12.4 پیرِ عقل

تفسیر  :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در شش دفتر مثنوی تأکید میکند و با عبارات و بیانات گوناگون تو ضیح میدهد نیاز بداشتن راهنما در تمام شؤن زندگیست :که آدمی را در هر مورد براه راست و صلاح هدایت بکند و از کج روی و خطا و لغزش در گمراهی و نتایج سؤ آن بر حذر بدارد. متأسفانه هستند افرادیکه از فرط خودپسندی به خود کامگی روی میاورند. خودکامگی یک مرحله بالاتر از خود پسندیست. وقتی که بخودکامگی روی میاورند اینان چون خودشان را همه چیز میدانند و از همه برتر و شایسته تر می پندارند, اینها احساس میکنند که نیازی بگزیدن راهنما در شؤن زندگی برای خودشان ندارند. احساس میکنند که هرگز براه اشتباه نمیروند و هیچ وقت خطا نمیکنند در حالیکه از سایر مردم بسیار خطاکار ترند. این خودکامگان کسانی هستند که حتما و حتما و بارها خطا و لغزش میکنند. منتها خطای خودشان را اشتباه نمی بینند و تصور نمیکنند که خطا کرده اند. و یا اگر توجه کردند که خطا ست بگردن دیگران میاندازند و یا از اوضاع زمانه و یا روزگار میدانند. بهر حال خودشان را خطاکار نمیدانند برای اینکه معتقدند هیچ وقتی اشتباهی نمیکنند. اینها غافلند که تنها کسانیکه از جهت فهم و شعور و معرفتِ باطنی و هم چنین از لحاظ صفات و رفتار ظاهری و اخلاقی بمرتبه کمال رسیده اند و آنها یا خطا نمیکنند و یا کمتر خطا میکنند. ولی این خودکامگان بدون اینکه باین مقامات رسیده باشند، خودشان را بالا تر از همه مقامات می پندارند و مردم عادی و معمولی در هر جنبه از شؤن زندگی حتما نیاز به راهنما دارند, احتیاج دارند بفکر استادان, و بفکر فضلا, اندیشه دانشمندان و اندیشه وران و پند و اندرزهای حکیمان و اینها خوشبختانه برای ما ایرانیان باندازه کافی گرچه بصورت یک گنجینه, ای در اختیار ما هست. کسانیکه حکمت زندگی را بما گفته اند بصورت پند و اندرز فراوان داریم.

آنهائی را که درست راه درستی را برای زندگی ما بما نشان داده اند بسیار می شناسیم. کسانیکه درس زندگی بما داده اند و میده اند فراوانند. خود همین مولانا بیشتر گفته هایش در شش دفتر مثنوی براستی درس زندگیست. بعضی ها گُمان میکنند که فقط از عرفان صحبت میکند و از مقاماتیکه در سطوح بالای اندیشه اند در حالیکه  بیشتراوقاط سخنانش را در سطح زندگی مردم پائین میآورد و از هر لحاظ درس زندگی میگوید. زندگی راهیست بسیار سخت و راهیست که در هر قدمش بیم گمراهیست. در هر گامیکه بر میداریم ممکن است اشتباه بکنیم. بندرت کسانی پیدا میشوند که در ردیف مردم عادی باشند ولی اشتباه نکرده باشند و یا نکنند. بزبان اُدبا این راه زندگی, راهیست در بیابان خوفناک که دیوان و غولان در این راه فراوانند و قبلا گفته بودیم که این دیوان و غولهائیکه میگوئیم عبارت است از هر کسیکه دیگری را فریب بدهد. هر آدمیکه یک آدم دیگری را فریب بدهد و گمراهش بکند این آدم برای او دیو وغول است برای اینکه معنی دیو یعنی گمراه کننده. مصلم است که کسانیکه در راه معرفت و معنویت گام بر میدارند, اینها نه تنها در مسیر زندگی کمتر اشتباه میکنند, بلکه چون جوینده حقیقت هستند و براه حقیقت قدم میگذارند و بسوی حقیقت پیش میروند و میخواهند که حق را دریابند ساده ترین شرط اینست که بد را از خوب تشخیص بدهند و باطل را از درست و صحیح از هم باز شناسند. وقتیکه میگوئیم در راه حق, یعنی اینکه وجه تمایزبین زشتی و نیکی را در یابیم و در هر مورد و از هر لحاظ. فرق بین تاریکی و روشنائی اندیشه را کاملا احساس بکنیم. وقتی این افراد در این راه قدم بر میدارند مصلم است که اشتباه و خطای آنها کمتر است و اگر هیچ نباشد لا اقل کمتر است.

مولانا یک کلمه ای دارد که میگوید این راهنمائی که میخواهید بر گزینید باو لقب پیر میدهد و میگوید در هر کاری بپیر احتیاج هست.

              پیر را بگزی که بی پیر این سفر       هست پر آفت و خوف و خطر

پیر را بگزی یعنی پیر را انتخواب کن. سفر در اینجا منظور سفر زندگیست. میگوید پیرت را انتخاب کن که بدون پیر بخواهی این سفر زندگی را بگذرانی, یک سفر پر از آفت و ترس و خطر است. حالا این پیر کسی هست که این خوف و خطر ها و ترس و نگرانیها را میتواند بما نشان بدهد.  وقتیکه صحبت از پیر میکند برای یک عده ای اشتباه پیش میآید. این عده فکر میکنند که پیر کسی هست که موی سر و صورت او سفید شده باشد. مولانا میگوید اینطور نیست. بسیاری کسان هستند که موهای سفید دارند و برف سفیدی بر سر و رویشان باریده ولیکن اینها بهیچ عنوان نمیتوانند در مقام پیر باشند. این پیر آنکسی هست که از نظر عقل پیر باشد و این به سن نیست، بر عکس ممکن است کسانی باشند که در سن خیلی پائین تر باشند و موی سرشان هم کاملا سیاه و براق است ولیکن از نظر عقل پیر هستند. حتما آنطور نیست که تجربه های زندگی آنها را به این مرحله عقل آورده باشد.  مولانا معتقد است که انسانها با درجات مختلف عقل اصلا آفریده میشوند. این را قبلا هم صحبت کرده ایم که دو نوع عقل داریم یکی عقل اکتسابی و یکی هم عقل موهبتی. موهبت یعنی نعمت که از طرف آفریننده داده میشود و گفتیم عقل اکتسابی عقلیست که از طریق مدرسه رفتن و کتاب خواندن و غیرو بدست میآید. اما عقل موهبتی عقلیست که خدا دادیست و این را خداوند بما موهبت فرموده. موهبت یعنی نعمت. پس انسانها از نقطه نظر عقل در یک درجه نیستند.

 گروهی هستند بنام گروه معتزله. این گروه اختلافات شدیدی با مولانا دارند در بعضی از موارد. آنها از گروه صوفیه هستند و معتقد هستند که اگر خداوند بندگانش را با عقلهای مختلف آفریده باشد این خارج از عدالت است و بنا بر این میگویند همه بیک اندازه عقل آفریده شده اند و بعد که یکی که عقلش بیشتر و یا کمتر است وی در طول زندگی کسب کرده و یا از دست داده است.  مولانا ثابت میکند که بدلائل مختلف و بزبانهای شیرین خودش که اینطور نیست و غیر از این عقل موهبتی هم وجود دارد. حالا وقتی ما پیری را برای راهنمای خودمان انتخاب کردیم، این پیر شرائطی دارد و شرائطش اینست که ما کاملا تسلیم او باشیم یعنی آنچه که او گفت در برابرش مقاومت نکنیم. کلمه راهنما را در ترکی قلاوز میگویند و در گذشته کسانی بودند که پول میگرفتند و راه را به مسافرین نشان میدادند و اینها را قلاوز مینامیدند. بعد میگوید اگر در راهی میخواهید بروید این قلاویز را باید گرفته باشید در زندگیتان. بعد باید طاق و طرم هم از دست داده باشید. این طاق و طرم همان است که عوام بآن میگویند اِهن و طلمپ. کسانی اِهن و طلمپ میگویند که از خودشان خیلی راضی و مغرور هستند و معمولا وقتی که میخواهند از در داخل شوند هنوز وارد نشده در راهرو اهن و طلمپ میکنند که همه بدانید من دارم وارد میشوم و باید جلو پای من بلند بشوید و احترام من را بجا بیاورید. مولانا به این اهن و طلمپ میگوید یا طاق و طرم. وقتی که قلاوز گرفتید دیگر طاق و طرم نکنید و هر کاری که او گفت بکنید.

             اندر این ره ترک کن طاق و طرم       تا قلاویزت نجنبد تو نجم

یعنی آن کاریکه او میکند تو باید بکنی و سر خود نباید کاری بکنی. خواجه حافظ هم یک چیزی در همین مورد دارد. سجاده آن فرش کوچکی بود که میانداختند و روی آن نماز میخواندند و حالا هم دارند و از کلمه سجده هست. این سجاده را روی زمین نا پاک میانداختند. حالا اگر خود سجاده نا پاک باشد چی؟  حافظ میگوید:

 بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید       که سالک با خبر نبود ز راه و رسم منزلها

سالک یعنی مسافر. منزلها یعنی آن مرحله ها. مسافرینی که سابقا با کاروانها میرفتند, خسته میشدند. چند بار در روز فرود میامدند و استراحت میکردند و این فرود آمدن را منزل میگفتنداین منزل از کلمه نزول یعنی فرود آمدن است. پس از این استراحت دوباره سوار میشند و مسافتی دیگر میرفتند و دوباره خسته میشدند و دوباره برای استراحت فرود میامدند و این را میگفتند منزل بعدی. خواجه میگوید که مسافر با خبر نیست از راه و رسم منزلها و نمیداند کجا فرود آید و کی بسفر ادامه دهد. پس هرچه که پیر مغان گفت گوش بده و عمل کن حتی اگر که بگوید سجادهات را با می رنگین کن، این را بکن.

وقتیکه ما میخواهیم در طریقت قدم بگذاریم و پیری را هم که اختیار میکنیم باید گزینشی کاملا درست باشد و بایستی صد در صد در اختیار او باشیم. ما وقتیکه در راه طریقت پیش میرویم، راهنما و یا بقول ترکها قلاویزی که انتخاب کردیم میتواند خود مولانا باشد. اینهمه غزلیاتی که گفته و ابیاتی که سروده و شاید تعداد آنها برابری بکند به تعداد ابیاتی که در شاهنامه هست که بزرگترین کتابهای شعریست مولانا هم در این حد است. اگر دیوان کبیرش را هم به مثنوی معنوی اضافه بکنیم آنوقت مولانا یکی از شعرائیست که بزرگترین مجموعه شعری را از نظر تعداد ابیات در زبان فارسی بوجود آورده. بنا براین اینهمه ابیاتی که سروده و قصه هائی که برای خوانندگانش تعریف کرده که خوانندگانش را در بین این قصه ها راهنمائی کند و این مولانا پیر ماست و ما توجه نداریم که موی سرش سفید است و یا سیاه. ما باید از ذهن خودمان خارج کنیم که این پیر، پیر زمان نیست بلکه پیر اندیشه است و پیرعقل است. یک والا مقامی که بحق بمقامات بالا رسیده بود, موی های سرو صورتش سفید شده بود و وزی این شخص موی های سفید خودش را برنگ سیاه رنگ کرد. وقتی آشنایانش باو رسیدند گفتند شما که باین مقام ادب و حکمت رسیده اید و سن تان هم سنگین شده  بچه دلیل موی های خود را برنگ سیاه رنگ کرده اید؟ این بزرگوار جواب داد: وقتی موی های من سفید باشد مردم از من انتظار داشتن عقل هستند و من چون در خود عقلی نمی بینم، برای اینکه این انتظار را از من نداشته باشند, موی خودم را سیاه کردم. ببینید که تواضع و فروتنی بکجا میکشد در حالیکه درست بر عکس آن چیزیکه میگوید هست. حالا این عقلی که باید داشته باشیم، این عقل هم دو نوع است. یکی عقل معاش است و دیگر عقل معاد است. معاش یعنی زندگی و کارهای روزمره و بنابر این عقل معاش است که شما را راهنمائی میکند بکجا بروید که یک جنس را ارزانتر بخرید و گران تر بفروشید و سود بیشتری بکنید. و یا کی خانه ام را بخرم که کمتر پول بدهم و کی بفروشم که بیشتر پول بدست آورم. اینها همه اش عقل معاش است و راهنما در بدست آوردن هزینه زندگیست. ولی راهنما در زندگی که میخواهیم بسوی حقیقت برویم و حقیقت را درک بکنیم و بتوانیم حق را با باطل تشخیص بدهیم و درست با نادرست کدام است.

وقتیکه داریم این خانه را می خریم, میگوئیم حالا وقت خرید است و وقتی میخواهیم بفوشیم و میگوئیم حالا وقت فروش است, دیگر باین اندیشه نیستیم که درست چیست و باطل چیست ما فقط داریم نفع خودمان را در نظر میگیریم. این عقل, عقل معاش است که هرکسی برای سود خودش بکار می برد. ولی عقل دوم عقل معاد است که از کلمه عودت و بر گشت آدمیست و میخواهیم بر گردیم بسوی حقیقت. حقیقت جائیست که از آن آمدیم و باید بسوی اصل خودمان بر گردیم. آنوقت آن عقل, عقل معاد است و یک عقل دیگریست. خیلی کسان هستند که عقل معاش را دارند ولی اصلا از عقل معاد بی بهره اند و خبری هم ندارند که چنین عقلی هم هست. برعکسش هم هست. کسانی هستند که عقل معاد دارند ولی بفکر سود و زیان خودشان نیستند و فقط توجهشان بسوی حق و حقیقت است.  مولانا در ضمن اینکه میگوید کار کنید و زحمت بکشید و کوشش بکنید و زندگیتان را براحتی بگذرانید چون نمیخواهد خوانندگانش را صد درصد از عقل معاش باز بگیرد. میگوید تمام توجهتان را به بدست آوردن مادیات نکنید. با این مقدمه ای که نسبتا بدرازا کشید حالا به تفسیر ابیات می پردازیم    

2161    ای بســا ریـش ســیــاه و مـــرد پــیــر       ای بســا ریـش سـپـیـد و دل چـو قـیـر

این پیر کلمه ایست که در ادبیات عرفانی بسیار زیاد بکار میرود ولی در جمع و بطور کلی که نگاه میکنیم همان پیر عقل است که راهنمائی میکند و بریش سیاه و سفید کسی نیست. در مصراع دوم میگوید ممکن است که موی سرش سفید باشد ولی دلش و یا اندیشه اش مثل قیر سیاه باشد. در اینجا قیر را در مقابل سفیدی بکار برده.

2163    پــیــر, پــیــر عــقــل بـاشــد ای پســر      نـه سـپــیــدی مــو انــدر ریــش و ســر

در اینجا وقتی میگوید ای پسر، پسر و دختری مطرح نیست و منظورش اینکه ای جوان کم تجربه. یعنی که ای جوانیکه هنوز تجربه زندگی را نیاموختی  و این چیز ها را نمیدانی و کسیکه عقل کمال طلب و عقل معرفت یاب دارد او بریش سفید و یا سیاهش اصلا نباید توجه کرد. فقط باید به عقلش توجه داشت و باید توجه کرد که حرفش چیست و از روی حرفش پی برد به عقلش. مولانا میگوید: (او زِحق پیر است نه از ایام پیر )  یعنی حقیقت را او میداند.  مثل درست و نا درست و خطا و لغزش را و یا گمراهی را و راه درست و نادرست را باید باز بشناسد. بایستی طبعیًت از چنین شخصی کرد.     

2166    آن سپــیـدی مـو دلیــلِ پـخـتــگــیسـت        پـیش چشـم بسـتـه, کِش کوته تـگیسـت

موقع خواندن بیت فوق باید سه کلمه اول مصراع دوم را بچسبانیم به آخر مصراع اول. پیش چشم بسته کنایه از آدمیست که کور دل است. کِش یعنی که او را. کوته تگیست، تگ دارای دو معنیست یکی بمعنای دو و دویدن. و یکی بمعنای عمق. هردو معنی در اینجا صادق است. وقتی میگوئیم یک شخصی کوته تگ است یعنی او کند رو هست و نمیتواند تند برود. یا از نظر عمق وقتی در نظر میگیریم وقتی میگوئیم فلان شخص کوته تگ است یعنی این شخص عمق قضیه را نمیتواند ببیند. آن کسیکه کور دل است و کوته تگی دارد و عمق بینی ندارد و بلاخره تند روی را در معرفت ندارد, این شخص بغلط تصور میکند و خیال میکند که کافیست یکی موی سرش سفید باشد، آنوقت او حتما عقل معاد هم دارد. او کور دل است که اینطور فکر میکند.

2167    آن مــقـلـد چـون نــدانــد جــز دلــیـــل        در عــلامـت جـویــد او دایـم سـبــیــل

مولانا همیشه مقلد را در برابر محقق بکار میبرد. مقلد یعنی تقلید کننده و محقق یعنی تحقیق کننده. کسیکه تقلید میکند, نفهمیده دارد این کار را میکند و تا عمقش نمیداند که چیست. بسیاری از کسان هستند که این دانشهائی که آموختند, این دانش آنها تقلیدیست. دو تا کتاب خوانده اند و همان را یاد گرفتند و همان را میگویند. در کلاس از استادش شنیده و همان را یاد گرفته و همان را دارد میگوید. تحقیقی در باره این چیزیکه میگوید نکرده بنا براین آنچیزی را که میگوید هرچه هست سطحیست و آن عمقی نیست. منظورش این بوده که چیزی را یاد بگیرد و با آن چیزیکه یاد گرفته نانی بدست بیاورد. مولانا میگوید همراه آن تقلید, تحقیق هم باید کرد.در بیت فوق دلیل یعنی نشانهای ظاهری. علامت هم یعنی نشانهای ظاهری. سَبیل یعنی راه. او راه را فقط در علائم ظاهری می بیند.

2168    بــهـر او گـفـــتــیــم  کـه تــد بـیـر را        چـونکه خواهـی کرد، بگــزین پـیـر را

او  بر میگردد به مقلدی که در بیت بالا گفت. میگوید من برای آن مقلد دارم میگویم که ای مقلد برای تدبیرِ مسائل در زندگی پیری را انتخاب کن. چون که خواهی کرد یعنی چون که تدبیر بکنی آنوقت پیر عقل را بر گزین، پیری را که عقل حقیقت بین دارد نه آن پیری که فقط عقل معاش دارد.

2169    آنــکه او از پــرده تــقــلــیــد جســت        او بــنـور حـق بـبـیـنـد هــر چـه هسـت

از کسیکه از این تقلید ظاهری تجاوز کند و بیرون برود, میگوید این تقلید مثل پرده است و این پرده جلوی حقیقت را گرفته، جلو آن چیز را گرفته که تو ببینی چی درست است و چی نادرست و حق را از باطل تشخیص بدهی تو باید این پرده را پاره کنی و از این پرده جستن کنی و بیرون بیائی و اگر اینکار را بکنی آنوقت آن حقیقت را با کمک نور حق خواهی دید و نه تنها حقیقت را خواهی دید بلکه آنچه که هست خواهی دید.

2170    نـور پــاکش بــی دلـیـل و بـی بـیـان        پـوسـت بشکــافــد, در آیــد در مــیــان

نور پاک در عرفان مولانا  یعنی نور حقیقت. بی دلیل یعنی بدون دلیل ظاهری. بی بیان یعنی بدون اینکه بیان کنی و بدون این حرفها. مثل اینکه دانه ای را میکارید, مغز آن دانه را میشکافد و از پوست آن بیرون میآید و سر از خاک بیرون آورده و خودش را ظاهر میکند حقیقت هم پوستش را میشکافد و از آن حجاب بیرون میآید. ما باید سعی بکنیم آن دانه هائی را که در دلمان کاشته ایم شکافته بشود و حجابها را کنار بزند و حقیقت خودش را نشان بدهد.

2171    پـیش ظاهر بـیـن چه قـلب و چه سـره      او چـه دانـد چـیـسـت انــدر قَــو صَـَره

تمام بحث و گفتگو این است که ظاهر بین نباشیم حالا کسیکه ظاهر بین است چه سکه تقلبی باو بدهی و چه سکه خالص چون برای او فرقی نمیکند. قلب از کلمه تقلب است و یعنی نا خالص. سره یعنی خالص. قو صَرَه یعنی زنبیل که از برگ درخت خرما درست میشد. حالا یکی برای شما سبدی میاورد شما که نمیدانید داخل سبد چیست. در مصراع دوم میگوید وقتی برای یک ظاهر بین زنبیلی میآورند او نمیداند که در این زنبیل چی وجود دارد و اگر سکه ای هست چه نوع سکه ایست. بعبارت دیگر وقتی روزگار و طبیعت برای این ظاهر بین زنبیلی میفرستد او نمیداند که داخل این زنبیل غذای تقویت کننده و خوشمزه است و یا زهر کشنده.

2172    ای بســا زرِّ ســـیـــه کــــرده  بــدُود        تــا رَهـَد از دســت هــر دزدی حســود

سابق بر این مردم سکه هایشان را با دوده سیاه میکردند و در منزل نگه داری میکردند و اگر دزدی میامد و این سکه ها را میدید بتصور اینکه این سکه ها بی ارزش انها را نمی برد. حتی اصطلاحی بود که وقتی میخواستند کم ارزشی یک چیزی را بیان کنند “میگفتند این یک پول سیاه هم نمی ارزد” حالا آن دزدی که بدنبال سکه های طلا  بخانه ای آمده بود تا این سکه های سیاه را میدید  با خود میگفت اینها که ارزشی ندارد و میگذاشت و میرفت در حالیکه انها همه سکه های طلا بودند و چون صاحب آنها روی سکه ها را سیاه کرده بود, آن دزد هم نمیتوانست که تشخیص بدهد و گول میخورد. حالا کسیکه ظاهر بین هست همین گونه گول میخورد. منظور اینکه ظاهر بینان نمیتوانند حق را از باطل تشخیص بدهند.  توجه اینکه بر عکس این هم هست.

2173    ای بســــا مِسِّ زر انـــــدود بِــــــزَر       تـا فــــروشد آن بـعـــقـــل  مــخــتصــر

مولانا میخواهد بگوید هیچ وقت هیچ چیز و یا کسی را بظاهر آنها نگاه نکنید. اشخاصی هستند بسیار زیبا روی و خوش لباس و خیلی خوش بیان که خیلی خوب حرف میزنند و بهمین اندازه خیلی خوب گول میزنند. یعنی اینها بقول معروف رج میگویند ولی کج میگویند اما این کج گفتنشان را همه نمیتوانند تشخیص بدهند و جذب آن رج زدنشان میشوند. در بیت فوق کلمه اندودن یعنی روی چیزی را پوشاندن. حالا یک لایه نازک طلا را روی مس اندود میکنند و بآن زراندود میگویند. حالا به کسیکه عقلش کم است این را می فروشند. کسیکه عقلش کم است میتواند یک ظاهر بین باشد زیرا آن چیز زراندود را می بیند و تصور میکند که این چیز کلا از طلا ساخته شده.

2174    مـا کـه بــاطن بـیـن جـمـله کشـوریم        دل بــبـیــنــیــم و بظــاهـر نــنـگـــریــم

اما بسیارند کسانیکه مثل این مثالیکه مس هست و لایه نازک طلا روی آن هست، در لباس زهد و تقوا بیرون میآیند و یا در لباس یک دانشمند و یا دوست بیرون میایند. اینها هستند که بسیار خطرناک هستند. بظاهر آنها نگاه نکنید زیرا فقط یک لباس است. هر کسیکه خرقه میپوشد که صوفی نیست ممکن است که او یک گمراه کننده باشد. هر کسیکه از در دانشگاه بیرون میآید که حتما دانشمند نیست. در بیت فوق مولانا دارد بخودش میگوید. کلمه جمله یعنی همه. کشور در اینجا منظورش یک کشور نیست. منظورش اقلیم است. در همه اقلیم ها, یعنی همه سرزمینها. در مصراع اول میگوید ما که باطن بین همه سر زمینها هستیم یعنی ما از اسرار و رازهای سر زمینهای مختلف آگاه هستیم, بدل توجه داریم و کاری بظاهر نداریم. اگر من را به قلاوزی یعنی براهنمائی انتخاب کردی، بدان که من ظاهر بین نیستم. حالا از مضرات ظاهر بینی حرف میزند. ظاهرهائی که بدلیل جور در میآیند.

2175    قـاضـیـانی کـه بظــا هــرمـی تـنـنـد        حکــم بـر اَشـکالِ ظـــا هــر مــیـکـنـنـد

بظاهر می تنند یعنی بظاهر توجه دارند. اشکال یعنی نشانه ها. میگوید آن قاضیانیکه حکم میخواهند صادر کنند و یا همین قاضیان امروز را در نظر بگیرید اگر بخواهد قضاوت بکند چه میکند. میگوید برو شاهد بیاور. بسیار خوب. این شاهدی را که میآورد این یک چیز ظاهریست. شاهد ممکن است که حقیقت بگوید و یا ممکن است که راست نگوید. ممکن است قاضی بگوید برو و فلان سند را بیاور. ممکن است که این سند تقلبی باشد و یا نباشد. اینها همگی حکم بر ظاهر است. آنوقت میگوید این شکل های مختلف که هست حکم بر آنها میکند. خوانندگان حتما شاهد بوده اند که شخصی را در دادگاه محکوم به ده سال یا حتی برای عمر بزندان محکوم کرده اند ولی بعداز پنج یا شش سال ثابت شده است که حکم ده سال و یا حکم بقیه عمر در زندان اشتباه بوده و بعد آن زندانی را آزاد میکنند. علت آین اشتباه این بوده که قاضی مربوطه بدلائل ظاهری و نگاه کردن به شکل های ظاهر حکمش را صادر کرده. قضاوت بسیار کار دشوار و پر مسؤلیتیست ولی بیشتر قضات برای خودشان مدرک و سند جور میکنند. قاضی باید که فراست داشته باشد. فراست یعنی نیروئی و یا قوه ای که از ظاهر به باطن پی ببرد. وقتیکه شاهدی که دارد حرف میزند، از روی چشم آن شاهد و شکل و قیافه آن شاهد, حرکات دست آن شاهد, تن صدای آن شاهد و همه اینها پی به باطن شاهد ببرد که آیا این شاهد دارد راست میگوید و یا دروغ میگوید. می بینیم که مولانا در واقع دارد بما درس زندگی میدهد و اگر ژرفتر بنگریم می بینیم که سر تاسر مثنوی معنوی مولانا کوشش دارد که همین گونه نصایح و درسهای زندگی را بما بیاموزد. رازهای آفرینش و آن چون و چراهائی که ما داریم، آن نیست که ما در یک کتاب جوابش را بخوانیم و یا از یکی بشنویم. باید که در دلمان کشف کنیم و با چشم دلمان مشاهده کنیم. این را میگویند کشف و شهود. این چیزهائی که مولانا میگوید و شما دارید مطالعه میکنید, بسیارند کسانیکه اصلا اینها را نمی پذیرند که اصلا این کشف و شهود چیست. پایه گذار این کشف و شهود از کی بوده و چه کسی آن را رونق داده است. برای مثال میتوان چند نفر از آنها را اسم برد, سهروردی که در برای همین حرفهائی که میزد در جوانی کشتنش، شیخ اشراق،اشراق از کلمه شرق است. شرق یعنی تابیدن و طلوع کردن نور. برای همین است آن طرفی را که نور تابش میکند میگویند مشرق.این اشراقی که میگوید یعنی تابیدن نور حقیقت در دل. این خیلی پیشینه های دیرینه دارد. اینقدر چیزیکه شیخ اشراق گفت و این کشف و شهود پیشینه اش دیرینه هست که  به زردشت هم بر مگردد

2177    بس مـنـافـق کـاندرین ظاهـر گریخت      خـون صـد مؤمن بـپـنـهـانـی بـریـخــت

کلمه منافق یعنی آدم دو رو یا آدمی که ظاهرش با باطنش یکی نباشد. در دلش یک چیز باشد ولی در زبانش چیز دیگری.این آدم منافق است. این آدم دو رو برای اینکه مردم را گول بزند و در امان باشد، پناه می برد به ظاهر. اندر این ظاهر گریخت یعنی ظاهر را درست میکند و با همین ظاهر درست کردن مردم را گول میزند و چه خیانتهائی بمردم میکند. میگوید خون صدها باورمند را پنهانی ریخته. این خون ریختن نه اینکه حتما باورمند را کشته باشد، باید بکلمه باورمند نگاه کرد. اگر این منافق نزد یک باور مند برود و با او بنشیند و با آنگونه که میداند و ظاهر سازی بکند و در گوش او بخواند و بخواند و بخواند! آن باورمندی را از او میگیرد برای اینکه در این کار مهارت دارد. این خون ریختن و کشتن است. وقتی باور را از کسی بگیری درست مثل اینست که او را بکشی.

2178    جـهـد کـن تـا پـیـرِعـقـل ودین شـوی       تا چو عقل کـلّ، تـو بـاطـن بـیـن شــوی

پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد. خواسته باشد که بگوید من دارم میروم بطرف کمال. میخواهم که روحم تکامل پیدا بکند. اندیشه کمال طلب داشته باشد. آنوقت عقل کمال طلب هم پیدا میکند. دین در اینجا صرفا یعنی قانون. در مصراع اول میگوید کوشش کن تا عقل کمال طلب پیدا کنی, عقلی که قانون مند باشد و قانون زندگی را بفهمد. هیچ ارتباطی با هیچ مذهبی ندارد. در مصراع دوم عقل کل مطابق تعریفی که در عرفان میکنند نخستین آفریده خداوند است و از مبدأ آفرینش نخستین چیزیکه بوجود آمده عقل است. حالا آن عقل اولی که اولین آفریده خداوند است را میگویند عقل کل. خداوند این عقل کل را نیافریده که فقط آفریده باشد. آفریده که انسانها از آن استفاده کنند. پس باید کوشش کنی و از این عقل کل استفاده کنی تا تو هم بتوانی باطن بین بشوی.

2179    از عـدم چـون عـقـلِ زیـبـا  رو گشاد      خِــلـعـــتـــش داد و هـزارش نـــام داد

این عقل زیبا همان عقل اول است. رو گشاد یعنی تجلی پیدا کرد. وقتی آفریده میشود جلوه میکند. خلعتش داد منظور اینکه آفریننده خلعتش داد. و اما خلعت دادن چیست. بزرگان برای اینکه ارزش و ارج بدهند به زیر دستان خودشان، بآنها لباس میدادند. لباسی که بآنها میدادند میگفتند که بآنها خلعت داده اند یعنی مورد توجه من است. بعضی وقتها لباس خودشان را بیرون می آوردند و بآنها میدادند. حالا اگر خداوند عقل کل را می آفریند و خلعت به او میدهد یعنی برایش خیلی ارزش قائل است و هزاران اسم برای این عقل کل میگذارد. همین گونه که ما میگوئیم عقل کل، همه معانی درستی در آن هست. مولانا میخواهد بگوید که این عقل کل که تو هم میتوانی بطرفش بروی و درکش بکنی و داشته باشی, همه معانی آگاهی از معرفت، بیداری، هوشیاری، حقیقت جوئی، درستی، پاکی، روشن نگری، بی نیازی همه صفات متعالی که خیلی بیش از اینها هست، همه اینها را در بر میگیرد. یعنی کسیکه چنین عقل کلِ حقیقت طلبی داشته باشد، همه این صفات و بیشتر از اینها را داراست.

2180    کـمـترین زان نـامـهـایِ خوش نَـفـس      ایـنـکـه نَـبـوَد هــیـچ  او مـحـتآجِ کس

 میگوید کوچکترین این نامهای خوش نفس یعنی نامهای فرخنده و خجسته, نامهای مبارک. وقتیکه بکسی تبریک میگوئیم, این کلمه تبریک از مبارک است و بمعنی فرخندگی و خجستگیست. این فرخندگی نور و دانش است. میگوید کوچکترین ارزش هائی که دارد این بی نیازیست و او دیگر از همه کس بی نیاز است. یعنی اینقدر چیز دارد که بدیگران نیاز ندراد چرا, ممکن است که در عدم رفاه مالی باشد ولی خودش را بی نیاز حس میکند یعنی استغنای معنوی پیدا میکند. نه اینکه بخاطر کمترین چیزی دستش را دراز کند و رو بیاندازد باین و آن. بدر خانه کسی برود و خواهش کند که فلان مقامی را بمن بدهید و یا فلان چیز را بمن بدهید. او احساس کل میکند مثل خود خداوند است که محتاج هیچکس نیست و همه محتاج او هستند.

2181    گـر بـصـورت وانـَمـایـد عــقــل رُو        تــیــره بــاشـــد روز, پــیش نــورِ او

بصورت یعنی به شکل. مولانا میگوید اگر فرض بگیریم که آن عقلی که در اینجا مطرح است بصورت و شکل آدمی بوجود بیاید و یا شکلی بخود بگیرد, اینقدر نورانی هست که نور هم در برابر او تیره است.

2182    ور مــثـال احـمـقـی پـــیـــدا شـــود        ظــلمـتِ شب پــیش او روشــن شـود

حالا اگر این عقل بصورت حماقت هم ظاهر شود و یا اگر عقل میتوانست بصورت مادی بیرون بیاید، این اندیشه اش از افلاطون است که برای اولین بار گفت، اینقدر این حماقت تیره و ظلمانیست که تیره ترین شبها پیش او نورانیست. توجه اینکه کلمه احمقی در مصراع اول یک مصدر است.

2183    کـو زشـب مُظلِـم تـر وتاری ترست        لیک خُـفـاشِ شَقی, ظـلـمـت خَــرست

کو یعنی که او, منظور آن ابلهی. مظلم تر یعنی تاریک تر. او یعنی حماقت از شب ظلمت هم تاریکتر است. بعد در مصراع دوم با یک حالت افسوس مندی میگوید که چه میشود کرد که این خُفاش بیچاره که خود را در غارتاریک مخفی میکند و از نور فرار میکند، او ظلمت خَرَ است. خریدار تاریکیست و طالب تاریکی و ظلمت است. توجه دارد بنور در برابر تاریکی که این نور چه ارزشی دارد و ظلمت چقدر گمراه کننده و بد بختی آور است. میگوید چه بکنیم که مردمی هستند که خفاش صیرت هستند مثل خود خفاش و اینها تاریکی را دوست دارند. کدام تاریکی؟ در تاریکی نادانی، جهل و گمراهی. اگر اینطور باشد یک عده ای هم پیدا میشوند که آنها را گمراه میکنند. اگر خریدار پیدا میشود فروشنده هم هست. اگر یکی طالب تاریکی و جهل است، جهل فروش هم هست.  

2185    عـاشق هرجا شِکال و مشکـلیست        دشـمـن هر جـا چــراغِ مُــقــبــلـیسـت

شِکال همان اشکال است. آن کسیکه ظلمت جهل و نادانی را دوست دارد، هرجا در زندگی هر کسی مشکلی ببیند خوشش میاید. دلش خوش میشود که فلان کسی در زندگیش مشکل دارد. در مصراع دوم مقبل یعنی نیکبخت. اگر ببیند که در گوشه ای و یا خانه ای یک چراغی از معرفت روشن است و یا بوئی از معرفت میاید، دشمن او میشود و میخواهد او را از بین ببرد. برای اینکه او خفاش است و خفاش نور را دوست ندارند.

2186    ظـلـمـت اِشـکـال زان جـویـد دلش        تـا که افزون تـر نَــمـایـد  حــاصــلش     

2187    تا تـرا مشـغـولِ آن مشـکــل کـنـد        وز نـهــاد زشـــتِ خــود غــافــل کــنــد

این آدم خفاش صفت برای مردم تاریکی و ظلمت میخواهد برای این که بهتر بتواند مردم را گول بزند. گول زدن حاصل کارش هست و در مصراع دوم بیت اول میگوید: تا که افزایش بدهد حاصل کارش را که همان گول زدن است. او میخواهد هرچه بیشتر و بیشتر گول بزند. او حماقت را پشتیبانی میکند زیرا میخواهد همه مردم احمق باشند. اصلا تحمیق میکند و کلمه تحمیق یعنی مردم را احمق کردن و رو بحماقت و تاریکی بردن برای اینکه بتواند حاصل کار خودش را بیشتر کند. حاصل کارش گول زدنست. گول بزند که چی شود؟ که بیشتر مرید دور خودش جمع کند و بیشتر بفریبد و بیشتر بدست بیاورد. بعد در بیت دوم میگوید: تا ترا مشغول آن مشکل کند. مشکل تو را دوست دارد هرچه زندگیت مشکل تر برای او بهتر برای اینکه تو کاملا سر گرم مشکلت باشی. وقتی سر گرم مشکلت میشوی از نهاد و سرشت خودت غافل و بی خبر میشوی و به آنها توجهی نداری. در مصراع دوم بیت دوم میگوید:  وز نهاد زشت خود غافل کند. یعنی از این آدم ظلمت آفرین و خفاش صفت  بی خبر میشوی. اینقدر مشکل خودت زیاد است و تو را مشغول میکند تا آخر عمر, پس او دوست دارد که مشکلت بیشتر و بیشتر باشد تا خودت را در اینها گم کنی در مسائل و تو فرصت نداشته باشی مشکلاتت را بشناسی.

Loading

11.4 نور عقل

تفسیر   :

در این قسمت یکی از نکات بسیار مهی که مولانا در سراسر مثنوی بآن تکیه دارد را بر رسی میکنیم.  مولانا در مثنوی مکرر از عقل صحبت میکند. مثلا میگوید بکوش تا پیر عقل گردی. حالا این پیر عقلی که میگوید چه کسیست. پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد و عقل معرفت یاب داشته باشد. میگوید : او بحق پیر است نه از ایام پیر. میگوید این پیری که من میگویم حاصل گذشت ایام نیست بلکه از خدا و حق پیر است. منظورش اینست که در باره دانش الهی پیر است و در شناخت معرفت خدا پیر است. نه اینکه سنی زیاد ازش گذشته باشد. پیر بودن بنشانه موی سفید و ریش سفید نیست.میگوید

                     پیر, پیر عقل باشد ای پسر       نه سپیدی مو اندر ریش و سر

                   ای بسا ریش سیاه و مرد پیر       ای بسا ریش سپیدو دل چو قیر

پس متوجه میشوید وقتی از عقل صحبت میکند منظورش چه نوع عقلیست. مولانا میگوید اگر عقل کمال جو چهره خودش را نشان بدهد، روز در برابر آن تیره بنظر میرسد. یعنی اینقدر مشعشع و نورانی هست و بی عقلی, آنچنان که هست خودش را نمایان بکند، ظلمتِ شب در برابرش روشن است. منظورش اینست که اینقدر بی عقلی تاریک و ظلمانیست. چنین عاقلی که این عقل تیره را دارد میگوید از روشنائی درون خودش بهره ای ندارد. اصلا در درونش روشنائی وجود ندارد. ولی بر عکس آن عاقلی که نور عقلش چنان هست که روز در برابرش تاریک بنظر میرسد او روشنائی را از درون خودش احساس میکند و پیروی میکند از آن روشنائی که در درونش هست. منظورش اینست که این روشنائی مثل چراغیست برای روشن کردن راه زندگیش که گمراه نشود و کج روی نکند و راه راست برود وگرنه اگر قرار باشد که کسی در ظلمت و تاریکی بخواهد که قدم بر دارد آنوقت شانس گم کردن راهش بسیار زیاد است. این پیروی از روشنائی نور خدائیست که در یک شخصیکه خودش را در برابر خدا فنا شده می بیند تابیده. بایستیکه کسی خودش را در برابر خدا نادیده بگیرد, بحساب نیاورد, از منم ها دست بر دارد خداوند است که میتواند بگوید من این دنیا را آفریدم و من هستم که این کار را میکنم و یا آن کا را میکنم. پس اگر او من هست، من دیگر نباید بگویم من.  اگر کسی بتواند این من را در وجود خودش بکشد و فنا بکند آنوقت است که آن نور عقلی که سرراه زندگیش هست تابیده میشود. چنین آدمی روشنائی خود را که سرچشمه از نور خداوند گرفته باور دارد. و همین باور باو قوت قلب میدهد, انرژی و نیرو میدهد که بتواند راه درست را انتخاب کند و برود. او رونده بی خویشتن در راه خداست، یعنی در راه سیر رسیدن بخدا  که دارد میرود اصلا خودش را نمیبیند و این یعنی بی خویشتن بودن. اما بر عکس آن کسیکه آنقدرتیره است که شب در برابرش روشن بنظر میرسد، او مثل خفاش است برای اینکه خفاش تاریکی را دوست دارد و اصلا در روز نمیتواند که باشد. خفاش خریدار تاریکی و ظلمت است. مولانا میگوید که یک بی عقل شیفته از بی عقلانِ تاریک اندیش است و از راهنمائی عاقلان بیزار است و از عاقلان گریزان است بعد مولانا توصیه میکند که اندک اندک بتدریج با این روشنی نور حقیقت و روشنائی روز خو بگیر و خودت را نزدیک بکن و مثل خفاش نباش که همیشه با چشمان بسته از نور فرار میکنند. میگوید

              اندک اندک خوی کن با نور روز       ورنه خفاشی بمانی بی فروغ

این نور روزی که میگوید منظورش روز و شب نیست بلکه روز حقیقت و معرفت است و اگر که نه، با این نور روز معرفت انس نگیری و خوی نگیری مثل خفاش با چشمان بسته و دل کور باقی خواهی ماند. خفاش دوست دار ظلمت و تاریکیست و دشمن جائیست که در آن چراغی روشن شده باشد. چراغ نیک بختی را هم نمیخواهد. دل او جستجوی تاریکی را میکند برای اینکه درتاریکی بهره بیشتر میبرد. آن کسیکه تاریک اندیشه است, تاریکی را میخواهد. ویکتور هوگو میگوید برای اینکه جنایت را از بین ببری, روشنی ایجاد کن برای اینکه جنایت در تایکی انجام میگیرد. شما مثلا اگر خواسته باشید یک دزدی بخانه شما دستبرد نزند بالای سر در منزلتان یک نور افکن میگذارید. این نور افکن در اطراف درب منزل شما روشنائی ایجاد میکند و اینجا دیگر جنایتی انجام نمیگیرد. ولی آن روشنائیی که ویکتور میگوید روشنائی مغز است, روشنائی روح و ضمیر است. اگر اینگونه باشد دیگر کجروی و جنایت نیست. مولانا میگوید آن کسیکه در ضلمت افکار خودش بسر میبرد, او تاریکی را دوست دارد و او وقتی در تاریکی هست میتواند کج روی ها و بدکاری های خودش را بکند.

              ظلمت اشکال زان جوید دلش        تا که افزون تر نماید حاصلش

                 تا تو را مشغول آن مشکل کند        در نهاد زشت خود غافل کند

برای همین است که تاریکی را بیشتر دوست دارد. مولانا میگوید عاقل کسیست که درونی چنان روشن دارد که این زرق و برق های این دنیای خاکی, در برابرش خیلی سست و گذران میآید و دیگر ارزشی برای آنها قائل نیست.  از نظر فلسفه اَشرا که یکی از فلسفه های عرفان هست گفته میشود که این عقل معرفت جوی صادره اول است. در عرفان این اصل هست که پیش از آنکه هر آفریده ای دیگری بعالم هستی بیاید, عقل حاصل شده و این ارتباط پیدا میکند به مبحث این قسمت. البته تعاریف مختلف دیگری هم هست در باره این عقل که بسیار مفصل و از شرح آن در اینجا زیاد است. با این زیر سازی که شد حالا به تفسیر ابیات زیر می ردازیم.

1954    مـایــده, عـقــلسـت نَــی نـان و شِـــوا        نــورِ عقل است ای پسـر, جـان را غذا

مایده بطور کلی یعنی خوردنی و غذا. بعضی وقتها بجای ی همزه میگذارند و میشود مائده. نَی یعنی نه. نان و شوا یعنی گوشت بریان یا کباب. میگوید وقتیکه غذا میدهیم منظور از این غذا در عرفان این نان و کباب نیست. جان مثل همیشه یعنی روح در اینجا. در مصراع دوم میگوید ای پسر غذای واقعی برای روح آدمی روشنی نورِعقلِ معرفت یاب است و نه نان و کباب و گوشت بریان. و بعبارت دیگر نان و کباب و گوشت بریان غذای جسم است که در برابر روح کمال طلب, آن نوع عقل مثل غذائیست که روح را تغزیه میکند. مولانا معتقد است که همان طور که جسم ما احتیاج بغذا دارد روح ما هم احتیاج بغذای خودش را دارد زیرا انسان یک مجموعه ای از جسم و روح است که دو چیز متفاوت هستند و هردوی اینها محناج به غذای متناسب با خودشان هستند و در اینجا عقل معرفت یاب غذای روح است. او میگوید این غذائی که معمولا ما میخوریم این غذای اصلی نیست برای اینکه همین غذا را حیوانات هم میخورند پس این غذای اصلی آدمی نیست و غذای اصلی ما آدمیان  چیز بر تر از این است که آن نور عقل است.

1955    نـیـست غــیــر نـور آدم را خـــورش        از جــزِ آن, جــان نــیــا بــد پـر ورش

هر چیز خوردنی را خورش میگویند. میگوید این نور عقل, نور معرفت و معنویت است. و غذای روح بدن ما غیر از نور عقل خوردنی دیگری وجود ندارد. در مصراع دوم از جزِ آن یعنی از غیر از آن. میگوید غیر از نور معرفت که از عقل معرفت یاب میتابد خوراک دیگری برای انسان نیست و روح انسان جز با آن طعامهای معنوی که نور معرفت است پرورش پیدا نمیکند. انسانها جسمشان را سر سفره پرورش میدهند ولی پرورش روح انسانها چگونه بدست میآید؟. آیا ما ها میخواهیم فقط جسممان را پرورش بدهیم؟ اگر این کار را بکنیم آنوقت جسم ما بر روح ما حکومت میکند. ولی باید کاری بکنیم که روح ما بر جسممان حکومت بکند. باید که روح را با عذا دادن پرورش کنیم و باو غذا بدهیم و گفتیم که غذای روح آن نور معرفت هست و بس. حالا نور معرفت هم از عقل معرفت جو میتابد.

1956   زیـن خورشـهـا انـدک انـدک بــاز بُـر        کــیــن غـــذای خـر بُــوَد نــه آنِ حُــر

خر منظور مولانا الاغ نیست و بطورکلی حیوان را میگوید. در مصراع اول زین خورشتها اشاره است به این غذاهای جسمانیست که همه ما میخوریم. اندک اندک باز بُر یعنی کم کم توجه ات را از این غذا ها کم و کمتر کن. در مصراع دوم کلمه کین یعنی که این. غذای خر بود یعنی که این غذائی را که میخوری غذای حیوان است. نه آنِ حُر یعنی نه مال یک آزاده و حُر یعنی یک انسانِ آزاده. میگوید تو یک انسان آزاده ای و پس از طعامهای جسمانی توجه خودت را بتدریج کم کن و باندک بسنده کن زیرا این طعامها از آن حیوان است نه از آنِ آدمهای آزاده. منظورش اینست با در نظر گرقتن سخنانش که در جاهای دیگر مثنوی که گفته است, ما آفریده نشده ایم و باین دنیا نیامده ایم که غذا بخوریم بلکه غذا میخوریم که زنده بمانیم. یا بگفته مولانا زنده نیستیم که غذا بخوریم غذا میخوریم که زنده بمانیم یعنی اگر که نیازمند به غذا هستیم در آن حدی هست که ما زنده بمانیم.با وجود این بسیاری هستند اشخاصیکه همه اینها را میشنوند و میگویند مولانا درست میگوید و باز هم دست از پُر خوری نمیکشند برای اینکه معتاد به پُر خوری شده اند این پر خوری اعتیاد میاورد.

1957    تــا غــذای اصــل را قــابــل شـــوی        لـــقـــمـه هــای نــور را آکِــل شــــوی

غذای اصل یعنی غذای حقیقی و غذای واقعی انسان و آدمی. قابل شوی یعنی لایق بشوی. در مصراع دوم نور منظور نور معرفت است. آکِل شوی یعنی خورنده شوی. میگوید توجه خودت را از خوراکهای جسمانی جدا ساز تا لایق خوردن طعامهای حقیقی بشوی و لقمه های انواع معرفت تابیده از عقل معرفت دار تناول کنی. مولانا نور را هم لقمه میگوید برای اینکه نور را هم غذا میداند و چون غذای روح هست پس آن هم لقمه دارد. همانگونه که غذای جسمانی را ما لقمه لقمه تناول میکنیم, آن معرفت را هم باید لقمه لقمه و کم کم درکش بکنیم تا بتوانیم حظمش بکنیم. اگر که این کار را کردیم و توجه را کم کردیم از غذا های جسمانی و حیوانی, آنوقت آن عقل معرفت دار را پیدا میکنیم سعدی میگوید:

                      اندرون از طعام خالی دار       تا در آن نور معرفت بینی

عینا همان چیزیکه مولانا میگوید. ولی وقتیکه خودمان را پُر میکنیم از این غذاهای حیوانی و مثل مار گوا آنجا میافتیم آنوقت چه نور معرفتی؟. روح آدمی پیش از اینکه باین عالم خاکی نزول کند و سقوط کند، با این غذای معرفتی که مولانا میگوید آشنا بوده و روح قبل از اینکه باین عالم بیاید در عالم برین وجود داشته و با این غذاهای روحانی آشنا و زنده بوده با این غذا ها و خو گرفته بگذار که در این عالم خاکی این غذاها باو برسد و بهمان غذای معرفت زنده و فرخنده بماند و نشو و نما بکند.

1958   عکس آن نوراست کین نان نان شدست       فیض آن جانست کین جان جان شدست

عکس اینجا انعکاس و بازگشت است. عکس آن نور است یعنی انعکاس آن نور است. باز در اینجا منظور نور کمال طلب. میگوید بازتاب آن نور معرفت طلب است که این نانی که میخورید غیر زنده است و وقتی وارد گردش خون شما میشود باز هم غیر زنده است و وقتی وارد سلولهای زنده بدنتان میشود آنوقت دیگر زنده میشود و جان دارد و قسمتی از بدن شماست. در مصراع دوم سه عدد جان وجود دارد, این جانها کی هستند؟. این جان اولی روح کمال طلب است. کین جان یعنی که این جان. این جان خاکی ماست. این جانیست که بدن خاکی ما را حیات میبخشد. جان سومی یعنی زنده. میگوید از انعکاس نور عقلِ کمال طلب است که این نانی که میخوری نان شده است و اصل آن عقل است و فیض آن روح کمال طب است که این جانی که در بدن است و حیات می بخشد بتو, این جان جان شده. اگر که فیض آن روح کمال طلب نبود این جان هم جان نمیشد یعنی آدمی در پرتو علمِ و حکمت ناشی از عقلش توانسته کم کم کشت و زرع بکند و قوت و غذای خودش را پدید بیاورد. پس این نانی که دارد میخورد بر اثر عقلیست که اول گفته که چگونه کشت بکند که تا اینکه نان بشود. از کشت تا نان هم خیلی فاصله هست. اگر این نانی که میخورید بآن علاقه دارید، آن تأثیر و انعکاس آن عقل است که نان نان  شده. و همچنین آدمی فیض وجود آن روح کمال طلبش هست که بخشش الهی و ان منشأ حیاتش داده است و اگر که آن روح نبود که اصلا حیاتی وجود نداشت. اصل آین است که میگوید من زنده هستم. این فیض آن روح الهیست. بعبارت دیگر: هرچیز که در این جهان هستی جلوه و نمودی دارد از تأثیر عوامل آن جهانیست. هر چیزیکه زرق و برق و جلوه ای دارد همه اش از آن تراوشات معرفت است که ایجاد میشود. منتها آن عقل تشخیص دهنده, تمیز دهنده آنوقت تمیز و تشخیص میدهد که حالا آن چیزهائی که در ذهن شما تراوش پیدا کرده, کدام یک بصلاح ماست و کدام یکی بصلاح ما نیست.

1959    چون خوری یک بار از مأ کول نور        خـاک ریــزی بـر ســر نـان و تـــنــور

گفتیم که مأکول چیزی هست که قابل خوردن است. اگر که یک بار تجربه کنید و آن غذای معرفت را که غذای نورانیست بگیرید و در اندرون خودتان ببرید آنوقت بر سر هرچه نان و تنور است خاک بریزی یعنی به این نان و تنور دیگر ارزشی قائل نمیشوی و آنها را پست میشماری. این کلمه نان و تنور تعدیلیست از غذاهای جسمانی. منظورش نه نان است و نه تنور. در باره زندگی مولانا نوشته اند وقتیکه از تدریسش فاررغ میشد و بخانه میآمد, اگر که میدید از دودکش خانه اش دودی بلند است, وقتی وارد خانه میشد میگفت امروز آشپزخانه ما تبدیل به آشپزخانه فرعون شده. و اگر میدید که دودی بلند نشده میگفت که امروز چه غذائی داریم میگفتند امروز حاضری داریم مثل ماست و پنیر و سبزی. آنوقت مولانا میگفت امروز هم غذای فرشتگانیم. او باین گونه نسبت به غذاهائی که یک عده ای بآنها حریص هستند نگاه میکرد.

1960    عـقـل , دو عـقـلسـت: اول مَـکسـبی        کـه درآمـوزی چو در مکـتـب صَــبـی

مکسبی یعنی کسب کردنی یعنی عقلی را که کسب بکنی. صبی یعنی یک کودک.  کودک را میگذارند بدبستان و او یک چیزهائی را فرا میگیرد. این چیزهائی که دارد یاد میگیرد  دارد کسب میکند. مولانا در اینجا عقل را کاملاا روشن میکند و میگوید عقل بر دو نوع است یکی عقل اکتسابیست که میتوانیم آن را مثل کودکان در مکتب و مدرسه بتدریج از طریق تعلیم و تأمل و آموزش بدست بیاوریم. این را میگویند عقل اکتسابی. این عقل  با سعی و تلاش آدمی از راه آمیزش حاصل میشود و هر کسی کم و بیش ممکن است صاحب چنین عقلی بشود ولی این آگاهی و عقل, عقل مدرسه ای و ظاهریست.

1961    از کـتـاب و اوستاد و فـکـر و ذکــر        از مـعـانـی وز عـلومِ خــوب و بــکـر

1962    عـقـل تـو افــزون شـود بـر دیـگران        لــیـک تــو بــاشی ز حــفظ آن گــران

در بیت اول میگوید از کتاب و از استاد و معلم و از ذکر یعنی از تکرار خواندن درس و از معانی و مفاهیم کلمات و از آن دانش های خوب و تازه و نو البته عقل تو اضافه میشود بر دیگرانی که بمدرسه نرفتند و این درسها را نخواندند. اما تو برای حفظ کردن آنها خسته و ملول میشوی. کلمه گران یعنی خسته و ملول. این عقلی نیست که مولانا در نظرش هست.

1963    لـوح حـافظ بــاشی انـدر دَرو دشـت        لوح محفوظ اوسـت, کـو زین درگذشت

لوح یعنی صفحه. لوح حافظ یعنی صفحه ایکه باید محتویات آن حفظ گردد. دَور و دشت یعنی دوره کردن و دوباه خواندن. برای اینکه آن لوح دانش شما همیشه باقی بماند باید هی دوره و دوره بکنید، شما میشوید لوح حافظ یعنی یک چیزهائی را باید در ذهنتان نگه بدارید ولی شما باید کاری بکنید که لوح محفوظ باشید و نه لوح حافظ. لوح محفوظ اینست که دانشها در آن نوشته میشود و در آن ثبت میشود بدون اینکه از بین برود یعنی یک بار که نوشته میشود برای همیشه نوشته است و محفوظ است و شما لازم نیست که آن را در ذهن خود نگه بدارید. آن شخص لوح محفوظ است که از لوح حافظ فرا تر رفته است. منظورش اینست که آن لوح محفوظی که پیدا میشود بدانش حق و حقیقت و بدانش آن مبدأ آفرینش ارتباط دارد و برای خاطر همین است که جاویدان باقی میماند

1964    عـــقـــل دیـگــر بخشش یـزدان بُـوَد        چـشــمـه آن در مـــیـــان جـــان بـــود

یکی دیگر هم عقلیست که دیگر مدرسه ای نیست و بخشش خداوند است یعنی عقل خدا دادیست. این عقل مثل چشمه ایست که مرکز جوشش در درون شماست و در جان شما دارد جوشش پیدا میکند. شما نباید به مدرسه بروید و بدنبال آن بگردید زیرا آن عقل, عقل خدا دادیست. این عقل بر تر است از آن عقل اکتسابی است زیرا چشمه آن در میان روح انسان است. گفتیم آن علم مدرسه ای گریزان است و زود از دست میرود و باید مرتب مرور کنیم  و آنقدر مرور کنیم تا شاید در ما استحکام پیدا کند. ولیکن این عقل دیگر که خدا دادیست که یک مرتبه که داستانی میگفت در آنجائیکه کودکان مکتبی میخواستند که استادشان بمدرسه نیاید و یکی از کودکان باهوش پیشنهادی کرد که وقتی معلم بسر کلاس میاید همگی بگوئیم که چرا رنگت پریده و رنگ و رویت که زرد شده و وقتی همگی این مطلب را باو بگوئیم فردا او مریض میشود و همین کار را کردند و او مریض شد و رفت بخانه اش و در آنجا بستری شد و بزنش پرخاش کردو باو گفت من اصلا تو را طلاق خواهم داد چون تو می بینی من مریض هستم ولی نمیگوئی چرا میروی سر کار. پس تو میخواهی که من بمیرم. آنجا مولانا نتیجه میگیرد آن کودک که در میان کودکان دیگر بمکتب میامد درس خوانده نبود که عقلش با مکتب آمدن و درس خواندن اضافه شده باشد. عقل او عقل خدادادی بود که چنین کاری کرد. حالا این عقل را در جهت مثبت و یا منفی بکار ببرد. کودکان دیگر عقلشان نرسید که چنین کاری را بکنند زیرا عقل او خدادادی بود و بقیه کودکان این عقل خدائی را نداشتند.

1965    چـون زسـیـنـه آبِ دانش جوش کرد        نـه شـود گـنـده, نـه دیــریـنـه نــه زر

آب وقتی یکجا میماند گندیده و متأفن میشود. هم کهنه و دیرینه میشود وهم رنگش عوض و کَدرمیشود بقول مولانا زرد میشود. این زرد منظورش اینست که تغیر رنگ میدهد و زرد رنگ میشود. این عقل خدادادی مثل آبیست که از درون سینه تو تراوش میکند چون این عقل معرفت جوی هست. این عقل علمی را بتو میدهد که علم باطن است و علم ظاهر نیست مولانا میگوید علمی که طلاب در مدسه های قدیم بدست میاوردند علم ظاهر بود و حتی استادان آنها هم  علمشان علم ظاهر بود. ولی این علم دومی با خودتان میگوئید ما که از اول که متولد میشویم نداشتیم ولی بعضی ازما استعدادش را دارا هستیم یعنی ما بالقوه آن را دارا هستیم که بعدا بعمل بیرون میآید. یعنی استعداد خوب فراگیری, زود فراگیری و قشنگ نگه داشتن است. آن استعداد است و گفته شده که یکی از تعریفهای این عقل داشتن استعداد و هوش است.

1966    ور رَهِ نـبـعش بُـود بســـتـه چه غــم        کــو هــمـی جـو شـد زخـانــه دَم بــدَم

مولانا در باره علم خدا دادی و هم چنین دانشی که در اثر این عقل بوجود میآید صحبت میکند. ور یعنی و اگر. رَهِ نبعش، نبع یعنی جوشیدن. اگر راه جوشیدن آب بسته بشود هیچ غمی نیست زیرا این جوشیدن از بیرون بدن نیست بلکه از داخل بدن است و کسی نمیتواند جلوآن را بگیرد. خانه در اینجا منظور خانه وجود و باطن توست و خانه جان توست. در سابق که لوله کشی آب نبود, جلو خانه ها جوی آب بود و هر چند وقت یک بار میراب محله از خیابان آب در این جوی یک محله روان میکردند و از این جوی هر خانه راه آبی بداخل داشت و میراب مأمور بود که باین خانه ها آب برساند. حالا اگر میراب جلوی آب خانه ای را میگفت آن خانه بی آب میماند. حالا اگر در داخل خانه چشمه آبی میبود که متعلق به صاحب خانه بود دیگر مهم نبود که میراب باین خانه آب بدهد و یا جلوی آب رب ببندد زیرا در داخل خانه چشمه آب بود و صاحب خانه غمی نداشت. این مثالیست که مفهوم بیت فوق را روشن تر میکند. میگوید آن دانش خدا دادی که نتیجه آن عقل خدا دادیست از بیرون نیست و وقتی میرویم بمدرسه و درس میخوانیم یا از معلم است که بیرون از وجود ماست و یا از کتاب است که این هم از بیرون ماست و یا از شنیده هایمان است که از راه گوش از بیرون بما میرسد ولی اگر از درون وجود ما باشد این چشمه جوشان در داخل وجود ماست. حالا اگر معلم نباشد و کتاب هم نباشد ما چه غمی داریم؟ هیچ چیز.

1967    عــقـل تَحصــیــلی مـثـال جــویــهــا        کــان رود در خـانه ای از کـــویــــهـا

تحصیل یعنی کسب کردن و از کلمه حاصل است. عقل تحصیلی یعنی عقل اکتسابی. میگوید عقل تحصیلی مثل جوی هست که از بیرون از خانه وارد خانه میشود و هر لحظه ممکن است که راه ورود آب بسته شود.

1968    راه آبش بســتـه شــد, شــد بـی نـوا        از درون خـویشـتـن جُــو چشــمــه هـا

میگوید اگر راه آن آب بسته شود اهل آن خانه بی نوا میشوند پس بیا و آب را از درون چشمه وجود خودت جستجو کن. خواننده پیش خودش میگوید باید در داخل وجود من چشمه ای وجود داشته باشد که من بتوانم آن را جستجو کنم. ای خواننده مثنوی بدان که در وجود تو این چشمه وجود دارد و با تو متولد شده. این ما هستیم که ان چشمه را کور کرده ایم و آنقدر از این چشمه استفاده نکردیم و راهش را هم گرفته ایم. ما باید آن چشمه را باز کنیم همان گونه که چشم جانمان را باز میکنیم، آن چشمه جوشان عقل درونمان را هم باید باز کنیم.

1969    مشـورت می کـرد شخصـی با کسی        کــز تردّد وا رهـــد وز مَـــحـــبـســـی

با کسی یعنی با فردی که بعدا خواهیم دید که این فردِ عاقلی بود. تردّد یعنی دو دلی و تردید داشتن. محبس یعنی زندان. این شخص در زندان تردید بود. تردید خیلی زجر دهنده است. اینقدر رنج آور هست مثل اینکه یک زندانی در زندان دارد زجر میکشد. شخص تردید کننده هم همین جور رنج میبرد. این شخص برای اینکه از این زندان تردید رهائی پیدا بکند رفت که با یک شخص عاقلی مشورت کند که چگونه از این محبس تردد وارهد و یا رهائی پیدا بکند.

1970    گـفـت ای خـوش نـام غیر مـن بجو        مـــاجــرایِ مشـــورت بـــا او بــگـــو

آن عاقل به شخص مشورت کننده گفت: ای آدم خوشنامی که آمده ای با من مشورت بکنی برو و با یکی دیگر این مشورت را بکن و ماجرای مشورتت را با او بگو.

1971    من عــدّوم مـرتـو را با من مـپـیـچ        نَــبــود از رأی عــدو پــیــروز هــیـچ

عدوّم مر تو را یعنی اینکه من با تو دشمن هستم. با من مپیچ یعنی بمن متوسل نشو و از من انتظار راهنمائی نداشته باش. در مصراع دوم میگوید هیچ کس از راه دشمنش بپیروزی نمی رسد.

1972    رَو کسی جوکه تورا اوهست دوست       دوست بهردوست لا شک خیرجوست

لاشک یعنی بدون شک و گمان. تو برو و مشورتت را با یک دوست بکن. دوست بدون شک خیر خواه تو هست.

1973    مـن عـدوّم, چـــاره نـبـود کـز مـنی        کـژ روم بــا تــو نــمــایـم دشــمـــنــی

منی یعنی منیّت داشتن و خودخواهی. کژ روم یعنی من راه  کژ را بتو نشان میدهم. من با تو دشمنی میکنم.

1974    حارسی ازگرگ جستن شرط نیست        جسـتن از غـیـر محـل, نـا جستـنـیست

حارسی از حراست بمعنی حفظ و نگه بانیست. میگوید حفظ و نگهبانی از گرگ جستن شرط عقل نیست و تو نمیتوانی از گرگ انتظار داشته باشی که از تو نگه بانی بکند. تو داری یک چیزی را از غیر محلش طلب میکنی و این در واقع طلب نکردن است. چیزی را در جای غیر خودش جستن در واقع نا جستن است.

1975    مـن تـو را بـی هـیچ شـکی دشمـنـم        مــن تـو را کــی ره نــمـــایـم ره زنــم

ره زنم یعنی تو را گمراه میکنم. این شخص عاقل ادامه میدهد که من بی تردید دشمن تو هستم. من چگونه ممکن است که تو را اهنمائی کنم. بر عکس من تو را گمراه میکنم.

1976    هــرکـه بـاشـدهــم نشـیــن دوستــان        هسـت در گـُـلـخـــن مــیـان بـوســتــان

مولانا در اینجا بنا بر شیوه همیشگی خودش از داستان خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. در اینجا گلخن در مصراع دوم زبله دانی و یا تون حمام است. سابق بر این حمامها عمومی بود چون مرسوم نبود که در خانه ها حمام درست کنند. همه برای شستشوی خود بحمام عمومی میرفتند. برای اینکه حمام را گرم کنند زیر حمام خالی بود. این محفظه خالی زیر حمام را تون میگفتند. مردم زباله های خود را به در این تون حمام میریختند. گلخن کوچک شده گلخانه است و گلخانه تغیر شکل یافته آتشخانه است. گل در اینجا یعنی آتش. این زباله ها را آتش میزدند و این آتش کف حمامه و خزانه آب حمام را گرم میکرد. این محل آتش های تولید شده از زباله ها را گلخانه و یا گلخن میگفتند. حالا در بیت فوق میگوید  اگر که یکی هم نشین دوستان خودش باشد, توی زباله دونی هم برود, مثل اینست که در گلستان و بوستان هست. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت دوست را بیان کند. دوست آنچنان است که اگر همراه تو باشد، در زباله دونی هم که باشد مثل اینست که در گلستان است.

1977    هــرکـه بـا دشـمـن نشیـنـد در زمـن        هسـت او در بوسـتـان در گُــو لـــخـــن

زمن یعنی روزگار و زمانه. حالا بعکسش را میگوید. گلخن را هم تغیر داده به گولخن که ریتم شعری درست در بیاید. میگوید هر کس در روزگار و زمانه ای با دشمن نشست و برخاست بکند, حتی اگر در بوستان و گلستان هم باشد مثل اینست که در زبله دونی هست.

1978    دوســـت را مآزار از مـا و مــنــت        تــا نگـردد دوسـت, خـصـم و دشـمـنـت

مازار یعنی میازار و یا آزار مده. از ما و منت یعنی از خود بزرگ بینی ات و از منیت کردنت و از منم منم گفتنت. درست است که او دوست توست ولی اگر خیلی منم منم بکنی او هم دشمن تو میشود. بدان که دوستت را چگونه نگه داری. آئین دوست یابی بسیار در زندگی مهم است و آئین دوست نگه داشتنن از آن خیلی مهمتر است. حالا اگر دوستی پیدا کردی, باید ببینی چگونه این دوست را نگه داری.

1979    خــیــر کـن با خــلــق بـهــرِایزدت        یــــا بـــرای راحـــتِ جــــانِ خـــودت

خیر کن یعنی نیکی و خوبی کن با مردم، بهر ایزدت یعنی محض رضای خدا. نیکی کن بمردم تا خدای تو از تو راضی باشد. درمصراع دوم میگوید یا نیکی کن برای راحت جان خودت. وقتیکه نیکی میکنی جان خودت را آرامش می بخشی. اگر برایت مهم نیست که خدا را از خودت راضی و خشنود بکنی یا نکنی، لا اقل برای راحتی جان و روح و روانت هم که شده با مردم نیکی و خوبی بکن.

1980    تـا هــمـاره دوسـت بــیــنـی در نظر        در دلـت نـایــد زکـیـن نــا خوش صُور

نا خوش صور یعنی صورتهای زشت. میگوید برو نیکی بکن تا همه مردم در نظرت دوست جلوه کنند و همه چیز خوب بنظرت بیاید و بتو آرامش ببخشد و از کینه ورزیدن باین و آن خود داری کن. وقتی بکسی کینه ورزی میکنی و با او دشمنی میکنی آنوقت قیافه های هولناک بنظرت میآید و از آنکس که با او کینه ورزی کرده ای, قیافه هولناکش در ذهن تو مجسم میشود و تو را آذار میدهد. لا اقل برای اینکه روح و قلبت آرامش داشته باشد با کسی دشمنی و کینه توزی مکن برای اینکه بیشتر از اینکه دشمنت را آذار بدهی داری خودت را آذار و اذیت میکنی.

1981    چونـکه کـردی دشـمـنی پر هیز کن        مشــورت بـا یـار مــهــر انــگـیز کن

اگر با کسی دشمنی کردی بهر دلیلی، بهتر اینکه ازش دوری کنی تا لا اقل او تو را اذیت نکند و برو مشورت با یار مهر انگیز کن. یار مهر انگیز کسیست که انگیزه خوشی و مهربانی را در وجود تو بر بینگیزد یعنی زنده کند و مهربانی را در دلت زنده کند.

1982    گـفـت مــیــدانـم تـورا ای بوالحســن        کـه تــوی دیـریـنـه دشــمـن دار مــن

حالا مولانا به داستان بر میگردد و در باره شخصی که میخواست با کسی  مشورت بکند صحبت میکند.

آن مشورت خواه گفت میدانم تو را ای نیک مرد و ای بوالحسن. بو کوچک شده ابو یعنی پدر و حسن یعنی نیکی. بوالحسن یعنی ای پدر نیکی  و ای پدر خوبی من میدانم که تو دشمن دیرینه من هستی و با وجود این آمده ام که با تو مشورت کنم. این کلمه دشمن دار مخالف دوستدار است

1983    لــیــک مـــرد عــاقلـی و مـعــنــوی        عـقـل تـو نـگـــذاردت کــه کــج روی

ولی تو مرد عاقلی و دارای عقل باطنی هستی و این عقل باطن تو نمیگذارد که تو کج روی کنی. درست است که تو دشمن من هستی ولی بخاطر عقل باطنت من را درست راهنمائی میکنی و کج نخواهی رفت

1984    طـبـع خـواهـد تا کشـد ازخصم کـین        عــقــل بـر نـفس اســت بـندِ آهــنــین 

طبع یعنی طبیعت آدمی و یا نفس اماره آدمی. این طبع میخواهد از دشمن انتقام بگیرد. ولی اگر عقل معنوی داشته باشد بر این نفس اماره یک زنجیر آهنی بسته و نمیگذارد که شخص صاحب عقل کاری غیر از درستی انجام دهد.

Loading

10.4 حکایــت آن فـقـیـه با دســتــار بزرگ

تفسیر  :

یکی از سخنان مولانا در سراسر مثنوی اینست که یک موضوع را بما تفهیم کند که زندگی دارای دو چهره متفاوت است و طبق آنچه که خودش میگوید از این دو چهره زندگی، یکی چهره ظاهری و دیگری چهره باطنیست. چهره ظاهری زندگی همانند آن آب و رنگها و نقش و نگارهائیست که آرایش گران درصورت میکنند و این کاملا ظاهریست, ثابت نیست و اصالت ندارد و از بین میرود. چهره باطنی آنست که واقعا بدون این نقش و نگار ها وجود دارد و آن کسانیکه آگاه دل هستند میتوانند آن چهره واقعی را ببینند.

چون آن چهره ظاهری با نقش و نگارها اصالت ندارد بنا بر این دلبستگی بآن هم معنی ندارد. علتش هم اینست که چون اصالت ندارد پس حقیقت هم ندارد. اگر که قرار باشد که چهره خودش را با وسائل آرایش سرخ و سفید نگه دارد این حقیقت نیست. دنیا اگر اینطور بنظر برسد برای یک عده ای آن حقیقت نیست. باید سعی کرد که آن چهره باطنی را از این چهره ظاهری باز شناخت. انسان بگونه ای آفریده شده که بهر ترتیب فریفته میشود و مجذوب میشود. یک وقتی هست که فریفته چهره ظاهر میشود و جذب میشود بچهره ظاهر. یک وقتی هست که فریفته حقیقت و چهره باطن میشود بنا بر این جذب میشود بطرف حقیقت. اگر کسیکه اهل اندیشه هست به باطن توجه نکند بناچار جذب ظاهر میشود. بگفته مولانا در هر صورت جذب وجود دارد. اگر جذب باطن نشود، جذب ظاهر میشود. باین علت که ظاهر او را بطرف خودش میکشد.جذب ظاهر شدن همان و گول خوردن و فریفته شدن و گمراه شدن همان. اگر کسی جستجوگر باشد و بدنبال حقیقت باشد, هیچوقت باین گمراهی نمی افتد. مولانا میگوید کهربا که درستش کاه ربا است و آهن ربا هردو جذب کننده هستند. کهربا کاه را جذب میکند و آهن ربا آهن را جذب میکند.منظور از این مثال یعنی از سبکترین تا سنگین ترین یعنی در هر حال جذب کردن. حالا یکی جذب کهربا میشود و یکی جذب آهن ربا میشود. وجود ما انسانها هم همین طور است. اگر که اینقدر سبک و خالی از معنویت باشد مثل کاه، پس جذب کهربا میشود ولی اگر در نتیجه اندیشیدن و ذخیره کردن معرفت و معانی پُر شده باشد و از این طریق سنگین شده باشد آنوقت جذب کهربا نمیشود و جذب آهن ربا میشود.

تو اگر کاه باشی و یا آهن باشی بالخره توسط یکی از این دوتا ها جذب میشوی. در این کشش ها و جذب ها و ربوده شدن ها، بهوش باش و توجه کن، مولانا میگوید که ظواهر دنیا تو را بسوی خودش جذب نکند. در اینجا هروقتی که از این قبیل صحبتهائی پیش میآید و صحبت از این دنیا میشود باید توجه داشته باشیم که دنیا دوستی با دنیا پرستی با هم فرق دارند. دنیا دوستی باین معنی هست که ما در این دنیا زندگی میکنیم و عمری را میگذرانیم, اگر قرار باشد که این دنیا را زشت بداریم و آن را دوست نداشته باشیم، این یک رنج شکنجه آور است که یک عمر جائی زندگی کنیم که آن را دوست نداشته باشیم. بنا بر این بطور سالم و لازمش دنیا دوستی خوب است برای اینکه آرامش میدهد. تا شما دوست نداشته باشید که در این محیط زندگی کنید اصلا نمیتوانید اندیشه کنید و کار کنید و نمیتوانید چرخ زندگیتان را بچرخانید. اما وقتی صحبت از دنیا پرستی پیش میآید، آنطور شما دنیا را می پرستید، همان طور که حقیقت و خدا را می پرستید. آنوقت اصلا موضوع عوض میشود. وقتی موضوع پرستش پیش میآید آنوقت همه چیز فدای این پرستش میشود و تمام اصول و موازین و مبانی انسانی در این پرستشِ بظاهر بتدریج از بین میرود. اینجاست که موضوع چشم سَر و چشم سِر پیش میآید. چشم سَر همیشه  ظاهر و نقش و نگار و زرق و برق  را می بیند. ولی وقتی که چشم سِر یعنی چشم دلمان باز باشد آنوقت اینگونه نیست و ظاهر را نمی بیند و چون خودش در درون است, پس ژرف بین میشود. بهمین دلیل کمتر اشتباه میکند و بسوی کهربا کشیده نمیشود بلکه بیشتر جذب حقیقت و آهن ربای حقیقت میشود.

بینا دلان، آنهائیکه این چشم دلشان باز است آگاه دل هستند و چون آگاه دل هستند کمتر اسیر این اشتباه هستند. اینها فریفته ظاهر نمیشوند و اینها بیشتر ایمن هستند. مولانا برای اینکه این سخنانش را مثل همیشه با تمثیلی آمیخته کند و مطالب گفتنی خودش را روشنتر کند, آن حکایت آن فقیه با دستار بزرگ را بیان میکند.  دستار همان تیکه پارچه سفید رنگی هست که دور سر می پیچند. دستار یک کلمه فارسی است و عربی آن میشود عمامه. معلوم است که یک فقیه دستارش بزرگ است. تا آنجا که معلوم شده این داستان را مولانا از جائی, مأخذی و یا کتابی نگرفته چون این داستان قبل از مولانا در جائی پیدا نشده و لذا این نشانگر اینست که مولانا این داستان را در زمان خودش از بین مردم همزمان خودش از طریق دهان بدهان و یا سینه بسینه اقتباس کرده و این داستان، گرفته شده از فرهنگ مردمیست. در ضمن یاد آور یک لطیفه کوچکی هم هست که زمان مولانا بوده که یک بافنده که کارش بافندگی بوده می بیند که یک طبیبی به بیمار خودش میگوید که برای بهبودی خودت تمبر هندی بخور. این بافنده با خودش فکر میکند که این طبابت چکار آسانیست و تمبر هندی و چیزهائی شبیه آن بسیار فراوان است و وقتی بخانه میرود بزن خودش میگوید ای زن از فردا عمامه من را بزرگتر بساز برای اینکه من از فردا طبیب هستم. برای اینکه فکر میکند که میتواند طبابت بکند و چون سابق بر این حجم این عمامه رابطه داشته با بزرگی و یا کوچکی دانش پوشنده آن بطوریکه هرچه دانش فردی بیشتر بوده, حتی بظاهر عمامه اش هم بزرگتر میبود. حالا اینجا حکایت  آن فقیه با دستار بزرگ را بر رسی میکنیم. بعضی ها براستی فقیه هستند و طبیعتا عمامه آنها هم باید بزرگ می بود. اما بعضی ها فقیه نبودند و بظاهر وانمود میکردند که فقیه هستند و عمامه بزرگ هم بسر میگذاشتند در صورتیکه اندازه عمامه آنها با مقدار دانش آنها هیچ ارتباطی نداشت. بهر حال مولانا این مثالی را که میآورد، خود این داستان منظورش نیست, مثل همیشه. میخواهد یک زیر سازی بکند که بر اساس آن حرفهای خودش را بیان بکند. برای اینکه دیده حتی در زمان او و حتی پیش از زمان او، شنیده که انسانها گونه های متفاوتی از نظر اندیشه دارند و بعضی ها این اندیشه هایشان پا های آنها را مثل زنجیر بسته و از اوج گرفتن آنها بسوی حقیقت جلوگیری میکند و این آدمها کسانی هستند که ظاهر خودشان را به یکی از علوم هرچند هم که نمیفهمند حفظ میکنند و خودشان را می آرایند دروغی باین علوم که ندارند و با گذاشتند عمامه بزرگی بر سر خودشان را فقیه نشان میدهند و بدنبال جستن مرید هستند و اشخاصی که دور آنها جمع میشوند تا اینها را بشناسند مدتها طول میکشد. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

1578    یـک فـقــیـهی ژنده ها در چیده بود        در عـمـامه خـویش در پـیــچــیـــده بود

ژنده یعنی آن لباس کهنه های فرسوده شده که دور انداختنیست. در چیده بود یعنی روی هم چیده بود. در عمامه خویش در پیچیده بود یعنی این پارچه های کهنه و بی مصرف را لابلای عمامه اش گذاشته بود که عمامه اش بزرگ باشد.

1579    تــا شود زفــت و نَـمـاید آن عظِـیـم        چـون در آیـد سویِ محـفـل در حــطـیـم

زفت یعنی بزرگ. تا شود زفت یعنی که عمامه اش بزرگ نمایش داده شود و خودش هم بزرگ قدر نشان داده شود. وقتیکه در محفل ها و در انظار مردم ظاهر میشد. کلمه حطیم یعنی در حضور اشخاص بودن. مثلا در کلیساها و یا کنیساها بودن.

1580    ژنــأه ها از جــامه هـا پــیــراسـتـه        ظــــاهراً دســــتــــار از آن آراســــتــــه

ژنده ها که گفتیم یعنی پارچه های کهنه. دو کلمه پیراسته و آراسته بر عکس هم دیگر هستند. از پیراستن و آراستن میآیند. اگر یک چیزی را کم بکنید از چیز دیگری و بهترش کنید آن پیراستن است. اگر چیزی را اضافه کنید در چیزی و آن را بهترش کنید, آن آراستن است. بعنوان مثال، وقتیکه در یک آرایشگاه موها را کوتاه میکنند و یا موها را اصلا میزنند آن پیراستن است. اما وقتیکه میروند و آرایش میکنند و صورتشان را سرخ و سفید میکنند دارند چیزی را اضافه میکنند. این آراستن است. حالا این لباسهای ژنده ا از لباسهای کهنه جدا کرده بود و یا پیراسته بود چون میخواست عمامه اش را بزرگ کند. و ظاهراً این دستار خودش را با این کهنه ها آراسته بود. وقتی این تیکه ها را قیچی میکند پیراستن است و وقتی این تیکه ها را در عمامه اش مصرف میکند این آراستن است.

1581    ظاهر دســتــار چـون حُـلّـه بهشـت        چــون مــنــافـق اندرون رسوا و زشـت

کلمه حُلّه بمعنی آن پارچه قیمتی ابریشمیست و یا جامه ایست که از آن پارچه قیمتی ساخته شده باشد و آنرا میگویند حُلّه خیلی نفیس و پُر بهاست. وقتی میگویند حُلّه بهشت یعنی لباس بهشتی مثل اینکه پارچه لباسش از بهشت آمده. منافق یعنی آدم دو رو کسیکه زبانش با دلش یکی نیست و اندرونش زشت و رسواست. میگوید این عمامه این فقیه دروغین ظاهراً مثل این بود که پارچه اش از بهشت آمده ولی درون عمامه زشت بود و از تیکه های پارچه کهنه بدرد نخورو دور انداختنی بود. توجه بکنید که پیام مولانا بظاهر و درون است. اگر ما انسانها ظاهر نگر باشیم آنوقت از این عمامه ها و امثال اینها و خیلی چیزهای این دنیا گول میخوریم. و اگر درون نگر باشیم آنوقت درون عمامه ها و امثال اینها وخیلی چیزهای دیگر را می بینیم و کمتر گمراه میشویم.

1582    پــاره پــاره دلـق و پنـبه و پوستین        در درون آن عـــمـــامـــه بُـــد دفـــیـــن

پار پاره یعنی تیکه پاره های. دلق یعنی لباس. میگوید تیکه پاره های لباسهای کهنه , وپنبه, و پوستین در داخل این عمامه دفن شده بود. دفین یعنی دفن شده.

1583    روی سـوی مـدرسـه کرده صبوح        تـا بــدیــن نــامــوس یـابــد  او فُـــتــوح

صبوح یعنی صبح زود. ناموس یعنی خودنمائی, ظاهر سازی و آبرو. فتوح یعنی فتح و گشایش مادی دنیائی. یابد فتوح یعنی بهره برداری کند. این بظاهر فقیه عمامه اش را بسر گذاشته و صبح زود بمدرسه میرفت برای اینکه خودش را خیلی متین و موقر نشان بدهد و در بین مردم کسبِ اعتبار بکند جهت بهره برداری منافع مالی بعدی خودش. مردم وقتی فریفته این عمامه میشوند خیلی از چیزهایشان را در اختیار صاحب این عمامه میگذارند.

1584    در ره تاریک, مــردی جـامـه کَن        مــنــتــظــر اِســتــاده بـود از بـهــر فــن

صبح زود بود و هنوز هوا روشن نشده بود و در پیچ و خمهای کوچه تا برسد به مسجد و یا مدرسه یک دزدی در خم کوچه منتظر ایستاده بود. فن در آخر مصراع دوم یعنی ماهر و کار کشته بود و در دزدی کردن مهارت و چابکی داشت. و این شخص دزد, فن دزدی را خوب بلد بود.

1585    در ربــود او از سـرش دسـتار را        پس دوان شــــد تــــا بســــازد کـــار را

این دزد در سر راه کمین کرده بود و بمحض رسیدن آن فقیه بدزد، عمامه او را از سرش در ربود و از آنجا فرار کرد برای اینکه کار خودش را روبراه و زندگیش را تأمین کند. حالا ببینیم چرا عمامه اش را دزدید.  سابق بر این مردم پول نقد خودشان را لای عمامه هایشان میگذاشتند زیرا عمامه برای آنها جای امنی بود. چون محترم بود و آن بالای سر گذاشته میشد و کسی با آن کاری نداشت. وقتی آن دزد عمامه بزرگی را روی سر آن فقیه دید با خود گفت حالا دیگه کار من درست شد در حالیکه نمیدانست زیر آن عمامه چه چیزهائی گذاشته شده. پس این دزد هم ظاهر بین است و لذا ظاهر بین نباش.

1586    پس فقـیهش بانگ برزد کِـای پسر        بـــاز کـــن دســتــار را آنــگـــه بـــبـــر

پس فقیهش یعنی فقیه او را صدا کرد و گفت ای پسر اول این دستار را باز کن و پس از باز کردن آن را ببر.

1587    این چنین که چــاره َپــرهّ می پری        بــاز کــن آن هــدیــه را که مــی بــری

چار پره یعنی با شتاب. یعنی دوتا بال داری و دوتا هم قرض کردی و با چهار بال داری پرواز میکنی. دزده خیال میکرد که این عمامه ای را که دزدیده یک تحفه ایست حالا میگوید این هدیه ای را که میبری باز کن و ببین چه چیزی را میبری.

1588    بــاز کـن آنـرا, بدسـت خود بمـال        آنـگــهــان خــواهی بـبـر کـــردم حــلال

فقیه دوباره گفت که آن را باز کن و لمسش کن و دست بزن باین عمامه  و بعد اگر خواستی ببر و اشکال هم ندارد. من تو را حلال کردم.

1589    چونکه بازش کرد آنگه میگریخت       صـد هـزاران ژنـده انـدر ره  بـریــخـت

وقتی آن دزد در حال دویدن بود وآن عمامه را باز کرد هزارها تیکه پارچه های ژنده و بی ارزش روی زمین میریخت و میرفت.

1590    زآن عــمـامـه زَفـتِ نا بـایسـت او        مـانـد یـک گــز کـهـنـۀ ای در دسـت او

نا بایست یعنی بدرد نخور. از آن عمام بزرگ بدرد نخور این فقیه دروغین، همه این ژنده ها و تیکه های پارچه کهنه ریخت و تنها چیزیکه در دستش باقی ماند یک تیکه پارچه یک گزی کهنه  که آن هم دور انداختنی بود. این گز که میگوید واحد مقیاس طول بود که چند سانتیمتری از یک متر کمتر بود و این را گز میگفتند.

1591    بر زمین زد خرقه را کای بی عِیار        زیــن دغــل مـارا بــرآوردی ز کــار

خرقه آنطوریکه حافظ بکار میبرد بمعنی لباس صوفیان است ولی در اصل و یا در لغت نامه بمعنی پارچه است. میگوید آن یک گز پارچه های که در دستش مانده بود با عصبانیّت بزمین زد و گفت ای بی عیار. بی عِیار یعنی هیچ چیز ارزش ندارد و همه اش نا خالصیست. در مصراع دوم دغل که بمعنی فریبکاریست در اینجا بمعنی فریبکاری نیست. برآوردی یعنی باز داشتی. این دزد آن تیکه پارچه بی ارزشی که در دستش مانده بود بر زمین زد و گفت ای بی عیار و ای کسیکه در اجتماع هیچ گونه ارزشی نمیشود بتو قائل شد تو با این دغل کاریت و بر سر گزاشتن این عمامه بزرگت من را هم از کار خودم باز داشتی.

1592   گـفـت بنمودم دَغَــل لــیــکـن  تـــرا        از نصـــیــحت بـاز گـفتـم  مـــا جــرا

این فقیه فهمید که این دزد چه میگوید. فقیه گفت که درست است که من دغل کردم ولی من بتو نشان دادم و گفتم که اول بازش کن و بعد آن را بردار و فرار کن و من تو را نصیحت کردم که چه بکنی و در واقع ماجرای خودم را بتو باز گو کردم. ما جرا یعنی آن چیزیکه دارد میگذرد. 

در دنباله این ابیات مولانا دنیا را هم مثل این عمامه  فقیه میداند منتها خیلی از این عمامه فقیه بزرگتر. یعنی توی این دنیا هم یک مشت آشغال است . چیز مهمی توی آن نیست و درونش اصلا چیزی ندارد. حالا بشیوه همیشگیش نتیجه گیری میکند.

1593    همچنـیـن دنیا اگرچه خوش شِگُفت        بانگ زد, هـم بی وفـائی خویش گفت

خوش شِگُفتن یعنی روی خوش نشان دادن و خندان شدن. تغیر شکل یافتن شگفتن کلمه شکفتن است. گل وقتی میشکفتد یعنی دارد میخندد. میگوید دنیا هم وقتی اول بهش نگاه میکنی، مثل گل بروی تو میخندد. خیلی هم خوش خنده است و خوش میخندد. مثل آن فقیه که دزد را صدا زد که داخل عمامه هیچ چیز نیست دنیا هم بالاخره بتو فریاد میزند و میگوید من بتو بی وفا هستم. منتهی تو اینقدر از این خندیدنش از راه بیرون رفتی که آن صدائی که بتو میگوید من بی وفا هستم تو نمی شنوی و گوشت کرر شده. مثل اینست که یگ گلی را درونش یک مواد خیلی بد بوی مسموم کننده شامه آذاری را پنهان کنند ولی شکلش خیلی زیبا ست و یکی وقتی نگاهش میکند بلا فاصله آن را می بوید و مسموم میشود.  اگر یک ذره تأمل میکرد و در بو کشیدن عجله نمیکرد, قبل از اینکه بدماغ خودش ببرد چه بسا متوجه میشد و بو نمیکشید. در این دنیا هم اگر یک زره دقت بکنی خودش بتو میگوید که من کارم درست نیست.

1594    انـدر ایـن کَون و فسـاد ای اوستـاد        آن دغــل کَـون و , نصـیحـت آن فساد

مولانا در اینجا اصل پدید آمدن و نا بود شدن را که یک اصل فلسفیست مطرح میکند. کلمه کون عربیست و یعنی بوجود آمدن و پدید آمدن. فساد برعکسش هست و یعنی معدوم شدن و نابود شدن و از بین رفتن. دغل بمعنی حیله است. آن دغل کون یعنی آن دغل پدید آمدن است و نصیحتی را که میکند نابود شدن است. ای کسیکه خودت را استاد و عقل کل میپنداری، در این جهان مسئله پدید آمدن و نابود شدن وجود دارد و این را خیلی بآن توجه کن. حیله و مکر و فریب دنیا، این پدید آمدن است ولی گول خوردن تو نا پدید شدن, معدوم شدن و از بین رفتن است. این پدید آمدن حیله است ولی تو را خوشحال میکند. ولی نصیحتیکه دنیا دارد بتو میکند تو گوش نمیکنی و این باعث میشود که تو گوش نکرده معدوم بشوی.مسئله آن فقیه هست که بآن دزد بانگ زد که این چیز با ارزشی نیست و از اول لمس کن ببین و بعد ببر. او معدوم شدنش را دارد بتو گوشزد میکند وآن فساد شدن و معدوم شدن را بتو میگوید ولی تو گوش نمیکنی. بیت بعدی بهتر روشن میکند.

1595    کَـون مـیـگوید بـیـا من خوش پَـیـم        وان فَسـادش گـفـتـه رو مــن لا شَی ام

خوش پَی در اصل خوش پی هست و ما خوش پَی میخوانیم که با کلمه لاشَی هم قافیه شود. پی بمعنی قدم و خوش پی یعنی خوش قدم و فرخنده و مبارک قدم. همه چیز دنیا پدید آمده و از اول نبوده و حالا پدید آمده. آن پدید آمده دارد بتو میگوید که من خوش قدمم و خجسته پی هستم. ولی نابود شدنش میگوید من هیچ چیزی نیستم. لا شَی ام یعنی هیچ چیز نیستم. حیله و بوجود آمدن این دنیا دارد میگوید که بیا, بیا بسوی من زیرا من فرخنده قدم هستم و تو را خوشبختت میکنم. ولیکن اگر توجه بکنی که این دنیا اصالتی ندارد و بالاخره این زندگی از بین خواهد رفت و تو هم از بین میروی و نابود میشوی, آنوقت میفهمی که این دنیا هیچ چیزی نیست. این صحبت باین مفهوم نیست که زندگی را دوست نداشته باشید و باین مفهوم است که زندگی را نپرستید. اگر بپرستید، بطور وضوح بشما میگوید من هیچ چیزی نیستم که تو داری من را می پرستی. تو داری من را تعظیم میکنی و سجده میکنی؟. تو داری به هیچ سجده میکنی و تعظیم میکنی. برای اینکه من نبودم و بوجود آمدم و حالا هم نخواهم ماند و بالاخره همیشگی نیستم و از بین میروم. تو بجای من بکسی و یا چیزی سجده کن که همیشه بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. کسیکه نبوده پدید آمده باین معنی هست که پس از زمانی هم از بین خواهد رفت. اینست که میگوئیم اصالت ندارد. کسی اصالت دارد که از اصل بوده. هیچ چیز دنیا را نمیتوانید پیدا بکنید که از اول بوده هم از لحاظ علمی و هم از لحاظ عرفانی، همه چیز پدید آمده و نا پدید خواهد شد.

حالا مولانا میاید و باز بشیوه همیشگی خودش با مثالها و حرفهای خودش بهتر بما میگوید که اینگونه گول نخورید و اینجوری دل نبندید. چیزها را داشته باشید ولی فریفته نشوید. یعنی خود را نبازید و دلباخته نشوید.

1596    ای ز خـوبـیّ بـهـاران لــب گـزان        بــنــگــر آن ســردیّ و زردیِّ خــزان

بهاران یعنی فصل بهار.لب گزان یعنی تعجب کنان.اینقدر خوششان میاید که تعجب میکنند از خوبیهای این بهار. بهار نبوده ولی حالا آمده و همیشه هم نخواهد ماند. بعد سردی و خزان میآید و همه درختان زرد و بی رنگ میشوند.

1597    روز دیـدی طلعـتِ خورشید خوب        مــرگ او را یـاد کــن وقــتِ غــروب

طلعت بمعنی چهره. آن چهره زیبا و نورانی خورشید را در روز دیدی. ازش استفاده بکن و لذت ببر، ولی خیال نکن که همیشه این خورشید همچنان میماند. خورشید هم غروب میکند همان طور که عمر ما انسانها غروب میکند. این را بدان که هیچ چیز نیست که غروب نکند

1598    بدر را دیدی برین خوش چارطاق        حسـرتش را هـم بـبـیـن انــدر مُـحــاق

بدر قرص تمام ماه است و اغلب در شب چهاردهم هر یک از ماههای قمری در آسمان ظاهر میشود. آیا همیشه میماند البته که نه هر روز که میگذرد کوچک تر و کوچک تر میشود تا اینکه در سه روز آخر ماه قمری بکلی دیده نمیشود. این سه  روز آخر ماه قمری را میگویند که ماه در مُحاق رفته و اصلا دیده نمیشود. چارطاق منظور این آسمان است. میگوید قرص تمام ماه را در آسمان دیدی که چقدر نورانی و زیبا بود و حالا نبودش را هم در این مُحاق ببین که کوچکترین اثری هم از آن نیست.

1604    بس اَنامِـل, رشـکِ اسـتادان شـده        در صـنـاعـت عـاقـــبــت لـرزان شــده 

انامِل یعنی سر انگشتان و جمع انمله هست. انمله یعنی سر  یک انگشت. رشک یعنی حسادت. صناعت یعنی کارهای هنری. لرزان گرفته یعنی رعشه گرفته. بس یعنی چه بسیار.میگوید چه بسیار انگشتانی هست متعلق به استادان ماهر نقاشی که چه نقش آفرینیها میکند که شما را بتعجب و شگفتی وا میدارد. ولی اگر کمی صبر کنید خواهید دید که همین انگشتی که اینکار را میکرده، حالا رعشه گفته وآنچنان لرزان شده که یک خط هم نمیتواند بکشد. این انگشت اول آنقدر خوب کار میکرد که استادان نقاشی هم باو حسادت میکردند ولی حالا رعشه گرفته. آن کسانیکه جراح هستند وقتی بیک سن معینی رسیدند دیگر دست از جراحی میکشند چون انگشتان آنها دیگر ضعیف شده و ممکن است در جراحی اشتباه کنند.

1605    نرگسِ چشـمِ خُـمـارِ هـمـچو جان        آخِـر اَعمَش بـیـن و آب از وی چـکـان

نرگس چشم یعنی چشم نرگس مانند.شعرا چشم زیبای یارشان را به گل نرگس تشبیه میکنند. جان بمعنی روح است. این چشم بقدری زیبا وجذاب و لطیف است و رؤیائی که آن را بروح تشبیه کرده. ولی وقتیکه عمرش زیاد میشود آخر سر نگاه کن و اعَمَش بین. اعمش بین از کلمه اعما یعنی نا بینا شدن است یعنی رفته رفته بینائیش کم میشود و آب ازش میچکد. خیلی از اشخاص در سن پیری از چشمشان آب میاید.

1608    ذلــفِ جَـعـدِ مُـشـکـبـار عقل بَــر        آخِـرش از دمّ  زشــت  هـــم زشـت تــر

جعد یعنی پیچیده. ذلف جعد یعنی گیسوان پیچیده و بسیار خوشبو که چین و شکنش عقل را از سر آدم می برد، در آخر از یک دمّ زشت هم زشتر میشود.این هم پایدار نیست بنابر این دل نباید به هیچ چیز حتی زیباترین چیز ها بست. باین زیبائی ها تعظیم مکن.

1609    خوش بـبـین کَونَش زاول با گشاد        وآخِــر آن رسـوایــیش بــیــن و فُـِســاد 

گفتیم که کون یعنی بوجود آمدن و فساد بمعنی از بین رفتن است. میگوید از اول با چشم باز و گشاده و وسعت نظر این بوجود آمدن این دنیا را نگاه کن ولی آخر سر هم ببین وقتیکه چیزهای این دنیا یکی یکی از بین میرود و معدوم میشود و فساد پیدا میکند. آن بناهای بسیار با عظمت که پادشاهان مثل بهرام گور در آنها سلطنت میکردند یک زمانی پدید آمدند ولی بعد وقتی میرسد که لانه جغدان و حیوانات میشوند.

1610    زانکـه او بــنــمـود پــیــدا دام را        پــیش تو بـــر کَـنـد ســبــلــت خــام را 

زانکه او یعنی برای آنکه این دنیا. پیدا یعنی آشکار.دام همان فساد است و از بین رفتن و معدوم شدن. پیش تو یعنی در برابر چشمان تو. سبلت یعنی سبیل. سبیل بر کندن یعنی مسخره کردن. خام یعنی آدم ساده لوحِ نا آگاهِ خام طمع. خود دنیا دارد بما انسانها میگوید که نگاه کنید جاها و چیزهای مختلف من را. آیا خرابه ها را می بینید که در تخت جمشید  و آتن و روم هستند. این دنیا دارد بما میگوید ببینید من چی بودم و چی شدم. اگر خام طمع باشی, دنیا دارد سبیلت را از جا میکند. یعنی دنیا دارد تو را مسخره میکند.  

1611    پس مگـو دنیا بـتـذ ویـرم فریفت        ورنه عـقل مـن ز دامش مــی گریـخت

پس همه چیز را بگردن دنیا مینداز و نگو که این دنیا من را با مکر وحیله مرا گول زد و بدام انداخت. اگر دنیا من را فریب نمیداد، عقل من از این دام فرار میکرد ، این را نگو. برای اینکه دنیا دارد خودش را بتو نشان میدهد.

1612    طـوق زرین و حـمـایل بین هَـلـه        غُــلّ و زنـجـیـری شـدسـت و سـلسـله

طوق زرین یعنی گردنبند طلائی. حمایل ریبانهای خوش رنگ است که بزرگان از شانه چپ بطرف راست کمرشان آویزان میکنند و بعضی اوقات شمشیر خودشان را به ته آن می بندند و بعضی اوقات هم مدالهای خودشان را بآن آویزان میکنند. هَله یعنی آگاه باش. خوب ببین. آن طوق زرینی که طلائی بود و میدرخشید و چشم همه را خیره میکرد بسوی خودش, حالا یک وسیله آهنی شده و بپای محبوسان بصورت غل و زنجیر آنها  را گرفتار کرده. چقدر کسانی هستند که به این حمایلهای خودشان مینازیدند و بطوقه های طلائی دور گردنشان فخر میفروختند. آخر سر همان طوق طلا و شمشیر تبدیل به آن غل و زنجیر شده که در زندان بپای زندانی می بستند که زندانی فرار نکند.

1613    همچـنـیـن هـرجزوِعـالـم می شُمَر        اول و آخـــر در آرش در نــظـــــر

می شُمَر یعنی اینکه مورد دقت قرار بده. میگوید: شما بیا و کوچکترین جزو این دنیا را با دقت فراوان در نظر بگیر و اول آن را بنگر و آخرش را هم بر رسی بکن.

1614    هـرکـه آخِـر بـیـن تر او مسعود تَر        هـر که آخُر بـیـن تر او مطــرود تَر

مسعود تر یعنی با سعادت تر. آخُر بین تر یعنی کسیکه فقط آخُر را می بیند مثل حیوانیکه در اسطبل فقط به آخر نگاه میکند که اگر در آن غذا بود برود بطرف آن آخُر و جو بخورد. خیلی از آدمها هستند که فقط آخُر بین هستند. فقط بچیزیکه بخورند و بپوشند و خود نمائی کنند و جلوه گری کنند نگاه میکنند و بآن چیز ها توجه دارند. مطرود یعنی پرت شده یعنی دور انداخته شده. میگوید هرکس که از اول آخِر را دیده و درک کرده او سعادتمند تر است. و هرکس که توجهش به آخُر هست او رانده شده تر و دور افتاده تر است.

Loading

09.4 چالش عــقل بـا نـفس

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی داستانی تحت عنوان چالش عقل با نفس را بر رسی میکنیم. چالیس و یا چالش یک کلمه فارسیست و بمعنی روبرو قرار گرفتن و  با طرف مقابل در گیری لفظی پیدا کردن وارد نبرد شدن است. عقل هم در اینجا منظور عقل حقیقت جوست و نفس هم بار ها با آن برخورد کرده ایم بمعنای خواهشهای نا روای دل است. بنا براین در طول این داستان توجه دارید که عقل حقیقت جوی با خواهشهای نا روای دل در نبرد هستند. مولانا این مطلب را در قالب یک حکایتی بیان میکند و نکات عاشقانه لطیفی را در حاشیه داستان لیلی و مجنون بمعرض دید خوانندگانش قرار میدهد. از اول و قبل از شروع, چند چیز را باید در نظر بگیریم و تا آخر داستان در نظر خودمان نگه داریم.

اینجا صحبت از مادیون و لیلی و صحبت از شتری هست که مجنون سوار آن شتر هست و هم چنین صحبت از کُرّه آن شتر است. هرجا که صحبت از مجنون میشود منظور عقل حقیقت جوست. بنابر این یک داستان سمبولیک است و یک قصه ساده در مورد دونفر عاشق و معشوق معمولی نیست. این داستانیست که در ضمن اینکه خود داستان جلو میرود مفاهیم عرفانی را هم با خود بجلو میبرد. بهر حال هروقت که مجنون گفته میشود منظور عقل حقیقت جو هست و لیلی حقیقت است که آن عقل حقیقت جو بدنبالش هست همان گونه که مجنون بدنبال لیلی هست. آن شتری که مجنون سوارش هست, آن نفس است که معمولا بان میگوئیم نفس اماره و این نفس اماره عبارت است از خواهشهای نا روای دل. و کرّه شتر منظور آن شهوات نفسانی و شیطانیست. با توجه به مطالب گفته شده داستان را شروع میکنیم.

1533    همچو مجنون اند و چون ناقه ش یقین        مــی کشد آن پیـش و این واپس بکین

گفتیم که مجنون یعنی عقل حقیقت جو. ناقه یعنی شتر ماده. در زبان عربی بشتر نر جمل و بشتر ماده ناقه گفته میشود. مجنون سوار یک شتر ماده است. یقین یعنی مسلم. در مصراع دوم کلمه آن و این، آن اشاره به مجنون است و این اشاره به آن شتر است. کین در اینجا بمعنی کشمکش و لجاجت است. میگوید عقل حقیقت جوی و نفس اماره, مثل مجنون و شتریست که وی سوار بر آن هست. مجنون شتر را دارد بجلو می برد و شتر با لجاجت میخواهد به عقب بر گردد یعنی همانجائیکه اول بوده و از اول ماجرا شروع یک نبردی را خبر میدهد. مجنون با نهایت کوشش میخواهد شتر را جلو ببرد و شتر با لجاجت تمام میخواهد برگردد بعقب برای اینکه وقتی در اصطبلش بود کرّه شتری داشت و تمام دل و جانش نزد کرّه اش بود و نمیخواست از او جدا باشد. بنابر این در اینجا دو تا عاشق وجود دارد. یکی خود مجنون و یکی هم شتر.مجنون عاشق لیلی و شتر عاشق کرّه. عقل حقیقت جو بدنبال پیدا کردن حقیقت است ولی خواهشهای ناروای دل پی حقیقت نیست و فقط بدنبال معشوق خودش هست.

1534    مـیـل مـجـنون پــیش آن لــیــلی روان        مــیــل نـــاقـــه پس پـــیِ کُــرّه دوان

کرّه گفتیم کنایه از شهوات نفسانیست در این جسم. مجنون میل داشت نزد لیلی برود و بخاطر همین سوار ناقه شده بود در حالیکه این ناقه و یا ماده شتر میخواست نزد کرّه اش بر گردد. یعنی عقل حقیقت جو میخواست که انسان صاحب این عقل باشد و انسان را بجلو ببرد و بکمال برساند. میخواهد به معشوقه واقعی که انسان است برساند یعنی به لیلای معنوی برساند. اما آن نفسیکه نماینده خواهش های ناروای دل است, او را بطرف شهوات نفسانی میکشد و بدنبال حقیقت نیست و میخواهدبر گردد بسوی این شهوات نفسانی و وقتیکه بسوی شهوات نفسانی کشیده شد میخواهد بر گردد  بسوی حالت حیوانی خودش. منظور اینکه میخواهد یک چیزی بر تر از انسان باشد و یک انسان کامل باشد و حقیقت را پیدا کند در صورتیکه شتر میخواهد در مرتبه حیوانیش باقی بماند

1535    یک دم ار منجنون زخود غـافـل بُدی         نــاقـــه گـــردیــدی و واپس آمـــدی

یک دم یعنی فقط یک لحظه. غافل اینجا یعنی بی خبر. اگر که این مجنون بعلت غرق شدن در عوامل عشقی خودش به لیلا بفکر فرو رفته و برای یک لحظه غفلت میکرد و این افسار شتر را شل میگرفت, شتر متوجه میشد و میخواست فوری بر گردد بسوی عقب. این باز گردد بسوی اولیه خودش یعنی بهمان بصورت حیوانی خودش باقی بماند. در صورتیکه ناقه میخواست یک چیزی برتر از انسان باشد. منظور اینست که اگر کوچکترین غفلتی از طرف عقل حقیقت جوی بکسیکه بدنبال حقیقت هست دست بدهد آنوقت خواهشهای دلش و نفس اماره اش بر او چیره میشوند و او را بسوی شهوات حیوانی میکشاند. مراد اینکه کسیکه بدنبال حقیقت هست و قدم در راه جستجوی آن حقیقت گذاشته لحظه ای نباید غافل شود. این کافی نیست که فقط این مسیر را بگیرد که بسوی حقیقت برود, یک لحظه هم غافل نباید بشود. برای اینکه این خواهشهای دل خیلی قوی هستند یعنی میل شتر به کرّه اش خیلی قویست نه تنها میلش به کرّه اش بلکه باز گشتش بآن طویله ای بوده آنهم خیلی قویست.

1536    عشق و سودا چـونـکه پُــربودش بدن        مــی نبودش چــاره از بی خود شدن

سودا نهایت عشق است که عاشق را بمرز دیوانگی میرساند. نه هر دیوانه ای, دیوانه از عشق. اینجا صحبت از مجنون است و میگوید: چون که عشق و آن سودائی عشقش سراپای بدنش را گرفته بود، هیچ چاره ای نداشت که از خودش بی خود شود. کسیکه اینهمه مستقردر دریای عشق هست, از خودش بی خبر میشود. این برای اینست که خواننده نگوید که چرا وقتیکه این مجنون سوار شتر بود بعضی وقتها غفلت میکرد چون چاره ای نداشت که غفلت نکند. او آنقدر در عوامل عشقی خودش بود, و افسار شتر در دشتش شل میشد و شتر را نمیکشید چون مدهوش وضع و حال خودش بود. عقل حقیقت جو مجذوب به حقیقت است یعنی دارد بحقیقت جذب میشود، ولیکن خواهشهای دل مدهوش خواسته های دلش است و این دوتا با هم در نزاع هستند. مجنون که مجذوب حقیقت هست چاره ای بجز از خود بیخود شدن ندارد. یعنی آن خواسته های نا روای دل او را بسوی خودش میکشد. مولانا سعی بر این دارد که از اول داستان این تضاد را در ذهن خواننده مجسم کند.

1537    آنــکــه او باشد مـــراقـب عــقــل بود        عــقــل را ســودای لـِیـلــی در ربود

مراقب بمعنی محافظ است. میگوید: این عقل حقیقت جوی بود که مراقب مجنون بود و این عقل می بایستیکه مراقب و محافظ مجنون باشد. درمصراع دوم میگوید عقل را سودای لیلی در ربود.  اما چه میشود کرد که این عقل را عشق سودائی لیلا اصلا ربوده و برده بود.

1538    لـیک نـاقـه  بس مراقب بود و چُست        چـون بـدیـدی او مهار خویش سست

1539    فهم کردی زوکه غافل گشت و دنگ        رو سـپس کردی بـکـــرّه بی درنگ

اگر که مجنون از خودش بیخود بود، شتر که از خودش بیخود نبود و خیلی هم مواظب بود و سخت در انتظار موقعیت بود برای بر گشتن. چُست یعنی زبر دست و چالاک. مُهار یعنی افسار. در بیت بعدی: فهم کردی یعنی شتر فهمیده بود که او در عالم خودش است و گاهی بی خبر و دنگ میشد. دنگ یعنی نا آگاه. شتر چون خیلی مواظب بود و وقتی افسارش شل میشد میفهمید که این مجنون که سوارش شده دیگر از خودش بیخود شده. رو سپس کردی یعنی بر گشت بلاا فاصله بطرف آنجائیکه آمده بود و کرّه اش بود. عقل حقیقت جو نباید که غافل باشد. اگر که خواهشهای دل عقل حقیقت جو را غافل بیابد، بلا فاصله سؤاستفاده میکند و بسوی شهوات شیطانی بر میگردد.

1540    چـو.ن بـخود بـاز آمـدی دیدی ز جا        کــو ســپس رفتست بس فـرسنگـهـا

چون مجنون بخود باز آمدی یعنی از آن حالت بی خویشی خودش بیرون میامد میدید که, زجا یعنی از مقصدی که میخواست برود سپس رفته است یعنی بعقب باز گشته است,مصافت بسیار زیادی. البته مقصد مجنون دیار لیلی بود. بمحض اینکه عقل حقیقت جو خودش را باز میابد و از آن استقرار شدن در دریای عشق بیرون میاید، می بیند که نفس اماره او را تا مسافت زیادی او را از حقیقت دور کرده. این نفس اماره مثل آن شتریست که خیلی هم چُست و چالاک و منتظر موقعیت است.

1541    در ســه روزه ره بــدیــن احـــوالها         مـاند مــجــنـون در تردّد ســـالــهــا

در سه روزه یعنی راهی که میشد سه روزه رفت. تردد یعنی رفت و آمد. مجنون آن راهی را که میشد سه روزه طی کند، سالها در این تردد بود که مقداری میرفت و در اثر غرق شدن در افکارش غفلت میکرد و شتر هم بلا فاصله بطرف کرّه اش بر میگشت و این تردد سالها طول کشید. عقل حقیقت جو هم که میخواهد به حقیقت برسد و تمام هدفش هم اینست و اگر که حواسش جمع باشد و از خودش بیخود نشود، میتواند خیلی زودتر به مقصدش برسد، می بیند که در بیابانِ زندگی که هزاران عوامل و زرق و برقهای گمراه کننده هست، ممکن است که منحرفش بکند, می بیند که بمقصد نرسیده و مانده و از خود میپرسد چرا اینقدر طول کشیده و چرا من بحقیقت نرسیده ام. برای اینکه او تمرکزش و فکرش را از رفتن بسوی این حقیقت گاه و ناگاه باز داشته است. آنوقت شتر نفس اماره بر میگردد.

1542    گـفــت ای ناقه چون هر دو عاشـقیم        مـا دو ضــدّ پس هــمــرهِ نـا لا یقیم

این ما دو ضد را  موقع خواندن باید بچسبانید بمصراع اول.  نا لایقیم یعنی اینکه سزاوار نیستیم و بهتر اینکه بگوئیم مناسب هم نیستیم و یا با هم جور نیستیم. بالاخره مجنون به شتر خودش گفت که ای ناقه, ای شتر ماده ما هردو عاشق هستیم ولی عاشق دو چیز و حالا که اینطور هست و ضد هم هستیم, دیگر نباید با هم باشیم. نه تو میتوانی به کرّه ات برسی و نه من میتوانم به لیلی برسم. برای اینکه مقصد ما در دو جهت مخالف است و ما مناسب هم نیستیم زیرا معشوق ما دو نفر با هم فرق میکنند. نه من میتوانم عشق خودم را رها بکنم و نه تو میتوانی عشق کرّه ات را از دست بدهی.

1543    نـیسـتـت بـروفقِ من مِـهـر و مـهـار        کــرد بـاید از تـو صـحبت اخـتـیـار

بر وفق یعنی بر وفق مراد. مهر یعنی عشق و مهار هم یعنی افسار. کلمه صحبت را قبلا گفته بودیم بمعنای هم نشینی ولی اینجا بخاطر کلمه(از) معنی آن بر عکس میشود. از کسی صحبت داشتن یعنی از آن کس جدا شدن و دور شدن. مجنون گفت ای شتر نه عشق تو بر وفق مراد من است و نه افسار تو، پس بهتر اینست که از همدیگر جدا بشویم.

1544     ایـن دو هــمـره هـمدگـر را راهزن         گـمـره آن جـان کـو فرو نـایـد ز تن

این دو همره عبارتند از عقل حقیقت جوی و آن کرّه شتر. آن نفس دنیا پرست و این نفس حقیقت جو مثل راهزن و دزد هستند. دزدان در قدیم جلو کاروانها را میگرفتند و اموال کاروانیان را بزور میگرفتند. مجنون ادامه داد که جوری شده است که ما دوتا راهزن همدیگر شده ایم. در مصراع دوم، جان یعنی روح و کو یعنی که او. فرو ناید زتن. از تن فرود نیاید. از تن فرود آمدن اینست که روح از کشش های نفس آزاد شود. اگر که جان از کششها و جذب این نفس اماره و خواهشهای دل آزاد بشود و برود بسوی عوامل معنوی, میگوئیم که این جان و یا روح از تن جدا شده و یا فرود آمده. این را مولانا از خودش نگفته و این را از سنائی غزنوی گفته.

در هر صورت باید گفت که جسم و تن آدمی مثل آن ناقه و یا شتر ماده است. میخواهد برود بطرف شهوت های نفسانی خودش. روح و یا جان سوار این تن است. حالا اگر که روح بخواهد برود به طرف عوامل معنوی باید از این شتر تن پیاده شود. برای اینکه این شتر بسوی حقیقت رفتنی نیست. اگر پیاده نشود، آنوقت شتر او را گمراه میکند و او را بجای دیگری می برد, همان جائیکه کرّه اش و یا شهوات نا روای دلش هست. بعبارت دیگر تن ما مثل آن شتر است و روح ما مثل خود ماست که سوار بر آن شتر هستیم. ما میخواهیم برویم بطرف معنویت, تن ما میخواهد بر عکسش برود. پس ما مجبوریم از این شتر پیاده شویم. اگر پیاده نشویم گمراه میشویم.  

1545    جــان ز هَــجــرِ عــرش اندر فاقـۀ         تن ز عشــقِ خــار بُــن چون نـــاقـۀ

 هَجر بمعنای دوری و جدائی و فراق. عشر آن عالم معنویست. فاقۀ یعنی فقر کامل. در مصراع دوم خاربُن یعنی بوته خاری که شتر میخورد ولی در اینجا آن لذات شهوانیست که جسم شتر مانند ما میخواهد بخورد. میگوید این روح لطیف در هجر و دوری و فراق حقیقت است. آنقدر در فراق و دوری بسر میبرد که مسکین وار بنهایت فقر و بد بختی افتاده. یعنی هرچه داشت در این راه از دست داده. ولی تن شتر مانند ما میرود بدنبال خار که در بیابان فراوان است. لذات دنیوی مثل خار, در این دنیا زیاد است و مثل حقیقت نیست که جستنش مشگل باشد. روحی که در فراق میسوزد و مینالد دارد لاغر میشود ولی آن شتر (دل ما) که مرتب بدنبال خار بیابان است دارد چاق میشود. جوینده راه حقیقت کارش آسان نیست و باید رنج این راه را تحمل کند. مولانا در آغاز مثنوی این دوری انسان حقیقت جوی از حقیقت را آغاز میکند. شما هر کتابی را که باز کنید میبینید از بنام خدا شروع میکند ولی مولانا  مثنوی خودش را از نی شروع میکند و میگوید

             بشنو از نی چون حکایت میکند       از جدائی ها شکایت میکند. 

این جدائی که ازش شکایت میکند, چگونه جدائیی هست؟ جدائی از حقیقت. او از نیستان حقیقت جدا شده و میخواهد بطرف آن بر گردد.  بگفته مولانا باز گوید از روزگار وصل خویش. چون از اصل خودش دور شده میخواهد بر گردد باصل خودش.

1546    جــان گشایـد سویِ بــالا بــا لــهــا         در زده تـن انـدر زمــیــن چـنـگـالـهـا

روح میخواهد اوج بگیرد برود بطرف معنویت بال و پر گشوده که برود بعوامل معنی ولی این جسم و تن تمام پنجه هایش و انگشتهایش را فرو کرده در خاک این زمین و چسبیده باین زمین که از این زمین جدا نشود. تن میخواهد بچسبد به خاک و روح میخواهد که اوج بگیرد و برود به بالا. می بینید که چگونه در تظاد هستند. تن چنگ فرو برده در این زمین، در این زندگی مادیات غیر ضروری فساد آفرین و سخت چسبیده با چنگالش.

1547    تا تـو با من باشی ای مـرده وطـن         پس زلــیــلی دور مـــانَـــد جــانِ مــن

کلمه تو اشاره است به شتر. مجنون به شترش میگوید ولی انسان حقیقت جو دارد به نفس اماره اش میگوید: تا ای خواهش های دل تا تو با من باشی ای مرده وطن, اینجا وطن عالم خاکی هست. تو مرده این عالم خاکیت هستی یعنی تو این عالم خاکیت را خیلی دوست داری مثل اینست که یکی میگوید من مرده فلان چیز هستم حاضرم بمیرم و بان چیز برسم. میگوید تا تو مرده این عالم فساد آفرین باشی، من نمیتوانم بحقیقت برسم و از لیلای حقیقتم دور میمانم. چاره ای نداریم باید از همدیگر جدا بشویم.

1548    روزگارم رفـت زیــن گـون حالها         هـمـچـو تـیـه و قــوم موسی ســالـهــا

روزگارم رفت یعنی عمرم رفت. زین گون حالها یعنی از چنین احوالی. در این مصراع میگوید از چنین احوالی عمرم بسر رسید بدون اینکه نتیجه ای بگیرم. در مصراع دوم تیه به بیابانی میگویند که آدم در آن بیابان سر گردان بماند و راه را گم بکند.

قوم موسی در آن قسمتی از بیابانِ سینا سر گردان بود و این سرگردانی سالها طول کشید برای اینکه حضرت موسی بدستور خداوند میخواست که قوم خودش را به سر زمین مقدس و یا ارض موعود یعنی زمینی که وعده داده شده باز گرداند و آن کنعان بود. قوم موسی نمیخواستند بآنجا بروند برای اینکه در آسایش بودند و نمیخواستند دست از این آسایش و رفاه خودشان بر دارند. هرچه موسی سعی میکرد آنها تسلیم نمیشدند. بنابر این قوم موسی یا قوم بنی اسرائیل گرفتار عواقب این لجاجت خودشان شدند و آنها در آن بیابان سینا سالها سرگردان شدند برای اینکه بآن راهی را که موسی بآنها نشان میداد نمیخواستند بروند. در قصه های مذهبی آمده است که اینها روزها میرفتند و خسته میشدند و شب برای استراحت میخوابیدند و صبح که بیدار میشدند میدیدند که جای اولشان هستند و هیچ مصافتی را طی نکرده اند.

1549    خُطـوَتَـیـنی بـود این ره تا  وصال         مـانده ام در ره زشـتسـت شصت سال

خُطوه یعنی یک قدم. خُطوتین یعنی دو قدم. مثل لوزه که یعنی یک لوزه و لوزتین یعنی دو لوزه. مجنون فقط دو قدم داشت که تا بوصال حقیقت برسد.البته این دو یا شصت و صد و اینها مفهوم عددی ندارند و یعنی فاصله کم و یا فاصله زیاد. در مصراع دوم شتس یعنی قلاب ماهی گیری یا یک وسیله  شکار انواع حیوانات یا آبزیان. مانده ام در ره زشتست شصت سال. مجنون به شتر خودش میگوید من تا رسیدن به مجنون خیلی راهی نداشتم ولی افتادم بدام تو و این راه من بس طولانی شد و مدتها من را سر گردان کرد. این مجنون نیست که دارد این حرف را بشترش میگوید بلکه این روح انسان حقیقت جوست که میگوید ای تن من, ای جسم من, ای تنی که سخت چسبیدی باین مادیات و نمیخواهی اوج بگیری و جدا بشوی از آنها, تنها دو قدم از این حقیقت فاصله هست و تو این دو قدم را نمیخواهی طی کنی و سالهاست که در یکجا چسبیده مانده ای.  خیلی از مواردی هست که در زندگی ما پیش میآید که ما از حدفی که داریم خیلی فاصله نداریم ولی عواملی دیگر میآید که همه آنها بخواهشهای دلمان مربوط میشود، این دو قدم را نمیگذارد که جلو برویم یا ما را باز میگرداند و یا ما را معطل میگذارد. یا بقول مولانا ما را در تردد میگذارد. اگر که تو مقصدت را بدانی و تصمیم بگیری و اراده بکنی، چیزی راه نمانده و میرسی ولی تو همه اش گرفتار تردید هستی.

1550    راه نزدیک و بـمـاندم سخـت دیــر         ســیر گشـتــم زیـن سواری سـیـرِ سـیر

بشترش میگوید راه نزدیک است و من خیلی تردید کردم و من دیگر از این سوار شدن بر تو سیر شدم. روح حقیقت جوی میگوید ای جسم من و ای روح من ای تن من، تو نگذاشتی که من برسم به مقصود اصلی خودم. من سوار تو بودم ای تن شتر مانند من, تو باعث تردید من شدی, من دیگر از این سواری سیر شدم و من دیگر فرود میایم از تو و دست از تو بر میدارم.

1551    سر نگون خود را زاشتر درفکـند          گـفـت سـوزیدم زغــم تـا چــنـد چــنـد

مصراع اول یعنی مجنون بطرف پائین خودش را انداخت بدون اینکه دقتی بکار ببرد که حالا درست دارد می پرد و یانه. نا آگاه خودش را به پائین انداخت و هرچه میخواهد بشود بشود و گفت من دیگه بیشتر نمیتوانم سوار این شتر بشوم. مولانا میگوید شما هم از این تن شتر مانندتان، اگر میخواهید به لیلای حقیقتان برسید خوتان را از این تن شتر مانندتان بپائین بیاندازید. آن کسیکه میخواهد بحقیقت برسد بایستیکه فرود بیاید از این شتر منیتش, از شتر تکبرش, از شتر خواهشهای دلش باید از اینها فرود بیاید.

1552    تـنـگ شـد بر وی بـیـا بـان فراخ         خـویشــتــن افکــنــد انــدر ســنـگلا خ

مجنون در این بیابان گل و گشادی, احساس کرد که خیلی برایش تنگ شده مثل اینکه این بیابان دارد باو فشار میاورد از بس که در این بیابان مانده بود. سنگلاخ یعنی جائی که پُر است از سنگ های ریز و درشت زیاد است. در اینجا صحبت از سنگلاخ زحمت و مشقت است. خودش را انداخت در این سنگلاخ. آن حقیقت جوئی که از حقیقت باز مانده بود و سر گردان شده و حالا متوقف شده, دنیا در نظرش تنگ و کوچک میشود و خودش را از این شتر تن و جسمش به پائین میاندازد برای اینکه آزاد شود و آزادانه برود بسوی معشوقش. با پای خودش برود

1553    آنچنان افکـند خـود را سخـت زیر        که مــخَــلــخَـل گشــت جـِسم آن دلـیـر

مخلخل یعنی سوراخ سوراخ و از کلمه خُلل و فُرج است. آن دلیر اشاره به مجنون است چون بآسیب ظاهری نیاندیشید پس خیلی دلیر بود. تو هم اگر بخواهی به لیلای حقیقتت و به معنویتت برسی, از فرود آمدن از این شتر تن خودت ترس نداشته باش.

1554    چون چنان افکـند خود را سوی پست      از قضا آن لحظه پــایش هـم شکست

چون بسختی خودش را به پائین افکند از تصادف روزگار پایش هم را شکست.

1555    پای را بر بست و گـفـتا گوُ شوم           در خَـم چــوگــانش غــلطان می روم

پای شکسته خودش را بست و گفت حالا مثل توپ میشوم و غلط غلطان میروم بطرف معشوقم. در واقع میگوید ای جویندگان راه حقیقت اگر دیدید که خواهشهای دل نمیگذارد که بطرف معشوق بروید نترسید میتوانید غلط غلطان هم بروید.

1556    زین کند نفرین حکیمِ خوش دهن         بــر سـواری کـو فــرو نــا یـــد زتــن

زین یعنی از این, بدین سبب, بدین خاطر. کلمه نفرین در اینجا سرزنش است و نه نفرینیکه مردم علیه هم میکنند. حکیم در اینجا منظور حکیم صنائی غزنوی، عارف و شاعر قرن ششم که یک قرن قبل از مولانا زندگی میکرد و مولانا هم سخت تحت تأثیر او بود. خوش دهن یعنی خوش سخن. حکیم صناعی با زبان خوش سر زنش کرد بر آن سواری که از تن جسم خودش بیرون نیآید, بر آن روحی که سوار جسم خودش میشود و از تن جسم خودش فرو نیاید.

1557    عشقِ مــولـی کـی کم از لـیـلی بود         گــوی  گشــتـــن بـهــر او اولـی بـود

مولی بمعنی آقا و سرور است ولی اینجا بمعنی مبدأ کل انرژیها که مسلط بر کل عالم هستی  که ما باو خدا میگوئیم. اگر که تو عشق بآن مولی واقعی داری, آن عشق کی کمتر از عشق لیلی هست. اگر که مجنون حاظر شد که بخاطر عشق لیلی خودش را بیاندازد و پایش بشکند و باز علط غلطان بطرف لیلی برود آن مولای واقعی که کمتر از لیلی نیست.

1558    گـوی شومی گرد بـر پهلویِ صدق        غلط غلطان در خَـمِ چــوگـان عشـق

مثل گوی بشو بر پهلوی صدق یعنی بر پهلوی راستی و صداقت، اگر راست میگوئی. وقتی گوی شدی آنوقت چوگانی لازم داری که بوسیله آن گوی را برانی بطرف مولی و چه چوگانی بهتر و مؤثر تر از چوگان عشق که بوسیله آن غلط غلطان بطرف معشوق اذلی خودت بروی.

1559    کـیـن سفر زیـن پس بُودجـذب خودا         وآن سفر بر نــاقه بـاشد ســیـر مــا 

آن سفر همان سفر اولیست که مجنون سوار بر شترش شد و سفر کرد بطرف خانه لیلی و دید که نمیشود و خودش را بپائین انداخت و پایش شکست و بعد غلطان بطرف خانه معشوق غلطان غلطان روان شد. این سفر از وقتیست که از شتر خود را بپائین پرت کرد.اگر تو هم اینکار را بکنی آنوقت حقیقت تو را جذب میکند و تو را راهنمائی میکند. حقیقت تو را بسوی خودش میکشد بشرطیکه تو در این راه باشی. تو گمراه نمیشوی. بایزید بسطامی میگوید سالها من بدنبال این بوده ام که حقیقت را پیدا کنم. آخر سر فهمیدم که حقیقت دارد من را پیدا میکند. اول از آن سفر باشتر پیاده شو و گو بشو آنوقت تو بطرف معشوق ازلی خود بخود کشیده میشوی. باید دو چیز را در نظر گرفت یکی اینکه کسیکه در این راه میرود سالک مجذوب است. سالک یعنی سفر کننده. یکی دیگر اینکه مجذوب سالک.  سالک مجذوب آن سفر کننده ای هست که جلب به حقیقت شده ولی مجذوب سالک کسی هست که قبل از اینکه سفر بکند جذب شده و او از اول جذب شده و بعد سالک شده. در حالیکه سالک مجذوب از اول سالک شده و یا بوده و بعد مجذوب شده. مولانا میگوید کاری بکنید که اگر بسوی حقیقت بسفرمیروید، مجذوب سالک باشید که حقیقت شما را بسوی خودش جذب کند و بکشاند.

Loading

08.4 خداوند خلایق را در سه گروه آفرید

تفسیر     :

بحث این قسمت مولانا از مثنوی معنوی تصویریست که مولانا از یک سخن برای خوانندگانش میکشد. سخنیکه پیش از مولانا وجود داشته و بین همه مردم شایع بوده. این سخن کوتاه را میگیرد و بسط و گسترشش میدهد. این سخن میگوید که خداوند فرشتگان را آفرید و در وجود آنها عقلشان را با روحشان ترکیب کرد و از هم پیوستن نور و عقل ایجاد نور کرد و آنها را نورانی ساخت و آنها را مظهرِ آسودگی, آرامش و نورانیت قرار داد. پس یک گروه که فرشتگان بودند در آنها عقل را با نور مخلوط کرد و نور را ایجاد کرد و نام آنها را ما فرشتگان گذاردیم. چون آنها مظهر پاکیزگی و بَری بودن از هر گونه زشتی هستند آنها هیچوقت جرم و گناهی ازشان سر نمیزند. این اندیشه ها پیش از مولانا هم بود. و گفته خود مولانا نیست.

مولانا در مثنوی بار ها و بارها انسان کمال طلب را افزون تر و بالا تراز فرشتگان دانسته و آدم پستی گرا را فرودست تر از حیوانات بشمار آورده. وجود حیوانات را با شهوت مستانی و نیروی جسمانی تشبیه کرده بر عکس فرشتگان. آنها را از نورِعقل بی بهره میبیند وخداوند بنی آدم را خلق کرد و در وجودشان شهوتی را که حیوانات داشتند با عقلی که فرشتگان داشتند ترکیب کرد و انسان را ساخت. پس بنی آدم از جهت عقل و روح بفرشتگان مشابه است و از حیث شهوت و طبیعت درون و ذاتش به حیوانات شبیه است. حالا مولانا نتیجه گیری که مقدمتا میخواهد بکند میگوید بانسان مجمع البحرین میگویند. مجمع البحرین یعنی جمع دو دریا. یعنی انسان بدریای عقل و دریای شهوت وابسته شده. پس هرکس که عقلش بر شهوتش چیره گشت او از فرشتگان است. منظورش انسانهای فرشته صفت است. مولانا معتقد است که چنین انسانی نه تنها از فرشتگان است بلکه از فرشتگان هم بر تر است. این انسان شهوت نفسانی هم دارد ولی با وجود این شهوت نفسانی توانسته است که باین شهوتش پیروز شود و مقتضیّات حیوانی را کاهش بدهد و کم کم از بین ببرد و بکسب فضائل و کمالات بپردازد و اینست که از فرشته ها برتر است. اگر کسی سؤال کند که چرا از فرشتگان بر تر است جواب اینکه فرشتگان از اول شهوتی نداشته اند که بر این شهوتشان پیروز شوند. انسان شهوت را هم علاوه بر عقلش داشت ولیکن سعی کرد که بر شهوتش پیروز شود. بسیاری از انسانها هستند که فرشته صفت هستند و بسیاری از انسانها هم هستند که انسان معمولی هستند. چیزی را که باید در نظر گرفت اینست که اگراین انسانها در طبیعتشان شهوت بر عقلشان پیروز بشود، آنوقت از حیوان هم پست تر و فرو تر میشوند برای اینکه حیوان از اول عقلی نداشته که غالب شود بر شهوتش. شهوت داشته ولی عقل نداشته. بنا بر این همه زندگیش در اثر شهوتش هست, شهوت خشم, شهوت دعوا, شهوت خوراک, شهوت جنسی, شهوت حسادت و فقط این شهوتها را دارد. این حیوان عقل ندارد که بتواند او را کنترل بکند، ولیکن انسانها بعلت عقلشان میتوانند این شهوات نا پسند را کنترل بکنند.

مولانا نتیجه گیری میکند که این انسان کمال طلب و حقیقت جو و انسانیکه عقلش غالب و حاکم است بر شهوتش، این انسان بالا تر و بر تر از فرشتگان است و آدم پستی گرا فروتر از حیوانات می باشد. انسانیکه بطرف شهوتش برود فروتر از حیوانات است برای اینکه عقل داشته و میتوانسته جلو شهوتش را بگیرد ولی نگرفته. ولی انسانهائیکه فرشته صفت هستند با وجودیکه شهوت دارند عقلشان بر شهوتشان غالب است. این شهوتیکه در اینجا از آن صحبت میکنیم فقط شهوت جنسی نیست بلکه شامل همه شهواتیست که در خصلت آدمیزاد ممکن است وجود داشته باشد. از قبیل شهوت مال و اموال داشتن, شهوت حسادت, شهوت خود بزرگ بینی, شهوت مقامهای بالا تر و بالاتر داشتن, شهوت غرور و همه شهوات دیگری که یک بشر میتواند داشته باشد.

این مقدمه ای بود که مولانا خودش مختصرا بسط داد از یک سخنی که شنیده بود که خداوند سه گروه آفریده از قبیل فرشته و انسان و حیوان. و حالا میپردازیم به تفسیر اشعار این قسمت.

1497     در حــدیــث آمـــد که یــزدان مــجــیــد      خـــلـــق عـالــم را سه گــونه آفریـد

کلمه حدیث هم بمعنی سخن است و هم بمعنی روایات است. مجید یعنی بزرگوار و بلند پایه.

1498    یک گرُه را جـمـله عـقـل و عـلـم و جُود      آن فـرشــته سـت, او نداندجز سُجود

این گروه اول که فرشته هست. جمله یعنی سراسر و همه وجودش پُر از عقل خدای جو و رازهای خداوندیست و بخشش بدون پاداش و عوض است. جود یعنی بخشش خیلی از کسان هستند که جود و بخشش هم میکنند ولی دلشان میخواهد که بآنها عوض هم داده بشود. این جود وافعی نیست. جود واقعی اینست که من بخشش میکنم بدون اینکه هیچ عوضی نه از خدا و نه از بنده خدا خواسته باشم. حالا میگوید در وجود انسانهای فرشته صفت چنین جودی هست. در مصراع دوم  او نداند جز سجود. سجود یعنی اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن. وقتیکه سر فرو میاوری بعنوان سجده کردن، اظهار تواضع و فروتنی کردن است در برابر یک قدرت کل. این کاریست که فرشتگان میکنند. این را بایستی که جنبه سمبولیکش را هم در نظر بگیریم و بیشتر نظر مولانا انسانهای فرشته صفت هستند. بسیاری از انسانها هستند که روزی پنج مرتبه نماز میخوانند و بعضی ها هم برای اینکه ثواب بیشتری بآنها برسد از پنج مرتبه هم تجاوز میکنند و نصف شبها هم بیدار میشوند و سجده میکنند و نماز میخوانند ولی هیچ گونه ارزشی از نظر آن تشخیصی که باید آن مقام بالا و پایگاه احدیت از آن داشته باشد ندارد. برای اینکه آنها در برابر خواستن چیزی دارند این کار را میکنند. نه فقط بخاطر فرو تنی و فرمان برداری.

1499    نــیست انـدر عنصـرش حـرص و هـوا        نـــور مطــلــق زنــده از عشـق خدا

باز برای گروه اول که فرشتگان و یا فرشته صفتان هستند میگوید. عنصرش یعنی در طبیعتش و در نهادش در اینجا. میگوید در طبیعت او اصلا حرص و هوا نیست. هوا یعنی هوا و هوس. نور مطلق یعنی نورِ جدا از ماده که هیچ ارتباطی با ماده ندارد. یک وقتی هست که یک ماده ای هست که نورانیست و یا نور میدهد یعنی ماده با نور باهم است ولی اگر نور باشد و ماده نباشد آن را میگویند نورِ مطلق, نور جدا از ماده. این نور مطلق فقط زنده است بخاطر عشق ورزی بحقیقت.

1500    یـک گـــروهِ دیــگـــر از دانش تــهــی        هـمچـو حـیـوان از علف در فـــربهی

این انسانها ی دسته دوم است که مولانا میخواهد تشریح کند. همچو حیوان, خیلی حیوانات هستند ولی حیوانی که او میگوید منظور چهار پایان هستند. اینها همان حرص و شهوتی دارند که در چهار پایان برای خوردن علف وجود دارد. میگوید گروهی دیگر از آفریده های خداوند از علم و معرفت خالی هستند و این گروه همان چهار پایانِ عاری از عقل و اندیشه اند و از خوردن علف چاق و فربه میشوند.

1501    او نـبـیـنـد جــز که اصطبل و عـلـف        از شـقاوت غـافـل اسـت و از شـرف

او اشاره است به انسان حیوان صفت. میگوید این چهار پا فقط طویله را می شناسد و نه جای دیگر.  شقاوت و شرف متضاد هم هستند. شقاوت یعنی بد بختی, پستی, بدنامی. در مقابل شرف یعنی بزرگواری و خوشنامی و نیک بختی و این دوتا عکس همدیگر هستند. غافل یعنی بیگانه است. یعنی کسیکه از بد بختی و بد نامی بیگانه است و اصلا نمیشناسد. و هم چنین غافل است از بزرگی و بزرگواری. این گروه هم دسته دوم هستند.

1502    ایـن ســوم هســت آدمـی زاد و بشـر        نـیــم او زفرشــتـه ونـیــمـیش  خر

آدمیزاد و بشر, این دو کلمه را ردیف هم آورده.  نیم او زفرشته یعنی نیمی از او فرشته است و نیم دیگر خر, منظور چهار پایان است. حالا که در طبیعتش اینجا بهم آمیخته این انسان برایش یک نوع مفعولیتی برایش پیش میاید. آن حیوان مفعولیتی نداشت چون عقل نداشت. ولی حالا این انسان مفعولیت برایش پیش میاید تا چه اتفاقی برای خودش بیاید یعنی عقلش او را پیروز کند و یا شقاوت و بد بختی را پیروز کند. حالا دیگر دست خودش است.  انسان دارای دو جنبه معنوی و مادی است. از یک طرف وجود انسان از آب و گِل درست شده این باین معنیست که همه عنصر هائی که در خاک هستند در بدن انسان هم هستند. برعکسش، هر عنصری که در بدن هست در خاک هم هست. بنا بر این بدن انسان از خاک درست شده. پس این انسان از یک طرف جنبه مادی دارد. از یک طرف دیگر جنبه روحانی دارد. اینجا باید روح او را در نظر گرفت پس جنبه روحانی دارد که جزئی از روح کل عالم هستی است. انسان در دو اصل درست شده، یکی جسم و یکی روح. هر دوی اینها یک اصلی هست. و جالب اینست که از دو اصل متضاد درست شده این جسم و روح متضاد هم هستند باین دلیل که جسم تیرگی و تاریکی دارد در صورتیکه روح نورانیّت و روشنیت دارد. پس یکی ظلمانی و جسمانی است و یکی دیگر نورانی و روحانی است.

1503    نـیـم خــر, خــودمـایـلِ سُــفـلـی بُوَد        نــیــم دیــگــر مــایــل عـــقلــی بـُوَد

نیم خر یعنی نصف حیوانی این انسان دسته سوم، مایلِ یعنی طلب میکند سفلی بودن و پست بودن را و دنیا پرستی را و میخواهد به پستی گرائی برود و نیم دیگر مایل عقلی بود  یعنی حقیقت جوئی. پس دارای دو جنبه است. هم بدنبال مسائل جسمی و مادیست و هم بدنبال مسائل عقلی و از نظر عقلی جوینده حقیقت است. عقل انواعی دارد, یکی عقلِ مادی گرا داریم که فقط حساب پولهایش را میکند و یکی هم عقل حقیقت گرا داریم که فقط بدنبال حقیقت است و اینکه میگوئیم نیم دوم بدنبال حقیقت هست منظور عقل حقیقت گراست.

1504    آنـدو قـوم آسـوده از جــنـگ وحِـراب        ویـن بشـر بـا دو مخـالـف در عـذاب

آندو قوم کدام هستند. یکی فرشته و یکی هم حیوان. این فرشته و حیوان آسوده از جنگ و حِراب. حِراب بمعنی نزاع, پیکاروستیز و از محاربه است. در وجود فرشته که جنگی نیست برای اینکه تضادی وجود ندارد و در وجود چهار پا هم جنگی نیست برای اینکه اینجا هم تضادی وجود ندارد. عقل نیست که با روح بجنگد. ولی بشر اینطور نیست, در وجودش دو تا مخالف هست یکی جسم مادی و یکی عقل روحانی، این دوتا همیشه در حال جنگ هستند و این دو مخالف انسان را عذاب میدهد. در عذاب است یعنی راحت نمی گذارند. عقل حقیقت جو میخواهد او را بکشد بطرف حقیقت جوئی ولیکن آن جسم مادی میخواهد او را بطرف مخالف که مادی گرائیست بکشد. شما اگر عقل حقیقت جو با جسم مادی گرایتان نمی جنگیدند خیلی آرامش داشتید. کل نا آرامیهای شما برای اینست که این دو تا دارند با هم میجنگند و بیشتر و بیشتر در اشخاص آن جسم مادی گرا غالب میشود و میکشد انسانها را بطرف مادی گرائی. کمتر اشخاصی هستند که آن عقل حقیقت جوی آنها بر جسم مادی گرایشان پیروز شود و بتواند آو را کنترل بکند.  عرفان این کار را میکند. عرفان کمک میکند که عقل حقیقت جو پیروز شود بر جسم مادی گرا.

1505     ویـن بشـرهـم زامتحان قسمت شـدند        آدمـی شـکــلـنـد و سـه امّـت شـدند

حالا این انسان و یا بشر که گروه سوم هست , مولانا به سه دسته میکند. زامتحان یعنی از امتحانیکه در طول زندگی شان میدهند و خودشان را نشان میدهند. قسمت شدند یعنی تقسیم شدند و به سه قسمت تقسیم شدند. آنها بظاهر آدمی شکل هستند و همه شکل آدمند ولی سه امّت شدند. امّت یعنی گروه بزرگ. از یکی میپرسید که تو کی هستی؟ جواب میدهد که من بشر و یا انسان هستم. میگوئید این بشر ها سه نوع هستند تو کدام یکی از این سه نوع هستی؟ حالا این سه گروه ها چگونه هستند.

1506    یـک گُرومسـتـغرقِ مـطـلـق شـدند        هـمچـو عـسـی با مَلَک ملحق شدند

مستغرق در اینجا یعنی غرق شدن در دریای معرفت الهی. مطلق یعنی بطور کامل. میگوید عیسی ههمه اش روح بود و همچو یعنی مثل آن عیسی که با ملائک بهم پیوند داده شده بود.

1507    نـقش آدم, لـیـک مـعـنـی جـبـر ئیل       رَسـته ازخشـم و هوا و قـال وقـیـل

نقش یعنی شکل ظاهر. میگوید شکل ظاهرش مثل آدم است. این گروه اول. لیک یعنی اما. اما از نظر معنی مثل جبرئیل است. جبرئیل یک فرشته بود. او از نزدیکترین فرشتکان

بخداوند بود. اینجا منظورش آن جبرئیل نیست. جبرئیل در اینجا بطور مطلق یعنی فرشته. این گروه اول از سه گروه آدمها ظاهرشان کاملا مثل آدم است ولی از نظر معنی فرشته هستند. در مصراع دوم میگوید این دسته رها شده از خشم و از غضب, غضب غیر قابل کنترل. قال و قیل یعنی این کلامهای لفظی و چون و چرا ها و جدالهای لفظی که بیشتر در این مدارس علمیه انجام میگیرد و صداهایشان را بلند میکنند و قیل و قال میکنند و کتاب را تو سر هم میزنند و هیچ کدام آنها درست نمیگویند. این را میگویند قال و قیل. مولانا میگوید حال باید نه قال. این گروه انسانها از خشم رها شدند

1508    از ریاضـت رسـته وز زهـد و جهاد        گــویــیــا از آدمـی او خود نـــزاد

ریاضت در اصل یعنی تربیت اسب وحشی، ولی اینجا منظور تربیت نفس اماره است. نفس اماره ما یعنی خواهش دل ما مثل اسب وحشی است و میخواهد لگد بزند و بکوبد و خراب بکند, مال دیگری را بخورد و یا علف اسب دیگری را تصاحب کند. ولی کسانی هستند که این اسب وحشی را تربیت میکنند. البته کار آسانی نیست. این آدمهائی که در گروه اول هستند، یک همچون مشگلی را هم ندارند. زهد یعنی پارسائی و جهاد یعنی پیکار با هوا و حوس. انسان در این دسته از تربیت نفس خودش رها شده و هوا و حوسی در وجودش نیست که با آن جدال بکند و بالا تر از زهد و زاهد است. زهد و زاهد برای اینست که غرفه های بهشت را بخرد. این آدم اصلا بالا تر از اینها نگاه میکند. این آدم از سه گروه آدمها اصلا مثل فرشته است و مثل اینکه, گویا اصلا از آدم زائیده نشده. این آدمها خیلی کم پیدا میشوند که بشکل آدم هستند و مثل اینکه از آدم زائیده نشده باشند. 

1509    قسـم دیـگـر بـا خران مـلحـق شـدند        خَشـم محض وشـهـوت مطـلق شدند

ملحق شده یعنی پیوسته شده. کلمه محض بمعنی کامل است. این گروه دوم از آدمیان سراپای وجودشان خشم کامل فرا گرفته و تمام وجودشان شهوت مطلق است. یک کلمه نمیشود با آنها حرف زد. تا حرف بزنی سر و صدایشان بلند میشود. تقصیر ندارند و اصلا خشم در همه وجودشان هست. کوچکترین چیزی مخالف مرادشان انجام بگیرد تمام دنیا را روی سرشان میگذارند.بیشتر از همه خودشان را نا راحت میکنند. اینها فقط خشم و شهوت دارند.

1510    وصفِ جـبـریلی درایشان بود رفت         تنگ بود آن خانه وآن وصف زفت

وصف جبریلی در اصل وصف جبرئیلی است. گفته شد که جبرئیلی یعنی فرشتگی. میگوید وصف فرشتگی از اول و زمان زائیده شدن در آنها بود. ولی رفت. حالا چرا رفت؟ در مصراع دوم میگوید آن خانه تنگ بود. این خانه منظور خانه وجود انسان هست. زفت یعنی خیلی عظیم و بزرگ. وصف فرشتگی خیلی عظیم و بزرگ است و چنین چیزی در جای تنگ و کوچک نمیگنجد و می گزارد و میرود. در نظر بیاورید که یک شتر را یکی دعوت کند که بیاید بمنزلش. در منازل برای داخل شدن شتر ساخته نشده و شتر اصلا نمیتواند داخل منزل شود. مگر اینکه در خانه را خراب کنند.

1511     مرده گردد شخص کوبی جان شود        خـر شود چون جـان او بـی آن شود

کو یعنی که او. جان در هردو مصراع یعنی روح معنوی و کمال طلب. در مصراع دوم  خر منظور حیوان چهار پاست. کلمه آن یک کیفیتیست که قابل توصیف نیست و کیفیتی است که یکی باید بآن برسد تا بتواند وصف آن را دریابد. این را در ادب فارسی گاه گاه شعرا بکار می برند. حافظ میگوید: بنده طلعت او باش که آنی دارد. این آن ضمیر اشاره بدور و نزدیک نیست. یک کلمه غیر قابل توصیف است. مردم به مجنون گفتند که زشت تر از لیلی کسی پیدا نمیشود, چه شد که تو عاشقش شدی؟. تو که از اول دیوانه نبودی و حالا مجنون و دیوانه شدی. گفت چیزی من در او می بینم که شما نمی بینید. مجنون داشت این آن  را در او میدید.

انسانیکه روح کمال طلبی نداشته باشد, براستی مرده است. هر کس هم که روحش فاقد این معنویت باشد حیوان است. این کلمه آن در اینجا یعنی معنویّت. زنده بودن انسان بحیات قلبی, درونی, باطنی و روحی بستگی دارد نه به این حیات جسمانی. کسیکه حیات واقعیش بستگی بآن روح (معنوی طلب) دارد میگویند این آدم حیات پاک دارد. زنده بودن انسان به حیات روحی بستگی دارد و نه حیات مادی و جسمی.

1512    زانـکه جانـی,کآن ندارد هست پست        این سخن حق است و صوفی گفته است

زانکه یعنی زیرا که. جانی یعنی روحی. کان ندارد یعنی که آن ندارد و اینجا آن منظور معنویت است. از اینکه و یا زیرا که یک کسی روح معنویت ندارد خیلی پست هست. در مصراع دوم میگوید این سخن درست و راست است و این حرف را صوفی گفته است. صوفی از کلمه صفا و از پاک دلیست. این سخن درست است و آن را پاکدلان که دارای درون نورانی و روشن است گفته اند.

1513    او ز حیوانهـا فـزون تَـر جــان کند        در جـهـان, بــاریــک کــاریـها کـنـد

آن کسیکه روحش این آن  را ندارد یعنی معنویت را ندارد, از حیوانها بیشتر زحمت میکشد و از حیوانات پست تر هم هست. در مصراع دوم باریک بینیها یعنی ظریف کاریها و کارهای خیلی دقیق میکند ولی عاری از معنویت. از نظر تقسیم بندی مثل یک حیوان است. این آن یعنی آن معرفت درش نیست. زیبا ترین چیز ها را میسازد و بهترین نقشه ها را میکشد ولی معرفت در او نیست.

1515    جــامه هــای زرکشــی را بـافــتـن        دُرّهـــا از قـــعــــر دریـــا یـــافــتــن

زر کشی یعنی پارچه هائی که برای تهیه لباس میخواهند تهیه کنند, رشته های طلا در آن بکار ببرند. این کار بسیار پر زحمت و بسیار ظریفیست. این آدم میرود و از این پارچه های زر کشی میبافد و یا میرود از قعر دریاها درّ و مروارید بیرون میاورد و این هم یک کار ظریف و مشگلیست. او همه این کار های ظریف را میکند ولی متأ سفانه او تهی از معنویت است.

1517    کـه تـعــلـق بـا هــمـیـن دنیاسـتـش        ره بـهــفــتــم آســمـان بــر نــیســتش   

دنیاستش یعنی دنیا هستش. ره بهفتم  کنایه از عالم معنی است. بر نیستش یعنی برای او راهی نیست. این باریک کاریها که مولانا گفت بسیار پر زحمت است خوب هم هست ولی معنویت نمیدهد. برای اینکه همه این کارها دنیائی و متعلق به این دنیاست. نمایشهای دنیائیست. آن لباس زر بفت را بپوشیم و برویم در چنان مجلسی و فخر بفروشیم. و یا آن مرواریدها را بسر و کول خودمان آویزان کنیم و برویم در مجالس و نمایش بدهیم که ببینید شما ها ندارید ولی من دارم. اینها هیچ کدام راهی بسوی معنویت برای شما باز نمیکند.

1518    ایـن همـه, عــلــمِ بـنـای آخُرســت        کـه عــمــادِ بـودِ گــاو و اشتـر اسـت

اینها همه علمی هست که مثل اینکه یک حیوانی داردآخُر خودش را میسازد. عماد بمعنی ستون. بودِ یعنی بودن و بقای. میگوید همه اینها برای این هست که خودش باقی بماند و اینها ستون و عمادی هست برای وجود و بقای گاو و شترصفتان که سقف زندگی آنها فرو نریزد.

1519    بـهـر اسـتـقـبـایِ حیوان چـنـد روز        نـام آن کـردنـد این گـیـجــان, رموز

استبقا یعنی طلب بقا کردن. میگوید این گیجان ره گم کرده برای ماندگار شدن چند روزه آدمیان, آدمیان دنیا پرست آن قونون و رسوم دنیوی را وضع کردند اما اسمش را اسرارمحیط اصلی زندگی گذاشتند. اینها گیج هستند, اینها اسرار محیط زندگی نیست و اصلا اینها هیچکدام رمز نیست. اینها فقط یک وسیله هائی هست برای بقا و هیچ معرفتی ندارند. ان چیزیکه معرفت میدهد علم راه بردن بحقیقت است. حقیقت جوئی است.

1520   عـلـم راه حــق و عــلــم مـنـزلش        صــاحـب دل دانــد آنــرا بـــا دلــش

حالا این علم حقیقت جوئی را چه کسی میداند. این علم حقیقت جو مراحلی دارد و یکی که میخواهد حقیقت جو شود که دفعتا حقیقت جو نمیشود. او باید منزل بمنزل و مرحله بمرحله طی کند. حالا کسیکه دارای دل پاک باشد و بخواهد بدنبال حقیقت برود، این مرحله ها را میداند. مراحلی که انسانهای کامل می پیمایند تا بحقیقت برسند آنها میدانند.

1521    پس دراین ترکیب,حـیـوانِ لطیف        آفـــریـــد و کــرد بـا دانش الــــیــف

ترکیب بر میگردد به آن سخنانیکه از اول گفته بود که انسان ترکیبیست از عقل و شهوت. در این ترکیب یعنی ترکیب حیوانیت و شهوت با عقل. خداوند ترکیب لطیفی هست که آفریده. و با دانش این انسان را مأنوس کرد. الیف یعنی الفت داد. این انسانیکه نیمی از آن فرشته هست و نیم دیگر چهار پا, یعنی هم عقل دارد و هم شهوت دارد خداوند آفریده و بصورت لطیفی هم آفریده, او را با علم و دانش مأنوس کرده و از بهم آمیختن عقل و شهوت آن را ساخته و این انسانیست که باو میگویند حیوان ناطق. فرق ظاهریش با حیوانات اینکه حیوانات حرف نمیزنند و او نطق دارد و حرف میزند. جنبه حیوانیتش بجاست منتها حیوان ناطق است. وقتی که میخواهد نطق کند و یا حرف بزند آنوقت بعقلش مراجعه میکند. پس باید آن عقلی که حیوانات دیگر ندارند داشته باشد که بکمک آن عقل بتواند حرفهایش را بزند. و بدیگران بفهماند و ارتباط بر قرار کند.

1522    نــام کَـا لا نَـعـام کـرد آن قوم را        زآنـکه نسـبـت کـو بــیَـقظَــه نَـوم را

خداوند کسانی را که مانند چهار پایان هستند گفت اینها مثل چهار پایان هستند. اَنعام یعنی چهار پایان و کَالا نعام یعنی مانند چهار پایان. خداوند این را بکار برده. یعنی آنها فقط شهوت و خشم دارند.در مصراع دوم زانکه یعنی زیرا که. هیچ نسبتی بین خواب و بیداری نیست. یَقظَ یعنی بیداری و نَوم یعنی خواب. خواب با بیداری هیچ نسبتی ندارد و دو چیز مختلف اند. انسانهائیکه مثل حیوان هستند با انسانهائیکه اصلا شبیه حیوان نیستند و مثل فرشته هستند هیچ نسبتی با هم دیگر ندارند و خیلی با هم فاصله دارند. همان فاصله ایکه بین خواب و بیداریست.

1523    روح حـیـوانـی نـدارد غـیـرِ نَوم        حسـهـــای مــنــعــکس دارنـــد قــوم

نَوم در بیت بالا داشتیم یعنی خواب و در اینجا یعنی خواب غفلت. منعکس یعنی بر عکس. این قوم و گروه بزرگی که در این دنیا پیدا میشوند که اینها فقط خشم و شهوت دارند, اینها روحشان روح حیوانی است. اینها انسان هستند و مثل بقیه روح هم دارند ولی روحشان اسمش روح حیوانی است. روح حیوانی یکی از خصوصیّاتش اینست که همیشه در خواب غفلت و یا در نَوم است. این گروه فقط خشم و شهوت دارند و فقط طابع حس خودشان هستند این پنج حسی که ما داریم, حیوانات هم همین پنج حس را دارند. آنها هم طابع حس خودشان هستند, حالا ما هم اگر فقط طابع حِسممان باشیم پس ما هم حیوان هستیم و با دیگر حیوانات فرقی نداریم.

1525    هـمچوحسِّ آنکه خواب او را ربود       چون شـد او بـیـدار عکسـیّـت نمود

همه در شبها میخوابند و خواب هم می بینند. حالا شما فکر کنید که در خواب دیده اید که یک گنجی پیدا کرده اید و این گنج پر از خمره های پُر از طلا ست و چقدر خوشحال شده اید. انقدر خوشحال شده اید که در خواب شروع میکنید به نقشه کشیدن برای نحوه خرج کردن این طلاها که چنین و چنان میکنم ولی از هیجان یکمرتبه از خواب بیدار میشوید و میبینید که نه شما همان آدمی هستید که بوده اید و باید بروید بدنبال کار و دوندگی و زحمت کشیدن برای پول در آوردن. آنچه شما در خواب دیده اید, این را میگویند عکسیّت. مثلی معروف هست که میگوید شتر پنبه دانه را خیلی دوست دارد و:

               شتر در خواب بیند پنبه دانه    گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.

کسانیکه طابع حسهای پنجگانه شان هستند و عقل ندارند و فقط طابع خشم و شهوتشان هستند, اینها برداشتشان از دنیا و از زندگی همه اش عکس است. جالب اینست که اینگونه آدمها که همه چیزشان عکسی هست وقتی در مجلسی می نشینند چنان محکم حرف میزنند و چنان حکم صادر میکنند  با قاطعیت, همین طور است که من میگویم و لا غیر. من فلان کردم و بهمان کردم و اطلاع دارم و اینکه من میگویم صد در صد درست است.

1531    مـاند یـک قسـم دیگر اندر جـهــاد        نـیـم حـیـوان, نـیـم حَیِّ بــا رَشـــاد

از این انسانها سه گروهی, یک دسته هم هستند که از گروه سوم هستند که اینها در جهاد هستند. جهاد یعنی جنگ و ستیز که در درون آنهاست. نیم حیوان یعنی نیم بدنشان حالت حیوانیت دارد و نیم دیگر حی با رَشاد.حی با رَشاد یعنی زنده ارشاد شده و هدایت شده.

1532    روز و شـب درجنگ واندرکَشمکش       کرده چـا لـیش آخِرَش بـا اولـش 

  تمام عمرش پیکار و جنگ است. مرتب میخواهد آدم خوب باشد, نه باید آن کا را بکنم نه اینهم خوب نیست چون یک عده بدشان میاید پس باید چکار کنم؟. مرتب با خودش در جدال اینست که از صبح تا شب چه بکند. آخر هم اگر کاری کرد با خود میگوید عجب اشتباهی کردم و نباید این کار را بکنم. همین طور با خودش جدال دارد مثلا با خود میگوید اگر فلانی را ببخشم آخر فکرش من را بیشتر اذیت میکند. باو میگوئی فلانی این کینه را از دلت بیرون کن و دلت را پاک کن. میگوید اگر ببخشم آنوقت بد تر اذیتم میکند. خوب نبخشش و با او تا ابد قعر باش. ولی نیم دیگر باو میگوید نه بابا ببخش زیرا در بخشش لذتیست که در انتقام نیست. خدا هم می بخشد، تو هم بنده هایش را ببخش. انوقت ان نیمه حی مایشاو دارد او را بطرف خودش میکشد یعنی آن زنده ارشاد شده دارد او را میکشد. این جنگ و ستیز همیشه هست و کار مشگلی هم هست که آن را از خودمان دور کنیم ولی باید تلاش خودمان را بکنیم.

Loading

07.4 بحث جبر و اختیار

استاد محترم آقای دکتر پاکروان سعی کرده اند که اشعاری را از سراسرمثنوی معنوی که مربوط به موضوع جبر و اختیارمیشود جمع نموده تا ما قدری راحت تر و بهتر بتوانیم این بحث نسبتا پیچیده و مشکل را درک کنیم و لذا چون ابیات از محل های مختلف مثنوی انتخاب شده شماره آنها را در اول بیت ثبت ننموده اند. اینجانب با کوشش زیاد و صرف وقتی که بنظر بی پایان است چند بیت اول این مبحث را پیدا نموده و در بحثها مندرج نمودم و حالا به تفسیر بحث جبر و اختیار می پردازیم.

تفسیر  :

در این قسمت مولانا بجای شعر های مثنوی مولوی, بحثی را شروع میکند بسیار اساسی و مهم در فلسفه و حکمت که برای درک آن باید توجه خاص کرد و آن توضیح مسئله جبر و اختیار است که مورد سؤال و پرسش همگان هست.

موضوع جبر و اختیار یک مسئله ایست که نه تنها مورد سؤال همگان هست بلکه یک مسئله ایست که صحبت در باره آن فراوان است و مقالات زیادی در باره اش نوشته شده که بسیار طولانیست ولی در اینجا مختصری که سعی خواهد شد بصورت ساده ای بنظر خوانندگان برسد مرور میکنیم و امیدوارم برای شما سودمند واقع گردد. ولی باید متذکر شد که اینگونه مسائل را نمیشود تا حد معینی سطح صحبت را پائین کشید زیرا در سطح پائینی از حد معمول, دیگر مفاهیم خودش را از دست میدهد.

دسته ای که جبری هستند میگویند که انسان در باره آنچه که میکند, هیچ قدرت و اختیاری از خودش ندارد  و درست مثل سنگ و یاچوبی میماند که یک دستی آن را بحرکت در میاورد. اما مولانا بشر را نه مطلقا مجبور میداند و نه یکسره مختار. پس نظر مولانا چیست؟  اعتقاد مولانا اینست که اراده پرورگار با چنان قدرتی اعمال نفوذ میکند و این کارش برای بشر عملی میشود که هیچ مانعی نمیتواند در برابر نفوذ او ایستادگی و پایداری کند و این را میگویند جباری خداوند. بهمین دلیل یکی از نامهای خداوند جبّار است. این جباری با جبر فرق میکند. ممکن است در بعضی از نوشته ها بخوانید که خداوند جباراست وجباری دارد و آنوقت با جبر اشتباه کنید. خود مولانا میگوید:( این نه جبر, معنی جباریست) جباری یعنی قدرت مطلقه و کامله خداوند که مسلط است بر تمام آفریده های خودش. این را میگویند جباری. سلطه و سلطنتی که بر همه آفریده های خودش دارد آن جباری است و نه جبر. اما این جباری خداوند باعث نمیشود که بنده در هر کاری که میکند خودش را یکسره آزاد و مختار و فعال مایشاء بداند و هر عملی را که میخواهد انجام بدهد. مولانا معتقد است که خداوند اختیار به بشر عطا فرموده با مسئولیت و این در کنار قدرت مطلقه خداوند است و اختیار بشر در کنار قدرت مطلقه خداوند است. این اختیاریست که خداوند به بنده هایش داده و این بنده را عقل و هوش هم داده که بیاندیشد و آنچه را که از نظر او درست تشخیص داده میشود عمل کند. مثل اینست که یک استاد نقاش از یک پروانه یک شکلی بکشد و این را بشاگردش بدهد و تعدادی مداد رنگی هم باو بدهد و بگوید این طرحی را که من کشیده ام رنگ بکن. حالا این شاگرد آزاد هست که هرجوری صلاح بداند این نقاشی را رنگ بکند چون باندازه کافی رنگهای مختلف در اختیارش هست اما آزاد نیست که از حدود این شکلی که استادش کشیده خارج شود یعنی نمیتواند از خطی که استادش در اطراف آن شکل کشیده خارج بشود. آن خطی که کشیده شده بمنظله قدرت مطلقه خداوند است و آن آزادیی که باو داده بمنظله این اختیار است که به بشرش داده است.

مولانا در چند جای مثنوی این اختیار را روشن میکند. میگوید اگر که تو برای انجام عمل زشت اختیار نداشته باشی, پس چرا وقتیکه آن عمل زشت را انجام میدهی شرمگین میشوی؟ و چرا وقتیکه یک عمل زشت را انجام میدهی پشیمانی و ندامت و افسوس بعدا بتو دست میدهد و احساس شرمساری از این کار بدی که کرده ای میکنی؟ چون خودت میدانیکه این کاری را که کردی درست نبوده و تو کرده ای. یک وقتی هست که یک کار بد و نادرستی را یکی ندانسته انجام میدهد, این مطرح نیست. وقتی هست که دانسته یک کار بدی را انجام میدهی و چرا وقتی این کار را انجام میدهی بعد از آن پشیمان میشوی. مثلا وقتی یکی عمداً و دانسته دروغ میگوید. وقتیکه دروغ میگوید آن نیروی وجدانی که در درون بدنش هست و در بدن همه هم هست و این نیروی تشخیص دهنده زشتی از نیکوئی و بدی از خوبیست و این وجدان راحتش نمیگذارد که تو دروغ گفتی و شهادت دروغ دادی و یا بدوستت دروغ گفتی که این زیانها برای دوستت بوجود آمد و یا حتی برای جامعه پیدا شد. مولانا میگوید این دلیل بر اختیاریست که تو داشتی که میتوانستی که دروغ بگوئی و یا نگوئی ولی تو عمداً این دروغ را گفته ای یعنی سوء استفاده کرده ای از این دروغ خودت. گفته خود مولانا در دفتر اول بیت 619 اینست که:

             گر نبودی اختیار این شرم چیست        این دریغ و خجلت و آزرم چیست

برای اینست که تو این اختیار را داشتی و میتوانستی که این دروغ را نگوئی ولی تو گفتی. وقتیکه در یک کلاس, استاد در شاگردش سستی و کوتاهی را می بیند و او را تنبیه میکند, این شاگرد عمداً کوتاهی کرده و دانسته آن کاری را که باید میکرده نکرده است بنا بر این مورد تنبیه یا مورد سرزنش معلمش قرار میگیرد. میگوئیم این شاگرد از اختیاری که داشته سوء استفاده کرده است. جباری خداوند و آن قدرت مطلقه اودر کنار اختیاریکه به بشر داده برای اینست که بشر خودش را یکسره و همیشه خودش را فعال مایشاه تصور نکند. فعال مایشا یعنی بکند آنچه را که میخواهد. برای اینکه چنین تصوری را بنده اش نکند, خداوند آن قدرت مطلقه خودش را در کنار این اختیاری که به بنده اش داده نگه داشته و هر موقع که بخواهد آن اختیار را ازش میگیرد و آن اختیار که از بنده اش گرفته میشود ما اسمش را قضا گذاشته ایم و آنوقت قضا و قدر پیش میاید و دیگر آن اختیار از بشر صلب میشود. این باین خاطراست که این بنده بداند که هرکاری دلش میخواهد نمیتواند که انجام بدهد. میگوید اگر اختیار نداشتی چرا قبل از شروع بکارتدبیر بکار میبردی و با خود برانداز میکردی که کار را از کجا شروع بکنم و از چه طریق پیش میبرم و غیرو. این نقشه ای که میکشی و طرحی را که در نظر میگیری برای اینست که اختیار داری. اگر اختیار نداشتی که طرح و نقشه ای لازم نبود, آنوقت هرچه میکردی مجبور بودی و فکر کردن هم لازم نداشت. بنابراین وقتی میخواهی کاری را بکنی, در شروع آن کار تصمیم میگیری که این کار را بکنم و یا نکنم. بنابر این تردیدی پیدا میکنی و این تردیدی که پیدا کردی دلیل بر اختیار توست حالا مولانا در دفتر ششم و بیت 409 میگوید.

                این که گوئی این کنم یا آن کنم        خود دلیل اختیار است ای سنم

مولانا میگوید حقیقت اینست که تو هر کاری را که دوست داری و میل داری که بکنی قدرت خودت را آشکارا می بینی و میگوئی اختیاردارم. هرکاری را که دوست نداری بکنی و نمیخواهی بکنی این را میاندازی بگردن خداوند و میگوئی که این جبر است و من مجبورم, نمیتوانم بکنم و .بمن اراده انجام این کار را نداده است. میگوید این بهانه ها پذیرفتنی نیست باز مولانا دردفتر اول بیت شماره635 میگوید

        در هرآنکاری که میلت استت بدآن        قدرت خود را هر آن بینی عیان

اختیار خودت را میبینی چون میل داری بکنی.و در بیت بعدی بشماره 636 میفرماید:

    در هر آنکاری که میلت نیست و خواست      اندر آن جبری شدی کین از خداست

میگوید این گونه حتی از نظر علمی و از نظر انسانی پذیرفته نیست. اگر انسان قادر بر عمل خودش نباشد در هیچ موردی نباید قادر باشد و اگر قادر هست در همه موارد باید قادر باشد. اگر اختیار ندارد در هیچ موردی نباید قادر باشد. نمیتوانیم بگوئیم که در بعضی از موارد اختیار دارد و در بعضی از موارد اختیار ندارد. وقتیکه مولانا میگوید اختیار دارد با مسؤلیت, برای انجام هرکاری. اگر که این اختیار بدون مسؤلیت بود پاداش و کیفری وجود نداشت. گفته میشود که “اگر که این کار را بکنی پاداش نیکش را خداوند میدهد” و هم چنین “اگراین کار زشت را بکنی کیفر و مجازاتش را خداوند میدهد”. این پاداش و کیفر برای چیست؟ این پاداش و کیفر برای اینست که اختیار داده, مسؤلیت هم بتو داده تو مختار هسنی که بکنی و یا نکنی. حالا اگر کار خوب کردی ممکن است که پاداشش را ببینی و یا اگر کار بد کردی, مجازات و کیفرش را ببینی و تو نباید هرکاری را که میخواهی بکنی, وانمود بکنی که خدا این اختیار را بمن نداده نه اینطور نیست.

مولانا میگوید وقتی انسان بیمار میشود, هنگامیکه بیماریش شدت پیدا میکند, اگر که این بیماری خواسته باشد به مرگ او ختم بشود و بهبودی پیدا نکند, در آن لحظه های آخر آن زشتیِ کارهائیکه کرده میاید جلو چشمش. آن همه کارهایش مثل یک فیلم سینمائی بجلو ذهنش میاید و از زوایای روحش از نهان خانه ضمیرش بیرون میاید و جلوی او آشکار میشود. آنوقت سخت پشیمان میشود و خودش را سر زنش میکند ولی حالا دیگر گذشته و با خود میگوید اگر که من یک عمر دوباره میداشتم دوباره این کار را نمیکردم. همه اینها دلیل اینست که اختیار داشتی و از اختیارت خودت سؤ استفاده کردی. در همان دفتر اول و بیت624 میگوید

                آن زمان که میشوی بیمار تو        میکنی از جرم استسفارِ تو

استسفار یعنی عذر خواهی و پوزش طلبی. و در بیت بعد از آن

              مینماید بـر تو ز شــتیِ گـنـه        میکنی نیّت که باز آیم بره

اگر که من میتوانستم عمر بیشتری میداشتم آنوقت میتوانستم براه درست بر میگشتم

       عهد و پیمان میکنی که بعد از این        جز که طاعت نبودم کاری جزاین

ولی در لحظات آخر دیگه فایده ای ندارد, تو عهد و پیمان میکنی که اگر من از این بیماری نجات پیدا کردم و عمر دوباره داشتم فقط چیزی را که میگزینم نیکوئیست. چند دلیل هست که در سراسر مثنوی برای این اختیار بیان میکند و سعی خواهد شد که یکی یکی آنها را در اینجا بحث میکنیم. یکی همین که ذکرشد و دلیل وجدانیست که همه انسانها دارند, منتهی بعضی وجدانشان را پوشیده نگه میدارند و بعضی دیگر خیر. وقتی یک کسی کس دیگری را میکشد تا آخر عمر وجدانش او را نا راحت میکند و آزادش نمیگذارد, ممکن است که قانون متوجه نشود و ممکن است که او را پی گیری نکند ولی نیروئی بنام وجدان که تشخیص دهنده خوب و بد در درون است و این نیرو با انسان متولد میشود آن شخص را آرام نمیگذارد. این خودش دلیل بر اختیار است که تو از این اختیارت سؤ استفاده کرده ای و داری حس میکنی. بیت بعدی آخرین بیتی هست که نویسنده شماره آن را در دفتر پنجم بشماره 2967 ذکر نموده

              اختیاری هست ما را در جهان         حس را منکر نتانی شد عیان

نتانی یعنی نمیتوانی. تو داری حس میکنی که سؤاستفاده کرده ای, منکر حس نمیتوانی شد

             اختیار خود ببین جـبـری مشـو         ره رها کردی بره آ  کج مرو

حالا از این ببعد براه بیا. دلیل دوم که قبلاً اشاره شد دلیل تردید است

            در تردد مانده ای اندر دو کار        این تــردد کــی بُـوَد بی اخـتـیـار

           این کنم یا آن کنم خود کی شود        چون که دست و پای او بسته بود

تو دارای اختیار بودی که به شک افتاده ای که آیا از این راه بروم و یا از راه دیگر و یا ای کاش این کار را نمیکردم و آن کار را میکردم.  در بیت بعدی میگوید اگر کسی دست و پایش بسته باشد او دیگر این بکنم و یا آن کنم ندارد و هرچه که هست همین است و هرچه که مجبور هست میکند. وقتیکه دست و پایت آزاد است آنوقت میتوانی این راه را بروی و یا نروی و یا این کار را بکنی و یا نکنی پس این دلیل بر اختیار است.

          پس تــردد را بـبـایــد قـدرتـی         ور نه آن خنده بود بر سبلتی

سبلت یعنی سبیل. اگر نه، تو داری بر سبیل خودت میخندی. یعنی داری خودت را مسخره میکنی. اختیار داری و تردید هم نداشتی میگوئی اختیار نداشتم در واقع تو داری بر سبیل خودت میخندی.

یک دلیل دیگرش اینست که آدم هرگز در کارهای غیر ممکن تردید نمیکند. مثلا آیا من بپرم بروم به هوا. هیچوقت تردید نمیکند و میگوید این غیر ممکن است و جوابش منفیست. و یا میتوانم روی آب دریا راه بروم؟ نه نمیتوانم. اینجا جای تردید نیست و تردید روی چیزها و کارهائی هست که میتواند انجام بدهد.

         سنگ را هرگز نگوید کس بـیـا         وز کو لوخی کس کجا جوید وفا

        آدمی را کس کجـا گـویـد بــپــر          یا بـیـا ای کور در من برنـگــر

معنی دو بیت فوق کاملا روشن است که هیچکس بسنگ نمیگوید که نزد من بیا و یا هیچ کس از سنگ و کلوخ انتظار وفا داری ندارد و هم چنین هیچکس بکَسی نمیگوید که پروازکن و یا بکوری بگوید که بیا و من را ببین. هیچ کس در مثالهای فوق تردیدی ندارد و نمیکند. تردید در جاهائی انجام میگیرد که اختیار وجود دارد.

           اختیار اندر درونت ساکن است         تا ندید او یوسفی کس را نَخَست

این بیت در رابطه با داستان یوسف و ذلیخاست که وقتی ذلیخا عاشف یوسف شد و آن یوسف غلامِ عزیز مصر شوهر ذلیخا بود و سر زنشش میکردند که تو چرا عاشق غلام خودت شده ای او مجلسی آراست و عده ای از سر زنش کنندگان را دعوت کرد و همه دور تادور مجلس نشسته بودند و او یوسف را پشت پرده پنهان کرد و بدست هر کسی یک تورنج و چاغو داد و گفت این تورنج را پوست بکنید و در حالی که همه مشغول پوست کندن بودند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که حالا بیا بیرون از پرده و در میان مجلس. وقتیکه آمد بیرون و همه مهمانها روی زیبای یوسف را دیدند دیگر فراموش کردند که دارند تورنج پوست میکنند و دستهای خودشان را بریدند و این اختیار از دستشان رفت و بجای تورنج دست خودشان را زخم کردند. ولی وقتیکه اختیار داشتند هیچوقت دستشان را نمی بریدند.

یک مثال دیگر که خیلی آشکار است حرکت دست است که یکی قلم بدست گرفته و در حال نوشتن چیزی هست و یکی هم بیماری رعش دست دارد و دستش میلرزد. هردو دستها دارند حرکت میکنند, یکی دارد چیز می نویسد و یکی دارد میلرزد. کسیکه در حال نوشتن است, اگر اشتباه بنویسد وجدان او دارد او را سرزنش میکند که چرا این اشتباه را نوشتی ولی آن کسیکه رعشه دارد هیچوقت خودش را سرزنش نمیکند. برای اینکه تکان خوردن دست او از اختیارش خارج است و آن که دارد نویسندگی میکند اختیارش در دستش هست که این را بنویسد و یا ننویسد.

              زین پشیمانی که لرزانـیـدیش         چون پشیمان نیست مرد مُرتعش

تو باین دلیل پشیمان هستی که قلمت را درست روی کاغذ نلرزانیدی و نوشته ات اشتباه شد ولی آن کسیکه دستش رعشه دارد هیچ وقت پشیمان نیست چون اختیاری ندارد.       

مفهوم دیگرش امر و نهی است و وعده و وعید است. امر و نهی عکس یکدیگر هستند و امر یعنی بکن و نهی یعنی نکن. در همه کتابهای آسمانی این امر و نهی آمده که این کار را بکنید و این کار را نکنید و بعد وعده و وعید آمده که اگر این کار را کردید بشما وعده داده میشود که فلان پاداش را میگیرید و اگرآن کار دیگر را بکنید بشما وعده داده میشود که کیفر خواهید دید. میگوید برای چه منظور در این کتابهای آسمانی این امر و نهی ها و این بکن نکن ها  آمده. اگر خداوند بنده اش را مجبور آفریده بود و هیچ اختیاری نداده بود دیگر هیچ امر ونهی برای او لازم نبود. بنده خدا میگوید ای خدا تو من را اینطوری آفریده ای و لذا من نمیتوانم کار دیگری غیر از این انجام بدهم. همین که امر و نهی آمده این خود دلیل است که خداوند اختیارهم داده است. حالا اگر از کتابهای آسمانی بگذریم, ما انسانها هم بیکدیگر امر و نهی میکنیم, بفرزندانمان و بدوستانمان مخصوصا بکارمند زیر دستمان میگوئیم این کار را نکن و اینکار را بکن. اگر فرزندمان و یا هرکسیکه بانها امر و نهی میکنیم مجبور بود و تحت اجبار بود و جبر بود که کاری را انجام بدهد که دیگر امر و نهی ما لازم نبود و شخص مقابل بیشتر از یک راه نداشت و آن وظیفه مشخص شده و معلوم او بود. خیلی بیجا و بی معنی و زشت است که بگوئیم بشر مجبور است و بعد باو امر و نهی هم بکنیم.

مثل دیگر اینکه اگر کسی کار زشتی کرد چرا باو خشم میگیرید چرا عصبانی میشوید اگر مجبور بود جز این کاری نمیتوانست بکند و فقط یک راه داشت آنهم همین که کرد. علت عصبانیت و خشم شما اینست که او میتوانست این کار زشت را نکند ولی کرد.

          امر و نهی و خشم و تشریف و عطیب        نیست جز مختار را ای پاک دل

عطیب از کلمه عطاب است و پاک دل یعنی ای بزرگوار و ای جوانمرد. وقتیکه امر هست, نهی هست, خشم هست تشریف یعنی بزرگداشتن و شرف دادن بکسی, و عطاب کردن باشد اینها همگی ضد مختاریست.

چرا انسانها از حرفهای دیگران گله گذاری میکنند و حتی خشم میگیرند و عصبانی میشوند. این اگرمجبور بود بجز اینکه گفت نمیتوانست بگوید. حالا که بجز این نمیتوانست بگوید چرا انسانها عصبانی میشوند. مولانا میگوید این گونه افراد که دیگران را خشم گین میکنند, اینها در حقیقت مختار بوده اند و در حالت اجبار اینگونه کارها را نکرده اند و لذا دیگران از دست آنها خشمگین میشوند. اما افراد هیچوقت از کلوخ و سنگ خشمگین و عصبانی نمیشوند.

مولانا داستانی دارد در دفترپنجم که میگوید یک شخصی در باغی رفت برای دزدیدن میوه و ببالای درخت رفت و مشغول میوه چیدن بود یک خورده میخورد و یک خورده داخل کیسه ای که با خود آورده بود میکرد و در این اثنا صاحب باغ رسید و او را دید و گفت ای مرد شرم نداری که مال مردم را اینجور میبری؟ گفت مال از خداست و دست هم از خداست. من آلت فعل خدا هستیم و هرکاریکه خدا گفته همان کار را میکنیم دست را او داده و میوه را هم او داده. صاحب باغ به باغبانش گفت برو طناب بیاور و این دزد را بپائین بیاور و او را بتنه درخت طناب پیچ کن. باعبان طبق دستور صاحب باغ این دزد را بپائین آورد و بتنه درخت طناب پیچ کرد. صاحب باغ گفت با چوب دستی او را کتک بزن. باغبان هم شروع کرد بکتک زدن. دزد خطاب به صاحب باغ گفت ای مرد مگر تو شرم نداری که بنده خدا را اینگونه کتک میزنی و از خدا نمیترسی؟ صاحب باغ گفت که دست از خداست و چوب هم از خداست. یک خورده که کتک خورد گفت دیگر مزن که توبه کردم و از جبری بودن بیرون آمدم.

                گفت توبه کردم از جبر ای عیار       اختیارست, اختیارست اختیار

عیار همان عیّار ست که مولانا برای جور کردن قافیه شعری تشدید آن را برداشته و یعنی ای جوانمرد و یا ای بزرگوار.  معمولا این اختیارست اختیارست اختیار را بیشتر مردم حفظ هستند و بکار هم میبرند ولی نمیدانند که از کجا آمده. آیا تو باید آن کتک را بخوری و باید تنبیه بشوی تا قبول کنی که اختیار هست؟ البته که جواب منفیست. حالا تا آن تنبیه نشده ای با اندیشه ای که خداوند داده بیاندیش و فکر کن. این همه راهنمایان اعم از پیامبران, بزرگواران, انسانهای کامل, اندیشمندان و دانشوران آمده اند و راه را نشان داده اند که این راه درست است و آن راه غلط است و تو راه غلط را انتخاب کرده ای در صورتیکه میتوانستی راه درست را انتخاب کنی. حالا اگر مدعی هستی که راه درست را انتخاب کرده ای؛ بسیار خوب پس حالا پاداشش را هم خواهی گرفت که در اینجا کتک خوردن بود.  همین که مولانا میگوید یکی که اهل جبر است و میگوید “کار من کار خداست” همین که میگوئی کار من  کار خداست این کار من یعنی که تو اختیار داری, معنیش اینکه این کاری که من کردم؛ کار خداست پس تو داری میگوئی که این کار را کرده ام, پس چرا گردن خدا میاندازی. اگر میگفتی که این کار خداست باز یک چیزی ولی تو نگفتی که این کار خداست. این اختیار بشر مقهور و مغلوب اختیار مطلقه خداوند است. درست است که اختیار داده ولی در برابر اختیارمطلقی که خودش دارد, این اختیار ما عاجز  وذبون و بیچاره است. آن اختیاری که خودش دارد اختیار مطلق است و اختیاریکه بما داده یک اختیار نسبیست که با اختیار او کاملا فرق دارد. مولانا میگوید انسان نباید به این اختیار نسبی و نیم بندیکه خداوند باو داده مغرور بشود. اگر اختیار بمن داده, بسیار خوب من  اصلا طرفدار اختیار هستم, جبر چیه. حالا که طرفدار اختیار هستم هرکار دلم میخواهد میتوانم بکنم. این موضوع فعال ما یشا پیش میاید یعنی کننده هر چیزیکه بخواهد میکند. ولیکن مولانا میگوید که اینطور نیست و مغرور نشو. باید بدانی که “در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست” و رای با او هست و اوست که دارد تو را نگاه میکند که این اختیاریکه بتو داده چگونه داری بکار میبری. این کارد را بدست تو داده که ازش استفاده کنی و چیزهائیکه باید ببری, ببری و پوست بکنی, غذائی که میخواهی بخوری تیکه تیکه بکنی, نه برای اینکه آدم بکشی با آن. تو دوگونه میتوانی ازش استفاده بکنی. در راه درست و نادرست.

بعد مولانا مسئله قضا و قدر را پیش میاورد و میگوید که چقدر کارهائی بوده و میخواستید بکنید و نشده و این چه اختیاریست که خداوند بمن داده؟ من طرفدار اختیار هستم و قبول هم کرده ام, اما چرا کارهای من نشده؟ این کار را خواستم بکنم نشد و آن کار را خواستم بکنم نشد؟ برای اینکه  در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست  خیال نکن که تو هر کاری که میخواستی بکنی میتوانی بکنی.

     اگر محوّل حال جهانیان نه قضاست        چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست

محول یعنی تغیر دهنده. اگر که تغیر دهنده و از حالی بحال دیگر برنده, محول وجود ندارد چرا این کارهائی که میخواهیم بکنیم در رضای ما نیست یعنی یک کاری میخواهیم بکنیم ولی نمیشود؟ یک جور دیگری میشود و ما راضی نیستیم و چرا مطابق اختیار ما عمل نشد.

         هزار نقش بر آرد زمانه و نَبُود        یکی چنانکه که در آیینه تصوّر ماست

هزار نقش برای ما میاورد ولی آنجوریکه ما تصور میکردیم نیست. آن از خودش سؤال میکند که پس این چه اختیاریست. من شب نشسته ام و نقشه کشیده ام و نهوه اجرای کارم را فکر کردم وقتی صبح شد این کار را میکنم و آن کار را میکنم, بعد می بینم که هیچ کدام از این کارها که اینهمه روی آنها حساب و کتاب کردم عملی نمیشود. این تجربه ایست که هرکسی حد اقل یکبار در زندگی کرده که آن طرح ریزیهائی که خودش کرده, خودش نتوانسته که عمل کند. اینجا موضوع قدرت مطلق خدا یعنی اختیار مطلقه خدا جلو آمده و کنترل را بدست گرفته. اختیار ما نسبیست و اختیار او مطلقه است. اگر که مغرور نشدیم به اختیار نسبی خودمان و اگر سؤاستفاده نکردیم از این اختیار نسبی, قضا و قدری درکار نیست ولی اگر مغرور شدیم و سؤاستفاده کردیم آنوقت آن دلبر خود رائی که پشت پرده است پایش را جلو میگذارد. آنچه که تا بحال گفته شد در باره اندیشه های مولانا نسبت به جبر و اختیار بود. اما حافظ چی؟ نظر حافظ نسبت به جبر و اختیار چگونه است. وقتی دیوان حافظ را ورق میزنیم به یک بیتی برخورد میکنیم که میگوید:

بیا تا گل بر افشانیم و می برساغراندازیم       فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

این بیت صد در صد نشانه اختیار است. اگر تو اختیار نداشته باشی تو که نمیتوانی سقف فلک را بشکافی و اگر اختیاری نداشته باشی که طرح نوئی را نمیتوانی در اندازی پس اختیار داری.

       آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست        عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

تو اگر قدرت و اختیار نداشتی چطور میخواهی که یک عالم را بسازی و توی آن عالم آدم نو بسازی. این صحبتها بوی اختیار میدهد. باز هم ورق میزنیم. میگوید

      چرخ بر هم زنم ار نَی بمرادم گردد       من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

زبونی کشیدن یعنی حقارت و پستی کشیدن. میگوید اگر این روزگار بمراد من نگردد, من این روزگار را بهم میزنم. من حقارت و پستی را قبول نمیکنم. باز هم می بینیم که بوی اختیار میدهد که میخواهد چرخ را بهم بزند. ورق زدن این دیوان را ادامه میدهیم و به بیتی بر میخوریم که گفته:

      نکن در این چمنم سر زنش بخود روئی       چنان که پرورشم میدهند میرویم

چی شد, یکمرتبه در این بیت نظر حافظ برگشت و شد جبری! میگوید خیال نکن که من علف خودرو هستم خیر من باغبان دارم و او پرورشم میدهد و من همانگونه که باغبان مرا پرورش میدهد میرویم. می بینیم که حافظ که تا بحال با کمال بی پروائی میگفت عالم دیگری باید بسازم و چرخ بهم میزنم و سقف فلک را میشکافم یک مرتبه میگوید که کس دیگری مرا پرورش میدهد و آنطور که او میخواهد من رشد و نمو میکنم. حالا باز هم وررق میزنیم تا ببینیم بکجا میرسیم. در جائی میگوید:

     من اگر خارم و گرگل چمن آرائی هست       که از آن دست که میپروردم میرویم

یعنی من اختیاری ندارم. در یکجای دیوان میخواستم چرخ را بهم بزنم, حالا میگوید هر طوریکه باغبان من را پرورشم میدهد میرویم. میرسیم بآنجائیکه

      در پس آیینه طوطی صفتم داشت        آنچه استاد اذل گفت بگو آن گویم

یک خواننده اندیشمند وقتی این ابیات را میخواند او میاندیشد که چرا حافظ بدینگونه ضد و نقیض گفته است. در اینجا باید قبول کرد که حافظ هم انسانیست مثل انسانهای دیگر که در مسیر زندگی دست خوش تحولاتیست که حالات او را تغیر میدهد از نظر عرفانی. اما نه تغیریکه یک جا او را جبری بکند و یک جا او را مختار بکند. حالات مختلف جبر و اختیار از نظر عرفان مربوط بدرجات سیر و سرور و مقاماتیست که در طریقت رونده راه حقیقت دارد طی میکند. آن جوینده راه حقیقت که دارد سیر میکند در این مسیر طریقت و یا در راه رسیدن بحقیقت باید از مقامات مختلفی عبور کند مثلا یکی اول پایش را در این راه گذاشته و یکی در وسط راه است و دیگری در آخر راه است و یا بآخر رسیده. آن کسیکه در اوایل راه است و یا در نیمه راه است احساس اختیار میکند.  اما همین آدم وقتیکه در این مسیر طریقت جلو برود و هرچه بجلو و جلو تر رفت و بحقیقت نزدیکتر شد تا اینکه بحقیقت رسید و انوقت مثل قطره ایست که بدریا پیوسته. از این ببعد دیگر این قطره اختیاری از خودش ندارد. همان کسیکه در اوایل راه و یا نیمه راه خودش را مختار حس میکرد, حالا قطره توی دریا شده و دیگر نمیتواند که جبری باشد چون هرکجا امواج دریا بروند او هم باید برود. او با موج دریا بالا و پائین میرود, ارامش پیدا میکند یا ساکن است و یا خیلی طوفانیست و او هم باید همانطور که دریا هست او هم باشد. او دیگر از خودش اختیاری ندارد. قطره که نمیتواند در دریا باشد و بموج بگوید ای موج من قطره ام و نمیخواهم با تو حرکت کنم, این اصلا نمیشود. این دیگر جبر مطلق است. حافظ از اول که عارف نبوده. او قدم در را طریقت کذاشته و در اوایل راه و یا وسط را احساس اختیار کرده ودر آن مقام سقف فلک را میشکافته و یا عالم دیگری را میساخته و یا آدمی از نو میساخته. ولی وقتیکه بحقیقت رسید و با حقیقت یکی شده دیگر محو شده و فناء فل الاه شده و وقتی محو دریا شد که دیگر نمیتواند اظهار وجودی بکند. شمعی را که در اطاق تاریک روشن کردید اظهار میکند و نور میدهد و شما نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید تابیدن پیدا بکند دیگر شمع نورش از نظر شما میرود و دیده نمیشود در حالیکه روشن است ولی در نور خورشید محو شده. حالا آن شمع, شمع وجود حافظ است و آن خورشید, خورشید حقیقت است و دریا هم آن دریای حقیقت است و قطره هم آن حافظ است که بدریا رسیده و حالا دیگر جبری است. حافظ در اوایل کار طرفدار اختیار است و وقتیکه بدریا رسید جبری شد و طرفدار جبر باقی ماند. حالا خود مولانا نه طرفدار اختیار مطلق است و نه طرفدار مطلق جبر است. پس چیزیست در حد بین آنها یعنی میتواند به نوسان بیاید یعنی بیاید باین طرف و یا بیاید بآن طرف.

Loading

06.4 ( زیرکی—حیوانی ابلهی ) زیرکی بفروش و حیوانی بخر

تفسیر   :

مولانا در سراسر مثنوی بارها, میدانید که بدانشهای بی اساس و بی پایه که در مدارس و حوزه های علمیه مذهبی جهت تربیت طلبه های مذهبی تدریس میشود که بقول خودش جز قیل و قال چیز دیگری نیست, میتازد و معتقد است که اینگونه دانشهای دور از حقیقت چیزی جز حفظ کردن کلمات و الفاظ نیست. آنها مقداری از کلمات و الفاظ را خفظ کرده اند و یا میکنند و بعد بهم میبافند و اینها را برای مرید جمع کردن و توجه مردم را بخود معطوف کردن بخورد مردم میدهند و مردم ساده لوح را از حقیقت دورمیکنند. میگوید این چنین دانشهائی باصطلاح دانشهائی هست که مشکلی را حل نمیکند و برای جستن حقیقت و رفتن بسوی حقیقت هیچ مشکلی را بر طرف نمیکند. کسیکه میخواهد واقعا حقیقت این جهان را در یابد و برازهای آفرینش پی ببرد بایستیکه این دانسته های خودش را ویران کند وآنوقت در این ویرانی گنج حقیقت را پیدا کند. منظور اینست که این تکبر و خودخواهی و خودستائی که من چند کتاب خوانده ام و چندین جلسه پای بزرگان نشسته ام و حالا خیلی میدانم واین خود فریبی ها باعث میشود که او را از حقیقت دور کند. وقتیکه کسی بخواهد بحقیقت برسد, بنا بگفته مولانا این دانسته های سطحی و بی ارزش را  بایستی که فراموش نموده و برای دیدن حقیقت باید از دریچه چشم دل نگاه کرد. با چشم دل است که واقعیتها و حقیقت دیده میشود و اهل ظاهر بهیچ وجه نمیتوانند بدون اینکه چشم دلشان باز باشد بحقیقت پی ببرند. این فقط یک توهم ویک خیال است که فکر میکنند همه چیز دانند. مولانا باصطلاح خودش میگوید: آنها که می پندارند که چیزدانند, هیچ ندانند. میگوید فقط دانشی که مبتنی بر اندیشه ای که در درون خودت میتوانی بپرورانی واز آن کمک بگیری هیچ راه دیگری برای درک حقیقت نیست. مثلا برای اظهار فضل و دانش, اینهائی که درطول این قیل و قال در این مدارسِ حوزه های علمیه مذهبی هستند ونقل قولی از یک فیلسوف شنیده باشند و یا اگر در یک کتاب حتی معتبر علمی هم خوانده باشند,معنی و مفهوم واقعی صحبت آن فیلسوف و یا آنچه که در کتاب خوانده اند را درک نمیکنند, فقط ان ها را در ذهن خودش و یا در حافظه خودش نگه داشته برای اینکه بتواند در جای مناسب آن را تحویل بدهد بدون اینکه خودش بفهمد.  اینها را طوطی وار شنیده و طوطی وار هم حفظ کرده. طوطی وقتیکه یک چیزی را یاد میگیرد نمی داند که این چیزی را که یاد میگیرد چه معنیی دارد و بعدا همین سخن را پس میدهد و نمیداند که چه چیز را دارد پس میدهد. این را طوطی وار میگویند.   مولانا باین گونه اشخاص میگوید که اگر تو واقعا این کارت را ادامه میدهی, وجدان تو, تو را مورد سرزنش قرار میدهد که این بیهوده گوئیها چیست که تو داری انجام میدهی وخودت و مردم را از سیر معنوی دور میکنی. این کلمه وجدان که بکار برده شد که وجدان تو تو را سر زنش میکند, بعضی از خوانندگان ممکن است تصور کنند که بعضی از انسانها هستند که وجدان ندارند. این یک تصور غلطی هست که از دیر باز در ذهن ما رفته, هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. وجدان یک نیروی پنهانی داخلی هست که افراد با تولد باین دنیا میایند, منتها در بعضی از افراد عواملی هست که روی این وجدان را میپوشاند و حجاب روی آن میاندازد مثل خود ستائی ها و تصور های نا درست, کینه ها, و حسادتها و این چیزها بتدریج باعث میشود که یک غبار و بعد قدری بیشتر از غبار و ذخیم تر و ذخیمتر یک پوشش محکمی روی وجدان این شخص را میپوشاند. اصطلاحا میگویند که این شخص وجدانش بیدار نیست. اما بعضی وقتها هست که اگر بخودش فرو رود این وجدان از زیر آن حجاب بیرون میاید و او را سرزنش میکند که اینکارهائی که تو میکنی درست نیست در حالیکه علومی وجود دارند که مردم را باندیشه وا میدارند و مردم را در درون خودشان سیر میدهند و موجب میشوند که حقیقت جهان را وراز آفرینش را بتدریج در یابند, توصل داشتن باین علوم ظاهری باصطلاح حیله کاری, فقط خیانت کردن بمردم هست و نه بیش. آنوقت مثال میزند و میگوید وقتیکه بشود این کار را کرد و تو نکنی و یاد ندهی بمردم که در خودشان فرو بروند و سؤال برایشان پیش بیاید و آنها را باندیشه وا بدارد و وقتیکه باندیشه وا داشت میرود بدنبال گیر آوردن جواب سؤالشان و همین است که کم کم باعث میشود که بروند بدنبال حقیقت و بحقیقت نزدیکی کنند. ولی وقتیکه یک شخص را وادار میکنی که یک مشت کلمات و الفاظ و عبارات را طوطی وار حفظ کند او هم همین الفاظ را حفظ میکند و خیال میکند که مطلب همین است در صورتیکه این پوچ است و هیچ اساسی ندارد.

مسلمانان وقتیکه میخواهند نماز بخوانند اول باید وضو بگیرند و این وضو را با آب میگیرند. حالا اگر آب نبود اسلام میگوید میتوانید با خاک وضو بگیرید برای اینکه خاک هم پاک کننده است. اینها معمولا در منازلشان و یا مسافرتها که میروند یک بسته تمیز خوبی دارند که داخل آن از این خاک قرار دارد و باین خاک میگویند تیمم. وقتیکه آب نیست دستش را میگذارد روی آن خاک و بعد بصورت و آرنج  خودش میمالد و آن را بجای آب بکار میبرد. ولی این اصطلاح هم هست که این تیمم باطل است آنجا که آب است. اگر کسی در کنار آب باشد و خواسته باشد با خاک وضوع بگیرد, همان کاریست که تو داری میکنی. راههای جستن حقیقت هست ولی تو داری یک سری الفاظ بی پایه را تحویل مردم میدهی.

حالا این راه رسیدن باین حقیقت چیست و چگونه باید باین حقیقت رسید, سعی خواهد شد که این را در تفسیر اشعار زیر بنظر خوانندگان محترم برسانیم. قبل از این تفسیر باید متذکر شویم آن چیزیکه قبلا گفته شد که آن علوم ظاهری تو را بحقیقت نمیرساند امروز هم همین طور است. مثلا علوم دانشگاهی که امروز هست, یکی میرود و علوم کامپیوتر را فرا میگیرد. البته این یک رشته بسیار خوبیست و این شخص در این رشته مهندس خوبی میشود و خیلی هم خوب با این دستگاه کار میکند و این دستگاه هم خیلی خوب باو جواب میدهد. همه این کارها هست ولی این کار و این دستگاه باو معرفت و معنویت نمیدهد. این اطلاعات علم هست ولی این از علوم ظاهریست و خیلی از علوم دانشگاهی هم همین جور هست ولی بعضی از آنها برای رسیدن بمعرفت هستند ولی نه خیلی زیاد.     

1407    زیــرکی بفروش و حــیــوانــی بـخـر       زیرکی ظَـنسـت و حــیــرانــی نظر

در این بیت و بیت بعدی کلماتی بکار برده میشود که اصلا معانیی که در لغت نامه در برابرش پیدا میکنید آن منظور نیست. اینها معنای عفرفانی خودشان را دارند و باید در لغتنامه های عرفانی بدنبال معانی آنها بگردید و نه در لغتنامه های معمولی. مثلا کلمه “زیرکی بفوش” این کلمه زیرکی ممکن است که دوتا بار داشته باشد یکی بار مثبت و یکی هم بار منفی. اگر بار مثبتش را بگیریم یعنی هوشیاری که خیلی هم خوب است ولی در اینجا اصلا بمعنای هوشیاری نیست, اینجا بمعنای حیله و تذویر است. اصولا این کلمات عرفانی در عالم خودشان معنی دیگری دارند. زیرکی را بفروش یعنی این حیله گری را بکار نبند. اما کلمه حیوانی که در لغت نامه های معمولی یعنی گیج شدن و یا راه گم کردن. درصورتیکه از نظر عرفانی بمعنی این هست که در برابر تجلی حقیقت همه دانستنی های شخص رنگ ببازد و محو و بی اعتبار بشود, نه اینکه از بین برود. شما مثلا شمعی که برای روشنی روشن کرده اید, شما دارید نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید طلوع میکند شما شعله شمع را نمی بینید و نورش را هم نمی بینید پس میگوئیم نور این شمع در تابش نور خورشید محو شده ولی از بین نرفته و شما اگر انگشت خود را به سر شمع نزدیک کنید آن را میسوزاند پس از بین نرفته و لی نور آن در نور خورشید محو شده.

حالا این دانشهای ظاهری هم میماند ولی در برابر تجلی حقیقت که در درون شخص پیدا میشود رنگ میبازد و این را در بیت بالا حیرانی میگوید و بکلی با این حیرانی معمولی فرق میکند. اما در مصراع دوم کلمه ظن که در لغت نامه های معمولی بمعنی گُمان هست مولانا معمولا تفکر اهل ظاهر را ظن میگوید. آنهائیکه خودشان را عالم میدانند ولی این گُمانی بیش نیست و این تصوری باطل است فقط در برابر این دانشیکه خیال میکنند دارند این را میگوید ظن است, منظور اینکه یک شخصی خودش را دانشمند بپندارد ولی دانشمند واقعاً نباشد, این را میگوید ظن. نظر که معانی مختلفی دارد مثلا نگاه کردن, رای وغیرو در لغتنامه های معمولی دارد, در عرفان بمعنای مشاهده حقیقت در درون است یعنی با چشم دل دیدن است همانگونیکه یک نا بینائی چشم سرش نمی بیند ولی ممکن است که پی بحقیقت ببرد یعنی یک نا بینائی چشم دلش باز شده و آن یعنی نظر. حالا ما هم که نا بینا نیستیم, خدا را شکر ما هم باید که چشم دلمان باز بشود تا بتوانیم آن حقیقت را که در دلمان تجلی میکند ببینیم. چه بسـا در دل آدمهای اندیشمند که اندیشه میکنند این حقیقت در درون آنها تجلی پیدا بکند. باین معنی که اگر پرسشهائی داشته باشند جوابش بصورت جرقه ای در دلشان پیدا بشود ولی خیلی زود محو میشود برای اینست که چشم دلشان باز نیست که این جرقه را بگیرد. مولانا این را  میگوید نظر.

مولانا در این بیت آغاز راه رسیدن به حقیقت را بما ارائه میدهد. اگر راه, این علمهای ظاهری نیست پس چه باید کرد؟ در بیت فوق بما میگوید چـه کار بکنیم و چه کار نکنیم. میگوید این زرنگی های آمیخته با حیله و تذویر را دور بریز و در برابر جلوه نور حقیقت دانسته های  ظاهری حفظ شده خودت را بی اعتبار کن, محو کن و بهیچ انگار و اینطور تصور نکن که خیلی چیز میدانی و حیرت زده بکمال حقیقت توجه کن چون حقیقت کامل است و هیچ نقصی ندارد. این اندیشه باطل را که تو دانش میدانی کنار بگذار و با صیقل دادن و صفا دادن دلت سعی کن که چشم دلت باز شود و این اولین قدم در راه رفتن و جستن حقیقت هست. حقیقت مثل یک نوری هست که همیشه دارد تابش پیدا میکند و هیچ وقت معینی ندارد. درِ دل را بایستی بروی او باز کرد تا آن نور در درون دل بیافتد. شما در وسط یک روز آفتابی, خورشید تابان هست ولی اگر پنجره اطاقتان را ببندید و پرده آن پنجره را هم تا آخر بکشید نور در داخل اطاقتان نمی آید و این دلیل نبودن نور نیست. نور هست ولی شما دریچه اطاقتان را بر روی نور بسته اید. نور حقیقت هم همین گونه هست. دلتان را بروی او باز کنید تا نور بروی اطاق دلتان تابش پیدا کند و آنجا را روشن بکند.

تا اینجا تفسیر بیت اول بود, اما بیت دوم اهمیتش کمتر از بیت اول نیست

1419    خــویش ابـلـه کن تَـبَـع مــیــرو سپس       رَستــگی زیــن ابلــهــی یابی و بـس

ابله در لغت یعنی نادان ولی وقتی مولانا در این بیت آورده باین معنی نیست که برو خودت را نادان کن, این ابله معنی عرفانی خودش را دارد. ابلهی یعنی عاشق حقیقت شدن. حقیقت خواستن و جز حقیقت نخواستن است. وقتی که چنین عشقی را پیدا کنی به تمام علائم ظاهری که در این دنیا هست اینها رااز خودت دور میکنی. این عوامل ظاهری هست که دست و پاگیر شماست و پای شما را ببند کشیده و جلو گیری میکند که شما بسوی حقیقت پیش بروید. آن بند و زنجیر را پاره کردن را مولانا میگوید ابلهی کردن. این معنی اصلا بکلی با نادانی فرق میکند.میگوید از این دنیا و مظاهر آن غافل بشو ودر پیشگاه حقیقت خودت را هیچ مدان تصور کن. آن حقیقت دانای مطلق است و در برابر او هرچه هم که دانا باشی هیچ چیز نیستی. این ابلهی کردن است. کلمه تَبَع میرو یعنی بدنبالش و یا پیرو او  برو. در مصراع دوم رستگی یعنی رهائی ازهر بدی. در برابر انسانهای کامل که دانائی آنها پیوسته بدانائی مطلق حقیقت هست آنچه را که از خودت میدانی محو کن.

انسانهای کامل کسانی هستند که کوزه وجودشان از آب دریای حقیقت پُر شده. یعنی این کوزه وجود, راهی دارد که بدریای حقیقت متصل است. از انچه که در دریای حقیقت هست در این کوزه وجود هم همین هست. بنا بر این چیزیکه در دریای حقیقت هست در وجود این انسانها کامل هم هست. میگوید در برابر این حقیقت و کسانیکه به اصل این حقیقت رسیده اند مثل انسانهای کامل دانسته های خودت را محو کن. اگر میخواهی از بدیها نجات و رستگی پیدا کنی, از این ابلهی پیدا میکنی و بس. مخالف این اینست که خودت را همه چیز دان بدانی و تصور کنی که بسیار میدانی. بعضیها نمیدانند و اصلا نمیخواهند از یک دانائی بپرسند برای اینکه میترسند اگر بپرسند این برای آنها کثر شأن باشد, هیچ این چنین چیزی نیست باید بدانی که اگر نمیدانی باید که بپرسی و سؤال کنی

        بپرس آنچه ندانی که ظلِ پرسیدن         دلیل راه تو باشد بظلِّ نادانـی

ظل پرسیدن یعنی ظلّت پرسیدن و در مصراع دوم ظل دانائی یعنی در پیشگاه دانائی رفتن خیال نکن که اگربپرسی که چیزی را نمیدانم, طرف بگوید که تو خیلی آدم نادانی هستی, نه همه چیز را همگان نمیدانند بگفته بزرگمهر و همگان هم هنوز از مادر متولد نشده اند. بنا بر این خیلی عادی هست که یک شخصی یک چیزهائی را نداند و باید بپرسد. وقتیکه بپرسد گام بگام بجلو میرود بسوی آن حقیقت. اصل مهم اینست که از چه کسی بپرسد. باید از کسانی بپرسد که کوزه آنها بدریای حقیقت وصل شده باشد.  پس زیرکی و حیله و تذویر را بکنار بگذار, آن تکبر دانستن را بگذار کنار و محو بکن.

1421    زیـرکی چون کـبـرو باد انگیز تسـت       ابــلـهی شـو تـا بــمــانــد دل درســت

این ابلهی شو یعنی یک ابله بشو. زیرکی دنیا پرستان که دنیا را واقعا می پرستند اینها گرفتار تکبر, خودخواهی و غرور هستند و این غرور و تکبرشان هیچ وقت نمیگذارد پیش بروند و یا جلو بروند که بحقیقت برسند. بنابراین باید که این دانسته های خودشان را هیچ بدانند. بمحض اینکه دانشهای خودشان را محو کنند آنوقت سد را خراب کرده اند و حالا میتوانند بجلو حرکت کنند. اما میگوید در مصراع دوم  تا دل بماند درست, این هم یک مفهوم عرفانی دارد یعنی تا اینکه سلامتی دل و اعتدال روانی پیدا کنی. این را دل درستی میگویند. یعنی کسیکه تکبر و خودخواهی دارد و این تکبرش نمیگذارد که بسوی کسانی برود که از آنها چیزی یاد بگیرد و نمیگذارد که چیزهائی که نمیداند از اهلش بپرسد, وی گرفتار بیماری روانیست و اعتدال روانیش بهم خورده و سلامت دل ندارد زیرا آنهم بهم خورده

1422    ابـلـهـی نه  کـو بـمسخـرگی دو تُـوسـت        ابــلهی کــو والِه و حــیــرانِ هوست

بمسخرگی یعنی تمسخُر و مردم را خنداندن و دو تُست یعنی دلقک شدن و دولا و راست شدن. در مصراع دوم, کو یعنی که او. واله و حیران یعنی شیفته و آرزومند هوست. این کلمه هو یک کلمه عربیست و یعنی او. میگوید ابلهی شو که شیفته وخواستار بی قرار وبیتاب آن حقیقت است و نه ابلهی که او بمسخرگی مردم را میخنداند و برای خوش آیند تماشاگران دولا و راست میشود و میرقصد. کلمه هو در زبان عربی یعنی خداوند و در اینجا اشاره است به خداوند و یا حقیقت.

1423    ابـــلــهــا نـــنـــد آن زنــانِ دســت بُــــر       از کــف ابــلــه وز رُخِ یوسـف نُـذُر

بیت فوق اشاره به بخشی از داستان یوسف است. همه میدانند که برادران یوسف بعلت زیبائی فوق العده یوسف و همچنین حسادت خودشان او را بچاه انداختند. کاروانیانی که از کنعان به مصر میرفتند دلوی که با آن آب از چاه میکشاندند بچاه انداختند برای آب. یوسف طناب آب را گرفت و از چاه بیرون آمد.کاروان سالار او را گرفت و باخودش بمصر برد و بقیمت خیلی زیادی به عزیز مصر فروخت و عزیز او را بخانه خود برد. ذلیخا زن عزیز مصر عاشق یوسف شد ولی این یوسف تسلیم ذلیخا نمیشد. زنان مصری مقیم دربار ذلیخا را سر زنش و ملامت میکردند که همسرت پادشاه مصر است و حالا تو عاشق یک غلام زرخرِ شوهرت شدی؟ ذلیخا برای اینکه زنان را مُجاب کند, مجلسی آراست و همه آن زنان را دعوت نمود و یوسف را پشت پرده قایم کرد. زنان دور تا دور مجلس نشسته بودند که ذلیخا بدست هر کدام آنها ترنجی همراه با چاقوی تیز داد و بآنها گفت این ترنج را پوست بکنید. وقتی آنها مشغول پوست کندن شدند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که از پشت پرده بیرون بیاید. وقتی یوسف از پشت پرده بیرون آمد همه زنها دست خودشان را بریدند. یعنی چنان محو زیبائی یوسف شدند که ترنج را از کف دست خودشان تشخیص ندادند. سعدی هم در این باره گفتاری کرده است:

ملامت گوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد    درآن معرض که یوسف پرده از رخ بگشاید

میگوید آن زنانیکه دست خود را بریدند, ابله و حیرانند. آنها حیرت زدگان بودند و از بریدن دست خود بی خبر بودند. کلمه نُذر یعنی حیرت زده با ترس و وحشت. آن نادانان ابله  بی خبر بودند از اینکه داشتند دست خودشان را میبریدند ولی نادانانیکه بمعنی بی عقل باشد نبودند. آنها در برابر دیدن جمال یوسف کاری را هم که میکردند فراموش کردند. تو هم باید در برابر جمال حقیقت و نور حقیقت اصلا خودت و اعمالت را برای لحظاتی هم که شده فراموش بکنی. مثل آنهائیکه فراموش کردند دارند دست خودشان را می برند. باید خودتان را فراموش کنید و یک مدتی هم از این دغدغه زندگی بیرون بیائید و برای لحظاتی مغز خودتان را آزاد بگذارید که این همه راجع به این آشفته گیها و وضع دغدغه هاو بد و خوب و زشت و زیبای کار این مغز شما آرام شود و مغز شما به حقیقت هم بیاندیشد و کمی هم باو ارامش و راحتی بدهید.

1424    عـقـل را قـربـان کن اندر عشق دوسـت       عـقـلـهـا بـاری از آن سویست کوست

اینجا عقل, عقلِ حقیقت جوی نیست و عقل مادی و دنیا جوی و دنیا پرستانه است. دوست در اینجا مبدأ حقیقت است.  در برابر عشق به حقیقت این عقل دنیا جوی خودت را قربان کن. در مصراع دوم عقلها در اینجا صاحبان عقل های حقیقت جو است. باری یعنی به هر نحو. میگوید عقلهای حقیقت جو بهر حال متوجه سوئیست که او هست. او در اینجا منظور حقیقت است. ممکن است سوأل کنید که حقیقت در کدام سمت است که عقل خدای جوی من باید بآن سو باشد؟ درست آنجائی هست که مجاز نباشد چون مجاز بر عکس حقیقت است. هرچه که در این دنیا نگاه کنید اینها همه مجاز است. مثلا امروز کارهائی که انجام دادم ببینم چقدر سود کردم. هرچقدر که سود کردی مجاز است. ممکن است با این سودی که بردی هیچ وقت نتوانی هیچ کاری بکنی چون این سودی که بدست آوردی مجازیست و اینقدر متوجه این موضوع نباش, ببین جهت مخالفش کجاست. آنجا حقیقت است. سود حقیقی سودیست که بر کمال تو بیفزاید و تو را والا تر از آن کند که هستی نه اینکه به موجودی جیبت بیافزاید. 

1425    عــقـلـهـا آن ســو فــرســتــاده عــقــول       مـانده این سو که نه مـعشـوقسـت گول

تلفظ مصراع دوم باید بعد از کلمه معشوقست اندکی مکس کرده و بعد کلمه گول را بگوئید. عقل ها, آن عقلهای حقیقت جوست. آن سو یعنی سوی عالم معنی, سوی معنویت و معرفت. میگوید آدمهای حقیقت جو عقلهایشان را سوی آنطرف معنویت و عالم معنی فرستاده اند. امـا در برابر آن سو, این سو هم داریم, این سو عالم مادیست. آنهائیکه ماده پرست هستند, همانگونه ماده و مقام و پول را می پرستند که خدا را می پرستند, آنها این سو هستند. حالا اینها همین طور وسط مانده اند که معشوق کجاست. کلمه گول یعنی احمق. این ماده پرستان وقتی بآن سو نگاه میکنند میگویند آنجا که خبری نیست و هرچه هست یا نیست اینسوست او در این مادیت مانده و میگوید هرچه هست اینجاست و آدم گول و یا احمق اصلا عقلش به آن سو نمیرسد و همه چیز را در این سو می بیند.

1426    زین  سراز حـیـرت, گراین عقلت رود       هــر سر مویت, سَــر و عــقــلی شود

ای خواننده مثنوی فکر میکنی که اگر عقلت را بطرف معنی بکشانی خیلی چیز ازتو کم میشود؟ نه تنها هیچ چیز از تو کم نمیشود بلکه هر سر مویت سَر و عقلی میشود و از اینکه عقلت را بطرف معنویت بکشی آنوقت هر سَرِ مویت دارای عقلی میشود. بنا بر این از اینکه بطرف معنی و حقیقت بروی هیچ گونه واهمه ای نداشته باش.

1427   نـیـست آنسـو رنجِ فــکـرت بـــر دِمــاغ       کـه دِمــاغ و عـقـل رُوید دشت و باغ

آن سو قرار شد جهان معنی باشد. فکرت اندیشه است. دِماغ یعنی مغز. میگوید وقتی عقلت سرگرم این سوهست و دائم داری فکر میکنی که چه بکنم که عقب نمانم و چه بکنم که از همکارم جلو بیافتم, یک کاری بکنم او را بکِشم بپائین وخودم به بلاتر بروم و دائم داری این فکر ها را میکنی و داری دماغ یا مغزت را داری خسته میکنی. ولی وقتیکه فکر و مغزت را بعالم معنی فرستادی, آنجا دیگر چنین فکرتها و اندیشه هائی نیست که مغزت را خسته بکند. در مصراع دوم کلمه رُوید یعنی میرویاند. وقتیکه در آنسو رفتی, در و دشت و دیوار و باغ و هرچه را که نگاه بکنی برای تو عقل معرفت جوی میافریند. این عرفا طبیعت گرا هستند برای اینکه هرجائیکه نگاه بکنند حقیقت را درآنجا می بینند. خدا و یا مبدأ حقیقت را در آنجا پیدا میکنند. میگوید نترس, مغزت را نباید خسته کنی وقتی مغزت را بآن سو فرستادی دیگر نباید فکرت را خسته کنی که حالا حقیقت را کجا پیدا کنم و در و دیوار و دشت برای تو حقیقت هستند و بهر کجا که نگاه بکنی همه چیز برای تو مظاهر حقیقت خواهد بود.

1428    سـویِ دشــت از دشـت نـکـته بشنــوی       سـوی باغ آیــی, شــود نــخــلَت رَوی

وقتیکه باین در و دیوارو دشت نگاه میکنی از همه اینها رمز هائی میشنوی, رمز و حقیقت را میشنوی. اگر بسوی باغ عالم معنویت بروی, نخل وجودت یعنی درخت وجودت آبیاری میشود. رَوی یعنی آبیاری شدن و سیراب شدن. همانگونه که هر درختی باید آبیاری شود, درخت وجود هم باید آبیای شود. هر گوشه ای از این دیوار و دشت و صحرا بتو رمزی میاموزد. نکته ها و اسرار ها میاموزد.

1429    انـدرین ره تــرک کـن طـاق و طُرنَـب       تـا قلا وُوزت نجـنـبـد, تــو مَـجُــنــب

طاق و طُرُنب عربیست و همان چیزیست که در فارسی بآن میگویند ” اِهن و طُنُب” یعنی یک  کسی خودش را خیلی مهم بداند وقتی میخواهد وارد مجلسی بشود پیش خودش فکر میکند که حالا که میخواهم وارد مجلس شوم ممکن است که مردم من را نشناسند بهمین دلیل فبل از ورود شروع میکند به اِهن و طنُب کردن که مردم بدانند که یک آدم مهمی دارد وارد میشود. حالا وقتی در باز کردند و آمد تو, همه برای احترام از جلوی پایش بلند میشوند. میگوید این طاق و طنب ها را ترک کن و بکنار بگذار. قلاووز یک کلمه ترکیست و یعنی راهنما. تو حتما برای رسیدن به حقیقت راهنما لازم داری. تا راهنمای تو راهی نرود تو تکان نخور و از او طبعیت کن. ببین چه راهی میرود و تو هم همان راه را برو.

1430    هــرکه او بــی ســر بـجــنـبـد دُم بــود       جـنـبــشش چـون جـنـبـش کــژدم بُــود

اگر کسی بدون سر بخواهد بجنبد, سر ندارد و فقط دُم دارد. کژدم یعنی عقرب. بعقرب کژدم میگویند چون دمش را کج میگیرد ضمن اینکه کج کج راه میرود. میگوید هر کسیکه بدون رهنما و یا بدون قلاووز خواسته باشد که راه برود مثل این عقرب است. او کج کج میرود و بمردم هم که رسید بآنها نیش میزند.اصطلاحی هست که میگوید

                  نیش عقرب نه از ره کین است       اقـتـضای طـبـیـعـتش این است

یعنی هم خودش بجائی نمیرسد و هم مردم را آذار میدهد. برای اینکه مثل کژدم نباشی سر داشته باش, راهنما داشته باش.

1431    کَژ رو و شـبکور وزشت و زهـرناک       پــیشـه  او خســـتـــنِ اجــســـامِ پــاک

بیت فوق در تعریف عقرب است. کژکژ راه میرود, در روز جائی را نمیبیند چون چشمش در تاریکی می بیند و. در نور جائی را نمیبیند, زهرناک است و نیش میزند و کار و پیشه او خستن یعنی زخم کردن بدنهای سالم است. تو هم اگر بی سر بروی مثل همان عقربی هستی که بجائی نمی رسی و اطرافیانت را هم نیش میزنی و اذیت میکنی.

Loading

05.4 سخن کُش و سخن کُش قسمت دوم

تفسیر   قسمت دوم

مولانا در قسمت قبلیش گفت که اگر شنونده من سخن کَش باشد یعنی حرف را از من بکشد بسوی خودش، آنوقت جوانه های گل معرفت بر قلبم میرویاند و بر زبان میاورم و برای او بازگو میکنم. این تحت عنوان سخن کَش بود. اما اگر شنونده ای داشته باشم که بسخن من اصلا توجه نکند آنوقت آن جوانه هائی که در درون من باید بشکفد و برزبان من بیاید پژمرده میشوند و میمیرند و خموده در درون من از بین میروند. بعد گفت اشخاصیکه چنین کارهائی میکنند اینها سخن کُش هستند. او همیشه بدنبال شنوده و یا خواننده ای هست که سخن کَش باشد و جابجا در مثنوی گله و شکایت میکند از این شاگردانش و یا شنوندگانش که توجه بسخنانش نمیکنند و یا سخنش را نمیفهمند. میگوید: مُردَم اندر حسرت فهم درست. یعنی این برای من یک حسرتی شد که آنها بتوانند حرفهای مرا بفهمند. بعد بدنبال این مقدمه ای که گفت یک نکات بسیار ظریف معانی و معرفتی را مطرح کرد. گفت اگر که اندیشه من ما را بسوی کارهای نیک و درست و راست بکشد ما بدنبال آن کار میرویم. همیشه نظر مولانا اینست که اول اندیشه میرود و بعد شخص بدنبال او اندیشه کشیده میشود. همین طور هم هست شما هرکاری که میخواهید بکنید اول فکرش را میکنید و بدنبال این فکر اولیه هست که بدنبال انجام آن کار میروید. میگوید: اندیشه ات جائی رود وانگه ترا آنجا کشد. البته این جائی کجا باشد. اگر بسوی نا درستیها باشد تو را بنادرستیها میکشد و بر عکس اگر بسوی درستیها و خیر باشد تو را بسوی خیر و نیکی میکشاند.

آن نیروئی که تو را بطرف شرّ و یا بطرف خیر میکشد, تو این نیرو را نمیتوانی ببینی و کشنده را هم نمی بینی. مثالی زد و این مثل شتر کوریست که افسارش بدست شخصیست که او را بچپ و راست میکشد. و این شتر کور نه مهار را می بیند و نه آن کشنده را می بیند. این نیرو هم که تو را بسوی شرّ یا خیر میکشاند بهمین صورت هست و تو آن نیرو را نمی بینی و فقط به یک طرف کشیده میشوی و کشنده اش را هم نمی بینی. منظورش این بود که در این عالم هستی یک قدرتی و یک مبدأ ای, مبدأ کل انرژیها در عالم هستی وجود دارد که این باعث میشود که اصولا اندیشه نیکی و یا بدی را در دل مان بیاندازد و ما از این سو ویا آنسو کشیده بشویم. البته این یک بحث فلسفی عرفانیِ خیلی ظریف است. ممکن است در نظر خوانندگان پرسشهائی پیش بیاید ولی اگر شمای خواننده, شکیبائی بخرج بدهید خود مولانا به پرسشهای شما جواب خواهد داد.

موضوع دیگریکه مطرح کرد اینست که این تکنیکی هست که تو را باین سو و آنسو کشیده میکند برای اینکه تو از آن وضع اختیاری که خداوند بتو داده, و این اختیاردر کنار اختیار مطلق خودت هست و این اختیار نسبی هست که بتو داده, از این اختیار مغرور نشو و بطرف شرًی که بکسی برسانی بعد پشیمان میشوی و این پشیمانی بتو نشان داده میشود و خودت باعث میشوی که آن شخص بتو بفهماند که تو اختیار تام و تمام نداری وگرنه اگر اختیار میداشتی بآن سو کشیده نمیشدی. این بگفته مولانا ابتدای حکمت آن مبدأ آفرینش است که اینکار را میکند. اگر که تو این کشنده را میدیدی و این نیروی کشش را قبل از رفتن به سوئی که میرفتی کلیه پرسشها در باره قضا و قدر برایت پاسخ داده میشد. حالا تو فقط در باره قضا میدانی و قضا یعنی مشیّت الهی که در طول زندگی برایت پیش میآید و در دست تو نیست و تو مجبور هستی برعایت کردن آن و این را قضا میگویند. حالا چرا این قضاست؟ اگر که تو آن نیرو را و یا کشنده را میدیدی آنوقت کل این پرسشها برایت حل و روشن میشد.

مولانا در قسمت قبلی موضوعی را مطرح کرد که میتواند زیر بنای تفسیر این قسمت باشد و آن این بود که هیچ کاری نیست که عیب نداشته باشد و هرکاری هم که ما فکر میکنیم کاملا پسندیده و نیک است آن هم خالی از عیب نیست. حکمت این مبدأ آفرینش اینست که عیب کار ها را بر شما بپوشاند. وقتیکه عیب این کار بر شما پوشیده شد آنوقت شما این کار را انجام میدهید. وقتیکه انجام دادید اگر کار نا پسندی بود شما پشیمان میشوید. آن پشیمانی بهترین تعلیم دهند و تنبیه کننده است که شما دیگر این کار را نکنید. هیچ چیز نمیتواند در شما آنطور مؤثر باشد مگر آن پشیمانی که داشتید از کاری که نمی بایست بکنید و کردید و خیال میکردید که این کار هیچ عیبی ندارد. ظاهرا هم عیبی نداشت برای اینکه عیبش را از شما پنهان داشته بود. اینهم سرًی از قضاهای الهیست که پیش میآید, پوشیده شدن و مخفی نگه داشتن عیبها از شماست. با این مقدمه باصل تفسیر می پردازیم و حالا میخوانیم.

1336    حـال آخِـر زو پشـیـمان مــی شــوی        گـر بـود این حـالــت اول کِـی دَوی

در قسمت گذشته سخن از دو دو کردن و دویدن بدنبال کارهای زندگی بود و گفت که این دوندگی که میکنی برای چیست و این دو دو که میکنی آخر سر سیلی هم میخوری و ضررش را هم می بینی. این چیزی که دنبالش هستی از دو کلمه تشکیل شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و یکی هم لت بمعنی سیلی خوردن . ترکیب این دو میشود دولت. اگر دنبال این دولت دوندگی کنی، هم دو دو زدی و هم سیلی میخوری و هم آسیب می بینی و آخرش هم معلوم نیست که آیا به ثروتی برسی و یا نه. میگوید اگر از اول کار تو واقعیت را میدانستی  کی میرفتی دنبال این کار؟ این پرسش انکاریست و جواب آن اینکه هیچ وقت. در مصراع اول زو یعنی از او. او برمیگردد به آن کاری که کردی. آخر سر از آن کار پشیمان میشوی. در مصراع دوم کلمه حالت یعنی حال تو را. اگر میدانستی و این حال دانستن را میداشتی آنوقت هیچ وقت عقب این کار نمیرفتی.

1337    پس بپوشــیـد اول آن بـــر جـان مــآ        تـا کــنــیــم آن کــار بـر وفـق قضـا

پس آن مبدأ آفرینش بر ما بپوشانید عیوب و مشکلات این کار را. یا از اول نتیجه کار را به ما پوشانید. چرا؟ برای اینکه ما آن کار را بکنیم. این مطابق قضا و مشیتیست که برای ما پیش آورد. مشیّت یعنی اراده محکم فنا ناپذیر مبدأ آفرینش. این قضا حکم الهیست و بر اساس حکمت و دانش اوست که کجا این حکمت را بکار می برد. معنی آن این نیست که انسانها نمیتوانند باین حکمت برسند. معنیش اینست که اگر در راه طریقت و عرفان قدم برداشتی و پیش بروی بجائی و بمقامی میرسی که حکمت آن قضا ها را هم درک میکنی. که چه خوب شد واین اتفاقی که افتاد چقدر خوب بود ولی تا در این راه نیستی و چون خوشت نمی آید از وجود این قضا ها رنج میبری. همه مردم این نظر را دارا هستند که قضاء الهی همیشه بار منفی دارد, در صوتیکه اینطور نیست. در بسیاری از موارد قضاء الهی بار مثبت دارد یعنی اتفاق میافتند و خیلی هم خوب هست که اتفاق میافتد و میگوید که اگر بارها تو را سیه پوشت بکند یعنی عذا دارت بکند, بار ها هم شده که دستت را میگیرد و تو را باوج میرساند, آنهم قضاست که تو را باوج میرساند.

1338    چون قضـا آورد حـکـم خــود پـدیـد        چشــم وا شـد تـا پشــیــمانی رســِیــد

وقتیکه حکم خودش را آشکار کرد, چشم دلت باز میشود و تو بینش پیدا میکنی و آنوقت از پشیمانی کار بد، تو واقف میشوی. فایده این پشیمانی اینست که دیگر بدنبال این کار نمیروی و اگر پشیمان نمیشدی بارها و بارها این کار را تکرار میکردی و بارها و بارها زیان میدیدی ولی این پشیمانی جلو این کار را میگیرد و این هم باز حکمت الهیست که بنفع بشر دارد بکار میافتد. هیچ وقت قضای الهی بزیان انسان نیست و وقتیکه ما متوجه نمیشویم و درک نمیکنیم آن را بزیان خودمان می بینیم. برای آگاه شدن این انسان خطاکار از این حقیقت خداوند، از کاری که او کرده پشیمانش میکند و این پشیمانی بهترین هشیار دهنده است.

1339    ایـن پشـیـمـانــی قضـای دیگر است        ایــن پشـیمـانی بِهـل, حـق را پَرَست

میگوید این پشیمان شدنت هم قضای خداوند است و تو محکوم باین پشیمانی هستی. در مصراع دوم بهل یعنی وا بگذار و رها کن. میگوید این پشیمانی را ولش کن و رها کن و آن کسیکه این پشیمانی را برای تو آورده یعنی حق و خداوند، او را پرستش کن. پَرَست فعل امر است دارد بتو دستور میدهد. مولانا گفت که اشتغال بکار دنیا غفلت هست ولی باز هم گفت که این غفلت هم قضاء الهی هست که تو غافل بشوی و این قضا هم حکمتی دارد و حکمتش هم بنفع توست برای اینکه پشیمان بشوی و این پشیمانی تو را هشدار میدهد و پشیمانی را رها کن و بقول مولانا آن را بهل.

1340    ورکُـنی عادت, پـشیـمان خَورشوی        زیـن پشـیـمانـی پشــیـمـان تــر شوی

در مصراع اول خور را خَور میخوانیم بعلت ضرورت شعری که قافه شعر با تر در مصراع دوم میزان شود. بعنوان مثال شما اتفاق میافتد که به یک غذائی عادت کرده اید و همیشه میخواهید همان غذا را بخورید. حالا اگر به پشیمانی عادت بکنید، بخوردن پشیمان عادت میکنید و پشیمان خُور میشوید و میرسید بجائی که از این پشیمانی پشیمانتر میشوید.

               ای تو از حال گذشته توبه جو     کی کنی توبه از این توبه بگو 

تو در گذشته یک کار بدی کرده ای و توبه کرده ای. تو نمیتوانی بامید اینکه توبه میکنی بروی و کار بدت را انجام بدهی زیرا این هم برایت عادت میشود. در مصراع دوم میگوید کی میخواهی از این نوع توبه که برایت تکراری شده توبه کنی

1341    نـیـم عــمــرت در پــریشـانـی رود        نـــیـــم دیــگــر در پشــیــمــانی رود

پریشانی یعنی غفلت. میگوید نصف عمرت که در غفلت رفته بعلت اینکه خداوند تو را در غفلت گذاشته  برای اینکه کارهائی که نباید بکنی کردی. حالا نصف دیگر عمرت را هم میخواهی در پشیمانی باقی بمانی؟

1342    تــرک ایـن فـکــرو پشـیمـانی بگو        حــال و یــار و کــارِ نـیـکـو تـر بجو

همیشه بدنبال چیزهای نو و تازه  باش. کار تازه و نو تو را مشغول میکند. فکر و اندیشه تو را مشغول میکند. از آن رنگ پشیمانی و توبه بعد از توبه بیرون بیا. یک زندگی و دنیای نوی را بتو میدهد, تولدی دیگری بتو میدهد. این هم باید بکمک خداوند صورت بگیرد. ای خداوندی که قضای تو این بود که من غفلت کنم و ای خداوندی که قضای تو این بود که  بعد از غفلت و زیان دیدن پشیمان شوم, حالا تو من را کمک کن که بهترین توفیق را پیدا کنم در کارها. بمن کمک کن که بهترین کارها در مسیر زندگی من واقع شود. بمن کمک کن که بهترین یار ها را در زندگی پیدا کنم و باینها بر بخورم در زندگی. بمن کمک کن که در جستجوی این کار و این اندیشه تو توفیق پیدا کنم. پیام مولانا اینست که وقتی هم که خواستیم رستگار بشویم, رها بشویم, آزاد از هر زشتی و بدی بشویم، درست است که قبول کردیم و میکنیم که درست شویم ولیکن بخودی خود نمیتوانیم بشویم. باید از آن مبدأ کمک بگیریم و او این کمک را میدهد. آن خدائی میخواهی ازش کمک بگیری کجاست؟ او در مسجد و کلیسا و کنیسا نیست بلکه در وجود خودت و در دلت است. آن خدائی که در دل توست بتو کمک خواهد کرد. یعنی تو باید ضمیر و درون و باطن و تمام سلول های بدنت بخواهد که کار و یارو اندیشه بهتر پیدا بکنی.

1343    ور نـداری کـار نــیــکـوتر بدست        پس پشــیــمانـیـت بـر فوت چـه اسـت

نداری بدست یعنی دسترسی بان نداری. فوت یعنی از دست رفتن. میگوید اگر که بعمل بهتری دسترسی نداری که بکنی بسیارخوب نداری, حالا چرا پشیمانی که دسترسی بآن نداری آدم وقتی پشیمان میشود که دسترسی بچیزی داشته باشد و بدست نیاورد. اگر توانائی بدست آوردن چیزی را نداشته باشی, این دیگر پشیمان شدن ندارد.

1344    گــر هـمـی دانی, ره نـیکو پرست        ورنـدانی,  چـون بـدانی کـیـن بـد است

اگر که راه خوب و درست را میدانی از آن راه طبعیّت کن و بدنبالش برو. پرست یعنی پیروی کن از پرستیدن میاید که یعنی پیروی کردن, پیش گرفتن و جلو رفتن. و اگر راه بهتری را نمیدانی, از کجا میفهمی حالا این کاری را که داری بد است؟. خدایا من کار بهتر میخواهم.  اگر فکر میکنی که آن کار و وضع زندگیت درست نیست, از خدا میخواهی که وضع بهتری بمن بده. اگر بهت نداد حالا اگر راه بهتری داری برو و اگر راه بهتری نداری از کجا میدانی که این کاری که داری بد است؟. بد وقتی هست که تو نیک را بدانی. همیشه در دنیا هر چیزی به ضد خودش شناخته میشود.

1345    بـد نـدانـی تـا نــدانـی نـــیــک را         ضـدّ را از ضـدّ تــوان دیــد ای فــتـی

فتی از فتوت, یعنی جوانمرد. جوانمرد حتما نباید که یکی مرد باشد تا باو جوانمرد بگویند. این جوان هم سن نیست. جوانمرد یعنی آزاده و آن کسیکه آزادگی دارد و از هر بدی آزاد است. زن هم میتواند جوانمرد باشد. بطور کلی جنسیّت در این کلمه جوانمرد مطرح نیست. حالا چرا جوان گفته؟ برای اینکه از نظر مولانا هر کسی میتواند جوان بخت باشد. یعنی بخت نو و اقبال نو داشته باشد. نباید با خود بگوئید که من که بد بختم و از من گذشته نه, حالا از نو و از اول, تو جوان بختی زیرا بخت تو جوان است و هیچ ارتباطی به سن و سال هم ندارد. در عرفان انسان بجائی میرسد که بخت و اقبال هم بدنبال او هستند و بدنبالش میایند. در یک جای دیگر میگوید که: درست است که تو بدنبال اندیشه ات کشیده میشوی, تو بگونه ای باش که اندیشه بدنبال تو بیاید. یعنی از اندیشه بگذر ( یا جلو بزن) و کاری کن که اندیشه بدنبال تو بیاید. تا نرفتی در این راه, فکر میکنی که برایت غیر ممکن است ولی وقتی در راه معرفت و معنویت و اندیشه شناسی و اندیشه پروری  قدم گذاشتی، آنوقت کم کم متوجه میشوی که اندیشه در اختیار تست و اندیشه دارد بدنبال تو میآید.

1346    چـون زتـرکِ فکـرِ این عاجزشدی        از گُــنــه آنــگــاه هــم عــاجــز بُــدی

چون زترک فکر این, کلمه این یک ضمیر است و به کار بد و زشت بر میگردد. عاجز شدی یعنی ناتوان شدی. اگر نمیتوانی که فکر بد نکنی و اگر نمیتوانی که اندیشه بد نداشته باشی آنوقت خطا هم میکنی. بدان که از خطا نکردن هم عاجز میشوی. اگر توانستی از اندیشه بد و فکر بد جلو گیری بکنی آنوقت از خطا و گناه هم جلو گیری میکنی.

1347    چون بُدی عاجز پشـیمانی زچیست        عـاجزی را بـاز جو کـز جذبِ کـیست

حالا که عاجز هستی و نمیتوانی اندیشه نیک بکنی و بدنبال اندیشه نیک بدنبال یک کار نیک بروی حالا چرا پشیمان هستی که چرا عقب کار نیک نرفتم و چرا اندیشه بد کردم. پشیمانی باید وقتی باشد که بتوانی و نکنی. این عاجزی یعنی ناتوان بودن. این ,ی, عاجزی  ی مصدریست و یعنی عاجز بودن. تو ببین کی تو را عاجز و ناتوان کرده, دنبالش برو و جستجو کن. منظور مولانا اینست که آن قضای الهی هست که تو را عاجز کرده و دارد بر تو حکومت میکند. حالا اگر قضا دارد این کار را میکند, پس پشیمانی برای چیست؟. در اینجا لازم است توجه کنیم به یک نکته ای که در عرفان هست. در گذشته گفته شد که دو نوع قضا وجود دارد. یکی قضای تعلیقی است و یکی هم قضائی هست که غیر تعلیقی است.

یک قضا قاهری هست. قاهر یعنی قضائی که قهر و غلبه داشته باشد و با تسلط میآید. کلمه قاهری از قهار بودن میآید. این قضا حتمی الااجراست و نمیتوانی از آن جلوگیری بکنی. یکی هم قضای تعلیقی است. تعلیق یعنی وابسطه. این قضا وابسته بتو و معلق تست. تو میتوانی بکنی و میتوانی نکنی و حتماالااجرا نیست.

1348    عـا جـزی بـی قــادری اندر جـهـان        کس ندیدست و نـبـاشد, ایـن بـــدان

عاجزی یعنی عاجز بودن. این “ی” یِ مصدریست. بی قادری این “ی” یِ وحدت است یعنی بدون یک قادر. میگوید اگر که تو عاجزی در این دنیا بدان که یک قادریست در این دنیا که تو را عاجز کرده. عاجزی تو بدون یک قادر در دنیا غیر ممکن است. از هر چیزی که تو عاجز هستی در برابرش یک قادری وجود دارد بنام خدا و مبدأ آفرینش که تو را عاجز کرده. حالا هر وقت که دیدی و خواستی که خوب باشی و کار خوب بکنی و یا اصولا بطور کلی, هروقتیکه اراده کردی که کاری را انجام بدهی و تمام مقدمات آن را هم تهیه کردی و وسائلش را هم داری، نقشه های کارت را مرور کردی و همه چیز درست بود ولی می بینی که نمیشود. از خود می پرسی آخر چرا نمیتوانم انجام بدهم همه چیز که فراهم است؟ برای اینکه یک قادری وجود داد که تو را از این کار عاجز کرده. این برای اینست که تو مغرور نشوی که خداوند بمن اختیار داده و امکانات را هم داده و هر کاری که دلم میخواهد میکنم. نه اینطور نیست. برای اینکه تو بدانی این اختیاری که بتو داده دارای حدی هم هست, آنوقت این قادر ناتوانی و عاجزی تو را باعث میشود. وقتیکه عاجز شدی از نکردن کاری که میخواستی بکنی از اجتناب و دوری کردن از آن کار هم عاجز میشوی. باز باید از خدا بخواهی که خدا یا من را توانا کن در این کار. من میخواهم این کار را انجام بدهم ولی نمیشود و هرچه تلاش میکنم باز هم نمیشود.خدایا مرا کمک کن. باز باید متذکر شد آن کسیکه میتواند بشما کمک کند در درون شما و در ضمیر باطن شماست.

1349      هـمـچـنـیـن هــر آرزو که مـیـبـری        تــو ز عــیـبِ آن حـجـابـی انــدری

همچنین هر آرزوئی که در دلت می پرورانی؛ تو بدان که این آرزو هم عیبی دارد و هرچند هم که آرزوی خوبی باشد. هیچ کاری بی عیب نیست و هیچ آرزوئی هم بی عیب نیست. تو بدان که در زیر حجاب هستی, عیوب کارت از تو پوشیده است. حجابی اندری یعنی در حجاب هستی. تو نمیتوانی این کاری را که میخواهی بکنی پایانش را حدث بزنی. دلت میخواهد که پایانش را بدانی و حدث بزنی اما نمیتوانی. قبلا گفت که چرا خداوند اینکار را با ما میکند. آیا خداوند با ما شوخی دارد؟ نه. آیا میخواهد سر بسر ما بکذارد؟ نه. میخواهد بقول بعضی ها ما را بیازماید؟ نه.  میخواهد چرخ زندگی از حرکت باز نماند. میخواهد این نظام عالم طبیعت بر قرار باشد و فرو نریزد و چرخ بچرخد. اگر قرار بر اینست که هر کاری عیب دارد پس من هیچ کاری نمیکنم. حالا همه افراد جامعه انسانی را در نظر بگیرید که قبول کرده اند که همه کار ها عیب دارد و پس نباید کار عیب دار کرد پس هیچ کار نمیکنیم. هر کاری که بکنم که عیب دارد. اگر روی کلیه جامعه بشری نگاه بکنیم خواهیم دید که با این روش یکمرتبه همه زندگیها از بین میرود و همه چیز بصورت جامد تبدیل میشود. آنوقت دیگر مرگ جامعه است.

1350    ور نَــمــودی عــــلّــــت  آن  آرزو        خـود رمـیـدی جـان تو زان جستجو

ور یعنی و اگر. نمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی و آشکار کردی. فاعل فعل نمودی هم خداوند است. میگوید اگر که خداوند آشکار میکرد و یا پدیدا میکرد, روشن میکرد برای شما عیب و زیان آن کار را، شما از آن کار میرمیدید و فرار میکردید و جان شما هم فرار میکرد از تلف کردن آن کار. جستجو در اینجا یعنی تلف کردن. بعد از آن هیچ وقت دیگر آرزو نمیکردید و انسان بی آرزو انسان زنده ای نیست. چون هر انسانی باید آزو داشته باشد حالا هیچ آرزوی هم بی عیب نیست.

1351    گـر نَـمـودی عـیـب آن کار, او ترا        کس نـبـردی کَش کَشـان آن سو ترا

باز دوباره گر نمودی یعنی اگر نمایش میداد و یا نشان میداد. باز فاعل فعل نمودن خداوند است. میگوید اگر خداوند از اول نمایش میداد عیب آن کار را بتو، کس دیگری هم دیگر نمی توانست تو را کشان کشان تو رابسوی آن کار بکشاند. پس وفتیکه کلماتی مثل مولانا و یا حافظ را میخوانیم روی هر کلمه ای باید دقت کنیم. کلمه آن بکی بر میگردد؟ او به کی بر میگردد و یا تفاوت نَمودی و نِمودی را ندانیم آنوقت نمیتوانیم حد اکثر استفاده از این عرفای بزرگ را ببریم.

1352    و آن دگرکاری, کز آن هستی نفور        زان بُوَد که عـیـبـش  آمـد در ظهور

کزان هستی نفور یعنی که از آن نفرت داری. میگوید و آن کار دیگری که از آن گریزان هستی  از آن و یا تنفر داری از آن برای اینست که عیب آن کار را خداوند از اول برای تو روشن کرده است و تو نفرت زده شده ای. آمد در ظهور یعنی عیب آن کار برای تو آشکار گردید. حالا شروع میکند به مناجات کردن و با خدای خودش صحبت میکند.

1353    ایــخــدای راز دانِ خـوش سـخُــن         عـیـب کـارِ بَد زمــا پـنـهـان مـکــُن

ای کسیکه همه اسرار را میدانی که چرا این بد است و آن خوب است. خوش سخُن یعنی نیکو گفتا ر.ای خداوند خوش گفتار  فقط تو هستی که میتوانی من را ارشاد و هدایت کنی بنابر این از اول آن عیب کارِ زشت و بد و اندیشه بد  را از ما پنهان مکن. برای اینکه از اول بدانیم و اندیشه نکنیم و بدنبال این کار نرویم.

1354    عـیـب کـار نـیـک را مـنـما به ما        تـا نـگــردیـم از روش ســرد و هــبـا

قرار شد که هر کاری عیب داشته باشد. من میخواهم کار خوب را هم بکنم. عیب آن کار خوب را به من نشان نده  چون اگر عیبش را بدانم آنوقت آن کار را نمیکنم. در مصراع دوم روش یعنی رفتن. روش اسم مصدر رفتن است. هبا یعنی از انجام کاری سرد شدن و یا منصرف شدن. ای خداوند آفریننده همه چیز، عیب و بدیهای کار خوب را بمن نشان نده که من از انجام آن کار سرد و پشیمان بشوم. آمین.    

Loading

04.4 سخن کِش و سخن کُش قسمت اول

تفسیر  قسمت اول:

در این قسمت بحث جدیدی را شروع میکند بعنوان سخن کِش و سخن کُش که در دوقسمت بپایان میرسد. در ابتدای این بحث که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه ها ست و باید در نظر بگیریم که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه هست و احتیاج به مقدمه ای هست. طبق روایات، آن مسجد اقصا که مسجد بزرگیست در اورشلیم که بسیار معروف است در دنیا نه تنها از لحاظ مذهبی بلکه از لحاظ تاریخی و در تورات از آن صحبت شده و در تفسیر قران آمده و در منابع و مأخذهای کتابهای صوفیه هست که خداوند به حضرت داوُد امر میکند که یک مسجد بزرگی در اورشلیم بساز. داوُد سعی میکند که این مسجد ساخته بشود ولی موفق نمیشود. هر مقداریش که ساخته میشد بدلائلی خراب میشود و داوُد ناله و زاری میکند در پیشگاه خداوند که من را کمک کن و خداوند باو میگوید که چون تو نمیتوانی این کار را بکنی و پسرت سلیمان این کار را خواهد کرد.

بنابراین از نظر تاریخی و هم از نظر مذهبی سازنده این مسجد اقصا سلیمان است. سلیمان شروع کرد بساختن و به پایان هم رسانید. افسانه هائی که در باره این مسجد هست، از جمله اینکه سلیمان هر روز باین ساختار مسجد سر میزد و وقتی وارد سَحنِ این مسجد میشد میدید که یک گیاه تازه ای روئیدن کرده و با این گیاه صحبت میکرد. وقتیکه میگوئیم صحبت میکرد، در افسانه ها آمده بود که حضرت سلیمان زبان پرنده ها و حیوانات وحشی را میدانست ولی برای اولین مرتبه در اینجا میاید که زبان گیاه ها را هم میدانسته. ازاین گیاه می پرسید که تو کیستی و نامت چیست و برای چی روئیده ای و آن گیاه پاسخ میداد که من کی هستم و چرا روئیده ام. بعد هر روز گیاهان مختلف میروئیدند و با سلیمان صحبت میکردند و همه آنها حالت داروئی داشتند منتها در مراحل مختلف سلیمان این گفته گیاه ها را می شنید و در ذهن خودش نگه میداشت. پزشکان آن زمان از حضرت سلیمان آن اطلاعاتی را که گرفته بودند از حضرت سلیمان می پرسیدند و صرف درمان بیماران میکردند. بعضی از این گیاهان بسیار مفید بودند و بعضی از این گیاهان هم بسیار زیان آور بودند. مخصوصا اگر که نا بجا مصرف میشدند بسیار زیان میرسانیدند. ولی اگر بجا مصف میشدند بسیار هم مفید بودند. و مولانا این افسانه مذهبی را میگیرد و باید متذکر شویم که نظر مولانا هیچ وقت و اصلا منظورش صحت و یا نادرستی این افسانه ها که درست هست یا نیست مد نظرش نیست. او یک پیامهائی از افسانه میگیرد و این پیامها را زیر بنای حرفهای متعالی خودش قرار میدهد. مثلا در همین جا پیامی که از این گیاها که می روئیدند در مسجد اقصا گرفته و میگوید که در دلهای جویندگان راه حقیقت اندیشه هائی میروید که این اندیشه ها مثل آن گیاهانی هستند که در مسجد اقصا میروئیدند و اگر بجای خود باشند بسیار مفید هستند و اگر نابجا باشند بسیار زیان بخش خواهند بود. مولانا دنبال این صحبت را میگیرد و در یکجا میگوید:

                 نــوگیاهی هردم از ســودای تــو       میزند بر مسجد اقصای تو

میزند یعنی میروید. در مصراع دوم میگوید بر مسجد اقصای تو یعنی بر دل تو، هر دم نوگیاهی میروید. دل این انسانها را تشبیه میکند به مسجد اقصا. در همه دل انسانها همیشه دم بدم اندیشه هائی می روید و تولید میشود و مولانا میگوید همان گونه که گیاهان مسجد خاصیّت خودشان را بحضرت سلیمان گفتند و بعضی ها زیان بخش بودند و بعضیها سودمند بودند، این اندیشه ها هم که در دل تو( مسجد اقصای تو) پیدا میشوند بعضی وقتها اندیشه های بسیار مفیدی هستند بحال خودت و بحال جامعه و بعضی اوقات هم اندیشه های زیان بخشی هستند هم بحال تو و هم بحال جامعه. بنابر این بایستیکه سعی کنی که این اندیشه ها را بشناسی و همان گونه که حضرت سلیمان این گیاهان را که از لابلای سنگفرش صحن مسجد اقصا روئیده بود میکند و از هم جدا میکرد، تو هم اندیشه های زیان آور را بکنی و بدور اندازی. خیالات یعنی تصورات بی اساس و بی پایه مرتب و بقول مولانا بدل آدم روی میاورند. دل هر کسی اینطور است. شاید اغلب خوانندگان این تجربه را باخودشان داشته باشند که خیالاتی بدلشان وارد میشود که زیان آور است و امکانا بدور انداخته اند. مولانا میگوید همان طور که حضرت سلیمان ماهیت این گیاهان را شناخت, شما هم باید بکوشید ماهیّت اندیشه های خودتان را بشناسید و این جزئی از خودشناسیست. اینکه عرفان میگوید سیری در درون خودتان بکنید تا خودتان را خوب بشناسید و اگر خودتان را خوب شناختید، حقیقت را خوب شناختید یکی از چیزهائیکه در این مسیر طولانی سیر درون هرکسی پیدا میکند و یا باید پیدا بکند اندیشه های درونش هست و وقتیکه بهویّت و خاصیت این اندیشه ها آگاه شدید آنوقت متوجه میشوید که آیا نگه داشتنی هست و یا دور انداختنی و از وجود بیرون کردنی. برای اینکه خیلی از این اندیشه ها هست که ظاهرا نیک بنظر میرسد ولی باطنا اینطور نیست و من و شما را فریب میدهد. خیال میکنیم که مفید است ولی در حقیقت مفید نیست. اینست که آن شناسائی بایستیکه بحد کامل باشد. اگر این شناسائی حاصل نشود آنوقت ما را گماه میکند که این اندیشه را نگه داریم و یا آن را از خودمان دور کنیم. پس باید تفاوت بین نیک و بد را آنچنان که هست بدانیم و نه آنچنانکه ما سلیقه مان هست و آن چیزیکه واقعاً حقیقت هست.

حقیقت با واقعیت با همدیگر فرق دارد. حقیقت یعنی آن چیزیکه باید باشد و واقعیّت یعنی آن چیزیکه هست. حالا آن چیزیکه هست ممکن است بد باشد و یا خوب. ولی حقیقت آن چیزی هست که باید باشد یعنی باید آن خوب باشد و شما آن را بکار ببرید بسود خودتان و بسود جامعه تان. مولانا میگوید هیچ گیاهی نیست در طبیعت که بطور مطلق مفید باشد و یا مضر باشد. هر گیاهی از لحاظی مفید است و از جنبه هائی مضراست. بعد نتیجه میگیرد که اندیشه ها هم طوری هست که بطور مطلق و صد در صد، یک اندیشه ای را نمیتوانیم بگوئیم بد است و یا خوب. اینها نسبی هستند و بطور مطلق نیستند و این شناسائی که گفته شد شناسائی نسبی ست. مثلا اگر شما اندیشه از بین بردن دزدی را خواسته باشید در جامعه اعمال کنید که اندیشه دزدیدن که درخاطر هیچ کس بوجود نیاید، این بسیار خوب است ولی بحال دزدان مضر است بنابر این نمیشود گفت که این اندیشه بطور مطلق خوب است. بطور نسبی با در نظر گرفتن افراد مختلف باید سنجید. این شناسائیها باید کاملا کامل باشد و این در ضمیر دل شما که مثل کشتزار است، مثل روئیدنهای مسجد اقصا میرویند و بعضی ها ممکن است که الهی باشند و بعضیها ممکن است که شیطانی باشند. تا اینجا یک مقدمه ای بود بعنوان زیر بنای فکری تا اینکه ما بفهمیم مولوی میخواهد چه چیزی را برای ما عنوان کند.

1317    در زمین گرنـیشکـر, ورخود نی است        تــر جـمـانِ هـر زمـیـن نبتِ وی است

نی آن نیی است که ازش حصیر می بافند و بان نی بوریا میگفتند. این نی را در برابر نیشکر گذاشته. نیشکر و نی بوریا هر دو نی هستند منتها یکی در داخلش شکر است یکی دیگر به هیچ دردی نمیخورد جز اینکه آن را ببافند و یک حصیر بسیار کم ارزشی درست کنند. ترجمان یعنی باز گو کننده.  حالا میگوید اگر که در ضمیر وجود تو نیشکر نمیروید, بازگو کننده هر زمین نبتِ وی است. نبت یعنی نبات و جمعش میشود نباتات و یعنی گیاهان و نبت یعنی یک گیاه. وقتی می بینید در زمینی نیشکر و یا نی بوریا روئیده شما پی به ماهیّت آن زمین میبرید. اگر که این زمین مرغوب باشد پس در این زمین نیشکر میروید و اگر زمینی باشد که شوره زار و نا مرغوب باشد، نی در آن میروید ولی این نی، نی بوریاست و با نیشکر بسیار فرق دارد.  اگر اندیشه بد بذهنت رسید بدان که دل تو مرغوب نیست و آن ضمیر دل تو یک گیاه مرغوب و مفید در آن نمی روید. پس هرچه که روئیده بشود، بازگو کننده و یا بگفته مولانا ترجمان نوع ضمیر دل توست.         

1318    پس زمــیــن دل کـه نَـبـتَش فـکـر بُـود        فــکــــر هــا اســرار دل را وا نمــود

قرار شد که دل هم ضمیر داشته باشد و در آن ضمیر رستنی ها بوجود بیاید، حالا نبات بروید و این نبات بمنظله فکر و اندیشه هست و این فکر و اندیشه اسرار دل تو را باز میکند. مثل اینکه این گیاهیکه از زمین میروید اسرار آن زمین را وا گو میکند. حالا باید دید که این زمین خوب و حاصل خیز است و یا بد است و حاصل خیز نیست. ضمیر دل تو هم، آن اندیشه هائیکه در آن میروید گویای چگونگی دل توست.

1319    گـر سـخن کَش یــابــم انــدر انـجــمـن        صــد هـزاران گُـل بـرویــم چون چمن

سخن کَش یک اصطلاح است و یعنی کسیکه سخن را جذب میکند از آدم و یا بقول معروف کسیکه سخن را از آدم بیرون میکشد, این را سخن کَش میگویند در برابر سخن کُش جناس آورده. سخن کُش کسیست که وقتی داری با او حرف میزنی اصلا توجه بحرفت نمیکند. آنقدر بی توجهی میکند تا اینکه تو دیگر دلت نمی آید که حرف بزنی. یعنی آن نیرو و عاملی که در ضمیر تست دارد میگوید که حرف بزن، تو اصلا ولش میکنی و سکوت اختیار میکنی. انجمن یعنی محفل و وقتی دوستان دور هم جمع میشوند. بسیاری از وقتها این تجربه را پیدا کرده اید که وقتی دارید با یکی صحبت میکنید آن شخص دارد کلمه بکلمه حرفهای شما را جذب میکند و این سخن کَش است.  ولی بعضی وقتها چشمش دارد بشما میگوید که اینها چی هست که شما میگوئید؟. آن چیزیکه شما بزبانتان میآید، مولانا میگوید که از خودتان نیست و نیروئی در درونتان هست که آن مطالب را بر زبان شما میگذارد و شما آن را میگوئید و آنوقت او آن را میکُشد و او سخن کُش است. اون دیگر ول میکند و دیگر حرف نمیزند، او دیگر سخن کُش است. مستمع صاحب سخن را بر سر حرف آورد. مستمع شنونده است و او کسیست که گوینده را بسر ذوق حرف زدن میاورد. حالا اگر مستمع نباشد و یا باشد ولی توجه پیدا نکند, این برای معلمین بسیار پیش میآید که معلم دارد با نهایت انرژی حرف میزند ولی یکی دوتا اصلا یک جای دیگری هستند. آنها سخن کُش هستند. مولانا بسیار شکایت دارد از این شنوندهایش که میگوید اینها حرف من را درست نمیفهمند و توجه بحرف من نمیکنند و این سخنان من را جذب نمیکنند اگر که من سخن سخن کَش داشته باشم که از من بیرون بکشند این حرفهای من را، من صد هزاران گُل برویانم چون چمن. کلمه چمن در کلام مولانا و حافظ بمعنی باغ است. و مولانا میگوید صد هزاران باغ گل میرویانم. مولانا دراین بیت و بیت بعدی که مکمل این بیت هست میخواهد به خوانندگان خود بگوید توجه پیدا کردن به سخنان کسیکه دارد حرفی را میزند و یا برعکس عدم توجه چه تأثیراتی ممکن است داشته باشد. تأثیر استعدادهای درونی شنونده را در تشویق گوینده بیان میکند. استعدادها فرق میکند. یکی استعداد دارد که خوب بشنود و خوب بگیرد. یکی این استعداد را ندارد و وقتیکه این استعداد را ندارد گوشش دارد میشنود ولی خوب مطلب را نمیگیرد. آن نیروی درونی که در این راه باید داشته باشد ندارد ولی میتواند ایجاد کند و پرورش بدهد وگرنه در یک سطح همیشه باقی میماند. اشخاصی هستند که مملو از طلب هستند و دلشان میخواهد بیشتر و بیشتر و بیشتر بدانند. بسیاری از مردم هستند که اصلا پروای این کار را ندارند. نه تنها طلب ندارند بلکه پروای بیشتر دانستن را ندارند.

1320    ور سـخن کُش یــابـم آن دَم زن بِمُـرد        مـی گـریزد نـکـته هـا از دل چـو دزد

فهمیدید که سخن کُش چگونه شخصی هست. دَم زن یعنی سخن گو. میگوید در حضور یک سخنکُش آن دم زن یعنی آن سخن گو اصلا می میرد و یا می بُرَّد و مظالبی را که میخواستم عنوان کنم از ذهن میگریزد همچنانکه یک دزد از ترسش فرار میکند. در یک جای مثنوی دلش از این سخن کُشها حتی شاگردانش بدرد میاید و میگوید: .                          

1321    جـنـبـش هــر کس بسـوی جـــاذبسـت        جـذب صـادق, نه چو جـذب کـاذبست

جنبش بسوی چیزی یعنی رفتن بسوی آن چیز. میگوید باید یک جذب کننده ای باشد که شخصی جذبش بشود. یک جذب صادق داریم یعنی جذب راستین و حقیقی و یک جذب کاذب که یعنی جذب دروغین. صدق یعنی راستی و کذب یعنی دروغین. حالا میگوید این جذب کننده ها هستند که آدم را بسوی خودشان میکشند. بعضی وقتها وقتی دور هم نشستید و کسی صحبت میکند، کسانی هستند که طوری نگاه میکنند مثل اینکه جذب شده اند ولی این جذب کاذب است. چهرش دارد نشان میدهد که من اصلا کار باین کارها ندارم و حالا که هستم دارم گوش هم میکنم. در مصراع دوم میگوید این جذب صادق درست است و نه جذب کاذب.

1322    مــی روی گـه گُـمـره و گــه در رَشَد        رشته پـیـدا نـه, وآن کِــت مـــی کشــد

گاهی در راه گمراهی میروی و گاهی در راه ارشاد و هدایت. رَشَد برعکس گمراهی است و یعنی هدایت. دارد یک چیزی تو را میکشد بطرف گمراهی یا تو را میکشد بطرف ارشاد و هدایت. حالا این رشته ای که تو را دارد میکشد پیدا نیست و تو نه رشته را می بینی و نه آن کسیکه رشته در دستش هست و دارد تو را میکشد. کِت یعنی که تو را. و آن کت میکشد یعنی که تو را میکشد. آن کسیکه تو را میکشد اندیشه تست و آن رشته نیروی اندیشه تست که تو را بطرف راست و یا چپ و راه خوب و یا بد میکشد. پس این اندیشه بسیار اهمیت دارد.              

 ای برادر تو همان اندیشه ای        مابقی را استخوان و ریشه ای

این که میگوئی من، این من چه معنی دارد. این من بجز پوست و استخوان بیش نیست.این من و یا تو که میگوئی اندیشه است.

1323    اشــتــرِ کـــوری مِــهــارِ تـو رهــیــن        تـو کَشِش مـی بـیـنیُ مِهارت را مَبین

تو یک شتر کوری را در نظر بگیر که افسار این شتر کور را یکی گرفته و دارد بسوئی میبرد و این شتر را بهر طرف میخواهد میکشد. مهار یعنی افسار. رهین یعنی مرهون و گروگان نهاده شده. این شتر که باین طرف و آن طرف میرود، خودش که باین طرف و آن طرف نمیرود. مهار این شتر در دست کسیست که او را باین طرف و آن طرف میبرد. این شتر کور است و نه افسار را می بیند و نه آن ساربان را می بیند که دارد او را میکشد. مولانا میگوید که شما شترکور نباش. سعی کن بدانی که داری بسوی نیکی کشیده میشوی و یا بسوی زشتی، بسوی بدی و یا خوبی، بسوی گمراهی و یا رستگاری کشیده میشوی. تو مهارت و یا اندیشه ات را نمی بینی. لا اقل ببین بکدام جهت داری جذب میشوی و کشیده میشوی.

1324    گــر شدی مـحسـوس جــذاب و مـهـار        پس نــمـانـدی ایـن جـهـان دارالغِرار

گر شدی محسوس یعنی اگر میدیدی. جذاب یعنی جذب کننده و کشنده افسار و مهار.اگر که میدیدی و یا اگر مردم حس میکردند و میدیدند که این کشنده کیست که ما را میکشد و مهارش کجاست، در این جهان اصلا فریبی وجود نداشت. دارالغرار یعنی خانه فریفته شدن و یا محلی که در آن محل مردم فریب میخورند. اگر که عقل ما برسد که این رگ و پوست و استخوان ما نیست که خودش باین طرف و آن طرف برود. یک کشنده وجود دارد و آین کشنده را بشناسیم و بپذیریم و آن کشنده هم افسار ما در دستش هست. اگر که همه ما این افسار را می دیدیم و آن کشنده را هم می دیدیم که دیگر ما گول نمیخوردیم چون میدیدیم که ما را بکدام جهت میبرد. اگر میدیدیم، این دنیا که دیگر دارالغِرار نبود بلکه دار القرار بود یعنی خانه آرامش بود. اگر که همیشه بهر دلیل نگران هستیم برای اینست که این دنیا برای ما دارالقرار نیست بلکه دارالغرار است. ما باید اندیشه خودمان را بشناسیم تا بدانیم در این زندگی بکدام طرف داریم کشیده میشویم. چقدر خوب بود که این دنیای ما دنیای دارالقرار ومحل آرامش بود ولی متأسفانه نیست. این طبیعت و ناموس طبیعت این دنیاست که محل آرامش نباشد نه برای انسانها, برای حیوانات هم همینطور اصلا آرامش وجود ندارد. ما توقع این آرامش را نباید داشته باشیم. وقتی که آنطوریکه ما میخواهیم بآن نمیرسیم خودمان را مریض کنیم و هلاک کنیم. باید توقع را کم کنیم و قبول کنیم که اینجا، جای آرامش نیست. این موضوع آرامش نسبیست, ممکن است قرار داشته باشیم و ممکن است که نداشته باشیم.

1327    گــاو گــر واقـــف بقصـــابــان بُـــدی        کِــی پــی ایشـان بـدان دکــان شـــدی

اگر که من میدانستم این چیزیکه بگردن من است افسار است و افسار هم دست کشنده و کشنده هم دارد مرا بطرف قتلگاه می برد, من نمیرفتم حالا هرچه او میخواهد بکشد نمی رفتم و خودم را بیک جائی بند میکردم ولی اشکال کار ما اینست که ما اینها را نمیدانیم. آن اندیشه مانرا که کشنده است نمی بینیم و نیروی اندیشه مان که آن افسار است نمی بینیم. حالا مثال میزند و میگوید اگر این گاو از حال و وضع این قصاب آگاه بود, کی بدنبال این قصاب به جایگاه قصابی میرفت؟ جواب اینکه هیچوقت. این گاو غافل از اینست که چه بلائی دارد بسرش میاید و غافل است از اینکه کجا دارد میرود.

1328    یـا بخـوردی از کف ایشــان سـپـوس        یــا بــدادی شـیـرشــان از چــاپــلــوس

سُپوس اسم درست آن سَپوس است و یعنی پوست گندم و جو. در ایام زمستان که علوفه تازه نبود گله داران این سپوس را برای خوراک گاوان و گوسفندان مصرف میکردند. این گاو بی اطلاع, سپوس را در دست قصابان می بیند و بطرف او میرود. اگر میدانست که قصد اینها که سپوس بدست گرفته اند چیست، بطرف آنها نمیرفت در مصراع دوم: چون این گاو خیال میکند که آنها دارند او را پرورش میدهند و تر و خشکش میکنند و غذا بهش میدهند حالا میخواهد نزد این قصابان چاپلوسی کند و بآنها شیر میدهد که حی بیشتر باو سپوس بدهند تا او بیشتر چاق بشود و بیشتر چاپلوسی کند. اگر میدانست که این سپوسها برای گاو نیست و برای خود قصابان است, نه دیگر سپوس از دستشان میخورد و نه دیگر بآنها شیر میداد و دیگر چاپلوسی آنها را نمیکرد.

1329    وربخوردی کی عـلـف هـضمش شدی        گــر ز مـقصــود عـلـف واقـــف بُــدی

این گاو اگر میدانست که برای چیست که دارند این علف را باو میدهند، این علف برایش زهر مار میشد و اگر از مقصود این علف آگاه میشد که اصلا این علف را یا نمیخورد و اگر میخورد اصلا هضم نمیکرد.

1330    پس ستون این جهان خود غـفلت است        چـیسـت دولـت کـیـن  دوادو با لَتست

بنابر این ستون این دنیا غفلت است. غفلت بچه معنا. غفلت این نیست که من باید این کار را میکردم و غفلت کردم و این کار را نکردم؛ این غفلتی که مولانا میگوید ستون نگه دارنده این جهان است. این غفلت یعنی از بی خبریش برای آینده او. ما اگر باخبر بودیم از آینده خودمان اصلا نمیتوانستیم یک لحظه اندیشه راحت داشته باشیم. اگر من میدانستم الان که از منزل بیرون میروم قرار است که بروم زیر اتومبیل، من که دیگر آرامش نداشتم. نه اینکه میتوانستم همیشه در منزل بمانم و نه میتوانستم از خانه بیرون بروم. یا اگر من میدانستم بزودی زلزله میاید، من دیگر امروز خواب و زندگی و کار را همه را ول میکردم. و اگر میدانستم که هفته آینده سیل میاید که من دیگر کاری را انجام نمیدادم. پس آن چیزیکه این زندگی را میچرخاند این غفلتِ بی خبریست. این باعث میشود که ما زندگی کنیم و زندگی را دوست داشته باشیم و فعال و کوشنده باشیم و چرخ این زندگی و جامعه را بچرخانیم وگرنه اصلا جامعه نظمش بهم میخورد و چرخش می ایستاد. اگر من میدانستم کی خواهم مرد من دیگر کاری نمیتوانستم بکنم و شوقی و شوری برای کار نداشتم. چه خوب است که هیچ کدام ما نمیدانیم و این باعث میشود که ستون این دنیا را نگه دارد. در مصراع دوم, دولت معانی مختلفی دارد و در اینجا بمعنی بدست آوردن مال و ثروت و خوشحالیست. دوادو یعنی دوندگی کردن و دو دو زدن. لت یعنی سیلی خوردن. میگوید این دولت چیست که تو برای بدست آوردنش اینقدر دوندگی میکنی و بخود رنج میدهی و چرا برای بدست آوردنش اینهمه دودو میکنی  بهمراه سیلی خوردن و بیشتر وقتها هم آخرش بجائی نمیرسی و بخودت میگوئی که لت و پار شدم. این لت یعنی همان سیلی خوردن و پار یعنی پاره پوره شدن و رنج کشیدن. اصلا کلمه دولت از دو کلمه ساخته شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و لت بمعنی سیلی خوردن پس دولت چیزی و کار خوبی نیست. البته انسان باید کار کند و بدنبال مال برای هزینه های لازم خودش برود، ولی برای راحتی فکر و اعصاب و آرامش خودمان  نباید که توقع زیاد از زندگی داشت.

1331    اولش دو دو, بــآ خـر لــت بـــخَــــور       جـز در ایـن ویـرانـه نَـبـوَد مـرگ خر

اولش اینست که هی دو دو بزن, زحمت بِکَش و آخرش هم اینست که سیلی بخور, رنج بکش و بیشتر اوقات هم نا موفق بشو و بعد مرتب شکایت کن که اعصاب من خراب شده و حوصاه ام سر رفته و من دیگر تحمل ندارم. در مصراع دوم ویرانه یعنی این دنیا و هرچه که درآن است. همیشه دارند یک جائی را خراب میکنند و دارند جای دیگری را آباد میکنند و هیچ چیز آن پابر جا نیست و در این دنیای بی ثبات و متغیر که این همه کوشش و تلاش برای بدست آوردنش میکنی آخرش اینکه مثل خر میمیری و تمام میشوی. این خودش جهل مرکب است که یک عمر بکوشی و زحمت بکشی و آخرش باین واقعیت برسی که در این دنیای ویرانه بجز مرگ خر هیچ چیز دیگری نیست. جهل مرکب یعنی جَهل اندر جَهل.

1332    تـو بجـد کـاری که بــگـرفتی بدســت        عـیـبـش ایـن دم برتو پوشـیـده شدست

 تو با جد و فهم و کوشش یک رشته کاری را بدست گرفته ای و میخواهی انجام بدهی بدان که هیچ کاری نیست که عیبی نداشته باشد و عیب این کار تو برتو پوشیده است و چون به عیبش واقف نیستی داری ادامه میدهی و خوب است که عیبش را نمی بینی. اگر عیب این کار را از اول میدیدی از اول اصلا دست باین کار نمیزدی.

1333    زآن هــمـی تـانـی بـدادن تــن بــکـار        کـه بپوشـیـد از تـو عـیـبـش کــردگـار

زان همی یعنی بدان سبب. تانی یعنی همی میتوانی. تن بکار دادن یعنی راضی بشوی که دست بکار بزنی. باین علت راضی میشوی باین کار دست بزنی که خداوند عیب آن کار را بر تو پوشانده. باید قبول کنی که همه کارها دارای عیب هستند. و توقع کار بی عیب را نباید داشته باشی. این راه و روش و رسم این دنیاست. مگر خود تو بی عیبی؟ هیچ انسانی پیدا نمیکنی که بی عیب باشد. وقتی میتوانی کار بی عیب پیدا کنی که خودت هم بکلی بی عیب باشی. ما سراپا عیب هستیم ولی میخواهیم کاری که در آن قدم گذاشته ایم بی عیب باشد. این امکان پذیر نیست.

1334    هـم چنین هـر فـکر که گـرمی در آن        عـیـب آن فکـرت شـدست از تـو نـهـان

گرمی در آن یعنی در آن سخت مشغول هستی. فکرت همان فکر است. میگوید هر کاری را که بدست گرفته ای و سخت دل بسته ای و مشغولی برای اینست که عیب آن کار را خداوند از چشم تو پنهان کرده است

1335    بر تو گـرپـیـدا شدی زوعـیـب و شَین        زو رمـیـدی جانــت بُـعـدَ الَمَشـرِقـین

زو یعنی از او و این او همان کار است. شَین یعنی زشتی و بدی. اگر عیب و زشتی و بدی این کاری را که دست زده ای بر تو آشکار میشد، از او میرمیدی و فرار میکردی از مغرب تا مشرق. کردگار و یا پروردگار این عیبها را از تو پوشیده نگه میدارد. وقتی صحبت از عیب کار میکنیم منظور کاریست که تو از دل و جان و باصداقت کامل میخواهی انجام بدهی. و نه عیبی که در اثر بی مبالاتی و نادرستی تو بوجود میاید.

Loading

03.4 گل خوار

تفسیر   :

مولانا در مثنوی بار ها از گِل و گِل بازی و گِل خواری سخن گفته. در کلام مولانا گل کنایه از دلبستگیهای آلوده آفرین این دنیای خاکیست. گل خواری و گل بازی از نظر مولانا یعنی سر گرم شدن با چیزهای بی ارزش و مشغول داشتن خود بامور بیهوده و نابخردانه.

مولانا دنیا پرستان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند. مفلس بکسی میگویند که بکلی هیچ نداشته باشد. این گل بازان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند که خودشان مشتی گل بیش نیستند و میگوید آنها  را وا گذار یعنی آنها را رها کن. اینها مایه ای برای خریدن معرفت ندارند. وقتیکه میگوید خریدن یعنی چیزی, سرمایه ای, پولی که بدهند و آنرا بخرند ندارند.

میگوید:          این خریداران مفلس را بهل         چه خریداری کند یک مشتِ گل

بهل یعنی رها کن. اینها یک مشت گل بیشتر نیستند و نمیتوانند چیزی را بخرند. منافع نا مشروع این دنیا مثل گل است و آنها که درگیر این منافع میشوند گل خوارانی بیش نیستند و کسیکه به بیماری گل خواری مبتلاست و همیشه گل میخورد, رنگ چهره اش زرد است و راستی همین گونه هم هست. هم رنگ چهره اش زرد است و هم زرد روئی میکشد. زرد روئی کشیدن یک اصطلاح است یعنی کارهائی میکند که شرم آور است و این زرد روئی از شرم و خجالت است. اینها کنایه از درماندگان و ناتوانانی هستند که مولانا بآنها گل خور میگوید. نه اینکه آنها واقعا گل میخورند، آنهائیکه در این دنیا گل بازی میکنند. آنها منافع نا مشروع این دنیا را که از نظر مولانا مثل گل است سخت درگیر آن میشوند. میگوید

           گل مخور، گل را مخر گل را مجو        زانکه گل خواراست دائم زرد رو

یعنی یک گل خوار علاوه بر اینکه زرد روست, خجالت هم میکشد و تو خودت را مشغول این گل بازیها مکن.  وقتیکه مولانا صحبت از گل و گل خوران میکند، امید است که خوانندگان محترم توجه بفرمایند که منظورکسانی هست که عمرشان را صرف کارهای فساد آفرین غیر ضروری بیهوده میکنند.

          گل مخور، گل را مخر، گل را مجو       در عوض دل بخور تا دائما باشی جوان

دل بخور یعنی اینکه از روشنی باطنت و درونت برخوردار باش.

               دل بـخـور تا دائمـا باشی جـوان       از تجلی چهره ات چون ارغوان

آنوقت آن تجلّی دلت را درک میکنی و دریافت میکنی، برعکس آن شرمساریِ کسیکه در این دنیا گل خواری دارد تو چهره ات ارغوانی میشود. وقتیکه میگوید دل بخور یعنی آماده شو تا حقیقت در دلت تجلی کند و نور حقیقت بر دلت متجلی بشود و خودش را نشان بدهد، آنوقت دل تو را شاد میکند. این اتفاقیکه در درونت میافتد، در ظاهرت هم آشکار میشود یعنی خوشحال و خندان رو و شاد میشوی. نه افسرده و زرد رو. آلوده شدنها باین فسادهای غیر ضروری زندگی، اینها باعث میشود که مولانا تشبیه کند به یک خریکه در گل افتاده. این خریکه در گل افتاده نمیخواهد در گل بماند و دائما تلاش میکند که از گل بیرون بیاید. برای اینکه میداند که این گل جای زندگی او نیست و میخواهد خودش را نجات بدهد. حالا میگوید آیا تو از این خر کمتر هستی که وقتی گرفتار این گل ها میشوی نمیخواهی خودت را نجات بدهی؟. مصلماً کمتر از این خر نیستی

          چون خری در گل فـتـد از گام تـیـز       دم بـدم جـنـبـد برای عـزم خیز

گام تیز یعنی تند رفتن بدون توجه. اگر خری بعلت تند و تیز رفتن و عجله و بدون توجه در گل بیفتد، او برای در آمدن از گل دم بدم میجنبد که نجات پیدا کند

                جای را هموار نَکـنَـد بهر باش        داند او که نیست گل جای معاش

نکند یعنی نمیکند. باش یعنی ماندن. معاش یعنی زندگی. یک خر میداند که گِل جای معاش و زندگی کردن نیست.

           حس تو از حس خر کمتر بود است       که دل تو ازین زَحَلها بر نخست

زَحَل یک کلمه عربیست و یعنی گِل. میگوید که تو سعی نکردی از این زحلها خودت را نجات بدهی, یعنی از این گلهائی که  در آنها افتاده ای نمیخواهی خودت را نجات بدهی. یک خر این را حس میکند و میگوید باید خودم را نجات بدهم ولی تو چرا این حس را نداری و چرا نمیخواهی بر خیزی از این گلهائیکه در آن افتاده ای؟. آیا حس تو از حس خر کمتر است؟. بر نخَست یعنی بر نخیزیدی و همیجور ماندی. مولانا وقتیکه اندیشه آدمی یا بقول خودش فکرت آدمی بسبب روی آوردن بمادیات غیر زروریِ فساد افرین آلوده میشود میگوید:   

                چون در معنی زنی بازت کنند       پرّ فکرت زن که شهبازت کنند

اگر که تو اینقدر که دنبال مادیات هستی درِ معنویات را بزنی, در برویت گشاده میکنند تو در نمیزنی. پر و بال اندیشه بزن که مثل شهباز اوج بگیری.

               پرّ فرکت شد گل آلود و گران        زانکه گل خواری تو را شد دل چو نان

پر و بال مرغ فکرت گل آلود و سنگین شد و دیگر نمیتواند پرواز کن. چون تو گل خوار هستی,  درست مثل اینکه داری نان میخوری ولی این گل است که میخوری حالا  این گل مادیات است که میخوری. حالا پرنده ای را در نظر بگیرید که افتاده در گل و آنچنان پر و بالش بهم میچسبد در گل که قادر بجدا کردن آنها نیست لذا این پرنده نمیتواند پرواز کند این مرغ روح است. و روحیست که در قفس تن گرفتار آمده. حالا اگر آن را آلوده بکنی باین گل اصلا نمیتواند که اوج بگیرد بگفته مولانا پرّ فکرت بزند و اوج بگیرد و در فضای معنویت و حقیقت پرواز کند, نور بگیرد, و معرفت دریافت کند. چنین روحی مثل آن پرنده افتاده در گل پر و بال بهم چسبنده است. که قدرت پرواز از او گرفته شده. حالا مولانا با این زیرکاری که دربالا بنظر خوانندگان رسید حکایتی را میآورد. این حکایت را مثل همیشه از منابع و معاخذ دیگر میگیرد, دستکاری میکند مطابق روش و شیوه خودش تا آنرا مطابق حرفهای متعادل خودش بکند. مولانا این حکایت را از حدیقه ثنائی غزنوی گرفته. ثنائی غزنوی شاعر و عارف قرن ششم است و معروف هست به پیشوای شعرای عارف. مولانا سخت تحت تأثسر ثنائی هست. ثنائی کتابی دارد باسم حدیله و مولانا مثل همه کتابهای دیگر خوانده و بگونه ای تحت تأثیر همه آنها هست و اندیشه اصلی از آنجا گرفته. کسانیکه از حظ لذت معنوی محروم و بی بهره هستند آنها فقط لذت مادیات را دارند. اینها افتاده در گل هستند و نمیدانند که آن لذت معنویت یعنی چی، چون خو گرفته اند بدرک لذت مادیات غیر ضروری. آنها شیرینی قند معارف و یا معرفتها را نچشیدند و تصور آن لذت را هم نمیتوانند بکنند. آنها اگر که خودشان را از این گل بیرون بکشند به چنین جایگاهی در اوج میرسند و بحقیقت نزدیک میشوند. آنوقت افسوس میخورند که چرا زودتر از این خودشان را از این گل نجات نداده اند. کسیکه از خاک آفریده شده و در این دنیای خاکی زندگی میکند نمیتواند بکلی از مادیات بی بهره باشد. تا مادیات نباشد اصلا زندگی نمیشود کند. ما از مادیاتی باید حذر کنیم که غیر ضوری و فساد آفرین هستند.

در این داستان مولانا که از کتاب ثنائی گرفته مربوط است به یک شخصی که نزد یک عطاری بقصد خرید قند میرود. این عطار باید قند خریدار را در ترازو وزن بکند و سپس باو بفروشد. سنگ ترازوی این عطار از یک تیکه گل است . حالا تفسیر اشعا را شروع میکنیم.

625    پیش عـطّـاری یـکـی گِــل خوار رفـت        تـا خَــرَد اَبـلـوجِ قـنـدِ خـاصِ زَفـت

معنی گل خواری اینست که یک کودک از طفولیّت عادت میکند بخوردن گل و احتمالا پدر مادر یا گل خواری اولادشان را نمیبینند و یا می بینند ولی همیت نمیدهند. این کودت کم کم به گل خوردن عادت میکند و در سن بلوغ هم گاهی اوقات حتی بپنهان از اطرافیانش  گل را میخورد و این کار او مثلا به یک حالت معتاد شدن بمواد مخدر میباشد تا در آخر رنگش زرد میشود, شکمش متورم میشود و کبدش هم از کار میافتد. خَرَد یعنی بخرد. اَبلوج عربی شده آپلوچ و یا اَپلوچ هست و این یک کلمه فارسیست و یعنی قند کله ای که شکل آن مخروطی شکل بود. سابق بر این که قند حبه ای نبود مردم این اَپلوچ را از مغازه های عطاری میخریدند و با چکشهای مخصوص قند شکنی به قندهای ریزتری تبدیل میکردند و با چای میخودند و آن چکش مخصوص را هم قند شکن میگفتند. خاص یعنی خیلی مرغوب و خوب. زفت یعنی بزرگ. شخصی که دچار بیماری گل خواری بود پیش عطاری رفت که یک کله قند بزرگ و ممتازی را بخرد

626    پــس بــــرِ عـطــــارِ طَــــــرّارِ دو دل        مــوضــع سـنـگِ تـــرازو بــود گـل

بَرِ عطار یعنی پیش عطار. طرّار در لغت بمعنی خیلی زرنگ است ولی در اینجا بمعنی هوشیار است. دو دل دارای دو معنیست که یکی از آن دراینجا صادق است. یک معنی دو دل تردید داشتن در یک تصمیم گیریست. معنی دوم که در اینجا صادق است اینکه شخصی مشغول کاری باشد و در عین حال جای دیگری را هم مواظب باشد. موضع یعنی بجای. آن عطار هوشیار که ظاهراً سرگرم آوردن قند بود بجای سنگ ترازو از یک تیکه گل استفاده میکرد. این خریدار وقتیکه دید سنگ ترازوی عطار یک تیکه گل است خوشحال شد و با خود گفت هم قند میخرم و هم کمی گل میخوم. ولی عطا وظیفه داشت که بمشتری خودش بگوید که سنگ ترازوی من یک تیکه گل است.

627    گــفـت: گِـل سـنـگِ تـرازوی مــنسـت        گـر تــرا مـیـلّ شِـکَـر بِـخـریـدنسـت

عطار بخریدا رِ قند گفت اگر قصد خریدن قند (شکر) داری بدان که سنگ ترازوی من گل است.

628    گــفــت هسـتـم در مـهـمـی قــنــد جــو        سـنـگِ میـزان هـرچه خواهی باش گو

این گل خوار گفت برای من هیچ فرقی نمیکند و سنگ ترازوی تو هرچه میخواهد باشد زیرا من برای کار مهمی بدنبال خریدن قند هستم.

629    گفـت با خود پیـش آنکه گِل خوراست       سـنگ چهِ بوَد؟ گِل نکو تراززر است

 گل خوار در دلش گفت که وقتیکه کسی مثل من گِل خوار است. در مصراع دوم چِه بوَد را باید خواند چبوَد. یعنی چه باشد و یا سنگ چه ارزشی دارد. این گِلی که در ترازوی این عطار هست از طلا هم بهتر است.

630    هـمـچو آن دلالــه  کـه گـفـت ای پسـر        نــو عـروسـی یافـتـم بـس خــوب فَـــر

حالا این گل خُور با خودش در دلش حرف میزند. دلاله در اینجا بزنهائی میگفتند که بین خانه ها رفت و آمد میکردند و اگر نوجوانی میخواست داماد شود برای او عروس پیدا میکردند و اینها معامله ازدواج را جوش میدادند. در بیت فوق یک دلاله ای به یک پسری گفت که من یک نو عروسی برایت پیدا کردم بس خوب فر. این عروس بسیار خوب و با فر و شکوه است.

631    سخـت زیبا, لـیک هـم یک چیزهست        کان ســتــیــره دخــتـر حـلـوا گـرسـت

گفت این دختر خیلی زیباست و یک چیز هست که من باید اول بتو بگویم. ستیره یعنی پوشیده و در حجاب. ادامه داد که این دختر که همیشه در حجاب است و هیچ کس او را ندیده, این دختر یک حلوا ساز هست.

632    گـفـت: بهـتـر, این چـنین خود گربُوَد        دخـتـر او چــرب و شـیـریــن تـر بُـوَد

پسر به دلاله گفت چه از این بهتر که این دختر یک شیرینی ساز است و دختر شیرینی ساز چربتر و شیرینتر از دیگران هست. این پسر در دلش

د رابطه با آن عطار که گفته بود سنگ ترازوی من یک تیکه گل است این بیت را باخود میگفت که چه بهتر که چرب و شیرین تر است.

633    گرنداری  سنگ و سنگت ازگِل اسـت      ایـن بِه و بِه گِـل مــرا مــیــوه دلست

باز  این پسر بخودگویه خودش ادامه میدهد وبر میگردد به موضوع عطار و میگوید اگر که تو سنگ ترازو نداری و میگوئی سنگ ترازویت از گل است خیلی بهتر و خیلی هم بهتر. مرا میوه دل است یعنی از جان و دل من این سنگ ترازوی تو را دوست میدارم و این گل میوه دل من است.

634    انـدر آن کـفّــه تـــرازو ز اِعـــتــداد         او بـجـای ســنـگ آن گِـل را نــهــاد

او اینجا عطار است. اعتداد یعنی شمردن و وزن کردن و از کلمه عدد است. عطار در یک کفه یک عدد کله قند گذاشت و در کفه دیگر یک تیکه گل بجای سنگ ترازو.

635    پس بــرایِ کــفّــه دیــگــر بــدســت        هـم بـقــدرِ آن شـکـر را میـشـکـسـت

بدست یعنی با دست. هم بقدر آن. بقدر وزن آن گل این قند را میشکست. بسیار برایش مشکل آمد.

636    چـون نبـودش تیشـه ای او دیر ماند        مشـتـری را مـنـتـظــر آنـجـا نـشــانــد

چون قند شکن و یا تیشه دم دستش نبود رفت که قند شکن را پیدا کند چون مشتری همه کله قند را نمیخواست و این عطار می بایستی آن کله قند را میشکست و کوچک میکرد و مشتری را پهلوی ترازو تنها گذاشت.

637    رویش آنسو بود گِل خورناشگـفـت         گِــل از او پوشـیـده,  دزدیدن گرفــت

نا شگفت و یا ناشکفت یعنی بی صبرانه و شکیبائی نداشتن. روی عطار سوی دیگر بود و گل خوار بی صبرانه مقدار ی از گلِ ترازو که عطار بجای سنگ گذارده بود دزدید و خورد.

638    تـرس ترسان که نــبــاید نـا گـهـان        چــشـم او بـر مـن فــتــد از امــتـحــان

این گِل خوار میترسید که چشم عطار باو بیافتد و ببیند که من این گل را برداشتم و خورردم

از امتحان یعنی اینکه مواظب من باشد

639    دیـد عَـطآرآن وخود مشـغـول کرد        کـه فزون تـردزد, هـیـن ای روی زرد

عطارر او را دید که از گل مقدای خورد ولی خودش را مشغول کرد و نشان داد که من تو را نمیبینم که بیشتر بدزد و بهوش باش ای کسیکه گل خوارو روی زرد هستی. تو داری گل ترازو یا سنگ ترازو را سبک تر میکنی و در نتیجه قند کمتری را میبری

640    گــربـدزدی وزگِـل مــن مـی بــری         رَو کـه هم از  پــهــلوی خــود مـیخوری

از پهلوی خود خوردن یعنی کباب از پهلوی خود خوردن و این یک اصطلاح است. یعنی کسانیکه یک کاری دارند میکنند که خیال میکنند خیلی زرنگی هست ولی دارند بضرر خودشان تمام میکنند, کباب دارند میخورند از گوشت پهلوی خودشان. نمیفهمند که چکار دارند میکنند.

641    توهـمی تـرسی زمن لـیک ازخـری         مـن هـمـی تـرسم که تـو کـمـتـر خوری

تو از نادانیت داری از من میترسی, من دارم تو را میبینم و تو نمیفهمی، منهم دارم از تو میترسم و هردو داریم از هم میترسیم. تو میترسی که من تو را ببینم و من میترسم که تو کمتر بخوری. هر چه میتوانی بیشتر بخور.

642    گرچه مشـغـولـم چـنان احمق نـیـم         کـه شـکَــر افــزون کَـشـی تـو از نِــیَــم

درست است که من مشغول کاری هستم و میرم قند شکنم را پیدا کنم و اینور و آنور نگاه میکنم ولی آنقدر ها هم احمق نیستم. نـیـم یعنی نیستم. ولی در آخر بیت میگوید نِـیَـم و شکر در داخل نیشکر است. تو خیال میکنی که شکر داری از نیشکر من میکشی؟ نه اینجور نیست. یعنی تو نمیتوانی از نی وجودم چیزی بدزدی. من احمق نیستم و دارم می بینم که تو داری چکار میکنی.

643    چـون بـبـیـنـی مـرشِـکَر را ز آزمود        پس بـدانـی احـمـق و غـافـل کـه بـود

ز آزمود یعنی از آزمودن و وزن کردن. همین که قند را گرفتی و رفتی بخانه و خستگیت در رفت و این قند را که داری ورانداز میکنی می بینی این قند بانازه کافی وزن در خواستی تو نیست و آنوقت میفهمی که احمق تو هستی یا من.

انسانها بسیار وقتها در زندگی این حالات را دارند. حالا توجه شما را باین داستان جلب میکنم که باید به اتفاقهای داستان کاری نداشته باشیم و باید به پیامهای داستان کار داشته باشیم. این داستان سمبولیک است. این عطار، عطار بازار حقیقت و معنویت است، عطار بازار معرفت است. این شخص گل خوار که میخواهد قند بخرد از زرنگهای بسیار احمقی هست  که بسیار در زندگی زرنگی میخواهند بکنند ولی مرتب بزیان خودشان کار میکنند. عطا ر که گفتیم عطار بازار معرفت است مثل یک انسان کامل میماند در این دنیای بازار مانند. این قند فروش یک انسان کاملی هست که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده و وقتیکه میرسد بکسانیکه در اندیشه گل خواری هستند یعنی گل خوار هستند میخواهد آنها را از این کار باز بدارد ولی آنها حاضر نمیشوند و خیال میکنند که خیلی دارند زرنگی میکنند متوجه نیستند که خودشان دارند از چه لذتهای معنوی محروم میشوند. مولانا اینجا از داستان خاج میشود. تا اینجا زیر سازی و مقدمه ای بود که خواننده مثنوی را آماده کند برای مطالب اصلی خودش.

644    مـرغ زان دانـه نظــر خـوش میکـنـَد        دانــه هــم از دُور راهــش مــی زنـــد

از دور راهش میزند یعنی از دور گمراهش میکند و گول و فریبش میزند. وقتیکه مرغ بدانه نظر دوخت آن دانه دلش را میبرد و جذب دانه میشود. حالا این دانه هم در دام است. مرغی را در نظر بگیرید که بر شاخه درختی نشسته و یک دامی روی زمین گسترده شده و او نمی بیند و فقط دانه توی آن دام را می بیند. هی باین دانه نگاه میکند و با خودش میگو.ید بروم و این دانه ها را بردارم, دیگه نمیداند که دانه دارد فریبش میدهد که بیا پهلوی من. بیا من اینجا هستم. این دانه دارد از دور این مرغ را فریب میدهد. بالاخره مرغ فریب میخورد و میرود بسوی دانه و در دام میافتد. حالا زرق و برقهای فساد آفرین این دنیا هم مثل همان دانه هاست و بیشتر مردم آن مرغها هستند که این دانه های زرق و برق این دنیا نظرشان را جلب میکند. اول بآنها نگاه میکنند بعد دلشان میخواهد بعد فکر میکنند که بروند و آن را بهر وسیله شده بگیرند. وقتی اندیشه گرفتن را کردند آنوقت میروند بدنبال اندیشه شان یعنی میروند بطرف دانه و بدام میافتند. مولانا میگوید “اندیشه گر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد.” حالا اندیشه اش جای خوبی برود و یا جای بدی برود. حالا این مردم مرغ مانند که هی نظر دوخته اند بر این دانه ها, بر این زرق و برقهای دنیوی که نگاه کرده اند, فکر میکنند که برویم و اینها را بهر وسیله که شده بدست بیاوریم چون دلم را برده, بوسیله درست و یا نادرست. بوسیله اینکه کلاه سر دیگری بگذارم و جنسم را گران بفروشم, تقلب کنم در فروش, یکی را بفریبم, و یا یکی را که رفته به یک جائی رسیده پائین بکشم و بهر وسیله ای گولش بزنم و یک چیزی بدست بیاورم و بروم آن زرق و برقی را که نظرم را گرفته تهیه بکنم.

645    گــر زِنــایِ چشـم حَظّـی مـــی بـری        نـه, کـبـاب از پـهـلویِ خود مـی بـری

بیت فوق را دو نوع میتوانیم بخوانیم. یکی اینکه بخوانیم: گر زِ نایِ چشم. زنای چشم یعنی از نِیِ چشم که یعنی از سوراخ چشم. اگر داری حظ میبری از سوراخ چشمت و یک چیزی را  می بینی و لذت میبری و بطرفش بروی، این لذت مادی غیر ضروری فساد آفرین دارد بدان که برایت زیان دارد و بدان که داری گوشت پهلوی خودت را کباب میکنی و میخوری. یکی هم اگر بخوانیم “گر زِنای چشم” زِنا یک عمل نا مشروع است و یعنی جفت شدن یک مرد با یک زن شوهر دار. زنا در تمام آئینها گناه محسوب میشود. حالا چشم هم ممکن است که زنا داشته باشد. زنای چشم اینست که چشم بجائی دوخته بشود که نباید دوخته شود و نباید نگاه کند. این چشم زناکار فلان کس را می بیند, خوشش میاید و دل میبازد و میرود بطرفش. آنوقت اول گرفتاری و بد بختیست. اول چشم تو اینکار را کرده و بعد تو داری این زنا را میکنی و تو از زنای چشمت داری باین بد بختی میافتی و دیگری یا خانواده ای را بد بخت میکنی. درست است که داری حظ میبری ولی بدان که داری گوشت تن خودت را کباب کردی و میخوری. مصلماً خودت  بخود واقعی خودت داری زیان میرسانی. این خود واقعی در درون تست که دارد زیان می بیند. اگر که بخود واقعی درون خودت و من خودت زیان برسانی آنوقت تو داری از روحانیت و از معنویت خودت کم میکنی. از معرفت خودت داری چیزی را کاسته میکنی. مولانا میخواهد بگوید درست است که ما چشم داریم و درست است که چشمان هم بینائی دارد و درست است که این بینائی برای اینست که نگاه بکنیم، ولی اینطور نیست که بهر چیزی نگاه بکنیم. بالا و مافوق این چشم نفسی هم بما داده اند, اندیشه ای داده اند, اصولی داده اند, راهنمایانی داده اند، باید این نعمت چشم را در راه سالمش بکار ببری وگرنه من ببینم این اتومبیل قشنگی هست و غافل شوم و نصف شب بروم و بدزدم این که گناه چشم نیست. این چشم را درست بکار نبردن است از اول اندیشه ات را درست بکار نبردی.

646    این نظـراز دورچون تـیـرسـت و سَم        عشـقت افزون مـی شود, صبر تـو کم

نظر یعنی نگاه. حالا وقتیکه داری نگاه میکنی بکسی یا چیزی که نباید نگاه کنی, مرتب نگاه میکنی با خودت مرتب فکر میکنی, امروز, فردا, این آدم را ببینید چقدر زیباست و چقدر قشنگ راه میرود و مثل کبک میخرامد و…و.. میگوید تو چرا فکر نمیکنی که این آدم خانواده دارد, این شوهر دارد و صاحب چند فرزند است. این اتو مبیل خوشگل که می بینی دارای صاحبیست, تو هی میروی و اطرافش را نگاه میکنی و میگوئی چقدر قشنگ است. تو فردا هم میروی و نگاه میکنی ولی بدان که این نظر تو یک تیر است و آلوده به زهری هست که میرود و وقتی بهدف میخورد بر میگردد بطرف خودت یعنی زیانش بتو میرسد. هرچه بیشتر نگاه کنی بیشتر عاشقش میشوی و عشقت بیشتر میشود و صبر و شکیبائیت کمتر میشود. آیا مطابق چیزیکه بعضی ها میگویند و یک عده ای هم می پذیرند و قبول دارند, آیا عرفان بگوشه ای خزیدن و مفت خوردن است؟ و یا عرفان همه اش درس زندگیست. اگر کسی بدقت و با تفکر باین قسمتهای مختلفی که مولانا آورده نگاه عمیق بیاندازد خواهد دید که هرچه گفته تماماً درس زندگیست.

651    بــاژ گـونـه ای اســیـــر ایـن جـهــان         نـام خـود کــردی امـیـرِ ایــن جـهــان

آن اموال فساد آفرین که مال داران به نا حق بدست آورده اند و آن سلطنتی که ساطانان نا روا غصب کرده اند و بتخت آن سلطنت نشستند, یکی را فرو انداختند و خودشان بنا درست بجای او نشستند، اینها مثل آن دانه ای هست که در دام است و آنها مثل تیر سمی زهر ناک است که بطرف خودشان بر گشته است. این بیت و بیت بعدی از زبان مولانا خطاب به امیران و حکمرانان و فرمانروایان این دنیاست. میگوید ای فرمان روا و ای اسیر این دنیا تو بر عکس نام خودت را امیر و فرمانروای این دنیا گذاشتی. باژگونه یعنی وارونه و یا بر عکس. تو چه فرمانروائی هستی تو واژگونه اسم خودت را فرمانروا گذاشتی. یعنی تو در حالیکه با غل و زنجیر دنیا، دست و پایت بسته شده, با قدرت میگوئی من فرمانروای کل این جهان یا قسمتی از این جهان هستم؟. در حالیکه اینطور نیست و دست و پایت در غل و زنجیر این دنیا بسته شده. تو امیر این جهان نیستی، تو بنده این جهان هستی. وقتی که گرفتار آن زرق و برقها میشوی، آن زرق وبرقها فرمانروای تو میشوند و تو میشوی بنده فرمان بردار و تو باید دنبال آن بدوی.

652    ای تـو بنده این جهـان, محبـوسِ جان        چـنـد گـوئی خویش را خواجۀ جـهـان؟

محبوس جان یعنی کسیکه روحش در زندان و در حبس است. جان را همیشه مولانا بعنوان روح بکار می برد. در این بیت میگوید ای کسیکه روحت زندانی شده. خواجه یعنی آقا. ای بنده این دنیا، روح تو در زندان این زرق و برقهای فریبنده افتاده است. حالا تا کی میخواهی خودت را فرمانروا و آقای این قسمت بزرگ جهان حساب بکنی؟ چرا اینقدر دم از منیت میزنی؟ این منم که فرمان میدهم. این منم که این کار و آن کار را میکنم. این منم که دیگران از من فرمان می برند. خوت را پُر میکنی از غرور. در واقع این غرور باد است و تو از باد غرور خودت را پُر میکنی. این باد توسط هر سوزنی خالی میشود. تو عمر گرانقدر خودت را در این راه اشتباه خرج میکنی, تو داری خودت را گول میزنی, تو فرمانروا نیستی. فرمان روا شرایطی دارد و تو آن شرایط را نداری. تو بنده این جهان هستی.

661    تخـته بند است آنکه تختش خوانده ای        صـــدر پـنـداریّ و بــر در مــانده ای

سابق بر این در زندانها وقتی میخواستند یک زندانی خطر ناک را مهار کنند او را تخته بند میکردند. دو تیکه چوب بسیار قطور و سنگین را در کف زندان میانداختند و دو دست زندانی را با زنجیر های درشت باین دو چوب میخکوب میکردند و این زندانی دیگر نمیتوانست حتی تکان بخورد. در بیت فوق میگوید ای فرمانروا تو خیال میکنی که روی تخت فرمان روائی نشته ای؟ این تخته بند است که تو را اسیر کرده و تکان نمیتوانی بخوری.  صدر بالای مجلس بود و در پائین مجلس. سابق بر این وقتی ایرانیها وارد یک مجلسی میشدند رعایت ادب میکردند. کسانیکه با فضل و کمال بودند بیشتر میرفتند بالای مجلس و در صدر می نشستند و ان کسیکه میدانست فضل و کمالی ندارد خودش دم در می نشست. در مصراع دوم میگوید خیال کرده ای که رفتی و در صدر نشسته ای خیر تو همان جائی که کفش کن هست و دم در است نشسته ای، تو بر در مانده ای و در صدر نیستی. مولانا صدر مجلس کسانیکه بنا حق فرمانروائی میکنند در قیاس با پیشگاه حق و حقیقت مقایسه میکند و میگوید که آن صدر باصطلاح مجلس را که مجازی هست و حقیقی نیست در برابر صدر پیشگاه خداوند, صدر پیشگاه آدم بسیار هم پست است. تو اینها را توجه نداری و آنها را رها کن. در صدر کسی نشسته که در صدر معنویت و معرفت آن بالاهاست و در پیشگاه حقیقت بالا ترین مقامها را دارد. او بر تخت نشسته و نه تو. تو خیال میکنی که پادشاه هستی؟

662    پــادشـاهـی  نـیسـتـت بـر ریــش خَود        پـادشـاهی چـون کنی بـر نـیـک و بَــد

خود را خَد میخوانیم  برای اینکه با بَد در مصراع دوم هم ردیف آید. میگوید ای پادشاه که بدروغ خیال میکنی پادشاه هستی تو اختیار ریش خودت را نداری پس چطور میخواهی که اختیار بد و خوب این مردم دنیا را داشته باشی و بر آنها فرمانروائی بکنی؟.

663    بـی مـرادِ تـو شــود ریشــت ســـپـیـد         شــرم دار از ریــش خـود ای کـژ امـیـد

میگوید بدون اینکه خواسته باشی ریشت سفید میشود و تو بر ریشت هم نمیتوانی فرمانروائی بکنی, خجالت بکش که رفتی و آن بالا نشستی ای کژ امید. ای کسیکه امیدوار هستی که مردم تو را بپرستند و فرمان ببرند از تو چون امید تو کج است و تو کج امید هستی. این پادشاهها انواع و اقسام پولها را از مردم میگرفتند و یکی از این طرق خراج بود. خراج مالیاتی بود که عمّال این پادشاهان میرفتند و بزور از مردم میگرفتند.

671    از خراج ارجـمع آری زر چو ریگ        آخِـر آن از تـو بــمــانـد  مُــرده ریــگ

اگر که این طلا و پول را مثل ریگ بیابان بدست بیاوری آخر سر از تو فقط ارث باقی میماند. مرده ریگ یعنی اِرثیه. تو اینهمه مردم را اذیت میکنی برای چی. می بندی کتک میزنی و شلاق میزنی و این خراج را از مردم میگیری, داری فقط برای بازماندگانت ارث باقی میگذاری.

672    هــمـره جـانـت نــگـردد مُـلک و زر        زر بـده سُــرمـه ســتـان بــهـرِ  نــظـر

جان یعنی روح. تو که میمیری روحت از تنت جدا میشود و میرود بعالم دیگر. این پولی که بزور بدست آوردی با روحت بجای دیگر نمیرود و همه اینها را میگذاری و میروی. اینها را بده و برو سرمه بخر برای چشمت. نه برای چشم سرت, بلکه برای چشم دلت. سابق بر این پودر سیاهرنگی از اکسید سرب بود و بآن سُرمه میگفتند و در سُرمه دانهای مخصوصی نگه داری میکردند و یک میله کوتاه و کوچکی هم در این سُرمه دان بود. مردم با آن میله کوچک این سرمه را بچشم خودشان میمالیدند و معتقد بودند که بینائی آنها را زیاد میکند. البته ما میدانیم که این عقیده درست نبود. حالا مولانا میگوید این پولهائی که بنادرست بدست آوردی بده و سُورمه بخر برای چشم دلت و چشم دلت را بینا بکن و از کور دلی بیرون بیا. اگر چشم دلت بینا باشد آنوقت نور حقیقت را می بینی و معرفت را میشناسی. بالا تر از همه خودت را میشناسی. خود شناسی و حقیقت شناسی میکنی.

Loading