16.5 یوسف وار

تفسیر   :

یکی از مسائلی که در مثنوی معنوی  مورد بحث است مسئله تن و روان است. تن و روان بر اساس آنچه که مولانا میگوید هرد و بر روی یکدیگر اثر گذارند. میگوید این تن مثل یک درخت است و روان هم مثل یک درخت است اینها سمبلیک است نه اینکه واقعا چنین چیزی باشد. دو درخت را در نظر بگیرید که یکی ریشه در خاک دارد و یکی ریشه در معنویت دارد. آن یکی که ریشه در خاک و در شهوات دارد آن درخت را تصور کنید که کم است و آنکه ریشه در معنویات دارد آن را تصور کنید که روان است و هردو در همدیگر اثر میگذارند. میگوید این دو درخت را بایستی که پیوسته در نظر داشت. اینها عکس همدیگر اثر میکنند. اگر یکی از این درختها قویتر باشد یکی دیگر ضعیف تر میشود. اگر که درخت تن شاخ و برگهای زیادی پیدا کند که هیچ ضرورت نداشته باشد و تمام غذا را بگیرد یعنی تمام توجه را بخودش جلب کند, آن درخت را باید حرس کرد. یعنی آن شاخ و برگهای زیادی غیر ضروریش را باید زد. هرچه که این شاخ و برگهای غیر ضروری را بزنی، آن شاخ و برگهای درخت روان قوی تر و برومند تر و پُر بار تر میشوند. اینست که این دوتا عکس هم دیگر عمل میکنند و هردو را باید زیر نظر و کنترل داشته باشیم و آن درخت روان هست که وقتیکه بارور شد و میوه دار شد, بار و میوه اش اینست که دریچه دل را بروی حقیقت میگشاید. یعنی چشم دل را باز میکند و میوه ای که میدهد باز شدن چشم دل است.

بعد میگوید اگر که طالب حقیقت و درک آن معنویت هستی بایستی که پیوسته مراقب این درخت روان باشی. این درخت روان را مثال میزند که اگر بهش برسی خیلی درها برویت گشوده میشود. 

         گر راه روی ره بدرت بگشایند      ور نیست شوی به هستیت بگرایند              

این نیست شدن یعنی اگر تو محو شوی در برابر حقیقت تو را هست میکند. در چند قسمت گذشته را جع به این هست و نیست مفصل سخن گفتیم و در اینجا میگوید که اگر ادعا این باشد که هست هستی و همیشه هست هستی بنا بر این آن معنویت را که ظاهرا نیست را نمی بینش. بنا بر این سعی کن که شمع وجودت در برابر تابش فرزان خورشید حقیقت محو بشود و این شعله شمع فروز محو بشود تا بتواند که آن تابش حقیقت را درک کند.

               ور پست شوی نگنجی اندر عالم      وانگاه تو را بی تو بنمایند

پست شوی یعنی اینکه فروتن باشی و تکبر نداشته باشی و خود پسندی نداشته باشی. از این نترس که خود پسندی نداشته باشی و یا تکبر نداشته باشی. کم و کوچک نمی شوی. در مصراع دوم میگوید آنوقت حقیقت تو را بتو نشان میدهند. بدون اینکه تو دخالت داشته باشی. وانگاه تو را بی تو بنمایند. حقیقت تو را بدون اینکه خواسته باشی و یا ارداه کنی و یا دخالت داشته باشی بتو نشان میدهند که تو چی هستی. آن شرافت و عدل مندی و ارزش انسانیت را بتو نشان میدهند. بر عکس آن درختی را که ریشه در شهوات دارد آگر آن را باز خواسته باشی آنوقت همه اینها از بین میرود. اگر طالب حقیقت هستی باید که یکی از این دو درخت را رها کنی و آن درخت تن را رها کنی و به پرورش درخت روان بپردازی. هرجا موردی باشد که میگوئیم این درخت تن را رها کن یعنی کاری بکن که اینقدر نا توان بشود که بکلی از بین برود. معنیش این نیست که هیچ غذائی نخور و یا تن خودت را ضعیف کن خیر و وقتیکه میگوئیم درخت تن در برابر درخت روان یعنی اگر که تو تمام توجهت به پرورش این تن بشود, آنوقت تو داری آن درخت روان را ضعیفش میکنی. در حدی که این درخت تن غذا نیاز دارد باید باو برسانی و همان گونه که غذای مادی بدرخت تن میرسانی, غذای معنوی هم بدرخت معنوی باید برسانی چون آن هم نیاز به غذا دارد. این چیزیکه مولانا گفت: وانگاه تو را بی تو بنماید یعنی آن خودشناسیی که در عرفان مرتب ازش صحبت میکنیم، انجام میدهد. گفته بودیم که عرفان یعنی چی, یعنی شناخت. شناخت کی، شناخت خودت. خودت را بشناس. این خود شناسی شرائطی دارد. در صورتیکه این کارهائی که مولانا میگوید بکنی و درخت روان را باور کنی آنوقت آن خودشناسی را ناخودآگاه بتو نشان میدهد. آن جمله زیبای خودت را بشناس تا خدا را بشناسی, آن خدا حقیقت است و تا خودت را نشناسی نمیتوان او را بشناسی. مهم اینست که تو در این راه قدم بگذاری و خواسته باشی که خودت را در این مسیر بگذاری. مولانا میگوید که باید که بروی بطرف این راه. اگر که نمیتوانی بروی و آن پای رفتن را نداری میگوید که خودت را بجنبان یعنی حد اقل کار را بکن و حتی غلط بزن و در این راه برو. البته باز هم توجه داشته باشید که اینها همه سمبولیک است.   

ور نداری پا بجنبان خویش را        تا ببینی هر کم و هر بیش را

یعنی اینکه وقتی کم و بیش زندگی را درک کردی آنوقت است که حقیقت را دریافتی. این شعر ها و مطالبی که در بالا گفته شد همه در مقدمه ایست در باره تفسیر مطالب این قسمت و همیشه اشعاری را که در مقدمه ها یاد آور میشویم و جلوی آنها شماره ندارد, اشعاریست که اغلب مولانا در جاهای دیگر گفته و یا شعرای دیگر گفته اند و برای روشن شدن بیشتر خوانندگان عزیز ارائه میگردد. اما وقتیکه تفسیر را شروع میکنیم اسمی از ذولیخا میآید و شما تعجب نکنید که چطور دفعتا از ذلیخا شروع کرد.

1105    گــر ذولـیـخـا بســت در ها هر طرف       یـافـت یـوسـف هـم ز جُنـبش مُـنصَرَف

این جنبشی را کی میگوید همان بجنبان خودت را هست. اشاره هست به افسانه مذهبی یوسف و ذلیخا که در چندین از کتابهای مذهبی آمده است. این قصه مفصل است و منظور ومقصود تعریف این قصه در اینجا نیست. این قصه در کتابهای مذهبی هست در قران هم هست و تورات هم هست بخصوص در دو کتاب مقدس مذهبی یهود میزراجش و تلبور مفصل آمده و راجع به ذلیخا صحبت کرده. این دو کتاب مذهبی که جزو سنت یهود هست و مقدس است برای کلیمیان بعد از تورات در درجه دوم اهمیت است. در آنجا جریان یوسف و ذلیخا را شروغ میکند. وقتیکه یوسف زیبا بودنش مورد حسادت برادرانش واقع شده بود و او را در چاه انداختند, آن کاروانیکه از کنعان به مصر میرفت خواست آب از چاه بیرون بکشد یوسف آمد بالا و او را بردند بفروشند از بس زیبا بود کسی بهای او را نداشت که بده لذا او را به عزیز مصر فروختند. عزیز مصر یعنی امیر و پادشاه مصر.عزیز مصر او را خرید و بعنوان غلام در قصر خودش نگه داشت. ذلیخا همسر پادشاه بود و وقتیکه یوسف را دید عاشق یوسف شد. یوسف هم تسلیم خواهشهای او نمیشد. ذلیخا یوسف را در یک قسمتی از قصر که هفت در داشت زندانی کرد که نتواند از آن قصر فرار کند. یوسف از هرطرف که خواست برود در بسته بود و نتوانست فرار کند. یوسف تلاش خودش را کرد, همان جنبشی که مولانا میگوید. به هر دری میرسید بان لگد میزد و بلاخره به یکی از درها لگد زد در باز شد و او توانست فرار کند. وقتیکه خواست فرار کند ذلیخا که مراقبش بود پرید که او را بگیرد و پیراهن یوسف از پشت پاره شد ولی یوسف توانست فرار کند. ذلیخا وقتیکه چنین دید آمد نزد شوهرش و گفت یوسف بمن نظر بد داشت و من تسلیمش نشدم و درست برعکس واقعیت را گفت. یوسف را رفتند پیدا کردند و انداختند در زندان. در زندان اینطور بی گناهیش معلوم شد که لباسش از جلو پاره نشده بود و از پشت پاره شده بود. وقتی از پشت پاره شده بود اینگونه رأی صادر کردند که این داشته فرار میکرده و ذلیخا از پشت گرفته اش و لباسش را پاره کرده. بنا بر این او تقصیری ندارد. در نتیجه یوسف را از زندان بیرون آوردند و ذلیخا را بزندان انداختند. حالا به تفسیر شعر فوق می پردازیم.

منُصَرَف در آخر مصراع دوم یعنی گریزگاه. یوسف هم از تلاش و جنبشی که کرد و کوششی که کرد بدر لگد زد و در باز شد و رفت, گرچه ذلیخا در ها را از هرطرف بسته بود. در اینجا پیامی هست، میخواهد بگوید زندگی ما در این دنیا مثل ذلیخا بما ارزه میشود و تمام درهای نجات هم بروی ما بسته. این دنیا را همان محبس و آن زندان ذلیخا تصور کنید که در آن قصر بود و هفت در داشت و همه درها بسته بود. این دنیا هم با تمام زرق و برقش و شهوات نفسانی این دنیا دارند ما را بسوی خود شان جذب میکنند. راه فرار هم نیست و درها همه بسته هستند. ای طالب حقیقت تو باید یوسف وار عمل کنی. تا یوسف وار عمل نکنی از دست این دنیای ذلیخا مانند رهائی پیدا نمی کنی. چگونه یوسف وار عمل کنی, کلمه وار پسوند همانندیست مانند یوسف تلاش کن و به این در های بسته بکوب و لگد بزن بامید اینکه یکی از آنها باز شود و تو رهائی پیدا بکنی و بروی. بعد اضافه میکند وقتی که اینکار را کردی و تلاش خودت را کردی همه اش را بحساب خودت نگذار. بایستی که توکل هم داشته باشی  توکل بمعنی وکیل گرفتن است. من کوشش خودم را میکنم و آن درهابسته را بروی خودم میخواهم باز بکنم و بآن مبدأ حقیقت هم توکل کردم که موفق شوم.

1106    بـاز شـد قـفــل و در او شــد ره پـدیـد        چون تـوکــل کرد یـوسف بر جـهـیـد

باز شد قفل و آن درها گشوده شد. در او اشاره است بآن دری که گریزگاه یوسف بود و آن دریکه باز شد و راه گریز پیدا شد. برای اینکه یوسف توکل کرده بود او بر جهید یعنی رهائی پیدا کرد. ما وقتیکه بخواهیم این قفل این در ها برویمان گشوده بشود، توکل هم باید بکنیم.

1107    گـر چـه رخـنـه نـیسـت عـالـم را پدید        خـیــره یـوسـف وار مــی بـایــد دوید

رخنه در اینجا گریزگاه است. اگر چه که راه گریز پیدا نیست ولی تو سرسختانه و یوسف وار باید بدوی تا اینکه رخنه را پیدا کنی  و بعد رها هم بشوی. تو باید کوشش کنی, در این دنیا ظاهرا راهی بسوی حقیقت نیست مگر که حقیقت را قبول نداشته باشی ولی اگر که حقیقت را قبول داشته باشی و جویای حقیقت هستی بایستی که این در را بگشائی چون خودش بروی تو گشوده نمیشود. این کار را سرسختانه و با خیرگی باید بِکنی تا این در باز شود وگریزگاه از این دنیائیکه زرق و رقهایش تو را چنان گرفتار خودشان کرده اند و نمیگذارند که تو بسوی حقیقت و معنویت بروی آزاد بشوی. این زندگی را رها نکن ولی زرق و برقهایش را رها کن. در جائی دیگر میگوید:

                 این جهان زندان و ما زندانیان        حفره کن زندان و خود را وارها

حفره از کلمه حفر کردن است. در مصراع دوم میگوید حفره ای در زندان این جهان بوجود بیاور و خودت را رهائی بخش.

1108    تـا گشــایـد قــفــل و در پــیــدا شـــود        سـوی بـیــجــایــی شــما را جـا شـود

مصراع اول مشخص است. در مصراع دوم میگوید بسوی بی جائی. این بی جائی یعنی چی. بی جائی آن عالمیست که میگوئیم لا مکان است. میگوئیم آن لا زمان و لامکان است. آن عالمی که مثل اینجا جا ندارد. جائیست که بالا و پائین و چپ و راست ندارد و همه اش یکسانیی است. یک نواختیست. این یکسانی و یک نواختی باعث آرامش میشود مثل اینجا نیست که یکی بگوید او بالا نشسته و من پائین نشستم و یا او امیر است و من بنده ام. اینطور نیست و همه در یک سطح هستند. لا زمان هم هست هیچ چیزی  دیر و زود ندارد دیر شد و یا زودشدی هم در کار نیست. پس ببینید که چه آرامش مطلقی وجود دارد. حالا این عالم بیجائی کجاست؟  بعضی ها تصور میکنند که حتما بایستی که مُرد و از این دنیا رفت بعالم دیگری و آنجا عالم بی جائی را یافت. این حرف درست است ولی مولانا میگوید و بارها میگوید که میتوانید در همین عالم خاکی باشید، در همین عالمی که جا مطرح است و لا مکان نیست و لا زمان هم نیست میتوانی در همین عالم بمانی و با دیگران  زندگی کنی ولی براستی در عالم بی جائی باشی یعنی آنطور خودت را عوض کرده باشی که رها شده باشی از این چیزهای دست و پا گیر، آرامش پیدا میکنی. آن آرامش را که پیدا کردی در عالم بی جائی رفته ای. ما یک خانواده سه نفری هستیم پس با خانه سه اطاق خوابه خیلی خوشحال هم هستم و من مثل فلانی ده تا اطاق خواب نمیخواهم. دیگران مقام دارند. مقام من معنویت است و مقام من معرفت است. مقام من فضل و درک و دانش است و مقام من برتر بودن از نظر کمک کردن بدیگران ومفید بودن در جامعه هست. وقتیکه حس کردی اینها را داری آنوقت در عالم لامکان هستی و نباید از دنیا بری و بعد بآنجا برسی، در همین دنیا میتوانی پیدا کنی و چرا نه. شاید میترسی که از بین بروی, از بین نمیروی برعکس اینقدر بزرگ میشوی که بقول مولانا که در این دنیا نمی گنجی. تجربه میخواهد و باید تجربه داشته باشی. اینکه میگوید:

                   ما زبالائیم و ببالا میرویم        ما دریائیم و دریا میرویم

                 ما از اینجا و از آنجا نیستیم        ما ز بیجائیم و بی جا میرویم

من اصولا از اصل هستم و ریشه من در عالم بی جائی بوده و از لا زمانی بوده و حالا در این زندان گرفتار شدم. من میتوانم بر گردم. من متعلق بآن دریای حقیقت هستم گو اینکه حالا قطره ای بیش نیستم ولی این قطره مال دریای حقیقت است و مثل دیگران نیستم که حالا میخواهم اینجا باشم و یا آنجا باشم و بعدش به فلانجا بروم. اینها آدم ها را پست میکند و تو را در حد حیوانیت نگه میدارد. ولی مولانا کوشش اینست که دست من و شما را بگیرد و بطرف آنچه که شأن انسانیت و انسانی اقتدا میکند بکشاند.

1109    آمـدی انــدر جـهــان ای مُــمــتَـحـَــن        هـیــچ مــی بــیــنــی طــریــق آمـدن

ممتَحَن را با ممتحِن اشتباه نباید کرد. ممتحِن وقتی ورقه امتحانی خودش را تمام کرد اسم خودش را می نویست و ورقه اش را به ممتحَن تحویل میدهد. تو در دنیا مورد امتحان واقع شده ای، میتوانی در را بگشائی؟ بله آیا گشودی؟ نه. امتحان میدهی و اینجا نمره ات را میگیری. ای کسیکه مورد امتحان قرار گرفتی، آیا تو راهی را که آمده ای باین دنیا بیادت هست، یادت هست که یک وقت خاک بودی و بعد گیاه شدی؟ یادت هست که زمانی حیوان بودی و بعد تبدیل به انسان شدی؟ هیچ کدام از اینها را بیاد نمی آوری. راه آن آمدن باین دنیا را نمیدانی

1110    تـو ز جــایــی آمــدی ,وزمــو طِــنی        آمـــدن را راه دانـــی هـــیـــچ؟ نَـــی

میگوید : تو از یک جائی آمدی. موطن از کلمه وطن هست. تو از وطنی آمده ای. تو بیاد میاوری چگونه آمدی؟ نَی تو نمیدانی  حافظ میگوید:

                             تو را زکنگره ارش میزنند سفیر

تو را از ارش دارند صدا میکنند و در اوج تو را دارند دعوت میکنند.  چون تو مال اینجا نیستی. در اینجا اسیر شده ای تو میتوانی رها بشوی بدون اینکه بمیری، خودت را رها کن و اوج بگیر در حالی که بدنت مثل دیگران دارد روی سطح زمین خاکی راه میرود. ولی روانت اوج گرفته. اندیشه ات اوج گرفته و برتر از دیگران می اندیشی. آنچه برای دیگران در این دنیای مادی خیلی مهم است برای تو اهمیت ندارد. خیلی مهم است وقتیکه باین مقام میرسی. آدم دوتا مرگ دارد یک مرگ اجباری داریم و یک مرگ اختیاری. مرگ اجباری برای همه هست و آن پایان عمر است. هر چیزیکه اول دارد آخر هم دارد. مرگ اختیاری آنست که خودمان تصمیم بگیریم که خود را  بمیرانیم. البته نه اینکه خودکشی بکنیم بلکه از خودپسندی و از تکبر خودمان بمیریم. از این منیت و کینه خودمان بمیریم، از حسادت و طمع خودمان بمیریم. از این خصایص که مردیم, بعد از این مردنها یک تولد دیگری هست.  آن تولد دیگر یک انسانی شده ایم بر تر از آن انسانیکه قبل از تولد بودیم. تو اول باید که این راه مرگ اختیاری را بروی و بتولد دیگر برسی وقتیکه رسیدی آنوقت انسان برتری خواهی بود. حالا داری در این جهان زندگی میکنی ولی خیلی بهتر از قبل و از نظر اندیشه مقدار زیادی بالا تر هستی. تو حالا امتیازات معنوی و معرفتی داری حالا تو حق شناسی و خدا شناسی داری، فهم و درک داری. همه اینها پس از مرگ اختیاری حاصل میشود. مولانا میگوید تو را هر لحظه مرگی و رجعتیست. تو هر لحظه میمیری و دو باره رجعت میکنی و هر دفعه که رجعت کنی و بر گردی یک انسان برتری هستی. مرگ اختیاری نه اینکه بمیری بلکه آن خواهشهای نا روای دلت باید بمیرد. چیزهائی که اسمش را نفس گذاشتیم آن بمیرد و هرچه را که دارد ما را امر میکند به زشتیها آن بمیرد.

1111    گــر نـدانــی تـا نـگـویــی راه نـیست        زیـن ره بـیــراهـه مـا را رفـتـنـیـست

گر ندانی یعنی اگر راه را نمیشناسی  تا در اینجا هشدار دهنده است یعنی نبادا یک وقتی بگوئی  یا نباید بگوئی که راه نیست. کسیکه راه را نمی شماسد نباید بگوید که بسوی حقیقت را نیست. ما از این راهی که تو میگوئی بیراه است یک رفتنی داریم و باید بتوانیم برویم. یعنی آن مرگ اختیاری و تولدی دیگر. ما همه از حقیقت آمده ایم و باید بخواهیم که به حقیقت باز بگردیم. ریشه این فلسفه از میترائیست ها است. پیش از زردشتی ها. نزدیک به چها هزار سال پیش. ما ز نوریم و به نور باز میگردیم. آن نور چیست؟ آن نور از حقیقت است ما از خودائیم و بخدا باز میگردیم. این همان حقیقت است حالا در قران آمده انا للاه و انا الیه راجعون یعنی ما از خدائیم و بسوی بخدا رجعت میکنیم. این باز گشتن راه میخواهد و باید راه را بلد باشبم.

1112    میروی درخواب شـادان چپ و راست        هـیـچ دانــی راهِ آن مـیـدان کـجـاست

خواب میروی و خواب می بینی که در میدانی هستی و خیلی هم مانور میدهی, براست میروی و بچپ میروی، از این سو یآن سو میدوی ولی خواب خودت را می بینی. حالا این میدانیکه تو داری در آن میدوی و از خوشحالی بچپ و راست میروی آیا میدانی که از کدام راه باین میدان رسیدی؟ بالاخره یک راهی بوده است که تو باین میدان رسیدی. البته مثالهای مولانا همه و همه بطور سمبولیک هستند و این اصل را همیشه باید در نظر داشته باشیم. میگوید همانجوریکه در خواب در میدانی هستی که داری براست و چپ میروی آن میدان راهی دارد و تو در خواب فقط آن میدان را می بینی و در این دنیا هم همین طور است. راه وبایستی در مسیری واقع بشوی که این راه هارا بشناسی. پس تو از عالم خواب عالم حقیقت را مقایسه کن و قیاس کن.

1113    تـو بـبنـد آن چشـم و خود تسـلـیم کن        خـویش را بـیـنــی در آن شــهــرِ کُـهُـن

تو چشم ظاهر ربین خودت را ببند. چشمیکه فقط ظاهر و سطح  را می بیند. این چشمت را ببند و خودت را وقتیکه چشم ظاهرت بسته شود آنوقت چشم دلت باز میشود.این چشم سَر و چشمِ دل این دوتا عکس همدیگر کار میکنند. تا یک چشم بسته شود آن چشم دیگر باز میشود . چشم ظاهرت را ببیند، چشم باطنت باز میشود. وقتیکه چشم باطنت باز شد آنوقت میتوانی که حقیقت را ببینی و نور حقیقت را از دور هم که شده تشخیص بدهی. آنوقت می بینی در آن عالم بی جائی که در چند بیت گفت, میگوید این مثل شهر قدیمی ست  خودت را در آن عالم می بینی. خویش را بینی در آن شهر کُهُن.در شهر قدیمی. همانطور که بار ها تذکر داده شد همه اینها سمبولیک است. اینست که این عالم معنویت همیشه از اول بوده. شهر یک سانی و یک نواختی است و شهر آرامش است و آنوقت خودت را در آن شهر می بینی.

1114    چشم چون بندی که صـد چشم خُمار        بـنـدِ چشـم تسـت این ســو از غِـــرار

چشم چون بندی، مولانا میخواهد بداند که تو چگونه میخواهی ببندی زیرا این چشم مخمور تو، این چشمی که فقط خمار زیبائیها و چیزهای فریبنده این طبیعت است و چیزهائی که تو را فریب میدهد و تو شیفته و فریفته آنها شده ای چه جوری میخواهی چشمت را روی اینها ببندی؟. درک میکنم که برایت مشکل است و میدانم. تا که باین دنیا آمدی چشمت باین زرق و برقها باز شده وفقط اینها را دیده ای پس حق داری و چشم دلت روشن نیست و کوردل هستی و در مصراع دوم این چشم تو زندان و بند تو شده این سو یعنی در این دنیا از غرار و غرار یعنی گول خوردن. آنقدر فریفته شده ای با زرق و برق این دنیا و بقول مولانا گرفتار این غرار شده ای, کلمه غرور هم از همین میآید. کسانیکه غرور بی هوده دارند گمراه میشوند. مغرور شدن بی جا اول شکست آنها ست. برای اینکه اینها خودشیفته گیست. میگوید چشم ظاهر بین خودت را ببند چون زندان تو شده و میدانم که کار مشکلیست ولی کوشش کن که از این زندان چشمت خودت را آزاد کنی

1115    چـار چشـمـی تــو ز عشـقِ مشتـری        بــر امـــیـــدِ مــهــتــریّ و ســروری

چهار چشمی دیدن یعنی خیلی مشتاقانه منتظر بودن. ما با دوچشم منتظر چیزی هستیم که بیاید چهار چشمی یک اسطلاح است یعنی خیلی شدید منتظر ماندن. مشتری در اینجا کسانی هستند که خریدار تو هستند بیایند دور تو جمع بشوند و بتو تملق بگویند و مرید تو بشوند و تو سوار آنها بشوی و هرجا میخواهی آنها تو را ببرند و اینگونه افراد. تو عاشق این مشتریها هستی توی این دنیا و دلت میخواهد که هرچه بیشتر دورت جمع بشوند و بتو آفرین بگویند بامید اینکه تو بزرگتر و مهمتر و امیر بشوی و برآی مریدان سروری و ریاست  کنی که هیچ لیاقتش را هم نداری.

1116    ور بـخُسـپی مشـتـری بینـی بخواب        جُغــدِ بـد کِی خواب بـیـنـد جز خراب

سابق براین دو حرف ب و پ بجای همدیگر زیاد بکار میرفت. ور یعنی اگر تو. اینقدر دنبال مشتری هستی وقتی هم که میخوابی داری خواب مشتری می بینی و در خواب هم بدنبال مشتری هستی و داری مشتری ها را بخواب می بینی. میگوید حق بجانبت هست. در مصراع دوم جغد بَد یعنی جغد شوم و نا مبارک. جغد نا مبارک شوم دنبال چیست؟ او دنبال خرابه است چون جایش در خرابه است چون خواسته او خرابه است پس وقتیکه خواب هم هست خواب خرابه را می بیند. تو آن جغدی هستی که بدنبال خرابه میگردی. در کتاب فیه ما فیه باطرافیانش میگوید: “من خسته شدم از بس که از من تعریف میکنند و من نا راحت هستم و هرچه میخواهم آنها را باز دارم گوش نمیکنند. برای اینکه اینهاست که ممکن است من مولانا را از راه بیرون ببرد و من هم خود شیفته و خود فریفته بشوم.” این را در کتاب فیه ما فیه می نویسد که به نصر نوشته شده است. موضوع اینجاست که این تعریف کردنها و مخصوصا تعریفهائیکه بی پایه و بی اساس باشد حتی پایه دار و با اساس وقتیکه زیاد یک شخصی بشنود، امر بر خودش هم مشتبه میشود و با خودش میگوید حتما من اینطوریکه میگویند هستم و خودم نمیدانم. پس نباید این کار را کرد. بجای اینکه زبانتان بگوید چشمتان باید بگوید.

1117    مشـتـری خواهـی بِهَـر دم پـیچ پیچ        تو چه داری که فــروشی؟ هیچ  هیچ

پیچ پیچ یعنی  در حال تشویش و اضطراب داری بخودت می پیچی با خود میگوئی مشتریم کم شد و ای کاش زیاد تر میشد و هی بیشتر مشتری میخواهی و هی بخودت می پیچی. حالا فرض بر این بگیر که مشتری آمد. توی این سفره ای که میندازی چه داری که مشتریان بخورند. هیچی در این سفره تو نیست. ذره ای از معنویت در سفره تو پیدا نمیشود. فقط مشتری سر سفره دعوت میکنی؟. تو هیچ چیزی برای فروختن هم نداری، باز هم هیچی.

1118    گـر دلـت را نــان بُـدی یا چـاشـتـی        از خـــریــداران فـــراغـــت داشتــی

دلت را نان بُدی یا چاشتی رویهم رفته اشاره به غذای معنویست. میگوید اگر تو معنویت در دلت داشتی تو اصلا دنبال این خریداران نمیگشتی و از آنها فراغت داشتی یعنی از آنها آسوده بودی و در خیال آنها نبودی و بی خیال بودی. بیشتر مردم پارسی زبان را آن صبحانه  اول وقت روز را چاشت میگویند. تعداد زیادی از مردم هم به نهارشان چاشت میگویند. منظور نان و چاشت خوردنی نیست و منظور اصلی نان و چاشت معنویست. اگر در سفره وجودت نان معنویت بود و یا چاشت معنویت بود آنوقت تو بدنبال این آدمها نمی گشتی که مرید تو بشوند و تو بر آنها سوار بشوی. چون سفره تو خالیست جبران خالی بودن سفره ات را میخواهی با این آدمها بکنی که از آنها سواری بگیری.

Loading

15.5 یک سبد پُر نان

تفسیر   :

مولانا در این بحث جدید مسئله معیّت را مطرح میکند. معیّت بمعنی  همراه بودن و با هم بودن است. ولی در تصوف و عرفان بمعنی همراه بودن آفریدگار با آفریده هاست. یعنی اینکه از اولین آفریبنش در همه حال و در همه جا و در همه وقت با آفریده های خودش با هم هست. معیت دارد یعنی با همند و عرفان میخواهد این مسئله را تفهیم کند و بفهماند. که موجودات و آفریده ها درست است که در همه وقت و همه جا آفریدگار در داخل آنهاست ولی هم سنخ آنها نیست. این مسائل دقیق و ظریفیست که باید در نظر داشت. در درون شماست ولی هم سنخ شما نیست. بیرون از شماست ولی جدا از شما نیست آنچه که در زندگی ما اتفاق میافتد بعلت اثر و جلوه این مبدأ آفرینش است که در درون ماست. هر حرکتی، فعلی، و تفکری که داشته باشیم. میگوید:

                گر بخواب آئیم مستان را به ایم        گر بیداری که دستان را به ایم

کلمه دستان بمعنی افسون است.

                گر بگرییم ابر پُر ضرب بگرییم        ور بخندیم آن زمان بر قبرایم

بر قبرایم یعنی تابش نور او هستیم      

اینها را برای خاطر این میگوید که اگر خواب باشیم و یا بیدار باشیم و یا گریه کنیم و یا بخندیم اینها را مثال میزند منظورش اینست که در هر حالی که باشیم آنچه که انجام میگیرد این جلوه وجود اوست که در درون شماست. حتی وقتیکه بخشم میآئید و بجنگ و ستیز میآئید و یا وقتی به آشتی و صلح و مهر هستید, همه اینها جلوه ایست از اثرات اوست.

           ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست        ور بخشم آئیم عکس قهر اوست

                                  ور به صلح وعذرعکس مهر اوست

در هر حال که باشیم ودر حالات مختلف نتیجه و تأثیر جلوه های اوست. وقتیکه این موضوعات را میگوید، می پرسد که ما در این جهان تو درتو چی هستیم؟ بعد خودش پاسخ میدهد که ما مثل یک الف هستیم. این اشاره است به کودکانیکه در سابق در مکتبخانه ها درس میخواندند. آن استادشان برای اینکه ( الف-با ) را بآنها یاد بدهد میگفت که اینطور بگوئید, باهم دم میگرفتند و می گرفتند : ب یک نقطه بزیر دارد   پ سه نقطه زیر دارد   ت دو نقطه بالا دارد  ث سه نقطه بالا دارد الف هیچ ندارد. وقتی میگفتند الف هیچ ندارد یعنی برای الف نقطه نگذارید. ولی اینجا وقتی که مولانا می پرسد ما کی هستیم خودش جواب میدهد که ما هم الف هستیم یعنی از خودمان هیچی نداریم و آنچه که هست جلوه های او هست. از خودمان خبری هم نداریم. میخواهد بگوید که وجود ما آدمیان معدن و منبع رازها و اسرار حقیقت است و چون ما نمیدانیم و توجه نداریم و باین چیزها باور نداریم از این رازها و این اسرار در درون ما هست ولیکن ما اصلا درکشان نمیکنیم. منظورش اینست که نباید بگردیم بدنبال این اسرار تا پیدا کنیم ما باید سیر در درون خودمان بکنیم. یعنی اینکه در خودمان فرو بریم و درباره خودمان تفکر کنیم و خودمان را بشناسیم. اگر براستی خودمان را شناختیم آنوقت آن رازها و اسرار یعنی آن مبدأ آفرینشی که در درون ما هست آن را شناختیم و مولانا از این معارف (یعنی این دانستنی ها و از کلمه عرفان است) و اسرار حقیقت را که میتواند روح آدمی را تغذیه کند در درون خود آدم میگذارد و این ها را بشیر خوردنی تشبیه میکند:

              چشمه شیر است در تو بیکنار        تو چرا می شیر جوئی از طغار

بیکنار یعنی بیکران. طغار آن کاسه بزرگ است که ماست در آن میریزند. مثال میزند و میگوید این منبع شیر در درون توست. تو در طغار ماست که شیر پیدا نمیکنی شیر حقیقت در طغار نیست و این در درون خودت هست.

              منصبی داری به بحر ای آبگیر        ننگ دار از آب جستن از غدیر

غدیر یعنی دِرکه آب. دِرکه عبارت بود از گودالهائی که در بیابان ها وجود داشت و آب باران در آنها جمع میشد و اغلب بعد از مدتی گندیده میشد. بحر اینجا مبدأ آفرینش است. تو راهی داری بآن مبدأ آفرینش و تو خجالت بکش و شرم داشته باش و ننگ داشته باش که آب را از دِرکه خواسته باشی بدست بیاوری. تو اصلا بخود دریا ارتباط داری و وصلی. این را برای کسانی میگوید که بدنبال حقیقت میگردند و بدنبال این هستند که حقیقت کجاست که ما پیدایش کنیم و این مبدأ آفرینش کجاست؟. در آسمانها باید پیدایش کنیم؟. مولانا از اول میگوید که باید در خودت پیدا کنی. قبلا مرور کرده بودیم که این چیزی که میگو ئیم خدا، اللاه، آفریدگار گاد، هرچه که بخواهیم اسمش بگذاریم اینها چیزی نیست جز مجموع انرژیهای حاکم بر این جهان هستی. این انرژیها بیرون از شما نیست. کل این انرژیها در درون شماست, اینست که میگوئیم همان مبدأ در درون شماست منتهی باید آن را در درون خودتان پیدا کنید و پیدا نمیشود مگر سیر در خویشتن و گذر کردن در خویشتن. آنوقت خودت را پیدا میکنی و تا خودت را پیدا نکنی آن را پیدا نمیکنی. خودت را بشناس تا آن مبدأ را بشناسی. اصلا عرفان بمعنی شناسائیست. عرفان، تعریف، معرفی همه اینها یک کلمه است. بنا بر این میگوید تا از خودت شناخت نداشته باشی آن حقیقت را نمی شناسی. در جائی دیگر میگوید:

                               ماهی اندر آب میگوید آب آب        

ماهیی را در نظر بگیرید که در اعماق اقیانوس میرود. شما وقتیکه بیرون از این اقیانوس هستید این آب را می بینید, در حالیکه آن ماهی دارد غوطه میخورد و شنا میکند او دریا را نمی بیند همانگونه که شما دارید در هوای دریا مانند دارید زندگی میکنید و شما اصلا یادتان نیست که دارید در این دریا زندگی میکنید. هوا هم یک اقیانوسیست که کفش آمده در سطح زمین و شما هم دارید در آن شنا میکنید. اصلا وقتیکه دارید راه میروید چرا دستهای خوتان را حرکت میدهید. این حرکت دادن دستها، شما دارید هوا را بعقبتان میفرستید و خودتان را بجلو. همان گونه که ماهی هم در آب. شما که یادتان نیست در این اقیانوس هوا در واقع دارید شنا میکنید, آن ماهی هم یادش نیست که دارد در اقیانوس آب زیاد شنا میکند. مولانا مثالهائی میآورد که اینقدر گوناگون و جور واجور این مثالها را میآورد تا بهر طریق مطالب خودش را به خوانندگانش مفهوم نماید. مثلا آنچیزی که در این قسمت مورد بحث ماست و میخوانیم:

1073    یــک سـبـد پُر نـان تــرا بــر فـرق سَر        تــو هـمـی خواهـی لــبِ نــان در بدر

قبل از اینکه تفسیر این بیت را کرده باشیم چند نکته برای خوانندگان قابل یاد آوریست. حافظ میگوید: 

         بی دلی در همه احوال خدا با او بود        او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد

می بینیم که حافظ هم همان حرفی میزند که مولانا میزند

یا        سالها دل طلب جام جم از ما میکرد         آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد

چرا؟ برای اینکه خودش را نمی شناخت و از درون خودش خبری نداشت. حالا در اینجا در بیت اول میگوید: یک سبد پر از نانِ تازه روی فرق سرت گذاشتی و داری میروی و حالا بآن توجهی نداری و داری اینور و آنور میگردی بدنبال کناره های نان. لب نان یعنی کناره های نان. داری در بدر دنبال  این کناره ها میگردی. آن چیزیکه بهترش و درستش را داری و روی سرت داری حمل میکنی, ولیکن میگوئی که من نان میخواهم و کناره هایش را بمن بدهید.

1074    در سرِ خود پـیـچ هِــل خــیــره سـری        رَوُ در دل زن چــــرا بــــر هر دری

در سر خود پیچ یک اسطلاح است و یعنی در خودت اندیشه کن و در خودت فرو رو. هل یعنی گذاشتن. خیره سری یعنی لجبازی. میگوید در خودت فرو رو و اندیشه کن و لجبازی را کنار بگذار. برو و در دل را بزن, آن حقیقت در دل توست و میتوانی در دلت پیدایش کنی. چرا هر دری که میبینی میزنی، آنها آن حقیقت را ندارند که بتو بدهند. تو باید درِ دل خودت را بزنی تا حقیقت را پیدا کنی و این در حقیقت فرو رفتن است.این سیر درون کردن است.

1075    تـــا بـــزانـــویـــی مــــیـــان آبِ جـــو        غــافل از خـود زیـن و آن تـو آب جو

مثال دیگری میزند. تو فرو رفتی در یک جوی آب و آب بزانوی تو رسیده, با این وجود از این آدم و آن آدم می پرسی که آب کجاست. تو خودت تا زانویت در آب هستی ولیکن هنوز آب جو هستی یعنی اینکه در جستجوی آب هستی. درست مثال اینست که حقیقت در خودت هست و میگوئی این حقیقت کجاست. یک عده ای باین علت میگویند کو؟ برای اینکه میخواهند یک چیز را ببینند تا باور کنند و چون این حقیقت و این آفریدگار چیزی نیست که مادی باشد و دیدنی باشد که آنها ببینند, آنوقت نمیخواهند باورش کنند. اگر از آنها سؤال شود که آیا تو فکر و اندیشه داری؟ میگوید بله، پس این اندیشه ات را بمن نشا بده. این اندیشه تو در درون تست و یک چیز مادی نیست که تو بمن نشان بدهی.

1076    پــیـش آب و پــس هـــم آبِ بـــا مَـــدَد        چشــمــهـا را پــیش سـدّ و خـلــف سَد

پیش یعنی جلو و پس یعنی عقب. آبِ با مَدَد یعنی آب حیات بخش. میگوید جلو تو آب است و پشت سرت هم این آب است، این آبی که مایه حیات و مایه مدد زندگیست. ولی چشم تو اینها را نمی بیند. در مصراع دوم میگوید این چشمهائی که باید این آب را ببیند جلویش سد شده. هم سدّ جلوی تو شده و هم سدّ عقب تو شده. خلف یعنی عقب. این آبی را که پیش چشم توست نمیتوانی ببینی. آن چشم،  چشم دل است. چشم دلت که باید این آب را ببیند، نمی بیند. شما ممکن است که از خودتان بپرسید که چگونه این چشم دل جلویش سدّ میشود. بمحض اینکه نا باور باشیم جلوِ این چشم دل سد میشود. بر عکسش اینکه وقتیکه واقعاً و براستی باورمند باشی این سدّ ها از جلو و عقب شما برداشته میشود و شما میتوانید این آب با مدد را ببینید.

1077    اسـب زیـر ران و فـارِس اسب جـو       چیست این؟ گفت اسب, لیکن اسب کو 

در زبان عربی به اسب میگویند فَرَسی. و اسب سوار را میگویند فارِس. یک اسب سواری را در نظر بگیرید که سوار اسبش هست و اسبش زیر رانش هست ولی دنبال اسب میگردد. ازش میپرسند این که تو داری چیست؟ میگوید این اسب است ولی اسب کو. نمیتواند تصور کند که اسب همان است که او سوارش هست.

             آنان که طلبکار خدائید, خدا ئید        بیرون زشما نیست شمائید شمائید

در این بیت طلبکار بمعنی اینست که در جستجوی خدا هستید نه اینکه شما از خدا چیزی طلبکار هستید. باز هم میگوید که در درون خود باید خدا را پیدا کنید و چرا میخواهید در بیرون از خودتان پیدایش بکنید.

1078    هِــی نـه اسـبسـت ایـن بزیر تـو پدید؟        گفت آری, لیک خود اسبـی کــه دیـد

وقتیکه میگوید هـی بمعنی هشدار دهنده است. آهای این اسب نیست که تو سوارش هستی؟ میگوید آری ولی اسب من کجاست و چه کسی آن را دیده است. چقدر خنده آور است اگر که کسی این کار را بکند. درست است که این یک چیز خنده آور است ولی همین چیز خنده آور را نا باوران دارند میکنند. اینها سوار بر اسب حقیقت هستند ولی میگویند که اسبم کجاست. این آدمی که سوار اسبش هست و میگوید اسب من کو و اسب من را چه کسی دیده است, یک آدم خیره سریست.

              در فغان جستجوست آن خیره سر       هر طرف پرسان و جویان دربـدر

    کان چه دزدیده است اسب من کو و کیست      این که زیر ران توست ای خواجه کیست

        آری این اسب است لیکن اسب کوست       با خودا ای شـهسـوارِ اسـب جـو           

1079    مَســت آب و پــیــش روی اوســت آن        انــدر آب و بـــی خـــبـــر زآبِ روان

یک کسی را در نظر بیاورید که تشنه است و مست آب. خیلی تشنه است و اصلا شیفته و شیدای آب است. آب جلو رویش هست و خودش هم شیفته این آب است. او در داخل آب است که روان است و دارد میرود. ولی او آب را نمی بیند.  با خودتان میگوئید چطور چنین چیزی ممکن است مگر میشود؟. خیلی هم ممکن است. همه این نا باوران هم همین طور هستند. اینها ممکن است که مست حقیقت باشند ولی میگویند این حقیقت کجاست. تو در حقیقت هستی و حقیقت در تو. اصلا حقیقت  از تو جدا نیست.

1080    چـون گُهَر در بـحـر گویـد بـحــر کــو        وآن خـــیــالِ چون صــدف  دیوار او

گوهر یعنی مروارید و در دریاست. میگوید مرواریدی را در نظر بیاورید که در دریاست ولی میگوید دریا کو. چرا میگوید دریا کو؟.  برای اینکه او در صدف است و این صدف حجاب و مانع و سّد اوست و نمیتواند دریا را ببیند آنوقت او گرفتار خیالات خودش هست و میگوید آن دریائی که میگفتند کو؟، من فکر نمیکنم که باشد.در مصراع دوم آن خیال اوست که در آب نیست. همینکه در خیال خودش هست یک آدم نا باور را در نظر بیاورید. همین نا باوری مثل صدفی هست که دورِ مروارید  گرفته و نمیگذارد که او دریا را ببیند.

1081    گفـتــنِ آن کـو, حـجـابـش مـی شــود        ابــــر تــابِ آفــتــابــش  مـی شـــود

همین که میگوید کو، برایش حجاب و یا سَدّ میشود. در اینجا این کو, هراندیشه است. هر اندیشه ایست که دریچه های دل را که بر روی حقیقت و باور مندیست می بندد و او را از حقیقت دور میکند و سدّ راهش میشود. بر عکس باید دریچه دلش را باز کند آنوقت بر دلش تابش پیدا میکند. در مصراع دوم میگوید: ابرِ تابِ آفتابش میشود. تاب یعنی تابش. ابر میاید و جلو تابش خورشید را میگیرد. همانگونه که ابر جلو تابش آفتاب را میگیرد, آن کو گفتن ها هم جلو تابش حقیقت را میگیرد.  

1082    بـنـدِ چشــم اوســت هـم چشــم بــَـدَ ش        عـــیــنِ رفــعِ سَـــد او گشــتـه سَــدَش

بندِ چشم او. این بند بمعنی زندان، بمعنی سدّ و بمعنی مانع همه اینها هست. یعنی حجاب چشم او و یا زندان چشم اوست و او را از حقیقت دور نگه میدارد.چشم بَدش یعنی کم بود و نداشتن بصیرت و نقصان و باز نبودن چشم دل و آن چشم دلی که بسته است. وقتی چشم دلی بسته است کوردلی ایجاد میکند و نمیگذارد که آن حقیقت را ببیند. در مصراع دوم میگوید آن چیزیکه بایستی که سدّ جلوی چشمش را برطرف کند خودش سدّ شده بعبارت دیگر یعنی آن کنار زننده حجاب و سدی که جلو دیدش را گرفته و نمیگذارد که ببیند همان کنار زننده سد شده و آن کو گفتن هاست. کو بمن نشان بدهید. این حقیقت یک چیز مادی نیست که بتوان آن را نشان داد بکسی. هرگاه آدمی خیال کند حجاب میان خودش و حقیقت را واپس زده و برداشته همین خیالِ نا درستیکه میکند، خودش حجاب میشود, این یعنی چی؟ باید بیشتر توضیح داد. یکی میگوید که من این حجاب را برداشته ام. او خیال میکند که این سد را برداشته و این خود خواهیست که میگوید و دارد منم میکند. این من هستم که توانستم این حجاب را بر دارم. همین که این حرف خودخواهانه را بگوید خود همین بزرگترین سد است.

1083    بـنـد گــوشِ او شــده هــم هُـو ش او        هــوش بـا حق دار ای مـد هــوش او

بند بمعنی مانع است. این هوش در اینجا اشاره است به درک و فهم مبتنی بر معیارهای این جهانی که به اسرار و معارف حقیفت راه پیدا نمیکند. میگوید این آدم باهوش است و آن یکی بی هوش است. این هوش مال این عالم خاکیست. با این هوش نمی توانی آن حقیقت را درک کنی و لی چیزهای مادی را که در این جهان هستی هست خیلی هم خوب درک میکند ولی در ماوراء هستی این هوش راه بجائی نمیبرد و همین هوش تو که اینقدر بآن مینازی سد راه تو هم شده. این هوش خودت را متوجه حق کن و بخدا بسپار ای شیفته آن مبدأ آفرینش و از خودبینی و تکبر خودت بیرون بیا و بگو من الف هستم و هیچی نیستم. آنوخت ای مبدأ آفرینش من نمیتوانم تو را ببینم پس تو خودت را بمن نشان بده. آنوقت آن سد ها بکنار میرود ای مدهوش او.

1084    هــوش را تـوزیع کـردی بــر جـهـات        مــی نـیــرزد تـــرّه ای آن تُــرّهــات

تو آن قدرت انیشه ات را متفرق کردی بهر چیز و همه جا و همه اش هم به چیزهای مادی متفرق کردی و قسمت کردی. حالا این هوش تو یک تره هم ارزش ندارد و همه اش ترّهات است. ترّهات یعنی چیزهای بی فایده و بی ارزش و مهمل و باطل. ترّه همان تره سبزیخوردن است. این هوشی که تو میخواهی با آن حقیقت را بفهمی یک ترّه هم ارزش ندارد.

1085    آب هُش را مـی کَشَـد هــر بـیـخ خـار        آب هُـوشــت چـون رسد سـوی ثِـمـار

هُش در اینجا کوچک شده هوش است و آبِ هُش قدرت اندیشه. بیخ یعنی ریشه و ثمار جمع ثمر است و ثمر یعنی میوه. جائی را در نظر بیاورید که درختان میوه دارد و آب لازم دارد. و دوروبر درختان این باغ پُر از خار هم هست. این خارها عجب ریشه های قوی هم دارند. حالا وقتی باین باغ آب میدهید بجای اینکه آب باین درختان برسد و ثمر و میوه بشما بدهد این ریشه قوی این خارها این آب را میکشند. این قدرت اندیشه ات چگونه برسد به ریشه این درختان پر میوه این باغ؟. این خارهای ریشه قوی عبارتند از اندیشه هائی که بقول مولانا باینطرف و آنطرف توزیع کرده ای، یک خورده متوجه پول درآوردن کردی و یک خورده ای هم متوجه این کردی که چگونه رقیبت را از بین ببری و بقیه اش را هم متوجه کردی که چگونه بیشتر خوش گذرانی بکنی. اینها هرکدام یک بوته خار است با ریشه های قوی که آب تفکر تو را میگیرد و نمی گذارد که این آب تفکر باین درخت میوه دار حقیقت برسد.

1086    هـیــن بـزن آنشــاخ بَــد را خـوُ کُـنش        آب ده این شــاخِ خو ش را نـو کُـنـش

 درختانی را در نظر بگیرید که حَرَس میکنند و کشاورزان خوب میدانند که این حَرَس کردن یعنی چی. یعنی این شاخه های بیخودی و زیادی را میزنند. ولی آن شاخه های خوب را که استطاعت میوه های خوب را دارند نگه میدارند.این را خوُ یعنی حَرَس کردن مینامند.  آن شاخهای خوب را آب بده و با طراوتشان کن و بگذار خوب سیرآب شود.  ما در درخت زندگیمان خیلی شاخه ها ی بد هست که ما را متوجه خودش میکند و قدرت اندیشه ما را میگیرد، آب اندیشه ما را میگیرد و نمیگذارد که این آب اندیشه ما به آن درخت حقیقت جو برسد که میوه حقیقت بما بدهد. بایستی که این شاخه های بی ثمر و مزاحم و آب کش را حَرَس کرد. توجه ات را از این مهملات بردارو باین چیزهای غیر ضروری اینقدر توجه نکن. باین کارهای نا درست که خودت هم میدانی نا درست است دست نزن. خود را باش نه اینکه دیگری را بگیری بکشیش پائین که خودت به بالا بروی. خودت میدانی که چکار باید بکنی.

1087    هـردو سـبــزند ایـن زمـان آخِر نـگر        کـیــن شـود بـاطـل از آن رویـد  ثـمَر

این شاخه هائی که داری حرس میکنی و میزنی سبز هستند و شاخه هائی را که نمیزنی آنها هم سبز هستند ولی دومی ها میوه خواهند داد در حالی که اولی ها مصرف کننده هستند و میوه ای نخواهند داد. باید آخر کار را نگاه کرد و شاخه ای که میزنی گرچه سبز است ولی هیچ میوه ای نمیدهد ولی آن شاخه هائی که میگذارم آنها میوه و ثمر میدهند.

1088    آبِ بــاغ  این را حــلال, آنـرا حـرام         فَرق را آخــر بــبــیـــنـــی وَالســلام

حالا داری آب میدهی، وقتی آب به شاخه هائی که بی ثمر است میرسد این آب برای آن شاخه ها حرام است. ولی حلال است وقتیکه بآن شاخه های بارور برسد. فرق این دوتا شاخه را آخر سر موقع میوه چینی می بینی. این میوه نمیدهد ولی آن شاخه ها میوه میدهد من آنچه که باید بتو بگویم گفتم و والسلام دیگر بیشتر نمیگویم. میگوید وقتیکه تو داری باین شاخه ای که میوه نمیدهد آب میدهی این ظلم است و عدل نیست و یعنی تعریف میکند که عدل چیست و ظلم چیست.

1089    عــدل چــه بـوَد  آب ده اشــجــار را         ظـــلـــم چــه بــوَد  آب دادن خـار را

آب ده در اینجا فعل امر نیست که برو و آب بده نه. یعنی آب دادن. عدل چیست, آب دادن بشاخه هائی که میوه میدهد.  حالا ظلم چیست، آب دادن به شاخه ها ئیکه میوه ندارد و بی ثمر است. آینها را آب دادن ظلم است. به خار آب بدهی ظلم است. تو میگوئی این عدل و ظلم اصلا چیست:

1090    عــدل وضـعِ نـعـمـتی درمـوضـعش         نه بِـهَــر بـیـخـی که بـاشـد آب کــَش

ما چقدر داوریهای بیخودی میکنیم در این دنیا!  آخر این چه عدلی هست چرا اینطور است که ما میگوئیم این ظلم است و آن ظلم نیست. اصلا ما نمیدانیم عدل یعنی چه و ظلم یعنی چه. وقتیکه میگوید این چه عدلی هست باو بگوئید اول تو ظلم را تعریف کن تا من بتو بگویم که عدل یعنی چه. وضع یعنی نهادن. عدل وضع نهادن نعمت است.  موضعش یعنی در جای مناسبش. نه بهر بیخی یعنی نه بهر ریشه ای. که باشد آب کَش یعنی که جذب کننده آب باشد. میگوید: عدل عبارت است از نهادن نعمت در جای مناسب خودش است که نعمت آب را رسانیدن به شاخه های بار ور است. نه بهر ریشه ای آب رسانیدن که این ریشه هم خیلی جذب کننده آب است.

1091    ظلـم چِـه بـوَد؟ وضـع درنا موضـی         کـه نــبــاشـــد جــز بــلا را مـنـبـعی

ظلم هم یعنی گذاشتن هر چیزی در جای نا مناسبی و نه در وقت نا مناسبی. این گذاشتن هر چیزیدر جای نا مناسب و بوقت نا مناسب، آخر سر منبعی از بلاست. اگر که آن مبدأ آفرینش را کسی باور داشته باشد و اگر قرار باشد که عقل گذاشتن هر چیزی بجای مناسب خود و در وقت مناسب خود باشد, کی بهتر از مبدأ آفرینش است که میتواند آن جای مناسب و وقت مناسب را بداند. پس آنچه که کرده عدل است و او میداند که در کجا و چه وقت چی را بگذارد و او میداند که در کجا و در چه وقت چی را نگذارد. پس عدل و ظلم واقعی را او میداند و نه آن چیزیکه ما داوری میکنیم. ما آچه را که خوشمان بیاید و دوست داشته باشیم میگوئیم عدل است. وقتیکه بدمان بیاید و دوست نداشته باشیم میگوئیم ظلم است. اینطور نیست مفهوم عدل و ظلم را بفهمیم و آنوقت داوری کنیم.

1092    نـعـمــت حـق را بـجـان وعــقـل ده        نه بطـــبــع پُـــر زَحـــیـــرِ پُــر گـره

مولانا همیشه جان را بجای روح بکار میبرد. و عقل هم اینجا عقل معرفت جوی هست. نه عقل پول و مادی جوئی، خاک جوئی، باغ و اتومبیل جوئی. عقلی که شناختن را بمن بگوید. در مصراع دوم طبع در اینجا طبیعت حیوانیست. پُز زَحیر یعنی بیماری ولی اینجا منظور بیماری اخلاقیست و بیماریهای رفتاریست. پُر گره یعنی پُر از عقده. میگوید: خداوند بما نعمت داده و این نعمت خدا را به روحت ببخش به عقل حقیقت جویت ببخش و آن را تقویت کن. نه به طبیعت حیوانی تو که پُر از بیماریهای اخلاقی است و پُر از درد های رفتاری است و پُر از عقده و گره است. این نعمت خدا را به آن نده. این نعمت را به عقل معرفت جوی خودت بده. بر گردیم بخودمان که این نعمتها را واقعا به کی میدهیم و در چه راهی بکار می بریم. آیا هیچ فکر کرده ایم که این نعمت خدا را یک جوری بدهیم که عقلمان را تقویت کنیم؟ و روحمان را اوج بدهد در بلند آسمان حقیقت پرواز بدهد؟ یا که نه فقط گفتیم که لذت ببریم و خوش باشیم. حیوان هم از همین نعمت استفاده میکند. ما نا سلامتی انسان هستیم و زندگی ما بر تر از حیوانات است. درست است که در حیوان شناسی و ژئولژی ما را حیوان حساب میکنند ولی حیوان برتر. اگر حیوان برتری هستیم باید برتری خودمان را نشان بدهیم. باید بدانیم نعمتهای خدا را در راه عدلش باید بکار ببریم و نه در راه ظلمش.

1093    بـار کـن بـیـگــارِ غــم را بر تــنـت        بر دل و جان کـم نِّه آن جان کـنـدنت

بیگار یعنی کار بی مزد. غم در اینجا اشاره است به دل نگرانیها و تشویشهای زندگی. این دلنگرانیها و تشویشهای زندگی بار خاطر ماست. در مصراع دوم: بر دل و جان کم نه آن جان کندنت. این جان کندن منظور اشتغالات مشگل زندگی، مشغولیتهای مشگل و دشوار و خسته کننده و بی نتیجه زندگی و غیر زروری زندگیست. تو داری هی عرق میریزی و کاری بجائی نمی رسی و خودت را خسته میکنی. هی دیر بخانه میآید، هی بزن و بچه هایش نمی رسد، هی به شوهر و بچه ها نمی رسد و هی کار و هی کار. میگوید این جون کندن است و نه بعقل حقیقت جوی تو چیزی اضافه میکند و نه بر روح تو. همان که دستت جلو کسی دراز نباشد و بهمان اندازه که جائی برای خوابیدن و چیزی برای پوشیدن و غذائی برای خوردن داشته باشی بسنده است. بقیه اش دیگر ظلم است و داری نعمتهایت را در جای نامناسبش بکار میبری.

1094    بـر سَـر عـیسـی نـهـاده تَـنــگ بـار        خـر سِـکــیــزه مــی زنـد در مَرغـزار

معروف است که عیسی همیشه با خرش بود. خر عیسی اگر بمکه رود، وقتی برگشت باز خر باشد. این را سعدی گفته. اصلا کلمه عیسی با کلمه خرش همیشه همراه است. تنگ بار یعنی لنگه بار. خر در اول مصراع دوم کنایه از جسم توست. سکیزه یعنی جفتک زدن و مرغزار یعنی در چمن زار. عیسی کنایه از روح است. تو لنگه بار زندگیت را بر روحت نهاده ای و بر عیسی نهاده ای ولی جسم تو و یا خر تو دارد در آن چمن زار جفتک میزند. تو باید این بار خودت را سوار آن خر میکردی و نه سوار روحت. بایستی که بدانی این را در کجا بکار ببری.

1095    سُـرمه را درگوش کردن شرط نیست       کارِ دل را جُستن ازتن شـرط نـیست

سُرمه برای چشم درست شده که چشم را زیباتر کند ولی اگر سرمه را در گوشت بریزی شرط نیست یعنی این یک کار نادرستیست و شرط عدل نیست. بهمین دلیل هم کار دل را از تن شرط نیست. تن نمیتواند کار دل را بکند. هی از دلت کار تنت را بخواهی کار نا درستیست و باید از دلت کار دلت را بخواهی.

1096    گـردلی, رَوُ نـاز کن, خواری مَکش        ور تـنـی شِـکـّر مـنـوش و زهـر چَش

گر دلی یعنی اگر صاحب دل و آگاهی و اگر بینا دلی. برُ و مفتخر باش و بار ذلت و خواری را نکش. اگر که اهل جسم و تن پروری هستی، دارم بتو میگویم شکِر منوش و بجای شکر قدری زهر بچشان، یعنی که بگذار تن تو قدری زهر ریاضت را بکشد. ریاضت یعنی چی! یعنی نه گفتن بکارهای نا درست. این ریاضت و شلاق زدن است. میخواهم یک چیزی را بر دارم مال من نیست، نه. این یک شلاق است. بجائی که نباید نگاه کرد نگاه کردی و بکسیکه نباید نگاه کرد نگاه کردی, دستت بسوی چیزیکه نباید دراز کنی دراز کردی, همه اینها یک شلاق و نه گفتنها لازم دارد. این نه گفتنها مثل ریاضتهاست و خیلی تلخ است. بگذار که این تن تو تلخی این زهر را بچشد و تربیت بشود. شکَر به این تن دادن تربیت نمیشود و بد تر حیوانی تر میشود.

1097    زهـر تـن را نـافـعسـت و قـنـد  بـد        تـن همــان بهـتــر کـه بـاشـد بــی مَدَد  

زهز اینجا زهر ریاضت است ، آن شلاق زدن و نه گفتن هاست. خویشتن داریها و جلو خود گرفتنهاست. خیلی مشگل است ولی نافع و منفعت دار است. برعکسش قند. این شهوتهای حیوانی مثل قند است هرچه بیشتر این لذایذ حیوانی را باو بدهی لذت بیشتر و بیشتر می برد هیچی هم بتو نمیدهد بجز بار خاطر. این تن بهتر که باشد بی مدد یعنی اینکه بیشتر تقویت حیوانی نشه و بی کمک بماند.

1098    هـیــزم دوزخ تـنسـت  و کــم کُـنش        ور بــرویـد هــیــزمــی رَوُ بــر کـنش

اینجا اصلا مولانا آن جهنمی که در مذهب است هیچ و هیچ منظورش نیست. این کلمه دوزخ را همه آشنا هستند و او هم اینجا آورده. میگوید در دوزخ آتش است و این آتش را هیزمها ایجاد کرده اند و این دوزخ در درون تست و این توئی که میتوانی در وجود خودت هم جهنم بیافرینی و هم بهشت بیافرینی. اگر که دوزخ تو مثل آتش است هیزمش را زیاد مکن و اگر که این هیزم خود بخود رشد کرد, از بیخ و بن بر کنش و جلو رشد بیشترش را بگیر.

1100    از خطـب بشـنـاس شــاخ سِـدره را        گـر چـه هردو ســبـز بـاشند ای فــتـی

خطب یعنی هیزم خشک. این هیزم خشک را در برابر شاخ سبز سِدره که میتواند میوه بدهد آورده. سِدره باز در افسانه های مذهبی یک درختیست که در آسمان هفتم هست و چقدر سایه لطیف خوب دارد و چنین است و چنان است و هر شاخه اش بیک خانه بهشت رفته و الا آخر. میگوید اگر که تو میشناسی که هیزم یعنی چی و اگر درخت سِدره هم را باور کردی در مذهبت یعنی چی, این دو تا را باهم فرق بگذار. آن سِدره ای که در افسانه مذهبی با این سدره فرق بگذار گرچه هردو سبز باشد ای فتا. فتا یعنی جوانمرد. ای جوانمرد به سبز بودنشان نگاه مکن.

1101    اصـلِ آن شــاخسـت هـفــتـم آسمان        اصلِ ایـن شـاخســت از نــار و دُخـان

آن شاخ یعنی شاخ درخت سدره که در آسمان هفتم است. در مصراع دوم این به هیزم معمولی بر میگردد که ازش دود و آتش میافریند و منظور همان جهنم است.

1102    هسـت مانـنـدا بِصورت پـیشِ حس         که غلط بـیـنسـت چشـم و کـیشِ حـس

مانندا یعنی یک سان. میگوید این شاخه ها را ازهم تشخیص دادن خیلی آسان نیست, کدام یکی شاخه حقیقت است و کدام یکی شاخه باطل است. دقت یمن. هست مانندا بصورت پیش حس یعنی پیش چشم حست و بصورت ظاهر. اصلا چشم حست اشتباه می بیند. همه حسهای پنجگانه ما اشتباه هم میکنند. اصلا غلط بین است چشم و کیش حس. چشم حس یعنی چسم سَر.این کارش غلط بینیست. ما خیال میکنیم که درست دارد می بیند، نه. حقیقت را نمیتواند ببیند و مجاز را دارد می بیند، هستی را نمیتواند ببیند، نیستی را می بیند و ما خیال میکنیم که هستی را می بیند.

1103    هسـت آن پـیـدا  بـپـیـشِ چشـــمِ دل         جـهـد کـن سـویِ دل آ, جَهـدُ الـمُـقـِـل

 آن بر میگردد به آن درختی که پر میوه و پُر بار است سدره ای که قبلا گفته بود. توجه اینکه کار بآن چیزهای مذهبیش را نداریم. میگوید چشم دلت هست که آن درخت را می بیند آن درخت سبز بارور سایه افکنی که در زیر سایه اش مطبوع است این را با چشم دلت ببین و کوشش کن که بسوی دلت بر گردی آنوقت میتوانی ببینی. حد اقل سعی یت را لا اقل بکن.

1104    ور نـداری پا بـجـنـبـان خـویش را        تا بــبــنــی هــر کــَم  و هـر بــیش را

واگر پای این را نداری که بروی بسوی

دلت لا اقل خودت را یک تکانی بده و یک تمایلی نشان بده که سوی دل میخواهی بروی تا فرق این کم و بیشها را و شاخهای بارده و نا بارده ازهم دریابی.

Loading

14.5 مثال عالمِ هستِ نیست نما و عالِمِ نیست هست نما

تفسیر     :

یکی از مطالی که در عرفان بویژه عرفان مولانا مورد بحث قرار میگیرد مسأله عدم و وجود است. باید به خوانندگان محترم قبل از شروع تفسیر توصیه نمایم که در باره این عدم و وجود و بحثی که بدنبال دارد توجه و دقت کافی داشته باشید تا این مطلب را در یابید.

عدم در لغت بمعنی نیستی ست. وجود در لعت بمعنی هستی ست. مردم معمولا عادت دارند که عدم را بمعنای نبودن و عدم شدن و نبودن در نظر بگیرند ولی در عرفان موضوع عوض میشود. در عرفان عدم معنی ژرفتر و عمیق تری دارد و درست بر عکس آن چیزیست که بظاهر میرسد. عدمی که در عرفان میگوید نیستی نیست یعنی هستی. بنا بر این از اول باید ببینیم که راجع به چه موضوعی داریم صحبت میکنیم. عالم نیستی دیده نمیشود و عالم هستی ظاهر است و دیده میشود. مولانا آن عالم نیستی را که دیده نمیشود آن را هست میداند و در این مورد اسطلاحی دارد و میگوید “هست نیست نما” یعنی عدم هست و وجود دارد ولی خودش را نیست نشان میدهد. برعکس این عالم هستی را که ما در آن هستیم، مولانا میگوید عالم نیست هست نماست. یعنی این عالمی که ما در آن هستیم هیچ حقیقتی ندارد و مجازیست و در واقع این نیست است و بنظر ما هست میآید. مولانا میگوید وقتیکه اسطلاحاً ما از این جهان به جهانِ دیگری میرویم بعضیها تصور میکنند که ما از وجود بعدم میرویم در حالیکه اینطور نیست. وقتیکه از این جهان به جهان دیگر برویم میگوید از نیستی به هستی میرسیم. چون جهان واقعی آنجاست. مولانا در بسیاری از موارد این زندگیی که ما در این جهان خاکی میکنیم, این را مردگی مینامد و قتی منتقل به آن جهان میشویم میگوید زندگی واقعی در آنجاست. آنجا هستی پایدار است, گرچه بنظر ما دیده نمیشود ولی هستی نیست نماست. هرچه هست از عشق و لطف و دید و آرامش همه اینها مربوط به این جهانِ هست نیست نماست. و همه این خوبیها در آن عالم هست نیست نما پنهان شده. میگوید آن عالم هست نیست نما مثل دریائیست که موجهای این دریا دارد این ظاهراً هست های این جهان خاکی را روی خودش حرکت میدهد. یا دریائی را در نظر بگیریم که این دریا موجی دارد و شما میگوئید این موج هست در صورتیکه مولانا میگوید این موج نیست و این اصلا دریاست. اگر دریا نباشد که موجی وجود ندارد. پس موج بدون دریا نیست. حالا میگوید آن عالم هست نیست نما هم دریائیست. آن چیزها حرکت ها و جنبش هائی که در اینجا می بینیم موجهای آن دریا دنیای هست نیست نماست. وبدون آن دریای واقعی اصلا این موجها هم وجود ندارد. آن عالم هست نیست نما را سرشار از اشتیاق و شورو آرامش و راحتی و یک سانی می بیند.آن یک عالم لامکان و لازمان است. یک عالمی هست که نه مکان در آن مطرح هست و نه زمان و اینست که آرامش هست.

اینجا در عالم خاکی چون زمان و مکان مطرح هست نا آرامی هم هست. من جلوی شما نشسته ام و شما عقب نشسته اید و یکی در راست من است و دیگری در طرف چپ من است. وقتی اینطور هست یکی میگوید چرا فلانی جلو من نشسته و من در عقب نشسته ام همه اینهائی که مکان بوجود میاورد نا آرامش است. یکی دیگر از چیزهائی که در این دنیا نا آرامی بوجود میاورد زمان است. این دیرشد و آن زود شد. چرا زودتر بمن نگفتی. این دیر شدنها و زودشدنها و زمانها که نا آرامی در ما ایجاد میکند، چون در آن عالم نیست پس بان میگویند عالم لازمان. شما یک عالَمی را در نظر بیاورید که همه جایش یکسان است و جلو و عقب و راست و چپ ندارد همه چیز یکسانیست. آنچه در اینجا باعث نا آرامی ما میشود عدم یکسانی و تفاوتهاست. چرا این چیز زود تمام شد و یا چقدر داستان طولانی شد. من با دوستم هستم چرا زود صبح شد. دوستم در جراحیست چقدر طول کشید و چرا نمی آید. آن چیزیکه ما را ناراحت میکند زمان است و مکان است. آن عالم لازمان و لامکان بر عکس و دارای آرامش و عالم جاویدان است. معنی جاویدان را باید دقت کنیم که چیست. چیزیکه جاویدان است تمام نمیشود یعنی اگر شما در حال لذت بردن یک چیزی هستید, پس از گزشت اندک زمانی برای شما یک مقداری عادی میشود چون در این دنیا هستیم ولی در دنیای لامکان و لازمان اگر لذتی هست این لذت تمام شدنی نیست و پایانی ندارد و این معنی کلمه جاویدان است. میگوید اگر که این دنیا را فرض بگیرید که یک خورشید است و آن جهان را بخواهیم مقایسه بکنیم, آن جهان خورشید ما با همه عظمتش در برابرش یک ستاره بسیار کوچکی هم نیست. میخواهد حقارت اینجا و عظمت آنجا را بیان بکند. مولانا میگوید  وقتیکه من میگویم عالَم هست نیست نما حتما نباید که بمیریم تا بآن عالم برسیم. چه بسا ممکن است که در همین عالم نیست هست نما هم ما به عالم هست نیست نما برسیم. یعنی این آرامشی را که در آنجا بدنبالش هستید در همین دنیا پیدا کنید. شخصی را تصور کنید که باین موقعیت رسیده, با شما راه میرود، حرکت میکند، میخورد و میخوابد و حرف میزند زنده هست و نمرده و شما در این جهان نیست هست نما هستید ولی او در جهان هست نیست نماست ولی ظاهرش با شماست. پس میشود که در این جهان بود و در آن جهان رفت یدون اینکه از اینجا رخت ببندی و بان جهان بروی و یا بدون اینکه بمیری بآن جهان بروی. مولانا میگوید که در آنجا تمام مشکلات حل میشود و تمام گره های زندگی باز میشوند. یک عودی را در نظر بگیرید. این چوب عود را که نگاه میکنید بند بند استست و وقتی آنرا بآتش میاندازی اگر بآن نگاه کنی می بینی که بندهایش از هم باز میشود. این بنده گره هایش است و در آتش این گرهایش از یکدیگر باز میشوند و محو میشوند ولی بوی خوشش همه جا را فرا میگیرد. بهمین گونه هم وقتی آن جهان را در نظر بگیرید تمام گره هائی که در زندگی در اینجا دارید در آنجا گشوده میشود .

           سر تا بپای او گره بود و بند بند        اندر گشایش عدم آن عقده ها گشود

هیچ کس نیست در این دنیا که  گرهی در زندگیش نداشته باشد. همه در تلاش این هستند که این گره ها گشوده بشود. اینقدر زیاد است که همه اش گشوده نمیشود. یک گره گشوده بشود گره های دیگر پشت سرش پیدا میشود. گره ها در آن دنیا گشوده میشود. بدون اینکه بمیرید ممکن است گشوده بشود بشرط اینکه خودتان را در آن عالم هست نیست نما حس کنید. عالمی که هست و بنظر مردم نیست میآید. بعد از اینکه این حرفها را میگوید یک غزلی میسراید در حال رقص سَماع که این غزل معروفیست و خودش به وجد و شور میاید و همان عالمی که گفتیم ممکن است اینجا بود و در آن عالم آنجا وارد شد و رسید میگوید.

      چون زتو فانی شدم،وانکه زتو دانی شدم        گیرم جام عدم میکشمش جام جام

میکشمش یعنی سر میکشم.

        این نفسم دم بدم در ده بادی عدم         چون بعدم ور شدم  خانه ندانم ز در

        چون عدمت فضود جان کندت صد وجود       ای که داران وجود بر عدمت را غلام

هزاران چیزیکه در وجودش می بینید غلام آن نیستی است. غلام آن هستی نیست نماست.

موج بر آر از عدم تا برباید مرا        در لب دریای به پست چند روم گام را

میگوید ای موج دریای عدم بیا و من راببر توی این دریا تاکی من آخر لب این دریا گام بگام قدم بزنم. من میخواهم در آن عالمِ هستی نیست نما آنجا میخواهم که هستی واقعی پیدا کنم. بحث در باره این موضوعات اینقدر مفصل است که تمام شدنی نیست  حالا با این زیرسازی که تا اندازه ای هم بدرازا کشید میپردازیم به تفسیر ابیات این قسمت:

1026    نـیسـت را بـِنـمود هسـت و مــحــتـشـم        هسـت را بـنـمـود بـــر شـکـــلِ عـدم

این بنمود، بنمود فعل است و فاعل این فعل آن مبدأ آفرینش است. میگوید نیست را که این دنیا باشد بصورت هست و موجود محتشم و شکوهمندی بیرون آورد. اینجا برای ما خیلی پر جلال و محتشم است. اما آن جهان هست را که واقعاً هست را که ما نمی بینیم آن را بشکل عدم ونیستی در آورد. حالا در این مورد بحث میکند که اصلا چرا اینکار را میکند. برای اینکه این جهان را نیست هستِ نما نشان بدهد, چرا آن جهان را هست نیست نما نشان بدهد. اینکار را کرده که مردم گروهشان معین بشود. آیا اهل مجازند ،اهل غیر حقیقت هستند، اهل ظاهرند، اهل چیزهائی که هست ولی واقعاً نیست و گروهشان معلوم شود. یک عده ای هستند که اهل حقیقت و باطن هستند, آنها هم گروهشان معلوم شود. آنهائی که جهانی را میخواهند که هست ولی نیست نشان داده میشود, آینها را میخواهد، معلوم شود. وقتیکه گروهشان معلوم شد. تکلیف این گروه ها روشن میشود. یعنی بدانیم که کی با کی معاشرت و نشست و برخاست کند و آن کسی که طالب این جهان هست نیست نماست و نیستی میخواهد اینها همه با هم باشند. ولی اگر که دوست دارند که هست باشند آنوقت با کسانیکه قبول میکنند و می پذیرند آن جهان نیست هست نما را آنوقت آنها با هم باشند و زندگیشان سراسر هستیست.

1027    بحـر را پـوشــیـد و کـف کـرد آشکـار        بـاد را پـو شــیــد و بـنمـودت غـبـار

میگوید دریا را از نظر شما پوشانید و کف دریا را که در روی دریاست بر شما آشکار کرد. شما کف را می بینید ولی دریا را نمی بینید و آنچه را می بینید کف هست. در مصراع دوم میگوید باد را پوشاند  یعنی باد را از نظر شما پنهان کرد ولی گردو غبار را بشما بنمود و نشان داد. بنا بر این آن چیزیکه بنظر ما میاید آن نیستی هست که بنظر ما هست میاید یعنی ما خود باد و یا خود دریا را نمی بینیم و فقط گردوغبار و یا کف را شاهد هستیم.

1028    چـون مَـنـاره خــاک پـیـچان در هــوا         خـاک از خـود چون بـرایــد بـرعُلا

مَناره یا گلدسته  یک ساختمانهای استوانه شکلی هست که مؤذنها در بالای آن اذان هم میگویند و اعلب در دوطرف گنبد مساجد ساخته میشوند و برای این بآن منار میگویند چون جای نور است چون سابقا در کنار سواحل دریا هم میساختند و در بالای آن نور افکنهای قوی نصب میکردن برای راهنمای کشتیها. در بیت فوق میگوید وقتیکه گرد باد میآید بشکل منار به بالا میرود و دور خودش می پیچد و به بالا میرود و هرچه روی زمین باشد حتی خاک را هم باخودش به بالا میبرد و اینها بالا برنده ای دارد. خاک از خود چون یعنی چگونه براید بر علا و علا یعنی بلندی. شما خود باد را نمی بینید ولی اثرات آن را می بینید. شما باید چشم حقیقت بین را داشته باشید

1029    خـــاک را بـیـنـی بـبـالا ای  عــلــیــل        بــاد را نَـی جــز بـتـعـریفِ دلـــیــل

علیل اینجا بمعنی مریض نیست و در اینجا بمعنی دردمند است و یا کسیکه درد نادانی و بیخبری و نا آگاهی دارد. ای کسیکه درد نادانی داری خاک را می بینی ولی باد را نه. باد را نمی بینی مگر بدلائل اثرات آن. آن عالم هست نیست نما هم  چون که بنظرت نمی آید که هست میگوئی بچه دلیل این وجود دارد. بمن دلیل وجودِ این عالمی که میگوئی هست و من نمی بینم چیست.

1030    کــف هـمـی بـیـنـی روانـه هر طـرف        کــفّ بـی دریـا نــدارد مُــنصَـــَرف

منصَرَف یعنی حرکت، پیچ و خم و بچپ و راست رفتن. میگوید تو کف دریا را می بینی که دارد حرکت میکند ولیکن نمیتوانی توجه کنی که این کف دریا بدون وجود دریا براست و چپ نمیرود و حرکت نمیکند.

1031    کــف بـحس بـیـنـیّ و دریا از دلــیــل        فـکــر پـنـهــان آشـکـارا قـال و قـیـل

میگوید فقط آنچه که این حواس پنجگانه تو درک میکند مثلا چشمت درک میکند, این را که می بینی قبول میکنی مثل کف دریا. ولی دریا را میگوئی بچه دلیل دریا وجود دارد و نمیتوانی تصور کنی که زیر این کف دریاست. اصلا آنچه که می بینی فقط کف است منتها بعضی وقتها این حبابهائی که بزرگ است و روی کف است می بینی  و بعضی وقتها حبابها خیلی ریز است. در مصراع دوم همینگونه که فکر و اندیشه تو پنهان است و آشکار نیست و از تو میپرسم که آیا فکر داری یا نداری میگوئی که دارم. بتو میگویم این فکر تو را نمی بینم بمن نشان بده من با چشمم نمی بینم. میگوید فکر که با چشم دیده نمیشود. میگوید فکر پنهان آشکارا قال و قیل. قال و قیل یعنی بحث کردن و صحبت کردن. این بحث کردن و صحبت کردن آشکار است ولی این فکر تو آشکار نیست. پس اینطور نیست که هرچه را که نمی بینی بگوئی وجود ندارد. همان گونه هم آن عالمی که هست و بنظر تو نیست میاید  دلیل نمیخواهدو وجود دارد و تو با این حواس پنجگانه ات نمیتوانی ببینی. این دلیل نبودنش نیست.

               چشم دریا دیگر است و کف دگر       بهـل وز دیـده دریـا نـگـر

اگر که تو دریا را میخواهی ببینی باید چشم دریا بین داشته باشی. تو الان چشم کف بین داری.چشم دریا بین یعنی چشم عمق بین. تو الان چشم ظاهر بین داری و سطحی نگری.

           جـنـبـش کـفـهـا ز دریا روز و شـب       کف همی بـیـنـی و دریـا نَــی  

برای دیدن دریا چشم دریا بین لازم است ونه چشم کف بین. بعبارت دیگر برای دیدن حقیقتها, چشم حقیقت بین لازم است و نه چشم ظاهری. آنچه که حقیقت هست در آن عالم هستِ نیست نماست. چشم حقیقت بین داشته باش می بینی. در همین عالم هم میتوانی آن را ببینی بشرط اینکه چشم حقیقت بین پیدا بکنی. آن چشم حقیقت بین چشم سرت نیست چشم سِرّ توست چشم نهاد و ضمیرت هست و با آن چشم میتوانی ببینی.

1032    نــفــی را اِثــبــات مــی پــنــداشــتـیـم        دیــدۀ مــعــدوم بــیــنــی داشـــتـــیـــم

معدوم بینی یعنی یک دیده معدوم بین. میگوید ما آنچه را که نفی بود باید ثابت میکردیم . نفی یعنی قابل نفی کردن و منفی. اثبات از کلمه مثبت است. هرچه که منفی بود ما خیال میکردیم که مثبت است در این دنیا. ما آنچه را که میدیدیم واقعا معدوم بود نبود و ما میدیدیم. آن چیزیکه وجود دارد چیزی هست که واقعا برای همیشه وجود داشته باشد. آن چیزهائیکه در این دنیا هست و حتی در یونیورس میشود نمیتوان تصور کرد که از بین رونده نباشد. هر چیز که آغازی دارد پایانی هم دارد. اینها نبوده، بوجود آمده و پایانی هم خواهد داشت.

1033    دیـده ای کــانـدر نُـعـاســی شـد پـدیـد        کِـی تـوانـد جـز خـیـال و نـیسـت دید

نُعاسی یعنی چرت زدن و خواب بودن و در حالت رؤیا بودن. میگوید که تو در حالت چرت زدن و رؤیا هستی و وقتی در خواب و رؤیا هستی که نمیتوانی که حقیقت را ببینی. تو فقط داری خیال می بینی و آن چیزهائی که نیست هست در عالم خواب می بینی. تو باید بیدار باشی تا حقیقت را ببینی. این بیدار بودن یعنی کشف آن جهانِ هست نیست نما. آن چشمیکه تمام عمر در حالت چرت است، نه اینکه واقعا در حال استراحت و چرت باشد؛ و وقتیکه تو نمیتوانی حقایق را ببینی, خیال میکنی که تو بیداری تو در حال خواب هستی و داری چرت میزنی. اکثر مردم در تمام عمرشان در چنین چرت و در چنین خیالی هستند. 

1034    لاجـرم سـر گشـتـه گشـتـیم ازضَلال        چون حقـیـقـت شـد نـهـان, پـیدا خـیـال

ضَلال بمعنی گمراهی.  میگوید چون ما در حالت چرت و خواب بودیم حقیقت را ندیدیم. سر گشته شدیم باین علت سر گشته ایم و سرگردان. این همه چرا ها داریم, چرا اینطور است و چرا آنطور است اصلا سرگشته ایم، فلان کار را بکنم و یا نکنم، درست هست، درست نیست، من همه اش سر دوراهی هستم و نمیدانم از این راه بروم یا از آن راه بروم. اینها همه برای اینست که حقیقت را نمی بینیم. اگر این حقیقت را میدیدیم هیچ سرگشتگی و این گمراهی ها را نداشتیم. لاجرم یعنی ناگزیر. حالا بخاطر اینکه این چشم حقیقت بین را نداشتیم ناچاریم گمراه شویم و این گمراهی برای این بود که حقیقت از نظر ما گُم شد و خیال پیدا شد.

1035    این عــدم را چـون نشـانـد اندر نظر        چون نـهـان کـــرد آن حـقـیقـت از بَصَر

این چون ها سؤال است یعنی چگونه. میگوید این جهانیکه نیستِ هست است چگونه در چشم ما نشانده و چگونه اینقدر توجه ما جلب شد. چه کسی این کار را کرد. آن مبدأ آفرینش بود. در مصراع دوم و چرا آن مبدأآفرینش حقیقت را از چشم و بصیرت ما پنهان کرد؟ برای اینکه حقیقت بین ها از ظاهر بین ها از هم جدا بشوند. حقیقت بین با ظاهر بین هم نشین بشود گرفتاری پیدا میشود و تمام عمرش تلف میشود. حقیقت بین باحقیقت بین باید باشد و ظاهر بین باید با ظاهر بین باشد. باید این کارا کرد که گروه با گروه تشخیص داده شود. سابق بر این این صنف های مختلف لباسهایشان با هم فرق داشت. در بین مردم میگفتند این لباس کشاورزی و این دلباس بزازی و یا این لباس آهنگریست. حالا یک روحانی نمی آمد با یک سرباز هم نشینی کند. روحانی ها همه با هم بودند و سربازان هم همه با هم بودند. چه کسی باید اینکار را در مورد حقیقت بین و ظاهر بین بکند. این کار فقط از مبدأ آفرینش ساخته است. میگوید این مبدأآفریدگار آنچه که کرد مثل یک سِحر و جادوست. این جهانیکه نیست به نظر ما هست معرفی میکند مثل اینست که دارد سحر و جادو میکند. بعد بخدا خطاب میکند:     

1036    آفــریـن ای اوســتـادِ ســحــر بـــاف        کــه نمـو دی مُـعـرضـان را دُرد صاف

سحرباف کسیست که ساحر است و سحر و جادو میکند. مثل اینکه تار و پود نخها و رشته ها را و ابریشم را باهم جور میکنند و میبافند او تار و پودهای سحر را با هم میبافد و خداوند در اینکار استاد است و میگوید آفرین استادیکه تو ساحری کردی و نَمودی و نمایش دادی معرضان را یعنی اعتراض کنندگان را و نا باوران را طوری بآنها نشان دادی مثل اینکه یک دورد را صاف نشان دادی. شما یک چیزی را که میگذارید ته نشان شود رویش ذلال صاف است و ته آن درد  رسوب میکند و ته نشین میشود. میگوید این کاری که خداوند کرده در نظر این ناباورها درد را صاف نشان داده. درد را خیال میکنند که ذلال است برای اینکه چشم ذلال بین ندارند و چشمشان چشم درد بین است. حقیقت اینست که کدام دُرد است و کدام ذلال است. آنچه که در این جهان خاکی هست که خیال میکنید هست و واقعا نیست درد است و آنچه که در آن جهان و خیال میکنید که نیست آن ذلال است

1037    سـاحــران مــهــتـاب پـیـمـایـنـد زود        پـیش بــازرگــان و زر گــیــرنــد سـود

پیمایند یعنی گز میکنند. پیمانند چند معنی دارد یکی راه پیمائی کردن ، یکی  یعنی کاری را تمام کردن، یکی هم یعنی گز کردن. وقتیکه میروید پارچه فروشی, پارچه فروش متر دارد می پرسد چند متر میخواهید میگوید ده متر. پارجه فروش گز میکند چون سابق بر این متر نبود یک چوبی بود که اندازه آن یک گز بود و بزازان با آن چوب پارچه را گزمیکردند و یا طول پارچه را اندازه گیزی میکردند. میگوید این ساحران بازرگانان را اینجور گمراه میکنند و میگویند مهتاب را گز میکنند و میگویند کرباس است و این را بآنها میفروشد و در مقابلش پولش را میگیرد و سود میبرد. حالا بازرگان چی دارد؟ هیچ چیز. فقط پولش را از دست داده است و در برابر چشم ظاهر بین تاجر مهتاب را فروخته. مولانا از این نوع مثالها فراوان دارد. مثلا در دفتر سوم وقتی که از ساحران بارگاه فرعون صحبت میکند میگوید:

1038    سیـم بِـربایـنـد زیـن گون پــیچ پـیـچ        سیــم از کــف رفـتـه و کــر بــاس هـیچ

سیم اینجا منظور پول است و معنی لغویش یعنی نقره. چون بیشتر سکه هایشان نقره ای بود وقتی که میگوئیم سیم گرفت و یا سیم داد یعنی پول گرفت و یا پول داد. ساحران با  این کارها وفریبکاریهای سحر آمیز و پیچ در پیچی که میکنند جلو یک شخصی و او هیچ وقت نمیفهمد که چکار دارند میکنند در پایان پولش را میگیرد و این بازرگان آخر سر می بیند که پولش رفت و هیچی هم در دستش نیست. این سحر ها را همین الان هم میکنند.حتما شما به لاس ویگاس تشریف برده اید که شعبده بازیهای عجیب و غریب امروزه میکنند.

1039    این جهـان جـادوست ما آن تاجریـم        کـه از او مـهــتـابِ پــیـمـوده  خـــریـــم

میگوید این دنیا همان جادوگراست و ما آن تاجریم و بازرگانیم که آمده ایم که کرباس ازش بخریم. ولی داریم مهتاب گز کرده میخریم. مهتاب پیموده یعنی مهتاب گز کرده.

1040    گز کـنـد کـرباس پانصـد گـز شـتاب       ســاحـرانـه  او  ز نـــورِ  مـــاهـــتـــاب

دو سه گز هم نه پانصد گز دارد بما میفرو شد و آنهم با شتاب و ساحرانه مهتاب را بجای کرباس بما میدهد.

1041    چون سِـتد او سـیـمِ عـمـرت, ای رهـی        سـیـم شد، کر باس نی ، کــیسه تـهـی

اینجا صحبت از گز کردن و کرباس و اینها نیست و چیزیکه مطرح هست این عمر توست. سیم عمرت یعنی عمر سکه مانندت دارد از دستت میرود مثل اینکه از دست آن بازرگان رفت. تو عمر سیم مانندت دارد از دستت میرود ای رهی. ای رهی یعنی ای دنیا پرست. دنیا برای این آدمها سرور و آقاست، همه چیز است، خداوند است. بنابر این میپرستندش. این خیلی در سطح پائین است مثل آن گدائیست که روی خاک میشیند و گدائی میکند. میگوید ای رهی پولت از دستت رفت، عمر گرنبهایت هم از دستت رفت و کرباسی یعنی بهره و حاصلی هم از این دنیا بدست نیاوردی و سرمایه ای هم دیگر نداری یعنی تاب و توانی دیگر نداری. تو تمام عمرت را مهتاب خریدی. همه اینهائی که میگوئی بدست آوردی همه خواب و خیال بود. ممکن است بگوئی من توی بانگ ثروت زیادی دارم و این دفتر چه منه و نشان میدهد. میگوید اینها نیست برای اینکه اینها و هرچه که توی این دنیاست نیست شونده است

1042    قُـل اَعُــوذَت خـواند بــا یــد کِــای اَحَد        هـیـن ز نُـفّــاثــات افغـان وز عُـــقـــد

باید بگوئیم و پُر صدا بکنیم، قل یعنی بگو اعوذ یعنی پناه میبرم، اعوذت یعنی پناه میبرم بتو. باید این دو کلمه را مرتب خواند پناه میبرم بتو, پناه میبرم بتو , پناه میبرم بتو…….. ای خدای یگانه. در مصراع دوم هین یعنی بهوش باش. ز یعنی از. نفاثات کی ها هستند؟ زنان جادو گری بودند و یک رشته میگرفتند دستشان. یک خانمی میرفت پهلوش و میگفت من با جاری خودم مشگل دارم و او با من بد است یک کاری کن که زندگی او بد بشود. میگفت بسیار خوب پولت را بمن بده و بعد این رشته را میگرفت بدستش و یک مشت وردهائی هم میگفت که آن خانم نمیفهمید که چه میگوید و خودش هم نمیفهمید که چه میگوید. بعد از خواندن وردها  باین رشته فوت میکرد و بعد یکی از سرنخهای رشته را گره میزد. این فوت کردن را میگویند نفّافل. عُقد یعنی عقده ها. میگوید آگاه باش از این جادوگرهائیکه ورد میخوانند و به نخ یا رشته هایشان فوت میکنند و گره میزنند برای اینکه نشان بدهند که من زندگی آن طرف را که گفتی گره کردم ای فریاد و ای افغان از این گره ها که ایجاد میکنید. تمام عمرت دارد صرف این چیزها میشود. آیا واقعاً نخ بدست گرفتن و فوت کردن و یک چیزهای نافهم خواندن و بعد نخ را گره بستن, گره در زندگی جاریت میزند و او را بد بخت میکند؟. اصلا معلوم نیست که تو کجای کار هستی. تو داری مهتاب گز کرده بجای کرباس میخری. بسیاری از کارهای ما در زندگی کردیم و میکنیم و احیانا خواهیم کرد چون عادت کردیم و میگوئیم نمیتوانیم اینست دیگه نه این نیست ما این شده ایم و نمیتوانیم ازش رهائی پیدا بکنیم. این خو و خصلت حاکم بر ماست و ما اسیر آن هستیم.

1043    مــی دمـنــد انــدر گِــرِه آن ســاحــرات      الغـیـاث اَلـمُسـتَـغاث از بــرد و مــات

ساحرات یعنی سحر کنندگان زن. کلمه الغیاث یعنی بفریادم برس. المستغاث یعنی ای فریاد رس. برد و مات یعنی بردن و باختن ولی در اینجا منظور اینست که من خیال میکنم که بردم ولی در حقیقت تو مات هستی. از این جادوهائی که در این دنیاست همه شان دارند ما را جادو و جمبل میکنند, اینها همه نیست هستند ولی دارد بما هست نشان میدهند. خدایا بتو پناه می بریم. ای پناهنده بفریادم برس. ای فریاد رس من دیگه نمیخواهم که اینجا باشم.

1044    لـیـک بـر خــوان از زبــانِ فـعـل نیز        کــه زبـان قــول سسـتسـت ای عـزیز

قول در اینجا یعنی حرف. هر چیزیکه بزبان قول بگوئی که ای داد, بفریادم برس فایده ندارد برای اینکه اینها زبان قول و گفتاری و حرف است. باید با زبان عمل باو بگوئید. میگوید برخان یعنی بگو از زبان عمل. تو عملت هم باید اینطور باشد دیگر با آن یکی قعر نکن، دیگه آن یکی را پست تر از خودت نشناس. اگر کار بدی با او کرده ای  برو . شجاعت اخلاقی داشته باش و از او معذرت بخواه. اگر بهانه بیاوری بدان که این شهامت و شجاعت را نداری و دایم کینه را در دلت نگه میداری. باید از اینگونه اشکالات خودتان را پاک کنید. اگر نمیتوانی بفریادرس بگو که بفریادم برس من میخواهم اینکار را بکنم و من میخواهم دنیای قشنگتری برای خودم بسازم. نمیخواهم در این دنیای قهر و آشتی وغرور و کینه و نارحتی و اینها زندگی بکنم. نجاتم بده.   

1045    در زمــانه مــر تــراسـه هــمــرهـنـد        آن یکــی وافــی و ایـن دو عـذر مـنـد

در این دنیائی که تو هستی سه تا همراه داری, یکی از این همراه ها ن وفا دار است. وافی یعنی وفا دار. دوتا ی دیگر عذر مند هستند. این کلمه عذرمند یعنی بی وفا.

1046    آن یکی یـاران و دیـگــر رخت و مال       وان سـوم وافیسـت, آن حُسـن الـفـعال

این یکی از یاران است. یاران یعنی دوستانی هستند که مولانا آنها را بی وفا میگوید. یکی دیگر او هم بیوفاست او دائم بدمبال رخت و مال است. رخت یعنی کلا اسباب و اثاثیه زندگی. ثروتت مال همه زندگیت اینها را رخت و مال میگویند. حتی رفقایت هم که خیلی خیال میکنی باوفا هستند آنها هم بی وفا هستند. ولی یکی هست که بتو وفا دارد. و آن حسن رفتارت هست. نیکی عملت این حسن توست. حسنالفعال یعنی نیکی افعالت و نیکی کارهایت. آن درست است

1047    مـال نـایــدبـا تـو بــیــرون از قصـور        یــار آیــد, لـــیــک آیــد تــا بــگـــور

ای کسیکه اینقدر ثروت داری و این قصر های سر بفلک کشیده داری و اینقدر هم مینازی و افتخار میکنی بمن میگوئی خانه ات فقط دو تا اطاق خواب دارد؟. کجای کاری مال من ده تا اطاق خواب دارد تو فقط یک خانه داری؟. من باید بروم و قباله هایم را بشمارم و ببینم چند تا دارم. تصور کنید که بتازگی مردی و دارند میبرندت بگورستان که تو را بگور بسپارند. این مالها با تو همراه نخواهد شد و توی همان قصر هایت میماند. ولی دوستهایت بمشایعت تت میایند. تا کجا میایند تا لب گورت. این هم وفا دار نیست فقط تا لب گور است.  این هم میدانی برای چی میآید؟ برای اینکه مردم نگویند که فلانی مرد و ما نرفتیم سر قبرش. آخر مردم چی میگویند. آخِر آداب و رسومی هست و باید رعایت کنیم. همه اینها  یک آداب و رسوم نمایشیست و ظاهری. این از نظر باطن و عمق نیست که این کار را میکنی که یعنی تو دوست من بودی و من میخواهم تا آخرین لحظه ها که تو را زیر خاک نکرده اند من با تو باشم.

1048    چون تــرا روز اجـــل آیـــد بـــپـیـش        یـار گـــویــد از زبــانِ حـــالِ خــویش

1049    تـا بـدیـنـجـا بـیـش هــمــره نــیسـتـــم        بـر سـرِ گــورت زمـــانــی بــیـســتــم

 بیستم یعنی زمانی می ایستم. میگوید ای دوست درست است که یک عمر با هم رفیق بودیم

من بیشتر جلو تر نمی آیم و من تا لب گور میآیم و آنجا میایستم. خوب یک فاتحه هم برایت میخوانم و دعا هم میکنم  ولی با تو توی گورنمی آیم.

1050    فـعـل تو وافـیســت زو کُـن مُــلــتَـحَد        کــه درآیــد بـــا تـــو در قــعـــرِ لَــحَـد

عملی که تو کردی و فعلی که تو کردی آن وفاداراست و آن وافیست. از او کن پناهگاه ملتَحَــد. پنا حگاهی بساز از عمل خودت. آن عمل توست که بتو پناه میدهد و تو را حفظ میکند. آن با تو توی گور هم میاید. در عمق لحَد هم میآید. تو مردی ولی عمل نیک تو نمرده. سالها و سالهست کسانی هستند که مرده اند ولی اعمال دوره زندگیشان طوری هست که اینها ورد زبانها هستند. اصلا آنقدر مردم از نیکیهای آنها صحبت میکنند درست مثل اینکه جلوی چشم همه هستند. این عملیست که با تو در گور میرود. تو جاویدان و باقی هستی با آن عملت. نه با قصرهای سر بفلک کشیده و نه با پولهای گزافی که جمع کردی و نه با یارانیکه امروز یارت هستند و فردا نیستند. چرا نیستند؟.

                 این دغل دوستان که می بینی        مـگسـانـنـد دور شـیـریـنـی

اگر زیبا هستی! چون زیبا هستی دورت را گرفته اند. اگر پولدار هستی بخاطر پولت دور تو هستند. صاحب مقامی چون مقام داری دورت میایند. اینها همه مگسانند دور این شیرینی ها. زیبائیت که از دستت میرود چون پیر میشوی. مالت را هم که دزد میتواند ببرد و مقامت را هم بلاخره معذولت میکنند. آنوقت همه از دورت پراکنده میشوند.

Loading

13.5 نــورِ حق

تفسیر    :

یکی از مباحس بنیادی و زیر بنائی اندیشه مولانا بحث در باره زیبائی و زیبا شناسیست. اما زیبائی چیست و چه تعریفی دارد باید گفت زیبائی یکی از مواردیست که بتعریف بر نمی آید و زیبائی حس شدنیست و تعریف شدنی نیست. بهمین سبب هست که فلاسفه و حکما و اندیشمندان سعی کردند که زیبائی را تعریف بکنند ولی هیچکدام از اینها سخن قابل قبولِ کاملا مورد رضایت نیست. در مورد این زیبائی هر تعریفی که داشته باشید قدر مسلم اینست که وجود دارد و مولانا در مثنوی و هم چنین در دیوان کبیربسیار به آن توجه دارد. زیبائی از مرطبه محسوسات آغاز میشود و بمراتب معقولات میرسد. اولا ببینیم که این محسوسات یعنی چی و معقولات یعنی چی. محسوسات از کلمه حس هست و همین پنج حسی که داریم و آنچه که بوسیله این پنج حس گرفته بشود و درک بشود محسوسات گفته میشود. آنچه که بوسیله عقل درک شود بآن معقولات گفته میشود. گفتیم که زیبائی از محسوسات شروع میشود و به معقولات حتم میشود. این را با مثالی میتوانید کاملا در ذهنتان مجسم کنید.

وقنیکه میگوئیم یک گل زیباست داریم از نظر محسوسات میگوئیم. چشم ما دارد این گل را می بیند. بویائی هم دارد این گل را می بوید. لامسه ما دارد این گل را لمس میکند و لطافتش را می بینیم. بنا بر این همه اینها حس های ما هستند. پس اینکه میگوئیم گل زیباست از محسوسهای ما ست ولی باینجا ختم نمیشود و آن عاملی که این زیبائی را تشخیص میدهد عقل است بنابر این آغازش با حس هست و آنچه که آن را تشخیص میدهد و بثمر میرسد که درک شود  آن عقل است. توجه اینکه آنچه که بسیاری از مردم میگویند فلان چیز زیباست و از نظر آنها زیبائیست فقط در درجه محسوسات میماند و به معقولات نمی رسد. در کسانی این سیر را طی میکند که اینها اندیشمند باشند و در این راه بوده و ظاهر بین نباشند. وگرنه وقتی که میگوئیم این گل چه رنگ قشنگی دارد و چه بوی دل انگیزی دارد و چقدر لطیف هست اینها مال ظاهر است. حالا همه اینها که هست چرا میگوئیم زیباست؟ آن چرا میگوئیم زیباست آن را عقل میگوید زیباست و در بسیاری از مردم باین مرحله نمیرسد. اما وقتیکه میگوئیم خداوند زیبائی مطلق را دارد. برای یاد آوری وقتی میگوئیم خداوند یعنی مبدأ کل آفرینش است و آنچه که میگوئیم مبدأ همه انرژی های مسلط و حاکم بر عالم هستی و طبیعت هست و حالا اسمش را هرچیزیکه میخواهید بگذارید. او زیبائی مطلق دارد. زیبائی مطلق در برابر زیبائی نسبی است. مثلا میگوئیم این گل زیباست ولی آن گل زیباتر است. یعنی این گل نسبت بآن گل زیبا تر است. اما وقتیکه به حقیقت و یا مبدأ کل میرسیم میگوئیم آن زیبائیش مطلق است. یعنی نمیشود با یک زیبائی دیگر مقایسه کرد و نسبت به چیز دیگری نیست، مطلق است، تمام و کامل است. حالا وقتیکه میگوئیم این مبدأ آفرینش زیبائی مطلق دارد, نه چشممان می بیند و نه بینی ما بویش را حس میکند و نه میتوانیم لطافتی را حس بکنیم بنابر این اول آن چیزی که دارد اذعان بوجود او میکند عقل است.یعنی از اول از عقل و معقولات شروع میشود. کسانی این مرحله را دارند که عمق بین باشند و ظاهر نگر نباشند. بقدری صحبت این زیبائی و زیبا شناسی گسترده هست که بحث کردن در باره اش زمان زیادی میخواهد و جایش اینجا نیست. بهمین علت اصلا دانشی بوجود آمده بنام زیبا شناسی. بطور کلی دانش زیبا شناسی سه چیز را مطرح میکندک. اول- میگوید زیبائی یک چیز و پدیده بیرونیست و خارج از ماست و هیچ بدرون ما مربوط نیست. نظریه دومی که مطرح میشود درست برعکس اول را میگوید و معتقد است که این زیبا شناسی صرفا داخلی و درونیست یعنی این درون ماست که دارد این زیبائی را حس میکند. نظریه سوم اینست که هر دو جنبه را دارد یعنی هم جنبه بیرونی را دارد و هم جنبه درونی را دارد یعنی باید از احساس شروع شود و بعد برسد به عقل.

اما مولانا بنا به شیوه خودش بگونه دیگری باین چیزها نگاه میکند و همیشه در اینطور موارد از مسایل پیچیده و تو در تو و در هم آمیخته شده خود داری میکند و خیلی ساده و صریح بیان میکند. میگوید این زیبائیهائی که در این عالم هستی می بینیم که بوسیله حس گرفته میشود و بوسیله عقل درک میشود همه درست ولی این زیبائی که عقل در آخر درکش میکند پرتوی و انعکاسی  هست از آن زیبائی مطلق خداوند که از اول بحث آن را کردیم. یعنی اگر که آن زیبائی مطلق و تمام و کمال  نبود هیچ زیبائیی در دنیا نبود.وقتیکه میگوئیم این زیبائیهائی که می بینیم انعکاس و پرتوی از خداوند هستند با خود اصل زیبائی مرکزی فرق میکنند. شما میگوئید در آیینه نگاه کردم و خودم را دیدم. خود شما در داخل آیینه نیستید و آنچه شما می بینید فقط انعکاس شماست. بهمین گونه وقتیکه میگوئیم این زیبائی مطلق از مبدأ هست, آنچه زیبائی هم که در این طبیعت هست همه انعکاس است. چون که انعکاس هست و اصل آن زیبائی نیست و این زیبائی وجود مستقل ندارد. هروقتیکه از آن مبدأ پرتوی بیافتد بر کسی یا چیزی آنوقت حس ما آن را میگیرد و عقل ما درکش میکند که این زیباست. ولی اگر که آن پرتو نیافتد و آن انعکاس نباشد آنوقت زیبائیی برای ما وجود ندارد.  بخاطر همین است که مولانا میگوید که این زیبائی که ما می بینیم چون اصلش نیست بنابر این یک چیز موقتیست و دوامی ندارد. داده شده ولی پایدار نیست ولذا زیبائی هیچ کس و هیچ چیز پایدار نیست برای اینکه از خودش نیست و اگر از خودش بود پایدار هم می بود. این عرفا وقتیکه به حرفهایشان نگاه میکنی زیبا گرا میشوند. یعنی گرایش پیدا میکنند به طرف زیبائی. اما وقتی گرایش به زیبائی پیدا میکنند عاشق زیبائی نمیشوند. چرا عاشق این زیبائی نمیشوند برای اینکه این زیبائی یک چیز موقتیست. آنها عاشق آن مبدأ آن زیبائی میشوند که پابرجا و مستقل است. این مقدمه را که نسبتا بدرازا کشید یک مقدار فهم را نسبت به آنچه را که میخواهیم در این قسمت بگوئیم آسان میکند. تحت عنوان نور حق میخوانیم. این نور حق هم قبل از خواندن ابیات باید تعریف درستش را با جود اینکه چند بار کرده شده باز هم یاد آوری میکنم. وقتیکه میگوئیم نور حق یعنی نور حقیقت. سؤال پیش میآید که این حقیقت چیست که میخواهیم در مورد نور آن صحبت کنیم. حقیقت ظهور و جلوه و تجلی اصل مبدأ آفرینش در دل یک کسی هست. اگر اصل آفریدگار در دل یک آفریده ای تجلی پیدا بکند یعنی منعکس شود و جلوه کند آن دلش را روشن میکند آنوقت میگویند آن نور حقیقت دل او را روشن کرده. پس حقیقت آن تجلی واقعی مبدأ آفرینش در دل منزه و پاک و بی آلایش است نه هر دلی. در هر دلی تجلی و ظهور پیدا نمیکند و ظاهر نمیشود بعلت آلودگیهای آن شخص. باید آلودگیها  را پاک کرد و آینه دل را صیقل زد تا تجلی پیدا بکند.

0968    آن رُخــی که تــاب او بُـــد مـــاهوار        شـد بـپــیری هـمــچو پُشـت سـوسـمار

گفت که این زیبائیها که در طبیعت هست چون پایدار نیست عرفا عاشقش نمیشوند فقط دوست دارند و لذت میبرند. آن چهره ای که تاب آن یعنی تابش نور او مثل ماه بود و وقتیکه پیر میشود اینقدر این چهره ای که مثل ماه میتابید حالا کم کم  کم کم چنان چین و چروک میخورد که مثل پوست سوسمار میشود. خوب چیزی را مثال میزند قابل لمس. پس آن زیبائیی که مثل قرص ماه میدرخشید، پایدار نبود و حتی زود گذر هم بود.

0969    وان سَــر و فـرقِ گش شـعشـع شــده        وقـتِ پـیـری نـاخوش و اَصـلـع شـده

فرق در اینجا یعنی آن موئی که روی فرق سر هست. گش بمعنی زیباست. اصلع یعنی نا زیبا و تاسی سر. میگوید آن سری که موهای براق و تابناک رویش بود, یک خورده صبر کن و ببین آخر سر چه میشود. از آن صیقل و جلائی که داشت کم کم میریزد و آن شخص تاس میشود. چون پایدار نیست. خود همین پیام است و اینگونه پیامها در گفته های مولانا فراوان است.حالا تا این هست لذتش را ببر ای کسیکه این نعمتهای اگر چه زود گذر را داری تا هست قدر آنها را بدان برای اینکه پایدار نیست. و پیام بالاترش اینست که باین چیزهای نا پایدار دل نبند.

0970    وان قـد صـف دَرِّ نـازان چون سِنان         گشـته در پـیری دو تا همچون کمان

صف در یعنی درنده صف یعنی آن قدی که آنقدر راست و بلند و قوی هست که دشمن را از همدیگر می درد. یعنی صف دشمن را از هم می درد. نازان یعنی بناز راه رفتن خرامان خرامان راه رفتن. سنان یعنی نیزه. مانند نیزه این قد راست است. حالا این قدی که اینهمه ابُهت دارد که صف دشمن را از هم پاره میکند و وقتیکه راه میرود چقدر بناز راه میرود و چقدر این قد راست است مثل نیزه این قد در پیری خمیده میشود مثل کمان که خمیده است.

0972    آنــکــه مردی در بـغـل کردی بِـفـن        مـی بــگِــیــرنــدش بـغـل وقتِ شــدن

مردی یعنی یک مرد. فن در اینجا منظور فن کشتی هست. در آخر مصراع دوم شدن بمعنی رفتن است. میگوید آنکسی که با نیروی جوانیش یک پهلوانی را در بغل میگرفت و با او زور آزمائی می کرد و و کشتی میگرفت و حریفش را بزمین میکو بید حالا کم کم آنقدر ناتوان میشود که باید زیر بغلش را بگیرند تا بتواند راه برود.

0973    ایــن خود آثـار غـم و پژمردگیست        هـر یـکـی زیــنـهـا رســول مردگیسـت

هر یک از اینها که گفتیم اثر یک پیری هست که پیام آوری میکند که تو داری بمرگ نزدیک میشوی. این آثار های غم و پِژمردگیها که گفتیم اینها پیام آور مرگ تو هستند. این آثار غمها کدام بودند؟ عبارت بودند از آن پوست لطیف و زیبا که بعدا مثل سمسمار شد و آن قد رعنا که مثل نیزه راست بود و بعدآ مثل کمان خم شد اینها همه پیغام مرگ را با خود دارند. آصلا خود این تغیرات برای ما پیام آور است که بدان که باید مُرد. انتظار نداشته باش که همیشه همیت طور بماند. هیچ چیز در عالم هستی یک نواخت نیست و همه چیز در حال تغیر است. علم امروزی هم میگوید در عالم هستی فقط چیزیکه تغیر پیدا نمیکند آن خود اصل تغیر است. اصل تغیر, تغیر نمیکند یعنی همیشه این تغیر هست. و لذا این تغیر فرا گیر است و شامل همه کس و همه چیز میشود. نه فقط در روی زمین بلکه در کل عالم هستی, بلکه در کل یونیورس هم در حال تغیر هست. آن کس که دارد این پیغامها را میگیرد و اینها همه رسول مردگیست، من چکار میتوان بکنم که این حالتها بمن دست ندهد. وقتیکه یک کمی پا بسن میگذارد آنوقت بحقایقی دست پیدا میکند که براستی همین طور است که میگفتند. حالا من چکار کنم که این مرگ بتعویق بیافتد. میرود نزد طبیب. ممکن است که کمی بعقب بیاندازند ولی برای جلوگیری آن داروئی ندارند و کاری هم از دستشان بر نمی آید. این مسیر طبیعت است که دارد میرود و نمیشود جلوی آن درا گرفت.

0974    لـیـک گر باشـد طـبـیـبـش نـورِ حق        نـیسـت از پیری و تب  نـقصـان و دَق

حالا فهمیدیم که چرا آن تیتر و عنوانمان را نور حق گذاشته است. اما اگر که طبیبش نور حقیقت باشد تب یعنی بیماری. دق بمعنی تو سر زدن یا توسرش خوردن. این صدای یک چیزی به یک چیز دیگر خوردن است و وقتی یک کسی مثلا توی سر یک کس دیگر میزند   صدائی  میکند مثل دَق. از این پیری و تب و کاهشی که می بیند در وجودش و از اینها ابدا هیچکدام اینها توی سرش نمیزند و او را خار و ذلیل نمیکنند و باعث افسردگی او نمیشود و حالا این را بیشتر توضیح میدهد.

0975    سـُستیِ اوهسـت چون سستی مسـت        کـاندر آن سُستـیش رشـکِ رسـتـمـست

آن صورتیکه در جوانی این همه زیبا بود و همه میخواستند بآن نگاه بکنند حالا چروک خورده ولی وقتیکه نور حق در وجودش تابش پیدا کرده باشد, همان صورت چروک خورده هم از ش نور میاید و تابان است و دیگر بقول مولانا دق و توسر خوردن و خواری را ندارد. سست شده اما سستیش مثل سستی یک مست است اما در درونش خیلی شجاع است. احساس میکند که خیلی شجاع است. اینقدر در درون خودش احساس شجاعت میکند که رستم هم باو رشک میبرد و باو حسادت میکند. چرا احساس شجاعت میکند برای اینکه میداند که  نور حق در او تابیده و دلش را روشن کرده و با نور حق باقی خواهد بود. نه اینکه عمر جاویدان میکند بلکه همین عمری را که میکند با روشندلی میکند.

0976    گـربـمـیـرد استـتخوانش غـرق ذوق        ذرّه ذرّه ش در شــعــاع نــورِشــوق

ذوق اینجا لذات معنویست. شعاع در مصراع دوم بمعنی پرتو هست و شوق نهایت و کمال طلب است.طلب یکی از ارکان عرفان است.کسیکه میخواهد عارف شود اولین گامش اینست که از وادی طلب گذر کند. پیر سالخورده ای را در نظر بیاورید که قلبش بنور حقیقت منوّر شده، میمیرد و استخوانهایش هم خاک میشود. مولانا میگوید که ذرات استخوانهایش هنوز دارد لذات معنوی را میبرد. باید به همه اینها بطور سمبولیک نگاه کرد. مولانا ادامه میدهد که هنوز ذره ذره این استخوانهای خاک شده اش از شوق آن طلب حقیقت را در خودش میبرد. باز تکرار میکنم که باید بطور سمبولیک باین مطالب نگاه کرد. در بین مردم مثلی هست که میگویند فلان کس کارد بهش بزنی خونش در نمی آید. حالا نه کاردی هست و نه کسی میخواهد به این انسان کاردی بزند و نه خونی در میان است ولی این ضربالمثل بسیار رایج است. این سمبولیک است. مثل اینکه یک کسی بگوید که من دیگر کاردم باستخوان رسیده. کدام کارد و کدام استخوان. این هم نمونه دیگری از سمبولیک است.

0977    وانکــه آنـش نـیسـت بـاغ بــی ثمـر        کـه خـزانـش مــی کــنــد زیـــر و زبر

آنکه آنش نیست. این آن به کی و یا چی بر میگردد؟ اشاره است بنور حق. آن کسیکه شوق و ذوق معنوی ندارد و آن که نور حق در او تابش پیدا نکرده, مثل باغی میماند که میوه ندارد. باغ بی ثمر وقتیکه خزان میآید آن را زیر و زبرش میکند و ویرانش میکند. کسیکه آن تابش نور حق در باغ وجودش نیست وقت خزانش, خزانش کی هست؟ زمان پیری. وقتی که پیر شد و خزان رسید باغ وجودش زیر و زبر میشود و بکلی ویران میشود.

0978    گُــل نمـانـد , خـار هــا مــانــد سیاه        زرد و بــی مـغـز آمـده چـون تلّ کــاه

در مصراع دوم زرد و بی مغز آمده اشاره است به کاه چون زرد رنگ است و داخلش هم خالیست و هیچ ارزشی هم ندارد. یک تل کاه آنجا جمع شده. در خزان از این باغی که اینهمه طراوت داشت و پر از سبزی و درخت بود حالا چیزی نمانده. آن نمایش گندمهایئی که میرقسیدند و انواع سبزیا طراوت میبخشیدند حالا که خزان آمده از همه اینها چیزی نمانده بجز یک تَلِ کاه و یک مشت خار سیاه. آنطور نباشد وقتیکه خزان عمرمان رسید مثل تل کاه باشیم، بیمغز و توخالی باشیم و باد خزان که میوزد ما راهم به خود ببرد و ما را زیر و زبر بنماید. حالا که اینها را گفت شروع میکند با خدای خودش صحبت کردن و مناجات کردن.

0979    تـا چه زلّـت کـرد آن بـاغ ای خــدا        کـه از او ایــن  حُــلّــهــا گــردد جــدا

زلّت به ز یعنی لغزش و خطا و گناه. حُلّه بمعنی جامه های گرانبهای لطیف است. چه گلهای قشنگی دارد، چه برگهای سبزی دارد. اینها حُلّه ان درختان هستند. مولانا میگوید ای خدا این باغ چه تقصیری داشت ، چه خطائی کرده بود که گرفتارش کردی باین روز؟ این همه زیبائی ازش گرفتی و همه درختان را بی برگشان کردی. وقتی یک درخت را بی برگ میکنی مثل اینکه جامه اش را ازش گرفته ای. آن حله ها و جامه های پُر گل و زیبنده را ازش گرفتی. چرا این کار را کردی؟ حالا خودش از زبان خدا جواب میدهد:

0980    خـویشــتــن را دید و دیدِ خویـشتـن        زهـر قـتـالسـت , هـیـن  ای مـمـتـهـن 

خدا از زبان مولانا جواب میدهد که این باغ خود بین شد دیدِ خویشتن یعنی خود بینی.  دید خویشتن زهر کشنده است, هین بهوش باش. ای ممتهن ای کسیکه مورد امتحانِ این طبیعت قرار میگیری. این باغ گفت این منم که اینهمه سبز و خرمم، ببین چه گلهائی دارم و چه میوه هائی دارم و چقدر گرانبها هستم. این فقط خود بینیست او خویشتن را فقط دید. این چنین خود بینی زهر کشنده است. این مبدأ آفرینش باین باغ میگوید نه اینهائی که تو داشتی مال تو نبود. اینهاد همه عاریه بود. عاریه یعنی اینکه بتو میدهم و تو دوباره باید بمن پس بدهی. من وقتی که میخواهم بروم جائی که مهمان هستم و لباس ندارم بپوشم میایم پهلوی شما و از شما خواهش میکنم که یک دست لباس مهمانی بمن عاریه بدهید. خوب این عاریه مال من نیست می پوشم مهمانیم را میروم. وقتی بر گشتم باید لباس را پش بدهم. اگر هم ندهم شما طلاب میکنید که لباس من کو.    

0981    شـاهـدی کزعشق او عالم گریسـت        عالَمَش مـی رانـد ازخود جرم چیسـت

دوباره از خدا می پرسد. شاهد بمعنی زیبا روی است. آن زیبا روئی که دیگران عاشقش میشدند و از فراق و از جدائی او گریه میکردند  و همه دنیا او را میخواستند و گریه میکردند. حالا جوری شده که تمام دنیا را از خودش میراند و از خود دور میکند. این زیباروی چه گناهی کرده؟ دوباره خودش جواب میدهد که این زیباروی هم خود بینی کرد و خیال کرد که این زیباروئی مال اوست و بکسی ارتباط ندارد. حالا باید یک وضعی پیش بیاید که همان کسانیکه توی دنیا برای او گریه میکردند حالا میخواهند او را از خودشان برانند. برو دور شو اصلا نمیخواهم ببینمت. این جرمش اینست که خود بینی کرد.

0982    جُــرم آنکـه زیــورِ ,عــاریـه بست        کرد دعوی کین حُـلل ملکِ مـن اسـت

حُلل جمع حلّه است یعنی زینت آلات، لباسهاس زیبا و جواهرات.  جرمش این بود که ادعا کرد که این حُلل ملک من است و کسی بمن نداده و همه اینها مال من است. در حالیکه امروز میدانیم که این زیبائیهائی را هم که یک زیبا رو دارد نتیجه کار آن ژن هائی هست  که در وجود او دارند این زیبائی را درست میکنند و میآفرینند. این ژنها از کجا امدند و این ژنها را کی آفریده و اینگونه مرتب کرده. باین گلها نگاه کنید. به یک گل اورکید رنگی نگاه کنید و ببینید دارای چه خطوطی هست. اگر ده تا گل داشته باشد همه گلها خطوطشان با هم یکیست، لبه هایش یک هاشیه دارد و وسطش یک خطوط دیگری دارد. این کار ژنهاست این ژنها را کی آفریده و کی منظمش کرده که در تمام گلهل یک جور دارد عمل میکند. این اورکیده میگوید این منم و این هم صفت من است و مال من است در اینصورت ازش گرفته میشود. بر گردیم بحرفهای اولمان. چون زیبائی ظاهری پایانی است, زیبائی را ببینیم و ازش لذت ببریم و خوشمان بیاید ولی آنطور عاشقش نشویم که او را بپرستیم. ما باید پرستش کسی را بکنیم که این زیبائی را آفریده. اون مبدأ کل این زیبائیهاست.

0983    واسـتـانـیـم آن, کـه تـا دانـد یـقـیـن        خــرمَـن آنِ مـاسـت خوبـان دانه چین

واستانیم یعنی پس میگیریم. پس میگیریم از این زیبائی ها. مولانا در ادب فارسی زیبا رویان را خوبان میگوید. جدا میگوید از زبان مولانا. میگوید که جواب اینست که ما آن زیبائی را باو داده بودیم و دوباره ما گرفتیم برای اینکه بطور یقین و مسلم بداند که این زیبائی مال او نبوده.خرمن زیبائی بوده و او خوشه چین خرمن زیبائی بوده. حتی دانه ای که از خرمن ریخته بوده او داشته بر میداشته. خرمن زیبائی مال مطلق آفریدگار است.

0984    تـا بـدانــد کــان حُــلــل عــارّیـه بـود        پــر تــوی بـود آن زخورشـیدِ وجـود

پس گرفتیم و بقول مولانا واستادیم که داند همه آن زیورها و زیبائی ها و حُلّه ها و کمالها عاریه بود . در مصراع دوم پرتوی و تابشی و اثری بود از خورشید وجود. خورشید وجود آفریدگار است.

0985    آن جـمـال و قـدرت و فضــل و هـنر        زآفـتـاب حُسـن کـرد ایـن سـو ســفـز

جمال زیبائیست و قدرت توانائی. فضل برتری و هنر، هنر دانستن و هنر بهتر زندگی کردن است. هنر خوب درک کردن و دانستن است. اینها از آفتاب حسن و زیبائی هست که از آن عالم کرد زین سو سفر. زین سو یعنی طرف ما ها ولی مال ما نیست مال این سو هم نیست از آن سو آمده. یعنی مال خودت نیست از یک مبدأئی آمده. قدرش را بدان ولی فخر نفروش. زیبائی نعمت خداست بتو داده ولی برخ دیگران نکش که ببینید من چقدر زیبا تر از شما ها هستم. بمحض اینکه اینکار را بکنی ازت گرفته میشود. دیگران هم از تو رو بر میگردانند. اگر کسی بشما فخر بفروشد شما ازش دیگر خوشتان نمی آید.

0986   بـاز مـی گــردنــد چــون اِســتـار هـا        نــورِ آن خورشــیــد زیـن دیــوار هـا

در مصراع اول ستاره ها را بکار برده. استار ها یعنی ستاره ها. در مصراع دوم خورشید را میآورد. شب که میشود ستاره ها در آسمان پیدا میشوند و مهتاب میافتد باین دیوار ها. این دیوارها چقدر دلربا و رؤیائی میشوند. ولی یواش یواش این ستاره ها نور خودشان را جمع میکنند و یک دیوار تیره زشت باقی میماند. آیت این نور رؤیائی مال دیوار بود؟ نه. بعد روز میشود و خورشید آن نور تابناک قشنگش را بروی دیوارها میاندازد و این دیوارها دوباره قشنگ به نظر میرسد. ولی وقتیکه خورشید غروب کرد, خورشید دامن نورش را بر میچیند و این آفتاب میرود و دوباره دیوار زشت تیره رنگ بجای خودش باقی میماند. دیوار وجود ما هم همین طور است. اگر که آن مهتاب و یا آفتاب از ماه حقیقت و یا خورشید حقیقت بدیوار وجودمان تابیده باشد آنوقت ما زیبا هستیم. ولی وقتیکه این زیبائی مال ما نیست نباید اشتباه کنیم و بدانیم که مال ما نیست. فخر بفروشیم و بگوئیم من این قدر فخر دارم و دانش دارم. چه کسی این امکانات را برای تو فراهم کرد که بروی و در دانشگاه درس بخوانی. چرا آن یکی نتوانسته بره و درس بخواند.

0987    پـر تـو خـورشـیـد شــد وا جـا یـگاه        مــانــد هـر دیـوار تـاریــک و ســیـاه

وا جیگاه یعنی بمحل اصلی خودش بر گشت. مثلا میگوئیم وام گرفته ایم باید واریز کنیم یعنی بر گردانیم. آن نور خورشید حقیقت به جایگاه خودش برگشت و همه دیوارها تاریک و سیاه شدند.

0988    آنـکه کــرد او در رخِ خوبانت دَنـگ        نـور خورشـید است از شیشۀ سه رنگ

خوبانت یعنی خوبان تو را. دَنگ یعنی حیران و شیفته. میگوید آن چیزیکه تو را حیران و سر گشته زیبا رویان کرده خوبان هستند. همه متحیرند از این همه زیبائی. میگوید این نور خورشید است و مال خودش نیست. از شیشه سه رنگ. سه رنگ هم مفهوم عددی ندارد یعنی شیشه رنگارنگ. گنبدی را در تظر بیاورید که سقفش از شیشه های رنگین درست شده. در کف این گنبد نگاه کنید میبینید رنگهای آبی و زرد و سخ و بنفش افتاده روی کف. چقدر قشنگ است آیا مال آن کف زمین است؟ نه. حالا این گنبد را بر دارید  و آنوقت یک نور باقی میماند و آن نور خورشید است. پس بقول مولانا آن چیزیکه تو را حیران و شیفته و متحیر از این زیبائی کرده بوده این شیشه های رنگارنگ هستند. نور خورشید حقیقت که درپشت آن صفحه رنگی ندارد. مولانا در یک جائی میگوید بی رنگی اسیر رنگ شد. حالا یکی میگوید من خوشگل ترم و آن یکی میگوید من زیبا ترم.این زیبائی و خوشگلی مال هیچ کدام آنها نیست.

0989    شـیشۀ هـای رنگ رنگ آن نور را        می نَمـایـد ایـن چـنـیـن رنـگـیـن  بـمـا

 این شیشه های رنگ رنگ است که نور خورشید را بما رنگارنگ نشان میدهد ولی خورشید که رنگی ندارد. این شیشه هاست که اینکار را کرده اند.

0990    چون نماند شِیشه هـای رنگ رنگ        نـور بـی رنــگـت کـنـد آنــگــاه دَنـگ

دنگ همان حیران و سر گشته. میگوید وقتی شیشه ها را برداشتی و فقط نور حقیقت آشکار شد آنوقت این نور حقیقت است که تو را حیران و سرگشته میکند که این چه نوریست و از کجاست.  این عجب بین که چنین نوری بکجا می بینم. خواجه میگوید. آنوقت حیران آن نور شو. تو حیران آن نور بی رنگ میشوی و نه حیران رنگهای گوناگون.       

0991    خـوی کـن بی شـیشه دیـدن نور را        تـا چـو شـیشه بشـکـنـد نَـبـوَد  عَــمـی

عَما یعنی کوری. من حالا میخواهم زیبا ببینم و عینک میزنم. و شیشه عینکم هر رنگی که باشد دنیا را همان رنگ می بینم. من دنیا را از پشت شیشه دارم می بینم. میگوید دنیا را بدون شیشه ببین برای اینکه اگر عینکت بشکند  کور نشوی. باعث کور دلی هم میشود ای کور دل. تو باید نور حقیقت را بدون شیشیه و واسطه و حجاب  ببینی. این شیشیه ها حجاب اند و مانع هستند بین نور واقعی و آنچه تو می بینی.  

0992    قـــانــعــی بــا دانــشِ  آمــوخــتــه         در چــراغ غـیـر چشــم افـــروخــتــه

تو رفتی در یک مدرسه و یا دانشگاه و یک چیزی یاد گرفتی. حالا با این چیزیکه یاد گرفتی قانع شدی و خیلی هم خوشحالی خوب باش. خیلی هم خوب است که یک چیزی یاد گرفتی. خیلی هم خوب است که کمک میکنی بمردم از این چیزیکه یاد گرفتی و کمک میکنی بمردم. ولی خیال مکن که این دانش مال تو هست. دانش مال تو نیست، آموختی ولی مال تو نیست. تو در چراغ غیر، روشنائی ایجاد کردی. تو آنچه که یاد گرفتی یا از استاد و معلمت یاد گرفتی و یا در کتابها خواندی هیچ کدامش مال تو نیست. تو با چراغ غیر زندگیت را روشن کردی. سعی کن که با چراغ خودت روشن کنی. یعنی تو هم مبدأ آن چراغ نور و فضل و دانش بشو.قانع مشو بقول مولانا. درست است که من دانشگاه رفتم  ولی من خودم هم باید مبدأئی شوم که دیگران از من یاد بگیرند. وقتیکه با چراغ دیگران راه میروی چه بلائی بسرت میآید؟   

0993    او چــراغ خـویش بــر بـایـد که تا        تــو بــدانــی مُســتــعــیــری نَــی فــتـا

با چراع دیگری میخواهی راه بروی! خوب آن آدم میآید چراغش را از تو میگیرد. وقتیکه چراغش را گرفت تو میدانی که تو عاریه گیرنده هستی. مستعیر یعنی عاریه گیرنده. نَی فتا، فتا در اینجا بمعنی جوانمرد  نیست. این فتا که در اینجا آمده بمعنی اینکه چیزی را مانند ملک خود دانستن و از خود دانستن است. وقتیکه چراغش را از تو گرفت و همه جا تاریک شد و دیگر جائی را نمی بینی آنوقت میفهمی که این چراغ مال تو نبود.سعی کن علم هم که میاموزی خودت منشأ و مبدأ علمی هم باش. و آن نمیشود مگر اینکه قانع نباشی به این علم آموخته.

0994    گر تـو کردی شُـکرو سعی مُجتهَد        غـم مخور کـه صـد چـنـان بـازت دهد

شکر کن که اینها را بتو داده امکاناتی بوده که رفتی و یاد گرفتی. میدانی این شکری که میگوید یعنی چی؟ آنچه را که یاد گرفتی بدیگران یاد بده و بدیگران بهره و سود برسان. سعی کن تو هم چیزهائی را مطرح کنی و باین دنیا بیاوری تا دیگران هم یاد بگیرند. کلمه مُجتهَد یعنی سعی و کوشش فراوان با مجتهِد که در مذهب میآید فرق دارد. اگر که تو شکر کردی و در این راه شکر کردنت سعی و تلاش فراوان کردی نا راحت مباش که نعمت ها ازت گرفته بشود, نمیشود و غم مخور و چندین برابر هم بتو داده میشود. برای اینکه خود شکر کردنت, کسی را که در راه معنویت نیست به معنویت هدایت میکند. اگر کسی شکر کند برای چیزی که دریافت کرده خود بخود میافتد در راه معنویت. همین که افتاد در راه معنویت آنوقت ” غم مخور که صد چنان بازت دهد”

0995    ور نکردی شُکـراکنون خون گِری        کـه شدسـت آن حُســن از کـافِر بَـری

اگر شکر نکردی حالا وقتی رسیده که باید خون گریه کنی برای اینکه آن همه حسن و آنهم زیبائی، آنهمه دانش ،فضل، کمال از کسیکه کفران نعمت کند بری و دور میشود. کافِر در اینجا کفران کننده است. کفران در برابر شکر است. این بخششها همه از مبدأ آفرینش است. خوب خداوند اینهمه بخشش کرده و ما هم گرقتیم؟ اینها شکر لازم دارد, قدرش را دانستن و دیگران را سهیم کردن در چیزشان و کمک کردن بآنهائیکه احتیاج دارند و لازم دارند. تو اگر شکر نکردی آنوقت تو کفران نعمت کردی و کفران نعمت هم نعمت را از کفت خارج میکند. 

       شکر نعمت نعمتت افزون کند       کفر نعمت از کفت بیرون کند

0997    گـم شـد از بـی شُـکر خوبیّ و هنر        کـه دگــر هر گــز نـبـیـنـد زآن اثـــر

در کلام مولانا گفتیم که هنر بمعنی درک معرفت و معنویت است و ارتباتی با هنر نقاشی و غیره ندارد. این درک کردن هم هنر میخواهد و هر کسی نمی تواند این درک را بکند. و فضیلت و کمال را باید درک کرد و در عرفان مولانا این هنر است. خوبی که در اینجا میگوید, یک نوع خوی در عرفان مطرح هست و آن خوبی جسمی و خوبی عقلی و خوبی روحی ست. اگر که شکر گزار نباشی از نعمتهائی که گرفتی و درکش نکنی آنوقت چنان این خوبیها ازت گرفته میشود که هرگز دیگر نشان و اثری هم ازش نمی بینی. شما یک چیزی را تحفه میدهید به یک کسی , آنکس جلو روی شما این تحفه را میاندازد توی سطل خاکروبه. شما دیگر تا آخر عمرتان حاظر نیستید چیزی باو بدهید.

0998    خویشی و بی خویشی و شکرو وَداد        رفـت زآن سـان که نـیـارَدشان بـیـاد

تفسیر این بیت در مطالب بالا آمده و تکرار آن لزومی ندارد.  

Loading

12.5 قصه محبوس شدن آن آهو بچه در آخُرِ خــران

محبوس شدن آهو است در اسطبل و یا آخُر خران و گاوان. این داستان مثل همه داستانهای مثنوی سمبولیک و نمادین است و بدون اینکه تمام توجهمان را به متن این داستان بکنیم پیامها را باید از این داستان به بیرون بکشیم. داستان همیشه هست و در کتابهای مختلف داستانهای بسیار شیرین تر هم هست و نیازی نیست که ما بیائیم و در مسیر تفسیر صحبتهای متعال مولانا داستان گوئی بکنیم و حواس خود و دیگران را بطرف داستان معطوف بداریم و تا به بزنگاه میرسیم می بینیم که میگوید دنباله داستان در کتاب بعدی. همه اینها را میتوانیم با خرید یک کتاب بدست بیاوریم ولی وقتی تمام شد چیزی بجز سرگرم کردن خودمان  بما نرسید.

اگر که میخواهیم حقیقت را در لا بلای این داستانها پیدا بکنیم، اگر که حقیقت گو هستیم باید پیامها را از دست ندهیم. در این داستان سمبولیک این آهو کنایه از انسانهای کامل و حقیقت جوئی که بحقیقت رسیده اند و بکمال خداوند کامل شده اند. و این اسطبلیکه این آهو در آن محبوس هست بمنظله این دنیاست. همه در آن محبوسند و نمیتوانیم بدلخواه خودمان از آن فرار بکنیم و هران این گاوها و خرانیکه در اینجا در برابر این آهو قرار دارند به طور سمبولیک کنایه است از دنیا پرستان. توجه داشته باشید که دنیا دوستی بار مثبت دارد چون ما در این دنیا زندگی میکنیم و ما باید در جائی که زندگی میکنیم آنجا را دوست داشته باشیم ولی دنیا پرستی بار منفی دارد زیرا ما باید خدا را پرستش کنیم و نه چیز یا کس دیگر را. در اینجا به خواندن و تفسیر ابیات میپردازیم.

0833    اهـــوئی را کــرد صــیــادی شــکـار        انـدر آخُـر کردش آن بــی زینــهــار

گفتیم که این آهو کنایه از انسانهای برتر و کامل است. از انسانهای دل آگاه و روشن بین . آخُر که همان طویله است کنایه از این دنیا هست و بی زینهار یعنی بی امان و بی توجه. بدون توجه و بدون امان دادن. صیادی آهوئی را زنده شکار کرد و آورد در اسطبلیکه خران و گاوان در آنجا بودند, آن صیاد بی توجه بی امان این آهورا انداخت در این طویله. 

0834    آخُــری را پـُر ز گـــاوان و خـــران         حَــبس آهـو کـرد چـون اِسـتـمگران

گفتیم که این گاوان و خران منظور این دنیا پرستانند.  حَبس آهو کرد یعنی برای اینکه این آهو را در جایگاه خودش نگه داری کند برد و در این اسطبل محبوس کرد. اِستمگران یعنی ستم گران. ستمگران کسانی هستند که بی امان و بی توجه هستند و امان بکسی نمیدهند و این شکارچی هم همین کار را در باره این آهوی بیچاره انجام داد.

0835    آهو ازوحشـت بِهَر سـو مـیگـریـخت        او بپیشِ آن  خران, شب کــاه ریخت

او ظمیریست که به صیاد بر میگردد.آهو از ترسش و وحشت باین طرف و آنطرف میدوید و نمیتوانست که راه فراری پیدا بکند. شب شد و صیّاد آمد و مثل همیشه کاه ریخت جلو این گاوان و خران. حالا این کاهی که جلو گاوان و خران ریخته میشود بطور کنایه آن شهوات نفسانی و آن مادیات فساد آفرین در دسترس دنیا پرستان قرار دادن است. حالا این گاوان و خران با چه حرص و ولعی این کاه را میخورند و با همین حرص و ولع هست که آن دنیا پرستان شهوت رانیشان را میکنند و مچسبند به مادیات فساد آفرینشان. زیاد و زیادتر میکنند و بخیال خودشان از آنها لذت میبرند.

0836    از مَجاعـت و اشـتهـا هــر گـاو و خر      کـاه را مـیـخورد خوشـتـر از شــکــر

مجاعت از کلمه جوع است و جوع یعنی گرسنه بودن. این گاوان و خران شب بود و اشتها داشتند و گرسنه شان شده بود و از گرسنگی و حرص زیاد این کاه را میخوردند مثل اینکه شکر را میخوردند و اینقدر لذت می بردند. دو چیز را با هم بجلو میبریم، داستان را و پیام داستان را. در این بیت پیامش اینست که آن شهوت پرستان و دنیا پرستان مادیات غیر ضروری را مثل شکر میخوردند و خیلی برایشان لذت داشت. وقتی بمذاق طبعشان لذت بخش بود سعی میکردند که هرچه بیشتر و بیشتر بدست بیاورند و یا هرچه بیشتر و بیشتر خودشان را گرفتار میکردند. برای اینکه بهر قیمتی بایستی آن را بدست بیاورند.

0837    گــاه آهــو مـی رمـیـــد از سـو بســو        گَــه ز دود و گَرد کَـه مــیــتِـافت  رُو

 می رمید یعنی  رم میکرد. رم کردن فرار کردن است. از سو بسو یعنی از یک طرف اسطبل بطرف دیگر اسطبل. در مصراع دوم میگوید این دود و  گرد یعنی از گرد و خاکی که این گاوان و خران در حال خوردن بوجود میاوردند مثل دود بهوا میرفت. کَه کوچک شده کاه است. میتافت رو یعنی رو بر میگرداند. آن آهو از طرفی بطرف دیگر اسطبل میدوید و این گرد و غباریکه از این کاه بلند میشد برایش خوش آیند نبود زیرا او هوای تمیزلطیف چمن زار عادت داشت و هی از این گرد و غبار دود مانند رو بر میگرداند. حالا این انسانهای بکمال رسیده حقیقت جو که تعدادشان خیلی کم است در این دنیا چون بیشتر آن دنیا پرستان هستند که کاه را مثل شکر میخورند و آن آدمهای بحقیقت رسیده در بین آدمهای معمولی, همان حالی را دارند که آن آهو در اسطبل داشت بین خران و گاوان. چیزی را که مردم دیگر از آنها لذت میبرند او رو بر میگرداند.

0838    هـر که را با ضـدِّ خـود بگـذاشـتـنـد        آن عـقـوبت را چو مـرگ اَنـگاشـتـنـد

با ضد خود یعنی با خلاف هم جنس خودش و هم فکر و هم اندیشه خودش. بگذاشتند یعنی در یک جا قرارشان دادند. عقوبت یعنی رنج و عذاب. انگاشتند یعنی برابر دانستند. مولانا میگوید هرکس را که با خلاف هم جنس و هم فکر خودش در یک جا محبوسش بکنند, چنان عذابی میکشد و چنان رنج و عقوبتی دارد که برابر است با رنج و عذاب مرگ. برای اینکه با کس و یا کسانی زندگی کردن که از نظر اخلاقی و روحی با هم تناسب ندارند آنوقت روح انسان در عذاب است.  روح را صحبت نا جنس عذابیست علیم . مردم این را میدانند و بکار هم میبرند ولی معنی نا جنس را درست نمیدانند, خیال میکنند که نا جنس یعنی آدم بد. این در اصطلاح هم هست میگویند فلانی عجب آدم ناجنسیست. در اینجا این معنی را نمیدهد و منظور از نا جنس یعنی آدمی که با شما سنخیت نداشته باشد. علیم از علم است و یعنی درد. عذاب دردناک.

0839    تــا سلـیـمان گفت کـان هُـد هُـد اگــر        عـجـز را عــذری نــگویــد مـعــتـبـر

0840    بِکشَـمَش یــا خـود دهــم اورا غـذاب        یـک عـذابِ سختِ بـیـرون از حساب

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مولانا داستان را رها کرد و رسید به هد هد و حضرت سلیمان. در بیت اول کلمه تا در اینجا یعنی چنانکه و بهمان دلیلیکه. اشاره باین دارد که حضرت سلیمان زبان همه پرندگان را میدانست. یک روزی بار عام به پرندگان داد و همه آنها را احضار کرد.وقتیکه میخواست برای آنها سخن بگوید نگاه کرد ودید که هُد هُد نیست پرسید که این پرنده کجاست باو گفتند که خبر نداریم. فراموش نشود که اینها افسانه های مذهبیست. البته ما کار بافسانه نداریم و فقط به پیامش توجه میکنیم. آیا سلیمان زبان حیوانات را بلد بوده؟ و آیا هد هد واقعا غایب بوده و یا اصلا سلیمان میتوانسته چنین دورهمی را از پرندگان بخواهد؟ ما باینها کاری نداریم پس به چی کار داریم؟  به پیام آن. سلیمان گفت اگر که این هُد هُد آمد و برای غیبت و یا دیر آمدنش معتبر یعنی قابل قبول. سلیمان گفت اگر که هدهد آمد و یک عذری قابل قبول و معتبر نیاورد، من او را یا میکشمش و یا غذاب زیاد میدهم. پرندگان ازش پرسیدند ای حضرت سلیمان چه عذابی باو خواهی داد؟ گفت یک عذاب سختیکه بیرون از حساب است. گفتند این عذاب را بما بگو. گفت این هد هد را در یک قفسی که غیر هم جنسش در آن هست جبسش میکنم و هیچ عذابی دردناکتر از این نیست.حدف از آوردن این داستان در بین داستان آهو و خران اینکه همین کلمه را بگوید.

0841    هان کـدامست آن عذاب ای مُعـتـمـد        در قــفـس بـودن  بـغــیـرجــنسِ خَـود

واضح است که معنی این بیت هم در بالا گفته شده و احتیاج به تکرار نیست.

0842    زیــن بـدان انــدر عـذابــی ای بشـر        مــرغ روحـت بسـتــه بـا جـنســی دگر

از این بدن و جسم خاکی خودت ای انسان در عذابی برای اینکه مرغ روح تو محبوس است. روح مرغ مانند تو بسته شده با غیر هم جنس خودش و اینقدر این انسانهای به حقیقت رسیده با انسانها دیگرپیوستگی دارند که زندگی را بسیار مشگل میکند و آن تعداد محدود انسانهای بحقیقت رسیده درست مثل آن هدهدی هستند که حضرت سلیمان در قفسی کرد با یک غیر هم جنس خودش و بهمان اندازه سخت است. در این باره در پایان داستان بیشتر توضیح خواهیم داد. ما مرغانی هستیم که چه بخواهیم و چه نخواهیم پر و بال ما بسته شده به پر و بال غیر هم جنس خودمان.

0843    روح بـاز است و طــبــایـع زاغ ها        دارد از زاغــان و جــغــدان داغــهــا

روح تو که مهبوس در قفس جسم تو هست مثل باز شکاری، بازی که میخواهد اوج بگیرد و پرواز کند. طبایع آن غریضه های حیوانی است که ما داریم. ما گو اینکه انسان هستیم ولی از حیوان بودن که خارج نیستیم و بنا براین ما تمام غریضه های حیوانی را داریم. زاغها یعنی کلاغها. در اول مصراع دوم فاعل فعل دارد روح است. از زاغان یعنی از این طبایع حیوانی از این غرایض حیوانی داغها و عذابها دارد. میگوید ای انسان روح لطیف تو که محبوس است در این جسم خاکی تیره تو بمنزله یک باز بلند پرواز شکاری که از دست این جسم تیره تو در غذاب است برای اینکه جسم تو رو دارد با تیرگیها. از خاک ساخته شده و رو دارد بطرف مادیات فساد آفرین ولی روح تو اینطور نیست و رو دارد بعالم معنی و معنویت.

0907    حــد نـدارد این سـخـن, و آهوی ما        مــی گـریــزد انــدر آخُـر جـــا بــجــا

در اینجا مولانا بر میگردد به داستان آهو و خران و گاوان. میگوید این حرفهائی که من دارم میزنم حد و اندازه ای ندارد. هرچه باید بگویم گفته ام و مثنوی هفتاد من کاغذ شده است. این آهو از شدت نا راحتی از اینطرف اسطبل ّه آن طرف اسطبل با نا راحتی زیاد میودوید

0908    روزها آن آهـوی خـوش نـافِ نـر         در شـکـنجـه بــود در اصــطــبـلِ خَـر

آن آهوی خوش ناف نر، این آهوی نر. ناف بمعنی نافه یگ برجستگی زیر شکم آهوی ختن در ختانستان چین است که بزرگ میشود باندازه یک تخم مرغ و بعضی وقتها باندازه یک ترنج و این کیسه ایست که ماده مُشک که از خون آهو ترشه میکند در آن جمع میشود که بسیار هم خوشبوست. این برجستگی تخم مرغ مانند و یا نارنج مانند را میگویند نافه. برای همین هم هست که گفته آهوی خوش ناف نر. این هنر فقط از آهوی نر بر میآید و نه از آهوی ماده. این آهوی نری که نافه بسیار خوشبو لطیف را دارد معلومست که از آن گندیکه در اسطبل هست, در حال شکنجه و رنج روحی و روانی هست.

0909    مضطـرِب در نَـزع, چون ماهــی ز خشک

                                                  در یـکــی حُقـه, مُـعـــذَّب پُشــک و مُشــک

مضطرب یعنی گرفتار اضطراب و آشفتگی و پریشانی . در نزع  حالت جان دادن و جان کندن  است. خشک اینجا منظور خشکی است. حقه قوطی های کوچکی هست که معمولان مردم گوهر های خودشان را در این قوطیهای کوچک نگه داری میکردند. معذّب یعنی در حال عذاب کشیدن. پُشک همان پشکل است یعنی مدفوع چهار پایان. مُشک هم گفتیم ماده بسیار خوشبو در نافه آهو. حالا در نظربیاورید که این مُشک و پشگل را بگذارند در یک قوطی کوچک. ببینید که چه عذابی دست میدهد. این آهو در آن اسطبل مضطرب و آشفته حال و پریشان بود مثل ماهی که در خشکی انداختیمش و دارد جان میکند و او در حال نزع است. یا مثل اینست که مُشک و پشگل را در یک جای بسته کوچک گذاشته ایم.  

0910    یک خرش گفتی کـه هــا این بُـوالـوُحُـوش

                                                  طــبـع شـا هـان دارد و مــیــران خَـمـوش

حالا اینجا این خران و گاوان شروع میکنند به طعنه زدن و مسخره کردن و اذیت کردن این

آهو. یکی از این خران گفت ها یعنی آگاه باشید ای دوستان و ای گاوان این بوالوُحُش است یعنی این آهو پدر حیوانات وحشی است. بوال یعنی پدر  و وُحوش هم یعنی حیوانات وحشی. اما طبع پادشاهان را دارد. او مثل یک پادشاه و یا یک امیر باینجا آمده و شما باید ساکت باشید. این خر دارد او را مسخره میکند و قصد اذیت کردن را دارد. این درست مثل این هست که چون تعداد انسانهای بحقیقت رسیده کم هست و تعداد کسانیکه از حقیقت دور هستند زیاد است, آن کسانیکه از حقیقت دورند, بحقیقت رسیدگان را مسخره میکنند و طعنه میزنند.                                 

0911    وان دگــر تَسـخُـر زدی کز جَـرّو مـدّ        گـوهـر آورده اسـت کـی ارزان دهد

تسخُر زدی یعنی مسخره کردی. جرّ و مدّ همان جزر و مد است که همه میشناسند.جزر فرو رفتن آب دریاست و مد بالا آمدن آب دریاست و هر روز این جزر و مد انجام میگیرد. یک خر دیگر شروع کرد بمسخره کردن و گفت این آهو رفته بدریا و از جزر و مد دریا استفاده کرده و رفته زیر آب و گوهر بدست آورده, مروارید بدست آورده و خودش را بخطر انداخته خیلی برایش گران تمام شده و بشما ارزان نمیدهد. بهمین دلیل است که با شما حرف نمیزند. دنیا پرستان فاقد معرفت و فاقد قدرت درک معنویت, آن حقیقت جویان را به تمسخر میگیرند.

0912    وان خـری گـفـتی کـه با این نازکــی        بـر ســر یـر شـاه شـو گو مُــتــکــی

نازکی بمعنی ظرافت است. سریر تخت پادشاهیست. گو یعنی باو بگو. متکی یعنی تکیه زده. خری دیگر که میخواست آن آهوی بیچاره را مسخره بکند باهو گفت ای آهو تو خیلی ظریف و نازنین هستی و این ظرافتی که در تو دیده میشود جایش در این طویله خران و گاوان نیست.ای خران باو بگوئید که برود و به تخت پادشاهان تکیه بزند و پادشاهی کند. حالا ببینید که این آهو و یا انسان حقیقت جو چقدر در مقابل این متلکها رنج می برد. و عذاب میکشد. عذاب میکشد ولی صبر میکند. یعنی آن قدرت معنویش آنقدر باو نیرو داده که توانی آن را دارد که همه اینها حتی بالاتر از اینها را تحمل کند.

0913    آنخری شـد تُـخمه, وز خوردن بماند        پس بــرسم دعــوت, آهـو را بخواند

تخمه شدن یعنی آنقدر پرخوری کردن که سوء هاضمه بگیرد و دیگر نتواند هیچ چیز دیگری بخورد. یکی از خران آنقدر کاه خورد که دل درد و سوء هاضمه گرفت و آهو را دعوت کرد و گفت تو بیا و ببین چقدر این کاه چیز خوبیست و تو بیا بخور.

0914    سـر چنـیـن کـرد او که نـه , رو ای فلان   

                                                 اشــتــهــاام نــیســـت هســـتـــم نــا تـــوان

سر چنین کرد یعنی سرش را تکان داد بمعنی نخواستن و گفت برو پی کارت ای فلان. من اشتها ندارم و از خوردن کاه ناتوانم.

0915    گفت مـی دانـم کـه نـازی مـیـکـنی         یـا ز نـاموس اِحـتــرازی مــی کـنــی

آن خر جواب داد و گفت که من میدانم که تو داری ناز میکنی ای آهو و یا داری از آبروی خودت دوری میکنی. ناموس در بسیاری از جاها معنی آبرو و بزرگواری و بزرگی میدهد. احتراز یعنی دوری کردن و دور گرفتن. خر ادامه داد که تو ننگ میدانی که بیائی و کاه بخوری. از آبروی خودت میترسی. آن انسانهائی که تمام عمرشان را بدنبال مادیاتِ فساد آفرین دویده اند اگر از اطرافیان بیایند و بگویند تو نصف عمرت را رفتی بدنبال حقیقت پس نصف دیگرش را بیا بدنبال مادیات فساد آفرین و او بگوید که نه من نمیخواهم. جوابش میدهند میترسی که آبرویت برود؟ نترس آبرویت نمیرود بیا ما فلان زمین را میخریم و پس از چند مدت آن را چند برابر قیمت میفرو شیم و این با آبرویت کاری ندارد. عینا همین چیزهائیکه مولانا میگوید در اسطبل این دنیا هم وجود دارد.

0916    گفت او با خود که آن طعمه تـست        کـه از آن اجـزای تو زنده و نــوســت

0917    مـن اَلـیـفِ  مــرغــزاری بـوده ام        در ذُلال و رَوضـــهــــا  آســــوده  ام

آهو دارد جوابش را میدهد. آهو بآن خری که دل درد گرفته بود گفت. در بیت دوم الیف یعنی الفت گرفته. مرغزار یعنی چمن زار طبیعی نه اینکه کاشته باشندش. اینجا کنایه از مرغزار معرفت است. ذلال یعنی آب صاف و پاک. کنایه از آب حیات بخش معنوی. روضه بمعنی باغ است. من در باغهای روشن عرفان پرورش یافته ام و آرامش یافته ام. این آهو از زبان آن انسان حقیقت طلب دارد میگوید. این بیت و لا اقل شش بیت بعدی پاسخیست که آهو دارد بآن خر میدهد. میگوید ای الاغ این کاهیکه تو داری میخوری، تمام اجزاء بدن تو از این کاه ساخته شده ولی من اینطور نیستم و بدنم از این کاهی که تو داری میخوری ساخته نشده. من الفت گرفته از مرغزاری هستم خود رو و لطیف با هوای روح پرور و صاف که چشمه های آبش ذلال است و باغ و گلشنهای پُر ز گلِ دلپذیر و خوشبوست. من در اینگونه جاها زندگی کردم و آرامش یافته ام نه توی طویله مثل تو. آنجائی که من عادت کردم و تربیت شده ام با اسطبل تو خیلی فرق دارد. حالا آن انسان حقیقت طلب دارد میگوید ای دنیا پرست این مادیات فساد آفرین غذای توست.تمام زندگیت و وجودت از این ساخته شده و من نمیتوانم این کار را بکنم. من افت گرفته و مأنوس شده و آنس یافته با چمن زار معرفت هستم و از آب ذلال معنویت نوشیده ام. در کنار چشمه زارِ حقیقت آرامش پیدا کرده ام. جای من اینجا نیست و من را بکاه خوردن دعوت مکن.  

0918    گر قضآ انـداخـت ما را درغـذاب        کــی رود آن خـو و طـبـع مســتـطاب

طبع یعنی خو و خو یعنی رفتار و عادت خو و طبع هردو یکیست, طبع طبیعت و سرشت است. مستطاب یعنی پاک و پاکیزه. طبع مستطاب یعنی خوی پاکیزه. آهو میگوید اگر چه قضا و قدر من را در این اسطبل محبوسم کرده ولی محبوس شدن در اسطبل آن طبیعت من را که نبرده. آن طبیعت و خوی عالی و مستطاب من را که از بین نبرده، من همان آهوی پرورش یافته در مرغزار هستم و من محال است که بتوانم کاه بخورم. آن انسان بحقیقت رسیده دارد میگوید ای دنیا پرست من غیر ممکن است که باین نفسا نیاتی که تو تن در دادی من تن در بدم و من بطرف تو نمی آیم. من این طبع عالی معنویت را که داشتم هنوز هم دارم گو اینکه اینجا در دنیای اسطبل مانند محبوس شده ام. منظور مولانا این هست که یک بار وقتیکه بحقیقت رسیدی چنان وضعی پیدا میشود که دیگر نمیتوانی از آن دست بکشی و دیگر کسی نمیتواند تو را گول بزند. در طول تاریخ دیده نشده که یک حقیقت یافته را کسی بتواند بگمراهی بکشاند. این انسان کاملِ بحقیقت دست یافته میگوید که من حتی در بهره وری و سود بردن از مال هم احتراز و احتیاط میکنم چه برسد از مالی که مال من نیست. تو برای اینکه بدنیا برسی و بهمه چیز برسی حلال و حرام برایت فرقی نمیکند. بهر وسیله ای شده دست میزنی تو باید مالی را که میخواهی بدست بیاوری درست و یا نا درست، حتی با کشتن کسی و میگوید که من اینطور نیستم.

0920    سـنـبـل و لالـه و سِـپرغـم نیز هم        بــا هــزاران نـاز و نـفــرت خورده ام

سنبل یک گل خوشبوئی هست و اینجا کنایه از امور حلال است. سپرغم همان اسپرغم است. سپرغم در سبزی خوردن ریحان نامیده میشود و اصولا هر گیاه خوشبوئی را هم ریحان میگویند. ریحان از کلمه رایحه است. رایحه یعنی بوی خوش. این آهو میگوید که من این سمبل لطیف خوشرنگ و این لاله ظزیف و قشنگ خوشبو و سپرغم را با هزاران ناز و نفرت خورده ام چه برسد باین که آن کاه را بخورم. این همان حرف انسان کامل هست که گفت که من مال حلال را هم با احتیاط و شک خوردم. نخواستم که وجود خودم و افراد خانواده ام از مال غیر حلال ساخته بشود. چه برسد که بیایم و هر چیزی را دست درازی کنم. آن آهوئی که در مرغزار زندگی میکند آن کاه را نمیخورد, او سنبل و لاله میخورد. او گل نسرین را میخورد.

0921    گـفـت آری لاف مـیزن لاف لاف        در غـریـبـی بس تـوان گـفـتـن گـزاف

الاغ گفت. لاف زدن یعنی خود ستائی کردن. الاغ گفت بله تو خودستائی کن. گزاف یعنی یاوه گوئی و بیهوده گوئی. گفت یک آدم که در غربت هست و کسی او را نمیشناسد هر چه دلش میخواهد بیهوده گوئی میکند. من چنین بودم و چنان کردم. حالا تو هم آمده ای در اسطبل و بله کجا بودم کنار چشمه زار بودم و انواع گیاها را میخوردم و تازه ناز هم میکردم و هی لاف بزن و خودستائی کن. این جوابیست که دنیا پرستان به آن انسانهای کامل همچنین میگویند. برای اینکه واقعا درک نمیکنند. یکی از درد دلهای خواجه حافظ اینست که در سراسر دیوانش هست اینست که محیط من مرا درک نمیکند. محرم اسرار کجاست. نکته هائی هست. نکته ها یعنی حقیقتهای درست و ظریفی هست که من دنبال آن هستم. او سراسر عمرش بدنبال آن گشت و گشت و آخرش هم پیدا نکرد.

0922    گـفـت نـافــم خود گـواهی میدهـد        مـنـتـــی بـر عُــود عَــنــبــر مــی نـهـد

آهو گفت این نافه من که داخل آن پر از مشک است دارد شهادت میدهد که من کجا زندگی کرده ام و کجا پرورش یافته ام. تو اسطبل پرورش یافتن که مشک درست کردن نمیشود. خود داشتن این نافه خوش بوی من گواه و دلیل اینست که کجا بوده ام و در چه مرغزاری رشد کرده ام. این مُشکی که در نافه من است اینقدر بوی خوش دارد که از هرچه عود و عنبر هم هست منت میگذارد. یعنی خودش را از عود و انبر هم بر تر میداند. عود چوب درختیست بنام درخت عود که خیلی خوش بوست و بیشتر در مناطقی در هندوستان میروید. وقتی چوب عود را خورد کنند و در آتش بگذارند بوی خوشی میدهد. انبر که آن هم یک ماده خوشبوئی هست از روده ماهی انبر میگیرند. ماهی انبر را در لاتین کاچالوت میگویند و این کاچالوت در روده اش یک ماده خاکستری جمع میشود که بسیار خوش بوست. غذای این ماهی انبر ماهی مرکب است. وقتی ماهی مرکب احساس خطری میکند از شکمش ماده سیاهرنگی خارج میکند که اطراف او را سیاه میکند و خودش از گوشه ای فرار میکند. این ماده سیاه رنگ هم خوشبوست. حالا این ماهی انبر دوست دار ماهی مرکب است و آن را میخورد و این ماده سیاه رنگ به بدن ماهی انبر منتقل میشود و سپس در روده او جمع میشود. حالا این آهو میگوید که در نافه من مُشکی هست که از عود و انبر خوشبو تر است. آن انسان بحقیقت رسیده میگوید در وجود من معنویتی هست و من به حقیقتی دست یافتم و این حقیقت مُشک معنویست که از هرچیز دیگر خوشبوتر است. بوی حقیقت از هر بوئی لذیذ تر است اما این بوی حقیقت درست است که لذیذ تر است اما شامه میخواهد. بینیی میخواهد که آن را بو بکشد و آنرا درک بکند. هرکسی نمیتواند آن را درک کند.

0923    لیک آن را که شـنَوَد صاحب مشام        بـر خـرِ سِرگین پرست آن شد حـرام

این انسان ادامه میدهد و میگوید این درست است که من بوی حقیقت را دارم ولی این بوی حقیقت را که میشنود.( که شنَوَد را کشنَوَد میخوانیم) در بسیاری از جاها بوئیدن و شنویدن یک معنا دارد مثلا سعدی میگوید :

       کسانیکه در رمضان جام می شکستندی       نسیم گل بشنیند و توبـه بشـکستـنـد

میگوید نسیم گلِ سرخ را شنیدند، نمیگوید بوئیدند. حالا این معنویت شامه میخواهد, چه کسی میشنود. کسی این بو را میشنود که صاحب مشام باشد که دارای شامه معرفت طلب است, شامه معرفت شناس است نه بر خری که بوی سرگینِ طویله را میشناسد. آن بوی خوش حقیقت بر سرگین پرست حرام است. اصلا نمیتواند بشنود. حالا مولانا دارد راجع به همین انسانهائیکه بوی حقیقت میدهند صحبت میکند.

0927    صورتش را جنس می بـیـنـنـد اَنام        لـیـک از وی مـی نـیـابـنـد آن مشـام

صورتش یعنی شکل و هیئت ظاهر. جنس می بینند یعنی هم جنس خودشان می بینند، اینکه مثل منِ چشم گوش و ظاهر و هیکلش که مثل من است. انام یعنی مردمان عامی. در مصراع دوم می نیابند آن مشام یعنی لیکن درک نمیکنند آن بویائی را. این انسان بحقیقت رسیده درست است که بوی حقیقت میدهد ولی آن بحقیقت نرسیده ها  او را مثل خودشان می بینند و میگویند او مثل ماست. مثل ما میخوابد، بلند میشود، راه میرود دقیقا مثل ماست. ولی بوی حقیقت را نمیتوانند ازش درک بکنند.

0928    همـچو شیری در مـیـان نقش گــاو        دور مـی بـیـنش ولــی او را مَـکـاو

میگوید این انسان حقیقت یافته مثل شیر است منتها آمده خودش را در پوست گاو قرار داده. دور میبینش یعنی از دور او را تماشاکن  و او را جستجو مکن. مولانا یک هو متوجه میشود که در یک جائی گفته که:

            روستائی گـاوی در آخُر ببسـت       شیر گاوش بخورد و بر جایش نشست

 حالا این روستا در شب و تاریکی آمد که به گاوش غذا بدهد. حالا هی بادست سعی میکرد که گاوش را با لمس کردن پیدا بکند. ولی نمیدانست که این گاو او نیست و شیر است. اگر میدانست که شیر است و گاو نیست گفت زهره اش بگریزی و دل خون شدی یعنی از ترس زهره ترک و دل خون میشد. حالا این انسانهای کامل هم مثل شیری هستند که در پوست گاوی رفته باشند. توی گاو آن گاوی را که از دور می بینی و در واقع شیریست در پوست گا او را مثل خودت می بینی و خیال میکنی که گاواست. مواظب باش نزدیکش نرو.

0929    ور بکــاوی, تـرکِ گــاوِ تــن بگو        کــه بِـدَّرَد  گـــاو را آن شــیــر خُــو

در بیت قبلی گفته بود که کاوش مکن و از دور نگاه کن.  حالا میگوید اگر میخواهی بکاوی و اگر میخواهی جستجو بکنی, گاو تن خودت را ترک کن یعنی تن گاو مانند خودت را ترک کن. اگر میخواهی بدنبال این انسان کامل بروی, بدن خودت را که مثل گاو است باید ترک کنی، برای اینکه وقتی دنبال انسان کامل بروی تو را عوض میکند. گاو تن تو را پاره میکند

0930    طـبـعِ گـاوی از سـرت بیرون کنـد        خــویِ حـیـوانی ز حـیـوان بـر کَـنَـد

اگر که بروی بدنبالش و خواسته باشی با او هم نشین شوی و با او الفت بگیری طبیعت گاو مانند تو را از تو میگیرد و چه خوب که اینکار را میکند. فکر گاو بودن را از سرت بیرون میکند. یعنی آن خوی و رفتاری حیوانی را از تو بر میکند و بدور میاندازد. خوی حیوانی را از تو حیوان مانند بیرون میاورد و بدور میاندازد.

0931    گـاو باشـی شــیــر گــردی نـزد او        گـر تـو بـا گــاوی خوشـی, شـیری مجو

حالا که تو گاو هستی, هم نشینی با او تو را تبدیل بشیر میکند. اگر نمیخواهی و با گاو بودن خودت خوش هستی, بسیار خوب پس بدنبال شیری نرو.

Loading

11.5 مُبدِل و مبَدَل

تفسیر   :

از مثنوی معنوی در این قسمت سخن از مُبدِل و مبَدَّل است. اول به مفهوم این دو کلمه پرداخته و بعد از آن به توضیح آنها توجه خواهیم کرد. مبدِل از کلمه تبدیل است و مُبَدِل یعنی تبدیل کننده و مُبَدَل یعنی تبدیل شونده. از لحاظ دستور زبان مُبَدِل اسم فاعل است و مُبَدَل اسم مفعول است. اسم فاعل، فاعِل کسیست که کاری انجام میدهد و مفعول آن کسی که یا چیزیکه کاری روی او انجام میگیرد.  مولانا معتقد است که خداوند و مبدأ آفرینش تبدیل کننده حقیقیست. یک اصلی هست که در عالم هستی هیچ چیز وضع ثابتی ندارد. همه چیز حتی موجودات غیر زنده در حال تبدیل هستند و معمولا این تبدیل که گفته میشود یعنی رو بسوی کمال رفتن است. حالا این دگرگونی و تحول و تغیریکه در این جهان هست یک اصل ثابتی است. از نظر علم هم ثابت شده که این اصل لا یتغیر و همیشه گیست. همیشه همه موجودات در حال تغیر هستند. حالا این تبدیل کننده حقیقی از نظرمولانا آن مبدأ آفرینش است که در اثر عنایت و توجه لطف و رحمت او نقش موجودات تبدیل بکمال میشود. بخصوص آنچه که مورد بحث ماست نقش بشر است که مبدل بکمال میشود.

از نظر علم امروزی میگویند همه چیز تغیر پیدا میکند الا خود تغیر و یا اصل تغیر. یعنی اصل تغیر همیشه هست و همه مجودات در حال تبدیل هستند. کیمیا گران بدنبال ماده ای بودند که فلزاتی که در درجه پست تر بودند تبدیل کنند به فلز کامل. مثلا مس را تبدیل کنند به طلا. میگفتند که طلا کاملترین فلز است. اسم این ماده کیمیا بود و معتقد بودند که در اثر بر خورد این ماده به مس، آن را بطلا مبدل میکند. آنوقت آن کیمیا گر مبدَل بود یعنی تبدیل کننده بود. از نظر عرفان و تصوف هم همین عمل در مورد بشر انجام میگیرد. آن کیمیاگر خداوند است و بدین طریق مس وجود ما را تبدیل به طلای وجود میکند. یعنی از آنچه که هستیم بهتر بشویم. بر تر بشویم و عالی تر بشویم. و کیمیا همان عنایت و توجه خداوند است. حالا این مس باید خودش را در مسیر این کیمیا قرار بدهد و اگر ندهد هرگز طلا نخواهد شد. مس وجود ما هم خود بخود تبدیل به طلای وجود نمیشود. درست است که خداوند تبدیل کننده است، کیمیا گر است و کیمیا هم نزد اوست ولی اگر ما در مسیر این خواست قرار نگیریم برای همیشه تا آخر همر مس باقی میمانیم و در همین حالت از دنیا میرویم. مهم اینست که در مسیر معرفت و در مسیر عرفان قرار بگیریم. کیمیا اسم دیگری هم داشت بنام اکسیر که عربها کیمیا را تبدیل کرده اند به کلمه اکسیر. کلمات کمیست و یا شیمیست که در علوم امروزه هست از کیمیا گرفته شده. موجودات آفریده شده توسط کردگار همیشه در حال تبدیل هستند.

            ای که خاک شوره را تو نان کنی         ای که نانِ مرده را تو جان کنی

وقتیکه شما دانه گندم را در خاکی که پر است از املاح پس از مدتی گندم مضاعف میدهد و شما آن را تبدیل به نان میکنید. این نان زنده نیست و مرده است ولی وقتی شما این نان را میخورید در بدن شما تبدیل میشود به سلول زنده یعنی تبدیل میشود به جان شما.مصراع دوم شاید بهترین مثالیست که مولانا برای تبدیل میزند. قدرت تبدیل چقدر باید زیاد باشد که یک چیز غیر زنده  را تبدیل به یک چیز زنده کند. نانِ مرده را جان بکند. اگر که با توجه باین موضوعات ما فقط متکی باشیم در مسیر زندگیمان به علل و اسباب ظاهری، یعنی علتها و وسیله ها  که در زندگی خاکی وجود دارد هرگز در این مسیر واقع نمیشویم. باید متکی باشیم در مسیر دیگری که آن مبدل و تبدیل کننده هست. و آن کیمیا و یا اکسیر لازم هست آن مسیر تصوف و عرفان است. اگر که نخواهیم در این مسیر قرار بگیریم و اگر که فقط به مادیات و وسائلی که در این جهان خاکی هست متکی باشیم در همین مادیات زندگی میکنیم و در همین مادیات میمیریم بدون اینکه از معنویات و از نور حقیقت چیزی درک کرده باشیم. اگر بخواهیم از نور حقیقت درکی داشته باشیم باید برویم در آن مسیریکه کیمیا هست و کیمیاگر عنایتش در آنجا هست که آن میتواند هستی بهتری را جانشین  هستی  موجود ما را بکند و وضع بهتر و بالاترو عالی تری بما بدهد و در آن مسیر قرار بگیریم وگرنه در هستی ناقص اولیه و ناقص خودمان باقی میمانیم. اگر بخواهیم از وسائل مادی که در این جهان خاکی هست کمک بگیریم برای تبدیل شدن, بهیچ عنوان این تبدیل صورت نمیگیرد. مولانا میگوید که:

            هرکه سازد زین جهان آب حیات        زود تر از دیگران آید موات

اگر که از این جهان خاکی دنبال آب حیات معنویت و معرفت هست، هیچ وقت به آب حیات معنویت نمیرسد و زود تر از دیگران می میرد. فلان کس بدنبال آب حیات است ولی زود تر از دیگران می میرد. آن آب حیاتی که عمر جاودان می بخشد. این باین معنی نیست که عمر کسی از یکصد و بیست سال هم بیشتر بشود. خود مولانا عمر جاویدان یافت، مولانا نمرده و بر عکس او زنده است. هر وقت شما لای دیوان شمسش ر ا باز کنید و یا مثنویش را ورق بزنید سرشار از نشاط و زندگی دارد با شما صحبت میکند. این مفهوم عمر جاودان است. برای اینکه در این مسیر واقع شده و هرگز هم نخواهد مرد و زندگی واقعی را او پیدا کرده. ولی میگوید آنهائی که در این مسیر واقع نشده اند, قبل از اینکه آنها بمیرند آنها را مرده حساب کنید. منظورش اینست که این زندگی که در این دنیای خاکی هست این زندگی واقعی نیست. بهر حال بر میگردیم به حرف اول که خداوند مبدل و تبدیل کننده هست و ما را در وضع بهتری اگر در مسیرش قرار بگیریم قرار میدهد و شایستگی آن را پیدا میکنیم که حقایق را درک کنیم و نور حقیقت را جذب کنیم در صورتیکه اگر در آن مسیر واقع نشویم فقط در ظلمت و تاریکی هستیم و حالا می پردازیم به تفسیر ابیات این قسمت:

0789    تـو از آن روزی کـه در هسـت آمـدی        آتـــشــی یــا بــاد یــا خـاکــی بُــدی

در هست آمدی یعنی بوجود آمدی. در مصراع دوم اشاره است به عنصرهای چهار گانه که آب و باد و خاک و آتش است که پیشینیان معنقد بودند که وجود ما از این چهارعنصر ساخته شده و مولانا برای ضرورت شعری یک عنصرش را حذف کرده. منظورش اینست که وقتیکه تو آفریده شدی و پا بعرصه وجود گذاشتی، تو فقط آب و باد و آتش و خاک بودی و ارزشی نداشتی فقط ارزش مادی خودت را داشتی.

0790    گــر بـر آن حـالـت تو را بـودی بـقــا        کــی رسیـدی مـــر تـــرا این اِرتـقـا

 اشاره به مرتبه درک حقیقت است یعنی پایگاه بلند و کنایه از مقام والای انسانیست, ارتقا اشاره به مرتبه درک حقیقت و رسیدن به نور حقیقت است و این شایستگی میخواهد. میگوید که اگر تو بهمان حالتیکه آفریده شده بودی باقی میماندی آنوقت هیچ تکاملی هم نکرده بودی هیچ وقت آن شایستگی و لیاقت رسیدن بدرک حقایق را پیدا نمی کردی. ای آنکه به انسانِ عالی شأن تبدیل شدی و بخودت هم مینازی و خوشحال هم هستی بدان که وقتیکه آفریده شدی اینگونه نبودی. تو از خاک برخاستی و آن تبدیل کننده است که تو را تبدیل کرده باین عالی شأن بودن.

0791    از مُـــبَـــدِّ ل, هسـتــی اول نـــمـــانـــد        هسـتی بـهـتـر بــجــای آن نــشــانــد

قرار شد که این تبدیل کننده مبدأ آفرینش باشد. کاری که این تبدیل کننده میکند اینست که هستی اولیه ات را بر جای باقی نمیگذارد و هستی بهتر بجای آن نشاند یعنی هی باعث بهتر و بهتر شدن تو شد. اگر در وضع آغازین خودت که آفریده شده بودی بر جای مانده بودی بهمان صورتی الان بودی که حیوانات هم هستند. این تبدیل روی حیوانات صورت نمیگیرد و متعلق به انسان است .

0792   هـمـچـنین تــا صــد هـزاران هسـتــهــا        بـعـد یــکــد یــگـر دوم بِــه ز ابـتـدا

اعدادی که میگوید مفهوم عددی ندارد. صد هزاران یعنی تعداد بیشمار و زیاد. همان جوریکه این هستها پشت سر هم دارد تبدیل میشوند در وجود انسانها و پشت سرِ هم میایند بهتر و عالی تر از آنچه که قبلش بوده هست و همین جور هست تا آخر. در این مسیر که واقع میشوی اینطور بهتر و بهتر دارید تبدیل میشوید ولی اکثر ما انسانها در این مورد متوجه هم نیستیم. پس باید فهم و درک کرد که اگر که از مراحلِ مختلف فنا نگذری تو هیچ وقت به کمال و بقا نمی رسی و اگر هم برسی در آن کمال باقی نمیمانی. این کلمه فنا که میگوئیم یعنی محو شدن در برابر آن تبدیل کننده. فرض بگیرید که این مس کیمیا هم بآن رسیده اگر که مس نخواسته باشد که کیمیا روی او اثر بکند و مقاومت بکند هر گز به طلا تبدیل نخواهد شد. بنا بر این، این مس باید در برابر آن کیمیا محو بشود و فنا بشود و خودش را نبیند و از خودی خودش دست بر دارد و از خویشتن خویش بگذرد. آنوقت است که کیمیا آن را تبدیل بطلا بکند. یکی از اصول بنیادین مکتب عرفانی مولاناست. وقتیکه در این مسیر واقع شدی کاملا تسلیم این تبدیل قرار بگیری و بهدف این تبدیل آمده باشی. آنوقت شما در مرحله تکامل واقع میشوید. این تکاملی که میگوید آن تکاملی که داروین میگوید نیست. این تکاملی که میگوید شما همان انسان هستید منتها در مقام و مرتبه والا ترو عالی تر. ولی از آنچه که داروین هم میگوید بالا تر است. داروین تکاملش را میگوید تا مرحله انسانیت. مولانا فرا تر میرود و میگوید از انسانها هم برتر میشوی و بلاخره تبدیل به فرشته میشوی و میگوید از فرشته هم بالا تر میروی و حتی بخود خدا میرسی. بجائی میرسی که خیال و یا وهم و تصورش هم نمیتوانی بکنی. این را در عرفان فناء بلاه و بقاء بلاه میگویند. یعنی وقتی در برابر خدا محو بشوی و فنا بشوی به بقای خدا باقی میمانی. ولی اگر سر سختی کنی و بگوئی من منم و تسلیم نشوی همیشه این مس وجودت مس باقی میماند.

0793   از مُـــبَـــدِّل بــیــن و ســایط را بــمـان        کز وسـایط  دور گردی ز اصـل آن

مبدِل تبدیل کننده بود و میگوید فقط توجهت بتبدیل کننده باشد. علل و اسباب و واسطه ها که جمعش میشود وسایط اینها را بمان یعنی بگذار بزمین و اینها را فراموش کن. با این وسائل و اسباب نمیتوانی به هدف اصلیت برسی. کز وسائط یعنی که این وسیله ها از اصل که تبدیل کننده باشد دور میمانی. اگر تمام توجهت بیاید روی این مادیاتی که در دنیا هست، اینها را وسیله قرار بدهی برای تبدیل خودت آنوقت از اصلی که دارد این تبدیل را انجام میدهد دور خواهی شد.

0794    واسـطه هرجا فزون شـد,وصل جَسـت       واسطه کـم ذوق وصـل افــزونـتـرست

اگر بخواهی چیزهای دیگر را مثل وسیله ها اسباب ها وعلل را قرار بدهی برای انسان بر تر شدن آنوقت امکان وصل به حقیقت از تو فرار میکند. جست یعنی ازدستت میرود . در مصراع دوم هرچه باین واسطه ها کمتر توجه کنی آن ذوق و شوق و لذتت و آشنائی با وصلت بهتر میشود. 

0795    آز سـبـب دانـی شود کــم حــیــرتسـت        حـیرت تـو ره  دهـد درحضـرتسـت

اگر توجه بعلل و اسبابِ این دنیای خاکی کمتر توجه کنی این حیرت تو کم میشود. این یکی از پایگاه های عرفان است. برای اینکه از ابتدا تا به انتها برسیم بایستی که از هفت مقام و یا هفت مرحله و یا هفت شهر بگذریم. این زبانیست که خیلی ساده عطار بیان نموده.مولانا تحت تأثیر عطار است.  

هفت شهر عشق را عطار گشت     ما همه در خم یک کوچه ایم.

در شرح حال مولانا گفته بودیم موقعی که مولانا دوازده ساله بود پدرش با  خانواده  از بلخ بطرف غرب کوچ میکردند به شهر نیشاپور رسیدند. در آنجا شیخ عطارکه ازعارفان عالی مقام بود و خانواده مولانا را بخوبی میشناخت به پیشواز بهاوالدین  و خانواده او رفت  و آنها را بخانه خود برد. در آنجا شیخ عطار یک نگاه به کودک دوازده ساله کرد و حتی بدون اینکه با این کودک حرفی بزند به پدرش بها والدین گفت  قدر این گوهر یکدانه را بدان که روزی عارفی جهان سوز خواهد شد. عارفی خواهد شد که دنیا را با حرفهای آتشین خودش بآتش معرفت و معنویت میکشد و آخرین کتابی را که نوشته بود بنام اسرارنامه که خیلی کتاب معروفی از کتابها عطار هست این را هدیه کرد به مولانای دوازده ساله که همیشه مولانا این کتاب را تا آخر عمر با خودش داشت و سخت تحت تأثیر شیخ عطار شده بود. در مصراع دوم حضرت اینجا بمعنای خداست در لغت حضرت یعنی پیشگاه و درگاه. باید توجه کرد این شهرهای عشقی که عرفا میخواهند ازش بگذرند و شما هم اگر بخواهید بحقیقت برسید باید بگذرانید, اول طلب است و شهر آخر فناست. یکی مانده بفنا حیرت است. این حیرت از هفت شهر ششمین شهر است. از سبب دانی شودکم حیرتت. نمی رسی  باین حیرت. کسیکه نزدیک میشود به حقیقت و حقیقت را می بیند, عظمت آن حقیقت را درک میکند اینقدر برایش تعجب آور و شگفت آور است که به حیرت میافتد. نمی تواند تصورش کند که این چه عظمتی این حقیقت دارد. پس باید بآن حیرت رسید. سعدی بمعشوقش میگوید:

                         چو بلبل روی گل بیند       زبانش در حدیث آید

                  مرا در رویت ای معشوق       از حیرت فرو بسته ااست گویائی

وقتیکه بلبل گل سرخ را نگاه میکند شروع میکند به خواندن. بلبل تا گل سرخ را نبیند آواز نمیخواند. وقتی در برابر رویت هستم اینقدر از زیبائیت در حیرت میروم که اصلا لال میشوم. آن شخص رونده در راه حق هم وقتی  که بیک مرحله بآخر رسیدن و هم وقتیکه آن عظمت بارگاه  را می بیند در حیرت فرو میرود.

0796    ایـن بــقـا هـا از فـــنـآ هـا یـــافـــتـــی        از فــنــااش رُو چـــرا بــر تـافــتــی

میگوید این چیزی که من دارم بتو میگویم که باعث بقای تو میشود و عمر جاودانی معنوی بتو میدهد، علت اینست که تو تسلیم شدی، محو و فنا شدی و حالا چرا از این فنا روگردانی؟ این فنا تو را بمرحله عالی تر میرساند تو چرا صرفنظر کردی و رو گرانیدی؟  در شب تاریک اگر شمعی را روشن کنید، روشنی بشما میدهد و اشیاء را می بینید و از نورش استفاده های زیاد میبرید. تا اینکه صبح میشود و خورشید میآید. وقتی خورشید میآید شما دیگر نور شمع را نمی بینید. آیا شمع خاموش شده؟ نه و اگر انگشت خودتان را به فتیله آن نزدیک کنید انگشت شما را میسوزاند.پس چرا ما این نور شمع را نمی بینیم؟ برای اینکه خورشید آمده. بنا بر این میگوئیم که نور این شمع در برابر نور عظیمتر از خودش مثل خورشید محو شده و یا فنا شده. تا این فنا ها را در برابر آن مبدأ آفرینش پیدا نکنی به بقای معرفت جاودان نمی رسی.

0797    زان فـنـا هـا چــه زیــان بـودت که تـا        بـر بــقـا چــفســیده ای, ای نــا فِـقـا

چسفیده ای یعنی چسبیده ای در ایام قدیم بجای چسبیدن, چسفیدن میگفتند. میگوید تو تمام این بقاهائی که پیدا میکنی در اثر آن فنا هاست و تو چرا بر بقای مادی خودت و بقای جسم مجازی خودت اینقدر چسبیده ای؟ فانی شو و این جسمت را رها کن و بی خویشتن شو. همه وجودت صرف نگه داری این جسم خاکیت نباشد. آخر وقتیکه میگوئیم موجود هستی, این موجود دو قسمت دارد یکی جسم خاکیست و دومی روح است. اگر همه اش خواسته باشی به جسمت غذا بدهی! روحت هم غذا میخواهد. غذای روح آن معرفت است. تو چرا همه اش باین جسم خاکیت چسبیده ای و داری غذا بهش میرسانی، برسان ولی غذا بروحت هم برسان. چرا اینقدر به بقای مجازی خودت چسبیده ای ای نا فِقا. نا فقـا این الف آخرش یک نداست. نافق به یک نوع موش صحرائی میگویند که در زیر زمین یک دلانهائی برای خودش حفر میکند و کانالهای متعددی درست میکند و از یک کانال میرود و از یک کانال دیگر میاید بیرون. میگوید وقتی که همه اش بجسم حودت چسبیده ای مثل آن موش صحرائی هستی. از یک سوراخ میروی و از یک سوراخ دیگر میائی بیرون ولی این یک نوع موشی هست که میخواهد در تاریکی زندگی کند. اغلت تا سرش را از یک سوراخ میخواهد بیرون بیاور تا نور را می بیند دوباره بر میگردد توی سوراخش. این نوع موش را میگویند نافق. میگوید تو چرا نافق شدی؟ تو یک انسان هستی و تو شایستگی بر تر شدن داری، چرا از نور میترسی. تو در برابر نور حقیقت که تابشش آنقدر درخشنده است که نور وجودت را در برابر خودش محو میکند چرا میترسی ای شمع، تو نمی میری تو زنده ای ولی تو در برابر آن تابش فنا شو.

0798    چـون دوم از اولـیـنـت بــهــتــرسـت        پس فــنــا جـو و,مُــبــدِّ ل را پــرسـت

حالا که قرار شد هر هستی دومی بهتر از هستی اولت باشد تو اینقدر به وسائل مادی توجه نکن، تو تبدیل کننده را بپرست. خیلی از افراد هستند که مادیات را میپرستند همانگونه که خدا را می پرستند. تو باید اصل را و حقیقت را پرستش کنی. این مادیات غیر زروری دنوی را هم که میپرستی آفریده همان مبدّدِل است. اگر که بموجودات طبیعت بنگرید متوجه میشوید که این مرحله تکاملی که ازش صحبت کردیم ماقبل و مابعد دارد و هر مرحله ما بعدی از مرحله ماقبلش کاملتر و عالی تر است. مولانا میگوید این مرحله به مرحله در تمام عمرت بدون توقف دارد انجام میگیرد.

0799    صـد هــزاران حشـردیدی ای عَـنـود        تـا کـنـون هــر لحـظه از بــدوِ وجود

کلمه حشر بمعنی روز رستخیز و قیامت است ولی اینجا منظورش اینست آنطور که گفته شده یکی باید بمیرد، بعد روز قیامت برسد و بعد در روز قیامت دوباره زنده بشود این در افسانه مذهبی آمده. در مصراع اول میگوید تو پشت سرِ هم داری میمیری و زنده میشوی بنا براین آن قیامت را نو بنو و تازه بتازه داری می بینی, صد هزاران از این مردنها و زنده شدنها داری می بینی تو متوجه نیستی از بس که سرعت دارد. این تبدیل شدنها که با سرعت انجام میگیرد هر دفعه که زنده میشوی بیک انسان برترتبدیل میشوی. مولانا در همین رابطه در جائی دیگر میگوید:

                   از جمادی مردم و نامی شدم        وز نما مردم زحیوان سر زدم

جماد همان خاک غیر زنده است. نامی یعنی گیاه نمو کننده. حیوان که بر تر از گیاه نمو کننده است. در بیت بعدی عینا مفهوم بیت بالا را مولانا بصورت ماهرانه دیگری بیان میکند و میگوید:

0800    از جــمــادی بی خـبـر ســویِ نــمــا        ور نـــمـــا ســویِ حــیــات و ابــتـلا

ابتلا یعنی مبتلا شدن ولی معنی آن همیشه مبتلا شدن بدرد و رنج نیست و در اینجا مبتلا شدن به معنویت است.

0801    بـاز سوی عـقل و تـمــیــیـزاتِ خَوش      باز سـوی خــارجِ ایـن پــنــج و شَش

تمییزات یعنی قوه های تشخیص. این تبدیلات همین جور ادامه دارد و هر دفعه قوه تشخیصت بهتر میشود و هم چنین به عقلت هم اضافه میگردد. در آخر بیت از پنج و شش صحبت میکند. پنج همان پنج حس انسان است و تمام درک ما با این پنج حس است. این حواس پنجگانه ما اینها آنتن های گیرنده دنیای خاکی انسان هستند. ما علاوه بر این پنج حس گرفتار شش جهت هم هستیم، جلو و عقب و چپ و راست و بالا و پائین. یعنی گرفتار این دنیای خاکی هستیم، دنیائی که در آن مکان مطرح است. ولی آن عالم معرفت لا مکان و لا زمان است و یک نواختیست. نه زمان دارد و نه مکان و برای همین است که آرامش دارد. همه این نا آرامیها بعلت زمان و مکان است که ما اینجا پیدا میکنیم و وقتی بعالم معنویت میرسیم اصلا زمان و مکان برای ما مطرح نیست، آن بالاتر نشسته آن یکی پائین تر، ببخشید که پشتم بشماست، یا آنکسیکه باید عقب تر راه برود دارد در جلو همه میرود. این حس شنوائی من حقیقت را نمیتواند درک کند و یک حس درونی میخواهد که آن را درک کند. با چسبیدن باین حس پنج گانه نمیتوانم حقیقت را درک کنم. اینها را باید واگذار کنم و از خویشتن خودم هم بگذرم. از آن مکان هم بگذرم و همه توجهم بمکان نباشد آنوقت بعالمی میرسیم که حقیقت را درک میکنیم.

0802    تـا لــبِ بَـحـر این نشانِ پـایـهـاسـت        پس نشـانِ پــا درونِ بــحــر لاســت

در اینجا بحر یعنی دریا ولی چه دریائی؟  دریای حقیقت. در خیلی جاها خداوند تشبیه میشود به دریا ها نه اینکه مثل دریاست. اگر بخواهند بزرگی خدا را برسانند میگویند خدا شبیه دریای بیکران است. داری میروی که بدریای حقیقت برسی هی داری مکرراً تکامل پیدا میکنی تا میرسی لب دریا. وقتی لب دریا میرسی جای پایت پیداست که لب دریا رفته ای ولی وقتی رفتی توی دریا دیگر جای پای تو پیدا نیست. این جای پای تو لب دریا چیست؟ یعنی تو هنوز خودت را میشناسی و خودی خودت را داری و هنوز منیت خودت را داری و هنوز کاملا محو نیستی رد پایت پیداست این رد پا باین معنیست که من هنوز هستم و محو نشدم. ولی وقتیکه رفتی در دریا دیگر تو در واقع محو دریا شده ای. این اتحاد قطره بدریاست. که آن هدف نهائی عرفان است که باینجا برسی. یکی که میخواهد بدریای حقیقت برسد با خود میگوید بسیار خوب میروم. راه را بلد هستم و میروم تا بدریا برسم. حالا وقتی بدریا رسیدم میبینم من که شنا بلد نیستم و قایق لازم دارم تا بتوانم بروم تا وسطهای این دریای معرفت ببینم چه خبر است. وقتی به وسط دریا رسیدم هنوز چیزی نفهمیدم و احساس میکنم که  باید قایقم را بشکنم. این قایق، قایق منیت و خود پسندی و تکبر من است و باید آن را بشکنم تا در این دریا غرق بشوم و غوته بخورم بروم بالا بیایم پائین, آنوقت دریا را حس میکنم.

0807    در فــنــا هـا ایــن بــقــا را دیده ای        بـر بـقـایِ جسـم , چـون جــفسیـده ای

این بیت تکرار حرفهای قبلی مولاناست.  متوجه شدی که بقای تو در فنای توست، در دست برداشتن از منیت و تکبر توست. حالا چرا بر بقای جسم خودت چسبیده ای. چرا اینقدر گرفتار شهوتها و نفسانیات و این خواهشهای ناروای دلت هستی تو چسبیده باین خواهشهای نا روای دلت بشوی مثل این کینه ها و حسادتها، تکبر ها و خود بینیها و خودپسندیها یعنی چسبیده ای به بقای جسم خودت. در این صورت هیچوقت به بقای جاویدان نمی رسی.

0808     هـیـن بده ای زاغ این جان, باز باش       پیشِ تـبـدیـلِ خــدا جـــان بـــاز باش

زاغ کلاغ است و آن را در برابر شاهین و باز قرار داده. کلاغ یک موجودیست که مورد تنفر بیشتر مردم است. ولی باز در بلند آسمانها پرواز میکند و اوج میگیرد و هر چیزی را هم نمیخورد. کلاغ لاشخور و کثافت خور است ولی باز باوج آسمان پرواز میکند و پرندگان بسیار لذیذ را شکار میکند. حالا این دوتا را در برابر هم قرار داده است میگوید برای اینکه توبدریای معرفت و حقیقت برسی ای کسیکه مثل زاغ هستی و باین نفسانیات خودت و آلودگیهای خودت  چسبیده ای, اینها را رها کن و جانباز باش یعنی اینکه بگذر در برابر اینها مثل باز، عروج کن و در بلند آسمان حقیقت به بلند آسمان برس.

0809    تـازه مـی گـیر و کـهـن را مـی سـپار        کـه هـرامسـالت فـزونست از سـه بار

مولانا طرفدار تازه بتازه و نو بنو است. وقتیکه دائما ثانیه بثانیه و لحظه به لحظه داری تبدیل میشوی ، کهنه ها را برو بده و نو بگیر اگر میخواهی تا آخر عمرت این نو های زمان بیاد و بیاد ولی تو کهنه باقی بمانی؟ تازه بگیر تو وقتی که مبدَّل شدی و یک انسان والا تر شدی و کمال بیشتری پیدا کردی، معرفت بیشتری پیدا کردی فراموش نکن که در مرحله قبلت اینطور نبودی تو کهنه بودی و حالا نو شدی. می سپار یعنی تحویل بده. کهنه پرست نباش نو پذیر باش. مولانا بیش از هشتصد سال پیش این مطالب آموزنده و پر از حقیقت را بصورت شعر سروده بامید اینکه نسلهای بعدی او بخوانند و درس زندگی بیاموزند  عَجبا.  مولانا میگوید:

                 نوبت کهنه فروشان در گذشت       نو فروشانیم و این بازار ماست

0810    گـر نـبـاشـی نـخــل وار ایــثـار کــن        کــهــنه بـر کــهــنه نِـه و انـــبـــار کن

نخل درخت خرماست. نخل وار یعنی مانند درخت خرما. درخت خرما همینطور دارد خرما های تولیدی خودش را می ریزاند و دارد ایثار میکند حالا اگر نخواسته باشی مثل این نخل ایثار گر باشی، در واقع ایثار گر معنویت و معنویت باش  نسبت به دیگران آنوقت این کهنه ها را بگیر و هی رویهم بگذار و تا آخر عمرت کهنه روی کهنه انبار کن.

0811    کـهــنـه و گــنـدیــده و پـوســیــده را        تـحـفـه مــیـبـر بـهـرِ هــر نـا دیــده را

نا دیده اینجا بمعنی چشم است. نا دیده یعنی کور. دیده ندارد, من دارم می بینم چشمهایش باز است و می بیند, خیر او کور دل است. کور دل چه کسی هست؟ کور دل کسیست که حقیقت را درک نمیکند و نمیخواهد هم درک بکند. برای اینکه آن حقیقت را با چشم دل باید دید. حالا این کهنه ها را گرفتی و هی روی هم نهفتی و جمع کردی بسیارم خوب. حالا میخواهی با اینها چکار کنی. آدم بینا دل خریدار اینها نیست و خریداران تو کور دلان هستند برو وبآنها عرضه کن. خطابش به آن کسانیست که ادعای مرشدی میکنند ادعای رهبری و راهنمائی میکنند و خودشان بهیچوجه نو نشدند و کهنه هستند ولی میخواهند نو خودشان را جلوه میدهند. مولانا دارد باین مرشدان میگوید. اینها همیشه بوده اند. ای رهبر و راهنمائیکه مرید جمع کن هستی و مریدان دور خودت جمع کردی, کسانیکه بینا دلند خریدار این حرفهای تو نیستند این ها را ببر بکوردلان بده من دل روشن هستم.

0812    آنکـه نـو دیـد او خـریـدارِتـو نیسـت        صــید حـق است او, گرفـتـارتو نیسـت

صید حق هست یعنی خداوند او را بدام خودش انداخته و شکار خداست. همه ما میخواهیم بدام خدا بیافتیم، چه شکارچیی از او بهتر ، مال او بشویم و او ما را شکار بکند. ای کسیکه میخواهی گول بزنی و فریب بدهی و داری میدهی, من را نمیتوانی فریب بدهی. من در دام خدا گرفتارم یعنی در دام حقیقت افتاده ام  وهیچ وقت گرفتار حرفهای تو و دام تو نخواهم شد. 

0813    هــر کـجـا بـاشــنـد جوقِ مرغ کـور        بـر تـو جـمـع آیـنـد ای سیــلابِ شــور

جوغ یعنی گروه و دسته. مرغ کور اشاره به مریدان کور دل است. سیلاب شور در کلام مولانا یعنی فریبکار. میگوید ای کسیکه مرید جمع کن هستی داری یک عده زیادی را گول میزنی, این کسانیکه مریدان تو شده اند اینها کور دلان هستند. آنها بر سر تو جمع میآیند ای سیلاب شور. من این سیلاب شور را نمیخواهم و اگر آب است من آب ذلال را میخواهم و تو فریبکار هستی و حرفهایت مثل سیلاب شور است. آن کور دلان دور تو جمع میشوند.

0814    تـا فــزا یــد کــوری از شــورابـهـا         زآنــکه آبِ شـــور افـــزایـد  عَـــمــی

مریدان کور دل و مریدانیکه معرفت نیافته اند دور تو جمع میشوند برای اینکه کوریشان بیشتر شود. خودشان خبر ندارند و گرفتار حرفهای تو میشوند. کور دلند وگرنه نزد تو نمی آمدند. حالا اگر دور تو بمانند کوریشان بیشتر میشود. عَما کوچک شده اعماست و یعنی کوری. زانکه یعنی برای اینکه آب شور کوری را بیشتر میکند. کور دل بودند و آمده اند بطرف تو و دور تو جمع شده اند و حالا دارد کوریشان بیشتر میشود بوسیله آب شور حرفهای تو، می افزاید شوری کوری آنها را.

0815    آهـلِ دنـیـا زان سـبـب اعَـمـی دلـنـد        شــاربِ  شــــورابـــۀ  آب و گِــلَــنــد

اهل دنیا یعنی دنیا پرستان. گفته بودیم که: دنیا را دوست بدار و لی دنیا را نپرست اگر میخواهی بپرستی مبدأ آفرینش را بپرست.  اهل دنیا کسانی هستند که هیچ توجه به مبدأآفرینش ندارند. میگوید باین سبب این دنیا پرستان کوردلند برای اینکه شارب یعنی شرب کننده نوشنده شورابه آب و گل اند. یعنی مادیات غیر ضروری این دنیای خاکی. شورابه های آب و گل عبارتند از شهوتهای حیوانی، خواهشهای نا روای دل. کسیکه حسود است و یا کینه دارد و نمیتواند کینه اش را از دست بدهد و گرفتار این کینه خودش است و تا آخر عمرش دارد این کینه را مثل یک قده سرطانی با خودش میبرد، کسیکه لذت وقتش را نمیداند یعنی چی و کسیکه دلش میخواهد خدا او را ببخشد ولی او بندگان خدا را نمی بخشد این کسی هست که گرفتار شورابه آب و گل است.

0816    شور می ده, کـور می خردرجهـان        چـون نـداری آبِ حــیــوان در نـهــان

ای مدعی بیمایه و ای رهبر دروغین که مردم را گول زدی، کور دلان را بخر که دورت جمع بشوند و مریدت بشوند برای اینکه تو آب حیات نداری, آب حیوان یعنی آب حیات، در وجودت آب حیاتی نیست و نمیتوانی نجات ببخشی و حیات بدهی, تو نمیتوانی یک دل افسرده را شاد بکنی, تو دلکورِ دلکور پرستی.

0817    بـا چـنـیـن حالت بـقـا خواهـی و داد        هـمـچـو زنـگی درسـیـه روئی تو شاد

با چنین حالتی که خودت کوردل هستی و کور دلان را هم میخری و دور خودت جمع میکنی، آنوقت دلت میخواهد که بقای جاودان پیدا کنی؟ زهی اندیشه باطل. زَنگی یعنی سیاه. تو مثل آدم زنگیی میمانی که به سیاه روئی خودش شاد است. مسلم است که یک سیاه پست به سیاه پوستی خودش شاد است. برای اینکه همیجور متولد شده و همین جور هم زندگی میکند و همین جور هم میمیرد. هیچوقت غصه نمیخورد که چرا سیاه پوست هست و بمقامات عالی هم میرسد. تو هم وجود تنت سیاه پوست است و بجای پوست تنت پوست دلت سیاه است و در سیه روئی باقی میمانی.

0818   در سـیـاهـی, زنگی زان آسوده است        کـو ز زاد و اصل, زنـگـی بوده است

زَنگی از کلمه زنگبار است و زنگبار اسم دیگر کشور حبشه است. حبشه سیاه ترین سیاه پوستها را دارد و مردمش را زنگی مینامند. میگوید آیا میدانی که اهل زنگبار چرا خوشحال هستند و اصلا نا راحت نیستند برای اینکه از اصل وتبارو تمام اجدادش همی طوری بوده اند.

0819    آنـکه روزی شـاهـد وخـوش رُو بوُد        گـــر سـیـه گــردد, تـدارک جــو بُوَد

اما اگر کسیکه سفید پوست آفریده شده و سرخ و سفید و زیباست و حا لا یک اتفاقی بیافتد که سیاه بشود. حالا که سیاه شده غصه میخورد. تدارک جو بود یعنی در پی چاه بر میاید. و دائم تلاش میکند که رنگ پوستش بحالت اول بر گردد زیرا برنگ سیاه پوستش عادت ندارد. آن کسیکه طعم و لذت  نور حقیقت را در دلش دیده, چشم و دلش نور حقیقت را دیده آئینه دلش به نور حقیقت روشن شده, آنکسی که خورشید حقیقت در آئینه دلش منعکس شده و وجودش را روشن کرده هیچ دلش نمیخواهد که درظلمت و تاریکی برود. ولی کسیکه از اول، ای مدعی دروغین که مردم را داری گول میزنی از اول دلت در تاریکی هست و برایت یکسان است و هیچ فرقی نمیکند. تاریک دلان را هم دور خودت جمع میکنی.

0820    مــرغ پــرّنده چــو مـاند در زمـیـن        بــاشد انــدر غـصّه و درد و حـنـیــن

حنین یعنی رنج و نا راحتی. مرغی را در نظر بگیرید مثل شاه بازکه به آسمان بلند پرواز میکند و هر کجا که میخواهد میرود. حالا بهرعلتی میاید روی زمین و دیگر نمیتواند پرواز کند. این پرنده دارای غصه و رنج و محنت خواهد بود که جرا در اینجا گرفتار خاک شده

0821    مــرغ خانه بــرزمین خوش مـیـرود        دانـه چـیـن و شـاد و شـاطر مــی رود

یعنی مرغ خانگی از اول روی زمین روی این خاکها میلولد. برای او این خوشایند است و مرتب دانه بر میچیند و از این دانه برچیدنش لذت میبرد. شاطر یعنی تند و تیز. خیلی هم شاد و خوشحال هم هست، ضمنا تند و تیز هم هست اما آن شاه باز چی اگر در این موقعیت قرار بگیرد دق خواهد کرد. ما انسانها باید سعی کنیم که مرغ خانگی نباشیم. اگر حواسمان به دانه برچیدن باشد آنوقت ما در خاک میلولیم و فقط دانه بر میچینیم.

0822    زآنــکــه او از اصـل بـی پـــرواز بود        وان دگــر, پَــرّنـده و پَـر واز بــود

بدنبال دو بیت اخیر میگوید مرغ خانگی چرا نا راحت نیست  ولی آن شاهباز نا راحت است. مرغ خانگی آیا در زندگیش خیلی مال و موال دارد؟ نه. پس چرا اینقدر در این خاک دلخوش است برای اینکه او از اصل خودش بدون پرواز بود و قدرت پرواز نداشت این اصل اوست و با همین وضع او خوش و راضیست. وآن دگر یعنی آن شاهین اینجور نیست او پَرّنده و پَرواز بود. یعنی او پر وبالش باز بود و همیشه آماده پرواز. او میخواست و دلخوش بود که به بلندیهای آسمانها برود و خوشحال مند. ما هم باید پَرهای خودمان را باز کنیم و همیشه به بالا بنگریم و شاید بحقیقت برسیم.

Loading

10.5 آکِل و مأکول

تفسیر   :

بحث این قسمت موضوعیست که مولانا آغاز میکند، یک بحث اصولیست در طبیعت است. اشاره باین موضوع میکند که در طبیعت، موجودات قوی تر موجودات ضعیف تر را از بین میبرند و این یک اصلیست بنام تنازع بقا. تنازع بقا یعنی نزاع و کشمکش برای باقی ماندن در زندگی. بر اساس این اصل طبیعی آن موجودی که قوی تر است موجود ضعیف تر از خودش را از بین می برد و خودش چند صباحی زندگی میکند و سر انجام او هم بوسیله موجود قوی تر از خودش از بین میرود. این رخداد پیوسته و بدون توقف و پشت سر هم اتفاق میافتد و مثل حلقه های زنجیر بهم دیگر وصل است. این اصل تنازع است. مولانا در اینجا که تنازع بقا را مورد بحث قرار میدهد در پهنه طبیعت اول به موجودات مادی می پردازد مثل انسان و حیوانات و هر موجود زنده ای شامل این اصل تنازع بقا میشود. این موجودات زنده برای ما محسوس هستند و حس میشوند. اما مولانا از این هم فراتر میرود و میرسد به بحث در موجودات نا محسوس، پدیده های نا محسوس ذهنی و روحی و آنها هم شامل این اصل تنازع بقا میشوند. شاید تا بحال کسی در باره اش چنین فکری نکرده بود. جالب است که میگوید این اصل تنازع بقا در عرصه خیالات و اندیشه ها هم اتفاق میافتد. در باره عواطف و احساسات هم صادق است و رخ میدهد. چه بسا یک موجود زنده ای از فکر و خیال در ضمیر خودش پُر میشود و این فکر و خیال هجوم میآورد به ذهنش و روحش و غرق در این فکر وخیال میشود، اما یک موج دیگری از افکار و خیا لات بسرش میاید و این افکار و خیالات قبلی را کنار میزند و جای آنها را میگیرد. بخاطر همین است که پیوسته این اندیشه ها وخیلات و عواطف در ذهن ما هاعوض میشود و همیشه بیک نهو باقی نمی ماند و موجی از خیالات هست و موج قوی تری از خیالات هست که میآید و این موج را کنار میزند و خودش جانشین آن میشود. این شامل اصل تنازع بقائی که در طبیعت اتفاق میافتد میشود. باید توجه کرد که این عنوانی دارد در عرفان بنام اصل آکل و مأکول.این آکل و معکول خیلی ساده است درک کردن معنای آن برای اینکه تا آخر این بحث ما در اینجا این دو کلمه را بکار خواهیم برد. آکل و مأکول از کلمه اکل است و اکل بمعنی خوردن است. آکل یعنی خورنده و مأکول یعنی خورده شونده. یکی که میخورد دیگری خورده میشود. آنکه آکل هست اسم فاعل است یعنی خورنده است و آنکه خورده میشود اسم مفعول است  و خورده شده است حالا این آکل و مأکمل هم در ذهن ما شامل آن اصل ضعیف تر و قوی تر میشود و اصولا بطور کلی در طبیعت. حالا هر خورنده ای که قویتر باشد ضعیفترش را میخورد. آن ضعیفتر که مأکول هست، او هم نسبت به زیر دستانش خورنده است و همینجور پیوسته همه آکل و مأکول همدیگر هستند. یعنی خورنده و خورده شونده هستند. بنا بر این، این دو کلمه خورنده و خورده شونده چیزی نیست که در ذهن انسان مشگل جا بیفتد.

یک گوسفندی علف را میخورد و همین گوسند توسط انسان خورده میشود. وقتیکه علف میخورد خورنده است آکل هست و وقتی توسط انسان خورده میشود مأکول است. حالا این اصلیکه هم در جامعه بیرون از وجود ما و هم در جهان درون ما یعنی ذهن ما و ضمیر ما وجود دارد و مولانا بحث میکند میخواهد به نتیجه ای برسد. به این نتیجه میرسد که همیشه در دنیا مورد تهدید قوی تر از خودت هستی و تو قوی تر از همه نیستی و قوی تر از تو هم هست همانطور که ضعیف تر از تو هم هست. همانگونه که تو ضعیفتر از خودت را از بین می بری، قوی تر از تو هم هست که تو را از بین میبرد. بنا بر این تو هیچ وقت در امن نیستی از این لحاظ. فقط یک راه دارد که امنیت خاطر پیدا کنی و امنیت خاطر وقتی پیدا میکنی که پناه ببری به کسی که خورنده و خورده شده نیست یعنی پناه بکسی ببرید که نیازی بخوردن ندارد تا تو را از بین ببرد و بخورد وگرنه همه از این لحاظ لقمه یکدیگر هستند. تو امروز لقمه خوار هستی و بعد لقمه قوی تر از خودت میشوی.

        زانکه تو هم لقمه ای و هم لقمه خوار       آکل  و مأکول  ای  جان هوشدار

اما اگر که پناه ببریم به مبدأ آفرینش و بآن مبدأی که این خورنده ها و خورده شده ها را خلق کرده آنوقت تو امنیت خاطر پیدا میکنی یعنی اینکه آنجا دیگه مبدأ آفرینش خورنده نیست که شما را بخورد و میتواند که شما را حفظ بکند از لقمه شدن. وگرنه اگر آنطور نباشد و بدون آن مبدأ خواسته باشید زندگی بکنید نا خواسته مورد تهدید آن لقمه خواران هستید. با این مقدمه اشعار مولانا را میخوانیم و تفسیر میکنیم.

0719    مرغــکـی انـدر شــکار کِــرم بـود        گربه فـرصت یافت او را در ربــود

وقتیکه مرغک میگوئیم و این کافی که آخرش میآید( کاف تصقیر است) و در گذشته هم این را شرح داده ایم. پس وقتیکه میگوید مرغک در اینجا یک موجود ضعیفی هست بعلت کافی که در آخرش میاید کوچک است. خُب این مرغکی که ضعیف بود و شاید خودش نمیدانست مشغول خوردن کرمی بود که شکار کرده بود. در همین هین که مشغول خوردن لقمه بود گربه فرصت را غنیمت شمرد و آمد این مرغک را شکار کرد و او را در ربود. پس این مرغکی که در لحظه قبلش لقمه خوار بود حالا شد لقمه قوی تر از خودش. این بهترین نمونه اصل تنازع بقا است. چرا آن مرغک داشت کرمه را میخورد برای اینکه زنده بماند و غذا میخواست و چرا گربه او را خورد برای اینکه او هم زنده بماند. این اصل نزاع برای باقی ماندن است. در نزاع برای باقی مانده برد با آن کسیست که قوی تر است. ولی موضوع اینست که هرچه قوی باشد قوی تر از او هم هست. اگر این سلسله زنجیر را بگیریم و ادامه بهدیم میرسیم به قوی تر از همه که آن مبدأ آفرینش است.

0720    آکِــل و مــأ کـول بـود و بــیــخـبـر        در شـکار خــود  ز صــیادی دگـر

آن پرنده کوچک مطابق آنچه که شرحش رفت هم خورنده بود و هم خورده شده بود. هم لقمه بود و هم لقمه خوار بود. هم صیّاد بود و هم خودش صید شد. در حالیکه از صید شدن خودش هیچ خبر نداشت. غافل و بیخبر بود از اینکه دیگری او را صید خواهد کرد. اگر چه آن کرم وقتیکه داشت خورده میشد توسط مرغک یک لقمه بود خود آن کرم بسیار حقیر هم از لحاظی لقمه خوار بود. برای اینکه او هم برای اینکه زنده بماند موجودات ضعیف تر از خودش راهم میخورد. پس همه موجودات زنده از جهتی خورنده هستند یعنی آکل هستند و از جهتی خورده شده اند یعنی مأکول هستند.

0721    دزد گـرچـه در شـکار کالـه است        شِحنه با خصـمانش در دنباله است

کاله همان کالاست. کالا بمعنی جنس و متاع است. خُب دزد میآید که جنس را ببرد. شحنه یعنی پولیس. شحنه با خصمانش. یعنی با دشمنانش. دشمنانش بر میگردد به دزد. دزد مشغول دزدی بود و پولیس هم با دشمنان دزد مشغول شکار کردن دزد بودند. در دنباله است یعنی در تعقیبش بود. یک مثالی میزند. اگرچه دزد وقتی میآید یک چیزی را ببرد که کالای دیگران است ولی داروغه هم با دشمنان این دزد مشغول شکار کردن و در تعقیب این دزد است. دشمنان دزد کسانی هستند که همراه این پولیس هستند.

0722    عـقل او مشغول رخت وقـفـل و در        غـافـل از شِحنهسـت و از آهِ سَحر

عقل او یعنی عقل دزد. رخت بطور کلی یعنی اسباب و اثاثیه منزل.اما این آه سحر دو گونه معنی دارد. یکی میتواند این معنی را داشته باشد که از آن آه و فقان سحرگاهیست که آن دزد زده ها دارند ,آه و فقان راه انداخته اند و دارند پو لیس را صدا میزنند. یکی هم این آه و فقان سحرگاهی شامل ناله و نفرینی ست که صاحبان این خانه دارند به دزد میکنند. هر دو در اینجا صادق است. دزد با تمام قوا و حواسش بفکر جمع کردن وسائل خانه هست و مشغول گشودن قفل و در است که هرچه زود تر واردخانه شود. اما در این هنگام از رسیدن آن پولیس و مأمورانیکه همراه پولیس هستند خبر ندارد. و از این آه و ناله ای که صاحبخانه ها میکنند خبری ندارد. بنا براین این دزد بخیال خودش دارد کارش را دنبال میکند.

0723    او چـنـان غرقست در سودای خود        غافل است از طالب و جویای خود

او یعنی آن دزد. سودا یعنی خیال. از پلیس و همرانش که دنبال او هستند غافل است و خبر ندارد . باز موضوع آکل و مأکول است.

0724    گـر حشـیش آب ذلالـی مــیــخورد        مــعــده حـیـوانـش در پــی میچــرد

حشیش بمعنی گیاه خشک و بطور کلی بمعنی گیاه است و در انجا بمعنی گیاه است. معده حیوان او را و یا حیوان گیاه خوار او را. در پی میچرد یعنی بدنبال او هست. مولانا موضوع خورنده و خورده شده را ادامه میدهد. میگوید این اصل شامل گیاهان هم میشود. این گیاه دارد آب ذلال میخورد. حالا در اینجا آین گیاه خورنده است و آب ذلال خورده شده. حالا که این حیوان علف را خورد و رشد کرد معده این حیوان هم در انتظارش هست

0725    آکِــل و مـأکــول آمــد آن گـــیـــاه         هـمـچـنیـن هــر هسـتـیـی غـیـر اِلـه

هر هستیی یعنی هر مجود زنده ای بجز آن مبدأ آفرینش که آفریننده همه اینهاست، همه در پهنه طبیعت خورنده و خورده شونده هستند.

0727   آکِــل و مــأکــول  کـی ایـِمـن بــود         ز آکِــلی کـاندر کـمیـن سـا کِن بود

کی ایمن بود یعنی کی در امان بود. زاکلی یعنی از آکلی که در کمین او نشسته باشد. خُب یک خورنده ای را در نظر بگیرید که آکل است. درست است که خورنده است ولی هرگز امنیّت نداردو در امان نیست. برای اینکه در همین حالی که دارد میخورد یک خورنده دیگرِ قوی تر از خودش هم منتظر فرصت نشسته که موقعیت مناسب پیدا کند و او را بگیرد و ببرد. در کمین سامن بود یعنی در کمینش نشسته است

0728    آمــن مــأکولان جــذوب مـاتمست        رو بدان درگــاه کـو لا یُطـعَــم است

آمن یعنی آسوده خاطر بودن. هر کسیکه در امن باشد باو آمن میگویند. مأکولان یعنی خورده شوندگان. در اینجا یعنی بسیار جذب کننده ماتم و مصیبت. مصراع دوم، رو بسوی آن درگاه که او از غذا و طعام بی نیاز است. لا یطعم یعنی بی غذا. یعنی نیازی به غذا ندارد که همان مبدأ آفرینش است. هر خورنده ای که دارد دیگری را میخورد و تصور کند که در امن و امان است و آسودگی خاطر داشته باشد، او در اشتباه است. اگر که چنین فکر کند در واقع دارد ماتم و مصیبت را بطرف خودش میکشد. این یعنی که دارد قوی تر از خودش را بسوی خودش میکشد که حالا قرار است که خورده شود. از اینکه دارد ماتم و مصیبت را بطرف خودش میکشد خبر ندارد. از اینکه یک خورنده قوی تری را دارد بسوی خودش میکشد خبر ندارد. پس برو بسوی درگاهیکه احتیاج بخوردن ندارد که تو را بخورد.

0729    هـر خـیـالی را خـیـالی مـیــخورد        فـکــر آن, فـکــر دگـر  را مـیـچـرد

در این بیت (ی) دنبال دو کلمه خیال هست ی وحدت هست.  میگوید هر یک خیال، یک

خیال دیگر را میخورد. کلمه میچرد یعنی می بلعد. یک فکر هم میآید فکر دیگری را میخورد. بحث آکل و مأکول را از امور عادی و مادی فراتر میبرد و میگوید اندیشه و خیالات هم همدیگر را میخورند. هر خیالی که میآید خیالی را که در ضمیر شما هست آن را کنار میزند اگر قوی تر باشد و هر فکری که بسرتان بیاید اگر از فکرقبلی قویتر باشد آن را لااقل برای مدتی بکنار میزند یا محو میگرداند و یا بقول مولانا می بلعد. بعضی وقتها که میگوید می بلعد یعنی آن فکر قبلی را بکلی از بین میبرد. شما بعضی وقتها فکری کرده اید و یا خیالی دارید. بعد از مدتی می بینید که نه فکر و خیال دیگر در سرتان هست. اگر فکر قبلی بیادتان بیفتد با خود میگوئید این چه فکری بود که من میکردم؟. فکر اینست که حالا دارم. برای اینکه این فکر قویتر را که حالا آمده آن فکر ضعیف تر را از بین برده و شما دیگر بآن فکر قبلی نمی اندیشید.

0730    تـو نــتــانی  کــز خــیــالی  وارهـی        یـا بخُسپـی که از آن بیرون جـهــی

تو نتانی یعنی تو نمیتوانی. میگوید که تو نمیتوانی از یک خیال خلاص بشوی. خُسپیدن یعنی خوابیدن، یک مصدر است. بیرون جهی یعنی کاملا رها شوی. تو نمیتوانی از تسلط و غلبه خیالی رهائی پیدا کنی و یا بخوابی که این فکر از سرت بیرون بیاید. وقتی که خواب هستی آن فکر را نداری ولی بمحض اینکه بیدار بشوی می بینی که آن فکر حمله کرد.پس آن فکر از بین نرفته و آن فکر وجود دارد.

0731    فکـر زنبوراست و آن خواب تو آب        چون شوی بـیـدار , باز آیـد ذُبـاب

ذباب ، هم بمعنی مگس است و هم بمعنی زنبور. اینجا بمعنای زنبور است. تصور کنید که یک شخصی مشغول آب تنیست و بهر علت و دلیلی زنبور ها باو حمله کرده اند. برای اینکه از این زنبور ها در امان باشد میرود زیر آب. همیشه که نمیتواند زیر آب باشد، تا سرش را از آب بیرون میآورد زنبور ها منتظرش هستند و دوباره میریزند بر سرش. باز میرود زیر آب و تا سرش را بیرون بیاورد زنبور ها بسراغش میآیند. این زنبور، زنبور خیال است و زنبور فکر است. آن زنبور خیالات و افکار نا راحت کننده ایست که  ضمیر شما را نیش میزنند و ذهن شما را نیش میزنند و آن آب خوابیست که میروید همیشه زیر آب نمیتوانید بمانید و همیشه هم خواب نمیتوانید بمانید.

0732    چــنــد زنـبـــورِ خـــیــالی در پَـــرد        میـکشـد ایـن سـو و آنسو مـیــبـر

غذای ذهن توست که ضمیر  و باطن تو را در آن به پرواز میاورد و مزاحم تو هستند و تو را نا راحت میکنند، تو را باینطرف و آنطرف میکشانند. این خیالات است. بروم اینکار را بکنم نه بروم وآن کار را بکنم، نه آنهم درست نیست میروم و کار سومی را میکنم. هی از این سو بآن سوخیالات کشیده میشود. اول تو فکر و خیال میکنی و بعد بسوئی کشیده میشوی

                          اندیشه ات جائی رود        وانگه تو را جائی کشد

این خیالات است که تو را باین سو و آن سو میکشد. مضطربت میکند و تو را به اضطراب میآورد. سرگردانت میکند، کدام طرف بروم، این طرف بروم و یا آنطرف بروم. اینکار را بکنم و یا آن کار را بکنم کدام یکیش بهتر است. این آشفتگی خاطر میآورد. آشفتگی خاطر پریشانی خاطر است و این پریشانی خاطر پریشانی روانی میآورد یعنی روح آدمی و روان آدمی را پریشان میکند و این خیال و این پندار و تصور و گُمان که بتو حمله کرده دارد تو را میخورد و ممکن است که تو را از پا در بیاورد

0733    کـمــتـریــن آکــلا نسـت این خــیــال        وان دگــر هـا را شــنــاسد ذوُالجلال

آکلان یعنی خورندگان. میگوید این خیال کوچکترین و ضعیف ترین خورندگان است. حالا قوی ترین ها را کی میداند؟  فقط خدا می داند.ذُوالجلال یکی از اسامی خداوند است. خداوند شکوه مند و آن مبدأ آفرینش. قبلا هم ذکر شده بود که آنچه که شما میخورید بشما زخم معده نمیدهد و ان چیزیکه شما را دارد میخورد و آن خیلات زنبور مانندتان دارد معده تان را زخم میکند.

0734    هـیـن گـریز از جَـوق آکـال غـلـیـظ         سوی او که گفت مـا ایـمـت حفیظ

هین یعنی بهوش باش. جوق یعنی گروه و دسته. آکال خورندگان. غلیظ یعنی منشأ گرفته از مادیّات فساد آفرین. غلیظ در اینجا یک اسطلاح است. خورندگان غلیظ کسانی هستند که از مادیّات سر چشمه میگیرند. ماده اصولا باعث غلظت میشود. میگوید مواظب باش و بگریز از این خیالات رنج دهنده که باعثش این مادیات فساد آور میشود و تا میتوانی دور شو. برو بسوی آن کسیکه گفت ما هستیم حافظ تو. گفت ما ایمت حفیظ، یعنی ما ترا خفظ خواهیم کرد. آن کس مبدأ آفرینش بود که گفت ما حافظ تو هستیم.

0737    پـیـر عـقلـت کودکی  خـو کرده است        از جوار نفس کــانـدر پـرده اسـت

پیر عقلت یعنی عقل مرشد مانندت. تو عقل جزوی داری ولی خیال میکنی که عقل کل هستی و تابع این عقل جزوی خودت هستی. میگوئی که مرشد من این عقل من است، پیر من این عقل من است. رهبر و راهنمای من این عقل من است. میگوید این عقل تو چیزی نیست و این مثل یک کودک است، کودکی خو کرده است یعنی به کودک بودن خو کرده است یعنی خواسته های کودکانه دارد. چرا اینطور شده و چرا عقل تو عادت کرده به این خواسته های کودکانه؟  در مصراع دوم جواب میدهد. از جوار و هم نشینی نفس اماره ات، نفسیکه بتو امر میکند به بدی ها و زشتیها که این نفس اماره در حجاب است. در حجاب جهل و نادانیست. حالا یک شخصیکه بو بدهد مثلا یک آشپزی که صبح تا شب در آشپزخانه کار میکند بوی غذا گرفته. وقتیکه میاید بیرون شما پهلویش بنشینید می بینید بوی غذا میدهد. حالا اگر یک خورده باو نزدیکتر شوید، شما هم بوی غذا میگیرید. این نفس اماره گرفتار جهل و گرفتار حجاب و پرده  نادانی و غفلت است. عقل شما هم همسایه او هست و همان گرفتاری را پیدا کرده و همان جهالت و نادانی همسایه اش را پیدا کرده.

0738    عقـل کامل را قــریـن کــن  با خــرد         تـا که بـاز آیـد خرد زان خوی بد

عقل کامل یعنی آن عقل حقیقت جوی و نه عقل جزوی و یا مادی جو. این را قرین کن یعنی همسایه کن و هم نشین کن با خرد. این خرد بسیار پُر معنی ست. این خرد چیزیست که پیش از آفرینش تو آفریده شده یعنی قبل از اینکه خدا یک چیز زنده بیافریند آن عقل و خرد را آفریده است. عقلی که اولین صادر شونده مبدأ آفرینش است, یعنی اولین چیزیکه خداوند آفرید خرد بود. آن خردیکه خیلی از ما ها ارزشی برایش قائل نیستیم یا خیال میکنیم خیلی خردمندیم. اگر واقعا خردمند بودیم این فکر را نمی کردیم که خردمندیم. این نشانه نابخردیست. میگوید این عقل خرد جوی خودت را همسایه کن با آن خرد تا که باز آید، بیرون آید از آن مصیبتها و گرفتاریهای آن خوی بد و از این رفتار های زشت. حالا چه جور آن خرد را پیدا کنیم؟ این خیلی کار آسانی هست, هرچه که نفس اماره بتو امر کرد انجام نده. برای اینکه هرچه که این نفس اماره بتو امر کند بسوی زشتی امر میکند. هرجا که او گفت برو تو نرو. وقتیکه اینکار را کردی و ادامه دادی آن خرد خود بخود نزد توست. برای اینکه آن کار را نکردی و بآن سو نرفتی خودش خرد است. همینکه توانستی جلو خودت را بگیری و کار زشت را انجام ندهی و بآن راه گمراه کننده نروی و آن فکر بد را که نباید بکنی نکنی، همینکه توانستی آن خویشتن داری را داشته باشی، بدان که این نشانه اینست که تو بخرد دست یافته ای. حالا تو میتوانی که بگوئی منهم در جمله خردمندان هستم.

0748    هـر کـجا دام اسـت و دانـه کـم نشین        رَو زبـون گـیرا زبونگـیران بـبـیـن

 دام و دانه کار نا رواست یعنی دامی گسترده شده و دانه در آن گذاشته اند. میروی بطرف

آن دانه، رفته ای بطرف دام و افتاده ای در دام و گرفتار شده ای. کم نشین یعنی اصلا نشین. اگر گفت این که می بینی دام و دانه است و کمتر برو به طرفش. نه منظور مولانا اینست که اصلا نرو بطرفش و بکلی از آن دوری کن. کلمه زبون بمعنای حقیر و پست است. زبون گیرا، ای کسیکه تو پست تر از خودت را میگیری و شکار میکنی برو و آنهائکه حقیر تر از خودشان را شکار میکنند ببین چه بسرشان آمده. زبون گیران را ببین و تو دیگر شکار حقیر تر از خودت نکن. تو اگر شکار حقیر تر از خودت بکنی، نکرده گرفتار یکی قوی تر از خودت شده ای. تو خیال میکنی که خیلی کسی هستی که رفته ای و حقیر تر از خودت را شکار کرده ای. برو و عاقبت صیادان حقیر صید کن را ببین که چگونه گرفتار شده اند.

0749   ای زبون گــیــرِ زبـونـان ایـن بــدان        دسـت هـم بـالای دسـتست ای جـوان

این جوان که میگوید منظورش پیر و جوان نیست. منظورش اینست که ای بی تجربه. میگوید ای زبون گیر، ای حقیر گیر بدان که دست بالای دست هم بسیار است. تو او را حقیر حسابش میکنی و او را میگیری و تو میشوی زبون گیر, برو ببین که این زبون گیران آخر سر چی شده اند دست بالای دست آنها فراوان بوده و آنها به بد بختی کشیده شده اند.

0750    تـو زبونـی وزبان گـیـر ای عــجـب        هـم تو صـیـد و صـیـد گـیـراندر طلب

تو زبونی یعنی تو حقیر هستی. زبان گیر یعنی حقیر گیر. لی عجب یعنی شگفتا. تو هم شکار شونده ای و هم شکارچی اندر طلب یعنی در طلب شکار. این زندگی طوری هست که تو هم شکار شونده هستی و هم در طلب شکار هستی. درست است که نظام طبیعت اینست که حقیر تر را بگیری و درست است که آن گوسفتد را که سرش را می بری و کبابش میکنی و با لذت میخوری و به به میکنی، حقیر تر از تو بود. در نظام طبیعت اصلا عدالت وجود ندارد. ترحم باین معنی وجود ندارد. ولی در کنارش یک چیزی هم هست، بدان که اگر داری گوسفندی را سر می بری, سر برنده ای هم در انتظار تو هست. یعنی مغرور نشو. اینهمه که کباب خوردی و لذت بردی آیا فکر کردی که یک حقیری  را داری از بین می بری؟. نگاه کن وقتیکه داری لذتش را می بری این گوسفند حقیر تر از من بود و من او را از بین بردم و او را خوردم. من هم قوی ترین نیستم و خیلی کسان هستند که من در برابرشان حقیر هستم. بنابر این مقرور نشوم که بدام بیافتم. اگر بدام بیافتم آن صیاده که مرا شکار کرده از من قوی تر است و گوسفند وار نَشوم که کشته بشم. نه اینکه تو کباب نخور، بخور ولی تو این فکر را هم بکن حقیر بودن یعنی توسط من خورده شدن است. تو باید کاری بکنی که تو همیشه خورده شونده هم نباشی وحقیر دیگران هم نباشی. اگر که خرد را که قبلا گفت بدست بیاوری تو دیگر شکار نمیشوی و آنجاست که نباید بروی نمیروی. مصراع اول بیت بعد بعربیست و کلمه بکلمه برایتان معنی خواهیم کرد.

0751    بَـیـنَ اَیــدی خَـلــفَـهــم سـداً مــبــاش        که نـبـیـنی خصـم را و آن خصم فاش

اولا سه کلمه را باید طوری پشت سر هم  بخوانید که انگار یک کلمه است. ایدی خَلفَهم سداً بین یعنی مابین. اَیدی یعنی پیش و جلو، خلف یعنی پشت سر خودتان.، سداً یعنی دیوار. میگوید یک دیواری مباش بین جلوی خودت و عقب خودت. اگر که وجود تو دیواری باشد بین عقب و جلوی خودت آنوقت نه جلوی خودت را میبینی و نه عقبت را. آن تکبر و خودخواهی تو و منیّت تو مثل یک دیوار است که نمیگذارد جلو خودت را ببینی و هم چنین عقبت را ببینی. وقتیکه نمیتوانی ببینی، دشمنان تو در کمین تو هستند هم در جلوی تو و هم در پشت تو وتو در معرض خطر هستی. بین جلو وعقب خودت سدی مباش.

0752    حرصِ صـیّادی زصیدی مُغفِل است        دلــبریّ  یـی مـی کـنـد او بــی دلسـت

صیادی یعنی صید کردن کلمه مصدریست. زصیدی یعنی صید کردن و صید شدن. مُغفِـل است یعنی غافل کننده و گمراه کننده است. دلبرییی میکند یعنی یک دلبری میکند. دارد دلها را می برد در صورتیکه خودش دلی ندارد. کسی را تصور کنید که او یک شکارچی هست، وقتی شکار میکند یعنی کارش صیادیست. این صیاد از صید شدت مغفل است یعنی بی خبر است. یک عاشق و معشوقی را در نظر بگیرید. معشوقی دارد دل عاشق را میبرد ودلبری میکند خودش هم دلش رفته.  دلبری میکند ولی دل خودش رفته چون بی دل است. هر شخصی را که میبینید دارد توجه شما را جلب میکند ببینید چی شده که دارد توجه شما را جلب میکند. وقتی که توجه شما را جلب کرد یعنی دلش رفته پهلوی شما و وقتی دلش رفته پهلوی شما او دارد دلبری میکند.

0753    تو کــم از مــرغی مبـاش اندر نِشید        بَـیـنَ اَیـدی خـلـف, عـضــفــوری بـدید

نشید از کلمه نشیدن است یعنی نشستن. این مطلبیست که شاید کم شنیده اید.نشید یعنی نشست. وقتیکه یک مرغی میخواهد بنشیند محل نشستن خودش را خیلی دقت میکند و جلو و عقب نشستن خودش را خوب در نظر دارد. عضفور یعنی گنجشک. تو که کمتر از یک کنجشک که نیستی. یک کنجشک روی شاخه درختی نشسته و میخواهد بیاید بطرف دانه ای روی زمین. قبل از اینکه به پائین بیاید بطرف دانه نگاه میکند که ببیند  جلوی آن دانه چی  هست وعقب آن دانه چیست اگر خیالش راحت شد آنوقت میاید به پائین بطرف دانه. روی زمین. قبل از اینکه به پائین بیاید بطرف دانه نگاه میکند که ببیند آن اطراف صیادی و یا دامی هست یا نه. اگر چیزی نبیند آنوقت میآید روی زمین.

0754    چــون بـنـزدِ دانــه آیــد, پیش و پس        چــنـد گـردانـد سـر و رو  آن نَــفَــس 

0755    کـای عـجب پـیش و پَسـم صـیّـاد هست       تا کَشَم از بـیـم او زین لـقـمه دست

آن گنجشک وقتی بزمین میرسد بلافاصله که بطرف دانه نمیرود, یک مقداری سر و روی خودش را به عقب و جلو میگرداند. آن نفس یعنی آن لحظه. با خودش میگوید که من تعجب میکنم و میخواهم ببینم که در پیش و پسم آیا صیّادی هستو یا دامی هست تا از این لقمه و دانه دست بکشم و صرف نظر بکنم و بروم. بی خیال پائین نمی آیم. این پرنده کوچک بی گدار بآب نمیزند ولی ما میزنیم برای اینکه عقل کل هستیم و خردمندیم از همه خردمندتر و همه چیز میدانیم. اصلا کی جرئت دارد که به پیش و پس ما بیاید. هرجا نشستیم همانجا درست است. آنوقت است که مولانا میگوید از گنجشک هم کمتری.

0761    چـون فرار از دام واجـب دیده اسـت        دامِ تـو خـود بـر پَـرت چَـفسیده اسـت

اینجا مولانا بر میگردد به داستان دیگری در باره طاوس که داشت پرهای خودش را میکند و بدور میانداخت. یکی پرسید که چرا پرهایت را میکنی؟ گفت برای اینکه دام من بخودم چسبیده یعنی این زیبائی من دام من است. برای خاطر این پرهای قشنگم مرا بدام میاندازند پس من این پرهای قشنگم را میکنم یعنی این پرها دام هستند و من آنها را میکنم و بدور میاندازم. دامم بمن چسفیده یعنی چسبیده. حالا آیا فقط طاوس است که دامش بهش چسبیده؟ خیلی از ما ها هم اگر تعصب نداشته باشیم و بی تعصب فکر کنیم دام ما هم بخودمان چسبیده. یک چیزهائی داریم و هی خودنمائی میکنیم و در واقع داریم خود فروشی میکنیم. میخواهیم بهمه بگوئیم که ببینید این منم و این منم. این پرهای قشنگت را برخ دیگران نکش و خودت را در معرض خطر قرار نده. اگر نمیتوانی گنجشک باشی اقلا یک طاوس باش.  

0762   بـر کَـنَـم مـن مـیـخِ ایـن منحوس دام        از پـی کـامــی  نــبــاشــم  تـلـخ کـــام

کامی یعنی یک کام. طاوس ادامه میدهد و میگوید من بر میکنم این پر های منحوس خودم را تا اینکه برای یک آرزوی کوچکی و یا یک کام کوچکی بد بخت نشوم. کام یعنی آرزو و تاخ کام یعنی بد بخت. اینها را که مولانا میگوید یک چیزی بنظرش میآید و این حرفهارا میزند و حالا میگوید در خور عقل تو گفتم.

0763    در خـورِ عـقـلِ تو گـفـتم این جواب        فــهــم کـن, وز جـستجو رو بـر متاب

من اینهائی که گفتم همه چیز ها نیست و در حد و اندازه و شایسته فهم تو گفتم. یعنی میدانستم که تو میفهمی که اینها را گفتم برایت. البته نه اینکه عقل تو کم است، چون میدانستم که میفهمی برایت گفتم. از این حرفهای من خسته نشو و روبر مگردان.

Loading

09.5 طاوسی که پر های زیبای خود را میکند

تفسیر:

مولانا معمولاً در مثنوی به تصویر خیال سازی میپردازد و آنچه که در ذهن خودش و پیرامونش, یک دنیائی میافریند و در این دنیا سخنان عرفانی و متعادل خودش را آغاز میکند. این را تصویر خیال سازی یا خیال بندی مینامند. یکی از این خیال بندی ها که میکند در مورد حیوانات است. اگر مثنوی را ورق بزنید زیاد بر میخورید به این گونه موارد. از بین حیوانات بیشتر به پرندگان می پردازد. این پرنده را بنام خودشان بعضی وقتها مثل قسمت قبل گفته بود که بط و یا بعضی وقتها بنام مرغ صدا میکند. مثلا میگوید

     مرغ دلم می طپید هیچ سکونی نداشت        مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی

دلش را تشبیه میکند به مرغ. بجای اینکه بگوید قلبم می طپید میگوید مرغ دلم می طپید. وقتی مسکن اصلی خودش را که در این جهان خاکی است دید آنوقت آرام گرفت. بعضی وقتها جان و روح که هردو یکی هست به مرغ و یا پرنده تشبیه میشود و این روحش پرواز میکند. معتقد است که در خواب همانگونه که در مرگ پیش میاید روح بشکل مرغ پرواز میکند و اوج میگیرد و بعالم معنی میرود و اگر که در خواب باشد دوباره بمیگرددو اگر که مرگ باشد این پروازش دیگر بر نمیگیرد. منظور اینکه حتی روح . جان را هم به مرغ تشبیه میکند. وقتیکه صدای پرندگان را می شنودمیگوید اینها همه بستایش و نیایش مبدأ آفرینش مشغولند. معمولا کسیکه آوای این پرندگان را بشنود خوشش میاید و لذت هم میبرد ولی باین فکر نمی افتد که مولانا میگوید به سنا و حمد پروردگار, اینها مشغول هستند. پروردگار را باسم داور میاورد برای اینکه این اوست که داوری میکند بین خوب و بد را. بسناء و حمد داور بگرفته خوش نوائی

. بنوای خوش این پرندگان را درست است که تو داری لذت میبری ولی من اینطور میفهمم که اینها دارند خدا را ستایش میکنند. اصلا مولانا همه چیز را حتی موجودات غیر زنده را و حتی ذرات خاک را هم زنده می بیند و آنها را هم در حال ستایش می بیند حالا چه برسد به پرنده. بعد یک بیتی دارد که خودش را تشبیه میکند به یک مرغی که از عالم برین  به این عالم فرودین آمده. عالم برین عالم معنی است و عالم فرودین این عالم خاکیست. این عالم برین را در اصطلاح عرفانی میگویند لاهوت و این عالم خاکی را میگویند لاسوت. بر این اساس م من مرغ لا هوتی بُدم       دیدی که لاسوتی شدم

  دامش نـدیـدم نـا گهان       در وی گرفتار آمــدم

من یک مرغ عالم برین بودم. دیدی که چگونه مرغ دنیای خاکی شدم؟ در بیت بعد میگوید وقتی که پرواز میکردم دام صیاد را ندیدم و در آن گرفتار گشتم. اصلا مولانا همه این عالم خاکی را دام می بیند. این نمونه اینست که خودش را هم به پرنده ای که میتواند پرواز کند تشبیه میکند. نمونه دیگرش اینکه آن جوجه ایکه از تخم بیرون میآید چون هنوز بال و پری ندارد بسیار آفت پذیر است. وقتیکه میخواهد بگوید که آدمهای بی تجربه در زندگی همیشه در معرض آفت اند, آنها را تشبیه میکند باین جوجه هائی که تازه از تخم بیرون آمده اند.

           مرغ پَر نا رسته چون پرّان شود        لـقـمـه هر گـربه درّان شـود

منظور اینکه آدم بی تجربه همیشه در مسیر زندگی در معرض خطر است. یا اینکه ان کشش و هم جنسی را وقتی بخواهد در عالم موجودات زنده بیان بکند باز هم پرنده ها را مثال میزند که چه جوری این پرنده ها بسوی نوع خودشان کشیده میشوند. نمیخواهد این هم جنسی و هم سنخی را بیان کند. منظورش کشش بسوی هم نوع است.

            بجنس خویش دارد مرغ پرواز        کبوتر با کتبوتـر باز با بـاز

شما هرگز نمیبینید که یک گنجشکی با یک لکلکی پرواز کند زیرا این دو هیچ کششی با یکدیگر ندارند. حالا در جامعه, انسان ها هم همه بسوی هم کشش ندارند. بعضی ها هستند که بسوی هم کشیده میشوند نا خدا گاه. خودشان هم شاید متوجه نیستند که چرا بسوی هم کشیده شده اند آنها هم سنخی را متوجه نیستند. وقتیکه رفتند و هم نشینی و مجالست با هم کردند بعد وقتیکه همدیگر را شناختند متوجه میشوند آنها هم جنس هستند. از لحاظ اندیشه هم همفکر هستند و در هر موردی این پرنده ها را مورد مثال میگیرد و حرفهای خودش را میزند. نکته دیگری که باید بآن توجه بشود اینکه مرغ مدتی روی تخم مرغ می نشیند و با پرهای خودش تخم زیر خود را گرم نگه میدارد و پس از مدت معینی جوجه بوجود میاید. مولانا میخواهد بگوید که انسانها هم مثل آن بیضه هائی هستند که زیر پر و بال مبدأ آفرینش در حرارت معینی نگه داری میشوند

بیضه را چون زیر پرّ خویش پرور از کرم     کفر و دین فانی شد و مرغ وحدت پر نشاند

مبدأآفرینش وجود ما را پرورش داد زیر چتر آن گرم و بزرگواری خودش انوقت کفر و دین هردو از بین میرود. ما میگوئیم فلان کس ناباور است و بهمان هم باورمند است. نا باور را میگوئیم کافِر و آن یکی را میگوئیم با ایمان و یا باور مند. این کفر و دین در برابر هم هستند. تا وقتی این کفر و دین را بر زبان میآوری که آنگونه پرورده نشده ای زیر پر و بال مبدأ آفرینش. اگر که زیر پر و بال مبدأ آفرینش خودت را دیده بودی که پرورش پیدا میکنی دیگه وقتیکه از کفر بیرون آمدی و متولد شدی, دیگر کفر نمیگوئی زیرا  همه این ادیان یکیست. در بیت فوق میگوید کفر و دین فانی شده. این دوتا کلمه و لفظ است. مرغ وحدت پر نشاند یعنی اگر دقت بکنیم وحدت هست و یکی هست هاتف اصفهانی میگوید که یکی هست و هیچ نیست جز او. ما دشمن یکدیگر میشویم که من ایمان دارم فلانی بی ایمان است. من مذهب دارم و او لا مذهب است, من باورمندم و او نا باور است. برای همین خاطر دشمن هم میشویم و با هم به ستیز بر میخیزیم, مولانا میگوید اینها همه اش یکیست. زمانی این جدالها را میکنیم که آن وحدت را درک نکرده باشیم. وقتیکه این بیظه ها را زیر مرغ میگذارند, همه جوجه ها تبدیل میشوند به مرغ ها که شبیه همدیگر هستند و دیگر نمی توانی بگوئی که این یکی مرغ با آن یکی مرغ فرق دارد. هردو از بیظه های شبیه هم بودند و زیر پر و بال یک مرغ هم گذاشته شده بودند, آن پر و بال مرغ آفرینش. پس چرا با هم اینهمه دشمنی میکنیم؟ و چرا این اختلافها پیش میاید.؟  با این مقدمه که بدرازا کشید اکنون به تفسیر اشعار این بخش میرسیم که مربوط به طاوسی هست که پرّ زیبای خودش را میکند.

0536    پـر خود مـیـکند طــاوسی بـدشـت        یـک حکـیمی رفته بود آنجـا بدشت

دشت یا هامون زمینیست که صاف و هموار است وبآن گلزار هم میگویند. حکیم در مصراع دوم بنام یک دانشمند نیست. حکیم در بیشتر جاهای مثنوی منجمله در اینجا اشاره است به مردمی که چیزی نمیدانند و خودشان را دانا نشان میدهند و خود را در سطح بالا می پندارند. مولانا میگوید اینها فیلسوف نما هستند. یک حکیمی بود رفته بود بدشت و طاوسی دید که داشت پر های خودش را میکند.

0537    گـفــت طـاوسـا چـنـیـن پـرِّ سـنـی        بـی دریـغ از بـیـخ چون بـر میکنی

سنی یعنی زیبا. بی دریغ یعنی بی ملاحظه و بی توجه. بیخ یعنی از بُن. این فیلسوف نما جلو رفت و گفت ای طاوس تو این پرهای باین زیبائی و خوشرنگ خودت را چگونه بدون ملاحظه از بیخ و بُن بر میکنی و اینها را بدور میاندازی؟

0538    خود دلت چون میدهد تا این حُلـل        بــر کــنــی, انـدازیش انــدر وَحَــل

خود دلت چون میدهد یعنی چگونه دلت راضی میشود. حُلل جمع حُله است و حله بمعنی پارچه و لباس ابریشمی بسیار زیباست و پرهای طاوس را تشبیه میکند به حله. وَحَل بمعنی گِل است. میگوید چگونه دلت راضی میشود که این پر های اطلس مانند خودت را از بدن جدا کنی و بیاندازی در گِل. من تعجب میکنم که تو داری این کار را میکنی.

0539    هـر پَرَت را ازعــزیــزی و پسند        حافظان در طی مُصـحَف مـی نهند

عزیزی یعنی ازعزت داشتن و عزیز بودن, کلمه عزیزی یک مصدر است. حافظان منظور حافظان قران است. تا آنجائیکه تاریخهای مستند و معتبرضبط کرده ما هفده حافظ قران داشته ایم که یکی از آنها حافظ شیرازیست. طی دو معنی میدهد وقتیکه دو جور بکار برود. طی هم مصدر است و هم اسم است. در معنای مصدری که یک عملی باید انجام بگیرد یعنی لوله کردن, بهم پیچیدن, بهم بستن. اینجا در حالت اسمی بکار برده شده. وقتیکه میگوئیم در طی هست یعنی در جریان, در مسیر. مُصحف اسم دیگر قرآن است و از کلمه صفحه آمده از صحافی آمده. آن حکیم به طاوس میگوید هر یک از پرهای تو آنقدر غزیز و پُر ارزش و ارجمند است که کسانیکه میخواهند قران را حفظ کنند, پرِ تو را میگیرند و لای قران میگذارند و عزت میبخشند بآن پر. این پر تو اینقدر ارزش دارد. حالا همینطور که این حکیم مشغول این صحبتها بود, طاوس داشت همینطور باو نگاه میکرد. بعضی اوقات این نگاه کردن ها بسیار پُر معنیست.

0612    بــر مـکـن آن پــرِّ خـلــد آرای را        بــر مـکـن آن پـــرّ ره پــیــمای را

خلد اسم دیگر بهشت است. وقتی که میگوئیم خلدآرای یعنی بهشت را هم آرایش میدهد. این پر تو ست که با آن پرواز میکنی وبا آن را هواپیمائی میکنی. این پرت را مَکَن.

0613    چون شنید این پند دروی بنگریست        بعد از آن در نـوحه آمد میگریست

وقتیکه این فیلسوف نما باو نصیحت میکرد طاوس فقط او را نگاه میکرد. این بنگریست یعنی نگاه کرد و این نگاهش عاقل اندر صفیح است این یک اصطلاح است. وقتی یک عاقل یک دیوانه را ببیند چگونه باو نگاه میکند.این نوع نگاه را میگویند عاقل اندر صفیح. این طاوس هم یک همچون نگاهی به حکیم نما کرد و بصعد از آن شروع کرد به ناله و فریاد کردن و گریه سر داد. اما هنوز این حکیم نما نمیداند که این طاوس چرا دارد این کار میکند. چرا این کار کرد برای اینکه این زیبائی و لطافت  جذابی و دلربائی این پر هاش او را تحدید میکند و باعث از بین رفتن این طاوس میشود و میخواهد از خودش دور کند. کنایه از اینست که به نمایش گذاشتن جلوه های خود برای آدمیان به نمایش گذاشتن زیبائی خود, دارائی خود, لباسهای گران قیمت و زینت آلات خود, حتی دانش خود باعث صلب امنیت میشود. باعث از بین رفتن امنیت خاطر میشود. وسائلی برای بسَرِ پرتگاه قرار دادن است. وقتیکه تو این زیبائی های خودت را بمعرض جلوه گری و نمایش میگذاری مثل اینست که خودت را بلب پرتگاه قرار میدهی. یعنی در معرض خطر قرار میدهی.

0641    چون ز گـریه فارغ آمـد گفـت رَوُ        که تو رنگ و بوی را هستی گِرو

وقتی طاوس گریه کردنش تمام شد به این مرد گفت برو پی کارت ای کسیکه داری من را نصیحت میکنی که تو رنگ و بوی یعنی ظاهرت را جائی بگرو گزاشته ای. این مرد حکیم نما اگر واقعا دانشمند بود فقط ظاهر را  توجه نمیکرد. پس او فیلسوف نما بود.  میگوید این عالم ظاهر که پُر از زرق و برق است و این دنیا پرستان را ( نه دنیا دوستان را) جذب و مفتون خودش میکند اینها باعث میشود که آنها را در معرض خطر قرار بدهد. کسیکه اهل ظاهر نباشد  توجهی باین ظاهر ندارد. در هر حال طاوس به این حکیم نما گفت تو فقط ظاهر من را می بینی تو نمیدانی که این ظاهر زیبای من چقدر برای من دردسر ایجاد میکند و این پرهای زیبای من باعث از بین رفتن من میشود.

0642    آن نـمـی بـینـی که هر سو  صد بلا        ســوی مــن آیــد پــی ایــن بـالـهـا

 تو این را نمی بینی که از هر سو صد بلا بسوی من میاید بخاطر این بالها؟

0643    ای بسـا صــیــاد بـی رحمت مــدام        بــهـر ایـن پــرهــا نهد هـر سوم  دام

بی رحمت یعنی بی رحم. در مصراع دوم هر سوم یعنی هرسو برای من. این صیاد بی رحم دائما هرسو برای من دام میگذارد. من هر طرفی بروم باین دام میافتم و تو این را نمیبینی چون تو اهل ظاهر هستی.

0644    چـنـد تـیــر انــداز بـهــرِ بــالـــهــا        تــیــر سوی مــن کَشــد انـدر هـــوا

در مصراع دوم تیر کشد یعنی تیر را در کمان میگذارد و کمان را میکشد و تیر را رها میکند.  چند تیر انداز دائما بمن تیر پرتاب میکنند و قصد کشتن من را دارند بخاطر همین پر ها.

0645    چون نــدارم زورو ضـبطِ خویشتن       زیـن قـضـا و زیـن بـلا و زیـن فِــتـن

0646    آن به آیـد که شــوم زشت و کـریه        تـا بُوم ایـمـن  در ایــن کُـهســار و تیه

زور اینجا بمعنی قدرت است و ظبط بمعنی حفظ خود کردن است. میگوید که من قدرت ظبط کردن خودم را هم ندارم و کاری نمیتوانم بکنم. فتن جمع فتنه هاست. آن به آید یعنی آن برای من بهتر باشد. کریه یعنی زشت و بد منظر. تا بُوَم یعنی تا باشم. تیه یعنی بیابان. طاوس میگوید حالا که من قدرت حفظ خودم را ندارم و دائماً هم در معرض خطر و تیر صیّاد و دام او هستم برای اینکه نمیتوانم از این فتنه هائی که برای من گسترده شده رهائی پیدا بکنم چه بهتر که من این پر ها را نداشته باشم. میدانم وقتیکه این پرها را از خودم جدا میکنم زشت و کریه میشوم و آن موقع بمن نگاه هم نمیخواهند بکنند و جونم سالم میماند. هرکجا هم که میخواهم باشم چه در دامن کوه باشم و یا در بیابان باشم لا اقل سالم خواهم بود.   

0647    ایـن سِـلاح عُـجـبِ من شدای فـتـی        عُــجــب آرد مُعـجـبـان را صــد بــلا

عُجب یعنی خودپسندی و تکبر. فتی که خوانده میشود فتا یعنی جوان و جوانمرد. مُعجب کسیستکه خود پسندی دارد. طاوس ادامه میدهد و میگوید ای جوانمرد پر و بال زیبای من این سلاح غرور و تکبر و خود پسندیست و خود پسندان بلاهای بسیاری بهمراه خود میاورند همانگونه که این زیبائی پرِ من برای من صد ها بلا میاورد و آخر سر جانم را هم باید فدا کنم. منظور مولانا اینست که جلوه های فریبنده این دنیای خاکی که مثل قفس است و ما در این قفس گرفتار هستیم وراه فرار هم نداریم حالا توی این قفس جلوه هایمان را اینجور بمعرض نمایش بگذاریم موجب خودپسندی و خود بینی خودمان هم میشود. ایـن مـنـم طاوس علیّن شـدم. علیّن یعنی بهشتی. شغالی بود که افتاد در خمره رنگرزی و وقتی که بیرون آمد دید در زیر آفتاب چقدر خوشگل شده و بدنش زرق و برق رنگهای مختلف بخود گرفته و تکبر سراپای او را گرفت و گفت: این منم طاوس علیّن شدم. سپس به هم نوعان خودش شروع کرد به تکبر فروختن و خودنمائی کردن.      

0648    پس هــنــر آمــد هــلاکــت خـام را         کـــز پـــی دانـــه  نـــبــیــنــد دام را

هنر در اینجا منظور هنر تظاهر کردن است مثل هنر جلوه گری و هنر خود پسندی که هر آدم خامی دارد. کز پی یعنی بدنبالِ. این خام زیبائی خودش را میداند و مرتب میخواهد برخ دیگران بکشد, نمیداند که دارد بدام میافتد. بلاخره این حس خودش و تعریف دیگران از زیبائی او باعث میشود که او را بدام بیاندازد. انسانها باید بفضل و دانش و خودشان برتر باشند. نه به شکل و هیئت و ظاهر و قیافه شان. طرز اندیشه آنهاها و رفتارشان باید برتر باشد, بکمک کردشان و مفید بودنشان به جامعه باید برتر باشند. نه اینکه به شکل و شمایل و چشم و ابروی خودشان. اگر که خوب دقت کنید در عمر خودتان در جامعه, حالا جوان هستید یا مسن می بینید که چه زیبایانی زندگیشان خراب شد و بدام افتادند و آن زندگیی که لایقشان بوده بدست نیاورده اند و چه گرفتاریها برایشان درست شده. این زیبائی و ظاهر زیبا همیشه یک عامل مفیدی نیست و هنر و علم هم همین طور است. این علم را بدو گونه میتوانید بکار ببرید, یکی در جهت خیر و یکی در جهت شرّ. در جهت خیر بکار ببری یعنی علم خودت را بیاوری و اتم را بشکافی و انرژی اتمی بدست بیاوری و بوسیله این انرژی نیروی برق درست کنی و در رشته پزشکی بیماران زیادی را از درد و رنج نجات بدهی. اگر در جهت شرّ بکار ببری میتوانی ازش بمب اتم درست کنی و با نیروی آن یک جمعیت بزرگی را از بین ببری. در اینجا مولانا در مسئله خامی و نا بخردی به مبحث جبر و اختیار میرسد که در دفتر اول و دفتر سوم مفصلا بحث کردیم. مولانا گفته بود که انسان مسؤل آفریده شده و اختیار هم باو داده شده و انسان مختار است با مسؤلیت. وقتیکه یک کار بدی کرد از او سؤال میشود که تو اختیار داشتی که این کار را بکنی و یا نکنی پس چرا کردی؟

0649    اخـتـیــار آنــرا نـکــو بـاشــد که او        مــا لــکِ خــود بـــاشـد اندر اِتّـقُــوا 

میگوید این اختیاری که مبدأ آفرینش داده برای هرکسی خوب نیست. برای کسی خوب است که بتواند خویشتن دار باشد. حالا چرا یک مرتبه این موضوع بفکرش میرسد؟ برای اینکه  قبلا صحبت از این میکرد که زیبائیهای خودت را بیهوده برخ نکش و خویشتن دار باش. میخواهد بگوید که تو مختاری این کار را بکنی که برخ بکشی یا نکشی ولی تو باید خویشتن دار باشی و برخ نکشی. اتّقو فعل امر است و از تقوا است. یعنی با تقوا و پرهیزکار باشید. این کلام خداست که به بندگانش میگوید پرهیزکار باشیدو پرهیز یعنی دوری کردن از چه دوری کنیم؟ از هر چه زشتی و بدی و تباهی است. قدرت داشتنِ اختیار یعنی چه بکنم و چه نکنم برای کسی خوب است که در اجرای آن امر خداوند که گفت پرهیزکار باش بتواند این کار را بکند و این پرهیزکاری را اجرا کند و قدرت اختیار خیلی انسان را از حیوانات و موجودات جدا میکند مشروط بر اینکه بجای خودش بکار برود و برای کسی خوب است که فدرت نگه داری نفس خودش را داشته باشد. خویشتن داری داشته باشد و بتواند جلوی خودش را بگیزد و از این اختیارش سؤ استفاده نکند وگرنه هم برای خودش و هم برای جامعه مصیبت درست میکند.

0650    چون نـبـاشد حـفظ و تقـوی زینـهار        دور کـن آلـــت بِــیــنــداز اخــتـیـار

در مصراع اول میگوید: چون نباشد قدرت حفظ خود از زشتی ها و خویشتن داری. همان چیزیکه گفت من قدرت ضبط خودم را ندارم. اگر اینطور باشد میگوید زینهار. این یک کلمه هشدار دهنده است. در این صورت این آلت و وسیله زیبائی خودت را بکن و از اختیارت هم استفاده مکن. این میتواند اشاره به طاوس هم باشد که بطاوس میگوید این پرهای زیبای خودت را بکن و بدور بینداز. میگوید با خودتان بیاندیشید که درست است که من مختار هستم, البته مختار با مسؤلیت ولی اگر که خویشتن دار هستی، بگو که من مختار هستم و مسؤول هم هستم سعی میکنم که مسؤلیت را بفهمم و سؤ استفاده نکنم. اگر که تو خویشتن دار نیستی نگو که من مختارم. برای اینکه تو نمیتوانی خودت را جمع جور کنی و بگو که من اختیار ندارم بنابر این من این کار را نمیکنم بعبارت دیگر سؤ استفاده از این اختیارت نکن و بگو اختیار ندارم. آدم از چیزیکه دارد سؤ استفاده میکند و اگر نداشته باشی که امکانش را هم نداری.

0651    جـلـوه گـاه و اخــتـیـارم آن پَرسـت        بر کـنـم پـر را که درقصـد سـراست  

دوباره بداستان برگشت و حالا دوباره از طاوس دارد حرف میزند. در مصراع دوم در قصد سر است یعنی در پی کشتن من است. مولانا دارد میگوید ای طاوس صفت این زرق و برقهای فریبنده این جهان را که بمنظله پر های زیبای طاوس هستند را رها کن، اگر میخواهی که گزندی بتو نرسد. طاوس هم گفت که این پر ها وسیله از بین بردن من هستند.

0652    نـیـسـت انگـارد پَـر خود را صبور        تا پَـرش در نـفـگــنـد در شر و شور

صبور بمعنی صبر کردن است ولی در اینجا بمعنی خویشتنداریست. شرّ و شور یعنی فتنه و بلا. میگوید آن چیزیکه وسیله بکار بردن این اختیار در جهت بد است داشتن این پر هاست. این پرها را میکنم و بدور میاندازم برای اینکه در حقیقت این پرهست که من را بکشتن میدهد. باید ببینیم که چه چیز باعث ناراحتی برای ما میشود. بسیاری از مردم فکر میکنند که این دیگران و اطرافیان هستند که باعث نا راحتی ما میشوند ولی برعکس این خود ما هستیم که باعث ناراحتی خودمان میشویم. این پرهای زیبای ماست که دارد ما را اذیت و آزار میدهد. در مصراع اول بیت فوق، نیست انگارد یعنی نیست تصور کند و بهیچ شمارد. آن کسیکه نمیتواند خویشتن دار باشد آن چیزهائی که وسیله جلوه گری هاست آنها را بهیچ  تصور میکند. حتی توصیه میشود که اگر شما دانشمند هم هستید اینقدر برای دانش خودتان منم منم نکنید و برخ مردم نکشید. دانشمند ترین افراد ساکت ترینشان هستند.

0653    پس زیـانش نـیست پَر, گو بَـرمکن        گــر رســد تـیـری بــپـیـش آرد مِحَن

مِحَن یعنی سپر. شخص خویشتن دار اگر مثل طاوس زیبائی داشته باشد اصلا بیادش نیست.  باو بگوئید ای آدم طاوس مانند پر های خودت را نکن. تو میدانی که در کجا پر های خودت را باز کنی و چتر بزنی. در جائی چتر بزن که کسی نباشد. برای اینکه تو میتوانی جلوی خودت را بگیری. اگر کسی خواسته باشد بتو تیر بزند، سپرش را هم داری، آن سپر هم سپر خویشتن داریست, آن سپر چتر نزدن است و از آسیب خود را محفوظ داشتن است. ولی همه که اینجور نیستند. آن طاوسان دلشان میخواهد چتر بزنند و خودنمائی کنند.

0654    لـیــک بـر من پرّ زیـبـا دشمنیـست        چونکـه ازجـلوه گری صـبریم نیست

صبریم نیست یعنی خویشتن داری ندارم. وقتی خویشتن داری ندارم پَرِ زیبایم باعث کشتن من میشود. این طاوس به این فیلسوف نما میگوید میدانم که پرهای من خیلی زیباست و منهم پرهای خودم را دوست دارم ولی جان خودم را بیشتر از این پرها دوست دارم پس از خودم دور میکنم. شما ببینید چیست که در زندگی باعث گرفتاری شما میشود و آن چیزها را هم که شما دوست دارید. شما باید آن چیز ها را از خودتان دور کنید. جان شما عزیزتر و مهمتر از این چیزهاست.

0655    گـر بُدی صـبرو حِــفاظــم راه بــر        بــر فـزودی زاخــتــیــارم  کرّ و فــر

صبر یعنی خویشتن داری و حفاظم یعنی محفوظ داشتن و کرّ و فر یعنی شکوه و جلال. برفزودی یعنی اضافه میشود. میگوید اگر که میدانستم که من چگونه آن چیزی را که دارم جلوه بدهم بدیگران آنوقت از اختیار خودم درست استفاده میکردم. از کرّ فر و شکوه وجلال خودم درست استفاده میکردم. هرجا و بیهوده بکار نمیبردم. اضافه میشد بر من.

0656    هـمچـو طـفـلم یا چو مست اندرفتن        نـیـسـت لایـق تــیـغ انـدر دسـت مـن

میگوید من مثل کودک هستم که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد  یا اینکه مثل مستم که او هم نمیتواند جلو خودش را بگیرد. حالا باین کودکی که نمیتواند جلو خودش را بگیرد و یا مستی که خویشتن داری ندارد شمشیر بده, این مست و یا کودک لیاقت شمشیر را ندارند و نباید به آنها شمشیر داد. آنها لیاقت این اختیار را ندارند. اختیارش را به نادرست بکار میبرد. بدون توجه به مسؤلیت بکار میبرد. باید بیاندیشد و بکار ببرد. بیاندیشد که آیا این کاریکه دارم میکنم مسؤول هستم یا نیستم. عقلش باید باو بگوید.

0657    گـر مـرا عـقـلی بُـدی و مُـنــزَجــر        تـیـغ انـدر دسـت مـن بــودی ظــفـــر

عقل اینجا عقل حقیقت جوی هست و نه عفل مال اندوزی. مُنزَجَر از انزجار و زجر است. وقتیکه منزجر میگوید یعنی کسیکه خویشتن داری دارد. کسیکه میتواند جلو خودش را بگیرد و خودش را باز دارد از خیلی چیزهای بَد. در مصراع دوم میگوید آنوقت تیغ اختیار در دست من بد نبود و ظفر هم بود. اگر که من عقل حقیقت جوی میداشتم و یا از بدیها انزجار میداشتم و دوری کننده از زشتیها و بدی ها بودم, آنوقت این تیغ اختیار در دست من بد نبود که هیچی و باعث پیروزی من هم بود.

0658    عـقــل بـاید نــور ده چون آفـتـا ب        تا زنـد تـیـغـی که نـبـود جـز صـواب 

آفتاب را مولانا بجای خورشید بکار می برد. زند تیغی یعنی شمشیر بزند. میگوید عقلت باید نور دهنده باشد مثل خورشید که تو را روشن بکند. تا بدانی که این شمشیر را کجا بکار ببری و این شمشیر را درست بکار ببری.    

0659    چون نـدارم عـقـلِ تـابـان و صَلاح        پس چـــرا در چــاه نـنـدازم  سِــلاح

صَلاح یعنی تشخیص درستی از نا درستی. اما سِلاح اینجا کنایه از اختیار است که جمع آن میشود اسلحه. وقتیکه این اختیار را بما داده اند مثل سلاحیست که بما داده اند. حا لا عقل روشنی هم میخواهم که این عقل روشن مثل آفتاب بر وجود من بتابد و من را روشن بکند که این سلاحی که بدست من داده اند، درست بکار ببرم, کجا بکار ببرم و کجا بکار نبرم.

0661    چون ندیدم زورو فرهنگ وصَلاح        خصــم دیــدم زود بشکســتــم سِلاح

میگوید من در خودم نیرومندی ندیدم کنایه به اینکه خویشتن داری ندیدم و فرهنگ هم ندیدم. اینجا فرهنگ یعنی فرزانگی. آن شایستگی و صلاح را ندیدم بدون تعصب. نه زور خویشتنداری در خودم دیدم و من هیچ فرهنگ و دانشی هم ندارم, هیچ شایستگی و صلاح هم ندارد جز اینکه دشمنم را دیدم. حالا که دشمنم را دیدم، زود بشکستم سِلاح. تیغ خودم را شکستم و انداختم بدور. چرا این کار را کردی؟ برای اینکه دشمن میآید و این سلاح را از من میگیرد و بر علیه من بکار می برد. بنابر این من این تیغ سِلاح مانند خودم را یعنی این اختیاری که بمن داده شده و من شایستگی آن را ندارم را شکستم و بدور انداختم. خیلی از اوقات هست که ما باید اینگونه فکر بکنیم. تا شنیدیم که انسان مختار است و نه مجبور این یعنی من هرکار که بخواهم بکنم؟ ممکن است که من در راه خیر بکار ببرم و ممکن است در راه شرّ. اگر بگویم نمیتوانم و نمیدانم باید آن را بشکنم و بدور بیافکنم.

0662    تـا نــگـردد تـیـغ مـن او را کـمـال        تـا نـگـردد خـنــجــرم بـر مـن وبـال

او اینجا منظور دشمن است. میگوید اگر که این کار را نکنم این تیغ من باعث کمال و رسائی و پیشرفت دشمن من میشود. باعث وبال من میشود. وبال یعنی رنگ مصیبت. باعث رنج و مصیبت من میشود و من این مصیبت را نخواستم. من اختیار را برای خویشتن داری میخواهم و چون خویشتن داری را ندیدم پس نمیخواهم.

0663    مـی گـریزم تـا رگـم جـنـبـان بُـوَد        کـی فـرار از خویـشـتـن آسـان بُـوَد

تا رگم جنبان بود یعنی تا زنده هستم از نفس اماره خودم میگریزم که بمن میگوید تیغ در دست توست و بزن. دارد به من امر میکند. در مصراع دوم میگوید خیلی کار مشکلیست که آدم خودش از خودش بگریزد. من میتوانم اگر کسی ناراحتم بکند بگریزم ولی از خودم چه جوری فرار کنم؟ هر کجا بروم این نفس اماره ام را دارم با خودم می برم. این خیلی مشکل است.

0664    آنـکـه ازغـیـری بُــود او را فــرار        چون از او بــبــریــد  گــیــرد قــرار

وقتی کسی دارد از یک دیوانه ای فرار میکند, وقتی فرار کرد او قرار میگیرد

0670    من که خصـمـم هـم منـم اندرگریز        تــا اَبــد کــارِ مــن آمــد خـیـز خـیـز

من که خودم دشمن خودم هستم در گریختن, تا ابد کار من افتادن و خزیدن است. هی بیافتم و هی برخیزم  دوباره بیافتم و برخیزم. این شیوه درست راه رفتن نیست. خیز خیز یعنی افتان و خیزان خواهم بود. هر جائی هم که بروم این خواهش دلی هم که دارم, دارم با خودم می برم. اول این دل را باید که درستش کنم.

0671    نـه بـهنـدست ایمـن و نـه در خُـتن        آنکـه خصـم اوسـت سـایۀ خـویشـتن

هند و ختن. ختن  شرق چین است و از هند خیلی دور است. میگوید از خودت میخواهی سؤال کنی برو به هند. اگر نمیخواهی برو به ختن چین هیچ فرقی نمیکند تو داری این خواهشهای نا روای دلت هم با خودت میبری. این خواهشهای نا روا دارد مثل سایه دنبال تو میآید. اگر میتوانی اینها را از بین ببر. اینها با تو پیوسته هستند. کسی که نفسش دشمن اوست و کسیکه خواهشهای ناروای دلش دشمن اوست هرکجا برود اینها با او همراه هستند. اینست که در عرفان همیشه توصیه میکند که آن خواهشهای نفس اماره را مهار کنید. اگر آن را مهار کردی خیلی کارها درست میشود.

Loading

08.5 در بیان اینکه عقل و روح در میان آب و گِل محبوسند همچون هاروت و ماروت در چاه بابل

تفسیر  :

بحث این قسمت موضوع عقل است و این یکی از موضوعاتیست که مولانا در مثنوی معنوی جابجا و مکرر ازش صحبت میکند. او در باره عقل های گوناگون صحبت میکند و بطور کلی مولانا این عقل ها را بدو گروه تقسیم میکند یکی عقلهای پسندیده و دیگری عقلهای نا پسندیده. برای اینکه این پندار پیش نیاید که عقل همیشه پسندیده است. بباور او عقلهای ناپسندیده بیش و فراوان تر از عقلهای پسندیده است. عقل ناپسند را عقل جزوی می نامد. عقل جزوی در خدمت نفس اماره است آن خواهشهای ناروای دل است که همیشه بزیان فرد و یا بزیان جامعه تمام میشود. این عقل نا پسند موجب خود بینی و خود پسندی, تکبر, ستیزه جوئی, پیش داوریها, شتاب زدگی در باوری ها, نتیجه گیریهای نا درست, اندیشه های کینه ای و انتقامی و از این قبیل صفات نا پسند را موجب میشود. بهمین دلیل است که مولانا میگوید این گروه عقل ها, عقلهای نا پسند هستند. اما در برابر این عقلهای نا پسند و این عقلهای جزوی بگفته مولانا, عقلهائی هستند که حقیقت جو هستند. این عقلها بنا بگفته مولانا از مبدأ حقیقت نور میگیرند و حقایق را آن چنان که هست می بینند. در راه زندگی ظلمت فراوان است و نور و نور افکنی میخواهد که راه را روشن کند که رونده راه، راه خودش را پیدا کند و گمراه نشود و میگوید عقلهای حقیقت جو که از مبدأ حقیقت نور میگیرند گمراه نمیشوند. همیشه در زندگی بسوی حقیقت روانند و چه بسا بحقیقت میرسند و بحقیقت متصل میشوند. این گونه عقلهای حقیقت جو را مولانا عقلهای ارشی مینامد در برابر عقلهای فرشی. عقلهای عرشی آن عقلهائی هستند که از عالم برین که فرا تر از این عالم خاکی هست میآیند ولی عقلهای فرشی آن عقلهائی هستند که هم سطح همین خاکها هستند. عرش در برابر فرش. مولانا میگوید که این عقلهای عرشی متعلق به ,عالم برین هستند و در این دنیای خاکی مسطور و پوشیده شده اند یا محبوس شده اند در قالب خاکی ما که از آب و گل ساخته شده. بنا بر این آن لطیفه ها و آن عقلهای پسندیده که مولانا لطیفه مینامد( یعنی از لطف) و اینها از عالم برین میایند, اینها محبوس میشوند در قالب ما که از آب و گِل درست شده ولی اثر خودشان را از دست نمیدهند. یعنی در همین قالب ما هستند و همان صفات عرشی و نورانی و حقیقت بینی را با خودشان دارند. ولی عقلهای جزوی اینگونه نیستند. عقلهای جزوی با وجود اینکه در قالب خاکی ما هستند اینها پیوسته در سراسر زندگی گرفتار پندار و شک وگُمان و ظّنّ هستند و بنا بر این بهمین علت نا آرام هستند. یعنی حقیقت را وقتی نمیتوانند ببینند شک و گُمان و خیال میکنند, تصور میکنند و پندار میکنند. اینها هیچ کدام با حقیقت جور نیست. مولانا میگوید:

            عقل جزوی آفتش وهم است و ظن        زانکه در ظلمات شد او را وطن

این عقل جزوی آفت زا هست  و آفت آن هم خیال و تردید است برای اینکه در ظلمت خانه کرده است. میگوید عقلهای جزوی در اندیشه هستند که در زندگی چگونه این زندگی مادی را هرچه افزون تر و هرچه بدون رعایت روانی بودن بپذیرندش و آنچه را که نارواست قبول داشته باشند و بهر قیمتی که شده برای گذراندن زندگیشان بکوشند بقیمتی که بزیان خودشان و جامعه تمام میشود و تمام اندیشه شان در راه بدست آوردن مادیات غیر ضروری فساد آفرین است و جز این نیست. در این باره آن بیت معروفش را که میگوید:

         هــم مزاج خر شده این عـقـلِ پسـت        فکرش اینکه چون علف آرد بدست

خر فکرش چیست؟ فقط بفکر علف است و نه هیچ چیز دیگر. ولی آنهائیکه عقل های پسندیده در قالبشان هست و از عالم برین آمده است اینها مولانا میگوید:

            عقل دلها بی گمانی عرشی اند        در حجاب از نور عرشی می زیند

حجاب بمعنی پوشش است. این عقل های عرشی آمده اند در قالب اشخاص که عقل نورانی و حقیقت بین دارند و این جسم و قالب خاکی آنها حجاب است و مثل یک پرده میخواهد روی این عقلها را بپوشاند ولی با وجود این چون به مبدأ نورانیت و مبدأ حقیقت  در ارتباط هستند در همین پوشش جسم بدن هم اینها با نور عرشی زندگی میکنند.

موضوع بحث این قسمت همین موضوع عقل است که مولانا گسترشش میدهد که از همین نکات عرفانی او آغاز میشود. منتها تحت این عنوان هست که صحبت از هاروت و ماروت میکند برای اینکه این داستان را آغاز بکند و قبل از آغاز داستان باید ذهن خوانندگان عزیز را باین هاروت و ماهوت روشن بکنم. میگوید این عقلها و این روح های پاک که عرشی هستند و از عرش آمده اند و در قالب جسمی ما هستند مثل هاروت و ماروت هستند که در چاه بابل در زندانند و این عقلها و روح های پاک هم در بدن چاه مانند ما در زندانند. اما این هاروت و ماروت که در زندان هستند, گفته های فراوانی در بارش هست و علاوه بر این افسانه های مذهبی که در کتابهای مختلف مذهبی آمده, نشانه ازاین دارد که حتی پیش از اسلام و حتی پیش از ثایر مذاهب ردِ پائی از این کلمه هاروت و ماروت بچشم میخورد و نه برای اینکه اولین مرتبه در کتب مذهبی آمده باشد.

 برای روشن شدن ذهن خوانندگان از اینجا داستان هاروت و ماروت شروع میشود که فرشتگان بر آدمیان که در زمین گناه کار هستند و یا مشغول گناه کردن هستند سر زنش میکنند و خداوند بآن فرشتگان میگوید که این گنهکاران را سرزنش نکنید زیرا اگر شما بجای آنها بودید و صفاتی را که بآنها داده شده  داشتید بد تر آز آنها میکردید. خدا میگوید اگر که میخواهید این حرف من را بیازمائید  بین خودتان سه فرشته انتخاب کنید و من به اینها خوی آدمیان را بآنها میدهم و آنها را بزمین میفرستم و شما نظاره گر باشید که اینها چکار میکنند. فرشتگان بین خودشان سه فرشته انتخاب کردند و یک فرشته وقتی بزمین آمد گفت من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و مثل آدمیان نباشم. از خدا خواست که او را برگرداند بآسمان و خدا او را به آسمان بر گردانید. این دو فرشته که یکی هاروت بود و دیگری ماروت ایندو قبول کردند که روی زمین خاکی بمانند و گفتند به پروردگار که ما این آدمیان را هدایت میکنیم که تا این حد گناهکار و سیاهکار و تبه کار نباشند. یک مدتی مشغول شدند به راهنمائی آدمیان. در ضمن راهنمائی آدمیان یک موقعی رسیدند به یک زنی بسیار زیبا که شکایت میکرد  نزد این هاروت و ماروت که شوهر من, من را آذار و رنج میدهد. من از شما میخواهم که من را از شوهرم جدا کنید. این هاروت و ماروت باین زن بسیار زیبا دل باختند و سخت عاشق شدند و گفتند بخاطر اینکه این عشق تو که بتو پیدا کرده ایم شوهرت را از تو جدا میکنیم. ولی حاظر نشد که تسلیم این هاروت و ماروت بشود و با آنها هم خوابه و هم آغوش بشود. گفت که این شوهر من مرا خواهد کُشت. من چیز دیگری از شما میخواهم. شما این شوهر من را بکشید. آنها قبول کردند که شوهر این زن را هم بکشند. بعد آنها را بخلوت برد و پیش از آنکه با آنها هم آغوش بشود گفت که باید می بخورید. آنها پذیرفتند و می خوردند. بعد گفت کار تمام نشده و بایستی اسم اعظم را که نام خداوند هست بمن بیاموزید. البته این فرشتگان اسم اعظم را میدانستند. اینها روزها بزمین میامدند و شبها وقتی کار روزانه آنها تمام میشد, اسم اعظم را میگفتند و به آسمان بر میگشتند و دوباره فردای آنروز بزمین میامدند. این زن بآنها گفت این اسم اعظم را که شما میدانید بمن بیاموزید و آنها آموختند. وقتی که باو آموختند او از این اسم اعظم استفاده کرد و رفت بآسمان و دیگر بر نگشت. این هاروت و ماروت وقتیکه بخود آمدند دیدند که نه تنها او را هدایت نکردند, شوهری را از زنش جدا کرده اند و یا کُشته اند, می خوردند و عاشق شهوانی شدند و حتی بآدمیان روی زمین جادوگری هم یاد دادند. اینها وقیکه دیدند در زمین ماندگار هستند و نمیتوانند دیگر بآسمان بر گردند, چون گنهاکار هستند شروع کردند بمردم روی زمین جادوگری یاد دادن و سحر و جادو یاد دادند.  بهمین دلیل توسط یک پیر روشن دلی که در بابِل بود بانها گفت شما گناهکارید و بایستی مجازات شوید.

بابِل یکی از شهرهای بسیار قدیمی و متمدن بود و تمدن بابِل بسیار قدیمیست و شهریست در شصت کیلومتری جنوب شرقی بغداد و آثارش هنوز هست. آن پیر روشن دل گفت مجازات شما اینست که چاهیست در بابِل و شما باید در آن چاه آویخته شوید و بامر خداوند باید این کار را بکنید. اینها آویخته شدند در آن چاه بطور وارونه که سرشان بطرف پائین بود. اینها تشنه بودند و زبانشان بآب نمیرسید و بهمین حال در چاه بابِل مانده بودند. بحث راجع به این هاروت و ماهوت بسیار مفصل است در حالیکه همه اینها سمبولیک است و تمام اینها پیام دارد و شما خوانندگان عزیز که عادت کرده اید بدنبال قصه نروید و پیامها را بیرون بکشید. پیامهای مختلفی که دارد یکی اینکه این عالم خاکی بگفته خواجه حافظ شاید طبیعتش اینست که همه را بتباهی و گناه بکشد و حتی با فرشتگان هم اینکار را میکند. خواجه حافظ میگوید:

           آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست        عالمی دیگر بباید واز نو آدمی

از نو یک آدم دیگری باید باشد که ارزش و لیاقتِ شأن آدمیّت را داشته باشد. و باید یک عالم دیگری آفریده شود واز نو آدمی. این گفته خواجه از همین پیام سر چشمه میگیرد که این عالم خاکی, گوئی این خصوصیت را داراست که دلش میخواهد همه این آفریده های انسانی را بسوی گمراهی و تباهی بکشد. وقتیکه میتواند این کار را با فرشته پاک و منزه بکند پس آدمی را که از آب و گل درست شده مسلماً و بطریق اولا میتواند این کار خطا را انجام بدهد.  پیامهائیکه در این داستان هاروت و ماروت هست اینست که غیر از اینکه این عالم این خصوصیات را دارد, یکی دیگرش اینست که در همین عالم خاکی که حتی دو فرشته بنام هاروت و ماروت هم نتوانستند خودشان را حفظ کنند. هستند آدمیانیکه با همه این عوامل گمراه کننده خودشان را حفظ کرده اند و میکنند و تا پایان زندگیشان ادامه میدهند. اینها کسانی هستند که با نور حقیقت می بینند و بحقیقت متصل هستند و بهمین علت هست که میتوانند خودشان را حفظ بکنند. و حالا به تفسیر بیت در بیت این داستان می پردازیم.

0620    همچو هاروت و چو ماروت آن دو پآک        بـسته انـد ایـنـجا بـچـاه سـهـمـناک

همچو در اول مصراع اول یعنی مانندِ.  چی مانندِ.. اشاره است بآن عقل و روح پاک که از عالم برین آمدند و پس از نزول باین عالم خاکی آلوده شدند. این عقل و روح مثلِ هاروت و ماروت که گناه کردند و آویخته شدند در چاه بابِل اینها هم در چاه ظلمت این دنیا آویخته شده اند. خودشان متوجه نیستند کسانیکه این عقل جزوی را دارند و پیروِ عقل ظاهر بینند و سطحی نگر هستند و در خدمت نفس اماره هستند خودشان متوجه نیستند. اما مولانا میگوید اینها مثل هاروت و ماروت در چاه ظلمانی جهل و نادانی آویخته شده اند و همانگونه که آن دو فرشته در چاه بابِل آویخته اند وتشنه آب هستند و زبانشان بآب نمی رسد, آنها هم هرگز به چیزیکه واقعیت و حقیقت دارد نخواهند رسید. بآن چیزهائی میرسند که همه اش شهوات نفسانی و حیوانی است که حیوانها هم بآن میرسند. آن دو پاک یعنی آن عقل و روح پاک.  سهمناک یعنی ترس آور. اشاره میکند به وضع این آدمیان گمراه در این دنیا.

0621    عــالَــمِ سِـفـلی و شـهـوانی  در انــد        انـدر این چه گشته اند از جُـرم بند

عالم سِفلی یعنی عالم پستِ خاکی. اینها در این عالم پست و شهوانی اندراند یعنی هستند. در مصراع دوم میگوید اینها اندر این چاه ظلمانی بخاطر جرمی را که مرتکب شده اند زندانی شده اند. بند بمعنی زندان است. زندانهائی هم که الان هستند دارای بندهای یک و دو و بیشتر دارند. اندراین چه یعنی در این دنیای خاکی چاه مانند گشته اند از جُرم یعنی از  تبه کاریهای خودشان و از گناه  در زندان.ولی خودشان متوجه نیستند که در زندان هستند. شاید فکر میکنند که در بهشت هستند.

0622    سِحــر و ضـد سحـر را بـی اخـتیار        زین دو آموزنـد نـیـکان و شِــرار

گفتیم که این هاروت و ماروت کارشان بلاخره بجائی رسیده بود که بمردم سحر و جادو یاد میدادند. در اینجا توجه داشته باشید به سِحر و ضدّ سحر. سرّ یعنی هرچه در این دنیا پیش میاید شرّ است و ضد سحر یعنی هرچه در این دنیا پیش میاید خیر است. این شرّ و خیر را میگوید سِحر و ضدّ سحر و تا اخر این تفسیر باید در نظر شما باشد.ضد سحر یعنی خیر و سحر یعنی شرّ. در مصراع دوم میگوید زین دو آموزند نیکان و شرا. از این دو یعنی از روح پاکی که بوده اند ولی حالا آلوده شده اند. نیکان چی میامزند و شِرار چی یاد میگیرند. شِرار یعنی آدمهای بد آنهائیکه اهل شرّ هستند. نیکان ضد سِحر را یاد میگیرند و شِرار و بدکاران سِحر یاد میگیرند. یعنی اینکه این آدمیانی که در این دنیا هستند خودشان را در چه راهی بگزارند. در راه سِحر بگذارند سِحر یاد میگیرند و یا در راه ضد سِحر بگذارند ضد سِحر یاد میگیرند, یعبارت دیگر اگر خودشان را در راه شرّ بگذارند, شرّ یاد میگیرند و اگر خودشان را در راه خیر بگذارند خیر  یاد میگیرند. این نظامیست که در این جهانِ خاکی هست. حالا آدمیان میخواهند که از این عقل و روح هاروت و ماروت مانند سحر و جادو یاد بگیرند.

0623    لـیـک اول پـنـد بِـدهندش کــه هـیـن        سِـحر را از مـا مـیـا موزو مچـین

لیک یعنی ولیکن. پند بدهندش منظور این عقل و روح هاروت و ماروت مانند که آلوده شده اند و پند میدهند به مردمان. که هین یعنی هوشیار باش. سحر را از ما یاد نگیر و اگر هم یاد گرفتی بدیگران میاموز. و مچین یعنی گسترده مکن. این عقل و روح آلوده شده هاروت و ماروت مانند از مردمی که میخواهند بما خیر و شر یاد بدهد یعنی سِحر و ضد سِحر یاد بدهد از ما نخواسته باشید و نیاموزید از ما. شر را نیاموزید, اگر شرّ را آموختید بدیگران نیاموزید. اگر شر را آموختید آن را گسترشش ندهید.

0624    مـا بـیـاموزیـم  این سِحـر ای فـلان        از  بــرای  ابــتـــلا  و امــتــحـان

ما بیاموزیم منظور این عقل و روح هاروت و ماروت آلوده شده است. انسنهائی که شر میخواهند میگویند ما بتو میاموزیم این شرّ را. ولی برای ابتلا. ابتلا یعنی امتحان و آزمایش این از معنی های ابتلا هست. اگر که بخواهید بشما بیاموزیم از برای آزمایش و امتحان. یعنی ببینیم که چگونه امتحان خودتان را پس میدهید. این شرّیکه یاد گرفتید و یا این خیری که یاد گرفته اید گسترشش میدهید که بدیگران هم بیاموزید و بکار میبرید یا نه. شما را در معرض امتحان قرار میدهد.

0625    کامـتحان را شـرط بــاشد اخــتـیـار        اخـتـیـاری  نَـبـوَدت  بــی اِقـتـدار

در مصراع دوم اختیاری یعنی یک اختیار. نبودت یعنی نباشدت. بی اقتدار یعنی بدون قدرت. تا قدرت عمل نداشته باشی اختیار نمیتوانی داشته باشی. پس امتحان سطی دارد و آن اینکه اختیار با قدرت داشته باشی. و بدون داشتن قدرت و اختیار نمیشود چیزی را انتخاب بکنی. این اختیار همیشه با قدرت توئم است و مسئولیت هم پشت آن است. مثلا شاگردی را در نظر بیاورید که او قدرت دارد که درس را یاد بگیرد و اختیار هم باو داده شده. میتواند درسش را یاد بگیرد و میتواند درسش را یاد نگیرد. ولی آخر سر مورد امتحان معلمش قرار میگیرد. مورد این ابتلا و امتحان قرار میگیرد و باید بداند که آخر سر یک آزمایشی هست. بداند که اگردرسش را یاد نگیرد آخر سر مردود خواهد شد و اگر یاد بگیرد آنوقت مقبول است, پیش میرود و بزنگیش میزسد.

0626    مـیـل ها هـمچــون سگانِ خـفـته اند        اندر ایـشان خیر و شـر بنهفته اند

میگوید این خواستهائی که در وجود آدم هستند مثل سگانی هستند که در وجود آدم  بخواب رفته اند.  اندر ایشان یعنی در میل های سگ مانند آدمیان, مثل خیر و شر پنهان شده اند که مثل سگهای خفته هستند. ولی هرگاه این سگهای خفته شرایط ظهور پیدا کنند, بیدار خواهند شد. وقتیکه بیدار شدند حالا میتوانند که ویران گر باشند. آنها شرّ هستند و میتوانند که سازنده باشند. برای اینکه گفتیم این خیر و شر هردو در وجود میلهای سگ مانند نهفته شده اند. وقتیکه این سگها ی نهفته در وجود آدم, ممکن است فساد آفرین باشند, تباهگر و ویران کننده باشند و ممکن است سازنده باشند. صحبت از این است که خواست نیکی و بدی هر دو در همه ما هست, مثل سگهائی هست که بخواب رفته. این اختیار عمل ماست که میتواند انتخاب کند آن خیر را از شرّ وگرنه هردو نهادهای اولیه اش در نهاد ما هست. ما این خواسته های خیر و شر را  از اطراف خودمان و از بیرون خودمان دریافت نکرده ایم بلکه اصلا با ما آفریده شده و میتوانیم در این راه بکار ببریم و یا در آن را بکار ببریم.

0627    چون که قدرت نیسـت خفتند این رده        همچو هیزم پـاره هـا و تـن زده

این رده یعنی این گروه. همان گروه سگانی که در وجود ما هستند بعضی وقتها میگویند گرگها هستند در وجود ما, حالا مولانا میگوید این سگ ها. وقتیکه اینها قدرت ندارند اینها بخواب هستند. در مصراع دوم هیزم پاره ها یعنی تیکه های هیزم. تن زده یعنی خاموش و ساکت. نه ارتباطی به تن دارد و نه ارتباطی با زدن. یک کسی را در نظر بگیرید که یک جائی ساکت نشسته و حرفی نمیزند. میگوئیم این آدم تن زده است یعنی این آدم خاموش است. حالا پاره های هیزم را در نظر بگیرید که در کنار آتش موجود هستند ولی ساکت و خاموش هستند و بآتش نرسیده اند. این میل های سگ مانند که در وجود ما که هم خیر دارند و هم شرّ دارند اینها بخواب فرو رفته اند مثلِ هیزم پاره هائی که در کنار آتش هستند. هر لحظه این هیزم پاره ممکن است آتش بگیرد و هر لحظه هم آن سگ خفته ممکن است بیدار بشود. بیدار بشود یا ویران گر و یا بر عکس سازنده. بی آذاری این سگان از روی نیکخواهی آنها نیست. بی آذاری آنها بخاطر نداشتن امکانات و وسایل است. بخاطر نا توانی است و هرگاه که امکان بدست بیاورند, آنوقت بیدار میشوند و بکار می افتند.

0628    تـا کـه  مـرداری در آیــد در مـیـان        نفخِ صـورِ حرص  کوبد برسگان

مردار یعنی لاشه حیوان مرده شده و گندیده شده است. در میان یعنی اینکه به وجود بیاید. در بین آدمیان پیدا شود. نفخ بمعنی فوت کردن و دمیدن است. صور یعنی شیپور. اشاره شده به نفخ صورِ اسرافیل. در کتابهای مذهبی هست که وقتیکه همه مردگان خفته اند و زیر خاک هستند, فرشته ای بنام اسرافیل در شیپوری می دمد و وقتی در شیپور دمید صدای این را مردگان میشنوند و همگی از خواب بر میخیزند. این در روز رستاخیز است که باعمال همگی رسیدگی میشود. همه این افسانه ها پیام دارد و منظور صورِ اسرافیل و اینها هرگز نیست. مولانا اشاره ای کرده و هدف اینست که خوانندگان در اینجا مفهوم صور و نفخ را آگاه باشند. حالا میگوید همان گونه که فرشته ای بنام اسرافیل در شیپور خودش میدمد, یک مردار هم وقتی برای سگها پیدا شود, بو و گندِ این مردار این سگها را بیدار کرده و بر میانگیزد. مثل اینکه مردگان بخواب رفته که در اثر صدای شیپور اسرافیل از خواب بیدار میشوند, این سگها هم از خواب بیدار میشوند و حرص خوردن این مردار را دارند. کوبد بر سگان یعنی بر این امیال سگ مانندی که در وجود ماست میل باین حرص ندا میدهد و میکوبد برآدم و آدم را بر می انگیزد.

0629    چون در آن کوچه خری مردار شد        صد سگِ خـفـته بِدان بـیـدار شــد

کوچه ای را در نظر بگیرید که سگان در آنجا بخواب رفته اند. حالا یک خری مرده و در گوشه ای از کوچه افتاده و حالا گندیده شده و یا مردار شده. این صد سگ خفته به بوی این مردار بیدار میشوند و بپا میخیزند. تا خفته بودند غیر فعال بودند و حالا بر انگیخته و فعال میشوند و وقتی که برانگیخته و فعال شوند میتوانند منشأ بد باشند و یا منشأ سازندگی باشند. این نفس اماره سگ مانندِ ماست که در وجود ماست و وقتی که آن شیپور حرص بگوشش برسد بیدار میشود و شروع میکند که بدنبال امیال و کارهای غیر ضروری و فساد آفرین مردار مانندِ گندیدهِ تبهکار میدود. خیال نکنید که این نفس اماره از بین رفته, همیشه هست

        نفست اژدرها ست او کی مرده است       از غـم بـی آلـتـی افـسرده اسـت 

نفس را در اینجا به اژدها تشبیه میکند و میگوید نفس تو مثل اژدهاست و همیشه زنده است آلت یعنی وسیله. چون هیچ وسیله ای ندارد اینگونه افسرده شده. او از غم نداشتن وسیله اینجا افتاده. اگر خبری ازش نیست خیال نکنید که مرده است. بوی مردار را نشنیده.

               گــر بـیـابـد آلت فـرعـون او        که بامر او همی رفت آبِجو

اگر آن امکانات و وسائلی که فرعون داشت, نفس تو هم همه آن امکانات را میداشت تو هم درست مثل فرعون میشوی که فرعون میگفت آبی که در جوی روان است بامر من روان است. او ادعای خدائی میکرد. گر بیابد آلت فرعون. , چه کسی بیابد؟ اگر نفس اماره تووسائل فرعون را دارا ، تو هم مثل فرعون میشدی, فرعونی که ادعای خدائی میکرد و میگفت که حتی آب روان در جویبار هم بامر اوست

                   آنگه او بنیاد فرعونی کند       راه صد فرعون و صد هارون زند.

هارون برادر بزرگ موسی است و با موسی همکاری میکرد در هدایت مردم. حالا بعد از اینکه مثل فرعون, این نفس اماره نه تنها ادعای خدائی هم میکرد بلکه صد راه فرعون و صد هارون را هم میکرد. پس این نفس اماره را دست کم نگیریم و فراموش نکنیم و هر لحظه یادمان باشد. در وجود ما هست اما اگر خودش را نشان نمیدهد پس خواب است.

0630    حـرص هایِ رفتـه اندر کَتمِ غـیـب        تا خـتـن آورد سـر برزد ز جِـیـب

کتم از کتمان و پنهان شدن است. کتم غیب یعنی پوشیده شدن به غیب اصلا دیده نشود پنهان شده مثل اینکه پنهان شده. تاختن آورد یعنی بتکاپو بیافتد و بر انگیخته شود. سربر زد زجیب, جیب یعنی گریبان. مانند سگانیکه با چنگ و دندان به مردار حمله میکنند, آن نفس سگ مانند هم که بیدارشده اگر که در راه تباهکاری و ویران گری بیافتد مثل آن سگها با چنگ و دندان با همان حرصی که سگها دارند میرود بطرف بد کاریها.

0631    مو بـموی هــر سـگی دنــدان شـده        وز بـرای حـیـله دُم جـنـبـان شــده

این سگهای بیدار شده توسط بوی بدِ مردار هر تار موی بدنشان به یک دندان تبدیل شده مثل اینکه هر موی بدنشان دندان شده و از روی مکر و از روی حیله این سگها دُم تکان میدهند و بدیگر سگان ظاهرا دارند نشان میدهند که نه ما بطرف مردار نمیرویم و نباید برویم طرف این مردار, اینها را گذاشتیم برای شما. این دُم تکان دادنش از روی حیله است. این دنیا پرستان که حرص رفتن بسوی فساد را پیدا میکنند, برای اینکه خودشان باین کارهای فساد انگیزبرسند و دیگران نرسند و همه این فسادکاریها مال خودشان باشد و همه اینها را خودشان ببرند, اینها دم تکان میدهند و دارند حیله گری میکنند. میگویند اینکار بد است و آن کار را نباید کرد و شما اصلا دنبالش نروید دارد دم تکان میدهد. ولی پنهانی خودش دارد میرود و همه این بدیها ی بظاهر خوب را برای خودش میخواهد. یا نمیداند که بد است و یا دارد خودش را گول میزند. او وقتیکه بمردار نگاه میکند با خود میگوید این مرداد را یکی باید بخورد, پس من میخورم. ولی نمیداند که بعد از این مردار خوردن مریضی هم هست.  وقتیکه بدنبال این کارهای نا روا رفت بعدش بیماری روانی و بیماری زندگیست, بهم خوردن و از هم پاشیدن زندگی است

0632    نـیـم زیـرش حـیله بالا آن غـضـب        چون ضعیف آتش,که یابد اوحَطَب

حطب یعنی هیزم. نیمه زیرش یعنی قسمت پنهانش. قسمت پنهانی این وجود سگ مانندش اشاره است باین نفس اماره باطن ما. ما این نفس اماره را نمی بینیم این قسمت پائینش که آرام پنهان شده است. ولی یک وقتی میرسد که این نفس اماره شروع میکند به خشم و غضب. آنوقت معلوم میشود که این خشم و غضبش را دارد نشان میدهد. نیمِ پائین دارد و نیمِ بالا. این نیم پائینش وقتیست که آرام است مثل سگ خفته. ولی نیمِ بالایش وقتی هست که این سگ خفته نفس اماره بیدار شده و بخشم و غضب افتاده. این خشم آدم هم میکشد. پرخاش میکند و بهم میریزد تخریب میکند. مثل هیزمی میماند که آتش پیدا کرده. یک آتش ضعیفی را در نظر بگیرید که خیلی شعله ندارد,  حالا اگر هیزم روی آن بگزارید شعله ور میشود تا بالا. این ضعیف آتش جون پیدا میکند و شعله ور و شعله ور تر میشود. این نفس اماره هم مثل آن آتش ضعیف است که ممکن است شعله ور بشود اگر آن هیزمها را باو برسانی. این هیزمها چیست؟ این هیزمها میل های نا رواست, اندیشه های زشت و خواسته های شیطانی و نفسانیست مثل آن تیکه های چوبیست که روی آتش نیم خفتهِ نفس اماره  میریزید و باعث شعله ور شدنش بشوید. شعله ور میشود و هم خودمان را میسوزاند و هم جامعه را بآتش میکشد.

0633    شـعـله  شـعـله  مـیـرسد از لا مکـان         مـی رود  دودِ  لهـب  تـا  آسـمـان

لامکان بطور کلی در لغت یعنی عالمِ غیب و جهانیکه پیدا نیست ولی در اینجا یعنی قسمت نا پیدای باطن است. شما خودتان را می بینید ولی باطنتان را نمیبینید. لامکان یعنی نا پیدا. حالا این نفس اماره کجای جسم شما هست, آنهم نمیتوانید ببینید و محل آنهم نمیدانید کجاست. ولی آتش نیم خفته است. چوبهای امیال زشت را روی آن نریزید. لهب یعنی شعله های آتش که زبانه میکشد و تا آسمان بلند میشود

0634    صد چنین سگ اندر این تن خفته اند        چون شکاری نیست شان بنهفته اند

در بدن ما صد ها صفات زشت سگ مانند در حال خواب هستند. شکاری پیدا نمیکنند. وقتیکه شکاری برای آنها نیست, آنها پنهانند و یا بقول مولانا بنهفته اند. فراموش نکید که من نفس اماره ندارم حتما دارید ولی پنهان است. صدها اندیشه های زشت مثل حرص, حسد, کینه, طمع, انتقام, خودپسندی, تکبر, خود بزرگ بینی اینها سگانی هستند که در وجود همه ما پنهان و خاموشند و شکاری نیست که پیدا کنند بنابر این ها خودشان را نشان نمیدهند. آن شکار را شما بآنها میدهید.

0635    یا چـو بازان  انـد و دیــده  دوخــتـه        در حجاب از عـشق صـیـدی سوخته

0636    تـا کـُله  بـر داری  و  بـیـنـد شــکار        آنگهـان ســازد طــوافِ  کـوهســار

در بیت اول دیده دوخته یعنی چشم بسته. صید بمعنی شکار است. سوخته یعنی در تب و تاب عشق و علاقه است. در بیت دوم و مصراع دوم طواف یعنی دور زدن و دور گشتن دورِ کوه طواف کردن. اشاره میکند بکاریکه بازیاران میکنند. بازیار کسیست که باز را تربیت میکند. وقتی بشکار میروند باز را با خود می برند. وقتی شکار را زدند این باز از روی دستشان پرواز میکند و میرود وشکار را میآورد و میاندازد جلو پای شکارچی. باز را باید تربیت کرد. بازیاران یک کلاهکی دارند چرمی و میگذارند روی سر این باز و این کلاهک چشم باز را می پوشاند و هیچ جا را نمیتواند ببیند. باز میخواهد شکار کند ولی چیزی را نمی بیند که شکار کند. آنقدر این کلاهک را روی سر باز نگه میدارند تا اینکه این باز به عشق صید کردن به تب و تاب بیافتد برای شکار کردن. حالا کلاهک را بر میدارند و چشمش باز میشود. تا اینکه چشمش باز شد آنوقت شکار را باو نشان میدهند. باز هم بمحض دیدن شکار بپرواز در میاید و دور کوه و کمر چرخ میزند و آن شکار را میگیرد. این نفسهای اماره که در بدن ما خفته اند که در یک جا به سگهای خفته تشبیه کرد حالا تشبیهشان میکند به بازهائیکه کلاهک بر سر آنها هست و چشمشان نمی بیند ولی عشق شکار را دارند. در بدن ما آن بازهای هوا و هوس هستند که عشق شکار زشتی ها را دارند ولی نمی بینند و کلاهک روی سرشان هست. حالا وقتیکه این کلاهک را برداشتند آنوقت میرود و دور میزند و دور آن زشتیها و آنها را شکار میکند و برای شما میاورد. شما ئیکه زشت خواه بودید. شمائیکه این باز را تربیتش کرده بودید که برود و آن زشتیها را شکار کند

0637    شـهـوت  رنـجـور سـاکـن مــی  بُوَد        خـاطر او سـوی صــحـت می رود

0638    چـون بـبـیـنـد نان و سیب وخـر بزه        در مصـاف آید مــزه و خوفِ بَـزَه

رنجور یعنی آدم بیمار. ساکن میشود یعنی آرام میشود. یک کسیکه بیمار میشود اصلا شهوتهای بدنش آرام است. دائم بفکر اینست که چگونه زودتر خوب بشود. خاطر او یعنی فکر او و حواس و اندیشه او بصحت و سلامتیست و بفکر شهوت نیست. وقتیکه این بیمار نباید سیب و نان و خربزه را بخورد وقتیکه میبیند بحوس میافتد که بخورم. آنوقت در بدنش یک جنگی پیدا میشود. با خودش میگوید چکار کنم اگر بخورم ممکن است بد تر بشوم و ممکن است بمیرم و اگر نخورم خیلی این چیزها را دوست دام. حوس و عطش  دارم. این جنگ بخورم یا نخورم در وجودش پیدا میشود. نان و سیب و خربزه را بعنوان مثال آورده منظورش لذتهای این دنیا و لذتهای غیر لازمِ شهوانی این دنیا, هیچ ارتباطی با نان و خربزه و اینها ندارد. جنگی در درونش بر پا میشود. هرگاه بخورم بیماریم شدیدتر میشود و هرگاه نخورم از لذتها محروم میشوم. در کشاکشی که در درونش ایجاد میشود یکی ترس است و یکی حوس. ترس از بدتر شدن از بیماری و مرگ و در مقابل حوس این لذایذ را خواستن. حالا در اینجاست که این بیمار باید راه خودش را انتخاب کند و تصمیم بگیرد بطرف کدام یک از اینها برود. با خود میگوید نه من تصمیم میگیرم که نخورم یک وقتی هست که میگوید نه من میروم در راه خوردن و میرود در راه سحر بقول مولانا آنوقت میخورد و بد تر میشود و بالاخره میمیرد. تا در کدام راه خودش را بگذارد. از اختیارش چگونه استفاده کند و پا بکجا بگذارد. اگر که در راه نخوردن پا بگذارد, این مقاومتیکه دارد میکند خودش دارد کمک میکند به بهتر شدن بیماریش برای اینکه جسم خودش را دارد قوی میکندو این ورزشی است برای جسمش. این استقامت بدن را قوی میکند.

0639    گـر بود صـبّار  دیـدن  سـود اوست        آن تَهـیّـُج طـبـع سُستش را نـکوست

صبّار یعنی یک آدم بسیار صبر کننده. این صبر کنندگی بسیار بسودش هست. زیرا بطرف آن خوراکیهای لذیذ و یا حوسهای غیر لازم نمیرود. آن هیجانیکه بوجود آمده آن طبیعت سست و پستش که بوجود آمده, بهتر اینست که صبر کند و جلوی خودش را بگیرد. این خیلی مهم هست که در کدام را برود.

0640    ور نـبـاشد صـبـر, پس نـا دیـده بِــه        تـیـر،  دور اولی, ز مــرد بــی زره

اگر نتوانست صبر بکند و در برابر آن زشتیها نتواند خودش را نگه بدارد و اگر ان کسیکه بیمار شده و آن غذاهای لذیذ جلویش گذاشته شده نتواند جلوی خودش را بگیرد و نتواند صبر کند, پس بهتر اینست که اینها اصلا نباشد. و نا دیده به. بهتر اینست که این شخص بیمار این غذاها را نبیند. در مصراع دوم تیرکنایه از این مسؤلیتها و اضطرابها و هیجانها دور باشد. اولی را باید اولا بخوانیم یعنی بهتر، و پسندیده تر. از مردِ بی زره یعنی مردی که زره برای دفاع از خود نداشته باشد اولی تر است که جلوی تیر نرود. مولانا میگوید باید در برابر زشتی ها صبر کنی. اگر نتوانستی که صبر بکنی بهتر اینست که این زشتیها را اصلا نبینی و اگر زشتیها از تو دور نمیشوند, تو از زشتیها دور شو و یا فرار کن. اگر نتوانی از این زشتیها جلو خودت را بگیری آنوقت مثل آدمی هستی که بدون داشتن زره رفتی بجنگ. معلوم است که تیر بتو خواهد خورد و کشته خواهی شد. مولانا میخواهد که شدت عمل را برساند. این کار آسانی نیست این جلوی خود را گرفتن و بسوی زشتیها نرفتن ولی سلامتی که بدنبال دارد  می ارزد. البته بحثی که در این قسمت شد تا اندازه ای شاید مطلب مورد بحث را برای خوانندگان روشن تر کرده باشد. ولی گفتار مولانا نوسان دارد و بعضی وقتها بالا تر است و بعضی وقتها پائین تر است. او آنچه را که باید بگوید گفته و بارها گفته است که آنچه را که من میگویم از خود من نیست و بزبانم گذاشته میشود. حتی میگوید که بمن الهام میشود و من باید اینها را بگویم و نمیتوانم جلوی گفتن خودم را بگیرم.

Loading

07.5 فکرت بد

تفسیر:

بحثی که در این قسمت داریم تحت عنوان “فکرت بد” میباشد. بطور کلی در شش دفتر مثنوی  جا بجا مولانا ازش صحبت میکند.  میگوید که ما دو چهره داریم. یکی چهره ظاهر را داریم و یکی چهره باطن. معتقد هست که این دو چهره یکی را می بینیم و دیگری را نمی بینیم. چهره ظاهرمان آشکار است و هم دیگران می بینند و هم خودمان می بینیم و از زشتی و زیبائی و خوبیش و زشتیش با خبر هستیم. ولیکن چهره باطن از نظر مردم پنهان است ممکن است که از نظر خودمان هم پنهان باشد چون آنرا نمی بینیم شناخت درستی از آن نداریم. همه مایلند که این چهره ظاهرشان را یعنی رخسار خودشان را بیا رایند و آرایش بدهند و خودشان را زیبا و زیباتر بسازند اما به چهره باطن خودشان هیچ توجهی ندارند. و نمیدانند که چهره باطن هم زشت و زیبا دارد و نمیدانند که چهره باطن را هم میشود زیبا کرد همچنانکه رخسار ظاهر را میشود زیبا کرد. میگوید شما بچهره ظاهر خودتان چنگ نمیزنید برای اینکه این خراشی که روی چهره شما میاندازد شما را زشت میکند برای اینکه وقتیکه زخم التیام پیدا میکند جایش باقی میماند. بهمینگونه به چهره باطنتان هم زخم میزند, چنگ میزند و زخمش میکند. منتها شما اطلاع ندارید. وقتیکه به چهره باطنتان چنگ میزنید و خراش میدهید آنهم اثرش برای همیشه باقی میماند. مثل اینکه وقتی چهره ظاهرتان زخم عمیق بشود اثرش برای همیشه باقی میماند. بعد باین بحث میرسد که این چهره باطن را بایستیکه بکوشیم که منزه و پاک نگهش بداریم که در توضیحاتی که بزودی پیش میاید معلوم میشود که مراد از این پاکی و منزهی چیست.

مولانا و عرفا و روان شناسان اینها چهره باطن را تحت عنوان ضمیر میشناسند. ضمیر بمعنای باطن و دل است و همان چیزیست که بعضیها بآن وجدان هم میگویند. ولی در عرفان بآن ضمیر گفته میشود. آن ضمیر را نباید آذرده کرد و بهش چنگ زد برای اینکه بسیار ارزشمند است و تعین کننده سر نوشت نیکبختی و یا بد بختی ماست. اگر که این چهره ضمیر خودمان را می دیدیم ما را آنچنان آذرده نمیکرد, چون نمی بینیم ما را آذرده میکند و مولانا مرادش اینست که توجهتان بدهد باین چهره باطن. این را تحت عنوان نفس مطمئنه میگوید. این کلمه نفس مطمئنه قابل توضیح است پیش از آنکه بحث اصلی را شروع کنیم.  اصولا وجود آدمی از سه قسمت درست شده یکی جسم است و یکی روح است و یکی نفس است. شما جسم و روح را میدانستید و بگوشتان خورده بود. اما این نفس همان وجدان است و همان دل، باطن و ضمیر است. این ضمیر و این نفس بطور کلی مراحلی دارد. اول در هرکسی حالت اسب وحشی را دارد و رو در رو دارد بطرف نا ملایمت و زشتیها و خرابکاریها. این نفس را میشود تربیتش کرد. همانگونه که اسب وحشی را میشود تربیت کرد. برای تربیت اسب باو شلاق میزنند ولی برای نفس با نه گفتنها او را تربیت میکنند. بعد از مدتیکه باین خواهشهای نا روای این نفس نه گفتید حالتش عوض میشود و وضع بر تر و بهتری پیدا میکند و بهش میگویند نفس سر زنش کننده. آن نفس اولیه وحشی نفس امر کننده است و امر میکند به زشتیها ولی حالا این بخاطر اینکه تربیتش کردید تبدیل شده به نفس سرزنش کننده. این وجدانیست که دارد خودش را سرزنش میکند یعنی از آن زشتیها و تبهکاریهائی که تا بحال در عمرش کرده، خودش خودش را سرزنش میکند. باز هم بمرحله بعدی نرسیدیم. هنوز هم لازم است که این بیشتر پرورش پیدا بکند.

در اثر تربیت و پرورش بیشتر تبدیل میشود به نفس مطمئنه. این مرحله آخرنفس که نفس مطمئنه هست این بالاترین قدر و منزلت نفس است و این کاملا درک کرده که حقیقت چیست و چه انتظاری حقیقت از شخص دارد و مطمئن هست که به حقیقت رسیده و مطئن هست که بر خلاف حقیقت کاری نمیکند. خود حقیقت وجدان را با خبر میکند که آیا این کاریکه دارم میکنم درست است یا نه. این در مرحله سرزنش کننده نیست و بالاتر که رفت دیگر سرزنش از بین میرود چون تبه کاری از بین رفته است چون مطمئن هست که آنچه را که حقیقت انتظار دارد او دارد میکند. این یک بحث خیلی مفصلی ست هم در فلسفه و هم در منطق. امید وارم که همه خوانندگان عزیز به این نفس مطمئنه رسیده باشید و یا بزودی برسید. حالا با این مقدمه بخواندن و تفسیر کردن ابیات می پردازیم.

0557    رویِ نــفسِ مُطــمـئـنـۀ در جـــسد        زخـــم ناخـنـهایِ فـکــرت مـیـکشد

این نفس مطمئنه آسان بدست نیامده هر کس که دارد. این وجدان بیدار و بی آلایش را آسان بدست نمیدهد. ولی وقتیکه بدست آوردید باید که آنرا حفظ کنید. کلمه جسد بمعنی جسم است و مردم فکر میکنند که وقتی گفته میشود جسد یعنی آن لاشه مرده، ولی اینطور نیست. اصولا بدن شما هم جسد است. این کلمه جسد نام دیگر بدن انسان است. فکرت یعنی فکر و اندیشه. در اینجا منظور فکرتِ بد است. حالا توجه داشته باشید که چه کوششی و چه زحمتی بکار رفته و در طی مراحلی شما به نفس مطمئنه رسیده اید, اگر حالا که باندیشه مطمئنه رسیده اید فکر بد در خاطرتان خطور بکند درست مثل این میماند که با یک ناخن تیزی که زهر آلود هم هست دارید روی این چهره باطنتان خراش میدهید و این خراش اثرش باین زودی از بین نمیرود. این ناخنیکه به نفس باطن میزنید آن فکر بد و اندیشه بد است. بعضیها فکر میکنند که اندیشه بد باید خیلی مهم باشد. اندیشه بد اینطور نیست که من بروم و دزدی بکنم و این مالیکه مال من نیست بربایم. همیشه اینطور نیست و هر اندیشه بدی را اگر شما اندیشه کنید که از آن آدمی را که میشناسید خوشتان نمی آید و بنا بر این با او قعر میکنید. بمحض اینکه با او قعر میکنید دارید با آن ناخن تیز و آغشته به زهر را بر چهره و باطن خودتان میکشید. اثری بر شما میگذارد که باین آسانی پاک شدنی نیست. در حالیکه با یک بخشش خیلی ساده در برابر قهریکه کردید میتوانید که همه اینها را بر طرف کنید. این پیام مولاناست. بعد مثال دیگری دارد که در کتاب فیه مافی بخوبی ازش ذکر میکند فیه مافیه میدانید که مال مولاناست و به نصر نوشته شده. میگوید روی آینه اگر که چیزی بنویسید بآسانی پاک نمیشود. این آینه بآسانی پاک نمیشود. در قدیم آینه شیشه ای مثل امروز نبود و قدیمیها آینه فلزی داشتند که یک صفحه بسیار صیقلی زده داشت و صورت را منعکس میکرد. حالا اگر خواسته باشید روی این چنین آینه ای چیزی را بنویسید که روی آن اثر بگذارد دیگر بآسانی پاک نمیشود. چندین برابر صیقل لازم دارد تا پاک شود. شما این نفس مطمئنه خودتان را چنین آینه ای در نظر بگیرید خراش پذیر و چنگ بهش نزن و روی آن فکر بد ننویسید. وقتی شما اندیشه بد میکنید مشل اینست که روی آینه فلزی تان را با یک قلم نوک تیزی آن اندیشه بد را دارید می نویسید و بآسانی نمیتوانید آن را پاک کنید. بعضی ها هستند که این مسائل را نمیدانند و بعضی اوقات از یکی بدشان میآید و یا از یکی خوششان میآید،  با یکی قعر میکنند، با یکی آشتی میکنند و از یکی بد میگویند و کینه بدل میگیرند. همه اینها یک فکرت بد هست که مرتب دارد خراش میدهد.

0558    فــکــرت بـد نــاخـن پُر زهر دان        مـیخـراشد در تـعـمـق  روی جــان

میدانید که مولانا جان را همیشه بمعنای روح بکار می برده. مولانا میگوید با این فکر بدی که داری میکنی با عمقی که دارد پیدا میکند روی چهره باطن و روح و روان  خودتان شما دارید ناخنی که در زیر آن سم و زهر مخفی کردید میکشید این منظور مولانا از تعمق است اما مولانا پیام دیگری هم دارد, پیامش اینست که خِرَد ورزی های بیهوده و فیلسوف نمائی های بیجا و پندار های نا درست که من میدانم, اینها همه باعث میشود که چهره درون را عمیقا زخم بدهد و تعمق همین است. همه اش فکرت بد نیست. بعضی ها هستند که نه حکمت میدانند و نه فلسفه میدانند و نه علم میدانند, هیچ چیز از این مسائل نمیدانند ولی خودشان را در اجتماع نشان میدهند که فیلسوف هستند. اینها فیلسوف نما هستند و اغلب مردم فهمیده هم آنها را همانگون میدانند که همین جا ذکر گردید. آنها وانمود میکنند که همه چیز میدانند ولی هیچ چیز نمیدانند. اینها خرد ورزی میکنند بدون اینکه خردی و یا عقلی داشته باشند و خودشان را آنچنان نشان میدهند یعنی اینکه ما خرد داریم. کسانیکه اینگونه هستند هم روی چهره باطن خودشان عمیقا دارند خراش سنگین میدهند و هم روی چهره باطن شنونده دارند این کار را میکنند. پس این گناه بزرگیست برای اینکه وقتی او خودش را فیلسوف نمایش میدهد در حالیکه نیست بر شما اثر میگذارد و وقتیکه روی شما اثر گذاشت سخن او دارد چهره باطن شما را زخم آلود میکند. پس باید بشناسید و تسلیم این خردورزیها که معمولا با کلمات زیبا و جمله های خیلی قشنگ بکار میرود نشوید. بدون اینکه بپذیریدش در باره اش فکر کنید که این چیزیکه دارد میگوید چقدر ارزش میتواند داشته باشد و آیا درست است یا نه. حالا این شخص فیلسوف نما این خرد ورزیها را میکند مولانا تا چندین بیت حمله میکند باین آدمها و این عادت مولاناست وقتی در حال گفتن مطلبی هست و ناگهان کلمه ای او را جذب میکند و موقتا اصل مطلب را رها میکند و میرود بدنبال آن کلمه و بعد دوباره بر میگردد به مطلب اصلی.

0559    تــا گشـــایــد عُــقــده اِشــکـال را        در حَدَس کــردست زرّ ین بـیـل را

حالا این خردورز چرا اینکار را میکند. تا یعنی برای اینکه. عقده یعنی گره. اشکال یعنی معما ها. این خردورز دارد اینکار را میکند که بشما نشان بدهد که من دارم گره معما ها و مشکلات شما ها را باز میکنم و اسراری را که نمیدانید دارم برایتان فاش میکنم. این آدم مثل کسی میماند که بیل طلائی بدستش گرفته باشه و داشته باشد پلیدیها را پاک بکند. کلمه حَدَس بمعنی پلیدی هاست. این گونه دارد باو حمله میکند. پرداختن تفکرات زائد ناشی از خود بزرگ بینی و اندیشه ورزیهای بیهوده برای اینکه مردم او را چنان ارزیابی کنند که ارزشش را ندارد و او را بگونه ای دیگر بشناسند که نیست، این کارها را میکند. در حالیکه این کارهائی که دارد میکند درست است که میگوید من این کار را میکنم که گره معما ها را بگشایم, این براستی قفلیست که دارد بر گره ها میزند. این گفته خود مولاناست. و نه تنها گره ای را باز نمیکند دارد قفلی هم بر گره ها میزند. یعنی مشکل شما را دارد بیشتر میکند. چون آن چیزی را که میگوید درست نیست.  روی سخن مولانا با یک گروه دیگری از مردمان هم هست. در زمان مولانا و حالا هم هست مدارس علمیه ای بود که طلاب در این مدارس درس میخواندند. این طلبه ها دائما کارشان جدال کردن با همدیگر در پیرامون یک موضوع درسی خودشان می بود. یکی میگفت آنچه که من میگویم درست است و طرف مقابل هم میگفت نه آنکه من میگویم درست آخر کارشان به کتاب تو سر هم زدن میرسد و جدال کردن، میگوید اینها خرد ورزیهای بیهوده است و هیچ وقت اینها بجائی نمیرسند و راهی به حقیقت ندارند. در شرح حال شمس تبریزی آمده است که شمس تبریزی یک روزی از یک مجلسی میگذشت که در آن مجلس باصطلاح علمائی که در آنجا بودند آنها در حال بحث و جدال بودند و سر و صدایشان بلند شد. مقداری گوش کرد و بعد او شروع کرد به فریاد زدن: ای کسانیکه با همدیگر به بحث و جدال مشغولید و مستند میکنید که این حرف را فلان کس زده، آن یکی میگوید نه فلان حرف را کس دیگری گفته، یکی میگوید که توی این کتاب نوشته و دیگری میگوید که نه توی فلان کتاب بوده… میگوید تا کی میخواهید بر زین بدون اسب سوار بشوید. تا کی میخواهید در سایه دیگران راه بروید. شما چه کرده اید اینکه میگوئید در فلان کتاب نوشته و فلان شخصی گفته آن کار گذشته هاست، شما چه کرده اید. شما که اسم خودتان را عالم و فیلسوف گذاشته اید شما چه کرده اید. ولی همه اش تکیه کردن به حرف دیگران مثل کسی میماند که کسی سوار زین اسب شده باشد و خیال کند که دارد میرود. زین که خود بتهائی نمیرود باید اسب هم داشته باشید. شما که همه گفتارتان سر اینست که دیگران چه گفته اند شما همانجا مانده اید. شما باید این را جلو ببرید و این اندیشه ها را باید رشدش بدهید. شما باید نوگرا و آفریننده باشید. دارد بهمه اینها حمله میکند.

0560    عُـقده را بگشـاده گـیرای مُنـتهی        عُقده ای سـخـتسـت بــر کـیســه تهی

عقده یعنی گره، بگشاده گیر یعنی گشاده گیر فرض کن. منتهی ای کسیکه فکر میکنی که بانتهای علم و مقام رسیده ای یعنی اینکه کاملا بکمال رسیده ای، ولی نرسیده ای فقط خیال میکنی. ای کسیکه خیال میکنی به انتها رسیده ای و خیال میکنی که همه گره ها و معما ها را حل کرده ای، تو وقتیکه بخیال خودت داری باز میکنی و میگشائی ، داری گرهای که بر یک کیسه خالی هست میگشائی. تو سعی کن گره را از کیسه ای بگشا که وقتی که گشاده میشود درونش چیزهای پر ارزش و گران مایه ای باشد. تو چیزی در این کیسه نداری و فقط بازی با الفاظ و کلمات میکنی.  ممکن است که تو در گشودن موضوعی اهتمام و همتی زیاد بکار ببری ولی چون دانا نیستی و خیال میکنی که هستی، این همت و کوشش زیادی که بکار میبری فقط داری انگشتهای خودت را نا راحت میکنی که این گره کیسه را باز کنی.

0561    در گشادِ عقده ها گشتی تو پـیر        عـقـدۀ چـنـدی دگــر بــگـشـاده گـیـر

در گشادِ یعنی در گشودن. تو عمرت صرف گشودن این معما ها شده، معما های بیهوده و باطل. عقده و گره چند تای دیگر هم فرض کن که گشوده ای, چون هیچ کدام از اینها گره گشائی نبوده، توخیال کردی که گره گشائی کرده ای. تو پیر شدی و عمرت رفت از این گره گشائی. هم خودت را گول زدی و هم مردم را.

0562    عُـقده ای کان برگلوی ماست سخت      کـه بدانــی کـه خَسی یا نـیکـبخـت 

میگوید یک عقده دیگری هست غیر از گره هائی که تو میخواهی باز کنی, که گره ندانستن اینکه چگونه نشناختن خودمان هست. معمائیست ما کی هستیم و چی هستیم و چگونه ایم. مثل اینکه این گره را چنان بر گلوی ما زده اند که داریم خفه میشویم و اگر تو راست میگوئی آن گرهی که سخت گلویت را فشار میدهد باز کن. یعنی بگو که تو کیستی و چه میدانی و این خود دانستن را و این سیر درون را و خود شناختن را بمردم یاد بده. وقتیکه تو گره گلوی خودت را باز کردی آنوقت ما میفهمیم که تو یک آدم نیک بختی هستی و یا آدم پست و فرومایه هستی . خسی یعنی خس و خاشاک. اول آن گره را باز کن و خودت را بشناس که تو آدم پست و فرومایه هستی یا اینکه آدم نیک بختی هستی. در این مدارس دینی که طلاب و علما آنجا هستند تمام بحثشان این است که فلان چیزی جایز هست و آن کار دیگر جایز نیست، این نجس است و آن پاک است، این درست است و آن درست نیست. این حلال است و آن حرام است. اول خودت بدان که اصلا خودت جایز هستی و یا نیستی. تو اصلا اجازه داری که این حرفها را بزنی یا که نه و بدانی که تو حلالی یا اصلا وجودت حرام است و بدان که وجودت پاک است یا نجسِی.

0563    حَــل ایـن اشـکـال کـن گـرآدمی         خــرج ایـن کن دَم, اگــر آدم دَمــی

حل این مشکل, این مشکل اینکه چه هستم و چه هستی، این را حل کن اگر راست میگوئی اگر که آدم هستی و اگر که انسان کمال طلب هستی. یک آدم واقعی کمال طلب است و حقیقت جوست. اگر که کمال طلب و حقیقت جو هستی این گره ای که تو کی هستی، این را باز کن و خودت را بشناس. خرج یعنی صرف کردن. خرج این کن. این بر میگردد به مشکل. یعنی خرج این مشکلی که جلویت هست بکن فقط برای یک لحظه, اگر آدمی اگر همان دم و نفسیکه در حضرت آدم دمیده شده در تو هم دمیده شده و برای همین اسم تو را آدم گذاشته اند و اگر که تو هم از بازماندگان همان حضرت آدم هستی, یک لحظه سعی کن که خودت را بشناسی.

0564    حدّ اعـیـان وعَـرض دانسته گیر         حـدّ خود را دان که نبوُد زین گُریز

کلمه حدّ، در اینجا از نظر فلسفه و منطق یعنی بیان. تعریف کردن و بیان کردن. این یعنی حدّ. در منطق و بیان و فلسفه کلمات معانی خودشان را دارند مثل کلمات عرفان. باید که آنها را بشناسید تا معانی مطالب مولانا را درک کنید. حد اعیان و عرض دانسته گیر. حالا اعیان و عرض چیست. اعیان و عَرض هم دو تا اصطلاح منطق است. اعیان همان چیزیست که میگویند جوهر در برابر عرض. کلمه جوهر یا اعیان چیزیست که بخودی خود وجود داشته باشد و متکی بخودش باشد و متکی به چیز دیگری نباشد یعنی اصل، ذات، و حقیقت. در برابرش آن عرض است یعنی چیریکه نیست و عارض میشود. چیزیکه متکی بخودش نیست و باید متکی به چیز دیگری باشد. مثلا شما میگوئید که رنگ این میز سبز است. اول باید میزی باشد تا اینکه شما رنگ سبز بآن بزنید. پس این میز جوهر است و رنگ سبز عرض است که عارض شده. حالا این همه تا آخر عمر بحث کردن که من میگویم تعریف عرض اینست و آن یکی میگوید نه من میگویم تعریف عرض چیز دیگریست و تعریفش اینست و آن است. مولانا میگوید که اینها را رها کن. فرض بگیر که تو اینها را همه گفتی و تعریفهایش را هم شناختی. تو تعریف خودت را بشناس، تو آمدی جوهر و عرض را تعریف کردی؟ بسیار خوب حالا بمن بگو که تو کی هستی و خودت را تعریف کن. در مصراع دوم میگوید حد خود را دان، تعریف خودت را بدان و چاره ای نداری برای اینکه زندگی بکنی باید خودت را بشناسی. ای طالب حقیقت تو ناگزیری که قبل از اینکه حقیقت را بدانی که چیست باید ببینی خودت چیستی. حقیقت شناسی بکنی باید پیش از آن خود شناسی بکنی.

0565    چون بدانی حد خود زین حدگُریز        تـا بـبـی حدّ در رسی ای خـاک بیز

چون که تعریف خودت را فهمیدی که چیست و خودت را شناختی که کی هستی دیگه ازش فرار کن. از این حد فراتر برو تا برسی بجای بی تعریف و یا بی حد. کی بی تعریف است؟ خدا بی تعریف است. خدا را هیچ کس نمیتواند تعریف کند. او هستی مطلق و مبدأ کل آفرینش است. خاک بیز کسیست که دارد کار بیهوده انجام میدهد و خودش را بیهوده خسته میکند.

0566    عـمـردر محمول و درموضع رفت        بـی بصیرت عمر در مسموع رفت

محمول و موضوع  اسطلاحاتیست که در منطق بکار میرود. همین هائیست که طلبه ها دارند بکار می برند. موضوع آن سخنیست که در باره اش دارید بیان میکنید و دلیلی که میآورید برای اینکه سخن شما درست است آن را میگویند محمول. میگوید عمرت در این موضوع و دلیل آوردن ها طلف شد. ای بی بصیرت، ای کسیکه بینش نداری و چشم درون

 نداری، چشم دل نداری, عمرت در شنیده ها رفت. مسموع یعنی شنیده ها. آنچه در مدرسه های علمیه دارد گفته میشود همه اش حرف است که دارد شنیده میشود و بگوش میرسد. چند سال است که داری توی این مدرسه درس میخوانی میگوید من از وقتیکه از ده آمدم تا بحال ده سال است. حالا چقدر میدانی؟ حالا تمام حرفهایش شنیده هاست. همه اینها را که شنیدی هیچکدام معانی آنها را هم نفهمیدی. تو این کلمات را اصلا نمی دانی که چی هست چون همه را از ظاهر گرفتی. تو بی بصیرت و فاقد درک هستی. این شنیده ها نتوانسته بتو حکمت و دانشی را بده. درست است که مدرسه را گفتی اسمش علمیه است کدام علم؟ علمش را بگو. ببینید تاختن باینها و حمله کردن به اینها با زبان تند و نیش قلم تیز را بکار بردن شجاعت و شهامت میخواهد.

0567    هــر دلـیـلی بــی نتیجه و بی اثـر        باطـل آمـد در نـتـیـجه، خود نــگــر

در نتیجه خود نگر یعنی ببین که تو خودت چی هستی. ببین که هر دلیلی که میخواهی بیاوری برای این حرفهائی که داری میزنی و این قال و گفتگوهائی که داری میکنی، مولانا میگوید از کل باطل است. چرا باطل است؟ برای اینکه بی اثر است و درست نیست. تو در نتیجه خود نگر و ببین این آخر عمر به چه نتیجه ای رسیدی. آن حرفهائی که تو داری در مدارس علمیه با طلبه ها میزنی بهیچ نتیجه ای نمیرسد و به هیچ حقیقتی نمی رسد و بهمین دلیل باطل است. نتیجه کارهایت بی نتیجه بود. حالا بگو ببینم خودت به چه نتیجه ای رسیدی.

0568    جـز بمصـنـوعی ندیدی صـانعی        بــر قــیـاس اِقـــتــرانـی  قــانــعـــی

صانع یعنی سازنده و مصنوع یعنی ساخته شده. بعبارت دیگر صانع خداست و آفریده ها همه مصنوع هستند. از کجا معلوم میشود که خدا هست و یا صانعی هست؟ از آنجائی که من هستم و یا تو هستی و یا بطور کلی آفریده ها هستند. این راه شناختن آن مبدأ حقیقت نیست. تو بر قیاس اقترانی قانعی, قیاس یعنی مقایسه کردن و اقترانی یعنی در برابر هم قرار دادن و قرینه گذاشتن. قیاس اقترانی را قیاس ارسطوئی مینامند. مثالی از قیاس ارسطوئی میزنیم : مثلا میگوئیم این پرویز ورزشکار است. میگوید هر ورزشکاری ماهیچه های محکم دارد پس نتیجه میگیرد که پرویز ماهیچه های محکم دارد. این قیاس اقترانیست. درست است که وقتی میخواهی این کار را بکنی قیاس اقترانی و یا قیاس ارسطوئیست اما در باره شناخت خدا این نیست برای اینکه می  پرسد از کجا خدا را میشناسی میگوید از آنجا که من هستم. میگوید این درست نیست. بکمک یک مصنوع نمیشود به صانع پی برد. یک کسیکه میخواهد در راه عرفان حرکت بکند و بتصوف برست همین سؤال را بکنی  میگوید خدا را به وسیله خود خدا شناختم. برای توضیح بهتر مولانا میگوید آفتاب آمد دلیل آفتاب. مولانا آفتاب را همیشه بجای خورشید بکار می برد. شما زیر نور خورشید ایستاده اید و میگوئید این خورشید است. طرف مقابل میگوید تو از کجا میدانی که خورشید است؟ شما جواب میدهید که فقط نگاه کن و ببین. خود خورشید دلیل بر وجود خورشید است و این دلیل آوردن نمیخواهد.

                   آفتاب آمد دلیل بر آفتاب        گر دلیلت باید زو رو بر متاب

اگر که دلیل میخواهی که این خورشید است، رویت را از خورشید بر نگردان و بآسمان نگاه کن. پس خورشید را از بوسیله خود خورشید میشناسند . پس وجود خدا را هم از وجود خود خدا میشناسند. شناخت حقیقت در تصوف و عرفان بدون دلیل است. بدون واسطه هست. منطق دراین دنیای خاکی برای امور مادی بی نهایت موثر است و صد در صد کار میکند ولی وقتیکه به ماورای طبیه میروی دیگر منطقت کار نمیکند. تو باید حس کنی. برای کشف خدا , کشف الشهود لازم است.شناخت خدا  بوسیله کشف الشهود یعنی در دل خودت خدا را کشف کنی و با چشم دلت ببینی، آن عالی ترین و بهترین وسیله شناخت خداوند است.

0569    مــی فــزایـد در وسایط فــلسفـی        از دلایــل بـــاز بـرعکسش  صـفـی

وسایط یعنی واسطه ها و سیله ها و دلیل ها. می فزاید یعنی افزوده میکند. فلسفی در اینجا یعنی فیلسوف نما و آن کسیکه خودش را بخِرَدورزی میزند. وقتیکه این آدم فیلسوف نما میخواهد دلیل برای شما بیاورد که خدائی وجود دارد، دارد اشکال را افزوده میکند. اگر ازاین فیلسوف بپرسی که چه دلیل داری که میگوئی خدا هست؟ او میگوید باین درخت نگاه کن. یک آفریدگاری هست که این آفریده را درست کرده و آن خداست. مولانا میگوید که تو آن آفریدگار را نمیتوانی بوسیله آفریده اش بشناسی، این دلیلی که تو میآوری مشکل را اضافه میکند و چیزی را حل نمیکند. ممکن است شنونده تو بزور دلیل تو را قبول کند و بگوید بله خدا هست و این درخت را هم آفریده و قضیه تمام شود. ولی مشکل واقعا در او حل نشده در وجودش هنوز هست.

0570    این گـریزد از دلیل و از حجاب        از پـی مــدلــول سـر بــرده بـجـیـب

اگر بر گردید به مصراع دوم بیت قبلی، برعکس صفی, صفی همان صوفی است که دارد مقامات آخر را طی میکند. صفی یک صوفی کاملا صاف شده است. این صفی را در بیت بالا گذاشته در برابر فلسفی که میخواهد دلایل مادی برای شما بیاورد ولی صفی نه و خدا را باید بوسیله خود خدا باید شناخت. این در بیت مورد بحث صوفیِ صافی است. میگوید این  صافی از دلیل و از حجاب گریزان است. از پی مدلول یعنی بدنبال دلیل آورده شده. پروردگار را اگر بخواهی با دلیل ثابتش کنی پروردگار میشود دلیل آورده شده. پس او مدلول است. ولی یک فیلسوف نما هی میخواهد دلیل بیاورد و این پرده ها و حجابها را دارد بیشتر میکند. فاصله شما را باحقیقت دارد بیشتر و بیشتر میکند برای اینکه این دلیل ها نمیتواند راهی بجائی ببرد و باید با دلتان کشفش کنید. جیب یعنی گریبان و یخه. سر برون برده به جیب یک اصطلاح است یعنی نشسته دارد فکر میکند. در خود فرو رفته و دارد فکر میکند و می اندیشد. دلیل هم نمی پذیرد چون میداند دلیل در این راه کار ساز نیست. حالا میخواهد که پیدا کند در این حال ادامه دادن و استمرار و باز در خود فرو رفتن و در خود فرو رفتن، آنوقت حقیقت را در دل خودش کشف میکند و مشاهده میکند و با کشف و شهود حقیقت را می بیند.

0571    گر دُخان او را دلـیـل آتش است        بی دُخان مـا را در آن آتش خوش است

دخان یعنی دود. مولانا میگوید اگر از یک جائی دارد دود بلند میشود این را بمعنی آتش میگیریم و میگوئیم اینجا یک جائی آتش سوزی شده و دودش را ما می بینیم. میگوید ما حقیقت یافتگان بدون این دود آتش را یافته ایم و در این آتش هم خیلی لذت می بریم. تو اگر بکمک دود به آتش پی بردی ما بدون اینکه دود را ببینیم به حقیقت پی بردیم و آتشی که هرگز نمیرد در دل ماست.

0572    خاصه این آتش که ازقرب و ولا       از دُخـان  نـزدیک  تـر آمـــد  بــمــا 

خاصه یعنی مخصوصا اینکه.میگوید مخصوصا اینکه این آتش  حقیقی و حقانی و آن خیالاتیکه سر بجیب بردی و در خود فرو رفتی اینقدر قرب و ولا و نزدیکی بمن دست میدهد و اینقدر این آتش عشق در دلم هست  و اینقدر محبتش را حس میکنم  که احتیاج بدیدن آن دود ندارم و از آن دود بمن نزدیکتر است. از مصنوع به صانع پی نبرید. آن دود مصنوع است. این دود دلیل بر آتش هست ولی این دلیل بر این نیست که شما مقایسه کنید و قیاس هم بکنید که چوب از درخت است و چون آتش گرفته پس خدا هم هست نه این دلیل نمیشود. بدون دود و کنده و درخت باید خدا را حس بکنید. اصطلاحی هست که آن مبدأ آفرینش گفت که من از رگ گردن شما بشما نزدیکتر هستم. یعنی من اصلا در وجود شما هستم. باید بشناسید و آن شناخت لازم است. آن کشف و شهود لازم است

0573    پس سـیـه کاری بُوَد  رفتن بجان        بـهـر تخـیـیلاتِ  جان  سویِ  دُخـان

سیه کاری یعنی تبه کاری و گناهکاری. رفتن بجان کنایه  از باز ماندن از خداوند است. جان در اینجا بمعنی روح نیست. در اینجا جان بمعنی خداست. او روح مطلق و کلی هست که بهمه روح میدهد. روح های همه جان داران جزئی از اوست. رفتن بجان یعنی دور ماندن از خدا. گذاشته ایدش و رفته اید از او، اگر بخواهید او را با دلایل بشناسید. بهر تخییلات جان سوی دُخان , این خیال کردنها. خیال بکنید که این جان یعنی خدا را بکمک دود میتوانید بشناسید کنایه از دلایل است. دود علامت آتش هست در عالم فیزیکی ولی در عالم متافیزیکی نه. اگر خواسته باشید از این راه بروید از خود حقیقت دور شده اید.

Loading