85.2 قصه بط بچگان که مرغ خانگی پروردشان

داستان این قسمت در باره بط بچگان که مرغ خانگی پروردشان. بط یعنی مرغابی و بط بچگان یعنی جوجه های مرغابی. در این داستان مولانا یک مقایسه کلی بعمل میاورد که مرغابی را با مرغ خانگی مقایسه میکند. وی در جاهائی دیگر هم اشاراتی از این قبیل دارد. بنظر مولانا مرغابی که در آب زندگی میکند بر مرغ خانگی که در خاک زندگی میکند برتری دارد. مرغابی هم میتواند در آب زندگی بکند و هم در خشکی, در حالیکه مرغ خانگی فقط در خشکی میتواند زندگی بکند. سر و کار مرغابی با آب و تمیزیست و در حالیکه سر و کار مرغ خانگی با خاک و آلودگیست. بخاطر همه اینها بطور نمادین و سمبولیک, اصولا انسانها را تشبیه میکند بمرغ خانگی و بعضی را با مرغابی. اینجا منظور اصلی مولانا, خود مرغ خانگی و یا مرغابی نیست, منظور اصلی او این گروه بندی است که در جامعه میخواهد بکند برای مردمان مختلف که با هم دارند با هم زندگی میکنند. در این داستان خواهد گفت که اصل تو و مبدعی که تو ازش آمدی این در آب است و اصل تو مرغ آبیست و نه مرغیکه در خانه ها با خاک میلولد. هرچند که اصل تو مرغابیست تو ولی توسط مرغ خانگی پرورش پیدا کرده ای و تو یک مرغابیی هستیکه مادرت مرغ خانگی بوده است.متذکر شدم که همه اینها سمبولیک است یعنی اینکه تو تصور میکنی بجائی بستگی داری که آنجا جای اصلی تو نیست. تو چسبندگی و وابستگی پیدا کردی  به این محیط خاکی و مادی, درحالیکه اصل تو این نیست. اصل تو از این عالم ماوراء  ماده است و تو آن اصل را فراموش کرده ای.

این را مولانا از شمس تبریزی گرفته. شمس الدین محمدابن علی ابن ملک زاد تبریزی گرفته. شمس تبریزی کتابی ننوشته و گفته های او را که در جاهای مختلف میگفت در یکجا جمع کرده اند و مجموعه ای درست کرده اند و اسم این مجموعه را مقالات شمس گذاشته اند. این چیزی راکه مولانا اینجا آورده در مقالات شمس درج شده. شمس میگوید که من از بچگی احساس کردم که کسی من را آنگونه که هستم نمیشناسد, حتی پدرم. او هم من را آنطور که واقعا هستم نمیشناسد. یک روزی پدرم بمن گفت که تو دیوانه نیستی ولی نمیدانم که کی هستی. از همین کودکی پدرش تشخیص داده بود که او مثل دیگران نیست. گفتم پدر یک سخن از من بشنو و در نظر بیاور که چند تا تخم مرغابی را زیر یک مرغ خانگی گذاشته اند. این مرغ خانگی روی این تخمها نشسته و آنها را پرورش داده و ازش جوجه ها بیرون آمده. جوجه های مرغابی وقتیکه بیرون میایند, بنا بغریضه ایکه دارند بلافاصله بطرف آب میروند و هرطرف که آب باشد بهمان جهت میروند و بدون ترس درآب میپرند. مادرشان که مرغ خانگیست میخواهد بدنبال آنها برود ولی وقتیکه به لبه آب رسید او بآب نمیپرد و از آب میترسد. آن جوجه ها در آب شنا میکنند ولی مرغ خانگی کنار کنار جوب حرکت میکند. شمس به پدرش میگوید ای پدر رابطه من با تو و یا مقایسه نسبت من با تو مثل نسبت همین جوجه های مرغابیست با مرغ خانگی. من جزو آن مرغابیها هستم و تو مرغ خانگی. من خودم را بدریائی زده ام و در دریائی شنا میکنم که تو آن دریا را نمیتوانی حس بکنی. نه تنها حس نمیکنی بلکه حتی نزدیک آن هم نمیشوی. علاوه بر آنچه در مقالات شمس نوشته اند عبدالرحمان جامی کتابی دارد بنام نفهات الانس که او هم در این کتاب آن گفته شمس را بهمین گونه کاملا ذکر کرده. خود شمس میگفت که من عادت به نبشتن ندارم و بعضی وقتها میگفت نبشتن را دوست ندارم. با این مقدمه ابیات این قسمت را تفسیر میکنیم.

3766        تــخــم بطّـی گــر چه مرغ خــانگـــی          زیــر پـرّ خــویــش کــر دت دایــگـــی

کلمات بط و پر برای ضرورت شعری تشدید گرفته اند. در اینجا بط و یا مرغابی کنایه از روح حقیقت جو هست. توجه اینکه تا آخر این داستان هرکجا بط یا مرغابی بیاید کنایه از روح حقیقت جو است و هرجا مرغ خانگی بیاید کنایه و اشاره است به طبیعت مادی و طبیعت جسمانی انسان. انسان دو بخش دارد. یک قسمت روحانی دارد و یک قسمت جسمانی دارد. مولانا میگوید در قسمت روحانی, روحش حقیقت جو هست ولی در قسمت جسمانی, جسمش مادی جوی هست و دنیا پرست. این از طبیعت جسم انسان است. در مصراع دوم میگوید: در زیر پرو بالش تو را پرورش داد و دایگی کرد. تو که داری در طبیعت مادی بسر میبری و در این طبیعت مادی پرورش پیدا کردی, ولی اصل تو این طبیعت مادی نیست و این دایه تو مادرت نیست. تو را مانند یگ مرغ خانگی در پر و بال خودش گرفته و تو باین طبیعت مادی عادت کردی و خیال میکنی که این طبیعت مادی مادرت هست. خیر این طبیعت مادر تو نیست. تو پرورش یافته او هستی و او فقط دایه توست.

3767        مــادر تـــو آن بَطِّ دریـــــا بُـــــدســت          دایـه ات خـاکی بُـدو خشــکـی پرســت

مادر تو این مرغابئیست که در دریای معرفت و عالم معنویت, زندگی میکند. منظور از دریا در اینجا آب است که در برابر خشکی آورده. دایه ات یعنی این محیط خشکی و مادی, خاکی بود و در خاک زندگی میکرد و حالا همین خاک و خشکی  را هم می پرستد و چنان وابستگی و چسبندگی باین دنیای خاکی پیدا کرده, درست مثل اینکه یک کودک بمادرش می چسبد. ولی تو باید بدانی که اصل تو چیست و نگذاری که این اصل تو شیفته این محیط خاکی بشود و روح تو را که حقیقت جو هست آزاد بگذاری که بدنبال حقیقت برود. مرغ خانگی آن توانائی و آن لیاقت و شایستگی  اوج گرفتن را ندارد. او نمیتواند که از سطح خاک خیلی بالا تر بیاید. تو برای اینکه بحقیقت برسی باید که اوج بگیری و این روح توست که میتواند اوج بگیرد. اگر که تو روح خودت را با آن گل عالم خاکی آغشته بکنی پرو بال آن مرغ روحت هم بهم میچسبد و از پرواز و اوج گرفتن باز میمانی. روح تو یک کشش و کوششی دارد که ممکن است که تو متوجه نباشی ولی او با این کشش و کوششی که دارد میتواند باصل خودش باز گردد.

3768        مــیـــل  دریــا که  دل تـو اندر اسـت          آن طـبـیـعت جا نـت را از مـادر اسـت

میل دریا, این دریا دریای حقیقت و معنویت است. دل تو اندر است یعنی در دل توهست. ممکن است تو خبر نداشته باشی ولی دل تو باین معنویت و حقیقت راه دارد. آن طبیعت در اینجا یعنی آن طبع و میل داشتن بآن دریا که در وجود تو هست, این از طبیعت جسمانی تو نیست بلکه از طبیعت روحانی توست و در دل تو نهفته است. باید اجازه بدهی که این آزاد شود تا بتواند کار خودش را انجام بدهد.

3769        مـیـلِ خشـکی, مر ترا زین دایـه است          دایــه را بُــگــذار, کــو بــد رایـه است

دلیل اینکه تو تمایل بخشکی داری بخاطر این است که دایه تو میلش بخشکی بوده است چون دایه تو مرغ خانگی بوده. تو این دایه را رها کن. برای اینکه او بد رایه است. رایه یعنی نظر, عقل و اندیشه. وقتی میگوید بد رایه است یعنی بد اندیش است و بد رَای. در مصراع دوم میگوید این دایه را بُگذار که او بد رایه است. او بد اند یش است و تو را هم بد اندیش میکند.

3770        دایــه را بُــگــذار بـر خشــک و بـران          انــدرا در بـحــر مـعـنـی چـون بـطـان

این طبیعت مادی خودت را بگذار. بر خشک یعنی بر این عالم ماده. کلمه خشک را در برابر دریا که تر است آورده. میگوید این طبیعت مادی خودت را تو نمیتوانی از بین ببری و لذا بگذار همین طور باشد بر خشکی, ولی تو روحت را بران و برو بطرف دریا ی معنویت مثل مرغابیان جوینده راه حقیقت. بنا بر این تو باید روحت را با جسمت از همدیگر تفکیک بنمائی و از هم جدا بکنی. مجبور نیستی که بمیری تا روحت از جسمت آزاد شود. خیر اصلا اینطور نیست. مولانا میگوید چه بسا کسانی هستند که دارند در این دنیای خاکی زندگی میگنند ولی روحشان در دنیای معنویت است. با مردم زندگی میکنند, غذا میخورند, کار میکنند و جسمشان اینجاست ولی روحشان اینجا نیست.

3771        گــر تــرا مــادر بـــتــرســانــــد زِ آب          تــو مـتـرس و ســوی دریــا ران شـتاب

زمانیکه جوجه ها از زیر مرغ خانگی بیرون آمدند همگی دویدند و رفتند بسوی آب ولی مادره چون از آب میترسید داخل آب نرفت. حالا میگوید مادر تو, همان مادریکه دایه گری برایت کرد و بتو شیر داد اگر تو را از این دریای معرفت بترساند و گفت داخل دریا نشو, تو او را رها کن و نترس و با شتاب بسوی آن دریای معنویت حرکت کن. تو اصلا باید در دریای معنویت غرق بشوی اگر بدنبال حقیقت هستی و میخواهی آن را پیدا بکنی. فرض کنید و یا در نظر بیاورید که بکسی گفته شده که تو باید بروی بسوی دریای حقیقت. او رفت بسوی دریای حقیقت و رسید بدریا. آیا او بحقیقت رسیده؟ خیر. او باید چگونه باین دریا برسد؟ باید قایقی پیدا کند و سوار آن قایق بشود و برود به وسط دریا. آیا حالا بحقیقت رسیده؟ خیر. حاالا باید چکار کند؟. حالا باید قایق خودش را بشکند. این قایق, قایق جسمانیت و منیت  توست. این باید شکسته بشود و غرق دریا شود و وقتی خودت هم غرق شدی و در آن دریا غوطه ور شدی, حالا بحقیقت رسیده ای. توجه اینکه اینها همه سمبولیک است و نه دریائی بنام حقیقت وجود دارد و نه کسی آماده است خودش را بدریا بزند. اینها همه ابزاریست که مولانا بکار میگیرد برای اینکه از اینها کمک بگیرد واز این طریق حرفهای عارفانه و حکیمانه اش به خوانندگانش و یا شنوندگانش تفهیم نماید.

3772        تـو بطی, بر خشک و بـر تَــرزنده ای          نــی چــو مـرغ خــانه, خــانه گـنـده ای

میگوید : تو یک مرغابی هستی هم بر خشکی میتوانی زندگی بکنی و هم در دریا. در مصراع دوم خانه گنده ای یعنی این مرغ خانگی آنقدر در روی خاک لولیده که وقتی بدر خانه اش میروی می بینی خانه اش گندیده . اگر بخواهی لانه ات گندیده نباشد باید اوج بگیری و بروی بالا تر.

3773        تــو ز کُــرَّمــنــا بَــنــی آدم   شـــهــی          هـــم بـِـخُشــکـی, هــم بـدریــا پــا نـهـی

کرمنا یعنی گرامی داشتیم. بنی آدم, اشاره است به کلام خداوند که میگوید ما بین آفریده هایمان انسان را بزرگواری بخشیدیم و ( کرمنا) گرامی داشتیم و تو فکر میکنی که شاه هستی چونکه هم درخشکی میتوانی راه بروی و هم میتوانی پا در دریا بگذاری.

3775        مــرمـلایـک را سـوی بَــر راه نیسـت          جـنسِ حـیـوان هـم ز بـحـر آگــاه نیسـت

ملایک فرشتگان هستند. بَر در اینجا بمعنی خشکیست. میگوید: فرشتگان هیچ راهی بسوی خشکی یعنی بسوی این طبیعت جسمانی و مادی ندارند. حیوانات دیگری غیر از تو هم از این دریای معنویت خبری ندارند. نه فرشته میتواند مثل تو بچسبد باین مادیت بودن و نه حیوان میتواند با خبر و آگاه بشود از آن دریای معنویت.

3776        تــو بـتَـن حـیـوان, بـجـانـی از مـلــک          تـا روی هــم بــر زمــن هــم بـر فــلـک

تو بتن یعنی از نظر جسمانی بدن تو از خاک گرفته شده مثل سایر حیوانات دیگر. مولانا کلمه جان را بجای روح بکار میبرد. ولی روح و جانت اینطور نیست و روح تو نظیر فرشتگان است. تو هم میتوانی روی زمین راه بروی و هم میتوانی مثل فرشتگان بر افلاک پرواز کنی و باوج برسی.

3778        قــالب خـــاکــی فــتــاده بــر زمــیـــن          روح او گــردان بــر آن چــرخ بَــریــن

مولانا بعضی اوقات به نحوی از یک بیت به بیت دیگر پرش میکند که خواننده باید به کلمات و در واقع به لغت نامه مولانا کاملا وارد باشد تا مفهوم و منظور او را بتواند درک کند. در مصراع دوم کلمه او اشاره است به انسان کامل. مولانا با خودش فکر میکند که این حرفهای من را بعضیها ممکن است نتوانند تصور کنند و یا برای آنها قبولش مشگل باشد. لذا برای آسان تر شدن درک مطلب انسان کامل را در نظر میگیرد و در مصراع اول میگوید جسم و بدن این انسان کامل افتاده بر روی زمین. ولی روح و روان او اوج گرفته بر چرخ برین و در افلاک زندگی میکند. چرخ برین و یا افلاک یعنی عالم معنی و عالم متا فیزیک و عالم ماوراءالطبیعه، همان جائیکه روح ما انسانها از آنجا آمده.

3779        مــا هــمه مــرغــابـیـانـــیـــم ای غلام          بـــحـــر مـــیــدانــد زبــان مــا تـــمـــام

میگوید: همه ما مرغابیان و پرندگان دریائی هستیم و اصل ما اینست. کلمه غلام غیر از معانی مثل خدمتگذار و برده و نوکر معنی دیگری دارد و آن بمعنی نوجوان هم هست. در اینجا منظور مولانا از غلام در واقع یعنی ای کسیکه جوان هستی و تجربه زندگی را هنوز بدست نیاورده ای  وای بی تجربه.

ای جوان بدان که همه ما از مرغابیان دریا هستیم و این دریا زبان دل ما و زبان ظمیر ما را کاملا میداند یعنی آنچه که بر دل ما بگذرد آن دریای معنویت با خبر است زیرا این دریا بهمان اندازه با ما آشناست که دریا با پرنده دریائی. این آشنائی درست مثل آشنائی دریای معنویت با روح ماست.

3780        پس سـلـیـمـان بحـر آمـد, ما چو طَـیـر          در ســلــیــمان  تــا اَبـــد داریـم سَـــیـــر

در اینجا اسم سلیمان را برای خاطر پرواز پرندگان و مثال میاورد چون حضرت سلیمان زبان همه پرندگان را میدانست و پرندگان هم زبان او را میدانستند. کلمه بحر در اینجا یعنی دریای روح. مولانا سلیمان را به بحر دریای معنویت تشبیه کرده. کلمه طیر یعنی پرنده. در آخر مصراع دوم کلمه سَیر که همان سِیر است یعنی مسافتی را طی کردن. در بیت قبلی گفت که این دریای معنویت آنچه در دل همه ما هست همه را میداند. در مصراع دوم میگوید ما داریم در سلیمان بحر مانند برای همیشه سیر میکنیم. بعبارت دیگر: این دریا دریای روح است که سلیمان را باو تشبیه کرده. در عرفان این اصل هست که بر خلاف تصور مردم, روح در جسم ما زندگی نمیکند, برعکس جسم ما در روح زندگی میکند و روح ما جسم ما را فرا گرفته است. این یک اصل مهمی ست که مولانا در جای دیگرمیاورد و مفصل آن را تفسیر میکنیم. حالا یک خواننده باید در نظر مجسم کند که این روح او جسم او را احاطه کرده و چون روح اندازه و بعدی ندارد بنظر یک دریا ئی بیاید که جسم در آن غوطه ور است لذا چون برجسم کاملا محیط است پس آنچه را که در مغز جسم میگذرد کاملا و تماما میداند. هرگاه شخص جوینده حقیقت همراه انسان کامل و راه دان, در دریای معنویت شنا بکند میتواند در آن دریای معنویت سیر بکند و جلو برود بدون اینکه آسیبی بر او وارد شود و بتدریج بیشتر و بیشتر به حقیقت نزدیک شود و نهایتا به حقیقت برسد.

3781        بــا ســلــیــمــان پـــای در دریــا بـنـه          تـــا چــــو داود, آب ســــازد صــد  زره

در تفسیر بیت فوق گفته بود که برو و در دریای سلیمان پا بنه و نترس و بجلو برو. گفته شد که این سلیمان یک انسان کامل هست. با سلیمان برو و از هیچ چیز نترس. در مصراع دوم داود پدر سلیمان است. داود معروف بود که گره ساز بود و گره میساخت. مولانا در اینجا تصویر خیالسازی میکند و در تصورش اینست که وقتی بتو میگوید با انسان کامل پا در دریا بگذار و تو گذاشتی دریا امواجی بصورت دایره دایره ایجاد میکند و این امواج را تشبیه میکند به گره هائی که پدر سلیمان درست میکرد. حالا میگوید تو پایت را در دریا بگذار تا دریا مثل داود صد زره برای حفاظت تو بوجود بیاورد که تو نترسی.

3782        آن سـلـیـمـان پـیشِ جـمـله حاضرست          لـیـک غـیــرت چشـم بـنـد و ساحر اسـت

جمله یعنی همه. این رونده راه حقیقت متحیر مانده و بدنبال سلیمان و یا انسان کامل میگردد که دستش را بگیرد و پا در دریا بنهد. ولی مولانا حالا باو جواب میدهد و میگوید این انسان کامل پیش همه مردم هست. در مصراع دوم, غیرت درخواست میکند و نتیجه میگیرد و درخواست انحصار طلبی را میکند. در نظر بیاورید که یک معشوقی, عاشقی دارد. این معشوق نمیخواهد که عاشقش رابطه ای با کسی دیگر کس بجز خودش داشته باشد. غیرتش نمیگذارد. عاشق هم غیرتش اجازه نمیدهد که معشوقش با دیگری باشد.

این میشود انحصار طلبی. عاشق میخواهد معشوق منحصرا مال او باشد و معشوق هم میخواهد عاشقش منحصرا مال او باشد. این را غیرت میگویند. در مصراع دوم میگوید غیرت خداوند نمیگذارد که همه مردم این انسانهای کامل را ببینند. برای اینکه دیدن انسان کامل شایستگی میخواهد. اگر نا شایسته باشی نمی توانی او را ببینی, این غیرت خداوند است. چطور است وقتیکه شما معشوقه ای داشته باشید نمیخواهید بیگانه ها باو نگاه کنند و حتی سعی میکنید پنهانش هم بکنید ولی حرفی ندارید که خویشاوندگانتان او را نگاه کنند. اهلش اجازه نگاه کردن دارد و نه نا اهل. نا اهل شایستگی آن نگریستن را ندارد. اینست که انسان کامل در همه جا در معرض دید همه هست ولی کسانی میتوانند و یا مجاز هستند که او را ببینند که شایستگی دیدن او را داشته یاشند.

3783        تــا ز جــهــل و خـوابـنـاکی و فُضول          او بــه پـیـش مـا و, مــا از وی مــلـــول

تا در اول بیت یعنی بنابر این,زیرا. جهل یعنی نادانی. خوابناکی یعنی خواب غفلت و بی خبری از حقایق, اشتغال بعالم مادی اصلا مغزش را آزاد نمیگذارد که بچیز دیگری فکر بکند. فضول از کلمه فضل است بمعنی زیادتی. آنکس که پُر و زیادی حرف میزند باو میگویند فضول. یک آدم فضول آنچه که میگوید بیهوده گوئی میکند. در مصراع اول میگوید بنابراین کسانیکه جهل و نادانی دارند و در خواب غفلت و بیخبری هستند و افراد فضولیکه اغلب فقط بیهوده گوئی میکنند, اینها نمیتوانند (او) را ببینند او در اینجا به انسان کامل بر میگردد. در مصراع دوم میگوید این انسان کامل پیش ما هست, ولی ما از او ملول هستیم و چون او را نمیشناسیم اصلا برای ما ملالت آور هم هست.

3784        تشــنــه را دردِ سـر آرَد بــانگِ رعـد          چــون نــدانــد کــو کشــانـد ابــرِ ســعـد

رعد صدای مهیبیست که از آسمان اغلب در مواقع طوفان میاید. کو یعنی که او. او بر میگردد به آن رعد به آن تشنه و به آن ابر بهمه اینها بر میگردد. کشاند یعنی آورد. ابر سعد یعنی ابر سعادت آور. حالا یک آدم تشنه نا آگاه را تصور کنید که صدای مهیب رعد را میشنود و چون صدا خیلی بلند است این آدم هم بسیار ناراحت میشود و با خود میگوید این عجب صدای بدی بود گوش مرا کر کرد و شاکی میشود. او نمیتواند تصور کند که این صدا دارد یک ابری را میآورد که آن ابر بارنده هست و برایش باران را میاورد و آن ابر سعادت آور است و او را از تشنگی بیرون میاورد و او را سیرآب میکند. حالا یک عده ای هستند که از حرفهای انسان کامل ملول میشوند ولی نمیدانند که حرفهای این انسان کامل برای او سعادت آور است و راهنمای زندگیش هست.

3785        چشــم او مــانـدســت در جُـوی روان          بــــی خـــبـــر از ذوق آبِ  اســــمــــان

ذوق یعنی طعم. آب آسمان منظور عالم روح و معنویت است. میگوید: این کسیکه تشنه هست, چشمش دوخته شده بآب جوی. خیال میکند فقط از آب این جوی باید خورد و سیراب شد. او دیگر نمیداند این بارانیکه از آسمان میبارد چه آب تمیز و گوارائی هست و چه طعم خوبی دارد و هیچ آلودگی هم ندارد و او فقط آب جوی را می بیند بدون اینکه توجه داشته باشد آب این جوی روان چقدر آلودگی دارد. آین جوی روان زندگی این دنیاست پُر از آلودگیهای دنیوی. فقط دلش میخواهد این جوی روان باشد و هرچه بیشتر و بیشتر آب در آن روان باشد و هیچ به آلودگیهای آن هم توجهی ندار.او چشمش باین جوی است و فکر میکند این زندگی جوی مانند او را سیراب میکند. دیگر نمیداند که یک آبی هم هست در دریای معرفت که از عالم دیگری میاید و آن دریای حقیقت است و اگر وجودش از آن دریا سیراب شد آنوقت است که بمقصد اصلی زندگی رسیده است

3786        مَــر کـب هــمّــت ســوی اسباب راند          از مســبّــب لا جَـــرم مـــحــروم مــانـد

مرکب آن چیزی هست که بتوان سوار آن شد. همت یعنی عزم و اراده خیلی قوی. سوی اسباب راند. اسباب جمع سبب است. سبب یعنی وسیله پس اسباب یعنی وسائل. یک آدم مادیگرا که فقط مادیات را میپرستد, تمام کوشش اینست که چه بکند که وسائلش را بیشتر بکند. این وسائل عبارتند از خانه, اتومبیل, وسائل لوکس داخل منزل، جمع همه اینها میشود اسباب. اینها هرکدام یک وسیله است و جمع اینها میشود وسائل و تمام وجودش صرف پیدا کردن هرچه بیشتر و بیشتر این اسباب و وسائل است. ولی متوجه نیست که این سبب یک مسبب هم دارد. مسبب یعنی سبب ساز. اگر تمام توجهت صرف این وسیله ها بشود دیگر از وسیله سازکه آن مبدأ حقیقت است باز میمانی. و از آن کل انرژئی که در طبیعت است و بر تو حاکم است و تو محکوم باو هستی محروم میمانی.

3877        آنــکــه بـیـنـد او مســبــب را عـیــان          کِــی نــهــد دل بــر ســبـبـهـای  جـــهـان

در مقابل, آن کسیکه بیاید و آن وسیله ساز را آشکارا ببیند و چشم دلش آن مسبب را درک کند، کی دل می بندد باین اسبابهای این دنیا؟ جواب منفیست یعنی هیچ وقت. برای اینکه معتقد است که سبب ساز را دارد. میگوید وقتیکه من سبب ساز را دارم ، من آنوقت همه چیز را دارم. وسیله ساز با من است و چشم من باین وسیله ها نیست و حسرت وسیله های دیگران را نمیخورم و دیگر حرص و آز هیچ چیز این دنیا را ندارم. من دیگر بی نیاز هستم. اینکه میگویند عرفان بی نیازی میآورد, برای من کاملا آورده

پایان تفسیر اشعار گزیده شده از دفتر دوم

Loading

84.2 منازعت چهار کس جهت انگورکه هر یکی بنامی دیگر فهم کرده بود آن ر

این داستان جدید است ولی کاملا در تأئید داستان ما قبلیست که در باره یک موش بود که افسار شتر را میکشید و شتر هم برای اینکه موش نا راهت نشود باین موضوع تن در داده بود و بدنبال موش میرفت. در آخر داستان قبلی مولانا متذکر شد آنچیزیکه مردم گرفتار آن هستند اسم و یا اسمهاست. فرستاده انوشیروان موظف بود بهندوستان برود و درخت ضد مرگ را پیدا کند وقتی نا امید شد و در حال برگشت بایران بود بحکیمی بر خورد که باو گفت تو بدنبال اسم هستی ودرخت را میجوئی ولی  هرگز آنرا پیدا نخواهی کرد. تو بدنبال ظاهر هستی و به باطن توجهی نکردی. درخت بجز اسم چیزی نیست و تو باید از ظاهر بگذری و به باطن توجه بکنی.

بعد نتیجه گرفت که بین مردم اختلافات زیاد است زیرا آنها همه به اسم و ظاهر توجه دارند و به باطن توجهی ندارند و در اجتماعات این اختلافیکه مردم دارند بخاطر اینست که همه بدنبال نام هستند و به معنی توجه نمیکنند. چه بسا در اجتماعات که مردم با هم در جنگ و ستیز هستند بخاطر نام هاست. همه دارند یک چیز میگویند ولی چون کلمه این نامها باهم فرق دارد باعث میشود که آنها باهم جنگ و ستیز بکنند. وقتیکه تاریخ را بر رسی میکنیم آن نزاعهائیکه در طول تاریخ بین مذاهب مختلف و آئین های مختلف اتفاق افتاده و همیشه بوده و حتی امروز هم ادامه دارد می بینیم در واقع همه یک چیز میگویند, منتها کلماتیکه اینها بکار میبرند بین آنها فرق میکند. حالا برای بیان بهتر این فلسفه داستان این قسمت را تحت عنوان ” منازعت چهار کس جهت انگور که هر یکی بنام دیگری فهم کرده بود آنرا”  میاورد. منازعت یعنی جنگ و ستیز. این داستان از این قرار است که چهار نفر که هرکدام از شهری آمده بودند و در یک جا جمع شده بودند, هرکدام زبان خاصی داشتند و زبان یکدیگر را هم نمیدانستند بنا بر این حرفهای همدیگر را نمیفهمیدند. اینها بوضع فلاکت و بدبختی افتادند و یک شخصی خیر اندیشی به اینها یک درم پول رایج داد که بروند با این درم بروند یک چیزی بخرند و بخورند. یکی فارس بود و دومی عرب بود و سومی از روم آمده بود و چهارمی هم ترک بود. هیچ کدام اینها زبان همدیگر را بلد نبودند. وقتیکه آن یک درم را گرفتند آن یکی که فارس بود گفت من با این یک درم میخواهم انگور بخرم. نفر بعدی که عرب بود گفت انگور چیه, من عنَب میخواهم. آنکه که ترک بود گفت این حرفها را کنار بگذارید, من نه انگور میخواهم  و نه عنب. با این یک درم میخواهم ازوُم بخرم. چهارمی که رومی بود گفت همه اینها بکنار شما ها دارید بیهوده حرف میزنید. من استافیل میخواهم. هیچ کدام حرف همدیگر را نمیفهمیدند. یکی میگفت من این را میخواهم و دیگری میگفت من آن را میخواهم. شروع کردند با یکدیگر دعوا کردن و با هم گلا ویز شدن. شخص دیگری بانها رسید و متوجه شد که مشگل آنها چیست.مأخذ این حکایت بیشتر شمس تبریزی است که در کتابی بنام مقالات شمس تبریزی آمده است.

3682        چــــار کس را داد مــــردی یـــک درم          آن یـکــی گـفـت ایـن بانــگوری دهـم

یک مردی به چهار نفر یک درم پول داد و یکی از آنها که فارس بود گفت من این یک درم را میخواهم انگور بخرم.

3683        آن یـکـی دیـگــر عــرب بُــد گــفــت لا          مـن عِـنـب خـواهم نـه انـگـورای دَغـا

نفر دوم که یک مرد عرب بود گفت خیر من انگور نمیخواهم. من عِنب میخواهم.عنب بزبان عربی همان انگور است ای دغا یعنی ای حیله گر و فریبکار.

3684        آن یـکـی تـرکــی بُـدو گـفــت ای بَـنُـم          مـن نــمـی خـواهــم عــنـب خـواهـم اُزُم

آن یکی که ترک بودکلمه بَنُم یک کلمه ترکیست که یعنی این درمی که فلان کس داد اصلا مال من است و هرچیزیکه من میخواهم باید آن را بخریم. من اُزُم میخواهم. ازم هم باز یعنی انگور در زبان ترکیست. و تا اینجا اختلاف سر نفهمیدن لفظ و کلمه است در زبانهای مختلف.

3685        آن یـکـی رومــی بـگـفـت ایـن قـیل را          تــرک کــن خـواهــیــم اسـتــافـــیــل را

قیل از کلمه قول و قول هم بمعنی سخن است. استافیل هم در زبان رومی یعنی انگور. نفر چهارم که یک فرد رومی بود بسخن آمد و گفت این قیل و قال را کنار بگذارید و ترک کنید. ما همگی استافیل را میخریم. اصل ریشه استافیل یک کلمه یونانیست که بان استاگفول میگویند و رومیها آن را تغیر دادند و بآن استافیل میگویند و استافیل هم یعنی انگور.

3686        در تــنــازع آن نـفــر جـــنــگـی شدنـد          کــه ز سـرّ نــامــهـا غــافــل بُـــد نــــد

تنازع یعنی نزاع کردن و جنگ و ستیز و بسر و کله همدیگر زدن. نفر بمعنای یک شخص است که ما همه میدانیم ولی کلمه نفر معنای دیگری دارد که بمعنی گروه است. معمولا گروه های از یک تا هفت تن را نفر میگویند و بعضی اوقات حتی تا ده تن را هم نفر میگویند. وقتیکه میگوید آن نفر جنگی شدند یعنی آن گروه چهار نفری با هم بجنگیدن پرداختند زیرا به سرّ نامها غافل بودند. یعنی معنی واقعی این اسامی انگور. اگر در نظر بیاوریم که اگر اینها زبان همدیگر را میدانستند آیا این نزاع پیدا میشد؟ خیر حتی برعکس هم میشد همه باهم میگفتند که همه ما یک چیز میخواهیم. ولی اکنون با هم بنزاع برخواسته اند.همه این آئینها و کیشها و مذاهب مختلف با هم مظاهر مختلف دارند و اگر بکنه مطلبشان توجه کنید, خواهید دید که همه یک چیز دارند میگویند ولی طرز بیانشان فرق میکند, لفظ و کلمه آنها با هم فرق میکند. مردم گرفتار آن کلمه ها هستند که مولانا میگوید از این لفظ بگذر و ژرفتر بنگر و بعمق وباطن بنگر تا ببینی که حقیقت چیست.  

3687        مشــت بــر هــم مــیــزدنـد از ابـلـهـی          پُـر بُـد نـد از جــهـــل, وز دانش تـهــی

از ابلهی و نادانی کارشان به مشت و لگد رسیده بود. اینها آدمهائی بودند که وجودشان از نادانی پُر بود و از دانائی کاملا خالی. خیلی کسانیکه اهل جنگ و دعوا هستند بجای اینکه حرفشان را با منطق با همدیگر در میان بگذارند, اینها در همان لحظات اول با هم بجنگ و دعوا بر میخیزند کسانی هستند که از نادانی پُر و از دانائی خالی هستند. آنها بجای اینکه برای مخاطبشان دلیل قوی بیاورند, رگهای گردنشان را قوی میکنند. زود عصبانی میشوند و خون در رگهای گردنشان میافتد و بکلی منطقشان را از دست میدهند.

3688        صــاحب سِــری, عــزیزی صـد زبان          گــر بُـدی آنــجــــا بــدادی صــلـحشـان

عزیز یعنی بزرگ و ارجمند. صد زبان یک اصطلاح است یعنی زبانهای مختلف را میداند. مولانا میگوید وقتی اینها بهمدیگر مشت و لگد میزدند, اگر که یک شخص صاحب سری یعنی یک آدم آگاهی در آنجا حضور میداشت آنها را با همدیگر صلح میداد و بآنها میگفت که شما بیهوده دارید با هم نزاع میکنید و آنها بکلی وضعشان عوض میشد.

3689        پس بـگـفـتی او کـه من زین یـک درم          آرزوی  جــمـــلـــتـــان  را مــی دهــم

اگر که آن شخص آگاه در آنجا می بود بآنها میگفت که دعوا را بس کنید. شما یک درم پول دارید و میخواهید با آن خوراکی بخرید. من با همین یک درم آرزوی همه شما را برآورده میکنم. چون او زبان همه اینها را میفهمید ولی آنها زبان هم را نمیدانستند. بنابر این اگر آگاه دلانی در جامعه باشند و اینها دارای اصالت باشند و خواسته باشند, میتوانند این جنگ و جدالها را برطرف کنند و بجای آن آرامش و صلح و صفا ایجاد کنند.

3690        چونـکـه بســپــارید دل  را بــی دَغَــل          ایــن درمــتـان مـیـکـنـد  چـنـدیـن عـمــل

3691        یـک درمـتـان مــیشــود چــار الـمـراد          چــار دشـمـن مــیشــود یـــک ز اتــحـــاد

در بیت اول بی دغل یعنی بدون حیله و بدون تعصب. میگوید اگر شما این یک درمی را که بشما داده اند بدون حیله و تعصب بمن بسپارید و بمن بدهید و بحرف من گوش بکنید، این یک درم شما چندین کار انجام میدهد. هم کار انگور را میکند و هم کار عنب را میکند و هم کار ازم را میکند و هم کار استافیل را میکند. یک درمتان تبدیل بچهار درم میشود و هرکس میخواهد با این دَرَمهای خودش آنچه را که میخواهد بگیرد. از طرف دیگر در حال حاضر شما چهار دشمن هستید ولی بعد از اینکه همه شما بآنچه که میخواستید برسید انوقت با هم متحد میشوید و شما با هم نزدیک میشوید. اگر اتحاد باشد که دیگر جنگ و ستیز معنائی ندارد.

مولانا معمولا پیامهای مختلفی را در یک بیت میآورد. این عینا همان چیزیست که حافظ میگوید : جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه. ملت در اینجا منظور ملت یک کشوری نیست. یک معنای دیگر ملت  کیش و آئین و دین است. در دین اسلام فقط هفتادو دو فرقه وجود دارد. این هفتاد و دو فرقه در طول تاریخ همیشه با هم در حال جنگ و ستیز بوده اند. حافظ میگوید این جنگ هفتاد و دو فرقه را عذر بنه, آنها را معذور بدار. اینها حقیقت را نمیدانند که چیست. چون حقیقت را نمیدانند, دارند قصه و افسانه میگویند و دارند حرف مفت میزنند. بدنباله مصراع فوق حافظ ادامه میدهد و میگوید  (ره افسانه زدند) افسانه زدند یعنی آهنگ افسانه را دارند میزنند. یعنی هیچ کدام از حرف اینها درست نیست. اینها برای نجات خود باید بروند و حقیقت را بشناسند و درک کنند. باید یک انسان های کاملی پیدا بشوند که باین فرقه ها حقیقت را تلقین کنند بآنها. حقیقت را میتوان در طریقت و مافوق طریقت پیدا کرد. یکی از دلایل پیدایش طریقت اینکه بما کمک کند که به عرفان برسیم. این عرفان مربوط به هیچ آئین و فرقه ای نیست و مربوط بهمه است. عرفان را رودخانه ای در نظر بگیرید که بطرف دریای حقیقت حرکت میکند. این رودخانه چگونه پیدا شده؟ این رودخانه از آب باریکه هاو جویبار کوچک در مبدع های مختلف درست شده و هر یک از جویبارها متعلق به عرفان فرقه و دسته ایست. یکی از این جویبارها متعلق به عرفان میترائیست هاست. یکی متعلق بعرفان زردشتیان است و یکی عرفان اسلامیت است و دیگری عرفان یهودیت است.  همه این عرفان های جویبار مانند با هم جمع شده اند و این رودخانه را بوجود آورده اند که دارد بطرف دریا حرکت میکند. در همه فرقه ها عرفان با یک هدف جلو میرود و همه آنها عرفان را یک نوع تعریف میکنند چون عرفان معرف یک حقیقت است وقتیکه افراد فرقه های مختلف باین عرفان واحد بپیوندند آنوقت اتحاد تشکیل میشود

3692        گـفـت هـر یک تان دهد جـنـگ وفراق          گــفـــت مــن آرد شـــمـــا را اتـــفـــاق

گفت هر یک تان یعنی سخن هرکدام از شما. گفت من یعنی سخن من. فراق یعنی جدائی. اتفاق یعنی یگانگی درست بر عکس فراق است. میگوید: آن انسان کامل که صد زبان بود و زبانها را میدانست در حال صحبت با این چهار نفر است و بآنها میگوید این سخن های هرکدام از شما, بیشتر سبب جدائی شما میشود و بیشتر شما ها را از همدیگر دور میکند. بحرف من گوش کنید چون حرف من بر عکس است یعنی همه شما را با هم نزدیک میکند و خواهید دید که اختلافی بین شما ها نیست.  

3693        پس شـمـا خامــوش بـا شـیـد اَنصِــتُـوا          تـا زبــانـتـان مـن شـوم در گـفـت و گو

انصِتوا یعنی خاموش و ساکت باشید. این در کلام خداوند است که میگوید: وقتی شما زبان حق را میشنوید خاموش و ساکت شوید. وقتی یک استادی و یا راهنمای واقعی و یا یک مرشد و معلم حقیقی در حال ارشاد شماست, ای مریدان و ای شنوندگان, گوش کنید و ساکت باشید و آنچه را میگوید کاملا درک کنید و در باره اش بیاندیشید. اگر که زبان حق گو را ندارید، گوش حق شنو را داشته باشید. این گوش حق شنو داشتن خودش هنریست و اگر ندارید باید در خود به وجود بیاورید. ما در خودمان این هنر را نداریم و وقتی کسی با ما صحبت میکند هر کلمه ای که میگوید ما در ذهن خودمان داریم کلمه ضد آن را برای خودمان میسازیم که وقتی حرفش تمام شد ما آماده داشته باشیم که با او عَلَم مخالفت را بر داریم. اکثرا صبر هم نمیکنیم که او صحبتش تمام شود و حرفش را قطع میکنیم. باید که صبر کنید و حرفش را تا آخر به پایان برساند و شاید که حرف او مخالف شما نباشد. این کار آسان نیست و خویشتن داری لازم دارد. در مصراع دوم آن شخص آگاه دل گفت شما ها خاموش باشید تا من بجای شماها صحبت کنم.

3694        گر سخـنـتـان در توافـق مُـوثَـقـه  است         در اثــر مــایـۀ نــزاع و تــفــرقه است

توافق یعنی اتحاد و اتفاق. موثقه یعنی مورد اعتماد و اطمینان و از کلمه موثق است. میگوید اگر سخن شما در اتحاد و اتفاق هست و موثقه هم هست, ولی اثرش باز مایع جنگ و نزاع است برای اینکه شما فقط روی کلمه و لفظ فکر میکنید و از کلمه فروتر نمیروید. همدیگر را قبول کرده اید ولی نمیدانید که چه چیز را قبول کرده اید. شما قبول کرده اید که این عرب و ترک و رومی و ایرانی همه راست میگویند ولی نفهمیدید که انگور چی هست. فکر شما عمیق تر از این نرفته که انگور را هم درک کند. میگوید این کافی نیست. اتفاق خوب است که پیش بیاید, موثق هم باشید, مطمئن از حرف زدنمان هم باشیم, لازم است ولی کافی نیست. باید از حد پائین تر برویم و در عمق هم نظر کنیم. از ظاهر بگذریم و به باطن بنگریم.

3695        گـــرمـــی عـــاریـــتـی نـــد هــد اثـــر          گـــر مـــیِ خـا صــیّـــتـــی دارد هـنـر

گرمی عاریتی در برابر گرمی خاصیتی هست. عاریتی مال خودش نیست. اما خاصیتی مال خاصیت خودش است, ذاتی و درونی است. اگر کسی لباسی را برای یک شب مهمانی رفتن از دوستش قرض کند در همان یک شب یک شخصیتی ظاهری باو میدهد ولی این قرضی و عاریتی است. این کلمه عاریتی را میتوانیم بگوئیم مصنوعی و آن خاصیتی را بگوئیم ذاتی شاید آنوقت راحت تر بفهمیم. در بیت فوق میگوید گرمای مصنوعی منشأ اثر نمیشود ولی گرمای ذاتی و طبیعی, ارزش حقیقی را دارد و جذب میکند. میگوید بعضی ها با گرمی و خیلی آراسته و قشنگ از حق و حقیقت صحبت میکنند و شما را هم ممکن است تحت تأثیر قرار بدهند, اما با این گرمی که دارند صحبت میکنند مصنوعیست و گرمی ذاتی و طبیعیشان نیست. بهمین دلیل آن تأثیری را که باید ببخشد نمی بخشد و شما میگوئید عجب قشنگ حرف میزند و خیلی خوب حرف میزند. ولی آنطور که باید بدل شما بنشیند, نمی نشیند. در حالیکه اگر گرمی صحبت او ذاتی و طبیعی باشد هم بر دل شما مینشیند و هم معنی حرفهای او کاملا برای شما قابل درک است. باز مثالی میزند:

3696        ســرکـه را گـر گـرم کردی ز آتش, آن          چـون خـوری سـردی فـزاید بـی گمان

در قدیم بعضی از غذا ها را دارای حالت گرمی  و بعضی دیگر را دارای حالت سردی می پنداشتند. سرکه از چیزهائی بود که حالت سردی داشت. حالا میگوید سرکه سرد مزاج را با آتش گرم میکنیم و آنوقت آن را میخوریم. میگوید این سردی که در مزاج سرکه هست با آتش تبدیل بگرمی نمیشود و اگر این سرکه حرارت دیده را بخوری آنوقت به سردی در بدنت اضافه میکند و بدون شک اضافه هم میکند.

3697        زانــکـه آن گــرمــی او دهـلـیـزیســت          طـبـع اصـلش ســردیسـت و تـیـزیست

دهلیز آن قسمتی از خانه های قدیم را میگفتند که بین در خانه و حرمسرای خانه و یا اندرون خانه بود. وقتی در خانه باز میشد وارد یک راهروی میشد که انتهای این راهرو در دیگری بود که وارد اصل خانه یا اندرونی خانه میشد. این راهرو را دهلیز میگفتند. حالا میگوید آن گرمائی که بسرکه دادی دهلیزیست و اصل نیست و طبع اصلی سرکه سردی هست و تند و تیز.

3698        ور بُـود یـخ بســتــه دو شــاب ای پسر          چـون خـوری گرمی فــزاید در جگـر

دوشاب شیره انگور و یا شیره خرماست. دوشاب برعکس سرکه طبیعتش گرمی است و وقتی یکی آ نرا میخورد چه بسا که پوست صورتش جوش میزند. حالا اگر این دوشاب را با یخ زدن منجمد بکنی و بخوری باز گرمی خودش را حفظ میکند و باز صورتت جوش میزند برای اینکه این یخ زدگیش اصل و ذاتش را به سردی تبدیل نمیکند. در مصراع اول وقتی میگوید ای پسر منظورش یک جوان بی تجربه است و این کلمه پسر حالت جنسیت ندارد. میتواند پسر یا دختر باشد. در مصراع دوم میگوید, اگر این دوشاب یخ زده را هم بخوری به جگر تو گرمی میدهد زیرا تو با یخ زدن نمیتوانی حالت گرمی آن را تبدیل به سردی بکنی. تو باید ذات و اصل را در نظر بگیری.

3699        پس ریــای شــیــخ بـه زاخــلاص مــا           کـز بصـیـرت باشـد آن, ویـن ازعَـمی 

شیخ در اینجا یعنی انسان کامل و پیشوا و مرشد. آیا این انسان کامل هم ریا میورزد؟ آری او هم ریا میورزد. اخلاص یعنی صفا و یک رنگی و یکی بودن زبان و دل در مقابل ریا که دو روئی و اختلاف بین زبان و دل است. میگوید هرچند هم که ما اخلاص نشان بدهیم, اگر او( انسان کامل) ریا بکند, ریای او بهتر از اخلاص ما هست. در مصراع دوم بصیرت یعنی بینش و روشن بینی. آن اشاره است به ریا. وین یعنی و این و اشاره است به اخلاص. عَمی یعنی کوری و یا کور دلی. برای روشن شدن اصل منظور بیت فوق, انسان کامل اگر ریا بکند, این ریای او بهتر است از اخلاص و بی ریائی ماست. برای اینکه ریای او از روشن بینی و از بینش بری است ولی این اخلاص ما از کور دلیست. بنا بر این ریای او خیلی بهتر از اخلاص ما هست. او از روشن دلی ریا میکند یعنی او میداند که چرا ریا میکند, این ریای او برای گول زدن کسی نیست و این ریای او هم تعلیم است و او این ریا را میکند که بنا بدلائلی شاگردانش را براه بیاورد و درسی بآنها بدهد.

3700        از حــدیــث شــیــخ جـمـعــیّـت رســـد           تـــفـــرقـــه آرد  دَمِ  اهـــلِ  جســــــد

حدیث بمعنی سخن است. دَم هم بمعنی سخن است، دم زدن هم بمعنی سخن است و هم بمعنی نفس زدن. جمعیت رسد یعنی تجمع خاطر حاصل میشود. تفرقه آرد یعنی پریشانی, آشفتگی و پراکندگی آرد. اهل جسد یعنی کسانیکه فقط به ظاهر و تن نگاه میکنند منظور جسد مرده نیست. در واقع تظاهر میکنند. حالا ما از کجا متوجه بشویم این شخصی که دارد صحبت میکند آیا حرفش اصالت دارد و واقعا از کنه و باطنش دارد حرف میزند؟ یا اینکه نه و دارد نقش بازی میکند. این تشخیص یک محکی دارد که بار ها مولانا متذکر شده و میگوید این شخصیکه دارد صحبت میکند( هرصحبتی و هیچ ارتباطی با مذهب و آئین و دینی هم ندارد) وقتیکه دیگری گوش میکند, دلش آرام میشود و خاطرش آسوده میشود و باصطلاح مردمی بدلش می نشیند. ولی کسیکه از تظاهر همان حرف را میزند, بجای اینکه خاطر جمعی برایت بیاورد تو را بیشتر آشفته خاطر و پریشان خاطرمیکند. برای اینکه صحبتهای او از منبعی آمده که اصالت ندارد و بجای اینکه تجمع خاطر بتو بدهد خاطرت را پراکنده میکند.

3701         چون سلیمان کزسوی حضرت بتاخت          کــو زبـان جـمـله مــرغان شــنـاخــت

کز یعنی که از. حضرت در اینجا منظور خداوند است. بتاخت منظور به پیغمبری  بر گزیده شد. چون حضرت سلیمان که از سوی خداوند به پچیغمبری مأمور یت یافت او زبان همه مرغان و پرنده ها را دانست. اگر زبان پرنده ها را نمیدانست که نمیتوانست همه پرنده ها را دور هم جمع بکند و بین آنها یگانگی بوجود بیاورد مثل آن مرد صد زبان که میان آن چهار مرد بیگانه را صلح داد.

3702        در زمــان عـــدلــش آهـو بـا پـلـــنــگ          انُس بـگـرفـت و بـرون آمـد ز جـنگ

در زمان عدلش یعنی در زمان حکومت عادلانه و داد گسترانه اش. حالا از زبان پرندگان به دانستن زبان حیوانات وهوش هم  نائل شد و توانست مابین آهو و پلنگ هم آشتی برقرار کند و باعث شد آنها هم دست از کشتار هم دیگر دست بر دارند و این شد که حکومت عدل و داد برقرار گیرد. حکومت داد آن حکومتی هست که تفرقه ها را از بین ببرد و تجمع ها ایجاد بکند و پراکندگیها را از بین ببرد.

3703        شــد کـبـو تـر ایــمِـن از چـنـگـالِ بــاز          گوســفــنــد از گـــرگ نـاورد احتراز

ناورد یعنی نیاورد. احتراز یعنی دوری جستن, رمیدن, و فرار کردن. باز کبوتر را شکار میکند و گرگ هم گوسفند را شکار میکند پس کبوتر از باز فرار میکند و گوسفند هم از گرگ میرمد. در زمان حصرت سلیمان, نه باز کبوتری را شکار کرد و نه گرگی گوسفندی را درید و همه حیوانات با هم متفق شدند. این حکومت داد است. حالا برای داشتن این حکومت داد، مهم زبان یگدیگر را فهمیدن است. مولانا میگوید: همدلی از هم زبانی بهتر است. خیلی کسان هستند که هم زبان هستند ولی زبان همدیگر را نمیفهمند. دوتا ترک ممکن است زبان دل هم را نفهمند.

3704        او مــیــانجـی شـد مــیــان دشــمــنــان          اتّــحـــادی شــد مـــیـــان پـــر زنـــان

3705        تــو چــه مــوری بــهــر دانه مـیـدوی          هـیـن سـلـیـمان جو چه مـیباشی غَوی

پر زنان یعنی پرندگان هین یعنی بهوش باش. غوی یعنی گمراه از آنجا آمده که مورچگان از خانه خودشان بیرون آمده بودند و در یک دشتی یا بیابانی برای جمع کردن دانه پخش شده بودند و لشکریان سلیمان از آنجا میگذشتند. رئیس مورچگان دستور داد که فوری بر گردید بخانه هایتان, مبادا زیر پای لشگریان سلیمان پا مال بشوید. سلیمان که زبان آنها را میفهمید خندید و به لشگریانش دستور داد که از این راه منحرف شوید. میگوید شما مور نباش, سلیمان باش و از صفت سلیمان یاد بگیر. همیشه در داستانهای ادب فارسی مور و سلیمان با هم میایند. یکی مظهر قدرت و یکی مظهر ضعف و حقارت. میگوید تو مورچه ای هستی که در این بیابان دنبال دانه میگردی. تو مثل سلیمان بشو که این چیزهائی که بنظرت حقیر میاید پامال نکنی, از قدرتت سوء استفاده نکنی. یکی از نشانه های انسان کامل اینست که همیشه سعی دارد که شاگردانش را از حالت مور بودن بیرون بیاورد و بحالت سلیمان بودن در بیاورد. برای اینکه این یکی از حدفهای طریقت است. انسانها باید که از حقارت بیرون بیایند و باید که دانا و بینا و آگاه شوند همان گونه که سلیمان زبان حیوانات را میدانست, معنی این حرف این نیست که ما هم زبان حیوانات را بدانیم؟  خیر بلکه یعنی آگاه بشویم, هرچه بیشتر و بیشتر آگاه بشویم از دانش و از دانائی. این دانستنها و آگاهیها بتدریج شما را بحقیقت میرساند. در بی دانشی خودتان را نگه ندارید

3706        دانــه جــو را, دانــه اش دامـــی شـود          وآن ســلـیــمان جـو را هـــر دو بُــود

دانه جو کسی هست که اهل مادیات این دنیاست و تمام عمرش صرف بدست آوردن ظاهر های زندگی و زرق و برقهای زندگی و مادیات گذشته مثل این مور که فقط یک هدف دارد و آن اینکه دانه جمع کند. کسی که صبح از خانه بیرون میرود و هدفش فقط این باشد که یک نانی بدست بیاورد که شب بخورد او مثل همین مور است که ممکن است مثل مور بدام بیافتد . میگوید تو برو و بجای دانه جوئیدن سلیمان جو باش. سلیمان جو یعنی حقیقت جو باش. وقتی حقیقت جو باشی هر دو را داری یعنی هم دانه ها را که میخواستی بدست آورده ای و هم حقیقت را بدست آورده ای. آن حقیقت تو را حفظ میکند. همانگونه که سلیمان موران را از لگد مال شدن حفظ کرد.

3741        از نــزاعِ تـــرک و رومــی و عــرب          حـل نشـد اشـکـال انـــگور و عِــنــب

3742        تــا ســلـــیــمــا ن لَســیــنِ مــعــنــوی          در نــیــایــد بــر نــخــیـــزد  این دوئی

این مشگل آن چهار نفر ترک و عرب و فارس و رومی در مورد چیزیکه میخواستند بخرند حل نشد تا اینکه آن آدم لَسینِ معنوی که یعنی آن آدم زبان دان پیداشد و به آنها فهمانید که شما همه دارید راجع به یک چیز حرف میزنید و آن انگور است. باید آن آدمی باشد که مثل سلیمان زبان دلها را بداند تا این دوئیت و این جنگ و جدال ها را از بین ببرد.

3743        جــمــلــه مــرغــانِ مــنـازع بــازوار          بشــنـویــد ایــن طــبــل بـازِ شـهـریار

3744       زاخـــتـــلاف خـــویش ســوی اتّحاد           هــیـن ز هــرجا نب روان گردید شاد          

منازع یعنی نزاع کننده. باز وار یعنی مثل باز. پادشاه وقتی بشکار میرفت بازی با خود حمل میکرد و وقتی شاه شکاری میکرد, این باز بپرواز در میامد و میرفت و شکار شاه را برای شاه میآورد. برای اینکه این باز که رفته بود شکار بیاورد در جنگلها راه را گم نکند و راحت بر گردد همراهان شاه طبل میزدند و باین میگفتند طبل باز. این باز بصدای این طبل آشنا بود و وقتی صدای طبل باز را می شنید بر میگشت نزد شاه و شکار را تحویل شاه میداد. میگوید شما هم این طبل باز, آن طبلی که حقیقت میزند که همه بسوی من جمع بشوید یعنی به مبدأ حقیقت و آن طبل باز و آن شهریار حقیقت که دارد میزند آن را بشنوید و از تفرقه دست بردارید و همه بر گردید بسوی حقیقت. این شهریار و این پادشاه همان حقیقت است.

Loading

83.2 جستن آن درخت که هرکس میوه آن درخت خورد نمیرد

در این قسمت مولانا داستان جدیدی را شروع میکند تحت عنوان ” جستن آن درخت که هرکه میوه آن درخت خورَد نمیرد” داستان از این قرار هست که پادشاهیکه نوشته اند و گفته اند که این پادشاه انوشیروان بوده از یک دانشمندی میشنود که در هندوستان یک اکسیر و یک کیمیای زندگی وجود دارد و آن یک درختی هست که میوه آن را هرکس بخورد بنعمت بی مرگی دست پیدا میکند و همیشه باقی میماند. برای یافتن این درخت که بنظر خیلی عجیب میامد, شخصی را به هند وستان میفرستد و این فرستاده پس از سالیان جستجو در سیریلانکا بحضور حکیمی راه پیدا میکند و ماجرا را با آن حکیم بازگو میکند و آن حکیم با او صحبت میکند که صحبت او با آن حکیم مورد بحث ما در این داستان است. گفته اند این شخصیکه انوشیروان فرستاد اسمش بوالویه بود. بوالویه طبیب از دانشمندان و پزشکان خیلی معروف هم زمان انوشیروان بود. همین بوالویه طبیب بدستور انوشیروان به هند رفت در یک سفر دیگر و کلیل الدمنه را از هند بایران آورد که بزبان هندی بود و بعد بزبان پهلوی ترجمه شد و بعد بزبان عربی و بالاخره بزبان فارسی ترجمه شد. این داستان قبل از مولانا هم بوده. مثلا در شاهنامه فردوسی هم هست و این کلیل الدمنه یک مقدمه ای دارد که نصر اللاه منشی این را از عربی بفارسی ترجمه کرده و مقدمه ای برایش گذاشته و در آن مقدمه این داستانی را که مولانا میگوید آورده است.  کتابیست بنام عجایب نامه. این داستان در این کتاب هم آمده است. در هر صورت در کتابهای مختلف هست. مولانا از گفته هایش معلوم است که همه این ها را در نظر داشته برای اینکه سخنانش اشاره ای بگوشه و کنار همه این کتابها دارد و بشیوه همیشگی خودش آن را می پروراند و آمادهاش میکند برای گفتن بیانات متعالی خودش.

3642        گــفـــت دانـــائـی  بـــرای  داســتــان          کـــه درخــتــی هســت در هـندوســتــان

3643        هـر کسی کـز مـیـوه اوخـورد وبرد          نَــه شــود او پــیــر, نــه  هرگز بــمـــرد

در بیت اول برای داستان منظور بعنوان داستان است. یک دانشمندی یک داستانی تعریف میکند که یک درختی است در هندوستان که خوردن میوه آن بانسان زندگی جاوید می بخشد و هر کس از میوه آن درخت بخورد نه پیر میشود و نه هرگز می میرد.

3644        پــادشــاهـی ایــن شــنـیـد ازصـادقی          بـر درخـت و مـیــوه اش شــد عــاشقــی

3645        قـــــاصــدی  دانــــا ز دیــــوان ادب          سـوی هـنـدوستــان روان کــرد از طلب

هرچه “ی ” در این دو بیت آمده همه آنها “ی” وحدت هست. انوشیروان این موضوع را از یک راست گوئی شنید و شیفته میوه این درخت شد. یک فرستاده دانائی را روانه کرد بسوی هندوستان. آن فرستاده از دیوان ادب بود. در دربار پادشاهان قدیم دیوانهای مختلف بود. هر دیوانی مسئول انجام وظیفه ای بود. یک دیوان کارهای مالیاتی را انجام میداده و بآن دیوان محاسبات میگفتند. یک دیوانی کارهای لشگری را انجام میداده و بان میگفتند دیوان سپاهیان. دیوان دیگری بوده که نامه ها را مینوشته و کتابخانه های دولتی را مدیریت میکرده و این دیوان را میگفتند دیوان ادب. پادشاه آن شخصیتی را که در طلب چنین درختی فرستاد از دیوان ادب بود.

3646        ســالــهــا مــی گشــت آن قاصد ازو          گِــرد هـنـدوســتــان بــرای جســت و جو

آن فرستاده ای که به هندوستان فرستاده شده بود کارش سالها طول کشید. این کلمه ازو در آخر مصراع اول به درخت بر میگردد. او سالها در سر زمین هندوستان بجستجو پرداخت. در نظر داشته باشید که هندوستانی که در آن زمان بوده, شامل تمام پاکستان و خود هندوستان و بنگلادش امروز  بوده یعنی یک سر زمین بسیار پهناور و عظیم.

3647        شهـرشهـر ازبهراین مطلوب گشـت          نـه جــزیـــره مـانـــد نـه کـــوه و نه دشـــت

این قاصد انوشیروان از انواع این مناطق بسیار پهناور شهر بشهر و جزیره های اطراف آنها و کوه ها و دشتها را  جستجو کرد و آن درخت را پیدا نکرد.

3648        هـرکه را پــرسـیـد کـردش ریشخند          کـیـن کــه جـویـد, جــز مگر مجنـونِ بَند

ریش بمعنی زخم و جراحت است. ریشخند یک نوع خنده ایست که یکی بدیگری میکند که دل آن شخص را زخم میکند. او ظاهرا دارد میخندد ولی در باطن دارد دل شنونده آن را بدرد میاورد. او بهر کسی میرسید راجع به درخت مورد طلبش می پرسید ولی آنها باو ریشخند میزدند  و باو میگفتند این که تو بدنبالش میگردی کسی بجز یک دیوانه بدنبالش نمی گردد. آنهم دیوانه زنجیره ای که در بند اسیر باشد.

3652        مــیستـودندش بـاتَسـخـر,کِای بزرگ          در فـلان جـائـی درخـــتـــی بس سُـتُــرگ

3653        در فـلان بـیـشه درختی هسـت  سبز          بس بـلند و پـهـن هــــر شـاخـــیش  گَــبــر

میستودندش یعنی او را ستایش میکردند چه ستایشی؟ از همتش ستایشش میکردند و در عین حال جنبه تمسخر را هم میداشت. این کاریکه فرستاده انوشیروان میکرد خیلی همت میخواست که اینهمه محله بمحله شهر های هندوستان را جستجو کند.  با تَسخر یعنی تمسخر و ریشخند. کای بزرگ  یعنی که ای والا مقام. سُتُرگ بمعنی بزرگ و تن آور و بَرومند. درختی که خیلی پر میوه باشد بان میگویند بَرومند. در حالیکه او را میستودند باو گفتند در فلان جا درختی بزرگ  هست و امکانا درختی باشد که تو دنبال آن هستی. در بیت دوم میگوید باو گفتند  در فلان بیشه درختی سبز و خرم هست که بسیار بلند است و پهن و هر شاخه اش خیلی بزرگ. گبر بمعنی بزرگ است. مردم هند با اینکه همت او را ستایش میکردند در ضمن او را اذیت هم میکردند با میگفتند بفلان جائی برو و در آنجا درخت بزرگیست و شاید که درخت تو باشد. البته بدروغ . مولانا در این بیت پیامی نهفته دارد و منظور از این مسخرکنندگان, کنایه از آن مدعیان علوم و معارف و معرفت است و کنایه از آن مدعیان ارشاد خلایق است که ادعا میکنند که ما خیلی میدانیم و مردم را بایستی ارشاد بکنیم و طالبان حقیقت را در واقع به بیراه میکشیدند. اینکه میگوید برو در فلان جائی، در واقع دارد این جستجو کننده را از راه خودش پرت میکند و به بیراحه میکشد. اینهائی که شایستگی رهبری را ندارند ولی ادعای رهبری دارند که آن حقیقتی را که تو میخواهی و بدنبالش هستی در نزد ماست و ما میدانیم و ما بتو نشان میدهیم, اینها شایستگی ندارند. اینها بستگی دارند و وابسته گی دارند. شایستگی با وابستگی فرق میکند. شایستگی یک چیز درونی است یعنی لیاقت دارد و استعداد ارد و توانائی دارد و بنابر این شایسته است. ولی وابستگی بخاطر اینکه وابسطه بگروهیست قدرتمند, وابسطه به شخصی است نیرومند. این وابستگی هست که او را بمقام ارشاد میرساند.

3654        قـاصــد شـه بَسـته در جُســتـن کَمر          مــی شــنـیــد از هر کســی نوعــی خـبـر

 بسته در جستن کمر بستن یعنی در پیدا کردن آن درخت کمر همت بسته و مصمم شده بود. یعنی تصمیم قاطع گرفته بود. می شنید از هرکس نوعی خبر یعنی از هرکسیکه سوأل میکرد از آنها جوابهای گوناگون میشنید و گیج میشد.

3655        پس ســـیــاحت کـرد آنجـا ســالـهـا           مــی فرســتــادش شــهـنـشــه  مـــالــهـــا

گردش و سیاحت این قاصد سالها بطول انجامید و انو شیروان هم هزینه سفر را برایش میفرستاد.

3656        چون بسی دید اندرآن غـربت تَـعَب          عـــا جـــز آمــد آخـــرُالـعَــمـر از طـلــب

تعب یعنی رنج و مشقت. کلمه عاجز یعنی درمانده و وامانده. آخرالعمر یعنی پایان کار و یا سر انجام. و طلب یعنی جستجو. این جستجوگر انوشیروان آخر سر از سختی و مشقت بی نتیجه گشتن بدنبال آن درخت درمانده و عاجز شد.

3657        هـیـچ از مـقصـود اثـــر پـیـدا نشــد          زان غــرض غـــیـــر خـبـر پــیــدا نشــد

مقصود اشاره است به پیدا کردن درخت است. اثر یعنی نشانه. غرض بمعنی خواست و مراد است. غیر از خبر چیزی پیدا نشد.این جستجوگر هیچ اثری از آن درختی که بدنبالش بود پیدا نکرد بجز خبرهائی که هیچ کدام آنها هم درست نبود.

3658        رشـــتـــه امــیّــد او بـگسَسـتـه شــد          جُســـتــه او عــا قــبــت نـا جســتــه شد

مولانا این امید را برشته تشبیه کرده. و اگر این رشته قطع شود آنوقت امید قطع میشود. در مصراع دوم

میگوید آن چیزیکه بدنبالش بود و سرتاسر کشور پهناور هندوستان را شهر بشهر گشته بود پیدا نکرد. کلمه نا جسته یعنی آن چیزیکه بدنبالش میگشت که هرگز نیافت.

3659        کـرد عـزم بـاز گشــتـن سـوی شـاه          اشــک مــیــبــاریــد و مــیــبـــرّیـــد راه

عزم کردن یعنی تصمیم قاطع گرفتن. این جستجوگر دید فایده ندارد و تصمیم گرفت که در عین ناراحتی زیاد بر گردد. او با چشم گریان راه می پیمود و نا امیدانه بسوی انوشیروان میرفت.

3660        بــود شــیـخی عـالـمی,قطبـی کریم           انـدر آن مـنـزل کــه آیِـس شــد نـــدیـــم  

شیخ در اینجا بمعنی حقیقت دان است مثل انسان کامل. قطبی یعنی یک مرشد, کسیست که ارشاد میکند. کریم بمعنی بزرگوار. آیس بمعنی نا امید و مأیوس, از کلمه مأیوس است. شد ندیم یعنی هم نشین شد. این مأمور انوشیروانِ نا امید در راه برگشت شب را در یک خانه ای وارد شد که شب را بگذراند. این خانه مطعلق به یک قطب و عالم و دانائی بود. این برزویه طبیب و یا فرستاده انوشیروان اطلاعی از اینکه صاحب خانه یک قطب و راهنماست نداشت و آن شب این برزویه با صاحب خانه هم صحبت نشده بود.

3661        گـفـت مـن نـو مــیــد پــیش او روم          ز آســــتــــان  او بــــراه  انـــدر شـــوم 

برزویه در دل خودش گفت من دارم نا امیدانه میروم بمنزلی که بمن پیشنهاد شده تا شب را بگذرانم. زاستان او یعنی از حضور او.این برزویه طبیت با خود گفت من امشب در این منزل استراحت میکنم و بعد از حضورش خداحافظی کرده و براه خودم بطرف ایران ادامه میدهم.

3662        تـــا دعــای او بُـــوَد هــمــراه مــن          چـونــکـه نـومــیـدم مــن از دلخـواه مـن

طبیب همچنان با خود میگفت, وقتیکه از او خدا حافظی میکنم از او خواهم خواست که مرا دعا کند چون از اینکه دست خالی میروم خیلی نا راحت هستم. برای اینکه نا امید شده ام و از آنچه که مطلوب من بوده یعنی پیدا کردن آن درخت نا موفق بوده ام و نمیدانم انوشیروان بمن چه خواهد گفت.

3663        رفـت پـیش شــیخ بـا چشــم پـر آب           اشــک مــیــبـا ریــد مـا نــنــد سَــحـاب

شیخ همان کسیست که یکی از اطاقهای خانه اش را باین برزویه داده بود. سَحاب در آخر مصراع دوم یعنی ابر بارنده. با چشمانی اشکبار نزد آن انسان کامل رفت در حالیکه مثل باران از چشمش اشک میبارید.

3664        گـفـت: شـیخا وقـتِ رحم ورقــتـسـت            نـا امـیـدم وقـتِ لـطـف, ایــن ســاعـتست

او فهمیده بود که این صاحبخانه مرد خیلی خوبی هست و حد اقل خوبی او این بود که اجازه داده بود که او شب را در آنجا بگذراند ولی مقام او را نمیدانست ولی میدید که دیگران باو احترام زیاد میگذارند. گفت ای شیخ وقت دلسوزی و رحم کردن است برای اینکه من نا امید هستم و وقت آنست که بمن مرحمت و لطفی بکنی در همین ساعت زیرا من میخواهم از تو خدا حافظی بکنم بمن دعا بکن که من باین دعایتو دلگرم بشوم

3665        گـفـت واگو کز چه نـو مـیـد یستَت             چـیســت مطــلوب تـو روُ بــا چـیســتـت

اصلا این دو نفر با هم صحبت نکرده بودند که آن مرشد از حالش باخبر باشد. آن انسان کامل باو گفت برای من باز گو کن که مطلوب تو چیست و بدنبال چی هستی و بچی توجه داری و عقب چه چیزی هستی

3666        گـفـت شـــاهـنشـاه کـردم اخــتــیـار          از بــرای جســـتــن یــک شــــاخســــار

3667        کـه درخـتی هــست نـادر درجـهـات          مـــیـــوه  او مــــایـــه  آب حـــــیــــات

شاهنشاه همان انوشیروان هست. کردم اختیار یعنی من را انتخاب کرد. شاخسار در اینجا بمعنی درخت است. سار پس وند زیادی و مکان است. کوهسار یعنی جائی که کوه خیلی زیاد است و حالا وقتی که میگوئیم شاخسار یعنی درختیکه خیلی شاخه دارد. نادر در بیت بعد یعنی کم یاب است و بندرت پیدا میشود. جِهات جمع جهت است و یعنی در اطراف, در اطراف عالم. طبیب گفت که شاهنشاه انوشیروان من را بر گزید تا به هندوستان بیایم و یک درختی را پیدا کنم که میگویند این درخت بسیار کم یاب است و میوه ای این درخت دارد که مایه حیات است و اگر کسی که آن را بخورد او را جاویدان میسازد. من از طرف انوشیروان مأمور هستم و بسیار هم نادر و کم یاب است. و میوه آن مثل آب حیات عمل میماند.

3668        ســالــهــا جسـتـم نــدیــدم یـک نشـان          جـز که طـنـز و تَسـخـُرِ این سـرخوشان

طنز در اینجا بمعنای طعنه و سر زنش است ولی در لغت معنی طنز فرق میکند و در اینجا آن معنی لغوی را ندارد.طنز در لغت بمعنی یک جمله کوتاه و یا یک عبارت کوتاهیست که ظاهرا خنده آور است ولی در باطن تأسر انگیز است. تسخور یعنی تمسخور و ریشخند. سرخوشان یعنی مستان. اشاره است به بی خبران و غافلان. برزویه طبیب گفت من سالها همه جای هندوستان را گشته ام و حتی یک نشانه هم از این درخت ندیده ام. وقتی هم از پاره ای از افراد نشانه درخت را میگیرم, نشانه های پرت و پلائی بمن میدهند و بعد هم میخندند. آنها از این درخت بی خبرند و دارند من را مسخره میکنند. منظور مولانا در اینجا این هست که این درخت سمبل حقیقت است و آن برزویه که دنبال درخت است, او بدنبال حقیقت میگردد. باین آسانیها هم پیدا نمیشود. خیلی کسان هم هستند که در این راه که میروی یا تو را گمراه میکنند و یا تو را مسخره میکنند. مولانا اینها را بی خبران و یا سرخوشان و مستان میگذارد. مستی آنها از غرور و تکبر وخود پسندی و بی خبریست.

3669        شـیـخ خـندیـد و بگـفـتش ای ســلـــیــم          ایــن درخــتِ عــلـم بـاشـد در عــلــیـــم

سلیم یعنی ساده دل. علم در مصراع دوم منظور علم به حقیقت است. این حقیقت یافتن هم علم است. یک حقیقت جو باید یک علمی داشته باشد در راه جستن حقیقت و بدون این علم نمیتواند بدنبال حقیقت برود. کلمه علیم بمعنی داناست یعنی کسیکه علم دارد. فارسی آن دانا و یا دانشور است. آن انسان کامل باو خندید و باو گفت ای ساده دل, ای زود باور این درختی که تو بدنبالش میگردی در هیچ جای طبیعت وجود ندارد. این درخت حقیقت و معرفت است. این درختیست که در دل شخص دانا نهفته است. باید هر کسی آن را در دل شخص دانا آن را پیدا بکند و در طبیعت بیرون تو نمیتوانی آن را پیدا بکنی تو باید در طبیعت درون آن را پیدا بکنی. در درون آن شخصهائیکه معرفت پیدا کرده اند. آنهائیکه دلشان به معنویت روشن شده باشد. این علم علمی نیست که در کتا بها باشد و تو در مدرسه ای فرا گرفته باشی. علمیست که آدمی را بحقیقت نزدیک میکند. چنین علمی سرانجامش حقیقت یابیست. و باید بدانی که این علم چه صفاتی می باید داشته باشد. مولانا حالا آن علم را تعریف میکند:

3670        بس بلند و بس شـگـرف و بس بسیط          آبِ حــیــوانــی ز دریــــای مـــحـــیــط

اینها صفات آن علم به حقیقت است. کلمه شگرف هم بمعنای تعجب آور است و هم بمعنای زیبا. بسیط بمعنای پهن و گسترده و فراگیر و از کلمه انبساط و یا منبسط است. آب حیوان یعنی آب زندگی و آبیکه  زندگی ابدی میاورد. دریای محیط یعنی دریائی که بر همه هستی احاطه دارد. از کلمه احاطه است. این دریای محیط از اینجا سر چشمه میگیرد: پیشینیان اینگونه می پنداشتند که دور تا دور جهان یک دریاست و چون این دریا دور تا دور جهان است پس بر این جهان محیط است و اسمش را دریای محیط گذارده بودند. این اسم گذاری را از اول ارسطو کرد و گفت آن دریائی که مورد نظر شما هست و دور تا دور جهان را گرفته آن دریای محیط است. البته نه اینکه ارسطو هم باین باور بود که چنین دریائی هم هست, منظورش این بوده که این دریای علمیست که دور تا دور جهان را فرا میگیرد و بر همه هستی در جهان احاطه دارد. این چه علمیست که بر همه جهان اخاطه داشته باشد؟ این فقط میتواند علم حقیقت باشد. آن حقیقت است که بر همه هستی محیط است. آن را باید پیدا کرد و بان عالم شد. مولانا همه حرفهائی که تا اینجا زد فقط زیر سازی بود و حالا از این ببعد میخواهد نتیجه گیری کند

3671        تـو بصـورت رفــته ای گُم گَشـته ای          زان نــمـی یـابـی که مـعــنی هشـتـه ای

صورت یعنی ظاهر. معنی یعنی باطن. آن مرد کامل به برزویه میگوید تو باین دلیل گُم شده ای این چند سال و داری دور میگردی که بظاهر نگاه میکنی و میگوئی آین چنان درختیست که آن چنان است و این چنین. و میوه اش را اگر کسی بخورد عمر جاویدان میابد اینها همه ظاهر قضیه است و تو را بهیچ جا نمیرساند و بهمین دلیل تو را سر گردان کرده است. مولانا میخواهد بگوید که ظاهر بینی موجب سر گردانی و گم شدن از راه اصلیست. در مصراع دوم, زان یعنی بدان سبب نمی یابی. در این مصرع میگوید تو بدین سبب نمیتوانی راه را پیدا بکنی که تو معنی و باطن را رها کرده ای و در واقع بزمین گذاشته ای و فقط فکرت و ذهنت به ظاهر درخت و میوه آن است در حالیکه باطن را هشته ای یعنی بکنار گذاشته ای و ول کرده ای. تو باید بحقیقت بروی و توجهی به ظاهر نکنی. وقتیکه تو میگوئی یک درخت, این درخت یک اسم است و این ظاهر آن است تو باید باطن این درخت را کشف کنی و بفهمی. آن باطنی که تو بدنبالش هستی آن حقیقت آن درخت و هر چیز دیگر است. مولا نا میگوید این اسمهای متفاوت دارد

3672        گــه درخـتـش نــام شـد گـــه آفــتـاب          گـاه بـحــرش نـام شـد گــاهــی سـحـاب

این حقیقت را باسامی مختلف تعریف کرده اند. گاهی اسم درخت روی این حقیقت میگذارند و گاهی آن را آفتاب مینامند. گاهی آن را دریا میگویند و گاهی بان سحاب میگویند. سحاب یعنی ابر باردار یعنی ابری که قرار است ببارد. یعنی مثل ابر میبارد و فیض میدهد و باطراف زندگی و طراوت میبخشد. حقیقت هم همین کار را میکند و همانگونه فیض میبخشد.

3678        هرکه جـوید نام, گرصاحب ثِقـه است         هـمــچـو تـو نو مـیـدو انـدر تفرقه است

هر کس که بدنبال اسم باشد مثل تو که بدنبال درخت هستی یعنی بدنبال اسم هستی، اگر چه صاحب ثِقه باشد یعنی راستگو باشد و هم مورد اعتماد و اطمینان باشد, شما حتما بگوشتان خورده است که کسی میپرسد مثلا ” این خبر را از کی شنیده اید و شما میگوئید از یک آدم موثق شتیده ام ” یعنی از یک آدم مورد اطمینان و از یک آدم راستگو. این صاحب ثقه کسی هست که میشود باو اطمینان کرد. میگوید گر چه آدمی مثل تو که میتواند مورد اطمینان هم باشد, اگر بدنبال اسم باشی، توی مورد اعتماد هم نا امید میشوی و اندر تفرقه میشوی. اینجا تفرقه یعنی پریشانی و سرگردانی. یعنی تو سر گردان و نا امید میشوی. در تفرقه هستی یعنی تو هنوز بحقیقت نرسیده ای. مرتب باین طرف و آنطرف میزنی, پریشان حالی, متفرق هستی و سر گردانی.

3679        تـو چـه بر چـفسـی بـریـن نـام درخت          تــا بــمـانی تـلـخ کـام و شــور بـخــت

چفسی یعنی چسبیدن. تو چرا باسم این درخت چسبیدی و بهر کس میرسی سراغ درخت را میگیری؟ این ظاهر است. تا بمانی تلخ کام و شور بخت, کام یعنی آرزو, و کسیکه تلخ کام است یعنی به آرزویش نرسیده و کام روا نیست برای اینکه بظاهر چسبیده. ای آدم اسم این درخت را بهِل و ول کن.

3680        در گـذر از نـام و بــنگر در صــفـات          تـا صـفـاتــت ره نـمــایــد ســـوی ذات

از اسم در گذر و این اسم را ول کن و بصفت ها تو جه کن و آنها را پی ببر و بشناس. ذات یعنی اصل و آن را دریاب وقتی آن را دریافتی انوقت بآن اصل ذات حقیقت خواهی رسید. همان صفات تو را به ذات حقیقت رهنمود میشوند. از روی نام و از روی اسم انسان بجائی نمیرسد. یک نفر اسمش حسن و دیگری اسمش حسین است این فقط برای صدا کردن حسن و حسین است. ولی باید تو ببینی معنی آنها چیست و ماهیت آنها کدام است. درست است که تو شخصی بنام حسن و یا حسین را میشناسی. آیا صفات آنها را هم میشناسی؟ ذات آنها را هم میشناسی؟.         اخــتلافِ خــلــق , از نـــام اوفـــتـــاد          چــون بـمــعـنـی رفــت آرام اوفـــتــا 3681

         این جنگ و ستیز هائی که مردم دارند میکنند بسبب تفاوتها ئی که در نام  و اسم دارند هست. در واقع دارند دعوا بر سر ظاهر میکنند. این دعواها بر سر یأس میکنند و بر سر کلمه میکنند. همینکه معنی این الفاظ و کلمات را دریافتند, همه آرام میشوند. چون می بینند همه دارند یک چیز میگویند و حرف همه یکیست. در آن صورت که همه فهمیدند که دارند یک چیز میگویند آنوقت دیگر دعوا مفهومی ندارد و همه با هم آرام میگیرند. مولانا در قسمت بعدی طی یک داستان دیگر را در تأئید این مطلب روشن تر میکند.

Loading

82.2 کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود قسمت دوم

3459        ابـتـدایِ کـــبــر و کــیــن از شـهـوتسـت          راســخیِّ شــهــوتـت از عــادتـــست

کبر بمعنی خود بزرگ بینیست و از کلمه کبیر است و تکبر هم از همین کلمه است یعنی بزرگی فروختن بدیگران.مولانا میگوید همه اینها از شهوت است. مردم وقتی کلمه شهوت را میخوانند فکر میکنند همان شهوتی که در جنسیت مطرح است ولی هیچ همچنان چیزی نیست. انسان ممکن است که بهر چیزی شهوت داشته باشد. مثلا شهوت به پول, شهوت بجاه و مقام و یا شهوت به خانه و ملک باشد. هر گونه شهوتی مردود است یعنی قابل پذیرش و قبول نیست. این شهوت معنی لغویش, لذت بردن از خواهشهای نفس و دل است. یعنی به چیزهای ناروای غیر ضروری فساد آفرین را وقتیکه میخواهد و بشدت میخواهد، آنوقت شهوت این چیزها را دارد. این شهوت برخاسته از آن خواهشهای دل است که ما اسمش را نفس گذاشته ایم و این شهوت در تصوف و عرفان که میآید و میخواهد تفسیر بشود بر دو نوع است. یکی شهوتیست که شخص آشکارا و روشن و مشخص از چیزهای ظاهر لذت میبرد و این را شهوت آشکارمینامند. مثلا از داشتن پول زیاد لذت میبرد و یا از داشتن املاک زیاد لذت میبرد.از داشتن قصر های مجلل لذت میبرد و از داشتن مقام و از اینکه مردم تعریفش بکنند و مدح او را بگویند لذت میبرد.

اینست که در عرفان وقتیکه برای یک مرشد از اینگونه مشخصات تعریف میکنند ، آن مرشد میگوید که اینگونه با من صحبت نکنید برای اینکه امر بر خود منهم مشتبه میشود و این برای من یک گناه است. این تعریفی را که میکنید آنوقت ممکن است حس شهوت را در من بیانگیزد و بیدار کند که دلم بخواهد همه مردم با من اینگونه رفتار بکنند و من میخواهم که از مردم احترام بگیرم و بر عکس دلم میخواهد که مردم بمن احترام بگذارند.آنوقت هیچ کدام از این روشها قابل قبول نیست و این منش ها همه رد شده است اینگونه شهوت را میگویند شهوت ظاهر. اما یک نوع شهوت دیگری هست که آن را شهوت پنهان مینامند که با شهوت ظاهر و آشکار در پاره ای از مسائل فرق میکند. مثلا وقتیکه من دلم میخواهد یک روز رئیس بشوم این چیزی نیست که در ظاهر پیدا باشد و این ریاست طلبی در درون من است و تا بان ریاست نرسیده ام خودم نا راحت هستم و رفتارم هم با دیگران پسندیده نیست. چنین خواهشی که در دل من هست یک نوع شهوت است و آن را شهوت پنهان میگویند. اگر کسی بخواهد این شهوتهای آشکار و پنهان را از بین ببرد, باید از خود پرستیش بکاهد. از خود پرستی وقتی کاسته میشود که از دنیا پرستی کاسته شود. خود پرستان کسانی هستند که دنیا را آنگونه پرستش میکنند که خدای خودشان را. بنابراین, بنظر آنها این دنیا را خدای خودشان میکنند و معلوم است که چقدر باعث انحراف آنها خواهد شد. پس این دنیا پرستی را باید از بین برد تا خود پرستی از بین برود. این دنیا پرستی و خود پرستی دو چیز از هم جدا نشدنی هستند. حالا اگر کسی بخواهد این خود پرستی را از اشخاص بهر دلیل بگیرد خوششان نمی آید. و وقتی دوست ندارند کسی این خود پرستی را از آنها بگیرد, با آن کس دشمن میشوند و بعد میخواهند از آن شخص انتقام بگیرند و از او بد میگویند و از برایش بد میکنند. اینست که مولانا میگوید: ابتدایِ کبر و کین از شهوت است. کین بمعنی دشمنیست. با توضیحات فوق مشخص میشود که این دو کلمه کبر و کین که در مصراع اول بیت فوق آمده برای چیست. آغاز و ابتدای این خود پرستی و دشمن پیدا کردن بین مردم تماما از این شهوت دل است. در مصراع دوم میگوید راسخیّ شهوتت از عادت است, حالا ممکن است که اول کار این شهوت جایش را محکم نکرده باشد ولی کم کم ریشه میدهد و پا بر جا میشود و راسخ میشود. راسخ یعنی استوار, محکم و با ثبات. اگر که این اتفاق بیافتد و بعداً ریشه کند کندنش بسیار مشگل میشود. برای اینکه این شهوت اول که میاید مثل یک نهال کوچکی میماند که براحتی میتوان آن را ریشه کن کرد و بدور انداخت ولی وقتی ریشه دار شد میشود عادت و وقتی عادت شد دیگر ترک عادت موجب مرض است و دیگر نمیتوان بزودی عادت را ترک کنی. این شهوت وقتیکه ادامه پیدا کرد آنوقت عادت میشود.                         

3460        چــون ز عـادت گشــت مـحکم خوی بـد          خشـــم آیــد بــر کســی کِـت وا کشـد

خوی بد یعنی صفت بد. در مصراع دوم کِت یعنی که تو را. واکشد یعنی باز دارد.  هرگاه این عادت خودپسندی و تکبر و عادت این صفت زشت  را کسی پیدا کرد, و در او این عادت محکم شد، اگر کسی بخواهد این شخص را از این عادت باز دارد آنوقت او عصبانی میشود و خشم بر او موستولی میشود که خود این عصبانیت یک صفت زشتی هست. بنا بر این ,صفات زشت مثل زنجیر دنبال هم مرتب میآیند.

3461        چـونکـه تو گل خـوار گشـتی, هـرکه او          وا کشــد از گِــل تـــرا بــاشد عـــدو

گِل خواری یک صفت و عادتیست که در بعضیها وجود دارد. تاریخها نشان میدهد که در سابق گل خوارها زیاد بودند یعنی براستی گل را میخوردند و از این خوردن گل خوششان میآمد. این یک نوع بیماری بود. این افراد رنگ و روی زرد پیدا میکردند و بسیار ضعیف و نحیف و میشدند. هنوز هم در بعضی از نقاط کشور ما وجود دارد ولیکن خیلی کمتر شده. این گِل خواری را از بچگی شروع کرده. بچه هرچیزی را که پیدا میکند میخواهد بدهنش بگذارد و گِل را هم که میبیند میخواهد بدهن بگذارد. اگر از اول بچگی او را باز نگه ندارند از این گل خوردن کم کم برایش عادت میشود. حالا اگر که تو گل خوار شدی و کسی پیدا شد و خواست تو را از گل خوردن باز بدارد, بنظر تو او دشمن توست. مولانا میخواهد یک مثال بزند و میگوید این عادت بد مثل عادت بدِ گل خوارگیست که از ابتدای کودکی شروع میشود و کم کم جایش را محکم میکند. باین جمله ” چونکه تو گل خوار گشتی” اگر تو جه کنید. اول باید سعی کنید که گل خوار نشوید و به یک چیز زشتی عادت نکنید. وقتیکه کردید کار مشگل میشود. هم برای خودتان مشگل است و هم برای کسیکه میخواهد شما را از این عادت باز دارد.

3462        بـت پـرسـتـان چـونـکه خُـو با بُت کنـند          مــا نـعـانِ راهِ بــت را دشـــمــنــنــد

خُو بمعنی عادت است. مولانا مثالهای مختلف میزند که همیشه قابل لمس هستند. یک بت پرست وقتیکه عادت پیدا میکند به بت پرستی و بت خودش را پرستش میکند، مانعان این بت پرستی یعنی کسانیکه میخواهند او را از این پت پرستی منع بکنند و باو بفهمانند که این راه پرستش نیست که تو یک تیکه سنگ و یا چوب و یا شیئی دیگر را بپرستی, انوقت فکر میکند که همه آنهائیکه دارند او را مانع میشوند دشمنان او هستند. مثل اینست که یک کسی بیاید و شما را از دین و مذهب و آئین خودتان باز بدارد و اصرار هم بکند. شما از این شخص خوشتان نمیاید و احساس میکنید که دارد با شما دشمنی میکند. بنظر مولانا این بت پرستی هم الزاما خود بت پرستی نیست, دنیاپرستی, پرستش چیز های نا روای غیر لازم هم هست. خیلی از افراد هستند که یک مقام بالا بلند برایشان بت است. خانه مجلل, اتو مبیل های لوکس برای آنها بت است. حالا اگر کسی بیاید و بخواهد با این بتها مخالفت کند مثل اینست که دارد با کیش و آئین آنها مخالفت میکند و آنها دوست ندارند.

3463        چـونـکه کـرد ابــلیس, خو بـا سـروری          دیـــد آدم را بـــچشــم مُـــنـــکِــــر ی

3464        کــه بــه از مــن ســروری دیـگــر بُود          تـا که او مسـجـود چون من کس شود

وقتیکه حضرت آدم آفریده شد و خداوند به ابلیس گفت که باید باین آدم سجده کنی و او نکرد و گفت که او از خاک آفریده شده و من از نور و آتش هستم, آیا سرور والا مقام تر و بزرگتر از من کسی هست  که من باو سر تعظیم فرود آورم و باو سجده کنم؟ نه هیچکس نیست ومن باین انسان سجده نمیکنم. علت اینکه سجده نکرد این بود که او از فرشتگان مقرب در درگاه خداوند بود و سالیان سال بندگی و عبادت خداوند را میکرد و لی وقتی که خداوند باو امر کرد که سجده بکن، او سر باز زد. چیزیکه باعث این سرزدن ابلیس شد غرور و تکبر او بود. منی که سالها بندگی و فروتنی خداوند را کرده ام حالا بیایم و به کسی دیگری سر تعظیم فرود آورم ؟ نه. وقتی خیال میکند که از نزدیکان درگاه حقیقت هست, حالا این برایش آنچنان حسنی دارد که دیگران در برابر او هیچ نیستند. همان تصوریکه یک زاهد دروغین پیدا میکند, همان خودپسندئی که یک عبادت کننده ظاهری نادان پیدا میکند. با خود میگوید این منم که عبادت کردم و خیلی خوب کار خوبی کردم پس من از تو برترم و من بتو سلام کنم؟ نه چرا, تو باید بمن سلام کنی برای اینکه تو نماز نمیخوانی ولی من نمازم ترک نمیشود. این نماز, دعا و نماز در هر کین و آئینی هست. منظور مولانا اینکه میخواهد مضرّات غرور را برای خواننده خود کاملا روشن کند.

3465        ســروری زهـر اسـت جـزآن روح را           کـو بُــود تــریــاق لانــی زابــــتــــدا

میگوید این شهوت سرور بودن و سروری داشتن مثل زهر است و باعث هلاکت میشود نه هلاکت جسمی ولی هلاکت روحی میشود. تریاق بمعنی پاد زهر است. پاد زهر یعنی ضد زهر. میگوید سروری زهر است مگر اینکه پاد زهری برایش باشد وگرنه از بین میبرد.

3466        کــوه اگـر پـــر مــار شد بــاکی مـدار            کــو بُود  در انـدرون, تـر یـــاق زار

تریاق زار یعنی جائیکه تریاق زیاد است. میگوید مار ها در سنگر کوه ها زندگی میکنند. میگوید اگر یک گوهی در نظر بگیری که خیلی مار داشته باشد, نترس, باکی ندارد برای اینکه ضد زهر و ضد مار در همین خود کوه هست. در سابق این ماده ضد سم مار نبود و افرادی خورده سنگهائی برنگ خاکستری و یا زرد و یاآبی را جمع میکردند و اینها را میسائیدند و بصورت پودر در میاوردند و کسی را که مار یا عقرب زده بود کمی از این پودر سنگ را روی مار زدگی و یا عقرب زدگی میریختند و این پودر آن سم را خنثی میکرد و این را پاد رهر مینامیدند. حالا میگوید اگر کوهی را در نظر بگیری که پر از مار باشد, تو نترس ضد زهر مارش در خودش است. یک ناحیه ایست در کرمان که کوههائی دارد که هنوز هم این سنگها را استفاده میکنند. در کوه الموت هم از این سنگها دارد. حالا میگوید اگر که در این دنیای کوه مانند زهر های مختلفی مثل زهرسروری و زهر تکبر و زهر خود پسندی هست, پاد زهرش هم هست. پاد زهرش آن معرفت و معنویت و حقیقت است که توسط انسانهای کامل میتوانی بگیری و بریزی در وجود خودت و آن زهر را خنثی بکنی. باز ببینید که اینجا نه منظور کوه است و نه سنگ کوه. صحبت از کوه وجود خود انسان است که پر از مار شهوت است. حالا در همین کوه وجود پاد زهرش هم هست. هیچ کس نیست که معنویت و معرفت نداشته باشد. همه دارند منتها مادیگرائی پرده و حجابی روی این معنویت و معرفتش را گرفته و پوشانده. اگر که آن پرده را کنار بزند آن معنویت و معرفت پیدا میشود.

اصلا بعقیده مولانا این معرفت و معنویت با وجود انسان آفریده شده و آن چیزی نیست که در کتاب پیدا کنی و بخوانی و یاد بگیری, آن در وجودت هست و شایستگی آن را داری. مرشد یا استاد و یا آن راهنما آن را در وجود تو بیدار میکند و آن معنویت و معرفت وجود تو را فعال میکند درست مثل این سنگ کوه که ضد زهر هست. اصلا انسان یک جهانیست. همه اش این نیست که بگوئیم ما انسان را میشناسیم او کلیه دارد و کبد و قلب دارد و با ریه اش نفس میکشد.غیر از این چیزهای فیزیکی خیلی چیزهای دیگر هم دارد که آنها معنوی هستند مثل وجدان. هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. این که به بعضی ها میگوئیم فلان کس بی وجدان است این درست نیست. بعضی ها روی وجدان خودشان را می پوشانند که آن را مخفی نمایند. این وجدان یک عاملیست در درون و یا یک انرژی است در درون که هیچ وقت نمیتوان آن را گول زد. نه خود شما و نه کس دیگر نمیتواند آن را گول بزند. اگر کسی آدم بکُشد و همیشه تا آخر عمر او را ناراحت میکند و او بکسی نمیگوید ولی در داخل نا راحت است. این را ناراحتی وجدان هم میگویند. این چیزهای معنوی و معرفتی در وجود هر انسانی هست. اینها را باید در وجود خود بیدار و فعال کرد.

3467        ســروری چون شد دِمـاغـت را نـدیـم           هـرکه بشکـسـتـت, شود خصـم قــدیــم

این سروری در واقع شد ریاست. دماغ بمعنی مغز است و ندیم یعنی هم نشین و همدم و مونس. خصم در مصراع دوم یعنی دشمن. قدیم یعنی دشمن دیرینه. میگوید: اگر این حس شهوت جاه طلبی و ریاست طلبی هم نشین و مونس و یار مغز تو شود یعنی مغز تو همه اش راجع باین ریاست طلبی فکر بکند, آن وقت هر کس بخواهد این هم نشینی را از تو بگیرد میگوئی عجب دشمنیست که دارد این کار را میکند و نمیتواند ببیند که من با این(شهوت ریاست طلبی) دوست هستم. آنوقت او را دشمن دیرینه حسابش میکند.

3468        چــون خـلافِ خـوی تـو گـویـد کسی            کــیــنَـــهـا خــیـزد تــرا  بـا او بسـی

3469        کــه مــرا از خـویِ من بـرمی کــنـد            مـر مـرا شـاگـرد و تــابـع مـی کـُـنــد

این دو بیت را باید باهم بخوانیم و با هم هم تفسیر کنیم. گفته بودیم که خوی بمعنای رفتار و عادت و منش است و کینه یعنی دشمنی. کلمه بر میکند در بیت دوم یعنی جدا میسازد و یا باز میدارد. تابع هم بمعنی پیرو است. میگوید: اگر که تو خوی و منش و رفتار های زشت در تو ثابت و پا بر جا شد و کسی خواست که آنها را از تو بگیرد و تو را دور کند از اینها, تو دشمنش خواهی شد و باو کینه ها میورزی. برای اینکه میگوئی من را میخواست از این عادت خوب, من را باز بدارد. این عادت تو خوب نیست و خیلی هم بد است ولی چون بآن عادت کرده ای خیال میکنی خوب است. اینکار چیز بدیست ولی وقتی بآن عادت کرده ای چیز خوبیست. ولی وقتیکه پا بر جا شد برایت, مثل عادت دروغگوئی, عادت بد رفتاری و عادت خشم, اینها وقتیکه عادت شد, وقتیکه کسی بخواهد تو را باز دارد تو میدانی باو چه خواهی گفت؟. میگوئی این شخص میخواهد من را از خوی خودم و از صفت خودم باز بدارد برای اینکه میخواهد من را پیرو و شاگرد خودش بکند. یا میخواهد بگوید من بیشتر از تو میدانم. بیا و پیرو من شو. اصلا همچون چیزی نیست. او دلش دارد بحال تو میسوزد و خواسته دیگری را ندارد.

3470        چـون نـبـاشدخـوی بـد  مـحـکـم شـده            کِــی فـــروزد  از خـلاف, آتـش کــده

3471        بــا مــخــالـــف, او مــدارائی  کــنــد            در دل  او  خــویش  را جــائــی کـنـد

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم. محکم یعنی استوار و ثابت و پا برجا. کی فروزد یعنی کی شعله ور شود و فروزان کند. از خلاف یعنی از مخالفت. آتش کده اشاره است بنفس تو که محل آتش شهوت است. کده یعنی محل و مکان و در اینجا یعنی محل آتش.  این ربطی باتشکده هیچ فرقه ای ندارد. در این آتش کده دل تو آتش شهوت روشن است. وقتیکه هنوز کسی خوی بد در او محکم نشده و یکی پیدا شود و بخواهد این خوی بد را از او بگیرد, هیچ آتش خشم در او پیدا نمیشود برای اینکه هنوز او عادت باین خوی بد نکرده و شعله های مخالفت در دلش افروخته نمیشود و نمیگوید که این شخص میخواهد با من دشمنی بکند و من را اذیت و آذار برساند بلکه بر عکس خیلی هم خوشش میاید برای اینکه در بیت بعد با انکس که مخالفش هست و میخواهد این خوی بدی را که هنوز محکم نشده ازش بگیرد با او مدارا میکند یعنی با او خوش رفتاری و با ملایمت رفتار میکند. او میخواهد در دل کسی که میخواهد خویش را اصلاح کند جا بکند و میخواهد با او دوست شود. برعکس اگر عادت محکم شود و کسی بخواهد این عادت را از او بگیرد با او دشمن خواهد شد.

3472        زانکه خـوی بـد نـگشــتسـت  استوار           مورِشـهـوت شــد زعـادت هـمچو مار

برای این تو عصبانی نمیشوی وقتیکه میخواهد از تو این عادت بد را بگیرد, برای اینکه این عادت بد هنوز در تو ریشه ای ندوانده است. استوار یعنی پابرجا. هنوز پا بر جا و ثابت نشده و بثمر نرسیده. حالا این درست است که برای تو عادت بدیست ولی در حال حاضر یک مورچه است و اگر این عادت بد را ترک نکنی و استاد و راهنما و مرشد تو نیاید و این عادت مورچه مانندت را از تو ترک ندهد، این مورچه حقیر در وجود تو مار خواهد شد. نه واقعا در وجود تو مورچه ای وجود دارد و نه ماری. این یک تشبیه قابل لمس و قابل فهم است.

3473        مــار شــهـوت را بِــکــش در ابـتـدا            ور نـه ایــنــک گشــت مـارت  اژدها

حالا مولانا میگوید اگر این مورچه در وجودت بمار تبدیل شد باز هم میتوانی آن را از بین ببری و باز هم هنوز خیلی دیر نشده و وقتی مار دارد در تو خانه میکند در همان اول کار او را میتوانی بکشی وگر نه این مار اگر زنده بماند تبدیل به اژدها میشود و حالا دیگر حریف او نخواهی بود و نمی توانی باین آسانی او را از بین ببری.

3474        لـیـک هرکس موربـیـنـد مارِخویش            توز صـاحب  دل کن  استفسار خویش

صاحب دل یعنی دل آگاهان, انسانهای کامل, راهنمایان. استفسار یعنی پرسش و سوأل. همه فکر میکنند که این شهوت و یا خوی بدیکه در آنها هست خیلی ضعیف است و میگوید بله من حس میکنم که همچو شهوتی دارم ولی خیلی کوچک است و چیز مهمی نیست و ضعیف است. ولیکن هرکس مارِ خودش را مورچه می بیند و اشتباهش از همین جا شروع میشود. این فقط تو هستی که این مار را مور چه می بینی و حالا برو و از دل آگاهان و انسانهای کامل و یا استاد, مرشد و یا معلمت بپرس و سوأل کن که من یک چنین احساسی در وجودم میکنم لطفا بمن بگوئید که این مورچه است یا اینکه مار است. ولی تو اگر بخودت واگذار بکنی آنوقت مار را مور میبینی و اشکال تو همین جاست که مار را مور تصور میکنی و خیالت راحت است که مورچه است و هر وقت بخواهم میتوانم این مورچه را از بین ببرم ولی تو نمیتوانی هر وقت بخواهی او را از بین ببری برای اینکه آن مورچه ای که بنظر تو رسیده هر لحظه دارد بزرگتر و بزرگتر میشود و بمار تبدیل میشود.

3475        تــا نشــد زر, مس نــدانـد من مِسم             تـا نشـــد شـه  دل نــدانــد  مُــفـــلســم

کیمیا گران معروف بود که مس را به طلا تبدیل میکردند. آیا این مس همیشه خیال میکرد که طلاست؟ نه کی فهمید که مس بوده و حالا طلا شده؟ وقتی که طلا شد. آنوقت میفهمد که آن چیزیکه من بودم مس بودم و حالا طلا شدم. تا طلا نشوی که نمیدانی قبلا مس بوده ای. تا اینکه آنگونه ارزشمند نشوی نمیتوانی درک کنی که قبلا بی ارزش بوده ای. تا نشد شه, شه اینجا انسان کامل است و مفلس یعنی اینکه هیچ چیز ندارد ولی در عرفان که میاید یعنی کسیکه در راه جُستن حقیقت چیزی ندارد مگر حق. فقط میخواهد حقیقت را پیدا بکند. او گدای معرفت و گدای معنویت است. اگر کسی معرفت نداشته باشد از چه کسی طلب معرفت میکند؟ از کسیکه معرفت دارد. کیست که معرفت دارد، آن انسانهای کامل آن شاهان حقیقت. وقتیکه کم کم راه حقیقت را پیدا کردی و قدری در این راه جلو رفتی آنوقت خودت شاه میشوی و انسان کامل میشوی. وقتیکه شاه حقیقت شدی آنوقت میفهمی که در گذشته تو چقدر مفلس بوده ای و چقدر از حقیقت دور بوده ای و چقدر کم بودِ نفس حقیقت داشته ای.

3476        خـدمـت اکســیــر کن مس وار تــو             جــور مــیــکش ای دل از دل دار تــو

اکسیر کیمیا بود. در اینجا اکسیر انسان کامل است. مس هم دلش میخواست که طلا بشود. حالا بایستیکه خدمت اکسیر بکند. یعنی طابع این اکسیر بشود. کلمه مس وار یعنی همانند مس. مثل مس. چگونه مس طلا شد؟ مس خودش را گذاشت تحت اختیار اکسیر و یا کیمیا. تو هم باید مس وار عمل کنی و خودت را در اختیار اکسیر حقیقت بگذاری. این کار یک کار آسانی نیست و رنج و سختی دارد. تو باید این رنج و سختی را تحمل کنی. جور باید کشید. حلیم و صبور باش و این رنجها را تحمل بکن و از دلدار, این سختیها را بپذیر. دلدار کسیست که در دلش معنویت دارد و در وجودش معرفت هست. دل کسیکه در آن نور حقیقت باشد. باید از آنها بپرسی ولی بدان که جور و سختی در پیش داری و تحملت را آماده کن.

3477        کـیسـت دلدار,اهـلِ دل, نـیکو بدان             کـه چـو روز و شب جهـانند ازجهـان

دلدار کیست؟ دلداران اهل دل و اهل معنویت هستند و به آنها میگویند صاحبدلان. در مصراع دوم جهان از کلمه جهیدن است. در مصراع دوم میگوید این صاحبدلان شب و روز مرتب دارند از این جهان جهش میکنند بطرف ابدیت و دوباره بر میگردند و آنها دائما در حال این جهیدنها و مراجعت ها هستند مثل روز وشب که مرتب بدنبال هم میروند و دوباره میایند. این دلدار ها در حالیکه زنده هستند از این ماده پرستی میجهند و به حقیقت پرستی میرسند. وقتیکه رسیدند این کار تمام نشده. کسیکه از دنیا پرستی رفته و بحقیقت پرستی رسیده, باز هم نباید آسوده شود باید مرتب مثل روز و شب این کار را تکرار کند. در مصراع دوم جهان اولی یعنی جهندگان و کسانیکه میخواهند از این دنیا جهش کنند بسوی حقیقت و جهان دوم یعنی این دنیا.

3478        عـــیـــب کــــم گـو بـــنــده الله را              مـــتّــهـــم کــم کــن بدزدی شــــاه را

مولانا بر میگردد بحرف اولش که عیب جوئی و عیب گفتن چقدر بد است. میگوید کسانیکه بنده حقیقت هستند در اینها بدنبال عیب و ایراد مگرد. بآنها تهمت نا روا مزن و متهمشان مکن. اگر متحمشان بکنی مثل اینست که یک شاه را بدزدی متهم کنی. شاه احتیاجی بدزدی ندارد. اینجا منظور از شاه، شاهی نیست که تاج و تخت و بارگاه دارد. منظور شاهان حقیقت است. و اگر خواستند تو را ارشاد کنند با آنها دشمن مشو و تصور مکن که او میخواهد تو را از کار خوب باز دارد و اگر خواست تو را از عادات زشت باز دارد با خوش روئی و خوش رفتاری با او روبروشو. اگر بگوئی او دشمن توست داری باو تهمت میزنی او فقط میخواهد تو را براه درست هدایت کند و از تو چیزی هم نمیخواهد. در مصراع اول منظور از بنده الله کسانی هستند که از هرچه زشتیست آزادند. آنها از هرچیز که رنگ تعلق بخودش بگیرد آزادند و از هرچه زشتی و بدیست آزادند. پول فراوان و خانه های گران قیمت و خدمه زیاد آنها را از راه خارج نمیکند. آنها از هر گونه جاه و مقام آزادند. اینها بندگان الله هستند که تو نباید بآنها تهمت بزنی و متهم بکنی به هر چیز که بار منفی در بر دارد.

Loading

81.2 کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود قسمت اول

مولانا در این قسمت داستان جدیدی را آغاز میکند بنام کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود. مهار شتر بمعنی افسار شتر و معجب شدن بمعنی مغرور شدن و بخود بالیدن است. در اینجا توجه خوانندگان را باین نکته جلب میکنم که در طول تمام این داستان که در دو قسمت خواهد بود این موش سمبل و نماینده اشخاص کم مایه یا بی مایه و یا فرومایه است و مایه بمعنی دانش و معرفت است و شتر نماد و سمبل انسانهای کامل, و آنهائیکه برای اجتماع راهنمای طریقت و ارشاد کننده راه حقیقت  هستند و معلمینی که مدرس درسِ صداقت هستند و نماینده همه این خوصوصیات این شتر است. مولانا این حکایت را در کتابی بنام ” تفسیر ابوالفتوح راضی ” گرفته و طبق شیوه خودش تغیرات لازم را در جاهای مختلف داستان میدهد که بتواند حرفهای دل خودش را با اجتماع بنحو احسن در میان بگذارد. همین داستان در مقالات شمس هم بدو گونه با یک هدف آمده. 

مراد و منظور از این حکایت اینست که انسانهای کامل و آن رهبران و ارشاد کنندگان و آن معلمان حقیقت گو اینکه ظاهرا بسیار فروتن و متواضع هستند و رفتار آنها با همه مردم بنرمی و با ملایمت است ولی نباید فراموش بکنیم که نرمی و ملایمت آنها دلیل بر نقصان شخصیت آنها نیست و اگر فروتنی در آنها دیدیم باید که برای ما سر مشق باشد. هم چنین باید برای شاگردان آنها هشداری باشد که آن معلم و مدرس خودشان را بدیده حقارت و یا نقص شخصیتی تصور نکنند و خدای ناکرده بی ادبانه رفتار نکنند. این حکایت یک تذکری هست به مریدان و شاگردانیکه خودشان را در ردیف آن مرشدان و معلمان میدانند، هست و حتی بعضی از این شاگردان خودشان را برابر با انسانهای کامل می بینند و با آنها مقایسه میکنند و خودشان را بر تر میدانند. و این داستان تذکریست که آنها به بی راه کشیده نشوند و اگر رفتار ناپسندی داشتند آن را بنحوی جبران کنند.

3437        مــوشــکی در کــف مــهــار اشـــتـــری         در ربُــــود و شــــد روان او از مِـــری

این ” کی” که در آخر کلمه موش آمده بمعنای تقصیر است یعنی وقی میگوئیم موشکی یعنی یک موش نحیف و محقرو نادان و فرو مایه است. مهار بمعنی افسار است. در آخر مصراع دوم کلمه مِری که مولانا در مثنوی زیاد بکار میبر یعنی خود را مقایسه کردن با اشخاصیکه هم ردیف آنها نباشند. میگوید: یک موش محقر نادانی افسار شتری را بدست گرفته بود و از روی تکبر و خود بینی و برای خود نمائی براه افتاده بود و پیشا پیش شتر میرفت و آن شتر را بدنبال خود میکشید و بسیار از اینکه آن شتر بدنبال او میامد مغرور بود و خود فریفته شده بود.

3438        اشـتــر از چُســتـی کــه بــا او شد روان         مــوش, غِــرّه شــد کـه  هســتــم پهلوان

چستی یعنی چالاکی و تندی. غِرّه  یعنی مغرور شدن. شتر متوجه این امر شد که این موش خیلی خوشحال است از اینکه افسارش که بدست این موش هست و او احساس این میکند که دارد شتر را بمیل و خواسته خودش بهرجا که میخواهد میکشاند. این انسانهای کامل یک حالتی دارند باسم فراست. این فراست باین معنی است که آنچه را که بر دل دیگران میگذرد آنها می بینند و میخوانند. واین شتر که نماد انسانهای کامل است بر آنچه را که بر دل موش میگذشت آگاه بود و میدید که موش حتی احساس پهلوانی هم میکند. شتر دارای غریضه صبر هم هست و معروف است به صبوری و با حوصلگی. و چون موش شروع بتند روی کرد شتر هم دنبال او میدوید که موش خیال کند که اوست که دارد شتر را میکشد که دلش شکسته نشود. شتر باو چیزی نگفت ولی این موش وقتیکه این حالت را دید مغرور شد و گفت ببینید که چه پهلوانی هستم که شتر باین بزرگی و عظیم الجسه ای را مطیع خودم کرده ام و دارم بدنبال خودم میکشم.

3439        بـــر شـــتـــر زد پـــر تــوِ انــدیـشه اش         گـفــت بــنــمــایـم تــرا تــو بــاش خَــش

بر شتر زد پرتو اندیشه اش یعنی همان فراستی که شتر داشت عمل کرد. یعنی آن اندیشه ایکه بر مغز او خطور میکرد, باز تاب این اندیشه موش بدل شتر اثر کرد و دانست که این موش دارای چه اندیشه ایست. گفت حالا بتو نشان میدهم و تو فعلا خوش حال باش که داری من را میکشی و تصور میکنی که داری من را میکشی و تو راهبر من هستی. تو فعلا خوش باش تا من بموقع خودش بتو نشان بدهم.

3440        تــا بــیــامــد بــر لـــب جــوی بــزرگ          کـاندرو گشـتـی زبون هـر شیـر و گرگ

جوی بزرگ یعنی رودخانه بزرگ که گذر از آن برای هر حیوان هم خطر ناک باشد. زبون یعنی درمانده و بیچاره و وامانده. این موش شتر را کشید و کشید تا اینکه رسیدند به یک نهر بزرگ آب. آنقدر این نهر آب داشت که حتی شیر و گرگ هم قدم در آن نمیگذاشتند.

3441        مـوش آنـجــا ایســتـاد و خشـک گشــت          گـفــت اشــتـر ای رفــیـقِ کـوه و دشـت

3442        ایــن تـوقـف چـیسـت حَــیـــرانـی چـرا          پــا بِـــنـــه مــردانـــه انـــدر جـــو در آ

خشک گشت یعنی سر جایش خُشکش زد و بی حرکت سر جایش ایستاد.رفیق کوه و دشت یعنی ای رفیقی که همه جا و در هر کوه و دشت راهنما و همراه من بودی. مردانه یعنی بی باکانه. موقعیکه باین نهر غلطان بزرگ رسیدند موش خشکش زد و بی حرکت در آنجا ایستاد. شتر بزبان آمد و بموش گفت تو همه جا در کوه و دشت همراه من بودی و حالا چرا ایستادی و متحیر گشتی. این توقف و این ایستادن برای چیست. تو باید شجاعانه و مردانه قدم در جوی بگذاری و بجلو بروی.

3443        تـــو قــلاو وزیّ  و پـیـش آهــنـگ مـن          در مـــیـــان ره مـــبـــاش و تــن مــزن

قلاو وزی یعنی راهنما و یک کلمه ترکیست یعنی کسیکه بجلو میافتد و به دیگران میگوید بدنبال من بیائید زیرا من راه را میدانم. پیش آهنگ بمعنی جلو دار, کسیکه جلو جلو میرود و دیگران بدنبال او میروند. در میان ره نباش یعنی رفیق نیمه راه مباش. تن مزن یک اصطلاح است یعنی از کاری خود داری کردن و یا کاری را انجام ندادن و توقف نکردن. شتر گفت تو جلو دار من هستی و تا اینجا مرا آوردی. مگر تو رفیق نیمه راه من هستی. تو شانه زیر بار خالی نکن و از جلو رفتن توقف نکن و مثل گذشته مرا بجلو ببر.

3444        گـفــت ایـن آب شـگـرفسـت و عـمـیـق          مـن همی تـر سـم زغـرقـاب ای رفـیـِق

کلمه شگرف دارای دو معنی هست که هردو در اینجا صادق است. یکی بمعنی عجیب است و دیگری بمعنی عظیم است و در اینجا هردو معنی بکار میرود. غرقاب یعنی غرق شدن در آب. موش جواب داد و گفت این آب خیلی عمیق و خیلی عظیم است. ای رفیق و ای دوست من, من از غرق شدن میترسم و من پا در این آب نمیگذارم. حالا در نظر بیاورید، آن مریدی که به مرشدش و بمرادش ایراد میگرفت و بارشاد کننده و یا مدرسش هم ایراد میگرفت, و خودش را برابر با استاد خودش میدانست، حالا ببینید چگونه درمانده شده. اگر تو خودت را برابر با استادت میدانستی باید که توقف نمیکردی و بجلو رفتن ادامه میدادی و میزدی بآب و براهت ادامه میدادی.

3445        گــفــت اشــتــر تــا  بـبـیـنـم  حـــد آب          پـــا درو بــنــهــاد آن اشــتــر شـــتــاب

حد آب یعنی عمق آب. کلمه شتاب اینجا منظور شتابان است. شتر برای اینکه آن غرور و تکبر موش را بشکند, و او را در زندگیش راهنما باشد چون گفتیم که شتر در اینجا انسان کامل و راهنماست, گفت بگذار ببینم عمق آب چقدر است. بلا درنگ رفت جلو و پایش را شتابان گذاشت داخل آب و کمی هم در این نهر بجلو رفت.

3446        گـفـت تا زانـوسـت آب ای کـورمـوش          از چه حَـیـران گشـتی و رفـتی ز هوش

کور موش یعنی موشیکه کور است. شتر گفت این آب تا زانو بیشتر نیست تو مگر کور هستی و نمیبینی؟ این آب فقط تا زانوی من است چرا سرگشته و متحیر شدی, چرا مدهوش شدی و از هوش رفتی؟  آنهائیکه در طریقت بدنبال حقیقت هستند و جلو میروند و یکی دو قدم که رفتند مغرور میشوند و تکبر میکنند که این مائیم که بجلو میرویم, هنوز بعمق راه حقیقت نرسیده اند. وقتی بعمق میرسند می بینند که این کار هر کسی و باین آسانیها نیست. اول باید شتر شد و بعد پا گذاشت در آن آب حقیقت و جلو رفت.

3447        گـفـت مـورِ تُست و مـا را اژدهـا ست          کــه ز زانــو تــا بــزانــو فــرقـهـاسـت

موش گفت آری تا زانوی تو هست ولی آن چیزیکه بنظر تو مور میرسد, بنظر من یک اژدهاست. برای اینکه این زانوها با هم خیلی فرق دارند و زانوی تو با زانوی من خیلی فرق دارد. حالا دارد میفهمد که همه زانوها مثل یکدیگر نیستند. حالا دیگر تکبر این موش دارد شکسته میشود. یکی از وضائف راهبران طریقت اینست که اگر دیدند که این مریدشان مغرور است آن غرورش را بهر طریقی بشکنند. برای اینکه تا آن غرور را داشته باشد نمیتواند بجلو برود و باید آن غرور شکسته بشود. حالا این تکبر است که در حال از بین رفتن است و این موش دارد این خود بزرگبینیش را از دست میدهد و همینجور باید باشد. حالا دارد اعتراف میکند. همان موشیکه افسار شتر در دستش بود و میگفت من پهلوانم حالا دارد اعتراف میکند و بحالت پوزشخواهی بیرون میاید. وقتیکه می بیند که این مراد خودش در برابر خودش چه عظمتی دارد, دیگر بخود میاید و به غذر خواهی میافتد.

3448        گـــر تــرا تــا زانـو اسـت ای ُپـر هنر          مــر مــرا صـد گز گـذشـت ازفرق سر

پر هنر در اینجا یعنی صاحب فضیلت و دانش و صاحب معرفت. گز در سابق مقیاس اندازه گیری بود. و مقدار آن باندازه از آرنج دست تا سر نوک انکشت وسط بود. بعد این گز را وارد سیستم متریک کردند و اندازه آن را معادل یک متر و چهار صدم متر گرفتند. موش که از خودبینی دست بر داشته بود و تکبرش شکسته شده بود گفت ای شتر صاحب فضیلت و هنر و دانش و ای رهبر من, ای رهبر طریقت, این آبیکه تا زانوی تو میرسد اگر من وارد آن بشوم، صد گز از سر من هم بالاتر میرود. یعنی این فضیلت و دانش تو اینقدر از من بیشتر است. قرار شد که شتر را نماینده انسانهای کامل بدانیم و این موش دیگر خودش را قابل مقایسه با آن شتر نمیدید. او اول به شتر مِری میکرد یعنی که مقایسه بیجا میکرد ولی حالا دیگر آن مقایسه را نمیکند.

3449        گـفــت گســـتــاخـی مــکــن بـار دگــر          تـا نســوزدجســم و جـانــت زیـن شَرر

گستاخی یعنی جسارت و وقاحت, پر روئی, تکبر. شتر بموش گفت ای موش بعد از این دوباره این گستاخی و فضولی و تکبر را مکن و خود بزرگ بینی را نداشته باش برای اینکه جسم و جانت از شعله آتش این تصورنسوزد. شرر بمعنی شعله آتش است ولی حالا اینجا چه شعله ای. شعله آتش تکبر. در حقیقت میخواهد بگوید که این تکبر مثل آتشیست که شعله آن شخص را میسوزاند. هرکسیکه این مطالب را بخواند و یا بشنود و متکبر باشد باید بفکر فرو رود که این آتش مرا میسوزاند و من دیگر نمیخواهم و اگر تا بحال نسوزانده است بعدا خواهد سوزانید. با تکبر و خود بزرگ بینی نمیشود تا آخر عمر زندگی کرد. ولی میشود با خود درست بینی یک عمر را بنحو بهتری گذراند. یعنی تقبل آنچه که هست و وجود دارد, با حقیقت امر و آنچه که خداوند به انسان مقرر داشته و قبول کردن آن.

3450        تـو مِـری بـا مـثـل خود مـوشـان بکـن          بــا شــتـر مــر مــوش نــبــود سُــخــن

گفته شد که این مقایسه یا مری کردن است و مر موش را نبود سخُن یعنی اینکه موش حرفی ندارد که با شتر بزند. این دو تا اصلا جای حرف زدن با هم ندارند. شتر به موش گفت اگر میخواهی خودت را با کسی مقایسه بکنی برو و با موشهای دیگر مقایسه بکن و برابری با آنها بکن نه با شتر. شتر و موش حرفی ندارند که با هم بزنند. حرفی ندارند که با هم بزنند  منظور صحبت کردن نیست این یک اسطلاح است و باین معنی ست که: موش را باشتر چکار.آن مرشد راهنما میگوید ای مرید وای شاگرد من خودت را بامریدان و شاگردان دیگر مقایسه بکن و خودت را با استادت و یا مرشدت مقایسه نکن. تو راه را بلد نیستی و نمیتوانی خودت را با راهبرت مقایسه بکنی. هم این گونه مقایسه ها هست که انسان را به گمراهی و خطر میکشاند.

3451        گـفــت  تـــوبــه کـردم از بــهـــر خـدا          بــگــذران زین آبِ مُــهــلِک ، مر مرا

بهر خدا یعنی برای اینکه خدا از تو راضی باشد. مهلک یعنی محل هلاک کننده. آب مهلک یعنی آب هلاک کننده. موش به شتر گفت من توبیخ و سخنان ملامت آمیز تو را شنیدم و توبه کردم. برای رضای خاطر خدا من را از این آب بگذران که اگر تو نباشی و من بخواهم از آن بگذرم من را هلاک میکند. آن کسیکه در راه طریقت قدم بر میدارد و حالا چند قدمی رفته و حالا تکبر پیدا کرده و حالا مرشد آن تکبرش را شکسته و او حالا دارد توبه میکند و بمرشدش میگوید من میخواهم این راه طریقت را ادامه بدهم و این راه طریقت برای من هلاکت بار است و تو را بخدا من را بگذران از این خطر. بمن کمک کن زیرا من بدون کمک تو نمیتوانم که بروم.

3452        رحــم آمـد مــر شـتـر را گـفـت هـیـن          بَــر جــه و بـر کــودبــان مــن نشــیــن

هین دارای معانی مختلف است و در اینجا یعنی شتاب کن و زود باش. بَرجه یعنی بپرّ. کودبان یعنی بر پالان من که بر پشت من است. شتر برحم آمد و به موش گفت زودباش و به پشت من بپر تا تو را از این آبِ خطرناک رهائی بخشم. حالا این مرشد و مراد به مرید خودش میگوید که حالا که توبه کردی من از تو پشتیبانی میکنم. تو بیا پشت من چون حالا دیگر تو پشتیبان داری و دوتائی با اتکا به پشت من میرویم جلو و تو باید باتکا به پشت من باشی چون من راه را بلد هستم و میدانم که چه باید بکنی. تو بارشاد من تکیه کن و نه باندیشه خامی که خودت داری.

3453       ایـن گــذشــتـن شــد مســلّـم مــر مــرا          بــگـــذرانــم صــد هزاران چــون تــرا

این گذشتن یعنی عبور دادن و عبور کردن هردو را معنی میدهد. مسلم من مرا یعنی این یک ادعای تو خالی نیست. شتر گفت عبور کردن از این آب مهلک یک ادعا نیست بلکه این کار در حد توانائی من است و این امر برای من مسلم شده. من صدها هزار آدمی مثل تو رااز این آب مهلک گذرانده ام و تو را هم میگذرانم. استاد به شاگردش میگوید که من برایم مسلم شده که راه را میدانم و توانائی گذشتن و یا گذراندن از این راه را دارم و توانائی رسیدن بحقیقت را دارم و تو که جوینده حقیقت هستی متکی باش بمن و شک مکن. من تو را بمقصدت میرسانم. من خیلی از کسان را گذرانده ام از این راه هلاکت بار طریقت بدون اینکه هیچ کدامشان هلاک بشوند و همه را عبورشان داده ام. من آنها را آرام و مقاوم نگه داشته ام. تا انجا همه داستان بود و حالا مولانا میخواهد نتیجه گیری بکند و میگوید:

3454        چـون پــیـمــبــر نـیسـتی پس رَو براه          تــا رســی از چــاه روزی ســویِ جـاه

پیامبر رابر است. همیشه پیامبران راه حقیقت را نشان میدهند. هر پبغمبری در هر کیش و آئین. هیچ پیامبری بر هیچ فرقه و مذهبی نیامده که پیروانش را گمراه کند. میگوید حالا اگر پیامبر نیستی و راه  را بلد نیستی و نمیتوانی راهنما باشی پس سعی کن که پیرو باشی. اگر نمیتوانی پیشرو باشی پس پی رو باش. رو براه یعنی پیرو باش. چاه در مصراع دوم چاه گمراهیست. ظلمت دارد و ظلمانی است و وحشت ناک است. همه خصوصیاتی که چاه واقعی دارد, این چاه گمراهی هم دارد. تو اگر پیش رو نیستی، پس رو و دنباله رو باش تا از این چاه گمراهی بیرون بیائی و از چاه به جاه برسی. جاه یعنی مقام. بمقام معنویت و معرفت برسی. یا از مقام پست تر بمقام عالی تر برسی. وقتیکه دنباله رو انسانهای کامل باشی آنوقت مسلم است و مطمئن باش که میتوانی به مقامهای بالاتر برسی.

3455        تو رعـیّـت بـاش چون سـلطـان نـه ای          خود مران چون مردِ کَشـتـیـبان نـه ای

رعیّت بمعنی اطباع پادشاه است. پادشاه اطباعی دارد که ازش طبعیّت میکنند. یک فرمانبردانی دارد که از او فرمان میبرند. اینها را میگویند رعیّت. سابق بر این ملااکانی که زمینهای بزرگ کشاورزی داشتند و کارگرانی که در این زمینها کار میکردند بانها هم رعیّت میگفتند. حالا که سلطان نیستی لا اقل رعیت باش. خود مران یعنی تو سعی نکن که کشتی را برانی برای اینکه تو مرد کشتیبان نیستی و خودت را با سر نشینانش همه را غرق دریا میکنی پس سعی مکن آنچه که نیستی بشوی زیرا نخواهی توانست. اینجا کشتی, کشتی زندگیت و کشتی عمرت هست. اگر تو نمیدانی چگونه کشتی عمرت را در چنین نهر پر طلاتم این دنیا برانی و بجلو ببری پس برو و طابع و فرمانبردار کشتیبان ها بشو. برو در کشتی کشتیبانها بعنوان سرنشین مطیع و فرمانبردار بنشین. زندگی تو زیر نظر آن انسانهای کامل و مطابق دستورات آنها و آن اندیشمندانیکه در راه طریقت جلو رفتند و آنهائیکه معنی و مفهوم معرفت را میدانند که یعنی چیست و آنهائیکه معنویت را دریافته اند ببین که آنها چگونه می اندیشند و تو هم در زندگیت همانگونه بیاندیش و طبق روش آنها و اندیشه آنها زندگیت را بجلو ببر.وقتی کلمه معرفت از کلمه عرفان, تعریف و معرفی همه اینها یعنی شناخت. ما انسانها چه چیز را بایدبشناسیم؟  ما باید حقیقت را بشناسیم. کسیکه این حقیقت را شناخته معرفت دارد. یعنی شناخت روی حقیقت دارد. معنویت یعنی عالم درون و معنی است که ماورای این عالم خاکیست. عالم معنی را درک کرده در برابر این عالم خاکی و احساس کرده که این عالم معنی یعنی چی. معنویت را در این عالم خاکی فقط خواسته باشید پیدا کنید اصلا پیدا نمیشود چون در این عالم نیست و باید که در عالم برین پیدا کرد. نه اینکه مجبور باشی و بروی در آن عالم نه. در حالیکه در این عالم هستی بمعنویت راه پیدا کنی. بسیار کسانی هستند در همین عالم با ما نشستند و برخواستند و زندگی هم کرده اند و با ما خورده اند و خوابیده اند ولی ما در این عالم بوده ایم ولی آنها در عالم معنی بوده اند. آنها معنویت را فهمیده اند. باید رفت و دید که آنها چه میگویند.                                                                                                                                    

3456        چون نـه ای کامل دکــان تـنـهـا مگـیر          دسـت خـوش میباش تا گـردی خـمـیـر

چون نه ای کامل, کلمه کامل در راه کسب و کار است. دکان مگیر یعنی یک دکان برای خودت درست مکن و نخر.کلمه دست خوش یعنی نرم بدست افتنده. یعنی مثل موم شکل پذیر باش.کسیکه در دست مرشدش مثل موم نرم هست میگویند این شخص دست خوش است. دست خوش باش تا گردی خمیر. باید در دست استادت مثل موم نرم باشی تا استادت بتواند تو را خمیر بکند و از خمیر تو یک انسان پاکتر و بهتر بوجود بیاورد. مولانا در مصرع اول بیت به سنت قدیمی بازار اشاره میکند  که هرکس میخواست کسب و کاری بکند, اول شاگردی دیگران را میکرد. در دکانهای کاسبکار دیگر شاگردی میکرد و فوت و فن آن کسب را فرا میگرفت و بعد آنوقت جدا میشد و برای خودش دکان میگرفت. وقتی هم که دکان معرفت و معنویت هست شما باید اول شاگردی چنین دکانی را بکنید و از اول نمیتوانی که استادی آن دکان را بکنی. حالا که شاگرد نیستی باید دست خوش و نرم باشی. اگر مثل سنگ سخت و محکم باشی در آن صورت اگر چند صد سال هم شاگرد باشی, چیزی نمی آموزی. باید قابلیت انعطاف داشته باشی تا این استادت و مرشدت بتواند تو را راهنمائی کند. وجود تو را خمیر کند و از نو تو را بسازد و تو را عوض کند, مس وجودت را طلا کند و تو را متحول کند, و تورا از حالتی بحالت دیگر بطرف بالا تر تبدیل کند. خمیر همان خمیر است و ماهیت کسی را که نمیتوان عوض کرد ولی میتواند با آن خمیر شکل بسازد و به آن خمیر شکل و قیافه جدیدی بدهد مثل شکل انسان آنگونه که باید باشد. البته نه شکل ظاهری او را بلکه شکل باطن و شکل معنویت و معرفتش را بسازد. وقتی کسی میرود و خودش را در اختیار یک معلم و یک مرشد میگذارد، اولین کار معلم اینست که تکبر او را بشکند بعد وجود او را آنگونه که هست بشکند و از نو آن را بسازد. برای اینکه تا آن جوری که بوده, باقی بماند, همان است که هست.  

3457        اَنصِـتُـوا را گـوش کـن, خاموش باش          چـون زبـان حـق نگـشــتـی گوش بـاش

آنصتوا یعنی وقتیکه ساکت باشید. این کلام خداوند است که میگوید وقتیکه حقایق را میشنوید, ساکت باشید تا اینکه آن حقیقت را خوب بشنوید وگوش کن و خاموش باش. فرقیست بین گوش کردن و گوش دادن. هر موجودی که گوش دارد طبیعتا صدا ها را میشنود. اگر شما دارید حرف میزنید سگ و گربه خانه شما هم میشنوند چون آنها هم گوش میکنند. ولی شما علاوه بر گوش کردن، گوش هم میدهید به مطلبی را که شنیده اید چه معنی دارد و سعی میکنید که این حرفی را که شنیده اید خوب معنی آن را بفهمید.حلاجی میکنید و در ذهن خودتان سبک سنگین هم میکنید. ولی سگ و گربه شما نمیتوانند این کار شما را بکنند و فقط میشنوند. در مصراع دوم میگوید اگر زبان حق گوئی نداری لا اقل گوش حق شنوی را داشته باش.

3458      ور بــگوئـی , شــکــل اســتـفســار گو         با شهنشــاهــان تو مســکین وار گو

استفسار یعنی پرسش و سوأل. شکل استفسار گو یعنی بصورت پرسش بگو و یا سوأل گونه بگو. شهنشاهان در اینجا انسانهای کامل هستند. پیش روان طریقتند و آنهائیکه معنویت و حقیقت را درک کرده اند. و بمفاهیم بالا پی برده اند آنها هستند. هیچ کس نمیتواند این شهنشاهان را از مقامشان پائین بکشد  چون متکی به مقام و لشگریانشان نیستند و متکی به جواهرات و ثروتشان هم نیستند بلکه فقط به فهم و معرفت خودشان متکی هستند. تو وقتی با آنها صحبت میکنی، فرو تنانه صحبت کن. مسکین وار یعنی فروتنانه. کلمه مسکین یعنی بی چیز و فقیر. وقتی یک فقیر برای دریافت یک کمک ناچیز پیش شما دست دراز میکند آیا با توپ وتشر و سرو صدا میاید یا با التماس و تضرع میاید. او با خواهش و تواضع میاید. اگر که تو در حضور یک انسان کامل و یا مرشد خودت هستی و میخواهی اظهار نظری بکنی, این برای خود نشان دادن نباشد بلکه برای فهمیدن بیشتر باشد. بر میگردیم باصل حرف اول و آن اینکه دست از تکبر بر دار و فروتن باش.  دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

80.2 قصه اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف

قبل از تفسیر ابیات این داستان جدید  توجه خانندگان را به تیتر داستان توجه میکنم. در تیتر این داستان کلمه اعرابی به یک عرب سحرا نشین گفته میشود. جوال آن کیسه های خشن پشمی درشت باف بزرگیست که به پشت و دو طرف چهارپایان آویزان میکردند برای حمل کالائی و یا چیزی. کلمه فیلسوف او را, توجه اینکه بیشتر جاها که مولانا اسم فیلسوف را میبرد منظورش شخصی را که فلسفه میداند نیست بلکه بمعنای فیلسوف نماست. یعنی کسیست که خودش را فیلسوف نشان میدهد ولیکن فیلسوف نیست. و تا آخر این داستان هرجا مولانا کلمه فیلسوف را می آورد منظورش فیلسوف نماست و او بآنها زیاد میانه خوبی هم ندارد. مولانا این داستان را از کتابی بنام عیون الخبار گرفته و بشیوه همیشگی خودش در آن دخل و تصرفاتی میکند تا از طریق آنها بتواند حرفهای متعالی خودش را در قالب اشعارش  بیان کند. باز طبق معمول منبع تمام داستانهای مولانا کتبیست که آنها را شخصا خوانده و حتالمقدور سعی میشود که نام آن کتابها فقط برای اطلاع خوانندگان محترم ذکر گردد.

و حالا یک شرح بسیار مختصر قبل از تفسیر برای خانندگان ذکر میکنم. یک عرب صحرا نشینی با شترش در صحرا میرفت و در یک طرف جوال شترش گندم بود و در طرف دوم جوال ریگ حمل میکرد و خودش هم روی این شتر نشسته بود. در مسیر راه فیلسوف نمائی باو برخورد میکند و بین این دو گفت و شنودی پیدا میشود, و فیلسوف نما او را مورد سرزنش قرار میدهد که اینگونه بار بر پشت شتر نهادن درست نیست و باید آنطور که من میگویم شترت را بار کنی. حرفهای مولانا بر همین  محور و موضوع دور میزند. حالا منظور مولانا چه بوده که این داستان را میاورد، حمله ایست که مولانا میکند به کسانیکه صاحبان علوم ظاهری هستند. قطعا تا بحال فرا گرفته اید که صاحبان علوم ظاهری یعنی چی. این علوم سطحی مطالب علمئی هست که این فیلسوف نما در جائی شنیده و در جاهای دیگر باز گو میکند. اسم این علم نیست بلکه یک مطلب سطحی و ظاهریست و سر ستیز مولانا با اینگونه اشخاص هست و میگوید این افراد با عقل جزئی خودشان چیزهای خیلی قشری و سطحی را که حفظ کرده اند و حتی نفهمیده اند که چی را حفظ کرده اند, اینها در کار مردم دخالت میکنند و میگوید اینها فلسفه پردازانند. یک فیلسوف نما فلسفه پردازی میکند ولی یک فیلسوف واقعی فلسفه پردازی نمیکند و اندیشه های فیلسوفانه خودش را میکوید. مولانا میگوید اینها کسانی هستند که عمر خودشان را بر سر محفوظات

یعنی چیزهائی که حفظ کرده اند و ملفوظات یعنی کلمه هائی که یاد گرفته اند، عمر خودشان را بر سر اینها گذرانده اند. آنها فقط کلمه را یاد گرفته اند و فقط لفظ و تلفظ را یاد گرفته اند. ولی حتی معنی این کلمه را ممکن است که ندانند و مرتب اینها را بکار میبرند و فضل میفروشند. میگوید اینها دچار خیالات و اوهام میشوند, اوهام خیالات باطل است و خیالاتی که اصلا حقیقتی ندارد. این خیالات و اوهام ممکن است در آنها اضطراب روحی بوجود بیاورد. باین علت هست که مولانا همیشه بآنها حمله میکند و میگوید اینها از نظر روحی یک تعادل و توازن روحی نخواهند داشت. وحالا پس از این مقدمه کوتاه به تفسیر ابیات میپردازیم.

3176        یـک اعـــرابــی بــار کــرده اشــتــری          دو جــــوال زَفـــــت از دانـــه پُـــری

یک اعرابی همان عرب چادر نشین صحراحیست. دوتا از جوال بزرگ پشمینه ایکه از دانه هردم پُر بود. کلمه زفت بمعنی بزرگ است. در یکی از این جوالها دانه گندم بود و در جوال دوم دانه ریگ بود.

3178        او نشســـتـــه بــر ســـر هــر دو جوال          یـک حــدیـث انـداز کـرد او را سؤال

وقتیکه دین دو جوال را یکی پر از گندم کرده بود و دیگری را از ریگ، خودش هم در بالای شتر روی آنها نشسته بود. حدیث انداز همان فیلسوف نماست. در راه حدیث اندازی باو رسید و از او سوأالی کرد. بعضی اوقات به این فیلسوف نما حرّاف هم گفته میشود یعنی کسیکه در حرف زدن اشتیاق فراوان دارد و خیلی هم حرف میزند و در پایان آنچه که گفته زیاد معنی هم ندارد. فقط خیلی خوب وراجی میکنند.

3179        از وطـن پرســیـد و, آوردش بــگــفـت          وانــدر آن پرسش بسـی دُر هـا بسُفت

این شخص فیلسوف نما از اعرابی پرسید مسکن و وطن تو کجاست و او را وادار کرد بحرف زدن. درُها بسفت. در یعنی مروارید و بسفت یعنی مروارید را سوراخ کردن و بنخ کشیدن و از آن گردن بند درست کردن. حالا این اصطلاح دُر سفتن در ادبیات وارد شده و بمعنی صحبت های شیرین و جذاب گفتن آمده. حالا در مصراع دوم میگوید این فیلسوف نما پس از سلام و احوالپرسی سخنان شیرینی به اعرابی گفت و او را قدر ی در بحث مشتاق کرد.

3180        بعد از آن گـفـتـش که آن هردو جــوال          چــیسـت آگـنـده؟ بـگـو مَصدوقِ حــال

آگنده و بعضی وقتها آکنده یعنی پُر. مصدوق یعنی راست. بگو مصدوق یعنی راستش را بگو و حقیقت حال این جوالهای تو چیست.

3181        گـفــت انــدر یـک جـوالم گـنـدم اســت          در دگر ریگـی, نـه قـوتِ مردم اسـت

اعرابی جوابش را درست و راست گفت. گفت در یک جوالم گندم است و در جوال دومی چیزی نیست که خوراک مردم باشد فقط ریگ بیابان است.

3182        گـفـت  تـو چـون بـار کردی این رِمال           گـفــت تـــا تــنـهـا نـمــاند آن جــوال

چون در اینجا یعنی چرا و چگونه. فیلسوف نما گفت: تو چرا این ریگها را بار کردی. رمال جمع رمل است و رمل یعنی ریگ. اعرابی جواب داد و گفت من برای این اینکار را کردم که یک لنگه بار شتر تنها نمیتواند باشد و باید دو لنگه باشد و حالا آن لنگه اش را از ریگ پر کردم که آن لنگه که در آن گندم هست تنها نماند و تعادل داشته باشد.

3183        گـفـت نـــیـــم گـــنــدمِ  آن تـــنـــگ را           در دگـر ریـز از پــی فـر هــنگ را

تنگ یعنی یک لنگه بار. در دگر یعنی در کیسه دیگر. از پی فرهنگ را یعنی مطابق آنچه را که عقل و دانش حکم میکند. شخص فیلسوف نما گفت که تو باید تنگی که دارای ریگ هست خالی کنی و نصف تنگ گندم را بریزی در تنگی که ریگ آن را خالی کرده ای و در این صورت تعادل برقرار میشود این چیزیست که عقل و دانش بآن حکم میکند. این برای اعرابی خیلی جالب بود و گفته فیلسوف نمارا پسندید.

3184        تــا ســبــک گـــردد جــوال و هم شـتر          گـفــت شـا باش ای حکــیـم اهل و حُر

اگر تو اینکار را بکنی و ریگها را بدور بریزی بارت نصفه میشود و شتر هم سبکتر میشود و از هر لحاظ بنفع توست. اعرابی گفت شاباش یعنی احسند و آفرین. هرکس کار خوب بکند باو شاباش میگویند. حکیم یعنی فرزانه. اهل یعنی شایسته و لایق. حُر یعنی آزاده. وقتیکه آن فیلسوف نما این پیشنهاد را به اعرابی داد, اعرابی باو گفت آفرین و احسند بر تو ای حکیم و دانشمند و شایسته و لایق.ای کسیکه آزادگی داری. حقا که تو فقیه و دانشمند هستی و عجب عقلی داری. من چنین فکری به ذهنم نمیرسید.

3185        ایـــن چـنـیـن فکر دقـیـق و رأی خوب          تــو چــنــیـن عـریـان پـیـاده در لُغوب  

رای بمعنی نظر درست است. عریان یعنی لخت. این فیلسوف نما که لباس درست و حسابی نداشت و تقریبا برهنه بود. کلمه لغوب یعنی رنج و درماندگی. عرب صحرا نشین گفت ای حکیم دانشمند, تو با این اندیشه دقیق و فکر بسیار خوبت و این همه فضل و دانشت چرا یک لباس نداری که بتنت بکنی؟ اصلا چرا پیاده راه میروی؟ چرا اینقدر در این بیابان درمانده هستی؟ و این رنج درماندگی را بر خودت تحمل میکنی؟

3186        رحــمش آمــدبـر حـکــیـم و عـزم کرد          کِش بـر اشــتـر نــشانـد نــیــک مــرد

عزم کرد یعنی تصمیم گرفت. کِش یعنی که او را. نیک مرد یعنی آدم خوب. عرب صحرا نشین و قتیکه این سر و وضع آن فیلسوف نما را دید. دلش بحال او سوخت و با خودش در دلش گفت و تصمیم گرفت که او را سوار بر شترش کند و او را از پیاده روی نجاتش بدهد. ولی قبل از اینکه سوارش کند باز شروع کرد ازش پرسش کردن.

3187        بـاز گـفــتش ای حـکــیمِ خـوش سـخـن          شــمّـه ای از حال خود هـم شرح کـن

باز گفتش یعنی بعد باو گفت. خوش سخُن یعنی سخن ور و شیرین گفتار. شمّه ای یعنی اندکی. شرح کن یعنی بیان کن. عرب صحرا نشین گفت حالا تو کمی هم از حال و وضع خودت برای من شرح بده.

3188        این چـنـیـن عـقل و کـفـایت که تراست          تو وزیری یا شـهـی؟ برگـوی راست

کفایت یعنی قابلیت و لیاقت. اعرابی گفت تو با این عقل و لیاقت و قابلیتی که داری، آیا تو وزیر هستی؟ و یا پادشاه هستی؟ راستش را بمن بگو تو کی هستی.

3189        گـفــت ایـن  هــر دو نـیـم, از عـامه ام          بــنــگر انــدر حـال و انـدر جـامـه ام

فیلسوف تما گفت که نه وزیرم و نه شاه هستم و من از عامه هستم یعنی من از همین مردم عامی هستم. تو به سر و وضع من نگاه کن خواهی دید که من با این سر و وضعم وزیر باشم و یا شاه باشم.

3190        گـفــت اشــتــر چـنـد داری چــنــد گـاو         گـفــت نـه ایـن و نـه آن, مــارا مَـکـاو

عرابی گفت: چند تا شتر داری و چند تا گاو داری؟ خیال میکرد که تمام سرمایه مردم دیگر هم شتر لست در مصراع دوم, آن فیلسوف نما گفت نه شتری دارم و نه گاوی. ما را مکاو یعنی من را مرتب کاوش مکن. کاوش یعنی پرس و جو کردن. آدمهای فضول خیلی کاوش و پرس و جو میکنند. برای همین بآنها فضول گفته شده که: فضل بمعنی زیادی. فضول یعنی زیادی میخواهد. از طرف مقابل زیادی میخواهد بداند. ولی اعرابی باز کوتاه نیامد و ازش پرسید:

3191        گـفـت رخـتـت چـیسـت باری دردکان؟          گـفــت  ما را کــو دکــان  و کـومـکان

رخت یعنی جنس و متاع. اعرابی از او پرسید از رخت و بار در دکانت چه داری؟ فیلسوف نما جواب داد کدام دکان و کدام محل؟ من که دکان و محلی ندارم. گفت من که دکان و مکانی ندارم. من در این بیابانها سرگردانم. خلاصه بقول مردم معمولی من آه در بساط ندارم. چرا اینقدر من را جستجو میکنی؟

3192        گـفــت پس از نـقـد پُـرسـم, نـقـد چـنـد          کـه تــوئـی تـنـهـا رو و محـبـوت بـنـد

نقد که معلوم است در قدیم به سکه طلا نقد میگفتند. آن اعرابی پرسید: حالا که نه شتر و نه گاو و دکانی نداری حتما پول نقد داری. بگو ببینم چقدر پول نقد داری؟ برای اینکه تو مگر میشود که هیچ چیز نداشته باشی. تنها رو یعنی بی نظیر. این یک اصطلاح است. کسیکه تنها رو هست یعنی کسیکه روی پای خودش ایستاده و بکسی متکی نیست. محبوب بند یعنی کسیکه همه را عاشق خودش میکند. تو حرفهای دوست داشتنی میزنی و حرفهایت در دل می نشیند.

3193        کـــمــیــایِ مسِ عــالم  بــا تــو اســت          عقـل و دانش را گهـر تـو بـر تو است

کیمیا را خوب میشناسید. همان اکسیری است که فلز پست تر را میتواند به فلز عالی تر تبدیل کند. مثلا مس را به طلا تبدیل میکند. با تو است یعنی تو دارای این اکسیر هستی تو میتوانی مس های وجود آدمیان را تبدیل به وجود طلا بکنی. یعنی آنقدر حرفهای خوبی میزنی که میتوانی آدمها را عوض بکنی. عقل و دانش تو آنقدر زیاد است که جواهرات تو در تو است یعنی لایه لایه روی هم گذاشته شده برای تو. و گوهر دانش تو هم مثل گلبرگهای یک گل لایه لایه و پشت سر هم انباشته اند. یعنی خیلی میدانی.

3194        گـفــت والله نــیســت یـا وَجـه الـعـرب          در هــمــه مُــلکـــم وجــوه قـوت شـب

فیلسوف نما گفت بخدا قسم. یا در زبان عرب یعنی ای. وَجه العرب یعنی ای عرب سرشناس. واقعا این عرب سرشناس نبود ولی او خواست باو تعارفی کرده باشد. کلمه موجه از همین کلمه وجه میاید. انسان موجه یعنی کسیکه خودش را توجیه میکند یعنی خودش را سر شناس نشان میدهد. فیلسوف نما بخداوند قسم خورد و گفت ای عرب سر شناس در تمام دنیا من پول غذای امشبم را هم ندارم. تو چی از من می پرسی که نقدینه ات چند است.

3195        پــا بــرهــنــه تـن بــرهــنــه مــی دوم          هــر کـه نـانــی مــیــدهـد آنــجــا روم

من با پای برهنه و تن برهنه و عریان از هرطرف میدوم ببینم چه غذائی میشود پیدا کرد و من بهمان طرف میروم. من چیزی ندارم و بنان شب هم محتاج هستم.

3196        مـر مـرا زیـن حکـمت و فضل وهـنر          نــیسـت حاصــل جز خـیال و دردِ سر

در اینجا این فیلسوف نما دیگه دستش رو شده و بناچار خودش را لو میدهد. میگوید من را از این حرفهائی که از من شنیدی, از این دانش کلامی، یعنی من فقط کلمه بلد هستم بگویم. این را میگویند دانش کلامی, حکمت در اینجا و نه هر جا, در اینجا منظور مولانا اینست که دانش کلامی, دانشی که فقط با کلمه هست و نه دانش عملی. در مصراع دوم خیال بمعنی وهم است. وَهم یعنی گُمان و توهم یعنی خیال باطل کردن. میگوید این چیزی که تو اسمش را حکمت گذاشته ای و میگوئی من چقدر دانش و فضل و هنر دارم این برای من هیچ چیزی نیست. یک خیالات واهی و باطل که برای من تولید درد سر هم میکنند. حالا مولانا در اینجا باین فیلسوف نما های کلانی میتازد و حمله میکند. حالا خود مولانا این حکمت را در بیت بعدی میگوید. چه حکمتی؟.

3197        پس عــرب گـفـتـش شو دور از بــرم          تــا نـــبـــارد شـــومــی تــو بـر ســرم

این حکمتی که تو میگوئی دردسر برایت ایجاد میکند, حکمتی که برایت خیالات و توهم ایجاد میکند، این حکمت اصلا نحس است و از من دور شو. من اصلا این حکمت را نمیخواهم و از اینجا دور شو.مولا نا این داستان را باینجا کشانید که بگوید این حکمت لفظی بسیار چیز بدیست. این حرفهای پوچ و تو خالی که بجز لفظ و کلمه هیچ چیز دیگری نیست و فقط برای فریب دادن مردم است و فقط برای مرید جمع کردن است. در مصراع دوم میگوید: تا نبارد شومی تو بر سرم. شومی یعنی نهوست. نا مبارکی و نهسی در مقابل فرخندگی و خجستگی.آن عرب صحرا نشین گفت از من دور شو تا نا مبارکی و نهوست تو بر سرم نبارد و مرا هم مثل تو در بدر بیابانها نکند.

3198        دور بـر آن حــکــمت شـومـت زِ مـن          نطــق تــو شـوم است بـر اهــلِ زمــن

حکمت باز در اینجا آن حکمت لفظیست که سراسر حرف و صحبت است. شوم در بالا گفته شد یعنی نا مبارکی. زمن یعنی از من. نطق تو یعنی سخن تو شوم و نا مبارک است بر اهل زمانه یعنی بر هر کس. این عرب همان کسی بود که قبل از شناختن این فیلسوف نما میگفت تو باعث فضل و دانش همه مردم دنیا هستی و دانش تو لایه لایه روی هم قرار گرفته. ولی وقتیکه آن شخص خودش را لو داد, اعرابی گفت برو و از برم دور شو که اصلا حرف تو آنقدر نا مبارک است که اهل دنیا را هم به نهسی میکشاند.

3199        یــا تو آن سـو رو, من این سو مـیدوم          ور تـــرا ره پـــیـش مـــن واپـس رَوم

این مرد صحرا نشین عرب میخواهد هرچه ممکن است از این سوفی نما خودش را دور نگه دارد و میگوید یا اینکه تو از آن طرف برو و من بیک طرف دیگر میروم. هر طرفی که تو بروی من مخالفش را میروم. تو یک راهی را انتخاب کن و برو ومن برعکسش را میروم. اگر تو جلو بروی پس من به عقب میروم. مولانا دارد مخالفت خودش را با این علوم سطحی کلامی ظاهری ابراز میکند برای اینکه این گونه باسطلاح حکمتها و علوم دروغین مردم را به بیراهه میکشاند و گمراه میکند. اینها ناشی از عقل جزئی محدود کسانی هست که یک چند کلمه ایکه میشنوند و یا میخوانند, دیگر خودشان را دانشمند و نه دانشمند بلکه بر تر از همه دانشمندان میدانند.

3200        یـک جــوالم گـنـدم و دیـگــر ز ریگ          بـه بـود زیـن حــیــله هـای مُردَ ریگ

کلمه مُردَریگ یک معنی لغوی دارد و یک اصطلاح است. معنی لغوی آن مرده ریگ است. مرده ریگ یعنی کسیکه میمیرد و ارثیه ای که باقی میگذارد را مرده ریگ میگویند. حالا مولانا میگوید از زبان مرد اعرابی. میگوید اگر یک جوالم پُر از گندم باشد و یک جوالم از ریگ خیلی بهتر است از این حیله ها ئی که تو از دیگران مثل اینکه بارث برده ای و این گفتار تو از خودت نیست. تو از جائی یاد گرفتی و داری این علم سطحی خودت را روی من امتحان میکنی. من ترجیح میدهم که یک جوالم گندم و یک جوالم ریگ باشد.

3201        احـمـقـی ام بس مـبارک احـمــقـتیست          کـه دلــم بـا بــرگ و جــانـم مـتقـیسـت

احمقیم یعنی نادانی من . ابلهی من. مبارک یعنی فرخنده و خجسته. دلم با برگ یعنی دلم با نوای باور مندی. و روحم متقیست. من ترجیح میدهم همان آدم ابله باشم و بی سواد. اما دلم از معنویات و باور مندی وا نماند. روحم به بدی آلوده نشده باشد و پرهیز کرده باشد از بدیها و زشتیها. ساده زیستن . حیله و فن بکار نبردن, دچار خیالات واهی نشدن, خیلی بهتر از اینست که اینجور متضاحر بودن و خود را فیلسوف نشان دادن. اعرابی میگوید که من این را ترجیح میدهم.

3202        گـر تو خـواهی کِت شـقــاوت کم شود          جـهـد کـن تـا از تـو حـکــمـت کم شود

گر تو خواهی که شقاوت از تو کم بشود, شقاوت یعنی بد بختی و گمراهی و کفر. سعی و کوشش بکن که از تو حکمت کم شود. باید سعی بکنی که این حکمتیکه تا بحال ازش صحبت میکردیم که لفظیست و حرفیست. این حکمت ظاهری و این حکمت دروغین از تو کم شود.

3203        حــکــمـتـی کــز طبع زاید وز خـیـال          حکـــمــتـی بی فــیــضِ نـورِ ذوالجلال

میگوید من از آن حکمتی دارم صحبت میکنم که از طبیعت و دل تو و از شیطان درون تو واز نفس اماره تو سرچشمه گرفته با این عقل نا رسای خودت. حکمتی که از خیال زاید.یعنی از توهم و گُمان و اندیشه های باطل زائیده شده باشد این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست. فیض یعنی بهره مندی و بهره گیری. ذوالجلال اسم خداوند است. ذوالجلال یعنی صاحب شوکت یعنی خداوند. میگوید این حکمتیکه از عقل ناقص تو بیرون میاید این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست و بهره ای از نور حقیقت نگرفته. میگوید اگر میخواهی گمراه نشوی این نوع حکمت را بدور بیانداز.

3208        فـکـر آن بـا شــد کـه بگـشــایـد رهی          راه آن بــا شـد کــه پــیـش آیــد شــهی

آن گونه حکمتی که نور حقیقت در آن است, راه بسته ای را جلوی تو باز میکند و میگشاید یعنی چیزهائی را که نمیدانی بتو میگوید و تو را بطرف جلو میبرد. دریچه ای از معنویات و معرفت بروی تو میگشاید.آن راه رسیدن بحقیقت را بروی تو باز میکند. راهی که در مسیر آن کسانی بتو برخورد میکنند که شاهان معرفت هستند و شاهان معنویت هستند. نه این شاهانی که تخت و کلاهان جواهر نشان دارند و آن بالا نشسته اند و بهمه فخر میفروشند. آن راهی درست است که در مسیر آن راه شاهان حقیقت بجلوی تو میآیند. برای اینکه گفتیم حکمت واقعی حکمتیست که تو را بفکر وا دارد. وقتیکه فکر کردی برایت سوأال پیش میاید و وقتی سوأال برایت پیش میآید از آن شاهان حقیقت می پرسی.

3209        شــاه آن بــاشد کــه از خود شــه بُـود  نـه بـمــخــز نــهـا و لشــکـر شـه شود شاه کسیست که وجودش اصلا خود بخود شاه است. یعنی آن معرفت و معنویت طوری او را والا مقام کرده باشد و بالا برده باشد که شاه از خودش است و نه آن شاهی که با گنجینه ها و مخزن های زر و گوهرش شاه شده و شاهی که به پشتیبانی لشگریانش شاه شده است.  در طریقت یعنی راه رفتن بسوی حقیقت در طریقت پادشاهان معنویت بکمک ثروت و بکمک جاه و مقام و بکمک مرید جمع کردن مثل لشگر پشت سرشان اینها پادشاه نشده اند با این کمک ها. بلکه تکیه آنها بر معرفت و دانشیست که دارای نور حقیقت است و در وجودشان هست.

Loading

79.2 شکایت گفتن پیر مرد بطبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

مولانا داستان جدیدی را آغاز میکند در باره پیرمردی که بطبیب خودش مراجعه میکند و ازرنجوریهای خودش بآن طبیب میگوید و از او پاسخ دریافت میکند. مولانا اغلب داستانهای خودش را بگونه ای با سخنانی آغاز میکند که خواننده و یا شنونده را بظاهر داستان ابتدا جلب میکند. سپس خواننده را بسوی مفاهیم پنهان در داستان میبرد. یکی از این موارد در همین داستان کوتاه است. در این داستان پیر مردی به طبیبی مراجعه میکند و درد های خودش را میخواهد درمان کند و طبیب علت دردها را بیان میکند و پیر مرد ناگهان براشفته میشود و خشمگین میشود و شروع میکند بطبیب نا سزا گفتن. مراد مولانا اینست که این را وسیله ای قرار میدهد برای آن کسیکه زشتی های سرشتی شخصی را باو میگوید. موضوع دیگری را که مولانا در اینجا مطرح میکند اینست که تفاوت بین پیری تقویمی و پیری عقلانی را بگوید.

3089        گـفـت پـیـری مــر طـبــیــبــی را که مـن          در زحـــیـــرم از دِمـــاغ خویشـــتـــن

کلمه مر معنی ندارد و فقط برای پُر کردن قافیه شعری میاید. زحیر بمعنی رنج و زحمت است. کلمه دِماغ بمعنی مغز است. پیر مردی نزد طبیبی میرود و میگوید من از سستی کار مغزم, منظورش از کار حافظه ام و ضعف قوای دِماغیم در رنج هستم و ازین بابت بسیار نا راخت هستم.

3090        گـفــت از پـیــریســت آن ضـعــف دِمـاغ          گـفــت بر چشـمـم زظـلـمـت هست داغ

طبیب گفت این ضعف مغزی تو از پیریست. مریض گفت بر چشمم هم یک لکه سیاهی هست. کلمه داغ در اینجا یعنی لکه. و من درست نمیتوانم که ببینم.

3091        گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ قــدیــم          گـفــت پشــتــم دَرد مــی آیــد عـظــیـم

طبیب گفت ای آقای عزیز این لکه هم از پیریست. شیخ گفت علاوه بر اینها کمرم هم بسیار دردناک است

3092        گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ نـــزار          گـفــت هـر چه مـی خـورم نَـبـود گَوار

طبیب جواب داد ای شیخ ضعیف و نزاز این درد پشت هم از پیری و رنجوریست. این پیر مرد گفت هر چه میخورم گوارش پیدا نمیکند و آنچه میخورم خوب حضم نمیشود.

3093        گـفــت ضـعـفِ مـعـده هـم از پــیـریسـت          گـفــت وقـــتِ دم مــرا دَم گــیــریسـت

طبیب باز گفت این مشگل حضم غذای تو هم بعلت پیریست. پیر مرد گفت وقتیکه نفس میکشم من به تنگی نفس دچار میشوم.

3094        گـــــفــــــت آری اِنــــقــطـــــاع دَم بـــود          چون رسد پـیـری, دو صـد عـلـت شود

انقطاع یعنی قطع شدن و بند آمدن. طبیب گفت آری نفس بند آمدن هم از زیادی سن است. علت در بسیاری از موارد مولانا بجای بیماری بکار میبرد. طبیب اضافه کرد و گفت بگذار تو را راحت بکنم و بطور کلی وقتی پیری میرسد تعداد زیادی از بیماریها هم با آن میاید.

3095        گـفــت ای احــمــق بــریــن بــردوخــتـی          از طــبــیــبــی تــو هــمیــن آمــوخـتـی؟

برین یعنی بر این و منظور این کلمه پیریست. بر دوختی یعنی روی همین کلمه ثابت مانده ای و مثل اینکه تو را باین کلمه دوخته اند, برای اینکه هرچه من میگویم تو پیری را میگوئی. ای آدم نادان تو از طبابت فقط همین کلمه پیری را یاد گرفته ای؟ آیا چیز دیگری را بتو یاد نداده اند؟

3096        ای مُــدَّ مَــغ, عــقــلــت ایــن دانش نداد          کــه خــدا هــر رنـــج را درمـــان نـهـاد؟

کلمه مدمغ از کلمه دِماغ است و یعنی کسیکه احمق است و نادان و مغزش درست کار نمیکند. یعنی قوای مغزیش دچار ظعف و نفصان است. میگوید ای نادان عقل تو تو را به این دانش آگاه نکرده که خداوند درد را آفریده و برای هر دردی هم درمانی قرار داده؟. تو هنوز این را نمیدانی؟

3097        تــو خـــرِ احــمــق ز انــدک مـایــگــی          بــر زمــیــن مــانــدی, ز کــوته پــا یـگی

اندک مایگی یعنی کم دانشی. در اینجا کم دانستن از علم پزشکی. بر زمین ماندی یعنی هیچ پیشرفت نکردی و مثل خر در گِل مانده ای ز کوته پایگی یعنی از کم همتی و تو خیلی کم حمتی و همت نکردی که یک چیزی یاد بگیری. میگوید: تو ای خر احمق از کم دانستن و کم همتی از علم طب چیزی یاد نگرفته ای و هنوز داری درجا میزنی. این از کم همتی در وجود خودت است که داری در یک جا درجا میزنی و هیچ پیشرفتی نکرده ای.

3098        پس طـبـیـبـش گـفـت ای عُـمرتوشصت          ایـن غضـب ویـن خشـم هــم از پـیـریست

طبیب باو جواب داد و گفت ای کسیکه سنش به شصت رسیده و از شصت هم دارد میگذرد , این عصبانیت بیجای تو هم علتش پیریست.

3099        چون هـمه اوصاف و اجزا شد نـحـیف          خـویشـتـن داری و صـبـرت شـد ضعـیـف

اوصاف جمع وصف است و وصف یعنی وضع حال. اجزا در اینجا اجزاع بدن است. نحیف یعنی ناتوان. خویشتن داری یعنی در دست داشتن اختیار نفس. طبیب گفت چون همه وضع حال و اعضای بدن هر چه هست در اثر پیری نا توان میشود و نمیتواند درست کار بکند, اختیار نفست هم از دستت میرود و خویشتن داری هم دیگر نمیتوانی بکنی. خویشتن دار کسی هست که جلو عصبانیت خودش را بگیرد و صبر داشته باشد. برای همین است که مولانا خویشتن داری و صبر را باهم آورده. کسی که خویشتنداری ندارد نمیتواند صبر کند و بلا فاصله میخواهد دشنام بدهد از یک چیزیکه ناراحت شده. برای یک انسانیکه علت بقول مولانا یا بیماری و علت پیری دارند این یک چیز طبیعیست ولی برای کسانیکه بآن سن بالا نرسیده اند و این صبر و خویشتنداری را ندارند و اصلا فرصت نمیدهند که طرفشان حرف را تمام کند که ببینند که چه میخواهد بگوید حرف طرفشان را قطع میکنند و شروع میکنند بداد و فریاد کردن, آنها اصلا خویشتنداری ندارند و خویشتن خویششان از دستشان رفته. اگر ما انسانها در درون خودمان سیر بکنیم خویشتن خویش را آنجا پیدا میکنیم و این خویشتن خویش را پیدا کردن خیلی شهامت میخواهد و شجاعت و دلیری میخواهد برای اینکه در بسیاری از موارد خویشتنِ خویش زشت است و وقتی این را می بینیم آنوقت شهامت میخواهد که عصبانی باشیم و استقامت میخواهد که قبولش کنیم که زشتیم و برطرفش کنیم. بدون اینکه پرخاش بکنیم. سعدی میگوید:

                          سخنها قوی باید و معنوی              نه رگ های گردن بحجت قوی

سخنها باید معنی دار و قوی باشد و نه اینکه عصبانی بشوی و رگهای گردنت باد بکند و پر از خون بشود و فریاد بکنی که چیزیکه من میگویم حجت و دلیلی که من میاورم درست است.

3100        بــر نـتـابـد دو سـخـن, زو هَــی کــنــد          تــاب  یــک جــــرعـــه نـدارد قَــی کــنــد

بر نتابد یعنی تحمل ندارد. از کلمه تاب و توان است. آن کسیکه بپیری تقویمی رسیده دو کلمه هم نمیتواند تحمل کند تا ببیند طرف مقابل چی میخواهد بگوید. اصلا گوش کردن بحرف دیگران هنر است هرچه میخواهد بگوید. زشت بگوید یا زیبا, راست بگوید یا دروغ, گوش کردن باین حرف و صبر کردن هنر است. خیلی از ما ها این هنر را نداریم و نمیگذاریم طرف حرفش را بزند. کلمه زو همان زود است که دال آن را انداخته. میگوید آن پیرمرد سالخورده دو کلمه هم صبر نمیکند و زود هَی و هو و داد و فریاد میکند. مثل کسیکه تاب و تأمل خوردن یک جرعه مشروب و یا هر نوشیدنی را ندارد و وقتی یک جرعه میخورد قَی میکند و بر میگرداند. توانائی حضم این مطلبی را که دارد می شنود ندارد. مثل کسی هست که نمیتواند غذائی را که خورده حضم کند و هی قی میکند. باید که سخن دیگری را هم حضم کرد. باید در باره سخن طرف هم اندیشه کرد و دید که او چه میگوید. چه بسار مواردی هست که او درست میگوید.نه غلط میگوید. اگر غلط گفت بملایمت با او باید گفت که این درست نیست آنهم باکلمه “بنظر من” درست نیست.

3101        جـز مگـر پـیـری که از حـقست مست          در درون  او حـــیـــات  طـــیــبــه  اســت

جز مگر پیری یعنی جز مگر آن پیر. از حقست مست یعنی از شراب حق مست است. مست شراب حق است. در درون او یعنی در باطن او حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی زندگی پاک و پاکیزه. یعنی آرامش. آمده است که در بهشت حیاط طیبه است یعنی آنجا هم آدمها زنده هستند ولی آرام هستند. پس کسیکه در این دنیا حیات دارد, زندگی دارد ولی صبر و تحمل ندارد, حیات او پاکیزه نیست زیرا آلوده به زشتیهای نفسانی است. اولین آنها منیت و تکبر است. آن پرخاشگر به منیتش توهین شده که پرخاش کرده. اگر او این تکبر و منیت را نداشت که بر آشفته نمیشد. بتکبر و منیت او توهین شده و نمیتواند ساکت بماند و نمیتواند تحمل بکند. این شخص حیات دارد ولی حیاتش پاک نیست.

3102        از بـرون پــیـراســت و درباطـن صبی          خــود چـه چـیـز اسـت آن؟ ولّی و آن نـبی

از برون یعنی از نظر ظاهر. باطن یعنی در درون. صبی بآن شیر خواری میگویند که هنوز از شیر گرفته نشده. کسانی هم که از نظر ظاهر پیر هستند در باطن مثل آن کودک شیر خواری هستند که شیر حقیقت مینوشند و بهمان اندازه صفا دارند. شما این نوزاد را زمانیکه در حال شیر خوردن است باو نگاه کنید. وقتی بچهره اش نگاه میکنید لذت میبرید. مفهوم طراوت را در چهره او می بینید. در مصراع دوم وقتیکه می پرسد خود چه چیز است آن؟ همین جا جوابش را هم میدهد و میگوید آنها ولّی و نبی هستند یعنی آنها انسانهای کامل هستند.آنها معنویاتشان بکمال رسیده آنها سکون و آرامش را دارند. اگر معنی لغوی را خواسته باشید, ولی یعنی دوست صدیق خدا و مبی یعنی پیام آور خدا. ولی حتما اینطور نیست که کسیکه میخواهد آن آرامش را داشته باشد ولی و نبی خدا باشد. لازمه آرامش داشتن ولی خدا و نبی خدا بودن نیست. هر کس که آن آرامش را درک کند و بدست بیاورد میتواند آن آرامش را داشته باشد.

3103        گــر نــه پــیــدا اند پـیـش نـیـک و بــد          چیســت بـا ایشـان  خســان  را ایــن حســد

گر نه پیدا اند یعنی اگر آشکار نیستند. ویا اگر شناخته شده نیستند پیش نیکان و بدان, بطور کلی همه مردم. اگر شناخته شده در پیش مردم (نیکان و بدان) نیستند، پس چرا خسان و فرو مایگان نسبت بآنها حسادت میکنند. پس همه آنها را میشناسند که بآنها حسادت میکنند. همه به آرامش آنها حسادت میکنند. بجای اینکه یک نفر برود و ببیند چرا این شخص آرامش و سکون درون دارد فقط بلد است حسادت بکند.

3104        ور نــمـی دانــنــدشــان عـلـم الــیـقـِـن          چیسـت ایـن بغض و حِـیَـل ســازی و کـیـن

ور یعنی و اگر. نمی دانندشان یعنی نمیشناسندشان بدرستی. علم الیقین یعنی بدرستی. مسلما و یقینان. اگر این مردم نیک و بد آنها ( مردان کامل) را نمیشناسند , پس چرا نسبت بآنها بغض دارند  یعنی دشمنی دارند. با آنها حیَل سازی دارند یعنی نیرنگ بازی با آنها دارند. کین بمعنی دشمنی و در اینجا یعنی دشمنی کردن. این انسانهای کامل در همین دنیای ما و شرائط ما زندگی میکنند و اینقدر آرامند و مردم بآنها حسودی میکنند. کار حسود اینست که بغض و کینه و حیله بازی پیدا بکند نیرنگ بازی پیدا میکند و پشت سرش حرف میزند و آخر سر هم میگوید آنها مثل سیب زمینی هستند یعنی آفت بآنها کاری ندارد. باید سعی کرد و فهمید که چرا آنها آرامش دارند. و وقتی فهمیدید سعی کنید که شما هم این آرامش را داشته باشید.

3105        ور هــمــی دانــنــد جــزای رســتخیز          چــون زنـنـدی خــویش بَـر شــمشــیـر تــیـز

جزا یعنی کیفر و مجازات. رستخیز یعنی روز داوری. چون یعنی چگونه. خودشان را بشمشیر تیز میزنند. شمشیر اینجا یعنی شمشیر تیز قهر الهی. وقتیکه دل این آدمها را بدرد میاوریم, و وقتی بانها سیب زمینی میگوئیم, و وقتیکه اقدام به کینه توزی میکنیم و میگوئیم این آدم هیچی نمیفهمد و بی رگ هست ما داریم دلشان را بدرد میاوریم. البته او دلش بدرد نمی آید و شما میخواهید دلش را بدرد بیاورید. مولا نا میگوید این کسانیکه دارند این کار ها را میکنند آیا جزای این زشتی های خودشان را معتقد نیستند که می بینند؟. چرا خودشان را به شمشیر تیز قهر الهی میزنند. قهر الهی مثل شمشیر تیز بکمر آنها خواهد زد.

آیا با خوتان میگوئید که باید تا روز قیامت صبر کرد تا آنها مجازات بشوند؟ خیر همی الان این اتفاق خواهد افتاد. مولانا در جائی دیگر در دفتر اول میگوید: هر دَم تو را مردن و رجعتیست, یعنی هر لحظه تو داری میمیری و زنده میشوی. پشت سر هم داری با سرعت زیاد میمیری و زنده میشوی و تو نمیفهمی. درست مثل فیلم سینمائی که یک حرکت در روی فیلم بصورت تک تک و بتدریج است ولی وقتی روی پرده سینما نگاه میکنید این حرکت پیوسته است و تماشاچی آن حرکت را ممتد می بیند و حالا این مردن و زنده شدن هم همین طور است ما متوجه نمیشویم و مولانا میگوید این روز جزا و رستاخیز هم روزهائیست که بین این مردن ها و زنده شدنها قرار دارد و لذا هر لحضه ما روز جزا را بدون اینکه متوجه باشیم میگذرانیم. بعد سوآل مردم عامی اینست که پس چرا بدکاران مجازات نمیشوند؟ جواب اینکه چرا مجازات میشوند ولی ما نمیفهمیم. اگر این داوری روی خودمان بشود، ما بروی خودمان نمیآوریم و اگرداوری روی دیگری میشود, آن شخص بروی خودش نمیاورد و با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد و ظاهرش را شاد و شنگول نشان میدهد. نشان میدهد خیلی خوشحال است ولی تو دلش جهنم است و رنج میبرد و در ظاهر کسی نمیبیند. او نتیجه و اجر و مزد زشتیهای خودش را دارد میبیند و بهمبن جهت در دلش جهنم است. او میداند که دزدی کرده, میداند که دروغ گفته, و میداند که یک نفر را کشته و در درونش آن رستاخیز و جزا برپاست و همه اینها آن جهنمیست که در درونش هست ولی بشما چیزی نمیگوید و شما هم از درون او بی خبرید.

3106        بـر تو می خـنـدد مَـبـیـن او را چُـنـان          صــد قــیــامــت در درونســـتـش  نـــهـــان

تو داری ظاهرش را میبینی که خندان و شاداب است و تو او را این چنین نبین. قیامتهاست که در درون او بر پاست و در ظاهر پنهان است.

3107        دوزخ و جــنّــت هـمه اجـزای اوسـت          هــر چـه انــدیشــی تــو , او بــالای اوست

اوست که در داخل خودش جهنمی آفریده و در آتش جهنم خودش در حال سوختن است. و یا بهشتی آفریده و در این بهشت با آرامش و خوشی زندگی میکند. هرچه تو فکر کنی او بالا تر از این حرفهاست. در اینجا ایهامی هست که باید خیلی دقت کرد. کیست که اینطور بالا بلند است؟ این همان پیری هست که مست عشق حق است. ایهام کجاست؟ ایهام اینجاست آن آدمی که زشت کار است در درونش جهنم است و بروی خودش نمیآورد و در ظاهر نشان میدهد که در بهشت است. ولی واقعیت منظور مولانا اینست که در این انسان کامل و در این انسان بر تر, عظمت انسان کامل بقدری هست که ما فوق اندیشه و تصور ماست. ما فوق بهشت و جهنم است و بلا خره ما فوق این حرفهاست و میگوید هرچه اندیشه توست, او بالای آنست. بعلت عظمت وجودی اوست.

3108       هــر چـه انــدیشـی پــذیــرای فــنا ست          آنــکــه در انــدیــشــه نــایــد آن خـــداسـت

هرچه که تو فکر میکنی در این دنیای فیزیکی فنا پذیر است. آن کسیکه در محدوده فکر و اندیشه ما نمیگنجد او خداست. کیست که بتواند بگوید خدا یعنی چی؟ خدا را میشود حس کرد ولی هرگز نمیتوان او را توصیف کرد. اگر هم کسی توصیف کند, حتی هزار نفر توصیف کنند آنوقت هزار گونه خدا وجود دارد. توجه اینکه میگوید خداوند فرا تر از اندیشه ماست و در محدوده فکری ما نمیگنجد و چون این انسانهای کامل بخدا و بحقیقت پیوسته شده اند, آنها هم این چنین وضعی پیدا کرده اند. تو وضع آنها را نمیتوانی تصور کنی که چیست. حال و آرامششان را می بینی ولی چه حال درونی دارند و چه خوش هستند تصورش را هم نمیتوانی بکنی. اگر توانستی خدا را تصور کنی آنها را هم میتوانی تصور کنی  آنها بکمال خداوند کامل شده اند. انسان کامل بر فهم ها و عقل های بشری ظاهرا نمایان است ولی واقعا شناخته شده نیست.

3109        بـر درِ ایـن خانه گسـتـاخی ز چـیست          گــر همــی دانــنــد کـانــدر خــانه کـیــست

منظور از خانه, خانه دل این انسان های کامل است. بر در این خانه یعنی بر دل این انسانهای کامل چرا جسارت میکنی؟. و چرا کستاخی میکنی و چرا بی رگ بودن و سیب زمینی بودن را بآنها نسبت میدهی؟ تو نمیدانی که در خانه دلشان چیست و چه میگذرد. تو اگر میدانستی که ساکن دل آنها خداوند و حقیقت است آنوقت این حرفها را نمیزدی. اصلی در عرفان تحت عنوان ظاهر و مظهر هست. ظاهر یعنی آشکار شدن. مظهر یعنی محل ظهور و محل آشکار شدن.در وجود این انسانهای کامل ظاهر و مظهر یکی شده یعنی خداوند در آنها ظاهر شده و درون آنها جای ظاهر شدن خداوند شده.لذا درون انسانهای کامل مظهر خداست و جائیست که خداوند ظاهر میشود.

3110        ابـلهـان, تــعظــیـم مسـجــد می کـنـنـد          در جــفـای اهـــل دل جِــدّ مـــی کـــنـــنــد

باعث شگفتی بسیار است که در بیش از هشتصد سال پیش در شهر قونیه مولانا با چه شجاعت و قدرتی بیت بالا را میسراید. مسجد بطور کل یعنی عبادتگاه و محلی که مردم در آنجا سجده میکنند و این در و دیوار را می بوسند و ازش شفا میخواهند. همه این کارها را با خشت و گل میکنند ولی باین اهل دل یعنی این انسانهای کامل جور و ستم روا میدارند. آنها فقط ابلهان هستند. حالا مولانا مسجد و دل انسانهای کامل را با هم مقایصه میکند.

3111        آن مجـاز سـت این حقـیـقت ای خران          نــیـسـت مســجـد جـــز درون  ســـروران

میگوید آن مسجد یک چیز مجازیست و یک مشت خشت و گل است ای خران و نا دانان.یک چیز مجاز نبوده و بوجود آمده و یک روزی هم خراب میشود و از بین میرود در برابر حق و حقیقت که همیشه بوده و هیچ وقت هم از بین نمیرود. این مسجدیکه در و دیوارش را می بوسی و این همه بآن احترام میگذاری یک چیز مجازیست ولی دل انسان کامل پر از حقیقت است و اگر میخواهی تعظیم کنی بیا اینجا تعظیم بکن. نیست مسجد جز درون سروران. سروران همان انسانهای کامل هستند. ای نادان کجا بدنبال مسجد میگردی؟ مسجد در درون انسانهای کامل است و تو در آنجا میتوانی خدا را پیدا بکنی.

3112        مســجــدی کان انـدرون  اولــیـاســت          سَـجـده گــاه جمـله اسـت , آنجـا خــداسـت

میگوید آن عبادتگاهی که در درون این انسانهای کامل است, آنجا هست که همگان باید سجده کنند برای اینکه خداوند در آنجا ظهور کرده و در آنجاست. کلمه جمله یعنی همه. یعنی از هر کیش و آئین و فرقه و مذهبی که وجود دارد, همه و همه سجده گاهشان براستی باید دل انسانهای کامل باشد. برای اینکه آنجا جایگاه خداوند است. حقیقت را باید در آنجا پیدا کرد. اگر که خدا در دلش هست, آن انسان کامل آنچه که بگوید حقیقت است. هرکار که بکند حقیقت است. رفتار, کردار, گفتار, اعمال و همه چیزش حقیقت است برای اینکه کارهای او ناشی از حقیقت درونش است. خدا چیزی نیست بجز حقیقت.          

Loading

78.2 حکایت هندو که با یار خود می جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت که او هم بدان مبتلاست

پس از پایان داستان قبلی در مورد شخصی که واقعا شتر خودش را گمُ کرده بود و شخص مقلدی که با او همراه شد و گفت منهم شترم را گُم کرده ام که سراپا سمبولیک, عرفانی, و پر از پند و اندرز بود مولانا بپایان رسانید و هم اکنون داستان کوچکی را در باره یک نفر هندی از اهل هندوستان که با یار خود جدل میکرد در کاری و اطلاع نداشت که خودش هم بهمان مبتلاست شروع میکند و در همین یک قسمت بپایان میرساند. این حکایت را مولانا ظاهرا از زبان شمس تبریزی شنیده برای اینکه مختصر تر از آنچه مولانا گفته در مقالات شمس تبریزی هم هست. توجه اینکه شمس تبریزی هیچ کتابی ننوشته و آن سخنانیکه گفته در مجالسیکه حضور داشته و اشخاصی که در آنجا بوده اند می شنیدند و یاد داشت میکردند از قول و گفته های او و جمعا یک کتابی شده بنام مقالات شمس. از کلمه قال یعنی گفتن است. مشابه این داستان در بعضی از کتب دیگر هم هست.

مولانا تمام کتابهائی را که قبل از او نوشته شده خوانده است و آنها را در آن حافظه قوی بایگانی خودش نگه داشته و بموقع خودش از آنها استفاده میکند و بکار میبرد. منتهی در تمام آنها دخالت میکند و تغیراتی در آنها میدهد. کتابهائی هست علاوه براین مقالات شمس مثل کتابی باسم عیونالخبار. این کتاب تألیف شخصی هست بنام ابنالپُتیا. او یک نویسنده خیلی مهم آن زمان که عالم و دانشمند هم بود و در قرن سوم هجری زندگی میکرد. او چیزی شبیه به آن چیزیکه مولانا گفته آورده است. علاوه بر این در کتاب مجمع الابثار هست که توسط شخصی بنام میدانی نوشته شده و او هم در قرن ششم هجری میزیسته. این کتابها را مولانا همگی خوانده و در حافظه اش نگه میداشته و بموقع از آنها در مثنوی معنوی بکار میبرده است. و حالا بتفسیر اشعار این داستان میپردازیم.

3028        چـــار هــنــدو در یـــکی مســجـد شــدند          بـهــرِ طــا عـــت راکع و سـاجد شدند

چهار هندی مسلمان وارد یک مسجد شدند. بهر طاعت یعنی برای اطاعت امر خداوند یعنی عبادت بطور کلی. عبادت از کلمه عبد است و عبد یعنی بنده و لذا عبادت یعنی بندگی. پس کاری را که مردم در مساجد, کلیساها, کنیساها میکنند همه بندگی خداوند است.

3029        هــر یــکـی بـر نـیّــتـی تــکــبـیــر کــرد          در نــمــاز آمــد بــمســکــیـنـی و درد

مسلمانها قبل از اینکه نماز بخوانند اول تمرکز پیدا میکنند و نیّتی میکنند و در ضحن خودشان میگویند من این نماز را بجا میاورم برای نزدیکی به خداوند و برای درک حقیقت. این را میگویند نیت کردن. در مصراع دوم کلمه بمسکینی یعنی بفروتنی و فقر عرفانی. درد در اینجا یعنی دردمندی طلب. یعنی اینکه حقیقت را طلب میکند. این باید بسیار خالص باشد. در عرفان اینطور گفته میشود در باره کسیکه طلب میکند در ذهنش, اگر همه جهان خاکی و نعمت را و همه آن جهان و جنت و بهشتش را باو بدهند او نمی پذیرد. او فقط آن حقیقت را خواهان است و بس. اگر اینطور هست آن را میتوان طلب گفت. مسلمانان وقتی نیت کردند, تا پایان آن نباید حرف بزنند و اگر حرف بزنند نماز آنها باطل است زیرا باعث میشود که از نیت اولیه که طلب بود خارج بشوند.

3030        مُـؤذن آمــد زان یــکی لــفــظـی بجَســت          کای مؤذن بـانگ کـردی وقت هســت

مُوذن و یا مُئَذن یعنی اذان گو. برای مسلمانان قبل از هر نمازی باید اذان بگویند. وقتی اذان میگویند همه میفهمند که وقت نماز خواندن رسیده است. از یکی لفظی بجست یعنی یک کلمه ای از دهانش بیرون رفت. یعنی سخنی بر زبانش آمد و نمازش باطل شد. در مصراع دوم: که ای مؤذن, اذان گفتی؟ وقت نماز شده؟ مسلمانان هندی بسیار معتقد هستند که نمازشان را با تمام قوانینش بسیار دقیق و درست بجا بیاورند. بهمین دلیل آن شخص از مؤذن آن سؤال را کرد.

3031        گـفــــت آن هــنــدوی  دیگـــر از نــیــاز           هِـی سـخـن گـفـتـی و بـا طل شد نماز

از نیاز یعنی به ضرورت بطور کلی. هندوی دومی متوجه شد که در نماز اول اشتباه کرده و نباید حرف میزده. لذا او هندوی اول را صدا کرد و گفت هِی فلانی, حرف زدی و نمازت باطل گردید.

3032        آن ســوم گــفـــت آن دوم را ای عـــمـــو          چـه زنی  طعـنه بـراو؟ خـود را بگو

کلمه عمو در اینجا یعنی آهای, ای هم شهری, ای فلانی. چرا باین دومی طعنه و سرزنشش میکنی که وسط نماز حرف زده و اینکه نمازش باطل شده؟ خودت هم همین کار را کردی. خود را بگو یعنی خودت را سرزنش بکن.

3033        آن چــهــارم گـفـت حـــمـــدُ اللهَ کــه مــن          در نــیــفــتــادم بِـچـه چون آن سه تـن

حمدُالله یعنی ستایش خدا را, شکر خداوند را که من مثل آن سه نفر بچاه اشتباه در نیافتادم. در اینجا الهامی هست و آن اینکه در این مثال هر چهار نفر اشتباه کردند و نمازهای آنها باطل شد در حالیکه همه فکر میکردند اشتباه از آنها نیست و از نفر قبلیست. همه ما ها در هر روز چندین اشتباه میکنیم و در چاه اشتباه میافتیم و خودمان متوجه آن نیستیم. این چاه اشتباه ظلمانیست, تنهائیست, از آن بیرون آمدن آسان نیست, ترسناک است. مولانا این اشتباه را بچاه تشبیه کرده و عملا چاهی در کار نیست. در این داستان نفر چهارم میگوید خدا را شکر که من این اشتباه را نکردم و نمازم باطل نگردید.

3034        پس نـــمـــاز هــر چـــهـــاران شــد تـبـاه          عــیــب گـویـان بـیشـتـر گـم کـرده راه

تباه یعنی باطل. نمار هر چهار نفرشان باطل شد.  پس نتیجه میگیرد کسانیکه عیب دیگران را میگیرند, خودشان  بیشتر از دیگران عیب میکنند. این سخن بسیار پر معنی و پر محتویست. همین عیب دیگران را گرفتن, خودش عیب اول است. وقتی یکی در ذهنش دائم جستجوکند که عیب دیگران را پیدا کند و به رخشان بکشد و یا پشت سرشان بدیگران بگوید, او اصلا فرصت پیدا نمیکند که  بعیب خودش پی ببرد زیرا دائم مشغول جستن عیب دیگران است بنا براین از همه بیشتر راه را گُم میکنند.

3035        ای خُـنُـک جـانـی که عــیـبِ خویش دیــد          هـر که عـیـبـی گـفت آن بـرخود خرید

خُنُک یعنی ای خوشا بحالِ. میگوید: خوش بحال آن روح و جانیکه عیب خودش را ببیند و هرکس هم که عیب او را میگوید, آنرا بجان خودش بخرد. معمولا آدمها دوست ندارند که کسی عیب آنها را بآنها بگوید و اگر یک خورده بیشتر عیب بگوید دیگر از آن شخص بکلی دوری میکنند. و اگر ادامه بدهد از او قعر میکنند و پشت سرش هم بد میگویند. این شخص شنونده عیب خودش اول گمراه شده و براه غلط افتاده و یک عیبی هم که یک کسی میخواسته باین آدم بگوید بجای اینکه آو این عیب را متوجه بشود و آن را بر طرف بکند, برعکسش شده و گرفتار عیب های دیگر شده و عیب را بر خودش نخریده. او باید عیب خودش را بخرد و نه اینکه از گوینده عیب نا راحت شود. اگر خواستید عیب کسی را بگوئید باید آن شخص را بکناری کشیده و مستقیم عیبش را رودر رو بخودش بگوئید. و هیچگاه عیب کسی را در انظار مردم نباید گفت. زیرا آن شخص تحقیر میشود, یعنی احساس میکند که تحقیر شده است و وقتیکه در خلوت هم باو میگوئید گفتن شما حالت تحقیر و سرزنش و نادانی نداشته باشد. و حالت اعتراض هم نداشته باشد. با چهره خندان و از روی دوستی بگوئید. مولانا در این موردبسیار حساس است و در جائی دیگر میگوید: این عیب هائی که شما در مردم می بینید، این مردم آیینه سر تا پا نمای شما هستند. عیبهای شما در آنها منعکس شده و شما دارید عیب خودتان را در او می بینید. آنوقت میگوئید که این عیب اوست ولی این عیب شماست.  شما خیال نکنید که دارید عیب او را می بینید, عین همان عیب در شماست

3036        زانـکه نــیــم او ز عــیـبــســتــان بُـدسـت         وان دگــر نـیـمـش زِ غـیـبـستــان بُدست

عیبستان یعنی آنچه که مربوط باین دنیای مادی و خاکیست و هر چیزیکه مادیت دارد آن چیز متعلق به عیبستان است. منظور مولانا اینست که این دنیا سراپا عیب است. همانطوریکه اگر در جائی که پر از کوه باشد بآنجا میگویند  کوهستان. و یا هرکجا پر از نی باشد میگویند نیستان. حالا این آدمیکه میخواهی عیبش را بگوئی جسمش از همین خاک است و لا اقل نصف وجودش از همین عیبهاست در این عیبستان. در مصراع دوم میگوید نصف دیگرش از عالم غیبستان است. غیبستان یعنی عالم معنی و روحانیت. عیبستان مادیت میاورد ولی غیبستان معنویت میاورد. میخواهد بگوید انسان آمیخته ایست از مادیات و معنویات. مادیات میخواهد او را بسوی پستی ببرد. معنویات میخواهد او را اوج بدهد و بسوی بلندی ببرد

و مادیات میخواهد او را بسوی تاریکی ببرد. حالا این شخصیکه میخواهید ازش عیب بگیرید, توجه داشته باشید که او هم نصف وجودش از عیبستان است. بنا براین توقع نداشته باشید که عیب نداشته باشد. هرکسیکه از این دنیای خاکیست دارای عیب است و باید قبول کنیم. پس بیهوده اینها را ندانسته و شرائط عیب گفتن را بجا نیاورده شروع به عیب گفتن نکنیم

3037        چونـکه بـر سـرمــرتــرا دَه ریش هســت          مــرهـمــت بـر خویش بایـد کـار بسـت

ریش بمعنی زخم و جراحت است ولی منظور اینجا نقاط ضعفهای معنویست. مرهم معجونی بود که درست میکردند و برای بهبودی زخم بکار میبردند.میگوید: وقتیکه تو میدانی روی سرت ده جای آن زخم شده, تو اگر مرهمی داری باید اول بگذاری روی زخمهای سر خودت و آنها را التیام ببخشی. یعنی وقتیکه می بینی سراپای وجودت پر از عیب است, آنوقت توجه ات روی عیب دیگران نباشد. اگر داروئی برای درد عیب جوئی داری که میخواهی دیگری را با عیب جوئی  نصیحت بکنی، اول بخودت پند بده و عیوبات خودت را علاج کن.

3038        عـیـب کــردن خــویش را داروی اوسـت          چــون شـکسـته گـشـت جای اِرحَموُست

گفته شد که اگر عیبی داری اول خودت را معالجه کن دوا و داروی عیب خودت را پیدا بکن. و هم چنین گفته شد که دارویش اینست که قبول کنی که عیب داری و در صدد برطرف کردن این عیب خود باشی. تو باید سعی کنی که عیب خودت را مرتب بشناسی و بعیب خودت بگو. مثل اینست که داری روی زخمت مرحم میپاشی. دوای این عیبت را داری میگیری. باید عیب خودت را مرتب بگوئی و بدونی و فراموش نکنی. حالا وقتیکه تو داری اینکار را میکنی تو داری خودت را میشکنی یعنی اینکه از آن تکبرت داری پائین میائی. وقتیکه یک کسی عیب خودش را قبول ندارد و یا نمیشناسد, این آدم متکبر وخود پسند است. حالا باید خود شکنی داشته باشد. وقتی قبول میکنی که عیب داری آنوقت خودت را شکستی. ارحمو یعنی سزاوار رحم کردن. حالا تو سراوار رحم کردن شده ای. اشاره به سخنیست در عرفان که  میگویند ” رحم کنید تا بشما رحم کرده شود” آنوقت سزاوار رحمت خداوند میشوید.

3039        گــر هــمان عــیــب نـبـود , ایمن مـبـاش          بـو کـه آن عــیـب ازتـو گــردد نیز فاش

اگر بخودت نگاه کردی و دیدی که براستی این عیب را نداری باز هم آسوده نباش. ایمن نباش یعنی آسوده خاطر مباش. بو که یعنی شاید که, چه بسا که. چه بسا که آن عیب در آینده در تو کشف بشود.

3040        لا تـــخـــافُـــوا از خــــدا نشــنـــیـــده ای          پس چـه خود را ایمـن و خوش دیده ای

لا تخافو یعنی ترس نداشته باشی. خداوند بکسانیکه در راه معنویت بمقام انسانیت کامل رسیده اند یعنی بآن معنویت تمام و کمال رسیده اند بآنها خطاب میکند و میگوید حالا که باین مقام رسیده اید از خودتان نترسید و از خودتان خوف نداشته باشید زیرا انسان کامل هم با اینکه باین مقام رسیده باز هم ترس و خوف دارد که نکند که من هم عیب خودم را بر طرف نکرده باشم و نکند که من هنوز عیب دارم. وقتیکه خداوند بانسان کامل هم میگوید که خوف نداشته باش, پس معلوم میشود که انسان کامل هم خوف و بیم این را دارد که هنوز دارای عیب باشد. حالا که انسان کامل از اینکه عیب داشته باشد میترسد پس آنسانهای معمولی چی؟  آنها باید همیشه در ترس باشند و صد در صد جایزوالخطا هستند و خطا هم میکنند.

3041        ســالــهـا ابــلــیس, نـــیــکـو نــام زیسـت          گشـت رسـوا بـیـن  که او را نام چیسـت

ابلیس شیطان و نیکونام زیست یعنی خوش نام زندگی کرد. در افسانه های مذهبی هست که شیطان از فرشتگان بسیار نزدیکتر بخداوند بود و او سالها و سالها عبادت میکرد و خوشنام بود. بعد چون اطاعت خداوند نکرد رسوا شد. بین یعنی بیاندیش. بیاندیش و ببین چرا اسم او ابلیس است. ابلیس یک کلمه عربی و از بلاس میاید و بلاس یعنی نا امیدی و ابلیس یعنی نا امید.

3042        در جــهــان مـعـروف بُــود عـَـلــیــای او          گشــت مـعــروفـی  بـعـکس ای وای او

عَلیای او یعنی بلند پایگی و علو او. در جهان معروف بود به بلندی درجه و بلند پایگی و والا مقامی. ولی حالا معروفیت او برعکس شد. حالا معروف به بد نامی شد. پس وای بر او.

3043        تــا نـه ای ایـمـن تـو مــعــــروفـی مـجـو          رُو بشـــو از خـــوف,  پس بنـمای  رو

ایمِن یعنی در پناه بودن و در امان بودن. معروفی مجو یعنی بدنبال شهرت و معروف بودن و خوشنامی مباش. رو بشو یعنی چهره باطنت را از ترس خدا پاک بکن و بعدروی خودت را نَمایان بساز بدیگران و طالب معروفیت بشو و بگو این منم که خوشنامم و نکونام. اگر چهره باطنت را پاک نکنی باید از ترس خدا بترسی.مولانا میگوید اول برو و سیر درون خودت بکن و اگر زشتیهائی دیدی, اول آنها را پاک کن بعد گردنت را افراشته کن و روی خودت را بدیگران نشان بده که این منم که چقدر خوب هستم. تو ایمن نیستی و مطمئن نیستی که این کار را کردی. بدنبال شهرت کاذب دروغین مرو.

3044        تــا نـــروِیــد ریـشِ تـو, ای خــوب مــن          بــر دگـــر  ســاده  زنَـَخ  طـعـنـه  مزن

خوب من یعنی ای محبوب من. ساده زنخ یعنی کسیکه کوسه است و ریش ندارد. زنخ یعنی چانه. طعنه مزن یعنی تمسخر نکن. تو که هنوز ریشت بیرون نیامده, چرا بر کوسه تمسخر میزنی و باو طعنه میزنی؟. در این مثال ساده واقعا منظور ریش و کوسه و اینها سمبولیک است. میگوید تو که خوبیها و نیکوئی ها در وجودت نرسته و ایجاد نشده, چطور بر وجودیکه خوبی هنوز در او نرسته طعنه میزنی و سر زنشش میکنی و عیب جوئی میکنی؟.

3045        ایــن نــگـــر کـه مــبــتـــلا شـد جــان او          تـا  در افــتــادســت و او شد  پـنـدِ  تـو

این نگر یعنی باین توجه کن. مبتلا شد جان او, یعنی که جان شیطان مبتلا شد. تا در افتادست یعنی از بالا بپائین افتاده است, از اوج به پستی افتاد. او شد پندِ تو یعنی عبرت و درس تو شد. ببین که شیطان چه کرد. او از اوج به پستی افتاد و حالا تو میتوانی از او درس بگیری. جان او مبتلا بزشتی و نافرمانی شد تو حالا مرتب نگو لعنت بر شیطان و ندانی که چه میگوئی. بدون اینکه بگوئی لعنت بر شیطان از آنکاریکه شیطان کرد عبرت بگیر, درس بگیر و مغرور نشو. غرور را بکنار بگذار وگرنه تو هم از بالا به پائین خواهی افتاد.

3046        تـــو نــیــفـــتــادی کــه بــاشــی پــنــدِ او          زهـر, او نو شـیـد, تـو  خـور   قـند او

این تو نبودی که از بالا به پائین سقوط کرده باشی که شیطان از تو پند بگیرد. این شیطان بود که از بالا به پائین سقوط کرد, یعنی از آن نیکو نامی به بدنامی افتاد. در واقعیت او زهر را نوشیده و تو قندش را بنوش. قندش آن پندیست که میگیریم.

Loading

77.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت چهارم

2995        انـدرآن صـحـرا کــه آن اشـتـر شـتـافت          اشـتـر خـود نـیـز آن دیـگـر بـیـافت

این صحرا, صحرای تحقیق و این دنیا دنیائیست که یک حقیقت جوی مشغول پیدا کردن حقیقت است و مقلد که کور کورانه بهمراه محقق میرفته او هم بدنبال شتر خودش میگردد تا اینکه آن شتر خودش را پیدا میکند. توجه اینکه این مقلد هم همراه محقق شد حالا دیگر فرق کرده و او هم تبدیل شده به مرد شتر گم کرده و یا حقیقت گم کرده. آنوقت میگوید من هم حس میکنم که حقیقتی هست. وجود منهم باید حقیقتی داشته باشد. منهم باید به حقیقتی وابسته باشم. این اولین قدم گذاشتن در راه عرفان است.

2996        چـون بــدیــدش یـــاد آورد آنِ خـــویش          بـی طـمع شد ز اشـترانِ یار خویش

کلمه خویش هم در مصراع اول آمده و هم در مصراع دوم و با هم از نظر هنر شعری میگویند جناس هستند ولی معنی آنها با هم متفاوت است. آنِ خویش یعنی مال خویش اما یارِ خویش یعنی یاران و بستگان. آن مقلد چون شترِ آنِ خودش را می بیند دیگر طمع به آن شترِ گم کرده نمیکند. آن شتر گم کرده بمردم گفته بود ای مردم, شتر من را پیدا کنید و من بشما مژدگانی و پول میدهم. من باخود پول آورده ام که بشما بدهم. یک عده ای هم بطمع اینکه آن پول را بگیرند باو اطلاعات دروغین میدادند. حالا این مقلد میگوید که من طمع خودم را از شتر آن شتر گم کرده بریده ام و دیگر هیچ طمعی در من نیست.

2997        آن مــقــلد شــد مــحــقــق چـون بــدیــد          اشـتـر خود را کـه آنـجـا مـی چریـد

مولانا معمولا محقق را بمعنی خدای جوی حقیقی در مقابل یک مدعی مقلد بکار می برد. مدعی کسیست که ادعا میکند که من بدنبال حقیقت هستم ولی ادعای او باطل است و در باطن دنبال چیز دیگریست. حالا این مدعی ما تبدیل به محقق میشود. چون آشکارا با چشم دلش می بیند که حقیقت دارد باو نزدیک میشود او دارد شترش را می بیند و حالا میفهمد که بله منهم شتری گم گشته داشتم و منهم حقیقت را گم کرده بودم.

2998        او طـلــبگـار شـتـر, آن لـحظــه گشـت          مــی نـجسـتش تـا نـدیـد او را بدشـت

می نجستش یعنی خیلی طالبش نبود. طلب کرد یک چیزی بیشتر از جستن و مایل بودن و خواستن است. اینست که اولین شهر در عرفان بقول عطار نیشاپوری شهر طلب است. باید شخص جستن خداوند را اول طلب کند و بعد بجستجو بپردازد

2999        بـعــد از آن تــنــهــا روی آغــاز کــرد         چشــم  سوی نــاقـه  خـود بـاز کـــرد

تنها روی یعنی بدون اینکه با محقق برود. تنها روی در مقابل پی روی کردن است. پی روی یعنی قدم بجای قدم کسی گذاشتن. تنها روی بدون کسی چه در جلو و چه در عقب راه رفتن. در مصراع دوم میگوید بعد از اینکه بتنهائی براه افتاد  چشمش را بشتر خود دوخت و کنجکاو گردید و حالا میخواهد تحقیق کند که اون بچه حقیقتی و بچه مبدأی بستگی دارد و چگونه آفریده شده. رابطه او با آفریدگار چیست؟.

3000        گـفـت آن صــادق مــرا بــگــذاشـتی؟           تــا بــا کـنـون پاس مـن  مـیـداشــتـی

صادق آن آدم محقق حقیقیست که از اول بدنبال حقیقت بود و راست گو و صدیق بود. مرا بگذاشتی یعنی, ای مقلد چرا من را ترک کردی؟ و دیگر دنبال من نمی آئی و دیگر داری تنها میروی. تو تا بحال پاس من میداشتی و حرمت من را نگاه میداشتی, احترام من را میداشتی و من جلو جلو میرفتم و تو پشت سرم میامدی و حالا دیگر خودت میروی؟

3001        گـفـت تــا اکـنـون فســوســی بـوده ام           وز طــمــع در چــاپــلوســی  بوده ام

فسوسی یعنی دلقک. آن مقلد تغییر یافته گفت, من تا بحال فسوسی و یا یک دلقک بودم و داشتم ادای تو را در میاوردم. من در واقع داشتم چاپلوسی میکردم یعنی تملق گوئی تو را میکردم حالا دیگر نه بپای خودم دارم دنبال حقیقت میروم. من دیگر دلقک نیستم.

3002        ایـن زمـان هـم دردِ تـو گشـتـم که من           در طــلــب از تـو جــدا گشـتم  بـتـن

این زمان یعنی حالا. من همانطور مثل تو شده ام. من بخودی خودم و جدا از تو در طلب آمده ام و بخودی خودم دارم بدنبال حقیقت میگردم. مولانا میخواهد بگوید که جویندگان راه حقیقت ممکن است در مسیر زندگی ظاهری دور از هم باشند ولی در واقع همه یکی هستند. می بینیم که شتر گم کرده اولی حقیقت جو بود و شخص دوم که مقلد بود, او هم حقیقت جو شد. و تا بحال با هم بودند ولی از این ببعد از هم جداشده اند. مولانا میگوید که اینها هردو حقیقت جو هستند. ممکن است که این دو در جستجوی حقیقت از هم مصافتی جدا باشند ولی در حقیقت یک تن هستند چون حقیقت در همه جا و همه وقت یکیست و حقیقت جویان هم یکی هستند.

3003        از تـو مـی دزدیـد مـی وصـف شـتـر           جـانِ مـن دیـد آنِ  خـود شـد چشـم پر

مقلد میگوید تا بحال من مقلدانه از تو اقتباس میکردم. اقتباس یعنی چیزی را از جائی گرفتن. حالا چشم جان من و یا چشم  روح من آن حقیقت را دید و حالا دیگر چشم پر و یا چشم ودل سیر شدم و از تو بی نیاز شدم و تو باعث شدی که من را بی نیاز کنی. این کسیکه چشم پر شده از این ببعد چشمش بدنبال مال کسی نیست, دیگر حسادت به مال دوست و یا همسایه یا خویشا وندان نمیکند. او دیگر در نهایت بی نیازی بسر میبرد. چشم پر یعنی نهایت بی نیازی. این بی نیازی معنوی و روحانیست.

3004        تــا نــیــابــیــدم  نــبــودم  طــالــبــش           مِس کـنون  مغلوب شـد زرغـالبش

تا اینکه من حقیقت را پیدا نکرده بودم طالبش هم نبودم. نشانی از حقیقت در دلم پیدا شد فهمیدم که حقیقت وجود دارد و بعد طالبش شدم. تا حالا من مِس بودم ولی حالا طلا شدم. وجود مقلد مثل مس هست و وجود محقق مثل طلای ناب هست. میگوید من تا بحا وجودم مس بود ولی حالا دیگر وجود من طلای خالص است. 

3005        سـیّـئــاتــم شـد هـمه طــاعات, شـکـر          هَـزل شـد فــا نـی و جِـدّ اثـبات  شکر

سیئه یعنی گناه و سیئات یعنی گناهان. من در اول گناه میکردم, دروغ میگفتم, دلقک بازی میکردم. خدا را شکر من دیگر گناهکار نیستم و بجای گناه کردن برعکس دارم طاعات میکنم چون حالا بدنبال حقیقت میروم.  کلمه هزل بمعنی شوخی و بیهوده کاری ناشی از تقلید است. این هزل در برابر جدّ آمده. هزل از بین رفت و فانی شد. جایش را جدّ گرفت. جدّ یعنی کارهائیکه بیهوده نیست. مثل درستکاری. فانی در برابراثبات آمده . اینها در صنعت شعری میگویند تضاد و مطابقه. کلماتی هستند که درمعنی متضاد هستند و در شعر روی در روی هم قرار میگیرند. بهترین نعمت خداوند اینست که یکی در زندگی هرچه که هزل دارد فانی شود و جای آن را جدّ پر کند. حالا این محققی که تازه محقق شده میگوید خدا را شکر که هزلهای من فانی شد و جدّ برای من به اثبات رسید. اگر یک کسی این را در ک کرد که در وجودش بیهوده کاری از بین رفته و هَزل از بین رفته و جای خودش را به جدّ داده و بکارهای مثبت داده آنوقت باید شکر خداوند را بکند. یک نعمت بزرگی باورسیده. ما معمولا چون خودپسند هستیم و منیت هم داریم و در خودمان فرو نمیرویم اصلا قبول نمیکنیم که هزل هم در ما وجود دارد و بیهوده کاری هم در وجود ما هست, دلقک بازی هم در وجود ما هست. عین کاریکه میکنیم درست است و اگر هم نا درستیست دیگران میکنند. اگر اینطور باشد ما هیچوقت بجدّ نمیرسیم و همیشه در بیهوده کاری بسر میبریم.

3006        سَـیِّـئــاتــم چــون وســیــلت شد بـحـق          پس مــزن  بـر سـیّــئــاتــم هـیـچ  دَق

دَق اسم صوت است. وقتی مثلا یک چوبی را بدست میگیریم و بجائی میزنیم یک صدائی میکند و یا وقتی توی سر کسی میزنند دَق صدا میکند. در اینجا اشاره است به توسری بکسی زدن. میگوید تو بر گناهان من سرزنش نکن و بر سر من نزن که گناه کرده ام, برای اینکه آن سیئاتم وسیله شد بحق برسم. ما که همیشه درمقام سر زنش کردن دیگران هستیم و هیچوقت در حال سر زنش کردن خودمان نیستیم. ما باید از این گفته های مولانا درس بگیریم و بدانیم که با اینکار خودمان را تحقیر نمیکنیم و نمی شکنیم

بر عکس استوار تر و محکم تر و بلاتر میشویم. پی خواهیم برد اگر کمی و یا کاستی در وجودمان هست. آن را بزبان بیاوریم و از خودمان پنهان نکنیم و با خودمان رو راست باشیم. اگر میخواهیم کامل شویم و یا لااقل قدمی در راه انسانهای کامل بگذاریم. ما باید این سیر درون خودمان را از همین الان شروع کنیم زیرا هرچه زودتر این کار را بکنیم راه رسیدن بمرتبه آدمیت ما کوتاه تر میشود.

3007        مـر تـرا صـدقِ تو, طـالـب کرده بود           مـرمـرا جِـدّ و طـلـب, صدقی  گشود

آن جوینده راه حقیقت اولی میگوید صداقت تو تو را طالب کرده بود و تو را در مرحله طلب گذاشته بود. کی و چی باعث شد که تو وارد مرحله طلب بشوی؟ آن چیز راست گوئی تو و صداقت خودت بود که تو را بطلب انداخت و بحقیقت نزدیکت کرد, ولی من جدّ و طلبی که کردم باعث شد صدیق بشوم.

3008        صــدق تــو آورد در جُســـتـــن تـــرا          جُســـتــنــم  آورد در صــدقــی مـــرا

آن حقیقت و درستی و صداقتی که در تو بود, تو را در جستن و در طلب آورد که اولین پله و مهمترین پله طریقت است. ولی من اول آن طلب را نداشتم و فقط میجستم. آن جستنم مرا باین صداقت آورد و مرا باین نعمت خداوند رسانید.

3009        تــخــم دولــت در زمـین مــی کاشتـم          سُــخــره و بــیــگــار مـی پــنــداشـم

دولت که معانی مختلی دارد در اینجا بمعنی خوشبختیست. زمین اینجا زمین طلب است. تخم و دانه را در زمین میکارند. سخُره اینجا بمعنی بیگاری و یک کار بی مزد کردن. می پنداشتم یعنی تصور میکردم. حالا شتر گم کرده دومی میگوید وقتی من بهمراه تو شدم و گفتم منهم شتری گم کرده ام, دروغ میگفتم و بدنبال تو راه افتادم و هرجا میرفتی من هم میرفتم و از تو تقلید میکردم, خیال میکردم که دارم یک تخمی در شوره زار میکارم و در واقع فکر میکردم که من دارم یک کار بیهوده ای میکنم و اینگونه می پنداشتم و نمیدانستم که راستی راستی تخمی را در زمین طلب میکارم. خیال میکردم که دارم یک کار بیهوده انجام میدهم. من واقعا تخم را در زمین طلب میکاشتم و خودم نمیدانستم چقدر با ارزش است. خیال میکردم همه اش سُخره و بیگاریست ولی حالا فهمیدم.

3010        آن نَـبُـد بـیـگـار، کسـبـی بــود چُسـت          هـر یکی دانه که کشـتم صـد بـِرُست

آن مقلد پیشین میگوید آن  کار و سعی من که از روی تقلید از تو بود, من خیال میکردم که بی مزد است و یک نوع بیگاری بود, نه نه اینطور نبود و خیلی هم سود آور بود. من نمیدانستم و حالا فهمیدم که چه کسبی میکردم و نمیدانستم.. هر یک دانه تخمی که کاشتم صد جوانه زد و بزرگ شد.

3011        دزد ســوی خـانه ای شد زیـرِ دســـت          چـون درآمد دید کان خانه خود است

زیر دست در اینجا یعنی مخفیانه و پنهانی. چون در آمد یعنی وقتی که وارد خانه شد. آن مقلد پیشین ومحقق فعلی گفت حال من شبیه آن دزدی هستم که شبانه و مخفیانه وارد خانه ای شد که چیزی را بدزدد و بعد از اینکه وار خانه شد دید خانه خودش است. من از اول همراه تو شدم که وقتی تو شترت را پیدا کردی و گفتی مژدگانی میدهم، منهم گفتم یک مژدگانی هم بمن برسد. وقتی تو بشترت رسیدی منهم سهمی از این شتر داشته باشم. من از سخنان عارفانه ای که تو میگفتی منهم تکرار میکردم بدون اینکه اصلا مفهومش را بفهمم. همه خیال میکردند که بعله منهم عارفم و اندیشمند. و منهم در این را قدم گذاشته ام. ولی من داشتم دزدی میکردم و مخفیانه هم دزدی میکردم. بهیچ کس نگفتم که از این آدم یاد گرفته ام و برعکس بهمه میگفتم این حرفهائیکه میزنم از خود من است و این دروغ بود. وقتی بداخل خانه شدم دیدم این خانه وجود خودم هست. من دنبال چیزی بودم که آن چیز در وجود خود من بود و من نمیدانستم.من بقصد دزدی وارد خانه خودم شدم, چی را میخواهم بدزدم. آن حقیقتی را که میخواستم بدزدم در خانه خودم بود و احتیاجی بدزدی نبود. فقط محتاج درک آن بودم. همه باید بدانیم که در خانه وجود همه ما هست و باید آن را در یابیم.

3012        گـرم بـاش ای سـرد تـا گــرمـی رســـد          بــا درشـتـی ســاز تــا نــرمی رســد

گرم باش یعنی در طلب باش. این طلب گرمت میکند و شور و هیجان بتو میدهد. طلب را رها نکن تا گرمی حق و جذبه خداوندی بتو برسد. تا احساس کنی که آن جذبه حق تو را گرفته و داره تو را بطرف خودش میکشاند.این کار خیلی مشکل است  و بقول مولانا درشتیست. با این سختی و درشتی بساز تا نرمی بتو برسد.

3013        آن دو اشـتر نیسـت, آن یک اشـتراست         تـنـگ آمـد لفظ, مـعـنی بس پـُـر است

تنگ آمد لفظ یعنی کلمه و لفظ نمیتواند حق مطلب را بجا بیاورد زیرا محدود تر و کوتاه تر از اینست که بتواند معنی این مطالب را بیان کند. صحبت از اینست که آیا این محقق و این مقلد گذشته و حالا محقق شده که شتر های خودشان را پیدا کرده اند, رویهم دو شتر دارند؟ مولانا میگوید خیر. این ها حقیقتهائی هستند که با نماد شتر بیان شده اند ولی در اصل حقیقت هستندو حقیقت که دوتا نمیشود. حقیقت در سراسر عالم یکیست یعنی همه جا دروغ , دروغ است و همه جا راست هم راست است. پس نتیجه اینکه هردو شترها یکی هستند که آن هم حقیقت است. این حقیقت پر است از معنی و لفظ قادر نیست که اینهمه حقایق را بتواند بگوید.

3014        لـفـظ در مـعـنی هــمـیشـه نـا رســـان           زآن پــیــمــبــر گـفـت قَــد کـَلَ  لِسان

ما کتاب مثنوی را بر میداریم و میخوانیم برای اینکه ما دنبال معنویت هستیم. مولانا میگوید این لفظی که من میگویم و این کلماتیکه من میگویم برای شرح آن معنویت ناتوان است و نا رسان. بهمین دلیل است که بنظر خوانندگان قدری ثقیل میرسد و همیشه توصیه میشود که مثنوی معنوی را بهمراه تفسیر های آن باید چندین مرتبه خواند و پس از خواندن باید بیاندیشید و باز هم بیاندیشید. زان یعنی باین دلیل. قد یعنی بدرستیکه. کَلِ یعنی لال و بی زبان. لِسان یعنی زبان. پس پیامبر اسلام گفت بدرستیکه زبان لال است. شما هرچه میخواهید حرف بزنید ولی اگر بخواهید معنویت را تعریف کنید شما لال هستید. نمیشود آن را آنگونه که هست تعریف کرد. مولانا خودش اعتراف میکند و میگوید: من خودم میدانم مطالبی را که میگویم آنچنان گویا نیست ولی بیش از این در قالب لفظ نمشود گفت.

3015        نطـــق اُسـطـرلاب بـاشـد در حســاب           چــه قَــدَر دانــد ز چـــرخ و آفـــتــاب

نطق یعنی حرف زدن. اسطرلاب وسیله ای بود فلزی و دایره شکل که روی آن را خطوط و نقوش و حروف رمزی و عدد و اینها بود که سابق بر این که این رصدخانه های باعظمت نبودبوسیله این اسطرلاب و دانشی را که منجمین زمان داشتند , ستاره ها را رصد میکردند و اینها فاصله ستارگان و ارتفائشان از یکدیگر و موقعیتشان را نسبت بهم دیگر در زمانهای مختلف بوسیله این اسطرلاب که یونانیان ساخته بودند اندازه میگرفتند. چرخ در اینجا بمعنی فلک و آفتاب بمعنی خورشید است. مولا نا میگوید این حرفی که میزنیم بمزله اسطرلاب است. اسطرلاب کارش اینست که مشخصات ستاره ها را شناسائی میکند. حالا این صفحه اسطرلاب میداند که دارد چه کاری میکند؟ البته که نه. این اسطرلاب فقط یک ورق فلزیست که شخص و یا اشخاصی روی آن را باخطوط و نوشته های مخصوص پر کرده اند. این صفحه از خورشید و فلک و که چه در آنها میگذرد هیچ نمیداند و هیچ خبری ندارد.

3016        خاصه چرخی کین فلک زوپرهّ ایست          آفـــتـــاب از آفــــتــــا بش ذره ایسـت

خاصه یعنی بویژه. چرخی یعنی فلکی. میگوید این فلکی که ما میتوانیم آنرا رسد کنیم, یک پر کاهیست از آن چرخ بزرگ معنویت وحقیقت که باچشم و دوربین و اینها دیده نمیشود. این را میگویند فلک معنویت که خورشید در برابرخورشید حقیقت یک ذره است. اسطرلاب چگونه میخواهد این چرخ حقیقت و معنویت را بشناسد؟ هرگز نمیتواند. پس بهمین دلیل چگونه میتوانی با یکبار خواندن و یا یکبار شنیدن باین حقیقت خداوند بسادگی برسی؟ اینست که باید با اندیشه خودمان و خواندن و خواندن مکرر شاید بتوانیم باندازه ای دست رسی پیدا بکنیم که در زندگی ما را راهنما بشود. مولانا در حدود هشت قرن پیش در دفتراول میگوید غیر از این ستارگانیکه می بینید, ستارگان دیگری هم هستند و غیر از این افلاکی را که ی بینید, افلاک دیگری هم هستند که نهایت ندارند.

Loading

76.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت سوم

مولانا میگوید شتر گم کرده کسیست که میداند که هستی او به یک مبدأ آفرینشی بستگی دارد و میخواهد ببیند حقیقت این هستی و مبدأ این آفرینش چیست. با توجه باینکه این داستان سراسر سمبولیک و نمادین هست و این شخصی که میخواهد بداند که این مبدأ چیست و چگونه بزندگی او وابستگی دارد, مثل آن مرد شتر گم کرده است. لذا تا آخر این داستان این شتر را حقیقت گم شده بدانید. و صاحب آن شتر را که ما آدمها هستیم بدنبال آن شتر گم کرده میگردیم. برای اینکه بتوانیم این حقیقت را پیدا کنیم باید که آذوقه و توشه این راه را داشته باشیم تا بتوانیم در این راه قدم برداریم. مولانا میگوید ما شتر گم کرده ها یک حالتی داریم که بهر چیزی و یا هرکسی برای پیدا کردن شتر خودمان متوسل میشویم. بنا براین اگر ما برسیم به شخصی که حقیقت را نمیداند و ما از او سوال بکنیم نه تنها بحقیقت نمی رسیم بلکه از حقیقت دور هم میکند.

مولانا نتیجه گرفت که بسیاری از کسان هستند که ادعا میکنند که ما ساکن کوی حقیقت هستیم در حالیکه قدم به محله حقیقت نگذاشته اند. این راه رسیدن به حقیقت بسیار خطر ناک است و اگر ما تسلیم اینگونه افراد بشویم, برای ما عواقب بسیار بدی در اانتضار ما خواهد بود. این راه را با آسودگی خیال نباید رفت و باید با شک  وتردید نسبت به راهنمای آن شخص رفت. چون شما گفته بودید که من برای کسیکه خبر شتر مرا بیاورد و من شترم را پیدا بکنم, به آن خبر آورنده پاداش میدهم. آنها برای گرفتن آن پاداش بشما نشانیهای شتر شما را میدهند و نه چیز دیگر. مولانا معتقد است که وقتی شما از یک کسی مشورت میکنید قطعا آن شخص مطابق کیش و آئین خودش جواب شما را میدهد. در جائی دیگر متذکر میشود که کلیه مذاهب هیچ کدام از این مذاهب صد در صد باطل نیستند. و هیچ کدام هم صد در صد حق نیستند.

2974        اشـــتــری گــم کــرده ای مــعــــتـــمد          هـــر کســی زاشــتــر نشــانــت میدهد

این اشتر گفته شد که اشتر معرفت الهیست. معتمد یعنی قابل اعتماد. ای کسیگه قابل اعتماد هستی تو شتر حقیقت را گم کرده ای و بدنبالش میگردی و هرکسی از او نشانی میدهد.

2975        تـو نـمی دانی که آن اشـتــر کجـا ست          لـیک دانـی کـیـن نشـا نـیـهـا خطـاست

احساس تو اینست که این نشانهائی که بتو میدهدند درست نیست. برای اینکه مطابق این نشانیها آیا هیچ قدمی بجلو میروی؟ خیر اینطور نیست و دنبال هر کدام از نشانه های پیشنهادی را که میگیری می بینی که بجائی نمی رسی. در باره این نشانیهای متفاوت اول بیاندیش و بعد قدم بردار.

2976        وآنکـه اشـتـر گـم نـکــرد او از مِـری          هـمـچـو آن گـم کـرده جـویـد اشــتـری

کلمه مری در اینجا یعنی تقلید. اصل کلمه مرا هست. ولی در اینجا چون زیر م کسره هست مطابق دستور زبان در زبان عرب, الف آخر تبدیل به ی میشود و کلمه بجای مرا میشود مری. حالا که شما بدنبال شتر خودتان هستید ممکن است یکی هم پیدا شود و بخواهد بدنبال شما بیاید و از شما تقلید کرده و میگوید منهم شترم را گم کرده ام. او فقط از روی تقلید اینکار را میکند برای اینکه بمردم نشان بدهد که او هم بدنبال حقیقت میدود.

2977        کـه بـلـی مـنـهـم شــتــر گـم کــرده ام           هـــرکـــه یـــابــــد اُجـــرتش آورده ام

این گروه از مردم واقعا مقلد هستند و با جویندگان حقیقت هم چشمی میکنند.آنها از دیدن حقیقت معنوی واقعا عاجزند. و اینها همراهان خوبی نیستند. لذا نه تنها در مورد شخص راهنما باید دقت و تفکر لازم را بکنی بلکه در انتخاب همراهت هم باید دقت کامل بکنی.

2978        تـا در شــتـر بـا تــو انــبــازی کـــنـــد          بـهـر طـمـع اشـتـر ایــن بـــازی کــنــد

انبازی کند یعنی شرکت کردن. برای این, این حرف را میزند که, ای آدمی که تو بدنبال حقیقت میگردی منهم حقیقت را گم کرده ام, منهم میخواهم حقیقت جو باشم و منهم همراه تو میایم.  مولانا میگوید برای این میخواهد با تو بیاید که این حقیقت جوئی را که مدعیست این یک باز هست و این واقعیت و حقیقت در آن نیست. او واقعا محقق نیست بلکه مقلد هست. کسیکه محقق هست و سعی میکند یک حقیقتی را از درون یک چیزی بیرون بکشد و محقق از کلمه تحقیق است و وقتی یک دانشمندی دارد یک موضوعی را تحقیق میکند, میخواهد حقیقت آن چیز را بیرون بکشد.

2979        هــر کـه را گـوئی خطـا بُـد آن نشــان          او بـتــقـلــیــدِ تــو مــیــگویــد  هـــمان

وقتیکه باو میگوئی من حقیقت را گم کرده ام و از چند نفر سوأل کردم میگوید من را هم مثل تو راه اشتباهی رانشان دادند, حالا بیا تا برویم و باهمدیگر آن حقیقت را پیدا کنیم

2980        او نشــان کژ بــنـشــنــاسد ز راســـت          لــیـک گـفـتـت آن مقـلـد را عصـاسـت

کژ یعنی کج. گفتت یعنی گفت تو وسخن تو. آن مقلد یعنی تقلید کننده. میگوید : این سخن و گفت تو که میگوئی من حقیقت را گم کرده ام, آن مقلد هم که عینا سخن تو را میگوید که من هم حقیقت را گم کرده ام,حرفش درست نیست و او دارد گفته تو را مثل عصا بکار میبرد و هدف او با هدف تو یکی نیست. او بدنبال استفاده شخصیست ولی تو بدنبال حقیقت هستی.

2981        چـون نشـان راسـت گـویـنـد و شـبـیـه          پس یـقـیـن گـردد تـو را لا رَیــبَ فـیـه

لا یعنی نیست. رَیب یعنی شک و تردید.فیه یعنی در آن. لا ریبا فیه یعنی شکی در آن نیست. سخن از مقامیست در راه طریقت و عرفان که در آن مقام, آن حقیقت جو بجائی میرسد که باسرار الهی پی میبرد. وقتی باسرار الهی پی برد, اگر کسی نشان راست باو بدهد, وی یقین دارد که این نشان راست است و مهک میزند با آن اسراریکه پی برده و خودش میداند و شک نمیکند. ولی هرکسی باین مقام نمیرسد و کسیکه بتازگی قدم در راه جستجوی حقیقت گذاشته و هنوز بان مقام نرسیده ممکن است که هم خودش و هم دیگری را گمراه هم بکند.

2982        آن شــفـای جـــان رنــجــورت شـــود          رنگ و روی و صـحتِ و زورت شود

آن در اینجا اشاره است به  نشان راست. این نشان راست را زمانی میتوانی داشته باشی که کم کم به مقام درک اسرار برسی. آنوقت این نشان راست بجان و روح رنجور شده ات شفا میبخشد.   شفا یعنی بهبودی دهنده. نه تنها تن بیمار میشود بلکه روح هم بیمار میشود. رسیدن بآن مقام و شروع دریافت اسرار حق تعالی هم روحت را شفا میدهد و هم جسمت را. رنگ و رویت یعنی رنگ رخسارت. صحت یعنی تندرستی و زورت یعنی توان مردی تو. ادامه میدهد و میگوید وقتی نشان راست بدست آوردی رنگ رخسارت را جلا میدهد و تندرستی و صحت و توانمردی بتو عطا میکند و تو دیگر از حالت بیماری بیرون خواهی آمد.

2983        چشـم تـو روشـن شــود, پـایـت دوان           جســم تـو جـان گـردد و جـانـت روان

چشم تو روشن شود منظور اینکه چشم دل تو روشن میشود. میگوید: وقتیکه راه درست را بتو آموختند و مهک زدی با آن اسراریکه برایت نمایان گردیده, آنوقت چشم دلت از نور حقیقت روشن میشود و بسرعت دونده میشوی و میروی بسوی حقیقت. در مصرع دوم مولانا تکامل روح را بیان میکند. روح هم دارای تکامل است. این روحی که ما از اول داریم یک روح حیوانیست و تکاملش اینست که این جان حیوانی کم کم تبدیل بشود به جان انسانی و بعد از آن تبدیل شود به جان الهی.این تکامل باید در روح پیدا گردد. حالا میگوید: وقتیکه تو در این مسیر درست افتادی آنوقت این جسم تو دیگر جسم نیست زیرا به روح تبدیل شده است, و تو سراپا روح هستی و دیگر جسم نیستی. سپس روحت روان میشود یعنی روحت هم الهی میشود. و برای رسیدن به این روح الهی و قدم در راه حقیقت برداشتن باید اول از سطح مادیات غیر ضروری فساد آفرین بمرطبه معنویات رسیده باشی, زمانیکه باین مرحله معنویات رسیده باشی آنوقت به این تکامل روحی یا به برزخ میان جسم و روح میرسی.

برزخ یعنی حد فاصله. اول دارای نوسان است از جسم بروح و از روح بجسم. گاهی به جسم فکر میکنی و گاهی بروح و بعد از گذشتن زمانی متوجه میشوی که دیگرتو بجسم توجهی نداری و داری بیشتر بروح توجه میکنی و بلاخره تو سراپا روح میشوی ولی تا آنطور نشده تو اسیر نفس خودت هستی و یا اسیر آن شیطان درون خودت هستی. زمانی از این اسارت بیرون میائی که از این برزخ گذشته باشی و روح محض بشوی یعنی روح کاملا خالص شده باشی. این روح خالص جزئی از خداست و پس تو جزئی از خدا شده ای. اگر تو باینجا برسی , آنوقت بحقیقتیکه از اول دنبالش بوده ای, حالا دیگر رسیده ای.این وصال بآن حقیقـتیکه میخواستی است. بشرط اینکه مقلد نباشی و محقق باشی و زیر سازیش را کرده باشی و در این سیر و سفر زاد و توشه معنویت و معرفت را بدست آورده باشی. این زاد و توشه چیست که باید بدست بیاورم؟ تو هر وقت خودت را خوب بشناسی و سیری در درون خودت بکنی و خودت را بشناسی, آنوقت تو از حالت مادی بودن بیرون رفته ای و بحالت معنویت رسیده ای یعنی چیزیکه در درون توست معنی است و آن باطن تو الهی هست و آن ودیعه ایست که خداوند در وجود تو گذاشته, منتهی این مادیگرائی تو حجابی بوده که روی آن ودیعه را پوشانده بوده و حالا تو آن حجاب را برداشته ای.

2984        پس بگـوئی, راسـت گـفـتـی ای امین          ایـن نـشــا نــیــهـا بـَلاغ آمــد مُــبــیــن

پس بگوئی یعنی پس میگوید. امین در اینجا بمعنای امانت دار اسرار الهی است. یعنی خداوند اثار خود را بامانت و ودیعه باو سپرده است. در مصراع دوم کلمه بلاغ یعنی پیام. مُبین بمعنی روشن و آشکار است. میگوید: وقتی چنین شخصی را کسی راهنمائی کرد و آن یقین پیدا میکند و مهک میزند و در میابد که این راهنما راست گوست, پس میگوید ای امانت دار اسرار الهی و ای مرشد این نشانیهائی که بمن میدهی, من مطمئن هستم که راست گفتی. آن کسیکه استعداد و لیاقت و زیرسازی و شایستگی را ندارد این پیام روشن را نمیتواند بگیرد.

2986        این نشـان چـون داد, گـوئّی پـیش رو          وقـتِ آهــنـگسـت پیـش آهـــنــگ شـو

زمانیکه یقین پیدا کردی که این نشان درست است تو بی درنگ بجلو حرکت کن و دیگر شک مکن. در مصراع دوم آهنگ یعنی وقت رفتن در اینجا. پیش آهنگ شو یعنی تو پیش قراول شو. میگوید اکنون وقت رفتن است تو پیش آهنگ بشو. این کلمه پیش آهنگ یعنی کسیکه دارد در جلو یک عده بطور سر کرده, راه میرود.

2987        پــی رویّ تـو کــنــم ای راســت گــو          بـوی بـردی ز اشـتـرم, بـنـمـا کـه کـو

من حالا بدنبال تو میایم و تو را پی روی میکنم ای درست گفتار و راست گو. پی روی تو کنم یعنی هرکجا تو قدم بگذاری من قدم بهمان جا میگذارم. حالا بمن نشان بده که اشترم کجاست. تو راه را درست میروی و بمن نشان بده که شترم کجاست. حالا اگر که یک راهنما و یک مرشد خودش صداقت نداشته باشد و این کار مرشد بودن را یک بازی بگیرد و یا یک حرفه بگیرد و یک شغل بگیرد برای پیرو جمع کردن, اینکار در جامعه بد بختی به بار میاورد و ما در طول تاریخ این بدبختی را می بینیم. ولی اگر این مرشد واقعی باشد این روندگان راه را بدرستی ارشاد میکند.

2988        پیش آن کس که نه صاحب اشتریست          کـو در ایـن جسـت شـتر بـهـرمـریست

2989        زیـن نشــانِ راســت, نـفـزودش یـقـین          جــز ز عـکسِ نـاقـه جـوی راســتــیـن

پیش کسیکه حقیقت را گم نکرده. کو یعنی که او. در این جست شتر برای تقلید آمده. مری یعنی تقلید. میگوید: کسیکه حقیقت را گم نکرده ولی برای تقلید با شما که دنبال حقیقت میگردید همراه میشود, حالا در آن کسیکه واقعا و حقیقتا بدنبال حقیقت میگردد هیچ اثری نمیکند ولی در شما اثر مینماید. در بیت دوم زین نشان راست نفزودش یقین یعنی اصلا دلش یقین پیدا نمیکند چون زیر سازیش را ندارد و معنویتی هم ندارد. در مصراع دوم ناقه قرار بود که شتر ماده باشد ناقه جوی یعنی آن کسیکه جوینده واقعی حق و شتر جوی راستین است. حالا مولانا به یک نکته جالبی اشاره میکند که آن اینست که آن شخص مقلد هم همراه شمای محقق شده. شمای محقق  راه را جویا شده اید و یک مرشد واقعی راه را بشما نشان داده و یقین حاصل کرده اید که این راه درست است. آن کسیکه مقلد هست و همراه شما شده, اثری در او نمیکند. ولی یک چیز هست, پرتوی و یا انعکاسی و یا بازتابی از آن حقیقتی که در شما پیدا میشود در او هم اثر میکند. یعنی بی تأثیر روی آن مقلد نیست.البته این زمان میخواهد.

2990        بـوی بـرد از جِــدّ و گــرمــیـهـای او          کـه  گـزافـه  نـیسـت  ایـن  هَــیــهای او

بوی برد یعنی متوجه شد. گرمی یعنی حرارت طلب و شدت و هیجانِ طلب. گزافه یعنی بی اساس و بی پایه و بی مورد. هیهای او یعنی سر و صدا های او ولی در اینجا کنایه از پوششهای او. آن شخص که مقلدانه به جستجو پرداخته, از آن تلاش و تکاپو و شدت طلب و جستجوئی که طالب واقعی شتر میکند متوجه این حقیقت میشود که این همه تلاش و کوشش و تکاپوئی که این شخص محقق دارد میکند بی اساس نیست. برای اینکه اثر و بازتاب نور حقیقت حالا دارد روی او هم میافتد. اگر در یک اتاق تاریکی آئینهای را جلو نور خورشید بگیرید, شخص مقلد خورشید را نمی بیند ولی باز تاب نور خورشید را می بیند و متوجه میشود که خورشیدی وجود دارد که حالا من بازتابش و یا انعکاسش را دارم می بینم. کم کم دارد باین موضوع پی میبرد و تحولی در وجود این مقلد پیدا میشود.

2991        انـدر ایـن اشـتـر نـبـودش حـق, ولـی         اشـتـری  گـم  کـرده اسـت  او هـم, بلی

این شتر حقیقت که شما گم کرده بودی او هیچ حقی که شریک شما بشود نداشت ولی حالا او هم یواش یواش دارد احساس میکند که شتری گم کرده دارد. اصلا شتر نداشته و دنبال حقیقت نبوده که دنبالش برود. او باخودش میگوید حالا که او میگوید کم کم دارد در منهم اثر میکند.

2992        طَـمـع نـاقـۀ غـیـر, رو پــوشش شـده          آنـچ  ازو  گـم شـد,  فـرا موشش شـده

طَمع همان طَمَع هست که طَمع میخوانیم. ناقه غیر یعنی این شتر ماده ایکه متعلق به دیگریست و دیگری دارد دنبالش میگردد. روپوشش شده یعنی برایش حجاب و روپوش شده. آنچ ازو گُم شد یعنی آن حقیقتیکه او ازش غافل شد. میگوید طمع کردن بشتر ماده دیگری حجابی بروی چشم حقیقت بین او افکنده. اول که همراه آن شتر گم کرده بود طمع بود و امید داشت که وقتی شتر پیدا میشود او هم سهمی آز آن شتر ببرد. او اصلا شتری گم نکرده بود فقط طمع داشت وقتی شترِ, شتر گم کرده پیدا شود او هم بنوائی برسد. لذا حقیقتی که او از آن غافل شده بود بکلی فراموشش شد.  ولی حالا روپوش دارد بکنار میرود و متوجه میشود که آن حقیقت را فراموش کرده بوده و دارد کم کم آن نور را میبیند.

2993        هـر کـجــا او مــی دود ایـــن مـیـدود          از طـمـع  هـمدردِ  صـاحب  مـی  شود

حالا میگوید من هم حقیقت را در درون خودم دارم پیدا میکنم. از هر راهی که حقیقت جو میرود او هم میرود. با هر سرعتی او میود این شخص هم با همان سرعت بهمراهش میدود. او حالا همدرد میشود با صاحب شتر گم گشته. باز اینجا مولانا طمع بکار میبرد. این طمع با طمع قبلی خیلی متفاوت است. برای اینکه او طمع دارد که بحقیقت برسد و این دیگر طمع خوبی است. پیام مولانا اینست که اگر که کسی صفا داشته باشد, در عرفان صفا یعنی اینکه زبانش با دلش یکی باشد و یا اعمالش با گفتارش یکی باشد, آن صفا و صداقت است. اگر که کسی صادق و باصفا باشد ولی آدم درغگوی بی صفائی خودش را بهر دلیل همراه این آدم بکند و ادامه بدهد، بعد از مدتی این آدم بی صفا هم با صفا میشود و بعد از مدتی این آدم دروغگو هم راستگو میشود. ممکن است قدری طول بکشد ولی بلاخره این اتفاق میافتد. یعنی مثل اینکه بوی خوش معرفت و معنویت که از آن شخص پراکنده میشود بمشام جان او هم میرسد و او کشش پیدا میکند به تمایلات شخص شتر گم کرده.

2994        کـاذبـی بـا صـادقـی چـون شـد روان          آن  دروغش  راســتــی  شــد  نــاگـهـان

کاذبی یعنی یک دروغگو. صادقی یعنی یک راست گو. شد روان یعنی اگر با هم شروع براه رفتن بکنند. دروغ آن دروغگو ناگهان تبدیل براستی میشود. این تأثیری را که موجودات روی هم دیگر دارند خیلی وقت پیش انشتاین ثابت کرد که یک ذره ماسه که در کنار دریا هست, این ماسه ریز نا چیز روی خورشید بآن عظمت اثر میگذارد. حالا تصور کنید که موجودات زنده که از ماسه خیلی بزرگتر هستند رو موجودات دیگر که از خورشید خیلی کوچکتر هستند چه اثری میتوانند داشته باشند. این ماسه غیر زنده روی خورشید باین عظمت غیر زنده اثر میگذارد, آیا هرکدام از ما که زنده هم هستیم  روی هم نوع خودمان اثر نمیگذاریم؟. البته که اثر میگذاریم. منتها بایستیکه آن آمادگی و آن حس طلب وجود داشته باشد. یعنی هم نشین را درست انتخاب کرده باشید و ببینید این هم نشین درست در طلب چیست. شما هم همان طلب را بخواهید. اگر او بدنبال آب هست آنوقت شما هم کم کم تشنه آب خواهید شد. اصلا باید ما همیشه بدنبال آب باشیم چون هر روز به آب احتیاج داریم زیرا هر روز ما تشنه معرفت هستیم و باید آب معنویت را بیابیم و بنوشیم. اینست که اولین شهر از شهر های هفت گانه عشق که عطار گفت, اولین آنها طلب هست. تا اینکه آن طلب و جستجو نباشد و تا آن اشتیاق در پیدا کردن حقیقت نباشد, کسی بدنبال حقیقت نمی رود. بقیه در قسمت چهارم و آخرین قسمت

Loading