56.5 جبر چو جان

تفسیر   :

این قسمت شامل نهمین و آخرین قسمت از بحث جبر و اختیار است که مولانا مطرح میکند. در قسمت قبلی صحبت بایجا رسیده بود که گرچه مولانا معتقد بود که جبری وجود ندارد و خداوند اختیار داده بهر کسی و در برابر رفتارش یک مسئولیت هم گذاشته، با وجود این در یک شرائطی مسئله جبر پیش میآید و بعد آن شرائط لازم که یک متقی برای رسیدن بآن جبر که خاصه یا عارفان نام دارد برسد را، توضیح کامل داد. و اما موضوعیکه در این قسمت مولانا مطرح میکند، این هم مربوط میشود به مسئله جبر عرفانه. این هست که هرکاری که فردی در این دنیا انجام میدهد نتیجه اش بخودش بر میگردد. این را ممکن است همه شنیده و یا خوانده باشند در کتابی ولی حرفی که مولانا میزند واقعا حقیقت دارد و این یک شعار نیست که اگر که بد کردی بد خواهی دید و همیشه نتیجه عملت بخودت بر میگردد و متقابلا نتیجه کار خوبت هم باز بخودت بر میگردد. حالا با این مقدمه نسبتا کوتاه میخوانیم و به تفسیر اشعار می پردازیک:

3180    ای   دریـده   پوسـتـیـن   یـو سـفـان        گَـر بَدرّد گـرگت, آن از خویش دان

پوستین اینجا منظورش پوسن است. یوسف نماد پاکی و درستیست. گر بدرّد گرگت یعنی اگر که گرگ تو را بدرد, این را از خویش بدان. ای کسیکه با نیکان در افتاده ای، اگر که گرگ تو را درید بدان که این نتیجه اعمال و رفتار خودت هست که مثل گرگی بر گشته و دارد زندگی تو را تباه میکند. حالا دیر یا زود.

3181    زان که مـی بـافی هـمه سـاله بپوش        زان کـه مـیکـاری همه سـاله بـنـوش

زان که یعنی از آنکه. از آنکه در طول سال می بافی همان را بپوش باین معنی که در طول سال هرچه بافتی همان را می پوشی. در مصراع دوم زانکه یعنی از آنکه. از آنکه میکاری همه ساله بنوش. بنوش یعنی بخور. امسال چی کاشتی؟ اگر که گندم کاشتی گندم بخور و اگر جو کاشتی جو بخور. اگر حریر بافتی حریر می پوشی و اگر کرباس بافتی کرباس می پوشی. اینها سیمبولیک است و واقعا منظورش جو وگندم و حریر و کرباس نیست. یعنی هرکاری که داری میکنی در طول عمرت, خودت کردی و مثل اینست که پارچه ای بافته باشی که خودت باید آن را بپوشی. پس آنچه بافتی خودت هم می پوشی.

3182    فعـل توست این غـصّه هـای دَم بدَم        ایـن بـود   مـعـنـیِّ   قَـد  جَـفَّ الـقَـلَـم

این غصه ها و رنجها و ناراحتی هائی که می بینی، این محصول کار توست. بعد در مصراع دوم میگوید معنی قد جف القلم اینه. قد یعنی بدرستی و همانا. جف یعنی خشک شد. القلم که قلم است. بدرستی که قلم خشک شد. سابق بر این وقتیکه با قلم نی می نوشتند، وقتی نوشتنشان تمام میشد این نوک قلم نی یشان را با تیکه پارچه و یا پنبه پاک و خشک میکردند و آن را در قلمدان مخصوص خودش میگذاشتند. در مصراع دوم میگوید که بدرستی که قلم نوشت و خشک شد. یعنی این کار تو نوشته شد بنام تو ثبت شد و قلمش هم خشک شد و بایگانی هم شد. بد کردی حکم اینست که بد ببینی و خوب کردی باز هم حکم اینست که خوب ببینی. بعضی از مردم این جمله ها را باشتباه معنی میکنند و فکر میکنند که معنی آن اینست که خداوند با قلمش سرنوشت اشخاص را نوشته و همین است که هست و هیچ تغیری پیدا نمیکند , اصلا اینطور نیست. اگر که خداوند قبل از اینکه یک نفر بدنیا بیاید سر نوشت او را نوشته باشد که چه بکند و چه نکند، اگر که کار خطا کردم و آدم کشتم سر نوشتم این بود لذا من خطائی نکردم و جزائی هم نباید ببینم. اصلا این سرنوشتی که در بین عوام گفته میشود درست نیست. معنی سر نوشت در عرفان چیز دیگریست. کلمه سر نوشت که بحث آن مفصل هست بطور خلاصه یعنی دانش و دانائی خداوند. یعنی وقتیکه کسی بدنیا میآید خدا میداند که شما قرار است خوب بکنید و یا بد بکنید و این دانش اوست و این ارتباطی با شخص ندارد که سرنوشتش یک جائی نوشته شده باشد. اینکه انسان در زندگیش باید به حکم سرنوشت عمل بکند و لاغیر یک تصور بیهوده و نا درستیست. خداوند کامل و داناست و او میداند که شما چه کرده اید و چه میکنید و چه خواهید کرد. خداوند داناست و از همه چیز دانش دارد.

3183    کِه  نـگـردد  سُـنـت  مـا  از  رَشَـد        نـیک را نـیـکی  بُــوَد  بَد  راسـت  بـَد

که یعنی زیرا که. نگردد یعنی منحرف نشود و تغیر نکند، سنت ما یعنی روش ما. ما اشاره است به خداوند. از رشد یعنی راه راست. در مصراع اول خداوند میگوید که روش و سنت ما از راه راست منحرف نمیشود. راه راست اینست که نیکی میکنی نیک می بینی و بد که میکنی بد هم می بینی و این روش من عوض شدنی نیست.

3184    کارکن هـین, که سلیمان زنده است        تا تـو دیـوی تـیـغ او  بُــرّنــده  اسـت

کار کن و در باره راه راست رفتن تلاش کن. اصلا مولانا کار زشت را کار نمیداند.هین کلمه هشدار کننده است. میگوید کار کن و در راه راستی تلاش کن و بهوش باش و آگاه باش که سلیمان زنده است. بر میگردد به قسمتی از افسانه حضرت سلیمان. در افسانه های حضرت سلیمان آمده است که در بارگاه سلیمان یک دیوی بود که این دیو بسیار بد رفتار بود و مخالف با سلیمان رفتار میکرد. سر انجام سلیمان بر آن دیو پیروز شد. دیو سمبل زشتی و نا درستیست و اینجا سلیمان سمبل و نماد راستی و درستی است. خُب سلیمان بر دیو پیروز شد یعنی راستی بر نادرستی پیروز شد و یا دانش بر نادانی پیروز شد، همه اینها. سلیمان با آن تیغ برنده خودش این دیو را از بین برد. تا تو دیویی یعنی تا تو دیوهستی بهوش باش که شمشیر و تیغ سلیمان سر جایش هست و بسیار برّنده و تیز هم هست اگر دیو هستی تیغ حضرت سلیمان تو را می برد و اگر فرشته هستی که نه. کلمه دیوی  ی  آن مصدریست یعنی دیو بودن و ی وحدت  نیست.

3185    چون فرشـته گشـت, از تیغ ایمِنی است      از سلیمان هیچ او را خوف  نیست

فرشته را در مقابل دیو گذاشته. فرشته نماد درستی و روشنی و پاکی ودیو نماد زشتی و نا پاکیست. آیا واقعا دیو وجود دارد؟ مولانا کار باین کارها ندارد و او دارد اینها را بطور  سمبولیک میگوید. تو اگر فرشته باشی از تیغ سلیمان مسون و ایمن هستی یعنی او بتو کاری ندارد و هیچ از تیغ سلیمان خوف و ترسی نباید داشته باشی. ولی آن کسیکه دیو صفت هست باید از سلیمان بترسد.

3186    حـکـم او بر دیـو بـاشد نـه مَـلـک         رنـج در خـاک است  نـه فـوق فــلـک

او بر میگردد بخدا. میگوید حکم خداوند ( حکم این بود که سزای بدی بدی و سزای خوبی هم خوبیست) بر دیو و شیطان، بر زشت کاران و بر تاریک دلان است و نه بر فرشته و نه بر روشن دلان. حالا دیو یا شیطان در روی زمین هست و مثل مرغ خاکی دارد در خاکها میلولد ولی فرشته چی؟ فرشته دارد در عوج آسمان است بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا دیوی و یا فرشته ای هست یا نیست این زشت کاران بر خاک هستند و روی خاک زمین دارند میلولند. این ها هستند که اگر زشت کار باشند تیغ سلیمان آنها را از بین می برد همانگونه که دیو بارگاه خودش را از بین برد. سلیمان در اینجا سمبل خداوند است.  در مصراع دوم میگوید رنج و بد بختی روی خاک است و تو سعی کن که فرشته باشی  آنوفت در عوج فلک خواهی رفت. اگر دیو صفت باشی در خاک هستی و رنج می بری. تو این دیو را از وجود خودت بیرون بکن و آنوقت خواهی دید که در عوج فلک جایگاه تو خواهد شد.  مثل معروفی هست که میگویند: دیو چو از در خارج شود، فرشته در آید. گرفتاری اینست که ما بدون اینکه دیو را از وجود خودمان بیرون بکنیم میخواهیم فرشته باشیم.

3187    ترک کن این جبررا که بس تهیست       تا  بدانی   سِرّ  سرِّ  جـبر   چـیـسـت

3188    ترک کن این جـبـرِ جـمعِ مَـنـبـلان        تـا خـبر یـابی از آن جـبـرِ  چـو  جـان

حالا اینجا از دو تا جبر صحبت میکند. یکی جبر عامینه و دیگری جبر عارفانه. گفته بودیم که جبر عامیانه بسیار خطرناک و زشت و بد است, ولی جبر عارفانه بسیار خوب و پسندیده است و وصل شدن بحقیقت است. در بیت اول میگوید این جبر عامیانه را ترک کن که پوشالیست و هیچی نیست و کاملا تو خالیست. حالا که ثابت کرد که این جبر بداست حالا میگوید که پوچ است و هیچی نیست. تو این جبر پوچ را بکلی کنار بگذار تا بدانی که واقعا این راز و سرّ این جبر چیست. این جبر جبر عارفانه است. در بیت دوم باز میگوید ترک کن این جبر جمع منبلان, جمع منبلان یعنی این دسته کاهلان را. اینهائی که معتقد به جبر عامی هستند کار هم نمیکنند برای اینکه میگویند هرچه خدا بخواند میشود. میگوید این جبری را که این جمع کاهلان و تنبلان دارند را ول کن تا اینکه آگاه بشوی و خبر یابی از جبری که مثل جان است. جبری که مثل جان است و آن جبر عارفانه است. دلیل اینکه میگوید جبر چو جان برای اینست که خداوند، جانِ جانان یعنی جان های همه جانها. این جبر جان که میگوئیم جبر کسی بود که بخدا پیوسته یعنی به آن جانِ جانان  پیوسته. این جبریست که قطره ای در دریاشده و حالا اگر این قطره حرکتی بکند از خودش نیست و از موج دریاست. ولی این قطره در داخل قطره چکان اینطور نیست. ما دلمان میخواهد که قطره توی قطره چکان باشیم ولی بدریای حقیقت هم رسیده باشیم. این امکان پذیر نیست و نمیشود. باید که از آن قطره چکان بیرون آمد.

3189    تـرکِ مـعشوقی کن و, کُـن عاشقی        ای گمان بـرده کـه خوب  و  فـایـقـی

ترک معشوقی کن: بسیاری از کسان هستند که عاشق خودشان هستند. پس معشوق اینها خودشان هستند یعنی با خودشان عشق میورزند.میگوید ترک معشوقی کن و این خود شیقتگی، خود را گول زدن است و عاشق خودت مباش. بکُن عاشقی یعنی عشق به حقیقت داشته باش نه اینکه عاشق خودت اشی. ای کسیکه خیال کردی و تصور کردی که خوب و بر تری فایقی یعنی برتربودن.  هردو مصدر هستند.  وقتیکه عاشق خودت هستی نمیتوانی که عاشق خداوند باشی و بخواهی بخداوند برسی آخر که آدم نمیتواند عاشق دو چیز باشد. وقتی عاشق خودت هستی، تو گرفتار خودت هستی، این را ترک کن. باید که  در برابر آن حقیقت محو بشوی و جود خودت را فراموش کنی و محو بشوی مثل نور شمع در برابر نور خورشد. وقتی توانستی محو بشوی آنوقت به مقام جبرعارفانه میرسی.

3190    ای که در معنی زشب خامُش تری        گـفـتِ خود را چـنـد جـوئی  مـشـتـری

3191     سَـر بجـنـبـانـنـد پـیشـت بـهـرِ تـو        رفـت  در سـودای  ایـشـانِ   دهـرِ  تــو

ای که در معنی یعنی ای که در معنویت و معرفت از ظلمت شب خاموش تر هستی یعنی اصلا هیچ معرفتی نداری و اصلا معرفتی درک نکردی و در این راه از شب هم تاریک تری, حرف و گفتار خودت را چقدر میخواهی برایش خریدار و شنونده پیدا بکنی؟ مولانا وقتیکه باینجا رسید ناگهان متوجه میشود کسانیکه هیچ هستند و پوچ, ولی مرید جمع کن هستند و مردم را بگفته های خودشان دعوت میکنند, دارد به اینها میتازد و میگوید ای مرشدی که بحد کمال نرسیدی ولی مردم را میخواهی راهنما باشی, تو داری مردم را گول میزنی و فریب میدهی. ای راهنمای دروغین تو تا کی دلت میخواهد که دور تو جمع بشوند و حرفی را که تو میزنی سرشان را بجنبانند و بگویند درست است ، بله و بله. در سابق سر میجنباندند و حالا کف میزنند. در بیت دوم در سودای ایشان یعنی در آرزوی ایشان. دهر تو یعنی در عمر تو. میگوید: در آرزوی اینکه دور تو جمع شوند و تو را تحسین بکنند, عمر تو و روزگار تو از بین رفت. بعضی ها شیفته این هستند که مردم تعریف آنها بکنند. آنها شهوت این را دارند که مردم جلوی آنها سر بجنبانند, جلوی آنها تعظیم کنند و حرفشان را قبول کنند.

3192    تو مـرا گـوئی حَسـد انـدر مَـپـیـچ         چـه حـسـد آرد کـسـی از فـوتِ  هـیـچ

وقتیکه این حرف را میزند مولانا نزد خود فکر میکند که شنونده خیال میکند که من از روی حسادت دارم با او صحبت میکنم و میخواهم مرید ها را از او بگیرم و از خودم بکنم. بلا فاصله این بیت را میگوید که خواننده مثنوی اشتباه نکند. میگوید تو در ذهن خودت داری بمن میگوئی حسودی مکن ای مولانا. ای مرشد دروغین تو داری بمن مولانا میگوئی حسودی من نکن؟ این کسانیکه مرید تو هستند اینها هیچ هستند. آیا کسی نسبت به هیچ هم حسودی میکند؟ تو هم خودت هیچ هستی و هم مریدانت هیچ هستند. من به مریدان تو حسودی نمیکنم و من اینها را نمیخواهم و بطور کلی اصلا من مرید جمع کن هم نیستم. این مریدان هیچ هستند برای اینکه اینها اصلا قدرت جذب معرفت را ندارند. اگر قدرت جذب معرفت میداشتند که دور تو جمع نمیشند. اینها مگسانند گِرد شیرینی.

3193    هسـت تعـلـیمِ خـسـان ای چشم شوخ        هـمـچو نـقـشِ خُـرد کردن بـر کلوخ

ای مرشد دروغین این آدمهائیکه دور تو جمع شدند اینها فرو مایگان هستندآنها خسان هستند. چشم شوخ یعنی گستاخ و بی حیا. تو میگوئی که این آدمها را داری تعلیم میدهی؟ این فرو مایگان اصلا تعلیم پذیر نیستند. ای بی حیا و ای گستاخ این چه فکریست که تو میکنی؟ شرم داشته باش و حیا کن. تو میگوئی که داری آنها را تعلیم میدهی؛ تو چی داری که بآنها تعلیم بدهی. در مصراع دوم میگوید. یک شخصی را در نظر بگیرید که مینیا توریست است. و او دارد نقشهای بسیار بسیار ظریف را ترسیم میکند. حالا یک کلوخ بردارد و این مینیاتور را روی کلوخ رسم کند. کلوخی که اصلا پایدار نیست و تا ولش کنی میافتد روی زمین و خورد میشود و تو که میگوئی داری به این خسان تعلیم میدهی این کار تو مثل نقش روی این کلوخ است.

3194    خویش را تعلیم کن عشق و نـظـر        کان بُوَدچون نقشِ فـی جـرم الـحَـجَــر

برو اول خودت را تعلیم بده. چی را تعلیم بده؟ بینش و بصیرت و عشق را. ای مرشد دروغین برو و اینها را یاد بگیر. این کاری را که الان میکنی مثل اینست که بر جرم و جسم یک سنگ میکنی. جرم الحجر یعنی جسم سنگ. معروف است که چیزی اگر روی سنگ نقش شد دیگر باین آسانیها از بین نمیرود. تو داری نقش را روی کلوخ میکشی, اول برو خودن را تربیت کن.

3195    نَفس تو بـا  توسـت  شـاگـردِ  وفـا        غـیر فانـیـ شد کجا ـجـوئی؟ کـجـا؟

نفس تو یعنی وجود تو. میگوید وجود تو شاگرد تو هست به خودن درس بده. تو میگوئی من دارم بشاگردانم درس میدهد؟ آنها هیچند. خودت را درس بده اول و خودت را بکمال برسان و بعد بگو که من اسان کامل هستم و میتوانم شما را بکمال برسانم. غیر یعنی دیگران. ای مرشد دروغین این مردمی که دور تو جمع شدند اینها شاگرد تو نیستند. شاگرد تو وجود خود توست. اول این شاگرد درونت را تعلیم بدهو تعلیم بده این شاگرد تو همیشه با توست و تو را رها نمیکند. ولی دیگران چون هیچ و پوچ هستند اینها پراکنده میشوند و میروند.

3196    تـا کـنی مَـرغـیـر را حـبر و سَـنـی        خویش را بد خـو و خـالی مـیـکـنـی

حبر بمعنی دانشمند است اصلا اصل این کلمه عبریست بمعنی دانشمند. سَنی یعنی عالی مقام. تو میخواهی این کسانیکه دور تو جمع شدند دانشمند شان بکنی, خودت را داری خالی و بدخو میکنی یعنی خودت را داری تهی میکنی. بد خو یعنی بد رفتار میکنی. داری کار ابس را انجام میدهی.

3197    مـتّصـل چـون شــد دلت با آن عـدن        هـین! بـگو مَهراس از خــالــی شدن

عدن یعنی جاویدان. معدن حقیقت الهی و معدن علم آفرینش و دریای حقیقت که همیشه گیست وقتی دلت با آن یکی شد و داری در دریای حقیقت غوطه میخوری و فهمیدی بهوش باش حالا بگوو هرچه میخواهی بگو و ترس و هراس نداشته باش، خودت را خالی نمیکنی در بیت قبل گفت که خودت را خالی میکنی و حالا میگوید اگرتو دلت را متصل کنی بدریای حقیقت که عدن و همیشگی و جاودان است میتوانی هرچه بخواهی بگوئی بگو و نترس یعنی دانش تو تمام نمیشود.

3201    غـیرتم نـایـد کـه پـیـشـت بـیـسـتـنـد        بـر تـو مـیخـنـدند  عـا شـق نـیستـنـد

غیرتم ناید یعنی حسودی نمیکنم و رشک نمیبرم که در برابر تو دست بسینه بایستند. ولی تو بدان که اینها عاشق تو نیستند و در دلشان دارند بتو میخندند. اینها در واقع تو را دست میاندازند. تو خودشیفته هستی و خودت را گُم کرده ای و از بس گفتی که من مرشد و راهنما و مراد هستم تو خیال میکنی که واقعا هستی نه اینطور نیست. چرا حالا از دور ورت پراکنده نمیشوند برای اینکه ازت میترسند.

3202    عـاشـقانـت  در  پـسِ  پـردۀ  کـرم        بهر تو نعـره زنان بین دم بـیـن دَم بدم

عاشقان واقعی تو در پشت پرده کرامت و بزرگواری حقیقت هستند. پرده کرم و کرامت یعنی عالم معنی و معنویت, عالم معرفت. از پشت پرده دارند تو را صدا میزنند, فریاد و نعره میزنند دم بدم و لحظه بلحظه دارند که صدایت میکنند که بیا پیش ما اصلا مولانا میخواهد بگوید که این معرفت بتو عاشق تر است از تو بمعرفت. وقتیکه تو خیلی خواسته باشی این معرفترا پیدا بکنی معرفت از تو عاشق تر است. او میخواهد بیاید نزد تو و دارد نعره هم میزند و صدا میزند.تو خودت را منظه کن و ببین گوش جانت چگونه صدای اینها را میشنود که میگوید بیا معرفت و معنویت اینجاست. تو عاشقان ظاهری خودت را مشغول و سر گرمشان کردی. گفتیم که عاشقان واقعی تو در پشت پرده رفته اند. چرا پشت پرده رفته اند؟ برای اینکه تو خودت را پاک و منزه نکرده ای. تو خودت را پاک کن و منزه، آنها از پشت پرده بیرون میآیند

3203    عـاشـق آن عـاشـقـانِ غـیـب  بـاش        عـاشِـقـانِ  پـنـج   روزه  کـم  تــراش

عاشقان غیب یعنی آن عاشقان عالم معنا ست. غیب در عرفان یعنی عالم معنی. تو عاشق کسانی باش که عاشق معنویت هستند. آن کسانیکه تو دور خودت جمع کرده ای عاشقان پنج روزه هستند و از دورت پراکنده میشوند. میگوید عاشقان پنج روزه کم تراش یعنی اینها را پرورش نده و دور خودت جمع نکن. این عاشقان پنج روزه هستند.

3204    که بخوردنـدت زخُدعه و جَذبه یی        سـالـهـا ز ایـشـان  نـدیـدی  حَـبـه  یی

بخوردندت مثل موریانه که یک چیزی را میخورد عمر تو را تلف کردند و وقت تو را گرفتند و اینها را صرف منافع و سودهای خودشان کردند. در واقع موریانه که دارد چوب را میخورد صرف وجود خودش میکند. آنها هم موریانه هستند و تو را دارند میخورند با خدعه و فریب و با جزبه. چه خدعه ای و چه جزبه ای.اینهائی که دور تو جمع شدند دروغین هستند و مکر و حیله دارند. مکر و حیله شان چیه؟ بله بله گفتن، سجده کردن, تعظیم کردن و دست بسینه ایستادن. این جذبه ای که میگوید یعنی آن جذبه ایک هرآدم متملقی به کسیکه دارد تملق میگوید او یک جذبه ای دارد. یعنی آدمیکه دارد تملق میشنود خوشش میاید و دارد بسوی خودش جذب میکند. اگر کسی جلوی شما بایستد و از شما هی تعریف کند حتی تعریفهای دروغی شما را خوشحال میکند و شما را جذب میکند.آنها تورا سالها جذب کردند و حتی باندازه یک حبه هم سودی از آنها نبردی. ولی آنها از تو سود برده اند. آنها میروند در اجتماعات و با گردن کشیده میگویند که ما مرید آن شخص حستیم و بزرگیم و عده ای هم باور میکنند و گول شخص مرید را میخورند .

3205    چـنـد هَـنـگـامه نِهی بـر راه  عـام        گـامِ خـسـتی, بـر نـیـا مـد هــیـچ کــام

هنگامه یعنی معرکه گرفتن. آن شعبده بازان سر کوچه و بازار و گذرها میآمدند و بساط معرکه گیری خودشان را گسترده میکنند و معرکه میگرفتند و دور خودشان مردم را جمع میکردند و معرکه و شعبده بازی میکردند و مردم را گول میزدند. حالا تو هم داری همین کار را میکنی. تو هم معرکه بگیر هستی. آخر تا کی میخواهی معرکه بگیری در راه مردم عام، مردمی که چیزی نمیدانند. اگر میدانستند که دور تو جمع نمیشدند. تو با دروغ اینها را دور خودت جمع کردی. در مصراع دوم. گام خستی یعنی قدم خودت را خسته کردی. خستی بمعنی زخم کردن هم هست. در این راه پای خودت را خسته و زخم کردی، ولی هیچ کام یا آرزوی تو بر نیامد و بهیچ مراد و مطلوبی نرسیدی و فقط مردم را گول زدی.

3206    وقـتِ صحت جمله یارند و حریف        وقـتِ درد و غـم بـجـز حق کـو الـیف

همه دورش جمع میشوند حریف هستند یعنی همراه و مونس و رفیق هستند. در مصراع دوم، حالا این مریض شد و درد وغم پیدا کرد و یا پولش تمام شد، مقامش ازش گرفته شد. حالا این مگسان گرد شیرینی چکار میکنند؟ آنها همه پراکنده میشوند. حالا چه کسی بداد تو میرسد. بجز خدا که با تو الیف است. الیف یعنی مأنوس و همدم و دوست واقعی. تو تمام عمر این خسان را همدم خودت کردی و با آنها دوستی و الفت گرفتی و حالا وقتی از دور تو پراکنده میشوند کیست که بداد تو برسد مگر خداوند. آخر سر نتیجه اینکه این مریدان و دوستان دروغینِ نا پایدار را عوض کن و رها کن و برو بطرف خداوند بی رنگ که از این زشتیها هیچ رنگی ندارد. ولی متأسفانه دنیا طوری هست که بدون رنج بکسی گنج نمیدهد

           چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد        موسوی با عیسوی در جنگ شد

طرفداران موسی میگویند ما بهتریم و طرفداران عیسی هم میگویند ما بهتریم و شروع میکنند توی سر و کله همدیگر زدن و این شروع جنگ است. اینها خیال میکنند که خدای بیرنگ را اسیر خودشان کرده اند.

 بآن مطلبی بر میگردیم که گفتیم نتیجه اعمالت بخودت بر میگردد. بکوه آواز خوش ده تا خوش آید . جلو کوه که میایستید حرفهای خوب بزنید میرود بر خورد میکند بکوه و انعکاسش هم حرفهای خوب است. اگر فحش و دشنام و نا سزا بگوئید, همان بر میگردد بخوتان. یا مولانا میگوید:

          این جهان کوه است و فعل ما ندا         سوی ما آید صدا ها را ندا

این جهان کوه مانند، هرچه بآن بگوئی این ندای تست. اگر ندای زشت است بر گشتش صدای زشت است و اگر ندای زیبائی باشد برگشتش هم ندای زیبا خواهد بود.

یک مطلب دیگر هم که میخواهیم اختتام این قسمت باشد. ما گفته بودیم که خدا میگوید من نوشتم، حکم صادر کردم که بد میکنی بد می بینی و خوب بکنی خوب می بینی، قلمم را خشک کردم و گذاشتم بکنار و من بین بد و خوب را فرق گذاشتم،

                فرق بنهادم میان خیر و شر        فرق بـنهادم به بد هم، به بتر

.من مابین خیر و شر فرق گذاشتم و بنظر من حتی بین بد و بدتر هم فرق نهاده ام. یعنی جزایش با هم دیگر فرق میکند .

پایان تفسیر اشعار انتخابی دفتر پنجم

Loading

55.5 باز جواب گفتن آن کافر جبری

تفسیر

این قسمت هشتمین قسمت از بحث جبر و اختیار است که ادامه دارد. در هفت قسمت گذشته مناظره بین مرد جبری و مرد اختیاری رد و بدل شد و در این قسمت آن مرد جبری میدان منتظره را در دست میگیرد و سعی و کوشش میکند که مرد اختیاری را مجاب نماید.    

3210    کـافـرِ جـبـری جـواب  آغـاز  کـرد        کـه از آن حـیران شـد آن مِنطـیق مـرد

حیران شد یعنی حیران زده شد که چگونه صحبت میکند.  منطیق از کلمه نطق است. منطیق مرد بکسی میگویند که نطاق باشد و نطاق کسی هست که سخنور باشد. یعنی بتواند خوب صحبت بکند و بتواند طرف مقابلش را تحت تأثیر قرار بدهد.

3211    لـیـک گـر مـن آن جـوابات و سؤال        جـمـله وا گـویـم , بِـمـانم  زیـن مقـال

این را مولانا میگوید. جمله وا گویم یعنی جمله باز گویم. بمانم یعنی باز بمانم. مقال یعنی گفتگو و سخن. یعنی از گفتن سخنان متعالی باز بمانم. مولانا میگوید بحث جبری و اختیاری ادامه دارد ولی اگر من بخواهم بگویم این جبری چه میگوید و برای اثباط نظر خودش چه دلایلی میآورد، من از سخنهای خیلی بالاتر متعالی که گفتنش لازم هست باز میمانم. بنابر این اصلا دیگر میخواهد ختم کند و صرفنظر میکند از آن چیزهائیکه این جبری میگوید. میگوید این بحث جبر و اختیار از آن جمله بحثهائی هست که حرف، حرف میآورد. یعنی هرحvفی که بزنی طرف مقابل حرفی دیگر میآورد و این پایان ندارد و ادامه پیدا میکند. این جبر و اختیار هم ادامه پیدا میکند و حرف، حرف میآورد و بنابر این سزاوار نیست که من بیشتر بگم و من هرچه که باید بگویم تا بحال گفته ام و نطریه های این دو مکتب را که باید باز گوکنم گفته ام پس سزاوار نیست که عمر گرانمایه خودم و دیگران را بیشتر صرف این بحثهای نا سر انجام بکنم. میخواهم حرفهائی بزنم بر همان اساس که تو بیشتر بهره ببری. این را به خواننده و یا شنونده مثنوی میگوید

3212    زآن مـهـم تر گـفـتـنی ها هست مان        کـه بـدان فـهـمِ  تـو بـه  یـابـد  نـشـان

هست مان یعنی اینکه داریم. به یابد نشان یعنی بهره بیشتری ببرد. میگوید من برای این دیگر شعر نسرودن، مطالب مهمتری از این بحث جبر و اختیار در پیش است که با خواندن آن درک تو بهره بیشتری میگیرد. بنا بر این من سحنانی را میگویم که سود بیشتری برای خوانندگان داشته باشد.

3213    انـدکی گـفـتـیم زان بـحث ای عُـتُـل        ز انـدکی   پـیـدا  بُـوَد  قـا نـونِ  کُــل

این کلمه عُتل اشاره به این نا باور جبریست. یعنی بد خوی و بد سرشت. میگوید ای جبری بد خوی و بد نهاد من کمی از جبر و اختیار شعر گفتم و از این اندکی که گفتم قانونِ کل در آن پیدا میشود. اگر که تو عاقلی و فهم داری تو از همآن اندک من قانون کلی را می بینی. و کل را درک میکنی که جبر نیست و اختیار هست.

3214    هـمـچنـین بحث اسـت تا حشرِ بشر        در مـیـان   جـبـری   و  اهــلِ   قَــدَر

حشر یعنی روز قیامت. از کلمه محشور شدن است. محشور شدن یعنی گرد هم جمع شدن. طبق آنچه همه مذاهب میگویند در روز رستا خیز یا قیامت، همه مردم دور هم جمع هستند و این روز حشر است. در بیت فوق میگوید این بحث تا روز قیامت ادامه دارد. در مصراع دوم اهل قدَر میگوید جبر مطلق است یعنی صد در صد جبراست. فرقه ای از این جبری ها هستند که میگویند خداوند قدرت مطلق بما داده و دیگر قدرت خود خدا مغلوب قدرت ماست و اینها را میگویند اهلِ قدر. مولانا میگوید هردوی اینها باطل میگویند. اصلا مطلقی وجود ندارد. حالا این دو فرقه جبری هردو در نادانی بسر میبرند.

3215    گرفرو ماندی زدفـعِ خصمِ خویش        مـذهــبِ ایـشـان بـر افـتـادی  زِ پـیـش

پس از این بحث طولانی جبر و اختیار حالا سخنان متعالی خودش را شروع میکند و میگوید که دو فرقه جبری و, جبری مطلق هردو گمراه هستند و بحث اینها تا آخر دنیا دامه خواهد داشت و این لازمه زندگی این جهانیست. میگوید اصلا فلسفه این جهانی اینست که فرقه های مختلف وجود داشته باشند و اینها با همدیگر بحث بکنند. این لازمه زندگی این جهانیست و آنچه که پیش میآید حقیقت این زندگیست که پیش میآید. نمیشود که همه عقیده هشان با همدیگر یکی باشد. اگر قرار باشد که یکی باز بماند در جواب آن یکی اصلا فرقه اش از بین میرود. در مصراع دوم , مذهب ایشان بر افتادی زپیش و ما میدانیم که اینطور نیست و مولانا میگوید اگر که این فرقه ها از بین بروند دنیا تهی میشود. دنیا باید پُر باشد از این عقاید مختلف و پیکار اندیشه ها باشد و این پیکار اندیشه باعث ترقی و تعالی و تکامل مغز ها میشود و امکانها را بجلو میبرد. آن چیزیکه هدف آفرینش هست این پیکار اندیشه ها و عقاید منختلف است.

3216    چون بُرون شو شان نبودی درجواب        پس رمـیـدنـدی  از آن  راه  تـبـاب

برون شو یعنی راه خروج و یعنی نتوانند از این بحث خارج بشوند و یعنی که یکی از طرفین نتواند جواب بدهد دیگر راه فرار نخواهد داشت و گیر افتاده و برون شو ندارد و در جواب گیر افتاده. در مصراع دوم میگوید: رمیدندی یعنی میگریختند. از آن راه تباب از آن راه تبابی آور نا درست میگریختند و دست بر میداشتند و فرقه آنها از بین میرفت و دنیا یک چیزی کم میآورد. فرقه ها نباید که در جواب عاجز شوند. بایستی که این بحث ادامه پیدا بکند و باید آنها مرتب بتوانند جوابهای یکدیگر را بدهند. این یک امر طبیعیست و وضعی هست که خدا خواسته است. میبینیم که تا بحال هیچ کدام از فرقه ها در جواب درمانده نشدند و این بحث جبر و اختیار از زمان ارسطو پرونده اش باز شده و هنوز هم باز است یعنی بحث ادامه دارد. و این فرقه های جبر و اختیار هنوز هستند و این بودن آنها خواست خداست.

3217    چـون که مَقضی بُـد  دوام  آن روش        می دهـدشــان  از دلایل  پَـرورش

مقضی یعنی قضای خدا و خواست خدا. چون که مقضی بود یعنی چون که آن روش خواست خدا بود که این بحث ها ادامه پیدا کند. می دهدشان یعنی بآنها میدهد، در وجودشان دلائل را پرورش میدهد. اصلا نمیگذارد که اینها عاجز بشوند در گفتار، آنها را برای دلیل پرورششان هم میدهد. یعنی دلیل بزبانشان میگذارد و یا بمغزشان میگذارد و پرورششان میدهد. ترای اینکه حکمت خداوند، قضای خداوند و خواست خداوند اینست که این تفاوتها ادامه داشته باشد. اصلا مولانا میگوید اصل بنیاد این جهان بر تظاد است و این تظاد باید وجود داشته باشد. مثلا اگر شب هست روز هم باید باشد و اگر تایکی هست روشنائی هم باید باشد. اگر دانائی هست نادانی هم باید باشد و همینطور بیماری و سلامتی، اصل این تظاد یک اندیشه عرفانی مولاناست که میگوید تمام بنیادهای و نهادهای این جهان هستی بر اساس تضاد است. بنا بر این این متظاد بودن عقیده ها هم از یک چیز کلی هست و باید باشد

3218    تا نگـردد مـُلـزم از اشـکال  خَـصــم        تـا بُوَد مـحـجـوب از اقـبـالِ خـصـم

ملزم یعنی مغلوب. اشکال یعنی ایراد. خصم یعنی طرف مقابل. از ایرادهائی که طرف مقابل میگیرد این مغلوب نشود. در مصراع دوم، تا بُود یعنی تا باشد, محجوب یعنی در حجاب مانده و محفوظ مانده.  اقبال یعنی پیروی از بخت و پیروزی از بخت. وقتی که اقبال را بمعنی بخت میگوئیم پس میگوید تا اینکه او محفوظ باشد از پیروزی طرف مقابلش. باید که هیچ کدام از دو طرف بر هم فاتح نشوند و در عین حال به بحث و گفتگو هم ادامه دهند.

3219    تـا کـه این هفـتـاد و دو ملت مــدام        در جـهـان مـانـد  الِــی   یـَومِ الـقـیـام

در عرفان مخصوصا عرفان مولانا ملت بمعنی آئین و مرام و مذهب، طریقه اندیشیدن است. پیغمبر اسلام گفت که بعد از من این ملت من به هفتاد و دو گروه متفرق میشوند. البته نباید تکیه کرد به عدد هفتاد و دو منظورش تعداد زیاد است. میگوید بایستی این عقاید مختلف و پیروان این هفتاد و دو ملت و همه اینها تا روز قیامت باقی بمانند و این گفتگوها هم ادامه پیدا کند. این ادامه پیدا کردنها بحث را بجائی نمیرساند ولی مغز های آنها پرورش پیدا میکند و همین باعث تکامل میشود. اینکه خواجه حافظ میگوید:

       جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بده        چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

میگوید این هفتاد دو ملن که دائم با هم جدال میکنند تقصیر ندارند و عذرشان را بپذیر زیرا هیچ کدام آنها حقیقت را ندیدند بنا بر این ره افسانه زدند. ره زدن یعنی آهنگ زدن، آنها آهنگ افسانه سرائی زدند. یعنی هرچه میگویند افسانه و قصه است.

3220    چون جهانِ ظلمت است وغیب این        از بـرای سـایـه  مــی  بـایـد  زمـیـن

این جهان ظلمت و غیب جهانیست که ما داریم در آن زندگی میکنیم. مثل اینست که ما در تاریکی و ظلمت هستیم و حقیقتی را که وجود دارد  ما نمی بینیم و برای ما غایب است و ما در ظلمت ندیدن هستیم و لذا حقیقت در این دنیای ما نهان است. در مصراع دوم: میگوید چرا باید اینگونه باشد, باید اینگونه باشد و مثال میآورد. برای اینکه سایه بوجود بیاید باید زمین وجود داشته باشد. حالا ببینیم منظور چیست از این زمین و سایه. این فرقه های باطل را که وجود دارند تشبیه کرده بزمین. حقیقت را بنور خورشید تشبیه کرده و این عقاید این فرقه ها به سایه تشبیه کرده. میگوید اینها همه بعلت وجود نور حقیقت هستند که خودش از این جهان ما مثل اینکه غایب است ولی هست این ما هستیم که آن را نمی بینیم. این عقاید همیشه در جدال و نبرد هستند و بگفته مولانا خواست این جهانیست و باید که اینطور باشد. از برای سایه میباید زمین، خلاصه اش اینست که در این جهان زندگی کردن و این اختلافها که به سایه تشبیه شده اند، باید وجود داشته باشد.

3221    تـا قـیـامت  مـاند این  هفـتـاد  و دو        کـم نـیـایـد مُـبـتَـدِع  را گـفـت  و گـو

مبتدع از ابدا هست و ابدا یعنی نو آوری و مبتدع یعنی نو آور یعنی کسیکه چیز تازه ای میآورد. میگوید گفتگو نباید از بین برود و باید این نو آوری ها ادامه داشته باشد یعنی هر بار که اینها بحث و جدال میکنند, یک مشت دلائل جدیدی برای هم میآورند و اینها نو آوری هم میکنند. در چند بیت قبل گفت که اصلا خدا این دلائل را بمغز آنها و زبا ن آنها میگذارد برای اینکه بگویند و باقی بمانند چون جهان نباید از آنها خالی شود. پیروان فرقه های مختلف ضمینه بحث و گفتگو برایشان فراهم باشد. منظور مولانا اینست که یکی شدن عقاید مذهیب اوصولا میسر نیست. این واقعیت دو دلیل دارد یکی اینکه عقل های بشری  با هم متفاوت هستند. مولانا بحثی دارد که وقتیکه انسان متولد میشود اگر که دوتا نوزاد باهم در یک زمان بوجود بیایند عقلهایشان با هم یکی نیست. دلیل دوم اینکه نسبیت هست و باید بگوئیم عقل این نسبت بعقل آن. ما در دنیای نسبیت زندگی میکنیم و همه چیز نسبیست.  

3223    عـزّتِ مـقــصـد بُـوَد ای  مـمـتَـحـَن        پـیـچ پـیـچِ  راه و عَـقـبـه  و راهـزن

عزت در اینجا یعنی عظمت و بزرگی. مقصد یعنی جائی که قصد دارید بروید. ممتحنَ امتحان شونده است. ای کسیکه مورد امتحان قرار گرفته ای هر فردی از افراد آدمی در این دنیا مورد امتحان قرار میگیرد. برای اینکه عقاید مختلف و راههای مختلف هست، گزینش های مختلف هست و انسان باید با عقل و اندیشه خودش امتحان کند که چه روشی را باید انتخاب کند. خودش دارد خودش را امتحان میکند که آیا درست دارم میروم و یا درست نمیروم. ما همه امتحان شونده هستیم. حالا ما امتحان شونده ها در این راهی که داریم میرویم، عظمت و عزت این راه به چند چیز است. یکی اینکه راهمان پیچ در پیچ باشد. هر کدام راهمان سر بالائی داشته باشد. عَقبه یعنی گردنه و سر بالائی. هرکدام که دزد راهزن در آن داشته باشد، هرکدام که بیشتر از این موانع داشته باشد عظمتش بیشتر است. اگر راهی را انتخاب کنید که صاف و هموار وبدون پیچ و خم و دزد راهزن دارد، این که عظمتی و اهمیتی ندارد. عرفان یعنی شناسائی حقیقت و آفریدگار. اگر در راهی میروید که این حقیقت را و این آفریدگار را بشناسید, هرچه این راه مشگل تر باشد عظمت این راه بیشتر است و شما آنوقت بهتر میتوانید بآن حقیقت برسید. و وقتیکه بآن برسید بهتر او را خواهید شناخت. اگر راه آسان باشد ممکن است به مقصد برسید ولی ارزش مقصد دیگر آن اهمیّت را ندارد و ارزشش وقتی شناخته میشود که راه رفتن بآن مصد مشگل باشد.

3225    هررَوِش,هـررَه که آن محمود نیست        عَـقـبه یی و مانعی و رهـزنی است

روش و ره هردو یعنی این عقیده ها و طرز اندیشیدن ها. محمود یعنی پسندیده. عَقبه ای یعنی گردنه ای. اگر که راهی را انتخاب کنید که پسندیده نباشدٍ خود همین راهی را که انتخاب کرده اید, راه زن و گردنه و سر بالائیست و مشگل است. شما مختارید که روشهای مختلف برای رسیدن بحقیقت دا شته باشید. حالا هر روشی که پسندیده و محمود نباشه پذیرفته اصلا نیست یعنی روشی بد است. بنا بر این شما بمقصد نمی رسید. پس راه را باید درست انتخاب کنی و از اول هم بدانیکه حقیقت بسیار مقامش بالاست و رسیدن بآن بسیار مشگل است و بقول عرفا سیمرغ است بر قله کوه قاف.

3226    این روش خصم و حَـقـودِ آن  شـده        تـا  مُـقـلِـد  در  دو  ره حـیــران شده

این روش یعنی عقیده و طرز اندیشیدن ها. حَقودِ یعنی کینه توز. در مصراع اول کلمه این هست و آن هم هست. اشاره است به فرقه ها. این فرقه و آن فرقه. این روشها این یکی،. این عقیده کینه توز آن یکی شده. در مصراع دوم مقلد یعنی سطحی نگر و کسیکه دارد نگاه میکند و میخواهد تقلید کند. این مقلد دارد بهر دو فرقه نگاه میکند و  سر دو راحی گیر کرده است و نمیداند از کدام یک تقلید کند و حیران مانده است. 

3227    صـدقِ هـردو ضـدّ بـیـنـد در روش       هـر فـریقی در ره خـود خـوش مـنـِش

صدق یعنی راستی و درستی. این مقلد راستی و درستی هر دو ضد را می بیند و به روش آنها و طرز اندیشه آنها نگاه میکند و اینها را با هم ضد می بیند. می بیند که هر فرقه ای در راه خودش خیلی خوش منش است یعنی خیلی شاد و خوشحال است و در همین حال آن یکی فرقه هم خیلی خوشحال است. این فرقه میگوید راه من درست است و آن فرقه هم همین را میگوید.

3228    گر جوابش نیست می بـنـدد سـتیـز        بـر هـمان دم تـا بـه روز رسـتـخـیـز

می بندد ستیز یعنی ستیزه جوئی میکند و یا لجبازی میکند. هرگاه فرقه ای نتواند جواب طرف مقابلش را بدهد، دست به لجبازی میزند و تا روز قیامت هم این لجبازی را ادامه میدهد. مثل این جبری که قسمتهای قبلی این جبر بودن را هی ادامه داد و پیرو یک مکتب هم اگر احساس بکند که در مقابل مکتب دیگر در بماند, آنوقت شروع میکند به لجبازی کردن و با بحثهای بی مورد و جدلهای بی موقع و حرفهای باطل زدن بحث را کش لا منتها میدهد

3229    که مـهـانِ مـا بـدانـنـد این  جـواب         گـر چه از مـا شــد نـهـان وجـه ثواب

مهان یعنی بزرگان. وجه ثواب یعنی شیوه درست. وقتیکه در میماند و عاجز میشود از جواب گفتن طرف مقابلش, میگوید اگر من نمیدانم بزرگان فرقه من میدانند و میدانند راه صوابش کدام است صواب یعنی درست. این مسئله پیش میآید که حالا اگر اینطور است راستی در برابر این همه عقیده های مختلف و همه هم بنهوی میگویند که شنونده خیال میکند که راست میگویند! چه باید کرد همه عقیده ها وسوسه انگیز است و آدم را وسوسه میکند که بیا طرف من و آن هم وسوسه میکند که بیا طرف من. چه باید کرد؟. این وسوسه ها را چکار باید کرد. خوش بحال کسیکه اندیشمند نیست. کسیکه میاندیشد و میخواهد عقیده ها را دریابد و مطالعه میکند و پای تفسیر می نشیند حالا آمده اینجا می بیند این عقیده چقدر خوب است و آن عقیده هم خیلی خوب است و هردوی این عقیده ها او را وسوسه میکند که بیا طرف من, میگوید من چکار کنم و گیج میشود. مولانا در بیت بعد جواب میدهد.

3230    پوز بندِ وسوسه عشق است و بس        ور نـه کِی وسواس را بسـته است کس

دست وسواس را کسی نمیتواند ببندد باید پوزبند باو بست. این پوزبندی که باید به وسوسه بست عشق است و بس. مولانا میخواهد بگوید عشق بحقیقت بالاتر از این حرفهاست. اصلا عشق در یک طبقه و مرتبه خیلی بالا تر از این حرفها قرار گرفته و خیلی در طبقات پائین تر مردم دارند بحث جبر و اختیار را میکنند. بحث جبر و اختیار متعلق بطبقات خیلی بالاتر است. برو بطرف عشق, وقتیکه بطرف عشق رفتی دیگر وسوسه نمیشوی که باین طرف بروی و یا آن طرف. برو بطرف بالاترش. ورای و فراسوی این بحث های بی سر انجام برو. معروف است که نزدیکترین دوستان مولانا حُسام الدین چلپی بود. حُسام الدین کسی هست که این مثنوی را که داریم تفسیر میکنیم باعث و بانی آن حُسام الدین بود. او بود که مولانا را تحریک کرد که مثنوی را بوجود بیاورد و همیشه هم با او بود. شب تا صبح مولانا اشعارش را میگفت و او می نوشت و نزدیکی های صبح دوباره برای مولانا میخواند. ولی اینها هردو در حالیکه سُنی بودند دوتا مذهب داشتند. مولانا سُنی هنفی بود و حُسام الدین سُنی شافعی بود. این دو فرقه هردو سُنی هستند ولی عقایدشان با هم فرق دارد. یک روزی حُسام الدین گفت ای مولانا من میخواهم دست از این شافعی بودن بر دارم و بجای آن بیایم بطرف تو وهنفی بودن را بر گزینم. مولا نا جواب داد نه نه اینکار را مکن هیچ لزومی ندارد که دست از عقیده خودت بر داری و بیائی عقیده من را بپذیری. برو بالاتر از اینها. در همین عقیده ای که هستی باقی بمان ولی عشق را فراموش مکن.

3231    عاشـقی شو, شـاهدی, خـوبی بجو        صـیـدِ مـرغابی همـی  کـن  جـو بـجـو

همه ی ها در مصراع اول (ی) وحدت است. عاشقی شو یعنی یک عاشقی بشو و شاهدی , یعنی یک شاهدی، شاهد در اینجا بمعنی انسان کامل است ولی در ادبیات فارسی یعنی یک زیبا روی. خوبی یعنی انسان دل آگاهی. میگوید عاشق شو و یک عاشقی بشو که بروی و یک انسان کامل و دل آگاهی را پیدا کنی و بعد از آن صید مرغابی کن در جوی معرفت. برو و صید مرغابی حقیقت کن وگرنه بجائی نمیرسی.

3232    کِی بـری زان آب؟ کان آبت بَـرَد        کِی کـنی زان فـهـم؟ فـهـمت را خـورَد

بری آب یعنی بهره ببری. در بیت فوق بین بری و آب فاصله افتاده. کان آبت برد یعنی آب رویت را ببرد. اگر بروی بطرف فرقه های نا دانسته بجائی نمی رسی و آبرویت هم خواهد رفت. کی کنی زان  فهم یعنی تو کی میتوانی از کسی فهمت را بالاببری آن کسیکه فهم تو را از بین ببرد. فهمت خورد یعنی فهم تو را از بین ببرد.

3233    غـیـر ایـن مـعـقـولهـا,  مـعـقـولها         یـابی   انـدر  عشـقِ  بـا فــرّ  و بـهــا

برو عاشق بشو. معقول آن چیزیست که با عقل سنجش شود. حالا دو جور عقل داریم. معقولها و معقولها. معقول اولی از عقلِ رزق و روزی جوی هست. یک عقلی هم هست که عقل حقیقت جوی هست آن هم معقول است پس دو تا معقول داریم. یکی حقیقت جو و دیگری معاش جو. تو بدان که این ها هستند. حالا بدان که غیر از عقل روزی جوی بدان که عقل های حقیقت جوی دیگری هم هست که تو آنها را در عشق میتوانی با فر و شکوه پیدا بکنی. فرّ و بها یعنی با فرّ و شکوه. یعنی تو خیال میکنی که یک عقل است . نه آن چیزی هست و کسی هست که عاقلانه فکر میکند و میگوید این کار را بکن و آن کار را نکن

3234    غیر این عقلِ تو حق را عقلهاست        کـه  بـدان  تدبـیـر اَسـبـابِ  سـمـاسـت

میگوید غیر از این عقل روزی جوی تو خیلی از عقلهای دیگر هست. عقلهای حقیقت جوی. میگوید خدا را عقل هاست یعنی خداوند عقلهای دیگری آفریده که بوسیله آن عقل ها تدبیر یعنی کار سازی و وسیله آسمان است یعنی آسمان حقیقت. عقلهائی دارد که بوسیله آن عقل های تو عوج میگیری و بآسمان حقیقت میرسی.

3235    کِه بـدیـن عـقـل آوری   ارزاق را        زان دگـر مَـفـرَش  کـنی  اطـبـاق  را

میگوید با این عقل رزق و روزی جوی ارزاق را بدست میآوری و باید هم بدست بیاوری که زندگی کنی. ولی با آن یکی عقل (زان دگر) مَفرَش کنی یعنی فرش کردن و زیر پا آوردن. با آن دگر عقل طبقات آسمان معرفت را بزیر پای خودت بیاوری و آنقدر بالا میروی که این آسمانها زیر پای تو قرارمیگیرند. آنوقت است که به حقیقت میرسی.

3236    چون ببازی عـقـل درعشـق صـمَد        عَشـر و امـثالـت  دَهَـد  یا  هـفـتـصـد

ببازی عقل، این عقل روزی جوی هست. میگوید این عقل روزی جوی خودت را بباز یعنی اینکه همه اش بدنبال این مباش و ارزشش را کم کن در عشق صمد. صَمَد یکی از اسامی خداوند است. صمد کسی هست که هیچ کس بی نیاز از او نیست و او نیازمند به هیچ کس نیست. اگر که تو عقل روزی جوی خودت را در عقل چنین خدائی ببازی، عشر و امثالت دهد یعنی اینکه خیلی بیشتر از اینهائی که تو بدست میاری میدهد. ده ها ده ها و هفتصد برابر بتو میدهد. این هفتصد که میگوید مفهوم عددی ندارد. تو روزیت را هم از دست نمیدهی و نترس از اینکه چیزی کم بیاری.

3240    عشق بُـرّد بحث را ای جـان و بس        کـو زِ گـفـتـگو  شــود فــر یـاد رس

عشق برّد بحث را یعنی به بحث کردن خاتمه میدهد. کو یعنی که او در این گفتگوها بفریاد تو میرسد

3241    حـیـرتی آیـد ز عـشـق آن نطـق را        زهره  نـبـوَد  کـه  کـنـد او مـا  جـرا

کسی را در نظر بیاورید که عوج گرقته و رفته در افلاک و دارد حقیقت را می بیند. دلش دارد حقیقت را می بیند. وقتیکه می بیند دلش میخواهد برای شما بگوید ولی نمیتواند. حیرت پیدا میکند که حقیقت اینست؟ چقدر شکوهمند است و چقدر عظمت دارد و حیرتی پیدا میکند که زبانش لال میشود. اگر ازش بپرسید که چی می بینی و یا درک میکنی زبانش قفل است. زهره نبود یعنی جرئت ندارد یعنی جرئت ندلرد که باز گو کند آن چیزی را که دیده و آنچه را که اتفاق افتاده و جریان دارد.

3242    کـه بـتـرسـد گــر جـوابـی وا دهــد        گـوهـری از لـُنـجِ او بــیــرون  فــتـد

لُنج یعنی از لب و دهان. گوهر آن گوهر حقیقت است. میترسد که اگر خواسته باشد برای شما بگوید گوهر های حقیقت از دهانش بیرون بیافتد و آن گوهر ها را از دست بدهد. خُب بیافتد آنوقت چه میشود. اگر بیافتد حالت نمایشی پیدا میکند. وقتیکه دارد برای شما میگوید که این حقیقت چیست حالت تظاهر پیدا میکند و حالت ریا و تذویر هم پیدا میکند و این باعث میشود که آن حقیقت هم ازش گرفته شود. تو حقیقت را پیدا نکردی که بروی و بمردم نمایش بدهی و جلوه و فخر بفروشی و مرید جمع کنی.

3243    لـب بـبـندد سخـت او از خـیر و شـر       تـا نـبـایـد  کـز دهـان  افـتـد  گــهــر

جای دیگر میگوید:

                 هر که را اسرار حق آموختند        مهر کردند و دهانش دوختند

             بر لبش قفل است و بر دل رازها        لب خموش و دل پر از آواز ها

               عارفان که جام حقذ  نوشیده اند      راز ها دانسته و پوشیده اند

Loading

54.5 حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار

تفسیر   :

در این قسمت هفتمین بخش از بحث جبر و اختیار را پی میگیریم. دراین قسمت مولانا یک حکایتی را بیان میکند که نسبتا کوچک است و لی همه حرفهایش را در ضمن حکایتهایش میزند. در این حکایت کوچک ولی پُر مهتوا نشان میدهد که مسئله جبر و اختیارات را نمیشود باتفاقات دیگر مربوتش کرد و شرح مفصلی راجع باین میدهد. ضمنا یادآوری میکند که خود وجدان آدمی بآدم میگوید که این کار درست است و یا نادرست. این وجدان در اختیار شما نیست و کار خودش را میکند. در قسمتهای گذشته تعریف صفات این وجدان را کرده ایم باین معنی که اگر کسی کار بدی را بکند و به هیچ کس هم نگوید و لی بهمه بگوید که من یک کار خوب کرده ام. ولی یکی از خواص وجدان اینست که او حقیقت را میداند و دیر یا زود مشت او را باز خواهد کرد.

این را مولانا درک باطنی مینامد. و خیلی عامل خوبیست که یک شخصی بداند که این کار را مجبور بوده که بکند  و یا اینکه اختیار داشته. اگر که ناراحتی وجدان پیدا کرد یعنی که این اختیار داشته که نکند ولی کرده. این مسئله را هم همیشه مولانا یاد آور میشود. وقتیکه اختیار بانسان داده, تکالیفی هم برای او معین کرده. که چه بکنیم و چه نکنیم و ما را مکلف کرده. اگر کسی واقعا باور داشته باشد که اختیاری در کار نیست و آن را قبول ندارد، آن شخص حالت روانی سالمی ندارد. چونکه دست بهر کار نا شایسته ای میزند و آن را ناشایست نمیداند و میگوید اگر که نا شایست بود خدا من را مجبور بانجامش نمیکرد. و او طرفدار جبر است.

3077    آن یـکی مـیـرفت  بالای  درخت        مـی فـشاند آن میوه را  دزدانه  سـخت

میوه که در اینجا میگوید بعدا معلوم میشود که این خرماست و این شخص بالای درخت خرما رفته. میفشاند یعنی درخت را تکان میداد که میوه های رسیده اش را بتکاند. دزدانه یعنی مانند دزدان. شخصی بدون اجازه صاحب باغ وارد باغی شده بود و بالای درخت خرما رفته بود و شاخه های خرما را بشدت تکان میداد و خرما ها را روی زمین میریخت.

3078    صـاحب بـاغ آمد و گفت ای دنی        از خـدا شَرمیت کو؟   چه مـیکـنی ؟

معلوم میشود این مردی که رفته بود بالای درخت جبریست و کسیکه طرفدار اختیار باشد جلوی خودش را میگیرد. دنی بمعنای پست و فرومایه و پست فطرت. در ضمن اینکه این دزد در حال تکان دادن شاخه خرما بود صاحب باغ سر میرسد و میگوید که ای آدم پست فطرت چکار داری میکنی؟ از خدا خجالت نمی کشی؟ شرمت کجاست. تو اصلا هیچ شرمی نمیکنی؟ چکار داری میکنی. دو بیت بعد را با هم تفسیر میکنیم این جبری جواب میدهد.

3079    گـفت  از بـاغ  خـدا  بـنـدۀ  خـدا        گـر خورد خُرما کـه حـق کـردش عـطا

3080    عـامـیـانه چه مـلامـت مـیکـنـی؟        بُـخـل  بـر  خـآنِ   خــداونــد  غـنــی؟

این طرز فکر یک جبری است. گفت این باغ مال خداست و میوه آن هم که خدا داده. منهم بنده خدا هستم. و خدا این میوه را بمن عطا کرده و تو عامیانه یعنی مثل مردم نادان و عوامانه چرا من را سر زنش و ملامت میکنی؟ خداوند بی نیاز یک سفره پُر از نعمت  بخشش و عطا را گسترده  تو چرا خفت و بُخل میکنی در باره این سفره خدا؟ خداوند که بخشنده هستش این سفره را گسترده و تو باید که ملامت و سر زنش کنی که چرا من دارم از این سفره استفاده میکنم؟ تو عجب آدم بخیل و خسیسی هستی.

3081    گـفـت ای اَیـبَـک بیاور آن رسن        تـا بـگویـم  مـن  جـوابِ  بـو  الحــســن

اَیبَک یک کلمه ترکیست که سابق بر این ترکها نام غلامانشان را ایبک میگفتند. پس این ایبک غلام صاحب این باغ است. رسن یعنی طناب. صاحب باغ به ایبک گفت که برو و طناب را بیاور. من جواب این بوالحسن را میدهم. مولانا وقتیکه میخواهد اشخاص را بدون اینکه اسم ببرد خودش یک اسم میگذارد بر او. این اسم شخصی نیست میگوید زید و امر و یا فلان و بهمان. ایبک رفت و طناب را آورد.

3082    پس ببستش سخت آن دم بردرخت        میزد او بـر پشت وساقـش چوب سخـت

خُب این دزد بود. صاحب باغ بکمک این غلامش این دزد را بر طنه درخت خیلی محکم بست و با کمک چوبی به پشت و ساق پایش خیلی بشدت میزد.

3083    گفـت آخِـر از خـدا شَـرمی بـدار        میکُشـی  ایـن  بـی گـنـه  را  زارِ  زار

دزد که داشت کتک میخورد گفت تو از خدا شرم نمیکنی که اینطور داری من را میزنی؟ شرم خدا بکن و خجالت بکش. تو داری بوضع خیلی بدی و زاری من را میکُشی. حالا صاحب باغ که طرفدار اختیار است جوابش میدهد

3084    گفـت از چـوب خـدا ایـن بـنـده اش        مـی زنـد بـر پشتِ دیــگر بـنـده اش

تمام چیزهائی که آن جبری در بالای درخت میگفت حالا اختیاری دارد کلمه بکلمه به این دزد میگوید. صاحب باغ گفت که این چوب از خداست و من هم بنده خدا هستم و یک بنده خدا که من باشم چوبی را که مال خدا هست میزنم به پشت و ساق پای یک بنده دیگر خدا.  و ادامه داد و شروع کرد بزدن.

3085    چوبِ حـق و پـشـت و پـهلو آنِ  او        مــن  غـلام  و آلـت  و فــرمـان  او

چوب حق یعنی چوب مال خداست. پشت و پهلو هم آن او یعنی مال اوست یعنی مال خداست. من هم غلام و مأمور خدا و یک وسیله هستم و آماده ام بفرمان او. چوبی که من دارم بتو میزنم این چوب مال خداست, پشت و ساق و پهلوی تو هم مال خداست. منهم یک غلام و بنده ای هستم فرمانبر خدا. من وسیله و ابزار و آلتِ اجرای فرمان خدا هستم و ادامه داد. وقتیکه من غلام یعنی من گماشته هستم و از خودم اینکار را نمیکنم.

3086    گـفت تـوبـه کردم از جبر ای عـیار        اختـیار اسـت, اختـیاراست, اختـیار

مولانا میگوید وقتیکه بعضی چیز ها را نمیشود با دلیل و برهان و راحت و با آوردن نمونه

و مثل ها بمرد و یا شخصی حالی کرد ایجاب میکند که قدری هم شدت عمل بکار برد. برای اینکه غیر از این نمیفهمد. حالا خواهید دید که با شدت عمل فهمید. وقتی که دید دارد کتک میخورد با خودش فکر کرد و با خودش گفت این صاحب باغ دارد همان حرفهائی که من گفتم دارد میزند. عیار در واقع عیّار است و مولانا تشدیدش را بر داشته برای اینکه آهنگ شعر بهم نخورد و یعنی جوانمرد. آن مرد کتک خور گفت ای جوانمرد من توبه کردم. من از اندیشه جبری بودن و از مکتب جبر توبه کردم البته نگفت که از دزدی توبه کردم ولی صراحتا گفت که از جبری بودن توبه کردم. من دیگر جبری نیستم و قبول کردم که اختیاری هستم. حالا مولانا این داستان کوچک را که آورد نتیجه گیری خودش را میکند.

3087    اخـتِـیـارات, اخـتـِیـارش هَست کرد        اخـتـیـارش چون سـواری  زیرِ گـَرد

اختیارات یعنی اختیاری که آدمها دارند( فراموش نشود که این اختیارات فقط و فقط در برابر افراد دیگر است و نه هیچ چیز دیگر). اختیارش یعنی اختیار خداوند. هست کرد یعنی بوجود آورد. میگوید این اختیاراتیکه بما بندگان داده شده, این اختیار خدا بوجود آورده و با اینکه این اختیار را بما داده، از اختیار خودش هیچ چیزی کم نشده. ما این اختیار او را نمی بینیم. و حالا مثال میزند: در مصراع اول میگوید اختیارات آدمی را اختیارِ خداوند به وجود آورد. درمصراع دوم اختیارش چون سواری زیر گَرد، سواری را در نظر بیاورید که بر اسب سوار است و بشدت دارد در یک زمین خاکی میتازد و میرود و اینقدر گرد و خاک بلند شده که سوار دیده نمیشود و گرد و غبار آن سوار را پوشانده. اختیار خداوند هم مثل اینکه در میان گرد و غباری پوشیده شده و دیده نمیشود و ما نمیتوانیم که آن را ببینیم. مولانا میخواهد بگوید مسئولیتی که بدنبال این اختیار بتو داده شده، ممکن است که این توهم برای تو پیش بیاورد که حالا که خداوند از اختیارات خودش بمن داده از اختیارات خودش کم شده, یک چنین چیزی نیست.

3088    اخـتـیـارش    اخـتـیـارِ  ما    کـنـد        امـر, شـد بـر اخـتـیـاری  مُـســتـنـد

اختیار خداوند, اختیار ما را بوجود میآورد یعنی باعث اختیار ما شده. امر  یعنی بکن نکن. خداوند در تمام کتابهای آسمانی دارد برای ما بکن و نکن میکند. این یعنی امر، امر بر کردن و امر بر نکردن. این امری که دارد میکند، در این بیت شد بر اختیاری، یعنی یک اختیار که من دارم مستند و متکی شد. خداوند چرا در کتابهای آسمانی بما گفته بکن و نکن ؟. این بکن و نکن هائی که خدا گفته و توسط فرستادگانش بما رسیده این یک سندی هست که ما یک اختیاری داریم. در عرفان گفته میشود که انسان مظهر صفات خداوند است. مظهر یعنی محل ظهور. یعنی اینکه صفات خداوند در انسان ظاهر میشود. یک وقتی هست که قهر ظاهر میشود و یک وقتی هست که لطف ظاهر میشود. خداوند هم صفات قهریه دارد و هم صفات لطفیه دارد. هر چه که بر ما ظاهر میشود آن صفات خداوند است. بنابر این خداوندیکه کل اختیارات را دارد و قسمت کوچکی بما اختیار داده, این اختیار در ما ظاهر شده. پس نمیتوانیم کتمان کنیم و بگوئیم که اختیار بما داده نشده. ما دو نوع اختیار داریم  یکی اختیار مطلق داریم که فقط از آن خداوند است و دیگری اختیار نسبی و آن همان اختیاریست که خداوند به انسانهاد داده است.

3093    آن  دُروگـَـر حـاکـمِ  چـوبـی  بـوَد         وآن  مـصَـوِر حـاکـم  خـوبـی  بُـوَد

دروگر کوچک شده درودگر است و یعنی نجار. حاکم یعنی مسلط در اینجا.میگوید که نجار مسلط بر یک چوب است و بهر شکلی که میخواهد این چوب را در میآورد. مسراع دوم, وان مصور یعنی نقاش و کسیکه تصویر میکشد. حاکم خوبی بود. خوبی در اینجا مصدر است یعنی صفت خوبی. یعنی اینکه قدرت و مهارت دارد در زیبا آفرینی. حالا که نجار مهارت دارد که یک تکه چوب را بهر شکلی که میخواهد در بیاورد و هم چنین یک نقاش که او هم مهارت دارد یک نقش صورتی را بهر شکل که میخواهد بکشد این دلیل بر اینست که این نجار و نقاش اختیار دارند که در حرفه های خود اختیار داشته باشند. چرا اختیار دارند برای اینکه هرکاریکه میخواهند دارند میکنند ولی باز با مسئولیّت.  

3094    هــست آهــنـگر بـر آهـن  قـیـمـی         هـسـت بَـنِّـا هم بـر آلــت  حـاکـمــی

قیّم یعنی باز هم سرپرست و مسلط. این آهنگر آهن را بهر شکلی که بخواهد بیرون میآورد. بنا هم در آن آلات و ابزار بنائی حاکمی هست. یعنی مسلط هست. این چیزهائی که در دست این صنعت گرها هست آینها همه وسیله ها هستند.

3095    نـادر این باشـد که چـندین  اخـتِـار        سـاجـد انــدر اخـتـیـارش  بـنـده وار

نادر این باشد یعنی شگفت آور اینست که همه در کار خودشان اختیار دارند. این همه اختیار بمردم داده شده یعنی با وجود این همه اختیار که خداوند به بندگانش داده, همه در اختیار خداوند بنده وار سجده میکنند. برای اینکه میدانند این اختیاری که به آنها داده شده جزئی از اختیار کل خداوند است که بآنها داده شده.

3096    قـدرت تـو بـر جـمـادات از نـبـرد        کِی جـمـادی را از آنـهـا نـفـی کـرد؟

جمادی یعنی جماد بودن ، جمادی یک مصدر است. قدرتیکه تو داری میتواند آن حرفه و پیشه ای را که تو داری پیش ببرد مثلا سنگ را بتراشد و مجسمه ای را بسازد و یا هر چیز دیگر و یا چوب را بتراشد و میز و صندلی بسازد. خیال نکن که وقتی این قدرت را بتو داده از اختیارات خودش یعنی خدا کم شده و چنین فکر غلطی در ذهن تو خطور نکند. یک چیز جامدی مثل سنگ یا آهن یا چوب دارند در دست تو تغیر شکل پیدا میکنند ولی آیا جمادی بودنشان هم دارد از بین میرود؟ درست است که نجار چوب را بهرشکلی که میخواهد بیرون میآورد ولی از چوب بودن هم خارج میشود؟ نه. آهن هم بهر شکلی درآمده باشد آهن بودنش هیچ تغییری نمیکند و پا بر جاست. خداوند هم از اختیارات خودش بما داده و لی از اختیارات خودش هیچی کاسته نشده. جماد بودن ، چوب بودن و آهن بودن و گِل و خاک بودن یک امر ذاتیست و وقتیکه باشکال مختلف در بیاوری، ذاتش را از بین نبردی, باز هم همان جمادی که بوده است هست.

3097    قـدرتَش بـر اخـتـیارات آن چـنـان        نـفـی نَـکـنَـد  اخـتـیـاری  را  از  آن

تفسیر این بیت عملا در تفسیر بیت قبلی مستتر است و الزامی در تکرار آن نیست.

             خواستش بی گوی بر وجه کمال       که نباشد نسبت کفر و ذلال

خواستش یعنی اراده و مشیّتش. مشیّت خداوند را قبول داشته باش. بطور کامل قبول داشته باش. اگر اینطور نکنی آنوقت تو یک آدم جبری میشوی و گمراه میشوی. برای اینکه نسبت جبر و ذلال و گمراهی پیدا نکنی. ذَلال بمعنی گمراهیست. برای اینکه خداوند این اختیار را بما داده که میتوانیم سنگ و چوب و آهن را بهر شکل در آوریم نباید اشتباه کنیم و فکر کنیم هرکاری را که میکنیم تحت این اختیار خدا دادیست نه اینطور نیست. کار های نا روای ما در داخل این اختیار نیست. کار نا روا کردن مثل تراش چوب یا سنگ نیست که در اختیار ما باشد. کار نا روا کردن و کار روا کردن این یک دو راهیست که جلو پای ما گذاشته شده و اختیار داده شده که این را بر گزینیم و یا آن را. این مسئله جبر و اختیار مسئله فلسفی عرفانیست. مسائل فاسفی عرفانی اندیشیدن و بیش از یک بار شنیدن میخواهد

3099    چون که گفتی کفرِمن خواست وی است       خواستِ خود را نیز هم میدان که هست

3100    زان که بی خواه تو,خود کفر تو نیست        کفر بی  خـواهش  تناقُض  گفـتنی  است

مولانا بر میگردد به مطلب اصلی این بحث که در اول شروع آن عنوان کرده بود و آن این بود که آدم اختیاری باور بخدا آمد و به یک آدم جبری نا باور بخدا و گفت که ای آدمی که

خدا را قبول نداری بیا و خدای من را قبول داشته باش. باو جواب داد که خدای تو نمیخواهد که من قبول داشته باشم. آدم باورمند گفت خدای من میخواهد ولی شیطان نمیگذارد. آدم جبری هم گفت پس شیطان از خدای تو قوی تر است و من طرفدار شیطان میشوم. بنا بر این اگر که من کفر دارم و یا ناباوری دارم این تقصیر من و یا خواست من نیست این خواست خود خداست که قبولش نداشته باشم و منهم قبولش ندارم. در بیت اول که میگوید: چون که گفتی کفرِ من یعنی خدا را قبول نداشتن، خواست وی هست, وی یعنی خدا، بدان که خواست تو هم هست و تو که میگوئی که خواست خداست، خواستن خودت هم بدان که هست و در بیت دوم میگوید زانکه بی خواه تو خود کفر تو نیست یعنی ناباوری تو بدون خواستن تو نیست. تو اگر نا باور هستی، خودت هم خواستی که نا باور بشوی. در مصراع دومِ بیت دوم میگوید کفر بی خواهش یعنی ناباوری بدون خواستن تو و تو اگر نا باور هستی خودت هم خواسته ای که نا باور باشی  و بی اراده تو تناقض گفتنی است یعنی ضد و نقیض گفتن است. وقتیکه میگوئی خدا خواست که من نا باور باشم، تو دو چیز را داری عنوان میکنی. اول داری میگوئی که من نا باور هستم. دوم وقتیکه میگوئی که جبری هستی و این جبر خداوند است که امر میکند و من را وادار کرده بطرف نا باوری باید بدانی که خواست خود تو هم هست زیرا فرض میکنیم که زور و قدرت پشت تو باشد, باز هم تو میتوانستی این کار را بکنی و میتوانستی که نکنی چون توانائیش را داشتی. تو میخواهی این را کتمان کنی و داری چشم پوشی میکنی. در واقع تو داری پنهان میکنی. تو نمیتوانی بگوئی، چون جبر خداست من دارم این کار را میکنم. خداوند وقتیکه میگوید این کار را نکن, و در این همه کتابهای آسمانی گفته که دروغ نگو، آیا تا بحال هیچ کس دروغ نگفته؟ و یا کسانیکه این کتابهای آسمانی را قبول دارند تا بحال هیچ وقت دروغ نگفته اند؟ درست است که امر خداست که دروغ نگو ولی باز هم تو میتوانی که دروغ بگوئی و یا نگوئی. بنا بر این ای آدم جبری وقتیکه میگوئی من مجبور بودم، تو واقعا مجبور نبودی. میتوانستی بالای درخت خرما نروی و خرماها را دزدی نکنی. پس ببین تو داری ضد و نقیض حرف میزنی و بقول مولانا تناقض گفتن میکنی.

3104    چون نه ای رنجور سَر را برمبند        اخـتـیـارت هست بـر سبـلت مـخـنـد

مثال عامیانه که بین مردم هست میگوید سری را که درد نمیکند دستمال نمی بندند. رنجور اینجا یعنی بیمار. ای جبری وقتیکه تو سردرد نداری بیخود سرت را نبند و گرفتاری برای خودت درست نکن و خودت را بآن راه نزن و عاقبت زندگی خودت را خراب نکن. وقتیکه داری دزدی میکنی و دروغ میگوئی و یا آدم کشی میکنی داری عاقبت خودت را خراب  میکنی. تو مثل آدم سالمی هستیکه سرت را بی خودی دستمال بستی که سرم درد میکند. تو سرت درد نمیکند. تو داری بر سبیل خودت میخندی یعنی داری خودت را مسخره میکنی.

3105    جـهـد کن کز جامِ حـق یـابی نوی        بی خود و بی اخـتـیـار آنـگه  شـوی 

سعی کن و جهد کن که از جام عشق خداوند بنوشی و مست عشق خداوند بشوی. نوی یعنی تازگی. وقتیکه از این جام تو نوشیدی آنوقت نُوی  و تازگی پیدا میکنی. تازگی پیدا کنی یعنی یک آدم دیگر و بهتری بشوی. یعنی از این قلبی که هستی بیرون بیائی و بشوی یک آدم دیگر. از خویشتن خویش بیخود بشوی اگر اینطور شدی آنوقت بی اختیار هستی. تا آن کار را نکردی بی اختیار نیستی.

3106    آن گـه آن مِی را بُوَد کلّ اخـتیـار        تـو شَوی مـعذورِ مطلق  مَست  وار

اگر که از جام عشق خداوندی شراب عشق خدا را نوشیدی و مست عشق خدا شدی آنوقت آدم مست هرکار که بکند در تحت نفوذ این شراب است که میکند. تحت اراده شراب است و دیگر تحت اراده خودش نیست. آنوقت میتوانی بگوئی که من مجبورم. وقتی کسی جام حق را می نوشد آنوقت هست که مست وارِ مطلق میشوی و یا بعبارت دیگر تو قطره ای میشوی که بدریا ملحق شدی. میگوید اگر این قطره تازه وارد دارد با امواج دریا بالا و پائین میرود دیگر آن آدم نیست و ازخودش اراده ای ندارد چون امواج او را آنجائی خواهند برد که باید برود. حالا میتوانی بگوئی که جبر است ونه قبل از نوشیدن آن شراب حق و تا در مقام عرفان به پایه های عرفان نرسیدی نمیتوانی این حرف را بزنی. ولی اگر در عرفان آنچنان پیشرفت کرده باشی که بپایه های بالا رسیده باشی آنوقت میگوئی که فعل من فعل خداست. قطره دارد میگوید جنبش من جنبش دریاست ولی این قطره در قطره چکان نمیتواند این حرف را بزند باید بیافتد توی دریا.  

3107    هـرچه گوئی گـفـته می بـاشد آن        هرچه  روبی  رُفـتـه  مِی  بـاشد  آن 

حالا هرچه بکوبی، آن شرابه است که دارد میکوید و هرچه بروبی, روبیدن یعنی جارو کردن و از اینجا بآنجا بردن، این رُفته تو نیست آن رُفته شده شراب حق هست که دارد این کار را میکند. تا حالا میگفت جبر نه نه اختیار. ولی بعضی وقتها جبر هم هست منتها تو باید بجائی برسی که لیاقت جبری بودن را پیدا کنی. باید مولانا بشوی و باید حافظ بشوی و باید با یزید بسطامی شوی. باید حسین ابن حلاج بشوی. باید باین مقامات برسی آنوقت بگوئی من مجبورم. حضرت ابراهیم پدرش اسمش آزر بود. او کارش بت سازی بود و بت میساخت. مولانا میگوید وقتی بمقامات عالی رسیدی

            او بصنعت آزر است و من سنم         آلتی  کو سازدم  من  آن شوم

او خداوند است و من وصل بدریای حقیقت شدم. او بصنعت نسبت بکاری که دارد میکند مثل پدر ابراهیم است و دارد بت میسازد. من هم  مجسمه و سنمی هستم که دارم ساخته میشوم . سنم یعنی بت   آنچه که او میخواهد من را بسازد من همان شوم.

              گر مرا ساغر کند ساغر شوم         گــرمرا خنجــر کـنـد خنـجر شوم

              گر مـرا چشمه کـنـد آبی دهم         گـر مـرا مـاری کند  زهر افکـنـم

             گر مرا آتـش کند  داغی دهـم         گر مرا باران کـنـد خـرمـن  دهم

             گر مرا ناوک کند در تـن جهم         گر مرا یاری کند  خـدمت  کـنـم

داغی یعنی آتش و حرارت, ناوک یعنی تیغ خیلی کوچک و تیز. چهار بیت فوق بسیار عامیانه و قابل فهم برای همه است.

ای دزدی که رفتی بالای درخت خرما و داری خرما ها را میکنی و میگوئی این خواست خداست و خدا بمن گفته که این کار را بکنم و خدا خواسته که من دزد بشوم! نه خیر تو داری بر سبیل خودت میخندی. تو باید بجائی برسی که بتوانی این حرفها را بزنی. پس دو جور جبر داریم. یک جبر عامه داریم و یک جبر خاصه داریم. جبری که مخصوص عوام است و جبربکه مخصوص خواص است. جبر عامه را همه دارند. ولی جبر خاصه مال خواص است. خواص آن کسان برگزیدکان و انتخاب شده ها هستند که به مقامهائی رسیده اند که حالا احساس میکنند که نه دیگر من از خودم اختیاری ندارم. وقتیکه گفته میشود که در غرفان باید بی خویشتن بشوی، یعنی اصلا خودت را نشناسی, بنابر این کاری را هم که میکنی این کار تو نیست و کار اوست. بی خویشی آن آخرین درجات عرفان است و آن فنای فالله  و محو شدن در حقیقت است. حالا کاری که داری میکنی آن کار حقیقت است. این جبریون عوام همیشه سعی دارند که خودشان را بجای جبری خاصه بزنند.

Loading

53.5 حکایت در بیان اینکه تقدیر و قضا سلب کننده اختیار نیست

تفسیر   :

در این قسمت ششمین قسمتیست که در باره جبر و اختیار صحبت میکنیم. در این قسمت مولانا مطلبی از جبر و اختیار مطرح میکند که اگر ما اختیار داریم، تقدیر و قضا که همان قضا و قدر هست سلب کننده اختیار نیست. این یک مطلب ظریف و حساسیست که باید در فهم و درکش دقت زیاد کرد. وقتیکه میگوید قضا و قدر سلب کننده و از بین برنده اختیار نیست اول باید باین موضوع بپردازیم که این قضا و قدر اصلا چیست. وقتیکه این را شناختیم آنوقت خواهیم دید که مولانا چرا میگوید که این قضا و قدر سلب کننده اختیار نیست. باید دقت کنید آنچه که در مورد قضا و قدر، سرنوشت و تمام این موضوعات از این قبیل, که در نظر مردم عامی هست بکلی نا درست است. قضا در لغت بمعنی داوری کردن است یعنی جدا کردن نیک از بد و جدا کردن درست از نادرست. کلمات قاضی و قضاوت هم از همین کلمه قضاست. میگوید قاضی چه میکند؟ او اعمال درست را از نا درست جدا میکند. و تشخیص میدهد و بدنبال این حکم صادر میکند. این قضا و قدریکه در نظر مردم است درست نیست, واقعیّتش اینست که یک صادر کننده حکمی یک تشخیص دهنده نیکی هاست از زشتی ها. بحث قضا و قدر آنقدر زیاد است که گفته شده بصورت یک معماست و توصیه شده که وارد بحث قضا و قدر ندانسته نشوید. قضا هیچ وقت کسی را مجبور نمیکند که چه کاری را انجام دهید و چه کاری را انجام ندهید. مولانا معتقد است که همه ما در دایره قضا و قدر هستیم. یعنی هرکاریکه میکنیم اختیار داریم که راه نیک را انتخاب کنیم و یا راه زشت را.  

اما چون در دایره قضاوت و قضا هستیم آنوقت در باره اعمالمان قضاوت میشود و اگر که نیک است پاداش و اگر که زشت است مجازات خواهیم شد. بنابر این، این چیزی نیست که مردم در نظرشان هست که اتفاقی بیافتد و همه چیز ها را بهم بریزد و زندگیها را دگرگون کند، نه اینها نیست. این فقط تشخیص دادن نیک از بد است و حکم صادر کردن و همین. وقتیکه ما میتوانیم درست بیاندیشیم و راه ها درست بما نشان داده شده و اختیار هم بما داده شده, پس این ما هستیم که سر این دو راهی قرار گرفته ایم که راه درست را انتخاب کنیم و یا راه نا درست را. وقتیکه انتخاب کردیم آنوقت نوبت قضاوت است که اگر درست انتخاب نکردی آنوقت قضا پیش میآید. و خلاصه اش همین است که مولانا بوضع فشرده اعلام میکند. این قضا ممکن است که بار مثبت داشته باشد و ممکن است بار منفی داشته باشد. اگر شما کار نیک انجام دادی ، قضا هم بار مثبت دارد و متعاقبا بشما پاداش داده میشود و اگر کار زشت انجام بدهید قضا تشخیص میدهد و بدنبال آن کیفر و مجازات است. بگفته مولانا هیچ کس نیست که بتواند از این دائره قضاوت فرار بگند و همیشه این قضاوت مسلط بر ما هست. اینست که در تیتر این قسمت نوشته شده که تقدیر و قضا سلب کننده اختیار نیست. حالا قدر چیست. قدر مدار قضاوت است.یعنی. حکم که صادر میشود میزانش چقدر است. پس قضا و قدر را فهمیدیم.

مولانا میگوید بعضی وقت ها میبینید که قضا طوری حکم صادر میکند که تمام زندگی شما را در تیرگی و سیاهی فرو می برد. این نشانه اینست که شما بهمین اندازه کار نا درست انتخاب کرده اید.

            گر قضا پوشد سیه همچون شبت       هم قضا دستت بگیرد عاقبت

اگر قضا برای تو تیرگی و سیاهی مثل شب تو را بپوشاند. همین قضا  عاقبت دستت را میگیرد. حالا متوجه میشوید که کی برایتان تیرگی میآورد و کی دستتان را میگیرد.

             گر قضا صد بار قصد جان کند       هم قضا جانت دهد درمان کند

               گر قضا صد بار راهت زنت       بر فراز چرخ خرگاهت کند

اگر که قضا بارها و بارها جلو زندگیت را بگیرد ولی بلاخره خرگاهت را بر فراز چرخ خواهد زد. خرگاه یعنی سرا پرده. مردم عادت دارند که فقط این حکم را ببینند ولی چرا این حکم صادر شده را نمیدانند. نمیدانند که این حکم بعد از عمل آنها صادر شده و. یا خیال میکنند که وقتی قضا و قدر گفتیم یعنی ما هیچ اختیار نداریم و هرچه که خدا خواسته است ما را وادار کرده که انجام بدهیم, هیچ وادار کردنی نیست. اگر میخواست وادار کند چرا اختیار داد؟ و چرا خرَد داد؟ و چرا اندیشیدن داد؟ چرا توانی و راه درست و نا درست را داد؟ بنا بر این هیچ اجباری ندارد این قضا و قدر, فقط حکمی که صادر میشود نسبت به اینکه چه راهی را انتخاب کر ده باشیم. پس وقتیکه مولانا میگوید سلب کننده یعنی بر طرف کننده و از بین برنده اختیار نیست یعنی قضا و قدر اختیار تو را از تو نمیگیرد. و حالا میخوانیم:

3058    گفت دزدی شِـحـنه را کِای پـادشـاه      آنـچـه    کــردم    بــود آن  حـکــمِ  اله

این دزد، دزد جبریست که دارد حرف میزند. گفت یکی دزدی کرده و بده اندش پهلوی شِحنه. شِحنه داروغه هستش. داروغه یک کلمه ترکی است و یعنی پولیس که زیر دست حاکم شرع هست. اسم دیگر شِحنه باید بگوئیم یعنی پاسبان. دزدی را که دزدی کرده بود  برده بودند نزد شِحنه ای و گفت ای شحنه من هرچه که کردم بی تقصیرم. همه اش حکم خداست.

3059    گفت شحنه آنچه مـن  هـم  مـیکـنـم        حـکمِ حق اسـت  ای دو چـشمِ روشنـم

در بیت اول دزده به شحنه گفت ای پادشاه. اولا دارد تملق میگوید برای اینکه او را ببخشد و ثانیا مثل ما که در ایران بودیم به پاسبان میگفتیم جناب سرهنگ. حالا این شحنه جواب میدهد و میگوید آنچه منهم میکنم حکم خداست ای دو چشم بینای من. به دزد دارد میگوید دو چشم بینای من. باین دلیل میگوید دو چشمان من که دزد به شحنه گفته بود ای پادشاه.

3060    از دکـانی گـر کـسـی  تـربـی  بـرد        کـیـن  ز حکم ایزد اسـت ای بـا خــرد 

3061    بر سرش کوبی دو سه مشت ای کَرِه        حکم حـق است این که ایـنـجا باز نـه

ترب همان تربچه است. در بیت دوم کلمه کِره از کراهت و زشتی هست یعنی ای آدم بد منظر و ای آدم کره و زشت کردار. آن شِحنه به دزد میگوید بعنوان مثال اگر که یک کسی یک تربچه بی ارزشی را از یک دکان سبزی فروش ببرد و بگوید که من این را برداشتم و این حکم خدا بود و خدا گفته بود که من ببرم, تو اگر سبزی فروش باشی محکم میزنی بسرش و میگوئی ای بد کردار منهم دارم حکم حق را اجرا میکنم و با دو سه مشت میزنم بسرت و تو را وادار میکنم که ترب را بسر چایش بگذاری و اینهم حکم حق است. یعنی دارد تمام چیزهائیکه این جبریون میخواهند بگردن خدا بیاندازند و از سر خودشان باز کنند و از مسوُلیت شانه خالی کنند اینها را دارد با این حرفها از بین می برد.

3062    در یکی ترّه چواین عذر, ای فضول        مـی  نـیـایـد   پـیـش  بـقـالی    قـبـول

3063    چون بـدیـن عـذر اعـتـمادی مـیکنی؟        بـر  حــوالـیِ  اژ دهـائـِـی مـی تـنـی

باز این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. ترِّه همان تره است در سبزی خوردن. برای ضرورت شعری که آهنگ شعر جور در بیاید بالای تره تشدید گذاشته. اما درست است که تره را با سبزی خوردن میخورید ولی در لغت هرجور سبزی خوردن را تره میگویند و مجموع این سبزی خوردنها را میگویند تره بار. اینجا که تره آورده یعنی یک شاخه سبزی. ای فضول, کلمه فضول معانی مختلف دارد و اینجا یعنی بیهوده گو و یا بیهوده کار. بقال هم که اینجا گفته همان سبزی فروش است. در بیت بعدی چون یعنی چگونه. بدین عذر که تقسیر من نیست و نقسیر خداست اعتمادی میکنی. اعتماد کردن یعنی تکیه کردن. بر حوالی یعنی بر اطراف. می تنی یعنی دور میزنی. میگوید اینقدر کار خطرناکی داری میکنی وقتیکه این کار زشتت را بگردن خدا میاندازی مثل اینست که تو داری در دور یک اژدهای خیلی قوی و خطر ناکی دور میزنی. ای جبری وقتیکه تو یک شاخ سبزی را از یک سبزی فروش می بری و این سبزی فروش یا بقال قبول نمیکند و مشت بسر تو میزند و عذر تو را نمی پذیرد تو چطور این کار زشت را میکنی و بر این عذر میآوری که نقصیر از من نبود و تقصیر از خدا بود و تکیه بر این عذرت میکنی؟ اگر سبزی فروش قبول نمیکند خدا صد در صد قبول نمیکند این عذر تو را و این عذری نیست که  تو بر آن اعتماد کنی و بآن تکیه کنی. اگر بر آن تکیه کنی درست مثل اینست که بر دور و بر اژدهائی داری دور میزنی یعنی اینکه بدان که یک مجازات شدیدی در انتظار توست و حکمی که در باره تو صادر میشود بسیار شدید خواهد بود. بهمان اندازه خطرناک است که یک اژدها خطر ناک است. وقتیکه میگوئی اگر من این را از دکان سبزی فروش بر نداشته بودم آنوقت من فرمان خدا را نبرده بودم و اگر برویم مرتبه بالا تر، من اگر او را نکشته بودم حکم خذا را اجرا نکرده بودم برای اینکه همه اینها را میاندازم بگردن خدا.

3064    از چـنـیـن غـذر ای سـلـیمـِم نـا نـبـیـل       خون و مال و زن همه کردی سبیل

از چنین عذر یعنی با این عذر نا بجائی که آوردی ای سلیم. سلیم یعنی ای ساده دل. نا نبیل یعنی نا ندید. ای آدم ساده دل با چنین عذری که آوردی خون مردم را بر خودت حلال کردی، مال مردم را بر خودت حلال کردی و زن مردم را هم بر خودت حلال کردی. همه را کردی سبیل. سبیل یعنی حلال. همه را جایز کردی. ای جبری ببین تو با این کارهائی که انجام دادی ببین چه کارهای زشتی هست که داری انجام میدهی.

3065    هـر کـسـی پـس سـبـلـت تـو بـر کـنــد        عذر آرد خـویـش را مضـطر کـنـد

سبلت یعنی سبیل. مضطر کند یعنی خودش را بی تقصیر قلمداد کند و بگوید چاره ای نداشتم. اضطار این بود و من بی تقصیر هستم. میگوید حالا اگر کسی آمد ای جبری و موهای سبیل تو را دانه دانه از جا بکند و تو باو اعتراز کنی و او بگوید که من تقصیر نداشتم و این خداست و من نمیخواستم این کار را بکنم و خدا من را مأمور کرد که این کار را بکنم. مولانا میخواهد بگوید که چه قدر اینگونه جبری فکر کردن زشت است و خطر ناک است و در جامعه چه گرفتاریها پیدا میکند.

3066    حـکم حـق گر عـذر مـی شـایـد تـو را        پـس  بیامـوز  و بده  فـتـوای   مـرا

3067    کـه مرا صـد آرزو و شـهـوت  اسـت         دستِ من بسته زبـیم وهـیـبـت است

حکم حق یعنی حکم خداوند. بر گردیم به قبل. حکم خداوند اسمش قضا بود. یعنی خداوند قاضی هست و قضاوت میکند و قضاوت هم دنبالش حکم صادر کردن است. اگر عذر تو اینست و می شاید تو را و برای تو شایسته و قابل قبول هست, بیا و کاری برای من بکن. بمن هم یاد بده و یک فتوا هم برای من صادر کن. فتوا آن حکم شرعی هست که رهبران دین صادر میکنند و حتمی الجراست و باید حتما اجرا کرد. برای من فتوا صادر کن که من خیلی کارها دارم، من صد تا آرزو دارم، صدها شهوت دارم، دست من بسته است و باین آرزو هایم نمیتوانم برسم و از ترس خدا این شهوتها را کنار میگذارم و نزدیک انها نمیروم از بیم و هیبت خدا میترسم و دست من بسته است و بهیچ یک از آرزوهایم نمیرسم. تو یک فتوا صادر کن که من هرکاریکه بکنم عیبی نداشته باشد و همه اینکارهائی که من میخواهم انجام بدهم بحکم خدا باشد. میگوید وقتیکه تو داری این حرف را میزنی مثل اینست که تو در یک مقام مجتهد عالی قدر دینی نشستی و میتوانی فتوا صادر کنی. همچین چیزها نیست. تو چیزی نیستی که فتوا صادر کنی. تو وقتیکه میگوئی تقصیر من نبود و خدا مرا مجبور کرد, تو داری فتوا صادر میکنی.

3068    پس کـرم کُـن  عُـذر  را  تـعـلـیـم  ده         بـر گـشـا از دسـت و پای مـن گـره

تفسیر بیت بالا در تفسیر قبل از آن مستتر است.

3069    اختـیـاری کـرده ای تـو  پـیـشه  یی        کــاخـتـیـاری  دارم و  انـدیـشـه یــی

دوتا (ی) در دو تا مصرع ها (ی) وحدت است و اختیاری یعنی یک اختیار  یک پیشه و یک اندیشه. بنا به اختیاری که داشتی انتخابی کردی و گفتی که من اختیار دارم و فکر دارم و اندیشه دارم که این شغل را انتخاب کرده ام.

3070     ورنه چون بگزیده ای آن پیشه را؟        از مــیـان پــیــشـه ها ای کــد خـــدا

این کد خدا که میگوید کسی اینجا کدخدا نیست و منظورش اینست که ای کسیکه خودت را کد خدا تصور میکنی. میگوید تو رفتی و شغلی اتتخاب کردی بنا باختیاری که داشتی. اگر که اختیار نداشتی چگونه این شغل را بین هزاران شغل اتخاب کردی؟ پس معلوم میشود که اختیار داشتی و تو از این اختیار استفاده هم کردی. ورنه یعنی اگر نه چگونه بر گزیده ای این شغل را از میان پیشه ها. بمن جواب بده.

3071    چـون کـه آیـد نوبـت ِ نفس  و هــوا        بـیـسـت مَرده  اخـتـیـا ر   آیـد تـو را

نفس اینجا نفس اماره است و یا خواهش های نا روای دل. وقتیکه نوبت این نفس اماره می آید که بتو امر میکند که کارهای زشت بکن و وقتیکه نوبت هوا و هوس میآید انوقت بیست مَرده یعنی تو بیست برابر یک آدم معمولی اختیاری میشوی. ای جبری چرا وقتیکه نوبت شهوت رانی میشود تو اختیاری میشوی و بیست مَرده هم اختیاری میشوی. این بیست مفهوم عددی ندارد یعنی چندین برابر.

3072    چـون بـرَدیک حـبه از تـو یار سود        اخـتـیـار  جـنـگ  در جـانت  گـشـود

حبه یعنی یک دانه. در جانت گشود یعنی ظاهر شد. هرگاه که یکی از دوستانت بخواهد از خرمن تو یک دانه ببرد آنوقت احساس اختیار میکنی، مشت بسرش میزنی، کتکش میزنی، جنگ باهاش شروع میکنی. این احساسها در تو ظاهر میشود که چرا دانه را بردی. تو که گفتی هرکار هرکس میکند خدا خواسته. پس اگر کسی هم از خرمن تو دانه ای برده خدا خواسته. چرا عصبانی میشوی و او را میزنی و این خشم تو دلیل بر این هست که اختیار داری. آن کسیکه یک دانه از خرمن تو برده, او از اختیارش سوء استفاده کرده.  

3073    چون بـیآیـد نـوبـت   شُـکـرِ  نِـعَــم         اخـتـیـارت نـیـست؟  وز سنگـی تو کم؟

نعم یعنی نعمتها. وقتیکه نوبت شکر کردن نعمتها میشود آنوقت اصلا اختیار نمیکنی و یک هو جبری میشوی. آنوقت از یک سنگ هم کمتر میشوی. وز سنگی یعنی یک سنگ. تو کمتر از این میشوی. وقتی که نعمتها بتو داده میشود تو بایستیکه شکر نعمتها را بجا بیاوری آنوقت تو جبری میشوی یعنی همه این نعمتها که بمن داده شده جبر است. همین است و چاره ای نبوده و پس شکری لازم ندارد. اصلا نمی شده که نشود باید اینطور میشده. میگوید تو هم مثل این سنگی که هیچ شکری نمیتواند بجا بیاورد شأن انسانیتت نزول میکند و از یک سنگ هم کمتر میشود و آنوقت شکر بجا نمی آوری که اینها همه اش جبر است و بایستیکه بمن داده میشد.

3074    دوزخـت را عـذر این بـاشد یـقـیـن         کآنـدر ایـن سوزش مـرا مـعـذور بین

این دوزخ و یا جهنم که میگوید منظور همان کیفر و مجازاتی است که بتو میرسد. اگر که دزدی کردی تو را بجهنم میبرند و در آنجا به اتش بگو که من تقصیر نداشتم و این کار من حکم خدا بود. آتش جهنم هم میگوید حکم خدا اینست که تو را بسوزانم. مولانا میخواهد بگوید که این حرفها اساس ندارد و پذیرفته نیست. اینها بهانه های بی پایه و بی بنیاد است.

3075    کس بدین حجّت چومعذورت نداشت        وز کـفِ جـلاّد, ایـن دورت  نـداشـت

3076     پس بدین داورجـهان مـنـظـوم شد        حـال  آن  عـالـم  هَمَت   مـعـلوم   شــد

باز این دو تا بیت را با هم تفسیر میکنیم. حجّت یعنی دلیل. دلیل برای بهانه جوئی، بهانه

جوئی که من تقصیر نداشتم و حکم خدا بود این دلیل منست. یا اینکه گناهکاران را بعضی وقتها بدار میزنند. آن کسیکه بدار میزند اسمش جلّاد است. این جلاد مأمور اجرای حکم در برابر کارهای زشت است. میگوید وقتیکه آتش جهنم گفت منهم حکم خدا را دارم که تو را بسوزانم، آن جلاد هم میگوید که من حکم خدا را دارم که تو را بدار آویزان کنم. کسی عذر تو را نمی پزیرد و تو را معذور نمیدارد. پس بدیت داور ، داور در اصل دادور بوده شما دادور را باسم قاضی میشناسید. در کلمه دادور دال وسط را حذف کرده اند برای اینکه راحت تر بزبان بیاید. میگوید آن داور، آن کسیکه حکم صادر میکند جهان هستی را با این حکمش منظم کرده یعنی سر و سامان داده. این عالم هستی نظمی دارد و سر و سامانی دارد و سر و سامانش همین حکم قضاست. بد کردی بد می بینی و نیک کردی نیک می بینی. این حکم قضاست. مولانا میگوید بر این اساس عالم هستی بنیاد شده بنا بر این تو نمیتوانی که ازش فرار بکنی. این نظامیست که مسلط است بر کل جهان هستی و تو هم جزئی از این نظام هستی حالا چه در این دنیا و چه در دنیای دیگر. وقتیکه در این دنیا یک سبزی فروش یک شاخ سبزی را ازش بردی حرف تو را نمی پذیرد و برای سرقت آن شاخ سبزی مشت بر سر تو میزند، پس بدان که در آن دنیا هم آن دادور و آن قاضی عالم هستی یت بهانه های تو را نمی پذیرد. حالِ آن عالم هم برای تو معلوم شد. این عمل ها که زشت هست بهانه هائی برایش پذیرفتنی نیست.

نتیجه ایکه مولانا از این قسمت نسبتا کوتاه میگیرد، برای اینکه دوره مانندی برای این قسمت داشته باشیم اینست که خداوند که آدمیان را آفریده، اول دوتا راه جلویشان گزاشته. دوتا راه برای چیست؟ آیا این دوتا راه برای اختیار نیست؟  این راه گمراه کننده است و در آن چاه وجود دارد. دره و پستی بلندی درش هست، و حیوانات خطرناک در آن هست و تاریک است ولی بآن راه نگاه کن و ببین که روشن است و همه چیز را هم درش میتوانی ببینی. نه دره ای دارد و نه چاهی و نه جانور درنده ای دارد. حالا کدام یک از این دو راه را میخواهی انتخاب کن. خرد را هم برای اندیشیدن بتو داده و مسلم است که این خرد را بیهوده بتو نداده و باید بکارش ببری. این راه های بد و خوب را بیهوده جلو پای تو نگذاشته. کسانی را هم مأمور کرده که بتو بگویند کدام راه خوب است و کدام بد. همان معلم معمولی هم که در مدرسه ابتدائی دارد درس میدهد دارد بتو میگوید که راه درست کدام است. حتما این نیست که پیامبران بایستی از خدا بیایند و بتو بگویند. ساده ترین آموزگاران هم همین را میتواند بتو بگوید. اینها بر تو روشن است و وقتی اینها بر تو روشن باشد, تو میآئی و تسلیم شهوتها و خواهش های فساد آفرین دلت میشوی پس مسلم است که آن راهی که داری میروی در آن راه هم چاه و هم حیوانات درنده وجود دارد، خُب تو از بین میروی ولی وقتی که نتوانی آن خواهشهای ناروای دلت را مهار بکنی پس جز این هم چاره ای نیست. ولی از طرف دیگر اگر مهارش بکنی و بگوئی نه؛ این راه بمن نشان داده شده و من این راه را میروم آنوقت هست که پاداش هم میگیری. بدین داور جهان منظوم شد یعنی با این اختیاری که بتو داده شده و با این قضاوتی که در باره تو میشود جهان نظم پیدا کرده.

Loading

52.5 درک وجدانی

تفسیر  :

بحث در باره جبر و اختیار هم چنان ادامه دارد وقتیکه در اینجا صحبت از جبر و اختیار میکنیم این مربوط میشود به رفتار های انسانها و ته بهیچ چیز دیگر. آیا کاری که میکنیم مجبوریم و یا مختاریم. در قسمت چهارم(قبلی) مرد اختیاری شروع کرده بود در جواب مرد جبری که مفصل در سه قسمت اول سخن گفته بود گفت و گو کرد و در این قسمت هم ادامه میدهد. تیتر این قسمت هست درک وجدانی و قبل از اینکه بخواندن و تفسیر کردن اشعار بپردازیم باید در مورد درک وجدانی روشن بشویم که چیست. ما انسانها دو گونه حس داریم یک حس بیرونی داریم و یک حس درونی. وقتی صحبت از حس بیرونی میکنیم همه میشناسیم. آن حس پنجگانه که عبارتس از حس چشائی، بینائی، شنوائی، لامسه، و بویائیست. مولانا میگوید علاوه بر این پنج حس بیرونی ما حس باطنی و درونی هم داریم. ان حس باطنی و درونی اسمش را وِجدان گذاشته ایم. در قسمت گذشته شمه ای در باره این موضوع را یاد آوری کردیم. و در اینجا کمی با شرح بیشتری جهت یاد آوری خوانندگان محترم ارائه میکنیم. در هر حال این حس درونی هم برای خودش دردهائی دارد. همانگونه که حس بیرونی ترشی را از شیرینی تشخیص میدهد و سردی را از گرمی تشخیص میدهد. بهمین گونه حس درونی ما و یا وِجدان، آرامش را از خشم و اصطرار و درماندگی را از امید و نا شکیبائی و شتابزدگی را از صبر و شکیبائی و نظایر اینها را از همدیگر تشخیص میدهد. مولانا میگوید کسیکه نپذیرد این حس درونی را مثل اینست که حس بیرونی خودش را درست درک نکرده. معتقد هست که این حس درونی خیلی قوی تر از حس بیرونی است. مثلا انسان میتواند چشمش را ببندد و دیدن را تبدیل به نا دیدن بکند. میتواند گوش خودش را بگبرد و شنیدن را تبدیل به نا شنیدن کنید. ولی حس درونی که ادراک وجدانیست را نمیتوان بگوید ای وجدان من درک کردن را فراموش کن. بهیچ عنوان نمیتواند این کار را بکند.انسان هیچ تسلطی بر این وِجدان ندارد. و شما چه بخواهید و چه نخواهید آن درک را میکند. نتیجه میگیرد مولانا که این حس باطنی و درک درونی و وجدانیست قوی تر هست از احساس بیرونی. گفته بودیم که در این قسمت طرفدار مکتب اختیار ادامه میدهد و حالا بخواندن اشعار و تفسیر آنها می پردازیم:

3022    درک وِجـدانی  به  جــای  حـس بـوُد        هردو در یک جـدول ای عـم مـیـرود

به جای یعنی به منظله. میگوید درک وجدانی مثل حس درو نیست. هردو یعنی حس بیرونی و حس درونی هردو در ردیف همدیگرمیروند. ای عم  یعنی ای عمو.

2023    نـغـز مــیــایــد بـر او  کُـن یـا  مَـکُـن        امـر و نـهـی و مـجـراهـا و سـخـن

نغز میآید یعنی خیلی خوب قبول میکند و خوب می پذیرد. بر او، او به این درک وجدانی بر میگردد. او ضمیریست که بجای اسم می نشیند.خلاصه اینکه درک وجدانی خیلی مورد قبولش وافع میشود که بکن و یا نکن. امر و نهی را درک وجدانی خیلی خوب می پذیرد. نغز میآید بر او یعنی خیلی راحت قبولش میکند. امر همیشه بمعنی بکن و نهی بمعنی نکن است. ماجراها یعنی سخنهائی که پیش می آید، سخنها و بحث ها یعنی حرفهاتیکه زده میشود. همه اینها را درک درونی خوب میتواند تشخیص بدهد و قبولش کند. این مطالب مقدمه و زیر سازیست برای اثبات اختیار.

2024    ایـن کـه فـردا ایـن کنـم  یـا آن  کـنـم؟        این دلیل اختـیـار  است  ای  سَـنـم

سنم در لغت بمعنی بت است. معنی دیگر هم دارد که یعنی نازنین. شما وقتیکه با هم حرف میزنید میگوئید ای نازنین یعنی ای آدم خوب. وقتی که شما با خودتان دارید فکر میکنید فردا که شد این کار را بکنم و یا آن کار را بکنم. همین جور شاید پاسی از شب گذشته دارید این را سبک، سنگین میکنید. میگوید همین که این موضوع برایتان پیش میآید خود دلیل اینست که اختیار دارید. اگر که مجبور بودید و اختیار نداشتید دیگه خیلی راحت بود، من مجبورم و باید این کار را بکنم. کسانیکه طرفدار مکتب جبر هستند برای یاد آوری میگویند هر رفتاریکه ما بکنیم چه زشت و چه زیبا, مجبوریم که بکنیم چون خدا خواسته است. بنابر این چون مجبوریم گناه نکردیم. چون گناه نکردیم مشمول هیچ کیفر و مجازاتی هم نیستیم. خُب اگر که من رفتم یک آدم را کشتم، اگر که مال شما را بردم میگویم این را خدا خواسته و اینها گناه نیست و کیفر هم ندارد. اختیاری بر عکسش میگوید خداوند راه درست را از نا درست نشان داده. فرستاده هائی دارد و دانشمندانی آورده، بزرگان و رهبرانی آورده و بما یاد داده اند که کدام راه درست است و کدام راه نادرست است. مغز و فکر و اندیشه هم بما داده و این ما هستیم که باید بیاندیشیم بکمک مغزمان که حالا این راه درستی را که گفته اند  را برویم یا نه آن راه نادرستی را که گفته اند برویم. کدام یکی را اختیار بکنیم. اگر راه نادرست را انتخاب کرده ایم، میتوانستیم که نکنیم. حالا که راه نادرست را انتخاب کردیم مجازاتش را هم در پی خواهیم داشت.

3025    وان پشـیـمانـی کـه خوردی زان بَـدی        ز اخـتـیـار خویش گـشـتـی مُـهـتـدی

بدی یعنی عمل زشت. مهتدی یعنی هدایت شده و راه یافته. شخصی که عمل زشتی را انجام میدهد ممکن است که بهیچ کس نگوید و تا آخر عمرش هم بروی خودش نیاورد, ولی یک نیرو در بدنش هست که او میداند و آن اختیار است. بهمه میتوانید دروغ بگوئید ولی به وجدان نمیشود دروغ گفت. بعد از مدتی که گذشت این وجدان راحتتان نمیگذارد. بنابر این پشیمان میشوید که چرا این کار را کردم. میتوانستم این کار را نکنم. راه درستش هم بود چرا نرفتم, پشیمان میشوم. همین پشیمانی دلیل اختیار است. اگر که اختیار نبود که پشیمانی نداشت. اگر که مجبور بودم این کار را بکنم آنوقت معذور بودم چون چاره ای نداشتم. وقتی که پشیمان شدید دیگر از این راه بر میگردید و این کار را نمیکنید و هدایت میشوید براه راست. پس این پشیمانی چیز خوبیست زیرا شما را متوجه میکند که این راهی را که داری می روید اشتباه است.

3026    جمله قـران امر و نهی است و وعَـیـد        امر کردن سنگ مـرمـر را که دید؟

جمله یعنی سراسر و همه. امر و نهی یعنی بکن، نکن. وعید یعنی وعده بعد دادن. این بکن

و نکن که مولانا میگوید سراسر قرعان هست تنها ویژه قران نیست. در تمام کتابهای آسمانی از هر دین و آئین و مذهب و فرقه که باشد این بکن و نکن هست. این راه را نرو آن راه را برو. تا اشتباه رفتی مجازات میشوی و تا راه درست رفتی پاداش میبری. در تمام کتابهای آسمانی این امر و نهی هست. حالا این امر و نهی اگر در کتاب آسمانیست, این کلام خداست که بما میگوید بکن و نکن. همه این بکن مکن ها دلیل باینست که بتوانیم بکنیم و یا بتوانیم نکنیم، پس اختیار داریم. اما کلوخ و سنگ اختیاری ندارند. هیچ وقت در هیچ جا در هیچ جا کتابی نمی بینید که برای این کلوخ و سنگ بکن و نکن گفته باشد.

3027    هــیـچ دانـا , هـیـچ عـاقـل,  ایـن کـنـد        بـا کلوخ سـنـگ خشـم و کـیـن کـنـد

3028    کـه: بگـفـتم کیـن چـنِیـن کـن یـا چـنـان        چـون نکردید؟ ای موات و عاجزان

هیچ وقت کسی باین سنگ و کلوخ نمیگوید که اینطور بکن و یا آنطور بکن. برای این که اینها اصلا اختیاری ندارند. چون نکردی یعنی چرا نکردی؟ ای موات. موات از موت هست یعنی بیجانان. ای بی جانان و ای ناتوانان. من کی بشما گفتم که چرا کردید و یا نکردید. خدا هیچ وقت این حرف را بآنها نمیزند یعنی اینکه این ما هستیم که میتوانیم بکنیم و یا نکنیم.

3029    عقل کی حُکمی کند برچوب و سنگ        عقل کی چـنـگی زنـد بـرنقشِ چنگ

حکم کند یعنی امر و نهی کند. در مصراع دوم دو تا چنگ آورده. کی چنگی زند بر نقش چنگ. چنگ اولی یعنی چنگه زدن و چنگ دوم یک سازیست که بآن پنجه میزنند و آن را بنوازش در میآورند. عقل کی حکم میکند که تو برو پنجه بزن بر شکل و تصویر یک چنگ. میگوید تو هروقت به عکس یا تصویر یک چنگ پنجه بزنی که صدائی از آن بیرون نمی آید برای اینکه این فقط یک تصویر است و اصلا شامل صبر و اختیار نمیشود.  اینها را میگوید که این جبر و اختیار را فقط منحصرش بکنید به رفتار های آدمی که زنده است. که مغز دارد و اندیشمند است

3030    کِای غلامِ بسـتـه  دست اشـکــسـته پا         نـیـزه بـر گـیـر و بـیـا سـوی وَغــا

وغا یعنی جنگ. کی به نوکرش و غلامش میگوید ای غلامی که دستت شکسته و یا پایت بسته است، این نیزه را بردار بیا بامن برویم به جنگ؟ جوابش بکل منفیست.  مولانا میخواهد بگوید ای آدم تو دست شکسته و پا بسته آفریده نشدی و تو میتوانی که بجنگ مشکلاتت بروی و یا نروی. بنابر این چون دست شکسته و پا بسته آفریده نشدی امر و نهی بر تو جاری شده یعنی بکن مکن بر تو جاری شده. خداوند جاری کرده و این کلام خداست.

3031    خـا لـقـی که اخـتـر و گـردون کــنــد        امـر و نـهـیِ جـا هـلانـه چـون کـنـد

آن آفریدگاریکه ستاره ها را آفریده، گردون و آسمان را آفریده و بطور کلی آن آفریدگاریکه این جهان هستی را آفریده و همه اینها هم دارند با یک نظم بی نظیری با هم کار میکنند و همه اش را هم روی حسابی آفریده حالا چنین آفریدگاری چگونه امر و نهی جاهلانه میتواند بکند چگونه به بندگانش حرف بی حساب و جاهلانه میزند که این را بکن و آن را نکن. هیچ وقت همچون چیزی نیست ای جبری تو بدان وقتیکه خداوند این حرف را میزند دلیل بر اینست که تو اختیار داری. مولانا بر میگردد به مثال ترکمن که چند قسمت پیش زده بود. ترکمن ها در چادر زندگی میکنند و گله ای دارند مختصر و عذائی دارند مختصر و گاهی مهمانی برای آنها میرسد و گاهی سراغ همدیگر میروند و خلاصه بیابان نشین هستند. برای حفظ خودشان و این گله شان و این چیز مختصرشان سگ دارند. این سگ پاسداری میکند جلو چادرشان. وقتیکه مهمان میخواهد بیاید

3034    تُـرک  مـیـگویــد  قُــنـق را از کــرم        بـی سـگ  و بـی دلـق آ، سوی   دَرَم

3035    وز فلان سوی اندرآ!  هـیـن با  ادب         تـا سـگم بـنـدد ز  تو دنـدان  و لـب

وقتیکه مهمان بخواهد برایش برسد این سگ هرکه خواسته باشد از جلو چادرش رد شود پاچه اش را میگیرد. حالا مهمان که میخواهد برایش برسد باو پیغام میدهد. قنق یعنی مهمان. در قسمت قبلی ذکر کرده بودیم که قُنُق یک کلمه ترکیست و یعنی مهمان. به مهمانش میگوید از روی کرم سگ با خودت نیاور ای مهمان من. دلق یعنی پوستین, پوستین هم نپوش وقتی میآئی پیش من و از آنطرفی که من میگویم بیا و پرخاش گر نیا تو و آرام باش که این سگ را بهیجان نیاوری. تا سگم بندد زتو دندان و لب یعنی که سگ من تو را گاز نگیرد.

 در قسمتهای فبا مولانا بحث کرده بود شیطان را در برابر خدا و در آن بحث اختیاری به جبری که نا باور بود و خدا را نمی پرستید گفت بیا مثل من خدا پرست شو. جبری جواب داده بود که اگر خدای تو بخواهد میشوم ولی خدای تو نمیخواهد. و برای همین است که او را نمی پرستم. اختیاری گفت خدای من میخواهد ولی شیطان نمی گذارد. گفت پس شیطان زورش از خدای تو بیشتر است. قدرت با شیطان است و من میروم بسمت قدرت. بعد بحث  بجائی رسید که مولانا گفت این شیطان کاره ای نیست. این شیطان همان سگیست که جلوی در چادر فلان ترکمن به پاسداری مشغول است و از خودش چیزی ندارد و در فصلهای قبل مفصل درین بارهدصحبت کردیم. اینکه شیطان من را گول زده و خدایا من را از شرّ شیطان رها کن, هیچ از این چیزها نیست. شیطان این کارها را نمیکند. این خواهشهای دل خودمان است که این کار را میکند. حالا اگر ما ضعیف النفس باشیم تابع این خواهشها میشویم. برای اینکه خواهشهای دل این چیزیکه مال من نیست را میخواهد. تو دادگاه بنفع رفیقم دروغ میگویم برای اینکه بعد میخواهم توی رویش نگاه کنم، رفیقم است. این خواهش دلم من را وسوسه میکند که بروم و دروغ بگویم و یا آدم بکشم. اگر ندزدم خانواده و بچه های من از کجا بیاورند. پس نگو چی درست است و چی درست نیست. هرچه دستت میرسد بردار و برو. این خواهش دل من است. اگر ضعیف النفس باشم قبول میکنم و دزدیم را و یا کار بدم را میکنم.اینها را در قسمتهای قبلی متذکر شدیم تذکر دوباره اش برای یاد آوریست. حا لا چرا این را آورده, برای اینکه همان چیزیکه ما او را شیطان میخوانیم، همان سگ در گاه ترکمن است. ترکمن برای اینکه سگش گاز نگیرد پیغام به مهمانش میدهد که از چه راههائی بیاید. خداوند هم به این سگ درگاهش که این شیطان است به آن ربط میدهد و مولانا هم دنبال آن را میگیرد و میخواهد بحثش را بکند. میگوید وقتیکه میخواهی بنزد من بیائی با تکبر و خودپسندی و آن سگت نیا. ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی بدرگاه من هم میخواهی بیائی؛ این تکبر ، این آلایش ها را بدور بیانداز. از راهی که من میگویم بیا، و از راه تواضع و فروتنی بیا. از راه تمنا و ادب بیا نه از راه طغیان و سر کشی. خداوند به جستجوکننده حقیقت میگوید اینطور بدرگاه من بیا.

3036    تو بـعـکـسِ  آن  کـنی بـر  در روی        لا جـرم از زخـمِ سـگ خسـته شـوی

لاجرم بناچار و زخم یعنی گزش و گزیدن و خسته یعنی زخمی. وقتیکه بعکسش میکنی از آن راهی که ترکمن گفته نمیروی  خُب معلوم است، سگش تو را گاز میگیرد و میگزد و تو زخمی میشوی. وقتیکه تو در جستجوی حقیقت هستی بدرگاه حقیقت  رفتن شرائطی دارد با تکبر و حسد، با کینه و انتقام با وجودی پر از طمع و آز، پُر از اندیشه های زشت و سیاهی و با اینها نمیتوانی بدرگاه حقیقت  بروی. باید اول این آلودگیها را بکنار بگذاری و پالایش پیدا کنی تصفیه بشوی و صاف بشوی آنوقت وارد درگاه من بشوی تا سگ درگاه من تو را گاز نگیرد. آن سگ درگاه من خواهشهای دل است. تو اینکار را بکن و ببین آن خواهشهای نا روای دل تو را گاز نمیگیرد، و ببین که تو را وسوسه نمیکند. وقتی تو را وسوسه میکند که تو را پر از زشتی ببیند.

3037    آنچـنـان رو کـه غـلامان  رفـته انــد        تـا سگـش گـردد حـلـیـم و مـهـر مـنـد

غلامان یعنی حقیقت جویان و متواضعان. حلیم یعنی بردبار و مهرمند یعنی مهربان و نرم خو. وقتیکه تو میخواهی بدرگاه مبدأ کل آفرینش جهان و کائنات بروی باید انچنان که متواضعان و حقیقت جویان با تواضع رفته اند بروی تا آن خواهش دلت که اسمش را سگ گذاشته ایم، آن در نزد تو برد بار بشود و نرم خو بشود و تو را وسوسه نکند.

3038    تـو سـگی بـا خـود بـری یا روبـهـی        سـگ بشـورد از بـنِ  هـر خـر گـهـی

 درست است که تو میخواهی بروی و مهمان آن ترکمن بشوی, او گفته سگت را نیاور و تو سگت را با خودت میبری یا یک روباه با خودت میبری چون گفته سگ نیاور خُب این سک ترکمن به روباهت حمله میکند. سگ بشورد یعنی سگ شورش کند بشورد از بنِ یعنی از ته هر خرگهی یعنی از هر چادری. وقتیکه  سگ یگ چادری شروع میکند به پارس کردن همه سگهای چادر ها میفهمند که یک خبریست و همه حمله میکنند و از بن وته هرچادری اینها شورش میکنند. بعبارت دیگر تو بر عکس توصیه های خداوند رفتار کردی بی آنکه آن نفس اماره خودت را که امر بزشتیها میکند, بدون اینکه اینها را رها کنی آنوقت رفتی مسلم است که آن گزش ها و گاز گرفتن ها برایت ایجاد میشود.

3039    غـیـر حق  را گـر  نـبـاشد  اخـتـیـار        خـشـم چـون مـیـآیـدت بَـر جُـرم دار؟

چون یعنی چرا. جرم دار یعنی کسیکه مرتکب جرم  و یا گناه شده. این اشاره اش به آن جبریست. ای کسیکه تو معتقد به جبر بودن هستی و میگوئی اختیار فقط خدا دارد و ما هیچ اختیاری نداریم، اگر اختیار منحصر به خدا باشد و همه مردم بی اختیار باشند, بسیار خوب حالا تو بر کسیکه مال تو را دزدیده و برده چرا بر او خشمگین میشوی؟ این خشمگین که میشوی معلوم میشود غیر از خدا که اختیار داره این دزد هم اختیار داشته که مال تو را ببرد و یا نبرد. خوب برده و تو که بر او خشمگین میشوی بر او معلوم میشود که او مجبور نبوده مالت را بدزدد. پس اینجا جبری در کار نیست و اختیار در کار است. خداوند جزئی از اختیار خودش را در نهاد بشر نهاده و بشر از همان اختیار جزئی با آن راه هائی که بما نشان داده اند آن رهبران و آن پیامبران و آن دانشمندان که کدام راه خوب است و کدام راه بد است و مغز اندیشمند هم بما داده اند که بیاندیشیم و فکر کنیم , ما میتوانیم تصمیم بگیریم که برویم و یا نرویم، بکنیم یا نکنیم. پس ای جبری غیر از خدا که اختیار دارد ما هم اختیار داریم.  

3040    چون همی خواهـی تو دندان برعـدو        چون همی بینی گناه و  جُرم از  او؟

در اینجا دو تا چون بکار برده. چون مصراع اول یعنی چرا و چون مصراع دوم یعنی وقتیکه. دندان خائیدن یعنی دندان بهم سائیدن. اصلا خواهیدن یعنی جویدن. بر عدو یعنی بر دشمن. وقتیکه یک گناه و خطا و جرمی از دشمنتان می بینید عصبانی میشوید دندانهایتان را روی هم فشار میدهید و میخواهید باو حمله کنید. چرا فکر نمیکنید که او مجبور بوده یک کار خطا را بکند. برای اینکه شما میدانید که او مجبور نبوده. او مختار بوده و از اختیار خودش استفاده نکرده. مولانا مثالهای قابل فهم زیادی میزند همه اش برای اینکه در ذهن خوانندگان کاملا جا بیافتد. درست است که مفهوم این مثالها بنظر تکراری میآید و درست هم هست ولی مغز ها با همدیگر فرق میکند. سلیقه ما ها همه با هم فرق میکند. اینقدر در مثنوی مثالهای مختلف میزند تا اینکه یکی از آنها مطابق سلیقه آن خواننده بوده و خوشآیند و قابل فهم و درکش باشد.

3047    گـر بـیـایـد سـیـل و رختِ  تـو  بَـرَد        هــیـچ بـا سـیـل آوَرَد  کـیـنـی  خِـرَد ؟

3048    ور بـیـامَـد  بـاد و  دسـتـارت  ربود         کـی تـو را بـا بـاد دل خـشـمـی نـمـود

رخت یعنی کلیه وسائلی که در منزل هست. اگر سیل بیاید و تمام زنگی را سیل ببرد آیا عقل و خرد حکم میکند که با این سیل کینه ورزی بکنی؟ و یا کینه این سیل را بدل بگیری؟ هیچ وقت. در بیت دوم میگوید اگر باد بیاید و کلاه را از سرت ببرد. دستار یعنی کلاه و دل خشمی یعنی در دل خشمگین شدن. درست است که کلاهت را باد برده ولی تو نمیتوانی در دلت از این باد خشمگین شوی. توجه اینکه این جبر و اختیاریکه از آن صحبت میشود فقط و فقط شامل رفتارهای ما انسانها میشود نه به عوامل و رفتار طبیعت.

3049    خـشـم  در تـو شـد  بـیـانِ  اخـتـیـار         تــا  نـگـوئــی   جـبـریـانـه    اعـتـذار

جبریانه یعنی مثل آدمهای جبری و مانند روش جبریان. اعتذار یعنی عذر و بهانه آوردن . جبری میگوید عذر من پذیرفته است. من بد کردم ، آدم کشتم مجبور بودم و معذورم. بهانه من اینست که خدا خواسته. آنوقت مولانا میگوید که تو داری جبریانه فکر میکنی. اگر باین کارت ادامه بدهی تو در تمام عمرت داری خطا میکنی و بخطای خودت متوجه نمیشوی. وقتیکه به آدم این نعمت اختیار داده شده بلا فاصله پشت سر این اختیار مسئولیت است. اینست که میگوئیم اختیار با مسؤلیّت.

3050    گــر شـتــربـان اشـتـری را مـیـزنـد         آن  شـتـر   قـصـدِ   زنـنـده   مـیکـنـد

3051    خـشـمِ اشـتـر نیست با آن  چوب  او        پس ز مـخـتـاری شـتـر بُـرده است  بو

کینه شتری خیلی معروف است. دیده شده که این شتربان شتر را زده و شتر او را تعقیبش کرده و این شتر بان از ترس رفته و در چاه مخفی شده و شتر در آن چاه نشسته و بلند نمیشود تا بیرون بیاید و شتر تلافی بکند. این را میگویند کینه شتری. میگوید کینه شتری نداشته باش. اصلا هیچ نوع کینه نداشته باش. حالا شتره خشم گرفته آیا با شتربان خشم گرفته و یا با آن چوبیکه زده اش. این شتر هیچ وقت با چوب خشمش نمیگیرد. چون خشمش از چوب نیست شتره هم فهمیده که این شتربان مختار بوده میتوانسته او را بزند و میتوانسته او را نزند. ای جبری وقتیکه شتر این را فهمید تو چرا نمیفهمی و نمیتوانی بین جبر و اختیار را فرق بگذاری و از هم تفاوتش بدهی.

3054    عـقـلِ حـیـوانی  چو دانست اخـتـیـار        ایـن مـگو ای عـقـل انـسـان شَـرم دار

حیوانی یعنی یک حیوان. این مگو یعنی مگو که مسئولیّتی در کار نیست. وقتیکه عقل حیوان تشخیص میدهد که اختیار هست و انسانها اختیار دارند تو با آن خردِ برترت وقتیکه بگوئی اختیار در کار نیست خیلی زشت است و گفتنش شرم دارد. ای جبری خجالت بکش

3055    روشن است این لیک از طَمعِ سَحور       آن خورنـده چـشـم  می  بـندد  ز نـور

این در مصراع اول بر میگردد به اختیار. روشن است این یعنی اختیار آدمی روشن است. طَمعِ یعنی طمع و سحور یعنی سحری یا سحری خوردن. این سحری خوردن زمانی دارد. زمان آن تا وقتیست که سپیده صبح ندمیده باشد. زمانیگه سپیده صبح پیدا شد دیگر سحری خوردن هم تمام میشود. اما این خورنده با طمع چشمش و رویش را از آن خورشیدیکه طلوع کرده می بند و با خود میگوید هنوز سپیده صبح نیامده و میخورد و میخورد. میگوید بهمان اندازه مسخره است ای جبری که آدمی بگوید که اختیار نیست.

3056    چون که کلی میل او نان خوردنیست        رو  بـتـاریـکی  نـهـد  روز  نـیـسـت

نان خوردنیست یعنی یک نان خوردن. این کسیکه دارد سحری میخورد یک چیز فقط مورد نظرش هست و آن نان و غذا خوردن  است چون کل میلش و تمام وجودش اینست که بخوره بخوره و به چیز دیگری توجه ندارد, خُب معلوم است که رو بتاریکی میکند و میگوید هنوز روز نشده. این دارد چه میکند خورشید آمده و این دارد خورشید را از خودش پنهان میکند. این مسخره است و حرص دارد که فقط غذا بخورد.

3057    حـرص, چون خورشید را پنهان کند        چـه عجـب گـر پشت بر برهـان کـنـد

برهان بمعنی دلیل است. من تعجب نمیکنم اگر این دلیلها و برهان های من را قبول نکند. من هیچ تعجب نمیکنم آن آدمی که حرص به غذا خوردن دارد رویش را از سپیده و نور بگرداند و بآن طرف تاریکی ببرد. خورشید باین عظمت را میخواهد پنهان کند!  خُب معلوم است که بآسانی دلیل و برهان من را هم پنهان میکند. این بحث در قسمتهای آینده باز ادامه دارد.

Loading

51.5 جواب گفتن موئمن سنّی کافر جبری را

تفسیر   :

در اینجا چهارمین قسمت از بحث جبر و اختیار را بر پی گیری میکنیم.همانطور که خوانده اید و میدانید صحبت از دو فلسفه جبر و اختیار است. آنهائیکه طرفدار جبر هستند میگویند هرچه که ما بکنیم و هر امریکه اتفاق بیافتد خدا خواسته بنا بر این اینها هرکار زشت و ناروائی را مرتکب میشوند و میگویند خدا خواسته. بر عکسش طرفداران مکتب اختیار میگویند که انسان بطور کلی مختار آفریده شده و در برابرش مسئولیّت هم دارد. مسئولیت که باشد اعمال این اختیاری مورد سؤال قرار میگیردو او باید جواب بدهد و بدنبالش تنبیه و پاداش خواهد بود. در سه قسمت قبل آن طرفدار جبر با سخنان نسبتا جدی که قدری هم با طنز همراه بود با طرف مقابلش اختیاری بحث و گفتگو کرد و حالا در این قسمت این اختیاری باو پاسخ میدهد. اول می پردازیم به جواب مؤمنِ سنّیِ کافرِ جبری را.

مؤمن یعنی کسیکه به یک جائی، و یا کسی و یا چیزی باور مند باشد این شخص مؤمن است. و اما سنّی: تمام پیامبران و رهبران فرقه های مختلف همه طرفداران مکتب اختیار بودند و این سُنت آنهاست. سُنت یعنی روش و شیوه. بنا بر این کسیکه طرفدار این مکتب باشد باو میگویند سُنّی و هیچ ارتباطی به فرقه سنی با شیعه ندارد. و اما چرا مولانا میگوید کافِر جبری. حالا چرا مولانا بکافِر جبری میگوید بخاطر اینکه این جبری میگوید هر کار زشتیکه من بکنم خواست خدا بوده و بنابر این من گناهی ندارم. چون هیچ گناهی را قبول ندارد میگوید بنا بر این هیچ عذابی را هم نباید ببینم. این مخالف آن نظر کلی انسانی هست و کافِر از اینجا آمده. یعنی کسیکه باور ندارد کاری که دارد میکند کار زشتی است و همه کارهای زشت را بگردن خدا میاندازد و این خودش کفر است. با این مقدمه ادامه میدهیم و میخوانیم.

2963    گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب        آنِ  خود گـفـی  نَک  آوردم  جواب

وقتیکه میگوید مئومن این مئمن با ایمان بود و طرفدار مکتب اختیار بود. این طرفدار مکتب

اختیار و باورمند است و آن یکی نا باور است. این موئمن گفت ای جبری خوب گوش کن و جواب حرفهای خودت را که گفتی بشنو.

2964    بازی خود دیدی  ای  شطرنج  باز        بـازی خصـمـت بـبـیـن  پهن و دراز

این بازی در اینجا کنایه از دلیل آوردن و مناظره کردن با همدیگر است. تو دلایل خودت را آوردی و حالا بازی خصمت ببین پهن و دراز،یعنی حالا بازی مفصل و کامل من را هم ببین  عریض و طویل.

2965    نـامـه  غـذرِ خـودت  بـر خـوانـدی        نـامـه سُـنـی بـخـوان , چه مـانـدی؟

مصراع اول کلا یعنی تمام حرفهائی که زدی و عذر آوردی که من گناهکار نیستم نامه ای بود که تو بمن دادی. در مصراع دوم چه ماندی یعنی چرا معطل هستی. نامه من را هم که طرفدار سنت پیامبران هستم هم بخوان. چرا معطل هستی.

2966    نـکـته گـفـتـی جـبـریـانـه  در قضـا        سـرِّ آن بـشـنـو  زمـن  در  مـاجـرا

نکته یعنی سختان ظریف و قابل اندیشیدن و تأمل گفتی در قضا. قضا یعنی خواست خدا. هرچه که گفتی در این باره بود که خدا خواسته. در مصراع دوم میگوید حالا راز اینحرفهائی که در این گفتگو بین من و تو هست از من بشنو. ماجرا یعنی این گفتگوئی که بین من و تو هست.

2967    اخـتِـتـاری  هسـت ما را بِی گـمـان        حـسّ را مُـنکـر نـتـانـی شـد عـیـان

در این اختیاری، ی آخر کلمه ی وحدت هست یعنی یک اختیار.حس اینجا حس باطن است. مولانا مطلبی را همیشه در مثنوی میگوید که همین طور هم هست. میگوید همان طور که پنج حس ظاهر داریم, حس باطن هم داریم. این حس باطن همان چیزیست که اسمش را درک باطن یا وجدان گذاشتیم. اینجا میگوید حس منظور حس باطنیست. کلمه نتانی یعنی نتوانی و شد عیان یعنی آشکار شد. این وجدان و حس باطنی را آشکارا نمیتوانی منکرش بشوی. این اختیاری که هست اگر به وجدان خودت مراجعه بکنی نمیتوانی منکر آن بشوی.  این اختیار که بعلت داشتن حس باطن بما داده شده، ما را مکلف میکند یعنی برای ما تکلیفی معین میکند. و یا برای ما وظیفه ای ایجاد میکندو و وقتیکه مکلف و موظف کرد و برای ما وظیفه ای ایجاد کرد ما میشویم مسئول در برابر کاری که کردیم و باید پاسخگوی کارهائی که کردیم باشیم نه اینکه مثل تو بگوئیم که هرکاریکه کردیم خدا خواسته و همه را بیاندازیم گردن خدا. نه اینطور نیست تو اینکار را انتخاب کردی و این گزینش بدست تو بود و میتوانستی که بکنی و یا نکنی. حالا هرکدامش را که انتخاب کردی بایستیکه پاسخگویش هم باشی همین انتخاب برای تو تکلیف ایجاد میکند. جبری میگوید که من انتخاب نکردم من مجبور بودم که اینکار را بکنم و چون اجبارا کردم من گناهی ندارم.

2968    سـنـگ راهـرگِـز نـگـویـد کس بیا        از کـلوخـی  کس کـجـا  جـویــد  وفـا

مثال میزند و میگوید هیچ کس نیست که به یک سنگی که یک جسم بی جان هست بگوید که بیا نزد من. و هیچ کس نیست که از یک کلوخی ( کلوخ یعنی یک تیکه گِلِخشکیده ) انتظار وفا داری داشته باشد. اگر که کسی اتنتظار داشته باشد و توقع کند که بیک سنگ بگوید بیا پیش من و آن سنگ بیاید میگویند که این آدم دیوانه است برای اینکه یک آدم عاقل چنین انتظاری را ندارد. و هم چنین اگر کسی از یک کل خشکیده ای انتظار وفا داری دارم باو هم میگویند این آدم دیوانه است. اینگونه که تو میگوئی نیست و اینها همه اختیار درشان هست و بسنگ بیجان و یا کلوخ بی جان مربوط نمیشود که اختیار دارد یا نه. این مربوط به یک انسان زنده ای مثل توست.

2969    آدمـی را کس نـگـویـد  هـیـن بـپـر        یـا  بـیـا   ای   کـور  در  مـن  نـگـر

آدمی بمعنی مصدریست. آدمی را کس نگوید پرواز کن. مولانا گفت تو اختیار داری وقتیکه اختیار داری تکلیف داردی و وقتیکه تکلیف داری یعنی وظیفه داری پس تو پاسخ گو هستی حالا این تکلیف و وظیفه در حد توان است. این خیلی مطلب مهمیست. انسان اگر مختار است برای هرکاری آن اختیار را ندارد. مثلا هیچ کس نمیگوید که ای آدم توچون اختیار داری بیا مثل پرنده ها پرواز کن و یا به یک کور مانند بینایان بگو که بیا و من را نگاه کن و ببین. منظور مولانا اینست که درست است که اختیار تکلیف را بدنبال میآورد، ولی تکلیف در حد توان است و خداوند هیچ کس را خارج از توان او مکلف نمیکند. اینها نکاتی هست که هر کسی در ذهن خودش اگر که جستجو بکند, بسیاری از نکات دیگر را هم در میابد.

2971    کس نـگویـد سـنگ  را دیـر  آمدی        یا که چُـو با! تو چـرا بر من زدی تـو

میگوید هیچ کس به سنگ نمیگوید که  ای سنگ  که چرا دیر آمدی و یا چرا بموقع نیامدی. یا اگر کسی با چوب دیگری را بزند، مضروب به چوب نمیگوید که چرا بر من میزنی. کلمه چوبا یعنی ای چوب و الف آخر چوب الف نداست یعنی ای چوب.

2972    ایـن چـنـیـن  واجُست ها  مجـبـور را        کـس بگـویـد؟ یـا زند  مـعـذور  را

واجُستها، چرا دیر آمدی چرا میزنی چرا ندادی و از این قبیل بازخواستها. اینها باز جوئیهاست.  در مصراع دوم سؤال میکند و میگوید آیا کسیکه معذور هست هیچ وقت این باز جوئیها از او میشود؟ نه. کسیکه مثل تو میگوید من معذور بودم و مجبور بودم غذر من پذیرفته است و خدا خواسته که این کار را بکنم هیچ کس این سؤالها ازش میکنه؟ نه. پس اگر واجستی و باز پرسی هست بر میگردد به اختیار. چون اختیار هست باز پرسی هم هست.

2973    امر و نهی و خشم و تشریف وعِـتآب        نیسـت جز مـختـار را ای پـاک جیِب

در این بیت عتاب را اتیب میخوانیم و علتش اینست که در دستور زبان عرب اگر زیر حرف اول کسره باشد و حرف ما قبل آخر الف باشد آنوقت این الف تبدیل میشود به ی پس عِتاب میشود عتیب و با کلمه آخر مصراع دوم از نظر قافیه جور در میآید. کلمه جیب هم بمعنی یخه و گریبان است. پاک جیب یعنی ای پاک دل. امر یعنی بکن نهی یعنی نکن، خشم یعنی عصبانی شدن. تشریف یعنی ستایش و شرف دادن بکسی. عتاب بر عکس ستایش است یعنی سر زنش. اینها ای پاک دل و ای پاکدامن همه این بکن نکن ها و ستایشها و سرزنشها برای آدمیست که مختار است و هیچ وقت برای آدم مجبور نیست و این چیزی هست که خومان هم در جامعه میگوئیم به رفیقمان و به فرزندمان بدوستمان و به همکارمان میگوئیم چرا فلان کار را نکردی و چرا فلان کار را کردی، برو اینکار را بکن، نبادا آن کار را بکنی. اینها برای آدمیست که مختار است. اگر که مجبور بود که اینها نبود . نه ستایشی بود و نه سرزنشی بود و نه بکنی بود و نه نکنی. او مثل یک ماشین بی جان داشت یک کاری را انجام میداد و همه اش میگفت که خدا من را وادار کرده و من گناهی ندارم. ای جبری تو این اندیشه را رها کن و اختیار را بپذیر, تو مختاری و مورد این پرسشها هم قرار بگیر.

2974    اخــیـاری  هـسـت در ظـلم  و ســتــم        من از این شیطان و نفس این خواستم

اختیاری یعنی یک اختیار. هست در ظلم و ستم. من خواستم یعنی منظورم چنین بود. در بحث اول گفتیم که باور مند به نا باور گفت که بیا و باورمند شو و آن جبری گفت که خدای تو نمیخواهد که من باور مند بشوم. گفت خدای من میخواهد که باور مند بشوی و شیطان نمیگذارد و نا باور گفت پس شیطان از خدای تو قدرتش بیشتر است. نفس اماره تو قدرتش از خدای تو بیشتر است. باورمند گفت اگر در ابتدا من این حرف را زدم منظورم این بود که یک اختیار هست. وقتیکه ظلم و ستم میکنی و کار ناروائی میکنی و یا جوری میکنی این یعنی تو این اختیار را داشتی ای جبری منظورم این بود که تو اختیار داری که بیائی باور مند بشوی یا نشوی. تو این را گردن شیطان نگذار. یا تو مختار بودی که کار زشت را انجام بدهی و یا ندهی. کناهش را بگردن خدا نیانداز و بگردن شیطان هم نیانداز. تقصیر از خودت هست چون میتوانستی که اختیاری را پیشه کنی و خودت نکردی گناهش با تو هست. این شیطان مثل یک نیروئی هست که در وجود همه انسانها هست مثل خدا که در وجود همه هست. اینکه میگویند شیطان من را گول زد، شیطان من را گمراه کرد، شیطان نگذاشت، از شر شیطان ای کاش خلاص می شدیم, اینها هیچ کدام اصطلاحاتش درست نیست. این حرفها را مردم عوام نادان میزنند آنهم برای اینکه خودشان را تبرئه کنند. شیطان کاری ندارد تو اختیار داشتیکه کار بد را بکنی یا کار نیک را بکنی.اینجا نقش شیطان چیست؟ شیطان وقتیکه می بیند تو ضعیف النفس هستی، تو را وسوسه میکند یعنی این زشتها را در نظرت زیبا جلوه میدهد و بد ها را در نظرت خوب جلوه میدهد وگرنه قدرتی ندارد. شیطان کارش اینست که تو را وسوسه بکند. پس تو نباید تسلیم وسوسه شیطان قرار بگیری.

2975    اختیـار انـدر درونـت  سـا کـن  است        تا ندید  او یـوسفی  کَف  را نَـخَـسـت

2976    اخــتـیـار  و داعـیـه  در نَـفــس  بــود        روش دیـد آنـکـه پـر و بـالـی گشـود

در اینجا اشاره ای هست به قسمتی از داستان یوسف و ذلیخا. یوسف که برادرانش او را در چاه انداختند بعلت حسادت, و بعد کاروانیان او را از چاه بیرون آوردند و بردند در مصر و او را بقیمت گزافی به فرمانرول مصر فروختند. این فرمانروای مصر او را بعنوان برده به قصر خودش برد. ذلیخا زن فرمانروای مصر عاشق این برده شد و یوسف تسلیم نمیشد. زنان همدم و هم نشینان ذلیخا شماتت و سرزنش میکردند ذلیخا را که تو همسر امیر مصر هستی تو چطور عاشق یک بنده ای که در خانه ات هست شدی؟ ذلیخا گفت حالا بشما نشان میدهم. یک روز از این زنان دعوت کرد در یک اطاقی و بدست هرکسی یک ترنجی داد و یک کارد. گفت حالا این ترنجها را شما پوست بکنید. در حالیکه آنها شروع کردند به پوست کندن به یوسف که در پشت پرده ای ایستاده بود اشاره کرد که بیرون بیا. وقتی یوسف بیرون آمد همه بجای اینکه ترنج را پوست بکنند, دستشان را بریدند. همه محو تماشای یوسف شدند که دست خودشان را بریدند. حالا اینجا مسئله شیطان پیش میآید. درست است که یوسف بسیار زیبا بود و شیطان هم این زن را وسوسه کرد که باو نگاه کن ولی تو باید مقاومت میکردی و بجای ترنج دستت را بریدی. میگوید این اختیار در درون تو هست و از این اختیارت استفاده نکردی وگرنه در داخلت ساکن می بودی. یوسفی , کف را نَخَست. نخست از فعل خستن است و خستن یعنی زخم کردن. همین کلمه خسته را که ما میگوئیم یعنی من از کار زیاد مثل اینکه زخم پیدا کرده ام و خسته هستم. در بیت دوم اختیار و داعیه

داعیه یعنی دانش. اختیار داشتی و خواهش هم داشتی. رُوُش دید یعنی روی یوسف را بدید آنگه پر و بالت گشوده شد یا خواهشت. خواهشت پر و بالش گشوده شد. میتوانستیکه پر و بال خواهشت را ببندی و آن یکی پر وبالت را استفاده بکنی.

2977    سـگ بـخـفـتـه اختـیـارش گـشته  گُـم         چـون  شـکـنـبه  دید  جـنـبـانـیــد  دُم

2979    دیـدن  آمـد  جـنـبــشِ  آن   اخـتــیـار         هـمچو نفخی, زآتـش انـگـیـزد شَـرار

حالا مثال دیگری میزند. سگ هم اختیار دارد و خواهش هم دارد. حالا سگی که آنجا خوابیده اختیارش هم خواب است ولی اگر شکنبه آنجا باشد بوی شکنبه را میشنود و بیدار میشود و شروع میکند به بلند شدن و دم جنباندن. این دم جنباندن بمنظله خواهش هست از طرف سگ. اختیار از دستم رفته و حالا خواهش دارم. وقتیکه خواهش دارد، آنوقت میرود و آن شکنبه را میخورد. اینجا از اختیارش استفاده نمیکند بلکه از خواهش دلش استفاده میکند. در مصراع آخر نفخ یعنی پف کردن و دمیدن. شرار یعنی شعله, شما وقتیکه پوف میکنید و می دمید به آتش, شعله به بالا میرود. این پف کردن و افروختن درست مثل اینست که در سگ و همچنین در آدمی دمیدن پیدا کند و آتش شر و بدی را بر پا کند. در وجودتان هست نهفته است  باین آتش نهفته پف نکنید و بگذارید زیر خاکستر خفته باشد وگرنه در وجود همه ما این خواهش و آن اختیار هردو هست.

3006    اوسـتادان   کـودکان  را  مــیــزنـنـد        آن ادب  سـنگ  سـیه  را  کِی  کـنـنـد؟

روی کلمه میزنند توجه کنید. گرچه زمان مولانا کودکان مکتب را میزدند ولی این میزنند منظور آن کتک زدن نیست، یعنی تنبیه میکنند. تنبیه از تنبیه یعنی آگاهی دادن و ادب کردن است. استادان وظیفه دارند که این کودکی که هیچ چیزی نمیداند ادب آموزی بکند و رفتارش را بادب بیاورند و چیز باو یاد بدهند. در مصراع دوم میگوید چرا سنگ سیاه را ادب نمیکنند. برای اینکه سنگ اختیاری ندارد ولی کودک اختیار دارد. از اولی که متولد شده این اختیار در درونش بوده. چون اختیار در او هست معلمش میخواهد آن آگاهی را باو بیاموزد. اگر که اختیار نداشت کودک میخواست تکلیفش را انجام بده یانده. میخواست دیر بیاید و یا سر وقت بیاد. همه اینها را خدا خواسته بود. بنابر این هیچ ادب کردن و تنبیه و اینها لازم نبود. آنوقت تکلیف این آدمها ببین چی میشد یک سری آدمهای وحشی ببار میآمدند.

3007    هـیـچ  گـوئی  سـنگ  را  فردا  بـیـا        ور نـیـائـی,  من  دهـم  بـد  را  سـزا؟

هیچوقت شده که به یک سنگ خطاب بکنی که ای سنگ بیا پیش من. اگر نیائی سزای تو را

میدهم.یعنی اگر دیر بیائی تو را مجازاتت میکنم. اگر بگوئی همه تو را دیوانه تصور میکنند. چرا؟ برای اینکه سنگ اختیاری ندارد. سنگ یک موجود بی جان است و هیچ اختیار ندارد. حالا تو هم میخواهی مثل یک موجود بی جان باشی که میگوئی من اختیار ندارم؟ وقتیکه میگوئی من اختیار ندارم تو خودت را مثل این سنگ و کلوخ کرده ای. از شأن والای انسانی خودت را انداخته ای و بطرف پائین نزول داده ای.

3008    هـیـچ عـاقـل مـر  کلوخـی  را  زند؟        هـیِـچ بـا سـنـگی عِـتـابـی کـس کـنــد؟

عناب یعنی سرزنش. همه اینها در تأئید همدیگر است. کلوخ و سنگ را که کسی سرزنشش نمیکند. سر زنش کسی را میکنند که میتوانسته است کار نیکی را انجام بدهد ولی نکرده است. ولی از اختیارش استفاده نکرده. ای جبری تو اینها را بگردن خدا و شیطان نیانداز و شأن انسانی خودت را پائین نبر.

3018    جـمـله عـالم  مُــقــرّ  در  اخــتــیــار        امــر و نـهــیِ  این  بـیـار و آن مـیـار

جمله عآلم یعنی همه مردم جهان. مُقِر یعنی اقرار کننده،  اعتراف کننده، گوینده. مثلا یکی دزدی کرده و در دادگاه او را بحرف میآورند تا بلاخره میگوید بله من دزدی کردم. میگویند او اقرار کرد و او میشود مقرّ. همه مردم جهان اقرار میکنند که اختیار را دارند, اگر که بزبان نمیآورند بدان که بال ذاته دارند, بالفعلش بزبان نمی آورند یعنی این اختیار در نهادشان هست برای اینکه دائما این مردم دارند بهمدیگر میگویند بکن و نکن. این بکن نکنهائیکه مردم دارند بهم میگویند و یا داریم بهمدیگر میگوئیم اینها برای چیست؟ اگر که من ایمان داشتم که شما اختیار نداری و مختار نیستی و مجبور هستی که من نمیگفتم این کار را نکن. بمحظ اینکه بگویم این کار را نکن بمن میگوئی که تقصیر من نیست خدا گفته که بکن و یا خدا میخواهد که بکنم.

3019    او همی گوید که امـر و نـهـی لاست        اخـتِـیـا ری نیست این جـمـله خطاست

او اشاره است به جبری.جبری که همه چیز را بگردن خدا میاندازد و جبری که هیچ وقت اقرار نمیکند که من گناه کارم. وقتیکه مجبور بودم گناه دیگر معنی ندارد. میگوید همه این امر و نهی ها لاست یعنی پوچ است و باطل و بی اساس. این امر و نهی دوتا فعل است و هردو مخالف همدیگر, امر یعنی بکن و نهی یعنی نکن. ما اصلا اختیاری نداریم که این کار را بکنیم و یا نکنیم. باختیاری میگوید این حرفهائیکه داری میزنی همه اش خطاست. اگر که من میتوانستم این کار را میکردم. این قدرت خداست که نخواسته من این کار را بکنم. خُب تو رفتی خرمن آن کشاورز بی چاره را آتش زدی و تمام هستی او را از بین برده ای حالا میگوئی خدا خواسته؟ تو میتوانستی که اینکار را نکنی ولی خواهش دلت از اختیارت قوی تر شد و خواهش دلت چربید بر این اختیارت. دلت میخواست که این کشاورز را اذیت کنی تو با او دشمنی داشتی و میخواستی این کشاورز بیچاره را بیچاره ترش کنی بهر علت. آن شیطان تو را وسوسه کرد که برو  و خرمنش را آتش بزن. آیا تو باید که در برابر این وسوسه تسلیم بشوی و یا مقاومت کنی؟ حس باطن تو دارد بتو میگوید که می بایست که مقاومت میکردی درمقابل این وسوسه شیطانی. این وِجدان و یا حس باطن را باید دقت کرد. وِجدان اصلا چیست. وجدان یک نیروئیست در وجود آدمی که از هر بد و یا خوبی و یا هر زشت و زیبائی  با خبر میشود. شما ممکن است که یک کار زشتی را انجام بدهید ولی بهیچ کس نگوئید حتی به نزدیکترینتان هم نگوئید و پنهان کنید ولی از وِجدانتان نمیتوانید پنهان کنید. یک چیزی در درونتان هست که شما را دائما می آزارد که بد کاری کردم. آخر چرا این کار را کردم. این چیزیست که شما هیچوقت نمیتوانید چیزی را ازش پنهان کنید. همه ما این وجدان را داریم و این اصطلاح که میگویند فلان کس بی وجدان است درست نیست. همه وجدان دارند ولی این روی وجدان خودش را پوشانده با خواهشهای دل خودش، با تکبر و خود بینی و خود پسندی، حسادت، طمع، آزو کینه, همه این زشتیها بهم پیوسسته و دست بدست هم داده و یک حجاب و پرده ای شده و افتاده روی این نیروی وجدان این شخص. البته وجدانه میداند که تو چه کرده ای ولی چون از آن صفات زشت پوشیده شده کاری ازش بر نمی آید. ولی این پرده برای همیشه نمی ماند یک مدتی که میگذرد این پرده مثل اینکه نازک تر و نازک تر میشود و یک باره از آن زیر خودش را نشان میدهد. تا آن از زیر خودش را نشان داد پشیمان میشود که ای وای چرا من اینکار را کردم. این پشیمانی برای اینست که آن وِجدانیکه تو زیر پرده قایم کرده بودی حالا آمده بیرون. اینها همه اش دلیل بر اختیاریست که تو داری.  

3020    حس را حـیـوان مـقـرّ است ای رفیق        لـیـک ادراکِ   دلـیـل   آمــد  دقـیـق

این حس همان حس اختیار است. مولانا میگوید که آدم اصلا حس میکند که اختیار دارد. وقتیکه میخواهد یک کاری انجام بدهد پیش خودش فکر میکند که آیا بکنم و یا نکنم چون اختیار دارد. مقرّ است یعنی دارد اقرار میکند. حیوان هم اقرار میکند ای رفیق. اینجا اشاره میکند که ای جبری. در مصراع دوم ادراک یعنی فهم کردن. دقیق اینجا یعنی دشوار. یعنی ممکن است درکش برایت دشوار باشد. حس حیوان اینست که متناسب با وضعی که پیش میآید از خودش عکس العمل نشان میدهد. این نشانه اینست که این اختیار را دارد. او بطرف غذای خودش پیش میرود بنا براین اختیار دارد که بطرف غذایش پیش میرود. او از دشمن خودش فرار میکند این هم دلیل بر اختیار داشتن این حیوان است. اگر اختیار نداشت فرار نمیکرد. اگر که مجبور بود که نرود بدنبال غذا که از گرسنگی میمرد. مولانا میگوید این دلائلی که من برای تو میآورم ممکن است فهمش برای تو مشگل باشد ای جبری. فهم و دلیل هائی کن میآورم دقیق است. دقیق اینجا یعنی دشوار. مولانا میگوید اختیار اصلا دلیل نمیخواهد. بعضی چیز ها هست که دلیل نمیخواهد. شخص احساس میکند که هست و وجود دارد و زنده است. آیا دلیل میخواهد؟ نه دلیل نمیخواهد چون این حسیست که از درون شخص دارد باو میگوید. اختیار هم دلیل نمیخواهد چون یک حس درونیست. دلائلی هم که من دارم برای تو میآورم ممکن است که برایت مشگل باشد.

3021    زان که محسوس است ما را اخـتیـار        خـوب مـیـایـد بـر او تکلـیـفِ کـار

زانکه یعنی از آن رو که, برای آنکه، از آن سبب که. برای اینکه این اختیار حس میشود و محسوس است. هر کسی حس میکند که این اختیار را دارم. مثلا دست میکنید که یک چیزی را بر دارید. می بینید که این چیز مال شما نیست. دستتان را می برید جلو، آیا بردارم یانه دستتان را میکشید عقب. این عین اختیار است زیرا میتوانی بر داری و یا بر نداری. این حس درون که دلیل نمیخواهد. در مصراع دوم میگوید خوب میآید بر او یعنی خوش آیند به نظر او میرسد به کاری را که بگردن میگیرد. اختیاری میگوید اختیار یک امر محسوس درونیست و امریست که پذیرفتن ایست و دلایل نظر بیرونی ندارد و انسان آن را حس میکند هر کس با فطرت خودش و با ذات خودش و با این اختیار اصلا آفریده شده. حتی آن کودک هم اینطور هست. مادرش گفته اینقدر شکلات نخور, وقتیکه ظرف شکلات آنجا گذاشته و میخواهد شکلات بخورد دستش را میبرد بطرف شکلات و رویش را اینور و آنور میکند  که آیا مادرش او را می بیند یا نه اگر نمیبیند آنوقت شکیات را بر میدارد و سریع میخورد. بنا بر این این کودک اختیار دارد که بر دارد یا بر ندارد و بخورد یا نخورد. این را کسی باو یاد نداده. در مصراع اول میگوید محسوس است ما را اختیار. احساس میشود و هر کسی میتواند آن را حس کند. بنا بر این مطابق این حسی که این اختیار را داده، هر کس  یک چیزی را انتخاب میکند و وقتی که انتخاب میکند تکلیف کار و یا بگردن گرفتن این کار برایش خوش آیند است. یعنی میگوید که من این کار را میتوانم بکنم و کردم و حالا خیلی خوشحال هم هستم. حتی کار زشتی که میکند چون اختیار دارد. حتی چیزیکه مال او نیست بر میدارد. چقدر لذتش را می برد و برایش خوش آیند است. از این اختیاری که داشته دارد لذت می برد. در مصراع دوم میگوید خوب می آید بر او تکلیف کار. کاری را که گردن گرفته، برداشتن آن چیزیکه مال دیگری بوده. وسوسته شیطان باو گفت که بر دار و او هم وسوسته شیطان را پذیرفته و دارد لذت می برد. و با خودش میگوید چقدر خوب شد که من این را دارم و برایش خوش آیند است. بر عکس آن کار نیکی هم کرد، دستش را جلو برده ولی بر نداشته و دستش را آورده عقب. وقتیکه برایش گذشت باز هم برایش خوش آیند است و چه خوب شد که اینکار را نکردم و حالا دارد لذت خوبی را می برد که این کار را نکرده. اینها همه اش دلیل داشتن اختیار است. این بحث اختیاری در برابر جبری که دارد میکند باز هم در قسمتهای بعدی و بعدی ادامه دارد. توجه باز داشته باشید که این بحث را اختیاری دارد در مقابل جبری میکند.

Loading

50.5 مثل شیطان بر در رحمان

تفسیر   :

در این قسمت، بحث جبر و اختیار را که در قسمت گذشته شروع کرده بودیم ادامه میدهیم و برای یک یاد آوری مختصر باید گفت که مکتب جبر میگوید هر اتفاقی که در عالم بیافتد حتما در اثر اراده و مشیّت خداوند است و بنابر این هیچ کس در این دنیامسؤل او نیست برای اینکه هرکاری که هر شخصی بکند خواست خدا بوده که کرده. طرفداران این مکتب شانه از زیر بار مسؤلیّت خالی میکنند و در هر حال خودشان را بی گنها میدانند. بر عکس در مکتب اختیاربطور خلاصه اینست که خداوند بافراد اختیار داده با مسؤلیّت و هر کسی حق دارد راهی را که بنظرش میرسد انتخاب بکند, همه راههای درست و نا درست نشان داده شده که هرکسی میتواند انتخاب بکند و در برابرش هم باید پاسخگوی اعمال و رفتار خود باشد. وقتیکه میگوئیم خداوند اختیار داده با مسؤلیت یعنی اشخاص در مقابل عملی که کرده اند مورد سؤال واقع میشوند. حتما خوانندگان عزیز بخاطر دارند که گفتیم مولانا در تقریبا همه داستانهائی که میآورد شخصیتهای داستان را می آفریند و حرفهای مناظره را بدهن این شخصیت ها میگزارد و آنها مناظره میکنند و در قسمت آخر نتیجه میگیرد ولی حرفهای این مناظره کنندگان عقیده و طرز فکر مولانا نیست. در اینجا مولانا یک نمایش نویس است. دنباله این مطلب اینست که آن خدا نشناس حمله میکرد باین خدا شناس طرفدارمکتب اختیار. باز هم در این قسمنت آن خدا نشناس طرفدار جبر دارد حمله میکند بآن خدا شناس طرفدار اختیار. تیتر این قسمت هست: مَثَل شیطان بر درِ رحمان. رحمان اشاره است به خداوند. شیطان را برای این میگوید که شیطان قرار بود که هرکاری بخواهد انجام میدهد و خدا در برابر شیطان نمیتواند هرکاری بخواهد انجام بدهد           

2937    حاشَ لله   آیش     شاءَاللهُ    کـان         حـاکـم  آمـد  در  مکـان  و  لا مـکآن

معنی کلمات عربی مصراع اول: حاشءلله یعنی پناه می برم بخدا. آیش یعنی هر چه. شاءاللهُ یعنی بخواهد خدا و کان یعنی میشود. این هرچه خدا بخواهد میشود. در مصراع دوم در مکان و لامکان یعنی در دو جهان. این جهان خاکی و همه کائنات مکان است و زمان دارد. ولی آن عالم برین و عالم متا فیزیک لامکان و لا زمان است. میگوید آنچه که خدا میخواهد انجام میشود. این جمله و یا این شعار حکومت میکند در دو مکان. همه حرفهائی که این جبری میزند و حمله میکند به آن اختیاری بطور طنز میگوید. فقط منضورش اینست که محکوم بکند اختیاری را و اثبات بکند عقیده خودش را که همان جبر است.

2938    هیچ کس در مُـلکی او بـی امـر او        در  نـیــفـزایـد   سرِ  یـک   تـایِ  مو  

مُلک بمعنای سلطنت، قلمروی حکومت و بطور کلی در اینجا یعنی در جهان هستی. قلمروی حکومت خداوند همه جهان هستیست. در آخر مصراع دوم سرِیک تای مو یعنی یک تار مو. این خدا نشناس میگوید گرچه که من خدا را نمی شناسم و تو میشناسی, آنطور که من شنیده ام میگویند این خدای تو در تمام قلمرو حکومتش هیچ کس باندازه سر موئی چیزی نمیتواند اضافه کند یعنی هرچه هست همان است که او میخواهد و تو چطور میگوئی که شیطان در برابر خدای تو کارش را پیش می برد و خدای تو پیش نمی برد؟ این خدا شناس ساکن میماند تا همه حرفهای آن جبری را گوش کند و بعد جوابش را بدهد.

2939    مُـلک مُـلک اوسـت فــرمـان آنِ او        کمـتریـن سگ بر در, آن شـیطـان او

مُلک گفتیم یعنی سلطنت و قلمرو فرمان روائی او. آنِ او یعنی مال او. او اشاره بخدا وند است. در مصراع دوم در اینجا یعنی آستان او و درگاه خداوند است. این جبری میگوید آنجوریکه من شنیده ام شیطان کمترین سگ بر درِ درگاهی است که تو میگوئی میشناسی و من نمیشناسم. و حالا مثال میزند.

2940    تُـرکـمان را گـر سـگی باشـد به در        بـر درش بـنـهـاده  بـاشد  رو  و سَـر 

2941    کـودکـان خـانـه دمّـش  مـیکشــنــد        بـاشد انـدر دسـت طفـلـان خوار مـنـد

ترکمان همان ترکمن است کلمه ترکمن از اینجا آمده که اشاره است به ترکهائیکه اجدادشان و نیاکانشان در آسیای مرکزی زندگی میکردند و ترکان دیگر آنها را پائین تر و کمتر از خودشان میدانستند و گفته اند بهشان که ترکمنید. پسوند من یعنی مانند. شما ها ترک مانند هستید و ادعای ترک بودن نکنید. این ترکمن ها اول در آسیای مرکزی بودند و کم کم پراکنده شدند در سایر نقاط جهان, منجمله در ایران آمدند و کم کم بقدرت رسیدند وسلسله های حکومتی تشکیل دادند و سالها حکومت کردند. خوب اینها چادر نشین بودند و در چادرهایشان برای حفاظت گله شان و خودشان سگ داشتند. در بیت دوم میگوید باشد اندر دست طفلان خوارمند یعنی حقیر و نا توان. خوارمن یعنی پستی و حقارت. این دو بیت را باهم میخوانیم. وقتی که در بیت قبل گفت که شیطان نمیگذارد که خدا کارش را از پیش ببرد این شیطان مثل سگ درگاه خداست تو چطور آن را قبول نمیکنی؟ مثال میزند اگر این ترکمن اگر بر در چادر خودش سگی داشته باشد این سگ برای حفاظت او و درگاه او رو و سرش را میگذارد و دائما نگهبانی میکند و رو و سر خودش را بر خاک میگذارد که دشمنی نزدیک نشود و آنقدر تسلیم اهالی این چادر هست که کودکان میآیند و دمش را میگیرند و میکشند و بآنها کاری ندارد و در دست طفلان بسیار خوار مند است.

2942    بـاز اگـر بـیـگــانـه ای معـبر کُـنـد        حـمله بر وی هـمچـو شـیـر نـر کـنـد

باز در اینجا و در عرفان مولانا معنیش عوض میشود و بخاطر همین است که عرفان مولانا خودش لغتنامه های مفصلی در چهارده جلد دارد.  باز در اینجا یعنی اما. بیگانه ای یعنی کسی باشد که شناخته شده نباشد باین سگ و خانواده اش یعنی غریبه ای که ما میگوئیم. معبر کند یعنی عبور کند یعنی این بیگانه جای عبور خودش را از محل چادر صاحبان این سگ قرار بدهد. آنوقت آن سگی که بر در چادر نشسته بود و کودکان دمش را میکشیدند و کاری با آنها نداشت حالا مثل شیر نر حمله میکند بر این غریبه ای که دارد  از اینجا رد شود.

2943    کـه  اَشـدّاء  عـلَـیَ  الـکـفّــار  شـد        بـا ولـی گـل بـا عـدو چـون خـار شـد

برای اینکه. اشدّاء یعنی با نهایت شدت, یعنی با شدت رفتار کردن, علی یعنی بر,الکفار یعنی بیگانگان. میگوید اگر که یک دیوانه ای بر در این چادر بخواهد بگذرد، این سگ با نهایت شدت در حمله باو بکار می برد. ولی یعنی دوست و عدو یعنی دشمن. این سک با دوستان مثل یک گل لطافت رفتار دارد ولی با دشمنان مثل خار است و خراش دهنده هست.  

2944    زآبِ تـتـماجـی که دادش تـرکمـان        آن چـنـان وافـی  شدسـت و  پـاسـبـان

زآبِ یعنی از آبِ. تتماج یک کلمه ترکیست و به غذای ترکی قدیم میگفتند. این ترکمنه در چادرشان تتماج درست میکردند. مخلوتی بود از آرد و سیر در شیر که اینها را با هم میجوشاندند و این را تتماج میگفتند. یک غذای خیلی مختصر بود. وافی در مصراع دوم یعنی وفا دار. این سگ نهایت پاسبایش را میکند. ترکمن هم باو یک چیز محقرو مختصری باو میدهد. این سک از آیت آب تتماجی که میخورد حق شناسی و وفا داری میکند و چادرش را پاسبانی میکند.

2945    پس سگِ شـیطان که حق هستش کند        اندر او صد فـکـرت و حِیـلـت نـهـد

سگ شیطان یک اضافه تشبی هیست. یعنی شیطان سگ مانند. قبلا گفته بود که این شیطان که تو فکر میکنی اینهمه قدرت دارد سگ درگاه خدائیست که تو میشناسی چرا اینقدر خیال میکنی که این سگ قدرتمند است؟ خدا میخواهد که من خدا پرست بشوم و این شیطان نمیگذارد. این شیطان قدرتی ندارد او فقط سگ در درگاه است. حق هستش کند یعنی خداوند او را بهستی آورده است. فکرت در مصراع دوم یعنی نیروی اندیشه و خیال انگیزی و حیلت یعنی فریب  نهد یعنی پدید آورد. وقتیکه خداوند در وجود سگ آن فهم را میگذارد که با بیگانه با شدت رفتار کند و با آشنا نرم رفتار باشد، پس ببین بر شیطان چکار میکند. بر شیطان هم صد حیله و اندیشه و خیال انگیزی نهاده و همه اینها را باو داده است. ترکمن به سگ پاسدارش تتماج میدهد حالا خداوند باین سگ درگاه بارگاهش که شیطان است چه میدهد؟.

2946    آبِـروهـــا   را  غــــذای   او   کـنـد         تـا بـرد  او آب  روی  نـیـک  و بــد

2947    آبِ  تـتـماج  است  آبی روی  عــام          کـه  سگِ شـیطـان از او یابد طـعـام

ساده لوح. در مصراع دوم نیک و بد یعنی که سست نهاد و نیک نهاد یعنی مستحکم. حالا سگ شیطان هم غذا میخواهد, غذایش را آبروی عوام میدهد. عوام یعنی مردم نادان و  ساده لوح. در مصراع دوم نیک و بد یعنی که سست نهاد و نیک نهاد یعنی مستحکم.شیطان میخواهد همه را فریب بدهد حالا آدمهائی که در برابرش هستند، بعضیها سست نهاد  هستند و بعضیها سخت بنیاد هستند یعنی بعضیها خیلی زود تسلیمش میشوند و بعضی دیگر خیلی دیر تسلیمش میشوند و در برابرش مقاومت میکنند. حالا غذائی که خداوند میخواهد باین سگ درگاهش یعنی شیطان بدهد، آبروی آن سست نهادان و زود تسلیم شوندگان را غذای این سگ  (شیطان) قرار داده. و یا سگ شیطان که بر در درگاه خداوند است آبروی مردم ابله زود تسلیم شو میدهد. 

2948    بـر  در خــرگـاه   قـدرت  جـان  او         چون نـبـاشد  حکم  را قــربان؟  بگو

این جبری دارد به اختیاری میگوید که آن خدائی که من قبول ندارم و تو قبول داری، درگاه یعنی خیمه گاه و یا خرگاه, خر بمعنای بزرگ و گاه بمعنی جا یعنی جای بزرگ. وقتیکه این خدای تو غذای باین خوبی به این سگ شیطان میدهد، چگونه فرمان خدا را نبرد؟ بمن بگو ای خدا شناس. اگر که سگ دم در چادر ترکمن با آب تتماج نا چیز نسبت به صاحبش وفا دار میشود پس سگ شیطان  در خرگاه خدا هم که آبروی سست نهادان را میخورد نسبت به خداوند وفا دار میشود و مخالف خدا نمیتواند رفتار کند و تو چطور میگوئی که من خدا شناس بشوم و سگ شیطان نمیگذارد.

2949    گـلّـه گـلّـه از  مُـریـد و  از  مــَریـد          چون سـگِ باسط ذراعـی  بـالوصید

گله گله یعنی گروه گروه. مُرید یعنی فرمانبر و مَرید یعنی نا فرمان. کلمه باسط از بسط است و بسط یعنی گسترش دادن. چون سگ با سط یعنی مثل سگی که می نشیند و دستهایش را از هم باز میکند. ذراعی یعنی دستش را. در زمانهای گذشته نه چندان دور ذرع واحد طول بود و اندازه اش از آرنج دست بود تا نوک انگشت وسط و این را میگفتند ذراعی یعنی دست. باسط یعنی گسترده کرده و باز کرده، بالوصید یعنی در برابر درگاه، در برابر غار و این اشاره است به سگ اصحاب کهف یا غار. سگ اصحاب غار میدانید که در زمانهای بسیار بسیار قدیم یک امپرا طور بود باسم دقیانوس که بت پرست بودو چند نفر در روم قدیم خدا پرست شده بودند و امپراطور میخواست آنها را بکشد، آنها فرار کردند که از مرگ رهائی پیدا کنند و در بیابان یک سگ هم همراه آنها شد. هرچه این افراد خواستند که این سگ را برانند سگ نرفت و همراه آنها میآمد. بالاخره مجبور شدند که سگ را با خود ببرند. آنها بغاری رسیدند و رفتند داخل غار. وقتیکه رفتند داخل غار این سگ بدرِ غار نشست و دستهایش را باز کرد جلو در غار. حالا میگوید این شیطانیکه از خداوند فرمانبرداری نمیکند اینطور نیست و او یک سگ در درگاه خداوند و بدان این غزای مختصری که خورده دستهایش را باز میگذارد و جلو درگاه خداوند می نشیند و این یک چیز مختصری هست که او میکند.

2950    بـر درِ کـهــفِ  اُلـوهـیّـت  چـو سـگ           ذره ذره  امـر جـو بـر جـسـته رگ

کهف یعنی غار و الوهیّت یعنی خداوندی. ذره ذره یعنی مو بمو, امر جو یعنی منتظر فرمان خداست و برجسته رگ یعنی بسیار عصبانی، چالاک و آماده. میگوید این سگ درگاه خداوند که شیطان هست برآستانه درگاه الویّت و یا خداوندی منتظر اینست که مو بمو فرمان خدا را ببرد و هرچه که خداوند اراده کند او بظهور برساند. تو آخر چطور خدا شناسی هستی که میگوئی من خدا را میشناسم ولی شیطان نمیگذارد که کارش را پیش ببرد. این خدا نشناس دارد به خدا شناس مرتب حمله میکند. درست است که دارد حمله میکند ولی در واقع دارد نقطه نظر های خدا شناس را میگوید. میگوید آنطور که من شنیدم و یا آنطور که میگویند خدای تو اینگونه است و قدرت دارد و شیطان در درگاه او مثل سگ است و هیچ قدرتی ندارد آنطور که خدا شناسها میگویند. توی خدا شناس چه جور خدا شناسی هستی که این چیزها را نمیدانی.

2951    ای سـگِ دیـو امتحان مـی کـن که تـا          چون در این ره می نهند این خلق پا

سگ دیو یعنی شیطان سگ مانند. خداوند باو دستور داد که ای شیطان که مثل سگ درگاه من هستی خوب نگاه کن و مردم را امتحان کن ببین کدام را میتوانی گول بزنی و کدام را نمیتوانی گول بزنی, کدام دنبال تو میآیند و کدام دنبال تو نمی آیند. در مصراع دوم چون یعنی چگونه. چون در جاهای مختلف دارای چهار معنی هست. در اینجا یعنی چگونه. در این ره یعنی راه بسوی حق. ببین چگونه این مردم بسوی من میایند و یا نمی آیند و یا بسوی تو میآیند ای شیطان امتحان کن. این مردمی که فریب میخورند شیطان آنها رافریب نمی دهد و بعد میاید اینها را تو ضیح میدهد. اینها فریب خورده شیطان نیستند. اینها فریب خورده خواهشهای دل خودشان هستند. شیطان آنگونه با آنها حرف میزند که دلشان میخواهد و آنگونه با آنها رفتار میکند که آنها میخواهند. آنها چی میخواهند؟. طرفدار دزدی هستند, طرفدار زشتی هستند بهر قیمت, طرفدار خطا هستند و یا طرفدار نا ثواب هستند. مردم اینطور هستند. حالا ببین میتوانی گولشان بزنی. این تو نیستی که بخواهی گولشان بزنی آنها آمادگیش را دارند و می بینند همان حرفهائی که دلشان میخواهد داری میزنی, بنا بر این دنبال تو راه میافتند. شیطان قدرتی ندارد. اینها خواهشهای نا روای دل این آدمهاست که این  را میکند و گناهش را گردن شیطان میگذارند.

2952    حـمـله می کن, منع می کن, می نـگر         تا که باشد ماده  اندر صــدق  و  نـر

ای شیطان حمله کن یعنی وسوسه کن، حمله شیطان وسوسه است. آنها را بترسانشان، و وسوسه بدلشان بیانداز، اینهمه میخواهید آدمهای درستی باشید و دزدی و تجاوز نکنید، تو فکر آینده خودت را نکردی؟. مواظب باشید آینده تان در خطر است. شیطان میداند که خواهشهای دل این آدمها چیست و میرود بدنبالشان. اینست که میگوید حمله و وسوسه کن. معن کن وباز دار آنها را از راه بمن و از راه به حقیقت و آنوقت خوب نگاه کن. می نگر یعنی خوت نگاه کن. در مصراع دوم صدق یعنی راستی و درستی کی ماده هست و کی نر هست. مولانا این ماده و نر را در مثنوی زیاد میآورد و اصلا جنسیّت مطرح نیست. خوانده باید در نظرش فکر کند هر جا گفت نری و ماده منظورش اصلا جنسیت نیست و منظور دو چیز مخالف در روبروی همدیگر مثل قوی و ضعیف. در بحث ما قوی را میگوید نر و ضعیف را میگوید ماده.به اینها حمله وسوسه آمیز کن و ببین کدام یکی فرمان تو را می برند و کدام یکی نمیبرد. کدام در صدق و صداقت و راستی قوی هستند و کدام ضعیف هستند. این معنی نر و ماده هست در گفتار مولانا در مثنوی معنوی.

2953    پس اَعوُذ از بـهـر چه باشد چو سـگ        گـشـته  بـا شد  از تَـرفـعُ  تـیـز تـگ

اعوذ یعنی پناه میبرم, وقتیکه میگوید اعوذ بلله یعنی پناه میبرم به خدا. در مصراع دوم ترفُع یعنی حمله کردن و تیزتک یعنی تند رو. در اینجا مولانا مسئله ای را مطرح میکند و میگوید که خداوند به سگ درگاهش گفت که اینها را وسوسه انگیز کن و ببین کدام دنبال تو می آیند ضعیف هستند و یا نیستند و کدام دنبال تو راه میافتند. بعد این اعوذ بلله از کجا آمده و اگر خدا به سگ درگاهش میگوید برو و مردم را وسوسه کن و بعد ما میگوئیم خدایا از شر شیطان بتو پناه می برم یعنی چه. این مسائل عرفانی فلسفی را که مطرح میکند و هی مردم میگویند خدایا از شر سیطان بتو پناه میآورم این اعوذ برای چیست. خود خدا گفته که اینها را وسوسه کن و حالا خدایا چرا من از شر شیطان بتو پناه ببرم. در اینجا در نظر خواننده و یا شنونده مثنوی یک حالت ضد و نقیض پبدا میشود. مولانا با مطرح کردن یک چنین مسئله هائی میخواهد در نظر ما پیکار اندیشه ها را در ذهن ما بوجود بیاورد که ما راستی چگونه میشود آیا این است و یا آنست و این باعث پرورنده شدن و رشد مغز ما میشود و آخر سر نتیجه گیری درست بدست میآید. حالا خودش در بیت بعد جواب میگوید.

2954    این اعـوذ آنـسـت کِای  تُـرکِ  خـطـا         بانـگ بـر زن بـر سگـت ره بر گشا

2955    تــا  بــیـایــم  بــر  درِ  خــرگـاه  تــو         حـاجـتی خواهـم زِ جـود  و  جـاه تـو

بر میگردیم به آن نرکمن و سگ پاسدار او حالا میگوید ای ترکمن باین سگت بگو که با من کاری نداشته باشد و بگذارد که من بیایم بر در خرگاه تو و آن حاجتم و آن نیازم را از تو بخواهم ای ترک. این اعوذ و این پناه می برم ای ترکی که اهل خطا هستی ,( اهل خطا و خُطن مردمی بودند که در چین زندگی میکردند.) بانگ بر زن بر سگت که بکنار برود و با من کاری نداشته باشد و مانع آمدن من بنزد تو نشود تا بیایم بر در خرگاه تو یعنی بارگاه خداوند. باین سگ شیطان که بر در بارگاه تو هست بگو که بگذارد که من بیایم نزد تو و حاجتی که دارم ای خدا از جود و بخشش تو و از جاه تو و از مقام بالای تو  بخواهم.

2956    چون که تُرک از سَطوتِ سگ عاجز است      این اعوذ و این فـغان نا جایز است

چون که اینجا یعنی اگر که. اگر که ان جور که تو میگوئی. ترک اینجا ترکمان است و سطوت حمله آوردن و تهاجم است. در مصراع دوم کلمه فغان یعنی آه و ناله نا جایز است. در بیت بالا گفت که این اعوذ دارم میگویم که ای خدا مثل ترکمن که سگش را بکنار می برد تو هم این شیطانیکه مثل سگ بدر بارگاه تو هست دستور بده برود بکنار تا من بیایم چیزی را که میخواهم از تو بخواهم. حالا آن ترک را در نظر بیاورید که عاجز باشد سگش را بکنار ببرد, یعنی اینکه این حمله و هجومی که سگ میخواهد بکند، ترکمن عاجز باشد که جلویش را بگیرد، اگر نتواند جلویش را بگیرد پس ای ترک چی میگوئی که من را پناه بده در چادرت. ای خدا شناس تو که میگوئی خدایت کاری از پیش نبُرد ولی شیطان از پیش بُرد پس هرچه ما بخدا بگوئیم به شیطانت بگو به برود بکنار که بدرگاه تو بیایم و من هم خدا شناس بشوم, سگه نمیرود بکنار برای اینکه دستور و حکم و امر خدا را نمیخواند. شیطان کیست که امر خدا را نخواند او سگ دربار است. درست مثل اینکه آن ترکمن هیچ تأثیری روی سگ دربانش نداشته باشد. این میشود یک مسخره. حالا ترکمن چه جواب میدهد؟

2957    تُرک هم گوید اعوذ از سگ  که من        هـم ز سـگ در مـانده ام اندر وطن

ترکمن هم میگوید منهم پناه می برم بخدا از این سگ دربانم. این سگ در درگاهم فرمان من را نمی برد. من از این سگ درمانده و بیچاره شدم در چادر خودم. این سگی که جلو چادر من است نه تنها نمیگذارد کسی جلو چادر من رد بشود بلکه نمیگذارد که من هم از این چادر بیایم بیرون. این چادر وطن من شده و من توی این چادر مانده ام. پس من هیچ قدرتی روی این سگ جلوی خیمه خودم ندارم. ای خدا شناس آیا یک همچون چیزی امکان پذیر هست؟ که خدا ی تو با آنهمه بارگاه و عظمتش, شیطان مثل سگ جلو بارگاهش باشد و نتواند او را رد کند؟ خیلی مسخره است.

2958    تـو نـمــی  یـاری بـر ایـن  در آمـدن        مـن نـمـی یـارم ز در بـیـرون شدن

آن کلمه نمی یاری یعنی یارای آن را نداری. یارا داشتن یعنی توانائی داشتن. من یارای اینکار را دارم یعنی توانائی این کار را دارم. من نمی یارم یعنی من توانائی آن کار را ندارم. تو عاجز هستی که بر در خیمه بیائی چون سگ من نمیگذارد که بیائی. من هم عاجزم که از در خیمه بیرون بیایم هردوی ما میترسیم. این مسخره است این چه سگیست که تتماج باو میدهی و جلو درگاه تو هست. ای خدا شناس این حرفی که تو میگوئی مسخره است . این شیطان جلوی درگاه خداوند مثل این سگ هست. چطور نمیتواند جلوی شیطان را بگیرد که من میخواهم خدا شناس بشوم و نمیگذارد این شیطان؟

2959    خاک اکـنـون بـر سَـرِ تُـرک و قُـنُـق        که یـکی سگ هر دو را بندد عُـنُـق

خاک بر سر یعنی چه بیچاره است بر سر تُرک یعنی بر سر ترکمن. قُنُق یک کلمه ترکیست یعنی مهمان. این ترکمن هم مهمان برایش میرسد یعنی مهمان میخواهد بچادرش بیاید و این سگ نمیگذارد. ترکمن فرمان میدهد که برو بکنار، خُب نمی رود بکنار.کلا یعنی خاک بر سر ترکمنی که این سگ را دارد و خاک بر سر مهمانی که میخواهد بیاید و مهمان این ترک بشود. عُنُق یعنی گردن. مصراع دوم یعنی هردو را با زنجیر بگردن کند و هر دو را اسیر خودش بکند. بهمان اندازه حرفی که میزنی ای خدا شناس مسخره هست. همه این مطالب حرفهائیست که خدا نشناس دارد به خدا شناس میگوید و طنز آمیز است و واقعیت غیر از  این است. همه صحبتهای دو قسمت اخیر بر سر اینست که بیا خدا شناس شو میگوید میخواهم خدا شناس بشوم ولی شیطان نمیگذارد. همه حرفهایش را زد و در قسمت بعد بآن خدا شناس جواب اینهمه صحبتهای خدا نشناس را خواهد داد

Loading

49.5 دعوت کردن مسلمانان مغ را

تفسیر   :

در قسمت قبل مولانا بحثی را پیش کشید که یک شخصی در روز روشن با چراغ میگشت و بهر دکان سر میکشید. یکی پرسید دنبال چی میگردی و او گفت دنبال آدم میگردم و باو گفتند که آدمی که تو میخواهی خدا نخواسته که بیافریند. اینکه خدا نخواسته مسئله جبر را پیش میآورد. مولانا همین مطلب را وسیله قرار داد و در مورد جبر و اختیار صحبت کرد که دنبالش را در این قسمت مفصل تر پی گیری میکنیم برای اینکه در اواخر قسمت گذشته بحثش باینجا رسید که آن کسیکه گفته بود این آدمی که تو میخواهی پیدا نمیشود، یک آدم جبری بود و گفتیم که حد اقل در نه قسمت در این مورد بحث خواهیم کرد تا اینکه موضوع روشن شود. این مسئله جبر و اختیار یکی از مسائل پیچیده ایست که از دیر باز در طول تاریخ اندیشه اندیشه وران، فیلسوفان, و متفکران را بخودش معطوف داشته و پیشینه بسیار دیرینه ای دارد. اولین کسیکه در عهد باستان این موضوع را شروع کرد ارسطو بود. ارسطو آن فیلسوف یونانی بطور نسیتا شایسته ای این بحث جبر و اختیار را شروع کرد و بدنبال ارسطو سایر فیلسوفان و اندیشمندان و پیش آهنگان مذاهب دیگر این بحث را کامل دنبال کردند. با وجود اینکه وقتی طول تاریخ را نگاه میکنیم از زمان ارسطو در عهد باستان یونان این بحث را شروع کرده و تا بحال هنوز هم مورد بحث هست، این عجیب است که هنوز هم پرونده اش بسته نشده یعنی که هنوز دارند در باره اش بحث میکنند. وقتیکه بتاریخ مراجعه میکنیم می بینیم که بشر بر سر این دوراهی جبر و اخنیار قرار گرفته. شاید که اراده الهی این بوده که بشر را بر سر این دو راهی بگذارد بخاطر اینکه این بشر بیاندیشد و بیشتر فکر بکند و اندیشه اش گسترش پیدا کند.

این یکی از بنیادین ترین مسائل فلسفی عرفانی و دینی است بنیادی ترین یعنی اساسی ترین هم در فلسفه و هم در مذهب و هم در ادیان مختلف بنیادیست. بهمین خاطر است که مولانا هفتاد مرتبه در طول مثنوی مسئله جبر و اختیار و بحث آنرا شروع میکند و نظرات مختلف را در این باره بیان میکند. مولانا وقتی میخواهد این بحث را شروع بکند شخصیّتهائی می آفریند. درست مثل کسیکه میخواهد یک نمایشنامه ای را روی صحنه بیاورد و بعد نمایشنامه می نویسد و بدست این شخصییت ها میدهد و آن نفرات طبق مطالب آن نوشته ها رفتار میکند. پس آن حرفهائیکه جبری در مقابلش اختیاری وقتیکه با هم بحث میکنند این همان نمایشنامه ایست که مولانا نوشته و بدست آنها داده و مطالبی که رد و بدل میشود از اول نظر مولانا نیست. نظر مولانا در آخر است. نظر الان مولانا اینست که این بحث ادامه پیدا بکند. یکی از مهارتهای شگفتی آوری که مولانا دارد اینست که حرفهائی که بدست یکی میدهد و بطرف مقابل میدهد که بزند وقتیکه میخوانید و یا گوش میکنید درست طرفدار همان میشوید ولی وقتی که طرف مقابلش شروع میکند به بحث کردن خواننده مثنوی طرفدار نفر دوم میشود و همین جور خواننده را از یک طرف بطرف دیگر پاس میدهد. پس در مسیری که پیش میرویم اگر جبری باختیاری و اگر اختیاری با جبری دارد صحبت میکند ما هموز داوری نمیتوانیم بکنیم.

بطور کلی میدانید که آنهائیکه طرفدار جبر هستند یعنی جبریون میگویند آنچه که در این دنیا اتفاق میافتد و هر عملی که کرده باشد فقط و فقط به اراده و مشیّت خداوند است و نه هیچ چیز دیگر. این جبریون با بیان این عقیده میخواهند خودشان را از زیر بار مسؤلیّت برهانند شانه خالی کنند. اگر که هرچه من انجام بدهم باراده خداوند باشد پس من هیچ گناهی نمیکنم و خدا خواسته که من این کار را کرده باشم. اگر گناه نمیکنم هیچ تنبیهی هم ندارم بنا بر این آخر و اصل جبریون باین میرسد که هیچ گناهی وجود ندارد وهیچ تنبیهی هم وجود ندارد. آنهائی که طرفدار اختیار هستند درست مقابل این حرف را میزنند. میگویند خداوند بما اختیار داده با مسؤلیت. وقتیکه میگوئیم مسؤولیت این مسؤلیت از کلمه سؤال است یعنی اینکه سؤال کرده میشود. اگر سؤال کرده میشود آنوقت بد و خوبش تشخیص داده میشود و سپس بد و خوب که تشخیص داده میشود کیفر و مجازات و یا پاداشت بمیان میآید. درست بر عکس آن چیزیکه جبریون تصور میکنند.

اینها خلاصه نظریات جبریون که میگوید من مجبورم و اختیاریان که میگوید من مجبور نیستم و من اختیار دارم. آنچه که گفته شد برای این بود که بحث این قسمت را شروع بکنیم. بحث این قسمت از اینجا شروع میشود که یک مغی با یک مسلمانی بحث میکند. کلمه مغ در لغت بمعنای پیشوای آئین زردشتی و حتی قدیمی تر پیشوای آئین مهر و میترائیست ها و حتی آنهم قدیمی تر مغ ها پیشوای قوم آریا بودند که برای نخستین بار بفلات ایران آمدند و این ایران را تشکیل دادند. اینهمه این مغ قدمت دارد ولی آنچه که مولانا در اینجا و جاهای دیگرمثنوی میگوید، مغی که مربوط به دینی باشد و یا آئینی باشد و مذهبی باشد نیست و بطور کلی در کلام مولانا بمعنی کسی هست که بخدا نگرویده یعنی خدا را باور ندارد این مغ هست و هیچ ارتباطی در کلام مولانا با زردشتی یا مذاهب دیگر ندارد و برای خودش یک کلمه مستقل است. حالا مسلمان. مسلمان وقتیکه گفته میشود الزاما و حتما کسی نیست که پیرو دین اسلام باشد. مسلمان بر عکس این مغ هست. مغ ناگرونده هست و مسلمان گرونده. در مثنوی آمده در مورد داستان موسی و شبان که شبان با خدای خوش مشغول صحبت بود و داشت راز و نیاز میکرد که تو کجائی  تا شوم من چاکرت و ازاین قبیل حرفها را با خدا میگفت. موسی نگاه میکند و کسی را نمی بیند و میگوید تو با کی داری حرف میزنی؟ شبان میگوید با آنکس که ما را آفرید. موسی می فهمد که با خدا حرف میزند. به چوپان اعتراض میکند که خدا که دست و پا ندارد و تو چگونه میخواهی چاکر خدا باشی و برایش رختخواب بیاندازی. تو داری کفر میگوئی. موسی گفت های خیره شدی   خود مسلمان نا شده کافر شدی.موسی دارد به شبان میگوید تو هنوز مسلمان نشده کافر شدی. بعد از بیشتر از هزار سال محمد ظهور کرد و دین اسلام را آورد. پس مسلمانیکه حضرت موسی میگوید مطلقا یعنی گرونده بحق و آن کسیکه خدا را قبول دارد. حالا میخوانیم:                                 

2912    مَر مُـغی را گفت مردی کِای فلان        هـیـن مسـلمان شـو بـباش از مؤمنـان

یک کسیکه خدا را قبول داشت رسید به کسیکه خدا را قبول نداشت. آن کس به نا باور که مغ بود گفت فلانی بیا و باور مند بشو و بخدا اعتقاد بیاور و تو هم از گروه مؤمنان بشو. مؤمنان جمع مؤمن است و مؤمن کسیست که ایمان داشته باشد. ایمان یک کلمه عربیست و فارسی آن کلمه باور است.

2913    گـفـت اگر خواهد خدا مؤمِن شـوم        ور فـزایـد فضـل, هـم  مـُوقـن  شــوم

این ناگرونده جبریست و آن باورمند اختیاریست و از همین جا این دو دارند با هم بحث میکنند. جواب داد و گفت اگر خدا بخواهد من باورمند میشوم و اگر هم کمی توجهش بمن بیشتر باشد و فضلی هم بمن بکند مُقن هم میشوم. موقن از یقین است، یعنی یقین هم پیدا میکنم. بسیار کسانی هستند که باورمند هستند ولی یقین ندارند یعنی باز هم به شک میافتند که آیا واقعا آن خدائی که من باور دارم هست یا نیست. موقن یعنی باور بدون هیچ شکی.

2914    گـفـت مـیـخواهد  خـدا  ایـمان  تـو        تـا رهـد  از دسـت دوزخ  جــان  تـو

آن شخص اختیاری جواب میدهد خداوند ایمانت را میخواهد تا جان تو را از دوزخ و تیرگی و ظلمت رهائی پیدا کنی.

2915    لیک نـفسِ نحس و آن شیطانِ زشت        مـی کَـشَنـدت سوی کـفران و کِنِشت

اما آن شیطان زشتکار و آن نفس اماره ای که در وجودت هست تو را بطرف نا گروندگی و کفران و بتخانه میکشاند. کنشت در لغت و از ابتدا عبادتکاه یهود بوده و بعد در طول زمان تغیر پیدا کرده و بهر عبادتگاهی گفته شده و باز هم تغیر پیدا کرده و به سومعه و خانقاه گفته شده و باز هم تغیر پیدا کرده و به بت خانه تغیر کرده.بنابر این آن کلمه ایکه اول عبادتگاه یهود بود حالا بصورت بتخانه دارد بیان میشود در کلام مولانا.

2916    گفت ای مُنصف چوایشان غالب اند        یـار او بـاشـم کـه  بـاشد  زور مـنـد

حالا آن جبری جواب میدهد. گفت ای آدم با انصاف، ایشان یعنی شیطان و نفس اماره من. این دو تا غالبند. خدا میخواهد که من باورمند بشوم ولی این دوتا غلبه دارند بر خدا و پس زور اینها از خدا بیشتر است و من یار کسی خواهم بود که او زورمند تر و قویتر است

2917    یـارِ آن تـانم  بـُدَن کـو غالـب  است        آن طَرف افـتـم ,کـه غـالب جـاذب است

تانم یعنی توانم. بُدَن یعنی بودن. غالب است یعنی مغرور و زور مند است. آن طرف افتم یعنی بآن سوئی میروم. که غالب جاذب است. یعنی من بطرف غالب میروم و بطرف مغلوب نمیروم. باز جبری میگوید این تقصیر من نیست و خدا نخواسته و تو هم این خدائی که قبولش داری همچون زوری ندارد. شیطان زورش از خدای تو بیشتر است و خدا خواسته است که من نجات پیدا کنم ولی شیطان نمیگذارد. بنا بر این شیطان زورش بیشتر است، پس شیطان غالب است و خدا مغلوب. من میروم سراغ آنکه غالب است یعنی شیطان.

2918    چون خدا میخواست از من صِدقِ زفت     خواستِ او چه سود؟ چون پیشش نرفت

صِدق یعنی راستی و درستی, زفت یعنی ناب خالص در لغت بمعنای بزرگ است ولی در اینجا بمعنی ناب خالص. یعنی آن صفا و حقیقت و آن راستی که خالص باشد.خدا این را میخواهد که من صداقت خالص داشته باشم ولی برای من چه فایده دارد. او پیشش نمی رود.

2919    نفس و شیطان خواست خود را پیش برد      وان عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد

نفس شیطان طبق آن چیزیکه تو میگوئی کار خودش را پیش برد اما کلمه عنایت یعنی لطف و توجه. اینجا منظورش لطف و توجه خداوند است. در اینجا عنایت خداوند مغلوب شد و شکست خورد. قهر گشت و شکست خورد و مرد. یعنی خورد و ریز شد و از بین رفت. کلمه مرد اینجا مردن نیست و معنیی ندارد خورد و مرد مثل چیز میز . یا پول مول. جبری ادامه میدهد که خدا پیش نرفت اما نفس اماره و شیطان خواست خودشان را پیش بردند و کارشان را انجام دادند و آن توجه و عنایت خداوند شکست خورد و ریز شد و از بین رفت. این مثالهائی هست که در مورد اثبات جبری گوینده دارد میگوید. این نا باور میگوید که من مجبورم که نا باور باشم چون خدا خواسته که من نا باور بمانم.

2920    تـو یـکی قصـر و سـرائی سـاختـی        اندر او صـد نـقـشِ خـوش افــراخـتـی

2921    خواستی مسـجد بـود آن جـای خـیـر       دیگـری  آمد  مـر آنــرا سـاخت  دیــر

نا باور ادامه میدهد و میگوید من مثالی برایت میزنم ای اختیاری ، یکی را در نظر بگیر که یک قصر عالی ساخت و نیت و قصدش این بود که این تبدیل به مسجد بشود و خیلی هم نقش و نگار خوبی در این خانه بکار برد اندر او صد نقش خوش افراختی یعنی در آن خانه صد نقش خوش زینت دادی و مزین کردی. تو میخواستی که آنجا مسجد باشد اما یکی بدون خواسته تو آمد و آنجا را سومعه و دَیر کرد. سومعه آن عبادگاه تارک دینهاست که در بالای کوهها زندگی میکنند و پائین هم نمی آیند و با مردم هم رابطه ندارند و اصلا در هیچ دینی اینها پذیرفته نیستند. گفت که تو میخواستی مسجد باشد ولی آنکه اینجا را سومعه کرد زورش بیشتر بود.                             

2922    یـا تـو بـافـیـدی یـکـی کـر بـاس تـا        خـوش بسـازی  بـهـر پـوشـیـدن  قــبـا

2923    تـو قـبا مـیخواستی خـصـم از نبرد        رغـم  تـو کـربـاس  را شــلـوار  کــرد

یا یک مثل دیگر. تو آمدی و کرباس بافتی و نیتت تو این بود که از این کرباس یک قبا درست کنی ولی یکی آمد که دشمن تو بود و برای اینکه با تو نبرد بکند، و یا ستیزه جوئی بکند و با تو لجاجت بکند و رغم تو و بدون خواست تو و بدون اینکه تو اراده کرده باشی این کرباسیکه تو بافته بودی ازش شلوار درست کرد

2924    چـارۀ کـر باس چه بُــوَد جانِ مــن        جز  زبونِ  رأیِ  آن   غـالـب   شــدن   

میگوید این کرباس چه تقسیری دارد. زبون یعنی بیچاره شدن و مغلوب شدن. رأی یعنی خواست. فقط مغلوب خواسن آن غالب شد. غالب کسیست که این کرباس را شلوار کرد و کرباس تقصیری ندارد.   

2925    او زبون شـد جُرمِ این کرباس چیست        آن که او مغلوبِ غالب نیست کیست

کرباس که تقسیری ندارد. او را قبا بکنی و یا شلوار بکنی. بافنده قصدش این بود که قبا شود

دشمن آن بافنده آمد و علی رغم نظر بافنده شلوارش کرد. حالا کرباس شلوار شده و چاره ای هم ندارد که شلوار بماند. او دیگه مغلوب است و نمیتواند غیر از شلوار باشد چون غالب آمد و شلوار را دوخت. پس او غالب است.

2926    چون کسی بی خواست او بر وی براند        خـاربن  در ملک و خانۀ او  نشاند

یک مثال دیگری میزند. یک شخصی را در نظر بیاورید که خانه ای میسازد، باغچه ای دارد و دلش میخواهد که پُر از گل باشد. میرود وگل میخرد و میکارد و میخواهد تبدیل کند به گلستان. مخالفش میآید و بدون اراده این صاحبخانه این گلها را میکند و بدور میریزد و بجایش خار میکارد و صاحب خانه هم زورش باو نمیرسد و کاری نمیتواند بکند. براند یعنی بر صاحبخانه غالب شدو خاربن یعنی بوته خار. حالا اینجا صاحبخانه غلوب شده و آن کس که خار را کاشت غالب. زور با آن کسی هست که پیش ببرد. جبر هم تابع نظر این بود

2927    صـاحب خـانه  بـدیـن  خـواری  بُــوَد        که چـنـیـن بـر وی خـلافت مـی رود

 خواری یعنی بی اعتباری. خلافت یعنی افسردگی و پژمردگی. حالا در نظر یگیرید که این صاحب خانه که میخواست گل در خانه اش باشد و حالا خار بجای گل هست ببینید که چقدر بی اعتبار است یعنی اصلا نتوانسته که نظرش را اعمال کند و خواست او نشده پس صاحب خانه بی اعتبار است. اعتبار را کسی پیدا کرده کسیکه گل را کند و بجایش خار کاشت. صاحب خانه مغلوب و آن یکی غالب. ما (جبریون) هم مجبور هستیم که تابع زورمندان باشیم چون خدا اینطور خواسته. اگر من باور مند نشدم خدا نخواسته که باورمند بشوم. مثل اینکه کرباس بگوید که من خودم نمیخواستم شلوار بشوم تقصیر من چیست. وقتیکه صحبت از غالب و مغلوب پیش میآید, کار را بردن و انجام شدن با غالب است نه با مغلوب.

2928    هـم خَـلَق گـردم  من ار تازه  و نَوم        چون که یارِ این چنین خواری  شدم

خَلق گردم یعنی منهم پژمرده میشوم از همان کلمه خلاقت که در بیت بالا بود که گفتیم پژمردگیست میآید. ار یعنی اگر تازه و نو و با طراوت هستم. خواری یعنی بی اعتبار. آن کسیکه پیش می برد با اعتبار است و زور دارد. آن کسیکه می بازد و پیش نمی برد خار است. منِ با طراوتِ شادِ خوش حالم اگر بیایم طرفتار آن کسیکه کارش را از پیش نبرده بشوم، منهم افسرده میشوم. او بی اعتبارست و منهم بی اعتبار میشوم. ای اختیاری من نمیخواهم که بی اعتبار بشوم من همینی که هستم خوب است. من هرچه هستم خدا خواسته و تو میگوئی که خدا میخواست که تو باور مند بشوی و شیطون نگذاشت. آخر چطور شیطان نگذاشت. اگر که خدا میخواست که من باور مند بشوم و شیطون نگذاشت زور شیطان بیشتر از خدا بود

2929    چون کـه  خواه  نفس  آمد  مُستعان        تـسـخُـر آمـد اَیـشَ شـاءَ اللهُ کـان

خواه نفس یعنی خواستن نفس اماره من. مستعان یعنی یاری کننده و دست گیرنده. تسخُر یعنی مسخره. این دوتا کلمه عربی فارسی آن را دانه دانه ذکر میکنیم. اَیشَ شاءَ یعنی اینکه چیزیکه بخواهد. الله خداوند و کان یعنی انجام بشود. پس بطور کلی این اَیـشَ شـاءَ اللهُ کـان یعنی هرچیزیکه خدا بخواهد میشود. این که حرف مسخره ای میشود.

2930    مـن اگـر نـنگِ  مـغـان  یـا  کـافـَرم        آن نی ام کـه بـر خـدا ایـن ظـن بـرم

2931    که کـسی  نا  خواه  او   و رَغـم او         گردد انـدر  مُـلکـتِ  او  حـکـم  جـو

میگوید چقدر مسخره است که یک کسی ملکی و یا خانه ای و یا قصری داشته باشد   و بدون خواسته او و برغم او و بر خلاف رای و نظر او  بیاید و حکم جو شود. آن گرونده اختیاری به این مغ ناگرونده جبری میگوید من از تو بهترم. حرف تو این بود که خدا میخواست که من با ایمان بشوم ولی شیطان نگذاشت. پس تو نسبت بخدا شک و ذن داری و خدای خودت را نا  توان می بینی. من خدا را قبول دارم و هیچ شکی هم بخدا ندارم اگر که تو بدون خواسته او علارغم اوکاری انجام بدهی در این دنیائی که کشور خداست و ملک اوست و حکم حکم خداست بیائی و بگوئی که حکم حکم او باشد یا نباشد پس بنا براین چه چیزی هست که بگوئیم هرچه خدا میخواهد بشود. تو شک داری به خدا درست است که من خدا را فبول ندارم ولی خدائی که تو میگوئی اگر باشد من دیگر شکی ندارم و من میدانم که خدا آن کسیست که هر کاری بخواهد انجام میدهد. هیچ کس هم جلویش را نمیتواند بگیرد ولی تو میگوئی شیطان جلویش را گرفت. درست است که من مغ هستم و خدا را قبول ندارم ولی مثل تو هم نیستم که نسبت به خدائی که تو قبولش داری شک دارم. من هیچ شکی ندارم اگر این دنیا ملک خدا باشد و کشور خدا باشد و خدا حاکم بر آن باشد هیچ کس دیگری نمیتوتند حکمرانی بکند و بر خلاف حکم او و اصلا مسخره میشود.

2932    مُـلکــتِ او را فــرو گـیـرد  چـنـیـن         کـه  نـیـارد  دَم  زدن   دَم  آفــریـن

یک کسی بیاید و کشور او را با این خاری و پستی از دست خدا بگیرد که این خدا نیارد یعنی جرئت نکند نفس کشیدن و دم زدن که خدا جرئت نفس کشیدن نداشته باشد. خدائی که نفس آفرین است. من نمیتوانم این را باور کنم که کسی بیاید و بر خلاف خدا کاری بکند

و این آفریننده نفس جرئت نفس کشیدن نداشته باشد. که نیارد یعنی جرئت نکند و یا یارائی نداشته باشد دم زند که حرفی بزند و کلمه ای بگوید بر خلاف آن کسیکه دم زدن و نفس زدن را آفریده و کلا زندگی را آفریده و من مثل تو نیستم.

2933    دـفعِ او مـی خواهـد و مـی بـایـدش         دیـو هـر دم  غـصّـه  مــی  افزایدش

او اشاره باین دشمن است که دارد کارهای خلاف را میکند، مثلا گل ها را میکند و خار میکارد و آن کسی که کرباس را تماما شلوار میکند. خدا میخواهد که او را دفعش کند یعنی از خودش براند و باید هم اینکار را بکند. دیو یعنی شیطان، هردم غصه می افزایدش و خدا کارش از پیش نمیرود. وقتی کارش از پیش نمیرود شیطان هر دم غصه خدا را بیشتر میکند و خدا غصه میخورد که من میخواهم کاری بکنم و شیطان نمیگذارد. پس باز این شیطان است که دارد بخدا غصه میدهد. اینجا شیطان برنده است.

2934    بـنـده   ایـن   دیـو می   باید   شـدن        چـون که غالب اوسـت در هـر انجمن

میگوید اگر که اینطور است من باید که طبعیّت کنم از دیو و بنده شیطان میشوم چون غالب این شیطان است در هر انجمن یعنی در هرجمعی و جائی چون او برنده است. من طرفدار آن شیطان میشوم. مبادا یک وقت منهم را اذیت بکند.

2935    تـا مـبـادا کـیـن کـشـد شیطان ز من        پس چـه دسـتم گـیـرد آنـجـا ذو المِنَن؟

اگر من نروم بطرف شیطان و بیایم طرف خدای تو آنوقت شیطان از من انتقام میکشد. کین کشد یعنی انتقام میکشد. خُب شیطان که از من انتقام گرفت بد بخت میشوم و آنوقت چه کسی هست که دست من را بگیرد و مرا از این بد بختی بیرونم بیاورد؟ ذوالمنن؟ ذوالمنن اسم خداست. یعنی صاحب آفریده ها. ذوالمنن از کلمه منت است یعنی خداوند هر آفریده را آفریده و آفریده ها از او ممنون هستند. یعنی او منت بر آفریده ها گذاشته. کلمه ذو یعنی صاحب. میگوید وقتی من پشت به شیطان بکنم و شیطان از من انتقام میگیرد کی بداد من میرسد؟ آن خدائی که کاری از پیش نمی برد؟ پس من میروم طرف شیطان.

2936    آنکـه  او  خـواهـد مـراد  او  شـود        از کـه  کـارِ من  دگَـر  نـیـکو  شود

او اینجا شیطان است. آنکه او خواهد مراد او شود یعنی بر طبق رای و نظر او (شیطان) شود. ای اختیاری خودت گفتی و این حرف خودت هست. این بیت بر میگردد به بیت اول. خدا خواست که تو ایمان بیاوری و شیطان نگذاشت پس برنده شیطان است. پس شیطان هرکار که بخواهد میشود نه اینکه خدا هر کار که بخواهد میشود. آنوقت کار من را کی سر و سامان میدهد. تو میگوئی که بیا طرف خدا. من میروم طرف شیطان اگر ول کنم شیطان را و بیایم طرف خدای تو شیطان از من انتقام میگیرد چون زورش بیشتر است که انتقام میگیرد. انتقام که گرفت آنوقت کی دست من را میگیرد و کمکم میکند.توجه اینکه همه این حرفهائی که دارد میزند، این طرفدار جبر است که دارد اینها را میگوید. شنونده او شخص طرفدار مکتب اختیار است. وهمه اینهائی که میگوید بطریق طنز و طعنه دارد میگوید. یعنی طعنه میزند بآن اختیاری که گفت خدا میخواست که تو مسلمان بشوی ولی شیطان نگذاشت. از همین جا دیگر ولش نمیکند.

Loading

48.5 حکایت آن راهب که روز روشن با چراغ میگشت میان بازار

تفسیر   :

بحث این قسمت از مثنوی معنوی حکایت آن راهب که در روز با چراغ میگشت در میان بازار. راهب به پارسای عابدی گفته میشود که مردم را ترک کرده و گوشه نشینی و خلوت گزینی انتخاب کرده. اینها معمولا یک سومئه هائی داشتند بر فراز کوه ها و در آنجا تمام عمر زندگی میگردند . در آنجا عبادت میکردند و اصولا با مردم نمی آمیختند. اگر که مرد بودند راهب و اگر که زن بودند بآنها راهبه گفته میشد. البته در اینجا راهبی که ازش صحبت میشود شخصی بنام دیو جانوس هست. دیو جانوس که باسامی دیگری هم گفته شده دیوستنوس و دیوجن که یک فیلسوف یونانیست در باستان روم و یک کمی جلوتر از ارسطو در همان عصر زندگی میکرده در یک منطقه ای بنام سینوک در رم که در کنار دریای سیاه واقع هست میزیسته و پیرو مکتب کلبیون بوده. پیروان مکتب کلبیون جمعی هستند که دریونان قدیم در محله ای بنام سگ سفید زندگی میگردند. کلب بمعنی سگ است و محله ایکه سکونت آنها بود به سگ سفید معروف بود. در باره زندگی دیو جانوس مطالب بسیار است. اصولا کلبیون معتقد هستند که راه رسیدن به خوشبختی واقعی ترک لذات دنیای خاکی کردن و بدنبال این سرخوشی ها نرفتن است و معتقد بودند که ترک این لذتها خودش لذت دارد و این لذت از همه لذتها بالا تر است. اگر که خوب دقت کنید و ببینید آنها شعارشان چی بود.            

اگر لذت ترک لذت بدانی        دگر لذت نفس لذت نخوانی

لذت نفس یعنی لذت جسم و بدن. میگوید اگر که مزه ترک لذت را چشیده باشی به آن لذت های نفسانه بهیچ وجه لذت نمیگوئی. در هر صورت این کلبیون پشت پا بتمام تجملات و وسائل زندگی زده بودند. اینها با پای برهنه و لباسهای پاره و کهنه و با سر های ژولیده در بین مردم میآمدند و زندگی میکردند. معروف است که این دیوجانوس آنچنان از مال و منال زندگی کناره گرفته بود که تمام عمرش را دریک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا فقط یک کاسه داشت که با آن آب میخورد. یک روز در کنار چشمه آب دید که یک کسی با مشتش آب میخورد. با خود گفت اگر میشود با مشت آب خورد من احتیاج باین کاسه ندارم. کاسه را بدور انداخت. او یک آزاده ای بود در سطح بالای در واقع عرفان یونان. معروف است که یک روزی اسکندر حرکت میکرد از محلی به محل دیگر. قراولان اسکندر قبل از اینکه او راه بیفتد جلو تر میآمدند و داد میزدند دور شو و کور شو. یعنی اینکه مردم از اسکندر فاصله بگیرید و نگاه نکنید. خُب مردم فاصله میگرفتند. اسکندر رسید به کوچه ای که دید شخصی در کنار کوچه خوابیده تعجب کرد که این چه کسیست که دور شو کورشو را رعایت نکرده. رفت جلو و پرسید تو کیستی؟ گفت من دیوجن هستم تو کیستی؟ گفت من اسکندر هستم. اسکندر از قدرت روحی و از جرئت او و از طرز اندیشه والای او خیلی تعجب کرد. سپس اسکندر گفت ای دیوجن هرچه تو بخواهی من بتو میدهم چون او را بر تر از خودش میدانست. دیوجن گفت کمی کنارتر بایست و سایه ات را بر سر من بردار و بگذار آفتاب بمن برسد. با اینطریق دیوجن آن مقتدر ترین مرد زمان را که اسکندر بود خورد کرد. اسکندر گفت که اگر من اسکندر نبودم میخواستم که بیائی اینور بعد سؤال کرد که تو چطور اینطور جسورانه و بی ادبانه با من صحبت میکنی؟ دیوجن جواب داد که دو بنده من که حرص و آز هستند هردو بنده من هستند و من بر آنها حاکم هستم. این دو بنده من که حرص و آز هستند  در تمام عمر بر تو سر افراز هستند و همه عمر بر تو حکومت میکنند. با من چه برابری میکنی تو چون بندهِ بندهِ منی تو. و اینکه گفته شد که در سطح بالای اندیشه عرفانِ یونان قرار داشت از این گفته او میتوانید دریابید. شرح زندگی دیوجن و اوصاف او خیلی فراوان است و منظور این نیست که وقت خوانندگان را صرف شناسائی دیوجن بکنیم. هدف از این داستان اسکندر و دیوجن، فقط این بود که بدانید با چه کسی سر و کار دارید.

او در میان روز روشن با شعمدان و شمع روشن در بازار میگشت و یک کسی باو گفت که ای مرد این چه بازی است که تو میکنی. روز باین روشنی این شمع برای چیست؟ گفت این شمع برای اینست که دنبال یک آدم میگردم و بهر دکانیکه میرسید بداخل دکان سر میکشید. آن مرد پرسید که تو با اینکارت دنبال چی میگردی؟ گفت دنبال آدم هستم.  عین همین مفهوم را مولانا در دیوان شمس هم آورده.

        دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر       که از دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست

          گفتند یافت می نشود گشته  ایـم مــا         گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

این مفهوم را حافظ هم بنوعی در دیوان خودش آورده و میگوید

           آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست         عالمی دیگر بباید ساخت واز نو آدمی

حافظ میگوید در تمام این عالم آدم پیدا نمیشود و اصلا این عالمی که در آن آدم پیدا نمیشود قبول نداشت. و میگفت اول باید یک عالمی دیگر ساخت تا بتوان در این عالم جدید بشود آدم ساخت. او بطور کلی این دنیا را نمی پسندید. بزرگانی مثل حافظ و دیوجن دنبال آدمی هستند که پیدا نمیشود. واقعا اگر از تعصب بگذریم و ببینیم آدمی که شایسته شأن آدمیت باشد چند تا را میشناسیم؟ اآیا ما خودمان آن آدم هستیم؟ آیا انسانیکه این بزرگواران بدنبالش هستند ما آن انسان هستیم؟ یا فقط شکل و ظاهر انسان را داریم. آنوقت جوابش را باید خودمان پیدا کنیم. حالا با این مقدمه میخوانیم و به تفسیر ابیات می پردازیم.

2887    آن یکـی با شمع بـَر مـیـگشـت  روز         گِرد بـازاری دلش پُر عشق و سو

آن یکی که میگوید در اینجا یعنی یک پارسا و یک پرهیزکار.شمع دانی که شمع آن روشن بود و در دستش بود در بازاری میگشت و بهر دکانی که میرسید سر بداخل آن دکان میکرد.

و عقب چیزی میگشت.

2888    بُوالفضـولـی گـفـت او را کـای فـلان        هـیـن چه میجوئی به سوی هـر دکان

بُالفضول بیک شخص بی مایه و بسیار گوی بی فضل و دانش میگویند. زیاد حرف میزند و پُر میگوید ولی خودش نمیداند که چه میگند. این بوالفضول گفت تو بدنبال چی هستی و عقب چی میگردی.

2889    هـین! چه میگردی تو جویان با چراغ        در مـیـان  روز روشن  چیست لاغ

لاغ یعنی شوخی و مسخره بازی. آن پر گوی بی دانش گفت این چه بازی است که تو در آوردی و این چه شوخی مسخره ای هست که داری میکنی آنهم در روز روشن با چراغ.

2890    گـفـت مـی  جـویـم  بـهَـر سـو آدمی        کـه  بـود حَی  از حـیـاتِ آن  دَمــی

آن پارسا گفت که من از هر طرف بازار از این سو و از آن سو میگردم و یک کسی را میخواهم که زنده باشد به زندگی آن زندگی بخش. کلمه حَی یعنی زنده. بوَد حی یعنی زنده باشد. حیات هم از همان زنده و زندگیست. که بوَد حی یعنی زنده باشد. از حیات آن دمی, آن دمی یک اصطلاح عرفانیست. دم بمعنی نفس است. یعنی آن نفسیکه از منبع حقیقت و از خدا باو دمیده باشد و با آن دم و نفس زنده باشد. این آدمهائی که من می بینم نفس میکشند ولی زنده نیستند. من دنبال آدمی هستم که به نفس آن مبدأ حقیقت زنده باشد.

2891    هسـت مــردی؟  گـفـت ایـن بـازار پُـر       مـردمـانـنـد  آخِــر ای  دانـای  حُــر

پرسید از آن آدم بوالفوضول، آیا چنین آدمی که گفتم تو کسی را میشناسی؟ آیا همچو این آدمی هست توی این بازار؟ آن آدم بی مایه گفت این بازار پر است از آدم. او نفهمیده بود که آن چراغ بدست چه میگوید. گفت بازار پر است از آدم ای آزاده دانا و حُر بمعنی آزاده.

2892    گـفـت خـواهـم مَـرد بــر جـادۀ  دو ره        در ره خـشــم  و  بـهـنـگــام  شَــره

دید که این بوالفضول سر در نمیآورد که او چه میگوید. مرد در مصراع اول میگوید منظور جنسیّت مرد نیست. در این ادبیات فارسی مرد که میگوید یعنی انسان. دو ره یعنی یک دو راهی. این دو راهی، یک راه خشم است و یک راه شهوت. من دنبال مردی هستم که وقتی به این دو راهی رسید به هیچکدام از این دو راه نرود.

2893    وقـتِ خـشم و وقـت شِـهـوت مـرد کـو        طـالـبِ مـردی , دوانـم  کـو بـه کـو

طالب مردی اینجا یعنی یک مرد. میگوید وقتی که خشم یک شخص را فرا بگیرد و یا شهوت سراپای یک شخص را فرا بگیرد کجاست آن مردی که بتواند خودش را حفظ کند. کو آن انسانی که بتواند خودش را حفظ کند. من طالب و جویای وجستجوی چنین مردی هستم محله به محله و کوی بکوی.

2894    کـو در این دو حـال مـردی در جـهـان        تـا  فــدای  او کـنـم  امـروز  جــان

گفت اگر چنین انسانی را پیدا کردی بمن نشان بده و او کجاست. که بوقتیکه باین دو حال رسید بتواند خودش را کنترل بکند. اگر پیدا کردی بمن نشانش بده و من همین الان جانم را فدایش میکنم.

2895    گـفـت  نـادر  چــیـز مـجـوئی  ولـیـک        غافل از حکـم و قـضائی بین تو نیک

نادر یعنی کم یاب. غافل یعنی بی خبر. حکم یعنی اراده و فرمان خداوند. قضا یعنی خواست آن  خدا و تو خوب بیاندیش. آن مرد بسیار گو و کم مایه گفت این چیزیکه تو میخواهی اصلا کم یاب است. بقدری کم یاب است که میشود گفت نا یاب است. ولی تو ای جوینده انسان تو بی خبر و غافل هستی از فرمان و حکم خدا و از اراده خدا و تو خوب نگاه کن و ببین. میگوید اگر کسی میخواهد آدمی که تو میگوئی باشد خدا باید او را بیافریند. خدا باید بخواهد که آن آدم طوری باشد که تو بدنبالش میگردی. بعبارت دیگر حکم خدا باید باشد که چنین آدمی وجود داشته باشد. تو غافل از این هستی و بی خبر از این تو هی دنبال آن آدم میگردی

2896    نـاظــرِ فَـرعــی  ز اصـلـی بــی خـبـر        فـرع مــا  ایـم  اصــل  احـکـام  قَــدَر

اینجا فرع و اصل دو گونه معنی میشود که هردوی آنها یکیست. فرع یعنی شاخه و اصل یعنی ریشه. اما بعبارت دیگر این چیزیکه مشاهده میکنی در ظاهر این فرع است و واقعیّتش  آن اصل است. تو فقط داری بظاهر نگاه میکنی و تو فقط به شاخه درخت نگاه میکنی. تو باید به ریشه درخت نگاه کنی. ریشه درخت که غذا و آب را از زمین میگیرد و به درخت میرساند نخواسته است که چنین شاخه ای باشد. در مصراع دوم میگوید فرع ما ئیم و اصل نیستیم ما آن شاخه ها هستیم.  اصلش و ریشه اش حکم های خداست و قدر، قضا و قدر خداست. قضا و قدر خدا یعنی همان مشیّت و اراده خدا. ما کاری ازمان ساخته نیست و ما فرع هستیم و اصل اوست. توجه اینکه در این داستانیکه شروع شده موضوعی پیش میآید که تا نه قسمت ادامه دارد. این حرفهائی که این آدم و آن آدم دارند میزنند هیچکدام حرف و عقیده مولانا نیست. مولانا در داستانهایش دو شخصیّت میآفریند مخالف هم و آنها را در برابر هم میگذارد. بعد بزبان این و بزبان آن صحبت میکند و عقیده، عقیده هیچ کدام از این شخصیتها نیست. مثل اینکه در نظر بگیرید یک نمایش نامه نویسی یک نماش نامه ای بنویسد و دوتا شخصیّت هم انتخاب میکند و میگوید تو این را بگو وتو آن را بگو. و اینها با هم مناظره کنند. تمام این نه قسمت اینها مناظره میکنند. حرف حرفِ مولانا نیست اما نوشته نمایشنامه از مولاناست اما عقیده مولانا نیست. خواهشا بخاطر بسپارید.

در هر حال میگوید که کار دست خداست و آن مبدأ آفرینش است و شاید که نخواسته باشد که چنین انسانی وجود داشته باشد.

2897    چـرخ گــردان را قـضـا  گُـمـره  کـنـد        صـد عـطـارُد را  قـضـا  ابـلـه  کـنـد

چرخ گردان این جهان هستیست و این افلاک که دارد میگردد، آن قضا و قدر خداوند اینها را از راه خودشان بیرون میکند. اینهمه سیّارات که دارند در مسیر خودشان دور میگردند و در مسیر حساب شده ای میگردند, آن قضا و قدر میتواند اینها را از مسیر خودشان خارج کند. حکم خدا بالا تر از این حرفهاست. عُطارد یکی از این سیاره هاست. کوچکترین ستاره منظومه شمسی ما عُطارد است. اسم لاتین آن میشود مرکوری. این عُطارد بعقیده پیشینیان به خداوند دانائی و نویسندگی و شعر، ادب و دانائی بود. هر کدام از اینها قدرتی داشتند. این عقیده  پیشینیان بود. پس عطارد باید خیلی دانا باشد. همه نویسندگان را و همه شعرا را کنترل کند و در حکم او باشند. میگوید قدرت خداوند میتواند صد تا از اینها را ابله کند. میخواهد تأثیر این قضا و قدر را بگوید.

2898    تـنـگ   گـردانــد   جـهـانِ    چـاره را        آب  گـردانَــد  حــدیــد  و  خــاره را

جهان چاره این عالمیست که ما در آن زندگی میکنیم و همه اش داریم چاره اندیشی میکنیم و دنبال تدبیر هستیم که برای این کار چه تدبیری و برای آن کار چه تدبیری بکار ببریم. در عرفان میگوید که تدقدیرخدا بالاتر از تدبیر ماست. هرچه که ما میخواهیم تدبیر بکنینم خوب است و باید بکنیم ولی متکی بتدبیر خودمان نباشیم زیرا تقدیر ممکن است همه تدبیر های ما را بهم بزند. شب میخوابید و برای کارها فدایتان برنامه ریزی میکنید که چه کالائی میخرم و چه موجودیها را میفروشم و با کدام نفرات دیدار میکنم و همه این برنامه یتان منطقی و درست است ولی فردا که شد می بینید همه این برنامه ها بهم ریخت. اینست که تقدیر بر تدبیر میچربد. آب گردانَد حدید و خاره را. سنگ خاره همان سنگ گرانیت است که بسیار سخت است و حدید یعنی آهن. میگوید تقدیر همه اینها را با وجود سختیی که دارند ذوب

 میکند

2899    ای قَــراری  داده  رَه  را  گــام  گــام        خـامِ خـامـی, خـامِ خـامی, خـامی خـام

ای کسیکه قراری گذاشته با خودت و زندگیت را برنامه ریضی کرده ای و قرار است قدم بقدم بجلو بروی و همه چیزت درست است و همه چیز را پیش بینی درست کرده ای با همه اینکارهائی که میخواهی بکنی نا پخته ای و خام خامی. وقتیکه سه مرتبه تکرار میکند یعنی واقعا اینطور است.

2900    چـون  بـدیـدی  گـردشِ  سـنگ  آسـیـا        آبِ  جُـو را  هـم  بـبـیـن  آخــر  بـیـا

سابق بر این آسیابانهائی داشتند که با آن گندم و جو را آرد میکردند یک سنگ بزرگ گرد میگشت و زیرش یک سنگ دیگر بود  که بین این دوتا سنگ دانه جو و یا گندم را میریختند تا آرد میشد و این آسیاب آسیبانی داشت. کلمه آس بمعنی سنگ است. آسیاب یعنی آسی که با آب  میگردد.میگوید که داری می بینی که این سنگ آسیاب میگردد. خیال میکنی که این خودش میگردد؟ خوب زیرش را نگاه کن و ببین آب دارد با قدرت میرود و این سنگ را میگرداند. آخر بیا و تماشا کن.

2901    خـاک  را  دیـدی  بــر  آمـد  در هــوا        در مـیـآن  خـــاک  بــنـگــر  بـاد  را

تو همین را می بینی که گرد و خاک دارد بهوا بر میخیزد. این گرد و خاکی که روی زمین نشسته چه قدرتی دارد که بهوا برخیزد؟ هر حرکتی محرکی میخواهد آن محرک باد است و تو آن باد را نمیبینی ولی فقط می بینی که گرد و خاک روی هوا دارد میچرخد. همه این مثالهای مختلف که میزند دارای یک مفهوم هستند و باید در ذهن جا بیافتد. یعنی بالاتر از اینها یک مفهوم دیگری هست که باید درک کرد.

2902    دیگ هایِ  فکر  مـیـبـیـنی  بـجـوش        اندر آتـش هـم نـظر می کـن به هوش

این مغز آدم که اندیشه میکند مثل یک دیکی تشبیه کرده که دارد میجوشد. دیکی که چیزی در آن می جوشد دارای محصولیست یعنی چیزی دارد در آن پخته میشود. در دیک مغز تو هم که میجوشد دارد اندیشه پخته میشود و این اندیشه بیرون میآید. خُب میگوئی خداوند دیک را بمن داده و اندیشه را هم داده پس می اندیشم و بدنبال اندیشه ام میروم. میگوید دیک اندیشه را که بتو داده آتش زیر دیگ را هم ببین. این دیکی که دارد میجوشد خودش که خود بخود نمی جوشد باید آتش زیر آن هم ببینی. دیک اندیشه تو هم خود بخود نمی جوشد. آن هم بجوش آورنده ای دارد. خوب هوشمندانه نگاه کن و بنگر. آنهائی که میگوئید من از همه بهتر فکر میکنم و فکر من برتر از همه هست هر فکرم درست است و دنبال فکر من بیائید, دارد میگوید باین چیزها مغرور نباشید. فکر بکنید و دیک اندیشه تان بجوش بیاید ولیکن متکی بان نباشید برای اینکه مغز شماست و فکر شماست و شما اینقدر درس خوانده اید و مقامات آن چنانی بدست آوردید و میگوئید من فوق تخصص مهندسی دارم و بعد هم دکترا گرفتم و فلان تشویق نامه ای دارم اینها کلماتیست که روی کاغذ نوشته اند و بشما داده اند. این آدم میخواهد که باین دکترا و فوق دکتر ها ارزش بدهد نه اینکه این کاغذ ها بآدم ارزش بدهند. اگر که رفته ای و دکترا گرفته ای این تو هستی که باید ارزش بدهی بآن دکترائی که گرفتی و نه اینکه آن دکتر ها بتو ارزش بدهند. اینها هیچ پایه محکمی ندارد. بکن ولی مغرور نباش.

2903    گـفـت حـق ایـوب  را در  مـکـرمـت        من بـه هـر مـویی ت  صبری داده ام

2904    هـیـن بصـبر خود مکن چـنـدین نـظر        صـبر دیـدی صــبـر دادن را نــگــر

ایوب یک پیامبری هست که مشهور است به صبر داشتن. در افسانه آمده که هیچ کس باندازه ایوب صبر نداشته. حالا خداوند دارد با این پیامبری که باو صبر داده صحبت میکند. مکرمت یعنی بزرگواری و بخشش. میگوید ای ایوب من بهر موی بدن تو یک صبری داده ام یعنی اینهمه صبر داده ام. این کثرت را میرساند. قرار نیست که کسی بیاید و موهای او را بشمارد. در بیت دوم میگوید هین، هوشیار باش اینهمه به صبر خودت تکیه مکن. تو صبر خودت را می بینی ولی کسی را ببین که بتو صبر داده تو باون نگاه کن. صبر دادن را نگر یعنی من را ببین که آن صبر را بتو داده ام. همه این مثالهایش به یک جا ختم میشود و یک مفهوم را میخواهد بگوید

2905    چـنـد  بـیـنـی  گــردشِ  دُولاب   را        سَـر بـرون کـن, هم بـبـیـن تـیـزاب را

دولاب یعنی چرخ چاه ولی در اینجا منظور مولانا چرخ چاه نیست و این را مولانا بجای آسیاب گذاشته و اینکارا کرده برای اینکه قافیه شعری را جور در بیاورد. اینجا اصلا دولاب نیست و باز هم آسیاب است. میگوید چقدر باین آسیاب نگاه میکنی که دارد میگردد. خوب سرت را بیروت بیاور و آن آب پُر زوریکه دارد میرود نگاه کن. تیزآب یعنی آن آب فراوان پُر زور.

2906    تـو همی گوئی که می بـیـنـم و لیک        دیـد آن را بس علامـت هـاسـت نـیـک

این مطالب را مولانا به شاگردانش و خوانندگان مثنوی هی میگوید و آنها میگویند داریم می بینیم  ولی دیدن این چیزها آن دیدنی نیست که تو میگوئی. دیدن آن بس علامتها دارد و نشانه هائی دارد. اگر که میگوئی که من این حقایق را دیده ام نشانه های آن باید در تو باشد. وگرنه تو فقط با زبانت میگوئی که دیدم و وجودت ندیده.

2907    گـردشِ کف را چـو دیـدی مـختصر        حـیـرتـت بـایـد  بـه دریــا  در نــگـــر

کف در روی آب دریاست. مولانا همیشه که کف میگوید اشاره اش به چیزهای ظاهریست. میگوید این کف خیلی نا چیز است اینقدر نا چیز است که اصلا نمیتواند خودش حرکت کند. حرکت کف محرکی میخواهد. حالا تعجب میکنی که می بینی این کف دارد حرکت میکند نه اگر که میخواهی حیرت بکنی دریا را نگاه کن و نه کف ها را. درست است که تو کف را نگاه میکنی میگوئی عجب و من متحیرم که این کف چگونه حرکت میکند از اینور بآنور . از ساحل به سمت دریا و برعکس و با موج بالا و پائین میرود و حیرت میکنی. اگر میخواهی حیرت کنی باید به دریا بنگری زیرا این دریاست که دارد این کار را میکند. کف نا چیز تر از این است که این کار را بکند.

2908    آن کـه کف را دیـد سِـر گویان بُـود        وآن کـه دریــا  دیــد او حـیــران  بُــود

گفتیم کف یعنی ظاهر و دریا را گفتیم واقعیت و باطن. آن کسانیکه ظواهر را می بینند در این دنیا خیال میکنند که این مخزن سرّ و راز است. هی مینشیند اینور و آنور و میگوید من راز را کشف کردم من اینقدر کتاب خوانده ام، من اینقدر در عرفان جلو رفتم و اینکار و آنکار کردم. او سر گویان است و مرتب از سر ها و رازها صحبت میکند. زره ای از راز را هم نمی داند برای اینکه او ظواهر را دیده است. این ظواهر که سر و رازی را بکسی نشان نمیدهند. باید به عمق رفت و در آن دریای حقیقت غوطه ور شد، رفت پائین و آمد بالا. آنوقت میتوانی بگوئی که سرّ این راز را درک کنی و آنوقت میتوانی بگوئی که چه چیز این کف ها و ظواهر را بحرکت در میآورد. کسانیکه کم مایه اند بسیار پُر ادعا هستند. ظاهر را دیده اند و بوالفضولند. پُر گو هستند و هی میگویند که سرّ اینست و چنان است و تو نمیدانی و تو باین دلیل موفق نشدی و باید این راه را میرفتی و تو اشتباهکار هستی. او همه اینها را میداند و کس دیگری نمیداند.این ها سِر گویانند. ولی آنکه دریا دید او حیران میشود یعنی زبانش بند میآید و اصلا دیگر حرف نمیزند. حیران از حیرت است و یک مقام و یک شهر مانده به آخرین شهر هفت شهرعشق عطار. آخرینش هست حیرت و ششمین آن  فناست. آن کسیکه حقیقت را دیده اصلا لال میشود. سعدی میگوید:

                      چو بلبل  روی گل  بیند  زبانش  بر  حدیث  آید

مرادر رویت از حیرت فرو بسته است گویائی

حدیث یعنی سخن. تا گل سرخ نباشد

من بروی تو نگاه کردم ای معشوق من اینقدر تعجب کردم از زیبائی تو که اصلا لال شدم و گویائیم رفته. در عرفان میگویند کسیکه خدا را شناخت یعنی حقیقت را شناخت، زبانش از حقیقت باز میماند. اینست که حقیقت و خدا تعریف کردنی نیست. حقیقت و خدا دریافتنی و کشف کردنیست. باید کشفش کرد و در دل مشاهده کرد. این را میگویند کشف الشهود. حقیقت فراسوی این حرفهاست و فراسوی این الفاظ است. بالاتر از این کلمات است. این کلمات عاجزند که آن را بیان کنند. کسیکه بآن رسید فقط سکوت اختیار میکند

2909    آن که  کـف را دیـد نـیّـت ها  کـنـد         وآن  که  دریا  دیـد  دل  دریا کـنـد

آنکه این ظواهر را دید خیالهائی در سر خودش می پروراند. خیال پروری میکند من اینکار میکنم، آنکار را میکنم آرزوی من اینست. نه اینکه بآنها برسد او در خیال خودش این چیزها را میخواهد. ولی آنکه دریا را دید و واقعیت حقیقت را و خدا را احساس کرد آنوقت آرام میشود. دل دریا کند یعنی آرام میشود و آرامش پیدا میکند و ساکت میشود. این تلاطم که در اقیانوس می بینید فقط در سطح است و وقتی بعمق دریا میروید تلاطمی در کار نیست. در آنجا همه چیز آرام است ولی وقتی در سطح دریا توی این کف ها شنا میکنی آنوقت هی خیال پردازیهای شما شروع میشود. اینجا موضوع علل و اسباب پیش میآید. علل جمع علت است و اسباب جمع سبب است و سبب یعنی وسیله. علتها و وسیله ها، میگوید همه چیز برای من فراهم است این وسیله ها را دارم. همه چیز که باید داشته باشم علتهایش برایم موجود است. اینها رابطه های علل و معلولیست و من همه را دارم. این رابطه ها برای دنیای خاکی بسیار خوب کار میکند. ولی وقتیکه صحبت از عرفان و ما وراء طبیعت میکنی دیگر اثری ندارد. پس باین علت و وسائل نباید تکیه کرد. بگو من خوشحالم و وسیله هم دارم و از آن کسیکه وسیسله بمن داده، آن مبدأ آفرینش و وسیله دهنده تشکر میکنم واز وسیله هایم استفاده میکنم ولی بآنها تکیه نمیکنم. من تکیه میکنم به کسیکه وسیله را بمن داده.

2910    آن کـه کف هـا دیـد بـاشـد در شـمار        وآن کـه دریـا  دیـد  شــد بـی اخـتـیـار

باشد در حساب یعنی خودش را بحساب میآورد. منم کسی هستم و من هم چیزی هستم. این

آدم کسیست که به کفها نگاه میکند و خود دریا را نمی بیند. خیلی بخودش افتخار میکند و میخواهد همه او را بحساب بیاورند همان طور که خودش, خودش را بحساب میآورد. این آدم سطحی نگر است ولی کسیکه بعمق میرود و دریا را می بیند اصلا اختیارش از دستش میرود و حیران میشود. اختیاری دیگر ندارد که بگوید من خودم را بشمار میآورم. 

2911    آن کـه او کـف دید , در گـردش بوَد        وآن کـه دریـا دیـد او بـی  غِـش  بـود

در گردش بود یعنی سر گردان بود. آن که کف را فقط می بیند او در این ظواهر گیر کرده و سر گردان است. و آن کس که دریا دید و بعمق رفت او بی غِش بوَد. غِش یعنی آلوده شدن چیزی به چیزی. مثلا طلا اگر که به مس آلوده بشود میگویند این طلا غش دارد. وقتی که شیر فوروش آب داخل شیر میکند میگویند این شیر غِش دارد. بی غِش بوَد یعنی ناب و خالص باشد. یعنی آلودگی باین اسباب و وسائل نداشته باشد. اگر بگوید من میدانم او دانشش ناب نیست و نا خالصی دارد و میگوئیم ناسره است. در بیت مافبل هم گفته شد که کسانیکه در سطح است و ظاهر ها را می بیند همه اش سر گویان است پر میگوید و همه اش دارد حرف میزند و هیچ کدام از این حرفهایش ناب نیست.

Loading

47.5 فردا چه خورم

تفسیر   :

در این قسمت مولانا داستانی را که پیش میاورد در یکجا ارتباط پیدا میکند با توکل. لازم است پیش از اینکه داستان را شروع کنیم مفهوم درست و از نظر عرفانی مطابق با موازین عرفان این را درست بفهمیم و بعد اصل داستان را شروع کنیم.

اگر که از نظر لغت به توکل نگاه کنیم از کلمه وکیل است و یعنی وکیل گرفتن. وقتیکه شما یک کار قانونیی دارید و وکیلتان را بر میگزینید و مدارکتان را باو میدهید آنوقت در اصطلاح گفته میشود که شما توکل کرده اید. این از نظر لغویست. حالا از نظر عرفانی باید بآن نگاه کنیم و ببینیم راستی این توکل یعنی چی. از یک لحاظ معلوم است که این وکیلی که شما انتخاب میکنید, این وکیل جهان هستیست یعنی آن مبدأ آفرینش که شما او را باور دارید. وقتیکه یکی وکیل را میگیرد باید به صلاحیّت آن وکیل اطمینان داشته باشد یعنی هیچ شکی نکند وگرنه باو واگذار نمیکند. وقتیکه باور داشتید یک مبدأی را و او را بعنوان وکیل جهان هستی انتخاب کردید برای خودتان, نشانه اینست که شما در باور مندیتان ثابت قدم هستید که این وکیل را گرفته اید. اما چیزیگه باید در نظر داشت اینست که وقتی یکی وکیل میگیرد و مدارکش را باو میدهد و صلاهیتش را تشخیص میدهد، دیگر لازم نیست که تشویش داشته باشد اگر قرار باشد که وکیل بگیرد بعدا هم برود در خانه و تشویش داشته باشد، در تمام مدتیکه دارد جریان آن کار صورت میگیرد و وکیل قانون دان دارد در جای مخصوص این کار را جلو میبرد, اگر شما تشویش گرفته اید پس چرا وکیل گرفته اید. معلوم میشود که اگر تشویش داشته باشید صلاحیت وکیلتان را قبول ندارید. حالا در اینجا یک پیامی هست و آن پیام اینست که این توکل در عرفان یکی از بهترین وسیله های آرامش است و بشما آرامش میدهد. یک کاری را که دارید و شما را نا راحت میکند اگر که توکل کردید از نظر توکل عر فانی و این وکیل جهان هستی را هم باور و قبول دارید شما دیگر کاملا آرام هستید و برای بدست آوردن آرامش این کار را کردید. پس نباید که این آرامش را با تشویش بهم بزنید و نا راحت بکنید. اصولا تمام امور و اصولیکه در عرفان هستند آخر سر بر میگردد به نتیجه آرامش و این هدف کلی ایست که در عرفان هست. حالا در نظر بیاورید که شما این وکیلی را که گرفته اید صد در صد اطمینان دارید و میدانید که کارش را درست انجام میدهد بنا بر این شما دیگر تشویش نداردید زیرا میدانید که او کارش را درست انجام میدهد مگر که شک داشته باشید. این یک اصلی بود که باید یاد آور میشدیم که از نظر عرفانی صحبت کردیم. دوم اینکه این را بدانید که نتیجه کاریکه این وکیل میکند هرچه باشد باید بپذیرید برای اینکه شما از اول صلاحیّتش را تشخیص دادید و او را بر گزیدید بنا براین باید بپذیرید برای اینکه هرچه صلاح است پیش آمده و نه هرچه که دلخواه شماست. وقتیکه یک وکیل میگیرید، حالا فرض بگیرید توکل میکنید بخدا انچه که دلخواه شماست پیش بیاید، اصلا چنین چیزی نیست. توکل میکنیم بخدا که هرچه صلاح ماست پیش بیاید. این دوتا خیلی با همدیگر فرق دارد.این باعث میشود که نتیجه را هرچه که هست بپذیریم. سوم چیزیکه باید در نظر بگیریم اینست که وقتیکه توکل میکنید، درست است که شما وکیل میگیرید و کار را با او واگذار کردید ولی از نظر عرفانی اینگونه نیست. شما بایستیکه کار را مو بمو و قدم بقدم دنبال کنید و نتیجه کار را باو واگذار کنید. این را بخاطر این متذکر شدیم که در بسیاری از موارد که در عرفان هست مردم نمیدانند وقتیکه فکر میکنند که دارند میگویند که من بخدا توکل کردم یعنی اینکه هرچه که من میخواهم پیش بیاید که البته اینطور نیست. حالا از وکیل جهان هستی برویم به وکیل دادگستری که بدادگاه میرود و کار های قانونی را انجام میدهد. وقتی میرود بدادگاه یا میبرد و یا می بازد.  هرچه که نتیجه اش هست باید قبول کرد برای اینکه شما او را قبول کردید و کار آمد هم داشته مدارک را هم باو دادید ولی اگر که موفق نبوده پس کار شما امکانا قانونی نبوده. این نمونه مثالیست که در سطح عرفان بیاوریم وقتیکه بخدا توکل میکنیم هرچه که پیش آمد و نتیجه شد، آن نتیجه را می پذیرم چه دلخواه من باشد و چه نباشد. چهارمین چیزیکه یک عده ای نمی بینند در این توکل، اینست که فکر میکنند که وقتیکه توکل کردند، هیچ کاری نباید بکنند. نه شما کارتان را بخدا واگذار نکردید شما نتیجه کار را بخدا واگذار کرده اید بنابر این کار کردن با شماست. این چیزیست که اکثریت مردم اشتباه میکنند. اینها را مولانا در مثنوی جا بجا با دقت تذکر میدهد و بر رسی میکند.  باید در نظر بگیرید که این مثالهائی را که مولانا میآورد, یک عرب بیابان نشین از بیابان آمد به مکه و گفت من پیامبر را میخواهم. گفتند که پیامبر در فلان مسجدی مشغول صحبت با دوستانش هست. عرب به مسجد رفت و رفت حضور پیامبر. پیغمبر ازش پرسی از کجا میآئی؟ گفت از بیابان. پرسید با چی آمدی گفت با شتر. پیغمبر پرسید شترت کجاست؟ گفت توکل کرده ام بخدا و دم دروازه شهر رهایش کرده ام. پیغمبر گفت برو و زانوی شترت را ببند و بعد توکل کن

                     گفت پیغمبر با آواز بلند        با توکل زانوی اشتر ببند

مهم اینست که مفهوم این گفته ها را بفهمیم و پیامش را بگیریم و در زندگی روزمره بآنها عمل بکنیم. جای دیگر میگوید:

       رو توکل کن تو با کسب ای عمو        کسب میکن جهد میکن مو بمو

تو زره زره کارهائی را که باید بکنی با دقت بکن آنوقت نتیجه اش را هرچه که شد باید قبول کنی. باز در جائی دیگر میگوید

  گر توکل میکنی در کار کن        کسب کن پس تکیه بر جبار کن

جبار یکی از اسامی خدا ست. اول برو کسبت را بکن و بعد تکیه بر خدا بکن. اگر کنج خانه ات بخزی و بگوئی من توکل کرده ام این توکل نیست. این توکل در عرفان بزبان نیست بلکه بقلب است, بدون اینکه یک کلمه ای بزبان بیاوری قلب شما متوجه بشود به این توکل. حالا وقتیکه داری کسب روزی میکنی مطابق آنچه اصل عرفان میگوید دیگر تشویش و نگرانی نداشته باش.

گر بخواهی گر نخواهی رزق تو پیش تو آید رزق از عشق تو چه بخواهی و چه نخواهی با شتاب میآید پیش تو. باز اینجا پیام دارد. بایستیکه من بدانم آن چیزیکه من میخواهم اصلا رزق من هست یا نیست و آیا من شایسته آن هستم و یا نیستم. اگر که چیزی را بخواهم و توکل کنم که شایسته اش و لیاقتش را نداشته باشم, آن رزق من نیست. رزق من آنست که در خور من باشد. غذائی که شما میخورید باید در خور شما باشد, نه آن چیزیکه بیشتر از استعداد خوردن شما باشد آن دیگر رزق نیست. حالا اشعار تحت عنوان “فردا چه خورم” را میخوانیم.

2841    شـیخ مـی شد با مریدی بی درنگ        سوی شهری نـان بدانجا بـود تنگ

این شیخی که میگوید شیخی نیست که دستار بسرش بسته و عبائی هم بدوش دارد. این شیخ مرشد است. چون میگوید با مریدش بود پس این شیخ مراد است. یک مرشدی با مریدش میرفتند بسوی شهری که در آن شهر خیلی کم رزق در آنجا بود. نان در آنجا بود تنگ یعنی خوراکی کم یاب بود و بآسانی پیدا نمیشد.

2842    ترسِ جوع و قحط در فکـر مرید        هـر دمـی میگشت از غفـلـت پـدیـد

جوع بمعنی گرسنگی زمان نبودن غذا.هر دمی یعنی هر لحظه ای مریدیکه غافل بود این فکر بیشتر میشد. آن مرید غفلت از روزی رسانی خدا داشت. آو غافل بود از اینکه روزیی که در خور اوست روزی رسان باو میرساند. او در تشویش و نگرانی بسر میبرد.

2843    شـیخ آگه بـود و واقف از ضمیر        گـفت او را چـنـد بـاشی در زَحـیـر

آن مرشدش از درون و ضمیر او واقف بود. وقتی در عرفان به مقاماتی رسیدند. بجائی میرسند که فکر دیگران را میتوانند بخوانند بدون اینکه بپرسند. یعنی وقتی بظاهر شخص نگاه میکنند به باطنش پی ببرند. این را میگویند فراست. هرکسی در هر مقامی به فراست نمیرسد. آن مرشد هم فهمید که مریدش تشویش و نگرانی دارد. کلمه زحیر یعنی رنج. و باو گفت چقدر در رنجی؟ مرید باو چیزی نگفته بود ولی آن مراد از فراستش فهمیده بود.

2844    از بـرای غـصـه نـان سـوخـتـی        دیـده  صــبـر  و  تـوکـل   دوخـتــی

مراد به مریدش گفت این غصه رزق و روزی دارد میسوزاند و تو را مسترب کرده و در آتش استراب داری میسوزی. دیده در مصراع دوم یعنی چشم دل و چشم باطن. این صبری که اینجا آمده صبر عرفانیست. میگوید آن چشم دلت را که باید در دلت باز بشود و تو معنی توکل عرفان  را و یا صبر عرفان را بدانی بسته ای یعنی اینها را نمی بینی. تو طاقت این صبر را نداری و معنی توکل را هم نمیدانی. نمیدانی که وقتی گفتی توکل کردم یعنی کار خودم را با دقت کامل انجام میدهم و نتیجه اش هرچه شد می پذیرم. تو داری میروی به آن شهر، دنبال نان هم میگردی، اگر پیدا نشد تو کار خودت را کرده ای. حالا نباید که خوت را بسوزانی. اگر اینجور باشی نان را هم پیدا میکنی.

2845    تـو نـه ای زان نازنـیـنانِ عزِیـز        کـه تـو را دارنـد بـی جـوز و مـویـز

تو نه ای یعنی تو نیستی. نازنینان عزیز یعنی انسانهای حقیقت بین که عزت و احترام دارند. تو از آنها نیستی.  که تو را دارند یعنی که تو را بدارند و یا تو را بحال خودت وا بگذارند و تو را رهایت کنند بدون گردو و کشمش. میگوید تو از آنهائی نیستی که تو را بدون گردو و کشمش رهایت کنند. جوز یعنی گردو و مویز یعنی کشمش. تو بآن مقام نرسیدی که گرسنگی عرفان را بخوری. آن گرسنگی عرفانی خودش بمعنای یک غذاست و غذای یک عارف است. این گرسنگی عرفانی او را از بین نمیبرد بلکه روحش را قوی تر میکند. میگوید تو از اینها نیستی و تو مثل یک بچه میمانی. بچه ها هم مثل تو گرد و وکشمش میخواهند. اینکه تو گردو و کشمش میخواهی خدا بتو میرساند غصه نخور. تو باید مقامت بالا تر باشد و بدانیکه نرسیدن جوع و غذا خودش غذاست، این غذای روح توست. اگر به غذا نمیرساند دارد روح تو را قوی میکند، برای یک مدت کوتاهی. این را بایستیکه راحت تحملش کنی. این مرشد دارد این حرفها را به مریدش میزند. یعنی در راهی هم که دارد طی میکند بآن شهر کم غذا، دارد مریدش را ارشاد میکند و دارد باو یاد میدهد

2846    جوع,رزقِ جانِ خاصانِ خداست        کِی زبونِ همچـو تـو گـیـجِ گداسـت

این جوع گفتیم یعنی گرسنگی. میگوید این گرسنگی رزق و روزی بر گزیدگان و خاصان خداست. حالا این گرسنگی کی در اختیار آدمِ نادانِ بیگانه از جهان معناست. تو که اصلا معنویت نمیدانی که. گرسنگی عارفانه یعنی چی؟ یعنی کم خوردن وقتی هم که غذا هست شکم بارگی نداشتن. گرسنگی عارفانه یعنی قبل از سیر شدن دست از غذا کشیدن. نه اینکه سیر شده ام اضافه هم بخورم. این یک نوع گرسنگی عارفانه است. این گرسنگی جانت را تقویت میکند و روحت را تقویت میکند. غذای لذیذ یست و در اختیار تو هم هست و تو هم خورده ای، میخواهی بیشتر بخوری، ولی نمیخوری. همینکه امساک میکنی و بیشتر نمیخوری، تو داری روح و جان خودت را تربیت میکنی. آن اسب وحشی را چگونه باید تربیت کرد؟ با همین جور چیزها. حالا گرسنگی عارفانه که در واقع غذاست, این غذای جان بخشیست که مرشد بمریدش میگوید کی در اختیارِ آدم بیگانه از معنویتی مثل تو  بگذارد. هیچوقت برای تو پیش نمی آید. تو همه اش جوش نانت را خواهی زد.

2847    باش فارغ , تو از آنهـا نـیـستـی         که دراین مطـبـخ تو بی نـان بیستی 

نیستی یعنی بایستی. مرشد دارد بمرید خودش میگوید که خاطرت آسوده باشد. تو از آن آدمهائی نیستی که در این مطبخ دنیا بدون غذا بمانی و تنها رها بشوی، نترس، بی غذا نمی مانی.

2848    کاسه برکاسه ست و نان برنان مدام       از  برای  این  شکم خوارانِ عام

شکم خواران یعنی شکم پروران. یا باصطلاح ادبی شکم بارگان. شکم باره کسیست که از صبح که از خواب بلند میشود تا شب که میخوابد همه اش به فکر اینست که چی بخورم. چه کار نیک انجام بدهم نمیگوید فقط بفکر اینکه چی بخورم. میگوید برای یک آدم شکم باره ای مثل تو نترس، گرسنه نمی مانی. کاسه بر کاسه، نان پشت نان برایت میرسدو تو یک آدم عامیِ شکم باره ای هستی ای مرید من. تو هنوز نرسیدی به آنجا. توی این شهری هم که داریم میرویم گرسنه نمی مانی خیالت آسوده باشد.

2849    چون بمیرد میرود نان پیش پیش        کِای ز بـیم بـی نوائی کُشـتـه خویش

2850    تـو بَرفـتی ماند نان بر خیز گیر        ای بـکُشـته خویش را  اندر  زَحـیـر

مولانا در مورد شکم بارگان دارد یک تصویری در ذهن ایجاد میکند که این شکم باره وقتی دارد می میرد تصویر نان پیش آپیش جنازه اش دارد میرود. این تصویر نان دارد میگوید ای کسیکه خودت را برای من کشتی و در رنج و زَحیر بودی تا مُردی، تو آدم شکم باره رفتی و من نان ماندم بلند شو دیگه و من را بگیر.         

2851    هین توکّل کن ملرزان پا و دست        رزقِ تو بر تـو ز تو عاشق تراست

هین کلمه هشدار دهنده. توکل بآن معنی و مفهمی که در اول گفته شد . میگوید بهوش باش، دست و پایت نلرزد، رزق و روزی تو بآن اندازه که لایقش هستی و در خور تو هست عاشق توست. تو چقدر عاشق روزیت هستی. آن روزی تو بر تو عاشق تر است.

2852    عاشق است ومی زند او مُول مُول        که ز بی صّبریت داند, ای فضول

کی عاشق توست؟ آن رزق و روزی تو. میزند مُول مُول یعنی خودش را کم کم نزدیکت میکند. می زند یعنی میرساند و مول مول یعنی کم کم. میداند که تو صبر نداری ای فضول. فضول یعنی بیهوده گو و یاوه گو.

2853    گر تو را صبری بُدی رزق آمدی        خویشـتن چون عاشقان  بـر تو  زدی

صبر داشته باش. صبر تلخ است ( صبر تلخ است ولی برِ شیرین دارد). تو صبر کن، بتو میوه شیرین خواهد داد. اگر تو صبر میداشتی به رزق و روزیت هم میرسیدی. رزق و روزیت مثل عاشقان خودش را بتو میرساند.

2854    این تبِ لرزه زِخوفِ جوع چیست        در توکِل , سـیـر  می  تانـند  زیست

تبِ لرزه یعنی تب و لرزیکه مردم میگویند. از ترس گرسنگی پیش از آنکه گرسنگی بیاید، دست و پا میلرزد. اگر گرسنه بمانم چکار کنم؟ هنوز گرسنگی نیامده ولی تو تب و لرزش را پیدا کردی, برای اینکه آن توکل عارفانه را نمیدانی یعنی چی. اگر توکل عارفانه داشته باشی میتوانی زنده بمانی و سیر هم زنده بمانی. اگر یک مدت کوتاهی غذا بتو نرسید، خوشحال باش زیرا این نرسیدن غذا، غذای جانت و غذای روحت هست دارد تو را میسازد و تو را یک انسان بر تر میکند، دارد از یک مقام حیوانی بالا ترت میبرد. وقتی بحث مولانا باینجا میرسد بیاد حکایتی در این مورد میافتد که شیخ عطار نیشابوری آن را بیان کرده. عطار چند کتاب مختلف دارد یکی الاهی نامه است که در این کتاب یک حکایتی آورده و مولانا این حکایت را از الاهی نامه عطار گرفته، و به شیوه خودش پرورانده. خودش اغلب داستانهیش را از دیگران میگیرد و در آنها دخل و تصرف میکند برای اینکه آماده کند برای گفتن حرفهای متعال خودش و حالا آن حکایت را برای ما تقل میکند:

2855    یک جزیرۀ سبز هست اندر جهان        اندر او گاوی است تـنها خوش دهان

خوش دهان بدو معنیست، یکی یعنی خوش خوراک یعنی همیشه باید دنبال علف های خوش مزه و تازه و خوب بود. و دیگری کسیکه پُر خور باشد. در نظربگیرید که در این دنیا جزیره ایست بسیار سبز و خرم و پُر از علفهای خوش مزه و خوب و گاوی هم در این جزیره هر روز می چرد.

2856    جمله سحرا را چَرَد او صبح تا بشب       تا شود زفت و عظـیم و مُنـتـجب

زفت یعنی بزرگ. منتجب یعنی فربِه و فربِه یعنی چاق. صبح تا شب میچرد برای اینکه زفت،ستبر بشه جسّه اش عظیم شود و منتجب فربه شود. صبح تا شب اینکار را میکند.

2857    شب ز اندیشه  که  فردا چه  خورم        گـردد او چون تارِ مُو لاغـر ز غم

تمام روزش را چرید باز هم می بیند که این جزیره هنوز پُر از علف است ولی شب تا صبح اینقدر غصه میخورد که فردا که شد من چی و از کجا بخورم. تا صبح اینقدر غصه میخورد که لاغر شده است .

2858    چون برآیـد صبح گردد سبز   دشت        تا میان رُسته قـصـیـلِ سبز و کَشت

صبح که میشود می بیند تمام این جزیره سبز و خرم است. گاو می بیند که این سبزه ها آنقدر بلند شده که تا کمرش میرسد. تا میان یعنی تا کمرش روئیده, و علفهائیکه همه علفخواران میخورند آنچنان شاداب و سبز هستند. قصیل یعنی علفهائیکه علفخواران میخورند. کَشت هم یعنی سبزه و کشت. دو باره شروع میکند بخوردن.

2859    انـدر افـتـد  گاو  با   جوع   الـبَـقــر        تـا بـه شب آن را چَـرَد او سَر به سَر

اندر افتد گاو یعنی گاو بجان این علفها میافتد و شروع میکند به چریدن با جوع البقر. بقر یعنی گاو. جوع البقر یعنی گرسنگی گاوی. گرسنگی گاوی یک بیماریی هست که در بین گاوها دیده میشود. وقتیکه مبتلا بشوند هرچی که باین گاو بدهی سیر نمیشود. میگویند بیماری جوع البقر گرفته. به فارسی میشود گرسنگی گاوی. حالا این گاو ما هم در آن جزیره مثل اینکه جوغ البقر گرفته باشد. او تا بشب حی میچرد از اول جزیره تا آخر جزیره.

2860    بـاز زَفـت  و فــر بـهِ  لَمـتُـر  شـود        آن تنش از پـیه و  قوّت  پُر  شــود

اینهمه خورده باز بزرگ و زفت میشود و فربه و لَمتر میشود، لمتُر هم یعنی چاق بطوریکه اصلا نمیتواند راه برود. تنش پُر میشود از چربی و قوت. حالا این قوت را چه جوری بکارش ببرد جز اینکه دوباره در خوردن بکار ببرد. باز شب میشود.

2861    باز شـب انـدر تـب  افـتـد  از فــزع        تــا شـود لاغـر زِ  خـوفِ  مُـنـتَـجـع

فزع یعنی ترس و بیم. وقتیکه شب میشود دوباره ترس او را بر میدارد. باز که شب میشود ترس و خوف او را در بر میگیردتا صبح از تشویش و نگرانی دوباره لاغر میشود. باخودش فکر میکند اگر که من بخواب بروم و صبح روز بعد بیدار شوم و این چراگاه نباشد آنوقت من چکار کنم. از ترس اینکه چرا گاه در صبح نباشد خوابش نمیبرد.  خیلی ها هستند در این دنیا که آن آرامش را پیدا نمیکنند درحالیکه همه چیز در زندگی دارند و در همان جزیره سبزیکه عطار گفته بود هر روز میچرند.آنها همه چیز در زندگیشان دارند و هیچ کم بودی هم ندارند ولی از بیماری هم هیچ چیز کم ندارند. آنچنان گرفتار انواع بیماریها هستند بدو دلیل، از اضطراب و تشویش, اول اینکه چگونه ثروتم را بیشتر و بیشتر بکنم و دوم اینکه چه جوری نگرش بدارم و از دستم در نرود. با این اضطرابها آدم زخم معده میگیرد و دیگر مغز سالم برایش نمیگذارد و وقتیکه ضعیف شد به انواع بیماریها گرفتارش میکند.

2862   که چه خواهم خورد فردا وقتِ خَـور        سـالـهـا   اینسـت   کارِ   آن   بَــقَــر

خور را خَور میخوانیم که با بَقر جور بیاید. خَور اینجا چریدن است. گاو بفکر فرو میرود که فردا هنگام چریدن چه خواهم خورد. آیا هنوز این چراگاه هست یا نه. کار آن گاو حرص نگران ادامه دارد و سالهست که دارد همین کاررا میکند. حالا مولانا میخواهد نتیجه گیری از این داستان بکند.

2863    هیچ  نندیشد کـه چـند ین  سال  مـن        مِخورم زین سبزه زار و زین چمـن

    2864    هـیـچ روزی کَم  نـیـامد  روزی  ام        چیسـت این ترس و غــم و دلسوزیم

هیچ فکر نمیکند که چندین سال است که دارد این کار را میکند و تمام عمرم دارم همین کار را میکنم و روزیم کم نیامده، حتی یک روز هم کم نیامده حالا چرا باید ترس داشته باشم. دلسوزی اینجا یعنی نگرانی. در بیت دوم کلمه روزی که آمده (ی) وحدت آمده یعنی حتی یک روز کم نیامد روزیم یعنی رزقم همیشه رسیده است.

2865    باز چون شـب میشود آن گـاو زَفـت        مـی شود لاغـر که آوَه! رزق رفت

آوَه کلمه ایست که چند جور بکار میرود. یکی موقع ترس است ویکی موقع تعجب و یکی موقع خوشحالیست.یکی هم بمعنای حسرت است و اینجا بمعنی حسرت است. باز وقتیکه شب میشود حسرت این گاو را میگیرد که چکنم، روزی چه بخورم. دوباره خواب از سرش می پرد و تا صبح خواب نمیرود که وا حسرتا رزق و روزی من رفت. در افسانه های نظیر این جاهای دیگر آمده که مرغی کنار دریا نشسته و خیلی هم تشنه است و یک نوک هم باین آب نمیزند و میترسد که آب تمام شود. همه اش بفکر اینست که اگر دریا تمام شد چکنم. در همان افسانه آمده که همان مرغ کنار دریا از تشنگی میمیرد  در حسرت آب. آنسانهائی می شناسید که مثل این گاو و این پرنده باشند؟ امید وارم که نشناسید.

2866    نفس آن گاو است و آن دشت این جهان       کـو همی  لاغر  شـود از خوفِ  نآن

این گاو نفس اماره توست و آن خواهشهای زشت دل توست که امر میکند به زشتی ها و ناروائی ها. آن دشت سبز پر از علف هم این دنیاست. کو یعنی که او و برمیگردد به نفس اماره. که نفس اماره تو از ترس و بیم نرسیدن به نان لاغر میشود و کم کم از بین میرود. آدمی اصولا حریف و بی قرار و نا شکیبا آفریده شده. هیچ کس نیست که بتواند بگوید وقتیکه من متولد شدم اینطور نبودم. یک بچه ایکه تازه متولد شده اگر حتی یک لحظه شیر باو دیر برسد شدیدا گریه میکند و یک لحظه هم مهلت نمی دهد که بروند و شیر برایش بیاورند. پس این کودک نا آرام و حریص و بی قرار و نا شکیبا آفریده شده. وظیفه اش اینست که این نفس خودش را تربیت کند و مثل آن کودک نا شکیبا باقی نماند. هستند کسانیکه عمری ازشان میگذرد و همان کودک نا شکیبا هستند.

2867    که چه خواهم خورد مستقبل ؟ عجب        لـوتِ فـردا از کـجـا  سـازم  طلـب

مسقبل یعنی آینده. دو کلمه را در نظر بگیرید. ماذی یعنی گذشته  و مستقیل یعنی آینده. که چه خواهم خورد مستقبل یعنی در آینده قرار است که من چه بخورم.عجب یعنی شگفتا. من باز هم تعجب میکند. لوت یعنی غذا. و نگران است که غذای فردارا از کجا طلب کنم.    

2868    سـالـهـا خوردی  و کم  نامَد ز خَــور        تـرکِ مُسـتقـبـل کن و مـاضـی نگـر

سالها خوردی و کم نیامده و هی به آینده نگاه میکنی و میگوئی در آینده چکار کنم. بجای اینکه مرتب به آینده نگاه میکنی یک کمی هم به گذشته ات نگاه کن و ببین چقدر چیزی در گذشته ات خوردی و خوب هم خوردی. فقط اینجا نان و غذا و خورشت و اینها نیست. وسائل زندگی را نگاه کن و ببین چقدر بدست آوردی و چقدر امکانات در زندگی برایت فراهم شده. پس برگرد و گذشته ات را ببین نه اینکه آینده تو را دائم نگران بکند. وقتیکه بر میگردی و بگذشته ات نگاه میکنی آنوقت میگوئی بله همه چیز بمن رسید. کارم بود، غذایم بود، مقامم بود، کسانم بودند و وسائل خانه ام بود، زندگیم بود. اگر اینطور فکر کنی بتو آرامش میدهد. گفتیم که ما در عرفان بدنبال جستن آرامش هستیم ولی اگر آنها را نگاه نکنی و گذشته را فراموش کنی و فقط به آینده نگاه کنی، آینده را که بما نگفتن که چگونه است آینده ای که قدرت پیش بینیش را بما نداده اند و ما نمیتوانیم آینده خودمان را پیش بینی کنیم. اینست که تو دچار اضطرار و نگرانی میشوی. چکار کنیم که دچار اضطراب نشویم؟ باید به گذشته نگاه کنیم. و از گذشته درس بگیریم و نگران آینده نشویم. چه درسی از گذشته بگیریم؟ درس اینست که در گذشته هیچ چیز کم نیامد. توانستم کار بکنم و حالا هم میکنم. توانستم درس بخوانم حالا هم میرسم به مقامی، ولی آینده ای که من قدرت پیش بینی آن را ندارم چیز دیگری بجز تشویش و نگرانی برای من ندارد. بنا بر این من نگران آن نیستم. من آن را توکل میکنم در حالیکه کارم را هم دارم میکنم. جزء به جزء و قدم بقدم کارم را با دقت میکنم و نتیجه کارم را به مبدأ آفرینش واگذار میکنم.

2869    لـوت  و پوتِ  خورده  را هم  یـاد آر        منگر اندر غـابِر  و  کـم  بـاش  زار

کلمه لوت که گفتیم یعنی غذا. پوت معنی ندارد و از اطباع است. اطباع یعنی طبیّت کردن. این را در ادبیات فارسی زیاد داریم, مثل پول مول چقدر داری, غذا مذا چی خوردی، و یا خبر مبر چی داری.کلمات مول و مذا و مبر هیچکدام معنی ندارند و همه آنها بر وزن لغت معنی دارِ قبلی خودشان آمده اند.  غابر یک کلمه عربیست که از کلمات متزاد است. کلمات متزاد کلماتی هستند که یک جور نوشته میشوند و دو جور معنی دارند. در فارسی هم داریم مثلا میگوئیم در را فراز کن. یعنی در را باز کن ولی در جای دیگر یعنی در را ببند. در عربی هم هست. مثلا در عربی میگوئیم مولا. مولا یعنی آقا و سر ور. همین مولا در جای دیگر یعنی بنده و نوکر. غابر هم از کلمات متزاد است یعنی مانده و نمانده. آن نانی که در گزشته خوردی بیاد بیار، تشویشت از بین میرود. نگاه مکن که چی مانده و چی نمانه و زار مباش یعنی مضطرب مباش غصه مخور و پریشان مباش. تو کوشش وکار خودت را بکن.

Loading