46.5 نردبانهای پنهان

تفسیر   :

یکی از مسائلی که از دیر باز پیوسته مورد بحث بوده, مسئله اختلاف مذاهب و تعداد ادیان است. نظر مولانا اینست که چون حقیقت عوض نمیشود و همیشه یکیست و چون این حقیقت از دیدگاه های مختلف و زوایای مختلف نگاه کرده بشود گوناگون بنظر میرسد. این کلمه بنظر میرسد یعنی اینطور نیست و بنظر میرسد و چنین تصور میکنند. یعنی آن حقیقت همه مذاهب یکیست را نمیدانند برای اینکه از زوایای مختلف دارند باین حقیقت نگاه میکنند. مولانا در دفتر سوم تمثیلی در این باره دارد بسیار گویا.

یک وقتی هندی ها یک فیلی را به یک شهری آوردند و مردم شهر تا بحال فیل ندیده بودند. این فیل را بردند در یک اطاق تاریک نگه داشتند و مردم جمع شدند که این فیل را ببینند. قرار شد که یکی یکی وارد اطاق تاریک بشوند و فیل را ببینند و بیرون بیایند. هرکسی که از این اطاق بیرون میآمد بقیه ازش میپرسیدند که فیل چگونه حیوانیست و آن شخص تصور خودش را نسبت به آنچه که حس کرده بود میگفت. در این اطاق تاریک یکی دستش را بجلو آورد که ببیند این فیل چگونه حیوانیست. دستش خورد به خرطوم فیل و وقتیکه بیرون آمد ازش پرسیدند که فیل چگونه حیوانیست؟ گفت فیل مثل ناودان است. نوبت دومی شد و وقتیکه آمد دستش را بطرف فیل دراز کرد و دستش خورد به گوش فیل رسید و وقتی بیرون آمد ازاو پرسیدند این فیل چگونه حیوانیست و او گفت مثل باد بزن است. نوبت به سومی  رسید او داخل شد او هم کورمال کورمال میخواست ببیند که حقیقتا این فیل چیست و دستش خورد به پای فیل و وقتیکه بیرون آمد و ازش پرسیدند که این فیل چگونه حیوانیست، گفت مثل ستون است. چهارمی وارد شد. او هم بکمک دستش میخواست فیل را ببیند, دستش به پشت فیل خورد و وقتیکه بیرون آمد و از او سؤال کردند گفت این فیل مثل یک تخت است. ببینید یک فیل بیشتر نبود ولی از نظر هر کسی مختلف بنظر آمد. مولانا میگوید:

           از نظرگه گفت شان شد مختلف        آن یکی دالش لقب داد این الف

بین آنها آنقدر اختلاف بود که یکی گفت این الف است که صاف و دراز است و آن یکی گفت دال است که خمیده و کوچک است. مولانا میگوید این اختلاف نظر ها بخاطر تاریکیست و اگر شمعی و یا چراغی در دست هرکدام بود تمامیّت و کلیت فیل را میدیدند و آنوقت نظر و باورشان فرق میکرد.

           در کف دست هرکس اگر شمعی بُدی        اختلاف از گفتشان بیرون شدی

آن فیل حقیقت است که همه ادیان و مذاهب بدنبالش هستند. اگر حقیقت یکیست پس چرا این همه اختلاف بین این مذاهب هست؟ بعلت تاریکی و جهل و نادانی و آن ظلمتِ محیط  و ظلمت جهل و تعصب آنها را فرا گرفته و باعث شده که آن اختلاف بوجود بیاید. حافظ در این مورد میگوید اینها تقصیری ندارند و اینها در تاریکی هستند مثل آنهائیکه رفتند که فیل ببینند، آنها تقصیری ندارند بهتر نمیدیدند و فقط احساسشان این بود. حالا هرچه که میگویند عذر آنها را بپذیرید. در دین اسلام هفتاد و دو فرقه هستند و هیچ فرقه ای فرقه دیگری را قبول ندارد و همه اینها با یکدیگر اختلاف دارند. نه تنها در دین اسلام در مذاهب دیگر هم همین طور هست. چطور است که میگوئید این یکی دونتیست است و آن یکی کاتالیک و دیگری پورتستان است و فرقه های فراوانی در دین مسیحیت هست و در مذاهب دیگر هم همین طور است. مذهب یک معنی دیگرش ملت است نه بمعنای کشور. کلمه مذهب یعنی راه. حالا چرا اینها را راه میگوئیم؟ فقط برای راه رسیدن به حقیقت. اینکه مذهب کسی با مذهب دیگری فرق دارد برای اینست که راه رسیدن به حقیقت این دوکس با هم فرق داردو گرنه هدف هردو یکیست. اگر راه ها مورد نظر باشد آنوقت اختلاف هست. مثلا فرض بگیرید که مسلمانان میروند به حج. اینها میخواهند برسند به کعبه و هدفشان رسیدن بآن کعبه است. یکی از راه خشکی میآید و یکی از راه دریا میآید، یکی از افغانستان میآید، و یکی از ترکستان میآید, همه اینها راهایشان فرق میکند ولی آخر سر همه به یک جا میرسند و آن یک حقیقتیست که بآنجا میرسند. اگر که این مذهب ها و یا راه ها را در نظر بگیریم می بینیم که خیلی مختلف است. تمام این جنگهای مذهبی که همدیگر را میکشند و بر سر و کله هم میزنند فقط بعلت این راه های متفاوت است. حافظ میگوید

      جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه        چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ملت در این بیت یعنی مذهب و راه و روش. جنگی که بین این هفتاد و دو مذهب است عذر آنها را بپذیر. چون حقیقت را ندیدند ره افسانه زدند یعنی آهنگ قصه و افسانه زدند. هرچه اینها بگویند قصه و افسانه است و حقیقت نیست. چون حقیقت را ندیدند. اگر یک روشنائی و نور دانشی بین این جوامع بود، آن نوری بود که مغز و اندیشه و افکار شان را روشن بکند آنوقت اختلاف از بین شان میرفت.همه اش مسئله بر سر اینست که آن شمع نیست. وقتی مولانا دارد این حرف را میزند که آتش جنگهای سلیبی که بین مسلمانان و مسیحیان بود شعله ور بود و بآسمان میرسید. وقتی که این آتش اختلاف بین این دو مذهب بود مولانا آمد و اصل وحدت مذاهب را بیان نمود. وقتی یک کسی این حقایق را قبول میکند چقدر ساده لوحی و بیهوده کاری بنظر میرسد که انسانها خون همدیگر را بریزند برای اینکه راه رسیدنشان بحقیقت فرق میکند.

مولانا مثال دیگری دارد در دفتر دوم که همانجا تفسیر شده و فقط برای یاد آوری و بمناسبت موضوع تکرار میکنیم. چهار نفر وارد شهری میشوند و اینها زبان همدیگر را نمیدانستند ولی اتفاق باعث شده بود که اینها با هم دوست بشوند. آنها در این شهر غریب بودند و کسی را هم نمیشناختند. گرسنه و درمانده و سرگردان شدند. یکی از اینها فارس و یکی دیگر ترک و سومی عرب و چهارمی اهل رُم بود. یک دانشمندی که زبان دان بود به اینها رسید و دید که اینها دارند با هم بزبان های مختلف جر و بحث میکنند. کنجکاو شد از آنها سؤال کرد بعد فهمید یک کسی پیدا شده و دیده بود که اینها گرسنه هستند، چند درهمی بآنها داده بود که بروند و غذائی تهیه کنند و بخورند. آنکه فارس بود گفت من میخواهم همه این پول را انگور بخرم. آنکه عرب بود گفت من همه این پول را میخواهم عنب بخرم عِنب بزبان عربی یعنی انگور.سومی که ترک بود گفت من فقط اُذون میخواهم نه انگور و نه عِنب. من اُزون میخواهم. آنکه اهل رُم بود گفت همگی بکنار بروید من استافیل میخواهم. استافیل هم بزبان رومی یعنی انگور. این دانشمندی که زبان ها را میدانست دریافت که اشکال آنها چیست و گفت چند درهم را بمن بدهید و من چیزی برای شما میخرم که همه شما میخوهایید. رفت و انگور گرفت و آمد همه دیدند این همانچیزیست که همه میخواستند.همه فهمیدند که زبانهایشان با هم فرق میکرد و همه یک چیز میخواستند. پس اختلاف آنها برای چه بود. برای ایکه زبان همدیگر را نمی فهمیدند. یعنی همدیگر را درک نمیکردند. این مذاهب هم حرف یکدیگر را درک نمیکنند. آنها قدرت و شایستگی درک این زبانهای معنوی که زبان حقیقت هست را ندارند. حالا ببینیم فرق دین با مذهب چیست. دین یک چتر بزرگتریست که چتر های کوچک تر در زیر آن قرار دارند. وقتیکه میگوئیم دین اسلام این یک چتر بزرگ است. حالا شیعه است سُنی هست و هفتاد تا مذهب دیگر اینها همه خودشان را مسلمان میدانند. حالا این فرقه ها چتر های کوچکتری هستند که زیر چتر بزرگ اسلام قرار دارند.  اینها یک زیر سازیی بود برای موضوع این قسمت

2538    آن یـکـی در خـانه ای در می گریخت        زرد رو و لب کـبـود و رنگ ریخت

یک نفر شتاب زده فرار میکرد و خودش را انداخت داخل خانه ای. رنگ و رویش زرد بود، لبش کبود شده بود و رنک از رخسارش پریده بود و سخت ترسیده بود.

2539    صـاحب خانه بگـفـتـش خـیـر هسـت ؟        کـه همی لرزد تو را چـون پیر دسـت

صاحب خانه گفت که انشا الله خیر در پیش داری چرا دست هایت مثل پیر مردان میلرزد و چرا رعشه گرفتی

2540    واقـعه چون اسـت چون بـگـریــخـتــی        رنـگ رخسـاره چـنـیـن چون ریخـتی

چه پیش آمده و چه اتفاقی افتاده و چرا داری میگریزی و از چی داری فرار میکنی؟ چرا رنگ از رخسارت اینطور پریده؟

2541    گـفــت  بـهــرِ  سُـخــره  شــاه  حَـرون        خـر همـی  گـیـرند  امـروز از برون

کلمه سُخره یعنی بیگاری گرفتن، و مسخره کردن. در اینجا بمعنی بیگاری گرفتن آمده. در قدیم گاهی اوقات میآمدند و یک عده ای را میگرفتند و از آنها کارهای سخت میگرفتند و هیچ مزدی هم بآنها نمیدادند. این را میگفتند بیگاری کشیدن از یک یا چند نفر.  شاه حَرون یعنی شاه ظالم و شاه ستمگر. شاه دستور داده بود که چون من بار گیری دارم بروید و در شهر بگردید و هرچه خر هست بگیرید و بیاورید. امروز خر بگیری شروع شده و در بیرون از خانه هرچه خر هست دارند میگیرند.

2542    گفت میگـرند  گو  خر  جانِ عَـم ؟       چون نه ای خر رو تو را زین چیست غم

صاحبخانه گفت گیرم و باشد که خر ها را میگیرند عمو جان. تو که خر نیستی برای چی داری تو میترسی؟.

2543    گفت بس جـِدّنـد و گــرم اندر گــرفـت         گـر خَرم گیرند هـم  نَـبـود  شـگـفـت

گفت خیلی جدی و با کوشش و دقت خیلی زیاد دارند مشغول خر گرفتن هستند. حالا اگر که من را هم بجای خر بگیرند هیج جای تعجب و شگفتی نیست.

2544    بـهـر خـر گـیـری بـر آوردنــد  دسـت        جـدِّ جِدّ  تـمـیـیـز هـم بـرخاسـتـه اسـت

بر آوردند دست یعنی شروع کرده اند و یا دست بکار خر گیری شده اند. جدّ جدّ یعنی خیلی

خیلی جدی. تمییز یعنی تشخیص. بر خاسته است یعنی از میان رفته است. در بین این خر بگیر ها قدرت تمییز و تشخیص هم از میان رفته. بنا بر این اگر من را هم بجای خر بگیرند و تشخیص ندهند ، جای تعجب نیست.

2545     چون که بی تمییزیان مان  سَـر وَرَند        صـاحـب خـر را بـجـای  خـر  بـرنـد

بی تمییزیان یعنی آنها که بر ما مسلط هستند و تشخیص و تمییز ندارند. آنهائی که دارند بر ما حکومت میکنند در این جامعه بی تمییز هستند و نمیتوانند بد و خوب را تشخیص بدهند. خر و انسان را نمیتوانند از هم تشخیص بدهند و قدرت تمییز از بینشان برخاسته. بنابر این اگر من را هم صاحب خر بجای خر بگیرند جای تعجبی نیست. در هشتصد و خورده ای سال پیش آنهائیکه سر ور و حاکم بودند بی تمییز بودند و صاحب خر را هم بجای خر میگرفتند. خدا را شکر که امروز اینطور نیست.

2546    نـیسـت شـاه شـهـرِ مـا بـیـهـوده  گـیـر        هست تمیـیـزش, سمیع است و بصیـر

مولانا این قصه را رها میکند و میرود غرق عقاید متعالی خودش میشود. شاه شهر ما یعنی خداوند هستی ما. این شاه ما بیهوده گیر نیست یعنی کار بیهوده ای نمیکند یعنی کسیرا بی جرم و جنایت و بی هیچ گناهی  بیهوده تنبیه نمیکند. هست تییزش یعنی او قدرت تمییز دارد. آن شاه هستی ما قدرت تشخیص دارد وسمیع هست یعنی شنواهست و بصیر است و بینا هست. همه چیزش فرق میکند و می فهمد.

2547     آدمی باش و ز خـر گـیـران مـتـرس        خـر نه ای, ای عیسیِ دوران مـتـرس

در اینجا مولانا قصه را ول میکند و مطالب خودش را بیان میکند.  تو آدم باش و وقتیکه آدم باشی مترس از خرگیران. وقتیکه آن شاه واقعی عالم هستی بیناست و شنوا هست و قدرت تشخیص دارد از این خر گیران ترس نداشته باش. بی جرم و بی گناه این شاه تو را غذاب نمیدهد. تو خر نیستی و تو عیسی زمان خودت هستی و خودت را دست کم نگیر و نترس. این عیسی دوران یعنی انسانهائیکه در مقامات بالای عرفان و حد کمال رسیده اند که بآنها انسان کامل میگویند. کسانی هم که در راه طریقت و عرفان هستند و در راه جستجوی حقیقت باشند، تعصب نداشته باشند و راه را گُم نکرده باشند اینها همه عیسی دوران هستند. حالا چرا این کلمه عیسی و خر را در اینجا آورده اصولا در ادبیات عرفانی و در ادبیات فارسی این دوتا کلمه خر و عیسی کنار هم همیشه میآید. در داستان های تاریخی و غیر تاریخی اگر بخوانید بکرات می بینید. برای اینکه خر نماد جسم است و فقط علف میخواهد  و نه چیز دیگر ولی عیسی نماد روح است. جسم داریم و روح. عیسی روح  الله گفته شده. تو انسانی ولی نه آنجور حیوانی هستی که مثل خر باشی و فقط علف خواسته باشی. سر تا سر وجودت را روح فرا گرفته ای توئی که در راه حقیقت هستی. جسمت محو شده در روح تو عیسی دوران هستی و دیگر نترس از جنایت و تنبیه شدن. معروف است که عیسی، مطابق آنچه که انجیل میگوید, وقتیکه او را به صلیب کشیدنش آمدند یک عده ای او را بخاک سپردند. طبق روایت انجیل سه شبانه روز در خاک بود و بعد به آسمان پرواز کرد. همین افسانه مذهبی میگوید عیسی تا آسمان چهارم رفت. همه اینها سمبولیک است ولی دارای پیام است. خورشید هم بنظر ستاره شناسان آن زمان, خورشید هم در آسمان چهارم است. بنابر این باید فلک چهارم خیلی روشن باشد. مولانا میگوید که نه ای عیسی دوران نوریکه در آسمان چهارم هست از توست از خورشید نیست. توئی که مثل عیسی در آسمان چهارم رفته هستی و نور پخش میکنی و نورت بر تر از خورشید است.

2548    چرخ چـارُم هـم ز نـور تـو پُـر اسـت        حاشَ لِله  کـه   مـقـامـت   آخُر  اسـت

چرخ چهارم هم از نور تو پُر است. میگوید من که روی زمین هستم چطور نورم در آسمان چهارم پر شده؟ چرخ چهارم از نور معرفت تو پر شده. حاشَلله یعنی خدا نکند، پناه بر خدا از تو دور باد. خدا نکند که مقامت یعنی محل اقامتت در اسطبل و آخُر باشد. جای تو در اسطبل نیست جای تو مثل عیسی در فلک چهارم است. خودت را دست کم نگیر.

2549    تـو ز چـرخ و اخـتـران هـم بـر تـری        گـر چـه  بـهـرِ مصـلـحـت  در آخُـری

تو از کهکشانها از افلاک و از ستارگان برتر و بالاتری یعنی ارزشت بیشتر است نه اینکه از نظر ارتفاع بالا تری، مقامت بالاتره و ارزشت بیشتر است گیرم که مصلحت این بوده که یک چند صباهی هم در آخُر باشی. آخُر این دنیا یعنی این دنیای خاکی آخُر مانند جائی که خران هستند.

2550    مـیر آخُر دیـگـر و خــر دیـگـر اسـت        نـه هر آنکه اندر آخُر شـد, خـر اسـت

میر آخُر و یا میراخر آن کسی بود که مهتر و بزرگتر اینها بود مثل اسب ها و قاطر ها و باینها میرسید و بآنها غذا میداد و تر و خشکشان میکرد. این میراخر برای اینکه کارش را انجام بدهد باید برود توی آخُر. حالا اگر میر آخور برود توی طویله او که خر نیست. میر آخُر دیگر و خر دیگر است. در بیت بالا گفت تو هم همراه خران دراین دنیای آخُر مانند هستی اما بدان که در دنیای خران بودن دلیل خر بودن نیست. این دنیا مثل اسطبل بزرگیست  که خران هم در آن هستند. مصلحت این بوده که تو چند وقتی مابین خران باشی. اینها انسانهائی هستند با مقامات عالیه بالای عرفان. پس چرا آمده اند در این دنیای اسطبل مانند؟ آمده اند که این خران را نجات بدهند. آن میراخور میرفت که باینها غذا بدهد. منتها آن غذای مادی بوده مثل علف و کاه و جو. اینها آمده اند که بتو غذای معنوی بدهند و دست تو را بگیرند و از این تاریکی و ظلمت بیرون بکشند. چیز بتو یاد بدهند و کلمه بر دهنت بگذارند و تو را وادار باندیشیدن کنند، اینها میرآخور انند. اینها آمده اند کسانی را که همچون خران در پی علف هستند و بهیچ چیز دیگر توجه ندارند, اینها را نجات بدهند.

2551    چـه در افــتـادیــم  در  دنـبــِـال  خـــر        از گـلسـتـان گـوی و از  گـلـهای تــر

وقتی باینجا رسید از خودش می پرسد که چطور شد ما اینهمه از خر و خر بگیر و اسطبل و اینها صحبت میکنیم. خودش میگوید ای مولانا بیا بیرون از این حرفها و بجای اینها از گلستان صحبت بکن و از گلهای تر. کدام گلستان, گلستان معنویت و معرفت کدام میوه تر, میوه عرفان. میوه درک و فهم. میگوید بیا یک خورده این حرفها بزن.

2552    از انـار و از  تُـرنـج و  شـاخِ  سـیـب        واز شـراب و شـاهــدانِ بــی حســاب

حساب نوشته میشود و حسیب خوانده میشود. از انار صحبت کن. کدام انار؟ از انارهائیکه رسته در باغ حقیقت. از آن ترنج های معنوی صحبت کن, از شاخه های درخت سیب روحانی صحبت کن. در مصراع دوم از شراب بهشتی صحبت کن. از آن شاهدان یعنی خوب رویان، بی حساب صحبت کن. البته باز متذکر میشوم که همه اینها سمبولیک است.

2553    یـا از آن  مـرغان که  گلچیـن  میکنند        بـیضـه ها زریـن و سیـمیـن مـیکنـنـد

این کلمه گلچین یک کلمه مرکبیست از دو کلمه گل و چین. مرغ چه میکند؟ مرغ دانه بر میچیند. ای مولانا یا از آن مرغانی صحبت بکن که گلهای معرفت و حقیقت را بر می چینند.اینها تخم گذاری میکنند. بیضه را میگویند مرغانه. این مرغانه هایشان زرین و سیمین است. این مرغان هم تخم های زرین و سیمین میگذارند؛ منتها اینها تخمهای ارزنده عرفان و معنویت هستند. اینها شناساننده حقیقت هستند.اگر که هرکدام از ما بوسیله اندیشه اینها حقیقت را بشناسیم مثل اینست که آنها یک تخم زرین و سیمین برای ما گذاشته اند.

2554    یـا از آن دریا کـه موجش گوهراسـت        گـوهـرش  گـویـنـده و  بـینـا ور اسـت

با خودش میگوید ای مولانا بیا و از دریا حرف بزن که موجش از گوهر و مروارید است. ولی چگونه مرواریدی؟ آن انسانهائیکه بمقامات علیه رسیده اند و هر کدام گوهری هستند و دریا هر موجی که میزند, مثل اینکه گوهر بیرون میریزد این انسانها بیرون بریزند. گوهر ها این انسانهای بحقیقت رسیده اند. دریا دریای وحدت و حقیقت است. این گوهر ها مثل مروارید و سنگهای قیمتی لال نیستند و بی سر و صدا نیستند. این گوهر ها بیناور است. از چی سخن میگوید از دریای حقیقت سخنوری میکنند. بیناور یعنی بینا دل و آگاه. هرچه که این دنیای ما بسوی مادیات بیشتر پیش برود, ما بیشتر نیازمند اینها هستیم. بیشتر نیاز مند عرفان و معنویت و این سخنانِ گوهر مانند هستیم.

    2555    یـا از آن بـازان که  کبـکـان  پرورنـد       هـم نِگون اِشکم هم اِسـتان می پرند

بیا مولانا از بازهائی صحبت بکن که کبک ها را پرورش میدهند. باز که کبک را شکار میکند و میخورد. این چه بازی هست که کبک را پرورش میدهد. آن بازان انسانهای بحقیقت پیوند خورده هستند و این کبکان ما انسانها هستیم. در مصراع دوم نگون اشکم یعنی شکمشان بطرف پائین است این بازان وقتیکه پرواز میکنند شکمشان بطرف پائین است و هم اِستان می پرند، یعنی موقع پریدن میتوانند در حالی پرواز کنند که شکمشان بطرف بالا باشد. این بازانیکه ما را پرورش میدهند و بما صدمه نمیرسانند و چقدر هم خدمت معنوی میکنند هم میتوانند شکم بپائین پرواز کنند و هم شکم به بالا. یعنی هم ظاهر را میدانند و هم یاطن را. هر دو را میدانند. ظاهر و باطن در آنها جمع شده. ممکن است وقتیکه دارند برای ما می پرند ما ظاهر را ببینیم که شکم به پائین می پرند ، اما برای مبدأحقیقت آنها را استان شکم می بیند. چنین مرغانی بسیار ارزنده هستند

2556    نـردبـانـها ئی است  پـنهـان در جهـان        پـایـه   پـایـه   تـا  عَــنـانِ   آسـمـان

مولانا از داستان خارج شد حرفهای خودش را زد و حالا دوباره بداستان باز گشت میکند. میگوید این دنیای خاکی ما مثل نوردبانیست که پله هائی دارد تا بی نهایت آسمان منتها این پله ها دیده نمیشود. پله پله و پایه پایه میرود تا عنان آسمان. عنان آسمان بالاترین طبقه آسمان است. میگوید راه های رسیدن به حقیقت با تعداد آدمهائی که در این دنیا هستند فرق میکند. همه آدمها حقیقت را میخواهند برای اینکه اینطور آفریده شده اند. ممکن است که خودشان هم متوجه نباشند ولی همه طالب حقیقت هستند. بنابر این همه میخواهند برسند بالاا. حالا که میخواهند بخدا عروج کنند این پله های نادیدنی را میگیرند و هی میروند به بالا. یکی روی پله چهلم است و یکی روی پله چهارصدم و یکی روی پله هفتم. مهم اینست که اینها روی نردبانی که بحقیقت میرسد قدم گذاشته اند.و دارند بالا میروند. توقع نیست که همه در یک سطح از ارتفاع باشند. آیا کسیکه در پله دوم هست نمیتواند به پله چهلم برسد؟ چرا اگر پی گیری بکند او هم به پله چهلم میرسد. حالا بیائیم و توی سر هم بزنیم و به رخ هم بکشیم که من مثلا پله چهلم هستم و تو در پله چهارم ماندی. تو زیر دست من هستی و باید پله های پائین تر باشی. آن چیزیست که ادیان مختلف دارند بهمدیگر میگویند. مولانا میگوید نه، شما ها اشتباه میکنید و این پله ها همه اش مال یک نوردبان است و همه به یک جا میروند. حالا یکی بنا به استعداد و فهم و درکش زودتر شروع کرده و دیگری بنا به مقتضیّات زندگی و دلائل دیگر دیر تر شروع کرده.همه اینها را برای وحدت هدف اصلی میگوید. میگوید ای گروندگان ادیان ومذاهب مختلف با هم دوست باشید و آن بر تر طلبی را نکنید و آن اندیشه فاشیست بودن را از سرتان بیرون کنید.   

2557    هـر گُرُه  را نـردبـانی  دیــگــر اسـت        هـر روِش را آسمانی  دیگـرسـت

گُرُه یعنی گروه. گروه های مختلف هرکدام نوردبان را دارند. هر روش و هر طریقت و هر راهی که این مذاهب دارند آسمانی دیگر است یعنی غایت و نهایت دیگر است. متوجه جائی دیگر هستند ولی در آخر وقتیکه نگاه میکنید همه هدفشان یکیست و تا آنجائیکه توانسته اند از این نردبان بالا رفته اند. او را تحقیر مکن که باندازه تو بالا نرفته، او باندازه پرورش دهندگانش پرورشش داده اند و میتوانسته از این پله ها بالا رفته. او تا اندازه ای که پدر و مادرش باو گفته اند و باندازه ای که در مسیر تحصیل گذاشتنش بالا رفته. باید بعمق مسئله فکر کرد واختلاافات اینجاست که همه با هم فرق میکنند و هرکس در پله ای هست که توانی بالا رفتن از این پله ها را داشته است. این اختلافات پله ها نیستند بلکه تفاوتهاست بین افراد.

2558    هــر یـکی  از حـالِ  دیگـر  بی خـبـر        مُلکِ بـا پـهـنـا و بـی پـایـان و سَر

هر یکی از این گروه های مذهبی که متوجه اند بسوی حق از حال واقعی گروه دیگر بی خبر هستند فقط تحقیرشان میکنند و از حال آنها خبری ندارند. این ملک و جهان هستی بسیار پهناور است. این ملک با پهنا بی سر و ته و بی پایان است. گروه های مختلف هستند و همه حال خودشان را دارند و حال دیگران را نمیدانند. اگر بروند و از آنها بپرسند، اگر زبانشان را بفهمند، اگر درکش کنند دیگه با او دشمن نمیشود و می بیند که او هم مثل خودش هست. او هم در حال بالا آمدن از نردبان است.

2559    این در آن حیران که او از چیست خَش       وآن در این خیره که حیرت چیستش

این پیرو دین و مذهب حیران است و خیره هم هست و تعجب میکند که چرا آن مرید و پیروان او اینقدر حالش خوش است، آخر چطور میشود که او اینقدر خوش است. آن کسی هم که آن مذهب را دارد خیره شده که چرا این از من تعجب دارد. همه اینها بعلت این است که نمیتوانند ارتباط با هم بر قرار کنند و یا نمیخواهند ارتباط از هم داشته باشند.

2560    صـحـن    اَرضُ الله   واسِــع   آمـــده        هـر درخـتـی  از  زمینی  سر  زده

ارضُ الله یعنی زمین خدا. یعنی این جهان هستی که بسیار پهناور است. واسع یعنی وسیع و پهناور. حالا در این زمین خدا درختان سر زده اند و هر درختی از زمینی سر زده و تعداد این زمینها بی شمار است.

2561    بر درختان شکر گویان برگ و شاخ        که زِهی ملک و زِهی عـرصـۀ فراخ

 برگ و شاخ ها و همه شاخه هائی که دستشان را باز کرده اند مثل اینکه دارند دعا میکنند مولانا اینجور می بیند و میگوید اینها ارتباط گرفته اند و دارند میگویند آفرین بر آفریننده ای که اینهمه دایره وسعت زمینش زیاد است، الی غیرالنهایه است.  

2562    بـلـبـلان  گردِ   شــکـوفـۀ   پُـر گـره        که از آنـچـه  مـیـخوری  مـا  را بـده

در نظر بگیرید که درختی هست که شکوفه کرده و در شکوفه هم که پر از مواد غذائی است و بلبل هم آمده اول صبح و میخواهد غذا بخورد. میگوید ای شکوفه مقداری از غذائی که تو جمع کردی  به من هم بده. این شکوفه انسانهای بحقیقت رسیده هستند. شکوفه های باغ معنویت هستند. آن بلبلان کی ها هستند؟ آنها جویندگان حقیقت هستند و آن شما هستید اگر جوینده حقیقت نبودید، حالا این نوشتارها و گفتار های مولانا را نمیخواندید. شما آن بلبلانید که بآن شکوفه های معنویت و آن انسانهای بحقیقت رسیده  چسبیده اید و میگوئید از آنچه که تو از معنویت و عرفان درک کردی و فرا گرفتی اندکی هم بما بده. از آن معارف و عرفانهائی که بدان راه یافته ای ما را نیز ارزانی دار.

Loading

45.5 مُشک آلوده

تفسیر   :

مولانا در یکی از قسمتهای گذشته مبحث تقلید و مقلد را پیش آورده بود که مخالفت خودش را با آن تقلید صراحتا و بطور قاطع بیان کرد. در بحثیکه در این قسمت پیش میآید باز مولانا فرصتی پیدا میکند و یا بهانه ای پیدا میکند که باز از این تقلید و مقلد صحبت کند. اصولا تقلید بمعنای پیروی کردن است. پیروی کردن از چیزی و یا از کسی از اندیشه ها و سخنان و یا از کردار کسی و اصولا هرگونه پیروی کور کورانه کردن، این تقلید هست. قبل از توضیح بیشتر برای یاد آوری لازم است که بگوئیم تقلید دو گونه است. یک نوع تقلید اجباریست و یک نوع تقلید اختیاریست. آنچه که مولانا برآن میتازد و سر ستیز دارد تقلید اختیاری هست. اما تقلید اجباری مثلا مسلمانان برای خودشان یک نفر را بعنوان مرجع تقلید انتخاب میکنند و آنچه که او بگوید تقلید ازآن اجباریست. این از نظر مذهبیست و مولانا بآن کاری ندارد. آنچه که مولانا با آن ستیز دارد تقلید اختیاری است. مثلا شما می بینید فلان کس یک لباس خاص را امروز پوشیده و شما میروید همان لباس را جستجو کرده و تهیه میکنید و می پوشید و این تقلید اختیاریست بدون اینکه توجه کنید که این لباس بشما میاید و یا نمی آید.

در کلام مولانا هر گونه تقلید کور کورانه در هر موردی کاری پسندیده نیست چه در موارد عملی و جه در موارد رفتاری و گفتاری مولانا با آنها مخالف است و میگوید اینها ظاهریست. میگوید وقتی شما اینگونه تقلید بجا میاورید هیچ گونه تغیری در داخل شما بوجود نمی آورد. این مثل کسی میماند که مرده است ولی ظاهر زیبائی دارد و این مثالیست که خودش میزند. بنابر این وقتی کسی سخنان دیگری را خواسته باش که بگوید بدون اینکه به مفهومش پی ببرد، این تقلید کور کورانه همان چیزیست که مولانا میگوید زیبائی را بآن بسته اند و مکرر میگوید که بایستی کارها و حرفهائی که شما میکنید و میزنید بر بستی نباشد بلکه باید بر رسته باشد. وقتی شما از یکی میگیرید و شما همان کار را میکنید شما بر خودتان بسته اید و مال شما نیست. ولی بایستیکه از جان شما سرچشمه گرفته باشد و از درون و باطن شما رسته باشد. آنوقت مفهوم واقعی و حقیقیش را میدانید که چیست و این بر رسته است. ولی اگر شما چیزهائی را حفظ کنید بدون اینکه معنی آنها را بدانید و برای دیگران تعریف کنید این بر بسته است و شنونگان هم زیاد راغب به گوش کردن آنها نیستند. میگید:       

زانکه تقلید آفت هر نیکوئیست        که بود تقلید اگر کوهی قویست

اگر یک چیزی مثل کوه قوی هم بنظرت برسد ارزشی ندارد زیرا مثل کاههیست در آغوش باد که دارد جا بجا میشود و هر جا میتواند افتاده بشود و بنظر تقلید کننده اینقدر مهم میاید که می نشیند و آن را حفظ میکند و جائی دیگر میگوید برای اینکه بدیگران بگوید من فاضلم من دانشمندم و من اینها را میدانم و من این تجربیات را دارم و هیچ کدام این حرفها را درک هم نکرده. نشانه اش اینست که شنونده ای که این حرفها را میشنود هیچ اثری روی او نمیگذارد. یعنی آنگونه که باید ثمر بخش باشد نیست. بر عکس اگر یکی چیزی را که میگوید بر رسته باشد و از جان و وجودش رسته باشد، وقتی که این سخن را میگوید، کاملا بدل دیگران می نشسند. میگوید آنهائی که تقلید میکنند شأن انسانی خودشان را باندازه یک حیوان تنزل میدهند.

              هرچـه مردم میکند  بوزینه هم        آن کند کز مرد بیند دم بدم

میگوید میمون هم هر چه که از انسان ببیند همان را تکرار و تقلید میکند. آن میمون و یا بوزینه چه میفهمد که دارد چه کاری را تقلید میکند او فقط دارد عمل تقلید را بجا میآورد.  برای اینکه کاملا شما را باز دارد از این کار میگوید هرچند هم که خودتان را دانا و عاقل و خردمن بیاندیشید وقتیکه تقلید میکنید آن عقل و خردتان را بکار نگرفتید.

              گرچه عقلت سوی بالا می پرد        مرغ تقلیدت به پستی میچرد

مثل مرغ خانگی که روی خاک میچرد. اینقدر شأن انسانی تنزل میکند. وقتی که کسی دارد تقلید میکند باید بداند که بر الیه شخصیّت و انسانی خودش رفتار میکند. ولی بعضیها نمیدانند. یک داستانی دارد که یک صوفی از راه دوری میرسد به یک شهری وارد خانقاه میشود و نه کسی را میشناسد و نه چیزی با خود دارد و وقتی بخانقاه میآید از خرش پیاده میشود . خرش را میسپارد بدست نگهبان خانقاه و میرود که استراحت کند. صوفیانی که در این خانقاه بودند خرش را میفروشند وبا پولش غذای خوبی تهیه میکنند و قبل از اینکه بخورند دور این غذا میرقصیدند و میخواندند که: خر برفت و خر برفت و خر برفت. این صوفی تازه رسیده و صاحب خر فروخته شده و از همه جا بیخبر از سر و صدا و جار و جنجال از خواب بیدار میشود و بجمع صوفیان ملحق میشود و بطمع غذا برای اینکه غذائی هم بخورد با این دم گرفتن شریک شد و آمد به دایره رقص آنها و مثل آنها شروع کرد برقصیدن و دم گرفتن که خر برفت و خر برفت و خر برفت. پس این صوفی بیخبر دارد از دیگران تقلید میکند. و این بهترین مثال در باره تقلید کور کورانه هست. روز بعد وقتی دید خرش نیست متوجه شد که غذائی که دیشب خورده بود از پول  فروختن خر خودش توسط صوفیان بود. در جامعه خود ما که عادت بتقلید زیاد داریم، طبق بر رسی هائی که بعمل آمده هم وطنان ما اصولا قدرت تقلیدش بسیار زیاد است. شاید دلیل اینکه نتوانسته آن فرهنگ اصیل خودش را نگه بدارد بخاطر این تقلیدهای کور کورانه بوده که میکرده اند و هنوز هم میکنند. حالا چه خانواده ها که در اثر این تقلیدها از بین رفته اند و از هم پاشیده و چه ازدواجها که از هم پاشیده و چه بلا ها . مکافاتیکه بر سر انسانها آمده و مولانا گرفتاریش اینگونه تقلید است. اصولا در این داستان محور اصلی مولانا باز داشتن جامعه است از این تقلید کور کورانه. و حالا بتفسیر و خواندن اشعار این قسمت می پردازیم.  مولانا دو بیت او را بعنوان مثال میآورد.

2440    آن یکـی پرسـیـد اُشتر را کـه هـی        از  کـجـا  مـیـائی  ای  اقـبـال  پــی

این هـی که در آخر مصراع اول است مثل اینست که یکی صدا میزند آهای فلانکس. این کلمه صدا کننده است. یکی از شتری پرسید که هی تو از کجا میائی ای اقبال پی. اقبال یعنی خوشبختی و پی بمعنی قدم. اقبال پی یعنی خوش قدم . یعنی کسیکه قدمش را به یک جا میگذارد با خودش میمنت و خوشی میاورد. مولانا با هرکس که حرف میزند اول با خوش روئی و احترام و برای خوش آمد گوئی از عنوان و یا تعارفهای مناسب استفاده میکند . در اینجا تعارف او باین شتر یک حالت طنز هم دارد.

2441    گـفـت از حـمـامِ  گـرمِ  کـوی  تـو        گـفـت خـود پـیـداست از زانـوی تـو

میدانید که زانوی شتر پینه بسته و کواره بسته است چون هر دفعه که بزمین می نشیند روی زمین زانو می زند و همیشه دارای زانوی پینه بسته است. شتر گفت من دارم از حمام گرم محله تو میایم و شنونده بطور طنز گفت آری راست میگوئی و این از زانوهای تو پیداست. میخواهد بگوید که بسیاری از مردم حرفهایشان درست مثل حرف این شتر است. آنهائیکه اصولا در زندگی رفتارشان و کردارشان پینه بسته است و هیچ آلایش و پالایشی در آنها انجام نگرفته ولی خودشان را درست برعکس نشان میدهند و درست رفتار همین شتر را دارند. خیلی از کسان هستند که ادعای ارشاد میکنند. میگویند ما مرشد و راهنما هستیم و میتوانیم شما را راهنمائی کنیم در حالیکه خودشان احتیاج به ارشاد دارند. اصلا راه یافته نیستند و ره بحقیقت نبرده اند ولی میخواهند که مردم را بسوی حقیقت راهنمائی کنند. اینها همان اقبال پی هائی هستند که مولانا میگوید و اینها بزانویشان نگاه نمیکنند که ببینند چقدر پینه و کباره بسته و از زانوی خودشان یا خبر ندارند و اگر دارند فکر میکنند که مردم زانوی آنها را نمی بینند. برای اینکه وقتیکه شتر گفت من از حمام گرم کوی تو میآیم او بزانوی خودش نگاه نکرده بود. نمی دانست که طرف مقابل دارد زانوی او را می بیند ولی با وجود این گفت از حمام میآیم. حالا اگر این را گسترش بدهیم به کسانیکه ادعا میکنند و بکلی ادعاهای آنها تقلیدی است. مولانا میگوید اینها حتی از خدا هم تقلید کردند. مگر فرعون چکار کرد. فرعون وقتیکه گفت من بزرگترین پروردگار شما هستم، او داشت از پروردگار تقلید میکرد و نمیدانست که مردم میفهمند که او خدا نیست.

2442   مـارِ مـوسی  دیـد   فر عـونِ  عَـنـود        مُـهـلـتی میخواست  نـرمـی مـی نـمـود

2443    زیـرکان گـفـتـنـد  بـایـسـتی کـه  این        تـنـد تـر گشـتی چو هسـت او رب دیـن

مار موسی اشاره است به حضرت موسی که عسایش را انداخت و اژدها شد و آن اژدها تمام مارهائی که جادوگران فرعون درست کرده بودند بلعید و حمله بخود فرعون هم کرد. فرعون عنود یعنی فرعون لجباز. چرا لجباز، برای اینکه فرعون میدانست که خدا نیست و میدانست که حضرت موسی بحق است و درست میگوید و پیامبر است ولی لجبازی میکرد. وقتیکه این اتفاق افتاد فرعون گفت که بمن مهلتی بده و من از اطراف و اکناف دنیا جادوگران و ساحران را میآورم و این کاری که تو کردی آنها جادوی قویتر از جادوی تو بکنند. مدتی طول میکشد تا اینها را جمع کنم و بیاورم. خیال نکن که من امروز و فردا میتوانم آنها را جمع کنم. ممکن است چند ماهی طول بکشد.

  جـمـع  آرم  سـاحـرانِ  دهــر  را        تا  که  جهل تو نمایم  شهر  را

ای موسی من نادانی تو را بهمه شهر مان نشان میدهم

            این نخواهد شد بروزی و دو روز       مهلتم ده تا چهل روز تمون

تمون یعنی تابستان. تو باید بمن اقلا تا چهل روز از تابستان بمن مهلت بدهی

فرعون نمیتوانست قبول کند که این کاریکه موسی میکند سحر و جادو نیست, اما مردم میفهمیدند که این خدا نیست و دارد ادعای باطل خدائی میکند و در مقابل میدانستند که موسی بحق است. در مصراع اول که میگوید زیرکان گفتند بایستی که این تند تر گشتی چو هست رب دین. آن زیرکان که میفهمیدند میگفتند که بایستی فرعون خیلی خشن تر رفتار میکرد و تند تر میشد و خشمگین تر می شد برای اینکه او ربّ و خدای دین است. او خداست و گفته که من خدای بزرگ شما هستم. خدای بزرگ که چهل روز مهلت نمیخواهد. زیرکان این را میدانستند که فرعون دارد لجبازی میکند. خیال نکنید که این افسانه موسی و فرعون که در کتابهای مذهبی آمده  مال زمانهای گذشته بوده. اصلا کدام فرعون و فقط یک فرعون نبود. پادشاهان مصر را میگفتند فرعون و جمع آنها را میگفتند فراعنه. اینها افسانه است ولی بدانید که در همین زمانه هم فرعونها هستند. این فرعونها امروز بزبان خودشان نمی آورند که من خدای بزرگ شما هستم. ولی من همه کاره شما هستم پس هستی. این موضوع همیشه در جوامع بشری بوده و هست و خواهد بود.

2444    مـعـجـزه  گـر اژدهـا گـر مـار  بود        نخـوت و خشـم  خـدایـی  اش  چـه شــد

آن زیرکان و هوشیاران میگفتند که این کاریکه موسی دارد میکند که معجزه هست، حالا اگر اژدهاست نه خیلی خفیف تر و پائین ترش مار است و یا هرچه که هستش آن نخوت یعنی تکبر، خود پسندی و قهر که بایستی خدا داشته باشد آن کجا رفته؟ نخوت یک صفت بدیست و یعنی تکبر و خود پسندی ولی اینجا که میگوید نخوت مقام ارجمندی پروردگار است یعنی بالاترش نیست یعنی مقام کبریا یعنی عظمت خداوندی، میگوید این عظمت خداوندی و خشم خداوندی چه شد. پس این خدا نیست او دارد بیهود میگوید.

2445    ربِّ اَعلی گـر وی است اندر جلوس        بـهر یک کِرمی چی است این چاپلوس

جلوس یعنی در یک مجلسی روی یک تختی نشستن. آن زیرکان میگفتند اگر که این راست میگوید و پروردگار بزرگ است و ربّ اعلائی که او گفته و بر تخت خدائی جلوس کرده و  نشسته و میگوید که من خدا هستم بایستیکه در نظر آن خدای باعظمت باید یک کرم باشد و خیلی هم ناچیز تر باشد نه اینکه ازش فرار بکند و ازش مهلت خواسته باشد و نه اینکه چاپلوسی بکند و بگوید ای موسی بمن مهلت بده. اگر خدا بود، آن چیزیکه موسی درست کرده بود اگر که سحر هم بود باید میتوانست بزودی آن را از بین ببرد. منظور مولانا اینست که این فرعون صفتها فکر نمیکنند که در جامعه آنها هوشیاران و انیشمندانی هم هستند که ممکن است بحرف آنها گوش بدهند ولی حرف آنها را قبول نکنند

2446    نفسِ تو تـا مسـتِ نُقل است و نـبـیـد        دان کـه روحت  خوشۀ غـیـبـی   نـدیـد

نفس تو بمعنای مزه شراب است. هرچیزیکه بعد از شراب خورده بشود آن نقل است و مزه شراب است و بفارسی میگویند می مزه. نبید که بعضی اوقات به ذ نوشته میشود بمعنی

شراب انگور و خرماست. خوشه غیبی یعنی خوشه های خرمن معرفت و معنویّت. میگوید تا زمانیکه این نفس اماره تو مستِ نقل و شراب هست، منظورش آن لذتهای زود گذر غیر لازمِ فساد آفرین که بعضیها پیدا میکنند که مولانا اسمش را گذاشته نقل و نبید, میگوید تا گرفتار اینها هستی بدان که روح تو کوچکترین نشانی از معرفت و معنویت نخواهد داشت.

2448    مـرغ چـون بـر آبِ شـوری مـیـتـنـد        آبِ  شـیـرین  را  نـد یـده ست  او مـد د

مرغی را در نظر بیاورید که دور برکه ای که دارای آب شور است دارد دور میزند. میتند یعنی دور میزند. با خود تان میگوئید که چرا اینقدر دور این آب شور میگردد. در مصراع دوم جواب خودش را میدهد و میگوید او آب شیرین را تا بحال ندیده و هیچ تجربه ای از آن ندارد، اجبارا دور آب شور. این برکه میگردد به بیت بالا که وقتیکه تو وجودت مست این شهواتِ نقل و نبید مانند است، روحت خوشه معرفت نمیچیند. درست مثل مرغی هستیکه داری دور آب شور میگردی و تو نمیدانی که آب شیرین یعنی چی. تو آب شیرین را تجربه نکردی. کسی هم که دارد تقلید میکند آن مرغی هست که دارد دور آب شور میگردد و آب شیرین را هرگز ندیده.

2449    بَـل کـه  تـقـلـیـد  است  آن  ایمانِ او        روی   ایـمـان   را  نـدیـده   جــانِ   او

ایمان یعنی باور مندی. میاید و ادعا میکند که من باور مندم و من حقیقت را میشناسم و من خدا را میشناسم و بخدا ایمان دارد و من باور مندم. مولانا میگوید درست است که دارد میگوید ولی جان او هیچ اثری ندارد و جان او حتی روی ایمان را هم ندیده ولی میگوید که من مؤمن هستم و ایمان دام و باورمندم. مولانا جا بجا بحث مقلد را در مثنوی مطح میکند و آن را با محقق مقایسه میکند. توصیه میکند که بروید و تحقیق کنید و خودتان بدست بیاورید. محقق کسیست که دارد تحقیق میکند و مقلد کسی هست که دارد کور کورانه تقلید میکند و ادای آن یکی را دارد در میاورد. حالا چه گفتار و چه رفتارش. محقق بلاخره به حقیقت میرسد ولی مقلد هرگز بحقیقت نمیرسد. بسیاری از مردم هستند که این تقلید را که میکنند واقعا زندگیشان بر باد میرود.

                   مر مرا تقلید شان بر باد داد        ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

2451    چـون بـبـیـنـد نـورِ حـق  آمِـن  شـود        از اضـطـرا بات شک, او سـا کن شود

مثال ساده و قابل لمسی میزند:

2452    تـا کفِ دریـا  نـیـایـد   ســوی خـاک        کـاصلِ او آمــد  بُـوَد  در اضـطِـکـاک

2453    خاکی است آن کف غریب است اندر آب      در غریبی چاره نَبوَد  ز اضطراب

کسیکه دارد تقلید میکند، پریشانی و تشویش خاطرو اضطراب پیدا میکند. این کوچکترین خطری هستش که پیش میاید برایش، خطر اضطراب و تشویش است. اینست که میگوید:  

2450     پس خـطـر بـاشد مُــقـلد را  عـظیم        از ره و  رهـزن,  ز شیطـانِ  رَجـیـم

کسیکه این کار را میکند با سه خطر مواجه است. یکی خطر راه، ممکن است که راه را درست نرود. از اول یک کسی از آن راه رفته و او هم بدون ایکه راه را بلد باشد بدنبالش میرود. این اولین خطریست که ممکن است برای کسی پیش بیاید. دوم خطر رهزن. رهزن آن دزدهائی هستند که در راه ها بکاروانها حمله میکردند و مال و مطاعشان را می بردند. کسی که میخواهد بحقیقت برسد و بدنبال کسی راه میافتد، چه بسا در این راه کسانیکه بوئی و نشانی از حقیقت نبرده اند سر راهش سبز میشوند و میگویند ما تو را راهنمائی میکنیم بسوی حقیقت. میگوید اینها رهزن هستند. خطر سوم شیطان، رجیم یعنی رانده شده از درگاه الهی یعنی شیطانیکه از حقیقت رانده شده و دور از حقیقت شده. این شیطان وسوسه های ناروای دل ما انسانهاست. اگر شیطانی وجود داشته باشد در وجود ماست. اینقدر وسوسه میکند, این کار را بکن گرچه بنظرت خوب نمی آید, گر چه دیگران گفتند درست نیست, اینکار را بکن و اینقدر وسوسه میکند که تا آدمهای ضعیف النفس را بلاخره تسلیم خودش میکند. آدمهائی که سست اراده هستند. اگر که تو ندزدی در موقعیتی که هستی خانواده ات از کجا زندگیشان را تأمین میکنند. شیطان دارد میگوید. این شیطان کجاست. او در وجود خود انسان است.این شیطان ما را از آینده میترساند و میگوید این کار را بکن. کسیکه دارد تقلید میکند و ندانسته افتاده بدنبال کسیکه دارد در راهی برای خودش میرود همه این خطر ها در باره اش وجود دارد.

این کفی که روی دریا هست میگوید این کف مال خود دریا نیست, این خس و خاشکیست که از خشکی آمده و با موج دریا بالا و پائین میرود. این طلاطمی که این کف دارد و این خس و خشاکی باهم اصطکاک میکنند و بهم میخورند, اینها اضطرابهائیست که در زندگی آدمها پیدا میکنند. میگوید این اضطراب در وجودش هست و آرام نمیشود مگر اینکه این خس و خاشاک باصل خودش که خشکی بود بر گردد.  در بیت  2452 میگوید تا کف دریا نیاید سوی خاک  که اصل او آمد که اصل او از خاک آمده  بود در اصطراب، بود در تشویش بود در بهم خوردن. در بیت بعدی میگوید: خاکی است آن کف، غریب است اندر آب. یعنی آن کف مال خاک است و مال آب نیست، درست است که در آب بالا و پائین میرود ولی در آب غریب است. بعد میگوید در غریبی چاره نبود ز اصطراب. معلوم است که در غریبی نگرانی و اضطراب حتما هست که همین اصطکاکها و بهم خوردن ها و بالا وپائین با امواخ هست

2454    چون که چشمش باز شد و آن نقش خواند      دیـو را بر وی دگـر دسـتی نـمـانـد

کسیکه دچار تقلید کردن و اشتباه راه هست و راه را گم کرده، وقتیکه چشم دلش باز بشود و نقش حقیقت را ببیند. چشم دل که باز بشود آنوقت حقیقت را درک میکند. دیگه شیطان هیچ دسترسی بر آن آدم ندارد. یعنی وسوسه های دلش دیگر بر او کارگر نیست و در او اثری ندارد. دلش دائم دارد وسوسه میکند ولی دلش مثل کوه جلوی آن وسوسه ها ایستاده است.

2470    صد  دلیل  آرد  مـقـلـد  در  بــیــان        از قـیـاسی گـویــد آن را نـه از عـیـان

این مقلد که یک چیزهائی را حفظ کرده ولی نفهمیده میاید در مجلسی و کنار شما می نشیند، و میگوید هی دلیل میاورد که آن چیزیکه من میگویم و درست است، باین دلیل و بدان دلیل. میگوید صد دلیل میاورد و همه این دلیلها بیهوده است در مصراع دوم میگوید او دارد یک مقایسه ای میکند نه از عیان یعنی از درک و دید باطنش نیست و آشکارا نمیداند که چی دارد میگوید. او دیده که وقتی دانشمندان یک کتابی مینویسند آنها دلائلی میآورند . این آدم آن دلیلها را هم حفظ کرده. گفتارهای این آدم هیچ حقیقتی ندارد و آشکارا نیست و خودش را نمیتواند نشان بدهد. هرچه او میگوید بشنوید ولی شنیدن یک چیز و پذیرفتن چیز دیگریست.

2471    مُشک آلوده است, الا مُشک نیسـت        بوی مُشک اسـتـشُ ولی جز پُشک نیست

یک چیزی را در نظر بگیرید که کنار مُشک گذارده شده. مُشک خیلی خوش بوست. حالا این چیزیکه کنار مُشک گذاشته شده اگر بردارید و بو کنید، به چه بوی خوش میدهد. میگوید این هم نشین مُشک شده و مُشک نیست. درست است که بوی مشک استش یعنی بوی مُشک دارد ولی خودش سرگین است. پشگل و فضولات حیوانات چهار پاست.

2472    تـا که پوشکـی مُشک گـردد ای مُرید       سـالـهـا بآایـد در آن  روضــه  چـریـد

روضه یعنی باغ و گلستان.  این مریدی که میگوید همان کسیست که رهرو راه حقیقت هست. ای کسیکه بدنبال حقیقت میروی و حقیقت جو هستی در نظر بیاور که این پُشک همان کود است. این کود را در باغ میریزند پای درختان و گلها و بلاخره روزی میرسد که این پُشک حل میشود، جذب میشود و در آن دگرگونی ایجاد میشود، میرود پای درختان و گلها و غنچه میدهد و دیگر پُشک نیست ولی این سالها طول میکشد تا اینکه این مدفوئی که در باغ ریخته ای تبدیل بگُل شود. خیلی از کسان هستند که در سر راه ما قرار میگیرند و خودشان را مُشک نشان میدهند ولی پُشک هستند. اگر کمی فکر کنیم که او از کجا میآید و کجا تحصیل کرده و کجا تجربه کرده و چند سال مطالعه کرده و پای حرف چه کسانی نشسته. او باید سالها این کار را کرده باشد تا این پُشک مُشک شده باشد

2473    کـه نباید خورد و جو همچون خران        آهوانـه   در خـتـن ,  چَـر  ارغــوان

که کوچیک شده کاه است. کاه و جو غذای خر است. ای انسان تو کاه و جو نخور. تو مانند آهوان در ختن باش آهوان آنجا بسیار معروف هستند و مُشکی که از آنجا میآید بهترین مُشکهای دنیاست. ختن در محلیست در چین. چَر یعنی بخور. ارغوان یک درخت گلیست بسیار با طراوت و خیلی خوشرنگ. میگوید تو از این درخت ارغوان بخور و نه کاه و جو.

2474    جــز قَرَنـفُـل یا سَمَن  یـا گـل  مَـچَـر        رَو به صـحرای  خُـتـن بـا  آن  نـفـر

قرنفل یک گیاه زینتیست که در باغچه ها میکارند از خانواده میخک است. یاسمن یاس و یاسین و یاسمین همه اینها یکیست و اینها انواع یاسهاست. میگوید بجز اینها نخور اگر میخواهی بچری و بخوری قرنفی بخور, این گل و یاسمن بخور. اصلا برو بصحرای ختن آیا باید بروم به چین خیر این صحرای ختن یعنی دشت معرفت. با آن نفر، با کدام نفر؟ آن نفری که در آنجا بر مسند نشسته در آن دشت و واقعا از معنویت و از دلش صحبت میکند و از طریقت صحبت میکند. آن برای تو ختن و دشت چین است. برای تو آن ختن و دشت معرفت است. برو تو با آنها نشست و برخاست کن. آنها تو را بدشت معرفت خواهند برد.

2475    مـعـده را خُو کن بدآن ریحان و گـل        تـا بـیـابـی حکـمـت و قـوت رُسـُل

مولانا میگوید علاوه بر معده تن ما روح ما ها هم معده دارد. همانگونه که معده تن غذا لازم دارد، معده روح ماهم غذا لازم دارد. معده در این بیت معده تن نیست بلکه معده باطن و ضمیر انسان هست. خو کن یعنی عادت بده به ریحان و گلهای حقیقت. وقتیکه این کار را کردی آنوقت حکمت پیدا میکنی. حکمت یعنی اسرار حقیقت و علم به اسرار آفرینش. تمام این آفرینش هستی روی حساب است و بگفته هگِل با فرمول ریاضی نوشته شده. اینها اسراریست که مردم عادی نمیدانند. تو معده باطنی خودت را باین گل و ریحان عادت بده آنوقت میفهمی که غذای بر گزیدگان خدا چیست. رُسُل جمع رسول است یعنی پیامبران و بر گزیدگان خداوند. بدان که آن برگزیدگان آن غذای واقعی که میخورند آن نانی نیست که سر سفره آنهاست. غذای واقعی آنها آن گل و ریحان معرفت است. در یک جائی از مثنوی مولانا میگوید

                  قوت اصلی بشر نور خداست        قوت حیوانی مر او را ناسزاست

غذای واقعی بشر نور حقیقت است و اگر تو میخواهی آنچه حیوان میخورد تو هم بخوری، حیوانها هم نظیر همین غذا ها را هم میخورند. میگوید این وجود انسانی تو سزاوار قوت حیوانی نیست. قوت حیوانی مر او را, او بر میگردد به معده باطن ما. در جائی دیگر میگوید

         دل تو را در کوی اهـل دل کشـد         تن تو را در حبسِ آب و گل کشد

تن تو را در حبس آب وگِل کند، آب و گل همین غذاهائی که ما میخوریم.

 2476 خـوی مـعـده زین کَـه و جو باز کن        خـوردن ریـحــان و گُـل  آغـاز  کــن

اجازه نده معده تنت عادت کند باین کاه و جو, آنرا از این عادت باز دار و بیشتر خوردنِ آن ریحان و گل را آغاز کن. یعنی توجه خودت را بیشتر به معنویات و حقایق جذب کن.   

2477    مـعـدۀ تـن سوی کَـه دان مـی کـشـد        مـعـدء دل سـویِ ریحــان مـی  کـشـد

این معده تن تو، تو را بسوی کاهدان میکشد, تو را به اسطبل میکشد. اینقدر دنبال چیزیکه معده تنت میخواهد نرو.  برو برای اینکه زنده بمانی ولی نه اینکه دائم معده تنت را سرویس کنی. بدان که معده دیگری هم داری. و آن معده دلت هست که تو را بسوی ریحان معرفت میکشد.        

2479    نیم تـو مُشک است و نیمی پُشک هین        هـیـن میافزا پُشک, افزا مُشکِ چـیـن

میگوید نصف تو مُشک است و نصف دیگرت پُشک است و مثل آن سرگین میماند. آگاه باش و بدان, هی این پُشک ها را اضافه نکن. هی داریم تن پروری میکنیم داریم پُشکها را اضافه میکنیم میافزا. بیافزا به معرفت و حقیقت.

2480    آن مُـقـلـد صـد دلـیـل و صـد  بـیـآن        در زبـان  آرد,  نـدارد  هـیـچ  جــان

این شخص تقلید کن صد تا برهان و دلیل میآورد و یکی از این حرفهایش جان و یا روح ندارد.  حرف هم باید روح داشته باشد. از کجا بفهمیم که این حرف روح دارد؟ اگر یک حرفی شنیدید که بجانتان نشست بدانید که آن حرف جان داشت و اگر سخنی شنیدید که بجانتان ننشست و فقط بگوشتان نشست آنوقت میدانید که آن حرف اصالتی ندارد.

2481    چون کـه گویـنـده نـدارد جان و فــر        گفـتِ او را کـی بُوَد  بـرگ و  ثــمــر

این گوینده مقلد که حرفها را در کتاب خوانده و حفظ کرده و یا از دیگران شنیده و حالا در اینجا دارد میگوید روحش و جانش شکوهمندی ندارد. فر یعنی شکوه مندی. حرفش اصلا زنده نیست و برای همین است که گفت او هیچ میوه و ثمری ندارد فقط خودش را خسته میکند که دارد میگوید و شنوندگانش را هم خسته میکند که دارند گوش میکنند.

2482    مـی  کـنـد  گسـتاخ  مـردم را  براه        او بـه جان لرزان تراست از برگِ کاه

گستاخ یعنی خیلی شجاع.میگوید: با ین حرفهائی که دارد میزند خیلی گستاخانه و شجاعانه و بی شرمانه دارد مردم را براه حقیقت میکشاند. ولی چه حقیقتی؟ حقیقتی که خودش میگوید. میگوید بیائید من شما را میبرم به حقیقت میرسانم. آنکه میگوید من شما را بحقیقت میرسانم جان خودش از برگ کاه لرزان تر است. یعنی خودش در تشویش و اضطراب است. خودش بآرامشی دست نیافته و بحقیقتی هم نرسیده.

2483    پس  حدیثـش گر چه بس با  فَر  بُوَد         در حـد یـثـش لرزه هــم مُـضـمـر بُوَد

حدیسش یعنی سخنش. بس بافر بود یعنی شکوهمند باشد. سخنش اگر چه با فر و شکوه باشد ولی بد است برای اینکه از خودش نیست, سخن دیگری را گرفته حفظ کرده و دارد برای دیگران میگوید. هرکه در هرجا این سخن معنی دارد ولی این آدم خودش نفهمیده که معنی این سخن چیست. اگر که شما یک کسیرا که حرفش شکوهمند هست مثل یک دانشمندی در جائی سخنی بگوید و شما صدایش را ظبط کنید. وقتی بعدا شما صدایش را گوش بکنید حرفش هنوز شکوهمند است برای اینکه گوینده حرفهای شکوهمند را از خودش و معلومات و تجربیات خودش گفته. ولی گوینده حرف شکوه مند را که حفظ کرده در گفتنش لرزه هم مضمر بود یعنی لرزه پنهانی هم در گفتارش وجود دارد. چه لرزه ای؟ لرزه تشویش و نگرانی. همه آنهائیکه ادعا میکنند که شما را بسوی حقیقت میکشند اینطور نیستند. چه بسا کسانی پیدا میشوند که ادعایشان درست است و حرفشان شکوهمند است. ولی یک عده ای هم هستند که آن حرفهای شکوهمند را از دیگران گرفته اند و دارند میگویند ولی وقتیکه دارند میگویند وجود خودشان هم دارد میلرزد و با این حرفهایشان لرزه هم نهفته است و توأم است که حالا من دارم این حرفها را دارم میزنم عاقبتش چه میشود.

Loading

44.5 حکایت روباه و خر قسمت هشتم

تفسیر قسمت هشتم :

در این قسمت هشتمین و آخرین قسمت داستان روباه و خر را که از کلیله و دمنه آورده بود به پایان می بریم. در قسمت قبلی محور سخن مولانا در این بود که اولا اندیشه مردم را اصلاح بکند که توکل یعنی چی و آنچه را که تصور دارند از توکل آن نیست و توکل را به معنای واقعی جانشینش کند و دوم چیزیکه منظور نظرش بود این بود که ساده دلی چه زیانهائی ممکن است برای یک ساده دل داشته باشد و در زندگی برای خودش و برای اجتماعش. اینک بدنباله داستان و تفسیر آن میپردازیم.

2817     خـر بسـی کوشـیـد و او را دفع گفت        لـیک  جوع  اُلکَلب  با خر بود جـفـت

توجه اینکه دفع کردن با دفع گفتن فرق دارد. دفع کردن یعنی کسی را یا چیزی را از خود دور کردن. ولی دفع گفتن یعنی چیزی را نپذیرفتن و یا حرف کسی را رد کردن. خر از پذیرفتن حرفهای روباه خود داری میکرد و حرفهای او را پس میزد. لیک یعنی اما. جوع الکلب بیماری هست که بیماری گرسنگیست و کلمه جوع یعنی گرسنگی و کلب یمعنی سگ است و وقتی کسی مبتلا باین بیماری بشود اصلا سیری ندارد و هرچه غذا بخورد سیر نمیشود و اگر کسی بخواهد شریکش بشود در غذا خوردن باو حمله میکند همچنان که سگ باو حمله میکند.این بیماری در سگها زیاد پیدا میشود و بعضی وقتها انسانها هم باین مرض دچار میشوند. اما این جوع الکلب باخر همراه بود. خر ابتدا دلایل این روباه را باطل حساب کرد و قبول نکرد ولی این گرسنگی شدیدی که داشت کم کم داشت راضی می شد که حرفهایش را قبول کن. اصولا دراجتماعات گرسنگی یک بلائی هست نه فقط برای شخص گرسنه بلکه برای جامعه ای که آن گرسنگان هستند. در هر جامعه ای که گرسنگان بیشتر باشند گرفتاری و سختی برای آن جامعه بیشتر است. اینست که توصیه میشود بکسانیکه میخواهند بحق حکمرانی بکنند میگویند سعی کتید که مردم را گرسنه نگه ندارید. اگر گرسنه نگه دارید هم خودشان را و هم جامعه را از بین میبرند. این گرسنگی شدید باعث شد که خر کم کم راضی بشود.   

2818    غالب آمد حرص وصبرش بُد ضعیف       بس گـلـوها  که  بُرَد عـشـقِ  رَغــیـف

بس یعنی چه بسا، خیلی. رَغیب یعنی گرد نان. مولانا میگوید درست است که نان از گلو پائین میرود ولی همین نانیکه از گلو پائین میرود بسیاری از گلو ها را بریده. باعث شده که برای بدست آوردن این نان گرفتاریهائی ایجاد کنند و گیر بیافتند و کشته شوند. اینست که یکی ار هدفهای مولانا اینکه در اینجا درس بدهد و میگوید وقتی که بدنبال نان رفتن با فکر انجام بگیرد و بحکام هم میگوید مردم را گرسنه و بدون نان نگه ندارید. این وابستگی به شکم و قتیکه زیاد شد موجب نابودیها میشود و در طول تاریخ دیده شده.

2820    گَشـته بـود آن خَر مَجـاعـت را اسـیـر        گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر

مجاعت از کلمه جوع است. جوع را فهمیدیم که یعنی گرسنگی و مَجاعت یعنی گرسنه بودن. خر با خودش گفت که اگر این روباه بازهم مکر و حیله دارد بکار می برد یک ره مرده گیر. یک ره مرده گیر یعنی خودت را مرده فرض کن. این خر اسیر گرسنگی شده بود و بدین سبب نَفسَش بر عقلش غلبه کرده بود. خواهشهای دل خر بر عقل حقیقت جویش می چربید و باو میگفت تو گرسنه هستی و اگر مکری هم در کار باشد از این گرسنگی راحت میشوی و یکباره از بین میروی , خُب برَوی. منظورش اینست که مرگ ناکهانی خیلی بهتر از مرگ تدریجی هست. آن کسانیکه مرگ ناگهانی برایشان پیش میآید خیلی راحت تر می میرند. ولی کسانیکه مرگ تدریجی دارند و ماه ها و یا سالها گرفتارند خیلی مشگل تر است.

2821    زیـن  عــذاب  جــوع  بـاری  وارهـم        گـر  حـیـات  اینست من  مرده  بـه ام

عذاب جوع یعنی عذاب گرسنگی و  وارهم یعنی آسوده میشوم. مرده به ام یعنی اینکه بهتر اینکه زنده نباشم. وقتیکه کار باینجا رسید خر با خود گفت که فرض را بر این میگیرم که توطئه ای در کار باشد برای از بین بردن من و حالا چه اتفاقی میافتد. حالا من پاره میشوم و توسط شیر خورده میشوم و از این عذاب گرسنگی لا اقل نجات پیدا میکنم اگر زندگی اینست پس مردگی بهتر از این است. کسانیکه به یک حدی میرسند که در اجتماع بدیگران حمله میکنند و دیگران را از بین میبرند و یا خودشان را از بین میبرند ببینید به چه نقطه ای رسیده اند که این کار را میکنند. باید جلو گیری کرد که بآن حد نرسد.

2822    گـر خر اوّل تـوبـه و سوگـنـد  خَـورد        عـاقبت هم از خـری خـبطـی بـکـرد

خورد را خَرد تلفظ میکنیم تا با بکرد جور در بیاید. خر اول توبه کرده بود و گفت من دیگر نمی آیم. از خری یعنی از ساده لوحی. خبط هم یعنی اشتباه. ساده لوحی خر باعث شد که وسوسه های فریب کارانه روباه مؤثر واقع بشود و این خر را خام بکند و آن توبه ای که کرده بود با این روباه نمیروم را بشکند. رمز این هست که آنهائیکه توبه کرده اند حتما اینطور نیستش که توبه اشان محکم باشد و بایستند روی توبه خودشان. اگر که به وضعی مثل گرسنگی شبیه و امثال آن برسند توبه شان را میشکنند یعنی اثر آن گرسنگی و فقر و بیچارگی از آن توبه بیشتر است. وقتیکه یکی گرسنه است او حاظر است که حتی بسوی مرگ هم برود و این باعث میشود که نترسد که برود بسوی مرگ.

2827    اعـتـمــادش نــیــز  بـر  رازق  نـبـود        کـه بر افـشـاند  بر او از غـیـب  جـود

یگ گرفتاری دیگر هم این بود که این خر هیچ اعتمادی به روزی رسان نداشت و نمیدانست که روزی رسان نان او را میرساند.همان نانی که تا بحال رسانده بود. روزی رسانیکه بر افشاند بر او از گنجینه نهان کرم و جودش روزی او را.

2828    تـا کـنـونش فًضلِ بـی روزی نـداشت        گرچه گَه گه  بـر تنش جوعی گماشت

فضل یعنی بخشش مبدأ آفرینش به یک فردی بیش از اینکه آن فرد لیاقتش را داشته باشد و یا بخششی خارج از لیاقت آن فرد. آن فضل است. حالا اگر که یک آدمی هم به یک محتاجی یک چیزی بخششی بکند که آن محتاج شایستگی و لیاقتش را نداشته باشد باز هم این فضل است. اصل این فضل اینست که ما فوق و ورای شایستگی شخص هست. در مصراع دوم میگوید اگرچه گاهگاهی بر بدنش یک گرسنگی مقرر میکرد. او کمی گرسنگی میکشید ولی از گرسنگی نمیمرد و باز دوباره سیر میشد.

2829    گــر نـبـاشـد جـوع  صـد رنـج  دگــر        از پـی هَـیـضـه  بـر آرد از تــو ســر

مولانا از اینجا از داستان خارج میشود و حرفهای خودش را متذکر میشود.  میگوید اگر هم که گرسنگی نباشد صد رنج دیگر هست که بدنبال شکم پروری برای یکی پیش میاورد. کلمه هَیضه یعنی پرخوری و شکمبارگی و شکم پرستی. وقتی شخصی بیش از اندازه لازم میخورد سؤ هاضمه پیدا میکند که عوام میگویند این شخص تخمه کرده و عربها میگویندهَیضه پیدا کرده. گرفتاریی که از پُر خوری حاصل میشود خیلی بد تر از گرسنگیست. زیرا پر خوری خودش مادر بیماریهای دیگر هست، مثلا قدرت دفاعی بدنش را میگیرد و امراض دیگر برایش پیش میآورد.

در اینجا باید متذکرشد, این جوعی که تا چند بیت آینده میاید یک جوع صوفیانه است. جوع صوفیانه یعنی جوع اختیاری. یعنی کسی با اختیار خودش را گرسنه نگه بدارد با گرسنگی اجباری فرق دارد. گرسنگی اجباری بعلت توضیع غیر عادلانه ثروت است در بین مردم یک اجتماع بخاطر آن نظامهای ظالمانه ایکه در اجتماع یک عده ای بر سر عده دیگر میآورند و باعث گرسنگی مردم میشوند. ولی یک وقتی هست که شخص خودش را گرسنه نگه میدارد و این گرسنگی اختیاریست. مولانا میگوید رنگ این گرسنگی اختیاری خیلی سبکتر است از آن رنگ پُر خُوری. میگذرد و زود گذر است و پیامدهای آن چنان زیادی هم ندارد. علاوه بر آن چیزیکه مولانا میخواهد بگوید این پر خوری و شکم پروری و این چیزیکه دارد میخورد همه این چیز مال خودش نیست و یک مقداری از این چیز مال گرسنگان است که در اثر تقسیم غیر عادلانه باو بیشتر رسیده و حالا میخواهد پُرتر بخورد. و حالا خودش را بیمار میکند و دیگری را هم گرسنه نگه میدارد. بعبارت دیگر اگر که شخص احساس سیری بکند دست از غذا خوردن بکشد, آن را میگویند گرسنگی اختیاری.

2837    خود نـبـاشد جـوع هر کس را زبـون       کین علفزاری است ز اندازه  برون

این جوعی که میگوید جوع اختیاری است. تا چند بیت آینده با این گرسنگی اختیاری کار داریم. کلمه زبون یعنی مغبون. این گرسنگی اختیاری مغلوب هر کس نمیشود یعنی هرکسی راضی نمیشود که این کار را بکند. وقتیکه شما قبول کردید که گرسنگی اجباری داشته باشید شما بر حرص خودتان غالب شدید و حرص خودتان را مغلوب کردید. این کار اراده قوی میخواهد. کین یعنی که این منظور دنیاست. علفزاریست ز اندازه برون، این دنیا علفزاریست که پَر از علف هست. وقتی علف فراوان است نمیتوانند بر حرص خودشان غالب بشوند و اندازه نگه بدارند. در نظر بیاورید که یک گاوی در یک علفزار بزرگی دارد زندگی میکند. این گاو دارد در غذای خودش زندگی میکند. حالا این گاو نمیتواند بر حرصش و شکم پرستیش مغلوب بشود و بیش از اندازه میخورد.میگوید این دنیا هم علفزاریست که علف در آن هست و زیاد هم هست. علفخواران فراوانی هم دارد. آدمهای علف خوری هم دارد و اینها وقتی به علف میرسند نمیتوانند دست بکشند. حتی نمیتوانند راضی باشند که این علف یک خورده اش مال دیگری باشد و سر آن دعوا میکنند.

2838    جـوع, مــر خاصـانِ حق را داده انــد        تـا شـوند از جوع,  شـیر  زور مـنـد

این گرسنگی اجباری بهرکس داده نمیشود، بآن ویژگان و منتخب شدگانِ حقیقت و آنهائی که مبدأآفرینش آنها را انتخاب کرده و خاص خودش کرده، این گرسنگی اختیاری مال اینهاست. آنها خیلی خوب میتوانند تحمل بکنند. برای اینکه آنها را مثل شیر قوی میکند و آنها را زور مند میکند که قوی بشوند و بروند در مقابل مشکلات مثلا در برابر گرسنگی در برابر فقر و در برابر بیماری و ثایر مشکلات. مولانا میگوید قدرت تحمل گرسنگی اختیاری یک بخشش خداوند است که بهر کسی نمیدهد. بکسانی بخشیده که مبدأ حقیقت را قبول دارند و معتقد هستند.

2839    جـوع، هر جـِلفِ گـدا را کــی دهـنـد؟        چون عـلف کـم نـیست پیش او نـهـد

باز این جوع گرسنگی اختیاریست. جِلف یعنی هرزه  سبکسر. گَدا یعنی کسی که چیزی ندارد. این گدای معرفت و معنویت و حقیقت است. این گرسنگی اختیاری را بهر سبکسر نادانی نمیدهند. بآن کسی میدهند که گَدای معنویت باشد. ولی اگرنه، آن حقیقت و معنویت را قبول نکرده باشد, علف را میخواهد بسیار خُب علف فراوان است و جلویش میگذارند.

2840    کـه: بخـور, که هـم بـایـن ارزانی ای        تـو نـه ای مُــرغاب,  مرغِ  نـانی ای

تو علف میخواهی بفرما این علف. تو ارزش وجودیت باندازه همین علف است. که بخور که هم باین ارزانی ای. ارزش تو بیش از اینها نیست. مولانا در جائی دیگر میگوید:

             گـر در  طلبِ  لـقـمه  نـانی،  نـانی         گر در طلب جـوهـر جـانی، جانی

             ایـن نکـتـه زمن شنو، اگر مـیـدانی         هـر چـیـز که اندر طلب آنی، آنی

اگر در طلب معنویت هستی آنوقت فهمِ انسانی داری و ارزش انسانی خودت را باز یافتی. در اینجا میگوید این نکته زمن شنو اگر که میفهمی و میدانی. در مصراع دوم بیت مورد نظر میگوید تو نه ای مرغاب. مرغاب یعنی مرغابی. مرغابی در آب شنا میکند. کسانیکه بحقیقت رسیده اند و آنرا باور دارند مرغابیانی هستند که در دریای معنویت شنا میکنند. تو آنطور نیستی و مرغ نانگی هستی. تو یک مرغ خانگی هستی که روی خاک زندگی میکند، پرواز و اوج هم نمیتوانی بگیری و آن صاحب خانه وقتیکه نان میخورد یک کمی هم از کنارهای نان را میگیرد و در جلوی تو میریزد . مولانا وقتیکه از جلسه درس بخانه میآمد می پرسید امروز چیزی داریم برای شام؟ اگر که میگفتند که چیزی نداریم خوشحال میشد و انبساطی در قیافه اش مشاهده میشد و میگقت امروز خانه ما مثل خانه پیامبر است. اگر وقتیکه خانه میامد و می پرسید چیزی برای خوردن هست میگفتند بله آنوقت رو در هم میکشید و میگفت بوی فرعون از خانه ما میآید. مولانا بیهوده مولانا نشده و بیهوده حرفش بر دلها نمی نشیند. باور و اعتقاد خودش اینگونه بوده. تا باین بیت از داستان خارج بود و حالا بداستان بر میگردد و حرفهائی که میخواست زد و منظورش این داستان اصلا نبوده.

2870    بُـرد خـر را  روبهک تـا  پـیـش شـِر        پـاره پـاره کــردش آن  شـیـرِ  دلــیـر

روبهک در اینجا آخر کلمه ک چسبانده و روباه را تحقیرو نا چیز کرده. و این حرف ک را کاف تحقیر مینامند. این روبهک از ساده لوحی سؤ استفاده کرد و او را با گول زدن پیش شیر برد. این بار شیر بموقع حمله کرد و دیگر عجله نکرد و خر را پاره پاره کرد. مولانا میگوید هر چیزی بجای خویش نیکوست. جائی که نباید عجله کنی نباید کرد. چون عجله نکرد موفق شد که خر را بدرد و نوش جان کند.

2871    تـشـنه شـد از کوشش آن سـلـطـان دَد        رفـت سـوی  چشـمه  تا  آبـی  خـورَد

این شیر با آن تلاش و تقلائی که کرده بود ، در حالی هم که زخمی بود و بیمار بود و از طرف دیگر هم دارای حرص خوردن خر بود، اینها او را شدیداّ تشنه کرد و رفت بطرف چشمه ایکه در نزدیکی بود که آب بخورد. در زمانیکه شیر به سر چشمه رفته بود:

2872    روبهک خورد آن جگر بـنـد و دلـش        آن زمان چون فـرصـتی شـد حاصِـلش

روبهک از غیبت شیر سؤاستفاده کرد و خورد آن جگر بند و دلش , جگر بند به مجموعه جکر و دل و شش میگفتند. این همان روباه بود که شیر او را مأمور فریب دادن خر کرده بود و او تلاش فراوان کرده بود که غذا برساند به شیر.می بینید که باین فریبکاران اعتماد نمیشود کرد. آن کسی را هم که مأمورش کردید برود و فلان کار را انجام بدهد و بردارد و بیاورد، یک روزی بخودتان بر میگردد. این را خوب بدانید

2873    شیر چون واگشت از چشمه به خَور        جُست در خـر دل, نـه دل بُـد نـه جگر

واگشت یعنی باز گشت. بخور را بخَر میخوانیم که قافیه شعری با جگر جور در بیاید. وقتیکه شیر از چشمه باز گشت و دوباره بخوردن خر پرداخت بدنبال دل و جگر خر گشت ولی نه دلی پیدا کرد و نه جگری.

2874    گـفـت روبه را جـگر کو دل چه شـد        کـه نـبـاشد  جانور  را  زیـن  دو بُــد

بُد یعنی هر حیوانی ناگزیراست که این دل و جگر را داشته باشد. ما هم استفاده میکنیم و میگوئیم لابد که یعنی ناگزیر و نا چار. بروباه رو کرد و گفت ای روباه دل و جگر و شش  این خر کجا رفت و نمیشود که این خر دل و جگر نداشته باشد.  روباه جواب میدهد:

2875    گـفت گـر بودی ورا دل یـا جــگـــر        کـی  بـدیـن  جـا  آمــدی  بــار  دگــر

باز هم همه اینها درس زندگیست. در قدیم ایام مردم عوام بر این باور بودند که شعور در جگر است. این باور عوام را مولانا بزبان روباه میگذارد و این حرف خود مولانا نیست ولی باور مردم بود. روباه بشیر میگوید اگر که این دل و جگر مید ا شت دوباره اینجا نمی آمد.

2876    آن قـیـامت  دیـده  بـود و رستـخـیـز        وان ز کـوه افـتـادن و هـول و گــریــز

اشاره است بدفعه اولیست که خر را برد بنزدیکی شیر و کلمه رستخیز یعنی قیامت. اگر این دوتا را که هردو یک معنی میدهند آنوقت شدت درد و سختی را میرساند. روباه میگوید آن خری که قیامت و رستخیز را دیده بود یعنی باین شدت دیده بود بلا را و تو باو حمله کردی و او با ان سرعت فرار کرد که میخهای نعلش میریخت و آن ترس و هول و حراسیکه از تو پیدا کرد, خُب اگر که دل و جگر داشت که بر نمیگشت.

2877    گـر جـگـر بـودی  ورا یـا دل بُـدی        بـار دیــگـــر  کــی  بَــر   تـو   آمــدی

روباه دوباره دارد حرفش را تأکید میکند  و میگوید اگر که این خر دل و جگر میداشت که دوباره نزد تو نمی آمد.

2878    چون نباشد نورِ دل, دل نـیـسـت آن        چـون نباشد روح جـز گِـل  نـیـسـت آن

نور دل یعنی تجلی نور حقیقت در دل. این نور دل موجب میشود که حقیقت را از باطل تشخیص داد. اگر نور حقیقت در دل کسی تجلی بکند آن کس حق را از باطل تشخیص میدهد. بدن ما دارای دو قسمت است. جسم و روح اگر این بدن روح نداشته باشد آن جسم فقط یک تیکه گل و خاک است. ارزش وجودی بدن شما روح شماست.

2879    آن زُجـاجـی کـو نــدارد  نـورُ جـان        بَـول و  قاروره ست  قِـنـدیـلش مـخوان

زجاج بمعنی شیشه است. معنی دیگری هم دارد. چراغ هائی که در قدیم داشتند, شمعدانی هائی داشتند که روی آن شمع روشن میکردند. برای اینکه باد شمع را خاموش نکند یک حبابهای گردی داشتند کروی مانند که شیشه ای بود و میگذاشتند روی شمعدانی  و وقتی شمع را روشن میکردند شمع خاموش نمیشد. این را زجاج میگفتند. بَول بمعنی پیش آب است و قاروره ظرف شیشه ایست که ادرار در آن میریختند و می بردند نزد طبیب که طبیب بتواند از رنگ ادرار مرض را تشخیص یدهد. قِندیل بمعنی چراغ بلورین و یا شیشه ایست که آویزان میکنند. میگوید آن شیشه ای که نور حقیقت و نور جان در آن نیست، کو ندارد نور جان, این فقط پیش آبدان است و این را چراغ آویزان بحساب نیاور. هر دو شکلشان یکیست. وگرنه اگر دل ما آن نور حقیقت درش تابش پیدا نکرده باشد، آنهم مثل ابزار قاروره آلوده است و هیچ ارزشی از نظر معنویت ندارد. دل راستین آنست که نور حقیقت درش تابیده باشد.

2880    نـورِ مـصـباح اسـت دادِ  ذوالـجلال        صـنـعت خـلـق است آن شـیـشه و سُـفال

مصباح بمعنی چراغ روشن است. همین چراغ روشنی که مولانا میگوید چراغی که شمع در آن میگزاشتند. این شمع ساخته دست بشر بود. چراغی ارزش دارد که نوری در آن باشد که نورش ساخته دست بشر نباشد و آن نورش از ذوالجلال باشد یعنی از حقیقت شکوهمند باشد. ذو یعنی دارائی و جلال از جلالت و شوکت است. یک چیز دیگر را هم میخواهد نتیجه بگیرد و میگوید گرچه که انسانها همه آفریده آفریدگارند ولی از یک نظر هم ساخته پدر و مادرند. اینها مصنوع پدر و مادرشان هستند و مثل چراغی هستند که مصنوع آدم هستند. حالا اگر در وجود یک آدم که ظاهرا پدر و مادر و باطنا آفریدگار اورا ساختند اگر نوری در دلش باشد باید آن نور معرفت و معنویت باشد.

2881    لاجــرم در ظـرف بـاشــد  اعـتـداد         در لــهــب هــا  نَـبـوَد    الِا    اتــحــاد

وقتی این چراغ ها را نگاه میکنید، این چراغ ها ظرف است و شمعی که در آن میسوزد نور میدهد و این نورها با همدیگر فرق دارند. یکی آن پایه اش بلند تر و دیگری کوتاه تر است و رنگهایشان هم متفاوت هستند و اینها گرفتار عدد هستند. اعتداد یعنی عدد داشتن. لهیب بمعنی شعله و نور است و اینجا نور حقیقت است. اگر نور حقیقت در آنها باشد اعتدادی در آنها نیست ولی اتحاد در آنها هست. یعنی نور این چراغها با هم مخلوط است و کسی نمیتواند بگوید این نور چراغ من است و آن نور چراغ توست. بعبارت دیگر چند منبع نور داشته باشید و همه نور بدهند کسی نمیتواند که نور آنها را جدا جدا ببیند. بنا بر این میتوان گفت

که در نور اعتداد نیست ولی اتحاد هست.

2882    نـورِ شش قـنـدیـل  چـون آمیـخـتـنـد        نـیـسـت  اندر نـورشـان  اَعداد و چـنـد

قندیل قرار شد چراغی باشد که آویزان میکنند. میگوید چند تا قندیل را که آویزان میکنید، نورشان با هم مخلوط میشود و نمیتوان نور قندیلها را مجزا از هم دید زیرا نور ها همه مخلوط شده اند. چیزیکه مولانا میخواهد بگوید اینست که وقتی کسانیکه بحقیقت رسیده اند همه با هم یکی هستند و بین آنها اتحاد کامل بر قرار است و تفرقه بین آنها نیست. ظاهر آنها با هم فرق دارند ولی نور دلشان همه با هم یکیست. در جای دیگر میگوید متحد دلهای مردان خداست.

2884    چون نظر بـر ظـرف افـتـد روح را        پس دو  بـیـنـد  شـیـث  را  و نـوح  را

روح در بدن ماست و تن ما ظرف روح است. اگر که تو فقط نگاهت باین ظرف باشد پیامبران را هم از یکدیگر مختلف می بینی. نوح یک پیامبر است و شیث یک پیغمبر دیگر واینها با هم در ظاهر فرق دارند. ولی اگر نظرت بر جسم نباشد ولی بر روح باشد آنوقت هر دو را یکی می بینی. میگوید تمام پیغمبرها یکی هستند و همه یک چیز میگویند و با هم متحد هستند. این پیروانشان هستند که از روی تعصب و نادانی با هم اختلاف پیدا کرده اند. اینها همه ظاهر را بینند ولی داخل ظرف را نمیتواند ببیند. روح ها همه یکی هستند و همه یک پیام را آورده اند.

2885    جـُو که آبش هست, جو خود آن بُود        آدمـی آن  اسـت کـو را  جـان بُوَد 

جوی آب را مثال میزند و میگوید وقتی میتوانیم باین جوی آب بگوئیم که در آن آب روان باشد. بتو هم وقتی میتوانیم بگوئیم یک انسان که در تو روح باشد. نه اینکه فقط ظرف روح باشی و یا فقط جسم داشته باشی.

2886    این نه مردان اند , ایـنهـا صورتـنـد        مَردۀ  نـان انـد و کـشـته شــهـوت انـد

مردان اینجا و یا در سراسر مثنوی مرد و زن نیست و منظور انسانهاست. میگوید انسانهائیکه باین چیزها توجه دارند و ظاهر بین هستند و فقط بدن و یا هیکل دیگران را می بینند و نمیتوانند روح همدیگر را درک بکنند. بعمق نمیروند. اینها انسان واقعی نیستند و اینها قالب انسان را دارند برای اینکه اینها مرده نان هستند. و اینها کشته شهوت هستند یعنی همه صفات حیوانی را دارا هستند. حیوان هم خشم و خوراک و شهوت دارد.

Loading

43.5 حکایت روباه و خر قسمت هفتم

تفسیر قسمت هفتم:

در اینجا قسمت هفتم داستان روباه و خر را شروع میکنیم. روباهی با خری گفتگو دارند و روباه برای دومین بار میخواست خر را گول بزند و برای خوراک شیر ببرد و حرفها تلاشهای زیادی کرد بخر ولی خر باو جواب رد داد ولی این روباه خسته نمی شد چون مأمور بود و بشیر قول داده بود که خر را بر گرداند.در گذشته گفته بودیم که اصل داستان را مولانا برای این آورده که توکل بدون کار را با کارِ با توکل را در مقابل هم بیاورد و در آخر داستان نتیجه گیری بکند برای خوانندگان و یا شنوندگانش. روباه آنقدر گفت و گفت تا بلکه بتواند خر را راضی کند و حرفهای او را قبول کند و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیک:

2640    گفت روبه صـافِ ما را دُرد نیست        لـیـک تخـیّـلاتِ وهـمـی خُـرد نیسـت

روباه گفت صافی و پاکی من صد در صد صاف است و دُرد ندارد یعنی من دشمنی را با دوستی مخلوط نمیکنم. صاف ما را دُرد نیست یک معنی دیگر هم دارد و آن صداقت است یعنی من صداقت دارم. در عرفان صداقت را کسی دارد که زبانش با دلش یکی باشد و اون را میگویند صدیق است. ای خر بدان که من صداقت دارم. آنچه را گفتم صداقت داشتم و همه این حرفهایم درست است. مولانا در مثنوی حرفهای بسیار عرفانی و متعالی را بزبان شخصیتهای منفی که خودش آفریده میگذارد و در اینجا این روباه را که یک شخصیّت منفیست و برای مناظره آورده در خیلی جاها حرفهائی که میگوید، خواننده مثنوی خیال میکند که درست است. و واقعا هم درست میگوید. اگر که مولانا اینها را بزبانش نمیگذارد نمیتوانست کسی را گول بزند و با حرف نا درست نمیشود گول زد. روباه ادامه میدهد که اینها خیال م وهم توست ای خر. من بتو گفتم این شیر نیست و این یک طلسم است.

2641    این همه وهم تو اسـت ای سـاده دل        ورنـه بـر تـو نَه غِشـی دارم تـه غِل

یاد آوری میکنم که محور این داستان ساده دلیست و زشتی های ساده دلی و گمراهی های ساده  دلی و عواقب ساده دلی است. مولانا عواقب بد ساده دلی را بیان میکند. وَهم بمعنی گُمان، پندار، خیال و آنچه که حقیقت ندارد است. من بتو نه غشی دارم و نه غل. سابق بر این بسیاری از چیزها را اینکه از حالت خلوص بیرون بیاورند و گران بفروشند چیزی را با آن مخلوط میکردند مثلا یک مطاع گران قیمت مُشک بود. این مُشک سیاه رنگ بود و جگر را میکرفتند و میسوزاندند و پودرش میکردند و یک پودر سیاه رنگی میشد عینا مُشک و این را با مُشک مخلوط میکردند . حالا اگر یک کسی میفهمید میگفت این مُشک غش دارد. غِل هم بعنای مکر و حیله است. میگوید در وجود من هیچ غِل و غِشی نیست، خالص است و ناب. آنچه که دارم میگویم صد در صد همین است. 

2642    از خـیـال زشـت خـود مـنگـر بـمن        بـر مـحـبّـان از چـه داری سؤ ظـن؟

تو نسبت بمن پندار زشت داری و این خیال بد را نسبت بمن از سرت بیرون کن. من دوست تو هستم  و کلمه مُحب بمعنی دوست است. محبان یعنی دوستان. سؤ ظن یعنی بد گُمانی. روباه بخر میگوید تو چرا اینقدر بدوستان نظر بد گُمانی داری. این خر ساده لوح از ساده لوحیش نمیگوید من کی دوست تو بودم تو دیروز بمن رسیدی و من را بچنگال شیر انداختی. من دوست تو نبودم با تو که میگوئی از محبان چه داری سؤظن، من اصلا دوست تو نبودم و حالا هم دوست تو نیستم. این را از ساده دلی به روباه نمیگوید. اگر دیدید یک شخصی واقعا دارد شما را گول میزند آنچه را که هست و درک کردید و میدانید واقعا باید باو بگوئید. لب فرو بستن بوقت گفتن بسیار گناه. باید جا را تشخیص بدهید و بگوئید که اینهائی که تو بمن میگوئی من دوست تو نیستم.

2644    ایـن خیال و  وهـم بَد چـون شد پدید        صــد هــزاران یـار را از هـم بُـرید

این پندار بی اساس و بی پایه وقتیکه در مغز یک کسی پیدا شد، چه بسیار یاران را از یکدیگر پرت و پلا کرد. اینجا باز جائی هست که آن خر ساده لوح بگوید که من یار تو نبودم ولی نمیگوید. نه اینکه خود داری کند. اصلا خاصیت ساده دلی اینست که آن حقایق را نگوید و پنهان کند. قطع بسیاری از دوستیها و بهم ریختن تعداد زیادی از خانواده ها و بهم ریختن بسیاری از ازدواج ها بخاطر این ساده لوحی و گُمان بد است. بسیاری از خانوادها از هم پاشیده اند بخاطر اینکه نسبت بهم دیگر تصور بد کرده اند و نسبت بهم گُمان بد داشته اند.

2645    مُـشـفـقـی گَر کَـرد جـور و امـتحان        عـقـل بـایـد کـه نـبـاشــد بــد گـمـان

مشفق یعنی مهربان و از کلمه شفقت است. روباه باز دارد خر را گول میزند و میگوید اگر که یک یاری بسیار مهربان خواست که یار خودش را امتحان بکند و برای امتحان کردن باو بد کرد او نباید ارتباطش را با یارش قطع بکند. تو یار مهربان من بودی و من خواستم تو را امتحان کنم ببینم تا چه اندازه در یار بودنت استوار و پا بر جا هستی و دیدم که تومتکی بر وهم و خیال خودت هستی. اگر که یک کسی بگوید که من دوست هستم با شما و شما یقین داشته باشید که شما را دارد گول بزند, نه تنها باید باو بگوئید که تو دوست من نیستی و یا لا اقل از این به بعد دوست من نیستی و خیال نکنید که چیزی را از دست میدهید و اگر چیزی را دارید از دست میدهید یک گمراهی و خرابی زندگیتان را دارید از دست میدهید. اگر که دیدید که دارد خلافش را میگوید و دارد گول میزند تا اینجا درست با من بودی و بعد از این من با تو نخواهم بود. روباه فقط قصد گول زدن را دارد و گول زدن این خر ساده لوح را دارد ادامه میدهد.

2646    خاصه مـن بَد رَگ نبودم زشت اسم        آن کـه دیدی بَـد نـبـوُد بود آن طلسم

روباه دارد میگوید: خاصه اینکه من بد نهاد و بد سرشت نیستم. کلمه بد رگ یعنی بدنهاد و بد طینت. روباه اصلا نمونه بد سرشتیست ولی دارد میگوید که من بد سرشت نبودم که تو را گول بزنم.زشت نام هم نبودم من کی بدنام بودم. در حالیکه روباه در جامعه خود حیوانات هم بد نام است. یعنی خود حیوانات دیگر را هم گول میزند. آن که دیدی یعنی آن شیری که تو دیدی در بیشه شیر نبود. آن فقط یک طلسم بود.

2647    ور  بُـدی  بـد  آن  سِگـالش  قَــدّ را        عـفـو فـرمـایـنـد یـاران زان خـطـا

ور بُدی یعنی  واگر هم می بود اگر که آن واقعا یک شیر می بود، آن سگالش که یعنی بد اندیشی و بد نیتی. قدّرا یعنی فرضا و بفرض اینکه. ای خر فرض براین بگیر که آن شیر بود و فرضهم بگیر که من بد سرشت بودم و فرض بگیر که من میخواستم تو را گول بزنم، تو یار منی باید من را عفو بکنی. عفو فرمایند یاران زان خطا. می بینید که خر باز نمیگوید که من هیچوقت یار تو نبودم که تو را عفو بکنم و ما با همدیگر هیچوقت یار نبودیم. تو آمدی من را گول بزنی و بچنگ شیر بیاندازی و من مجبور بودم که فرار بکنم.

2648    عـالم وهـم و خـیـال و طَمع و بـیــم         هست رهـرو را یکی سـدّی عـظیم

مولانا میرود بدنبال حرفهای عارفانه. میگوید که پندار و تصور که پایه و اساس ندارد خیال است و خیال بی بنیانه و طمع و همه این چیز ها یک رهرو بسوی حقیقت را و یک کسی را که میخواهد رهرو راه حقیقت باشد یک سدی بسیار بزرگ میشود که رهرو را از رسیدن بحقیقت باز میدارد. اگر طمع داشته باشد و اگر بد گمان باشد، اگر که در عالم پندار و خیال باشد، این خصایص نمیگذارد که یک جوینده را حقیقت را بجوید و آن را باز یابد. مفهومش اینست که اگر که بدنبال حقیقت میروی باید که به حقیقت یقین داشته باشی و کوچکترین شکی نداشته باشی. تزلزلی نداشته باشی. وقتی این یقین و باور بدون شک را پیدا کردی آنوقت تو آن سد عظیم را شکسته ای و مانعت را از سر راهت به حقیقت برداشته ای.

2649    نقـش هـای این  خـیـالِ  نـقـش بــنـد         چون خلیلی را که کُـه بُـد شد گزنـد 

نقشهای یعنی اثر های. آن خیال نقش بند. نقش بند بمعنای نقش آفرین و نقاش است. کسی که صورتی را نقش میزند. حضرت ابراهیم خلیل را که در ایمانش بنظر میآمد که کوه باشد, با وجود اینکه مثل کوه بود اینجا گولش زد و گزند و آفت باو زد. این آفت خیال و توهم بود که او را منحرف کرد و گول خورد. آمده که ابراهیم خلیل الله (دوست خدا) خدا را معرفی کرد بدیگران. بت ها را شکست و با وجود این میرفت که گول بخورد وتسلیم وهم و خیالش بشود. خودش خدا را نمیشناخت و در جستجو و پیدا کردن خدای خودش بود. شب شد و ستاره درخشید و گفت اینست خدای من. و وقتیکه این ستاره غروب کرد گفت نه و خدا نباید که غروب بکند و من غروب کنندگان را دوست ندارم. بعد توجهش شد به ماه که خیلی بزرگتر و نورانی تر از ستاره بود و گفت خدای من اینست. دید ماه هم غروب کرد و گفت این هم خدای من نبود چون غروب کرد. شب را گذراند و روز شد و خورشید آمد و گفت این خدای من است از همه نورش بیشتر بود. در این عالم پندارش بود که خورشید هم غروب کرد. گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم. ابراهیم تا اینجا گرفتار وهم و خیال است و دارد باشتباه میافتد. آنکه درایمانش مثل کوه استوار و محکم بود باز گرفتار وهم و خیال شد و دید که داوریهایش دارد غلط میشود. بعد باین نتیجه رسید که من خدا را در آسمانها نباید پیدا کنم. خدا را در وجود خودم باید پیدا بکنم. این اولین نکته بسیار بسیار جالبی بود که در وجود پیامبر پیدا شد که درک کرد خدا در درون من است و در آسمانها نیست که من او را بجویم. من خودم را باید بشناسم و خدا را در وجود خودم پیدا کنم و همین کار را کرد. منظور مولانا اینست که ای جوینده حقیقت وقتیکه ابراهیم خلیل که ایمانش مثل کوه استوار است، پندار و گُمان و خیال او را فریب بدهد و گول بزند پس تو دیگه چه جور هستی و ما را بطریق اولا میتواند گول بزند. چه بکنیم که توهم و خیال نداشته باشیم؟ باید یقین پیدا کنیم. تا اینکه در مورد حقیقتی یقین پیدا نکرده ایم بسویش نرویم. وگرنه داریم ادای جستن حقیقت را در میآوریم.

2650    گفــت: هـذا ربـی  ابــراهــیــمِ   راد         چـون کـه اندر عـالِ وهـم  اوفــتـاد 

2652    عــالـمِ  وهـم و  خـیـالِ  چـشم  بـنـد        آن چـنـان کُـه را ز جـای خـود کـنـد

در دو بیت فوق همان ها را میگوید که در تفسیر بیت قبل از آن بیان گردید و احتیاج به تفسیر ندارد.

2654    غـرق گشـته عـقـل هـای چـون جِبال        در بَـحارِ وهـم  و  گــردابِ  خـیـال

جبال یعنی کوه ها جمع جِبل است بمعنی کوه. بَحار جمع بحر است و یعنی دریا ها. عقلهائیکه  آنقدر گسترده بودند و بزرگ بودند در استواری و عظمت مثل کوه ها بودند . آن عقلهائیکه در بزرگی مثل دریا ها بودند؛ همه اینها را گرداب خیال از بین بردشان. پس تو بعقل خودت نناز. فکر نکن که این عقل تو استوار و بهترین عقلهاست. اگر بتاریخ مراجعه بکنی و اگر تاریخ چرائی و علتها  را بخونی آنوقت می بینی که کسانیکه خودشان را بسیار عاقل میدانستند یا مردم آنها را عاقل میدانستند آنها گرفتار خیال و توهم شدند و عقلشان توسط گردابِ تَوهم از بین رفت. 

2655    کوههارا هسـت زین طوفانِ فُضوح        کـو امـانی؟ جز که در کـشـتیّ نوح

زین طوفان، اشاره بطوفان نوح است که در تمام کتابهای آسمانی آمده. فضوح یعنی رسوائی. اشاره باینست که وقتی این طوفان آمد کوهها را فرا گرفت و از زمین و آسمان آب جوشید و بارید و آب از کوه رفت بالا و مردم هم قبل از آب هی به بالای کوه میگریختند. و نوح بدستور خداوندش پیش یبنی کرده بود کشتی بزرگی ساخته بود و برای پناه بردن از آن طوفان نوح هفتادو چند نفر از پیروانش بکشتی در آمدند و جان بسلامت بردند. کو امانی یعنی کو جای امنی غیر از کشتی نوح. حالا کشتی نوح را از کجا پیدا کنیم؟  در اینجا منظور از کشتی نوح انسانهای بحقیقت پیوسته هستند تو بآنها پناه ببر و خودت را در اختیار آنها پناه بده و آنوقت از خیال و توهم و گُمان در امان باقی میمانی. این طوفان نوح از نطر علمی هم هنوز بدنبالش هستند که آن کشتی را پیدا کنند. بآنجا رسیدند که آن در کوهی بنام جودی که آرآرات امروزی باشد در آنجا این کشتی پائین آمده. وقتی آب فروکش کرد این کشتی روی این کوه پائین آمد. زمین شناسان و محققان سخت کوشش میکنند که ببینند آیا آثاری از این کشتی پیدا میکنند یا نه

2656    زیــن خـیـالِ رهــزنِ  راه  یــقـیــن        گَشـت هـفـتادو  دو مـلـت اهــل دِیـن

از این خیالیکه راه زن راه یقین. راه یقین یعنی کسیکه اعتقاد تزلزل نا پذیر دارد، باز هم خودش خیال میکند که اعتقادش تزلزل ناپذیر است. باز هم اعتقادش یقین نیست. در مصراع دوم, مسلمانان هفتاد و دو فرقه شدند. مولانا میگوید این مسلمانان در اثر اختلافهای کوچک و خیال و توهم و گُمان از هم جدا شدند و در آخر به هفتاد و دو گروه تبدیل شدند. یعنی اینکه من گُمان میکنم که این درست است و آن یکی گفت که من خیال میکنم که آن یکی درست است و دیگری گفت همه شما اشتباه میکنید و حرفی که من میزنم درست است. همه اینها در اثر خیال و گمان و تصور بود. همه این حرفها همه اش یکیست و از نظر مولانا و حافظ هیچ کدام از این فرقه ها بحق نیستند و اینها همه گرفتار تعصب هستند. اگر که یک ُسنی و یک شیعه امروز واقعا حقیقت را دریافته بودند دیگر تعصب نداشتند. کسیکه بحقیقت برسد اولین چیزیکه بآن میرسد اینکه تعصب از او دور شود. اینها نشانه عدم دانائی و تعصب و گمان و خیال است.

2657    مَـردِ ایـقـان رَسـت از وَهـم و خیال        مـوی ابـرو را نــمــی  گـوید  هِلال

مرد ایقان یعنی مرد صاحب یقین. مردیکه تزلزل در ایمانش نیست و یا لا اقل خیال میکند که نیست. باید یاد آوری شود که کلمه مرد که میآید منظور مولانا جنسیت مذکر و یا مؤانس نیست و منظور همه آدمها چه زن و چه مرد. در بیت فوق میگوید کسیکه ایمان دارد و به ایمانش یقین دارد، گمان و تصور هم ندارد. در سابق مردم برای اینکه بفهمند که اولین روز ماه رمضان کی شروع میشود شیها بدنبال هلال ماه میگشتند. هلال نازک ترین ماه است که در سه شب ماه قمری در افق ظاهر میشود. اصل آن شب اول است که باریک ترین هلال را داراست. عمَر خلیفه مسلمین با یارانش رفته بود که هلال را رؤیت کنند. یک پیر مردی دفعتا گفت که من هلال را دیدم. عمر گفت ندیدی و تو خیال میکنی. چشم من از چشم تو تیز بین تر است. موی ابرویت را تر کن و بکنار بزن. پیر مرد همین کار را کرد و متوجه شد که آن چیزیکه او دیده بود موی ابرو بود و نه هلال ماه. موی ابرو را نمیگوید هلال.

بسیاری از انسانها هستند که موی ابرویشان گمراهشان میکند یعنی انگار گرفتار وهم و تصور و خیال و پندار هستند. مولانا مثالهای زیادی میزند که بتواند منظور اصلیش را هر طور شده به خواننده مثنوی روشن کند. این مثالها همگی عامیانه و قابل لمس هستند و تکرار هم میکند که هرکسی بنوبه و سلیقه خودش از مثالها بهره گیری کند و بدلش بنشیند.  دو نفر که سالهاست همدیگر را ندیده اند و حالا بهم رسیدند و یکی از آندو جواب سلام اولی را یک کم یواش تر میدهد و یا نمیفهمد که دوست قدیمیش سلامش کرد و یا حال و حوصله ندارد که جواب بدهد. نفر اول که سلام کرده بود فوری خیال و توهم ورش میدارد که این آدم حالا با من دشمن شده. و همه چیز را بهم میریزد. در زندگی وقتی که میخواهی قضاوت بکنی باید که باور ناب داشته باشی و یقین داشته باشی.

2659    صـد هـزاران کشـتیِ با هول و سَهم       تـخته تـخته گـشـته در دریـای وَهــم

مولانا وقتی از اعداد استفاده میکند هیچ وقت مفهوم عددی ندارد. در اینجا میگوید صد هزاران کشتی منظورش تعداد زیادی کشتیست. کشتی اینجا کشتی عقل است. با هول و سَهم کلمه سَهم بمعنی ترس است. کلمه سهمگین هم از همین سَهم است. هول و سهم هردو یکیست یعنی ترس. کشتی را از تخته و چوب میساختند. اگر که این کشتی را عقل بگیریم صد هزاران از این کشتیهای محکم از ترس و بیم بیهوده که همه اش بر اساس وهم و خیال  بوده تخته تخته گشته یعنی پاره پاره گشته یعنی از هم جدا شده و از بین رفته. عقل ها هم متزلزل شده و دیگر تزلزل دارند و پایداری و استحکام ندارد. آنکه اینقدر با شکوه میآید.

2660    کـمتـرین فـرعـونِ چُسـتِ فـیلسـوف        ماهِ او در بـرجِ وَهـمـی در خـسـوف

این کمترین آدمهای گرفتار وهم و خیال فرعون است و بسیار  چست و چالاک بود. چست بمعنی خیلی زرنگ. اصلا فیلسوف بود. در تاریخ آمده که بسیار دانا بود. با وجود اینکه خیلی زرنگ و دانا بود. ماه ابرش گرفتار ماه گرفتگی شد. اینجا عقل را تشبیه کرده به ماه. ماه او یعنی ماه عقل او. برج یعنی منطقه و برج وَهمی یعنی در منطقه وَهمی. خسوف یعنی ماه گرفتگی. مسیر زمین بدور خورشید یک دایره تصوری و فرضی است. منجمان می  ایند و این دایره فرضی را به دوازده قسمت تقسیمش میکنند. هر قسمتی را میگویند یک برج. و همه اینها را میگویند منطقت البروج. منطقه برج ها ودوازده تا برج است. که چیزی شبیه دوازده ماه سال میشود. حالا عقل ماه مانند این فیلسوفِ زرنگی که اسمش را فرعون گذاشته ایم در یکی از این برجها ماه عقلش گرفتار ماه گرفتگی شده. وقتیکه ماه گرفتگی میشود ماه تاریک میشود و میگویند ماه در خسوف رفت و یا ماه درگرفتگی رفت. در مصراع دوم میگوید آنهمه وهم و خیال و تصور ماه عقلش را به خسوف برد. برای اینکه او واقعا خیال کرد که خداوند است و بمردمش گفت من پروردگار بزرگ شما هستم. البته خیال میکرد و همین خیال و توهم ماه خیالش را در گرفتگی برد و به چه بد بختی افتاد.

2661    چـون ترا وَهـم تو دارد خـیـره ســر       از چـه گـردی  گِـردِ  وَهـمِ  آن دگـر؟

 خیره سر یعنی گیج و حیران. میگوید ای بی خبر درحالیکه پندار و خیال و تصور تو را گیج و حیران کرده و تو مغلوب شک و خیال خودت شدی بچه سبب اطراف کس دیگری میگردی که پندار او را و خیال او را به یقین تبدیل کنی؟ و از بین ببری, تو خودت گرفتار خیالی از چه گِرد وَهمِ آن دگر هستی؟ دنبال این هستی که وهم و خیال دیگران را پیدا کنی و از بین ببری؟ تو نمیتوانی از بین ببری اول باید وهم و خیال خودت را از بین ببری. اشاره است به مرشدان دروغی که گرفتار وهم و خیال شده اند و بقول مولانا خیره سرند و گیج هستند و سر گردانند حالا ادعا میکنند که ما میخواهیم یقین و باور را بدهیم به دیگران. آنها نمیتوانند اینکار را بکنند. اول باید این مداوا را در باره خودشان انجام بدهند. هرکس که مغلوب پندار خودش هست، گرفتار است و نمیتواند دیگری را از گرفتاری نجات بدهد. کسی که گرفتار وهم و خیال خودش هست گرفتار خود بینی هست. این خود بینی منشأ خیال و توهم است. چگونه یک شخصی خود پسند میشود. میگوید من از همه برتر هستم. این خود پسندی از کجا آمده. از پندار است خیال کرده که او از همه برتر است. خیال کرده که از همه کبیر تر و بزرگتر است. پس این آدم گرفتار تکبر و خود بزرگ بینی است. این اول گمراهی و گرفتاریست.

2662    عـاجـزم  مـن  از مـنـی  خـویشـتـن        چـه نشـسـتـی پُر مـنـی تو پیشِ مــن

مولانا در اینجا مثل یک معلم است و فروتن. میگوید من از منیت خودم عاجز شدم. بعنوان یک معلمی که درس میدهد به شاگردش. معلم باید فروتن باشد. بعنوان اینکه درس بدهد به شاگردانش میگوید من گرفتار منیّت خودم هستم. ای کسیکه دور و بر من نشستی و ای مرید من که پیش من پر از منیّت نشستی و میخواهی من منیّت تو را از بین ببرم, من خودم گرفتا منیّت هستم و تو نمیدانی که من خودم گرفتار هستم. چرا مولانا دارد این حرف را میزند؟ آیا شک داشت؟نه واقعا گرفتار منیّت بود نه. این یک شیوه درس معلمی ست و درس مرشدی و درس راهنمائیست. اگر که یک معلم و یک مرشد بین خودش و مریدانش خیلی فاصله بیاندازد، این خود، آن مرید و شاگرد را رانده میکند و ازش دور میکند. برای اینکه این کار نشود و شاگردش باو نزدیک شود میگوید که من هم پُر از منیّت هستم. کم کم که این مرید نزدیک شد کم کم میفهمد که این مرادش از زندگیش معلوم است که منیّت و تکبر ندارد. ببینید که در عرفان کار بکجا میرسد که وقتی یک عارف میخواهد درس بگوید حتی یک صفت بد را هم بخودش نسبت میدهد روی یک قصدی و منظوری.

2663    بِی مـن و مـائی همــی جویـم بجــان        تا شوم من گویِ آن خوش صَولَـجان

بی منی و مائی یعنی نداشتن خود پرستی و خود بینی. صولجان عربی چوگان است. میگوید این چوگان بازان وقتی چوگان بازی میکنند آن چوبی که در دستشان هست سر این چوگان کمی منحنی ست و همین را به توپ میزنند توپ بطرفی که میخواهند میرود. میگوید من میخواهم منی و مائی نداشته باشم و مثل یگ گوئی باشم که آن چوگان حقیقت بمن بخورد و من را ببرد بآنجائی که باید بروم. اگر که این گوی قرار بود که بگوید من منم و من نمیخواهم این طرف و آنطرف بروم آنوقت هیچ وقت به هدفی که میخواست نمیرسید. آن گوی زن است که میداند گوی را بچه طرفی بزند. میگوید من میخواهم من و مائی را از خودم دور کنم و تسلیم بشوم مثل آن تسلیمی که گوی بچوکان حقیقت میشود.

2665    هرکه بـی مـن شـد هـمه مـنها خود اوسـت 

                                       دوسـت جـملـه شـد چو خود را نیست دوست

هر کس منیّت خودش را از دست داد، هرکس گفت که من اصلا نیستم و وجود ندارم، منیّت ندارم و بی منم یعنی بی خود پرستی و بی تکبر آنوقت همه مردم مال او میشوند و همه منها از اوست، آن منها وجود افراد است. وقتیکه وجود خودش را نا دیده گرفت و بی من شد، همه وجودها و همه منها جذب او خواهند شد. در مصراع دوم اگر که خودش را دوست نداشته باشد یعنی اگر که بی من شده باشد آنوقت همه مردم دنیا دوست او هستند. این یکی از آئینهای دوست یابی است. چگونه دوست پیدا کنیم؟ باید مردم فکر بکنند که تو برای وجود خودت، آن منیّت و تکبر و برتریّت را قائل نیستی و فروتن هستی و تواضع داری و خاکسار هستی. این را باید مردم در باره تو فکر بکنند.

2666    آیـیـنـه بـی نـقـش شـد, یـابـد  بـهـا        زآن که شـد حـاکـیّی  جـمـله  نـقـشـهـا 

آئینه بی نقش شد یعنی شفاف شد. اگر کسی روی آوینه با رنگ و روغن نقاشی کند, این آئینه چیزی درش منعکس نمیشود. ولی آئینه بی نقش و شفاف است و چیزی رویش نقش نشده و به همین دلیل بها و ارزش پیدا کرده. آنوقت همه چیز درش منعکس میشود. زان که شد حاکیّی یعنی از آنکه حکایت کننده شد و منعکس کننده همه صورتها و نقش ها شد. لذا هر صورتیکه جلوی آن بایستد در آن منعکس میشود و از آن چهره ها حکایت میکند. در صورتی اینطور است که آئینه خودش نقشی نداشته باشد. حالا دل آدمی هم مثل این آئینه است و باید که بی نقش باشد و سیقل خورده باشد و از این نقشها خالی باشد. وقتیکه اینطور شد و از نقشها خالی شد آنوقت نقشهای حقیقت در آن منعکس میشود. باید پاک کرد از زشتیها و از خود بینی ها، تکبر ها، حسد ها و بالا تر از همه اینها از کینه ها. عده ای میگویند هرچه که تو بگوئی من میتوانم این کار را بکنم.میتوانم تکبر نداشته باشم, حسادت نداشته باشم, میتوانم خود پرستی هم نداشته باشم ولی کینه را نمیتوانم از دلم بیرون کنم. پس تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی اصل کار همین است. تو قبل از اینکه حسادت و حرص ورزی و آز را بیرون کنی باید کینه را بیرون کنی. این کینه یک غده سرطانیست که تا آخر عمر با خودت حمل میکنی در حالیکه آن شخصیکه تو نسبت باو کینه داری یک آدمیست که یادش نیست و رفته پی کارش. سلام تو را دیر جواب داد و رفت. او ممکن است تا آخر عمر تو را نبیند ولی تو داری این عقده سرطانی را با خودت حمل میکنی.

Loading

42.5 حکایت روباه و خر قسمت ششم

تفسیر    قسمت ششم:

در پنج قسمت قبل مولانا بحثِ کارِ بدون توکل و توکل بدون کار را شروع کرد و اینک قسمت ششم آن را شروع میکنیم. مولانا در پنج قسمت گذشته  صحنه ای برای ما ترسیم کرد و شخصیت هائی را برای این صحنه آفرید و عقاید خودش را از هر جهت، آنچه که خوانده بود و دیده بود و شنیده بود و گفته بود، اینها را بر زبان این شخصیت ها میگذاشت و اینها را به مناظره وا میداشت. این شخصیّتها روباه و خر و شیر بودند. از قسمت اول و تا آخر این داستان روی ساده لوحی است و نه نادانی و ابلهی. خر در اینجا سمبل توکل کردنِ بدون کار بود. مولانا در اینجا معتقد بود که مردم میگویند که ما توکل کردیم ولی توکلشان زبانیست. وقتی یکی توکل کرد باید نتیجه کار را بخداوند بسپارد و خودش برود بدنبال کار و کسبش. نه اینکه چون توکل کرده ام هیچ کاری نکنم همانگونه که این خر میگفت. بحث آنها بطول انجامید و خر داشت از بحث کردن خسته میشد ولی روباه که مأموریت داشت خسته نمیشد و آنقدر گفت و گفت تا اینکه خر را راضی کرد که با او برود. وقتیکه رسید بآن بیشه شیر خیزی گرفت و جستنی کرد و خواست بخر حمله کند. شیر چون زخمی شده بود و توانی نداشت نتوانست چنگی بخر بیاندازد و خر بسرعت فرار کرد.

روباه شیر را از عجله ای که کرده بود مزمت کرد و شیر درخواست کرد که روباه یک بار دیگر خر را برای شیر ببرد و قول داد که این بار اصلا خودش را بخواب بزند. روباه هم قبول کرد. و رفت بطرف خرو در راه ازخدای خودش که شیطان بود استدعای کمک کرد. مولانا میخواهد بگوید که این آدمهای ساده لوح و ساده دل با یکبار و دوبارگول خوردن خیال میکنند که تجربه پیدا کرده اند. ولی باز هم گول میخورند. مولانا قصه گو نیست و هدفش از ساختن و پرداختن این داستانها میخواهد بهدایت مردم دست بزند و راه درست و غلط را پیش پای ما بگذارد. لذا تذکر میدهد که در جامعه ساده لوحان فراوانند و روبه صفتان هم فراوانند و باید که با هوشیاری قدم بردارید و مواظب خودتان هم باشید. حالا برای مرتبه دوم روباه آمده نزد خر که خر را فریب بدهد و حالا دنباله داستان را میخوانیم.

2600    پس بـیـامــد زود روبـه  ســوی  خـر        گـفـت خـر از چـون تـو یـاری اَلـحَذر

الحذر یعنی دوری. خر گفت از دوست حیله گری مثل تو ای روباه باید دوری کرد و پرهیز کرد. و اعتمادی بر تو نیست.

2601    نـا جـوانمردا ! چـه کردم  من  تو را         که   بـپـیـش  اَژدهــا  بــردی   مــرا

این الف ناجونمردا در آخرش الفیست و این الف نداست یعنی ای ناجوانمرد. اَژدها در سابق هر چیزیکه خیلی ترسنک بود بآن اَژدها میگفتند. مردم امروز بغلط میگویند اِژدها. در اینجا اَژدها نبود و شیر ترسناک بود. خر گفت ای نا جوانمرد من بتو چه کرده بودم که مراپیش اَژدها بردی و چه هیزم تری بتو فروختم که تو ناجوانمردی کردی و خواستی من را بچنگ این شیر بیاندازی.

2602    مـوجـبِ کـیـن تـو بـا جـانم چـه بـود        غـیـر  خُـبـث  جـوهـر تـو, ای عَـنـود

چرا با من دشمنی داری و چه کینه ای با من داشتی. در مصراع دوم  خبث یعنی ناپاکی و پلیدی جوهر یعنی ذات و سرشت. خبث جوهر یعنی ناپاکی سرشت. ای عنود یعنی ای ستیزه گرو ای دشمن من. من با تو کاری نکرده بودم ولی کینه زشت تو این کار را میکند. نا پاکی سرشت توست که این کار را میکند.

2603    هــمـچـو کـژدم کـو گـزد پـای  فَـتی        نــا رســـیـده از وی   او را  زحـمـتی

فتی در واقع فتا خوانده میشود ولی در اینجا همان فتی میخوانیم که با زحمتی در آخر بیت جور در بیاید. فتی یعنی جوانمرد. در مصراع دوم نا رسیده از وی، وی اینجا جوانمرد است. میگوید که این رفتاری که با من کردی مثل رفتاریست که عقرب با آدم میکند. گفته شده که نیش عقرب نه از ره کین است و اقتضای طبیعتش اینست، عقرب وقتی که یک کسی را نیش میزند با او دشمن نیست و با دمش هم نیش میزند و او طبیعتش نیش زدن است و تو هم همین نا پاکی طینت را داری.

2604    یـا چـو دیوی که عـدوی جان ماست        نـا رســیـده از  وی او  را  زحـمــتـی

2605    بـل که طبـعـاّ خصم جان آدمی است        از هــلاک  آدمــی  در خـرمی  اسـت

اول گفت تو مثل کژدم هستی و حالا دارد میگوید تو مثل شیطان هستی. یا اینکه مثل شیطانی هستی که دشمن جان من است. نا رسیده از وی یعنی با اینکه از آدم هیچ کم و کاستی و ضرری به شیطان نرسیده، باز انسان را گول میزند. شیطان از ما کم و کاستی ندیده و هیچ وقت زحمتی از انسان با نرسیده در عین حال مثل اینکه او دشمن ماست. بلکه طبعا و ذاتا سرشتش اینست که خصم و دشمن جان ما باشد و میخواهد ما را هلاک کند برای اینکه وقتی انسان را هلاک میکند خرم و شاد میشود و این طبیعت شیطان است.

2608    هـر زمان خواند تو را تـا خـرگهـی        کـه در  انــدازد  تــو  را  اندر چـهــی

هر زمان یعنی هر لحظه. خواند تو را یعنی تو را صدا کند. کو و این شیطان کجاست. او وسوسه های دل ماست. هر لحظه این وسوسه ها ما را صدا میکند. شیطان در درون ماست همانگونه که خدا در درون ماست و هر لحظه دارد ما را صدا میکند که بیا و تو را به خرگهی ببرد. خرگه یعنی یک بارگاه عالی. در اینجا خر یعنی بزرگ و گه هم کوچک شده کاه است یعنی یک جایگاه بزرگ. این شیطان این کار را میکند که ما را ببرد و بیندازد در چاه و گرفتار بکند و در واقه او نمیخواهد که ما را به خرگاه ببرد. در قدیم پادشاهان وقتی میخواستند چند روزی در قصرشان نباشند و به شکار بروند یک چادر بسیار بزرگ و مجللی داشتند که این را خرگاه میگفتند و این را در محل پادشاه بنا میکردند و وقتی پادشاه از شکار بر میگشت در این خرگاه استراحت میکرد.

2610    آدمی  را با همـه  وحـی  و   نـظـر        اندر افکـنـد آن  لعـیـن  در شور  و شر

2611    بـی گـنـاهــی  بـی گــزنــدِ ســابـقی        کــه رســد  او  را  ز آدم  نــا  حــقــی

آدم که اینجا میگوید منظور جد ما و آدم ابول بشر است. یک آدمی مثل حضرت آدم را که جزء پیغمبران حسابش میکنند، با همه وحیی که باو میرسید یعنی پیامی که از خدا باو میرسید و با نظر و بینشی که داشت، آن لعنت شده او را گول زد و مجبورش کرد که آن میوه و یا آن دانه ممنوعه را بخورد و از درگاه الهی رانده شود. این شیطان یک چنین آدمی را در شور و شرّ و بلا انداخت. حضرت آدم با اون شیطان چه کرده بود؟ هیچی نکرده بود. بی گناهی یعنی بدون اینکه این آدم گناهی کرده باشد و بدون اینکه از قبل زیانی زده باشد باین شیطان و از حضرت آدم به شیطان کار بدی و یا زیانی نرسیده بود. چرا این کار را کرد؟ برای اینکه در بیت قبلش گفته بود وقتیکه گول میزند خوشحال میشود. ماموریت روباه در اینجا بسیار کار مشگلیست که چگونه با خر صحبت کند که خر مجدد با حرفهائی که بزودی میخواهد باو بگوید گوش بدهد و قبول هم بکند.     

2612    گفت روبه   آن  طلسمِ سِـحـر بــود        کـه تـو را در چشـم آن شــیری نـمــود

طلسم در اینجا این بود که جادوگران قوی و ماهر میگفتند که قدرتی در آسمان هست که ما میتوانیم این قدرت را تصرف کنیم و بیاوریم در درون خودمان و بکمک این قوائی که در درون خودمان آورده ایم چیزهائی را در نظر مردم مجسم کنیم که وجود نداشته باشد. مردم می بینند ولی وجود ندارد. این طلسم باین معنی ست. روباه گفت ای خر این که تو دیدی شیر نبود و این طلسم شیر بود و او را آنجا گذاشته بودند و تو خیال کردی که شیر است.

2613    ورنه  من از تو ز تن مسکین  تـرم        کـه شـب و روز انــدر آنـجـا مـی چرم

من خیلی از نظر تن از تو ضعیف تر هستم. اگر قرار بود که آن شیر باشد تا بحال مرا پاره کرده بود وخورده بود و من الان در اینجا نبودم. این شیر نیست این طلسم شیر است.

2614    گرنه زان گونـه  طـلسـمـی سـاختی        هـر شـکم  خـواری  بدانـجـا  تـاخـتـی

اگر این ساحران این طلسم را درست نمیکردند و آنجا بگذارند  هر شکم خواری یعنی مفت خورِ شکم باره ای میآمد آنجا و میخواست که آن بیشه را از بین ببرد و هرچه آنجا بود بخورد و از بین ببرد. بنابر این این طلسم را آنجا گذاشته اند که آن شکم بارگان آنجا نیایند.

2615    یـک جـهـانِ بـی نـوا پُـر پیل واَرج        بی طـلـسمـی کِی بـمـاندی سـبـز مَـرج

جهان بی نوا یعنی جهان کم آذوقه. یک دنیائی که آذوقه در آنجا کم است. حالا این دنیا را در نظر بیاور که پُر از فیل و کرگدن است. ارج یعنی کرگدن. ارج فارسی داریم و ارج عربی داریم. ارج فارسی بمعنی ارزش و ارزشمند است. این ارج، ارج عربیست یعنی کرگدن و هیچ ارتباطی با هم دیگر ندارند. مَرج یعنی مرغزار و چمن زار. روباه بخر گفت تو در نظر بیاور و ببین چقدر آذوقه کم است و این حیوانت عظیم الجسه هجوم میآوردند باین مرغزار و چیزی آنجا باقی نمیگذاشتند. برای اینکه آنها بترسند و بآنجا نیایند طلسم شیر را آنجا گذاشتند و تو خیال کردی که این شیر است ولی شیر نبود و این طلسم شیر است.

2616    من تو را خود خواستم گفتـن بدرس        کـه چـنـان هـولی اگر بـیـنـی مـتـرس

روباه بخر میگوید که این تقصیر من بود که از اول بتو نگفتم و من می بایست بتو بدرس یعنی برای اطلاع بتو میگفتم که اگر یک شیر هولناکی دیدی مترس برای اینکه او شیر واقعی نیست.

2617    لـیـک رفـت از یـاد عـلـم آمـوزیـت        کـه بُـدم مسـتـغــرقِ دل ســوزی  ات

رفت از یاد علم آموزیت یعنی من فراموش کردم که بتو هشدار بدهم در مورد این شیر طلسمی زیرا من غرق در دلسوزی تو بودم. مستغرق یعنی غرق شده. اینقدر دلم برای تو میسوخت که میخواستم تو را بغذا برسانم که اصلا یادم رفت که بتو بگویم اگر آنجا شیر دیدی, این شیر نیست و نبادا بترسی. ببینید آنهائی که قصد فریب دادن دارند، چه حرفهائی برای گفتن دارند. اگر این نوع حرف زدن را بلد نباشند که اصلا نمیتوانند فریب بدهند. آمده که او را فریبش بدهد و میگوید من غرق در دلسوزی تو بودم.

2618    دیـدمـت در جـوع کَـلب و بــی نـوا        مــی  شـتـابـیـدم   کـه  آیـی  تـا  دوا

جوع یعنی گرسنگی. کلب یعنی سگ. جوع کلب یعنی گرسنگی سگی. گرسنگی سگی معروف است که سگ هرچه بخورد سیر نمیشود. اصلا یک بیماری است که به یک عده ای دست میدهد. بی نوا یعنی درمانده. من اینقدر تو را گرسنه و درمانده دیدم که میشتابیدم که هرچه زودتر بتو دوا برسانم. دوا غذا بود. این عجله و شتاب من باعث شد که فراموش کنم که بتو راجع به طلسم شیر بگویم.

2619    ورنـه با تـو گـفـتـمی شـرحِ طالسـم        کـآن خـیـالی مـی نـمایـد نیست جسم

اگر غرق دلسوزی تو نبودم بتو میگفتم که این طلسم است و شیر وانمود میشود ولی شیر نیست

2620    گفت رو رو هـیـن ! زپیشـم ای عدو        تا نـبـیـنـم  روی  تـو ای  زشت  رو

خر حالا جوابش میدهد. هین یعنی آگاه باش و عدو یعنی دشمن. خر بروباه گفت ای روباه و ای دشمن من هرچه زودتر از پیشم برو من این روی زشت تو را نمیخواهم ببینم.

2621    آن خـدائی که تـو را بـد بخت کـرد       روی زشـتـت را کـریـه و سـخـت کرد

بد بخت کرد اینجا یعنی بد نهاد و بد سرشت کردو کریه بمعنی زشت است. روی تو را زشت کرد و سخت کرد. میگویند روباه کریه اُلمنظر است. سخت کرد یعنی روی تو را بی شرم و بی حیا کرد. خدائی که تو را بد سرشت و بد نهاد کرد چهره تو را هم زشت کرد. منظور مولانا اینست که زشتی حیلت و نهاد فریب کاران در صورتشان هم منعکس میشود و ریشه اندیشه شان در چهره شان بازتاب میشود.

2622    بـا کدامـیـن  روی مــی آئــی بـمـن        ایـن  چـنـیـن سَـغـری  ندارد کـر گـدن

با کدام روی می آئی بمن یعنی چطور رویت میشود که دوباره نزد من بیائی. سَغر یعنی

پوست کلفت. هر پوستی که کلفت باشد میگویند سَغر است. کرگدن معروف هست که پوستش کلفت است و هیچ حیوانی پوست کلفت تر از کرگدن نیست. خر میگوید تو با چه روئی نزد من آمدی ای پوست کلفت، این پوست کلفت تو را کرگدن هم ندارد.

2623    رفـته ای در خـون  جـانـم آشــکـار        کـه,  تو را مـن ره بـرم تــا مــرغزار

رفته ای در خون جانم یعنی قصدخون ریزی جانم را کردی یعنی میخواهی من را بکشی. بمن گفتی که مرا به مرغزار میبری با بیشه زارها پر الف و غیره و غیره.

2625    گـر چـه من نـنگ خـرانـم یـا خـرم        جـانورَم, جـان دارم , این را کِی خـرم

گرچه که من ننگ آدمهای ساده لوح هستم یعنی من اینقدر ساده لوح هستم که ننگ ساده لوح ها هستم. یا خرم و یا اصلا ساده لوح هستم ولی جانورم یعنی جانور هستم و جان دارم این را ، این بر میگردد به حیله و حرف تو. من آن  را کی میخرم یعنی هرگز این حرف تو را نمیخرم.

2626    آنچـه مـن دیـدم ز هــولی بـی امـان        طـفـل  دیدی,  پـیـر گشـتـی در زمــان

کلمه هول را قبلا هم داشتیم یعنی ترسناک و هولناک. خر خیلی ترسیده بود از آن شیر. آنچه که من از این شیر دیدم آنچنان ترسیدم، اگر یک بچه چنین ترسی را میکرد از شدت ترس همانجا و فوری پیر میشد.

2627    بـی دل و جان از نـهـیـب آن شِکوه        سـر نـگون خـود را در افـکـندم زُ کوه

بی دل و جان یعنی من اصلا دل و جان را از دست داده بودم از بس که ترسیده بودم. از نهیب یعنی از عظمت آن شِکوه. شِکوه بمعنی ترس و بیم است. اینقدر ترسیدم از عظمت و نهیب آن شیر که نفهمیدم دارم چه میکنم و خودم را از بالای کوه سرنگون کردم به پائین و فرار کردم.

2632    ورنـه انـدر مـن  رسیـدی شـیـرِ نـر        چون بُدی در زیـر پـنـجـه شـیـر, خــر

اگر که من اینجور فرار نمیکردم و بقول مولانا نعل ریزان فرار نمیکردم, چگونه می بود در زیر چنگالها و پنجه های شیر نر، یک خر ضعیف. حق داشتم که فرار کنم . اگر فرار نمیکردم تصورش را بکن که من خر ضعیف زیر پنجه های این شیر نر حالم چگونه بود.

2633    بـاز بفـرسـتـادت  آن  شـیـر عَـریـن        سـوی مـن از مــکـر, ای بِئس الـقَرین

حالا این ساده لوح دارد میفهمد که دوباره روباه را فرستاده اش. اینها را دارد میفهمد ولی باز خواهیم دید که روباه کارهائی میکند که خر دوباره گول خواهد خورد. این ساده لوحان ممکن است که تا آخر عمرشان گول بخورند. برای اینکه وقتی میگوئیم او ساده دل است و این گول که میخورد آن همان دل است. همان دل ساده لوح و دل زود باورو پذیراست. صد بار گول خورده ولی دلش که عوض نشده. عَرین یعنی بیشه. در بیت فوق بِئس القرین یعنی دوست بد. قرین یعنی نزدیک. بِئس یعنی بسیار بد. بئس القرین یعنی یار بسیار بدو میگوید ای روباهی که میگوئی دوست من هستی تو یار بسیار بدی هستی برای من.

2634    حـقِّ  ذاتِ   پــاکِ     الله   الصمـد        کـه  بُـوَد  بِـه  مـارِ  بَــد  از  یـارِ بــد

حالا خر دارد سوگند میخورد. بحق زات پاک خداوند بی نیاز، صمد یعنی بی نیاز.قسم میخورم که باشد مارِ بد بهتر از یار بد. مار بد که آنهمه بدی دارد باز هم در مقام مقایسه با یار بد بازهم بهتر است از یار بد. مولانا میخواهد این مفهوم را این جوری به شدت به خوانندگانش بفهماند که با این یار بد چه اشکالاتی ممکن است که پیش بیاید. حالا مار بد نیشش را میزند و میرود و اگر زد زهر و یا تریاق به مار گزیده داده شود ممکن است که او خوب بشود. ولی دوست بد نمیرود. دوست وقتیکه نیشش را زد باز هم میآید و میگوید من دوست تو هستم و دوباره بغل جان تو است. چه بسا آدمها رویشان نمیشود که این دوست بد را برانند از پیش خود و بگویند که نه تو دوست من نیستی. خیال میکند دنیا بهم میخورد اگر بگوید تو دوست من نیستی. آخر چند سال است که با هم هستیم. چطور بگویم که دوست نیستم. بسیار خوب میخواهی پهلویش بمان و دوباره هم بتو نیش میزند و یا دوباره هم تو را فریبت میدهد. یک بار وقتیکه زهرش را چشیدی و نیشش را دیدی، او را دیگر رها کن. او دیگر دوست تو نیست و اگر هم بگوید دوستت هستم او بد ترین دوست است.

 منظور مولانا اینست که یار بد رمز وسوسته های شیطانیست. درست است که میگوئیم شیطان در دل ما و در وجود ماست و ما را وسوسه میکند باین کارهای زشت. این را در نظر بگیرید که این شیطانیکه در وجود ماست و وسوسه گر هست بصورت یک دوست ظاهر شده در کنار ما و این دوست بد رمز آن شیطان وسوسه گر درون ماست. اگر که آن وسوسه های دلت را نمیدیدی حالا آمده و ظاهر شده در کنار تو. کارش اینست که ساده دلان را پیدا بکند و آنها را گول بزند بهر شیوه ای که میتواند. باز هم پرسش پیش میآید که چرا میکوشد؟ برای اینکه وقتی که تو را گول میزند خوشحال میشود. شما باو بد نکردید که او بشما بد میکند. وقتی موقیت حاصل کرد در گول زدن شما آنوقت خوشحال میشود و با خود میگوید دیدی چگونه او را گول زدم پس دیگر آدمها را هم میتوانم گول بزنم و من این قدرت را دارم. این را برای خودش یک صفت خوب بحساب میآورد و یک امتیاز برای خودش حساب میکند. این یک بیماری روانیست. یک آدمیکه یک روان سالم و یک اندیشه سالم دارد هیچ وقت چنین احساسی ندارد. مسئله باینجا تمام نمیشود. این حرفهائیکه زد خر داشت به روباه جواب میداد. فکر میکنبد که روباه دیگر هیچ حرفی ندارد و در قسمت بعد خواهید دید که چرا حرف هم دارد.

Loading

41.5 حکایت روباه و خر قسمت پنجم, بردن روبه خر را پیش شیر

تفسیر قسمت   پنجم :

از مثنوی معنوی در چهار  قسمت قبل داستانی را آغاز کرده بود با الهام از دو نظر مخالف یکی توکل بدون کار و دیگری کار بدون توکل. برای بیان این نکات صحنه ای تشکیل داد و بازی کنانی در این صحنه آفرید که با هم مناظره میکردند و مولانا سخن بر زبان آنها میگذاشت و از تمام نظریه ها، عقاید، گفتارها، خوانده ها و شنیده ها که در ذهن مولانا در باره اینگونه مسائل بود و در ذهن مولانا انباشته شده بود همه را در جای مناسب بزبان این دو مذاکره کننده گذاشت. بازیگران این صحنه شیر بودند و روباه و خر. قبلا گفته شده بود که روباه از طرف شیر مأموریت داشت که خری را پیدا کند و برای خوراک شیر نزد او ببرد. روباه اینقدر بگوش خر خواند و خواند تا بلاخره این خر ساده لوح را راضی کرد که دو نفری بآن بیشه بروند. حالا شروع میکنیم به تفسیر اشعار این قسمت:

2564    چون که از کوهَش بسوی مَرج بُرد        تـا کند شیرش به حمله خُورد و مُرد

2565    دور بود از شیر و, آن شـیراز نَبرد        تـا به نـزدیـک آمـدن صـبری نکـرد

کلمه چون که یعنی وقتیکه. از کوهش یعنی بکوه او را. مرج بمعنای مرغزار و بیشه است. شیرش یعنی شیر او را. خورد و مُرد یک اصطلاحی ایست که مولانا خودش میگوید و در جائی دیگر نمی بینید و یعنی ما ها میگوئیم له و لورده کردن. در بیت دوم شیر در جائی آرامیده بود و تکان نمیتوانست که بخورد چونکه از آن نبردی که با فیل کرده بود زخمی بود و نمیتوانست از جای خودش بلند بشود ولی آن شیر از حرص غذا و از نبردیکه در درونش بود صبر نکرد که خر کاملا نزدیک بیاید و بعد باو حمله کند. و خر هنوز نیامده خواست باو

حمله کند

2566    گُـنـبدی کرد از بـلـنـدی شـیـرِ هـول        خـود نـبـودش قـوّت  و امکان حَـول

گنبدی کردن هم یک اصطلاحی هست که جانورانیکه از خانواده شیر هستند این حالت را برای خودشان میگیرند. مثلا گربه از خانواده شیر است و وقتیکه بخواهد شکار بکند دوتا پاهایش را بهم نزدیک میکند و پشتش مثل گنبد میشود. بعد دست و پایش را از هم باز میکند و خیز میگیرد بسوی شکار. این اصطلاح را میگویند گنبدی کردن. یعنی خیز گرفتن برای جستن روی شکار. هولیکه در آخر مصراع اول آمده یعنی بیم و ترس و حولیکه در انتهای مصراع دوم آمده یعنی حرکت. این شیریکه بسیار گرسنه بود و با گرسنگی خودش در نبرد بود و آن شیریکه ترس آور بود و هولناک و ترسناک بود, اصلا هیچ قوتی نداشت و یارا و توانائی حرکت هم نداشت. بنا بر این صبر نکرد که خر کاملا به نزدیکش بیاید و بهر ترتیبی که بود و با زحمت زیاد جستن کرد بطرف این خر.

2567    خر زدورش دید و برگشت و گریـز        تـا بـزیـر  کـوه  تـازان , نعـل  ریـز

خر این وضعی که برایش پیش آمده بود دید و بسیار ترسید لذا فوری بر گشت از بلندی به پائین بگریز. پا به گریختن شتافت و آنقدر شتابان میرفت که خیلی سریع از این کوه به پائین آن رسید. آنقدر با شتاب و سرعت بطرف پائین میرفت نزدیک بود نعلهایش بیرون بریزد. این گونه شتاب را میگفتند نعل ریز. یعنی میخ از نعل بیرون میآید و نعل او میریزد.

2568    گـفـت روبـه  شـیـر را: ای شـاه مـا        چـون نکـردی صـبـر در وقـتِ وَغــا

معروف هست که شیر شاه وهوش است یعنی شاه حیوانات وحشی است. روباه دارد خطاب باو میکند و میگوید ای شاه ما, تو چرا صبر نکردی وقت جنگ کردن. وُغا یعنی جنگ.

2569    تـا بـه نـزدیـک  تـو آیــد آن غــوی         تـا بانـدک حـملـه  ای غـالـب  شـوی

غـوی یعنی گول خورده. روباه گفت تو چرا صبر نکردی. این خری که من باین زحمت گول زده بودم و فریب داده بودم تو فرارش دادی. تو باید صبر میکردی تا نزدیک تو می آمد و آنوقت باو حمله میکردی و با یک حمله کوچکی بر او غالب میشدی چون آن خر کاری نمیتوانست بکند.

2570    مکرِ شیطان است تعجیل و شـتاب         لطف رحمان اسـت صـبـر و احتسـاب

رحمان خداوند است. احتساب یعنی حساب کردن ول در اینجا یعنی حساب گری. خُب می

بینید که روباه هر حرفی را که میزند درست است. عجله نباید کرد. عجله کار شیطان است. آن صبر و آرامش و حسابگری دستور و کار خداوند است و تو چرا اینکار را نکردی. مولانا شیوه ای دارد که در بسیاری از داستانها حرفهای کاملا درست را بزبان شخصیت های منفی میگذارد. مثلا روباه در اینجا یک شخصیّت منفی دارد چون قصدش گول زدن است ولی حرف درست را بر زبان این روباه میگذارد که این خوب بتواند کار فریبش را انجام بدهد.

2571    دُوربود و حـمله را دیـد و گریخت        ضعف تو ظاهر شد و آب تو  ریخت

ضعف تو ظاهر شد یعنی این خر ضعف تو را دریافت و آبروی تو هم رفت. آبِ تو ریخت یعنی آبروی تو رفت. اینها را دارد برای شیر که پادشاه خودش هست دارد میگوید و باز هم حرفهایش درست است.

2572    گـفـت من پنداشـتم بـرجاسـت زور        تـا بـدیـن حــد مـی نـدانـســتـم  فُـتـور

شیر گفت من فکر میکردم که زورم سر جای خودش است و تا این اندازه فتور و سستی را در خودم نمیدیدم. فُتور بمعنی سستی است. چون آنچنان زخم برداشته بود و مریض شده بود که اصلا سست شده بود که فتور شده بود. میگفت من فکر نمیکردم و فکر میکردم من همان شیر اولیه هستم.

2573    نیز جـوع و حاجـتـم از حَد گذشت        صـبـر و عـقلم از تـجـوّع یـاوه گشت

جوع بمعنای گرسنگیست در مصراع اول. در مصراع دوم تجوع  از همین خانواده است یعنی گرسنه بودن. حاجتم یعنی نیازم به غذا از حد گذشت. صبر و عقلم یعنی تحمل و شکیبائی و صبر و عقلم از گرسنگی یاوه گشت یعنی بیهوده گشت.

2574    گـر تـوانــی بـار دیـگــر از خِــرد        بــاز  آوردن   مر  او  را   مُـسـتـرد

2575    مِـنـت  بـسیـار  دارم  از  تـو مــن        جـهـد کـن بـاشـد بـیـاریّ اش بـه فـن

شیر دارد باین روباه التماس میکند. در مصراع دوم بیت اول، باز آوردن یعنی برگرداندن . مسترد هم همین معنی را میدهد. مسترد داشتن یعنی بر گرداندن. آن خر را برگردان که باینجا باز بیاید. در بیت دوم میگوید منت بسیار دارم یعنی از تو تشکر فراوان میکنم. سعی کن. باشد یعنی شاید و یا بلکه. بیاری اش بفن یعنی دوباره او را با مکر و حیله بیاوری.

2576    گـفــت : آری گـر خـدا یـاری دهــد        بـر دلِ او از عَــما  مـهـری نــهــد

2577    پس فراموشش شود هَـولی که دید        از خـریّ او  نـبـاشـد  ایـن   بـعــیــد

روباه گفت من اینکار را میکنم اگر که خداوند من را یاری کند. از عَما یعنی کوری و نا بینائی یعنی او را کور دل کند و بر دل او مهری بگذارد. یعنی که یک حجابی و یک پرده ای روی چشم دلش را بگیرد که آن چیزیکه دیده و ترسیده بیادش نیاید. خدا بمن کمک کند. در بیت دوم میگوید پس فراموشش شود آن ترسی که دید و از ساده دلی و ساده لوحی او این کار بعید نیست. مولانا اصلا هدفش بیان کردن آدمهای ساده لوح است. آدمهای ساده لوح خیلی زود گول میخورند. ساده لوحی آنها بعید نیست که گول بخورند آنهم وقتیکه در برابر مکارانِ روباه صفت و روبا صیرت قرار بگیرند که اینها خداوند فریب هستند. از یک طرف ساده لوحی فراوان و از طرف دیگر فریب فراوان.

2578    لـیـک چون آرم مر او را بـر متاز       تا به  بـادش  ندهی  از تـعجـیـل بـاز

گفت من سعی میکنم دوباره فریبش بدهم و بیارمش اما یک شرط دارد. شرطش اینست که وقتی او را آوردم بر او دوباره متاز. یعنی دوباره بر او یورش نبر و تازیدن مکن و صبر کن. تا او را دیدی تازیدن بر او مکن. تا دوباره او را از دست ندهی. نَدهی یعنی ندهی. از عجله ای که میکنی او را از دست ندهی مواظب باش.

2579    گـفـت آری تـجربه کـردم کـه مـن         سخت رنـجورم , مُخلخَل گـشـته تـن

شیر گفت بـلـه راست میگوئی من یک بار تجربه کردم و دوباره این خطا را نمیکنم. من سخت رنجور و نا توان هستم و بدنم سوراخ سوراخ است. مخلخل یعنی سوراخ سوراخ. شما مثلا میگوئید که این خلل و فرج دارد یعنی سوراخ سوراخ است. آن فیلی که با او جنگیده بود بدنش را شکسته بسته کرده بود.

2580    تا بـنـزدیکـم  نـیـایـد  خـَر  تمام        من  نـجنبم ، خـفـته  باشم  در قوام

تا این خر کاملا به نزدیک من نیاید (تمام یعنی کاملا) من با آرامش خفته باشم یعنی بی حرکت خفته باشم. گفت ای روباه خیالت راحت باشد. من یکبار تجربه کردم و زیانش را دیدم و دیگر خسته شدم.من خودم را بخواب بودن میزنم و نشان میدهم که سخت درآرامش خواب هستم. تا نزدیکم که آمد آنوقت باو حمله میکنم. جالب اینست که این کاری که شیر دارد میکند، دارد او هم فریبکار میشود. برای اینکه این شیر هم قرار است که خودش را

بخواب بزند در حالیکه خواب نیست

. میگوید برای اینکه آن خر را گول بزنم خودم را بخواب میزنم که او خیال کند که من خفته ام. آیا تعجب آور نیست که این شیر هم مثل روباه، روباه صفت و مکار بشود؟ مولانا در جائی دیگر میگوید:

              آنکه شیران را کند روبه مزاج        احتیاج است احتیاج است احتیاج

این گرسنگی و احتیاج بغذاست که این شیر را و این پادشاه وحوش را روبه مزاج کرد. باز پیام مولانا اینست که کسانیکه میخواهند گول بزنند و فریب بدهند. ممکن است اول که بشما میرسند آدمها خیلی رنجور و نزاری نباشند و بر عکس ممکن است مثل یک شیری باشند و با خودتان نگوئید که این آدم با این قدرتش اصلا گول زدن ندارد. چرا یک شیر هم میتواند گول بزند. یعنی بایستی کاملا در زندگی پیرامون خودتان را بنگرید و در جامعه ما همیشه بوده و هست و خواهد بود و ساده دلان هم هستند. ساده دلان بیشتر از کسانی هستند که ساده دل نیستند در مقابلش هم فریب کاران بیشتر از آنهائی هستند که فریبکار نیستند و بنا بر این همیشه این نبرد هست.

2581    رفـت روبه گـفـت ای شه هـمـتـی        تـا بـپـوشــد  عـقـل  او  را غـفـلـتــی

این شهی که اینجا دارد میگوید با آن شهی که در بیت پنجم گفت کاملا با هم فرق میکند. در بیت پنجم به شیر گفت ای شاه چرا عجله کردی ولی اینجا به شیطان میگوید زیرا شیطان شاه روباه است و روباه مرید شیطان است. اصطلاحی هست که کسانیکه مرشد دارند ومرید مرشدشان هستند به مرشدشان میگویند هِمَتی بده. همت دو معنی دارد, یک وقت شخصی میگوید همت کن و آن کار را انجام بده یعنی کوشش کن و سعی کن. یک وقتی هست که مرید به مراد خودش میگوید که آن تمرکزو توجه باطنی بده بمن. این را میگویند همت دادن و من از تو همتی میخواهم. روباه گفت ای شیطان یک توجه باطنی بمن بکن که من موفق بشوم تا عقل این خر را غفلتی بپوشانم یعنی در اینجا عقلش فراموشی بگیرد و از یاد ببرد که چقدر ترسناک بود وقتی شیر را از دور مشاهده کرده بود. ای شیطان ای شاه من بمن کمک کن.

2582    تـوبه ها کرده ست خـر با کردگار       گـه نـگــردد غـرّهِ  هــر  نـا  بــکــار

کردگار خداوند است. غِرّه یعنی فریب خورده، کلمه مغرور هم از همین کلمه هست. آدمی که مغرور هست دارد خودش را فریب میزند و برای همین است که آدم مغرور خیلی در معرض خطر است و خیلی زود اشتباه میکند و گمراه میشود. غرور چیز بدی هست. یک پهلوانیکه در کُشتی گرفتن همه را مغلوب کرده باشد، اگر غرور او را بگیرد ایندفعه شکست میخورد. برای اینکه میگوید من دیگر تمرین لازم ندارم و من اینقدر قوی هستم و من قوی ترین مرد دنیا هستم بلندش میکنم و او را بزمین میکوبم ولی این دفعه دیگر نمیتواند.حالا این غرورش او را شکست میدهد. که نگردد غِرّه هر نابکار یعنی تا فریب هر نابکاری را نخورد.

2583     توبه هـا اش را بفن بـر هـم زنیم        مـا عـدویِ عـهـد و عـقـل  روشـنـیـم

درست است که اینها را در قصه میگوید ولی قرار شد که ما کاری به قصه نداشته باشیم و پیامها را دقت کنیم و بیرون بکشیم. مولانا دارد بما درس میدهد سراپا در مثنوی درس زندگیست. این خر با خدای خودش توبه کرده دیگه گول نخورد. ای شیطان من و تو دست بدست هم میدهیم و توبه هایش را به فن یعنی با مکر و حیله در هم میشکنیم. در مصراع دوم میگوید برای اینکه ما(من و تو) دشمن عقل حقیقت جوی و عهد و پیمان با حقیقت بستن و روشن یعنی صاف و شفاف هستیم. اگر که این خر ساده لوح هر گونه توبه ای را هم کرده باشد و عهدی با خدای خودش بسته باشد که گول نخورد, من و تو که دست بیکی کنیم همه اینها را بهم میزنیم. این کار از ما ساخته هست. این توجهی هست که مولانا دارد بما انسانها میدهد. در محیط پیرامون ما شیطان صفتان فراوانند و در دل ما هم شیطان هست. این شیطان در دل خود ماست و آن خواهشهای ناروای دل ماست.روبه صفتان فریبکار از خارج و این شیطان فریبکار از داخل. این شیطان وسوسه گر که وسوسه میکند ما را به زشتی ها از درون ما و هرچه هم که توبه کرده باشیم دوباره توبه خودمان را میشکنیم. پس ما باید که نه تنها روبه صفتان را بشناسیم بلکه باید این شیطان را هم از درون خودمان خارج کنیم و گول وسوسه های زیان آور خطا انگیز دل خودمان را نخوریم.

2584    کـله خـر گـوی  فـرزنـدان ماست        فـکـرتـش بـازیـچـه  دسـتـانِ  مـاسـت

روباه دارد به مرشدش که شیطان است  میگوید. میگوید این کله خر گوی بازی فرزندان ماست. این خر ساده لوح کیست که گول ما را نخورد، هر جوری هم که شده ما گولش خواهیم زد. وقتیکه میگوید کله او گوی فرزند های ماست یعنی نه تنها خودش بازیچه دست ماست بلکه بازیچه دست فرزندهای ماست و فرزندهای ما با کله او بازی میکنند. دستان در مصراع دوم دو تا معنی دارد و هردو معنی در اینجا صدق میکند. یکی دستان یعنی دوتا دست. یکی هم دستان بمعنی حیله و مکر. این ساده لوح گرفتار و اسیر این دستان فریبکار ما و حیله و فن ما هستش و نمیتواند فرار بکند. فکرتش یعنی فکرش و اندیشه اش نه فقط بازیچه مغزهای ماست بلکه بازیچه فرزندان ما هم هست. با مکر و حیله خودمان آنها را گول میزنیم و به بازی میگیریم. نه تنها که ما شیطان هستیم شیطانکها هم او را به بازی میگیرند. اگر که ما شیطان هستیم شیطانکها هم فرزندان ما هستند. پاکسازی آنها کار آسانی نیست. حالا این حرفها را که روباه دارد به شیطان میزند خودستائیست و میگوید ما اینقدر قدرتمند هستیم و بلاخره او را گول میزنیم. شیوه مولانا اینست که کاه معنی فکر عالی را بر زبان شخصیّتهای منفی میگذارد و گاه هم اینطور نیست و بر عکسش هست و اندیشه های منفی را بر زبان آنها میگذارد. هر کجا لازم میداند که این شخصیّتها متظاهر بودن خودشان را بیشتر نشان بدهند آنوقت حرفهای درست بزبان آنها میگذارد تا اینها تظاهرشان بیشتر روشن شود. مثلا روباه دشمن عقل است و در باره عقل اینگونه سخن میگوید: میگوید من وتو ای شیطان دشمن عقلیم و عقل او را از کار باز میداریم. در حالیکه این عقلی که میگوید عقل جزئی هست که دارد میگوید و عقل کل نیست. عقلی که از خداوند بخشش شده باشد نیست. بیشتر ما ها عقلمان عقل جزئیست که عقل حسابگرمان است. عقل حسابگرمان اینست که چه بکنیم که در این دنیا موفق تر باشیم و چه بکنیم که پول بیشتر بدست بیاوریم و رقیب خودمان را در معامله بزمین بزنیم. این عقل حساب گر سود جوی ماست و یا مختصر تر این عقل معاش ماست. اما یک وقتی هم هست که عقل بخشش خداوند است. آن عقل کل است. عقل جزئی فقط دنیا را درک میکند. این عقل از کجا آمده؟ ما آن را از محیطمان گرفته ایم. دیدیم آن یکی دروغ میگوید و موفق است، میگوئیم ما هم دروغ میگوئیم و ما هم موفق میشویم. آن یکی دیگر در کارش تقلب کرده و ما هم تقلب میکنیم و مثل او موفق میشویم. ما این نوع عقل را کسب کرده ایم و فقط در دنیای مادی کار میکند ولی عقل کلی وقتی متولد میشود با او میآید. آنطور نیست که از محیطش کسب کرده باشد هرچه محیطش خراب باشد او عقل خودش را دارد و تحت تأثیر این عقل جزئی باین آسانیها واقع نمیشود. خیال نکنید که خداوند به بعضیها عقل کل میدهد و به بعضیها نمیدهد. او بهمه ما میدهد ولی بسیاری از ما هستیم که پرده روی عقلمان میاندازیم. چه کسی و یا چیزی پرده روی عقل کل ما میاندازد؟ همان خواهشهای دل و آن وسوسه های نا بجای دلمان است. خداوند نمیخواهد تبعیض قائل بشود بین این بنده اش و آن بنده اش. این ما هستیم که داریم این کار را میکنیم. این ما هستیم که این بخشش بسیار با ارزش را بیکار میکنیم و این عقل را از کار میاندازیم. حالا مولانا این حرفها را که میزند از این بیت به بعد مسائلی را مطرح میکند که از داستان خارج است و دارد با شیطان و روباه صحبت میکند.

2585    عـقــل کآن بـاشد ز دَورانِ زُحـل        پــیش  عـقـل  کــل  ندارد   آن مـحـل

عقل کان یعنی عقل که آن باشد. ز دوران رُحل دوران یعنی گردش. زُحل یا ساترن یکی از سیارات منظوه شمسی است. در فارسی آن را کیوان میگویند. این زُحل هفتصد برابر حجم زمین ماست و تعداد ماه های آن هم از زمین بیشتر است. این ستاره زُحل خصوصسّیاتی  دارد. کلمه زُحل در زبان عربی یعنی دور شد. این زُحل دور ترین سیاره است نسبت بخورشید در منظومه شمسی و بهمین دلیل عربها اسمش را زُحل گذلشتند. پیشینیان تصور میکردند هر کس که در زمان طلوع زُحل متولد بشود خیلی عقل پیدا میکند. پس این آدم عقلش از گردش زُحل هست. میگوید این عقل بدرد نمیخورد و وقتیکه عقل او عقلی باشد که زُحل باو داده باشد این عقل هیچ ارزشی ندارد در برابر آن عقل کل که داده خداوند است هیچ محل و مقام و ارزشی ندارد

2586    از عـطارِد وز  زُحَل دانا شـد او        مــا  زِ دادِ  کــر دگــار  لـطـف  خُــو

هنوز هم هستند در این محیط ما کسانیکه بسیار عقیده باین سیارات در رابطه با تولد انسان دارند. هنوز هم در این قرن بیست و یکم نمیتوانند این اندیشه هایشان را رها کنند. این سیارات یک مشت خاک هستند تو از این مشت خاک چه انتظاری داری؟ باید یک مقدار بیاندیشیم و فکر بکنیم که در چه زمانی هستیم. آیا ما میخواهیم در قرن بیست و یکم زندگی بکنیم ولی اندیشه های سه هزار و یا چهار هزار سال پیش را داشته باشیم؟ آیا این شایسته است؟ خیر این شایسته نیست. میگوید این عقلی که ساده دلان دارند بنظر میرسد که از این سیارات گرفته اند ولی ما عقلمان اینطور نیست و عقلمان از خداست. عطارد یکی دیگر از این سیاره هاست. عطارد را پیشینیان سیاره سخنوری و کتابت میدانستند یعنی نویسندگی. اگر یک کسی میخواست سخنور باشد و یا نویسنده باشد باید عقل خوبی داشته باشد. آنها تصور میکردند که اگر در موقع تولد شان عُطارد طلوع کرده باشد، حالا این آدم نویسنده خوبی یا سخنران خیلی خوبی خواهد شد. مولانا میگوید اینها اندیشه شان از مشتی خاک گرفته میشود. ای شیطان مثل من و تو نیستند که عقلمان دهش خداوندیست. ما میتوانیم همه کاری بکنیم. این خر ساده لوح گازر هم دوباره میتوانیم گول بزنیم و او را خوراک پادشاهمن شیر بکنیم. درست است که این ساده لوح تجربه کرده , ما تجربه اش را در هم میشکنیم.

2589    تـجـربه گر دارد او  با این هـمـه        بشکند  صــد تــجـربــه زیـن  دَمدَمَـه

دَمدَمه یعنی حیله و افسون و افسونگری. این خر گازر یک مرتبه گول ما را خورد و آورد یمش و تا شیر را دید فرار کرد. تجربه دارد ولی من وتو با مکر و حیله پیش میرویم. روباه میگوید که با حیله و افسون خودمان تجربه اش را درهم میشکنیم. پیام مولانا اینست که اگر دانشمند هستی و درس خوانده ای و در هر مقامی هستی کاملا در سطح علم و دانش هستی و تجربه ای داری  همه اینها درست ولی نگو که نمیتواند که تو را فریب بدهد.  باز هم من توانائی دارم که فریبت بخورم. دَمدَمه آنها بیشتر از تجربه توست. یعنی افسونگری آنها شدتش بیشتر است. همه اینها هشدار است. هشداریست که مولانا پشت سر هم دارد میدهد. با خودت میگوئی من را که دیگر نمیتواند گول بزند. من که اینهمه درس خواندهام و باندازه یک کتابخانه  کتاب خوانده ام و این همه تجربه آموختم و حالا این فریبکاران میخواهند من را گول بزنند؟ داری خودت را گول میزنی.

2590    بُو که تـوبه بشکـنـد آن سـست خُو        در رسـد شــومـیِ اشـکسـتـش درو

بوکه یعنی شاید که، امکان دارد که، باشد که، همه اینها معنی میدهد. توبه بشکند یعنی این توبه ای که کرده توبه اش شکسته شود. سُست خو یعنی این آدم سُست اراده، ساده لوح. خو یعنی عادت و رفتار. هرچه هم که تجربه داشته باشد سُست نهاد است. خیلی زود گول میخورد و توبه را زود میشکند. در سابق میگفتند اگر توبه کردی مواظب باش که نوبه ات را نشکنی و اگر شکستی تو دچار نحسی میشوی و دچار نحسی و بد بختی این توبه شکستنت خواهی شد و حالا دیگر بهتر و بهتر میتوانیم او را گول بزنیم. تا اینجا داستان بدرازا کشیده و خر بیشتر نشان میدهد که از این گفتگو خسته شده ولی این روباه مکار ول کن نیست و ادامه میدهد برای اینکه روباه هدف سؤ و نیت بد دارد. اینقدر میگوید و میگوید تا دوباره خر را بکشد بآنجا. مولانا میخواهد بگوید که ببین ساده لوحی یعنی چی. این داستان ادامه دارد.

Loading

40.5 حکایت روباه و خرقسمت چهارم غالب شدن حیله روباه و بردن خر نزد شیر

تفسیر   قسمت چهارم:

مولانا از مثنوی معنوی  در سه قست گذشته بحثی را آغاز کرد که این چهارمین قسمت از آن بحث هست که در اینجا پی گیری میکنیم. داستان باینجا رسیده بود که روباه داشت تعریف فراوانی از خوش آب و هوائی و خرمی محلی که در تزدیکی همان جا بود برای خر ساده لوح تعریف میکرد. مولانا میگوید که ساده لوحان از این روباه صفتان نمی پرسند که تو که از این محل آباد و پُر سبزی و خوش آب هوا میائی باید شاداب باشی و من چنین شادابی در تو نمی بینم. این خر ساده لوح این سؤال باین مهمی را از روباه نکرد در هر حال این روباه اینقدر پافشاری کرد تا بلاخره این خر ساده لوح گول خورد و روباه موفق شد که خر را با خودش به آن بیشه ببرد و حالا داستان را دنبال میکنیم.

2516     روبه اندرحـیله پایِ خود فـشرد     ریش خر بگرفت و آن خررا ببرد

پای فشردن یعنی اصرار کردن. روباه با حیله ایکه در سرداشت بخر اصرار کرد. در مصراع دوم ریش یک کسی را گرفتن و بردن یک اصطلاح است یعنی کسیکه نمیخواهد بجائی برود او را وادار کنند که بآنجا برود و ریشش را گرفته اند و دارند بآن سو میکشند. روباه بدون اینکه خر راضی باشد ریشش بگرفت و او را کشاندش به سوی بیش شیر.

2517    مُـطرب آن خانـقه کو؟ تا که تَفت     دف زند که خربرفـت و خر بـرفت

این برگشت میکند به آن حکایتی که در دفتر دوم آورده. یک صوفی از راه رسید وجائی نداشت و وارد خانقاه شد. خرش را سپرد بدربان این خانقاه و رفت برای استراحت در یکی از اطاقهای این خانقاه بخواب رفت و صوفیان گرسنه خرش را فروختند و با پول آن غذای مطبوئی تهیه کردند و گذاشتند وسط و در حالیکه بخار از این غذا بیرون میآمد دور آن حلقه زدند و میرقصیدند و میگفتند: خر برفت و خر برفت و خر برفت. و مطربی که در آن خانفاه بود این آهنگ خر برفت و خر برفت را مینواخت. در اینجا مولانا میگوید آن مطرب کجاست  که حالا بیاید و دف بزند و بگوید خر برفت و خر برفت.

2518    چون که خرگوشـی بَرَد شیری بچـاه        چـون نـیـارد روبـهـی خـر تــا گـیـاه

بر میگردد بدفتر اول. قضیه اینطور بود که شیری بود و در بیشه ای زندگی میکرد در مجاور آن نخجیران بودند. نخجیران یعنی شکارشوندگان، حیوانات شکار شونده. اینها در آرامش بسر میبردند ولی آرامش آنها بهم خورده بود بخاطر آن شیری که بآن بیشه زار آمده بود برای اینکه مرتب میآمد و یکی دوتا از این حیوانات را شکار میکرد و می برد و آرامش اینها را بهم زده بود.یکی از این روزها که شیر آمد باو گفتند که تو آرامش ما را بهم مزن و ما با تو قرار میگذلریم که هر روز قرعه میکشیم و قرعه بنام هرکس که بیرون آمد ما آن را خودمان برای تو میفرستیم و لازم نیست که تو زحمت بکشی و بیائی. شیر قبول کرد. هر روز قرعه میکشیدند و روزی یکی با پای خودش میرفت و خودش را به شیر معرفی میکرد. یک روز قرعه به یک خرگوش افتاد.خرگوش گفت این که نمیشود ما هر روز بپای خود برویم و خودمان را بکشتن بدهیم. من یک فکری دارم و یک کاری میکنم که همه شما را نجات بدهم. شمه صبر کنید و ببینید که من چکار میکنم. خر گوش برای رفتن بطرف شیر معطل کرد و دیر کرد. وقتیکه رفت شیر بسیار خشمگین بود و گفت تو چه جرئتی کردی که دیر بیائی. با منی که پادشاه شما هستم قرار داد بستید. شما اگر قرارداد خودتان را انجام ندهید میآیم و همه شما را از بین میبرم. خرگوش گفت صبر کن ببین من چی میگویم. شیر گفت اصلا تو چی و کی هستیکه من صبر کنم که حرفت را گوش کنم.گفت صبر کن و ببین من چرا دیر آمدم تقصیر من نبود. قرعه بنام خرگوشی در آمده بود که خیلی از من چاقتر و مرغوبتر بود. این خرگوش را داده بودند بدست من که بیاورم بدست تو. سر راه یک شیر دیگری آمد و جلو من را گرفت و گفت که این خرگوش را کجا میبری؟ گفتم دارم می برم برای پادشاه خودمان. آن شیر گفت پادشاه شما دیگر کیست. گفت نه پادشاه اینجا منم . گفتیم نه ما پادشاهی داریم . گفت من هردوی شما را اینجا نگه میدارم. ما خواهش و تنما کردیم که بگذار برویم و لا اقل از پادشاه خودمان خدا حافظی بکنیم و بر گردیم. شیر اول قبول نمیکرد و بلاخره راضیسش کردیم. گفت پس یکی از شما را گرو میگیرم و آن خرگوش چاقه را گرو گرفت و رفت توی چاه و گفت منتظرم که بروی و خدا حافظی کنی و زود بر گردی. شیر واقعی گفت آخر در اینجا یک شیر بیشتر نیست. خرگوش گفت چرا تو خبر نداری اگر تو این شیر را از بین نبری دیگر اصلا ما نمیتوانیم غذای روزانه تو را فراهم کنیم.شیر پرسید این شیر کجاست و خرگوش گفت رفت داخل یک چاه. گفت بیا برویم ومن بتو نشان بدهم. شیر گفت خُب تو جلو برو. خرگوش جلو افتاد و شیر هم پشت سرش  و بردش سر یک چاه حالا شیری در کار نبود و این خرگوش قصه را ساخته بود.خر گوش به شاه گفت این خرگوشی که من میگویم توی این چاه است و مقداری خودش را از لبه چاه عقب کشید. شاه گفت چرا جلو نمی روی خرگوش گفت من میترسم. تو بیا من را بغل بگیر با هم میرویم سر چاه آنوقت من میتوانم بیایم. وقتی رسیدند سر چاه شیر نگاه کرد توی چاه عکس او و خرگوشی که در بغلش بود افتاد در آب چاه. خرگوش گفت اینهاش این آن شیر و خرگوشی که گروگان گرفته. شیر این خرگوشی که در بغلش بود ول کرد و پرید توی چاه و خفه شد. این شرح مختصری بود از دفتر اول. حالا می بینید وقتی میگوید چون که خرگوشی برد شیری بچاه  چون نیارد یعنی چرا یارای آن را نداشته باشد که یک روباه خری را به مرغزار بیاورد. اینجا راه رفتن نیست بلکه توانائی داشتن اینکه خر ساده لوحی را گول بزند. وقتیکه یک خرگوش میتواند یک شیری را بچاه بیاورد چگونع یک روباه نمیتواند یک خری را بچمن زار ببرد, مصلما میتواند بدلیل اینکه روباه مکرش از خرگوش بمراتب بیشتر است. عقل خر هم از عقل شیر کمتر. اگر آن شیر گول خرگوش را خورد و از بین رفت پس این خری که کم عقل تر از شیر است و در برابرروباه مکار قرار گرفته مصلم است که گول روباه را میخورد.  

2519    گـوش را بـر بـنـد و افـسونها مَـخَور        جــز  فـسـونِ  آن  ولــیِّ    داد گــر

افسون یعنی نیرنگ و حیله ایست که روباه صفتان بکار می برند. فسون کوچک شده افسون است. افسون بعضی وقتها بار مثبت دارد و بعضی وقتها بار منفی دارد. افسون یک وردی هست که در گوش آدمی خوانده میشود و اگر آن ورد باقصد صداقت باشد تأثیر خوب میکند در ذهن آدم و اگر که از روی شیطان صفتی باشد اثر بد خواهد گذاشت. افسونی که در مصراع اول است بار منفی دارد. افسونی که در مصراع دوم آمده بار مثبت دارد و یعنی سخنان شور انگیز دوست عاقل.  ولی بمعنی دوست است ولی چه دوستی. دوست صدیق خدا را میگویند ولی. اشاره هست به انسانهای کامل. باز هم مولانا میخواهد بگوید با خودتان نگوئید که من توانائی این را دارم که گول نخورم. هرچه که شما توانائی داشته باشید مکر این روبه صفتان بیشتر است و بایستی بسیار دقت کنید و گوشتان را بر بندید یعنی ببندید تا صحبت این مکاران را نشنوید وگرنه مکار فراوان است. بقدری هم قشنگ حرف میزنند و جملاتی که بکار میبرند درست است ولی قصد و نیتشان بد است. مولانا میگوید فریبکارانی هستند که سخنانشان درست است میآیند پهلوی شما می نشینند و در گوشتان میخوانند ولی قصد و نیتشان خراب است شما کار به سخنان آنها نداشته باشید و کار بحرفشان هم نداشته باشید گوشتان را ببندید. در عوض در همین جامعه هم کسانی هستند که بحقیقت رسیده اند. اینها انسانهای کامل هستند و بحقیقت رسیده اند و شما گوشتان را باین بحقیقت رسیدگان باز کنید. این حقیقت رسید گان کم نیستند. خود مولانا یکی از این انسانهای بحقیقت رسیده است. آن حقایقی را که دریافته با شما در میان میگذارد. او همیشه دارد با شما صحبت میکند. مولانا از اینجا چنان غرق مطالب عرفانی خودش میشود، درست مثل اینکه سیلی میآید و مولانا را با خودش می برد و داستان را میگذارد و غرق میشود در این افکار عرفانی خودش.

2520    آن فـسـون  خوشـتـر از حــلــوای او        آن کـه صـد حـلواست خاک پـای او

درست است که این افسون است ولی این افسونی که میکند اینقدر شیرین است که شیرین تر از حلوای اوست. او انسان کامل است. صد حلوا خاک پای این افسون او هست. یعنی هرچه حلوا شیرین باشد, حرفهای این انسان بحقیقت رسیده شیرین تر است..

2521    خُـنب هـای  خـسـروانی  پُـر زمــی        مـایـه  بُـرده  از مــیِ لــبـهـایِ  وی

خُنب همان خم است. در آخر مصراع دوم وی اشاره بـآن انسان بحقیقت پی برده است. میگوید خمهای شاهانه پُرازمی، مایه و سرمایه گرفته و سرچشمه گرفته ازمیِ لبهای این انسان کامل. در نظر بگیرید که خسرو بمعنای شاه. هر شاهی یا خسروی یک انباری دارد که خم خانه اوست. در این خمخانه شراب میریزند. میگوید این شرابهائی که در این خمخانه میریزند شراب معمولی نیست, شراب شاهانه است. میگوید این شرابهائی که در خم خانه شهان هست اینها خو گرفته و مایه گرفته و نشان گرفته از این می لبهای این آدم بحقیقت رسیده. درست است که این افسون است ولی این افسونی که میکند اینقدر شیرین است که شیرین تر از حلوای اوست. او انسان کامل است. صد حلوا خاک پای این افسون او ست. یعنی هرچه حلوا شیرین باشد, حرفهای این انسان بحقیقت رسیده شیرین تر است.

2522    عاشـق مــی  بـاشد آن جانِ  بـعــیــد        کو  مـیِ لـب هایِ لـعـلش  را نـدیـد

عاشق می باشد اینجا می انگوری است. جان بعید یعنی جان دور افتاده و فاصله افتاده از معرفت. کو یعنی که او. می های عرفانی لب لعل این انسان بحقیقت رسیده را ندیده یعنی نچشیده. مولانا میگوید هر کسیکه می لبهای این انسان کامل را نچشیده نمیداند که یعنی چی آنوقت میروی سراغ می انگوری. کسی میرود سراغ می انگوری که می حقیقت و معرفت را و می عرفان را از لبهای این انسان بحقیقت رسیده نچشیده باشد.

2523    آبِ شـیـرین چون نـبـیـنـد مرغِ کـور        چـون نگـردد گِـردِ چشـمه آب شور

میگوید مرغ کوری را در نظر بیاورید که اصلا نمیداند که آب شیرین کجاست و این مرغ کور دارد در اطراف چشمه آب شور دور میزند. این مرغ عذرش پذیرفته است و چشمش نمی بیند اصلا نمیداند که آب شیرین کجاست اصلا آب شیرین را تجربه نکرده و همیشه آب شور خورده و دور و بر چشمه آب شور هم زندگی کرده. آن انسانهائی هم که می های عرفان و معنویت را از لب آن انسانهای بحقیقت رسیده نچشیدند و مست عشق حقیقت نشده اند خُب آنها هم چیزی نمیدانند و میروند سراغ می انگوری، مثل آن مرغی که در عمرش آب شیرین نخورده. انسانها بعضی اوقاط چشم دلشان کور است و آنوقت نمیتوانند آب شیرین معنویت را از آب تلخ گمراحی تشخیص بدهند

2524    موسیِ جـان سـیـنـه را سـیـنـا کــنــد         طـوطـیـانِ  کــور  را  بـیـنـا  کـنـد

موسی جان قدرتیست که میتواند سینه را روشن کند. این یک اصطلاح است و از آن داستان موسی آمده که بکوه طور سینا رفت و دید که از درختی نور میآید و بعد با آن صحبت کرد و درخت باو گفت من خدای تو هستم و تکلم کردند با همدیگر و آن درخت آنقدر نور داد که تمام کوه طور را روشن کرد. حالا اینجا هم میگوید که جان تو هم موسی دارد که سینه تو را روشن میکند. طوطی مقلد است و نمیداند حرفی را که میزند چه معنی دارد. چیزیکه یاد گرفته فقط میرود و تقلید میکند. این طوطی کور را هم از حالت مقلد بودن بیرون میآورد و او را طوطی محقق میکند و باو بینائی میبخشد. این انسان بحقیقت رسیده همان کاری میکند که آن درختیکه نور میداد در کوه طور سینا کرد. چشم دل کور دلان را هم که هرچه دیگران بآنها گفته اند کور کورانه تقلید کرده اند، آنها را هم چشم دلشان را بینا میکند.

2525    خسـرو شـیـرینِ جان نوبت زدهست        لا جرم در شهر قند ارزان شده است

خسرو شیرین جان یعنی خسرو که سلطان است, سلطان واقعی عالم برین چهان هستیست و آن مبدا حقیقت و آن سلطان جان رهروان حقیقت است. رهروان حقیقت آن جویندگان حقیقت هستند، آنها نوبت زده اند. سابق بر این بالای دروازه های شهر و یا بالای مناره ها یا بالای قصر شاهان برای چیزهای مختلف پنج بار نقاره میزدند که مثل طلب بود و میگفتند نوبت زده اند. برای هر نوبت هم میگفتند که چکار باید بکنند. این نقاره ها وسیله خبر رسانی بود. میگوید خسرو شیرین جان نوبت زده است که معنویت هست، معرفت هست و هنوز شاه در جای خودش هست لاجرم یعنی ناگزیر در شهر وجود ما قند ارزان شده است. قند آن معارف و معنویتها و راز های حقیقت ارزان شده است. یعنی خیلی فراوان شده است.

2526    یـوسـفـانِ غـیـب لـشـگـر مـیـکشـنـد        تنگـهـایِ  قـنـد و  شــکَّر  مـیـکشـنـد

در بالا گفته شده بود که مولانا را سیل معرفت دارد می برد. یوسفان غیب یعنی آن غیبها، بخششهای عالم براین, اینقدر این بخششهای عالم براین از مبدئی میآید، از آن مبد ئی که همچون یوسف زیبائی دارد, نه اینکه شکلش زیباست بلکه رقتارش زیباست لشگر میکشد یعنی با تمام قدرت دارد میآید بسوی شهر وجود ما. تنگ یعنی لنگه بار. لنگه های قند و شکر میکشد. یعنی لنگه های قند و شکر با خودش دارد میآورد. در بیت بالائی گفته که قند فراوان شده و حالا دیگر قند فراوانتر هم میشود. ارزان بوده و ارزانتر هم میشود. معرفت توزیع و پخش میشود.

2527    اشـتـرانِ مـصـر را رَو ســوی مــا         بـشـنـویـد ای طـوطـیـان بـانـگِ دَرا

در قدیم شکر های مصر معروفترین بود و شکرهایش هم مثل امروز نبود. شکر های قهوای رنگ با دانه های درشت بود ومردم برای مصرف بایستی اینها را میشکستند و مثلا در چای یا قهوه میریختند. طوطی هم که عاشق شکر بود با منقارش میشکست و میخورد و بآن میگفتند طوطی شکر شکن شیرین گفتار. در مصراع دوم میگوید ای طوطیان بشنوید  ای طوطیانیکه عاشق شکر هستید. بانگ زنگ این شتران را بشنوید. بانگ دراینجا یعنی صدای زنگ. در مصراع اول گفت که قافله شتر های مصریان دارند میآیند. ای کسانیکه دنبال شکر حقیقت هستید و در جستجوی شکر معنویت هستید گوش فرا دهید این قافله شکر حقیقت دارد میآید. چشم و گوش دلتان صدای این زنگهای این شتر ها را میتواند بشنود. ای انسانهائیکه مثل طوطیان که عاشق شکر هستند و شما هم عاشق شکر معنویت هستید دل خوش دارید دارد میآید بسوی شهر وجودتان. آن شکرها از مصر میآمد ولی این شکر ها از مبدأ حقیقت میآید.  

2528    شــهـر ما فـردا پُـر از شـکـر شـود        شــکّـر ارزان اسـت, ارزان تر شـود

میگویند وقتی مولانا داشت اینگونه صحبت میکرد ، اگر کسی باو کارد میزد اصلا متوجه نمی شد. بایزید بسطامی هم همین طور بود. اصلا اینها در معنی کامل بی خویشتن از خود بودند. غزلیاتیکه در دیوان شمس میگوید در حال رقص سماع میگوید و آن هم از خودش بی خود است. ولی اینجا غزل نیست که در عالم رقص باشد اینجا بکل رفته به عالم خودش و غرق شده. در بیت فوق میگوید فردا در شهرما یعنی شهر وجودمان و نه این شهری که در آن زندگی میکنیم. فردا شهر وجودمان پر از شکر شیرین معرفت میشود. معرفت ارزان است از این هم ارزاتر میشود. روز بروز این شکر ارزان تر میشود.

2529    در شِـکـر غـلـطـیـد ای حـلـوائـیـان        هـمچـو طـوطـی کــوریِ صـفـرائیان

و میخواهید غلط بزنید در این شکر، حالا اینها کدام حلواسازان هستند نه آن حلواسازانیکه

باقلوا میسازند نــه….بلکه آنهائیکه حلوای معرفت  و حلوای معنویت میسازند. در این شکری که مایع این حلوای معنویت شماست غرق میشوند مثل طوطی که عاشق این شکر است. بکوری چشم صفرائیان. صفرائیان یعنی آدمهای خشمگین هیچ چیز نپذیر همه چیز را انکار کن و با عصبانیت همه چیز را انکار میکنند. میگویند اینها حالت صفرائی مزاج هستند.

2530     نیشکَر کوبـیـد کار ایـنـست و بـس        جـان بـر افشانـیـد یار ایـنـست و بس

نیشکر کوبید در نظر بگیرید که  معرفت که مثل شکر شیرین است اول در نیشکر است. اگر که میخواهیذ شکر معنویت را دریابید ، نیشکر ها را بکوبید. نیشکر های معنویت را بکوبید و شکرش را ببرید آنوقت حقیقت را درک میکنید. یعنی باید بروید به عمق و این چیزها سطحی نیست که یک چیزی بشنوید و درکش کنید. بروید و این انسانهای حقیقت یافته را پیدا کنید و اینها را از وجودشان آن شکر حقیقت را بکشید و بیرون بیاورید. در این کارجان افشان کنید این انسانهای بحقیقت رسیده یار واقعی هستند و اینها یار شما هم میتوانند باشند.

2531    یک تُرُش در شهـر ما اکنون نمانـد        چون که شیرین خـسروان را بر نشاند

اگر که آن شیرینی صفات انسانی بود این ترش صفت حیوانیست. اگر آن از معنویت بود این از حیوانیت است.میگوید حالا دیگر چیزی از حیوانیت چیزی در شهر وجود ما باقی نمانده. در شهر وجود ما یک صفت حیوانی باقی نمانده . میلیون ها حیوان انسان نما هست یعنی صفات حیوانی. سعی کنید که در شهر وجودتان آن ترشی ها را بزدائیذ و بجایش شیرینی معرفت بگذارید. خسرو عاشق شیرین بود  شیرین خسروان را بر تخت بر نشاند. وقتیکه شیرین خسرو را بر تخت مینشاند و معشوق عاشق خودش را بر تخت می نشاند، بهترین روزگار برای آن عاشق است. خسرو از خدا میخواست که شیرین بیاید و او را بتخت بنشاند ولی شیرین روی خوش نشان نمیداد. ولی حالا در شهر وجود ما امری اتفاق افتاده که خسرو وجود ما را، شیرین معنویت آمده و بر تخت حقیقت و عرفان نشانده.

2532    نُقل بـر نُقل است و مِی بر مِی هلا        بــر مـنـاره  رَو  بـزن  بـانـگِ  طـلا

نقل بر نقل است یعنی همه جا در شهر وجود ما شیرین است وهیچ جای وجود ما دیگر ترشی نیست یعنی صفات حیوانی دیگر نیست. نقل بر نقلست و می عشقست  بر می عشق و عشق بر عشقست برو آگاه باش. سابق براین بالای مناره ها میرفتند و بانگ میزدند و مردم را بدو چیز دعوت میکردند. یکی بنماز دعوت میکردند با خواندن اذان و یا بالای منار میرفتند و اطلاعیه حکومتی را هم بلند بمردم میگفتند و یا بگرسنگان خبر میدادند که بیائید و غذا بخورید. در شهر وجود ما باجویندگان راه حقیقت همه صفات حیوانی رخت بر بسته و رفته است حالا. بروید بالای منارها و آهنگ حقیقت را سلا در بدهید و یعنی بمردم ابلاغ کنید که بیائید و حقیقت را بشناسید. ای باورمندانیکه جویای حقیقت هستید سفره طعام حقیقت افتاده شده. بیا ئید و روح خودتان را از این حقیقت ها تغزیه بکنید. بدن مادی ما غذای مادی میخواهد و روح ما غذای معنوی میخواهد.

2533    سـرکه نُـه سـالـه شـیرین مـی شـود        سـنگ و مـر مـر لعل و زرّین می شود

میگفتند اگر سرکه خیلی بماند ترشیش را از دست میدهد وجود سرکه ما هم ترشیش را از دست داده. درست است که مانده  ایم ولی ترشیمان  را از دست داده ایم. دیگر شیرین شده ایم. سابق بر این میگفتند طلا و زر و لعل در اثر تابش آفتاب پیدا میشد. مولانا دارد آن باور پیشینیان را یاد آوری میکند. میگوید وضع طوری شده که سنگ وجود ما لعل شده و سنگ وجود ما زر شده. سنگ وجود ما آفتاب لازم داشت که اینطور بشود آفتاب حقیقت در وجود ما تابید و سنگ وجود ما را به طلا و لعل تبدیل کرد.

2534    آفـتـاب  انـدر فـلک دَســتَک زنــان        ذرّه ها چون  عـاشـقـان  بـازی کـنـان

2535    چشـمهـا مخمـور شـد از سبزه زار        گُـل شـکـوفه  مـیـکـنـد  بـر شـاخـسـار

این آفتاب که میگوید واقعا خورشید است. دستک زنان یعنی دست زدن و پاکوبیدن در حال رقص کردن. خورشید فلک و خورشید آسمان هم برقص آمده دارد پای میکوبد و دست میزند. چرا؟ برای اینکه خورشید دیده که در شهر وجود ما دیگر ترشی و یا تاریکی باقی نمانده. نور باقی مانده، سنگ باقی نمانده و زر باقی مانده و خورشید هم دارد خوشحالی میکند. گل هم از خوشحالی شکوفه میکند بر شاخسار که وجود ما اینقدر سر مست شده از حقیقت.   

2536    چـشـم دولـت سـحـرِ مطلق می کند        روح  شـد منصور اناالحق  مـی زنــد

چشم دولت یعنی عنایت مبدأ حقیقت. سِحر مطلق میکند یعنی جادو گری کامل میکند. چه جادوگریی میکند؟ سنگ وجود ما را تبدیل به لعل و طلا کرده دیگر جادوگری از این بالاتر که نمیشود. این توجه آن مبدأ حقیقت است. این نگاهی که دولت کرده یعنی آن توجهی که آن مبدأ حقیقت بما کرده. همین حالت در حسین ابن منصور حلاج پیدا شده. تمام وجودش پُر از نور شد. تمام وجودش پُر از خدا شد و در نتیجه گفت من خدا هستم. اَنَ الحق یعنی من خدا هستم. اطرافیان نفهمیدند که چه میگوید و او را کشتند.این منصور حلاج نبود که میگفت من خدا هستم. این حقیقت بود، و خدا بود که در وجود او پُرشده بود و او بود که داشت میگفت من خدا هستم. نه اینکه منصور حلاج باشد که بگوید من خدا هستم.

2537    گـر خـری را می بـرد روبَه ز سَر        گـو بـبـر تـو خـر مـبـاش و غـم مخور

کلمه سَر بردن یعنی عقل از سرش بردن. در مصراع اول میگوید اگر که عقل خر را یک روباه از سر میبرد، روباه فراوان است و تو خر مباش. آن خر ساده لوح بود و تو ساده لوح مباش و نگو ای وای چه روزگاریست.زمانه خیلی بد شده. درست است که زمانه بدی شده تو سعی کن که خودت را داشته باشی و همه نا راحتی هایت را بگردن روبه ننداز. حالا مولانا میگوید که ما میتوانیم آنطور بشویم. وقتیکه نور حقیقت تابید بر سنگ شهر وجود ما و استحالیه ای ایجاد کرد یعنی از حالتی به حالت دیگر برد و سنگ را بلعل تبدیل کرد و گِل را به زر تبدیل کرد پس بنابر این شهر وجود ما پُر از حقیقت است و ما هم همان حالتی را حس میکنیم که میگوئیم ما هم حقیقت هستیم. تمام این جهان هستی همه اش روی قانون و حساب است همه اش با فرمول ریاضی نوشته شده و همه اش ریاضی هست. خیلی هایش را نمی دانیم و بعضی هایش هم میدانیم. حقیقت اینست. اگر جهان هستی بنیادش روی حساب است، ما هم که جزئی از جهان هستی هستیم باید روی حساب زندگی کنیم. ما هم حد خودمان را نگه داریم و حد دیگران را هم نگه داریم، متجاوز نباشیم و حق دیگران را تجاوز نکنیم اینها همه اش جزوِ حساب است، بی حسابی نکنیم. ما منتها صفت حیوانی پیدا کرده ایم و به بی حسابی میزنیم. بیائید ما هم جزوی از همان فرمولهای ریاضی باشیم که جهان هستی بر بنیان آن بنا شده. چیز خاصی نیست فقط خواستن است و باید همیشه خواسته باشیم.

Loading

39.5 حکایت روباه و خر قسمت سوم, جواب دادنِ روباه خر را

تفسیر قسمت سوم:

در دو قسمت گذشته مولانا در مثنوی معنوی با الهام از دو نظر مختلف قناعت و توکل و کسب و کار داستان خر و روباه را آغاز کرد برای بیان این دو عقیده  و بشیوه همیشگی خودش در نظر خواننده یک مناظره ای ترتیب داد و شخصیتها را آفرید و سخنانیکه لازم بود بر زبانشان گذارد و انصافا از عهده اینکار بخوبی بر آمد. بازیکنان عبارت بودند از یک شیر و یک روباه و یک خر. هر آنچه در اینجا گفته میشود در نظرتان هست که بهیچ عنوان بمنظله بیان نادانی و کودنی و خریت نیست. در این داستان تا آخر این داستان که تا چند قسمت دیگر ادامه دارد بخاطر داشته باشید که خر سمبل ساده لوحیست و ساده لوحان کسانی هستند که زود فریب میخورند. این بازیکنان هر کدام سمبولیک هستند و هر کدام دارای نظریه و عقیده ای هستند که در این داستان همه را گنجانده است. روباه از نظریه کار و کسبِ بدون توکل دفاع میکرد و آن خر برعکس از نظریه توکل بدون کار و کسب دفاع میکرد و این موضوع مناظره آنها بود. این لازم بیاد آوریست که مولانا اول میخواهد مفهوم نا درست توکل را که در ذهن خیلی از مردم هست اصلاح کند.

بعضی ها چنین می پندارند که وقتی توکل گفته میشود یعنی واگذار کردن کار بخداوند و هیچ کار نکردن. مولانا این را میخواهد در نظر اغلب مردم اصلاح کند و آنها را باین اصل واقف بکند که اگر میگوئیم توکل، مفهومش بیکار نشستن نیست. توکل یعنی اینکه یک شخصی که متوصل توکل کننده است، کار و کسب داشته باشدد و نهایت کوشش در کار و کسبش بکار ببرد و از تمام اختیاراتی که دارد استفاده بکند و نتیجه آن کار را واگذار کند.  نتیجه آن کار هرچه که شد بپذیرد. چه برایش خوش آیند باشد و چه نباشد. چون او توکل کرده و نوکل یعنی وکیل گرفتن و وکیل هم قانون میداند و وقتیکه کار را انجام داد و آنچه که نتیجه کارش از دادگاه اعلام شد باید بپذیزد چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید. در هر صورت قبل از این واگذاری باید که صد در صد کار کرد و کوشش و تلاش را بکار برد. اما حالا دنباله داستان را از قسمت قبل ادامه میدهیم.  در این مناظره خر حرفهای خودش را در قسمت قبلی گفت و حالا نوبت روباه است که جواب خر را بدهد.

جواب دادن روباه, خر را

2419    گفـت روبـهـه: این حکایـت ها بِهِـل     دسـتها بـرکسـب زن جَهـد  المَقِل

این حکایتها که تو داری میگوئی اینها قصه ای بیش نیست و بهتر اینکه تو اینها را رها کنی و بهلی. بهل از کلمه هلیدن است و یعنی واگذار کردن. دستهایت را بکار گیر یعنی برو بسوی کسب و کار جَهد المقل. جهدالمقل، جهد میدانید که بمعنی سعی و کوشش است و مقِل یعنی حد اقل و جهدالمقل یعنی حد اقل کوششیست که بکار میرود. تو باید کار بکنی و لا اقل حد اقل کوششت را بکار ببری. نه اینکه خودت را در مسیر این کار کردن از بین ببری، نه.

2420    دسـت داده ستـت خـدا, کاری بکـن       مَکسـبی کـن یاری , یاری بکن

خداوند دستی بتو داده که کاری انجام بدهی. مکسبی گن یعنی برو . کسب و کاری دست و پاکن. خداوند بتو دست داده که بروی و کاری بکنی رزق و روزیت را بدست بیاوری و علاوه بر اینکه خودت سود میبری دوستانت را هم یاری کن. وگرنه شخص عاطل و باطلی میشوی. مشاهده میفرمائید که در تمام این گفته ها در هر بیتش پیام است. اگر کسی وسیله برایش فراهم شده و میتواند برود کسب و کار بکند هدف این نباشد که من فقط زندگی خودم را مرفح کنم. بلکه این وسیله را برای یارم هم فراهم بشود. یعنی هم خودم بهره ببرم و هم بدیگری بهره ای ببرد. آیا همه کاسبکارها این فکر را میکنند؟؟

2421    هر کسـی در مـکسبــی پـا مـی نهد     یـاریِ یـاران دیــگــر  مــی دهــد

پا می نهد یعنی اقدام میکند. هرکسی به یک کسی اقدام میکند در واقع دارد کمک به یارانش میکند.

2422    زان که جـله کسب نـاید از یکـی      هم درو گـر هـم سَـقا هـم حـایکـی

زیرا که ، جمله کسب یعنی همه کسب ها. ناید از یکی یعنی از یک نفر بر نمی آید. یک نفر آدم نمیتواند همه کسب و کارها را داشته باشد. در مصراع دوم میگوید هم دروگر، یعنی نجار هم سقا یعنی آن کسیکه آب حمل میکند از جائی بجای دیگر، هم حایکی یعنی یک حایک. کلمه حایک یعنی بافنده. یک نفر نمیتواند هم نجار باشد و هم سقّا باشد و هم بافندگی کند. اینها ممکن است یکی سود بیشتری ببرد و یکی کمتر. مثلا سود نجار بیشتر از سقّاست

بنابر این آنهائی که بیشتر بدست میآورند به آنهائیکه کمتر بدست میاورند کمک کنند.

2423    این به هَنـبازی است عا لم برقرار     هـر کسی کاری گـزینـد ز اِفـتِـقار

همبازی یا انبازی بمعنی شرکت کردن است. و یا با هم مشترکا کاری را انجام دادن. میگوید تمام این جهان با این همبازیها برقرار است و سر راه خودش ایستاده. افتقار یعنی نیازو حاجتش. این کلمه از فقر است ولی چون فقیر نیازمند است مولانا اینجا بجای نیاز بکار برده. میگوید هر کسی کاری گزیند بر حسب نیازی که دارد. اصلا چرخ این جهان اینگونه میچرخد که بین افراد همکاری باشد. اگر همکاری نباشد و هر کسی خواسته باشد فقط برای خودش کاری کند, حتما این چرخ نمیگردد. آن همکاری اجباریست و بسیار لازم است در جوامع بشری.

2424    طبل خواری درمیانه شـرط نیسـت  راهِ سـنّت کارو مَکسَب کردنی است

طبل خواری در اینجا بمعنی خود لغت بکار نرفته. طبلخوارگی یعنی شکم بارگی و پُر خوری و اصلا در اینجا آن معنی را ندارد. این طبل خواری که در اینجا میگوید یعنی مفت خواری. در میانه یعنی در این دنیا. شرط نیست یعنی شرط انصاف و امر نیست که کسی در این دنیا هیچ کاری نکند و فقط از نتیجه دیگران خواسته باشد استفاده کند. این مفت خواری سُنَت این دنیا نیست. سنّت یعنی آئین و روش. راه سنّت یعنی راه آفریدگار. سنَّت آفریدگار کار کردن و کاسبی کردن است. مَکسَب کردنیست. یادآوری میکنم که این چیز ها را روباه دارد بخر میگوید. تمام کلماتیکه روباه دارد میگوید کلمه بکلمه درست دارد میگوید ولی این حرفها را دارد میزند برای گول زدن این خر ساده لوح. اینها را برای دلسوزی نمیگوید. خیلی کسان هستند در جوامع بشری میایند و آدمهای ساده لوح را پیدا میکنند و حرفهائی که میزنند کلمه بکلمه درست است ولی هدف و مقصدشان راهنمائی نیست. اینها را دارند میگویند که آن شخص را گمراهش بکنند و از راه خودشان بیرون بیاورند و همراه خودشان بکنند و بعد آنها را به بد بختی بیاندازند. ولی حرفیکه دارد میزند جدا از نـیّـتـش و جدا از قصدش بسیار درست است. ولی در بین ما آدمهای روباه صفت فراوانند و باید مواظب باشیم. این خر ساده لوح تا اینجا گول نخورد و باز هم دارد از توکل و قناعت دفاع میکند. پس نوبت اوست که بروباه جواب بدهد. 

جواب گفتنِ خـر, روباه را

2425    گـفـت مـن بِـه از تـوکل بَـر رَبـی       می نـدانم در دو عالَم  مَـکسَــبـی

رَبی یک تشدید داشته که مولانا خذف کرده بنا به ضروریت شعری و در اصل ربّی بوده است و ربّی یعنی خدای خودم. خر گفت من بجز توکل بخدای خودم در دوعالم هیچ کار بهتر دیگری سراغ ندارم و هیچ کار و کسبی بهتر از این نمیدانم.

2426    کسبِ شکـرش را نمی دانـم نـدیـد      تـا کَشـد شُکر خـدا رزق و مـزیـد

کسب شکرش یعنی شکر کسبش. ندید یعنی نظیر و مانند. میگوید هیچ چیزی را بهتر از شکر این قناعت نمیداند. برای اینکه این شکر چکار میکند؟  در مصراع دوم میگوید تا کشَد شکرِ خدا یعنی شکر خدا و رزق و روزی را  جذب میکند و زیاد هم میکند. هیچ کار و کسبی بهتر از این نیست که من بخدای خودم تول کنم و هر لحظه هم دارم شکر بجا بیاورم. حالا کسی را در نظر بیاورید که در کنج زاویه خانه خودش نشسته و میگوید که من توکل کرده ام و هر وضعی هم که دارم شکرش را میکنم و اصلا هم هیچ کار نمیکنم. برای اینکه این شکر کردن رزق را برای من میآورد و زیادش هم میکند. این شخص در کنار خانه اش از گرسنگی خواهد مُرد.

2427    بحث شان بسیار شـد اندرخطاب      مانده گشـتـنـد از سؤال و از جواب

بحسشان بسیار شد اندر خطاب یعنی در گفتگو و بهم دیگر خطاب کردن صحبتشان بدرازا کشید.تا حدی که درمانده و خسته گشتند از این سؤال و جوابها.

2428    بعد از آن گـفـتـش بـدان در مَمـلِکَـه      نَهیِ لا تُـلقُـوا  بِاَ یدی تَـهــلِــکَـه

من کلمه بکلمه معنی این لغات عربی را برایان معنی میکنم. بعد از آن روباه بخر گفت بدان در مملکه یعنی در همه ممالک این دنیا. خداوند چیزی گفته نهی یعنی باز داشتن. لا تُلقوا یعنی خودتان را نیافکنید، باَیدی با دست خودتان. تَهلکه به هلاکت. خداوندگار پادشاه این مملکه جهان هستی ما را نحی کرده که ما بدست خودمان، خودمان را بهلاکت نیافکنید. و تو حالا داری خودت را بهلاکت میاندازی. تو گفتی که بخدا توکل کردی ولی داری بر خلاف خودت عمل میکنی.

2429    صبر در سحرای خشک و سنگلاخ       احمقی  باشد  جهانِ حق فـراخ

صبر کردن در این منطقه خشک بی الف و سنگلاخ احمقیست در حالیکه دنیای خداوند بسیار فراخ و گسترده  است. خداوند این جهان فراخ را آفریده و تو داری در این سنگلاخ خودت را بهلاکت میرسانی. در این دنیا مملکت خداوند مناطق آباد و با طراوت بسیار زیاد است و تو داری خودت را حبس میکنی در این سنگلاخ آفتاب خور.

2430    نقـل کن ز اینجا به سوی مرغـزار    می چـر آنجا  سـبزه گِردِ جـویبـار

نقل کن یعنی نقل مکان کن سوی مرغزار. مرغزار چمنی هست که خود بخود سبز میشود و مرغزار یعنی چمنزار. می چر یعنی چرا کن در آنجا در اطراف جویبارها که آنجا علف های سبز و خرم هست. تو باید بروی و در آنجا بچری. این روباه دارد دو جای مختاف را در ذهن این خر مجسم میکند یکی این آفتاب داغ و سحرای سنگلاخ خشک بی علف ویکی هم مزغزار با طراوت با جویبار های دلپذیر و علفهای خود رو و آب و هوای لطیف و مطبوع.  هیچ فکر میکنید که آدمهای گول زن هم میآیند و بغل گوش آدم مینشینند و بهر دلیلی، هدفهای مختلف دارند ما را گول میزنند و دارند این وضعی که داری خیلی ناجور بتو نشان میدهند و تعریف جائی که دارند پیشنهاد میکنند جائی برتر و بهتر می نمایند. اصلا نسل بشر طوری هست که آماده است برای اینطورکار ها و میخواهد برود بطرف آن چیزیکه او میگوید.

2431    مرغزاری  سـبز مانـنـد جـنان        سـبـزه  رُسـته  انـدر آنـجـا تا مـیـان

چمن زاری هست آنجا مانند بهشت. جنان یعنی بهشت. در آنجا سبزه و علف تا کمرت روئیده. میتوانی بری وسط این علفزارها هرچه میخواهی چرا کن. اصلا توی علفها تو گُم میشوی.

2432    خـرّم آن حـیـوان کـه او آنـجـا شـود        اشـتـر اندر سـبزه نا پیدا شـود

خرّم یعنی خوش بحالِ آن حیواناتی که به آنجا روند. شود یعنی رود. چنان علفزاریست که شتر در آن گُم میشود. اینقدر علفهای خوش خوراک در آنجا ست. روباه دارد بخر گرسنه و لاغر با شکم خالی دارد  این حرفها را میزند.

2433    هـرطـرف در وِی یکی چشمۀ روان      انـدر او حیوان مُـرَفّـه در امان

روباه برای دل آن خر ساده لوح گازور که او را بهوس بیاندازد میگوید که در آن علف زاری که من میگویم که نزدیک هم هست، آنقدر خرم و باصفاست و هرطرف که نگاه کنی یک چشمه زاری با آبهای ذلال و گوارا هست و حیواناتی که در آنجا هستند مرفّه هستند، در آسایشند و در امنیّت هستند و آسوده خاطرند. یکی از چیزهائی که در جوامع بشری نگرانی پیش میآورد, نا امنیست. وقتیکه امنیّت نباشه موجودات را به تشویش و نگرانی و اضطراب میکشاند. ولی روباه میگوید تو در آنجا در امان هستی یعنی امنیت داری و پس آسوده خاطری. و چرا باید تو در اینجا با فلاکت و بدبختی زندگی کنی؟. این حرفهای روبه همه اش وسوسه است اینها وسوسه های نفس هم میشود. نفس ما و خود ما مثل روباه میمانیم و این وسوسه ها را میکنیم. یک نفر میآید و همین چیزها را بما میگوید و آن خواهشهای نا روای دل ما که اسمش همان نفس اماره است که بما امر میکند به بدیها و زشتیها و این نفس امر کننده به زشتیها در وجود همه هست. اصلا با آدم متولد میشود. ولی ساده لوحان را بگمراهی میکشد و همه را نمیتواند وسوسه کند. کسانیکه ایمان محکم دارند و کاملا از روی خرد و اندیشه دارند زندگی میکنند آنها وسوسه نمیشوند یا لا اقل خیلی دیر وسوسه میشوند.

2434    از خری او را نمی گفت ای لعـیـن      تو از آنجا ای, چـرا زاری چنین

وقتیکه میگوئیم از خری در ذهن خوانندگان مجسم نشود که میگوئیم از کودنی و نفهمیدن. بحث تا اینجا از ساده لوحئی این حیوان بود. این خر از ساده لوحی نمی گفت ای روباه نفرین شده، تو این چیزهائی که داری میگوئی خودت از آنجائی پس چرا اینقدر لاغر و زار و بدبخت هستی. تو چرا زاری چنین. تو که داری از آن بهشتی که اینهمه تعریف میکنی میآئی؟ و چرا رنجور و لاغری. این ساده لوح اثلا بعقلش نمیرسید که این را از روباه بپرسد. معنای عکسش اینست کسیکه این حرفها را میشنود بگوید خودت چرا اینجور هستی.

2435    کو نـشاط و  فَـربهی  و فـرّ تـو        چـیسـت این لاغر تنِ مُـضطرّ تو؟

کجاست آن سرور و نشاط و مسرت و خوشحالی تو. کسیکه در ته دلش خوشحال است اصلا در چهره اش هم نمایان است. آن فربهی یعنی آن چاقی کو. فرّ یعنی شکوهمندی. من هیچ چاقی و شکوهمندی در تو نمیبینم. آن کسیکه از آنجا میاید آنطوریکه تو میگوئی باید خیلی چاق باشد و سر زنده. من در تو اینها را نمی بینم. خر از ساده لوحی اینها را نمی گفت. مولانا میخواهد بگوید ساده لوحان میشنوند ولی جواب را نمیدهند. یا بعقلشان نمیرسد و یا شخصیت خودشان را اینقدر پائین تصور میکنند که با خود میگویند که ما داریم اشتباه میکنیم. در مصراع دوم لاغر تن یعنی تن لاغر. مضطر ّ یعنی درمانده و از اضطراب است.  میگوید از اینهمه نعمتی که میگوئی هیچ اثری و نشانه ای در تو نیست ای روباه.

2436  شرح روضه گردروغ و زور نیست   پس چرا چشمت ازاو مَخمُور نیست

روضه بمعنی باغ است و گلستان. یک شخصی بنام ملا محمد کاشی شرح بلائیکه در روز عاشورا در کربلا برای امام حسین و آنهمه همراهانش اتفاق افتاده بود, اینها را برداشت و نوشت در کتاب. تا آن وقت هیچ کتابی نبود که این را بگوید. اسم آن کتاب را گذاشت روضتالشهدا. گفت سعدی اسم یک کتابش را گذاشته گلستان و اسم کتاب دیگرش را گذاشته بوستان و من اسم این کتاب را میگذارم روضه. روضه هم یعنی باغ. این کسانیکه میرفتند بالای منبر این کتاب را بدستشان میگرفتند و بالا منبر میخواندند. و مردم باین شخص که منبر میرفت میگفتند این آدم روضه خوان است یعنی دارد کتاب روضهتالشهدا را میخواند. پس وقتیکه در اینجا گفته میشود روضه یعنی باغ و همین باغیکه روباه دارد در نظر خر مجسم میکند آن روضه است. میگوید این باغی که تو میگوئی اگر که دروغ است و یا بزور بخواهی اینها را بمن حالی بکنی ( زور بمعنی ساختگی هم دارد) و یا ممکن است همه اینها ساختگی باشد اینها هرچه که هست، این باغ و روضه هائی که تو میگوئی چرا چشمانت مخمور این روضه نیست؟ اینطور که تو میگوئی اینقدر این گستان خوب است همه باید مست بشوند و وقتی مست میشوند چشمانشان هم مخمور میشود. در چشم تو یک همچین چیزی پیدا نیست.

2437    این گدا چـشمیّ و این نا دیـدگی       از گدایی توست , نه از بَگلَر بَگی

این خر ساده لوح می بایست همه اینها را میگفت ولی نمیگوید. در بیت فوق گدا چشمی یعنی حرص و بکسانی میگویند که بچیزهای مختلف حرص میزنند. نادیدگی هم یعنی گداصفت بودن. اینها همه از گدائی و از ندارمیست. اینهائی که میگوئی نیست. تو گدای این چیزها هستی و نه از بَگلربَگی . بَگلر بَگی یک کلمه ترکیست و کلمه بَگلر یعنی سرور و بَگی یعنی آقای و برتربزرگ. رویحمرفته یعنی یک سرور بزرگ. این حرفها از بَگلربَگی تو نیست و اینها از گدائی توست.

2438    چون زچشمه آمدی چونی تو خشک   ورتو ناف آهوئی کوبوی مُشک

میگوید تو اگر از چشمه داری میآئی چرا اینقدر خشک هستی ویا اگر که تو نافه آهوی چین هستی کجاست این بوی دلپذیر مشک تو. آنکه میاید و مینشیند پهلوی آدمها و میخواهد آنها را گول بزند اولین کاری که  باید کرد اینکه باید دید این حرفهائی که دارد میزند و تعریفهائی که میکند, اثری در خودش هست یانه و آیا خودش نشانه هائی از آنها دارد یا ندار و آیا میخواهد آدمها را گول بزند و یا اینکه قصد خیری دارد.

2439    زآن که میگوئی و شرحش میکنی    چـون نـشانی در تو نامد ای سَـنی

کلمه سنی بار مثبت دارد یعنی عالیقدر و یا بلند مرتبه. مولانا از آدمهائی که دارد صحبت میکند یک کلمات خوبی بر آنها میگذارد و اینها همه اش طنز است و حالت بر عکس مسخره دارد. وقنی که میخواهد بگوید ای موجود حقیر میگوید ای آدم سَنی. کسیکه عقل ندارد ،خَب باو میگویند تو عقل کل هستی.میگوید از آن حرفهائی که میزنی و شرحش را میدهی هیچ نشانی و اثری در تو نیست ای عالی قدر. این داستان ادامه دارد. البته ما در پی قصه نیستیم ولی در پی این هستیم که پیامها را از این قصه ها درک کنیم و در زندگیمان بکار ببریم.

Loading

38.5 حکایت روباه وخرقسمت دوم, نا پسندیدن روباه گفتن خررا که من راضی ام

تفسیر   قسمتِ دوم  داستان خر:

مولانا در قسمت قبلی بحثی را شروع کرد در باره قناعت و توکل از یک سو و کار و کوشش از سوی دیگر و این مهم را مورد مطالعه دقیق قرار داد. او این بحث را درلابلای داستان روباه و خر بسیار ماهرانه واستادانه بیان کرد و بآنجا رسیده بود که روباه خر را در نزدیکی نهر آبی پیدا کرد و با او بگفتگو پرداخت  و خرمیگفت آنچه خدا بمن داده راضی هستم و هیچوقت بیشتر از آنچه مقسم بمن داده بیشتر نمیخواهم. اگر از خدا چیز بیشتری بخواهم و او هم بدهد حتما یک غمی هم بهمراهش هست. روباه این حرفهای خر را نپسندید و همی باعث شد که بین روباه و خر مناظره ای در بگیرد که در چندین قسمت بطول خواهد انجامید. قبلا توضیح داده شده بود که مولانا در این داستانها دو شخصیّت مختلف را میآفریند و دو نظر مختلف را باینها واگذار میکندو این دو شخصیت با هم مناظره میکنند و در آخر داستان نتیجه گیری میکند و در چند بیت نظر خودش را بیان میکند و خیلی هم از انجام اینکار خوب بر میآید. در طول مناظره خواننده نمیتواند نزد خود قضاوت فی مابین این دو شخصیت را انجام دهد زیرا بمحض اینکه شخص اول حرفهایش را میزند بنظر میرسد که حق با اوست ولی وقتی شخص دوم صحبت میکند خواننده فکر میکند که شخص دوم بر حق است. مطلب دیگری که لازم بیاد آوری میدانم اینکه این چیزهائی که در طی این داستانها گفته میشود و آن سناریوئیکه مینویسد و بدست این شخصیت اجرا کننده میدهد. تمام چیزهائیست که مولانا در تمام عمرش در جلسات مختلف شرکت کرده و در این مناظره ها شرکت کرده و نظریّات مختلف را دریافت کرده و در ذهن خودش بایگانی کرده و جمع کرده و اینطور نیست که همین الان از خودش بسازد, و حالا چکیده تجربیات ومشاهدات خودش را در لابلای داستانها بیان مینماید. بنابر این خیلی ارزنده است.

مولانا مسئله کسب و کار و قناعت و توکل را محور اصلی بحث خودش قرار میدهد و از عهده کار آنچنان بخوبی بر میآید که واقعا شگفتی آور است. با این مقدمه مختصر که یک یادآوری بود حالا بتفسیر اشعار این قسمت می پردازیم: روباه بخر گفته بود که اینجائی که تو هستی جای خوبی نیست و تو با من بیا و من تو را بجای بهتری میبرم ولی خر گفته بود که من در اینجا راضی هستم  و حالا روباه جواب خر را میدهد:

2382    گفـت روبـه جُـسـتنِ رزقِ  حلال        فـــرض  بـاشــد  از  بــرای  امـتـثـال

روباه بخر گفت کسب روزی حلال و شرافتمندانه، فرض باشد یعنی واجب باشد از برای امتثال یعنی فرمان برداری از خداوند. روباه گفت که خداوند میگوید بایستی رفت پی کسب و جستن یک روزی حلال و ما باید دستور خدا را اجرا بکنیم یعنی امتثال امر خدا بکنیم. درست است که تو راضی هستی و راضی بودن هم خوب است ولی باید توجه داشته باشی که دنبال رزق و روزی حلال رفتن آنهم خیلی مهم است زیرا امر خداوند است و اگر که تو تمام مدت خواسته باشی که من همین جا راضی هستم ولی زحمت نکشی و دنبال بدست آوردن رزق و روزی نروی! دستور خدا را اجرا نکردی.

2383    عـالمِ اسـباب و چیزی بی سـبـب        مـی نـیـایـد , پـس مـهـم بـاشـد طلــب

عالم اسباب یعنی این دنیائی که قانون علت و معلولی در آن وجود دارد. علت و معلولی یعنی سبب ها و وسیله ها، وقتیکه شما میگوئید وسیله همان سبب هست و چیزیکه شما میتوانید ازش استفاده کنید و یکی هم وسیله یک کار است. این دنیا دنیائی نیست که تو بروی و آسوده بنشینی و در یک جا راحت بگذرانی. دنیا دنیای وسیله و اسباب است. باید بروی بدنبال وسیله و اسباب تا زندگیت درست شود. بی سبب یعنی بدون وسیله. بدون وسیله چیزی بدست نمی آید بنا بر این مهم اینست که تو طلب کنی این زندگی را. این طلب کردن یعنی جستن و رفتن و کسب و کار کردن. طلب در عرفان بسیار مهم است و همان طور که میدانید اولین قدم و اولین شهر از عشق است و اول از طلب شروع میشود. تا طلب نباشد چیزی بدست نمی آید و اگر بدست بیاید لذت آور نیست و ارزش ندارد و زود هم از بین میرود. در نظر بیاورید که کسی تشنه نیست و شما گوارا ترین و ذلال ترین آبها را در تمیز ترین لیوانها باو بدهید. او آن آب را بدور میریزد برای اینکه تشنه نیست. اول باید تشنگی را بدست آورد و بعد آن شخص بدنبال آب خواهد رفت. آب وقتی درست است و بجای خودش است که بدنبال تشنگی باشد. زندگی خوب و راحت هم موقعی هست که بدنبال کسب شرافتمندانه باشد. باید در طلب روزی کوشش کرد. نسیب و قصمت بدنبال کوشش و روزی پیش میآید و این یک اصل مهمی است. بعضی ها تصور میکنند که اینکه میگوئیم نسیب و قسمت میرسد یعنی من دستم را روی دستم بگذارم و بگوشه ای بخزم و هیچ کاری هم نکنم هرچه نسیب و قسمت هست پیش میآید. مولانا میخواهد این افکار را در ذهن خواننده اصلاح بکند. میگوید درست است که این نسیب و قسمت هست، ولی بعد از کوشش و تلاش کردن. آن نسیب و قسمت بتو میرسد، حالا کم باشد زیاد باشد هرچه که باشدمطابق میلت باشد یا نباشد تو بپذیری و قبول کنی.

2384    اِبتَغـوُ  مِن فـضـلِ  الله است امـر        تـا نـبـآیـد غصـب کــردن هـمـچو نمر

کلمه بکلمه معنی عربیها را مرور میکنیم. اِبتَغُو یعنی اینکه طلب کنی پس از کوشش. مِن یعنی از.فضل یعنی بخشش. الله است امر یعنی این دستور خداوند است.معنی مصراع اول اینکه  امر خداوند اینست که پس از کوشش طلب کنی بخشش خدا را. در مصراع دوم غصب کردن یعنی ربودن. نمر یعنی یک حیوان وحشی درنده مثل پلنگ.در مصراع دوم میگوید برای اینکه تو پلنگ صفت نباشی و لازم نیاید مال دیگران را غصب کنی و خودت باید که کوشش بکنی. فرق تو با یک حیوان وحشی مثل پلنگ اینست که تو باید کوشش بکنی ولی کوشش پلنگی نیست. تو باید کوشش بکنی و بدنبال کوششت بروی و دنبال روزی باشی.

2385    گفت پیغـمبر که بـر رزق ای فتا        در فـرو بـسـتـه ست و بـر در قـفـلـهـا

پیغمبر که میگوید منظورش پیغمبر اسلام است. فتا یعنی ای جوان مرد. کلمه جوان در اینجا منظورش اینست که تجربه ندارد. معلوم است که یک جوان تجربه ندارد و نباید به جوانها بر بخورد, عمری نکرده اند که تجربه ای داشته باشند. پیغمبر گفت که ای آدم بی تجربه رزق و روزی درش بسته است و یک قفل محکمی هم به درش زده.

2386   جـنبش و آمد و شُدِ ما و اکتسـاب        هـست مـفـتـاحی بر آن قـفـل و حـجـاب

قبلاً گفت رزق و روزی در انباری هست که قفلی بدر آن زده اند و برای باز کردن آن کلیدی باید داشته باشی که درش را باز کنی. این کلید چیست و این کلید کار و کوشش و تلاش است که درِ آن انبار روزی را باز میکند.

2387    بی کلید این در گشادن راه نیست        بـی  طـلـب  نـان سُنـتِ  الله  نـیـست

کسانیکه تصور میکنند که عرفان و تصوف یعنی اینکه فقط برود و یک گوشه ای بخزد و هیچ کاری نکند و از موقوفات بخورد و اینها نیست و برعکسش هست. سراسر شش دفتر مثنوی میگوید برو کار کن. دراین  بیت میگوید بدون این کلید در گشادن راه نیست و امکان ندارد. بدون طلب کردن یعنی بدون اینکه بروی دنبال کار و بدست آوردن کار و رزق و روزی سنت خدا نیست. سنت یعنی آئین و روش و شیوه. شیوه خدا آن نیست که طلب نکنی که بدون دنبال کار رفتن تو روزی را بدست بیاوری. این حرفها را این روباه دارد به خر ساده لوح میگوید و هدفش هم اینست که او را گول بزند ولی همه حرفهای او بجای خودش درست و نصیحت و اندرز است. ولی روباه میخواهد با این حرفها نظر خر را عوض کند و او را ببرد نزد شیر.

جواب گفتن خــر روباه را

2388    گفـت از ضـعفِ  توکـل  باشد  آن        ورنـه بـدهَــد نـان کـسیـکه  داد جـان

خر گفت ای روباه این چیزهائی که تو میگوئی معلوم میشود که توکلت بخدا خیلی ضعیف است و تو توکل نداری. ورنه یعنی اگر اینطور نباشد روزی بدهد نان کسیکه جان داده. آن کسیکه جان بتو داده , روزی هم بتو میدهد. استدلال خر اینست که روزی که عزیز تر و شریفتر از جان که نیست. این خداوندی که بتو این جان عزیز و شریف را داده معلومه که روزی هم بهت میدهد. روزی در برابر این جانی که بتو داده چیزی نیست. چه تلاش و کوششی؟ همان مثالی که در نظر مردم هست و آنها را باشتباه میاندازد که هرآنکس که دندان دهد نان دهد بکل اینجور نیست. تمام اشکال کار اینست که این معانی و مفاهیمی که گفته شده و نوشته شده در نظر مردم اصلا بطور عوضی جا افتاده شده و مفهومش درست معکوس جا افتاده شده. هر آنکس که دندان دهد نان دهد، این چیزیست که مولانا میخواهد بگوید معنی آن این نیست که هرآنکس که دندان دهد نان دهد. این را در مدرسه ها بما گفته اند و معلم ما یا حوصله نداشته و یا او هم نمیدانسته و برای ما توضیح نداده که ای آقا این دندانیکه داده معنی آن این نیست که تو برو کار نکن و نان بدستت میاد. دندانی که داده باین معنیست که برو کار بکن و زحمت بکش و نان بدست بیاور, حالا برای اینکه بتوانی نان را استفاده کنی، دندان داده که بجوی و تو هضمش کنی و ازش استفاده کنی نه اینکه همین جوری که دندان داده نان هم میدهد. لازم است که هر توکل کننده ای اعتماد به لطف و فضل خدا و تکیه بر عنایت و بخشش خدا بدون کسب و کار نکند. برای اینکه خود خدا گفته است که بدون کسب و کارو کوشش عطای من بتو نمیرسد. مطلب دیگری که باید توجه کرد اینست که در عرفان میگوید وقتیکه کار کردی توجه بکارت نداشته باش و توجه به کار ساز داشته باش. کار ساز آن خداوند است. یعنی وقتیکه وسیله ای داری توجه به وسیله نداشته باش توجه به وسیله ساز داشته باش و اگر اسباب داری توجه به اسبابت نداشته باش و توجه به بکسی داشته باش که این کار و وسیله و اسباب را در اختیار تو گذارده این درست است ولیکن همه اینها بعد از کوشش و کار است. بطور خلاصه اینکه کار را بکن، زحمت را بکش ولی نتیجه کار را بخدا واگذار کن. یعنی بعد از زحماتی که کشیدم هرچه که بمن میرسد قبول دارم و می پذیرم و هیچ گله ای هم ندارم. این حرف اسمش نسیب و قسمت است. جائی دیگر مولانا میگوید:

                گر توکل میکنی  در کار کن        کشت کن پس تکیه بر جبّار کن

میگوید ای کشاورز درست است که میگوئی که آن خداوند جبار (جبار یکی از اسامی خدوند است) بخشنده است و روزی میدهد و رزاق است همه اینها درست ولی برو کشتت را بکن. اول باید کشتت را بکنی و بعد بروی سراغ بخشش خداوند. تو زحمتت را کشیدی و محصولت را هم برداشته ای و خرمن هم کردهای، ممکن است که سائقه از آسمان بیاید و کل خرمنت را بسوزاند این نتیجه کارت از بین میرود.

2389    هـر که جـویـد پـادشاهــی و ظـفـر        کـم نـیـایـد لـقمه ایی نـان ای پـسـر

خر دارد به روباه میگوید که توکل کن و با این توکل بایستی بآن چیزیکه میخواهی برسی البته بعد از کار, این توکل باعث نزدیکی تو بخداوند میشود و این نزدیکی تو بخداوند مثل یک سلطنت است برای اینکه خیلی ارزشمند است. کسیکه بتواند با خداوند و مبدأ آفرینش  ارتباط ناب خالص پیدا بکند، هیچ ساطنتی بالاتر از این نیست. برای اینکه کسیکه این کار را میکند یک احساس بی نیازی در خودش میکند که مثل آن احساسیست مثل پادشاهان  که خودشان را بی نیاز احساس میکنند و بالاتر از آن. خُب مسلّم است که با داشتن چنین احساسی تو دیگر یک لقمه نون که کم نمی آوری.

2390    دام و دد  جـمـله هـمه ا کّـالِ رزق        نـه پـی کسـب انـد نـه حـمّـالِ رزق

دام به حیوانات اهلی و دَد به حیوانات وحشی گفته میشود. میگوید همه دام و دَد خورنده اند. اکّال یعنی خورنده.این کلمه از اکل است و وقتی تشدید میگذارد یعنی بسیار خورنده رزق. خر دارد به روباه میگوید ببین هیچ کدام اینها در پی کسب نیستند و حمال رزق هم نیستند یعنی این رزق و روزی خودشان را ذخیره نمیکنند. در بین این حیوانات فقط مورچه هست که میرود و رزق و روزی خودش را ذخیره میکند و انسان هم اینکار را میکنند ولی معمولا آفریده های خداوند این کار را نمیکنند. یکی دیگر از حیواناتی که اینکار را میکند موش است. موش هم وقتی یک چیزی را پیدا میکند میرود در لانه خودش و ذخیره میکند. این را میگویند حمال رزق. خر ادامه میدهد و میگوید این حیواناتی که ما نگاه میکنیم هیچ کدام دنبال کسب و کاری نرفته اند و رزقشان هم حمل نکرده اند به خانه هایشان. و اینها همه زنده هستند و دارند روزی خودشان را میخورند و هیچکدام برای نداشتن روزی نمرده اند. بنابر این ای روباه تو که من را تشویق میکنی به تلاش و کار و کوشش حرفت درست نیست.

2391   جـمـله را رزاق  روزی مــیــدهـد        قـسمت هـریک را بـه پـیـشش مینهد  

خداوند روزی دهنده است و همگان را رزق و روزی میدهد و نسیب و قسمت هر کسی را هم میگذارد در جلویش. این بحث در عرفان هست که همه این جامعه مثل یک خانوار هستند. خانوار یک سرپرستی دارد که نان آور خانوار هست که میرود و کار میکند و رزق و روزی را میآورد بخانواده و اهل خانواده میخورند. بنابراین همه این جامعه را یک خانواده میگیریم و سرپرست این خانواده هم خداست. وهیچ سر پرست خانواده از دادن روزی به فرزندانش امتناع نمیکند و لذا خدا روزی رسان است. این کاملا اشتباه است که در ذهن مردم باقی مانده. درست است که همه جامعه یک خانوار هستند و خدا هم سر پرست این خانواده است، یک خانواده را در نظر بیاورید اگر این بچه هایش رشد کرده اند و بعقل رسیده اند و از دانشگاه هم فارق التصیل شده اند و سر کار نرفته اند باز هم پدر نان سر سفره میآورد؟ میگوید از خانه برو بیرون تو داری مفتخواری میکنی. تو میتوانی بروی بیرون و کار بکنی و خودت زندگی تشکیل بدهی. دلیل اینکه بگوئیم ما جزء خانوار هستیم و بنابر این سر پرست ما بما میرساند این قابل قبول نیست.

2392    رزق آید پیشِ هـر که صبرجست        رنـج کـوششها  ز بی صـبری توست

میگوید هرکس که بعد از کار کردن صبر بکند و شکیبا باشد روزیش میرسد و سرانجام آن چیزیکه میخواهد بدست میآورد. آنها که کار و کوشش میکنند و رنج میبرند، اینهمه گله و شکایت میکنند و وقتی حالشان را بپرسی میگویند من هم دائم دارم کار میکنم و همیشه باید کار کنم و خسته هستم و بهیچ کار دیگر نمیرسم این دیگر نشد. میگوید کار وقتی میکنی خستگی آور است و رنج هم دارد. این رنجی که تحمل کردی صبر بکن و شکایت نکن و آن روزیی که تو رنجش را بردی بدست تو میآید و در مصراع دوم میگوید رنجِ و کوششها ز بی صبری توست. اگر خسته هستی برو و استراحت بکن تا خستگیت بر طرف شود ولی بدان که بدستت میآید. مگر یک کشاورز وقتیکه دان میپاشد فورا خرمنش را دارد؟ خیر او باید صبر کند تا زحمتش به ثمر بیاید. اگر صبر داشته باشی رنگ کوششها از بین میرود. رنگ کوشش ها ز بی صبری توست. مثالی هست که یکی گوسفندی خریده بود و برده بود بخانه و علف هم برایش خریده بود که پروارش بکند (پروار از کلمه پرورش است.) و این گوسفند چاق و چله بشود و بعد گوسفند را بفروشیم و پول زیادی بدست میآید. از این طرف با یک دست باین گوسفند علف میداد و از آنطرف با دست دیگرش میزد زیر دمبه گوسفند ببیند که آیا گوسفندش چاق شده یا نه. این شخص دارد کوشش را میکند ولی صبر ندارد و میخواهد همین الان که باو علف میدهد همین الان هم این گوسفند چاق بشود. باید صبر داشته باشی تا نتیجه بگیری.

جواب گفتنِ روبه خـر را        

2393    گفت روبه : آن تـوکـل نـادراست        کـم کسـی اندر تـوکل مــا هــر است

نادر است یعنی خیلی کمیاب است. روباه گفت بسیار خوب. ای خر گازر تو میگوئی باید توکل کرد ولی این توکلی که میگوئی خیلی کم یاب است و کمتر یک کسی میتواند این توکل را بکند.مگر کسی باشد که در درجات عالی عرفان باشد و تحصیل کرده باشد آنوقت بتواند توکل بکند ولی در بین مردم عامه و معمولی چنین توکلی که تو میگوئی خیلی کم یاب است. ای خر گازر باید حکم را بر روی یک چیز همگانی کرد نه روی استثنا. مردم معمولی که شامل استثنا نمیشوند.

2394    گـرد نادر گشـتن از نا دانی است        هر کسی را کِی  رَهِ سـلطـانی اسـت

گرد نادر گشتن یعنی بامید چیزهای نادر و کمیاب بودن و اینجور زندگی کردن، این از نادانیست و اگر خواسته باشی تکیه به چیزهای نادر و کمیاب بکنی و وسیله و پایه زندگیت قرار بدهی معلوم میشود که تو نادانی. در مصراع دوم میگوید درست مثل اینکه کسی در انتظار سلطان شدن باشد و بگوید بـله من سلطان خواهم شد. این خیلی نادر است که کسی سلطان بشود. هرکسی را کی ره سلطانیست. چطور ممکن است که هرکسی امکان پادشاه شدن داشته باشد؟

2395    چـون قـناعت را پیمبر گـنج گفت        هـر کسی را کِی رسـد گـنـجِ نـهـفت

اینجا اشاره به پیامبر اسلام است که گفت که قناعت کردن مثل گنج است. روباه دارد سعی میکند حرفهائی را که خر باو گفته بود که من قانع هستم چیز بیشتری هم از خدا نمیخواهم و هر چیزیکه خدا بدهد من هیچ چون وچرا هم نمیکنم را در فکر خر برگرداند چون میخواهد او را گول بزند و باخود برای شیر ببرد. درست است که پیامبر گفته که قناعت مثل گنج است ولی هر کسی که دسترسی به گنج ندارد و نمیتواند گنج پیدا کند. نهفت یعنی مخفی یعنی گنج پنهان. مولانا بارها شاگردان خودش را توصیه میکرده که دریوزگی نکنید. دریوزگی یعنی گدائی. میگوید چیزی را ازکسی نخواسته باشید. هرچه میخواهید باید خودتان تلاش کنید و خودتان بدست بیاورید و بخودتان بدهید. آنکسی که دنبال دریوزگیست از ما نیست. خر بروباه گفته بود که

               آنکه او از آسمان باران دهد        هم تواند کو ز رحمت نان دهد

آن خداوندیکه از آسمان باران میفرستد میتواند که رحمت آن نان را هم بمن بدهد. این درست است و هیچ شکی در این نداریم ولی آن بارانی که بتو میدهد آن نان نیست. این بارانی که بتو میدهد برای اینست که سبزه ها سبز بشند و روئیده شوند، تو درو کنی ببری بازار بفروشی و با پولش نان بخری. این باران برای تو نان نیست ولی وسیله بدست آوردن نان است.

2396    حـدّ خـود بشـناس و بـر بالا مـَپـر        تـا نـیـافـتـی در نـشیـبِ شــورو شــرّ

بالا مپر یعنی بلند پروازی مکن. نشیب یعنی گودی و شور و شر یعنی گرفتاری رنج و بدبختی. روباه ادامه میدهد که ای خر گازر تو داری زیادی بالا میپری بدان که بالاپریدن پائین افتادن هم دارد. حد خودت را بشناس و اینقدر منم منم نکن که قناعت میکنی و راضی هستی و غیرو. اینقدر بلند پروازی مکن و در همان مرحله ای که هستی حد خودت را نگه دار. 

      کار پاکان را قیاس از خود مگیر       تکیه بر جای بزرگان مَنه

پاکان آن انسانهای برتر و انسانهای کامل. آنها را قیاس بخود نگیر. تکیه بر جای بزرگان منه بدون اینکه اسباب بزرگان را آماده کنی تو داری بالا و بلند پروازی بیهوده میکنی و به پائین پرت خواهی شد و میافتی در گودال بد بختی و آنوقت رسوا میشوی. در دفتر اول بحثی دارد بین شیر و نخجیران. نخجیران آن شکار شونده ها هستند در انجا میگوید:

   پای داری چون کنی خود را تو لنگ       دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

  همه این حرفها را میزند که خر را گمراه کند و از راه خودش بیرونش کشد و بعد او را نزد شیر ببرد. در این بیت میگوید دستت را چرا پنهان میکنی, آن کسیکه بتو پا داده . بتو دست داده یعنی برو عقب روزی در آوردن و برو عقب یک کار و کار بکن.

         خواجه چون دیوی بدست بنده داد        بیل روان معلوم شد او را مراد    

خواجه یعنی یک ارباب. یک اربابی یک بیل میدهد بدست خدمتکارش و حرفی هم نمیزند. خوب معلوم است که ای کارگر این بیل را ببر و زمین را بیل بزن. بیخودی که خواجه بیل بدست خدمتکار نمیدهد. خداوند هم این دست و. پا را بیخود بتو نداده. هر لحظه هم نمیتواند بتو یاد آوری کند که این دست و پا را برای چی بتو داده ام. خودت باید درک بکنی.

         دست همچون بیل اشارتهای اوست        آخر اندیشه عـبـارتـهـای تسـت

میگوید برو و بیاندیش و برو فکر کن که چرا اینها را بما داده. او همان خداست. این دستی که بتو داده مثل همان بیلی ست که خواجه بدست خدمتکار خود داده بود برو بیاندیش و برو فکر بکن. چشم را داده گوش را داده ، خرد را داده و وسیله داده همه اینها را داده و ببین چقدر این داده ها هست. وقتی خوب نگاه بکنید شما مافوق میلیاردر هستید. یک چشم شما قیمتش چقدر است؟ بقیه اعضائ بدن چقدر میارزد؟ هر یک سلول بدنتان چقدر قیمت دارد. اینها را روباه میگوید و خر هم دارد می شنود. در نظر بیاورید که این خر ساده دل است ولی هنوز گول نخورده. باز هم این خر جواب میدهد:

جواب گفتن خر روباه را

2397    گفت این معکوس میگوئی بدان      شـور و شرّ از طـمع آید سـوی جآن

خر گفت ای روباه تو داری برعکس حرف میزنی. بمن گفتیکه من بالا و پائین می پرم و شور و شر بپا میشود و من توی سرا شیبی و گودال میافتم. این شور و شر از طمع پیدا میشود نه از قناعت که من طرفدارش هستم. مولانا همین طور دارد حرفهای خودش را از زبان خر بیان میکند.

2398    از قناعـت هیچ کس بی جان نشد     از حـریصی هـیچ کس سلطان نـشد

کسیکه قناعت میکند هیچوقت نمی میرد و بیجان نمیشود. بر عکس کسی هم که حرص میزند هیچوقت هم سلطان نمیشود. حالا اتفاقا ممکن است که در نظر بیاوریم که این سلطانها حرص داشتند و آمدند و این پادشاهی را گرفتند. تو در این راه نیستی و بتو نمیخورد. همین جوری حرص بزنی سلطان نمیشوی.

2399    نان زخوکان و سگان نبود دریغ    کسبِ مردم نیسـت این باران و مـیـغ

نان اینجا رزق و روزیست. خداوند از سگان و خوکان هم مذایقه و دریغ نمیکند. کسب مردم نیست یعنی این کار مردم نیست این باران و میغ، میغ یعنی ابر. خر میگوید خداوند وقتیکه نانش را از سگ و خوک هم دریغ نمیکند از ما انسانها هم دریغ نمیکند و این بارانی که از این ابر میآید نتیجه کار مردم نیست. این ابر را خدا آفریده و باران هم دارد میدهد. این نعمت خداست و همین برای ما بس است. کسب مردم نیست, و این مردم این ابر و باران را درست نکرده اند. خدا درست کرده و رزق و روزی ما را میدهد.

2400   آن چنان که عاشقی بر رزق زار   هست عاشق رزق هم بر رزق خوار

این یک اصلی هست در عرفان. اینها را روباه  دارد میگوید ولی خُب مولانا بر زبانش گذاشته . برای اینکه نه روباه عقلش میرسد که این حرفها را بزند و نه خر. اینها هنر پیشگانی هستند که در صحنه تأتر آمده اند و طبق سناریو دارد نقش آفرینی میکنند. نویسنده و خوانندگان تماشاچی این صحنه هستیم و میشنویم و کنجکاو میشویم و میخواهیم ببینیم آخر سر کدام یکی میبرد. خر میگوید ای روباه هم چنان که تو عاشق هستی برای رزق بطور خواری و پستی و التماس میکنی که این رزق را میخواهم و زارِ زار عاشق هستی بدان که مخالفش هم هست. روزی هم بر تو عاشق است. یعنی روزی هم بر تو عاشق است بر تو روزی خوار. این درست است در عرفان گفته میشود همانگونه که تو عاشق روزی هستی روزی هم عاشق توست ولی ما باید بدانیم روزی وقتی میآید که کار و کسبمان هم را کرده باشیم. هست عاشق رزق هم بر رزق خوار. رزق خوار ما هستیم. حالا در عرفان گفته میشود که رزق و روزی دو نوع است. یکی روزیی که تو طلب میکنی، کار و کوشش میکنی و این روزی بدستت میایدیکی روزی دیگر هم هست که خود بخود بدستت میاید. این هم جزوی از استثناعات است. بر اینها نمیتوانی که تکیه کنی. میگوئی بله رزق و روزی هم عاشق من است و میاید درِ خانه مرا میزند و میگوید بیا، بیا توی انبار من. بیا سر سفره من بنشین. اینطور نیست و بعد از اینکه کار کردی عشق خودش را نشان میدهد. رزق و روزی عاشق کسی هستش که کار کرده باشد آنوقت بدستش میآید.

Loading

37.5 حکایت روباه و خرقسمت اول

تفسیر   قسمت اول:

مولانا در مثنوی معنوی بکرّات از مبحث توکل صحبت کرده است و سعی میکند که مفهوم واقعی توکل را از نظر تصوف و عرفان بیان بکند و نه از نظر آنچه که مردم خیال میکنند و مردم در نظرشان هست. او سع یش در اینست که آن نا درستیها در مورد توکل که در ذهن مردم هست آنها را بزداید و اندیشه های درست را جایگزین کند. اما در باره توکل دو عقیده مختلف بطور کلی وجود دارد که بین مردم رایج است و همیشه بر سر آن گفتگوهاست. ما در اینجا فقط برای یاد آوری و زیرسازی بحث این قسمت قدری در این مورد صحبت خواهیم کرد. بعضی معتقد هستند که باید توکل کرد. توکل از کلمه وکیل و وکیل گرفتن است همین که مردم خدا را وکیل قرار میدهند دست از کوشش و تلاش میکشند ومیگویند که ما همه کارها را واگذار کردیم بخدا و وکیلمان. عده دیگر بر عکس معتقدند که اصلا مفهوم و معنیی ندارد. بایست که از طریق  کوشش و کار و تلاش بمقصود خود رسید. اما مولانا برای اینکه توضیح بدهد که کدام یک از این دو عقیده درست ترهست معمولا در اینطور موارد برای داوری کردن یک صحنه ای را میافریند و در این صحنه دو شخصیت متضاد میآفریند که هر کدام عقیده خاصی را بیان میکنند که البته مولانا در زبانشان میگذارد و اینها باهم به مناظره میپردازند. شما هم حتما این روش مولانا را دیده ایده اید. در آخر سر شاید پس از دو یا سه بیت نتیجه گیری میکند و نظر خودش را ابراز میدارد.

میدانید که داستانها هیجوقت از خودش نیست. او همه داستانهائی که قبلا هست میگیرد و دخل وتصرفهائی در آنها میکند و آنها را آماده میکند برای پیاده کردن سخنهای عرفانی و متعالی خودش. بعضی از مردم هستند که فقط بدنبال داستان هستند. خود مولانا میگوید این داستانها حکم یک ظرفی را دارد که آن پر است از دانه های معانی. اینطور نباشد که خوانندگان محترم دانه های معانی را بزمین بریزید و ظرف را بردارند. بعضی هم هستند که پی داستان نیستند و دانه های معانی را می برند و ظرف یعنی داستان را میگذارند و بداستان کاری ندارند. اما مولانا توصیه میکند که هم ظرف را ببرید و هم دانه ها را. برای اینکه اگر داستان را نبرید آن دانه هائیکه در ظرف هست در ذهنتان جا نمی افتد. در باره این مناظره ای که توضیح داده شد بگونه ای سخن بر زبان این دو شخصیّت متضادیکه آفریده وقتیکه نظر شخصیت اول را میخوانید، فکر میکنید که این شخص اول حتماً درست میگوید و وقتیکه نظر طرف مقابل را میخوانید فکر میکنید که نظر دومی درست است. مرتب این تبادل انجام میگیرد در طی داستانیکه بعضی اوقات چندین قسمت پیدا میکند و یک داستان دنباله دار میشود و این یک پیکار اندیشه هاست که بپیش میاورد و آخر سر خودش نتیجه گیری میکند.

 داستان این قسمت را که در زیر تفسیر خواهیم کرد از کلیله و دمنه گرفته. یاد آوری میکنم دو نکته را در نظر بگیرید و بیاد خود بسپارید. یکی اینکه گاه گاه از داستان خارج میشود و ممکن است مدتها در خارج داستان هم بماند و حرفهای دیگر خودش را بزند. ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. و این باعث نشود که داستان تمام شد، او از داستان خارج شده. این داستانی که در این قسمت شروع میکنیم کاملا سمبولیک و نمادین است و پیام دارد و خوانندگان عزیز سعی بفرمایند که پیامهای آن را دریابند. وقتیکه در حال گفتن داستان هست و هنوز مسائل عرفانی را شروع نکرده, ابتدا بساکن شروع میکند از قطب صحبت کردن. قطب در تصوف عرفان به مرشد مرشدان گفته میشود. بکسی گفته میشود که مقامش از دیگر ارشاد کنندگان بالاتر است و همه مرشدان دیگر تحت تأثیر و اراده این مرشد بر تر هستند. این داستان مثل همه داستانهایش تحسین بر انگیز است و وقتی میخواهد این مناظره را بگوید حد اکثر سخنوری را از خودش نشان میدهد. وحالا بتفسیر ابیات این قسمت می پردازیم.

2326    گـازری بــود و مـر او را یک خـری        پُشت ریش , اشـکـم تـهـی و لاغـری

گازر در قدیم به رخت شور میگفتند چون وسائل و دستگاهای لباس شوئی مدرن نبود. مردم می بایست لباسها خودشان را در منزل بشویندو یک عده ای هم بودند بنام گازر که میامدند درب خانه ها و لباسهای چرک را میگرفتند و می بردند بیرون شهر در کنار نهر آب و اینها را میشستند و روی سنگها میانداختند و در آفتاب خشک میکردند و دوباره میبردند درب منازل و به صاحبان آنها میدادند. این یک شغلی بود و این را میگفتند شغل گازری.  اینها معمولا یک خری داشتند که این لباسها را حمل میکرد. پشت ریش یعنی این الاغ پشتش زخم شده بود از بس نهیف و نزارو لاغر بود و در اثر سایش پالانش پشتش زخم شده بود گرسنه هم بود برای اینکه این گازر درآمدی نداشت که کاه و جویِ کافی را بدهد به الاغش

2327    در مــیــانِ  ســنـگـلاخِ  بـــی  گــیــاه        روز تـا شـب بــی نـوا و بــی پــنـاه

در میان سنگلاخِ بی گیاه یعنی جائی که تیکه سنگهای شکسته شده ریخته باشد و هیج گیاهی هم در آنجا دیده نمیشد. از روز تا شب هم در آنجا درمانده و بی پناه بسر میبرد.

2328    بـهـر خوردن جـز که آب آنـجـا نـبـود       روز وشب بُد خـر در آن کور و کبود

در آنجا بجز آب چیزی نبود که این خر بخورد. کور و کبود یک اصطلاحیست که در هیچ لغت نامه ای پیدا نمیکنید فقط در لغت نامه هائی که ویژه گفتار مولانا هست در آنجا پیدا میکنید.این کور و کبود یعنی بد بخت و گرفتار.

2329    آن  حـوالـی  نـیـســتـان  و بـیشـه بود       شـیـر بـود آنجـا که صـیدش پـیشه بـود

حوالی یعنی اطراف. بیشه به یک دشتی گفته میشود که درختچه های کوچک دارد و معمولا جای زندگی شیر ها در بیشه هاست. شیری هم در آن بیشه بود و کارش این بود که شکار بکند

2330    شـیـر را بـا پـیـلِ  نـر جـنگ  اوفـتـاد       خـسـته شـد آن شـیر و مانـد از اِصطیاد

یک روزی جنگی واقع شد بین یک فیل نر با این شیر و چون قدرت فیل نر بیشتر از شیر بود لذا شیر خسته شد وزخمی. کلمه خستن بمعنای زخم شدن است. وقتیکه میگوئید آنقدر کار کردم که خسته شدم یعنی آنقدر زیاد کار کردم که بدنم مثل اینکه زخمی شد و دست و پایم بدرد آمد. واماند یعنی از کار باز ماند. اصطیاد بمعنی شکار کردن است.

2331    مـدتی واماند زان ضـعـف از شـکـار        بـی نـوا مـاندند  دَد  از چاشـت ـخـوار

مدتی واماند برای اینکه زخمی شده بود و نمیتوانست شکار بکند. در مصراع دوم بی نوا ماندند دَد. شیر خصلتش اینست که وقتیکه شکار کرد تا اندازه ای که سیر بشود میخورد و بقیه اش را میگذارد و میرود. بنابر این از باقی مانده آن چیزیکه شکار کرده بود، جانوران دیگر میآیند و میخورند و سیر میشوند. برای همینهم هست که در جاهائی که شیر هست کمی دورتر جانورانی هستند که در انتظار شیر هستند که پس مانده او را میخورند. دَد یعنی حیوانات وحشی. از نظر دستور زبان میدانید که مولانا مقیّد نیست که همیشه رعایت بکند. چاشت خوار هم بمعنای غذای صبح و هم ظهر و هم شب است منتها در جا های مختلف. در مصراع دوم میگوید ثایر حیوانات وحشی از غذا خوردن وا ماندند.

2332    زان که باقی خوار شیـرایـشان بُـدنـد         شـیر چون رنجور شـد تـنـگ  آمـدنـد

باقی خوار دَدان بودند که ا از باقی مانده غذای شیر میخوردند. وقتی شیر رنجور شد زندگی این دَدان هم بتنگی و کمبود غذائی رسید.

2333    شـیـر یـک  روبـاه  را فــرمـود  رَو         مـر خـری را بـهـر مـن  صـیـاد  شـو

باید دید که در اینجا روباه چکار میکند و چکاره است. همه میدانیم که شیر قطب حیوانات است. اگر در اینجا قطبی هست مثل شیر، پس در اطراف این قطب مریدانی هم هستند، و این روباه یکی از مریدان شیر هست. در اینجا ما به خصلت روباه بودنش کاری نداریم. این شیر گفت برو ویک خری را برای من صیّیاد شو یعنی  صید کن. این خر مفهوم یک شخصیّت نادان ابله کودن ندارد آنچه که در ذهن همه هست و در اینجا. این خر سمبل یک شخصیّت ساده دل است.

2335    چـون بـیـابم  قـوتی از گـوشـتِ خــر        پس بـگـیـرم بعد از آن صـیـدی دگـر

بعد از اینکه از خوردن این گوشت خر قوت میگیرم و بعد از آن خودم میروم و شکاری را گیر میاورم.

2336    انـدکـی  مـن  میخورم  بـاقـی  شـما         مـن سـبـب  بـاشـم  شـمـا  را  در نـوا

نوا بر عکس بی نوائی است. بینوائی یعنی فقر بد بختی نداری. میگوید بعد از اینکه گوشت خر را خوردم من قدر جان میگیرم و شکار بعدی را میکنم. اندکی من میخورم و بقیه اش برای شما هاست و من وسیله میشوم که زندگی شما را بنوائی برسانم.سبب یعنی وسیله.

2339    قـطب شـیـر  و صـیـد کـردن کار او        بـاقـیـان ایـن خـلـق  بـاقـی  خــوار او

این قطب سمبل انسان کامل است. انسان کامل شما خوب میدانید , فردی هست که بحقیقت رسیده و بخدا رسیده و بخدا وصل شده و با خدا یکی شده و بکمال خداوند کامل شده. این انسان کامل شکار عقاید میکند و شکار اسرار میکند و شکار رازهای آفرینش میکند و علاوه بر اینکه خودش درک میکند برای اطرافیانش هم که مریدانش هستند باز گو میکند و آنها هم بهره میبرند مثل آن شیریکه پس مانده اش را حیوانات دیگرباقی خوار میکردند. مریدانی که اطراف این قطب هستند صحبتهای این قطب را در مورد چیزهائی که شکار کرده و فهمیده میشنوند و هرکدام بنا به استعداد و طاقت و شایستگی و درجه مقام و درک و فهم خودشان چیزهائی میفهمند و برداشتهائی میکنند. همه آنها به یک اندازه نمیفهمند. این بیشه زاریکه شیر در آن زندگی میکند بیشه زار حقیقت و معرفت و معنویت است. معلوم است که در این بیشه زار آن قطب و یا مرشد  اسرار حقیقت را شکار میکند و بدیگران هم فیض میرساند. صوفیها یک اصطلاحی دارند. میگویند که حقیقت ابتدا در قلب پاک و منزه این انسان کامل که قلبش مثل آئینه شده نور حقیقت میتابد  به آئینه قلب این انسان کامل و بعد از آئینه قلب او به پیروان منعکس میشود. قلب آئینه مانند انسان کامل را از خورشید حقیقت میگیرد و بازتاب و منعکس میکند به اطرافیانش و به این مریدانش. این نظر صوفیان و عرفا هست که بطور مختصر برای خوانندگان محترم بیان شد.

2342    زان که وجدِ خلق باقی خورد اوست        ایـن نگـه دار اردلِ تـو صـیـد جوست

زان که یعنی از آنکه. وجد یعنی سرور و شادی زیاد است. سرور و شادی زیاد از فیض بردن حاصل میشود. وقتیکه از مرشدشان فیض میبرند بسیار خوشحال میشوند. این باقی خور یعنی پس مانده خور. اکر شیر واقعی بود آنوقت پس مانده داشت و در انسان کامل پش مانده او همان نور حقیقت است که از دلش به مریدانش منعکس میشود. این نگه دار یعنی باین نکته توجه کن اگر که دل تو سید جوست و بدنبال شکار کردن حقیقت هست تا بدانی کجای کار هستی و چه میکنی و چه خواهی کرد.

2343    او چوعـقل و خلق چون اعضای تن        بـسـتـۀ  عـقـل  اسـت  تـد بـیـر  بــدن

او ضمیری هست که بر میگردد به قلب. در مصراع دوم بسته عقل است تدبیر بدن, یعنی عقل میگوید به بدن که چه بکند و چه نکند. تدبیرش را او معین میکند. تدبیر چه بکن و چه نکن است. مرشد و یا انسان کامل را مولانا تشبیه میکند به عقل و این اطرافیان و مریدانش را تشبیه میکند به اعضای بدن. همانگونه که عقل در بدن حکومت و چاره جوئی بدن را میکند و به بدن میگوید چه بکن و چه نکن، این انسان کاملی که شبیه به عقل شده از نظر مولانا به مریدان میگوید که چه بکنند و چه نکنند. وقتیکه صحبت از مرید و مراد میکنیم, آنکه مرید است میخواهد چیزی بدست بیاورد. آن قطب و یا انسان کامل مراد است. مراد همیشه مریدانی دارد. مراد از کلمه اراده است. او اراده میکند که حقیقت را بدست بیاورد و وقتیکه بدست آورد آنوقت به حقیقت جویان و مریدان منعکس میکند. حالا بداستان بر میگردد.

2351    گـفت روبـه  شـیـر را خـدمت کـنـم         حـیـله هـا سـازم  ز عـقـلش بـر کـنـم

بروباه گفته بود که برو وخری را شکار کن, روباه گفت من اطاعت تو را میکنم و بتو خدمت میکنم و تدبیر ها بکار میبرم و عقلش را از سرش بیرون میکنم یعنی او را فریب خواهم داد. یکی از ویژه گی های مولانا اینست که در این داستانها شخصیتهای داستان را که می آفریند، دفعتا خصوصیات این شخصیتها را عوض میکند. یعنی از خوب به بد و از بد بخوب تبدیل میکند. او اینکار را در بیشتر از هشتصد سال پیش کرده و امروز ما شاهد این هستیم که این داستان نویسهای بسیار پیشرو امروزی و حتی بین فیلم سازان این کار را میکنند یعنی دفعتا این ویژگیهای این شخصیتها را عوض میکنند ، خوب را بد میکنند و بد را خوب میکنند. این یکی از کارهائیست که مولانا بیش از هشت قرن پیش کرده. بسیار شگفت انگیزاست. تا اینجا روباه مرید بود و کاملا بار مثبت داشت و آمده بود برای جستن حقیقت و حالا میگوید که حیله ها سازم و عقل را از سر بیرون میکند و تمام مکر روباهی خودش را بکار می برد.

2352    حـیـله و افسـون گری کارِ من است         کـار مـن دسـتان و از ره بـردن است

دستان معانی خیلی مختلفی دارد بمعنی آهنگ و نغمه و آواز از جمله حیله گری هم هست. روباه میگوید که کار من حیله گری و دستان و افسونگری و اشخاص را منحرف کردن و گول زدن است.

2353    از سَـرِ کُـه جـانـبِ جو می شـتافت        آن خـر مـسـکـیـنِ  لا غـر  را بـیـافـت

شیر بالای کوه بود و این دستور را صادر کرده بود. روباه گفته بود گه امر تو را اطاعت میکنم و با شتاب شروع کرد از کوه پاوین آمدن تا رسید به یک جوی آب. این همان جوئی بود که گازر از آب آن استفاده میکرد برای لباس شستن و آن خر بیچاره لاغر اندام هم در گوشه ای منتظر بود تا لباسها را بشهر برگرداند. روباه خر را در آنجا پیدا کرد.برای یاد آوری شخصیّت این خر مثل یک آدم ساده لوحی بود. ساده لوح کسیست که زود گول میخورد.

2354    پس سـلامِ  گـرم کـرد و پیش  رفــت        پـیـشِ  آن سـاده  دلِ درویـش رفـت

درویش در اینجا یعنی یک کسیکه بی نواست. سلام گرمی کرد که توجه این خر را جلب بکند.

2355    گفـت چونی اندراین صحرای خشک        در مـیـانِ سـنـگلاخ و جای خـشک

حالا میخواهد فریبش بزند. با مهربانی میپرسد حالت چطور است و اینجا چکار میکنی. در میان این سنگزار های آفتاب خورده داغ اینجا چکار میکنی.  

2356    گفـت خـر گر در غـمـم, گـر در اِرم        قـسـمـتم حق کـرد, من زان شاکرم

اِرَم , مولانا در افسانه های مذهبی در عربستان جنوبی یک پادشاهی بود باسم عاد که خیلی ستمگر بود. پسری داشت بنام شبداد بسیار طمع کار. این شبداد بفکر این افتاد که در روی زمین بهشتی بسازد نظیر بهشتیکه وعده داده شده. شروع کرد باین بهشتی که چنین است و چنان است. در این افسانه ها نوشته اند که بهشتی ساخت که طول و عرضش بسیار زیاد و عجیب بود و اسم این بهشت را گذاشت باغ اِرَم. دستور داد که چهل فرسنگ در طول و چهل فرسنگ در عرض این باغ باشد و تمام خشتهایش از طلا بود و تمام وسائلی که بکار برده بود پُر از گوهر های قیمتی بودند و چیزهائی که راجع به بهشت در کتب مذهبی خوانده بود همه را خواست در آنجا بوجود بیاورد. و در همین افسانه ها آمده که وقتی باو میخواستند اطلاع بدهند که کار ساختمان تمام شد و برای بازدید بیاید, اولین قدمیکه در این بهشت گذاشت جانش گرفته شد که آنهم دارای پیامی هست که با این چیزها تصور نکن که میتوانی خوشبختی بدست بیاوری. در مصراع اول ارم یعنی یک جای بسیار خوب. این خر میگوید اگر که من اینجا باشم و خیلی هم غمناک باشم هیچ فرقی برایم نمیکند تا اینکه در باغ ارم باشم. من در هر حال شاکرم. خداوند قسمت من را این کرده. خداوند تقسیم کننده است. کلمه قسّام و یا قاسم همه اینها قسمت کننده است. حالا خداوند هم مثل اینکه جهان هستی خانواده اوست  و او نعمتهای خودش را قسمت میکند بین اعضای خانواده اش. خر هم میگوید بمن این رسیده و منهم راضی هستم. مولانا خواسته یک اندیشه را بیان کند که هرچه پیش آید خوش آید را بیان بکند و گله مند نباشد و شاکر باشد بلکه راضی باشد و شاکر باشد. اندیشه عرفا باین معنی نیست که بایستی کار نکرد و در گوشه ای باید خزید و هرچه هست شکر کرد همینه و خوبه…. نه. عرفا میگویند که بایستی که نهایت کوشش و تلاش خودت را بکنی برای ساختن زندگی خودت تا آنجائی که میتوانی از راه صحیح و شرافت مندانه بسازی و کوشش خودت را بکنی با کلمه شرافت مندانه و بعد از آن نتیجه کار را واگذار کنی باین قسمت کننده و هرچه قسمتت کرد راضی باشی چه دوست داشته باشی و چه دوست نداشته باشی، نباید بگوئی من اینقدر کار کرده ام. یک بحثی هست در عرفان و تصوف که میگویند که شاکر باش, اگر که نمیتوانی و یا نمیخواهی که شاکر باشی لا اقل راضی باش و گِله هم نکن. این نوع شکر کردن دست بآسمان بلند کردن نیست این باید در در دل باشد. اگر نتوانستی راضی باشی خوشحال باش و خودت را رنج نده و اینقدر خودت را اذیّت مکن و نا آرام مشو که زندگیت بهم بخورد و گرفتار اضطراب بشوی. همین که داری را قبول کن. این قبول کردن از ته دل بسیار چیز خوبی است زیرا بمحض اینکه قبول کردی  به تو آرامش میدهد و راحت میشوی. عرفا میگویند که از این حد پائین تر نمیتوانی بیائی و اگر پائین تر بیائی دیگر کافر هستی یعنی کفران نعمت میکنی.                                       

2357    شکـر گویم دوسـت را درخیر و شـرّ       زآن که هـست انـدر قـضا از بَد بتر

دوست در اینجا همان مبدأآفرینش است که من در هرحال خیر یاشرّ او را شکر میکنم و زیرا این را میفهمم و قبول دارم که در این دنیا از این بدتر هم وجود دارد. آن چیزیکه من خواستم نشده و خدا را شکر که بد ترش نشده. بمحض اینکه در نظرتان یک چیزی آمد بلافاصله بخوتان بگوئید که بد ترش هم هست. تا بگوئید که بد ترش هم هست و قبول کنید که بد ترش هم هست، این بشما آرامش میدهد. این یکی از درسهائیست که عرفان میدهد.

2358    چـونکه قـسّام اوسـت, کفر آمـد گـله        صـبـر بـایـد صـبـر   مـفـتـاح الصِّله

وقتیکه قسمت کننده اوست اگر که گِله بکنی تو کافر و خدا نشناس هستی. صبر باید بکنی. مفتاح یعنی کلید. صله بمعنای عطا و بخشش و نعمت است. مثلا در دربار سلطان محمود شاعران و مداحان جمع میشدند، شعر میگفتند در مدح سلطان محمود صله میگرفتند یعنی پاداش و عوض و یا بخشش میگرفتند. باید صبر کنید و این صبر کلیدیست که در بخشش خداوند را باز میکند. مفهوم بر عکسش اینست که اگر صبر نکنم قفلیست بر در بخشش. اگر که بخشش در یک خزینه ای باشد درش قفل است. برای اینکه در قفل این بخشش را باز کنیم کلیدی لازم است و کلیدش صبر است

2359    غـیر حق جمله عَدوّ اند اوست دوست        با عدو ازدوست شِکوت کِی نکوست

حق خداوند است و هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. او فقط دوست است همه دیگران یا دشمنند و یا لا اقل دوست نیستند. او دوست راستین است. وفتیکه مولانا این نیت را میگوید همه تعجب میکنند و با خود میگویند همه که در حق من دشمنی نکردند چطور میگوید همه دشمنند؟ پایش نیافتده که دشمنی بکنند. اگر پایش بیافتد همه دشمنی میکنند. اگر که صحبت از منافع خودشان باشد خواهید دید که آن دوست ترین دوستان هم دشمن میشوند. این مفهوم اینست که غیر حق جمله عَدوّ هستند در مصراع دوم با عدو یعنی از دشمن. شکوَت یعنی شکایت کی نکوست. آیا این منطقی و صحیح هست که شمابروید و از دوستتان به دشمنتان شکایت بکنید و بدشمن بگوئید ای دشمن ببین دوست من با من چه کرد. دوست آن خداست

دیگران دشمنند وقتی میروی و بدیگران شکایت خدا را میکنی و گِله از خدا میکنی داری از آن دوست که خداوند است نزد دشمنان شکایت میکنی, کی اینکار نکوست؟ هرگز پسندیده نیست. حالا اگر قرار باشد که همه دشمن باشند, حلا من بگویم خُب ای خانم و یا ای آقا دیدی خدا چه بسر من آورد، دیدی چجوری فلان مالم از دستم رفت، فلان کس را از من گرفت تو وقتی اینکار را میکنی داری پیش دشمنان از خداوند که دوست واقعی تو است شکایت میکنی.

2360    تـا دهـد دو غـم, نـخـواهـم انـگـبین        زان کـه هـر نـعـمت غـمی دارد قـرین

انگبین یعنی عسل. مولانا دوغ و عسل را در برابر هم گذاشته. فراموش نشود که این سخنان را آن ساده دل و خر دارد میگوید به روباه. این حرفهای این خر یا این ساده لوح کاملا بار مثبت دارد. خر میگوید تا خداوند بمن دوغ میدهد من هیچوقت هوس انگبین را نمیکنم. یعنی من نهایت رضایت را دارم هر آنچه که خداوند میدهد. دوغ یک چیز خیلی بی ارزش و عسل یک چیز خیلی با ارزش خُب بمن دوغ میدهد من با رضایت هستم. دوغ نه آن ماستیست که در آن آب میکنید. دوغ در اینجا یعنی هرچه که در زندگی من خوشم نمی آید و من دوست ندارم. من هر گز هوس آن چیزهای شیرین مثل عسل نمیکنم. خیال هم نمیکنم که در زندگی دیگران دارند و من ندارم. آنهائی هم که خیال میکنید زندگیشان عسل است, آن عسل هم براحتی از گلویشان پائین نمیرود. آنها هم آن شیرینیی که تو انتظار داری از عسل درک نمیکنند. توجه اینکه در مصراع دوم میگوید هر نعمتی که بما داده میشود یک غمی هم همراهش هست. قرین یعنی همراه. مولانا میخواهد بگوید که آدم تا چیزی را ندارد غم نداشتن آن چیز را دارد. وقتی آن چیز را بدست آورد آنوقت غم از دست دادن آن را دارد. غم خراب شدنش را دارد، غم دزدیدنش یا غم سیل بردنش را دارد. پس بنابر این می بینید که او هیچ وقت بی غم نیست و شب تا صبح نمیتواند بخوابد. ولی کسیکه فقط یک جای کوچکی دارد با یک تخت خواب محقر هرگز این فکر ها را ندارد و غمی بسراغش نمیآید  و غمی همراهش هم نیست. هیچ آرامشی و هیچ آسایشی از نظر عرفان لذت بخش تر از این نیست که رزقی که بما داده میشود با کمال میل بپذیریم هرچه که هست کم و یا زیاد, بد یا خوب. هرچه که هست و هرگونه که هست آن را بپذیریم رزقی که بعد از تلاش شرافت مندانه پیدا میشود. با کمال میل بپذیریم. هیچ لذتی بالا تر از این نیست, و هیچ آرامشی بالاتر از این نیست. کار خودم را میکنم تا آنجائیکه از نظر بدنی و عقلی توانائی دارم. از نظر موازین اخلاقی، رفتاری، شرافتی همه را رعایت میکنم. نتیجه اش انتظار ندارم که هرچه دلم میخواهد باشد، هرچه باشد نتیجه اش را قبول دارم. از اول میدانم که آنچیزیکه من میخواهم نباشد، چه بسا که نباشد. از اول من این را قبول دارم.

Loading