31.6 مَلِکُ ترمز و دلقک قسمت دوم

تفسیر  :

در قسمت های قبلی مقداری در باره عقیده مولانا در باره استدلال صحبت کردیم و در این قسمت هم چند کلمه ای باره همین موضوع بحث کوتاهی خواهیم داشت. استدلال دلیل آوردن است و دلیل آوردن یک راه و رسمی دارد یعنی باید بر اساس منطق باشد. منطق علمی هست که باطل را از حقیقت و درست را از نا درست جدا میکند و در استدلال باید رعایت منطق کرد. استدلالی که بدون علم منطق باشد آن استدلال درست نیست. مثالی هست از قدیم که وقتیکه مغلطه و سفسطه میشود، یک عده بودند در گذشته بنام سوفک طائیان و این سوفک طائیان روشی داشتند که در بحث کردنشان طرف مقابل را بنا درست وادار به قبول عقیده خودشان میکردند و آنها را بغلط میانداختند. این روش سوفک طائیان را سفسطه مینامند یعنی بغلط اندازی کردن. در این مورد مثالی هست که چراغ نور میدهد, خورشید هم نور میدهد بنا بر این چراغ خورشید است. آنها کلمات را طوری پشت سر هم قرار میدهند و مقایسه میکنند که طرف را بغلت بیاندازند و طرف را بغلط وادار به قبول و پذیرش حرف آنها بشود. مولانا با اینگونه استدلال مخالف است ولی اگر استدلالی باشد که بر اساس علم منطق باشد مولانا با این استدلال موافق است. دانشمندان راستین استدلال بر اساس منطق میکنند و مورد پذیرش است. مولانا هم مثل دانشمندان راستین استدلال میکند. حتماً سر تا پای مثنوی استدلال است. استدلالی که او بکار میبرد طبق منطق است. این سفسطه بازی و به غلط اندازی چیزی نیست که در مثنوی جائی داشته باشد. او دائماً با استدلال سر و کار دارد. یعنی شما در زندگی هر قدمی که بردارید و هر اندیشه ای که بکنید و هر کاری که میکنید باید با استدلال باشد. این استدلال اگر همراه با منطق نباشد همه اش غلط اندازی و سفسطه است. این باعث برخورد افراد با یکدیگر و باعث برخورد در اجتماع و از هم پاشیدن خانواده ها و از هم دور شدن و تفرقه فی ما بین افراد میشود. افرادی که اینگونه استدلال میکنند, استدلال آنها با روش علمی نیست و خیال میکنند که واقعاً دارند استدلال درست میکنند. پس کسیکه مثنوی را میخواند که سر تا پایش استدلال است باید بداند که این نوع استدلال چیست و بداند که مولانا با استدلال منطقی و علمی موافق است. برای اینکه این موضوع را مطرح کند داستانهائی میآورد و حرف خودش را در ضمن این داستانها می آورد. داستانی آورد که در باره پادشاه ترمذ و دلفک بود. فقط برای این آورد که این استدلال غیر منطقی را بگوید. در این قسمت و قسمت بعدی هم ادامه پیدا میکند تا آن طوریکه مولانا خواسته نتیجه بگیرد.

2539    این شَهِ ترمذ از او در وهم بود        وز فَن دلقک، خود آن وهمش فزود

این شاه ترمذ از او یعنی از خوارزمشاه, در وهم بود یعنی در بیم و حراس بود و از خوارزمشاه میترسید و از این رفتار و شیوه دلقک که مولانا آن را فن میگوید, فهم و گُمانش و تصور و پندارش افزوده شد و ترسش بیشتر شد.

2540    گفت: زودتر باز گو تا حال چیست        این چنین آشوب و شور تو ز کیست

حالا این دلقک گفت که در ده خودم بودم و شنیدم که تو چنین ندائی داده ای و من با عجله خودم را رسانیدم به ترمذ که بتو بگویم که من اهل اینکار نیستم که بروم به سمر قند و این کار را برای تو بکنم. حالا برای این حرف تمام شهر را آشوب انداخته بود و غوغا بر پا کرده بود و همه ترسیده بودند و منتظر این بودند که بلائی بسرشان خواهد رسید و گرفتاریی ایجاد بشود. و گفت من یکی خواستم بگویم که من نیستم. چرا مولانا این بحث را پیش میکشد برای اینکه استدلالی که بر پایه و اساس و بنیان درستی نباشد! این چنین نتیجه ای دارد. این دارد استدلال میکند که شاه پرسید چرا اینقدر تند و سریع آمدی؟ دلیل این بود که من بگویم که اهل اینکار نیستم. میخواهد بگوید که بسیاری هستند از مردم که وقتیکه استدلال میخواهند بکنند, دلیل آوردنشان این گونه هست. نتیجه آن اینست که یک شهر و حکمران آن را به وهم و ترس و آشوب میکشاند. من خواستم بگویم که چنین زرنگی از من بر نمی آید.

2541    گفت: من در ده شنیدم آن که شاه        زد منادی بـــر ســـر هـــر شاه راه

2542    که کسی خواهم که تازد در سه روز        تا  سمرقند  و دهم  او  را  کُنوز

2543    من شـتـابـیـدم  بَرِ  تو بـهـر آن        تا  بگویم  که   نـدارم  آن  تـوان

2544    این چنین چُستی نیاید  از چـو  من        باری این امید را بر من مَـتـن

این چنین چُستی یعنی زرنگی از آدمی مثل من بر نمی آید. امید را بر کسی تنیدن یعنی امید بر کسی داشتن. تو امید بر من نداشته باش و من اهل این کار نیستم.

2545    گفت شه: لعنت بر این زودیت باد        که دو صد تشویش در شهر اوفتاد

شاه گفت لعنت بر این زود آمدنت باد که اینقدر تشویش و نگرانی در تمام شهر افکندی و همه را در ترس و وحشت انداختی.

2546    از برای  اینقدر  ای  خــام  ریش        آتش افکندی در این مَرج وحَشیش

از برای اینقدر یعنی چیز نا چیزی ای خام ریش؟ خام ریش یک اصطلاحی هست یعنی ابله و احمق. و آتش زدی به این مرز و بوم. کلمه مَرخ تغیر شکل یافته مرز است. حَشیش به گیاه خشک شده میگویند و چون آن منطقه علفزار بود, میگوید تو آتش افروختی به این مرز و بوم ما.

2567    همچون این خامانِ با طبل و عَلَم        که  اِلاقـانـیـم  در  فـقـر  و  عـدم

خامان همان کسانی هستند که بدروغ ادعای ارشاد میکنند. آن مدعیانی که ارشاد کننده تو خالی هستند و به دروغین هستند مثل اینکه  طبل و عَلم بر داشتند. در زمان قدیم وقتی که میخواستند چیزی را باطلاع مردم برسانند, یکی یک علم روی دوشش میگذاشت و دیگری هم طبلی بر میداشت و در شهر راه میافتادند و طبل میزدند و یک عده مردم هم پشت سرشان راه میافتادند و این را میگفتند طبل و غَلَم و این برای آگاهی مردم بود. میگوید این ارشاد کنندگان دروغین هم مثل آن آدمهائی هستند که طبل و علم برداشتند و در جامعه دارند میآیند که ما الاقانیم یعنی ما قاصدان هستیم که در فقر و عدم هستیم. فقر و عدم یعنی عرفان. و ما مرشدان عرفانی هستیم و ما میخواهیم شما را ارشاد کنیم. مردم عادی هم با خود میگفتند اگر در آنها حقیقتی نبود اینگونه با طبل و علم در شهر راه نمی افتند و حتماً حقیقتی در آنها هست و دنبالشان راه می افتند و آخر سر به اشتباه خودشان پی میبرند و گمراه میشوند و میفهمیدند که آنها دلقکهائی بیش نیستند. وقتیکه پای صخن شان می نشینند میفهمند که استدلالشان همان گونه است که استدلالِ دلقک شاه بود. اینها دلقکهائی بیش نیستند و هیچ وقت اینها بمرز حقیقت نمیرسانند. اینها را به سمرقند حقیقت نمیرسانند و اینها همه دروغین هستند.

2548    لافِ شـیخی در جـهـان  انـداخـته        خویشـتـن را بـا یـزیـدی  سـاخـته

لاف یعنی خود ستائی بدروغ. ادعای دروغین. شیخ یعنی بزرگترو راهنما و مرشد. اینها ادعای مرشدی میکنند و خودشان را یک با یزید میسازند. با یزید بسطامی از بزرگترین عرفا بود در قرن سوم هجری. او از چند انگشت شمار عرفائی بود که تا بحال آمده اند. اینها خودشان را مثل بایزید بسطامی قلمداد میکردند و مردم را گول میزدند. همیشه در همه جوامع این بایزیدهای دروغین هستند. آنهائیکه با طبل و علم راه می افتند و مردم را بدنبال خودشان راه می اندازند همیشه هستند. و در مقابل همیشه هم مردم گول خورنده هم هستند و همیشه هم بدنبالشان راه میافتند بامیدی که به حقیقت برسند و لی به حقیقت هرگز نخواهند رسید. چون آنها خودشان بحقیقت نرسیدند که راه حقیقت را بدانند و آنها را به مقصد برسانند.

2549    هم زخود سالک شده، واصل شده        محـفـلی وا کرده  در دعـوی کـده

اینها از طرف خودشان بدون اینکه مدرسه ای رفته باشند و درسی خوانده باشند و بدون اینکه راهنمائی داشته باشند اینها خودشان جوینده راه حقیقت شده اند. سالک یعنی مسافر راه حقیقت. اصلاً نه مسافر راه حقیقت بلکه واصل به حقیقت هم شده اند. میگفتند که ما رونده راه حقیقت بوده ایم و به حقیقت هم وصل شده ایم. محفلی وا کرده ایم یعنی دکانی باز کرده ایم در دعوا کده. دعوا یعنی ادعا. کلمه کده بمعنی جا هست, مثل دانشکده, جای دانش و آتش کده , جای آتش. حالا دعوا کده یعنی جای ادعا کردن و جای خودستائی کردن و ادعای دروغین کردن. یعنی بطور کلی دکان باز کرده بودند.

2550    خانه  دامـاد  پُـر  شـور  و  شـر        قومِ دخـتـر را نـبـوده  زین  خـبـر

حالا باز مثال میزند. میگوید در نظر بیاورید که یک خانواده که میخواستند پسرشان ازدواج کند. این خانواده داماد در عالم خیال یک دختری را در نظر گرفته و همه مردم را دعوت کرده که بیائید ما عروسی داریم. خانواده دختر اصلاً با خبر نیستند از این عروسی. ولی خانواده داماد چرا. سر و صدا راه انداختند و ضیافت ترتیب داده اند که ما عروسی دلریم که بیا ئید منزل ما.

2551    وَلـولَـه  که کار نیمی راست شد        شرط هائی که زسوی ما ست شد

ولوله یعنی شور و غوغا راه انداخته بودند که نصف کار درست شد و شرطهائی که باید ما انجام بدهیم بعنوان خانواده داماد ما انجام داده ایم و ما کار خودمان را کرده ایم.

2552    خانه  هـا را روفتیم،  آراسـتـیـم        زین هوس سرمست وخوش برخاستیم

میگوید کاملاً همه جا را تمیز کردیم و مرتب کردیم و آماده پذیرائی هستیم. این مثال را با کی دارد میزند؟ با ادعا کنندگان ارشاد دروغین همین را میگویند که در دکانیکه باز کردیم ما آماده ایم. این دختری که این دارد میگوید منظور حقیقت است و دارد میرود بخواستگاری حقیقت. خود حقیقت اصلاً خبر ندارد که این دارد بطزفش میآید. خود حقیقت بی خبر است از اینکه اینها راه افتاده اند که بحقیقت برسند.  

2553    زان طرف آمد یکی پـیـغام، نَی        مرغی آمـد این طرف زان بام، نَی  

از آنها می پرسند که این عروستان چی شد؟  از آن خانواده عروس پیغامی برای شما ها رسید؟ ای خانواده داماد؟ میگویند خیر نرسید. پرسیدند هیچ پرنده ای و یا مرغی از آن خانه به این خانه آمد؟ جواب میدهند که آن هم هیچ چیزی نیامد.  

2554    زین رسالاتِ  مزید  اندر مزید        یک جوابی زان حوالی تان رسید؟

رسالات جمع رساله است. رساله یعنی متمه ایکه بجائی میفرستند. میگوید این همه نامه هائی که در عالم خیال فرستاده اید به خانواده عروس جوابی آنها برای شما فرستادند؟ میگویند که نه. از آن طرفها و آن حوالی هیچ چیز برای شما نفرستادند؟ میگویند که نه چیزی نرسید. پس شما ها چی میگوئید؟

2555    نَی، ولیکن یارما زین آگه است        زان که از دل سوی دل لابُد ره است

میگویند که هیچ خبری از آنها نرسید ولی ما میدانیم که خانواده عروس خبر دارند. از کجا میدانیم؟ برای اینکه دلها همه بهم راه دارند. وقتیکه ما خواستیم معلوم است که آنها هم میخواهند. چون دل بدل راه دارد. استدلالت اینست؟ خُب این استدلال بدون منطق یک استدلال بی پایه و بی اساس! نتیجه اش همین است. درست است که دل بدل راه دارد ولی این دل بدل راهی و معنائی دارد, وقتی دارد, و جائی دارد. یعنی وقتی شما میخواهید به جائی به خواستگاری بروید و اصلاً خانواده عروس خبر ندارد, چه جور خانواده عروس دلش با شما راه دارد؟. وقتیکه شما میخواهید حقیقت را پیدا کنید ولی هیچ راهی بحقیقت ندارید چطور میگوئید که حقیقت هم راه پیدا کرده به دل شما؟ شما میگوئید حقیقت هم با ما راه دارد همانگونه ما با حقیقت راه داریم؟ پس بدنبال ما بیائید و هرکاری که ما میگوئیم شما بکنید و در دور علم ما سینه بزنید و دکان ما را رونق بدهید. دکان ما را گرم بکنید. آیا بوئی از حقیقت برده اید؟ آیا میتوانید بگوئید که آن حقیقت یعنی چی؟ نه. هیچ چیز از طرف حقیقت بشما رسیده؟ نه ولی ما میدانیم که آن حقیقت هم با ما در ارتباط است. این دلائل بی بنیاد بی اساس, اینها دلائل دلقکیست و اینها دلقکهائی بیش نیستند. اینها را مولانا چرا میگوید؟ نه اینکه قصه گفته باشد و نه بخاطر اینکه ما بخوانیم و بخندیم و خوشمان بیاید. چون تنز گفته. اینها همه اش درس زندگی برای خوانندگانش هست. آیا هرکسی که ادعا کرد ما ندانسته و تحقیق نکرده دنبالش راه میافتیم؟ و وقتیکه بدنبالش راه افتادیم و دیدیم که حرفهایش استدلال دلقکی است, آنوقت توی سر و کله خودمان میزنیم و وای و امان که دیدی که چه شد؟ و چه خاکی بر سرم شد؟ این خاک را خودتان بر سرتان کردید برای اینکه ندانسته راه افتادید. چند بار گفت که : بر دست هر کس نباید داد دست. دستها دراز میشود و دست این نا مرشدان هم دراز میشود. شما چرا دست بدستشان میگذارید؟ وقتیکه کار از کار میگذرد دیگر کاری از دست شما بر نمی آید.

2556    پس از آن یاری که امیّد شماست        از جوابِ نامه، ره خـالی چـراست؟

خُب میگوید هیچ نامه ای بشما دادند؟ جواب اینکه نه. هیچ نامه ای نرسیده. این نامه در راه است. میگوید راه هم خالی از نامه هست و هرچه صبر میکنید نامه ای نمیرسد. از سوی حقیقت هیچ پیغامی نیست برای شما. چرا میگوئید که شما گیرنده پیغام خداوند هستید؟ خداوند هیچ راهی بشما ندارد و هیچ نشان و اثری از وجود خداوند در وجود شما نیست. که این علَم و طبل را راه انداختید و همه را متوجه خودتان ساختید و مردم را بدنبال خود راه انداختید . دکان باز کردید و همه را در این دکانتان جا داده اید و حالا دارید متاع دروغ بآنها میفروشید.

2557    صد نشان است از سِرار و از جهار        لیک بس کن، پرده زین در بر مدار

سّرار و جهار یعنی پنهان و آشکار. سرار یعنی پنهان و جهار یعنی آشکار. میگوید اگر کسی به حقیقت راه یافته است صد نشان و علامت در وجودش هست. در رفتارش و در گفتارش هست و شما یک نمونه از آن نشانه ندارید. نه نشان آشکارش را دارید و نه نشان پنهانش را دارید ولی فقط ولوله و جار و جنجال راه انداخته اید. آشوب و ولوا بپا کرده اید. وقتیکه مولانا به اینجا میرسد میگوید دیگر بس است و بیشتر آبروی آنها را نباید برد. حالا چه جوری این را میگوید؟ سابق بر این در حیاط خانه ها در داخل خانه پرده ای میگذاشتند که اگر در خانه باز میشد حیات خانه پیدا نباشد. این پرده هم گلیم مانند بود و سنگین. و وقتیکه کسی میخواست وارد خانه شود می بایستی با زحمت این پرده سنگین را بکناری بزند و وارد شود. برای این سنگین بود که اولاً کسی براحتی نتواند وارد خانه شود و دوماً اگر شخصی هم وارد شد دوباره این پرده سنگین بجای خودش بر گردد. مولانا میگوید این پرده ها که در دکانشان آویزان کرده اند بیشتر بکنار نزنید. تا اینجا که گفتیم بس است. در مصراع دوم میگوید لیک بس کن, پرده زین در بر مدار. بیشتر از این در دعوا کده را باز مگذار و آبروی ایشان را بیشتر مبر. اینها خودشان آبروی خودشان را می برند. در طول زمان خودشان باعث از بین رفتن خودشان و باعث آبرو ریزی خودشان میشوند, یعنی دروغ را نمیشود همیشه پنهان نگه داشت. در طول زمان دروغ آشکار میشود. یک دروغگو شاید بتواند یکی دو روز یا یک هفته و یا ده روز بشما دروغ بگوید ولی بلاخره دروغش بر شما آشکار میشود. هیچ وقت و هیچ عاملی نمیتواند دروغ را در دراز مدت نگه دارد. یا خود آن درغگو هم دروغ اولیه خودش را فراموش میکند و دروغ بعد را متناقض با دروغ اولی میگوید و خوش هم دروغ خودش را نقض میکند و این هم باعث خود فرو ریختن خودش میشود.

Loading

30.6 مَلِکُ ترمز و دلقک قسمت اول

تفسیر     :

در چند قسمت قبل موضوع استدلال و منطق را از نظر مولانا  مطرح شد و  بخاطر اهمیت آن و همچنین بحثی که در این قسمت داریم که ارتباطی با استدلال پیدا میکند, اگر میشنوید که مولانا با استدلال و منطق توافقی ندارد, گفتیم که این بطور مطلق نیست. او با استدلال و منطقی موافقت ندارد که بوسیله آن کسی بخواهد که خدا را ثابت کند. یا بخواهد به وسیله منطق و استدلال حقیقت را دریابد. او میگوید کسانی هستند که مطالب اندکی را آن هم بطور نا رسا از کتابها گرفته اند و یا از دانشمندان قدیم مثلاً از افلاطون یونان گرفته اند و اینها را بدون اینکه مفهومش را درک بکنند بطور ناقص از دریچه چشم مادی بآن نگاه میکنند و میخواهند همه چیز دنیا و هستی را با این اطلاعات ناقص خودشان حل کنند. مولانا میگوید با این ارتباطات ذهنی که پیدا کرده ایم از شنیده ها و گفته های ناقص خودمان نمیتوانیم که حقیقت را درک کنیم و نمیتوانیم خدا را ثابت کنیم. ثابت کردن خداوند و دریافت حقیقت باید از طریق کشف الشهود انجام بگیرد در دل کاملاً پاک و در دل مننزّه از زشتیها و وقتیکه منعکس شد آن حقیقت در دل, چشم دل آن را ببیند و کشف کند. و این کشف الشهود است بگونه ایکه هیچ احتیاجی به استدلال ندارد.

این استدلالیون حتی حاظر نیستند حقایقی را که مولانا میگوید بیاندیشند و نه اینکه بپذیرند, حتی حاظر نیستند بیاندیشند.  بمحض اینکه میشنوند و یا در مثنوی میخوانند که مولانا با استدلال موافق نیست بعد یک حکم کلی صادر میکنند که استدلال چیز مسلم و خوبی است و بایستیکه با آن موافق بود. برای اینست که کراراً تکرار شده که استدلال برای امور مادی در این جهان خاکی بسیار خوب جواب میدهد و خیلی در طبیعت کارائی دارد ولی در باره امور ما وراء طبیعت اصلاً جواب نمیدهد. اگر می بینیم که مولانا منطق و یا استدلال را سرزنش میکند و میگوید که این استدلالیون که پاهای چوبین دارند و پای چوبین آنها را بمقصد نمیرساند و به حقیقت نمیرساند, فقط  استدلال برای امور  خاکی و فیزیکی هست و نه برای امور ماورای األطبیعه. مبحث فعلی ما هم در اصل مولانا برای اثباط گفته های خوش ابراز میکند که در چهار قسمت ادامه خواهد داشت که این قسمت اول آن است و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

2510    سیّـد  تـَرمَـذ  که   آنـجا   شاه   بود        مسـخـرهِ   او   دلـقـکِ    آگاه   بـود

کلمه سیّد در لغت بمعنای آگاه, شیخ, رئیس, و بزرگتر است. تَرمَذ از نظر جغرافیائی در ماورألنحرو نزدیک رود جیحون است و در جغرافیای امروز جزو تاجیکستان است و این از نواحیی بود که سابق براین تحت حکمرانان خارزمشاهی بود. سلطان محمد خارزمشاه در این ناحیه و نواحی از این فبیل حکومت میکرد و در نواحی کوچک دست نشانده ای میگذاشتند که بر این گونه نواحی کوچک حکومت کند. این دست نشانده های سلطان محمد خوارزمشاه را سیّد صدا میکردند و هیچ ارتباطی با چیز دیگر ندارد. این یک لقبی بود که برای این حکام دست نشانده خوارزمشاهیان تعین کرده بودند. پس سیّدِ ترمَذ یعنی حکمران ترمذ که در آنجا شاه بود. مسخره بعنوان دلقک و بذله گوهست. معمولاً در قدیم درباریان مختلف پادشاهان حد اقل یک دلقک یا بذله گو داشتند. از همه مهمتر آن بذله گوئی بود که در دربار سلطان محمود بود. کلمه دلقک تغیر شکل یافته  تلخک است. برای اینکه وقتی آنها سخنان خود را میگفتند معمولاً در باره کسانی میگفتند و کسانی را مسخره میکردند که آن کسان در مزاقشان خوش نمی آمد و تلخ هم میآمد. شاه میخندید ولی آن کسیکه مورد مسخره قرار میگرفت خوشش نمی آمد. بعد این کلمه تبدیل شد به دلقک. کلمه آگاه که اینجا آمده، نه اینکه از نظر دانش آگاه معنی میدهد. بلکه بمعنای زیرک در کار خودش. بنا بر این آن سیدی که در ترمذ حکومت میکرد در دربارش دلقکی داشت و آن دلقک در کار خودش بسیار زیرک بود و خیلی هم معروف بود.

2511    داشت کاری  در سمـر قـنـد او مهم        جُست اُلاقـی  تـا شـود   او   مُسـتَـتِـم 

سمر قند هم جزو قلمروی تِرمذ بود. لذا حاکم ترمذ در سمرقند هم حاکم بود. برای این حاکم در سمرقند کاری برایش پیش آمده بود. الاق یعنی قاصد. مستتیم یعنی تمام شده. میگوید شاه تِرمذ یک کار مهمی برایش پیش آمده بود در سمر قند. یک قاصدی را جستجو کرد که برود

در آنجا و کار شاه را به سرانجام برساند.

2512    زد  مُنادی  هر که  اندر پـنج  روز        آردم  آنـجـا   خـبـر   بـدهـم   کُـنـوز

منادی یعنی ندا دهنده. شما شاید ندا دهنده را باسم جارچی شنیده باشید. سابق بر این کسانی بودند که خبری را میخواستند بدهند بصدای بلند راه میافتادند و خبر خود را میگفتند. به اینها جار چی میگفتند اینها سر کوچه و بازار با صدای بلند ندا در میدادند و خبرشان را بمردم میدادند و اینها را جارچی هم میگفتند. پادشاه هم از طریق یکی از همین جارچی ها بمردم اعلام کرد که هرکس به سمرقند برود و پنج روزه این کار من را انجام بدهد و خبر بیاورد که اینکار در ظرف پنج روز انجام شو.د من در خزینه ها را باز میکنم و کنجها باو میدهم. کلمه کنوز عربیست و جمع کَنز هست بمعنی گنج.

2513    دلقک  اندر ده بود و آن  را شنید        بَر نشست و  تـا بـه تِرمَذ    می دوید

آن دلقکی که اغلب به دربار میآمد و شاه را میخندانید در ده خودشان بود و این خبر را شنید که پادشاه برای انجام کارش جایزه میده. بر نشست یعنی سوار بر اسب شد و با سرعت خودش را به ترمذ رسانید.

2514    مرکبی  دو اندر آن  ره  شد  سقط        از  دوانیدن   فَرس   را  زان  نَـمـَط

دو تا اسب در راهی که به ترمذ میرسید از بین رفتند از بس که آن سوار با سرعت میرفت. این اسبها که اینهمه تند میرفتند از نژاد تازی بودند یعنی عربی بودند. فَرَس بعربی یعنی اسب. نَمَط یعنی طریقه و روش. دوتا از اسبهای عربی تیز تاز از روشی که برای سواری بکار میرفت در راه سقط شدند چون خیلی تند میامد. این دلقک رفت و اسب سومی گرفت  و بلاخره خودش را بسرعت به ترمذ رسانید.

2515    پس به دیوان دَر دوید از گـرد راه        وقتِ نـا هنگام رَه  جُست  او به  شاه

دیوان یعنی کاخ و دربار, بمحضی که رسید به ترمذ رفت به دربار شاه, با عجله هم رفت. در دوید یعنی با عجله. از گرد راه یعنی بدون اینکه خودش را تمیز و مرتب کند, سر و صورتش را بشوید و گرد و خاک را از خودش بزداید, همین جور از گرد راه که رسید رفت بدربار. از طرف دیگر وقت مناسبی هم نبود که نزد شاه بروَد. وقتی بدربار رسید اجازه حضور یافت. اجازه حضور هم وقتی میدادند که مطابق مقررات دربار بود و هروقتی کسی میخواست بحضور برسد باو اجازه نمیدادند. ره جُست او به شاه یعنی درخواست ملاقات با شاه را کرد.

2516    فَجـفُـجـی  در جـمله   دـیوان  فتاد        شورشی  در وهـمِ  آن  سـلطان   فتاد

فُجفج یعنی پِچ پِچ. آهسته در گوشی گفتن. جمله یعنی همه. در جمله دیوان فتاد یعنی در سراسر کاخ. یعنی در بین همه درباریان. همه درباریان شروع کردند به پِچ پِچ کردن که چه خبر شده که با این سرعت دلقک آمده و اجازه حضور میخواهد. شورشی یعنی دلشوره ای در وهم آن سلطان فتاد. وهم یعنی خیال و آن سلطان یعنی پادشاه. وقتیکه سلطان ترمذ در دربارش آشوبی بپا شده و همه پِچ پِچ میکنند و در گوشی صحبت میکنند او هم در خیالش یک آشوبی بر پا شد که چه خبر است و چه اتفاقی افتاده است؟

2517    خاص وعام شهررا دل شد زدست        تا چه تشویش  و بلا حادث شده ست؟       

2518    یا عَدُوّی  قاهری  در قصد ماست        یا بـلائی  مهـلکی  از  غیب   خاست

شاه در خیالش این چنین اندیشه هائی میگذشت. خاص و عام یعنی همه مردم. دل شد زدست یعنی به بیم و حراص افتادند و ترسیدند. تشویش یعنی چه اتفاق نا جوری حادث شده است. و چه آشفتگیی, وقتی هم شما میگوید من تشویش دارم یعنی در دل من یک آشفتگی وجود دارد و من آرام نیستم. در مصراع دوم بیت اول میگوید تا چه تشویش و بلا حادث شده است؟ حادث شده یعنی اتفاق افتاده است.در بیت دوم یا عدوّی یعنی یک دشمنی, قاهری یعنی یک مقتدری, قهاری, در قصد ماست یعنی تصمیم دارد که ما را از بین ببرد؟ چه خبر شده که ما نمیدانیم؟ که این دلقک خبرش را آورده. آیا آهنگ از بین بردن ما کرده؟قصد ما کرده یعنی نیتی در باره ما کرده. یا بلاائی, مهلکی یعنی بلای هلاکت آوری از غیب خاست یعنی از آسمان دارد نازل میشود؟

2519    که زده  دلقک به  سَیرانِ  دُرشت        چند   اسبی  تازی  اندر  راه   کشت

سیران یعنی مسیری را سیر کردن, سیران درشت یعنی سیر کردن بدشواری, وقتیکه سه تا اسب عربی دارد و دوتا اسب عربی هم از بین رفته اند خیلی کار مشکل میشود. این چی شده که در این سیر و آمدن باین دشواری و طلف کردن دوتا اسب, حتماً یک خبر مهمی آورده.

2520    جـمع گشته  بـر سـرای شاه  خـلق        تا  چـــرا  آمد چنـیـن   اشتاب   دلـق

سرای شاه یعنی دربار شاه. اشتاب یعنی با شتاب آمدن, دلق کوچک شده دلقک است. نگرانی ها در شهر بالا گرفت و همه مردم شهر دور کاخ شاه جمع شدند و میخواهند ببینند که چه خبر است. چی شده که دلقک با این شتاب خودش را رسانده به دربار.

2521    از  شـتاب  او  و  فَحشِ  اِجـتـهـاد        غُـلـغُـل  و تشویش   در ترمذ  فـتـاد    

کلمه فَحش یعنی از حد در گذشتن. کلمه فاحش هم از همین است. اجتهاد یعنی پوشش, فَحش اجتهاد یعنی پوشش زیاد از حد. غُلغل یعنی شور و غوغا, تشویش گفتیم یعنی نگرانی و اضطراب در تَرمز افتاد. میشود تصور کرد که همه شهر بهم خورد.

2522    آن  یکی دو دست بَر  زانو  زنان        وان دِگر  از  وهـم   واویـلی  کـنـان

بعضی را رسم بر اینست که وقتی یک گرفتاری و یا تشویش و اضطرابی برایشان پیش میآید, دست بر زانو میزنند. این دست بر زانو میزنند که علامت شدت آن اضظراب است. برای این اینکار را میکند بلکه خودش را آرام کند, یعنی با این کار نا آرامیش را کنترل کند. وان دگر از وهم, وهم یعنی خیال و پندار و تصور, واویلی ( خوانده میشود واویلا) از دو کلمه درست میشود. یکی وا و دیگری ویلی. کلمه وا یعنی فریاد از اندوه و غم. کلمه ویلی کوچک شده وای این دو کلمه بهم می چسبد و میشود واویلی. وا فریادی هست که از شدت اندوه بکسی دست میدهد و ویلی فریادی هست که از شدت اضطراب بکسی دست میدهد. واویلی یعنی با فریاد خیلی زیاد. یک عده ای دست بر زانو زنان بودند و یک عده ای واویلی کنان و نا راحت بودند. نمیدانستند که چه اتفاقی افتاده و یا چه اتفاقی در حال افتادن است.

2523    از نـفـیـرو فـتـنـه و خوف و نَکال        هر  دلی  رفته  به  صد  کوی خیال

نفیر یعنی فریاد و همهمه, فتنه بمعنی آشوب است, خوف یعنی ترس و بیم, نکال یعنی روی آوردن بد بختی و روی آوردن عذاب و بلا. مصراع دوم میگوید هر دلی نزد خودش خیالاتی میکرد. میگوید از بسیاری هم همه و فریاد و آشوبی که بر پا شده بود و از بسیاری ترسی که بد بختی دارد رو میآورد، هر دلی پهلوی خودش خیلاتی میکرد.

2524    هـر کسی فالی همی  زد از قیاس        تـا  چـه  آتش  اوفـتـاد  انـدر  پلاس؟

فال گرفتن با فال زدن بکلی فرق دارد. فال گرفتن که اصلاً معنی ندارد. فال زدن یعنی اینکه یک چیزی را در دلشان تصور کردن. یعنی یک پیشآمدی را حدث زدن. از قیاس مقایسه با آن بد بختیهائی که  دیده بودند حالا قیاس میکردند که چه بد بختی دارد اتفاق میافتد. هر کسی بد بختی هائی دیده بود. برای همه ما در زندگی گرفتاریهای نا خوش آیندی پیش آمده و حالا گذشته, ولی اثراتی در ذهن ما باقی گذاشته و این اثرات رسوخ کرده در مغز ما. حالا وقتی که یک گرفتاری و بد بختی پیش میآید, بدون اینکه ما خواسته باشیم مغزمان برگشت میدهد بآن پرونده ای که در ذهن ما هست و برگشت میدهیم بآن بد بختیی که پیش آمده بود چی بود و چه حال داشت و با آن مقایسه میکنیم و یک نتیجه هائی میگیریم. آتش اوفتد اندر پلاس یعنی بد بختی روی آوردن. پلاس یعنی فرش. نا مرغوبترین فرشها گلیم و پلاس است. حالا یک بد بختی را تصور کنید که پلاسش آتش گرفته باشد و دیگر هیچی ندارد. یک گلیم داشت و آنهم آتش گرفت. حالا باو میگوئید که چه اتفاق بدی برایت افتاده. آیا پلاست آتش گرفته؟. این یک اصطلاح است.  

2525    راه جُست و راه  دادش شاه  زود        چون زمین بوسید گفتش هی! چه بود

راه جُست یعنی اجازه حضور خواست. شاه هم فوری باو اجازه داد. دلقک بحضور شاه رسید و بر سبیل ادب زمین بوسید و شاه باو فرصت نداد و گفت هی! تعریف کن ببینم چه خبر شده؟

2526    هرکه می پرسید حـالی زان تُرُش        دست بر لب می نهاد او که: خَـمُـش

هرکه می پرسید یعنی هرکدام از این درباریان که ازش می پرسید که اوضاع از چه قرار است. این تُرُش بر میگردد به دلقک, آدم ابوس و نا راحت و ترش روی. اینقدر اخمهایش در هم رفته ونا رحت بود که ترش

روی شده بود. وقتی از او سؤال میکردند که چه خبر شده, او دست بر لبش میگذاشت که ساکت باشید و هیچ نمیگفت. این در اطرافیان بیشتر تشویش و ترس ایجاد میکرد.

2527    وَهـم می افزود زین فرهـنـگ او         جمله  در تشویش  گشته دَنـگِ  او

وهم گفته بودیم یعنی پندار و خیال. وقتی کسی اطلاعی ندارد از خبر, پندار و خیال او افزوده میشد و بیشتر باعث نا راحتی او میشد. فرهنگ در اینجا بمعنی رفتار است. فرهنگ کلمه ایست بسیار پُر معنی و بسیار وسیع. فرهنگ یعنی طرز رفتار,طرز غذا پختن, نوع غذا و نوع لباس, طرز لباس پوشیدن, روابط مردم با هم, و خیلی چیزهای دیگر. مجموع همه اینها جمع شده و بصورت کلمه فرهنگ در آمده است. بسیاری از مردم تصور میکنند وقتیکه میگوئیم فرهنگ یعنی همه چیز خوب. مثلاً میگویند این شخص بسیار بی فرهنگ است در حالیکه هیچ کس بی فرهنگ نیست. هرکس یک فرهنگی برای خودش دارد یعنی رفتار هائی روشهائی وسلیقه هائی از هر لحاظ و از هر نوع از لباس , از غذا, از برخورد, هرکسی فرهنگی دارد برای خودش. فرهنگ مجموعه خوبیها و بدی هاست. خوانواده هم فرهنگ دارد. دوتا میخواهند با هم ازدواج کنند, میگویند ای دختر و ای پسر وقتیکه شما میخواهید با هم ازدواج کنید, آیا فرهنگ خانوادهتان با هم جور هست؟ یعنی سازگار هست؟ یا نه دو تا فرهنگ مختلف دارید. یعنی چیزهائیکه آن خانواده خوب میداند شما بد میدانید و یا بر عکس. حالا بر میگردیم به دنبال کردن تفسیر بحث خودمان. در مصراع بیت فوق گفت: جمله در تشویش گشته دَنگِ او. دنگ او یعنی مات و گیج و حیران. منظور از او دلقک است. این گونه رفتاریکه دلقک داشت, در مردم باعث حیرانی و گیجی گردید. هر کسی یک چیزی میگفت. کدام یک از حرفهائی که زده میشود درست است؟

2528    کرد اشارت دلق، کای  شاهِ  کَرم        یک  دمی  بـگذار تـا  مـن  دَم  زَنم

شاه باو گفته بود که زودتر بگو ببینم چه خبر است؟ حالا دارد به شاه جواب میدهد. ای شاه کرم و بزرگواری یک لحظه ای بمن مهلت بده تا من نفس تازه کنم و بتوانم با تو حرف بزنم. من نفسم بند آمده. یک لحظه صبر کن تا نفسم بجای بیاید.

2529    تـا که  باز آیـد بـمـن عـقـلم دمـی         که  فـتـادم   در عـجایـب   عالـمـی

تا که من بخود بیایم و هوش و فکر و عقلم سر جایش بیاید. این حرفهای دلقک بد تر شاه را دارد بتشویش میاندازد و نگران میکند. عالم در اینجا یعنی وضع و حالت است. من به وضع و حال عجیبی افتاده ام.

2530    بعدِ یک ساعت که شه ازوهـم وظَنّ        تـلخ   گشتش هم  گـلو هـم  دهـن

2531    که ندیده بـود دلقک را  اینچنین        که از او خوشتر  نبودش  هم  نشین

یک ساعت طول داد و هیچی نگفت و شاه هم گرفتار وهم و ظنّ بود. وهم و ظنّ هر دو یکیست یعنی گُمان و تصور و خیال است. وقتیکه کسی این حالت باو دست میدهد و این حالتش طول میکشد, گلو و دهانش تلخ میشود بکلی احساس تلخی میکند. برای اینکه، در بیت بعدی که دلقک را در چنین وضعی ندیده بود. دلقک همان آدمی بود که همیشه آدم را میخنداد و هم نشینی خوشتر و بهتر از این دلقک نداشتم. حالا چرا اینگونه شده؟.

2532    دایـما  دَستان و  لاغ  افراشـتـی        شاه  را  او  شاد  و   خندان  داشتی

دستان بمعنی قصه و داستان است. لاغ بمعنی شوخی و مزاح است. افراشتی یعنی تعریف میکرد. دائماً برای شاه قصه میگفت و داستان تعریف میکرد و شوخی میگفت و شاه را میخنداند.

2533    آنچنان خَندانش کردی در نشست        که  گرفتی شه  شکم را با  دو دست

2534    که ز زورِ خنده خوی کردی تنش        رو در افتادی  ز خـنـده کـر دنـش

این همان دلقکی بود که در هر نشستی که با شاه میکرد آنچنان شاه را می خنداند که شاه از روی خنده با دو دست شکمش را میگرفت و بدنش عرق میکرد, خوی یعنی عرق بدن, و رو در افتادی یعنی دَمَر میافتاد از روی خنده. این دلقک اینقدر هنر داشت در خنده انداختن. حالا چی شده؟.

2535    باز امروز این چنین زرد و تُرُش        دست بر لب میزند کای شه خَمُش

چی شده که امروز رنگ و رویش زرد و اخمهایش را در هم کرده و این چنین ترش روی شده و دست بر لبش میزند که ای شاه خاموش باش و هیچی نگو؟

2536    وَهم اندر وهم و خیال اندر خیال        شاه را، تا خود  چـه  آیـد  از نَکال

گُمان در گُمان و خیال اندر خیال و این را تصور میکرد و آن را تصور میکرد که آیا چی شده. و چه بد بختی دارد پیش میآید برای منِ شاه. نکال یعنی روی آوردن بد بختی و بلاست. شاه با خودش میگفت چه بلا و بد بختی قرار است بمن روی آورد؟

2537    که دلِ شه با غـم  و پر هیز بود        زانکه  خارمشاه  بس  خونریز بود

که یعنی زیرا که, با پرهیز بود یعنی با ترس و هراس همراه بود. پرهیز هم معانی مختلفی دارد و یکی از آنها ترس و هراس است. خارمشاه همان خوارزمشاه است که بنا به ضرورت شعری ز آن را بر داشته و اشاره به سلطان محمد خوارزمشاه است و بسیار خونریز بود. این سلطان محمد خوارزمشاه بر هر شهری یک حاکم میگداشت و با هیچ کدام از این حاکمان هم تاریخ می نویسد که خوشرفتاری نداشت و با همه آنها بد رفتاری میکرد و به نوبت بعضی از آنها را میکشت. اصلاً در تاریخ ثبت شده که علت حمله مغول ها همین خوارزمشاه بوده است. مثلاً اگر نماینده ای از یکی از کشورهای خارج میآمد که مذاکره ای بکند و صلحی بر قرار کند , او را میگرفت و میکشت. حالا این حاکم خیال میکند که نکند که نوبت بمن رسیده. و بقیه در قسمت دوم.

Loading

29.6 حکایت شتر و گاو و قُوچ

تفسیر   :

در قسمتهای گذشته مولانا بحثی را پیش کشید در باره استدلال و دلیل آوردن برای اثبات یک موضوع. در اندیشه بعضی از مردم وجود دارد که نا درست است و باید این مسئله را مطرح کرد برای راهنمائی اذهان آن بعضی ها. وقتیکه مثنوی را می شنوند و یا میخوانند می بینند که در بیشتر جاها مولانا با استدلال مخالف است. این چیزیکه با استدلال مخالف است ظاهر مسئله است. باید دید که با چه گونه استدلالی مخالف است و چرا مخالف است. او در اصل با هیچ استدلالی مخالف نیست. استدلال را یک ظرفی میگیرد که خود ظرف را قبول دارد منتهی محتوی آن ظرف چه باشد. آیا دروغ و سفسطه و دروغ آوری و زبان بازی را گذاشته باشند در این ظرف یا نه, راستگوئی و درست کرداری در آن باشد. علاوه بر این این استدلال که همیشه همراه با منطق هست, این فقط برای امور مادی و خاکی است و اگر شما خواسته باشید در باره چیزهائیکه ماورای طبیعت هست و فراتر از این عالم مادیست و بخواهید استدلال کنید به هیچ جا نمی رسید. اینست که مولانا میگوید:

              پای  استدلالـیــان چـوبـیــن بــود.         پای چوبـین سـخت بـی تمکین بود

بی تمکین بود یعنی فرمان نمی برد. حالا برای این اگر کسی خواسته باشد با استدلال خواسته باشد ثابت کند که خدائی وجود دارد. این دارد کار بیهوده ای را انجام میدهد و دارد خودش را خسته میکند. این میخواهد با پای چوبین راه برود و به یک نتیجه و حقیقتی برسد. او بآن نخواهد رسید برای اینکه آن استلال که بر اساس منطق است, فقط برای جهان مادیست. خدائی که نمیشود تعریفش را کرد, چگونه ممکن است که استدلال کرد که وجود دارد؟. پس این خدا را هرکسی در درون خودش با کشف و شهود پیدا میکند یعنی کشف میکند و با چشم دلش مشاهده میکند. بگونه ایکه نیازی اصلاً به استدلال نداشته باشد. استدلال در اینجا بجائی نمیرسد. پس مولانا با استدلال مخالف نیست با استدلال در باره مطالب ما ورألطبیعه مثلاً تعریف خدا و یا تعریف حقیقت و آن جهان ماورألطبیعه اسندلال کار نمیکند.  منظور مولانا اینگونه استدلال است و نه هر استدلالی. از این گذشته استدلال بر اساس منطق است. منطق زائیده مغز بشر است و این مغز بشر با همه گسترش و توانائی خودش, نا توانتر هست از اینکه به همه سوالات خودش پاسخ بدهد و به جهان ماورألطبیعه برسد و استدلال کند اصلاً نمیتواند. منطق کارائی خیلی خوب دارد فقط برای جهان مادی, برای اینکه خود این مغز از ماده ساخته شده و چون از ماده ساخته شده جز ماده چیزی ازش تراوش نمیکند. این یک یادآوری بود برای موضوعِ استدلال که در قسمت قبلی مولانا مطالبی ایراد کرد. و داستانی هم که در این قسمت بر رسی میکنیم باز بر اساس استدلال است.

میدانید که مولانا داستانهائیکه میآورد هیچ کدام از خودش نیست و از منابع و معاخذ دیگر میگیرد و طوری در آنها دخل و تصرف میکند و تغیراتی میدهد که برای گفتن حرفهای متعالیش آماده بشود و یکی دیگر از چیزهائی که مولانا در این داستانها بکار میبرد اینست که این داستانها همه سمبولیک هستند, یعنی شما خوانندگان عزیز فقط ظاهر داستان را نباید نگاه و توجه کنید زیرا هر کلمه ایکه در این داستانها هست نمادین است یعنی نمایش دهنده یک حقیقتیست و یا یک مطلبیست و یا یک پیامی ست.  داستان این قسمت داستانیست مربوط به یک اشتر و یک گاو و یک قوچ. کلمه قُچ و یا قوچ و حتی قُش به گوسفند نرِ شاخ دار گفته میشود. اینها با همدیگر بحثی دارند. و حالا به خواندن اشعار و تفسر آن می پردازیم.

2457    اشتر  و گاو  و قُچـی  در پیشِ  راه        یافـتـنـد  انـدر روش  بـنـدی  گـیـاه

در پیش راه یعنی در راهی که در پیش داشتند یعنی سر راه خودشان. این سه تا با هم در راهی میرفتند و در سر را خودشان, یافتند اندر روش، روش یعنی رفتن. بندی گیاه یعنی یک بسته گیاه را پیدا کردند. هر سه آنها علف خوار بودند و حالا هر سه فکر میکردند که این علفها را کی بخورد.

2458    گفت قُچ بخش ار کنیم  این  را یقین        هیچ کس از ما نگردد سیر از این

قوچ گفت اگر بیائیم این بسته علف را بین خودمان قسمت کنیم یقیناً هیچ کداممان سیر نخواهد شد.

2459    لیک  عـمـر  هـرکه  بـاشد  بـیـشتـر        این عَلف او راست اولی، گـو بخَور

گفت یک قراری میگذاریم هر کس که عمرش دراز تر بود و یا سالمند تر باشد, این علف را او راست یعنی برای او شایسته و مناسب و اولی تر است که او بخورد. نوش جان.

2460    کـه   اکـابـر   را   مـقـدم   داشتــن        آمده است  از  مصطفی  اندر سُـنـن

اکابر جمع اکبر است و اکبر یعنی بزرگتر و اکابر یعنی بزرگ تران. مقدم داشتن یعنی بر خودشان جلو انداختن و پیش انداختن. آمده است یعنی روایت شده است از مصطفی( اسم دیگر پیامبر اسلام) اندر سنن یعنی در روش. سنت و آئین پیغمبر اسلام این بود که به سالمندان احترام بگذارد.

2461    گـر چه پیران  را دراین دُوریِ لِعام        در دو موضوع پیش مـیـدارنـد عـام

2462    یـا در آن لوتی  که آن  سوزان بُوَد        یـا بـر آن  پُل کز خلل  ویـران  بُوَد

میگوید طبق دستور پیامبر اسلام این سالمندان را باید مقدم داشت. درست است که پیغمبر اسلام هست ولی سالمندان فقط که برای مسلمانان نیست چون برای کل بشریّت دارد میگوید سالمندان را باید مقدم داشت. میگوید اگر چه سالمندان را در این دور لِئام, دور یعنی زمانه و لئام جمع لعیم است و لعیم یعنی فرو مایه و پست. لِعام یعنی فرو مایگان. میگوید در این دوره ایکه کار همه دست فرو مایگان است به سالمندان دو موقع احترام میگذارند. در دو موضوع پیش میدارند عام. در بیت دوم میگوید یا در آن لوتیکه آن سوزان بود. سابق بر این اینطور نبود که دسته جمعی که میخواستند غذائی بخورند ظرف جدائی داشته باشند. یک ظرف بزرگ میگرفتند و کل غذا را در آن میریختند و همه دور آن می نشستند و هم در یک ظرف غذا میخوردند. حالا لوت بمعنی غذاست و بویژه غذای خوش مزه. در بیت اول گفت در دو جا سالمندان را مقدم میشمارند و در بیت دوم میگوید یک جا وقتیکه ظرف پُر از غذای سوزان است, آنوقت به پیران میگویند اول شما بفرمائید. اگر سوزان نبود اینقدر آن جوانها تند و تیز میخوردند که چیزی برای پیران باقی نمی ماند. تا آن میآمد تکان بخورد ظرف خالی شده بود. در مصراع دوم بیت دوم میگوید یا بر آن پل کز خلل ویران بود, یا روی آن پلی که آسیبی بآن وارد شده باشد و در حالِ فرو ریختن باشد. آنوقت هم به سالمند میگویند اول شما بفرمائید. روی پلی که در حال فرو ریختن است. این دورِ لعام که این گونه هستند خیال نکنید که دارد مزاح یا تنزمیگوید. واقعا دارد حقیقت را میگوید. تنز اصولاً حرف خنده آوریست که دنبالش گریه باشد. وقتی خوب فکر میکنید گریه بدنبال دارد. مولانا از داستان خارج شده و دارد حرفهای متعال خودش را میزند.

2463    خدمت   شیخی  بـزرگـی،  قـایـدی        عـام  نـارَد  بــی  قـریـنـه   فـاسـدی

خدمت اینجا یعنی احترام بکسی گذاشتن, شیخی یعنی بزرگتری, شیخ آن نیست که یک

دستاری بسرش بسته نه, منظورش یک شخص بزرگتریست. قایدی یعنی پیشوائی. در مصراع دوم میگوید عام یعنی مردم عوام, نارد یعنی نمی آورد, بی قرینه فاسدی یعنی بدون غرض نفسانی و بدون غرض شیطانی. حتماً اگر دیدید که یک بزرگتر در دور لعام یگ بزرگتری قایدی و یا یک پیشوائی را دارند احترام میگذارند,منظورشان این نیست که بخاطر بزرگتر بودنش احترام بگذارند، بلکه بخاطر اینست که کار دستش دارند. باو احترام میگذارند که آن چیزیکه میخواهند ازش بگیرند. بدون تفکر فاسدی باو احترام نمیگذارند. آن چیزی هم که ازش میخواهند چیز فاسدی است که ازش میخواهند.

2464    خیرشان این است چه بوَد  شرّشان        قُبحشان   را  باز   دان   از  فرّشان

کار نیکشان و خیرشان اینست یعنی کار خوبشان اینست. چه بُوَد شرشان یعنی چه باشد شرّ آنها. وقتی که کار خیرشان اینست پس ببین شرشان دیگر چیست. زشتیهایشان را و زشتکاریشان را باز یاب یعنی بفهم از فرِّشان یعنی از تکبرشان و از منیّتشان, و از غرورشان. هرچه که تکبر و غرورشان بیشتر باشد بدان که شرّشان و زشتکاریشان بیشتر است. حالا مثال در مثال می آورد. میگوید خیال نکن کسانیکه مقامی دارند, و بزرگتر هستند, اگر تکبر داشته باشند خیال بکنی که اینها آدمهای پسندیده ای هستند. اینها ازهمه نا پسندیده ترند.

2465    سویِ جـامع می شد آن یم شهر یار        خلق  را   مـیـزد  نـقـیـب و  چوبدار   

جامع یعنی مسجد جمعه. یک پادشاهی میرفت مسجد جمعه در روز جمعه که نماز بخواند. در مصراع دوم نقیب یعنی محافظ, چوبدار کسانی بودند که چماق دار بودند. اینها چماق دستشان بود. این محافظان و چماقبدستان مردم را میزدند و تحدید میکردند که دور شو و کورشو و راه باز میکردند برای اینکه پادشاه میخواهد برود. چرا دور شوند و کورشوند؟ برای اینکه شهریار که دارد میرود, یک نفر پیدا نشود که شکایتی داشته باشد و یا نامه ای داشته باشد و شاه مجبور باشد که باین شکایت رسیدگی بکند. همه می بایستی که سر و روی خودشان را بگردانند. مبادا یک کسی بیاید و شکایتی بکند.

2466    آن یکی را سر شکستی  چوب زن        وان دگـر را  بَـر  دریـدی   پـیـرهـن

چماق بدست سر یکی را شکست, یک محافظ دیگر یک بیچاره و بد بختی را چنان کتک زد که پیرهنش پاره پاره شد. برای اینکه شاه میخواهد برود به مسجد و نماز بخواند. او بخیال خودش میخواهد برود و کار خیر انجام بدهد ولی حالا چوبدار درست کرده  که با محافظانش مردم را بزنند که این مردم را از جلوی من برانید. ببینید وقتی خیرش نیست شرش چی هست.

2467    در میانه بی دلی  دَه  چوب  خَورد        بـی گناهـی، که بَر  او   از راه  بَرد

بیدلی یعنی بیچاره و بد بختی. بَر او یعنی دور شو و برو بکنار. بَرد یک کلمه افغانیست و در اصطلاح افغانها این کلمه بَرد یعنی دور شو. محافظان و چماق بدستان بیگناهی را میزدند که از جلو راه برو عقب, دور شو 

2468    خون چکان رو کَرد به شاه و بگفت        ظلم ظاهـر بین چه پُرسی از نـهـفت 

خون از سر و رویش میچکید و رو کرد به شاه گفت ای شاه ببین که ظلم تو که آشکار و ظاهر و پیداست اینست، ببین ظلمهای پنهانی تو چیست. خدا میداند که ظلمهای پنهانی تو چیست.

2469    خیرِ تو  اینست  جامـع  می روی        تا چه باشد شرّ وزرت  ،  ای غــوی

کار خیر تو اینست که داری میروی مسجد جمعه نماز جمعه بخوانی. این خیر تو است. حالا کار بدت چیست. وزر بمعنی گناه است. ای غوی یعنی ای گمراه.

2470    یک سلامی نشنود   پیر از خَسی        تا  نـپـیـچد   عـاقـبـت   از  وی   بسی

یک سالمند حتی یک سلام ساده هم از یک آدم پست فطرت و فرومایه هم نمیشنود. تا نپیچد عاقبت از وی یعنی عذاب و رنجش ندهد, به پیچ و تابش نیاندازد. تا این بزرگتر را رنج ندهد و عذاب ندهد حتی سلام هم باو نمیکند

2471    گرگ در یـابد  ولی را، بِـه  بُـوَد        زانکـه  در  یابـد   ولـی  را نـفسِ  بَـد

ولی یعنی مردمان پاکِ دوست دار حقیقت, آنهائی که بحقیقت رسیده اند و بکمال حقیقت کامل شده اند. نام دیگرشان انسانهای کامل است. میگوید اگر که یک انسان کاملی را گرگ باو حمله بکند, خیلی بهتر از اینست که این انسان کامل را یک آدم پست فطرت با او تماس داشته باشد و یا با او کار داشته باشد, به بود یعنی بهتر است. زانکه یعنی از آنکه, آن ولی را پیدا کند, چیزی ازش بخواهد, اذیتش بکند, او را بپیچاندش یک نفس بد. نفس بد یعنی یک آدم بد. خلاصه اینکه اگر این انسان کامل را یک گرگ باو حمله کند خیلی بهتر است که یک آدم پست فطرت با او کار داشته باشد. همه این حرفها دارای پیام است که هیچ چیزی بسادگی خودش نیست. این مثال معمولی عامیانه که میگوید “سلام لُرد بی طمع نیست” حلا لُر بیچاره چرا گفتی, این همه فرو مایه ها هستند که حالا این لر بیچاره را چرا گفتی. لُر وقتیکه میخواهد سلام بکند, برای خاطر خود سلام و احترام گذاشتن نیست, حتماَ یک چیزی میخواهد که سلام کرده. حالا از این لُر ها فراوانند در جامعه. اینها گرگ مانند ها هستند. اینها اگر که اینطور هستند, مولانا میگوید اگر کسی بشما سلام کرد و دستش را هم بسینه گذاشت شما تسلیمش نشوید و تمام زندگیتان را باو نبازید. از کجا میدانید که این سلامش بی توقع نیست.

ای بسا شیطان آدم رو که هست        پس بهر دستی نباید داد دست 

2472    زان که گرگ ار چه که بس استمگراست     لیکش آن فرهنگ و کَید و مکر نیست

استمگر یعنی ستم گر. میگوید اگر که این گُرگ بسیار ستمگر است , ولی آن دانشی که انسان دارد ندارد. کید یعنی شیوه, آن شیوه ایکه انسان دارد او ندارد. آن مکری که انسان دارد ندارد. بنا بر این  این انسان وقتیکه بد میافتد از گُرگ هم استمگر تر است.

                      اگر دزدی با چراغ آید        گزیده تر بود کارش

این انسانهائی هستند که با چراغ میآیند. کالای عمرتان را و کل زندگیتان را, گزیده تر و بهتر انتخاب میکنند و می برند. مسلماً این انسانهای گرگ صفت, گرگ صفتیشان بیهوده نیست و از گرگهای واقعی ستمگر ترند. برای اینکه گرگ واقعی کمتر از اینها ستم دارد.

2473    ورنه  کِی  اندر فـتادی  او  بدام        مـکر   انـدر   آدمـی    بـاشد     تـمام

میگوید اگر این گرگ ستمگر حیله و مکر و دانش آدم را داشت هیچوقت در دام نمیافتاد. و مکر در وجود آدمی بطور کامل تمام و کمال است و هیچ کم بود و نقسی ندارد. بحد اعلی مکر دارد. حالا مولانا بر میگردد به داستانیکه شروع کرده بود.

2474    گفت قُچ به گـاو و اشتر ای رِفاق        چـون  چنین  افـتـاد   ما   را   اتـفـاق

2475   هر یکی  تاریخ  عـمر  ابـدا  کنید        پیر  تر  اولی  است  باقی  تـن  زنید

ای رفاق یعنی ای همرهان، ای رفقا چون چنین اتفاق افتاده که یک بسته علف ببینیم و این علف هم کم باشد، هرکدام از ما تاریخ تولد مان را بیان کنیم. ابدا کند یعنی بیان کند, تا ببینیم پیرترین از ما کدام است. آن کس که پیر تر است اولی تر است و این علف به او میرسد. باقی تن زنید نه اینکه توی سر و کله همدیگر بزنید. یعنی بقیه ما از علف خوردن خود داری کنید.

2476    گفت قُچ  مَرجِ من اندر آن عهود        بـا  قُـج    قـربانِ   اسمـاعـیـل   بـود

این پیشنهاد قوچ بود که علف را باید هرکس پیر تر است بخورد. اینجا هم یپیش افتاد و گفت من از همه شما پیر تر هستم. مَرج یعنی چراگاه. اندر آن عهود یعنی در دوران بسیار بسیار دور. با قوچ قربان اسماعیل بود. آن قوچی را که ابراهیم عوض پسرش اسماعیل بدستور خداوند قربانی کرد, منهم با آن قوچ در یک چراکاه بودم. این داستان را شاید بار ها شنیده باشید که به ابراهیم پیامبر بزرگ قوم بنی اسرائیل پیشوای پیامبران یهود برای اینکه خداوند او را امتحان بکند  دستور آمد که برو و این پسرت را قربانی کن. پسران او اسحاق بودند و اسماعیل. بروایت یهودیان اسحاق را آورد پائین. بروایت مسلمانان اسماعیل را آورد پائین فرقی نمیکند. وقتیکه آمد اسماعیل را قربانی کند, تا آمد کارد را بزند بگلوی اسماعیل دستور آمد که پسرت را قربانی مکن و بجای آن قوچی که در نزدیکی بود قربانی بکن. خُب این خیلی زمانهای دور بود و گفت چون عمر من زیاد است علف بمن میرسد.

2477    گاو گفتا: بوده  ام  من  سـالَخَورد        جفتِ آن گاوی  کِش آدم  جفت کــرد

آدم اینجا حضرت آدم ابوالبشر است. خداوند به این آدم دستور داد که اینجور که نمیشود باید که کشاورزی کنی و دانه ها را بکاری و این دانه ها رویش کنند و وقتیکه سبز شد آنها را بروئی و بعد بخوری. حضرن آدم خیش درست کرد که زمین را  با خیشی که درست کرده بود و به دوتا گاو بسته بود خیش بزند. این خیش به دوتا گاو بسته شده بود که بتوانند خیش بزنند.

2478    جفتِ آن گاوم  که آدم جَدِّ  خلق        در زراعت  بر  زمین  مـیکرد  فَــلـق

گاو ادامه داد که من جفت آن گاوی هستم که حضرت آدم جَدّ آدمیان ما دوتا گاو را به شخم زدن وا داشت. کلمه فَلق یعنی شیار و شکاف. منظور شیاریست که گاوان با کشیدن خیش در زمین ایجاد میکردند. و با این کار زراعت بر زمین میکرد. این قوچ و گاو دارند استدلال میکنند که کدام یکی از ما مسن تر هستیم. می بینید که چه دلیل هائ سست بی اساس و پایه ای میآورند. مولانا قصه نمیخواهد بگوید. ولی میخواهد بگوید که اگر میخواهی در باره اثباط خدا و اثباط حقیقت وامور مربوط به ما وراء طبیعت, استدلال کنی و بحث کنی و منطق بیاوری درست منطق و استدلا تو مثل اینها ست همان اندازه مسخره و بی اساس و بی پایه است. قبل از اینکه مولانا این داستان را در مثنوی بیاورد, در کتاب هـنـد باز نـامه آمده. نامه در این اسم یعنی کتاب. هند باز نامه یکی از حکمای هند بود. یک حکیمی بود در هند که داستانهای زیادی در باره  او گفته شده. آن داستانهائی که در باره آن حکیم گفته شده را جمع آوری کردند در این هند باز نامه. در آنجا آمده. منتها در آنجا این حیوانهائیکه با هم بودند یک مقداری فرق میکنند. مثلا آنجا صحبت از گرگ و شتر و روباه است و این سه تا هم در راهی میرفتند و بجای یک بسته علف قرص نانی پیدا کردند. با خود گفتگو کردند که چکار کنیم و چکار نکنیم. قرار شد هرگدام که مسن تر هستند این کار را بکنند. حالا هرکدام بایستیکه دلیل بیاورند که کی مسن تر است. گرگ گفت که من هفت روز پیش از اینکه خداوند هستی را بیافریند من وجود داشتم و ببینید که چقدر پیر هستم. شما ببینید که عمر این دنیا چقدر هست و من هفت روز هم جلو تر هستم و این نان بمن میرسد. روباه گفت که راست میگوئی ای گرگ. تو آن شبیکه زائیده میشدی از مادرم چراغ گرفته بودم که زایمان درست انجام بشود. پس من بودم پیش از اینکه تو زائیده بشوی, پس من جلو تر از تو هستم. این استدلال ها همه با پای چوبین هست و هیچ اساس و بنیادی ندارند. حالا بر میگردیم به داستان مولانا و ببینیم که شتر چکار میکند.

2479    چون شنید ازگاو وقُـچ اُشترشگفت        سر فرود  آورد و آن را  بر گرفت

2480    در هوا  برداشت آن  بندِ  قصـیـل        اشترِ بُختی، سبک، بی  قال  و قیل

کلمه شِگفت یعنی با تعجب و عجیب, این حرفهای عجیبی که شنید سرش را فرود آورد و آن یعنی آن بسته علف را بر گرفت و بهوا بلند کرد. در هوا برداشت یعنی در هوا بلند کرد, بندِ یعنی آن بسته قصیل. قصیل یعنی علف بسته بندی شده. آن بسته علف را برداشت.  اشترِ بُختی یعنی اشتر خیلی قوی و زورمند. باو گفتیم اشتر بُختی برای اینکه اول اینقدر قوی نبود. شتر عربی را با شتر فارس را با هم جفت گیری دادند. از جفت گیری این دو شتر یک شتر قوی پیدا شد. آمدن این شتر قوی بدستور بُخت النصر پادشاه بابل بود. چون بدستور بخت النصر بود به این شتر گفتند شتر بُختی. کلمه سبک یعنی بچالاکی, بی قال و قیل یعنی بی گفتگو. دلیل هم نمی آورد.

2481   که: مرا خود حاجت تاریخ  نیست        کین چنین جسمی و عالی گردنیست

من چه لزومی دارد که تاریخ تولدم را بگویم. من که بدنم و جسمم اینقدر قوی و گردنم اینقدر دراز است, این بهترین دلیل است.

2482    خود همه کس داند، ای جان پدر!        کـه  نباشم از  شما مـن   خُرد  تـر

چرا میگوید جان پدر, برای اینکه شما ها هم فرزندان من هستید. از طرفی میگوید من حاجتی به گفتن تاریخ تولدم نیستم و از طرف دیگر میکوید شما همه بچه های من هستید. همه کس میداند که من از شما کوچکتر نیستم. 

2483    داند این را هرکه زاصحابِ نُهی است        که نهادِ من فزون تر از شماست

اصحاب جمع صاحب است و یعنی دارندگان, نهی که نها خوانده میشود یعنی خِرَد. پس صاحبان نُهی یعنی صاحبان خرد و عاقلان. هرکس که عاقل باشد خردمند است. صاحبان خرد این را میدانند که اصل و سرشت من یعنی عمر من از شما بیشتر است. کلمه نَهاد معانی مختلفی دارد. یک نهاد هم بمعنای این تولد است برای اینکه وقتیکه نوزاد را بدنیا میآورند, آن نهاده میشود برروی چیزی نهاده میشود و یا گذارده میشود بر روی چیزی. حالا بعد ها می بینید که این شتر را مولانا میاورد که سمبل انسانهای کامل است. برای اینکه این انسانهای کامل بکمال خداوند نائل شده اند. پس از دیگران بر تر و بالاتر هستند. میدانیم که شتر مدتهای زیاد بدون آب خوردن و بدون علف خوردن در بیابانها میرود. آن گاو نمیتواند که اینکار را بکند و قوچ هم نمیتواند این کار را بکند. توی آن ریکزار ها پایش در ریگ فرو نمیرود زیرا سطح کف پایش بنحوی درست شده که در ماسه و شن فرو نمیرود. ولی آن گاو و قُوچ به بیابان میروند با سُمشان در اولین قدم در ریکزار فرو میرود و دیگر راه نمیتوانند بروند. این دو حیوان تحمل طوفانهای شن هم نمیتوانند بکنند و شتر میتواند بکند چون چشمش دارای دو پلک است و هرچه شن میخواهد بیاید بیاید. همه اینها از گاو و قُوچ برترش کرده. بنا بر این هرکس که عقل داشته باشد میداند که من بر تر هستم. انسان کامل که بکمال خداوند نائل شده, دلپذیر تر و خردمند تر و با تجربه تر, آموخته تر است و آنکه در طریقت و عرفان میخواهد قدم بگذارد, راه درازی با زحمات فراوانی که هرکس توانائی کشیدن آن را ندارد که به مقصد برسد. مقصدِ طریقت آن حقیقت است. و رسیدن به آن حقیقت کار آسانی نیست. صحبت از این بود که نمیشود برای اثباط حقیقت و خدا و آنچه مربوط به ماورالطبیعه میشود دلیل آورد و میگوید:

2508    ای دلـیلِ  تـو مِـثـالِ  آن  عـصـا        در کَفت  دَلّ  علی  عَیبِ  الـعَـمی

ای کسیکه میخواهی برای اثباط خدا مثل کوری میمانی که عصا در دست دارد. عصای در دست کور بهمه میگوید که تو کور هستی، بفرض اینکه خودت بگوئی که کور نیستی و هیچ عیب بدنی نداری ولی وجود این عصای در دست تو میگوید که کور هستی و این بهترین دلیل است. در مصراع دوم, در کفت یعنی در دست تو دَلّ یعنی دلالت میکند بر اینکه تو عیب کوری را داری. این را برای کسی میگوید که میخواهند با عصای استدلال میخواهند که به حقیقت برسند. ای کسیکه میخواهی دلیل بیاوری تو مثل کور ها هستی.

2509    غُل غُل و طاق و طرُنب و گیر و دار        کـــه: نمی بینم، مـرا معذور دار

غل غُل یعنی جار و جنجال راه انداختن, طاق و طُرنب یعنی اینکه خودنمائی کردن, تکبر, گیر و دار یعنی بکش واکش. تو مثل کوری میمانی که سر و صدا راه انداخته, و با این دلیل آوردنها و با این بحثها و کشمکش هائی که با مردم  میکنی جار و جنجال راه انداختی برای اینکه با دلیل و استدلال وجود خدا را ثابت کنی تو با این کارها مثل کوری میمانی که عصای در دستت دلیل بر اینست که تو کور هستی و مردم را لگد بار میکنی, پامال میکنی و میگوئی که من را معذور دارید من کور هستم. نخیر تو کور نیستی تو کوردل هستی. ای کسیکه میخواهی با دلیل حقایق را ثابت کنی تو کورهستی و کوردل هم هستی, عصا هم داری و عصای تو این کوردلی هاست. حالا هرچه که جارو جنجال راه بیاندازی و طاق و طُرنب بکنی  و بقول مولانا سر و صدا راه بیاندازی اینها فایده ندارد و به حقیقت نمی رسی. این عیب عمای تو, عما یعنی کوری, این عیب کوری تو با اینها بر طرف نمیشود چون تو کور دل هستی. برای اینکه گفتیم این حقیقت و این خدا باید در دل حس بشود. کشف الشهود لازم است و چشم دل باید مشاهده کند. اینکه گفته شد که تمام این قسمت سمبولیک است می بینید که همه اینها حامل پیامها ست. چه خوب میشد که همه ما این داستانها را میخواندیم و لذت هم می بردیم ولی میگشتیم و پیامهایش را هم پیدا میکردیم و در زندگی روزمره خودمان بکار میگرفتیم.  

Loading

28.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت پنجم

تفسیر :

داستان فقیر روزی طلب بی واسطه کار را که در چهار قسمت گذشته مرور کردیم اینک قسمت پنجم و آخرین قسمت را بررسی میکنیم. داستانی بود کاملا نمادین و سمبولیک و از ابتدا لازم بود که پیامهایش را بشناسیم تا بتوانیم از مطالبش بر داشت درست داشته باشیم.

در این قسمت آخر بحثی را مولانا پیش میآورد و اشاراتی میکند تحت عنوان فلسفه و طوری بیان میکند که آنهائیکه سطحی نگر هستند یا به مثنوی مولانا و کلام او وارد نیستند ممکن است که برداشت درستی نکنند. لذا بایستی سعی شود که برداشتهای نا درست را از اذهان خوانندگان عزیز بیرون رود و بعد وارد اصل مطلب بشویم.

در این مثنوی ابیاتی هست که ظاهراً گُمان میرود که مولانا با هرگونه بحث منطقی و فلسفی و استدلال مخالف است. مثلاً در دفتر اول گفته شد که

                پـای اســتدلالـیــان چــوبی بـود        پای چوبی سخت بی تمکین یود

میگوید آنهائیکه میخواهند با استدلال جلو بروند اینها مثل کسانی هستند که پای چوبین داشته باشند. سابق بر این وقتیکه پای کسی را بهر علتی قطع میکردند چوبهائی میتراشیدند به شکل مخروت و قاعده مخروت را می چسبانیدند به محل بریده شده و نوک و رأس آن را روی زمین میگذاشتند و با این می بایستی که راه بروند و مسلم بود که درست نمیتوانست راه بروند و پای چوبین بی تمکین بود, تمکین یعنی فرمانبرداری. آنهائی هم که استدلال میخواهند بکنند از نظر مولانا مثل کسانی هستند که پای چوبین دارند بمقصد نمیرسند در طی راه هم اتفاق بزمین خوردن و ناتوان شدن دارند. اصل مطلب اینست که مولانا بهیچوجه با منطق و استدلال و فلسفه و اینها مخالف نیست. وقتیکه کلمه فلسفی را میآورد منظورش فیلسوف نما ها هستند. فیلسوف نما با فیلسوف فرق دارد. فیلسوف که فیلسوف است و دانشمند بسیار هم ارزشمند است. ولی یک عده هم فیلسوف نما هستند یعنی بدون اینکه چیزی بفهمند خودشان را وانمود میکنند و نمایش میدهند که فیلسوف هستند و مولانا با اینها مخالف است. با اصل فلسفه مخالف نیست با حرفهائیکه این فیلسف نما ها میزنند سر مخالفت دارد. او فلسفه را بعنوان یک ظرف قبول دارد, مُنتها میگوید که باید دید که در این ظرف چه چیز ریخته میشود. آیا سخنانیکه در این ظرف فلسفه و استدلال ریخته میشود, خردمندانه هست یا اینکه این سخنان فقط برای فریب دادن مردم است و اساس و پایه ای ندارد. خیلی کسان هستند که در این ظرف استدلال سفسطه میکنند. سفسطه کردن که از یونان قدیم آمده در دیرینه پیشینه ای دارد یعنی طوری کلمات را دنبال هم قرار دادن و گفتن بطوری که طرف را که شنونده هست به غلط اندازی وادار میکند. و مجبورش میکنند به قبول, یعنی این سفسطه رَوشیست که میتواند بگونه ای کلمات را بکار ببرد دنبال هم که در بحثی که پیش میآید طرف مقابل محکومِ محکوم شود و قبول بکند. مولانا با چنین استدلالی مخالف است. مثلا از شخصی می پرسند که آیا چراغ روشنی میدهد یا نه؟ میگوید مسلمآً روشنی میدهد. بعد می پرسد خورشید چه میکند. جواب میدهد خورشید هم مسلما روشنی میدهد پس چراغ خورشید است. اینگونه نتیجه گیری کردن بغلط انداختن است. در هر صورت هرجا در مثنوی دیدید که کلمه فلسفی را بکار می برد و صحبت از فلسفی میکند, این فلسفه غلط اندازیست و نه واقعیت فلسفی و این فلسفی فیلسوف نما هست. میگوید آن فیلسوفهائی که واقعی هستند یک محدوده ای میتواند حرفشان کار بکند و آن محدوده این دنیای مادی و خاکیست. ماورای این دنیای خاکی آن فیلسوفهای واقعی هم نمیتوانند حرفی بزنند و یا اندیشه آنها کاری نمیتواند بکند. و وقتی هم که خودشان سؤالی دارند نمیتوانند جوابی پیدا کنند.

وقتی فلسفه پیش میآید, موضوع منطق پیش میآید و این منطق زائیده مغز بشر است و این مغز بشرچون مثل این پنج حس اندامش اشتباه میکند و چون مغز بشر نا رساست و کامل نیست با همه عظمت و وسعتش هنوز نتوانسته به بسیاری از چیزها پاسخ بدهد, پس نا رساست, با این منطقی که آفریده این مغز نا رسا ست, نمیشود بر اساس آن استدلال کرد مخصوصا برای سخنهائی که ماورای این طبیعت میشود. مثلاً خدا را شناختن و یا حقیقت را بشناسید. اینها هیچکدام مادی نیستند و منطق برای این جهان مادی خوب کار میکند و خوب جواب میدهد اما مرزی و حدی دارد و وقتی از آن حد گذشت دیگر نمیتواند کاری بکند. مولانا میگوید برای شناخت حقیقت همین که اسمش را خدا میگذارد, میگوید یک چیزهائی فراسوی این لازم است و یک چیزهائی و اندیشه هائی بر تر از این و بر تر از منطق لازم است که بتواند آن را دریابد و آن معرفی میکند که چی هست و آن کشف الشهود است یعنی شخص بایستیکه حقیقت را و یا خدا را در دل خودش کشف بکند و نمیشود آموخت که چه بکنیم که بیاموزیم و باید که در دلش اتفاق بیافتد و کشف بکند و یا چشم دلش مشاهده کند. و این کشفوالشهود اتفاق نمی افتد مگراینکه در وجود و ضمیر و باطن یک شخص از هرگونه زشتیها پاک بشود. وقتی که از هر گونه زشتی پاک باشد و یقین بداند که کاملاً پاک شده و هیچ منیتی ندارد و صد ها زشتیی که زائیده این منیت هست ندارد, آنوقت دلش صیقل خورده, قلبش و ضمیر با طنش پاک شده و صیقل خورده ومثل آینه هست که خورشید حقیقت در آن منعکس شده. در این صورت او این را کشف میکند و برای دیگری هم قابل بیان نیست و این فقط برای خودش هست. برای این که چیزی نیست که بلفظ و کلمه بیرون بیاید و یک چیز احساسیست. میگوید با منطق و فلسفه واقعی حتی, اموریکه مربوط به یافتن حقیقت و خدا باشد اصلاً کار نمیکند. و اینها را بایستیکه با کشف الشهود یاد گرفت. بعد اضافه میکند که کشف الشهود این نیست که بهر کسی داده شود و راه های کشف الشهود هم در مثنوی بار ها بیان شده است. چون مختصری از فلسفه و منطق پیش آمد لازم بود که مختصری از این موضوع رامورد بحث قرار بدهیم.

اما چون آخرین قسمت این فقیر روزی طلب هست در چهار قسمت این فقیر روزی طلب که دنبال نون نبود و دنبال حقیقت بود و در حقیقت او یک حقیقت جو بود و دیدیم که در مسیر حقیقت جوئی قدم بر میداشت, با تمام وجودش دعا میکرد که خدایا این حقیقت را بمن نشان بده. این حقیقت چیست؟ مولانا این را گنج حقیقت نامید. پس از اینکه دوباره مشغول به کندن گنج شد باز هم گنجی بدست نیاورد و با خدای خود گفت ای خدا من میدانم که یک اشکالی در کار من هست و دعا میکنم که این اشکال را بمن نشان بدهی. منکه هر دستوری روی گنج نامه بود انجام دادم پس چرا من این گنج حقیقت را پیدا نمیکنم؟ رفته بود بحالت خلصه و کاملاً در ارتباطش بود که در این چهار قسمت مرتب از آن صحبت بمیان آمد. رفت دوباره به عالم رؤیا و در عالم رؤیا گوش دلش شنید که اشکال کارش چیست و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:

2347    اندر این بود او  که  الهام   آمدش        کشف شد این مشکلات از ایزدش

اندر این حالت رؤیا  و التمس و درخواست از آفریدگار بود که الهام آمدش و پیامی بدلش وارد شد. آن پیامها که بدل وارد میشود اگر بدل پیامبر وارد شود اسمش وحی است و اگر به دل غیر از پیامبر وارد شود میگویند الهام است. خُب بدلش افتاد ومشکلش کشف شد, یعنی پرده بر داشته شد از روی چیزی. پرده برداشته شد از مشکلش از طریق ایزد و پروردگارش.

2348    کو بگفتت : در کمان  تیری  بِـنِـه         کِی بگفتندت که اندر کش تو زِه

در اولین قسمت بیتی در روی قرعه نوشته شده بود که برو در فلان جا و تیری در کمانت بگذار. کی بتو گفت که زه ات را بکش و تیری رها کن؟. دستورالعمل این بود که برو در قوس تیری یگذار یعنی تیری در کمان بگدار تا اینجا تلاشها بود. وقتی نوشته شده بود که تیری در کمان بگذار. کی بتو گفتند که تیر را بیانداز؟ او رفت و باز کمانی آورد و تیری در آن گذاشت و تا ولش کرد تیر در همان جا افتاد و انجا را کند و گنج را پیدا کرد.

2349    او نگفتـت که کمان را سخت کِش         در کمان نه،  گفت او نَه  پُر کُنش

نگفته بود که تو تیر اندازی بکن و گفته بود که تیر را در کمان بگذار. یعنی کوشش کن سعی کن تلاش کن. بقیه اش با تو نیست. ولی تو رفتی کمان خیلی قوی آوردی و بعد تیری با برد زیاد آوردی و بعد هنر تیر اندازی خودت را خواستی نشان بدهی و به جلوه های بازوی قوی خودت نازیدی و کمان را هرچه بیشتر کشیدی و تیرت را انداختی. هرچه بیشتر این کار را کردی از حقیقت بیشتر دور شدی. هرچه این تیرا دورتر انداختی از گنج هم دور تر شدی. پیام مولانا اینست که این گنج حقیقت و یا خدا در درون شماست و یا زیر پای شماست, کجا عقب آن میگردید. آن حقیقت در خودتان است. بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخودآئی یعنی منیتت را بدور اندازی و خودت را بشناسی. بخود آئی یعنی خودت را بشناسی که چقدر ارزشمند هستی. جایگاه ظهور خدا هستی و خیلی ارزشمندی اگر خودت را بشناسی. این حرص و آز و طمع و شهوت و دروغ و انتقام و کینه مگر میگذارد که تو بخود بیائی. در بیت 2348 کی بگفتت در کمان تیری بنه    کی بگفتندت که اندر کش تو زه. در بیت بعدی میگوید او نگفتت که کمان را سخت کش    درکمان نه، گفت او نَه پُر کنش. فقط گفت بکمان بگذار و نگفت کمان را پُر کن. کمان را پُر کردن یعنی زه کمان را گرفتن و کشیدن.             

2350    از فضولی  تـو کـمـان  افـراشـتـی        صَـنـعـتِ  قـــواسیی   بـر داشـتی

از فضولی یعنی بطور خودسرانه. کمان افراشتی یعنی کمان را سر دستت کردی و افراشتی. صنعت اینجا یعنی هنر. قواسی هم از قوس است. صنعت قواسی در اینجا یعنی

هنر تیر اندازی و برداشتی یعنی هنر تیر اندازی را بخودت دادی.

2351    تَرکِ این سخته  کـمـانی رَو بگـو        در کـمـان نـه تـیـر و پرِّیدن  مجو

سخته کمانی یعنی ادعای مهارت در تیر اندازی و محکم کشیدن زه کمان. این را ترک کن. در کمان تیر را بگذار و دنبال پرتاب کردن مباش. پرّیدن تیر را نخواسته باش.

2352    چون بیافتد بر کـن  آنجا می طلب        زور بـگذار و  بزاری  جو  ذهب

وقتی کمان آنجا افتاد می طلب یعنی همان جائی که کمان بزمین افتا همان جا را بکن. در مصراع دوم ذهب یعنی طلا. او گنج را میخواهد. گنج حقیقت از طلا هم ارزشش بیشتر است. اگر همه طلاهای دنیا را جمع کنند باز ارزش گنج حقیقت بیشتر است. تو خواستی بزور این کار را بکنی. زورت را بگذار و از درگاه خداوند با زاری طلا را طلب کن. زاری در اینجا منظور فروتنی و توازع داشته باشی و نه گریه و زاری. جای دیگر میگوید:

              گر بپرّانی تیر آن نی  زماست          ما کمان و تیر اندازش خداست

تو بمهارت تیر اندازیت مینازی, منم که میتوانم این کار را بکنم و منم که تیر انداز ماهری هستم. ما کمان هستیم ولی تیر اندازش خداست, فقط خداست که میتواند تیر را بهدف بزند. در جای دیگر میگوید :

             آن تو افکندی چو بر دست تو بود        تـو نـه افکـنـدی که قوّت حــق نمود

تو خیال کردی که تو افکندی چون تیر و کمان در دست تو بود. تو نه افکندی و آن قدرت افکندن را خدا بتو داد. تو رفتی و کسب و کار خوبت را راه انداختی و در هرمعامله های که کردی موفق شدی ولی آن فکر و اندیشه کسب و کارت را خدا بتو داد. تو خودت تنها نبودی و اینها را همه بخودت منصوب مکن. ما باید این پیامها را قرار شد که بگیریم و این منیّت ها را از دلمان بیرون بریزیم. بسیاری از اشکالات زندگی ما اینست که نمیتوانیم آن منیّت را آنطور که باید و شاید از خودمان دور کنیم و هرچه هم در اینکار زحمت بکشیم، لحظه حساسش که میرسد می بینیم که ما پُر از منیت هستیم. این فقیر هم جوینده راه حقیقت هم گنج حقیقت زیر پایش بود. خداوند میگوید که من از رگ گردن شما به شما نزدیکتر هستم. یعنی چی؟ یعنی من در وجود شما و جزو شما هستم. کجا دنبال من میگردید؟. وقتیکه اینگونه فکر نمیکنیم، آنوقت همه اش منیت و منیت داریم و حقیقت را آن دور دستها بدنبالش میگردیم. در صورتیکه در وجود خودمان است.   

2353    آنچه حق است، اَقرَب از حَبل الورید        تـو فـکـنده تـیرِ فکرت  را بعید

آنچه حق است یعنی آنچه که  بخدا مربوط است. اَقرَب یعنی نزدیکتر. حَبل یعنی گردن و ورید یعنی رگ. سیاه رگ را ورید میگوئیم و سرخ رگ را شریان میگوئیم. این ورید سیاه رگ است. خداوند از رگ کردن تو بتو نزدیکتر بود ولی تو اندیشه ات را و فکرت را این همه بدور انداختی؟

2354    تو  کمان و تـیر هـا بـر سـاخـتـه        صـید  نزدیک  و تو  دور  انـداخته

تو رفته ای بهترین کمان ها و تیر ها را تهیه کردی و اینها را آوردی. اینها اصلاً لازم نبود, اگر یک کمان معمولی و تیر معمولی هم میآوردی کافی بود. شکار نزدیک تو بود, چی را میخواستی شکار کنی؟ حقیقت را؟ خدا را میخواستم بدست بیاورم. او نزدیک تو بود ولی تو مرتب تیرهایت را بدور میانداختی.

2355    هر کـه دور انـداز تـر، او دور تر        وز چنین گنج است او مـهـجور تـر

مهجور تر یعنی دور افتاده تر. هر تیریکه دورتر میانداختی تو از گنجت دور تر میشدی. کدام تیرت را؟ تیر طلبت را و تیر اندیشه ات را که میخواهی طلب کنی. تو بجای اینها باید این فکر را بکنی که آن حقیقت نزد من است, زیر پای من است و نه آن دورها.

2356    فـلسفی خود را از اندیشه بکُشت        گو: بِدُو کو راست سویِ گنج پشت

این فلسفی آن فیلسوف نیست یلکه فیلسوف نماست و کسیکه خودش را فیلسوف نشان میدهد. مولانا میگوید، برای یافتن حقیقت خودش را کُشت ولی حقیقت را پیدا نکرد. اگر بروید و از او بپرسید ای فیلسوف یک عمر است که داری اندیشه میکنی، گفت بله. میگوئید حقیقت چیست؟ میگوید نمیدانم. تعریفش کن میگوید نمیدانم. ای فیلسوف تو خودت را از اندیشه کشتی و اینقدر زحمت کشیدی, دویدی از اینور به آنور, برو و باو بگو بدو, هرچه که بیشتر بدوی بیشتر از گنجت دور میشوی.  کوراست یعنی که او را هست میگوید هرچه که بیشتر بدوی پشتت به گنج است , پس دورتر میشوی. ای فیلسوف نما تو بجائی نمیتوانی برسی.

2357    گو: بِدُو چندان که  افـزون  میدود       از مـرادِ  دِل   جـدا   تـر   میشـود

باو بگو که بدو وقتی بیشتر میدود از مرادِ دل جداتر و دورتر میشود. بنا بر این تکیه بر این دانشهای جزوی نمیشود کرد. چند کتاب ورق زدن و خودشان را برای گول زدن مردم معرفی کردن از نظر مولانا فیلسوف نما شدن است. اینها کاری را انجام نمیدهد بجز زجر  بخودش و گمراهی بمردم چیزی نیست.

2361    همچو این درویش بهرِگنج و کان        هر صباحی، سخـت تر جُستی کمان

درویش همان فقیر روزی طلب بود که تیر میانداخت و میخواست گنج را پیدا بکند. کان در اینجا بمعنی معدن طلاست. هر صباحی یعنی هر صبحی رفت و کمان بهتری آورد, تیر با بردِ بیشتری آورد و زه کمان را هی بیشتر کشید و تیرش دورتر می افتاد و میرفت آنجا را میکند ولی خبری از گنج نبود. برای اینکه گنج زیر پای خودش بود. در آن رقعه نوشته بود که تو فقط تیری در کمان بنه. خُب تیر را در کمان گذاشت و کاری نکرد لذت تیر افتاد جلو پایش. بسیاری از ما ها اشکال مان اینست که پیامها را درست نمی فهمیم. یعنی برداشت درست نمیکنیم. حتی از کتابهای آسمانی خودمان. همان طور که این درویش نتوانسته بود برداشت درست از نوشته روی گنج نامه بکند.

2362    هر کمانی کو گـرفتی  سـخت  تر        بود از گنج  و  نشان  بد  بخت  تـر

هی کمانش را سخت تر میکشید و هی بد بخت تر میشد. آنقدر با بیل و کلنگ کند و کاو کرد که خودش هم خسته شد. چون هر بار که اینکار را میکرد همه اش اشتباه بود و هی تکرار اشتباه میکرد. 

2363    این مثل اندر زمانه  جـانـی است         جانِ نـادانـان به رنج  ارزانی است

این مثلی که من زدم و این قصه ای که من بعنوان مثل برای شما آوردم در این کتاب مثنوی خیلی اهمیّت دارد. این مثل جانی است یعنی باندازه جان اثر دارد و یا اهمیّت حیاتی دارد. ولی تو نادانی و نمیدانی. در مصراع دومیگوید: جان نادانها به رنج کشیدن ارزانی تر است از فهمیدن و درک کردن. یعنی لایق آنها و شایسته آنهست. ارزانی آنها باشد. این تیر انداز هم نادان بود و آن گنج نامه را درست نخوانده بود. و نرفته بود از کسی بپرسد که ببین این چی میگوید و اشتباه من از کجاست و این راه درستش چیست؟ ببینید همینطوریکه امور مادی استاد و معلم لازم دارد, امور معنوی هم استاد و معلم لازم دارد. جستن حقیقت و یافتن خدا یک امر معنویست و این هم معلم لازم دارد. خودسرانه نمیتوانی این کار را بکنی, باید بروی و از آنکس که میداند بپرسی وگرنه نادانی، مولانا گفت که رنج ارزانی نادانان. بعضی ها عار و ننگ دارند که بروند و چیزی را که نمیدانند بپرسند.

2364    زان که جاهل ننگ دارد زاوستاد        لا جرم  رفـت  و دکانی  نو  گشـاد

این نادان شرم و ننگ دارد و بد میداند که یک استادی پیدا کند و از او بپرسد, لاجرم یعنی ناچار, رفت و دکانی نو گشاد. چقدر از کسانی را در تاریخ میخوانیم و در روزگار خودمان می بینیم که دکانی نو گشاده اند.

2365    این دکان بالایِ استاد  ای نـگار!        گَنده و پُر  کژدم  است و پُر ز مـار

این دکان بالای استاد یعنی بالا تر از استاد و برتر از استاد. تو رفتی دکانی گشودی بالا دست استاد. ای نکار و ای نازنین درست است که دکان باز کردی خیال میکنی تو چه متاعی داری و چه گرفته؟ پُر از چیزهای گندیده است و پر از کژدم و عقرب است و پُر از مار. اینها را میخواهی بخورد مردم بدهی؟ و همه را گمراه کنی؟. دکانی که تو باز کردی متاعش اینست. تو فروشنده و عرضه کننده این چیزها هستی. تو نخواستی بروی و استادی پیدا بکنی و ازش چیزی بپرسی. بجای اینکه استادی پیدا کنی و چیزی ازش بپرسی رفته ای و بالا دست استاد دکان باز کرده ای.

2366    زود ویران کن دکان و بـاز گَرد        سوی سبزه  و  گـلبـنـان  و  آبخَورد

باز گرد . بچه طرفی باز گرد؟ بطرف سیزه زار معرفت و گلزار معنویّت, گلبنان و استادانی که میدانند و گلبنانند. آبخورد و یا آبخَرد آنجائیست که آب معرفت جاریست. آنهائیکه چوپان هستند و گله داری میکنند. میروند و یک آبشخور پیدا میکنند. یک جائیکه گودالی هست و آب باران در آن جمع شده و گوسفندان از آنجا آب میخورند. تو باید برگردی بطرف آبخورد معنویت و از آب معنویت بنوشی. تو دکانت را که خراب کردی بر گرد بطرف سبزه زار معرفت. بطرف استادان دانای ارشاد کننده و بطرف جریانهای آب دانائی.

2368    علمِ  تیر اندازیش  آمـد  حِجـاب         وان مُراد او را بُده  حاضـر بجیب

حُجاب را حجیب میخوانیم که با بجیب جور در بیاید. مولانا برگشت به داستان و به آن تیر انداز اشاره میکند. میگوید اینقدر بخودش بالید و نازید که من تیر انداز خوبی هستم که این تیر اندازی یک حجاب شد که چشم دلش را بگیرد که از دیدن حقیقت محروم شود و مطلوبش را و مرادش را که یافتن گنج حقیقت بود حاظر بود در جیب خودش ولی او در دوردستها بدمبالش میگشت. حاظر بجیب بود یک اصطلاح است و یعنی نزدیک بخودش بود.

2369    ای بسا عـلــم و ذَکـاوات و فِـطَن        گشته رهرو را چو غـول و راه زن

ذکاوت یعنی تیزهوشی, آدم خیلی هوش دار را میگویند ذکی. فِطَن هم جمع فطانتها و خردمندیها, گشته رهرو راه حقیقت را مثل غول و راه زن. غول طبق افسانه های قدیم این بود که موجودیست که در بیابانها کاروانیان را و یا مسافران را راه غلط بآنها نشان میدهد و آنها را گمراه میکند. میگوید این غول را نباید توجه کرد و ازش راهنمائی قبول کرد. ممکن است بغل دست من نشسته باشد و این اجتماع هم پُر است از غول. هر عاملی که گمراه کننده باشد آن غول است. حتما نباید موجود زنده باشد. مثلاً شهوت غول است. آن مقامی که من دارم می بینم و از هرطریقی تلاش میکنم بدستش بیاورم, آن غول است. میگوید چه بسا دانشها, علمها, هوشیاریها, خرد ورزی ها, فِطن اینها گمراه کننده و غول راه حقیقت هستند. برای اینکه مغرورش کرده اند. من خردمند هستم و خردمند ورزی میکنم, هوشیارم و هوشیاری میکنم. همه اینها بخوش مغرور شده و یا  او را مغرور کرده و اشتباه میکند. غرور اولین قدم خطا و اشتباه رفتن است برعکس فروتنی و قدم براه درست قدم نهادن. متأسفانه برای ما مشکل است که از غرور دست برداریم و برای همین است که گمراه میشویم.

2371    خویشتن را عریان کن ازفضل و فضول        تا کند رحمت  بـتـو هر دَم  نزول

عریان کن یعنی تهی کن, عاری کن, فضل و فضول هردو یک معنی دارد, یعنی برتری. میگوید خودت را خالی کن از این برتریها. تا رحمت آفریدگار هر لحظه بر تو فرو ببارد. اگر که رحمتش بر تو فرو نمی بارد، برای اینست که تو پُر هستی از این فضل ها. تو فروتنی نداری و فضل ها داری مثلاً چه فضلی؟ تا آخر عمرت هم اگر بروی و دوتا کتاب بخوانی و یاد بگیری اینجوری بکمال نمی رسی. از راه دیگری باید بروی, از راه تواظع و فروتنی, از راه در مسیر گذاشتن در مسیر حقیقت. و این همان کشف و شهودیست که در گذشته از آن صحبت کردیم.

2372    زیرکی ضدِ شکست است و نیاز        زیرکی بگذار و بــا گـولـی بساز

این زیرکی که تو خیال میکنی زیرک و هوشیار هستی بر ضد شکست است و نیاز. این شکستیکه مولانا در اینجا میگوید یعنی خود شکنی. برای اینکه تو بتوانی حقیقت را دریابی توباید خودشکنی کنی و خودت را بشکنی. اگر میگوئی زیرک هستی این زیرکی ضدّ فروتنی و ضد شکست است, ضد نیازیست که تو به حقیقت داری. این زیرکی را بگذار که بتو بگویند تو نادان و احمق هستی, اشکالی ندارد. زیرکی ضد شکست یعنی ضد فروتنی و ضد تواضع است و ضد نیاز به حقیقت. تو میگوئی که بحقیقت نیاز داری ولی زیرکی تو بر عکس نیاز توست. بعد میگوید زیرکی بگدار و با گولی بساز. گولی یعنی نادانی و احمقی. مولانا میگید من با احمقی بسازم, چشم. این احمقیی که او میگوید احمقی عارفانه است. احمقی عارفانه یعنی چی؟ و بکی میگویند؟ کسانیکه اصلاً در را عرفان نیستند و بدنبال حقیقت نیستند و اصلاً نمیخواهند بدنبال حقیقت بیایند, اصلاً نمیدانند که حقیقت هم هست که اینها بدنبالش باشند, بآن کسانیکه دنبال حقیقت و معرفت و عرفان هستند بآنها میگویند گول و احمق. بگذار بگویند, تو بدنبال حقیقت برو, بگذار بگویند که تو احمق هستی و با این احمقی بساز. آنها نمیدانند که دارند این حرف را میزنند.

2373    زیرکی دان دامِ بُرد و طَمع و کاز        تا چه خواهد ، زیرکی را پاک باز

اینجا زیرکی کاملاً بار منفی دارد. بمحض اینکه بگوئی من زیرک هستم, داری گول میخوری. این را دامی در نظر بگیر که این دامیست برای منافع مادی و برای طمع و حرص و آز. این ذیرکی برای اینها خوب است که چه جوری مال بیشتر بدست بیاورم. برای جواب دادن به طمع تو خوب است. کازچیست؟ این صیادان یک شاخه درخت را میگیرند و در جائی که میخواهند شکار بکنند در زمین فرو میکنند. در سر راهی که دام نمی بیند دامی گسترده میکنند و خاکی هم روی آن می پاشند. بعد باین شاخه درخت هم چیزهای ترس آور آویزان میکنند. این شکار وقتیکه میآید و این شاخه درخت را می بیند که دارای چیزهای ترس آور هست فرار میکند. تا فرار میکند دام را نمی بیند و بدام میافتد. این شاخه گول زننده را کاز میگویند. میگوید اینها خوب است که تو داری. کاز خوب است برای دنیای مادی و مال و ثروت و جاه و مقام و اینها خوب است و بدست بیاور. نمیگوید که حتماً این کار ها را بکن، میگوید اینها برای این کار هاست. ولی این کار ها برای معنویت و حقیقت و خدا نیست. در مصراع دوم: تا چه خواهد زیرکی را پاک باز. کسی را پاک باز میگویند که تماما پاک باشد و آنچه را که از منیت و تکبر و حرص و آز و کینه و طمع و حسادت و انتقام, باخته باشد. این آدم پاک باز دیگر نه بدام احتیاج دارد و نه به کاز, چون نمیخواهد کسی را گمراه کند و گول بزند. برو و پاک باز باش و اگر پاک باز بشوی بمراد خودت میرسی, بیش از آنکه تو بخواهی.

Loading

27.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت چهارم

تفسیر  :

در سه قسمت قبل داستانی از مثنوی معنوی را آغاز کردیم در باره فقیر روزی طلبی که دست بدعا بلند کرده بود برای روزی خودش. مولانا در سه قسمت گذشته چند بیتی از خود داستان گفت و بقیه اش تماماً پند و اندرز و نصیحت و درس دادن بما بود.  نویسنده آغاز گفتار را در هر قسمت اختصاص میدهد که چند کلمه ای از قول مولانا در باره دعا و دعاکردن خدمت خوانندگان محترم عرض کنم. آن چیزیکه درج میشود چسزیست که مولانا گفته و نه نویسنده و یا گوینده. در این قسمت دو مورد را بر رسی میکنیم و مورد دقت قرار میدهیم. یکی اینکه اگر درونش پُر از زشتیها باشد, دعایش مستجاب نمیشود و چون در گذشته بارها گفته ایم این زشتیها مثل انتغام, کینه, حسادت, کینه, طمع, آز, تکبر و خود بینی و از این قبیل  است. اگر این چیزها در وجود شخصی باشد دعایش مستجاب نمیشود. مولانا میگوید:

              بوی کبر وبوی حرص و بوی آز        در سخن گفتن بیاید چون پیاز

وقتیکه کسی پیاز و یا سیر خورده باشد بوی آن از دهان گوینده خارج میشود و اگر شنونده نزدیک باشد آن بوی را می شنود . می بوید و نا راحت میشود. حالا شامه آن مبدأ هم که شما باهاش در ارتباط هستید زده میشود ازاین حرفها. حتی اگر قسم بخورید که من کی سیر خورده ام، من کی پیاز خوردم دیگر بد تر است. برای اینکه با قسمی که میخورید و نفسی که از دهانتان بیرون میآید به بینی طرف میزند و او خودش را بیشتر بعقب میزند. بنابر این چیزیست که قابل پنهان کردن نیست. ازشتیهای سیر مانند و پیاز مانند را هم پنهان نمیشود کرد. مورد دیگری که مولانا مورد توجه قرار میدهد اینست که خیلی از دعا ها هست که مستجاب نمیشود بخاطر اینکه صلاح نیست که مستجاب بشود و آن دعا کننده این عدم صلاح رانمیداند. مثالی میزند در دفتر دوم: میگوید یک مار گیری یک ماری گرفته بود و بوسیله این مار زندگیش را اداره میکرد و بمردم نشان میداد و معرکه میگرفت و مردم باو پول میدادند و از این طریق زندگی میکرد. یک دزدی آمد و مارش را بسرقت برد و این مالک مار از کسب و کارش افتاد. مرتب دعا میکرد که خدایا این دزد را بمن نشان بده که من مارم را از او پس بگیرم. در جستجوی این دزد بود که دید این دزد مرده و بکناری افتاده. از ارافیان پرسید که چرا این شخص مرده؟ گفتند که مار او را زده و او زهر این مار مرده است. او خدا را شکر کرد که خدایا چه خوب که دعای من را مستجاب نکردی وگرنه همین مار من را میزد و من می مردم در حالیکه من نمیدانستم.

           بس دعا ها کان زیان است و هلاک       وز کرَم می نشنود یزدان پــاک

این از بزرگواریش هست که جواب نمیدهد و دعای تو را یزدان پاک نمیشنود.

خلاصه این سه قسمت داستان این بود که وقتی این فقیر روزی طلب خیلی دعا کرد و بحالت خلصه یا رؤیا رفت بگوش دلش شنید که به دکان صحافی برو و یک تیکه کاغذ هست پیدا کن و این گنجنامه است. آنچه که روی آن نوشته عمل کن و به گنج دست پیدا میکنی. او دستورات تیکه کاغذ را اجرا کرد و رفت وپس از آنچه آن قرعه گفته بود عمل کرد ولی گنجی پیدا نشد. فضولان خبر کار این فقیر را به شاه بردند. وقتی بگوش این فقیر رسید که شاه خبر دار شده خودش رفت نزد شاه و ماجرا را گفت. شاه هم بامید این گنج کار تیر اندازی و چاه کندن را ادامه داد. مدت شش ماه تیر اندازان شاه تیر انداختند و مأموران چاه ها کندند تا اینکه شاه هم نا امید شد و فقیر را احضار کرد و آن رقعه را با او پس داد و گفت من دیگر بدنبال گنج نیستم و تو برو و جستجو کن و اگر گنج پیدا کردی حلا لت باشد و مال تو خواهد بود. تمام قصه هائی که مولانا میآورد نمادین و سمبولیک است یعنی آن چیزیکه در قصه میگوید آن کلمات و الفاظ نیست بلکه در آنه پیامهای با ارزشی در آنهاست. باید گشت و پیامها  راپیدا کرد و در زندگی روزمره استفاده کرد. درگذشته گفته شد که مولانا گفته:   

  ای برادر قصه تو پیمانه است        معنی اندر ظرف مثال دانه است

تو آدمی مباش که دانه ها را بریزی و ظرف را ببری، آن ظرف ارزشی ندارد. تو دانه ها را ببر. این قصه مثل ظرف است و ارزشی ندارد. مادر بزرگها هم این قصه ها را بلدند و میگویند. شما هم هر قصه ای میخواهید، در کتابهای قصه هست بروید و بگیرید و بخوانید. آن معانی و معرفتها و پیامهائی که درش هست, آنها را باید بدست بیاورید. این فقیر روزی طلاب چرا باو فقیر گفته میشود؟ برای اینکه او حقیقت را نمیداند و کمتر کسی هست که حقیقت را بداند. بیشتر ما ها از نظر دانستن حقیقت فقیر هستیم. این حقیقت اسم دیگرش خداوند و آفریدگار است. این فقیر روزی طلب دعائی که میکرد برای این بود که بلکه به این حقیقت برسد. و این گنج و گنجنامه ای که پیش آمد آن گنج حقیقت بود. کسیکه طالب حقیقت باشد خود حقیقت را پیدا میکند. آن کمانیکه آورد برای تیر انداختن، این کوششی  و تلاشی هست که باید در این راه بکند و کرد. ولی چیزی دریافت نکرد و بخاطر همین است که هرچه که کرد نتوانست که جای آن گنج را پیدا کند. یعنی حقیقت را نتوانست پیدا بکند. آن کسیکه طالب حقیقت است، رونده راه حقیقت باید خیلی مقاوم باشد و خیلی زحمتها را یخودش  و جونش بخرد, گله نکند, این کار را رها نکند, احساس خستگی نکند. بحقیقت رسیدن کار آسانی نیست و بسیار دشوار است ولی غیر ممکن نیست و بیداری میخواهد. حالا شاه این رقعه را به این فقیر روزی طلب پس داده بود و حالا دنبالش را میخوانیم:

1975    چـونکه  رقعه  گنجِ  پُر آشـوب  را        شه مسلم داشت  آن  مـکـروب  را

این گنجنامه خیلی پُر آشوب بود و خیلی شور و غوغا بپا کرده بود. هم خود فقیر شور و حال در او پیدا شده بود و هم مردمیکه می دیدند او مشغول کندن است و هم در شاه شور و غوغائی بپا کرده بود و وقتیکه شاه آن تیکه کاغذ را باو تسلیم کرد. مسلم از کلمه تسلیم است.  مسلم داشت یعنی تسلیم کرد. مکروب اندوهگین سختی کشیده است. منظور آن فقیر سختی کشیده است. شه مسلم داشت که همه چیز را به آن فقیر پس داد و تسلیم او کرد.

1976    گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش        رفت و می پیچید در سودای خویش

اِیمن گشت یعنی در امان شد آن فقیر از دشمنان همانها که رفتند و به شاه خبر دادند که این دارد گنج پیدا میکند. و نیش یعنی سر زنش، سر زنشی که این فقیر دیوانه شده و در اینجا گنجی نیست و دارد چاه ها را میکند ولی گنجی پیدا نمیکند. این فقیر از همه اینها راحت شد. در مصراع دوم، می پیچید یعنی مثل مار بخودش می پیچید و در سودای خود یعنی در آرزوی خودش می پیچید. پیچیدن معانی مختلفی دارد. یکی از ساده ترین معنی آن اینست که ” مشغول شدن بکاری ” یعنی دوباره بیل و کلنگ آورد و شروع کرد بکندن و تیر و کمان آوردن و تیر  انداختن و همه اینها را از سر گرفت.

1984    قبله از دل  ساخت  آمـد  در  دعـا        لَـیسَ    لِلِانـسـانِ   الّا     ما سـعـی

قبله دل ساختن یعنی تمام توجه را بدل خودش بر گرداند. فبله یعنی محلی که بآن رو میکنید, مقابل شما از کلمه مقابل است. حالا دل خودش را قبله کرد یعنی تمام توجه اش را بدل خودش کرد که تو باید تصمیم بگیری و این کار را تا آخر ادامه بدهی. در مصراع دوم یک قسمتی یا بیتی از قران است که میگوید لیس للا نِسانِ الا ما سعی، لیس یعنی نیست. للانسانِ یعنی برای آدم. الا یعنی مگر و ما سعی سعی بکند. کلاً میشود هیچ چیزی برای انسان نیست مگر اینکه سعی بکند. یعنی فقط باید سعی کرد در هر کاری.

1985    پیش ازآن  کو پا سخی بشنیده بود        سـالـها  انـدر دعـا   پـیچـیـده   بـود

این فقیر شروع کرد به سعی کردن بدون اینکه جوابی بشنود. مدتهای زیادی بود که مشغول دعا کردن بود. سالها و ماهها. دوباره هم بدعا کردت شروع کرد.

1986    بی اجابـت  بر دعـا هـا می تـنـیـد        از کــرم لـبـیّـکِ  پنهان  می شـنـیـد

اجابت از کلمه جواب است و بدون اینکه جوابی بشنود, بر دعا ها می تنید یعنی مشغول دعا ها شد ولی باز هم جوابی نمیشنید. مثل عنکبوتی که می تند او هم مشغول کار کردن و دعا کردن شد. از کرمِ پروردگار بطور مخفی و پنهان این لبیک را می شنید. لبیک یعنی شنیدم. این چیزی نیست که گوشش بشنود ولی گوش جانش می شنید و گوش دلش می شنید. ولی هیچ جوابی به گوش سرش نمی آمد. هی تیر میانداخت و هی می کند و هی دعا میکرد و  با گوش دلش می شنید که کسی میگوید دعای تو را شنیدم.

1987    چونکه بی دف رقص میکرد آن علیل        زِ اعـتمادِ  جودِ  خـلاقِ   جـلـیـل

بی دف رقص کردن یعنی چی. در رقص سما که مولانا هم میکرد اول می بایستی که دف میزدند. دف یکی از آلات موسیقیست که انسان را به هیجان میآورد. مولانا پس از شنیدن دف به هیجان می آمد و بلند میشد و پا به رقص میشد. باید این گوش سرش بشنود. حالا این جوینده این گنج به حالی رسیده بود که بدون اینکه کسی دف بزند میرقصید یعنی حالت هیجان پیدا کرده بود در حالیکه اعتماد شدیدی هم در وجودش پیدا شده بود. اعتماد جود یعنی بخشش خلاق بزرگ و با شوکت. جلیل یعنی با شوکت.

1988    سوی او نه هاتف و نه پـیک بـود        گوشِ  امّـیـدش  پُر از لـبـیـک بــود

گفته بودیم که هاتف و یا سروش آن کسی هست که صداسیش شنیده میشود ولی خودش دیده

نمیشود. میگوید هیچ هاتفی در میان نبود و گوش سرش هم هیچ صدائی نمیشنید. پیک هم نبود, پیک پیغام آور و قاصد  است. هیچ پیغام آوری هم نبود که بگوید حالا چه کاری بکند ولی امیدوار بود و گوش دلش پُر از امید بود و بخاطر امیدی که داشت گوش جانش آن لبیک را می شنید. بگوش جانش یک علامتی میآمد که ای دعا کننده من شنیدم. ولی نه قاصدی بود که صدایش شنیه شود و نه پیغام آوری بود. فقط گوش دلش احساس میکرد که بگوش دلش یک چیزی میگوید که شنیدم پس ادامه میداد.

1989    بـی زبـان میگفت امـیدش  تـعـال        از دلش میروفت  آن  دعـوت  مَلال

بی زبان میگفت یعنی آن چیزیکه در دلش شنیده می شد که کسی نبود که با او حرف بزند. پس بی زبان, با زبان حال, مثل این باشد که کسی داشته باشد با او صحبت بکند. بدل وقتیکه یک چیزی الهام میشود، زبانی در کار نیست. امید قوی داشت, امید یقین بدون شک داشت و در گوش جانش لبیک میگفت بیا. تعال یعنی بیا. این امیدش در دلش مرتب میگفت بیا. این بیا هائی که می شنوید, آن ملالت و خستگی و اندوهی که باو وارد شده بود از دلش میرفت و می برد. آن بیائی که می شنید او را امید وار میکرد و همه اندوه و غم و خستگی او را میرفت. اشکال ما ها اینست که وقتیکه دعا میکنیم خودمان را نمی سنجیم و ببینیم که مولانا گفت تو باید تهی و عاری از زشتی باشی. قبول نداریم که پُر از زشتی هستیم. با این زشتیها میخواهیم دعا کنیم این نمیشود. حالا فرض بگیریم که زشتی هایمان را بدور انداختیم. میگوئیم من دیگر منیتم را بدور انداختم و دیگر ندارم. حالا اگر کسی بتو بد گفت ازش میرنجی؟ بله او بمن بد گفته. پس منیتت را بدور نیاداختی. منِ توست که دارد میرنجد. این منیت را باید بدور بیاندازی. دلت میخواهد که بتو احترام بگذارند گفت بله. این که زشت است و این تصور است و این خود خواهی است. این احترام خواهی است. اینه همه زشت است. معلوم میشود که اینها را دور نیاداختی. حالا فرض بگیریم که همه اینها بدور انداخته شد و حالا میخواهیم دعا کنیم. حالا که دعا میکنیم انتظار داریم که فوراً جواب بشنویم. فراً بقول مولانا لبیک بشنویم. یعنی بما گفته بشود که چنین است. فوراً بقو ل مولانا میخواهیم آن تعال را بشنویم. یعنی بیا و من شنیدم. هیچ صبر و شکیبائی و حوصله نداریم. در دعا کردن نا شکیبا نباشیم. گله نکنیم که چرا دعا کردم و جواب نشنیدم و باز هم پی گیر باشیم.

2288     گفت آن درویش ای دانای راز          از پی ایــن گنج  کردم  یــاوه  تــاز

درویش آن کسیست که جوینده حقیقت است و نه آن کسیکه کنار کوچه نشسته و دستش را دراز کرده و منتظر است کسی پولی و یا چیزی بدستش بگذارد. نه آن کسیکه جوینده حقیقت است. او فقیر حقیقت است. اینجا مولانا روشن میکند که فقیر روزی طلب ما گِدا نیست و او بدنبال حقیقت است. دانای راز, چه کسی رازها را میداند؟ فقط خدا. شروع کرد با خدای خودش مناجات کردن و میگفت ای خدای دانای راز، از پی این گنج کردم یاوه تاز. یاوه یعنی بیهوده. تاز از تاختن است و یعنی بشتاب رفتن. یاوه تاز یعنی من تاخت و تاز بیهوده کرده ام , بیهوده شتاب کردم ای خدا. یاوه معنی دیگری هم دارد و آن بی فایده است. میگوید بیهوده و بی فایده من شتاب کردم. من می بایستی که صبر میکردم.

2289    دیو حرص و آز و مُستعجل تَـگی        نَی تأنی  جُســت و نَی آهستگی

دیو در اینجا هر عاملی هست که گمراه کننده باشد. در افسانه های قدیمی آمده که دیوی هست و این دیو مسافران را گول میزند و راه غلط بآنها نشان میدهد و آنها را گمراه میکند. البته این افسانه است. حقیقت دیو اینست که هر عاملی که بتواند شما را از راه درست منحرف کند، آن دیو است. هر اندیشه ای که بتواند شما را از راه درست منحرف بکند آن دیو است. چه بسا که درون ما پُر از دیوهاست و خودمان خبر نداریم. میگوید ای خدا من دیو حرص و آز داشتم که زود تر باین حقیقت دست پیدا بکنم. بحقیقت رسیدن هم شکیبائی لازم دارد. مُستعجل یعنی عجله کننده. من مستعجل شدم و عجله کردم. مُستعجل تَگی یعنی با عجله دویدن. حالا چندین ماه این کار را کرده و ششماه هم شاه این کار را کرده که این جوینده راه حق منتظر مانده با وجود این حالا میگوید که من عجله کردم. نَـی تأنـی یعنی بدون توقف کردن و از شتاب دست برداشتن. من در این جستجو نه درنگی کردم و نه آهستگی کردم. دارد کم کم پیدا میکند که چرا گنج پیدا نمیشود.

2290    مـن ز دیگی، لـقـمه یی نندوختـم         کف سیه کردم  دهـان  را  سـوخـتـم 

این هم نقل و داستان بیشتر ما هاست. مثالی میزند. میگوید من از یک دیگ غذا حتی لقمه ای هم بهره ای نبردم و نتوانستم بردارم. فقط دست و بالم را سیه کردم و دهانم را سوزانیدم. اگر هم دستم به دیگ رسید, آن چیزیکه در دیگ بود با شتابزدگی دست بردم و بدهنم گذاشتم و دهنم هم سوخت. همین یک پیام است که در هیچ کاریکه جستجوگرش هستیم و یا پی گیرش هستیم اگر این کار سالم و درست باشد, آهستگی و تأنی میخواهد. بیهوده گری نباید کرد, مستعجل نباید بود, وگرنه دست و بال خودت را سیاه میکنی و دهان خودت را میسوزانی.

2291    خود نگفتم  چون دراین نا موقِـنَم        زان گِرِه زن ایـن گـره را حـل کـنـم

با خودم نگفتم که در این پیدا کردن گنج حقیقت نا موقنم. نا موقنم یعنی یقین ندارم, موقن کسی هست که یقین دارد. نا موقنم یعنی یقین ندارم که گنج کجاست. با خودم نگفتم که ای جوینده گنج, توای که یقین نداری که گنج کجاست و اینهمه زحمت کشیدی و جای گنج را پیدا نکردی چرا از خدای خودت نخواستی که این مشکل تو را حل کند. آن چیزیکه بدل تو الهام شده بود که برو در دکان صحّاف تیکه کاغذ را پیدا کن و بخوان و بدستوراتش عمل کن، تو باید معنی اینها را بدانی که چیست. درست است که الهام بود و در رؤیا بود بگوش دلم بود ولی معنای آن را نمیدانستم و خدایا مشکل من را حل کن. وقتیکه نمیگوئی خدایا مشکل من را حل کن یعنی تمام تکیه هایت را بخودت داری. وقتیکه تکیه به توانائی های خودت کردی, اول اشتباهایت است و این اول خرابکاریهایت هست. کوششت را باید بکنی و نتیجه را باید واگذار کنی بآن مبدأ نه تکیه بر خودت بکنی. پیامهائی که از مولانا میگیریم آن قدر قیمتی هست که قیمتی نمیشود روی آنها گذاشت. آنها بی بها هستند. وقتی میفهمیم که چی دارد میگوید که لا اقل برای اولین بار که میشنویم با تمام وجود بشنویم مطلقاً و سراپا گوش بشویم و خودمان در میانه نباشیم و ببینم چه میگوید. اگر اینطور شد, این کلام او دارد لانه گزینی میکند در وجود تو. حالا که لانه گزینی کرد باید رشد بکند و نبوّ بکند. اولش شنیدن است و ناب و خالص شنیدن است. زان گِرِه زن ایـن گـره را حـل کـنـم. با خودم نگفتم خدایا گره را تو زدی تو هم گره را بگشا. گره زن اینجا خداست. مگر خداوند گره هم میزند؟ بله هم گره زن است و هم گره گشا. هم مشکل افکن است و هم مشکل گشا. حالا چرا این مشکل ها در زندگی پیش میآید؟ برای تکامل و کامل شدن است. برای اینکه بکوشی و در این راه باشی که مشکلت را حل کنی, آنوقت داری تکامل پیدا میکنی. این تکامل گاهی به دانشگاه رفتن پیدا نمیشود و گاهی اصلاً پیدا نمیشود. در هیچ کتابی هم پیدا نمیشود و باید در درون خودت آنرا پیدا کنی. یک چیز دیگری هم بطور حاشیه باید بدانید که البته مربوط به این داستان نیست, این کتابهای آسمانی مثل قرآن, اوستا, انجیل, هر کدام که نام ببرید اینها گفته شده که کلام خداست. اشکال بزرگ ما اینست که ما نمیفهمیم یعنی آنچه را که نوشته شده، معنی لغاتش را می فهمیم ولی پیامشان را نمیفهمیم. من در این تفسیر مثنوی مولانا کراراً گفته ام که آن پیام مولانا را باید بگیریم. آنچه را که میخوانید پوست است باید پوست را کنار بزنید و مغزش را ببرید. وقتیکه مولانا میگوید من مغز را برداشتم, میگوید مثل همه قاریان که نشسته اند و میخوانند نیستم, همه دارند میخوانند بَله. ولی من مغز را برداشتم, پوست را بهر خران بگذاشتم. این مغزی که میگوید این پیامهاست. بداستانمان بر میگردیم. آن پیامیکه در آن گنج نامه بود, میگوید خدایا من آن را نفهمیدم.

2292    قـولِ حق را هم زحق تفسـیـرجـو        هین مـگو ژاژ از گُمان ای سخت رو

قول یعنی سخن و حق خداوند است. میگوید معنی سخن خدا را هم از خود خدا بپرس. خدایا این حرفی که زده ای در این کتابهای آسمانیت خدایا برای من آشکار کن, هزاران مفسر قران هست من میخواهم خودت برای من تفسیر کنی. هین مگو ژاژ, ژاژ یک نوع خار است که در بیابانها میروید و بسیار سخت است و بآن خار شتر میگویند. شتر هرچه از این خار میجود, جویده نمیشود. میگویند این شتر دارد ژاژ میزند. بلاخره یا از گوشه دهنش ببیرون پرت میشود و یا جویده نشده قورتش میدهد. حالا کسی هم که دارد حرف بیهوده میزند میگویند دارد ژاژ گوئی میکند. یعنی کار بیخودی دارد میکند. از گُمان خود خیال مکن که این پیام را در نیافته, از رویش که نگاه میکنی ای سخت رو, ای بی شرم و ای بی حیا. ای گستاخ. خیال نکن که این چیزهائی که داری می بینی بگمان خودت درک کردی نه آن چیزهائی که تو داری می بینی ژاژ است و بدرد نمیخورد.

2293    آن گِره کـو زد، هـم او بـگشایدش        مُـهـره  کـو انــداخـت  او  بِربا یـدش

او در اینجا خداوند است. آن گره ای را که خدا در کار ما انداخته خود خدا باید آن را باز کند. در اول مصراع دوم کلمه مهره منظور مهره تخت نرد است. وقتیکه این مهره ها را میریزند روی تخته نرد. میگوید آن کسیکه مهره را انداخته خودش باید آن مهره را بردارد. یعنی برنده بازی نرد زندگی خداست. زندگی هم مثل بازی نرد است و برنده اش خداست. درست است که تو دستت را دراز میکنی و مهر ها را جابجا میکنی که برنده بشوی. این هم گُمان توست و باز هم پیام در این است. نگو که من بهترین نرد باز هستم. بهترین نرد باز کسیست که بمغز تو نیروئی انداخته که تو حالا تخته نرد بازی میکنی.

2295    گفت: یا رب! توبه کردم زین شتاب        چون تو در بستی، تو کن هم فتحِ باب

گفت ای خداوند دیگه توبه کردم که شتاب و عجله بکنم. چون که تو در را بستی خودت هم فتح باب کن یعنی خودت هم در را باز کن.

2296    بر سـرِ خرقـه  شـدم  بـارِ دگــر         در  دعا  کردن  بُدم  هم  بی   هـنـر

بر سر خرقه شدن یعنی، بر سر چیزی شدن یعنی بطرف آن چیز رفتن. بر سر خرقه شدن  یعنی بر گشتم بآن خرقه اول خودم. خرقه را صوفیان می پوشیدند و اولش هم چیزی نمی دانستند و چه مشکلاتی را بایستی که طی بکنند تا کم کم بآنها الهاماتی بشود که برداشتها از پیامها بکنند. من بر گشتم به همان خرقه اولیه خودم و حالا یک شاگرد مبتدی تازه در قدم گذاشته هستم, مثل اینکه یک کسی خواسته باشد برود به خانقاه و رفته باشد برای اولین بار. همه راههائی که تا بحال آمدم بیهوده بوده است و اشتباه بوده و بر گشتم که از اول شروع کنم. من شایستگی و لیاقت برای دعا کردن نداشتم و من گناهی نداشتم.

2297    کو هنر؟ کو من؟ کجا دل مُستوی        این همه عکس تو است، و خود تو ای

من چه هنری و یا شایستگی دارم, هنر کجا و من کجا, دل مستوی یعنی آرامش دل. هرچه که هستش بازتاب توست ای خدا. آنچه که در زندگی من است بازتاب توست و من هیچکاره هستم.

2298    هرشبی تـدبیر و فرهنگم  بخواب        همچو کشتی  غرقه میگردد  زِ  آب

2299    خود نه من می مانم و نه آن هنر        تن   چو  مرداری   فتاده  بی   خبر

مولانا از زبان این حقیقت جو میگوید. میگوید وقتیکه من میخوابم و شب بخوابم میبره, مغز من که دیگر کار نمیکند, چه تدبیری و چه هنری و چه شایستگی, من در خواب هستم. هیچ کدام از اینها دیگر نیست و کار آمدی ندارند. در خواب که هر دانشیکه آموختم بدرد نمیخورد, هیچ فرهنگی بدرد نمیخورد, و هیچ تدبیری بدرد نمیخورد. وجود من مثل کشتیی هست که در آب دریا غرق شده. وقتیکه خواب میروم این کشتی که دیگر نمیتواند کاری بکند چون غرق شده. خود نه من میمانم و نه آن هنر. اگر تدبیری یاد گرفته باشم, اگر شایستگیی آموخته باشم و یا تجربه ای اندوخته باشم، وقتی که خواب هستم نمیتوانم هیچکدامش را بکار ببرم. نه من مانده ام و نه آن چیزها. بدن من بی خبر از هر چیزی و آنجا افتاده وقتیکه خواب هستم. این ها را دارد با خدای خودش مناجات میکند. خدایا من اینطور هستم پس کمکم کن. گره من را بگشا, من میخواهم این گنج را پیدا کنم. قسمت بعد قسمت آخریست و قسمت نتیجه گیری است و خواهیم دید که بلاخده چی میشود و خداوند چه گفته که او گوش نکرده و بچه اشتباه و خطائی رفته.

Loading

26.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت سوم

تفسیر   :

داستانی را که در دو قسمت قبل شروع کرده بودیم داستان فقیر روزی طلب بود که برای رسیدن روزی دعا میکرد. در دو قسمت گذشته بحث مفصلی در باره این قصه انجام پذیرفت و یاد آوری شد که هدف قصه نیست و هدفت پیامهائی است که در بطن قصه نهفته است. و در این دو قسمت تماماً صرف آن پند و اندرزها و راهنمائیها و درس زندگی دادن هائی بود که مولانا میگفت. در این دو قسمت که گذشت مقداری در مورد دعا صحبت شد برای اینکه محور اصلی این قصه این بود که این فقیر روزی طلب دعا میکرد. در این قسمت سعی بر این است که اطلاعات نا درستی را که در ذهن خوانندگان و شنوندگان مثنوی هست را پاک کرده و دانستنی های جدید و درست را جایگزین آنها بکنیم. مولانا در مثنوی وقتیکه سخن از دعا بمیان میآورد همیشه ذکری از گریه میکند. بطور معمول خواننده مثنوی اینگونه برداشت میکند که در موقع دعا کردن بایستی که گریه کرد. مطلبی که در اینجا هست این گریه ای که مولانا میگوید, گریه ای هست که ناشی از بد بختی و فلاکت و سیه روزی نیست. این گریه ناشی از جذب و شوق و حالی هست که به یک دعا کننده ممکن است که دست بدهد. اگر که دعا کننده یک مبدأ ای را باور داشته باشد و بخاطر همین هست که خطاب به مبدأ ای را که باور دارد چیزی را طلب میکند, بایستی یک پل ارتباطی بین  آن شخص و مبدأ برقرار بشود تا دعا بکند. اگر که آن ارتباط نباشد پس دعا کردن مفهوم . معنیی ندارد و آن دعا کردن فقط ورد و تلفظ کلمات با زبان است در حالیکه دعا کردن لزومی ندارد که با زبان باشد و دعا کردن یک مطلبیست و یا مقوله ایست درونی که یک کسی که باور مند هست با تمام وجودش ارتباط میگیرد. وقتیکه ارتباط گرفت بر اثر آن جذبه و این شور و حالیکه در او پیدا میشود, خواه نا خواه اشک از چشمش سرازیر میشود بدون اینکه خودش متوجه بشود که دارد گریه میکند. این یک نشانه است که یک ارتباطی بر قرار شد. پس این که تصور کرده اند که باید گریه کرد تا ارتباط قرار بشود, درست بر عکس است, باید ارتباط برقرار بشود تا گریه خود بخود بیاید بگونه ایکه این شخص دعا کننده اصلاً گریه خودش را متوجه نشود. این در حال بی خویشتنی و خود را در میانه ندیدن و کاملاً در آن حالت عارفانه فنا بدعا کننده دست میدهد. بدینطریق متوجه میشوید که بسیاری از دعا کننده ها هستند که دعا میکنند ولی دعای آنها دعا نیست برای اینکه آن ارتباط برایشان بر قرار نیست برای اینکه آن جذبه و شور وحال که باید قبل از دعا کردن به دعا کننده دست بدهد,دست نداده.  مولانا که خودش سرشار از شور و حال و هیجان است هرگز خواننده و یا مرید خودش را تشویق نمیکند به گریه کردن. بنا بر این, این گریه ای نیست که ملالت بار باشد. مولانائی که هرگز این حالت ملال باری را نداشته کسی را تشویق به گریه ملالت بار نمیکند. پس اگر اسمی از گریه در ضمن دعا میآورد, پیامش اینست که  ای دعا کننده وقتی دعای تو ناب است و اصالت دارد و خالص است که بدون اینکه متوجه باشی و خودت را بشناسی, اشکت سرازیر بشود و آن جذبه و شور و حال در تو پیدا شود. این نشانه پیوند آن مبدأایست که یک باورمند باور دارد. پس یاد آوری میکنم که تصور نکنید که برای قبول شدن دعا باید گریه کرد تا دعا قبول شود، اصلاً چنین چیزی نیست.

در دو قسمت گذشته قصه از این قرار بود که این فقیر روزی طلب دعا میکرد و از خدا میخواست که روزی را باو برساند ولی بعضی وقتها نا امید میشد. بعد متوجه میشد که نا امیدی درست نیست و باید امیدوار بود و گفته شد این حالتیکه باو دست میداد, دو حالت متضاد است که اساس قانون طبیعت بنیان گذاشته شده بر اساس این دو تا متضاد است و بقول مولانا مثل دو بال است که با این دو بال پرواز میکند. وقتیکه این فقیر امیدوار میشد حالت فراز باو دست میداد و وقتی نا امید میشد حالت فرود باو دست میداد و این دو حالت فراز و فرود ها مثل دو بالی هست که با آن پرواز میکند. آن دو بال خوف و رجاست. خوف یعنی ترس و رجا یعنی امیدواری. ترس از اینکه دعا پذیرفته نشود و رجا از اینکه دعا پذیرفته بشود. مولانا ما را نصیحت کرد که همه چیز زندگی و در مسیر آن این فراز و فرود ها هست و اگر در حالت فرود هستید نا امید نشوید چون همیشه در فرود باقی نمی مانید و اگر هم در حالت فراز هستید مغرور نشوید برای اینکه تا مغرور بشوید حالت فرود بشما دست میدهد. این تعادل و توازن همیشه باید در طبیعت برقرار باشد.

بعداً این فقیر با آفریدگارش ارتباط برقرار کرد و یک حالتی باو دست داد که آن را در عرفان حالت واقعه میگویند و حالت واقعه یعنی بدون اینکه خواب باشد و خواب ببیند میرود در حالت رؤیا. ممکن است برای هر کسی این حالت واقعه دست داده باشد که مدتها به یک جائی خیره بشود و یک چیزهائی در نطرش بیاید، مثل اینکه دارد خواب می بیند. این حالت را، در بیداری خواب دیدن می نامند. این فقیر هم ندائی به گوش دلش رسید که برو در دکان صحّافی و در بین کاغذ پاره هائی که در آنجا هست بگرد و تیکه کاغذی را که با این مشخصات باشد پیدا کن, آنرا بردار بیرون بیاور و روی آن را بخوان. او هم میرود به دکان  صحافی و آن کاغذ را پیدا میکند و بیرون میآورد و روی آن را میخواند و می بیند که این تکه کاغز گنج نامه است و نشانی گنج هم را نوشته است.  اصولاً این در طبیعت هرکس هست که وقتیکه آرزوهای بسیار نابِ عمیقی دارد، وقتیکه در حالت رؤیا میرود تصور میکند و می پندارد که باین آرزویش دارد میرسد و آن باو امیدواری هم میدهد. البته فراموش نمیکنید وتصور نمیکنید که اینها همه سمبولیک است و قصه است و چرا بشر افسانه و قصه را ساخته و فلسفه پیدایش این افسانه ها و قصه ها چیست در دنیا  فلسفه اش اینست که بشر چون به آرزوهای خودش دیر میرسد و یا اصلاً نمیرسد افسانه میسازد و آرزوی خودش را در آن افسانه برآورده شده میداند. این قصه هائیکه مولانا میآورد از خودش نیست و از جاهای دیگر میآورد و آنها را پرورشش میدهد و در لابلای آنها پیامهای خودش را بخوانندگانش میدهد و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

1939    اندر آن رُقعه  نـبـشته  بود   این        که برون شـهـر گنجی دان دفـیـن

رقعه یعنی یک تیکه کاغذ کوچک. نبشته همان نوشتن است, مثلاً از شمس تبریزی پرسیدند که تو چرا افکار خودت را نمی نویسی؟ جواب میدهد که من تبشتن را دوست ندارم. روی آن تیکه کاغز نوشته بود که برو بیرون شهر و در آنجا گنجی مدفون شده.

1940    آن فلان قـُبّـه، که دروی مشهد است      پشتِ او در شهرو، در، در فَد فَد است

قبّه یعنی گنبد. وقتی به بیرون شهر رسیدی آنجا یک گنبدی می بینی که در زیر این گنبد آرامگاه یک شخص مقدسیست که در همین جا شهید شده است. مشهد یعنی شهید شده.  حالا این آرامگاه یک خصوصیّاتی دارد. پشت این آرامگاه بطرف شهر است. ولی در fعنی درِ آرامگاه, بطرف بیابان است. فَد فَد یعنی بیابان بی آب و علف.

1941    پشت با وی کن تو، رو در قبله آر        وانگهـان در قوس، تیری در گذار

پشت با وی کن, وی ضمیر است یا جانشین شخص میشود و یا جانشین چیز میشود و اینجا جانشین چیز میشود و چیز همان آرامگاه است. میگوید پشتت را به آن آرامگاه کن و بطرف قبله بایست. در این که پشت به قبله کن، پیامی وجود دارد. خیلی از مردم این تصور را دارند  که مرادی را که دارند و یا ارزویی که دارند میروند در این آرامگاه ها و از کسیکه در آنجا دفن شده مراد خودشان را میخواهند بگیرند. مولانا با این چیزها مخالف است و میگوید این شخص زیر گنبد هرچه که محترم است باشد ولی آفریده خداست. وقتیکه آفریده خدا باشد چرا بروی بدنبال آفریده خدا تو پشتت را به طرف قُبّه  بکن, نه اینکه برو بداخل قُبّه و تقاضای حاجت کن. بعد میگوید رو به قبله کن یعنی تمام توجه خودرا معطوف کن بطرف قبله ای که قبول داری. این یک تضاد است, پشت به آرامگاه و رو بطرف قبله. یعنی این آرامگاه برای تو کاری نمیتواند بکند. قبله کجاست؟ قبله در کعبه هست در شهر مکه و آنجا خانه خداست. مگر خدا خانه دارد که آنجا خانه خدا باشد. تمام اینها سمبولیک است.

بایزید بسطامی میگوید که من پیاده میرفتم که به کعبه برسم برای حج در بین راه به یگ پیری برخورد کردم بسیار نورانی و روحانی, جلب توجه ام کرد رفتم جلو دیدم کور است. بمن گفت تو کی هستی که نزد من آمدی؟ گفتم من بایزید هستم. گفت کجا میروی؟ گفتم برای کعبه میروم. گفت بایزید، این را از من بپذیر. همان خدائی که تو بطرف خانه اش میروی, از روزیکه آن خانه ساخته شده تا بحال حتی یک مرتبه هم وارد آن خانه نشده. در حالیکه آن خدائی که تو بطرفش میروی یک لحظه از دل من خارج نشده. آن کعبه ایکه بطرفش میروی دل من است و خانه خدا دل من است. منظورم اینست که وقتیکه میگوید رو بکعبه آر نه آن چهار دیواری که از آجر و خشت و گل ساخته شده آن کاری ازش ساخته نیست, یعنی تمام توجه ات را متمرکز کن به طرف آن آفریدگاریکه باو ایمان و باور داری. در مصراع دوم میگوید: وآن گهان در قوس تیری در گذار. قوس اینجا یعنی در کمان. این مصراع دوم بسیار اهمیت دارد و ما در قسمتهای بعدی با این مصراع کار خواهیم داشت.

1942    چون فکـنـده شد تـیـرت ای سُـعـاد        بر کَن آن موضع  که  تیرش  اوفتاد

وقتیکه تیرت فکنده شد, ای سعادتمند. بر کن یعنی حفر کن هرجا که تیرت ائفتاد.

1943    پس  کمان  سخت  آورد  آن  فـتی        تـیـر   پـرّانیـد  در  صـحن   فضا

کمان سخت یعنی کمان خیلی قوی و محکم. فتی یعنی جوان و جوانمرد. اشاره بهمین فقیریست که روزی طلب بود. تیر پرانید در صحن فضا. صحن یعنی گستره صحنه آسمان.

1944    زو تـبـر آورد و بیل ، او شادِ شاد        کند آن موضع که تـیـرش اوفـتـاد

در بسیاری از جاها مولانا زود را زو میگوید همان طور که در سابق هم میگفتند. این فقیر فوری رفت و بیل آورد و تبر آورد و آنجائیکه تیرش افتاده بود را کند.

1945    کُـنـد شد هم  او و هم  بیل  و  تبر        خود  ندید  از گنجِ   پنهانی   اثر

آنقدر کند تا اینکه بیل و تبرش کند شد و خودش هم کند شد. کند شد یعنی خسته شد. در مصراع دوم میگوید بیلش و تبرش و خودش کند شدند ولی اثر و نشانی از آن گنج پیدا نشد.

1946    هم چنین  هر  روز  تیر  انداختی        لـیک  جای  گـنـج را  نشـناخـتـی

ی انداختی و ی نشناختی هر دوی آنها استمرار را میرساند. بنا بر این هر روز به آن محل میرفت و مرتباً تیر اندازی میکرد ولی با تأسف نتوانست محل گنج را پیدا کند.

1947    چون که این را پیشه کرد او بر دوام        فُجـفُجـی در شهـر افتاد  و عوام

این پیشه یعنی این شغلی که این فقیر برای خودش درست کرده بود که هر روز میرفت در آنجا و تیر اندازی میکرد و دنبال گنج میگشت. فجفج یعنی در گوشی حرف زدن. مردم شهر که از آنجا عبور میکردند میدیدند که یک شخصی هر روز باینجا میآید و تیر میاندازد و محل فرود تیر را کند و کاو میکند، چرا این کار را میکند؟ لابد چیزی در آنجا در زمین هست. شروع کردند با هم در گوشی صحبت کردن و بهم دیگر میگفتند که بیخودی این کار را نمیکند. عوام یعنی آدمهای نادان که در هر جامعه وجود دارند. این عوام هستند که فضول هستند و بکار دیگران کار دارند. وگرنه  اگر یک آدم دانایِ فاضلِ باکمالی بود با این فقیرو کارش کاری نداشت. ولی آن کسیکه یک چیزی به او مربوط نیست و میخواهد بداند، این کلمه فضول از فضل است و فضل یعنی بیشتری, هی میخواهد بیشتر و بیشتر راجع به کس دیگر بداند, در صورتیکه باو مربوط نیست, این را میگویند فضولی. این فضولیهاست که ممکن است باعث گرفتاری برای یک عده ای بشود.

1948    پس  خبر کردند  سلطان  را  از  این        آن گروهی که  بُدند اندر  کمین

گروهی که بودند اندر کمین، آنها چه کسانی بودند؟ مردمان عادی جامعه که فضول هم بودند. اندر کمین بودن یعنی خودشان را مخفی میکردند و منتظر بودند که گناهی از طرف سر بزند و آنها با آب و تاب خبرکارهای آن شخص را همه جا پخش کنند. بلاخره بگوش شاه رسانیدند که این فقیر مثل اینکه بدنبال گنجی هست. وگرنه این کار را نمیکرد. سابق بر این مرسوم بود که اگر گنجی پیدا میشد متعلق به شاه می بود و کسی حق نداشت که دست بردی بآن بزند. رفتند و به شاه خبر دادند.

1949    عرضه کردند آن سخن را زیر دست        که فلانی گنج نامه  یافته  است

عرضه کردند یعنی باطلاع شاه رسانیدند و یا به شاه گزارش دادند. زیر دست یعنی مخفیانه. که این آدم گنج نامه پیدا کرده است.

1950    چون شنید این شخص، کین با شه رسید        جز که تسلیم و رضا چاره ندید

این شخص همین فقیر است. کین یعنی که این. چون این فقیر شنید که این خبر به شاه رسیده است. با خود گفت من بجز اینکه با رضایت تسلیم به شاه باشم چاره ای ندارم و بهتر است که خودم به شاه بگویم قبل از اینکه شاه بدنبالم بفرستد و مرا شکنجه هم بدهد و بالخره من باید راستش را بگویم.

1951    پیش از آنکِ اشکنجه بیند  زان  قـُباد        رُقعه را آن شخص پیش او نـهـاد

کاشکنجه یعنی که شکنجه. قُباد منظور مولانا هیچ پادشاه خاصی نیست و او به خیلی از پادشاهان میگوید قباد. میگوید پیش از اینکه از طرف آن پادشاه قوی شکنجه ببیند, آن تیکه کاغذی که در روی آن اطلاعات گنج بود به پادشاه تسلیم کرد.

1952    گـفت تـا این  رُقـعـه را یا بـیـده  ام        گنج نَه و ، رنجِ بی حـــد  دیده  ام

گفت تا این تیکه کاغذ را پیدا کرده ام, رنج و سختی فراوان دیدم ولی گنجی هم ندیدم.

1953    خود نشد یک حـبـه از گـنج آشـکار        لیک پیچیدم  بسی من همچو  مـار

حبه یعنی یک دانه, جمع آن میشود حبوب. منظور این فقیر از دانه یک سکه طلاست. یکی از این سکه ها از این گنج برای من آشکار نشد ولی من در تب و تاب افتادم و مثل مار بهم پیچیدم.

1954    مـدّتِ  مـاهـی  چنینم    تـلـخ   کـام        که زیان و سود این  بر من  حرام

مدت ماهی یعنی یک ماه است که من گرفتار این کار هستم و نا کام و تلخ کام هستم. تلخ کام یعنی پریشان. اینقدر نا راحت شده ام که من دیگر رقبتی به این گنج ندارم و اصلاً سود و زیانش باشد برای شما و من دیگر حاضر نیستم که بروم و کند و کاو بکنم برای گنج.

1955    بـو که بَختت بر کَند زین کان غِـطا        ای شَه  پیروز جـنـگ و دِز گُـشـا

بو که یعنی شاید یا باشد که, بر کند زین کان یعنی پرده و حجاب را از این معدن بر دارد. غِطا یعنی پرده و حجاب. شاید بخت تو باشد ای شاه و بختت یاری بکند که حجاب از روی این گنج برداری. ای پادشاهی که در تمام جنگها فاتح هستی و در دژ ها را میگشائی. دز همان دژ است بمعنی قلعه.

1956    مدت  شش   ماه و افزون،   پادشاه        تیر میانداخت  و بر مـیـکَـنـد چـاه

پادشاه هم مشغول پیدا کردن گنج شد و بمدت شش ماه گودال میکند و چاه میکند که گنج را پیدا کند. مرتب تیر پرتاب میکرد و در همان جا چاه میکند.

1957    هر کـجا  سَخته  کَمانی بود  چُسـت        تیر داد انداخت و هر سو گنج جُست

سخته کمان یعنی تیر انداز بسیار ماهر یعنی این زه کمان را میتواند بسختی بکشد و تیر را دور تر پرتاب کند. شاه دستور داد که تمام کشور را جستجو کنند و هرکس بهتر از دیگران میتواند زه کمان را سخت تر بکشد و چابک و زرنگ باشد آوردند. تیر داد  یعنی  چی تیر داد در اینجا هیچ ارتباطی با تیری که در اینجا میاندازند ندارد. سابق بر این وقتیکه پادشاه به یک کسی لطفی پیدا میکرد و میخواست عزت و احترامی برای او قائل شود یک مجوزی باو میداد که آن شخص با این مجوز هرجائی در کشور امپراتوری میخواست برود، دروازه بانان شهر ها از و هیچگونه سؤالی و باز خواستی نمیکردند در حالی که یک شخص معمولی وقتی میخواست وارد یک شهری بشود دروازه بانان شهر از او بازجوئی های مختلف میکردند ولی کسیکه از دست شاه جواز گرفته بود دروازه بانان بدون هیچ سژالی اجازه ورود با او میدادند. در اینجا شاه یکی از تیرهائی که در ترکش خودش داشت و با تیر های دیگر فرق داشت و بسیار زیبا بود و شاه روی آنها مهر و امضا کرده بود به آن شخص میداد و این شخص هرکجای امپراطوری میخواست آزادانه میرفت.  ولی بعدا این تغیر پیدا کرد و تیر داد یعنی اجازه داد. در این داستان ما شاه باو اجازه داد که هرگونه میخواهی تیر بیانداز.

1958    غیرِ تشویش و غــم و طامات  نـی        همچو عـنقـا، نام  فاش  و ذات نَی

حالا این تیر اندازان که فرمان شاه را داشتند که این کار را بکنند آمدند و شروع کردند و جز تشویش یعنی پریشانی حال, غم, اندوه و طامات یعنی بیهوده کاری هیچ چیز دیگر دستگیرشان نشد. این گنج مثل عنقا و عنقا عربی سیمرغ است. سیمرغ در افسانه ها آمده همه میدانند که هیچ کس باو دسترسی نداشت چون در همین افسانه ها هست که یک کوهی که بلند ترین کوه جهان است و سیمرغ در قله این کوه زندگی میکند و هیچ کس را باو دسترسی نیست. ولی این کدام کوه است که بلند ترین قله را دار؟ کجا هست؟ این سیمرغ کیست؟ اسم سیمرغ را همه میدانند ولی جای سیمرغ را هیچکس نمیداند. پس بنابر این میشود همچو عنقا نام فاش و ذات نَی یعنی اسم عنقا را همه میدانند ولی وجودش را هیچ کس نمیداند. یعنی هیچ کس نرفته که این سیمرغ را پیدا کند. حالا در عرفان که میآید این عنقا یا سیمرغ را اشاره میکنند به خداوند که دسترسی باو نیست. اسمش پیداست ولی ذاتش پیدا نیست. در عرفان میگوید که عنقا موجود الاسم است و معدوم الجسم است. مولانا میگوید این گنج هم چنین حالتی پیدا کرد. 

1959    چونکه تعویق آمد اندرعرض وطول        شاه شد زان گنج دل سیر و ملول

1960    دشت ها را گَز گَز آن شه چاه کند        رُقعه را از  خـشـم پیشِ او فـکـنـد

در بیت اول میگوید چونکه پیدا کردن این گنج به تعویق افتاد، شاه از آن گنج خسته و ملول و دل سیر شد.چون شاه دشتها را متر به متر گفته بود که چاه بکنند و گنجی هم بدست نیامده بود، آن فقیر را احظار کرد ورقعه یا  تیکه کاغذ که مشخصات کنج در آن نوشته شده بود با عصبانیت به جلوی فقیر پرتاب کرد.

1961    گفت: گیر این رقعه کِش آثار نیست        تو بدین اولی تری کِت کار نیست

کِش یعنی که آن را و کِت در مصراع دوم یعنی که تورا. شاه گفت این رقعه را بگیر که هیچ اثری و نشانی از آن نیست و تو را که کار نیست بدین رقعه اولی تر هستی.

1962    نیست این کـار کسی کِش هست کار        که بسوزد گل، بگردد گِرد خــار

شاه ادامه داد و گفت این کار کسی نیست که کار خودش را دارد. یک دیوانه میخواهد که گُل را بسوزاند و بجای آن خار را پرورش بدهد. بگردد گِردِ خار یعنی قربان صدقه خار برود.

1963    نادر  افـتـد  اهلِ   این    مـاخـولـیـا        منتظر   که  رویَـد از آهن   گیاه

نادر افتد یعنی کمتر اتفاق میافتد این دیوانگی. مالیخولیا یعنی دیوانگی و یک کلمه یونانی است یعنی یک نوع بیماری دیوانگیست که همیشه خیال پروری میکند. اگر کسی هم گرفتار خیال پروری شده باشد, کمتر اتفاق میافتد که انتظار داشته باشد که از آهن گیاه و گل سبز شود. او حتی این خیال پروری هم حتی نمیکند.

1964    سخت جانی  بایداین  فن را چو  تو        تو که داری جانِ سخت این را بجو

سخت جان یعنی مقاوم, پی گیر و سمِج. باو گفت که یک آدم سمجی مثل تو لازم است که این کار تیر انداختن و زمین کندن را بر عهده بگیرد لذا این قرعه ات را بگیر و برو و تو این گنج را جستجو کن.

1965    گر نـیابی،  نَبوَدَت  هرگــز  مـلال         ور بیابی، آن به تـو  کـردم  حلال

حالا برو و این کار را بکن، اگر پیدا نکردی تو را ملالی نیست برای اینکه حالا چیزی نداری و آنوقت هم چیزی نخواهی داشت.  و اگر پیدا کردی حلالت باشد یعنی دیگر نباید پیش من بیائی و چیزی بمن بدهی و همه آن گنج باشد برای خودت. این داستان ادامه دارد. ببینید که بالخره آن کسیکه پیغام آور بود و در دل این شخص ندا داد که برو وآن تیکه کاغذ را پیدا کن که راه بگنج رسیدن را بتو نشان خواهد داد و اینها ! آیا همه اینها بیهوده بود؟ در ادامه داستان خواهید دید که هیچ کدام آنها بیهوده نبود که در جلسات آینده خواهید دید.

Loading

25.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت دوم

تفسیر  

در قسمت قبل داستانی را آغاز کردیم تحت عنوان اینکه یک فقیر صوفی منشی از خداوند طلب روزی میکرد و بخدا میگفت که من بآمدن خودم باین دنیا دخالتی نداشتم, تو من را آوردی و تو هم انتظار دارم که روزی من را برسانی.بحث مفصلی در این باره هم کردیم و پیامهائی که در آن قسمت بود برای خوانندگان محترم ذکر شد و گفته شد, چونکه داستان بر اساس اینست که این فقیر روزی طلب دعا میکند و این دعا در چندین قسمت طول میکشد و در سراسر این داستان این دعا مطرح هست ما مختصری در باره دعا بحث کردیم و اضافه میکنیم بآنچه که گفته شد که این دعا کردن برای کسانیکه باورمند هستند و مبدئی را باور دارند و رو بسوی آن مبدأ دارند دعا میکنند، روی سخن مولانا به آن افراد هست. وقتیکه چنین افرادی دعا میکنند و ارتباط پیدا میکنند بآن مبدأ ای که باورش دارند. و آن ارتباط پیدا کردن یکی از اصولِ استوار و محکم عرفان است و بسیار لازم است و اگر نتواند ارتباط پیدا بکند یعنی او حتی یک قدم هم در عرفان جلو نرفته است.

علاوه بر این ارتباط احساس فروتنی میکند وقتیکه دارد دعا میکند در برابر آفریدگار و در برابر آن دستگاه با عظمت آفرینش. بعلاوه تکبر و خود بینیش را از خود دور میکند و علاوه بر این احساس امیدواری میکند. کسیکه در حال دعا هست نا امید نیست و احساس تنها بودن نمیکند, احساس پشتیبان و یاری کننده در زندگی می کند و در آخر احساس طلب میکند وگرنه دعا نمیکرد. این طلب در عرفان از همه مهمتر است و این اولین قدم از شهرهای عشق است. بنا بر این این دعا کردن یک چیز ساده ای نیست، یک حال و حالتیست که به یک شخصی باورمند, دست میدهد که همه مزایای گفته شده یک جا با هم دارد, بدون اینکه توجه بکنیم که این دعای او جواب داده میشود و یا نمیشود. مولانا یک بیتی دارد که میگوید: آنچه که آفریدگار برای ما آفریده, اینها را برای مردم آفریده که بخواهند و طلب کنند تا اینکه بآنها داده شود.

                   هرچه روئی از پی محتاج رو       تا بیابد طالبی چیزی که جُست

باید در جستجوی چیزی باشی تا آن نعمتهائی که خدا آفریده, به آنها برسی. بنا بر این اگر خود نعمت باشد ولی طلب نباشد, نعمت بیهوده گذاشته شده. دنبال این مطلب میگوید:

                  آب کم جو تشنگی آور بدست        تا بجوشد آبت از بالا و سر

این تشنگی که میگوید طلب است. تو اول باید طلب داشته باشی. تو طلب آب داشته باش باعث میشود که آب از آسمان بر تو فرو ببارد و از زمین برای تو بجوشد. اگر طلب نباشد آن آب برای تو ارزشی ندارد. تشنه باید بود، اگر کسی تشنه نباشد گوارا ترین و ذلال ترین آبها را در لیوانی بدستش بدهید, آنرا بزمین میریزد برای اینکه تشنه نیست. پس آن چیزیکه مهم است آب نیست و آنچه که مهم است تشنگیست. اول تشنگی هست و بعد آب است. حالا این آبی را که میگوید آب معرفت و معنویت است, آب قبول و پذیرش و آب درک و فهم  است, آب تحمل و شکیبائی ست و آن چیزهائی که عرفان انتظار دارد از رهرو راه طریقت. اینها بدست نمیآید مگر اینکه تشنه اینها باشی. اگر تشنه نباشی انتظار بدست آوردنش نیست. اگر کسی دعائی میکند امکاناً طلبی هم دارد و یک چیزی را میخواهد و آن را طلب میکند. اگر طلبش راستین نباشد و فقط لفظی و زبانی باشد و از .درون دل نباشد مسلماً آن طلب کردن جوابی ندارد و جواب زمانی دارد که این طلب از قلبش و واقعی باشد.     

تا نزاید طفلک نازک گلو        کی روان گردد زپستان شیر او  

یعنی شیر برای او. این طفلک نازک گلو کودکی هست که  اینقدر گلویش نازک است که بجز شیر چیز دیگری نمیتواند بیاشامد, فقط شیر باید بیاشامد. اول باید متولد بشود بعد باید با این گریه ای که میکند طلب کند آنوقت از پستان مادر سیر برایش مهیا میگردد. اشکال کار اینست که ما طفلانی هستیم که متولد نشده شیر میخواهیم. مولانا معتقد است وقتیکه از روی خلوص نیّت این طلب یا دعا هست آنوقت به چیزی که طلب میکند بآن میرسد. اگر که نمیرسد بخاطر اینست که طلبش راستین نیست. طلب در عرفان با خواستن فرق میکند, طلب با میل داشتن فرق میکند. طلب یک چیزی ماورای خواستن و میل داشتن است. طلب یعنی آن خواستنی که تمام سلولهای بدن صادقانه متوجه آن شده باشد. بنا بر این چنین طلبی هرگز نمیتواند که لفظی و زبانی باشد. طلب باید از وجود شخص بجوشد و بیاید بیرون. مولانا میگوید طلب بربسته نیست بر رُسته است و چیزی نیست که شخص بخودش ببندد و بگوید که من میخواهم, طلب میکنم. گفته اند که بخواه و دعا کن و من دعا میکنم و طلب میکنم. در اینصورت طلب را بخود بسته اید, آن طلب بر رُسته باید باشد یعنی از وجود شما بروید نه بر خودتان ببندید. در قسمت قبلی آن فقیر صوفی منش بود و چون صوفی منش بود میشود گفت که پاک و منظه بود. او طلب میکرد و میدید آنچه را که طلب میکند بآن نمیرسد و بعضی وقتها نا امید میشد. وقتیکه نا امید میشد بدنبال آن دوباره امیدوار میشد و با خود فکر میکرد که نا امیدی کفر است و من نباید نا امید شوم, دوباره امید وار میشد و همینجور ما بین نا امیدی و امیدواری نوسان میکرد. هر کسی در زندگی این حالات برایش بدست میآید. نا امید شدن فرود آمدن و امیدوار شدن فراز رفتن است. این فرود و فرازها مثل دو بال است که دارید با آنها پرواز میکنید. گاهی شما را می برد بالا و گاهی شما را میآورد پائین. و گفته بودیم که این قانون طبیعت است. همیشه پائین نمی مانید و انتظار داشتن به همیشه در اوج بودن هم نداشته باشید. این اصل فرود و فراز را باید بپذیرید. این بود که آن صوفی مَنشی که واقعاً مفلس بود و چیزی نداشت، این دعائی که میکرد و بهش نمی رسید و بعد دوباره امیدوار میشد، او در حالت فرود و فراز بود. اینها قصه و مثال است ولی ما باید مفهوم قصه و مثالها را درک بکنیم.  سراسر مثنوی پُر از قصه است منتها باید مفهوم این قصه ها را درک کنیم. پیام را باید بگیریم و نه قصه را. مولانا میگوید:

                  ای برادر قصه تو پیمانه است        معنی در وی مثال دانه است

ای خواننده مثنوی تو خواستار ظرف هستی و یا خواستار محتوی ظرف هستی. در این ظرف دانه های معرفت و معنویت است وگرنه قصه, قصه است. مولانا هیچ کدام از این قصه ها را خودش نگفته و همه آنها را ازجاهای دیگر گرفته. مولانا قصه گو و قصه سرا نیست. قصه را طرفی قرار بدهید که در درون آن دانه معنویت و معرفت و فهم و درک و حال و فضیلت است. نباید دانه ها را ریخت و ظرفش را برد. اگر باید ظرف را ببرید ، با دانه هایش ببرید. وقتی دانه ها را بردید، آنها را خوب درک کنید. آنچه را که در این کتاب میخوانید و میگوئید قبول دارم، آنرا ببرید و در زندگی روزمره تان پیاده کنید. اگر بردید و در زندگیتان پیاده کردید آنوقت مفهوم آن را فهمیده اید. حالا به تفسیر ابیات می پردازیم.           

1908    دید در خواب او شبی و خواب کو؟        واقعۀ بی خواب ، صوفی راست خو

این فقیر صوفی منش که در حال فراز و نشیب بود، همیشه در حال اندیشه بود. یک شب خوابی دید. تا مولانا میگوید خوابی دید میگوید خواب کو؟ خواب کجا؟ این آدم صوفی منش که اصلاً خواب نمیرود. بعد در مصراع دوم میگوید واقعه بی خواب، صوفی راست یعنی صوفی را هست. خو یعنی ,عادت. صوفی عادت کرده که واقعه بی خواب داشته باشد. واقعه بی خواب چیست؟ برای اشخاصیکه زشتیها خودشان را منزه و پاک کرده اند و براستی این کار را کرده اند, وقتیکه در حالت خلصه و رویا میروند, بدون اینکه خواب باشند حالی به آنها دست میدهد مثل اینکه دارند خواب می بینند. یعنی در آن خواب چیزهائی بآنها میرسد, ندا هائی بآنها میرسد, چیزهائی می بینند که دیگران آنها را نمی بینند و نمی شنوند. این هم خواب نیست در حال خلصه است و حالت رؤیا ودر آن حالت رؤیا و در عرفان مولانا میگوید واقعه بی خواب. یعنی چیزی اتفاق میافتد بدون اینکه او خواب باشد. در آن حالت یک وضعی برایش پیش آمد, ندائی بگوش دلش رسید.

1909    هاتـفی گفتش که:  ای  دیـده  تعـب        رقـعـۀ یـی در مشـقِ  وَرّاقان  طلـب

هاتف و یا سروش هردو یکیست و یعنی آن ندائی که میرسد به کسی که آن کس بگوشش میرسد ولی خود ندا دهنده دیده نمیشود. آن سروش یا هاتف است. هرکسی ممکن است لا اقل یک بار برایتان اتفاق افتاده باشد که یک چیزی در درونتان بگوید یا شما را هشدار بدهد که فلان کار را مکن و یا فلانجا را برو و یا نرو برای یک لحظه و تمام بشود و این بدل شما برسد، البته بدلی که یک حد اقل باوری داشته باشد. ولی اگر بخصوص بکلی پاک باشد از باور و صد در صد نا باور باشد هیچوقت چنین حالتی باو دست نمیدهد. در هر حال تعب بمعنی رنج و سختیست. بگوش دلش گفت ای کسیکه بسیار رنج کشیدی و سختی کشیدی! رقعه یعنی یک تیکه کاغذ که روی آن یک چیزی نوشته شده باشد, مشق یعنی آن چرک نویسهائی که هر کسی دارد که روی یک تیکه کاغذ یاداشت میکند و بعدا آن را در جای معینی پاکنویس میکند. وَرّاقان یعنی صحّافان. آن ندا دهنده گفت ای کسیکه خیلی رنج و سختی کشیده ای برو در دکان این صحّافی توی این کاغذ باطله ها آن چیزیکه من میگویم پیدا کن.

1910    خُفیه زان ورّاق کِت همسایه  است        سـویِ کاغذ پاره هاش  آور تو دست

خوفیه یعنی پنهانی و مخفی و کسی نفهمه. برو به این صحّافی همسایه ات و در آن کاغذ باطله ها را بگرد. آور تو دست یعنی داخل آن کاغذ پاره ها را جستجوکن.

1911    رقعه یی شکلش چنین، رنگش چنین        پس بخوان آن را بخلوت ، ای حزین

در بین این کاغذ پاره ها یک تیکه کاغذی پیدا میکنی که شکل این کاغذ این جوری و رنگ این کاغذ هم اینجوریست. آن را پیدا کن و بر دار و در خلوت آن را بخوان.

1912    چون بدزدی آن زِ ورّاق، ای پسر        پس برون رُو زانبُهیّ و شور و شر

اینجا بدزدی جنبه منفی ندارد, یعنی بدست آوری. برون رو یعنی بیرون برو. زانبُهیّ یعنی از جمعیت و شرّ و شور. میگوید : وقتی این تیکه کاغذ را پیدا کردی از شلوغی مغازه بیرو برو و خودت را از شلوغی و شر و شور دور کن.

1913    تو بخوان آن را بخود در خـلوتی        هین ! مجوُ در خواندنِ  آن  شرکتی

تو بخوان آن را بخود یعنی بتنهائی بخوان در محلی که خلوت باشد. هوشیار باش, نبادا کسی را شریک کنی در خواندن آن. حالا همه این صدا ها دارد به دلش میآید. این آدم هم کسیست که اصلاً قدم در این راه ها ی طریقت نگذاشته است. با خودش میگوید مگر چنین چیزی مگر میشود؟ بله, میشود. او نا باور است که تعجب میکند ولی یک آدم باورمند هیچ تعجبی نمیکند. من بدون اینکه صوفی باشم و بدون اینکه وجودم پاک و منزه باشد, با وجود اینکه میدانم سرا پایم پُر از زشتی هست, بارها برایم اتفاق افتاده که چیزی بدلم رسیده و بدنبالش رفته ام و همان بوده. حالا ببینید که اگر کسی منزه و پاک باشد چی میشود.

1914    ور شود آن فاش، هم غمگین مشو       که  نـیـابد غـیـرِ تو   زآن  نـیـم  جو

اگر این کاغذ برداشتنت آشکار و فاش بشود و بگویند فلانی آمد در این دکان و این کاغذ را برداشت و رفت غمگین مشو. در مصراع دوم میگوید خیالت راحت باشد چون هیچ کس دیگری بهره ای از آن کاغذ باندازه نیم جو نمیآورد. برای اینکه مقرر شده این برای تو باشد و نه هیچ کس دیگر.

1915    ورکشد آن دیر، هان! زنهار! تـو         وِردِ خود کـن دم  بدم   لا  تَـقـنَطوُا

ور کشد آن دیر یعنی اگر پیدا کردن آن تیکه کاغذ در انبوه تیکه کاغذها طول بکشد, هان و زنهار دو کلمه هشدار دهنده است که هردو یک معنی میدهد و یعنی بهوش باش و آگاه و مواظب باش تو نا امید مشو و مرتب و لحظه بلحظه بخودت بگو لا تقنطو یعنی امیدوار باش و امیدت را قطع نکن و بخودت بگو که این کلام خداوند است که بمن گفته که امید خودتان را قطع نکنید. روی یک تیکه کاغذ نوشته شده, این تیکه کاغذ ارزشی ندارد ولی مفهوم کلمه است که خیلی با ارزش است که امیدت را قطع نکن. کلمه وِرد یعنی یک کلمه ای را تکرار کنی مثل امیدوار باش و امیدوار باش.

1916    این بگفت و دستِ خود آن مژده وَر        بر دلِ او زَد که: رو زحمت بـبـر

آن کسیکه داشت ندا میداد, آن سروش که صدایش بگوشِ دلِ این فقیر میگفت. مژده ور یعنی

مژده دهنده و بشارت دهنده. وقتیکه این حرفها را باو زد, دست بسینه او زد و گفت حالا برو و زحمتت را کم کن, زیرا من هرچه باید بتو بگویم گفتم و حالا برو زحمتت را کم کن.

1917    چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان        می نگـنـجد از فرح اندر جهان

چون بخویش آمد یعنی از آن حالت رؤیا بیرون آمد. فرح یعنی شادی و خوشحالی. وقتی او بخود آمد اینقدر خوشحال و شاداب شد که در این دنیا نمی کنجید. یک اصطلاحیست که میگوید این آدم آنقدر خوشحال است که در پوستش نمیگنجد. حالا این ببینید چقدر خوشحال شده بود که در جهان نمی گنجید. چه خوشحالی از این بالاتر. این نوع خوشحالی قابل توصیف نیست. این خوشحالیها درک کردنیست و شنیدنی نیست.

1919    یک فرح آن کز پسِ ششصد حجاب        گوش او بشنید از حضرت جواب

یکی از شادیها و فرح ناز بودن آن, این بود که بعد از حجابهای فراوان و صدها حجابهائی که جلوی چشم ما را میگیرد که ما نبینیم و ما بین حقیقت و چشم دل ما فاصله میاندازد. حالا ببینید که چقدر خوشحال شد که گوش او از آفریدگاریکه او باورش دارد، جواب آمد. حضرت یعنی بارگاه, آستان و آستانه و درگاه. از پیشگاه مبدأی که باورش داشت چنین چیزی بگوشش رسیده بود و جواب برایش رسیده بود.

1920    از حُجُـب چون حسِّ سمعش در گذشت        شد سر افراز و ز گردون بر گزشت

حُجُب جمع حجاب است, حس سمع یعنی حس شنیدنی. گفتم که این حجابها جلوی چشم دل را میگیرد, آیا این حجاب از پارچه ابریشم . یا یک پوشش فیزیکیست؟ خیر. این حجاب از نوع حجاب تکبر و خود خواهی, منیّت, تباهی و انتقام, از کینه و حسد است اینها و بقیه زشتیها هر کدام یک حجاب هستند. از ورای  این همه حجابها، شنوائی دلش شنید و سر فراز شد و عرشها را سیر کرد.

1921    که بُوَد کـان حسِ چشمش ز اعتبار        زان حجاب  غیب هم  یـابد  گذار

بُوَد یعنی شاید, ممکن است که این حس چشمش بود. زاعتبار یعنی از اعتبار. اعتبار معانی مختلفی دارد. یک منعنیش پیروی کردن است. آن فقیریکه امیدوار شد و خوشحال گردید که آن صدا را شنیده بود با خود گفت آیا ممکن است که یک روزی چشم دلم هم ببیند آنچه که گوشم شنید؟ زان حجاب غیب هم یابد گذار؟ آیا میشود که چشم دلم هم ببیند و به یک مقام بالاتری برسم؟ بدنبال و به پیروی از اعتبار آنچه گوش دلم شنید، چشم دلم هم ببیند؟ آیا ممکن است که چشم من به فراسوی آن همه حجابها گذر کند و یک روزی چشم من هم ببیند؟ ترجیح بند اصفهانی در آن ترجیح بندش میگوید که: انسان بجائی میرسد که ” آنچه نا دیدنیست آن بینی”  یعنی آنچه که دیگران نمی بینند، تو خواهی دید یعنی از ورای آن حجابها خواهی دید. این فقیر دارد پیش خودش میگوید که آیا ممکن است چشمم هم چنین پیغامی بگیرد؟ بله اگر که در همین راه ادامه بدهد, مثل اینکه داده اند و دیده اند, ادامه بدهد و ببیند.     

1922    چون گذاره شـد حواسش از حجاب         پس پیاپی گرددش دیـد و خطاب

گذاره شد یعنی وقتیکه گذشت, وقتیکه در نَوَردی، از آن موانع و حجابها بجائی میرسد که پیاپی و دنبال هم چیزهائی که تا بحال ندیده است می بیند و چیزهائی که نشنیده باو خطاب میشود و میشنود. دید و خطاب. جلوه حقیقت را می بیند و پیام حقیقت را می شنود و حقیقت باو خطاب میکند.  سخن از اینست که وقتی آدمی در این مسیر رفتن بسوی حقیقت قرار میگیرد, حواس ظاهر او مثل گوش و چشم و دماغ و اینها بتدریج تبدیل میشود به حواس باطن یعنی علاوه بر این هواس ظاهر، حواس باطن هم پیدا میکند. چشائی باطنی و شنوائی باطنی, بینائی باطنی مثل بصیرت و دیگر حواسها بآن میرسد بشرط اینکه همین جور بجلو برود. اگر به اینها برسد از این پس بدنبال هم به شنیدن ندای سروش مفتخر میشود و چشم دلش بدیدن حقیقت روشن میشود و گوش دلش به شنیدن صدای سروشِ پیغام آور تقویت میشود و بدیدن جلوه حقیقت چشمش روشن میشود و به چیزهائی میرسد و درک میکند که تا بحال نکرده بود و دیگران نمیتوانند مثل او بشنوند و ببینند چون در این مسیر نیستند. اینها را اسمش را می گذارد عرفان راز. حالا آن چیزها که درک کرده و گوش دلش شنیده و چشم دلش دیده را اگر بکسی بگوید، یا میگویند که این آدم دیوانه شده و یا اگر ازش قبول کنند آنوقت گمراه میشوند یعنی برداشت درست نمیتوانند بکنند چون در این راه نیستند و اشتباهاً غلط میروند. بهمین دلیل این رازها را باید به اهلش گفت. اهلش کیست؟ اهلش کسیست که در این راه هست و بهمین مسیر در حال جلو رفتن است. این فقیر پاک و منزه گوئی بجهان دیگری راه یافته بود, اصلاً رفته بود به دنیای دیگری گو اینکه در همین دنیای خاکی بود. گوئی راهی بدنیای دیگری پیدا کرده بود و در عالم خودش سیر میکرد. با خود گفت حالا بروم و ببینم روی این کاغذ پاره چی نوشته شده.

1923    جـانِـبِ دُکـّانِ    ورّاق    آمـد   او         دست می برد او به مشقس سو بسو  

او از این طرف بآطرف کاغذ پاره ها را زیر و رو میکرد و دنبال کاغذ پاره ای میگشت که آن سروش با و مشخصاتش را داده بود. او حالا باید بگردد و آن را پیدا کند.

1924    پیش چشمش آمـد آن مکـتوب زود         با علاماتی  که  هـاتـف گفـتـه بـود

مکتوب یعنی نوشته شده. خیلی زود آن مکتوب را با علاماتیکه هاتف گفته بود پیدا کرد. اینجاست که اگر یک نا باور این را بشنود بحالت تمسخر میگوید راست میگوئی؟؟ این فرق بین باور مند و نا باور است.

1925    در بغل زد،  گفت خواجه خیر بـاد        این زمان  وا   میرسـم ای  اوستـاد

این تکه کاغذ را گذاشت زیر بغلش و گفت ای آقا ای صاحب مغازه خداوند بتو خیر بدهد. من یک کاری دارم میروم و بر میگردم. این را گفت که صاحب دکان خیال نکند که او یک چیزی برداشته و دارد به خارج دکان میبرد و خیال کند که او هم جزو مشتری هاست. این زمان وا میرسم یعنی دوباره بر میگردم ای اوستاد.

1926    رفت کنج خلوتی  وان  را  بخـواند        وز تَـحَـیُّـر  والِه و  حـیـران بـمانـد

تحیّر یعنی حیرت کردن و شگفتی. والِه یعنی شیدا, دیوانه نه هر دیوانه ای, دیوانه از حقیقت دیوانه از عشق و حیران یعنی متحیّر.همه اینها را دنبال هم کنیم, میگوئیم مات و مبهوت. و این حالتی باو دست داده بودحالت مات و مبهوتی بود. او تحیر و شگفتی پیدا کرده بود, والِه و شیدا شده بود, حیران و متحیّر شده بود یعنی مات و متحیر شده بود زیرا این تکه کاغذیکه پیدا کرده بود در واقع یک گنجنامه بود

1927    که: بدین سان  گنج نـامه  بی بها        چـــون  فـتـاده  مـانـد  اندر مشـقــهـا

با خودش در حال تعجب گفت این گنجنامه آنقدر قیمت دارد که قیمتی روی آن نمیشود گذاشت. وقتیکه میگوید بی بها یعنی آنقدر قیمتش زیاد است که قیمت نمیشود روی آن گذاشت. چون در اول مصراع دوم یعنی چگونه. چگونه این گنج نامه در لابلای این کاغذ باطله ها افتاده بود و کسی آن را ندیده بود اندر مشقها؟ چگونه چنین چیزی امکان پذیر است؟

1928    باز اندر خاطرش این فکر جست        کز پیِ هر چیز، یزدان حافظ  است

یک مرتبه در فکرش جستن کرد که خداوند در پی هر چیزی حافظ است اگر بخواهد. یعنی اگر چیزی واگزار شود بآن مبدأ آفرینش و او بخواهد که در پوشش خودش قرار بدهد, آن را حفظ میکند.

1929    کی  گذارد حافظ  اندر  اِکـتـِنـاف        که کسی  چیزی  رُبـایـد  از گـزاف

حافظ همان خداوند حقظ کننده است. اکتناف از کلمه کنف است. کنف بمعنی حمایت است. مثلاً میگوئید من در کنف شما آسوده زندگی میکنم. یعنی در پوشش حمایت شما و یا در سایه حمایت شما. اکتناف یعنی در کنف خود قرار دادن. تحت حمایت خود قرار دادن. اگر خداوند چیزی را تحت حمایت خودش قرار بدهد, هیچوقت کسی نمیتواند بیهوده برباید. گزاف یعنی بی حد و بیهوده. اگر کسی این منطق را بخواند نزد خود میگوید: پس آن دزدی که بخانه من آمد و کلی از اسباب و اساسیه من را برد، کجا بود آن خداوند حافظ. جواب اینکه : آخه تو آنها را تحت حمایت خداوند قرار نداده بودی. تو آنقدر بخودت مغرور بودی که حالا بگذاری این را بهر قیمتی درست و یا نا درست از هر جا بدست آوردی از راه سالم و نا سالم و بعد هم با خود گفتی قفل محکم دارم و دیوار خانه ام هم بلند است و دستگاه دزد بگیر هم دارم و همه اینها. پس تو اینها را تحت حمایت خودت قرار دادی. اینجا مولانا میگوید تحت اکتناف خدا باید قرار بدهی. بیائیم که محروم نشویم اگر یک لنگه کفشی که داریم، آنجور مغرور نشویم که مالِ من است و کسی نمی برد و من قدرت دارم و حفظش میکنم. آنوقت زندگی بشما نشان میدهد که غرور چیز خوبی نیست. این غرور یک روزی می شکند و همان لنگه کفش هم گم میشود. دلایلی هم دارد که گم میشود و بیخودی هم گم نمیشود و شاید آن لنگه کفش را هم یک کسی احتیاج داشته باشد. شاید یک لنگه دیگرش نزد یک کس دیگر است و تو این را بیخود آوردی پهلوی خودت و خیلی شاید های دیگر. ما آنها را نگاه نمیکنیم فقط می بینیم که این گُم شد. مولانا میگوید میدانم که حرفهای من را قبول نمیکنید.

1937    این سخن  پیدا و پنهان است بس        کـه نـبـاشـد  مـحـرمِ  عـنـقـا  مـگس

چرا مولانا این کلمه پیدا و پنهان را پشت سر هم میگوید. میگوید این سخن من برای بعضی کس ها پیداست و برای بعضی دیگر پنهان است و بس. برای باورمندان آشکار است و برای نا باوران پنهان. آنها نمی فهمند چون حجاب جلوی آنها هست. بعد میگوید باید هم که نفهمند. آن چیزی را که سیمرغ آن مرغ افسانه ای که در بلند ترین کوههای افسانه ای قرار دارد با مگس که یکسان نیست. عنقا عربیست و یعنی سیمرغ. آن چیزی را که سیمرغ بآن پی میبرد, معلوم است که مگس بآن پی نمیبرد. این عنقا در ردیف آن باورمندان است و مگس در جمله آن نا باوران است. تعجبی ندارد و منطقیست که آن سیمرغها بآن پی میبرند و مگس ها پی نمیبرند چون محرم راز نیستند. و همان که قبلاً گفته شد, نباید با آنها راز را آشکار کنیم.

Loading

24.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت اول

تفسیر:

بحثی که در این قسمت در پیش داریم بگونه ای ارتباط با دعا کردن پیدا میکند. مولانا عارفان واصل را, یعنی آن عارفانی که در طریقت پیش رفته اند و به حقیقت وصل شده اند و یکی شده اند با حقیقت, عارفان واصل را بدو گروه تقسیم میکند. یک گروه اصلاً اهل دعا نیستند و دعا نمیکنند و بقول خودشان لب بر دعا رو بسته اند. گروه دوم گروهی هستند که دعا میکنند. در باره این گروه که دعا میکنند و عارف واصل هستند, مولانا میگوید هرچه که دعا بکنند پذیرفته است برای اینکه به حقیقت وصل هستند. در کتاب فیه مافیه جمله ای دارد که میگوید دعای این گرو واصل و درخواست او از خدا، همچنان درخواست خدا هست از خودش و این مفهوم یکی شدن با مبدأ حقیقت را میرساند.

               چون خدا از خود سؤالی میکند        پس دعای خویش را چون رد کند

خودش دارد دعا میکند و دعای خودش را که نمیتواند رد کند بنا بر این دعا, اهل این دعا وقتی اینقدر پیش رفته اند در طریقت مقبول و پذیرفته است و یا باصطلاح جواب داده است. و وقتیکه میگوئیم دعا مستجاب است یعنی دعا جواب داده شده است. گروه اول که دعا نمیکنند از این عارفان، میگویند هرچه که هست ما تسلیم هستیم و آنچه را که امر خداوند و حکم اوست آن را می پسندیم و بدان راضی و خوشنود هستیم و بنا بر این دعا کردن معنی و مفهومی ندارد. این ها گروهی هستند که کمتر کسانی میتوانند باین پایه و مرتبت و مقام آنها برسند. در دفتر سوم میگوید:

               هرچه پیش ایشان آید خوش بود        آب حیوان گردد گر آتش بود

به کلمه هرچه توجه کنید میگوید هرچه پیش آید خوش بود. حالا آن چیزیکه دیگران میگویند بد است یا میگویند خوب است. هرچه برای آنها پیش میآید اینها میگویند خوب است. آب حیوان یعنی آب حیات. میگوید آتش بسوی آنها بیاید میگویند این آب حیات است. این مفهوم تسلیم را میرساند.

                 زهر در حلقومشان شکّر بود        سنگ اندر راهشان گوهر بود

برای این گفته شد که کمتر کسانی هستند که باین پایه و مقام و این حد برسند.

                   کفر باشد نزدشان کردن دعا        ای خدا از ما بگردان این قضا؟

قضا را گفته بودیم بمعنی حکم است. میگوید دعا کردن در نزد این گروه بمنزله کفر است و در مصراع دوم میگوید: با دعا کردن از خدا میخواهیم که حکم خودت را در مورد ما عوض کن؟ بهیچ وجه چنین دعائی را اجابت نمیکند. چرا این کار را نمیکنند؟

                  هست ایمانش برای خاص او        نی برای جنّت و اشجار و جو       

او اشاره بخدا هست. باور مندی و اعتقادشان در هر کاری که میکنند برای خاطر آن خداست. ایمان او برای باغ بهشت و درختهای باغ بهشت و جوی های بهشت که وعده داده شده بآنها که چنین و چنان است و چه نهر هائی و نعمتهای فراوان نیست. ایمان او ورای این حرفهاست. اینها بکلی طرز اندیشه شان با دیگران فرق دارد

                 پس چــرا لابه کـنـد او یا دعــا       که بگردان ای خــداونــد این قضــا

وقتیکه این گونه فکر میکند چرا لابه و گریه و زاری کند و هی دعا بکند. خود مولانا جزو گروهیست که میگویند دعا باید کرد و علتش را هم میگوید. میگوید علتش اینست که دعا کردن موجب میشود که با خدا ارتباط گرفته شود. بآن مبدأ حقیقت و آن مبدأ ایکه با او طرف هستید و دارید با او صحبت میکنید! این دعا باعث میشود که با او ارتباط بگیرید. و میگوید این ارتباط گرفتن یک فیض بزرگیست و کسیکه دعایش باصفا و از روی خلوص نیّت باشد، نه تنها دعایش پذیرفته هست بلکه ارتباطی را که میگیرد فیض عظیمی هست و سفارش میکند بدیگران هم که دعا بکنید.

             ای اخی دست از دعا کردن مدار        با اجابت یا رد اویت چکار

اخی بزبان ترکی یعنی ای برادر من. میگوید تو دعایت را بکن و بتو چه مربوط است که دعایت قبول بشود یا این دعایت رد بشود. تو باین کارها چکار داری. یعنی وقتیکه میخواهی دعا بکنی, تو انتظار قبول شدنش را نباید داشته باشی و مأیوس از رد شدنش را هم نباید بشوی برای اینکه تو برای اینها دعا نمیکنی. این ها را کسانیکه در سطح پائین تر اندیشه هستند میاندیشند که این دعای آنها اصلا قبول بشود و اجابت شود و یا رد شو, اینها اصلا برای آنها مطرح نیست. حافظ هم همین را میگوید. حافظ در دیوانش میگوید که: حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس. عین حرف مولانا را میزند

       حافط وظیفه تو دعا کردن است و بس        در بند این نباش که نشنید و یا شنید

در باره دعا مطلب بسیار است. داستانی که در این قسمت شروع میکنیم داستان طویلیست و در چهار قسمت آینده طول خواهد کشید. درمورد دعا در هر قسمت از چهار قسمت آینده قدری بیشتر در باره دعا صحبت خواهیم کرد. و حالا می پردازیم به تفسیراشعار این قسمت

1834    آن  یکی  بـیـچاره  مفلس  ز  درد        که ز بی چیزی هزاران زهر خَورد

1835    لابه کردی در نــمـاز و  در دعــا        کِـای  خـداونــد و  نگـهــبـانِ  رعا!

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مفلس یعنی کسیکه بی چیز است و آه در بساط ندارد. خورد را خَرد میخوانیم که با درد در مصراع اول تناسب شعری داشته باشد. درد, درد نداشتن و بی چیزیست. هزاران زَهرخَورد کنایه از تلخی فراوان که در زندگی کشیده. در مصراع دوم, لابه کردی یعنی گریه و زاری فراوان میکرد ضمن دعا در نماز و در طاعات. رعا یعنی چوپان که فارسی آن شُبان میشود. این شُپان کارش نگهبانی از گوسفندان است. حالا در اینجا مولانا میگوید نگهبان رعا یعنی نگهبان نگهبانان. برای اینکه خود رعا یعنی نگهبان. منظورش این خدائی که نگهبان نگهبانان هست.

1836    بی  ز جـهـدی  آفـریدی  مـر مرا        بی  فنِ من  روزیـم  ده  زین  سرا

بدون کوشش و زحمت من, من را آفریدی چون من زحمتی نکشیدم که بدنیا آمدم. حالا بدون کوشش من هم روزی مرا برسان. بی فن من یعنی بدون تدبیر من روزی من را ده زین سرا یعنی در این دنیا. دارد نهوه ای حرف میزند که خدا را در وضعی قرار بدهد. میگوید تو که مرا بدون خواست من مرا آفریده ای, پس حالا روزی من را هم بدون کوشش من و تدبیر من بده.

 1837    پنج  گوهـر  دادیم  در دُرجِ  سر        پـنـج  حس  دیگـری  هـم  مـُسـتـتـر

پنج گوهر اشاره به پنج حسی هست که بما داده شده مثل شنوائی، بینائی، لامسه، چشائی و گویائی. این پنج حس مثل آنتنهای گیرنده و فرستنده محیط ماست. یعنی ما را با محیط خودمان در ارتباط قرار میدهند. کلمه دُرج یعنی صندوقچه کوچکی که مروارید و جواهرات در آن جای میدهند. حالا در اینجا میگوید که این سر من مثل آن صندوقچه ای که جواهر و مروارید در آن است. این پنج حس را آفریدی در این صندوقچه سَرِ من قرار دادی و  برای اینکه این مغز من هست که همه چیز را حس میکند و همه ارتباطهای من را مدیریت میکند.  پس داخل مغز من یک چیز گرانبهائی قرار دادی, ای خدا من خیلی از تو متشکرم و تو که این مغز را بمن دادی روزی من را هم برسان. حالا پنج حس دیگری هم داده ای مُستتر. مُستتر یعنی پوشیده, از استتار و مستور است. این پنج حس را میتوانیم ببینیم مثل گوش و زبان و چشم و لامسه. ولی پنج حس دیگری هم داده ای که پوشیده است که ما نمیتوانیم ببینیم. این پنج حس عبارتند از حس واهمه یعنی ترس. اصولاً حتی وقتیکه به یک کودک هم نگاه میکنیم بدون اینکه سابقه ای داشته باشد از کسیکه ممکن است او را از بین ببرد می ترسد و فرار میکند. برّه هیچوقت گرگ را ندیده وقتی گرگ را ببیند فرار میکند این واهمه است. دیگری حس حافظه است. یکی حس فکر کننده هست. اینکه میگوئیم فلانی دارد فکر میکند, او دارد در درونش فکر میکند. یکی حس مخیله هست, این حس خیال کنـنده است. حس دیگری هم هست بنام حس مشترک. این حس مشترک به حسی گفته میشود که چند حس ظاهری را میتواند با هم درک کند. حسهای ظاهری مثل بویائی شنوائی لامسه چشائی بینائی. اینها حسهای ظاهری هستند. این حس مشترک که باطنیست میتواند چند حس ظاهری را با هم درک کند. مثلا به شخصی میگوئید چشمت را ببند و او هم می بندد. بعد چیزی را میزنید به جائی و او از صدای آن چیز و یا از بوی آن چیز و یا از گرمی و سردی آن چیز میتواند بگوید که آن چیز چیست. او با حس مشترکش چند حس را با هم میتواند درک کند. این چیزیکه مولانا در بیش از هشت قرن پیش گفته امروز در روان شناسی مطرح است. مولانا میگوید این حسهای مستتر ارزشش از حسهای ظاهری خیلی بیشتر است. این پنج حس درونی مثل طلای سُرخ است که ارزشش از طلای زرد بیشتر است. ولی آن پنج حس ظاهری مثل مس هست در مقام مقایسه. مولانا میگوید این پنج حس ظاهری را دادی و این پنج حس مستتر را هم دادی و همه اینها خیلی خیلی ارزش دارند. تو اینها را خودت بمن دادی پس روزی من را هم بمن بده. حالا اینجا طلب روزی میکند بدون کسب روزی. خواننده نزد خود فکر میکند که مگر میشود یک نفر کسبی نکند و بعد طلب روزی بکند؟ چرا مولانا گفته طلب روزی کند بدون کسب؟ برای اینکه این اصلا چیزی ندارد که با آن کسبی بکند و کاری بلد نیست که کسی او را بکاری بگیرد. بنا براین این مفسدی که چیزی ندارد و کاری بلد نیست پس کسبی هم نمیتواند داشته باشد.  

1839    چون که در خـلاقـیـم تـنها توئی        کـار  رزّاقـیـم  تو   کـن   مُســتــوی

چونکه تو در آفرینش من, خلاقیم یعنی آفرینش من تنها توئی و کسی شریک نبود در این آفرینش من پس حالا در کار رزق رسانیدن من  و روزی رسانیدن من, تو مستوی باش. مستوی یعنی سر و سامان دهنده. وقتیکه در حال این دعا بود حالات مختلفی باو دست میداد.

1844    گـاه بَـد ظن  میشدی  انـدر دعا        از  پـی  تـأخـیـرِ  پـاداش  و  جــزا

طول میکشید و روزیش نمیرسید. با خودش فکر میکرد که من دارم اینهمه دعا میکنم و مثل اینکه دعا فایده ای ندارد و بد گمان و بد ظن میشد, دو دل و بد گمان میشد. از پی تأخیر پاداش و جزا یعنی از دیر کردن پاداش و جزا یعنی جواب دعا. چون جوابش دیر داده میشد و روزی نمیرسید با خود میگفت آیا دعا بکنم و یا نکنم, دو دل و بد گمان میشد.

1845    بـاز   اِرجاءِ   خـداونـدِ   کــریم        در دلــش  بَشّـار  گشـتّــی  و زَعیم

اِرجاء از رجاء و امید است, اِرجاء یعنی امیدواری و امید بخشیدن. کریم بمعنی بخشنده است. بشّار در مصراع دوم یعنی بسیار بشارت دهنده, بشارت مژده است, زعیم یعنی کفیل و ضامن. اول نا امید می خواست بشود ودو دلی باو دست میداد بعد دوباره حالش عوض میشد. بیاد میآورد که خداوند بخشنده هست و امید وار میشد به بخشش خدا و در دلش بشارت میداد و مژده میداد که باید بخداوند امیدوار بود و ضامن هست که روزی من را برساند. من را آفریده . ضامن روزی رساندن من هم هست. این حالت را در نظر بگیرید که گاهی میرفت بطرف نا امیدی و گاهی میرفت بطرف امیدواری و دو دلی باو دست میداد که آیا دعا بکند و یا نکندو آیا فایده ای دارد و یا ندارد. یک چیزی در درونش باو میگفت که نه مثل اینکه دیگر فایده ای ندارد. بعد از آن یک جیزی باو میگفت که چرا؟ مژده های خوب هست و باید امیدوار بود. این دو دل بودن است و شخص مبتلا بآن برایش آزار دهنده است. چون تکلیف شخص را روشن نمیکند.

1846    چون شدی نومید درجهـد ازکلال       از جـنــابِ حق شنیدی کــه تَـعــال

جهد بمعنی کوشش و کلال یعنی درماندگیست. جناب حق یعنی پیشگاه خداوند. کلمه جناب یعنی پیشگاه, آستان و درگاه. کلمه تعال یعنی بیا.  وقتیکه هرچه کوشش و جهد میکرد و فایده ای نداشت, نا امید و درمانده میشد و در این حالت ندائی از طرف خداوند بدلش رسید که بیا یعنی من دعایت را قبول کردم. مولانا حالا کار باین ندارد که آیا روزی باو رسید و یا نرسید. مولانا با این دو حالاتیست که ممکن است برای هرکس از نظر روان شناسی پیش بیاید و میخواهد در این باره بحث کند.

1847    خافِض است ورافع است این کردگار        بی از این دو بر نیاید هیچ کار

خافض یعنی فرود آورنده, رافع یعنی بالا برنده. میگوید این آفریدگار هم فرود آورنده هست و هم بالا برنده است. در مصراع دوم میگوید, بی از این دو  هیچ کاری بدون این فرود آمدن و بالا رفتن انجام نمیگیرد. بدانید که در زندگی اگر که در سراشیب هستید, همیشه در این حالت نمی مانید. پیام مولانا اینست که هیچ وقت نا امید نباید بود. آن کسیکه فرود آورنده هست, بالا برنده هم هست. اگر در حالت سر بالائی هم هستید باید بدانید که همیشه در حالت بالائی نمیمانید, پس مغرور نباید شد. باید این دو را قبول کنید. زندگی بالا رفتن و فرود آمدن است. پیدا کردن از دست دادن است. خوشحال شدن و غمگین شدن است. مقام پیدا کردن, مقام از دست دادن است. از اول باید دانست که شما در این دنیادارید زندگی میکنید و با این خصوصیّات آفریده شده اید و بدانید که این قانون خداوند است. این قانونی هست که کل نیروهای حاکم بر طبیعت دارد این قانون را اجرا میکند. مولانا میگوید خداوند در هر لحظه در حال فرود آوردن و بالا بردن است. اگر خوب دقت کنید در دلتان میتوانید این احساس را پیدا کنید. در بسیاری از موارد نا امید میشوید و دوباره امیدوار میشوید. پس این دو حال عاملیست که سامان دهنده و سازنده کل زندگی هست.  

1853    این جهان با این دو پر اندر هواست        زین دو، جانها موطنِ خوف و رجاست

پَر بمعنی بال است, اندر هوا یعنی اندر فضاست. میگوید این عالم هستی با این دو بال در هوا معلق هست و یا دارد حرکت میکند. کدام دو بال؟ بال یأس و بال امید. بال امیدوار شدن و بال نا امید شدن, بال احساس فرود و بال احساس فراز. میگوید کل جهان هستی با این دو بال در حال حرکت هست. در مصراع دوم میگوید: زین دو جانها موطن خوف و رجاست یعنی روح ها و درونهای  ما هم, موطن یعنی محل قرار گرفتن و خوف و رجا یعنی دیو و امید. این دو بال دیو و امید هست که سامان دهنده هست و همه کسان این دیو و امید را دارند. این دیو او از چی و از کجاست؟ ما داریم راجع به شخصی صحبت میکنیم که باورمند است یعنی یک مبدآ ای را باور دارد. اگر کسی آن مبدأ را باور نداشته باشد این چیزها برایش مطرح نیست و مولانا اصلاً با او کاری ندارد. او اصلا نه دینی دارد و نه باوری, او اصلاً هیچ چیز ندارد. ولی یک چیز دارد. دائماً درونش در حال تشویش و نا آرامیست. او احساسی دارد که هیچ تکیه گاهی ندارد که بآن تکیه بکند و احساس میکند که یک پر کاه است و استقرار و قرار ندارد, او نا باور است. ولی این حرفهائیکه مولانا میزند برای یک شخص باورمند است. این باورمندان با این دو بال و پر خوف و رجا در حرکت و زندگی هستند. خوف از چی و رجا از چی؟ خوف از ترس اینکه خطا نکنم و امید بر اینکه اگر خطائی کردم بخشیده بشوم, خوف و ترس از اینکه عوامل گول زننده دنیوی من را گول نزنند و امید باینکه من کمک بشوم که از راه درست خودم خارج نشوم. یک باورمند با این دو بال دارد زندگی میکند. همیشه باید نسبت بآن مبدأ خوف و رجا را داشته باشد. من از نداری, مفلسی و ترس از اینکه بمیرم! نه, امیدوارم. امید وارم باینکه من یک فردی از آعله خداوند بشوم, از یک خانواده بزرگ و سر پرست این خانواده مسؤل روزی رسانیدن بافراد این خانواده است, این امید است. اگر که اینست در یک لحظه ممکن است که همه چیز از دستم برود و ممکن است که من بمیرم. این ترس است ولی آن چیزیکه نمیگذارد او بمیرد آن امید است که نگرش میدارد. دوباره او را بحرکت میآورد و با این دو بال دارد حرکت میکند. باید بدانید که با یک بال نمیشود حرکت کرد! با مجموع این بیم و امید میشود حرکت کرد. در مصراع دوم, زاین دو یعنی از این دو بال, جانها یعنی روح های ما موطنِ خوف و رجاست. خدا این کار را کرده.

1854    تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ        در شمال و در سَمومِ بعث و مرگ

برای این کار را کرده که این جهان هستی مثل برگی که بخاطر یک نسیم دارد حرکت  میکند بلرزد. در مصراع دوم شمال منظور این شمال جغرافیائی نیست، منظور این بادی هست که از طرف شمال میآید. بادی که از طرف شمال میآید معمولاً اینطور تجربه نشان داده که باد جانبخشی هست یعنی باد نشاط آوری هست. کلمه سَمُوم برعکس آن هست و کشنده است و از کلمه سَم هست و بادیست که با خودش سَم میآورد و از مختزن پوست بدن رسوخ میکند و میرود و میکشد. این سَموم یک منشأ دیگرش هم از کلمه دیگر هم مسامات است. مسامات آن منافز پوست بدن است. شما میدانید که تمام پوست بدن دارای منافز کوچکیست که پوست توسط آنها نفس میکشد و اگر همه پوست بدن را با موم بپوشانند که نتواند شخص تنفس پوستی داشته باشد شخص خفه میشود یعنی تنفس شش کافی نیست. حالا وقتیکه پوست اینگونه ارتباط با محیط بیرون دارد، آن بادی که آغشته به سم هست از این منافز سم وارد بدن میکند و بدن را مسموم میکند بر عکس باد شمال که روح بخش و نشاط آور است.  میگوید دنیا این دو چیز بد و خوب را دارد, جانبخشی دارد و کشندگی هم دارد مثل بعث و مرگ. بعث یعنی برانگیختن و برخیزاندن. مرگ بر عکس آن است یعنی خواباندن و از بین بردن. آن برخیزیدنش امید میدهد و مرگش مردن میآورد. با این دو بال هست که کار دنیا سامان میگیرد.

1855    تا   خُـم   یکـــرنـگی  عـیـسِـیِ   ما        بشکند نرخِ  خُــمِ صــد  رنـگ  ما

اشاره میکند به یک معجزه حضرت عیسی. وقتیکه حضرت عیسی از مکتب فارغ التحصیل شد, مادرش او را برد در دکان رنگرزی که حالا در آنجا کار بکند.رنگرز ها خم هائی داشتند که در هرکدام از آنها رنگهای مختلفی بود. مردم میآمدند و لباسهایشان را میخواستند رنگ بکنند. مثلا یکی میگفت  من میخواهم لباسم را زرد بکنم و دیگری میگفت میخواهم لباسم را آبی بکنم. رنگرز لباس اولی را در خُم زرد و آن که آبی خواسته بود در خُم آبی میانداخت و بدینگونه لباس مردم را رنگ میکردند. پس از مدتی صاحب رنگرزی به عیسی گفت  تو حالا تجربه پیدا کردی و من هم دارم میروم مسافرت. من همه لباسهای مشتریها را علامت زده ام و در نبودن من همه آنها را رنگ کن تا من بر گردم. وقتی برگشت صاحب رنگرزی دید همه لباسها را انداخته در یک خمره رنگرزی و همه آنه یک رنگ شده بود. به عیسی گفت تو همه پارچه ها را از بین بردی. عیسی گفت نترس همه یک رنگ نیست. میخواهی چه رنگی داشته باشند.؟ آبی میخواهی بیا این آبیست, قرمز میخواهی بیا این قرمز, سبز میخواهی بیا این هم سبز. با خُمِ یک رنگی عیسی بُوَد . در مصراع دوم میگوید: بشکند نرخِ خُم صد رنگ ما, حالا این خم صد رنگ ما این دنیاست, این دنیای ما مثل یک خُم صد رنگ است و ما ها آدمهائی هستیم رنگ برنگ و گوناگون در این دنیا. بشکند نرخ خُم یعنی ارزش خُم را از بین ببرد. یکی از کارهائیکه آفریدگار میکند, اگر که ما تسلیم بشویم و او را باور داشته باشیم و از زشتی رها بشویم از همه رنگهای آلوده آدم ها را پاک میکند و رنگ بی رنگی میدهد و بعد بصفات خوب رنگ میکند. یعنی این رنگ رنگی را از بین می برد. یکی راست گو هست و دیگری دروغگوست, یکی درست کار است و یکی دزد است این دو تا از رنگهاست پس این گوناگوئیست. اگر همه خودشان را در اختیار آن مبدأ بگذارند, همه رنگها مثل خُمِ عیسی بی رنگ میشود و همه رنگها بصورت راستی و صداقت بیرون میآیند و از کثرت به وحدت میرساند. کثرت گوناگوئیست و وحدت یک رنگی است. 

1856    کـان جَهان همچـون نمکسار آمدست        هرچه آنجا رفت بی تلوین شده ست

وقتی رفتی در یک رنگی آن جهانِ یک رنگیست. وقنی که رفتی در عالم یک رنگی مثل نمک زار است. وقتیکه یک برگ در نمک زار میافتد پس از حالت استهاله در آن پیدا میشود و پس از مدتی ذره ذره و ملکول مولکول این چیزهائی که در برگ است میروند بیرون و بجای آنها نمک جانشینش میشود. میگوید این جهان یکتائی مثل نمکدان است. هر کس واقعا به جهان معنی و جهان معرفت و یکتائی برود، مثل اینست که در نمک افتاده باشد. همه رنگها ازش گرفته میشود و بی رنگ رنگی میشود و رنگ حقیقت و رنگ بی رنگی بخودش میگیرد. میگوید خاک هم همین کار را میکند:

1857    خاک را بـیـن، خاقِ رنگا رنگ را         مـی کند یک رنگ ،  اندر  گـورها

یکی سیاه پوست میمیرد و یکی سفید پوست و دیگری زرد پوست و سومی سرخ پوست میمیرد. همه اینها خاک میشوند آیا اینها خاکهایشان رنگهای مختلف دارد؟ آیا سرخ پوست خاکش هم سرخ است و یا سیاهپوست خاکش سیاه است؟ نه, وقتیکه این میمیرد بعالم بی رنگی میرود. می بینید خاک هم همان کار را میکند که نمک هم میکند. عالم معنی مثل آن نمک زار و یا آن خاک است.

1858    این نمک سارِ جَسومِ  ظاهر اســت         خود  نمکسار معانی   دیگر  است

میگوید اینکه میگویم این نمک زار هست که کلیه جسم ها در آن میافتد و بی رنگ میشود اینها ظاهر است. ولی یک نمکزار دیگری هم هست که نمک زار معنویست و نه ظاهری. آن نمکزار دیگری است. شما فقط نمکزار ظاهری را می بینید.

1859    آن نمکسارِ  معانی  مـعـنـوی است        از ازل  آن  تـا  اَبد  اندر نوی است

اگر که به نمک زار معنویت برویم, دیگر تغیر رنگ ندارد و رنگ حقیقت میگیری و تغیر شکل نداری خوف و بیم نداری و از ابد تا ازل، از اول تا آخر همیشه در نو شدن هستی و در تازگی و صفا و صمیمیت بسر خواهی برد.

Loading

23.6 شهسواران

تفسیر   :

موضوع این قسمت از مثنوی معنوی نفس اماره است که در گذشته کراراً در باره آن صحبت کرده ایم. نفس اماره آن عامل امر کننده ای هست که در وجود همه موجود است و امر میکند شخص را به زشتیها. بهمین دلیل بآن گفته میشود نفس اماره. حالا اگر خواسته باشیم این را بگوئیم باید گفت  “خواهشهای نا روای دل”  این خواهشها همیشه هست و بر همه کس هست. این خواهشهای ناروای دل و یا نفس اماره جلوه های گوناگونی دارد. یعنی مرتباً و بترتیب بصورتهای مختلف جلوه گر میشود و خودش را نشان میدهد.  کامرانی و موفقیت در راه رسیدن به حقیقت مشروط به شناخت این جلوه های خواهشهای دل است, چون جلوه اش یکی و ثابت نیست که یک بار که شناختی تمام بشود.  بعلت اینکه دائماً جلوه ها دارد عوض میشود و تجلیهای مختلف دارد پیدا میکند, پس شناخت هم باید مرتب عوض بشود و کمک بکند که رونده راه حق به حقیقت برسد.

مولانا میگوید برای اینکه این خواهش های ناروای دل را بشناسیم میگوید یکی از صفات مهم آن اینست که آشیانه زشتیهاست. درعرفان آن چیزی را که باعث گمراهی بشود و شخص را از مسیر درست خارج بکند دیو مینامند. بعضی وقتها این دیو را مولانا بت مینامد. بت یا دیو فرقی نمیکند از نظر عرفانِ مولانا هر دو گمراه کننده هستند. در یک بیتی میگوید:

          مــادر بـتـها بـتِ نفس شماســت         زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست

ولی از همه عوامل گمراه کننده تر این خواهشهای دل شماست. در مصراع دوم آن بت یعنی دیو مثل مار است و این بت که نفس اماره شماست مثل اژدهاست. یک بیت دیگر دارد که میگوید این بت مثلِ آب گندیده سیاهیست که در کوزه و یا صبوحی هست و این کوزه و یا صبوح را میشود با یک سنگ بشکنی:

           صد صبو را بشکند یک پاره سنگ        واب چشمه مــی رهاند بی درنگ

حالا این آب گندیده ای که در درون کوزه  و یا صبو هست از کجا آمده؟ از یک چشمه ای پر شده، آن چشمه ای که این آب سیاه گندیده ازش تراوش میشود، این را خواهشهای ناروای دل مینامد. کوزه ای را در نظر بگیرید که از سیاه ماده یعنی آب گندیده پر شده. خُب حالا این کوزه را میشکنیم ولی کوزه های دیگر چه میشود؟ منبع و منشئی دارد که از آنجا کوزه ها پُر میشوند. کوزه, کوزه وجود ماست. کوزه وجود ما از یک چشمه ای که این آبهای گندیده را تراوش میکند پُر میشود. آن چشمه نفس اماره و خواهشهای ناروای دل است. میگوید مردم در جامعه هستند که آدم را گمراه میکنند. ولی در درون آدم هم مردم هستند.      

                مردمِ نفس از درون هم در کمین        از همه مردم بتر در مکر و کین

مردم را در نظر بگیرید  که در جامعه هستند پُر از مکر و کین و حیله و دشمنی. این مردم را میشود ازشان دوری کرد ولی یک مردمی هم هست که در درون ماست و آن خواهشهای ناروای دل است. مردمِ نفس از درون کمین کرده که من را گمراه کند. از همه مردمی که در جامعه هستند بد تر از مکر و کینه.  تشبیه های دیگر دارد از این خواهشهای نا روای دل. ماری را در نظر بیاورید که در علفزارها روی سینه بلند شده و یک برگی را بدهانش گرفته و پرنده ها خیال میکنند این ماری که روی سینه بلند شده یک شاخه است و آن هم برگیست که روی شاخه هست. میآیند روی آن برگ بشینند که از میوه آن شاخه بخورند. وقتیکه نشستند روی این برگ, آن مار این پرنده را می بلعد. این مار میگوید نفس اماره است. یعنی فریب دهنده و گول زننده است. میگوید حیله گر است. یک مثال دیگری که میزند میگوید: این تمساح را در نظر بگیرید, دهنش را باز کرده و لای این دندانهایش یک کرمهای طویلی دارند حرکت میکنند. معمولا این تمساح  ها این کار را میکنند که پرنده ها بیایند بامید این کرمها لای دندانهایشان. وقتیکه پرنده ها آمدند که این کرمها را بخورند و تعداد این پرنده ها زیاد شد, این تمساح دهنش را می بندد و همه پرنده ها را می بلعد. این چنین تمساحی میگوید خواهشهای نا روای دل است. میگوید که این گونه حیوانات و یا آدمیان توجیه گر هستند و سعی میکنند که خودشان را موجه نشان بدهند.

            نفس را تسبیح و مُصحف در یمین        خـنـجر و شــمشــیــر در آستــیــن

تسبیح همان تسبیحی ست که زاهدان در دستشان میگیرند. مُصحف هم قرآن است. یمین هم دست راست است. میگوید این نفس اماره خواهشهای دل را مثل حیله گری در نظر بگیرید که قران زیر بغلش هست و تسبیح هم در دستش هست و حالا میآید جلو شما. وقتی بجلو بیاید و کاملاً بشما نزدیک شد آنوقت شما را کاملاً از بین می برد. در مصراع دوم میگوید که درست است که قران زیر بغل و تسبیح در دست دارد اما در آستین خود خنجر و شمشیر را در آستین خود پنهان کرده و کافیست که بشما نزدیک بشود  که بموقع بشما آسیب بزند.

            سوی حوضت آورد بــهــرِ وضــو        واندر اندازد تــو را در قــعـر او

بیا من بتو نشان بدهم که آب تمیز کجاست که وضو بگیری. میبرتت لب حوض. وقتیکه رفتی طرف حوض, تو را میاندازد در قعر حوض. نفس اماره از این کارها زیاد میکند. در اول این بحث گفته شد که این نفس اماره جلوه های گوناگون دارد و صفاتش یکی نیست و بصورتهای مختلف تظاهر میکند. اینست که باید شناخت کامل از این نفس اماره بدست آورد. مولانا بارها متذکر میشود که نفس اماره را باید کُشت. مردم به این کلمه کشتن نگاه میکنند، در حالیکه این کُشتنی که میگوید کاملاً مجازیست و حقیقت چیز دیگریست. منظور مولانا آن کشتنی که خون کسی را بریزیم نیست بلکه در مقابل نفس اماره با کُشتن حرفش را میزند و این کُشتن حقیقی نیست و مجازی است. برای اینکه کسی نمیتواند آن شهوتها خواهش دل را واقعاً بکشد. این خواهشهای دل شهوت زاست. شهوت جاه و مقام, شهوت پول, شهوت ثروت و یا شهوتهای مختلف زشت. مولانا میگوید که نمیشود این را کُشت. اصلاً مولانا عقیده اش اینست که نه شهوت گریزی باید داشت و نه شهوت کُشی. برای اینکه نمیشود از شهوت گریخت. پس باید چکارش کرد؟ بایستی که نیروی شهوت را در جهت مخالفش بگذاری. وقتیکه در جهت مخالفش بگذاری این نیروئی که در راه زشتی ها بکار میرود، مخالفش نیکی هاست. آنوقت میشود شهوت فضائل، شهوت علم اندوزی، شهوت خدمت به جامعه، شهوت دلجوئی و از این قبیل نیکی ها. این نیروی زشت را تبدیلش کنید به نیروی نیکو یعنی در جهت عکسش بگذارید. این را میگوید تصعید از صعود است . صعود یعنی بالا رفتن و اوج گرفتن. میگوید وقتیکه شما این کار را میکنید شما اوج میگیرید از نظر شخصیّت انسانی. اگر نمیکردید این دیو و این بت این گمراه کننده شما را از بین می برد ولی حالا که در جهت مخالفش گذاشتید باعث اوج گرفتن و تصعید شمامیشود. هرکس که این تصعید را بتواند انجام بدهد، بسیار قدم موفقی در پیشرفتی بسوی حقیقت برداشته با شخصیّت بهتر و بالاتر. میگوید آتش شهوت بود که شعله میزد و حالا تصعید که کردی تبدیل شد به مزارع سبز و خرّم.

                  آتش شهوت که شعله میزدی        سبزه تقوی شد و نور هُدی

هدی یعنی هدایت کننده. سبزه شد، خرمی شد, باید آن تصعید را بکار برد. مولانا برای اینکه خواننده هایش روشن تر بشوند حکایتی میآورد کوتاه و بعد حرفهای متعالی خودش را میزند. میگوید اگر که این کار را بکنید از طغیان خواهش های دل و یا نفس اماره جلو گیری کرده اید نه تنها، بلکه از این هم کمک گرفته اید در راه تکامل و برتر شدن. در راه رسیدن به صفات اخلاقی و فضائل و دانشها. و حالا به تفسیر اشعار می پردازیم.

1118    آن یکی اسبی طلب  کرد  از  امیر        گفت رو آن  اسب  اَشهب را  بگیر

اشهب به اسبی میگویند که خاکستری رنک است. خاکستری رنگ مخلوط سفید و سیاه است ولی رنگ سفیدش بیشتر از سیاهیش هست یعنی روشنیش بیشتر از تیرگی آن است. این چنین خاکستری را که تمایل به سفیدی و روشنی دارد این را میگویند اشهب. میگوید یک شخصی به امیری گفت یک اسبی بمن بده و آن را بمن ببخش و امیر گفت برو آن اسب اشهب را بگیر. حالا این اسب اشهب خواهید دید که تشبیه میشود به این خواهشهای ناروای دل. این اسب اشهب تشبیه شده به نفس اماره. چرا این نفس اماره به اسب اشهب تشبیه شده؟ بدو دلیل.  یکی اینکه این اسب که روشنیش بیشتر از تیرگی آن است و این دلیل اینست که وقتیکه ما نفس اماره را بآن تشبیه میکنیم، این نفس اماره تربیت پذیر است یعنی رو به روشنی میتوانیم بیاوریمش. روشنی در او غالب بر تیرگی اوست. اگر که اینطور هست روشنی چیره شده بر تیرگی بنابر این میل بسوی روشنی رفتن دارد و نفس اماره را میشود تربیتش کرد. دلیل دوم اینکه نفس اماره را به اسب اشهب خاکستری رنگ تشبیه میکند اینست که گفته ایم که این نفس اماره رنگ عوض میکند و جلوه های گوناگون دارد. و این اسب اشهب هم از دو رنگ درست شده, رنگ سفید و رنگ سیاه. باین علت هم این اسب اشهب را تشبیه میکنند به نفس اماره. آن امیر گفت برو و آن اسب اشهب را بگیر.

1119    گفت آن را من نخواهم. گفت چون؟       گفت: او واپس رو است و بس حرون

آن مرد گفت من این اسب را نمیخواهم ای امیر. امیر پرسید چرا نمیخواهی؟ گفت این اسب پس پس میرود و من وقتی سوارش میشوم و میخواهم بخانه بروم اون پس پس میرود و من را از خانه ام دور میکند و در عین حال بسیار هم حرون است. حرون یعنی سرکش و نا فرمان. من را از خانه ام دور میکند. این خانه چه خانه ای هست؟ خانه حقیقت است. من میخواهم بخانه برسم و او مرا از خانه ام دور میکند. من این اسب را نمیخواهم.

1120    سخت پس پس مسرود، اوسوی بُن        گفت:  دمش  را  بسویِ  خانه کـن

این اسب نفس اماره است و آن کسی که اسب را از امیر میخواست کسیست که میخواهد بخانه حقیقت برسد. خانه آن کس خانه حقیقت است. این امیر یک مرشدی هست که دارد باین مرد میگوید چکار بکن در برابر این اسب. وقتیکه میگوید اگر که این اسب پس پس میرود و بسوی دمش عقب عقب میرود و تو میخواهی بخانه ات برسی دمش را بطرف خانه ات بکن, این همان تصعید است که گفته. گفتیم که نفس اماره نیرو دارد بطرف زشتیها. برای اینکه ما را نبرد بطرف زشتیها, نیرویش را بگذاریم در جهت بر عکس آنوقت ما را میبرد در جهت نیکی ها. ما نمیتوانیم از بین ببریمش پس نیرویش را باید در جهت مخالف قرار بدهیم مثل اینکه امیر گفت این اسب را باید دمش را بطرف خانه ات قرار بدهی. یعنی نیروی شهوت های زشت  را در جهت مخالف ازش استفاده کنی.

1121    دمّ این اُستورِ نفست   شهوت  است       زین سبب پس پس رود آن خود پرست

اُستور همان ستور است و ستور یعنی چهار پا. اسب یک چهار پاست. میگوید دُم این چهار پا شهوت است. برای اینکه دمش شهوت هست او بطرف دمش پس پس  میرود. برای اینکه گفتیم نفس اماره میخواهد برود بطرف شهوتها,حالا این اسب دمش شهوت باشد, یا سمبل شهوت باشد, نمادش شهوت باشد، خُب بطرف شهوت میرود و بطرف دمش پس پس شهوت گراست و بجای پیشرفت واپس گراست.

1122    شهوت  او  را  که  دُم  آمـد  ز بُـن       ای مُبدّل,  شهوت عُـقـبی  ش  کن

عقبی ش یعنی عُقبی او را. عقبی مینویسیم و عُقبا میخوانیم. در اول بیت میگوید شهوت او, نفس اماره است. دُم, همان شهوت است, آمد زبُن یعنی بطور کلی. ای مبدل یعنی ای تبدیل کننده. وقتیکه گفتیم این نیرو را در جهت مخالفش بگذار یعنی شما دارید تبدیل میکنید. شما تبدیل کننده هستید. ای مبدّل شهوت عُقبی ش کن. این اصل شهوت, این دنیای سراسر زشتی را دارد. این شهوت را تبدیلش کن به شهوت عاقبت اندیشی, و شهوت نیک عاقبتی و عاقبت نیکی و بخیری. شهوت همیشه زشت نیست, شهوت بسوی نیکی ها بسیار هم خوب و نیک است. این نفس اماره بطور کلی واپس رو است و بسوی دمش دارد میرود! تو آن را تبدیلش کن و این نفس اماره را بر گردون.

1123    چون ببندی شهـوتش را از  رَغیف        سر کُند آن شهوت از عقلِ شریف

رَغیف در لغت بمعنای گِردِ نان است ولی در اینجا معنی مجازی خودش را دارد. تمام لذتهای غیر زروری فساد آفرینِ این دنیای خاکی را رغیف و یا رغیو میگویند (هردو درست است) . حالا میگوید اگر که این نان را, و یا اگر که شهوت به زشتیها را جلویش را ببندی و نگذاری بآن برسی, آنوقت این شهوت سر کند و یا سر برآورد بر عقل بزرگ و ارجمند و بزرگوار و شریف. وقتیکه بر میگردد به عقل شریف دیگر اشتباه نمیکند و راه درست خودش را میرود. مهم اینست که آن غذائی که شهوت دارد میخورد, آن را ببندی و از رسیدن به چنین غذائی به او جلوگیری بکنی. چگونه میشود غذا را باو بست؟ باین گونه که در جهت وارو قرارش بدهی, در جهت وارو میشود پشت غذا و رو به حقیقت. آنوقت دیگر پس پس نمیرود و بسوی زشتیها هم نمیرود و بطرف خانه حقیقت میرود.

1124    همچو شاخی که  ببرّی  از  درخت       سر کند  قوت  ز شاخِ   نیکـبـخت

شاخ نیکبخت آن شاخه اصلی تنومند پُر بار درخت است. این شاخه اصلی تنومند پاجوشها را هم دارد. شاخه های فرعی بیخودی هم دارد و اینها را باغبان میآید و حَرس میکند و پاجوشها را میزند. تمام غذاهائی که از زمین گرفته میشود بجای اینکه بجای شاخه اصلی برسد باین شاخه های فرعی و پا جوشها میرسد. پس از حرس کردن شاخه اصلی رشد میکند و بار بر تر میشود و میوه بهتر و بیشتر میدهد. این نفس اماره هم همینجور است باید پاجوشش را بُرید و حرسش کرد و آن رَغیف و غذایش را قطع کرد و برید. آنوقت میرسد به عقل شریف. باید توجه کرد که مولانا در اینجا یکی از اصول بسیار مهم روانشناسی را دارد مطرح میکند. این حرف مولانا که بیش از هشتصد سال پیش زده, که نیروی شهوت را تبدیلش کن و بر عکسش کن که بسوی نیکی ها برود و از زشتیها کاملاً روگردان شود! این را بعداً در قرون اخیر رواکاو ها گسترشش داده اند. یکی از آنها فروید روانکاو معروف اطریشی است. میگوید که این شهوتهای زشت و امیال نفسانی دل ما میگوید اگر اینها را واپس بزنیم اینها از بین نمیروند ولی میروند در نا خودآگاه ما باقی میمانند و قوی تر میشوند و خودشان را آماده میکنند که بیایند در خودآگاه ما یعنی خودشان را نشان میدهند. وقتی میرود به ناخودآگاه خودش را تغیر میدهد و یک تحولی در آن ایجاد میشود, متحول میشود. این تحولی که در او ایجادشد, بجای اینکه این نیرو در جهت زشتی ها بشود در جهت نیکی ها میشود آنوقت از نا خودآگاه بیرون میآید و سر از خودآگاه در میآورد و در خودآگاه خودش را ظاهر میکند و چون متحول شده و برعکس شده در جهت نیکی ها میشود. حالا نه تنها فروید این را گفته  بلکه روانشناسان دیگر مثل نیکه آلمانی و دیگران همه چنین چبزی را میگویند. نیکه نتیجه میگیرد و تذکر هم میدهد که امیال و شهوات نفسانی را که تهاجمی و خشونتی هستند میشود اینها را با ورزش کردن و بکار گرفتن در مسابقات ورزشی و رقابتهای سالم, این نیرو را در آنجا بکار برد و بجای اینکه در جهت زشتش برود در جهت خوب خواهد رفت. او هم میگوید نمیشود این را از بین برد و همیشه هست باید در جهت درست و خوبش بکار برد.

1125    چون که کـردی دُمّ او را آن  طرف      گر رود پس پس ، رود تا مُکتـنـف

میگوید وقتیکه تو این اسب اماره را بر عکس گذاشتی و دُمش را آنطرف کردی دیگر تو را از خانه خودت دور نمیکند و اینقدر میرود تا برسد بخانه خودت. مکتنف یعنی پناگاه. یعنی میرود و تو را به پناگاه میرساند و آن پناگاه, پنا گاه حقیقت است.

1126    جـبّـذا   اسبانِ    رامِ    پـیـش  رو        نـه سپس رو، نـه  حَرونی را گِرو

حبذا یعنی خوشا بحالت. میگوید خوشا بحال اسبانی که رام هستند و سرکش نیستند و پیش رو هستند و عقب عقب نمیروند. نه عقب رو هستند و نه سر کش هستند و نه حرونی هستند و اسیر این چیزها نیستند. این اسب ها کی هستند که خوشا بحالشان؟ آن کسانی هستند که نفس اماره شان را در جهت بر عکس گذاشته اند و تبدیلی انجام داده اند در خودشان و در جهت بر عکس گذاشته اند. خوشا بحالشان. اسیر آن نافرمانی و نفس اماره نیستند. اینها دارند درست بطرف خانه حقیقت پیش میروند.

1127    گرم رو  چون  جِسم موسیِّ کلـیـم         تـا به  بحرینش چو  پهـنای گـلـیـم  

گرم رو یعنی خیلی تند رو. این نفس اماره را که تشبیه کردیم به این اسب ها وقتیکه بر عکس گذاشتید آنوقت خیلی تند میروند به جهت خوبیها. مثل موسی که با خدا صحبت کرد. موسی کلیم اللاه یعنی موسیی که با خدا تکلم کرد. تا به بحرینش, بحرین اینجا مجموع البحرین است. یعنی تا به مجمع البحرین او را. مجمع البحرین بجائی میگویند که دو تا دریا بهم برسد. در اینجا منظور محل طلاقی خلیج عقبه است و کانال سوئز. این محل را میگویند مجمع البحرین. داستان از این قرار است که موسی که با خدا صحبت میکرد, گفت خدایا آیا هیچ کس را در روی این زمین دانا تر از من آفریده ای؟؟ خداوند فرمود آری. موسی گفت این چه کسیست؟ خدا گفت این شخصیست بنام خضر. موسی گفت او کجاست؟ من میخواهم بروم و از او بیاموزم. خداوند گفت او در مجمع البحرین است. موسی تصمیم گرفت که خیلی به بسرعت بطرف مجمع البحرین برورد. مولانا میگوید این فاصله زیادی که موسی در کوه طور بود تا مجمع البحرین این فاصله را اینقدر تند و سریع طی کرد که مثل اینکه از این ور گلیم برود آنور همان گلیم. نشانه اینست که میشود این کار را کرد و این راه را رفت.

1128    هست  هفصد  ساله  راهِ  آن حُقب        که  بکرد او عزم در سیرانِ حُب

حُقب یعنی راه بسیار دراز طولانی. این هفصد مفهوم عددی ندارد. راه هفصد ساله یعنی راه دراز. بکرد او عزم یعنی او تصمیم گرفت در سیر کردن و رفتن محبانه و مشتاقانه. یعنی موسی مشتاق خضر شد و حب و دوستی خضر در دلش شعله کشید و رفت بطرف خضر.

1129    همت  سیرِ تنش  چـون  این  بـُـود        سِیر  جانش  تا  به  علیّین   بود

جانش یعنی روحش. وقتیکه تنش و جسمش اینقدر همت بکند که با این تندی و مشتاقانه  برود بطرف چیزیکه میخواهد از او یاد بگیرد و فضل و کمالش زیاد بشود, ببین حالا روحش چقدر سریع میرود. روحش تا عالم برین میرود. علیّین یعنی عالم برین. روحش سیر میکند و اوج میگیرد تا بعالم برین میرسد.

1130    شهسواران  در  سِـباقـت  تاخـتـنـد        خَر  بَطان  در  پایگه   انـداخـتند

شهسوار بکسی میگویند که سوار کار خیلی ماهر است و باو چابکسوار هم میگویند. ولی اینجا منظور اون نیست, منظور پیشتازان و روندگان میدان طریقت و روندگان راه حقیقت هستند. کلمه سباقت از مسابقه و سبقت گرفتن است و یعنی پیشی گرفتند و از یکدیگر سبقت گرفتند. اما خربطان, خر بمعنای بزرگ و بَطان بمعنی مرغآبیست. خربط میشود مرغابی بزرگ. مرغابی بزرگ را غاز میگویند. این غاز یکی از صفاتش اینست که دائماً سرش پائین در لجن هاست و مرتب میخورد و سنگین میشود و پرواز هم درست نمیتواند بکند. منظور مولانا اینست که آدمهائی که در لجن زار این دنیا فقط بفکر خوردن و لذتهای غیر ضروریند اینها مثل خربط هستند و در لجن ها دارند میلولند که هی هرچه بیشتر پیدا کنند و بخورند. پایگه جائیست که در سابق جلو در ورودی به یک اطاق و یا مجلسی تعبیه میکردند برای کسانیک میخواهند وارد بشوند کفش های خود را در آنجا میکندند چون اجازه نداشتند که با کفش وارد اطاق یا مجلسی بشوند. بآن کفش کن هم میگویند. سوار کاران رفتند تا صدر آن مجلس رسیدند ولی آنهائیکه مثل آن غاز چاق پُر خورِ احمقِ نادانِ تن پرور بودند در کفشکنی و یا پایگه اقامت کردند و همین جا ماندند و پایگه انداختند, چی انداختند؟ بار اقامت انداختند و در آنجا ساکن شدند. این خربطان در هر جامعه ای هستند و شاید خوانندکان محترم با آنها برخورد هم داشته اند. جایگاه آنها در کفش کنیست ولی خودشان این را نمیدانند و نمیفهمند چون آن درک و فهم را ندارند. حالا مثالی میزند:

1131    آن چـنانکه   کـاروانـی  مـیـرسـیـد        در دِهـی آمـد دری  را باز  دیـد

میگوید یک کاروانی در زمستان رسید به یک دهی و دید در یک خانه ای باز بود. یکی گفت برویم در این خانه و دراین خانع چند روزی اقامتی بکنیم.

1132    آن یکی گفت: اندر این بَردُ العَجوز        تا بـیــنـدازیم  ایـنـجا  چند  روز

بَرد العجوز یعنی سرمای پیرزن. سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند, این هفت روز خیلی سرد میشود. سرمای این هفت روز را میگویند سرمای پیر زن چون عمرش کوتاه است مثل پیرزن. یکی میگوید در این سرما پیرزن برویم در این خانه و چند روزی بمانیم و استراحتی بکنیم

1133    بانگ آمد:  نه  بـیـنـداز از  بــرون        وانگــهـانی  اندرا  تـو  انـدرون

از درون خانه صدائی بانگ زد و گفت نه. یعنی داخل نشوید. هرچه بار و بون با خود دارید در بیرون خانه بیاندازید و بعد وارد بشوید.

1134    هم برون افکن هر آنچ  افکندنیشت        در میا با آن ، که این مجلس سَنی است

هرچه انداختنی ست بیرون خانه بیاندازید و بعد وارد شوید. با این بار و بونه وارد این مجلس نشوید. این مجلس, مجلس بزرگواریست. سَنی یعنی بزرگوار. این خانه , خانه حقیقت است. درست است که درش باز است و درست است که از این سرمای پیرزن و زشتیهای این دنیا میخواهی فرار بکنی و بسوی حقیقت پناه ببری ولی بار و بونه ات را باید بیاندازی و بیائی. این بار و بنه ها چیست؟ اینها عبارتند از تکبر ها, بار انتقام, بار دوروئی ها و بد اندیشی ها و کینه ها، اینها را باید بدور بیاندازی و بعد بیا داخل این خانه. این خانه محترم و بزرگواریست و وقتی بار و بونه ات را بدور انداختی آنوقت وارد شو. مولانا در جائی دیگر و بطریق دیگری میگوید: میگوید وقتی شما میخواهید به حمام بروید در رختکن حمام لباسهایتان را می کنید و بعد وارد میشوید و بعد میروید شستشویتان را میکنید و همه آن آلودگیها را از بدنتان دور میکنید. جسمتان را در حمام پاک و تمیز میکنید و از آلودگیها میزدائید. ولی شستشوی روانی هم هست و شستشوی معنوی هم هست. وقتیکه میخواهی شستشوی معنوی پیدا بکنی, اینکار هم یک رختکنی دارد. باید این رخت و لباس زشتیها را از تنتان بیرون بیاورید. آز و کینه و طمع و حرص و انتغام و دروغ و این چیزها را بدور بیاندازی و بعد خودتان را شستشو کنید.

           جامه بیرون کن, درآ ای هم نفس        بار بیافکن بیرون خانه و بیا

Loading

22.6 عشق، قهار است

تفسیر   :

باز هم در این قسمت از مثنوی معنوی سخن از عشق است و در باره عشق هرچه نوشته شود و گفته شود باز هم گفتنی و شنیدنی و نا گفته ها بسیار است. بدین سبب است که یکی از ارکان اصلی اندیشه های مولانا عشق است. اصلاً در مثنوی معنوی و بویژه در دیوان کبیرش جوشش عشق است. بخاطر اینست که او همه ذرات سازنده این جهان هستی را زنده می بیند و همه این ذرات را عاشق و قبل از او کسی اینگونه فکر نکرده که تمام ذرات سازنده جهان هستی عاشق باشند.

میگوید عاشق راستین آن کسی هست که وجود خودش را در برابر معشوق محو بکند و یا محو بداند. و در گذشته این محو را مفصلاً بحث کرده ایم. یعنی  عاشق خودش را در برابر معشوق حس نکند. حالا به گفتگوی یک عاشق و معشوق را که در مثنوی آمده می پردازیم. عاشق به معشوقش میگوید

          گفتم آخر غرق تو ست این عقل جان        گفت رو رو بر من این افسون مکن

بمعشوقش دارد میگوید که جان من و عقل من که این دو عزیز ترین چیز من هستند همه غرق در تُست و معشوق میگوید برو پی کارت, تو میخواهی مثل جادو گران بر من افسون بکنی؟ جادو گران افسون میکنند و وِرد میخوانند و فریب میدهند. بعد میگوید

               من نــدانــم آنـــچ انـــدیشـــیــــدۀ        ای دو دیده دوست را چون دیده ای

گفت من نمیدانم که تو چه جوری فکر میکنی. دو دیده یعنی در دیدت دو گانگی داری برای اینکه جان من و عقل من پس داری منِ خودت را حس میکنی پس تو هم من را داری حس میکنی و هم خودت را داری حس میکنی. این دوگانگیست و برو پی کارت این عشق نیست.

               ای گرانجان خوار دیدستی مــرا        زانک بس ارزان خریــد ســتــی مــرا

گرانجان بکسی میگویند که زور درک معرفت را نداشته باشد. خوار دیدستی مرا یعنی من را خیلی حقیر و سطح پائین فکر کردی برای اینکه من را خیلی راحت بدست آوردی. چون مرا خیلی ارزان بدست آوردی متوجه نیستی که خودت دیگر نباید در وسط باشی. من را میبینی و خودت را هم در میانه می بینی. معلوم میشود که من را خیلی ارزان خریدی و ارزش من را درک نکردی.

             هرکه او ارزان خرد ارزان دهد        گـــوهـری طــفــلی  به قــرص نـان دهد

کسیکه یک چیزی را ارزان میخرد ارزان هم از دست میدهد و تو من را خیلی زود از دست خواهی داد. در مصراع دوم میگوید یک کودکی یک قرص نان را میخواهد لذا آن گوهر و جواهریکه دارد میدهد برای قرص نانیکه میخواهد. برای اینکه ارزش آن گوهر را نمیداند که چیست و برای بدست آوردن این گوهر رنجی نبرده. خیال میکند که ارزش یک گردِ نان مثل ارزش گوهرش هست. تو هم ارزش من را نمیدانی و من را ارزان بدست آوردی و ارزان هم از دست خواهی داد. مولانا باین گونه افراد گرانجان میگوید و این یک اصطلاحیست که خود مولانا بکار میبرد. مولانا میگوید که عشق راستین همیشه باعث میشود که با پر و بال بسوی حقیقت برود. یک کسیکه واقعاً عاشق است با پر و بال عشق میرود بسوی حقیقت. بطرف حقیقت رفتن با پا کسی بمقصد نمی رسد. میگوید که این زاهدان دروغین و ریائی میخواهند با پا بطرف حقیقت برسند و هرگز بمقصدشان نمیرسند. باید با پر و بال عشق پرواز کرد بسوی حقیقت.

         عشق را پانـصد پَر اسـت و هَر پری        از فراز عــرش تــا تـــحـــت الــثــری

ثری یعنی زمین و تحت الثری یعنی زیر زمین. از فراز عرش تا تحت الثری یعنی از بالاترین تا زیر زمین. میگوید عشق پانصد بال دارد که هر بالش آنقدر بزرگ است که از عرش بالاتر و از زیر زمین پائین تر پرواز میکند. با این پروبال با این عظمت پرواز میکند بسوی حقیقت.

           زاهـــد بــا تـــرس مــی تـازد بـــپـــا        عــا شــقـــان پــرّان تر از برق و هوا

این زاهدان دروغین میخواهند با پا بسوی حقیقت بروند، ولی عاشق مثل برقی که در آسمان جستن میکند با پر و بال عشق بسوی حقیقت میرود. ولی همه عشقها حقیقی نیستند و بعضی از عاشقان می پندارند که عاشق هستند ولی در واقع عاشق نیستند. عشق آنها مجازیست. در این باره در دفتر پنجم دوتا مثال میزند و میگوید سابق بر این وقتیکه میخواستند کاروانها بطرف مکه بروند اگر تاریک بود و ابر بود و آسمان دیده نمیشد که بکمک ستارگان بدانند که قبله کدام طرف است اینها حدس میزدند که کعبه اینطرف است و بهمان طرف راه میافتادند. وقتیکه صبح میشد و هوا روشن میشد معلوم میشد که کی درست بطرف قبله نماز خوانده و کی غلط. وقتیکه صبح حقیقت طلوع میکرد و روشنی ایجاد میشد آنوقت معلوم میشد که کی راست میگوید و کی درست نمیگوید. این غواصانیکه در عمق دریا میروند که مروارید را صید کنند یک کیسه ای با خودشان می برند و چنگ میزنند و هر چیز که بدستشان بیاید را در کیسه میریزند و فکر میکنند که همه اینها مروارید است. وقتیکه از آب بیرون میآمدند و کیسه را خالی میکنند یک نفر از آنها آن مروارید ناب غلطان را صید کرده در کیسه اش و بقیه مرواریدهای ریز بی ارزش را صید کرده اند و یک عده هم فقط ریگ کف دریا را به بالا آورده اند. وقتی از آب بیرون آمدند و کیسه ها را خالی کردند معلوم میشود که آنها چکار کرده اند. این درّ غلطان و آن مروارید درخشان آن حقیقت است و این دریا دریائیست که جوینده راه حقیقت میخواهد که از این دریا حقیقت را درک بکند. این غواصان همینکه میروند به عمق دریا و همین جور چنگ زده اند و از کف دریا یک مشت چیزهای مختلف آورده اند خیال میکنند که به حقیقت رسیده اند. ولی وقتی کیسه ها خالی شد معلوم میشود که کی مروارید غلطان درشت براق را آورده و کی فقط پنداشته که درّ را صید کرده. برای خاطر همین است که خیلی ها هستند که تصور میکنند که عشق دارند و عشقشان واقعیست. آنچه که گذشت یک زیر بنا بود و حالا به تفسیر اشعار می پردازیم.

902    عشق قـهار است و من مقهورِ عشق        چون شکر شیرین شدم از شورِ عشق

مولانا خودش را دارد می بیند که عاشق است و عشق راستین دارد. قهار است یعنی بسیار زورمند است, غلبه کننده هست و بر عاشق مغلوب میشود. آن غلبه میکند و من مقهور و مغلوب عشق هستم, من در تسلط عشق هستم و در برابر عشق کاری نمیتوانم بکنم زیرا از خودم چیزی ندارم. این معنای مغلوب بودن و مقهور بودن. ولی میگوید این مقهور بودن آن قدر شیرین است که تمام وجودم مثل شکر شیرین شده. این شکر, شکر معنویست و نه آن شکری را که میخریم و غذا را با آن شیرین میکنیم

903    برگ  کاهـم   پیش  تو  ای  تند باد!         من چه  دانـم  که  کجا  خواهم  فتاد

این تند باد طوفان عشق است. میگوید ای عشق من در برابر تو که مثل تند باد هستی فقط یک برگ کاه هستم. من چه میدانم که تو من را کجا خواهی انداخت. کاه فقط میداند که این طوفان بلندش میکند و نا خودآگاه می بردش. من بکجا خواهم افتاد نمیدانم برای اینکه خودم را نمیشناسم و خودم را حس نمیکنم و برگ کاهی در برابر یک طوفانی طوفنده و تند باد هستم. خُب اگر که عشق راستین هست بایستیکه عاشق خودش را مثل برگ کاه حس بکند و اگر نه او عاشق نیست و عشقش هم عشق نیست.     

905    ماه   را  با  زَفتی  و زاری  چـکار         در  پی   خورشید   پوید   سایه وار

زفتی یعنی درشتی, زاری اینجا یعنی لاغری. وقتیکه در این ماههای قمری عربها میخواستند ببینند که ماه شروع شده و یا نه، اینها چاره ای نداشتند که بروند و در افق نگاه کنند و ببینند که ماه طلوع کرده یا نه. وقتیکه ماه طلوع میکند میگویند این اول ماه مثلاً رمضان است. با این طلوع ماه در سه شب اول ماه یک هلال بسیار بسیار نازک بچشم میخورد و بزحمت دیده میشود. مولانا میگوید حالت زاری و لاغری دارد. در شب آخر ماه هم اصلاً دیده نمیشود و بکلی محو میشود. ولی در شب چهاردهم ماه بصورت بدر دیده میشود یعنی بصورت قرص تمام دیده میشود و کمال روشنی را دارد. میگوید ماه اصلاً کار ندارد که در حالت هِلال بودن است و یا در حالت بدر بودن و قرص تمام بودن است. ماه میداند که از خودش روشنی ندارد و باید از خورشید روشنی بگیرد. او دنبال خورشید دارد میرود. خودش را درک نمیکند که چی هست. حالا این خورشید، خورشید حقیقت است. عاشق هم بایستیکه در برابر خورشید حقیقت باشد. در مصراع دوم میگوید باید در پی خورشید برود مثل سایه.  مثل اینکه سایه بدنبال صاحب سایه میرود و از خودش اراده ای ندارد، ماه هم از خودش نوری ندارد و باید بدنبال خورشید باشد تا ازش نور بگیرد.

906    با قضا  هـر  کـو  قـــراری  مـیدهد         ریش  خندِ   سـبـلَتِ   خود   میکُـنـد

سَبلت یعنی سبیل, ریشخند سبلت خود کردن یعنی خویشتن را مسخره کردن. و بهمین گونه است ریش خود را مسخره کردن. هیچ فرقی نمیکند. قضا بمعنی حکم است. عشق حُکم صادر میکند که چگونه باش و چگونه نباش. عاشق واقعی کسی هست که اجرا کننده و مجری فرمانبر حُکم عشق باشد. اما هر که یعنی هرکسیکه او در برابر حکم عشق برای خودش قراری قائل میشود یعنی میگوید من اینطور فکر میکنم، عشق هم آنطور حکم میکند، او دیگر عاشق نیست. عاشق کسی هست که اصلاً قرار و آرام نداشته باشد در برابر حکم عشق. اگر برای خودش قراری قائل بشود و بگوید من این کار میکنم چون عاشق هستم و برای خودش قرار میگذارد، این قرار ها را اصلاً نباید در برابر حکم عشق گذاشت. باید اصلاً از خود قراری نداشت، همچنان که یک عاشق هم اصلاً بی قرار و نا آرام و جوشان و خروشان است در برابر عشق. هر کسیکه در برابر حکم عشق میخواهد قراری داشته باشد بر ریش خودش و یا گیس خودش و یا سبیل خودش میخندد یعنی دارد خودش را مسخره میکند. او در واقع عاشق نیست

907    کـاه  بـرگی  پیش  باد،  آنگه   قرار        رستخـیـزی،  وآنگـهانـی  عـزم  کار

در بیت های بالاتر گفت که من حس میکنم که یک برگ کاه هستم در برابر طوفانِ طوفنده خروشان عشق. حالا میگوید این برگ کاه چگونه میتواند قرار داشته باشد. قرار بدو معنی، یکی اینکه قرار بگیرم که این طوفان در کجا من را پائین بیاورد و یکی هم قرار بمعنی آرامش و سکون است و هر دو معنی درست است. یعنی این برگ کاه قرار نمیتواند داشته باشد در برابر آن طوفان عشق. عشق در درون عاشق قیامت بر پا میکند. رستخیز کوچک شده رستا خیز است و رستاخیز یعنی روز قیامت. حالا میگوید کسی در روز قیامت موقعیّتی ندارد که بتواند عزم کاری بکند. عشق در وجودم قیامتی بر پا کرده، حالا من بیایم قراری بگذارم کار بکنم و یا چکار بکنم یا نکنم. این خود مسخره کردن است. چنین چیزی اصلاً محال است که این برگ کاه بتواند آرام و سکون بدست بیاورد در حالیکه قیامتی در وجودش بر پا شده و حتی یک سلول هم از وجودش در حال آرامش نیست که او خواسته باشد حالا کاری انجام بدهد. اگر چنین احساسی داشته باشد، او عاشق نیست. حالا مثالی میزند

908    گُربه  در انبانم  اندر دستِ  عشق        یک دمی بالا و یک دم  پستِ  عشق

میگوید گربه ای را در نظر بگیرید که او را در کیسه انداختند و این کیسه را داده اند در دست عشق. حالا یک مرد قوی را در نظر بگیرید که این کیسه را گدفته و بجائی می برد. این گربه در این کیسه دیگر آرام و قرار ندارد و گاهی بالای کیسه هست و گاهی پائین کیسه هست و این دست خودش نیست.

909    او  هـمی  گردانـدم   بر  گردِ   سَر        نـه  بـزیـر  آرام   دارم   نـه   زبـــر

او اشاره است به عشق, و یا یک مرد قوی که این کیسه ای که گربه در داخل آنست دارد دور سرش میگرداند. گربه در این کیسه چه حالی خواهد داشت؟ هیچ آرام و قراری ندارد و گاهی باین طرف و گاهی به آن طرف میافتد. گاهی هم به زیر و گاهی هم به رو میافتد تا این مرد قوی چگونه کیسه را دور سر خودش بچرخاند. آن مرد قوی همان عشق است در برابر برگ کاه.

910    عاشـقـان در سـیـلِ  تـنـد  افتاده  اند        بر  قضای عشقِ ، دل  بـنهـا  ده انـد

باز مثال دیگری میزند. سیل خرو شانِ تند رونده سریع مخربی را در نظر بگیرید که کسی در آن افتاده. این سیل، سیل عشق است. سیل عشق میآید و عاشق را می برد. این عاشق نمیداند که این سیل او را بکجا می برد و او را بکجا بزند. در مصراع اول میگوید عاشقان در سیل تند افتاده اند. بر قضای عشق, گفتیم قضا بمعنی حکم است. عاشق واقعی کسیست که حکم عشق را درک بکند و تسلیم بشود. دل بنهاده اند یعنی تسلیم این حکم شده اند. اگر نه، این عاشق نیست.

915    گر زنی در شاخ  دستی ، کی  هِـلد        هر کجا   پـیـونـد   سازی    بِسکُـلـد

حالا افتادی در سیل عشق و سیل دارد تو را میبرد. یک درختی در جلوی تو در آب هست و دست بزن شاخه درخت را بگیر که سیل تو را نبرد. سیل نمیگذارد, اصلاً تو را از شاخه درخت می کند و آن شاخه درخت را هم میشکند. در مصراع دوم بسکُلَد از مصدر سِکلیدن است و یعنی قطع کردن و گسستن. هرکجا که خواسته باشی که دست بزنی و یا خودت را بجائی بند کنی، دستت را قطع میکند. اگر اراده بکنی که حالا شاخی هست و بدرختی هست و بدست میگیرم و از این سیل خروشان رها میشوم، چنان فکری بکنی دیگر عاشق نیستی. شاخه ها را می بینی نباید دست دراز کنی که شاخه ها را بگیری برای اینکه این سیل شاخه ها را قطع میکند. این شاخه ها چی هستند, این سیل, سیل عشق است و آن شاخه ها آن اسباب و وسائل و چیزهائی که در این دنیا در دست عاشق هست و بوسیله اینها میخواهد متوسل بشود. نمیشود، اگر فکر بکند که من برای رفتن بسوی حقیقت و این سیل حقیقت دارد مرا میبرد, حالا میخواهم که یک استراحتی بکنم و بگوشه ای پناه ببرم و بعد دوباره راه بیافتم در سیل، دیگه نمیشود. یکسره باید رفت. این سیل کجا میرود؟ این سیل عشق بسوی دریای عشق میرود و منتهی بدریای عشق میشود. باید خودت را رها کنی تا برسی بآن دریای عشق. باز مثال میزند!

928    چون ستوری باش در حـکـمِ  امـیـر        گه  در آخُر حبس   گاهی  در مسیر

ستور یعنی اسب و قاطر و چهار پا که سوارش میشوند. حالا امیری را در نظر بگیرید که اسبی دارد. این اسب امیر در برابر امیرچگونه هستش؟ او در حکم امیر است. هر حکمی امیر صادر کند مثلاً امیر تصمیم میگیرد که حالا این اسب باید در اسطبل حبس باشد و به میخ طویله بکوبدش. خُب با میخ طویله در اسطبل حبس میشود. فردای آن روز امیر تصمیم میگیرد اسب را از طویله بیرون میآوریم و می بریمش بدشت و بیابان برای گردش. در مسیر یعنی در سیر و گردش. این اسب گاهی در جبس طویله است و گاهی در گردش است. اسب که از خودش اراده ندارد, او تسلیم حکم امیر است. تو هم مثل ستور باش. ستور یعنی مرکب و مرکب آن چیزی هست که سوارش میشوند. اتومبیل شما هم که مرکب شما باشد, امروز شما فکر بکنید خودش که راه نمی افتد، تحت حکم راننده است

929    چون که بر میخت بـبـنـد بسته باش        چون که بگشایـد بُرو بر جسته  باش

وقتیکه این اسب ها را در اسطبل می بردند, یک میخ های بلندی بود که زنجیری هم بآن بسته بودند و در طویله نصب شده بود و وقتی اسب را به طویله می بردند افسار او را محکم به میخ طویله می بستند. چون که بر میخت ببندند, نخواسته باش که از طویله بیرون بیا چون بسته شده ای پس آرام باش تا حکم بعدی امیر. وقتی که آمدند و تو را از میخ بازت کردند و از اسطبل بیرون بردند و تو را به سیر و گردش بردند, آنوقت بر جسته باش و آنوقت لذت ببر. آنوقت ممتاز و عالی باش، چرا ممتاز و عالی؟ برای اینکه تو تسلیم هستی. عاشقی که تسلیم عشق باشد بدرجاتی رسیده, ممتاز است, برجسته است. چون تسلیم است. همه اینهائی که مثال زد، مثالهائی هست که در اطراف ما آدمها هست و بمصداق روی زمین است. حالا دارد میرود به افلاک!

930    آفتاب   انـدر  فلک   کژ  مـی جَـهـد        در سیـهـه روئی    کسوفش می دهد 

این بیت و ابیات بعدی تماماً سمبولیک است. سمبولیک بودن از قول مولانا یعنی اگر که تو حیله گر و مکّارو فریب دهنده باشی، مثل روباه ظاهر میشوی. نه اینکه شکلت عوض بشود مردم تو را آنگونه می بینند که روباه را می بینند. مردم در باره تو آنطور قضاوت و داوری میکنند که در باره روباه میکنند. این حرف سمبلیک است. خانم اَن ماری شونِر یک پرفسور و پژوهشگرِ مولانا شناس و عرفان شناسِ آلمانی است. وی تمام آن حرفهای سمبولیکی که مولانا در مثنوی و در دیوان کبیر زده گفته در یک کتاب قطوری جمع کرده بنام شکوه شمش. این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده و هست. یعنی اینقدر حرفهای سمبولیک مولانا زیاد است که این پرفسور آلمانی بصورت کتاب قطوری در آورده.

آفتاب وقتیکه مولانا میگوید یعنی خورشید. در فلک یعنی در آسمان, کژ می جهد یعنی از فرمان بیرون میرودَ مولانا کراراْ گفته که اجرام سماوی و کره های فلکی و ستاره ها که در حال حرکت هستند و گاهی بهم نزدیک و گاهی از هم دور میشوند و چگونه موقعیت آنها عوض میشوندُ همه اینها تحت حکم آفریننده است. مولانا میگوید همه اینها عاشق هستند. همانطور که قبلاْ گفته شده مولانا معتقد است که همه ذرات سازنده جهان زنده را عاشق می بیند. مثلاْ در یک جای دیگر میگوید:

           دور گردون ها زموج عشق دان        گر نبودی عشق بفسردی جهان       

این سیاره ها که در آسمانها دارند دور میگردند از موج عشق بدان. مولانا بگفته سهراب سپهری چشمانش را شسته و جهان را بگونه دیگری می بیند که آن چشمهای شسته نشده نمی بیند. در بیت فوق میگوید خورشید هم گاه بگه از مسیر خودش اندکی خارج میشو و در مصراع دوم میگوید: در سیه روئی کسوفش میدهد. کسوف یعنی خورشید گرفتگی. وقتی ماه بین کره زمین و خورشید قرار میگیرد یک قسمتی از خورشید تاریکی و گرفته گری بوجود میآید. حالا مولانا میگوید آیا میدانید چرا خورشید گرفتگی پیدا کرده؟ مثل اینست که از حکم عشق سر باز زده و حالا دارد تنبیه میشود و سیه روزی برایش پیش آمده و تیره شده. . نه اینکه خیال بکند که واقعاً اینگونه است, در ذهن خودش اینگونه تجسم میکند. این تجسم مولانا سمبولیک است. مولانا بخوانندگانش میگوید که اینطور تجسم بکنید. وقتی خورشید به آن عظمت اینگونه تنبیه میشود پس وای بر ما انسانها و آدمیان اگر که از فرمان عشق سر وا کنیم.  

931    کـز ذَ نب پر هیز کن، هین! هوش دار        تا نگردی تو سیه رُو  دیگ  وار

این ذنب بمعنی دُم هست و اشاره است به یک صورت فلکی بنام دُمِ گرگ. وقتی ما شبها بآسمان نگاه میکنیم همه ستارگان را در یک سطح تصور کرده و می بینیم. بعضی اوقات چند و یا چندین ستاره طوری باهم قرار میگیرند که به شکلهای بخصوصی بنظر ما میآیند و روی اینها اسم گذاشته اند و هر کدام اسمی دارند.  اینها ملیونها سال نوری با هم فاصله دارند ولی ما از زمین اینها را در یک سطح می بینیم و میگوئیم این به شکل مثلاً گرگ است و این هم دم اوست. بعضی وقتها ماه گرفتگی ایجاد میشود. ماه گرفتگی را خسوف مینامند. در ذهن مولانا اینگونه تصویر حاصل میشود که دُمِ گرگ این صورت فلکی آمده در برابر این ماه واقع شده و حالا قسمتی از ماه تیره و تاریک دیده میشود. میخواهد بگوید که ماه و خورشید و اجرام سماوی هم اگر که از این فرمانی که بآنها داده شده سر بپیچند برای آنها گرفتاری پیدا میشود. آنها تسلیم هستند و تو هم باید بطریق اولی تسلیم باش. این طرز فکر و تصور مولانا هم سمبولیک است. مولانا سمبولکی می اندیشد که این خورشید و ماه و یا سیارات دیگر اگر کسوف و خسوفی میکنند، این در اثر خطاهائیست که آنها میکنند. تو نیز ای انسان آگاه باش, تو از این خورشید و ماه عظمتت بیشتر نیست پس از خطا بترس وگرنه در زندگی سیه رو خواهی شد.

932    ابـر   را   هم   تـازیـانـه   آتـشـین        می زنندش   کانچنان رو،  نـه چنـین

مشاهده کرده اید وقتیکه رعد و برق میشود, مولانا میگوید آنطور تصور بکن که دارند شلاق آتشین و تازیانه به ابر میزنند که ای ابر از آنطرف برو و از اینطرف نرو. منظور اینست که این ابر هم تسلیم این حکمی است که آفریدگار برایش قائل شده و چون گفته بود که همه اینها عاشقند و این حکمی که در باره آنها هست حکم عشق است و اینها همه دارند از عشق سر باز میزنند. حالا این ابر نخواسته که اینجا بباره, دارند تازیانه آتشین باو میزنند که برو بر فلان بادی ببار.

933    بر فلان وادی  بـبار، این  سو مبار        گوشمالش  میدهد  که   گوش   دار

وادی یعنی بیابان. اینجا نمیخواهد بباری برو آنطرف ببار. این شلاقی که دارد باو میزند دارد گوشمالیش میدهد و او را تنبیه میکند و میگوید گوش دار یعنی گوش بفرمان باش. همه اینها را که گفت خارج از وجود انسان بود. حالا میآید در وجود انسان.

934    عقلِ تـو از آفـتـابی  بیش   نیست        اندر آن فـکریکه نَهی آمـد مه ایست

حالا این عقل آمد در درون تو و این عقل هم حکم برایش صادر شده و آن حکم عشق است که چگونه فکر کنی ای عقل. این که عظمت خورشید و ماه و سیارات ندارد. گفته شده که چکار نکن و چکار بکن. نَهی یعنی نکن. آن حکم هائی که صادر شده و عشق واقعی, حقیقت عشق آفرین, حکم صادر میکند و به عقل هم حکم صادر میکند که این کار را نکن. اینگونه فکر نکن. اگر خواسته باشی مخالف و ضدّ و بر عکس این حکمی که صادر شده که نکن، اگر بکنی ای عقل، در زندگیت گرفتاری برای خودت و برای صاحبت گرفتاری بوجود میآوری.

935    کژ مَنه ای عقل! تو هم گامِ خویش        تـا نیاید آن  کُسـوفِ  رُو   به  پیش

میگوید: ای عقل تو هم در ذهن و درون خودت پایت را کج مگذار یعنی از مسیری که باید بروی منحرف مشو. اگر منحرف بشوی تو هم مثل آن خورشید و ماه سیه روئی در پیش خواهی داشت. چه کسیست که عقلش خطا نکرده باشد! همه خطا کرده اند. یا چه کسی هست که عقلش خطا کرده باشد و زیانش را ندیده باشد. همه خطا کرده اند و زیانش را هم دیده اند. آن سیه رو دیگ وار در آخر چند بیت قبل یعنی مثل دیگی که روی آتش میگذارند و زیر آن هیزم میگذاشتند لذا زیر آن سیاه بود و دیگ وار یعنی سیاه. حالا چرا ما عقلمان خطا میکند و سیه رو هم میشود؟ برای اینکه ما درس نمی گیریم و برای همین خاطر است که تا لحظات آخر عمرمان, مولانا میگوید ای انسان در حال خطا و سیه روئی هستی و در حال خطا و سیه روئی هستی و اینقدر پشت سر هم میگوید تا لحظه مرگ فرا رسد. ولی همیشه میتواند اینگونه نباشد. میتوانی که یکبار بخودت بیائی و دیگر تا کی خطا و تا کی سیه روئی و تا کی قدم را کژ نهادن. بیایم از این به بعد از راه خارج نشوم. اگر که این اندیشه پیدا شود و انسان بخود بیاید, باز هم در هرکجای مسیر زندگی باشد باز هم برنده است. ولیکن چون ما غرور بی جا داریم و اصلاً قبول نمیکنیم که خطا کرده ایم, میفهمیم که سیاهی برای ما پیدا شده و زیان دیده ایم ولی نمیفهمیم که زیان یعنی چی. نمیگوید که من اینجا خطا کردم و این هم زیانش. اگر خطای خودتان را بشناسید و زیانش را بفهمید که چیست، دیگر نمیکنید. این عرفان چه میگوید؟ عرفان از شناخت است, شناخت چه چیز؟ شناخت خودش. خودشناسی است در قدم اول. باید خودمان را بشناسیم. راستی ما ها چقدر خودمان را می شناسیم؟. بی تعصب چقدر خودشناسی داریم. وقتیکه در خودمان فرو میرویم فکر میکنیم چقدر خودمان را می شناسیم. میرویم و مردم را گول میزنیم و آن چیزیکه نیستیم میگوئیم که هستیم و آنچه که هستیم میگوئیم که نیستیم. ولی چیزی در درون ما هست بنام وژدان. این وژدان را نمیتوانیم گول بزنیم. خودمان میدانیم که کی خطا کردیم.

Loading