21.6 عجز، زنجیر است

تفسیر   :

در این قسمت مولانا بحثی در باره یکی از اصول بسیار مهم اندیشه های خودش دارد که قبلا هم از آن صحبت کرده بود و آن مسئله مرگ اختیاریست. مولانا مرگ را دو نوع میداند یکی مرگ اجباریست و یکی مرگ اختیاری. مرگ اجباری دیر یا زود برای همه افراد بشر پیش میآید. مرگ اختیاری یعنی اینکه قبل از اینکه آن مرگ اجباری پیش بیاید در درون انسان تحولاتی باید پیدا شود و تبدیلاتی باید صورت بگیرد که آن انسان را مبدل کند به یک انسان دیگری. اگر که در خودش بمیرد و از نو متولد بشود، این یک تولد دومیست به انسانی با شأن بالاتر. پس این یک نکامل است از نظر مولانا. اگر کسی بتواند این کار مشکل را قبل از اینکه بمیرد انجام بدهد, در خودش مرده باشد یعنی از کلیه صفاتی که نشانی از منیّت و زشتی دارد پاک میشود. اگر اینطور شد این یک نوع مردن اختیاری است, این مردنی نیست که زیر خاک دفن بشود این در خودش تبدیل و یک نوع تولد است و به وجود آمدن یک انسانی برتر. بخاطر همین است که این مرگ اختیاری را مولانا مرگ تبدیلی مینامد.

این کار کارِ آسانی نیست و کاری هم نیست که بسرعت انجام بگیرد. اگر شما بخواهید که منیّت خودتان را از بین ببرید, آن منیّتی که باعث تکبر و خودخواهی میشود, و باعث خود بینی و حسد و طمع و کینه میشود، همه اینها مادرش این منیّت است و همه این زشتی ها زاده این منیت است. اگر کسی یک عمر با این منیّت زندگی کرده باشد، حالا یک مرتبی در ظرف بیست و چار ساعت نمیتواند این منیّت را ترک بکند. بنابر این ترک منیّت و این مرگ اختیاری و از نو متولد شدن احتیاج به زمان دارد. باید تکرار بشود و مرور زمان با پی گیری صورت بگیرد و نه اینکه قطع و وصل بشود,, وقتی شروع شد باید تا انتها مدام صورت بگیرد. مولانا میگوید این زندگی که ما داریم میکنیم زندگی نیست. این مرگ است. برای اینکه ما در ظلمت جهالت هستیم, خود خواهی هستیم, زشتیها هستیم  و این زندگی نیست که ما داریم میکنیم, ما در حال مرگ هستیم خیال میکنیم که داریم زندگی میکنیم. هروقتیکه این زندگی را ترک کردیم و کنار گذاشتیم  بوسیله مرگ اختیاری، تازه اول زندگیست و آنوقت مفهوم زندگی برای ما روشن میشود. این را اصلا در باره خودش میگوید:

                  آزمودم مرز من در زندگی        چون رهم زین زندگی پایندگی

میگوید این زندگی که من میکنم یک مرز هست و من امتحان کرده ام. و وقتیکه از این زندگی دروغین رهائی پیدا کردم تازه میرسم به پایندگی و زندگی  واقعی که باید میداشتم.

       ای خُنُک آنرا که پیش از مرگ مُرد        یعنی او از اصل رَز بوی برد             

ای خنُک یعنی خوشا بحالت. خوش بحال کسیکه پیش از مرگ اجباری مرده. این جمله معروف ” بمیرید پیش از آنکه بمیرید ” یعنی از این مرگ اختیاری بمیرید پیش از آنکه مرگ واقعی برسد. اگر اینکار را بکنید مولانا میگوید انسانی هستید با شأن بالاتر. در مصراع دوم رَز درخت انگور است ولی یک معنی دیگرش بمعنی باغ است. میگوید اگر کسی اینکار را بکند آنوقت تازه بوئی از این باغ معنویت می شنود. میگوید وقتی با مرگ اختیاری یک کسی بمیرد, از اصل رَز بوی برد یعنی او از اصل باغ  معنویت بوی بُرد. معنی مخالفش اینست که تا این کار نشده اصلا بوئی و یا نشانی و اثری از معنویت و یا معرفت شنیده نمیشود. افراد خیال میکنند. اگر که خواسته باشیم واقعاً معرفت و معنویت واقعی را درک بکنیم و از باغ معنویت بوئی به مشام ما برسد باید آن مرگ اختیاری را انجام داده باشیم. میگوید این مرگ اختیاری یک زندگی واقعیست در لباس مرگ. مرگ نیست بلکه زندگی واقعیست و اسمش مرگ است. بر عکس این زندگی که ما داریم میکنیم مرگ است و اسمش زندگی است, اینها همه اش ظاهریست. آن کسیکه موفق شده به مرگ اختیاری دست پیدا بکند مثل سایرین در بین این زمینیان دارد زندگی میکند ولی در واقع در بین این زمینیان نیست و در بین فرشتگان دارد زندگی میکند یعنی دارد در یک عالم بر تری و در یک فهم و درک بهتری بسر میبرد. اگر که ما انتظار این را داریم که در طول عمر,تکاملی پیدا کنیم از نظر معنویت و روحانی و روانی بدون مرگ اختیاری نمیشود. برای اینکه اگر این مرگ اختیاری نباشد تمام زشتی ها زنجیر وار پای ما ها را بسته و این روان ما اصلا اوج نمیتواند بگیرد. اول بایستیکه این زنجیر ها را  پاره کرد تا روان آزاد باشد و بتواند مثل پرنده اوج بگیرد. پرنده ای را در نظر بگیرید که پر و بالش به گِل آغشته است, این فقط میتواند روی خاک حرکت کند. پرواز که نمیتواند بکند. اگر بتواند آن گِلها را از بال خودش بزداید آنوقت آزاد میشود و میتواند اوج بگیرد. روان ما هم آن پرنده ایست که آغشته بگل است, بگل زشتیها و خود پسندیها و تکبرها و منیّتهاست. این منیّتها کی از بین میرود؟ وقتیکه انسان اصلاً خودش را حس نکند. خود را حس نکردن یعنی اگر کسی بمن بد گفت من دیگر نمی رنجم. اگر کسی من را نپسندید خُب نپسندید و اصلاً بمن بر نمیخورد. اگر کسی بمن سلام نکرد, خُب نکند و یا اگر سلام من را دیر جواب داد خُب بدهد. اگر باین مرحله رسیدی که هیچکس بهیچ عنوان نتواند شما را برنجاند و آذار بده آنوقت شما منیت را از خودتان دور کردید و به مرگ اختیاری دست یافتید. آنوقت می بینید که بشما چه آرامشی دست میدهد و چه لذتی دارد و خودتان را در یک وضعی می بینید که در این دنیا دارید زندگی میکنید ولی هیچ کس توانائی آن را ندارد که بشما رنج بدهد. مولانا در یک جا میگوید:    

چون دوم بار آدمی زاده بزاد        پــای بر فـرق علـتـهــا نـهــاد

گفته بودیم که وقتی انسان با مرگ اختیاری میمیرد دو باره تولدی نو میکند. حالا میگوید وقتی تولد نوی پیدا کردی میتوانی پا بر فرق علتها بگذاری. علتها یعنی این اسبابها و وسائل و دلایل و خواسته ها و هر چیزی که وسیله زندگی باشد و ما با آن خوشی میکنیم، این انسان تازه متولد شده برای دومین با ر پا برفرق آنها میگذارد و میرود بالاتر از آنها و ورای همه آنها فکر میکند. بچه علت بمن سلام نکردی و بچه علت سلام من را دیر جواب دادی! این شخص دوباره متولد شده میرود ورای این علتها:

           چون مزاج زشت او تبدیل یافت        رفت زشتی و رخش چون شمع تافت

تبدیل یافت یعنی بمرگ اختیاری مرد و دوباره متولد شد. در این صورت وجودش شروع میکند مثل شمع نور دادن. نه تنها از ظلمت جهل بیرون میآید اصلاً خودش هم باعث تابش نور میشود. نوریکه مردم را از ظلمت جهل میراند و مردم را هوشیار میکند که راه زندگی چیست. نور تابش حقیقت را بمردم میآورد و مردم را شریک میکند بوضعی که پیدا کرده. در یکجا میگوید این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم، همه چیزش دائماً دارد تبدیل میشود. اصلا عالم و جهان هستی در حال تبدیل است باید در نظرگرفت که بیش از هشتصد سال پیش این طرز فکر و این حرف را زدن چقدر ارزش دارد:

                 هرنفس نو میشود دنیا و ما        بی خبر از نو شدن اندر بقا

هر نفسیکه میکشیم دنیا نوتر میشود

             عمر چون جوی نو نو میرسد        مستمری می نماید در جسد

آبی که در جوی دارد میرود در حرکت است و هر لحظه آب نو جایگزین آب قبلی میشود در جسد یعنی در بدن. من دائم دارم میمیرم و زنده میشوم و چرا حالت استمرارو اتصال دارم.  استمرار یعنی ادامه پیدا کردن.  چرا من ادامه پیدا میکنم؟ برای اینکه این روش بسیار سریع انجام میگیر و بخاطر سرعت آنست که من نمیفهمم. این مرگ و بر گشت چون بسیار سریع انجام میگیرد برای ما قابل درک نیست. میگوید شما آتش گردانی را در نظر بگیرید که در آن آتش است و شخصی آنرا دور میگرداند. در این صورت شما آنرا بصورت دایره آتش می بینید. آیا واقعاً این آتش دایره است؟ نه، آتش گردون در هر لحظه یک نقطه ایست در این دایره آتش, لحظه بعد در یک نقطه دیگر و لحظه بعدی در یک نقطه دیگر و چون با سرعت دور گردانده میشود بنظر بیننده یک دایره آتش میرسد. قطره ایکه از قطره چکان میریزد بصورت خط به پائین میریزد. در هر لحظه هر قطره در جائی هست. آن تبدیلی هم که مولانا میگوید در وجود شما انجام میگیرد بخاطر سرعـتـش هست.

طبیعت اصولا در حال این تبدیلات سریع هست.  مردم خیال میکنند از صبح تا غروب, آن نوری که از خورشید به آنها میرسد یک نور است. میگوید این ذرات نور خورشید که از صبح تا شب بشما میرسد یکی نیست ولی این ذرات دارند پشت سر هم دائم میآیند ولی شما خیال میکنید که یک نور است که می تابد. این ذرات نور بوسیله فتونها آنقدر سریع پشت سر هم می آیند که انسان متوجه نمیشود. بنا بر این به هیچ وجه شما نمیتوانید در جهان هستی باشید و دستخوش تحول و تبدیل نباشید. این تبدیل خواه و ناخواه دارد صورت میگیرد و باید بآن توجه کرد. این شرحی که تا بحال داده شد فقط یک زیرسازی بود که بتوانیم حرفهای این قسمت از مثنوی را بهتر درک کنیم.

723    جان بسی کندی و اندر پرده   ای        زان که مردن اصل بُود  ناورده ای

حالا یکی میخواهد آن مرگ اختیاری و یا تبدیلی را انجام بدهد. خیلی رنج دارد و این جان کندن یعنی رنج بردن. میپرسد آخر من مدتهاست که دارم رنج می برم و زحمت میکشم چرا تبدیل نشدم و یا چرا آن مرگ اختیاری را که میگوئیم پیدا نکردم؟ و چرا هنوز در پرده هستم؟ چرا یک پرده و حجاب روی من افتاده است؟ این پرده و حجاب منیّت است و هنوز نتوانسته از زیر آن پرده بیرون بیاید. خیال میکنی که داری رنج میبری که داری منیّتت را از دست میدهی و کنار بگذاری. تو آن را کنار نگذاشتی و تصور میکنی. باید این پرده را بدری و پاره کنی و از زیرش بیرون بیائی. وقتی از زیرش بیرون آمدی آنوقت میتوانی آن نور حقیقت را ببینی و آنوقت آن معرفت و مغنویت را بتوانی درک کنی. تو دوران سختی را گدراندی که از پرده بیرون بیائی و نیامدی زیرا آن مرگ اختیاری اصل قضیه بود و تو نمردی. ناورده ای یعنی تو عالم مرگ اختیاری را بدست نیاورده ای.

724    چون نَمردی گشت جان کندن دراز        مات شو  در صبح  ای شمع طراز!

چون بمرگ اختیاری نمردی زحمتت زیاد شد. جان کندن دراز شد یعنی زحمتت زیاد شد. میگوئی سالهاست که من دارم زحمت میکشم که بمرگ اختیاری بمیرم و هنوز آن منیت را دارم. چون هنوز منیت خودت را داری حالا رنجت زیاد شده. هروقت که منیّت خودت را از دست دادی آنوقت به مرگ اختیاری میرسی. در مصراع دوم، مات شدن یعنی تسلیم شدن. در بازی شطرنج وقتی میگویند مات شد یعنی مهره شاه دیگر حرکتی نمیتواند بکند. مات شو یعنی تسلیم شو. شمع طراز، طراز یک ناحیه ایست در ترکستان شرقی که معروف بود و حالا هم هست به زیبا رویان. شمع طراز یعنی ای کسیکه به زیبائی آن شمع شهرستان طراز هستی. شمع در صبح اگر روشن باشد نور آن دیده نمیشود زیرا در برابر نور قدرتمند خورشید قرار میگیرد. ای شمع طراز در صبح حقیقت محو شو. اگر اینطور بکنی, آنوقت محو که میگوئی یعنی   تن دادی به مردن اختیاری. در جای دیگر عاشقی از معشوقه اش پرسید من را بیشتر دوست داری یا خودت را؟ جواب داد چی از من می پرسی , من اصلاً من خودم را حس نمیکنم که بگویم دوست دارم و یا دوست ندارم. تا بگویم من خودم را دوست دارم. گفته ام که من هستم اصلا نباید که این را درک بکنی. محو شو ای شمع در نور صبح حقیقت.

731    تـا نگشـتـنـد  اخـتـران ما  نـهـان         دان که پنهان است  خورشیدِ  جهان

اختران ستاره ها هستند و شب که بستارگان نگاه میکنید میبینید ستاره های زیادی چشمک میزنند. صبح که میشود شما نگاه میکنید و ستاره ها را نمی بینید. چرا ستاره ها را نمی بینید؟ برای اینکه یک نور قوی تری آمده و همه آسمان را روشن کرده. میگوید این ناشایسته هائی که در وجود ماست مثل کینه و حسد و رشک و انتقام و این بد بینیها و این خودبینی ها ستاره هائی هست که در آسمان وجود ما دارد چشمک میزند, ولی من هستم. باید در وجود تو صبح حقیقتها بیاید که این ستاره ها دیده نشوند و دیگر چشمک نزنند و همانطور که صبح میشود دیگر در آسمان ستاره ها دیده نمیشوند و تو ستاره ها را نمی بینی. تا ستاره ها را ببینی در وجود خودت، ستاره حسد را ببینی, ستاره انتقام را ببینی تو هنوز به مرگ اختیاری نرسیده ای و هنوز به آن چیزیکه باید برسی نرسیدی. پس باید کاری بکنی که در این وجود تو این حقیقت طلوع کند و حجاب را باید از رویش برداشت و سد را هم باید از جلو پایت بر داری.  کاری بکنی که در این وجود حقیقت طلوع کند و حجاب را باید از رویش بردای و سد را هم باید از جلو پایت برداری.

738    بی  حجابت  باید  آن؟  ای ذُولُـباب        مرگ را بگزین و بر درّ  آن حجاب

اگر میخواهی بی حجاب آن حقیقت را ببینی؟ آن یعنی خورشید حقیقت. ذولَباب یعنی ای خردمند. مرگ اختیاری را انتخاب کن و آن حجاب را پاره کن. پس باید بآن مرگ اختیاری بری و تا حجاب منیّت تو را پوشانده نمی توانی بروی.

739    نه چنان مرگی که در گوری روی        مرگِ  تبدیلی،  که  در  نوری  روی

مولانا دارد توضیح میده به خواننده اش که نه آن طور مرگی که بروی زیر خاک بلکه مرک تبدیلی و منظورم این مرگ تبدیلی است. تا آنطور نشود آنوقت جوهر راستین زندگی را اصلاً درک نمیکنی. معنی زندگی واقعی یعنی جوهر واقعی    زندگی را درک کردن. زندکی واقعی بعد از مرگ اختیاریست و قتی هست که این شهوات و عادات بد از بین رفته باشد. آنوقت باو میگوئیم انسان کامل.  این انسان کامل شدن زود انجام نمیگیرد. یک عمر ما در این فضای منیت زندگی کرده ایم و حالا میخواهیم که نداشته باشیم . حالا میگوئیم امید دارم و توانائیش هم دارم و این کار را میکنم ولی میدانم که مشکل است. این مشکل را پذیرفته ام و قبول میکنم و باین زودی هم میدانم به آن نمیرسم ولی میدانم که در آینده به آن میرسم.

746    نَقل باشد، نه  چـو  نقلِ  جانِ  عام        همچو  نَقلی  از  مقامی    تـا    مقام

نقل بمعنی انتقال است و جان بمعنی روح. روحت انتقال پیدا میکند وقتی که این تبدیل در تو انجام شد. نه مثل روح مردم عوام که انتقال پیدا میکند و عوام خیال میکنند. مثلاً میگویند که خُب وقتیکه میمیرم روحم از جسمم جدا میشود و انتقال پیدا میکند میگوید منظورم این نیست. منظورم اینست که روح تو میتواند وقتی هم که زنده هستی اوج بگیرد و برود بعالم معنی, در بلند آسمان معنی و معنویت برود نه مثل اینکه مردم عوام میگویند. باید انتقال پیدا بشود از یک مقامی به مقام بالاتر و از یک پایگاهی به پایگاه بر تر. این مستلزم زمانی هست. هرکسی الان در پایگاهی هست بستگی دارد باندازه درک و فضل و دانشش. این پایگاه ها با هم فرق میکنند ولی هیچ کدام از این پایکاه ها ئی که عرفان میگوید نیست. باید از این مقام و پایگاه بروی به یک مقام بالاتر. آن چیزیکه میتواند اینکار را برای تو بکند و تو را اوج بدهد همان مرگ اختیاری هست.

756    پس قیامت  شو ،  قیامت  را  ببین        دیدن  هر چیز  را  شرط  است  این 

یعنی چی که قیامت شو؟ مولانا دارد میگوید که آیا شنیده اید که میگویند قیامتی هست, (البته نمیخواهد راجع به قیامت صحبت بکند) میگویند که در قیامت مرده ها زنده میشوند. تو هم در وجود خودت بمیر و زنده شو و قیامت را در خودت تجربه کن. اگر میخواهی این قیامت را ببینی اصلاً تمام وجودت باید قیامت بشود. یعنی اصلاً تبدیل بشوی و همه وجودت باید از نو زنده شود. الاآن خیال میکنی که زنده هستی نه و آن زنده واقعی نیستی. این زندگی واقعی شرطش اینست که آن قیامت بشود و در خودت بمیری و از نو زنده بشوی. در قیامت چه اتفاقی میافتد؟ مرده ها زنده میشوند. پس تو باید اول بمیری و بعد زنده بشوی. مولانا میگوید شنیده اید وقتیکه روز قیامت میشود و همه زنده میشوند همه در پیشگاه حقیقت باید پاسخکوی باشند چون به بدیها و خوبیهای آنها رسیدگی میشود. قیامت شو منظورش اینست که در برابر وجدان خودت که در درون تو هست, خودت را به محاکمه بکش. مثل اینکه در قیامت گفته اند که این کار را میکنند بدون تعصب. زشتیهای خودت را و نیکی های خودت را جلو خودت بیار و بدون تعصب در باره خودت حکم صادر کن که این امور باید صورت بکیرد. تا قیامت نشوی و این کارها را در درون خودت نکنی اصلاً نمیفهمی قیامت یعنی چی. مولانا دارد فکر میکند که مطالبش را خوانندگان درست نفهمند.

757    تا  نگـــردی او   ندانی  اش  تـمام        خـواه   آن  انـوار  بـاشد  یـا   ظلام

او به قیامت بر میگردد. تا قیامت نشود نمیفهمد که قیامت یعنی چی؟ حالا کل را میگوید و گسترشش میدهد. هرچیزی را که میخواهی بدانی که چیست باید همان چیز بشوی آنوقت ماهیت آن چیز را درک میکنی. چه در حالت نورانی باشی، چه در حالت ظلمانی باشی. ظلمات یعنی تاریکی. این باز زمان میخواهد. مثالی میزند:

758    عـقل گـردی، عقل را دانـی کـمـال        عشق گردی  عشق  را  دانـی  ذُبـال

کمال یعنی کاملاً, ذبال یعنی شعله آتش. اگر میخواهی بدانی عقل چیست باید اصلاً خود عقل بشوی یعنی باید سرتاپا عقل بشوی. خرد و عقل چی هست؟ خرد عکس نادانیست و سراپای وجود تو را باید این خِرَد پُر کند. وقتیکه حسین ابن منصور حلّاج گفت من خدا هستم او چی شده؟ او خدا شده و نه آن خدائی که یکتاست. او سراپایش خدا فرا گرفته پس حالا میفهمد خدا یعنی چی و میگوید که من خدا هستم. بی خود نمیگوید, اطرافیانش نمیفهمند و او را میگیرند و میکشند.  و یا اگر میخواهی ببینی عشق چیست، باید خود عشق بشوی یعنی سراپایت عشق باشد تا آن شعله عشق را درک بکنی که چیست.  

759    گفتمی برهان  این  دعوی  مُـبـیـن        گر  بُدی   ادراک  انـدر  خـورد  این

گفتمی یعنی میگفتم, برهان یعنی دلیل, دعوی یعنی ادعا کردن, مبین یعنی آشکارا, در مصراع دوم گر بُدی یعنی اگر میبود, ادراک یعنی فهم و درک, اندر خورد این یعنی در حدّ درک این مطلب. میگوید چیزهائی که من میگویم اگر که فهم پیدا شود که در خورد این باشد که حرفهای من را بفهمد, من خیلی چیزهای دیگر داشتم که بگویم و خیلی آشکارتر و واضح تر میگفتم. در جائی دیگر میگوید:

                آنچه میگویم بقدر فهم توست        مُردَم از حسرتِ فهم درست

خیال میکنیم که فهمیده ایم! نه. میگوید آنچیزی که من بتو میگویم فقط باندازه فهم و درک توست و از بس بدنبال فهم درست گشتم این چنین مردمی پیدا نکردم.

760    هست انجیر این طرف بسیارخوار        گر رسد  مرغی  قُنُق   انجیر  خوار

انجیر یک میوه بسیار شیرینی هست ولی در بیت فوق اشاره است به معنویات و معرفتها. شیرینی معرفتها, این طرف یعنی نزد من, بسیار خوار یعنی خیلی خوب برای خوردن. میگوید انجیر شیرین معرفت پیش من هست ولی شرط هم دارد. گر رسد مرغی, قُنُق یعنی میهمان, انجیر خوار یعنی من مهمانی میخواهم که بتواند این معنویات من را درک بکند. این انجیر معنویت پیش من است ولی من منتظر یک مرغ انجیر خوار هستم. یعنی کسی که فهم و درک این را داشته باشد و این حرفهائی که من باو میگویم بفهمد و بعد حرفهای بالاتر هم باو بگویم. مرغ انجیر خوار مرغ کوچکیست باندازه یک گنجشک و منقارش کج است. او با منقار کجش میتواند روی درخت انجیر بشیند و از زیر منقارش را بزند به انجیر و آن دانه های کوچکی که در انجیر هست آنها را بگیرد و بخورد بدون اینکه انجیر از درخت جدا بشود و بیافتد بخاک. مولانا میگوید من انجیر معرفت دارم و مرغ انجیر خوار میخواهم که بتواند انجیر معرفت من را بخورد. در جای دیگر میگوید:

           بر سماع راه هر کس چیر نیست        لقمه هر مرغکی انجیر نیست       

سماع از سمع است و یعنی شنیدن, بر سماع راه یعنی شنیدن حرف درست. میگوید هرکس و یا همه کس برای شنیدن حرف درست قادر نیست یعنی توانا نیست و نمیتواند بشنود. و یا هر مرغی نمیتواند انجیر بخورد. بعد هم میگوید این مردم نه تنها مرغ انجیر خوار نیستند:

          خاصه مرغی مرده ای پوسیده ای        پُر خیالی، اعـمـیـی بــی دیده ای

میگوید مخصوصا اینکه تو یک مرغ مرده و پوسیده ای هستی. بعلاوه تو پر از خیلات واحی و پوچ هستی. اعمیی یعنی کور دلی و از همه مهمتر بدون چشم جان هستی. من با اینها روبرو هستم. باید دید که چه خون دلی میخورد. این مردمی که پوسیده اند در این زشتیها و رياها، پلاسیده اند در این خودخواهیها و ذهنشان و مغزشان پُر از خیالات و تصورات باطل و واحی است و همه گرفتار کوردلی هستند و چشم دل ندارند. میگوید با این شاگردانم من چکار بکنم.

761    در همه عـالم گرهمه مرد و زن اند        دم بدم در  نَزع و  اندر  مردن  ند

معنی مصراع اول اینکه همه اشخاصی که در این دنیا هستند اعم از زن و یا مرد. لحظه به لحظه در حالت نَزع هستند. نَـزع یعنی در حال جان کندن. دائما در حال مردن هستند و دوباره بوجود آمدنند. در جاوی دیگر خیلی جالب میگوید:

                               پس تو را هر لحظه مرگیست و رجعتی        

هر لحظه داری میمیری و داری زنده میشوی و بر میگردی.

          گفت پیغمبر که این دنیا ساعتیست        پس تو را هر لحظه مرگیست و رجعتیست

این ساعت بمعنی شصت دقیقه نیست بمعنی لحظه است. این معنی در لغت نامه های معمولی هم آمده. پیغمبر گفت که کل دنیا یک لحظه است و تو هر لحظه میمیری و دوباره بر میگردی و اینها همه باید با تبدیل همراه باشد. این مرگ مرک تبدیلی باید باشد نه اینکه بمیری و زنده بشوی با همان آدم و با همان افکار و با همان سلیقه و همان اندیشه. میمیری و زنده میشوی ولی وقتی زنده میشوی چیزی بتو اضافه نشده. باید تبدیل شد.

762    آن سخن شان را وصیّت ها شُمَر        که   پـدر گوید  در  آن  دم  بـا  پسـر

سخنشان یعنی سخن هایشان را, سخنهای آدمها به یکدیگر. این آدمها که با هم حرف میزنند, اینطور تصور کن که یک پدر دارد با پسرش صحبت میکند که بمیرد یعنی وصیّت میکند. پسرش هم بحال این پدری که در حال جان کندن و وصیّت کردن هست هیچ آذاری و رنجی نمیدهد. تو هم به هیچ کس آذارت نباید برسد. این حرفهائیکه ما مردم داریم بهم میزنیم و همه ما هم در حال وصیّت کردن هستیم چون داریم می میریم. هیچ کسی هم در حال وصیّت کردن کسی را اذیت نمیکند. پس با همه باید مهربان باشیم.

763   تا برویَـد  عبرت و رحـمت بدیـن        تا ببّرد   بیخِ بُغض  و  رَشک و  کین

برویَد یعنی پدید آید, عبرت یعنی پند گرفتن و درس گرفتن و رحمت یعنی مهربانی و بدین یعنی بدین طریق من گفتم که فکر هر حرفی که داریم بهم میزنیم داریم میمیریم، باید پس با هم مهربان باشیم و همدیگر را اذیّت نکنیم. تا ببرد یعنی ریشه کن بشود بیخ یعنی ریشه کن بشود. این بغض و کینه و حسادت و انتقام. اگر اینطور فکر کنید دیگر نسبت به هیچ کس بغض و کینه و انتغام ندارید. مسلم است اگر اینطور باشیم نه تنها همدیگر دیگر را آذار نمی دهیم بلکه خودمان هم در آرامش بسر می بریم.

766    ور غرضها زین نظر گردد حجاب        این غرض ها را برون افکن ز جَیب

حجاب را حجیب میخوانیم که با جیب از نظر قافیه شعری جور در بیاید. اگر که از این نظر یعنی به طوریکه من گفتم، بدینگونه غرضها آمد و امیال نفسانی آمدو پرده ای شد و نگذاشت که مهربان باشیم با همدیگر, و کینه و حسد نداشته باشیم، این غرضها را باید از گریبان خودت یعنی از گریبان وجودت و ضمیر و درونت بیرون بریزی. یکی میگوید که من میخواهم که با همه مهربان باشم ولی نمیتوانم. باید باو گفت که یک غرضهائی در وجود تُست و یک امیال شیطانی در وجود توست که نمیگذارد و باید اینها را از گریبان وجودت بیرون بریزی نا آنوقت بتوانی با همه مهربان باشی و تا بتوانی که دیگر حسد نداشته باشی و سعی بکن که اینکار را بکنی.

767    ورنیاری، خشک برعجزی مَه ایست        دان که با عاجز گُزیده معجزی است

اینجا ورنیاری ازآوردن نیست و یعنی اگر نتوانی از یارستن، مصدر یارستن یعنی توانستن. مثلاً من میگویم که یارائی آنرا ندارم که این کار را بکنم یعنی توانائی آن کار را ندارم. یارائی یعنی توانستن و یا رستن یعنی توانستن. پس ور نیاری یعنی اگر نتوانی که این کار را بکنی فکر میکنی که تو عجز داری و روی این عجزت صبر نکن. در مصراع دوم معجز یعنی عاجز کننده. میگوید من عاجزم و نمیتوانم و میخواهم با مردم خوب و مهربون باشم, و منیّت نداشته باشم, من نمیتوانم و عجز دارم. هروقت باینجا رسیدی که فهمیدی عجز داری یک عاجز کننده ای هست که آن عجز را بتو داده. ببین این عاجز کننده چیست

768    عجز، زنجیراست، زنجیرت  نهاد        چشم در زنجیر نهـهِ بـــایـد  گشاد

این بیت را باید درست بخوانیم، در مصراع دوم  زنجیر نه کسیست و یا چیزیست که زنجیر میگذارد به کسی و یا چیزی. میگوید که عاجز هستم و نمیتوانم زنجیری تو را بسته که نمیتوانی تو کاری بکنی، ببین آن کس و یا چیزیکه زنجیر بپای تو نهاننده کیست. و آن کسیکه زنجیر بپای تو بسته، او را بشناس. چشمت را روی این زنجیر بگذار وقرار بده. تو گرفتار این زنجیرها هستی. در وجود همه ما هزاران زنجیر نه است یعنی هزاران عامل زنجیر بند است که بما زنجیر مینهد و نمیگذارد که ما عوض بشویم. وقتیکه نمیتوانی یک کار ی را بکنی برو ببین این کیست که زنجیر بپایت بسته است. پیدا کردنش کار مشکلی نیست. این منیتها و خودخواهی هاست. اینهاست که مولانا از اول گفت اینها را بریز بیرون از وجودت تا حرفهای من را بفهمی. اگر نمیتوانی با مردم مهربان باشی تو منیّت داری. چرا نمیتوانی منیّتت را بیرون بریزی برای اینکه بتو زنجیر بسته اند و تو نمیتوانی حرکت کنی, این زنجیر را پاره کن و بگسل آن را.

772    یادِ صُنعت  فرضتر یا یادِ  مرگ؟        مرگ، مانندِ خزان، تو اصلِ برگ

این مرگ مرگ اجباریست که آخر سر برای همه پیش میآید. صُنعت یعنی چیزیکه ساخته میشود. صُنع تو یعنی مصنوع تویعنی ساخته تو, چیزی در وجود تو هست که مصنوع و ساخته توست و خودت آن را ساختیّ اینها را بریز بیرون. آیا بهتر اینست که همه اش بفکر این باشی که منم و من ساخته ام و منیت و منیت. بهتر است که یاد منیّتت باشی و یا یاد مرگ باشی. تو مثل برگ میمانی در خزان و در پائیز. باد پائیزی همه را پر پر میکند و همه میریزد و میبرد. این مرگ واقعی مثل باد پائیزی است.

773    سالها  این  مرگ   طبلک  میزند        گوشِ  تو  بی گاه   جنبش  مـیکند

سالهاست بتو میگوید که من مرگ هستم و دارم بتو نزدیک میشوم و دارم میآیم بسوی تو. ولی گوش تو بوقت خودش نمیفهمد. میدانی کی میفهمد؟ وقتیکه دارد میمیرد.

775    این گلوی  مرگ از نعره  گرفت        طبلِ او بشکافت از ضرب شگفت

این مرگ آنقدر فریاد کشید که دارم میآیم که گلویش گرفت و طبل هم دارم میزند که از خواب غفلت بیدار شو. اینقدر طبل را محکم میزنم بلکه از خواب غفلت بیدار شوی و طبلم پاره شد. ضرب یعنی زدن. شگفت یعنی عجیب. اینقدر ضربه عجیبی این مرگ باین طبلش زده که پاره شده ولی تو نفهمیدی. راستی این طبلک مرگ چیست؟ یکی که میمیرد ما خیلی مؤدب لباس می پوشیم و باید برویم به مجلس ختم او با کراوات سیاه و لباس سیاه می نشینیم ولی هیچ وقت فکر نمیکنیم که ما هم یک روزی میمیریم. اینکه میرویم به مجلس ختم این طبل است. این میزند که تو هم نوبت داری. یک روزی تو هم میمیری. بروم خودم را عوض کنم و لی نه همه اش بفکر این هستیم که او چقدر آدم خوبی بود. این طبل ها در زندگی زیاد هستند که زده میشوند و ما نمی فهمیم و این گوش جان وقت خودش نمیفهمد.

776    در  دقایـق  خویش  را   دریافتی        رمزِ  مردن  ایـن  زمـان  دریافتی

دقایق یعنی چیزهای جزئی و ریز. دقایق جمع دقیقه است و دقیقه اینجا منظور زمان نیست و بمعنی چیزهای خرد و ریز و بی اهمیت و بی ارزش است. در زندگی خودت را مشغول کردی با این چیزهای خوردِ ریزِ بی ارزش و حالا که داری میمیری و این رمز مرگ را یافتی. خیلی دیر این کار را کردی و زود تر باید در میافتی.

Loading

20.6 جرمِ خودبین

تفسیر   :

اگر در نظر خوانندگان محترم باشد مولانا در چندین قسمت قبل بحثی را عنوان کرد که در مورد سلطان محمود و ایاز و مثل همه داستانهائی که مولانا میگیرد و توضیح میدهد داستان نمادین و سمبولیک بود و گویای بسیاری از نکات عرفانی و معنوی بود. در آنجا مولانا سلطان محمود را بجای مبدأ آفریدگار میگذارد و ایاز را بجای یک انسان کاملِ رهرو میگذارد که بحقیقت رسیده و این به عوج معانی رسیدن, او را مغرور نمیکند و همچنان فروتن باقی میماند. این ایاز یک روستا زاده بود که از بچگی سلطان محمود او را بدربار خودش برد و چون خیلی باهوش بود کم کم به مقام بالای خزینه داری سلطان درآمد. سلطان باو عشق میورزید بخاطر دانائیش و مقام کاریش. امیران دیگر در دربار سلطان باو حسادت میکردند. در اینجا مورد دیگری هست که مولانا بآن اشاره میکند. در این داستان هم سلطان محمود کنایه از آفریدگار هست و ایاز همان رهروی هست که بحقیقت رسیده و مرد کامل شده. و امیران کسانی هستند که طرفدار جبر هستند و این را هم میدانید که مولانا طرفدار اختیار هست. علاوه بر اینکه در این قسمت فقط یک اشاره میکند به موضوع جبر و اشاره ای هم دارد دربرابر عمل و عکسالعمل در زندگی. حالا با این مقدمه کوتاه که بدانیم در چه موضوعی بحث خواهیم داشت، می پردازیم به تفسیر اشعار. از امیرانی صحبت میکند که دست از حسادت بر نداشته اند.

385   چون امیران از حسد جوشان شدند        عاقبت بر شاه  خود  طعنه  زدند

جوشان شدند یعنی بر آشفته شدند و بهیجان آمدند, شاه خود منظور سلطان محمود است و طعنه زدند و او را سر زنش کردند. سر زنش را در بیت یعد بیان میکند.

386    کین  ایاز  تو  نـدارد   سی  خـرد        جامـگی سی امیر او چون خورد؟

حقوقیکه هر کدام از امیران میگرفتند معلوم بود که چقدر است ولی حقوق ایاز سی برابر امیران دگر بود. این حقوق و یا مستمری را در سابق میگفتند جامگی که از کلمه جامه و لباس است. لباس سر لشگر با لباس یک گروه بان با هم فرق میکند. این مقررات در ارتش و نظامیان همیشه هست که مطابق لباسشان بآنها مستمری میدهند. این مستمری که میگیرند بآن میگویند جامگی. حالا این جامگی و یا مقرری که هر نفر میگرفتّ شاه سی بربرش را به ایاز میداد. در بیت فوق امیران سلطان محمود را سر زنش کردند و گفتند این که سی تا عقل ندارد که سی برابر ما دارد مستمری میگیرد و چرا باید اینطور باشد. شاه جوابی نداد ولی خواست عملاً بآنها ثابت کند.                                                                                                                                                                                                                                  

387    شاه بیرون رفت  با آن  سی  امیر        سوی صحرا و کهستان صید  گ

صید گیر یعنی بقصد شکار. شاه بقصد شکار از شهر بسوی صحرا و کوهستان  بیرون رفت و این سی امیر را هم با خود برد.

388    کـاروانی دیــد  از دور آن  مَـلک        گفت امیری را : برو ای مُؤ تَفِک 

389    رُو، بپرس آن کاروان را بَررَصد        کز  کدامین  شهر  اندر   میرسد؟

مَلک منظورش آن سلطان محمود است و مِؤتَفِک یعنی دروغگو و تهمت زن. در مصراع دوم کلمه رصد یعنی آن پاسدارخانه ایکه کاروانها را و یا مسافران را بر رسی میکنند. سلطان یکی از این سی امیر را صدا کرد و گفت: میدانی که کاروانی از دور دارد میآید و تو برو واز این پاسدار خانه ایکه این کاروان بآنجا میرسد بپرس که این کاروان از کجا میآید.

390    رفت و پُرسید و  بیامد که: ز ری         گفت عزمش تا کجا،  دَرماند  وی

ری منظور شهر ری هست. آن امیر رفت و پرسید و گفت ای شاه این کاروان از شهر ری میآید. در مصراع دوم شاه پرسید بکجا میرود؟ امیر در جواب درماند.

391    دیگری را گفت رُو  ای  بو العلا!         باز پرس از کاروان  که  تا کجا

بو العلا یعنی ای صاحب فهم و دانش. اصلا منظورش این نیست. شاه دارد به طنز باین امیر  تهمت زن دوم میگوید: ای آدم والا مقام برو و بپرس مقصدش کجاست؟

392    رفت و آمد ،  گفت: تا  سوی  یمن         گفت: رَختش چیست؟ هان ای مؤتمن

این امیر هم رفت و برگشت و گفت دارد میرود بسوی یمن. کلمه رخت یعنی کلیه اثاثیه زندگی. شاه گفت ای مؤتمن، البته شاه با گفتن مؤتمن دارد باو هم طعنه میزند این کاروان اثاثیایه ایکه با خود میبرد چیست؟

393    ماند حیران،  گفت  با  میری  دگر        که: برو  واپرس رخت  آن  نفر

آن امیر جواب سلطان را نداشت که بدهد و همین طور حیران جلو شاه ایستاده بود.  بعد شاه امیر دیگری را صدا کرد و باو گفت برو و بپرس اثاثیه و رختی که بار کرده و دارد حمل میکند چیست.  اما کلمه نفر: آنچه که همه میدانند به یک آدم نفر میگویند. عربها به یک دانه شتر هم نفر میگویند, مثلا به ده تا شتر هم میگویند ده نفر شتر. علاوه بر این دو به یک کاروان هم نفر میگویند. بنا بر این وقتیکه میگوید رخت آن نفر  یعنی اثاث و و کلیه وسائلیکه این نفر دارد با خود میبرد چیست.

394    باز آمد  گفت  از هر جنس  هست         اغلب آن کاسه های رازی است

رازی در اینجا یعنی متعلق به شهر ری. این امیر هم برگشت و گفت ای شاه، بارش چیزهای مختلف است ولی بیشترش کاسه هائیست که ساخت ری هست.

395    گفت: کی بیرون شدند از شهرِری؟        ماند حیران آن  امیر سُسـت پـی

سُست پی یعنی کسیکه کارش را درست و محکم انجام نمیدهد. شاه از امیر پرسید این کاروان کی از شهر ری بیرون شده است؟ این امیر سُست پی هم جواب نداشت و حیران ماند.

396    هم  چنین  تا سی  امیر   و  بیشتر        سُست رای و ناقص از اندر کرّ و فر

سُست رای یعنی از لحاظ فکری سُست است. و ناقص در اینجا منظورش اینکه عقلش هم ناقص است. کَرّ و فَر یعنی رفت و برگشت. این کلمه ایست که در جنگها بکار میرود. یک وقتی هست که شنیده اید در جنگها، جنگ و گریز میگویند. یعنی حمله میکنند و این کرّ است. حمله که کردند بعد بر میگردند و فرار میکنند. این برگشت را میگویند فَر. در بیت فوق کرّش بمعنی دلیری و شجاعت است و این فر بمعنی فرار. شجاعانه حمله میکنند و بعد فرار میکنند. ولی در اینجا جنگی در کار نیست و منظور مولانا یعنی رفت و برگشت. هر امیری میرود و یک چیزی را می پرسد و بر میگردد. اینها عقلشان بقول مولانا ناقص بود و از لحاظ عقل نا رسائی داشتند برای اینکه وقتی می بینند که یک امیر میرود و می پرسد و بر میگردد و شاه چیز دیگری ازش می پرسد و او نمیداند و در جواب باز میماند و هی  تکرار میشود، باید این امیران بفهمند وقتی او را فرستاد فقط برای همین یک چیز نیست او باید برود و همه جزئیات را بپرسد و بیاید. برای اینکه شاه بسنده نمیکند به آن یک سوال که یک جواب خواسته باشد. هیچ کدام به عقلشان نمیرسید که این امیر قبلی وقتی رفت و برگشت می بایستی چیزهای دیگر را هم تحقیق میکرد ولی تحقیق نکرد.

397    گفت امیران را که: من روزی  جدا        امتحان  کردم  ایـاز  خویش  را

سلطان گفت به امیران که من این امیر عزیزم را جدا گانه از شما همین امتحان را کردم. او رفت و کلیه چیزها را پرسید و آمد. من یک چیز را پرسیدم و او رفت همه چیز را سؤال کردد و آمد.

398    که بپرس از کاروان تا از کجاست        او برفت، این جمله  وا پرسید راست

جمله یعنی همه منظور همه اطلاعات را. من باو گفته بودم که بپرسد از کاروان که از کجا میآئی؟ او رفت و همه اطلاعات مربوط به کاروان را پرسید و برگشت.

399    بی وصیّت بـی اشارت، یک  بیک        حالشان دریافت بی رَیبی  و  شک 

وصیّت اصولاً شفارش کردن در باره کاری به دیگری است. او بدون اینکه باو سفرشی و یا اشاره ای بکند رفت و خودش همه چیز را از کاروان پرسید و یک بیک حال آن کاروان را دریافت بدون تردید و شُبه ای و شکی برای من آورد. ریب یعنی تردید و شُبه. شاه اینکار را میکند که عملا به این سی امیری که حسادت میکنند و به شاه طعنه میزنند بفهماند که چرا ایاز سی برابر امیران دیگر مستمری بگیرد.

400    هرچه زین سی میر اندر سی مـقام        کشف شد زو آن به یک دم شد تمام

اندر سی مقام یعنی سی بار و یا سی مرتبه. کشف شد زو یعنی کشف شد از ایاز. به یک دم شد تمام یعنی ایاز در یک لحظه کل اطلاعات کاروان را پرسید و آمد. این دلیل یر رسائی عقل اوست و نا رسائی عقل ثایر امیران است.

401    پس بگفتند آن امیران کین فنی است        از عنایت هاش، کــارِ  جهد  نیست

میران دارند به سلطان جواب میدهند. فن یعنی هنر, از عنایت هاش یعنی این عنایتهای مبدأ آفرینش. به شاه گفتند که ای شاه اینکه عقل او بیشتر از ما ها هست, این یک هنری هست که عنایت آفریدگار است و این هنر را از روی تجربه و درس خواندن و کوشش یاد نگرفته, کار جهد نیست و از راه کوشش و تلاش یاد نگرفته و این عقل ذاتاً باو داده شده.

402    قسمت حـق است مه  را  روی  نغز       داده  بخت  است گل را  بویِ  نغز

حق اینجا آفرینش است, قسمت یعنی بهره و نسیبی هست که به کسی داده میشود.  امیران ادامه دادند که این عقل ایاز بهره و نسیب و بخشش و عنایتی هست که به ایاز داده شده، همانگونه که زیبائی ماه از خودش نیست و این باو داده شده.مه کوچک شده ماه است و نغز یعنی زیبا. این ماه که نگاه میکنید که در آسمان اینقدر زیباست خودش این کار را نکرده و آفریدگار این زیبائ را باو داده است. در مصراع دوم نغز یعنی بوی خوش. میگوید بخت این گل این بوده است که آفریدگار این بوی دل انگیز و خوش را باو بدهد.

403    گفت سلطان: بل، که آنچ از نفس زاد        رَیعِ تقصیر است و دخلِ  اجتهاد

این کلمه بل که وقتی جدا از هم بکار میرود معنی آن با وقتیکه سرهم مثل بلکه فرق میکند. این بلکه یعنی اما. ولی این بل و که، بل آن عربیست و که آن فارسیست. این ازدواج کلمه عربی و فارسی با هم هست. این دارد توجه را جلب میکند و یعنی متوجه باشید.  معنی اما را ندارد. آنچه که از نفس زاد یعنی آنچه که از وجود مادی آدمی سر میزند و زاده میشود و آنچه که از عمل ما زاده میشود و بظهور میرسد رَیعِ یعنی محصولِ, تقصیر است یعنی کوتاهی و دَخلِ یعنی درآمد و محصول اجتهاد یعنی جهد و کوشش است. برای توضیح بیشتر، مولانا در مصراع دوم میگوید هر چیزیکه و عملی که از ما سر میزند صرفاً از دو چیز خارج نیست. یا اینکه محصول کوتاهی کسی در زندگیست که دارد زیانش را می بیند یا اینکه دخل و درآمد یعنی حاصل و محصولِ کوشش و جهدیست که کرده، سودش را دارد می بیند. یعنی اگر که شما در زندگی زیان میکنید و یا سود میکنید بستگی بخودتان است. زیانتان بخودتان بستگی دارد و سودتان هم بخودتان بستگی دارد. این هیچ ارتباطی به بخشش خدائی و قسمت و اقبال و این چیزها ندارد. پس اگر شما ها خودتان را کوچکتر از ایاز می بینید و در برابر امیر ایاز زیان دیده می بینید بخاطر اینست که شما کوشش خودتان را کم کردید.

باید که توجه خوانندگان را باین نکته جلب کنم که مولانا در مثنوی بحثی را میکند و معتقد هست که عقل ها در اصل همه با هم برابرند. یعنی هر نوزادی که پیدا میشود عقلش با همه نوزادها با هم برابرند. و اگر که اینطور نباشد آن عدل نیست. حالا این عقلی که با همه عقلها برابر است بعداً در اثر تجربه پرورش و رشد میکند و زیاد میشود, ولی اصلش همه یکی هست. ولی در برابرش یک گروهی هستند بنام اشعریان. این عشعریان پیرو شخصی بنام عشعری هستند. عشعری بر خلاف مولانا فکر میکرد و میگفت عقل ها از اول با همدیگر فرق دارند. این امیران بطرزیکه دارند فکر میکنند دارند مثل عشعریان فکر میکنند ولی مولانا آنطوریکه دارد بآنها جواب میدهد دارد روی عقیده خودش جواب میدهد و میگوید عقلها همه باهم مساوی هستند و اگر می بینید عقل شما از ایاز کمتر هست بخاطر این نیست که از اول غقل شما کمتر بود. او رفته و تجربه آموخته و لی شما نرفتید تجربه او را پیدا کنید و لذا عقلتان رشد پیدا نکرده. در اینجا مولانا دارد یک اشاره ای میکند به جبرو وقتی که امیران دارند میگویند خدا به یکی عقل داده و بما نداده، پس او با عقل رفتار میکند و ما بی عقل هستیم و رفتارمان زیان بخش است, این جبر است و جبریان آنهائی هستند که شانه از زیر بار مسؤلیّت خالی میکنند و همه چیز را بگردن دیگران میاندازند و حتی بگردن خدا میاندازند. مثلاً اگر که کسی آدم کشت تقصیر از او نیست و این جبر عامه است یعنی این امر خداوند یا خواسته و مشیّت اوست. جبر عامه یعنی آنهائیکه هیچ چیز نمیدانند در برابر جبر. خواص یعنی آنهائی هستند که بمقاماتی رسیده اند و چیزهائی یاد گرفته اند و آموزشهائی دیده اند.

413    بر قـضـا  کم  نِـه  بـهانه  ای  جـوان        جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران

این جوان که میآورد در برابر پیر نیست بلکه منظور مولانا یک آدم بی تجربه و نیازموده است. و اصلا ارتباطی به سن و سال ندارد. قضا هم بمعنی حکم است. بر قضا کم نه بهانه یعنی حکم خداوند را بهانه قرار منه ای بی تجربه و ای نا آزموده. نگو که این حکم خداست که من این کار زشت و نا روا را کرده ام. در مصراع دوم چون اینجا علامت سؤال است. میگوید چرا تقصیر و گنه خودت را بگردن دیگران میاندازی؟

414    گِردِ خود بر گرد و جرم خود ببین        جنبش از خود بین واز سایه مَبین

گرد خود بر گرد یعنی دورو بر خودت را نگاه کن. تو فقط داری خودت را می بینی, کمی هم فکر کن و کمی برگرد به عقب و باین زندگی ئی که کرده ای، جُرم خودت را ببین که کجا بوده ای و چکار ها که کرده ای و حالا این شدی. این مسیری که آمده ای خوب نگاه کن و ببین چقدرش جُرم است؟ وقتیکه داری حرکت میکنی سایه ات هم دارد حرکت میکند. سایه که خودش حرکت نمیکند و حرکت سایه ات بعلت حرکت توست. میگوید این جنبش از خود بین و از سایه نبین. نگو که سایه ام دارد حرکت میکند. میخواهد بگوید که این سایه بازده و نتیجه عمل تو است. کلمه جنبش در اینجا آن عملی هست که تو کردی و سایه عکسالعمل آن جنبشی ست که تو کردی و بازتاب و نتیجه آن عملیست که کردی. اگر می بینی که سایه تو دارد کج کج میرود بخاطر اینست که تو داری کج کج میروی و اگر سایه ات دارد راست راه میرود بدان که تو داری راست راه میروی.

419    فعل  تو که  زاید  از جان  و  تنت        همچو  فرزنـدت  بگیرد  دامـنـت

جان بمعنی روح و تنت بمعنی جسم توست. عملی  که تو انجام میدهی بدان که از روح و تن توست  و از روحت و جسمت سر میزند بدان که در آینده دامن تو را میگیرد همان گونه که یک تفل کوچک دامن مادرش را میگیرد و ولش نمیکند و دامن گیر تو میشود. فرزندت اینجا یعنی نتیجه عملت و هیچ ارتباطی با فرزند ندارد, دارد تشبیه میکند. نتیجه عملت آنگونه دامنگیر تو میشود! مثل یک طفل خورد سالی که دامن مادرش را میگیرد. نگو عملم را کردم و تمام شد رفت.

425    چون بکاری جو،  نروید  غیر جو        قرض تو کردی، ز کِه خواهد گرو؟

تو وقتی جو میکاری انتظار این را نداشته باش که گندم بر داشت کنی، این یک توقع بیهوده است. اگر که از یکی قرض میکنی باید گرو بگذاری. تو انتظار نداشته باش وقتی که از یکی قرض میکنی یکی دیگر برایت گرو بگذارد. تو خودت باید گرو بگذاری. در مصراع دوم میگوید قرض را تو کردی و آن کسیکه بتو قرض داده نمیرود و یقه کس دیگری را بگیرد و بگوید این آقا از من قرض کرده و شما حالا بمن گرو بدهید.

426    جُرمِ خود را  بر کسی  دیگر  منه        هوش و گوش خود بدین پاداش ده

هوش و گوش بمعنی عقل و فهم و درک است. بدین پاداش ده یعنی متوجه جزای عمل بکن. یعنی هر عملی عکس العملی دارد و هر کاری محصولی دارد و هر فعلی نتیجه ای دارد. خوب دقت کن با عقل با فهم و اگر منصفانه قضاوت بکنی خواهی دید که باین نکته میرسی که جُرمی که تو کردی گرفتارش میشوی. نگوئی گرفتار من شدم بعلت اینکه جُرم را دیگری کرد, نه این را بر گردن دیگری نیانداز. هر کسی مسؤل کار خودش هست. مولانا که مخالف با جبر است و در برابرش موافق با اختیار است همیشه میگوید: اختیار با مسؤلیت. مسؤلیت یعنی پرسش و سؤال و در مقابل باید جواب بدهی. تو مسؤل هستی یعنی از تو بازپرسی خواهد شد و باید جوابگو باشی. یعنی هر عملی که میکنی باید پاسخ گوی عملت باشی. این اختیار دست ما را باز میگذارد و میتوانیم هر کاری را بکنیم درست یا نا درست, دستمان باز است ولی باید بدانیم که پشت عمل ما یک عکسالعمل است که آن کاری را که ما کردیم پاسخگویش هم باید باشیم نه اینکه بر گردن دیگری بیاندازیم.

427    جُرم بر خود نه که تو خود کاشتی        بــا جـــزا و عــــدلِ حق کن آشـی

جُرم بر خود کاشتی یعنی بر نفس وجود خودت. بار این جُرم را تو باید بکشی. بدوش نفس وجود خودت بگذار که تو خود کاشتی. چه چیز را کاشتی؟ تو گناه خودت را کاشتی، تخم خطا و جُرم را کاشتی، حالا محصول این کشتت را هم باید برداری. حالا که باید برداری بدان که پاداشی هست و جزائی هم هست, عدلی هست. جزا را بمعنی کیفر و کیفر بمعنی پاداش است و پاداش بمعنی عوض و نتیجه  کار است. با این پاداش آشتی کن. آشتی کن یعنی قبول کن, نمیپذیرفتی حالا پذیرا باش. اما عدل. عدل اینست که وقتیکه تو گناه کردی بار این گناه را تو بکشی و نتیجه این گناه کردنت را خودت ببینی. این عدل است. اما روی کلمه عدل وقتیکه که در عرفان میآید خیلی دقت لازم دارد تا بفهمی این عدل یعنی چی؟ و عدالت یعنی چی. خیلی از کسان هستند که داد و هوار میکشند که: ” این چه عدالتیست؟” اصلا نمیداند که چی دارد میگوید، عدالت را نمیداند یعنی چی. پس باید معنی و مفهوم عدالت را بفهمیم که یعنی چی. عدالت یعنی هر چیزی را بموقع خودش و بجای خودش بگذارند. آن عدل است. مخالفش میشود جُرم. اگر که یک چیز نا بوقتش که وقتش نباشد بجای نا مناسب بگذارند این ظلم و جُرم است. شما اگر که توانائی کمک کردن به یک ناتوان را داشتید، اگر بیائید کمک به این ناتوان و بدانید که کی بدهید, وقتیکه دیدید این ناتوان دیگر کار نمیتواند بکند و حالا  وقتش آنجاست و جایش هم آنجاست که کمک خودتان را بکنید. حالا بیائید و این کمک را به یک شخص توانگری بکنید! این ظلم است برای اینکه شما دارید نا بجا و نا بوقت این کمک را میکنید. این شخص توانگر ورشکست نشده که کسی باو کمکی بکند. این عدلی که اینجا میآید آن عدل است. ببین که وقتی تو داری پاداش گناه خودت را می بینی درست اینست که بتو بر گردد و وقتش آن وقتیست که مقرر بشود که بتو بر گردد. و آن را آفریدگار میداند که کی بتو بر گرداند دیر و یا زود. اینطور نیست که وقتی که تو داری گناه را میکنی همان موقع بتو بر گرداند. این دو تا خاصیّت دارد یکی اینکه تو جرم و گناه کمتر بکنی و یکی هم اینکه آرام تر میشوی و آرامش پیدا میکنی, یعنی بد کردی, بد می بینی با وجود اینکه بد کردی حالا آرامتر هستی آنوقت میگوئی حقّم بود و تا بگوئی حقم بود آرامش پیدا میکنی, این حقم بود چون من بد کردم. آنوقت خواهی دید که چقدر آرامتر میشوی. وقتیکه این عدل را بپذیری باز آرامش بیشتر خواهی یافت.

Loading

19.6 لعل اندرلعل

تفسیر   :

در گذشته ما  در باره عشق از زبان مولانا مفضلاَ صحبت کرده ایم و در این قسمت هم مولانا از اول تا بآخر این قسمت باز از عشق حرف میزند. یکی از اندیشه های بنیادین مولانا عشق است برای اینکه او عشق را اساس زندگی میداند. میگوید که عشق ولو اینکه عشق جسمانی باشد اگر که واقعی باشد بلاخره به عشقِ به مبدأ حقیقت ختم میشود و برای این هست که این عشقهای این جهانی و جسمانی اگر که راستین باشند و اگر که شهوت نباشند, اینها پرتو و انعکاسی هستند از آن عشق واقعی و عشق روحانی. و بهمین خاطر است که میگوید: عشقهای جسمانی اگر ادامه پیدا کند کم کم تبدیل به عشقهای روحانی میشود. وقتی یک عاشقی معشوق خودش را دارد ستا یش میکند مولانا میگوید اگر که این عشق راستین باشد در حقیقت دارد آفریدگار را ستایش میکند.

          عشقها گر زین سر و زان سر است        عاقبت ما را بدان سر رهبر است

اگر که این جهانی و یا آن جهانی باشد اگر که راستین باشد بلاخره منجر میشود به عشق واقعی و روحانی. میگوید اندک اندک آن حالات نفسانی که بد و زشت است در عشق واقعی کم کم تبدیل میشود به حالات روحانی. بنا بر این این عشق یک نوع اصلاح گر است و اصلاح میکند آدمی را و میگوید مثل خلال ماه است. در ماههای قمری آن ماهی که شب اول دیده میشود بصورت یک حلال کم رنک خیلی نازک است و کم کم تبدیل میشود به یک قرص کامل. میگوید عشق واقعی اول بصورت این هلال است و بعد بصورت قرص کامل بیرون میآید. اینها همه تمثیل است که مولانا بکار میبرد. میگوید عشق راستین ماورائ این جهان حس هست. آنچه که ما در این جهان حستی و مادی می بینیم این جهان حس هست. یعنی حواس پنجگانه ما چشم و گوش و بینی و پوست و دهان ما اینها را درک میکند و حس میکند و بطور معمول این آنتنهای گیرنده حسّی هستند که یک شخص را مرتبت میکند به این جهان. بنا بر این, این جهان را میگوید جهان حِسّی. اما ماورائ این دنیای حس چیزهای دیگری هست که این پنج حس ما درک نمیکند. این پنج حس بیرونیست و ما پنج حس درونی هم داریم. آن پنج حس درونی هست که اگر پرورش بیدا کند و کار بکند آنوقت هست که یک نفر ماوراء این پنج حس را میتواند درک بکند. عاشقی را در نظر بیاورید که یک معشوقعه ای دارد. اول باو دل بسته و عشقش هم عشق واقعیست ولی کم کم میبیند که پاسخگوی نیاز های او نیست. یعنی آن چیزیکه دلش میخواهد آن عشق آنگونه کار نمیکند. بنابر این او را متوجه این میکند که در ورای این عشقهائی که در این عالم حس میشود و درک میشود، چیز دیگری وجود دارد. نیروی دیگری وجود دارد و آن نیرو را میگوید عشقهای روحانی و آن عشق عشق واقعیست.

یک مثالی دارد که عاشقی از معشوقه اش دور بود و نامه نگاری میکرد با معشوقش و معشوق هم جوابش را میداد ولی از هم دور بودند. بلاخره معشوق پیغام داد که تو میتوانی فلان شبی بیائی و من در کنار تو خواهم بود. آن عاشق به میعادگاه رفت و وقتی در کنار معشوق قرار گرفت و نشست، دست در جیبش برد و یک مقدار از این نامه ها را بیرون آورد. معشوقش گفت این نامه ها چیست؟ گفت اینها همان نامه هائیست که وقتی از هم دور بودیم با هم رد و بدل میکردیم. معشوق گفت اینها مال وقتی بود که از هم دور بودیم و تو الان در کنار من هستی و بجائی که من را در آغوش بکشی نامه ها را در آوردی و برای من میخوانی؟ عاشق جواب داد که حقیقتش اینست که من آن دوران فراق را دوست تر دارم از دوران وصال. من آن دوران فراق که از هم جدا بودیم و نامه نگاری میکردیم و تو جواب میدادی من آن را دوست تر دارم. معشوقش گفت پس تو عاشق نامه نگاری هستی و اینکه میگوئی من دوران فراق و هجران را دوست دارم، همین دوست داشتن تو که بزبانت می آید معلوم میشود که تو خودت را دوست داری نه من را. تو راهی میروی که خودت دوست داری و تو دوست داری که برای من نامه بنویسی, لذا تو خودت را دوست داری نه من را وگرنه وقتتیکه بمن رسیدی دیگر نیازی به آن نامه ها نبود. مولانا این مثال را که در مثنوی می آورد, میخواهد بگوید عشقهائی که باین صورت باشد و ظاهراً تصور دارند که عشقهای خوب هستند! اینها عشقهای واقعی و راستین نیستند. قبلاً گفتیم که هر وقت مولانا صحبت از عشق میکند مفصلاً در مورد آن بحث میکند. و حالا با این مقدمه به تفسیر اشعارِ این قسمت می پردازیم.

910    عاشقان  در  سِیلِ   تند   افتاده   اند        بر قضایِ  عشق،  دل  بنهاده اند

سیل اینجا سیلاب عشق است و سیلِ تند سیلاب خروشات عشق است. سیلاب میآید و یکی را با هرچه که دارد او را با خودش می برد. عشق را هم تشبیه میکند باین سیلابِ خروشانِ تند. عاشق واقعی در این سیلاب خروشان افتاده و هرجائیکه بخواهد او را می برد. در مصراع دوم میگوید بر قضای عشق دل بنهاده اند. قضا بمعنی حکم است. یعنی دل بحکم عشق سپرده اند عاشقان واقعی و هر جائی که عشق برود بآنجا میرود.

911    همچو   سنگ     آسیا   اندر   مَدار       روز و شب گردان و نالان بی قرار

یک تمثیل بکار برده. سنگ آسیاب اندر مدار کلمه مدار یعنی بدوران آوردن و بدور گشتن وادار کردن. مثل سنگ آسیاب که دور محورش میگردد. سنگ آسیاب دائماً دارد میگردد ولی این خودش نیست که میگردد. آبی در زیرش جریان دارد و این جریان آب است که این سنگ را میگرداند. مولانا میگوید که این جریان آب همان جریان عشق است و آن عاشقان سنگهای عشق هستند و اینها را آن جریان عشق دارد میگرداند. همان گونه که آسیاب وقتی سنگش میگردد سر و صدا ایجاد میکند، همان گونه عاشقان هم روز و شب  نالان و زاران و بی قرارند و همان گونه که سنگ آسیاب قراری ندارد و آرام نمیگیرد عاشقان هم آرامش و قراری ندارند.

912    گردشش بَر جوی جویان شاهد است        تا نگوید کس که آن جو راکد است

گردشش، منظور گردش آن سنگ آسیاب که زیرش یک جوی آب است. جوی جویان کسانی هستند که دنبال جوی هستند. این مردم سطحی نگر سنگ آسیاب را می بینند که میگردد می پرسند چرا میگردد به آنها جواب داده میشود که جوئی در زیر این سنگ هست که این را میگرداند. میگویند ما آن جوب را نمی بینیم و پس جوب کو؟ جوی جویان کسانی هستند که جویای آن جوی زیر سنگ آسیاب هستند و میخواهند آن جوی را ببینند, در صورتیکه آن جوی زیر سنگ است و دیده نمیشود. مولانا میگوید از گردش این سنگ آسیاب پی ببر به جریان جوبی که در زیر آن هست. در مصراع دوم، تا نگوید کس که آن جو راکت است. آب در آن جوی روان است. عشق وقتی آمد همیشه در جریان است و عاشقان که مثل سنگ آسیا هستند دارد آنها را میگرداند.

913    گر نمی بینی تو جو  را  در   کمین        گــردشِ   دولابِ  گردونی  بـبـیـن

کمین یعنی پنهان. صیّاد وقتی که میخواهد شکار بکند در کمین می نشیند و خودش را پنهان میکند. گردون یعنی فلک, دولاب گردونی یعنی این آسیاب گردونی. مولانا میگوید حتی این افلاک و این اجرام سماوی مثل ماه و خورشید و ستارگان و تمام ستارگانی که این کهکشان را درست میکنند هم در حرکت هستند و لحظه ای آرام ندارند و نیروی محرکه ئی که آنها را بحرکت در میآورد عشق است.

                  گر نبودی بهرِ عشق پاک را        کی وجودی آدمی افلاک را

از زبان پروردگار میگوید: اگر بخاطر عشق نبود من اصلا این افلاک  و کهکشانها  را نمی آفریدم, جای دیگر میگوید:

             دور گردون ها ز موج عشق دان        کز نبودی عشق بفسردی جهان

اگر این عشق نبودُ نه تنها این اجرام سماوی نمیگشتند بلکه اصلاْ جهان یخ بسته میشد. بفسردی یعنی یخ بستن. تمام آن چیزهاپیکه علم امروزی مثل جاذبه ها و کششها که باعث میشود همه گردونها به حرکت خودشان ادامه بدهند و همه این نیروها را مولانا نیروی عشق میگوید. او اصلا دنیا را عشق می بیند. اگر امروز نیرو میدهیم به محرکه که بحرکت درآورده است و وقتیکه اساس زندگی را عشق دید میگوید آن عشق است که دارد همه اینها را بحرکت در میآورد.

914    چون قراری نیست گردون را از او        ای دل!  اختر وار   آرامی    مجو

چون قراری نیست یعنی آرامشی بدست نمی آورند. هیچوقت این اجرام سماوی آرامش ندارند. گردون یعنی فلک. از او یعنی از عشق. اینها از شدت عشق اصلاْ آرامش ندارند. بعد بدل خودش میگوید‌ای دل تو هم اختر وار مثل ستارگان و اختر ها بدنبال آرامش مباش. یک پیام دیگر هم در اینجا دارد و آن اینست که وقتی که این اشعار را میگفته و حتی حالا هم عده زیادی هستند که اینها معتقد به احکام نجومی هستند. منجمین احکام نجومی معتقد هستند که این ستاره ها و سیّارات که بهم نزدیک میشوند و یا دور میشوند و یا کجا قرار میگیرند اینها سعودت و یا نحوست ایجاد میکنند و مولانا بکلی اینها را رد میکند و میگوید خود این فلکی که تو از آن آرامش میخواهی خودش آرامش ندارد. تو چطور از کسیکه آرامش ندارد آرامش میخواهی؟ تو دل به بیهوده گی می بندی.

915    گر زنی  در شاخ  دستی  کِی  هِـلَـد        هر  کجا   پیوند   سازی   بِسکُـلَـد

در شاخ دستی زدن یعنی متوسل به چیزی شدن و خود را بجائی آویزان کردن, مثل کسیکه جریان آبی دارد او را می برد و دست به شاخه ای میگیرد که او را نگه بدارد که آب او را نبرد. اینجا منظورش متوسل شدن به عوامل این جهان خاکیست. میگوید تو باین چیزهائی که در این جهان خاکیست زیاد به آنها تکیه مکن. تکیه کردن باین چیزها مثل اینست که دست بزنی بشاخه ایکه تو را آب نبرد. بلاخره جریان آب آن شاخه و درخت و ریشه آن را از جا میکند و می برد. از اول گفته بود که این عشق مثل سیل آب است و آن سیلاب  تو را میبرد. تو وقتیکه میخواهی بوسائل مادی دل خوش کنی و متکی بشوی و ادعا کنی من این را دارم و این وسیله ها را دارم, فردا بلند میشوم به حجره ام میروم و کالای بیشتری میفروشم و سود زیادی بدست میآورم و اتومبیل گران تری را میخرم. پس من همه کاری میکنم و هرچه بخواهم بآن هم میرسم. مولانا میگوید که اینطور که تو تصور میکنی نیست و سیل میآید و همه این چرخ و بساط زندگی تو را می برد. کی هلد یعنی کی میگذارد, میگوید کی آن سیلاب عشق تو را رها میکند؟ هرگز. هرکجا دست بزنی و آویزان بشوی بِسکُلَد. بسکُلد یعنی دست تو را قطع میکند و نمیگذارد که بآن بچسبی. برای چه چیز این کار را میکند؟ برای اینکه تو بخودت مغرور نشوی که من همه چیز میدانم و همه وسائل را دارم بنا بر این هرکاری بخواهم میکنم. این تکیه بر چیزهای این دنیای خاکی کردن است و میگوید که تو باید تکیه بر عشق بکنی و نه بر چیزهای مادی. اینها تکیه گاه خوبی نیستند و اصلاً تکیه گاهی که تو را بمقصد برساند وجود ندارد مگر عشق.

      لعشقت رسد بفریاد گر خود چو خواجه حافظ       قران زبر بخوانی با چهارده روایت

خواجه میگوید آن قران هم بدادت نمیرسد, عشق بدادت میرسد.

916    گر  نمی  بینی  تـــو   تـدویـرِ  قـَد ر       در  عناصِر  جوشش و گردش نگر

تدویر یعنی بدور درآوردن. قدر اینجا قدرت عشق است. میگوید اگر نمی بینی که قدرت عشق همه چیز را در جهان هستی بگردش و دوران بیرون میآورد، تو نگاه کن باین عناصر چهارگانه ایکه سازنده توست، آن آب و باد و خاک و آتش, هیچ کدام قرار و آرامی ندارند و همه آنها در حال گردش و حرکت هستند. مولانا در هشتصد و اندی پیش گفت هیچ ذره ای در جهان هستی ساکن نیست. وقتی گفت که قرنها بعدش گفتند که بله آن ذرات سازنده اتم و الکترونها و پروتنها هم ثابت نیست و همه در حال گردش هستند. نه تنها ثابت نیستند بلکه همه آنها در حال تغیر و حرکت و دگرگونی هستند. این تغیر و دگرگونی محرکی و نیروئی میخواهد که آن نیروی محرکه و تبدیل و تغیر کننده اش عشق است. او دنیا را بگونه دیگری می بیند.

917    زآن که گردشهای آن خاشاک و کف        باشد از   غَـلیانِ   بحرِ   با شرف

خاشاک و کف اشاره است به عناصر چهارگانه که در بیت قبلی گفت که آرامش ندارند. پانصد سال قبل از تولد مسیح هراکلی فیلسوف مشهور یونانی گفت که هیچ چیز ثابت نیست. گفت حتی در یک آب نمیشود که شما دومرتبه شنا بکنید برای اینکه دفعه دومیکه میخواهید شنا بکنید شما تغیر کرده اید و آب هم تغیر کرده. همین چیزیست که مولانا بثمر رسانیده و میگویئد. غلیان یعنی جوشش و بحر با شرف یعنی دریای با عظمتِ عشق. گفتیم که همه چیز را آن جریان عشق بگردش در میآورد مثل جوی آبی که دارد سنگ آسیاب را بگردش در میآورد. بلاخره این جوب هائی که در گردش هستند میروند تا آخر بدریا بریزند. هدف اصلی آنها این دریاست و دیر یا زود بآن می پیوندند. این دریا دریای عشق است و آن جوی هم جریان عشق است. میگوید تو وقتی کنار دریا ایستاده ای آن خاک و خاشاک و کفهای دریا را می بینی که در اثر امواج  بالا و پائین میروند وباین طرف و آن طرف میخورند این از خود خاشاک و کفها نیست. این ها را دریا دارد بحرکت میاورد. تو هم هر حرکتی در این جهان میکنی در هر لحظه از زندگی و هر فعالیّتی که میکنی مثل آن کفهای روی دریا هستی و این دریای عشق است که تو را دارد بحرکت در میآورد. ولی تو خیال میکنی که حرکاتت از خودت هست. این حرکت از خودت نیست و از آن دریای عظیم عشق است.

918    بادِ  سر  گردان  ببین  اندر  خروش        پیش امرش موج دریا بین  بجوش

باد سرگردان را ببین چگونه خروشان و مثل طوفان دارد میرود. میگوید نیروئی که دارد این باد را می برد که بعضی اوقات مخرب هم هست، این نیروی عشق است. عشق همیشه سازنده نیست و اصلاً باید تخریب هم بکند. زیرا بعد از تخریبT نو و جدید پیدا میشود. بعد از خرابیها آبادیهاست. پیش امرش و یا پیش حکم و دستورعشق ببین دریا ها چگونه بجوش و خروش هستند. این هوا چگونه طوفنده میشود و طوفان میشود.

919    آفتاب   و   ماه    دو   گاوِ    خَرآس        گِرد   میگردند و  میدارند   پاس

کلمه خَراس از دو کلمه درست شده از خَر و آس. آس کوچک شده آسیاب است. بعضی از آسیابها بودند که سنگ آنها را آب نمی گرداند زیرا آب باندازه کافی نداشتند و بوسیله گاو یا خر میگرداندند. آن آسیابی که بوسیله خر میگردید بآن میگفتند خَراس. میگوید این خورشید و ماه دوتا از این خراس ها هستند. آینها میگردند و بقای زندگی را برای ما پایدار میکنند و پاس میدارند یعنی حفظ میکنند. اگر دقت کنیم می بینیم خورشید بما نور میدهد و ما میدانیم که اگر نور خورشید نباشد اصلاً در روی زمین زندگی نیست و ماه شبهای ظلمانی ما را روشن میکند. ولی علم امروزی ثابت میکند که بسیاری از گیاهها رشدشان بکمک نور ماه است و نه نور خورشید و اینها تغیر و تبدیلشان در شب بیشتر انجام میگیرد تا در روز. پس این ماه و خورشید که مثل خر و گاوی هستند که آسیای این دنیا را میگردانند بقای ما را دارند پاسداری میکنند.

920    اختران   هم   خانه   خانه   مـیـدوند        مرکب هر سعد و نحسی  میشوند

اختران ستاره ها هستند. مدار و مسیر یک سیّاره بدور خورشید را به دوازده قسمت تقسیم میکنند و هر قسمتش را میگویند یک خانه و یا یک برج. این سیاره که بدور خورشید میگردد از خانه بخانه و یا از یک برج به برج دیگر حرکت میکند. و پس از طی دوازده خانه و یا دوازده برج میشود یک سال.  البته این فرضیست و نمیتوان آن را دید. میگوید ببین چگونه ستاره ها هم ازیک خانه بخانه دیگر میروند و بقول بعضی از منجمان وقتی در بعضی خانه ها هستند سعادت آورند و در بعضی از خانه های دیگر نحسی آور هستند. مولانا میگوید اصلاً اینطور نیست. میگوید ستاره ها دارند از یک خانه بخانه دیگر میروند و سر جایشان ثابت نیستند ولی نحوست و سعادت معنی ندارد. مولانا مثالی میآورد, تصور کنید که یک اسب سواری میآید و در خانه شما را میزند. در را باز میکنید. يا، یک خبر خوشی را بشما میدهد یا یک خبر نا خوشی بشما میدهد. این خبر خوش یا ناخوش را که اسب نمیدهد، آن سواری که آمده دارد بشما میدهد. اسب مرکب خبر آور است. ستاره ها هم مرکب هستند اینها خودشان خوشبختی و یا بد بختی نمی آورند. این سیاره هم مرکب است که از خانه بخانه میرود و مرکب سعد و نحس میشود.

921    اخترانِ   چرخ   گـر  دوُراند،   هی!        وین حواست کاهل اند وسست پی

922    اخترانِ  چشم  و گوش  و هوشِ  مـا        شب کجا اند؟  و به  بیداری  کجا

اختران چرخ ستارگان آسمان اگر خیلی از تو دور هستند، هشدار باش ای انسان. اگر حواس تو تنبل و کاهلند و سست پی یعنی ضعیف هستند. تو نمیتوانی این کهکشانیکه میلیونها ستار دارد و حرکت آنها را ببینی . حس تو ضعیف تر از حس بینائی توست و اینها دورتر از آنند که تو بتوانی آنها را ببینی، تو نگاه کن باختران چشم و گوش خودت. چشم و گوش را هم تشبیه میکند به ستاره ها, میگوید همه حواس ما دارد کار میکند ولی وقتیکه بخواب میرویم هیچ کدام از اینها کار نمیکند. مثل اینکه اینها ستاره ای بودند و این ستاره ها از نظر ما بیرون آمدند و حالا در عالم خیال دارند سیر میکنند تا وقتیکه ما میخواهیم بیدار بشویم. وقتی بیدار میشویم دوباره بر میگردند به بدنمان و چند لحظه هم طول میکشد که بکار بیافتند. میگوید  چگونه هوش و حواس پنج گانه در بیداری کجا هستند در بدن تو هستند, در خواب کجا هستند, در عالم خیال هستند. چگونه اینها میروند در عالم خیال و بر میگردند؟ پس رفت و برگشتی, پس تغیری وجود دارد. پس هیچ چیز دنیا حتی هوش و حواس هم ثابت نیست. همه چیز در حال گردش و تغیر است.

923    گاه در سعـد  و  وصال  و  دلخوشی        گاه  در نَحس  و  فراق  و بیهشی

باز اشاره میکند به احکام نجومی که منجمان نجومی میگویند. میگوید وقتیکه این ستاره ها میگردند گفته شده ( مولانا قبول ندارد) گاهی در حال سعد و خوشبختی آورند. گاهی هم در حال نحوست و فراق و بی هوشی آور هستند. میگوید اینها اصلاً دخالتی ندارند. آن خرافات را هم مولانا و هم حافظ بدور میریزند. حافظ میگوید ای کسیکه از این اختران و سیارات و ستارگان بخت و اقبال طلب میکنی! تو داری قصه میگوئی. بجای اینکار برو و ذلف یارت را بگیر و با او خوش باش و قصه مگو. میگوید: بگیر طرّه دلدار و قصه مگوی. اینها همه قصه است.         

924    ماه گردون چون دراین گردیدن است        گاه تاریک و زمانی روشن است

قرار شد که همه چیز را نیروی عشق بگردش بیاورد. میگوید این ماه گردون هم زمانی تاریک و زمانی روشن است. شما وقتی در اول ماه قمری به ماه نگاه میکنید بصورت حلال باریک دیده میشود. پس از یک هفته رنگش روشن تر میشود و وقتی نکاه میکنید نصف نیمه روشن ماه دیده میشود. بعد دو هفته صبر کنید کل دایره ماه روشن میشود و دیده میشود. باز هم صبر کنید میروید به هفته سوم, می بینید ماه کوچک شده و حالا نیمه آن را روشن می بینید. یک هفته دیگر اگر صبر کنید در اواخر آن دیگر ماه پیدا نیست و بکل تاریک است. همه این تبدیل را ببین که دلیل گردش ماه است. اگر این ماه در حال گردش هست تو هم باید تغیر بکنی. البته نور ماه تغیر نمیکند, آنچه که ما در زمین می بینیم دارد تغیر میکند. پس تغیر و تبدیل یک اصل زندگیست. دانشمندان امروزی هم میگویند در این دنیا همه چیز در حال تغیر است بجز اصل تغیر. حالا که اینجور است ای متکبر و ای خود پسند چرا نمیخواهی که تغیر بکنی؟ چرا میخواهی توی این تکبر و نخوت خودت باقی بمانی و چرا نمیخواهی از بودن خودت دست برداری و یک آدم بهتری بشوی وقتیکه همه چیز در حال تغیر است. این پیامهای مولاناست که به ما میدهد.

925    گَه بـهـاروصیفِ همچون شهد و شیر        گه  سیاست  گاه  برف و زَمهریر

صیف یعنی تابستان, شهد و شیر یعنی خیلی خوش آیند بخش, سیاست گاه یعنی تنبیه گاه, در اینجا سیاست آن چیزی نیست که امروزه ما میدانیم. شخصی بد کرده بود و او را سیاست کردند یعنی او را تنبیه کردند. زمهریر یعنی جای بسیار سرد. میگوید ببین چقدر محیط تو عوض میشود..گاههی بهار، اینقدر خوشت میاید، بعد تابستان میشود و همه چیز مثل شهد و شیر میشود. وگاهی هم سرما میشود، برف میبارد مثل اینکه دارند تو را تنبیه میکنند و تو منجمد میشوی و یخ میزنی. ببین چقدر اینها تغیر پیدا میکند. وقتی که طبیعت دارد تغیر پیدا میکند و تو هم جزوی از این طبیعت هستی, چرا تغیر پیدا نمی کنی؟ چرا امروز وقتی بامن حرفی میزنی میروی و پس از ده سال که دوباره بمن میرسی همان حرف را میزنی؟. تو ده سال از عمرت گذشته و ذره ای از اندیشه ات عوض نشده؟. مگر تو این تغیرات را در این عالم طبیعت نمی بینی؟ اگر میبینی تغیر کن در جهت بهبودی.

926    چون که  کلیات پیشِ  او چو گُو ست        سُخره و سجده کنِ چوگان اوست

927    تو که یک جزوی دلا زاین صد هزار       چون نباشی پیش حکمش بی قرار

این دو بیت را باید با هم تفسیر کنیم. کلیات یعنی آنچه که در عالم هستی وجود دارد. پیش او یعنی پیش عشق. چو گو یعنی گوی چوگان بازی. سُخره یعنی مسخره شده, سَجده کن یعنی تسلیم شو, چوگان او! این او کیست؟ او عشق است. تمام جهان هستی در برابر چوگان عشق مثل یک توپ هستند. یا مثل گوئی هستند که این چوگان بهر طرف که بخواهد آنرا پرتاب میکند. این گوی و یا توپ ها از خودشان اراده ای ندارند و تسلیم چوگان عشق هستند. مسخره و تسلیم چوگان عشق هستند. چوگان که از خودش اراده ای ندارد و در حقیقت منظور چوگان باز است که این گوی را بهر طرف بخواهد پرتاب میکند. وقتیکه اینطور مغلوب و مقهورِ چوگان عشق هستند, ای انسان که تو جزوی از این کلیّات و جهان هستی چرا نباشی در پیش حکم عشق بی قرار؟ حکمش یعنی حکم عشق, چرا این عشق اثری در تو ندارد و چرا تو را بی قرار نمیکند. یعنی تو همانی که بودی هستی مثل کوه سنگ. حتی کوه هم آرام و بی قرار نیست و این کوه هم فرسایش پیدا میکند. ای انسان تو نمیخواهی تغیر پیدا کنی؟ همین جور میخواهی ثابت بمانی؟ این خواستنت خود پسندیست و تکبر توست.

939    زین گذر کن ای پدر!  نو  روز  شد        خلق از خلاق  خوش  پَدفوز  شد

مولانا این را که گفت, میرود بحالت وجد و سرور و حالت جذبه. مثل همان موقع که بلند میشود و شروع میکند برقص سما و از خود بیخود میشود. زین حذر کن یعنی دوری و حذر کن از این خود پسندی خودت زین یعنی از این, این بر میگردد به خود پسندی, دست بر دار, نوروز شد. نوروز برای عرفا وقتیست که نور حقیقت در دلشان تجلی میکند و برای آنها این نوروز است و با نوروزیکه ما بآن عادت داریم و اول بهار است فرق میکند. مولانا میگوید نو روز منهم آمد, دلم روشن شد و نور حقیقت در دلم تجلی پیدا کرد. در مصراع دوم میگوید مردم از آفریدگار خوش پدفوز شد. پدفوز یعنی لب و دهان. خوش پَدفوز شد یعنی شیرین کام شد. در اثر آمدن این نو روز دهنم شیرین شد و من شیرین کام گردیدم. این عید و نو روز معنویست. این شیرینی معنویت است, این لب و دهان معنویت است که شیرین شده، مثال میزند. من از این حالت جذبه بیرون آمده ام.

940    باز  آمد   آبِ   جان   در جـوی  ما        باز آمد  شاهِ  ما  در  کــوی  مــا

فکر کنید که اینها را دارد میگوید و میرقصد و میرقصد و اصلاً هم خودش متوجه نیست که چی میگوید. در اینجا حُسام الدین چلپی را میگوید که همیشه در کنارش هست. آب جان یعنی آب حیات. در جوی ما منظورش در بدن خودش هست. میگوید آب زندگی دوباره بجوی وجود من آمده و باز شاه من که آن نور عشق من است در کوی محله من آمده. یعنی در کوی وجود من آمده. میگوید آمده در جوی وجودم و آن شاه عشق آفرین الاآن در کوی وجود من است.

941    مـی  خِرامد  بخت  و  دامن  میکشد        نوبتِ    توبه    شکستن  مـیـزنـد

می خرامد. کیست که می خرامد؟ آن عشق و آن شاه عشق است. میگوید آن عشق که در وجود من میآید دارد به ناز میآید. دامن کشان دارد میآید. دامن کشان آمدن هم بناز راه رفتن و با وقار راه رفتن است. با ناز و وقار دارد می آید در وجود من، نوبت این میشود که من توبه ام را بشکنم. نوبت میزند, سابق بر این برِ در و درگاه قصر شاهان چند بار نقاره میزدند که بمردم بگویند هنوز پادشاه هست و زنده است و با قدرت است. این را بمردم اعلام میکردند. این را میگویند نوبت زدن. حالا میگوید این عشق دارد بمن نوبت میزند و یا نقاره میزند که باید توبه بشکنی. مولانا چه توبه ای کرده که باید بشکند؟ توبه کرده بود بارها که پیش نا اهلش رازها را فاش نکند. حالا میگوید من توبه ام را میشکنم و همه چیز را میگویم و دیگر دست من نیست.

942    تـوبـه  را  بـار دگـــر سیـلاب  بـرد        فرصت آمد پاصبان را خواب برد

سیلاب اینجا سیلاب عشق است. فرصت آمد یعنی موقعیّتی دست یافت. پاصبان را خواب برد. پاصبان اینجا عقل است. من عقلم را وا داشته بودم که پاصبانی کند که این سیلاب نیاید و بطوری نیاید که من را منقلب بکند. این سیلاب آمد و عقلم را خواب برد. پاصبانیکه من محافظ و پاسدار خودم کرده بودم که جلو راز گوئی من را بگیرد و جلو گیری بکند از اینکه من اسرار را فاش بکنم، خوابش برد. و وجود من را سیلاب برد.

943    هـرخُماری مست گشت وباده خَورد        رخت را امشب گرو خواهیم  کرد

هر کسیکه شراب زده بود و خماری شراب داشت, شراب خورد و مست شد. منهم امشب شراب عشق خوردم و مست عشق گردیدم، حالا رختم را امشب بگرو خواهم گذاشت. رخت یعنی وجود هستی و آنچه که در زندگی دارم و هرچه که دارم اینها را بگرو خواهم گذاشت. یعنی من رختم را نزد عشق خواهم باخت و بجای آن عشق را خواهم پذیزفت. کسی را در نظر بیاورید که شراب میخواهد و پولی هم ندارد و شراب میخواهد. به شرابخانه میرود و لباسش را گرو میگذارد و شراب میگیرد. منهم در برابر عشق به حقیقت تمام هستی خودم را گرو گذاشته ام.

944    زان  شراب  لعـلِ  جانِ  جـان  فزا         لعل ،  اندر لعل ، اندر لعل،  مــا

شراب لعل یعنی شراب سُرخ. میگوید از آن شراب سرخی که جان افزا است یعنی جان ما را افزایش میدهد و روح ما را پرورش میدهد. میگوید من شراب عشق خوردم و خودم شراب لعل عشق شدم. من لعل اندر لعل اندر لعل شدم ما. منظور از ما در اینجا یعنی من. نه تنها خودم مست هستم اطرافیان خودم را مست میکنم از گفتار خودم و از وجود خودم. 

945    باز خرّم   گشت  مجلس  دل  فروز        خیز  دفع  چشم  بَد   اسپند  سوز

میگوید مجلس بزم و دلفروز ما خرم و شادی آفرین شد ای ساقی بلند شو و مقداری اسپند بسوزان و دود کن  که همه ما را از چشم زخ بدور نگه دارد.

946    نـعـرۀ  مستان ،  خوش  مــی  آیـدم        تـا  ابـد  جـانـا  چنین   می  بایدم

این فریادی که این مستان از عشق میکشند بگوش من خیلی خوش میآید. ای مبدأ هستی, جانا و ای جهان آفرین دلم میخواهد تا ابد من این نعره خوش را بشنوم.

950    بویِ   جانی  سوی  جانم   مـیـرسد        بـویِ  یـارِ مـهـربـانـم   می  رسد

بوی جانی همان بوی عشق است. همان یار مهربان همان عشق است. بوی یارِ مهربانم میرسد. هنوز در حال وجد و جدبه هست که این احساس را پیدا میکند.

Loading

18.6 سحوری زن

تفسیر   :

در باره انسانهای کامل بار ها صحبت شده و شما خوانندگان محترم میدانید که کسانیکه در جستجوی حقیقت هستند و در راه حقیقت گام بر میدارند، وقتیکه به مبدأ حقیقت برسند، بکمال آن مبدأ کامل میشوند و به آنها گفته میشود انسانهای کامل. این انسانهای کامل در خودشان برای رهائی هم نوعانشان از ظلمتِ جهل و نادانی احساس وظیفه و رسالت میکنند. اینست که معلمانِ اجتماعِ خودشان هستند. برای دستگیری و نجات بشر کمر همت می بندند و بار سنگین هدایت جامعه را بعهده میگیرند و میکشند و اینها هدفشان درمان روحی انسانهاست و در ضمن اینکه به وظیفه خودشان عمل میکنند, کوچکترین توقع و چشم داشتی از کسی ندارند. در عوض این خدمتی که به بشریت میکنند هیچ انتظار برگشت و پاداشی هم ندارند و در مقابل این اصلاحی که به جمعیّت و جامعه میکنند, احساس رضایت میکنند از انجام وظیفه و همان احساس رضایت پاداش آنهاست. گاهی حتی رنجی که از ابلهان میرسد به آنها تحمل میکنند و عذاب دشمنان را بجان می خرند و حتی تمسخر نا اهلان و دل کوران را بجان می خرند و بر خود هموار میکنند و همه ناسزاهای منکران را, آنهائی که حرف آنها را انکار میکنند و نمی پذیرند, طعن و سرزنش این تیره دلان را با مهربانی پاسخ میدهند. و هرچه که بیشتر رنج بگیرند مهربانیشان در باره جامعه بیشتر میشود. انسانهای کامل کسانی هستند که بکلی با مردم عادی فرق میکنند. مولانا معتقد هست که آدمی برای تشکر از نعمتهائی که باو داده شده باید که بافراد بشر خدمت کند و بهترین تشکر همان خدمت کردن به بشر است و بقبول و رد مردم کاری نداشته باشد و خدمت خودش را بکند. میخواهند مردم بپذیرند و یا نپذیرند و او را سر زنش کنند. میگوید:

            خدمتی   می کن   برای  کردگار        با  قبول و رد  تلـقـانـت  چکار

اصلا در پی این نباش که تو را قبول کنند و یا تو را ردّ کنند. تو وظیفه خودت را انجام بده.

انسانهای کامل در این جامعه هستند و باید آنها را یافت و پیدا کرد ولی آنطور نیست که آنها خودشان را معرفی کنند و بقدری شاخصند یعنی خوب تشخیص داده میشوند که کسیکه جویای آنها باشد نا امید نمیشود و حتما آنها را پیدا میکند. مولانا این مقوله را تحت عنوان یک داستانی باسم سحوری زن میآورد. سحوری زن یعنی کسیکه سحوری میزند.

سحوری اسم غذائی هست که برای روزه گرفتن در سحر میخورند و بیشتر مردم به آن سحری میگویند. سابق بر این  وسائل و دستگاههائی نبود که مردم را در ساعت معینی از خواب بیدار کند که آنها بیدار بشوند و وظیفه شان را انجام بدهند. این ساعتهای امروزی نبود که مردم قبل از خوابشان تنظیم کنند که آنها را سر ساعت معین بیدار کند. در نتیجه کسانی بودند باسم سحوری زن. این سحوری زنها در کوی و برزنها ها راه میافتادند و وقتی که موقع خوردن سحری میشد آنها با طبل و شیپور و ترنائی که با خودشان داشتند در خانه ها را میزدند و مردم را بیدار میکردند که وقت خوردن سحری هست و از خواب بیدار شوید. اینها را میگفتند سحوری زن. این سحوری زنها کار مشکلی داشتند ولی هیچ پاداشی از کسی نمیخواستند. حالا اگر که در خانه ای ساز و طبل میزدند و مردم را بیدار میکردند و یکی صاحبخانه ای بود که دلش میخواست که در را باز کند و چیزی به آنها بدهد، خُب میگرفتند ولی هدفشان آن چیز گرفتن نبود, مثل این انسانهای کامل که توقع پاداش گرفتن نداشتند عمل میکردند. این سحوری زنها تا پیش از دوره قاجاریه در بعضی از شهرستانهای ایران باقی مانده بودند و نه همه شهرستانها. بعد کم کم مردم به ساعت زنگدار دسترسی پیدا کردند و دیگر لزومی نداشت که سحوری زنها بکار خودشان ادامه دهند. با این مقدمه ای که گذشت حالا به تفسیر اشعار مولانا می پردازیم.           

846    آن یکی می زد سَحوری بر دری        درگـهــی  بـود   و   رواقِ  مِـهــتـــری

رواق بمعنی درگاه بلند و پیشگاه مرتفع که در خانه های بزرگان و اعیانی هست. مهتر یعنی بزرگتر. مهتری یعنی یک بزرگتری. در این بیت میگوید یک شخصی در خانه شخص ثروتمندِ بزرگواری شروع کرده بود به سحوری زدن تا صاحب خانه را و یا کسانیکه در آن خانه هستند از خواب بیدار کند.

847    نیمه شب میزد سَحوری را به جدّ        گـفـت   او را   قـائـلی کــای  مُسـتَـمـِدّ!

نیمه شب با سحر فرق میکند. این سحوری زن در نیم شب داشت کار خودش را با جدیّت انجام میداد. قائل از کلمه قول است یعنی گوینده. کسیکه سخن میگوید و حرف میزند. اینجا حدس زده میشود که این قائل همسایه خانه ای بود که درگاه بلند داشت. همسایه آن خانه سر  و صدا ها را شنیده بود و در را باز کرد و گفت ای کسیکه استمداد می طلبی! مُستمِد یعنی استمداد طلبنده. این شخص فکر کرد که او که بدر این خانه آمده حتما یک چیزی میخواهد و اینست که باو گفت ای مستمد.

848    اوّلا وقت  سَحَر  زن  این  سحور        نـیـم شب نـَبـود   گه این شــرّ و  شــور

اولاً هنوز سحر نشده. سحر وقتی بود که دو سوم شب گذشته باشد و یک سوم شب باقی مانده باشد. آن قائل میگوید نیمه شب این کار را مکن و این کار تو فقط سحر باید انجام بگیرد.

849    دیگرآن که فهم کن ای بوالـهـوس         که در این خانه درون، خود هست کس؟

دیگر آنکه در اینجا یعنی ثانیاً, فهم کن یعنی خوب دقت کن, بوالهوس یعنی ای آدم پُر هوس. این کلمه ابو یعنی پدر و بوالهوس یعنی پدر هوسها. میگوید: ثانیاً خوب دقت کن و ببین در این خانه آیا کسی هست که تو برایش این سر و صدا را راه انداختی یا نه و بعد این کار را بکن.  پیام مولانا اینست که این انسانهای کامل وقتیکه مردم را دعوت میکردند براه درست و اصلاح میخواستند بکنند رفتار نا درست آنها را، یا اینکه مردم خوشحال میشدند  و حرف او را پذیرا بودند و یا اینکه پذیرا نبودند, در این صورت این مردان کامل نارا حت نمیشدند برای اینکه چیزی از آنها کاسته نمیشد, گفتیم که حتی سرزنششان هم میکردند. اینجا مولانا این مرد قائل را برای یک نمونه ای از مرد کامل آورده در حالیکه او مرد کامل نیست. و باین انسان کامل نمیگوید اول ببین وقتی با آن مرد حرف میزنی آیا در او فهم و درکی هست یا نیست. آیا حرف تو را میفهمد و یا نمی فهمد.

850    کس در اینجا نیست جز دیو و پَری       روزگار خـود   چـه  یـاوه   مـی بــری

عوام در روزگار قدیم تصور میکردند که در خانه هائی که بمدت زیادی خالی میافتد, جن و پری میآیند و در چنین خانه ها سکنا میگزینند. این تصور و پندار عوامالناس بود. همسایه میدانست که این خانه که مال شخص بزرگی هست کسی در آن نیست و خانه خالی از سکنه است. خُب وقتیکه مدتهاست کسی آنجا نیست لابُد جن و پری آمده اند و در آنجا زندگی میکنند. در مصراع دوم یاوه بردن یعنی بیهوده کردن و تلف کردن.یعنی وقت خودت را داری بیهوده صرف میکنی.

851    بهر گوشی می زنی دف, گوش کو؟         هوش  باید   تا   بداند،  هـوش   کو

به سحوری زن دارد میگوید این سر و صدائی را که راه انداختی, گوشی باید باشد که این سر و صدا را بشنود. در این خانه خالی گوشی در آن نیست که بشنود. اگر هم کسی در این خانه می بود باید کسی باشد که دارای عقل و ذکاوتی باشد که بفهمد تو داری چکار میکنی و برای چه میکنی و تو داری خدمتی به مردم میکنی. کجاست این عقل هوش، در این خانه کسی نیست و عقل و هوشی هم در آنجا وجود ندارد. مولانا میخواهد بگوید که این انسانهای کامل اصلا توجه ندارند باینکه مردم حرف اینها را می فهمند و یا نمی فهمند. گوش میکنند و یا گوش نمیکنند, آنها کار خودشان را میکنند. حالا این سحوری زن هم اصلا توجه نداشت که این خالی هست و یا نیست. باید میرفت و در خانه ها این کار را میکرد.

852    گفت: گفتی؟  بشنو از چاکر جواب         تـــا   نمانی   در  تحیّر  وِاضطراب

سحوری زن به قائل و یا همسایه آن خانه بلند بالا گفت. گفت تو که حرفهایت را گفتی پس حالا حرفهای من که چاکر تو هستم بشنو تا اینقدر حیرت زده نشوی و از اظطراب بیرون بیائی. اضطراب در اینجا بمعنی گیجی و نا راحتی و نگرانی هست.

853    گرچه هست این دَم بر تو نیم شب          نزد  من  نزدیـک شد  صبحِ  طرب

تا اینجا این سحوری زن دارد حرف میزند ولی در واقع یک انسان کامل است که از اینجا به بعد حرف میزند. حرفش را هم مولانا بر زبانش میگذارد. تو گفتی که باید موقع سحر اینکار را بکنی و نه نیم شب. این دَم یعنی این لحظه و از نظر تو اینطور است. ولی از نظر من سحر و صبح طرب نزدیک شده. صبح طرب یعنی بامداد شادی. کنایه از طلوع خورشید حقیقت است و دارد میگوید دارد بزودی روز میشود. منظورش اینست که از نظر معنویت دارد روز میشود و خورشید حقیقت دارد برای من طلوع میکند. پس آنچه که یک انسان کامل فکر میکند و برداشت میکند از آنچه که یک آدم عادی تصور میکند با همدیگر فرق میکند.

854    هر شکستـی  نزد  من  پیروز شـد         جمله شب ها پیشِ چشــمـم روز شــد

پیروز شد یعنی به پیروزی انجامید. میگوید هر شکستی برای من یک پیروزی است. اصولا اگر آدمها خوب دقت کنند هر شکستی یک پیروزیست. یعنی در دل هر شکست یک پیروزی نهفته است. یعنی از این شکست میتوانند درس بگیرند و دیگر این راه را نروند و براه درست بروند و به پیروزی برسند. میگوید همه شبها پیش چشم من مثل روز شد. گفتیم که این انسان کامل است که دارد سخن میگوید. مردم بحرف من گوش نمیکنند و تو خیال میکنی این برای من شکست است؟ نه برای من یک پیروزی است. بایستی که بکار خودم ادامه بدهم. در این دنیائی که ما داریم زندگی میکنیم تاریکی هست و روشنائی هم هست. مردمی که نمی پذیرند حرف حقیقت را هستند و آنها ئی که پذیرای حرف حقیقت هستند آنها هم وجود دارند. خُب کدام را نگاه کنیم؟ فقط خودمان را نا راحت کنیم که چرا یک عده ای پذیرای حقیقت نیستند؟ نه. مولانا میگوید بیائید باین فکر کنید که بسیاری از مردم هستند که حقیقت را قبول میکنند و پذیرای آن هستند. فکر نکنیم که شب ظلمت است. باید فکر کنیم که پایان شب سیاه سپید است. پایان شب سیه سپید است یعنی بالاخره این سیاهی به سپیدی می انجامد. هی این حرف را تکرار میکند و همین کسی که حرف تو را نمی پذیرد چه بسا وقتیکه تکرارش میکند بالاخره حرف را می پذیرد.

855    پیش تو خون  است آبِ  رود  نیل         نزدِ من خون نیست، آب است ای نبیل

این گوشه ای هست به داستان و سر گذشت حضرت موسی و فرعون که بسیار مفصل است. ظمناً باید متذکر گردید که تمام اینها سمبولیک است. مسئله اینست که آب رود نیل که اغلب گل آلود است تبدیل شد به آب صاف و گوارا برای امت موسی ولی برای فرعونیان تبدیل شد بخون. این نمادین است. میخواهد بگوید که برای موسویان امکان بود ولی برای فرعونیان امکان نبود. آنها امکان نوشیدن آب را نداشتند و موسویان امکان نوشیدن آب را داشتند. برای آنها امکان رسیدن حقیقت بود و برای اینها نبود. این آب و خون را در برابر هم آورده واقعا منظورش آب و خون نیست ومنظورش امکان استفاده از حقیقت و یا عدم امکان استفاده از حقیقت بود. میگوید در نظر تو طبق آن روایاتی که گفته  شده آب رود نیل خون شد، ولی در نظر من این گونه نشد, در نظر من آبش خیلی هم پاک و ذلال شد. مولانا میخواهد بگوید خوشبین باش, انسان کامل خوشبین است. تو به آب ذلال نگاه کن , بآن خون چکار داری؟. بدها هست و خوب ها هم هست, تو به خوبها نگاه کن و نه به آلودگیها در زندگی. نبیل یعنی ای نجیب و ای بزرگوار. میگوید ای آدم بزرگوار و نجیب من با تو دو جور فکر میکنم منتها تو مقصود من را نمیفهمی. برای فرعونیان حقیقت مطلوب نشد ولی برای موسویان حقیقت مطلوب شد. لازم میدانم در اینجا توضیح کوچکی داده شود. مولانا این چیزهائی که میآورد تمثیل است و تمثیل یعنی مثل آوردن. سرتا پای مثنوی معنوی تمثیل است. یعنی همه اش داستان است و در داستانها تمثیل در تمثیل است. برای اینکه بفهمیم مثل یعنی چی باید بفهمیم که مَثل با مِثل فرق دارد. همان گونه که تلفظش فرق میکند مفهومش هم فرق میکند. مَثل یعنی چیزی شبیه ولی مِثل یعنی مانند. آن چیزیکه مولانا میآورد تمثیل است, یک چیزی شبیه است. این آب را تشبیه میکند به آب ذلال و یا تشبیه میکند به خون. ولی آنطور نیست که بگوید مثل خون شد و یا مِثل آب ذلال شد.

860    جمله اجزایِ جهان   پیشِ   عوام          مُرده  و  پـیـشِ خـــدا  دانـا   و   رام

اینجا دیگر خود مولاناست که حرف میزند. تا بحال حرفهایشرا بدهان انسان کامل میگذاشت ولی حالا حرفهای خودش است. جمله اجزای جهان یعنی همه ذرات عالم هستی پیش سطحی نگران و مردم عوام مرده هستند. ولی پیش خدا یا مبدأ حقیقت غیر از این است. ما اول باید در مورد این حقیقت و خدا مقداری بیشتر تعمق بکنیم. در اینجا حقیقت آن حقیقتیست که انسان کامل مردم را بسوی آن دعوت میکند، هرکجا که حقیقت گفته میشود بدانید منظور خداست و هرجا خدا گفته شد بدانید که منظور حقیقت است و تصوری که در ذهن شما هست در مورد خدا غیر از این تصوری هست که در عرفان و یا کلام مولانا میآید. در این جهان هستی هیچ دو نفری نیست که خدای آنها یکی باشد. حقیقت حالا کدام است؟ یکی از هدفهای عرفان اینست که بآن حقیقت مردم را رهنمون بکند. این چیزیکه ما بآن خدا میگوئیم کیست و چیست؟. وقتیکه مردم اسم خدا را می شنوند فوری میروند و بآن خدائیکه در ذهنشان هست مراجعه میکنند. شخصی از اینشتن پرسید تو که یک ریاضیدان مشهور و یک دانشمن عالی قدر هستی بمن بگو، من خدا پرستم آیا توی دانشمند هم خدا پرست هستی؟ انیشتن در جواب باو گفت که بگو ببینم خدای تو چگونه است تا من بدانم که خدای تو را می پرستم یا نه. منظورش این بود که خدای من با خدای تو فرق میکند. خدای شما هم همین طور، در طول عمرتان از وقت نوجوانی تا حالا که جوان شدید، تا میان سال میشوید، تا مسن میشوید، تا کهن سال میشوید اصلا خدایتان در هر نفری فرق میکند. نسبت به تجربیاتتان و نسبت به دانش اندوزیتان، نسبت به فضل و کمالتان و طرز اندیشسه تان خدایتان فرق میکند. آن در ذهن شما هست و آن خدا واقعاً حقیقت است. حقیقت که رنگ عوض نمیکند, منتها این ما هستیم که از اول رنگ آن حقیقت را نمیدانیم که چیست, ولی در جستجوی آن هستیم. وقتیکه میائیم در این مسیر علم اندوزی و مسیر تجربه پیدا کردن و مسیر طریقت و عرفان آنوقت باین حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشویم. تونل درازی  را در نظر بگیرید تاریک و کسیکه در این تونل میرود کاملاً در تاریکی میرود. این شخص مدتها در این تاریکی میرود. یک وقتی میشود که در ته و انتهای این تونل یک سر سوزنی نور می بیند. اگر که این تونل را به ظلمتِ جهل خودمان تشبیه کنیم و آن سر سوزن نوری که در دل تاریکی نمایان شده حقیقت تصور کنیم هی داریم بطرف حقیقت نزدیک میشویم و هرچه جلوتر میرویم می بینیم که وسعت آن روشنائی بیشتر و بیشتر میشود. حالا آیا عمرمان کفاف میکند که در طول زندگی بآنجا برسیم که همه این روشنائی را ببینیم یا نه، آن بحثیست علائده ولی خیلی از کسان هستند که بآن روشنائی میرسند و حقیقت سرا پای وجودشان را فرا میگیرد و درونشان را هم روشن میکند. در بیت فوق میگوید تمام ذراتی که سازنده این جهان هستی هستند این ذرات غیر زنده هستند ولی از نظر مولانا و در کلام عرفان مولانا این ذرات همه زنده هستند و رام هستند. در یکجا میگوید:

           باد و خاک و آب و آتش بنده اند        با من و تو مرده با حق زنده اند

تو خیال نکن که تنها خودت بنده هستی، اصلا این جهانِ هستی از همین چهار عنصر بیشتر ساخته نشده و اینها همه بنده هستند و اگر بنده هستند  با آفریننده خودشان در ارطبات هستند. در مصراع دوم میگوید ما خیال میکنیم که مرده اند ولی با حق زنده هستند

861    آنچه گفتی کاندر این خانه و  سرا         نیست کس  چون  میزنی این طبل را؟

ای همسایه این خانه, در را باز کردی و بمن گفتی که در این خانه هیچ کس نیست چون یعنی چرا, چرا داری بی خودی طبل میزنی و چرا وقت خودت را تلف میکنی؟ این را بمن گفتی؟ حالا من بتو جواب میدهم:

862    بهر  حق این خَلق  زرها میدهند         صد اساسِ خیر و مسجد  می نهند

بهر حق یعنی بخاطر رعایت اصل حقیقت. در صورتیکه اگر بمردم عادی بگوئی بهر حق یعنی چی میگوید دراه رضای خدا. خدا اصلاً احتیاجی ندارد که تو اینکار را بکنی یا نکنی. محض رضای خدا اصلاً معنی ندارد. مردم برای رعایت اصل حق صدها بنیاد نیکوکاری درست میکنند. اساس خیر یعنی صدها بنیاد نیکو کاری بنا میکنند و مسجد ها میسازند.

877    صد هزاران خلقِ تشنه و مُستمنـد        بهرِ حق از  طمع   جهدی   میکنند 

مستمند یعنی نیازمند, این کلمه مستمند از آنجا میآید که در ابتدا مشتمند بود، مند پسوند دارندگیست. مثلاً میگوئیم خردمند یعنی خرد دارد، یا نیازمند یعنی نیاز دارد. مشتمند کسانی بودند که چیزی نداشتند و مشتشان خالی بود و مشتشان را باز میکردند یعنی یک سکه ای بگذار در دست من. اینها را بهشان میگفتند مُشتمند یعنی کاملاً نیازمند. حالا این شین و سین جایشان در طول سالها عوض شده و به مشتمند میگویند مستمند. میگوید اینها چیزی هم خودشون ندارند که مثل ثروتمندان بنیاد خیریه بگذارند. اینهائی هم که چیزی ندارند و مشتمند هستند  باز هم بهر حق و بخاطر اصل حقیقت، طمع در اصل یعنی طمع ولی در اینجا یعنی امید. این مستمند برای اصل حقیقت کوششی میکند یا جهدی میکند که حالا این اصل حقیقت را رعایت کرده باشد. هیچ چیزی ندارد ولی باز هم برای رعایت این اصل حقیقت کوشش میکند.

878    من   هم  از  بهرِ  خداوند  غفور         می  زنم  بَر  دَر  بامیدش   سَحور

غفور یعنی بخشنده و آموزنده. منظورش نعمت بخشنده نیست بلکه گناه بخشنده است. حالا رویهم رفته در مصراع اول بهر خداوند غفور یعنی در راه مبدأ حقیقت و در راه رسیدن به اصل واقعی منهم دارم این کار را میکنم. در مصراع دوم میگوید میزنم بَر در بامیدش، یعنی بامید  اینکه من آن اصل حقیقت را رعایت کرده باشم. حقیقت اینست که باید اینکار را کرد.  همیشه در ضمن کلمه حقیقت باید است, آن کاری را که باید کرد برای حقیقت. برای فهمیدن بیشتر بیائید واقعیت را با حقیقت با هم مقایسه کنید. واقعیّت آن چیزیست که واقع شده و هست. حقیقت آن چیزیست که باید باشد. تا میگوئیم حقیقت یعنی حقیقت باید باشد ولی واقعیت اینطور نیست و چیزیست که واقع شده. برای مثال، شخصی در جائی از استاد قبلی خودش سئوالی کرد و گفت یک وقتی من شاگرد تو بودم پس از اندی نتوانستم سر کلاس حاضر شوم ولی در این مدتیکه نبودم رفته ام دانشگاه و درس وکالت خوانده ام و حالا وکیل هستم. میخواهم ببینم که فرق بین حقیقت و واقعیت چیست؟. استادش گفت چونکه وکیل شده ای، من مثالی میزنم مربوط بخودت. فکر کن یک محکمه ای داری در دادگاه. طرف مقابلت هم یک وکیلی دارد و با هم دیگر مناظره کردید و حکمی صادر شده برضرر تو ولی تو میدانی که این حکم درست نیست ولی حکم نا درست صادر شده. از بسکه وکیل آن طرف زبان بازی کرده، هیئت داوری را باشتباه انداخته و اینحکم نا درست صادر شده واین واقعیت است. حقیقت آن حکمی درستیست که باید صادر می شد.

879    مُشتری خواهی که از وی زر بری        بِه زِ حق کی باشد ای دل! مشتری؟

ای فروشنده تو میخواهی که جنست را بفروشی و زر بدست آوری، بهتر از مبدأ آفرینش, ای دل چه مشتریی و چه خریداری میتوانی پیدا بکنی؟ ای کسیکه میخواهی جنست را بفروش برسانی بهترین مشتری تو مبدأ آفرینش است.

880    می خَرَد از مالت   انبانی  نجس         می  دهد  نورِ  ضمیری   مُقـتبس

میخرد و می دهد در اول هردو مصراع یعنی دارد داد و ستد میکند. از مالت یعنی تمام وجودت و همه حستیّت. انبان یعنی کیسه چرمی بزرگ. این بدن را تشبیه کرده به یک کیسه چرمی بزرگ. انبانی نجس یعنی کیسه ای پر از زشت کاریها. میگوید تمام وجودت را میخرد که پُر است از زشتکاریها و پُر است از اندیشه های بد و افکار شیطانی و وسوسه های باشتباه انداز و پُر است از تاریکیها و ظلمتها که کلاً یک انبان نجس است، اینها را از تو میخرد. عوضش بتو چی میدهد؟ عوضش نور معرفت بتو میدهد. ضمیر یعنی در درون و مقتبس یعنی فرا گیرنده یعنی همه وجودت را فرا میگیرد. مقتبس از کلمه اقتباس کردن و گرفتن است. آلودگیها را از تو میگیرد و بتو نور معرفت میدهد. نوری که سراپای وجودت را فرا میگیرد. چه از این داد و ستدی بهتر میخواهی.

881    می  ستاند  این  یخِ  جسمِ   فـنـا         می دهد مُلکی  برون از وهــم  ما

آن مبدأ آفرینش و آفریدگار دارد با تو داد و ستد میکند. این بدن ما را تشبیه میکند به یخ. بدن ما مثل یخ دارد ذوب میشود. از اولی که متولد شدیم ببینید, هی عمر ما دارد کم میشود و کم میشود و آب میشود و آب میشود تا تمام بشود. پس این بدن ما مثل یخی هست که دارد آب میشود. این یخ جسم فنا یعنی جسم یخ مانندیکه دارد آب میشود, این را از تو میگیرد و یا از تو میخرد. در عوض بتو مُلکی میدهد. مُلک یعنی سلطنت. بتو ساطنتی میدهد آینقدر شکوهمند که از تصور تو خارج است. برون از وهم ما یعنی خارج از تصور و خیال ما. چه داد و ستدی از این بهتر که این جسمی را که مثل یخ دارد آب میشود و من نمیدانم و دائم دارم سعی میکنم که این جسم آب نشود و مرتب از راه درست و نا درست دارم باین جسم غذا میرسانم که این یخ آب نشود, حالا همه این تصوراتیکه داری این جسم یخ مانندت را نگه بداری  از تو میگیرد و سلطنت شکوهمندی را بتو میدهد که تو تصورش را هم نمیکنی و آن سلطنت معنویت است.

885    هین در این بازارِ گرمِ بی نظیر         کهنه ها  بفروش و مُلکِ  نقد  گیر

هین یعنی هوشیار باش, در این بازار پُر رونق و گرم، کهنه ها را بفروش, یعنی آنچه را که تا بحال فکر میکردی و آن وسوسه هائیکه در تمام عمر داشتی که در وجودت کهنه شده اینها را بفوش و مُلک یا سلطنت نقد جایگزین کن. نقد اینجا یعنی ارزشمند آماده و حاضر و ناب, اینها را بگیر. این داد و ستد را بکن زیرا این داد و ستدیست سرشار از سود.

Loading

17.6 صیّاد و مرغ قسمت سوم

تفسیر       :

در این قسمت می پردازیم به سومین بخش از داستان صیّاد و مرغ از مثنوی معنوی که بدنباله دومین قسمت از همین داستان است. گفته بودیم که مولانا این داستان صیّاد ومرغ را مثل همه داستانهای دو شخصیتی آفریده بود و آنها با هم مناظره میکردند و هرکدام از یک چیزی در حال تضاد دفاع میکردند و بگونه ای با مهارت این کار را مولانا انجام میداد چون سخنان همه سخن او بود که بزبان این دو شخصیت میگذاشت بطوریکه وقتی سختان یک طرف را انسان میخواند و یا می شنود، فکر میکند که کاملاً حق با این طرف است در حالیکه وقتی جواب طرف مخالف را میخواند فکر میکند که حق با شخصیّت دومیست.

در دو قسمت گذشته نقشی که صیّاد و مرغ داشتند این بود که صیّاد نقش یک فرد زاهدِ, عابدِ راهبِ تارک دنیا را بازی میکرد.  آن پرنده هم بر عکس مخالفت میکرد با تارک دنیا بودن, گوشه نشینی و عزلت انتخاب کردن و دفاع میکرد از در بین جمعیت بودن. مولانا گاهی شخصیّتهای مثبت و منفیش جای خودشان را عوض میکنند, یعنی آنکه بار مثبت دارد ناگهان بار منفی پیدا میکند و بر عکس. چنان که خواهید دید. صحبت باینجا رسیده بود که وقتیکه مرغ صیّاد را دید گفت که داری چکار میکنی و صیّاد گفت که من دنیا را ترک کرده ام و آمدم اینجا برای عبادت و زهد و پرهیزکاری. مرغ گفت این کارت درست نیست و باید در دل اجتماع رفت و با اجتماع زندگی کردو بهترین عبادت اینست که با بدیها مبارزه کنی و به خلق خدمت کنی, نه اینکه گوشه نشینی انتخاب کنی. آن صیّاد گفت که نه اینطور نیست و من برای اینکه با بدیها مبارزه کنم احتیاج به یار دارم و کسی یار من نیست و کسی در اینکار همراه من نیست و آن مرغ جواب داد که تو نیّـتـت مقدس و پاک و صاف باشد یاران فراوانند و دور تو میآیند و همه بتو کمک میکنند. تو اینجا با سنگ و کلوخ داری زندگی میکنی و بیا در اجتماع. صیّاد جواب داد که مردمی که در اجتماع هستند عقل ندارند و کسیکه عقل ندارد مثل سنگ و کلوخ است. اگر که من این سنگ و کلوخهای بیابان را بگذارم و بیایم در آن جمعیتی که تو میگوئی باز هم در بین سنگ و کلوخ خواهم بود با این تفاوت که این سنگ و کلوخ بیابان کسی را گمراه نمیکند ولی آن مردمان سنگ و کلوخ مانند آدم را گمراه هم میکنند. مرغ گفت که این هنری نیست که تنها زندگی بکنی و پاک بمانی. هنر اینست که در این جلمعه ای که آلوده هست و تو میتوانستی بیائی و آلوده نشوی و عبادت هم این است. بعد باو گفت که گله را در نظر بگیر، اگر که یک شیر بره ای که تازه متولد شده از گله دور بیافتد, آنوقت گرگ باو حمله میکند و او را از بین می برد. تو هم وقتی از انسانها دور بیافتی و آن آدمهای  گرگ مانندی  که در اجتماع هستند می آیند و تو را از بین می برند. تو باید در جمعیّت باشی وگرنه در خطر هستی. بعد گفت که تو آفرینش را نگاه کن و ببین خداوند نر و ماده آفریده برای اینکه اینها با هم تبادل و تناسل کنند تا جمعیّت پیدا شود. بنا بر این باید در جمعیت بود و از جمعیّت فرار نکرد. حالا تو این دانه هائی که جلو خودت ریخته ای برای چیست؟. و آن صیادیکه خودش را زاهد نشان میداد گفت این دانه ها مال بچه های یتیم است و بمن داده اند که برایشان نگه بدارم. در اینجا شخصیّت عوض شد و تا بحال خودش را نشان میداد که او زاهد و نیکوکار و پرهیزکار است و حالا دارد دروغ میگوید فقط برای اینکه این مرغ را گول بزند و بدام بیاندازد و بمرغ گفت که تو نباید چشمت باین دانه ها باشد. مرغ گفت من بیچاره هستم و گفته شده که اگر کسی بسیار هم بیچاره بود میتواند از این چیزهائی که حرام است بخورد و برایش حلال میشود. صیّاد گفت که این را من نمیدانم که تو آیا میتوانی فتوا صادر بکنی من مسئولیّتش را قبول نمیکنم. باز هم دارد خودش را عابد و مسلمان نشان میدهد تا که بیشتر او را گول بزند. صیّاد ادامه میدهد و میگوید این را هم بدان ای مرغ اگر دانه ها را خوردی, در اولین فرصت  دانه هائی را که خوردی باید بیاوری و سر جایش بگذاری زیرا این مال یتیمها هست. این مرغ با خودش جدال داشت که آیا بخورم یا نخورم و چه بکنم و چه نکنم, بلاخر آن حرص و نفس اماره ش بر او غالب شد و اینجاست که شخصیّت عوض میشود. این مرغی که تا کنون نقش یک آدم مثبت را بازی میکرد، حالا نقش یک آدم حریص را بازی میکند. مرغ بلاخره تصمیم گرفت که دانه ها را بخورد و بمحض اینکه رفت دانه را بخورد بدام افتاد و فهمید که چه فریبی خورده است و درست چیزی را که از صیّاد شنیده عکس آن بوده است.

557    گفت آن مرغ  ” این سزای او بُوَد        که  فسون  زاهدان  را   بشنود”

مرغ دارد با خودش حرف میزند: آن مرغ گفت: فسون بمعنی فریب دادن است. زاهدان منظور زاهدان دروغیست. یعنی این صیّاد زاهد در حقیقت زاهد نبود. میگفت که من زاهد هستم و دارم مال یتیم را امانت داری میکنم ولی دروغ میگفت و اصلا زاهد نبود. حالا بلا بر سر کسانی می آید که گول زاهدانی مثل تو را بخورد.

558    گفت زاهد: نه  سزای آن نَشـاف        کو خورد مالِ یتیمان از گزاف

حالا صیّاد دارد باز جوابش را میدهد. نَشاف یعنی ابله و احمق, از گزاف که در آخر مصراع دوم آمده یعنی بنا روا. صیّاد گفت: نه بدام افتادن تو باین دلیلی که تو میگوئی نیست که گول زاهدی را خوردی. تو بدام افتادی برای اینکه تو ابلهی و نا دانی و حرص تو را وادار کرد که مال یتیمی را بخوری، من گفتم که این مال یتیم است ولی تو حاضر شدی که بخوری, تقصیر از من نیست که تو بگردن من می اندازی. تقصیر از خودت هست که حرص ورزیدی و این کار را کردی.  پیام مولانا اینست که  همیشه آدمها وقتیکه بد میکنند، هیچوقت نمیپذیرند که این بد از خودشان است و وقتیکه نتیجه بد کردن را می بینند, مثل این مرغی که بدام افتاد بعلت حرصش، همیشه سعی بر این دارند که بگردن دیگران بیاندازند. حتی بگردن خدا می اندازند. وقتیکه میگوید سرنوشت و قسمت من این بود, کجا سر نوشت تو این بود, تو دزدی کردی  و انداختنت به زندان. در اینجا قسمت و سر نوشت معنی ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اینجا پیدا میشود. مرغی که افتاده در دام حالا چکار کند؟ شروع کرد به گریه و زاری کردن.

559    بعد از آن نوحه گری  آغاز کرد        که فَخ و صیّاد لرزان شد ز درد

نوحه گری کردن یعنی زاری کردن و ناله کردن و ناله سر دادن. فخ یعنی دام. اینقدر شروع کرد به آه و گریه و زاری که نه تنها صیّاد بلرزه در آمد بلکه دام هم شروع کرد بلرزیدن. و این شدت یک کار را میرساند. هردو دلشان بحال این مرغ سوخت.

560    کز تناقض های دل، پشتم شکست       بر سرم  جانا ! بیا می  مال  دست

از تناقضهای دل یعنی از ضدّ و نقیض ها ئی که بدلم آمد. چه ضد و نقیضهائی که بدلم آمد. ضد و نفیضهائی که بدلم آمد مال یتیم را  بخورم و بعد آمد که نخورم و بعد با خود گفت نه حالا من گرسنه ام و حرام را میتوانم بخورم. حالا این مرغ میگوید از این ضد و نقیضهائی که بدلم آمد پشتم شکست یعنی درمانده شدم. حالا دارد بخدا میگوید. ای خدا بیا و یک دست نوازش بسر من بمال و بمن لطفی بکن و من را از این دام نجات بده. پیام مولانا معلوم است که چی هست. وقتی ما بیاد خدا می افتیم و از این مبدأ کمک میخواهیم که گرفتار بشویم. اگر گرفتاری برایمان پیدا نشود اصلا یادمان نیست که خدائی وجود دارد و مبدأئی هست و دستگیر کننده ای وجود دارد. حالا گرفتار شده ایم که خودمان کرده ایم و یا دیگران کرده اند فرق نمیکند. گرفتار که شدیم آنوقت با خدا ارتباط میگیریم که خدا بیا و بمن کمک بکن. باز پیام مولانا اینست که این خدائی که تو باو اعتقاد داری، آن خدائی نیست که در تصور توست و خدا چیزی نیست که وقتی تو بد بکنی بیاید و تو را نجات بدهد و یا تو خلاف بکنی و او بیاید دست نوازش بر سر تو بکشد. پس تو تصورت از خدا نا درست است و تو از اول اشتباه کردی. مولانا در لابلای ابیاتش پیامهای مختلفی بما میدهد و باید به ژرفای این پیامها پی ببریم و همیشه بخاطر داشته باشیم و در زندگی خودمان بکار ببریم. وگرنه عمرمان را تلف کرده ایم. خواندن این اشعار و تفسیر های آنها برای چیست. اگر این پیامها را نفهمیم و یا بکار نگیزیم، این خواندنها عمر تلف کردن است و بس. درست مثل اینست که شما مریض بشوید و به دکتر مراحعه بکنید و نسخه جهت دارو دردتان از دکتر بگیرید و به داروخانه مراجعه بکنید و دارو ها را بخرید و بخانه ببرید و وقتی بخانه رسیدید آنها را بداخل ظرف ذباله دانی بریزید. مولانا وقتی این گریه و زاری این مرغ را می بیند، یک مرتبه خودش تحت تأثیر ناله شخصیتی را که آفریده میشود و خودش شروع میکند به گریه و زاری کردن فرو میرود و در عالم خودش رفتن و با آن خدائی که خودش قبول دارد و راز و نیاز کردن و از خویشتن خودش بی خود میشود و یک حالت جذبه و شور و هیجان تمام وجودش را فرا میگیرد و در اینگونه مواقع بهترین آثار و ابیات خودش را می آفریند. از اینجا به بعد آن حالیست که به مولانا دست میدهد.

562     سایه خود   از سـرِ من  بر  مدار         بی قرارم    بی  قرارم  بی  قــرار

تفسیر این بیت نسبتاً روشن است. با خدای خودش مناجات میکند و میگوید ای آفریننده من تو سایه خودت را از سر من بر مدار چون من بی قرارم, بی قرارم, بی قرار.

573    عاشقـم   من  بر  فَـــن   دیـوانگی         سیرم  از  فرهنگی  و  فرزانه گــی

صیّاد باو گفت ای مرغ تو دیوانه بودی که آمدی و خواستی این مال یتیم را بخوری و بخاطر همین است که تو بدام افتاده ای. مولانا حالا این حرف در ذهنش نشست. در این بیت میگوید که من بر این هنر دیوانه بودن عاشق هستم. فَن یعنی هنر. مولانا در یکی از قسمت های گذشته گفته بود که من اول هرماه دیوانه میشوم. این دیوانگی که او میگوید، دیوانگی دوره ایست که میشود و خودش میگوید اول هرماه دیوانه میشوم. ولی این دیوانگی با آن دیوانگی که در ذهن مردم هست که معنیش از دست دادن عقل است، خیلی فرق دارد و بکلی چیز دیگریست. ولی مولانا در حالی میرود که عقلش مافوق عقلها می شود. در حال هستش که وجودش و احساسش مافوق وجود دیگران و مافوق عاقلان و مافوق و ماورای هوشیاران است. این دیوانگی, دیوانگی معمولی نیست. این فراتر رفتن از مرز معمولیست. میگوید من اصلاً سیر شده ام از فرهنگی, فرهنگی یعنی دانش وری. فرزانگی یعنی عاقلی. روی هم رفته این دانشوری عاقلی و دانش وری, مولانا منظورش از علمها و دانش های مدرسه ایست. میگوید یک عمر در مدرسه خواندم و یک عمر در مدرسه درس دادم و حالا میگوید از هرچه که آموختم بیزارم. برای اینکه این خواندنها کار را حل نمیکند. در شرح زندگی مولانا خودش میگوید : چی بود این عمری که من اینهمه خواندم و برای چی بود که اینهمه من درس دادم و حالا می بینم که هیچ کاری نکردم و هرچه که کردم بیهوده بوده است. اینها دست گیر من نیست. دستگیر من و مردمی که با من هستند چیز دیگریست و نه این درسهای مذهبی و نه این چیزهائیکه در کتابها دیده میشود و نه آن چیزهائیکه معلم برای من میگوید. اینها برای زندگی بسیار خوب است ولی برای نجات من و رسیدن به حقیقت اینها بدرد نمیخورد. تخصص میدهد ولی برای رسیدن به حقیقت کمک نمیکند. باید ما ورای این حرفها را جستجو کرد. حالا میگوید من از این دیوانگی خوشحال هستم و من عاشق این هنر دیوانگی هستم. از آنچه که درس و کتاب و مدرسه هست بیزار شدم. به کسی نمیتوانم بگویم برای اینکه لیاقت شنیدنش و شایستگی درکش را ندارند.

574    چون بدَرَّد شـرم  گویـم  راز فاش         چند از این صبر و زَهیر و ارتعاش؟

میگوید من چیزهائی را که یاد گرفتم به اسرار ها و رازهائی پی برده ام ولی این اسرار و رازها را در خودم نگه داشته ام. من چقدر شرم و حیا بکنم و این چیزها را نگویم. چرا شرم و حیا؟ برای اینکه در عرفان گفته شده که وقتیکه تو باسرار و رازهای آفرینش پی بردی, فقط باید به اهلش بگوئی و دهانت را ببند و به نا اهلان مگو و در برابر ناهلان لال شو. میگوید اگر من شرم و حیا را بدرم و آنها را بکنار بگذارم، همه آن راز ها را فاش میکنم. چقدر من باید صبر کنم در این باره؟. زهیر یعنی رنج. چقدر من باید رنج این نگه داری را بکشم. ارتعاش یعنی اضطراب. چقدر مضطزب بشوم از اینکه با فشار خودم را مجبور میکنم که این چیز ها را نگویم. همه اینها شرم است که جلوی من را گرفته. شرم از دستورهائی که بمن داده شده. شرم از این دارم که این دستور هارا بدرم و پاره کنم.    

576    ای  رفـیـقان  راهها را  بست  یار        آهـوی  لـنگیم     و او  شیـرِ  شـکار

رفیقان یعنی همراهان. میگوید ای رفیقانیکه در راه جستن حقیقت همراه من هستید، همه راه ها را بروی ما بسته, فقط یک راه باز گذاشته, آن یک راه راه حقیقت و طریقت است. بجز این یک راه،  راه دیگری برای نجات نیست. برای نجات  از بد بختیها و گرفتاریها خداوند فقط یک راه برای ما گزاشته و راه های دیگر را بسته. اگر که ما براه های دیگر داریم میرویم، ما داریم اشتباه میرویم و سرمان بسنگ میخورد و گرفتارش میشویم. یک آهوی لنگی را در نظر بیاورید که گرفتار یک شیر شکار کننده شده. این آهو برای نجات خودش کاری نمیتواند بکند. این تسلیم را درعرفان میرساند. تسلیم بآن معنا نیست که هر زوری را بپذیریم، تسلیم بمعنای اینکه بپذیریم راه درست را و تسلیم حقیقت و راه درست بشویم. بسیاری از مردم در اشتباه هستند که فکر میکنند تسلیم شدن یعنی تو سری خوردن و هیچ نگفتن. تسلیم یعنی راه سلامت رفتن. تسلیم از کلمه سلامت است.

577    جز که تسلیم و رضا کو چاره ای         در کف  شـیـر نـرِ خـون خـواره ای

خونخواره ای حالت وحدت را دارد, یعنی یک شیر نرِ خونخواره. تسلیم که اینجا بمعنی پذیرش آمده. میگوید غیر از پذیرش, تنها راهی که در پیش ما هست و غیر از رضامندی یعنی رضایت و خرسندی از این راهی که جلو ما هست هیچ چاره دیگری نیست و هر راهی دیگر که برویم داستان ما همان داستان مرغیست که بدام افتاد. بعبارت دیگر بجز تسلیم راه درست شدن هیچ راه دیگری وجود ندارد.

578    او ندارد خواب و خور چون آفتاب        روح ها را میکند بی خورد و خواب

میگوید این آفریدگار و آن مبدأئی که من پذیرفتم، خورد و خوابی ندارد. نیاز به خوردن و خوابیدن ندارد و مثل خورشید هم دارد تابش نور معرفت میکند. و این مبدأئی که نیاز به خورد و خواب ندارد, این روح های آماده و پذیرا هم را بی خورد و خواب میکند یعنی این روح ها را از حالت تسلیم شدن به راه مادیات بیرون میبرد. روح که مادی نیست ولی روح باید غذای معنوی باو برسد. وقتیکه ما سعی میکنیم که آنچه را فراهم میکنیم برای وجودمان که مادی باشد آنوقت غذای روحمان چه میشود. غذای روحمان غذای معنویست مثل چی؟ مثل حرفهائیکه مولانا دارد میزند, عرفان است, حقیقت و درک و فهم است. میگوید آن مبدئی که من قبول دارم نه خودش خورد و خواب دارد، بلکه روح راهم از غذاهائیکه من خیال میکنم دارم باو میدهم باز میدارد، یعنی اینکه غدای معنوی و معرفت برایش فراهم میکند. گفته شده که بعضیها فکر میکنند که من هرچه بهتر بخورم و هرچه که بهتر بخوابم روحم هم قوی تر میشود. ولی این خوردن و خوابیدن هیچ ارتباطی به روح ندارد. برای روح باید غذای معنوی برایش مهیا کنی. وقتیکه دائماً نا آرام هستی روحت هم نا آرام است و تو باید آرامش معنوی برایش پیدا کنی. حالا آن مبدأ که روح را هم غذا میدهد و آرامش برایش میدهد میگوید:

579    که بیا، من باش یا هم   خوی  من        تــا بـبـیـنی در تجـلی    روی     من

کی دارد میگوید؟ آن مبدأ آفرینش دارد میگوید به کی دارد میگوید ؟ دارد به همه ما میگوید. بیا من باش یعنی بیا و به من بپیوند و غرق بشو مثل قطره ایکه در دریا میافتد. دریا دارد میگوید ای قطره تو هم بیا و دریا شو و بمن بپیوند. این دریای معنویت و دریای وحدت است میگوید بیا و من باش. اگرنمیخواهی من باشی اقلاً هم خوی من باش یعنی اینکه صفات من را بپذیر و ببین من چه صفاتی دارم. آیا من راستگو هستم یا نه؟ آیا من عیب پوش هستم یا نه, آیا من حریف هستم یا نه. اگر ببینی آنوقت در تجلی روی من را می بینی. آنوقت روی من در وجود تو تجلی میکند، جلوه گری میکند. مبدأ آفرینش رو و چهره ای ندارد, اینها اصطلاح است. یعنی وجود من را در دل خودت حس میکنی وروی من را در دل خودت احساس میکنی, روی من یعنی وجود من. اگر بیائی و من بشوی یا خوی و رفتار من را بپذیری.

580    ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟         خــاک  بــودی   طالـب  احـیـا  شدی 

میگوید تا حالا کم و بیش این حالات را پیدا کردی ولی خودت نمیدانی چون چنین شیدا شدی. شیدا یعنی عاشق و از خود بیخود شده. تو چرا عاشق حقیقت شده ای. اگر شمای خواننده این تفسیر عاشق حقیقت نبودید الان در حال خواندن این ابیات و معانی آنها نبودید. میخوانید که حقیقتی را درک کنید وگرنه میتوانستید جا های دیگر باشید و سر خودتان را بهتر گرم میکردید. شما دنبال یک چیزی هستید و دنبال معرفت و حقیقت هستید و این در وجود شما کم و بیش هست. به شاگردهایش دارد میگوید: وگرنه پای سخنهای من نمی نشستید. شما فکر بکنید که اول چه بوده اید، شما اول از خاک بوجود آمده اید ولی حالا احیا شده اید. احیا یعنی زنده ماندن. چه زنده بودنی؟ زنده بودن معنوی و حیات معنوی. هر چیزیکه طالبش هستید بآن برسید زود افول میکند. شما رو بسوی حقیقت بروید تا رو بسوی حقیقت نداشته باشید که نمیتوانید طالب حقیقت باشید.

581    گرز بی سویت نداده ست او علف        چشم جانت چون بمانده است آن طرق

این علفی که میگوید بمعنی علفی که میکارند و سبز میشود نیست و در اینجا بمنظله فیض است. در مثنوی علف را بمعنی فیض مولانا میآورد. میگوید اگر که تو از این مبدأ آفرینش فیض ندیدی، بی سو یعنی لا مکان و لا زمان و بی جهت. شما بدون اینکه متوجه بشوید فیض برده اید و یا علف بشما رسیده و بهمین علت هست که بدان سو رو کرده اید و جهت دارد. توجه بکنید ممکن است که یک کسی فکر بکند که من یک کاسب و دکان دار هستم. خُب صبح بلند میشوم ومیروم کسب و کارم را میکنم و فیض هم دارم از کسب و کارم دارم می برم. مولانا میگوید که اشتباه تو از همین جا شروع میشود. آیا میتوانی تصور کنی که دکانی داشته باشی و آن را باز بکنی و یک دانه مشتری پیدا نشود؟ اگر مشتری پیدا نشود تو چه فیضی برده ای؟. و چطور میشود وقتیکه یک مشتری پیدا میشود و راه میافتد و میآید به دکان تو و زر بتو میدهد که با آن زندگی بکنی؟. تو از این آمدن مشتری خوشحال میشوی و فیض میبری. کسی بدنبال مشتری نرفته و او خودش آمده که جنس تو را بخرد و پول بتو بدهد. برای همین است که تو رو بسوی او داری. هر کسی از یک جائی فیض میبرد

582    گُربه برسوراخ زان شد  مُعتکِف         کـه از آن  ســوراخ شد  او  مُـعـتـلِف

معتکف شدن یعنی بگوشه ای نشستن و از آنجا بر نخواستن. ولی در اینجا گربه بر در سوراخ موش کمین کرده که موش را بگیرد, چون موش از آنجا گرفته و خورده.این گربه علف را از آنجا دیده . معتلف یعنی از آنجا دیده و آن فیض را از آن سوراخ برده و از آن سوراخ نمیتوانی ردش کنی. حالا رو بدان سو دارد و ازهر طرف او را برانی رو بدان سو دارد.

583    گُربه دیگر همی  گردد   به   بام        کــز  شـکار مـرغ یـابـیـد  او  طـعــام

یک گربه دیگر رفته پشت بام و پرنده زیبائی که آنجا نشسته آن را شکار کرده. پس طعامش را از آنجا گرفته, این گربه دیگر نمیخواهد که از پشت بام پائین بیاید چون فیض رااز پشت بام گرفته. شما فیض را از کجا می برید؟ اگر مبدأئی را قبول دارید و اگر قبول دارید که فقط شما نیستید که متکی بخودتان نیستید و فقط شما نیستید که اینطور میکنید اگر که اینطور هست باید رو بآن سو داشته باشید. هیچ وقت شده که نقشه بکشید که من فلان کار را میکنم. فردا صبح اینجا میروم و با فلانی جلسه میکنم و بهمان میکنم. تمام این نقشه های شما را عقل میگوید درست است، ولی فردا می بینید که هیچ کدامشان عملی نشد. پس این نمیشود که تنها متکی بخود بود, باید کوشش کرد و زحمت کشید و نهایت تلاش را کرد ولی متکی فقط بخود نبود, متکی به جای دیگری بود که نتیجه زحمت شما را بثمر برساند

584    آن یکی را قبله شد   جولاهـگی         وآن یـکــی حـارِس بـرایِ جــامــگـی

میگوید یکی آمده بافندگی را انتخاب کرده. صبح که میشود میرود دنبال کار بافندگی. حارس  

یعنی نگهبان و پاسدار, پاسداریکه در سپاه هست. پاسدارانیکه در سپاه هستند اینها مقرری و مستمری میگیرند. این مقرری و مستمری را میگویندجامگی از جامه و لباس است. برای اینکه بیشتر روشن شوید در نظر بیاورید یک سپاهی به افرادش ماهیانه مقرری میدهد. این سپاه مال همه را یک اندازه نمیدهد بسته باینکه در چه رتبه و مقامی باشند. آنوقت لباسشان با هم فرق میکند. این را اصطلاحاً میگویند که دارد به این جامگی میدهد. جامگی یکی کمتر است و جامگی دیگری بیشتر است. خُب یکی بافندگی را قبله خود کرد و دیگری پاسداری را قبله خودش کرد و رو کرد بآنطرف و از آنجا دارد فیض میبرد. میخواهد بگوید هر کسی به یک کاری مشغول است و باید باشد و این وظیفه است که باید باشد

585    وان یکی بیکار و روُ درلامکان        که از آن سو دادی اش تو قوتِ جان

حالا همه تعجب میکنند وقتی این بیت را میخوانیم. یک نفر دیگر بیکار است و به لامکان رو میکند. توجه روی کلمه بیکار است. منظور از بیکار انسان کامل است. این انسانهای کامل که بکمال رسیده اند و به حقیقت مبدأ آفرینش رسیده اند اینها هم مثل بقیه دکان دارند حجره دارند و هر روز سر کار میروند، مثل همه دارند کارهایشان را میکنند ولی در واقع این کاری که دارد میکند بآن تکیه نمیکند بنابر این انسان کامل سعی و کوشش خودش را مثل هر فردی دیگر میکند ولی رویش به این کار نیست. این انسان کامل رویش به لا مکان و  مبدأ آفرینش است. این آدم بیکار نیست ولی هیچ انتظاری هم از این کار ندارد و وقتی هم که صبح میرود بدر حجره اش اصلا دلش نمی لرزد. مشتری بیاید و یا نیاید او دارد زحمت کارش را میکشد. او فیضش را از جای دیگر می برد. از این لحاظ بیکار است مثل کار در حال معمولی نیست و با آن آدم معمولی که پرکار است و یا کم کار فرق دارد, او اصلا تکیه بکارش ندارد.

586    کار او دارد که حق را شد مرید        بـهـرِ کــارِ او  ز  هر   کـاری  بُـریـد

میگوید کار واقعی این انسان کامل دارد که مرید مبدأحقیقت شده و بخاطر همان است که برای رسیدن به حقیقت توقعش را برای رسیدن بهرکاری برداشته. از هرکاری برید باین معنی نیست که هیچ کار نکرد بالکه توقع و انتظار خودش را از هر کاری دیگر برداشت و یا امید خودش را از هر کار دیگر برداشته.

587    دیگران این کودکان این روزِ و چند         تـا شبّ  تَـر  حـال   بازی  میکنند   

دیگران کی ها بودند؟ یکی بافنده بود و یکی پاسدار سپاهیان شده، آن گربه اولی دم سوراخ

موش منتظر موش و آن گربه بالای پشت بام پرنده اش را گرفت و این انسان کامل دارد کار خودش را میکند. غیر از اینها، دیگران مثل بچه هستند. این چند روز منظور این چند روز باقی مانده عمرشان. اینها تا شب درحال بازی خواهند بود. شب تر حال یعنی تا آخرین شبی که وقت رحلت و یا مردن است.  میگوید این دیگران تا شبی که میمیرند دارند مثل بچه ها بازی میکنند, خیال میکند که دارد کار میکند ولی فقط خاک بازیست. این دیگران امید و تکیه شان باین خاک و خاکبازیست که اسمش را کار گذاشته اند. کار بکن, زحمت بکش, و اگر میخواهی مثل کودکان کارت بازی نباشد تکیه بر کار خودت مکن. وگرنه با این کودکان که دارند بازی میکند بُرد و باختش برایشان مهم هست. من می برم و تو می بازی.

588    خوابناکی کو ز یقَظَت   می جهد        دایۀ  وسواس  عِشـوه ش  مــی  دهــد

خابناکی یعنی یک خواب آلوده, یقظت یعنی بیداری, وسواس یعنی وسوسه های شیطانی, و عشوه دادن یعنی گول زدن و فریب دادن. عشوهش می دهد یعنی گولش میزند. میگوید یک بچه خابناکی را در نظر بیاورید که دایه اش او را خواب کرده. حالا یک مرتبه از خواب می پرد که بیدار بشود. دایه او را میگیرد و تکانش میدهد و با فریب آرامش میکند و دوباره این بچه بخواب میرود. این دایه نمیگذارد که این بچه از خواب بیدار بشود و در خواب نگه اش میدارد. میگوید دایه وسواس, این وسواس نمیگذارد که از خواب غفلت بیرون بیائی. ما که کودک نیسنیم ولی خواب غفلت که میرویم, نمیدانیم که در زندگیمان چقدر کارمان نا درست است, بی خبر از همه جا هستیم خواب غفلت رفته ایم. دایه نمیگذارد که از خواب غفلت بیرون بیائیم. این وسواس دایه  مانند هم نمیگذارد که ما از خواب غفلت بیرون بیائیم.

589    روُ بخسب ای جان! که نگزاریم ما        که  کسی از خواب  بجهاند  تو  را  

بجناهد یعنی تو را از خواب بپراند. آن دایه وسواس مانند بمحض اینکه بخواهیم از خواب غفلت بیرون بیایم, بما میگوید که برو و بخواب برو. من نمیگذارم که تو از خواب غفلت بیرون بیائی. برو بخواب و بخواب عمیق برو.

590    هم تو خود را بر کنی از بیخِ  خواب        همچو تشنه که شنود او بانگِ  آب

بیخ یعنی ریشه. مولانا بمن و شما میگوید این فقط خود شما هستید که باید ریشه این خواب غفلت را از وجود خودتان بکنید و بدور بیاندازید. مثل یک علف هرز, اگر ریشه آنرا نکنید و بدور نیاندازید مرتب سبز میشود و هرچه فقط علفش را بکنید باز هم سبز میشود. خواب غفلت هم مرتب جوانه میزند و هی رشد میکند. درست است که این وسوسه ها نمیگذارد که ما بخوابیم, یک وقتی هست که ما بخود می آئیم و متوجه میشویم که خُب, تا کی خواب و چقدر ما باین خواب غفلت رفتیم و عمر ما گذشت. تو باید ریشه این خواب غفلت را بکنی و بدور بیاندازی و مثل تشنه ای باشی که صدای آب را میشنوی و به دنبالش میروی.

591    بانگ آبــم  مـن بـگــــوش  تشنــگان        همچو  باران  می رسم  از  آسمان

آفریدگار میگوید که من صدای آب هستم بگوش تشنه گان. ای تشنگانیکه تشنه آب هستید, تشنه آرامش هستید و تشنه زندگی لایق شأن انسانی هستید, شما تشته هستید و من آب هستم. من می بارم که بشما فیض بدهم. صدای من را و صدای باران را بشنوید.

592    بَرجه ای عاشق! بر آور اضطراب          بانگِ  آب و تشنه  و آنگاه  خواب؟

ای کسیکه عاشق زندگی بهتر هستی و ای کسیکه عاشق آرامش هستی, بَرجه, بلند شو و بپر از این خواب غفلت! بر آور اضطراب,اضطراب در اینجا یعنی هیجان پیدا کن. اضطراب در اینجا بار مثبت دارد و خیلی خوب است. تو تشنه ای و من بانگ آبم. جوبی را در نظر بگیرید که آبی دارد از آن میگذرد. ای تشنه تو کنار این جوب می خوابی؟؟ و خوابت میبرد؟ این خودت هستی که باید از این خواب بیدار بشوی و تشنگی خودت را بر طرف کنی

Loading

16.6 صیّاد و مرغ قسمت دوم

تفسیر      :

در قسمت قبل از مثنوی معنوی قسمت اول داستان مرغ و صیّاد را بحث کردیم که مثل بیشتر داستانهای مثنوی نمادین و سمبولیک بود و دو شخصیتی که مولانا آفریده بود در این داستان یعنی صیاد و مرغ, اینها با هم مناظره و مباحثه میکردند و گفت و شنید داشتند و صحبتهائی که میکردند این مولانا بود که مطالب آن را به دهان آنها میگذاشت و انصافا با مهارت و ظرافت این کار را انجام داد بطوریکه خواننده یا شنونده  مثنوی وقتیکه حرف یکی از این دو طرف مناظره کننده را می شنود, فکر میکند که کار تمام شد و به پایان رسید. ولی وقتیکه طرف مقابل شروع میکند و مخالف حرفهای طرف اول را میگوید, باز خواننده می بیند که این دومی دارد درست میگوید و همین جور تا آخر داستان از این یکی به اون یکی این سخنها که رد و بدل میشود, بقدری مولانا در این کار مهارت دارد که در هر لحظه خواننده فکر میکند که داستان به آخر رسید در حالیکه اینطور نیست.  صیّاد نماینده راهبان بود و مرغ نماینده در جمعیت رفتن و با جمعیت زندگی کردن بود. البته فراموش نمیکنید که مولانا بعضی اوقات شیوه ای دارد که در ضمن داستانها شخصیتها را مثبت و منفی آنها را عوض میکند. مثلا کسیکه بار مثبت دارد تا اینجای داستان دفعطاً منفی میشود و برعکس  کسیکه بار منفی دارد مثبت میشود. و اگرکسی این شیوه مولانا را نداند ممکن است برای او قدری گیج کننده باشد.

صیّاد رفته بود در آن دشت صید بکند و دام گسترده بود و دانه پاشیده بود برای اینکه مرغان را شکار کند ولی میگفت که من یک راهب و تارک دنیا هستم و آمده ام اینجا برای اینکه از مردم دور باشم و آلوده مردم نشوم. می بینیم واقعیتی که این شخص داشت با حرفی که میزد مغایر هم بود.  و مرغ بر خلاف او میگفت این درست نیست اگر کسی خودش را از مردم دور نگه دارد که آلوده نشود. درست اینست که در دل اجتماع بیاید و در جامعه با مردمان خوب و بد زندگی کند ولی آلوده نشود و خودش را از آلوده شدن حفظ کند. این بطور خلاصه مطلبی بود که تمام قسمت اول داستان را فرا گرفت و حالا ادامه میدهیم:

478    مرغ گفنش خواجه در خلوت مَه ایست        دین احمد را تَرهُب نیک نیست

مرغ به صیّاد گفت در خلوت توقف مکن و در دل جمعیت برو. احمد اسم دیگر پیامبر دین اسلام است. دین احمد یعنی دین اسلام. تَرهُب یعنی تارک دنیا بودن و یا راهب بودن. نه تنها در دین اسلام بلکه هیچکدام از ادیان با تارک دنیا بودن  موافقتی ندارند و همه ادیان این کار راهب ها را صحیح نمیدانند. مرغ به صیّاد گفت که اینکه میگوئی من از مردم دوری کردم که آلوده نشوم، این در دین اسلام و هیچ دین دیگر درست نیست و میان مردم رفتن و از لغزش و خطا خود را دور نگه داشتن، آن مهم هست نه اینکه از اجتماع دوری گزیدن. وقتی کسی خودش را از مردم دور نگه بدارد کلی از دستورات اخلاقی را از بین برده. باید با اجتماع بود و با مردم زندگی کرد. اصلاً جمعیّت خودش نیرو میآورد و برعکس انزوا به فنا رفتن میآورد

481    رنـج  بـد  خویان  کشـیـدن  زیر  صبر        منفعت دادن به خلقان همچو ابر

ای صیّاد تو داری میگوئی که مردم بتو زجر میدهند و اینها از آدمهای بد خو و بد سرشت و بد رفتار هستند.  بایستیکه رفتار بد آنها را با  رنج و صبر و شکیبائی تحمل کرد. یعنی باید بار و سنگینی و رنج بد رفتاران را بدوش بکشی و شکیبا باشی نه اینکه گریزان باشی و فرار کنی. بر عکس باید جزء مردم باشی و منفعت و سود بآنها بدهی, همانگونه که ابر باران میفرستد  و بمردم تراوت و شادابی و زندگی میبخشد. انسان باید مثل ابر عمل کند.

482    خَیرُ  ناس  اَن یَـنـفـعَ  الـناس  ای  پـدر        گرنه سنگی, چه حریفی با مَدَر؟

خیر و ناس یعنی بهترین مردم, اَن یعنی کسیکه, ینفعَ یعنی منفعت برساند. در مصراع اول میگوید ای پدر بهترین مردم کسی هست که نفع و سودش بمردم برسد. اگر که ای صیّاد تو سنگ نیستی، چه حریفی با مَدَر. مَدَر یعنی سنگ و کلوخ. حریف معانی مختلف دارد و یکی از معانی حریف هم نشین بودن است. اگر تو سنگ و کلوخ نیستی چرا آمده ای و داری با سنگ و کلوخ زندگی میکنی؟ در اینجا می بینید که مرغ دارد درست میگوید و صیّاد دیگر حرفی ندارد که بزند. بعد که صیّاد جواب میدهد خواهید دید که او کاملا جواب منطقی میدهد..

484    گفت: عقلِ  هـرکـه  را نَـبـوَد  رسـوخ        پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ

صیّاد جواب میدهد و میگوید: عقل هر کس را که نَبوَد رسوخ, رسوخ یعنی نفوذ و راه یافتن. عقل هرکس که راهی پیدا نکند به حقیقت و عالم معنویت، پیش عاقل و یا در نظر یک عاقل مثل سنگ و کلوخ است. این مردم عاقل نیستند و عقلشان رسوخ و نفوذ پیدا نکرده بسوی حقیقت و معنویت. بهمین دلیل بد رفتار هستند و مثل سنگ و کلوخ هستند. اگر که من آمده بودم در جمعیّت و با آنها زندگی میکردم مثل این بود که با یک سنگ و کلوخ دارم زندگی میکنم.

489    خود کلوخ و سنگ  کس  را  ره نـزد        زین کلوخان صد هزار آفت رسد

از کلوخ و سنگ کسی گمراهی ندیده. ره زدن یعنی گمراهی. زین کلوخان یعنی از این مردمیکه عقلشان مثل سنگ و کلوخ است و تو ای مرغ میگوئی من بروم و میان آنها زندگی بکنم، صد آفت بمن میرسد ولی از این سنگ و کلوخی که در این بیابان هست هیچ آفتی به کسی نمیرسد و هیچ زیانی ندارد.

490    گفت مرغش: پس  جـهـاد  آنگه  بـود        کین  چنین  ره زن  میان ره بُـوَد

مرغ جوابش میدهد: جهاد یعنی پیکار و مبارزه میگوید مبارزه وقتی هست که در بین جمعیّت و آن راهزنها باشی و بتوانی با آنهای نا درست مبارزه کنی. وگرنه فرار کردن از آنها که هنری نیست. هنر آنست که با این راه زنان و این گمراه کنندگان زندگی بکنی ولی گمراه نشوی زیرا این چنین ره زنها و گمراه کنندگان در سر راه زندگیت باشد ولی تو اجازه ندهی که آنها تو را گمراه کنند. این هنر است. نه اینکه از این گمراه کنندگان دوری کنی.

491    از  برای  حـفـظ  و  یاری   و  نـبـرد        بـر  ره نـا  آمـِن  آیـد  شیر  مرد 

حفظ در اینجا یعنی پاسداری از شرف و از شأن انسانیّت. یاری یعنی کمک رسانیدن به دیگران. نبرد یعنی پیکارِ با بد رفتاران.  در مصراع دوم، بر ره نا آمِن یعنی غیر امن, شیر مرد کسی هست که برای پاسداری و شرف انسانیت خودش و برای کمک رسانیدن به هم نوع خودش و برای مبارزه کردن با بدیها بیاید در راهی که نا امن است. یعنی به وسط این گمراه کنندگان که زیاد هستند بیاید و آنجا زندگی کند و آنها را از بین ببرد.

492    عـرقِ  مـردی  آنـگـهـی   پـیـدا  شود        کـه  مسـافـر  هـمـره   اَعدا  شود

اعدا یعنی دشمنان, عرق مردی یعنی رگ مردانگی. در نظر بیاورید که سابق بر این وقتیکه این کاروانها راه میافتادند، در راهشان رهزنها بودند و مالشان و ناموسشان و هرچیز قیمتی که داشتند میدزدیدند و بسیاری از وقتها خودشان را هم از بین میبردند. و بعضی اوقات هم مسافری بین این کاروانیان بود که روبرو میشد با این راهزنان. هم ره اعدا شدن یعنی روبرو با دشمنان شدن و در روی دشمن ایستادن. ولی تو فرار کردی و بنابر این تو از این لحاظ رگ مردانگی و یا عِرق مردی نداری. باز ملاحظه کنید این صحبتی که دارد میکند بسیار قاطع و استوار و محکم بنظر میآید. ولی خواهید دید که این صحبت استوار و محکم که مولانا بدهن مخالفش میگذارد می شکند. یعنی این ذهن پویا و آفریننده مولاناست که میتواند این کار ظریف را انجام دهد و اینقدر این سناریوئی که نوشته دو نقش مخالف مناظره کننده را بکوبند همدیگر را و هردو هم بنظر برسند که دارند درست میگویند.

495    گفت  آری  گـر بـود  یـاری  و  زور        تا  بقوّت  بر زند   بر شرّ و شور

صیّاد گفت آری، بله ای مرغ راست میگوئی, باید رفت در راه زندگی با دشمن روبرو شد و او را از بین برد ولی شرطی دارد! گر بوَد یاری و زور، بشرط اینکه دیگران هم همراه او باشند و با او همراهی کنند و زور و قدرت این کار را هم داشته باشد و یک نفری بتنهائی نمیتواند این کار را بکند و همراه میخواهد و زور و قوت هم داشته باشد. تا بقوت بر زند یعنی بتواند با قدرت تمام حمله آوردبر شرّ و شور و آشفتگی و فساد. من در جامعه چنین چیزی را نمی بینم که کسی همراه من باشد، همه فاسد شده اند. هیچ کس همراه من نیست. هیچ کدام عقلشان بحقیقت و معنویّت راه ندارد

496    چون  نـبـاشد  قـوتی   پر  هـیـز  به         در   فرار   لا یُطاق  آســان  بجه

وقتیکه قدرت و قوت نباشد پرهیز و دوری بهتر است. وقتیکه تو قدرتی نداری که آنها را از بین ببری, بنا بر این لازم است که از آنها پرهیز کنی و دور بشوی. در مصراع دوم لایُطاق یعنی آنچه را که طاقتش را نداری. آسان بجه یعنی بآسانی فرار کن. من زوری ندارم که در جامعه این مردم را درستشون بکنم. این صیّاد از این اصطلاح استفاده کرده و میگوید در کاریکه طاقتش را نداری بزودی آن را ترک کن و دور شو.

497    گفت:  صدق  دل   بـبـایـد   کار  را         ورنـه  یـاران  کم  نـیـاید  یار  را

پرنده دارد جواب میدهد به صیّاد. صیّاد گفته بود که من یاری ندارم و کمسی بمن کمکی نمیکند. حالا مرغ دارد باو میگوید که تو صدق دل داشته باش یعنی صادق باش و دلت با زبانت یکی باشد و یک رنگ باش در زندگی و ببین چقدر آدمهای خوب پیدا میشوند. در مصراع دوم میگوید ورنه یاران کم نیاید یار را, یاری که صدیق باشد وصداقت و یک رنگی داشته باشد و ظاهر و باطنش یکی باشد, یار کم نیست و یاری مثل خودش را هم پیدا میکند. تو فرار کردی و از اینها دور شدی.

498    یار  شـو  تا  یار بینی    بــی   عدد         زان که بی  یاران  بمانی بـی مـدد 

تو یار دیگران شو تا دیگران یارت بشوند. تو یار دیگران نمیشوی و میخواهی دیگران یارت بشوند؟ این نمیشود. تو بهانه را بگردن دیگران میاندازی و میگوئی دیگران تقصیر دارند. تو یار نبودی که از دیگران فرار کردی و رفتی. تو یار شو با دیگران, آنوقت بی عدد یعنی بی عدد یار پیدا میکنی. اگر اینکار را نکنی بی یار میمانی و بی یار هم که ماندی بی کمک میمانی. یعنی کسی بدادت نمیرسد.

499    دیو گرگ است و تو همچون یوسفی        دامن   یـعـقـوب  مـگـذار  ای  صَــفی

اشاره باین هست که برادران یوسف از پدرشان یعقوب خواهش کردند که این یوسف را بگذار ما به گردش ببریم, چون حسادت میکردند. بزور اجازه گرفتند و بردندش و انداختنش توی چاه و بعد پیراهنش را خون آلود کردند و به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده. یعقوب گفت عجب گرگی بوده که او را دریده و پیراهنش را ندریده, چطور ممکن است که پیراهنش را ندریده باشد. خُب, حالا مولانا مثال میزند و میگوید آن شیطان صفتان و بد سیرتان و بقول خودش بد خویان در جامعه مثل گرگ هستند و تو هم مثل یوسف هستی، ولی یوسف پدری هم داشت بنام یعقوب و ول کرد دامن یعقوب را و رفت و آنها انداختنش به چاه. تو دامن پدرت را رها مکن. پدرش کی هست؟ پدر تو انسانهای کامل هستند. تو دامن انسانهای کامل را رها مکن و از آنها دوری مکن ای صفی یعنی ای پاک دل. به صیّاد دارد میگوید. البته صیّاد پاک دل نیست ولی یا دیده اید و یا شنیده اید مولانا وقتی با یکی میخواهد حرف بزند؛ خیلی سطحش را به بالا می برد. مرغ باو میگوید ای صفی و ای جوانمرد در صورتیکه او هیچ کدام از اینها نیست. این تعارف کردن در ذهن کلام مولانا هست.

500    گرگ  اغلب آن  گهــی  گیرا  بُــود         کـز رَمه   شیشک   بخود  تـنـها  رود

گیرا بود یعنی گیرنده بود. یعنی شکار میکند. رَمه یعنی گله. شیشک، بره ششماه را میگویند شیشک. بخود تنها رود یعنی با خودش تنها راه برود. در نظر بیاورید که یک گله دارد میرود و یک بچه شش ماه هم در داخل گله دارد میرود. این بچه عقب میافتد. این گله دارد میرود و این بچه هم تنها عقب عقب دارد بدنبال گله میرود. معلوم است وقتیکه این بره شش ماهه عقب عقب دارد میرود گرگ هم وقت پیدا میکند میآید و این بچه بره شش ماهه را میگیرد. وقتیکه در داخل گله باشد خطر کمتر است. تو هم بیا و در جامعه زندگی کن. تو آن شیشکی هستی که از رَمه دور افتاده ای و آن گرگهائی که در کمین هستند در انتظار هستند که تو را از بین ببرند و گمراهت کنند. تو در جامعه گمراه نمیشوی ولی در اینجا گمراه میشوی.

501    آن که سنت با جماعت  ترک  کرد          در چنین مَسبع، نه خون خویش خَورد؟

سنت یعنی آئین و روش. آن کسیکه روش و آئین با جمعیّت را ترک کرد، خیلی پیغام در اینجا هست. ای مردم متحد شوید و متفرق نشوید. در تفرق آسیب است و در تجمع هست که موفقیت هست. آن کسیکه جماعت را ترک کرد در چنین مَسبع یعنی جایگاهی که پُر است از حیوانات وحشی. سَبُع یعنی وحشی و درنده. این دنیای خاکی که پُر است از حیوانات وحشی هست. وقتیکه جماعت را ترک بکند در این دنیائی که پُر است از انسانهای وحشی مانند، هست, مسبع یعنی محل زندگی وحوش, البته در جمعیت سگ و گرگ و شغال نیست، در جمعیت سگ سیرتان هستند گرگ و روباه سیرتان هستند, پس اینجا محل گرگها و روباه ها هست و اگر بروی و خودت را تنها بگذاری آیا اینجا مثل اینکه تو داری خون خودن را میریزی نیست؟ چرا هست. پس برگرد و دست از این تنهائی بردار و بیا در جمعیّت.

512    آنکه تنها در  رهـی او خوش  رود         با  رفــیــقان   سیِرِ  او  صــدتو   شود

صد تو یعنی صد برابر, خُب تو میگوئی که من تنها خوش هستم. ای صیّاد این را بدان, کسیکه در یک راهی تنها میرود و در آن راه تنها احساس خوشی میکند بدان وقتیکه با رفیقان میرود خوشی او صد برابر میشود. پس بنا بر این از این تنهائی دست بر دار.

519     گر نـبـاشـد  یـاری  دیــوار  هــا          کـی   بـر  آیـد   خـانه  و  انــبــار  هـا؟

یک بنا را در نظر بیاورید لا اقل چهارتا دیوار دارد که بهم وصل شده اند و این بنا را درست کرده اند و یا این انبار را درست کرده اند. اگر این دیوارها دست بدست هم ندهند آیا این انبار ساخته میشود؟  خیر چیزی ساخته نمیشود. بنای اجتماع هم وقتی ساخته میشود که آدمها دست بدست همدیگر بدهند مثل اینکه دیوار ها دست بدست هم میدهند و بنا ها ساخته میشود

520    هـر یـکی  دیوار  اگر باشـد  جـدا         سقـف   چون   باشد   مُـعــلق  در هــوا

سقف چون باشد یعنی سقف چگونه باشد. شما میخواهید یک انباری بسازید و سقف هم لازم دارد که بسازید. اول کاری که میکنید باید چهار دیوار را بسازید و به یکدیگر وصل کنید. اگر که چهار دیوار بهم وصل نکنید،  سقف نمیتواند در هوا معلق بماند, بنای اجتماع هم همین طوراست نباید از هم گسست و باید با مردم بود

523    حق ز هر جنسی چو ذوجین آفرید        پس   نـتــایــج شد  ز جـمعـیّـت   پــدیــد

حق اینجا آفریدگار است. ذوجین یعنی نر و ماده. میگوید چرا آفریدگار نر و ماده آفریده؟ برای اینکه اینها با همدیگر زاد و ولد کنند و جمعیت پیدا بشود. پس هدف این ذوج آفریدن این بود که جمعیّت پیدا شود. اگر هدفش جمعیّت نبود فقط نر ها بودند و یا فقط ماده ها بودند. آنوقت که جمعیت پیدا نمیشد. پس هدف آفرینش اینست که جمعیّت باشد.

524    او بگفت و او بگفت او از اهتزاز        بحـثــشان شــد  انـدر ایـن  معـنی  دراز

او بگفت و او بگفت یعنی صیّاد گفت و مرغ گفت و با همدیگر بحث کردند با اهتزاز یعنی با هیجان. خود کلمه اهتزاز یعنی تکان خوردن. مثلاً میگوئیم پرچم در اهتزاز است یعنی دارد تکان میخورد. پس اهتزاز یعنی جنب و جوش و هیجان. هردو اینها با هم با حیجان گفتگو میکردند و بحث آنها بدرازا کشید.

526    بعد از آن گفتش که گندم آن کیست        گفت : امانت از یـتـیـم بی  وصی است

بعد از این بحث و گفتگو مرغ از صیّاد پرسید ای صیّاد این گندمهائیکه در اینجا ریخته ای مال کیست؟ گفت این مال یتیمی هست که قـیّـم ندارد. وصی یعنی سر پرست. یتیم کسی هست که پدر و مادر ندارد و قـیّـم و سر پرستی هم ندارد. گفت این مال من نیست و مال یتیمان هست.

527    مال ایتام است  امانت  پیش  من          زان   کــه   پـنـدارنـد  ما را   مؤ تمـن

گفت این مال یتیمان است و این را امانت گذاشتند پیش من ای مرغ و چرا امانت پیش من گذاشته اند؟ برای اینکه من را آدم مئوتمنی و قابل اطمینانی تشخیص داده اند. این صیّادی که میگوید من از مردم دور شده ام که آلوده به بدیهای مردم نشوم حالا اینجا آشکاران دارد میگوید به مرغ که این دانه ای را که اینجا گذاشته ام مال یتیمی است که سر پرست ندارد و چون من را قابل اطمینان میدانستند این را گذاشته اند پهلوی من. چه کسانی هستند در سر راه زندگی که خودشان را صیّادی نشان میدهند، صیّادی که رهبانیّت اختیار کرده و دوری از مردم را گزینه کرده و تارک دنیا شده برای اینکه من میخواهم پاک بمانم ولی اصلاً ظاهر خودش را هم توجه ندارد. تو اگر راست میگوئی و برای امانت داری آمده ای پس چرا دام گسترده ای؟  چرا دانه ریخته ای, تو از اول کارت ریا و دو روئی بوده است. از اول کارت گول زدن مردم بوده است. تو میگوئی مردم بد هستند که از آنها فرار کرده ای، تو از همه آنها بد تر هستی. تو داری همه را گول میزنی و میگوئی این مال یتیم است پیش من.

528    گفت: من مضطرّم و مجروح حال        هست مردار این زمان  بر من  حلال

مرغ گفت به صیّاد که من درماده ام, مضطرّم یعنی درمانده هستم. من بیچاره و مجروح حال هستم. مردار حیوان مرده است. خُب در اسلام آمده است که خوردن مردار حرام است. ولی اگر که هیچ چیزی گیر نیامد و شما دارید از گرسنگی می میرید آنوقت این مُردار برای شما حلال میشود. بخورید باندازه ای که سیر بشوید و نه بیشتر. همین. این مرغ دارد اشاره به آن میکند و میگوید من درمانده و بیچاره ام و لذا مردار برای من حلال شده است. 

529    هین بدستوری از این گندم  خورم        ای  امـیـن  و   پـارسـا   و   مـحــتـرم

دستوری یعنی اجازه و بمعنی یک دستور نیست. مرغ دارد میگوید ای صیّاد من با اجازه تو  این گندمها را میخورم. ای امین یعنی ای کسیکه میگوئی تو مورد اعتماد هستی و پرهیزکار هستی و محترم هم هستی.

530    گفت:  مُفتیِّ  ضرورت  هم  توئی        بی ضرورت گر خوری، مُجرم  شوی

مفتی یعنی فتوا دهنده و کسیکه دستور دینی صادر میکند. گفت اگر ضرورت دارد که این دانه را بخوری یعنی ناگزیر هستی، مفتی  و فتوا صادر کننده خودت هستی. اگر ضرورت نداشته باشی و بخوری  من دیگر نمیدانم. این مال یتیم است که اینجا گذاشته و اگر بدون ضرورت بخوری خودت هم مجرم خواهی بود و این بخودت مربوط است من مسئولیت قبول نمیکنم. میخواهد بمرغ بگوید که ببین من چه مرد خوبی هستم . چقدر آدم موئتمنی هستم. چقدر آدم درستی هستم, من  مسئولیت قبول نمیکنم. اگر ضرورت دارد که تو اینکار را بکنی خُب بکن و مفتی باش و خودت حکم صادر بکن. اگر هم حکم بی خودی صادر بکنی, خُب مجرمی. با خودت هست.

531    ور ضرورت هست، هم پرهیز به         ور  خوری  باری   ضَـمانِ  آن بـده

ضَمانِ آن بده یعنی عوض آن را بده. این یک اصطلاهی هست که این چیزی را که میخوری هر وقت که توانستی باید بجایش بگذاری و عوضش را میدهی و یا ضمانت کنی

که عوضش را میدهی. گفت ای مرغ تو ببین گفتی که ضرورت هست که این را بخوری، حالا اگر ضرورت هم باشد, نخوری بهتر است. حالا اگر میخواهی بخوری بهر حال، هر وقت که بتوانی باید بجایش پس بدهی.

532    مرغ بس در خود فرو رفت  آن  زمان         توسنش  سر بِستَد  از جـذب  عنان

در خود فرو رفت یعنی با خودش در فکر فرو رفت و فکر میکرد آیا بخورم و یا نخورد، این مال یتیم است. من باید چکار بکنم و تکلیفم چی هست؟ توسن یعنی اسب وحشیست که نمیشود رامش کرد. عنان آن دهنه ای هست که باین اسب بسته شده. حالا اگر گفته شود که این اسب اختیارش را از این عنان بیرون آورده یعنی دیگر اختیار خودش را در دست خودش گرفته. مرغ پیش خودش فکر کرد که بخورم یا نخورم، آن نفس اماره اش که مثل اسب وحشی هست در این مرغ سرش را از عنان در آورد. یعنی دیگه اختیارش را از دست داد و با خود گفت میخورم

533    چون  بخورد  آن گندم  اندر فخ  بماند          چند  او  یاسین  و اَلاَ  نعام  خـواند

فخ یعنی دام. خوردن آن دانه همان و در دام افتادن همان. در دام افتاد. یاسین و الانعام اسم دو سوره در قران است. بعضی ها معتقدند اگر که کسی یاسین را خوانده باشد از بلا ها حفظ میشود. یک عده هم میگویند اگر کسی سوره الانعام را خوانده باشد او هم از بلا ها حفظ خواهد شد. مولانا پیامش اینست که ببینید مردم چه میگویند، آیا اگر کسی این دعا ها را بخواند واقعاً درست میگوید؟ تو وقتی بدام افتادی دیگر خواندن دعا و یا دعا ها فایده ندارد. تو از اول می بایستی اگر بدعا خواندن معتقد هستی لا اقل از اول باید میخواندی که تو را حفظ کند و حالا که در دام افتاده ای چه فایده دارد, حالا دیگر کار از کار گذشته. خیلی از ما ها کسانی هستیم که خودمان را راضی میکنیم که دست با اعمالی بزنیم که این نفس اماره خودمان بما حکم میکند و وقتی به عاقبت بد اعمال خودمان گرفتار میشویم دست بدعا کردن بر میداریم. دیگه فایده ندارد.

534    بعدِ درماندن چه افسوس و چه آه؟        پیش  از آن بایست  ایـن  دودِ  سیاه

این آهی که از دل سوخته ات دارد بیرون میآید و هرچه که بسوزد دود دارد و دلت سوخته و دود دلت را بیرون آورده، دیگر فائیده ای ندارد. باید پیش از اینکه این کار را کردی  فکرش را میکردی. نه آنوقتیکه آن اسب وحشی اماره ات سرش را از عنان باز گرفت  و دیگر نمیتوانی جلو او را بگیری نه حالا.

535    آن زمان که حرص جونبید وهوس        آن زمان میگو که ای  فریاد  رس

وقتیکه حرصت دارد می جنبد و یا وقتیکه حوست دارد تو را کور میکند, آنوقت بگو ای فریاد رس! کجا هستی؟ بیا و به فریاد من برس. صیاد دیگر گوشش نمی شنود و میگوید من قبلاً گفته بودم که حرص و هوس را بکناری بگذار و باو اجازه نده که تو را به بی راهه بکشد.

Loading

15.6 صیّاد و مرغ قسمت اول

تفسیر      :

بحث اول این قسمت همانطور که تیتر این قسمت میگوید بحث صیّاد و مرغ است. در مثنوی که بحق گفته شده که از ژرف ترین و شیرین ترین مباحثیست که مولانا در مثنوی خودش پیسش کشیده است. داستانیست خیلی مفصل و بهمین علت ما در سه قسمت در باره آن صحبت میکنیم و تفسیر میکنیم. در این قسمت بخش اول آن را مورد بحث و تفسیر قرار میدهیم. محور اصلی مطلب در این داستان کلِ مطلب عُزلت و صحبت است و عُزلت بمعنی تنهائی گزیدن و گوشه نشینی کردن است. بر عکسش صحبت بمعنای هم نشینی کردن است. این دو رفتار متضاد هم همیشه در طول تاریخ بین مردم مورد بحث بوده و برای همین هست که مولانا در مثنوی این را مطرح کرده است. وقتیکه گوشه نشینی و یا عزلت میگزینی شرائط و آدابی دارد. بطور خیلی خلاصه یعنی کم خوردن و کم خوابیدن, تنهائی, سکوت و در باره حقیقت اندیشیدن و از این قبیل رفتار هاست برای پاکیزه ساختن نفس و تکامل بخشیدن نفس. ولی وقتیکه صحبت میگوئیم برعکس در دل اجتماع رفتن و با هر گونه مردمی نشست و بر خاست کردن و آلوده نشدن است. این صحبت هم مثل عُزلت شرائطی دارد. ممکن است با آ شخصی را که بهم نشینی انتخاب میکند, شخص یا اشخاصی باشند که بالا تر از مرتبه خودش باشند، یا برابر مرتبه خودش باشند و یا پائین تر از مرتبه خودش باشند. شرائط اینست که اگر هم نشینش را و یا کسانیکه بالا تر از مرتبه خودش هستند باید حرمت و اعتبار آنها را نگه بدارد. اگر هم نشینش کسانی از نظر مرتبه برابرخودشان هستند, باید مروت را در نظر داشته باشد. اگر هم نشینش با کس و یا کسانیکه پائین تر از خودش هستند بایستی که شفقت را رعایت بکند. بنا بر این اینها از اصولیست که در صحبت حتماً باید بکار گرفته بشود. اما در این بحث این مسئله پیش میآید که آیا براستی کدام یکی از این رفتار ها بر دیگری برتری دارد؟ آیا برای پاکیزه ساختن نفس و تعالی بخشیدن به روان باید عُزلت گزیتی کرد و یا صحبت. اگر این عُزلت و گوشه نشینی تمام عمر باشد, آنوقت مثل تارک دنیا ها و راهبان میشود که بآن رهبانیّت میگویند. و این رَهبانیّت برای کسانیکه تمام عمر دور از مردم هستند و در کوه ها و صومعه ها ساخته اند و آنجا ها زندگی میکنند و ازش بیرون نمی آیند و اینها دنیا را ترک کرده اند و اینها را تارک دنیا میگویند. این رَهبانیت در بیشتر ادیان و مذاهب پسندیده نیست و مردم بازداشته شده اند از این موضوع.

اما این سئوال پیش میآید که مولانا کدام یک را ترجیح میدهد؟ عُزلت را بر صحبت و یا صحبت را بر عُزلت.  وقتی مثنوی را  بر رسی میکنیم می بینیم که مولانا هیچ وقت بطور قاطع نظری در این باره ندارد که یعنی قطعاً گوشه نشینی را بر هم نشینی ترجیح میدهد و یا برعکس هم نشینی بر گوشه نشینی را. ولی وقتی نظر خودش را بر رسی میکنیم می بینیم که طرفدار هم نشینی و صحبت است یعنی رفتن با مردم و در دل اجتماع زندگی کردن و آلوده نشدن است. با هر گونه شخصی مراوده و رفت و آمد داشتن و خود را خفظ کردن. وگرنه اگر قرار باشد که یکی از مردم ببّرد و دور از مردم زندگی بکند چه برای همه عمر و چه موقت, خُب این هنری نیست که خودش را با فاصله نگه دارد و در این جامعه آلوده نشست و بر خواست بکند ولی آلوده نشود. این نظر کلی مولاناست.

در این داستان که نمادین و سمبولیک هست همیشه میدانید که مولانا یک شخصیّت می آفریند و دو رفتار متضاد باینها میدهد و اینها با همدیگر مناظره میکنند که دارای شخصیّت های مثبت و منفی هستند. اما باز همانگونه که آشنا هستید در بیشتر چنین داستانهائی, این شخصیّتهای مثبت و منفی جای خودشان را عوض میکنند. مثلا در یک جای داستان  می بینید که آن شخصیّتی که بار مثبت داشت منفی میشود و یا بر عکس آن شخصیّتی که بار منفی داشت مثبت می شود. من جمله در این داستان. صیّاد نقش پرستاران گوشه دنشینی با عزلت را بازی میکند ولی همین صیّاد در مسیر این داستان که خواهید دید، درست میشود مثل این زاهدان دروغین و ریائی که باعث گول زدن و فریب مردم میشوند و بار مثبتش تبدیل به بار منفی میشود. این یک روشی هست که در داستانهای کنونی هم که امروزه می نویسند, شخصیّتها خودشان را در طول مسیر داستان عوض میکنند. اما مرغ در اینجا بر عکس طرفدار هم نشینی و در بین مردم بودن و یا طرفدار صحبت هست. حالا با این مقدمه مختصر ابیات را میخوانیم و تفسیر میکنیم.

435    رفت مرغی در میان   مرغزار        بود   آنجا   دام   از بهرِ  شکار

مرغزار آن قسمتی از دشت و یا صحرائیست که علف و یا چمن خودرو بدون اینکه بکارند

در آنجا روئیده میشود و حتی ممکن است که درختچه هائی هم داشته باشد. پرنده ای سوی

مرغزاری که در آنجا صیّاد برای شکار دام گسترده بود روان میشود

436    دانه    چندی   نهاده  بر  زمین         و آن صیاد آنجا نشسته در کمین

آن صیّاد چند دانه در دام افکنده بود و بانتظار شکار نشسته بود که مرغ بیچاره ای بدام بیفتد و او بهره ببرد.

437    خویشتن پیچیده در برگ و گیاه         تا  در افتد  صید  بیچاره  ز راه

صیّاد خودش را در برگ و گیاه پیچیده بود برای مخفی کردن خودش و بامید اینکه یک مرغ بیچاره ای در افتد ز راه. این جمله در افتد ز راه یک اصطلاح است و یعنی گمراه شدن. در افتد ز راه یعنی گمراه شدن.

438    مرغک آمد سویِ اوازنا شناخت       پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

مرغک یعنی یک مرغ حقیر بیچاره. ناشناخت یعنی نا دانسته. طواف کردن یعنی دور زدن. مرد در اینجا صیّاد است. میگوید آن پرنده حقیر بیچاره, نا دانسته جلو رفت و دور این دام و صیّاد طوافی کرد و به سرعت فرود آمد.

439    گفت او را: کیستی تو سبز پوش        در بیابان  در میان  این  وحوش

دارد از این صیّادی که خودش را با شاخ و برگ سبز خودش را مخفی کرده می پرسد که تو کی هستی که در این بیابان که پُر از حیوانات وحشی هست داری زندگی میکنی.؟ وحوش جمع کلمه وحشی هست.

440    گفت: مردِ  زاهدم  من، مـنـقطع        با  گـیـاهی  گشتـم  اینجا  مُقـتـنـع  

صیّاد جواب داد که من یک مرد پرهیزکار و پارسا هستم. مُنقطع از قطع کردن است و من خودم را از دنیا قطع ارتباط کرده ام و خودم را در اینجا پنهان نموده ام و با گیاهی در اینجا زندگی کردن قانع شدم. مقتنع یعنی قناعت کردن و قانع شدن.  گفتیم که این نقشش اینست که طرفداری بکند از این روحانیّت.

441    زهد و تقوا را گزیدم دین و کیش        زان که میدیدم اجل را پیش خویش

زهد بمعنی پارسائی است, و تقوا بمعنی پرهیزکاریست و هردو یک معنی میدهد. کیش هم

بمعنی آئین و روش است. اجل را پیش خویش میدیدم یعنی اجل را نزدیک خویش میدیدم و تصمیم گرفتم که قطع دنیا بکنم و بیایم در اینجا زندگی بکنم و سعی بکنم که آلوده نشوم.

442    مرگِ همسایه مرا  واعظ  شده         کسب و دکان  مرا  بر هم  زده

واعظ کسی هست که وضع میکند و وضع بمعنی پند و اندرز دادن است. وقتیکه دیدم همسایه من مُرد، مرد همسایه بمن درس داد و من پند و اندرز گرفتم از این مرد همسایه مثل اینکه واعظی دارد وضع میکند, بمن پند داد لذا من زنگیم را بهم زدم و کسب و دکان خود را همه بهم زدم و آمدم در اینجا گوشه عُزلت را انتخاب کردم.

443    چون بآخِـر فرد  خواهم  ماندن        خُــو نباید کرد با هر مرد و زن

چون بآخر یعنی در پایان عمر, فرد خواهم ماندن یعنی تنها خواهم ماند. خو یعنی اُنس الفت گرفتن. لذا با هر مرد و زنی نباید خو و الفت گرفت.

444    رو بخواهم کرد آخر  در  لحد        آن  به  آید  که  کـنـم  خـو  با  اَحَـد

لَحَد یعنی گور. چونکه در آخر سر جایگاه من گور است پس باید خو و الفت من با اَحَد باشد. در اینجا اَحَد یعنی خداوند یکتا.

447    رو  بخاک  آریم کز وی  رسته  ایم        دل چـرا در بی وفایان بسته ایم؟

صیّاد ادامه سخن میدهد ولی در حقیقت این مولاناست که صحبت را به زبان صیّاد میگذارد. مولانا هم خودش از داستان خارج میشود و پس از گفتن چند بیت فوق وارد حرفهای متعال خودش میشود. در بیت فوق میگوید که ما از خاک بوجود آمده ایم, کز وی رسته ایم, وی اشاره است به خاک. از خاک بوجود آمده ایم و بخاک هم بر میگردیم، بنا بر این از اول بهتر اینست که رو بخاک بیاوریم. در مصراع دوم, این بی وفایان چیزهای نا پایدار این دنیا هستند. میگوید چرا باید دل ببندیم باین چیزهای موقتی نا پایدار زود گذر؟. من به آن مبدأ آفرینش خو و الفت میگیرم که هیچ وقت از بین نمیرود و زود گذر هم نیست و بی وفا هم نیست.

448    جَدّ و خویشان نمان قدیمی چار طبع        ما به خویشی عاریت بستیم طَمعَ

جَدّ و خویشان نمان یعنی جد و قوم و خویشان ما. جد و خویشان ما قدیمی و دیرینه، چار طبع بودند یعنی از آب و باد و خاک و آتش بودند و ما هم از این عناصر چهارگانه بوجود آمده ایم. پس اگر میپرسند جدّ تو کیست؟ خواهم گفت جدّ من این عناصر چهارگانه هستند ما به خویشی, یعنی یک خویشاوند, عاریت یعنی موقتی, طَع یعنی طَمَع. ما جدمان و یا نیاکانمان آن عناصر چهارگانه یعنی آب و باد و خاک و آتش آن المنتهائی هستند که همیشه هستند ولی ما آنها را فراموش کرده ایم و دل بسته ایم به چیزهای عاریه و موقتی و طمع هم به آنها میورزیم.

449    سالها  هـم  صحبتیّ  و  هـمـدمی        با  عناصِر  داشت   جسمِ   آدمی

چیزیکه داروین 150 سال پیش میگوید، مولانا 800 سال پیش میگوید. وقتیکه داروین میخواهد بگوید این تکامل را از کجا شروع میکنیم، مولانا از خاک  و از جماد شروع میکند و بعد میگوید: از جمادی مردم و نامی شدم, یعنی گیاه شدم, جماد که نمو نمیکند ولی گیاه نمو میکند، حالا همین را مولانا میگوید, سالها، مدتهای زیادی قبل از اینکه آدم بوجود بیاید این عناصر چهارگانه بودند. این ها همدم و هم صحبت ما و هم نشین ما بودند. آن هم نشینهای آدمی همان عناصر چهارگانه است.

450    روح او خود از نفوس و از عقول        روح اصول خویش را کرده نکول

روح یعنی روانش, نفوس جمع نفس است و نفس بمعنی ذات و اصل و ماهیّت پاک است. برای اینکه این عناصر چهارگانه هیچ آلودگی ندارند و از هر زشتی و نا درستی پاک هستند. بنا بر این این نفوس پاک در این چهار عنصر وجود دارد. عقول جمع عقل است. از خرد های نورانی بدن ما دو قسمت دارد. یک قسمت جسم است و این جسم از عناصر چهارگانه ساخته شده, و یک قسمت روان و روح است که از خِردهای نورانی است و هیچ کدام از اینها آلودگی ندارند. حالا این دوتا شدیم ما و ما شروع کرده ایم به آلوده شدن و آن اصل خودمان را فراموش کرده ایم. حتی روح خودمان اصولش را که یک خردِ نورانی هست و نورانیّت داشته, این را نکول کرده. نکول کردن یعنی فراموش کردن و وازدن و خود داری کردن. اینجا فراموش کردن است.  

451    از نفوس و  از عقولِ  پُر صـفـا        نامه  میآید  بجان  کای  بی وفا

452    یارَکـــانِ  پـنـج  روزه   یـافـتـی        روُ  ز  یارانِ  کُهـن  بــر تافتی؟

از نفسها و از عقلها و از زادها و سرشتهای پاک که آن عناصر بودند و از عقلهای نورانی و شکوهمندِ با صفا، حالا سوی ما نامه میآید. منظور نامه ای که ما میدانیم نیست، بلکه این یک پیامیست. اینها دارند برای ما پیام میفرستند. کای بی وفا یعنی ای آدم بی وفا. تو ما را گذاشتی و به چیزهای زودگذر آلوده کننده دل بستی؟ ای بیوفا.  یارکان پنج روزه یافتی؟ کاف یارک  بمعنای تقصیر است یعنی یارک و دوست حقیر. حالا جمعش میشود یارکان. پس سه قسمت را در نظر میگیریم. یار ک آن. یار بمعنای دوست و کاف علامت محقر و کوچک است و آن هم علامت جمع است. تو رفتی و این یارکان و دوستان حقیر پنج روزه را گرفتی؟ این یاران پست کی ها هستند؟ آن مالها و آن مقامها و آن چیزهای آلوده شده و آلوده کننده و تنها، اینها هستند آن یارکان بی وفای تو. بعد رو به یاران کهن که ما بودیم آن یارانِ کهن، ما آن اصلهای نورانی بودیم! تو از ما رو بر تافتی، یعنی رو بر گرداندی و رفتی بسوی نا پاکان.در اینجا مولانا دارد حرفهای متعال خودش را میزند و هرگز این سخن صیّاد نیست و مولانا این سخنان را بزبان صیّاد بما میگوید. از اینجا به بعد هم سخنانی که صیّاد میگوید سخن خودش نیست، بلکه آنچه که صیّاد میگوید سخنان مولاناست که بزبان صیّاد میگذارد.

453    کودکان گر چه که در بازی خوشند        شب  کشانشان  سوی خانه  میکشند

کشانشان یعنی آنها را کشان کشان بسوی خانه میکشند. مثال میزند. بعنوان مثال کودکان را در نظر بگیرید که مشغول بازی کردن هستند. اگر چه که در بازی سرگرم و خوش هستند ولی شب که میشود پدر و مادرشان میآیند و این کودکان گرم بازی را از بازی باز میدارند و کشان کشان آنها را به زور بطرف خانه میبرند.

454    شد برهنه وقت بازی طفلِ خُرد        دزد  از  نا گـه  قبا  و کفش  بُرد

طفل خورد یعنی طفل خرد سال.  از ناگه یعنی از کمینگاه ناگه. برای اینکه دزد همیشه خودش را کمین میکند و پشت چیزی خودش را مخفی میکند. کودکان که سر گرم بازی شدند، لباسهایشان را کندند که بیشتر و بهتر بتوانند بازی کنند. دزد که کمین کرده بود آنها را, ناگهان آمد و لباس و کفش آنها را دزدید و بُرد.

455    آنچنان گرم او به بازی در فتاد        کآن کلاه  و پیروهن  رفتش ز یاد

گرم اینجا یعنی سر گرم. او ضمیریست که اشاره به کودک خرد سال است. آنچنان سر گرم بازی بود آن کودک خُرد سال که اصلا فراموش کرده بود که کفش و کلاهی هم دارد. برای اینکه همه حواسش به آن بازی بود و این بهترین موقع هست که دزد از موقعیّت سوء استفاده بکند از این بی خبری کودک و حمله کند و چیزهایش را رببرد.

456    شد شب و بازیّ او شد بی مدد        رو ندارد کـــو سوی  خانه  رود

بازی او شد بی مدد یعنی بچه ها همه رفتند برای اینکه هر بچه ای را پدر و مادرش بردند بخانه هایشان ولی این بچه تنها ماند. بی مدد شد یعنی بی کمک شد. حالا خجالت میکشد که بخانه بر گردد. چرا خجالت میکشد که بخانه بر گردد! علتش اینست که لباسهایش را دزد برده است. از اول قرار شد که این داستان سمبولیک باشد. ما همه کودکانی هستیم که در این صحنه این روزگار ببازی مشغول هستیم. هرکاری که مشغول آن هستیم، اصلش اینست که داریم بازی میکنیم. چنان باین بازی مشغول شده ایم که کفش و کلاه خودمان را فراموش کرده ایم. چنان به بازی مشغول شده ایم که اصلیت خودمان را از یاد برده ایم. جسم ما اصلش از کجا بود، روح ما اصلش از کجا بود. اینها را فراموش کردیم و فقط سرگرم بازی هستیم. وقتیکه این بازی به پایان میرسد بجز ندامت و پشیمانی و خجالت چیز دیگری نسیب ما نمیشود. وقتیکه میگوید شب شد یعنی عمرم تمام شد, و در پایان عمر فقط پشیمانی و ندامت نسیب ما میشود. در بین ما کسانی هستند که دارند بازی میکنند و واقعا زورشان هم بدیگران میرسد. ولی بیشتر ما ها در ضمن اینکه داریم بازی میکنیم نه سودمان بلکه زیانمان دارد بدیگران میرسد. برای اینکه می پنداریم سود ما در زیان دیگران است و متاسفانه این طبع کلی بشر است. اگر که میخواهد سود ببرد بایستیکه این کالائی را که دارد میفروشد، قیمتش را از حد خود بالاتر ببرد و یا تقلب بکند و جنس نا مرغوب بکار ببرد یا اینکه کم بفروشد و با این زیانهائی که بمردم وارد میکند خودش سود ببرد. در ضمن این بازی این چیزها برای بیشتر ما هست ولی استثنا هم دارد. کسانی هستند که باجتماع خودشان خدمت هم میکنند. در این بازی درست است که سر گرم شده اند و اصل خودشان را فراموش کرده اند ولی همه این کار ها که میشود و نتیجه اش را نگاه می کنید، یک سودی هم بدیگران رسانیده اند و کمکی هم بدیگران کرده اند و نجات و رهائی هم بدیگران داده اند. متاسفانه این گونه افراد زیاد نیستند نسبت به افرادی که در جامعه هستند. مولانا از این مثل کوتاه نتیجه میگیرد که ما یکی یکی عمرمان تمام میشود و شب برای ما فرا میرسد و باید بخانه مان بر گردیم. خانه مان همان آرامگاهمان هست که همیشه باید در آن پناه بگیریم. وقتیکه تنها شدیم کسی نمی آید در آن آرامگاه و فقط ما هستیم. با ندامت و پشیمانی در آن روزهای آخر عمر، آن کارهائی که کردم! چرا کردم؟ کارهائی که باید میکردم نکردم ولی حالا دیگر شب شده, یعنی عمر بپایان رسیده و ندامت و پشیمانی دیگر سودی ندارد. آن دزدی که میآید و کفش و کلاه کودکان را می دزدد از نظر سمبولیک این کی هست. گفتیم تمام این داستان سمبولیک است. او جزو کسانی هست که دزد اخلاق هستند. کسانی هستند که دزد باور مندی و معرفت هستند. کسانی هستند که دزد نیک اندیشی هستند و آن رفتار و اخلاق نیک و معنویت را از ما میدزدند و ما آنچنان سر گرم بازی هستیم که متوجه نیستیم

که چه چیزهای ارزشمندی را از دست داده ایم. پس باید مواظب بود و بهوش بود و به هر دستی نباید داد دست.

ای بسا ابلیس آدم رو که هست      پس بهر دستی نباید داد دست.

457    نَی  شنیدی  انّما  الدنیا  لَعب ؟         باد دادی رخت و گشتی مُرتعب

نَی شنیدی یعنی مگر نشنیدی, آیا نشنیدی. انّما یعنی بدرستیکه, الدنیا یعنی این محیطی که ما در آن زندگی میکنیم. لَعب است یعنی بازیچه است. انما الدنیا لعب سخنیست از خداوند در کتابهای آسمانی. مولانا میگوید آیا نشنیدی که دنیا یک بازیچه و یک سرگرمیی بیش نیست؟ رخت بمعنای مطاع و وسایل زندگیست و هرچه را که داری. مرتعب یعنی ترسناک و از کلمه رُبع است. کی این ربُع و وحشت میشود؟ وقتیکه روز میرود و شب میآید. روز عمر میرود و شب مرگ فرا میرسد, آنوقت ترسناک میشود و وحشت میکنی که چکارهائی بود که کردم و چکارهائی بود که می باید میکردم و نکردم. آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. میگوید آیا نشنیدی که کل دنیا یک سرگرمیی بیش نیست و آنچه دارائی داشتی از دست دادی و به ترس و وحشت افتادی.

458    پیش از آنکه شب شود جامه بجو       روز را ضایع مکـن درگفت و گو

پیش از اینکه شب شود، بر میگردد باین که اینها روز مشغول بازی بودند و لباسهایشان را کنده بودند و دزد آمد و جامه هایشان را بُرد. شب که شد دیدند که لباسهایشان را دزد برده. اینها آنقدر گرم بازی کردن بودند که در طول روز متوجه نشده بودند که دزد آمد و لباسهایشان را بُرده. پیش از آنکه شب شود یعنی پیش از آنکه عمرت بآخر برسد و روز عمرت تمام بشود جامه ات را جستجو کن یعنی آنچه را که از دست دادی برو بدنبالش و ببین چه چیز ها را از دست داده ای. ای کودک!, لباس و کفش و کلاهت را از دست داده ای برو ببین کجاست و کی برده.ای کودک سیرنان و ای بزرگ سالانِ کودک صفت, پیش از اینکه عمرتان به پایان برسد و پیش از اینکه روزگارتان شب شود و روز عمرتان به شب عمرتان برسد ببینید که این جامه هائیکه از دست داده اید کجا دوباره بدست بیاورید. اگر معنویت را از دست داده اید دوباره بدست بیاورید. اخلاقتان را از دست داده اید, رفتارتان را عوض کنید. و اگر روش نیکتان را از دست داده اید, آن را تبدیل کنید بصورت اولیه. پیش از اینکه مرگتان فرا برسد و تا مهلت دارید. ولی ما معمولاً این کار را نمیکنیم. روز را ضایع مکن، روز یعنی آن عمر را در بحث و جدال ضایع مکن.

459    من بصحرا خلوتی بگزیده  ام        خلق را من دزد  جامه  دیده  ام

تا اینجا مولانا مشغول حرفهای متعالی خودش بود و بدهن صیّاد میگذاشت. دوباره بر میگردد و حرفهای صیّاد را بدهن صیاد میگذارد. صیّاد داشت با آن مرغیکه فرود آمده بود حرف میزد. مرغ به صیّاد میگفت که تو بی خود آمده ای باینجا و عزلت گرفته ای و نباید این کار را میکردی و حالا صیاد دارد از خلوت گزیدن و گوشه نشین شدن خودش دفاع میکند. صیّاد سمبل گوشه نشینان بود و طرفداری میکرد از مردم بُریدن و تنهائی گزیدن. میگوید اگر بروم داخل مردم، مردم هرچه را دارم از من میدزدند و مردم بد هستند. بنا بر این از آنها بریده ام و باینجا پناه آورده ام.  ببینید در اینجا برای پرنده, مردم را دزد اخلاق و رفتار قرار میدهد و اینجاست که شخصیّت دارد جای خودش را عوض میکند. یعنی این مثبت دارد منفی میشود. شخصیت صیّاد مثبت بود و میخواست پارسا بشود و پرهیزکار بشود و از هر بدی گوشه گرفت. حالا اگر این حرفها را مثبت بگیریم, حالا دارد حرفهائی میزند که خودش را جوری نشان بدهد که پرنده را گول بزند و بدام اسیر کند. میگوید همه بد هستند و اگر وسط مردم بروم همه چیز من را از بین میبرند. خودش را خوب نشان میدهد و همه را بد نشان میدهد. این اولین قدم در فریب دادن است. او که شخصیّت مثبت دارد منفی میشود و خودش را عوض میکند.

460    نیم  عمر  از  آرزوی  دلستان        نیم عمر از غصّه  های دشمنان  

به پرنده میگوید ای پرنده ایکه بمن میگوئی چرا گوشه نشینی انتخاب کردم, من نمیخواهم بیایم در بین مردم. نصف عمرم در آرزوی رسیدن به دلبران و معشوقان گذشت. نصف عمرم هم از غصه هائیکه از دست دشمنان خورده ام گذشت. دیگر چیزی برای من باقی نمی ماند. وسط مردم بیایم عاشق میشوم به خیلی چیزها. منکه نصف عمرم در آرزوی رسیدن به معشوقه هایم گذشته و نصف دیگر هم در اثر اذیّت و آزار دشمنان گذشته, حالا آمده ام و در این صحرا و یا بیابان گوشه نشینی را انتخاب کرده ام. صیّاد دارد خودش را پاک و منزه نشان میدهد . همه کسان دیگر را مقصر نشان میدهد که این پرنده را گول بزند.

461   جُبّه را برد آن، کُله را این ببرد       غرق بازی گشته ما چون طفل خُرد  

جُبه یعنی قبا و لباس, آن و این کی ها هستند؟ آن یکی لباسهایم را برد و این یکی کلاهم و کفشم  را برد. میگوید ما مثل بچه ها مشغول بازی شدیم و مثل بچه های کوچک شدیم و دزد آمد هرچه را که داشتیم بُرد. ای پرنده من باین دلیل آمدم در اینجا زندگی میکنم.

462    نک شبانگاه  اجل نزدیک  شد        خَلِّ  هذا  اللّعب،  بَسَّک، لا تَعُد 

نک یعنی اینک, شبانگاه اجل یعنی مرگ شب مانند نزدیک شد و فرا رسید. خــلّ از مصدر خالی شدن و تخلیه است و یعنی رها شو و خالی کن, هذا یعنی این, لعب یعنی بازی را, بَسَک این کلمه جالبیست و یعنی بس است تو را, جالبیش اینکه کلمه بس فارسیست و کافش ضمیر عربی است و یعنی تو را, بَسَک یعنی بس است تو را, لا تعُد یعنی عودت نکن و بر نگرد. مصراع دوم یعنی ترک کن خودت را از اینها و بر نگرد بطرف آنها و برای همیشه خودت را رها کن از این نا درستیها. این صیّاد دارد از نظر تارکان دنیا نگاه میکند و این حرفها را به پرنده میزند، در واقع دارد از تارکان دنیا دفاع میکند یعنی تارکان دنیا خوب کاری میکنند که این کار را میکنند.

463    هین! سوارِ توبه شو، در دزد رس        جامه ها از دزد بتان باز پس

کلمه توبه یعنی پشیمان شدن. مولانا میگوید پشیمان شو از آن کارهائیکه در گزشته کرده ای و بسرعت برو بجای اینکه سوار اسب بشوی سوار توبه بشو و بسرعت برو بکسانیکه معنویت تو را برده اند, اخلاق و رفتار نیک تو را برده اندّ دوباره از آنها پش بگیر و باز ستان و برگرد بآن وضع اولی خودت.

464    مرکب توبه عجایب مرکب است        بر فلک تازد به یک لحطه ز پست

مرکب آن چیزی هست که سوارش میشوید. حالا اسب باشد, اتو موبیل باشد, یا قاطر و الاغ باشد. حالا اینجا مرکب توبه است و میگوید سوار توبه بشو و میگوید عجب مرکبیست این. این آینقدر عجیب است که از این زمین پست تو را به بلند آسمان می برد. میگوید در یک لحظه از زمین  بر فلک می تازد. یا اینکه از این زمین پست در یک لحظه این مرکب به آسمان برین میتواند سفر کند. یعنی چی؟ یعنی دارد تو را بلند میکند و به اوج میرساند اگر که توبه ات راست باشد. تو را به آسمان حقیقت و آسمان نورانیّت و آسمان اخلا قیّت میرساند. خیلی هم سریع تو را میرساند.

465    لیک مرکب را نگه  میدار از آن        کو  بدزدید  آن  قبایت  را  نهان

ای کسیکه سوار مرکب توبه میشوی مواظب باش آن دزده هنوز هست. آن دزده که قبایت را دزدید ممکن است مرکبت را هم بدزدد. یعنی توبه تو را هم میدزدد. درمصراع اول کلمه آن بر میگردد به نفس اماره. آن خواهشهای ناروای دلت ممکن است که مرکب توبه تو را از رفتن نگه بدارد. هر لحظه ممکن است تو را گول بزند و تو را بر گرداند. مواظب باش نبادا بآن توجه بکنی.

466    تـا ندزدد مـَرکبـت را نِـیـز  هم        پاس دار این مرکبت  را دم  بدم

پاس دار یعنی مواظبت کن لحظه به لحظه مواظب باش. همین که سوار مرکب توبه شدی کار تمام نشد. مواظب باش این مرکبت را هم ندزدد.

Loading

14.6 نیست جنسیّت بصورت

تفسیر   :

مولانا در دو قسمت قبل مسئله هم نشینی و هم دمی را مطرح کرد و گفت که کسانیکه با هم تجانس روحی دارند یعنی روحشان هم سنخ هست, اینها بسوی هم جذب میشوند و الحق در این باره در دو قسمت گذشته بزیبا ترین بیانی حق مطلب را ادا کرد, برای اینکه جنسیت در دو شخص وقتی اتفاق میافتد چیز عجیبیست. میگوید

                                     ناریان را مر ناریان جاذب است       

نار بمعنی آتش است و ناریان یعنی دوزخیان. در مصراع اول میگوید دو تا آدم دوزخی نا خودآکاه بهم کشیده میشوند. هر وقت صحبت از دوزخ و یا بهشت شده متذکر شده ایم که دوزخ یا بهشت در درون ما و شماست و جائی دیگر سراغش را نگیرید. این ما هستیم که در درون خودمان دوزخ را می آفرینیم و تا آخر عمر در این آتش دوزخی که خودمان آفریده ایم می سوزیم و در اصل این ما هستیم که بهشت را در درون خودمان می آفرینیم و تا آخر عمر در این بهشتی که آفزیده ایم در آرامش زندگی میکنیم و این دوزخ و بهشت دست خودمان هست. هیچ وقت نمیشود کسیکه بهشت درون دارد به سوی کسیکه جهنم درون دارد کشیده شود. این ساده ترین مثالیست که مولانا میزند برای مفهوم جنسیّت.

 در یک جائی میگوید که این کینه یک غده سرطانیست و این را با خودتان حمل نکنید. بلکه از خودتان بدور نگه بدارید. این کینه توزی یک بیماری درونیست و بهر بدی و دلیلی که شخص بشما کردهّ فقط در مقابلش یک راه هست و آنهم بخشش است و هیچ راه دیگری نیست. و اگر آن بخشش نباشد آنوقت جای آن بخشش را کینه پُر میکند و این کینه مولانا میگوید که جهنم درون است. حالا اگر که نمیتوانید این کینه را از خودتان بیرون کنید پس آماده باشید که تا آخر عمر بسوزید و اگر آرامش میخواهید پس سعی کنید که ببخشید و بمحض اینکه بخشیدید کینه از وجودتان بیرون میرود.

             اصل کینه دوزخ است و کین تو         جزو آن کل است و خصم دین تو

میدانید که جزو همیشه جذب کل میشود. کل جهنم آن کینه است و در درون توست. تو که کینه توز هستی جزوی از آن جهنم هستی, جزو هم کشیده میشود بسوی کل. بنابر این تو خواه ناخواه کشیده میشوی بسوی آن آتش کینه که باید بسوزی.

              چونکه جزو دوزخی پس هوشدار         جزو سوی کل خود گیرد قرار

چونکه تو کینه توز هستی و آتش درون داری پس حواست جمع باشد. تو جزو هستی و کشیده میشوی و میروی بسوی کل. کشیده میشوی بسوی جهنم. جهنمی که در درون آدمهاست. جهنمی ها با هم کشیده میشوند و با هم جمع میشوند:

         تـــلـخ  با  تـلخـان یقین  ملـحق  شـــود         کی دم  باطن قرین  حق  شود

تلخ چه تلخیست؟ بعضی از آدمها اصولا تلخ هستند بدون اینکه منظور بدی داشته باشند بگونه ای با شما صحبت میکنند که شما را آزرده میکنند. میگویند اینها وجودشان تلخ است. تحمل این آدمها خیلی مُشکل است, آنها هیچ نظر خاصی ندارند ولی تربیتشان طوری هست که اینگونه صحبت میکنند و طرف را می آزارند. هیچ وقت باطن قرین و نزدیک حقیقت نمیشود و باطن و حقیقت ضد هم هستند. نمیشود که باطن برود نزدیک حقیقت. وقتیکه میگوئیم یک عده دور هم جمع شدند، اگر دقت کنید و یکی از آنها را بشناسید, بقیه هم همانگونه هستند. یا باطلان هستند که دور هم جمع شدند و یا حقیقت جویانند که دور هم جمع شده اند. وگرنه غیر ممکن بود که بتوانند و دور هم باشند. اصل جنسّت این است. اگر که جنسیّت نباشه دور هم جمع بشوند, این جمع شدن پایدار نیست.

             گر به هامان مایلی هامانی همان        گر به  موسی  مایـلی  سبحانیی

هامان وزیر بسیار حیله گر فرعون بود و در یک روز دستور داد هزاران نوزاد بنی اسرائیل را کشتند. برای اینکه گفته شده بود که بین این بنی اسرائیل کسی متولد میشود که فرعون را سر نگون میکند. برای اینکه نسل جدید بنی اسرائیل نباشد, هامان دستور داد که هزاران نوزاد را که در منطقه اختیارش بود کشت. سبحانی یعنی آسمانی و پاک و منزه ای. هر کسی هم باید خودش را بر رسی کند و ببیند هامانی است و یا موسی است, و بدون تعصب خودش را ارزیابی کند.

          گــر بــهـر دو مــایـلی  انـدیخـتــه         نفس  و  عـقـلی  هردو  آمیخته       

اگر هردوی هامون و موسی در وجود تو مخلوت هستند که خیلی کم اتفاق می افتد که نفس اماره که شما را به کارهای زشت امر میکند با عقل حقیقت جو در وجود یکی جمع بشوند. اکر اینطور بشود پایدار نیست. ولی تا زمانیکه این نفس بد طینت با این خِرد یا عقل حقیقت طلب با همدیگر جور بشوند، در درون شخص غوغائی بر پا میشود. این شخص خودش را نمیشناسد و راه خودش را نمیتواند پیدا کند و گیج است و بدستور آن نفس بد طینت است یا به روش خرد و یا عقل حقیقت طلب. او تا آخر عمر گیج است برای اینکه در درون او آندو سنخیّت ندارند و با همدیگر نمیسازند.

           هردو در جنگند حال و هان بکوش        تا  شود غالب  معانی  برنقوش 

هان یک کلمه هشدار دهنده است, هواست جمع باشد. معانی صورت باطن است و نقوش جمع نقش یعنی صورت ظاهر. کاری بکن که در وجود تو موسی بر هامون وجودت غالب بشود. یعنی کاری بکن که معنویت و معنی ظاهر بر نقشها غالب بشود. ظاهر پرست نباش و نقش پرست نباش, پی این زرق و برقها مباش, اینها ظاهر هست و نقوش هستند. به باطن و ژرف برو تا به معنویت برسی. اگر که میخواهی در تو موسی وجودت بر هامان وجودت غالب شود و آنوقت آرام بگیری.

             در جهان هر چیز, چیزی میکشد        کفر کافر را و مرشد را رشد        

مولانا در یک جای دیگر میگوید یک ذره در کنار دریا ماسه های دیگر را بسوی خودش میکشد. برای اینکه او همه چیز را در جهان هستی زنده می بیند. این ماسه های کنار دریا را هم زنده می بیند. پس اگر زنده هستند پس بسوی هم کشیده میشوند و یا از هم دفع میشوند, یعنی روی همدیگر اثر دارند. رشد یعنی هدایت و ارشاد. کافر کسیست که مبدأ حقیقت را قبول نداشته باشد و هیچ ارتباطی با مذهب و دین ندارد. آن کسیکه کافر است سر و کارش با کفر و مرشد سر و کارش با هدایت کردن و ارشاد مردم است.

در این دنیا کاه هست و کهربا هم هست، آهن هست و آهنربا هم هست.                                      

یا تو کاه هستی و یا آهن هستی. شست یعنی قلابی که برای گرفتن چیزی مثل ماهی بکار میرود و هیچ ارتباطی با عدد شصت و یا انگشت شست ندارد. اگر که تو کهربا هستی, کاه بی ارزش را بسوی خودت میکشی که هیچ ارزشی ندارد, و اگر آهن ربا هستی تو آهن را بطرف خودت میکشی که خیلی با ارزش است. حالا ببین که تو که ربا هستی و یا آهن ربا. خودت را ارزش یابی کن و در خودت بنگر که کدام هستی. این مطالب را مولانا نگفته که کسی مثل نویسنده بیاید و برای خوانندگان خودش بنویسد و خواننده بخواند و بگوید به به چه قشنگ گفته، برای این گفته و نوشته شده که خواننده بخود آمده و در گوشه ای بنشیند و بدون تعصب خودش را ارزیابی کند و در خودش سیری کند و خودش را بهتر بشناسد. وقتیکه دانست که چی هست آنوقت ببیند این چیزی که هست خوب است و یا بد است. آیا این خود وی هامون هست و یا موسی, وقتیکه درک کرد، اگر هامون است برود بطرف موسی و از هامون بودن دوری کند و تبدیل و تحول در خودش بوجود بیاورد از یک جای پائین تر به یک مقام بالاتر. نویسنده امیدوار است که خوانندگان محترم با این مقدمه حضور ذهن پیدا کرده باشند و حالا به تفسیر اشعار می پردازیم. عنوان این قسمت هست: نیست جنسیّت به صورت. صورت را قبلاً گفته بودیم یعنی ظاهر.          

2955    جان چو مور و تن چو دانه گندمی        می کشاند  سو  بسویش هر  دمی

همیشه مولانا روح را جان میگوید. ما همه از دو قسمت تشکیل شده ایم، روحمان و تنمان. در بیت فوق میگوید جان تو مثل این مورچه هست و یک دانه گندمی را به نیشش گرفته و دارد میرود. همین گونه که مورچه دانه گندم را هر لحظه بسوئی میکشد، روح شما هم تن شما را هر لحظه بسوئی میکشد. مهم این روح است و این روح جسم را هر لحظه باین سو و آنسو میکشد. پیام مولانا اینست که جسم انسان تحت فرمان روح آن انسان است. وقتی شخصی بطرف دوستش حرکت میکند, این روح آن شخص است که به بدن فرمان میدهد که برو بطرف دوستت. روح ها باید که هم سنخ باشند تا بطرف هم کشیده بشوند.

2956     مور  داند  کان  حُبوبِ  مُر تَهَن        مستهیل و جنس  من  خـواهد  شدن

حبوب جمع حب است و یعنی دانه و حبوب یعنی دانه ها. مُرتهن یعنی در تصرف و یا رهن. یک چیزی را که رهن میکنید یعنی در تصرف شماست. مستهیل از کلمه حَل شدن است و یعنی حل میشود. میگوید: مورچه میداند که این دانه گندمی که دارد میکَشد و در اختیارش هست و به نیش گرفته, یک روزی در بدنش حل میشود و جزو بدنش میشود. تعجب میکنید, گندم که زنده نیست, بدن مورچه زنده است. این ماده غیر زنده در بدن مورچه تبدیل میشود به ماده زنده و جزو بدن مورچه میشود. و این در تمام موجودات زنده هم همین طور است. غذاهائی که انسان میخورد هیچ کدام زنده نیستند ولی وقتیکه انسان غذا میخورد، تبدیل میشود به سلول زنده. این مورچه چیزهائی را میگیرد و میکشد که هم جنس خودش باشند که پس از خوردن آنها در بدنش تبدیل حاصل کنند. یعنی آن چیزهای غیر زنده وقتی وارد بدنش میشوند تبدیل بشوند به موجود زنده.

2957    آن یکی موری گرفت از راه جو        مـور دیگر  گندمی  بگرفـت  و  دَر

2958    جـو سوی گندم نمیتازد ،  ولـــی        مـور سـوی  مور  مـی   آیـد   بـلی

2959    رفتنِ جـو سوی گندم، تابع است        مور را بین که بجـنسش راجـع است

این سه بیت را با هم تفسیر میکنیم. در نظر بیاورید که دو تا مورچه دارند میروند براه خودشان و یکی از آنها دانه گندم پیدا میکند و دارند میروند بخانه هشان. حالا جو بگندم نمیرسد ولی مورچه بطرف مورچه میرود. وقتیکه نگاه میکنید میبینید که این جو چه جوری حرکت میکند و این گندم چه جوری حرکت میکند. جو و گندم که حرکت نمیکند این مورچه هست که این جو و یا گندم را حرکت میدهند. این مورچه قرار شد که نماد روح باشد. آن روح است که دارد می بردش. در مصراع اول بیت سوم، رفتن جو سـوی گندم تابع است. تابع آن مورچه هست که دارد میکشدش. تابع روح است. این روح است که دارد می بردش. مور را ببین که بجنسش راجع است. راجع است یعنی مراجعت میکند. بعبارت دیگر: می بینیم هردو مورچه دارند میروند به یک خانه. با خودتان میگوئید این جو با گندم که یکی نیست! چرا هردو دارند میروند داخل یک خانه. اینگونه فکر نکنید بگوئید دو تا مورچه دارند میروند بخانه. این دو مورچه هم جنس و هم سنخند منتهی حالا یکی کندم را میبرد و یکی جو را میبرد. میگوید نگاه کن و ببین که مورچه به هم جنس خودش راجع است یعنی بر میگردد.

2960    تو مگو گندم چرا شد سوی جو؟        چشم  را  بر خصم  نِه  نَی بر  گِرو

خصم در اینجا بمعنی دشمن نیست. در اینجا بمعنی حریف و یا طرف مقابل است. گِرو یعنی چیزی که در تصرف است مثل این مورچه جو در تصرفش هست و یا مورچه دیگر که کندم در تصرفش هست. گندم بطرف جو نمیرود بلکه مورچه دارد بطرف مورچه میرود. باین مورچه ها نگاه کن و با جو و گندم نگاه مکن. در خیلی از اوقات می بینید که چند آدم هستند که دور هم هستند ولی اصلا با هم تناسب ندارند و فکر هایشان با هم فرق میکند. حالا میخواهند با هم یک شرکتی درست کنند . بعد از اینکه شرکت درست کردند، مطمئن باشید که اینها شرکتشان بهم میخورد برای اینکه اینها هیچکدامشان هم جنس هم نیستند و اندیشه هایشان با هم یکی نیست. خیال کردند که میتوانند باهم زندگی کنند. جمع اضداد با هم نمیشوند. ضد ها همدیگر را دفع میکنند. اگر که اینطور فکر نکنید میگوئید چرا جو و گندم دارند میروند به یک سوراخ. اگر مورچه ها را نگاه کنی می بینی که آنها هستند که دارند میروند به یک سوراخ چون آنها هم جنس هستند. پیام مولانا به همه ما اینست که اگر میخواهید با شخص دومی شریک شوید و یا ازدواج کنید باید مطالعه کنید ببینید که آیا هم سنخ شما هستند و یا نه. اگر هستند که بسیار خُب و اگر نیستند خیلی بیشتر و بیشتر بیاندیشید.

2961    مورِ اَسوَد  بـر  سرِ لـِبـدِ سـیاه         مور،  پنهان،  دانه  پیدا   پیشِ   راه

اَسوَد یعنی سیاه, اِبد هم یعنی نمد و نمد هم یک جور فرش است. یک نمد سیاه در نظر بگیرید که یک مورچه سیاه در روی آن در حال رفتن است و گندمی را هم به نیشش گرفته و دارد میکشد. چون مورچه سیاه است و نمد هم سیاه است شما مورچه را نمی بینید. ولی میبینید دانه گندم دارد روی نمد سیاه راه میرود. گندم راه نمیرود و مورچه دارد آن را میبرد و شما آن مورچه را نمی بینید, مور پنهان است چون همرنگ با آن فرش است. سعی کنید که در زندگی این دانه ها را نگاه نکنید و سعی کنید که در زندگی این گونه باشید که من در روی فرش سیاه دارم زندگی میکنم مثل مردم دیگرو رنگ ما هم همه سیاه است و ما همدیگر را درست نمیشناسیم , بنا بر این, این کارهائی که داریم میکنیم, نباید فقط ظاهر آنها را نگاه بکنیم. باید اگر جو شناسیم، جو را بشناسیم و اگر گندم شناسیم گندم را هم بشناسیم. ولی اگر ظاهر را نگاه بکنید, آنوقت گول میخورید.

2962    عقل گـوید  چشم  را نیکو نگر        دانه  هرگز  کی  برَد  بـی  دانه   بر 

عقل خطاب میکند بچشم که خوب نگاه کن, یک دانه بدون دانه بر کی راه میافتد؟ هرگز, هرگز بدون دانه بر راه نمی افتد. این کیست که دارد دانه را میبرد؟ وقتی که خوب چشمت را باز کردی آتوقت ممکن است که بتوانی مورچه را ببینی. در این دنیا مورچه دانه بر فراوان است و دانه ها را هم دارند می برند.

2963    زین سبب آمد سوی اصحاب کلب        هست صورتها حُبوب، و مور قلب

در مصراع اول اشاره هست به داستان مذهبی سگِ اصحاب کلب. این مهم نیست که آیا چنین داستانی بود و یانبود, و یا در چه زمانی بود. ما فقط بخود داستان کار داریم و فرض را باین میگذاریم که چنین داستانی بوده و اتفاق افتاده. از این قرار بود که چند نفر خدا پرست در یک شهری بودند و حاکم آن شهر خدا نا شناس بود و میخواست اینها را بکشد و اینها فرار کردند و رفتند و رسیدند بکوهی و برای اینکه پنهان بشوند رفتند داخل یک غار پنهان شدند. یک سگی هم وقتی میرفتند همراه آنها شد. هرچه که خواستند این سگ را از خود دور کنند، این سگ از آنها دور نشد و بهیچ عنوان این سگ آنها را ول نکرد. رفتند داخل غار سگ هم رفت داخل غار. آنها پنهان شدند و این سگ هم پنهان شد. مولانا میگوید این سگ با انسان خیلی فرق دارد ولی از نظر باطن با اینها یکی بود, وگرنه این سگ جذب این انسانها نمی شد. این سگ کاملاً با این انسانها خو گرفته بود و از آنها جدا نمی شد. چرا میخواست همراه آنها باشد؟ برای اینکه باطن این سگ با باطن آنها یکی بود. بنا بر این بر میگردیم به تیتر بحثمان که میگوید ” نیست جنسیّت به صورت ” ظاهر انسان که با ظاهر سگ که خیلی فرق دارد. نهاد و باطن این سگ با نهاد و باطن آن افراد با هم یکی بود. در مصراع دوم میگوید ” هست صورتها و یا ظاهر ها این حُبوب یعنی جو و گندمها هستند  و این موری که دارد این دانه ها را میکشد قلب شماست, باطن و درون شماست. اگر آن را درست بکنید آنچه را که باید بکشد میکشد.

2964    ز آن شود عیسی سوی پاکان چرخ        بُد قفص ها مختلف یک جنس فَرخ

زان یعنی برای اینکه. معروف است که عیسی به آسمان رفت. مولانا نمیخواهد این را بگوید، میخواهد بگوید مردم میگویند که غیسی بآسمان رفت. چطور شد که بآسمان رفت و یا چرا بآسمان رفت. نمیخواهد ثابت کند که رفته و یا نرفته زیرا بحث ما مذهبی نیست. میگوید برای این رفت بآسمان که هم سنخ فرشتگان بود. پاکان چرخ یعنی فرشتگان. فرشتگان چگونه هستند؟ فرشته آن موجودی هست که هیچ گونه زشتی و یا بد اندیشی در وجودش نیست. و هیچ گونه ظلمت و تاریکی در وجودش نیست. فرشته سمبل پاک بودن و ذلال بودن است. حالا اگر که گفته شده که عیسی رفته بآسمان, فرشتگان او را بآسمان کشیدند زیرا او هم جنس فرشته ها بود. گفته شده که عیسی روح اللاه بود و کشیده شد به روح خدا در آن بلند آسمان. کار نداریم باینکه خدا کجاست و روحش چیست. پاک رفت بسوی پاک. در مصراع دوم قفص یک کلمه عربیست و ما آورده ایم در فارسی و ص را تبدیل کرده ایم به س  و می نویسیم قفس. فَرخ یعنی جوجه. این جوجه ایست که همین الان از تخم بیرون آمده. خُب دیده اید وقتیکه این جوجه ها از تخم بیرون میآیند چقدر دوست داشتنی و چقدر لطیف هستند و آدمها دوست دارند که به آنها نگاه بکنند. این جوجه ها هیچ فرقی با هم ندارند و همه یک جور هستند و هرچقدر بآنها نگاه کنید می بینید هیچ فرقی در آنها نمی بینید. اینها را میگذارند در داخل قفس ها. ممکن است که قفس ها با هم فرق بکنند ولی جوجه ها همه مثل هم هستند. مولانا میخواهد بگوید که بدن ما هم قفس است و روحی هم که در بدن ما ها هست مثل آن جوجه هاست. بدنهای ما شکلهایش با همدیگر فرق دارد ولی روح ها همه جزوی از روح خداست و همه یکی هستند. ما این روح را باید پاک نگهش بداریم. ولی بسیاری از ما ها روح خودمان را آلوده کرده ایم. اول اینطور نبوده. یک نوزادی که متولد میشود روحش پاک است و ناب و منزه است و این محیطی است که ما هم جزو آن هستیم, آلوده میکنیم. هم چنین وقتیکه این جوجه ها بزرگ شدند حالا میتوانیم با هم فرقشان بگذاریم. باز مولانا میخواهد بگوید سنخیّت یکیست

2965    این قفس پیدا و آن فرخش نهان        بی قفس کَش، کی قفس باشد  روان

این قفس یعنی این تن ما و این جسم ما. آن فرخش یعنس جوجه هایش که پنهان هستند یعنی آن روح پنهان. آیا قفسی که در جائی گذاشته شده خود بخود راه میافتد و برود جائی؟ البته که نه. اگر می بینید قفسی دارد حرکت میکند حتماً قفس کش دارد. پس بدن قفس مانند ما اگر دارد حرکت میکند، یک عاملی دارد که دارد این قفس را حرکت میدهد و این عاملی که دارد این قفس را میکشد روح است. حالا اگر قفسها دارد بطرف هم میرود یعنی اگر جسم یک نفر بسوی جسم نفر دیگر میرود دلیل است بر اینکه روح این دو نفر با هم سنخیت دارند. اگر قفسها از هم فرار میکنند یعنی روح این دو نفر با هم سنخیّت ندارد. اگر هم خواسته باشند بنا به مصلحت دور هم جمع شوند فایده ندارد و بزودی از هم پاشیده میشوند.

2966    ای خُنُک چشمی که عقل استش امیر        عاقبت بین باشد و خَبر و قـریـر

2967    فرق  زشت  و نغز، از عقل  آورید        نی زچشمی کز سیه گفت و سپید

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحال کسی که عقل فرمانروای اوست و عاقبت بین و دور اندیش باشد, خَبر باشد, خبر بمعنی دانشمند است. اول در کتابهای مذهبی این خَبر برای دانشمندان یهود آمد و بعد به همه دانشمندان خَبر گفتند. در اینجا هیچ ارتباطی به دانشمندان یهود ندارد. و قریر, قریر کسیست که بسیار خوشحال است و چشمانش از خوشحالی میدرخشد و این خوشحالی و درخشش چشمانش نشانه پاکی وجود اوست. در بیت دوم میگوید فرق زشت و نغز از عقل آورید. نغز یعنی زیبا درست نقطه مقابل زشت است. تفاوت بین زشت را در وجود شما چه چیز میگذارد؟ عقل این کار را میکند. این چشم سر شما قادر نیست که زشت و زیبا را از هم تشخیص بدهد. این چشم سر فقط ظاهر را می بیند و سیاه و سپید را میتواند تشخیص بدهد. برای توضیح بیشتر: راستی چه چیز زشت و زیباست؟ و یا چه چیز بد است و یا خوب. آیا این کاری که من میکنم بد است؟ نه خودم میگویم خوب است, ممکن است شما بگوئید بد است ولی بنظر من خوب است, برای اینکه تعصب دارم. راستی بد هستم و یا خوب هستم؟ باید ببینیم عقل چه میگوید. نه عقل من بلکه عقل حقیقت جو، عقلی که دنیا طلب و دنیا جو نیست. باید ببینیم که این عقل حقیقت جو چه میگوید که بد چیست و خوب چیست. وگرنه با چشم سر نمیتواند تشخیص بد یا خوب را بدهد. چشم سر آدم را گول میزند.

2968    چشم  غِره  شد  به  خضرای  دِ مَن        عقل  گوید: بر مِحَکِّ  ماش  زن

غرّه شد یعنی فریفته شد, گول خورد. خضرا یعنی سبزه و سبزه زار. دِ مَن یعنی زباله. میگوید وقتی که زباله ها را با هم جمع میکنند ممکن است در آنها چمن سبز بشود و روی ذباله ها را بگیرد. حالا و قتیکه چشم سر نگاه میکند, آیا زباله ها را می بیند و یا چمن را می بیند؟ چمن را می بیند. شخص ناظر گول چشمش را میخورد. میرود نزدیک آن چمن که لذت ببرد نا گهان تأفن و بوی بد زباله ها او را فراری میدهد. پس نباید به ظاهر نگاه کرد, باید به عمق بروی و ببینی چمن است و یا زباله. در مصراع دوم ماش یعنی من او را. عقل میگوید ای آدم، گول نخور تو من را داری بعنوان محک. بر محک من او را بزن و بوسیله من تشخیص باطن بده.

2969    عافت  مرغ  است  چشمِ  گام  بین        مُخلَصِ مــرغ است عقل  دام  بین

دام بین یعنی مرغیکه فقط جلوی پایش را می بیند و بدام میافتد برای اینکه او فقط دانه را می بیند. آنقدر دانه توجهش را جلب کرده که دام را نمی بیند, او گام بین است و فقط جلوی پایش را می بیند. مخلص یعنی جای خلاصی. مرغیکه جلو پایش را می بیند بدام میافتد ولی آن مرغیکه دام را می بیند از دام خلاصی می یابد و بدام نمی افتد. خیلی از ماها فقط دانه را می بینیم و آنقدر جذب دانه میشویم که دام را نمی بینیم. در این دنیا دانه هست و دام هم هست, خوب نگاه کن وقتی که دانه را می بینی آیا دام را هم می بیتی؟

2970    دام دیگر بُد،  که  عقلش در نیافت        وحیِ غایب بین بدین سو زان شتافت

وقتی می بینم یک کسی آمده و کسب و کاری باز کرده و موفق بوده و زندگی پُر رونقی پیدا کرده، منهم تقلید کنم و ندانسته بروم و  همان کار را شروع کنم در حالیکه تجربه ای نداشته ام, زیان خواهم کرد و از بین میروم. باید بیاندیشم و ببینم کسیکه این کار را کرده، آیا من تجربه او را دارم یا ندارم. تا فکر کنم که تجربه او را دارم یا ندارم باین معنیست که ببینم که آیا دام را می بینم و یا نمی بینم. اگر تجربه او را ندارم و اگر خرد او را ندارم, اگر پشت کار و حوصله او را ندارم, اگر سرمایه او را ندارم و اگر زندگیم پشتوانه ندارد نباید همینجور کور کورانه خواسته باشم که کار او را بکنم. من تا آخرین ذره دارائیم را از بین می برم و می افتم در دام. پس سعی کنیم که گام بین نباشیم و فقط آنچه را که چشم سرمان به ما نشان میدهد بدنبالش نرویم و یا لا اقل همه جوانب را بیاندیشیم تا بدام گرفتار نشویم.

2971    جنس و نا جنس از خِرَد دانی شناخت        سوی صورتها نشاید زود  تاخـت

جنس و ناجنس یعنی کسیکه هم جنس تو هست یا هم جنس تو نیست با کمک عقلت و با محک خردت میتوانی بسنجی. بسوی ظاهر ها میل به گرایش مکن و یا ظاهر گرا نباش و بطرف آن مرو و سطحی نگر نباش. اگر سطحی نگر باشی میروی و خودت را منهدم میکنی.

2972    نیست جنسیّت به صورت، لی ولک        عیسی آمد  در بشر،  جنس  مـَلَک

نیست جنسیّت به صورت یعنی هم جنس بودن به ظاهر نیست. لی و لک یعنی برای من و برای تو. جنسیّت, هم سنخی, تجانس برای من و برای تو از طریق ظاهر نیست.در مصراع دوم اشاره میکند به مطلبی که قبلا گفت: عیسی شکل ظاهرش مثل بشر بود ولی باطنش مثل فرشتگان بود. مَلک یعنی فرشته. نه اینکه واقعا فرشتگان بزمین آمدند و عیسی را به آسمان بردند. این حرفها همه اش سمبولیک و نمادین است که مولانا میگوید. او پاک بود و سوی عالم پاک کشیده شد.

2973    بر کشید ش فوقِ  این نیلی  حِصار        مُرغ گردونی چو چَغزَش زاغ وار

بر کشیدش یعنی بلندش کرد و بُردش به بالای این آسمان آبی رنگ. حصار یعنی دیوار دور قلعه و نیلی یعنی آبی رنگ. این آسمان را تشبیه کرده به یک قلعه بزرگ آبی رنگ که دورش حصاری هست. عیسی کشیده شد بطرف قلعه آبی رنگ. مرغ گردونی یعنی پاکان آسمان و فرشتگان آسمان، پاکی آسمان، حقیقت آسمان، اینها نمادین و سمبولیک است. منظور بیان کردن آن حقیقت ناب دست نخورده و آلوده نشده آسمان. چغز یعنی قورباغه و زاغ هم یعنی کلاغ. در قسمت قبلی داستان موش و قورباغه مفصلااً بحث شد که آخر سر کلاغی آمد و موش را شکار کرد و برد بالا و قورباغه که در انتهای نخی از یک طرف و موش هم به آن طرف نخ بسته شده بود به بالا برده شد و هردوی آنها از بین رفتند. این هردو از بین رفتن بخاطر عدم سنخیّت بین موش و قور باغه بود. موش کجا و قورباغه کجا. این موش و قورباغه هیچ هم جنسی با هم نداشتند و موش اصرار داشت که عاشق قورباغه شده در نهایت هردوی آنها نابود شدند.

Loading

13.6 دوستی موش و چغز قسمت دوم

تفسیر  :

مولانا در قسمت گذشته بحث هم نشینی را آغاز کرد و در این مورد داد سخن داد و گفت تجانس بین افراد سبب هم نشینی آنها میشود و عدم تجانس زیان بار است و حالا در این قسمت دنباله گفتار مولانا را بر رسی میکنیم. اگر در لغت نامه معنی کلمه تجانس را پیدا کنیم, آنجا می نویسد که یعنی اتحاد در جنس. اتحاد در جنس یعنی دو چیز هم جنس در هم یکی شدن و متحد شدن. این اتحاد جنس شاید برای عده ای گویا نباشد. این یک اسطلاحی هست در علم منطق و مولانا در کلام خودش برای این تجانس و جنسیّت یک تعریفی منحصر بخودش دارد و میگوید جنسیّت بر اساس امور ذاتی و صفات اصلیست. یعنی اگر دو و یا چند نفر از نظر سرشت و نهاد و ذات با همدیگر یکی باشند و یا شبیه بهمدیگر باشند اینها صفات اصلی را دارا هستند. یک صفاتی هست که شخص بعد از تولد از محیطش کسب میکند. این صفات اکتسابیست, صفات بد یا خوب. ولی صفاتی هست که با آن صفات یک شخص متولد میشود و این صفات, اصلی و سرشتی و نهادی است. حالا این صفات اصلی اگر با هم شبیه باشند موجب تجانس و هم نشینی  میشود یعنی همدیگر را جذب میکنند و باعث کشش میشود و سر انجام به هم نشینی منجر میشود. مولانا میگوید اصلاً شکل ظاهر هیچ دخالتی در این هم نشینی و کشش ندارد.

صفات آن هم صفات سرشتی و اصلی و ذاتی و تجانس تنها در امور مادی و خاکی نمیشود. بلکه از نظر روانی, روحی و معنویت هم انسانها با همدیگر فرق دارند و ممکن است که با همدیگر صفات اصلی روحی و معنوی داشته باشند یا نداشته باشند. اگر از نظر روحی صفات اصلی آنها یکی باشد, یعنی یک گونه فکر بکنند, و یک گونه بیاندیشند و یک گونه استدلال کنند و برداشت آنها در زندگی یک گونه باشد، میگوئیم که از نظر روحی و معنوی هم اینها با هم تجانس دارند و بسوی همدیگر کشیده میشوند. گفتیم که این تجانس انسانی اصطلاحیست در علم منطق و مولانا هم منطق و کلام منحصر بخودش را دارد, ممکن است باندازه ای بنظر پیچیده بیاید لذا دوباره آن را بزبان دیگری مرور میکنیم. اگر دو یا چند شخص از نظر مولانا ذاتشان و نهاد و سرشتشان در بدو تولد با هم یکی باشند، اینها بعداً خواه و ناخواه کششی نسبت بهم داردند, جذب هم میشوند و این باعث هم نشینی شان میشود. و این در علم منطق میگویند جنسیّت. بعد مولانا اضافه میکند که از نظر روحی و روانی هم باید تجانس وجود داشته باشد. یعنی روح و روانشان یک گونه بیاندیشد و یک گونه برداشت از محیط زندگیشان بکنند. اگر چنین باشد, تجانس است و باعث کشش و هم جنسی میشود. پس مولانا هم جنسی را بر اساس یکی بودن صفات اصلی تعریف میکند. و این را  بین آنها صفات مشترک و یا قدر مشترک مینامد. و اینها دیر یا زود بدون اینکه خواسته باشند بهم دیگر جذب میشوند و وقتی جذب شدند مسئله هم نشینی پیدا میشود.

در این مورد در دفتر دوم یک مثالی آورده در مورد جالینوس. جالینوس یک پزشک معروف یونانی بود در قرن دوم و در علم تشریح پیشرفت بسیار زیادی کرده بود که اکتشافاتش در علو تشریح هنوز هم مورد استفاده قرار میگیرد و روش خاصی در علم طب داشت که بنام طب جالینوسی و اسم یونانیش گلونوس بود و عرب ها چون حرف گ را نداشتند بجایش جلونوس گفتند. در مدرسه های دنیای مقدار زیادی طب جالینوسی درس داده می شد. مولانا راجع باین سخنی دارد که میخوانیم:

              گفت جالینوس با اصحاب خط         مر مرا تا آن فلان دارو دهد

بیکی از یاران و یا شاگردانش گفت تو برو و آن دارو را برای من بیاور.

           پس بدو گفن آن یکی ای ذوفنون         این دوا خواهند از بهر جنون

ذوالفنون یعنی دانشمند. این داروئیکه گفتی برایت بیاورم, برای رفع دیوانگیست. تو که خودت پزشک هستی چرا این حرف را میزنی؟ تو که دیوانه نیستی.

               دور از عقل تو این دیگر مگو         گفت بر من کرد یک دیوانه رو

گفت وقتیکه بکلاس می آمدم یک دیوانه ایکه می شناختم بطرف من آمد

           ساعتی در روی من خوش بنگرید         چشمکم زد آستین من درید

مدتی در من خیره شد و سپس بنزدیک من آمد, چشمکی بمن زد و بعد آستینم را درید

             گرنه جنسیت بُدی از من در او        کی رخ آوردی بمن آن زشت رو

اگر که آن دیوانه یک اشتراک جنسیّت بین من و خودش نمیدید, کی رو بطرف من میآورد؟ پس حتما من دیوانه ام که آن دیوانه من را حس کرده و بر اساس اینکه ” دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید” بمن چشمک زد, بمن نزدیک شد و آستین من را گرفت و پاره کرد. بعد مولانا میگوید:

       چون دو کس بر هم زند بی هیچ شک        در مـیـانشان هست قــدر مشترک

بر هم زدن یعنی بهم نزدیک شوند. قدر مشترک یعنی یکی بودن صفات اصلی. میگوید اگر دو نفربهم نزدیک شوند, بدون شک اینها با هم قدر مشترک دارند.

                کی پرد مرغی با جنس خَود        صحبت نا جنس گورست و لحد

خود را خَد میخوانیم که قافیه جور بیاید. لحد هم همان قبر است. میگوید ببینید هیچ مرغی با مرغی که هم جنسش نباشد پرواز نمیکند همان طور که صحبت کردن با نا جنس مثل مردن است.داستانی میآورد که دیدم یک کرکس با یک کلاغ دارند با هم راه میروند. تعجب کردم چون کرکس و کلاغ وجه مشترکی با هم ندارند, پس چرا دارند با هم راه میروند. کنجکاو شدم به نزدیک آنها رفتم و دیدم هر دوی آنها لنگ هستند. وجه مشترک آنها لنگی بودن آنها بود.  این لنگ بودنشان اینها را بهمدیگر نزدیک کرده بود. در دفتر چهارم مثال دیگری میزند:

             یک زنی آمد به پیش مرتضی         گفت شد در ناودان طفلی مرا

مرتضی اسم دیگر علی پیشوای مسلمانان شیعه بود. در اینجا باید بگویم, مولانا سُنی بود و وی هیچ گونه تعصبی به شیعه بودن و یا سُنی بودن ندارد. در همین مثنویش کراراً چنان از علی تعریف کرده که خود شیعیان آن تعریف را نکرده اند. حتی در دیوان کبیرش هم این کار را کرده. عطار نیشاپوری در منطق الطیرش اینکار را کرد. همه اینها ورای اینها فکر میکردند. سابق بر این پشت بامها کاهگلی بود و ناودانی داشت کمی افقی که آب باران را واریز میکرد به وسط کوچه. حالا میریخت تو سر و کله مردم مطرح نبود و در نظر بیاورید که این ناودان یک دو متری میرفت وسط کوچه در ارتفاع همان پشت بام. یک زنی آمد نزد علی و گفت این بچه من رفته روی ناودان پشت بام.

           گرش میخوانم نمی آید بدست         گر هِلم ترسم که افتد به پست

هرچه صدایش میکنم توجهی به صدا کردن من نمیکند و اگر ولش کنم میترسم که به پائین

پرت شود و باین گودی بیفتد و از بین برود.

             نیست عاقل تا که در یابد چو ما        گر بگویم کز خطر سوی من آ

این بچه نمیفهمد و هرکاری بوده کرده ام و فایده ای نداشته.

              هم اشارت را نمی داند بدست         ور بداند نشنود این هم بدست

اصلا نمی فهمد وقتیکه با دست باو اشاره میکنم که بر گرد. نمیدانم چه بکنم ترسم که او بیافتد و از بین برود.

              بس نمودم شیر و پستان را بدو        او همی گرداند از من چشم و رو

              از برای حق شمائید ای مـهـان         دستگیر این جـهـان و آن جـهـان

شما را بخدا بگوئید چه بکنم.

            زود درمان کن که مـیـلرزد دلم         که  بدرد  از مـیـوه تن  بُکســلــم

            گفت طفلی را بـرآور هـم به بام        تا بـبـیـنـد جنس خود را آن غلام

این بچه من و میوه تنم است و برای من خیلی دردناک است که از این میوه تنم قطع امید کنم. حضرت علی گفت برو و طفلی را که هم سن خودش باشد ببر به پشت بام. این کلمه غلام بمعنی نوکر و غلام و برده و اینها نیست. غلام در لغت از بدو تولد تا آغاز نوجوانی را میگفتند غلام و هیچ ارتباطی با غلام من و یا نوکر من ندارد.

          سوی جنس آید سبک زان نـاودان         جنس بر جنس است عــاشق جاودان

این جنس عاشق جنس خودش هست. شما هم چنین تجربه ای را با یک فرم دیگری کرده اید. مثلا اگر به فروشگاهی بروید و یک خانمی آمده که خرید کند و دست بچه خودش را هم گرفته و دارد میرود. حالا در ضمن یک خانم دیگری هم یک بچه دارد. این بچه اولی نمیخواهد با مادرش برود و هی متوجه بچه دومی میشود و میخواهد بدنبال آن بچه برود و مادرش هی او را میکشد و با خود می آورد. حالا این همه چیز در این سوپر مارکت این بچه فقط متوجه بچه مثل خودش هست و نمیخواهد هم ازش دور بشود. این تجانس است که دارد او را بطرف به بچه دوم میکشد.

         زن چنان کرد و چو دید آن طفل او        جنس خود خوش خوش بدو آورد رو

                سوی بام آمد ز مـتـن نـاودان         جاذب هر جنس را  هم جنس دان

             غـژ غـژان آمد بسوی طفل  طفل         وارهـیـد او از فتادن  سوی سفل

غژ غژان در زبان مولانا یعنی سینه خیز. بچه روی ناودان سینه خیز آمد بطرف بچه دومی و از افتادن به پائین نجات یافت. سفل یعنی پائین. داستانی که شروع کرده بود داستان چغز به معنی قورباغه و موش بود.

قورباغه با موش هیچ تجانسی نداشت. آندو در کنار جوی آبی همدیگر را دیده بودند.آن موش هوس کرده بود که با این قورباغه هم نشین شود و داشت باو التماس میکرد. قورباغه هم آنچنان رقبتی به هم نشینی موش نداشت ولی موش میگفت تو از آب بیرون بیا زیرا من نمیتوانم بداخل آب بیایم. این التماس کردن موش و توجه نکردن قورباغه ادامه داشت که مولانا لا بلای این داستان حرفهای خودش را میزد. موش نماد ظلمت و تاریکی است و در آن سوراخ تاریک زمین زندگی میکند. قورباغه در آن استخر های آب ذلال در وسط باغهای خرم و با صفا زندگی میکند. آن استخر آب ذلال و باغهای باصفا کجا و آن سوراخ تنگ و تاریک موش کجا. از هر لحاظ با همدیگر فرق دارند. از یک لحاظ دیگر موش نماد مردم دنیا پرست و حیله باز است. در گذشته خوانده اید که دنیا دوستی و دنیا پرستی با هم فرق دارند. ما در این دنیا زندگی میکنیم و باید این دنیا را دوست داشته باشیم. دنیا دوستی خوب است ولی دنیا پرستی خوب نیست. ولی قورباغه در تمام جاها که اسمش را میآورد نماد یک انسان با معرفت و با معنویت و با صفاست. حالا این دوتا نمیتوانند که با هم دیگر اصلاً زندگی بکنند. یک نماد دیگر اینکه موش فقط در خاک میتواند زندگی بکند ولیکن قورباغه دو زیست است. هم میتواند در آب زندگی بکند و هم در خشکی و نماد و سمبلِ انسانهای کامل است. یعنی یک انسان کامل که در این دنیا زندگی میکند, از لحاظ مادی گری, ماده ها را میخواهد و ماده را بدست میآورد ولی از لحاظ معنویت هم کسب معرفت میکند. مثل اینکه قورباغه دو زیست است. در جهان آب و در جهان ماده میتواند زندگی کند و این مرد کامل هم میتواند هم در جهان ماده و هم در جهانِ معنی زندگی بکند. لذا این انسان کامل هم بگونه ای دو زیست است ولی موش اینطور نیست. موش با التماس کردن خودش اصرار میکند که تو باید از آب بیرون بیائی. مثل اینکه یک آدم دنیا پرستی به یک انسان کاملی التماس کند که بیا و با من زندگی بکن. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

2686    گفت  کـای  یار  عزیز مهر کار        من  ندارم بی  رُخت یک  دم  قرار

موش گفت به قورباغه: ای یار عزیز مهر کار. مهر کار کسی هست که تخم و برز محبت را در دل دیگران میکارد, یعنی باعث مهر و محبت در دیگران میشود. گفت من بدون تو یک لحظه هم نمیتوانم زندگی کنم.

2687    روز، نور و مَکسب و تابم توئی        شب  قرار و سَلوت و خوابـم  توئی   

مَکسب یعنی کسب و پیشه و کار. تاب یعنی تاب و توان و قدرت. قرار یعنی آسایش, سَلوَت یعنی تسلا و آرامش. موش به قورباغه میگوید هنگام روز، فکر کردن در باره تو اصلا کار  من است و من بتو فکر میکنم. تو هستی که بمن تاب و توان میدهی. شب هم که میشود تو باعث قرار و آسایش من هستی تا بتوانم راحت بخوابم. بهمین دلیل است که بتو میگویم از آب بیرون بیا.

2688    از مـروّت باشـد ار شـادم  کـنـی        وقت و بی وقـت از کرم یـادم  کـنی

مروت یعنی جوانمردی و در مصراع دوم کرم یعنی بزرگواری. ای قورباغه این جوانمردیست که تو دلم را شاد بکنی، گاه و بیگاه وقت و بیوقت از بزرگواری یادی از من بکنی.

2689    در شبانروزی  وظیفه  چاشتگاه        رابـتـه  کردی وصال  ای  نـیکخواه

در شبانروزی یعنی یک شبانه روز, یا هر شبانه روز. وظیفه یعنی مستمری و مقرریست که بزرگتری برای کوچکتر معین میکند که هفتگی و یا ماهیانه باو برسد. حالا یا پول است و یا جنس است, این معنی مقرریست. چاشگاه یعنی بامداد. موش ادامه میدهد و میگوید تو برای من وظیفه معین کردی که صبح تا صبح تو را ببینم. رابته کردی یعنی تو برای من مرتب کردی که وصال تو را صبح به صبح داشته باشم. ای خیر اندیش, من این صبح تا صبح برایم کم است و میخواهم هروقت دلم خواست تو را ببینم.

           من بر این  یک  بار قانع  نیستم        در  هـوایـت  طُـرقـه  انسـانی  هسـتـم 

در هوایت یعنی در آرزویت, طُرفه یعنی عجیب,  طُرفه انسانی هستم یعنی یک آدم عجیبی هستم.

2690    پانصد اِسِتسقـاستم  انـدر جـگــر       بـا  هــر   اِسِـتـسقـا   قــرین  جوعُاالبقر

استسقا یک بیماری هست که انسان بآن مبتلا میشود که هرچه آب بخورد احساس سیرابی نمیکند. پانصد استسقاستم یعنی پانصد استسقا هست مرا. یعنی اتَش خیلی شدید دارم. این پانصد مفهوم عددی ندارد و یعنی خیلی زیاد. من این استسقا را در جگرم نسبت بتو دارم و میخواهم تو را ببینم. حالا با هر اتش شدیدی که دارم، همراه با, جوع یعنی گرسنگی و البقر یعنی گاو. قرین یعنی با. این اتشی که بتو دارم همراه است با گرسنگی گاوی است. گرسنگی گاوی یک گرسنگی مربوط به دستگاه گوارش است که در بعضی از انسانها پیدا میشود که اینها هرچه بخورند سیر نمیشوند. این از گاو واگیر دارد به انسان. مبتلایان باین مرض اصلاً سیری پذیر نیستند. این موش بیچاره تشنگی سیراب نشدنی دارد و گرسنگی سیری نا پذیر هم دارد. میگوید ای قور باغه من نسبت بتو یک همچین حالتی دارم. اگر از آب بیرون بیائی همه این بیماریهایم رفع خواهد شد.  

2691    بی نیازی از غم من  ای امـیـر        دِه  ذکات  جاه  و  بـنگــر در  فـقـیــر

موش می بیند که قورباغه هیچ عکس العمل نشان نمیدهد. میگوید تو از غم و درد من بی خبر هستی و از این ناراحتی من هیچ غم نداری که این همه دارم برایت میگویم و تو اصلاً متوجه نمیشوی که من چی میگویم.  ذکات آن پولی هست که در دین اسلام معین شده که ده یک درامد را هر کسی باید بدهد به بینوایان. اگر این کار را میکردند گرسنه در دنیا پیدا نمیشد. حالا این ذکات حتما اینطور نیست که تو پول داشته باشی که ده یکش را باید بدهی. اگر جاه و مقام هم داشته باشی باید ذکاتش را بدهی. این هم در دین اسلام آمده. معنی ده یک جاه و مقام اینست که اگر تو بر این مردم حاکم شدی, تو باید باین مردم برسی. تو باید ذکات و دهش و بخشش این مقام خودت را بکنی, که اینکار هم هیچ وقت در طول تاریخ نشده و الان هم نمیشود و نه تنها ذکات جاه و مقامشان را نمیدهند بلکه سعی میکنند که هردم آنها بگرسنگی هم برسند. موش به قورباغه میگوید ای امیر, تو فرمانروای من هستی ولی اصلاً حرفهای مرا نمیشنوی. تو امیری و من فقیر هستم. ای امیر به فقیر نگاه کن و ذکات مقامت را بده و قدری هم بمن نگاه کن.

2692    این فقیربی ادب نا دَر خوراست        لیک لطفِ عامِ تـو زان  بر تر است  

منِ موشّ بی ادب نا دَر خورم یعنی لایق نیستم, در خور و شایسته این نیستم که تو بیائی و همراه من بشوی، اما لطف تو اینقدر فرا گیر و شامل همه هست که تو از این حرفها برتر هستی. از آب بیرون بیا. این گفته گرچه گفته موش هست و خطاب به یک قورباغه هست اما براستی میتواند خطاب یک انسان ناکامل باشد به یک انسان کامل. در واقع این پیام مولاناست که به خوانندگان خودش می دهی.

2726    ای اَخی! من خاکی ام تو آبی ای       لـیک  شاهِ   رحمت  و  وهّـابــی ای

اخی یعنب برادر. ای برادر، من یک موجود خاکی هستم  و تو یک موجود آب زی هستی, اما تو شاه بخشش هستی. وهاب یعنی بسیار بخشنده. و بسیار بخشنده هم هستی. تو ای کامل به منِ ناقص یک توجهی بمن بکن.

من خاکی هستم در کلام مولانا یعنی سخت مادی گرا بودن و سخت تهی و خالی از معنویت بودن و سخت حیله گر بودن و بر عکسش قور باغه آب زی که در آب ذلال دریا و یا رودخانه زیست میکند و بر عکس خاک زی هست, منظور مولانا از آب زلال بودن این که یک جهان روشنی و پاک و منزه از هیچ گونه آلودگیست , جهان ناب بودن و زلال بودن است. از نظر مولانا آب مایع حیات است. موش نمیتواند خودش را به آب بزند, چون آنقدر به این خاک و مادیات غیر زروری و فساد آفرین چسبیده است که اصلا قادر باین نیست که برود و معنویت و معرفت را کسب بکند. موش نماد یک چنین آدم هاست.

2727    آنچنان کن  از  عطا  و از قِسم        که   گه  و بی  گه  بخدمت  مـیـرسم

عطا یعنی بخشش و قِسَم یعنی بهره و نسیب. ای قور باغه یک کاری بکن که بهره و نسیب من این باشد که سعادت این را داشته باشم که وقت و بی وقت بتوانم خدمت تو برسم. تو قرار گذاشی که صبح تا صبح من تو را ببینم, این نمیشود من دلم میخواهد هروقت که خواستم بتوانم تو را ببینم.

2728    بر لب جو من بجان میخوانمت        می  نبینم  از  اجـابـت    مـر حـمـت

من دارم از دل و جانم در کنار این جویبار تو را دعوت میکنم. اجابت از کلمه جواب است. در مصراع دوم میگوید هرچه که من میگویم هیچ جوابی از تو نمی شنوم. مرحمت از رحم است. تو هیچ رحمی بمن نمیکنی.

2829    آمـدن در آب بـر من بـسـته شد        زان که  ترکـیـبـم ز خاکی رُسته  شد

من نمیتوانم به آب بیایم چون در آمدن آب بروی من بسته است زیرا ترکیب و وجود من از خاک آفریده شده مثل ما انسانها که از خاک ساخته شده ایم.

2730    یـــا رسولی، یا نشانی، کن مدد        تـا  تـو را  از بـانـگ  من آگه  کـنـد

رسول یعنی فرستاده و یا قاصد. موش در ادامه گفت یک علامتی، نشانی، و یا قصدی بفرست که وقتی من تو را صدا میکنم تو را خبر دار بکند که, بابا, موش داره تو را صدا میکنه. تو که نمیفهمی و جواب من را نمیدهی, بلکه قاصدت تو را خبر دار کند و یا یک وسیله ای علامتی که من بتوانم بوسیله آن تو را خبر دار کنم که من اینجا منتظر تو هستم. کمکم کن. 

2731    بحث کردند اندر این کار آن دو یار        آخِـر  آن  بحـث  آن  آمـد  قـرار

2732    کـه  بدست  آرند  یک رشته  دراز        تا ز جذب  رشته   گردد  کشف  راز

قورباغه گفت بسیار خُب. تو که در خاک هستی برو و یک تخ دراز بیاور, یک سر نخ را ببند به پای خودت و یک سر نخ را ببند بپای من و هرقت که میآئی با تکان دادن پایت بمن علامت بده که من بفهمم که تو آمده ای و سپس من بیایم لب جوی آب و با هم حرف بزنیم. جذب رشته یعنی با کشیدن نخ.

2733    یک سَری بر پای این بنده دوتُو        بست  بایـد  دیگرش  بر  پای   تو

دو تو یعنی خمیده. موش رفت و با نخ درازی بر گشت و گفت نخ لازم را پیدا کردم و نخ را نشان داد. گفت یک سر نخ را می بندیم به پای من خمیده. موش وقتی می نشیند پشتش خمیده است. و یک سر دیگرش را بپای تو می بندیم.

2734    تا بهم آئیم زین  فن  ما  دو  تن        انـدر آمـیـزیـم  چـون جـان بـا  بـدن

بهم آئیم یعنی بهم برسیم. فن یعنی تدبیر. تا با این تدبیر بهمدیگر برسیم. اندر آمیزیم یعنی با هم جمع بشویم و با هم آمیزش کنیم. جان یعنی روح. در مصراع دوم موش میگوید با هم جمع شویم مثل روح و بدن. این کار غیر ممکن است چون روح درست است که در بدن هست ولی هیچ وقت با بدن مخلوط نمیشود, لذا سخن موش یک تخیل نا شدنی بیش نیست. حالا نخ هم می بندید ببندید و نخ را هم میکشید بکشید. قورباغه گفت ممکن است که نخ را بکشی من از آب بیرون بیایم و با تو هم باشم ولی من از دل وجان با تو آمیزشی نمیکنم, مثل اینکه روح در بدن آدم هست ولی مثل مرغی هست در قفس. هروقت قفس بشکند روح هم پدواز میکند و میرود. هیچوقت یک چیزیکه ماده نیست نمیتواند با ماده مخلوت شود, ولی اگر تو روشن هست برایت و میخواهی اینکار را بکنی, خیلی خُب من می آیم ولی من میدانم که فایده ندارد.

2741    تا توانم من دراین خشکی کشید        مر تو را شد  نَک سر رشته پـد یـد

نک یعنی اینک و حالا. سر رشته برای تو شد پدید یک اصطلاح است  یعنی حالا برایت روشن شد؟ فهمیدی؟. ای موش آیا فهمیدی که چی گفتنم؟ من از آب بیرون می آیم ولی یکی شدن با تو عملی نیست.

2940    این سخن پایان ندارد مـوش ما        هست بر لبهایِ جـو بـر گـوش  مــا 

مولانا میگوید این حرفهای ظریف و دقیقی که من میزنم هرچه بگویم تمام نمیشود. این موشی که ما در باره اش صحبت میگنیم در کنار جوب آب منتظر است که ببیند آخر سر چی میشود و چکار بکنیم. هست بر لبهای جو بر گوش ما یعنی این حرفهای تو را دارد گوش میکند.

2941    آن سرِرشتهِ عشق، رشته میکشد        بَر امیدِ  وصلِ  چـغــزِ  بـا  رَشد 

سرشته عشق که در آمیخته شده این موش با عشق باین قورباغه. این عشق سطحیِ ظاهریِ گسستنی نا پایدار از بیرون از آب رشته نخ را میکشد بامید اینکه قورباغه بیرون بیاید و موش به وصالش برسد. قرار شد که این قورباغه سمبل معرفت و معنویت باشد پس ارشاد شده و هدایت شده است. این قورباغه نماد یک موجود ارشاد شده است.

2942    می تَـنَـد بر رشـته دل  دَم بدَم        کــه  سرِ رشـته   بـدست  آورده  ام

تنیدن یعنی فکر کردن. موش دَم بدَم بدلش اینطور میرود, با دل خودش اینطور فکر میکند و با آن رشته اینطور حرف میزند که سر رشته را بدست آوردم یعنی مشکل را حل کردم و سر رشته بدستم آمد و حالا باین وصالم میرسم.

2943    همچو تاری شد دل و جان در شهود        تـا سرِ رشته بمن روئی  نمود

تار یعنی لاغر باریک. آنقدر لاغر شدم مثل تار عنکبوت شدم تا بلاخره سر رشته بمن روی آورد و مشکلم حل شد و مرا خیلی خوشحال کرد.

2944    خود غُرابُ الـبَـیـن آمد ناگهان        بر شکار موش و بردش زان مکان

غراب یعنی کلاغ و بین بمعنای جدائیست. غرابالبین یعنی کلاغی که باعث جدائی میشود. در فرهنگ عرب یک کلاغی که دارند کلاغیست که کاملاً سیاه است. برای عرب این کلاغ خیلی شوم است یعنی بد بختی آور است. وقتی این کلاغ را ببینند میگویند که خانواده ما از هم پاشیده خواهد شد. عرب اسمش را گذاشته غُراب البین یعنی کلاغی که بین افراد جدائی میاندازد. کلاغ کارش شکار موش است. ناگهان یک غُراب البین پیدا شد و موش داستان ما را گرفت و رفت به آسمان و چون نخی به پای موش و غورباغه بسته شده بود, غورباغه هم در انتهای نخ از آب بیرون کشیده شد.

2945    چون بر آمد بر هوا موش از غراب        مُنسَحِب شد چَغز نیز از قعرِ آب

مُنسحِب شدن یعنی از آب کشیدن شدن. مثلا یک کسی در آب افتاده و در حال غرق شدن است و یک کسی دستش را میگیرد و یکهو از آب او را میکشد بیرون. وقتی کلاغ موش را گرفت و بهوا برد و میرفت، قورباغه هم در انتهای نخ آویزان و به ناچار میرفت.

2946    موش در منقار زاغ و چغز هم        در هوا  آویخته  پا  در  رتـم

رتم یعنی نخ. همینجوریکه پای غورباغه در نخ بود و بهوا کشیده میشد, قورباغه در دل خودش داشت صحبتی میکرد و میگفت سزای من همین بود. میگفت منی که دل آگاه هستم نباید تسلیم این موشِ ظلمت پرست میشدم.  

2947    چَغز گفتا  این سزای آن کسی        کو چو بی  آبان  شود جفتِ  خَسی

بی آبان یعنی بی آبرویان. جفت یعنی هم نشین. خَس یعنی فرومایه و پست. چغز گفت با خود که سزای آدم دل آگاهی مثل من که بلاخره تسلیم این آدم خَس بشود که مثل خَس و خاشاک هست، سزایش همین است که منهم از قعر آب بیرون بیایم و در هوا آویزان بشوم. مولانا میخواهد بگوید که از این نا هم جنس بودن ویکی شدن که زیان بار است باید پرهیز کرد.ای وای و فریاد و فغان از یار نا هم جنس هم نشین شدن. اینگونه هم نشینی جز زیان و بد بخنی و گرفتاری چیز دیگری بدنبال ندارد. هیچ وقت فکر کرده اید که یک آدمی را ببینید و دلتان بخواهد که خیلی با او دوست بشوید و خیلی با او هم نشین بشوید و جذب او شده اید. او دارای چهره زیبائیست . صدای قشنگی دارد, حرفهای قشنگ میزند, بسیار شیک پوش است و مثل کبک خرامان راه میرود و منزلش در یک محله خیلی خوبی هست حالا اگر بخواهید برای هریک از اینها با او دوست بشوید و جذبش بشوید بد بخت هستید, برای اینکه همه اینها ظواهر است. باید صفات اصلی و نهادی داشته  باشد. این آدمی که اینقدر شیک پوشیده, اینقدر چهره زیبا دارد و در بهترین قصر ها زندگی میکند و در اتو مبیل آخرین سیستم سفر میکند! نهاد و سرشتش چیست؟. با چه تینتی آفریده شده؟ حالا با تینت ندانسته اش میخواهید بروید و با او هم نشین بشوید؟  این کار را نکنید و دوری کنید. باید ببینید که هم سرشتان شما کیستند. در اثر صحبت کردن و در اثر با مردم بودن, چشم و گوش را باز کردن و در جستجوگری, بشناسید, آیا واقعاً مثل شما فکر میکند؟ اگر نه نزدیکش نروید.

Loading

12.6 دوستی موش و چغز قسمت اول

تفسیر    :

یکی از مسائلیکه مثنوی معنوی مولانا مورد بحث قرار میدهد مسئله هم نشینی ست و بنظر مولانا این هم kشینی بقدری تأثیر گذار و تعثیر پذیر است که میگوید این آدمیان از راه هم نشینی هم در دیگران اثر میگذارند و از دیگران هم اثر می پذیرند. بطوری شدت دارد این اثر گذاری و اثر پذیری که شخصیت هر کسی تا اندازه ای از طریق هم نشینی ساخته میشود چون این هم نشینی بگفته او از یکی بدیگری اثر میگذارد و هم اثر می پذیرد.اینها هردو ارتباط با هم پیدا میکنند و اثر گذارند. ممکن است وقتیکه هم نشین هم شدند و با هم صحبت میکنند متوجه نشوند که چه اثری دارند روی همدیگر میگذارند.

                   میرود از سینه ها به سینه ها        از ره پنهان صلاح و کینه ها

حالا اگر که دارید با هم صحبت میکنید، صلاح باشد که بکنید و از دوستی و محبت صحبت بکنید، طرف مقابل هم همه اینها را میگیرد. ولی اگر از کینه و دشمنی صحبت بکنید، آن هم اثر پذیر است و هیچ فرق نمیکند و این اثر پذیری چه از نوع خوبش و چه از نوغ بدش. در بیت فوق میگوید میرود از سینه ها به سینه ها از ره پنهان یعنی این اثر پذیری بطوری  انجام می پذیر که طرفین متوجه نمیشوند. میگوید آن هم نشینی که پیدا میکنید, هم نشینی باشد که بشما ثابت شده باشد که آدم مورد قبولی از نظر رفتارهای انسانی و موازین انسانی وقتیکه می سنجیم مورد قبول باشد و باین میگویند مقبل است یعنی مورد قبول است. میگوید:

              هم نشینی مقبلان چون کیمیاست         چون نطرشان کیمیائی خود کجاست

میگوید هم نشینی با مقبلان مثل کیمیاست که جنس آدم را تبدیل میکند. اصلا این مقبلان هم نشینی آنها و نظرشان مثل کیمیاست, مس وجود آدم را تبدیل بطلا میکند. در کتاب فیه مافی میگوید دوستان را در درون رنج ها باشد که آن با هیچ داروئی خوش نشود, نه به خفتن و نه به گشتن و نه بخوردن اللا به دیدار یار. حالا همین جور که دیدار یار میتواند داروی درد باشد ممکن است که وسیله بیماری هم باشد. مولانا میگوید باید این مقبلان را شناخت و با آنها هم نشین شد. مقبلان بدو معنی است یکی صاحب اقبالند و یکی مورد قبول مردم هستند. واین مقبلان و این گمراهان ممکن است هردو همنشین بشوند ولی تشخیص برای جوینده مهم است.  ای دل آنجا رو که با تو روشن است .                  

از کجا بفهمیم که این هم نشین را درست انتخاب کرده ایم. اگر هم نشینی انتخاب کرده ایم که وقتی هم نشینی با او میکنیم احساس روشنی در دلمان میکنیم یعنی آن ظلمت و تیرگی و ملال و افسردگی از وجودمان برود و جایش را صفا و نور و روشنی بگیرد، این نشانه اینست که انتخاب درستی کرده ایم. اگر نه, هم نشین کسی باشیم که نه تنها تیرگیها و ملال های دل ما را از بین نبرد، بلکه گرفتاریها و کابوسهای خودش را هم بما منتقل کند, حتی نمیشود باو بگوئی که تو اینگونه هستی با من و من نمیتوانم با تو باشم.

             ای دل آنجا رو که با تو روشن اند        وزبلاها مر تو را چون جوشـنـنـد

میگوید جائی برو که دل تو را روشن میکنند و هنگام آمدن بلا برای تو سپر بلا میشوند

          در میان  جـان تو  را جا میکـنـنـد         تا تو را پُر باده  چون جامی کـنـنـد

تو را اینگونه می پذیرند و تو را با جان قبول میکنند و تو را تبدیل میکنند مثل جامی پُر از حقیقت و از اینها فرار مکن.

          در میان جان ایشان  خــانه  گــیــر         در فلک خانه  کن  ای بـدر مــنـیــر

بدر منیر یعنی ماه تابان. میگوید تو ماه تابانی و در این خاک و خاشاک مباش, برو در پناه باش جائیکه  در فلک هست. جای تو در فلک است. جان مقبولان در فلک هست. وقتیکه در جان مقبولان جایگزین میشوی آنوقت ماهی هستی که در فلک دوران میکنی.

                  مهر پاکان در میان جان نشان        دل مده  الا به مهر دل  خوشان

اگر کسی بیاید که دل خوش نباشد و فقط کابوسهایش را به شما منتقل کند, این چه هم نشینیست؟ من هم نشینی را میخواهم که من از او چیزی یاد بگیرم

             کوی نومیدی مرو امید هاست         سوی تاریکی مرو خورشید هاست

            دل تو را در کوی اهل دل برد         تن تو را در حبس آب  و گل  برد

            هرکه باشـد هم  نشین  دوستان        هست  در  گلـخـن  میان  دوستــان

اگر که با دوستان هم نشین باشی, اگر در زباله دونی هم باشی مثل اینست که در بوستان هستی و بر عکسش 

                   هرکه با دشمن نشیند در زمَن        هست او در بوستان در گلخن

زَمَن یعنی در زمان خودش. هرکس که هم نشینش دشمن او باشد, اگرچه در بوستان است ولی واقعا او در زباله دونی گلخن است.مولانا با مثال آوردن های متنوع سعی دارد که تا از این طریق به اکثر خوانندگانش مطالب مهم خودش را به خوانندگانش منتقل نماید.  در دفتر ششم میگوید که این نا اهلان که بدرد هم نشینی نمیخورند موجب افسردگی و انجمام تو میشوند. اصلا این کلمه افسرده یعنی منجمد. تو احتیاج داری به اینکه مثل آب ذلال سیار و روان باشی و نه مثل یخ منجمد. اینها تو را افسرده میکند.

            چون جمادند و فسرده و تن شگرف         میجهد انـفـاسشان از تـل برف

خودشان فسرده اند از نظر اندیشه و روحشان ولی خیلی بدنشان قویست ولی نَفسی که ازتنهای آنها بیرون میآید مثل اینکه از برف است و تو را یخ زده میکند و وقتی خدا حافظی میکنند و میروند تو احساس میکنی که چقدر دلتنگ شدی. آنها هستند که در تو تأثیر گذاشته اند.

           هرکه با نا راستان هم سنگ شد         در کــمـین افتـاد و عـقـلش دنــگ شد

هم سنگ شد, در لغت یعنی برابر و در اینجا یعنی هم نشین شد. دنگ یعنی گیج. در کمین افتاد و عقلش دنگ شد, طبق همیشه اگر خواسته باشیم در شش دفتر مولانا در باره هم نشینی بگوئیم، تمامی ندارد ولی بهمین مختصر اکتفا میکنیم و حالا به تفسیر ابیات می پردازیم با تیتر هم نشینی موش و چغز. چغز یعنی قورباقه. مولانا دو چیز را انتخاب کرده که اصلاً تجانسی با هم ندارند. حالا اینها میخواهند با هم دوستی کنند. این چغز یک کلمه فارسی از فارسی سوردی است. فارسی شعبه های مختلفی دارد که تا امروز شده فارسی دری. در زمان قدیم کشوری بود باسم سورد و پایتخت آن ناحیه سمر قند و بخارا بود.        

2632    از قضا  موشی  و چَـغـزی  با وفـا        بر لب   جو  گشته   بودند  آشنا

مولانا میخواهد دو موجود نا متجانس و نا متناسب را پهلوی هم بگذارد و ببیند که آیا آنها میتوانند هم نشین بشوند یا نه. این قورباغه بسیار با وفا بود و با این موش دوستی میورزید. و موش هم همین طور. اینها با هم آشنا شده بودند و کم کم با هم وفا دار هم شده بودند.

2633    هـر دو تـن مربـوطِ  مـیـقاتی  شدند        هر صباحی  گوشه ای می آمدند

میقات بمعنی محل ملاقات و وقت ملاقات هر دو هست. مثلا گفته میشود که حضرت موسی بکوه طور که رفت میقاتِ با خداوند داشت یعنی وعده ملاقات با خداوند داشت. پس مربوطِ میقاتی شدند یعنی وابسطه به دیدار یکدیگر شدند و در وقت معینی بطور متناوب. هر صبحی و بامدادی همدیگر را میدیدند.

2634    نَرد   دل  با  هـمدگر  می  باخـتـنـد        از  وساوِس سینه  می  پرداختند

نرد درست است که همه میشناسند که در مورد تخته نرد اطلاق میشود, ولی در اینجا یک اصطلاح است و نرد باختن یعنی مهر ورزیدن. نرد بشما می باختم یعنی من به شما محبت میورزم. مصراع اول یعنی رفتار این دو موجود باهم کاملاً مهر آمیز بود. وساوِس یعنی جمع وسوسه ها و نگرانیهای آذار دهنده. مصراع دوم یعنی آنها از وسوسه های نگران کننده دل خودشان را پاک میکردند. می پرداختند یعنی منزه کردن و پاک کردن. پرداختن چندین معنی دارد. وقتی شما پول چیزی را می پردازید این پرداختن است و یک وقتی شما طلاهای خودتان را میدهید زرگر صیقل میزند, این هم یعنی پرداختن, یک وقتی هم میگوئید خانه ات را پرداخته کن یعنی خانه ان را تمیز کن. اینجا این دو وسوسه ها را از دلهایشان خالی میکردند و یا پاک میکردند.

2635    هر دو   را  دل   از  تلاقی   مَتَسِع        همدگر را قصه خوان و  مُستمع

تلاقی از کلمه ملاقات است و تلاقی یعنی ملاقات کردن. مُتَسِع یعنی دلشان باز میشد و مستمع از شنیدن است. میگوید این دو دلشان از دیدار یکدیگر باز میشد و از دلتنگی بیرون می آمدند, بهمدیگر قصه می گفتند و از همدیگر می شنیدند.

2636    راز  گویان  با  زبان  و  بی  زبان        الجماعَه   رَحمَه  را  تأویل  دان

با زبان یعنی با الفاظ و کلمات, بی زبان یعنی با حال حرف زدن. یک وقتی شما با کسی هستید و با او حرف میزنید، این با زبان است و یک وقتی یک نگاه بچشم دیگری میاندازید و به او خیره میشوید و با بی زبانی با او دارید حرف میزنید و این بی زبان است. الجماعَه رَحمَه یعنی جماعت رحمت است و از این گفته زیبا گرفته شده که جماعت مورد رحمت است و تفرقه موجب زحمت. رازگویان یعنی با هم با زبان قال و زبان حال   راز و نیاز میکردند. در مصراع دوم میگوید جماعت رحمت است, اگر مشکلی داری و یا نا راحتیی داری بجماعت بپیوندید نه اینکه بروید و پهلوی همدیگر بایستید بلکه دلهایتان رابهم نزدیک کنید. اگر دلها با هم نزدیک بشود باعث رحمت میشود و اصلاً خودش تأویل داده میشود. تأویل کردن یعنی معنای کلمه ای را بدلخواه خودشان تفسیر کردن. مصراع دوم میگوید در حالیکه معنی تأویل باعث گشودگی دلها میشود، اینها اینطور برای خودشان معنی کرده بودند که ما دو نفر هر وقتی با هم جمع میشویم باعث رحمت است. بدو نفر نمیشود گفت جماعه ولی اینها تأویلش کرده بودند, بدلخواه و سلیقه خودشان معنی کرده بودند.

2637    آن اَشِر چون  جفت  آن  شاد  آمدی        پنج  سـاله  قصه  اش  یاد  آمدی

کلمه اَشر یعنی یک صفت بد یعنی سر مست از خودبینی و هوس بازی و خود پسندی. این موش وقتی وارد داستان میشود سر مست است از خود پسندی. ولی آن شاد یعنی قورباغه. این دوتا حالا میخواهند با هم دیگر هم نشینی کنند. از حالا می فهمیم که اینها مثل اینست که با همدیگر تجانسی ندارند. موش میرود در سوراخ تاریک ولی قورباغه همیشه در استخر های باغات با شادی مشغول شنا کردن و لذت بردن است. وقتی که این موش خیلی پُر حرف بود, وقتیکه باین قورباغه خوشحال میرسید در لب جوی آب, هرچه از چندین سال زندگیش بود برای این قورباغه تعریف میکرد. پنج ساله قصه اش یاد آمدی یعنی قصه چندین و چند سال زندگیش را میخواست باین قورباغه بگوید.

2638    جوشِ نطق از دل، نشانِ دوستی است        بستگیِّ نطق ، از بی اُلفتی است

نطق سخن است. یک وقتی هست که شما یک سخنی را میدانید و پهلوی دوستتان نشسته اید و دلتان غنج میزند که این سخن را برای دوستتان بگوئید. این اتفاق شاید برای همه خوانندگان افتاده باشد. در یک مجلسی میروید, همه را دوست خودتان میدانید و آنها را می شناسید و همه هم سنخ شما هستند و هم سن شما هستند و هی این نطق جوش میزند و میخواهد از دلتان بیرون بیاید. بر عکس هم اتفاق می افتد که در یک مجلس نشسته اید و هیچ کدام  از افراد حاظر در آنجا نه حرف شما را می فهمند و نه آنها حرفشان شما را می فهمند. پس بهتر اینست که ساکت بنشینم و این میشود بستگی نطق در برابر جوشش نطق. اگر جائی رفتید که جوشش نطق داشنید, این نشان دوستیست و میدانید که در میان دوستان هستید. اما اگر جائی هستید که نطقتان بسته شد بخاطر اینست که با اینها مأنوس نیستید. الفت یعنی مأنوس نیستید. در اینجا هم شما ناراحت هستید و هم باعث ناراحتی آن جمع میشوید. همه میگویند این کی هست که مثل مجسمه آمده و اینجا نشسته و حرف نمی زند. چیزی که آنها دارند و میگویند بدرد شما نمیخورد و آن چیزهائی هم که شما دارید میگوئید بدرد آنها نمیخورد و بدرد هم نوع شما میخورد.

2639    دل که دلبر دید ، کی مانـد تُرُوش؟         بلبلی  گل  دید  کی  ماند  خَمُش  

ماند یعنی باقی میماند. دل که معشوق خودش را می بیند, کی اخم رو میشود و ترش میکند و آنجا  می نشیند؟ نه کی همچون چیزی میشود؟ هیچوقت. بلبلی گل سرخ دید کی ماند خموش؟ هیچوقت. بلبل بمحض اینکه گل سرخ را می بیند شروع به خواندن میکند.

2641    یار را با  یار  چون   بنشسته  شد        صد هزار ان لوح سِر دانسته  شد

وقتیکه یک رفیقی با یک رفیق دیگر نزد هم نشستند, لوح یعنی صفحه, گفتیم عدد اینجا مطرح نیست پس صد هزاران لوح یعنی تعداد زیادی صفحه ایکه راز در روی آن نوشته شده. اصلا تا یارش را می بیند شروع میکند سفره دلش را باز کردن و شروع میکند آنچه در دلش هست و نمیخواهد بکسی بگوید، بآن رفیقش میگوید و آنچه را که نباید بکسی بگوید هم میگوید.

               رازی که نگفنیم و نگوئیم بکس        بیار بگوئیم که او محرم راز است

2642    لوح  محفوظ  اسـت  پیشانیِ   یار        راز  کَونَـیـنَـش  نـمـاید    آشکار

صفحه ای را در نظر بگیرید که روی این صفحه حقایقی نوشته شده برای همیشه و این صفحه محفوظ میماند. این صفحه پاره نمیشود خراب نمیشود و جائی گذاشته میشود که از هر گزندی در امان میباشد. این صفحه محفوظ است یعنی حفظ شده است. میگوید پیشانی یار مثل آن لوح محفوظ است. اصلا لازم نیست که تو باو راز بگوئی و او بتو راز بگوید. وقتیکه به پیشانی همدیگر نگاه میکنید رازهای همدیگر را می خوانید. راز کونین, کونین یعنی دو جهان, عالم فرودین و عالم برین. ممکن است فکر کنید که چگونه چنین چیری میشود؟  بدانید که میشود. چنان ارتباطی بین دو طرف بر قرار است که وقتی پیش همدیگر می نشینند و وقتی نگاه بهمدیگر میکنند به پیشانیشان و یا چهره شان و یا چشمشان دارد با هم حرف میزند. باز بجائی میرسد که مولانا می بیند خواننده اش و یا شنونده اش و یا شاگردش دیگه خسته شده، این حرفها را ولش کن, داشتی قصه میگفتی, بیا و دنباله قصه را ادامه بده. نا راحت مشو زیرا من قصه را ادامه میدهم, پس گوش کن. مولانا داشت سخنان متعالی خودش را میگفت که دو یار باید چگونه باشند و چنین باشند و چنان. ناگهان گفت که این سخن پایانی ندارد و مدتها میتوان روی این مطلب صحبت کرد.

2665   این  سخن  پایان  ندارد گفت موش        چغز را روزی، که” ای مصباحِ هوش

مصباح یعنی چراغ . موش به قور باغه گفت ای مصباح هوش. عقل من را و این هوش مرا روشن میکنی ای قورباغه.

2666    وقتها خواهم که گویم با  تو رازها        تـو  درونِ  آب  داری  تُـرک  تاز

خیلی وقت هست که احتیاج دارم رازم را بتو بگویم ولی آخِر تو داری در آب جست و خیز میکنی. تُرک تاز کردن یعنی جست و خیز کردن و تند حرکت کردن. این ترکان ترکستان وقتی بایران حمله کردند بقدری تاخت و تاز داشتند که اصلا مردم و کسبه و دکان و خانه هایشان زیر ثم اسبهای آنها لگد کوب میشد. این را میگویند تُرک تاز. ای قورباغه, من میخواهم راز خودم را بتو بگویم تو داری ترک تازی میکنی؟

2667    بر لبِ خود من تو را نعره  زنان         نـشنـوی  در  آب  نـاله  عـاشـقـان

هرچه که تو را نگاه میکنم و میخواهم با تو حرف بزنم تو صدای منِ عاشق را نمیشنوی.

2668    من  بدین  وقت  معین،  ای دلیر        می  نگردم  از  محاکاتِ  تو  سیر

این وقت معین یعنی این قراری که گذاشتیم هر صبح همدیگر را ببینیم. این وقت معین برای من کافی نیست که صبح تا صبح تو را ببینم ای دلیر یعنی تو که باشجاعت اینگونه جست و خیز میکنی. محاکات یعنی حکایت گفتن, قصه گفتن. می نگردم از محاکات تو سیر یعنی ای قورباغه من از قصه گفتن تو سیر نمیشوم, از آب بیابیرون بمن قصه بگو, من نمیتوانم توی آب بیایم.

2674    یک دم هجران برِ عاشق چو سال        وصلِ سالی متصل، پیشش  خیال 

یک دم یعنی یک لحظه. یک لحظه فراق برای عاشق باندازه یک سال بنظر میرسد ولی بر عکسش وقتی که وصل باشد, وصل سالی متصل یعنی اگر یک سال پشت سر هم پیوسته وصل باشد, همه اش برای عاشق فقط یک خیا ل است یعنی هیچ است و تصور در هجران یک لحظه اش سال میشود و وقتی وصال میشود یک سال متصل میشود به یک خیال.

2675    عشق مُستسقی است، مستسقی طلب        در پی هم این و آن چون روز و شب

مستسقی از کلمه استسقا هست یعنی بیماری تشنگی شدید سیرابی نا پذیر. هرچه قدر آب بنوشد سیراب نمیشود. آنقدر آب میخورد تا بلاخره میمیرد. مستسقی کسی هست که مبتلا باین مرض استسقا هست. حالا این موش تشنه عشق است نه تشنه آب. عشق تشته عشق است, تشنه عشق طلب است. من تشنه عشقم پی کسی میگردم که تشنه عشق باشد. ای قورباغه منِ موش تشنه عشق تو هستم. عقب تو میگردم و از تو میخواهم که تو هم تشنه عشق من باشی. این دوتا تشنه عشق دور میزنند و هم دیگر را میخواهند مثل روز و شب. در مصراع دوم, در پی هم این و هم آن. این عشق است و آن عاشق است. عشق و آتش دنبال هم دارند میگردند، همچنان که روز و شب دارند دنبال هم میگردند. در جائی دیگر:

                 تشنگان در آب جویند در جهان        آب هم جوید هم بعالم تشنگان

آب هم دنبال تشنگان میگردد. تشنه دنبال آب است و آب هم بدنبال تشنه میگردد.

2676    روزبر شب عاشق است و مُضطراست      چون ببینی شب بر او عاشق تر است

مضطر یعنی درمانده و بی چاره. ای روز تو چی را میخواهی. من عاشقم من شب را میخواهم. به شب میگوئی تو چی را میخواهی میگوید من شب هستم و عاشق روز هستم و روز را میخواهم. اینها همیشه دنبال هم هستند و هیچوقت نمیشود که روز و شب با هم باشند. این طبیعت طوری تنظیم شده که روز و شب با هم نمیتوانند باشند. ظلمت و نور با هم نمیتوانند باشند.

 2677نیستشأن از جست و جو یک لحظه ایست        از پی هَمشان یکی دم ایست نیست

از جستجو برای همدیگر یک لحظه توقف ندارند. از پی هم یعنی بدنبال هم یک دم توقف و ایست ندارند.

2678    این گرفته  پایِ آن، آن  گوش  این        این بر آن مدهوش  و آن بی هوش این

این و آن که میگوید منظور روز است و شب. میگوید روز گوش شب را گرفته که بیا پهلوی من و شب پای روز را گرفته که تو بیا پهلوی من.

2679    در دلِ معشوق، جمله عاشق است        در  دلّ  عَـذرا   هـمـیـشه  وامق  است

مصراع اول واضح است که در دل معشوق جمله یعنی همگی یا همه اش عشق است. مردم خیال میکنند که معشوق اصلاً عاشق را نمیخواهد. ولی اینطور نیست معشوق خیلی عاشق را میخواهد. تمام دلش متوجه عاشق است منتها آنقدر ناز میکند و نمیخواهد بروی عاشق بیاورد, وگرنه دلش پُر از عشق عاشق است برای اینکه تا عاشق نباشد, آن معشوق ارزش پیدا نمیکند. ارزش معشوق روی وجود عاشق است و وقتی عاشق او را میخواهد آنوقت معشوق خیلی قیمت پیدا میکند. عَذرا و وامق دارای یک داستانی هستند خیلی معروف و عشقی. وامق عاشق عَذرا شد, عذرا آن معشوقه است و طبق تحقیقاتی که بعمل آمده این از داستانهای یونانیست. اسم وامق و عذرا دو اسم یونانیست و جالب اینکه داستان آنها پیش از یونان پیش از اسلام وارد ایران شده و اصلش پیش از ظهور اسلام است. اصلاً بزبان پهلوی

 ساسانی بود و بعداً عنصری شاعر معروف سلطان محمود غزنوی در قرن ششم ترجمه کرد یزبان فارسی.

2680    در دلِ عاشق بجز معشوق نیست        در  میانشان   فارق  و  مـفـروق نیست 

فارق یعنی جدا کننده و مفروق یعنی جدا شونده. اسم فاعل و اسم مفعول است. بعبارت دیگر فارق یعنی فرق گذارنده و مفروق یعنی فرق شونده. جای دیگر میگوید:

              هرکه عاشق دیدیش معشوق دان        کو همین است و همان است و همان

میگوید هرکس را عاشق دیدی بدان که معشوقی هم هست.  

2681    بر یکی اشتر  بُوَد  این  دو  دَرا        پس  چه زُرغبّا  بگنجد  این  دو  را

بر یکی اشتر یعنی بر گردن یک شتر. درا یعنی زنگ شتر. مولانا میگوید این دوتا زنگوله که بگردن شتر آویزان میکنند دو صدا دارند میکنند و می بینی که نه هردو دارند یک صدا میکنند برای اینکه هر دو از یک جنس ساخته شده اند و هر دو هم دارند یک صدا میکنند. عاشق و معشوق هم هردو دنبال یک چیز هستند, دنبال یک عشق هستند و دنبال یک ساختارند. هردو یکی هستند. هر دو یک روحند اندر دو بدن. در مصراع دوم زُر غباً یعنی گاهی بله و گاهی نه. یعنی یک در میان و یا یک روز در میان. حالا که این دوتا مثل همدیگر هستند, این عاشق و معشوق و این موش و قورباغه کی درست است که گاه بگاه همدیگر را ببینیم؟ یا یک روز در میان همدیگر را ببینیم. موش میگوید نه خیر. من میخواهم هر روز و یا هروقت که بخواهم تو را ببینم

2682    هیچ کس با خویش زُرغـبّاً نمود؟        هیچ  کس با  خود  به  نوبت  یار بو

هیچ کس با خودش قرار میگذارد که یک در میان خودش را ببیند؟ و یا هیچ کس با خودش قرار میگذارد که با نوبت معین من یارم را ببینم؟ جواب منفیست و یعنی خیر, هیچکس. چنین چیزی مسخره است. این عاشق و معشوق هم همینجور هستند و هردو یکی هستند. همین گونه که نمیشود بگوئیم که با خودمان قرار بگذاریم که یک در میان خودمان را ببینیم، عاشق و معشوق هم نمیتوانند با همدیگر قرار بگذارند که یک در میان همدیگر را ببینند. هر دو یکی هستند و در هم تداخل پیدا کرده اند.

2683    آن یکیّی نه، که عقلش فـهـم کرد        فهم  این  موکول  شد  بر  مرگ  مرد

یکیی دارای ی مصدریست یعنی یکی بودن و یگانه بودن. گفتیم که این دوتا زنگوله یکی هست. یا این یکیی یعنی یکی بودن چیزی نیست که عقل جزوی من و شما درکش بکند. وقتی تو میفهمی که همه خاصیتهای بدت را مثل خود بزرگ بینی, کینه و حسد و امثالهم را از خودت بزدائی و رها کنی و بمرگ اختیاری بمیری و تولدی نو پیدا کنی. آنوقت این را میفهمی که من چه میگویم که این دوتا یکی هستند. اگر این مرگ اختیاری را نداشته باشیم، و یا اگر بمرگ اختیاری نمرده باشیم، ممکن است که حرفهای مرا خوب درکش نکنید. ولی آنهائیکه مرگ تدریجی داشتند چرا, آنها درک میکنند. مردی که در اینجا میگوید اصلا منظورش جنسیّت نیست و این مردی که در اینجا میگوید در ادبیات فارسی زن و مرد مطرح نیست. در اینجا خواننده مثنوی امکاناً بفهمد که چگونه یک عاشق و معشوق یکی میشوند. آنها دو موجود هستند و چگون میتوانند یکی بشوند چگونه شمس تبریزی و مولانا یکی شدند, و چه جوری دو روح در یک بدن شدند. باید آن عشق معنوی را درک کرد و فهمید که یعنی چی با عشق مادی فرق میکند و آن عشق مادی جسم و پیکری جدا دارد.

2684    ور به عقل، ادراک این ممکن بُدی        قهر  نفس  از  بهر چه  واجب  شدی

اگر که با عقل جزوی میتوانستی درک بکنی این حرفهای من را چگونه بتو گفته شده که نفس اماره ات را مغلوب کن و از بین ببر و آن را بشکن. این نفس اماره ات هست که باعث مشکلات تو میشود. تو بر آن غالب شو و آن را مغلوب کن، تو آن را مقهور کن و در اختیارت بیاور. چرا این را بتو گفته اند؟ برای اینکه تو بتوانی عقل جزوی خودت را تبدیل کنی و برسی به یک خِرَد و عقلی که بتوانی اینها را خوب درک کنی.

2685    با چنان رحمت که دارد شاه هُش        بی ضرورت چون بگوید  نفس کُش

آن مبدأ آفرینش معروف است که دارای رحمت است. با آن رحمتی که دارد چگونه بتو میگوید که این را بکُش. آخر کشتن با رحمت که جور در نمی آید. ولی ضرورت دارد که نفس اماره ات را بکُشی. آن آفریدگاری که این همه رحمت دارد, بتو میگوید ضرورت دارد که نفس اماره ات را بکُشی. نفس اماره چی است؟ خواهشهای نا روای دل توست, اندیشه های زشت تو که تو را بهر جای نا بسامانی میکشد و هر زیانی را متوجه تو میکند.

Loading