11.6 آدمی دید است

تفسیر   :

در این قسمت سخن مولانا تحت عنوان “آدمی دید است” و باقی گوشت و پوست. در همین مفهوم هم در گذشته بیتی داشت که میگفت:

                ای برادر تو همان اندیشه ای        مابقی تو استخوان و ریشه ای

و در اینجا در تأئید همان حرف بزبان دیگری میگوید که آدمی دید است. منظور از دید همان اندیشه است. آنچیزیست که چشم باطنش می بیند و اندیشه میکند. مولانا میگوید که حقیقت وجود آدمی همان دید و اندیشه و دانسته های او دانش او و بینش او هست. اگر گفته شده که انسان را فضیلتی بر ثایر آفریده هاست، این فضیلت فقط بعلت اندیشه و دید و بینش اوست. این بینشی که گفته میشود همان چیزی هست که با چشم باطن می بیند. فضیلت او به امور مادی نیست و بمال و ثروت و جاه و مقام او نیست, به قصر های عالی که در آنها سکونت دارد نیست. اگر برتری و فضیلتی باشد برای انسان فقط بعلت همان بینش است.

بعد بر اساس همین، بحثی دارد که  هرچه هست که انسان تصور میکند در این دنیا بر اساس اندیشه است. خوشی ها و نا خوشی ها هرچه که باشد همه سایه اندیشه است. همه انعکاس و پرتو خود انسان است. مردم عادت دارند که این بدیها و خوبیها را به بیرون از خودشان ارتباط بدهند، به محیط خودشان و بکسان دیگر و توجه ندارند که آنچه که هست در درون آنهاست. ریشه همه خوشیها, نا خوشیها, خوش بینی ها و بد بینی ها، همه اینها از درون آدمیست. هرچه با آن سر و کار داریم و هرچه بر ما میگذرد در زندگی از خوب و بد و آنچه که از متضاد بر ما میگذرد از غم و شادی از رنج و آسایش و از نشاط و دلمردگی و از نیکی و بدی از تلخی و شیرینی و زشتی و زیبائی آنچه که تصور بکنید جمیع این قبیل امور سرچشمه اش از درون انسان است و بهیچ عنوان ارتباطی به بیرون ندارد و این ما هستیم که بدون توجه به موضوع همه را بحساب بیرون میگذاریم.

                گر بود اندیشه ات گل گلشنی        ور بود خاری سیمه گلخنی

تو اگر اندیشات مثل گل باشد تو اصلا خودت را در گلستان می بینی. گلستان بیرون از توست ولی خواستگاهش از درون توست. و اگر اندیشه ات خار باشد تو هیزم گلخنی. سیمه یعنی هیزم و گلخن یعنی تون حمام عمومی و ذباله دونی. اگر اندیشه تو مثل خار باشد و رنج آور باشد برای مردم جهان، تو فضیلت برتری بر موجدات نداری که هیچ, تو بدرد این میخوری که تو را در تون حمامها بسوزانند نا بتوانند کف حمام عمومی را گرم گنند. در چشم آن مردمیکه میدان دید آنها, وسعت اندیشه و باطنشان تنگ است، دنیا هم برایشان تنگ است. وقتی دید اندیشه شان وسعت ندارد دنیا را هم تنگ می بینند و همیشه خودشان را در شکنجه و محنت می بینند. کسیکه مغزش آشیانه تخیلات بد و جایگاه افکار غمزائی در درونش باشد آنوقت همه بیرون  را رنج آور و مهنت زده می بیند. اگر که او از درون افسرده باشد آنوقت همه دنیا را یخ زده و افسرده می بیند. چنین کسان محبتی در این دنیا نمی بینند. خیلی مشگل است که وقتی یکی خلاف این فکر کرده، این را از ذهنش بیرون آورد اگر که تو از این دنیا بد میگوئی، این بدی از توست و از درون توست. دنیا و هرچه در آن هست آئینه تمام نمای تست. تو خودت را در آیینه می بینی. او این را قبول نمیکند وقتیکه یک عمر اینگونه فکر کرده. پس این گرفتاریهائیکه پیدا میشود من که نکردم.

چرا تو کردی و اینها زائیده و نتیجه بد کاریهای تست در گذشته که حالا باین صورت خودش را نشان میدهد. این یک اصلی هست در مکتب مولانا بسیار مهم که اگر کسی به این باور ارزش قائل بشود و بپذیرد آنوقت سعی میکند که درون خودش را پاکیزه کند, درون خودش را روشن و پاکیزه کند. اگر روشن و پاکیزه کرد, آنوقت عینکی بچشمش میزند که دنیا را بگونه دیگری می بیند. نه مولانا بلکه اندیشه های عرفانی هم این را میگویند که فهمش ساده نیست ولی غیر ممکن هم نیست. عیب ها را باید شست و بگونه ای دیگر باید به دنیا نگریست. این سهراب سپهری عارف امروز است و او هم همین را میگوید که: اگر میخواهی دنیا را بگونه دیگر ببینی چشمهایت را باید شست نه به آبیکه میخوری بلکه با آبیکه زشتیها را از تو میشورد. مولانا میگوید کسی را در نظر بیاورید که در اطاقی ایستاده و دور خودش میگردد. پس از کمی وقت دچار سر گیجه و دَوران سر میشود حالا وقتیکه میایستد، اطاق و هرچیزیکه در اطاق هست از نظر او دارد دُور سرش میگردد. آیا این اطاق است که دارد دُور سرش میگردد؟ نه اطاق ثابت است. چرا او این اطاق را دُور خودش در حال دوران می بیند؟ برای اینکه اول او خودش شروع کرده بود به دُورگشتن. تو دُور خودت گشتی و سر گیجه آوردی. این اطاق و هرچه در آن هست ساکن است و این تو هستی که دُور خودب چرخ زده ای.  در یکجای دیگر میگوید: وقتی کشتی سوار میشوی و به ساحل نگاه میکنی, کشتی در حال جلو رفتن است ولی خیال میکنی که این ساحل است که دارد بعقب میرود. ساحل عقب نمیرود و سر جایش ساکن است, تو اینگونه می بینی و این توئی که داری بطرف جلو حرکت میکنی, پس این دید تو نمیتواند که مورد داوری باشد و داوری بر اساس دید تو درست نیست. اول باید دید را درست کرد و بعد داوری کرد.

هرکسیکه روح آرامی داشته باشد و اندیشه سالمی داشته باشد و قلب شکفته ای داشته باشد, دل شادابی بهمراه اندیشه پُر نشاطی داشته باشد، آنوقت همه محیط زیست خودش را پُر از شکوفائی و نشاط و خرمی و زندگی شاداب می بیند. البته قبول کردنش برای آدمهائی که یک عمر خلافش را طی کرده اند خیلی مشکل است. میگوید آخر چطور اندیشه ام نیک باشد وقتیکه بهر چیز نگاه میکنم زشت است. درست بر عکسش هست هرچیز که می بینی زشت نیست و این اندیشه توست که زشت است و بهمین دلیل نیکی ها را نمی بینی. تو اگر روحت و درونت خرم و خندان و شادی افزا باشد آنوقت دنیا را بگونه دیگری می بینی.

             گر تو باشی تنگ دل از ملحمه        تنگ بینی چو دنیا را همه      

ملحمه یعنی ستیزه با مردم و پریدن به مردم. تو داری با مردم ستیزه میکنی و حالا تنگ دل شدی و فکر میکنی که دنیا تنگ است.

            ور تو خوش باشی بکام دوستان        این جهان بنمایدت چون بوستان

یکی از هدفهای عرفان اینست که به مردم بفهماند که اصل کار اینست که مردم درونشان را عوض کنند و این درون عوض نمیشود مگر اینکه شخص سیری در درون بکند و خودش را بشناسد. وقتی که کسی درون خودش را شناخت آنوقت دید او نسبت به دنیا فرق میکند. سر چشمه رنج زا و یا منبع شادی افزا اینها هردو باطن و درون هستند. هردو خیال است و هردو در مغز ماست. سبب و علت و سرمایه این چیزها چه خوبش و چه بدش را اگر در نظر بگیرید، این را در بیرون از خودتان جستجو نکنید بلکه در درون خودتان پیدا کنید. بد بینی, بد گوئی, و بد گمانی و این بد اندیشی نسبت بهمه چیز و همه کس این نشانه زشتی درون است. مثالی را سعدی میزند که آن طاوسی را که در نظر بیاورید زیبا ترن مرغهاست ولی طوری آفریده شده که پاهایش زیبا نیست. اگر قرار باشد که فقط به پای این طاوس نگاه کنی زشتی می بینی و در اینصورت زیبائی هایش را متوجه نمیشوی. میگوید:

          که را زشت خوئی بود در سرشت       نبیند ز طاوس جز پای زشت

کرا یعنی هرکه را, زشت خوئی بود در نهاد و سرشتش این همه زیبائی هارا میگزارد و میگوید بین چقدر زشت است. چه کنیم که اینگونه عادت کرده ایم, مشکل است که از این طرز عادت بیرون بیائیم. ولی غیر ممکن نیست. اصولاً این آرامش بخشی که در عرفان پیدا میشود, باید بخواهی و طلب کنی.

                  هرکرا بینی شکایت میکند         که فلان کس را خوی بد

         این شکایتگر بدان که بد خو است          که فلان کس را طبع و خوی بد

وقتی تو داری فقط زشتیها را می بینی, مولانا میگوید داری قیاص به نفس میکنی یعنی داری با خودت مقایسه میکنی, خود اینطور هستی. ما وقتی کسانی را زشت کار می بینیم بدون اینکه داوری کنیم باید دقت کنیم که چرا زشت کار هستند و این چه شده که زشتکار شده. این چرا ها را که بدست بیاوریم می بینیم که نه او هم آدمیست مثل خود ما, امکانات ما را ندارد و دست به زشتکاری زده. او هم میخواهد زندگی بکند. بعد می بینیم که اصلاً داوری ما عوض میشود. عرفان میگوید اصلا مغز تان باید به علامت سؤال تبدیل شود که چرا یک دروغگو دروغ میگوید و چرا یک دزد دزدی میکند. یک نفر که دروغ میگوید او حتما باین دروغ گفتن نیاز دارد. چرا نیاز دارد؟ برای اینکه خودش را پست تر از دیگران می بیند و حالا خودش را دارد بدروغ بر تر نشان میدهد, برای اینکه خودش را نا آرام می بیند و بدروغ میرود باین و آن خبر چینی میکند که آنها را هم بهم بریزد. چرا ها را باید دقت کرد. اگر ما بدنبال اینگونه چرا ها باشیم, زشتی ها را واقعا زشت نمی بینیم. اگر درون ما تیره باشد و گرفته باشیم, خشمناک میشویم و همه دنیا را خشمگین می بینیم, باید عینکمان را عوض کنیم. اگر میخواهیم هرچه را که می بینیم بروی ما بخندد, قبل از اینکه آنها بخندند ما باید بروی دیگران بخندیم. معلوم است که اگر با مشت گره کرده بسراغ آنها برویم آنها هم با مشت گره کرده بطرف ما میآیند. اگر میخواهید مردم شما را براستی دوست داشته باشند قبل از آن شما باید براستی مردم را دوست داشته باشید.

           راه لذت از درون دان نه از برون        ابلهی دان جستن قصر و حصون

حصون جمع حصر بمعنی قلعه. قلعه هائی که سابق برای این پادشاهان و امیران میساختند و چه خبر ها بود در این قلعه ها. اگر خیال میکنی که خوشبختی و آرامش توی این قصر ها و حصون هست, این ابلهیست. برای اینکه این قصر ها از تو بیرون است تو باید درونش را نگاه بکنی. تو باید درون خودت را تبدیل کنی به یک قصر نورانی و آنوقت ببین به آن چیزهائی که در بیرون خودت از جمله آن قصرهای باشکوه اصلا توجه نخواهی کرد و اصلا برای آنها ارزش قائل نیستی. هم اکنون به تفسیر ابیات مولانا در این قسمت می پردازیم.

806    مور بر دانه   بدان  لرزان   شود        که ز خِرمنهایِ خوش  اعمی  بود

خِرمن همام خرمن است, اعمی یعنی کور. مورچه ای را تصور کنید که گزارش از کنار یک کشتزاری افتاده که در آنجا گندمها را خرمن کرده اند و مقداری از دانها روی زمین افتاده است و این مورچه ما دانه ای را بر میدارد و ترسان و لرزان آن دانه را میبرد, نکند که دیگر چنین دانه قشنگی گیرم نیاید. چقدر لرزان لرزان و نا راحت میرود، برای اینکه این نعمتی که باو رسیده نمیتواند ببیند این نعمت در کنار نعمتهای خیلی بزرگ مثل آن خرمن است, چون کور است و چشمش آن کوه خرمن را نمیتواند ببیند و یا تصور کند. خیال میکند هرچه نعمت هست همین دانه گندم اوست و بس. پیامش اینست که تا برزگر هست و روئیدن هست و بذر و آب هم هست دانه پاشیدن بفراوانی هم هست. ای مورچه تو ناراحت مشو و نلرزکه این آخرین دانه توست خیر تو تا زمانی که زنده هستی دانه را گیر می آوری ولی تا وقتیکه بترسی و بلرزی و دست و پایت میلرزد و همین دانه را هم از دست میدهی.

در افسانه ها آمده که یک مرغی بنام مرغ حسرت که کنار دریا نشسته جوری صدا میکند که آوای او باین طریق است: چکنم که آب دریا تمام میشود و اگر آب دریا تمام بشود من از تشنگی میمیرم, حالا چه کنم و مرتب چکنم چکنم میکند. نخیر این آب دریا تمام نمیشود. نعمت فراوان است و همیشه هست, اگر تو فکر میکنی که بآن نمیرسی برو ببین چرا؟

807    می کشد آن دانه را با حرص و بیم       که  نمی  بیند  چنان  چاشِ  کریـم

چاش همان خرمن است. این مورچه آن دانه را با ترس و لرز میکشد برای اینکه حرص و آز دارد و میترسد برای اینکه او خرمن را نمیتواند ببیند

808    صاحب خرمن همی گـوید که  هی        ای ز کوری پیش تو معدوم  شـی

809    تو  ز  خرمنهای  ما  آن  دیده  ای        که در آن دانه  به  جان پیچیده  ای

معدوم شی یعنی هرچیزی را تو نابود می بینی. خرمن خیلی بزرگ است و تو خیال میکنی که این یک دانه را که از خرمن دیده ای فقط همین است. چیزهای دیگر را معدوم دیده ای و یا ندیده ای و در نظر نگرفته ای و برای همین است که تو این یک دانه را چسبیده ای. به جان پیچیده ای یعنی چسپیده ای به این دانه, و جانت باین دانه وصل است. خیلی از ما ها آن مورانی هستیم که نعمتهای فراوانی در این دنیا هست و ما بعلل کوتاهی های خودمان, بعلت ستمهائی که دیگران بر ما آورده اند و بعلل مختلف باین نعمت ها نرسیده ایم. بعلت تقسیم غیر عادلانه ثروت که ننگ بشریّت است و خیلی ها هم نرسیده اند باین علت ها. ولی باید از چرا ها شروع کرد. چرا اینجور شد؟ اگر جواب چرا ها را پیدا بکنیم راه گم شده خودمان را پیدا میکنیم. لا اقل جواب خودمان را پیدا میکنیم. چرا تقسیم غیر عادلانه شده؟ برای اینکه ثروتمندان زور مند هستند و تو نیستی. چرا زور مند هستند؟ برای اینکه تو ضعیف هستی. اگر جامعه ای ضعیف باشد معلوم است که یک جامعه قوی تر میآید بر آن تسلط پیدا میکند و خرمن هایش را هم می برد. اگر فقط بگوئی که من مظلوم هستم و بمن ظلم شده بجائی نمی رسی.

810    ای بصورت زره کیوان را بـبـیـن        مورِ لنگی  رو سلیمان  را  بـبـیـن

صورت قرار شد که یعنی ظاهر باشد. ای کسیکه ظاهراً یک زره ای بنظر میرسی, این ذره را گذاشته در مقابل یکی از سیارات منظومه شمسی بنام زحل و یا ساترن, اما این زحل نسبت به زمین دور ترین بود آن روزی که منجمین وقت میشناختند. اصلا کلمه زحل در عربی یعنی دورترین. این زحل و یا ساترن نماد ارتفاع, بلندی و سربلندیست و نماد بالا مقامیست. حالا مولانا این ذره پست را در مقابل مقام بالا بلندی گذاشته. مور نماد حقارت در مصراع دوم در مقابل سلیمان مقام عظمت گزارده. مراد مولانا از مور لنگ انسان است. سلیمان در مثنوی همیشه بعنوان پیر و رهبر و راهنما بکار میرود. تو نبین خودت را که اینقدر حقیر هستی. تو نیاز به سلیمان و راهبر داری, تو نیاز به یک هدایت کننده داری. برو و بگرد و آن را پیدا کن. مثل یک ذره پست به پائین بودن و کم بودن خودت نگاه مکن به آن عالی مقامی زحل نگاه کن. میتوانی در بینش عالی مقام بشوی که در جامعه خودت مثل یک زحل باشی و برتر و فاضل تر و انیشمند تر بشوی. تا چگونه بخودت نگاه کنی ای انسانیکه مثل مور خودت را تصور میکنی تا دید تو چی باشد.

811    تو نـه ای این جسم  تو آن دیـده ای        وا رهی از جسم، گر جان دیده ای

تو این جسم خودت را نگاه نکن, جان هم داری. تو فقط جسم خودت را دیده ای. تو فقط این جسم نیستی بلکه جانی هم داری. خودت را از این جسم آزاد کن و وا رهان, خودت را نجات بده اگر میدانی که جانی هست, خودت را از این جسم آزاد کن آنوقت بجان میرسی. آن جان حقیقتی است که بدنبالش هستی. آن روشنی نور معرفت و معنویت است. ولی ما صبح که از خواب بیدار میشویم فقط فکرمان اینست که این جسممان را چکارش بکنیم تا عصر آن روز بیشتر و خوشتر بما بگذرد و فقط همین. هیچ وقت ما نگفتیم بخودمان وقتی داریم از خانه قدم بیرون میگذاریم بدان که تو فقط جسم نیستی, روح و جان هم را داری, برو عقب غذای جسمت، ولی بروحت هم غذائی برسان, و معرفت و معنویت هم پیدا بکن تا بتوانی این جانت را ببینی که چقدر ارزش دارد.

812    آدمی دید است ، باقی گوشت و پوست       هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست

این بیت از حرفهای بسیار والای مولاناست. ای آدم تو چی هستی, گوشت و پوست و استخوان و اینها؟ نه نه اینها نیست, اینها را که آن حیوانات هم دارند و تو ققط داری این گوشت و پوست و استخوانت را می بینمی و خیال میکنی فقط همین است, نه فقط همین نیست. خیلی چیز های دیگر هم هست. تو آنچه را که با چشم صورتت می بینی خیال میکنی فقط همین است, یک جائی مولانا میگوید:

               گر در طلبِ لقمه نانی، نــانی        گر در صدد گوهر جانی، جــانی

                بنگر که نکو اردر طلب جانی        اندر طلب هرچه که هستی, آنــی

             گر در دل تو گل گزرد گل باشی        در بلبل بی قرار, بلبل باشی

         تو جزوی و حق کل اگر روزی چند        اندیشه کل پیشه کنی کل باشی

آن حقیقت و آن مبدأ آفرینش کل است و تو جزوی. یک کمی اندیشه آن کل را در مغز خودت بپروران, اصلا بجائی میرسی که باو می پوندی و خودت هم کل میشوی.

اگر فقط بدنبال یک لقمه نان هستی ارزش تو باندازه همان لقمه نان است. نان قیمتی دارد و میتوانی بدی و بخری. ولی جان چی؟ جان را نمیتوانی بخری.

813    کوه را غـرقه  کـنـد یک خُـم ز نـم        چشم خُم گـر بـاز باشـد سوی  یـم

چشم خُم گر باز باشد یعنی اگر این خم راهی بجائی داشته باشد و یا منفذی داشته باشد. یم هم دریاست. اگر که این خُم که در آن آب هست, راهی بدریا داشته باشد, درست است که این یک خُم است و آب داخل آن کم است, این آب میتواند یک کوه را هم غرق کند. چگونه میتواند آب داخل خم یک کوه را غرق کند؟ برای اینکه آب داخل خُم بدریا وصل شده و چشمش بروی دریا باز شده.

814    چون  بدریا  راه  شد از جان   خُم        خـُمّ بـا  جـیـحون  بـر  آرد  اُشـتـلم

جان خُم یعنی درون خُم, مولانا هر رودخانه بزرگی و دریا را جیحون می نامد. کلمه اُشتُلم فارسیست و یعنی مصلت شدن و چیره شدن, لاف پهلوانی زدن. میگوید وقتیکه درون خُم بدریا وصل شد و راه و مجرائی بدریا پیدا کرد, حالا این خُم دارد به جیحون اُشتُلم میکند زیرا او ارتباطش نه به جیحون بلکه بدریا پیدا شده و دارد به جیحون فخر میفروشد که من از  تو قوی ترم و پهلوان تر هستم. این خُم وجود ما انسانهاست و آن دریا, دریای معرفت مبدأ حقیقت است. اگر ما راهی پیدا بکنیم به آن دریای معرفت و مبدأ حقیقت, بر همه قدرت ها اُشتُلم میزنیم, پهلو میزنیم, لاف و خود ستائی پهلوانی میکنیم. آن عظمت دریاست که بتو قدرت میدهد.

818    چشم  حس  افسرد  بر نقش  ممرّ        توش ممر می بینی و او مستقرّ

ما چشم دل داریم و چشم حس. چشم حس چشم سر است. افسرد یعنی خیره شد. بر نقش ممر, ممر یعنی مجرا. گفتیم که خُم باید مجرائی پیدا کند. تو چشم سرت فقط دارد باین مجرا نگاه میکند و بآن دریائی که مجرا بآن وصل شده نگاه نمیکند. توش یعنی تواش و یعنی تو آن را. تو آنرا یک مجرا می بینی و او که یک انسان بحقیقت رسیده است, انسان کامل است و باورمند. او مستقر می بیند. مستقر یعنی استقرار داشتن. تو فقط چشمت ممر را می بیند ولی انسان کامل آنرا استقرار می بیند. در اینجا مولانا میخواهد یک بحثی را پیش بیاورد که این ظاهر و باطن که میگوئیم در واقع یکیست که شاید بگوشتان نشنیده باشید و یا بآن فکر نکرده باشید. ظاهر و باطن از نظر مولانا هر دو یکیست, میگوید اگر ظاهر و باطن را دو تا ببینی آنوقت چشمت لوچ است. لوچ, چشمی هست که دو بینی دارد. بعد استدلال میکند و میگوید ظاهر از مبدأ آفرینش است و باطن هم از خداست, هر دوی آنها از خداوند است پس هردو یکیست. بعبارت دیگر شما دایره ای را در نظر بگیرید, دو تا نقطه روی محیط آن دایره بگذارید قرینه همدیگر. یک نقطه را بگذارید اول و نقطه دوم را بگذارید آخر. یک نقطه را بگذارید ظاهر و یک نقطه را بگذارید باطن. فرض کنید که دارید روی این دایره راه میروید. وقتی محیط دایره را قدم میزنید, از ظاهر میرسید به باطن  و از باطن میرسید به ظاهر و این دو نقطه مثل اینکه بکدیگر وصل هستند. یا فرض کنید این دایره دارد دور میزند. می بینید هیچ فرقی بین این دو نقطه مشاهده نمیکنید. دایره همان دایره است و هیچ فرقی نمیکند. اگر نه تو دوبینی داری.

819    این دوئی اوصافِ دیدِ احول است        ورنه اول آخـِر، آخر اول است

این دو دیدن وصف و توصیف دید احول است وگرنه اول آخر و آخر اول است. احول یعنی دوبینی. بحثی که در اینجا پیش میآورد، میگوید که اینها را وقتی میتوانی بفهمی که بمیری و زنده بشوی. یعنی به مرگ اختیاری بمیری و تولد دیگر پیدا کنی و از نو انسانی با شأن عالی تر بشوی.

820    هی ز چه  معلوم گردد این زبعث کن        بعث را جو، کم کن اندر بعث بحث

این یعنی این بحثی که من کردم که ظاهر و باطن یکیست. کلمه بعث یعنی روز رستاخیز. توجه اینکه این بعث ارتباطی به روز رستاخیز مذهبی ندارد. وقتی که میگویند در قیامت هست که میگویند همه مرده ها زنده میشوند. حالا تو به مرگ اختیاری بمیر و دوباره زنده شو و وقتی زنده شدی, آن رستا خیز توست. حالا که دوباره زنده شدی با شأن بالاتر حرفهای من مولانا را خوب میفهمی.  بجای اینکه بفهمی مرگ اختیاری چی هست و بمیری به مرگ اختیاری و منیّت خودت را بدور بیاندازی, خود بینی و تکبرت را بدور بیاندازی آنوقت حرفهای برتر را خواهی فهمید ولی تو اینکار را نمیکنی فقط داری بحث میکنی که آیا بعث و روز قیامت هست یا نیست، بسیار خوب حالا یا هست یا نیست, تو داری عمرخودت را صرف این میکنی که قیامت هست یا نیست. تو بمیر به مرگ اختیاری, دوباره که زنده شدی این برای تو روز رستاخیز خواهد بود و تو انسان دیگری میشوی.

821    شرطِ روز بعث ، اول مردن است        زان که بعث از مرده زنده کردن است

اگر میخواهی بروز رستاخیز معنوی برسی اول باید بمیری و بعد به بعث خواهی رسید. نمرده که نمیشود بروز رستاخیز رسید. اول بمیر و بعد تولد دومی پیدا کن و آنوقت انسان بر تری میشوی.

822    جـمـله عالـم زین غـلط کردنـد راه        کز عـدم ترسند و ، آن آمـد پـنـاه

جمله مردم خیال میکنند وقتیکه مولانا میگوید بمیر یعنی برو و بمیر و برو زیر خاک و این مردم ازاین میترسند و میگویند نه من نمیخواهم اینکار را بکنم. میگوید آنها در اشتباه هستند و این مردن زیر خاک رفتن نیست این یک پناهگاه و در امن نگاه داشتن توست. ما باید علم این را داشته باشیم که بفهمیم مردن اختیاری یعنی چی؟ این خودش علم لازم دارد.

823    از کجا جوییم عـلم؟ از تَـرک علم        از کجا جوییم سِلم؟ از تـرک سِلم

علم را از کجا پیدا کنیم؟ از ترک کردن علمهای تکبر آور. من رفته ام دانشگاه و چند تا هم مدرک گرفته ام و ببینید که من چی ام و چنانم. معلوم است کسی که علمش باو این تکبر را داده, این شخص علم معنوی را نمی تواند درک کند و بفهمد. تو این علم تکبر آور را از دست بده تا بآن علم معنوی برسی. در مصراع دوم سلم یعنی سلامت و آرامش. میگوید که من از کجا این سلامت نفس را پیدا کنم؟ از ترک آن آرامشهای دروغین. ما خیال میکنیم که آرام هستیم

824    از کجا جوییم هست؟ از ترک هست        از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست

منظور آن حقیقتی است که در جهان هستی یک چیز بیشتر در جهان هستی وجود ندارد و آن حقیقت است. از کجا من این حقیقت را بجویم؟ تو هستی مجازی خودت را ترک کن, منیت خودت را بدور بیانداز و هستی مجازی خودت را اینهمه اهمیّت برایش قائل نشو و بدان که تو جزء هستی و اینقدر خودپسند مباش آنوقت به هستی واقعی و به حقیقت پی میبری. سیب در اینجا سیب معنویت است و دست یعنی دستاویز و وسیله. آن سیب معنویت را از کجا پیدا کنم؟ من باید دستاویزهای مادی را باید که ترک بکنم. دستاویز یعنی وسیله ها و با وسیله مادی به معنویت نمیشود رسید. این دستاویزها کار ساز نیست برای رسیدن به معرفت. مولانا رسید بجائی که شاگردانش کم کم دارند کمتر میفهمند. بعد شروع میکند با خدای خودش صحبت کردن. دارد با خدای خودش صحبت میکند

825    هم تو تانی کرد  یـا نـعم المُـعـیـن        دیدۀ  معدوم  بـیـن را هست   بـیـن

تانی کرد یعنی توانی کرد. نعم المعین, نعم یعنی زیبا و معین یعنی یار و یاور. میگوید ای یاور زیبا، منظورش خداوند است. تو هستی که میتوانی چشمهای معدوم بین ما را تبدیل کنی به چشمهای هست بین, چشمهائی که هرچه نگاه میکنم نیست پس معدوم است. توئی ای خدا که میتوانی تبدیل کنی به آن چشمهائیکه هستی را ببیند.

826    دیده  یی  کو  از عدم  آمد  پـدیـد        ذات هستـی را هـمه  مـعـدوم  دیـد

چشمی که او از نیستی بوجود آمدهّ ذات هستی یعنی اصل هستی را نیست می بیند. چشم سر از نیست پیدا شده و همه چیز را نیست می بیند. باید چشم را داشت. در گذشته بحثی داشتیم در مورد هستِ نیست نما و نیست هست نما. مبدأ خداوند هست، نمیتوانیم بگوئیم نیست ولی ما او را نمی بینیم و بنظر میرسد که او هستِ نیست نماست. ولی این من آدم مجازی هستم، اصلاً نیستم و وجود ندارم وخیال میکنم که هستم، پس من نیست هست نما هستم. مولانا در مناجاتش میگوید خدایا چشمهای ما را تبدیل کن تا ما هستی واقعی را ببینیم و نیستی واقعی را بشناسیم. من نیستی واقعی هستم، زیرا از اول نبودم, بوجود آمدم و از بین میروم. پس من مجازی هستم و حقیقی نیستم. آن کس و یا چیزی که بوده و هست و خواهد بود و از بین نمیرود, او هستی واقعیست. باز هم باید گفت که دید این چشمها را باید عوض کرد.

828    زان  نمایـد  این  حقایق  نا  تمام        که بر این خامان بـود فَهـمش حرام

میگوید این حقیقتهائی که من دارم میگویم باین علت کامل بنظرنمیرسد و نا تمام است برای اینکه برای این آدمهای خام اندیش اصلاً فهمش حرام است. نعمتیکه مبدأ آفرینش داده نعمت عام, نعمت مثل خورشید است و نورش بهمه میرسد. حالا اگر خفاشی در اول آفریده شدنش رفت توی غار و از خورشید خودش را پنهان کرد, باو نمیرسد.

831     مـر شما را نـیـز در  سـوداگری        دست کِی  جنبد چون نَبوَد  مشتری

میگوید شما هم وقتی دارید کار و کسب میکنید اگر مشتری نیاید بدکانتان آیا دستتان بکار میرود؟ نه دستتان بکار نمی رود. دست نجنبد یعنی دستتان بکار نمیرود.

832    کِی  نـظاره  اهلِ  بـخریـدن  بُـوَد        آن  نـظاره   گـولِ   گردیـدن  بُـوَد

این کسیکه میاید به بازار و بدکانها سرک میکشد و هی قیمت می پرسد اهل خریدن چیزی نیست. این آدم و یا آن نظاره شیفته گشت و گذار است. گول یعنی شیفته و مفتون گردیدن یعنی گشت و گزار را نخورید. خیلی از آدمها هستند که کاری ندارند و بیکار هستند و برای اینکه وقتی را بگذرانند میروند بتماشای مغازه هاو یا ویندو شاپینگ. وقتی این شخص به داخل مغازه نگاه میکند آیا میخواهد خریدی بکند؟ نه بعد میرود به مغازه دیگر و هی وقت تلف میکند. این مشتری نیست و اگر مشتری بود خریدار هم بود.

833    پُرس پُرسان، کین بچند و آن بچند        از پیِ  تعـبـیـرِ  وقت  و  ریشخـند

تعبیر یعنی عبور دادن و تعبیر وقت یعنی وقت گزرانی. این آدم داره وقتش را میگذراند و خریدار نیست. شما خوانندگان مثنوی مولانا هم آیا این به چند و آن بچند میکنید؟ و یا خریداریدِ. اگر خریدار هستید داخل شوید.

834    از ملولی کـاله  می  خـواهد ز تو        نیست آن کس مشتری  و  کاله  جو

ملولی یعنی از تنگ دلی, از بیکاری تنگ دل شده و بدنبال جنس و کالا هست و لی مشتری نیست. کاله یعنی کالا.

835    کـاله را صـد بار دیـد  و  باز داد        جـامه  کِی  پـیـمود؟ او پـیـمـود بـاد

جامه پیمودن اصطلاح است و اصطلاح بزاز ها و پارچه فروشهاست. یعنی پارچه گز کردن. این آدم میرود به دکان بزازی و پارچه فروشی و میگوید فلان پارچه قیمتش چه قدر است و آنرا برای من بیاور. بعد میگوید سه متر از این پارچه را برای من ببر. تا بزاز میاید متر کند, میگوید نه آن یکی پارچه چقدر است و من از آن میخواهم. مولانا میگوید این خریدار نیست و او دارد باد پیمائی میکند یعنی دارد یک کار بی خودی انجام میدهد و هرزه گردی میکند.

836    کـو قـدوم   و کرّ  و فَـرِّ  مشتری        کـو  مـِزاحِ  گـنگلیِّ  سَــر  سَــری؟

کو در هردو مصراع یعنی کجاست. قدوم یعنی قدمها. میگوید کجاست آمدن کرّ و فر های مشتری یعنی جلوه و شکوه مشتری. مزاح یعنی شوخی کردن. اینها همه برای شوخی آمده اند. گنگلی هم یک کلمه فارسیست و معنی آن هم شوخیست. اینها وقتی به بازار میآیند بدنبال شوخی و سر سری و بی هدف هستند.

837    چـونکه در ملکش  نباشد حبه ای        جز  پیِ  گنگل  چه  جوید  خُبّه ای

ملکش اینجا یعنی دارائیش و نه ملک و املاکش. میگوید چون که در دارائیش یک حبه, یا حتی یک سکه و یا پشیزی هم نباشد که معلوم است که بدنبال لباس خریدن نیست و یا دنبال

جَبّه خریدن است؟ نه فقط دنبال مزاح و شوخی و وقت تلف کردن است

838    در تجارت  نـیـستش  سرمایه ای        پس چه شخصِ زشتِ او، چه سایه یی

اصلاً در کار و کسب هیچ سرمایه ای ندارد و آمده در حجره شما و میخواهد با شما معامله بکند. این شخص برای خرید هیچ ارزشی ندارد, مثل اینکه سایه او آمده و میخواهد از شما خرید بکند, چه خودش باشد و چه سایه اش. سایه که چیزی ندارد و این شخص هم هیچی ندارد. در بازار من که معنویت و حقیقت میفروشند خودتان بیائید و نه سایه تان.

839    مایه در بازار این دنیا  زر است        مایه  آنجا عشق  و دو چشم  تر است

اگر بخواهی در بازار این دنیا چیزی بخری باید پول و طالا داشته باشی. مایه آنجاست, آنجا منظورش آن بازار معنویت است. عشق هست و دو چشم تر. خیلی ها اشتباه میکنند و خیال میکنند که دو چشم تر یعنی دو چشم گریان. اصلا این معنی را نمیدهد. این یک اصطلاح است و دوچشم تر یعنی طلب و نیاز. یک مثالی, یک وقتی شما دارید با خدای خودتان راز و نیاز میکنید و اصلاً خودتان هم متوجه نیستید. یک چیزی از خدا طلب میکنید, صبر میکنید, راز و نیاز میکنید و ضمنا نه اطرافیانتان را میتوانید بشناسید و حتی نمیدانید کجا هستید, یک وقتی می بینید اشکها دارد از چهره تان میریزد. چرا این اشکها میآید؟ این از سوز درون است. عشق و سوز درون اینجا گفته شده دو چشم تر. چون عشق و سوز در در بازار معنویت لازم است .  

840    هرکه  او بی  مایه  بازار  رفت        عمر رفت و، باز گشت او خام  تفت

بدون پول وقتیکه در بازار برود, عمرش از دستش رفته است. وقتی که بر میگردد خام و ناکام, و بی هیچی و بزودی با شتاب بر میگردد. تفت یعنی بزودی و یا با شتاب. بعضی وقتها بمعنی پُر حرارت است و اینجا بمعنی شتابان است.

Loading

10.6 مرگ تبدیلی

تفسیر   :

سخن مولانا در این قسمت حول محور مرگ وجود دارد یکی مرگ اجباری هست که بسراغ هرکس میآید. یکی هم مرگ اختیاری. مرگ اختیاری را شخص خودش باید انجام بدهد یعنی باید اسمش را مرگ تبدیلی گذاشت، یعنی وضع خودش را بسنجد و از آنچه که هست بتدریج تبدیل کند به وضع بهتر. این گونه مرگ را که بآن مرگ ارادی هم مینامند باراده خود شخص است. این باعث از بین رفتن منیّت و چیره شدن و غالب شدن بر خواهشهای هوای دل و بزنجیر کشیدن این آرزوهای زشتِ شیطانیست. کسیکه موفق بشود که این کار را انجام بدهد, بعد از این مرگ تبدیلی، یک تولد دوم پیدا میکند. این تولد دوم هست همراه با یک انسانی با شأن بالاتر یعنی انسانی که تبدیل شده به یک انسان ارزشمندی که ارزشش از آنچه که بوده, بالاتر است. این نمیشود مگر اینکه، محو شدن در برابر جهان هستی, همانگونه که سایه در آفتاب محو میشود و همان گونه که نور شمع در برابر خورشید محو میشود. اگر شخصی در برابر حقیقت جهان هستی بتواند که خودش را اصلاً در میان نبیند, آنوقت هست که کلمه محو یا فنا میشود در باره اش بکار بُرد. این فنا اشتباه انگیز است. وقتیکه گفته میشود فنا, بسیاری از مردم فکر میکنند که یعنی از بین رفتن و یا مردن است. زندگی را از دست دادن و نبودن. در صورتیکه کاملاً بر عکس این است. این فنا یعنی این بقا , باقی ماندن, این فنا مردن نیست که شخص زیر خاک برود بلکه زندگی واقعی پیدا کردن است. این چنین تبدیل را میگویند مرگ اختیاری.

         عاشقان را هر زمانی مردنی ست         مردن عشّاق خود یک نوع نیست

آن کسیکه عاشق حق هست, هر لحظه دارد میمیرد و زنده میشود. یک نوعش مردنِ زیر خاک رفتن است. ولی نوع دیگرش زندگی بر تر پیدا کردن است.

                                 ای خُنُک آنرا که پیش از مرگ مُرد بمیرد قبل از آنکه میرانده شود       

ای خُنُک یعنی خوش بحال کسیکه پیش از آنکه مرگ اجباری بیاید, از خودش بمیرد یعنی از منیّتش بمیرد. از تکبر و خودخواهیش و از خود پسندیش بمیرد. اینست که میگوید: بمیرد قبل از آنکه میرانده شود. میرانده شود یعنی اجباراً بمیرید. این کاری را که مولانا میگوید کار آسانی نیست برای اشخاصیکه یک عمر عادت کرده که تکبر و منیت داشته باشد و یک عمر عادت کرده باشد که از حرف دیگران باو بر بخورد و آن مَنَش گله مند بشود که چرا فلانی با من اینطور حرف زد. تا اینطور بشود معلوم میشو که این من او هنوز هست و تا من باشد، او آن مرگ تبدیلی را ندارد. اولین گام در مرگ تبدیلی بدور انداختن این من است. باشیم بدون اینکه منِ من باشیم.

              جوئی دیدی خوبه اندر جوئی        آب را از جوی کی باشد گری

میگوید فکر کنید که یک کوزه آب دارید حالا میرسید به یک جوی آب. جوی آب را که می بینید آب کوزه تا ن را بریزید توی جوب آب و آن را ول کنید. آب این کوزه، آب چندان مطبوئی نیست. آن آب جوی مطلوب و دلپذیر است. این کوزه, کوزه وجود شماست و آبی که در آن هست از زشتی ها میگندد چون وقتی در کوزه راکت ماند می گندد. پس آن را در جوی رها کنید. این جوی چگونه است؟ این جوی، جوی معرفت و معنویت است. وقتیکه جوی معنویت و یا معرفت را می بینید کوزه خودتان را در آن جوی خالی کنید و این منیّت خودتان را بریزید در آن جوی.

          آب کوزه چون در آب جوی شود        محوگردد دروی و او جوی شود

یعنی این آب کوزه که امکانا هم گندیده شده دیگر نیست و آب جوی آن را برده و آب جوی شده است. باید سعی کرد که کوزه وجودمان را خالی کنیم در جوی معرفت تا وجود خود را جوی معرفت بنمائیم.

              وصف او فانی شد و ذاتش بقا       زین سپس نه کم شود نه بد لقا

وقتی کوزه را در جوی خالی کردید دیگر در کوزه آبی نیست و لی ذات آن آب از بین نرفت و باقی مانده. خیال میکنید اگر که کوزه را در جوب خالی کنید این فانی شدن است, نه مولانا میگوید این باقی شدن است. وقتی که در جوب ریخته شود این آب کم شدن ندارد. این آب خوش بو نیست و متعفن است در کوزه ولی وقتی بجوب ریخته شد نه کم میشود و نه بد لقا. امید است با این توضیح خوانندگان عزیز متوجه شده باشند که آب کوزه را در جوی ریختن یعنی مرگ اختیاری. این مرگ اختیاری یک حقیقتی است در لباس مرگ. یا ظاهرا مرگ است ولی واقعاً زندگیست و حیات اصلیست. مولانا میگوید:

        از بهاران کی شود سر سبز سنگ         خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ

از حالت سنگ بودن بیرون بیا و خاک شو. بمحض اینکه خواسته باشید بگوئید که من دیگر هر کس هر حرفی بزند بدم نمی آید و بمن بر نمی خورد و از هیچ کس قهر نمیکنم و از هیچ کس توقع ندارم، آنوقت شما از سنگ به خاک تبدیل شده اید و آنوقت بهار معنویت میآید و شما را سر سبز میکند.

            سالها تو سنگ بودی دلخراش        آزمون را یک زمانی خاک باش

ای کسیکه سالهاست سنگ بودی و دلخراش، بیا و یک لحظه که شده برای امتحان خاک باش. آنوقت خواهی دید که نه تنها بد تر نمیشود بلکه خیلی هم بهتر میشود. از آن حالت تهجر و سنگ بودن بیرون باید آمد و وقتی بیرون آمدی خودت را در معرض تبدیل خواهی یافت آنوقت میتوانید مرگ تبدیلی پیدا کنی. ولی وقتیکه مثل سنگ خودتان را ثابت نگه میدارید، تبدیلی رخ نمیدهد و استهاله ای بوجود نمی آید و از حالتی به حالت دیگری نمیرود.حالا به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم.

643    اعجـمی تـُرکی سَـحَـر آگـاه  شـد        وز خُـمـار خَـمر  مُطرب  خواه شد

عرب بکسی میگوید عجم که بجز زبان خودش زبان دیگری را نمی داند و اگر خواسته باشد بزبان دیگری صحبت کند نمیتواند و لکنت پیدا میکند. برای خاطر اینست که وقتی عربها بایران تاختند و اجداد ما را مجبور کردند که عربی صحبت کنند و اگر کسی بفارسی صحبت میکرد زبانش را می بریدند، این ایرانیها نمیتوانستند عربی را درست تلفض کنند و فوقالعاده برای آنها سخت بود و آنچه را هم میگفتند با لکنت زبان و لهجه بعضی اوقات غیر قابل فهم عربها همراه بود ولذا عربها به ایرانیها میگفتند عجم. یک امیر تُرکی بود که فقط زبان ترکی خودش را میدانست. البته اینها هم سمبولیک است. آگاه شد یعنی از مستی بیرون آمد. این امیر تُرک شب شراب خورده بود و سخت مست بود و نزدیک  صبح که شد از مستی بیرون آمد و هوشیار شد ولی حالت خمار زدگی داشت یعنی حالت سر درد و گیجی که بعد از خوردن شراب بانسان دست میدهد. برای اینکه او از این حالت بیرون بیاید دستور داد که یک مطربی بیاید و بنوازد.

703    مطرب آغا زید پیش تُرکِ مست        در  حِجابِ   نـغـمه   اسرار  الست

مطرب در جلو آن امیر شراب خورده و نیمه مست شروع کرد در پرده آواز نغمه اسرار آفرینش را سرودن. اسرار الست یعنی اسرار آفرینش. این مطرب نمیدانست که این امیر ترک زبان او را نمیفهمد.

704    من ندانم  که  تـو ماهی یا  وَثَـن        من ندانم تا چه می خواهی زمن

وثن یعنی بت و ثنم. این مطرب میخواند که ای امیرمن نمیدانم که تو امیر ما هستی و یا بت ما هستی. من نمیدانم که تو از من چه میخواهی.

705    می نـدانم که چه  خد مت  آرَمَت        تن  زنم  یا  در عـبارت  آرَمَت

چه خدمت آرَمَت یعنی چه خدمتی در حق تو بجا بیاورم. تن زدن یعنی خود داری کردن. این یک اصطلاح است و اگر کسی حرفی دارد ولی سکوت کرده است میگویند او دارد تن میزند. در مصراع دوم میگوید من نمیدانم که سکوت کنم و یا اینکه در جمله هایم حرفم را بگویم. یعنی فضایل تو را بر زبان بیاورم و یا خوبی های تو را بزبان بیاورم و یا حرفی نزنم.

706    این عجب که نیستی از من جــدا        می ندانم   مـن کجا ام ، تو کجا

این حرفهائی که مطرب دارد میزند، اینها راز و نیازیست که دارد با خدا میکند. یعنی امیر خیال میکند که این مطرب دارد با او صبت میکند. این حرف مطرب نیست.  این مولاناست که در این داستان این حرفها را بر زبان مطرب میگذارد. میگوید تعجب میکنم ای مبدأ آفرینش، تو از من جدا نیستی ولی نمیدانم من کجا و تو کجا. یا که من کی هستم و تو کی هستی ولی قبول دارم که از من جدا نیستی. او دیگر با امیر صحبتی ندارد و دارد با خدای خودش صحبت میکند.

707    می ندانم که مـرا  چون  میکشی        گاه در بر، گاه در خون میکَـشی

چون یعنی چگونه, میکشی یعنی متوجه خودت میکنی. مطرب میگوید من نمیدانم که چگونه تو مرا بخودت جذب میکنی. بر یعنی آغوش. ادامه میدهد و میگوید: ای مبدأی که تو از من جدا نیستی و منهم از تو جدا نیستم, تو گاهی مرا به آغوش خودت میکشی و اینقدر نوازشم میکنی  و گاهی هم مرا در خون میکشی. قبلااً گفته شده بود که خداوند قرار شد دو صفت را در میان صفات خودش داشته باشد, یکی صفات قهر و دیگری صفات لطف. با خدای

خودش این حرفها را میزند. مصلم است که آن امیر ترک نمیفهمد که این مطرب چه  میگوید. ولی مولانا میداند که او چه میگوید چون این حرفها، حرفهای خود مولاناست.

708    همچـنـیـن لب در نـدانم  باز کرد        می نـدانـم  می نـدانـم  ساز کرد

ساز کرد یعنی ادامه داد. این مطرب حرفش این بود که من نمیدانم. چرا اینطور است من نمیدانم. مرتب این نمیدانم نمیدانم را تکرار میکرد. بقول مولانا ادامه دادن را میگوید که ساز کرد و میگوید مطرب کارش ساز زدن است و در ارتباط با سازش ندارد.

709    چون زحد شد می ندانم از شگفت        تُرک ما را زین حَراره دل گرفت

اینجا چون یعنی وقتیکه. این می ندانم, می ندانم این مطرب حوصله امیر را بسر بُرد و او را کلافه کرد. او تعجب کرد که این چرا مرتب میگوید من نمیدانم, من نمیدانم؟ حراره در عربی یعنی یک کلمه تکراری که مرتب تکرار شود و آدم را کلافه کند. این امیر تُرک از این حراره نمیدانم, نمیدانم دل گیر و عصبانی شد. 

710    بر جهید آن تُرک و دبوّسی کشید        تا عـَلـَیـها بر سر مـطرب  رسیـد

امیر تازه بهوش آمده بود و دراز کشیده بود و یک مرتبه از جای خودش پرید و یک گرزی برداشت. دبوس یعنی گرز. امیر گرزی برداشت و تا بالای سر این مطرب رسید و رفت بکوبد توی مغز این مطرب که چرا اینقدر کلمات را تکرار میکند.

711    گُرز را گرفت سرهـنگی بـدست        گفت نه، مُطرب کُشی این دم بد است

یک سرهنگی که در حضور امیر بود آمد جلو وگرز را از دست امیر گرفت و گفت ای امیر این کار را مکن. این دم یعنی حالا وقتش نیست و در این لحظه مطرب کُشی کار خوبی نیست. مطرب آورده ایم که ما را خوشحال بکند و باید اجازه بدهید این مطرب حرفش را بزند بلکه از حرفهایش خوشحال بشویم.

712    گفت: این تکرار بی حد و مَرَش        کوفـت طبعم را بکوبم  من سرَش

امیر تُرک به آن سرهنگ گفت که این تکرار بی حد و مَر او مرا کلافه کرده است. مَر یعنی شماره و بی حد و مَرش یعنی این تکرار بی حد و بی شماره اش. کوفت طبعم یعنی حال من را بهم زد و سرم را بُرد و منهم میخواهم این گرز را بر سرش بکوبم.

714    آن بگو  ای  گیج! که مـیـدانـیـش        می نـدانـم  می نـدانـم  در  مَکَش

بر میگردد به این مطرب و میگوید ای گیج خدا چی است که میگوئی همه اش نمیدانم, نمی دانم. در مصراع دوم میگوید می ندانم می ندانم در مکش

715    من بـپـرسم کـز کجائی هی مُری        تو بگوئی نه  زبلخ  و نه  زهِری

716    نه ز بغداد و نه موصِل، نه طراز        در کَشی  در نیّ  و نَی راهِ دراز

مُری یعنی آدم ریاکار, ای ریاکار من دارم یک چیزی از تو می پرسم و تو چیز دیگری جواب میدهی. من میگویم تو اهل کجا هستی؟ تو میگوئی نه از بلخ هستم و نه از ِهرات و نه از بغداد و نه از موصل و نه از طراز. موصل را قبلاً هم داشتیم شهری بود بسیار آباد در شمال عراق است و حالا هم هست ولی بآن آبادی نیست و در کنار غربی رود دجله است در آن زمان مرکز تجارت بود. طراز مال ترکستان شرقی است و معروف است به زیبا رویان. این حرفی که داری میزنی و می ندانم می ندانم میگوئی مثل این است که من از تو بپرسم تو اهل کجائی؟ تو میگوئی نه از بغداد هستم و نه از موصل هستم, نه از ترکستان شرقی هستم و نه از طراز و هی ادامه میدهی و ادامه میدهی در هی نی و نی گفتن یعنی در راه دراز یعنی سخنت را بدرازا میکشی.

718    یا بپرسیدم، چه خوردی نـاشتاب        تــو بگوئی نه  شراب و نه  کباب

ناشتاب همان ناشتائی هست که ما هم میگوئیم یعنی صبحانه. می پرسم که صبحانه چی خوردی ؟ میگوئی که نه شراب خوردم و نه کباب. این که جواب حرف من نیست.

719    نه قَـدیـد و نه  ثَریـد  و نه عدس        آنچه  خوردی آن بگو تـنـها و بس

قدید یعنی گوشت خشک شده نمک سوز. ثَرید همان تیلیدی هست که الان هم میگویند. در جواب من تو میگوئی نه قدید خوردم  و نه ثَرید  و نه عدس خوردم. پس چه خوردی و آنکه خوردی آن را بگو.

720    این سخن خائی درازازبهرچیست        گفت مطرب: زانکه مقصودم خَفی است

حالا رسید به اصلی که مولانا میخواهد مطرح کند. کلمه خائیدن یعنی جویدن و سخن خائی یعنی سخن جویدن. کلمه ای را تکرار و تکرار کردن یعنی سخن جویدن. این سخن خائی برای شنونده ملول آور است مخصوصا اگر دراز هم باشد. امیر گفت تو چرا اینکار را میکنی؟ مطرب گفت برای این دارم اینکار را میکنم که مراد و منظور من پنهان است. خَفیست یعنی پنهان است. آن چیزهائی که من دارم میگویم ظاهرش هست و اصلش پنهان است. حالا از اینجا به بعد مولانا دنباله سخن را از مطرب هم میگیرد و بدست خودش میگیرد و تا بحال بدهان مطرب میگذاشت و حالا خودش میگوید.

721    مـیرمَـد  اثبات  پیش از نَـفـیِ  تُو        نـفـی کردم تا  بَـری  زاثـبـات  بو

میرمد یعنی فرار میکند. کلمه نفی و اثبات مخالف همدیگرند. نَفی از کلمه منفیست و اثبات از کلمه مثبت است. یک وقت هست که شما یک چیزی را نفی میکنید و مرتب در مورد آن منفی میگوئید. اثبات یعنی ثابتش میکنید و این دوتا مخالف همدیگر هست. میگوید من دارم منفی میگویم که تو از مثبت پی ببری. در مصراع اول میگوید: اگر تو اول نفی نکنی اثبات از پیش تو فرار میکند. اگراول منفی نگوئی مثبت را از دست میدهی. پس اول باید منفی گفت و من هم منفی گفتم و نفی کردم تا تو از اثبات و مثبت بودن بوئی و نشانی ببری. درقسمت قبلی گفته شد وقتی یک منفی را میگوئید در دل این منفی یک مثبتی هم نهفته است. برای مثال میگوئید که این مداد قرمز نیست. دارید در مورد مداد منفی میگوئید، پس یک رنگی هست که شما میگوئید قرمز نیست. قرمز نیست منفی است یعنی یک رنگ دیگری هست که مثبت است.

722    در نوا  آرم به  نفی  این ساز را        چون بمیری، مرگ  گوید راز را

در نوا آرم یعنی بنوازم، این کلمات منفی را بگویم, این ساز را, ساز اینجا اشاره به اثبات است. اثبات را من اول منفی میسرایم. هر وقت که تو از منیت خودت مُردی, هر وقت که به مرگ تبدیلی مردی و به انسان دیگری تبدیل شدی آنوقت آن تبدیل شدن آن رازی که در حرفهای نهفته من هست را بتو خواهد گفت.

کسانی هستند واقعاً تحصیل کرده و دانش آموخته بسیار ارزشمند هستند. به محض اینکه بیاید از این دانش خودش و از این علمی که آموخته غرور پیدا کند و مغرور بشود و تکبر و خود پسندی پیدا بکند، همه مثبت ها منفی میشود و همه زحمات و تحصیلاتش از بین میرود. چیزی میداند، بسیار خوب، چیزی که کسی از او نگرفته، ولی ارزش انسانیش از بین میرود تا بحال انسانی بود آموخته، از این به بعد میشود فقط آموخته و دیگر ارزش انسانی ندارد. خیلی ها هستند که اینطور هستند. چه نازی, چه افتخاری, چه تفخری, چه نگاه حقارت باری بدیگری که نتوانسته به این دانشکاه برود و این درس را بخواند. چه آدم پستی هست و دیگر فکر نمیکنیم که او امکانات تو را نداشته که برود. این را در نظر نمیآورد. جواب سؤالش را هم دو کلمه بگوئیم که برود.  در نظر بیاورید که یک آدمی تبدیل شده و حالا اینجا نشسته چقدر در زندگی راحت هست و هیچ چیزی او را آذار نمیدهد. او پُر است از معرفت و معنویت و حرف این و آن در او اثری ندارد

723    جان بسی کندی و انـدر پـرده ای        زآن که مردن اصل بُد، ناورده ای

خیلی زحمت کشیده ای و بسیار کوشیدی و چیزها آموخنی ولی هنوز در حجاب هستی و اندر پرده ای. یعنی پرده ای که مانع میشود بین تو و حقیقت که نتوانی تو آن حقیقت را ببینی و درک کنی. آن پرده هنوز هست. در پرده ای یعنی پرده خود پسندی افتاده برویت و تو نمیتوانی حقیقت را ببینی. تو اول باید بمرگ اختیاری میمردی. زان که مردن اصل بود. نا آورده ای یعنی انجام نداده ای. تو رفته ای و درست را آموخته ای ولی اصل کار این کارها نبوده و اصلش آن تبدیل و یا مردن اختیاری بوده.

 724    تا نمیری نیست جان  کندن تمام        بی کـمالِ  نـردبان   نائی  بـه بـام

اینهمه زحمت کشیدی برای چیز آموختن و جان کندی و درشس خواندی ولی این جان کندنت تمام نیست، برای اینکه نردبان باید کامل بشود. اگر میخواهی بروی پشت بام و نردبانی لازم داری که صد تا پله داشته باشد تو با نردبان نود ونه پله نمیتوانی بروی پشت بام و نردبانی که تو لازم داری صد پله ایست. بی کمال با نردبانت نمیتوانی بروی پشت بام معرفت.

725    چون ز صد پایه دو پایه کم بـود        بـام را کـوشـنـده  نـا  محرم  بـوَد

پایه یعنی پله. اگر صدتا پله این نردبان لازم دارد، دوتا پله اش هم کم باشد نمیتوانی بروی به بالا. آنوقت آن پشت بام بر تو حرام میشود. تو کوششت را کرده ای و کوشنده هستی ولی آن پشت بام معرفت و معنویت بر تو حرام میشود.

726    چون رَسَن یک گز زصد گزکم بود        آب انـدر دلـو از چَـه کِی رود

رَسن یعنی طناب. دلو آن ظرفی بود که به طناب می بستند و طناب را میدادن پائین به ته چاه و آبی که در ته چاه جمع میشد میرفت داخل دلو و بعد آن را به بالا میکشیدند.حالا اگر که عمق این چاه مثلاً صد گز باشد, گز واحد طول بود. حالا اگر این چاه عمقش صد گز باشد و این طناب ما 99 گز باشد, معلوم است این دلو به اب نمیرسد و تو بآب معرفت نمی رسی و آبی هم از چاه بالا نمی آید و دلو وجودت خالی میماند. پس باید که کامل بشوی. مرگ اختیاری رسیدن به مقامیست که هیچ گونه خود پسندی و تکبر و منیّت در میان نباشد. اگر خودپسندی و منیّت در میان باشد، آن طنابه هستش که یک یا دو گزش کم است.

730    چون نمُردی گشت جان کندن دراز        مات شو در صبح ای شمع طَراز

چون نمردی یعنی چون به مرگ اختیاری نمُردی جان کندنت خیلی دراز شد و طول کشید. مات شو یعنی نیست شو. در بازی شطرنج شاه پس از مات شدن دیگر هیچ کاری نمیتواند بکند. مهره شاه نه میتواند خانه اش را عوض کند و نه مهره های دیگر میتوانند کمکش کنند. میگوید مات شو در صبح، صبح چی هست؟ یعنی در نور حقیقت و معرفت محو شو همان گونه که نور شمع در برابر نور خورشید محو میشود. شمع خیلی چیز لازمی هست از اول شب تا صبح روشن. وقتیکه صبح آمد دیگر شمع بدردتان نمیخورد. این شمع طراز صبح معرفت اگر دمید تو باید نیست بشوی. شمع طراز. گفته بودیم که طراز یک ناحیه ای هست در ترکستان شرقی در چین که معدن و مرکز زیبا رویان است. ای شمعی که اینقدر زیبا هستی، با وجود همه زیبائیت نور خورشید دمیده پس حالا تو باید محو بشوی. این شمع تا صبح اطراف شما را روشن کرده حالا صبح آمده و دیگر به آن احتیاجی نیست لذا شما آن را خاموشش میکنید. اصلی در عرفان هست که اول نباید صبح بدمت تا شمع خاموش شود. اول باید تو شمع وجودت را خاموش بکنی تا آن صبح بدمد. اگر شمع وجودت را خاموش نکنی برای تو آن صبح طلوع نمیکند. آن صبح معرفت در انتظار اینست که تو شمع تکبر خودت را خاموش کنی تا آن مرگ تبدیلی را پیدا کنی و اگر نکنی برای تو طلوع نمیکند.

738    بی حجابت  باید  آن  ای  ذولُـبـاب        مرگ را بگزین بردّر آن حجاب

بی حجاب بایدت یعنی وجود تو باید  بی پرده در برابر حقیقت قرار بگیرد و هیچ چیز مانع و پرده و حجاب و سدّ بین تو و حقیقت واقع نشود. آن اشاره به حقیقت است. بین تو وحقیقت باید پرده نباشد, پرده تکبر و خود پسندی و پرده منیّت و پرده خود بینی و خود فریفتگی و خود شیرینی, آخر یک پرده هم نیست, پرده ها پشت پرده ها بین ما وحقیقت. همه پرده ها راباید درید و از میان برداشت. هر پرده ای که پاره کنی یک خورده بآن محو شدن نزدیکتر میشوی. ذولُباب یعنی ای کسیکه عقل حقیقت جوی و معرفت جوی داری. ذول یعنی صاحب. ذولُباب یعنی صاحب معرفت. .  چه بکنم که حجاب بین من و حقیقت نباشد؟  تو باید مرگ اختیاری را بگزینی. بر در یعنی پاره کن این حجاب خود پسندی را. مولانا خیال میکند این همه که گفت در باره مرگ اختیاری بازهم خواننده او خیال میکند که مرگ را بگزین یعنی برو بطرف قبرستان و آنجا بمیر. نکند که یک وقتی برود و خودش را آنجا بکشد. نکند که مرگ اختیاری را با مرگ اجباری اشتباه کند.

739    نه چنان مرگی که در گوری روی        مرگِ تبدیلی، که در نوری روی ( این بیت احتیاجی به تفسیر نیست )

Loading

09.6 خواب را بگذار

تفسیر   :

بحث این قسمت برگشتی دارد به قسمت قبلی که سخن مولانا بر محور عشق میچرخید و داستان بر همان اساس بود. در حقیقت این قسمت را میشود گفت که دنباله ایست از مطالب قبلی و مولانا باز هم در باره عشق ادامه سخن میدهد. ما در اینجا مکتب عشق را در مکتب مولانا آنچنان که در شش دفتر مثنوی مشاهده میشود مختصرا بر رسی میکنیم.

مولانا میگوید که عشق فقط معشوق را می شناسد و نه هیچ چیز و نه هیچ کس دیگر را.

       عشق آن شعله است چون بر فروخت       هرچه جز معشوق باقی جمله  سوخت

یعنی وقتی که یک کسی عاشق واقعی میشود، غیر از معشوق هیچ چیز دیگر برایش اهمیت ندارد. در مکتب مولانا عشق دو جانبه است باین معنی که اگر که عاشق توجه به معشوق دارد بهمان نسبت هم معشوق توجه به عاشق دارد. افلاطون اول کسی بود که گفت عشق یعنی توجه به زیبائی. مولانا میگوید اگر که این گفته افلاطون را بگریم و قبول کنیم یعنی عاشق توجه به زیبائی معشوق دارد، بر عکسش هم هست یعنی آن زیبائی معشوق هم انتظار و توقع از توجه عاشق دارد, باین معنی که اگر معشوق نخواسته باشد که تمجید و تحسین زیبائیش را بکند و حس بکند که معشوق دارد برایش میسوزد، اگر چنین احساسی نداشته باشد اصلا معشوق نیست. معشوق یعنی اینکه خواسته باشد بهمان اندازه که عاشق باو توجه دارد خواسته باشد که دل او هم به عاشق توجه داشته باشد و مولانا میگوید از یک لحاظ عاشق معشوق است و معشوق عاشق. اگر که ساده تر خواسته باشیم بگوئیم، بدینگونه گفته میشود که عاشق معشوق زیبائیست و زیبائی هم عاشق کسیست که این زیبائی را بفهمد و درک بکند و تحسین بکند. هرچه که عاشق بیشتر اضحار نیاز کند معشوق بیشتر ناز میکند. چرا او ناز میکند؟  بخاطر اینست که دلش میخواهد عاشق بسوزد. این نیاز عاشق و آن نیاز معشوق است. بهمین دلیل در دفتر اول میگوید:

                   دلبران را دل اسیر بی دلان        جمله معشوقان شکار عاشقان

            هرکه عاشق دیدیش معشوق دان        کو به نسبت هست این و هم آن

                 تشنگان آب جویند در جهان         آب جوید هم ز عالم تشنگان

تشنه دنبال آب است و آب هم دنبال تشنگان است. چون تشنگی نباشد که ارزش آب معلوم نمیشود. ارزش آب وقتی پیدا میشود که تشنه پیدا شود. بنا بر این, این آب هم دلش میخواهد که تشنگان باشند که ارزشش را بدانند.

           هبچ عاشق خود نباشد وصل جو        که نه معشوقش بود جویای او

هیچ عاشقی نیست که وصل معشوق را خواسته باشد ولی معشوق جویای او نباشد. اینست که مولانا میگوید دو طرفه است. اگر دو طرفه نباشد که اصلا عشق نیست. فبلا متذکر شده بودیم که مولانا همه عالم را زنده می بیند. میگوید روز و شب هم عاشق همدیگر هستند.

  روز بر شب عاشق است و مستر است        چون ببینی شب در او عاشق تر است

چرا اینطور هست: برای اینکه اینها همه بدنبال هم میآیند. چون شب بدنبال روز و روز دنبال شب میآید. اصلا توقف هم ندارند. پس معلوم میشود که اینها عاشق هم هستند. مولانا تمام اموری را که در طبیعت انجام میگیرد را بر اساس عشق می بیند. روز بدنبال شب است و شب بدنبال روز است و اگر اینها دنبال هم نباشند ارزششان معلوم نمیشود.

      نیستشان از جستجو یک لحظه ایست        از پی هم شان یکی دم ایست نیست

یک لحظه توقف ندارند و پشت سر هم دارند میآیند

             این گرفته پای آن، آن گوشِ این        این بر آن مدهوش و آن بی هوشِ این

          در دل معشوق جمله عاشق است        در دل عذرا همیشه وامق است

عذرا و وامق دو تا عاشق بودند و داستان آنها خیلی معروف بود. عذرا معشوق بود و وامق عاشق عذرا. داستانها گفته شده و شعرا اشعار زیادی در مورد آنها سروده اند. عذرا معشوق بود ولی در دلش همیشه بیاد وامق که عاشقش شده بود، بود.

اصلا یک کم برویم بالاتر, عشق واقعی بیک جائی میرسد که عشق و عاشق و معشوق هر سه با هم یکی میشوند. دیگر عاشق و معشوق دیگر با هم فرقی ندارند و عشق هم آنها را در بر میگیرد و هر سه یکی میشوند. وقتی هرسه آنها با هم یکی شدند و در هم تداخل پیدا کردند آنوقت میشود اسمش را عشق واقعی گذاشت. حتماً شما شنیده اید که این کافر است و آن یکی دین دار است. میگوید عشق وقتی میآید بالاتر از کفر و دین است و وقتی میآید نه کفر میشناسد و نه دین. این دین داشتن و کافر بودن مال آنهائیست که عاشق نیستند و آنهائی که عشق دارند اصلا ورای این حرفهاست.

       کفر و ایمان نیست جائی که اوست      زانکه او مغز است و این دو رنگ و پوست

این کفر و ایمان که این همه حرف و نقل و بحث در آنها میشود میگوید اینها همه رنگ و پوست و ظاهر است و مغزش عشق است یعنی عشق بالا تر از همه اینهاست. یکی میاید و میگوید من مبدأ ای را قبول دارم تو قبول نداری؟ یکی میاید میگوید من عاشقم و این بالاتر از مبدأ ایست که تو میگوئی و من ورای این حرفها هستم. مولانا همه اینها را میشورد و پاک میکند و می برد.  میگوید عشق رویاننده باغ کمالات در وجود آدمیست. اصلا حدف آفرینش رسیدن به کمال است. چرا زنده ایم؟ برای اینکه بخوریم و بخوابیم و شهوت داشته باشیم؟  نه برای این زنده هستیم که بکمال برسیم. چه عاملی میتواند ما را بکمال برساند؟ مولانا میگوید عشق. همانگونه که خاک رویاننده گیاه است، ما هم از همان خاک درست شده ایم و جسممان همان جسم خاکی هست. همان طور که از خاک تیره گیاه روئیده میشود با آن سبزی و خرمی و با آن گلهای با طراوت و دل انگیز و دلربا، در وجود خاکی ما هم عشق است که پرورش دهنده کمال است درخت کمالات به آن میشود گفت. گیاه کمالات و گل زیبای معنویت و معرفت و کمال را در وجود ما شکفته میکند. میگوید که عشق قدرت تبدیل دارد. تبدیل خیلی مهم است, یعنی کار کیمیا را میکند. کیمیا چگونه مس را تبدیل به طلا میکند. این یک تبدیل است. تبدیل یعنی از یک حالت پست تر به حالت عالی تر. میگوید عشق هم همین کار را میکند و مس وجود ما را تبدیل به طلای وجود می کند.

                 از محبت تلخها شیرین شود        از محبت مس ها زرین شود

              از محبت دُرد ها صافی شود        از محبت درد ها شافی  شود

              از محبت  مرده  زنده  شود          از محبت   شاه  بنده  میکند

محبت همان عشق تبدیل کننده است. شافی شود یعنی شفا پیدا میکند. در بیت آخر وقتیکه شاه

عاشق بشود سپس او بنده معشوقش میشود, چاکر معشوقش میشود. در مکتب مولانا عشق سختیها را به آسانیها تبدیل میکند. این سختی ها برای آنهائیکه عاشق نیستند.

          تلخ از شیرین لبان خَش میشود        خار از گلزار دل کش میشود

میگوید هرکس هر کاری را که میکند چه بداند و چه نداند، دارد برای معشوقش میکند.

         ای  بسا از نازنـیـنان ها خارکش        بر  امید  گل  اُزار ماه   وش

یک عده ای میروند و خار از بیابان میکنند و به پشت خودشان میگذارند و میاورند. بر امید آن زیبا روئی که در خانه شان هست.

        کرده آهـنـگر جـمـال خـود سیاه         تا که شب آید ببوسد روی ماه

        خواجه تا شب در دکانی چهار میخ        زانکه سروی در دلش کرده است بیخ

همه این افراد دارند بخاطر عشقشان همه این زحمات را متحمل میشوند و بکار های سخت روزانه تن در میدهند. اگر عشق نباشد آنها این کار ها را یا نمیکنند و یا اگر میکنند با دلسردی این کار را میکنند. اگر عشق نباشد اول صبح میرود و در دکان خودش را باز میکند که یک چیزی بدست بیاورد که از گرسنگی نمیرد. ولی اگر عشق باشد صبح با خوشحال میرود و در دکانش را باز میکند که چیزی بدست بیاورد و برای معشوقش ارمغان بیاورد.

           تاجری در دریا و در خشکی رود        آن به  مهر  خانشینی  میرود

 یک تاجر مسافرتهای خشکی و دریائی خطرناک میکند و خودش را به آب و اتش میزند. او برای خانشین خودش این کار را میکند. خانشین یعنی کسی را که در خانه اش نشسته و چشمش براه است که این تاجر بادست پُر بخانه بر گردد. او از عشقش برای کسیکه در خانه اش نشسته تن باین کار پر خطر میدهد. ولی تاجریکه عاشق نیست وقتی بخانه اش بر میگردد مرتب میگوید عجب سفر سختی بو و من چقدر زحمت کشیدم, برای یک لغمه نان چقدر باید رنج و درد تحمل کرد. اگر از تاجر عاشق بپرسید که آیا سفرت خیلی مشکل بود و سخت گذشت؟ میگوید خیر خیلی هم دلپذیر یود.

عشق چون اول ندارد و آخر هم ندارد هرچه که در باره آن صحبت بشود، این صحبت هیچ وقت تمام نمیشود ” هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام ” هرچه ما از این مقوله بخواهیم صحبت بکنیم این سخن ما تمام شدنی نیست. لذا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم:

621    خواب  را  بگذار  امشب ای  پدر        یک  شبی بر کوی  بی  خوابان  گذر

این خواب منظورش چند چیز است. یکی منظورش آسایش و راحتیست و دیگری خواب غفلت است. بگذار یعنی رها کن و ول کن. بیخوابان آن عاشقان هستند. آن کسانی هستند که از عشق بی قرار و بی خواب هستند. میگوید ای پدر جان یک امشب هم شده خواب را ترک کن و از خواب غفلت بیرون بیا نه آن خوابی که میروی و روی تخت  میخوابی. برای یکبار هم که شده تجربه کن و بیا و یک شب از محله ما عاشقان گذر کن. بیا به محله ما بی قراران و ببین که آنجا چه خبر است وگرنه خویشتن نگر هستی و خودبین. میخواهی بروی بخانه ات و راحت بخوابی. یک شب هم که شده از این حالت خویشتن بینی و خود پسندی و خود آسایشی خودت بیرون بیا و ببین بی دلان چگونه هستند, کسانیکه دلشان را معشوق برده و ببین چه شوری و چه هیجانی و چه شیفتگیی دارند. بیا و هم نشین آنها شو آنوقت میفهمی که عشق یعنی چی.

622    بنگر اینها را که مجنون گشته اند         همچو  پـروانه به  وُصلت  کُشته اند

وُصلت یعنی به وصل رسیدن. کُشته اند یعنی کشته شدند. بیا و باینها که دیوانه و شیدای عشق به حقیقت شده اند نگاه کن و ببین چگونه در راه رسیدن باین حقیقت که بآن عشق میورزند و میخواهند به وصل این حقیقت نائل بشوند ببین که چگونه مثل پروانه خودشان را به شعله شمع میزنند و خودشان را بکشتن میدهند. ببین چه شوری دارند و چه هیجانی دارند و چه از خود گذشتگی دارند. بیا و ببین رسیدن به وصال معشوق با فنای عاشق همراه است. درست است که میخواهی به معشوقت برسی ولی باید فنا بشوی تا برسی. فنا نه اینکه بمیری و زیر خاک بروی، بلکه خودت را در میانه نبینی. اگر توانستی خودت رااصلاً نبینی آنوقت این میشود فنا. فنا مردن نیست بلکه محو شدن  منیت خود است و بطورکلی باید از بین برود. اگر عاشقی و میخواهی بوصل معشوق برسی باید فنا بشوی و خودت را از میان برداری. وگرنه اگر مرتب منیت داشته باشی و همه اش منم منم بکنی بدان که بوصل معشوقت نمیرسی.

623    بنگر این کشتیِّ خلقان غرقِ  عشق        اژدهـائی گشت گـــوئی حـلقِ عـشـق

624    اژدهـــائی    نـا پـدیـدِ      دل رُبـا        عـقـلِ  هـمچون  کوه  را  او کُهـرُبا

بیا و نگاه کن که این کشتی وجود مردم عاشق، چگونه غرق دریای عشق است. بیا و این را ببین که این عشق مثل اژدهائی میماند که دهنش را باز کرده و حلق و کام عاشق را فرو برده و می بلعد. تو نترس و برو در کام این اژدهای عشق. اگر بترسی و فرار کنی آنوقت دیگر تو عاشق نیستی. این یک اژدهاست و تو او را نمی بینی ولی واقعاً اژدهاست و در عین حال این عشق دلربا هم هست و تو را بطرف خودش میکشد. تو را که هیچ، کوه را هم بطرف خودش میکشد. همچنان که کوه کاه را بطرف خودش میکشد و میشود مثل یک کَه ربا. این عشق هم عاشق را بطرف خودش میکشد.

625    عقلِ  هر عـطار کاگَه  شد   از  او        طـبـله ها  را  ریخت  انـدر آب جو

احتمالا این ( نه حتماً ) تغیر حال شیخ عطار نیشابوریست. عطار ها کنار دیوار دکانشان تعدادی طبله داشتند. طبله جعبه های کوچکی بود که در هرکدام آنها مطاع عطاری خودشان را نگه داری میکردند. این مطاع آنها عبارت بودند از گیاهان خشک شده مختلف و اواع گلپر های خشک شده که حالت داروئی داشت. معمولا اینها طبیب هم بودند. ابدالرحمان جامی عارف قرن نهم تعریفی دارد که این شیخ عطار دستگاه و تشکیلات تجارتی عظیمی داشت. گفته شده که حدود چهارصد تا کارمند داشت که اینها دارو به مریضها میدادند و نبض آنها را میدیدند و بدستور شیخ فریزالدین دستور معالجه میدادند و زندگیش بسیار روبراه بود. درویشی یک روزی از برابر دکانش میگذرد و نگاهی باو میکند و از شیخ فریزالدین تقاضای کمکی میکند. شیخ فریزالدین توجهی بدرویش نمیکند. درویش برای دومین بار تقاضای کمک میکند. باز هم عطار باو توجهی نمیکند. درویش میرود جلو و به عطار میگوید ای عطار چگونه خواهی مرد, با این وضعی که تو داری و این دلبستگیی که داری و اصلا نمی فهمی که من چی دارم میگویم. عطار باو جواب میدهد و باو میگوید همان گونه که تو میمیری. درویش میگوید همان طوری که من میمیرم تو هم میتوانی بمیری؟ میگوید آری همانطوریکه تو میمیری منهم میمیرم. درویش هم این کشکولش را که یک ظرف چوبین بود و دراویش با خود حمل میکردند میگذارد زیر سرش بروی زمین و همان جا میخوابد و بعد هم میمیرد. عملا نشان میدهد که عطار نمیتواند همانگونه بمیرد. عطار چنان دگرگونی در وجودش پدید میاید که تمام طبله هایش را بیرون میکشد و همه آنها را میریزد در جوی آبی که در آنجه بود. اصلا دکانش را تعطیل میکند. این دگرگونیی که در او پیدا میشود نوع دگرگونیی هست که در مولانا پیدا شد وقتیکه شمس تبریزی را ملاقات کرد. این نوع دگر گونی ها برای بعضی افراد بعضی وقتها پیدا میشود.

627    ای مزوّر!  چشم بـگـشـای و بـبـین        چـنـد گـوئی: می  نـدانـم آن و این؟

مزور یعنی دو رو و اهل تذویر و ریا. ای کسیکه دو رو هستی بیا و چشم دلت را باز کن

وببین. تو میخواهی بکمک عقلت چیز ها را دریابی! تو نمیتوانی. تو باید چشم دلت را باز کنی و ببینی. اگر خواسته باشی بکمک عقلت کار بکنی برای درک این معنویات، آنوقت خیلی چیزها را میگوئی که من نمیدانم و نمی شناسم. اگر آن چشم دلت را باز کنی آنوقت بجائی میرسی که خیلی چیزها را خواهی دانست و خواهی شناخت.

628    از وبای  زَرق  و محــرومـی  برآ        در  جـهـانِ  حَیّ  و  قـیّـومی  درآ

وبا یک بیماریست و زرق یعنی دو روئی,تذویر, حیله. مولانا این بیماری تذویر و حیله و دوروئی را به مرض وبا تشبیه کرده. میگوید این دو روئی و تذویر و حیله گری هم مثل وباست و وقتی در یک جامعه ای بیاید مثل وبا  همه مردم را گرفتار میکند و بهمه ثرایت میکند. برا یعنی از این حالت وبا بیرون بیا. در مصراع دوم حیّ یعنی زنده و قیّوم یعنی متکی بخود. این دوتا صفت از صفات آفریدگار است، یعنی زنده هست و متکی بخودش هست. چشم دلت را بگشای تا وارد این دنیای حیّ و قیومی وارد شوی و ببینی که در این دنیا چه خبر است.

629    تا ” نمیبینم ” ،  هـمی  بینَم   شَـود        وآن  نـدانـم  هات ،   مـیـدانم  بُـوَد

وقتی که به آن جهان زنده و متکی بخود شدی! آنوقت چیزهائی که قبلاً نمی دیدی خواهی دید و چیزهائی که میگفتی نمیدانم حالا خواهی دانست و چیزهائی که نمیشناختی حالا دیگه خواهی شناخت برای اینکه چشم دلت دیگه باز شده. تا زمانیکه تو متکی به کسی باشی و یا متکی به مالت و ثروتت و دارائی خودت و یا چیزهای مادی این دنیا باشی آنوقت نمیتوانی ببینی. تو متکی بخودت بشو آنوقت، وان ندانم هات, میدانم بُود. باید متکی باشی به حقیقتی که در وجود خودت هست و نه به مادیات دنیوی.

630    بگذر ازمسـتّی و مستی بخش باش        زین تـلـوّن  نـقـل  کُن  در اِستِواش

در این مصراع دوتا مستی گفته . میگوید یک مستی را ول کن و یک مستی دیگر را پیدا کن. بگذر از مستی یعنی بگذر از هوسهای نفسانی, از این دارائی و ثروت و مال و مقام و جاه و این چیزهائی که تو را مست کرده, از اینها بگذر و به مستی درک حقیقت بیرون بیا  و بگذار آن تو را مست بکند. تلوّن یعنی رنگ, در اینجا یعنی از رنگی به رنگ دیگر شدن. نقل کن یعنی وجودت را منتقل کن از رنگی به رنگ دیگر. تو الان مست هوسها هستی و برای اینکه به هوسهایت برسی, از هر طرف باد بیاید تو بآن طرف روانه میشوی. هر حاکمی که بر کار میآید تو تمجید او را میکنی, پس تو تسلیم هوسهایت هستی. استوا یعنی حالت تعادل, در علم جغرافیا هم وقتی صحبت از خط استوا میکنند یعنی خطی که تعادل بین کره شمالی را باکره جنوبی مشخص میکند. از این تلوّن و بیقراری بیرون بیا و تعادل پیدا کن. چگونه تهول پیدا کنم؟  مست شو از درک حقیقت.

631    چند نازی تو بدین مستی؟ بس است        بر سَر هر کوی چندان مست  هست

چقدر تو با این مستی های خودت مینازی و فخر میفروشی. وقتی که داری راه میروی چپ چپ بمردم نگاه میکنی و تصور میکنی چند سر و گردن از همه آنها بهتر و بیشتر میفهمی؟ دیگر بس است، خیال میکنی تنها تو اینگونه هستی؟ بر سر هر کوی و برزنی افراد زیادی مثل تو هستند. اینکه اینفدر افتخار کردن و خود را بزرگتر از دیگران دانستن را ندارد. بر سر هر کوی چندان مست هست. تو بیا مست آن چیزی بشو که کمیاب است. ارزش آدمی در اینست که به داشته های معنوی و حقیقت خودش بنازد و مست حقیقت باشد.

632    گَر دو عالم پُر شود  سر مستِ یـار        جمله یک باشند  وآن یک نیست خوار

هر چیزیکه در این دنیا زیاد بشود, ارزشش کم میشود. بر عکس هر چیزیکه کم میشود ارزشش میرود به بالا. در بیت بالا سرمست یار یعنی سرمست حق. حالا اگر که این سرمست های حقیقت هم زیاد بشوند, آیا ارزش حقیقت هم پائین میآید؟ جواب اینکه البته نه. چرا چیزهای دیگر وقتی زیاد میشوند ارزششان پائین میآید و لی ارزش مست های حقیقت هرچند هم که زیاد بشوند پائین نمی آید. برای اینکه همه آنهائیکه سر مست حقیقت هستند با هم یکی هستند. اصلاً یکی بیشتر نیستند و این یکی ازارکان عرفان است. همه کسانیکه حقیقت را درک کرده اند و بوصل حقیقت رسیده اند ظاهرا با هم فزق دارند ولی واقعا یکی هستند. اگر جهان هستی پُر بشود از این آدمها باز هم یکی هستند و بیشتر نیست, جمله یک باشند. وآن نیست خوار یعنی مثل چیزهای دیگر نیست که وقتی زیاد شد کم ارزش و خوار بشود.

633    این  ز  بسیاری نیابد  خواری  یی        خوار کِه بُوَد؟ تن پرستی، ناری یی

این اشاره به سرمستی حقیقت است. این از زیاد شدنش خوار نمیشود. در مصراع دوم: خوار و پست که باشد؟ یک تن پرست, او خوار است. تن  پرست کی باشد؟ کسیکه جهنمی است. چه کسی جهنمی است؟ آن کسیکه سر مست هوسهای خودش است. این مطلب ارتباطی به هیچ مذهبی ندارد و جهنمی در اینجا یک اصطلاح است. این آدم از نظر عرفا هرچه که بنازد که من بیشتر دارم یک عارف در دلش میگوید که تو جهنمی هستی برای اینکه داری در آتش هوسهای نفسانی خودت میسوزی. تو جهنمی در درونت هست و تو نمی بینی. تو مفهوم زندگی را نفهمیدی یعنی چی,  تو یک لحظه هم درک مفهوم زندگی را نکردی. تمام مدت در پی جمع آوری اینها بودی و خون دل خورده ای که پیدا کنی. نصف عمرت صرف پیدا کردن اینها شده و نصف دیگرش باید صرف نگه داری آنها بکنی, پس کی زندگی بکنی؟

634    گر جهان  پـُر  شـد  زنـورِ  آفتاب        کی بُوَد خوار آن تَفِ خوش التهاب

جهان پُر میشود از نور درخشنده آفتاب و حالا که جهان پُر شده از نور خورشید، آیا خورشید خوار میشود؟  تَف یعنی حرارت. التهاب یعنی فروزش, افروخته شدن. میگوید آن خورشید خوش التهاب که مرکز منظومه شمسی است نه تنها به کره زمین نور افشانی میکند بلکه به همه ستارگانیکه در این منظوه هستند نور و حرارت میدهد. آیا از نور خورشید هیچی کم میشو؟ البته که نه.حالا ببینیم پیام مولانا چیست؟ پیامش اینست که خورشید دارد نور میدهد, تو اگر میخواهی خودت را از خورشید قایم کنی و پنجره را از روی خورشید ببندی, خیال میکنی که ارزش خورشید کم میشود. خفاش را شب پره میگویند. شب پره میرود داخل غار و بیرون نمی آید چون از نور شدیدا روی گردان است. فقط شبها که تاریک است و خورشیدی در کار نیست بیرون می آید:

            شب پره گر وصل آفتاب نخواهد        رونـق  بازار  آفـتـاب  نکاهـد

بیائید که شب پره نباشیم، آفتابی هست, خودمان را در معرض مسیر حقیقت این آفتاب قرار بدهیم. نه در غار تاریک و نادانی و ظلمتِ خود پرستی و نفسانی خودمان را قایم کنیم و شب پره بشویم. این چیزهائی که مولانا میگوید واقعاً هر یک کلمه اش جهانی ارزش دارد. اگر ما درک کنیم و اگر بکار ببریم. این اگر هاست. این اگر ها کجاست؟ از خدا بخواهیم که کمی این اگر ها را بما بدهد و ما را به واقعیّت برساند.

635    لیک  با  این  جمله  بالاتر   خَرام        چون که ارضُ الله واسع بود و رام

این جمله یعنی این گروه عاشقان حقیقت. بالا تر خرام یعنی اینکه صلح کن بالاتر را. من عشق به حقیقت دارم, از این هم بالاتر برم؟ بله از این هم برو بالاتر, از عشق به حقیقت هم بالاتر. در مصراع دوم: عرض یعنی زمین, ارض الله یعنی زمین خدا, واسع یعنی پهناور, رام یعنی محل آرامش. همه اینها سمبولیک است. این ارضُالله یعنی زمین خدا بله ولی منظورش جهان معرفت و معنویت است. جهان معنویت بسیار بسیار گشاده و وسیع و پهناور است و هیچ وقت تمام نمیشود. میگوئی از این هم بالاتر بروم؟ بله تمام شدنی نیست بالاتر برو و میرسی بآن آرامش. جهان پهناوریست این معنویت که جهان آرامش از این بالا تر است, برو و میرسی به آنجا.

636    گرچه این مستی چو بازِ اشهب است        بر تر از وی در زمین قدس هست

شهب یعنی سفید. باز اشهب یعنی باز سپید. در بعضی لغت نامه ها میگویند اشهب یعنی باز سیاه و سپید, این کاملا درست نیست. بازی که کاملا سفید باشد را اشهف میگویند که خیلی هم زیباست. گرچه این مستی یعنی مستی از هوسهای رسیدن به حقیقت, مست رسیدن به این حقیقت شدم. اینقدر در نظر من زیباست که مثل باز سفید است. باز در بلند آسمان اوج میگیرد و منهم در بلند آسمان معنویت اوج میگیرم و پرواز میکنم. آیا بالا تر هم میتوانم بروم؟ بله سر زمینی قدسی هست. سر زمین قدس همان ارض الله هست که در بیت قبل گفت. این اسمی نیست که شما در جغرافیا بتوانید پیدا بکنید. این زمین قدس در جغرافیای عرفان است یعنی جهانِ معنویّت.

637    رو  سِرافـیـلی شـو   اندر   امتـیــاز        در دَمَنده روح و مست و مست ساز

سرافیل کوچک شده اسرافیل است. اسرافیل در کتابهای آسمانی آمده که یک فرشته ای هست بنام اسرافیل و در دستش شیپوری دارد بنام صور که در روز رستاخیز در شیپورش میدمد و همه مردگان زنده میشوند و از خواب بر میخیزند. همه اینها سمبولیک است. آن چیزی هم که در کتاب های آسمانی آمده بطور سمبولیک آمده و در خود آن مذهب هم قابل تفسیر آمده. میگوید همانگونه که اسرافیل در شیپورش میدمد و مرده ها زنده میشوند، تو هم یک اسرافیل بشو و بزن بر مرده دلان و مرده دلان را زنده کن و مست عشق به حقیقت شو و دیگران را هم مست کن. هم مست باش و هم مستی ساز باش. وقتی تو مست شدی این مستی را در خودت نگه مدار و آن را در دیگران ترویج کن.

638    مست را چون دل  مِزاح اندیشه شد        ” این ندانم” و “آن ندانم”  پـیـشه شد

مست اینجا مستِ از هوسهای پیش پا افتاده. دل مزاح شد, مزاح یعنی شوخی. دل مزاح شدن یعنی کسیکه حقیقت را جدی نمیگیرد. در دلش حقیقت را مسخره میکند. آنوقت این آدم کارش اینست که بگوید: من این را نمیدانم و آن را هم نمیدانم. ریشه کارش ندانستن است. تو با این هوسهای پیش پا افتاده چطور میخواهی بدانی و بفهمی؟ اگر میخواهی براستی بدانی این هوسها را از خودت بیرون بیانداز.

639    ” این ندانم” و “آن ندانم ” بهر چیست؟        تا بگوئی آنکه  مـیـدانـیـم  کیست

شما در صحبت کردنتان میگوئید من چنین آدمی را نمی شناسم. معلوم میشود که یک کسی هست که شما او را نمی شناسید. نمی شناسم بار منفی دارد. یک کسی هست که من نمیشناسم, آن هست بار مثبت دارد. فلسفه عرفان و مولانا میگوید در دل منفی مثبت است. میگوید  رنگ این قرمز نیست. پس یک رنگی دارد ولی قرمز نیست. همین که میگوئید قرمز نیست این منفی است. بیت بالا یعنی وقتیکه منفی میاوری برای اینکه مثبت در داخلش هست تو چه متوجه بشوی و چه متوجه نشوی. تو داری منفی میآوری ولی مثبت در داخلش هست.

640    نفی  بـهـرِ  ثبت   بـاشـد  در سُـخُـن        نَفی  بگذارد   و  ز ثَبت  آغاز  کن

نفی یعنی منفی گرائی, ثبت یعنی مثبت گرائی. وقتی که میگوئی یک چیزی نیست، در واقع داری یک چیزی را ثابت میکنی, تو داری مخالفش را ثابت میکنی. مثال, یک آهنگی را دارید گوش میکنید, این آهنگ را میشناسی؟ نه این آهنگی که من میخواهم نیست. این منفی است. پس معلوم میشود که آهنگی هست که تو دوست داری.

641    “نیست این و نیست آن”  هین  واگذار        آن که آن هست است آن را پیش آر

بدان که این نیست هائی که میگوئی در دلش یک هستی هائی نهفته است. برو و پیدا کن که این هست ها چیست. این درست نیست, پس درستش چیست. نیست, هست دارد برو آن هست را پیدا کن, آن هست. آن آفریننده جهان هستیست یعنی حقیقت یعنی مبدأ حقیقت. برو عاشق او شو وبرو او را بچسب. ولی چه کنیم که ما وقتی که بگذشته زندگیمان نگاه میکنیم و حال آن را هم نگاه میکنیم و آینده را هم نگاه میکنیم می بینیم همه اش دنبال نیستهائیم. در گذشته بدنبال نیستها بودیم و حالا هم همین طور هست و وقتی فکر آینده هم میکنیم که آینده مان این باشد و یا آن باشد, باز هم در پی نیست ها هستیم, در حالیکه میتوانیم این را تبدیل کنیم. لا اقل در حال حاظر, گذشته که گذشته حالا که در آن هستیم بیائیم حال و آینده مان را با هست ها شروع کنیم. مثبت باشیم. مثبت ببینیم و مثبت بکنیم و مثبت نگر باشیم و ببینیم که دنیا برایمان عوض میشود.

Loading

08.6 ای دل بی خواب

تفسیر   :

بحث مولانا در این قسمت بگونه ای مربوط به عشق میشود. عشق از مسائل دنیا گین عرفان و تصوف است تا حدی که بدون در نظر گرفتن عشق عرفان قابل فهم نیست. البته عشق از آن مطالبیست که تعریفش هم نا میّسیر است. هم عرفان بدون عشق قابل فهم نیست و هم تعریف عشق آنگونه که باید میسر نیست و حقیقتش آنطور که هست آشکار نیست. گفته شده که این عشق نهایتاً در خفا و پوشیدگیست. باین علت میگوئیم که در خفا و پوشیدگیست که شناسائی کامل از عشق نداریم و چون شناسائی کامل نداریم تعریفش هم بطور کامل نمیتوانیم بکنیم. این کلمه عشق از مصدر عَشق است. عَشق مثل عشق نوشته میشود و لی تلفظش فرق میکند. این مصدر عَشق یعنی به چیزی چسبیدن و به چیزی وصل شدن و ملحق شدن, بدور چیزی پیچیدن. این کلمه عشق از آن مصدر عَشق گرفته شده. مثلا آن گیاه پیچک را که بدور تنه گیاهان دیگر و یا تنه درختان می پیچد عَشقنا و از کلمه عَشق گرفته شده. و آن عشقنا هم از درخت میزبانش شیره های پرورده شده را میگیرد و کم کم باعث رنجور شدن آن درخت میشود و بزردی گرایش پیدا میکند و کم کم از بین هم میرود.

عشق هم همینکار میکند, وقتیکه بدور درخت وجود کسی بپیچد او را رنجور میکند. خود عشق با این رنج آوری توأم است در عین حالیکه آن عاشق از این عشقش لذت می برد. این هم از چیزهای دوگانه است چون آن عشق رنج میدهد ولی عاشق لذت می برد. افلاطون قدیمی ترین کسی هست که در باره عشق صحبت کرد و گفت این عشق رابط میانِ مردم و خدایان هست. یونانیان قدیم خدایان متعددی داشتند و برای هر امری و یا چیزی خدائی داشتند. افلاطون میگوید که عشق مردم را بخدایان مربوط میکند. مولانا ورای این صحبت میکند. مولانا سخن افلاطون را گرفته و میگوید نه تنها کار عشق اینست که آدمیان را با خدا نزدیک میکند بلکه فاصله میان مردم و خدا را کاملاً پُر میکند و وقتی این فاصله پُر شد مردم با مبدأ حقیقت وصل میشوند. بویژه در اندیشه های عرفانی مولانا این عشق ریشه بنیادی دارد. مثنوی با عشق شروع میشود و با عشق خاتمه پیدا میکند. همینکه میگوید

“بشنو از نی چون حکایت میکند ” این دارد از عشق حرف میزند و یا دیوان کبیرش سراپا جوشش عشق است, یعنی تمام غزلیاتی که در دیوان کبیر هست  از جوشش عشق است. اصلا عشق با زندگی مولانا در هم آمیخته است. باین صورت است که وقتی شش دفتر  مثنوی را نگاه میکنیم جا بجا از عشق صحبت میکند و هرجا بگونه ای صحبت میکند. مثلاً صراحتا میگوید که عشق تعریف شدنی نیست. عشق دریافتنیست. نمیتوان آن را بکمند الفاظ کشید. کسیکه عاشق میشود خود این کلمات و الفاظ بدامش میآیند. آن نیازی بکمان انداختن ندارد. هرکس که عشق را تعریف کند حتماً تعریف نادرستی خواهد کرد. ابن عربی از عرفای بزرگ هست و یک کتابی دارد در بین کتابهایش بنام فتوحات. در آن کتاب میگوید هرکس که بخواهد عشق را تعریف کند و یا هرکس که عشق را تعریف کرد بدانید که هیچ چیز از عشق نفهمیده است. باین صورت میگوید که عشق قابل تعریف نیست. بار ها مولانا میگوید: 

هرچه گویم عشق را شرط و بیان        چون بعشق آیم خجل گردم از آن

وقتیکه خودم عاشق میشوم هرچه که سعی مینمایم بیانش بکنم وقتی بعشق میآیم خجالت میکشم از آن تعریفهائی که در باره عشق گفتم. عقل چیزی نیست که بتواند این عشق را تعریف کند. 

عقل در شرحش چو خر در گل بماند       شرط عشق و عاشقی هم عشق دان

میگوید عقل مثل خریست که در گل مانده و حرکتی نمیتواند بکند و شرح عشق را خود عشق باید بگوید. چگونه عشق بگوید یعنی خود عشق هم باید عاشق شود تا بفهمد عشق چیست. در جای دیگر یکی پرسید که عاشقی چیست؟ مولانا گفت وقتی ما شدی بدانی.

          گر نگنجد عشق در گفت و شنید        عشق  دریائیست  قعرش  نا پدید

          قطره های بحر را نتوان  شمرد         هفت دریا پیش آن بحریست خُرد

میگوید حتی عشق را با هفت دریا هم نمیتوانی مقایسه بکنی. مولانا میگوید عشق اصلاً سبب خلقت جهان شده. این از سخنانیست که هیچ عارف دیگر تا بحال چنین نگفته. مولانا با تمام وجودش باین مطلب باور دارد. میگوید اصلا جهان با عشق آفریده شده, جهان برای عشق آفریده شده.

         گر نبودی عشق کی هستی بُدی؟        کی زدی نان بر تو و تو شدی

اگر عشق نبود اصلاً دنیا وجود نداشت. اگر که این نان بی جان را که میخوری و در بدن تو تبدیل به سلولهای جاندار میشود و تبدیل باین بدن تو میشود میگوید این از عشق است. این عشق است که این نان بیجان را تبدیل به جسم جاندار تو میکند. حتی در یکجا میگوید گردش افلاک هم از عشق است. عشق در همه جا جاری و ساریست. ساری یعنی سرایت کننده. مولانا خودش زائیده این دریای عشق است. اینست که گفتارش و نوشته اش و اندیشه اش همگی سراپا عشق است. میگوید آسمان هم بر زمین عاشق است. مولانا هستی و دنیا را جور دیگری می بیند. زبانش جور دیگری شده. مثل ما در زندان زبان نیست زیرا او رفته در پشت بام زبان. او چیزهائی می بیند که ما نمیتوانیم ببینیم. بنا بر

این چیزهائی میگوید که برای ما شگفت آور است. بر اساس چیزهائی که می بیند میگوید, او همه چیز را زنده می بیند. هر ذره ای هم که در این عالم هستی هست از نظر مولانا زنده است. میگوید از نظر من و تو خواننده,  اینها مرده اند ولی از نظر مبدأ آفرینش زنده هستند. میگوید هر جزئی از اجزاء عالم دارای اثری از عشق است.

          هست از هر جزوی زعالم جفت ها        راست کن چون کهربا و برگ کاه

میگوید هر چیزی در این دنیا جفتی دارد و این جفت ها مثل کاه و کهربا همدیگر را جذب میکنند. بنا بر این آسمان هم  جفتش زمین است و عاشق همدیگر هستند.

              آسمان گوید زمین را مرحبا        با تو ام چون آهن و آهن ربا

وقتی این صحبت را میکند میگوید ابر آسمان می بارد بر زمین و زمین این بارانها را می گیرد. میگوید درست آسمان مثل مرد عمل میکند و زمین مثل زن.  زمین این قطره های باران را میگیرد و در بتن خودش پرورش میدهد و رویش میدهد و باعث یک تولدی میشود و موجودی ازش متولد میشود. این اتفاق نمی افتد مگر اینکه آسمان و زمین بهم عشق بورزند.  مردی که با زنی عشق بازی میکند و آن زن میتواند چیزی را از آن مرد بگیرد و قطره ای را در وجود خودش پرورش بدهد و خود را بار دار کند تا پس از وقت معین حالت زایش بوجود بیاید. زمین و آسمان هم با هم همین کار را میکنند. اگر که این وضع نبود اصلا هیچ چیزی در این دنیا نبود و هیچ چیزی بوجود نمی آمد.

         آفتاب اندر فلک دستک زنان         زره ها چون عاشقان بازی کنان

میگوید خورشید در آسمان دارد دست میزند و شادی میکند و این ذره ها را در نور خورشید

می بینید که دارند حرکت میکنند و بطرف بالا میروند اینها رقص کنان بسوی خورشید دارند میروند. درست است که فیزیک دانان امروزی میگویند این نیروی جاذبه هست و نیروی کشش و همه اینها هست, ولی مولانا نیروی کشش را بصورت عشق می بیند و میگوید عشق موجودات را بحرکت میآورد:

            آتش عشق است کاندر نی فتاد        جوشش عشق است کاندر نی فتاد

می بینیم که مولانا همه چیز را توأم با عشق می بیند. در صورتیکه وقتی یک فرد عادی نگاه میکند می بیند نی چون باد در آن دمیده میشود صدا میکند. ولی او میگوید آتش عشق است. یا این جوششی که در شراب است یا در نی هست میگوید این در خواص اینها هست ولی مولانا میگوید این از عشق است. میگوید عشق سبب پیوند اجزاء هستی میشود. و این جزءها را بهم متشکل میکند.

                 آفرین بر کل عشق اوستاد         صد هزاران را داد اتحاد

این صد هزاران را داد اتحاد یعنی باعث این جهان هستی شد. برای اینکه این جهان هستی از زره ها درست میشود.

       دور گردون ها ز موج عشق دان        گر نبودی عشق بفسردی جهان

بفسردی جهان یعنی دنیا افسرده میشد. معنی افسرده یعنی منجمد. این کراتی که دارند دور یکدیگر میگردند, اینها در اثر عشق است. اگر نبود همه آنها سامن, افسرده و یخ زده بودند. ما امروز اینها را در اثر جاذبه و نیرو می بیمیم و مولانا در اثر عشق میداند. از نظر او این عشق یک بیماری است. این بیماریی هست که هرکسی هم بآن مبتلا نمیشود. یک بیماریی هست که ورای سلامتیست. یعنی چیزی فوق سلامتیست و نه از بین برنده سلامتی.

              علت عاشق ز علتها جداست       عشق استرلابِ اسباب خداست

استرلاب آن وسیله ای بود که ستاره شناسها در قدیم داشتند و بوسیله آن اوضاع فلکی را رسد میکردند و ارتفاع و فاصله را اندازه گیری میکردند. میگوید این عشق استرلاب اسباب خداست یعنی این اسرار را نشان میدهد.

           عشق نان مرده را می جان کند      جان که فانی بود جاویدان کند

اگر این نان را نخوریم که میمیریم و وقتیکه میخوریم بما جان و زندگی میدهد و ما بخاطر این نان زنده هستیم. مولانا میگوید این عشق است که اینکار را میکند.

             عشق از اول چرا خونی بود         تا گریزد آنکه بیرونی بود

برای اینکه آنکس که اهل عشق نیست فرار بکند و برود.

          تو بیک خاری گریزانی زعشق       تو بجز نامی چه میدانی ز عشق

       عشق را صد ناز و استکبار هست       عشق با صد ناز می آید بدست

استکبار هست یعنی خود فروشی و افتخار. عشق بدست آوردن آسان نیست

        عشق چون وافیست وافی میزند         در حریف بی وفا می ننگرد

وافی یعنی وفا کننده. خود عشق وفا میکند, پس خریدار عاشق با وفاست. خودش وافی است و وفا میکند لذا عاشق وفادار میخواهد و اصلا بدنبال حریف بی وفا نمیرود.  در دفتر پنجم یک داستانی میآورد.

        آن یکی عاشق به پیش یار خود         میشمرد از خدمت و از کار خود          

ای معشوق من از برای تو کارها کرده ام, چنین و چنان کرده ام

     تیر ها خوردم در این رزم و سنان        مال رفت و زور رفت و نام رفت

      بر من از عشقت بسی ناکام  رفت        هیچ صبحم خفته یا  خندان  نرفت

من شب تا صبح بیداری کشیدم بدون اینکه خنده بر لب من بیاید. از این مقوله را مرتب برای معشوقش گفت.

       گفت معشوقش این همه کردی ولیک        گوش بگشا پهن  و اندر یاب نیک

          آنچه  اصل عشق است و ولاست       آن نکردی آنچه کردی فرع هاست

اینهمه که میگوئی این کارها را کردی همه اش فرع است ولی اصلش را نکردی. گفت آخر چکار باید میکردم که نکردم؟ مگر اصل عشق چیست؟

        گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست       گفت اصلش مردن است و نیستیست

مردن است و نیستی نه اینکه بمیر و برو زیر خاک. بلکه از خودی خودت و از منیت خودت بمیر. از این هستی خودت در برابر هستی واقعی محو شو.

          تو همه کردی نمردی  زنده ای        هین بمیر ار یار جان بازنده ای 

یعنی باز هم میگوئی منم. این منم که اینکار برای تو کردم. وقتیکه میگوئی من برای تو این کار را کرده ام و من برای تو رنج بردم تو داری از من خودت صحبت میکنی, تو نمردی اگر مرده بودی که نمیگفتی من, پس تو هنوز زنده ای. تو نباید این من را داشته باشی. تو باید بمرحله ای رسیده باشی که اصلا وجود خودت را در برابر حقیقت کل محو کرده باشی. خیلی مسخره است که شمع در برابر خورشید بگوید که من نور دارم . اگر واقعاً تو معشوق جانبازی هستی در برابر او باید بمیری. در برابر آفتاب شمع نباید که منم منم بکند که من هم نور دارم. این مردن از نظر عرفان است. در جائی دیگر باز همین مطلب را کوتاه تر میگوید که یک معشوقی از عاشقش می پرسد که ای عاشق من, تو من را دوست تر داری یا خودت را؟ عاشق جواب میدهد:

          گفت من در تو چنان فانی شدم       که پُرم از تو ز ساران زقدم

من از سر تا قدم از تو پُر شدم. لذا من دیگر نیستم که خودم را از تو بیشتر دوست داشته باشم. از ابتدا تا انتهای مثنوی از این مثال ها بسیار زیاد است. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:

593    عاشقی  بودست  در ایام  پیش        پاسبانِ عهد  اندر  عهد  خویش

پاسبان در اینجا بمعنی نگه بان است. کلمه عهد دو بار در مصراع دوم آمده و اینها جناس هستند. عهد اول بمعنای عهدو پیمان است و عهد دوم بمعنی عصر و زمان است. در روزگاران دیرین عاشقی بود که در عصر و زمان خودش بعهد و پیمان و میثاق خودش وفادار بود. یعنی درست پیمان بود. یعنی پیمانی که با معشوق خودش بسته بود بر سر پیمان بود.

594    سالها در بـنـدِ وصلِ مـاه  خود        شاهـمات و  ماتِ شاهنشاه خود

کلمه در بندِ یعنی در آرزوی, در وصل ماه خود یعنی در وصل معشوق خود, کلمه شاهمات و مات در مصراع دوم هردو یک معنی دارد و از اصطلاحات شطرنج است. شاهمات و مات در شطرنج موقعی هست که مهره شاه در خانه ای قرار میگیرد که از خودش دفاع نمیتواند بکند و حرکت هم نمیتواند بکند. و چون مهره شاه هست که مات شده مولانا گفته شاهمات. آن عاشق سالیان دراز در آرزوی وصال معشوقِ ماه روی خودش بود و سخت دلباخته و شیفته او بود و مثل مهره شطرنج شاه که مات میشود او هم اصلا مات شده بود.

595    عاقـبـت جـویـنـده  یابـنـده  بود        کـه  فرَج از صـبـر زاینده  بُوَد

قرج یعنی گشایش و حل شدن گره در زندگی. مولانا میگوید سر انجام جوینده آن چیزی را که میخواهد پیدا میکند, مهم اینست که جوینده واقعی باشید. براساس اینکه گشایش زائیده  صبر و شکیبائیست. او هم صبر را پیشه کرده بود. چه گشایش در کارش پیدا شده بود؟

596    گفت روزی یار او کِامشب بیا        کـه بـپخـتـم از پی تـو مـن غـذا

این بهترین گشایش است برای عاشق. روزی معشوقش باو پیغام داد که امشب بیا نزد من چون من برایت تهیه غذا دیده ام و میخواهم ازت پذیرائی بکنم.

597    در فلان حجره نشین تا نیم شب         تا بیایم نیم شب مـن  بی طلب

حجره به معنی اطاق است. نشانی یک اطاقی را داد و گفت برو در آن اطاق بشین تا من در نیمه شب بدون اینکه من را دعوت کرده باشی، برای دیدن تو بیایم.

598    مرد قربان کرد و نانها بخش کرد        چون پدید آمد مَهَش از زیر گَرد

این مرد عاشق قربانی داد و صدقه ها داد بشکرانه اینکه معشوقش چنین لطفی را دارد برای او میکند و معشوقش از پشت گرد و غبار حجران بیرون آمد.

 599 شب در آن حجره نشست آن گُرم دار       بر امـیـد  وعـده   آن  یـارِ  غـار

گرم دار یعنی شعله ور از عشق, چون درونش از شعله عشق او را ملتحب کرده بود. یارِ غار یک اصطلاح است. یعنی یار و هم نشین بسیار صمیمی. مولانا از آنجا گرفته که وقتیکه پیامبر اسلام را دشمنان میخواستند بکُشند از مکه فرار کرد و بطرف مدینه رفت. ابوبکر هم که یکی از یارانش بود همراه او رفت که تنها نباشد. در راه بغاری رسیدند. ابو بکر و پیامبر اسلام خودشان را در این غار مخفی کردند تا فردا راه خودشان را ادامه دهند. ابوبکر گفته میشود که یار غار پیامبر اسلام است. این یار بسیار صمیمیی هست برای اینکه خودش را بخطرانداخت.

600    بعدِ   نـصـف  الیل  آمـد  یـار  او       صـادقـالـو عـدانه  آن  دلـدار او

کلمه لیل یعنی شب. وقتیکه شب شد درست راس نصفه شب یار صادقالوعدانه یعنی خیلی خوش قول آمد به اطاقیکه به معشوقش نشانی داده بود.

601    عاشق خود را   فتاده   خفته  دید        انـدکی  از  آسـتـیـن  او   دریـد

دید که این عاشق دلباخته خوابش برده و خرناس هم میکشد. تعجب کرد و رفت بجلو و یک گوشه ای از آستین را پاره کرد که باو گفته باشد وقتیکه بیدار میشوی من آمدم. و این گوشه آستین تو نشانه آمدن من است.

602    گِر دکانی  چندش  اندر جـیـب کرد        که تـو طفلی، گـیـراین، می باز نرد

چندتا گردو هم در آن اطاق معشوق بود و چشمش بآن گردو ها افتاد. آن گردوها را برداشت و کرد به جیب مرد عاشق باین معنی که تو عاشق نیستی, تو بچه ای و بچه باید برود و گردو بازی کند! تو را بعشق بازی چکار؟ و رفت. می باز نرد یعنی گردو بازی.

603    چون سحر از خواب عاشق بر جهید        آستـیـن و گـردکـانـها را بدید

صبح زود از خواب پرید و با خود گفت چی شده که یارم نیامده. دید آستینش هم پاره شده و یک چیزی هم در جیبش هست. دست کرد دید چند گردوست.

604    گفت : ای شاه ما همه صدق و وفاست        آنچه بر ما میرسد آنهم ز ماست

عاشق گفت. ای شاه ما یعنی ای معشوق ما. معشوق ما سراسر صدق و وفاست، راست میگوید آمده. این بلائی که سر من آمده من خودم سر خودم آورده ام. مولانا اینجا به احتمال زیاد بیتی از شعر ناصر قبادیانی که بصورت ضربالمثل آمده گرفته  که میگوید از ماست که بر کاست. آنچه بر ما میرسد آنهم زماست. ناصر قبادیانی مثالی را میآورد که یک عقابی از سر سنگی بهوا بلند شد و خیلی با منیت, پرواز بطرف اوج آسمان کرد و با خود میگفت من یک پشه هم روی زمین باشد می بینم و چیم و چیم. در این موقع کسیکه تیر انداز خیلی خوبی بود کمانش را کشید و تیری بطرفش رها کرد و تیر باو خورد و سپس بزمین خورد و مثل یک ماهی در روی زمین شروع کرد به پرو بال زدن و جان دادن. با خودش گفت این یک تیکه چوب است و در سر آن هم یک تیکه آهن. این چطور توانست مرا از اوج بزمین بیاندازد؟ وقتی خوب نگاه کرد دید پر خودش بسر این چوب است. سابق بر این برای اینکه تیر ها برد بیشتری داشته باشند, پر عقاب را می بستند به ته تیر و این برد تیر را بیشتر میکرد. با خود گفت همی پر خودم باعث شده تا این تیر به این بالا بیاید. با تأسف گفت که از ماست که بر ماست. پیام آن اینست که آنچه در زندگی می بینیم خیلی هایش نتیجه و بازتاب عملیات خود ماست ولی ما بگردن دیگران میاندازیم. مولانا میخواهد بگوید آنها که مدعی عشق هستند و از عشق دم میزنند، هنوز بکمال نرسیده اند و بوئی از عشق نبرده اند. هرچه قدر ادعای عشق بیشتر کنند دلیل بر اینست که با کمال بیشتر فاصله دارند و مثل کودکان بازی گوش هستند که باید گردو بازی کنند.

605    ای دلِ بی خواب! ما  زیـن  ایـمـنـیِم        چون  حَرَس بر بام  چُوبک  میزنیم

مولانا از داستان بیرون آمده و دارد با خودش صحبت میکند. ما زین یعنی ما از این غفلت از این که معشوق را گذاشتن و خواب رفتن. ما از این بابت در امان هستیم. حَرَس جمع حارس است. حارس آن شبگردهائی بودند که در کوچه ها راه میافتادند برای حفظ امنیت شهر. اینها دوتیکه چوب داشتند و این چوب ها را بهم میزدند و تق تق صدا میکرد. این را میگویند چوبک زدن. این حَرَسها اینکار را میکردند که دیگر حارسها را خبر کنند و ضمنا یک هشداری هم بود که مواظب باشند خواب نروند. مولانا میگوید من هم مثل حارس ها به پشت بام میروم و چوبک میزنم و نه تنها خودم غافل نمیشوم بلکه نمیگذارم دیگران هم غافل از این بابت بشوند. ما همیشه بیداریم و از خواب غقلت ایمن هستیم.

606    گردکان ما در این  مِطحَن  شکست        هرچه گوئیم از غم خود اندک است

مِطحَن یعنی آسیاب. میگوید گردوهای من در آسیاب عشق شکسته و کسی نمیتواند در جیب من گردو بریزد و بدینوسیله غافل بودن مرا بمن گوشزد کند. من غافل نیستم و بیدارم و غم عشق دارم و هرچه از غم عشقم بگویم کم گفته ام.

607    عـاذلا چـنـد  این   صَـلای   ماجرا        پند  کم  ده  بعد  از این  دیوانه  را

عاذل یعنی ملامت کننده. صَلا در ابتدا این بود که عربهای بیابان نشین میرفتند بالای تپه ها و آتش روشن میکردند برای اینکه کسانیکه راه خودشان را گم کرده اند، راه خودشان را پیدا کنند. آنها یک نوع راهنمای مسافرین و کاروانها بودند. اینکار را میگفتند صَلا زدن. کلمه ماجرا مربوط میشود به یک اصطلاح صوفیانه. در خانقاههای قدیم وقتی یک صوفی یک خطائی میکرد، صوفیان دیگر او را تنبیه میکردند. آن تنبیه کردن را میگفتند ماجرا. میگوید ای ندامت کننده و ای سر زنش کننده چقدر من را صدا میکنی که اینطرف بیا و یا آن طرف بیا و چقدر با این صلاا های خودت بمن ماجرا میدهی و مرا تنبیه میکنی؟ بعد از این پند بمن کم بده، من دیوانه از عشق هستم و دیوانه پند پذیر نیست.

608    من نخـواهم عشوه  هجران  شـنـود        آز مـودم  چـنـد  خـواهـم  آزمـود؟

عشوه یعنی فریب. میگوید من فریب این زرق و برق ها را نخواهم خورد و فریب هجران و

فراق را هم نخواهم خورد و در عشقم پایدارم. امتحان کرده ام چند بار امتحان بکنم؟ آن شور و حرارت عشق در من تمام شدنی نیست. من گول این سرزنشهای تو را نمیخورم زیرا این موضوع را آزمایش کرده ام.

609    هرچه  غیـر شورش و دیوانگی ست        اند راین ره  دوری و بیگـانگی است

اندر این ره یعنی در راه عشق. عشق شورش و دیوانگی میخواهد. عاشق باید پُر شور و دیوانه باشد. هرچه در راه عشق بجز این شور و دیوانگی باشد، بیگانه از عشق بودن است.

610    هین بِنه  بر پایـم  آن  زنجـیـر  را        کـه  دریـدم  سلسله   تـدبـیـر   را

سابق بر این به پای دیوانه زنجیر می بستند. سلسله بمعنای زنجیر است. میگوید تدبیر و چاره جوئی مثل زنجیر است. در راه عشق تدبیر و چاره جوئی بدرد نمیخورد. عاشق باید خودش را به آب و آتش بزند. اگر بخواهد تدبیر و چاره جوئی بکند مثل اینست که زنجیر به پای دیوانه زده اند. من دیوانه ام ولی زنجیر به پایم نمی پذیرم و تدبیر هم ندارم.

611    غـیـر  آن  جـعـدِ   نگار   مُـقـبـلَـم        گـر دو صد زنجـیـر آری بُگـسـلم

جعد یعنی پیچ و خَم. چین و شکن ذلف یار را تشبیه میکنند به زنجیر. میگوید اگر بخواهی پای من را به زنجیر ببندی با چین و شکن ذلف یارم ببند. غیر از ذلف زنجیر مانند یارم هر زنجیر دیگری بیاوری و اگر دویست تا زنجیر هم بیاوری من آنها را پاره میکنم.

612    عشق و ناموس ای برادر راست نیست        بر دَر ناموس ای عاشق مَه ایست

ناموس معانی مختلفی دارد و آنچه که مردم عام فکر میکنند نیست. در اینجا ناموس یعنی شهرت و خوشنامی. مَه ایست یعنی توقف مکن. میگوید ای عاشق و ای برادری که عاشق شدی, خوشنامی در عشق بدرد نمیخورد و فکر بد نامی و خوشنامی را مکن. باید عشق را ادامه بدهی و به معشوقت برسی. راست نیست یعنی درست نیست. اگر کسی دنبال خوشنامی باشد که بدنبال معشوقش نمیرود. پس بر در خانه خوشنامی توقف مکن یعنی اگر من تکان بخورم بد نام میشوم, باشد بد نام بشو و توقف نکن. اگر توقف کنی مثل اینکه بر در خانه خوشنامی ایستاده ای.

613    وقت آن آمد  که  من عریان  شوم        نقش  بگـذارم  سراسر جان  شوم

ببینید که چه شوری پیدا کرده. عریان شوم یعنی این تعلقات دست و پا گیر زندگی را که مثل لباسی که آدم می پوشاند من را پوشانده.من این لباس را میکنم و بدور میاندازم. این تعلقات غیر ضروری فساد آفرین که هیچ ضرورتی ندارد بجز فساد، مثل لباسی که تن یک نفر را می پوشاند دور و بر وجود من را گرفته، من این لباس را بدور میاندازم. نقش یعنی ظاهر. جان یعنی روح. ظاهر را دور میاندازم، تمام وجودم تبدیل به روح میشود.

614    ای  عَـدُّوِ  شرم   و  انـدیـشه  بـیـا        که  دریدم  پــرده  شـرم  و حــیـا

عدوّ یعنی دشمن, شرم دوتا معنی مختلف دارد. یک شرم یعنی خوب و یک شرم یعنی بد. دو معنی عکس هم دارد. شرم خوب یعنی پسندیده یعنی دوری از کار های زشت، شرم بَد یعنی دوری از فرا گرفتن معرفت و معنویت و دوری از پرسیدن چیزهائی که نمیدانم. خیلی از آدمها هستند که چیزی را نمیدانند و میدانند که این آدم میداند و نمی روند و سؤال کنند, خجالت میکشند و شرم دارند. میگویند اگر من بروم و سؤال کنم آین آقا میفهمد که من نمیدانم. پس همیشه در نادانی و تاریکی بمان. این که شرم ندارد. اگر نمیدانی باید بروی و بپرسی. این شرم تو شرم نا پسند است. میگوید من پرده آن شرم و حیای ناپسند را دریده ام و من باید بجلو بروم, من دیگر معنویت را باید یاد بگیرم و درک بکنم و بفهمم و بپرسم. البته این مطالب را میگوید که ما را ارشاد کند و بفهماند، وگرنه خودش باین معنویت رسیده.

615    ای ببسـته خوابِ جان  از جـادوئی        سخت دل یارا  که در عالم تـوئی

616    هـین گلوی صـبـر گیرو می فشـار        تا خُنک گردد دلِ عشق ای سوار

ای ببسته خوابِ جان یعنی راحتی را بر خواب ِ روح بسته, من روحم بخواب نمیرود و روحم همیشه بیدار است. جادوئی یعنی جادو کردن و جادوگری. میگوید خیلی از کسان هستند که دچار سحر و جادو شده اند؛ گوئی که در باره شان سحر و جادو کرده اند. اینها نمیخواهند بیدار بشوند. ولی من این گونه نیستم و جانم و روحم خواب برویش بسته شده. آن جادوگری را هم برویش بسته ام و کسی نمیتواند مرا جادو بکند. سخت دل یارا یعنی ای یار بی نیاز. اشاره اش به خداوند است. منظور از سخت دل بودن اینکه بخدا رسیدن همچون آسان هم نیست و زود هم نمیشود باو رسید. مثل معشوقی میماند که دارد سخت دلی میکند. میگوید ای خدا کاری بکن که من دیگر صبر نداشته باشم, و زنجیر صبر را پاره کنم و بطرف تو بیایم. گلوی صبر را بگیر و فشار بده و خفه کن تا من از دست صبرم راحت بشوم تا اینکه دل عاشق من خُنَک بشود. برای اینکه اگر صبر داشته باشم هیچوقت به معشوقم نمیرسم. این صبر مرا از بین ببر. ای سوار یعنی ای کسیکه بر همه چیز در جهان هستی مسلط هستی.

617    تا نسوزم کی خُـنُک  گردد  دلـش         ای دلِ مـا  خـانـدان   و مـنـزلش

تا من از آتش عشق نسوزم کی خُنَک کردد دلش. دلِ چه کسی خنک میشود؟ دلِ عشق خنک میشود. من باید بسوزم تا این دل عشق خوشحال بشود. خاندان را بجای خانه و معوا بکار برده و میگوید دل من خانه و منزل خداست. برای اینکه این معشوق مثل همه معشوقهاست. معشوق میخواهد که عاشقش بسوزد و  رنج ببرد. عاشقش در عذاب باشد. آن مبدأ آفرینش هم همین را میخواهد. او هم معشوق ازلیست و میخواهد که عاشقش برایش بسوزد و رنج ببرد برای اینکه اصلا تا این فرم نشود اصلاً عشق معنی و مفهومی پیدا نمیکند. عشق وقتی معنی پیدا میکند که عاشق برای رسیدن به عشق بسوزد. بعبارت دیگر عشق وقتی معنی میکند که معشوق ناز بکند و هرچه بیشتر دل عاشق را بسوزاند. اینکه عاشقان حقیقت رهسپار کوی حقیقت هستند باین خاطر اینکه حقیقت مثل یک معشوق هست دل اینها را سوزانده. وقتی دلشان خُنک میشوند که به معشوقشان برسند.

618    خانه خود را همی سوزی  بسوز        کـیست آنکس که بگـویـد لا یَجُوز؟

لا یجوز یعنی جایز نیست. ای مبدأ حقیقت دل من خانه توست و تو داری دل من را میسوزانی، هرچه بیشتر بسوزان و این کیست که بتو بگوید چرا میسوزانی و اجازه نداری!

619    خوش بسوز این خانه را ای شیرمَست        خانه عاشق چـنـیـن اولیتر است

ای معشوقی که مثل شیر مست هستی و اینقدر مسلط هستی و اینقدر قدرت مند هستی, دل من را بسوزان. دل من خانه توست و دل من عاشق توست و خانه سوخته بهتر است از خانه نسوخته.

620    بعد از این،  این سوز را قـبله کنم        زانکه شمعم من، بسوزش روشنم

قبله کردن از کلمه مقابل کردن است, مقابل چیزی ایستادن یعنی قبله کردن. میگوید بعد از این سوختن دلم را قبله خودم میکنم و به او روی میآورم و در برابرش سجده میکنم برای اینکه من شمعم و به سوزش روشن میشوم. اگر که شمع نسوزد که خاموش است. شمع باید بسوزد که روشن باشد. ای شمع تو میخواهی روشن باشی پس باید بسوزی. شمع نمیتواند بگوید که من میخواهم روشن باشم ولی نسوزم. من شمعم و با سوزش روشنم.

Loading

07.6 تردّد

تفسیر   :

آنچه که در این قسمت مولانا مورد بحث قرار میدهد براستی دنباله قسمت گذشته است. در قسمت گذشته مولانا صحبت از تردید کرد و این تردید را از اختیاری دانست که به بشر داده شده و متذکر شد که درمیان موجودات تنها انسان است که خلقت خاص خودش شعور مند است, اندیشمند است و مختار است و همه اینها باعث میشود که تردید پیش بیاورد. بگونه ایکه مولانا گفت این تردید بسیار رنج آور است. ودر همان قسمت از خدای خودش خواست که خدایا یک راه جلوی من بگذار و ده راه جلو من مگذار. برای اینکه وقتی ده راه جلوِ انسان باشد، آنوقت موضوع تصمیم گیری  و اختیار را پیش میآورد و بعد ممکن است که کدام یک از راه ها را انتخاب کنم او را رنج بدهد و با وجود اندیشیدن و راه انتخاب کردن و اشتباه بکند. چون که این قسمت دنباله قسمت قبلی ست پس بدون ذکر مقدمه بیشتر بخواندن و تفسیر کردن می پردازیم.

408    در تردّد  مانده ایم  اندر دو کار        این  تردّد کـــی  بُوَد  بــی  اختـیـار

میگوید بدون داشتن اختیار هرگز تردیدی پیش نمی آید. تردید زمانی پیش میاید که گزینش پیش بیاید.

409    “این کنم یا آن کنم” او کـی گُــوَد        کـه دو دست  و پای او بسـته بـود

گوَد از فعل ماذی گفتن است. میگوید اگرکسی دست و پایش بسته باشد کی میگوید که من اینکار را بکنم و یا آن کار را بکنم. هیچوقت نمیگوید چون دست و پایش بسته است و هیچ کاری نمیتواند بکند. و وقتی نمی تواند هیچ کاری بکند بنا بر این تردید هم برایش پیش نمی آید.

410    هیچ باشد این تردد   در ســرم ؟        که: ” روم در بحر یـا بـالا پرم؟”

411    این تـردد هست که  مَوصل َروَم        یـا بـرای سِحـر تـا  بـابِـل  روم؟”

این دوتا بیت را باهم میخوانیم چون دارد با همدیگر مقایسه میکند. در بیت اول اصلا تردید نیست و اصلا نمیتواند باشد. در مصراع دوم میگوید من هیچ وقت در سرم تردد پیدا میکنم که روی آب دریا راه بروم و یا بالا بپرم.؟ بین اینکه من روی آب دریا راه بروم و یا بپرم به بالا و پرواز کنم و چون هیچ کدامش را نمیتوانم بکنم پس تردیدی هم ندارد. در بیت دوم موصِل در قدیم یکی از شهر های شمالی عراق بود و اکنون هم هست و بسیار پر رونق و مرکزتجارت و داد و ستد بود و در کنارغربی رود دجله واقع شده. در مصراع بعدی بابِل هم یکی از مترقی ترین شهر های آن زمان بوده و در بین النحرین که آنهم در همان حوال قرار گرفته و این بینالنحرین مرکز تجمع جادو گران بود. حالا مولانا میگوید بین دو چیز باید انتخاب بکنم. آیا بروم به موصِل و به تجارت مشغول بشوم و یا اینکه نه بروم به بابل و سحر و جادو یاد بگیرم. هردو کارش را میتوانم بکنم و بهمین دلیل برایم تردید پیش میآید. اما در بیت اول اختیار هیچکدام از گزینه ها را نداشتم, نه پرواز و نه روی آب راه بروم. بنا بر این هیچ تردیدی نداشتم. با این مثالها مولانا میخواهد بگوید که این تردیدها در اثر داشتن اختیار پیش میآید. 

412    پس   تردد  را   بـبـایـد  قـدرتــی       ورنه آن خـنـده  بوَد  بـر سـَبـلَـتـی

پس کسی تردید برایش پیش میاید که قدرت دو یا چند کار را داشته باشد. اگر توانائی دو یا چند کارا نداشته باشد, و تردید برایش پیش بیاید آنوقت دارد بر سبیل خودش میخندد. بر سبیل خود خندیدن یا بر ریش خود خندیدن یعنی خود را مسخره کردن. سلبت بمعنی سبیل است. برای اینکه تردید بپیش بیاید اختیار لازم است, قدرت و توانائی لازم است. اگر این قدرت نباشد باز هم تردید پیش بیاید برای کسی، آنکس دارد بریش خودش میخندد. 

413    بر قضا  کم  نه  بـهـانه ای جوان        جُرم خود را چون نهی بر دیگران

مولانا کم کم از مسئله تردید و اختیار بیرون میآید و بدنبال آن وارد مطالب دیگر میشود که از همین بیت شروع میشود. وقتی کسی میخواهد یک کاری را شروع بکند! این کار یا خوب است و یا بد است. این بد بودنش را بگردن دیگران نیانداز. بر قضا کم نه بهانه، بسیار از کسان هستند همی الان در جامعه ما که کاری را انجام میدهند و میگویند این کار قضا و قدر بود و من جز این نمیتوانستم بکنم و این قضای الهی بود و من کار دیگری نمیتوانستم. هیچ همچون چیزی نیست و اینها بهانه است که کسی یک کاری را میکند و بدیهای آن را گردن قضا میاندازد. افکنی خود را درچه و گوئی قضا و قدر است. تو خودت  را انئاختی در چاه و میگوئی که قضا و قدر است.

مولانا میگوید اشتباهات خودت را بگردن هیچ کس نیانداز و حتی بگردن قضا و قدر هم نیندازو اینست که هروقت مولانا گفته اختیار دارید با مسئولیت هم گفته. وقتیکه کار ها با مسئولیت قرار گرفت, کارها مورد بازرسی قرار میگیرد و وقتیکه مورد بازرسی قرار گرفت, داوری پیش میآید که حالا چرا این کار را کرد و چرا این کار را نکرد. جرم خود را چون نهی بر دیگران. یعنی چگونه جرم خودت را بر گردن دیگران میگذاری؟. تقصیر از خودت هست که رفتی و اینکار را کردی.

           راه است و چاه و دیده بینا و آفتاب        تا هر کسی نگاه کند پیش پای خویش

414    خون کند زَید و قصاصِ او به عَمر؟     مِی خورد عَمر بر احمد حَدِّ خمر؟

خون کند یعنی یک کسی را بکشد. کلمه زید و عَمر یعنی دو شخص نا مشخص.قصاص یعنی پاداش به مثل. مولانا یک سؤال میکند که یکی آدمی را کشته و قصاصش به عَمر میرسد که عَمر را بگیرند و بکشند؟ در مصراع دوم میگوید که می را یکی خورده و باید دیگری را تنبیه کرد؟. نه. در دین اسلام که می خوردن حرام بود تنبیه داشت و این تنبیه های مذهبی را حَدّ میگفتند. حَدّ یعنی ضربه شلاق زدن و یا چند روز توی زندان انداختن. میگوید می خورد عَمر ولی احمد را میگیرند و شلاقش میزنند. میخواهد پاداش کار هر کسی بخودش بر میگردد.

415    گِرد خود بَر گَرد، و جُرمِ خود ببین        جنبش از خود بین  وَ از سایه مبین

گرد خود بر گرد یعنی به پیرامون خودت نگاه کن, منظور اینکه بدور وضع زندگیت نگاه کن و تمام زندگیت را خوب بر گرد و نگاه کن و ببین چهکارهائی کرده ای. اگر بر گردی و نگاه کنی و تعصب هم نداشته باشی و آدم با انصافی باشی جرمت را پیدا میکنی و آنوقت با خودت میگوئی اینجا من اشتباه کردم چون وجدان را نمیشود گول زد و همگی هم این وجدان را دارند. وقتیکه دور و بر زندگیت را نگاه میکنی می بینی که تقصر از خودت هست وگرنه مثل کسی هستی که دارد راه میرود و سایه اش هم دارد حرکت میکند و میگوید این تقصر سایه من است و تقصیر از من نیست.

416    که  نخواهد  شد  غلط  پاداشِ  میر        خصم را میداند آن مـیـر بصـیر

میر کوچک شده امیر است و امیر یعنی فرمان روا. پاداش یعنی آن عوض و سزا. در مصراع دوم خصم بمعنی دشمن است ولی در اینجا بکلی معنایش عوض میشود در اینجا یعنی خطا کار. میداند یعنی میشناسد و بصیر یعنی بینا و دانا. میگوید نتایج کار خودت را بعلت کار خودت بدان و این پاداش و سزا و جزائی هستش که آن فرمانروای کل هستی بتو داده. این میر بینا و دانا همان فرمانروای کل هستی هست. برای اینکه آن کل هستی قانون دارد، و آن قانون هست که این جزا را بتو میدهد. گفته بودیم که این جهان هستی همه اش روی قانون ریاضیّات نوشته شده. بد میکنی بد می بینی این رفتار فرد به فرد است و نه چیز دیگر. این قانونگذار کل و این نیروی کل که کل جهان هستی در اختیار و سلطه او هست میداند و کارها را می بیند و بیناست و مطابق آنچه که می بیند پاداش میدهد. تعجب نکنید هر عملی عکس العملی دارد.

417    چون عسل خوردی نیامد  تب بغیر        مزد روز تو نیامد شب به غیر

سابق بر این و بعضی از پزشکان میگفتند که مردم بعضیها سرد مزاجند و بعضی گرم مزاجند. این باور پیشینیان بود. بعضی از مواد هم گرم هستند و بعضی هم سرد هستند. مثلا وقتی شما هندوانه میخورید برای شما سرد مزاجی ایجاد میکند و وقتی عسل میخورید گرم مزاجی ایجاد میکند. حالا این گرم مزاجی را مولانا تحت عنوان تب  میگوید. این هم اصطلاحی بود که سابق میگفتند. وقتیکه یکی خیلی گرم مزاج بود و گرمی مزاجش زیاد میشد، میگفتند تبش زیاد شده و این بمعنی اینکه تب کرده باشد نبود. در مصراع اول میگوید وقتی عسل میخوری آن گرمی زیاد ی که پیدا میکنی به دیگری سرایت نمیکند. در مصراع دوم میگوید تو که داری از صبح تا شب کار میکنی و مزدور هستی وقتی میخواهی مزدت را بگیری, آخر شب که میشود مزد کار تو را بدیگری نمیدهند. مزد کار تو را بتو میدهند. باز میخواهد هرکس مسئول عمل خویش است.  

418    در چـه کردی جهد کان واتو نگشت؟        تو چه کاریدی که نامد رَیعِ کَشت؟

واتو نگشت یعنی بتو بر نگشت. رَیع یعنی محصول. کَشت همان کِشت است که ما میگوئیم. در چه کاری کوشیدی که نتیجه آن بتو باز نگشت؟ هیچی. چه چیزی را کاشتی که محصولش را بدست نیاوردی؟ هیچی، هرچه کاشتم محصولش را هم بدست آوردم. هر کسی آن بدست آورد عاقبت کار که کَشت. هرچه بکاری همان را درو میکنی. برو در زندگیت بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. در کوهستان جلو کوه بایستید با صدای بلند دشنام بدید, فحش و نا سزا بدید. این ارتعاشات صوتی میرود و میخورد بکوه و بر میگردد عینا بخود شما. شما دشنام داده اید، دشنام به شما بر میگرداند. شما حرفهای خوب و قشنگ زده اید کوه هم حرفهای قشنگ و خوب بشما بر میگرداند. بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. این کوه قانون زندگیست. این کوه آن قانونیکه آن قانونگذار طبیعت که سلطه دارد بر همه جهان هستی تعیین کرده و این را از روی قوانین فیزیکی معمولی هم داریم می بینیم.

             این جهان کوه است و فعل ما ندا       باز گردد و ندا ها را صدا

ارتعاشات صوتی که ما میفرستیم بکوه نداست و آن چیزیکه بر میگردد صداست.

419    فـعـل تـو که زایـد از جان و تـنـت        همچو  فرزنـدت   بگیرد   دامـنـت

وجود ما از دوقسمت درست شده, یکی جان ما وروح و روان ماست  و دیگری جسم ما. حالا وقتیکه میگوید از جان و تنت یعنی کل وجوت. فعل یعنی کاروعمل. عملی که دارد از تو سر میزند, دارد از وجود تو سر میزند. نتیجه اش میآید و دامن تو را میگیرد, همانگونه که یک طفل دامن مادرش را میگیرد. نتیجه آن عمل هم دامنگیر خودت میشود.

420    فعل را در غـیبت صورت مـیکنند        فـِعـل دزدی  را، نـه داری میزنند؟

421    دار کی مـانَـد  بـدزدی؟  لیک  آن        هست  تـصـویـر  خدایِ غـیب  دان

فعل یعنی کار یک شخص و یا کار مردم. در غیب یعنی پیشگاه مبدأ حقیقت و در عالم برین. صورت میکنند یعنی مجسم میکنند. فعل دزدی را اینطور نیست که برایش داری بر پا میکنند؟ چرا اینطور هست. سابق بر این اگر دزدی با اسلحه میرفت و دزدی میکرد مجازاتش دار زدن بود. این دزدی که اینجا میگوید دزدی مسلحانه است. در بیت دوم میگوید دار کی ماند همانند دزدی؟  اما این تجسم را تصویر یست که خدای غیبدان میکند. خدای غیب دان آن مبدأ حقیقت که مبدأ قانونگذاری کل طبیعت است. اوست که دارد اینطور تصویر و تجسم میکند که دزدی با اسلحه جوابش دار است.

422    در دلِ شـحـنه چـو حـق  الهام  داد        که چنین صورت بسازاز بهرِ داد

داد یعنی عدل. شِحنه آن شبگرد و پاسداری بود که در شهر راه میافتاد و از کارهای خلاف قانون جلو گیری میکرد و بطور کلی شحنه مأمور نظم شهر بود. میگوید آن مبدأ حقیقت الهی بدلش انداخته یعنی به ضمیرش و باطنش اینگونه گفته که جواب دزدی با اسلحه دار است. در مصرع دوم میگوید: که چنین صورت, شکل این دار, ظاهر این دار بساز یعنی یک چنین داری را درست کن از بهر عدل و داد گستری. دزدی با اسلحه, عدل داد میگوید باید که بدارش بزنند. آیا خود شحنه دارد این تصمیم را میگیرد؟ نه. قانونی هست که دارد باو میگوید این کار را بکن.

423    تا تو عالـم باشی  و عادل ، قضـا        نا  مـنـاسب  چـون دهـد داد و سـزا

تا یعنی تا زمانیکه, مادامیکه تو دانا باشی یعنی بدانی که چکار باید بکنی، عادل باشی یعنی دادگر باشی، در اینجا قانون الحام گرفته از حقیقت است. این نا مناسب جزای تو را نمیدهد.

424    چون که حاکم این کند  اندر گزین        چون کند  حکم احکَمِ  این حاکـمـیـن

حاکم، حاکم شرع است. اندر گزین یعنی تصمیم گرفتن در صدور حکم. در نظر بیاورید که یک شخصی در شهر خطائی کرده است. او را نزد حاکم میبرند که در باره این خطاکار حکم صادر کند. این حاکم طبق سلیقه شخصی خودش تصمیم نمیگیرد. اوتصمیمش طبق قانونست که در طبیعت وضع شده است و حالا مطابق همان قانون رفتار میکند. چون یعنی چگونه حاکمی که از همه حاکمها حاکمتر است و آن فرمانفرمائیکه از همه فرمانروایان فرمان او روا تر است و احکم حاکمین است یعنی اینکه حکمی که صادر میکند بهترین حکمهاست. وقتیکه حاکم شرع اشتباه نمیکند، آن قانون گذار چگونه اشتباه میکند؟ او اشتباه نمیکند.

425    چون بکاری جـو نـرویـد غـیـر جـو        قرض تو کردی، ز کهِ خواهد گرو

اگر تو جو کاشتی، جو درو خواهی کرد. در مصراع دوم میگوید تو میخواهی قرض بکنی باید در مقابل قرضی که میکنی تو باید گرو بگذاری. هرکسی گروئیش را خودش باید بدهد.

ولی بیشتر ما ها مردمانی هستیم که جو میکاریم و انتظار گندم داریم. ما موقع کاشتن توجه نکردیم که این جو هست که ما داریم میکاریم و موقع برداشت تعجب میکنیم که گندم خیالی ما چطور شد که تبدیل به جو شد؟

426    جـرم خود  را بر کسی  دیگر  منه        هوش و گوش خود بدین پاداش دِه

میگوید که جرم و خطای خودت را بر گردن دیگری میانداز. هوش و گوش جانت را باز کن و ببین من چه میگویم. شنیدن با گوش کردن فرق دارد.

427    جُرم بر خود نه که تو خود  کاشتی        با جــزا و عـــدلِ  حق  کُـن  آشـتـی

خیلی از ما ها با حقیقت قهر هستسم و پشت به حقیقت کرده ایم و حقیقت را نمی پذیریم. مولانا میگوید با حقیقت آشتی کن. اگر میخواهی آرامش داشته باشی, و اگر میخواهی که زندگی خوبی داشته باشی، این راهی دارد. یکی از این راه ها باهم آشتی کردن است. ولی ما سعی میکنیم که حقیقت را وارونه جلوه بدهیم. اینکه میگوئیم جوینده راه حق! یعنی چی؟ یعنی جستجو گر حقیقت. کدام حقیقت؟ چه چیز را جستجو میکند و کدام حقیقتی را میخواهد پیدا بکند؟  جدا کردن بد ها را از خوب ها, که کدام خوب است و کدام بد است, کدام عقل است و کدام ظلم است. اینهاست و آشتی کنیم با هم. بخودمان دروغ نگوئیم و به حقیقت پشت نکنیم.

428    رنـج را  بـاشـد  سببِ   بـد کردنـی        بَـد زفعـل خود شناس  از بخـت  نَی

تو داری رنج می بری؟ هر چیزی  سببی و علتی دارد, در زندگیت رنج می بری ؟ تو در زنگیت بد کردی. رنج را باشد سببِ بد کردنی. تو رنج خودت را می بینی اما بد کردن خودت را نمی بینی. چند بیت قبل گفت که دوری در زندگیت بزن و ببین کجا بد کردی. هیچ چیز بی علت و بی سبب نیست. رابطه علت و معلولیست. این جهان هستی بر اساس رابطه علت و معلولی بنا شده. عملی که من میکنم این معلول است. حالا علتش چیست. هیچ کاری و هیچ فعلی بی علت نیست. باید علتها را جستجو کنیم. همیشه میگوئیم که من آدم بد بختی هستم همیشه بد میآورم و.. اینها نه از لحاظ علمی قابل قبول است و نه از لحاظ مذهبی و نه از لحاظ عرفانی قابل قبول است. اصلا این نحوه تفکر پذیرفته نیست. وقتیکه ما بدنیا میآئیم نه خوشبخت هستیم و نه بد بخت و این ما هستیم که خودمان را خوشبخت میکنیم و یا بد بخت میکنیم. این بحث ما مربوت است فرد بفرد. عملی که یک فرد به فرد دیگری میکند.

429    آن نظر در بخت  چشم  اَحوَل  کند        کـلـب  را  کهدانی و  کــاهـل  کـنـد

نظر در بخت کردن یعنی توجه به بخت کردن. خیلی از افراد هستند که به فالگیر میگویند یک فال برای من بگیر ببینم بخت من چیست. مولانا میگوید اصلا نظر باینها نکن. اگر چشمت را باین چیزها بیافکنی, چشم دلت را لوچ میکند. احول یعنی لوچ, لوچ هم یعنی دو بینی. یعنی واقعیّت را نمی بینی. در مصراع دوم کلب یعنی سگ. کهدانی یعنی جائیکه در آن کاه در اسطبل میریزند. کاهل هم یعنی تنبل. نفس آدمی را مولانا تشبیه کرده به سگ گله. برای اینکه سگ گله بهمراه گله به کاهدانی میرود. میگوید چه جای خوبیست گرم و نرم است صاحب گله میآید بمن آب و غذا میدهد و اینجا جای راحتیست. آن سگ را تنبل و اهل کاه دانی میکند و وقتی تنبل شد دیگر از طویله بیرون نمی آید که برود با گله و پاسداری بکند. سگِ نفس خودت را تنبل مکن. وقتی که نظر در بخت بکنی حقیقت ها را نمی بینی و نفست تبدیل میشود به سگی که اقامتش در کاهدانیست.

430    مُتهَم کـن نـفـسِ خـود را  ای  فتی        مُتّهم   کـم   کـن  جـزای  عــدل  را

فتی دو معنی دارد که اینجا یکی از آنها صادق است. یکی بمعنی جوانمرد و دیگری جوان. اینجا بمعنی جوان است. چرا جوان؟ برای اینکه بی تجربه است و تقصیری هم ندارد. آن کسانیکه داوریهای نا درست میکنند جوان هستند و تقصیری هم ندارند. میگوید ای جوان عدل و داد را متهم مکن و بجای آن خودت را متهم کن.

432    در فسونِ نفـس کم  شو  غرّه  ایی        کـا آفـتـاب  حق   نـپـوشد   ذرّه  ای

فسون یعنی افسونگری, حیله و مکر. غرّه شدن یعنی فریفته شدن. کافتاب حق یعنی که آفتاب حقیقت، حقیقت آفتاب مانند. نپوشد یعنی مخفی نکند. مولانا توصیه میکند که بهوش باش و مواظب باش, اینقدر فریب و گولِ نفس حیله گر خودت را نخور. فریفته آن حرف ها و نفس اماره خودت نشو، نفسی که امر میکند به زشتیها, برای اینکه حقیقت مثل خورشید است و این خورشید همه ذرات را می پوشاند یعنی بهمه ذرات می تابد این خورشید آسمان است ولی خورشید معنی و حقیقت هم بر همه ذرات وجود بر همه موجودات می تابد و چیزی را پنهان نمیگذارد. ما ها هستیم که خودمان را قایم میکنیم. خورشید حقیقت دارد می تابد ولی ما میرویم و زیر آن سنگها خودمان را مخفی میکنیم که آن نور حقیقت بما نتابد. آن سنگها کدام سنگهاست؟ آن بهانه هائی که میآوریم و با آنها خودمان را گمراه میکنیم در حالیکه خورشید حقیقت کاملا ما را می بیند.

433    هست ایـن ذراتِ  جسمی  ای مفید        پیش این   خورشید  جسمانی   پـدیـد

434    هـست  ذرات  خـواطر و  افـتـکار        پـیِشِ    خـورشیدِ    حقایق   آشــکار

ذرات جسمی یعنی ذرات مادی. ای مفید یعنی ای کسیکه فکر میکنی در زندگی مفید هستی و سودمند هستی ولی نیستی! پیش این خورشید جسمانی همه چیز آشکار است. خورشید جسمانی خورشید آسمان است. دربیت دوم, هست ذرات خواطر, خواطر یعنی خاطر ها باطن ها و ضمیر ها, وافتکار یعنی فکر ها, اندیشه ها و فکر کردنها و همه ذرات خاطر ها در برابر خورشید حقیقت نمایان است همانگونه که ذراتی که روی خاک افتاده در این طبیعت دانه بدانه  دربرابر خورشید آفتاب است. ما خودمان را نمیتوانیم قایم کنیم از پیش خورشید حقیقت و از نور حقیقت. آن میفهمد  و ما داریم خودمان را قایم می کنیم. ما داریم میرویم توی غار مثل خفّاش. ولی خورشید حقیقت می فهمد و از تابندگیش هم کم نمیشود. میخواهی از توی غار بیرون بیا و خودت را در برابر خورشید حقیقت قرار بده تا راه درست بتو نموده بشود و یا در همان غار بمان و در ظلمت زندگی بکن. ارزش خورشید حقیقت کم نمیشود اگر تو خودت را قایم بکنی. فراموش نکن که بر میگردیم به مطلب کلی که تو مسئول عمل خودت هستی, اختیاری که داری اختیار با مسئولیت است و وقتی که میخواهی بدرون خودت و به وجدان خودت مراجعه کن و بدان که پشت کارت مسئولیت است یعنی از تو سؤال میشود و باید پاسخگو باشی. پاسخت باید قابل قبول باشد و نه بهانه و ساختگی. اول بیاندیش و بعد کارت را انجام بده.

Loading

06.6 دو شاخه اختیار

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی, سخن از اختیاراتیکه به انسان داده شده. مسئله جبر و اختیار یکی از مسائل پیچیده ایست که از دیر باز اندیشه کنجکاو بشر را بخودش متوجه کرده و این مسئله پیشینه دیرینه ای دارد.  در میان اندیشه وران عهد باستان نخستین کسی که بطور شایسته یعنی آن چنان که باید و شاید در باره مسئله جبر و اختیار پرداخته و صحبت کرده ارسطوی یونانیست. فیلسوفان و اندیشمندان و حتی پیشوایان مذاهب گوناگون هم بدنبال ارسطو، دنبال این بحث را گرفته اند و این مسئله جبر و اختیار را تا آنجا که ممکن بوده بیان کرده اند و در باره اش کتابهای مختلف نوشته شده و رساله ها و مقاله ها نوشته شده و با وجود گذشت زمان از زمان ارسطو تا بحال هنوز این پرونده بحث جبر و اختیار باز است و در باره آن صحبت میشود.  این مسئله جبر و اختیار در انظار مردم یک پیکار اندیشه ایجاد میکند یعنی چون دو اصل متضاد هست در باره اش فکر میکنند  و همین باعث رشد مغز و تکامل مغز میشود و در مسیر زندگی همه انسانها این مسئله جبر و اختیار وجود دارد و شاید اینطور باید بوده و هست که بشر در سر یک دو راهی واقع بشود که این راه درست است و یا آن راه درست است و با چه دلایلی و بر سر این دو راهی بتفکر بایستد.  این اصل تفکر درزندگی بشر بسیلر مهم است. هرچه که بشر در باره اندیشه ای بیشتر اندیشه بکند، مغزش تکامل یافته تر میشود. و هرچه بیشتر بخواند و بشنود باز بیشتر او را باندیشه فرو می برد و این دو راهی جبر و اختیار که مولانا بآن دو شاخه اختیار میگوید نباید دست کم گرفت. مولانا اینقدر اهمیت میدهد باین مسئله که در سراسر شش دفتر مثنوی تقریبا هفتاد بار مسئله جبر و اختیار را مطرح کرده است. هر بار با تفصیل بیشتر یا کمتر با دلیل آوردنها, تمثیل آوردنهای بیشتر و یا کمتر صحبت کرده و آنجا بسط داده، بخصوص در این شش دفتر مثنوی در دفتر اول و دفتر سوم و الان که در دفتر ششم هستیم از همیشه مورد بحث قرار داده. ولی در تمام شش دفتر این بحث جبر و اختیار هست.

میدانید چون بارها صحبت پیش آمده که نظریه جبر، میگوید آنچه که هست و اتفاق میافتد اراده خداوند است و بشر درآن دخالتی ندارد و نمیتواند داشته باشد, بنابر این چون هر امری اتفاق میافتد خواست خداوند هست بنا براین این بشر هیچوقت مسئول نیست و مجازات هم نباید بشود. برای اینکه اگر کار بدی کرده خواست خدا بوده. پیروان مکتب جبر بدینوسیله شانه از زیر بار مسئولیت خالی میکنند و مسئولیت را نمی پذیرند و میگویند  هرچه که هست خواست خداست. ولی برعکسش, پیروان مکتب اختیار که مولانا از پیشوایان آن مکتب هست معتقد ند که هر امری که اتفاق میافتد در اثر اختیاریست که خداوند به بشر داده. این دو راهی هم خدا باو داده, راه بد و راه خوب. آنچه را هم باید باو گفته و در تمام کتابهی آسمانی هم منعکس است. در همه کتابهای اخلاقی و رفتاری راهنمائی شده. حتی یک کودک وقتیکه به مکتب گذاشته میشود اولین چیزهائی که معلم ش باو میگوید درس اخلاق است. مسئله اخلاق که پیش میآید مسئله راه درست است و نرفتن براه غلط است. اینها همه برای اینست که بشر میتواند براه درست برود و میتواند براه غلط برود. ولی پشت این اختیار یک مسولیت هم نهفته است. اگر براه درست رفتی باز هم از تو سؤال میشود که چرا؟. اگر راه نادرست هم رفتی باز از تو سؤال میشود که چرا؟. این کلمه مسولیّت از کلمه سؤال است. درست است که اختیار دارید که هرکاری که میخواهید بکنید ولی سؤال هم دارد و بایستی که کاری راکه انجام داده پاسخگو هم باشد. مولانا در جاهای مختلف مثنوی مثالهائی میآورد و دلایلی میآورد که این اختیار هست و جبر نیست، مسئله درک وجدانی است. این درک وجدانی برای اینکه بفهمیم چی هست اول باید ببینیم وجدان چیست؟ وجدان یک نیروئی هست که در درون هَرکس وجود دارد و این نیرو بد را از خوب تشخیص میدهد و هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. این اصطلاحی که میگویند فلان کس بی وجدان هست و بدیگری میگویند او وجدان دارد درست نیست لذا هیچکس بی وجدان نیست. اصلا این نیرو با بشر بدنیا آمده. پس این نیروی داخلی دارد به شخص میگوید که این کاریکه میکنی درست است یا درست نیست. یک فرد میتواند هر کسی را گول بزند ولی وجدان خودش را نمیتواند گول بزند. این وجدان بلاخره در مسیر زندگی باو خواهد گفت که این کاری که کردی درست هست یا درست نیست. از مثالهائیکه مولانا پیش میاورد اینست که کسی میخواهد یک کاری را شروع کند. اینکه این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای سنم. شما با خودتان میگوئید که فردا آیا این کنم یا آن کنم. اگر اختیار نداشتید که دیگر این کنم یا آن کنم پیش نمیآمد. اگر جبر بود، هرگونه که جبر بود همان پیش میآمد. یا وقتیکه یکی یک کار نادرستی را انجام میدهد بعداً پشیمان میشود. حالا دیر یا زود پشیمان میشود. بهمین علت پشیمان میشود که وجدانش راحتش نمیگذارد. این پشیمانی که بدنبال کار نا درست پیش میآید، این دلیل بر اختیاریست که شما دارید. اگر که اختیار نداشتید که پشیمان نمیشدید. وقتیکه کار نادرست اجباراً انجام میدهید, دیگر پشیمانی ندارد. شما بنا بدلائلی مجبور شدید که آن کار را انجام بدهید.  یا شما که کتابهای آسمانی را در نظر میگیرید، همه کتابها از هر دین و کیش و آئینی که در نظر بگیرید این بکن و آن نکن و امر و نهی پر شده در این کتابها، اینکار بکنید درست است آن کار نکنید زیرا درست نیست. اگر که قبول بکنیم که این کتابهای آسمانی , کلام خداست، و خدا دارد به بندگانش میگوید شما اختیار دارید که هرکاری میخواهید بکنید ولی او در این کتابها دارد خوب و بد آنها را نشان میدهد. اگر که به بنده اش اختیار نداده بود که باو نمیگفت که این کار را نکن و اینکار را بکن. هیچوقت به یک سنگی که آنجا افتاده نمیگوید که اینکار را نکن و آن کار را بکن. هیچوقت به یک جسم بیجانی نمیگوید چرا این کاری که گفتم نکردی. چرا دیر کردی و چرا زود کردی. پس کسیکه مورد سؤال واقع میشود انسان اندیشمندی است که صاحب اختیار است. حالا با این مختصر شرحی که برای خوانندگان صورت گرفت، مولانا از دو شاخه اختیار سخن میگوید. دو شاخه اختیار یعنی اختیار داری که این راه درست بروی و یا نروی. منتها باید پاسخگو باشی. این باعث شک و تردید میشود که اینکار حالا درست است و یا درست نیست. انسان را گرفتار یک وسواس میکند. تردید در زندگی چیز زجر آوریست. یعنی نمیگذارد که شخص تصمیم بگیرد. مولانا میخواهد از این تردید رنج آور و از زیر این دو شاخه اختیار خودش را رها بکند و نجات بدهد. میخواهد که خداوند او را مدد بکند تا اینکه این راهی را که او تصمیم میگیرد درست باشد, برای اینکه انسان همیشه در معرض اشتباه است. اصولا اشتباه و خطا همیشه با انسان است. اینکه میگوئیم که انسان جائز الخطاست یعنی اجازه دارد که خطا بکند, از این بالاتر رفت. میگوید انسان حتمی الخطاست. دیر یا زود انسان خطایش را میکند. برای اینکه یکی مثل مولانا خواسته باشد که در مسیر این خطا ها واقع نشود و بحالتی برسد که بتواند تصمیم قاطع و درست بگیرد در تمام ابیات زیر دارد با خدای خودش براستی دارد مناجات میکند یعنی گفتگو میکند و ازش کمک میخواهد. و حالا میخوانیم.

200    اَلغـیـاث! ای تـو غـیاثُ المستغیث        زیـن دو شـاخـه اخـتـیـارات خبیث             

غیاث یعنی پناه. الغیاث یعنی من را پناه بده. شما وقتی بخدا میگوئید من را پناه بده که یک گرفتاری و رنجی و مصیبتی برایتان پیش بیاید و آنوقت دست بدامن خداوند میشوید و از او میخواهید بشما پناه بدهد. غیاث المستغیث یعنی پناه بده پناه خواهان را. اشاره اش بخداوند است. و میگوید ای پناه ده پناهخواهان, من را پناه بده از این دو شاخه اختیارات خبیث و یا پلید. میگوید این اختیارات پلید است برای اینکه ممکن است من را باشتباه بیاندازد. من را نجات بده وگرنه من در معرض خطا هستم. انتخاب از نظر انیشه دمکراتیک چیز خوبی هست که فرد را آزاد میگذلرد و مقید نمیکند که تصمیم بگیرد ولی در برابر این هم یک چیزی هست که شانس بخطا رفتنش هم زیاد میشود. برای اینست که مولانا در بعضی جاها میگوید این اختیار نا مبارک است. یعنی همیشه فرخنده و خجسته نیست و بر عکس نا مبارک است. در نظر بیاورید مثل آدمی مثل مولانا که در آخرین مراحل طریقت هست از این خطا و از این نا درست انتخاب کردن و بر سر این دو راهی بخداوند پناه میبرد. پس تکلیف ما چیست. پس ما حتما بایستی که اینکار را بکنیم. در حالیکه بسیاری از ما غیر از این هستیم. این منم و اینطور فکر میکنم و از همه بهتر فکر میکنم، درست است و هیچ وقت خطا نکردم و خطا هم نخواهم کرد و هر راهی که رفته ام درست بوده. کسانیکه اینطور فکر میکنند, گمراه ترین هستند. یعنی خطا کار ترینها هستند. 

201    من ز دستان و ز مکرِ دل چنان        مات گشتـم، که بـمـانـدم  از فـغـان

کلمه دستان یعنی حیله و مکر. حالا از این مکر و حیله دلم که میخواهد من را اینطرف بکشد و بعضی وقتها آنور بکشد مات گشته ام و ازش در عذاب هستم و درمانده و عاجز شده ام ای خداوند. اینقدر درمانده شده ام که حتی آه و فغان هم نمیتوانم بکنم. این نهایت درماندگی من است. دل آدم میخواهد این کار را بکند و بعض وقتها دلش میخواهد عکس آن را بکند.

202    من که باشم؟ چرخِ با صد کار و بار        زین کـمین فریاد کـرد از اختیار

203    کای  خـداونـدِ کـریـم  و بـردبـار        ده امـانم زین  دو  شـاخـه  اخـتیـار 

میگوید من در برابر این آسمان و فلک کی هستم، این چرخیکه صد کار و بار دارد یعنی خیلی خجستگی دارد. خیلی فرخندگی دارد و خیلی خجستگی دارد, خیلی بلندی و سعت دارد، میگوید که این دو شاخه اختیار در کمین من است. کمین وقتیست که شکارچی خواسته باشد خودش را یک جائی مخفی کند و کمین کند بمحض اینکه شکار از جلوی او رد شد به شکار حمله کند. حالا میگوید زین کمین، کدام کمین؟ از این کمین اختیارات که در کمین من است که من را باشتباه بیندازد و گمراه بکند و من زیان ببینم. من در عذابم. ای خداوند کریم. آسمان هم دارد گله میکند. اشاره باین است که در عرفان میگوید که عشق که بالاترین داده خداوند است فقط به انسانها داده شده. هیچ حیوانی عشق ندارد و آنچه که مربوط به عشق است مال انسان است. عرفان میگوید که خداوند، این ودیعه عشق را بهمه آفریده هایش عرضه کرد. به آسمانها, به زمین, بدریا ها, و کوه ها و همه سر باز زدند و امتناع کردند. آسمان هم گفت من نمیتوانم.

            آسمان بار امانت نتوانست کشید        قرعه کار به من دیوانه  زدند

بار امانت یعنی بار این عشق. این را عرفان میگوید و اینها چیزهای سمبولیک است. شما پیش خودتان نگوئیئ آسمان چطور حرف میزند، نه این نیست میخواهد بگوید اینقدر عشق مسئولیت دارد و بارش اینقدر سنگین است که آسمان هم قبول نمیکند. پس این چرخ و آسمان با این عظمتش زیر بار مسئولیت عشق نرفت. ای انسان تو پذیرفتی. حالا که پذیرفتی بدان که چه مسئولیتی را قبول کرده ای و با این عشق درست رفتار کن.

204    جذبِ یک  راهـه صِراطُ المستقیم        به  زِ دو  راه  تــردد ای  کـریـم                                                                            

این کریم همان کریم بخشاینده خداوند است. جذب یعنی گرایش. میگوید یک راه راست جلو من بگذار ای خداوند. من را گرایش بده بطرف راه درست. فقط یک راه. جذب یک راهه و نه راه دوشاخه. صراط یعنی راه و المستقیم هم یعنی درست. من را بگذار بر یک راه مستقیمی و من را از این تردید و دو دلی نجاتم بده. اگریک راه در جلو من باشد خدایا، بهتر از این است که چندین راه جلوی من باشد و من دائم در تردد بسر ببرم.

205    زین دو ره گر چه همه مقصد توئی        لیک خود جان کندن آمد این دوئی

زین دو ره یعنی این راه را انتخاب کنم یا آن راه را، اگر چه که منظور و مقصد و هدف من تو هستی، ولی وقتی یکی را انتخاب میکنم میخواهم به یک حقیقتی برسم و نمیخواهم از حقیقت دور بشوم, میخواهم به تو و حقیقت برسم. با وجود این, این (دوئی) یعنی این دو راه بودن که این کنم یا آن کنم برای من جان کندن است و بسیار سخت است.

208    این تردُّد هست در دل چون  وَغا        کین بُـوَد به  یا  که آن، حالِ  مرا

وغا یعنی جنگ و پیکار. این تردید داشتن و این تردد در دل من جنگی به پا میکند. در مصراع دوم، کین یعنی که این راه بهتر است و یا آن راه بهتر است. درست است که ما راهنمائی شده ایم با وجود این وسواس ما را میگیرد که این راه بهتر است یا آن راه بهتر است. من باو کمک بکنم یا نکنم. بمن گفته شده که او کمک بکنم ولی باز دلم میگوید که اگر که باو کمک بکنی آنوقت دیگر تنبل میشود و دیگر پی کار نمیرود. ما برای خودمان دلیلی پیدا میکنیم که حالا بکنم و یا نکنم. من را از این دو راهی نجات بده.

209    در تـردُّد  مـیـزند  در هم  دِگـــَر        خوف و امـیـّدِ بـهـی در کـرّ و فـر

گفتیم تردد یعنی تردید داشتن است. میزند در هم دِکـر یعنی این تردد و یا این کار را بکنم و یا نکنم با هم در دل من ستیزه میکنند. یکی از آنها ترس و خوف است و دیگری امید است. امید در برابر این ترس است. آیا این راه بروم بهتر است ؟نه می ترسم . نه آن را میروم بله امیدوارم که آن راه درست است. در دل من این خوف و امید با هم بجنگ می پردازند و این هم بسیار عذاب آور است. کرّ و فَر، این یک اصطلاح عربیست. کَر در جنگ یعنی حمله کردن. و فَر یعنی فرار کردن. حالا در نظر بیاورید که یک عده سر بازانی در جنگ حمله میکنند و فرار میکنند. حالا این ترس و امید دارند در دل من میجنگند. یک وقتی ترس فرار میکند و یک وقتی امید فرار میکند. یک وقتی ترس حمله میکند و یک وقتی امید حمله میکند.

210    اوّلَم این جـذر و مـدّ از تو رسید         ورنه ساکن بود این بحر، ای مجید

جذر و مَد مال دریاست. پائین رفتن آب دریا را میگویند جذر و بالا رفتن آب دریا را میگویند مَد. دائما سطح دریا یا دارد بالا میرود و یا پائین میرود. میخواهد بگوید این تردید در دل من مثل این جذر و مَد هست. هی دارد پائین و بالا میرود. دریائی که آبش دائم دارد بالا و پائین میرود ساکن نیست و متلاتم است و آرامش ندارد. پس دریای دل منهم متلاتم است و این آرامش من را از بین میبرد. اولم این جذرو مَدِ از تو رسید. این بالا رفتنها و پائین آمدنها و بکنم و نکنم ها تو بمن داده ای. در مصراع دوم وگرنه همه چیز ساکن و آرام بود این دریا. کدام دریا؟ دریای دل من. ای مجید یعنی ای خداوند با عظمت و شکوهمند. من که دریای وجودم را خودم بتلاتم ننداختم و این تو بودی که انداختی و من را سر این دوراهی گذاشتی. از همان جائیکه این دو راهی را بمن دادی حالا از من بگیر.

211    هـــم از آنجا  کـیـن تردّد  دادیـم         بــی تـردّد کن مرا  هــم  از کــرم

از کرم و بخشنگی خودت تو مرا باین تردید گرفتار کردی, و حالا بیا و باز هم از کرمت و بخشندگیت من را بی تردد کن. در این دنیای ما هرکس که این تردید را بیشتر داشته باشد از همه نا آرامتر است. تردید انسان را نا آرام میکند و از هر کاری بازش میدارد.

213    تا به کِی این ابتلا؟ یـارب مـکن         مذهبی ام بخش، و دَه مذهب مــکن

ابتلا در لغت یعنی مبتلا شدن. ولی ابتلا یک معنی عرفانی دارد و یعنی امتحان کردن و آزمایش کردن. ای خدای من اگر دل من را امتحان میکنی که ببینی راه درست میروم و یا راه غلط میروم، تا کی میخواهی این آزمایش را بکنی و تا کی ادامه میدهی, تمام عمرم؟ خدایا این کار را با من نکن. مذهب در مصراغ دوم هیچ ارتباطی با آئین و کیشی و دین ندارد. در اینجا مذهب یعنی راه. مذهبی اینجا یعنی یک راه بمن نشان بده و مرا ده مذهبی نکن, یعنی ده راه را بمن نشان نده. اگر ده راه جلوی من بگذاری که من فقط یکی از راه ها را میتوانم طی کنم و تو چرا میخواهی من همیشه گیج باشم.

214    اشتری ام لاغری و پشت ریش         ز اختیارِ همچو پالان شـکلِ خویش

مولانا خودش را تشبیه میکند به یک شتر لاغر رنجور زار که پشتش زخم شده. ریش بمعنی زخم است. روی شتر پالان میگذارند و روی پالان یا باری را میگذارند و یا یک کسی سوار میشود. حالا در نظر بگیرید که این پالان در پشت این شتراندکی بزرگتر باشد و دائم براست برود و یا به چپ برود. در این صورت پشت شتر زخم میشود. میگوید این اختیاری که بمن داده ای مثل پالانیست که روی پشت منِ شتر مانند گذاشته ای و پشت وجود من را زخم کرده است و من را نجات بده از این وضع. این پالان من اگر تکان نمی خورد و اگر کیپ پشت من بود من دیگر موقع حرکت بچپ و راست نمیرفت, این کنم و یا آن کنم نداشت دیگر گرفتاری نداشت. مولانا میخواهد با این مثال ها رنج آوری تردید را بگوید.

215    این کژاوه گه شود این سو گران        آن کژاوه  گَه  شـود آن سـو کشـان

کژاوه و یا کجاوه، سابق بر این وقتیکه میخواستند به مسافرت بروند یک اطاقکهائی بود که از چوب درست میکردند باندازه هم. یکی را بطرف راست قاطر و یا شتر می بستند و یکی را بطرف چپ آن قاطر و یا شتر می بستند و اینها بهم وصل بودند و دو تا آدم هم وزن هم می بایست یکی توی یکی از اطاقکها و دیگری توی اطاقک دوم بنشینند. حالا اگر این آدمها هم وزن نبودند , چطور میشد؟ در مسیر را این اطاقکها همیشه به یک طرف کشیده میشد و در نتیجه پشت این حیوان زخم میگردید. این کجاوه گه شود این سو گران یعنی سنگین و آن کجاوه گاهی بآسو کشیده میشود و لذا حیوان بیچاره پشتش زخم میشود. این تردید هم در وجود ما بهمین شکل عمل میکند. گاهی در وجود ما راه درست سنگینی میکند و گاهی در وجود ما راه نا درست سنگینی میکند و ما را باین طرف و یا آنطرف میکشاند درست مثل این کجاوه ها.

216    بفکن از من حِملِ نا همـــوار را        تــا  بـبـیـنـم   روضـۀ   ابـرار  را

حِمل یعنی بار. حمال و حمل کردن هم از همین حِمل میآید. میگوید این بارِ نا هموار را از پشت من بزمین بیافکن. روضه یعنی باغ و گلستان. و ابرار یعنی نیکان. کسانیکه راه درست میروند, آن ابرار از آن کسانیکه راه نیکو پیش میگیرند. من میخواهم مثل آنها باشم. کسانیکه این تردید را ندارند مثل اینکه آنها در گلستان راه درست هستند و من میخواهم با آنها باشم. خدایا من را کمک کن که وارد این باغ بشوم. اگر مولانا میگوید من در این باغ نیستم آیا من و شما هستیم؟ اگر که فکر میکنید که نیستیم، آیا کسانی را میشناسید که بگویند بله ما در این باغ هستیم؟. همه میگویند همین است که هست و درست است و من در کمال آرامش هستم، در صورتیکه در کمال نا آرامشی بسر میبرد و بعدا میفهمد که این نا آرامی چه بلائی بسرش آورده. حالا در این گلستان سکون و آرامش گذاشتن یک تسلیم! یعنی میخواهد بگوید یک جبر خاصه بده. قبلاً گفته بودیم که مولانا طرفدار جبر نیست ولی یک جبری هم هست که بآن جبر خاصه میگویند. جبر خاصه یعنی جبر بر گزیدگان و خواص. این جبر , جبر بسیار خوبیست و این جبر باید بآن رسید در طریقت. وقتیکه اینطور میشود آنوقت دیگر هیچ شک و تردیدی نیست. هرکار که خداوند میگوید او همانکار را میکند. در یک جا میگوید:   

گر مرا ساغر کند ساغر شوم      گر مرا خنجر کند, خنجــر شوم

 ساغر یعنی جام, اگر بخواهد مرا جام شراب کند  , من جام میشوم.  و اگر بخواهد مرا خنجر بکند پس من خنجر میشوم. دیگر من آرام هستم زیرا او مرا ساغر یا خنجر کرده است و من تصمیم نگرفته ام که مرتب در تردید باشم.

                گر مرا چشمه کند آبی دهم        گر مرا آتش کند تـابی دهم

تاب یعنی حرارت زیاد. دست من نیست هرکاری بگوید بکن من همان کار را میکنم

             گـر مرا باران کند خِرمن دهم         ور مرا ناوک کند در تن جهم

ناوک یعنی تیر. اگر مرا تیر هم بکند در تن افراد فرو میروم.

            گر مرا ماری کند زهر افکنم        گر مرا یاری کند خدمت کنم

این مفصل است یعنی هرکاری که او بخواهد من همان کار را میکنم. این جبر هست ولی جبر خاصه است. یعنی آن کسیکه جوینده راه حقیقتی که مثل قطره است, بدنبال حقیقت رفته, رفته در این رودخانه پُر تلاطم و رسیده بدریا. حالا وقتیکه این قطره رسیده بدریا از این ببعد هر حرکتی بکند دیگر از خودش نیست. این قطره که از بین نرفته، هست ولی کو؟ شما دیگر او را نمی بینید. این قطره حالا دریاشده و کاملاً تحت فرمان مواج دریاست و از خودش دیگر حرکتی ندارد. این جبر است برای قطره. این جبر خاصه است. یعنی هرکسیکه اینقدر در حقیقت و عرفان جلو رفته تا با مبدأ حقیقت یکی شده و با حقیقت پیوسته و با دریای حقیقت درهم آمیخته و حالا دیگر او نیست. مولانا بحثش به اینجا میکشد که خدا یا من را باین وضع بیرون بیاور. حالا سؤال اینجاست که آیا مولانا واقعا باین وضع بیرون آمده و یا بیرون نیامده؟ دوتا جواب دارد یکی جواب اینست که بله آمده ولی  بعضی وقتها هست که این حالات را برای کوتاه مدت هم که شده از دست میدهد. بلاخره او هم انسان است. فکر میکند که یک قطره مستقل است و تا فکر کند که قطره مستقل هست گرفتار همان تردید و دو دلی میشود. برای هر عارف عالی مقامی هم این پیش میآید. جواب دوم اینکه نه مولانا قطره وجودش بدریا پیوسته و تحت تسلط آن جبر خاصه هست. حالا چرا این حرفها را میگوید؟ جواب اینکه  برای من و شما میگوید که ببینید من این را میخواهم، شما چی میخواهید. یعنی این یک یادگیری غیر مستقیم شیوخ مولاناست که در سراسر شش دفترش بکار میآورد.

220    صد هزاران سال بودم در مَطار        همچـو  ذراتِ  هــوا  بـی  اخــتِــار

این اعدادی که بیشتر شعرا بکار می برند مفهوم عددی ندارد. صد هزار سال یعنی  سالهای متوالی و دراز. مَطار یعنی در پرواز. میگوید قبل از اینکه من یک انسانی بشوم سالیان دراز مثل یک گرد هوا در هوا بدون هیچ اختیاری در پرواز بودم. وقتیکه به نظریه تکامل هم نگاه میکنی از همین جا شروع میشود. از همین ذرات بی اختیار در حال پرواز در هوا که یک جائی ته نشین میشود و رسوب میکند که یک سنگ و یا خاک شده و یا گِلِ بی جان که جماد را درست میکند و این جماد است که گیاه ازش میآید . این گیاهیست که تبدیل به حیوان میشود و حیوانیکه ازش انسان میآید و انسانیکه فرشته ازش میآید و فرشته ای که بلاخره بخدا میپیوندد. کدام از شاعران ما و اندیشمندان ما قبل از مولانا  گفته اند که ما آدمها قبل از اینکه باین صورت در بیائیم، سالیان دراز مثل زرات غباری بودیم و در هوا پراکنده و در حال پرواز بوده ایم؟ هیچکدامشان این چیز ها را نگفته اند. این اندیشه مرز نشناس مولانا ست که این کار را میکند. اصلا مرز نمیشناسد.

221    گر فراموشم شدهست آن وقت و حال        یادگارم هست در خواب ارتحال

اگر قبل از وضع کنونیم فراموشم شده، ولی یادگارش که آن خواب است برایم باقی مانده است. ارتحال یعنی از جائی بجای دیگر رفتن. مثلا میگویند رحلت کرد یعنی از جائی به جای دیگر رفت. مولانا معتقد است که در خواب روح آدم از جائی بجای دیگرپرواز میکند و بجای دیگری میرود. و بمحض اینکه بیدار میشود در همان لحظه این روح بر میگردد. حالا این روح مرزی نمیشناسد که تا چه حد برود. قبلا گفته شده بود که بعد و زمان و مکان دیگر برای روح مطرح نیست چوت خود روح در عالم لامکان و لازمان است. روح بهرجا میخواهد میرود و دوباره بر میگردد. میگوید این روحی که در خواب دارد اینکار را میکند نمونهه ای از این است که بکجا رفت و دوباره بر گشت. من هم اول آن ذراتی بودم در حال پرواز در هوا و این خواب یادگاریست از آن وضع گذشته تکاملی که برای ما انسانها پیش آمد.

222    می رهم زین چار میخِ چار شاخ        می جهم در مسرحِ جان زین مُناج

چهار میخ یعنی در سابق یکی را که زندان میکردند بعضی اوقات چهار میخش میکردند یعنی دو تا دست و پاهایش را با زنجیر می بستند و با میخ بزرگی در چهار نقطه زمین می کوبیدند. لذا این زندانی دیگر حرکتی نمیتوانست بکند. مولانا میگوید که من از این تردید در این دنیا چهار میخ شده ام. چهار شاخ یعنی چهار عنصری که بدن من را ساخته. ما وقتیکه زنده هستیم چهارتا طبیعت هم داریم. تر؛ خشک, گرم, سرد. این هم چهار شاخ است. یعنی این دنیای مادی و این جهان که همه اش از ماده درست شده مثل اینکه ما را در یک جهنمی نگه داشته و من میخواهم از این جهنم فرار کنم. می جهم یعنی فرار میکنم از این مُسرح. مسرح یعنی چراگاه و جائی که میشود استراحت کرد. میخواهم بروم و استراحت کنم و از این دنیای تنگی که مرا گرفته میخواهم رها شوم  از این مُناخ بروم در چراگاه روح ها. مُناخ یعنی یک جای تنگ و نا راحت. با وجود عظمت این دنیای خاکی ما مولانا میگوید این دنیا مُناخ و کوچک و تنگ است. یک اصطلاحی هست که میگوید بشر در زندان زبانش زندگی میکند. زبانش هرچیزی را که می بیند و میفهمد آن را میگوید. بنابر این، این زبان مولانا نشانه درک و دانش و همه چیزش هست. کسی را در نظر بیاورید که در یک اطاق چهار دیوار زندانی شده و این اطاق یک پنجره در بالا دارد. او باین پنجره نگاه میکند. آیا او همه اطرافش را میتواند ببیند؟ نه. فقط آن چشم اندازی که از پنجره هست میتواند ببیند. ما ها فقط از پنجره میتوانیم ببینیم و همه چیز را نمی توانیم ببینیم. مولانا میگوید این زندان زبان است ولی خودش رفته و پشت باین زندان زبان کرده. مولانا رفته پشت بام. حالا که رفته پشت بام حالا همه جا را میتواند ببیند.هی میگوید این را دیدم و آن را دیدم کی آمد و کی رفت. منی که در داخل این چهار دیواری نشسته ام میگویم مولانا چی دارد میگوید؟ من که نمیفهمم چی میگوید. آو دارد می بیند که دارد میگوید, او در پشتیبام زندان زبان است و من در زندان زبان خودم هستم. برای من محدودیِت است و برای او محدودیّت نیست. دید او آنقدر وسیع است که همه جا را دارد می بیند.

223    شیرِ آن ایـامِ مــاضی هـای خوَد        مّـی چشـم از دایـۀ خـواب ای صَمَد

ماضی یعنی از زمانهای گذشته خودم. میگوید این زمانه مثل مادر است برای من. من از پستان این مادر زمانه شیر میخورم. من این شیر را از پستان مادر زمانه های گذشته میکشم مثل دایه که یک نوزاد از پستانش شیر میکشد ای صَمَد. ای پروردگار. یکی از اسامی خداوند صَمَد است. صمد یعنی که همه باو نیاز مند هستند ولی او به هیچ چیز نیازمند نیست. میگوید من دارم آن شیر ایام گذشته خودم را میخورم و میکشم. حالا اگر دیگران و شما ها نمیتوانید بکشید یا بچشید من دارم میچشم. من میدانم که اول چی بودم و چی شدم و چه راهی را طی کردم و آن شیر را در دهانم مزه مزه میکنم.

224    جمله عالم ز اختیارو هَسـت خود        مـی گریزد در سَرِ سر مستِ خود

میگوید مردم دنیا و عالَم از این اختیارات رنج آوریکه بآنها داده شده از این هستی خودشان میخواهند فرار کنند. چگونه فرار میکنند؟ می میخورند باده میخورند و مست میکنند که فرار کنند و یا مواد مخدِر مصرف میکنند که نفهمند چه میکذرد و باین چیزها پناه می برند. ولی من اینطور نیستم. من از آن باده عشقم و از آن شیر عشقم که از مادر گذشته زمانم چشیدم و خوردم از آن میخورم. ولی مردم دیگر برای رهائی از این دو شاخه اختیار میروند یا مشروب و یا از مواد مخدر استفاده میکنند. چرا میکنند؟ برای اینکه :

225    تا  دمـی از هوشیاری  وا رهـنـد        ننگ خَمر و زَمر بـر خود می نهند

تا لحظه ای و دمی از این هوشیاری, از این احساسی که دنیا را حفظ بکند آزاد بشوند. برای اینکه آزاد بشوند ننگ شراب و ننگ زَمر، زَمر یعنی موسیقی ها و آهنگهای خیلی پست مفتضل. خَمر یعنی شراب. آن مردم به اینها پناه میبرند.

226    جمله دانسته که این هستی فَخ است         فکر و ذکر اخـتـیـاری دوزخ است

227    می گریزد از خودی در بی خودی        یا به مستی یا به شغل، ای مُهـتـدی

جمله یعنی همه و فَخ یعنی دام. میگوید همه این چیزها را بشر دانسته باشد که این دنیائی که در آن دادرد زندگی میکند, آخر سرش مثل یک دام است. سعی میکنیم که خودمان را از این دام دور نگه داریم و مرتب کشیده میشویم بطرف دام. این اختیار است که این کار را میکند. میخواهیم از این اختیار فرار بکنیم ولی موفق نمیشویم و حالا میخواهیم از خودمان فرار بکنیم . از خود فرار کردن و از خویشتن خود بی خود شدن یعنی مست شدن یا مواد مخدر استفاده کردن. یا خود را گرفتار شغل کردن. اینقدر خودمان را مشغول میکنیم که اصلا یک لحظه هم وقت نداریم فکر بکنیم. ای کسیکه قابل هدایت هستی. بما میگوید.

228    نـفس را زان  نـیستی وا می کشـی        زان که بی فرمان شد اندر بیهُشی

خدا یا من وجود خودم را مست کردم و مواد مخدر استفاده کرده ام, تو داری من را باین دنیا بر میگردانی؟ در مصراع بعد میگوید بله، برای اینکه با اجازه و خواست تو نکردم و بخواست خودم کردم. چون بخواست خودم کردم و با اجازه تو نبود دوباره تو را بر میگردانم.

232    هیچ  کس  را تـــا نگـردد او فـنـا       نـیست  رَه  در  بـارگـاه    کـبـریـا

بایستی هر کسی که میخواهد آزاد بشود, برود در بارگاه حقیقت و کبریا, منظور خداوند است باید در حقیقت محو بشود مثل نور شمع در مقابل نور خورشید محو میشود. شمع روشن است و دست شما را میسوزاند ولی آن شعله سوزنده  دیده نمیشود. برای اینکه نور قوی تر خورشید در برابرش است.

233    چیست معراج فـلک؟  این نیستی       عاشـقـان را مـذهب و دیـن نـیـستی

معراج یعنی نردبان. معراج فلک یعنی رفتن و اوج گرفتن در بلند آسمان معنویت, آسمان

معرفت و این اوج گرفتن قطعاً نردبان میخواهد. نردبانش چیست؟ نردبانش اینست که یک راهی جلو پایشون باشد که خودشان را در برابر حقیقت نیست ببینند. نیستی در برابر هستی, یک حرف بیشتر نیست  در این زندگی و آن مبدأ آفرینش است. دیگران نیستند برای اینکه نبودند و آمدند و چندی بعد هم نخواهند بود. اینها مجازیند. پس هست آنست که بوده و هست و خواهد بود. به بارگاه او رسیدن وقتیست که اینقدر منم, منم نکنیم و در برابر او که هست نگویم منهم هستم, نه من نیستم.

243    ملک و مال و اطلسِ این مرحله        هست بـر جـانِ  سـبک  رو سلسله

املاک که همه میخواهند داشته باشند و هر خانه ای که چند تا اطاق خواب داشته باشد و مال و آن اطلس, آن جامه های گران بها و ارزشمند و این دنیا که خودش یک مرحله است در این دنیا در جان سبک روی ما که میخواهد سبک برود، بجای آزادی, زنجیر بپایش بسته شده و روح ما نمیتواند پرواز کند و باوج برسد و بآسمان معرفت دست بیابد. این خواسته های مادیات مثل آن زنجیریست که به پای روح ما بسته شده و ما را زمین گیر کرده.

244    سلسله زریـن بـدیـد و غره گشت        ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت

این مال و منال و ملک و لباسهای اطلسی, اینها بنظرش  طلا میآید. من دارم میگویم اینها همه زنجیر است ولی بنظر او این زنجیر ها هم طلائی میآید. ولی این خواب و خیالی بیش نیست اینها زنجیر های آهنی هستند که انسانها را از اوج گرفتن باز میدارند. غره گشت یعنی فریفته شد و گول خورد. روح او از یک دشت پهناور روح افتاد در یک چاه تنگ و تاریک.

245    صورتش جنّت،  بـمعنی دوزخی        افعـیی پُر زهـر و  نقشش  گلــرخی

منظورش این دنیای خاکیست. میگوید این ظاهرش خیلی قشنگ است. ظاهرش مثل بهشت است. اما در معنی یعنی در باطن دوزخ و جهنم است. آدم اینقدر جذب این بهشت ظاهری میشود که متوجه نیست. باطنش مثل یک افعی یعنی مار بزرگیست پُر از زهر کشنده.

248    اَلحذَر ای ناقصان!  زین گلرخی        کـه بـگاهِ  صحـبـت  آمـد  دوزخـی

الحذر یعنی بهوش باشید و پرهیز کنید و دوری کنید ای خامان و ای ناقص عقلان و ای نا بخردان از این زیبا روئی ( از این مادیات زیبای دنیوی) که بگاه صحبت, صحبت یعنی هم نشینی و نه حرف زدن, و وقتی خوب هم نشینش شدی میفهمی که یک جهنم است. معراج یعنی نردبان. معراج فلک یعنی رفتن و اوج گرفتن در بلند آسمان معنویت.

Loading

05.6 پرسشی در باره مرغ

تفسیر   :

در این قسمت سخن مولانا به بحث در مورد روح منجر میشود. ومسائلی را در مورد روح مطرح میکند بسیار ظریف و دقیق و نشانه اینست که توجه عمیق خوانندگان را نیاز دارد. حقیقت روح برای بشرنا شناخته است و این روح رازیست نا گشوده و پیشینه دیرینه ای دارد و از وقتی که بشر خودش را شناخته تا بحال، این پرسش برایش مطرح بوده که این روح چیست ولی هم چنان این پرونده باز است یعنی این پرسش بجای خودش باقیست. کتابهای آسمانی هم در این مورد ساکتند. مثلا  قران از زبان خداوند میگوید که ای محمد از تو میپرسند که روح چیست بگو که روح از پروردگار من است و همین. هیچ توضیحی و تفسیری که این راز را گشوده بکند نیست. مولانا هم در باره چیستیِ روح میگوید

           خود نتوانم ور بگویم وصف حال     زلزله افتد در این کون و مکان

این اهمیت روح را میرساند. مولانا میگوید تنها راه شناخت روح رسیدن به مرتبه روح است. یعنی چی رسیدن بمرتبه روح ، یعنی یکی اصولا از جسمانیت خودش بیرون بیاید و سراپا روح بشود. آنوقت احساس میکند که این روح چی هست. مطلقا قیل و قال و سخن و بحث و گفتگو در مورد شناخت روح مؤثر نمیداند. بلکه معتقد است که با تجربه درونی باید بمرتبه روح رسید. یعنی از درون احساس بشود که این روح چی هست. رسیدن باین مرتبه فقط از راه ترک دلبستگیهای غیر ضروری فساد آفرین است و رفع این حجابهای ظلمات نَفسانی است که باعث میشود که بین شما و حقیقت فاصله بیفکند و این حجابها باید برداشته شود و بجز مبدأ حقیقت  چیزی ندیدن است. هرکس که باین مراتب برسد آنوقت مولانا میگوید او  بمرتبه روح رسیده است و آنوقت ذائقه و طعم روح را در درون خودش می چشد. این یک چیز درونیِ درک کردنی درونیست. هر کس که طعم درونی روح را نچشد هرگز در نمیابد که روح چیست. حتما در نطر دارید که در تمام قسمتها وقتیکه از روح میخواهد صحبت کند، روح را جان خطاب میکند. بنا بر این در این قسمت هرجا که سخن از جان میکند منظورش روح است. میگوید

     جان شو و ازراه جان جان با شماست          یار  بینش  شو نه  فرزند  قیاث

بینش یعنی بصیرت و بصیرت یعنی دید درونی. چه بسا خیلی چیزها را میشود با مقایسه کردن درک کرد ولی این روح با چیز دیگری قابل قیاث نیست. فرزند قیاث یعنی بدنبال قیاث نباش. بدنبال چشیدن و یا درک طعمِ درون باش. معیار ها و مقیاس های این جهانی در توصیف و شناخت روح ناتوان است. این معیار ها و مقیاس ها خوب است فقط برای این جهانِ مادی و خوب میشود با آنها کار کرد ولی در برابر روح هیچ توانائی ندارد.

  زیر و بالا، پیش و پس وصف تن است       بی جهت آن ذاتِ جان روشن است

قبلا گفته شده بود وقتیکه مولانا بالا و پائین، پیش و پس میگوید منظورش این دنیای خاکیست که مکان دارد و برای درک روح لامکان لازم است. این جان روشن جهتی ندارد که بگوئی یا راست است و یا چپ است، و بالا و پائین ندارد، و بایست رفت به آن دنیای بی جهات دنبال روح بگشت. دنیای لامکان اصلا دنیای روح است. دنیائیکه سراسر روح است و هیچ جای آن با جای دیگرش فرق ندارد و یکسان است. این یکسانی آرامش بخش است. آن جای روح هاست. اگر که میخواهی روح را درک بکنی باید بعالَم روح ها بروی. نه اینکه بمیری و بعالم روح ها بروی. خیلی کسان هستند که در این دنیای خاکی جهت دار زندگی میکنند، میخورند، میخوابند، با شما راه میروند و با شما حرف میزنند ولی در عالم روح ها هستند و آرام هستند و در عالم روح ها هم هستند. اینها در دنیای جهات زندگی میکنند ولی ذهنشان در دنیای بی جهات است. پس اگر روح را میخواهی بشناسی چنین باید باشی.   

حدّ جسمت یک دو گز بیش نیست        جان تو تا آسمان جولان کنی است

جسم هر انسان دو گز بیشتر نیست ولی روح تو بر فراز آسمان جولان میکند، تاخت و تاز و گردش میکند.

              تا به بغداد و سمرقند ای حمام        روز را اندر تصور نیم گام

حمام یعنی ای بزرگوار و ای جوانمرد. در تصورت  برای روحت این مسافت زیاد، فقط نیم قدم بدان. یعنی آناً میتواند از یک جائی بجای دیگری برود. و این چیزی نیست که با مقیاسهای جهانی سنجیده بشود. گران قدر بودن روح، و لطیف بودن روح آنچنان است که اصلا در بیان نمیگنجد باین دلیل نمیشود توصیفش کرد.

                 گر بگویم قیمت این ممتنع         من بسوزم هم بسوزد ممتنع

ممتنع یعنی یک چیزیست که گفتنش غیر ممکن است. اگر من قیمت و اندازه روح را بگویم هم من میسوزم و هم شنونده میسوزد. میگوید این روح توسیف کردنی نیست و فقط درک کردنیست. مولانا روح را در این جسم خاکی اسیر شده میداند. میگوید:

            زین بدن  اندر عذابی ای  بشر        مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح در جسمت هست ولی روح کجا و جسمت کجا. دو چیز کاملا متفاوت است. این روح مرغ مانندیکه در قفس جسم گیر افتاده هیچ قابل مقایسه با قفسش نیست, اینست که در عذاب است. مولانا میگوید روح در جسم موجب تعالی جسم میشود. تعال جسم موجب ارزشمند کردن جسم میشود و باعث بالا بردن سطح جسم میگردد.

         جسم از جان روز افزون میشود        چون رود جان بین جسم چون میشود.

روح که در جسم هست، جسم ارزشش روز افزون میشود. وقتیکه شخصی میمیرد و روحش از تن او میرود  ببین این جسم او بچه صورت در میآید و پس از مدتی به خاک می پیوندد. پس وقتیکه روح در بدنش هست بدنش خیلی بالائی میگیرد و با ارزش میشود. روز بروز افزونی میکند.

گفتیم که سیر روح در لا مکان و لازمان است. برای روح مصافت و زمان مطرح نیست.

       این دراز و کوتهی مر جسم را        چه دراز و کوته ، آنجا که خداست

جائی که مقر خدا هست دیگه درازی و کوتهی مطرح نیست. حالا این روح و جسم که اینهمه با هم فرق دارند چه جوری بهم پیوند خورده اند؟ مولانا میگوید این پیوند روح و جسم حیرت آور و حیرت زاست. میگوئی چگونگی این پیوند جسم با روح را کسی نمیداند.

     حیرت اندر حیرت است ای یار من        این نه کار توست و نه هم کارِ من

فقط باید قبول کنی که این پیوند وجود دارد. پیوندیکه ما نمیدونیم که چی شده که وجود دارد و چگونه بوجود آمده، این پیوند روح و جسم لازم است برای اینکه اگر روح از جسم بیرون برود جسم میشود یک لاشه گندیده. پس این پیوند لازم است و بایستیکه این پیوند بوجود بیاید. میگوید روح در جسم نهفته است جسمت را می بینی ولی روحت را نمی بینی میگوید مثل روغنیست که داخل دوغ هست، روغن توی دوغ مخفی شده و پیدا نیست. ولی انسانهای کاملی هستند که این دوغ را تکان میدهند و آنقدر تکان میدهند که روغنش را از دوغ جدا میکنند. یعنی آن روح را از جسم جدا میکنند و آنوقت این روح را درک میکنند. شما آنوقت طعم این چربی را میتوانید درک بکنید. مهم توانائی تکان دادن آن دوغ است که چربیش را جدا کند. این روح مثل چربی دوغ وجود است و چه چیزی میتواند تکانش بدهد؟ تکامل پیدا کردن و فضل بیشتر پیدا کردن، اندیشیدن و براه معرفت رفتن، راه معنویت جستن و حقیقت را خواستن. اینها آن تکان دادنهای آن دوغ وجود است. که آن روغن یعنی روح وجودش را بیرون بیاورد و ذایقه درون شما طعمش را درک بکند. ولی معمولاً ما ها اینطور نیستیم

         جوهر صدقت خفی شد در دروغ      همچو طعم روغن اندر طعم دوغ 

جوهر صدقت یعنی ذات و حقیقتِ راستین. اصلا تمام وجود ما پنهان شده در دروغکاری، دروغ گفتن، دروغ فکر کردن، دروغ رفتار کردن. و مشکل بیشتر ما مردم اینست. ذات وجودمان در دروغ پنهان شده. جوهر صدقت، حقیقت راستینت مخفی و پنهان شد در دروغ حالا اگر خواسته باشی آن روغن را از دوغ جدا کنی, هرچه دروغ و نا درستی هست باید از بدنت بیرون کنی. خیلی از ما ها بخودمان هم دروغ میگوئیم، نه یکبار، نه صد بار از صبح تا شب دروغ میگوئیم, بخودمان دروغ میگوئیم و سعی میکنیم که خودمان را به این دروغ خودمان را قانع کنیم. اینطور این دروغ در ما اجین شده. دروغ همه اش زبانی نیست، نگاه هم ممکن است دروغ باشد. یکی به شما نگاه میکند و بشما میگوید قربانت بروم ولی در پشت آن اگر نگاه کنی میگوید ای کاش که تو را نمیدیدم. نگاهها هم دروغ است برای اینکه تمام وجودت را گرفته. اینهائی که میگویم تجربه ها و شنیدهای شخصی خود من است. یکبار مسافری داشتم به مشایتش رفتم فرودگاه به یک آشنائی بر خوردم باو گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت عموی من آمده اینجا و جراهی قلب داشته و من ازش پذیرائی کرده ام حالا دارد بایران برمیگردد و آمده ام به مشایعتش, گفتم کار خیلی خوبی کرده ای. مسافرین باید بداخل سالن پرواز میرفتند برای آماده شدن و رفتن بداخل هواپیما. وقتیکه این عمومیخواست برود بداخل سالن, بعمو گفت: عمو کجا داری میروی؟ یک چند روز دیگر بمان. من جای خالی تو را چگونه تحمل کنم و پس از آن عمو رفت و داخل جمعیت شد و رفت. وقتی که عمو ناپدید شد گفت خدا را شکر از دستش راحت شدم. چقدر ازش پذیرائی کردم. این را بچشم خودم دیدم و بگوش خودم شنیدم, این مثل نیست و این واقعیّـت است و حقیقت است. حالا بیشتر ما ها اینگونه هستیم حد اقل دل ما و اندیشه ما اینجور است.

حالا مولانا یک مثالی میزند. وی روح را به یک مورچه سیاهی تشبیه میکند که روی یک گلیم سیاه دارد حرکت میکند. مورچه سیاه روی فرش سیاه. یک دانه ای هم در نیش دارد و دارد آن را میکشد. مورچه دیده نمیشود برای اینکه مورچه سیاه است و گلیم هم سیاه داست. ولی دانه که دارد کشیده میشود سیاه نیست و وقتی شما نگاه میکنید بخود میگوئید این دانه که خودش نمیتواند برود و باید یک حمل کننده ای داشته باشد.  وقتی خوب دقت میکنید و نزدیکتر که میشوید می بینید که حمل کننده اش مورچه است. مولانا میخواهد بگوید تمام رفتار هائیکه در ما اتفاق میافتد همه اش کار روح است. اگر که روحت را پاک نگه داشته باشی، رفتار هایت پاک است و اگر روحت را آلوده کرده باشی آنوقت رفتارت آلوده است. روح هم وقتی که آمده از عالم برین بر این عالم خاکی آلوده شده و کل این عالم خاکی آلوده است. آلوده به زشتیها. حالا این روح آلوده خواسته باشد حکومت بکند بر یکی, معلوم است که رفتارش هم زشت است. اگرکه روحش پاک باشد, معلوم است که او هم پاک است. میگوید:       

موراسود بر سرِ لـبـد سـیاه        مور پنهان, دانه پیدا پیش ما

اسود یعنی سیاه. لبد یعنی نمد و فرش سیاه.

              عقل گوید چشم را  نیکو نگر        دانه هرگز, کی رود بی دانه بر؟

اگر راجع بآن چیزهائی که مولانا راجع به روح خواسته باشد بگوید بخواهیم بگوئیم بسیار

طولانی خواهد شد ولی این را باید بگویم، میگوید که تأثیر اندیشه بر روح, افکار زشت، اندیشه زشت مثل یک ناخن تیز است که روی روح را عمیقاً خراش میدهد. روح روئی ندارد و دارد تشبیه میکند. میگوید هر وقت که تو فکر بد در سرت باشد روح خودت را داری خراش میدهی. البته تو فکر نمیکنی که این فکرت بد است و بخیال تو خوب است. وقتی که با یک کسی دشمن هستی فکرت بد است, داری روح خودت را خراش میدهی. وقتیکه با یکی قهر هستی فکرت بد است و داری روح خودت را خراش میدهی. میگوئی که نه من حق داشتم که با او قهر کنم. اینها در عرفان پسندیده نیست. این حرفها متعلق بدنیای مادیست و در دنیای روحیات و معنویات اینها معنی ندارد. با این مقدمه که می شد بیشتر بدرازا بکشد یک زیر سازئی شد و حالا میخوانیم و بتفسیر اشعار می پردازیم: مولانا این چیزی را که میخواهد بگوید یک داستان دو سه بیتی بیشتر نیست و باحتمال زیاد از کتاب سنائی گرفته.

129    واعـظی را  گفت  روزی سائلی        کای  تـو  مِنبر را  سَنی تر قایلی

سائلی یعنی سؤال کننده، سنی تر یعنی بلند پایه تر. سائلی از قول گوینده ای. سنی تر قائلی یعنی تو بلند پایه گوینده ای.

130   یک سؤال اَسـتم بـگو ای ذُولباب!        اندر این مجلس سؤالـم را  جواب

این سؤال کننده گفت من یک سؤال دارم ای خردمند. ذُولُباب یعنی خردمند.  در همین مجلس و همین حالا باید جوابم را بدهی

131    بر سرِ بـارُو یکی مرغی نشست        از سَرو از دُمِّ  کدامینش به  است

این بارو حصار و دیواری بود که دور قلعه ها میکشیدند. میگوید فرض کن ای واعظ، یک مرغی آمده و روی دیوار قلعه نشسته، بگو بینم سر این مرغ بهتر است یا دمش؟ کدام یکیش بهتر است؟

132    گفت:”اگر رویش بشهر و دُم بده        روی او از دُمّ  او می  دان که به

تا اینجا ظاهراً داستان است و تمام سمبلیک است. باید ببینیم این سر و این دُم چیست. شهر و ده چی هست. و بلاخره این مرغ چیست. گفت اگررویش یعنی قصد و همّتش بطرف شهر باشد . این مرغ را فرض بگیریم که یک انسان است. و روی او بمعنی قصد و همتش باشد و شهر کنایه از عالم حقیقت است. دُم کنایه از جسم انسان است و ده کنایه از این دنیای خاکی پُر از فصاد است. گفت اگر رویش به شهر و دُم به ده یعنی اگر قصد و همتش بسوی معرفت و معنویت است و جسمش بطرف دنیای خاکی است، بدان که روی او از دُم او یعنی جسم او بهتر است.  اگر کسی تمام توجهش وتمام وجودش رو به معنویت باشد, و دُم وجودش رو باین دنیای پُر از فساد باشد، این معلوم است که روی او از دُم او بهتر است.

133    ورسوی شهراست دُم، رویش بِدِه       خاکِ آن دُم باش و از رویش بِجه”

حالا اگر این مرغ بر عکس نشسته باشد. ور سوی شهر است دُم یعنی پشتش بسوی حقیقت باشد و رویش به ده یعنی قصدش و همتش بطرف ده یا این دنیای مادی باشد، خاک آن دُم باش یعنی خاک دار آن دم باش یعنی خاکدار آن جسم باش و از رویش بپرّ. یعنی از روی او فرار کن. برای اینکه رویش بطرف مادیات است و دمش بطرف معنویات است، پس از او دوری کن و خاکدار دمش باش. این مهم نیست که کدام دُم و کدام سرش باشد، ولی مهم اینست که بکدام طرف باشد. سر بطرف معنویت باشد, سر ارزشش بیشتر است و اگر دُم بطرف معنویت باشد آنوقت دُم ارزشش بیشتر از سرش هست. بدُم نگاه نکن چه بسا که دمها از سر ها ارزششان بیشتر باشد.

134 مرغ با پـر می  پرد  تـا  آشـیـان        پَرّ مردم همت  است  ای  مردمان

معلوم است که مرغ با پر و بالش می پرد. اما پر و بال مردم همت آنهاست. در اینجا ودر عرفان  همت یعنی توجه به معنویت است. در بین مردم همت یعنی پشت کار و کوشش ولی در عرفان معنی آن فرق میکند و یعنی توجه به معنویت. توجهی که از معنویت برداشته نشود. پَرّ مردم همت است: یعنی اگر میخواهی اوج بگیری و بطرف معنویت بروی تو پَر و بال لازم داری. این پر و بال تو غیر از آن پر و بالیست که یک پرنده دارد. آن پر و بال تو توجه قطع نشدنی بسوی معرفت است. حقیقت را در نظر داشتن و لحظه ای حقیقت را از نظر دور نکردن. بزبان مذهبیون: خدا را در نظر داشتن و بجز خدا ندیدن. این همت است. با اینچنین پری میتوانید اوج بگیرید و بطرف معرفت و معنویت بروید.

135   عاشقی کالوده شد در خیر و شرّ        خیر و شرّ منگر تو، در همت نگر             

ی در کلمه عاشقی ی وحدت است و عاشقی یعنی یک عاشق. کالوده شد یعنی درگیر شد و دارد خودش را بآب و آتش میزند. عاشقی دارد خودش را بآب و آتش میزند که به معشوقش که حقیقت است برسد و در گیر شده است در خیر و شرّ. تو باین کاری که میکند نگاه مکن و در عوض نگاه کن و ببین همتش چیست یعنی آن نیّت و قصدش چیست و توجهش به چیست. توجهش اینست که به معشوقش برسد حالا بهر وسیله میخواهد که بمعشوقش برسد. خودش را به آب و آتش میزند. باین کارهایش توجه نکن، او میخواهد بمعشوقش برسد. توجه به نیت و همتش بکن.

136   باز اگـر باشد سپید و بــی نظیر        چون که صیدش موش باشد شد حقیر

میگوید که این شهباز سپید و بی نظیر که جایگاهش روی دست شاه است و بسیار بلند پرواز و قدرتمند است, باین چیرهایش نگاه نکن در عوض ببین دنبال چی هست اگر دنبال شکار موش باشد, خیلی باز حقیریست و اصلا باز نیست و باو توجهی نکن. باز آن نیست که دنبال شکار موش باشد. یعنی چیز های بی ارزش غیر لازم و فساد آفرین این دنیا. چقدر از مردم در درجات عالی مقام, لباسهای شیک, کفشهای عالی, دوستان خیلی بلند پایه و همه در پی شکار موش هستند. اینها را با چشم دل نگاه کنید و ببینید با خودتان چی میگوئید.

137   ور بُوَد جغدی و میل او به شاه         او  سـرِ بـاز است، منگر  در کـلاه

در ایجا مولانا جغد را با باز مقایسه کرده. باز خیلی زیباست و آدم میخواهد باو نگاه کند و برعکس جغد, آدم نمیخواهد باو نگاه کند و زشت است. ولی این جغد اگر توجهش به شاه باشد مثل اینکه باز روی دست شاه می نشیند آنوقت آن جغد از باز برتر است یعنی چنان جغدی از باز بهتر است. این جغد با همه زشتیش توجهش به شاه است و میخواهد برود روی دست شاه و این جغد ارجهیّت دارد بر بازی که میخواهد برود و موش بگیرد. بعد میگوید منگر در کلاه. اگر جغد را خوب نگاه کنید مقداری پر در بالای شرش هست مثل کلاه. میگوید این کلاه جغد را نگاه نکن که اینقدر زشت است ببین آیا میل به شاهان را دارد و یا نه. اگر میل به شاهان را دارد از آن باز سفید و زیبا ئیکه که بدنبال موش است ارجهیّت دارد. با این مثالها که میزند! شما شکلتان, محل زندگیتان, مقامتان اینها مهم نیست, نیّتتان مهم است، آن قصد و همتتان و توجهتان مهم است    

138   آدمی، بَر قدِّ یک  طشتِ  خمیر        بَـر  فــزود  از آسـمــان  و از اثـیـر

میگوید آدم باندازه یک طشت خمیر است برای اینکه گفته شده که آدم از گل ساخته شده. میگوید تو از چقدر گل ساخته شده ای آیا از یک طشت بیشتر هستی؟ اگر شما یک طشت گل را به یک مجسمه ساز بدهید یک آدم  بی جان درست میکند. در مصراع دوم میگوید همین آدمیکه از یک طشت گل ساخته شده بَر فزود از آسمان و از اثیر. بر فزود یعنی از آسمان بالاتر رفت و ارزشش هم ببالا گرائید. یعنی ارزشش در نظر آفریدگار از همه بالاتر رفت. اثیر بمعنی آتش است. اینجا منظور کره آتش است. سابق بر این تصور میکردند که این کره هائی که در آسمان هست، باین ترتیب است. اول کره خاک یعنی زمین است و بعد روی آن کره آب است و روی آن کره هوا و باد است و بالای کره هوا کره آتش است. آن کره آتش را میگفتند کره اثیر. کره ایکه بالاتر از هواست, شما میگوئید اتِر. اتر همان اثیر است. انسانیکه از یگ ظرف  گل ساخته شد اینقدر قرب و منظلتش زیاد است اگر که خودش را بشناسد و اگر که خودش را حقیر نکند در پیشگاه مبدأ آفرینش, او از آسمان و افلاک و از اتر هم بالاتر است. آمده است که فرشتگان از آتش ساخته شده اند. ولی انسان فراتر از آتش است و اگر که لایق باشد مقامش از فرشتگان هم بالاتر است. البته اینها همه سمبولیک است. تو که اسمت را میگذاری اشرف مخلوقات یعنی بر همه آفریده ها شرف داری! این شرفت کجاست؟ این شرف از اندیشه تو و از رفتار توست, از قصد و نیّت توست. با خود فکر نکنید که یک جائی بود و آدم ساخته شده بود و فرشته ها هم بودند و خداوند به فرشته ها گفت به آدم سجده کنید و آنها سجده نکردند. مگر میشود چنین چیزی, تو به پیام این داستان فکر کن. پیامش اینست که تو اشرف مخلوقات هستی یعنی شریفترین مخلوقات. بی خودی که نمیشود شریفترین مخلوقات بشوی, چی هست در وجود تو که این شرف را بتو داده و تو را شریفترین کرده؟ آن چیز اندیشه پاک توست نه هر اندیشه ای.

139   هیچ کـَرَّمـنـا شنید این  آسمان؟         کــه  شـنـیـد این  آدمیِّ  پُـر غَـمـان

در این دکتابهای مذهبی آمده از زبان خداوند که ما انسان را آفریدیم و اورا  بزرگ داشتیم، کرّمنا بزرگی داشتیم. آیا هیچوقت شنیده اید که خداوند بگوید که من آسمان را گرامی داشتم؟ نـه. ولی میگوید انسان را گرامی داشتم برای آن اندیشه پاک او.

140   بَر زمین و چرخ عرضه کرد کس        خوبی و عقل و عبارات و هوس؟

چرخ آسمان است. آیا دیده اید شنیده اید که عرضه کرد بر این زمین و آسمان نیکوئی, عقل, عبارات و سخن زیبا, عشق و هوس اینها وآسمان دارد؟ زمین دارد؟ نـه. همه اینها خوبی و عقل و عبارات و هوس، همه اینها خاص انسان است. اینست که ارزش داده به انسان. هوس در اینجا هوس شیطانی نیست و در اینجا بمعنی عشق است.

141   جلوه کردی تو هـیـچ بر آسـمان        خوبی روی  و  اصابت در گـمـان؟

جلوه کردی یعنی هیچ نشان دادی؟ خوبی و زیبائی چهره ات را بآسمان نشان دادی و بگوئی ببین من چقدر زیبا هستم؟ قطعاً نکردی. اصابت در گُمان یعنی تیز هوشی. آیا هیچوقت به آسمان گفته ای که ببین من چقدر تیز هوشم؟ نه. آسمان لایق این نیست که تو این حرفها را با او بزنی. تو بالا تر از این آسمان هستی که خواسته باشی تیز هوشی و زیبائی خودت را برخ آسمان بکشی.

142   پیش صورتهای حـمام  ای ولـد        عرضه  کردی هیچ سیم  اندام  خَود

سابق بر این که حمامهای خصوصی نبود مردم به حمام عمومی میرفتند. بر در و دیوار و سقف این حمامها شکل نقاشی میکردند. زنان زیبا, در حالات مختلف میکشیدند و این رسم در همه حمامهای عمومی بود. در بیت بالا پیش صورت, صورت اینجا نقاشی های دیوار های حمام است. در مصراع اول میگوید ای فرزند من پیش صورتهای حمام هیچ نشان دادی و یا هیچ جلوه گر ساختی اندام سیمین خودت را و بگوئی ای نقاشیهای دیوار حمام ببینید این بدن من چه سفید و زیباست و چقدر خوش اندام  و شکیل است؟ هیچوقت اینکار را نکردی.

143   بگذری زان نقشهای همچو حور        جـلـوه  آری بـا عـجـوزِ  نـیـم کـور

بگذری یعنی صرف نظر کنی. از این نقشهائی که مثل زنان بهشتی است. وقتی شما در حمام هستید که بدن خودتان را به این نقاشیها عزضه نمیکنید. از اینها میگذرید. جلوه آری یعنی روی میاوری به یک پیر زن نیم کور و یا یک عجوزه؟. عجوزه یعنی یک پیر زنی که بینائیش هم درست نیست. چرا اینکار را میکنی؟ تو نقش زیبای دیوار را گذاشتی رفته ای دنبال این عجوره نیم کور؟.

144   در عجوزه چیست کایشان را نبود؟         که تو را با آن نقش ها با خود ربود

میگوید در عجوزه چه دیدی که در این نقاشیهای حمام نبود؟ که تو را از آن نقشها این پیرزن که تو را متوجه خودش کرد. تو دیگه چشم از آن نقاشیها برداشتی و چشمت را متوجه پیر زن نیم کور کردی. چه چیزی از این پیرزن دیدی که اینکار را کردی؟.

145   تو نگوئی، من بگویم در بیان:        عقل و حس و درک و تدبیر است و جان

جان یعنی روح. آن پیر زن نیم کور عقل دارد, درک دارد, حس دارد, تدبیر دارد و از همه مهمتر روح دارد. این نقاشیها اینها را ندارند.

146   در عجوزه جانِ آمیزش کنی است        صورت  گرمـابـه  ها را  روح  نیست

در این پیرزن نیم کور یک چیزیست بنام روح که میتواند با ما ارتباط بگیرد! آمیزش کنی است. ارتباط گیرنده ایست. صورت و نقاشیهای روی دیوار گرمابه ها که روح ندارد.

147   صورت گرمابه گــر جنبش کند        در زمان  او  از عجوزت  بـر  کَنَد

تصور کنید که حالا این نقاشیهائیکه روی دیوار حمام است بفرض یک مرتبه حرکت بکند. بمحض حرکت آنها تو نظرت را از این پیر زن نیم کور میگیری و خودت را متوجه آنها میکنی. چرا؟ برای اینکه وقتی این نقاشیها دارند حرکت میکنند معلوم است که روح دارند. من میدانم که همچین چیزی نمیشود و مولانا هم میداند که این کار عملی نیست ولی مولانا دارد برای ما مثال میزند و میگوید اینگونه و برای یک لحظه تصور کن, و یا فرض کن.

148   جان چه باشد با خبراز خیر و شر        شاد  با  احسان  و گریان  از ضرر

جان اینست که خیر را از شر تشخیص بدهد, یعنی اینکه نیکی را از بدی تشخیص بدهد. باید به پیامش خوب توجه کرد. خیلی کسان هستند که دراین دنیا با ما زندگی میکنند و نیکی را از بدی و خوبی را از بدی تشخیص نمیدهند. اگر تشخیص میدادند اینقدر بد کاره وجود نداشت. پس اینها روح ندارند. سؤال اینست که روح چیست؟ جواب اینست که روح چیزیست که نیکی را از بدی میتواند تشخیص بدهد. اگر تشخیص دادی، روح داری و اگر تشخیص ندادی روح نداری.

149   چون سِر و ماهیّتِ جان مَخبَر است        هرکه  او آگاه  تر با جــان تـر است

 سِر یعنی راز بنا به ضرورت شعری تشدیدش را بر داشته, ماهییّت یعنی بنیاد, مَخبَر یعنی آگاهی. میگوید هرکس که از راز و بنیاد روح آگاه است و هرکس میداند که این روح چه کارها میتواند بکند و چه کارهائی از این روح بر میآید، سعی میکند که آگاه باشد و بداند که این روح آگاهی دارد، سعی میکند که روح خودش را آگاه تر بکند یعنی هرچه بیشتر قوی تر بکند. در مصراع دوم میگوید هرچه آگاهی شما بیشتر باشد روح شما هم بالاتر و آگاه تر است.  

150   روح  را  تـأثـیـر،  آگـاهی  بُـوَد        هـرکـه را ایـن بـیـش اللّهـی بُــوَ د  

تأثیر یعنی ارزش و ارزش روح برای اندازه آگاهی اوست. پس هر کس که این آگاهی را بیشتر داشته باشد خدائی تر است. یعنی چی خدائی تر است؟ یعنی بدرگاه خداوند نزدیک تر است. یعنی صفات مبدأ حقیقت را بیشتر دارد. 

    اقتضایِ جان چو ای دل آگهی است        هرکه آگه تر بُـوَد جانش قویست

اقتضا یعنی درخواست. خواست جان اینست که آگاه باشد. پس هر کس آگاه تر باشد روحش قوی تر است

  خود جهانِ جان سراسر آگهی ست        هرکه بی جان است، از دانش تهی است

گو اینکه بدر و دیوار چندین پلاک تخصص از دانشگاههای معتبر و مختلف داشته باشد ولی اینها مهم نیست. اگر جانِ این آدم آگاهی نداشته باشد او از دانش تهی است. درست است که تخصص هم دارد و خوب هم کار میکند ولی از معرفت و دانائی حقیقت تهیست.

151   چون خبرها هست بیرون زین نهاد        باشد این جانها در آن میدان جماد

خبر ها یعنی معرفتها, بیرون یعنی آن سو و ماورا, زین نهاد یعنی این طبیعت خاکی. در مصراع دوم: باشد این جانها یعنی این روح های تکامل نیافته و روح های آگاهی نیافته. در آن میدان, کدام میدان؟ یعنی میدان روح ها و میدان معرفتها. این نوع روح ها در آن میدان جماد هستند. بعبارت دیگر:  چون معرفتها بیرون این دنیای خاکی ماست و در جای دیگریست، ما باید در جای دیگری جستجوی آن را بکنیم, باید درراه باشیم که بآن عالم برسیم که آن معرفتها را پیدا بکنیم, پس جانهائیکه این آگاهی ها و معرفتها  را پیدا نکرده اند مثل جماد هستند و بی روح میباشند و مثل سنگ هستند و هیچی نیستند.

152   جـانِ اول مـظـهـر درگـاه شــد        جـانِ جـان خـود مـظهـر الله شــد

جان اول, روح انسان از عالم دیگر آمد و وارد این جسم خاکی انسان شد. شما اینطور تصورش بکنید. مظهر یعنی محل ظهور, آنجا یعنی جائی که اول ورود به خانه یا جای دیگر است.بطور کلی میشود آن را به یک درگاه تصور کرد. در یک مجلس پائین ترین جای نشستن در هر مجلسی درگاه آن مجلس است. بالا دترین جای مجلس بارگاه است. درگاه در برابر بارگاه. حالا جانِ جان که مولانا در سراسر مثنوی بآن اشاره میکند این روح انسانیست که تکامل پیدا کرده, روح انسانیست که آگاهی و معرفت پیدا کرده, روحِ روح شده و یا جان جان شده. مظهرا لله شد یعنی محل ظهور خداوند شد. بنابر این خیلی بصورت ساده منظور این آخرین بیت اینست که کسانیکه در آن مرتبه روح حیوانی باقی مانده اند، روح حیوانی همان روح اول است, آمده هم بانسان و هم به حیوانات. این نوزاد وقتیکه متولد میشود با حیوان فرقی ندارد. کسانیکه سعی کرده اند دنبال چیزهائی که حیوان هم میرود. حیوان دنبال خواب و خوراک و شهوت میرود. پس این روح تکامل پیدا نکرد. روح آمد پائین ولی دم درگاه نشست و وارد مجلس نشد  و به بارگاه نرفت. همین طور نمیتوانی به بارگاه بروی باید تکامل پیدا کنی تا برسی به بارگاه. چگونه من تکامل پیدا کنم؟ با معرفت اندوزی و با دور کردن زشتی ها و آلودگیها, با بدنبال حقیقت رفتن. بعضی ها ندارند و در همین درگاه مانده اند. شکل و صورت انسان دارند ولی صیرتشان حیوانیست. ولی یک عده دیگر نـه. این عده دیگر روح خودشان را تکامل داده اند و حالا به بارگاه حقیقت رسیده اند. بفرمائید و اتصال پیدا کنید به بارگاه حقیقت. بارگاه آرامش و بارگاه نور, بارگاه پاکی. ما همه باید سعی بکنیم که روحمان را از طریق دور کردن زشتی ها به تکامل برسانیم.

Loading

04.6 سیبستان

تفسیر   :

در دو قسمت گذشته مولانا مطالبی را بیان کرد که, آنطور که صاحب نظران گفته اند از زیبا ترین و عمیق ترین قسمت های مثنویست. اصولاً این کلمه مثنوی که مرتب تکرارش میکنیم, نمیدانم که تا چه اندازه در باره اش میدانید. مثنوی در اسطلاح یک قالب شعریست. شعر ها در زبان فارسی قالبهای مختلف دارند. مثلا غزل هست، قصیده هست، دو بیتی هست، ترجیح بند هست و بسیاری از قالبهای دیگر. یکی از این قالبها هم هست بنام مثنوی. در این مثنوی در هر بیت که نگاه میکنید, دوتا قافیه با همدیگر مثل هم است ولی در بیت بعدی دو قافیه جدید میآید. در نتیجه در هر بیتی که نگاه بکنید دوتا دوتا قافیه ها با هم دیگر یکی هستند. در لغت کلمه اثنی داریم. اثنی یعنی دوتا دوتا. این مثنوی قالب شعری هست که قافیه هایش دوتا دوتا هستند.  پیش از مولانا در قالب مثنوی شعرا سروده اند. تمام شاهنامه فردوسی در قالب مثنویست. یا مثلا خمسه نظامی هر پنج کتابش در قالب مثنویست. خیلی از عرفا و شاعران اشعارشان را در قالب مثنوی گفته اند. ولی مثنوی مولانا آن اندازه مشهور شده  و یا معروف شده, بمحض اینکه بگوئیم مثنوی همه نظر ها متوجه مولوی میشود وگرنه مثلاً همانطور که ذکر شد سراسر شاهنامه فردوسی هم مثنویست. ولی کسی نمیگوید مثنوی فردوسی. یا کسی نمیگوید مثنوی نظامی. حالا این شعرای مختلف که در قالب مثنوی شعر گفته اند هیچکدام به شیرینی و به ژرفای مثنوی مولانا نبوده. مولانا در مثنوی دقایق عرفانی و لطایف روح بشر را با ظرافت, نازک اندیشی, و حلاوت یعنی با شیرینی بی نظیری بیان کرده که بسیاری از مشکلاتِ مطالب عرفانی را که عرفای دیگر نتوانستند به شعر بیان کنند یا در شعرای دیگر مثل سنائی و امثال آنها در بیانش مانده اند و درست نتوانسته اند بیان کنند، مولانا خیلی به سادگی با آوردن زبان تمثیلی این موضوع را حل کرده و این موجب شگفتی ست و این شگفتی بیشتر میشود وقتی که بدانید که سراسر این مثنوی بلودائه گفته شده  یعنی با ودائت که یعنی بدون فکر و تأمل قبلی بزبان بیاید. بر خلاف شعرای دیگر و شعر هائی که سروده اند, اینها هر بیتشان بعد از تفکرشان و بعد از تأمل و اندیشه شان بوده که این بیت آمده در حالیکه در مثنوی بدون اندیشیدن و بدون نیاز به  تفکر قبلی داشتن و بدون  اندیشیدن وخود بخود مثل چشمه ایکه فوران میکند و آب ازش سرازیر میشود همین جوربلو دائه سرازیر شده از ابتدا تا انتهای شش دفتر مثنوی. مثنوی ها خیلی فراوانند ولی هیچکدام مثنوی معنوی نمیشوند. علت اینکه کتاب مولانا را مثنوی معنوی میگویند باین خاطر است که توجه مولانا به معنویت است. معنویت آن چیزی هست که بر خلاف مادیّت باشد. بهمین علت از اول خودش گفته مثنوی معنوی و این بیان خودش هست و کسی این اسم را روی کتابش نگذاشته است.

در قسمتهای گذشته مولانا گفت که مثنوی من مثل یک جزیره ایست در دریای حقیقت. و اگر بخواهی دریای حقیقت را بشناسی باید بروی در این جزیره، و گفت اگر کنار دریا بایستید همه دریا را نمیتوانید ببینید. ولی اگر بروید به جزیره و از جزیره دریا را نگاه کنید آنوقت دور تا دور دریا را میتوانید ببینید. خودش گفت که این مثنوی من یک جزیره است و اگر که معنویت میخواهید بیائید و در این جزیره گردش کنید و اگر بیائید و گردش کنید در هر قدمی که بر میدارید معنویت می بینید. و اضافه کرد که تمام ابیات مثنوی معنوی را من با شیره جانم سروده ام. بعد گفت که دیگهای فهم و درک مردم کوچک است. و اگر خواسته باشم بیش از این بگویم این دیگها بجوش میایند و میسوزند. درک و فهم مردم را تشبیه کرد به دیگ و این شعرهای من آتشیست در زیز این دیگها و خودش بخودش گفت که دیگر هیزم به زیر این دیگها مکن چون دیگ ادراکات مردم کوچک است. اما بطور اجمال اگر که این مثنوی معنوی را ورق بزنید و نکاتی را که بیشتر چشم گیر هست خواسته باشم برای خوانندگان شرح بدهم این مثنوی بگونه ای که خودش در چند جا اظهار میدارد که یک کتاب الهامیست یعنی من اینها را نگفتم و تمام اینها بمن الهام میشود. این مثنوی مخالف قشری گری و سطحی نگریست. معارف و معرفتها در این مثنوی تمام شدنی نیست. بقول خودش میگوید اگر بیشتر از این خواسته باشم بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. میگوید این مثنوی تشنگی معرفت جویان را بر طرف میکند و آنها را سیراب میکند، ولی همین مثنوی راه زن و گمراه کننده ظاهر بینان است. سطحی نگران و ظاهر بینان اگر خواسته باشند بسادگی بآن نگاه بکنند، نه تنها هدایت نمی شوند بلکه ممکن است که گمراه هم بشوند. برای اینکه نمیتوانند آن بر داشت واقعی را آنچنان که هست درک بکنند. میگوید این مثنوی من  هادی بعضی و بعضی را مضر.  هادی یعنی هدایت کننده. مضر یعنی گمراه کننده. در جای دیگر میگوید این مثنوی من دکان فقر وحدت است. فقر آن فقر گدائی که در سر راه نشسته نیست بلکه فقر گدای معرفت و معنویت است. اگر که می بینید در مثنوی من مطالب تَکرار شده ملول نشوید.

               در ملولان این مکرر کردن است        نزد من عــمـر مکرر کردن است

. میگوید آنهائیکه نمیتوانند درکش کنند ملول میشوند. در بعضی موارد این تکرار لازم است. اصولا برای یاد گیری تکرار لازم است. میگوید آنچه که من دارم میگویم در ضمن داستانها, این داستانها زندگی مردم است.

                بشـنـوید  دوستـان  ایـن  داستـان        خود حقیقت نقد حال ماست آن

شرح حال و زندگی ما را دارد میگوید. در اینجا می پردازیم به خواندن اشعار این قسمت و تفسیر آنها تحت عنوان سیبستان. کلمه سیبستان یعنی باغ سیب. البته همه اینها تمثیلی است. اینجا سیبی مطرح نیست و ابیات خودش را مثل سیبهائی روی شاخه های درخت معنویت می بیند.            

084    پـــاک  سبحانی  کـــه  سیبستان  کـنـد        در غـمامِ  حـــرفشان  پـنـهان  کــنـد

سبحانی یعنی خداوندی. منزه و پاک خداوندی که این باغ سیب را درست کرده. در همیجا میگوید این مثنوی را من درست نکرده ام. پاک و منزه است خداوندی که اینها را بزبان من گذاشته. غمام یعنی ابر یا یک پوشنده بزرگ. اینجا ابر کلمات و الفاظ است. میگوید که من این مطلب را گفته ام و ابیاتم مثل سیب بر درخت معنویت به وجود آمده. درخت سیبی را در نظر بیاورید که اینقدر پُر برگ هست که این برگها همه سیب ها را پوشانده و سیب دیده نمیشود. ولی در این درخت مثنوی من آن چیزیکه آن سیب های حقیقت را پوشانده کلمه و لفظ است, حرف و سخن است. اگر که میخواهید سیب را ببینید برگ ها را بکناری بزنید.

085    زین غَمام بانگ حرف و گفت و گوی         پرده ایی، کز  سیب نـاید غیرِ بوی

قرار شد که غَمام ابر باشد. بانگ یعنی صبح، حرف یعنی سخن، گفت و گو یعنی صداها, سخن ها,گفتارها، همه اینها یک حجابی شده و پرده ای شده که سیب را نا پدید کرده. شما این درخت سیب را می بینید ولی سیب را نمی بینید و بوی سیب را می شنوید. وقتی بوی سیب را شنیدید اگر خواستید خود سیب را ببینید باید برگهای درخت را بکنار بزنید. این برگها چی ها هستند، در با لا ذکر گردید, عبارتند از کلمات و الفاض, سخن رانی یعنی چی؟ یعنی ظاهر را بکنار بزنید. آنچه که از کلمات و لفظ و گفت و گو هست بدور بریزید. بعمق پی ببرید و به خود سیب فکر کنید.

086    باری، افزون کش تو این بوی را به هُوش       تا سوی اصلت بَرَد بگرفته گوش

باری یعنی بهر جهت، افزون کش یعنی بو بیشتر بکش، با گوش و هوش جانتان بو بکشید آنوقت خواهید دید که این مثنوی شما را میگیرد و به اصل مطلب شما را میبرد. بگرفته گوش یعنی گوشتان را میگیرد و می برد تا باصل مطلب برسید.

087    بـو نگـه  دار  و  بـپـرهـیـز از  زُکـام         تن بپوش از باد  و بُودِ  سردِ  عــام

بو نگه دار یعنی سعی بکن که شامه تو بتواند این بو ها را بگیرد و قطع نشود یعنی این بو ها را نگه بدار, این بوی حقیقت را شامه تو بتواند بگیرد. مبادا یک وقتی بینی جانت دچار زکام بشود؟  اگر زکام بشوی در بینی شما آب ریزان میشود و آنوقت دیگر بو ها را تشخیص نمی دهید. در واقع میگوید که ذکام معنوی پیدا نکنید. تن بپوش یعنی دوری بکن. باین معی نیست که برو و لباس بپوش, یعنی همین جوریکه از هوای سرد خودت را دور نگه میداری که ذکام نگیری و سرما نخوری حرفهای مردم معمولی و عامیانه هم سرد است. اینقدر حرف های آنها سرد است که تو را گرفتار سرما خوردگی و ذکام معنوی میکند. خلاصه خودت را از آن آدمها دور کن. خیلی ها هستند که بنشینند کنار دست تو و بگویند اینها چه حرفهائیست که داری میزنی؟.  این ها را رها کن برو  و مطالب دیگر را بخوان. اینها آن باد و بود است. یعنی آن باد های سردی هست که از جان سرد شده شان و از قلب خاموششان میوزد و تو را گرفتار ذکام معنوی میکند.

088    تا   نــیـنـدایـد  مَشـامـت  را   زَ اثَـــر        ای هـواشان  از زمسـتان  ســرد تــر

اندودن یعنی چیزی را روی سطحی مالیدن. مثلا در قدیم پشت بامها را با کاه و گِل اندود میکردند  که وقتی باران میآمد آب از زیر سقفها چکه نکند. وقتی که یک کِرِمی را روی دستتان میمالید شما دارید اندود میکنید. میگوید از این آدمهای سرد مزاجی که کلامشان از هوای سرد زمستان هم سرد تر هست دوری کن تا اینکه بویائی جانت را از اثر نیاندازد. چه کسی از اثر نیاندازد؟  آن کسانیکه هوایشان و یا سخن هایشان از زمستان سرد تر است. شما احتیاج دارید به سخنانی که شما را گرم کند و به هیجان بیاورد و شما را بکشد بطرف معنویت و حقیقت.

089    چون جمادند  و فسرده و تن  شِگَرف         می جـهـد  اَنفاسـشان  از تّل  بـرف

جماد یعنی بی جان مثل سنگ و یا خاک. فسرده یعنی منجمد شده. فسرده تن یعنی بدنشان اصلا منجمد است و یخ زده. شگرف یعنی بر عکس, این تنی که منجمد شده خیلی بهش رسیدگی شده و خیلی حجیم شده, زیبائی اندام دارد و چقدر ماهیچه های در هم پیچیده و کلفت دارد. میگوید آنقدر تن اینها پرورده شده که باغث شگفتی میشود اما با وجود اینکه  ظاهر بدنشان شگفتی آور هست باطن وجود اینها منجمد هستند و اینها افسرده اند. در مصراع دوم میگوید می جهد انفاسشان از تَلِ برف، یعنی مثل اینکه نفس های آنها دارد از تلّه برف میاید. در نتیجه این حرفهای سرد آنها نبادا شما را سرد بکند و شما را گرفتار ذکام معنویت بکند.

102    پــنـد مـا در تـو نـگـیـرد  ای  فــلان          پـنـد تـو در مـا  نگـیـرد  هـــم بـدان

میگوید که این حرفهای من در تو اثر نمیکند ای فلانی این را بدان. پندهای تو هم در من اثر نمیکند این را هم بدان. من و تو خیلی با هم فاصله داریم.

104    این سُخن همچون ستاره هست و قـمر          لـیک بی  فـرمانِ  حـق  نـدهـد  اثـر

این حرفهائی که من میزنم مثل ستاره ها و مثل ماه  است. اما این ماه و ستاره ها گردششان خود بخود است؟ میگوید نه گردش آنها بفرمان مبدأ آفرینش است و بفرمان آن انرژیهای حاکم بر این طبیعت است. همینجوریکه اینها خود بخود نمیگردند، حرفهای من هم که مثل ماه و ستاره ها هست خود بخود از من نمی آید و اینها از من نیست ، اینها داردبمن الهام میشود. اینها گردشش در دهان من و از زبان من بآن مبدأ آفریدگار و مبدأ آفرینش است

105    ایـن ستـارۀ بـی جهـت،  تـأثـیـر  او          مـی  زنـد بـر گـوشهایِ  وَحـی  جُـو

این ستاره ای که میگوید یک ستاره مادی نیست که در جهان هستی وجود داشته باشد. عالم هستی شش  جهت دارد و قبلاً گفته شده، ولی معنویت بی جهت است یعنی لامکان و لا زمان است. وقت و جای معین ندارد. میگوید این ستاره ای که من گفتم که حرفهای من مثل ستاره هست، این ستاره بی جهت است. نه مثل ستاره های آسمان. پس این کلمات من از وحی میآید و بمن الهام میشود. این وحی بر گوشهای وحی جو وارد میشود. آن گوشهائی که در جستجوی وحی هستند و در جستجوی کلماتی هستند که غیر از این کلمات جهان مادیست و یا ورای این جهان مادیست، فراتر و بالاتر از کلمات معمولی این جهانی آب و خاک و باد و آتش است و آن گوشهائی هستند که بدنبال صدا های دیگری هستند. 

106    که ” بیایـیـد از جهت  تا بی  جهات          تـا نَـدَرّانـــد  شمـا را گـرگِ  مـات”

از جهت یعنی از این دنیائی که شش جهت دارد بیرون بروید به دنیای بی جهت و معنویات. وگرنه گرگ شما را میدرانت. مات یعنی مردن. کلمه موت هم از همین کلمه مات است. گرگِ مات یعنی دل مردگی. شما ممکن است که زنده باشید ولی دلتان ممکن است که مرده باشد و گرگ دل مردگی این دل شما را بدرّه.  اگر میخواهید رها بشوید از این دل مردگی و از این دنیای شش جهت، بیائید بطرف دنیای بی جهت و دنیای معنویت.

107    آنـچـنان که لُمعـۀ دُور پاشِ اوست          شمس دنیا در صفت  خفاشِ  اوست 

لُمعه بمعنی نان است. دور مروارید است ولی یک اسطلاح دورپاش داریم که یعنی مروارید افشان. نوریکه مروارید افشانی میکند. این حرفهائی که من میزنم نوریست که مروارید افشانی میکند. هر کلمه ای که دارم میگویم مثل یک مروارید است و پاشیده میشود بر شما و شما باید گیرنده اش باشید. این قدر این نور تابشش زیاد است که شمس دنیا یعنی خورشید دنیا در برابر خورشیدی که من دارم میگویم مثل موش کور و یا خفاش است. خفاش یعنی شب پره. خفاش  نمیتواند چشمش را به نور باز کند و فقط شبها به بیرون میاید و بهمین دلیل باو شب پره میگویند. خورشید با این عظمتش که می بینید در برابر این خورشیدی که در حال مروارید افشانی هست در این مثنوی معنوی, مثل موش کور است.

109    زُهــره چــنـگِ مسئـله در وی زده          مُشتـری بـا  نـقـد  جـان  پیش  آمـده

حالا شروع میکند صحبت در باره سیارات. بعضی از مردم هستند که باین ستاره ها و باین سیارات اعتقاد داشتند که این سیارات سرنوشت ما راتعین میکنند که مولانا و حافظ صد در صد مخالف هستند و هنوز هم همین طور است. مولانا میگوید از این سیارات یکی زهره است و اسم دیگرش ناهید است. این ستاره بسیار پُر نور است ولی هیچوقت سرنوشت کسی را نمیتواند معین بکند. معروف است که زهره مطربه فلک است. چنگی بدست دارد و دارد چنگ میزند. میگوید زهره مسئله دارد و زهره هم همه چیز نمیداند و همه چیز برایش سؤال است. اگر که میگویند دارد چنگ میزند، دارد چنگ میزند مسئله اش را حل کند. در اینجا  دو تا معی وجود دارد یکی اینکه پنجه های خودش را دراز کرده که بلکه بتواند این مسئله را حل کند بسوی چی دراز کرده؟ بسوی مثنوی من دراز کرده. درست است که زهره چنگ نواز است ولی پنجه هم دارد. در مصراع دوم، مشتری, جوپیتر با نقد جان پیش آمده. سابق بر این میگفتند که مشتری سعد اکبر است یعنی بزرگترین سعادت آور است. اگر کسی در زمان طلوع آن متولد بشود آن شخص بسیار سعادتمند میشود، هیچ چنین چیزی حقیقت ندارد. میگوید این حرفها را بدور افکنید. آن چیزیکه این مشتری سعد اکبر است, با جانش آمده جلو و با جان و دل آمده که مشکلاتش را حل بکند و سعادت را در این مثنوی جستجو بکند نه اینکه خودش سعادت بخش است.

110    در هـوای  دسـت  بـوسِ  او  زُحَل         لیک خود  را می  نـبـیـنـد  آن  مَحَل

هوای یعنی آرزوی. در آرزوی دست بوس مثنوی. زُحل بر عکس مشتریست یعنی نحث اکبر است و بد بختی آور است. این نحس اکبر آمده دست بوس مثنوی. ولی جرئت نمیکند که دست مثنوی را ببوسد یعنی خودش را لایق نمیداند. لیک خود را می نبیند آن محل یعنی خودش را لایق اینکه دست مثنوی را ببوسد نمی بیند.

111    دست و پا مرّیخ چندین خست از او        وان عُطارد صد قلم  بشکست  از  او

این مریخ همان مارس است. بین یونانیان قدیم  مرسوم بود که هنوز هم یک عده ای این طرز فکر را دارند، میگفتند که این مریخ خداوند جنگ است ولی خیلی قدرتمند است. و وقتی از زمین بآن نگاه میکنیم کمی سرخ رنگ است میگفتند این مریخ خدای جنگ است. مولانا میگوید اینکه آن را خداوند جنگ میدانید از خست اوست. خستن یعنی مجروح کردن. میگوید این مریخ که میگوئید قدرتمند است، این برای اینکه بیاید و مثنوی را ببیند، چندین بار دست و پای خودش را زخم کرده و به مثنوی نرسیده. آن عطارد و یا مرکوری. یونانیان در قدیم فکر میکردند که عُطارد خداوند نویسندگیست و آنهائیکه نویسنده خوب و یا شاعر خوب هستند میگفتند که عُطارد آنها را راهنمائی میکند. میگوید این ستاره ایکه شما فکر میکنید خداوند نویسندگی و شعر هست, بارها در برابر مثنوی من حتی قلمش شکسته. صد قلم از او شکسته شده.

112    با مـنـجم   این  همه  اَنجم   به   جنگ        کـای رها کرده تو جان ، بگزیده رنگ

113    جان، وی است و ما همه رنگ و رقوم        کوکبِ  هر  فـکرِ  او  جـانِ  نُـجـوم  

منجم یعنی ستاره شناس. نجم یعنی ستاره. انجُم یعنی ستاره گان. در مصراع دوم میگوید بگزیده رنگ. ای منجم, تو که با این ستاره ها سرو کار داری اصل حقیقت را رها کردی و با این رنگها سروکار پیدا کردی. تو باید چیزهای دیگری را در این ستارگان جستجو کنی در بیت دوم میگوید جــان وی است و ما همه رنگ و رقوم. جـان آن مبدأ حقیقت  است و ما همه نقش و نگاریم. رقوم یعنی رقم زدن و نوشتن. ستاره هر اندیشه ای آن مبدأ است و جانِ نجوم ای منجم. همه این محاسباتی که تو میکنی درست ولی جان را که تو میدانی آن مبدأ است. ، هدایت شونده از آن مبدأ است. جان اونجاست و تو فقط ظاهر را داری می بینی. فاصله اینها با هم چقدر است, کدام ارتفاعشان کمتر و کدام بیشتره اینها همه ظاهر است اینها را بدان ولی تو جان و اصل را رها کردی و بدنبالش نیستی و فقط دنبال ظواهر  هستی.

114    فکر کو آنجا؟ همه نور است پاک          بهرِ توست این لفظ فکر ای فکرناک

وقتیکه همه این منجمان  روی حساب و اندیشه و فکر هایشان دارند کار میکنند  که درست هم هست, میگوید آنجا که همه چیز نور است یعنی آن مبدأ حقیقت, این اشاره به جایگاه ستاره معنویت است و یک پارچه نور است, میگوید فکر آنجا بدرد نمیخورد. ما فوق این چیز هاست. در مصراع دوم میگوید بهر توست این لفظ فکر, این کلمه فکر مال توست ای کسیکه گرفتار افکار هستی. فکر ناک یعنی کسیکه گرفتار افکار است. نمیخواهد بگوید فکر چیز بدی هست ولی میخواهد بگوید که فکر همه چیز نیست و حقیقت را باید درک کرد. این فکر تازه ظاهر کار است. برو عقب آن نورِ پاک و نور ناب.

117    لـیـک تمثیلی  و تصویری  کنـنـد          تـا که  در یـابـد  ضعـیفی  عشـق  مند

میگوید این چیزهائی که در عرفان بیان میکنیم با مثل آوردن میگوئیم. ولی تمثیل و مثل آوردن ها هیچ رسا نیست. ولی چاره دیگری نیست و تصویری کنند یعنی در نظرت مجسم میکنند. عشق مند یعنی عاشق حقیقت, کسیکه عاشق حقیقت هست ولی درکش ضعیف است. حالا وقتی عاشق حقیقت هست و درکش هم ضعیف است, با او چه بکنیم؟ خوب است که عاشق حقیقت است. ما نباید او را رها کنیم و بگوئیم چون درکش ضعیف است باو چیزی نمیگوئیم. مطلبمان را ضمن مثال و تمثیل میگوئیم, با تجسم و تصویر میگوئیم.

118    مثـل نَبوَد لیک  باشد  آن مثال        تا  کند  عقلِ  مُجَمَّد  را  گسـیل

اینکه دل آگاهان و روشن دلان برای تفهیم مطالب به دیگران مثال میزنند، این فقط یک مثال است و مثل نیست. مثال با مثل فرق دارد و این مثال مثل نیست. مولانا میگوید خدا دریائیست پهناور, این مثال است. آیا واقعا خدا مثل دریاست؟ نه. یا شما بکسیکه دوست دارید میگوئید گل چهره هستی. این مثال است ولی آیا چهره دوست شما مثل گل است؟ خیر. چهره او شکل گل را ندارد.

119    عقل، سر تیز است، لیکن پای سست        زانکه دل ویران شده ست و تن درست

این عقل های ما عقل جزویست. ما همه گرفتار عقل جزوی هستیم و اینهمه خیال میکنیم که عقل دلریم و اون نداره، من دارم, بسیار خوب تو عقل داری ولی عقلت جزویست. هرچه که از این عقل میخواهی داشته باش ولی باز هم این عقل تو جزویست. تو عقل کلی نداری. عقل کلی را باید در عرفان پیدا کنی. مولانا میگوید این عقل جزوی شما ها سر تیز است کلمه سر تیز یعنی خیلی هوشمند و نکته دان است ولی پایش سست است. خیلی تیز و هوشمند است ولی پایش کند است. میفهمد و وقتی این مطالب را میخواند کاملا متوجه میشود ولی وقتی لای کتاب را بست همه اش را فراموش میکند زیرا پایش سست است. شما اگر عقلتان سر تیز است سعی کنید که پایتان سست نباشد. حالا چرا اینطورشده که عقل جزوی سر تیز و پای سست است؟ برای اینکه دل خراب شده و دلمرده شده ولی تنش خیلی پرورده است. این دل مردگی پا یش را سست میکند.

120    عـقـلشان  در  نـقـل   دنیا  پیچ    پیچ         فکرشان در ترک شهوت هیچ  هیچ

این مردمی که عقل جزوی دارند, نقل دنیا یعنی گفتگو درباره امور دنیوی.  برای مثال بیا من یک زمین بتو نشان بدم دو سه ماه دیگر قیمتش دو برابر میشود. این گفتگو در باره امور دنیویست. میگوید عقل مردم در گفتگوی امور دنیوی خیلی پیچ پیچ و زیاد است, مشغول و درگیر است با این نقل ها یعنی گفتگو ها. اما وقتی فکر میکند که دست از شهواتش بردارد این عقلش هیچ کاره است. میگوید هیچ هیچ است.

121    صدرشان در وقتِ دعوی همچو شرق        صبرشان در وقتِ تقوا همچو بَرق

صدرشان بمعنی سینه اشان. دعوی یعنی ادعا کردن. شرق در اینجا یعنی درخشان مثل آفتاب. میگوید وقتی که دارند ادعی میکنند, من چنینم, من چنانم, من اینکار را میکنم, سابقه من اینست آینده من درخشان است و… در ادعا کردن سینه آنها مثل شرق تابان است یا مثل خورشید هست که دارد از مشرق بالا میآید. اما صبرشان و حوصله شان در وقت پرهیزکاری  یعنی دوری از هرچه زشتیست, مثل برق آسمان است و خیلی سریع تمام میشود. این صبر پایدار نیست یک جستن میکند و تمام میشود.

122    عـا لِمی  انـدر  هـنـر  ها   خود  نـمـا        هـمـچو عـالَـم  بی  وفا  وقتِ  وفــا

دانشمندی را در نظر بیاورید که در هنر ها دارد جلوه گری و خود نمائی میکند که من خیلی دانا هستم و خیلی چیزها میدانم و درس ها خوانده ام . ولی وقتی در رفتار با مردم میخواهید این علِم را ببینید و ارزش یابی بکنید می بینید بسیار بی وفاست. بی وفائیش مثل خود این دنیاست.

123    وقت خود  بـیـنـی  نگنجد  در  جهـان        در گلـو و معده  گم  گشته  چو نان

وقتیکه میخواهد از خودش صحبت کند, خود بزرگ بینی و تکبر اینقدر خودش را بزرگ می بیند که اصلا در این دنیا جا نمیشود و میگوید این دنیا برای من کوچک است. این خود بزرگ بینی او اصلاً مرزی ندارد. او آنقر حقیر است که مثل یک لقمه نان در گلو گیر کرده و در معده اصلاً گُم شده.

124    این همه  او صافشان  نـیـکو شـود        بَد نمانَد چون که  نیکو جُو شود

میگوید همه این وصفانش را گفتیم باز هم مایوس نباید بود. میتواند که همه این وصف ها درست باشد اگر اصلاح بشود. در مصراع دوم میگوید بَد نماند چون که نیکو جو شود, بدی برایش باقی نمی ماند. کی؟ وقتیکه نیکو جو شود. وقتیکه برود بطرف نیکوئی, نیکوئی را بدست بیاورد, آنوقت بدی برایش نمی ماند. ولی اشکال اینست که او بد جوهرست.

126    هر  جمادی  که  کند رو  در نبات        از درختِ  بختِ  او روید حیات

میگوید ببینید من بی خود نمی گویم که این بد جو اگر بطرف خوبی برود خوب میشود. شما یک کشتزار را در نظر بیا ورید که اول خاک و کود و آب بوده و حالا گیاه در آن سبز شده, این آب و خاک و کود رفته در این گیاه تا که او روئیده. از اول آب و خاک و کود که زنده نبودند و جماد بودند ولی وقتی رفتند و گیاه شدند, سلول های گیاه که زنده است و از همان جماد ها ساخته شده. پس اگر که این خاک و کود گیاه زنده بشود, یک آدم بد هم میتواند نیکو شود. در اینجا هم توقف نمیکند. حالا شده نبات

127    هر نباتی  کان  به  جان  رُو آورد        خضروار از چشمه حَیوان خورد

جان در این بیت جان انسانی و جان حیوانیست. این گیاهیکه از جماد درست شد، حالا این گیاه را یا حیوان میخورد و یا آدم فرقی نمیکند. میرود در بدن انسان یا حیوان بصورت سلول زنده در میاید. قبلا سلول گیاهی بود و حالا سلول انسانی یا حیوانی میشود. پس به آن عنصر های جامد به یک مقام بسیار بالاتری ارتقاع پیدا کردند. وقتیکه اینطور شد خضر وار یعنی مانند خضر، از چشمه حَیوان خورد. حَیوان از حَی یعنی زنده, چشمه آب حیات. اگر که این گیاه رو بیاورد بطرف انسان و یا حیوانی باز هم عالی تر میشود و مثل خضری میماند که از چشمه آبِ حیات نوشیده و حالا عمر جاودانی پیدا کرده.

128    باز، جان چون روُ سویِ جانان نِهَد        رخت را در عمرِ بی پایان نهد

حالا شد انسان. خیلی بالاتر آمد و شرف بسیار پیدا کرد. آیا کار به پایان رسید؟ خیر. جان زنده ای پیدا کرد که برود بطرف جانان. جانان آن جان آفرین است. جانان آن مبدأ حقیقت و معنویت است. آن معرفت است. نامش را هرچه میخواهید بگذارید. وگرنه اگر انسان بدون معرفت بشود و بی معرفت, آنوقت همان ارزش خاک را خواهد داشت بعد از اینکه وارد گیاه بشود. زمانی ارزشمند میشود که برود بطرف مبدأ معنویت و حقیقت. رخت در اینجا یعنی کل وجود. رخت را در عمرِ بی پایان نهد. اگر اینکار را بکند کل وجودش جاودان خواهد شد. یعنی نمی میرد؟ چرا میمیرد. مولانا دیگر نیست ولی نمرده زیرا او رخت در عمر بی پایان برده. او ظاهراً مرده. جسمش مرده ولی جانش برای همیشه هست. یعنی روحش هست و این روح زنده دارد با من و شما صحبت میکند. پس میشود که اینطور شد. در واقعیت مولانا تکامل را گفت. یک تکامل از مرحله بی جان تا جاندار و از جان دار تا خدا. حالا چرا وقتی که رخت بسوی جانان میبرد, عمر بی پاین پیدا میکند, برای اینکه اصلا بخدای جاویدان وصل پیدا میکند. وقتیکه وصل به مبدأ حقیقت پیدا کرد مبدأ حقیقت همیشه هست و برای همیشه باقیست و از بین رفتنی نیست و به بقای مبدأ حقیقت باقی میماند.

Loading

03.6 بــی رنــگــی

تفسیر   :

در قسمت گذشته از مثنوی معنوی مولانا بحثی را بسیار ظریف و دقیق آغلز کرد تحت عنوان اینکه این جهان هستی جهان تضاد است و آنچه را که در نظر بگیریم در کل این جهان اجزا اینها همه با هم در جنگ هستند و ضد هم هستند و گفت که این خوب است و اساس و پایه و بنیان جهان هستی بر اصل این تضاد است. خوب است برای اینکه چیزهای مختلف  با این تضادها هست که شناخته میشود و بعنوان مثال گفتیم که اگر نور نباشد تاریکی شناخته نمیشود. هم چنین گرسنگی اگر نباشد ما معنی سیری را نمیدانیم.

حالا در نظر بیاورید که در یک عالمی باشیم که فقط تاریکی باشد. آنوقت نور هیچ مفهوم و معنی پیدا نمیکند و ما دیگر نمیدانیم که نور یعنی چی. وقتی میفهمیم نور یعنی چی که نور نباشد و تاریکی باشد. وقتی میفهمیم سیری یعنی چی که گرسنگی باشد. آنوقت پی بمعنای گرسنگی و سیری می بریم الی آخر. آخر بحث بجائی رسید که این دنیا اصولا برای این آرامش درش نیست و بجای آن خرابی هست. بخاطر همین تضاد، تضادی که باید باشد. حالا مقایسه کنید آن چیزی که وعده داده شده که بهشتی هست و در آنجا آرامشی هست نه از لحاظ مذهبی، میخواهد تمثیلی بیاورد، چرا گفته شده که در آنجا آرامشی هست؟ و نتیجه گرفت که آنجا تضادی وجود ندارد. آنجا یک سانی است و هیچ چیز ضد چیز دیگری نیست و همه یکنواختی است، عالم روح هست. یا چرا آنجا جاویدان است؟ برای اینکه وقتی تضاد نباشد خرابی هم ندارد. وقتی خرابی نباشد جاویدانی هست. این دنیا برای این همیشه نیست که خرابی باشد. همه چیز در حال خراب شدن است و این بخاطر این تضادهاست و باز یک نتیجه گیری کرد که یک چیز کلیدی بود برای حرفهای آینده خودش که خدا را شما نمیتوانید بشناسید بخاطر اینکه خدا ضدی ندارد. چون ضد ندارد و قرار شد هر چیزی به ضدش شناخته بشود بنا بر این خدا شناخته نمیشود. برای درک بهتر، اگر هزار نفر را ردیف کنید و همه اعتقاد بخدا داشته باشند و باور مند باشند. اگر از یک یک سؤال کنید که تو بخدا باور داری میگویند بله، حالا باو بگوئید که خدا چیست میگوید نمی دانم. چرا میگید نمیدانم برای اینکه شناخته شده برایش نیست.  و برای هیچ کس شناخته شده نیست و قابل تعریف نیست. چون مبدأ آفرینش ضدی ندارد بنابرین مبدأ آفرینش و مبدأ حقیقت چون ضدی ندارد چگونگیش و کیستیش برای ما معلوم نیست. فقط اگر باور مند باشی، معتقدی و باور داری که یک مبدئی هست، مبدأ آفرینش و این آفریده ها هستند که از آن چشمه آفرینش بوجود میایند. مثل اینکه چشمه تراوش میکند و از این تراوشی که کرده همه آفریده های دنیابوجود آمده اند. آن مبدأ آفرینش خودش شناخته شده نیست. و حتی گفت در این جهان جنگ است و هر زره ای با زره دیگر در جنگ هست. بر آن اساس حالا بخوندن و تفسیر کردن اشعار این قسمت می پردازیم:

059    هست  بی رنگی  اصول  رنــگـها        صـلح  ها  باشـد   اصـولِ  جـنـگها

وقتی بی رنگی میگوئیم باید در برابر رنگها قرارش بدهیم. عالم روح و آن عالم برین و آن عالمی که مبدأ آفرینش از آنجا هست، آنجا عالم یک سانی است، عالم یکتائی عالمیست که قابل شمارش نیست، یک چیز هست و همه چیز مثل هم است. این را میگوید که عالم بی رنگیست. اندکی پیش گفته شد که از این عالم بی رنگی تراوشهائی میشود که ما موجودات آن تراوشها هستیم و این تراوشات رنگی هستند یعنی اینکه همه ما ها بعلت داشتن خصوصیات خودمان . افکار و روشهای خودمان را داریم با هم دارای تضاد هستیم. و چون تضاد داریم در حال جنگ هستیم. برای اینکه بهتر توضیح داده باشم ازمثالی کمک میگیرم. شما یک گنبدی را در نظر بیاورید که این گنبد از شیشه های رنگی ساخته شده. آفتاب پشت آن شیشه ها تابش پیدا میکند. در زیر این گنبد رنگهای مختلف میافتد چون شیشه هائی که این گنبد از آن ساخته شده رنگیست. یک جا آبی و کنار آن قرمز و آنطرفتر زرد و انواع رنگها از نور خورشید تابیده اند. حالا آدمهائیکه زیر این گنبد هستند، این رنگها بآنها میافتد. خورشید که این رنگها را ندارد. اگر که خورشید پشت این سقف رنگی نبود دیگر تعدد رنگها در زیر این گنبد وجود نداشت. خورشید خودش رنگی ندارد ولی وقتیک زیر این گنبد عالم وجود در نظر میگیریم می بینیم رنگهای مختلف بوجود می آیند. بنا بر این خورشید با خورشید در جنگ نیست. نور نور است . نور با نور در جنک نیست. آن عالم بی رنگیست. رنگ که میگوئیم عالم یکسانیست، یک نواختیست. ولی وقتی که تراوشات باین عالم میآید از یکسانی بیرون میآید، مثل آن گنبد میشود که رنگهای مختلف در زیر آن بوجود میآیند. میگوید هست بی رنگی اصول رنگها، اصول یعنی اصل و پایه های رنگها. حالا اینجا به دو اصطلاح توجه کنید. یک عالمی داریم باسم عالم وحدت و فقط خودش هست، این عالم وحدت است  وحدت یعنی یک نواختی. وقتی تراوشاتش باین دنیا میآید, جورواجوئی و گوناگوئی پیدا میشود آنوقت تعدادهای مختلف پیدا میشود و آنوقت میشود عالم کثرت. پس این جهان مادی جهان کثرت است. در حالیکه آن جهان برین، جهان روح, جهان بی رنگی جهانِ وحدت است. آن جهان وحدت و بی رنگی هست که باعث شده که این جهان کثرت بوجود بیاید. جهانیکه همه اش رنگهای مختلف, جور واجور و گوناگوئی هست, و تضاد بوجود بیاید. در مصراع دوم بهمین علت گفته شده. آن عالم برین که یکسانی است در آن تضادی وجود ندارد و در آنجا فقط صلح است. چون صلح است پس آرامش است ولی وقتی تراوشش به این دنیای خاکی میآید چون گوناگونی بوجود میآید و این گوناگوئی تضاد است و اینها با هم نمیسازند بنا بر این جنگ است. لذا این جنگهائی که دیده میشود اصل و ریشه آنها صلح است، صلحی که از عالم دیگری آمده. بعبارت دیگر آنچه که در این دنیای رنگارنگ می بینیم و یا آنچه که در این دنیای جنگ و ستیز می بینیم، انعکاس یا تراوشیست از یک دنیای دیگری که آنجا نه رنگی هست و نه جنگی هست, فقط صلح است.

060    آن جهان است اصلِ این پُر غم وِثاق        وصل باشد اصلِ هر هجر و فراق

آن جهان یعنی جهان وحدت, جهان بی رنگی و یکسانی. آن جهان اصل است و این جهان مثل یک اطاق و یا خانه ای میماند پُر از غم. وثاق بمعنی خانه هست بمعنی اطاق هم هست. این دنیا دنیای غم است, دنیای تضاد است و وقتیکه دنیای تضاد باشد دنیای غم و اندوه هم پیدا میشود. پس اصل آن چیزیکه در عالم در این سرای یا در این اطاقِ پر از غم می بینیم اصلش از دنیائیست که در آنجا هیچ غمی وجود ندارد چون آنجا یک رنگیست و اینجا رنگارنگیست. در دنیای وحدت هیچ غمی وجود ندارد و این رنگارنگی مولد غم است. چرا فلانی رنگش بهتر است و رنگ من بد تر است. چرا خانه همسایه بزرگتر است و خانه من کوچکتر است. وقتی صحبت از مادیات پیدا شد آنوقت این صحبتها هم پیش میآید. آنوقت این چون و چرا ها همه اش غم را می افزاید. در مصراع دوم میگوید وصل باشد اصلِ هر هَجر و فِراق, هَجر همان چیزیست که ما اشتباهاً هِجر میگوئیم. هَجر بمعنی دوریست. فراق یعنی جدائی. پس هجرو فراق یعنی دوری و جدائی. قرار شد که ما زائیده شده و تراوش شده عالم وحدت باشیم, ما روحمان در آن عالم بی رنگی بوده. در آنجا فقط روح بوده و نه چیز دیگر. حالا وقتیکه روح بهر یک از ما آمده و در بدن ما جایگزین گردیده اصلش آن روح کلی بوده که در آن عالم برین بوده و حالا وقتیکه این را فهمیدیم، میخواهیم بر گردیم به آن روح عالی و آنجا که آرامش هست. ما اینجا نا آرام هستیم و میخواهیم بر گردیم به آن آرامش. پس ما در هجران و فراق آن هستیم و ما میخواهیم بر گردیم به آن یکسانی و آرامش، بنابر این باید وصلی باشد تا هَجر و فراق معنی پیدا بکند. بعنوان مثال شما یکی را میشناسید و خیلی هم با او دوست هستید و به وصالش رسیده اید و او معشوقه شماست. حالا او نیست. وقتیکه نیست شما در هَجر و فراق او هستید. اگر که وصل نبود که شما هجر و فراقی نداشتید، چون وصل را شما تجربه کرده اید و میدانید که وصل یعنی چی و در وصل بوده اید، حالا وقتیکه او نیست شما در هَجر و فراق او هستید. پس این وصل, اصل و اساس هَجر و فراق هست. مولانا در دفتر اول میگوید:

              چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد       موسیی  با  موسیی  در جنگ  شد 

بی رنگی یعنی یکسانی و عالم وحدت. عدم یکسانی در این دنیای کثرت و آن روحی که باینجا آمده و در بدن هریک از ما ها جوری تظاهر پیدا میکند می بینیم که تفاوتها هست. روح من با روح شما فرق میکند. روح کلیه موجودات عالم با هم فرق میکند و وقتی منعکس شده به اینجا بعد عوض شده. آن جهان جهانِ یکسانی بوده و در این جهان عدم یکسانی هست. آنجا وحدت بوده و اینجا کثرت است. چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد یعنی وقتی که روح آمد باین دنیای کثرت حالا یک پیرو موسی با یک پیرو دیگر موسی با هم میجنگند. میجنگند باین معنی نیست که با شمشیر و نیزه با هم می جنگند یعنی دو جور فکر میکنند و بعضی حتی صد جور فکر میکنند. هردو پیرو موسی هستند و هر دو عیسوی

هستند ولی در درون, اندیشه آنها با هم فرق میکند.

061    این مخالف از چه ایم ای خواجه ما؟        وزچه  زاید وحدت این  اعداد  را؟

حالا سؤال میکند.میگوید این تفاوتها و این مخالفتها چرا هست ای خواجه و ای سرور من این تفاوتها برای چیست؟ وقتی که این در عالم وحدت هست چرا در این عالم کثرت پیدا شده که عدد دارد. میگوئیم شماره 1, 2, 3 الی آخر. در آنجا که عدد نیست. برای اینکه همه مثل هم هستند. چرا وقتیکه در عالم وحدت تضاد نیست چرا اینهمه تضاد در این دنیا پیدا شده؟ بعد خودش جواب میدهد.

062    زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل        خویِ خود در فرع کرد ایجاد اصل

در گذشته گفته شد که این دنیا از چهار عنصر تشکیل شده و اینها همه باهم در حال جنگ هستند. پس وقتیکه ما هم از این چهار عنصر ساخته شده ایم پس ما هم در جنگ هستیم. هم در درون در تضاد هستیم و هم با هم دیگر در تضاد هستیم. ما فرع هستیم و اصل ما در آن عالم برین است. زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل! ما طابع آن چهار اضداد هستیم. آن عالم برین که دیگر آب و باد و خاک و آتش ندارده که با هم مخالف باشند. پس اینجا ما گرفتار این چهار عنصر هستیم و آنها با هم نمیسازند و مخالف هم هستند لذا ما آمده ایم در این عالم تضاد. مصراع دوم میگوید ما فرع هستیم و اصل این چهار تا عنصر است. خو یعنی صفت. صفت خودش را این چهار عنصر در ما کرد. پس صفات ما زائیده صفات آن چها عنصر است.

063    گوهرِ جان چون وَرایِ فصل هاست        خوی او این نیست، خوی کبریاست

گوهر جان یعنی روح. ورای یعنی ماورای, فصل ها یعنی جدائیها. یعنی آن سوی این جهان مادی. فصل از فاصله هست. حالا این جهان داریم و آن جهان. تصور کنید بین این دو جهان یک مرزی وجود دارد. آنطرف مرز اصلا تضاد نیست و اینطرف مرز تماماً تضاد است. حالا که اینطور هست چه موضوع را در فکر و اندیشه ما پیش میاآورد؟ فکر ما باین میرسد که آن روح که عالم برین را ساخته و ورای مرزیست که ما فرض کردیم و نمیدانیم آن مرض کجاست و فقط میدانیم که یک عالم دیگر است می بینیم که از چهار عنصر ساخته نشده که ضدیتی در آن باشد و صفت خوی او را ندارد, صفت خوی کبریا را دارد. کبریا هم عضمت الهی یا خداوند است. ما آن صفت کبریائی را نداریم و اسیر چهار عنصر هستیم. خوی چهار عنصر در ماست و اگر بآن سوی مرز برویم در آنجا صفت چهار عنصر نیست پس چه صفتی آنجا وجود دارد ؟ جواب اینکه صفت خداوند. صفت خداوند چیست؟ و یا خوی خدا چیست؟ یکسانی و یکتائی و وحدت. این در آن جهان است  و در این جهان ما جدائی داریم.

064    جنگها بین کان اصولِ صلح هاست        چون نَبی که جنگ  او  بهرِ خداست

اینجا از جنگ صحبت میکند. این جنگ تضاد است. حالا میگوید یک جنگهائی میخواهم برای شما بگویم که این جنگها اصل و پایه صلح است. اصول یعنی اصلها و پایه ها. چه جنگی پایه صلح است؟ و آن جنگیست که پیامبران میکنند بر علیه زشتی ها. نبی یعنی پیامبر. این جنگ نبی ها با دروغ است و جنگ با ناروائی هاست. پس این جنگی که این پیامبران میکنند دارند با زشتیها می جنگند. وقتیکه به پیروانش میگوید دروغ نگو یعنی دارد با دروغ میجنگد.وقتیکه به پیروانش میگوید بکسی تجاوز نکن یعنی دارد با تجاوز می جنگد پس این جنگیست که پایه و اساس صلح میشود. وقتی پیروان این پیغمبران حدفهای پیامبران را گوش کنند و بآنها عمل کنند آنوقت این جهان هم جهان صلح خواهد شد.

065    غالب است و چیر در هردو جهان        شرحِ ایـن غالـب  نـگـنجـد در دهـان

غالب یعنی پیروز. کی پیروز است؟  پیغمبران پیروزند در هر دو جهان. در این جهان دارند با زشتی ها میجنگند و در آن جهان هم مریدان آنها که با زشتیها مبارزه کردند و درو هستند از زشتی ها و آنجا هستند. بنا بر این در هردو جهان آنها پیروز هستند. مولانا میگوید اصلاً وصف این پیغمبران که انسانهای کامل هستند در دهان نمیگنجد. این انسان کامل آنقدرعظمتش بزرگ است که در بیان نمیگنجد. البته هر انسان کامل لازم نیست که پیغمبر باشد. خیلی از انسانهای کامل هستند که پیغمبر نیستند ولی چون نبی گفت و منظورش پیغامبر هست و هر پیغمبر انسان کامل است. حرف انسانهای کامل را باید گوش کرد و سعی بر این داشت که حرف آنها را بفهمید و درک کنید و لا اقل نا آرامی را کمتر کنید.                                                               

066    آب جیحون را  اگـر نـتـوان کشیـد        هـم  ز قـدر  تشـنگی  نـتـوان  بـریـد

مولانا هر رودخانه بزرگ را جیحون مینامد. نتوان کشید یعنی نتوان سر کشید. یعنی اگر شما نمیتوانید همه آب جیحون را بنوشید, لا اقل اگر تشنه هستید باندازه تشنگیتان بنوشید که از تشنگی هلاک نشوید. نتوان برید یعنی نمیشود صرف نظر کرد. آب جیحون را درست است که نمیشود همه اش را نوشید، ولی برای سیراب شدن از تشنگی هم نمیشود ازش صرف نظر کرد. این انسانهای کامل آن رود جیحون هستند. اگر تشنه معنویت و حقیقت هستید، اگر همه حرفهایشان را نمیفهمید لا اقل جزئی از حرفهایشان را بفهمید.

067    گر شدی  عطشانِ  بـحرِ مـعـنـوی        فـُرجه یی  کن  در جزیرۀ  مـعـنـوی

عطشان یعنی تشنه. بحر معنوی یعنی دریای معنویت. فُرجه یعنی گردش، تفریح، جستجو. جزیره مثنوی. مولانا میگوید این مثنوی من که داری میخوانید و یا می شنوید این یک جزیره ای هست.  اگر که شما جویا و تشنه دریای معنویت  هستید بیائید در این جزیره مثنوی من. مثنوی من همچون جزیره ایست و در آن دریای معنویت. جستجو کنید، گردش کنید، تفرج کنید تا کسب معنویت کنید. یکی بگوید آقای مولانا ما اگر خواستیم این دریا را ببینیم در ساحل می ایستیم و دریا را می بینیم. چرا در جزیره برویم و دریا را ببینیم؟ مولانا جواب میدهد که در ساحل فقط یک طرف دریا را می بینید وقتیکه به جزیره بیائید آنوقت دور تا دور دریا را می بینید.  اینست که سخن مولانا در مثنوی معنوی که بزرگترین کتاب فلسفسی عرفانی هست، این نیاز به تفسیر دارد. حالا اگر مفسر باشد و برای شما تفسیر هم کرد، آیا کار تمام شد البته که نــه. این تازه شروع کار است. این خوانندگان هستند که باید نه فقط یکبار بلکه چندین بار آن را بخوانند و اندیشه کنند و اندیشه کنند تا کم کم از آن برداشت کنند. ذره ذره باید برداشت کرد.

068    فُرجه کـن چـندان که انـدرهرنـفس        مـثـنـوی را  مـعـنـوی  بـینیّ و  بـس

فُرجه کن، گردش کن ، جستجو کن در این جزیره مثنوی من. هر نفسی که آنجا میکشی یعنی در هر لحظه ای درک میکنی که این مثنوی را  معنوی ببینی و بس. معنویت مخالف مادیت است. معنویت و معنی چیست؟ معنی در برابر ماده. اگر که صد در صد بطرف مادیات کشیده شوید آنوقت چه معنویتی؟ مادیات برای جسممان است و معنویت برای روح ماست. اگر فقط بطرف ماده کشیده شویم، روحمان هم که غذا میخواهد. غذای جسممان همان چیزهائیکه میرویم به فروشگاه می خریم و میخوریم، ولی غذای روحممان چه میشود؟ غذای روح همان معنویت است. میگوید در جزیره معنویت من گردش کن تا هر لحظه غذای معنویت را پیدا کنی و روحت را غذا بدهی.

069    باد کَه را ز آب جو چون  وا کند        آب   یـکـرنـگـی  خـود  پـیـدا   کـنـد

جوبی را در نظر بگیرید که خار و خاشاک روی آب را گرفته. کَه کوچک شده کاه است. اگر این کاه را روی جوب آب بریزید، دیگر آبی پیدا نمیشود. حالا بادی میوزد. وقتی این باد میآید این کاه و خورده خاشاک را بکنار میزند و آنوقت میتوانید آب ذلال را مشاهده کنید. و آنوقت می بینید که آب هیچ رنگی ندارد و آب ذلال است. اگر آب یک رنگی را میخواهید ببینید, آب یک رنگی آب معرفت است ولی خش و حاشاک و کاه روی آن را گرفته و نمیتوانیم آب ذلالش را ببینیم. باد باید بیاید و آن خس و خاشاک را بکنار بزند. اینجا این باد چیست؟ این باد خود مولانا و مثنوی اوست. سخنهای مولانا در مثنوی, مثل بادیست که آن خس و خاشاک روی آب جوی معنویت را کنار میزند و آنوقت آن آب ذلال معنویت در زیرش پیدا میشود.

070    شـاخـهـایِ  تازۀ  مــرجان بـبـیـن        میوه های  رسته  ز آب جـان  بـبـیـن

آن کاه و خس و خاشاک را کنار بزنید و آب ذلال زیرش را ببینید آنوقت تا کف نحر را میتوانید ببینید. در کفش می بینید که شاخه های مرجان هست. این شاخه های مرجان اشاره به معانی مختلفی ست که در مثنوی آمده. آن مرجان سرخ و آن مرجان سفید و آن یکی انشعاب دارد و آن یکی ندارد. این انشعابات و گوناگوئی مرجان ها سخن های مولانا هست در مثنوی. شما باید روی آب نحر را از خس و خاشاک پاک کنید. علاوه بر مرجانها می بینید درختهای میوه هم در آن آب ذلال معنویت هستند. این میوه ها چه میوه هائی هستند؟  آنها میوه های معنویت هستند. مولانا میگوید آیا میدانید آن میوه های معنویت در جزیره من چگونه آبیاری شده اند؟ آنها با جان من آبیاری شده اند. آن چیزهائی که من در مثنوی گفتم با  آب جانم آبیاری کرده ام. پس سخنان او را نباید دست کم گرفت و رد شد و یا یکبار که خواندید فکر کنید که همه حرفها را خوانده و فهمیده اید.

071    چون زحرف و صوت ودَم یکتـا شود        آن  همه بگـذارد  و  دریا شــود

حرف و صوت و دَم یعنی کلمات و الفاظ. این کلمه هاست که مثنوی را ساخته. یکتا شود یعنی جدا شود. اگر که این کلمات و لفظ  و دَمها را بکنار بگذارید. آن همه بگذار یعنی الفاظ و کلمات را کنار بگذار و آنوقت خواهی دید که همه مثنوی یک دریای معنویت است. اگر این کار را نکنی فقط تحت تأثیر کلمه هستی، شما اسیر کلمه و لفظ هستید اینها را بکنار بگذارید. اینها مثل خس و خاشاک هستند. اینها را بکنار بزنید تا به آن اصل آب معنویت برسید.

072    حـرف گو و حرف نوش و حرفها        هر سه جان  گردنـد اندر انتـهـا

حرف گو کسیست که سخن میگوید. در اینجا حرف گو مولاناست. حرف نوش یعنی حرف نیوش. حرف نیوش کسی هست که دارد حرف را می شنود. در اینجا حرف نوش یعنی خواننده مثنوی. حرف هم همان حرف است. میگوید بجائی میرسید که گوینده و شنوده و این حرف هرسه با هم یکی میشوند, این را میگویند وحدت. میگوید هرسه جان گردند در انتها. هر سه در آخر سر ناب و خالص میشوند. اگر که دقت بکنی و اسیر کلمات نشوی که این کلمات گویا نیستند, آنوقت می بینید که من گوینده مولانا، با شمای شنونده، و ان کلماتی را که دارید میخوانید هر سه یکی میشویم، یعنی شما هم میشوید جزئی از مولانا. یعنی اینقدر حرفش را درک کردید و با او یکی شدید و در هم آمیختید. جان یعنی روح. روح که نا خالصی ندارد. روح خالص است. هر سه میشوید مثل روح پاک و خالص.  ولی چه کنیم که چیزی که باید باشد نیست. در یک مجلسی شخصی بلند میشود و مثنوی میخواند, دویست خط شعر مثنوی را میخواند بدون اینکه حتی یکی از آنها را تفسیر بکند و همه شنوندگان میگویند به به چقدر قشنگ میخواند. هیچ یک از به به گویان کوچکترین درکی از این اشعار ندارن. هر یک کلمه در این دویست شعر قابل تفسیر است. درست است که حافظه قوی داری و همه این اشعار را از حفظ میخوانی. آخر یکی دوتا از بیت ها را توضیح بده.

073    نان دهنده و نان ستان و نانِ پاک        ساده گردند از صور،  گردند خـاک

074    لیک معنی شان بُوَد  در سه مقام        در  مراتب،  هم   مـمـیّـَز، هم   مُدام

یک مثل دیگری میآورد. نان دهنده کسیست که نان بخانه میآورد. نان ستان کسیست که نان را میگیرد. یکی هم خود نان. سه چیز را در نظر بگیرید اگر دقت بکنید هر سه، آن نان آور و آن نان ستان و خود نان در انتها همه با هم یکی میشوند. صور یعنی از صورتهای مختلف. آیا نان آور میماند؟ نه، آیا آن نان ستان میماند؟ نه. خود نان چطور؟ آیا میماند نه. نان که خورده میشود و خورنده ها هم همگی میمیرند و تسلیم خاک میشوند و در آنجا یکی میشوند. ساده گردند از صور یعنی از نظر ظاهر همه خاک میشوند پس یکی میشوند. اما در بیت بعدی معنی یشان همیشه هست و خاک نمیشود، معنی از بین نمیرود. معنی و مفهوم نان دهنده و نان گیرنده و نان خورنده همیشه باقیست و از بین رفتنی نیست. انسان در نهایت خاک میشود ولی مفهوم انسان همیشه میماند و خاک نمیشود. منظور مولانا اینست که آنجه که از بین رفتنیست، ظاهر و صورت است ولی معنی همیشه باقی میماند. مثال دیگر اینکه انسان روح دارد وقتیکه میمیرد نهایتا خاک میشود ولی روحش که خاک نمیشود. روحش می پیوندد به مبدأ آفرینش

075    خاک شد صورت، ولی معنی نشد        هرکه گوید: شد، تـو گویش: نَی نشُد

خاک شد صورت، صورت گفتیم یعنی ظاهر. هر ظاهر خاک میشود ولی معنی و مفهوم خاک نمیشود. اگر یکی آمد و گفت نه آقا معنی و مفهوم هم از بین میرود, باو بگو نه از بین نمیرود.

082    بعد از این باریک خواهد شد سُخُن        کم کن آتش، هیزمش افزون مکُن

083    تـا نـجـوشـد دیـگـهای  خُـرد  زود        دیگِ ادراکات خُرد است و فُرود

مولانا میگوید سخنم بجائی رسیده که خیلی ظریف و دقیق شده و خیلی حساس شده و مثل یک دیگیست که دارند زیرش آتش میکنند. مولانا بخودش دارد میگوید ای مولانا دیگر اینقدر آتش زیر این دیگ نکن، اینقدر هیزمش را اضافه نکن. دربیت دوم میگوید: برای اینکه این دگهای کوچک نجوشند دیگ میجوشد و حتی ممکن است که بعضی از دیگها بسوزد. منظور مولانا دیگ ادراکات و فهم هاست. ما را تشبیه کرده است به دیگ. دیگ عامه مردم کوچک و خُرد و حقیر است و فرود است یعنی سقفش پائین است. این درک مردم مثل دیگ کوچک است. بخودش میگوید اینقدر آتش زیر این دیگ مکن. بس کن این حرفها را. چرا این حرفها را میزند؟ برای اینکه وقتی دارد برای شاگردهایش این حرفها را میزند در چهره هایشان می بیند که این حرفها را نمیفهمند یا بهتر بگویم نمیگیرند. اینکه میگوید « مردم اندر حسرت فهم درست ». این را از دلش میگوید و چقدر دلش غمناک است. در وسط کار گفت : گفت در این جزیره من میوه هائی در مثنوی من  می بینید که با آب جون من آبیاری شده،  پس این انتظار را دارد که شما بگیرید و بفهمید. وقتیکه آماده میشوید برای گیرندگی مقاومت داری میکنی چون حواستان جای دیگریست. آنوقت میگوید  مردم از حسرت فهم درست. در اینجا مولانا دیگر هیزمی زیر دیگ نمیکند و بجای آن سکوت میکند. لذا منهم مجبورم از او طبعیّت بکنم و بس کنم. بحث این قسمت را به حضور خواننده محترم ابلاغ کرده سکوت کنم.

Loading

02.6 این جهان جنگ است

تفسیر    :

یکی از موضوعاتیکه مولانا بیان میکند یعنی در عرفان مولانا مطرح است موضوع اضداد هست یعنی چیزهائی که مخالف یکدیگر هستند. مخالف یکدیگر را میگویند تضاد. این بحث تضاد و اضداد را وقتیکه میخواهد بیان کند، روش بیان فلسفی این موضوع در مثنوی بطرز خاصّی هست. بطرز خاصی هست یعنی باید این مسئله را در نظر بگیرید که آن کلماتی که مولانا بکار میبرد و منظور و مرادش از مفهوم و معنی این کلمات هست با چیزیکه حتی در کتابهای فلسفی و عرفانی هست با هم دیگر فرق میکند.  برای خاطر همین است که بسادگی با خواندن اگر کسی بتواند از روی مطالبش بخواند با یگ مرتبه خواندن در ذهنش جا نمی افتد و اصلا مفهوم برایش روشن نمیشود. 

در نظر بگیرید که مسئله ظرف و مظروف. مظروف آن چیزی هست که در ظرف میریزند. مثلا یک کاسه ای را در نظر بگیرید این ظرف است وقتی آب در آن بریزید آب میشود مظروف. حالا این کاسه همین کاسه است اگر در آن شربت بریزید ، شربت میشود مظروف. حالا اگر در این کاسه دوغ بریزید پس دوغ میشود مظروف. کاسه یکیست ولی مظروفش با هم فرق میکند. کلماتیکه مولانا بکار می برد مثل این کاسه است معنی و مفهومیکه منظور مولانا هست  مظروف است و آن چیزی هست که در این کاسه میریزد.  آن چیزی که مولانا در آن کاسه میریزد با کس دیگر که چیزی را در همان کاسه می ریزد با همدیگر فرق میکند. یعنی این کاسه ها کلمات و یا الفاظ هستند و اینها همه بکار میبرند. در کتابها دیگر و حتی در کتابهای فلسفی و عرفانی هم کار می برند مثل ظرف است ولی مظروفش فرق میکند  یعنی اینکه هر کسی بصلیقه خودش آن معنی و مفهومی که میخواهد از این کلمه ظرف مانند داشته باشد فرق میکند. این خودش ما را متوجه میکند که نمیشود مثنوی معنوی را مثلا با در دست داشتن لغت نامه های معمولی و یا با کتابهای عرفانی بتوانیم بفهمیم. اگر بخواهیم سروده های مولانا را خوب بفهمیم باید به لغت نامه هائی که ویژه مثنوی معنوی نوشته شده و موجود هست مراجعه کنیم آنوقت متوجه میشویم معانی کلمات با آنچه که نوشته شده در یک لغت نامه معمولی ممکن است که خیلی فرق داشته باشد.

مولانا بر این باور هست که این جهان هستی بطور کلی در اثر اضداد آفریده شده. همه جهان هستی آنچه که هست از نظر مولانا بر اساس اضداد آفریده شده.  این جهان مادی هرچه که هست بر اساس چهار عنصر خاک و آب وباد (هوا ) و آتش است. این چهار عنصر بطور کلی ضد هم هستند و در جهان هستی هیچ چیز نیست که غیر از این چها عنصر باشد. شما اگر در دورترین کرات آسمانی هم بروید همین چهار عنصر را می بینید که روی زمین خودتان می بینید. اینست که میکوئیم جهان هستی بطور کلی از این چهار عنصر درست شده. حالا این چهار عنصر ضد همدیگر هستند. مثلا آتش ضد آب است، آتش آب را بجوش میاورد و بخار میکند و می فرستدش به هوا. آب هم ضد آتش عمل میکند، آب وقتی روی شعله آتش بریزید آتش را خاموش میکند.  حالا این جهانیکه بر اساس این چهار عنصر ضد هم بنا شده بنابر این هرچه که درش هست اضداد است یعنی همه اش ضد هم است. اگر که در این دنیا سودی هست زیانی هم هست. حالا ما که جسم مان از این چهار عنصر درست شده، تمام این اضدادی که در طبیعت هست در جسم ما هم هست بنابر این در وجود ما هم خاصه سود است و هم خاصه ضرر است. بهمین علت هست که داریم با خودمان هم می جنگیم یعنی این سود و ضرر در وجود ما و در درون ما دارند با همدیگر می جنگند ، ما هم با دیگران می جنگیم در حالی که ما سود را میخواهیم. هستند کسانیکه آنها زیان را میخواهند. اینست که با خودمان و با دیگران در حال  تضاد و جنگ هستیم. اصلا کلمه جنگ از اینجا پیش میآید، از روی این تضاد پیش می آید پس میگوید

              بـنـای خـــلق بر اضــداد بود        لا جرم ما جنگی ایم از زر و سود

مولانا میگوید تمام چیزهائی که بروز میکند از یک انسان در عالم وجود همه بر اساس این اضداد هست. ولی یک چیز هست، درست است که اینها همه ضد هم هستند ولی مولانا میگوید بسوی آشتی و سازش دارند پیش میروند با اینکه باهم دیگر ضد هستند. میگوید

           خشـمهای خـلـق بـهـرِآشـتیـست        دام راحت دائماً بی راحتیست 

یعنی اینها همه ضد هم هستند

            هر زدن حکم نوازش را بُــوَد        هر گله از شُکر آگه میکند

گله و شکر بر عکس همدیگر هست. در نظر بیاورید که یک معلمی یک کودکی را تنبیه میکند. این تنبیه که میکند یک زدن هست ولی در واقع دارد او را نوازش میکند برای اینکه دارد او را از راه نا درست بیرون میآورد و براه درست او را میاندازد. پش مفهوم این دوتا ظاهرا مخالف همدیگر است ولی واقعاً هدف یکیست. شما دارید از یک چیزی گِله میکنید که ندارید وقتیکه پیدا کردید شکرش را میکنید پس آن گِله مبدأ شکر کردن است. شما وقتی که بیمار هستید در رنج و درد هستید و وقتی که بهبود پیدا میکنید آنوقت در حالت آسایش و آرامش هستید. مولانا میگوید اصلاً این جهانِ هستی بر اساس این اضداد شناخته میشود. بر اساس این اضداد معرفت پیدا میکنید، تا بیماری نباشد که ما پی بسلامتی نمی بریم. تصور کنید که فقط سلامتی بود آن وقت ما از بیماری و مداوای آن هیچ نمیدانستیم. حالا اگر فقط بیماری بود ما نمیدانستیم سلامتی یعنی چی. حالا که این هردو هستند درک میکنیم که مفهوم بیماری و سلامتی یعنی چی. کسیکه گرسنه هست مفهوم سیری را درک میکند. جائی که نور هست مفهوم تاریکی پیدا میشود. بنابر این تمام اینها اضداد هستند و این اضداد در راه سازش هستند یعنی الان وقتی تمام این برقها برود وچراغها خاموش بشود ما در یک ظلمت مطلق و تاریکی قرار میگیریم. بعد دفعتاً روشن میشود و وقتیکه روشن شد شکر میکنیم که خدایا شکرکه برقها روشن شد، در حالیکه وقتیکه خاموش شد گله میکردید که چرا خاموش شد. پس این گله ها پایه و اساس آن شکر است. این مفهوم ضد هم بودن ولی در راستای سازش با همدیگر است. شناخت از طریق اضداد روشن میشود بنابر این نا راحتی و راحتی فرقش چیست؟ راحتی وقتی شناخته میشود که نا راحتی باشد. حالا فرض کنیم که اصلا ضد نباشیم، اگر ضد نباشد شناسائی نیست. برای همین هست که مبدأ آفرینش که خداوند است اصلا ضدی ندارد. چون ضدی ندارد شناخته نمیشود. اگر به یک فیلسوف یا عارف و دانشمندی بگوئید که این خدا را تعریف کن، او نمیتواند. برای اینکه واقعیّت آنچه را که هست نمیشناسد و فقط باورمند است که خدا هست. حالا ازش بپرسید خدا کیست و چیست را نمیداند برای اینکه ضدی ندارد. مطابق آن چیزی که گفته شد همه چیز با ضد خودش شناخته میشود و چون خداوند ضدی ندارد شناخته نمیشود. پس از این مقدمه نسبتاً طولانی میپردازیم به خواندن ابیات و تفسیر آنها:

این جهان جنگ است. چرا این جهان جنگ است؟ برای اینکه این جهانِ اضداد است و چون اضداد هستند این ضد ها با هم می جنگند.

030    نقل خارستان غذای  آتش  است        بویِ گل قوتِ دِماغ سَر خوش است

نقلِ خارستان یعنی آن بوته های خاریکه در بیابانهای کم آب هست. این بوته خاریکه در

بیابان هست برای شتریکه این خار را میخورد مثل نقلیست که ما انسانها میخوریم. در مصراع دوم قوت یعنی غذا و دِماغ یعنی مغز. سَر خوش است یعنی آدمیکه شاد هست. میگوید: این بوی لطیف گل برای مغزی که در حالت سر خوشی هست خیلی ارزنده است و خیلی خوب میتواند آن را درک کند. ولی کسیکه در عین ناراحتی و رنج هست این بوی خوش آیند گلی که شما میتواید حس بکنید او نمیتواند حس بکند. این بوی گل نوازش دهنده یک مغز آرام است. بنا بر این هیچ چیز در باره همه یک جور عمل نمیکند و ضد هم ممکن است عمل بکند.

031    گـر پلـیـدی پیش ما  رسـوا  بود        خوک و سگ را شِکّروحلوا بوَد

این پلیدی یعنی ناپاکی. مولانا وقتی که کلمه پلیدی را بکار می برد منظورش مردار است. مردار یعنی حیوانی که مرده و یک گوشه ای افتاده و گندیده هم شده. این پلیدی بینی شما را آزرده میکند و این ناپاکی را نمیشود پذیرفت. ولی همین مردار برای خوک و برای سگ مثل شکر و حلواست.

032    گر پلیدان این   پلیدی  ها کـنـنـد        آب ها بــر پــاک کـردن می تنند

پلیدان چه کسانی هستند؟ پلیدان کسانی هستند که اندیشه و افکارشان زشت و  پلید است. بد کردار و زشت گفتارند. اینها پلیدان هستند. این پلیدان در جامعه هستند و دارند کار خودشان را میکنند. اینها پلیدی و زشت کاری میکنند. اگر این هست در همین جامعه آبی هم هست که این پلیدیها را بشوید و این ناپاکی ها را پاک بکند پس ضد این پلیدی آب هم هست. آنوقت هر کسی بطرف چیزی که میخواهد کشیده میشود. مولانا میگوید

            ناریان مـر ناریان را جاذبـند            نوریان مــر نوریان را جاذبند

یعنی آنهائیکه مثل آتش میمانند، نار یعنی آتش. آنهائیکه وجودشان مثل آتش هست، اینها جذب چیزهای آتشین میشوند و بطرف کارهائی میروند که مثل آتش شورنده و خراب کننده است.  آن کسانیکه وجودشان سراسر نور است بطرف نور میروند.

              قِسم باطل باطلان را می کشد         باقیان را باقیان هم سر خوشند

قِسم یعنی نوعِ. کسانیکه اهل باطلان هستند هیچ چیز را قبول ندارند،  نا باور هستند بطرف باطلها و ناباوریها میروند. اما کسانیکه باقی میمانند با وجود مبدأ آفرینش که همیشه باقی هست آنها هم به بقای او باقی میمانند. آنها همیشه سر خوشند. در نطر بگیرید که مولانا جزو باقیان است یعنی او نمرده است و شما با خواندن این مطالب دارید بحرفهایش گوش میدهید،  پس نمرده و جزو باقیان است. کی میرود بطرف این باقی؟ کسانیکه اهل باقیانند. اهل باقی ماندن به بقای آن مبدأ آفرینش هستند. نا باوران بطرف ناباوریها میروند و باطلان بطرف باطلیها میروند و حق شناسان بطرف حق میروند. پس اینها همدیگر را جذب میکنند.

033    گرچه ماران زهر افشان میکـنند         ورچه تلخان مان پـریشان میکنند

034    نَحل ها بر کوه و کـنـدو و شـجـر         مـی نـهـنـد از شـهـد انـبـارِ شکَر

کار مار زهر افشانی است. تلخان مان یعنی آنهائیکه برای ما تلخ کامی میکنند. چه کسانی برای ما تلخ هستند؟ کسانیکه اصلا نمیتوانید تحملشان را بکنید. اصلا نمی توانید با آنها هم نشینی کنید، اینها تلخان هستند. آنها ما را پریشان میکنند مثل ماران که کارشان زهر افشانیت، شما نمیتوانید با آنها حتی یک لحظه وقت بکذرانید. در بیت دوم نحل یعنی زنبور عسل. شجر یعنی درخت و کندو خانه ایست که زنبور ها برای خود میسازند. این زنبور ها برای ما عسل میافرینند در حالیکه آدمهای تلخ برای ما تلخی و ناراحتی میافرینند. روزگارمان را پریشان میکنند، حالمان را نا خوش میکنند و این زنبور های عسل هم برای ما شهد و عسل و انگبین درست میکنند. اینها ضد هم هستند، آن کسیکه دلش تلخی میخواهد یعنی اندیشه اش تلخ است و افکارش تلخ است ، او میرود بطرف تلخیهاو آن کسیکه اندیشه و افکارش شیرین و شهد است میرود بطرف چیزهای شیرین. وقتیکه با او روبرو میشوید خوشحال می شوید. دو کلمه با شما حرف میزند و شما را شاد میکند، جانتان را شیرین میکند. مثل آن عسل میماند، همانطور که آن آدمهای تلخ با دو کلمه حرف روزگارتان را سیاه میکنند و میخواهید از آنها فرار کنید. توجه داشته باشید که دارد راجع به اضداد صحبت میکند ولی میگوید همه اینها لازم است و نظام و اساس جهان بر این تضادها است، برای اینکه تا آن تلخی نباشد ما که معنی عسل را نمیدانیم. اگر عسل بکام ما لذت بخش است برای اینست که ما تلخی را هم میشناسیم.

035    زهـر ها هرچند زهری   میکـنـنـد         زود   تریاقـاتشان   بــر میکـنـنـد

تریاق یعنی پاد زهر و پاد یعنی ضدّ، پس تریاق ضدّ زهر است. در بعضی از کوههای هندوستان سنکهائی هست که به آنها سنگ پاد زهر میگویند. در گذشته ها دو تیکه از این سنگ را بهم میمالیدند و گرد  سنگ بدست  آمده را حل  میکردند و این  محلول سم زهر را

خنثی میکرد. کار زهر کشندگی و از بین بردن است. اگر که این هست پاد زهرش هم هست. کدام یکی از این دو را طالبید؟ در قسمت گذشته مولانا گفت که دنیا بازاریست که همه جور متاع در آن هست و هر کسی بطرف متاع و جنسیکه میخواهد کشیده میشود در این دنیای بازار مانند هیچ چیزی نیست که در این بازار نباشد و شما بطرف چیزیکه میخواهید کشیده میشوید. اگر وجود شما تلخ است بطرف تلخی کشیده میشوید و اگر وجود شما شیرین است مروید بطرف شیرینی ها. توی این بازار همه چیز هست عسل میخواهید بخرید هست زهر میخاهید بخرید هست، این شمائید که باینطرف و آنطرف کشیده میشوید. چرا کشیده میشوید برای اینکه شما هم سنخ خودتون را میخواهید پیدا کنیدو بدون اینکه توجه داشته باشید یک آدم تلخ میخواهد آدمهای تلخ را پیدا کند. چیزهای هم سنخ بطرف همدیگر کشیده میشوند. عدم هم سنخ بودن از هم دور و دفع میشود ولی یک نواخت بودن و هم سنخی بهم جذب مسشود.

036    این جهان جنگ است کل،چون بنگری          ذرّه با ذرّه چــو دین بـا کــافــری

همه این جهان جنگ است برای اینکه این تضاد وجود دارد. هر یک ذره ای ضد ذره دیگر است این جنگی که میگوئیم فقط جنگ بین دو کشور تصور نکنید، هر یک زره با زره دیگر در حال جنگ هست و ضد هم هستند. آنطور ضد هم هستند که دین با کافری و یا باور مندی با ناباوری. ذراتی که سازنده این جهان هستند بهمین اندازه اینها با همدیگر قرق دارند.

037    آن یکـی ذره هـمی پـرّد به چــپ         وان دگر سوی یـمـیـن انـدر طـلـب

یمین یعنی راست در مقابل چپ آورده. یک ذره بطرف چپ کی پرّد و یک ذره دیگر بطرف راست میرود، اندر طلب یعنی در طلب چیزی که هست. نه تنها شما بطرف آن چیزیکه میخواهید میروید بلکه ذرات عالم هم بطرفی میروند که آن طرف را می طلبند. بآن طرف کشیده میشوند. مرداری را در نظر بگیرید که لاشه اش آن کنار افتاده. وقتی این لاشه آن کنار افتاده زنبور های عسل که بسراغش نمی آیند و اگر زنبوری تصادفا بطرف آن لاشه بیاید قراولان او را در کندو راه نمیدهند و همانجا کمرش را دو نیم میکنند. حالا اگر دقت کنید این لاشه از ذرات پلید درست شده و هی پلیدی هم بآن اضافه میشود، هرچه گرد و خاک است و هرچه ذرات پلیدی هم در هوا هستند بیشتر روی این می نشینند. این ذرات هم میخواهند هم جنس خودشان را پیدا کنند.

038    ذرّه ای بالا و  وآن  دیگر نگـون         جنگ فعلی شان ببین اندر رُکون 

نگون یعنی سر به پائین و رو به پائین. جنگ فعلی شان ببین یعنی ظاهرشان ببین. فعلی برای ما یعنی اکنون و حالا ، ولی مولانا در اینجا و کلاً در این قسمت وقتی کلمه فعلی را بکار می برد منظورش ظاهریست و این مثال خوبیست برای بحث اول این قسمت در مورد ظرف و مظروف. اندر رکون یعنی در آرامش. میگوید یک ذره ای به بالا می پرد و یک ذره ای رو به پائین میرود و می بینیم که ظاهرشان در سکون و آرامش هستند ولی اینها واقعاً آرام نیستند همه این ذرات در حال حرکت هستند و در حال رکون و سکون نیستند. اصولاً موجودات عالم را حتی آن موجوداتی که ما بیجان میبینیم مولانا زنده می بیند. میگوید هیچ چیز در این دنیا غیر زنده نیست، ذرات خاک هم زنده اند

039    جنگ فعلی هست از جـنگ نهان         زین تخالف آن  تـخالـف را بـدان

جنگ فعلی یعنی جنگ ظاهری. میگوید این جنگ ظاریشان در اثر جنک باطنیی هست که در باطن آنهاست این دو جنگ با ههم دارند این تخالف که ما الان درظاهر وجود دارد و می بینیم از آن تخالفهای درونی هست. این مخالفتها با آن مخالفتها باهم ارتباط دارند. اگر در درون شما مخالفتها هست و در درون شما جنگی بر بدی و خوبی هست، زشتی و زیبائی در باطنتان دارند می جنگند، شما همین جنگ را ظاهر میکنید و نشان میدهید و آن را بفعل میاورید و عین همان ظاهر میشود.

040    ذرّه ای کان مـحـو شـد در آفتاب         جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

اگر ذره ای در نور خورشید محو بشود، آفتاب همیشه مولانا بجای خورشید میاورد. فرض بگیرید که محو بشود. در بازارهای قدیمی که سر پوشیده بود و بالای آن سوراخی بود که نور آفتاب بداخل بازار می تابید و در بازار هم گرد و خاک خیلی زیاد است و وقتی که در داخل نگاه میکنید می بینید یک ستونی از نور خورشید  گرد و خاک زیادی دارد به بالا میرود. تصور میکردند که این زرات گرد و غبار آنقدر بالا میروند که جذب خود خورشید میشوند و فرض بگیرید وقتی جذب خورشید شدند جزو خورشید میشوند پس از آن دیگر جنگی وجود ندارد و این ذرات بهدف خود رسیده اند و دیگر همه اش نور است و همه اش روشنائیست.  این خورشید  خورشید حقیقت است و آن ذرات من و شما هائیم. تا زمانیکه در این بازار مانده ایم با هم مخالف هستیم و سر همدیگر را کلا میگذاریم و سودمان را از زیان دیگران می بریم و با هم دیگر مخالفیم ولی وقتی که ما جذب خورشید حقیقت شدیم و جذب خورشید باور مندی شدیم و بآن خورشید باورمندی پیوستیم و دیگر جزو خورشید شدیم دیگر کی با کی در جنگ باشد. نور که با نور در جنگ نیست. آنوقت آن جنگها از بین میروند و دیگر جنگی نخواهد بود.

041    چون ز ذرّه مـحـو شد نَفسِ نَفس         جنگش اکنون جنگ خورشید است و بس

اگراین ذره نَفس نَفسش یعنی وجودش در خورشید محو شد و خورشید شد. حالا اگرجنگی بخواهد بکند باید با خورشید جنگ بکند ، با خورشید حقیقت جنگ بکند. ولی با خورشید حقیقت که جنگی نمیشود کرد.

042    رفت از وی جنبشِ طبع و سکون        از چـــه؟   از  اِنّا اِلَیه  راجـعـون

میگوید که جنبش و حرکت از وی، وی همان ذره ای که در عالم وجود هست از طبعش یعنی طبیعتش و جنبشش همه اینها از بین میرود! چرا برای اینکه جزو خورشید حقیقت شده  آنوقت مسئله ما از خدائیم و بخدا باز میگردیم پیش میاید. انا لله و انا الیه راجعون یعنی ما از خدا هستیم و ما بسوی او برگشت میکنیم. میترائیستها میگفتند که ما نور هستیم و بسوی نور باز گشت میکنیم، بلا خره به نور میرسیم. یعنی بآن خدا و بآن مبدأ حقیقت میرسیم. بنا بر این دیگر جنگی بین ما نیست چون ما بحقیقت رسیده ایم. هدف نهائی و غائی عرفان هم اینست که ما به حقیقت برسیم.

043    ما به بحرِ تو زخود راجـع شـدیم        وز رضاعِ اصل مُسترضِع  شدیـم

مولانا حالا دیگر دارد مناجات میکند. حرفهائی که میخواست بزند زد و حالا دیگر دارد با خدای خودش مناجات میکند. ما به دریای هستی مطلق تو ای خداوند و ای مبدأ آفرینش بر گشتیم. رضاع در مصرع دوم یعنی شیر خوردن و بچه شیر خوار. مسترضع یعنی شیر خورنده. ما از شیر حقیقت تو خوردیم و ما خورنده شیر حقیقت هستیم، از شیر سر چشمه اصلی حقیقت. در نظر بیاورید که این سر چشمه شیر حقیقت مادریست که بما شیر میدهد. ما شیر خورنده از سر چشمه شیر حقیقت شده ایم و بنا براین به حقیقت پیوسته ایم و دیگر جنگ و ضدیت در ما فرو رفته است.

044    در فروع راه ای مانده ز غول       لاف کم زن از اُصول، ای بی اصول

راه، راه حقیقت است. غول هر چیزی هست که ما را از راه حقیقت بیرون بیاورد. اشاره است به کسانیکه گمراه شده اند. میگوید ای کسانیکه راه حقیقت را گُم کرده اید و ای کسانیکه گمراه کنندگان شما را از راه گمراه کرده اند، آن ثروت و جاه و مقام و آدمهای بد و زشت و همه این غول ها.  شما از راه اصلی خود باز مانده اید و خیال میکنید که به راه اصلی رسیده اید. فروع و اصول در بیت فوق بر ضد هم آمده. فروع یعنی راه های فرعی و اصول یعنی راه اصلی. بیشتر مردم در راه های فرعی مانده اند مثل کسانیکه بطرف جاه و ثروت میروند و کسانیکه بطرف مقام و خود پسندی میرود، همه در راه های فرعی هستند و از راه اصلی که جذب راه حقیقت است باز مانده اند. ای بی اصول یعنی ای کسیکه از راه اصلی باز مانده ای تو لاف نزن و خود ستائی مکن که من آن کسی هستم که به اصل حقیقت رسیده ام. نه خیر، تو در همان راه فرعی باقی مانده ای و گُم شده ای. ای بی اصول  تو در راه حقیقت نیستی و خیال میکنی که حقیقت جوئی کرده ای و بحقیقت رسیده ای.

045    جنگِ ما و صلحِ ما در نور عین        نیست از ما هست بینَ اَصـبـعـیـن

با هم جنگ داریم، با هم صلح داریم، ضد هم هستیم،. در نور عین اینجا عین منظور چشم باطن است. بچشم دل ما جنگهائی که با هم داریم و صلح هائیکه با هم داریم و یا تضادهائی که با هم داریم از ما نیست و از بین دو انگشتان آن مبدأ آفرینش است. کلمه اصبع یعنی انگشت. اصبعین یعنی دو انگشت. ما مثل قلمی هستیم که در بین دو انگشت نویسنده هستیم این قلم خودش حرکتی ندارد که چیزی بنویسد. آن مبدأ آفرینش است که ما در بین آن دوتا انگشتان با قدرت آفرینش هستیم و ما را بسوی جنگ و یا صلح حرکت میدهد. پس لاف مزن که تو خودت بطرف حقیقت رفته ای. اگر بسوی حقیقت بخواهی بروی این انگشتان اوست که باید تورا به راه حقیقت بکشاند.

046    جنگِ طبعی، جنگ فعلی، جنگِ قول        در میان جزوها، حربیست هَول

جنگِ طبعی یعنی طبیعتها دارند با هم میجنگندند یکی گرم مزاج است و یکی سرد مزاج است، یکی عصبانی هست و دیگری ذاتاً آرام است اینها با هم در جنگ هستند. جنگ فعلی یعنی جنگهای ظاهری و جنگ قول یعنی جنگ گفتارها و جنگ فعل ها و جنگ کردارها و همه اینها که هست در میان جزو ها، جزو ها کی ها هستند؟ ما ها جزو هستیم و مبدأ آفرینش کل است. در میان ما جزوها این گونه جنگها وجود دارد و هَول یعنی ترسناک و حرب یعنی جنگ. یعنی اینها جنگهای خیلی ترسناکی هستند.

047    این جهان زین جنگِ قایم مـی بُوَد       در عناصِــر در نگر تــا حــل شود

قایم یعنی قائم و استوار و پابر جا. این جنگهائی که برای شما گفتم درست است که هست و این جهان قائم و استواری است بر این جنگها. اگر قبول نداری، در چهار عنصر نگاه کن و ببین این چهار عنصر چه جوری دارند با هم میجنگند. آب و آتش چگونه با هم مخالف هستند. تو و هرچه که در این جهان هستی هست از این چهار عنصر است و این جنگها همیشه هست. 

048    چهار عنصر، چهار اُستونِ قوی است        که بد یشان سقف دنیا مُستوی است 

اُستون همان ستون است. این چهار عنصر اینها چهار ستون بسیار قویی هستند که بمنزله نگه دارنده سقف جهان هستند و این سقف این دنیا روی این چهار ستون محکم و استوار باقی و استوار است. مُستوی یعنی ثابت و پا بر جا. اطاقی را در نظر بگیرید که سقفی دارد. این سقف چهار تا دیوار میخواهد تا فرونریزد. و یا چهارتا ستون میخواهد که روی آنها گذاشته بشود. میگوید این عالم هستی هم مثل یک اطاقی میماند که روی این چهار دیوار گذاشته شده، روی این چهار عنصر گذاشته شده. اگر این چهار دیوار نباشد سقف پائین میریزد. اگر چهار عنصر هم وجود نداشته باشد دنیا از هم متلاشی میشود. 

049    هر ستــونی اِشکـنـنـدۀ  آن دگـــر        اُسـتنِ  آب  اِشکـنـنـده    آن  شرر

اشکننده یعنی شکننده. اُستن یعنی ستون. شرر یعنی آتش. درست است که سقف استوار است بر این چهار ستون ولی این ستونها دائماً در حال جنگ هستند. شگفتا که این چهار ستون با هم در جنگ هستند و لی این جهانِ هستی بر این چهار ستون پا بر جاست. این شگفتی آفرینش است. اگر قبول نداری آب را بریز روی آتش و ببین چه هیاهوئی و چه زَدو خوردی و جنگی ایجاد میکند .

050    پس بنای خـلـق بر اضــداد بـــود        لاجرَم مـا جنگی ایم از ضَرّ و سود

تفسیر این بیت در مقدمه این بحث مستتر است. پس بنیاد این آفرینش بر این اضداد است. در هر حال سود هم هست و ضرر هم هست در این دنیای بازار مانند و ما با این ضرر و سودهائی که هست با همدیگر در جنگیم. با خودمان هم در جنگیم. امروز از خواب بلند میشوم و میخواهم بروم سر کسب و کارم. آیا سر فلانی را کلاه بگذلرم و یا نه؟ اگر نگذارم ضرر میکنم و یا فلان سود را نمی برم. اگر بخواهم سود ببرم بایـد که او را گول بزنم. چکنم بکنم یا نکنم. در داخل خودمان جنگ و ستیز داریم.

051    هست احـوالـم  خِـلافِ  هـمـدگـر        هریـکـی  با  هـم   مخـالف  در اثر

مولانا میگوید من هم همین طور هستم. منِ مولانا هم احوال باطنی من خلاف همدیگر هستند یعنی آنچه که در باطن من هم هست جنگ است. هر یکی با هم دارند مخالفت میکنند. من در موقع تصمیم گیری با خودم جدال دارم، آیا این را بکنم یا نه. بعد میگویم حالا ایندفعه بکنم و در نوبتهای بعدی نمیکنم. میگوید ای خواننده گان مثنوی از من قبول کنید که ما همه در باطن خودمان هم حتی با خودمان جنگ و جدال داریم. طبیعت اینجور است و منهم جزو طبیعت هستم. منتها من توانستم خودم را کنترل کنم.

052    چون که هـر دم راه خود را میزنم       با دگـر کس سـازگاری  چون  کنم

راه خود را زدن یعنی راه خود را گول زدن. خودم را منحرف کردن و گول زدن. من که دارم خودم را گمراه میکنم پس چگونه آدمی هستم که میخواهم با دیگران سازش کنم. خودم با خودم نمیتوانم سازش کنم. صبح که از خواب بلند میشوم باین قصد بلند میشوم که بروم نصیحت بکنم. در راه با خودم میگویم که چرا آنها را نصیحت کنم. بگذارم آنها گمراه بشوند و ضررش را هم ببینند. نه من باید خودم را کنترل کنم و بروم و آنها را نصیحت کنم.

053    موجِ لشگر هـای احوالـم بـبـیـن        هر یـکی بـا دیگری در جنگ و کین

میگوید این حال و احوال من مثل لشگر میمانند. لشگر بدیها، لشگر خوبیها، لشگر زشتی ها و لشگر نیکیها. اینها مثل لشگرهای زیاد دارد موج میزنن و دارن میآیند. هر یکی از این لشگر ها با دیگر لشگر ها در جنگ و کین هستند. کین یعنی دشمنی و کینه. خیلی جنگ بزرگی است در وجود من.

054    می نگر در خود چنین جنگ گران        پس چه مشغولـی به جنگ دیگران

جنگ گران یعی جنگ سخت و مشکل. تو در خودت سیری کن و این جنگ بزرگت با خودت را ببین. پس تو چرا همیشه با دیگران در جنگ و ستیز هستی؟ آن جنگ داخل خودت را ببین و منزویش کن.

055    یا مگر زین جنگ حقت وا خَرَد        در جهــان صـلح یک رنکـت بَرَد

این کلمه یا زیادی آمده فقط برای پُر کردن کمبود کلمه و ما از مگر شروع میکنیم. مگر یعنی شاید، ممکن است،. زین جنگ از این جنگی که در داخل خودت هست. حقت یعنی خداوند تو را. وا خَرد یعنی رهائی بخشد. در مصراع دوم: در این جهان هستی تو را رهائی بدهد و ببرد در یک جهانی که همه اش صلح است. یعنی باید مُرد تا باین دنیا بروی؟ نه در همین دنیا هم چنان آرامشی بتو بدهد که فقط یک رنگی باشد و رنگ جنگ بکلی از بین برود. بسیارند کسانیکه از نظر پیشرفت در عرفان اصلا بجهان برین پیوسته اند ولی در جهان خاکی دارند با آرامش زندگی میکنند اما از لحاظ باطن در جهان برین هستند. اگر که بحرف مولانا گوش بدهیم و برویم در داخل خودمان و ببینیم این جنگ بزرگ را در باطن خودمان، آنوقت میگوید از خدا بخواه که خدا تو را یاری بدهد از این جنگ درون نجادت بدهد.

056    آن جهان جز باقـی و آباد نیست        زان که آن ترکیب از اضداد نیست

آن جهان یعنی جهان براین. آن جهانیکه فقط روح است و همه روح ها یک رنگند و همه با هم آرامند، آن جاویدان است و همیشه باقیست. آن جهان آباد است برای اینکه آن جهان از اضداد ترکیب یافته نیست، بدون اینکه وارد مباحث مذهبی بشویم، منظور اینکه نقطه نظر مولانا را جذب کنیم. بما گفته شده که بهشتی هست. در آن بهشت آرامش و یک نواختیست. در آن بهشت جنگی نیست. چرا اینجور است و چرا جاودانی هست؟ چرا تخریب نمیشود و چرا ازین نمیرود؟ و بلاخره چرا جنگ نیست؟ برای اینکه در آن تضاد نیست و آن بهشت از چهار عنصر باد و آب وخاک و آتش ساخته نشده که ضد هم دیگر باشند و هرچه آنجاست یک نواخت است.

057    این تـفـانی از ضِـد آید  ضـدّ را        چون نباشد  ضـدّ ، نبُوَد  جـز بـقـا 

تفانی از فناست و فنا شدن. این دنیای جهان خاکی ما  در هر کره دیگری هم بروی همه اش در حال فناست. برای اینکه اضداد در همه آنها هست. پس بقا کجاست؟ آنجائیکه هیچ چیز ضد هیچ چیز نباشد. یعنی بطور کامل یک نواختی باشد.

058    نفیِ ضدّ کرد از بهشت آن بی نظیر        که نباشد شمس ، و ضِدّش زَمهریر

نفی کرد یعنی منتفی کرد، منتفی کرد یعنی از بین برد. میگوید منتفی کرد از بهشت. چی را منتفی کرد؟ آن ضد ها را منتفی کرد. آن بی نظیر یعنی خداوند یکتا و بزرگ. این خداوند بی نظیر ضد ها را در بهشت منتفی کرد. شمس خورشید است و زمهریر یک مکان بی نهایت سرد است. خورشید بسیار داغ و پُر حرارت است. زمهریر بسیار سرد است. پس شمس با زمهریر باید با هم بجنگند. ولی در آن جهان برین نه شمسی هست و نه زمهریری. نه آن حرارت سوزان است و نه آن برودت زیاد از حد. بنا بر این تعادل است. وقتی تعادل هست برقراری هست. آنجا از جنگ اضداد هیچ خبری نیست. موجوداتیکه در آنجا هستند بلا ذوال بدون اینکه از بین بروند و در حالت آرامش باقیند و بسوی کمال دارند میروند

Loading