تفسیر :
یکی از نکاتیکه مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی از آن صحبت میکند موضوع عقل و رابطه آدمی با عقل است. مولانا معتقد است که این عقل همیشه با تو هست. بر تمام زندگی تو هم مسلط است. بر همه حالات و حرکات تو ناظر است. تو این عقل را قبول داری ولی آنرا نمی بینی باین علت که نامرئی هست و دیدنی نیست تو آن را نمی بینی. ولی اگر رسیدیم باینکه تو عقل نداری، بتو بر میخورد. همه فکر میکنند که عقل دارند و از حد معمول دیگران هم زیاد تر دارند ولیکن نمیتوانند این عقل را ببینند و چون دیدنی نیست، خدا هم همان گونه که عقل بر تو مسلط است و ناظر هست بر همه حرکات و اعمال تو و دیدنی نیست. چون دیدنی نیست تو قبولش نداری. راستی چطور این عقل را که دیدنی نیست قبول داری و بآن هم مینازی و افتخار هم میکنی ولی خدا را که نمی بینی قبول نداری؟. این یک سؤال را در اول بحث پیش میاورد و میگوید اگر که تو خطائی بکنی خودت متوجه میشوی که خطا کردی. آنوقت عقل تو را ملامت میکند. همین ملامت کردن عقل خودش دلیل بر وجود عقل است. یعنی یک چیزی در درون و نهاد تو وجود دارد که تو را دارد ملامت میکند. دزدی کردی, آدم کشتی, دروغ گفتی, خودت میدانی که یک چیزی در درون تو دارد تو را ملامت میکند. آن چیز عقل توست. پس این ملامت را دلیل بر وجود عقل بدان. و بمحض اینکه رابطه اش اندکی کم شود از تو, تو به خطای ندانسته میروی.
یک وقتی هست که خطا دانسته است. وقتیکه داری دروغ میگوئی میدانی که داری دروغ میگوئی. ولی یک وقتی هست که آدم خطاهائی میکند که نا دانسته است و بعد از آن متوجه میشود که خطا کرده است. میگوید که این عقل مثل اُصطرلاب است و این یک کلمه یونانیست. در زبان یونانی بآن اُصطر لاوس میگفتند که از همان کلمات ستارگان است این را عربی کرده اند و بآن اُصطرلاب میگویند. و ما در فارسی بآن ستاره نمائی میگوئیم. این اُصطرلاب برای اندازه گیری فاصله ستارگان از یکدیگر هست. و برای جا و موقعیت ستارگان نسبت بهم است. عقل هم میگوید که مثل اصطرلاب است. این اصطرلاب یک پایه دارد که یک صفحه گردی روی آن پایه قرار گرفته که ان کسیکه میتواند با این اصطرلاب کار بکند میتواند که موقعیت و فواصل ستارگان را از هم اندازه بگیرد. مولانا میگوید که این عقل هم مثل اصطرلاب است منتها با این تفاوت که این با ستارگان کاری ندارد. این اصطرلابیست که دوری و نزدیکی تو را از حقیقت اندازه میگیرد. موقعیت تو را نسبت بآن مبدأ آفرینش می سنجد. این تشبیهی است که مولانا برای عقل میکند. این عقل وسیله ای هست برای جستن حقیقت برای تو، همانگونه که اصطرلاب وسیله موقعیت ستارگان است. و این چیزی نیست که قابل بیان باشد. خیلی چیزها هست که احساس میشود و لی قابل توصیف نیست و به بیان در نمی آید. عقل هم یکی از آنهاست. این عقل چیزی بر تر هست از آن تصورات شما در این عالم ماده. شما این عالم ماده را میگوئید عالم مکان. در آن مکان وجود دارد. راست, چپ, جلو, عقب. حالا در این عالم مکان که تو هستی و تو هم مکان داری تو نمیتوانی بگوئی که این عقل طرف راست واقع شده و یا طرف چپ. این موازینی که تو درش بکار میبری برای ماده نمیشود برای نیروئی که عقل هست بکار ببری. آن نیرو و یا انرژی درونیست که جزئی از مبدأ کل انرژی هاست. مبدآ کل انرژیها را که بار ها در تفسیرهای گذشته بکار برده ایم، این مبدأ آفرینش است و آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذارده ایم. حالا این مبدأ آفرینش خودش حاکم بر کل انرژی های حاکم بر طبیعت است. و این عقل جزوی از آن است. جدا شده از آن و جزئی از آن است. شما عقل را نمیتوانید برایش مکان قائل شوید.
خیلی چیزها هست که وقتی آنها را مینویسی با کلمه بکار میرود ولی مفهومش را نمیشود بکار برد. مثلا میگوئیم که انگشت حرکت میکند. شما باید انگشت را ببینید و حرکتش را هم ببینید. اگر انگشت نداشته باشید و یا حرکتش ندهید نمیتوانید بگوئید که انگشت حرکت میکند. چشم شما دید دارد و می بیند ولی این دید بدون چشم وجود ندارد. این مثالها را مولانا در سراسر مثنوی بکار میبرد. برای اینکه خیلی چیزها را میخواهد بگوید که به تلفظ و لفظ کلمه بیرون نمی آید ولی واقعا وجود دارد. این عقلی که شما نمیتوانید ببینید ولی وجود دارد، مولانا معتقد است که در افراد مختلف متفاوت است و نوع عقلشان هم باهم فرق میکند. بعضیها عقل دنیا جوی دارند. عقلشان میرسد که چقدر مال و ثروتشان را زیاد تر کنند. این را میگوئیم عقل دنیا جوی. اما یک عقل دیگری هست که ما در عرفان با آن کار داریم عقل حقیقت جوی است. این عقلهای حقیقت جوی هم نسبتی دارند و در همه یک جور نیست و در افراد مختلف فرق میکند. مولانا مثل همیشه مثال میزند, این عقلهای جزوی ما, عقل جزوی یعنی همین عقل ظاهر بین ما و عقل دنیا بین. مولانا باین عقل میگوید عقل جزوی. آن عقل حقیقت جوی عقل کلی است. عقل جزوی را تشبیه میکند به مورچه در برابر آن عقل کلی و حقیقت جو. این عقل جزوی فقط ظواهر را می بیند و هرچه را که ظاهر نیست اصلا تصورش را هم نمیکند در صورتیکه بسیار چیزها هست که ظاهر نیست ولی میشود آنها را حس کرد مثل خود عقل و یا خود آن مبدأ آفرینش و مولانا میگوید که این ظواهریکه در این دنیاست حجابیست جلو تو که نمیگذارد که تو آن حقیقتی که پشت پرده است را ببینی. “این ظواهر در نظرها پرده است”. این جمله خود مولاناست. این چیزهای ظاهر جلو چشم تو را گرفته که تو نتوانی آنچه را که پشت پرده هست ببینی . برای اینکه ببینید باید که از ظاهر بینی بگذرید. چیزی برتر و بالاتر از ظاهربین باشید، و ژرف نگر باشید و عقل کلی تان را بکار بیاندازید و از این عقل جزوی بگذرید. مثالی میزند. یک مورچه ایکه روی کاغذی راه میرود می بیند که قلمی دارد روی کاغذ چیزی می نویسد و با این مقدمه بتفسیر اشعار میپردازیم.
3721 مــورکــی بـر کـــاغــذی دیـد او قـلــم گـفـت بـا مــوری دگــر این راز هــم
معلوم است که این مور خیلی چیز محقریست برای اینکه میگوید مورکی. این ک آخر مور ک تحقیر است یعنی کوچک کننده است. خود مور معمولا کوچک هستند, حالا وقتی میگوید مورکی یعنی این مور کاملا محقر است. میگوید این مور روی کاغذی راه میرود و می بیند قلمی روی این کاغذ نقشی میکشد و یک چیزهائی دارد مینویسد و این برای این مور رازی هست که این قلم چگونه میتواند این کار را بکند. با یک مور دیگری هم این مطلب را در میان گذارد و اینگونه باطلاع مور دیگر میرساند.
3722 کـه عـجـایـب نـقشـهـا آن کِـلک کــرد هـمچو ریحان و چوسوسن زارو وَرد
عجایب یعنی چیزهای شگفت آور. کلک بمعنی قلم است. بمورچه دیگر میگوید عجب شگفت آور است این چیزهائی که من دیده ام و این قلم دارد چه کار میکند و نقشهائی میکشد مثل ریحان زار مثل سوسن زارو مثل گلزار. ریحان بهر گیاه خوشبوئی گفته میشود و هربرگ سبزی که خوشبو باشد ریحان میگویند.مورچه اولی ادامه میدهد که این قلم دشتهای پر از ریحان و سوسن و گل سرخ را میکشد. وَرد بمعنی گل سرخ. ورد زار یعنی گل سرخ زار. میگوید من این چیزها را دیدم و عجب کاری این کلک میکند.
3723 گـفـت آن مور اِصـبَـعَست آن پیشه ور ویـن قـلـم در فــعــل,فرعسـت و اثــر
اصبع یعنی انگشت. مور دومی یک کمی عقلش بیشتر بود و گفت این چیزی که تو دیدی کار قلم نیست و این انگشت است که دارد اینکار را میکند و آن پیشه ور و نقش نگار است که دارد اینکار را میکند. او پیشه و کارش نقش نوشتن است و با انگشت خودش اینکار را میکند این قلم در فعل یعنی در کار نوشتن و اثر فرع است و اصل آن انگشت است. تو داری فرع را می بینی تو باید انگشت را ببینی. همینطور این مورچه ها با همدیگر در مورد این راز در گفتگو هستند.
3724 گـفـت آن مـور سـوم کــز بــازوســت که اِصـبَع لاغـر ز زورش نـقش بسـت
مور سوم که تا بحال گوش فرا داده بود گفت نه خیر. این چیزهائی که شما میگوئید نیست. در مصراع دوم میگوید اِصبَع لاغر یعنی این انگشت ظریف نا توان لاغر زورش باین چیزها نمیرسد که آن نقش ها را بکشد. این از بازوست. اصل آن بازوست که آن زور را دارد میدهد به انگشت و انگشت هم قلم را در دست گرفته و دارد این نقشها را میکشد. برای اینکه اگر آن بازو نباشد, آن انگشت یا قلم نمیتواند هیچ چیز بکشد.
3725 هـمچـنـیــن مـیـرفـت بـالا , تـا یـکــی مِــهـتـرِ مــوران فَـطِـن بـود انــدکــی
همچنین میرفت بالا یعنی این گفتگو بین مورچه ها بالا میگرفت و هرکسی چیزی میگفت. وهرمورچه بعدی هم از مورچه قبلی یک خورده زیرک تر بود و یک خورده بیشتر میفهمید. اینقدر گفتگو کردند تا اینکه رسیدند به رئیس مورچگان. مهتر یعنی بزرگتر موران مه فطن بود یعنی فطانت داشت و با عقل و هوشیار بود نسبت به دیگر مورچگان.
3726 گـفـت کـز صورت مـبـیـنـیـد این هنر کـه بـخواب و مرگ گـردد بی خـبر
صورت یعنی ظاهر. آن مهتر موران گفت این هنر نویسندگی و نقاشی را بظاهرش نگاه نکنید. یکی از شما گفت این زور از بازوست که میکشد ولی وقتی خواب میرود که دیگر زوری ندارد و از کار میافتد. بروید یک چیزی فکر کنید که مبدأ این کار هست ولی از کار نمی افتد. چه شما خواب باشید و چه بیدار باشید و هم چنین چه زنده باشید و چه مرده باشید آن وجود داشته باشد.
3727 صـورت آمد چون لباس وچون عصا جــز بـعـقـل و جـان نـجـنـبـد نـقـشـهـا
این هیکل ظاهر و یا این نقش ظاهر و یا هرچه که در ظاهر هست مثل لباس و عصای شماست. این لباس شما و عصای شما جز به جان و روح شما حرکت نمیکند. این جان شماست که دارد لباس شما را حرکت میدهد. این عصای دست شما که خودش حرکت نمیکند این هم جان شماست که باعث حرکت عصای شما می شود و نه زور بازوی شما.
3728 بی خـبـر بود او که آن عـقـل و فُـؤاد بـی ز تَــقــلــیــبِ خـدا بـاشـد جـــمــاد
این مهتر مورچه ها که بالا تر از دیگر مورچه ها بود تازه بی خبر بود. فؤاد بمعنای دل است. تقلیب از کلمه مقدم و مؤاخر کردن است و پس و پیش کردن است و یا بحالتی به حالت دیگر در آوردن است. آن مهتر موران بی خبر بود از اینکه آن عقل و دل هم بدون جابجا کردن و ردیف کردن خداوند هیچ کاره هستند مثل جماد هستند. مورچه ها گفتند ای مهتر ما همه این چیزهائی که تو گفتی در مورد جان و عقل و دل، خودشان بتنهائی هیچ کاره هستند. آن جان و عقل هم بایستیکه یک مرکزی و یا مبدأی که مبدأ کل انر ژی هاست این عقل و دل را بحرکت در بیاورد. آن مبدأ کل حرکتها, هرچه حرکت و کوچکترین حرکتی را که ذرات در عالم هستی میکند به علت آن مبدأ انرژیهاست. میگوید بدون آن مبدأ انرژیها این عقل و جان هم که تو گفتی ای سالار مورچه ها آن مثل اینکه سنگ و جماد و مرده است. از عقل و جان هم برو بالاتر, آن عقل و جان هم تحت تصرف و تحت دخالت یک مبدأ دیگریست. و آن مبدأ دیگر، مبدأ کل انرژیهاست. این مبدأ آفرینش که گفته میشود نه آن کسیکه انسان و یا سگ و گربه را آفرید. آن کسیکه اصلا زنده بودن را آفرید. در این جهان هستی اولین ذره زنده چگونه پیدا شد؟. که بعد از تغیر شکل های آن زره شما هستید که دارید این کتاب را میخوانید و همه موجودات زنده دیگر. پس توجه خواننده مثنوی باید روی مبدأ کل انرژیهای حاکم بر این دنیای هستی باشد.
3729 یـک زمـان از وی عـنـایـت بـرکـنـد عــقــل زیـرک ابـلـهـیـهـا مــی کــنـــد
عنایت بمعنی توجه. ای سالار مورچه ها تو گفتی که بعقل است که این کار را میکند, اگر آن مبدأ کل یک لحظه توجه خودش را از این عقل بردارد، این عقل بسیار زیرک ابلهی ها میکند. پس این عقل موقعی میتواند کار خودش را انجام بدهد که تحت دخالت, تصرف و زیر نفوذ اون مبدأ انرژی قرار بگیرد. مولانا طبق عادت و رسم خودش یک مرتبه داستان را ترک میکند و مطلب دیگری شروع میکند و یا داستان در داستان میاورد. مثل اینجا.
3730 چونش گویا یـافت ذُوالـقَرنَـیـن گـفـت چـونکـه کـوهِ قـاف دُّرِ نـطـق سُــفــت
اول از مصراع دوم شروع میکنیم و بعد بمصراع اول بر میگردیم. دُرِّ نطق سفتن یعنی بسیار زیبا گفتن. سفتن یعنی سوراخ کردن و دُر یعنی مروارید. مروارید سوراخ کردن کار بسیار مشکلیست و حتی اگر با کوچکترین مته ها خواسته باشید سوراخ کنید که بنخ کشیده و از آن گردنبند درست کنید, اگر تخصص این کار را نداشته باشید، امکان شکستن آن بسیار زیاد است. متخصصین اینکار وسائل بسیار ظریف دارند و در عمل دقت زیاد بکار میبرند. حالا کسیکه حرفهائی میزند که خیلی دقیق و ظریف است, میگویند این شخص دارد درّ نطق سُفت میکند یعنی دارد مروارید نطق را سوراخ میکند. مثل اینکه یک مروارید سوراخ کن دارد مروارید را سوراخ میکند. کوه قاف یک کوهیست افسانه ای که در افسانه آمده دور تا دور زمین از الماس. حتی رنگ آبی آسمان هم انعکاس آن رنگ الماس است. توجه داشته باشید که از این بیت ببعد آنچه که از آن ثبت میشود و یا میخوانید تماما و کلا سمبولیک است درست مثل کوه قاف. چنین کوهی وجود ندارد. این کوه قاف بعضی از جاها آمده در عرفان که بآن دسترسی بآن به آسانی میسر نیست همان مبدأ حقیقت است.
حالا میرویم و از مصراع اول صحبت کنیم. چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت. چونش یعنی او را. گویا یافت یعنی اینکه دارد میگوید و میتواند حرف بزند و دارد مروارید سوراخ میکند. ذوالقرنین هم در کتب مذهبی آمده و هم در تاریخ آمده. ذوالقرنینی که در افسانه های مذهبی آمده یک فرد بسیار یاری دهنده, یاور, بخشنده, دلجو و از این قبیل است و کاملا سمبولیک است. ولی آن ذوالقرنینی که در تاریخ آمده برعکس, کشنده, اتیش سوزنده که تخت جمشید را بآتش کشید, جهان گیر, شمشیر زن که او اسکندر است. حالا باین دلیل به اسکندر میگویند ذوالقرنین که وقتی کلاهخود خود را بسر میگذاشت مثل شاخ میشد. بشاخ میگویند قرن. ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ. و این ذوالقرنین اسکندر است آن ذوالقرنینی هم که در کتب مذهبی آمده او هم افسانه ای و سمبولیک است. . وقتیکه این اسکندریکه اورا ذوالقرنین خواندیم اینقدر از کوه قاف خوب و ظریف صحبت میکند از او سؤال کرد:
3731 کــای ســخــن گــوی خـبـیـر رازدان از صـفـات حــق بـکُـن بـا مـن بـیـان
خبیر یعنی با خبر. ذوالقرنین گفت ای کوه قافِ سخن دان و سخنگو و با خبرِ آگاه، ای کوه قافیکه تو رازها را میدانی, تو از صفات آن مبدأ آفرینش برای من چیزی بگو. تو که همه چیز را میدانی. می بینید که همه چیز سمبولیک در سمبولیک و افسانه در افسانه است.
3732 گفت روکان وصف ازآن هـایلتراست کـه بـیـان بَـر وی تــوانـد بُـرد دست
گفت برو پی کارت، تو و صف و صفات مبدأ آفرینش را میخواهی که از اینها بالاتر و هایلتر است. هایلتر یعنی شکوهمند تر است و در عین حال ترسناکتر است. ترس همراه با شکوهمندی است که بتوانیم که شروع به بیان آن بکنیم. ای ذوالقرنین آنقدر عظمت و شکوه دارد که بیان آنهم عملی نیست.
3733 یـا قـلـم را زَهـره بــاشــد کـه بِـسَـــر بـر نـویـســد بـر صـحـایـف زان خـبـر
زَهره یعنی جرئت. بسر یعنی با نوک قلم. صحایف جمع صفحه است. میگوید این مبدأ که تو از من سؤال میکی که چیست و وصفش را بگو، شکوهمند تر از اینست که قلم جرئت این را داشته باشد که با نوک خودش روی کاغذ بنویسد. قلم هم جرئت ندارد که شرح آن مبدأ را بنویسد. اینقدر او شکوهمند است. مولانا در جائی دیگر میگوید
چـون قـلـم در نوشـتـن میشتافت چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت
بعضی چیزها را نمیشود با قلم نوشت، مثلا عشق را نمیشود با نوشتن تعریف کرد. آن مبدأ آفرینش را قلم نمیتواند حتی روی کاغذ بنویسد.
3734 گـفــت کـمــتــر داســتــانـی بـاز گــو از عـجـبــهــای حــق ای حــبــرِ نــکـو
ذوالقرنین گفت اگر مفصلش را نمیتوانی بمن بگوئی ای کوه قاف, کمتر داستانی و یا مختصرش را بمن بگو از عجایبها و شگفتیهای آن مبدأ آفرینش. حِبر بمعنی دانشمند است. ای حِبر نکو یعنی ای دانشمند خوب.
3735 گفت : اینَک دشتِ سـیصد ساله راه کـوهــهـای بـرف پُــر کــردست شاه
کوه قاف دارد جوابش را میدهد. اینک یعنی هم اکنون. این دشت سیصد ساله را منظور اینکه نگاه باین دست وسیع و بزرگ بکن که اگر بخواهی از اینطرف بآن طرفش یروی سیصد سال طول میکشد. البته این هم سمبولیک است و وسعت و گسترش را میخواهد مجسم کند. کوه قاف گفت: تو این دشت عظیم و گسترده را نگاه کن که شاه همه کوه های آن را از برف پر کرده. شاه در اینجا منظور مبدأ آفرینش است. من چی بتو بگویم تو خودت خوب نگاه کن.
3739 گـر نـبـودی ایـن چـنـیـن دادی شـهـا تَـفِ دوزخ مــحــو کــردی مـــر مـــرا
اگر این کوه های برف نبود و این دشت سیصدساله را پُر نکرده بود, ای ذوالقرنین, ای شه ها که اسمت اسکندر است. تَفِ دوزخ یعنی این حرارت دوزخ (بطور سمبولیک) و حرارت این زشتیهائی که در طبیعت هست و حرارت این ناروائیهائی که در طبیعت است که بآتش دوزخ تشبیه میشود مرا محوم میکرد. ای اسکندر من را باین عظمت می بینی که دور تا دور جهان من ساخته شدم, اگر که سردی این برفها نبود, حرارت و گرمای شدید آن زشتکاریهائی که دارم میکنم مرا ذوب و محو کرده بود. مولانا میخواهد بگوید که در عالم هستی توازن و تعادل وجود دارد. اگر برودت سرما هست، آن ترس از گرما هم هست. اینها با همدیگر تعادل را بوجود میاورند. اگر آن زشتیها با آن حرارت بالا هست این دشتهای سیصد ساله هم که پُر از برودت و سردی کوه ها هم هست, سردی کوه ها و سردی دل غافلان و سردی دل بی خبران هم هست.
3740 غــافــلان را کــوهـــای بـــرف دان تـــا نســـوزد پــرده هــای عـــاقــــلان
هر کدام از آدمهای غافل را یک کوه برف بدان در این دشت پهناور سیصد ساله راه. غافلان کسانی هستند که از آن مبدأ اصلا خبری ندارند و یا نمیخواهند خبری داشته باشند و یا ازش آگاه نیستند. عاقلان آنهائی هستند که از آن مبدأ خبر دارند و آن را قبول دارند. آنهائیکه اسمشان را انسانهای کامل گذاشته ایم. کوه قاف باسکندر میگوید حالا که حکمت وجود این کوه های پر برف را در این دشت دیدی که برای چیست و چرا این همه برف در اینجا هست و اینها را خوب درک کردی و دانستی, بدان که این افراد غافلِ بی خبر از حقیقت، اینها مثل کوهای برفی هستند که مانع از این میشوند که آن انسانهای کامل ذوب شوند و از بین بروند. اگر بی خبر هست, با خبر هم هست و اگر آگاه هست, نا آگاه هم هست. توازن و تعادل اگر نبود نظام عالم هستی بکلی بهم میخورد. هر کدام از اینها هم وظیفه ای دارند. حالا که این عاقلان هستند وظیفه آنها اینست که این غافلان را از خواب غفلت بیرون بیاورند.
3741 گرنـبـودی عکسِ جـهـلِ بـرف باف سـوخـتـی از نــار شــوق,آن کوه قــاف
عکس یعنی انعکاس و بازتاب. جهل در اینجا غفلت است. برف باف، این چیزیست که مولانا بکار می برد و یعنی یک عامل سرد کننده و سردی ایجاد کننده. وقتی برف میبارد اول دانه دانه میآید و بعد از اینکه خوب نشست این دانه ها بهم بافته میشوند. کوه قاف میگوید، این سردی بافت برفی اگر نبودی اینقدر من شوق دارم که بدانم حقیقت چیست و به حقیقت برسم که حرارت شوق و آتش شوق ، این کوه دارد میگوید در دلم دارد شعله میکشد و این برفها هست که باید این آتش شوق دل من را آرام کند.میگوید سوختی از نار شوق. نار یعنی آتش. از آتش شوق رسیدن به حقیقت. اگر این سردی نبود این کوه قاف همه چیز را محو میکرد. اصلا مولانا در جائی دیگر میگوید: این غفلتی که در این دنیا هست, ستون نگه دارنده این دنیا هست. پس غافلان هم در این دنیا نقشی دارند. شما که میگوئید غفلت چیز بدیست و بار منفی دارد ولی مولانا میگوید غفلت خیلی وقتها خوب هم هست. اگر شما خدای نکرده عزیزی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مال و ثروتی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مقامی را از دست بدهید، یک مدتیکه میگذرد عادت میکنید و آن را فراموش میکنید و میروید بعالم غفلت. اینگونه غفلت بسیار خوب هم هست زیرا اگر نبود وقتیکه من عزیزی را و یا ثروتی را و یا مقامی را از دست میدادم می بایست تا آخر عمر بشینم و غصه از دست رفته ام را بخورم که در آن صورت از زندگی روزمره خودم باز میماندم و در این صورت چرخ زندگی من از گردیدن باز میماند.
3742 آتش از قـهـر خدا خـود ذرّه ایسـت بـهــر تـهـدیـدِ لـــئــیــمــان درِّه ایســت
آتش بطور سمبولیک یعنی آتش جهنم. از قهر خدا یعنی از خشم خدا. خود ذره ایست. خدا را که گفتیم مبدأ کل انرژیهای دنیاست مگر خشم هم دارد؟ آری خشم هم دارد که اگر شما بر خلاف نظام طبیعت خواسته باشید کاری بکنید و یا وقتی خواسته باشید که این فرمول ریاضی نظام طبیعت را بهم بزنید. بمحظ اینکه خواسته باشید این فرمول ریاضی گردش طبیعت را بهم بزنید در همان لحظه خدا را بخشم آورده اید و او نمیگذارد که آن کار را بکنید با ایجاد گرفتاریهای دیگری برای شما. میگوید آن آتش قهر الهی که تو فقط میتوانی تصور آن را بکنی یک ذره است از قدرتیکه آن مبدأ کل دارد و از قهر تسلطی که آن مبدأ کل دارد فقط یک ذره است. برای تهدید و ترساندن پست فطرتان و فرو مایگان فقط یک تازیانه و یا شلاق است. درِّ بمعنی تازیانه است. برای لئیمان و فرو مایگان فقط یک شلاق بیدار کننده است که آنها بخود بیایند و راه و روش خودشان را اصلاح کنند.
3743 با چنین قهری که زَفت وفایق است بـردِ لطـفـش بـیـن که بـر وی سابق است
با این خشم و غظبی که آن مبدأ آفرینش دارد و اینقدر عظیم و بزرگ است. فایق یعنی مسلط و حاکم. برد یعنی سرما. برد لطفش بین که بر وی سابق است. وی اشاره بآن اتش جهنم و قهر خداوند و خشم مبدأ آفرینش است. سابق است یعنی پیشی میگیرد, سبقت میگیرد و یا جلو میافتد. میگوید خداوند با چنین قهر بزرگ و عظیمش لطف هم دارد. لطف او سرماست و غظبس آتش است. این سردی هم رحمت است و اگر این سردی نبود که همه جا آتش میگرفت.سردی لطفش از آتش قهرش پیشی گرفته. یعنی رحمتش بیش از غظبش هست.
3744 سَـبـق بی چـون و چگـونه معـنـوی ســابـــق و مســبــوق دیـــدی بـــی دُوی
کلمه سبق بمعنی سبقت گرفتن و پیشی گرفتن است. بی چون و چگونه یعنی بدون چون و چرا. میگوید این سبقت گرفتن بدون چون و چرا یش معنویست و مادی نیست. در مصراع دوم سابق یعنی پیشی گیرنده. مسبوق یعنی پیشی گرفته شده. میگوید این پیشی گیرنده و این پیشی گرفته شده که از مبدأ آفرینش است اینها دوگانگی ندارند. یعنی بی دوگانگی یعنی آن غظبش با آن رحمتش, شما خیال میکنید که دو چیز مختلف است ولی اینطور نیست. در یک جائی میرسیم در مثنوی که میگوید: “چه بسا رحمتها که در قهر هاست ” و چه بسا برعکسش که قهر هاست در رحمتها. خیلی از چیزهاست که شما آنها را دوست ندارید و بعدا میفهمید که این رحمت بود. پس می بینید که این رحمت در دل قهر است و این بی دوئی هست و دوتا نیست. بعضی اوقات چیزهائی برای انسان پیش میآید که شخص با خود میگوید چقدر خوب است و چقدر برای من لذت بخش است ولی بعد از مدتی بخود میگوید ای کاش این پیش نیامده بود. پس ببینید که آن قهری بود که بصورت رحمت آمده بود. قهر در رحمت و رحمت در قهر آمیخته بهم است.
3745 گـر نـدیـدی آن بُـوَد از فـهـم پسـت که عـقـول خلـق زان کـان یک جو اَسـت
میگوید اگر این دو تا را یکی ندیدی, از عقل فرومایه توست و اگر که عقلهای مردمان دنیا را روی هم بگذاریم ذره ای از کان و معدن حقیقت نخواهد شد. و عقلهای مردم جهان در مقابل آن باندازه یک جو هست. اینقدر خورده بر این دنیا مگیر و از چیزهائیکه پیش میآید و می بینی شکایت مکن. وقتی میتوانی خورده بگیری و شکایت کنی که همه چیز را بدانی. ما هیچ چیز را نمیدانیم ولی همه اش داریم شکایت میکنیم.
3746 عـیـب بـر خـود نِه نَه بـرآیات دیـن کـی رسـد بــر چــرخ دیــن مــرغِ گِلـیـن
دین بمعنای قانون است و هیچ ارتباطی به یک دین بخصوص ندارد. دین بمعنی همان فرمول ریاضی که قبلا از آن صحبت شد و یعنی قانون. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. میگوید تو عیب را از خودت بگیر و نه بر نشانه های قانون آفرینش. بر نشانه های قانون آقرینش عیب مگیر زیرا تو از این قانون آفرینش اطلاعی نداری. اگر خواسته باشی عیب بگیری تو بآن حقیقت نخواهی رسید. در مصراع دوم میگوید چه کسی میرسد بر این آسمان حقایق و فلک حقایق؟ هیچ وقت. مرغی که پر و بالش بگل آمیخته باشد نمیتواند عوج بگیرد وبه آن آسمان حقیقت برسد. اینجا که میرسد مولانا میگوید که من دیگر باید فعلا سکوت کنم چون ممکن است به خواننده مثنوی کمی فشار بیاید. مرُدم از حسرت فهم درست.
پایان تفسیر گزیده ای ازاشعار دفتر چهارم