08.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت دوم

تفسیر:

بخش دوم داستان چگونگی شکلِ پیل را در این قسمت دنبال میکنیم. برای یاد آوری لازم است بگویم که فیل در این داستان کنایه از فیل حقیقت و یا مبدأ حقیقت و یا خود پروردگار است که هیچکس تصور درستی از او نمیتواند داشته باشد و گفتیم که بتعداد آدمهای خدا شناس، در ذهنشان خدا هست و همه این خدا ها باهم فرق دارند در حالیکه خدا فقط یکیست. هرکسی هم که تصور خدا در ذهنش هست، مطابق به سنش این تصور عوض میشود و هم چنین مطابق تجربیات زندگیش هم تصورش عوض میشود. مطابق فضل و دانش و کمالی که بدست میاورد باز این تصور عوض میشود و وقتی دیدش در زندگیش عوض میشود، تصورش هم از خداوند عوض میشود و این تکامل پیدا میکند. البته این تغیرات در ذهن او انجام میگیرد وگرنه خدا نه تکاملی دارد و نه انواع مختلف.  منظور اینکه چون حقیقت را ندیده ایم بقول خواجه حافظ، هرچه میگوئیم افسانه است و از حقیقت بدور است.

در دفتر اول مولانا یک بحثی دارد که میگوید وجود ما مثل کاسه هائی هست روی آب و آب در حال بردن این کاسه هاست و این کاسه ها اختیاری از خودشان ندارند وآب را هم نمیشناسند که چیست. ولی بعضی از این کاسه ها بنا به عللی با حرکاتیکه میکنند کم کم از آب پر میشوند و وقتی از آب پربشوند میروند بعمق آب. و وقتی بته آب میروند آنوقت آب را می بینند. این آب, آبِ حقیقت است. اینجا صحبت از فیل حقیقت است و آنجا صحبت از آب حقیقت است. اینجا در آخر بحث قسمت اول گفت که ما مثل کشتیهائی هستیم که روی آب در حال حرکت هستیم. این کشتیها همه با هم اختلاف دارند و بهم برمیخورند. تمام مذاهب و کیشها وآئین ها همه با هم اختلاف دارند و با هم در جنگ و ستیزند و هیچکدام همدیگر را درک نمیکنند. اگر که حقیقت را درک کرده بودند و میدانستند حقیقت چیست، آنوقت حقیقت برای همه یکی بود و بنا بر این دیگر جنگ و نزائی در کار نمی بود. مولانا گفت که شما مثل کشتیهائی هستید که در این کشتیها بخواب غفلت رفته اید. و وقتی از این خواب غفلت بیدار میشوید، آب را می بینید ولیکن آبِ آب را نمی بینید. چیزی وجود دارد باسم آبِ آب. درست است که آب این کشتی را میبرد ولی این آب هم آبی دارد که او را می برد.این آبِ آب است. حقیقت را وقتی مولانا میخواهد بیان بکند میگوید جانِ جان و یا روحِ روح و یا آبِ آب, روح تو هم روح دارد و آن چیزیکه باعث برقراری روح تو و فعالیت روح توست آن روحِ روح است. اگر آن را دیدی, یا آبِ آب را دیدی آنوقت حقیقت را دیده ای. ما انسانها معمولاً سطحی نگر هستیم و فقط ظاهر را نگاه میکنیم نمیتوانیم آن حقیقت را ببینیم. ما فقط یک نیروی حیوانی را دربدن خودمان احساس می کنیم و این روح حیوانی در بدن ما باعث فعالیت ماست. حیوانات هم چنین حسی را دارند منتها آنها شاید حس نکنند ولی ما حس میکنیم که چنین نیروئی داریم. این را باید توجه کرد که خود این نیرو هم نیروئی دارد که باعث برقراری آن نیرو میشود که در بدن ما موجود است. آنچه که در عالم هستی اتفاق میافتد, همان آبِ آب است و آن ذات پروردگار است. حالا باید دقت کرد که شایستگی آنرا پیدا کنیم که از آن سطح عمیق تر برویم و فقط آب را نبینیم بلکه عمق آب را ببـینیم.

از نظر مولانا تمام ذرات عالم هستی زنده هستند. او همه چیز را زنده می بیند. گو اینکه بنظر ما همه جمادات غیر زنده هستند ولی او آنها را زنده میداند و میگوید:

           آب و باد و خاک و آتش بنده اند      با من و تو مرده با او زنده اند

وقتی با او زنده اند با او در ارتباط و در حال راز و نیازهستند ولی ما این را نمی بینیم. حالا از این مسائل که یاد آوری کرد برای آنچه که در این قسمت بحث خواهیم کرد نتیجه کلی آن اینست که این مقیاسها ئی که ما برای شناخت حقیقت داریم درست نیست و اغلب سطحی و ظاهریست. پس از این مقدمه و زیرسازی ابیات این قسمت را تفسیر میکنیم.

1274    آب را آبـیـست کــو مــیـرانَـدَش       روح را روحـیست کـو مـیخـواندش

در این بیت مولانا آبِ ب و روحِ روح را خیلی باز تر و گویاتر میکند. درست است که آب موجب حیات است ولی خود آب هم آبی دارد که موجب وجود ان میشود وآنرا به فعالیت وا میدارد. درست است که این روح ما تمام افکار و کردار ما را زیر نظر دارد ولی مستقل نیست, آن هم روحی دارد که آن روحِ روح، باو امر میکند و او را تحت نظر خود نگه میدارد. این روح روح مبدأ آفرینش و حقیقت عالم هستی است. این روح ما همانطور که قبلا ذکر شده, جزوی از خداوند است و مربوط به یک عالم فیزیکی نیست بلکه مربوط بعالم متا فیزیک و ماوراالطبیعه است. از آن عالم متا فیزیک آمده و در بدن ما اسیر شده و میخواهد باصل و مبدأ خودش که درمتا فیزیک و عالم برین است بر گردد. حالا آن روح روح ما را بسوی خودش میخواند و مرتب در حال دعوت از روح ماست و روح ما را بسوی خودش میخواند. برای اینست که روح ما در قفس مادی تن ما آرام نیست ودارد مرتب دعوت میشود و میخواهد بر گردد. این روحِ روح و آبِ آب ها پیش از اینکه اصلا عالم هستی وجود داشته باشد وجود داشته و بوده.    

1275    مـوسی و عـیسی کجا بُد کافتاب       کشــتِ مـوجـودات را مـــی داد آب

کـافتاب یعنی که آفتاب و منظور ذات خداوند است. وقتی چیزی را کشت میکنند ، هم به نور احتیاج دارد و هم به آب. آن ذات پروردگار و آن کل انرژیکه حاکم براین عالم طبیعت هست و ما او را خدا می نامیم. میگوید او بود که کشت زارهای آفریده خودش را نور میداد و آب میداد. مولانا میگوید حضرت موسی و عیسی کجا بودند وقتیکه ذات پروردگار در حال کشت ما بود یعنی ما را میافرید و بما آب زندگانی میداد. جواب این سوأل اینکه آنها نبودند. پیش از همه چیز او بود و دیگر هیچ کس نبود.

1276    آدم و حــوا کــجـا بُد آن زمــان       کــه خـدا افکـنـد این زه در کــمــان

بعضی ها تصور میکنند که مبدأ اصلی آدم و حوا هستند. مولانا میگوید چنین چیزی نیست، آن آدم و حوا کجا بودند وقتیکه خداوند تیر آفرینش را در کمان آفرینش گذاشت ودر حال آفریدن بود, چرا از آنجا شروع نمیکنید. در رابطه این آفرینش و تکاملش خواهیم رسید, آن تکامل موجودات زنده را که داروین گفته، نقطه بنقطه بیان میکند منتها داروین در یکصد و اندی سال پیش این مطلب را بیان کرد و مولانا در بیش از هشتصد قبل. داروین وقتی بانسان رسید کار را تمام شده دانست ولی مولانا از انسان هم گذشت و به فرشته ها رسید و از فرشته ها هم گذشت و گفت بجائی میرسد که تصورش هم نمیتوان کرد. و در نهایت بخود خدا خواهد پیوست درست مثل یک قطره که بدریا میرسد.

1277    اِین سخن هم نا قص است و ابَترست       آن سخـن که نـیست ناقص آن سَرَست

ابتر یعنی دم بریده در لغت و معنی دیگرش ناقص است. میگوید این حرفهائی که دارم میزنم حرفهای ناقص است و نمیتوانم غیر از این بگویم یعنی تعریف و سخن در باره ذات هستی پروردگار در قالب کلمات و الفاظ نمیگنجد و لفظی را نمی یابیم که برایش بگوئیم و من فقط مثالی میزنم بلکه بتوانی فقط یک تصوری در باره اش بکنی. آن سخنی که میگوید ناقص نیست و درست است مالِ این عالم فیزیکی نیست و متعلق به عالم متا فیزیک است و آنچه را که میگوید در باره عالم فیزیکیست و مال عالم این سَر است. این سَر عالم فیزیکی و آن سَر عالم متا فیزیکی. ما بان سَر هم میتوانیم برسیم مثل انسانهای کامل که بآن رسیده اند و الان هم در بین ما این انسانهای کامل وجود دارند که به سخن های آن سَر رسیده اند و آن رازها را میدانند. آنها مسیر طریقت و عرفان را طی کرده اند تا به اینجا رسیده اند.

1278    گر بگویـد زان بلـغـزد پـای تو       ور نگوید هــیـچ از آن, ای وایِ تــو

این انسان کامل که بآن رازها رسیده رازها را بتو نمیگوید. برای اینکه اگر بتو بگوید تو گمراه میشوی زیرا تو شایستگی و لیاقت شنیدن آنها را نداری. اصلا نظم جامعه بهم میخورد. بلغزد پای تو یعنی افکارِ خطا در نظرت پیدا میشود و باعث گمراهیت میشود. آنهائیکه باین مطلب رسیده اند فقط با همردیفان خودشان که میتوانند همدیگر را درک کنند راز ها را باهم رد و بدل میکنند. حالا اگر که با توهیچ از آن نگویند آنوقت وای بر تو.تو در تاریکی میمانی و بیرون نمی آیی. پس این یک محرکی هست برای تحریک کردن ما که جوری نباشیم که وای بر ما باشد، برویم و بآن برسیم. میتوان ساخت, از طریق توصیف نمیشود از طریق شهود میشود. شهود یعنی مطالبه کردن, چشم دل باید باز باشد تا آن را درک بکند. دل باید آیینه اش صیقل بخورد تا آن درش منعکس شود. این قابل توصیف نیست بلکه وارد است یعنی آمدنیست. میاید ودر تو وارد میشود تو چه خواسته باشی و چه نخواسته باشی بشرط اینکه آیینه دلت صیقل خورده باشد.

1279    ور بگویـد در مــثـالِ صــورتـی       بـر همان صورت بـچـسفی ای فـتــی

فاعل فعل بگوید همان انسان کامل است. صورت یعنی ظاهر عالم هستی. حالا اگر انسان کامل بیاید و آن چیزهائی را که درک کرده، خواسته باشد که ظاهرش را هم بشما بگوید، شما بهمین ظاهر می چسبید. بچسفی یعنی بچسبی. فتی یعنی جوانمرد. ای جوانمرد چرا انسان کامل با تو حرف نمیزند؟ اگر بگوید تو گمراه میشوی و اگر نگوید آنوقت وای بر تو و اگر خواسته باشد فقط ظاهرش را بتو بگوید, تو همین ظاهر را می بینی. مثلا اگر خواسته باشد بتو بگوید خدا مثل دریاست. تو همین دریا را می بینی.

1280    بسـته پائی چون گـیـا اندر زمین       سَــر بــجـنـبـانـی بـبـادی بی یـقــیــن

گیا همان گیاه است که ه آنرا انداخته بنا به ضرورت شعری. در بیت بالا گفت که تو فقط بظاهر قصه ها و مثالها می چسبی ولی در اینجا میگوید که تو مثل یک گیاهی میمانی که در یک عالم خاکی زندگی میکنی و پای تو در گِل فرو رفته. پای در گل بودن باعث میشود که تو نتوانی حرکت کنی ودر یکجا می مانی. در واقع نمیگذارد که روحت حرکت کند و تو بگِل نشستی. حالا وقتی باد میوزد این گیاه پا در گل بچپ و راست تکان میخورد و تو خیال میکنی که حالا خوب شد و من دارم حرکت میکنم. هیچ اینچنین چیزی نیست و این باد است که دارد سَر تو را تکان تکان میدهد. تو همان گیاه پای در گِل هستی, گِل مادیات, گِل دنیا پرستی, آن گلی که مثل خدا می پرستی و چنان تو را گرفتار کرده که بهیچ طرف نمیتوانی حرکت بکنی.

1281    لیـک پآیت نـیست تـا نـقـلی کنی       یـا مـگر پــا را از این گِل بَـر کَـنـی

پایت نیست یعنی پای معرفت و معنویت نداری که سعی کنی پایت را از این گل مادیات بیرون بکشی. توجه داشته باشید که انسان از ماده درست شده و بمادیات نیاز مند است و اگر درعرفان میگوید گِلِ مادیات پای تو را مچسباند منظور مادیات غیر ضروری فساد آفرین است و در حد ضرورت همه بمادیات احتیاج دارند. بعبارت دیگر مادیات مثلِ آب زیر کشتی هست. اگر آب زیر کشتی نباشد کشتی بگِل می نشیند و اگر مادیات نباشد کشتی زندگی ما بگل می نشیند. ولی وقتی آب از حد خودش بیستر شود آنوقت آب میافتد در کشتی و کشتی غرق میشود و سر نشینانش از بین میروند. این آب زیادی مثل مادیات غیر ضروریست که باعث غرق شدن زندگی بعضی از ما هاست. تو اگر همه چیز دنیوی را داری و احتیاج به هیچ چیز دیگر نداری، تو باز هم حرص مال دنیا میزنی و باز هم چشم و هم چشمی میکنی؟ باز هم کینه آنهائی که بیشتر از تو دارند در دل داری؟ اینها مادیات غیر ضروری فساد آفرین هستند.این است که پایت را در گِل برده و تو را از حرکت باز میدارد.

1282    چون کنی پا را؟ حیاتت زین گِل است       این حیاتت را رَوِش بس مشگل است

این حیاتی را که در این بیت میاورد منظورش حیات مادیست. میگوید هرچه تو میخوری از این گِل است و چگونه پایت را از این گل میخواهی بکنی؟ کلمه رَوِش در مصراع دوم اسم مصدر رفتن و کوچیدن و یا کوچ کردن است. میگوید این بسیار کار تو را مشگل میکند. برای تو راه بسیار سختی هست. ولی برای من قابل درک است. تو چسبیده باین خاک هستی و هرچه میخوری هم از این خاک است, پس کوچ کردن از این خاک معلومه که مشکل است. خیلی ها هستند که خیال میکنند منظور مولانا از این کلمه کوچ کردن، منظورش مردن است.خیر اصلا اینطور نیست. خیلی کسان هستند که از بین ما کوچ کرده اند ولی با ما هستند, راه میروند, چیز میخورند, میخوابند بر میخیزند, حرف میزنند ولی از این دنیای مادیات غیر ضروری که بین ما ها هست کوچ کرده اند. پس خیال نکنید که باید مُرد تا بتوانی کوچ کنی. پس تکلیف چیست و چکار باید کرد؟؟ انسانهای کامل که قرار شد بما نگویند و ما هم که باین آسانیها تمیتوانیم باینجا برسیم پس تکلیف چیست؟؟ ما میخواهیم ببینیم و بفهمیم و نهایتاً تکامل پیدا کنیم. میخواهیم از حد خودمان خارج شویم و اوج بگیریم! چه باید بکنیم؟

1283    چون حیات از حق بگیری ای روی       پس شوی مستغـنی از گِل می روی

این حیاتی که در مصراع اول آمده منظور حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی حیات منظم و پاک. باید توضیح بدهم که زندگی تک یعنی زندگی بدون حرص و طمع و بدون کینه و بدون حسَد. آیا میتوانید کسانی را که بشما بد کرده اند ببخشید؟ یا اینکه این کینه مثل غده سرطانی را تا آخر عمر با خود حمل میکنید؟ اگر میتوانید ببخشید حیاتتان طیبه است و این حیات پاک است و اگر نمیتوانید, این حیات آلوده است. آلوده بکینه است. خطای شما را خدا میخواهد ببخشد شما خطای بنده ها را نمیبخشید؟ بنا بر این باید آن حیات طیبه از آلودگیهای رفتاری پاک شده باشد. این حیات طیبه را باید از خداوند بگیرید و طلب کنید. ای روی یعنی رونده بسوی حق. کسیکه جویای واقعی حقیقت است. مستقل یعنی بی نیاز و گِل یعنی مادیاتِ غیر ضروری. می روی یعنی بسوی قلمرو معرفت و عالم معنی میروی. میگوید از خدا بخواه که خداوند حیات پاکیزه بتو بدهد ای رونده راه حق. بخدا بگو خدایا کمکم کن که کینه از وجودم پاک گردد و کمکم کن که حسد نداشته باشم. این حیات پاک را بکمک خداوند میتوانی بگیری. او جمیع کل انرژیهای درون و بیرون ماست و انرژی درونت را از خداوند بگیر. اگر بتوانی این کار را بکنی آنوقت براستی بسوی آن عالم معرفت کوچ میکنی.

1284    شـیـر خواره چون زدایه بِسـکــلَـــد       لـوت خواره شُـد مر او را می هـلــد

شیر خواره همان نوزاد است که شیر میخورد. بِسکُلد از سِکُلیدن است. مصدر سِکُلیدن بمعنی جداشدن و قطع شدن. لوت بمعنی غذاست و غذای خوشمزه. می هلد از مصدر هلیدن است و یعنی رها کردن. و می هلد یعنی رها کرد. مولانا مثال میزند و میگوید شما یک شیرخواره را در نظر بیاورید، اگر او را از پستان مادر بگیرید، او سپس روی بغذا خوردن میاورد و آنهم غذای خوشمزه و دیگر اعتنائی به پستان مادر نمیکند و آن را نمیخواهد و آن را می لهد یعنی رها میکند. حالا تو, این زمین هم مثل مادر بتو غذا میدهد و اگر بخواهی برای همیشه این پستان زمین را رها نکنی و همه اش بدنبال آن باشی آنوقت هیچ غذای معنویت پیدا نمیکنی. این زمین فقط غذای مادی بتو میدهد. قطع رابطه کردن با مادیات غیر ضروری فساد آفرین درست مثل رها کردن شیر خواره است از پستان مادر.

1285    بسـتـه شـیـرِ زمـیـنی چـون حُـبـوب       جُـو فِـطـامِ خـویش از قُـوت الـقُـلُوب

کلمه بسته در اینجا یعنی وابسته و منظور وابسته بزمین مثل حبوب مثلِ لوبیا و عدس. جو یعنی جستجو کن. فِطام یعنی غذای معنویت.وقتی میخواهی این غذای معنویت را جستجو کنی باید کمی از غذای زمینیت را کم کنی. قوت بمعنی غذا و القلوب بمعنی قلب ها و دلها. غذای دلها چیست؟ آن معرفت و دانش و فضل و کمال و بینش است. همچنین روشنی درون است. اینها غذا های قلب هاست. کل اینهائی که ذکر شد میشود حکمت.

1286    حرفِ حکمت خورکه شُد نورِ سَتـیـر       ای تـو نـوربی حُـجُـب را نـا پـذیـر

حکمت یعنی آشنائی بحقایق اکثراً معنویات و همان قوت القلوب در بیت بالا. ستیر از کلمه مستور است یعنی پوشیده.  میگوید این حکمت مثلِ نور است ولی چون پوشیده است تو آن را نمی بینی. از چه چیزی پوشیده است؟ از آن اندیشه های نفسانی و شیطانی و ممانعت کننده تو از دیدن آن نور حکمت. در مصراع دوم کلمه حُجُب جمع حجاب است و پوشش. نا پذیر هست یعنی تحمل پذیر نیست.در این بیت نکته ای هست که باید خوانندگان عزیز دقت بیشتری بکنند. آن نور حقیقت را میخواهیم که درون ما را روشن کند. میتوانیم بآن نور حقیقت نزدیک هم بشویم. نزدیکش هم شدیم دل ما را روشن میکند. ولی اگر آنچنان حجابها و پوشنده ها داشته باشد مانع آن نور میشود و ما نمیتوانیم آن نور را ببینیم. حالا اگر یکی یکی این پرده ها را برداریم آنقدر نور زیاد است که چشمتان را می بندید و اصلا ممکن است که شما را کور کند. پس این نور حقیقت را میتوانیم بآن نزدیک بشویم. مثلا, این خورشید بما نور میتاباند که باعث حیات و روشنائی در کره زمین میشود. اگر این نور خورشید نبود که اصلا این جهان نبود و ما ها نبودیم و حیوانات و گیاهها نبودند. بسیار خوب. این نور خورشید یک چیز بسیار خوبیست. اگر چیز خوبیست پس خوبست که یک مقداری بما نزدیکتر شود. اگر حتی یک کمی هم بما نزدیک شود آنوقت همه را میسوزاند. حالا نور حقیقت هم همین طور است فقط میتوانیم بآن نزدیک شویم.

1287    تـا پـذیـرا گـردی ای جـان نـور را       تـا بـبـیـنـی بـی حُـجُـب مســتـور را

اگر در یافتن این معرفت و حقیقت پای ورزی کنی, نور خداوند در تو متجلی میشود. متجلی شدن یعنی جلوه پیدا کردن. جلوه پیدا میکند و تو میتوانی او را حس کنی.در مصراع دم میگوید آنوقت تو میتوانی بدون حجاب ها و پرده های خود بزرگبینی و خود پرستی و منیّت, آن را ببینی. اگر بشماری صدها از این پرده ها هست و وقتی همه این پرده ها رفت آن نور را میتوانی ببینی ولی اگر نه، اصلا تو را کور میکند.اینهائی که انسانهای کامل هستند، وقتی بمقامهائی میرسند کلمه من را در صحبتهایشان بکار نمیبرند اصلا جمله ای که میگویند با من شروع نمیشود یعنی او دیگر منیت ندارد و دیگر منی را نمیشناسد. من او حل شده و محو شده. اگر که ما بگوئیم که من این کار را کردم, من این را میگویم, من اینطور هسنم, من تو را تنبیه میکنم و من ترا میترسانم….خوب خداوند هم همین ها را میگوید: من کمک میکنم, من مجاذات میکنم، ببینیم در این دنیا چند تا من وجود دارد؟ ماها هستیم که من هستیم هر کدام؟ یا خداوند؟ او را که ما نمیتوانیم تغییر بدهیم ولی ما میتوانیم من خودمان را در نور من او محو کنیم. مثل اینکه شمعی را روشن بکنیم در برابر خورشید. خورشید می تابد و شمع هم نور دارد اما نور شمع را ما نمیبینیم. نور شمع هست ولی در مقابل عظمت نور خورشید من خودش را از دست داده است و دیگر دیده نمیشود. ولی اگر انگشت خود را به نوک شمع نزدیک کنید می بینید که انگشن شما داغ میشود. میگوئیم نور شمع در نور خورشید محو شده. یکی از هدفهای کلی مذاهب و کیشها که دارند, محو شدن در خداست یا فنائ بالله شدن است

1288    چون ستاره سِـیر بـرگـردون کـنی       بلکـه بی گردون سفر بـی چون کـنی

اگر اینگونه شود که تو بحیات پاک دسترسی پیدا کنی آنوقت اوج میگیری ,و آزادانه پرواز میکنی و مثل ستاره ها بافلاک میروی. اصلا ستاره ها چیه تو میتوانی سفر بی چون و چرا بکنی. سفر بی چون را اصلا نمیشود تعریف کرد.مولانا گفت: آنچه در وحم ناید آن شوم. این نهایت هر انسان معرفت جوست که چنین سفر بی چون را بکند پیش از اینکه از این دنیا برودو چه لذتی از این بالاتر.

مولانا پیش خودش فکر میکند که این چیزهائی را که دارد میگوید باور کردنش مشگل است. بعداً حرفهای دیگری میزند که شاید باور کردنش راحت تر بنظر خوانندگان بیاید.

1289    آن چنان کز نیست درهسـت آمدی       هـیـن بگو چون آمـدی؟ مسـت آمـدی

هین یعنی بهوش باش و آگاه باش. مست آمدی یعنی بی خبر آمدی. میگوید تو بجائی میرسی که حتی تصورش هم نمیتوانی بکنی. تو از نیستی بهستی آمدی، تو از عدم بوجود آمدی. بیا تا من برایت قدم بقدم تعریف بکنم. چه جوری آمدی؟ تو نمیدانی چون مست آمدی یعنی بی خبر آمدی و اصلا یادت نیست.

1290    راهـهـای آمــدن یــادت نــمــانــد       لـیـک رمزی بـر تو بر خواهیم خواند

این راههای آمدن بیادت نیست. چه تحولی پیدا کردی چگونه از یک موجودِ ذره خاک گیاه شدی و چگونه جان دار شدی و چگونه از عالم گیاهی گذشتی و حیوان شدی؟ چه جور از عالم گیاهی گذشتی و انسان شدی و بعد چگونه از انسان معمولی انسان بر تر شدی و این تکامل را طی کردی و حالا هم در حال تکامل هستی اینها هیچ کدام بیادت نیست. من یک رمزی را برای تو خواهم آورد.

1291    هـوش را بگذار و آنگه هوش دار      گوش را بـر بـنـد و آنگـه گوش دار

این عقل و هوشی را که اینقدر بآن مینازی بکنار بگذار. مولانا نمیخواهد که عقل و خرد را ترد کند برعکس همیشه معتقد بخوب بودن عقل و هوش است, فقط میگوید برای یک لحظه کنار بگذار. وقتی بکنار گذاردی آنوقت هوش حقیقت جوئی را باید پیدا کنی و برو بدنبال هوش حقیقت جو. این هوش حقیقت جو چیست؟ آنست که من مرتب بیاندیشم و بیاندیشم در مغزم کاوش کنم و کاوش کنم و فکر کنم در مغزم و میخواهم این را پیدا کنم تا بحقیقت برسم. آنوقت این فکر کردنهای من کم کم تبدیل میشود بهوش حقیقت جو. در بیت دوم هم میگوید تو گوش سرت را ببند و تمام بدنت گوش باشد. وقتی تمام بدنت گوش شد آنوقت گوش دار, منظور گوش باطنیست. بعبارت دیگر گوش سرت را ببند و گوش سِرّت را باز کن. گوش سِر گوش دل است, کدام دل؟ دلی که پر از کینه است؟ نه. دلی که پاک شده باشد. گوش کن ببین آن گوش دلت چی میگوید، آن چشم دلت چی می بیند. مولانا بنظر میاید که رمزی بما نگفت. او بما یک دستور داد ولی قرار بود بما رمزی را بگوید.

1292    نَـی نگویم زانکـه خـامی تو هنوز       در بـهـاری تــو نـدیـد ستی تــمــوز

تموز بمعنی تابستان است. میوه در بهار خام است و یا کال است هنوز نرسیده. باید تابستان بشود و آن آفتاب تابستان بآن بخورد تا آن میوه برسد. وقتی این میوه رسید آنوقت خود بخود این میوه از درخت جدا میشود. من نمینوانم آن رمز را برایت بگویم چون تو هنوز میوه نارس هستی. بایستی که آن آفتاب معرفت و معنویت به میوه وجودت تابش پیدا کند, میوه وجودت برسد آنوقت هماطور که میوه رسیده شاخه درخت را رها میکند تو هم این دنیای مادیات غیر ضروری را رها میکنی و درست مثل آن میوه تو هم از درخت دنیا جدا میشوی نه اینکه بمیری ولی وارد یک تحول جدیدی میشوی. من راه های معرفت و اینها را گفتم, عرفان و طریقت, آن آفتاب تمیز. منظور از میوه ای ذکر شد میوه روح و اندیشه است که باید برسد, باید به پختگی و کمال برسد. در جستجوی حقیقت باید استقامت داشته باشی

همچنین صبر و مقامت زیاد لازم داری تا بان مقام برسی. بقیه و قسمت آخر این بحث بسیار متعالی و جالب در قسمت بعدی بنظر خوانندگان عزیز خواهد رسید.

Loading

07.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت اول

تفسیر   :

داستانی که در ذیل بنظر خوانندگان عزیز میرسد داستانی هست تحت عنوان “اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل”.

داستان از این قرار است که هندیها پیلی را به شهر آوردند واو را در یک اطاق تاریکی نگه داشتند و مردم خبر دار شدند که بیایند و چیزی را که ندیده اند ببینند. ولی چون اطاق کاملا تاریک بود هیچ کس نمیتوانست پیل را آنطور که هست ببیند, در نتیجه با دست باندام پیل میمالید و آنطور که پیل را با دست خود با حس لامسه میدید آن را تجسم میکرد و این تجسم بسته باین بود که دستش بکجای فیل تماس پیدا بکند. چون در جاهای مختلف دست اشخاص تماس پیدا میکرد, هر کسی یک تصوری در ذهن خودش از فیل داشت و هیچ کدام آنها هم درست نبود.  مولانا میگوید اگر در دست اشخاص هرکدام یک شمعی می بود, بوسیله نور این شمع میتوانستند که کل آن فیل را ببینند و دیگر دچار این اشتباه نمیشدند و دچار اختلاف هم نمیشدند و همه چیز را آنگونه که بود یک سان میدیدند. مأ خذ این داستان یک روایتی دارد که در کتابی بنام مقایسات آمده است. مقایسات مربوط به یک شخصی بنام  ابو حیان است که او ادیب و یک فیلسوف بود و در قرن چهارم هجری زندگی میکرد. در این کتاب مقایسات آورده با این اختلاف که آن اشخاصیکه میخواستند فیل را ببینند همگی نا بینا بودند و بطور کلی نمیتوانستند چیزی ببینند. علاوه بر این در کتابها ومواخذ و منابع دیگری هم این داستان آمده. مثلا امام محمد غزالی در دو کتابش یکی بنام ابیاع العلوم و کتاب دیگرش بنام کیمیای سعادت در هر دو آورده و توضیحی که میدهد اینست که اشخاصی که میایند فیل را ببینند کور هستند. علاوه بر این صنائی غزنوی شاعر و عارف معروف در قرن ششم, او هم وقتی این داستان را میاورد آن اشخاص را نا بینا میاورد. ولی مولانا این اشخاص را نا بینا تصور نمیکند. میگوید آنها بینا هستند ولی اطاق تاریک است. حالا چرا این کار را میکند, برای اینکه او بتواند بعداً از گفته های خودش نتیجه بگیرد. شما دیگر میدانید که مولانا داستان را از هر مأخذی که بگیرد، در آن دخل و تصرف میکند و بگونه ای تغییرش میدهد که برای گفتن حرفهای متعالی خودش آماده باشد. باحتمال زیاد بهمین علت آن افراد را کور نگفته و آنها را بینا تصور کرده بخاطر اینکه در ضمن این داستان میگوید” اگر دست هر یکی از آنها شمعی بود همه میتوانستند فیل را یکسان ببینند و اختلاف هم نداشته باشند. چون این را میخواهد بگوید که اصلِ محور سخنش هم همین است بنا بر این باید که آن افراد همه بینا باشند وگرنه اگر کور بودند چه شمع میداشتند و چه نمیداشتند فرقی نمیکرد. حالا خواهیم دید که مولانا چرا تغیراتی و تصرفاتی در این داستان کرده است. علاوه بر این ادوارد براون خاور شناس انگلیسی این داستان را عیناً ترجمه کرده و خیلی هم با زبان شیوا و کاملاًّ از عهده بر آمده در هر حال این حکایت یک حکایت تمثیلی است. یعنی با مثل گفته شده. باید بدانید که تمثیل آن چیست که تا آخر داستان آن را در نظر داشته باشید. مثلاً این فیلی که در این داستان آمده یک تمثیلی هست ازمبدأ حقیقت که بآن گفته شده خــدا. از آن مبدأ حقیقت است آن مبدأ حقیقت، ساده ترین تعریفش مجموعه کل انرژیهای حاکم بر جهان بیرون و جهان درون ماست و تعریفش باین سادگی ممکن نیست و شاید هیچکس آنچنانکه باید و شاید هم نتوانسته است بیان بکند که حق مطلب را ادا کرده باشد. در هر صورت تا آخر داستان که در سه قسمت تفسیر خواهد گردید فراموش نشود. تاریکی تمثیلیست از این دنیا ی مادی ما که در آن زندگی میکنیم. وقتی میگوئیم این دنیا تنها این کره زمین نیست. بطور کلی منظور در عالم هستی. چرا این را بتاریکی مثل میزنند برای اینکه آنقدر حجابهای پوشاننده بر این جهان هستی هست تو در تو که این حجابها میاید و آن مبدأ حقیقت را می پوشاند و از چشم دل ما و از بصیرت ما پوشانده نگه میدارد و چشم دل  ما را در تاریکی قرار میدهد. این حجابها هزاران هزار، این حجابهای زرق و برق دارِ عالم هستی، این حجابهای خود پرستی، این حجابهای کینه توزی و این حجابهای حسادت، این حجابهای برتر طلبی، این حجابهای فاشیستی و تعصبات بویژه تعصبات مذهبی و بسیاری از این حجاب های دیگر که ما محصور آنها هستیم . و هرکسی حجابهای خودش را دارد. اینست که آن مبدأ حقیقت با این حجابها پوشیده شده, مثل اینکه ما را و یا وجود ما را در تاریکی نکه میدارد. و اما این چیزیکه بیشتر ما را در تاریکی نکه میدارد, حواس ماست, حواس پنجگانه ماست. برای اینکه ارتباط ما با جهان هستی توسط این پنج حس است. این پنج حس چه بسا اولاً اشتباه میکند و از این گدشته کافی و بسنده نیست برای اینکه این حقیقت را آنچنان که هست درک بکند. مثلاً چشم سر, بینائی یکی از آن حواس است. با آن چشم سَر و با بینائی برون نمیشود خیلی از حقایق را دید. باید با چشم درون داشته باشیم. همین طورگوش درون, چشم درون. باید توسط تمام حواسهای درونی درک شود و بایستی گرفته شود و آن هم بیشتربستگی به آمادگی، لیاقت و استعداد وجود داشته باشد، زشتیها بیرون رانده شود و درون کاملاً بی آلایش باشد و سیقل خورده باشد تا آنوقت حقیقت در درون ما منعکس گردد. آنوقت آن امید هست که آن منبع حقیقت را انسان درک کند.  اما آن شمعی که مولانا میگوید دست هر کسی بود میتوانست که کل این فیل را ببیند آن شمع معنویت و شمع معرفت است که نور می پاشد در درون ما و اندرون دل ما را روشن میکند, در برابر آن آیینه سیقل خورده, اجازه میدهد که تصویری از آن حقیقت در آن مجسم بشود و دیده بشود. آن شمع معرفت است و آنهم در دسترس همگان نیست. آن شمع یقین است و کلمه یقین و باور مندی باید باشد. اگر کسی باشد که باین مبدأ حقیقت باوری نداشته باشد, او اصلاً در اینجا موفق نخواهد بود که چیزی را درک بکند. یکی از این شرایط این درک آنست که این باور و یقین باشد. حالا وقتیست که این باور و یقین وجود داشته باشد آنوقت دنبال آنست که این مبدئی که ما باورش داریم و یقین داریم که هست این چیست. اصولاً هدف عرفان پیدا کردن آن درک است. این کلمه عرفان یعنی تعریف, فهمیدن, معارفه, اینها از یک خانواده هستند. اصل این عرفان شناخت خودمان است یعنی شناخت درون خودمان. اگر هیچکدام و یا هر یک از شرایطی که ذکر شد نباشد انوقت موضوع تعصبات پیش میآید. و حالا باصل و تفسیر اشعار میپردازیم:

1259    پـیـل انـدرخـانـه ای تـاریـک بود       عــرضـه را آورده بودنـدش هُـــنـود

توجه اینکه آنچه را ما بآن خانه میگوویم سابق بر این بآن سرا میگفتند. و آنچه را که اطاقهای خانه گفته میشد بآن خانه میگفتند. یک سرا ممکن است که درون خودش یک اطاق یعنی یک خانه یا چند اطاق و یا خانه داشته باشد. میگوید یک فیلی را در یک اطاق تاریک گذارده بودند. و هندی ها این فیل را برای نمایش دادن آورده بودند.( هنود یعنی هندیها)

1260    از بــرای دیـــدنش مــردم بســی       انـدر آن ظـلـمـت همـی شد هر کسی

کلمه بسی یعنی بسیار زیاد. یعنی عده ای که برای دیدن فیل آمده بودند عده کثیری بودند. هر کدام از آنها هدفشان این بود که این چیست که ما تا بحال ندیده ایم. پس میرفتند باین اطاق تاریک. همه میخواستند بفهمند که این مبدأ حقیقت چیست که ما تا بحال اسمش را هم نشنیده ایم.

1261    دیدنش با چشـم چون ممکـن نبود       انـدر آن تاریکــیش کـف مـی بســود

در مصراع دوم کف بسودن یعنی دست مالیدن و لمس کردن. یکی از حواس پنج گانه که ما داریم حس لامسه است و این یک کلمه عربیست و فارسی آن میشود حس بسودن. این افرادی که آمده دبودند در این اطاق تاریک, با دست روی این فیل میمالیدند که درک کنند که این چیست.

1262    آن یکی را کف بخـرطـوم اوفتاد       گفت هـمـچون نـاودانست این نــهــاد

نهاد معانی مختلفی دارد و در اینجا یعنی موجود. آن کسیکه دستش بخرطوم فیل زده بود میگفت این چیزیکه من دیدم فهمیدم که چیست و این فیل مثل ناودان است. سابق بر این ناودانهای فلزی بود که در بالای پشت بامها نصب میکردند بطرف کوچه ها و این ناودانها آب باران و برف را بداخل کوچه ها هدایت میکرد.

1263    آن یکی را دست برگوشش رسید       آن بَر او چـون بـاد بـیـزن شـد پـدیـد

آن اشاره به فیل است و بر او یعنی در نظرش. باد بیزن همان چیزیست که ما بآن باد بزن میگوئیم. فیل یک گوشهای خیلی پهن و گسترده ای دارد. آن شخصیکه دستش بگوشش رسیده بود گفت این فیل مثل باد بزنیست که ما برای روشن کردن آتش بکار میبریم و این فیل یک باد بزن بزرگیست. وقتی این افراد از این اطاق تاریک بیرون میامدند مردم ا ز آنها سوال میکردند که شما این نهاد عجیب را چه گونه دیدید؟ این آدم هم در جواب سوآل اینکه چه دیدی گفت من آنرا مثل باد بزن دیدم.

1264    آن یکی را کف چوبرپایش بسود       گفت شکــلِ پـیـل دیـدم چـون عـمـود

بر پایش بسود یعنی آن یکی دستش را بپای فیل مالید و در جواب سؤال مردم گفت  من این موجود را مثل ستونی دیدم و او قطعا یک ستون بزرگیست. عمود یعنی یک ستون.  

1265    آن یکـی بر پشت او بنهـاد دست       گفت خود این پیل چون تختـی بُدست

ما میبینیم که همه این افراد در باره این فیل نظرهای مختلف دارند و وقتیکه بیرون میایند بین آنهائیکه بداخل اطاق تاریک رفته اند اختلاف شدیدی پیش میآید زیرا یکی میگوید او مثل ناودان است و دیگری میگوید خیر او مثل باد بزن است و سومی میگوید اصلاً اینطور نیست, من خودم بهش دست مالیدم و او مثل ستون است. نفر بعدی دست به پشتش زد و گفت خیر همه شما اشتباه میکنید این موجود مثل تختی هست و لا غیر. بین این افراد اختلاف ها بوجود آمد.

1266    همچنین هـریک بجزوی که رسید       فـهـمِ آن می کرد هـر جـا مـی شنید

جزوی یعنی عضوی. فهم آن میکرد یعنی کل آن فیل را خیال میکرد آنست که او دست میزند. هرجا می شنید یعنی از کسان دیگر هم که از اطاق بیرون میامدند نظر آنها را هم گوش میکرد. هرکس که به یک عضوی از فیل دست میزد تصور میکرد که تمام فیل بآن شکل است و این موجب اختلاف نظر ها میشد.

1267    از نظر گه گفـتـشان شد مـختلف        آن یـکـی دالش لـقــب داد این الـف

از نظرگه یعنی از پایگاهیکه آن شخص نظر کرده بود و بر اساس آگاهی که او یافته بود. معنی دیگر نظرگه اینست که از نظر دیدگاه شخص خودش. آنقدر اختلاف بوجود آمد که یکی باین فیل لقب دال که یک حرف خمیده است و دیگری بهمین فیل لقب الف داد. مولانا میخواهد منشأ و اساس بوجود آمدن اختلافها را شناسائی کند. اصولا مبدأ این اختلافهای مذاهب و کیشها که بعضیها دال می بینند و بعضیها الف و هیچ کدام هم درست نمیگویند اینست که این انسانها کل آن مبدأ حقیقت را نمیدانند. آنها فقط تصوری در ذهن خودشان دارند. اگر بنا بفرض همه آدمهای روی زمین همه خدا شناس باشند، بتعداد آدمهای روی زمین خدا وجود میداشت. در حالیکه خدا یکیست ولی در ذهنهای آنها فرق میکند. اگر که خدا را قبول داشته باشند, دو نفری نیستند که تصور آنها از خدائی که میشناسند یکی باشد.

1268    در کف هـرکس اگـر شمعی بُدی       اخـتـلاف از گـفـتشان بیرون شــدی

در اینجا متوجه میشویم که چرا مولانا این افرادی که بدیدن این فیل در اطاق تاریک آمده بودند کور نبودند و بینا بودند برای اینکه اگر آن شمع در دستشان میبود میتوانستند کل بدن این فیل را در پرتو شمع ببینند و اینقدر با یکدیگر اختلاف پیدا نکنند. البته این شمع, شمع معنویت است و حدف مولانا شمعی را که نور بدهد نیست و لذا در بیت فوق میگوید اگر در کف هر کس یک شمع معرفتی وجود میداشت، آنوقت اختلاف بین آنها بوجود نمی آمد. این شمع کنایه از نور کشف الیقین است. این یک عامل درونیست که باید کشف بکند و یقین پیدا کند یکی از اشکالات مهم اینست که بسیاری از مردم آن شمع معرفت و معنویت و یقین را در درونشان ندارند که بتواند مسیر آنها را روشن کند تا بتواند همه آن فیل حقیقت را ببیند. آن چیزی را که بنام خدا دنبالش میگردید کجاست؟ این در درون شماست و در وجود شماست. آن معرفت و معنویت هم بیرون ازوجود انسان نیست. آن در درون خود آدم است. مولانا خیلی ماهرانه این مطلب عرفانی و معنوی را بسیار با زبان همه فهمی بیان میدارد.

1269    چشم حس همچون کفِ دستست و بس       نـیست کـف را بر همه او دسترس

گفته شد که این چشم حس این چشم سَر است و یکی از پنج حس انسان. این چشم سر مثل این کف دست است. کسانیکه وارد اطاق تاریک میشدند میخواستند با دستشان این موجود عظیم را حس کنند ولی غافل از اینکه این دستشان فقط یک قسمت از بدن این فیل را لمس میکرد و نه همه بدن او را و این دست دارای کارآیی محدود و کمی است و قادر به لمس کردن همه بدن فیل در اطاق تاریک نیست. باید کاری کرد که چشم دل باز شود تا بتواند آن نور بصیرت را مشاهده کند.

1270    چشم دریا دیگرست و کـف دگر        کــف بـهــل وز دیــده دریـا نِگـــر

چشم دریا و دیده دریا که در هردو مصراع آمده در برابر چشم حس آمده و مراد آن چشم باطن و چشم درون است. مولانا این حقیقت مطلق را بدریا تشبیه میکند. البته هر وقت آن قدرمطلق را بدریا تشبیه میکند, عذرخواهی هم میکند. این یک نوع تمثیل است و تمثیل مَثل آوردن است. دریا مثل است برای بیان خداوند و مولانا بخاطر وسعت و عظمت آن و بخاطر ژرف بودن آن خدا را شبیه دریا ذکر میکند و نه اینکه واقعاً عظمت خداوند مثل دریا باشد! این دریا مثلِ خداوند نیست . این فقط یک مَثَل است و بس. حالا میگوید این چشم دریا بین ( چشمیکه بتواند دریا را ببیند) اصل دریا را می بیند و توجهی بکف روی دریا نمیکند. زیرا کف دریا با خود دریا اصلا قابل مقایسه نیست. دریا برای خودش یک چیزیست و کف دریا هم برای خودش یک چیز دیگر و ایندو باهم قابل مقایسه نیستند. در مصراع دوم میگوید کف بِهِل یعنی کف را واگذار کن و فرو بنه. آنچه که تو داری میبینی کف روی دریای حقیقت است و نه خود دریای حقیقت و تو باید کف دریا را ول کنی و رها کنی و با چشم دریا بین دریا را نگاه کنی. چشم دریا بین چشمیست که ژرف دریا را میتواند ببیند و بکفهای دریا و خس و خاشاکی که با کفها مخلوط است توجهی ندارد.

1271    جنبشِ کـفـها ز دریا روز و شب       کف همی بینیّ و دریـا نَـی عَـجَـب

روز و شب یعنی دائماً و همیشه. میگوید وقتی کنار ساحل ایستاده ای و داری بکفهای کنار دریا مینگری آیا این حرکتهائی که دارن از خودشان است؟ خیر. آنها یک جنبش کنندگانی دارند و این خود دریاست و یا امواج دریاست که آنها را بالا و پائین میاندازد و آن کف را بحرکت های موضعی وا میدارد.مولانا میگوید عجیب اینست که تو داری کف را می بینی ولی خود دریا را نمی بینی. مولانا چرا تعجب میکند؟ برای اینکه میداند که میتوانی دریا نگر باشی و میتوانی چشم دریا نگر هم پیدا بکنی. تمام تحولاتی که دارد در این دنیا صورت میگیرد، مولانا میگوید همه اینها کف های روی دریاست و اینها چیزهای ظاهری هستند. عامل واقعیشان آن دریاست که تو نمیتوانی ببینی, مگر تو دیده دریا نگر داشته باشی و بینی چرا و چگونه این کف حرکت میکند. حالا یک تمثیل دیگری میاورد و میگوید:

1272    مـا چو کشـتـیها بـهـم بر میزنیم       تــیــره چشمـیـم و در آب روشنـیـم

مولانا ما را تشبیه میکند به کشتیها. بهم بِر میزنیم یعنی باهم تصادف میکنیم. میگوید ما همان کشتیهائی هستیم که روی آب ذلال و صاف و روشن دریای حقیقت در حال حرکت هستیم، اما چون دیدگان حقیقت بین و دریا دیدن را نداریم تعصبات تمام وجود ما را فرا گرفته و اینست که کشتی های وجودمان دارد بهم بر خورد میکنند. آن یکی با ان یکی مخالف میشود و این یکی میگوید من درست میگویم وان دگر میگوید نه، من درست میگویم. همه دارند روی یک دریای حقیقت حرکت میکنند ولی چون نمیتوانند این دریا را ببینند دارند بهم بر میخورند. معلوم است که با این بر خوردنها چه اشکالات, چه جنگها و چه تصادفاتی بوجود میاید وهمین طوریکه میبینید همیشه در جهان هستی، حد اقل روی کره زمین ما از زمانهای قدیم بوده و حالا هم هست. همه میگوئیم چرا اینها با هم مخالفند و چرا اینها دارند همدیگر را میکُشند, چرا اینها با هم آشتی نمیکنند. برای اینست که آنها دریای حقیقت را نمی بینند. اینها کشتیهائی هستند که روی دریا هستند و دارند سطح روی دریا را می بینند. حالا تصور بکنید این عالم هستی فقط کره زمین ما که نیست. کره زمین که در برابر عالم هیچ و پوچ است در برابر کل هستی عالم. عطار نیشاپوری میگوید:

( تو خشــخاشــی بودی در زیر دریا ) همه کره زمین. حالا اگر عالم هستی را در نظر بگیرید، اصلا در مغز ما نمیگنجد که چقدره. در گذشته ها فکر میکردند که همین سیاراتی هست که ما می بینیم, بعد فهمیدند که نه. وقتی قطر عدسیهای ستاره شناسی بیشتر شد دیدند که  نه اصلا کهکشانهاست که کهکشان ها هم از بینهایت سیارات تشکیل شده. بعد از مدتی قطر عدسیها هم بزرگتر شد. آنوقت دیدند که خیر کهکشان ها هم بی نهایت هستند. اینها اصلا در تصور ما نمیگنجد. این هزارها کهکشان و هر کهکشان دارای هزارها سیاره  را عالم هستی مینامند. بعد ستاره شناسان و دانشمندان فضائی کشف کردند که بی نهایت عالم هستی وجود دارد، حالا تصور کنید که در این بینهایت عالم هستی چه خبر ها هست.چه کسی میتواند ادعا کند که تعداد سیاره های عالم هستی را میتواند معلوم کند و ما در این کره خاکی خودمان آنقدر داد سخن میدهیم و ادعای همه گونه علوم میکنیم وبدیگر افراد اطرافمان  امر و نهی میکنیم و ادعای دانشمندی هم میکنیم. وقتی وارد طریقت عرفان میشویم, یکی از نظرات, حد اقل نظرش این بود که خودمان را در برابر عالم هستی هیچ ببینیم و خودمان را در برابر بوجود آورنده این عالم هستی هیچ ندانیم. حالا وقتیکه هیچ دیدیم آیا اینطور نیست که تمام تعصباتمان از بین میرود. منیّتها و خودخواهیها و تکبرات همه از بین میرود. حالا برعکسش را تصور کنید، هرکس تکبر و منیت و خودخواهی و تعصبش بیشتر آیا معنیش این نیست که دانش او از همه کمتر است؟ دانائیش از همه کمتر است. آیا این تعصبات و آیا این معرفتها و معنویت ها برعکس هم میشود؟ یکی از آنها که زیاد است یعنی آن یکی کم است؟ اگر میخواهید ژرف نگر باشید از این شعر مولانا که برای شما تفسیر شد بگذرید! بروید در هشتصدو سه سال قبل که مولانا زندگی میکرده ببینید چگونه میاندیشیده و چه مثالهائی برای ما زده، ببینید چقدر از زمان خودش جلو بوده و حالا ما چه چیزی از مولانا میدانیم؟؟ هر کلمه از گفتارش, اگر بعمق معنی آن دقت کنیم برای ما یک دریا معنویات است. با اینکه ما در روی دریای بی چون حقیقت( یعنی مثل و مانند ندارد) قرار داریم ولی از خود دریا بی خبریم مثل آن کشتیها که از عمق دریا بی خبر بودند. آن همه جنگ و ستیزهائی که در بین ما هست چقدر سطحیست بعبارت دیگر این جنگ و ستیزها همگی مسخره و پوچ و تو خالیست.

1273    ای تو درکشتیِ تن رفته بخواب       آب را دیـــدی نـــگــر در آب  آب

در مصراع اول رفته بخواب یعنی رفته بخواب غفلت و بی خبری. آب را دیدی یعنی آن روح حیوانی را میشناسی و دیدی. این روح حیوانی را در سه جای مختلف مولانا تشبیه میکند به آب. حالا میگوید این روح حیوانی هم خودش روحی دارد وتو آن روح را ببین چگونه است. برای توضیح بیشتر, روح حیوانی در همه حیوانات هست و ما هم جزوی از حیوانات هستیم و این روح حیوانی را داریم. آن روحِ روح حیوانی باعث حرکت ما میشود و همچنین باعث اندیشه ما و باعث تغذیه ما و باعث رشد ما میشود و آنچه که داریم از این روح است. حالا آن گوسفندان هم بدنبال روحشان میروند زیرا آنها هم بدنبال غذا میروند و آنها هم میدانند خطر در کجاست. این روح حیوانی ما هم یک چیزی شبیه روح حیوانی گوسفندان و ثایر حیوانات هست. مولانا میگوید از این حد بگذر این روح هم خودش روحی دارد و تو بدنبال آن روح باش زیرا آن روح زندگی بخش واقعیست و تو باید بدنبال روح روح باشی. تصویر وجودت روی آب است. آب را می بینی پس بدنبال آبِ آب باش زیرا آن آب بوجود آورنده است و نیست بجز آن دریای حقیقت که در بالا ذکر گردید.اینجا باز یکی از مواردیست که وقتی مولانا مثالی میآورد از جاهائیست که نمیتواند مثال بهتری بیاورد، کلماتی بکار میبرد که در حد بیان خودش است. دراینجا خواننده و یا شنونده تکلیفش چیست و چه کار باید بکند که معنی گفتار مولانا را بوضوح درک کند. در اینجا خودش راهنما میشود و میگوید اکنون نوبت اندیشه شماست. در اینجا توقف نکنید و نگوئید کار تمام است برعکس بگوئید حالا اول کار است و تاره شروع شده. من این کلمات را دارم و با خود میبرم و هرچه راجع بانها فکر میکنم سؤالات بیشتر برایم مطرح میشود و میروم از صاحب نظران جواب پرسش هایم را پیدا میکنم و بدین گونه و کم کم و بتدریج در این طریقت و این شناخت بجلو میروم.

Loading

06.3 افتادن شغال در خُم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوس کردن میان شغالان

تفسیر:

در این داستان جدید مفاهیمی هست که در سراسر شش دفتر مثنوی بگونه های مختلف مولانا باز گو کرده است. مفهومی که در این داستان هست عبارت است از رسوا ساختن ریاکاران و ظاهر سازان و ستیزه با آنها که به غلط ادعای بزرگی میکنند و خودشان را رهبر خلق میدانند با آنها میتازد و بزبانهای مختلف این ستیزه گریشان را بیان میکند.  مثلا در یکجا میگوید: تو مست غرور هستی و خیال میکنی که حقایق را میدانی و میخواهی دیگران را ارشاد کنی. اما این مستی تو مستی مجازی و ظاهریست و وقتی بخود بیائی و از این مستی بیرون بیائی آنوقت از کرده خود پشیمان شده و خجالت خواهی کشید.  منتها کسیکه مست غرور خود باشد معمولا از مستی بیرون نمیآید.

          آنچنان مستی مباد ای بی خرد              که بعقل آید پشیمانی خورد

میگوید تو باید می حقیقت بیاشامی و از آن مست شوی و بعداً میتوانی بدیگران کمک بکنی و نقش رهبری دیگران را داشته باشی. از آن نوع مستی داشته باشی که وقتی دیگران مستی تو را میبینند بحال تو حصرت بخورند.

         بلکه از مستان که چون می میخورند        عقل هایِ پخته حصرت می برند

اینگونه مستی فقط از شراب حقیقت بدست میآید.  تو هنوز طعم شراب حقیقت را درک نکرده و نچشیده میگوئی که مست حقیقت شده ای.

        ای گرفته همچو گربه موش پیر          گر از آن می شیر دیدی شیر گیر

میگوید تو مثل گربه ای هستی که موش پیر را گرفته ای, ازاین موش پیر کاری ساخته نیست. می در مصراع دوم یعنی می حقیقت. این مردم را هم تصور میکنی موش پیرند در حالیکه عوضی گرفته ای و هر حرفی میخواهی بآنها میزنی که من چنین و چنان هستم و باید آنها را ارشاد بکنم. اینها همگی فقط تصورات توست و تو خیال میکنی, تو بجای اینکه بروی و موش پیر بگیری برو و شیر گیر باش اما تو همه اش خیال میکنی.

           ای بخورده از خیالی جامِ هیچ           همچو مستان حقایق ور نپیچ

میگوید ای کسیکه از دانه خیالی و مجازی خورده ای تـو مثل کسانیکه مست حقیقت هستند و در مجالس برقص سماع بلند  میشوند و چرخ میزنند, از آنها تقلید مکن و بیخودی بخودت ور نپیچ. مولانا با این مثلها میخواهد پوچی این مردمان پوچ باطن را بیرون بیاورد و بشناساند. تو داری از مردان حقیقت تقلید میکنی و تو جام خالی را سر میکشی بدون اینکه مست حقیقت شده باشی. 

          میکشی اینسوی و آنسوی مستوار         ای تو اینسو نیست در زآن سو گذار

تو خودت را مثل مست ها باین سو و آنسو میاندازی که بمردم بگوئی تو هم مست هستی در حالیکه تو اهل این سو هستی و حتی گذرت هم بآن سو هرگز نیافتاده است. این مجاز و دنیای ظاهری و غیر حقیقی را میگوید اینسو و آن عالم حقیقت را میگوید آن سو.

        جمله اینسوئی از آن سو دم مزن         چون نداری مرگ هرگز جان مَکن

چون تو یک دنیا پرست و از این سو هستی از آن سو نمیتوانی درکی داشته باشی و لذا حرفی نزن. در مصراع دوم  مرگ بمعنی فناء بالله, چون تو نمیتوانی در حقیقت فنا بشوی و مرگ فناءبالله نداری تو بخودت زحمت زیادی نده و در دم زدن از آن سو هرگز کوشش  نکن وتو داری بیخودی جان میکَنی.

        کام از ذوق تَوهم خوش کنی            در دمی در خیک خود پر رد کنی

کام بمعنی دهان. ذوق یعنی مزه. تَوهم یعنی خیال. در دمی یعنی در یک لحظه.  تو دل خودت را از مزه خیال خوش میکنی. در مصراع دوم میگوید در یک لحظه در خیک وجودت پُر میکنی و میگوئی من فربه و چاق از مطالب حقیقت  شده ام .

       پس به یک سوزن تهی گردی زباد      این چنین فربه هیچ  عاقل  نباد

در مصراع اول میگوید این خیکی که آن چنان پُر کرده ای و پُر از باد شده  با یک سوزن زدن خالی میشود و در مصراع دوم میگوید خدا کند که هیچ عاقلی اینگونه فربه نشود.

             کوزه ها سازی ز برف اندر شفا       کی کند چون آب بیند آن وفا

تو از آنهائی هستی که مثل بچه ها در حال برف بازی از برف کوزه درست میکنی و این کوزه برفی وقتی آب ببیند بلا فاصله از شکل کوزه بودن بیرون میرود.  در اینجا مولانا با افراد دو رو و ریا کار مشغول ستیزه کاریست و این کار را در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب ادامه میدهد.

حالا بر اساس چند بیتی که در بالا گفته و تفسیر شد اصل داستان این قسمت را شروع میکنیم. در این داستان شغالی را در نظر بیاورید که در خُمِ رنگرزی میافتد. رنکرزها در قدیم خُم هائی داشتند که آنها را پُر از رنگ میکردند و پارچه ها را در این خُمها رنگ میکردند. حالا این شغالیکه بر حسب تصادف در این خُم افتاده و پوستش رنگ شده وقتی که از این خُم بیرون میآ ید امر بر وی مشتبه میشود و با خود میگوید که من دیگر شغال نیستم و من حالا طاوس هستم و در خیال خود میپروراند که طاوس بین آفرینندگان خداوند دارای زیبا ترین رنگهاست و گفته شده که طاوس از بهشت آمده و من از حالا ببعد دیگر طاوس بهشتی هستم. این مثال آن فردیست که مانند آن شغال هیچ چیزی نیست ولی او در اندیشه و درون فکرش خودش را بزرگ و دانا و عاقل میبیند. حالا اگر بر حسب تصادف در یک خُم رنگریزی بیافتد وقتی بیرون میاید با تصور اینکه او چقدر دانا بوده و چقدر عالم بوده و خبر نداشته و حالا دیگر باید برود و معلم اجتماع بشود و دیگران را راهنما بشود. بحث مولانا در این قسمت در باره اینگونه انسانهاست. این حکایت یکی از افسانه های منصوب به یک افسانه گویِ یونانیست بنام اُتق. اُتق دارای افسانه های معروفی در همین ضمینه هست. او بین قرن ششم و هفتم قبل از میلاد در یونان میزیست. او داستانی دارد در همین مورد که شغالی به محلی میرسد و میبیند چند تا پر طاوس روی زمین افتاده. این شغال  پرهای طاوس را بر میدارد و به پوست و تن خودش فرو میکند ومیرود بین گروه طاوسها ومیگوید من هم مثل شما طاوس هستم. این اُتق, نویسنده این داستان نوشته اند که اول برده بودو بعدا او را آزاد کردند و بعد کارش بجائی رسید که یکی از نویسندگان معروف و بزرگ شد. او از نظر ظاهر بسیار زشت روی بود, لکنت زبان داشت و درست نمیتوانست حرف بزند و از نظر ظاهر وضع بسیار ناپسندی داشت ولی از نظر اندیشه و طرز فکر بسیار عالی بود درست برعکس ظاهرش.

طاوسها وقتی این شغال را میبینند می فهمند چون قبلا هم این شغال را دیده بودند, شروع میکنند به مسخره کردن و اذیت و آزار او و با منقار خودشان دانه دانه آن پرها را از بدن او میکندند. هرپری که کنده می شد,یک تیکه پوستش هم کنده میشد و جای آن زخم میشد و این شغال چقدر برنج و درد گرفتار شد و با یک وضع و حالت اسف باری نزد دیگر شغالان شتافت. وقتی بآنها رسید از او سؤال کردند که تو چرا باین وضع گرفتار شدی؟ او داستان خودش را تعریف کرد. شغالان باو گفتند که تو دو کار بد کردی. یکی اینکه طاوس نبوده خودت را طاوس نشان دادی و دوم اینکه آنچه داشتی با آن قناعت نکردی و شغال بودن خودت را فراموش کردی. اگر حد خودت را شناخته بودی آنوقت این بلا بسر تو نمی آمد. در اینجا منظور نقد آن مدعیان و آن بیهوده گویان و آن ادعا کنندگان است که اُتق بزبان ظنز بیان کرده و مولانا هم باحتمال زیاد تحت تأثیر این نوشته های آُتق بوده و او هم به طنز بیان کرده ولی طنز خیلی نیشدار, مخصوصا از نظر مولانا در برابر آن صوفیان و آن مدعیان حقیقت و کمال و فضل و دانش که عاری از حقیقت و معنا هستند و یک کلماتی را شنیده و یا خوانده اند و حفظ کرده اند و اینها را دنبال هم ردیف میکنند و ریا کارانه ظاهر سازی میکنند و خودشان را فاضل و عالم و هنرمند نشان میدهند و به رخ دیگران میکشند و دیگران را بدنبال خودشان میکشند و به بی راهه میبرند. حالا با این مقدمه که بدرازا کشید میرویم بسراغ اشعار مولانا و تفسیر آنها:

721      آن شغالی رفت انـــدر خُـــم رنــگ         اندر آن خُــم کـرد یــک سـاعت درنگ

یک ساعت منظور شصد دقیقه نیست ودر اینجا یعنی یک مدت کم. درنگ یعنی توقف. بعنوان مثال ما خیلی از حرفهای زمان را میزنیم که مفهوم طول زمانی ندارد مثلا برفیقمان میگوئیم یک دقیقه صبر کن من همین الان می آیم. یک دقیقه منظورمان شصت ثانیه نیست و یا میگوئیم یک دقیقه گوشی را نگه دار, ما این کلمات زمانی را بکار میبریم ولی آنها مفهوم زمانی ندارند.

میگوید این مدعیان کمال و این تهی از حقیقتها, اینها مثل آن شغالی هستند که خودشان را در درون خُمره رنگرزی انداخته اند و آن رنگها و خواسته ها و امیال دنیوی را بخود گرفته اند.

722     پس برآمد, پوســتش رنــگین شــده         کـه مــنـم طاوسِ عِــلـیـِـیـن شــده

علـیـیــن یعنی بالاترین طبقه بهشت. حالا این شغال به بهشت هم قناعت نمیکند و خودش را در بالاترین طبقات بهشت می بیند. تو رفتی به بهشت حالا چرا بالا ترین طبقه اش؟ او آنقدر مغرور شده و از خودش راضی شده که حتما باید جایش در علــیــیــن باشد. این شغال در واقع آن مدعی بی مایه ایست که تکبر او را فرا گرفته و وجودش را خودبزرگ بینی پُر کرده.

723      پشــمِ رنــگـیــن, رونــق خوش یافنه        آفتاب, آن رنــگــهــا بــر تــافــتـه

رونق در اینجا یعنی جلوه. خوش یعنی دلپذیر. برتافته یعنی درخشان ساخته. پشم رنگارنگ آن شغال یک جلوه خاصی داشت مخصوصا وقتیکه در مقابل آفتاب میرفت جلوه رنگها را بیشتر میکرد و آن رنگها برق میزدند و درخشش مخصوصی به این پشمهای شغال میداد.طاعات و عبادات ریاکارانه و مزوّرانه این مدعیان حقیقت دروغگو هم همین گونه است. این طاعات و عبادات آنها پُر از زرق و برق دروغین است و هیچ کدام آنها حقیقت ندارد.  فقط آنها جلوی شما این کار ها را میکنند که برخ شما بکشند و شما را منحرف کنند. آنها میخواهند در نظرمن و شما جلوه بدهند زیرا که میخواهند همه را مرید خودشان بکنند.

724    دیـد خود را سبـزو سرخ و فور وزرد      خویشـتن را بـر شغالان عرضه کرد

فور یعنی رنگ بور. یک اصطلاهی هم هست که میگویند فلانی بور شد. یعنی این فلانی مثلا یک دروغی گفته باشد و بعد این دروغش جلو جمع فاش شده باشد و همه او را مسخره بکنند آنوقت زرد روئی میکشید, آنوقت میگفتند فلان کس بور شد یعنی زرد رو شد. عرضه کرد یعنی نشان داد و خودنمائی کرد. وقتیکه دید اینقدر قشنگ شده و این پشمهایش رنگین شده و آفتاب هم جلوه آن را زیاد کرده, رفت برای فخر فروشی در جلوی شغالان. این فخر فروشی را در زبان ترکی میگویند قمپز در کردن یعنی طرف تو خالیست و درونش هیچ چیزی نیست. خوانندگان باید مرتب در نظر داشته باشند که منظور مولانا از این شغال در واقع خود شغال نیست و منظور آن آدمهائی هستند که دارند نقش شغال را بازی میکنند.

725    جمله گفتند ای شغالک حـال چیســت      کـه تـرا در سر نشاط مُـلـتَـویســت

حرف ک که در آخر اسامی میاید : تصغیر مینامند. تصغیر یعنی کوچک کننده. این ممکن هم هست که ک تحدید باشد و ممکن هم هست که ک تحبیب باشد. یعنی باو حقارت بدهد و یا دوستی بدهد. حالا در اینجا ک که در آخر شغال آمده, شغال را تحقیر کرده است یعنی ای شغال کوچولوی ناتوان. در مصراع دوم کلمه مُلتوی یعنی توهم توهم, اگر به غنچه گل سرخ نگاه کنیذ می بینید گلبرگها داخل یکدیگر پیچ وا پیچ و یا توهم توهم هستند. نشاط ملتوی یعنی نشاط خیلی زیادِ تو در تو. شغالها گفتند ای شغالک چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر شاداب شده ای و خوشخال هستی و سر از پا نمیشناسی.

726    از نشاط ازمـا کــرانـه کـرده ای       این تــکــبــر از کــجــا آورده ای

کرانه کرده ای یعنی از ما جدا شده ای. این تکبری که سراپایت را گرفته از چیست و از کجا آورده ای؟

727    یک شغالی پیش او شد کِی فلان       شـید کـردی یا شـدی از خـوشدلان

شید یعنی حیله کردن. از میان شغالان یک شغالی که کهنه کار و داناتر بود آمد نزد این شغالک ودر گوش او گفت ای فلانی راستش را بمن بگو آیا حیله ای بکار بردی که اینقدر شاداب و خوشحال هستی؟ ویا واقعا از آن شغالهای برتر شده ای که اینقدر تکبر بخود گرفته ای. تکبر یعنی خود بزرگ بینی. تو این خود برگ بینی را بچه مناسبت بدست آوردی؟.

مدعیان بی مایه که ادعای فضل و کمال میکنند در اینجا مولانا بشغالی کم مایه تشبیه کرده که او در همان شغال کم مایگیش باقیست و فرقی نکرده ولی با یک رنگ عاریتی که مال خودش نیست اینطور دارد جلوه گری میکند. اگر که تو میگوئی که من رنگ حقیقت دارم, نور حقیقت باید در وجود خودت باشد نه اینکه از جای دیگر عاریه کرده باشی.  در عرفان اصطلاحی هست که بعضی چیزها بر رسته هست و بعضی چیزهای دیگر بر بسته هست.  رستن یعنی روئیدن. یک وقتیست که واقعا از وجودت هست و از وجودت بیرون آمده, آن درست است واین بر رستن است. بعضی اوقات اینطور نیست و از وجودش نیست و از جای دیگر گرفته و بخودش نسبت میدهد, مثل اینکه لباس دیگری را گرفته و بخودش پوشانده این را بر بسته میگویند یعنی بخودش بسته است.

728     شَـیـد کردی تا بـمـنـبـر بـر جَهـی       تـا زلاف, ایـن خلق را حسـرت دهـی

شید قبلا گفته شد و یعنی حیله. آن شغالیکه در گوشی با او صحبت کرده بود ادامه داد و باو گفت تو حیله کردی برای اینکه مورد توجه دیگران قرار بگیری. بمنبر بر جهی یعنی توجه دیگران را بخود جلب کنی و این خودش یک اصطلاح است. تو حیله و حقه بکار بردی تا اینکه مورد توجه قرار بگیری مثل کسانیکه بالای منبر میروند و توجه مردم را بخودشان جلب میکنند. تا زلاف, لاف یعنی بیهوده گوئی. مردم را وادار بحسرت کشیدن کنی تا همه بگویند ای کاش ما هم مثل تو اینقدر خوب و عالی مقام بودیم.

729    بس بـکوشـیـدی، نـدیـدی گـرمـیی       پس ز شـیـد آورده ای, بی شرمـیـی

در اول مصراع اول بس یعنی بسیار. بسیار زحمت کشیدی و سعی کردی که یک ذره ای ببینی از خلایق یعنی توجهی ببینی از مردم ولی مردم تو را خوب شناختند و هیچ توجهی از طرف آنها بتو جلب نگردید و هیچ گرمیی از آنها ندیدی.  حالا از شید و حیله و حقه بازیت داری با بی شرمی پیش ما میائی. ما تو را خوب میشناسیم.

730    گرمـی آنِ اولــیــا و انــبــیــاســت       بــاز بی شرمی پـنـاهِ هر دغـاست

آنِ یعنی مالِ و یا ویژهِ و یا مطعلقِ. اولیا یعنی دوست داران حقیقی خدا و انبیا یعنی پیامبران ولی این منظورش نیست. اولیا جمع ولیست و ولی بمعنی دوست.انبیا هم جمع نبیست یعنی پیغمبر خدا. ولی در اینجا منظور مولانا انسان کامل است. و دغا یعنی حیله گر. در اینجا مولانا از داستان خارج میشود و در مقابل مدعیان شغال مانند و کسانیکه بی مایه هستند صحبت میکند. میگوید آن گرمی مال آدمهای حیله گری مثل تو نیست. آن گرمی و جلب توجه کامل کردن متعلق به انسانهای کامل است ولی بی شرمی  جایگاه و پناهگاه حیله گران است.

731    کِه التفات خلق سوی خود کشند       که خوشـیـم و از درون بس ناخوشند

التفات بمعنی توجه است. میگوید این آدمهای حیله گر و دغا سعی میکنند توجه خلق را بسوی خودشان بکشند و بخلق وانمود کنند که ما خوش و شاد هستیم ولی از درون بسیار ناخوشند. بخنده ظاهرشان نگاه نکنید چون لبخند آنها فقط ظاهریست.

766    آن شغال رنگ رنگ آمد نـهـفـت       بَر بُـنـاگوشِ ملامـت گـر  بگـفـت

نهفت یعنی مخفیانه. بر بُناگوش یعنی زیر گوش. آن شغال رنگ شده یواشکی آمد و زیر گوش ملامتگر یک چیزهائی پچ پچ کرد و گفت.

767    بـنگر آخِر در من و در رنگ من       یک صنم چون من ندارد خود شَمَن

این شغال رنگ شده در گوش شغال ملامت گر مخفیانه گفت: خوب بمن نگاه کن و خوب توجه کن چگونه رنگ شدم. در مصراع دوم صنم یعنی بت و شَمَن یعنی بت پرست. شغال رنگ شده ادامه داد که من اینقدر جلب توجه میکنم و حتی بت پرست هم بتی مثل من ندارد. تو چرا بمن نگاه نمیکنی و من را زیر سؤال میبری؟ خوب بمن نگاه کن و ببین که هیچ مرادی, مریدی مثل من ندارد. البته منظور آن ریاکاران هستند که بملامت گران شدیدا معترض هم میشوند. در حقیقت اینجا آن ریا کار سخت مشغول دفاع از خودش است و آنهم مخفیانه و یواشکی.

768    چون گلستان گشته ام صد رنگ و خَوش     مر مرا سجده کن, از من سر مکش

وقتی وارد گلستان میشوید انواع گلهای رنگارنگ و زیبا را می بینید. در مصراع اول کلمه صد رنگ منظور کلیه گلهائیست که در گلستان هست و مفهوم عددی ندارد. این شغال رنگ شده میگوید ببین من مثل گلستان دارای انواع رنگها درست مثل گلستان دارم و تو نباید با من سرکشی کنی, برعکس تو باید مرا تعظیم بکنی و جلوی من سر بفرود آوری و از من فرمانبرداری کنی.

769    کـرّ و فرّ و آب و تاب ورنگ بین       فخر دنیا خــوان مــرا و رُکن دین

کرّ وفر یعنی هیبت و شکوه. شغال رنگ شده ادامه میدهد و میگوید تو چرا از من ایراد میگیری, تو هیبت و شکوهمندی من را خوب نگاه کن, تو باید من را فخر همه دنیا بدانی هم چنین تو بایستی من را پایه و اساس و رکن دین بحساب بیاوری.  بعضی ها هستند که واقعا وقتی متولد شده اند پدرشان اسمشان را گذاشته فخرالدین. حالا این نوزادی که الان متولد شده اصلا نمیداند که دین چیست ولی اسمش افتخار دین است. کودک دیگری متولد شد و اسمش را گذاشتند رکن الدین. کودکی که اخیرا متولد شده و از پستان مادرش شیر میخورد  چه میداند که دین چیست ولی اسمش رکن الدین است. این دو کودک زمانیکه به سن بلوغ میرسند و اطرافیان آنها را فخر الدین و رکن الدین صدا میکنند, آیا آنها باید فکر کنند که آنها باعث فخر دین هستند و یا رکن دین هستند؟ بعضی وفتها امر هم بریک عده ای مشتبه میشود و واقعا فکر میکنند که باعث افتخار دین هستند. این شغاله هم امر بر او مشتبه شده بود و واقعا تصور میکرد که او فخر و رکن دین است.

770    مظـهـر لطف خـدائی گشـتـه ام        لـوحِ شــرحِ کـبـریائی گشــتـه ام

مظهر یعنی محل ظهور. لطف خداوند در من ظهور کرده و اگر میخواهی لطف خدا را ببینی باید بمن نگاه کنی چون خدا در من ظهور کرده. لوح یعنی صفحه. کبریائی یعنی اسرار حقیقت. من صفحه ای هستم که اسرار حقیقت روی آن نوشته شده. شرح عظمت اسرار الهی در صفحه وجود من نوشته شده. برای همین است که بتو میگویم بمن تعظیم و سرِ فروتنی در برابر من فرود بیاور. این غلوی که این بی مایگان میکنند, چه بسا ممکن است در ساده دلان مؤثر بیفتد و این حرفهای پوچ و بی اساس را باورکنند. خاصه اینکه اگر این شخص سخن ور باشد و بتواند کلماتی بکار ببرد که اینها پست سر هم بیاید و جلب توجه شنونده را بنماید.

771    ای شغالان هیـن مـخوانـیـدم شـغال      کِی شَغـالی را بود چندین جـمـال

هین یعنی بهوش باشید و باخبر. جمال یعنی زیبائی. این شغال بدنبال لاف زدن و ستایش خود و بیهودهگوئی هایش اضافه میکند و میگوید ای شغالان هوشیار باشید و مواظب باشید و توجه داشته باشید که هیچ شَغال دیگری به زیبائی من نیست. این ریاکار خودش را با لباس ياسخنان دیگران ویا نوشته های دیگران آراسته و خودش را پیراسته کرده با این کلمات و الفاظ ولی از طبیعت شغالی خارج نشده. اگر مقداری وقت صرف خواندن این کتابهای بزرگان صوفیه را بکند و چندتا  از کلمات را بدون اینکه بفهمد حفظ کند و بیاید و بگوید, دیگران که این کتابها را نخوانده اند و وقتی این کلمات را میشنوند قطعا تحت تأثیر قرار میگیرند.

772    آن شغالان آمـدنـد آنجا بـجـمـع          هـمـچو پـروانـه به گــرداگـرد شـمع

773    پس چه خوانیمت؟ بگوای جوهری       گـفت: طـاوسِ نـرِ چـون مشـتــری

دیگر شغالان کم کم داشتند بحرفهای او گوش میداند و گول میخوردند لذا بدور او مثل پروانه جمع شدند و باو گفتند پس ما تو را چگونه صدا کنیم ای جوهری؟ جوهری یعنی گوهری. کلمه گوهری علاوه بر معنی جواهردارای معنی دیگری هم هست ویعنی اصالت و اصل. گوهر ذاتی و اصیل بودن. دیگر شغالان گفتند ای شغال اصیل ما ترا بچه اسمی صدا کنیم؟ گفت مرا طاوس نرِ بخوانید مثل مُشـتری. اولا طاوس نر چون از طاوس ماده بسیار زیبا تر است و مشتری هم ستاره معروف در آسمان. این ستاره در آسمان درخشنده ترین ستاره در آسمان است. بعبارت دیگر آن ادعا کننده بی مایه و ریاکار میخواهد بگوید که من انسان کامل هستم. انسان کاملی که میتواند دیگران را بخوشبختی برساند.

774    پس بگـفـتـنـدش که طــاوسانِ جان       جـلـوه هـا دارنــد اندر گـلُســتـان 

775    تو چنان جلوه کنی؟ گـفـتـا که نَـی       بـادیـه نــا رفته چون کـوبم مِـنـی   

در بیت اول و مصراع اول صحبت از طاوسان جان است. طاوسانِ جان کسانی هستند که زیبایی شان, کمالشان و جمالشان را واقعا از حقیقت و جانِ جانان گرفته اند. جلوه ها دارند, رونق دارند و در گلستان پرسه میزنند. آیا تو میتوانی مثل آنها باشی و جلوه کنی؟ گفت نه. بادیه یعنی ریگبار و بیابان. مسلمانان وقتی میخواستند به مکه بروند, وقتی نزدیک مکه میرسیدند این ریگزار ها را بایستی بکوبند و بروند. بروند تا به محلی بنام منا. وقتی به منا رسیدند دیگر مراسم حجشان به پایان میرسید. بادیه کوبیدن یعنی طی کردن. مِنی در مصرع دوم یعنی منا. این شغال ریا کار جواب میدهد و میگوید من هنوز به ریگزار نرفته و به منا هم نرسیدم پس چگونه میتوانم مثل بقیه طاوسها باشم و من که مراحل طریقت را طی نکرده ام چگونه به حقیقت رسیده باشم و چگونه اسرار حقیقت را برای شما ها بگویم.

776    بانگ طـاوسان کنی؟ گفـتا که لا       پس نه ای طاوس، خواجه بـوالعلا

لا یعنی نه. تو که میگوئی طاوس هستم آیا میتوانی صدای طاوسها را داشته باشی؟ شغال گفت نه. باو جواب دادند پس تو طاوس نیستی ای خواجه بوالعلا. بوالعلا یک اصطلاحیست که در لغت یعنی صاحب بزرگواری. ولی وقتیکه میخواهند کسی را مسخره بکنند با طنز باو میگویند ای خواجه بوالعلا. تو هیچ چیزی نیستی فقط خودت خیال میکنی که کسی هستی.

777    خِلعـت طاوس آیـد ز آســمـان       کِی رسی از رنــگ و دعویها بدان

خِلعت لباسی بود که بزرگان به زیر دستانشان در مراسمی میدادند. میگوید این خلعتت زیبائی که طاوس دارد که اینقدر زیبا و خوش آیند است از آسمان آمده یعنی این را خداوند باو داده، تو کی میتوانی با رنگ کردن خودت در خمره رنگ یک چنین لباسی را داشته باشی و یا با ادعا کردن و دعوی کردن به چنین خلعتی برسی؟ هرگز نمیتوانی.  بسیاری از کسان هستند که لباس دیگران را دزدیدند و یا عاریه کردند و پوشیدند و رفته اند بجائی. البته باید بجائی برود که خبر نداشته باشند که این لباس مال کیست آنوقت ادعا بکنند که بــله این لباس من را میبینی, من خواجه بوالعلا هستم. خلعت جمال, خلعت زیبائی, خلعت فخر و دانائی و معنویت از آسمان باید بکسی برسد نه اینکه خود شخص بدروغ ادعا بکند.

Loading

05.3 دوغ خوردی

تفسیر  :

مولانا به ریاکارانیکه به غلت خودشان را مست باده حقیقت معرفی میکنند و نشان میدهند تا مردم را بفریبند و مرید جمع کنند بشدت میتازد. و آنها را رسوا میکند. بنظر او هرکس که براستی مست باده حقیقت باشد, هیچ عاملی نمیتواند او را از این مستی بیرون بیاورد. نیرومند ترین این عوامل هوای نفس اماره و خواهشهای ناروای دل است. که در برابر مست واقعی حقیقت, بسیار ناتوان است و هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد. کسانیکه مست باده حقیقت هستند باینها یک نوع مزیًت و نعمتی داده شده و آن ثبوت و باقی ماندن در این حالت مستی حقیقت است. بقول مولانا اینها چنان مستی هستند که صد خُم می هم نمیتواند یک کسی را اینگونه مست بکند. یک جائی در باره این مطلب میگوید:

              مسته ای کـنـدر بــوی شاه فرد       صد خُم می در سر و نقلش نگشت

میگوید آن کسیکه نشانه ای از این حقیقت در وجودش هست, بیشتر از صد خُم می میتواند مست بکند. آنهائیکه بنادرست خودشان را مست باده حقیقت میدانند و خودشان را بمستی میزنند, بگفته مولانا  و در حقیقت ادای مستان را در میاورند و مست نیستند اینها سرانجام در مسیر زندگی رسوا میشوند و نمیتوانند برای همیشه این مستی دروغین را بمردم نمایش بدهند و میگوید این مدعی و ادعا کننده بی مایع باید بداند که انسان کامل باده حقی نوشیده که مستی آن باده حق واقعیست. بکسانیکه خودشان را بمستی حقیقت میزنند و مست نیستند در چند جا در مثنوی میگوید که شما باده عشق حقیقت نخورده اید , شما دوغ خوردید و این دوغ را با باده عشق حقیقت اشتباه گرفته اید و دارید برخ مردم میکشید. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

0689   باده حـــق راســت باشـد نَـی دروغ     دوغ خـوردی؛ دوغ خوردی دوغ,دوغ

این چند بار که تکرار میکند، این علامت تأئید است و محکم کردن مطلب. میگوید این مستان حقیقی این باده ای که خوردند, این دروغ نیست و واقع ایست و تو پس از نوشیدن دوغ خودت را بمستی زده ای و تو داری دروغ میگوئی و باده حقیقت این نیست که تو میگوئی ولی چه بکنم که تو دوغ خورده ای و مردم تصور میکنند که تو باده حقیقت خورده ای, یعنی در این کار تو خیلی مهارت داری که تو دوغ بخوری و خودت را مست نشان بدهی. این کلمه دوغ یعنی پوکی و بی ارزشی این چیزی که میگوئی هست. آن کسیکه باده عشق حقیقت خورده چنان مستی هست که هرگز تغییر و یا کاستی, دروغ, و ناروائی ازش سر نمیزند ولی تو خودت را مست باده الهی وانمود میکنی. این وانمود کردن یعنی چیزی را که نیست نشان دادن. و سراسر زندگی تو پُر از کجی و دروغ و پُر از نا راستی هست اینست که بلاخره تو رسوا خواهی شد. در جائی دیگر راجع به دوغ خوردن بجای باده حقیقت میگوید:

          چون نمائی مستی ای خورده تو دوغ       پیش من لافی نزن آنگه  دروغ

لاف زدن یعنی خودستائی کردن و ما دو نوع لاف زدن داریم. یکی اینکه یک نفر خیال میکند که یک چیزی دارد و لیاقت این را دارد که خودستائی بکند. و دومی اینکه یک نفر میداند که چیزی ندارد که قابل ستایش باشد ولی با وجود این دارد خودستائی میکند. میگوید تو در برابر من دوغ خوردی , خودستائی میکنی آنهم بدروغ. اگر که قدری تأمل بکنیم می بینیم که در سراسر تارخ این دوغ خورده ها فراوانند و در برابر این دوغ خورده ها گول خورده ها هم فراوانند. اگر می بینید که مردم میگویند عجب دنیائی شده و مردم دروغ میگویند, باید بآنها گفت که عجب روزگاری نشده، عجب روزگاری بوده چون مولانا در هشتص سال پیش دارد اینها را میگوید. حد اقل از هشتصد سال پیش این دروغگوئی ها بوده و مصلما قبل از مولانا هم بوده و نتیجه میگیریم که بعدا هم خواهد بود. باید مواظب بود که از دوغ خورده ها گول نخوریم.

0690   سا ختی خود را,جُــنَید و بــایـزیـد:      رَو کـه نــشـنـاســـم تــبـــررااز کلــیــد

ساختی خود را یعنی اینطور نمایش دادی خودت را. جُنیَد و بایزید, دوتا از فیلسوفان و عارفان و صوفیان بنام قرن سوم هستند. اینکه میگویم فیلسوفان برای اینکه فلسفه عرفان را بیش از دیگران میدانستند و وقتیکه شرح حال آنها را میخوانیم, خیلی شرح حال آنها جالب است. کلمه جُنیَد یک کلمه عربیست ولی خودش عرب نبود و جنید آنطور که در شرح حالش نوشته شده یک ایرانیست ولی در عراق بزرگ شده و در آنجا رشد پیدا کرده و این نامیست که در آنجا باو داده اند. از سوفیان احل سُکر است. سُکر یعنی مستی و از خود بیخود شدن. صوفیان هم دو نوع هستند. گروهی از آنها اهل سکر هستند و گروهی اهل صحل هستند. صحل بمعنی هشیاریست بر عکس سُکر. این جنید اهل سُکر بود و معتقد بود وقتی که با خدای خودم صحبت میکنم, باید در حال بیخودی از خویشتن باشم. خودم را فراموش کرده و بی خویشی احساس کنم و این مستی از باده عشق حقیقت را درک کنم و با مستی رو بسوی حقیقت بروم. بسطام یک ده کوچکی بود در نزدیکی کرمانشاه. یک وقتی رونق فراوان داشت ولی در حمله مغول ویران شد. بایزید بسطامی اهل آنجا بود. او هم در بغداد بزرگ شد ولی او بنام زادگاه خودش بسطام نامیده میشود. او اهل صَحل بود و میگفت من دانسته و نه از خود بیخود شده, میخواهم نزد حققت بروم و با حقیقت روبرو بشوم.این دوتا مکتب قیلسوف بزرگ مخالف هم بود و هردو هم در قرن سوم هجری میزیستند. بعضیها گفتند که بسطامی که گفته میشود آنجا بوده، یکی نبوده و دوتا بسطام بودند. یکی بسطام نزدیک شاهرود است و این بسطامیکه او اهل شاهرود بوده نزد بسطام شاهرودی رفته. الان از آن بسطام بعد از مغول اثری باقی نیست. بنظر میاید این بسطامی که مورد نظر ماست, بسطامی هست که در بسطام که در شش کیلو متری شاهرود واقع است بدنیا آمده. بایزید جدش زردشتی بود و پدرش اسلام را پذیرفت. بنابر این بایزید هم مسلمان بود زیرا پدرش مسلمان بود. این مختصر شرح حالی بود از این دو فیلسوف بزرگ. در هرصورت این دوتا بخصوص آن جُنیَد که در حالت بی خویشی میرفت, بحالتی میرفت که هیچ چیزی از اطراف خودش را تشخیص نمی داد. بقول مولانا تبر را از کلید تشخیص نمیداد. مولانا تبر را نماد یک چیز بزرگ گرفته و کلید را نماد یک چیز کوچک. میگوید تو نشان دادی که جنید و بایزید هستی و بما ها میگوئی بروید عقب کارتان که من آنطور مستم که تبر را از کلید تشخیص نمیدهم. یعنی حرف آن بزرگان را بخودت می بندی. دقت کنید که بعد از مصراع اولش دوتا نقطه گذاشته مثل اینکه یکی دیگر این را گفته. آن چیزیکه گفته یعنی آن گول خورده دروغگوی فریبده دارد میگوید “بروید و از من دور شوید که من از خودم بیخود هستم و هیچ چیز را تشخیص نمیدهم.” این دو نقطه ای را که گذاشته یعنی  حرف آن دو نفر است. که آن گول خورده است که ادای آن دو نفر را دارد در میآورد.

0691   بَد رَگـی و مــنـبـلی و حـرص و آز     چون کنی پـنهان بشـیـد ای مکرساز؟

بَد رَگی بمعنی ناسازگاریست و خشمگیریست و نا آرامی. منبلی بمعنی کاهلی, تنبلی, بیکاره گی و نا باوری و بی اعتقادی, همه اینها را معنی میدهد. چون کنی یعنی چرا میکنی. بشید یعنی به حیله و مکر. ای مکرساز یعنی ای حیله گر. حالا مولانا باین دوغ خورده ِ خود را مست نشان داده, دارد میگوید که ای نیرنگ باز, ای نا سازگار, ای دغل باز, این تنبل و ای بیکاره تو چرا با مکر و حیله یعنی بشید داری خودت را پنهان میکنی؟ ای مکر ساز و ای کسیکه حیله گر هستی و مکر بکار میبری, چرا داری خودت را پنهان میکنی؟ واقعیت تو این نیست که سعی میکنی نشان میدهی.

0692   خویش را منصورِحــلاّ جــی کنی      آتـشــی در پـــنــبــۀ یــــاران ز نـــــی

منصور حلاج, اسمش را شنیده ایدید و او هم از عرفا و صوفیان بزرگ قرن سوم است. اینها همه هم قرن هستند. منصور حلاج ایرانی بود و اهل بیضای فارس بود. ولی از کودکی در بغداد بزرگ شده بود. بطوریکه فارسی اصلا نمیدانست و زبان اصلیش زبان عربی بود. در شهر واسط در عراق زندگی میکرد. او چنان با عشق حق درآمیخته بود که  عن الحق گفت. عن الحق یعنی من حق هستم و یا من خدا هستم. بخاطر همین حرفش, اول مورد سرزنش واقع شد, بعد باو توصیه کردند که این حرفت را پس بگیر. او جواب داد بروید و بکسی بگوئید که این حرف را گفته. من این حرف را نزدم. معنیش این بود که خدا درون من را پر کرده و این خداست که دارد میگوید عن الحق. خدا از درون من دارد فریاد میکشد که من خدا هستم. حرفت را پس بگیر، بروید بآن خدا بگوئید حرفش را پس بگیرد.وقتی دیدند که او تسلیم نمیشود او را بزندان انداختند. او هشت سال در زندان بود. یعد از هشت سال حرفش را پس نگرفت. سپس او را بدار آویختند و به فجیع ترین وضعی او را کشتند و بدنش را تیکه تیکه کردند و سپس او را سوزاندند. حالا بطور کلی کلمه حلاج بکسی میگویند که با اسبابیکه دارد دانه های داخل پنبه را از خود پنبه جدا میکرد و آن دانه ها را پنبه دانه میگویند. چون شغل پدرش حلاجی بود باو هم میگفتند حسین ابن منصور حلاج. عطار در تذکرتالعارفین می نویسد که روزی در انبار پنبه فروشان گذر افتاد و دید که اینها دارند با زحمت زیاد دانه های پنبه را از پنبه جدا میکنند و این نگاهی به این پنبه ها کرد و همه دانه ها از پنبه جدا شد. او خانواده اش با پنبه سروکار داشتند. حالا ارتباطش دهید با” آتشی در پنبه یاران زنی” ای کسیکه بدروغ. خودت را مثل منصور حلاج نشان میدهی. حلاج دانه ها را از پنبه جدا میکرد, حلاجی میکرد و پنبه ها را پاک میساخت ولی تو پنبه وجودت مریدان خودت را به آتش کشیدی. پنبه وجود ساده دلان را هم بآتش کشیدی. یعنی آنها را سوزاندی با این دروغ خودت. تو پنبه عمرشان را به آتش کشیدی.

0696   بــازپَـراز شـیـد ســویِ عـقل تــاز      کِــی پَـــرد بَــر آســمان پَــــرّ مَــجــاز

باز پر یعنی دورشو. شید یعنی حیله و مکر. سوی عقل تاز یعنی بشتاب بسوی عقل حقیقت جوی و عقل خدای جو و نه هر عقلی و نه عقل دنیا جوی. کلمه تاز یعنی بشتاب.منظور اینکه بشتاب و پرواز کن. پری که مجازی و دروغی هست, پری که حقیقی نیست برخود بسته است و نه از خود رسته, با این پر نمیشود بسوی آسمان پرواز کرد. وقتی یک پرنده پرواز میکند این پر را بخودش نبسته و از بدنش رسته و بیرون آمده. این پریکه بسوی حقیقت پرواز کند باید پرِ از خودرسته باشد, روئیده باشد و نه برخود بسته.  

0697   خـویشـتـن راعاشـقِ حـق ساخـتـی     عشـق بـا دیــو ســیــاهــی بــا خـــتـــی

ساختی یعنی نشان دادی. دیو سیاه کنایه از نفس اماره است. نفس اماره بجز سیاهی و ظلمت چیز دیگری همراه ندارد. دیو معنی دیگرش شیطان است. دیو سیاه نفس اماره است و در وجود ماست و ما را در ظلمت و سیاهی فرو میبرد و ما را در این سیاهی و جهل بگمراهی میکشد. تو عشق را بحقیقت باختی ولی دروغ. ولیکن عشق بحقیقت خودت را بدروغ نشان دادی. ولی عشق واقعی را رفتی و با دیو سیاه دادی.

0698   عا شـق ومـعـشوق رادررستخـیـز      دو بـدو بـــنــدنــد وپـیـش آرنــد تــیـز

تو آخر سر رسوا خواهی شد. این باور را سابق برین مردم داشتند که عاشق و معشوقها را بهم میبستند و در روز قیامت دوتا دوتا میامدند پیش داور که در مورد آنها داوری کند. در این باور پیامی هست و آن اینکه اگر تو عاشق معشوقی شدی و اگر عاشق ظلمت و تباهی شدی, در روز رستاخیز در باره تو آنطور حکم میکنند که در باره ظلمت حکم میکنند. در باره جهل و نادانی حکم میکنند.بدان که در روز رستاخیز عاشق و معشوقها را بهم بسته و بشدت جلو میاورند. مواظب باش که تو با چه کسی بسته خواهی شد.

0699   توچه خود راگیج وبی خودکردۀ      خـون رز کـو خــون مــا را خورده ای

رز یعنی درخت انگور. خون رز یعنی شراب. تو چه یعنی برای چه. میگوید تو برای چه خودت را مست و گیج حقیقت کرده ای؟ تو که شرابی نحورده ای، چه شرابی؟ تو خون ما را خورده ای

0700   رَوکه نشنـاسم تـرا, از من بِـجـه      عــارف بـی خـویشــم و بـُــهـــلــولِ دِه

از من بِجه یعنی از من دور شو. عارف بی خویشم, عارف مست باده حقیقتم. بُهلول عارفی بود دیوانه نما و این عارف خودش را بدیوانگی زده بود. او در بغداد زندگی میکرد و میدانستند که او از پیشوایان و عرفای بزرگ است. هارون الرشید از او میخواست که او فتواهائی صادر کند که نا درست بود. برای اینکه از شر این هارون الرشید خودش را خلاص کند خودش را بدیوانگی زد. گفت من دیوانه ام و دیوانه هم که فتوا نمیتواند صادر کند. اصلا دیوانه نبود و یک عارف بزرگی بود. ده که در مصراع دوم آمده بمعنی محل است و نه دهکده. میگوید ای مدّعی بی مایه, تو با تظاهر بمستی حقیقت و بی خویشی بدروغ میگوئی که بروید و از من دور شوید که من مستم و اصلا تو را نمیشناسم. و حالا بهلول محله شده ای؟ بهلول میگفت درست است که من عارفم ولی حالا دیگر من خودم را نمیشناسم. دست از سر من بکشید. حالا تو هم همین را میگوئی ولی بدروغ. عارف دیگری داریم بنام ذوالنور و او در مصر زندگی میکرد. او هم خودش را بدیوانگی زده بود برای رهائی از خیلی چیزها.

0701   تـو تَـوَهُـم میکنی از قـرب حــق      کـه طــبـق گَـر دور نَــبــود  از طـبـق

تو توهم میکنی یعنی تو خیال میکنی. از قرب حق یعنی بنزدیکی حقیقت. میگوید ای مدعی بی مایه تو خیال میکنی که بخدا نزدیک هستی. تو میگوئی طبق گر از طبق دور نیست. در قدیم یک سینی های بزرگ چوبیی بود باسم طبق. این را میگذاشتند روی سر شون و شیرینی میوه و غذا را روی این طبق میگذاشتند و از جائی بجای دیگر می بردند. بعضی وقتها هم که عروسی داشتند, جهیزیه عروس را روی این طبق یا طبقها میگذاشتند و بخانه داماد میبردند. کسیکه این طبق سنگین را روی سرش میگذاشت طبق کش یا طیق گر میگفتند. تو میگوئی که طبق از طبقگر دور نیست یعنی طبق گذاشته شده روی سر طبق گر پس این طبق و طبقگر از هم دور نیستند. ای مدعی که این دلیل را داری میاوری که من نگویم از حقیقت دور هستی زیرا خودت را طبق کش حقیقت میدانی و میخواهی بمن بگوئی که از حقیقت دور نیستی. بعبارت دیگر تو حقیقت را روی طبق گذارده ای و داری این طبق حاوی حقیقت را حمل میکنی. اینها همگی پندارهای باطل است که تو میکنی. او از این طرز گفتار دارد سفسطه بازی میکند

0702   این نـمـی بـیـنـی که قُـرب اولـیا      صـد کـرامـت دارد و کـــار و کـــیـــا

قرب یعنی نزدیکی. اولیا منظور انسانهای کامل و دوست خداست. کرامت یعنی شکوه و بزرگواری, جلال و جلالت. کار و کیا یعنی توانائی, سلطنت, فرمانروائی، نه سلطنت دنیائی, بلکه سلطنت بر دلها. ای دروغگو تو نمی بینی آنها را که دوستان حق و اولیا  هستند صد بزرگواری دارند, صد شکوهمندی و جلال و جلالت دارند. صد توانائی و قدرت سلطنت بر دلها دارند. کار و کیا دارند و تسلط بر دلها دارند. تو هیچکدام از اینها را نداری و با وجود این تو دروغ میگوئی.

0703   آهـن از داود مـــومــی مـی شود      مــوم در دسـتت چـو آهــن مـــی بُـود

این اشاره کرده به یکی از قصص مذهبی. همه کتابهای آسمانی دارای دو قسمت هستند یکی احکام و قوانین مذهبی و یکی هم قصه های مذهبی و یا قصص مذهبی. یکی از این قصه ها اینست که حضرت داود که از اولیای بنی اسرائیل بود و انسان کاملی بود, معجزه ای داشت که آهن سخت در دستش نرم میشد. میگوید اگر که این داود آهن در دستش موم میشد، تو موم در دستت آهن میشود.

0704   قُربِ خَلق ورزق برجمله است عام       قربِ  وحَیِ عشـق دارند این کـرام

قرب یعنی نزدیکی. خلق اینجا یعنی خلقت و آفرینش کردن. برجمله یعنی بر همه. عام است یعنی عمومیت دارد.در مصراع اول میگوید نزدیکی بخلقت و نزدیکی برزق همگانیست و همه دارند. پس هرکسی میتواند ادعا بکند که من قرب به حقیقت دارم برای اینکه دارد روزی برایم میرساند.همه کسان میتوانند این ادعا را بکنند. اما در مصراع دوم همگی قرب وحی را ندارند. از طرف مبدآ آفرینش به همگی وحی فرستاده نمیشود. این عام و همگانی نیست. این وحی عشق به حقیقت را انسانهای کامل دارند, بزرگواران دارند. حالا ببینیم وحی چیست. وحی, الهام و بدل افتادن است. وقتی یک چیزی بدل این بزرگواران چیزی افتاد میگویند وحی شد. این وحی مختص بزرگواران است. آنها میتوانند بگویند این عشق به خداوند بما وحی شده است و نه کسان دیگر. حالا مولانا بشیوه همیشگی خودش مثالهائی میزند و توضیحاتی میدهد که باید بآنها دقت کرد.

0705   قُــرب بـر انواع بـاشــد ای پــدر      مـیـزنـد خورشـیـد بـر کُهسـار و زر

میگوید انواع و گوناگون این نزدیکی ها داریم. میزند یعنی می تابد. برکُهسار یعنی بر سنگ کوه و بر معدن طلا. سابق براین بر این باور بودند که بعضی از این گوهر ها مثل لعل و برلیان و الماس ویاقوت و ختی بعضی از سنگهای قیمتی مثل طلا اینها میگفتند بر اثر مرور زمان و تابش نور خورشید این سنگها و یا این معادن درست میشود. از نظر معدن شناسی و سنگ شناسی امروز هم نشانه هائی از این هست. حالا مولانا میگوید: ببینید خورشید بر سنگ کوه میتابد, بر سنگ معدن طلا هم میتابد. این تابش خورشید بر سنگ کوه هیچ اثری ندارد ولی بر سنگ معدن طلا اثر دارد و آن را بطلا تبدیل میکند. این نزدیکی نور با سنگ معمولی و هم چنین نزدیکی نور با سنگ طلا را دقت کنید. هردو سنگ نور خورشید را یکنواخت میگیرند. حالا این سنگ معمولی نمیتواند بگوید چون من تابش نور را دارم پس من ارج و قرب دارم. ولی آن سنگ معدن طلا میتواند بگوید زیرا آن متحول شده  و دگرگون شده و تبدیل به یک جنس بهتری شده. قرب حقیقت چیزی هست که بتواند تحول ایجاد کند ویا استحاله ایجاد کند و یا از حالت پائینی  بحالت بالا تر ببرد.

0706   لـیک قُـربی هست با زر شید را      که از آن آگــه نـــبـــا شد بـــیـــد را

شید کوچک شده خورشید و یعنی خورشید. آن معدن طلا را در نظر بیاورید و یک درخت بید را هم در نظر بیاورید. بر هردوی آنها خورشید تابش پیدا کند. وقتی آن تابش خورشید به سنگ معدن طلا تابید آن سنگ تبدیل بطلا شد ولی وقتی همان خورشید بدرخت بید تابید هیچ اثری در آن درخت

ایجاد نکرده حتی نتوانسته روی آن درخت میوه ای بوجود بیاورد. منظور مولانا خطاب به آن دروغگوست و باو میگوید قرب ونزدیکی تو درست مثل نزدیکی نور خورشید به درخت بید است و هیچ اثری در وجودتو ندارد. و برعکس قرب و نزدیکی انسانهای کامل به خداوند درست مثل نور خورشید بر روی سنک معدن طلا هست.   

0707   شـاخ خشک و تـرقـریب آفـتـاب      آفـتـاب از هـر دو کِـی دارد حـجـاب

قرب یعنی نزدیکی و قریب یعنی نزدیک. آفتاب بر هم شاخه خشک شده و هم بر شاخه تر یکجور میتابد. آفناب که بر هیچکام آنها پوشیده نیست و بر هردو یکنواخت میتابد. ای مدعی بی مایه نزدیکی تو بحقیقت مثل نزدیکی تابش خورشید با شاخه خشک است و نزدیکی آن بزرگواران با حقیقت مثل نزدیکی تابش خورشید به شاخه تر است

0708   لـیــک کــوآن قـربـــت شاخِ طــری      کـه ثِـمـار پـخـتـه از وی مـیـخوری

طری یک کلمه عربیست و از طراوت میاید. میگوید کجاست آن نزدیکی شاخ با طراوت. در مصراع دوم ثمار جمع ثمر است و یعنی میوه. میگوید: که میوه رسیده و پخته از آن میل میکنی.

0709   شـاخ خشـک ازقـربـــتِ آن آفــتـاب      غـیرزودتـر خشـک گشتن گو بـیـاب

گو بیاب یعنی برو باو بگو که پیدا کند.میگوید شاخه های خشک وقتیکه آفتاب بآنها میتابد از قربت و نزدیکی با آن آفتاب خشک تر هم میشوند. ای مدعی بی مایه اگر غیر از این است برو پیدا کن و بمن بگو. آیا اینطور نیست که وقتی شاخه خشک شده زیر آفتاب خشک تر میشود؟ آیا اینطور نیست وقتیکه شاخه تر زنده وقتی آفتاب بخورد سر حال و بارور میشود؟ اگر غیر از این چیزی تو میدانی برو پیدا کن و بیا بمن بگو.

0710   آن چنان مستی مباش ای بـی خــرد      کـه بـعــقـل آیـد, پشــیـمـانی خــورد

تو میگوئی که من مست باده حقیقت هستم ای مدعی بی مایه, ای بی خردِ پوچ, آنچنان مستی نباش وقتیکه بخود میائی پشیمان بشوی که این چکاری بود که کردم و این چی بود خوردم اینجور مرا ناراحت کرده. از این کاری که کردم پشیمان شدم.

0711   بلک ازآن مستان که چون مِی میخورند      عــقـلهای پخته حسرت می برند

بلک یعنی بلکه. بلکه از آن مستانی باش که وقتی شرابِ حقیقت را میخورند, عقلهای کامل رسیده حسرت میخورند که چرا ما مثل آنها نیستیم. عاقلان هم حسرت آنها را میخورند. عقلهای پخته, عقل انسانهای کامل است. انسان کامل میگوید ای کاش ما هم یک همچون چیزی داشتیم.

0712   ای گـرفته هـمـچو گربه موش پـیـر      گَر از آن مِی شیر گـیری, شیر گـیـر

مصراع دوم را باید دقت کرد. اگر از آن می, می عشق الهی. شیر گیری یعنی شیر بنوشی آنوقت شجاع و دلاور میشوی, شیر گیر میشوی. برو شیر حقیقت را بنوش تا بتوانی حقیقت را شکار بکنی. تو بجای اینکه شیر حقیقت را بنوشی مثل گربه ای هستی که رفتی و یک موش پیری را شکار کرده ای. حقیقت را شکار کردن کار هر کسی نیست. تو باید باده عشق الهی را بنوشی تا مست بشوی و سپس شجاعت پیدا کنی که بتوانی حقیقت را شکار کنی.

0713   ای بـخورده از خـیـالی جـام هـیـچ       هـمچو مستـانِ حـقـایــق بَر مـپـــیــچ

ای بی مایه, تو این جامی را که خوردی داخل این جام هیچ چیزنبود و در واقع جام هیچ بود. تو خیال کردی, جام تو هیچی نبود. تو گُمان کردی که ازجام چیزی نوشیدی. پس خودت را بمستی نزن و مثل مستان تلو تلو نخور. بر مپیچ یعنی تلو تلو نخور.

0714   مّی فُـتی ایـن سووآن سومسـت وار      ای تـو این سو,نـیسـتت زان سوگـذار

این سو آنسو یعنی این دنیای خاکی و آن دنیای برین و حقیقت. مثل مست ها بچپ و راست خودت را میزنی و تلو تلو میخوری. ای تو این سو, تو همه اش این سو حستی خیالت راحت باشد. تو دائما گرفتار این جهان مادیات هستی و برای مادیات داری خودت را میکشی. تو این سوئی و بجهان حقایق راهی نیافتی. تو اصلا گذارت به آن سو نیافتاده و مثل اینکه هیچ آگاهی هم از آنسو نداری.

0715   گـر بـدان سو راه یابـی, بـعد ازآن       گـه بدین سو گـه بدان سو سَـر فشـان

تازه اگر بعضی وقتها, اتفاقا هم بدان سوی جهان حقیقت هم بفرض راه پیدا بکنی، گاهی بدین سو گاهی بدان سو نوسان میکنی. در مصراع دوم کلمه سر فشان یعنی سر انسان که جنبانده میشود. و اگر این اتفاق بیافتد سرت از این عالم به آن عالم جنبانده میشود. یعنی تو اگر اتفاقا بآن جهان گذر کردی چون پایه و اساس محکمی نداری اولا سرت بین این دو عالم میجنبد و رفت و آمد میکند و ثانیا استقرار و قرار نداری. گاهی دلت میخواهد در این دنیا باشی و گاهی میخواهی بر گردی بعالم برین. گاهی میخواهی میروی دنبال مادیات فساد آفرین و گاهی میخواهی بروی و حقیقت را شکار بکنی. باید بدانی که اهل کدام سو هستی. و در همان سو زندگی کنی و سرفشان نباشی و هی نیائی باین سو سرک بکشی ببینی حالا بهره های پولت در بانگ چقدر شده و بعد دوباره برگردی بآن سو و بگوئی که اهل معنویات هستی.

0716   جمله این سویی ازآن سوگپ مـزن       چـون نـداری مـرگ هرزه جان مکن

گپ مزن یعنی حرف مزن و صحبت نکن. جمله این سوئی یعنی تو بیشتر متعلق باین عالم مادیات هستی و از آن جهان معنی اصلا حرفی نزن. این صحبتها اصلا بتو نمیآید. در مصراع دوم این مرگ بمعنی مرگ آخر عمر نیست که آدمها میمیرند. این مرگ از خود مردن و دوباره متولد شدن است. در عرفان این مرگ دارای مقامی بس بزرگ دارد. مردن از خویشتن خویش, تولد دوم برگشتن به یک زندگی برتر و بالاتر. بمیر قبل از آنکه مرده شوی یعنی فبل از اینکه مرده شوی و در زیر خاک بروی, در خودت بمیر. یعنی از این مادیات غیر ضروریِ فساد آفرین دست بکش. من چطور بمیرم؟ من میخواهم در خودم بمیرم و این آدمی که هستم نمیخواهم باشم و میخواهم یک آدم بر تری باشم. بعد میخواهم بمیرم و دوباره متولد بشوم, حتما باید زیر خاک بروم ؟ خیر. من از خویشتن خویش میمیرم. از خود پرستیها از تکبر و از منیت, از حرص ها و از کینه ها و از حسودیها و از انتقام. از اینها میمیرم. از دلم بیرون میریزم. حالا یک انسان دیگری شده ام و یک تولد دومی دارم با امتیازات برتر و بالاتر.حالا میشود که نام انسان را بر من بگذارید. ولی اگر پر باشم از آن صفات ناپسند ابدا نمیتوانم انسان شایسته ای باشم. من آن سو نیستم, من اینسو هستم و خیلی هم سنگین سر جایم نشسته ام. اگر میخواهی بروی بعالم معنویت, تو را راه نمیدهند و تو باید مرگ پیش از مردن داشته باشی وگرنه داری جون میکنی. جون کندن یعنی اینطوریکه تو داری زندگی میکنی زندگی نیست. تو داری جون میکنی برای چیزهائیکه لازم نداری و زیادش را هم داری. تو اصلا مفهوم زندگی کردن را نمیفهمی که چیست. تو داری خودت را خسته میکنی برای چیزهای غیر لازم و غیر ضروری. خیال میکنی که اگر نباشد میمیری، نَخیر نمیمیری. این چه زندگیست, این جان کندن است و تو کم کم جان میکنی تا بلاخره روزی از این دنیا برای همیشه بروی.

0717   آن خَضِرجان کـزاجل نحراسـت او       شــایــد ار مخــلــوق را نشــاســد او

کلمه خَضِرجان  از خِضر است. در این افسانه ها آمده که خضر عمر جاویدان دارد. خَضِرجان کسی هست که نمی میرد و جان جاویدان دارد. جان یعنی روح. روحشان جاویدان است و اینها انسانهای کامل هستند. سستی و ضعف و نا آرامی هم پیدا نمیکنند. آدمهای معمولی هم روح دارند ولی آنقدر آلوده شده اند که اصلا نمیتوان اسم روح بآنها اطلاق کرد. روح باید صاف و ذلال, پاک و تمیزو خالص باشد. این چنین روحی باقی میماند و هرگز نمیمیرد برای اینکه روح جزئی از خداست. از خدای ناب جدا شده و به خدای ناب بر میگردد. میگوید آن خَضِرجان از مرگ ترسی و یا حراسی  ندارد. آن آدم شایسته است, اگر بگوید اینقدر از خودم بی خویشم و اینقدر باده مست الهی بی خویشم کرده که دیگر هیچکسی را نمیشناسم. بایزید بسطامی خیلی وقتها اتفاق میافتاد که نه تنها خودش را بلکه اطرافیانش را هم نمیشناخت. یکی آمد درب خانه بایزید را زد. بایزید گفت کیستی؟ آن شخص گفت با بایزید کار دارم. بایزید جواب داد من سالهاست که او را ندیده ام. اگر روح تو آنقدر پاک شده, شایسته این هستی که بگوئی من دیگران را نمیشناسم.

0718   کـــام از ذوقِ تَــوهّــم خـوش کـنی       در دَمـی در خـیـکِ خود پُرّش کـنی

در اینجا کام یعنی دهان. معنی دیگر کام آرزوست. میگوید دهانت را از شور و ذوق خیال و گمان پر میکنی, از پندار باطل دهنت را پر میکنی و خیلی هم خوشت میآید.  بعد فوت میکنی و میدمی در شکم خودت پر میکنی, در نفس و وجود خودت. وجودت را پر میکنی از آن توهم و خیال. تو این کار را مرتب میکنی و شکمت رفته رفته باد میکند تا جائی که مثل باد بادک بزرگ میشود. غافل از اینکه شکمت از توهم و خیال باد کرده است. وجود تو دارای دو دهن است. یکی دهانیکه میتواند غذا را بخورد و دهان دیگر که میتواند معنویات را بخورد. حالا ممکن است دهانی داشته باشی که توهمات را بخورد.

0719   پس بـیک سوزن, تهـی گردی زباد       این چـنـیـن فَــربَه تن عـــاقِـل مـبـاد

حالا خیکی را در نطر بگیرید که پُر شده از خیالات و توهمات و باد کرده. حالا یک سوزن ناچیز باین خیک بزنی تمام آن توهمات و خیالات را خالی میکند.

0720   در مصراع اول میگوید این خیکی که آن چنان پُر کرده ای و پُر از باد شده  با یک سوزن زدن خالی میشود و در مصراع دوم میگوید خدا کند که هیچ عاقلی اینگونه فربه نشود.

             کوزه ها سازی ز برف اندر شفا       کی کند چون آب بیند آن وفا؟

تو از آنهائی هستی که مثل بچه ها در حال برف بازی از برف کوزه درست میکنی و این کوزه برفی وقتی آب ببیند بلا فاصله از شکل کوزه بودن بیرون میرود.  در اینجا مولانا با افراد دو رو و ریا کار مشغول ستیزه کاریست و این کار را در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب ادامه میدهد.

Loading

04.3 دوستی و حزم

تفسیر  :

در گذشته هم صحبت از این شد که مولانا عارفی نیست که در گوشه ای بخزد و فقط بخودش بپردازد. بلکه شخصیت او دارای ابعاد مختلف است. یکی از عواملیکه کارهای او را جالب میکند این ابعاد مختلف شخصیتی اوست. در یکجا عارف و در یکجا صوفیست و در جائی دیگر حکیم و در جائی مبارز ودر جائی فیلسوف و شاعر و در یکجائی معلم اجتماع  است. منتها باید دقت کرد که هرکدام از این مطالبی که خوانندگان بآن میرسند ببینند کدام یک از این شخصیت ها را دارد رعایت میکند. ولی همه این حالات مختلف در وجودش تجلی کرده که در سراسر مثنوی کاملا مشخص است. یکی از دلایل اینکه او میتواند اینطور باشد مربوط میشود بمطالعاتیکه آنچه که قبل از این بوده بسیار داشته. اگر که مبالغه است که بگوئیم بی حد است، ولی با حساب است.

اگر دقت کنید خواهید دید که سراسر شش دفتر مثنوی داستان است. این داستانها همه در ذهنش هست و ذخیره دارد و همه را میاورد و زیر- بنای حرفهای خودش قرار میدهد. چون آن داستانها ماهیتشان با هم فرق میکند, بنابر این آن بعدی از ابعادی که مثلا در این قسمت نشان داده میشود, بر حسب آن داستان تغیر میکند. مثلا در این قسمت بعد معلم اجتماع بودن را بخود میگیرد. در بسیاری از جاها دیده شده که بعنوان معلم اجتماع بما درس میدهد و ای کاش که ما پیام او را بگیریم و از ابیاتش بیرون بکشیم و از آنها بیاموزیم و اگر او معلم خوبی هست ما هم شاگردان خوبی باشیم و درس بگیریم. جا بجا در مثنوی گفته بود که در پی هر دعوتی گام بر نداریم. و هر مدعی را راهبر و راهدان حساب نکنیم. بسخنان بظاهر کسان وقعی ننهیم یعنی توجهی نکنیم. بشنوید ولیکن نپذیرید. مگر اینکه اندیشیده باشید و اگر که در باره چیزهائیکه در باره دیگران شنیده اید در باره راست و دروغش دو دل هستید، رعایت دور اندیشی و حزم را بکنید.هر وقتیکه با خودتان فکر کردید که این چیزیکه شنیدم آیا صحت دارد؟ و این چیزیکه مولانا میگوید آیا راستی اینطور است؟ و یا نه یعنی شما دو دل هستید، آنوقت است که باید شما جنبه حزم را رعایت کنید. حزم یعنی دور اندیشی و این حزم عنوان اشعار این قسمت دوستی و حزم است که در باره آن خواهید خواند. معنی دیگر حزم احتیاط است یعنی با کسیکه میخواهید دوستی بکنید و یا او میخواهد با شما دوست بشود دور اندیش و محتاط باشید و رعایت احتیاط را بکنید. این خیلی بهتر است که بدون این حزم و احتیاط و دور اندیشی بروید و در چاه هلاکت بیافتید. برای اینکه خیلی از کسانی هستند که ادعای دوستی میکنند ویا شما تصور میکنید که آنها دوست خوبی میتوانند باشند ولی این گزینش درستی برای شما نیست.

              ای بسا ابلیس آدم رو که هست        پس بهر دستی نباید داد دست

هرکس دستش را بسوی شما دراز میکند شما دست دوستی باو ندهید. برای ایکه شما او را نمیشناسید و این نیاز مند به تفکر و تأمل و دور اندیشی و احتیاط  است. برای اینکه هر دوستی واقعا دوست نیست و ممکن است که نقش یک دوست را بازی بکند و معمولا هم خیلی اتفاق میافتد و کسانی هستند که برای سود و بهره ها و منافع خودشان اظهار دوستی میکنند ولی بموقع خودش که میرسد اینها دوست خوبی نیستند. مثلا بشما نزدیک میشوند بخاطر اینکه شما توانائیهائی دارید. حالا این توانائی ممکن است که ثروتی و یا جاه و مقامی داشته باشید. اگر که این ثروت بهر علت تمام بشود که معمولا میشود، و یا جاه و مقام از دست برود دیگر آنها پراکنده میشوند. بقول سعدی:

               این دغل دوستان که می بینی            مگــسانـنـد گرد شـیـرینی       

دغل بمعنی حیله و دغل دوستان یعنی دوستان حیله گر. حالا وقتیکه این شیرینی تمام شد دیگر مگسی نیست و همه پراکنده میشوند. پس بخاطر شیرینی آمده بودند. بخاطر آن شیرینی هائیکه در زندگی شماست آمده بود نه برای شخص شما. پس خیلی عاقلانه است که انسان این احتیاط را بکند. بیاد میاورید داستانی را که شخصی از اهل مرو بود. کسانیکه در مرو زندگی میکنند آنها را مروزی مینامند. یک شخص دیگری بود که او عراقی بود. این عراقی و مروزی با یکدیگر دوست شده بودند. این مروزی مرتب بعراق سفر میکرد و این عراقی همیشه بنحو احسن از او پذیرائی شایانی میکرد. مروزی میگفت که باشد که تو به مرو بیائی و من جبران این محبتهای تو را بکنم و این اتفاق نمیافتاد و او در مرو کاری نداشت. اتفاقا این عراقی احتیاج پیدا کرد که برای انجام کاری بمرو برود و خیلی دلخوش بود که من در مرو دوست خوبی دارم و من در آنجا غریب نیستم و من را راهنمائی خواهد کرد و بمن جا و مکان خواهد داد و پذیرائی خواهد کرد. رفت بمرو و او را پیدا کرد و دید که او با عده ای نشسته و گرم صحبت است. رفت جلو و آغوشش را باز کرد و این مروی را بغل کرد و بسیار خوشحال گردید. ولی آن مروی خودش را آنطور نشان داد مثل اینکه یک سنگ است که اینجا نشسته و هیچ احساسی از خودش نشان نداد. این بغدادی تعجب کرد و گفت شاید بخاطر این لباس سفری که بتن دارم و این کلاه مخصوصیکه بسرم گذاشتم و عرقچینی که زیرش هست من را نمیشناسد. کلاهش را برداشت و عرقچینش را هم برداشت و دید نه هیچ اثری در این مروزی نکرد و او هیچ احساسی در مورد آشنائی و دوستی نشان نمیدهد. مروزی گفت کلاه و عرقچینت که سهل است اگر از پوست خودت هم بیرون بیائی من تو را نمیشناسم. بخاطر این بود که او دیگر به بغداد کاری نداشت و کارش در بغداد تمام شده بود و میدانست که دیگر به بغداد بر نمیگردد. این گونه دوستیها هست و وقتی متاسفانه باین مرحله دوستی میرسد آنوقت ما میفهمیم که چه اشتباهی کرده ایم. ولی دیگه خیلی دیرشده و آنوقت توجه میکنیم که ما یک عمر باختیم. برای اینکه این عمر را نبازیم و این اشتباه را نکنیم، مولانا میگوید دوستی و حزم. اگر که میخواهی دوستی بکنی بایستی که دور اندیش و حازم باشی یعنی حزم کننده باشی و احتیاط بکار ببری. با این مقدمه حالا به تفسیر اشعار در این قسمت می پردازیم.

264   دوســــتــی, تـــخــــمِ دَم آخِــــر بـــود      ترســم از وحشت کــه آن فـاســد شــود

تخم دَمِ آخِر بچه تخمی گفته میشود؟ معمولا این کشاورزان این بزر ها و تخمهائی که میکارند در انبارشان نگه داری میکنند تا موقع کاشتن و اگر چند سال هم در انبارشان مانده باشد باز هم رویش پیدا میکند. یعنی در این دانه ها قوه نامیه باقی میماند. نامیه یعنی نمو کننده. نشانه اینست که گوئیکه ما آنرا جدا کردیم و در یک جا انبارش کردیم ولی زنده است و قوه نامیه دارد. اما یک وقتی هست که خیلی در انبار مانده و وقتی خیلی در انبار مانده باشد یا این قوه نامیه اش را از دست داده و یا رسیده بدم آخرش و بزودی از دست خواهد داد. این معنی دوستی دم آخر است. در مصراع دوم میگوید ترسم از وحشت. وحشت معمولا مردم بعنوان ترس بکار میبند ولی اصل معنای وحشت یعنی جدائی. وقتیکه شما بوحشت افتاده اید و میگوئیئ بوحشت افتاده ام یعنی از یک چیزیکه دوست دارید جدا شده اید. آن جدائی و تنهائی هست که شما ازش وحشت دارید.حالا ترسم از وحشت یعنی از آن جدائی یار اولیه که حالا فاسد شده باشد. این که میکارید دیگر رویش پیدا نمیکند و حاصلی برای شما نمیدهد. ممکن است که قوه نامیه اش را از دست داده باشد و یا اینکه در حال از دست رفتن باشد. دوستیهای واقعی هم اگر که بین آنها خیلی فاصله بیافتد ممکن است مثل آن قوه نامیه ای که در آن دانه دارد کم و کم و کم میشود و یک وقتی از بین میرود، ممکن است که این دوستی هم کم کم رو بافول بکند. اما همه دوستها اینطور نیستند و همه دوستیها هم اینطور نیست ول چه بسا دوستیها که اینطور هست. حالا وقتیکه ما نمیدانیم که کدام یکی از اینها هست, بهتر است که تا نیازموده ایم رعایت اصل احتیاط را کرده باشیم.

265   صـحـبـتـی باشد چـو شـمشــیــرقَطوع      هـمـچـو دِی در بوســـتـــان و در زروع

صحبت بمعنی هم نشینی هست. در اینجا که میگوید صحبتی باشد یعنی یک هم نشینی ودوستس باشد. قطوع یعنی قطع کننده و برنده. دی اول زمستان است. زروع از زراعت و کشت و کار هست. زارع کشت میکند و آن چیزی که کشت شد میگویند زروع. یک نوع دوستی هست که مثل شمشیر برنده هست مثل دی که درختان را خزان میکند و در واقع یک نوع میبرد( البته نه با اره آهنی) بعضیهایش را خشک میکند و یا از طراوت میاندازد. طراوت و خرمی را قطع میکند. در کشتزارها هم همین کار را میکند. اگر زارع کشتش را برداشت نکرده باشد این دی کشتش را خشک میکند.

266   صـحـبتی بــا شد چو فصـل نـو بـهـار      زو عــمــارتــهــا و دخــلِ بــی شـــمار

یک نوع دوستی باشد در مقابل آن دی مثل بهار و طراوت. زو یعنی از او. عمارتها یعنی آبادانیها. بهار آباد میکند و دخل بی حد و حصار هم میاورد. یک نوع دوستی هم اینطور است. وقتیکه حالا نمیدانیم کدام یکی از این دوستی ها هست،باید احتیاط را از اول رعایت کنیم.

267   حَـزم آن بـا شــد کـه ظــن بــد بــری       تــا گـــریـــزی و شـــوی از بَد بـــری

حزم یعنی سر دو راهی بودن و شک داشتن. حالا میگوید حزم آن باشد که ظن بد ببری و گمان کنی که این دوستی جدید مشکوک است و باید حتما احتیاط کرد. وقتی که تو این حزم را میکنی تو از شر بدیها فرار میکنی و از بدی ها بری و عاری میشوی. پس این حزم با بد گمانی شروع میشود و اینکه مولانا بعنوان معلم اجتماع میگوید وقتیکه در دیدار اول از کسی خوشتان آمد با دل و جان باو نزدیک نشوی و دل و جان باو نسپارید. صبر کنید و ببینید که او چگونه از آب در میاید.

269   رویِ صـحـرا هسـت هـمـوارو فراخ       هـر قـدم دامــیسـت کـــم ران اوســتــاخ

روی صحرا یعنی سطح سحرا. در اینجا صحرا را بعنوان بیابان بکار برده. ولی چه بیابانی؟ آنچه که در اینجا میخوانید صحرا بعنوان بیابان است ولی ما در ادبیات خودمان در ایران صحرا بصورت بی آب و علف نیست و یعنی دشت سبز و خرم. چه بسا کشت و زار هم داشته باشد. ولی همین دشت که سبز است و کشتزار هم در آن شده صاف و هموار است. فراخ یعنی خیلی گشاد و وسیع. حالا تا این دشت را می بینی نکند که یک مرتبه خوشحال بشوید وشروع کنی بدویدن در آن. در مصراع دوم میگوید ممکن است که هرقدم دامی است که گسترده باشند برایتان. میگوید کم ران یعنی کمتر بران بجلو ای گستاخ. اوستاخ یعنی گستاخ. حالا جنبه عرفانیش را نگاه میکنیم. این زندگیست. گذر کنندگان راه حقیقت هم که در جستجوی حقیقت هستند, همچون آن صحرائیست که سطحش صاف بنظر میرسد ولی برای نفس اماره ما یعنی خواهشهای دل ما امکانا دامهائی نهاده شده باشد که هرگاه رونده این راه حقیقت این دام را نبیند و آن دشت را ببیند و این زندگی بیابان مانند را خالی از مکر و فریب ببیند بمعرکه و اشتباه میافتد. در راه عرفان باشتباه افتادن خیلی خطرناک است. برای اینکه بسیار از حقیقت دور میشود. اگر کسی باین راه قدم نگذاشته باشد، پس به حقیقت نمیرسد ولی کسیکه در این را قدم بگذارد و بعد منحرف بشود خیلی از حقیقت دور میشود و هرچه جلوتر میرود, دورتر میشود. برای اینست که حزم و دور اندیشیدن بیشتری لازم دارد. اینکه بگوید سبز است و وسیع و روح پرور و شروع کند بدویدن امکانا دردام گرفتار شود چون ظاهر این صحرا او را فریب داده است.

270   آن بُــز کـــوهــی دُوَد کــه دام کــو؟       چــون بـتـــازد, دامش افـــتـد در گــلــو

بز کوهی از کوه پائین میایدو شروع میکند به دویدن و خوشحالی کردن و از کار خودش دلشاد میشود و شروع میکند بچپ و راست دویدن با چست و چالاکی و آسوده خاطر میدود و با خود میگوید این دامیکه میگفتند کو, منکه نمی بینم و چه کسی گفته است که در این دشت زیبا ممکن است دام باشد و بتاختن ادامه میدهد و در همین افکار هست که دام میافتد بگردنش و شکار میشود.

271   آنـکه مـیگـفـتی کـه کـواینک بـبـیـن       دشــت مـیـدیــدی, نـمـی دیدی کــمــیــن

آنکه یعنی ای کسیکه میگفتی دام کو. اینک یعنی حالا. ببین و نگاه کن. تو دشت را میدیدی ولی دامی را که برایت گذارده بودند نمیدیدی. آن صیاد در کمینت بود و تو او را نمیدیدی.

272   بی کـمـیـن و دام و صـیّـاد ای عـیار      دُنــبــه کِـی بــاشــد مـــیــانِ کــشـت زار

عیار تغیر شکل یافته عیّار است و بمعنی زیرک است و بار منفی هم آنچنان ندارد. میگوید : ای زیرک تواین دنبه را دیدی که در کشتزار گذاشته شده و تو فکر نکردیکه در این کشتزار دنبه برای چی گذاشته اند. جای دنبه اینجا نیست. حتما دامیست و صیادی در کار است. شکارچیانیکه میخواستند در دشتها شکار کنند میرفتند و در کشتزارها دنبه میگذاشتند و زیر این دنبه را دام مخفی میکردند. دام دیده نمیشد ولی دنبه دیده میشد. حالا وقتی شکار بوی دنبه را حس میکرد بطرف آن کشیده میشد و بآن دمبه نزدیک میشد و تا میخواست که آن دمبه را بخورد، دام بگردنش میافتاد و صید میشد. تو باید که حزم میداشتی در حالیکه چشم دلت را هم باز میکردی.

276   چشـــم اگــرداری تـو کورانه مــیــا       ور نـــداری چشـــم, دســت آور عــصـا

چشم اینجا چشم دل و بصیرت است و عربیست و فارسی آن میشود بینش. بینش یک چیزی غیر از دیدن است. بینش یعنی بدون اینکه یک چیزی را بدانیم, چشم دلمان آن را ببیند. حالا اگر از خودت خبر داری که این بینش و بصیرت را نداری کور کورانه در راه زندگی قدم بر ندار. لا اقل اگر چشم نداری عصائی بدست بیار که آن عصا برای تو یک احتیاط باشد چون این عصا کار حزم و احتیاط را برای تو میکند.

277   آن عصـــای حَـزم واســتــدلال را       چــون نـــداری دیــد, مــیــکــن پــیشـوا

آن عصای حزم و استدلال یعنی حزم و استدلال عصا مانند. هم چنان که یک نا بینا یک عصا در دست میگیرد شما هم اگر بینش نداری و یا راجع به بینش خودت شک داری, باید عصای حزم و استدلال را بدست بیاوری. با خودتان استدلال کنید که اینجا برای چی دمبه گذاشته اند. چرا این دوست اینقدر مرا تحریک میکند که با او نزدیک شوم و دوستی کنم. این داستان چیست که او اینقدر اصرار دارد که با من شریک بشود و بعد دست در دستش بگذاریم. اگر که آن حزم و دور اندیشی را نداری و عصای استدلال را هم نمیتوانی بدست بیاوری راهنمائی برای خودت انتخاب کن و آن راهنما برای تو میگوید که این راه را برو و یا نرو. روندگان راه حقیقت و جویندگان طریقت و حقیقت اینها هم در ابتدای راه که هنوز آن دید باطنشان باز نشده کاملا و تجربه ندارند و آن دور اندیشی و استدلال و احتیاط را هنوز ندارند, اینها معمولا در ابتدای کار از چراهای نظری استفاده میکنند و چرا های نظری ممکن است آنها را باشتباه بیاندازد. باید پیشوائی بدست بیاوری که این پیشوا عصای تو باشد و بدون این پیشوا در راه طریقت قدمی بر نداری. حالا وقتیکه کمی جلو رفتی و بمرحله کشف و شهود رسیدی یعنی حقیقت را در دلت کشف کردی و آنرا مشاهده کردی در اینصورت دیگه لازم نداری.

278   ورعـصـای حَزم و اسـتلال نـیسـت       بی عصـا کش بـرسـرهــر رَه مـه ایسـت

مولانا این بیت قبلی را تکرار میکند. اگر که در ابتدای راه آن عصائی که کار احتیاط را میکند نداری, بر سر هر راهی که میرسی میخواهی آن راه را شروع کنی بدون عصا ادامه ندهید. ممکن است که اشتباه بکنید و گمراه بشوید. !

279   گـام زان سـان نِـه که نـا بـیـنـا نهـد       تـا کـه پـا از چــاه و از ســگ وارهــــد

گام زان سان نِه یعنی آنطور قدم بردار که نا بینا قدم بر میدارد. نابینا خیلی با احتیاط قدم بر میدارد. چاه در مصراع دوم یعنی چاه گمراهی. از سگ یعنی خواهشهای دل ما و آن نفس اماره ما. تو مثل نابینایان برو تا از افتادن بچاه گمراهی نجات پیدا بکنی و هم از دست آن سگ اماره ات خلاص بشوی.

280   لـرز لـرزان و بـتـرس و احـتـیــاط       مــی نـهـد پــا تــا نــیــفـتــد در خُــبــاط

کلمه خُباط یعنی لرزش, گمراهی, خطا. در اینجا بیشتر معنی گمراهی را دارد. آن نابینا چگونه بجلو میرود؟ لرز لرزان آهسته آهسته و با احتیاط تمام. اول عصا را بجلو میبرد و بعد خودش قدم  بجلو میگذارد تا بگمراهی ولغزش نیافتد. یا بقول مولانا در خُباط نیافتد. لغزش یک معنی ظاهری آن لیز خوردن است اما یکی هم لغزش در کار و زندگیست یعنی خطا در زندگی. خطا کردن و سرُیدن در چاه گمراهی.

281   ای زدودی جســتــه, در نـاری شده       لــقــمه جُســتــه, لــقــمــه مــاری شـــده

ای یعنی ای کسیکه. زدودی جسته یعنی از دودی فرار کرده. نار یعنی آتش. ای کسیکه از دود فرار کردی ولی در آتش افتادی, تو دنبال لقمه هستی و دنبال بدست آوردن چیزی هستی. تو لقمه را پیدا نکرده لقمه مار شدی.این دنبال لقمه رفتن همان زیاده طلبی هاست که باز هم آن خواهشهای دل ماست. فلان شخص همه چیز دارد با آنها زندگی خوب میکند و هیچ تنگدستی ندارد ولی باز هم بیشتر میخواهد. اگر ازش بپرسی که چرا بیشتر میخواهی میگوید برای اینکه آن یکی دارد و منهم میخواهم. این لقمه جستن است یعنی زیادی خواستن است. ای کسیکه دنبال لقمه و زیادی خواهی هستی, تو مثل آدمی هستی که میخواهی خودت را از فقیری و بد بختی نجات بدهی ولی میافتی در آتش نا امیدی و در آنجا خودت را گرفتار میکنی.

اینجا مولانا اشاره میکند به قوم سبا. سر زمین سبا در عربستان جنوبی بود آثار آن هنوز هست که بین یمن شمال و یمن جنوبی قرار دارد. قومی بودند بسیار ثروتمند و خیلی در رفاه و آسایش زندگی میکردند بنام سبا. ملکه ای داشتند بنام ملکه بالقیص که او بهمسری حضرت سلیمان درامد. آنقدر این سرزمین سبا آباد بود که وقتی کسانیکه میخواستند باین سر زمین سبا بروند اصلا آذوقه ای با خود نمی بردند چون نرسیده بسبا همه جا آباد بود. یک سد عظیمی داشت باسم سد مآرف. از بارانهای موسمی این سد پر میشد و این سد معارف رودخانه ای بدنبال خودش میاورد که این رودخانه شبکه آبیاری وسیعی داشت و این باعث می شد که همه جای آنجا را سبز و خرم بکند. آثارش هم هنوز در یمن هست. و این باعث فراوانی نعمت شده بود و اینها بجای قدر دانی از این نعمت و از این رفاه و آسایش راه اشتباه و طغیان و گمراهی در پیش گرفتند. تاریخ بخوبی نشان میدهد. اگر اهل تاریخ باشید هر قومی که در حال رفاه و آسایش باشد و این آسایش بدرازا بکشد اینها راه خطا میروند و خودشان باعث گرفتاریهای خودشان میشوند و در سرزمین سبا هم همینطور شد. وقتیکه ما به پیامهای تاریخ هم میرسیم می بینیم که ما زمانیکه همه چیز داریم و در رفاه کامل زندگی میکنیم، خودمان وسیله میشویم که خودمان را گرفتار کنیم و آن رفاه و آسایش را از بین برود و بد بختی برایمان پیش بیاید آنوقت بعذای آن چیزهای از دست رفته میشینیم و اشک حسرت میریزیم. البته دیگر دیر شده و اشک ریختن ما سودی ندارد.

282   تــو نــخـــوانـدی قصــه اهل ســبـا       یــا بــخــوانــدیّ و , نـدیـدی جــز صَـدا

کلمه صَدا در حقیقت انعکاس ندائیست که ابتدا بساکن شما بیرون میدهید. امواج این ندای شما مثلا بکوهی میخورد و بشما بر میگردد و این را صدا میگویند.اگر در میان کوهها شما اسم شخصی را ندا دهید لحظه ای بعد شما همان اسم را آنطور که شما ندا داده اید میشنوید. این چیزیکه شما میشنوید را صدا میگویند.

283   از صَدا آن کــوه, خود آگــاه نیست       سویِ مـعـنی هـوشِ کُــه را راه نــیست

وقتیکه آن کوه ندای شما را جواب میگوید و صَدا را بشما بر میگرداند خودش نمیداند که چکار دارد میکند. از آن صَدا و نوا آگاهی ندارد و بمعنی آن راه ندارد. شما مثل آن کوه نباشید

284   او همی بـانگی کند بی هوش وگوش       چون خَمُش کـردی تـواوهم شد خموش

آنکس که از نتیجه این داستانها بی بهره میماند, همچون کوهی که بیهوده ندا را گرفته و صَدا را پس داده و تمام میشود. اصل و خلاصه پیام مولانا اینست که باید با اصل و هستی و وجود با حقیقت هر چیزی آشنا شد. اگر صَدا هست پس ندا از چه کسی است که حالا صدا بما میرسد. فقط بشنیدن صدا بسنده نکنید.

285   داد حـــق اهــلِ ســبــا را بـس فراغ       صــد هزاران قصــرو ایـوانـهـا و باغ

میگوید خداوند بقومیکه در سبا زندگی میکردند فراغت داد و صدها قصرها با ایوانهای مجلل داد و باغهای زیبا و پر از میوهجات داد.

286   شُـکـرِ آن نـگــذاردنـد آن بـد رگــان       در وفـا بــودنــد کــمـتـر از ســـگـــان

بدرگ بکسی میگویند که ناسازگار و بد سرشت و بد کار است. سگ هم معروف است که وفا دارد.این قوم باندازه سگ هم وفا نداشتند. اینهمه نعمت و در مقابلش وفائی نکردند.

287   مـــر ســگی را, لـقـمـه نـانـی ز در       چـون رسـد بـر درهــمــی بـنــدد کـمـر

اگر یک لقمه نانی از یک دری به یک سگی برسد، در را باز کنید و یک لقمه نانی برایش پرت کنید, آن سگ کمر همت و خدمت  را دم آن در میبندد و دیگر از در خانه شما دور نمیشود. فکر میکنید که باز هم لقمه میخواهد؟ علاوه بر اینکه لقمه میخواهد دارد از خانه شما حراست میکند. دارد از در خانه شما پاسداری میکند و دارد حق آن نعمت و وفای آن نعمت را بجا میاورد.

288   پـــاســبــان و حــارِس در میــشــود       گـر چـه بـر وی جُور و سـخـتـی میرود

حارس یعنی حراست کننده. این سگ بدر خانه شما نگهبانی و حراست میکند اگرچه جور و سختی بکشد.

289   هــم بـر آن دربـاشـدش باش و قرار       کـــفـــر دارد, کــرد غــیــری اخـتــیـار

باش در اینجا یعنی ساکن شدن. باشدش باش یعنی او سکونت پیدا میکند. کلمه ساکن عربیست و فارسی آن میشود باشنده. کفر دارد یعنی ناسپاسی حساب میکند که دیگری را اختیار بکند. او از این در نعمت دیده و همین جا باشنده میشود.

290   ور سـگی آیـد غـریـبـی روزو شب       آن ســگــانش مــیـــکــنــنــد آن دَم ادب

حالا اگر سگهای دیگر هم بیایند بدر این خانه, این سگی که دارد اینجا پاسبانی میکند آن سکهای دیگر را ادب میکند  و میگوید برو هرجا که بودی و اینجا جای تو نیست.

291   کـــه بـرو آنجـا کـه اول مـنـزلست       حــقّ آن نـعـمـت, گـــرو گــان دل است

تو اول کجا جایت بود,بر گرد برو همانجا. آنجا در را باز کرده اند و لقمه نانی برایت انداخته اند و تو آنجا را ول کردی و آمده ای اینجا؟ تو حق آن نعمت را فرو گذاشتی و کفران نعمت کردی. تو دلت در گرو آن نعمت است و برو همانجا. کلمه گروگان یعنی مدیون.

292   میگــزندش که بُروبـرجـای خویش       حــقّ آن نـعـمــت فــرو مــگــذار بـیـش

میگزندش یعنی گازش میگیرند که برو در آن خانه ایکه از اول بتو نعمت داده اند و فرو مگذار بیش یعنی از این بیشتر حق نعمتت را کوتاهی مکن.

293   از دَرِ دل, واهــلِ دِل, آبِ حـیـات       چـنـد نـوشـیــدیّ و, وا شــد چشــمــهـات

حالا مولانا بکلام خودش اوج میدهد. از گفتگوی سگان سخن را به سگان معنویت میکشد. سگان معنویت کسانی هستند که میخواستند در راه معنویت جلو بروند ولیکن حق آن معنویت را بجا نیاوردند. از در دل یعنی از پیشگاه آن آزاد دلان و انسانهای کامل مثل خود مولانا و اهل دل. اهل دل آن صاحبدلان. تو آب حیات را نوشیدی. آب حیات یعنی این اسرار و معرفت ها و رازهای آفرینش را که مثل آب حیات زندگی بخش بود, تو از در این انسانهای کامل برای مدتی چند نوشیدی و چشمهای دلت باز شد.

294   بس غـذای سُکرو وَجدوبی خودی       از دَرِ اهـــــلِ دلان  بـــــر جــــان زدی

بس در اینجا یعنی بسیار. غذای سُکر یعنی غذای مستی از عشق بحقیقت. وجد یعنی بی خویشتنی و از خود بیخود شدن و منیت را از دست دادن. نهایت سرور از این مستی وجد است و بی خودی یعنی از خود بیخود شدن و جز حقیقت چیزی را ندیدن. تو از در این بینا دلان و بکمک آنها معنویت آموختی و مست حقیقت شدی و آن مستی تو را بوجد و نهایت سرور و شادی آورد. تو اینها را از در دل صاحبدلان گرفتی و در دل خودت جا دادی. باز این در را رها کردی.

295   بـاز این در رارهـا کردی زحرص      گِـردِ هـردکـان هـمـی گردی چـو خرس

اینجا اشاره است بطمع و طمعکاری.میگوید: باز هم طمع داری و خیال میکنی در بهتری هست که بروی تو گشوده میشود و از آن در جدا شدی؟ تو گمراه شدی و آن چیزهائیکه از صاحبدلان دریافت کردی و بدل خودت زدی, آنها هم از دلت خواهد رفت.

296   بـر درِآن مُـنـعِـمـانِ چـرب دیــگ       مـی دوی بَــهــرِ ثَــریــدِ مُــرده ریـــگ

منعمان یعنی ثروتمندان و توانگران و صاحب نعمتان. چرب دیگ یعنی غذاهای بسیار خوشمزه و گوارا. حالا تو آن صاحبدلان و مردان کامل را ول کردی و رفتی در خانه منعمان و ثروتمندانیکه دیگهایشان چرب و شیرین و لذیذ است. ثرید یعنی نان تلید کرده در آبگوشت. مرده ریگ یعنی میراث و در اینجا اشاره است به باقی مانده غذای چرب دیگان. حالا تو روشن دلان را ول کردی و افتاده ای بدنبال ته مانده غذای منعمان. تو مثل خرس دنبال غذای ته مانده دیگران هستی در حالیکه آنهمه نعمتهای معنوی را رها کردی برای چیزهای بی ارزش و دنبال غذاهای جسمانی هستی و از آن غذاهای روحانی و معنوی روگردان شدی.

297   چربش اینجا دان که جان فربه شود       کــار نــا اومــیــد ایــنـجــا بــه شـــود

تو بدنبال غذای چرب و شیرین هستی و میخواهی غذای چرب بخوری؟ اینجا در اهل دل است. فربه بمعنی چاق و شکم بالا آمدن است. چربی واقعی در اینجاست که جانت فربه بشود و روحت فربه بشود تو فقط بدمبال فربه شدن جسمت هستی. همه تلاشت را میکنی و آخر سر نا امید هم هستی برای اینکه دیگر چیزهائی که بخاطر طمعکاریت میخواهی و بآنها نمیرسی. برو بدر اهل دل و آنجا هست که کار نا امیدیت آنجا درمان میشود. آنجا هر نا امیدی امید وار میشود.

Loading

03.3 در بیان اینکه هر لحظه زندگی تولدی نو است

تفسیر  :

همانطور که قبلا هم مرور کردیم, بقول مولانا زندگی هر لحظه اش مرگی و زندگیست بدنبال سر هم. در یک جائی از مثنوی میگوید:

             عمر تو همچو جوی نو نو میرسد       مستــمـری میـنـماید در جسد

عمر تو مثل آب روان در جوی هست. مستمر یعنی مداوم وپشت سر هم. جسد یعنی بدن , یک بدن زنده. میگوید این عمر تو قطعه بقطعه و تیکه بتیکه و نو بنو هست منتها بنظر تو مداوم و مستمر میرسد. بعد مثال میزند و این تیکه بتیکه عمر تو مثل اینکه یک توپ شعله ور را در هوا حرکت بدهیم این بصورت خط مستقیم دیده میشود در حالیکه یک خط مستقیمی وجود ندارد اینطور دیده میشود. زندگی هم یکی از جلوهای لحظه بلحظه وجود است که این جلوه ها بسرعت بدنبال هم میاید و مداوم و پیوسته بنظر میرسد.

اگر که از نظر مولانا زندگی هر لحظه عبارت است از مرگ و دوباره برگشت بزندگیست بنابر این پس از مرگ معمولا یک رستاخیز و یک قیامت است. بهمان تعدادیکه مرگ ها و زندگیها بدنبال هم هستند, این رستاخیزها هم بدنبال هم هستند. تو را هر لحظه مرگیست و رجعتیست . رجعت یعنی برگشت باین زندگی.   

123     هــر زمان نـزعیسـت جـزو جانـت را       بـنـگـر انــدر نـزعِ جــان ایــمــانت را

هر زمان یعنی هر لحظه و هر دم. نزع بمعنی جان دادن است. جزو جانت را یعنی بخشی از جانت را. بنگر یعنی مواظب باش. ایمانت را یعنی باورمندیت را به منبع آفرینش. مولانا میگوید هر لحظه از زندگی یک عمر جداگانه ایست و دنبال هم میآید و تو لحظه بلحظه دنبال هم میمیری و دوباره زنده میشوی. یکی از این جان دادنها هست که دیگر برگشت به زندگی را نداری و کسی نمیداند که آن لحظه چه موقعی هست. پس مواظب باش مرگ برگشت ناپذیریکه در آخر سر میاید، ایمان و باورمندیت را نسبت بحقیقت از دست نداده باشی. با قلبی و اندیشه ای باورمند از این دنیای خاکی بروی. اگر که همیشه چنین چیزی را در نظر داشته باشید که آن مرگ آخری چه موقع هست, بنا بر این همیشه در نظرت هست که امکان دارد که نفس آخری نفس بعدی باشد و من بایستی ایمانم را نگه بدارم. این ایمان و باور مندی باعث میشود که تا آخر عمر تو باورمندیت را حفظ بکنی. اگر میدانستیکه آن مرگ برگشت ناپذیر چه موقع هست. آنوقت امکان داشت که با خودت بگوئی که آخرسرمن به ایمانم توجه میکنم. ولی حالا که نمیدانی کی هست دائما توجه داری که شاید لحظه بعد باشد و من ایمانم را میخواهم نگه بدارم. وقتی ایمان نگه داشته باشد یعنی باور مندی و حقیقت نگه داشته میشود بعد از آن مرگ برگشت ناپذیر, وقتیکه روح بعالم ارواح و عالم برین میرود، آنوقت یک روح آرامش یافته ایست و روح انسان نا آرام نیست و این خیلی ارزشمند است که روح آرامش داشته باشد از اول تا آخر.

124     عـمـر تـو مـانـنـدِ هـــمــیــانِ زرسـت       روز و شـب مـانـنـدِ دیـنـار اِشمُر سـت

همیان, آن کیسه چرمی بود که سکه های پول را در آن میریختند و یا نگه میداشتند. همیان زر یعنی آن کیسه چرمی که سکه های طلا در آن هست. در مصراع دوم, آن روز و شبی که دنبال هم میاید مثل سکه های زریست که دارد میشمارد. پس هر روزیکه و یا هر شبیکه از تو بگذرد مثل اینست که یک سکه از طلاهای تو خرج شده است. عمر دارد میشمارد و تو متوجه نیستی. دینار اشمُریعنی کسیکه دینار ها را میشمارد و آنها را یکی یکی خرج میکند.

125     می شُمـارد مـی دهــد زر بی وقـوف       تــا کـه خــالـی گــردد و آیـــد خُســوف

میشمارد یعنی روز و شب دارد این سکه ها را از کیسه تو میشمارد. می دهد یعنی خرج میکند. بی وقوف یعنی بدون توقف و بدون اینکه تو را آگاه کند, بدون ایکه تو آگاهی داشته باشی. تو این آگاهی را نداری ولی او دارد مرتب و هر روز یکی از سکه های تو را خرج میکند. اینقدر این کار را میکند تا کیسه عمرت خالی شود. خسوف بگرفتکی ماه گفته میشود. وقتیکه ماه گرفته میشود، ماه تاریک میشود. در اینجا منظور آن تاریکی عمر است. آن خسوف رسیدن مرگ است.

126     گــر ز کُــه بسـتـانـی و نـنـهی بجـای       انــدر آیــد آن کـــوه زان دادن ز پـــای

از اگر این عمر تو کوهی باشد و تو ذره ذره ازش بگیری و یا بکنی و چیزی بجایش نگذاری بلاخره روزی خواهد رسید که آن کوه ازآن کندنهای تو از پای در میاید           

داد حق عمری که هر روزی از آن          کـس نـدانـد قـیـمت آن در جـهان

            کشــف کردم عمر خـود را دم بـدم           در دمیدم جمله را در زیر و بم

این زیر و بمی که میگوید اشاره است به فراز و نشیب های زندگی. در مصراع اول میگوید من این عمرم را روزبروز خرجش کردم و ارزش آن را ندانستم. عمر رفت و تمام شد و زیر و بمی هم که بدست آورده بودم بمن نرسید و گذاشتم و رفتم.

127     پس بـنـه بـر جای هـر دم را عِـوَض       تــا زِوَ اسـجُـود وَقـتـرِب یــا بـی غرض

هردم اینجا منظور هر نفس است. بعضی وقتها دم بمعنی لحظه هست و بعضی وقتها هم بمعنی نفس است. اگر که هر لحظه از عمرت را عِوضی بجایش نگذاریم پس داریم یک چیزی را از دست میدهیم و هیچ چیزی هم عوضش بدست نیاوردیم. تازو اسجود یعنی پس سجده کن. وقترب یعنی نزدیک شو و بحقیقت سجده کن. غرض از چیزی بجای آن این است که حقیقت را بشناسیم و در برابر حقیقت سجده کنیم یعنی ارزش این حقیقت را بدانیم که چیست و حقیقت جو باشیم و سعی کنیم که حرف خودمان را بحقیقت نزدیک کنیم و در راه حقیقت بشتابیم. اگر اینطور باشد باین معنیست که در واقع ما چیزی بعوض عمرمان گذاشته ایم چون آرامش را پیدا کرده ایم. این آرامش بهترین چیزهاست. این آرامش ارزشش از روزهائی که میگوید مثل سکه های طلا میماند و خیلی با ارزش هستند، قیمتش خیلی بالاتر است. تا بدانی که منظر و غرض از اینکه انسانهای کامل گفته اند بتو که در برابر حقیقت سر تعظیم فرود آور و نزدیک شو باین حقیقت، غرض اینست. غرض یعنی منظور.

128     در تـمـامـیِ کـارها چـندیـن مـکـوش       جـز بـکــاری کـه بُـوَد در دیـن مــکـوش

این یکی از ابیاتیست که اکثریت خوانندگان را به اشتباه میاندازد. بیت اول میگوید در همه کارها کوشش مکن. اینطور نیست .مولانا برعکس همیشه کار و کوشش را توصیه و تشویق میکند. میگوید حتی وقتیکه میخواهی بخدا توکل کنی مثل یک کشاورز, اول بکار و بعد توکل کن. یعنی کار کردن مقدم بر توکل کردن است. کشت کن پس تکیه بر جبار کن. جبار یکی از اسامی خداوند است. در بیت فوق , در تمامی کارها منظور تمام کردن کارها نیست و منظور در همه کارهاست. جز بکاری که بود در دین.این دین یعنی چی؟ کلمه دین در لغت بمعنی قانون است و وقتی در تصوف میاید یعنی قانون انسانیت. میگوید در کارهای مختلف اینطور همه نیروهایت را خرج مکن جزبکاریکه مربوط بانسانیت باشد و قانون انسانیت آن را اداره کند. حالا این انسانیت این است که چیزی یاد بگیری, دانش خودت را بالا بگیری, تکبر نداشته باشی, بمردم دستگیری کنی, و بلاخره چیزیکه یاد گرفتی بدیگران بگوئی و امثال اینها. اینها قانون انسانیت است. در این کار ها با تمام قوا بکوش ولی در بقیه کارها آنطور خودت را خسته مکن و باندازه ای بکوش که لازم داری. توجه داشته باش که زنده بودن و مال بدست آوردن اینها چه ارتباطی با هم دارد. ما مالی بدست میآوریم که زنده باشیم و زنده نیستیم که مال بدست بیاوریم. میخوریم که زنده باشیم, زنده نیستیم که بخوریم. اینها با همدیگر اشتباه نشود.

129     عـاقـبـت تـو رفــت خــواهـی نا تمام       کـا ر هـــایــت اَبــتَــر و نــانِ تـــو خــام

خیال میکنی که آخرش چیست. آخرش آن مرگ برگشت ناپذیر است و باید که ما این باورمندی خودمان را حفظ بکنیم. میگوید: عاقبت آن مرگ برگشت ناپذیر برایت پیدا خواهد شد و تو میروی و این کارهائی هم که اینقدر برایش تلاش کردی میگذاری و میروی. هیچ کس نمیتواند بگوید که من همه کارهایم را کردم, دکان خودم را می بندم و شب میروم خانه و میمیرم. میگوید تو بدان که اینکار باین شکل مستمرهست و پشت سر هم میاید. کار دنیا هیچوقت تمام نمیشود. این کارها ابتر است. کلمه ابتر در لغت بمعنی دم بریده است. یعنی یک چیز ناقص, مثلا یک قاطریکه دمش را ببرند میگفتند این قاتر ابتر است یعنی ناقص شده. حالا میگوید کارهایت ابتر و ناقص میماند. نانیکه میخواستی بپزی در دنیا, خام و نپخته تو میمیری. آیا منظور آن نانیست که میخوری؟ خیر این یک اصطلاح است. فکر کنید تمام کارهائی که در زندگی میکنیم داریم نان می پزیم.بلاخره تو نانت خام خواهد بود.

130     وآن عـمـارت کــردن گـور و لَــحَـد        نَـی بسـنـگ اسـت و بچـوب و نـی لُـبـد

عمارت کردن یعنی ساختن و آباد کردن. گور و لحد هردو یک معنی دارند و آن قبریست که همه مردگان در آنجا بخاک سپرده میشوند. بعضی ها چقدر سعی میکنند که آرامگاهشان عالی باشد, آباد باشد و چه باشد و چه باشد. میگوید آباد کردن گور و یا لحد باین نیست که از سنگهای قیمتی و چوبهای تراشیده شده که از سندل باشد و از جنگلهای هندوستان آمده باشد. لُبد یعنی آن مالهائیکه جمع آوری کرده ای و دور بر گورت بنمایش بگذاری.این کارها عمارت کردن گور و لحد نیست. عمارت کردن گور و لحد اینست که وقتی میخواهی بمیری و بروی بآرامگاه آخری خودت با آرامش بروی. آن باور مندی بحقیقت که بتو آرامش داده بتوانی داشته باشی. سعدی در گلستان داستانی دارد که یک ثروتمند زاده ای یک فقیر زاده ای را گیر آورده بود. او را برده بود بسر قبر پدرش و میگفت ببین پدر من چه سنگهای قیمتیی دارد. ببین چه نقشهای قشنگی روی سنگ فبرش حک شده و چه قالیچه های قیمتی از کاشان و تبریز آورده اند و اطراف قبرش انداخته اند. فقیر زاده باو گفت تا پدر تو بخواهد از زیر اینهمه سنگ و طلاها و فرشها بیرون بیاید، پدر من صد باره به بهشت رسیده باشد. این داستانیست که سعدی در گلستان میاورد. حالا توجه کنید حرف مولانا را که میگوید این گنبدو بارگاه ساختن بکسی شخصیت نمیدهد و این عمارت کردن نیست. عمارت کردن دنبال حقیقت رفتن است. مسلما روح مولانا از این کارهائی که دارند در قونیه برایسش میکنند در آسایش نیست. او هیچ وقت نگفته که وقتی من مردم برایم گنبد و بارگاه آنچنانی بسازید. از این رقصهای دروغین بنام رقص سماع که اطراف مقبرش میکنند و پول بدست میاورند, قطعا روحش ناراحت است.  

131     بلکــه خود را درصـفـا گـوری کَنی       در مـــنــیّ او, کُـــنـــی دفـــنِ مَــــنــــی

میگوید آن نیست  که سنگ قبرش چه جوری باشد بلکه اینکه گور تو با صفا و صمیمیت باشد و خودت را در صفا و صمیمیت دفن بکنی. آنطور صفا و صمیمیت, باورمندی و حقیقت پیدا کرده باشی و درونت نورانی شده باشد که در این نور حقیقت خودت را ا دفن بکنی. در مصراع دوم میگوید در منی او، یعنی در وجود او.او یعنی خداوند. در وجود آن آفریدگار منیت خودت را دفن کنی. منی یعنی منیت. این منیت را  قبل از اینکه بمیریم باید دفنش کرد. کجا دفنش کنیم؟ در هستی آن مبدأ آفرینش و آن میدأن آفرینش و کل انرژیهای حاکم بر عالم طبیعت و در هستی خداوند. او کل قدرت است و تو برای چی منی و منی و ابراز منیت میکنی؟.   وقتی تو منیتت را دفن کردی و وقتی مردی آنوقت برو ودر صفا و صمیمیتی که ایجاد کردی مدفون شو و نه در لابلای این سنگهای قیمتی و این زرق و برقها.

132     خــاک او گــردی و مـدفـون غـمش       تـــا دَمَـــت یــا بــــد مـــددهـــا از دَمــَش

او اینجا حقیقت است. مدفون غمش یعنی غمِ عشقش. در مصراع دوم, تا دمت یعنی نفست. و دمش یعنی نفسش. باید خاک درگاه و غرق دریای حقیقت باشی. غرق در دریای عشق بحقیقت باشی آنوقت مددها یعنی کمکها میگیری . فیضها می بری از این حقیقت. آنوقت حقیقت با تو سخن میگوید و دم میزند و تو از این دم زدنهایش و سخن گفتنهایش تو مددمیگیری. اگر این حقیقت را شما آفریدگار در نظر بیاورید, این آفریدگار دم زدنهایش و سخن گفتن هایش کجاست؟ این سخنهایش توی انجیل و تورات و قران و اوستا ست. آنوقت تومددها میگیری از نفس او که در آنجاست و از سخن او که آنجاست. وقتی شما دارید حرف میزنید این نفس شماست که دارد بیرون میاید برای اینست که سخن گفتن دم زدن است  این سخن گفتن و دم زدن با هم است.

133     گــور خــانــه و قُّــَّبــها و کــنــگـره       نَـبـوَد از اصـــحــابِ مـعـنـی آن, سَــرَه

گورخانه یعنی مقبره و قبه یعنی گنبد. کنگره یعنی آن لبه های چین و شکنی که بالای آن مقبره ها میدهند. اصحاب معنی یعنی اهل معنی و آنهائی که به معنویت رسیده اند. آن اشاره است به این مقبره ها و باین کنگره ها و باین قبه ها. در مصراع دوم سَرَه یعنی مناسب و پسندیده. میگوید این مقبره ها و این گنبدها و کنگره ها نزد اهل معنی پسندیده و مناسب  نیست و پذیرفته هم نیست. اینها همه از عوارض این دنیای خاکیست. بخشی از نمایشهای این جهانی است. وقتی داری قبه و بارگاه دستور میدهی برای خودت بسازند، بعضیها قبل از اینکه بمیرند دستور میدهند که قبه و بارگاه برایشان میسازند. میگوید تو با اینکار برای کی داری نمایش میدهی؟. اینها نمایشهای دنیای خاکیست. اگر داری برای حقیقت نمایش میدهی که حقیقت اهل معنی است و اصلا این چیزها را نمی پذیرند. پس برای چی داری این کار میکنی. این مقبره های باشکوه و مجلل نشانه علاقه های دنیائی تو و دلبستگی باین دنیای خاکی توست که میکنی. بهمین دلیل معتقد هستیم که اگر خوب دقت بکنیم مولانا با این قبه و بارگاهی که برایش ساخته اند راضی نیست. اصلا آن مقبره اش را میگویند قوت الخضرا با آن کاشیهای سبز ساختند و میگویند قبه سبز. خودش میگوید این قبه ها وقتی که میسازید اینها کارهای دنیویست. اینها را نفهمیده آمدند و درست کرده اند و هرکسی هم آمده یک چیزی بآن اضافه کرده است.

134     بـنـگـراکـنـون زندهِ اطـلس پوش را       هــیـچ اطــلس دســت گــیــرد هـوش را

حالا مرده ها را ول کن. این زنده هائی که لباسشان زربفت است و از اطلس درست شده. اطلس پارچه هائیست که از رشته های زر درست شده. میگوید آیا هیچ این اطلس دستگیری این آدم را میکند؟ آیا هوش و عقل این آدم را بیشتر میکند؟ و یا هرچه این لباسها را بپوشد آیا هوشش بیشتر میشود؟ آیا عقلش بیشتر میشود؟

        روندگان طریقت بنیم جو نخرند        قبای اطلس آنکس که عاری ازخرد است

 میگوید روندگان راه طریقت، این قبای اطلس, نیم جو هم برایشان ارزش ندارد. ارزش بآن خرد و هوش است که در باطن شخص هست.

135     در عــذاب مُــنــکر اسـت آن جـانِ او       کـــژدمِ غــــم در دل غــــمــــدانِ او

میگوید این اطلس پوش را اینطور نگاه مکن. این اطلس پوش در عذاب زشتی هست. منکر یعنی زشت. جان او یعنی روح او. غم کژدم مانند, غم عقرب مانند در دلش که مسکن غم است. در دل غمدان او. میگوید دل آنها جای غم است و تو متوجه نمیشوی. ظاهرشان را نگاه میکنی و می بینی که اطلس پوش هستند. در صورتیکه این مثل عقرب غم اطلسی که پوشیده که دزد نبرد, چیزی ازش کم نشود, زلزله و سیل نیاد آن را ببرد. در غم عقرب مانند دارد بجانش نیش میزند .اما اگر هیچ کدام اینها را نداشته باشد و یک لباس ساده داشته باشد، دلش غم دان نیست. برعکس دلش جای شادی و سرور است.

136     از بـرون بر ظاهرش نـقـش و نـگـار       وز درون, زانـد یـشــهــا او زارِ زار

ظاهرش پر از نقش و نگار است. دستبندها و طلا ها. پایش لنگ است و نمیتواند راه برود آنوقت یک عصا سفارش میدهد از هندوستان که چوبش حتمااز چوب سندل باشد. برای اینکه وقتی کسی باو نگاه میکند بگوید ببین عصایش از کجا آمده. این برخ کشیدن است و پز دادن است. این ظاهرش اینطور است ولی از درون نگرانیها و اندیشه هائیکه دنیا پرستان دارند, زارِ زار و خیلی مضطرب. هیچ وقت فکر کرده اید که آنهائیکه اینقدر اهل برخ کشیدنها و این زر و زیبر ها واین تجلمات و شکوها هستند اینها, هیچ دقت کرده اید که کارشان با روانشناسان هم هست. و اینها همه ناراحتیهای روانی پیدا کرده اند؟.

137     وآن یـکـی بِـیـنـی در آن دلــق کـهـن       چـون نـبـات اندیشـه و, شـکر سخن

وان یکی دیگر را در مقابل این اطلس پوش میبینی دریک دلق کهنه، دلق یعنی یک لباس خرقه ساده ایکه اصلا آستر هم ندارد که بآن میگویند یک لا قبای کهنه شده. در برابر آن اطلس پوش. آنوقت لب اندیشه هایش مثل نبات شیرین است. دلیل اینست که راحت است و آرامش دارد. مولانا میگوید نگاه کنید و خوب ببینید. کلمه تکبر از کبیر و بزرگ است. اطلس پوش میگوید من از تو بزرگتر هستم برای اینکه این طلاهائی که من دارم تو نداری و بخاطر اینست که من از تو بزرگتر هستم پس من بر تو تکبر میکنم. من خودم را هم بزرگ میبینم و لذا خود بزرگ بینی دارم.

 166    بـوی کـبـرو بـوی حـرص و بـوی آز      در سـخـن گفــتــن بـیاید چـون پـیـاز

یکی که پیاز خورده, حرف که میزند بوی پیاز از دهنش میاید. تو که نمیگوئی من تکبر دارم ولی بوی آن کاملا مشخص است. تو که نمیگوئی که من حرص و آز و طمع دارم ولی بویش میاید. مثل اینکه تو نمیگوئی که من پیاز خوردم ولی بوی پیاز دهن تو نشانه پیاز خوردن توست. تکبر هم مثل همان سیر و پیاز است. هرچه تو ادعا کنی که تکبر نداری, بوی آن تو را رسوا میکند.

167     گرخوری سو گند: مـن کی خورده ام       از پــیــاز و ســیــر تـقــوا کـرده ام

اگر قسم و سوگند بخوری که من نه سیر خورده ام و نه پیاز. ولی همین قسمی که میخوری بوی سیر و پیاز را دارد از دهنت بیرون میاورد. همان قسمت هم دارد تو را بی آبرو میکند. اگر بگوئی که من قسم میخورم که سیر نخورده ام. ولی وقتی همین حرف را میزنی آن بو دارد میگوید که تو داری دروغ میگوئی.

168     آن دمِ ســو گــنــد غـــمـــازی کــنــد       بـــر دَمـــاغ هــمــنشـیــنــان بـر زند

دم اینجا نفس است. غمازی کردن یعنی سخن چینی کردن. میگوید نفست دارد سخن چینی میکند و دارد رسواگری میکند. تو داری قسم میخوری که سیر نخورده ام ولی نفست دارد تو را رسوا میکند. در مصراع دوم میگوید این نفس تو بر بینی هم نشینان تو بر میزند و تو را در مقابل آنها رسوا میکند.

169     بس دعـا هـا رد شـــود از بـــویِ آن       آن دلِ کـــژ مــی نَــمــایــد در زبان

خیلی از دعا ها که مردم میکنند پذیرفته نمیشود و رد میشود. کژ اینجا کژ اندیش است. دل کژ اندیش, دل یک انسانیکه اندیشه های کج دارد، خودش را می نماید یعنی خودش را نشان میدهد, ظاهر میسازد. همینجوریکه بوی سیر و پیاز خودش را از کسیکه سیر و پیاز را خورده ظاهر میکند, اندیشه کج و بد هم که در درون کسی باشد وقتیکه آنکس دارد صحبت میکند معلوم میشود که اندیشه این آدم بد و زشت است.

170     اِخـسَـــتُـــو آیــد جــــوابِ آن دعــــا       چــوب رَد بــاشـد جــزای هــر دغــا

اخستو یعنی دورشوید. شما دعا میکنید به بارگاه حقیقت خیری را میخواهید. حقیقت بشما میگوید دور شو. تو زبانت دارد این را میگوید ولی دلت این را نمیگوید تو صفا نداری. صفا کسی دارد که زبانش با دلش یکی باشد. زبانش با اندیشه اش یکی باشد. چوب رد باو میزند. این دعای تو پذیرفته نیست برای اینکه تو آدمی هستی که بد دل هستی, حیله گری و نادرست هستی و دغا هستی. دغا یعنی حیله گر و نا درست.

171     گَـر حدیـثِ کـژ بُوَد معـنـیت راسـت       آن کــژی لـفظ مـقــبــولِ خــداسـت

حدیس یعنی سخن. اگر سخن تو ناپسند باشد ولی باطن تو درست و راست باشد، آن کژی و ناپسندی سخن تو و ناپسندی لفظ و گفت تو مقبول درگاه حقیقت است. برای اینکه ممکن است یک شخصی بلد نباشد که حرف بزند, حالا این شخص نابلد در حرف زدن موقعیکه چیزی میگوید ممکن است که یک چیزهایش را کژ و نا درست بزند.

           ما درون را بنگریم و حال را       نی برون را بنگریم و قال را

قال یعنی سخن. ما بحرف و سخن نگاه نمیکنیم, ما بدرون نگاه میکنیم. حالا چون دارد حرفهائی که نمیداند چه جور بزند, بقول آن شبان موسی که بخدا میگفت تو کجائی که من بیایم و شپش های تو را بکشم و موسی گفت این حرفها را برای چه کسی میزنی و چوپان گفت برای خدا, موسی گفت تو که خدا را نمیشناسی. بعد خطاب آمد بموسی که ای موسی چرا این حرف را بچوپان زدی و چرا او را از ما دور کردی و ارتباطش را با ما قطع کردی؟. تو برای وصل کردن آمدی, کی باین فصل کردن آمدی؟ فصل کردن یعنی فاصله انداختن و جدا کردن. ما درون این چوپان را داریم نگاه میکنیم و درونش راست و پاک است و حالش درست است و ما بآن نگاه میکنیم. ما بقول و حرفش کاری نداریم. ما بظاهر کاری نداریم, ما بمعنی و باطن کار داریم. این یکی از ارکان عرفان است که ظاهر بین نباشید و به باطن بنگرید.

Loading

02.3 راز حلق معانی

تفسیر  :

مولانا در بحث های قبلی که در چند قسمت ادامه داشت گفته بود هرچه در این عالم وجود دارد زنده است و چون زنده است حلق و گلوئی دارد و بعد گفت که هم برای خوردن غذای مادی حلق و گلو لازم است و هم برای خوردن غذاهای معنوی و توضیح داد که این حلق و گلوی که برای خوردن غذای معنوی لازم است استعداد و درک معنویات است. یعنی اگر که کسی معنویات را شایستگی داشته باشد و استعدادش را داشته باشد که درک بکند و هضمش بکند.  از نظر مولانا این غیر از حلق و دهانیست که غذای مادی میخورد, حلق و دهان غذای معنوی هم دارد. بعد خلق و دهان خاصی را بیاد آورد و گفت طبق اشاره هائی که در افسانه های مذهبی آمده, عصای حضرت موسی هم حلق و دهان داشت. البته هروقتی موردی از این موارد پیش میاید, مولانا سعی میکند در اینگونه موارد آن افسانه های مذهبی را که مردم بآنها باوردارند, آنها را بگیرد و از راه اندیشه آنها وارد بحث بشود تا بلاخره به هدف خودش که گفتن حرفهای متعالی خودش هست برسد. چون نزدیکترین چیز به مردم عقاید مذهبی آنهاست و اینست که بگفته خودش از همه جا میگیرد و وارد میشود و بعد در جای معینی مسیر را میبرد بطرف حرفهای خودش.

مثالی که در اینطور موارد میزند این است که شخصی را در نظر بگیرید که در رودخانه ای شنا میکند و او میخواهد آب رودخانه را در جهتی که میخواهد بر گرداند ولی از اول قادر باینکا رنیست و اجبارا در مسیر حرکت آب حرکت میکند و در جائی که مناسب هست کم کم جریان آب را بر میگرداند. همینگونه که این شخص در مسیر حرکت آب میرود, مولانا هم در مسیر اندیشه های مذهبی, حالا هر مذهبی باشد، حرکت میکند و می بینید که مسیر  را می برد بسوی حرفهای خودش. این افسانه مذهبی که در اکثر کتابهای مذهبی هست اینست که یکی از معجزات حضرت موسی این بود که موسی عصای خودش را میانداخت و این عصا تبدیل یه یک افعی میشد و فرعون از اقصی نقاط کشور جادوگران خودش را خواست و بآنها گفت که شما باید کاری بکنید که بر تر از کار این موسی باشد. آنها هم بجادوگری خودشان متوسل شدند و هر کدام چوب دستی  و یا طنابکی در دست داشتند انداختند و اینها همه در اثر جادوئی که کرده بودند تبدیل به مار شد و آنوقت وقتی موسی عصای خودش را انداخت همه آن مار ها را بلعید. اینها همه پیامهائی را بما میرسانند و صورت ظاهرشان را نباید نگاه کرد. عصای موسی یک جسم مادی و یک چوب بود و این چوب غیر زنده ولی از نظر مولانا زنده بود و حلق و دهانی داشت بطوریکه آن مار ها را بلعید بعد از این حد هم ضمن گفته هایش بتدریج بالاتر میرود و میگوید یقین هم حلق و دهان دارد. برای اینکه ببینید چگونه این نکته را بیان میکند که یقین حلق و دهان دارد باید ببینید که یقین در لغت بمعنی باور بدون شک هست اما در تصوف و عرفان که میاید معنی خاص خودش را پیدا میکند و سه مرحله دارد, مرحله اولش علم الیقین است وبعد مرحله عین الیقین است و مرحله سوم مرحله حق الیقین است و این سه تا با همدیگر ارتباط دارند. وقتیکه شما یک چیزی را باور دارید و شک هم ندارید نسبت به این چیز بنا بتصور خوتان و علم دارید نسبت بآن. حالا این علم الیقین است. مثلا اگر بگوئید که امروز باران خواهد بود. پس شما یقین و باور دارید که باران میآید. وقتی اینطور میشود که شما بعلم هواشناسی وارد باشید. وقتیکه علم هواشناسی را دارید میگوئید طبق آن چیزیکه این علم بمن میگوید امروز باران خواهد آمد. این حرف شما متکی به یک علم است و یک وقتی هست که از این مرحله بالاتر میرود و به عین الیقین میرسد یعنی دیگر احتیاجی به دانش وعلمی ندارد بلکه چشم دلتان می بیند و کشف میکند آنوقت این عین الیقین است و عین بمعنی چشم است. چشم دلش و نه چشم سرش. در درون خودش می بیند و یقین پیدا میکند.این علم الیقین است . از این جلوتر که رفت به حقیقت می پیوندد و با حقیقت و حق یکی میشود و باین میگویند حق الیقین. این یعنی که خود حقیقت است و همه چیز را می بیند. طبق مثالی که چندین بار آورده شد مثل قطره ایست که بدریا انداخته شده و شما دیگر آن قطره را نمیتوانید پیدا کنید. حالا اگر کل دریا را حقیقت بپنداریم, این قطره هم دیگر به حقیقت وصل و یکی شده. پس علم الیقین هست و عین الیقین هست و حق الیقین و اینها بهم دیگر پیوسته هستند. حالا مولانا میگوید این یقین ها هم حلق و دهان دارند. مخصوصا این علم حق الیقین که مرحله سوم هست حلق و دهان دارد. این ممکن است چه بسا باعث تعجب خوانندگان باشد که چگونه این یقین میتواند حلق و دهان داشته باشد. حالا با این مقدمه میپردازیم به تفسیر اشعار زیر.

0039    مَـر یقین راچون عصا, هـم حلق داد       تــا بخـورد او هـر خـیـالی را که زاد

یقین را که در بالا بررسی کردیم. عصا همان عصای موسی هست. میگوید یقین هم مثل عصا حلق و گلو دارد. در مصراع دوم خیال در کلام مولانا بمعنی ذن و گمان و تصور و وهم باطل. زاد یعنی پدید آمد. یقین هم حلق و گلو دارد برای اینکه در وجود انسانها هر خیال باطلی را که  بوجود بیاید مثل آن عصای موسی که مار ها را خورد آن خیال را ببلعد و انسان را از شر این خیالهای باطل آسوده میکند برای اینکه ماندن در خیال باطل رنج آور است. این فلسفه و طرز اندیشیدن  اوج عرفان مولاناست. بکجا رسیده که آن خیالی که مادی نیست و فقط یک تصور و گمان است و یقین که او هم حلق و دهان دارد و مادی نیست, تصور باطل را میخورد و یا می بلعد.

0040    پس معـانی را چواعـیان حـلـقـهـاست       رازقِ حـلقِ مــعــانـی هــم خـداست

معانی عبارت است از آنچه که با عقل درک شود و نه با حس. انسان پنج حس دارد و بعضی چیزها را با یکی از این حسها درک میکند. اما بعضی چیزها را انسان باعقلش درک میکند. آن چیزی را که انسان باعقلش درک میکند میشود معنی و جمعش میشود معانی. کلمه اعیان یعنی چیزها و یا جسم ها. اعیان از کلمه عین بمعنی چشم است یعنی هر چیزی که بچشم دیده میشود میگویند اعیان. میگوید این معانی یعنی معنویت ها هم که با عقل درک میشود, آنها هم حلق و دهان دارند. بوسیله همین حلق و دهانش هست که شما می بینید و درکش میکنید. مثل آن چیزها که حلق و دهان دارند و معانی جسم نیست و آن هم حلق و دهان دارد. کلمه چو در مصراع اول یعنی همانند. پس معانی را همانند چیزها که با چشم دیده میشوند, آن هم حلق دارد. در مصراع دوم میگوید دهنده حلق معنویت فقط آن آفریدگار است. نمیشود که با یک جراحی باین معنویات حلق و دهن داد و نمیشود که چیزی بجا و عوض حلق و دهان بهش داد که بتواند ببلعد. معنویت را بلعیدن و درک کردن حلق و دهانی دارد که اسمش شایستگی و استعداد است. آن استعداد و شایستگی را آن آفریدگار کل انرژیها میدهد.

0041    پس زمه تا ماهی هـیچ ازخلق نیست       که بجذبِ مـایه او را حلق  نــیسـت

مه کوچک شده ماه است. مه را در اوج و در بالاترین گرفته و ماهی را در پائین ترین و در عمق گرفته. میگوید مابین این ماه و ماهی هرچه که هست حلق دارد. در مصراع دوم مایه در اینجا اشاره است به ماده غذائی. بقای هر آفریننده ای وابسته باین غذاست خواه مادی باشد و خواه معنوی., این را مولانا مایه مینامد. حالا این مایه باعث بقا میشود هم مادی و هم معنوی. غذای معنوی باعث بقا میشود یعنی انسان را به بقای حق باقی نگه میدارد.

0042    حَلق جـان از فـکـر تن خـالـی شـود       آنــگـــهــان روزیش اجـــلا لـی شود

جان را همیشه بجای روح بکار میبرد. حالا میگوید حلق جان, یعنی روح انسان هم حلق دارد. فکر تن یعنی وسوسه های جسمانی تن ما, وسوسه های شیطانی و مادی ما. وقتی وجود ما از این وسوسه های جسمانی خالی شود, آنوقت این حلق روح بکار میافتد و روحیه خودش را میگیرد.در مصراع دوم اجلالی یعنی معنوی. غذای روح معنویت است ولی این روح که غذایش معنویت است نمیتواند این غذای معنوی را بگیرد مگر اینکه تن انسانها از وسوسه های شیطانی خالی گردد. وقتی خالی شد آنوقت روح انسان حلق و دهانش بکار میافتد و معنویت را می بلعد و میخورد و اجلالی میشود. کلمه جلالی یعنی شکوهمندی.

0043    شـــرط تـبـد یــل مــزاج آمــد بِـدان       کـــز مـــزاج بـدبُــود  مـــرگِ بَــدان

بِدان یعنی آگاه باش و بَدان یعنی بد کاران.  شرطی که این امر انجام بگیرد و ما بتوانیم غذای معنویت را به روحمان بدهیم و روحمان بگیرد این است که مزاج ما تغییر پیدا بکند. یعنی مزاج حیوانی ما تبدیل بشود به مزاج روحانی. از مزاج انسانی هم بالا تر, یعنی روحانی. کیفیتهائی در بدن ما هست که مجموع آن کیفیتها را مزاج مینامند. مثل گرمی, سردی, تری و خوشکی, اینها همه را در طب سابق مزاج میگفتند. وقتی انسان در سلامت هست که این چهارتا مزاجش متعادل باشد. اگرهر یک از این مزاجها بر مزاج دیگری بچربد این آدم بیماری پیدا میکند.یعنی از حالت تعادل بیرون بیاید و بیماری خاص خودش را بوجود میاورد. حالا غیر از این مزاج جسمانی مزاج معنوی هم هست. در مصراع دوم میگوید اگر که از نظر معنویت این مزاج معنوی ما ناسالم باشد, یعنی روح ما نا سالم باشد آنوقت مرگ معنویت پیش میآید.  ما قبول کردیم که روح هم مزاج دارد و این مزاجهای روح هم باید متعادل باشند. اگر نا متعادل باشند آنوقت میگوید مرگ پیدا میشود. نه مرگی که بمیریم و ما را زیر خاک بکنند بلکه مرگ انسانیت پیدا میشود. آن مرگ جسمانی وقتی پیدا میشود که مزاجهای جسمانی بدن ما که مادی هست بهم بخورد و اگر معالجه نشود ممکن است آنوقت ما بمیریم و بزیر خاک برویم. ولی روح وقتیکه بهم بخورد آنوقت انسانیت است که در آن شخص میمیرد و مرگ انسانیت در بدکاران پیدا میشود.

0044    چــون مــزاج آدمـی گِـل خـوار شد       زرد و بد رنگ و سَـقـیـم و خوار شد

گل خواری یکی از بیماریهای دستگاه گوارش معده است. در سابق خیلی زیاد بود و شخصیکه مبتلا بود عادت میکرد که گل بخورد. همه میدانند که کودکان عادت دارند هرچه که بدستشان میرسند بدهن بگذارند و اگر پدر و مادرشان مواظب نباشند و کودک آنها برحسب تصادف گل بخورد امکان اینکه عادت بکند و گل خوار بشود زیاد است وبرای این کودک عادتی میشود که دیگر نمیشود ازش گرفت. این شخصیکه عادت گل خواری پیدا میکند رنگ و رویش زرد و بد رنگ میشود. سقیم یعنی بیمار میشود  و خوار یعنی پست میشود. یعنی تبدیل به یک موجود پستی میشود. ظاهرش خیلی حقیر و نحیف میشود. سابق برین میگفتند این گل خواری ممکن است در شخص بزرگ هم پیدا شود. زنانی که بار دار هستند, ویار پیدا میکنند و اگر برای ویاری که برایش پیدا شده, گل را از زمین بردارد و در دهانش بگذارد ویار او تخفیف پیدا میکند و این زن عادت میکند که هرموقع ویار داشت از این گل بخورد . مولانا در اینجا گل خواری را کنایه از گرایش و میل به شهوات و نفسانیات و مادیات غیر ضروری فساد آفرین این دنیای خاکی میداند. این دنیا کلا گل است و ما هم از گل ساخته شده ایم. پس یک گرایشی داریم بسوی این گل و این شهوتهای جسمانی, نفسانی, شیطانی و فساد آفرین و غیر ضروری از نظر مولانا این گل خواریست و این نوع گل خواری باعث مریضی روحی میشود و عدم تعادل روانی پیدا میکند و این حتما یک روان درمانی لازم دارد.

 0045   چــون مزاجِ زشـت او تـبـدیل یافت       رفت زشتی ازرخش,چون شمع تافت

حالا این مزاج زشت روحی و یا جسمی هرکدام که باشد باید تبدیل پیدا کند و عوض شود و وقتی عوض میشود زشتیهای او از بین میروند. چه زشتیهای جسمی و چه زشتیهای روانی و روحی. زشنیهای جسمی از رخ وچهره اش میرود و زشتیهای روانی از مغز و اندیشه اش میرود و نورحقیقت در او تابش پیدا میکند مثل شمعی میماند که دارد میتابد.

0046    دایه ای کـو طـفـل شــیــر آموز را       تا بـنـعــمــت خوش کـنـد پَـد فُـوز را

طفل شیر آموز یعنی طفل نوزاد. کلمه تا در اول مصراع دوم یعنی” که “. پَد فوز هم همان نوزاد در مصراع اول است. مولانا میگوید ما چون کودکان شیر خوار این دنیا به پستان زندگی خاکی خودمان چسبیده ایم و میخواهیم از این پستان خاکی شیر غیر ضروری بگیریم. شیر دلبستگیهای مادی را از پستان این دنیای خاکی بمکیم همان گونه که یک نوزاد شیر مورد احتیاجش را ازپستان مادر میگیرد. میگوید حالا کجاست آن دایه حقیقی روح و روان ما که بیاید و این کودک دنیا پرستی که شیر مادیات را دارد از دنیای خاکی میگیرد ازش باز بگیرد. برای اینکه آن دایه در موعد مقرر آن طفل شیر خوار را از شیر باز میدارد که بغذاهای دیگر عادت کند. آن شخصی که معتاد به مادیات غیر ضروریست و مثل شیر در حال مکیدن از این دنیای خاکیست، کو آن دایه ای که بتواند این شخص را از این شیر بگیرد.

0047    گــر بـبـنـدد راه آن پســـتـــان بـر او       بــر گُشــاید راه صد بُســتــان بَــر او

اگر این راه  پستان شیر مادیات خوری را که از دنیای خاکی میگیرد, ببندد, و اگر دایه ای پیدا شود که بتواند جلو گیری کند که  این شخص پستان این دنیای خاکی را بکلی ترک کند آنوقت دَرِِ صَد بستان و گلستان جلویش باز میشود. درِ بستان و گلستان معنویت برویش گشاده میشود. این دایه ها چه کسانی هستند که میتوانند این کار را بکنند؟ این دایه ها انسانهای کامل هستند که رهبران انسانیت اند یعنی در مسیر انسانیت ما را سیر میدهند. آنها هستند که ما ها را از آن شیر مادیات خواهی غیر ضروری از پستان این دنیای خاکی میگیرند.

0048    زآنکه پستان شد حجاب آن ضعیف       از هـزاران نـعـمت و خوان و رَعـیف

حجاب یعنی مانع. ضعیف اشاره است به آن نوزاد شیرخوار. خوان هم بمعنی سفره است و هم بمعنی غذائیکه در سفره است. رعیف یعنی گرده و قرص نان. میگوید از این جهت آن دایه او را از شیر میگیرد که اینهمه نعمت و غذاهای خوب سر آن سفره های رنگ وارنگ و قرصهای نان های خوشمزه هست,آنها را آشنا کند باین چیزها. برای اینست که دارد از شیر میگیردش

0049    پس حـیـات ماست مُـوقوفِ فِطـــام       انــدک انــدک جـهـد کـن, تَمُالــکلا م

موقوف یعنی وابسته. فطام یعنی از شیر گرفتن. مولانا میگوید با توجه باین چیزهائی که برایتان ذکر کردم نتیجه میگیریم که حیات معنوی و زندگی جاودانه ما و روشن شدن بنور معرفت و با او زندگی کردن وابسته باین هست که شیر مادی فساد آفرین یعنی لذات شهوات حیوانی را ازش دوری کنیم و آن پستان را فراموش کنیم. حالا که اینطور است ای خواننده مثنوی و یا شنونده مثنوی تو هم از آن پستان پرهیز کن و دوری کن. بعد میگوید هرچه باید بتو بگویم گفتم و حرفم را تمام کردم, تَمُ الکلام.

0050    چون جَـنین بود آدمی, بُد خون غذا       از نــجــس پـاکی بـردمـومـن کـــذ ی

خون غذا یعنی موجودی که غذایش خون است و باید باهم بخوانیم (خونغذا). نجس پلیدی و ناپاکی. مومن یعنی باورمند و کسیکه بحقیقت باور دارد. کذی یعنی هم چنین و همین طور. جنین که در رحم مادر هست دارد خون پلید را میخورد ولی وقتیکه متولد شد شیر پاک را میخورد که آن شیر پاک هم از خون نجس درست شده. برای اینکه شیر مادر از ترشحات خون است که میاید در پستان مادر. برای اینست که میگوید “از نجس پاکی برد” یک باور مند هم همین کار را میکند. از پلیدی ها رو به پاکیها میرود. همیشه آن پلیدیها را نمیگذارد که روحش ببلعد و بخورد.

0051    از فِطــام خـون غــذایش شـیـر شد       وز فطـام شـیــر لــقـــمــه گـــیــر شد

گفتیم  فطام یعنی از شیر گرفتن. وقتی دایه این طفل را از شیر گرفت, حالا بچه ای شده که دیگر لقمه میخورد. میگوید وز فطام شیر لقمه گیر شد. تا این شیر را میخُورد لقمه های دیگر را نداشت ولی خالا میتواند غذای لقمه ای بخورد. از این مولانا میرود بالاتر:

0052    وز فطـام لـقـمـه, لـقــمــانی شــود        طــالـــبِ اِشـــکــارِ پـنـهـــانـی شـود

حالا میگوید اگر که از این لقمه هم بازش بگیریم یعنی اینکه از این لقمه های زیاد از حد و غیر ضروری بیماری آفرین بگریمش آنوقت وضع دیگری برایش پیدا میکند. بقول سعدی:

                  اندرون از طعام خالی دار       تا درون نورِ معرفت بینی

نمیگوید که صبح تا شب هیچ چیزی نخور ولی میگوید مثل گاو پر نخوریم و شکم باره نباشیم. حالا میگوید اگر از لقمه کاری میکنند این رهبران انسانیت که ما اصلا لقمان میشویم, یعنی بما یاد میدهند که از این زیاده خواری و پرخوری غیر لازم و بیماری آفرین دوری کنیم. این پر خوری هم نوعی شهوت است این شهوت غذاست این شکم بارگیست. در مصراع دوم, اِشکار یعنی شکار کردن. پنهانی یعنی یک راه و یا روشی و سری که پنهان است.  طالب اِشکار یعنی دنبال شکار رفتن. میگوید وقتی کمک آن رهبران انسانیت بما رسید آنوقت ما طالب شکار راه ها و مسیرها و رازهای پنهانی میشویم مثل اینکه لقمان این کار را میکرد.

0053    گـرجَـنـیـن را کس بگـفتی دررحم       هسـت بیرون عــالــمی بس مُـنـتـظـم

اگر باین جَنینی که در رحم بود میگفتی که بیرون از این جائی که تو هستی یک عالم بسیار منظم شده ای هست.

0054    یک زمین خرمی باعرض وطول       انـدر و صـد نـعـمت و چـنـدین اُکُول

این پهنه و گسترده ای که تمام سراسرش سبز و خرم است و در آن نعمتهای فراوانی هست و چندین نوع خوردنیهای خوش طعم هست. اَکُل یعنی خوردنیها. اینها را به جنین میگفتید

0055    کــوهــهــا و بـحــرها و  دشتـهــا       بـوسـتــان ها, بــاغ هــا و کِشــتــهـــا

هیچ کدام از اینها را نه میداند که چیست و نه باور میکند, اگر باو بگوئید که درخارج از جائی که تو هستی بوستانهای سر سبزو باغهای پر میوه  و پر گل است, کشتزارهای خرم و باصفا هست ولی این جنین هیچ باور نمیکند آنچه را که میشنود. از این چیزها سر در نمی آورد. باز باو بگوئید:

0056    آسـمـانی بس بـلـنـد و پُر ضـــیـا       آفــتـاب و مـاهــتــاب و صـــد سُــهـــا

خارج از محل تنگ و تاریک تو این خبر هاست. آسمان بسیار بلند و پر نور ضیا بمعنی نور است, سُها یک ستاره خیلی کوچک است.خورشید و ماه و مهتاب و صدها ستاره در آن آسمان است

0057    ازجـنـوب و از شـمـال و ازدَبور       بــاغ  هــا دارد عـروسی هـا و سـور

دَبور بادی هست که از سمت مغرب میوزد. در آنجا از جنوب و شمال و مغرب بادها در حال حرکت هستند و باغها وجود دارند و عروسی ها و جشنها در این باغها گرفته میشود. سور یعنی جشن و خوشحالی وسرور  را سور میگویند. اینها را جنین نمیتواند باور کند که بیرون از این رحم مادر این چیزها وجود دارد.

0058    درصــفـت نـایـدعـجـایــبـهای آن       تـو در این ظلمـت چـه یـی در امتحان

در صفت ناید یعنی نمیشود وصفش کرد. ای جنین, نمیشود برای تو وصف کرد آن چیزهای عجیبی  که در بیرون وجود دارد. کلمه آن اشاره است به این جهان خارج از رحم. تو در این ظلمت چه یی و چرا آمده ای در این ظلمت و نمیخواهی بیرون بیائی. در امتحان یعنی در محنت و نا راحتی و رنج. این جنین اصلا می ترسد که بیرون بیاید. ببینید شما خوانندگان هم اگر یک وقتی بنا به علتی بترسید, مغز شما که حالت طبیعی خاکستری رنگ دارد سرخ رنگ میشود این سرخ رنگ شدن مغز دلیل بر ترس است. جنین وقتی بدنیا میاید بارها شده که درست و سالم بدنیا نیامده و بعللی مغزش دیده شده و مغزش سرخ بوده. یعنی در موقع دنیا آمدن ترسیده و این سرخ شدن مغزش علامت ترس است. اصلا این هوائی که باو میخورد باعث ترسش میشود و آن گریه ای که میکند از ترس است و جهان اصلا برایش مأنوس نیست. هیچ این چیزهائی که شما اینقدر برایش تعریف کردید ندیده. این لباسی که بتنش میکنید، هرچند سعی میکنید لطیف باشد برای او خشن است برای اینکه او در یک مایع نرم و لطیفی عادت کرده بود.

0059    خـون خوری در چار میخ تنگنا        در مـیـان حـبـس واَنـجاس و عَـــنـــا

چهار میخ, سابق بر این وقتی یکی را در زندان نگه میداشتند, برای اینکه فرار نکند به پشت میخوابانندش و چهار طرف او را با چهار عدد میخ محکم می کوباندند و بعد دوتا دست و دوتا پایش را باین میخها محکم می بستند و او فقط میتوانست به پشت بخوابد و نمیتوانست حرکت کند. میگفتند او را چهار میخش کرده اند. میگوید تو را هم ای جنین در رحم چهار میخت کرده اند. در مصراع دوم اَنجاس یعنی پلیدیها و عنا بمعنی رنجهاست. میگوید تو در میان تنگنای این زندان با اینهمه پلیدیها و رنجها هستی. این جنین همه اینها را شنید.

0060    او بحـکـم حالِ خود مُـنـکر بُدی       زِین رسـالت مـعـرض و کـافِـر شـدی

بحکم یعنی به اقتضای وضع و حال خودت. منکر یعنی انکار کردن. منکر بُدی یعنی انکار میکرد. رسالت یعنی پیام. معرض یعنی اعتراض کردن. کافر یعنی نا باور. او بهمه چیزهائی که شما باو گفتید بنا به اقتضای حال و وضع خودش همه این سخنان شما را اگر بشنود منکر میشود و آنها را باور نمیکند و رو هم از شما میگرداند و اعتراض هم بشما میکند.

0061    کین مُحال اسـت و فریبسـت وغرور       زانـکه تصـویری نـدارد وهـم کور

این جنین این حرفها را باور نمیکند و میگوید این چیزها برای من غیر ممکن است و محال. تو میخواهی من را فریب بدهی که از رحم بیرونم آوری. غرور بمعنی فریفتن است. تو میخواهی من را گول بزنی. این حرفهای تو حقیقت ندارد و تو فقط قصد فریب دادن من راداری برای اینکه تصور وحم و خیال کور, تصویری ندارد. اگر کسی بشما مشخصات مثلا یک گوسفند را برایتان بگوید. شما چون شنیدید و یا شکل این حیوان را دیده اید, در ذهن شما یک نقشی از گوسفند از گذشته ها نقش بسته و شما بآن کس فوری میگوئید بله فهمیدم منظور شما گوسفند است. ولی اگر هرگز چیزی از این گوسفند ندیده باشید و حتی نشتیده باشید آنوقت تصور شما کور است و در جواب آنکس میگوئید راجع به چه چیزی صحبت میکنی, مثل اینکه تو میخواهی من را فریب بدهی. چون چنین حیوانی هیچ کس ندیده و وجود خارجی ندارد. آن جنین هم چیزهائیکه میگوئی ندیده و نشنیده بنا براین حق دارد که حرفهای تو را انکار کند. وهم او و تصور او کور است و یا بعبارت دیگر در مغزش نمیگنجد.

0062    جـنس چـیزی چـون نـدیـد ادراک او       نــشـنـود ادراکِ مُـنـکــر نـاک او

جنس چیزی یعنی مشابه چیزی. ادراک او یعنی بینش او و یا بینائی درون او. در مصراع دوم منکرناک یعنی نا پذیرنده همراه با عدم پذیرائی. او (جنین ) حق دارد زیرا چیزی ندیده که بتواند تصور آن را بکند. برای اینست که از شما نمی پذیرد. مولانا اینها را گفت که بتواند تکامل انسان را بیان کند. ما در مسیر تکامل چند وطن داریم. یک وطنمان رحم مادرمان است. یک وطنمان این دنیای خاکی هست و یک وطن دیگرمان آن عالم براین و عالم معنی و عالم معنویت است. ما از این مسیر تکامل از وطنی به وطن دیگری میائیم. و این است که میگوئیم داریم تکامل پیدا میکنیم. از یک وطن بدتری بوطن بهتری. همیطور که این جنین باور نمیکرد که بیرون از رحم این خبر ها هست. ما هم وقتی برایمان میگویند که این دنیای خاکی که در آن هستیم مثل یک رحم است و ما جنینهائی هستیم که داخل این رحم هستیم و ما در راه تکامل به پیش رفتیم و در راه تولد هستیم از این دنیای خاکی متولد میشویم به یک جهان برین, باور نمیکنیم همان گونه که آن جنین باور نمیکرد. هرچه که بما بگویند که آن جهان برین خیلی لطیف تر است و پاک تراست و نورانی تر است و گسترده تر و وسیع تر است و آرام تر است، شما میگوئید راجع به چه چیز داری صحبت میکنی

0063    هـمچـنـان که خَـلقِ عام اندر جهـان       زان جـهـان اَبــدال  میگویـنـد شــان

خلق عام یعنی عامه مردم. زان جهان یعنی عالم برین. اَبدال کسانی هستند که تبدیل شده اند از وضع بد تر به وضع بهتر. انسانهای کامل ابدال هستند. یعنی از انسانیت بر تر شده اند. این انسانهای کامل و این رهبران که این حرفها را از آن جهان برین میگویند ما قبول نمیکنیم. ممکن است که رودربایستی پیدا کنیم و بگوئیم بله و خیلی خوب. ولی ته دلمان نمیخواهیم قبول کنیم. برای اینکه تصوری ازش نداریم. مولانا میخواهد چنین تصوری را در ذهن ما ایجاد کند. وقتی که این بدل شده ها و این انسانهای کامل بگویند:

0064    کین جهان چاهیسـت بس تاریک وتنگ       هست بیرون, عالَمی بی بو و رنگ

این دنیائی که در آن هستید مثل یک چاه تنگ و تاریک است. باعث تعجب شما میشود و شما میگوئید چه میگوئی این دنیای باین گشادی چگونه میتواند چاه باشد و او میگوید نسبت به آن عالمی که باید بروی, این عالم خاکی چاه است. نسبت به نور و روشنائی که آن عالم برین دارد, این عالمی که شما در آن هستید تاریک و تنگ است. عالم بی بو و رنگ یعنی بدون صفتهای مادی. بدون زمان و بدون مکان و جائی که آرامش مطلق هست. و ما نمیتوانیم باور کنیم.

0065    هیچ در گوش کسـی زایشان, نـرفت       کـیـن طمع آمـد حجاب ژرف و زفت

گوش کسی یعنی گوش هیچکدام از آدمهائی که تو داری این حرفها را برایشان میزنی نشنید. زیرا طمعی که آنها به این دنیای خاکی دارند برایشان حجاب شده. ژرف بمعنای عمیق است و زفت بمعنی کلفت و ستبر. این حجابی که از طمع آنها باین جهان خاکی بوجود آمده یک حجابیست بسیار عمیق و ستبر و کلفت. این حجاب افتاده روی ادراک ما و همه این دنیا نمیگذارد که ما باور کنیم.

0066    گوش را بـنـدد طـمـع از اســتـمـاع        چشــم را بــنــدد غَــرض از اطلاع

طمع کار که میشوی گوشت از شنیدن پندها و اندرزها و راههای درست به حقیقت بسته میشود. این طمع چشم دلت را هم می بندد. دیده باطنت را می بندد. غرض یعنی غرض ورزی کردن. غرض ورزی کردن یعنی خواستهائی که فقط بنفع خود آدم باشد و به ضرر دیگران باشد. این غرض چشم هایت را می بندد

0067    همـچـنانکه آن جنین راطَـمـعِ خون        کـان غــذای اوســت در اوطــانِ دون

0068    از حدیث این جـهـان محجوب کـرد       غـیـر خون او می نداند چاشت خَورد

همین جوری که طمع آن جنین در رحم پیدا کرده بود. خون که میخورد غذای او بود. وخیال میکر که این بهترین غذا هاست. اوطان دون یعنی وطنهای پست یعنی این رحم. این دنیای خاکی وطنِ پست است. ولی جهان برین آن وطن عالیست. این جنین هم در یکی از این وطنهای پست بود و طمع خون خوردن چشم و گوش او را بسته بود. در بیت بعدی, حدیث یعنی سخن. منظور سخنها و تعریفهائی است که از این دنیای خاکی به جنین گفته شد. محجوب کرد یعنی پوشیده نگه داشته بود. محجوب از حجاب است. این طمع خون خوارگی یک حجابی روی آن سخنان مربوط باین دنیای خاکی را که چقدر بزرگ و وسیع و باغ دارد  و چنین است و چنان است انداخته بود. در بیت دوم و مصراع دوم کلمه چاشت اسم غذائی هست که بعضی از جاها در صبح میدهند و در بعضی دیگر از جاها غذای ظهر میدهند. و چاشت خور یعنی غذای صبح و یا غذای ظهر. خور در آخر این مصراع را خَرد میخوانیم برای حفظ قافیه شعری. میگوید این طمعی که بخون کرده بود او را از حقایق باز داشته بود. غذای صبح و ظهر و شبش همه خون بود و هیچ نمیتوانست تصور کند که غذای بهتری هم هست و هرچه باو گفتی که چه خبرهائی در دنیای خاکی هست او باور نکرد چون هیچ تصوری از این دنیای خاکی نداشت و فقط میخواست خون بخورد.

Loading

01.3 حلق خلق

تفسیر  :

در سراسر مثنوی مولانا صحبت از حکمت میکند و میگوید حکمت شالوده, اساس و بنیان این شش دفتر من است. این کلمه حکمت در این تفسیرها زیاد تکرار شده ولی باید درست فهمید که مراد از این حکمت چیست. حکمت از نظر مولانا علم باطن است در برابر علم ظاهر. علم ظاهر آن علمیست که در اثر تحصیلات در مرور زمان از پائین ترین تا بالاترین سطحش کسب میشود. ولی علم دیگری هست که در درون آدمی هست و آن علم را علم باطن میگویند. این علم باطن دانشی هست که آدم خاکی را, آدمی را که از خاک آفریده شده و در این دنیای خاکی زندگی میکند را متوجه یک دنیای دیگری بر تر و بالاتر از این دنیای خاکی میکند و از این سخن میگوید که در جهانیکه ما زندگی میکنیم, تنها جهان نیست و ماورای این جهان, جهان برتری قرار دارد. منظور بعد از مرگ ما نیست. بطور کلی برتر از این جهان ما جهان برین است که ما اسمش را گذاشتیم جهان معنا یعنی جهان معنویت در برابر جهان مادیت. وقتیکه علم ظاهر را میاموزیم همه اش از ماده صحبت میکنیم و تماما مادیات است ولی در برابر این, معنی و معنویت هم هست. این جهان معنویت پر شده از این معانی و میگوید اگرچه آنچه که در این جهان مادی بچشم ما حقیقی میاید ولی هیچ کدام آنها حقیقتی ندارد. تمام آن چیزهائیکه در این جهان مادی بنظر ما میرسد مجازیست. مجاز در برابر حقیقی است. حقیقت آنست که همیشه بوده, الان هست و خواهد بود. ولیکن علم ظاهر اینطور نیست و دائما در حال تحول است. اول نبوده و بعد پیدا شده و بعدا متحول شده و دائما در حال تغیر است.بسیاری از نظریه ها که نیست بوجود میاید و شاید نظریه هائی که وجود دارد باطل میشود و نظریه های دیگری جانشینش میشود.

اینها همه علم ظاهر است ولی علم معنی و معنویت که از جهانِ ماوراء این جهان ظاهر صحبت میکند, آن همیشه ثابت و لایتغیر و موازینش و قواعدش دائمیست. حکمت آن دانش درون و آن نیروی درون است که راهگشای ماست باین عالم معنی. اگربخواهیم باین عالم معنی برسیم, درک کنیم و بفهمیم که این عالم معنی چی هست، از بیرون نمیتوانیم شروع بکنیم و باید از درون خودمان شروع بکنیم. از علم باطن  باید شروع کنیم. این تفکر                  

اصل آفرینش است و این تفکر اندیشه به رازهای آفرینش و اندیشه در یافتن پاسخ باین راز های آفرینش است. عرفا بطور کلی مصاحبه عرفانی دارند با چشم داخل و چشم دل و از طریق کشف شهود بپاسخ این سؤالها یشان میرسند. کشف و شهود دو کلمه هست. یکی اینکه در کتاب نمیخواند و معلمش باو نمیگوید و خودش کشف میکند. شهود از مشاهده است یعنی چشم دلش مشاهده میکند. این حقایق و اسرار را مشاهده میکند و در میابد. یک علمیست بسیار ارجمند و والا مقام. این علمی که در درون است و ما را بعالم ومعنی میرساند حکمت نامیده میشود. پس حکمت پیدا نمیشود مگر سیر در درون خودمان, مگر اندیشه کردن در برابر آن چیزها و خواستن و طلب کردن و یافتن این پاسخها. اینها همه اش از درون است و همه اش از فکر و اندیشه ماست. این علم حکمت را راه گشای بین ما و حقیقت بدانید. اگر کسی میخواهد بداند که این عقاید چیست و من چرا و برای چه چیز آفریده شده ام و هدف از این آفرینش چیست؟ بلاخره سر انجامش چه خواهد شد, و پرسشهای زیاد دیگر هم هست که نمیتوان در جائی پیدا کرد و یا بکلاسی باشد که جوابها را بشما یاد بدهد, این را باید در درون خود پیدا کرد. وقتی میتوان در درون آینها را پیدا کرد که درون کاملا منزه باشد و مثل آیینه پاک باشد تا این حقایق مثل نور در دل متجلی شود و منعکس گردد. ولی مشروط بر این که این آیینه کدر نباشد و این دل کینه نداشته باشد, دشمنی و حسادت و تکبر و خودپسندی نداشته باشد. اگر این چیزها را نداشته باشد دارد به آیینه تبدیل میشود. وآنگاه که تبدیل به آیینه شد تصویر حقیقت در آن منعکس میشود. آنوقت او با چشم دلش میبیند و کشف میکند. ولی آن چیزی را که می بیند بشخص دیگری که باین مقام و حالت نرسیده نمیتواند بگوید برای اینکه او قدرت درک آن را ندارد.آن چیزی را که شما مراحلش را طی کردید او نکرده بنابراین اصلا برای او معنا و مفهومی ندارد.

گفته شده و یا شنیده شده که خداوند حکیم است. کلمه حکیم از حکمت است. ممکن است سؤال کنید خداوند حکیم است یعنی چی؟ یعنی اینکه تمام این علوم معنوی و عرفانی درونی را خداوند ایجاد میکند و او پایه گذارش در درون ماست. اوست که بر اثر این حکمت هر چیزی را همان گونه که باید باشد آفریده. هر کسی را در جا و مقام خودش که باید باشد نشانده. این از حکمت است که هر چیزی بجای خودش است و هر مکانی بجای خود و هر اتفاقی بجای خودش. وقتی باین صورت به حکمت نگاه میکنیم آنوقت ما در مسیر این حکمت قرار گرفته ایم و به یک محکمی میرسیم. یک نور دانشیست که در دل پیدا میشود که همیشه ثابت است. جالب اینجا که هرکسی میتواند باین جهان معنی برسد بشرط اینکه پا در مسیرش بگذارد. اولش اینکه بخواهد و طلب بکند. این طلب عاملیست که او را بطرف این حکمت و علم درون میکشاند. اصولا عرفان نوعی از این حکمت است. عرفان یعنی تعریف , معرفی و شناسائی. وقتی صحبت از عرفان میکنیم میخواهیم یک چیزی را بشناسیم. اول چیزیکه میخواهیم بشناسیم اینکه میخواهیم خودمان را و جهان درون خودمان را بشناسیم. این شناسائی جهان درون، خودشناسیست. وقتی این خودشناسی حاصل شد آنوقت در مسیر حکمت قدم برمیداریم.  

در ابتدای دفتر چهارم مقدمه ای دارد و در این مقدمه میگوید این حکمت نور دانش است که بما ارزانی شده است و این مثنوی من هم نور دانشیست که بشما ارزانی شده و شما را در مسیر این حکمت قرار میدهد و نور دانشیست که مسیر حکمت را برای شما روشن میکند که بتوانید در طول این مسیر گام بردارید و در تاریکی گام بر ندارید. دفتر چهارم هم این کار را میکند. میگوید این دفتر چهارم مانند خورشیدیست که برآمده یعنی سر زده و طلوع کرده, منتها این نورش نور مادی نیست. این نورش نور معنویت و معرفت است. روشن کننده راه حکمت است و رسیدن به پاسخ این پرسشهاست, راه و روش اندیشیدن است برای رسیدن به این حکمت ومیگوید در این دفتر چهارم گوهر هائی میبینید که از گرانبهاترین گوهر هائیکه زنها بسرو سینه خودشان آویزان میکنند گرانبهاتر است. این جمله ها در باره دفتر چهارم همه جمله های خود مولاناست. در مقدمه دفتر های دیگر هم کم و بیش از این سخنها گفته میشود. بنابر این آنچه را که ما میخوانیم, مثلا در این دفتر سوم اینها را خیلی یافتنی و باز یافتنی بدانید, چیزی نیست که ارزان و آسان بدست ما رسیده. این کلامش آن گوهر هاست. آنها را قدر بدانیم و ارج بنهیم و درست درکشان کنیم و بخواهیم بفهمیم تا که به این حکمت برسیم.

وقتی مولانا از حکمت و علم رسیدن باین رازها و اسرار صحبت میکند در دفتر سوم میگوید آن چیزیکه در دفتر سوم و آن حکمتهائی که من آورده ام اینها سپاهیان حقیقت هستند. این سپاهیان مثل اینکه میروند و جائی را اشغال میکنند, شما بکمک آن مفاهیم و معانی ای که در این دفتر سوم آمده, میتوانید بروید و این جهان معنی را تسخیر کنید. اینها هم جمله های خود اوست. این حکمت و دانش چیزی نیست که از راه مدرسه و معلم بوجود آمده باشد. مدرسه و معلم میتواند شخص را تا اندازه ای آماده کند برای پذیرفتن این دانش ولی این شعله دانش باید از درون روشن بشود. و حالا به تفسیر ابیات این قسمت میپردازیم.

0013    ای دریــغــا عــرضــه اَفــهــام خَـلق       سـخت تنـگ آمد, ندارد خَـلق حَـلق

ای دریغا یعنی ای افسوس. عرصه یعنی ظرفیت در اینجا. افهام جمع فهم است. سخت تنگ آمد یعنی محدود است. خلق این مردمیست که خدا آفریده. حلق که مولانا در اینجا میگوید منظورش قدرت درک است. شما وقتی میخواهید غذا بخورید احتیاج به حلق دارید که غذای شما را فرو ببرد. غذای معنوی هم حلق میخواهد. غذای مادی برای جسم است. غذای معنوی برای روح است و مولانا میگوید خیلی از کسان این حلق معنوی را ندارند.  ومردم سخنان انسانهای کامل را درک نمیکنند بخصوص برای اینکه سخنان متعالی او را مردم نمیفهمند افسوس میخورد و میگوید افسوس که ظرفیت درک و فهم مردم بسیار محدود است و عرصه افهام خلق تنگ است و ظرفیت فهم و درکشان خیلی کوچک و محدود است. مردم برای خوردن غذاهای معنوی استعدادکافی ندارند و یا اصلا ندارند. بقول مولانا حلقی ندارند که این غذای معنوی ازش پائین برود.

0017    لـقـمه بخشــی آید از هــر مُــر تـبس       حَـلق بخشی کـاریـزدان اسـت و بس

مرتبس یعنی آدم ثروتمند. هر کسیکه ثروتمند باشد میتواند غذای جسم شما را سر سفره برای شما حاضر کند. اما این حلق بخشی چیست؟ این حلق “منظور حلق معنوی” این حلق بخشی کار آدمها نیست. اینگونه حلق بخشی کار خداوند است و بس. حلق بخشی کارِ یزدان است و بس. یعنی این حلقیکه غذای معنوی درش ریخته میشود و فرو میبرد بوسیله کلِ انرژیهای عالم هستی از اولیکه آفریده شده اید بشما داده شده باشد یا در این مسیرش بعدا قرار گرفته باشید.

0018    حَــلــق بـخشــد جســـم را و روح را       حَـلـق بخشـد بـهـر هـر عضوت جدا

این حلقیکه دارد میگوید فاعل حلق بخشیدن همان انرژیهای کل خداوند است. در مصراع دوم میگوید حلق بخشد, در بیت بالاتر گفت حلق بخشی کار خداونداست که هم به جسمت و هم بروحت حلق می بخشد.مولانا از این هم تجاوز میکند و میگوید این منبع انرژیهای کل به جزء جزء بدن تو هم حلق می بخشد. هر جزوی از بدن ما باید حلق داشته باشد که این معنویت را درک بکنیم و این غذای معنویت را بخوریم. چطور است که هر جزئی از بدن ما باید استعداد مادی را داشته باشد که غذای مادی را بگیرد و جذب بکند و لذا هر جزء از بدن ما باید استعداد این را داشته باشد یا پیدا کند که این غذای معنویت را تحویل بگیرد, فرو ببرد و حظمش کند.

0019    این گـهـی بخشـد کـی اجـلالی شــوی       وز فضــولـی,وز دغـل خـالی شـوی

این گهی یعنی وقتی. چنین حلقی که غذای معنویت ازش فرو میرود آنوقتی بتو می بخشد که اجلالی شوی. اجلال یعنی بزرگوار شده باشی. یعنی پاک و منزه بشوی و جلالت داشته باشی و آیینه دلتان درخشان باشد و آماده پذیرش آن تصویر باشی و جلیل شده باشید. در مصراع دوم میگوید از فریب بازی و از دغل بازی و فضولی هم خالی شده باشی. فضولی در اینجا یعنی چون و چرا در کار آن مبدأ آفرینش کردن, یعنی آنکسیکه اینکار را کرده درست نیست و بهتر این بود که اینطور میگفت و نه آنطورعمل میکرد. این چون و چرا کردن است. این پرسش نیست و این را مولانا اسمش را میگذارد فضولی کردن و اصولا در عرفان اسمش فضولیست. تو نمیتوانی این فضولی را بکنی مگر اینکه آمادگی پاسخ این چون و چرا ها را داشته باشی. یک شخصیکه اصلا نمیداند صوفی یعنی چی, عارف یعنی چی و رند یعنی چی, آنوقت اظهار نظر میکند, صوفی بد است و رند خوب است. اصلا شما نه صوفی هستید و نه عارف ولی میتوانید که رند و سبکبار باشید. پاک باشید, آلوده و بری از هر زشتی باشید, مرغ روحتان پر و بالش آغشته به گل مادیات نشده باشد, سبکبال باشد و بتواند پرواز کند، این رند است و کاملا جنبه مثبت دارد. دیگر ارتباطی با صوفی و یا عارف ندارد و اینها چیزهای جدا از هم هستند که بنشینیم حکم صادر کنیم که صوفی بد است و یا صوفی خوب است. درست است که صوفی خوب است ولی صوفی چیز دیگریست و رند چیز دیگر.وقتیکه سخن باینجا رسید, بحث خیلی زیاد میشود که فرصت نیست. این صوفی و عارف در ردیف همدیگر هستند. صوفی و عارف یک مکتب را میدانند و مکتب یعنی طرز اندیشیدن. اما اگر خواست این طرز اندیشیدن مکتب عرفان را عمل بکند, جنبه عملیش میشود تصوف و صوفی.

0020    تـا نـگـویی  سرّ سـلطــان را بــکَس       تــا نــریـزی قــنــد را پـیـش مــگس

در مصراع اول میگوید وقتیکه اینگونه شدی و به رازها و اسرار پی بردی. تا یعنی بهوش باش که آن سری را که درک کردی بهمه نگوئی برای اینکه هیچ فایده ای ندارد و بیهوده است و هر کسی درکش را ندارد. درست مثل این است که قند را جلوی مگس بریزی. تو قند را هدر داده ای. هشدار که قند را جلوی مگس نریزی.

0021    گــوشِ آنـکس نــوشد اســرار جـلال      کو چو سـوسن صد زبان افـتادو لال

در بیت قبلی گفت که باید اجلال و جلالت پیدا کنی. دلت  جلیل و بزرگوار بشود. نه اینکه ثروتمند بشوی و نه اینکه مقامت بالا برود, بلکه از آلودگیهای و زشتیهای رفتاری و اخلاقی جدا شده باشی. آنوقت جلالت داری. در بیت بالا نوشد یعنی نیوشد بمعنی شنویدن. اسرار جلال یعنی آن اسرار شکوه مند آفرینش. میگوید کسی ارزش و لیاقت و شایستگی شنیدن این اسرار را دارد که مثل گل سوسن باشد. صد زبان داشته باشد ولی ساکت باشد. نوشیدن و نیوشیدن هردو یعنی شنیدن است. نیوشیدن یک چیزی برتر و بالاتر از شنیدن است. اگر شخصی برای جمعی سخن بگوید آن جمع میشنوند, حالا اگر کنجشکی آنجا باشد او هم صدای ناطق را میشنود. فرقش با شنوندگان اینست که شنوندگان  معنای گفته های سخن گورا درک هم میکنند ولی آن گنجشک نمیفهمد و او فقط میشنود. آنچه را که شنوندگان میشنوند میگویند نیوشیدن و خلاصه اش میشود نوشیدن. گل سوسن یک گلیست که پر از گل برگ است و هر گل برگش مثل زبان است و میگویند این گل سوسن صد زبان است ولی ساکت است و حرف نمیزند. در مصراع دوم کو یعنی که او. میگوید خوبست که یک انسان مثل گل سوسن صد زبان داشته باشد ولی جلوی هر کسی و یا نادانها لال باشد. یعنی جلو آنهائیکه شایستگی ندارند لال باشد نه جلو کسانیکه استعداد و درک داشته باشند. صحبت از حلق بخشیدن بود حلقیکه خداوند یا آن مبدأ آفرینش و یا کل آن نیروهای انرژی, میبخشد به افراد برای اینکه بتوانند معنویت را درک کنند.

0022    حـلـق بخشـد خـاک را لـطــف خــدا       تـا خورد آب و بــرویــد صــد گـیـاه

مولانا همه چیز را زنده می بیند. وقتی زنده می بیند غذا میخواهد و وقتی میخواهد غذا بخورد باید حلق داشته باشد.آن لطف مبدأ آفرینش است که بخاک حلق میدهد. برای اینکه آن خاک آب توسط این حلقش بخورد و صد گیاه برویاند. تا حلق نداشته باشد که نمیتواند آب بخورد.

0023    باز خـاکی را بـبـخشـد حَـلـق و لـب       تـا گـیـاهش را خــورد انـــدر طـــلب

خاکی ما انسانها و حیوانات علف خوار هستیم. کلمه خاکی بصورت صفت بکار رفته یعنی جاندارانیکه از خاک درست شده اند. میگوید این انسان و حیوان حلق و لب دارد بخاطر اینکه این گیاهی را که خاک بوسیله حلقش آب گرفت و رویانید که این جاندار خاکی بوسیله حلقش بخورد. ما هم جزو این جاندار خاکی هستیم. این حلق و لب برای این درست شده که این چیزی را که از خاک رویانده بخوریم. در مصراع دوم کلمه طلب یعنی در طلب حیات و زنده ماندن.

0024    چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت       گَـشـت حـیوان  لـقمه انسان و رفت

وقتیکه این حیوان علف خوار این گیاه را خورد, آنوقت این حیوان زفت میشود. زفت یعنی بزرگ و تنومند و درشت و رشد کرده. حیوان علف خوار گیاه را خورد و رشد کرد و بزرگ شد. شما حیوان علف خوار را میخورید و حالا شما زفت میشوید. حالا آمد در بدن انسان و انسان هم ممکن است لقمه حیوانی بشود. این گردشها و چرخشها در عالم هستی وجود دارد.

0025    بــاز خــاک آمــد شـــد اَکّــالِ بشــر       چـــون جـدا شـد از بشـر روح و بصر

دیدیم که خاک آب را خورد گیاه بوجود آمد و حیوان علف خوار آن گیاه را خورد و انسان حیوان علف خوار را خورد. آیا تمام شد؟ خیر. حالا خاک میاید و انسان را میخورد و از خاک آمد و دوباره بخاک بر میگردد. اکّال یعنی بسیار خورنده. از کلمه اکل است و اکل یعنی خوردن. اکال صفت برترش هست یعنی بسیار خورنده. وقتی روح از بدن انسان جدا بشود و وقتی قدرت بصر از انسان گرفته بشود یعنی انسان بمیرد و روح از بدن جدا بشود آنموقع خاک میاید و اکال انسان میشود یعنی انسان را میخورد. دوباره این دوران طبیعت از اول شروع میشود.

0026    ذرّه ها دیــدم دهــانشـان جمله بــاز       گــر بگــویم خـوردشــان, گـردد دراز

مولانا میگوید که من ذرات را دیده ام که دهانشان همگی باز بوده  و اگر بخواهم بیشتر توضیح این خوردنها را بدهم حرفم به خیلی درازا میکشد.این ذره ها دهانشان همگی باز بود و در حال خوردن بودند و اگر بخواهم راجع به آنجه که میخوردند توضیح بدهم آنوقت حرفهای من دراز میشود. حالا مفهوم همه چیز را زنده میداند یعنی چیست؟.

0027    بــرگــهــا را, بـــرگ از اِنـعــام او       دایــگــــان را دایــــه لطـــف عـــام او

برگها همان برگهای درختان هستند. اما برگ دومی ساز و برگ است. از اِنعام او یعنی از بخشش مبدأ آفرینش. در مصراع اول میگوید: این برگهای درختان همه ساز و برگی برای خودشان دارند. ساز و برگ یعنی وسیله و تدبیر, یعنی اینها مجهز هستند برای خوردن. این وسائل تجهیز کننده از بخشش و اِنعام آن مبدأ آفرینش است. در مصراع دوم: دایه یک نوزادی را پرورش میدهد. خود دایه هم باید کس دیگری پرورشش بدهد این کس دیگر چیزی نیست بجز لطف و داده مبدأ آفرینش. همه بهم وابسته و پیوسته اند. میگوید دایگان را، پرورش دهندگان موجودات را, چه کسی پرورده؟ آن لطف خداوند است که بهمه میرسد. این لطف در عالم هستی گسترش دارد و فقط برای یک یا چند نفر نیست.

0028    رِزقـــهـــا را, رِزقــهــا او مـیـدهــد        زآنـکـه گــنـدم بـی غذایی چون زهـد

رزق همان روزیست که ما همه میخوریم. میگوید خود این رزقها باید رزق داشته باشند. بخود این رزقهای ما هم رزق داده میشود. در مصراع دوم زهَد یعنی تولید کند. وقتیکه انسان نان گندم میخورد این رزق این انسان است. حالا این گندم هم رزقی دارد. برای اینکه وقتی این دانه گندم کاشته میشود رزقش را از کجا میاورد که رشد کند چون هنوز ریشه ندارد که از خاک غذا بگیرد. این دانه گندم رزقش را از درون خودش میگیرد. پس این چیزیکه اسمش را گندم گذاشتید، خودش هم رزقی دارد و رزقش در شکم خودش است و آنهم خداوند در شکمش نهاده است.  

0029    نـیسـت شرح اِین سخن را مــنـتـهـا        پــاره ای گــفــتــم بــدانــی پـــارهـــا

میگوید اگر خواسته باشم ادامه بدهم به انتها نمیرسد. من در اینجا شمه ای و پاره ای گفتم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

0030    جــمــله عالــم آکــل و مأ کـول دان       بـاقیـیـان را مُــقــبـل و مَــقــبــول دان

جمله عالم یعنی همه عالم. آکل یعنی خورنده و مأ کول یعنی خورده شونده. میگوید در تمام این عالم هستی  همگی آکل و مأکول همدیگر هستند. همیشه یکی میخورد و یکی دیگر خورده میشود. باقیان کسانی هستند که بحق رسیده اند و به بقای حق باقی مانده اند. یعنی به حقیقت رسیده اند و حقیقت همیشه باقیست. آنها هم مقبولند و هم مقبل هستند. مقبل یعنی بخت یار و خوشبخت. مقبول یعنی پذیرفته شده. این کسان هم حوشبختند و هم پذیرفته شده درگاه حقیقت هستند و قبول شده آن مبدأ حقیقت هستند. آنهائی که به بقای حق باقی شدند نه در این دنیا یعنی از این دنیای خاکی گذشته اند و روح آنها پیوسته بروح کلی جهان که آن مبدأ آفرینش است و به بقای آن روح کلی باقی مانده اند. آنها جاویدانند و همیشه هستند. دیگر آکل و مأکول برای آنها مطرح نیست. در جهان ماده مسئله آکل و مأ کول هست ولی کسیکه از این دنیا گذشته و روحش بروح کلی پیوسته او دیگر مسئله خورده شده و خورنده نیست. او یک نواختی و یکسانی و بخاطر همین آرامش دارد. او نمی ترسد که توسط موجود دیگر خورده بشود و در تلاش این نیست که چیزی برای خوردن پیدا بکند نه آکل است و نه مأکول.

0036    آکـل و مـقول را حلق است و نـای       غــالب و مـغلوب را عـقــلسـت و رای

آنهائیکه در این عالم ماده خورنده هستند و یا خورده شونده هستند باید حلق و نای داشته باشند. اما آنهائیکه غالب و مغلوبند یعنی حقیقت بر آنها غالب شده و آنها مغلوب حقیقت هستند، آنها عقل و اندیشه دارند. آنها حلق و نای احتیاج ندارند در عوض اندیشه لازم دارند. رای بمعنی اندیشه است.  باید رسید به آن مقامیکه عقل و رای در کار باشد. همان چیزیکه فردوسی در اول شاهنامه اش میگوید. عقل وخرد. میگوید: بنام خداوند جان و خرد. یعنی بنام خداوندی که بما روح داده و عقل هم داده.  وقتی کسی بحقیقت رسید دیگر یک مقام روحانیت دارد و صاحب درک و اندیشه روحانیست. دیگر صحبت از خورده شده و خورنده نیست. میگوید این حرفهائی که دارم میزنم, باز بنظرش میرسد که مردم این حرفها را نمیفهمند. آیا باید همیشه یا بخوری و یا خورنده باشی؟ آنوقت میشوی یک حیوان. ولی وقتی که از این مرحله گذشتی دیگر خوردن و خورنده شدن اولین چیز برتر برایت نیست. از این مرحله که بگذری مهمترین چیز برایت عقل و اندیشه است.        

0093    طُـرفـه کـوری دور بـیـنِ تیز چشم       لـیـک از اشـتر نــبــیــنِــد غـیـر پشــم

طُرفه یعنی عجیب و شگفت انگیز. کوری یعنی یک کور دل. دور بین یعنی بسیار بینا. تیز چشم کسیست که هر چیزی را میتواند موشکافی کند و چشمش خیلی تیز است. یک شخص عجیبی را در نظر بیاورید که کور دل است ولی چشم سرش خیلی خوب می بیند. این که میگوید نیز چشم است یعنی مو را هم از ماست میکشد و اینقدر میتواند با دقت باشد.ولی وقتی بشتر نگاه میکند فقط پشم شتر را می بیند.  شتر یک موجود عجیبی هست. یک پستانداری هست که در میان دیگر پستانداران که پنج انگشت دارند او دوتا انگششت داردو بجای اینکه دوتا پلک داشته باشد سه تا پلک دارد. میتواند بینی خودش را ببندد. غذایش به پشتش بسته. آن کوهانی که در پشتش هست حاوی غذای اوست. برای همین است که میتواند مدتها و هفته ها بدون تجدید غذا زندگی کند. در سرمای بسیار زیاد یعنی در بیست و پنج درجه زیر صفر میتواند زندگی بکند. در گرمای فوق العاده بالا ی بیابانها وقتی موجود دیگری نمیتواند زندگی کند او میتواند زندگی بکند. حالا این موجود باین عجیبی را گذاشتی و فقط پشمش را می بینی؟ میدانی چرا فقط پشمش را می بینی؟ برای اینکه پشمش را بچینی و از آن نمد درست بکنی. ولی از این آفریده عجیبی که ما اسمش را شتر گذاشته ایم چیز دیگری نمی بینی. مولانا چه میخواهد بگوید. میخواهد بگوید که از ظواهر بگذرید یعنی خیلی مو شکاف باشید

0094    مو بمو بـیـند زصـرفه حرصِ انس       رقصِ بـی مـقصود دارد همچو خرس

مو بمو بیند یعنی همه چیز را بدقت می بیند و بقول عوام  ریز بین است. انس کوچک شده انسان است. هر چیزیکه برایش صرفه داشته باشد خیلی در باره اش ریز بین میشود و دنبال آن چیزیکه صرفه دارد میدود. مولانا میگوید وقتی من نگاه میکنم و می بینم کسانی را که فقط دنبال چیزهای با صرفه میدوند بنظرم خرسی هستند که دارند میدوند. رقص بی مقصود داردهمچو خرس. این خرس را تربیتش میکردند که در این گذرگاها برقصد و مردک دور او ومربیش جمع میشدند و معرکه میگرفتند. مربی خرس قبل از رقصاندنِ خرس پولهائی از مردم که جمع شده بودند میگرفت. از این پولها چیزیکه بخرس نمیرسید ولی بصاحب خرس میرسید ولی خرسه داشت میرقصید ولی چیزی هم بهش نمیرسید و هرچه بود به صاحبش میرسید. این آدمهائی که بدنبال صرفه هستند و خودشان را به آب و آتش میزنند که چیزهای باصرفه بدست بیاورند, مولانا میگوید اینها خرسهائی هستند که بامید اینکه بصرفه ای برسند دارند میرقصند. بر میگردیم به صحبتهای اولیه که معنویت و فهم و ادراک وعرفان, اینها که صرف ندارد کسی دنبالش نمیرود.خیلی محدود و انگشت شمار بدنبالش میروند.

0095    رقص آنجا کـن که خود را بشکنی       پـنـبـه را از ریشِ شهوت بــر کــنــی

خود را بشکنی یعنی منیت خودت را بشکنی, خود پسندی خودت را بشکنی. اگر توانستی خود پسندی خودت را بشکنی حالا وقت رقصیدن توست. برقص چون توانستی خود شکنی کنی.  ریش بمعنی زخم است . سابق بر این وقتی یک جای بدن زخم میشد روی آن پنبه میگذاشتند. بعد از مدتی میخواستند پنبه را از روی زخم بردارند چون چسبیده بود جدا نمیشد و بعد از یکی دو هفته که زخم خوب شده بود خود پنبه خودش جدا میشد. میگوید این زخم شهوت, شهوت هم مثل زخم است. هر وقت توانستی پنبه را از روی زخم شهوت بر کنی و جدا کنی آنوقت برقص و خوشحال باش. آنوقت زخم شهوتت التیام پیدا کرده.

0096    رقص و جولان بــر سـرمیدان کنند       رقص اندر خــونِ خود , مردان کنند

جولان چرخ زدن و دور خود گشتن است. مردان بحق رسیده اینها انسانهای کامل هستند و مرد و زن هم ندارد, انسان کامل بحق رسیده, او میرقصد. رقص سماع یکی از آنها هست. خود مولانا میگوید:

        یک دست جام باده و یک دست ذلف یار        رقصی چنین میانهِ میدانم آرزوست

میخواهد رقص دوران بر سر میدان بکند. حالا چرا سر میدان؟ وقتی سر میدان شروع برقصیدن میکنند آن خود پرستی و تکبرشان از بین میرود و از آنها میریزد و یکی از راه های ریختن تکبر است. در مصراع دوم میگوید: خون خود یعنی وقتی خون منیتشان را بریزند. برای اینکه شما دوتا آدم هستید. یکی آدمی که منیت دارید و یکی هم آدمیکه این منیتتان را میکشید و از بین میبرید بعد میشوید آدم بالاتر. مولانا میگوید آن ادمی که منیت خود را می کشد و خون هم دارد و خونش میریزد. حالا در آن خون برقص, جایش آنجاست پس هرچه میخواهی برقص. رقص سماعی که میکنند, درست است که در مجالس خودشان همه اش جذبه و کشش است ولی وقتی در ملع عام باشد و در نظر مردم باشد نوعی خود شکنیست. صلاحالدین زرگر یکی از مریدان بسیار نزدیک مولانا بود و مورد توجه مولانا هم بود. صلاحالدین زرگر یک مغازه زرگری داشت. او در این مغازه این شمش های طلا را روی سنگدان میگذاشت و با جکش زدن روی آن  شمش را تبدیل میکرد به صفحه های طلائی. بعد از این صفحات طلا و طلا آلات و زیور آلات درست میکردند. و بهمین دلیل باو میگفتند صلاح الدین زرکوب. وقتی مولانا رسید به در دکان زرکوب این ضربه های چکش طلا کوبان در این دکان که داشتند ورقه طلا درست میکردند این صدا مولانا را تحریک کرد و او در بازار شروع کرد برقص سماع کردن. صلاح الدین هم از دکانش بیرون آمد و او هم شروع کرد برقصیدن. بقیه دکان داران در آن بازار همه بیرون آمدند و رقص کنان بآنها پیوستند. بازار شلوغ شد و کم کم رفت و آمد بند آمد. یک وقت دیدند تمام بازار قونیه در حال رقص است. آن رقص مولانا اینگونه تأثیر گذاشت در مردم بازار. رقص بر سر میدان آن کسانی میکنند که خود شکننند. مثل اینکه آن پتک که ضربه میزند روی شمش طلا ضربه میزند روی شمش وجود پر تکبر.

0097    چـون رهندازدست خود دستی زنند       چون جهـند ازنقصِ خود رقصی کنند

خود اینجا خود پرستی هست. چون از دست خود پرستی خودشان رها شدند, آنوقت دست میزنند و کف میزنند. از دست خود منظور از دست خودپرستی خودشان دستی میزنند.در مصراع دوم میگوید از عیب خودشان که گذشتند آنوقت میرقصند.

0098    مُطربانشان ازدرون دف مـیـزنـنـد       بـحـرها در شـورشـان کـف مـیـزنـنـد

برای این رقصیدن مطربها دف میزدند و یک عده ای هم میرقصیدند. این آدمهائی که میگوید من دارم میگویم که از خود پرستی رها میشوند و شروع میکنند برقصیدن مطربشان در درون خودشان است. و در درون خودشان دارند دف میزنند. دریا ها هم دیگر بهیجان میآیند. از شور و هیجانیکه این انسانهای کامل که بحال رقص در آمده بودند, دریا هم موج برداشته و این موجها که یکی پس از دیگری روی هم میریزند گویا دارند دف میزنندو کف هم میزنند. یعنی نه تنها مردم را میتوانند بهیجان بیاورند دریا را هم بهیجان میاورند.

0099    تـو نـبـیـنی لــیــک بـهـر گوششان       بـرگـهـا بـر شــاخـهـا هــم کـف زنـان

میگوید تو اینها را نمی بینی ولی این برگه و شاخه ها که دارند بهم میخورند, اینها هم دارند برای این آدمها دف میزنند.یکی ممکن است بگوید بسیار خوب دارد باد میاید و این برگه و شاخه ها دارند بهم بر میخورند. پس جهان هستی هم دارد برای این انسانهای تکبر از دست داده و خود پرستی را شکسته دارند دف میزنند.

0100    تــو نـبـیـنـی بــرگهـا را کف زدن       گــوشِ دل بــایــد, نـه این گــوش بـدن

گوش بدن گوش سر است. میگوید برای شنیدن این دف باید گوش دل داشته باشی نه این گوش بدن و گوش سر. آخر سر نصیحت میکند:

0101   گـوش سَربر بند از هَزل و دروغ       تــا بـبـیـنـی شـهـر جــان را بـا فـروغ

هزل یعنی یاوه گوئی و بیهوده گوئی. میگوید گوش سرت را بگیر تا یاوه گوئیها و دروغهای مردم را نشنوی. ولی گوش جانت را باز کن آنوقت می بینی که این جان تو مثل شهرعظیمیست پر از فروغ و روشنائی. بر میگردیم بحرف اول این قسمت. گوش دلتان را برای هرکسی باز نگذارید. بسیاری از این حرفهائی که میشنوید هزل و یاوه است و بیهوده, اظهار نظرهای بی پایه است. باید گوشن را بر بندی. وقتی بر بستی آنوقت گوشت بروی حقایق باز است. آنوقت جانت پر فروغ میشود

Loading