22.4 موری بر کاغذ

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی از آن صحبت میکند موضوع عقل و رابطه آدمی با عقل است. مولانا معتقد است که این عقل همیشه با تو هست. بر تمام زندگی تو هم مسلط است. بر همه حالات و حرکات تو ناظر است. تو این عقل را قبول داری ولی آنرا نمی بینی باین علت که نامرئی هست و دیدنی نیست تو آن را نمی بینی. ولی اگر رسیدیم باینکه تو عقل نداری، بتو بر میخورد. همه فکر میکنند که عقل دارند و از حد معمول دیگران هم زیاد تر دارند ولیکن نمیتوانند این عقل را ببینند و چون دیدنی نیست، خدا هم همان گونه که عقل بر تو مسلط است و ناظر هست بر همه حرکات و اعمال تو و دیدنی نیست. چون دیدنی نیست تو قبولش نداری. راستی چطور این عقل را که دیدنی نیست قبول داری و بآن هم مینازی و افتخار هم میکنی ولی خدا را که نمی بینی قبول نداری؟. این یک سؤال را در اول بحث پیش میاورد و میگوید اگر که تو خطائی بکنی خودت متوجه میشوی که خطا کردی. آنوقت عقل تو را ملامت میکند. همین ملامت کردن عقل خودش دلیل بر وجود عقل است. یعنی یک چیزی در درون و نهاد تو وجود دارد که تو را دارد ملامت میکند. دزدی کردی, آدم کشتی, دروغ گفتی, خودت میدانی که یک چیزی در درون تو دارد تو را ملامت میکند. آن چیز عقل توست. پس این ملامت را دلیل بر وجود عقل بدان. و بمحض اینکه رابطه اش اندکی کم شود از تو, تو به خطای ندانسته میروی.

یک وقتی هست که خطا دانسته است. وقتیکه داری دروغ میگوئی میدانی که داری دروغ میگوئی. ولی یک وقتی هست که آدم خطاهائی میکند که نا دانسته است و بعد از آن متوجه میشود که خطا کرده است. میگوید که این عقل مثل اُصطرلاب است و این یک کلمه یونانیست. در زبان یونانی بآن اُصطر لاوس میگفتند که از همان کلمات ستارگان است این را عربی کرده اند و بآن اُصطرلاب میگویند. و ما در فارسی بآن ستاره نمائی میگوئیم. این اُصطرلاب برای اندازه گیری فاصله ستارگان از یکدیگر هست. و برای جا و موقعیت ستارگان نسبت بهم است. عقل هم میگوید که مثل اصطرلاب است. این اصطرلاب یک پایه دارد که یک صفحه گردی روی آن پایه قرار گرفته که ان کسیکه میتواند با این اصطرلاب کار بکند میتواند که موقعیت و فواصل ستارگان را از هم اندازه بگیرد. مولانا میگوید که این عقل هم مثل اصطرلاب است منتها با این تفاوت که این با ستارگان کاری ندارد. این اصطرلابیست که دوری و نزدیکی تو را از حقیقت اندازه میگیرد. موقعیت تو را نسبت بآن مبدأ آفرینش می سنجد. این تشبیهی است که مولانا برای عقل میکند. این عقل وسیله ای هست برای جستن حقیقت برای تو، همانگونه که اصطرلاب وسیله موقعیت ستارگان است. و این چیزی نیست که قابل بیان باشد. خیلی چیزها هست که احساس میشود و لی قابل توصیف نیست و به بیان در نمی آید. عقل هم یکی از آنهاست. این عقل چیزی بر تر هست از آن تصورات شما در این عالم ماده. شما این عالم ماده را میگوئید عالم مکان. در آن مکان وجود دارد. راست, چپ, جلو, عقب. حالا در این عالم مکان که تو هستی و تو هم مکان داری تو نمیتوانی بگوئی که این عقل طرف راست واقع شده و یا طرف چپ. این موازینی که تو درش بکار میبری برای ماده نمیشود برای نیروئی که عقل هست بکار ببری. آن نیرو و یا انرژی درونیست که جزئی از مبدأ کل انرژی هاست. مبدآ کل انرژیها را که بار ها در تفسیرهای گذشته بکار برده ایم، این مبدأ آفرینش است و آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذارده ایم. حالا این مبدأ آفرینش خودش حاکم بر کل انرژی های حاکم بر طبیعت است. و این عقل جزوی از آن است. جدا شده از آن و جزئی از آن است. شما عقل را نمیتوانید برایش مکان قائل شوید.

خیلی چیزها هست که وقتی آنها را مینویسی با کلمه بکار میرود ولی مفهومش را نمیشود بکار برد. مثلا میگوئیم که انگشت حرکت میکند. شما باید انگشت را ببینید و حرکتش را هم ببینید. اگر انگشت نداشته باشید و یا حرکتش ندهید نمیتوانید بگوئید که انگشت حرکت میکند. چشم شما دید دارد و می بیند ولی این دید بدون چشم وجود ندارد. این مثالها را مولانا در سراسر مثنوی بکار میبرد. برای اینکه خیلی چیزها را میخواهد بگوید که به تلفظ و لفظ کلمه بیرون نمی آید ولی واقعا وجود دارد. این عقلی که شما نمیتوانید ببینید ولی وجود دارد، مولانا معتقد است که در افراد مختلف متفاوت است و نوع عقلشان هم باهم فرق میکند. بعضیها عقل دنیا جوی دارند. عقلشان میرسد که چقدر مال و ثروتشان را زیاد تر کنند. این را میگوئیم عقل دنیا جوی. اما یک عقل دیگری هست که ما در عرفان با آن کار داریم عقل حقیقت جوی است. این عقلهای حقیقت جوی هم نسبتی دارند و در همه یک جور نیست و در افراد مختلف فرق میکند. مولانا مثل همیشه مثال میزند, این عقلهای جزوی ما, عقل جزوی یعنی همین عقل ظاهر بین ما و عقل دنیا بین. مولانا باین عقل میگوید عقل جزوی. آن عقل حقیقت جوی عقل کلی است. عقل جزوی را تشبیه میکند به مورچه در برابر آن عقل کلی و حقیقت جو. این عقل جزوی فقط ظواهر را می بیند و هرچه را که ظاهر نیست اصلا تصورش را هم نمیکند در صورتیکه بسیار چیزها هست که ظاهر نیست ولی میشود آنها را حس کرد مثل خود عقل و یا خود آن مبدأ آفرینش و مولانا میگوید که این ظواهریکه در این دنیاست حجابیست جلو تو که نمیگذارد که تو آن حقیقتی که پشت پرده است را ببینی. “این ظواهر در نظرها پرده است”. این جمله خود مولاناست. این چیزهای ظاهر جلو چشم تو را گرفته که تو نتوانی آنچه را که پشت پرده هست ببینی . برای اینکه ببینید باید که از ظاهر بینی بگذرید. چیزی برتر و بالاتر از ظاهربین باشید، و ژرف نگر باشید و عقل کلی تان را بکار بیاندازید و از این عقل جزوی بگذرید. مثالی میزند. یک مورچه ایکه روی کاغذی راه میرود می بیند که قلمی دارد روی کاغذ چیزی می نویسد و با این مقدمه بتفسیر اشعار میپردازیم.

3721    مــورکــی بـر کـــاغــذی دیـد او قـلــم        گـفـت بـا مــوری دگــر این راز هــم

معلوم است که این مور خیلی چیز محقریست برای اینکه میگوید مورکی. این ک آخر مور ک تحقیر است یعنی کوچک کننده است. خود مور معمولا کوچک هستند, حالا وقتی میگوید مورکی یعنی این مور کاملا محقر است. میگوید این مور روی کاغذی راه میرود و می بیند قلمی روی این کاغذ نقشی میکشد و یک چیزهائی دارد مینویسد و این برای این مور رازی هست که این قلم چگونه میتواند این کار را بکند. با یک مور دیگری هم این مطلب را در میان گذارد و اینگونه باطلاع مور دیگر میرساند. 

3722    کـه عـجـایـب نـقشـهـا  آن کِـلک کــرد        هـمچو ریحان و چوسوسن زارو وَرد

عجایب یعنی چیزهای شگفت آور. کلک بمعنی قلم است. بمورچه دیگر میگوید عجب شگفت آور است این چیزهائی که من دیده ام و این قلم دارد چه کار میکند و نقشهائی میکشد مثل ریحان زار مثل سوسن زارو مثل گلزار. ریحان بهر گیاه خوشبوئی گفته میشود و هربرگ سبزی که خوشبو باشد ریحان میگویند.مورچه اولی ادامه میدهد که این قلم دشتهای پر از ریحان و سوسن و گل سرخ را میکشد. وَرد بمعنی گل سرخ. ورد زار یعنی گل سرخ زار. میگوید من این چیزها را دیدم و عجب کاری این کلک میکند.

3723    گـفـت آن مور اِصـبَـعَست آن پیشه ور        ویـن قـلـم در فــعــل,فرعسـت و اثــر

اصبع یعنی انگشت.  مور دومی یک کمی عقلش بیشتر بود و گفت این چیزی که تو دیدی کار قلم نیست و این انگشت است که دارد اینکار را میکند و آن پیشه ور و نقش نگار است که دارد اینکار را میکند. او پیشه و کارش نقش نوشتن است و با انگشت خودش اینکار را میکند این قلم در فعل یعنی در کار نوشتن و اثر فرع است و اصل آن انگشت است. تو داری فرع را می بینی تو باید انگشت را ببینی. همینطور این مورچه ها با همدیگر در مورد این راز در گفتگو هستند.  

3724    گـفـت آن مـور سـوم کــز بــازوســت        که اِصـبَع لاغـر ز زورش نـقش بسـت

مور سوم که تا بحال گوش فرا داده بود  گفت نه خیر. این چیزهائی که شما میگوئید نیست. در مصراع دوم میگوید اِصبَع لاغر یعنی این انگشت ظریف نا توان لاغر زورش باین چیزها نمیرسد که آن نقش ها را بکشد. این از بازوست. اصل آن بازوست که آن زور را دارد میدهد به انگشت و انگشت هم قلم را در دست گرفته و دارد این نقشها را میکشد. برای اینکه اگر آن بازو نباشد, آن انگشت یا قلم نمیتواند هیچ چیز بکشد.

3725    هـمچـنـیــن مـیـرفـت بـالا , تـا یـکــی        مِــهـتـرِ مــوران فَـطِـن بـود انــدکــی

همچنین میرفت بالا یعنی این گفتگو بین مورچه ها بالا میگرفت و هرکسی چیزی میگفت. وهرمورچه بعدی هم از مورچه قبلی یک خورده زیرک تر بود و یک خورده بیشتر میفهمید. اینقدر گفتگو کردند تا اینکه رسیدند به رئیس مورچگان. مهتر یعنی بزرگتر موران مه فطن بود یعنی فطانت داشت و با عقل و هوشیار بود نسبت به دیگر مورچگان.

3726    گـفـت کـز صورت مـبـیـنـیـد این هنر      کـه بـخواب و مرگ گـردد بی خـبر

صورت یعنی ظاهر. آن مهتر موران گفت این هنر نویسندگی و نقاشی را بظاهرش نگاه نکنید. یکی از شما گفت این زور از بازوست که میکشد ولی وقتی خواب میرود که دیگر زوری ندارد و از کار میافتد. بروید یک چیزی فکر کنید که مبدأ این کار هست ولی از کار نمی افتد. چه شما خواب باشید و چه بیدار باشید و هم چنین چه زنده باشید و چه مرده باشید آن وجود داشته باشد.

3727    صـورت آمد چون لباس وچون عصا        جــز بـعـقـل و جـان نـجـنـبـد نـقـشـهـا

این هیکل ظاهر و یا این نقش ظاهر و یا هرچه که در ظاهر هست مثل لباس و عصای شماست. این لباس شما و عصای شما جز به جان و روح شما حرکت نمیکند. این جان شماست که دارد لباس شما را حرکت میدهد. این عصای دست شما که خودش حرکت نمیکند این هم جان شماست که باعث حرکت عصای شما می شود و نه زور بازوی شما.

3728    بی خـبـر بود او که آن عـقـل و فُـؤاد        بـی ز تَــقــلــیــبِ خـدا بـاشـد جـــمــاد

این مهتر مورچه ها که بالا تر از دیگر مورچه ها بود تازه بی خبر بود. فؤاد بمعنای دل است. تقلیب از کلمه مقدم و مؤاخر کردن است و پس و پیش کردن است و یا بحالتی به حالت دیگر در آوردن است. آن مهتر موران بی خبر بود از اینکه آن عقل و دل هم بدون جابجا کردن و ردیف کردن خداوند هیچ کاره هستند مثل جماد هستند. مورچه ها گفتند ای مهتر ما همه این چیزهائی که تو گفتی در مورد جان و عقل و دل، خودشان بتنهائی هیچ کاره هستند. آن جان و عقل هم بایستیکه یک مرکزی و یا مبدأی که مبدأ کل انر ژی هاست این عقل و دل را بحرکت در بیاورد. آن مبدأ کل حرکتها, هرچه حرکت و کوچکترین حرکتی را که ذرات در عالم هستی میکند به علت آن مبدأ انرژیهاست. میگوید بدون آن مبدأ انرژیها این عقل و جان هم که تو گفتی ای سالار مورچه ها آن مثل اینکه سنگ و جماد و مرده است. از عقل و جان هم برو بالاتر, آن عقل و جان هم تحت تصرف و تحت دخالت یک مبدأ دیگریست. و آن مبدأ دیگر، مبدأ کل انرژیهاست. این مبدأ آفرینش که گفته میشود نه آن کسیکه انسان و یا سگ و گربه را آفرید. آن کسیکه اصلا زنده بودن را آفرید. در این جهان هستی اولین ذره زنده چگونه پیدا شد؟. که بعد از تغیر شکل های آن زره شما هستید که دارید این کتاب را میخوانید و همه موجودات زنده دیگر. پس توجه خواننده مثنوی باید روی مبدأ کل انرژیهای حاکم بر این دنیای هستی باشد.

3729    یـک زمـان از وی عـنـایـت بـرکـنـد        عــقــل زیـرک ابـلـهـیـهـا مــی کــنـــد

عنایت بمعنی توجه. ای سالار مورچه ها تو گفتی که بعقل است که این کار را میکند, اگر آن مبدأ کل یک لحظه توجه خودش را از این عقل بردارد، این عقل بسیار زیرک ابلهی ها میکند. پس این عقل موقعی میتواند کار خودش را انجام بدهد که تحت دخالت, تصرف و زیر نفوذ اون مبدأ انرژی قرار بگیرد. مولانا طبق عادت و رسم خودش یک مرتبه داستان را ترک میکند و مطلب دیگری شروع میکند و یا داستان در داستان میاورد. مثل اینجا.

3730    چونش گویا یـافت ذُوالـقَرنَـیـن گـفـت        چـونکـه کـوهِ قـاف دُّرِ نـطـق سُــفــت

اول از مصراع دوم شروع میکنیم و بعد بمصراع اول بر میگردیم. دُرِّ نطق سفتن یعنی بسیار زیبا گفتن. سفتن یعنی سوراخ کردن و دُر یعنی مروارید. مروارید سوراخ کردن کار بسیار مشکلیست و حتی اگر با کوچکترین مته ها خواسته باشید سوراخ کنید که بنخ کشیده و از آن گردنبند درست کنید, اگر تخصص این کار را نداشته باشید، امکان شکستن آن بسیار زیاد است. متخصصین اینکار وسائل بسیار ظریف دارند و در عمل دقت زیاد بکار میبرند. حالا کسیکه حرفهائی میزند که خیلی دقیق و ظریف است, میگویند این شخص دارد درّ نطق سُفت میکند یعنی دارد مروارید نطق را سوراخ میکند. مثل اینکه یک مروارید سوراخ کن دارد مروارید را سوراخ میکند. کوه قاف یک کوهیست افسانه ای که در افسانه آمده دور تا دور زمین از الماس. حتی رنگ آبی آسمان هم انعکاس آن رنگ الماس است. توجه داشته باشید که از این بیت ببعد آنچه که از آن ثبت میشود و یا میخوانید تماما و کلا سمبولیک است درست مثل کوه قاف. چنین کوهی وجود ندارد. این کوه قاف بعضی از جاها آمده در عرفان که بآن دسترسی بآن به آسانی میسر نیست همان مبدأ حقیقت است.

حالا میرویم و از مصراع اول صحبت کنیم. چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت. چونش یعنی او را. گویا یافت یعنی اینکه دارد میگوید و میتواند حرف بزند و دارد مروارید سوراخ میکند. ذوالقرنین هم در کتب مذهبی آمده و هم در تاریخ آمده. ذوالقرنینی که در افسانه های مذهبی آمده یک فرد بسیار یاری دهنده, یاور, بخشنده, دلجو و از این قبیل است و کاملا سمبولیک است. ولی آن ذوالقرنینی که در تاریخ آمده برعکس, کشنده, اتیش سوزنده که تخت جمشید را بآتش کشید, جهان گیر, شمشیر زن که او اسکندر است. حالا باین دلیل به اسکندر میگویند ذوالقرنین  که وقتی کلاهخود خود را بسر میگذاشت مثل شاخ میشد. بشاخ میگویند قرن. ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ. و این ذوالقرنین اسکندر است آن ذوالقرنینی هم که در کتب مذهبی آمده او هم افسانه ای و سمبولیک است. . وقتیکه این اسکندریکه اورا ذوالقرنین خواندیم اینقدر از کوه قاف خوب و ظریف صحبت میکند از او سؤال کرد:

3731    کــای ســخــن گــوی خـبـیـر رازدان        از صـفـات حــق بـکُـن بـا مـن بـیـان

خبیر یعنی با خبر. ذوالقرنین گفت ای کوه قافِ سخن دان و سخنگو و با خبرِ آگاه، ای کوه قافیکه تو رازها را میدانی, تو از صفات آن مبدأ آفرینش برای من چیزی بگو. تو که همه چیز را میدانی. می بینید که همه چیز سمبولیک در سمبولیک و افسانه در افسانه است.

3732    گفت روکان وصف ازآن هـایلتراست          کـه بـیـان بَـر وی تــوانـد بُـرد دست

گفت برو پی کارت، تو و صف و صفات مبدأ آفرینش را میخواهی که از اینها بالاتر و هایلتر است. هایلتر یعنی شکوهمند تر است و در عین حال ترسناکتر است. ترس همراه با شکوهمندی است که بتوانیم که شروع به بیان آن بکنیم. ای ذوالقرنین آنقدر عظمت و شکوه دارد که بیان آنهم عملی نیست.

 3733    یـا قـلـم را زَهـره بــاشــد کـه بِـسَـــر        بـر نـویـســد بـر صـحـایـف زان خـبـر

زَهره یعنی جرئت. بسر یعنی با نوک قلم. صحایف جمع صفحه است. میگوید این مبدأ که تو از من سؤال میکی که چیست و وصفش را بگو، شکوهمند تر از اینست که قلم جرئت این را داشته باشد که با نوک خودش روی کاغذ بنویسد. قلم هم جرئت ندارد که شرح آن مبدأ را بنویسد. اینقدر او شکوهمند است. مولانا در جائی دیگر میگوید

                چـون قـلـم در نوشـتـن میشتافت        چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

بعضی چیزها را نمیشود با قلم نوشت، مثلا عشق را نمیشود با نوشتن تعریف کرد. آن مبدأ آفرینش را قلم نمیتواند حتی روی کاغذ بنویسد.

3734    گـفــت کـمــتــر داســتــانـی بـاز گــو        از عـجـبــهــای حــق ای حــبــرِ نــکـو

ذوالقرنین گفت اگر مفصلش را نمیتوانی بمن بگوئی ای کوه قاف, کمتر داستانی و یا مختصرش را بمن بگو از عجایبها و شگفتیهای آن مبدأ آفرینش. حِبر بمعنی دانشمند است.  ای حِبر نکو یعنی ای دانشمند خوب.

3735    گفت : اینَک دشتِ سـیصد ساله راه       کـوهــهـای بـرف پُــر کــردست شاه

کوه قاف دارد جوابش را میدهد.  اینک یعنی هم اکنون. این دشت سیصد ساله را منظور اینکه نگاه باین دست وسیع و بزرگ بکن که اگر بخواهی از اینطرف بآن طرفش یروی سیصد سال طول میکشد. البته این هم سمبولیک است و وسعت و گسترش را میخواهد مجسم کند. کوه قاف گفت: تو این دشت عظیم و گسترده را نگاه کن که شاه همه کوه های آن را از برف پر کرده. شاه در اینجا منظور مبدأ آفرینش است. من چی بتو بگویم تو خودت خوب نگاه کن.

3739    گـر نـبـودی ایـن چـنـیـن دادی شـهـا        تَـفِ دوزخ مــحــو کــردی مـــر مـــرا

اگر این کوه های برف نبود و این دشت سیصدساله را پُر نکرده بود, ای ذوالقرنین, ای شه ها که اسمت اسکندر است. تَفِ دوزخ یعنی این حرارت دوزخ (بطور سمبولیک) و حرارت این زشتیهائی که در طبیعت هست و حرارت این ناروائیهائی که در طبیعت است که بآتش دوزخ تشبیه میشود مرا محوم میکرد. ای اسکندر من را باین عظمت می بینی که دور تا دور جهان من ساخته شدم, اگر که سردی این برفها نبود, حرارت و گرمای شدید آن زشتکاریهائی که دارم میکنم مرا ذوب و محو کرده بود. مولانا میخواهد بگوید که در عالم هستی توازن و تعادل وجود دارد. اگر برودت سرما هست، آن ترس از گرما هم هست. اینها با همدیگر تعادل را بوجود میاورند. اگر آن زشتیها با آن حرارت بالا هست این دشتهای سیصد ساله هم که پُر از برودت و سردی کوه ها هم هست, سردی کوه ها و سردی دل غافلان و سردی دل بی خبران هم هست.

3740    غــافــلان را کــوهـــای بـــرف دان        تـــا نســـوزد پــرده هــای عـــاقــــلان

هر کدام از آدمهای غافل را یک کوه برف بدان در این دشت پهناور سیصد ساله راه. غافلان کسانی هستند که از آن مبدأ اصلا خبری ندارند و یا نمیخواهند خبری داشته باشند و یا ازش آگاه نیستند. عاقلان آنهائی هستند که از آن مبدأ خبر دارند و آن را قبول دارند. آنهائیکه اسمشان را انسانهای کامل گذاشته ایم. کوه قاف باسکندر میگوید حالا که حکمت وجود این کوه های پر برف را در این دشت دیدی که برای چیست و چرا این همه برف در اینجا هست و اینها را خوب درک کردی و دانستی, بدان که این افراد غافلِ بی خبر از حقیقت، اینها مثل کوهای برفی هستند که مانع از این میشوند که آن انسانهای کامل ذوب  شوند و از بین بروند. اگر بی خبر هست, با خبر هم هست و اگر آگاه هست, نا آگاه هم هست. توازن و تعادل اگر نبود نظام عالم هستی بکلی بهم میخورد. هر کدام از اینها هم وظیفه ای دارند. حالا که این عاقلان هستند وظیفه آنها اینست که این غافلان را از خواب غفلت بیرون بیاورند.

3741    گرنـبـودی عکسِ جـهـلِ بـرف باف        سـوخـتـی از نــار شــوق,آن کوه قــاف

عکس یعنی انعکاس و بازتاب. جهل در اینجا غفلت است. برف باف، این چیزیست که مولانا بکار می برد و یعنی یک عامل سرد کننده و سردی ایجاد کننده. وقتی برف میبارد اول دانه دانه میآید و بعد از اینکه خوب نشست این دانه ها بهم بافته میشوند. کوه قاف میگوید، این سردی بافت برفی اگر نبودی اینقدر من شوق دارم که بدانم حقیقت چیست و به حقیقت برسم که حرارت شوق و آتش شوق ، این کوه دارد میگوید در دلم دارد شعله میکشد و این برفها هست که باید این آتش شوق دل من را آرام کند.میگوید سوختی از نار شوق. نار یعنی آتش. از آتش شوق رسیدن به حقیقت. اگر این سردی نبود این کوه قاف همه چیز را محو میکرد. اصلا مولانا در جائی دیگر میگوید: این غفلتی که در این دنیا هست, ستون نگه دارنده این دنیا هست. پس غافلان هم در این دنیا نقشی دارند. شما که میگوئید غفلت چیز بدیست و بار منفی دارد ولی مولانا میگوید غفلت خیلی وقتها خوب هم هست. اگر شما خدای نکرده عزیزی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مال و ثروتی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مقامی را از دست بدهید، یک مدتیکه میگذرد عادت میکنید و آن را فراموش میکنید و میروید بعالم غفلت. اینگونه غفلت بسیار خوب هم هست زیرا اگر نبود وقتیکه من عزیزی را و یا ثروتی را و یا مقامی را از دست میدادم می بایست تا آخر عمر بشینم و غصه از دست رفته ام را بخورم که در آن صورت از زندگی روزمره خودم باز میماندم و در این صورت چرخ زندگی من از گردیدن باز میماند.

3742    آتش از قـهـر خدا خـود ذرّه ایسـت        بـهــر تـهـدیـدِ لـــئــیــمــان  درِّه ایســت

آتش بطور سمبولیک یعنی آتش جهنم. از قهر خدا یعنی از خشم خدا. خود ذره ایست. خدا را که گفتیم مبدأ کل انرژیهای دنیاست مگر خشم هم دارد؟ آری خشم هم دارد که اگر  شما بر خلاف نظام طبیعت خواسته باشید کاری بکنید و یا وقتی خواسته باشید که این فرمول ریاضی نظام طبیعت را بهم بزنید. بمحظ اینکه خواسته باشید این فرمول ریاضی گردش طبیعت را بهم بزنید در همان لحظه خدا را بخشم آورده اید و او نمیگذارد که آن کار را بکنید با ایجاد گرفتاریهای دیگری برای شما. میگوید آن آتش قهر الهی که تو فقط میتوانی تصور آن را بکنی یک ذره است از قدرتیکه آن مبدأ کل دارد و از قهر تسلطی که آن مبدأ کل دارد فقط یک ذره است. برای تهدید و ترساندن پست فطرتان و فرو مایگان فقط یک تازیانه و یا شلاق است. درِّ بمعنی تازیانه است. برای لئیمان و فرو مایگان فقط یک شلاق بیدار کننده است که آنها بخود بیایند و راه و روش خودشان را اصلاح کنند.

3743    با چنین قهری که زَفت وفایق است        بـردِ لطـفـش بـیـن که بـر وی سابق است

با این خشم و غظبی که آن مبدأ آفرینش دارد و اینقدر عظیم و بزرگ است. فایق یعنی مسلط و حاکم. برد یعنی سرما. برد لطفش بین که بر وی سابق است. وی اشاره بآن اتش جهنم و قهر خداوند و خشم مبدأ آفرینش است. سابق است یعنی پیشی میگیرد, سبقت میگیرد و یا جلو میافتد. میگوید خداوند با چنین قهر بزرگ و عظیمش لطف هم دارد. لطف او سرماست و غظبس آتش است. این سردی هم رحمت است و اگر این سردی نبود که همه جا آتش میگرفت.سردی لطفش از آتش قهرش پیشی گرفته. یعنی رحمتش بیش از غظبش هست.

3744    سَـبـق بی چـون و چگـونه معـنـوی        ســابـــق و مســبــوق دیـــدی بـــی دُوی

کلمه سبق بمعنی سبقت گرفتن و پیشی گرفتن است. بی چون و چگونه یعنی بدون چون و چرا. میگوید این سبقت گرفتن بدون چون و چرا یش معنویست و مادی نیست. در مصراع دوم سابق یعنی پیشی گیرنده. مسبوق یعنی پیشی گرفته شده. میگوید این پیشی گیرنده و این پیشی گرفته شده که از مبدأ آفرینش است اینها دوگانگی ندارند. یعنی بی دوگانگی یعنی آن غظبش با آن رحمتش, شما خیال میکنید که دو چیز مختلف است ولی اینطور نیست. در یک جائی میرسیم در مثنوی که میگوید: “چه بسا رحمتها که در قهر هاست ” و چه بسا برعکسش که قهر هاست در رحمتها. خیلی از چیزهاست که شما آنها را دوست ندارید و بعدا میفهمید که این رحمت بود. پس می بینید که این رحمت در دل قهر است و این بی دوئی هست و دوتا نیست. بعضی اوقات چیزهائی برای انسان پیش میآید که شخص با خود میگوید چقدر خوب است و چقدر برای من لذت بخش است ولی بعد از مدتی بخود میگوید ای کاش این پیش نیامده بود. پس ببینید که آن قهری بود که بصورت رحمت آمده بود. قهر در رحمت و رحمت در قهر آمیخته بهم است.

3745    گـر نـدیـدی آن بُـوَد از فـهـم پسـت        که عـقـول خلـق زان کـان یک جو اَسـت

میگوید اگر این دو تا را یکی ندیدی, از عقل فرومایه توست و اگر که عقلهای مردمان دنیا را روی هم بگذاریم ذره ای از کان و معدن حقیقت نخواهد شد. و عقلهای مردم جهان در مقابل آن باندازه یک جو هست. اینقدر خورده بر این دنیا مگیر و از چیزهائیکه پیش میآید و می بینی شکایت مکن. وقتی میتوانی خورده بگیری و شکایت کنی که همه چیز را بدانی. ما هیچ چیز را نمیدانیم ولی همه اش داریم شکایت میکنیم.

 3746   عـیـب بـر خـود نِه نَه بـرآیات دیـن        کـی رسـد بــر چــرخ دیــن مــرغِ گِلـیـن

دین بمعنای قانون است و هیچ ارتباطی به یک دین بخصوص ندارد. دین بمعنی همان فرمول ریاضی که قبلا از آن صحبت شد و یعنی قانون. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. میگوید تو عیب را از خودت بگیر و نه بر نشانه های قانون آفرینش. بر نشانه های قانون آقرینش عیب مگیر زیرا تو از این قانون آفرینش اطلاعی نداری. اگر خواسته باشی عیب بگیری تو بآن حقیقت نخواهی رسید. در مصراع دوم میگوید چه کسی میرسد بر این آسمان حقایق و فلک حقایق؟ هیچ وقت. مرغی که پر و بالش بگل آمیخته باشد نمیتواند عوج بگیرد وبه آن آسمان حقیقت برسد. اینجا که میرسد مولانا میگوید که من دیگر باید فعلا سکوت کنم چون ممکن است به خواننده مثنوی کمی فشار بیاید. مرُدم از حسرت فهم درست.                     

پایان تفسیر  گزیده ای ازاشعار دفتر چهارم

Loading

21.4 اطوار و منازل خلقت آدمی

در این قسمت بحثی را از مثنوی معنوی به پیش میکشیم که قبلا بنحوی مولانا در جائی دیگر از آن صحبت کرده بود و آن تحول آدمیست. مولانا یک بحثی داشت مفصل تحت عنوان تطور آدمی. تطور یعنی از طوری بطور دیگر شدن که فارسی آن میشود دگرگون شدن. بنحوی این مطلب را بیان کرده بوده و الان عالمانه تر از این موضوع بحث میکند. مولانا در باره یکی از اندیشه های فلسفی توسط فلاسفه, دانشمندان, اندیشمندان بیان کرده بوده. همه آنها زیربنای اندیشه فلسفی مولانا در باره تحول آدمیست. آن مولانا که در این مثنوی معنوی هست یک عجوبه ای هست که همه گفته های قبلی را از فلاسفه و دانشمندان میگیرد و در هم میآمیزد و از مجموع آنها یک سخن تازه ای پدید میآورد. این سخن تازه براستی فرزند روح بی قرار اوست. این سخن تازه براستی فرزند دل دریاوش او هست. و مطلبی را بیان میکند که شاید باین صورت کسی نشنیده باشد و یا در جائی نخوانده باشد. میگوید کوچکترین جزئی از روح, از روح کلی عالم بصورت ماده در آمده. چگونخ روح که مادی نیست بصورت ماده در میآید. این جهان اصلی از ماده درست شده و روح هم در این موجودات زنده بویژه آدمی وجود دارد. این سؤال پیش میآید که ماده از کجا درست شده. مولانا میگوید جزء بسیار کوچکی از آن روح کلی تغیر شکل پیدا کرد و بصورت ماده در آمد و آن جزء کوچک روح در این ماده دمیده شد. وقتیکه در این ماده دمیده شد، آن ماده زنده شد. برای اینکه اگر زنده هست نیاز بروح دارد. این جزء کوچکی که آن را بوجود آورد، در این ماده تازه پدید آمده دمیده شد و آن را زنده کرد. حالا آن ماده زنده بترتیب و مرحله بمرحله و مرتبه بمرتبه تغیر پیدا میکند و بصورت جماد و گیاه و حیوان و انسان بیرون میآید.

بهمراه تغیراتیکه آن ماده پیدا میکند، آن روحی که این ماده را بوجود آورده, او هم هماهنگ این ماده آن تحولات را پیدا میکند. پس بوجود آورنده این ماده جزئی از روح است و این ماده دائم در حال تحول بوده و هست و آن روح کوچکی هم که آن را بوجود آورده با آن ماده متحول در حال تحول است. آین ماده اینقدر جلو میرود که از وضع جمادی بصورت گیاهی و نباتی بیرون میآید و از نباتی بصورت حیوان بیرون میآید و از حیوانی تغیر پیدا میکند بصورت انسان بیرون میآید و روح هم پا بپای او دارد مرتب تغیر پیدا میکند. از این مرحله به بعد هست که آن ماده در همین مرحله میماند ولی روح از این مرحله تجاوز میکند و بمراتب بالا تر میرسد, باین معنی که وقتیکه انسان بوجود آمد، مجموعه جسم مادی در روح غیر مادی است. این جسم مادی او زمان محدودی برای زندگی کردن دارد. در این زمان محدودیکه برایش تعین شده زنده میماند و روح با ماده جسم با هم هستند. بعدا که آن دوره زندگیش تمام میشود, ماده دوباره بر میگردد بخاک چون از خاک گرفته شده و روح در این لحظه از او جدا میشود و مراتب بالاتر و عالی تر خودش را طی میکند. این روح آنقدر طی مقامات بالاتر میرود تا بحقیقت می پیوندد. وقتیکه بحق پیوست به بقای حق باقی میماند. جزو آن میشود چون از این حق جدا شده بود و حالا باو می پیوندد. حق آن خداوند و آن حقیقت است. این اصل همیشه هست هم در عرفان و هم در علم غیر عرفانی که جزء کشیده میشود بشوی کل. جان کلام مولانا در این زیر بنائیکه خیلی بطور مختصر بیان شد اینست که اصولا این جهان هستی از روح پیدا شده. در حالیکه همه اینگونه تصور میکنند که این جهان هستی ابتدای پیدایشش از ماده بوده. مولانا میگوید که نه. آن جزئی از روح است که بوجود آورنده این ماده شده و خودش در آن دمیده شده و همراه او تغیر پیدا میکند. و این روح تا زمانیکه این جسم مادی هست در غربت است. این اصطلاهیست که خود عرفا میگویند و خودش را در این عالم مادی غریب میداند تا اینکه روح سر انجام بر گردد به روح کلی جهان و اتحاد جزء بکل حاصل شود و بعد این جزء در آن کل محو میشود و همان گونه که روح کل بقا دارد و همیشه جاودان هست آن هم جاودان باقی میماند. بحث این قسمت بحثی هست بعنوان “اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا”

اطوار جمع طور است یعنی از طوری بطور دگر شدن خلقت آدمی از آغاز یعنی از روز اذل با تغیراتیکه آو را بصورت امروز در میاورد. حالا با این زیر سازی که تا اینجا انجام شد بتفسیر بیت به بیت می پردازیم.

 3637    آمـــده اول بـــاقــلــیـــم  جــــمــــاد      وز جَـــمـــادی در نــبــاتـی اوفـتـــاد

اول کاریکه میکنیم این کلمه آمده فعل است. فاعل این فعل کیست؟. آن روح جزئی که از روح کلی جدا شده و ماده را بوجود آورده فاعل این فعل است. اقلیم بمعنی یک سرزمین و یا مملکت یا یک بخش از دنیاست. ولی اقلیمی که اینجا میگوید یک مرحله یا یک منزل است. منزل هم بمعنای مرحله است. اقلیم جماد یعنی مرحله جمادی و یا مرحله خاکی. در مصراع دوم میگوید وز جمادی در نباتی اوفتاد. یعنی از مرحله خاکی تغیر شکل پیدا کرد و رفت به مرحله گیاهی و نباتی. اوفتاد اینجا یعنی گام نهاد یعنی تحول پیدا کرد. این اندیشه ایکه در هشتصدو اندی سال پیش مولانا بیان میکند، این پیش نظریه داروین است و دانشمندان آن را پیش نظریه داروین میدانند که داروین در یکصد و اندی سال پیش گفته منتها داروین از ماده گرفته و از روح نگرفته و مولانا بر تر از او دارد صحبت میکند و میگوید ماده  از کجا آمده و از تغیر شکل روح. در اینجا به بیان مراحل و یا منازل و مرتبه هائی که روح انسان از آغاز تا آخر انجام میدهد صحبت میکند. رسانیدش تا آنجا که بصورت گیاه بیرون آمد.

3638     ســالـهــا انـدر نـبـا تـی عــمـر کرد      وز جــمــادی یـــاد نـاورد, از نـبـرد

وقتیکه آن خاک غیر زنده بصورت گیاه زنده بیرون آمد بلا فاصله که آن گیاه زنده تبدیل به یک حیوان نمیشود. سالها که نمیدانیم چقدر ولی میدانیم که زیاد بوده, در نباتی  یعنی در حال گیاه بودن عمر کرد و از جمادی بودن قبلی خودش هیچ چیز بیاد نمیآورد که خاک بوده اصلا یاد ندارد. این گیاه اصلا چنین اندیشه ای ندارد. کلمه نبرد منظور از جنگ نیست و کنایه از تضاد است. تضاد بین عالم خاکی و عالم گیاهی. وقتیکه باین عالم تضاد میافتد اصلا چیزی بیاد ندارد.

3639    وز نــبــاتـی چــون بـحـیـوانی فـتـاد         نـآمـدش حــال نــبــاتــی هـــیــچ یــاد

حالا از حالت نباتی و گیاهی بصورت حیوانی بیرون آمده.تصور کنید که گیاهی هست و حیوان علف خواری آن گیاه را میخورد و این گیاه میاید جزو سلولهای بدن آن حیوان میشود. حالا در عالم حیوانی وارد شده و هیچ بیادش نمیآید که قبلا از اینکه بعالم حیوانی بیاید در عالم گیاهی بوده. مراحل قبلی اصلا بیادش نمی آید.     

3640    جـزهمین مـیـلی که دارد سـوی ان        خـاصـه در وقـت بـهـار وضَــیـمَران

ضَیمَران یعنی گیاه های خوشبو. گلها و گیاهان خوشبو را ریحان و یا ضَیمَران میگویند. اینجا بطور مطلق هر گیاه خوشبوئی , وجود روح انسانی همراه این ماده که دارد تغیر شکل پیدا میکند دارد گام بگام پیش میرود. این تنها ماده نیست که از حالتی بحالت دیگر میرود، روح هم دارد با او میآید و هیچ از عالم قبلی خودش هم یاد ندارد, مگر اینکه وقتیکه بهار میشود و گلهای خوش بو میاید، دلش میخواهد به تماشای سبزه و گل و چمنزار و بهار برود. از گیاهای سبز و خرم و با طراوت خوشش میآید. چرا آدمی خوشش میآید و چرا شما در فصل بهار نمیروید و بیابان را تماشا بکنید و خوشتان بیاید؟. چرا موقعی که بهار شد و همه جا سبز و خرّم شد آنوقت دلتان میخواهد بعنوان گردش و تفرج بروید و این ها را تماشا کنید؟. مولانا میگوید آیا میدانید چرا این کشش را  دارید؟ این کشش بخاطر این دارید که قبلا بحالت گیاهی بوده اید. هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیاد ندارید و فقط یک میلی و یک کششی دارید. مولانا کشید بحلت حیوانی. انسان هم حیوان است, حیوان ناطق است و حرف میزند و حیوان اندیشمند است و اندیشه میکند و اینست که شأ نش بر تر از حیوانات دیگر است. ولی در هر حال حیوان است. وقتی شما بیولژی را میخوانید میرسید به زئولوژی و جانورشناسی. انسان را هم همان جا نام میبرند. چون انسان یک نوع حیوان و یا جانور است. منتها بر تر شده بخاطر بیانش و اندیشه اش و هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیادش نیست. مگر میل پیدا کند که برود و سبزه و گیاهان را تماشا کند.

3641    هـمـچـو مـیـل کـودکان بـا مـادران       ســرّ مــیـل خـود نــدانــد در لـــبـــان

کودکان اینجا اطفال شیر خوار هستند. با مادران یعنی با شیر مادران. لبان بمعنای شیری هست که بچه آن را از مادر دریافت میکند.  روح که بعالم حیوانی بر تر شده و بعالم انسانی رسیده میلش به قبل خودش که عالم حیوانی هست درست مثل میل کودکیست که بشیر مادر دارد. ولی چرا میل دارد را نمیداند. نمی داند چه سری در این شیرخوارگی هست. شیر را هم باید از مادرش بگیرد. وقتیکه یک کودک در آغوش مادرش هست مثل اینست که ما  در آغوش طبیعت باشیم. ما هم از طبیعت خوشمان میاید. کودک از شیر مادر و ما از گیاهان سبز و خرم.  ما چون اندیشمند هستیم اگر بما بگویند مثل اینکه مولانا بما میگوید میل تو باین سبزه زار و خرم و مرغزارو این گیاهان اینست که تو اولش گیاه بودی میتوانیم بفهمیم و درک بکنیم, ولی آن شیر خواره نمیتواند بفهمد که ازش سؤال شود که چرا میل بشیر مادر داری. فرض بگیرید که آن شیر خواره میتوانست حرف بزند. اگر که میتوانست حرف بزند ازش بپرسید که تو چرا اینقدر میل بشیر مادر داری میگفت برای اینکه زنده بمانم سیر بشوم و نمیرم. ولی آن نوزاد چیزی نمیداند و فقط میداند که میل دارد باین شیر مادر. مولانا دارد باین نقطه توجه میکند که چرا این نوزاد  بشیر مادر توجه دارد. برای اینکه وقتیکه تولد پیدا نکرده بوده از خون مادر استفاده میکرده. غذائی که مادر میخورده در خون مادر حل میشده و این خون مادر که گردش پیدا میکرده در یک جا از مسیرش از جنین میگذشته و آن جنین از خون مادر تغذیه ایی که مادر کرده بوده میگرفته. پس غذا را جنین دارد از خون میگیرد که خون هم دارای غذائیست که مادر خورده. حالا وقتیکه متولد میشود همزمان با آن پستان مادرش آماده شده برای شیر دادن. این شیر هم از ترشهات خون است که به پستان آمده. یعنی باز غدد مترشه شیر ماده اصلی غذائی را از خون گرفته اند. اینست که این نوزاد از شیر خوشش میآید. ولی این سرّ است برای نوزاد و او این را نمیداند و نمیبیند. ما میتوانیم که این را درک بکنیم. اصولا روح آدمیزاد که بهمراهی جسم آدم دارد تحول پیدا میکند عامل هائی که پیش از این عالم حیوانیت و انسانیت هست هیچ اطلاعی ندارد. یعنی هیچ کششی ندارد و نمیخواهد دوباره بر گردد و گیاه بشود و نمیخواهد که بر گردد و خاک شود و میلش بطرف تکامل و بصورت جلو رفتن و نه بعقب بر گشتن است. این هم یک پیامیست در گفته مولانا که اصولا ذاتمان اینست که تکامل پیدا بکنیم ولی خیلی ازما هستند که میخواهند خودشان را در عالم حیوانی نگه بدارند و تکامل بسوی انسانی پیدا نکنند برای آنکه کارهائی که میکنند تماما حیوانیست و هر کار انسانی رو بپیش آنها بگذاری دلشان نمیخواهد که بکنند. جلو آن تکامل را سد میکنند. باید از آن مرحله حیوانی بگذرند و بمرحله انسانی برسند. درست است که انسان جزوی از حیوانات است ولی برتر است.

3642    هـمچـو مـیـلِ مُـفـرطِ هـرنـو مُـرید       سـوی آن پــیــر جـوان بخـت مـجـیـد

  مفرط از کلمه افراط است و یعنی زیاده از حد. میل مفرط یعنی میل خیلی خیلی شدید. نومرید یعنی کسیکه مرشدی پیدا کرده و مرید آن مرشد شده و تازه در این راه قدم گذاشته. یعنی نو رونده راه حق. کسیکه تازه قدم در راه حق گذاشته.این نو مرید است. این نو مرید به مراد خودش که آن پیرراهنمای خودش است خیلی کشش دارد ولی باز هم نمیداند که چرا اینقدر کشش دارد. سوی آن پیر جوان بخت مجید. پیر در اینجا بمعنی سن پیر نیست و وقتی در عرفان صحبت از پیر میشود منظور یک پیرمرد نیست. شیخوخیت و بمقام بالاتر رسیدن است. مولانا اینجا پیر و جوان را در مقابل هم آورده و میگوید خودش پیر است ولی بختش جوان است یعنی نو بنو بخت های تازه برایش پیش میاید. سعادتهای تازه بتازه نسیبش میشود. این را میگویند جوان بخت. این بخت هیچ وقت پیر نمیشود و همیشه جوان میماند. مجید یعنی بزرگوار. این صفت پیر راهنماست. این مرید خیلی کشش دارد باین مراد. ولی باز هم نمیداند چرا؟. فقط میخواهد که با او باشد و او رهنمائیش بکند.

3643    جـزوعـقـلِ این آزآن عـقـل کـلست      جـنـبش این سـایـه, زان شـاخ گل است

جزو عقل یعنی عقل جزوی. همه ما ها عقل داریم ولی عقلمان عقل جزویست. این بر میگردد به این نو مرید. عقل جزویی دارد و عقلش از عقل کل است. عقل کل مال آن انسان کاملی هست که اسمش را پیر گذاشتیم. هروقتیکه میخواهد عقل این نو مرید زیاد بشود باید توجه پیدا کند که عقل آن مرشد هم در حال زیاد شدن است. در مصراع دوم عقل این نو مرید را تشبیه کرده به سایه و عقل آن پیر کل را تشبیه کرده به شاخه گل. میگوید سایه شاخه گل را نگاه کنید, این سایه شاخه گل که خودش تکان نمیخورد. شاخه باید بجنبد و حرکت کند آنوقت سایه هم حرکت میکند. عقل این نو مرید تغیر پیدا نمیکند مگر اینکه عقل آن مرشدش تغیر پیدا کند. عقل مرشدش هم در حال تکامل است. مرتب آن در حال تکامل است و این هم دارد تکامل پیدا میکند. آن شاخه گل دارد تکان میخورد و سایه اش هم که این نو مورید است دارد تکان میخورد.

3644    سـایه اش فـانی شـود آخـر در او        پس بــدانـد سِـرّمـیـل و جسـت و جـو

سایه اش یعنی سایه این پیر که آن هم دارد تغیر پیدا میکند و سایه اش این مریدش هست. بلاخره آن پیر کل آنقدر مراتبش بالا میرود که در حق و حقیقت یکی میشود و بعقل کل می پیوندد و در آن محو میشود. آنوقت این مرید درک میکند که چرا آنقدر آن مراد ش را میخواست. برای اینکه این مراد عقلش چزئی از عقل کل مرید بود و عقل مرید هم تکامل پیدا میکند و میرود و بخداوند می پیوندد و حالا کشش در این مرید حاصل میشود که چرا من اینقدر این پیر طریقت را میخواستم.

3645    سـایه شـاخ درخـت ای نـیکـبخت       کِی بـجـنـبـد, گر نـجـنـبـد این درخت

ای سعادتمند و ای نیکبخت اگر شاخه های درخت حرکت نکند، کی سایه های آن درخت حرکت میکند؟ این جوابش منفیست یعنی هیچ وقت. حرکت کمال جویانه, حرکت حقیقت جویانه که این مرید دارد برای چیست؟ بواسطه حرکت حق جویانه مرشدش هست چونکه عقل مرشدش بطلب حقیقت است و آنقدر جستجو میکند تا به حقیقت بپیوندت، این مرید هم که مثل سایه میماند و بدنبال او هست او هم دارد هی تغیر و هی تغیر میکند. این درخت است که دارد حرکت میکند که سایه هم حرکت میکند. اگر که عقل آن مرشد تغیر پیدا نمیکرد و بخدا نمی پیوست، این مرید هم هیچوقت تحول در او پیدا نمیشد.

3646    بـاز از حـیـوان سـویِ انســانـیَـش        مــیـکـشـد آن خـالــقی کـه  دانــیــش

مولانا از جماد خاک رفت بگیاه و از گیاه رفت به حیوان و انسان بعد حرفهایش را گذاشت و حرفهای تازهای زد. صحبت از کشش و چرا کشش هست و چرا کشش بسوی حقیقت و اینها را گفت و یادش نمی رود که تا کجا آورده بود. آورده بود تا حیوان و انسان و حالا ادامه میدهد. بطور کلی در مثنوی عقل کمال طلب و روح کمال طلب خدای جو هر دو یک کلیًت ذهنی دارند. هردو دارند یک چیزی را نشان میدهند. هردو این عقل و روح میخواهند بروند بسوی حقیقت , بروند بسوی آن مبدأ آفرینش. اما آن مبدأ آفرینش هم باید آنها را بکشد بطرف خودش. اینست که میگوید: میکشد آن خالقی که دانیش. درست است که من حیوان میخواهم بمرحله انسانی بیرون بیایم، این خاصه من است. آفریدگار منهم باید کشش داشته باشد که با آن کشش من را از عالم حیوانی به عالم برتر که انسانیست بکشد. کلمه میکشاند بخاطر همین است.

3647    هـمـچـنـیـن اِقـلـیـم تـا اقـلـیـم رفت        تـا شـد اکـنـون عـاقـل ودانـا و زَفـت

اقلیم را گفتیم که بمعنی مرحله است. اقلیم تا اقلیم رفت یعنی مرحله تا مرحله در جهت پیشرفت بجلو رفت. رفت تا شد انسانی مثل بقیه انسانها. انسان عاقل و انسان دانا، انسان درک و انسان رشد پیدا کرده و نیرومند. شما الان اینطوریکه دارید این مطالب را میخوانید و هستید از مادر اینطور متولد نشدید. مرحله بمرحله تغیر پیدا کرده اید تا حالا شما شدید. قدر خودتان را بدانید و خودتان را دست کم نگیرید. شما بارها شنیده اید که بشما گفته شده سیر درون باید بکنید. سفر درون یعنی از نظر اینکه ببینیم واقعا چگونه تغیرات و تحولات کردیم تا باین صورت بیرون آمدید. این سیر بر خود است که دریابم که من کی هستم و چگونه پیدا شدم و چه شده که حالا این شدم. این سیر درون است. حالا عقل هم همراه روح اینگونه تکامل پیدا کرده و کرده تا شد عقل شما و باین صورت بیرون آمد. پیش از این هم عقلهائی داشته اید. آن غقلها هم بیادتون نیست. قرار شد هر مرحلهای که وارد میشود مرحله فبلی خودش را یاد نیاورد.

3648    عــقــل هـای اولـیـنش یـاد نـیست       هـم از ایـن عـقـلش تـحـوّل کـردنیست

پیش از اینکه بصورت انسان بیرون بیاید او هم عقلهائی داشته. این عقلهای اولی اشاره است به فرود آمدن عقل اول خلقت هست تا بحال. این عقل ببینیم از کجا پیدا شده. عرفا معتقدند که اولین آفریده خداوند عقل است و بعد دیگر آفریده ها را آفریده شدند. حالا آن عقل کجاست؟ در عالم برین است. من در کجا هستم؟ من در عالم فرودین هستم. این عقل چگونه آمده از عالم برین بعالم فرودین. از عالم برین مرحله بمرحله فرود آمده. هی از عالم برین دور شده و بعالم فرودین نزدیک شده، یعنی از عالم روحانی دور شده و بعالم مادی نزدیک شده. ارزش روحانی خودش را از دست داده و بیشتر توجه بمادیات میکند تا آمده در قفس وجود من و جسم من. حالا این عقلی که باینصورت آمده, اولش این جور نبوده. از آن عقل کلی که جدا شده و کم کم تحول پیدا کرده و فرود آمده و آمده در قفس جسم ما و آن عقلهای اولین مرحله بمرحله بمرحله. شما ادعا میکنید که خیلی عاقل هستید. من از شما می پرسم این عقلتان از کجا آمده؟ شما میگوئید من بمدرسه رفته ام و درس خوانده ام و پدر و مادرم بمن آموخته اند. اینها منظور نیست. این عقلی که شما دارید از اول اینگونه نبوده و این عقل هم دارد تغیر میکند. باز هم تکامل توقف پذیر و تعطیل پذیر نیست. باز هم این عقل من و شما دارد تغیر میکند. در مصراع دوم میگوید “هم از این عقلش تحول کردنی” ی کردنی ی مصدریست یعنی تحول پیدا کردن. تحول کردنی، دگرگون شدنی. اگر که آدم اندیشمندی و متفکری باشیم, حقیقت جوئی باشیم و خواسته باشیم, در طلب و جستجو باشیم احساس میکنیم که عقلمان در حال تغیر است نه عقلی که مقایسه بکنید با نوزاد دارد با شما. عقل الانتان را با عقل نیم ساعت پیش. همین که زمان میگذرد هم جسم انسان و هم عقلش در حال تحول است. شما باید بعقلتان اجازه بدهید که این تغیر را یکند. تا نیائید در این راه و اندیشه و خودتان را در این مسیر نگذارید آنوقت برای عقلتان کار را مشگل کرده اید. اینست که ممکن است این عقل شما در پائین بماند و یا در راه دیگری رشد کند. مثل اینکه شما بگوئید فلان کس پس از گذشت پنجاه سال هنوز عقلش تکامل پیدا نکرده و یا مَچور نشده. برای اینکه دارنده این عقل چنان چسبیده به آنچه که در جهان مادیت هست که آن عقل از راه خودش منحرف شده.

3649    تا رهـد زین عـقلِ پُـرحرص وطلب        صـد هزاران عــقـل بـیـنـد بوالـعــجب

درست است که فلان شخص بالغ است و از نظر سنش باید بالغ و فهمیده باشد ولی عقل این فلانی حرص میزند و حریص است و دائم در جستجوی مادیات است پس عقل او هم مادی گرا شده, شده, حالا پرحرص و طالب مادیات شده. حالا چه بکنیم که این عقل را از این حرص و طلب و آزمندی برهانیم و آزادش بکنیم.؟ باید بگذاریم تا تکامل خودش را طی کند و دیگر من عاقل شده ام را نگوئیم. باید بدانیم که من عاقل نیستم و امیدوارم که عاقل بشوم. اگر اینطور فکر کنید آنوقت میگوئید که هنوز عقل من کامل نشده. ولی وقتی که ادعا کنید که من عاقل هستم و تو نیستی آنوقت جلو آن عقل را گرفته اید. میگوید در راه این تکامل شدن صد هزاران عقل متحول پیدا میشود. یعنی عقلهای جدید و جدید و جدیدِ متحول شده  را می بیند. صد هزار مفهوم عددی ندارد یعنی تعداد زیادی. بوالعجب یعنی خیلی عجیب است شگفت آور و خیلی زیاد است. وقتی کسی ادعا میکند که عاقل هست و واقعا اینطور تصور میکند نمی داند که هنوز عقل او باید تغیرات شگفت آوری بکند تا روزی آن شخص بگوید که من عافل هستم.

3650    گرچه خُـفـته گشت و, شد ناسی زپیش        کی گُذارَنـدَش در آن نِسـیـانِ خویش

ناسی از کلمه نسیان است و نسیان یعنی فراموشی و ناسی یعنی فراموش کننده. گفته بودیم وارد هر مرحله ای که میشویم مرحله قبلی را بیاد نداریم. ما ناسیی ایم  و نسیان ما را گرفته ما هنوز خوابیم “گرچه خُفته گشت و شد ناسی زپیش” زپیش یعنی از مرحله قبلی خودش. در مصراع دوم میگوید: کی میگذارند که در آن فراموشی خودش باقی بماند؟. نمیگذارند که در همانجا بماند. یعنی در آن فراموشی خودش هم باقی نمیماند. این یک عبارت سؤالیست و جوابش اینکه هیچ وقت. روح تا اینجا آمده و مراحل قبلیش را بیاد ندارد و آفریدگار میخواهد به مراتب بالاتر و بالاتر او را بکشاند. برای اینکه این روح و جسم در این دنیای خاکی در عالم خواب هستند. چون در عالم خواب هستند باید بیدارشان کنیم. پس این روح وجسم ما هردو باید بیدار شوند. عرفان میگوید آن چیزیکه ما اسمش را زندگی گذاشته ایم، زندگی نیست و آن خواب است. از این خواب اگر بیدار شدیم آنوقت است که زندگی میکنیم. پس هرچه در عالم خواب می بینیم فقط رؤیائی بیش نیست. تا بیدار نشدیم در خواب هستیم. چشمان باز است حرف میزنیم و راه میرویم و غذا میخوریم ولی خوابیم. این دستگاه آفرینش نمیگذارد که در این حال باقی بمانی.

3651    باز ازآن خوابش بـبـیـداری کـَشَند      که کُـنـدبــر حـالـت خـود ریـش خــنـد

بر حالت خود یعنی حالتیکه پیش از این داشته. بر حالات پیش از خودش میخندد و ریشخند میزند. میگوید او را از خواب بیدار میکنند, از خوابیکه همه چیز از این دنیای خاکی فقط همین را می بیند و با خود میگوید که من اینها را میخواهم و نمیخواهم از دستشان بدهم ولی در حال خواب است. میگوید اینها را داری خواب می بینی و اینها حقیقت ندارد. باید بیدار بشویم. تا بکشندد بمرحله بالاتر. وقتیکه بیدارت کردند آنوقت میگوئی که حالا متوجه شدم که اوضاع از چه قرار است. من بچیزهائی که غصه اش را میخوردم، حالا میخندم. این همه رنج بیهوده تحمل کردم که بهر قیمتی که شده اینها را بدست بیاورم. ما برنامه ریزی میکردیم که فلان کار را بکنیم که این فلزیکه اسمش را طلا گذاشته ایم بدست بیاوریم. حالا او باین افکار خودش میخندد. زندگی این دنیا خواب است و کی ما را بیدار میکنند؟ وقتیکه بمیریم. وقتیمه بمیریم تازه میفهمیم که ما خواب بودیم و حالا بیدار شدیم. همه خیال میکنند که وقتیکه مردیم ما تمام شدیم ولی نه و تازه اول کار است و حالا اول بیداریست. آنوقت بآن چیزهائی که مثلا در خواب این دنیا میدیدیم در این شصت و یا هفتاد سالیکه همه اش خواب بودیم میخندیم. و بخود میگوئیم که این چیزهائی که من تلاش بدست آوردنش این همه کار و کوشش کردم چی بودند.

3652    که چه غم بـود آنکه میخوردم بخواب        چون فراموشم شد احوال صواب

صواب یعنی حالات نیک و درست. وقتیکه انسان از خواب پندار ها و تصورات و گُمان های دنیوی بیدار میشود با خودش میگئید این دیگه چه غمی بود که من میخوردم که چرا فلانی منزلش پنج اطاق خواب داشت ولی مال من فقط چهار اطاق خواب داشت. برای اینکه من هم پنج اطاق خواب داشته باشم چقدر زحمت کشیدم و چه قدر مال مردم را ندادم و آنچه داشتم و نداشتم جمع کردم که یک اطاق خواب اضافه کنم. این چه کاری بود اینهمه رنج و زحمت که من کشیدم. چرا همیشه میکوشیدم اتومبیلم را از فلانی بهتر کنم. اتو مبیل خودم که عیبی نداشت و براحتی من را بهمه جا میرسانید و این چه کار احمقانه ای بود که میکردم.

3653    چون نــدانستـم که آن غم و اعتلال        فعل خوابسـت و فـر یـبست و خـیـال

چون در اینجا یعنی چرا. اعتلال یعنی ناراحتی از کلمه علت است. یعنی ناراحتیهای بیماری زا که روان من را بیمار میکند و من را بدفتر روانشناسان میکشاند. میگوید چرا من ندانستم و خودم را گرفتار اینهمه غم و اندوه و بیماری روانی کردم. چرا نفهمیدم که اینها همه فعل یعنی کار خوابست و همه اش فریب است و همه اش خیال بی اساس و بی بنیاد است. همه چیزهائی که ما داریم در این عالم فکر میکنیم همه اش از پنج حس ماست. چشائی و بینائی و شنوائی ولامسه وسامعه  همه اینها میگیرد و ما تمام داوریهایمان روی این پنج حس ماست و دیگر ما چیزی دیگری را نداریم. حس بینائی ما بما میگوید فلان کس اینها را دارد و من هم میخواهم بروم بدنبالش. حس چشائی ما بما میگوید او این غذای لذیذ را میخورد و منهم میخواهم بروم بدنبالش. ما بدنبال آن حس ها هستیم. دانش امروزی هم میگوید تمام این حسهای پنجگانه از لحظ علمی ثابت میکنند که اشتباه میکنند. مولانا میگوید اینها همه فریب هستند.

3654    همچـنـان دنـیـا که حُـلـمِ نـایِـمـَست         خُـفـته پـنـدارد کـه ایـن خود دایـمست

حُلم یعنی خواب. نایم یعنی شخصیکه بخواب رفته. مولانا بما میگوید این دنیائی که دارید درش زندگی میکنید یک رؤیای شخص بخواب رفته است. شما خوابید و دارید خواب می بینید. کسیکه خواب می بیند خیال میکند آنچه را که در خواب می بیند یک صحنه های واقعی که نیست. در خواب می بینید که چه دستگاهی و چه وضعی پیش آمده و شما چکار کردید و چقدر خوشحالید و… از همان خوشحالی شما بیدار میشوید و می بینید که نه همان جا روی تخت خوابتان هستید و همه اینها را خواب می دیدید. بخودتان میگوئید چرا من این خوابها را می بینم؟. باید سعی کنید تا زمانیکه در این دنیا هستید از این خوابها نبینید.

3655    تـا بـر آید نـا گهان صــبــح اَجَــل         وا رهــد از ظـلـمـت  ظــن و دَغـَــل

همه چیزهائی که من فکر میکردم ظنّ و گُمان بود. صبح خاصیت طلوع خورشید را دارد و همه جا را روشن میکند و شما خوشحال میشوید و اجل یعنی مرگ و همه خیال میکنند یعنی در ظلمت فرو رفتن است. نه خیر طلوع کردن صبح است که روشنی بخش است و آنوقت من را از آن ظن و گمانی که داشتم آزادم میکند و از آن دغل و هیله هائی که داشتم مرا رها میکند. حالا این آدم مرده و مرگ صبح مانند در وجودش طلوع کرده و خورشید حقیقت دارد می دمد پس این ترسیدن ندارد. این خوشحالی دارد که بسوی روشنائی رفتن است

3656    خنده اش گیرد ازآن غمهای خویش        چون بـبـیـنــد مستقرّ و جایِ خـو یش

  حالا این آدمی که از دنیا گذشته از وضع پیشین خودش خنده اش میگیرد که چه غمهای بیهوده میخوردم. حالا استقرار پیدا کردم و آمدم در دنیائی که جاویدان است و دنیای موقتی نیست که تغیر و تحول پیدا کند. دنیای آرامش است و من مستقر هستم در این دنیا. چه خوب شد که باین دنیا آمدم و چه بد بود که این غمها را میخوردم. از آن غمهائی که میخوردم خنده ام میگیرد. بنا بر این تا اینجا فهمیدیم که از این مرگ نباید بترسیم و وقتیکه بیاید آنوقت صبح روشنائی هست.  

Loading

20.4 شکایت اَستر به اُشتر

تفسیر  :

در این قسمت از مثنوی معنوی در باره تصویر خیال سازیها و خیال بندیهائیکه مولانا میکند صحبت خواهد شد. مولانا در مثنوی یک مهارت شگفت انگیزی دارد در تصویر خیال سازی. باین معنی که آن پدیده هائی را که در پیرامون خودش می بیند با یک ریزبینی و با یک نگرش خاص و ژرف بینی مشاهده میکند و در ذهنش یک تصویری از آنچه که دیده میآفریند و بعبارت دیگر در ذهنش یک دنیائی میآفریند غیر از آن دنیای خارج و این دنیائی را که در ذهنش آفریده در ابیات مثنوی پیاده میکند و برای خوانندگان خود میسراید و  بگفتن سخنان متعالی خودش میپردازد. مولانا با هر چیزی این تصویر خیال سازی را میکند و هرچه که در پیرامونش باشد. وقتیکه آب را می بیند, باغ را ببیند, درخت را ببیند, خورشید را ببیند, کودکان را ببیند, خوراکیها را ببیند, بیماریها را ببیند, سرگرمیها را ببیند, رقصها و پایکوبان را ببیند, موسیقی را بشنود، همه اینها را دانه بدانه آورده در مثنوی. وقتی اینها را می ببیند شروع میکند بخیالبندی یعنی تصویری از اینها در ذهن خودش مجسم میکند و دنیای خاصی در ذهن خودش میآفریند.

در مورد حیوانات تصویر خیال سازیش بسیار جالب است و در باره خیلی از حیوانات این خیالبندی را میکند. مثلا یک آهوی نزار بیچاره ای را می بیند که او را در طویله خران انداخته اند و او دارد شکایت میکند. یعنی وقتی این آهو را می بیند در ذهنش مجسم میشود که این آهو چی دارد میگوید و با آن حیواناتیکه در طویله هستند چه ارتباطی دارد و همه اینها بهانه است برای گفتن حرفهای متعالی خودش. اینها هیچ کدامشان منظور قصه گفتن نیست. میگوید این قصه مثل ظرفی هست که در آن دانه های معانی هست و شما دانه ها را نریزید و ظرف را ببرید بلکه آن دانه ها را ببرید. یعنی اینکه این همه طالب قصه نباشید که آن ظرف است. باید ببینید که در آن ظرف چه چیز نهفته است و آن پیامش را بگیرید.

            ای برادر قصه چون پیمانه هست         معــنـی اندر وی مثال دانه  است

           دانـه معــنـی بگیرد مرد عــقــل        ننگرد پیمانه را  گردشــت نــقـد

 اینجا مرد و زن مطرح نیست و منظور هر انسان خردمندی دانه ها را بر میگزیند. این دانه قصه است اگر این قصه نقل شد همه اش بدنبال قصه نباشد و ببیند پیامی که در این قصه است چیست. پس بر این نقشها و خیال بندیها توجه داشته باشید که در این قسمت تا آخر گفتار، منظور قصه نیست و منظور آن پیامها ست که باید آنها را ازش بیرون بکشید. او مثلا از این حیوانات شتری را می بیند که در طویله ای انداختند و این شتر با حیوانات دیگر در این طویله دارد صحبت میکند و آنها هم دارند با او صحبت میکنند و اینها همه دارند از اصل و نسب و طبار خودشان صحبت میکنند و از خاندان خودشان تعریف میکنند و شتر بیرون میآید و میگوید من هیچ احتیاجی بگفتن اصل و طبار خودم ندارم. من این گردن درازی دارم و سرم در بالا قرار داده شده و هیچ احتیاجی به حرفها و چیزهائی که شما میگوئید ندارم.  چنان جسمی وعالی گردنی, من آنطور جسم تنومندی و گردنی را دارم که دیگر نیازی به اصل و نسب گفتنم نیست.  اینها همه سمبولیک است. این شتر چی هست که دارد این حرف را میزند. آن حیوانات دیگر چی هستند که باصل و نسب خودشان مینازند؟ ولی او میگوید من هیچ احتیاجی به آن نازیدن ندارم. من خودم عالی گردنم. یعنی من برای خودم شخصیت قابل احترامی هستم. 

             که مرا خود حاجت تاریخ نیست        که چنین جسمی و عالی گردنیست

من احتیاج باین چیز ها ندارم. آن حیواناتی که پست تر از من هستند, آن افرادی که در جوامع هستند و تو خالی هستند و از خودشان هیچ چیز ندارند, آنها همه میکوشند که از اصل و نسبشان و از تبارشان صحبت کنند. اینها نشانه کم بود شخصیت و تهی بودن درون خودشان هست. این شتر بسیا مورد مثال واقع شده در مثنوی. در جاهای مختلف از شتر صحبت میکند. میدانید که این شتر حیوان عجیبی است. بخاطر همین است که مولانا توجه خاصی روی این شتر دارد. پاهایش و مخصوصا کف پاهایش بگونه ای هست که در آن ریگسارانِ سوزانِ بیابانها فرو نمیرود, چندین شبانه روز میتواند بدون غذا و آب زندگی بکند و برای غذا از آن چربیهائی که در کوهانش جمع کرده میتواند استفاده کند. برای آب حساب کرده اند که میتواند تا بیست و پنج روز بدون آب باشد و در این مدت از آبهائی که در بین تیشو هائی که در بدنش هست استفاده میکند و وقتی که بآب میرسد مقدار زیادی آب جذب میکند و در بدن خودش ذخیره میکند و برای ایام بی آبی ازش استفاده میکند. چشمش بر عکس چشمهای دیگر سه تا پلک دارد، یعنی علاوه بر پلک بالا و پائین یک پلک هم از گوشه داخلی چشمش به گوشه خارجی چشمش کشیده میشود و مثل شیشه شفاف است و از پشتش خوب میتواند ببیند بدون اینکه در طوفانها شن چشمش صدمه ای ببیند. بینیش را در طوفانهای شن میتواند ببندد. گوشهایش را میتواند بگونه ای نگه بدارد که بر خلاف  مسیر وزش این طوفانها باشد و خیلی صفات و مزایای دیگرو برای همین است که جلب توجه مولانا را میکند. این شتر ها دارای شتر بان هائی هستند که برای آنها آهنگهائی میخوانند و نغمه هائی دارند, زمزمه هائی دارند که شتر ها را بوجد میآورد. مولانا اینها را مشاهده کرده و دیده است و وقتیکه این نغمه و این آوای این شتربانان بگوششان برسد، این شتر برقص میآید و آن را رقصالجمل مینامند. جمل یعنی شتر. مولانا وقتیکه این رقصالجمل را می بیند این رقص شتر را پیوند میدهد برقص سماع که صوفیان میکنند و آنها هم از خودشان هیجان زده و بی خبر و بوجد و سرور آمده هستند همان گونه که شتر این حالت را پیدا کرد. این چیزی را که می بیند او دنیای دیگری را می بیند و این تصویر خیال سازیهایش بجای دیگری میرود. اگر بخواهیم آن چیزی را که مولانا در باره شتر در سراسر مثنوی میگوید باید تمام این قسمت را صرف آن بکنیم.

مولانا بعضی وقتها با خدای خودش صحبت میکند. میگوید ای خداوند من شتری هستم که در کاروانی هستم که افسار آن در دست توست. او خودش را بآن شتر تشبیح میکند. مولانا یک غزل بسیار زیبائی در دیوان کبیر دارد که در آن غزل بجائی میرسد که خودش را با شتر و قافله تشبیه میکند و میگوید من را بانجائی که میخواهی میکشی و من از خودم اراده ای و قصدی ندارم و تسلیم تعالیم و کشش های تو هستم تا مهار من را چگونه بکشی.

               در میان این قطارم روز و شب        میکشم مستانه بارت روز و شب

قطار منظور قافله شتر ها. او دارد با خدای خودش صحبت میکند. همانطور که شتر برقص میآید من هم بار تو را مستانه و با وجد و سرو میکشم. یعنی آنچه را که تو بر من نهادی من مستانه و با شور میکشم.در اینجا باز هم یک تصویر خیال سازی هست که شتری و ابتری با هم صحبت میکنند.ابتر بمعنی قاطر است و میدانید که این قاطر از جفت گیری الاغ نر با اسب ماده ایکه مادیان مینامند حاصل میشود.اینست که میگویند که اصالت نوعی ندارد یعنی این قاطر نوع خودش را نمیتواند ایجاد بکند بخاطر اینکه آن تخمکهائیکه در قاطر ماده هست بار ور نمیتوانند بشوند و چون بار ور نمیشوند, نمیتواند تولید مثل بکند. پس اگر خواسته باشیم که یک قاطر دیگری و یا قاطرهای دیگری بوجود بیاید حتما باید در جفت گیریهای دیگری یک الاغ نر با یک قاطر ماده  انجام بگیرد. گفته شد که تمام مطالبیکه مولانا در مثنوی ضمن این داستانها میگوید سمبولیک است. دراین داستان وقتی میگوئیم شتر یا بقول مولانا اشتر کنایه از آدمیانیست که اسیر شهوات نفسانی نیستند و مقتضیات نفسانی ندارند. برهوا ها و آرزوهایِ ناروای فساد آفرینِ دلشان پیروز و غالب شده اند و گرفتار این نفسانیات نیستند. خیلی از خواهشهای ما ناروا و فساد آفرین است و باید آنها را مهارشان کرد. این انسانهای عالی مقام و انسانهای کامل این کنترل را کرده اند. این را دارد بشتر تشبیه میکند. این شتر از جایگاه رفیعی و بلندی دارد باین دنیا نگاه میکند و جای پیش پا افتاده و سطح خاکی را توجه ندارد و چیزیکه مولانا در این داستان میخواهد بگوید بخصوص مورد توجه هست, مقایسایست که بوجود میآورد برای یک آدم باور مند با یک شخص نا باور. این شتر را بمنظله یک فرد باورمند میگیرد و شخص نا باور را به حیوانات دیگری تشبیه میکند. این باوری را که میاوریم منظور باور داشتن حقیقت و یک مبدأ آفرینش و یک مبدأ حقیقت است که اگر کسی آن مبدأ را باور داشته باشد باورمند است و هیچ ارتباطی با کیش و آئین و مذهب ندارد. در هر آئین و روشی یک کس میتواند باور مند باشد. اصلا ممکن است کسی پیرو هیچ مذهبی نباشد ولی باورمند باشد. یعنی به یک مبدأ حقیقت و یا مبدأ آفرینش بدون شک و بطور یقین پذیرفته باشد. این باورمندی و نا باوری بر این معناست. این استَر در نقش نا باور است و آن شتر در نقش باورمند است. بنا بر آن چیزیکه تا بحال گفته شد در تمام طول داستان دو چیز بموازات هم جلو میرود. بموازات هم  در هر بیتی, یکی آن ظاهری که شتر با قاطر دارند با هم حرف میزنند و یکی پیامی که در گفته های آنها هست. این دوتا با هم بیت به بیت بطور موازی جلو میرود تا آخر. حالا بتفسیر این ابیات می پردازیم.

3377    اُشــتــری را دیـد روزی اَســتـری        چــونـکه بـا او جــمــع شــد در آخُــری

جمع شد یعنی با هم شدند. آخُر بمعنی استبل و طویله است. 1-یک روزی قاطری با شتری در یک استبلی خودشان را کنار هم دیدند و اینها شروع کردند با همدیگر صحبت کردن. این ظاهر بیت است. 2- یک آدم باور مند و یک فرد نا باور بر سبیل اتفاق در یک جائی بهم رسیدند و با هم بگفتگو پرداختند.

3378    گــفـت مــن بسـیـار مـی افـتـم برو        در گـــریـــوه و راه و در بـازارو کــــو

قاطر به شتر میگوید: من بسیار میافتم برو یعنی آنطور میافتم که صورتم میخورد بزمین, برو میفتم. رو بمعنی چهره و صورت است. گریوه یعنی یک زمین نا هموار شیب دارِ پست و بلند. کو که در آخر مصراع دوم آمده بمعنی بازار و محله است. قاطر از حال خودش دارد شکایت میکند1- میگوید من در گردنه ها, سرازیریها, حتی روی زمین صاف, در هر کوچه و بازار چنان بزمین میافتم که صورتم بزمین میخورد و خونین و مالین میشود.2- آن نا باور دارد بآن باورمند میگوید که من در مسیر زندگیم عدم موفقیتهای فراوانی دارم و همیشه موفق نیستم و گاهی در کارهائی که میخواهم بکنم کاملا نا موفق هستم.

3379    خـاصـه از بـالای کُـه تا زیـر کُوه        در سـر آیـــم هــر زمــانــی از شِــکُــوه

خاصه یعنی بخصوص و در مصراع دوم شِکُوه یعنی ترس و بیم. 1- قاطر گفت مخصوصا همیشه وقتی که میخواهم از بالای کوه بپائین بیایم اینقدر میترسم که ار ترس میلغزم و سُر میخورم و با سر بزمین میافتم. 2- آن نا باور به باورمند میگوید: هر وقتی که در طول مسیر زندگیم  به مشگلی میرسم اینقدر میترسم که از ترس و بیمم دست و پای خودم را گُم میکنم و اصلا خودم را برای حل مشکل عاجز می بینم. توجه اینکه در تفسیر ابیات بعدی عدد 1 و 2 را حذف خواهیم کرد.

3380    کَم همی اُفـتی تو در روبهرِچیست        یـا مـگـر خـود جـان پاکـت دولــتـیــست

هروقت که مولانا کلمه کم را بکار میبرد یعنی اصلا. وقتی میگوید کم افتی یعنی تو اصلا نمی افتی. دولتیست یعنی تو دولت یاری و یا بخت یاری و دولت و بخت و اقبال یار تست. قاطر ادامه میدهد و میگوید: ای شتر من ندیدم تو مثل من بیافتی, بمن بگو چرا اینطور هست که هیچ وقت نمی افتی. آیا اینطور است که این جان پاک تو همراه بخت و اقبال است؟. آیا بخت یاریش میکند, دولت و اقبال یاریش میکند, دولت معانی مختلفی داد، یکی از معانیش در اینجا بخت و اقبال است. میگوید ای باورمند من می بینم که تو هیچ لغزش و خطائی در طول زندگیت نمیکنی! شاید که جان پاک تو اقبال مند است و تو همیشه خوش سانسی می آوری و تو مثل من بنحوست و بد بختی نمی افتی و بهمین سبب هست که از سقوط و لغزش بر کنار میمانی. بمن بگو چرا اینطور هست. ای باورمند تو چرا اینگونه ای؟

3381    در ســر آیــم هــر دَمُ و زانـو زنـم        پـوز و زانـو زان خطــا پُـر خون کـنـم

در سرآیم اصطلاح سکندری خودن است. سکندری خودن یک  نوع افتادنیست که شخصی که دارد راه میرود، پایش بجائی گیر میکند و محکم از رو بزمین میافتد و این را سکندری خوردن میگویند. پوز کوچک شده همان پوزه هست، بمعنی اطراف دهان است در فاصله بینِ لب بالا و بینی. این قاطر میگوید که من در موقع راه  رفتن سکندری میخورم و تمام پوزه من و زانوهای من پُر خونین میشود و تو چرا اینطور نیستی؟ هیچ وقت این حالت برای تو پیش نمی آید.  نا باور میگوید من بکلی دارم از پا میافتم و دیگر ونمیتوانم بروم. یعنی این مسیر زندگیم را نمیدانم چه جوری ادامه بدهم, مثل کسیکه زانو هایش زخم شده و اصلا نمیتواند برود.

3382    کــژ شـود پـالان و رخـتم بر سـرم        وز مُـکـاری هــر زمـان زخـمی خورم

کژ را همیشه بمعنای کج بکار میبرد. رخت در اینجا یعنی بار و بنه, ما معمولاً به لباسمان میگوئیم رخت. کلمه رخت عبارت است از تمام اثاث و وسائلی که در خانه هست. حالا اینجا بار و بنه هائی که بار قاطر هست. مُکاری کسی هست که این حیوانات چهار پا یان مثل اسب و شتر و قاطر را کرایه میدهد. این مُکاریست.  در زمان قدیم باین مُکاری میگفتند چاروادار. این کلمه تغیر یافته کلمه چهارپادار بوده. زخم هم قبلا گفته شده که بمعنی زخمه است. زخمی خورم یعنی ضربه ای میخورم. قاطر میگوید وقتیکه من در رو میافتم، پالان و هرچه روی آن هست میافتد روی سرم و این موجب خشم مُکاری میشود و او من را کتک هم میزند و یا بمن ضربه میزند که چرا تو اینطور راه رفتی که اینطور بیافتی و بار و بنه ات بیافتد روی زمین.   آن نا باور میگوید که من در طول زندگیم بلا هائی سرم میآید که خودم سر خودم میآورم مثل اینکه تمام زندگیم روی سرم دارد خراب میشود و انسانهای دیگری که این حالت را ندارند, انسانهای خردمند, انسانهای کامل, آنهائیکه بکمال کامل شده اند، بمن طعنه میزنند. و من را سر زنش میکنند. این سر زنش همان ضربه ای هست که مُکاری بر سر قاطرش میزند.

3383    هـمـچو کم عـقـلـی که ازعـقـل تباه        بِشـکــنــد تـوبـه  بــهــر دَم  در گــنــاه

مولانا در همین جا از بنا بعادت همیشگیش از داستان شتر و قاطر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند و لی دنباله داستان از یادش نمی رود و بعد از چندین و چند بیت بر میگردد. بعضی وقتها دیده شده که داستانی را در یکی از دفتر های مثنوی دارد میگوید, از داستان خارج میشود و در دفتر بعدی بداستان ادامه میدهد. در این تفسیر, مفسر بالجبار باید این داستانها را از این دفتر و از آن دفتر و لابلای اشعارش گرد آوری بکند که داستانها با معانی آن در یک جا باشند، چون نمیشود نصف داستان را تفسیر کرد و از خواننده انتظار داشت که او اینجا را نگه دارد و سال دیگر بیاید و بقیه داستان را بخواند.

در بیت فوق عقل سیاه و یا عقل تباه, عقلیکه حقیقت را نمیشناسد و مبدئی را باور ندارد و گرفتار فساد و تباهیست. این عقل تباه است. اینجا حال آن قاطر و یا بهتر بگوئیم حال آن ناباور را تشبیه میکند بآدم کم عقل. اگر که اینجا گفته همچو کم عقلی یعنی همچون آدم بی عقلی یعنی اصلا عقل ندارد. اینها یک حرفهای کلیدیست که باید خواننده مثنوی بداند تا بتواند سخنان مولانا را درک بکند. بی عقلی که عقلش راه به عالم معنویت نمیبرد و راهی بعالم معرفت ندارد و جز این سطح پائین خاک را نمیتواند تشخیص بدهد. حالا این را در نظر بگیرید که از کرده خودش پشیمان میشود و از این خطائی که کرده توبه میکند. ولی دوباره این توبه را میشکند برای اینکه او اصلا عقل ندارد و دوباره توبه اش را میشکند.

3384    مســخـره ابـلـیـس گردد در زَمـــَن        از ضــعـــیفـی رأی آن تـــوبــه شـکـن

ابلیس نام دیگر شیطان است. قرار شد که شیطانی هم وجود نداشته باشد و شیطان در وجود ماست فرشته در دل ماست و خدا هم در دل ماست. آنچه که هست در درون ماست. در بیرون از وجود خودتان جستجو نکنید چون پیدایش نمیکنید. اندیشه نیک تو فرشته درونت است, حقیقتی که قبول داری خدای درونت هست. آن ناباوری شیطان درونت هست که گمراهت میکند. در زمَن یعنی فورا و همین حالا. ازضعیفی رأی یعنی از ضعیفی اراده و از سستی اراده. آن کسیکه عقل اصلاً ندارد اول از خطای خودش توبه میکند و بعد میشکند. وقتیکه شکست شیطان فوراً مسخره اش میکند که تو که میگوئی از من بر تر هستی و آدم هستی, تو چگونه توبه ات را شکستی؟ تا توبه اش را میشکند چیزی در درونش میگوید که تو توبه کرده بودی و چرا حالا آن را شکستی؟ تو چرا اینقدر ضعیف الاراده هستی و چرا اندیشه محکم نداری و توبه شکنی میکنی. این شیطانِ درونش هست.

3385    در سرآید هـرزمان چون اسب لنگ       کــه بُـود بــارش گـــران و راه سنگ

او با سر بزمین سقوط میکند مثل اسبی که می لنگد و اسبی که میلنگد زانویش میشکند و بزمین میخورد. در مصراع دوم گران بمعنی سنگین است و راه سنگلاخ. اسبی را در نظر بگیرید که زانویش زود میشکند، بارش هم خیلی سنگین است و باید از سنگلاخ هم عبور کند. این مسلم است که زانویش گیر میکند و بزمین میخورد. آن توبه شکن هم بزمین میخورد و راه بجائی نمی برد.

3386    می خورد ازغـیـب بـر سَـرزخـم او        از شــکســـت تــوبــه, آن اِدبــار خُـــو

غیب در اینجا یعنی عالم معنی و حقیقت. عالم غیب آن عالمیست که دیده نمیشود و معنویت و معرفت و باورمندی هم چیزی نیست که دیده بشود، و این یک احساس است و از عالم غیب است یعنی این در درون شماست و چیزی نیست که لمس بشود و رنگ و بو داشته باشد یا شکلی داشته باشد, بعبارت دیگر این عالم غیب هستِ نیست نماست. حالا این توبه شکن ضربه میخورد از درون خودش و یا از خدائی که در درونش هست. درست است که خدا را باور ندارد ولی خدا که در درونش هست. نا باور هم در درونش خدا هست, همانگونه که شیطان در درونش هست. فرق نا باور با شمای باورمند اینست که شما خدای درونتان را باور دارید ولی آن ناباور خدا در درونش هست و باور ندارد. حالا آن خدا دارد باو سیلی و ضربه میزند. ادبار خو یعنی بد بخت و بخت بر گشته. ادبار یعنی بد بختی. خو یعنی عادت و رفتار. میگوید: ای بخت بر گشته نا باور اصلا چرا توبه میکنی که بشکنی.

3387    بــاز تـوبه مـیـکـنـد بــا رأی سُست        دیـو یک پُف کرد و توبه ش را سُکُست

رای سست یعنی اراده ضعیف. دیو بمعنی شیطان است. پس همان چیزی که برای شیطان گفته شد همان دیو است. دیو و شیطان درون خودش یک پُف میکند و او توبه اش را میشکند.پُف در اینجا یعنی بآسانی و براحتی. این شخص توبه میکند و شیطان درونش میگوید  توبه کردی, مسخره است , توبه یعنی چی. تو خیال میکنی توبه فایده ای دارد؟ کلمه سُکُست از کلمه سُکُستن است بمعنی قطع کردن، گسستن، پاره کردن.

3388    ضعف اندر ضعف وکـبرش آنچنان        کـه بـخواری بــنــگــرد در واصـــلان

ضعف اندر ضعف یعنی کمال ضعف دارد و کمال ناتوانی را دارد. در مقابل این ضعف تکبر هم دارد. هر کس که ناتوان باشد متکبر تر هم هست. حالا این شخصِ سست اراده و بسیار ضعیف با تکبر زیاد، انچنان به کسانیکه باور مند هستند و وصل شده ان به حقیقت و حقیقت را قبول دارند و درک میکنند, میخندند و مسخره میکنند و با تحقیر و خواری بآنها نگاه میکنند.  در اینجا مولانا به داستان بر میگردد و در این چند بیت که فاصله افتاد این مثالهائی که میاورد برای راه باز کردن فهماندن حرفهای متعالی خودش بود.

3389    ای شـتـر کـه تـو مِـثـال مــؤ مــنـی        کــم فُـتـی در رو و کــم بـیـنـی زنــی

قاطر به شتر میگوید تو مثال موئمنی. موئمن از ایمان است و ایمان یعنی باور مندی. بمحض اینکه صحبت از موئمن میشود، شنونده خیال میکند یک آدمی که قران زیر بغلش هست و در حال رفتن به مسجد برای نماز خواندن است, در حالیکه اصلا چنین چیزی نیست. موئمن هر کیش و آئین و مذهبی را میخواهد داشته باشد, باید باور مند باشد. موئمن عربی باور مند است. ای شتر تو مثال باورمندی و مئمنی و اصلا نمی افتی. بینی زدن یعنی تکبر کردن و هیچ ارتباطی با بینی روی صورت ندارد. بینی زنی یعنی تکبر میکنی. مثل اینست که میگویند فلانی خیلی باد دماغ دارد. کم بینی زنی یعنی تو اصلا تکبر هم نداری. نا باور دارد به باورمند میگوید. تو درست مثل یک موئمن هستی و اینهمه دانش و فضل هم داری ولی هیچ تکبری نداری و هیچ خود فروشی بدیگران هم نمیکنی و در زندگیت هم هیچ خطا نمیکنی. در کارهایت سقوط نیست و موفق هستی و همیشه رهوار داری بجلو میروی.

3390    تو چـه داری کـه چـنـیـن بــی آفـتی        بـی عِــثـاری  و کـــم انــدر روُ فُــتـی

چه داری یعنی چه خصوصیاتی داری و تو چه برتریی داری. عثار بمعنی باسر بزمین خوردن. قاطر ادامه میدهد و میگوید هیچوقت من ندیده ام و یا نشنیده ام که تو بیافتی و یا با سر بزمین بخوری. نا باور از باور مند می پرسد: چه خصوصیتی در تو وجود دارد که هرگز گزندی بتو نمی رسد و آسیبی نمی بینی؟

3391    گفـت گرچه هرسـعادت ازخـداسـت        در مــیــانِ مــا و تــو بس فـرقـهـاست

حالا شتر دارد جواب میدهد. و باور مند دارد به نا باور پاسخ میدهد. این بیت و چند بیت بعد از آن همه جواب باورمند است به نا باور.  شتر بقاطر پاسخ میدهد و میگوید اگر چه سعادت داشتن کار خداست ولی از اینها گذشته من با تو خیلی فرق داریم. تو نباید خودت را با من مقایسه بکنی و ما با هم خیلی فرق داریم. باور مند به نا باور جواب میدهد و میگوید: گرچه نیکبخت بودن عنایت و توجه آن مبدأ آفرینش است که ما باو میگوئیم خدا. این خدا همان حقیقت و مبدأ آفرینش است. آن مبدأ کل انرژیهای حاکم بر طبیعت است. گرچه سعادت با آن مبدأ کل انرژیها ست با وجود این من و تو ای قاطر و ای نا باور یکسان هم نیستیم. من یک حقیقت را باور دارم و تو اصلا باور نداری.

3392    سـر بـلـنـدم مـن,دو چشم مـن بـلـنـد        بـیــنش عــالــی, امانســت از گــزنـــد

این سر بلندم دو معنی میدهد که هر دو معنی اینجا صادق است. یکی اینکه سرم بالا واقع شده و گردنم دراز است و یکی هم سر بلندم یعنی مفتخرم, عالی قدرم, بزرگ پایه ام و بلند قدرم. بینش بمعنی دید و بصیرت است یا دید درون و دید چشم دل و آن کسیکه روشن بینی دارد. چشم سر ما بینش ندارد و فقط دید دارد ولی آن چشمی که از درون ماست، آن بینش دارد یعنی خیلی از دیدن ورا و ما فوق دیدن است و پشت این دیدن چیزهائی را می بیندو معانی و معرفتهائی را می بیند, آن بینش است. این بینش روشن بینی است و این چشم سر روشن بینی درون را ندارد و نمیتواند حقیقت را ببیند و آن حقیقت را دل باید ببیند. با چشم سِر باید ببیند نه چشم سَر. آنوقت کسیکه آن چشم درون را دارد از گزند و آسیب در امان است. این فرق بین من و تست و ای نا باور من معنویت و معرفت را میشناسم و با اینها زندگی کرده ام و تو اصلا با این معنویت و معرفت شناختی نداری و آشنا نیستی.

3393    از سَـرِ کُـه مـن بـبـیـنـم پـــای کـوه        هـــر گَـــو و هــمــوار را مـن تـوه تـوه

گَو کوچک شده گودال است و یعنی گودال و مخالف زمین هموار. توه توه یعنی لایه لایه. قدم بقدم و گام بگام. شتر میگوید: تو گفتی که از بالای و بلندی میافتی پائین ولی من از بالای کوه, پائین کوه را می بینم, نمیترسم و پایم سُر نمیخورد, و نمی لغزم، چه روی زمین باشم و چه بالای کوه باشم و قدم بقدم دارم می بینم که کجا دارم میروم. باورمند میگوید که پای من استقامت دارد و زیر خودش را محکم می بیند چون آن عرفان و معنویت زیر پایم را محکم میکند و دور نمای زندگیم را میتوانم ببینم. آدم باورمند دور نمای زندگیش را می بیند. آیا از غیب خبر دارد؟ خیر اصلاً.

3394    هـمـچـنـان که  دیـد آن صــدر اجـل        پــیــش, کـار خــویش تــا روزِ اجـــل

صدر اجل یعنی آن انسان کامل بالا مقام. اجل یعنی با جلالت. و صدر یعنی بزرگوار یا انسان کامل. دارد پیشا پیش زندگی خودش را تا روز مرگ دارد می بیند. یک شخصیکه بطور معمول دارد این مثنوی را میخواند میگوید من چه جوری قبول کنم که این شخص دارد تا آخر زندگیش را می بیند. او خیلی راحت دارد اینکار را میکند. تصور کنید که یک کسی شطرنج باز است و شطرنج را خیلی خوب بازی میکند. حالا دو نفردارند با هم شطرنج بازی میکنند. این شطرنج باز ماهر ایستاده و دارد این دو نفری که دارند شطرنج بازی میکنند نگاه میکند. این آدم ماهر در شطرنج دارد تا آخر بازی این دو نفر را پیش بینی میکند و میتواند بگوید کدام یک از این دو نفر مات میشود و کدام برنده, پیشا پیش دارد این بازی را می بیند. مثال دیگر, یک مسئله هندسی و ریاضی را در نظر بگیرید. یک معلوماتی در آن مسئله ریاضی هست و یک مجهول هم هست. معلم میگوید با این معلومات، مجهول را پیدا کنید. یک شخصیکه هندسه نداند, هرچه باین مسئله نگاه میکند میگوید من که چیزی نمیفهمم و اینها چیست. ولی آن شخص ریاضی دان وقتیکه این معلومات این مسئله را می بیند درست میتواند بگوید که جواب این مسئله چیست و او تا آخر مسئله را می بیند. این زندگی هم مسئله مشابه هندسی و ریاضی هست و این مثل مسئله شطرنج است, مهارت داشته باشی و بدانی اینها را حل میکنی و زندگیت را بجلو میبری. لازم نیست که راه حل مسائل را از غیب بدانی. نه آن شطرنجباز ماهر چیزی از غیب میداند و نه آن شخص ریازی دان.

3395    آنـچه خـواهـد بـود بـعـدِ بیست سال        دانــد انــدر حـال, آن نـکــو خــصـال

مولانا اعدادی که در اشعارش میآورد مفهوم عددی ندارد مثلا در بیت فوق عدد بعد  بیست یعنی بعد از سالها.میگوید کسان نیکو سرشت و باورمند در حال حاظر میتواند ببیند که مثلا بیست سال آینده چه خواهد شد. این انسان یک انسان کامل است و بنا بر دلالتی که دارد میتواند آنچه که سالهای آینده مثلا بیست سال دیگر قرار است پیش بیاید همین الان ببیند و  پیش گوئی کند. انسان کامل کسیست که بحقیقت پیوسته یعنی بکمال حقیقت کامل شده. کوزه ای را در نظر بیاورید که آبی در آن هست و این کوزه مجرائی دارد بسوی دریا. حالا در این کوزه همان آبیست که در دریا هست. درست است که فقط یک کوزه کوچکیست ولی آبش به آب دریا راه دارد. اینگونه اشخاص کامل هم کوزه وجودشان راه دارد به آن آب معرفتِ دریایِ کل معرفت. پس بنابر این میتواند آینده را ببیند همانگونه که آن دریای معرفت که خداوند است میتواند ببیند. این تعجبی ندارد. وقتی کوزه وجود را بدون آن دریا ببینی و راهی بآن دریا نداشته باشد و خالی ببینی پس تعجب میکنی که این حرفها چیست که مولانا میزند.

3396    حــالِ خـود تـنـهـا نـدیـدآن مـتّــقـی        بـلـکــه حــال مَــغــربــیّ و مشــرقــی

مُتقی یعنی پرهیزکار و پرهیز از کارهای زشت و نا روا, آن انسان کامل و حقیقت بین. کسیکه حقیقت بین باشد که دیگر زشتکار نیست و او میداند که زشت چیست. میگوید این شخص درست کار و حقیقت بین فقط حال خودش را نمی بیند بلکه حال همه مردمان دیگر را میتواند ببیند. مغربی و مشرقی یعنی آن کس و یا کسانیکه در چپ و راست و اطراف او هستند. برای اینکه وقتی نگاه میکند و می بیند این آدمها چگونه رفتار کرده اند و میداند که چگونه هست یک چیزی پیش میآید باسم فراصت. فراصت یعنی به ظاهر نگاه میکند و به باطن پی میبرد. او میداند که این آدم تا بحال هرچه کرده در راه اشتباه بوده و برعکس. او خیال میکند هرچه کرده سود است ولی همه اش ضرر بوده. اصلا اهل معرفت و معنویت نیست و آخر سر با سر بزمین خواهد افتاد. اگر به فرض بزمین هم نخورد, میرود تا دم مرگ و میمیرد اما مثل یک حیوان زندگی کرده و او فقط عمر کرده و زندگی کردن با عمر کردن فرق دارد.  

3397    نـور در چشـم و دلش سـازد سَـکَن        بـهـر چـه سـازد؟ پـی حُــّب الـوطـن

نور یعنی نور معرفت و نور شناخت. در دلش سازد سَکن یعنی سکونت میگزیند و دلش روشن میشود. این نور حقیقت دلش را روشن میکند. راستی چرا دلش را روشن میکند؟ برای اینکه خانه وطن این نور حقیقت دل باور مند است. اصلا جای نور حقیقت در دل باورمند است و یا جای خدا در دل باور مند است. او حب الوطن دارد و وطنش دل باور مند است.

             گفت پیغمبر که حق فرموده است        من نگنجم هیچ در بالا و پست

             در زمین و آسمان و ارش نــیـز         ولــی در دل مـوئـمــن بگـنجم

خداوند فرموده است که من بقدری بزرگ هستم که در هیچ فضائی نمیگنجم نه در آسمان و نا درزمین و حتی نه در ارش که بی نهایت است. ولی من در دل یک موئمن و باورمند میگنجم. باورمند قرار شد کسی باشد که با حقیقت باشد. جای حقیقت آنجاست

            من نگنجم این یقین دان ای عـزیـز       ولـی در دل موئمن بگــنــجـم

                               گر مرا جوئی در آن دلـهـا طلــب

من کجا برم و خدا را پیدا کنم. در کنیسه, در کلیسیا, در آتشکده, صومعه, بالای کوه, کجا؟ با راز و نیازها با این کتاب, با آن کتاب در کجا؟ اگر مرا میخواهی تو میتوانی من را در دل باورمند پیدا کنی. بیا و ببین او چه کرده که من بآنجا رفته ام. حقیقت آنجاست.

3398    هـمـچـو یوسُف کو بدید اول بخواب        کـه ســُجودش کـرد مـاه و آفــتـــاب

3399    از پسِ ده ســال بــلـکـه بــیــشــتــر        آنـچـه یوسُـف دیده بُـد بـر کـرد ســر

اشاره میکند به یک افسانه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده. این افسانه در رابطه با یوسف است که یوسف بخواب رفت و در خواب دید که یازده ستاره و آسمان و خورشید آمده اند و دارند سجده اش میکنند. یعد از ده سال دید که پدرش با مادرش و با برادرانش اینها از کنعان آمدند بمصر و او را سجده کردند و با او بیعت کردند و او را بزرگداشت کردند. آنوقت فهمید که آن خورشید، یعقوب پدرش بود و آن ماه مادرش بود و آن ستارگان برادرانی که حسودی میکردند بودند،  که ده سال قبل در خواب دیده بود. مولانا میخواهد بگوید, یک باورمند بدون اینکه ده سال بگذرد و بدون اینکه در رویا ببیند و منتظر تعبیر آن باشد همه اینها را میتواند پیش بینی کند با آن فرمولهائی که خودش میداند. در گذشته گفته شده بود که زندگی و کل ,عالم هستی با زبان ریاضی نوشته شده، نه تنها روی زمین بلکه کل افلاک و عالم هستی همه اش بزبان ریاضی هست. همه اش با حساب و نظم دقت است. حالا که بزبان ریاضی نوشته پس کسیکه ریاضیات بداند این زبان را میداند که چیست و باین پرسشهایش پاسخ میدهد و مشکلش را حل میکند. او بنور حقیقت می بیند. میگویند ینظور بنورالاه. یعنی نگاه کردن با نور حقیقت یعنی با آن نوری که در دلش هست دارد نگاه میکند. این الله در دلش هست.

3400    نـیسـت آن یـنظُـور بـنـورالله گِزاف        نــور ربّـانـی بُوَد گـــردون شـکـاف

میگوید آن چیزیکه من گفتم از نور حقیقت بیهوده و گزاف نیست این نور حقیقت آسمان شکاف است یعنی میتواند حجابها و پرده ها که نمیتوان پشت آنها را دید بشکافت و پشت آنها را آشکار کند و حقیقتها را نشان بدهد. اینها را باورمند دارد به ناباور میگوید.

3401    نـیسـت اندر چشم تـو آن نــور, رَو        هســتـی انـدر حسّ حـیـوانــی گِـرو

ای قاطر در چشم تو آن نور حقیقت نیست و در چشم دلت آن نور روشنی که بتواند اینها را ببیند نیست. برو پی کارت. تو اسیر حس حیوانی هستی. پنج حس داری و بعضیها هستند که فقط با این پنج حسشان کار میکنند و غیر از این پنج حس هیچ چیز دیگری را قبول ندارند. حیوان هم همی طور عمل میکند پس تو برو پی کارت تو آن نوری که من میگویم در دل است نمی بینی چون تو اسیر و در گرو این پنج حست هستی.

3402    تـو ز ضـعف چشـم بـیـنـی پـیـش پـا        تـو ضـعـیـف و,هـم ضـعـیـف پیشوا

تو اینقدر ضعف داری که فقط پیش پای خودت را می بینی و دورتر از این چیزی را نمی بینی و تو ضعیف هستی و پیشوای تو هم ضعیف است. منظور از پیش وا آن چشم اوست. این چشم سرت می بیند و بتو میگوید از کدام طرف برو و همین. میگوید هم تو ضعیف هستی و هم چشمت ضعیف است برای اینکه این چشم تو مثل همه اندامهای تو اشتباه میکند. چشم سر بیش از همه اشتباه میکند. آن چهار حس دیگرت هم اشتباه میکند و تو هم داری اشتباه میکنی.

Loading

19.4 شیر عــلم

تفسیر   :

پیش از اینکه  بخواهیم مطلب این قسمت را شروع بکنیم، مطلبی را که هر چند بار یک مرتبه لازم است خدمت خوانندگان عزیز یاد آوری کنم اینست که آنچه در باره مثنوی مولانا میخوانید فقط تفسیر ابیات مولاناست و من در این راستا یک مفسر هستم.  کار مفسراینست که مطلب نوشته شده و نا شکفته شده ای را باز کند و قابل فهم کند برای خواننده. در ضمن یکی از ویژگیهائی که مفسر باید داشته باشد اینست که اصالت مفهوم نویسنده را حفظ بکند نه چیزی بآن بیفزاید و نه چیزی از آن بکاهد و نظر خودش را در این تفسیر دخالت ندهد. من هیچوقت نظر خودم را در این تفسیرها دخالت نمیدهم برای اینکه من در اینجا مفسر ابیات مولانا هستم و نه مبلغ نظریات خودم. این شما هستید که بایستی با چشم دل این گفته های مولانا را بخوانید و بیش از یک بار بخوانید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا در دل و ذهنتان جا بیافتد. این مطالب را نظر شخصی من تلقی نکنید که زود از آنها بگذرید و اینها را تفسیر مولانا بحساب بیاورید که با وجود تفسیر شدن باز هم پیچیدگی دارد برای اینکه مفسر هم توانائیش در یک حدیست که تشریح بکند  و از طرف دیگر خواننده هم باید حوصله و دقت و پی گیری این را داشته باشد که مطلب را درک کند. چیز دیگری را که خواستم تذکر بدهم، وقتی میگویم بیاندیشید و بیاندیشید، ممکن است با خودتان فکر کنید که من وقت این همه اندیشیدن را ندارم و در برابر آن من عرض میکنم که این اندیشیدن بهترین وسیله ایست برای دور کردن افکار ناراحت کننده و رنج آوریکه برای شما پیش میآید و مغز شما را پُر میکند و شما را خسته میکند و این بهترین داروئی هست بدون اثرات جنبی بنا بر این هرچه در باره اش بیاندیشید کم کرده اید. اینکه میگوئید وقت برای اندیشیدن ندارید، لا اقل وقت برای این دارید که مغزتان را باز بگذارید که هر چه افکار ناپسند و نا روا و بی اساس هست بمغز شما هجوم بیاورد و شما را خسته بکند و احتمالا خواب شب را هم از شما بگیرد و شما بجای آن میتوانید مغزتان را از این گفته های مولانا پر کنید و راه ندید به آن افکاریکه داخل میشود. ( از گفته های آقای دکتر پاکروان)

در این قسمت از مثنوی معنوی این نکته مهم مورد بحث قرار میگیرد که ناگروندگان به حقیقت و منکران حق براستی خود فریبانی بیش نیستند. اینها آفت باورمندانند. باورمندان در جامعه آفت دارند. آفتشان این ناباوران هستند. مولانا میگوید در حالیکه خورشید عالم تاز میتابد, چقدر زود و چقدر آسان اینها میتوانند وجود خورشید را کتمان کنند. نور خورشید را ببینند و بگویند این نور خورشید نیست. اینها خود را فریب میدهند و هرگاه این کسیکه منکر هست, یک انگشتش را روی چشمش بگذارد آنوقت مولانا میگوید عالم را از خورشید تُهی میبیند. کافیست انگشت روی چشمش بگذارد. گفت

                   یک اِصبع چو بر چشم میزنی       بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. اینکه کاری ندارد یک انگشت روی چشم میگذاریم و میگوئیم که خورشید اصلا نیست. چون ما فرو میرویم در تاریکی. مولانا میگوید منکران هم با چشم باطن خودشان و با خورشید معنی اینچنین رفتار میکنند. چشمان خودشان را بسبب هوسهای نفسانی می بندند و اینها خفاشکانی را میمانند, شبیه خفاشکانی هستند و یا خفاش های محقری هستند که منکر دیدن آفتاب و حقیقت هستند. توضیح اینکه این (ک) که در خفاشکان آمده را ک تحقیر مینامند. اینها حتی از دیدن آفتاب حقیقت هم بیزارند. بعد نتیجه میگیرد که بیزاری خفاش، همه میدانیم که خفاش همان شب پره است ودر روز نمیتواند بیرون بیاید. لذا  بیزاری خفاش از خورشید خودش دلیل بر وجود خورشید است. یعنی اینکه رفته و در غار تاریک خودش را مخفی و پنهان میکند, خود این پنهان کردن خودش دلیل بر وجود خوشید است.

                       نفرت خفاشکان باشد دلیل       که منم خورشید تابان جلیل

بیزاری خفاشکان مثل بیزاری منکران از حقیقت است. نکته این است که بیزاری منکران از خورشید حقیقت و از درخشندگی انوار حقیقت، هیچ از نور این حقیقت کم نمیکند. آنها بیزارند ولی خوشید دارد کار خودش را میکند. خورشید معنویت و حقیقت هم هرکس ازش بیزار باشد، ذره ای از معنویتش کاسته نمیشود و در اینجا پیام و نکته ای وجود دارد. آنها کور هستند و وقتی میگوید کور هستند یعنی چشم دلشان کور است همان چیزیکه میگوید کوردل. اینها کوردلند و این کور دلی مانع از آن میشود که چشمشان را بسوی حقیقت بگشایند. سعدی در این باره میگوید

                شب پره گر وصل آفتاب نخواهد        رونق بازارِ آفتاب نکاهد

شب پره یعنی خفاش. این شب پره است که خودش را در غار تاریک مخفی میکند. از رونق نور و تابش خورشید چیزی کاسته نمیشود. در هر حال این منکران که چشم خودشان را می بندند گمان میکنند که میتوانند مانع فیض بخشی خورشید بدیگران بشوند. یک منکر چشم خودش را می بندد و خیال میکند که دیگران هم مانع میشود که چشمشان را ببندند. میپندارند و تصور میکنند که قادرند این گروندگان بحقیقت را از راه حقیقت جوئی باز دارند. اینها منکر و دشمن و آفت باورمندان هستند. اینست که مولانا میگوید مواظب باشید با کسانیکه هم نشین و هم دم میشوید ببینید اینها کسانی هستند که چشمشان بسوی خوشید حقیقت باز است و یا بسته. این جسمی که فنا شونده هست دلیل بر روح باقی مانده است.لابه مستان دلیل ســاقـی اسـت.  اگر که میبینید  مستان از میکده بیرون میآیند و ناله ها و آواهائی دارند, این ناله ها را که میشنوید دلیل بر اینست که ساقیی وجود دارد که این ساقی می بکام وجود آنها ریخته و آنها را باین حال اورده. همان گونه که این ناله و آوای مستانه دلیل بر وجود ساقی هست، بهمین ترتیب هم این جسمی که می بینید و باقیست دلیل بر آن روحی هست که شما نمی بینید. مولانا میگوید:

              ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی را استخوان و ریشه ای

این اندیشه یعنی تمام وجود شما اصلش این اندیشه است  و این اندیشه زائیده آن روح است پس این چیز بسیا ر با ارزشیست و شما را هدایت میکند بجانب آن روح که ارج فراوان دارد.

مولانا میگوید این امور ظاهری دیدنی در این دنیای ما همیشه دلیل بر امور باطنی نادیدنیست. فقط تکیه نکنید و نخواسته باشید ببینید تا قبولش کنید و درکش کنید. بسیاری از چیزها هست مثل معنویات که اصلا دیدنی نیست و لمس کردنی نیست و اینها درک کردنیست و باطنیست و این کشف و شهود لازم دارد. یعنی اینها را باید در دلتان ببرید و با چشم دلتان بآن نگاه بکنید و بیاندیشید تا در دلتان کشف بکنید و آنوقت چشم دلتان مشاهده کند.  این را کشف و شهود میگویند. حالا با این مقدمه به تفسیر اشعار مولانا می پردازیم.

3051    هســت بـازیــهــایِ آن شـــیـــر عَــلــم        مـخـــبــری از بــادهایِ مُــکـــتَـــتَـم

از نظر دور نمیداریم که آنچه که مولانا میخواهد بگوید تا آخر بحثش اینست که آن چیزی را که ما نمی بینیم وجود دارد. در این بیت، بازیهای آن شیر علم منظور آن نقشیکه روی پرچم ها هست و این بادی که میآید و شروع میکند به احتزازو تکان خوردن و بازی کردن ما بازیهای این نقش را می بینیم ولی بادی را که این پرچم را بحرکت در آورده نمی بینیم. ولی این حرکت پرچم را که می بینیم دلیل بر بودن باد است. اگر که باد نبود این بحرکت نمیآمد در مصراع دوم این مخبری, این ی یای وحدت است یعنی یک مخبر. میگوید یک خبردهنده ای هست که این حرکات روی پرچم از بادهائی که شما نمی بینید و پوشیده است از چشم ما مکتتم یعنی پوشیده. جای دیگری هم مولانا گفته بود:

                       ما همه شیریم، شیران عَلم        حمله مان از باد باشد دَم بدَم

پیام مولانا اینست که تمام حرکات و افعال و رفتای که شما دارید, همه اش تحت تأثیر و تسلط و نفوذ روح شماست و این روح شماست که این جسم را به جنبش و حرکت میآورد شما این حرکات را می بینید و قبول دارید ولی روح را چون نمی بینید نمیخواهید بحساب بیاورید.

3052    گــر نــــبـــودی جــنـــبش آن بــادهـــا        شـیـر مــرده کِـی بــجســتـی درهـوا

شیر مرده در اینجا نقش روی پچم است. کی بجستی در هوا؟ این یک پرسش انکاریست. کی در هوا میجست؟ هرگز نمیجست. اگر جنبش بادها نبود کی یک شیر نقش روی پرچم در هوا  تکان میخورد و جستن میکرد؟ جواب اینست که هیچوقت.

3053    زان شـنـاسـی بـاد را گـرآن صـبـاست        یا دبـوراسـت این بـیـان آن خـفـاست

زآن شناسی, آن به حرکت پرچم بر میگردد. زان شناسی یعنی از آن حرکت شیر پرچم میشناسی حالا این باد هرچه میخواهد باشد, باد صبا باشد و یا باد دبور باشد. باد صبا حافظ زیاد بکار برده و شما با آن آشنائی داید. باد صبا آن بادی هست که هنگام طلوع خورشید میوزد و بسیار فرح انگیز است و در فارسی بآن نرم باد میگوئیم. سابق براین معتقد بودند بادی که از مشرق میوزد نشاط آور است و بادیکه از طرف مغرب میوزد آن ملال آور و بیماری آوراست و این باد را دبور میگفتند. در اینجا میگوید میخواهد این باد, باد صبا باشد و یا میخواهد باد دبور باشد، میخواهد از مشرق بوزد و یا میخواهد از مغرب بوزد فرق نمیکند آن نقش روی پرچم را بحرکت در میآورد.

3054    ایــن بـدن مـانـنــدِ آن شـــیــر عـــلـــم         فــکــر مــی جــنـبـانــد او را دَم بدَم

فکر می جنباند او را، اندیشه میجنباند او را دم بدم. جای دیگر میگوید: اندیشه اگر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد. پس وقتی شما جائی میروید و یا اقدام بعملی میکنید, پیش از آن اندیشه کرده اید و بدنبال اندیشه تان حرکت میکنید و بدنبال انیشه تان شروع بیک کاری میکنید. در مصاع دوم میگوید این اندیشه این بدن شما را دم بدم بحرکت و جنبش وا میدارد.

3055    فکـرکـآن از مشـرق آید, آن صـباست        وانــکه از مغرب, دِبـور بـا وَبــاست

در بالا معنی باد صبا و باد دَبور را بنا به عقیده پیشینیان گفتیم. حالا مولانا نمیخواهد بگوید که من حتما معتقدم به بادی که از مغرب میآید, بادی هست که وبا و یا بیماری با خودش میآورد و منظور از وبا بیماری و رنج است، میخواهد بگوید که این بادها با هم فرق میکند ولی برای جنبندن آن نقش روی پرچم هیچ فرقی نمیکند. این اندیشه های ناشی از روح مثل این بادهاست که از مشرق میاید و یا از مغرب. بعضی از این اندیشه ها مثل باد صبا نشاط آور است و شما را میبرد بسوی خوشحالی و خوشبختی و سودمندی. بعضی از اندیشه ها هم هست که مثل آن بادی که از مغرب میاید و در قدیم معتقد بودند ملال آور و نج آور است, و بیماری آور. همیشه آنطور نیست که اندیشه هائی که از روح صادر میشود نشاط انگیز باشد، بعضی وقتها این اندیشه ها گرفتاری و نج هم ایجاد میکند. آندیشه هم نیک و بد دارد. اندیشه همیشه خوب نیست. اندیشه نیک خوب است. چه باید کرد که اندیشه خوبمان بیشتر شود؟ باید بروح غذا داد و تقویت کرد. همانگونه که جسم غذا لازم دارد, روح هم غذا لازم دارد. جسم مادیست و غذای مادی باو میدهید مثل انواع غذا ها. ولی روح غذای معنوی دارد. شما این کتاب را میخوانید و در حین خواندن مولانا بشما غذای معنوی میدهد.  

3056    مشـرقِ ایـن بــادِ فـکــرت دیگــرست        مـغــربِ ایـن بـادِ فـکرت زآن سَرست

میگوید این اندیشه های باد مانند با هم فرق میکنند. مشرقِ بادِ فکرت، این اضافه تشبیهی است. یعنی فکر و اندیشه باد مانندی که از مشرق است و شما را بحرکت در میاورد از این سرست و فکر و انیشه ای که از مغرب است از آن سرست یعنی جهت مخالفش است. مشرق اندیشه های نورانی ورحانی, اینها هیچ ارتباطی با آن مشرق و مغرب جغرافیائی ندارد. مشرق روحانی مثل مشرق ظاهری که شما میتوانید با چشم ببینید، مشهود نیست و با پنج حس نمیشود آن را حس کرد و اگر مشرقی و یا مغربی مولانا میگوید این مشرق و مغرب جغرافیائی نیست. این مشرق و مغربیست که تحریک به نیک بکند و یا تحریک زشت بکند. مغرب اندیشه های نفسانی و ظلمانی و شیطانی هم مثل مغرب ظاهری هم محسوس نیست ولی وجود دارد. باید مواظب بود که انسان بدنبال آن اندیشه ها کشانده نشود.

باز مثالهائی در تأئید گفته هایش مثل همیشه میزند. گفت که اندیشه های نیک وجود دارد و اندیشه های بد هم وجود دارد و همه اینها از آثار روح باطنی انسان است و برای انسان هم مشهود نیست. اما دوگونه باطن هست. باطن بیرونی داریم و باطن نفسانی و اینها با همدیگر فرق میکنند با باطن درونی. باطن درونی آن است که فقط متوجه خودش است. بعضیها فکر میکنند که باطن درونی یعنی آن باطنی که به بیرون نگاه میکند. باطن درونی تمام چشمش بدرون است  و به بیرون و ظواهر نیست و بقول مولانا به پوست نیست و بمغز است. میخواهد توجه بدهد که آن باطن درونی باطن اصلی است و اصلا باطن بیرونی که گروهی فکر میکنند وجود ندارد. حالا مثال میزند.

3057    مَـه جـماد اسـت و بُود شـرقش جـماد        جــانِ جـــانِ جـــان, بُودشـــرق فُـــؤاد

مه یعنی ماه آسمان. جماد است یعنی جامد و بی روح است. مشرقش هم جماد است, اما در مصراع دوم، جانِ جانِ جان یعنی روحِ روحِ روح یعنی اصل روح. روح جزئی از حقیقت یا آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذاشته ایم است. مشرق این روح آن مشرقی که ماه طلوع میکند نیست, مشرق جماد نیست. مشرق دل معرفت یاب است و از دل طلوع میکند و از آنجا بیرون میآید. کلمه فُؤاد یعنی دل معرفت یاب, یعنی دلی که بدنبال معرفت و معنویت است و این مشرق طلوع اندیشه های نیک است. در اینجا مفهوم بیت قبل را دنبال میکند. میگوید همانگونه که بد ها و زشتیها از باطنتان تراوش میکند, خوبیها هم از باطنتان تراوش میکند و باید توجه کرد که اندیشه های نیک از دلی میتراود که آن معرفت یاب باشد و از هر دلی طلوع نمیکند. دلی که پُر از حرص, کینه, حسادت, انتقام, زشتی و ناباوری باشد، در این چنین دلی اندیشه نیک طلوع نمیکند. اندیشه های نیک طلوعش در د ل صیقل خورده و پاک است, در دلی که هرچه زشتیها در آن هست بیرون شده و نیکی ها جانشین شده. دیو چو بیرون رود, فررشته درآید   

3058    شـرق خورشـیـدی کـه شـد باطن فروز        قِشــرو عـکسِ آن بُود خـورشِد روز

مشرق خورشیدیکه باطن شما را روشن میکند, این بآن خورشید ظاهرِ آسمان هم نور میدهد. میگوید این نور خورشید آسمان که ظاهر هست انعکاسی و بازتابی و پرتوی از نور خورشیدِ بطنِ پاک شماست. پیغام مولانا اینست که ظاهر قِشروعکس آن بود خوشید روز, خورشید روز یعنی خورشید آسمان که در روز پیدا میشود. میگوید نور این خورشید آسمان ظاهر است و نور واقعی آنست که در دل شماست. کلمه عکس یعنی انعکاس. و نور این خورشید آسمان در برابر نور واقعی دل شما اصلا هیچ بحساب میآید و فقط بازتاب و انعکاسی از نور دل شماست. میخواهد اهمیت آن نور درون را بما بگوید.

3059    زآنـکــه چـون مُـرده بـودتن بـی لَـهـب        پـیش او نـه روز بـنـمـایـد نَـه شـــب

زانکه یعنی از آنجائیکه و یا برای آنکه. لهب در لغت یعنی شعله ولی در اینجا شعله روح است. میگوید تنی که مرده هیچ روحی در آن نیست و پیش این تنی که روح در آن نیست نه روز دیده میشود و نه شب. بنماید یعنی نشان داده شود و یا نمایش داده شود. حالا بقول مولانا اگر کسی شعله ای از این روح در او نباشد, خیال میکند که او زنده هست. او ظاهرا مثل دیگران زندگی میکند ولی آن چیزی را که باید داشته باشد ندارد. او زنده نیست. زنده آن کسیست که آن روحِ روحِ روح که جزئی از خداوند است دروجودش باشد.

3060    ور نـبـاشــد آن چـو ایــن بـاشد تــمــام        بــی شــب و بــی روز دارد انـتـظــام

این و آن ضمیر هستند. آن در اینجا یعنی تن. این در اینجا یعنی روح. میگوید اگر این تن نباشد ولی روح کمال یافته باشد. (تمام یعنی کمال). در مصراع دوم کلمه انتظام یعنی سر و سامان. میگوید اگر تنتان نباشد روحتان هست و این روح بی شب و بی روز سر و سامان دارد و مثل تن نیست که برای سر و سامان داشتن و انتظام شب و روز داشته باشد که کی بخوابد وکی غذا بخورد وکی بیدار شود. این انتظام برای تن است و روح این را نمیخواهد زیرا  بی شب و بی روز انتظام دارد. این روح منظم شده و سر وسامان یافته هست. پس اصل آن روح است. این روح نیازی به خورشید ندارد یعنی خورشید آسمان هیچ در او دخالتی ندارد زیرا خودش درخشنده تر, فراتر و برتر از خورشید است.

3061    هـم چـنـانـکه چشــم مـی بـیـنـد بخواب        بـی مــه و خورشــید, مــاه و آفــتــاب

همان طور که چشم شما در خواب می بیند بدون اینکه ماه و خورشیدی و یا ماه و آفتابی وجود داشته باشد. بعبارت دیگر میگوید وقتیکه ما خوابیده ایم و چشم سرمان بسته است، آن چشم باطن ما باز است و می بیند. در آن رؤیا ماه را می بیند و یا خورشید را می بیند. این یک نوع ادراک است که بدون وجود ماه و خورشید صورت میگیرد.

3062    نومِ مــا چون شـد اَخُ الــموت ای فـلان        زیــن بــــرادر آن بــــرادر را بـــدان

نوم یعنی خواب. گفته شده و اصطلاحیست که: خواب برادر مرگ است. در بیت فوق مولانا این اصطلاح را بکار میبرد. اَخ یعنی برادر و یا اخوی. الموت هم مرگ است. ای فلانی و ای کسیکه تو داری حرفهای من را میخوانی, خواب برادر مرگ است و بمصداق اصطلاح فوق مرگ و خواب هردو برادرند. زین برادر یعنی از این خواب، ان برادر یعنی مرگ را بشناس. و یا از خواب که همه ما قبولش داریم میتوانیم پی ببریم که مرگ یعنی چی و آن را بشناسیم. در خواب ارتباط شما با بیرون قطع نمیشود ولی ارتباط ظاهر شما قطع میشود. پیغام مولانا اینست که مرگ هم که میآید روح هست و روح فانی نیست و باقی است. و آن روح باقی با عالم خارج در ارتباط است. مثل اینکه شما درخواب جسمتان ارتباطش با خارج قطع شده ولی روحتان قطع نشده و دارید خواب می بینید.مولانا میخواهد بگوید که در مرگ روح مثل خواب حیات و انتظام دارد و سر و سامان دارد. ای کسانیکه روح را یا باور ندارید و اگر باور دارید میگوئید جسم من که مرد جزء خاک میشوم و روحم هم میرود پی کارش. میگوید که نه پس از مرگ جسم, روح زنده است و سر و سامان دارد و با این عالم در ارتباط است. وقتیکه نیروهای جسمی از کار افتاد آنوقت چگونه میتوان قبول کرد که نیروهای روحی از بین میروند فقط وقتی میتوان این کار را کرد که ما روح را قبول داشته باشیم. وقتی روح را قبول نداریم میگوئیم همه چیز تمام شد و همه چیز از بین رفت و تمام شد در حالیکه تازه اول کار است و انوقت است که درست این روح بتواند ببیند بدون اشتباه و بدون خطا ببیند و تشخیص بدهد.

روحهای آرام آن روحهائی هستند که کاملا از آلودگیها پاک شده اند و آماده شده اند برای این تشخیص ولی روحهای نا آرام و سرگردان همیشه بدنبال آرامش هستند و آرامش پیدا نمیکنند و سرگردان میمانند و بقدری آلوده شده اند که این روح دیگر کار خودش را نمیتواند انجام بدهد و نمیتواند آن حقیقت را ببیند. یکی از ارکان اصلی عرفان جستن حقیقت است. نام آن خدا را حقیقت میگذاریم و میخواهیم این حقیقت را بشناسیم و برای شناختن این حقیقت در راه طریقت قدم میگذاریم. طریقت از کلمه طرق یعنی راه و روش است. این عرفان راهی ست که ما را بحقیقت میرساند. شما کجای این راه هستید؟ فرض بر اینکه در این راه آنقدر جلو رفتید و رفتید که نزدیک به حقیقت شده اید و دارید آن نور حقیقت را می بینید.آن نور حقیقت را که از دور پیداست شما فقط با روحتان میتوانید ببینید و درک حقیقت کنید و  نه چشمهای سرتان.   و بعد از مرگ آن روح وجود دارد و چه بهتر میتواند این کار را بکند و جزئی از خداست و مولانا اسمش را جان گذارده و خدا را لقب داده جانِ جانِ جان.

3063    ور بگو یـنـدت که هست آن فَرعِ ایـن        مشـنـو آنــرا ای مُــقلِـــد بــی یــقــیــن

آن یعنی آنچه که در خواب می بینی. این یعنی آنچه که در بیداری میبینی. خیلیها میگویند آنچه در خواب می بینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری می بینی. میگوید این حرفها را

مشنو. ای مقلد, ای کسیکه تحقیق نکرده ای و اهل تقلید هستی و اهل تحقیق نیستی. مقلد در برابر محقق است و مقلد تحقیق نکرده چیزها را قبول میکند. میگوید ای مقلد بدون اینکه یقین داشته باشی آن حرفها را قبول مکن. آنچه که در خواب می بینی فرع آن چیزهای بیداری نیست. یقین یعنی باور بدون شک. ای مقلد اگر باشند کسانیکه بتو بگویند که آنچه در خواب میبینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری مشاهده کردی، این را بطور تقلیدی نپذیر. بلکه باید این چیز ها را تحقیق بکنی و وقتی تحقیق کردی یقین پیدا بکنی که این رؤیاها و این خوابها صد درصد و صرفا طابع افکار بیداری نیستند. خیلی از چیزها هست که شما در خواب می بینید و هیچ وقت در بیداری این چیزها را نمی بینید. خواب میبینید که بجائی رفته اید و بباغی رفتید و در آنجا فلان ساختمان است و چشمه های متعدد دارد و ابشارهای زیبائی دارد. وقتی بیدار میشوید میگوئید که من چنین جائی نرفته ام و این چه بود که بخواب من آمد.

مولانا در جائی دیگر میگوید یک اتفاق دیگر هم میافتد. بعضی چیزها هست که یکی خواب می بیند و یک چیزهائی می بیند و روز بعد همین خوابهائی که دیده برایش اتفاق میافتد, نه روز بعد شاید هفته بعد, ماه بعد, و یا حتی سال بعد. میگوید چگونه میتوان باین نگاه کرد؟ آنگونه میتوان باین نگاه کرد که در خواب, آن روح ما چیزهائی می بیند که در بیداری روح آن را ندیده یعنی پیوندش با مادیات بکلی قطع شده و حالا دارد می بیند و این تعجب ندارد. مولانا میخواهد بگوید که کسانی هستند که بشما میگویند اول در بیداری دیده اند و بعد در خواب همانها را دیده اند. خیر اینطور نیست زیرا خیلی چیزها هست که اول در خواب می بینیم و بعد در بیداری بآن میرسیم.

3064    مـی بـیـنـد خواب, جانـت وصـفِ حال        کـه بــبــیــداری نـبــیــنـی بـیست سال

بیست سال مفهوم عددی ندارد. بیست سال یعنی سالهای زیاد. میگوید گاه روح تو در خواب چیزهائی در باره شرح حال تو می بیند که هرگز بزندگی روزمره ات ربطی ندارد و متأثر از آن نیست و تو در پی سالهای متوالی در آینده ممکن است برایت پیش بیاید. در خواب چیزی ببینیم که در بیداری دیده نشده، عوالمی را در خواب مشاهده میکنیم که اصلا آن عوامل در بیداری هیچ ارتباطی نداشته و معنی آن برای ما آشنا نیست و وقتی بیدار میشوید میگوئید این خواب چه بود که من دیدم؟. میروید بدنبال کسیکه خواب تعبیر میکند که بیاید و خواب شما را تعبیر کند. چرا شما میروید بدنبال متعبر؟ کار نداریم که این شخص درست میگوید و یا درست نمیگوید. برای اینکه تو میخواهی بدانی که این خوابی را که دیده ای در آینده چه تأثیری روی زندگیت دارد و تعبیر این خوابی را که دیدهای چیست. مولانا میگوید هر کسی که در این خوابها عواملی برایش آشکار میشود و بعدا در اینده برایش اتفاق میافتد نمی بیند. کسانی هستند که در مسیر زندگیشان و باطنشان آلودگی زیاد ندارد و باطنشان صیقل خورده است و ما اسم آنها را انسانهای کامل گذاشته ایم. تو هم میتوانی انسان کامل باشی. انسان کامل یعنی کسی که بکمال خداوند کامل شده شده. تو باید وجود خداوند را باور کنی و بآن مبدأ خودت را نزدیک کنی و بکمال خداوند کامل باقی بمانی. اگر اینگونه باشد عواملی در حالت روئیا برای تو اتفاق میافتد که واقعا این عوال را بعد ها خواهی دید. این برای هرکسی این طور نیست. حالا یک مثال میزند:   

3068    پـیـل بـایـد, تــا چـو خُســپــداو شـبـان        خــواب بـیـنـد خـطّـه هــنــد وســتــان

یک اصطلاحی هست که میگوید: پیل خواب هندوستان می بیند. زیرا مؤا و مسکن اصلیش هندوستان است. حالا از هندوستان جدا شده و وقتی از هندوستان جدا شده شب خواب مسکن اصلی خودش را میبیند. تو هم آن پیل باش که در طی زندگیت بعالم حقیقت رسیده باشی و وقتی در خواب میروی و میخواهی بعالم حقیقت بر گردی و روحت هندوستان حقیقت را جستجو میکند و میخواهد بآنجا بر گردد. ولی اگر تو هندوستان حقیقت برایت وجود نداشته باشد و یا اگر فیلی باشد که از آفریقا آورده شده باشند و هیچ وقت هندوستان را ندیده باشد, شب که میخوابد خواب هندوستان نمی بیند. پس باید هندوستان حقیقت را رفته باشی و مسکن گزیده باشی, انوقت وقتی در خواب میروی روئیاهائی برایت پیش میآید که برایت تعجب آور است.

3070    جـانِ هـمچون پـیـل بـایـدنـیک زفـت        تـا بـخــواب, او هـنـد داند رفت تَـفـت 

روح هر کسی این اتفاق برایش نمی افتد. روحت باید مثل فیل باشد. نیک یعنی خیلی. زفت یعنی عظیم. در مصراع دوم, تا او در خواب با شتاب به هند برود. تَفت در اینجا بمعنای با شتاب رفتن است. میگوید روحت باید آنقدر قوی جسته و عظیم هیکل باشد تا در خواب با سرعت و شتاب بسوی حقیقت برود. این روح کسانیست که نشانی از حقیقت در آنها باشد. اگر شما در عالم حقیقت زندگی کرده باشید باید نشانی از آن حقیقت هم داشته باشید. در اینصورت روح شما هم در خواب بطرف حقیقت شتابان میرود. این چیزهائی که مولانا میگوید اندیشیدن و اندیشیدن میخواهد. گفت که روح مثل پیل میخواهد, ای خواننده ممکن است با خودت بگوئی منکه روح مثل پیل ندارم, روح من آنقدر بزرگ نیست من خودم را میشناسم. اگر نداری باز مأیوس نشو، میتوانی که یک وقتی داشته باشی.

3073    لــیـک تـو آیِس مشــو هــم پـیـل باش        ورنه پـیـلــی, در پــی تــبــدیـــل بـاش

آیِس یعنی مأیوس شونده. در عرفان نومیدی بطور کلی, اصلا یک گناه نابخشودنیست. میگوید اگر که تو میگوئی که همچان روح بزرگی ندارم سعی کن مثل پیل قوی باشی. اگر که این روح فیل مانند نداری سعی کن که تبدیلش بکنی. میخواهد بگوید که میتوانی عوضش کنی و جانشینش کنی. میتوانی که بهترش کنی زیرا تبدیل بسوی کمال رفتن است. یکی از ارکان عرفان اینست که میخواهد بما بفهماند که ما بسوی کمال میتوانیم برویم. اگر که قبول داریم که بسوی کمال داریم میرویم, باید بتوانیم تبدیل بشویم. ما هر لحظه میتوانیم تبدیل بشویم بسوی بهتر و بیشتر و بهتر و کمال یافته تر میشویم.  اگر کسی قدرت تبدیل در او نباشد آنوقت قدرت تکامل هم در او نیست. تکامل و تبدیل جهت بهتری و روشن تری پس مأیوس نباش تو هم میتوانی خودت را تبدیل کنی.  سعی کن که شایسته شوی. شایسته رسیدن به حقیقت شوی, اما چگونه من خودم را شایسته کنم خودم را که بحقیقت برسم؟

3074    کـیـمــیـا سـازانِ گـــردون را بــبـیـن        بشــنـو از مـیـنـا گران هـر دم طـنـیـن

کیمیا سازان چگونه اشخاصی هستند؟  کیمیا گران آنهائی هستند که کیمیا داشتند و میخواستند یک فلز بد تری را تبدیل کنند به یک فلز بهتر. مثلا اگر میخواستند مس را بطلا تبدیل کنند حالا کیمیا گرانی هستند که مس وجود تو را تبدیل به طلا ی وجود میکنند. اینها افلاک در اختیار شان است و چرخ گردون ما اینهاست یعنی قدرت زیاد دارند و میتوانند تو را تبدیل کنند. چگونه کیمیا گران مس را تبدیل بطلا میکنند؟. حالا هم کیمیا سازانی هستند که مس وجود تو را بطلا تبدیل میکنند. برو و بگرد تا آنها را پیدا کنی. آنها روح تو را تبدیل میکنند زیرا آنها تبدیل کننده هستند. در مصراع دوم میگوید “بشنو از مینا گران” مینا یک نوع شیشه های رنگی را ذوب میکردند و بعد با دقت و مهارت زیاد اینها را روی فلز نقش میدادند بصورت نقش و نگار و این را میگفتند مینیا گری و این نقش و نکار های کوچکی  مثل دستبند و یا گردن بند, این را میگفتند مینا گری. مینا گری بسیار کار دقیقی بود. حالا میگوید که این مینا گران معنوی هم هستند و تو هردم آواز و ندای آنها را بشنو. آنها دارند بتو ندا میدهند و تو توجه کن. اگر بکنی آنها تو را تبدیل میکنند. حالا این کیمیا گران و مینا گران را از کجا پیدا کنم. بسیار خوب, تو گفتی و منهم قبول کردم.  

3075    نـــقــش بـنـد انــنــد در جــوّ فــلــک        کـــار ســازانــنــد بــهــرِ لــی و لَــک

نقش بندان یعنی نقاشان. در جو فلک یعنی در آسمان معنویت و معنویت. کار سازانند یعنی آنها کار تو را درست میکنند و تو را تبدیل میکنند. بهر لی و لک. لی یعنی من و لک یعنی تو. آنها بهر من و تو نقاشان معنویند و در آسمان معنویت وجود دارند و اینها این تبدیلی را که میخواهی کار سازی میکنند. باز هم میپرسی کجا پیداشون بکنم.

3076    گـر نـبـیـنی خَلـقِ مُـشـکـیـن جیب را        بـنـگـر ای شب کـــور ایـن آسـیـب را

کلمه جیب درستش جَیب است . جیَب یعنی یخه. ما باید جیب بخوانیم برای اینکه با کلمه آسیب جور در بیاید. حالا این مُشگین جیَب یعنی یخه و گریبان آنها معطر است. و آنها بوی عطر معرفت و معنویت میدهند و از وجودشان منتشر و پراکنده  میشود. ای کور دل و ای شبکور اگر که این آدمهای مشگین جیب را نمی بینی، آشوب اینها را ببین. آشوب را همه خیال میکنند گزند و صدمه, درست است ولی اصلش آن نیست. اصل آشوب یعنی اثر و برخورد. وقتی شما از یک چیزی گزند و برخود می بینید میگوئی بآن برخورد کردی. حالا اگر که آن خلق مُشگین جیَب را نمی بینی که در آسمان معرفت دارند نقاشی میکنند و یا در آسمان معنویت دارند کار سازی میکنند, اگر تو آنها را نمی بینی اثرشان را که می بینی. مگر یکی از کسانیکه میتوانند مس وجود ما را به طلا تبدیل کنند خود مولانا نیست؟ مولا در قونیه دفن شده نمی بینید ولی اثرش را که دارید می بینید. همین الان شما دارید میخوانید چون ابیاتش جلوی شما هست و دارید می بینید. این اثرش هست و این اثر را دست کم نگیر زیرا این اثر از دست یک کیمیا گر و یک میناگر بدست تو رسیده. او از کسانیست که آسمان معنویت و معرفت در اختیارش هست و حالا او آمده بصورت شعر و قافیه و آهنگ در اختیار تو گذارده. تو دست کم مگیر. نه اینکه تو ببوس و از خواندن خسته بشو و بگوشه ای از کتابخانه ات بگذار، بلکه بخوان و بفهم و هضم کن. تا حضم نکنی جذب نمیکنی. اگر نمیتوانی بخوانی پس باید بروی در جاهائی که برایت میخوانند و آنوقت دقت کن.

3077    هـــر دَم آســیــبســت بـــر ادراکِ تو        نـبـت نـو نـو  رُسـته بـیـن از خـاک تو

هر لحظه اثر معنوی این انسانها در ذهن و درک تو دارند کار میکنند. الان که دارید میخوانید دارند کار میکنند. اگر در راهی در حرکت هستید دارید راجع بآن فکر میکنید. بمقصد که رسیدید باز بهمان شکل, فردا هم اگر وقتی پیدا کردید راجع بآن فکر میکنید و اگر هم وقتی برای آن ندارید, وقتی برای آن در ذهن خود برنامه ریزی میکنید اگر بآن خیلی علاقمند بودید. اشکالی پیدا کردید از کسی سؤال میکنید. آنوقت می بینید که لحظه بلحظه گیاه نوی در وجودتان رسته میشود. نبت یعنی گیاه. نبت نو نو رسته یعنی هر احظه گیاه نو نو از خاک وجودتان میروید. موضوع اینجاست که ما این گیاه ها را نمی بینیم و یا نمیخواهیم ببینیم چون بدنبالشان نیستیم و یا قبولشان نداریم. این چیزهائی که نکته بنکته دارد بما اضافه میشو, اینها گیاه هائی هست که در خاک ذهن ما رسته میشود. الان در بحث این قسمت که خوانده اید، کم برداشت کرده باشید یا زیاد لا اقل یک ذره که برداشت کرده اید وقتیکه خواندن را ترک کنید یک گیاه نو رسته ای در خاک وجودتان سر زده و شما آن را دنبال خواهید کرد

Loading

18.4 پرسش موسی از خداوند

تفسیر  :

در این قسمت مولانا یکی دیگر از اندیشه های عرفانی خودش را مطرح میکند. میگوید که هر کس در زندگی پایان بین تر باشد خوشبخت تر است. مثلا برزگری که زمین خودش را میکارد وقتی که محصول خودش را افزون تر می بیند, بیشتر راغب میشود که بکارد و باین کار ادامه بدهد.

                هرکه پایان بین تر او مسؤل تر      جدّ تر کارَد افزون دید بَر

بَر یعنی میوه, حاصل, ثمر. وقتی حاصل کشت خودش را بیشتر می بیند جدی تر و بهتر میکارد و در این کار کوشش بیشتری میکند. اصولا در این دنیا هیچ کاری نیست که برای هدفی نباشد. مثلا میگوید یک معامله گر وقتیکه میخواهد با یکی معامله بکند, این معامله کردنش برای خود معامله نیست و برای سودیست که از این معامله میبرد. بنابر این در ورای هر کاریکه انجام میگیرد برای هدفیست و بخاطر آن هدف دارد آن کار را انجام میدهد. یا مثلا میگوید یک شخصی که منکر حقیقت است, گرونده بخدا و حقیقت نیست, این منکر بودنش هم بخاطر اینکه منکر باشد نیست. یعنی ورای این منکر بودن هدفی دارد. یا برای اینست که دشمنی دارد که او باورمند است و میخواهد که آن دشمن باور مندش را شکست بدهد, نقش یک منکر و یا نا باور را بازی میکند. یا اینکه میخواهد در جامعه مطرح باشد یعنی همه از او صحبت بکنند و چنان شخصی اصولا نا باور هست و مطرح بودن منظور او هست نه خود منکر بودن. روی بر گرداندنش از حقیقت برای دور شدن از حقیقت تنها نیست, برای نتیجه ایست که از این دور شدن میخواهد بگیرد. حالا این نتیجه ممکن است که درست باشد و ممکن است که غلط باشد. اگر که کسی باو رشک بوندد که او این را دوست ندارد، بنابر این خودش را بصورتی بیرون میآورد که دیگران او را بر تر بدانند از لحاظی و رشک ورزیشان را بصورت دیگری انجام بدهند. هیچ کس از حسادت و رشک دیگران لذت نمی برد. بنا بر این آدمی را در نظر بیاورید که کاری انجام میدهد و حرفی میزند و یا چیزی مینویسد که رشک دیگران نسبت باو بیشتر شود. بنا بر این هدفش از این کار و یا نوشتار و یا گفتار خود این کار و یا نوشتار و گفتار نیست بلکه برای بر انگیختن رشک بیشتر دیگران است. دوست ندارد که باو رشک بورزند ولی از لحازی اینکه باو رشک میورزند بخودش می بالد که من آنطور انسان بر تری هستم که بمن رشک میورزند. نه اینکه از رشک خوشش بیاید. از اینکه فکر میکند که دیگران که حسادت میکنند, برای این حسادت میکنند که می پندارند که او بر تر از آنهاست پس کاری میکند که بیشتر آنها رشک و حسادت بوزند تا او بیشتر لذت ببرد و فکر بکنند که من برتر هستم. بنا بر این در هر کاری مفهومی و معنیی و مقصودی هست. مثالی میزند که این روشنائیی که در یک چراغ روغن سوزی می بینید هیچ ارتباط و رابطه ای و شباهتی با خود روغنی که در آن میسوزد ندارد. بنابر این هدف از سوختن این روغن تولید روشنائی هست. هر کاری هدفی دارد که ظاهرش را نباید نگاه کرد. نتیجه آن هدفش هست که باید توجه کرد. این چراغ هدفش این نیست که روغنش بسوزد. هدفش اینست که روشنائی بدهد. پس برای اینکه روشنی بدهد میسوزد و نه برای خاطر سوختن آن روغن.

نتیجه کلی میگیرد که در هر کاری که انسانها میکنند نتیجه غائی و نهائی آن منظور هست و اگر اینطور نبود اصولا زندگی و کارها آنطور معنی و مفهومی پیدا نمیکرد. بخاطر همین هست که در کار کوشا هستند که به این معنی و مفهوم برسند. یک کسیکه در پی یافتن حقیقت هست مفهومی دارد. خود رفتن براه حقیقت و جستن حقیقت منظورش نیست. منظور کلی او یافتن حقیقت است وگرنه جستن حقیقت خود بخود مفهومی ندارد. یک حقیقت جو بدنبال اینست که حقیقت چیست و این مفهوم در نظرش هست. یک کسیکه در تجارتخانه خودش میرود و زحمت این کار بازرگانی را میکشد, مولانا میگوید بخاطر خود کار بازرگانی نیست و بخاطر سودیکه در میآورد هست. بنابر این وقتیکه بازرگانان میخواستند کار انجام بدهند, اجناسشان را که میفرستادند بشهر دیگر و یا کشور دیگر خودشان هم با آن جنس میرفتند. بکشتی سوار میشدند و بکشور دیگری میرفتند و اجنا سشان را میفروختند و در برابرش جنسهای دیگری میخریدند و با آنها بر میگشتند و این کار بازرگانی خیلی زحمت داشت و مثل امروز نبود که با کامپیوتر بتوانند براحتی این کار را بکنند. این زحمت را برای چه چیز میکشید این بازرگان؟. او برای خود این بازرگانی نمیکرد بلکه از برای سود بردن از این کار بود. مولانا با این مثالهائی که میزند ما را متوجه میکند بآن نتیجه ای و حاصلی که بدست میآید. بعد نتیجه میگیرد که آفرینش هم که در دستگاه خداوند انجام گرفته فقط برای آفریدن نیست. آن هم هدفی دارد که این هدف در پشت این آفرینش است. چرا خداوند آفریده برای اینکه آفریده باشد نبوده. این هدفش بار ها در مثنوی تکرار میشود که این هدف رفتن بسوی تکامل است یعنی از نیستی به هستی آمدن و آفریده شدن اولین قدم در راه تکامل است و وقتیکه اولین قدم را در راه تکامل گذاشت این دیگر باز گشتنی نیست و توقف هم ندارد. در این راه باید بجلو برود تا برسد بهدف غائی و نهائی آن تکامل. حالا هدف از آفریدگار برای آفریده ها رسیدن آنها بتکامل است. و وقتی براستی بتکامل میرسند که به نقطه آخر رسیده باشند یعنی بحقیقت پیوند یافته باشند. یعنی بآفریدگار خودشان پیوند یافته باشند. حتما اینطور نیست که یک شخصی بایستی که از دنیا برود تا این امر برایش صوت بگیرد. بسیارند کسانیکه در این دنیا زندگی میکنند, میخوابند , راه میروند, و حرف میزنند ولی بحق پیوسته اند یعنی بآن نقطه غائی و نهائی خودشان رسیده اند و میشود گفت که بهدف آفرینش رسیده اند. اما معمولا تعداد آنها کم است. حالا آنهائیکه در میگذرند و می میرند در نیمه راه این کار, این مرگ تمام شدن راه نیست. مولانا میگوید این هم یک مرحله از مراحل تکامل است. یعنی وقتیکه یک شخصی میمیرد, بر عکس آنچه که همه فکر میکنند که همه چیز برایش تمام شده, همه چیز تمام نشده بلکه اولش هست و تازه همه چیز شروع شده است و این قدم گذاردن واقعی در راه تکامل است. این است که همیشه توصیه میکند که از مرگ نحراسید. زیرا مردن رفتن بسوی کمال است. این تکامل یافتن است.

حالا این سؤال پیش میآید که این دنیائی را که آفریده و این آسمانهائی که آفریده و این همه اجرام و سیارات را آفریده، حالا معلوم شده که شماره آنها از حد  افزون است و دستگاه های تکنیکال ما قدرت ندارند که تعداد این اجرام آسمانی را بفهمند و بشناسند و حتی بشمارند, این آفریده ها هم برای خود آفریدن نیست و اینست که کل جهان و کائنات در حال رفتن بسوی تکامل است. هیچ چیز بگفته مولانا ساکن نیست. آن اجرام سماوی, آنهائیکه فکر میکنید مثلا در منظومه شمسی که کره زمین یکی از کراتیست که در آن واقع شده میلیاردها جرم سماوی در آن وجود دارد کل این کهکشانیکه زمین ما در آن واقع شده دارد بسوئی حرکت میکند و حالا میلیارد ها کهکشان است که هر کهکشانی برای خودش منظومه هائی دارد مثل منظومه شمسی ما که خورشیدی در وسط دارد و سیاراتی دورش میگردند حالا میلیاردها منظومه در یک کهکشان, همه اینها سیاراتشان به گرد خورشیدهای خودشان در منظومه خودشان دارند میگردند و کل این دستگاه منظومه همه دارند بسوئی حرکت میکنند. آیا فقط یک کهکشان هست که زمین ما در آن قرار دارد که اسمش شیری هست؟ نه شماره کهکشانها هم برای بشر روشن نیست. هر چه که قدرت بینائی دستگاههای بیننده اش بیشتر باشد، پی میبرد به شماره این کهکشانها و بکل جهان هستی افزوده میشود و همگی دارند بسوی نا معلومی حرکت میکنند. مولانا میگوید محرک این حرکت عشق است که خودش بحث مفصلیست. حالا از این جهان هستی بیائیم پائین و پائین و پائینتر تا برسیم به انسان در روی کره زمین که این کره یکی از سیارات یکی از این میلیاردها منظومه بنام منظومه شمسی هست, این انسان را برای چه چیزی آفریده, این یک پرسشیست. هر کسی برای خودش میگوید برای چی من را آفریده و مقصود از این آفرینش چه بود برای اینکه متوجه نیست و نمیداند و حق هم دارد که نداند برای اینکه منظور از این آفریدن گذاشتن قدم در راه تکامل است. در اینجا داستانی میاورد که حضرت موسی از خداوند پرسشی در این باره میکند و خداوند باو پاسخی میدهد. کار به خود داستان مثل همیشه نداریم. ما به پیامهای داستان کار داریم:

3001    گــفــت مـوسـی ای خـداونـد حســاب        نـقش کـردی, باز چون کـردی خراب

نقش کردی یعنی آفریدی. در این بحثی که شروع کردیم و هرجا صحبت از نقش کردن آمده یعنی آفریدن. ای خداوند حساب بدو معنی هست. یکی اینکه ای خداوندیکه باعمال انسانها حسابرسی میکنی. دوم اینکه ای خداوندی که تمام نظام آفرینش تو روی حساب است. کل این چیزهائیکه آفریده شده از روی حساب آفریده شده بطوریکه این دانشمندان ریاضی از قبل گفته اند گو اینکه اصلاً کل این آفرینش یک زبان و یک فرمول ریاضی است یعنی همه اش از روی حساب است. اینست که میگوید ای خداوند حساب. نقش کردی یعنی آفریدی. باز چون کردی خراب. این یک سؤال است که چرا خراب کردی. میافرینی و بعد نا بود میکنی, چرا؟. این پرسش باین خاطر پیش میآید که این مردم این نقش کردن و آفریدن را می بینند و خراب کردن را هم می بینند. ولی در بین این آفریدن و خراب کردن چه اتفاقاتی میافتد, مورد نظرشان نیست. میگوید تو که میخواهی خراب کنی, اصلا چرا آفریدی؟

3002    نــرّ و مــاده نـقـش کردی جـان فـزا        وانــگــهان ویـران  کــنـی این را چرا

آدمهای نر و ماده آفریدی. جان فزا یعنی بسیار زیبا. مهر آنها را در دل یکدیگر انداختی و آنها را دوستدار همدیگر کردی. همه اینها که شد, آنوقت ویران کنی , همه این کارهائی که کردی آنوقت ویران میکنی؟ چرا؟  چرا مهر یکی را توی دل دیگری میاندازی, باعث ازدواجش میشود و تشکیل زندگی می دهد و همه این کارها که شد آنوقت میمیرد و همه چیز از بین میرود.

3003    گـفـت حق دانـم که این پرسش ترا        نـیســت از انـکار و غــفـلـت وز هــوا

خدا گفت ای موسی من میدانم که این پرسشی را که تو میکنی از روی انکار و نا شناختن حقیقت  نیست. انکار یعنی قبول نکردن، و نپذیرفتن. از روی نا شناختن حقیقت نیست, از روی غفلت و بی خبری هم نیست. من میدانم که تو جواب سؤال خودت را حتی میدانی ولی باز هم سؤال میکنی.

3004    ورنـه تـأدیـب وعــتــابـت کـردمی          بـــهـــر ایـن پــرسـش تــرا آزردمـی

تأدیب یعنی ادب کردن. آزردمی یعنی گوشمالیت میدادم. میدانم که میدانی و میدانم که از روی غفلت و نادانی نیست. اگر اینطور نبود تو را ادب میکردم و گوشمالیت میدادم.

3005     لـیک مـیـخواهی که درافـعـال ما        بـاز جـوئی حـــکــمــت و سِرِّ بـــقــــا

در افعال ما یعنی در کارهائی که ما میکنیم جستجو کنی. باز جوئی راز وقایع را و اسرار این جهانی را و تو میخواهی این ها را دریابی. هم چنین تو میخواهی حکمت و دانش کارهای ما را دریافت کنی و سرّ بقاع و تداوم را کشف کنی. وقتیکه یکی میمیرد, تداوم دارد. تداوم از کلمه ادامه است و این تکامل یعنی ادامه دارد و تو سرّ ان را میخواهی بدانی. در آخر مصراع دوم که میگوید سرّ بقا، خواننده ممکن است بگوید بقائی که وجود ندارد و ما که باقی نمیمانیم, ولی از نظر خدا تو از بین نرفتی و بقای وجود داری. تو فقط داری یک مرحله ای را میگذرانی. من میدانکم که تو میخواهی سّر این بقا را دریابی.

3006    تـا از آن واقــف کـنـی مرعـام را        پـخـتـه گـــردانــی بـدیـن هـر خــام را

واقف یعنی آکاه. عام را یعنی مردم عامیانه را و یا همه مردم. پخته در برابر خام آورده. خام کسیست که چیزی نمیداند. پخته کسیست که دانشی اندوخته و یک چیزهائی میداند. خدا ادامه میدهد و میگوید تو میخواهی این مردم بی دانش را دانشمند کنی و این مردم خام را که بتو گرویدند و از پیروان تو هستند پخته کنی. بنا بر این خودت میدانی و از من می پرسی که من چه جواب بدهم که تو بآنها بگوئی.

3007    قــاصــدا سـایـل شـدی درکـاشـفی        بـر عـوام, ار چـه کــه تـو زان واقفـی

کاشفی را باید بچسبانید به مصراع دوم. قاصدا یعنی از روی قصد و عمداً. تو عمداً داری سؤال میکنی. سایل یعنی سؤال کننده. کاشفی یعنی آشکار کردن. تو میخواهی این اسرار را با مردم آشکار بکنی گو اینکه خودت واقف و آگاه هستی. تو میخواهی که مردم این را بدانند.

3008    زآنـکه نـیـم عِـلـم آمـد این سـؤال        هــر بُــرونـی را نـبـاشد ایـن مــجــال

برونی یعنی فرد برون از عالم حقیقت. برونی و بیرونی دوکلمه ایست در عرفان. کسیکه از عالم معنی و از عالم حقیقت اصلا بیرون است و بقول عوام کسیکه در این باغ نیست این مشخص است و این یک سؤالی برایش پیش میآید. ولی درونی برعکس است و کسیست که در عالم حقیقت در حال جستجوست. هر کس بیرون از این پرسش و حقیقت باشد اصلا پروا و مجال این سؤال را ندارد. این سؤال برای درونی ها پیدا میشود. درونیها کی هستند , برونیها کی هستند؟. درونیها آنهائی هستند که در راه جستن حقیقت قدم بر میدارند و خودشان را در عالم معنی جای دادند و درون عالم معنی زندگی میکنند. ولی آنکه در عالم معنی نیست او بیرونی هست. آنها سؤالی برایشان پیدا نمیشود و این سؤال مال درونیهاست. هر بُرونی را, (بیرون از عالم معنی را) نباشد این مجال. مجال یعنی پروا و فرصت سؤال کردن. این سؤال تو نشانه اینست که تو میدانی اینها حکمتی دارد, این حکمتها سرّی دارد و تو میخواهی این اسرار را بر بیرونیها و آنهائی که در عالم معنی نیستند آشکار کنی. اصولا بسیاری از مردم نمیدانند و نا دانند. خود پسندی آنها ایشان را از سؤال کردن باز میدارد. آنها میاندیشند که اگرسؤال بکنند، آنکسیکه دارند ازش سؤال میکنند فکر خواهد کرد که سؤال کننده انسان نادانیست. البته این موضوع را نمیداند ولی خیلی چیزهای دیگر را میداند. آدم احمقی نیست. خیلی از مردم عقب افتادنشان از دانش و حقیقت اینست که نمیخواهند سؤال کنند. سؤال کردن برایشان یک کثر شأن است. اگر که نمیدانی باید که بپرسی. اولین قدم در راه دانش پرسش است , چون خیلی از مردم فکر میکنند که زشت است که بپرسند.

3009    هـم سؤال ازعـلم خیزد هم جواب        هـمچـنانکه خـار و گُل از خـاک و آب

در بیت فوق گفت که وقتی کسی سؤال میکند، جوابش را نگرفته نصف علم را دریافته. خود سؤال نصف علم است یعنی آمده بدنبال دانستن و عالم شدن. اگر سؤال نباشد که دانا و عالم نمیشود. پس خود سؤال نصف علم است و نصف دیگرش آن جوابیست که میشنوند. اگر کسیکه علمی بچیزی نداشته باشد که اصلا سؤالی ندارد. پس تنها این نیست که جواب از علم میخیزد. سؤال هم از علم میخیزد. یک شخصی را در نظر بگیرید که در دامنه کوهی هفتاد سال است که نشسته و از خانه خودش هم دور نشده. وقتی از اطاقش بیرون آمده پشتش را بدیوار آفتاب رو تکیه داده و چپوقش را چاق کرده بعد برای غذا خوردن باطاق میآید و غذایش را میخورد و میخوابد و شب میشود. این شخص هیچ سوالی ندارد و برایش هم پیش نمی آید. هر کسیکه دانشمند تر است پرسشش بیشتر است. دانشمند کسی نیست که جواب همه سؤالها را میداند. دانشمند کسی هست که میداند جواب همه سؤالها را نمیداند و میخواهد که بداند و هرچه دانشش بیشتر باشد پرسشش بیشتر میشود. ابو علی سینا میگوید تا بدانجا رسید دانش من که بدانم که همی نا دانم. آن اندازه وسعت و گسترش پیدا کردم که میدانم که نادانم. بنا بر این انسان وقتی نمیداند باید بپرسد. مثالی که میزند درمصراع دوم است. خار و گُل هر دو از آب بوجود میآیند. وقتیکه به باغچه آب میدهید آنوقت گل سرخ میروید و خار هم دارد. هر دو از آب تولید میشوند.

3010    هـم ضـلال ازعـلم خیزد هم هُدی        هـمچـنـانکه تــلــخ و شـیــریـن از نـدا

ضلال یعنی گمراهی. هُدا یعنی هدایت. ضد هم آمده. در آخر مصراع دوم کلمه نَدا بمعنی رطوبت، تری، نم، باران ، همه اینها معنی میدهد. در مثال دیگر میگوید هم گمراهی از علم ناشی میشود و هم هدایت. یک وقتی کسی عالم میشود و بعلمش منحرف میشود از جاده اصلی خودش. یک دانشمندی اگر از جاده خودش منحرف بشود آنوقت بسیار خطر ناک است. آنوقت دزدی هست که با چراغ آمده و گزیده تر ببرد کالا. بنا بر این ممکن است که این دانش گمراه بکند یک کسی را. حتی راجع به مثنوی و آنچه که مولانا گفته و ما داریم بر رسی میکنیم در باره اش گفته شده که برای بعضی ها هدایت کننده است و برای بعضیها گمراه کننده است. اینطور نیست که برای همه هدایت کننده باشد و بستگی به برداشت شخص دارد. ممکن است چنان برداشت نا درستی بشود که گمراه بشوند.این گفته های مولانا بسیار حساس است.

میوه ای را در نظر بگیرید که تلخ است و میوه دیگری را در نظر بگیرید که شیرین است. درختیکه میوه تلخ میدهد و درختی که میوه شیرین میدهد هر دو بآب احتیاج دارند. اگر آب بآنها نرسد و بقول مولانا ندا بآنها نرسد هر دو درختها خشک میشوند ولی آب که بآنها رسید یکی بر شیرین میدهد و یکی بر تلخ. این تلخ و شیرین هر دو از این آب پیدا میشوند. هدایت و گمراهی هم هر دو ناشی از علم است. نتایج علم ممکن است نیک و خوب باشد و یا بد باشد. این علتش اینست که گوناگوئی طبیعت و سرشت انسانهاست که از این علمی که برداشت میکنند, یک نتیجه درستی میگیرند یا نتیجه نا درستی میگیند. هر دو از این علم حاصل میشود. علمیکه اندوخته در راه خیر جامعه بکار ببرد یا در راه براندازی جامعه بکار ببرد. این علم در فیزیک وقتیکه به چیزی که هست فرا گرفته شود, علم است و وقتیکه اتم را در چیزیکه هست بشناسیم این هم علم است. وقتیکه نظام و کار این اتم را شناخت میبیند که این انرژیهاست که دارد این الکترونها را بدور هسته مرکزی میچرخاند. وقتیکه این علم را پیدا کرد که حالا آن اتم را بشکند آنوقت آن انرژی ها را آزاد میکند. حالا این انرژیها را که آزاد کرد بخیر و صلاح جامعه بکار ببندد و یا این انرژی را در راه بمب و یا تخریب جامعه بکار ببرد.هر دوی این نتایج از علم سر چشمه میگیرد. یکی بَر شیرین داد و یکی بر تلخ دارد. یکی سازنده است و دیگری سوزنده است. آن دهاتی که در سینه دیوار نشسته و در حال چپوغ کشیدن است نمیتواند اینکار را بکند ولی کسیکه در علم پیش رفته میتواند اینکار را بکند. حالا برداشتش چه باشد که اینکار را که کردم بچه شکلی بیرون بیاورم که سازنده باشد یا نه سوزنده باشد. اینست که میگوید گمراهی و هدایت هر دو از علم پیدا میشود.  باز مولانا دست از مثال بر نمیدارد. او داشت از داستان سؤال موسی از خدا صحبت میکرد تا رسید به علم و نتایج و اثرات آن در افراد و حالا ادامه میدهد:

3011    زآشـنائی خیـزد این بغـض و وَلا        وز غــذای خوش بـُوَد سُــقــم و قـُـوی

بغض یعنی دشمنی. ولا یعنی دوستی.  سُقم یعنی بیماری. قُوی یعنی تندرستی و قوت. میگوید دشمنی و دوستی هر دو از آشنائی بر میخیزد. تا اینکه شما با کسی آشنائی نداشته باشید, نه با او دوست هستید و نه دشمن. وقتیکه آشنا شدید ممکن است که با او دوست باشید و یا دشمن. پس این دشمنی و دوستی از آشنائی نتیجه شده. بیماری و قوت هم بقول مولانا سُقم و قوی هم از این غذای خوب و لذیذی که در حال خوردن آن هستی پیدا شده. حالا بگونه ای میخوری و باندازه ای میخوری که این غذای لذیذ بیمارت میکند و یکی دیگر بگونه ای میخورد که باو قوت میدهد. هر دو دارد از غذا حاصل میشود ولی یکی را بیمار میکند و یکی را قوت میدهد. مولانا این مثالها و ضد و نقیض ها  را میآورد تا بما بفهماند از علم هم گمراهی بر میخیزد و هم هدایت.

3015    پس بفـرمودش خـدا ای ذو لُــبـاب        چـون بـپـرسـیدی, بـیـا بـشـنـو جــواب

ذو یعنی صاحب و دارنده. لُباب یعنی مغز انسان. ذو لباب یعنی ای آدم مغز دار, ای خردمند. ای موسی خردمند بیا و جوابش را بشنو.

3016    موسیـاتـخـمی بـکـار انـدر زمـیـن        تـا تـو خــود هـم وا دهـی انصـاف این

خود هم وا دهی یعنی خودت جواب خودت را بده تا منصفانه قضاوت کنی. ای موسی تخمی در زمین بکّار. وا دهی یعنی بخودت پس بدهی جواب این را منصفانه.

3017    چونکه موسی کِشت و شد کشتش تمام       خوشه ها اش یـافـت خوبی و نـظـام

3018    داس بـگـرفـت و مـر آنـرا می برید        پس نِـدا از غـیـب در گوشش رسـیـد

3019    کــه چـرا کــِشتـی کـنیّ و پــَروَری        چــون کــمـالی یافت, آنـرا مــیـبـری

وقتی که موسی, کشت و کارش تمام شد, آب داد, دفع آفت کرد و همه کار ها را باتمام رسانید, زحمتیکه کشید, گندمها را بدست آورد، شروع کرد با داس این خوشه های طلائی رنگ زیبا را بریدن و از ساقه هایش جدا کردن. سپس ندا رسید  بگوشش که چرا کشتی کنی و پروری؟. یعنی آبش میدهی و کودش میدهی و کلی پر ورشش میدهی. چون کمالی یافت و بزرگ وزیبا شد  با داس آن را میبری؟.

3020    گـفـت یـا رب زان کنم ویران و پست        که در این جـا دانـه هسـت و کاه هست

زان کنم یعنی برای آن میکنم. پست کردن یعنی کوتاه کردن. گفت ای خداوند من آنها را بدین جهت کوتاه میکنم  چون در اینجا هم دانه است و هم کاه.

3021    دانـه لایــق نــیســت در انـبـارِ کـاه        کـــاه در انــبــار گــنــدم هـــم تــبــاه

لایق نیست یعنی سزاوار نیست. تباه یعنی نا درست. لایق نیست یعنی سزاوار نیست. دانه ها سزاوار نیست که برود در جائی انبار بشود که کاه انبار میشود. کاه هم لیاقت این را ندارد که برود در انبار گندم نگه داری بشود. انبار کاه باید جدا باشد و انبار گندم هم باید جدا باشد.

3022    نـیسـت حـکـمت ایـن دو را آمیـختن        فــرق واجـب مـیـکنـد در بـیـخــتــن

نیست حکمت یعنی ,عاقلانه نیست . این دو را, منظور گندم و کاه. فرق یعنی جدائی. واجب میکند یعنی ایجاب میکند. در بیختن یعنی غربال کردن. گفت عاقلانه نیست که این دانه گندم با کاه مخلوط و آمیخته بهم باشد. و واجب است که این دوتا را با غربال کردن ازهم جدا کرد.

3023    گـفـت این دانش تـو از کـی یـافـتی        کـه بـدانش بَـیـدَری  بـــر خــاســتــی

بَیدَر یعنی خرمن. خدا فرمود که تو از چه کسی یاد گرفتی که باید خرمن درست کرد و با غربیل کردن دانه را از کاه باید جدا کرد؟

3024    گـفــت تـمـیـیـزم تـو دادی ای خدا        گـفـت: پس تـمـیـیـز چــون نَــبـود مـرا

تمییز یعنی قدرت تشخیص. گفت خدایا این قدرت تشخیص را تو بمن دادی. خدا گفت اگر من این قدرت تشخیص و تمییز را بتو دادم آیا خودم این قدرت تمییز را ندارم؟ تا یکی یک چیزی را نداشته باشد که بکسی نمیتواند بدهد. ای موسی تو میگوئی که این قدرت تمییز و تشخیص را من بتو دادم. پس خودم باید این قدرت را داشته باشم که بتو بدهم. پس من هم این قدرت را دارم.

3025    در خـلایق روحـهــای پـاک هسـت        روحـهــای تــیــرهِ گــلـــنــاک هســت

گلناک یعنی نا پاک و آلوده به مادیّات غیر ضروری دنیای خاکی. خدا گفت به این بنده های من که نگاه میکنی, بعضی ها روحهایشان پاک است ولی برعکس بعضیهایشان روحهایشان تیره است. بقول مولانا گلناک است. روحشان آلوده بگلِ مادیات شده. بعضیها کاملا روحشان شفاف است و یعضیها روحشان تیره شده با این گِلهای مادیات.  

3026    ایـن صـدفـهـا نیسـت دریک مرتبه        در یـکی دُر اسـت و در دیـگـر شــبـه

درّ یعنی مروارید. شبه یک سنگ سیاه بسیار براق از نوع سنگهای آتش نشانی و زود هم میشکند. وقتی صدفها را از دریا میگیرند همه آنها در یک ردیف نیستند. یکی را باز میکنید می بینید در داخلش یک مروارید قیمتی است. یک صدف هم باز میکنید می بینید خورده ریزهای شبه در داخلش هست و هیچ ارزشی ندارد. صدف وجود آدمها هم همین طور است در یکی درّ و مرواریدِ مغنویت هست. در دیگری آن سنگهای سیاه بی ارزش است که خیلی بنظر آن آدم زرق و برقش جلوه کرده و آنها را در خودش جمع کرده و خیلی هم در برابر خورشید برّاق است ولی هیچ ارزشی هم ندارد. این شبه را بدست یک زرگر بدهید او بدور میاندازد. انسانها در صدف وجودشان بعضیها کمالات اخلاقی, رفتاری, معنویات عرفانی, اندوخته اند و بعضیها هیچ فقط مشتی سنگ ریزه های براق جمع کرده اند. اینها روحشان گلناک است.

در یکی ایمان هست و در دیگری شک و گُمان است. آیا اینها در یک مرتبه هستند؟ خیر اینها در یک مرتبه نیستند.

3027    واجـبسـت اظـهـاراین نـیـک و تباه        هـمـچـنـانـک اظـهـارِ گـنـد مـهـا ز کـاه

اظهار یعنی بظهور رسانیدن, آشکار کردن و نشان دادن. نیک منظور آن مرواریدهاست. تباه آن سنگ سیاه های بی ارزش است. خدا ادامه میدهد که بعضیها از این آفریدهای من در طول زندگی روح خودشان را که جزئی از من دارد پاک نگه میدارند و با صفا هستند و بعضیها هم نه ، آلوده و گلناک شده اند و آلوده شده اند به مادیات  غیر ضروری و فساد آفرین. لازم و واجب است که این دونوع بنده ها از هم جدا بشوند. همچنان که تو گندم را داری از کاه جدا میکنی. تو چرا دانه گندم را از کاه جدا کردی، منهم دارم همین کار را میکنم. روح های پاک را دارم از روح های نا پاک, از همدیگر جدا میکنم. بهر اظهار است یعنی برای ظاهر کردن است که من دارم این کار را میکنم. یعنی آشکار کردن و روشن کردن است. وقتی که تو میگوئی چرا میآفرینی و بعد میمیرانی برای اینست که این دوتا از هم جدا بشوند. حالا تو وقتی جدا کردی, دانه گندمها را بردی در انبار گندم و کاه را بردی در انبار کاه. منهم همین کار را میکنم. وقتیکه آن روحهای پاک و با صفا از بدنشان جدا میشود، آنها بعالم معنی و به ابدیت و اهدیت اوج میگیرند و میروند از جائی که جدا شده اند. این روح جزئی از روح کلی عالم است یعنی جزئی از خداست و میرود و باو می پیوندد. وقتی که باو پیوست آرامش ابدی و جاویدان خودش را بدست میآورد. جائی که لامکان است و لازمان. دیگر مکان بالا و پائین و چپ و راستی وجود ندارد و فقط یکسانی وجود دارد. جائی که لا زمان است و دیر یازودی و امروز و دیروزی هم وجود ندارد و زمان یکنواخت وجاویدان است. این جاویدان ماندن زمان و این یکسان ماندن مکان، آن روح ها را آرامش میدهد. ولی آنهائیکه مثل خورده سنگهای سیاه بودند مثل کاهی که تو جدا کردی و در انبار کاه جدا از انبار دانه ها ذخیره کردی, آنها چی خواهند شد. آنها هیچوقت لیاقت بر گشتِ بآن عالم معنی  و پاک و پیوستن بآن مبدأی که آمده اند ندارند. آنها سر گردان میشوند، سرگردانی رنج آور نسیب آنها میشود, و آنقدر رنج میکشند و سر گردانی میکشند, بلکه و شاید این ریاضت روح نا پاک است. چه جوری برای جسم نا پاک باید ریاضت کشید تا آن جسم پاک بشود و اهل معنی بشود. اگر روح هم آلوده شده باشد ریاضت لا زم دارد. آن سر گردانی در عالم برزخ است. برزخ یعنی حد فاصل. حد فاصل این دنیای خاکی و عالم معنی. اینقدر سر گردانی این روح دارد, انرژی های سر گردان و انروح هائی که کاری از دستشان بر نمیآید و فقط سر گردانند. انرژی نورانی را در نظر بگیرید که از فتونها درست میشود و حالا در یک اطاق تاریکی وارد میشود و میخورد باین دیوار و بر میگردد میخورد بآن دیوار و دوباره منعکس میشود بدیوار دیگر و بجز این دیوار و آن دیوار کار دیگری از دستش بر نمآید. روح هم همین گونه سر گردانی دارد. مگر اینکه حالا در جریان این سرگردانی تطهیر شود آنوقت او هم میتواند برود و آن پیوند کامل را پیدا کند و آرامشش را باز یابد. در جائی مولانا آنقدر از موسی صحبت میکند که یکی از علمای دین موسی یک وقتی بمن گفت که باندازه ای که مولانا در باره پیغمبر ما موسی در مثنوی صحبت کرده, کتابهای دینی ما اینقدر صحبت نکرده اند. در یک جائی مولانا میگوید : حضرت موسی در کنار دریا ایستاده بود, شخصی آمد تورش را انداخت بدریا و ماهی زیادی گرفت و جمع آوری کرد و رفت. بعد از آن شخص دیگری آمد. تورش را بزمین گذاشت و دعا کرد و بعد از دعا شروع کرد بنماز خواندن. نمازش را خواند و بعد تورش را بدریا انداخت و هیچ ماهیی نگرفت. موسی از خدا پرسید که من دیدم آن شخص هیچ کاری نکرد و اینهمه ماهی های کوچک و بزرگ گرفت. اما این شخص دوم آمد و اینهمه دعا و نماز و عبادت کرد و هیچ ماهیی نیامد بتورش. خداوند باو جواب میدهد آن شخصی که آمد پاک و پاک تینت, باصفا, گلناک نشده بود و روح پاکی داشت. وقتی کسی روح پاک دارد دائما با خدا در ارتباط است. خدا گفت او دائما با من در ارتباط بود. اصلا جز من چیزی در نظرش نبود و نیازی نداشت که دعائی بکند. دومی که آمد هیچ ارتباطی با من نداشت و اصلا صفائی در دلش نبود و میخواست بوسیله این دعا و نماز ماهی بگیرد. درست مثل اینکه یک کسی بخواهد بدریا بان پول بدهد و بخواهد ماهی بگیرد. این نماز و روزه های که دیدی پول خرج کردن بود. من که اهل معامله نیستم. برآب ماهی گرفتن ها پاکی تینت لازم است و تو احتیاج بارتباط با خداوند داری. صفا و نورانیت میخواهد نه گلناکی.

Loading

17.4 نقش ظاهر بر نقش غایب

تفسیر  :

بحث این قسمت یک معمای بزرگ بشر را که در آغاز خلقت تا کنون انسانهای متفکر را بخودش معطوف و متفکر ساخته, هر قومی و ملتی بطریقی در حل این معما کوشیده و بنحوی درصدد توجیه و بیان آن بر آمده, این معما شامل سه چیز است. از کجا آمده ایم, بکجا میرویم و چرا آمده ایم. این معما شامل این سه موضوع هست. این چیز تازه ای نیست و از وقتیکه بشر شروع به اندیشیدن کرد، این سؤال برایش پیش آمد. مولانا در یک بیت هر سه این سؤال را در مثنوی معنوی مطرح میکند:

                از کجا آمده ام, آمدنم بهر چه بود        بکجا میروم آخرننمائی وطنم

ننمائی وطنم یعنی وطنم را و جای سکونتم را بمن نشان نمیدی. بآن مبدأ آفرینش میگوید. تو که من را آورده ای و یا تو که من را داری میبری  وطنم بالاخره کجاست یعنی کجا من اسقرار پیدا خواهم کرد. این وطنی که میگوید یک وطن جغرافیائی نیست و میپرسد که محل استقرار من کجاست و حافظ هم در همین مورد حیرت زده صحبت میکند

               عیان نشد که چرا آمده ام کجا بودم      دریغ و درد غافل زکار خویشتنم

یعنی درست درک نکردم که چرا آمده ام. مولانا هم همین را گفت که در حدود یکصدو خورده ای سال قبل ازحافظ بود. حدود یک قرن و خورده ای بعدش حافظ این چنین چیزی را مطرح کرد. مولانا پس از اینکه این سؤال ها را مطرح میکند در جواب سؤال اول و دوم یعنی از کجا آمده ایم و بکجا میرویم این را با دیگر محققان و عرفا و اندیشمندان هم عقیده است. میگوید که آغاز هستی موجودات از مبدأ آفرینش است و ما از این مبدأ آفرینش آمده ایم و بهمین مبدأ بر میگردیم. از کجا آمده ام و بکجا میروم را باینصورت پاسخ میدهد.

پیش از مولانا و حافظ خیلی قدیمتر و حتی پیش از زردشتیان میترایستها یعنی پیروان آئین مهر میگفتند که ما از نوریم و به نور باز میگردیم. بعد وقتیکه مذاهب پیدا شدند و خدا را باور کردند گفتند که ما از خدا هستیم و بخدا باز میگردیم. اصل مطلب هیچ فرقی نمیکند از نوریم و بنور باز میگردیم و از خدائیم و بخدا باز میگردیم. چقدر قشنگتر است وقتی گفته میشود که ما از نور هستیم. برای اینکه خداوند بجز نور مطلق نیست. اما یک سؤالی که باقی میماند اینست که چرا آمدیم؟ این سؤال بیشتر اندیشه برانگیزتر هست و نظریات مختلفی در این باره بیان شده. آنچه که عرفان بیان میکند که بسیاری از دانشمندان امروزی هم بهمین باور هستند, بخصوص عرفان مولانا اینست که ما از این مبدأ هستی که آمده ایم و به همین مبدأ هستی برمیگر دیم در یک چرخه ای قرار داریم که این چرخه از یک جائی شروع مبیشود و بهمین جا هم دوباره ختم میشود. در مسیر ای چرخه ما تعغیراتی پیدا میکنیم. ابتدای این چرخه و انتهای این چرخه یعنی آمدن بوجود و رفتن از وجود بهیچ وجه در اختیار ما نیست و ما بدلخواه خودمان نیامده ایم و بدلخواه خومونم نمیرویم. بنابر این در این دو مورد ما هیچ تکلیفی برایمان نیست. تکلیف وقتی معین میشود که توانائی انجام کاری و یا ارداه و یا اختیاری در این کار باشد. وقتی اختیاری نداشته باشیم که بیائیم و یا برویم بنا بر این در این آمدن و رفتنمان هیچ تکلیفی نیست. ما این آمدن و رفتنمان جبر است. وقتی سخن از جبر پیدا میشود, دیگر تکلیف هم از ما گرفته میشود. ما در بین دوتا جبر قرار داریم و زندگی میکنیم. آنوقت هست که بین دو جبر زندگی کردن تکالیف بسیاری برای ما معین میشود. آنچه تکلیف داریم در مسیر ابتدا و انتهاست. در مسیر این دوتا جبر است. مولانا میگوید در مسیر این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت داده شده. وقتی که میگوئیم اختیار با مسولیت یعنی هر کاریکه بنا بر اختیار خودمان میکنیم باید مسؤلش هم باشیم و از ما سؤال کرده میشود که چرا کردی و یا چرا نکردی. این موجب پر سش است و این تکلیفی که معین میشود جواب ما را میدهد که اصلا چرا ما آمده ایم. جواب اینست که از عدم بوجود آمدن در ابتدا یک فضل است, یک موهبت است و یک بخشش است که بموجوداتی که در این دنیا هستند داده شده. دنیائی که ما میشناسیم. در حدی که ما میشناسیم این موهبت و بخشش بکسانی داده شده که از نیستی به هستی آمده اند. این خودش یک فضل است و تمام. ولی این تمام نشد و این تازه اول کار است. این بخشش و عطا داده شده بما که به هستی بیائیم و بشویم در مسیر این زندگی و بسوی کمال برویم. یک چیز را باید در اینجا در نظر داشت. یکی اینکه آفریننده ما را آفریده که ما وقتی آفریده شدیم او را بشناسیم. این سؤال پیش میآید که چرا باید او را بشناسیم؟ جواب اینست که این آفریننده را یک گنج بینهایت گرانی در نظر بگیید که مثل هر گنج دگر اگر نهفته باشد و برای همیشه پنهان باشد, از این گنج هیچ سودی نشان داده نشده است و هیچ کسی هم ازش فایده نبرده. گنج آنوقتی ارزش خودش را پیدا میکند که آشکار و کشف بشود. بنا بر این,  این آفریننده مثل گنجیست که باید شناخته بشود. برای اینکه شناخته بشود ما را در مسیر تکامل قرا ر داده. این تکاملی که میگوئیم تکامل داروینی نیست. این تکاملیست که بسوی کمال رفتن است. این تکاملی که داروین میگوید و تقریبا همه اشتباه میکنند, این چیزیکه اسمش را evolution میگذارند این بلاتین است که به فارسی اشتباه ترجمه شده و اسم تکامل رویش گذاشته شده. منظور از اوُلوشن که داروین آورد صد درصد نظرش این نیست و در واقع یک تحول و تغیر است. ممکن است که این موجودی که بوجود آمده بسوی بهتری برود و یا بسوی بد تری برود. ممکن هم هست که رشد پیدا کند و بمقامات عالی تری برسد و ممکن هم هست که بکلی از بین برود. خیلی چیز ها در این مسیر تکاملی که داروین آورده این موجودات ممکن است بکلی نسل شان از بین برود. اگر بسوی کمال رفتن بود, این موجوداتیکه الان فسیلهایشان پیدا میشود و هیچ آثاری از وجود خودشان نیست اینها بسوی کمال رفته بودند. بنابراین اول ما این را در نظر خودمان اصلاح کنیم که آن اوُلوشنی که داروین میگوید اسمش را یک دگرگونی یا تغیر و یا یک تحول بگذاریم و قبول کنیم که هر چیزیکه آفریده شده در این جهان آفرینش در حال تغیر است و هیچ چیزلا یتغیر نیست. بجز خود آفریننده همه چیز در حال تغیر است. حالا وقتیکه از نظر عرفانی بآن نگاه میکنیم آنوقت این تکامل معنی واقعی خودش را پیدا میکند یعنی بسوی کمال رفتن است. برای اینکه در بین این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت و با سؤال داده شده و در این مسیر که زندگی میکنیم خیلی سختیها بما داده شده. این سختی ها که داده شده هر چه دشوارتر باشد ما را بهتر کمک میکند. هر چه دشوار تر باشد و رنج و سختی بیشتر باشد از حالت خام بودن زودتر و بیشتر بیرون میآئیم و پخته میشویم و تازه آنقدر باید پخته بشویم که بسوزیم. آن بسوی کمال رفتن است.

                          خام بدم پخته شدم سوختم        تا که یکی عاشقی آموختم

برای اینکه این گنج شناخته بشود باید کمال داشته باشیم. باید بسوی کمال برویم و آنقدر کمال داشته باشیم تا که این گنج را بشناسیم. در ناز و تنعم نمیشود که باین کمال رسید. بایستیکه با تحمل سختیها و رنجها باین تکامل رسید. هیچ کس نیست که این رنج و سختی را نداشته باشد. شما فکر میکنید که آنکسیکه از همه ثروتمندتر هست او هیچ رنجی و سختیی ندیده. برعکس او از همه بیشتر رنج و سختی دیده است. چه بسا که او صورتش را با چه بیخوابیهائی و چه دلهره هائی و چه مبارزه هائی بوجود آورده و با چه دلهرههائی دارد که از بین نرود. بنا بر این, این نیست که هر کس بیشتر دارد سختی نکشیده. آن سختی کشیدنها مبارزه با نفس اماره است. برای آدم شدن بمعنی واقعی باید از آن خواهشهای نا روای دل صرف نظر کرد و با آن مبارزه کرد و آن را تربیت کرد و باین اسب وحشی شلاق زد و رامش کرد و او را بتکامل رسانید. این تکامل معنویست. در جامعه کمتر افرادی هستند که چنین شلاقی را باسب وحشی وجودشان بزنند. همه میخواهند در راحت زندگی کنند هر چه بیشتر. نه بوجودشان نمیخواهند بگویند. این مال من نیست نباید بردارم, حالا بردار برای یک دفعه. من فلان دروغ را نباید بگویم, یک بار اشکال ندارد. کلمه (نه) را باید بکار برد. فلان دروغ را بگم, نه. تجاوز بکنم نه. هر کدام از این نه ها شلاقیست که باسب وحشی وارد میشود. بالاخره آن اسب وحشی وجود رام میشود و در اختیار میآید. آنوقت است که دارد بکمال میرسد. وقتی بکمال رسید میتواند آن گنج آفرینش را درک بکند و در یابد. علت نهائی آفرینش بنا بر این دو چیز شد. یکی شناختن آن گنج آفریدگاراست و یکی بسوی کمال رفتن برای شناختن این گنج است. آن عاملی که ما را در این شناختن کمک میکند عرفان است و این کلمه عرفان اسولا بمعنی شناخت آن آفریننده است. و آن آفریننده شناخته نمیشود مگر اینکه شخص خودش را بشناسد. پس خود شناسی خداشناسیست. مقدمتا باید خودش را بشناسد. این خودش را بشناسد مفهوم دارد. یعنی چی؟ یعنی من سرد مزاجم؟ گرم مزاجم؟ زود عصبانی میشوم؟ آیا من حساسیت دارم به یک چیزی؟  نه اینها شناخت نیست و شناخت سیر درون است که ببینید ما یک جهانی هستیم و این جهان درون را بشناسیم. این جهانیکه میگوئیم بشناسیم جهان اصغر است در برابر جهان بیرون ما که جهان اکبر است. شما احساس تشنگی میکنید. یعنی چی که شما احساس تشنگی میکنید؟ دهنم خشک میشود و زبانم ترسیده چرا اینطور شده، آب خونم کم شده. وقتیکه آب میخویم تشنگیمان از بین میرود بنا بر این, این چه دستگاهی هست که میخواهد لغزت خون من را ثابت نگه دارد یعنی بمحض اینکه یک کمی غلظت به بالا میرود که هزاران اشکال ایجاد میکند من را خبر دار میکند که آب بخور. بنابر این  باین نتیجه میرسیم که این آفرینش در این جهان هستی خود بخود بوجود نیامده و همه اش هدف دار است و کوچکترین چیزی هم بیهوده بوجود نیامده. همه فلسفه آفرینش جهان هم نهفته و پنهان است هم چنان که برای مثال سود داروها در خود داروها پنهان است. مولانا با آوردن مثالهای متعدی خیلی ساده این بحث پیچیده عالی را شروع میکند و بعد میرسد بسخنان متعالی خودش که جهان آفرینش بی هدف نیست و به ابس آفریده نشه. آفریده نشده که آفریده شده باشد. حالا به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم:

2881    هــیــچ نـقّـاشی نِــگـــارد زَیــنِ نـقـــش        بـی امــیــد نــفــع, بــهــر عَـیـنِ نقش

نِگارد از نگارش است یعنی نمی نگارد. زَین از زینت است. بهر یعنی بخاطر. بهر عین نقش یعنی بخاطر یک نقش. مولانا میگوید که هیچ نقاشی نقشی را نمیکشدبرای اینکه فقط یک چیز زینتی کشیده باشد و فقط برای این باشد که فقط یک نقشی را کشیده باشد. نقاش هدفی دارد وقتی که دارد اینکار را میکند. ممکن است که هدفهای مختلفی داشته باشد. ساده ترین هدفش ممکن این باشد که این نقاشی را بکشد و یک سودی بخودش برسد. اگر هیچ کس نقاشی او را نخرد او هیچ وقت نقاشی نمیکند. حالا نقاشی را در نظر بگیرید که پی مزد اصلا نیست. چرا نقاشی میکند؟ نقاشی میکند، یک دور نمائی میکشد, یک تصویری میکشد که بیننده را خوشحال کند. حالا شما خوشحال میشوید. بچه ها چی؟ یک نقاشی برای کودکان میکشد که این بچه ها ساعتها با این نفاشی سر گرم میشوند و لذت میبرند. بلاخره این نقاش دارای هدفیست.

2882    بـلـکـه بـهـرِ هــم مِــهـان و هـم کـهــان        کـه بِــفرجـه  وارهــنـد از اَنــدُهـــان

میگوید بیهوده نکشیده و فقط برای نقش نقاشی نکرده. بلکه نقاشی کرده که هم مهان یعنی بزرگان و کهان یعنی کوچکان، یا بزرگسالان و خرد سالان. بفرجه یعنی تفرج و گشایش و گردش. وارهند از اندِهان یعنی آزاد بشوند از غمها. در نظر بگیرید که بهر علتی دلتان گرفته. حالا در برابر یک نقاشی قرار بگیرید که این نقاشی از یک طبیعت نقاشی کرده باشد که کوه و برف روی آن و ذوب شدن و رودخانه راه افتادن و آن مزرعه ای که آنجا مدتها شما را دارد مشغول میکند و در همان مدت که شما دارید روی آن تصویر نگاه میکنید اصلا خودتان را دارید فراموش میکنید. اصلا دیگر اندوهی ندارید و فقط متوجه آن تصویر میشوید. پس یکی از هدفهای نقاش اینست که شما را از اندوهتان بگیرد.

2883    شـــادیِ بَــچــگـان و یــــادِ دوســـتــآن         دوســــتـــانِ رفــــتـــه را از نقشِ آن

در بیت بالا گفت که به بچه ها هم شادی ببخشد. همه ما دیده ایم که این بچه ها کتابهای بچه گانه که میخواهند برای بچه ها درست بکنند، نوشته کم دارد و دو جمله بیشتر نیست ولی همه اش تصویر است. چرا اینطور است و چرا اینقدر بچه ها خوششان میآید؟ و چرا وقتی نمیتوانند جمله ها را بخوانند رویش اینهمه نگاه میکنند.؟ برای اینکه این نقاشی ها دارد بچه را شاد میکند. پس این نقاش هدفی داشته که کتاب بچه ها را اینطور نقاشی کرده. و یا شما دوست از دست رفته ای داشتید و نقاش تصویر این دوست را نقاشی میکند. این دوست از دست رفته را برای شما در ذهنتان باقی نگه میدارد. شما همیشه آن تصویر را نگه میدارید که هر وقت خواستید بتوانید از آن دیدن کنید و دوستتان را بیاد بیاورید.

2884    هـــیــچ کــوزه گـر کـنـد کوزه شـتـاب        بــهــرِعَــیــنِ کــوزه نه بَـر بــُوی آب

هیچ کوزه سازی با عجله و شتاب کوزه نمیسازد فقط بخاطر اینکه کوزه ساخته باشد. آیا کوزه را برای این نمیسازد که آب در آن بریزند تا بتوانند ازش آب بخورند؟. بَر بوی آب یعنی برامید آب. بو معانی مختلف دارد از جمله آرزو, بینی انسان بو میکند, بمعنی امید. اینجا بمعنی امید بکار رفته. آیا این کوزه گر این کوزه را ساخته بامید اینکه یکی آب در داخل آن بریزد یانه کوزه را ساخته که فقط در یکجا بگذارند و فقط نگاهش کنند؟ هیچ کوزه گری اینکار را نمیکند.

2885    هـــیــچ  کاسـه گــر کـنـد کـاسه تـمـام        بــهــرِعَــیــنِ  کــاسه, نه بـهـرِ طـعـام

کند کاسه تمام یعنی کاسه را بسازد. هیچ کاسه سازی کاسه میسازد که بگوید من کاسه ساخته ام؟ نه, میگوید کاسه ساخته ام که غذا در آن بخوریم.

2886    هــیــچ خـطّاطـی نــویسـد خــط بــفـن        بــهــرِعــیــنِ خـط نـه بـهـر خـوانــدن؟

هیچ نویسنده ای بخصوص اگر خوش نویس باشد خط را هنرمندانه مینویسد برای اینکه بگوید من این خط را نوشتم؟. نه اگر میخواهید یک پولی باو میدهید و آن را بدیوار اطاقتان آویزان میکنید. پس این خطات فایده ای در نوشتن این خط دیده که آن را نوشته. وقتیکه این کوزه گر, نقاش, این کاسه گر و این خطات بیهوده یک کاری نمیکنند, آیا آفریننده این جهانِ بیکران بیهوده این جهان را آفریده؟. آیا میشود که قبول کرد و پذیرفت؟. با این عظمت و با این حساسیت با این نظم و با این حساب آفریده باشد بیخود؟. عقل سالم نمیتواند قبول کند که خداوند به ابس و بیهوده آفرید. حتما هدفی در این آفرینش هست. اگر که ما هدفی در آن نمیشناسیم دلیل این نیست که هدف ندارد و این ما هستیم که باید سعی کنیم و آن هدف را بشناسیم. هدف اینست که همان گنجی که قبلا صحبت از آن بود بشناسیم که آفریننده ای هست که هنر مندانه میآفریند و این آفرینشش هم هر ذره ای سودی دردآن هست. میگوید اگر مثالها را بزنم تمام شدنی نیستند و هر چیزی در این دانیا برای چیزهای بعدی سودی دارد. از اینجا به بعد دارد حرفهای متعالی خودش را میزند

2887    نقـشِ ظـاهـر, بـهـر نـقشِ غــایــبسـت        وان بــرای غــایــب دیــگـر بــبَــسـت

غایب اینجا در برار ظاهر آمده. آنچه که در ظاهر می بینید برای یک نقش باطن است که شما نمیبینید. وان یعنی و آن. آن یعنی آن نقش غایب برای یک نقش باطنی هست که نمی بینید. کلمه ببست یعنی ساخته شد, آفریده شد, شکل گرفت       

2888    تــا ســوم, چــارم, دهــم بـر مــیشُمـر        ایـــن فـــوایـــد را بــــمــقــدار نــظـر

منظور مولانا عداد سه و چها ودهم نیست منظورش اینست که تا هرجا میتوانی بشمار هر چیزیکه تو می بینی برای چیزهائی که نمی بینی آفریده شده. نمی بینی یعنی نمی دانی, درکش نکردی, کشفش نکردی. شما دارید از این خیابان رد میشوید, اگر دوستی رسید می بینید, اگر غذائی مورد نظرتان هست می خرید, اگر اتو موبیلی مورد نظرتان هست میروید بطرفش/. اما اینقدر چیزهائی توی این خیابان هست که شما اصلا نمی بینید. آنها از چشم شما غایب است. چیزهائی که بر چشم شما ظاهر هست، برای چیزهائیست که بر چشم شما غایب است. برای آنکه آنها را بیان بکند. میگوید همینجور برو تا آخر و بدان که این یکی برای بعدی فایده دارد, تا اندازه ای که وسعت نظر داری برو جلو, بمقدار نظر و باندازه درک خودت برو جلو. پس هر کس وسعت درکش کمتر باشد او کمتر میتواند این چیز ها را ببیند. مولانا میگوید در این جهان هستی آفرینش یک بار نبود و تمام هم نشده و همیشه آفرینش دارد اتفاق میافتد. آفرینش پشت آفرینش دارد اتفاق میافتد و این آفرینشهائیکه دارد اتفاق میافتد مثل حلقه زنجیر است این حلقه های زنجیر یکی در دیگری بسته شده و همین جور هست تا برود بحلقه آخری. حلقه آخری آن حلقه نیستی است که دوباره بر میگردد از آنجائی که شروع شده بود. از حلقه اول بگیرید تا بروید بحلقه آخر. چه جور حلقه های زنجیر همه بهم پیوسته هست وگرنه زنجیر نبود, چیزهای آفریده شده در این دنیا هم همه بهم پیوسته اند. این ما هستیم که آنها را پیوسته نمی بینیم. اگر بریم در مسیر دانستنش آنوقت می بینیم که اینها همه بهم پیوسته اند. هیچ کدام اینها بیهوده نیستند. حلقه ای که جلوتر هست برای اینست که حلقه بعدی را نگه بدارد. هیچ موجودی بی ارتباط با موجود دیگری آفریده نشده.

2889    هـمـچـو بـازیهـای شـطـرنـج ای پسر        فــایــده هـــر لـــعـب در تــالی نــگــر

ای پسر یعنی ای جوینده حقیقتیکه تازه قدم در این راه گذاشتی. لعب یعنی بازی. کلمه تالی یعنی از پی آینده. فایده هر بازی در شطرنج برای بازی بعدی است. همه خوانندگان اگر نمیتوانند شطرنج بازی کنند لا اقل دیده اند. هیچ شطرنج بازی مهره اش را بیخودی حرکت نمیدهد. نمیگوید من این پیاده را از اینجا بآنجا میگذارم که فقط جای پیاده را عوض کرده باشم. این دارد اینکار را میکند برای بازی بعدی. بازی بعدی هم یک کاری میکند برای بازی بعدی. ممکن است ده ها بازی پشت سر هم بکند و آن بازی آخرش را در نظر دارد. آن شطرنجهای ماهر شاید تعداد زیادی از بازیهای آینده را در نظر دارند.

2890    ایــن نــهــادنـد بــهـرآن لـعـبِ نـهـان        وان بـــرای آن و آن بــــهــــر فــــلان

این یعنی این بازیهای ظاهر. نهادند بهر آن لعبِ نهان. آن یعنی بازیهای نهان. وقتیکه شما مهره خود را حرکت میدهید, طرف مقابل نمیداند شما میخواهید چه بکنید. او باید فکر کند ببیند شما چکار میخواهید بکنید. آن بازی شما غایب است و باید آشکارش کنید. این بازیهای شطرنج اینطور هست که آن بازی را کردند برای آن بازی پنهانی که هنوز نیامده و آن بازی  هم برای آن بازی بعدی که بعداً خواهد آمد.

2891    هـمـچـنـیـن دیده جهـات انـدر جهـات        در  پـی هـم, تـا رسـی دربُرد و باخت

وقتی دو نفر سر بازی شطرنج نشسته اند چشمشان بهم دوخته نیست و مرتب چشمشان دارد باینطرف و آن طرف نگاه میکند که ببیند حالا چکار میتواند بکند، و کدام مهره را باید حرکت بدهد. او جهات اندر جهات را دارد می بیند تا بلاخره بعد از این جهات اندر جهات دیدن و مهره ها را حرکت دادن برسد بجائیکه طرف مقابلش را مات کند و برسد بآن هدف آخری که بردن و مات کردن است. حالا آیا این صحنه زندگی این شطرنج زندگی و آن آفریننده اش این صفحه شطرنج را بیخودی جلوی ما باز کرده؟. خودش هم بیهوده دارد بازی میکند؟. یا بیهوده ناظر ماست که داریم بازی میکنیم و یا اگر اشتباه بازی کردیم بیهوده دارد ما را تنبیه میکند؟. و یا اگر درست بازی کردیم بیهوده ما را تشویق میکند؟. نه. این آفریننده شطرنج ناظر بر همه اینها در این شطرنج هستی هست. هر بازی در شطرنج برای بازی بعدیست.

2892    اول از بـــهـــر دوم بــاشــد چــنــان         کـــه شــدن بــر پــایــهــای نـــردبــان

2893    وان دوم بــهـر سـوم مــی دان تـمام        تــا رســی  تـو پـــایـه پـــایـه تـا بــبــام

نوردبان را که ساختند پله اولش را برای این ساختند که تو به پله دومش برسی. پله دوم را گذاشته اند که تو به پله سوم برسی, پله پله بالا بروی تا برسی به پشت بام. به پشت بام حقیقت و پشت بام معرفت. بآن پشت بام معرفتی که تو می پرسی چرا این جهان آفریده شده. چرا من آمدم باین جهان. چرا باید کمال پیدا بکنم. اگر نردبان ساز بیخود این پله ها را نگذاشته پس خداوند هم در این جهان آفرینش بیخود آن آفریده ها را بوجود نیاورده, اینها همه علتهائی دارند.

2894    شــهـوت خـوردن ز بـهــرمـانـدنـی        مــانـــدنـی از بــهــرِنســل و روشــنــی

سؤال میکند که اصلا چرا ما شهوت خوردن داریم؟. میگوئید برای این میخورم که سیر بشویم. او میگوید برای این میخوری که خوب چیزیست شهوت خوردن و نه اینکه هرچه میتوانی پُر بخور. اصلا خواستن خوردن برای اینست که تو باقی بمانی. ماندنی (ی) وحدت است برای یک ماندن. و برای اینکه نسلت باقی بماند و نسلت نمیرد. و در این نسلی که باقی مانده کسانی باشند که به معرفت برسند و به حقیقت برسند. اگر یکی چیزی نخورد که میمیرد. پس نگوئید که من میخورم که سیر بشوم. میخورم که زنده بمانم، آن چنان زنده ماندنی که نسل من و نسلهای بعدی من هم زنده بمانند تا در بین آنها آدمهای روشن کننده با معرفت پیدا بشوند.

2895    کند بـیــنش می نـبــنــد غـیــر این        عـقـل او بـی ســیــر چون نـبـتِ زمـیـن

کند بین یعنی آدم ظاهر نگر و کم بصیرت. این آدم اینها را نمی بیند و عقلش سیر نمیکند. عقلش یک جا ثابت است و سیر نمیکند و هی چرا چرا نمیکند تا جوابش را پیدا بکند و بجلو برود. نبت یعنی گیاه و کوچک شده نبات است. گیاه که نمیتواند حرکت بکند زیرا ریشه اش در گل است و ثابط هست و پا در گِل. میگوید این آدمهای ظاهر بین هم گیاهانی هستند که در گل هستند و ریشه عقلشان در گل است و حرکت نمیکند. این آدمها یکجا مانده اند و عقلشان ثابت مانده.

2899    چـون نـدانـد سـیر, می راند چوعام        بــر تــوکّــل مـی نـهـد چـون کــور گـام

وقتی عقلش سیر بسوی حقیقت را ندارد مثل آدمهای نادان, مثل عوام کور کورانه دارد قدم بر میدارد و  نمیداند چکار دارد میکند و میگوید که توکل بر خدا و من میروم بجلو. مولانا میخواهد بگوید اصلا این توکل نیست. کور کورانه همین طور من بجلو بروم. تو باید راه را بشناسی و بعد بروی جلو. هر قدمی که بر میداری باید قدم بعدیش را بدانی و بروی بجلو. وگرنه بچاه میافتی میگوئی توکل کردم ولی باز هم بچاه میافتی. توکل کردی؛ خدا میگوید من بتو عقل دادم و چشم دادم  جلوی پایت را نگاه کن. اگر راه هست چاه هم هست ببین. این توکل نیست که تو میگوئی.

2900    بــر تـوکّــل تــا چـه آیــد در نَـبـرد        چــون تـوکّــل  کـــردنِ اصـحابِ نـــرد

نبرد که مبارزه هست، اینجا مبارزه با نفس است. در مبارزه با نفست چگونه میتوانی توکل بکنی. توکلت اینست که من سعی خودم را میکنم که مبارزه با نفسم بکنم و تربیتش بکنم و خدا هم کمک کند که تربیتش کنم. اگر نخواسته باشی تربیتش کنی توکل تو هیچ فایده ای ندارد. چون توکل کردن اصحاب نرد. اصحاب نرد یعنی این نرد بازان. یکی را در نظر بیاورید که تخته بلد نیست بازی کند. برای اولین مرتبه جلویش باز کرده اند و باو میگویند بازی کن. او تاس ها را در دستش میگیرد و تکان میدهد و میریزد و میگوید توکل بر خدا انداختم. اینجوری که نمیشود نرد بازی کرد. باید نرد بازی بلد باشی بعد باید که بخدا توکل کنی. اول بلد بودنت هست و بعد توکل. تا بلد نباشی خدا کمکت نمیکند. باید بروی و یاد بگیری وگرنه همه کارهای زندگی این بود که من بروم و کنج خانه ام بخزم و توکل بخدا بکنم و همه چیزب وفق مراد خواهد بود.

2901    وآن نظرهائی که آن افسرده نیست        جــز رونـده و جـز دَرَنـدۀ پــرده نبسـت

افسرده یعنی منجمد یعنی یخ زده. این افسردگی روانی هم یعنی روانش یخ زده و منجمد است. آن نظر هائی که افسرده نیست و پای آنها در گل فرو نررفته و رونده هستند, اینها میروند و پرده ها را می درند. حجابهای اسرار را میدرند و جلو میروند. اینها جز رونده و درنده پرده نیستند. بی خود پرده اسرار جلوی شما گشوده نمیشود. باید بروی و بروی بجلو برسی به پرده و بدری آن پرده را. اگر آنطور بشود که خیلی از کسان رسیده اند بآن مقام.

2902    آنــچ در ده ســـال خـــواهد آمـــدن        ایــن زمــان بــیــنــد بــچشـم خـویــشــتن

حالا پرده را دریده و حجاب افتاد و اسرار پشت آن پیداست. این کلمه ده مفهوم عددی ندارد یعنی سالهای زیاد. آنچه را که در سالهای زیاد در آینده خواهد آمد, این آدمی که باین مقام رسیده می بیند که چه اتفاقهائی در آینده خواهد و نخواهد افتاد. تعجب نکنید. اگر شما تعجب میکنید برای اینست که پرده جلو چشم شما هست و نمیتوانید ببینید. و برای همین است که نمیتوانید قبول کنید.

2903    هــمــچــنــیــن هـر کس بـاندازۀ نظر       غــیـب و مستـقـبـل بـبـیـند خـیــر و شـر

باندازه نظرش یعنی بوسعت اندیشه اش. تا چه اندازه انیشه اش را گسترش بدهد. غیب یعنی امور پوشیده. مستقبل یعنی آینده. این آدمی که پرده اسرار را دریده و جلو رفته میتواند که این امور پوشیده ای را که بر همه پوشیده بوده و بر او هم پوشیده بوده ببیند و بداند که در آینده چه خواهد شد. برای اینکه او که پرده اسرار را دریده در اول تکامل را پیدا کرده و رسیده به پرده و پرده را دریده. وقتی تکامل پیدا کرده یعنی بکمال خداوند کامل شده یعنی این قطره ای از آن دریاست و یعنی جزئی از خداست و این چشمی که دلش میبیند این چشم خداست که میبیند. او با چشم دلش می بیند که در آینده چه خواهد شد نه با چشم سَرش. چطور با چشم دلش میبیند؟ برای اینکه خدا در دل اوست و دل او جایگاه خداست و روشن کننده دلش خداوند است. چشم او چشم خداست و دست او دست خداست و فعل او فعل خداست و او رسیده بآخر. خواسته و رسیده. طلب کرده و گرفته. او خیر و شر را میتواند بشما بگوید.

2904    چــونکه سـدِ پـیش و سـدِ پس نـمانـد        شـد گـــذاره چشـم و لوح غـیب خــواند

ما در بین دوتا سد سر بفلک کشیده هستیم. یکی پشتمان و یکی پیشمان. دیواری که پشت ماست و بر میگردیم و نگاه میکنیم می بینیم ما انسانها چطور بود یم و از کجا آمدیم انسان اولش چی بوده موجودات چه بوده اند و نمیتوانیم ببینیم. نگاه بجلو میکنیم یک سد بفلک کشیده می بینیم و نمیدانیم چه خواهد شد. آن را هم نمیتوانیم ببینیم. مولانا میگوید وقتیکه این دوتا سد خراب شد و رفت کنار آنوقت آنچه را که گذشته است می بینی و آنچه را که در آینده است می بینی. لوح بمعنی صفحه. لوح غیب یعنی صفحه غیب. غیب یعنی نا دیدنی. این یک چیز سمبولیک است. فکر کنید که روی یک لوحی یک چیزهائی نوشته شده. یک کسی آن چیزها را نمی بیند و یا نمیتواند بخواند. کسیکه چشمش گشاد است میتواند بر روی آن صفحه چیزهای نوشته شده را بخواند. واقعا صفحه ای نیست و این یک مثال است و شمای خواننده این طور تصور کنید. شما نمیتوانی بخوانی, حجاب جلوی شماست. و او حجابش افتاده و دارد میخواند. اینها همه اش با چشم دل است. میگوید هاتف اصفهانی در آن ترجیح بند معروفش که کلی خوشتان هم آمده و به به هم کرده اید و حالا هم بیادتان هست:

               چشم دل باز کن که جان بینی        آنچه نا دیـدنـیـست آن بینی

میگوید چشم دلت را باز کن, آنوقت هرچه نا دیدنیست با این چشم دل میتوانی ببینی

2905    چـون نظــر پس کـرد, تـا بَدوِ وجود        مـــا جـــرا و آغـــازِ هســتـی رو نَمود

وقتیکه بر گشت و عقب خودش را نگاه کرد, از ابتدای خلقت و آفرینش بطور کلی هر چه ماجرا یعنی آنچه که اتفاق افتاده از آغاز هستی رو نمود یعنی برای او آشکار شد. مولانا گفت که ما ها اینجور که نبودیم. سالها و سالها مثل یک زره خاک بودیم در فضا سر گردان. بعد این ذره خاک آمد و رسوب کرد و اسمش را گذاشتیم جماد و این جماد کم کم حیوان شد و این حیوان کم کم انسان شد. ببینید آن چیزیکه داروین یکصدو خورده ای سال پیش گفته، مولانا هشتصد و اندی سال پیش خیلی دقیقتر گفته. این ها را درآن مدارس طلاب قدیم نخوانده و در هیچ کتاب آن روزی هم نبوده که اینها را بخواند. اگر هم یکی میگفته که اینگونه هست او را میکشتند که این حرفها چیست که تو میگوئی؟ حالا چطور مولانا دارد این حرفها را میزند. این پرده افتاده و سد پشت از بیت رفته و بر میگردد و همه اینها را می بیند. همین جور اگر سد جلو هم خراب بشود او میتواند آنچه را که هنوز اتفاق نیافتاده را ببیند.

2907    چـون نظــر درپــیش افکـنـد او بدید        آنــچ خــواهــد بــود تــا محشــر پــدیــد

وقتیکه نگاه کرد و دید پرده جلویش افتاده، آنچه را که تا روز قیامت اتفاق خواهد افتاد می بیند. کار به روز قیامت نداریم یعنی برای همیشه, قیامت را اینجور بگیرید. اول هستی را بگیرید روز ازل و آخر هستی را بگیرید روز ابد. حالا چرا روز محشر را روز قیامت میگویند, و کلمه حشر یعنی جمع شدن, همه دور هم جمع میشوند و منظورش  روز قیامت است.

2908    پس, زپس می بیند او تا اصلِ اصل        پــیش مـی بـیـنـد عــیــان تــا روزِ فصل

اصل اصل یعنی زمانیکه خدا بود و هیچ کس نبود. پس او از اولش که جز خدا نبود می بیند و می بیند تا روز فصل. روز فصل همان روز قیامت است. روز قیامت را روز فصل میگویند برای اینکه فصل یعنی جدائی مخالف وصل که یعنی پیوند. روز قیامت خوب و بد از هم جدا میشود و یا خوب و بد از هم فصل میشوند. پس آن روز را روز فصل هم میگویند.  

2909    هــر کســی انـــدازه روشـــن دلـــی        غــیــب را بــیــنــد بـقــدرِ صــیــقــلـــی

2910    هـرکـه صـیـقل بیش کرد او بیش دید        بــیشــتـر آمـد بــر و صــورت پــدیـــد

باندازه ای که دل خودش را روشن کرده در این راه شناخت، این غیب را و این عالم نا دیده را که کسان دیگر هم نمیدیده اند او می بیند زیرا او دلش را صیقل زده. تا چه اندازه دلش را صیقل زده باشد آنوقت در دلش منعکس میشود. در سابق چون آئینه شیشه ای نبود ائینه های فلزی بود. یک صفحه فلزی بود که این را صیقل میزدند تا کاملا صاف میشد و چیز ها در آن منعکس میشد. پس از مدتی این صفحه فلزی زنگ میزد و دیگر تصویر را منعکس نمیکرد و میبایستی آن را دوباره صیقل بزنند تا دومرتبه صاف شود و تصاویر در آن منعکس گردد. میگوید دل تو مثل آن آئینه فلزیست و اگر آن آئینه فلزی با گذشت زمان تیره میشود و زنگ میزند دل تو هم زنگارِ کینه, انتقام, قهر کردن, دو دلی, خشونت اینها دلت را پُر کرده. تو باید این دلت را صیقل بزنی یعنی این اینگونه خصالتهای فساد آفرین را از دلت بزدائی و تمیز کنی. آنوقت تصویر حقیقت در این آئینه دلت منعکس خواهد شد.

2911    گر تو گوئی کآن صفا فضلِ خداسـت        نـیـز ایـن توفـیـقِ صـیقل زان عطاست

2912    قــدر هـمَـت بـاشد آن جـهـد و دُعـــا         لَـــیسَ لِـــلا نســانِ الا مــا  سَــعــــی   

میگوید اگر تو میگوئی که این صفائی که در دل من پیدا شده و یا صیقلی که بدل من داده میشود, اینها توفیق خداوند است و خدا میخواهد که من دلم را صیقل بزنم و این توفیق برای من داده بشود، اینها همه از عطای خداوند است و اینها از فضل خداست . مولانا میگوید خیر و اینطور نیست. در بیت دوم میگوید: دعا  یعنی طلب. میگوید باندازه همت تو و خواستن باطنی تو هست که چقدر کوشش کرده باشی و چقدر طلب کرده باشی آنوقت این چیزها برایت روشن میشود. بعد در مصراع دوم کلام خداوند را میآورد که:  لیس للاانسان الا ما سَعی. کلمه بکلمه معنی مصراع دوم. لیسَ یعنی نیست. لِلانسان یعنی برای انسان. الا یعنی بجز. ما یعنی آنچه. سعی یعنی بکوشد. معنی مصراع اینست که پس چیزی برای انسان نیست الا اینکه بکوشد. این کلام خداست. کُنج خانه خزیدن و کار نکردن و توکل ندانسته بکار بردن و بامید واهی خدا نشستن، این آدم هیچ کاری ازش ساخته نیست. خدا میگوید هیچ چیز برای انسان نیست مگر اینکه بکوشد. طلب کند و بدستش بیاورد. تو باید بطلبی و بخواهی. بمن خرده نگیر برای این حرفهائی که میزنم مثل اینکه در جائی دیگر میگوید:

                آب کم جوی و تشنگی آور بدست       تا بجوشد آب از بالا و پست

در مصراع اول این تشنگی همان طلب است.آن چیزهائی که نمی دانی طلب کن با نهایت صدق و صفا و بعد ببین چه جوری میجوشد بر تو و تا نکنی بر تو نمیجوشد.

Loading

16.4 جنسیّت

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در سراسر مثنوی معنوی بآن توجه دارد موضوع جنسیت است. منظور از جنسیت, جنس نر و ماده نیست بلکه منظور هم جنسی و هم رنگی و تجانس است. وقتیکه کلمه جنسیت مطره میشود، بیشتر مردم توجهشان روی جنس نر و ماده است. در اینجا خواهید دید که منظور هم جنسی و تجانس و هم جنس بودن است. یعنی هم نوع بودن ویژگیهائی بین دو انسان. مثلا میگوئیم من و تو باهم تجانس اخلاقی نداریم. یعنی ما با هم, هم جنسی اخلاقی نداریم و یا داریم. این تجانس است. یا بعبارت دیگر این تجانس, تجانس روحیست. وقتیکه میگوئیم من با تو تجانس اخلاقی و رفتای ندارم همه اش ناشی از تجانس روحیست. یعنی روح ما دونفر با هم, هم سنخ نیست.

مولانا در بعضی جاهای مثنوی این تجانس روحی را قدر مشترک مینامد. یعنی بین دو نفر قدر مشترکی وجود دارد منظورش اینست که روح اینها با همدیگر نزدیک است. این قدر مشترک منظورش وجه اشتراک بین روح دو کس هست. این وجه اشتراک روحی ایجاد تمایل شدید و کشش میکند. بنابر این این دو نفر بسوی هم کشیده میشوند و میگوید این دو نفر با هم جنسیت دارند. نمونه هایش را دیده اید و یا شنیده اید که پرنده ها که میخواهند پرواز کنند با نوع خودشان پرواز میکنند. این را مولانا مکرر توضیح میدهد همان چیزیکه شما بگوشتان بار ها خورده که

                  کبوتر با کبوتر باز با باز کند        کند هم جنس با هم جنس پرواز

این جنسی که میگوید یعنی این دوتا کبوتر ویژگیهایشان با همدیگر یکی هست. یا جای دیگر میگوید:  زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش          

هر مرغی کشیده میشود بسوی جنس خویش. یعنی نا خودآگاه کشیده میشود. این کششی که پیدا میشود, این دو شخص نمیتوانند مانع بشوند و نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند. مولانا میگوید این دوتا پرنده ایکه بسوی هم کشیده میشوند اول جانشان بسوی هم کشیده میشود و بعد خودشان بدنبال جانشان کشیده میشوند. پس این کشش, کشش جانی و یا روحیست. اول اینطور نیست که بسوی هم کشیده شوند و بعد  جانشان بطرف هم بروند. یک چیز جالب دیگری دارد که مولانا میشنود از یک دانشمندی و یا حکیمی که دو تا پرنده دارند با هم راه   میروند و هیچ سنخیتی با هم دیگر ندارند. این دانشمند خیلی تعجب میکند که وقتی سنخیت ندارند چه جور این دوتا پرنده با هم راه میروند  و این قدر مشترکی که باید بین این دو باشد چیست. میگوید شنیدم آن حکیمی گفت دیدم در کَکی؛ کک بمعنی دو و دویدن است.

             دیدم در ککی در بیابان با لکلکی        در عجب ماندم بجستم حالشان

این حکیم گفت من در بیابان دیدم یک کلاغ با یک لکلک با هم داشتند میدویدند و میرفتند رفتم نزدیکشان ببینم دلیل اینکار چیست.

               تا چه قدر مشترک بینم نشان         چون شدم نزدیک من حیران و دنگ

دنگ یعنی گیج و شگفت زده. گیجی که در اثر شگفت زدگی ایجاد میشود.

                              خود بدیدم هر دوا ن بودند لنگ

هم آن کلاغ و هم آن لکلک هر دو لنگ بودند و چون لنگ بودند با هم تجانس و سنخیت داشتند. در مثنوی در دفتر اول راجع به جالینوس صحبت میکند. جالینوس یک پزشک معروف یونانی بود که او در علم تشریح بخصوص خیلی پیش رفته بود. نظریاتی که او در علم پزشکی داشت هنوز هم در بعضی از دانشکده ها نظرش تدریس میشود.

               گفت جالینوس با اصحاب غت         مر مرا تا آن فلان دارو بیار

اصحاب یعنی یاران. غت یعنی خودش. جالینوس به یاران خودش گفت که برای من فلان دارو را بیاور. آن شاگرد تعجب کرد و گفت این دارو برای دیوانگان است و تو برای چی آن را میخواهی؟.

            پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون         این دوا خواهند از بهر جنون        

ای صاحب هنرها این دارو برای دیوانگان است و تو که دیوانه نیستی.

             دور از عـقـل تو دیگر این مگـو         گفت در من کرد یک دیوانه رو

آن شخص گفت این از عفل تو دور است و دیگر تکرار مکن. جالینوس گفت داشتم میآمدم و یک دیوانه ای رو بطرف من کرد و بسوی من کشیده شد. یعنی هم جنس با هم جنس.

          ساعتی در روی من خوش می بنگرید        چشمکم زد آستین من کشید

این دیوانه مدتی بروی من با خوشحالی نگاه کرد و بالاخره آمد جلو و چشمکم زد. این چشمک یعنی بیا با هم باشیم و آستینم را کشید.

             گر نه جنسیت بدی در من از او         کی رخ آوردی بمن آن زشت رو

رخ آوردی یعنی رو بمن کرد. پس من دیوانه هستم و خودم نمی دانستم, این دیوانه شناخت من را. آن مثل “دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید” من را هم دیوانه دید و خوشش آمد. برو و این دارو را بگیر و برای من بیاور. مولانا با این مثالهای متعددی که میزند میخواهد که در ذهن خواننده آن سنخیت و آن جنسیت را جا نشین بکند. حالا با آوردن یک حکایتی اصل حرف خودش را بیان میکند و این تجانس را و هم جنسی را مورد بحث قرار میدهد و تأثیر مناسبتهای روحی را بیان میکند و حالا بتفسیر اشعار مولانا میپردازیم:

2657    یـک زنـی آمـد بـپـیـش مــرتـضــی          گـفــت شــد بـــر نـــاودان طـفـلــی مرا

مرتضی اسم علی پیشوای شیعیان است. توجه داشته باشید که در زمان نه چندار دور ناودانها از کف بام شروع میشد و میامد تاوسط کوچه.  بنابر این, این آب پشت بام را میاورد و میریخت وسط کوچه، مثل حالا نبود که بدیوار ها چسبیده باشد و با لوله ای بیاید تا پائین. یک زنی در پشت بام کاری میکرد و بچه اش را هم با خود برده بود و مشغول کارش بود. بچه اش رفته بود روی این ناودان و سر این ناودان نشسته بود و این زن نمیدانست که چکار بکند.

2658    گـــرش مـیخـوانـم, نـمی آیـد بدست        ور هـلــم تــرسـم کـه افــتـد او بپســـت

گرش میخوانم یعنی اگر او را صدا میکنم. نمی آید بدست یعنی نزد من نمیآید. ورهلم یعنی اگر او را ول کنم و رها کنم میترسم به پائین بیافتد. پست یعنی پائین.

2659    نــیسـت عـاقل تـا کـه دریـابد چوما        گـــر بــگــویـم کــز خـطــر سـوی من آ

این را نمیفهمد و اصلا نمیداند خطر یعنی چی که من باو بگویم خطرناک است و بر گرد بیا پیش من.

2660    هــم اشــارت را نــمـی داند بدست        ور بــدانــد نشـنــود ایـن هــم بَـدســت

اشارت همان اشاره کردن است که بدست اشاره کنم که بیا پیش من, این را متوجه نمیشود. بکمک دست هم هرچقدر اشاره کردم که بیا و برگرد بیا پشت بام، نیامد اشاره را نمیفهمد. اگر هم بفهمد، گوش نمیدهد و مثل اینکه خودش را بکری میزند. این هم بَد است یعنی این مسئله است برای من. منظورش بَد و خوب نیست.

2661    بـس نـمـودم شیــرو پســتـان را بدو       او هــمـیـگــردانــد از مــن چشــم و رو

از لا علاجی سینه هایم را باو نشان دادم که بیا و شیر بخور ولی او رویش را از من گردانید. این کودکی که همیشه مشتاق بود که بیاید و از سینه من شیر بخورد رویش را میگرداند.

2662     ازبــرای حــق شــمـا یـیـد ای مهان        دســتـگــیــر ایـن جـهـان و آن جـهــان

مهان جمع ماه هست. مه یعنی بزرگ و چه یعنی کوچک.مهان یعنی بزرگان. معلوم است که علی در آنجا تنها نبود و در میان یارانش نشسته بود. از برای حق یعنی از برای خاطر خدا ای بزرگانیکه دستگیری میکنید مردم این دنیا و آن دنیا را, فکری برای من بکنید, فرزندم دارد از دست میرود.

2663   زود درمــان کــن کــه مـیـلرزد دلَم        کــه بِــدَرد از مـــیــوه دل بِـســکـُــلَــم 

بِدَرد یعنی با رنج و ناراحتی. از میوه دال یعنی از جگرگوشه ام. بسکلم از مصدر سکولیدن است و یعنی جدا کردن و جدا شدن. بسکلم یعنی جدا شوم.  میگوید: هرچه زودتر درمان این کار را بکنید برای من که من با رنج و درد فراوان نمیتوانم از جگر گوشه خودم جدا بشوم.

2664    گـفـت طــفـلی را بـرآور هــم بـبـام        تـا بــبــیــنـد جــنس خـود را آن غــلام

تکیه در اینجا روی غلام است. غلام اینجا بمعنای نوکر و حدمت گذار نیست. یک اصطلاهی هست که از بدو تولد تا برسد بآستانه نوجوانی, این را میگویند غلام.

2665    سـوی جنس آیـد سَــبُـک زان ناودان        جـنس بـر جـنس است عآشقِ جـاودان

طفلی که گذاشت آنجا هم جنس طفلیست که سر ناودان است. سبُک یعنی تند زود فوراً. در مصراع دوم وقتی میگوید جنس بر جنس منظورش جنس بر هم جنس است. منظور اینکه دوتا هم جنس با هم عاشق هستند و یا هم جنس عاشق هم جنس خودش است.

2666    زن چـنان کرد و چـو دید آن طفل او        جـنسِ خود, خوش خوش بدوآورد رو

خوش خوش یعنی کم کم و بتدریج. بدو آورد رو یعنی بسوی آن طفلی که آورده بودند پشت  بام. وقتی نگاه طفل روی ناودان بطفلی که آورده بودند افتاد, آن طفل اولی کم کم بطرف پشت بام برگشت.

2667    ســوی بــام آمــد ز مــتــنِ نـــاودان         جــازب هــر جـنس را هـمـجـنس دان

متن در اینجا معانی مختلف دارد.  اینجا یعنی پشت. پس متن ناودان یعنی پشت ناودان. در مصراع دو, میگوید جاذب هر جنسی هم جنس خودش هست.

2668    غـژ غـژان آمـد بسـوی طــفل طــفل        وارهــیـد او از فـتـا دن سـوی سِــفـل

غژ غژان از مصدر غژیدن است. غژ غژان رفتن یعنی چهار دست و پا رفتن و سینه خیز رفتن. طفلیکه سر ناودان بود آرام آرام بسوی طفلیکه آورده بودند پشت بام روان شد و از افتادن بزیر و خطر طلف شدن وا رهید , او از افتادن بسوی سِفل نجات پیدا کرد. سِفل یعنی پائین و پَست. شاید این تجربه را کرده باشید و یا دیده باشید، یک مادری میرود به فروشگاه که جنسی بخرد. بچه خودش را با خودش برده است. این طفل, طفل دیگری را می بیند که او هم دست مادرش را گرفته و این طفل هی  میخواهد برود بطرف طفل دوم. مادرش میکشدش که نرو ولی او میخواهد برود پهلوی آن بچه دیگر. او چرا میخواهد اینکار را بکند و آن طفل دوم را نمیشناسد. برای اینکه طفل دومی هم جنس اوست. تازه وقتیکه مادرش او را کشان کشان میبرد این بچه رویش بر گردانده بطرف آن بچه دومی نگاه میکند. اینقدر جذب آن طفل شده.

2671    زانـکه جنسیّت عـجـایـب جـا ذبست        جـاذبش جـنسـست هــر جـا طـالـبـیست

عجایب جاذبیست یعنی جذب کننده شگفت آوریست. این جنسیت جذب کننده است و جذب کننده شگفت آوری هم هست. چه چیز جذبش میکند؟ جاذبش هم جنسش هست. مولانا میگوید این جاذبه بین دوجنس بسیار عجیب و شگفت انگیز است و هر جا جوینده ای باشد، جذب کننده اش او را بسوی خودش میکشد. طالب یعنی جوینده. آن چیزیکه شما را بطرف خودش میکشد آن هم جنس شماست. اینها زیر سازی بود. حالا نتیجه کلی میخواهد بگیرد و حرفهای خودش را بزند. انسانها در این دنیا فراوانند و همه بسوی هم کشیده نمیشوند. بعضیها بسوئی کشیده میشوند و بعضیها بسوی دیگری کشیده میشوند. مولانا ناگروندگان بحقیقت را که تحت عنوان کافران میآورد. کافر آن نیست که در دین شما نباشد یعنی اگر شما کلیمی و یا عیسوی هستید و دیگری مسلمان است آن کلیمی و یا عیسوی در مقابل مسلمان کافر نیست کافر یعنی نا گرونده به حقیقت و یا نا گرونده بخدا. هر کس که ناگروند بخدا و حقیقت هست، نا خود آگاه در این جامعه جذب میشود بطرف نا گروندگان. برای اینکه اینها با هم دیگر تجانس دارند. تجانس روحی دارند و بسوی هم کشیده میشوند. شیطان صفتان هم بسوی کسانی کشیده میشوند که صفات شیطانی در آنها هست. حالا این شیطان چیست. بهر کسی و یا بهر کسی که شما را از راه است گمراه کند میگویند شیطان. پس وقتیکه میگوئیم شیطان صفتان یعنی آنهائیکه در جامعه مردم را گمراه میکنند. صفت شیطان را دارند و شیطان گمراه کننده هست. بر گردیم به قصه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده, اگراین  قصه و افسانه مذهبی را بطور سمبولیک بهش نگاه کنیم, وقتیکه خداوند انسان را آفرید به شیطان امر کرد که باین انسانیکه آفریده ام تعظیم کن, و شیطان ممانعت کرد و گفت من برتر از او هستم و تعظیم نکرد, از درگاه خداوند رانده شد در حالیکه قبلا یکی از فرشتگان مقرب در گاه خداوند بود. وقتیکه رانده شد او هم تصمیم گرفت که بازماندگان این آدم را از راه خودشان خارج بکند. پس شیطان کارش گمراه کردن است. حالا کار نداریم که شیطان هست یا نیست. این توضیح برای اینکه خوانندگان بدانند این از کجا گرفته شده. من هم اگر شما را از راه بیرون کنم و گمراهتان کنم شیطان هستم.        

2674     کـافــران هـم جـنس شــیـطان آمــده         جـانشــان شــاگـردِ شیطـــانـــان شــده

ناگروندگان هم جنس شیطانند. در مصراع دوم جانشان یعنی روحشان شاگرد شیطان صفتان شده. وقتی میگوید شیطانان, نظر باینکه ما یک شیطان بیشتر ندایم پس منظور از شیطانان، شیطان صفتانند.

2675    صــد هــزاران خوی بـد آمـوخــتـه         دیــده هـای عـــقـــل و دل بـر دوخـتـه

بر دوخته یعنی بربسته. صد هزار مفهوم عددی ندارد و یعنی خیلی زیاد. این ناگروندگان و یا بهتر بگوئیم شیطان صفتان صد هزاران خوی یعنی عادت و رفتار بد را از شیطان فرا گرفته اند. آنوقت چشم عقلشان و چشم درون و باطنشان بسته شده. یعنی یک سدی محکم جلوی آنها واقع میشود که روشنی حقیقت را اینها نمی بینند.

2677    از شـیـاطین مـوخـتـه حِـقـد و حَسد        کـه نـخـواهــد خــلـــق را مُــلــکِ ابــد

موخته بمعنی آموخته است. حقد بمعنی کینه و دشمنی است. مُلک ابد منظور حیات معنوی و جاودان و سلطنت جاودان است. هیچ کس حیات جاودان و سلطنت جاودان ندارد مگر آنهائیکه حیات و سلطنت معنوی دارند. ناگروندگان شیطان صفت که به حقیقت پشت کرده اند و چشم و دلشان بحقیقت بسته شده و دیگر نمی بینند اینها کینه توزی و دشمنی و حسد ورزی دارند و اینها را از شیطان آموختند. مولانا میگوید اگر حسادت داری بدان که از شیطان آموختی. برای اینکه وقتی شیطان را بیرونش کردند و از آنجا رانده شد بآدم حسادت کرد. وقتیکه خداوند باو میگوید باین آدم سجده کن و شیطان میگوید این را از گِل آفریده ای و من از نورم و سجده نمیکنم, او دارد نسبت بآدم حسادت میکند. پس حسادت صفت شیطان است.هیچ کار نداریم که مذهبشان چیست, فقط میخواهیم نتیجه بگیریم که مولانا چی میخواهد بگوید. مولانا هم کاری به بقیه چیزها نداشته و میخواهد صفت را بگوید. شیطان صفتان آنهائی هستند که حسادت ورزانند.

2679    زآنکـه هـربـد بخـت خرمن سوخـته        مــی نخـواهــد شــمـع کـس افــروخـتـه

آن بد بختی که خرمن هستیش سوخته, دلش نمیخواهد که حتی یک شمع در خانه دل کسی روشن باشد. او همه هستیش از بین رفته و حسادت از همین جا شروع میشود . آن شیطانیکه رانده شد هم همه حستیش از دستش رفته بود. آن شیطان پس از رانده شدن از دستگاه الهی کمال خودش را از دست داد. فرشته ای بود و مقرب درگاه خداوند و از نزدیکان و مورد توجه خدا بود و خیلی کمال داشت و حالا همه کمالاتش را از دست داد. خرمن کمالش با یک اطاعت نکردن سوخت. حالا این کسیکه خرمن کمالش سوخته, نمیخواهد شمعی در خانه دل کسی روشن باشد. خدا را شکر برای کسانیکه اینگونه نیستند. آنها میتوانند ببینند که در خانه دل کسی شمعی روشن است و نه تنها میتوانند ببینند بلکه خوشحال هم میشوند. نه تنها میتوانند ببینند بلکه شمعی هم در خانه دلش روشن هم میکنند و آنوقت لذت میبرند و اگر یک شمع در دلش روشن کنند, صدها شمع در خانه دل آنها روشن میشود. آن روشنی روشنی معنویست. لذت خوشحالیست. اگر کسی را روشن کنند خودشان بیشتر روشن میشوند. چارلی چاپلین در خاطراتش میگفت که من وقتی در زندگی بیشتر از هر وقت دیگر خوشحال شدم که حس کردم یکی را خوشحال کردم. چنین خوشحالی بمن دست داد که هرگز این خوشحالی را پیدا نکرده بودم. بنا بر این اگر شمع را در دل کسی روشن بکنید مسلماً آن شمع معنوی در وجودتان افروخته میشود. شما دیگر آن بد بخت خرمن سوخته نیستید. شما کمال را از دست ندادید مثل آن  شیطان که حالا نخواسته باشید که دیگری کمال داشته باشد.

2680    هـِیـن کـمـالـی دسـت آور تـا تـوهـم        از کـــمـــال دیــگران نــفـــتــی بــغـــم

نفتی یعنی نیفتی. مولانا نداشتن حسد را نشانه کمال میداند. یکی که حسود نیست میگوید این کمال دارد. میگوید پس ای انسان کوشش کن و سعی کن که تو هم صاحب کمال بشوی. وقتی که صاحب کمال شدی از کمال دیگران برنج و غم نمی افتی و حسادت کمال دیگران را نمیکنی. وقتی حسادت کمال دیگران را میکنی که خودت صاحب کمال نباشی. سعی کن که کمال بدست آوری. این زندگی را اگر نردبانی در نظر بگیریم وقتی که یک حسود می بیند که یکی رفته پله سوم نردبان، او بجای اینکه او هم بکوشد و این پله ها را بگیرد و به بالا برود و همان زحمت را بکشد و برود به پله سوم برسد, پای او را میگیرد و از پله سوم بپائین میکشد. برای اینکه نمیتواند ببیند که او رفته به پله سوم. او کمال یافته نسبت به آن کسیکه پائین تر است. مولانا این حرفهائیکه میزند اینها درسهای مهم روانشناسیست. خودت را بشناس, اگر حسودی با خودت رودروایستی نداشته باش. اگر که حسودی ببین چه چیز کم داری از نظر معنوی. آن چیزیکه از نظر معنوی کم داری باعث حسادت مادی تو میشود. اگر از نظر معنوی پُر باشی حسادت مادی هرگز نمیکنی. برای اینکه این مادیات در نظرت خیلی کوچک میاید. پس از نظر معنوی باید وجودت را پُر کنی. اگر نتوانستی از خدا کمک بخواه. خدا کجاست که تو ازش کمک بگیری؟ خدا در توست. از خدای درون خودت و از آن نیروهای عظیم درون خودت کمک بگیر. اراده کن و تصمیم بگیر و این نیروهای درونت را بکار بیانداز.

2681    از خـدا مـیـخــواه دفــع ایــن حســد        تـــا خـدایـــت وا رهــــانــــد از جســـد

2682    مـر تـرا مشــغــولــیـی بخشد درون        کــه نــپــردازی از آن ســوی بـــرون

درون و برون را متضاد آورده. درون یعنی باطنت و برون یعنی عالم خارج از خودت.    

   جسد یعنی جسمانیت., مادی گرائی و دنیا پرستی. وارهانت یعنی نجاتت بدهد. معمولا خیلی کم پیدا میشود که حسادت یک دانشمند را بکنند یا حسادت یک آدم باکمال را بکنند. بیشتر حسادتها برای اینست که چرا نگین انگشترش بزرگتر از نگین انگشتر من است. گفتیم کسی این حسادت درش پیدا میشود که خالی از کمال باشد. اگر که پُر باشد از کمال, میگوید این یک تیکه سنگ است و مال او یک سنگ بزرگتر است و بانگشتش بیشتر سنگینی میکند. از خدا بخواه که ترا از این مادیت نجات بدهد و بتو کمک بکند. خداوند اینکار را میکند. آنچه که باعث حسادت میشود ظاهر است و از خدا بخواه که کمکت بکند. یکی از کارهائی که خداوند میکند تو را مشغول میکند بکارهائی و چنان مشغولیتی بتو میدهد که اصلا دیگر وقت پیدا نمیکنی که دیگر حسادت بکنی بدیگران و با کارهای خوب مشغولت میکند و این یک توفیق است که پیدا میکنی. اگر تو بیافتی در راه کمک کردن دیگران و بیافتی در راه عضو خیریه ها و بگردی ببینی کجا کسی نیازی دارد و اگر خودم نمیتوانم نیازش را بر اورده کنم بگردم از کس دیگری بگیرم و نیازش را بر آورده کنم و اگر بخواهی بروی به بیمارستانها و با بیمارانیکه مدتهاست در آنجا خوابیده اند و شمعی در دل آنها روشن کنی و آنها را امیدوار کنی دیگر اصلا وقت پیدا نمیکنی که بروی و حسادت دیگران را بکنی و تو دیگر متوجه عوالم ظاهری دیگر نمیشوی. خداوند میگوید یک میِ مخصوصی هست که بتو میآشامم و این می تو را مستت میکند و این مستی تو را فارق میکند که حسودی دیگران را نکنی.

2683    جــرعــه مـی را خــدا آن مــیـدهـد         کـه بـدو, مســت از دو عــالـم میــرهد

بدو یعنی به وسیله او، بوسیله می. این میی که خداوند بتو میدهد که تو را مست میکند و از این دنیا یا آن دنیا تو را نجات میدهد و راحتت میکند, رنج را ازت میگیرد و تو را مدهوش میکند این شراب عشق است. خداوند اگر بکسی شراب عشق بدهد, حتی عشق به یک هم نوعش، چنان مشغول و مدهوشش میکند که اصلا به هیچ چیز دیگر نمی پردازد. این کارهائی که خداوند میکند از حد بشر بیرون است. وقتیکه با صمیم قلب و با تمام وجودت بگوئی خدایا من خودم را شناختم و حسود هم نمیخواهم باشم و نمیتوانم نباشم کمکم کن. وقتی تمام وجودتان بگوید کمکم کن، آنوقت کمکت میکند. یک وقتی متوجه میشوید که شما در راهی واقع شده اید که اصلا دیگه نمی پردازید به این حسادتها.

2687    صـد هـزاران ایـن چـنین می دارد او        که بـر ادراکــاتِ تــو بـــگـــمـارد او

ادراکات یعنی درکها و دریافتها و فهم ها. بگمارد یعنی مسلط کند. خداوند می های زیادی دارد. مولانا میگوید می هائی که خداوند دارد انواع و اقسام دارد, تا تو طالب کدام می باشی

2688    هســت مـیهـای  شــقـاوت نفس را        کــه زِ ره بــیــرون  بَـرد آن نـحــس را

شقاوت یعنی بد بختی و یا گمراهی. نفس یعنی نفس اماره و خواهش های دل. نحس یعنی بد بخت. آن نحس ها, بنفس اماره بر میگردد. خداوند کامل است و این یک  اصل عرفانی است. وقتیکه کامل است در این آفرینشش هم کامل است. بَد میافریند و خوب هم میآفریند, زشت و زیبا, خیر و شر همه اینها را او آفریده. تعجب نکنید که وقتی خیر را آفرید پس چرا شر را آفرید. اگر نیافریده بود کامل نبود. وقتیکه میگوئیم خدا کامل است این معنی دارد.یعنی همه چیز از اوست و او آفریده.

اگر بروید پهلوی نقاشی و بگوئید یک تصویری برای من بکشید که اینقدر زشت باشد که هر کسیکه می بیند مشمئز شود که آن نقاش روبرگرداند و گفت که نه, من نمیتوانم, شما با تعجب میگوئید چطور نمیتوانی این را بکشی؟ میگوید من فقط نقش زیبا را میتوانم بکشم و نقش زشت را نمیتوانم بکشم. آنوقت شما بر میگردید و باو میگوئید پس ای نقاش، نقاشی تو کامل نیست. نقاش کامل کسیست که هم زشت بکشد و هم زیبا. وقتی خداوند میگوئیم کامل است, نقش آفرینشش باید کامل باشد یعنی بد و خوب, خیر و شر, زشت و زیبا همه را بیافریند.

حالا می هائی است که خدا آفریده که این می ها وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی گمراهی و می های دیگری هست که وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی هدایت این می ها می انگوری نیست و سمبولیک و یا وسیله است. بنا بر این خداوند وسیله هائی آفریده که نفس اماره انسان وقتی که آن را می بیند بطرف آنها کشیده میشود و وقتی کشیده شد این می شقاوت و بد بختیست و میرود و گمراه میشود. درست است که خداوند این خیر و شر را آفریده راهنماهائی هم برای بشر آفریده. وقتیکه میگویند صدو بیست و چهار هزار پیامبر ما کار نداریم که واقعا 124 هزار بوده و یا نبوده فرض کنید دوتا و یا حتی یکی. اینها را برای چه چیز سر راه بشر قرار داده؟ اینها نشان میدهند که ای آدم, ای پیرو من کدام یکی از می ها می بد بختی آور است و کدام می خوشبختی میآورد. کدام گمراه کننده است و کدام هدایت کننده است. اینها هم هست و انسان بهانه نمیتواند داشته باشد که دل من همینجور کشیده شد. مگراینکه بگوئید من آن راهنمایان را هیچ قبول ندارم. اگر که قبول ندارید، پس بطرف بد بختی و گمراهی هم کشیده بشوید, آخر سر هم میفهمید که کشیده شده اید و قتی میفهمید که دیگر خیلی دیر شده. بنابر این, این راهنمایان هم هستند که شما را راهنمائی بکنند همیشه هستند نگوئید که حالا چه پیامبری؟ الان که من پیامبری نمیشناسم، همین پیامبری که نوشته هایش جلو شماست و شما دارید میخوانید. مولانا پیامبریست که ادعای پیامبری نکرده وگرنه هیچ فرقی با پیامبران دیگر ندارد.

2689    هســت مـیهـای  سـعادت عـقـل را        کــه بـــیـــابـــد مـنــزلِ بـــی نــقـــل را

اگر می شقاقت و بد بختی هست, می سعادت و خوشبختی هم هست. اگر که دل شما و نفس اماره شما آن را قبول کند و بیاورد و یا پیدایش بکند به یک منزل بی نقل شما را میرساند. شما این منزلهائی که در این دنیا دارید, معمولا از این منزل بآن منزل نقل مکان میکنید. حالا یا اجاره نشین از این ور بآن ور میروید یا نه، خونه دارید میفروشید میروید جای دیگری میخرید و نقل میکنید از یک منزل بآن منزل. ولی یک منزل هست که بی نقل است, و آن بهشت است. نه آن بهشتی که میگویند در آسمانها هست. چه بهشتی و کدام آسمان. اینهمه فضا نوردان رفته اند به فضا و بهشتی ندیده اند. این منزل بی نقل بهشتیست که در دل خودت هست. همانگونه که خدای خودت در درون خودت هست، بهشت هم در درون خودت هست. توئی که میتوانی در دررون خودت جهنم بیافرینی با حسادت, میتوانی در درون خودت بهشت را بیافرینی. جهنم بیافرینی و در آتش آن بسوزی و یا بهشت بیافرینی و بتوانی در درون خودت آرامش داشته باشی. این منزل بی نقل آن بهشت را در درون خودت پیدا کن. آن عشقی را که گفت عشق به حقیقت, عشق به صداقت و راستی, عشق به هم نوع هزاران نوع از این عشق وجود دارد عشقهای خوب و معنوی, اینها اگر وجودتان را پُر بکند بدون اینکه از این دنیا بروید آن بهشت را یافته اید. شما در آن منزل بی نقل هستید. حالا در هر محله ای در شهرتان باشید, این منزلتان موقتیست. شما منزل بی نقلتان را در دلتان یافته ای.

2694    مِی شـنــاسـا, هیـن بچَـش با احـتـیآط        تـا مِـیـی یـــابـی مُـنـزّه ز اخـــتــلاط

ای کسیکه ادعا میکنی که من می معنویت را میشناسم بهوش باش؛ توجه داشته باش خیلی با احتیاط این می ها را مزه مزه کن . بچَش تا می ای یابی منزه و پاک و ذلال  که هیچ آلودگیی نداشته باشد. آنوقت میتوانی بگوئی که من می شناسم و می معنویت را میشناسم وگرنه نمیتوانی ادعا کنی. قبلا در چند بیت قبل گفته شد که این هم جنس بطرف هم جنس خودش میرود. اگر شما بگردید و هم جنس خودتان را پیدا کنید, آن از نظر معنویت, از نطر کمال, از نظر دانش و فضل از شما بر تر باشد, شما را هم بالا میکشد. فقط تجانس روحی داشته باشید و نتوانید با آن شخص دوست باشید, اگر خیلی از شما بالا باشد شما را به بالا تر میکشاند.همه آدمها که بیک اندازه فضل و کمال ندارند ولی همه آدمها میتوانند که هم سنخ از نظر روحی باشند. حالا مثال میزند:

2699    چـون بـبـنـدی تـو سـر کـوزه تـــهـی        در مــیــان حـوض یـا جویــی  نِــهــی

2700    تـا قــیــامـت آن فــرو نـایـد بـــپسـت        کـه دلش خـا لـیسـت و در وی باد هست

2701    مــیـل بــادش چــون سـوی بـالا بـود        ظــرف خـود را هـم ســوی بالا کـشــد

این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول: میگوید در کوزه خالی را ببند و آن را بگذار بداخل آب، تا قیامت یعنی تا روز آخر دنیا این کوزه به ته نمیرسد برای اینکه در داخل کوزه پُر از باد و هواست. چون هوا در داخل کوزه هست و او هم میخواهد بهوا برود و خود کوزه هم را میکشد بطرف بالا و اینست که کوزه بته آب نمیرود. پس اگر بگردید کسانی پیدا کنید که در کوزه وجودشان قضل و کمالی بیشتر از شما باشد, شما را هم بطرف فضل و کمال میکشاند. انتخاب با شماست. اگر که همه اش میخواهیم که با کسی دوست بشویم و امشب برویم برای ما جوک بگوید خیلی خوب است. خستگیتان را میگیرد, وقتتان را میگذراند و از کارهای زشت بازتان میدارد ولی این آدم جوک گو همه چیز شما نمیتواند باشد. شما را بسوی کمال نمیتواند ببرد. بد نیست و بسیار هم بشما کمک میکند. این هم یکی از وسائلی است که خدا گذاشته ولی شما باید هم نشین کسانی باشید که از شما بالاتر باشند. 

                      همنشین تو از تو به باید       تا تو را فضل به بیافزاید

2716    جـاذبـه جـنسـیـتسـت اکــنــون بـبـیـن        کـه تـو جـنسِ کـیسـتـی از کـفـر و دیـن

ببین این جاذبه جنسیت تو چگونه است. کفر و دین منظور هیچ مذهبی نیست و منظور باوری و نا باوریست. میگوید ببین تو دنبال چی هستی. میخواهی باور مند باشی و یا ناباور باشی و برو بطرف آن. چه بخواهی و چه نخواهی بطرف آن کشیده میشوی. اگر کشیده شدی بطرف نا باوران بدان که تو هم نا باوری. تو اصلا جنست اینطور نیست. نه اینکه قابل اصلاح نباشد, چرا. برو و باورمندان را پیدا کن. باور مندان آنهائی نیستند که شب تا صبح نماز میخوانند. باور مندان آنهائی نیستند که کلیسا و کنیسا و مسجد و آتشکده میروند. باور مندان آنهائی هستند که یک حق را و حقیقت را قبول دارند. باور مندان کسانی هستند که درونشان با صفاست و آنچه که زبانشان میگوید دلشان هم همان را میگوید.

فرعون یک وزیری داشت بسیار بد جنس و گمراه و معروف است که فرعون را هم او گمراه کرد و به بدبختی کشاند. اسم این وزیر هامان بود. حالا ببین تو بطرف کی مایلی:

2717    گــر بــهـامـان مـایــلی,هــامــانــیــی        ور بــمــوســـی مــایــلــی,سـبـحــانــی

تو بطرف هامان هستی؟ فرعون میخواست که بیاید بطرف موسی و آئین او را قبول کند و بگرود بطرف موسی, ولی هامان نگذاشت. حالا تو ببین جنست چیست و سنخیتت چیست و هم جنست کیست و خودت را هم گول نزن اگر که هم جنس هامان هستی آنوقت میخواهی همه را گمراه کنی و تو هامانیی. اگر همراه موسی هستی که هدایت کرد پیروانش را انوقت تو سبحانیی یعنی تو پاک هستی.

2718    ور بــهــردومــایــلــی انــگـــیــخـتـه        نفس و عــقــلی هـــر دوان آمــیــخــتــه

2719    هــردودرجـنگـنـد هـان و هـان بکوش       تـا شـود غـالب مـعـانــی بــر نــقُــوش

حالا میگوید من رفتم خودم را آزمایش کردم. بعضی وقتها دلم میخواهد هامانی باشم و بعضی وقتها دلم میخواهد که سبحانی باشم. بعضی وقتها میخواهم بروم بطرف هامان و بعضی وقتها میخواهم بروم  بطرف موسی. حالا چه بکنم. پس حالا بدان که این دوتا تضاد در وجود تو امیخته و بدان که اینها در حال جنگ هستند و هیچ جیز بد تر از این نیست که اینها در درون تو جنگ کنند و همیشه تو را بتردید میاندازند, اینور بروم و یا آنور بروم, این درست است یا آن درست است. این راست گفت و یا آن یکی و کدام درست میگویند. تردید و تردید تـا آخر عمرت. این خیلی رنج آور است. تکلیف خودت را بایستی که روشن کنی. مولانا راهش را گفته که چگونه روشن کنی. در درون تو دارند زشتی و زیبائی با هم  میجنگند. سعی تو باید بر این باشد که حقیقت بر باطل پیروز شود تا شود غالب معانی بر نقوش. معانی جمع معناست و یعنی حقایق. بر نقوش یعنی کششهای باطل ظاهری که فقط نقشیست و اصلیتی ندارد. نگذار که تا آخر عمرت اینها باهم بجنگند و تو را رنج بدهند. سعی کن که آن حقیقت در دلت غالب شود بر آن باطل. گروندگی بر ناگروندگی. اگر نتوانستی مولانا راهش را گفته, خدا را کمک بگیر و خدای درونت تو را کمکت میکند. این در صورتیست که تو توانسته باشی خدا را در درونت حس کرده باشی و باور داشته باشی.

Loading

15.4 قصه پادشاه و کمپیرزن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی یک نکته بسیار مهم مورد بحث قرار میگیرد که نا گروندگان به حقیقت براستی خود فریبانی هستند که تصور میکنند که بحقیقت رسیده اند. مولانا میگوید در حالی که خورشید عالم تاب همه جا را روشن کرده, آنها وجود خورشید را کتمان میکنند الان خورشید هست و همه جا را روشن کرده ولی آنها میگویند که خورشیدی در کار نیست بهمین راحتی. اینها منکران حقیقت هستند و بیش از آنچه دیگران را فریب دهند دارند خودشان را فریب میدهند و مولانا میگوید یک انگشت روی چشمت بگذار و این باعث میشود که آفتاب و یا خورشید را نبینی. آیا همیشه میتوانی که این انگشتت را روی چشمت نگه داری؟ ویا همیشه میتوانی یک چشمت را ببیندی؟ و یا هردو چشمت را ببندی؟ تو داری موقتا این کار را میکنی ای کسیکه منکر هستی. گفت

                   یک اِصبع چو در چشم مینهی        بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. خورشید عالم تاب را ببینید که چه گسترش و وسعتی دارد وقتیکه نورش تابش پیدا میکند, ولی یک انگشت میتواند جلویش را بگیرد.ممکن است این افراد با چشم باطن خودشان این کار را میکند. چشمان خودشان را با آن حوسهای شیطانی و نفسانی غیر ضروریِ فساد آفرین با چنین انگشتی چشمان خودشان را می بندند. اینها مثل خفشاکانی میمانند(خفاشان حقیر و ضعیف کوچک) که از وجود آفتاب بی زارند. خفاش میرود به غارهایِ تاریک چون از تاریکی خوشش میآید و در آنجا زندگی میکند. مولانا میگوید این نفرتی که خفاش از نور و آفتاب دارد, این خود دلیل بر وجود خورشید است. شما باید یک چیزی وجود داشته باشد تا اینکه از آن چیز نفرت داشته باشید. ولی وقتیکه یک منکر نفرت دارد از نور حقیقت, نشانه این هست که نور حقیقت وجود دارد. یک چیزی وجود دارد که او ازش بیزار است منتها او نمیخواهد که بعمق این مطلبی را که فکر میکند بیاندیشد. بخودش میگوید درست است که من از این نور حقیقت نفرت دارم ولی نور حقیقت چی هست و هیچ وقت این سؤال را از خودش نمیکند که چیست این نور حقیقت که من ازش نفرت دارم. او اصلا نمیخواهد این را بداند و او فقط میخواهد نفرت داشته باشد و فقط میخواهد چشمش را ببندد.

                 نفرت خفاشگان خود شد دلیل        که منم خورشید تابان جلیل

اگر که دارد فرار میکند و بغار پناه میآورد, او دارد وجود خورشید را ثابت میکند. درست است که نفرت دارد ولی وجود خورشید را دارد ثابت میکند. جالب اینکه این خفاش, منظور انسانهای خفاش صیرتند, وقتیکه چشمشان را می بندند و از نور حقیقت بیزارند با خودشان نمی اندیشند که این حقیقت چیست که من ازش بیزارم فقط میفهمد که بیزار است و میفهمد که باید برود در ظلمت نادانی و در آن غار تاریک نادانی تا اینکه این نور چشمش را نزند. اینکه نور چشمش را میزند دلیل بر وجود نور است ولی او نمیخواهد بداند. او فقط میخواهد اندیشه خودش را دنبال کند که نور بد است ولی هر چند که انسانهای خفاش مانند از نور حقیقت بیزار باشند چیزی از ارزش نور حقیقت کاسته نمیکنند سعدی میگوید:

           شب پره گر وصف آفتاب نخواهد        رونــق بازارِ آفـتــاب نــکاهــد

شبپره یعنی خفاش. اگر شب پره میخواهد فرار بکند و برود در تاریکی غار قرار بگیرد از رونق بازار آفتاب چیزی کم نمیشود. بعد این گونه افراد میکوشند که مرم و دیگران را مثل خودشان بکنند و با صحبتهائی که میکنند از فیض بخشی آنها را باز دارند. آنها میگویند حقیقتی وجود ندارد و چه حقیقتی…آنقدر از این صحبتها را با آنها میکنند که شنونده اگر هم قدری ضعیف النفس باشد حرف اینگونه افراد راقبول هم میکند که او راست میگوید. اصلا حقیقتی وجود ندارد که نوری داشته باشد. اشخاصی که از نور حقیقت بیزارند, آنها بیزار از نور حقیقت متولد نشده اند. اول بیزاری را حس کرده اند و بعد دیگران را همسوی خودشان کرده اند و بسوی خودشان برده اند. بآنها میگویند تو داری عمرت را تلف میکنی، حقیقت چیست که تو داری دنبالش را میگیری. اینگونه صحبتها در روی مردم تأثیر میگذارد مخصوصا اگر هم قدری ضعیف النفس هم باشند. مولانا میگوید در زیر آفتاب ایستاده و میگوید آفتاب وجود ندارد.  که بگوئی ای آفتابا کو گواه. در آفتاب ایستاده ای و میگوئی دلیل اینکه آفتاب هست چیست؟. در جائی دیگر میگوید:  گر دلیلت باید رو برمگردان. یعنی اگر دلیل میخواهی رویت را از خورشید بر مگردان. خورشید هست و دارد چشم تو را هم میزند.

            روز روشن هرکه او جوید چراغ        عین جستن کوریش دارد بلاغ

عین بمعنی چشم است. عین جستن یعنی دنبال چشم گشتن. میگوید : اگر در روز روشن او دنبال چراغ میگردد که من جائی را نمی بینم و دنبال چراغ میگردم زیرا میخواهم بکمک چراغ جلوی پایم را ببینم، مولانا میگوید این خودش دلیل بر کوری توست. بلاغ یعنی دارد بتو ابلاغ میکند و پیام میفرستد که نور وجود دارد و چون تو نمیتوانی ببینی, دنبال چراغ میگردی. خورشید عالم تاب است ولی چراغ فقط چند قدمی جلوی پایت را روشن میکند پس خورشید یک چیز اصلیست و چراغ یک چیز فرعیست. تو داری چیز اصلی را رها میکنی و دنبال یک چیز فرعی میگردی :  در میان روز گــفــتــن روز کو، ریش رسوا کردن است.  ای کسیکه وسط روز داری بدنبال روز میگردی داری خودت را رسوا میکنی و دیوانگیت را بهمه نشان میدهی و تو چشم حقیقت بینی را نداری و نمیتوانی نور را درک بکنی. تو که دنبال روز میگردی، تو در وسط روز ایستادی و دنبال چه چیز میگردی؟. این علامت کوردلی توست. منکران کور دلِ بی اندیش خودشان را رسوا میکنند و در روز روشن دنبال چراغ میگردند و این یک تلاش بی ثمر است. این گفته خود مولاناست.

دنباله این صحبتها که بعنوان یک زیر سازیست, یک نکته مورد بحث قرار میگیرد که آن کسانیکه در روز هستند و روز را نمی بینند بدون اینکه چشمشان نا بینا باشد اینها خود فریببا ن هستند و در واقعیت دارند خودشان را فریب میدهند و نه دیگران را. نا باوران خود فریبانند. آنها خورشید معنی و حقیقت را نمی بینند. این خورشیدی که تا بحال صحبت از آن بود خورشید معنویست و نه خورشید آسمان. این کور دل اینها را نمی بیند و بنا بر این تا آخر عمرش در کور دلی و گمراهی بسر میبرد و در ظلمت جهل و نادانی زندگیش را میگذراند. او یک سر سوزن بمعرفت نزدیک نشده. اگر نزدیک شده بود آن معرفت چشمش را بینا میکرد. همین که میگوید معرفتی وجود ندارد دلیل اینست که او نور معرفت را نمیبیند او کور دل است. آیا این کور دلی دوائی دارد؟. ممکن است که دوا داشته باشد ولی کور دلی خیلی خیلی دیر مداوا میشود. تا شخص نخواسته باشد و علاقه نداشته باشد مداوا نمیشود. باید برای شخص سؤال پیش بیاید که چرا من نمیدانم این حقیقت چیست. اگر که این سؤال برایش پیش بیاید، آنوقت میرود بدنبال حقیقت میرود بدنبال آن چراغ و آن نور.

بارها در مثنوی این موضوع تکرار شده که این حقیقتی که اینهمه از آن صحبت میشود چیست. این حقیقتیکه میگوئیم وجود دارد و یا ندارد چیست. این حقیقت یک عاملی در وجود یک شخصیست که بد را از خوب و درست را از نا درست تشخیص بدهد. راه را از بی راهه تمیز بدهد. نادانی را از دانائی تشخیص بدهد. اگر توانست این چیزها را تشخیص بدهد چشم دلش بیناست وگرنه کوردل است. این شخص نمیتواند چشم دلش را باین آسانی ها بینا کند. او در این وضع بزرگ شده و عادت پیدا کرده که منکر باشد برای این. وقتی یکی منکر یک چیزی باشد، شما هرچه بخواهید با این شخص صحبت کنید که این انکار تو بیهوده است, شما که دارید با او صحبت میکنید هر کلمه ایکه باو میگوئید او دارد در مغز خودش یک کلمه مخالف حرف شما در مغزش آماده میکند و وقتی شما جمله تان تمام شد او یک جمله ای برای شما آماده دارد. او اصلا این حرف شما را نمی پذیرد. درمان کردن یک کوردل کار آسانی نیست و باید آن شخص بخواهد و سعی کند که کلمه مخالف در وجودش ساخته نشود.  راجع بهر حرفی و راجع به هر مطلبی که شما تشخیص میدهید و دیگری نمی داند و میخواهید او هم بداند و او هم تصویب کند. او اصلا نمیگذارد که حرف شما تمام بشود میاید وست حرف شما و حرف شما را قطع میکند وگر نه اگر هنری داشته باشد که حرف شما را گوش بکند آنوقت تازه در موتور مغزش مخالف آن را ساخته شده وآن مخالف را بشما تحویل میدهد. خودش دارد با این مخالفها زندگی میکند. وقتی براه میآید که دیگر پایان عمرش هست و دیگر دیر شده. مولانا عادت دارد که داستان در داستان بیاورد. داستانیکه در اینجا میخواهد بیاورد, داستانی  در وسط داستان موسی و هامان را میآورد. هامان وزیر بد اندیش و نادرست فرعون بود. کار فرعون بجائی رسید که فرعون کم کم نزدیک شد به موسی و حرفهای موسی را قبول کرد و اصلا موسی را پذیرفت. رفت بزنش گفت من دیگر موسی را قبول دارم و میخواهم بطرف موسی بروم. زنش گفت این حرفیکه بمن گفتی به هامون نگو فرعون پرسید چرا؟  زنش گفت برای اینکه هامان نمیگذارد که تو این کار را بکنی و همان گونه هم شد.  در زندگی ما هامان ها هستند که با ما زندگی میکنند با ما راه میروند و میخورند و هم شکل ما هستند ولی نامشان  با ما فرق دارد مثل اینکه همه نامشان با همدیگر فرق دارد.  اینها هامانهائی هستند که باسانی شناخته نمیشوند و میکروبهای اجتماع هستند. اینها فلج کننده چرخ اجتماع هستند. اینها هامان صفت هستند. هامان میگوید نبادا که بسوی حقیقت بروی و نرو بسوی موسی. موسی چیزی بجز حقیقت نمیگوید و آن شخص را از اینکه بسوی حقیقت برود باز میدارد. بنابر این میکروبِ جامعه هست. میکروب شیوع پیدا میکند و وقتی یکی این چنین اندیشه ای داشت وی با صحبت کردن بدیگران به آنها هم سرایت میکند و قسمت عظیمی از جامعه را فرا میگیرد. اینها بسیار مردمان خطرناکی هستند. اگر تشخیص بدهید که چرا دارد این سخنان را برای شما میگوید، هرچه زودتر از او فاصله بگیرید. او میکروبی هست که میخواهد جذب وجود شما بشود و شما را بیمار کند. بیماری بکند که نتوانید حقیقت را بدانید و شما خوش ندارید که اینگونه بلاها بسرتان بیاید. با این مقدمه که بسیار بدرازا کشید و خواهید دید که چرا طولانی شد مولانا قصه جدیدی را بپیش میکشد که عنوان آن هست ” باز پادشاه و کمپیر زن” است. کمپیر زن یک اصطلاهیست که یعنی پیر زن نادان بسیار حقیر, یعنی از انسانیت یک چیزی کم دارد و حقیقت بینی را کم دارد. و یا او کم پیر زن است و از نظر دلالت و باطن مطالب دنیائی کم بود دارد. باز بلند پرواز پادشاه در برابر این پیر زن واقع میشود. او یک انسان کامل است. او یک انسانیست که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته. این باز پادشاه راه را گم میکند و بر فراز خانه این کمپیزن پرواز میکند و بخانه کمپیر زن فرود میاید و این پیرزن او را میگیرد و بعد از یک معاینه نظری، برای او دلسوزی میکند و میگوید ای باز زیبا چهره, چرا این ناخنهای تو اینقدر بزرگ شده، مادرت مرده و یا تو را رها کرده ورفته پی کارش؟ بیا من این ناخنهای تو را کوتاه کنم. او را محکم میگیرد و چنگا لهایش را با قیچی کوتاه میکند. وسیله دفائی او را که وسیله شکار هم هست میچیند. پر و بالت چرا اینقدر بزرگ شده بعد با همان قیچی سرهای شاهپر هایش را میچیند. همان شاهپرهائی  که باعث میشود او در اوج عالم معنویت پرواز کند. خیال میکند که دارد باین کمک میکند و تصور میکند که دارد باین باز محبت میکند. ولی واقعا نه تنها خدمت نیست بلکه دارد او را بد بخت و بیچاره میکند. این باز را کسانی در نظر بگیرید که حقیقت را قبول کرده اند و پذیرفته اند ولی میافتند بگیر نا باوران. بگیر آن کمپیرزنان. آنقدر آن کمپیرزنان و ناباوران  از نا باوری خودشان صحبت میکنند که کم کم شما را از راه بیرون میبرند و کمراهتان میکنند. فرض بگیرید که در این داستان کمپیرزن هیچ حقیقتی را و یا آفریدگاری را قبول ندارد. با این مقدمه که خیلی هم بدرازا کشید هم اکنون به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم. در طی این داستان توجه خواهید کرد که دو چیز را باید با هم بجلو ببریم. یکی خود قصه و داستان را و دیگری پیامی را که این قصه بما میدهد.

2628    بــاز اســپـیــدی بِــکــمــپــیــری دَهـی        او بــبــرّد نــاخــنـش بــهــر بِــهــی

اگر باز سپیدی را به یک کمپیر زن بدهی, او برای خدمت کردن و کمک کردن باین باز اول ناخنهای دراز این باز را می برد و او باین کمک خودش غافل است که دارد قوه دفاعی و قدرت شکار کردن او را هم از او میگیرد. 

2629    نـاخـنـی کــه اصـل کارسـت و شــکار        کــور کــمــپــیــرک بـبـرد کور وار

مولانا در مصراع دوم یک (ک) بآخر کمپیرزن اضافه کرده و باین ترتیب او را کوچک کرده مثل مصلا عروس و عروسک. این ( ک ) را در ادبیات فارسی  (ک)  تصقیر و حقارت مینامند یعنی کوچک کردن. این کمپیرک واقعا کور است و این ناخنهای باز را که اصل کار و زندگی اوست این کمپیرزنک کور کوتاه میکند.

2630    کــه کــجــا بـودسـت مــادر کــه تـــرا        نـاخنان زیـن سان درازاسـت ای کیا

ای باز بزرگوار مادرت کجاست و یا کجا رفته که تو را با این ناخنهای دراز تنها گذلشته و تو را ول کرده و یا اصلا مرده بیا من بتو کمک میکنم.

2631    نــاخُـن و مــنـقـار و پــرّش را بـــرید        وقــت مــهــر ایـن مـیـکـند زال پلیـد

زال یعنی پیر زن. وقتیکه میخواهد باو مهر بکند بکسی اینگونه محبت میکند. حالا میخواهد که باو غذا بدهد. مولانا میگوید این دیوانگیست کاریکه این پیرزن میکند. در جائی دیگر میگوید

            مهر ابـلـه مهر خرس آمـد یقـیـن            کین او مهر است و مــهــر اوکین

مهر ومحبت یک انسان بی خرد و احمق درست مثل دوستس خاله خرسه است. دشمنی او محبت است و محبت او دشمنیست. 

2632    چـونــکـه تُـتـمـاجش دهد او کــم خـورد      خشـــم گــیــرد مِــهــر هــا را بـر درد

مهر ها را بر درد یعنی پیوند دوستی را با او قطع میکند.این کمپیر زن دیگه نمیخواست که باو کمک بکند بر خلاف احساس اولش و رابطه اش را با آن باز قطع کرد.

2633    کـه چُـنــیـن تُـتـمـاج پـخـتـم بـهــر تــو        تـو تــکـــبّـــر مــیـــنــمائـی و عُــتُــو

من که این تتماج باین خوشمزگی را پخته ام و تو حالا داری تکبر میکنی و غذا نمیخوری؟ و بی ادبی میکنی ؟  عُتو یعنی بی ادبی.                                                  

2634    تــو ســـزایـی در هـــمـان رنـج و بـلا        نـعـمـت و اقـــبـــال کِـی ســازد تــرا

پیرزن به باز میگوید سزای تو اینست که رنج پرواز را بکشی و هی بچرخی و بچرخی تا یک شکاری بگیری ونان بخورنمیری بدست بیاوری. اصلا نعمت و اقبال با تو سازگار نیست. تو با خوشبختی و نعمت نمی سازی و این آش خوشمزه ای را برات پختم نمیخوری.

2635    آب تُـتـمـاجاش دهــد کـیـن را بـگــیـر        گـر نـمـیخـواهی که نوشی زان فَطـیـر

فطیر یعنی خمیر ی هست که رشته رشته بریده اند و توی این آش تُتماج ریخته اند مثل آش رشته است. حالا اگر ناز میکنی و آش تُتماج را نمیخوری پس بیا لا اقل آب این آش را بخور و این آب آش را نزدیک دهن باز کرد ولی باز هم خودش را بعقب کشید و نخورد.

2636    آب تُـتـمـاجش نــگــیــردطـــبــع بـــاز        زال بــتــرُ نـجـد , شـودخشــمش دراز

آش توتماج یک نوع غذای ترکیست و اسم این آش هم ترکیست خودش مثل آش بلغوراست

باز که آب تُتماج نمیخورد. اصلا باز آش نمیخورد.زال بترنجد یعنی آن کمپیرزن خشمگین شد. علامت خشمگین شدن اینست که اخمهایش میریزد بهم. کلمه تورنج حتما شنیده اید. تورنج از خانواده مرکبات است و وقتی از درخت جدا میکنند خیلی زود چروک میشود و میگویند ترنجیده. بترُنجیده یعنی بهم کشیده شده. طبیعت باز این آش تُتماج را قبول نمیکند و این غذای یک پرنده و آنهم یک باز نیست. زال یعنی آن پیرزن. او این را نمیفهمد و لذا وقتی باز از خوردن سر می پیچد این پیرزن اخم میکند و چهره خودش را درهم میکند.

2637    ازغضـب ُشــر بای سـوزان برسرش        زن فـرو ریـزد, شـود کَـل مِـغــفَـرَش

اینقدر عصبانی میشود که این شوربا را که همان آش داغ است خالی میکند روی سر باز. مغفرش یعنی روی سرش. در نتیجه پرهای سرش میریزد و کل یعنی کچل میشود. بطور کلی اگر پرنده ها در آب داغ بیافتند پر های آنها میریزد.

2638    اشک ازآن چشمش فرو ریزد ز سـوز        یـــاد آرد لطـــطف شـــاه دلـــفـــروز

باز دست پرورده شاه است و تربیت شده شاه است. شاه با او آن کاری را میکرد که باید میکردند. او بیاد آن شاه میافتد. و از چشمهای زیبای او اشک فرو میریزد. در مصراع دوم فروز از افروختن است.

از اول داستان یاد آور میشویم که قرار شد که باز یک انسان کامل باشد و کمپیرزن یک نا باور. و بعد گفتیم که این نا باور میخواهد دیگران را هم نا باور کند و میخواهد این آش تُتماجی را که خودش میخورد بدیگران هم بخوراند. البته دیگران نمیخورند. او میخواهد دیگران آنطور باشند که او هست. این نا باور عصبانی میشود و اخم در هم میکشد و خشم میگیرد و تندی میکند بر آن شخص, آن شخصی که بحق پیوسته. آنوقت بلا بسر آن شخص میآورد مثل اینکه آش را بر سر باز ریخت و او را کچل کرد. او اشک نمیریزد که سرش سوخته و کچل شده , برای این اشک میریزد که چرا اینقدر این پیرزن نادان و احمق است. وقتیکه یک باورمند گیر یک نا باور میافتد و این نا باور حرفهایش را گوش نمیکند و بلا سر آن انسان کامل میآورد، آنوقت از چشمان آن انسان کامل اشک میریزد. این اشک برای خودش نیست و این اشک برای اینست که افسوس و حصرت که چقدر این زن نادان است و چقدر این زن احمق است و این پیامیست که در متن این داستان هست.  در یکی از جنگهائیکه پیغمبر اسلام با نا باوران میکرد, یکی سنگی برداشت و پرت کرد بطرف پیغمبر اسلام. این سنگ خورد بصورت پیغمبر و دندانهای او شکست. پیغمبر شروع کرد به مرد سنگ انداز دعا کردن. شخصی که کنار پیغمبر بود گفت این مرد زده دندانهایت را شکونده و تو داری او را دعا میکنی؟. پیغمبر جواب داد بله من دعا میکنم که خدا کمک بکند که این مرد براه بیاید و از گمراهی و حماقت نجات پیدا کند. من دلم بحال او میسوزد و برایش دعا میکنم نه بحال خودم. این حالت در انسانهای کامل هست که آن افسوسی که میخورند و گریه ای که میکنند برای خودشان نیست و برای آن طرف مقابلشان که نمیتواند این حرفها را قبول کند و نمیتواند حقایق را بپذیرد است.

2639    زان دو چشــم نــازنـــیــنِ  بـــا  دَلال         کــه ز چــهــرۀ شــاه دارد صد کمال

آن چشمان قشنگ و شهلائی که این باز داشت, دَلال یعنی شهلا. معروف است که چشمان باز درشت و قشنگ است. چون این باز همیشه شاه را دیده بود لذا همیشه تصویر شاه در چشمانش منعکس بود هیچ وقت این تصویر پادشاه را در چشمش فراموش نمیکرد. بهر طرف که نگاه میکرد تصویر پادشاه را میدید. کلمه کمال یعنی رسیدن به آن معرفت و یا به اوج رسیدن. باز بوسیله آن تربیتی که از شاه دیده بود, آن شاهبازی که بکمال رسیده بود، غصه میخورد بحال این کمپیرزن که چقدر احمق بود.

2641    چشــم دریــا بســتــطـی کــز بَســط او        هــر دو عــالــم مــی نــمایــد تــار مو

بستط یعنی با وسعت و پهناور. در عرفان میگویند وقتی کسی بکمال رسید چشمانش دریا بین میشود. یعنی وسعت دیدش زیاد میشود. این باز بکمال رسیده بود و چشمان قشنگش وسعت دید زیادی داشت هر دو عالم را میدید ولی هردو عالم در جلو چشم او باندازه تار موئی هم ارزش نداشت. آن حقیقت در برابر چشمش منعکس شده بود و دیگر هیچی در برابر حقیقت برای او ارزش نداشت.  مولانا احساس میکند این حرفهائی را که میزند شاگردانش درست نمیفهمند لذا میگوید:

2644    خـود نـمـی یـابـم یکـی گوشـی که من        نـکــتــه ای گـویـم از آن چشـم حَسَــن

حَسَن یعنی خوب و نیک. میگوید من گوش شنوائی پیدا نمیکنم کجاست آن شخصیکه آن چشمان بینا شده خوب و نیک را داشته باشد و من بتوانم حرفهایم را با او در میان بگذارم. چشم دل  است که بینا میشود و چشم دل است که کور میشود. آن چشم بینا شده و روشن بین حقیقت بین است و حقیقت را دیده و بنور حقیقت روشن شده من میخواهم اینها را بشاگردانم تفهیم کنم و آنها متوجه نمیشوند که من چه چیزی دارم میگویم , باید بیش از این ادامه ندهم وقتی کار باینجا میرسد میگوید من دیگر نمیخواهم ادامه بدهم. بار ها مینالد و شکایت میکند و میگوید مردم از کوتاهی فهم درست نمیفهمند.                        

2650    دل هــمی گویـد خـمـوش و هـوش دار       ورنـه دورّانــیــد غــیــرت پود و تـار

دل من دارد بمن میگوید خموش باش و دیگر چیزی نگو و حواست را جمع کن. تو میخواهی حقیقت را به اینها نشان بدهی، اینها باین آسانی این حقیقت را درک نمیکنند. این حقیقت غیرتی دارد که تو اگر بنهوه ای حقیقت را بیان کنی آنها نفهمند, تار و پود تو را از هم می پاشد. پارچه تار و پود دارد. رشته های طولی آن را میگویند تار و رشته های عرضی آن را میگویند پود. انسان هم تار و پود دارد. مولانا میگوید این حرفهائی که داریم میزنیم میدانم که از من نیست. من بتو الهام میکنم و تو داری میگوئی اما دیگر بس است و برای آنها مگو. تو میفهمی که من ( منظور خداوند است) چی دارم بتو الهام میکنم ولی آنها نمیفهمند که تو چی داری بآنها تفهیم میکنی. اگر خواسته باشی جلوتر بروی آن مبدأ حقیقت تار و پود تو را از هم میپاشد. غیرت او نمیتواند تحمل کند که تو چیزی از طرف او بمردم بگوئی و دیگران درک  نکنند.

2651    غــیــرتش را هسـت صـد حـلــم نـهان       ورنـه سوزیــدی بـیَـکَــدَم صـد جـهـان

وقتیکه این حرف را میزند مولانا با خودش میگوید حالا ممکن است که یکی این مثنوی من را بخواند و برایش سؤالی پیش میآید. این خواننده مثنوی آمد و گفت ای آقای مولانا تو که این حرفها را میزنی خیلی از مردم هستند که صحبتهای تو را نمیفهمند تو چرا تار و پود آنها را از هم پاره نکردی و فقط  بین مردم آن منصوربن حلاج بود که تار و پودش از هم گسسته شد,قاضی القضات همدانی بود که اینطور شد, بایزید بسطامی بود که اینطور شد. همه که حرفهای تو را که نمیفهمند. آنها بودند که فهمیدند. پس چرا تار و پود کسانیکه نفهمیدند از هم پاره نکردی؟  مولانا جواب میدهد که آن مبدأ آفرینش بسیار شکیباست و حلم دارد و در درونش پنهان است و این مبدأآفرینش که اسمش را خدا گذاشته ایم همه چیز را می بیند و بر همه چیز مسلط و واقف است نباید بدنبال سر انسانها بیاید و ببیند آنها دارند چکار میکنند. او از اول شاهد کلیه کارهای انسانها هست و بعضی از آنها دارند کارهای بدی هم میکنند. حالا چرا آنها را از بین نمیبرد, برای شکیبائی و صبریست که دارد و این صبر و شکیبائی یکی از صفات برجسته خداوند است. اگر این حلم را نداشت  مبدآ آفرینش در یک لحظه صد جهان را از بین میبرد. بعضی ها خیال میکنند وقتیکه میخواهند یک کار بدی را انجام بدهند, واگر بجائی برسند که آشنائی بالای سرشان نباشد خدا دارد او را می بیند. من که رفته بودم کار بد را در صندوقخانه تاریک کردم و در آنجا هیچ کس نبود  خدا که در آسمانهاست باز هم خدا می بیند؟ آری باز هم تو را می بیند. زیرا خدا در وجود توست و از هر چیز بتو نزدیکتر است بنا بر این هرکجا که بروی و هرکاری که بکنی چه نیک و چه بد دارد تو را تماشا میکند. از درون خودت دارد تو را می بیند. بــخدا تـو خـودخدائی اگر انـدکی به خود آئــی  اگر اندکی قدر و ارزش خودت را بشناسی.خدا در وجود توست، تو اصلا خدا را چگونه تعریف میکنی. اصلا خدا یعنی چی؟ ای کسیکه خدا را باور داری این خدا را چگونه تعریف میکنی؟

خدا، الله، آفریدگار هرچیزیکه میخواهید اسمش را بگذارید این یعنی “کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت”. اینست که ما اسمش را گذاشته ایم خدا. این نیروهائی که حاکم بر طبیعت هستند, حاکم بر کوچکترین ذرات هستند تا کل کائنات، حاکم بر هر جائی و گوشه ای هستند حتی حاکم بر درون شما هستند اگر بتوانی قبول بکنی آنوقت نمی پرسی که اگر من بروم و خودم را قائم بکنم و کار زشت انجام بدهم باز هم من را می بیند؟ چطور ممکن است که نبیند وقتیکه درون وجود تو هست. کلمه حاکم یعنی مسلط, حکم کننده, غالب در وجود تست. در این مورد باید که اندیشه کرد وقتیکه اندیشه کنی برایت سؤال پیش میآید. مثل همینجا. برای من گفته شد که خدا یعنی ( کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت) در درون من وجود دارد. میخواهم معنی این را بفهمم. این یعنی چی؟ کجای درون من هست آیا در معده من و یا روده من، در کجای من است، یا در تمام سلولهای من؟ در تمام ذرات وجود من وجود دارد  برای اینکه وجود من از زرات ساخته شده. و او حاکم بر آن ذره است. چیزهائی را که از بَدوِ تولد در دامن مادر مان بودیم گفتند و ما نمیفهمیدیم که چه میگویند و خود مادرمان هم نمیفهمید که چه میگویند, او هم تقصیر نداشته و او هم مادرش باو گفته و همینجور همه مادرها. ما با همان حرفهای نادرست تربیت شده ایم و بار آمده ایم تا باینجا رسیده ایم. آسان نیست که اینها را از وجودمان بیرون کنیم و درست را جایگزین آن کنیم. البته غیر ممکن نیست و حتی ممکن هم هست ولی خواستن میخواهد اگر بخواهید و بیاندیشید این کار را میتوانید بکنید. بدن انسان ذرات دارد و ذرات مادی هستند. در تمام ذرات مادی وجود انسان خدا هست. اندیشه انسان چی، عقل انسان چی، روان انسان چی اینها که مادی نیست ولی در وجود انسان هست. آیا در آنها هم وجود دارد؟ بله در آنها هم وجود دارد حتما نباید مادی باشد که خدا در آن وجود داشته باشد, در اندیشه انسان هم وجود دارد. در عقل و روان انسان هم وجود دارد. اصلا در سر تا پای انسان خدا هست. بر میگردیم به عبارت بالا که: بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخود آئی. شما باید قدر این وجود خودتان را بدانید شما کم کسی نیستید و کم آفریده ای نیستید, آفریده ای هستید که در تمام وجود شما خدا حضور دارد, قدر و ارزش این حضور را بدانید

Loading

14.4 صیقلی کن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی سخن از شرافت انسانیست. باید سعی کرد که معنی شرافت را درک کرد تا بتوان از ابیاتی که بدنبالش میآید خوب برداشت کرد. به باور مولانا انسان شاهکار خلقت است. تا آنجا که قلمرو ادراک و حدود آگاهی و دامنه اندیشه میتواند گسترش پیدا بکند، جهانی بزرگتر از درون انسان شناخته نشده. البته ما میدانیم که این جهان هستی جهانیست که بیرون از ما بی نهایت است ولی عرفا و بویژه مولانا معتقدند که جهان درون ما, جهانی برتر و بالا تر است. بطوریکه این جهان درون را جهان اعظم و آن جهان بیرون را جهان اصغر مینامند و بر این باورند که هرچه در جهان بیرون وجود دارد نمونه ای از آن در این جهان درونی انسان هم وجود دارد و همین است که بانسان شرافت خاصی داده است. مولانا انتظار دارد که انسانها این شرافت را درک بکنند و خودشان را دست کم نگیرند و بطوری که میگوید هران چیزی که تو گوئی که تو آنی, به بالاتر نگر. یعنی هرچه که تو خیال بکنی که رتبه, مقام و شرافت و حسیّتت بالاست تو بالاتر از آن نگاه بکن. از همه اینها که تو میاندیشی, تو بالاتر هستی.

بعقیده مولانا انسانها نه تنها اشرف مخلوقات هستند بلکه علت نهائی و غائی و هدف این آفرینش در این موجودات و در سراسر عالم چه فلکی و چه ارضی و چه فرشی و چه فلکی و چه خاکی, همه اینها پیش درامد خلقت بشر هستند. این همه جهان عظیم آفرینش در برابر وجود یک انسان فقط یک پیش درآمدیست. همه موجودات دیگر را فرع بحساب میآورد. آنچه را که در این عالم هست فرع حساب میکند و اصل, انسان را میداند. نمونه و نمودار آنچه که در جهان بیرون از انسانهاست میتوانید در انسان آثارش را پیدا کنید. این روح انسانی شرافتی دارد که در آن پنهان است و بایستیکه خود شناسی کرد تا از حالت پنهانی بیرون بیاید. براستی باید این عظمت روح انسانی را شناخت و وقتیکه شناختید آنوقت شرافت خودتان را درک میکنید.

بعقیده مولانا یکی از دیدهائی که شرافت داده بانسان در بین همه آفریده ها, عشق است. این عشقی که فقط ویژه انسانهاست و این  یک ودیعه و امانتِ مبدأ آفرینش است و همین موجب شده که بانسان شرافت ببخشد. چیزهائیکه شما تابحال بعنوان مقدمه خواندید بسیار اندک است در برابر آنچه که مولانا در شش دفتر مثنوی راجع به شرافت انسان میگوید. مثلا در یک جا میگوید:

            پـس بــظاهر آدمــی فـرع جـهــان        در صفت اصل جهان را این بدان

           ظـاهرش را پشــه ای آرد بـچــرخ        باطنش بـاشد محـیـط هـفــت چرخ

معنی بیت اول نسبتا ساده است و در بیت دوم و مصراع اول میگوید ظاهر یک انسان را یک پشه میتواند کلافه کند. در مصراع دوم  میگوید باطنش تمام عالم آفرینش را میتواند احاطه بکند یعنی احاطه دارد به هفت آسمان. همین که یک پشه ای ممکن است که یکی را کلافه کند.

            آفـتــابی در یــکی زرّه نــهـــان       نــاگـــهان آن ذره بــگشــایـد دهــــان

            ذره ذره گـــردد افلاک و چـرخ       پیش آن خورشید چون جست از کمین

در بیت اول انسان را به یک زره تصور کرده. میگوید ِک آفتاب در یک زره نهفته شده و اگر این زره دهن باز کند و یا بحرف زدن بیفتد، تمام عالم هستی در برابرش فرار و جستن میکند یعنی او برتراست. اوست که میتواند تمام اینها را تحت کنترل خودش بیاورد. آنچیزیکه در هشتصد و اندی سال پیش مولانا گفته باید دید که چقدر از این جهان آفرینش را انسان شناخته و تحت کنتل خودش قرار داده و این شناختن و تحت کنترل در آوردن متوقف نشده و همچنان ادامه دارد.

            بــهـر علــمــی در نمی پـنــهان شده      در دو گز هم عالمی پنهان شده

دریائی که در یک قطره پنهان شده را تجسم کنید. چگونه یک دریائی در یک قطره پنهان بشود. میگوید اگر وجود انسان را قطره ای بگیریم,  دریائی از علم و دانش در قطره وجود انسان پنهان است. منتها باید ما انسانها این دریای دانش را کشف بکنیم. پیش از مولانا فردوسی حق مطلب را خوب ادا کرده. در همان اوایل شاهنامه که میخواهد انسان را معرفی کند و شرافت انسان را شرح بدهد.

                نخستین خلـقــت پسیــنِ شمــار          توئی خویشتن را به بازی مدار

نخستین خلقت یعنی در بین آفریده ها در جهان آفرینش اگر بتو نمره داده شود تو اولی. و اگر بخواهیم موجودات را بشماریم از پست ترین تا عالی ترین تو آخرین هستی. یعنی از همه عالی تر هستی.مثل اینکه فردوسی این تکاملی را که داروین گفته میدانسته زیرا داروین هم از پست ترین مخلوقات شروع میکند تا بانسان برسد. متأسفانه اکثر افراد بشر نه تنها این مطالب را نمیدانند بلکه قدر خودشان را هم نمیدانند و ارزش خودشان را هم نمیدانند و بقدری خودشان را کم ارزش تصور میکنند از نظر رفتار و از نظر اندیشه که تا حد سُتوران یعنی چهار پایان خودشان را سقوط میدهند و پائین میآورند. حالا میگوید برای اینکه این برتری خودت محفوظ باشد تیرگی را از خودت زدوده کن. همان گونه که تن آدمی برای منظه شدن و پاک شدن احتیاج دارد که مرتب هر روز برای زدودن این چرکها و برای زدودن و برطرف کردن این آلودگیها شستشو بکند، روح تو هم در هر روز احتیاج باین شستشو دارد تا از این تیرگیهای این جهان خاکی که در او اثر کرده رهائی بخشد. این شستشوی روح را مولانا صیقل زدن می نامد. در زمان قدیم این آئینه های شیشه ای نبود و آهنی بود صفحه فلز بود اینها در معرض رتوبت هوا زنگ میزد و وقتی روبروی آن میایستادند, چهرهشان منعکس نمیشد. پس این صفحه ها را با سمباده های مخصوصی صیقل میزدند و براقش میکردند و حالا وقتیکه در آن صفحه نگاه میکردند, چهرهشان منعکس میگردید. میگوید که دل تو هم مثل آئینه است و بتدریج تیره شده و تیره تر خواهد شد و بنا بر این چهره حقیقت در آن منعکس نمیشود و بایستیکه بترتیب, هر روز و هر گاه مواظبش باشی و این تیرگیها و زنگ زدگیها را زدوده کنی و از سطح دل آئینه مانندت برداری تا آماده بشوی تا اینکه آن نور حقیقت در دلت پرتو افشانی کند تا تو بتوانی حقیقت را در دل خودت ببینی. این مهمترین وظیفه ایست برای یک انسان برای نگه داشتن این بر تری خودش باید انجام بدهد.

با این مقدمه ایکه خواندید، با این زنگارهائیکه بر آئینه دل ما میزند  مولانا راه زدودن این تیرگیها و زنگها را بما در ابیات زیر نشان میدهد.          

2464    از بَــدی چــون دل ســیـاه و تـیـره شـد      فهـم کـن اینجــا نشـا یـــد خـیـره شــد

منظو از بدی که مولانا میگوید در درجه اول بد اندیشیست و بعد بد کرداریست. برای اینکه اول با اندیشه بد شروع میشود و بعد کردار بد میآید. هر کسی هر کاری را که میخواهد بکند، اول اندیشه اش را میکند و بعد بدنبال اندیشه اش حرکت میکند. بد اندیشی و بد کرداری همان زنگی هست که بر صفحه دل نشسته و این زنگ زدگی جلو حقیقت را گرفته. در مصراع دوم میگوید فهم کن, انگیزه این حرفی را که دارم میزنم کاملا دریاب, و بفهم. اینجا یعنی در این موقع که دلمان تاریک و تیره شده و زنگار آن را کاملا گرفته, نشاید خیره شد یعنی شایسته و سزاوار نیست که لجاجت بکنی. خیره شدن یعنی لجاجت کردن و سرکشی کردن. بیهوده لجاجت نکن و بپذیر این حرف را و فهم کن که دلت تیره میشود و تو باید این دلت را از تیرگی بیرون بیاوری.

2465    ور نـه خـود تـیـری شـــود آن تـیـرگی      در رسـد در تــو جـــزای خــیــرگـی

در بیت بالا گفت که دلت تیره میشود و در اینجا میگوید همان تیرگی دلت تیری خواهد شد و تو را از پای در میآورد.  اگر که دلت را صیقل نزنی و این زشتیها و تیرگیها را از دل زدوده نکنی این زشتیها و همان تیرگی باطنت بصورت تیری بیرون میآید و آن تیر در تو می نشیند و جزای گستاخی و نپذیرفتن حرف را بتو میدهد.  

2466    ور نــیاید تــیــر, از بــخشــایــش است      نـــه پـــیِ نـــادیـــدنِ آلایــش  اســت

آلایش یعنی آلودگی باین معنی که وجودمان آلوده شده باین زشتیها. این آلایش, پالایش لازم دارد. میگوید اگر این پالایش را نکنی و یا اگر آن صیقل را نزنی و تیرگیها را نبری، تیری میشود و بر وجودت پائین میآید. اگر دیدی که تیری نیامد, اینطور نیست که نظام طبیعت بهم خورده و تو مشمول بخشیدگی موقت قرار گرفته ای و این نیامدن از بخشایش است و آن مبدأ آفرینش بطور موقت تو را بخشیده تا باشد که تو بخود بیائی و شاید که فهم کنی. نه اینکه این مبدأ آفرینش تو را ندیده. این زشتیهای تو آنطور نیست که مبدأ آفرینش ندانسته و ندیده.

2467    هــیــن مـراقب بآش,  گر دل بــایــدت       کــز پـی هــر فـعـل چـیـزی زایــدت

این کلمه مراقب باش از کلمه مراقبه است و این مرابقه از کلمه مواظب بودن است و تمام توجه را از جهان بیرون قطع بکن و ببر این توجه را بسوی مبدأ هستی. به عبات دیگر این مراقب باش و یا مرقبه همان است که امروزه ما بآن مدیتیشن میگوئیم. اگر کسیکه بحساب امروزیها میخواهد که مدیتیشن بکند و در حالت آن مدیتیشن بنشیند و یک پایش را چگونه دراز کند و آن یکی دستش را بچه نحوی و به کجا دراز کند و چشمانش را ببندد ولی وقتی چشمش را بست بفکر زندگی خودش باشد, بفکر اینکه فلان کس باو دیر سلام کرده و چرا در فلان معامله ضرر کرد و… حالا مدت زمان مدیتیشن تمام شد.  مدیتیشن و یا مراقبه واقعی اینست که از هرچه که خارج از بدنت هست و اتفاق افتاده فراموش کنی و تمام این تمرکز فکری خودت را بیاوری روی این مبدأ آفرینش و باور داشته باشی که آن مبدأ آفرینش هم دارد تو را مراقبت میکند و نگاه میکند. تو متوجه او هستی و او متوجه تو. این معنی کلمه مراقبه است. در مصراع دوم بدان کز پی هر فعل یعنی بدنبال هر عمل. چیزی زایدت یعنی عکس العملی پیش میآید زیرا هر عملی عکس العملی دارد یعنی هر کاری بکنی عکسالعملش را می بینی. پس این را فراموش نکنی که هرکاری میکنی عکسالعملش را خواهی دید. پس وقتی میخواهی بروی و با یک شخص بخصوص دوستی بکنی و یا بروی از یک کسی گله و شکایتی بکنی, بدان که عکس العمل هم دارد. آن عکسالعملش را اول ببین و بعد این عمل را انجام بده.

2468    ورازیـن افــزون تــرا  هـــمـــت بُــود       از مــــراقــــب کـــار بـــالا تـر رود

مولانا میگوید اگر از آنچه که من گفتم توجه و مراقبه تو سطحش بالا تر رفت و ناب و خالص تر شد، در فهم ادراک و معنویتها بیشتر شد از آنچه که تو میخواهی و به دنبالش هستی, آنوقت تو داری کاری را انجام میدهی که از مراقبه هم بلاتر است. این مراقبه ایکه افزون شده و به بلندترین محل خود رسیده نه چشم بستن میخواهد و نه دست چه جور گرفتن میخواهد. درهر حالی که هست میتوانی تصور بکنی که آن ادراک و فهم تو از نظر معنویت و معنویت بحدی رسیده که میتوانی مفهوم آنها را بفهمی و بشناسی و میتوانی آنها را لمس بکنی و این از مراقبه بالاتر و آن وقتی که تو تمام توجهت را نسبت به همه چیز خارج از خودت را بطور موقت ساقط کردی و تمام توجهت را متمرکز و معطوف بکنی به آن مبدأ آفرینش آنوقت است که بخدا میرسی. اگر بتوانی تبتل کنی  و اگربتوانی برای لحظه ای و یا لحظاتی قطع رابطه کنی با این جهان خارجت و بآن نیاندیشی, آنوقت پایه پایه و یا پله پله میروی تا بملاقات با خدا برسی و آنوقت حقیقت را ملاقات کنی.

                            از مقامات تبتل تا فنا        پله پله تا ملاقات خدا

فنا یعنی هیچ ندیدن و هیچ را حس نکردن. یعنی این یک چیزی هست که امکان دارد. پله های این نوردبان جلوی پای شما گذاشته شده. و این شما هستید که باید پای خود را روی این پله ها بگذارید و به بالا بروید. تا اینکه از جلد و لاک خودتان بیرون نیائید و از آن عادتی که کردید بیرون نیائید، آن تبتل حاصل نمیشود. آن مراقبه و یا مدیتیشن حاصل نمیشود.

2469    پس چـو آهـن  گـر چه تـیـره هــیـکلی        صـیقلی کـن, صـیقلی کـن, صـیقلی

میگوید اگر که تو مثل آهن تیره هستی و اگر وجودت پُر از تیرگی هاست، یعنی تو از خاک آفریده شده ای و خاک هم تیره است, تو هم گرفتار این تیرگی هستی تو باید خودت را از این تیرگی نجات بدهی با آن صیقل زدنها. میتوانی آن آهن وجودت را از آن تیرگی بیرون بیاوری مثل همان آئینه را که وقتی خوب صیقل میدهی آنچنان براق میشود که نور از آن میبارد. تو که از خاک تیره ساخته شده ای میتوانی این تیرگی را بر طرف بکنی. میگوید صیقلی کن و بعد تکرار میکند دوباره که صیقلی کن. یعنی دوباره و دوباره صیقلی کن. آنوقت برای بار سوم میگوید آنچنان صیقلیی بکن که تا همه تیرگیها را ببرد.

2470    تــا دلـت آیــیـنــه گـــردد پُــر صُـــور        انـــدرو هـــر سو مـلــیــحـی سیم بر

تا اینکه دلت مثل آئینه بشود وبعد از اینکه صیقلی زدی آئینه دلت همه صورتها را می بیند که هرکدام از این صورتها مثل یک حور بهشتی, و مثل یک سیم بر و مثل یک سپید رو هستند. اگر دلت میخواهد در بهشت اینها را ببینی لازم نیست صبر کنی که بمیری و اگر به بهشت رفتی آنها را ببیبی. تو در همین دنیا دلت را آئینه کن و صد ها صور در دلت ظاهر میشود. چقدر با نمک هستند و چقدر ملیح هستند. مولانا میخواهد بگوید اگر انسانها آئینه دلشان را صیقل بزنند، چنان حقایقی در آئینه دل آنها منعکس میشود که این حقایق در لذت بخشی, هر کدامش مثل یک ملیحِ سیم بر است و ببینید که چه لذت معنوی آنوقت میدهد. و در درون خودش چه آرامشی باو میدهد.

2471    آهـن ار چــه تـیــره و بـی نــور بــود        صــیــقــلـی آن تــیـرگی ازوی زدود

در این بیت, صیقلی, اشاره است به شخصیکه صیقل میزند. این آلودگیهای اخلاقی و رفتاریِ تیره  چی هستند؟ یک صیقل گر لازم است برای زدودن آنها. صیقل گر کیست؟ همین مولانا هست که اشعارش در منظر خوانندگان است و میتواند آئینه دل شما را صیقل بدهد ولی شما هم باید آئینه دل را در اختیار او بگذارید تا او بتواند صیقلش بدهد و این تیرگیها را ببرد. تیرگی تکبر, تیرگی خودپسندی, تیرگی منیّت, تیرگی کینه توزی و کینه توزی و کینه توزی که از همه اینها تیره تر است., نتوانستن بخشیدن دیگران, حسادت و رشک, آز و طمع, دروغگوئی, بد اندیشی، اینها را باید توسط صیقل زن صیقل بزنید.

2472    صــیــقـلی دیـد آهـن و خوش کـرد رُو        تـا کـه صـورتـهــا تــوان دیـد اندرو

مولانا بطور تکراری مرتب آهن را مثال میزند برای اینکه آهن بسیار سخت است و میخواهد بگوید که دل تو که از آهن سخت تر و تیره تر نیست، پس دل تو را میشود بطور اولی صیقل داد. پس حتما تو میتوانی این کا را بکنی. آن استاد صیقل زن آهن را دید, برداشت و سطحش را صیقل زد و روی یا سطح آن را روشن کرد و آن چرک و زنگ زدگی را ازش کاملا گرفت و حالا صورتها درش دیده میشود.

2473    گـر تـن خـاکـی غـلـیـظ و تـیـره است       صـیقـلش کن زانکه صـیقـل گیره است

مولانا هیچ شکی در میان نمیگذاد و هر بهانه ای میخواهید بیاورید او آن را پیش بینی کرده و دارد  جلوی شما آن را رد میکند. ممکن است شما بگوئید من عمری را عادت کردم باین تیرگیهای دلم چه کنم. مولانا میگوید باز هم صیقلش کن زیرا این دل تو استعداد این صیقل گرفتن را دارد. این دل تو جوری آفریده شده که باز هم استعداد و شایستگی صیقل خوردن را دارد. اگر که آن صیقل را بزنی آن صور معرفتی, معنوی, روشنی, نور و باورمندی در دلت منعکس میشود و چقدر آرامش بدست میآوری

2474    تـا در او اشــکــال غــیــبــی رو دهـد        عـکس حوری و مـلـک در وی جـهـد

اشکال یعنی شکلها. شکلهای غیبی یعنی چیزهائی که تو نمیدیدی حالا در آئینه دلت منعکس میشود که تو ببینی. حاتف اصفهانی میگوید

                    چشم دل باز کن که جان بینی         آنچـه نـادیدنیسـت آن بـیـنــی

آنچه برایت نادیدنی بوده، حالا که تیرگیهای دلت را با صیقل دادن از بین بردی, می بینی. مثل آن حقایقی که نمی توانستی ببینی و بدنبال جستجویش بودی, حالا می بینی. اینها مثل حوری ها وملکهائی که در بهشت وعده داده شده اند و پاک و بی آلایش هستند، در آئینه دلت همه منعکس خواهد شد.

2475    صــقــلِ عــقــلـت بـدان دادســت حـق        کـــه بـــدو روشـن شــود دل را ورق

صیقل عقل, این اضافه تشبیهی است و یعنی این عقل صیقل مانند. بدان یعنی باین خاطر. میگوید این عقل صیقل مانند را خداوند باین خاطر بتو داده که بکمک این عقلی که یک صیقلگر میتواند باشد صفحه دلت روشن شود. کلمه بدو یعنی بکمک این. این عقلی را که مولانا از آن صحبت میکند آن عقل حقیقت جوی است و نه عقل معاش. بعبارت دیگر خداوند این عقل حقیقت جو را باین سبب بتو داده که بکمک این عقل حقیقت جوی صیقل گر, صفحه ظمیر دل و صفحه باطنت روشن بشود. پس بیاندیش و این کار را بکن.

2476    صـیـقـلـی را بـسـتـه ای بــی نــمـــاز        وآن هـــوا را کـرده ای دو دسـت بــاز

این صیقلی در اینجا همان صیقلگر و کسیکه صیقل میزند است. میگوید این کسیکه میخواهد دل سیاه تو را صیقل بزند، تو دوتا دستش را بسته ای و نمیگذاری که صیقلت بزند ای بی نماز. بی نماز در اینجا یعنی ای نا باور و ای کسیکه تو حقیقت را قبول نداری. در مصراع دوم کلمه وآن هوا را یعنی آن هوا و هوس را. لذا معنی بیت اینکه ای بی نماز و ای نا باور, تو دستهای کسی را که میخواهد دل تو را صیقل بزند بسته ای و در مقابل دو دست هوا و هوس را باز و آزاد گذاشته ای.

2477    گــر هـــوا ر بــنــد بــنــهــاده شـــود         صــیــقــلـی را دســت بــگشـاده شــود

اگر این بند و زنجیریکه بدست صیقل زن زده ای باز کنی و بدست هوا و هوست ببندی و آنها را مهار کنی و اگر دست آن خواهشهای ناروا و فساد آفرین دل را ببندی و دست صیقل گر را باز بگذاری, آنوقت آئینه دلت را صیقل زدی و آن چیزهائی که دیده نمیشد و برایت غیبی بود حالا دیده میشود.

2478    آهــنــی کــآیــِـیـــنــه غــیــبـی بــُـدی        جــمــله صـورتـهــا درو مُـرسل  شدی

آهنی یعنی این وجود تیره خاکی و مادی تو. وقتیکه  وجود تیره تو آئینه غیب نما شد و آئینه ای شد که حقایق در آن منعکس شد، آنوقت حقایق ها و روشنی ها, گشایشها و نیک اندیشی ها اینها وقتی درش منعکس شد. در مصراع دوم جمله یعنی همه صورتها یعنی شکل های حقیقتها میتواند بر دل تو آشکار شود و جواب همه سؤالها و چون و چراهائی که داشتی بدل تو فرستاده میشود. مُرسل یعنی فرستاده شدن.

2479    تـیــره کــردی, زنگ دادی در نـهـاد        ایـن بُـود یسـعـونَ فـی الارض الفَســاد

تو تیره کردی دلت را و گذاشتی دلت زنگار بزند در نهاد و باطن خودت. تو این باطن خودت را از تیرگی بیرون بیار تا معانی معنویات را درک کنی. این بود یعنی آیا اینست معنیِ؟ یسعونَ یعنی سعی میکنند. فی الارض یعنی در زمین. الفساد یعنی به فساد.

در این افسانه های مذهبی هست که وقتی خداوند میخواست آدم را خلق کند, فرشتگان بخداوند گفتند که ما پاک و منزه هستیم تو این موجودات پاک و منزه را داری پس برای چی میخواهی این انسان را خلق بکنی و بزمین بفرستی که برود و در زمین فساد ایجاد کند؟ اینست که مولانا در مصراع دوم میگوید: سعی میکنند در زمین بفساد. خداوند گفت من چیزی را میدانم که شما نمیدانید. من این آدم را جانشین خودم در زمین خواهم کرد. فرشتگان گفتند چگونه جانشین خودت قرار میدهی؟ خداوند گفت من به آدم عشق میدهم و وقتی عشق دادم میشود جانشین من. اینقدر مقام و منزلت عشق بالاست که عشق واقعی انسان را در زمین جانشین خدا میکند. البته اینها همه سمبولیک است ولی در پشت این کلمات نمادین، مفهوم  و معانیی وجود دارد.

2480    تـا کـنـون کردی چـنـیـن اکنون مکن        تــیــره کــردی آب را افــزون مــکــن

تیره کردی آب را، کنایه از آب باطن و ضمیر است. وقتیکه یکی آفریده میشود ضمیرش و نهادش مثل آب ذلال است. میگوید این آب ذلالی که داشتی, تا بحال تیره کردی ولی دیگه بیش از این نکن.

2481     بـرمشوران تـا شـود این آب صــاف        وانـدرون بـین مــاه و اختر در طواف

بر مشوران یعنی بهم نزن. حالا این آب وجودت را آلوده  و گل آلوده کردی و بقول مولانا گلناک شده, لا اقل دیگه آن را بهم نزن چون وقتی بهم میزنی دیگر ته آن را نمیتوانی ببینی. آب وجود تو در قعرش درّ و مروارید معرفت و معنویت است, فهم و درک و ادراک است و تو اینها را نمیبینی برای اینکه آنقدر بهم زده ای که چشم تو قادر بدیدن آنها نیست.پس بیش از این آن را بهم نزن و بگذار این آب صاف و پاک شود و وقتی آلودگیها ته نشین شد میتوانی آن درها و مرواریدهای معنویت را ببینی.

2482    زانـکه مردم هسـت هـمـچون آبِ جُو        چــون شـود تــیــره نـبـیـنـی قـعــر او

2483    قعرجُـو پُـر گوهــراسـت و پُـر زدورّ        هین مکن تـیره که هست او صاف حُر

مردم در اینجا آن چیزیکه معمولا فکر میکنیم که جمعی از آدمها هست, نیست و مولانا منظورش یک آدم است. پس مصراع اول بیت اول میگوید زیرا که انسان مثل آب جوی هست و وقتیکه آن را بهم بزنی تیره میشود و نمیتوانی قعر او را ببینی. در بیت دوم میگوید عمق و قعر جو پر است از درّ و گوهر معنویت, فهم و کمال و همه آنچیزهائی که بانسان شرافت انسانیت میدهد.در بیت دوم و مصراع دوم میگوید بهوش باش و این آبِ نهادِ درون خودت را که از ابتدا ذلال و پاک و صاف بود تیره مکن. حُر یعنی آزاد و اوصاف یعنی صفتها. ولی در اینجا صاف و حُر یعنی پاک و بی آلایش. وقتیکه نتوانستی این گوهر های درون وجودت را که آفریننده در تو نهاده ببینی.  وقتیکه نتوانی ببینی آنوقت نمیتوانی خودت را بشناسی و وقتی نتوانی خودت را بشناسی آنوقت نمیتوانی آن آفریننده, خدا و حقیقت و یا هرچه که میخواهی اسمش را بگذاری ببینی و بشناسی تا این درّ و گوهرجود خودت را درست نشناسی.

2484    جــان مــردم هســت مــانــنــدِ هـــوا        چــون بگـرد آمــیـخـت شد پـردۀ سـمـا

گفتیم مردم یعنی آدم و یا یک انسان. میگوید جان مردم مثل این هوائی هست که ما نفس میکشیم. حالا وقتیکه هوا پُر از گرد و غبار میشود مثل یک حجاب و یا پرده ای میشود و جلوی دید آسمان را میگیرد و دیگر خورشید و ماه و ستارگان دیده نمیشوند. جان تو هم همین طور میشود.

2485    مـــانـــع آیـــد اوز دیــــد آفــــتــــاب        چـونکـه گَـردَش رَفـت شد صافی ونـاب

این آلودگیها که مثل ابری شده و بر فراز آسمان وجودت گسترده شده و نمیگذارد که تو این آسمان حقیقت را ببینی, بهم مزن بگذار این گرد و غبار فرو نشیند, گوش بکن به صحبتهای صیقلگر, تا این ابر زدوده کننده آسمان وجودت از بین برود و آنوقت خورشید و ماه و ستارگان همه را میتوانی ببینی.  

2486    بــا کــمـالَ تـیـرگـی حـق واقـعـات        مــی نـــمـــودت تــا رَوی راه نــجــات

واقعات اشاره بآن خوابهائی هست که فرعون دیده بود. فرعون خوابی دید و یکی هم بیشتر و شبهای متوالی خواب میدید.  خواب میدید که خدائی هست, حقیقتی هست. بیدار میشد و بوزیرش میگفت که من میخواهم بروم و این خدا را بشناسم و پیدایش کنم ولی آن هامون وزیر بد خواهش نمیگذاشت. او میخواست آن واقعیتهائی که واقع شده بود و در خواب اتفاق افتاده بود را ببیند. ای آدم فرعون صفت در تو هم ممکن است این حقایق اتفاق بیافتد. تو گوش به هامون وجودت مکن. مثل فرعون نباش که به هامون توجه کرد و بآن واقعیتهائی که در خواب دید توجه نکرد. اگر واقعا دل را صاف و پاک کنی خیلی از چیزها و روشنیها در خواب برای شما میاید. روشنیهائی که سمبولیک است و نموداریست که بشما میگوید میتوانید بروید بسوی آینده پُر از روشنائیها. بگیر اینها را و بدنبالش برو.

Loading

13.4 چنبره دید جهان

تفسیر  :

مولانا در یک بحث عرفانی فلسفی میگوید که خوشی ها و ناخوشی ها هرچه باشد همه سایه اندیشه ضمیر خود انسان است. یعنی همه سرچشمه خواستها و منشأ از درون دارد. میگوید ریشه همه خوشی ها و نا خوشی ها . ریشه همه خوش بینیها و بد بینیها و ریشه همه داوریها، خوب یا بد اینها نهفته است در ضمیر و بطن انسانها. هرچه بر ما در مسیر زندگی میگذرد، از حالات متضادی که باشد, شادی و غم, از رنج و راحت, از نشاط و دلمردگی, نیکی و یا بدی, از زشتی و زیبائی و از این قبیل متضادها، آنچه پیش بیاید همه از سایه اندیشه درون و انعکاس ضمیر ماست.

مولانا میگوید ما اینها را اشتباها بحساب خارج از خودمان میگذاریم. ولی آنچه را که برای ما پیش میآید اعم از اینکه خوشمان بیاید و یا خوشمان نیاید معمولا ما از خودمان نمیدانیم و اینها را بحساب بیرون از وجود خودمان میگذاریم. در حالیکه اینطور نیست. یادتان هست آن بیت معروفش را که میگوید:

                   گر بود اندیشه از گل گلشنی        گر بود خاری تو هیزم گلخنی

اگر میخواهی گلشن گلستان باشی اندیشه تو درونی است و باید که درونت گلستان باشد. در مصرراع دوم میگوید اگر اندیشه ات مثل خار باشد, تو هیزمی هستی که باید در تون حمام باید سوخته بشوی.  بنا بر این تمام اساس زندگی ما نهفته است در بنیان درون ما. اگر که ما میخواهیم غیر از این باشیم باید که درون خودمان را غیر از آنچه که هستیم بکنیم. مولانا میگوید در چشم مردمی که فضای اندیش و ضمیرشان تنگ و مهنت زده است، دنیا  بنظرشان تنگ است و زندگی بنظرشان پُر از محنت است. زندگی بنظرشان انباشته از رنج و شکنجه است. میگوید کسیکه مغزش آشیانه تخیلات اندوه زا و غم افزا باشد، خودش هم سراپا پُر از غم و اندوه است, روحش افسرده است. قلب او مرکز و کانون افکار زهر آگین است. اینها کلمات خود مولانا ست که جا بجا در سراسر شش دفتر مثنوی میگوید. میگوید که اگر افکار خودت مسموم باشد، سراسر دنیا را مسموم و غم خانه می بینی. اگر قلبت لانه اندوه باشد سراسر دنیا را غم خانه می بینی و بر عکس اگر که سراسر شادی میخواهی ببینی سعی کن که درون خودت شاد باشد. در دنبال این مطلب میگوید:

                     فکرت بد ناخن پر زهر دان       میخراشد در تعمق روی و جان

فکرت عربیست و فارسی آن میشود اندیشه. فکر کن که زیر ناخنهای تو پر از زهر و سم هست و حالا داری خودت را میخارانی و این زخمهائی که دارد بوجود میاید از طریق آنها  سم دارد وارد بدنت میشود. حالا اگر با این ناخن پُر زهرت جانت را بخارانی، این سموم وارد جانت میشود. البته این دارد بطور سمبلیک میگوید. جان را بجای روح بکار میبرد. روح یک ماده نیست که بشود آن را بخارانید ولی این اصطلاح است که خاریدن روح با ناخن پر از سم یعنی رنجآوری و غم آوری بر روح. این روح نیست که غم میاورد بلکه این ما هستیم که غم را بر روحمان تحمیل میکنیم. مولانا اینگونه اشخاص کج اندیش و بد بین را به یک بیمار تشبیه میکند و براستی هم از نظر روانی بیمار هستند. میگوید اینها مثل بیماری هستند که بسر گیجه مبتلا شده اند. کسیکه بسرگیجه مبتلا میشود خیال میکند که همه چیز دوران دارد. مثلا در اطاقیکه هست خیال میکند که اطاق دارد دور سرش میگردد. در حالیکه اطاق سر جایش ثابت است و حرکتی نمیکند. این اوست که بیمار است و مبتلا به سرگیجه شده و تقصیر از عالم بیرون از او نیست، اینست که همه چیز را در حال گردش و دوران می بیند و شکایت میکند. باید در خودش جستجو کند که چرا سرش بدوران افتاده است. این سرگیجه را بعنوان مثال آورده. سر گیجه های روانی هم هست مثل این گیج شدنها در زندگی یک سرگیجه است. این شخص بیمار فکر میکند که همه این گیج شدنها در زندگیش بیرون از خودشان است. بیشتر ما اینگونه فکر میکنیم و این حرفهای مولانا را هم آسان نمی پذیریم چون عادت کرده ایم که همه چیز نا پسند را ناشی از بیرون خودمان بدانیم. روح سالم و سر زنده بچشم کسیکه دارای وضع طبیعی هست خیلی پُر نشاط و آرام است و قلبش مثل گل شکفته است, شادمان است. چهره عالم هرچه باشد زشت یا زیبا، در نظر او زیبا میرسد مثل اینکه خودش اینگونه بود . همه را و همه جا را خندان و خرم می بیند زیرا روحش بمقامی رسیده که چیزهائی که روح مردم عادی را آزرده میکند برای او اصلا مایه آزردگی نیست یعنی کوچکتر از این است که روح او را آزرده بکند. و میگوید سر چشمه همه این احوال در درون توست. بعبارت دیگر روح او بقدری والا مقام  و عالی هست که هیچ چیز آنرا آزرده نمیکند. پس کاری باید کرد که روح غلو پیدا بکند و ارجمند بشود و اروج پیدا کند. روح برای اروج پیدا کردن غذا میخواهد و بار ها گفته که غذای روح معرفت و معنویت است. غذای روح شناخت حقیقت است و این شناخت را عرفان می نامیم.

مولانا یک نتیجه اخلاقی از همه این گفته های خودش میگیرد که این بد بینی ها و بد گوئی ها, بد گمانیها نسبت به همه کس و نسبت بهمه چیز حاکی از صفات بد و زشتی هست که در درون خود انسان است. همه در زندگیشان فکر میکنند که ای وای.. من در زندگیم دارم می بینم تقصیر ندارم ولی آنقدر بلا بسرم میآورند و اینقدر محیطم را آلوده کرده اند که اینقدر زشتی می بینم که من هم زشتی میگویم و مولانا میخواهد بگوید که برای اینها طبیعت اینگونه پیش میاورد. در طبیعت بدی هست و زیبائی هم هست، زشتی و زیبائی هم هست, رنج و راحتی هم هست و تو بایستی بگونه ای باشی که آن چیزهائی که روح تو را خراش میدهند و رنج آورند و بقول خودت غم افزا هستند نتوانند در تو اثر بکنند زیرا تو نمیتوانی جلو آنها را بگیری مثلا تو نمیتوانی جلو یک نفری را که یک عمر بدروغگوئی عادت کرده بگیری، او دروغ میگوید و این تو باید باشی که یک زرهی اطراف خودت بکشی و آن دروغهائی که مثل تیر بطرف تو میفرستد, برگردانی بسوی خودش و اصلا تو را آزار ندهد. چگونه میشود این کار را کرد؟ با معنویت و با عرفان و با معرفت. بعضی ها هستند آنچه که از آنها میشنوی شکایت از روزگار است. حالا مولانا میگوید همه این بدیها و خوبیها از درون توست. اینها نتیجه رفتار و کردار خود شماست. ما اعمال و کردار خودمان را فراموش میکنیم و خودمان را تبرئه میکنیم و هیچ وقت خودمان را گنه کار نمیدانیم و تصور میکنیم هرچه کرده ایم درست بوده. بنا بر این اگر پیام و اندرز مولانا را بگیریم و درک کنیم و بپذیریم و نخواسته باشیم بهانه بیاویم و نخواسته باشیم هر یک کلمه ای که گفته یک کلمه مخالفش را پیدا کنیم خواهیم دید که همه مشکلات از درون ماست. میگوید:

             راه لذت از درون دان نه از برون       اولی دان جستن از قصر و حُصُون

حصون جمع حصم است. حصم خیلی از قصر ها عالی تر است مثل قلعه هائی که در هر قلعه چندین قصر است. میگوید این را ابلهی دان که بگوئی این لذت من اینست که من این قصر ها را داشته باشم. چه بسا خیلی کسان هستند که در این قصر ها زندگی میکنند ولی پاسداران پشت در اطاقشان باید تا صبح پاسداری کنند. یا هر روز بهترین غذا ها را میل کنند.

          آن یکی در کنج زندان مست و شاد         وان دگر در باغ ترش و بی مراد

پس این باغ نیست که من را خوشحال میکند بلکه درون من است که مرا خوشحال میکند.

پس از این مقدمه که  قدری بدرازا کشید حالا میپردازیم به تفسیر اشعا ر این قسمت.

2367    هـــرکـــرا افـــعـــال دام و دد بــــود        بـــر کـــریــمـــانش گُـــمــان بَــد بُـوَد

دام یعنی حیوانات اهلی و دد حیوانات وحشی و درنده. میگوید هرکس که درونش, اندیشه اش, کارهایش, افعالش مثل دام و دد باشد در همان حد حیوان است حالا چه اهلی و چه وحشی. و وقتی جزء حیوانات باشد آنوقت کریمان و بزرگان را هم نمیشناسد. در مصراع دوم میگوید: تازه بر بزرگان شک و گُمان بد هم میکند.

2368    چون تو جزو عالـمـی هـرچون بُوی        کــلّ را بـر وصـفِ خـود بـیـنـی غَوی

هر چون بُوی یعنی هرگونه که باشی. کل یعنی کل عالم هستی. غوی یعنی گمراه. میگوید چون تو جزوی از این عالم هستی. در حال جزو بودن که تو فقط یک جزوی از این کل عالم آنوقت همه عالم را با خودت قیاس میکنی و چون خودت بد هستی میگوئی که همه عالم بد هستند. تو جزوی و آن عالم کل است و تو نمیتوانی خودت را با کل قیاس بکنی. تو اگر بد باشی جهان را هم سراسر بد می بینی و مثل خودت می بینی. مولانا میگوید تو دنیا را از دریچه شخصیت و اندیشه خودت می بینی. از دریچه خودیت، خودت را می بینی. تا شخصیت و هویّت و آن دریچه ایکه باین دنیا نگاه میکنی چه باشد ممکن است که این دنیا را خوب ببینی و یا بد ببینی.

2369    گــر تـو بـرگـردی و بـرگردد سَرَت        خــانــه را گــردنده بــیــنـد مَــنــظـرت

تو بر گردی یعنی چخ بزنی و بر گردی. بر گردد سرت یعنی سرت بدوران بیافتد و سر گیجه پیدا کنی. در مصراع دوم میگوید چشمانت اطاقت را گردنده می بینی. در سابق باطاق, خانه میگفتند و بخانه میگفتند سرا. یعنی یک سرا ممکن بود پنج خانه داشته باشد.

2370    ور تو در کشــتـی رَوی بَـریَم رَوان        ســـاحـــلِ یــم را هــمـــی بـیـنـی دوان

یم یعنی دریا. مثال دیگری میزند و میگوید: تو سوار کشتی شدی و داری میروی در حالیکه داری میروی و بساحل نگاه میکنی, خیال میکنی که ساحل در حال حرکت است. ولی ساحل سر جایش ثابت و بی حرکت است و این تو هستی که داری ساحل را در حال حرکت می بینی. میخواهد نتیجه بگیرد که تو زشت هستی نه بیرون از تو.

2371    گـر تـوبـاشی تـنگ دل از مَـلحـمـه        تـنـگ دل بـیـنـی جــملـه دنِـیـا را هــمـه

مَلحمه یعنی رنج. و چیز نا گوار. میگوید اگر تو آزرده دل باشی از یک رنجی که برای تو پیش آمده و تو را تنگ دل کرده، بنا بر این تو همه دنیا را پر از رنج و پر از نا گواریها می بینی و این فقط تو هستی که اینطور احساس میکنی و دنیا ثابت سر جایش هست و تنگ و گشاد نمیشود. پس تو باید سعی کنی که دلت گشادگی پیدا کند. ممکن است سؤال کنی که چه بکنم که دلم گشادگی پیدا کند؟ جواب اینکه با پیدا کردن و یا داشتن معرفت و معنویت با درک کردن حقیقت، با ارزش دادن به نعمتهائی که بتو داده شده. همان فرزندی که تو حاضر نیستی یک مو از سرش بدهی و تمام دنیا را بگیری, این بزرگترین نعمتیست که بتو داده شده. آیا نمیتواند دل تو را دلشاد بکند؟ چرا، تو باید دریچه دلت را باز کنی.

2372    ورتـو خوش بـاشـی بـکـامِ دوسـتان        ایـن جـهــان بـنـمـایـدت چـون گُـلستــآن

بکام دوستان یعنی آنچه را که دوستان دلشان میخواهد. دوستان دلشان میخواهد که تو خوش باشی, همان جور واقعا خوش باش. یک دوست و یا دوستان واقعی تو چگونه میخواهند که تو خوش باشی؟ همان طور که دوستانت میخواهند که تو خوش باشی، باش آنوقت همه جهان را گلستان می بینی. دوست واقعی و یا دوستان واقعی تو آن نیست که با تو به گشت و گذار میآید و با تو به کنسرت میآید, و آن نیست که اگر بیمار شوی بعیادت بیاید و برخت هم بکشد که از تو عیادت کرده. دوست آنست که اگر ببیند تو ناراحت هستی، بکوشد و تو را از نا راحتی بیرون بیاورد, دوست آن کسیست که تو را بر خودش مقدم بدارد. حالا اینگونه دوستانی داشته باشی, آنها میخواهند که تو چکونه باشی؟ حالا اگر همان گونه باشی آنوقت دنیا بنظرت گلستان است.

2373    ای بسا کس رفـتـه تـا شـام وعـراق        او نـدیـده هــیــچ جــز کُــفــر و نــفــاق

در زمانیکه مولانا زندگی میکرده شام و بغداد و حتی هندوستان و اینها خیلی آباد و سبز و خرم بودند. در آن زمان مولانا، در شام و بغداد عراق بسیار آباد و سبز و خرم بود و این دوشهر مرکز علم و مدرسه و دانشگاه بود و مردم برای کسب علم و هنر باین دوشهر میرفتند. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که باین دو شهر میروند و لی آنها بجز کفر و نفاق هیچ چیز دیگری نمی بینند و هیچ بهره ای از این مسافرت خودشان نمی برند. آدمی که خودش منافق و گرفتار ظلمت نا باوری باشد, بهر کجای دنیا برود همه جا را ظلمانی می بیند برای اینکه این ظلمت اندیشه وجود خودش را هر جا برود بهمراه خودش می برد.

2374    وَی بسـا کس رفـتـه تا هـنـدو هَـری       او نـدیـده هـــیــچ جــز بـیــع و شِـــری

هَری ( هرا) میخوانیم. هری همان هرات که مرکز تجارت قدیم بود. بیع یعنی خرید. شری را شرا میخوانیم و یعنی فروش و مشتری هم از همین کلمه است. حالا یکی را در نظر بگیرید که رفته به هند و یا رفته به هرات که دو مرکز تجارت بود. او هیچ چیز ندیده جز خرید و فروش و همه سعی و کوشش او اینکه جنسها را ارزانتر بخرد و در شهر خودش گران تر بفروشد. او فقط همین را دیده. حالا در این دو شهر چقدر دیدنیهای جور و واجور است و مردم آنها چه تمدن و رسومات و فرهنگهای مختلف دارند، او اصلا کار باین کارها ندارد.

2375    وَی بسـا کس رفـتـه ترکسـتان و چـیـن      او نـدیـده هــیــچ جــز مکــر و کــمـیـن

بسیارند کسانیکه به ترکستان و چین سفر کرده اند و وقتی مراجعت میکنند و وقتی از آنها سؤال کنی که ترکستان و چین چگونه بود آنها فقط از آنجا ها بدگوئی میکنند که چقدر بآنها سخت گذشته و در آنجا جز مکر و حیله چیز دیگری ندیده اند. فقط جنبه های منفی را دیده اند. هیچ چیزهای زیبای آنجا، گل و دشتهای آنجا بنظرشون نمیآید. راستی چرا اینطور است؟ در بیت بعدی جوابش را میدهد.

2376    چـون نـدارد مُـدرَکی جـزرنگ و بو        جــمــلـه اقــلــیــمــهـا را گو بجـو

مُدرک یعنی ادراک شده و اینجا بمعنی مراد و مقصود است.میگوید هیچ مراد و مقصودی جز رنگ و بو ندارد. منظورش از رنگ و بو, این چیزهای ظاهر است. او فقط بدنبال زرق و برق است. جمله یعنی همه. اقلیمها یعنی سرزمین ها را. گو یعنی باو بگو. بجو یعنی جستجو بکن. در مصراع دوم میگوید ای آدمی که بجز رنگ و بو هیچ جیز دیگری را نمی بینی برو و همه سرزمینهای دنیا  را جستجو کند، هیچ جا معنویت را بدست نمی آوری و هیچ جا دانش کسب نمیکنی و هیچ چیزی بر تو افزوده نمیشود و فقط زرق و برقهایشان را می بینی. وقتی کسی از پاریس بر میگردد و از او بپرسی که چه دیده ای؟ میگوید برج ایفل را دیده ام و وقتی از بالای آن نگاه میکنی تمام شهر و حتی اطرافش هم پیداست و زیر نظر است و خیلی زیباست. از او بپرسید که هیچ بفکر افتادی که ایفل چه کسی بوده و این برج را چه جوری ساخته، در چه زمانی ساخته و چه مهندسیی بکار برده، چه هندسه ای و چه ریاضیاتی بکار برده که هنوز و هنوز هم پا برجاست، یا تو فقط رفتی ازش بالا که منظره تماشا بکنی. تو فقط بدنبال رنگ و بو بوده ای.

2377    گـــاو در بــغـــداد آیـــد نــا گــهــان        بـگـــذرد او زیـن ســران تـا آن ســران

2378    از هـمـه عــیش و خوشـیـهـا و مزه        او نــبــیــنــد  جــزکــه قِشــرِ خــر بـزه

در بالا تر گفتیم که بغداد در قدیم یک مرکز بزرگ علم و دانش بود و بسیار آباد بود و مرکز تجارت بود و پایتخت کشور عراق بود و بسیار آباد. میگوید آن کسی که معرفت و معنویت ندارد مثل یک گاویست که نا گهان و سر زده آمده و از اینسرش تا آن سرش رفته فقط پوست خربوزه ای که از دست رهگذری افتاده، فقط آن را می بیند. قشر یعنی یک تیکه. او هیچ چیز دیگری نمیبیند از این بغداد. برای اینکه این چیزها بدردش نمیخورد، برای اینکه او فقط بدنبال پوست خربوزه است.

2379    کـه بُـوَد افــتــاده بــرره, یــا حشیش        لایــق سَــیــران گـــاوی یـــا  خــریش

حشیش بمعنی برگ خشک است. هر برگ خشک شده ای و یا گیاه خشک شده ای را میگویند حشیش. آن چیزی هم که مواد مخدر هست چون یک برگ خشک شده است بآن میگویند حشیش. مولانا منظورش آن مواد مخدر نیست و منظورش هر برگ خشک شده است. کلمه سَیران یعنی سیر کردن و گردش کردن. میگوید این گاوه که رفته در بغداد فقط اگر یک برگ خشک شده ای روی زمین افتاده باشد، آن را بر میدارد و خیلی هم خوشش میاید. این لایق گاو بودنش هست و این لایق خر بودنش هست. و یا لایق گردش کردن یک گاو یا خر همین برگ خشک شده روی زمین افتاده است. جای دیگر میگوید:   

              هم مزاج خر شده این نفس پست         فکرش اینکه، چون علف آرد بدست

2380    خشک بـرمیخِ طـبـیـعـت چون قَـدیـد        بســـتـه اســـبــاب, جــانش  لا یــزیــد

سابق بر این این یخچالها که نبود برای اینکه در زمستان غذا داشته باشند میامدند و این گوشت را تیکه تیکه میکردند و بان نمک میزدند بعد آن را بامیخ روی دیواری در برابر آفتاب نگه میداشتند و این گوشت خشک میشد و آن را برای مصرف زمستان بکار میبردند. و در طول زمستان میخوردند. اسم این گوشت قدید بود. حالا میگوید اینگونه آدمها هم مثل قدید میمانند. همان طور که این قدید با میخ روی دیوار کوفته شده، اینها هم مثل قدید بر دیوار طبیعت کوفته شده اند. در مصراع دوم لا یزید یعنی افزوده نمیشود یعنی چیزی به او اضافه نمیشود. در این دنیای پهناور و در این عرصه گشاده زندگی اینها هیچ فرقی در طول عمرشان نمیکنند. بدنیا میآیند و از دنیا میروند و همان گوشت نمک سوزِ خشک شده روی دیوار هستند. آنها بسته باسباب ظاهری این دنیا و زرق و برقهای این دنیا هستند.

2381    وان فضـای خَـرقِ اســبـاب و عـلـل        هســـت اَرضُ لله، ای صَــــدرِ اَجَـــل

خَرق یعنی پاره کردن. شما میگوئید فلان کس کارهای  خارق العاده میکند. یعنی کارهائی میکند که دیگران نمیتوانند بکنند.کارهای عادی را پاره کرده یعنی از آنها فراتر رفته. و خَرق یعنی پاره کردن. اسباب و علل همان زرق و برقها هستند. چطور میتوانیم از این زرق و برقها را واقعا در نظرمان پاره پاره و بی اهمیت کنیم و بدور بیاندازیم. وقتیکه به سر زمین معنویت بیائیم. ارض الله یعنی زمین خدا. خدا که زمینی ندارد. این یک اصطلاح است و اَرض الله یعنی در پهنه معرفت و عرفان, در پهنه معنویت. آنجا هست که میتوان آن زرق و برقها را بی اهمیت کرد. مثل اینکه شما یک تیکه کاغذ بی اهمیت را پاره میکنید و بدور میاندازید. این زرق و برقها را هم پاره کن و بدور بیانداز. کی میتوانی اینطور باشی؟ وقتیکه قدم بگذاری در سر زمین معرفت. ای صدر اجل کسی نیست, مولانا خواسته است که به خواننده و یا شنونده گفته هایش احترامی بگذارد و گفته ای وزیر محترم و ای صدرِ اجل و یا ای بزگوار.

2382    هــر زمان مُبدل شود چون نقشِ جان        نـو بــنــو بــیــنــد جـهـانــی در عِـیـان

مُبدل از کلمه تبدیل است. هزمان مُبدل شود یعنی هر زمان تغیر پیدا کند. چون نقش جان یعنی احوال روح. کسیکه در آن پهنه معرفت قدم گذاشته آنوقت هر زمان روحش در حال تغیر است و مرتب روحش بهتر و بهتر میشود و دائم در حال تبدیل شدن بطرف جلو رفتن است. جانش تبدیل میشود. نو بنو جهانی و دنیائی در نظرش آشکار میشود. ولی برای مردم عادی نه این اتفاق نمی افتد و دنیا همین دنیاست و هرچه نگاه میکند همین است که بوده و هستش. و گاو هم وقتی نگاه میکنی همین است و دنیا برای او هم تغیر نمیکند. این روح است که باید مبدل شود و با هر نفسی که میکشی تبدیل شود و بهتر و بهتر و عالی تر و عالی تر بشود  آنوقت جهان را بر تر وبرتر و عالی تر می بینی, نو بنو و آشکار تر می بینی. عرفا بخصوص ابن عربی که ستون عرفان است میگوید که آفرینش جهان ثابت نیست یعنی دائما این جهان در حال آفریده شدن و تبدیل و عوض شدن است. و هیچ عوض شدنی هم مکرر نیست و هیچ چیز تکرار نمیشود و نو بنو است. برای اینکه تکرار ملالت آور است و در کار خدا ملالت آوری نیست. خداوند هر لحظه در دلتان تجلی میکند, این تجلی با تجلی بعدش فرق میکند, نو بنو است, و هیچ لحظه ای نیست که با لحظه فبلیش شبیه باشد و تکرار نمیشود که ملالت آور هم نباشد. این پرتو و تجلی یعنی جلوه کردن در دل توست. این جهان که میگوید این جهان بیرون تو نیست بلکه این جهان درون توست و دائما عوض میشود.

2383    گــر بُـودفـــردوس و اَنــهــارِ بهشت       چُون فسـردهِ یک صفـت شد,گشت زشت

انهار جمع نهر است. فسرده شدن یعنی ثابت و بدون تغیر شدن, منجمد شدن و افسرده شدن. میگوید اگر قرار باشد که آن نهر هائیکه اینقدر در بهشت توصیف شده همه آنها تکرار بشود آنوقت آنها هم بنظر زشت میایند. حتی آن حوریهای زیبا و آن چیزهای خوب بهشتی اگر تکرار بشود بنظر زشت میایند. طبیعت انسان اینست که چیز تکراری نمیخواهد.  

2384    چــنــبــره دیــد جـهـان ادراک تسـت       پـــرده پـــاکــان، حسِ نـــا پـــاکِ تُســت

چنبره یعنی دریچه. ادراک تو یعنی حس درک تو. پرده یعنی حجاب. پاکان آن انسانهای کامل است. حس نا پاک تو یعنی آن حواس اشتباه کننده تو. انسان دارای پنج حس است و این پنج حس همه شان اشتباه میکنند. میگوید تا این ادراک تو چی باشد. آن دریچه دید تو چشمان تو نیست بلکه آن دریچه درک تست. حالا حجابهائی هست که جلو این دریچه را میگیرد. آنوقت نه پاک میدانی چیست و نه پاکان. پاک یعنی چیزهای خوب. پاکان یعنی آدمهای خوب. این حواس پنجگانه تو پرده و حجاب شده, چشمت دیده که این چقدر زیباست, و رفته بدنبالش “بهر قیمتی شده باید بخرمش و بدستش بیاورم.” کشیده شده بطرف این چیز. پس این چشم تو پرده و حجابیست که جلوی آن دریچه ای که میخواهد حقیقت را ببینه. گوشت هم همین طور است. حس لامسه ات هم همین طور است. حس بویائیت هم همین جور است. این حسها بد نیستند بر عکس خوب هم هستند ولی نه اینکه تو تنها با اینها زندگی کنی. اگر تمام توجهت باینها باشد آنوقت اینها پرده و حجاب میشوند جلوی حقیقت. هرپنج حواس تو مادی هستند و چون تو حس مادی داری، تو مادی گرا شده ای و فقط میخواهی با این حواس مادی قضاوت و داوری کنی بنابر این تو مادی گرا هستی و نمیتوانی در عالم معنویت هم که میروی درک بکنی و داوری کنی. تو باید با چشم دلت اینکار را بکنی بشرط اینکه چشم دلت باز باشد و حجاب از جلوی چشمت برداشته شده باشد. حجاب کینه, کینه توزی و دشمنی, نبخشیدن, حسد ورزیدن, حرص و آز, انتقام اینها پرده جلو چشم دل است که نمیگذارد حقیقت را ببینی. میگوید این حواس خودت را شستشو بده.

2385    مـــدتــی حس را بشـُـو  زآبِ عِــیــان        ایـن چـنـیـن دان جا مه شوی صوفیان

سهراب سپهری هم عارف معاصر بود و او هم میگوید باید چشمتان را شستشو بدهید. مولانا میگوید این حس خودت را شستشو بده منظور چشم دلت را شستشو بده. در مصراع دوم (جامه شوی صوفیان) یک اصطلاح است. جامه اینجا بمنظور دل است. جامه شوی یعنی دل شستن پس دلها را هم باید شست همانطور که بدن خودتان را میشوئید. همان چرکی که روی بدن شما نشسته بر دل شما هم نشسته. شما جامه تنتان را عوض میکنید پس باید جامه دلتان را هم عوض کنید. صوفی صافی آن کسی هست که این جامه دلش را هم مرتب شستشو میدهد و عوض میکند. کنایه از شستشوی دل از آلودگیهاست.  این شستشوی دل را اصطلاحا میگویند  جامه شوی صوفیان. 

2386    چــون شـدی تـو پــاک, پـرده بـر کَـنَـد        جانِ پـاکان خـویش بــر تـو میـزنــد 

وقتی تو جان و دلت را شستشوی دادی آنوقت پرده بکنار میرود و آنوقت روح انسانهای کامل خود بخود بر دل تو می تابد. آن چیزیکه انسانهای کامل را کامل کرده و یا آن نوری که بر دل انسانهای کامل تابیده آنوقت بر دل تو هم می تابد.

2387    جـمـلـه عــالـم گــر بُـوَد نــور و صُـور       چشــم را بـاشد از آن خــوبــی خـبــر

حالا مولانا میخواهد پنج حس مادی را بگوید. میگوید این چشم سر, اگر همه عالم پُر از نور و نقش باشد, فقط چشمت سر میتواند آنها را ببیند. گوش و بینی و اینها نمیتواند آنها را ببیند. فقط چشم سر میتواند آنها را ببیند.

2388    چشـم بســتی, گـوش مـی آری بـپـیـش        تـا نـمـائـی زلـف و رخسـاره بُـتِـیـش

2389    گــوش گــویـد مـن بصـورت نـگـروم        صـورت ار بـانگـی زنــد, من بشـنوم

2390    عـالِــمـم مـن, لـیـک اندر فـن خـویش        فنّ من جز حرف وصوتی نیست بـیش

چشمتان را ببندید و گوشتان را پیش بیاورید. میگوید این نقش دیوار را ببین, این نقش مثل بت است. رخساره بُتیش یعنی رخساره بتی او را. گوش میگوید آخر من صورت را نمیتوانم توجه کنم. اگر این صورت صدائی زند آنوقت من میتوانم بشنوم. درست است که من عالمم و چیز میدانم ولی فقط در فن خودم. فن خودم شنیدن است. فن من بجز حرف و صوت بیشتر نیست.اینها حواس ظاهر بود. ولی آنکه میگوید حواس درون و از چشم دل حرف میزند میگوید اگر آن پرده جلو چشمت بکنار برود آنوقت تمام وجودت می شنود, می بیند, حس میکند, لمس میکند و همه وجودت یک حس میشود. حافظ میگوید: جمله اعضا چشم بایدو گوش . هر سر مویت باید بشنود و ببیند و لمس بکند. اینجور حقیقت معلوم میشود.       

2391    هـیـن بـیـا بـیـنـی بـبـیـن این خـوب را        نـیسـت در خور,بـیـنی این مطلوب را

حالا بینی چگونه است. یک نقش زیبائی را باو نشان میدهند و میگویند ای بینی ببین این نقش زیبا را. ولی این چیریکه برای تو مطلوب است درخور مطلوب بینی نیست

2392    گـــر بُــود مُشـک  و گـلابـی بو بـرم        فـنّ مــن ایـنسـت و عـلـم و مَخـبَــرَم

مَخبَر یعنی آگاهی. اگر مُشک و گلابی باشد من میفهمم برای اینکه اینست فن و علم و آگاهی من.

2393    کـی بـبـیـنـم مـن رخ آن ســیــم ســاق        هـیـن مـکن تکـلـیـفِ مـا  لَـیـس یُطاق

سیم ساق یعنی سپید اندام. کی من میتوانم یک آدم سفید اندام را ببینم. در مصراع دوم ما لیس یُطاق را معنی میکنیم. ما یعنی آنچه. لیس یعنی نیست. یُطاق یعنی طاقت آن. کلا میگوید چیزیکه من طاقطش را ندارم تکلیف من مکن اینکه میگوئی فلان چیز و یا کسی را ببین از حد من خارج است و من نمیتوانم اینکار را بکنم. مولانا بما میگوید بینی فقط بوی را میبیند و چشم فقط نقش را میبیند و گوش فقط صوت را می بیند. حالا یک حس دیگر هم هست و آن حس راست بینی و کج بینی است.

2394    بـاز حـسّ کـژ, نـبـیـنـد غـــیـــر کــژ        خــواه کـژ غَـژ پیِش او یـا راسـت غــژ

این حس راست بینی و کج بینی جزو حواس پنجگانه نیست. در مصراع اول میگوید: حس کج فقط کج بودن را میبیند و نه هیچ چیز دیگر. پس اگر تو داری همه کجی ها را حس میکنی بدان که تو سرشتت کج است. در مصراع دوم غژیدن یعنی راه رفتن. تو جلوی او راست راه برو و یا کج راه برو، او فقط کج رفتن را می بیند. کسانی هستند فقط زشتی ها را می بینند و آنها همه کج سرشتند.

2395    چشــمِ احـوَل از یـکـی دیـدن یـقـیـن        دانـکـه مـعـذولسـت ای خـواجه مُـعـیـن

چشم احول یعنی چشم لوچ. میگوید انتظار نداشته باش که چشم لوچ یکی ببیند. ای خواجه معین چشم لوچ یکی نمیتواند ببیند.

Loading