی مقابل هم قرار میگیرد  چطور میتواند نسوزاند؟ قطعا هرجا باشند خاصیت سوزاندن را دارند و کیست که از دست این سوزانیدنهای تو جامه اش را از تن ندریده؟ این جامه پاره کردن در قدیم نشانه نهایت شکایت کردن را داشته است. معاویه میگوید بهر کس که رسیدی او را سوزاندی و از بین بردی.

2656        طـبعـت ای آتش چــو سوزانـیـدنیســت          تـا نســوزانی تــو چیزی, چـاره نیست

طبع تو یعنی طبیعت تو. تو در بیت بالا گفتی که آتش هستی پس طبیعت تو کارش سوزاندن است و تا اینکه یک چیزی و یا کسی را نسوزانی, چاره ای نداری و آرام نمیگیری.

2657        لـعـت ایـن بـاشــد که سوزانــت کــنــد          اوســــتــــاد جــملــه دزدانـــت کـــنـــد

اینکه خداوند تو را لعنت کرد ( لعنت یعنی نفرین) و اینکه مردم تو را لعنت میکنند و میگویند لعنت بر شیطان باین معنیست که دارند تو را نفرین میکنند. و خداوند تو را خاصیت سوزندگی داده است برای اینکه تو را نفرین کرده است. لذا تومیسوزانی و برای این خاطر نفرین شده هستی و تو بهمه دزدان تعلیم میدهی که چگونه دزدی کنند و تو استاد دزدان شده ای. معاویه تمام حرفهای قبلی این شیطان را در اینجا خنثی میکند. معاویه در اینجا یک خرد اندیشمند است که راه درست را در مقابل شیطان انتخاب کرده است. توجه اینکه به شخص معاویه کاری نداریم, و در حقیقت او را بعنوان یک سمبل خردمندانه در مقابل شیطان آورده که با خردمندی و حاظر جوابی در مقابلش بایستد.

2658        بــا خـدا گــفـــتــی, شــنــیــدی رو برو          مـن چـه بـاشم پـیش مـکـرت ای عـدو

تو در حضور خدا بخدا گفتگو و بحث کردی که آدم از خاک است و من از آتش, ای دشمن, من که باشم که در برابر تو و حیله و مکرت سخنی بگویم. تو با جسارتی نا میزان با خدا آنطور صحبت کردی و حالا چه برسد بمن که بنده خدا هستم. مکر تو بدان پایه هست که خواستی برای خدا هم دلیل تراشی کنی و مسلم است که برای من هم دلیل تراشی میکنی.

2659        مـعــرفتهای تـو چـون بـانـگ صـفـیـر          بانگ مرغـان است لـیکن, مـرغ گـیـر

این سخنان متعالئی را که میگوئی و دم از معرفت میزنی آن صفیریست  که برای شکار مرغان دیگر بکار میبری. این کلمه صفیر, صدائیست که شکار چیان مرغ در بیشه ها از خودشان در میدادند که مرغان دیگر تصور کنند که جفتهای آنها دارند آنها را صدا میزنند در حالیکه این صفیر را شکار چیان بوجود میاوردند. و وقتیکه آن مرغان بطرف صدا و یا صفیر میامدند بدام شکار چیان مبتلا میشدند. حالا معاویه باین شیطان میگوید تو همین کار را میکنی و دوست مرغان نیستی.

2660        صــد هــزاران مرغ را آن ره زدست          مـــرغ غِـــره کـــاشــنــائی آمــده سـت

ره زدن اینجا یعنی گمراه کردن. آن بانگ صفیر صدهزار مرغ را گول زده و گمراه کرده.  مرغِ غره یعنی مرغ فریفته شده که  مغروراست. مغرور بکسی میگویند که خودش را گول میزند. حالا مرغ غره خیال میکند که صدای آشنا ئی میشنود و این صدای جفتش است در صورتیکه این صدای دشمنش است.

2661        در هــوا چون بشـنــود مرغ صــفــیـر          از هــوا آیـــد شــود ایــنــجا اســـیــــر

این مرغ در حال پرواز است و حال خوشی دارد و بمحض شنیدن این صدا فرود میاید زیرا فکر میکند این جفت خودش است که دارد او را صدا میکند. ولی وقتی فرود میاید اسیر صیّاد میشود. حالا تو هم میخواهی معرفت من را که در حال پرواز در اوج بود, میخواهی بپائین بکشی و بیاوری بدام خودت بیاندازی. همه این کارهائی که تو کردی نمونه هایش هست.

2668        ای بــر ایــن شطرنج  بـهـــر یــاد را          مــات کـــرده صــد هــزار اســتــاد را

بر این صفحه شطرنج زندگی. زندگی مثل شطرنج است و برد و باخت دارد و اگر مهره ها را درست بگذاری برنده خواهی بود و اگر غلط بگذاری بازنده خواهی بود. دنیا دنیای شطرنج است و این عواملی که در این دنیا هست اینها مهره های شطرنج هستند. تو سر این صفحه شطرنج من نشسته ای و قصد داری نام خودت را پایدار کنی. بهر یاد را یعنی برای نگه داشتن نام خودت برای اینکه مردم تو را از یاد نبرند و تو هم مطرح باشی. باین دلیل سر صفحه زندگی مردم مینشینی و آنها را گول میزنی و باعث باختن آنها میشوی. در مصراع دوم میگوید تو صد هزار استاد شطرنج باز را مات میکنی و میفریبی. در اینجا مولانا از ذکر صد هزار استاد منظورش تعداد زیادی استاد حیله گر است و میگوید آنها را هم مات میکنی. یعنی انسانهائیکه فکر میکردند خیلی مکار و حیله گرند و خیلی میدانند و خیلی میفهمند آنها را هم مات کرده ای.

2669        ای ز فـرزیــن بـنـد هــای  مشــکـلت          ســوخـته دلــهــا ســیــه گشــتــه دلــت

این فرزین بند یکی از اصطلاحات شطرنج است. فرزین اسم مهره  وزیر شطرنج است. حالا فرزین بند اینست که یک مهره ای مثل مهره پیاده و یا مهره دیگری در جائی قرار گرفته باشد که پشتش وزیر قرار گرفته باشد و این وزیر از آن مهره پشتیبانی کند و طرف مقابل این مهره را هرچه که باشد نمیتواند بزند برای اینکه بمحض اینکه بزند حریف مقابلش آن وزیر را میسوزاند و میزند. لذا این مهره که پشتش وزیر نشسته خیالش راحت است. این را میگویند فرزین بند. معاویه میگوید تو چنان شطرنج باز ماهری هستی که در صحنه شطرنج زندگی فرزین بندهای خیلی مشگلی ایجاد کرده ای. مشگل یعنی جور و واجور و پیچیده و درهم و فراوان. تو چه دلهائی را سوزانده ای و سیاه کرده ای و از این سوختن ها در واقع  باعث شده  که دل خودت سوخته و سیاه گردد.

2670        بـحـر مـکــری تــو خـلایـق قطره ای          تـو چـو کـوهـی, وین سَـلـیمان ذره ای

تو دریای حیله هستی و مردم در برابر تو یک قطره ای بیش نیستند. وین یعنی و این. سَلیمان یعنی ساده دلان و ساده لوحان و زود گول خور ها. میگوید تو از حیله گری و فریب دادن مثل کوه هستی و مردم ساده دل و ساده لوح مثل یک ذره اند در برابر تو.

2671        کـی رَهَــد از مـکــر تـوای مُــختصِم          غــرق طــوفــانــیــم  الّا مَـــن عُصِـــم

کی رهد یعنی چه کسی میتواند از تو رهائی پیدا کند. مختصم از کلمه خصومت است یعنی کسیکه دشمنی میکند. غرق طوفانیم یعنی ما غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم. الا من یعنی مگر کسیکه. عُصِم یعنی از بلا دور نگه داشته شده. میگوید چه کسی میتواند از مکر و حیله تو رهائی پیدا بکند. ما همه غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم مگر کسیکه خداوند او را از غرق شدن نگرش داشته باشد و محافظت کرده باشد. اشاره است بداستانیکه زمان حضرت نوح طوفان بزرگی آمد, قبلا نوح کشتئی ساخته بود و به پیروانش امر کرد که بمن پناه بیاورید و وارد این کشتی شوید. ده شبانه روز باران بارید و آب سطح زمین را گرفت و رفته رفته بالا آمد. البته این افسانه مذهبیست ودر کتابهای مذهبی آمده است. درست است که قصه و افسانه است ولی در قصص مذهبی پیامهائی هم وجود دارد که بما پند و اندرزهائی میدهد و ما باید پیامها را بگیریم. حضرت نوح کشتی را ساخته بود ولی عده خیلی کمی سخن نوح را پذیرفتند و وارد کشتی شدند و بقیه نپذیرفتند و غرق شدند. بنا براین در این دنیا پناه گاه در همه جوانب زندگی هست ولی شخص هم باید پناه خواه باشد و پناه هم ببرد. در همین داستان نوح, یکی از پسران نوح بنام کنعان حرف پدر را نشنید و گفت من اصلا غرق نمیشوم و اگر آب بالا آمد, منهم از کوه بالا میروم و کوه من را حفظ میکند. این کلمه من عصِم را مغرورانه بکار برد. آب آنقدر زیاد شد که کم کم کوه را هم گرفت و هرچه بالا میآمد کنعان هم به بالا تر میرفت تا آنجا که آب کوه را کلا گرفت و کنعان هم غرق شد. بنا براین وقتی پناگاهی باشد و نگاه دارنده ای و حفظ کننده ای هم باشد و خواسته باشد که آن نگه دارندگی خودش را بکار ببرد و ما قبول نکنیم بعلت منیّت, خود خواهی و غرور که بمعنی خود فریبی و اینکه میگویند فلان کس مغرور است و همه خیال میکنند که بار مثبت دارد, این طور نیست و صد در صد بار منفی دارد و مغرور هست یعنی فریفته شده, گول خورده, و این اول شکستش هست. انسان در هیچ کاری و موقعیتی نباید مغرور شود و غرور نباید داشت وغرور اول گمراهی است. این غرور داشتن با مفتخر بودن با هم فرق میکند.

2672        بس ســتـاره سـعـــد از تــو مـحـتـرق          بس ســپـاه و جــمــع از تــو مُـفـتـرق

در دوران قدیم اینطور میپنداشتند که این ستارگان میتوانند باعث سعادت و یا بد بختی آدمیان بشوند. این ستارگان را تقسیم بندی میکردند بدو دسته. یک دسته ستارگان سعد و خوشبختی و دسته دیگر ستارگان بدبختی آورند. حالا معتقد بودند وقتی یکی از ستارگان سعد طلوع میکرد کسی نطفه اش بسته شود و یا کسی ازدواج کند و یا کسی متولد شود, آن کس خوشبخت خواهد شد. بر عکس وقتی یکی از ستارگان نحس طلوع میکرد کسی متولد شود و یا عروسی کند, او آینده شومی خواهد داشت. البته این پندار قدیمیها بود و این پندار جز گُمان و عقیده غلط و نا درست چیزی نبود. حالا مولانا میخواهد از زبان معاویه مثالی بزند و میگوید بسیار ستاره های سعادت آوری بوده اند که بوسیله تو محترق شده اند یعنی آتش گرفته اند و محو شده اند. البته این کلمه محترق به این معنیست که ستاره ای در مقابل نور شدید خورشید محو شده و دیده نمیشود. در مصراع دوم کلمه سپاه در اینجا بمعنی گروه است. کلمه جمع در اینجا یعنی جمعیت ها. میگوید بسیاری از گروه ها و جمعیتها از تو پراکنده شده اند. مفترق از کلمه متفرق شدن است و با متفرق کردن مردم چه بدبختیهائی که به بار آورده ای و اجتماعات مردم را بهم زدی و این پراکندگی اجتماع و متفرق شدن مردم شروع بد بختی آن جمعیت شده است. در طول تاریخ دیده ایم که هروقت بین مردم تفرقه ایجاد شده آن مردم قدرت خود را از دست داده اند و نابود شده اند. بقیه داستان در قسمت چهارم.

Loading

66.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت دوم

2633        از بــرای لطــف عـــالـــم را بســاخت          ذره ها را آفــــتــــابِ او نــــواخــت

شیطان که در قسمت قبلی سعی میکرد معاویه را قانع کند که او بر حق است ادامه میدهد. قبل این تفسیر باید یاد آور شد که این شیطان همان نفس اماره خودمان است. نفس اماره عربیست و فارسی آن میشود خواهشهای دل. بنا براین, این مناظره بین معاویه و شیطان مناظره ایست بین خواهشهای دل و خود آدم. و مطلب دیگری که باید توجه کرد اینکه این مناظره ها که بین معاویه و این شیطان صورت میگیرد در واقعیت حرفهای خود مولاناست که مولانا از دهان این دو مناظره گر بیان میکند. حالا در بیت فوق شیطان ادامه میدهد و میگوید خداوند از برای لطفی که به بندگانش دارد این دنیا را آفرید و نور حقیقت و لطف خودش را بتمام ذره های موجودات عالم تاباند و بهمه چیز در این دنیا حیات و زندگی نیکو بخشید.

 عرفا معتقد هستند باین که ما از عدم بوجود آمده ایم بزرگترین فضلیست که خداوند در باره ما کرده است. ما را از نیستی بهستی آورده. این دارای ارزش بسیاریست برای اینکه این اولین قدم تکامل روحیست. اگر نبودیم که دیگر تکاملی وجود نداشت. حالا این آفرینش ما باعث شد که ما در مسیر این تکامل روحی و معنوی قدم برداریم و کامل و کامل بشویم تا بدریای حقیقت بپیوندیم که اتحاد اصل با دریا ست.

2634        فُرقـت, از قـهـرش اگـر آبســتـن اسـت          بـهـر قــدر وصــلِ او دانسـتـن است

فُرقَت بمعنی دوری و هجران است در اینجا بمعنی دوری و هجران آفریده از آفریدگار و یا دوری بنده از خداست. اگر آبستن است, خداوند قهری دارد و در بطن قهرش نهفته است. میگوید در بطن قهر الهی این جدائی و فرقت نهاده شده است.  این فراق و جدائی برای چیست و چه لطفی میتواند داشته باش. میگوید کمترین لطفیکه میتواند داشته باشد اینست که قدر وصال را آشکار میکند. اگر که فراق نبود که اصلا لطفی وجود نداشت و ارزش وصال زمانی پیدا میشود که قبل از آن دوری باشد.

2635        تـا دهـد جــان را فِــراقش گــوشــمــال          جـــان بــدانــد قــدر ایّــــامِ وصـــال

جان را مولانا همیشه بجای روح بکار میبرد و گوشمال دادن یعنی آگاه کردن و ادب کردن. این فراق برای اینست که روح ما را آگاهی بدهد و یا ادب بکند تا قدر و ارزش ایام وصال را بداند.

2636        گـفــت پـیـیغمـبـر که حق فرموده است          قصـدِ من از خـلق احسان بوده است

این پیغمبری که اینجا میگوید پیغمبر اسلام است. میگوید که پیغمبر گفت: خداوند گفته است که من قصد م و منظورم از این آفرینش خلق احسان و نیکوئیست و این همان لطفیست که خداوند برای بنده اش میکند و این بیش از آن چیزیست که بنده لیاقتش را داشته باشد.

2637        آفــــریــــدم تــا زمـن ســودی کــنــنــد          تــا ز شـــهد م دسـت آلــودی کــنــنـد

من آفریدم تا از وجود من بهره و سودی ببرند. شهد شیرینی و عسل و انگبین است. دست آلودی کنند یعنی اندک بهره ای ببرند. در قدیم وقتی میخواستند عسل را امتحان بکنند انگشتشان را یک کمی داخل ظرف عسل میکردند تا انگشتشان عسل آلوده بشود و آنوقت با این انگشت عسل را میچشیدند. یعنی از شهد و شیرینی عسل من, یک کمی لا اقل بهره ای ببرند.

2638        نَـی بـرای آنکــه تــا ســــودی کـــنـــم          وز بـر هــنـه مــن قــبــائی بــر کَـنـم

من آدمی را نیافریدم تا از قبال آنها استفاده ای ببرم. اگر این خیال را میکنید, درست مثل اینست که یک گدائی را در نظر بگیرید که هیچ چیزی بروی تنش نیست و من بخواهم لباس نداشته او را از تنش بیرون کنم. اصلا او چیزی برای کندن ندارد. لازم بیاد آوریست که این حرفها شیطان, حرفهای مولاناست که از زبان شیطان میگوید.

2639        چـنـد روزی کـه ز پـیشــم رانـده است          چشم مـن درروی خوبش مانده اسـت

شیطان میگوید من چند روزی مورد عضب خداوند واقع شدم ( زیرا شیطان امیدوار است باینکه بزودی بخشیده خواهد شد نفس اماره هم همین طور است. خطا میکند و بامید بخشش است و چون خطایش از روی غرض و نیت است, هرگز آن بخشش شامل حالش نمیشود ). ولی از همان روزیکه مرا از درگاه خودش رانده است چشم من بروی خوب او دوخته است یعنی من دست از خدا جوئی و خدا پرستی بر نداشته ام.

2640        کـز چنان روئـی چـنـین قـهـرای عجب          هـر کسـی مشغــول گشــتـه درسـبب

چنان روئی یعنی چنان روی بخشنده ای و مهربانی, اینجا این روی, روی خداوند است. میگوید این چنین خداوند بخشنده و مهربان عجیب است که این چنین قهری را داشته باشد. در مصراع دوم سبب اشاره است به سجده نکردن شیطان به آدم است. میگوید که همه بدنبال سبب و علت هستند و خیال میکنند که علت رانده شدن از درگاه خداوند, اطاعت نکردن فرمان خداست در حالیکه اینطور نیست. مولانا بزبان شیطان میگوید همه بدنبال سبب هستند و ما باید اصل را دنبال بکنیم.

2641        مــن سـبـب را نـنگرم کان حادث است          زانکه حـادث, حادثـی را باعث است

شیطان میگوید من اصلا به سبب نگاه نمیکنم برای اینکه سبب حادث شده است. حادث یعنی چیزی که نبوده و بوجود آمده و اتفاق افتاده. پس همه عالم هستی حادث است زیرا هیچ کدام نبوده و همه بوجود آمده و فقط خداوند حادث نیست. خداوند قدیم است یعنی از اول بوده و همیشه هم خواهد بود. پس در مقابل حادث قدیم است. حالا مولانا میگوید من سبب را نگاه و یا توجه نمیکنم زیرا سبب هر آن بوجود میاید و در زمان دیگری هر آن ممکن است از بین برود و اصولا هر سببی سبب دیگری را بوجود میاورد و باعث میشوند و همه آنها هم از بین رفتنی هستند. بنا براین به سبب ها نمیتوان نگاه کرد. مثلا همه میگویند سبب رانده شدن من از خداوند نافرمانی بود پس این سبب بود و این سبب باعث سبب دیگری هم شد و آن رانده شدن من از درگاه خدا بود. پس این سبب باعث بوجود آمدن یک سبب دیگری شد و همین جور این سبب ها  بوجود میایند و بعد هم از بین میروند. مولانا باز از زبان شیطان میگوید چونکه اینها ثابت نیستند و تغیر میکنند اصالتی در آنها نیست. اصالت در این است که همیشه ثابت باشد و حقیقت داشته باشد و یا حقیقت باشد. اصالت در حقیقت و در ثبوت است, یعنی اشاره به حقیقت و یا خداوند است.

2642        لطــف ســابق را نظــاره مــی کـــنـــم          هــر چــه آن حــادث, دو پاره مـیکنم

شیطان ادامه میدهد و میگوید: لطف سابق یعنی در زمانیکه رانده نشده بودم و  در پیشگاه خداوند مقرب بودم و چه لطفهائی در باره من کرد, من هنوز دارم بآن نگاه میکنم ولی این سبب که شما میگوئید سجده نکردم این حادث بود و من این را تیکه پاره میکنم و بدور میاندازم. همه این حرفها گول زدن است و نباید گول این شیطان  یا نفس اماره را خورد. همه انسانها در بدو تولد با وجدان آفریده شده اند و این وجدان در وجود همه ما هست. انسانها بدستور نفس اماره میتوانند هر کسی را گول بزنند بجز وجدان خودشان را. انسان بهیچ عنوان وجدان خود را نمیتواند گول بزند. وجدان یک نیروئی در وجود همه ما آفریده شده , و در ما به بدیعت نهاده شده و نیروی تشخیص دهنده حق از باطل و راستی از نادرستی است. اینکه گفته میشود فلان کس بی وجدان است همچنین چیزی اصلا نیست. آن فلان کس وجدان دارد ولی روی وجدانش حجاب ها پوشانده شده مثل حجاب تکبر و خودخواهی, طمع, آز و کینه، این حجابها روی وجدانش را پوشانیده و نمیگذارد که وجدانش کارش را درست انجام بدهد وگرنه همه وجدان دارند. حالا اگر کسی این حجابها را بردارد آنوقت وجدان خودش را ظاهر میکند.

2643        تــرکِ سـجـده از حسـد گــیـرم که بـود          آن حسـد ازعشـق خـیـزد نـز جُـحـود

وقتیکه خداوند به شیطان گفت سجده بکن و همه فرشتگان کردند و او نکرد، گفت من از آتش آفریده شده ام و این آدم از خاک و من از خاک برترم و خداوند باو گفت که من میدانم که چه آفریدم و او از فرشته هائی که تو میگوئی بر تر است. من در واقع بخاطر آن حسادت بود که باو سجده نکردم و نه نافرمانی خداوند. در مصراع دوم هم علتش را بیان میکند و میگوید اصولا حسد از عشق بر میخیزد و نه از جحود. جحود یعنی انکار کردن و سر باز زدن و نا فرمانی کردن. شیطان میگوید اگر که من از فرمان خداوند سر باز زدم و نافرمانی کردم این ظاهری بود. من فقط به یک جا و به خداوند سجده میکنم برای اینکه معشوق من خداوند است و اگر به آدم هم سجده میکردم آنوقت این کار من شِرک به خدا میبود. من از حسادت نبود که این کار را نکردم و از جحودهم نبود ولی از عشق بود. زمانی حسد بوجود میاید که انسان, عاشق یک چیز و یا کسی باشد ولی آن چیز و یا آن کس در اختیار شخص دیگری باشد در آن انسان عاشق حسادت بوجود میاورد پس حسادت در اثر عشق بوجود میاید. مولانا بزبان شیطان میگوید من از عشق بخداوند از سجده بانسان سر باز زدم و نمیخواستم بدو منبع سر سجده بیفکنم وچون عشق من خداوند بود لذا نتوانستم بانسان سجده کنم. همه این حرفهای ظاهرا منطقی که شیطان به معاویه میزند برای گول زدن است. در حقیقت این نفس اماره است که این صحبتها را میکند. درست است که حسد از عشق بوجود میاید ولی سر باز زدن شیطان از فرمان خداوند از عشق نبود.

2644        هــر حســد از دوســتـی خـیـزد یـقـیـن          که شـود با دوست, غـیری هـمـنشین

در این بیت نفس اماره و یا شیطان سعی دارد که بگول زدن خودش ادامه بدهد و میگوید این حسد از دوستی میاید. یک دوست نمیتواند تحمل کند که دوستش با کس غیری دوست شود و میخواهد همیشه با او هم نشین باشد. در اینجا منظور مولانا از دوست کسیست که حاضر باشد جانش را در مورد لزوم برای شما فدا بکند و در تنگدستی به یاری شما بیاید.

2645        هســت شـرط دوسـتـی, غــیــرت پزی          هـمچو شـرط عطسه, گفـتن دیـرزی

غیرت پزی یعنی غیرت داشتن و غیور بودن. میگوید اگر بایکی دوست هستید و یا عاشق کسی هستید باید غیرت هم همراه عشق شما باشد و اندیشه این غیرت را در سر خودتان بپرورانید و قطعا باور داشته باشید. در بین مردم این رسم هست که وقتی یکی عطسه میکند نزدیکان باو میگویند عافیت باشد بدون اینکه طرف را بشناسند. کسی مجبور نیست که به عطسه کن عافیت بگوید و این در مغز همه مردم وجود دارد که عطسه کردن از یک طرف و عافیت گفتن از طرف دیگر. در بیت فوق دیر زی یعنی عمرت دراز باد.

2646        چـونـکه بـر نَطعَش جز این بازی نبود          گـفــت بازی کن, چه دانـم در فـزود

در بیت فوق این شیطان شیطنتش گل کرده. نطع آن نقشه چهار خانه شطرنج است. فقط خداوند طوری مهره ها را چیده بود که من هیچ کاری و چاره ای بجز اینکه بازی کنم نداشتم و من فقط یک بازی داشتم و آن این بود که سجده نکنم. بمن گفت بازی کن و من هم اجبارا بازی کردم و غیر از این کاری نمیتوانستم بکنم. در مثنوی دیده شده که مولانا بدو بازی شطرنج و تخته نرد بسیار وارد بوده است.

2647        آن یــکی بـازی کــه بُـد مـن بـاخــتــم           خــویشــتــن را  در بــلا انــداخــتــم

شیطان با کمال زیرکی میگوید فقط یک بازی بود که میتوانستم بکنم و چاره دیگری نداشتم که آن بازی را بکنم. من بازی را باختم یعنی من بازی را کردم و معنی برد و باخت را ندارد و با این بازی کردن خودم را در بلا انداختم.. میبینیم که این شیطان دارد تمام تقصیر ها را بگردن خدا میاندازد و میگوید مهره ها طوری چیده شده بود که مرا مجبور کرد که فقط آن یک بازی را بکنم. این شیطان در حال مغلطه کردن و دروغ گفتن شده و میگوید این که من سجده نکردم کار خدا بوده است که مرا بازنده نشان بدهد. در حقیقت اصلا اینطور نیست زیرا خداوند بهمه ما عقل و هوش داده که فکر کنیم و بعد از سنجیدن و فکر کردن قدم برداریم و اگر بدنبال نفس اماره برویم و کار بد و ناشایست کردیم فورا بگردن خدا میاندازیم.

2648        در بـــلا هــــم مــــی چشـــم لــذّات او          مـــات اویـــم, مـــات اویــم, مــات او

حالا هم که در بلا هستم لذت سرزنش و قهر او را دارم میبرم و اصلا نا راحت نیستم. مات اویم یعنی در بازی شطرنج هم او مرا مات کرده و من مغلوب خدا هستم. این شیطان در اینجا دارد مکر و حیله بکار میبرد. حالا این نفس اماره است که اینکار ها را میکند که در وجود همه انسانها هست.

2649        چــن رهــانـد خـویــشـتـن را ای سَـرَه          هـیچ کس در شش جهـت ازشش دَرَه؟

چون در اینجا بمعنی سوأل است و یعنی چگونه. سره یعنی خالص و خوب. شیطان مگوید ای آدم خالص و خوب اگر یک کسی از شش جهت محاصره شده باشد, نمیتواند خودش را رها بکند. شش در یعنی بالا و پائین , جلو عقب, و چپ و راست. حالا اگر از شش جهت گیر افتاده باشد دیگر کاری ازش ساخته نیست. شش دره اصطلاح بازی نرد است. در بازی تخته نرد وقتی یک طرف راه طرف مقابل خودش را بکلی بست میگویند او حریف خودش را شش دره کرده مثل مات کردن در بازی شطرنج است.

2650        جــزوِ شش از کلِ شش چون وا رهـد؟          خـاصه که بـی چون مر او را کژ نهد

میگوید که من یک جزو شش هستم و خداوند کل شش است یعنی کل شش جهت در اختیار خداوند است و چون من جزوی از آن کل هستم بنا بر این در این شش جهت گیر کردم چگونه من میتوانم خودم را رها سازم. خاصه یعنی مخصوصا بی چون خداوند است یعنی کسیکه چون و چرا ندارد. کژ نهد یعنی کژ رفتار بیافریند. شیطان میگوید من چگونه میتوانستم خودم را از این شش در بودن رها کنم مخصوصا اینکه من را هم کج رفتار آفریده است. باز شیطان دارد خودش را در محکمه وجدان تبرئه میکند ولی بی خبر از آنست که تبرئه نخواهد شد.

2651        هــرکــه در شش, او درون آتش است          اوش بِـرهـانـد کـه خــلاقِ شش اســت

میگوید هر کس که از شش جهت محاصره شده او در آتش در حال سوختن است.در مصراع دوم میگوید چه کسی میتواند او را از آتش نجات بدهد؟ کسی میتواند که او را از آتش برهاند که شش در را آفرید. یعنی فقط خداوند میتواند او را از آتش نجات بدهد و بس.

2652        خــود اگر کــفـر اسـت واگــرایمانِ او          دســـت بــافِ حضـــرتســـت و آنِ او

شیطان گفت این حرفهائی که من میگویم, اگر کفر است و اگر ایمان  هرچه که هست دستباف خداوند است یعنی ساخته و پرداخته و درست کرده اوست. حضرت خداوند است و آن او یعنی این ساخته و پرداخته مال او هست.    

Loading