41.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت ششم

تفسیر   :

هم اکنون ششمین قسمت از داستان قلعه هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را ادامه میدهیم. در قسمت گذشته بحث این بود که برادر بزرگتر گفته بود که من دیگر طاقتم طاق شده و باید بروم بدنبال حقیقت و یا سمبالیکی دختر پادشاه چین و دو برادر دیگر او را نصیحت میکردند که تو باید یک راهنمای فهمیده و مجرب داشته باشی وگرنه در این راه بخطر های هولناک می افتی و از بین میروی. سراسر این پنج قسمت تمامش پند و اندرز بود و قصه اصلاً مورد نظر مولانا نبود و این قسمت ششم هم هدف مولانا پند و اندرز است. برادران، برادر بزرگتر را نصیحت میکنند که این مسیری را که میخواهی بروی تنهائی نمیتوانی بروی چون پر خطر است. این مسیر از نقطه نظر مولانا همان مسیر زندگیست و در سراسر این مسیر زندگی عواملی هست که تو را گول میزند. بعد مثال ماری را که روی سینه اس ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و یک برگ گیاه خوشگلی بدهن گرفته بود و پرندگان بطمع خوردن آن برگ زیبا میآمدند و طعمه این مار میشدند. مولانا میگوید نظیر این خطرها در زندگی فراوانند.

                این دهان پُر زنقل و پُر ز نان        چون دهان باز آن تمساح دان

مثال تمساح در مصراع دوم یک مثالی شبیه به مثل مار است. تمساحی در یک بیشه ای نشسته و دهان خودش را مثل یک مجسمه باز نگه میداشت و پرنده ها میامدند که غذاهای لای دندانهای تمساح مانده بود بخورند و وقتی دهانش پُر از پرنده می شد همه آن پرنده های داخل دهانش را یکجا می بلعید. اینست که میگوید اگر خوراکیهای خوش مزه فراوان دیدید, اینها را مثل آن خوراکیهای لا بلای دندانهای تمساح بدان و مواظب باش که یک دفعه بلعیده نشوی. در هر حال برادر بزرگتر گوش نکرد و در این مسیر همانطور که دو برادر دیگر گفته بودند به خطرهای زیادی بر خورد کرد و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم:  

4087    روبه  افتد پـهـن انـدر  زیرِ خـاک        بر سَرِ خاکش حُبوبِ مـکر نـاک

روبه افتد پهن اندر زیر خاک حاکی از یکی از کارهای روباه حیله گر است که به پشت می خوابد و یک مقدار خاک میریزد روی خودش که خودش پیدا نباشد. بعد روی این خاکها چند تا دانه می پاشد. پرنده ها و حیوانات دیگر میآیند که دانه هارا بخورند غافل از اینکه این دانه ها روی شکم روباه است که زیر خاک مخفیست. در مصراع دوم مکر ناک یعنی فریبنده. میگوید بر سر خاکش دانه های مکر ناک را قرار داده است. مولانا دارد دنیای پُر زرق و برق را به این روباه تشبیح میکند. دنیا یک جای خوبی هست اگر که فریب این مارها و تمساح ها و این روباه هایش را نخوریم. منظورش واقعاً این حیوانات نیست. روباه صفتان, مار صفتان و تمساح صفتان فراوانند در سر راه زندگی. حالا که اینطور است برای اینکه بخطر نیافتی بدون راهنما نرو برای اینکه او بتو نشان میدهد که از این راه نرو زیرا این خطر در سر راهت هست.

4089    تـــا  بـیایـد زاغِ غافل   ســوی آن        پای او گیرد بـمکر  آن  مکردان

زاغ یعنی کلاغ. کلاغ آن روباه را نمی بیند که خاک روی خودش ریخته ولی دانه ها را می بیند. فرود میاید روی دانه هائی که روی سینه روباهِ حیله گر قرار دارد. گرفتار آن روباه میشود و آن روباه مکردان شکارش میکند و او را میخورد. پس مولانا نتیجه میگیرد:

4090    صد هزاران مکردرحیوان چو هست        چون بُوَد مکر بشر کو مهتر است

مهرتر یعنی بزرگتر و بر تر. انسان خودش را بزرگترین حیوانات میداند. میگوید وقتی این حیوانات صد هزار مکر دارند، ببینید این آدمها که عقلشان و شعورشان بیشتر است, پس این انسان خیلی بیشتر میتواند مکر بکند و در این جامعه همگانی اینها وجود دارند. چون بوَد یعنی چگونه بود مکر بشر که او از همه حیوانات بزرگتر و فهمیده تر است. این انسان فکر مکرش هم بیشتر است و راه های گول زدن را بیشتر از مار و روباه و تمساح میداند.

4091    مُصحَفی در کف  چو زین العابدین        خـنـجری پـر قـهــر  انـدر آسـتیـن

مُصحَفی یعنی قران. زین العابدین یعنی زینت عبادت کنندگان. آخر بعضی ها میگویند که من عبادت میکنم و آنقدر عبادت میکنم که به عبادت کنندگان دیگر زینت میدهم, یعنی از همه عبادت کنندگان عبادتم بالا تر است. قران را زده زیر بغلش و میگوید من زینت بخش عبادت کنندگان هستم. ولی در آستینش یک خنجر مخفی کرده. خنجری پُر قهر یعنی کشنده اندر آستین. حالا می بینید که حیله گریش از آن مار و آن تمساح و آن روباه بد تر و بیشتر است. بخاطر اینکه فکرش برتر است و فکر گول زدنش هم بر تر است. حالا که این مارها و روباه ها و تمساح ها در سر راه زندگی ما هستند، پس ما نمیدانیم که این تمساحه و یا ماره و یا آن روباهه کجاست. ما نمیشناسیم آن کسیکه قران زیر بغلش هست و خنجر در آستینش مخفی کرده. او چه قیافه ای دارد و چه حرفهائی میزند و ما او را نمی شناسیم. ولی راهنما او را میشناسد. این راهنما کیست؟ این راهنما انسان کامل است. این انسان کامل کیست و کجاست؟ این انسان کامل مولاناست و همین الان دارد باشما این موضوع مار ها و تمساح ها را در میان میگذارد و ما را پند و اندرز میدهد و نمیخواهد که قصه بگوید. مولانا قصه گو نیست. او یک راهنمای برتر و بی نظیر است. گفته شده که مثنوی معنوی یکی از بزرگترین و قاطع ترین و بهترین کتاب سایکولژی دنیاست. لذا او میتواند بهترینِ راهنما ها باشد.

4092    گویدت  خندان که : ای  مولای  من         در دِل او بـا بِـلی  پُر سحر و  فـن

آن کسیکه قران زیر بغلش دارد بتو میگوید: ای آقای من، ای سرور من. برای اینکه از اول اعتماد شما را جلب کند که بعداً شما را گول بزند در حالیکه در دلش پُر از سحر و جادوست. بابِل یکی از شهر های قدیمیست که الان  خرابه هایش در نزدیکی  بغداد هست (در جنوب شرقی بغداد) و در افسانه ها آمده. این بابِل مرکز ساحران و جادوگران بود. و هر کس که میخواست سحر و جادو یاد بگیرد میرفت به بابِل. این در افسانه هاست. حالا بابِلی پُر سحر و فن یعنی یک شهری پُر از سحر و جادو. دل این آدمی که بشما دارد میگوید ای آقای من و ای مولای من میخواهم بتو کمک بکنم، بروی شما دارد میخندد که در دلش یک شهر بابِلیست پُر از سحر و جادو و افسون گرائی. من و شما که این را نمیدانیم ولی راهنما میداند.      

4093    زهرِقاتل، صورتش شهد است و شیر        هـیـن! مـرو بـی صحبتِ پیرِ خبیر

میگوید که در نظر بیاورید که یک سمّ کشنده, زهر قاتل, جوری درست کرده اند که ظاهر و صورتش مثل عسلی است که با شیر مخلوت شده. و شما خیال میکنید که این شیر و شکر شهد  است و می خورید ولی زهر کشنده است. در مصراع دوم میگوید هین مرو بی صحبتِ پیرِ خـبـیـر. خبیر یعنی آگاه. و پیر یعنی همان انسان کامل. وقتی مولانا پیر میگوید منظورش یک درویشی که سن بسیار بالا دارد و خم خم راه میرود نیست. پیر در عرفان مولانا یعنی کسیکه خردمند است و دارای عقل خرد جوست. میگوید بدون آن پیر خردمند آگاه و بدون راهنمائی مرد کامل بجای خطرناک مرو.

4094   جمله لـذات هوا  مـکر است  و زرق        سوز و تاریکی است گِرد نورِ برق

جمله یعنی همه, هوا یعنی هوا و هوس. همه این لذات سر راه زندگی ما این هوا وهوسها و این خواهشهای نا روای دل ماست. این هوا و هوس ها همه زرق است و زرق یعنی دو روئی، یعنی مکر و حیله و تذویر. گول این هوا و هوسها را نخور. در مسراع دوم نور برق یعنی نور آسمان, در فارسی بآن میگویند آذرخش. این آذرخش برای یک لحظه کوتاه جستن میکند و زود تمام میشود. میگوید: این هوس های ناروا هم مثل این نور آسمان در دل انسان جستن میکند و روشنی (دروغین) بدل میآورد. مثل یک جرقه است و بمحض اینکه میآید همان لحظه رفته است. ولی این جستن برق کار خودش را کرده و خرمن ها را سوزانده است. برقی زده میشود در شب تاریک در آسمان. همه آسمان روشن میشود و وقتیکه تمام شد تاریکی بر میگردد و حالا سوز و سرما و تاریکیست. این سوز و سرما و تاریکی آن گرفتاری هائیست که آن برق آسمان بدنبالش میآورد. آن خواهشهای ناروای دل که مثل برق جستن کرده و شما نمیدانید که سوز و تاریکی بدنبال دارد. خیال میکنید که این نور همیشه هست! خیر همیشه نیست. این یک نور گول زننده دروغین و ذوال پذیر و نا پایدار و فریبنده است.

4095    برقِ  نـور کوته  و  کِـذب و مـجـاز         گِرد  او  ظلمات  و راه  تو  دراز

این برق آسمان دارای مدت بسیار کوتاهیست, جستن میکند و تمام میشود. نور دروغین و کذب است. این نور نوری نیست که کسی بتواند با آن کاری بکند, خانه روشن کند و یا کتابی بخواند, نه اصلاً سریع میرود. این نور مجاز و غیر حقیقیست. دور تا دور این نور مجازی و فریبنده ظلمات است و تاریکی. توجه داشته باش که راه زندگی تو هم دراز است و از این جستن های برق دروغین هم خیلی پیدا میشود. نباید اشتباه کرد این در حقیقت برق آسمان نیست، این برقیست که در دل انسان جستن میکند. این برق هوا و هوس است که در دل اتسان بطور لحظه ای جرقه میزند. این برق است که گرفتاری ایجاد میکند.

4096    نـه  بـنـورش نـامه  تـانـی خـوانـدن         نـه  بـمـنــزل  اسب  دانـی  رانـدن       

تانی یعنی توانی, این نورش اینقدر زود گذر است که حتی یک نامه هم با آن بخواهی بخوانی نمیتوانی و حتی نمیتوانی با اسبت در ظلمات تاریکی شب بمنزل برسی.

4097    لـیـک جُرم آن که  باشی رهنِ برق         از تـو  رو اندر کشد  انوارِ شـرق

حالا تو فریفته این هوس برق مانندت شدی و حالا که فریفته شدی جُرم هم دارد. جرمش را هم باید تحمل کنی. تو رهن برق شدی یعنی در گرو برق هوسناک شده ای. تو اسیر این برق دروغی شده ای، عوضش برق واقعه ای از وجودت در رفته. از تو رو اندر کشد و بر گرداند از تو نورهای شرق. نورهای شرق یعنی تابش نوری که از شرق پدیدار میشود یعنی خورشید که بمنظله نور واقعی و نور معرفت و نور معنویّت و دانائی. بمحض اینکه تو در گرو یا اسیر آن نور دروغینِ زود گذرِ فریبنده هوسناکِ دلت بشوی! نور حقیقی معنویت و خردمندی از تو رو بر میگرداند و بتو نمیتابد. اینها همه اندرز های مولاناست که باید گوش دل ما بشنود و اگر شنید باید در دل خودمان نگه بداریم. و در جای خودش عمل کنیم. مولانا بجای اینکه بگوئیم بزرگترین فیلسوف روزگار است که هست، بزرگترین اندرزگوست. بزرگترین زندگی شناس و راهنمای زندگیست و بزرگترین انسان کامل است.

4098    می  کشانَد مکـــر برقـت بی دلـیـل          در مَفازه  مُظـلمی شب  میل میل

می کشاند یعنی بدنبال خودش میکشاند, مـکر یعنی فریب, برقت یعنی برق زود گذر تو را, بی دلیل، دلیل یعنی راهنما, بی دلیل یعنی بدون راهنما, مَفازۀ یعنی بیابان بی آب و علف, مظلم یعنی تاریک, مظلمی یعنی یک بیابان تاریک, میل همان واحد اندازه گیری مسافت است. این برق زودگذر فریب دهنده شما را بدنبال خودش میکشاند. هوس در دلتان است و شما را ول نمیکند. حالا اگر بی دلیل یا بی راهنما باشید ببینید که چقدر در راه بخطرهای جبران نا پذیر بر خورد میکنید در این راه زندگی طولانی که میل میل دراز است. پس بی دلیل راه زندگی را طی نکنید. اگر بی دلیل باشید:

4099    بر کُه افتی  گاه و در جـوی افـتی         گَه بدین سو،  گَه  بدان سوی اوفتی

گاهی بر خورد میکنید به کوه و گاهی به چاله میافتید و گاهی بدین سو می افتید و گاهی به آن سو می افتید یعنی حیران و سرگردان میشوید. نمیدانید راه کدام است و چاه کدام است. وقتیکه راهنما را ندارید این گرفتاریها برایتان پیدا میشود.

4100    خود  نبینی تو دلـیـل ای  جـاه جـو         ور بـبـیـنـی  رو  بگـردانـی  از او

ای کسیکه تو جاه طلب هستی، دلیل هست ولی تو این دلیل و راهنما را نمی بینی. میگوئی: مـن، من احتیاج به راهنما دارم؟ من از همه بهتر میدانم. من آنقدر میدانم که حتی خودم میتوانم راهنمای دیگران باشم. بیائید من همه شما را راهنمائی میکنم. این حقارت است برای من که میگوئید من راهنما لازم دارم. این شکست و کوچک شدن است برای من, نه من از همه بهتر هستم. چنین شخصی را میگویند جاه طلب. پس راهنما هست ولی او را نمی بیند و اگر هم ببیند رویش را بر میگرداند که نبیند. پس جاه طلب نباشیم و واضح بین باشیم. واقعیّتش اینست که انسان طبیعتش اینست که گول میخورد. طبیعتش اینست که آن هوسهای دلش او را میفریبد. واقعیّتش اینست که یکی باید همراه ما باشد و بما بگوید و یاد آوری کند. آن جاه جو رویش را میگرداند. چرا رویش را میگرداند؟:

4101    که: سفر کردم در این ره شصت میل        مر مرا گمراه گوید این دلیل!

من خودم اهل سفر هستم و در طول سفر این زندگی اینهمه راه آمده ام. من فرسنگها راه آمده ام, حالا این آمده و میخواهد راهنمای من باشد. بیا بحرف من گوش کن و برو پی کارت. در مصراع دوم میگوید مر مرا گمراه گوید این دلیل یعنی این راهنمائی که آمده و میخواهد مرا راهنمائی کند, نه تنها مرا راهنمائی نمیکند بلکه من را گمراه هم میکند. این دلیل دارد اینها را بمن میگوید, گفتیم دلیل یعنی راهنما. من خوب میدانم که هیچ احتیاجی به دلیل و راهنما ندارم. یک عمر است که پستی و بلندی این راه طولانی را چشیدم و احتیاجی به دلیل و راهنما ندارم. متأسفانه این جاه طلبان در مسیر زندگی ما خیلی فراوانند. اینها خودشیفته گانند یعنی خود فریب کارانند. یک وقتی هست که یکی دیگری را فریب میدهد, خُب این خیلی کار بدی هست، ولی یک وقتی هست که یکی هست که خودش را گول میزند. آن دیگر خیلی خطرناک است. وقتیگه یکی خودش را گول میزند، هم برای او بد است و هم برای خانواده اش و هم برای دوستانش و هم برای جامعه اش. این خود بزرگ بینی و این خود فریفته گری بزرگترین گرفتاریست که سر راه زندگی عده زیادی از ما هست. اینها اصلاً عار و ننگ دارند که بگویند من راهنما میخواهند.میگویند من آدم هستم, چشم دارم, عقل دارم و راهم را خودم بهتر از هرکس دیگر پیدا میکنم. من اگر بگویم که راهنما احتیاج دارم آخر دیگران چگونه در باره من فکر میکنند, میترسد از آن جاه دروغین که برای خودش درست کرده به پائین بیافتد. جاه یعنی مقام و طلب یعنی خواستن, حالا جاه طلب یعنی کسی که یک مقام برای خودش درست کرده و حالا میخواهد آن را حفظ کند و بیشترش هم بکند. اینها کسانی هستند که فکر میکنند هرگز اشتباهی نمیکنند، منتها اینها بزرگترین اشتباه کنندگان هستند. خیلی کسان هستند که هیچ چیز نمیدانند ولی ننگ دارند که بپرسند.

               بپرس آنچه ندانی که ننگ پرسیدن        رسـانــد  تــو را بِعزّ   دانـائی

این پرسیدن تو را به عزّت و بزرگواری دانائی میرساند چرا ننگ و عار داری که بپرسی؟ اگر بپرسی از شأن انسانیتت کم نمیشود بلکه بالا تر هم میرود. اگر جاه طلب باشد نمیتواند این کار را بکند. جاه طلب چی میگوید, میگوید:

4102    گر نِهم  مـن گوش سوی  این شگفت        زَامرِ او را هــم زسر بـایـد  گرفت

اگر من باین راهنما گوش بدهم که دارد حرفهای عجیب و غریب و شکفت آور بمن میزند که این راه نرو و آن راه را برو من باید بر گردم به اول راهم  و شروع کنم راهی را که تو میگوئی بروم و دوباره شروع کنم و بیا یم بجلو. این عذر بد تر از گناه است. تو تا اینجا آمده ای و اشتباه کرده ای حالا راهنما دارد بقول تو این حرفهای شگفت آور را میزند. تو حالا از اینجا بگیر و بجلو برو.

4103    من  در این ره عمر خود  کردم گرو        هـرچـه  باداباد  ای خـواجـه  بــرو

گرو کردن در اینجا یعنی صرف کردن. من در این راهی که تا حالا آمدم عمر خودم را صرف کردم. ای خواجه, ای آقا برو پی کارت هرچه میخواهد بشود بشود, هرچه بادا باد. خُب چه میخواهد بشود؟ میافتد توی چاه. پس این دلیلهائی که دارد می شمرد برای دفع حرف راهنماست و این دلیل او منطقی نیست.

4104    راه کردی، لیک در ظنّ چو برق        عُشرِ آن ره کن پیِ وَحیِ چو شـرق

راه کردی یعنی ای کسیکه میگوئی من عمرم را آمده ام تا حالا خُب آمدی ولی در چه وضعی آمدی؟ تو با شک و ظنّ و تردید آمدی. چه شک و تردیدی امدی؟ شک و تردید برق آسمان. برق آسمان شک آور است. آیا در برِ برق این آسمان میتوانم کاری انجام بدهم؟ نه ای کاش که این برق آسمان جوری بود که من دیگر احتیاجی به چراغ روشن کردن پیدا نکنم. عُشر یعنی یک دهم. وَحیِ چو شرق, وحی یعنی الهام, شرق هم یعنی نور و خورشید و بطور کلی تابندگی نور. تو عمرت را در این راه صرف کردی, حالا بیا و یک دهم آنچه را که بکار بردی بکار ببر در درک کردن و گرفتن نور دلت، نوری که معنویت و معرفتی که بدلت الهام میگردد. خورشید معرفتی که بدل طلوع میکند. آنچه که تا بحال صرف کردی گذشت. بیا و بدنبال نور همیشگی و واقعی که وجودت را روشن کند برو تا اندیشه ات روشن بشود که در راه زندگی خطا نکنی و دنباله رو هر کسی نشوی و گول هر کسی را نخوری.

4106    هی  درا  در  کشـتیِ  ما  ای  نـژنـد        یا تـو آن کشـتی بر این کشتی بـبـنـد

هـی یک صدای هشدار دهند است و دارد صدا میکند هِـی! بیا در کشتی ما, این اشاره دارد به آن افسانه طوفان نوح که آب آمد و همه جا را فرا گرفت و از قبل نوح کشتی ساخته بود و خودش و پیروانش به این کشتی آمدند و نجات پیدا کردند و پسری داشت بنام کنعان و هرچه به کنعان گفت وارد کشتی بشو جواب داد که من نمی آیم بداخل کشتی در عوض میروم بالای این کوه بلند و آب که تا آن بالا نمیرود. نوح گفت که چرا میرود و بیا بداخل کشتی. کنعان ماند و غرق شد. هی درآ در کشتی ما, این کشتی کیست؟ این کشتی مولاناست. نژند یعنی ای افسرده و پژمرده. اگر بکشتی من نمی آئی لا اقل کشتی خودت را ببند به کشتی من. بعبارت دیگر کشتی وجود خودت را به کشتی من ببند.

4107    گوید او چون ترک گیرم  گیر و داد        چون روم من در طُفیلت کور وار؟

گوید او, او آن جاه طلب هست. چون یعنی چگونه. ترک گیرم این گیر و داد یعنی این زندگی که تا بحال در گیرش بودم چگونه ترکش کنم؟ یعنی این راهی که آمدم, گیر و داد یک معنی دیگری هم دارد و آن آبرو و شهرت هست. میگوید چطور من آبرو و شهرت خودم را ترک کنم. من اگر بیایم و کشتی وجودم را بکشتی تو ببندم آبرویم میرود. بعد در مصراع دوم میگوید: چون روم من در طُفیلت کور وار؟ طُفیل اصلاً اسم یک آدم است که وجود داشت و اسمش طفیل بود. این طُفیل می آمد در کوچه ها و جلو مردم میگرفت که کجا داری میروی؟ اگر کسی پیدا می شد که میگفت من دارم میروم منزل فلان شخص به مهمانی او هم بلند میشد و میرفت در همان مهمانی. این طفیل آن آدم میشد. یعنی این آقای طُفیل زندگیش را اینگونه میگذرانید. حالا میگوید من اگر کور کورانه حرف تو را گوش کنم و طُفیل تو بشوم آخر مردم چی بمن میگویند؟. مردم میگویند آفرین که آن گیر و داد خودت را ترک کردی که آمدی و کشتی وجودت ر ا به کشتی وجود راهنما بستی. و یا به کشتی مولاناها بستی.

4108    کور با  رهبر به از تنها  یقین       زان یکی ننگ است، و صد ننگ است ازاین 

کور کسیست که عصا بدستش میگیرد. در مصراع اول میگوید کور با رهبر به از تنها یقین یعنی این کور اگر با رهبر باشد خیلی بهتر است یعنی این رهبر بمنزله عصا در دست این کور است. این شخص وقتی عصا در دست میگیرد فقط یک عیب دارد و اگر عصا نداشته باشد حالا صد تا عیب دارد. اگر تو خیال کنی که اگر حرفهای منِ راهنما را گوش کنی عیب است  گوش نکردنش صد تا عیب خواهد بود

4109    می گریزی از پشه در کژدمی؟        می  گریزی  در یَمی  تـــو از  نَمی

در نظر بیار که تو از یک پشه فرار میکنی . پناه می بری به یک عقرب. وقتیکه تو از من راهنما فرار میکنی و میروی و به هزاران بد بختی میرسی مثل اینست که از پشه فرار کرده بودی و پناه آوردی به عقربی. در مصراع دوم یم یعنی دریا تو از رطوبت خوشت نمی آید و میخواهی از نم و رطوبت فرار کنی، میروی و پناه می بری به دریا. خوب ببین عکس آن کاری که باید بکنی انجام میدهی. وقتیکه بحرفهای من راهنما گوش نمی دهی مثل کسی میمانی که از شرّ پشه به عقرب پناه برده باشی و یا از ترس رتوبت به دریا پناه برده باشی.

Loading

40.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت پنجم

تفسیر:

پنجمین بخش از این قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا را پی میگیریم. گفته بودیم که پادشاه عقل است و این سه فرزند او حقیقت جویان هستند و این قلعه هوش ربا منظور این دنیای خاکیست به شرط اینکه اسیر زرق و برقهای آن نشویم. این سه نفر که جوینده راه حق بودند بر خلاف گفته پدرشان به این قلعه رفتند و در آنجا تصویر دختری دیدند که بسیار زیبا بود و هر سه عاشق این تصویر شدند. گفته بودیم که این داستان کاملاً سمبولیک است و این تصویریکه آنها عاشقش شده بودند, تصویر دختر پادشاه چین بود که سمبل راز های آفرینش بود. مولانا در چهار قسمت گذشته با ذکر این داستان سمبولیک سعی کرد که بما درس زندگی بیاموزد. ما را پند و اندرز داد و مولانا از نظر ما یک قیلسوف اندرز گو بود که کارش دادن درس زندگی دادن است. در پایان قسمت چهارم داشت بما میگفت که ما باید خود را سبک بال و سبک بار کنیم تا بتوانیم براحتی پرواز کنیم. و حالا دنبالش را ادامه میدهیم:

4054    آن   بزرگین  گفت : ای  اِخوانِ من        ز انـتـظار آمد به لـب این جـانِ مـن

برادر بزرگتر گفت ای اِخوان من یعنی ای برادران من در هجران این معشوقم. معشوقش این رازهای آفرینش و یا تصویر دختر پادشاه چین بود. و جانم بلب رسیده و واقعاً تحملی برای من باقی نمانده.

4055    لا اُبالی گشته  ام  صبـرم   نــمانـــد        مـر مـرا  این  صبر در آتش  نشاند

لا ابالی در زبان عربی یعنی من توجه نمیکنم. در اینجا یعنی پروا نمیکنم و نمی ترسم و یا حوصله ای برایم باقی نمانده. در اینجا معنی بی حوصله گشتن را میدهد. در مصراع دوم کلمه آتش که آمده منظور آتش فراق است. برادر بزرگتر میگوید من دیگر شکیبائیم را از دست میدهم و حوصله ام به پایان رسیده و این صبر و شکیبائی مرا در آتش هجران سوزانده است.

4056    طاقـت  من زیـن صبوری طاق شـد        واقـعۀ    من   عـبـرت  عُـشاق  شد

طاقت یعنی تحمل و توانائی, معمولاً این کلمه طاقت و طاق را در ادبیات فارسی بدنبال هم میآورند وقتیکه طاقت تمام شده باشد. طاقت طاق شد یعنی بآخر رسید. واقعه من یعنی داستان من و ماجرای من, عبرت عُشاق شد یعنی درسی برای عشاق گردید یعنی از من پند بگیرند و ندانسته در یک راهی قدم نگذارند. پیام مولانا در اینجا اینست که، کسیکه میخواهد بجستجوی حقیقت برود و دنبال کشف رازها باشد, باید که آن شایستگی و طاقت و تحمل را داشته باشد. اگر عاشق این کاره هست, اصولاً عشق تحمل میخواهد. عشق همیشه با مشکلات روبروست. باید که این را از اول بداند.

4057    من ز جان سـیـر آمـدم  انـدر فراق        زنـده بـودن در فـِراق   آمـد   نـفـاق

نفاق در اینجا یعنی دو روئی و عدم وفا داری. این برادر بزرگتر ادامه داد که من از جان خودم سیر شده ام برای اینکه کسیکه در فراق یارش هست, اگر که زنده بماند این بی وفائی نسبت به عشق است و نشانه عدم صمیمیّت و یک رنگی نسبت به عشق است. اگر که عاشق است نباید که ناشکیبا باشد. بی صبر بودن و نا شکیبائی در عشق نشانه دو روئی است.

4058    چـنـد  درد  فِرقـتـش  بُـکشـد  مـرا        سر بِبُر،  تا  عشق   سر  بخشد  مرا

اینجا کلمه چند یعنی چقدر و تا به کی, کلمه فرقت یعنی در فراق بودن و در جدائی بودن, بُکشد مرا یعنی مرا بکُشَد. سر ببر یعنی این جان ظاهری من را بگیر تا عشق سَر بخشد مرا. تا عشق زندگی واقعی بمن ببخشد. در مصراع دوم دو تا سَر آمده. سَر ببر یعنی این حیاط ظاهری را از من بگیر. تا اینکه عشق حیات واقعی بمن بدهد. سَر دومی یعنی حیات واقعی.

4059    دین مـن از عشق زنـده بودن است        زندگی زین جان و سر ننگ  من است

دین و آئین و مذهب و روش من, زنده بودن بکمک عشق است. نه اینکه از عشق شکایت

بکند. در مصراع دوم میگوید زندگی زین جان، منظور از جان یعنی این زندگی حیوانی که  

من دارم. برای اینکه جان انسانی با جان حیوانی فرق میکند. جان حیوانی هیچوقت دنبال یافتن حقیقت نیست و این جان انسانیست که کشش دارد بسوی یافتن حقیقت. میگوید از این جان حیوانی که من دارم و نمیخواستم داشته باشم، این دیگر برای من ننگ و عار است و سزاوار نیست و یک انسان, جان انسانی باید داشته باشد. نه جان حیوانی. گر چه اصولاً از نظر سیستماتیک انسان هم یک نوع حیوان است ولی این جانی که دارد برتر است از جان حیوان و با یک خواستار و توان بیشتر از جان حیوانی.

4061    چون غبار تـن بشد، ماه هم  بتافت        مـاهِ جانِ  مـن  هـــوایِ  صـاف یافـت

غبار تن کنایه از این دلبستگیهای غیر ضروریِ فساد آفرین است که مثلِ گرد و غبار روی جسم و جان آدم می نشیند. بشد یعنی برفت. ماه هم بتافت یعنی این ماه من شروع بتابیدن کرد. کدام ماه شروع بتابیدن کرد؟  آن ماه حقیقت. اگر که این غباری که روی تن من نشسته بر طرف بشود و از وجودن رخت بر بندد و زدوده شود آنوقت ماه حقیقت برای من تابیدن پیدا میکند, مثل اینکه این غبار ها مثل ابری جلوی ماه را گرفته باشد. در مصراع دوم میگوید: ماه جان من هوای صاف یافت. اینجا ماه من یعنی جان انسانی من ماه حقیقت برای من تابیدن پیدا میکند. هوای صاف یافت کنایه از اینست که در آن محیطی که دلش میخواست و لایق آن هست رسید. یعنی آسمان وجودش از گرد و غبار صاف شد. خیلی از ما ها هست که دنبال حقیقت هستیم ولی آسمان وجودمان صاف نیست و گرد و غبار دارد. این گرد و غبار زدوده نشده از روی جان حیوانی ما. اول کاری که باید کرد باید آن گرد و غبار را زدود. چگونه باید این گرد و غبار را زدود و برطرف کرد؟ با بیرون کردن منیّت از دل. اگر واقعاً این منیّت از دل بیرون برود آنوقت این گرد و غبار با آن از بین میرود.

4062    عمر هـا بر طبل عشقت ای صنم!        انّ فـی  مـوتـی  حــیــاتی  مـی  زنـم

عمر ها در اینجا یعنی پیوسته و همیشه, بر طبل عشقت می زنم ای صنم. صنم یعنی بت و یا معشوق. اینجا بت و یا معشوق و یا صنم همان اسرار آفرینش است. چیزی را با طبل زدن یعنی چیزی را با صدای بلند بدیگران کفتن, و یا آشکار و ظاهر کردن. حالا این طبل در مصراع اول آمده و می زنم در آخر مصراع دوم آمده. میگوید بارها در طول عمرم با صدای بلند، ای عشق، دارم طبل تو را میزنم. اِنّ یعنی بدرستی که, فی یعنی در, مُوتی یعنی مرگ من, حیاتی یعنی زندگی من. میگوید بدرستی که مرگ من حیات من هست. منظور در مرگ اختیاری من می باشد. گفته بودیم مرگ اختیاری زمانیست که منیّت را بکلی بدور بیاندازیم. میگوید وقتی این مرگ اختیاری من حاصل شود آنوقت زندگی واقعی من متولد میشود. من با مرگ اختیاری می میرم، از نو متولد میشوم با حیات واقعی و راستین و با شأن انسانی و مرتبه بالاتر.

4063    دعویِ مرغابیی کرده  است  جآن         کِی  ز طـوفـان   بـلا   دارد  فـغـان؟

دعوی کردن یعنی ادعا کردن, مرغابیی در اینجا ی آن ی مصدریست. ادعای مرغابی بودن کردن. این جان من ادعای مرغابی بودن کرده است. پس از طوفان بلا کی آه و ناله و فغان میکند. طوفان در لغت یعنی آب بسیار زیادی که از هوا بزمین ببارد و همه جا را فرا بگیرد. حالا اگر که جان من ادعا میکند که مرغابی شدم! پس از طوفان نباید که بترسد. مرغابی در این آبها غرق نمیشود. پس در طوفان بلا نباید فغانی بکند.

4064    بَطّ را ز اشکستنِ کـشتی چـه غـم        کشتی اش بر آب  بس  بـا شـد  قـــدم

بطّ یعنی مرغابی, زاشکستن یعنی از شکستنن, منظور از شکستن وجود ظاهری, یعنی از شکستن وجود با منیّت. وجودی که هنوز منیتش بیرون نرفته. خیال میکند که زنده است ولی واقعا زندگی واقعی ندارد. از وقتیکه گفت این کشتی وجود من مرغابی هست دیگر ازاینکه کشتن وجودش بشکند دیگر نمیترسد. برای اینکه: کشتی اش بر آب بس باشد قدم. و مرغابی هم توی آب است پس قدم توی آب میگذارد. مولانا میگوید اول آن راه عشق به حقیقت را ببینید و بعد قدم بنهید به این راه.

             عشق از اول سر کش خونی بود        چون  گریزد هرکه  بیرونی  بود

هر کس که بیرون از این راهست برود و دیگر نیاید. اگر از اول میدانست که عشق یک سر کش خونی هست و با این دانستن وارد این راه بشود خیلی خوب است و دیگر شکایتی هم نمیکند برای اینکه انتظارش را داشته و وارد شده.

4065    زنده  زین دعوی بُوَد جان و تَـنـم        مـن از این دعوی  چگونـه  تن  زنم

گفتیم دعوی یعنی ادعا کردن, جان و تن من از این ادعا اصلاً زنده است. یعنی من معتقد هستم و باور دارم که اگر این منیّت را از وجود خودم دور بکنم, آنوقت قدم در آب حقیقت میگذارم و غرق نمیشوم. من از این ادعا چگونه تن زنم، تن زنم یعنی چگونه  خود داری کنم و یا دوری و پرهیز کنم. من هرگز چنین کاری نمیکنم. من دارم ادعا میکنم که از این طوفان نمیترسم و چگونه خود داری کنم یا بترسم از این کشتی که شکسته شود. در گذشته گفته شده بود که اگ ر این حقیقت را بدریا تشبیه کنیم، یکی میگوید اگر بخواهم به این دریا برسم باید چکار کنم؟  خُب برو تا برسی بدریا و اگر این دریا دور است یک اسبی بگیر و با اسب برو. حالا وقتی به ساحل دریا رسیدم آیا به دریا رسیده ام؟ خیر باید از اسبت پیاده شوی و بروی در داخل دریا. میگوید وقتی رفتم در دریا و شروع کردم به شنا کردن، آیا آنوقت رسیده ام به دریا؟ خیر باز هم جواب منفی است. باید قایقی چیزی پیدا کنی و بروی وسط دریا. من هم قایق سوار شدم رفتم وسط دریا. آیا بحقیقت رسیده ام؟ خیر باید قایقت را بشکنی  و این دوباره شکستن قایق وجود است, آن تکبر و آن خودخواهی و آن منیّت. حالا چکار کنم؟ حالا دیگر برو زیر آب و در آب غوطه بخور. اگر رفتی زیر آب و غوطه ور شدی زیر آب حالا میشود گفت که بدریا رسیده ای.  

4066    خواب می بینم ولی در خواب  نه        مُدّعـــی  هـستـم ،  ولـی  کـذّاب   نـه

این هنوز برادر بزرگتر است که دارد این حرفها را میزند. البته این واقعاً خود مولاناست که دارد این حرفها را بدهان برادر بزرگتر میگذارد برای ما خوانندگان مثنوی معنوی. این برادر بزرگتر به دو برادر خود میگوید این چیزهائیکه من میگویم شاید دارم خواب می بینم و مدعی هستم و ادعا هم میکنم ولی ادعای دروغ نمیکنم و یک مدعی دروغگو نیستم. ممکن است که دارم خوابش را می ببینم.

4067    گر مرا صد بار تو  گردن  زنـی        همچو  شمعم ،  بر فـروزم   روشنـی

در سابق که فقط با شمع در شب زندگی میکردند, گاهی اوقات فتیله این شمع میسوخت و دیگر خوب روشائی نمیداد و می بایستی که نوک سوخته این شمع را قیچی میکردند و این فتیله دوباره شعلع ور میشد. میگوید من مثل فتیله شمع هستم و اگر صد بار گردن من را بزنی مثل آن شمع که گردنش را با قیچی میزنند, هر بار که بزنی شعله ور تر میشوم و روشنیم هم بیشتر میشود. اگر تو راهرو راه عشق هستی باید مثل فتیله شمع هم عمل کنی و وقتی بلا آمد و گردنت را زد نباید خاموش بشوی بلکه باید شعله ور تر بشوی در راه عشق.

4068    آتش ارخـرمن بگیرد پیش و پس        شب  روان  را خرمنِ  آن  مــاه  بس

در مصراع اول منظور از خرمن, همان خرمن کشاورزان است. ممکن است آتشی بیاید و این خرمنش را بآتش بکشد. در مصراع دوم شب روان کسانی بودند که روز و شب دارند بطرف حقیقت میروند  در شب هم خواب می بینند که دارند بطرف حقیقت میروند. خرمن ماه یعنی آن هاله ایکه دور ماه هست که آن را خرمن ماه هم میگویند. حالا میگوید آن خرمن

وجود من را آتش بیاید و بسوزاند، برایم مهم نیست و آن خرمن دور ماه برایم کافی یست. اگر خرمن وجودم بسوزد آن خرمن ماه که نسوخته و دارد نور افشانی میکند و برای من کافیست.

4069    کرده یوسف را نـهـان  و مُختبی        حـیـلتِ  اخــوان  ز یـعـقـوبِ   نــبــی

مختـبـی یعنی پنهان شده  و در خفا رفته. در داستان یوسف, برادران رفتند و یوسف را در چاه انداختند و موقعی که بر گشتند به یعقوب پدرشان گفتند که یوسف را گرگ دریده و پیراهن آغشته بخون یک گوسفند را باو نشان دادند بعنوان شاهد. ولی یوسف نه تنها از چاه نجات پیدا کرد بلکه به پادشاهی مصر رسید. وقتی به پادشاهی و یا عزیزی مصر رسید فرستاد به دنبال پدرش به کنعان که او را پهلوی خود بیاورد و بکسیکه میرفت گفت که پیراهن من را هم برای پدرم ببرید. وقتیکه پیراهنش را بردند و نزدیک دروازه شهر شدند, یعقوب گفت که من بوی یوسف را میشنوم. وقتی که آمدند نزد یعقوب, پیراهن یوسف را انداختند بروی او و آنوقت چشمش هم بینا شد. اینها افسانه مذهبی است. این افسانه ها هم همه دارای پیام هستند و دارای یک حقیقتهائی.. اصلاً افسانه, منشأ و سرچشمه اش از یک حقیقت سر چشمه میگیرد. منتها باین صورت بیرون میآید. بشر وقتیکه نتوانسته بخواهشهای خودش برسد, افسانه ساخته و در آن افسانه به چیزهائی که میخواسته خودش را رسانیده. یکی از دلائلی که افسانه پیدا شده این بوده. حیلت اخوان ز یعقوب نبی یعنی برادران یوسف به یعقوب پیامبر گفتند

4070    خُفیه کردندش بـه حـیـلت سازیی        کـرد  آخـــر   پـیـراهـن   غـمّـازیی

مولانا میگوید حقیقت را نمیشود پنهان کرد. حقیقت آشکار میشود. همان جوریکه این برادران خواستند یوسف را پنهان کنند ولی نتوانستند و آشکار شد.  پس ای جوینده راه حقیقت تو گُم نمیکنی و پنهان نمیشود  . تو باید براهت ادامه بدهی. خُفیه کردن یعنی مخفی کردند. به حیلت سازی یعنی با دروغ و حیله پنهان کردند. ولی آخر سر پیراهن یوسف غمّازی کرد یعنی سخن چینی کرد و خبر چینی کردن. بلاخره پیراهن یوسف خبر را آورد که یوسف هنوز زنده است. بنابر این اگر که در راه کشف رازهای آفرینش جوینده هستی, خیال نکن که تو هرگز به آنها دست پیدا نمیکنی. در حال حاظر برای تو پنهان است برای اینکه تو هنوز منم خودت را از دست نداده ای و وقتی که تو منم خودت را از دست دادی آنوقت آن بوی پیراهن حقیقت را از دور حس میکنی و بلاخره چشم دلت بینا میشود همانگونه که چشم یعقوب بوی یوسف پسرش را شنید و بینا شد. حالا اینها را این برادر بزرگتر دارد میگوید و هم خودش و هم برادارنش دارند میشنوند

4071    آن دو گفتندش نصـیحـت در سَمَر        که : مکن  زاخَطارخود را بی خبر

این برادر بزرگتر گفت که من عاشقم و دیگر طاقت و صبرم  تمام شده و میخواهم بروم بدنبال حقیقت و دیگر رفتم. حالا دو برادرش میخواهند جلویش را بگیرند و باو میگویند تو بدون راهنما نمیتوانی بروی زیرا این راه پر از خطر است. گفت من دیگر کاری باین کارها ندارم و میروم. قبلاً گفته بودیم که تحملش از دو برادر کمتر بود. آندو گفتندش, آن دو برادر میانیش و کوچکترش باو نصیحت کردند در سَمر. سمر یعنی داستانی که شب میگویند به یک نفر که خوابشان ببرد و این شبهای طولانی را بگذرانند. ولی بطور کلی در اینجا منظور قصه است. این دو برادر با قصه و افسانه خواستند باو بفهمانند که ای برادر این کار را مکن در برابر خطرها که امکاناً از آنها بی خبر هستی. اَخطار یعنی خطر ها.

4072    هین! منه بـر ریـشهای  ما  نمک        هـین مخوراین زهـربرجَلدی و شَک

ریش بمعنی زخم و جراحت است. آنها به برادر بزرگتر گفتند ای برادر این حرفهائی که برای ما میزنی نمکهائیست که بر زخم های ما می پاشی. ما هم عاشق رسیدن به حقیقت هستیم و ما هم به آن نرسیده ایم و ما هم دل زخم هستیم. هین یعنی آگاه باش و بدان. وقتیکه تو میخواهی بدون راهنما بروی و تنهائی بروی مثل اینست که داری زهر میخوری در جَلدی. جلدی یعنی بی احتیاطی. در شتابان بودن و بی احتیات بودن. شک یعنی گُمان فردی. تو الان وقتیکه میخواهی بروی، تردید داری که آیا به مقصد میرسی و یا نمی رسی. کسی باید برود که هیچ شکی نداشته باشد. تو از همه خطر های این راه آگاه نیستی و احتیاج به راهنما داری. ما میخواهیم کمکت کنیم و اگر که براه حقیقت رسیدی, درست ولی چه بسا جویندگان راه حقیقت هم در این راه گمراه میشوند.

4073    جز بـه تَدبیر یکی  شیخـی خـبـیـر        چون رَوی؟ چون نبودت قلبی بصیر

بدون تدبیر و بدون چاره اندیشی و بدون یک راهدان با تجربه چگونه میخواهی بروی؟ شیخ خبیر یعنی یک راه نمای حقیقی دانشمند و دل آگاه. تو اینها را نداری چگونه میخواهی بروی؟ چون نبودت قلبی بصیر یعنی تو را نیست یک قلب آگاه و دلی بینا.  بصیر یعنی دل بینا.

4074    وایِ آن مرغـی که نا  روئیده  پر         بر پـَرد  بر اوج  و افتـد  در خـطـر

میگوید جوجه ای را در نظر بگیرید که تازه دارد پر و بال بیرون میآورد و لانه اش هم آنجا بالای درخت است و مادرش هم رفته برایش غذا بیاورد. حالا این جوجه بال و پری در نیاورده، آمده لب لانه و میخواهد از بالای درخت پرواز کند و بآسمان برود. مسلم است که نمیتواند و بپائین می افتد و امکانا شکار یک حیوان بزرگتر از خودش میشود و از بین میرود. تو باید که پر و بالت بیرون بیاید.

4075    عقل باشد  مرد  را  بال  و پری        چون  نـدارد عـقل،  عـقلِ  رهــبـری

همیشه متذکر شده ایم که هرقت مولانا میگوید مرد، مُرداش فقط مرد مذکر نیست و بر عکس مرادش همه افراد هر جامعه ای هست, مثل یک آدم و یا یک نفر. حالا چه مرد باشد و چه زن. وقتی میگوید بدانید که منظورش جنسیّت نیست. عقل در اینجا منظور عقل کمال یافه و حقیقت جوست. برادران باو میگویند تو هنوز بدنبالش نرفتی. تو هنوز عقلت کمال نیافته. وقتیکه عقل کمال یافته نداری باید اول بروی و کسی را پیدا کنی که عقلش کمال یافته است و با او بروی. چون ندارد عقل, عقل رهبری یعنی کسیکه عقل کمال یافته ندارد باید کمک یک رهبر که دارای عقل کمال یافته است را بگیرد.

4076    یا مظَفّر،  یا  مُظَـفـر جوی  بـاش        یا نـظَـروَر،  یا  نـظرور جوی  باش

مظفر یعنی پیروزمند. یا خودت پیروزمند باش و یا بدنبال یک کسی که پیروزمند است بگرد. نـظر ور یعنی صاحب نظر. در مصراع دوم میگوید یا صاحب نظر باش و یا دنبال کسی باش که صاحب نظر است. وگرنه بخطر میافتی و به حقیقت هم نمی رسی. ولی بیشتر آدمها نمیتوانند این را قبول کنند. میگویند عقل تو کمال یافته نیست و عقل من کمال یافته است, من اصلاً با عقل کمال یافته متولد شدم تو چی؟ من از کسی مشورت بخواهم؟ چه کسی بالا تر از خودم. این آدمها خود کامگانی و خود فریفتگانی هستند که بیشتر از همه گمراه میشوند و از همه زودتر بخطر میافتند.

4077    بی  زِمفتاح  خِرَد  این قَرعِ باب        از هـوا  بـاشد  نه   از  روی  ثواب

مفتاح یعنی کلید. بی ز مفتاح خرد یعنی بدون کلید خردِ کمال یافته. قَرع یعنی زدن باب در. یا در زدن.. منظور اینکه کوبیدن در حقیقت از هوا باشد, از هوس باشد. این یک هوسرانیست. هوا و هوس است نه از روی ثواب و صلاح اندیشی و درستی.

4078    عالَمـی در دام می بین  از هــوا        و ز جَراحت  هــای  هـمـرنـگِ  دوا

یک دنیائی را در دام می بینی از هوا, کل اجتماع را نگاه کنی می بینی اکثراً گرفتار هوا و هوس هستند. همه گرفتار هوس خود هستند. این هوا و هوسها آنان را زخم کرده. و همه جراحت دارند. نه این جراحتی که در پوست بدنش هست. این جراحتیست که در دلش هست. همه دلشان جراحت پیدا کرده و همه خیال میکنند که این جراحتها دوا و داروست. جراحت های همرنگ دارواست. یعنی اینها جراحتها خودشان را با دوا اشتباه کرده اند. هوسرانانی هستند که بدنبال هوسرانی خودشان رفته اند، به مشکلاتی بر خورد کرده اند، دل زخم و دلگیر و دل آذرده شده اند، ما امروزه میگوئیم که دیپرس و افسرده شده اند بخاطر این اشتباهاتی که کرده اندو رفته اند، و گرفتار شده اند و حالا باید بدستور روان شناسشان این قرصها را بخورند و آخر سر هم بهبودی بدست نمی آورند. تو بدنبال زخم رفته ای.

4079    مار اِستاده ست برسـینه چو مرگ        در دهانش بهرِ صید ، اِشگَرف برگ

یک ماری را در نظر بیاورید که روی سینه خودش بلند شده و ایستاده چو مرگ, یعنی مثل اینکه مرده باشد و تکان نمیخورد و خودش را به مُردگی زده. حالا در دهانش هم یک برگ زیبای بزرگی گرفته در دهانش برای شکار کردن پرنده ها اِشگرف برگ. شگرف دو معنی میدهد یکی بزرگ و یکی هم عجیب و زیبا و هردو در اینجا معنی میدهد. این مار یک برگ بزرگ و عجیب و زیبائی بدهانش گرفته و تکان نمیخورد مثل اینکه مرده باشد.

4080    در حَشایش چون حشیشی او به پاست        مرغ پندارد که او شاخ گـیـاست

حَشایش جمع حَشیش است و حَشیش یعنی گیاه خود روی خشک شده. حالا این مار بین گیاهان بعضی خشک شده و بعضی خشک نشده ایستاده و معلوم نیست که کدامش مار است و کدامش گیاه خشک شده. مرغ پندارد که او برگ گیاهست.

4081    چون نشنید بهرُ خور بر روی برگ        در فتد اندر دهانِ مـــار و مــرگ

این مرغک بد بخت میآید و روی این شاخه خشک می نشیند برای خوردن این برگ زیبا و خوشگل. افتادن در دهان مار همان و مرگش همان. در این دنیا از این حشیشها فراوانند. در زندگی ما این مار ها همه با برگهای زیبا در دهانشان فراوانند. اینها همه آن زرق و برقهائی هستند که دائم ما آدمها را تحریک میکنند و بهوس میاندازند و ما غافل از اینکه اینها بمنظله همان مارهائی هستند که در ظاهر مرده و در باطن منتظر به فریب دادن  ما هستند. پس مواظب باشیم که در زندگی ما سراسر خطر است و لذا گول این زرق و برقهای مار مانند که در سر راهمان فراوان هستند نخوریم.

Loading

39.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت چهارم

تفسیر:

در این قسمت چهارمِین بخش داستان آن قلعه هوش ربا را بر رسی میکنیم. در سه قسمت گذشته برای خوانندگان محترم یاد آوری شد که این داستان کاملاً سمبولیک است و تا آخر داستان هم همینجور خواهد ماند.  در سه قسمت گذشته مولانا سعی کرد که بما پند و اندرز زندگی بدهد. در این بخش چهارم هم سعی و کوشش او همین است که باز در لابلای این داستان مطالبی که مستقیماً به زندگی ما مرتبط است بیاموزد. حالا به ادامه تقسیر می پردازیم:

3887    رو   بـهـم   کردنـد  هرسه  مُفـتَـتَـن       هر سه را یک رنج  و یک درد  و حَزَن 

 مفتتن کس و یا کسانی هستند که گرفتار فتنه شده اند. حَزَن یعنی غم و اندوه. میگوید هر سه شاهزاده عاشق دختر شاه چین شدند و معشوقشان در این عالم خاکی قلعه  مانند پیدا نمیشود و فقط یک تصویر بود ولی مطابق آنچه آن شخص بینا دل گفته بود این در عالم معنی پیدا میشد و در سر زمین چین و این دختر شاه چین یعنی این اسرار حقیقت و آفرینش بود که در دسترس نیست. این سه برادر عاشق از طریق نگاه بهم کردن با هم صحبت کردند. بعضی وقتها هست که ارتباط از راه چشم است و سخن با نگاه است. این نگاه ها بهمدیگر میگفت که همه ما گرفتار شدیم.

3889    هر سه در یک فکـر و سـودا نـدیـم        هر سه از یک رنج و یک علّت سَـقـیـم

سودا یعنی خیال, ندیم یعنی هم صحبت و هم نشین. در مصراع دوم علت یعنی بیماری, سَقیم ارتباط با این علت دارد و یعنی بیمار. هر سه با هم میاندیشیدند و در یک خیال بودند و یک اندیشه در سر میپروردیدند و هرسه عاشق آن تصویر بودند و بدنبال یک چیز بودند و هر سه یک بیماری داشتند, بیماری عشق. هرسه بدنبال یافتن این دختر چین و این اسرار آفرینش براه افتادند. کار بسیار مشکلی بو بخصوص که اینها هر سه خودشان را باخته بودند چون کار عظیمی در برابر خودشان میدیدند. اسرار حقیقت بود آن هم اینگونه پوشیده و نهان و اگر کسی لیاقت نداشت برایش کار آسانی نبود. از این بیت به بعد برادر بزرگتر شروع میکند به صحبت کردن, بخودش و به دو برادر دیگر میگوید و تا آخر این قسمت سخنی که گفته میشود سخنان این برادر بزرگتر است, و هرچه که این برادر بزرگتر میگوید البته مولانا بر زبانش میگذارد. سخن برادر نیست و سخن, سخن مولاناست.

3892    آن بزرگین گفت: ای  اِخوانِ  خیر!        ما نه  مـرد  بودیم  اندر  نَصحِ   غیر؟

آن بزرگین یعنی برادر بزرگتر. اِخوان یعنی برادران, اِخوان خیر یعنی برادران خوبِ من، مگر ما مردان دلیر نبودیم و شجاع نبودیم در نصیحت کردن دیگران. ما دیگران را پند میدادیم, حالا چطور شد که اینطور خودمان را باختیم؟ نباید خودمان را ببازیم.

3893    از هَشَم،  هـرکه  بـما   کردی  گله        از بـلا  و  فـقـر  و خـوف  و  زلــزله

3894    ما هـمی گفتیم : کم  نـال  از حَـرَج        صـبـر  کن  کالصبرُ  مـفـتاح  الـفَـرج

هشم یعنی خدمتگذاران و زیر دستان. در مصراع دوم خوف بمعنای ترس وزلزله به معنای تزلزل و اضطراب خاطر و نه زلزله ایکه در روی کره خاکی میافتد بلکه زلزله ایکه در وجود هر کسی ممکن است بیافتد.  در بیت بعدی کَم نال یعنی کمتر شکایت کن از حَرَج یعنی سختی. در مصراع دوم صبر باید کرد. کا لصبر یعنی که صبر, مفتاح یعنی کلید, الفرج یعنی گشایش. کلاً یعنی صبر کلید در گشایش است. مگر ما آدمهائی نبودیم وقتیکه خدمت گذاران و زیر دستان ما می آمدند نزد ما و گِله میکردند از بلائی که گرفتار شده اند و از فقری که بجان آنها افتاده و از تزلزل و اضطرابیکه گرفتار شده اند اینها گله میکردند نزد ما و ما بآنها میگفتیم که ناله و شکایت از سختی مکنید. باید صبر کرد زیرا صبر کلید گشایش در نجات است. وقتیکه گرفتار سختی شدید و میخواهید از سختی نجات پیدا کنید باید در این سختی را بگشائید. در گشودن هم کلید لازم دارد و کلید آن هم صبر است. از اول گفتیم که این حرفهای مولاناست که او در دهان برادر بزرگتر میگذارد و در همان زمان هم برای من و شما صحبت میکند. در تمام بیتها آنچه که گفته میشود برای درس زندگی ماست اینقدر این کلمه صبر عادی شده در نظر ما که ارزشش از بین رفته و نمیدانیم که این چه کلید با ارزشیست و اگر صبر بکنیم بلاخره در سختیها گشوده میشود و ما از این زندان سختیها بیرون میآئیم. ولی صبریکه مولانا میگوید صبر عرفانیست. صبر عرفانی صبریست که بهیچ کس شکایت نکنی از سختی ها. حتی در دل خودتان هم نا راحت نباشید و گله در درون خودتان هم نکنید. صبر کنید بدون گله کردن به دیگران و به خودتان. آنوقت میتوانید بگوئید که صبر عرفانی کرده اید و آن کلید گشایش همه در های بسته است.

3895    این کـلـیـدِ صّبر را اکـنـون چه شـد        ای عـجـب منسوخ شد قانون؟  چه شد؟

کلید صبر اضافه تشبیهی است یعنی این صبرِ کلید مانند. در مصراع دوم منسوخ شد یعنی آیا بر افتاد؟ صبر از بین رفت؟ این اصل که باید صبر کرد در سختیها, آیا این قانون بر افتاده؟ از بین رفت؟  و چه شد؟ برادر بزرگتر گفت اکنون که این مشکل که برای ما پیش آمد شگفتا مگر این قانون که باید صبر کرد, دیگر اعتبار ندارد؟ اگر اعتبار دارد ما هم باید صبر کنیم. ما که دیگران را سفارش میکردیم که صبر کنید, حالا چرا خودمان صبر نمیکنیم؟ ما نصیحت گوی خوبی هستیم ولی خود به نصیحت احتیاج داریم. در اینجا پیام مولانا کاملاً واضح است. میگوید ما خیلی خوب میتوانیم دیگران را نصیحت بکنیم. کوچکترین چیزی که پیدا شود دم از نصیحت آنان میزنیم ولی یک صدم آن گرفتاری دست بگریبان خودمان بشود، یکی باید بیاید و ما را نصیحت بکند, دیگه آن نصیحتهائی که بدیگران کرده ایم فراموش میکنیم. ما همه نصیحت گو هستیم برای دیگران ولی بخودمان نصیحت نمیکنیم.

3896    مــا نمــی گفتـیم کانـدر کَش  مَکَش        اندر  آتش هـمـچـو زر ،  خندید  خـَش

کش مَکش یعنی در کشاکش زندگی, سر بلائی و سر پا ئینی زندگی, اندر آتش یعنی در آتش سختیها. همچو زر یعنی مثل طلا, خندید یعنی بخندید. این فعل امر است. خَش یعنی با خوشی و شادی بخندید مثل طلا, برای اینکه وقتی طلا را از معدن میگیرند, این طلا بصورت اینکه شما حلقه کردید و بانگشت خود کرده اید نیست. اول باید این طلا را از زیر سنگ بیرون آورد. برای این کار باید سنگ را ذوب کرد. طلا زودتر از سنگ ذوب میشود و بیرون میآید و آنوقت طلای ناب و خالص است. مس وجود ما هم کوره ای لازم دارد و این سختی های زندگی مثل کوره است و ما را ناب میکند, ما را تبدیل به زر خالص و زر ناب میکند و نا خالصی های ما را از ما میگیرد. آن کینه ها و زشتی ها و بدی ها و حس انتقامها و حسادتها را از ما میگیرد. تبدیلمان میکند مثل یک زر خالص. همانگونه وقتیکه طلای خالص برق میزند, مولانا میگوید این طلا دارد می خندد. ما هم باید در آتش سختی ها بخندیم. نه اینکه گِله کنیم.

3897    مـر سـپه را وقتِ  تنگا تنگِ جنگ        گفته مـا کـه : همین  مگَر دانید  رنگ

ما همانی بودیم ای برادران که در تنگا تنگ جنگ به سر بازان میگفتیم که خودتان را نبازید و نترسید. مگر دانید رنگ یعنی نترسید. آنکس که میترسد رنگش می پرد و عوض میشود. ما همان آدمها هستیم که به سر بازانمان شجاعت میدادیم, خودمان چرا اینجور ذلیل و بد بخت شدیم؟

3898    آن  زمان  که  بـود اسبان را و طا        جـمـله   سَـر هـای  بـریـده  زیـر   پـا

3899    ما سـپاه  خویش را هَی هَی  کـنان        که  به  پیش آیی  قاهـر  چون   سِنان

این دو بیت را هم باید با هم بخوانیم و تفسیر کنیم. اسب هائی که سپاه ما سوارشان بود, سر های بریده شده زیر ثم و پای اسبان ما مثل فرش گسترده شده بود. وطا یعنی فرش. در گیرا گیر جنگ سر ها فرش شده بود زیر پای این اسب ها. ما به سپاهمان میگفتیم, امر کنان و هَی هَی کنان که نترسید و قاهر باشید مثل سنان یعنی نیزه پیش رو باشید. براق و تیز باشید و بجلو بروید. همان ها هستیم پس چه شد این شجاعت ما؟  ما میگفتیم که رنگ نبازید. چرا حالا خودمان رنگ باخته ایم در مقابله با این سختی ها؟ یک خورده بخود بیائیم , وقتیکه داریم کسی را نصیحت میکنیم, در حینیکه داریم نصیحت میکنیم آیا در دلمان خودمان اعتقاد داریم بآن نصیحت؟ یا میگوئیم ما داریم نصیحت میکنیم که بگوئیم ما از تو بر تر هستیم؟ من شخصیّتم بالا تر از توست. من نصیحت میکنم تو نمیدانی ولی من میدانم. این خود خواهی توست و این نصیحت نیست. اگر نصیحت بود که خودت بآن اعتقاد میداشتی و بآن عمل هم میکردی ولی اعتقاد نداری.  

3900    جمله عالم  را  نشان داده  به صبر        زان که صبر آمد  چراغ و نـورِ صدر

نشان دادن یعنی راهنمائی کردن. ما آنها را راهنمائی میکردیم که صبر کنند. زان که یعنی زیرا که صبر چراغ روشن کننده و چراغ نورانی سینه است. صدر بمعنی سینه است. علاوه بر این صدر بمعنی دل هم هست. ولی چرا دل و سینه خودمان رفت بطرف تاریکی؟.

3901    نوبت ما شد، چه خـیـره  سر شدیم         چون  زنانِ  زشت  در  چادر  شدیم

حالا که نوبت ما شد چرا گیج شده ایم. خیره سر شدن یعنی گیج و پریشان شدن. مصراع دوم اشاره است به یک رسم قدیمی. در قدیم که همه در چادر بودند, وقتیکه به یک مردی که محرم بود میرسیدند, چادرشان را میانداختند و فقط در برابر نا محرم چادر بسرشان میکردند. حالا زنانیکه زشت بودند در برابر محرم هم چادرشان را نمی انداختند برای اینکه خودشان را در چادر مخفی کنند که زشتی صورت آنها آشکار نشود. این برادر ادامه میدهد و میگوید چطور شد که ما مثل آن زنان زشتیکه در چادر خودشان را پنهان میکنند, ما هم اینطور شدیم. چرا گیج و پریشان شدیم؟.

3902    ای دلی که جمله را کردی تو گرم         گرم کن خود را واز  خود دار شَـرم

حالا چند بیت بدنبال هم به زبانش میگوید و به چشمش میگوید و به دلش میگوید. در این بیت میگوید. جمله یعنی همه, همه مردم را, همگی را, کردی تو گرم یعنی دلگرمی میدادی. میگوید ای دلی که همه مردم را دلگرمی میدادی، کجا رفتی؟ حالا خودت را گَرم کن. حیا کن و شرم داشته باش از اینکه نمیتوانی خودت را گرم کنی. تو فقط توانائیت این بود که دیگران را دلگرم کنی؟ تو که نمیتوانی خودت را دلگرم کنی بدان که دلگرمی تو بدیگران هم اثری ندارد. وقتی اثر دارد که تو به آن اعتقاد داشته باشی.

3903    ای زبان که جمله را نا صـح  بُدی        نـوبـت تـو گشت ، از چـه  تـن  زدی

ای زبان تو که همه را نصیحت میکردی، حالا که نوبت بتو رسید چرا تن زدی؟ تن زدی یعنی خود داری کردن و پرهیز کردن و از چیزی دوری کردن. یک اصطلاح است. حالا نوبت خود توست که خودت را نصیحت بکنی، پس چرا خود داری میکنی از نصیحت کردن خودت و چرا پرهیز میکنی از راهنمائی کردن خودت؟.

3904    ای خرَد کو پندِ  شـکّر  خوای  تـو؟        دُور تـوست این دَم چه شد هـیـهای تو؟

حالا دارد به عقل کل میگوید. برادر بزرگتر بخودش میگوید که دوتا برادر دیگرش هم گوش کنند، مولانا دارد به همه ما میگوید. ای خرد و ای عقل تو کجا هستی؟ آن پندهای شکر خوای خودت را که بدیگران میدادی کجا رفت. خاییدن یعنی جویدن. پندی که شکر خوای بود یعنی وقتیکه داشتی صحبت میکردی و پند میدادی مثل اینکه داشتی قند میجویدی. اینقدر شیرین بود حرفهائی که داشتی میزدی, این حرفها کجا رفت؟ حالا نوبت شماست و دُور دُورِ تست آن اظهار نظر هایت کجا رفت؟ هیهای تو یعنی سر و صدا راه انداختن تو و فریاد کردن و نصیحت کردنت و اظهار وجود کردن هایت جلوی دیگران کجا رفت؟

3905    ای ز دل هـا برده صد تشویش را           نـوبـت تــو شـد  بـجـنـبـان  ریش را

بجنبان ریش را یعنی اینکه کاری در جهت خیر انجام بده. این ریش جنباندن یک اضطلاح است.

3906    از غَری ریش ار کنون  دزدیده ای        پیش از این بر ریش خود خندیده ای

دارد بخودش میگوید. غری یعنی کسیکه ظاهرش مثل مرد هست ولی مرد نیست و زن هم نیست یعنی خنثی است. حالا وقتی که مرد نیست ریش هم ندارد. یک تیکه ریش از یکجا دزدیده و چسبانده بصورتش. ار کنون یعنی اگر حالا دزدیده ای, پیش ار کنون، یعنی از قبل بر ریش خود خندیده ای یعنی خودت را مسخره کرده ای. بر ریش خود خندیدن یعنی خود را مسخره کردن, اینهم یک اصطلاح است. میگوید از اول که خواستی یک ریشی را بدزدی و بچسبانی بصورت خودت، تو خودت را مسخره کرده ای و بریش خودت خندیده ای. در واقع به برادران خودش میگوید که مردی ما چه شد؟ و شجاعت ما کجا رفت؟

3907    وقت  پندِ   دیگـرانـی  هـای  هـای        در غَمِ  خود  پس چرائی  وای  وای

وقتیکه دیگران را میخواهیم پند بدهیم ببینید چه سر و صدائی راه میاندازیم و پُر سر و صدا هستیم. حالا که گرفتار شدیم به ای وای, ای وای افتاده ایم. ای وای یعنی شکایت از گرفتاری. ما از این طریق آزردگی خودمان را داریم ظاهر میکنیم. مولا نا میخواهد بگوید آیا دیگران مستحق پند هستند؟؟ تو مستحق پند نیستی؟ فقط دیگران مستحق هستند؟ آیا فقط دیگران اشتباه میکنند و باید بآنها پند داد؟ و تو هیچ اشتباه و گرفتاری نداری؟ پس چرا این چیزهائی که دیگران بتو گفتند بیاد خود نمی آوری؟ چرا به من خودت نمیگوئی؟ ما دوتائیم، یکی این آدمیکه ظاهر داریم نشان میدهیم و یکی این آدمی که درون منِ من است. چرا این من درون خودت را نصیحت نمیکنی، این نفس خودت را و این من خودت را؟ معلوم میشود پندی که بدیگران میدادی پند خیلی سطحی و ظاهری بود. برای همین است که بر دیگران اثر نکرده. آیا هیچ فکر کرده اید که اگر از اول دنیا تا کنون این پندها مؤثر بود، تا بحال دنیا گلستان بود؟  چرا دنیا گلستان نیست؟ برای اینکه پند ها اثر نکرده. چرا اثر نکرده؟ برای اینکه این پندها ظاهری بوده و این خود نصیحت کننده اعتقاد نداشته به این پندی که داده.

3908    چون  بدردِ  دیگران درمان  بُــدی        درد مـهـمان  تـــو  آمـــد  تــن  زدی؟

تن زدی یعنی حالا خود داری کردی؟ تو دوای درد دیگران بودی ولی حالا درد مهمان تو

شده یعنی حالا درد بسراغ تو آمده باز خود داری میکنی از اینکه خودت را نصیحت کنی؟ از اینکه صبر کنی؟ پس آنچه را که میاندیشی اول خودت عمل کن و بعد دیگران را نصیحت کن که بآن عمل کنند. تو باین چیزیکه بدیگران میگوئی عمل نکردی. اول خودت را نصیحت کن و عمل کن و بعد بدیگران بگو.

3909    بانگ بَر  لشگر زدن بُد  سـاز  تـو        بانگ   بَرزَن، چه  گرفت  آوازِ تــو؟

با آن قدرت و توانائی بانگ  بر لشگر زدن  که دلیر باشید, شجاع باشید, و نترسید. آن بانگها چطور شد. تو همان آدم هستی. صدای تو کجا رفت, چه گرفت آواز تو یعنی چرا لال شدی؟ چرا با خودت فریاد نمیزنی؟

3910    آنچه پَنجَه سال  بـافیدی  به  هوش        زان  نسیـجِ  خـود  بَغَلـتاقی  بـپـوش

پَنجَه سال یعنی پنجاه سال مفهوم عددی ندارد یعنی یک عمر, بافیدی به هوش یعنی در ذهن خودت بافتی این حرفها را, در ذهن خودت ساختی این نصیحت ها را. زان نسیج یعنی از آن بافته ها, بغلتاقی یعنی ساده ترین لباس دوختن , این یک کلمه ترکیست. تو در طول پنجاه سالیکه این همه نصیحتها را بافتی، یک لباس از این نصیحتهای بافته شده خودت که برای خود دوختی لااقل بپوش.

3911    از نوایت گوشِ یاران بـود  خَـوش        دست بیرون آر و گوشِ خود  بکَش

از آهنگ اندرزهایت, دوستان لذت می بردند و با خود میگفتند چقدر قشنگ حرف میزند. چه صدا و صوتی دارد و چقدر لذت بخش است. معمولآً این آدمهائی که نصیحت میکنند خیلی هم پشت سر هم  رج میگویند. کلمات را پشت سر هم میگویند و چقدر خوب این کلمات را بر سر هم میآورند و مردم خوششان میآید. حالا دست بیرون آر و دست قدرت را از وجود خودت بیرون بیاور و گوش خودت را بگیر و بکش بطرف آن نصیحت ها.

3912    سَر بُدی پـیـوسته خود را دُم مکن        پـا و دست  و ریش و سبلت گُم مکن

سر بُدی یعنی پیشوا بودی و رهبر. خودت را دُم مکن یعنی خودت را دنباله رو مکن. سبلت یعنی سبیل. یعنی جمله اعضا و مردانگی خودت را از دست نده. در مصراع اول: سر همیشه هدایت میکند و دُم همیشه دنباله رو هست و بدنبال سر میرود. اینست که سر پیش رو هست و دُم دنباله رو هست. میگوید تو که همیشه سر بودی چه شد که حالا دُم شدی. چرا دنباله رو کسی هستی که بیاید و تو را نصیحت کند. خودت این نفس خودت را نصیحت کن.

3913    بازی آنِ  تُست   بر روی   بساط        خویش  را در طبع آر و  در  نشاط

مولانا صحنه بازی شطرنج را مجسم میکند. میگوید بازی از آن توست یعنی نوبت توست که بازی را بکنی. بساط آن صحنه و یا صفحه شطرنج است. مولانا میخواهد بگوید که این زندگی هم مثل بازی شطرنج است. برد دارد و باخت هم دارد، پیروز شدن دارد و مات شدن هم دارد. عوامل مختلفی هم دارد مثل اسب و فیل و قلعه و پیاده. با این عواملی که در زندگی هست باید دست و پنجه نرم کرد. باید رفت در دل اجتماع و مثل صفحه شطرنج بازی  کرد, حالا چه ببری و چه ببازی. مهم اینست که بازی بکنی و کنار ننشینی. در مصراع دوم میگوید: خویش را در طبع آرو در نشاط یعنی چقدر بیحال شدی؟ خودت را سر حال کن و با نشاط زندگی کن. اشاره مولانا باین است که کسانیکه زندگیشان راه وار دارد میگذرد، اینها خودشان را بر تر از همه میدانند، همه را نصیحت گو هستند, خودشان را پیروز میدانند و اگر کوچکترین ناراحتی در زندگیشان پیدا شود, فوری خودشان را می بازند. حالا زندگیش را راه بار میگذراند, حالا اگر با کوچکترین دلیل زندگیش سرازیر شد اصلاً قدرت خود گرفتن و تحمل این سر پائینی را ندارد, چون باین کار ها عادت نکرده و چون مغرور است و غرورش نمیگذارد که تحمل کند. مثل این آدمها نباشید. این برادر بزرگی دارد دو برادر دیگر را متوجه حقایق زندگی میکند.  بخودش میگوید که آن دوتا بفهمند. نه اینکه گفتیم این سه برادر از نظر سمبولیک  بدنبال حقیقت هستند, حالا این عادی ترین حقایق دنیا را نمیتوانند درک بکنند ولی بدنبال حقیقت هستند. اینها ظاهراً بدنبال حقیقت هستند. هموز نمیداند که زندگی همیشه روبراه نیست. و نمیداند که زندگی سر بالا دارد و سر پائین هم دارد و نمی داند که زندگی پیروزی دارد و شکست هم دارد. نمیداند که اگر پیروز شد مغرور نباید شد و اگر شکست خورد خودش را نبایذ ببازد و درس باید بگیرد. این بود که گفتیم آن شاه چین و فرمانروای عالم معنی اگر این لیاقتها را نداشته باشد نمیتواند باین حقایق برسد. وقتیکه ساده ترین و پیش پاترین حقایق زندگی را نمیدانی پس چگونه میخواهی بروی و پرده و پوشش از روی حقایق و اسرار آفرینش کنار بزنی؟

3980    این  بگفتند  و روان  گشتند  زود        هـرچه بـود ای یارِ من آن لحظه بود

ای یار من, دارد به من و شما میگوید. ای دوست من, این سه برادر این حرفها را با یکدیگر زدند و راه افتادند در حالیکه میدیدند که چه مشکلی در پیش دارند و هر اتفاقی که برایشان افتاد همین لحظه افتاد و رفتند که این حقایق آفرینش را درک بکنند, پوشش ها و چادر ها را بکنار بزنند و از زیر پوشش بیرون بیاورند و دیدند که هنوز لیاقت و شایستگی آن را ندارند. این اتفاق برایشان افتاد که فهمیدند هنوز لیاقت ندارند.

3981    صبـر بگزیدند و صِـدّیقین  شدند        بعد از این  سوی  بلادِ  چین   شدند

صدیقین جمع صدیق است. صدیق کسی هست که زبانش با دلش یکی باشد و آنچه که بدیگران میگوید خودش هم باور داشته باشد, ظاهر و باطنش یکسان باشد, هم خانی داشته باشد. این سه برادر فهمیدند که باید صدیق باشند. بلاد جمع بلد است و بلد بمعنی شهر است. اینها رفتند بسوی شهر های چین. چین هم نماد عالم معرفت بود. رفتند بشوی عوالم معرفت.

3982    والدین  و  مُلک  را  بگـذاشـتـنـد        راهِ   مـعشوقِ   نـهان   بــر داشتـنـد

مُلک یعنی مملکت, آنها مملکتشان را گذاشتند و والدین خودشان را هم گذاشتند. آینها قرار بود بعد از پدرشان بنوبت پادشاه بشوند. آن ملک و مملکت پادشاهی را هم گذاشتند. خیلی با اهمیّت است که یک کسی ولیعهد مملکتش باشد و بداند که بعد از پدرش پادشاه مملکتش بشود ولی بگوید ولش کن نمیخواهم. زیرا بسوی حقیقت میخواهم بروم. در مصراع دوم معشوق نهان، آن حقیقت ها و آن رازهای حقیقت و کنایه از اسرار آفرینش است. آنها در اوایل تصویری دیدند و عاشق آن شدند. آن تصویر سمبولیک و اسرار آفرینش است. عشق آن بسرشان زد. اگر کسی بدنبال حقیقت هست باید چیزهای مجازی را قطع کرده و پشت سر بگذارد. ولی اگر هنوز پیوستگی به چیزهای مجازی داشته باشد هیچوقت به حقیقت نمی رسد. حقیقت و مجاز عکس همدیگر هستند. من میخواهم بدنبال حقیقت بروم اما میخواهم پسرم بآن مقام هم برسد. آن مجاز است و حقیقت همیشه هست ولی این مقام همیشه نیست و زود از بین میرود. سعی کن که سبک بال شوی, تا زمانیکه گل و لای این حرص و آز و طمع پرو بال تو را چسبیده تو دیگر نمیتوانی پرواز کنی و به اوج برسی. باید که این گل و لای پر و بالت را پاک و تمیز کنی تا بتوانی پرواز کنی. پس سبک بار و سبک بال شو زیرا با بال سنگین پرواز کردن ممکن نیست. کسیکه بسوی درک حقیقت میرود باید آزاده باشد. باید از این زشتیها آزاد باشد. آزاده باشد یعنی سبک بال و سبک بار باشد.

Loading

38.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت سوم

تفسیر  :

در این قسمت سومین بخش داستان طویل دژ هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را پی میگیریم حتما در نظر دارید که این دژ همان قلعه است و ذات الصور برای این گفته شده که سراسر و در و دیوار وسقف و زمینش پر است از تصویر های دلربا و هوس انگیز است و شاه بمنظله عقل کل و سه پسر او به منظله روندگان راه حقیقت و خود قلعه بمعنای این دنیای خاکی و هوس انگیزماست اگر کسی دچار زرق و برقهای آن بشود. همچنین میدانید که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است. بخش دوم این داستان به اینجا رسیده بود که این دنیا بر اساس خیال است. همین طور که ملاحظه میفرمائید مولانا در دو قسمت گذشته هدفش پند و اندرز بود و وظیفه ما پیدا کردن آن پیامها و فهمیدن و بکار بردن پند و اندرزها اوست. در آخرین بیت بخش دوم گفت که تو منیتت را از خودت بیرون بکن, چیزی ازت کم نمیشود بر عکس بتو اضافه میشود. وقتی تو با دور کردن منیّت خودت درک کردی که یک قطره ای بیش نیستی و باید بکل بپیوندی یعنی بدریا بپیوندی و وقتی با دریا ملحق شدی, آنوقت دیگر تو قطره نیستی و تبدیل به دریا شده ای.

در اینجا میگوید که این اندرزهای من بجائی نمیرسد و تمام شدنی هم نیست. حالا به تفسیر ابیات این بخش می پردازیم:

3760    این  سخن  پایان  ندارد،  آن گروه        صورتی  دیدند  با حُسن  و  شکوه

آن گروه یعنی آن سه پسر شاهزاده. صورتی دیدند یعنی در ضمن این تصویرهائیکه بدر و دیواربود دیدند. این تصویر و چهره بسیار زیبا و با شکوه  بود. دیدن آن تصویر شکوهمند و زیبا همان و افتادن به بد بختی همان. آنها براحتی جذب آن زرق و برقها شدند. جذب زیبائی آن تصویر شدند. این تصویر چیزی نداشت. یک نفر نقاش یک مقدار رنگهامختلف را روی دیوار کشیده بود و آن تصویر را ساخته بود. آن تصویر کاملا مجازی بود و حقیقت و اصالتی نداشت. آنها جذب چیزی شدند که اصالت نداشت.

3761    خوب تر زآن دیده  بودند  آن فریق        لیک زین رفـتـنـد  در بحـرِ عمـیـق

خوب تر از این تصویر. زیبا تر از این تصویر در جاهای دیگر دیده بودند. فریق یعنی آن گروه. اشاره است به آن سه شاهزاده. لیک یعنی اما. زین اشاره است باین تصویر. اما از این تصویر رفتند در دریای عمیق عشق با این تصویر. 

3762    زانکه افیونشان در این کاسه رسید        کاسه ها محسوس و افیون  نا  پدید

افیون در اینجا شراب عشق است. معمولاً شراب را در یک کاسه و یا در یک جام میریزند. در خیلی زمانهای گذشته در کاسه میریختند. این شراب عشقشان را در کاسه ای که دیدند ریخته شده بود و یا تصویری که دیدند و عاشقش شدند مثل کاسه ای بود که در آن شراب ریخته بودند. کاسه وجود این تصویر. کاسه ها و یا تصویر ها دیده میشد ولی آن شرابی که باید در کاسه می بود دیده نمیشد. و یا چیزهائی هست که در این دنیا دیده میشود ولی اثرات آنها دیده نمیشود. خیال ما دیدنی نیست. آنها کاسه شراب را دیدند ولی شرابی را در آن ندیدند. افیون از یک کلمه یونانی اَفیون است که در فارسی و عربی افیون میگویند. این یک ماده ایست گرفته شده از یک گیاهی از خانواده شقایق سحرائی. این خانواده دانه هائی دارد سیاه رنگ. این دانه ها را ازش ماده ای میگیرند که گفته میشود تریاک و یا افیون. علاوه بر این از خود این دانه ها هم شراب میسازند. آن شرابش خیلی گیج کننده است. برای خاطر همین هم هست که مولانا آن را بمعنی شراب آورده. توجه داشته باشید که آنچه که مستی آور است مولانا میگوید کاسه نیست بلکه شراب داخل کاسه است. آن تصویر نبود, و آن شراب عشقس بود که در آن تصویر ریخته شده بود. در اینجا پیام مولانا اینست که کسی که کاسه می بیند و شراب توی کاسه را نمی بیند, آن کسی هست سطحی نظر و ظاهر بین. اساس بنای این طبیعت که ما در آن زندگی میکنیم این کاسه ها و شرابهاست. یعنی آنچه که ما می بینیم آن کاسه هاست. ما معمولاً شراب توی آن کاسه ها را نمی بینیم. وقتی ما شراب داخل کاسه را نمی بینیم ما جذب این کاسه ها میشویم و خیال میکنیم که این کاسه هست که این عشق را بما داده است و این شوق و ذوق را بما داده است. نه آن کاسه اینها را بما نداده آن شراب داخلش این را بما داده. ژرف نگر باشید و ببینید در این کاسه ها چیست و آن چیز با شما چی میکند و بعداً بطرف محتوی آن کاسه بروید.

3763    کرد فعل خـویش قـلـعـۀ  هُش  رُبا        هر سه  را  انـداخت  در چـاه  بـلا

فعل خویش یعنی کار خویش. این قلعه هوش رُبا کار خودش را کرد. یعنی عقل را از سر می برد. هرسه شاهزاده را انداخت به چاه بلا. چه بلائی؟ بلای عشق. عشقی که نمی دانستند عاقبتش چیست. وقتی که تصویر را دیدند عاشقش شدند. شما ها عاشق چی شده اید؟ این تصویر مال کیست؟ عاشق یک رنگ و روغن به در و دیوار شدید؟

3764    تیر غـمزه دوخت دل را بی  کَمان        اَلامَان   و   اَلامَان،  ای  بی اَمـان

تیرغمزه آن نگاهی که مثل یک تیر از کمانی جستن میکند و بر دل یکی فرود میآید و شخص را عاشق خودش میکند. حالا آن تصویر همان کاری را کرد بدون اینکه کمانی داشته باشد. چشمان آن تصویر این کار را کرد, آن تیر را پرتاب کرد به قلب این سه نفر بدون اینکه کمانی داشته باشد. دوخت دل را یعنی جایگزین کرد در دل این سه نفر بدون اینکه کمانی داشته باشد. الامان یک کلمه عربیست و وقتی بکار میبرند وقتیکه پناه خواسته باشند. الامان من را پناه بدهید. هر سه دارند بهمدیگر میگویند. این یکی دارد بآن یکی میگوید بمن پناه بدهید, ولی سومی هم خودش امانی ندارد و بی امان است, هرسه امنیتی ندارند و بی امان هستندو گرفتار شده اند و هرسه بهم میگویند من را پناه بده. باید از کسی پناه خواست که خودش پناهی داشته باشد. پیام مولانا اینست که بیشتر مردم و قریب باتفاق مردم از دست این دنیا از نوع بی پناه ها هستند. و حالا دیگران از آنها پناه میخواهند و مسلم است که نمیتوانند پناهشان بدهند. این سر در گمی مردم در جامعه و این گیج شدنشان و از این گسستن و بدیگری پیوستن و یا بآنجا رفتن و از آنجا بدشان آمدن و از دیگری خوششان آمدن و او را ترک کردن و پیش دیگری رفتن اینها همه پناه خواستن است. و آخر هم همه بی پناه هستند و دارند از همدیگر پناه میجویند. اگر که میخواهید پناهی بجوئید باید ببینید مبدأ این پناه های آفرینش کجاست و از آن مبدأ پناه بخواهید.  قرار بود که خود داستان را توجه نکنیم و پیامها را توجه بکنیم.

3767    عشق صورت در دلِ شه  زادگان        چـون خَلِش مـیکرد   مانـنـد   سنان

3768    اشک می بارید هر یک همچومیغ        دست میخا یید و میگفت ای   دریغ   

3769    ما کنون  دیدیم،  شه  ز آغـاز دید        چندمان  سوگند  داد  آن  بی  نـدیـد

این سه بیت را باید با هم بخوانیم و با هم تفسیر کنیم. اول معانی کلمات: عشق صورت یعنی عشق به تصویر. در مصراع دوم خَـلـش میکرد. خَلِش کردن یعنی فرو رفتن. مثلاً میگوئید که خار در پایم خَلید, یعنی خار در پایم فرو رفت. خلیدن مصدر است و اسم مصدرش میشود خَلِش. گفتیم که مثل تیر بود آن نگاه تصویر. این تیر فرو رفت و خلید در دل هر سه شاهزاده. سنان یعنی سر نیزه. میغ یعنی ابر. هر یک از آن شاهزادگان مثل ابر باران گریه میکردند. دست میخایید یعنی انگشت دستشان را می جویدند. وقتی آدم انگشت خودش را بدندان میزند یعنی در ندامت و پشیمانیست. در بیت سوم میگوید ما کنون دیدیم, ما سه شاهزاده الان دیدیم آنچه را که شاه از اول میدید. چندمان سوگند داد, چقدر ما را قسم داد آن پدر بی نظیر. بی ندید یعنی بی نظیر. بما قسم داد که نروید باین قلعه و ما رفتیم و گرفتار شدیم. آنها جویندگان حقیقت بودند و کسیکه جوینده حقیقت هست باید فقط دنبال حقیقت برود بدنبال عکس و نقش رفتن دور از حقیقت شدن است و برای همین بود که آن عقل کل که پدرشان بود بآنها گفته بود بآنجا نروید. پیام مولانا اینست که کسانیکه عمر بیشتری را دارند احتمال این را دارند که تجربه بیشتری داشته باشند. بسیاری از کسان هستند که مویشان را سفید کرده اند ولی احتمال این را دارند که تجربه ای نیاندوخته باشند. حالا وقتیکه دانستی تجربه را دارند, وقتیکه چیزی بشما میگویند و یا نصیحتی میکنند بیاندیشید. نه اینکه فوراً قبول کنید و نه اینکه فوراً رد کنید.

3777    آنـچه  در  آیینه   می  بیند  جوان        پیر اندر  خشت  بیند   پیش  از آن

یک جوان فقط آئینه را نگاه میکند و قبول دارد ولی پیر میگوید نه تو میخواهی در آئینه ببینی ول من همان چیز را در خشت می بینم. برای من خشت و آئینه فرقی نمیکند.این یک اصطلاح است, در خشت چیزی را دیدن یعنی تجربه داشتن و فقط در آئینه دیدن یعنی تجربه نداشتن.

3778    ز امرِ شاه  خویش  بیرون  آمدیم        بـا  عــنـایات  پـدر  یـاغـی  شد یـم

از امر و دستور پدر خویش و شاه خویش بیرون آمدیم یعنی سر پیچی کردیم. با عنایات, عنایات جمع عنایت است و عنایت یعنی توجه و عنایات یعنی توجهات, یاغی شدیم یعنی نافرمان شدیم. پدر ما عنایت کرد و توجه داد و با ما مهربان بود ولی ما یاغی شدیم و سر پیچی کردیم.

3779     سَهل دانـسـتـیـم   قـول  شـاه  را        وآن عنایت  هـایِ  بی   اَشـبـاه  را

سهل دانستیم یعنی دست کم گرفتیم. و قول شاه را یک چیز ساده گرفتیم. دست کم گرفتیم آن توجهات و مهر بانی های بی اشباه را. بی اشباه یعنی بی مانند. حرفهائی که بما میزد مانند نداشت خیلی ارزشمند بود ولی ما سر پیچی کردیم.

3780    نک در افـتـا دیم در خـنـدق همه        کُشته    و  خسته بلا  بی مَـلـحـَمـه

نک یعنی اینک. خندق یعنی گودیهائی که میکندند دور تا دور شهر و در آنها آب فراوان هم میریختند برای حفاظت شهر که دشمن نتواند بشهر رسوخ کند. در خیلی از شهر ها هنوز آثار این خندقها  دیده میشود. حالا ما بدون جنگ و ستیزی بدست خودمان در این خندق افتاده ایم.

3781    تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش        بو دمان  تا  این  بلا  آمد بپیش

عقل اینجا یعنی عقل جزوی. گفته بودیم که پدرشان نماد عقل کل بود. این عقلهائی که هست عقل جزویست مگر اینکه عقل حقیقت جوی باشد. فرهنگ خویش یعنی دانش ناقص خویش. ما تکیه کردیم بر عقل جزوی خودمان و دانش ناقص خودمان و اندرز عقل کل  را گوش نکردیم. قبلاً گفته بودیم که این داستان کلاً سمبولیک است. حالا میگوید چرا ما عقل کل را بگذاریم و با عقل جزوی خودمان قدم برداریم. ما برعکس عمل کردیم و این بلا بر سر ما فرود آمد. فرهنگ که بمعنی آگاهی و دانش است, این طول عمر میخواهد که این فزهگ و دانش پیدا شود. نمیشود که هرکسی بگوید که من فرهنگ دارم و من دانش دارم. این چیزی که میگوید ناقص است. زمان میخواهد که تو هم فرهنگ و دانشت کامل شود و یا لا اقل نزدیک کامل شود

3782    بی مرض دیدیم  خویش و بی زرق        آنچنان که خویش را بـیـمـارِ دِقّ

بی مرض یعنی تندرست و بی ز رق. رقق یک بیماری هست که وقتی شخصی مبتلا میشوند  خود شخص خبر ندارد. میگوید او خیال میکرد که بدون این بیماری است.  خودمان را بدون مرض میدانستیم بدون اشکالِ در بند افتادن میدانستیم. این بیماری رِق یک بیماریست که شخص خودش را در بند میاندازد و گرفتار میکند بدون اینکه بداند دارد چکار میکند, هم چنان کسیکه مبتلا به بیماری دق هست, خودش را این چنین میداند. وقتی شخص گرفتار این بیماری میشود شخص مرتب لاغر و لاغرتر میشود تا اینکه آخر سر می میرد. میگویند شخص دق کرد. میگوید ما مبتلا به دق بودیم ولی خودمان نمیدانستیم. حالا فهمیدیم که ما بیمار هستیم و خیال میکردیم که در بند نمی افتیم.     

3783    علت   پـنـهان  کـنـون  شد  آشـکار        بعد از آنکه بند گشتیم  و  شکار

علت بمعنای بیماریست. معلول هم که میگوئیم از همین علت است. ما بیمار پنهان بودیم حالا آشکار شد که ما بیماریم چون حرف پدرمان را گوش نکردیم. بند یعنی زندان. ما در زندان اسیر شدیم. ما چشم دلمان بسته شده. چشم دل را باید باز کرد و گوش دل را هم باید باز کرد. ما باید وقتیکه آن پدرمان و آن عقل کل حرفهایش را با ما میزد، ما گوش دلمان را باز میکردیم آنوقت گوش دلملن می شنفت. باید چشم دلمان را باز میکردیم آنوقت چشم دلمان می دید که این قلعه چیست که میگوید آنجا نرو. وقتیکه آدم کور دل باشد! کوردل کیست؟ یعنی چشم و گوش دلش بسته است. فقط سطحی نگر است. هر چیزی که جلویش رد میشود, دنبال همان را میگیرد و میرود. خُب حیوانات هم همین را دارند و دنبال همین چیزها هستند. ما که انسان هستیم اگر مثل آنها باشیم پس کور دل هستیم.

3785    چشمِ  بینا  بهتر از سیصد  عـصـا        چشم   بشناسد  گُهَر  را  از حصـا

چشمی که باز است و می بیند از سیصدعصا بهتر است. منظورش اینست که اگر تعداد عصا ها را زیاد کنی هیچوقت آنها کار چشم بینا را نمیکنند. در مصراع دوم چشم منظور چشم دل است و میگوید چشم دل بشناسد گهر و درّ را از ریک بیابان. حصا یعنی ریگ بیابان. اینجا باز برخورد میکنیم به یک سمبولیک. گُهر و درّ و مروارید بمنظله حقیقت است و حصا آن ریگ بیابان مجاز است. یعنی حقیقت در برابر مجاز. عصا این کار را نمیکند و چشم دل میخواهد که حقیقت را از مجاز باز شناسد. یا درست را از نا درست باز شناسد.

3786    در  تفحّص  آمـدنـد  از  اَنـدوهـان        صورتِ کـه بُوَد، عجب این در جهان

مولانا حرفهای خودش را زد و حالا برگشته به داستان. تفحص یعنی جستجو, اندوهان یعنی آن سه شاهزاده پُر از اندوه و غم. تازه خودشان متوجه شده بودند. صورت کِه بوّد یعنی این صورت کیست. در این دنیا چه کسی بوده که تصویرش را اینجا کشیده اند. حالا تازه میفهمند که گرفتار کی شده اند. صاحب این نقش کیست. باید رفت بدنبال صاحب این نقش. 

3787    بعدِ  بسیارِ  تفحص   در   مسـیـر        کشف کرد آن راز را شیخی بصیر

این سه نفر در مسیر خودشان سرگردان و گیج از اینور میروند و بر میگردند از آنور  

میروند که ببینند آیا این آدم را پیدا میکنند. در مسیری که میرفتند کشف کردند و پرده از روی این راز برداشته شد توسط یک پیر بینا گری. بصیر یعنی بینا گر.  این شیخ غریبه از آنها می پرسد که شما کی هستید و بکجا میروید. گفتند که میرویم بدنبال صاحب این عکس. ولی نمیدانیم که او کیست. شیخ جواب داد که من میدانم و برایتان میگویم.   

3788    نه از طریقِ گوش، بل از وحی هُوش        رازهـا بُد پیشِ او بی روی پوش

این شیخ پیر دانا دل  از کسی نشنیده بود که صاحب عکس کیست. بل یعنی بلکه از وحی هُوش. وحی و هوش یعنی از طریق الهام و بدلش الهام شده بود, بجانش الهام شده بود. الهام یک پیامیست که بدل و جان یکی میرسد که مسئله را برایش روشن میکند ولی او نمیداند که این الهام از کی و از کجاست. این شیخ گفت که بدل من الهام شده که این عکس چه کسی هست. برای آن پیر بینا دل حجابها از روی رازها برداشته شده بود. چرا چنین شده بود؟ این پیر دلش را منزه کرده بود از زشتیها و آئینه دلش را سیقل زده بود و همه چیز پاک در آئینه دلش منعکس میشد.

3789    گفت: نقشِ رَشکِ پروین است این        صورت  شه  زاده  چین  است  این

گفت : نقشِ یعنی تصویرِ رَشک پروین است این. پروین اسم یکی از صورتهای فلکیست و در نیم کره شمالی دیده میشود. شش ستاره است نزدیک بهم و خیلی زیبا بنظر میرسد. مثل یک گردنبند بنظر میرسد. مجموعه آن شش ستاره را پروین می نامند. اسم دیگرش ثریا است. ما که از زمین نگاه میکنیم آنها را در یک سطح می بینیم در حالیکه آنها مقدار زیادی از هم فاصله دارند. خُب این پروین که اینقدر زیباست و هر کس هم که زیبا باشد اسمش را پروین میگذارند. و رَشک یعنی حسد. این عکس دختر پادشاه چین است. دختر پادشاه چین آنقدر زیباست که پروین باین زیبائی هم باو حسادت میورزد و آن شش ستاره هم باو حسادت میورزند.

3790    همچو جان و چون جنین پنهانست او        در مُکتّم  پرده و ایوان  است  او

مثل روح که کسی او را نمیبند, آن دختر پادشاه چین را هم هیچ کس نمی بیند. مثل جنین که در شکم مادر است و دیده نمیشود, آن دختر را هم کسی نمی بیند. مکتّم از کتمان است یعنی در پس پرده بودن و پوشیده بودن. مکتّم پرده یعنی پشت پرده پنهان. ایوان اینجا یعنی کاخ پادشاه. این دختر پشت پرده های کاخ پادشاه چین پنهان است. براستی این دختر چیست. این دختر از جمله راز های آفرینش است. این دختر حقیقتیست که آن جویندگان حقیقت بدنبالش بودند و بر هر کسی آشکار نیست.

3791    سوی او نه مرد ره دارد  نه  زن        شاه  پـنـهان  کرد  او  را  از  فِـتـن

این دختر شاه چین سَمبل این رازهاست و خود شاه آن آفریدگار است. خود شاه این راز ها را از فتن پنهان کرده است. فتن جمع فتنه است, شاه این رازها را از فتنه ها پنهان کرده. چندین بار گفته شده که در عرفان این اصل هست  کسیکه به یک رازی و سرّی پی میبرد، در مراتب خیلی خیلی بالا حتما باو توصیه شده آن راز و یا رازها را پنهان کند و آشکار نکند مگر به اهلش. بمردم معمولی نگو که باعث گمراه شدن آنها و باعث فتنه در جامعه میشود

3792    غـیـرتــی دارد مَلِک  بر نــام  او        کـه   نپّرد  مـرغ  هـم   بـر  بـام او

مَلِک اینجامنظور پادشاه چین است. میگوید پادشاه چنان غیرتمند است در باره دخترش که حتی یک پرنده هم جرئت نمیکند که حتی بر بام خانه شاهزاده پرواز کند. یعنی هیچ کس اجازه ورود و نزدیک شدن به کاخ شاهزاده را ندارد. این کاخ, کاخ رازهاست که دختر پادشاه چین در آن سکنی دارد.

3793    وایِ آن دل کِش  چنین سودا  فتاد        هیچ کس را این  چنین  سودا  مباد

وای آن دل، وقتی که میگوئیم وای آن دل یعنی وای از آن دلی که دل او به این سودا گرفتار شد. سودا اینجا بمعنی عشق است. خدا نکند برای هیچ کس که چنین لیاقتی ندارد یک چنین سودائی برایش پیدا شود. نا لایق باشد ولی عشق رفتن راه را داشته باشد.

3794    این سزای آنکه تخم  جهل  کاشت        وان نصیحت را کساد و سـهـل داشت

وقتیکه از آن پیر بینا دل این را شنیدند با خود گفتند که این سزای ماست. این ما هستیم که تخم نادانی را کاشتیم. ما نادان هستیم و آن نصیحتهای پدرمان را بی رونق و ساده انگاشتیم. کساد یعنی بی ارزش و بی رونق. این گرفتاری حق ماست.

3795    اعتمادی کرد  بر   تدبیر   خویش        که بَـرَم من کار خـود با عـقـل  پـیـش

ما با کار اندیشی های خودمان اعتماد کردیم و گفتیم ما همان کسانی هستیم که کار خودمان را با عقل خودمان جلو می بریم. ولی نمیدانستیم که عقل ما یک عقل جزویست. ما پدرمان را نشناخته بودیم که عقل کل او بود و عقل ما عقل جزوی بود.

3796    نـیـم  ذرّه  زان  عـنـایت  بـه  بُوَد        که زِ تدبیرِ  خـــرد   سیصد   رَصَد

گفتیم که عنایت یعنی توجه و مهربانی باندازه نیم ذره از آن توجهاتی که پدر بما میداد و مهربانی که پدر با ما داشت، حتی نیم ذره اش از این چاره اندیشی هائی که عقل ما میکند و از این حسابگری هائی که ما میکنیم. رصد یعنی حسابگری کردن. نیم ذره عنایاتی که پدرمان بما داشت و گوش نکردیم از سیصد تا از این حسابگریهاما  بهتر بود.

3797    تَرکِ مکر خویشتن گیر، ای امیر        پا بکش پیشِ  عـنـایت  خوش  بمـیـر

مولانا حرفهایش را زد و حالا دارد بمن و شما میگوید: ای امیر, ای فرمان روا, ای فرمانروائی که فکر میکنی همه زندگی را خودت درست کردی و هیچ چیز دیگری را دخالت نمی دهی بجز آن عقل ناقص خودت را, و فقط  دانش ناقص خودت را بکار می بری و فکر میکنی بجائی میرسی! بدان که تو بجائی نمیرسی. چطور وقتی که جلو یک بزرگتری پایت را دراز میکنی و روی میز میگذاری! پا بکش یعنی پایت را جمع کن و احترام آن آدم را نگه دار. پا بکش یعنی ادب کن در برابر کی؟ در برابر آن عقل کل که از اول شروع کردیم. تو پایت را جلوی او دراز کردی و حرف او را گوش نکردی و بی ادبی کردی. تو آن توجهات او را در نظر بگیر و بمرگ اختیاری در برابر او بمیر. در برابر عقل کل بمرگ اختیاری بمیر. عقل جزوی خودت را در برابر آن عقل کل محو کن. آن شعله خفیف و ضعیف شمع وجودت را در برابر تابش نور شدید خورشید حقیقت محو کن. اگر از منیت خودت بمیری آنوقت بدنبالش تولد دیگر داری با انسانی همراه با شأن بالاتر با درک و فهم بیشتر.

3798    ایـن  بقدر  حـیـله  معـدود  نیست        زین حَیل  تا تو نمیریّ  سود  نیست

این چیزیست که شاهزادگان بدنبالش هستند یعنی کشف حقیقت و بآن رسیدن. بقدر یعنی در محدوده. حیله یعنی مکر و تدبیر. معدود یعنی نا چیز. این اسرار آفرینش و آن حقیقت خیلی عزیز تر و بزرگتر از این است که در این محدوده مکرو چاره اندیشی ناقص تو جا بشود و بتوانی تو آن را درکش کنی. چون چاره اندیشی تو محدود است و آن نا محدود است. بی نهایت در محدود جا نمیشود. تا دست از منیت بر نداری و تا منم منم بکنی این جستجو برایت هیچ فایده ای ندارد, سودی برای تو نیست. فقط یک راه داری. برای رسیدن به حقیقت باید ترک منیّت کرد. برسی بجائی که بگوئی اصلاً من در من وجود ندارد. من هستم اما منیّتم را بدور انداختم. اگر رسیدی به آنجا آنوقت دنبال حقیقت هستی. این قسمت از داستان هم تمام برای ما پند و اندرز بود. مولانا برای ما اندرز گوست و نه قصه گو.

Loading

37.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت دوم

تفسیر  :

در این قسمت دومین بخش از داستان دژ هوش ربا و یا قلعه ذشات الصور را از مثنوی معنوی پی گیری میکنیم. برای یاد آوری داستان از این قرار بود که پادشاهی دارای سه فرزند بود و این سه فرزند قصد سفر کردند و به حضور پدرشان, رسیدند و اجازه گرفتند که بسفر بروند. شاه از سفر رفتن آنها استقبال کرد و یک نصیحت هم کرد و گفت هر کجا که میخواهید بروید ولی پا به قلعه ذات الصور نگذارید و اگر بروید برای همیشه بد بخت خواهید شد.این سه شاهزاده کنکاو شدند که بروند و از قلعه دیدن کنند و رفتند تا بآن رسیدند. وقتی وارد شدند دیدند هزاران نقش و نگار های زیبا در آنجا هست و آنها مست این تصاویر شدند. بشما خوانندگان گفتیم که این داستان تا آخر سمبولیک است و شاه زادگان بمنظله جویندگان حقیقت و شاه بمنظله عقل کل و یا مبدأ حقیقت است. و قلعه هوش ربا اشاره باین دنیای خاکیست اگر به زیبائی های آن توجه بکنند اسیر آنها میشوند. این دنیا آن قلعه ذات الصور نیست مگر کسی اسیر زرق و برقها بشود. ما باین دنیا آمدیم و در آن زندگی میکنیم و عذاب آور نیست مگر خودمان باعث عذاب خودمان بشویم. شاه باین شاهزادگان سفارش کرده بود که بدنبال چیز مجاز نروید. مولانا گفت که وقتی باین جامها پر نقش و زیبا نگاه میکنی بدان که این جام مستی نمی آورد. اگر شما توجه به شراب داخل جام کردید که شراب حقیقت در آن است, شما راه حقیقت را پیدا کردید. در دنیائیکه مثل این قلعه پر است از زرق و برقها, این جامهای زیور دار ولی خالی انسانها را به خیال انگیزی وادار میکند. بعد میگوید آدمهای مختلف در این دنیا اسیر خیالات بدون حد و مختلف میشوند و این خیلات حد و مرزی ندارد. خیال پشت خیال پیش میآید و تمام عمر آنها صرف خیال کردن میشود و حالا داستان را ادامه میدهیم:

3728    بی  نهایت   کیش  هــا  و  پیشه ها        جمله   ظـلِّ    صورت   اندیشه  ها

بی نهایت یعنی بسیار زیاد, کیشها یعنی دین ها و آئین ها, پیشه ها یعنی حرفه ها و کارها, جمله یعنی همه, ظلِّ یعنی در سایهِ, صورت یعنی ظاهر, اندیشه ها یعنی تصورات و خیالات. میگوید هرچه در این دنیا از مذهب های گوناگون هست, از حرفه ها و صنعتهای گوناگون هست همه در سایهِ تصویر این اندیشه هاست. یعنی اینکه میخواهد بگوید هر کاری را از یکی می بینی, هر کیش و آئینی که می بینی میتوانید به اندیشه های آن پی ببرید. این پیشه ها و کارها همه سایه اندیشه ها هستند. یک چیزی را خودش را می بینید و یک چیزی را سایه اش را می بینید. این چیزها خودش نیست و شما سایه اش را می بینید. بنا بر این همه پیشه ها و مذهب ها و آئینها و روشها همه اینها اینطور که مردم بآنها نگاه میکنند همه اش  ظاهریست. همه اش در سایه تصورات است. اینها بحقیقتش نمیرسند, و شاید نمیخواهند که برسند. چون فقط توجه آنها به این ظاهراست. بهمین دلیل آنها با اختلاف بر میخورند چون فکر میکنند آنچه که آنها میکنند و میگویند از همه گفته ها و کردارها بهتر است در حالیکه آنها بحقیقت آنچه که میکنند و میگویند پی نبرده اند فقط یک سایه ای ازش دارندو یا یک تصوری ازش دارند. حالا یک مثالی میآورد:

3729    بر   لب  بـام  ایستاده  قــــوم  خَش        هر یکی را بر زمین بین سایه  اش

میگوید تصور کنید بالای یک پشت بام بلندی یک گروهی ایستاده اند و خیلی هم سر خوش و شاد هستند و دارند میرقصند و ازین ور به آنور میروند و میآیند. خورشید بر پشت آنها تابیده و سایه اینها افتاده روی زمین. شما خود آنها را نمی بینید ولی سایه اشان را می بینید و از حرکت سایه ها دارید پی می برید که اینها دارند چکار میکنند. چگونه رقصی میکنند و چه حرکاتی میکنند. آنچه که در این دنیا دیده میشود این سایه هاست. خود آن حقیقت بالای پشت بام است. شما داوری و قضاوتتان فقط روی این سایه هاست. حالا نتیجه میگیرد.

3730    صورتِ  فکر است و بـر بام مَشید         وآن عمل چون سایه بر اَرکان  پدید

صورت یعنی ظاهر, فکر یعنی اندیشه, مَشید یعنی بسیار بلند و مرتفع. بام مَشید یک اصطلاح است و کنایه از جان است. معنی عرفانی بام مَشید, جان هست. در مصراع دوم ارکان همان ارکان اصلی و چهار گانه است: آب و باد و خاک و آتش که جهان هستی از این چهار عنصر ساخته شده. اینها را چهار ارکان جهان هستی میدانند. ارکان جمع رکن است و کنایه از جسم ما است. مولانا نظر به مثلی که زد میگوید هرکسی برای خودش تصوراتی دارد. این تصورات را اندیشه ها و خیالات پیش میآورد. این اندیشه ها و خیالات در بالای بام بلند جان ایستاده و سایه این خیالات روی جان میافتد و آنوقت آنچه که جان ما برداشت میکند، آنچه که درک و فهم میکند از این سایه هاست. میگوید ببین خود این آدمهائی که بر بام بلند بودند دیده نمیشدند، سایه آنها دیده می شد. حالا آن اندیشه و خیال هم که بر بام بلند جان هست دیده نمیشود چون اندیشه دیدنی نیست. خیال دیده نمیشود ولی سایه خیال روی جان ما میافتد و ما عمل میکنیم و ما عمل را می بینیم. عمل یک چیز دیدنیست ولی محرک آن عمل که خیالات هست و در بالای بام بلند جان قرار دارد  دیدنی نیست. ما نه خیال را می بیمیم و نه اندیشه را می بینیم ولی میدانیم که هستند. ولی سایه اینها روی جان ما میافتد و ما را وادار بعمل میکند, وادار میکند که فلان شغلی را انتخاب کنیم و فلان مذهب را انتخاب کنیم. آنوقت آئین آن مذهب و علائم آن شغل در ما به ظهور میرسد.

3731    فعل بـر ارکان و فکرت   مُـکـتَـتَـم        لیک  در تأثیرو  وصلت  دُو بـه هم   

فعل یعنی عمل و ارکان گفتیم یعنی جسم مادی که از چهار عنصر ساخته شده. فکرت یعنی اندیشه, مُکتتم یعنی پوشیده از کتمان و پوشیده داشتن است. وُصلت یعنی پیوند و دو بهم یعنی هردو باهم.  عملی که ارکان دارد میکند و یا جسم ما میکند و اندیشه ما را نشان میدهد که چی هست, این را در نظر بگیرید, عمل آشکار است ولی اندیشه پنهان ولی فکرت مختتم است. اما در مصراع دوم، در تأثیر، این عملی که ظاهر است با آن فکری که پوشیده است هر دو با هم پیوستگی دارند و بهم نزدیک هستند. اگر بهم مربود و نزدیک نبودند آن عمل انجام نمیگرفت.

3732    آن صوَر در بزم کز جامِ خوشیست       فایدۀ  او  بی  خودی و بیهُشی است

هی دارد مثال میآورد. آن صور یعنی آن صورتها, ظواهر و نقشها, جام خوشیست یعنی جام باده است. میگوید این ظواهری که می بینید، این صورتها و نقش و نگارهائی که می بینید، جامیکه شراب داخل آن بهخوشی و بمستی  میآورد، فایده اش از خود بیخود شدن و بی هوشی و مستی است. آنچه که شما را مست میکند این جام نیست. آنچه که شما را مست میکند شراب حقیقتیست که در درون این جام است. شما جام را می بینید برای اینکه جزو ارکان است برای اینکه از چهار عنصر درست شده. مستی را نمی بینید. این بی هُشی چیست. شما بی هوشی و مستی را حس میکنید ولی چون بیهشی ماده نیست آن را نمیتوانید ببینید. ولی این جام با شراب داخل آن با این بیهُشی در ارتباط هستند, هرسه بهم پیوستگی دارند.

3734    صورت نان و نمک کان نعمت است        فایدهش آن قوت بی صورت است

صورت یعنی ظاهر, نان و نمک آن غذائیست که میخورید, این یک نعمت است. یک نعمت مادیست که به شما داده. فایده اش اینست که بشما قوت و انرژی میدهد. ولی انرژی را نمیتوانید ببینید. نیروی انرژی چیزی هست که بچشم نمی آید. آنچه که نمیتوانید ببینید, مولانا میگوید بی صورت است. نان با صورت است. نمک با صورت است ولی این دو تا باصورت وقتی در وجود شما رفت یک انرژی بی صورت بشما میدهد. این انرژی که در وجود شما بوجود میآید با آن نان و نمک با هم در ارتباط هستند. آن نان و نمک بیرونیست ولی انرژی درونی است. باز مثال میزند.

3735    در مَصاف، آن صورت تیغ و سپر        فایده اش  بی صورتی ، یعنی  ظفر

مصاف یعنی جنگ. چرا مصاف را جنگ گفتند. در سابق جنگها مثل امروز نبود. لشگر ها میرفتند در بیابان و صحرا و با شمشیر و سپر با هم بجنگ میپدداختند. آنوقت دو طرف مقابل در برابر هم صف میکشیدند. این صف کشیدن را می گفتند مصاف. این جنگ تیغهائی یعنی شمشیرهائی و سپر ها دارد. اینها در جنگ دیده میشوند ولی فایده اینها بی صورتیست و آنرا نمیشود دید. فایده اینها ظفر یعنی پیروزیست که دیده نمیشود. ظفر یعنی پیروزی.

3736    مدرسه و تعلیق و صورتهای وی        چون  بدانش متصل  شـد  گشت طی

تعلیق یعنی مشق نوشتن و یاد داشت از حرف معلم و یا استاد برداشتن است. حرفهائی که استاد در کلاس میزند اینها صورت ظاهرش هست. حالا میز و صندلی و قلم و کاغذ و کتاب و دفتر و حرفهای استاد و همه این چیزها ارکان و جسم هستند. ولی یک روزی شما فارق التحصیل میشوید و دیگر دانش پیدا کرده اید. دانشتان را نمیتوانید ببینید. آنچه که در داخل مدرسه هست و خود مدرسه با صورت است ولی دانشی که پیدا کرده اید بی صورت است. اما هردوی اینها بهمدیگر بستگی دارند. زیرا اگر مدرسه نمی رفتید و از این صورتها استفاده نمیکردید آنوقت دانشی در شما بوجود نمی آمد. وقتیکه شما بآن دانش رسیدید دیگر شما با آن مدرسه کاری ندارید. در مصراع دوم میگوید چون بدانش متصل شد گشت طی یعنی تمام وسائلی که با آنها دانش می آموختید دیگر کنار گذاشته شد وعوضش یک چیز برای شما ماند و ان دانش هست. آن چیزها همه دیدنی بود و این دانش شما دیدنی نیست. در جهان هستی و عالم وجود هم یک نادیدنیی هست که همه دیدنیها از او به وجود آمده و آن نادیدنیست. شما نمیتوانید بگوئید که چون من دانش را نمیدانم پس دانشی وجود ندارد. در عالم هستی هم یک مبدأویی هست که آنچه که در عالم وجود و هستی شما می بینید و مادی هست همه از او بوجود آمده. او نا دیدنی است. ولی همه آفریده های او دیدنیست.

3737    این صورچون بنده بی صورت اند        پس چرا در نفیِ صاحب نعمت اند؟

این صور یعنی آدمیانیکه فقط شکل آدم را دارند، صورت آدم را دارند, اینها بنده مبدأی هستند که بی صورت بوده و دیدنی نیست. همه از یک آفریدگار هستند. مولانا سؤال میکند: پس چرا و چگونه میشود که این آفریده ها آفریننده خودشان را کتمان میکنند و نفی میکنند و میگویند نیست.

3738    این صوردارد زبی صورت وجود        چیست پس بَر موجدِ خویشش جُحود؟

این صور یعنی این آدم صورتها, دارد از بی صورت وجود. بی صورت یعنی آن مبدأ آفریدگار. همه از آن بوجود و از نیستی به هستی آمده. همه چیزهائی که می بینید و میتوانید با  حسهای پنجگانه لمس و درک بکنید، همه از یک مبدأ نادیدنی بوجود آمده. در مصراع دوم میگوید پس چرا بر آن چیزیکه بوجودشان آورده با لجاجت و خیره سری انکار میکنند. جُحود یعنی انکار کردن با لجاجت و خیره سری. ارتباطی به شخصی و یا اشخاصی ندارد. یک عده ای هستند که با سر سختی و لجاجت میگویند هیچ مبدأ بوجود آورنده ای نیست. شما میتوانید این مبدأ را یک نقطه بگیرید, یا یک مبدأ را یک ملکول بگیرید. ولی یک چیزی باید باشد که از آن چیزهای دیگر بوجود بیاید. شما نمیتوانید بگوئید که من از هیچ چیز بوجود آمده ام. ولی آن کسیکه اصرار میکند که من خود بخود از نیستی به هستی آمدم این دیگر لجاجت ورزی همراه با سر سختیست. میتوانید بگوئید همه چیزهائیکه در این دنیا هست, همه از تغیر شکل پیدا شده اند که واقعاً هم همین طور است. ولی چیزی باید وجود داشته باشد که تغیر و تبدیل شود.

3739    خود  از او  یابد  ظهور اِنکارِ  او        نیست غیر عکس، خود  این کارِ او

میگوید چرا این آدمها انکار میکنند که آفریدگاری وجود ندارد؟ میگوید این انکاری که این آدمها میکنند از خود آفریدگار به وجود آمده. یابد ظهور یعنی پدید می آید. در مصراع بعدی عکس یعنی بازتاب و انعکاس. میگوید نیست این غیراز بازتاب و انعکاس خود او. او منظور آفریدگار است. آنچه که در مردم دیده میشود چیزی نیست غیر از بازتاب وجود آن آفریدگار. مولانا میگوید, این آدم انکار میکند! انکارش هم از آفریدگار است. منظور و مرادش اینست که، آن کسیکه انکار میکند, آفریدگار و مبدأ هستی به انکار او کاری ندارد. آن آفریدگار آفریدن خودش را انجام میدهد یعنی بهمه نور میتاباند. چه پذیرنده و چه انکار کننده. این آدمها هستند که با هم فرق میکنند, یعنی بعضیها شایستگی و لیاقت جذب نور را دارند و بعضیها شایستگی و لیاقت جذب نور را ندارند. وقتیکه آن شایستگی را ندارند آنوقت آن نور را جذب نمیکنند. و وقتیکه نور را جذب نکردند, نور را انکار میکنند و میگویند که نور نیست و تاریکی هست. پس این انکار هم از خود همان آفریدگار است. برای اینکه شایستگی و لیاقترا در همه انسانها به یک اندازه نیافریده. همه آدمها را مثل هم نیافریده. همه حیوانات را هم یک جور نیافریده. این جهان هستی جهان تنوع است. جهان گونا گونی است. چرا خداوند اینکار را کرده؟ برای این که این جهان ملالت آور نباشد. اگر همه مثل هم بودند و یا همه یکجور بودند، این دنیا دنیای ملالت آوری میشد و نمیشد در چنین دنیائی اصلاً زندگی کرد. اگر همه یک جور بودند مثل این بود که فقط نور باشد و تاریکی نباشد. تا تاریکی نباشد که کسی ارزش نور معلوم نمیفهد و یا بر عکس. تا بیماری نباشد که سلامتی ارزشی ندارد. تا پیری نباشد که جوانی معنیی ندارد. این گونا گونیست و این قانون طبیعت است و باید اینطور باشد. ببینید در نظم جهان هستی آنچه که هست بطور گوناگونیست.

3740    صورت  دیوار و سقـف هر مکان        سایـــه    اندیشه      معمار    دان

کار معمار ساختن دیوار و سقف و بطور کلی ساختن ساختمان است. این معمار که میخواهد جائی را بسازد اول میآید اندیشه میکند و باخود برانداز میکند که چند تا آجر لازم دارم, چندتا در و چنجره میخواهم, و چقدر گچ و سیمان میخواهم و غیرو. حالا وقتی که آمد و اندیشه اش را روی زمین پیاده کرد, آنوقت سایه اندیشه اش افتاده روی زمین. مثل آدمهائی که بالای پشت بام بودند و نمیدیدید و سایه آنها افتاده بود روی زمین و از حرکتشان میفهمیدید که دارند چکار میکنند, حالا که باین ساختمان نگاه میکنید میفهمید که در ذهن این معمار چی ها بوده. در ذهنش چوب و آجر و سنگ و سیمان بوده, اینها در ذهنش و فکرش بوده است. حالا در میان مصالحی که خریده همه مصالحش قابل مصرف نیست برای اینکه نقص هم در میان آنها هست. همه جنسهائی که گرفته کاملاً مرغوب نیست. آن آدمهائی هم که آفریده شده اند همه یک جور آفریده نشده اند. در اندیشه یک آفریدگار و در ذات و اندیشه او نیست که نقص بیافریند. همانگونه که در اندیشه یک معمار نیست که یک جنس معیوب بخَرد. ولی وقتی میخرد بعضی از اجناسش ممکن است نا مرغوب باشد. در اندیشه آفریدگار هم نقص آفریدن نیست ولی خود بخود پیش میآید. برای اینکه این تنوع لازم است.  

3741    گـرچه خـود انـدر محـلِ   اِفـتِـکار        نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

محل افتکار یعنی محل فکر کردن. کجا محل فکر کردن است؟ ذهن مرد معمار. شما در ذهن او که نقصی نمی بینید ولی وقتی اندیشه اش را پیاده میکند آنوقت  میشود مقداری از آن نواقص را دید.

3742    فاعلِ مطلق، یقینِ بی صورت است        صورت اندر دست او چون آلت است

فاعل مطلق آن کسیست که هرکار میخواهد میکند, آن آفریدگار. بی شک و بیقین او بی صورت است و هیچ صورتی و ظاهری  ندارد که کسی بتواند او را ببیند. اصلاً این شکل و ظاهر در دست او مثل یک آلت و یک ابزار و وسیله است. هر چیز که آفریده دارای شکل و صورت است که مثل ابزار در دست اوست, اما خودش هیچ صورتی ندارد. شخصی بود بنام سیستانی و یک عده ای هم پیرو داشت. امروز هم شاید پیروان او هستند. این سیستانی معتقد بود که خدا چشم و ابرو و گوش و زبان و دست و پا داره. یعنی خدا صورت دارد. یک عده هم طرفدار پیدا کردکه هنوز هم هستند. اینست که مولانا میگوید: فاعل مطلق بی صورت است و یقین داشته باشید, او شکلی ندارد ولی آن چیزهائی که از او بوجود میآید صورت دارد.

3743    گَـه گهَ آن بی صورت از کَتمِ عدم        مر  صُـور را  رو  نـماید   از  کــرم

آن بی صورت یعنی مبدع آفریدگار, گاه گاهی از کَـتـمِ عَدم یعنی از جهان نیستی و از عمق نیستی صورتهائی را بوجود می آورد و انسانهائی را به وجود میآورد و خودش در این انسانها تجلی میکند. رو نماید یعنی تجلی میکند. چرا خداوند این کار را میکند؟ از بزرگواریش و از کرمش. در وجود همه تجلی نمیکند برای اینکه آن هم شایستگی میخواهد. آن کسانیکه خداوند در وجود آنها آن حقیقت تجلی میشود و ظهور پیدا  میکند آنها را میگوئیم انسانهای کامل. اینست که همه انسانها کامل نیستند. چرا نیستند؟ برای اینکه برگردیم بآن اصل که شایستگیشان با هم فرق داشته. هر کس نا شایستی میتواند شایسته بشود ولی او نرفته بدنبال شایستگی و نرفته که خودش را بسازد.

3744    تا مَدد گیرد از  او  هر صورتی        از  کـمال  و  از  جـمال  و  قـدرتی

مدد گیرد یعنی یاری بگیرد, هر با صورتی در اینجا یعنی هر انسانی بتواند کمک و یاری بگیرد و هدایت بشود. البته کسانی باید در جامعه باشند که دیگران را بتواند یاری و هدایت کنند. هادیان راستین و رهنمایان حقیقی و واقعی, مثل انسانهای کامل.

3745    باز بی صورت چو پنهان کرد رُو        آمدند از بهرِ کد  در  رنگ  و  بو

این بی صورت خودش را در بعضی آدمها نشان داد, در انسانهای کامل. حالا اینجا میگوید رویش را گرداند از انسانها, رویش را پنهان کرد و تجلی پیدا نکرد. حالا این آدمها بهر گدائی همه بهم رو میکنند. کــد یعنی گدائی. در رنگ و بو یعنی در این دنیای ظاهری. اگر که این انسانهای کامل نبودند, مردم نمیدانستند که از چه کسی راهنمائی و هدایت دریافت کنند لذا این مردمی که احتیاج به راهنمائی بودند آمدند و دور هم جمع شدند و از یکدیگر راهنمائی گرفتند.

3746    صورتی از صورت دیگر کـمال        گر بـجـویـد باشد آن  عـینِ  ضَلال

اگر یک آدم از یک آدم دیگر جستجوی کمال بکند و بگوید تو کمال را بمن نشان بده, گدائی کمال بکند از یک آدم معمولی غیر انسان کامل, مولانا میگوید این عین گمراهیست. یعنی یک آدمیکه خودش کمال ندارد چگونه میتواند بتو کمال بدهد.

3747    پس چه عرضه میکنی ای بی گهر        احـتـیاج خـــود به  محتاجی  دگر

عرضه کردن یعنی روی آوردن, گهر در اینجا بمعنی اصل و ذات است, بی گهر یعنی ای کسیکه تو اصالت نداری و ای کسیکه خودت گمراه شدی. تو میگوئی که او محتاج نیست و خیلی دارد. تو اینگونه خیال میکنی او واقعا محتاج نیست. اگر محتاج نبود صبح سر کارش نمیرفت. اگر محتاج نبود, دلهره دزدیدن مالش را نداشت. او از تو محتاجتر است. آنان که غنی ترند محتاج ترند. تو چطور میروی و از آدم دیگری گدائی میکنی؟ و آبروی خودت را می بری:

    دست طلب چو پیش دیگران میکنی دراز       پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

اگر مبدأ آفرینشی قبول داشته باشی, چرا از او نمیخواهی. اگر بتوانی باو ارتباط پیدا کنی, از او بخواه. چرا از یک ناتوان دیگر میخواهی؟

3748    چون صور بندهست بر یزدان مگو        ظَن مبر صورت، به تشبیهش مجو

هر صور, هر آفریده بنده آفریدگار است. باین آفریدگار نگو که چرا شکلش را نمی بینم, طرفدار ابو علی سیستانی مباش و بگو خدا هم صورت است و خدا هم دست و پا و گوش و بینی دارد. نخواسته باش که با آدمها تشبیهش بکنی.

3749    در تضّرع جُوی و در اِفنایِ خویش        کز تفکـّر جز صور نـایـد به پیش

کجا پیدا کنم این آفریدگار خودم را؟ در تضرع. تضرع یعنی محو شدن در برابر آفریدگار و در برابر آفریدگار خود را ندیدن. خیال میکنی که او هم مثل تو دست و پا و شکلی دارد. فکرت زائیده مغزت است و مغزت هم اشتباه میکند. تو باید با شور و ذوق و حال خوب آن مبدأ را جستجو بکنی.

3751    صورت  شهری  که  آنجا  میروی        ذوقِ بی صورت کَشیدت، ای روی

ای رونده چرا داری باین شهر میروی؟ میروم که زیبائیهای آنجا را ببینم. نه تو بخاطر این صورتهای باین شهر نمیروی. ذوق دیدن آنهاست که دارد تو را میکشد بآنجا. نه خود آن چیزها. آن در و دیوارها و خشت و آجرش نیست که تو را بآنجا میکشاند بلکه ذوق دیدنش هست که تو را به آنجا میکشد.

3752    پس به معنی می روی  تا  لامکان        که خوشی، غیرِ مکان است و زمان

حالا اگر ذوق دیدن آن شهر تو را بطرف آن شهر میکشاند, تو حالا از ذوق دیدن عالم معنا هم باشد که تو را بعالم معنی بکشاند. عالم معنی که در آنجا زمان و مکان و مادیت وجود ندارد. باید ذوق و شور و حالش را داشته باشی. آنوقت آن شور و حال تو را بعالم معنی مکشاند.

3753    صورت یاری که سوی  او شوی        از برای  مونسیّ  اش  مـــی  روی

داری میروی بسوی دوستت. چرا میروی؟ بخاطر آن انسی هست که با اوگرفته ای, بخاطر مونسی است که میروی و بخطر اینکه همدم توست و هم نشین تست. داری میروی بسوی خانه دوستت. آن دوست تست که ترا بخانه خودش میکشد. ذوق او هست که ترا بسوی خودش میکشد. اصل اینست که باید این ذوق را داشته باشی. این ذوق اوست که ترا بطرف خودش میکشد

3754    پس بمعنی سوی بی صورت شدی        گـرچه زان مـقـصود غافـل  آمـدی

پس در حقیقت تو و قتیکه بدنبال معرفت و معنویت هستی, تو جذب یک بیصورت هستی

و خودت این را نمیدانی و از این واقعیت بی خبر هستی و کشیده میشوی و میروی و بطرف او.

3755    پس  حقیقت  حق بُود  معبودِ  کل        کـز پـی  ذوق است  سَیـرانِ  سُـبُـل

میگوید خدا حقیقت است, آفریدگار است, مبدأ هست, معبود کل هست, هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. روی کلمه که بحث نداری این فقط یک تلفظ است. بگوئید حقیقت همان خداست. حالا بدنبال رسیدن به این معبود کل و یا حقیقت و یا خدا همه بخاطر همان ذوق است. سُبل جمع سبیل است و سبیل یعنی راه و یعنی مذاهب. خود مذهب هم بمعنی راه است. چرا تو این مذهب را انتخاب کردی؟ خود آن مذهب نیست که تو را جذب کرده. ذوق آن مذهب است که تو را جذب کرده. حالا هر مذهبی که داشته باشی. مولانا نمیخواهد بگوید کدام مذهب بهتر و یا بد تر است. آنچه که مهم است ذوق و جذب است. تو زردشتی هستی خُب ذوق کیش زردشتی تو را جذب کرده. اگر آدم جستجوگری بوده باشی ولی در واقع هیچکدام از اینها نیستی. من مسلمان زاده هستم, او زردشتی زاده است, آن یکی کلیمی زاده است وان یکی عیسوی زاده است. چون نرفته ایم و جستجو کنیم که کدام یک را انتخاب کنیم. ما هیچکدام انتخاب نکردیم و رویه پدرانمان را دنبال کرده ایم. مولانا برای کسانی حرف میزند که در حال جستجو هستند و میخواهند انتخاب کنند. ما هیچکدام انتخاب نکرده ایم و رویه پدران را انتخاب کرده ایم و بعد هم در انتخابمان تعصب پیدا کرده ایم و بهمین دلیل میگوئیم که مال من از مال تو بهتر است. از کجا مال من بهتر است. من که نرفتم تحقیق بکنم

3756    لیک بعضی رو سوی دُم کرده اند        گرچه سَر اصل است، سر گُم کرده اند

دربیتهای بالا گفت که از مبدأ بخواهید. بعضی ها بجای این که از سر بخواهند از دُم میخواهند. اصلش سَر هست ولی اینها متوجه دُم شده اند. سَر آن آفریدگار است ولی اینها میگویند ما چیزهایمان را از کسان دیگر میخواهیم.

3757    لیک آن سَر پیش این ضالانِ  گُم         مـیـدهد   دادِ  سری   از  راه   دُم

ولی این سر خیلی بزرگ است، گرجه شما ازش رو گرداندی و به او پشت کردی ولی او از راه کرم و بزرگواری، از راه دُم بتو نعمت میدهد یعنی بوسیله آفریده های دیگر. اگر از راه آفریدگی رفتی و بتو نعمت داد خیال نکن که این خودت هستی که داری بدست میآوری. خدا باو داده که بتو بدهد. ولی تو بجای اینکه از سر بگیری رفتی و داری از دُم میگیری. او هم

خدائی خودش را دارد انجام میدهد. بآن دُم داده که آن دُم بتو بدهد. او وسیله است که بتو برساند.

3758    آن ز سر می یابد آن داد، این زِ دُم        قوم  دیگر  پا  و سر  کردند  گُم

داد در اینجا یعنی دهش خداوند. یکی از سر میگیرد و یکی از دُم میگیرد و یکی از خدای خودش میگیرد و یکی از بنده های خدا میگیرد. بعضی ها هم هستند که چنان مقامشان بالا رفته که سر را از دُم تشخیص نمیدهند. اینها انسانهای کامل هستند. این انسانهای کامل ورای دیگر انسانها فکر میکنند. ورای سر و دُم فکر میکنند و بلا تر از همه اینها می اندیشند.

3759    چون که گُم شد جمله، جمله یافتند        از  کَم  آمد  سوی  کل  بشـتافـتـنـد

چونکه خودشان را گُم کردند اصلاً و دیگر درک نمیکنند, بی خویش شدند و در برابر خدا نیست هستند و وجودی از خودشان ندارند و بکلی منیّتشان را از خودشان دور کرده اند، همه چیز پیدا کرده اند و جمله یافتند. تو منیتت را از خودت بیرون بکن, چیزی ازت کم نمیشود بر عکس بتو اضافه میشود. در مصراع دوم میگوید از کَم آمد یعنی از کم شدن منیّت در تو, چه بهتر وقتی این منیّت در تو کم آمد تو به کل پیوستی و یا نزدیکتر شدی. سوی کل بشتافتند. به کل پیوستند و با او یکی شدند درست مثل اینکه قطره بدریا وصل شد. تا زمانی که میگفت قطره هستم فقط یک قطره بود. وقتی که باور کرد که قطره نیست و باید بدریا بپیوندد, رفت و بدریای حقیقت پیوند خوردو بدریای حقیقت پیوست حالا دیگر کو آن قطره, اگر توانستید بمن نشان بدهید. او دیگر دریاست و بهمراه امواج دریا بالا و پائین میرود و معنیش اینست که بکل پیوند خورده و جزو کل شده است.

Loading

36.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت اول

تفسیر:

در این قسمت از مثنوی معنوی داستان نسبتا طولانی  را آغاز میکنیم که شانزده قسمت خواهد داشت. این از درازترین داستانهائیست که در مثنوی معنوی آمده بنام (قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا). قلعه و دژ هردو یکی هست. قلعه عربیست و دژ فارسی. ذات الصور یعنی دارای صورتها و نقش و نگار های فراوان و فارسی آن میشود نگارستان. این همان قلعه ایست که نقشهای فراوانی که دارد چنان است که هوش از سر بیننده می برد. به همین دلیل آنرا قلعه هوش ربا هم گفته اند. داستان از این قرار است که پادشاهی دارای سه پسر است و این پسر ها تصمیم میگیرند که بمسافرت بروند و گردشی بکنند در آن سر زمینهائی که تحت حکومت پدرشان است. بخدمت پدر میرسند که اجازه بگیرند برای رفتن باین سفر. پدر بآنها اجازه میدهد ولی یک سفارشی میکند که شما بهر کجا که میخواهید بروید، مگر به قلعه ایست بنام قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا که به آنجا داخل نشوید که گرفتار خواهید شد. این اسکلت این داستان است اما در طول این سفر اتفاقات گونا گونی برای این سه فرزند رخ میدهد. از ظاهر این داستان که در بالا خواندید یک داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است. نظر خوانندگان محترم هست که بیشتر داستانها مثنوی نمادین هستند و این داستان هم همین طور است. این داستان سر شار از معانی عرفانیست. در حقیقت این سرگذشت یک رهرو راه حقیقت است. این سه فرزند رهرو راه حقیقت هستند. هر سه بدنبال یک معشوق هستند. معشوق آنها حقیقت است و میخواهند باین معشوقشان که حقیقت است برسند. همه کوشش دارند که این راه وصال معشوق را بپیمایند. منتها در مسیری که دارند میروند یک شیوه و طریق برای خودشان بر میگزینند. چون سه شیوه مختلف برای خودشان انتخاب میکنند, اتفاقاتیکه برای هر کدامشان می افتد با مال دیگری کمی فرق میکند. در نظر داشته باشید که این یک داستانیست سر شار از معانی عرفانی و در عین حال سمبولیک. اگر سمبولیک هست باید بدانیم که کی نماد و سمبول چی هست.

وقتیکه میگوئیم شاه, این سمبول و نمادِ عقل کل هست. عقل کل یا عقل اول و یا بگفته سُحره وردی نور اول. این اولین و نخستین چیزیست که از مبدأ حقیقت صادر شده. در آفرینش پیش از اینکه چیزی اتفاق بیافتد, این عقیده در عرفان هست که عقل اتفاق افتاده و از آن مبدأ حقیقت عقل صادر شده. چون نخستین چیزی هست که صادر شده عقل اول است و چون که این همه چیزیست که صادر شده عقل کل هست و چون عقلی هست که سراپا نورانی میکند زندگی را این, نور اول است بگفته سُحره وردی. بنا بر این عقل اول و عقل کل هردو یکی هستند. حالا در داستان سمبولیک ما این عقل کل سمبول شاه است. این سه فرزند شاه، سه رونده راه حقیقت هستند و این قلعه هوش ربا اشاره به این دنیاست اگر که به زرق و برق های این دنیا کسی اسیر شود. اگر کسی اسیر این زرق و برقهای این دنیا بشود مثل اینست که اسیر تصویرهای این قلعه هوش ربا شده. این دنیا که تشبیه شده به قلعه هوش ربا با تأکید روی کلمه اگر توجه داشته باشید که فی نفسِ ذاته برای خودش این دنیا جای بدی نیست. ما باین دنیا آمده ایم که با سلامت نفس زندگی کنیم , با سلامت اندیشه زندگی کنیم, با سلامت اندیشه و گفتار زندگی کنیم, و اگر که چنین بکنیم، گرفتاری برای ما پیدا نمیشود و بنا بر این، این دنیا جای بدی نیست برای ما و بر عکس اگر اسیر زرق و برقها بشویم آنوقت این دنیائیست که گرفتاری ایجاد میکند. خود این ظاهر دنیا که گاه گاه گفته میشود که جای پستی هست, جای دَنی هست، دَنی یعنی پست, همیشه از این نظر نباید که بآن نگاه کرد. این ما هستیم که این دنیا را دَنی وپست میکنیم. این ما هستیم که دنیا را خراب میکنیم. وگرنه ما آمده ایم که راه تکاملی پیدا کنیم و به حقیقتی برسیم. وگرنه این دنیا جائی نیست که ما رنج ببریم و گرفتاری برای خودمان ایجاد بکنیم. این بستگی دارد باینکه با چه دریچه ای باین دنیا نگاه کنیم و با  چه عینکی باین دنیا بنگریم, تیره ببینیم یا روشن. این بستگی بخود ما دارد ولی خود نفس این دنیا, در صورتیکه ما با سلامت اندیشه و رفتار و گفتار داشته باشیم, برای ما نه تنها جای بدی نیست بلکه جای خوبی هم میتواند باشد. این را تا آخر داستان باید در نظر داشته باشید. این داستان طویلیست و هر جا صحبت از شاه شد شما بنظرتان باید عقل بیاید. هر جا صحبت از سه فرزند شد شما در نظرتان سه راهرو حقیقت بدانید و هر جا دنیا گفتیم؛ دنیائی هست که ما خرابش کرده ایم و گرفتار زرق و برقها شده ایم و با این مقدمه به تفسیر ابیات می پردازیم.

3583    بود شاهی، شاه  را  بُد سه پسر        هر سه صاحب فطنت و  صاحب نظر

صاحب فطنت یعنی تیز هوش و صاحب نظر یعنی روشن بین. شاهی بود که سه پسر داشت و هر سه آنها تیز هوش و صاحب نظر بودند.

3584    هر  یکی از دیگری استوده تـر        در سخا و  در  وَغـا و   کـرّ  و  فــرِ

این سه پسر و یا این سه رونده راه حق در بخشش و سلامت رفتار و حتی در جنگ و کار زار اینها نمونه بودند. سخا یعنی بخشش. در وَغا یعنی رزم و یا پیکار و یا جنگ هم آنها نمونه بودند. نه تنها در جنگ مثل پهلوانها می جنگیدند بلکه خود جنگ هم مردانگی و جوانمردی لازم دارد که هرسه آنها داشتند. جنگ هم قوانینی دارد. اگر یکی باشد که فقط زورِ بازو و اسلحه بیشتری دارد و ببیند که طرف مقابلش خیلی ضعیف است و اسلحه ای و یا سپری بدستش نیست, او را میگذارد و حمله نمیکند. این جوانمردیست. اما کلمه کرّ و فر, یک معنی ظاهری دارد و یک معنی مربوط باین داستان دارد. کرّ یعنی حمله کردن. فر یعنی فرار کردن. در سابق در جنگها حمله و فرار بود یعنی حمله میکردند و فرار میکردند اینست که میگفتند کرّ و فر, این معنای ظاهری این دو کلمه است. یک معنای دیگری دارد بنام شکوهمندی و شوکت. اصلاً با معنای ظاهری هیچ ارتباط ندارد. بنا بر این وقتیکه میگوئیم این سه فرزند در کرّ و فـر نمونه بودند, نه تنها در نحوه جنگیدن بلکه در شکوهمندی هم نمونه بودند.

3585    پیش شه, شه زادگان اِستاده جمع        قُرّةالعینانِ   شه   هـمـچون سه  شمـع

پیش شه یعنی در برابر شاه, اِستاده یعنی سف کشیده بودند و ایستاده بودند. جمع یعنی همگی, هر سه نفر. قرة العینان جمع است یعنی قرةالعین ها. قرةالعین یعنی نور چشم. اینها نور چشمان شاه بودند. مثل شمعی که اطراف خودش را روشن میکند این سه فرزند هم همین طور بودند برای شاه. اینها رونده راه حق بودند.

3630    عزم ره کردند آن  هر سه  پسر        سـوی   امـلاک   پدر   رسمِ   سَـفـَر

این سه فرزند برای سفر کردن تصمیم گرفتند. سوی املاک پدر یعنی سوی سر زمین هائی که تحت حکومت پدر بود. رسمِ سفر یعنی مثل یک سفر عادی, نه با سفر تشریفاتی و سلطنتی.

3631    در طـوافِ شهـرهـاو قلعه هاش        از  پی    تدبیرِ  دیوان   و   معــاش 

طواف یعنی دور یک چیزی یا جائی گردش کردن, شهر ها و قلعه ها یعنی گردش میکردند در شهر ها و قلعه های تحت حکومت پدرشان بمنظور کسب راه و روش کشور داری و معاش یعنی زندگی. پس این سه نفر برای دو منظور رفتند به سفر. یکی برای اینکه راه و روش کشورداری را یاد بگیرند و حکومتهای محلی را ببینند و یاد بگیرند و برای زندگی.

3632   دستبوسِ   شاه  کردند  و  وداع        پس  بدیشان   گفت  آن  شاه   مطاع

این سه پسر نزد پدر رفتند و دست پدرشان را بوسیدند و خدا حافظی کردند. شاه مطاع یعنی آن شاهی که اطاعتش لازم بود و شاهی که مردم او را اطاعت میکردند. این شاه به سه پسرش نصیحتی کرد.

3633    هرکجاتان دل کشد، عازم شوید        فـــی امان  الله   دست  افشان  روید

بآنها گفت هر کجا که دوست دارید بروید و در امان خدا با خوشحالی بروید. البته کلمه دست افشانی یک معنائی دارد که یعنی خوشحال بودن و رقصیدن. برای اینکه وقتی میرقصند پایکوبی و دست افشانی میکنند. کسیکه در حال دست افشانیست قاعدتاً خوشحال است.

3634    غیرآن یک قلعه نامش هُش رُبا        تـنگ  آرد   بــر  کُـلَه  داران  قـبـا

بروید هرکجا که مایل هستید غیر آن قلعه ایکه اسمش هوش رُباست. که تنگ آرد یعنی شما را تحت فشار قرار میدهد. این قلعه پادشاهان قدرتمند را هم در تنگ گاه قرار میدهد و در رنج و شکنجه قرار میدهد مثل لباسی که خیلی تنگ است و به بدن شما فشار میآورد. کُلَه داران یعنی کسانیکه تاج بر سر دارند مثل پادشاهان. ای فرزندان مبا دا که به این قلعه وارد شوید.

3635    الله الله   زان  دژ ذات الـصـور        دور  باشید  و  بترسید  از  خـطــر

الله الله در اینجا یعنی بپرهیزید و زنهار. گفت توجه داشته باشید و بپرهیزید از این قلعه ایکه مثل نگارستان است و پر از خطر.

3636    رو و پشتِ برجهاش و سقف و پست        جمله تمثال و نگار و صورت است

رو یعنی بیرون و پشت یعنی درون, برجهاش یعنی برج هائی که دور تا دور قلعه میساختند برای دفاع از حمله دشمن. میگوید روی این برجها و پشت آنا و سقفشان و کفشان, یعنی همه جای این قلعه پر است از نقش و نگار و تصویر و عکس چهره هاست.

3651    هین مبادا  که   هوستان  ره  زند        که فـتـیـد  انـدر  شـقـاوت   تـا  ابــد 

هین هم یعنی زنهار, مبادا که هوا و هوستان و خواهش های دلتان شما را گمراه کند و بآنجا بروید, که اگر گول هوستان را بخورید میافتید در شقاوت و بد بختی و تیره روزی تا ابد. گفتیم که بیائید و این دنیا را اینگونه نگاه نکنیم. بگوئیم این نقشها و تصاویر و صورت زیبا و همه اینها را دارد.  این زیبائیها برای ما گمراه کننده میشود. این تصاویر و نقشها و صورت زیبا چیست؟ این زرق و برقها و این جلوه های فریبنده  این دنیاست. البته در آن قلعه آن تصویر ها فریبنده هستند. ولی در این دنیای قلعه مانند ما زرق و برقها فریبنده ما هستند. حالا هرچه که باشد. از نگین یک انگشتر بگیرید تا یک اتو مبیل گران قیمت بگیرید تا یک یک قصر های مجلل بگیرید و یا پوشاک خوشگل, هرچیز از ساده ترین تا عالی ترین جلوه های فریبنده. آن چیزیکه جلوه میکند و فریب میدهد و ما را بسوی خودش میکشد و وقتیکه بسوی خودش کشید, بهر ترتیب میخواهیم آنها را بدست بیاوریم و چون نمیتوانیم همه چیز را از راه درست بدست بیاوریم, از راه نا درست بدست میآوریم, وچون نمیتوانیم همه چیز را بدست بیاوریم, حسادت میکنیم که فلان کس دارد و ما نداریم. چون باز نمیتوانیم بدست بیاوریم آنوقت رو بدزدی و فساد  میاوریم و چون آن مقام را نمیتوانیم بدست بیاوریم رو به تبه کاری میآوریم و با تبه کاران میسازیم تا به آن مقام برسیم. حالا این نقش ها و تصاویر ها همه اش عبارتند از چیزهائی که نداریم و میخواهیم از راه های نادرست و دزدی و فساد و حسادت و امثالهم بدست بیاوریم. اگر که ما پشت پا بهمه این نفسانیت بزنیم و بقول حافظ رِند باشیم آنوقت ما ورای این چیزها فکر میکنیم و آنوقت می بینیم که این دنیا جای بدی نیست و حتی خوب هم هست. ولی اگر ما گرفتار این زرق و برقها بشویم بقول مولانا ما دچار بد بختی تا ابد خاهیم بود. حالا این سه فرزند شاه باید عقلشان و خردشان را بکار بیاندازند تا اینکع بفهمند که پدرشان چی گفته است و گوش کنند به حرف پدر.

 3653   در فَرَج جوئی  خِرَد  سر  تیز به        از  کمین گــاهِ   بـــلا   پرهـیـز بـه

فَرَج جوئی یعنی جستن راه نجات. فَرَج از فُرجه است و یعنی نجات. خِرَد را برای جستن راه نجات بکار ببریم. سَر تیز یعنی کار ساز و به یعنی خیلی بهتر است. اگر که ما بخواهیم راه نجاتی پیدا کنیم خرد را باید بکار ببریم. نه خرد دنیا جوی بلکه خرد حقیقت جوی سر تیزِ کار ساز. در مصراع دو میگوید این قلعه دنیائی که اینهمه چیزهای جلب کننده فساد آفرینِ غیر ضروری دارد که آن چیزها برای ما کمین کرده که ما را شکار کند، پس این دنیا برای ما میشود کمین گاه بلا. از کمین گاه بلا باید پرهیز کرد و یا اینکه بهتر است پرهیز کرد.

3654    گر نمی گفت این سخن را آن پدر        ور نمی  فرمود  از آن  قلعه   حذر

3655    خود به آن قلعه نمی شد  خیلشان        خود نمی  افتاد   آن   سو   میلشان

اگر که شاه آن نصیحتها را نمیکرد, مواظب باشید دوری کنید, اصلا خود بخود آن گروه سه نفری خیل یعنی گروه سه نفری, اصلا باین قلعه نمیخواستند بروند. اصلاً میلشان نمیکشید که به آن قلعه بروند. خیلی جاهای دیگر بود که بروند حالا چرا بروند بسوی این قلعه؟ وقتیکه میگوئیم خیلشان خیال نکنید که منظور آدمهای خیلی زیاد هستند. وقتی که از دو نفر به بالا شد می گوئیم خیل.

3656    کان نَبُد معروف، بس مهجوربود        از  قلاع  و  از  مناهج  دور  بود

این یک قلعه معروف و مشهوری نبود و خیلی هم دور افتاده بود. مهجور یعنی دور افتاده. قلاع جمع قلعه است. مناهج جمع منهج است و یعنی گذر گاه عمومی. میگوید از قلعه های معروف و از گذرگاههای مشهور عمومی خیلی هم دور بود.

3657    چون بکَرد آن منع  دلشان زان مقال        در هوس  افتاد  و در کوی  خیال

از آن مقال یعنی از آن گفتارِ شاه و گفتار آن عقل کل و سخن پدر. پیش خودشان فکر کردند که در این قلعه چیست که پدرمان اینقدر سفارش کرده که نروید. شدیداً بفکر و خیال افتادند که آنجا چه خبر است. در اینجا پیامی هست که میخواهد بگوید تا  میتوانید وقتیکه لازم نیست کسی را نصیحت نکنید برای اینکه ارزشش را از دست میدهد. اگر ضرورت دارد که نصیحت بکنید یک بار و نه بیشتر برای اینکه بکلی ارزشش را از دست میدهد. اگر که میخواهید نصیحت کنید بطور غیر مستقیم نصیحت کنید. بمحض اینکه مستقیماً نصیحت کنید روبروی شما میایستد و مقاومت میکند.

3658    رَغبتی زین منع در دلشان بِرُست        کــه بـبـایـد سِرّ ان را باز جُست

رغبت یعنی گرایش و میل خیلی شدید در دلشان جوانه زد, برُست یعنی جوانه زد. حالا که جوانه زد هر چقدر که زمان بگذرد این جوانه مرتب رشد میکند و بزرگ میشود. با همدیگر گفتند که باید برویم و سرّ این قلعه را جستجو کنیم و ببینیم که آنجا چیست که پدر گفته آنجا نرویم.

3659     کیست کز ممنوع گردد  ممـتـنـع        چون  که الانسان  حریصُ ما مُنِع

مولانا میگوید چه کسی هست که از چیزیکه منع شده خود داری کننده باشد. ممتنع یعنی خود داری کننده. کسی نیست که او را از یک چیزی منع بکنید و او خود داری بکند از آن چیز. برای اینکه سرشت انسان اینگونه است. چون که آدمی حریص است به چیزی که او را منع کنند. ما یعنی از آنچه, که مُنِع یعنی منع شده. اصلاً این حرصی است که با انسان متولد میشود ولی  میشود آن را تربیتش کرد.

3701    چون شدند از منع و نَهیش گرمتر        سوی  آن   قلعه  بر آوردند  سَر

منع و نهیش. یعنی منع و نهی پدرشان. گرمتر شدند یعنی آزمند تر و حریص تر شدند و بالخره سر از آن قله در آوردند. رفتند و رفتند تا خودشان را در جلو قلعه رسانیدند.

3702    بَـر  ستیزِ   قولِ   شاهِ   مُجـتـبـی        تا  بـه قـلـعه  صبر سوزِ هُش رُبا

بر ستیزِ یعنی بر عکسِ و بر علیه قولِ یعنی سخنانِ شاه بر گزیده. مجتبی یعنی بر گزیده و ممتاز. بر عکس سخنهای آن پدرِ ممتاز, آن عقل کل کشیده شدند و رفتند به قلعه ایکه صبر سوز است یعنی در برابر آن تصاویر مجلل دیگر صبر و تأمل نمیتوان کرد. صبر سوز یعنی نمیتوان صبر کرد و حتی صبر را هم میسوزاند. عاشق این تصویر های زیبا و هوس انگیز شدند, و عاشق شدن همان و گمراه شدن همان. آنها عاشق تصویر میشوند که زنده نیست. یعنی در این دنیا عاشق چیزهای مجازی میشوند, عاشق نقش و نگار که بدر و دیوار نقاشی شده میشوند. که ما از اول اسمشان را زرق و برق این دنیا گذاشتیم. حیف آن عشق که عاشق صرف این چیز های مجازی و غیر حقیقی بکند.

3703    آمدند  از  رَغمِ   عقلِ  پند   توز        در شبِ  تاریک  بر گشته  ز روز

رغم یعنی بر خلافِ, عقل منظور عقل کل و پدرشان, پند توز، پند توز کسی هست که میشتابد و شتابان میرود بسوی حقیقت و پند میدهد که همه باید با شتاب بسوی حقیقت بروند. این کلمه توختن یعنی با شتاب سفارش کردن. در خیلی جاها خ تبدیل به ز میشود. یعنی پدرشان پند آنها داده بود که حتما باینجا نروید و حتماً دوری کنید. درست مثل کسی هستند که وارد یک شب تاریک ظلمانی شدند و رو بر گرداندند از روز روشن.

3704    اندر آن  قلعه  خوشِ  ذات  الصـور        پنج در در بحر، و پنجی سوی  بَر

در این قلعه ذات الصور ده تا در وجود داشت. پنج درش بسوی دریا باز میشد و پنج درش بطرف خشکی. بحر بمعنی دریاست و بر بمعنی خشکی. مولانا این پنج در بسوی دریا و پنج در بسوی خشکی را باین منظور آورده. همیشه معنویت و حقیقت را دریا تصور میکند و آن بد بختی و گمراهی را خشکی میگوید. پنج در بروی معنویت و بروی عالم معنی و بروی حقیقت دریاست. حتی در عالم عرفان, جلوه خدا را هم دریا می بیند. پنج درش بسوی خشکی, بیابان و گمراهی پُر از غولهای گمراه کننده و پر از خار و خاشاک است. حالا در اینجا یک حالت برزخ است. برزخ یعنی خط فاصل. حد فاصل بین حقیقت, معنویت و گمراه شدن. حد فاصل بین حقیقت و بیابان گمراه کننده. تا کدام در را برای ورود انتخاب کنید. مولانا میخواهد بگوید که این دنیا ده تا در دارد. پنج درش بطرف دریای حقیقت باز میشود و چرا آن پنج در را بروی خود می بندید و آن پنج دری که رو به بیابان بی آب و علف هست باز میکنید؟ از آنجا خیل میکنید که دارید به بهشت میروید؟ نه شما دارید بطرف بیابان دارید میروید.

3705    پنج از آن حس به سوی رنگ و بو        پنج از آن چون حسِّ باطن راز جو

آن پنج دری که بسوی بیا بان باز میشود مثل پنج حسیست که ما داریم. ما حس بینائی داریم و حس چشائی داریم و حس شنوائی داریم حس لامسه داریم و حس بویائی داریم. خُب این پنج تا حس است. این حس ها کارشان کار مادیّت است دائم با مادیات سر و کار دارند. اما پنج تا حس باطن هم داریم که در درون ماست. این پنج حس، یکی از آنها حس مشترک است. حس مشترک آن حسی هست که هر پنج حس بیرونی ما را میتواند با هم بگیرد. مثلاً گوش ما فقط شنوائی را میگیرد و چشائی را که نمیتواند بگیرد, و زبان ما فقط چشائی را میگیرد ولی شنوائی را که نمیگیرد. حس مشترک که در درون ما هست که هر پنج حسی را که در بیرون داریم با هم میتواند یکجا بگیرد. اصلاً در آن واحد با هم میتواند بگیرد. این را حس مشترک میگویند. در روان شناسی امروزی به آن میگویند ادراک حسّی. این حس مثل حوضی میماند که پنج تا مجرای آب دارد. این پنج مجرا آن حسهای بیرونی ما هستند. و حس مشترک میتواند هر پنج تا را بگیرد. دوم قوه خیا ل است از قوه درون. سوم قوه واهمه و ترس است. چهارم قوه حافظه است و پنجم قوه متخیله هست یعنی قوه خیال کننده است. حالا این قوه متخیله خیلی مهم هست یعنی از اندیشه های مبهم و نا درست و پوچ گرفته تا اندیشه های عالی شعرا و نویسندگان و اندیشه وران و مخترعین و همه اینها از آن قوه متخیله دارد سر چشمه میگیرد. حالا خیال بد و یا خیال خوب. از درون است که به بیرون میآید. مولانا میخواهد بگوید آن پنج دری که مربوط به مادیات است و رو به بیابان باز میشود ول کن و برو بطرف آن پنج حس درون. این پنج در بدریا باز میشود. گوشت ممکن است که عوضی بشنود و چشمت یک چیزیکه مال تو نیست و خیلی هم ارزنده است می بیند ومیخواهی برداری. اما این پنج حس درونی دیگر این کارها را نمیکند برای اینکه این پنج تا  با هم هستند و وقتیکه با هم جمع بشوند از اشتبا هایت جلو گیری میکنند چون در آنِ واحد آن پنج تا دارند با هم کار میکنند.

3706    زان هزاران صورت و نقش و نگار       می شدند از سو بسو خوش بی قرار

این سه برادر، هرسه گیج و مات و مبهوت این همه نقش و نگار از در و دیوار و سقف و زمین، از اینطرف بآن طرف به این نقشهای زیبا نگاه میکردند و هی بهمدیگر نشان میدادند و پر از شوق و شعف از جزئیّات آنها برای هم تعریف میکردند. دلشان همه اینها را میخواست. برای اینکه آن را تربیت نکرده بودند که رند باشد. تربیتش کرده اند که اینها همه چیز زندگیست و اینها اصل زندگیست. در صورتیکه اینطور نیست و اینها مجاز زندگیست و اینها حقیقت زندگی نیست.

3707    زین قدح های صور، کم باش مست        تا نگردی بت تراش و بت پرست

میگوید این چیزهائی که می بینی، این نقش و نگارهای زیبا, مثل جامهای بلورینِ پر نقش و نگار است و گوهر ها بآن ها چسبانده اند. میگوید از این جامها و قدح ها مست نشو. آن چیزیکه مست میکند جام نقش و نگار دار نیست. آن چیزیکه مست میکند شراب است. تو اشتباه کردی تو جام خال را بجای شراب تصور کردی و مجاز را بجای حقیقت گرفتی. شرابیکه تو لازم داری شراب حقیقت است. وقتی تو بسوی مجاز میروی تو برای خودت بت می تراشی و بت پرست میشوی. و همه این زرق و برقها برای تو میشوند بت. این اتو موبیل همسایه ات برایت یک بت میشود و حالا میخواهی آن را پرستش کنی و بدست بیاوری و در برابرش تعظیم کنی. تو بت پرست شدی.

3708    از قدح  های صور  بگذر مه ایست        باده در جام است ، لیک از جام نیست

قدح های صور یعنی از این جامهائیکه نقش و نگار و صورتهای زیبا روی آنها کشیده شده از اینها بگذر یعنی از اینها صرف نظر کن و در مقابل آنها توقف مکن که جذبش بشوی و برو، آن چیزیکه در زندگی بدردت میخورد باده حقیقت است که در داخل جام است و از خود جام نیست. همه این چیزهای زیبا را که می بینی همه و همه آفریده آفریدگار هستند. آن گل زیبائی که میخواهی نگاه بکنی و ببوسی، نگاه بکن و ببوس. ولی این گل را که نگاه میکنی به رنگ و شکلش و به بویش توجه نداشته باش. آفریدکار این گل را در این گل ببین. این کیست که این گل باین زیبائی را درست کرده و این بوی و عطر دلنشین را بآن داده است. این ژنها را چه کسی آفریده است. اینها چگونه کار میکنند که همه گل برگهای این گل یک رنگ و یک شکل هستند. باید بلاخره بفهمیم که چه کسی و یا چه انرژی ئی دارد این دنیا را که اول بوجود آورده و دارد بخوبی اداره میکند آنوقت پی می بریم که همه اینها توسط کل انرژیهای حاکم بر این دنیای هستی ابدا و اداره میشوند. آنچه می بینیم ماده است و این ماده تبدیل به انرژی میشود. مثلاً وقتیکه دو دستت را بهم میزنی گرم میشوی و این ماده است که انرژی گرما را درست کرده. علم امروزی ثابت کرده است که انرژی تبدیل به ماده میشود و این دیگر شکی ندارد. حالا آفریگار کل این جهان هستی را کُل انرژیهای حاکم بر طبیعت بگیریم پس آنچه ما در طبیعت می بینیم از همه منابع انرژی بوجود آمده . از آن انرژی هست که بماده تبدیل شده و این صور مختلف را در این دنیا ایجاد کرده. پس تو چرا این گل را داری می بینی ولی آفریدگار آن را که در دل این گل هست  نمی بینی.

Loading

35.6 دو بین

تفسیر   :

مطلبی که در این قسمت از مثنوی معنوی مورد بحث قرار میگیرد, مسئله دو بینی است. این یکی از مسائلیست که مولانا جا بجا در مثنوی معنوی خود با آن سخت مخالفت میکند و دوبین را احول میگوید و دو بینی را احولی می نامد. این در لغت بمعنی لوچ است. یعنی کسی که به یک چیز نگاه میکند دو تا تصویر از آن می بیند. شما همه بگونه ای این تجربه را دارید. این دو تا کره چشم که قرینه هم واقع شده هر یکی بکمک شش ماهیچه حرکتش تنظیم میشود و این شش ماهیچه در دو چشم چون مثل هم کار میکنند, در دو چشم دوتا تصویر درست میشود ولی این دوتا تصویر وقتیکه به مغز میرسد روی هم میافتد و یکی دیده میشود ولی در واقع وقتی یک جسمی در جلو شما هست دو تا تصویر در چشمهای شما هست ولی شما یک تصویر را می بینید.

بعضی وقتها میشود که بعلت نوعی بیماری ای ماهیچه های دو چشم یک گونه عمل نمیکنند بنا بر این از حالت قرینه این دو چشم بیرون می آیند و این دوتا تصویری که درست میشود در مغز روی هم نمی افتد و گوئی که در برابر بیننده یک جسم هست، حالا دو تا می بیند. این لوچی و یا دوبینی است.  اما وقتیکه در عرفان میآید این مسئله لوچی یا احولی یا دو بینی، یک معنی دیگری پیدا میکند و آن معنای ندیدن حقیقت است. مولانا میگوید نه تنها موجب ندیدن حقیقت میشود, بلکه باعث تفرقه هم میشود. وقتیکه این مسئله دو بینی در عرفان پیش میآید, تفرقه می آورد.

                 تفرقه بر خیزد و شرک  دوئی        وحدتست اندر وجود معنوی

یکی که وجود معنوی دارد وحدت در او هست. اگر این دوبینی معنوی را داشته باشد باعث تفرقه میشود. در دفتر چهارم مثالی میآورد. میگوید خورشید را نگاه کنید وقتیکه طلوع میکند و آفتاب می تابد این آفتاب در تمام سطح خانه ها خودش را نشان میدهد. اما کسیکه از بالا نگاه میکند و این خانه ها دیوار بینشان هست, یک آفتاب در این سحن حیات می بیند و یک آفتاب در حیات دیگر می بیند و یک آفتاب سومی در حیات دیگر می بیند و هر حیاتی یک قسمتش سایه و یک قسمت دیگرش آفتاب. بنظرش میرسد که این آفتابها جداست در حالیکه همه این آفتابها از یک خورشید است. مولانا میگوید اگر دیوار بین این خانه ها برداشته شود، آنوقت می بیند که همه این آفتابها با همدیگر یکیست. پس این مسئله دو بینی تنها نیست, مسئله چند بینی هم پیدا میشود. وقتیکه در عرفان آن مسئله چند بینی پیدا میشود, این خیلی مخرب تر از دو بینی است. یک شخص ساده ای به آفتاب این خانه نگاه میکند می بیند که آفتاب این خانه با آفتاب آن خانه فرق میکند. ولی اگر همه دیوار ها را برداریم, می بیندکه همه آفتابها یک پارچه و با هم یک پارچه هست. این آفتاب, آفتاب حقیقت است. آن کسیکه آن لوچی معنوی را دارد, آو هست که این حقیقت را نمیتواند ببیند.

دو باره مثالی میزند که آنهم قابل لمس است. میگوید گنبدی را در نظر بگیرید که این گنبد سقف شیشه ای دارد و از شیشه های رنگی ساخته شده. خورشید هم دارد از پشتش تابش میکند. در زیر این گنبد نوریکه میافتد، یک تیکه آبی و یک تیکه قرمز و تیکه دیگری سبز است. حالا اگر این آدمها دور تا دور بایستند، روی یکی نور زرد میافتد و روی دیگری نور آبی و روی یکی نور قرمز میافتد در حالیکه این نورها همه از یک خورشید می آیند. وقتیکه میخواهند از آن شیشه های رنگی عبور بکنند، این رنگ شیشه ها هست که دارند خودشان را ظاهر میکنند, وگرنه خورشید یکیست. اگر که این گنبد شیشه ای را بر دارید دیگر هیچ کدام از رنگها نیستند و همه یک رنگ می بینند. حالا این آدمهائی که دور تا دور ایستادند و رنگهای مختلف روی آنها افتاده در نظر بیاورید که یک شخصی به بغل دستیش میگوید رنگ آبی روی من افتاده و خیلی بهتر از آن رنگ زردیست که روی تو افتاده است. و یا آنکه نور زرد رویش افتاده به کنار دستی خود بگوید مال من چقدر بهتر است از رنگ بنفشیست که روی تو افتاده  و چه مسخره است این حرفهائی که دارند بهم میزنند. این حرفهائی که دارند میزنند زیر این گنبد دنیا که یک خورشید حقیقت بیشتر ندارد. این رنگها رنگهای مذاهب است که روی آدمها افتاده. چقدر کوته بینی و نظر تنگی میخواهد که این مذهب بگوید که مذهب من از مذهب تو بهتر است درست مثل اینکه یکی از آدمهای زیر گنبد بگوید این نوریکه روی من افتاده خیلی بهتر است از نوریکه روی تو افتاده است. وقتیکه این طور میشود تفرقه بین آدمها پیدا میشود. این تفرقه ایکه مولانا میگوید چرا پیدا میشود؟ به این علتهای کوته نظری پیدا میشود. و یا بعلت ندیدن اصل خورشید است یعنی ندیدن خورشید حقیقت است. یعنی اگر کسی نداند که خورشید حقیقت یکی بیشتر نیست و نورهای الوان که بمردم زیر گنبد میافتد یکیست, آنوقت همه مذاهب با یکدیگر برابرندو تفاوتی با هم ندارند. همه یک گونه می بینند. از این قابل لمس تر نمیشود که مثال زد که مولانا آن رکن اندیشه ایِ اساسیِ فکر خودش را بگوید که اصل وحدت مذاهب ریشه و اصلشان با همدیگر یکیست. پس چرا اختلاف؟ در دفتر اول پارچه ای را مثال میزند که نا مرغوب ترین پارچه ها کرباس است. اگر از این کرباس کیسه ای بدوزند و یا لباسی بدوزند, اینها وقتیکه شسته بشود کوتاه میشود و به اصطلاح میگویند که آب میرود. برای اینکه این مشگل پیش نیاید, قبل از اینکه چیزی از آن را بدوزند، اول خیس میکنند و یک مدتی میگذارند در آب بماند و خیس میخورد و بعد آن را خشک میکنند و بعد از آن حالا هرچه ازش بدوزند دیگر آب نمی رود. میگوید در نظر بیاورید که دو نفر همکار که دارند این کار را میکنند، یکی دارد کرباسها را خیس میکند و همکارش دارد کرباسها را خشک میکند. وقتیکه بآنها نگاه میکنید, یک آدم ساده لوح میگوید اینها چه ذدیتی با هم دارند. چرا اینها دارند مخالف هم کار میکنند؟ یکی دارد خیس میکند و یکی دارد خشک میکند. این آدم ساده لوح نمیداند که هر دو همکار هم هستند و هر دو یک هدف دارند و هر دو در یک راستا دارند کار میکنند. هر دو هدفشان اینست که این کرباس دیگر آب نرود. این همان تصوریست که پیروان مذهب های مختلف دارند با همدیگر می جنگند. چرا من در مذهبی هستم که دارد این کار را میکند و تو در مذهبی هستی که دارد آن کار را میکند. این نمیتواند بفهمد که هر دو تا دارند در یک راستا و یک جهت قدم بر میدارند. مولانا میگوید:

              هر نبی را مسلکی و راهی هست        لیک با حق می برد جمله یکیست

میگوید هر پیغمبری برای خودش راه و روش خودش را دارد. ولی همه دارند پیروان خودشان را در جهت حق می برند و همه در یک جهت بسوی حق دارند حرکت میکنند. نبی یعنی پیغمبر. حالا چرا راهای پیغمبران با هم فرق میکند, برای اینکه این پیغمبران در یک زمان نیامده اند و در طول زمان آمده اند و مقتضیّات زمانه عوض میشود و آنها باید طبق شرایط زمان خودشان با مردمشان کار کنند. با در نظر گرفتن اینها نباید به پیغمبرانیکه از راه های مختلف با پیروان خودشان حرکت میکنند ایراد گرفت. این پیغمبران دعوائی با هم نداشتند و در تارخ مشاهده نمیکنید که پیغمبران با هم اختلاف داشته باشند و بر عکس پیغمبران گفته اند که بعد از من پیغمر دیگری خواهد آمد. وقتیکه ندانسته, نیاندیشیده, داوری بکنیم معلوم است که چقدر این داوریها سست و بی اساس است و از یک لحاض چقدر مسخره. در کتاب فیه مافی که بصورت نثر نوشته شده، مولانا آن کعبه را مثال میزند. میگوید وقتیکه میخواهند به کعبه بروند, همه مسلمانان در ماه حج روانه کعبه میشوند. میگوید یکی از روم و یکی از پارس میرود و دیگری از یمن میرود. یکی از راه دریا میرود و دیگری از خشکی میرود. پس راهای مکه با هم خیلی متفاوت است ولی وقتی دقت میکنی همه دارند میروند بطرف کعبه، یعنی همه بیک جهت دارند حرکت میکنند. این کعبه ای که او میگوید کعبه حقیقت است. نه این کعبه ایکه مال مسلمانا است. همه بسوی یک کعبه حقیقت دارند میروند ولی راه ها با هم فرق میکند. اینقدر کوته بین نباشیم که اگر راه هایمان با هم فرق میکند, به سر و کله هم بزنیم و همدیگر را بکشیم و نفاق بوجود بیاوریم. باید هدف را در نظر داشته باشیم که کجا میخواهیم برویم. حالا اگر یکی راهش هموار هست و دیگری هموار نیست این که کشتنی نیست و نباید اختلافی پیش آورد. اگر خواسته باشیم چیزهائی که مولانا در باره اصل مذاهب گفته باید ساعتها و ساعتها وقت بگذاریم. با این مقدمه به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

3220    گر عُمَر  نامی تو، اندر شهر  کاش        کَس بِنفروشد  به صد  دانگت لَواش

خود مولانا را در نظر بیاورید, خودش اهل تسنن است ( سنی هنفی) کوچکترین تعصبی نسبت به مذهب خودش ندارد. در همین مثنوی شما ابیاتی و قسمتهائی پیدا میکنید که از پیشوای شیعیان آنگونه تعریف کرده که شیعیان نکردند. منطق الطیر عطار را باز کنید و ببینید در اوایلش در مورد شیعیان چگونه صحبت میکند. عطار هم سنی است. اینها بجائی رسیده اند که مذهب من اینست و مذهب تو آنست را پشت سر گذارده اند. هر کس که نادان تر است تعصبش بیشتر است و هرکس تعصبش بیشتر است خرابکارانه تر است. در بیت بالا شهر کاش منظور کاشان است. در سابق این کاشان مرکز شیعیان متعصب بود. حالا اگر که تو نان میخواهی بخری و بی خبر از وضع کاشان هستی و به عمر احترام میگذاری وقتیکه بدکان نانوائی میروی و به نانوا میگوئی که سلام من اسمم عُمَر است و آمدم یک قرص نان بخرم. معلوم است که بهت نمیفروشد. این نان لواش نازک تنک هم که کمترین جنس آرد و خمیر را برده این در واقع نیم دانگ هم ارزشش بیشتر نیست و اگر تو بصد دانگ هم بخواهی بخری بتو نمیدهد.

3221    چون  به  یک  دکان  بگفتی  عمُّرم        این  عُمَر را  نان  فروشید  از کَرم

در مصراع اول عُمَر را تشدید میگزارد برای جور کردن آهنگ شعری. میگوید: چون رفتی به یک دکان و گفتی عمر هستم و میخواهم نان بخرم و شما از بزرگواریتان باین عمر یک نان بفوشید

3222    او بگـویـد  رُو  بـدان  دیگـر  دکان        زان  یکی نان  به  کزین پنجاه  نان

بمن میگوید برو به آن دکان دیگر. نانی که آن دکان دارد پنجاه برابر از نان من بهتر است. این نانوا باور دارد که اگر یک نان به یک سنی بفروشد گناه کرده است. او شیعه است و نباید نان به سنی بفروشد.

3223    گر نـبـودی   احــول  او  اندر  نظر        او بگـفـتـی :  نیست  دکـانـی  دگــر

احول را گفتیم یعنی دو بین و یا لوچ, او خریدار نان است, اندر نظر یعنی در باطن. این آدم که نان گیرش نمی آید در باطن دوبین و لوچ است. میگوید اگر این خریدار احول نبود بایستی میگفت : دیگر دکانی نیست و اگر صد تا دکان دیگر هم بروم آنها هم بمن نان نخواهند فروخت. ولی چون او در باطن دو بین هست خیال میکند دکان بعدی باو خواهد فروخت.

3224    پـس  زدی  اِشراقِ  آن  نـا  اَحـوَلی        بر دلِ   کـاشـی، شــدی غُمّر  عـلی      

اشراق یعنی تابیدن نور, اشراق یک رکن اساسی عرفان هست و سهرهوردی بهترین کسی هست که این اشراق را معرفی کرده در عرفان. شما طرفی را که نور میتابد میگوئید مشرق و یا شرق. اصلاً کلمه شرق یعنی تابش نور. زدی اشراق یعنی نور میتابد. اگر این عمر در باطن دو بین نبود, مولانا میگوید یک نوری بدل آن نانوا تابیده میشد که باید باین نان بفروشی. آنوقت از نظر آن نانوا عمر علی میشد. این تابشی که میگوید تابش حقیقت است. اگر که این تابش حقیقت می آمد, این باید از تو شروع میشد. تو نباید از نانوا انتظار داشته باشی, این نانوا هم یک دوبین است مثل تو. تو باورت روی عمر است و او باورش روی علی. اگر تو دوبینی خودت را نداشتی, نمی رفتی سینه ات را جلو بیاندازی و بگوئی اسم من عمر است, یک نور تابش حقیقت هم بوجود آن نانوا میخورد و او را هم از دوبینی بیرون میآورد و در نظر او عمر و علی یکی میشد و آن نان را دو دستی بتو تعارف میکرد. یعنی اختلاف از بین میرفت. این اختلافهائی که در جوامع بشری بر اساس بنیاد مذاهب است همه آنها هیچ و پوچ است. اینها هیچکدام اشراق را دریافت نکرده اند. آن نور تابش حقیقت به هیچ کدامشان دمیدن و تابیدن نگرفته. روح همه عمَر ها و همه علی ها یکیست و از یکجا سر چشمه میگیرد. همه روحها از یک مبدأ کلی جهان است و همه با هم یکی هستیم چون روح هامان از یک جاست.

3225    ایـن از ایـنـجا  گوید آن  خَـبّـاز  را        این عُـمر را  نان فروش ای نا نِـبا

نانِبا همان نانواست. خباز هم یعنی نانوا. خُب ابن نانوا علی را فرستدش به دکان دیگری. این خباز دومی وقتی این خریدار را می بیند او را حواله میکند به نانوای سومی و ندا میدهد به نانوا که ای همسایه من مواظب باش و این عمر است و نان باو بفروش. ولی حقیقتاً میگوید که نفروش.

3226    چون شنید او هم عـُمَـرنـان در کشید        پس  فــرسـتادت  بـدکـانِ  بـعــیــد       

3227    کین عُمَر را نان ده ، ای انباز من        راز یـعـنـــی  فهم  کن ز  آوازِ  من

حالا آن نانوای آخری هم وقتی شنید که خریداری میآید و اسمش عمر است, اولین کاری که میکند هرچه نان در پیشخون خودش داشت جمع میکند و می برد در اطاق پشتی. وقتی عمر آمد او را فرستاد به یک دکانیکه دور تر بود. بعید یعنی دور بودن. انباز یعنی همکار. و فریاد میزند که ای همکار من عمر دارد میآید باو نان بفروشید و از صدای من راز را دریاب. این اختلافات همین جوری با هم گسترش پیدا میکند و زیاد میشود. حالا این عمر نان بخر و این نانواها را عوضش بکنید و گسترشش بدهید در جهان. چرا همه صاحبان مذاهب با هم دعوا دارند, همه نان بخر ها و نان فروشهائی هستند که یکی دلش میخواهد اسمش عُمر باشد و دیگری میخواهد اسمش علی باشد از اینجا سر چشمه میگیرد.

3228    او هَم اَت  زان  سو  حواله  میکند        هین! عُمَر آمد  که  تـا بَر نان  زند

بر نان زند یعنی نان بخرد. او هم اَت یعنی او هم ترا, بطرف دیگر حواله میکند و تو را اصلاً دور کاشان میگردانند. این نانوا ها بهم دیگر هشدار میدهند و اعلان میکنند که عمر آمده و میخواهد نان بخرد. این برای خاطر اینست که تو نمیتوانی آن راز را درک بکنی و آن تابشی که مولانا گفت, اشراق بوجود تو نتابیده و تو تعصب داری از اینکه بگوئی بخصوص من عمر هستم. و تو نمیتوانی تصور کنی که بین علی و عمر فرقی نیست. تو نمیتوانی اصلاً چرا وقتیکه خلفای راشدین بودند یعنی جانشین پیغمبر چهار تا پشت سر هم آمدند, خُب یکی زودتر انتخاب شد و سه نفر یکی پس از دیگری انتخاب شدند. این دلیل بر این نیست که این با آن دشمن است و یا بلعکس. وقتیکه عثمان و یا عمر، عمر خلیفه دوم بود و خلافت پیدا کرد برای خیلی از مسائلش میآمد و از علی میپرسید. و علی هم با کمال صداقت او را راهنمائی میکرد. اینها با هم اختلافی نداشتند و مردم اینها را جلو عقب انتخاب کرده بودند.

3229    چون به یک  دکان عُمَر بودی بُرو        در همۀ کاشان ز نان  محروم شو

وقتیکه در یک دکان رفتی و گفتی عمر هستم, دیگه برو پی کارت دیگه کسی در تمام کاشان بتو نان نمیفروشد.

3230    ور به یک دکان علی گفـتـی بگـیر         نان از اینجا بی حواله و بی زَحـیـر

زحیر یعنی رنج و التماس و گریه زاری, حالا اگر به یک دکان بگوئی من علی هستم, راحت نان بتو میدهد بدون رنج و گریه و زاری و التماس و بدون اینکه تو را بجای دیگر حواله بدهند.

3231    اَحوَلی دو بین چو بی برشد زنوش         اَحولِ دَه بینی ، ای  مـادر  فـروش

نوش بمعنی شهد و عسل است, بی بر شد یعنی محروم شد. وقتیکه یک آدم دوبین بی بهره شد از عسل ( یا نان )! ای آدم تو ده بین هستی ای خواننده من. ببین تو چقدر گرفتار خواهی شد. ای مادر فروش. مادر فروش کسیست که مادر حقیقت را دارد میفروشد. مادر عزیزترین فرد خانواده است. یک کسی را در نظر بیاورید که دارد عزیز ترین فرد خانواده اش را میفروشد. چقدر این آدم پست و فرو مایه است. حالا در یک خانواده جامعه بشری که مادر مان همان حقیقت است. ما که ده بین هستیم , حقیقت را داریم میفروشیم. اگر ده بین نبودیم حقیقت یکیست و همه ما یک حقیقت را داشتیم. ببینید ما که ده بین هستیم چه گرفتاریهائی پیدا میکنیم. من مذهبی دارم که از مذهب تو بهتر است. آن روزه ای که من میگیرم درازتر از روزه ایست که تو میگیری و این نمازی که من میخوانم چقدر قشنگتر از نماز تست. این عبادتگاه های مذهبی همه اش یکیست و آن دستورات مختلف دینی هم همه یکیست. پس بیائید که مادر فروش نباشیم و به اصل واحد مذاهب بیاندیشیم و به اختلافات بین خانواده ها و قبیله ها و کشور ها را از لحاظ مذهب کنار بگذاریم. همه اینهائیکه دارند توی سر و کله هم میزنند, بقول خواجه حافظ هیچ کدامشان حقیقت را نشناخته و ندارند. مادر حقیقت را همه فروخته اند و هرچه دارند میگویند حرف مفت است و دارند قصه میگویند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. ره زدن یعنی آهنگ زدن.

       جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه        چون ندیدند حقیقت  ره افسانه زدند

3232    اندر این  کاشانِ  خاک  از اَحـوَلی         چون عُمَر می گرد  چون نَبوی علی

کاشانِ خاک یعنی این دنیای خاکی. حالا این شهر کاشان را بزرگش کنید باندازه یک دنیا. از اَحوَلی یعنی از دو بینی. در این دنیای خاکی کاشان مانند که پُر از تعصب است از دو بینی و احولی، برو و مثل عمر بگَرد از اینطرف بآن طرف. یعنی گیج و مبهوت ازاینور بآنور سرگردان شو چون نمیخواهی که علی باشی. قطعا تو به آن چیزی که میخواهی نخواهی رسید

3233    هست اَحول را در این ویرانه  دَیر         گوشه گوشه نَـقـلِ نـو، ای ثَـمَّ   خَیر

احول دو بین است در این دنیای ویرانه. البته دَیر عبادتگاه تارک دنیا هاست ولی منظورش این دنیاست. گوشه گوشه اش را باید بگردی و منتقل بشوی. نقل نو یعنی از نو انتقال بدهی. ثمّ خیر, این دو کلمه عربیست. ثمّ یعنی اینجا و خَیر یعنی بهتر. ثَمّ خَیر یعنی این شهری که من هستم, این محلی که من هستم اینجا بهتر است. اگر میخواهی این گونه فکر کنی پس برو در این دنیای ویرانه از این طرف بآن طرف و در سر گردانی بمان. گیج و مات و مبهوت سر گردان شو. چرا؟ برای اینکه میگوئی اینجا که من هستم بهتر است. این دین من بهتر است, این معبد من بهتر است. اصلا محله ما ها از بهترین جا هاست. کاشیها هم فکر میکردند که این شهر آنها بهترین شهر هاست و دیگر فکر نمیکردند که این شهر و این دنیا مال همه است و همه اعضای یک خانواده هستند.

3234    ور  دو چشم  حق شناس آمد تو را        دوست پُر بین عـرصه هر دو  سرا 

حق شناس یعنی حقیقت شناس. تا حالا اینها همه با هم دشمن بودند. حالا میگوید اگر بجای این چشم چند بین و دو بین, یک چشم حقیقت بین داشتی, آنوقت میدیدی که تو هیچ دشمن نمی بینی و تمام دنیا را دوست می بینی و عرصه یعنی صحنه. در مصراع دوم میگوید آنوقت چقدر هر دو دنیا را پُر از دوست میبینی. یک حقیقت بین شو ویا یک بین شو, یا وحدت بین شو آنوقت می بینی همه در این دنیا و آن دنیا دوست تو هستند. نمیدانم چقدر تعصبات در تو رسوخ کرده اند ولی یک چیز میدانم که من خودم این تعصب را ندارم. بنا بر این هیچ کس را دشمن خودم نمیدانم, همه را دوست خودم میدانم.

3235    وا رهیدی  از  حواله  جـا  بـه جـا        اندر این  کاشان  پُر خوف  و  رجا

اگر چشمتان یک میدید و آن حقیقت را میدید, آن وقت در این دنیای کاشان مانند پر از خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید, میروم در این دکان میترسم بمن نان ندهد پس میروم در آن دکان امیدوارم بمن نان بدهد, از این ترس داری بآن دکان امیدواری.  یا هرکاری خواسته باشید بکنید در این دنیا که بر اساس تعصب باشد, خوف و رجا خواهید داشت. میگوید همین هم از بین میرود اگر که به حقیقت برسی. این را مولانا میگوید وحدت وجود یعنی یک چیز در این عالم هستی بیشتر نیست و فقط یکیست و آن مبدأ حقیقت است و هیچیز دیگر نیست                          

3236    اندر این جوُ غـنچـه دیدی یـا شَجَر        همچو هر جُو تـو خـیـالش ظن  مَبر

 حالا از اینجا مولانا صحبت از انسانهای کامل میکند. میگوید انسانهای کامل مثل آدمهای دیگر نیستند. در جوی وجودشان یک آبی روان است که این آب معنویت و حقیقت است, فقط یکی می بینند و هیچ چیز دیگر. حالا اگر در جوی وجود انسان کامل یک تصویر غنچه دیدی یا درختی در کنار این جوی و عکسش افتاده در این آب, تو وقتی نگاه میکنی می بینی بله عکس غنچه است و تصویر درخت است، خیال نکن که این چیزیکه تو داری می بینی در جوهای دیگر هم هست و ظن مبر و گُمان نکن. تو خیال میکنی که این تصویر است. تصویر نیست این خود غنچه است و این خود درخت است. یعنی در جوی وجود انسان کامل آنچه که منعکس بشود و تو ببینی آن حقیقت است و تصویر و نقشش نیست در حالیکه به جوی هادیگر که نگاه میکنی فقط انعکاس می بینی.

3237    که تو را ازعین این عکسِ نقوش         حق حقیقت  گردد  و مـیـوه  فروش

عین در اینجا بمعنی آشکار کردن است. عکس بمعنای تصویر و ظاهر است. حق بمعنی حقیقت و میوه فروش منظور میوه حقیقت است. در جوی وجود انسان کامل ( البته جوئی وجود ندارد، مثال است ) هر تصویریکه بیافتد این حقیقت است. تو تصویر میوه را می بینی این حقیقت است. اصلاً انسان کامل میوه معنویت را برای تو می فرستد و یا بتو میفروشد. خیال نکن که آنچه که میگوید فقط ظاهر است. واقعا حقیقت در وجودش هست و بتو منتقل میکند اگر قبولش داشته باشی.

3238    چشم ازاین آب، حَوَل حُرمیشود         عکس می بـیـنـد،  سَبد  پُـر میشود

از این آبی که در وجود انسان کامل هست, این آب معنویت, حَوَل یعنی دو بین حُر میشود. حُر یعنی آزاد و رها و دیگر از دو بینی رها میشود. انسان کامل را پیدا میکنی و ازش خواسته باشی کمک بگیری دیگر از احولی رهائی پیدا میکنی و او تو را هم یک بین میکند. تو داری عکس میوه می بینی در وجود او و او تو را از سبد وجودش پُر از میوه میکند. حتما با خودتان میگوئید که این انسان کامل را از کجا پیدا کنم که بیاید و سبد وجودم را از میوه معنویت پُر کند. تو او را پیدایش کردی, حرفهایش جلو شماست و دارد با شما حرف میزند, خودش هست, همین مولاناست. دیگر چه انسان کاملی کاملتر از مولانا میخواهی پیدا کنی؟ اگر حرفهایش را قبول کنی از چند بینی یه یک بینی میرسی.

3239    پس بمعنی باغ بـاشد این ، نه آب         پس مشو عریان چو بلقیس از حُباب

پس آنچه که از انسان کامل می بینی حقیقت است. این یک درخت نیست که داری می بینی. این یک باغ است, یک باغ معنویت که می بینی. نبادا مثل بلقیس باشی! که اشتباه کرد و از حباب آب. وقتیکه حضرت سلیمان فهمید که بلقیسی هست و در آن سر زمین صبا و فرستاد به دنبالش و آوردندش به پیشگاه حضرت سلیمان که با او ازدواج کند. سلیمان یک قصری داشت از بلور. وقتیکه میخواست پا بگذارد توی این قصر این بلقیس خیال کرد که بِرکه آب است و پر از حبابهای آب. لباسش را زد بالا که خیس نشود. گفتند داری چکار میکنی؟ گفت میخواهم خیس نشوم. باو گفتند که این آب نیست بلکه بلور است. این تو هستی که این بلور را داری حبابهای آب می بیمی. و این تو هستی که حقیقتها را داری مجاز می بینی. مثل بلقیس نباش. در این دنیا این بلورها زیاد هستند. بلور بین باش و حباب بین مشو.

3240    بارِ گو نا گونست بَر پشت خران        هین به یک چوب این خران را تو مران

آدمها در این دنیا با هم فرق میکنند. مولانا حرفهایش را خیلی صریح میزند. میگوید خر ها را ببینید. مثالی هست که همه خر ها را نباید با یک چوب زد. یعنی همه را نباید یک جور در باره اشان قضاوت کرد. درست است که اینها همه خر هستند ول اینها همه با هم فرق دارند. یکی بارش گوهر است و یکی بارش سنگ سیاه است.

3241    بَر یکی خر باز لعل و گوهر است        بر یکی خـر بارِ سنگ و عرعر است

عرعر یک درختی هست که بی مصرف است و اگر در یک جا سبز شود اجازه نمیدهد که درختهای دیگر در اطرافش سبز بشوند و خیلی زود رشد میکند که آفتاب را از بالا و غدا را از زمین میگیرد و باعث کندی رشد دیگر درختان میشود. حالا خری که بارش درخت عرعر است با خری که بارش گوهر است, معلوم است که با خری که بارش عرعر است فرق دارد. اما یک سؤال. حالا خر ها خودشان نمیدانند. خالا نباید که بما بر بخورد که مثال خر را میآورد. ما آدمها تعصب داریم و میگوئیم آنکه بار من است و دارم می برم الماس است ولی آن یکی را می بینید پشتش سنک و خاک است. اگر اینطور بگوئیم هردوی ما خر هستیم. برای اینکه از بارهایمان هیچ خبر نداریم. بیائید و خر نباشیم. بیائید به این بارها نگاه کنیم. ما حامل چی هستیم؟ آن بار ها اندیشه های ماست. حامل چه اندیشه ای هستیم. تا یکجا می نشینیم و چی میگوئیم.

3242    بر همه جوها تو این حکمت مَران        اندر این جو ماه بین

، عکسش مخوان حکمت مران یعنی با یک معیار قضاوت مکن در جوی وجود انسانها. در جوی وجود انسان کامل در مصراع دوم، تو داری تصویر ماه را می بینی. در جوی وجود انسان کامل تصویر

ماه نیست اینکه داری می بینی واقعاً ماه است. تصور مکن که عکس ماه است.

3243   آب خضر است این ،نه آب دام  ودد        هرچه   اندر  وی  نـمایـد،  حـق  بَود

خضر پیامبر معروف است که رفت و چشمه آب حیات را پیدا کرد و خورد و عمرش جاویدان شد. خُب یک چشمه هم هست که دام و دد ازش آب میخورند. دام یعنی حیوانات اهلی و دد حیوانات وحشی. دو تا چشمه هست یکی چشمه ایکه خضر ازش آب خورد و یکی هم چشمه ایکه حیوانات ازش آب میخورند. یکی از آن چشمه آب میخورد و عمر جاودان پیدا میکند و یکی هم از چشمه معمولی آب میخورد و همین حیوانی که بوده است میماند. اگر که خیلی خضر زحمت کشید تا بآن چشمه آب حیات رسید، ما ها آنقدر نباید زحمت بکشیم. خیلی از این چشمه های حقیقت در اختیار ما هست. چشمه های آب حیاط فراوان است که خودشان دارند میگویند که این منم بیا.

3244    زین  تگُ جو ماه  گوید:  من  مَهم        من نه  عکسم  هم  حدیث و  همر هم

اگر داری ته این جوب عکس ماه را می بینی دارد بتو میگوید که من عکس ماه نیستم و خود  ماه هستم. من ماه حقیقت هستم و رفیق و همراه تو و هم سخن تو هستم.

3245   اندر این جو آنچه  بر بالاست هست        خواه بالا ، خواه  در  وی  دار دست

بالا کجاست؟ بالا منظورش این آسمان نیست. آنچه در عالم حقیقت اینجا هست آن بالاست. در جوی انسان کامل هم هست. چه در او ببینی و چه در عالم حقیقت ببینی فرقی نمیکند. خواه در وی دار دست یعنی باو متوسل شو و دستت را دراز کن بطرف او.

3246    از دگر جوها  مگیر این  جوی را        مـاه دان   ایـن   پـرتـوِ  مَـه روی  را

این جوی انسان کامل را مثل جوی های دیگر تصور مکن و مثل جوی های دگر بحساب نیاور. ما هرکدام یک جوی وجودی هستیم. در جوی وجود  هرکدام ما یک نوع جوئی روان است. یکی جوی خودخواهی است, یکی جوی ثروت است, یکی جوی مقام است, یکی جوی کینه است, یکی جوی حسرت است و یکی جوی حسادت است. همه ما یک یا چند تا از این جویها را داریم. در جوی انسان کامل، آنرا مثل جویهای دیگر تصور مکن. اگر که ماه درش پیداست واقعاً این ماه حقیقت است.

Loading

34.6 حکایت شب دزدان و سلطان محمود

تفسیر   :

از مثنوی معنوی در این قسمت ضمن اینکه داستانی میآورد صحبت از معیّت میکند. معیّت در لغت بمعنای همراه بودن و همراهی کردن است. اما این اصطلاح معیّت وقتیکه وارد عرفان شده باین معنا بکار میرود که مبدأ حقیقت که تنها وجود حقیقی و هرچه جز این است مجازیست. این مبدأ همیشه و همه جا با همه هست. این کلمه باهم بودن معنی معیّت را میرساند. یعنی آن مبدأ حقیقت در هر جائی که باشید و در هر حالی که باشید و هر زمانی که باشید هست در وجود شما, منتها احساسش را ممکن است که نکنید. انسان از وجود او در وجود خودش غافل است. مولانا این موضوع را در مثنوی بارها تذکر میدهد و هر بار با زبان خاص خودش و با مثالهای جالب و قابل لمثی که میآورد, برای ما روشن میکند که چگونه ممکن است که این مبدأ وجود داشته باشد  در بدن ما و ما آن را حس نکنیم. یکی از ابیات جالبی که میگوید اینست که:

          جان به پیدائی و نزدیکیست گُم        چون شکم پُر آب و لب خشکی چوخم

جان همان مبدأ هست. بس که پیدا و آشکار است و از بس که بما نزدیک است از نظر ما گم است و ما او را نمی بینیم. در مصراع دوم  میگوید که خم را در نظر بیاورید و خمره بزرگ که پُر از آب است ولی لب این خمره خشک است. یعنی خمره وجود ما پُر است از این آب معنی و این حقیقت هست, ولی حس نمیکنیم. مثل آن خمره ای میمانیم که پُر از آب هستیم ولی لب ما خشک است و فقط در درونمان پُر آب است. همه معنائی که مولانا ضمن حکایت ذیل میخواهد برای ما بیاورد در همین یک بیت هست. حکایتی که میخواهد بیاورد در باره شب دزدان و سلطان محمود است. شب دزدان, دزدانی هستند که شبانه بدزدی میروند. هر وقت که در مثنوی مولانا صحبت از سلطان محمود میکند, منظورش آن سلطان محمود غزنوی که در غزنین زندگی میکرد و پادشاهی میکرد نیست و منظورش همان مبدأ حقبقت است و منظورش آن سلطان این جهان و مبدأ حقیقت است و این را سلطان محمود میگوید. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:

2816     شب چو شه محمود بر می گشت فرد        با گروهی قوم  دزدان  باز  خَرد

شه محمود همان سلطان محمود است و بر میگشت فرد یعنی بتنهائی در شهر گشت میزد. پادشاهان قدیم بعضیها این رسم را داشتند که لباسشان را بدل و عوض میکردند برای اینکه کسی آنها را نشناسد و در شهر گردش میکردند که ببینند که در شهر چه میگذرد در شب. و سلطان محمود گاه بگاه این کار را میکرد. بر میگشت یعنی در شهر گشت میزد به تنهائی. و بر خورد کرد با گروهی از دزدان. باز خَرد یعنی برخورد کرد.

2817    پس بگفتندش  که  ای؟  ای   بـوالـوفا        گفت شه: من هم  یکی ام  از شما

این دزدان از او پرسیدند که تو کی هستی ای پدر وفا؟ بوالوفا یعنی پدر وفا. مولانا وقتیکه این شخصیّتها را میآورد و میخواهد از آنها صحبت کند، خیلی آداب و القام به آنها میدهد و خیلی اسامی روی آنها میگذارد و خیلی با آنها با سطح بالا و والای اجتماعی بر خورد میکند. مثلاً این کسی را که نمیشناسند باو میگویند ای بوالوفا یعنی ای صاحب وفا. ای کسیکه پدر وفاداری هستی. شاه گفت منهم یکی دزدی هستم مثل شما.

2818    آن یکی گقت ای گروه  مکر کیش        تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

یکی از افراد گروه دزدان گفت که ای گروه مکار و حیله گر. مکر کیش یعنی حیله گر و مکار. بیائیم و هرکدام از ما فرهنگ خودش را بگوید. فرهنگ خودش را بگوید یعنی هنر خودش را بگوید. فرهنگ در اینجا بمعنی هنر و روش. علت این حرف او این بود که وقتی این چند تا با هم بودند همه هنر همدیگر را میدانستند ولی میخواستند بفهمند این تازه واردی که آمده چند مرده حلاج است. درست است که میگوید منهم مثل شما هستم ولی باید طرز کار او و روش عملکردش را بفهمیم. آیا میتواند که دزدی کند و دزد قالی هست یا نه. اگر هست او را بپذیرند.

2819    تا  بگویـد  بـا  حـریـفـان  در سَمَر        کو چه دارد در جِـبـلّت  از هـنـر

تا که در اول مصراع میآید بیشتر یعنی برای اینکه, تا بگوید با حریفان یعنی یاران و رفیقان, دَر سَمَر. سَمَر بداستانی که در شب گفته میشود میگویند. در داستان هرچه که هست مفصلاً میگویند، حتی آمده در تاریخها وقتیکه مهتاب بود داستانهای مخصوصی داشتند که  در زیر مهتاب میگفتند و این سَمَر یعنی داستانی که زیر مهتاب میگویند. همانگونه که در سمر جزئیات را میگوید حالا هم هرکسی جزئیات خودش را بگوید. در مصراع دوم, کو یعنی که او, جبلّت یعنی ذات و سرشت و در فطرت و نهاد، از هنر چی دارد.

2820    آن یکی گفت ای گروه  فن فروش        هست خاصیِت مرا اندر دو گوش

2821    که بدانم سگ چه میگوید به بانگ        قوم گفتندش: زدیناری دو  دانگ

آن یکی گفت یعنی یکی در میان دزدان گفت. فن فروش یعنی هنر نما. قرار شد که فن در میان آنها هنر باشد. گفت ای گروهی که همه هنر مند هستید یعنی هنر دزدی دارید, خاصیّت من و هنر من در دوتا گوشهایم هست. در بیت بعد میگوید این چه هنری هست. این گوشهای من اگر سگ پارس بکند, من میفهمم که چی دارد میگوید. قوم گفتندش: ز دیناری دو دانگ. دینار گوچکترین واحد پول بود. حالا یک ششم آن دینار را میگفتند دانگ. یعنی شش دانگ میشود تازه یک دینار. قوم گفتند که هنر تو بیش از دو دیناری ارزش ندارد.

2822    آن دگر گفت ای گروه زر  پرست        جمله خاصیّت مرا چشم اندر است

2823    هرکه را در شب  بینم  در قیروان        روز بشناسم من او را بی گمان

دیگری گفت که هنر من در دوتا چشمان من است و وقتی یکی را در شب که آنقدر تاریک و سیاه است مثل قیرببینم, بیگمان وقتی در روز او را ببینم  من او را خواهم شناخت و میدانم که او کیست.

2824    گفت یک: خاصیّتم در بازو  است        مه زنم من نقب ها با زور دست

یکی دیگر گفت : هنر من در بازوان نیرومند من است, که میتوانم نقب بزنم. نقب آن راهروهای زیر زمینیست که میزنند. مثلا یک زندانی ممکن است نقبی بزند که از داخل زندان به بیرون از زندان زیر زمین بزند که فرار کند.

 2825   گفت یک: خاصیّتم در بینی  است        کار من در خاک ها بو بینی است

یکی دیگر از دزد ها گفت: خاصیّت من در بینی من است. من اگر که خاک را بو بکنم میقهمم که در نزدیکی های این خاک چه چیزی وجود دارد. لذا من بو بینی دارم. توجه دارید که هرکدام از این هنر ها که میگویند بدرد دزدی میخورد.

2832    که کدامین خاکِ همسایه زر است        یا کدامین خاک صفر و ابتر است

ادامه داد که من خاک را بو میکشم و میفهمم که نزدیکی این خاک معدن طلا کجاست و یا بر عکس کدام خاک هست که صفر است و در نزدیکی آن هیچ چیز نیست و ابتر یعنی نا سودمند. اگر به لغت ابتر مراجعه بکنید شما را به اشتباه میاندازد زیرا در لغت ابتر یعنی دمُ بریده. ولی یکی از معنا های دیگرش یعنی نا سود مند.

2833    گفت یک: نک خاصیّت در پنجه ام        که کمندی افکنم  طـــولِ  عــلـم

یکی دیگر از دزدان گفت اینک نوبت من است و خاصیّت من در پنجه هایم هست. نک یعنی اینک. با پنجه ام میتوانم کمند بیاندازم به ارتفاع یک عَلَم. عَلم در اینجا آن پرچم و بیرق نیست. بکوه هم عَلم میگویند که یک معنای دیگر عَلَم است. گفت این پنجه های من این هنر را دارد که یک کمند را به بلاترین نقطه یک کوه میاندازد و ازش بالا میرود. همه دزدان خاصیّت خودشان را گفتند که نوبت باین تازه وارد برسد و ببینند که او چی میگوید.

2836    پس بپرسیدند  زان  شه  کای سَـنَـد        مر تو را خاصیّت اندر چه بود؟

سَنَد در اینجا یعنی با اعتبار یا ای آدمی که تمام کارت و حرفت سَنَد است. در گذشته دیده اید که وقتی مولانا میخواهد یک کسی را معرفی کند در داستان باو آبرو و جلال میدهد. در اینجا هم میگوید: در این موقع از پادشاهی که نمی شناختند گفتند ای کسیکه حرفت و کرده ات مثل سند است بگو ببینیم خاصییت تو در چیست. خیلی با او محترمانه رفتار کردند. تا اینکه این آدم را بشناسند که کی هست. در اینجا مولانا یک درسی هم بما میدهد که در بر خورد اول با یک فرد نا شناس با او با احترام صحبت کنیم که در صورتیکه واقعاً محترم بود باو بر خوردی پیش نیاید.

2837    گفت: در   ریشم  بـوَد   خاصیّتم        که  رهانم  مجرمان  را  از  نِقَم

نِقم یعنی کیفر ها جمع نقبه هست و نقبه یعنی کیفر. یکی را خطا کرده و او را کیفر میدهند و کیفر یعنی اینکه زندانش میکنند و یا شلاقش میزنند.  شاه شناخته نشده گفت که خاصیّت من در ریشم هست. اگر یک خطا کاری را بدست یک جلاد داده باشند که سرش را بزنند, من ریشم را تکان بدهم او را آزاد میکنند. همه دزدان دیدند که این خیلی خاصیّت خوبیست برای اینکه همه آنان دارند کار بد میکنند و اگر گرفتا بشوند او میتواند با تکان دادن ریشش  ما را نجات بدهد. باو گفتند بیا و به ما ملحق شو.

2841    بعد از آن جمله به هم بیرون شدند        سوی قصرِ آن شهِ میمون شدند

میمون یعنی فرخنده و خجسته و اشاره به سلطان محمود است. از قضا تصمیم گرفته بودند که بروند بقصر سلطان محمود و در آنجا دزدی بکنند. بنا بر این بعد از اینکه  به این شاه نا شناخته گفتند بیا و بما ملحق شو! تصمیم گرفتند که به قصر سلطان محمودِ میمون بروند برای دزدی.

2842    چون سگی بانگی بزد از سوی راست        گفت: میگوید که سلطان با شماست

یک سگی از طرف راستش شروع کرد به پاس کردن و کسی که گفته بود هنر من در گوشم هست و میدانم که این سگ چه دارد میگوید بهمرا هان خود گفت که این سگ دارد میگوید که سلطان با شماست. چون این گروه دزدان از اول پی نبرده بودند به هنر این آدم و باو گقته بودند که هنر تو بیشتر از دو ششم دینار ارزشی ندارد, حالا هم به این حرف او اهمیتی ندادند و توجهی بگفته او نکردند. باز هم مولانا بما درسی میدهد و میگوید که اگر حرفی از کسی شنیدید, شما اولین بار ندانسته و نسنجیده داوری شتاب زده نکنید که این دارد حرف بیخود میزند. نه قبول کنید و نه رد کنید. بیاندیشید در باره اش. در اجتماع آدمها زیاد بهم بر میخورند, چه قدر گرفتاریها پیدا شده روی اینکه در این بر خوردها نسنجیده داوری شده. و نخواسته بفهمد که این دارد چی میگوید چون شاید از ریخت و شکلش خوشش نیامده و یا از صدای حرف زدنش خوشش نیامده. در حالیکه ممکن است بسیار حرف سودمند و جالبی میزده. اینها برای اینست که مولانا در ضمن قصه دارد درس هم بما میدهد.

2843    خاک بو کرد آن  دگر از رَبوَهی        گفت: این هست از وثاق بیوه ای

رَبوَه یعنی یک پشته خاک. آن دزدی که خاصیّتش در بو کردنش بود این پشته خاک را بو کرد. وثاق یعنی اطاق و خانه. پس از بو کردن گفت این خاک بوی اطاق محقر یک زن بیوه میدهد. در این اطاق چیز بدرد خوری نیست. یک پیرزن بیوه در آن آلنک محقر خودش که چیزی ندارد. پس از اینجا بگذریم و برویم بجلو.

2844    پس  کمنـد  انداخت  استادِ  کمنـد        تا شدنـد آن سوی  دیـــوارِ بـلـنـد

نوبت رسید به کمن انداز که گفتیم باندازه عَلَم یعنی باندازه کوه بلند کمن پرتاب میکرد. پس او کمند انداخت و همگی توانستند به آنطرف دیوار بروند. در سابق دیوار قصر ها خیلی بلند بود برای اینکه هر کسی نتواند بداخل قصر وارد شود. پس این کمن انداز لازم بود در آن شب. این گروه دزدان وارد قصر شدند.

2845    جای دیگر چون خاک را بوی کرد        گفت خاکِ مخزن شاهیست فرد

حالا نوبت آن که بینی خوب داشت و خاک آنجا را بو کشید و گفت بهمراهان که اینجا نزدیک خزانه شاه ایست فرد, یعنی شاهیست بی همتا. مخزن یعنی خزانه. حالا نوبت نقب زن است.

2846    نقب زن زد نقب، در  مخزن رسید        هر یکی از مخزن اسبابی کشید

نقب زن در زیر زمین نقب زد و رفتند و رسیدند به خزانه سلطنتی. سلطان محمود بارها به هندوستان رفت و هر بار به هند میرفت تمام جواهراتی را که در معبد هندیها بود غارت میکرد و میآورد و در خزانه سلطنتی مخفی میکرد. هندی ها مخزن جواهراتشان در عبادتگاهایشان نگه داری میکردند. اینها بت پرست بودند و به سر و تن این بتها طلا و جواهراتشان را می آویختند. هرکدام از دزدان هرچه که بدستش رسید برداشت و بُرد.

2848    شـه  معـیـن  دیـد  منزل  گـاهشـان        حِـلـیـه و نام و  پـناه و راهشـان

معین دید یعنی آشکارا و با دقت دید. از اول که در راه بودند در یک مخفیگاه بودند که سلطان محمود به آنها بر خورد کرد. و سلطان محمود فهمید که مخفی گاهشان کجاست. منزلگاهشان کجاست و حلیه شان کجاست. حِلیه یعنی پناهگاه. اسم آنها چیست و راه به پناهگاهشان چگونه است و از چه طریق میشود به پناهگاه آنها رسید. حلیه یک معنی دیگر هم دارد و ریخت و قیافه یکی را در نظر سپردن را هم حلیه میگویند. بیننده یک بار شخصی را ببیند و شکلش در نظرش باشد و وقتی او را دوباره ببیند بیاد بیاورد که او کیست.

2849    خویش را دزدید از ایشان باز گشت        روز در دیوان بگفت آن سر گذشت

خویش را دزدیدن یعنی یواشکی در رفتن است و یا بچابکی خود را از یک جمعی مخفیانه بیرون بردن. دیوان بمعنی کاخ است. شاه به چابکی برگشت به کاخ و روز بعد در کاخ سرگذشتی را که دیده بود همه را باز گوکرد. 

2850    پس روان گشتند سرهنگانِ مست        تا که  دزدان  را  گرفتند و  ببست

سرهنگان یعنی مأموران بسیار شجاع. مولانا به اینها میگوید سرهنگ. مست یعنی بی ملاحظه نه اینکه واقعاً مست باشند. آنها مأموران شاه بودند که بی پروا و بی ملاحظه عمل میکردند. مطابق نشانه هائی که سلطان محمود داده بود به پناهگاه دزدان رسیدند و آنها را گرفتند و دستان آنها را بستند. ببست یعنی دستاهیشان را بستند و آنها را دست بسته به قصر آوردند.

2851    آن که چشمش شب بهر که انداختی        روز دیدی بی شکش  بشناختی

2852    شاه را بر تـخـت دیـد و گفت:  این        بود با ما دوش شبگرد و قرین

آن کسیکه در آن شب ظلمانی قیر مانند یک کسی را میدید و وقتیکه روز روشن می شد و او را در محلی دیگر میدید میفهمید که آو همان مرد دیشبی هست گفت دوستان این که روی تخت پادشاهی نشسته دیشب با ما بود و این سلطان محمود است. حالا دیدید که آن کسیکه گفت سگ دارد میگوید سلطان با شماست و به حرفش توجه نکردیم چقدر حرفش با ارزش بود؟  گفتیم که هر وقت مولانا صحبت از سلطان محمود میکند منظورش مبدأ کل نیروهای حاکم بر طبیعت است. دقت بکتید روی کلمه دیشب با ما بود. با ما بود یعنی در معیّت ما بود. اینکه گفته شد معیّت در وجود خیلی از ما ها هست ولی آن را حس نمیکنیم و اصلاً قبولش هم نداریم و ما مثل خمره آبی هستیم که لبهایمان خشک است و آب درونش نمیتواند لبهای خشکس را درک بکند و گفت از زیادی پیدائی گُم است. اینکه گفته شد یکی دنبال خدا میگردد و این خدا کجاست؟ و در آسمان چندم است؟ آن بالا بالا هست؟ نه. بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخودائی. یعنی اگر اندکی خودت را بشناسی. این خدا در درون تست. کجا عقبش میگردی در کهکشانها؟. ای خمره ای که پر از آب هستی و لبت خشک است و دنبال آب میگردی!

                آنان که طلبکار خدائید, خدائید        بیرون زشما نیست, شمائید, شمائید

معیّت یعنی که او پیش شماست. یعنی با کسی بودن است. مولانا حرفش بسیار ساده و در دو کلمه خلاصه میشود و اگر فقط بیاید و همان دو کلمه را بیان کند امکان زیاد دارد که خواننده و یا شنوده او مطالبش را قبول نکنند لذا او حرفش را در طی داستان بیان میکند چون میداند که خوانندگان داستان را دوست دارند و میخواهند آن را دنبال کنند ولی او یک هدف دارد و پنهان است و نهفته است در داستانش. گفت دیشب این سلطان با ما بود.

2853    آن که چندین خاصیت در ریش اوست        این گرفتِ ما هم از تفتیش اوست

به رفیقان گفت که بیادتان هست که دیشب گفت هنر من در ریشم هست؟  او همینی هست که در روی تخت نشسته. او تفتیش کرده، تفتیش یعنی جستجو, او تفتیش کرده و این گرفتِ ما هم از همین تفتیش اوست. آن مبدأ حقیقت مبدأ کل اندژی هاست و آن عمل میکند

2854    گفت:  وهُوَ مَعَکُـم  این  شـاه  بود        فعل  ما دید  و سِرمان  می شنود

این مطلب را هم در گذشته متذگر شدیم که این مطالبی را که میگوید همگی سمبولیک است و اینکه سلطان محمود کیست و ریشش را تکان میدهد و… کتب تاریخی نوشته اند که سلطان محمود اصلاً ریش نداشت و کوسه بود. حالا اینجا مولانا میگوید که ریشش را تکان میداد و خطاکاران رها میشدند اینها همگی سمبولیک هستند و اینها در داستان است و این سلطان محمود داستان است. این کلمه وهُوَ مَعَکم یعنی و او با شماست. یعنی آن مبدأ با شماست و کنایه از اینست که آن دزد اولی گفته بود که گوش من دارد میشنود که این سگ میگوید: او با شماست و یا او با ماست. فعل ما یعنی کار ما, می دید, سِرمان یعنی سرّ مان. یعنی راز ما را می شنید. ما دزدها هرچه که داشتیم میگفتیم همه را شاه داشت می شنید و همین بود که باعث دستگیری ما شد. پیام مولانا اینست که شما از چنگ آن مبدأ حقیقت نمیتوانید فرار بکنید. نمیتوانید بگوئید که من که اینجا تنها هستم و کسی نمیبیند که چکار دارم میکنم. نمی بیند که دارم دروغ میگویم و یا دزدی میکنم و نمی بیند که دارم تجاوز میکنم. مولانا برای اینکه ما را روشن بکند که اینطور نیست که خدا در درون شماست و لی تو او را نمیبینی. تو وقتی آمدی اینجا او در حالیکه درون تو بود با خودت آمد. او که مبدأ کل انرژی هاست و این انرژی دارد عمل میکند. آیا تو بر جهت این انرژی داری کار میکنی یا خلاف جهت آن انرژی داری کار میکنی؟ اینها را همه بطور سمبولیک مولانا گوشزد میکند.

2855    آن  هنر ها  جمله  غولِ  راه  بود        غـیـرِ چشمی کو ز شه  آگاه بـود

اما آن بقیه شش نفر دیگر هم همه هنر های خود را رو کردند. هیچ کدام اینهائی که گفتند هنری نبود. علاوه بر اینکه هنر نبود بد تر غول راه هم بود. این غول هم سمبولیک است و در واقع غولی وجود ندارد. غول هر عامل گمراه کننده است. پس آن هنر هائی که میگفتند, من کمند انداز هستم و یا زور بازوی من زیاد است و یا بینی من فلان چیزی را حس میکند, اینها همه نه تنها کمک کننده نبود بلکه گمراه کننده هم بود برای اینکه سرّ ما را بگوش شاه رسانید و ما را دست بسته حضور شاه آورد. منظور از سلطان محمود در مثنوی آن چیزیست که ما اسمش را مبدأ حقیقت گذاشته ایم و فرار از دستش ممکن نیست. شما رازتان را در درون نگه میدارید و او هم در درون شماست و او همه چیز را میداند. آن مبدأ درون همه از جمله خطا کاران هم هست. ای خمره وجود تو آماده گی این را نداشتی که لب خود را تر بکنی. وگرنه در وجودت آب فراوان بود.

Loading

33.6 مَلِکُ ترمز و دلقک قسمت چهارم

تفسیر     :                                                                                                                                                                                   

در این قسمت آخرین بخش داستان مَلَک تّرمذ و دلقک را بر رسی میکنیم. مولانا در ضمن بحث این قسمت صحبتی از مشورت میکند و ما بعنوان زیر سازی از سخنان خودش که در مثنوی معنوی میگوید چند نمونه از قسمتهای مختلف مثنوی معنوی را که با موضوع مشورت ارتباط دارد رابرای شما درج میکنیم. در فارسی مشورت را رایزنی  و مشاور را رایزن میگوئیم.همه بینشگران و اندیشه وران و حکیمان در طول تاریخ ما را نصیحت کرده اند که در امور زندگی با یکدیگر مشورت کنیم و کسی متضاد و یا مخالف این سخنی نگفته. یکی از محسنات این مشورت جلوگیری از خودکامگیست. یعنی وقتیکه یکی باین اندیشه میافتد که من در باره کاری با دیگری مشورت کنم و این خود بخود از آن خودکامگی بیرون میآید و هر اندازه که از خودکامگی بیرون بیاید همان اندازه از اشتباهاتش کاسته میشود. خودکامگان و کسانیکه تصور میکنند از همه بیشتر میدانند و آنها در واقع هیچ ندانند, اینها به مشورت کردن هیچ اعتقادی ندارند و بزرگترین اشتباه را هم این گروه میکنند. اینست که مولانا میگوید از لحاظ مواذین اخلاقی و انسانی لازم و واجب است که مشورت بکنید. مشورت کردن تنها برای سود بردن از اشتباه نکردن نیست. میگوید از نظر اخلاقی لازم است. یعنی کسیکه اخلاقمند هست, حتماَ در اندیشه او مشورت کردن هم هست. مثلاً در دفتر دوم میگوید: مشورت در کار ها واجب شود. بعضی وقتها مفهومشان بسیار ظریف است. اگر بگوئیم لازم بود, تا وقتیکه بگوئیم واجب بود, این دوتا با همدیگر فرق دارند. اگر بگوئیم که لازم بود, آن تأکید و شدت روی آن نیست که بگوئیم حتماً و همیشه این کار را بکنید, خُب لازم است. ولی وقتیکه گفتیم واجب بود یعنی حتماً باید بکنید.

                 مشورت در کارها واجب بود        تا پشیمانی در آخِر کم بود

در دفتر چهارم باز این مطلب را پیش میکشد و در سراسر مثنوی گاه بگاه این مطلب را پیش میکشد. میگوید

               با دو عقل از بس بلا ها وا رهی        حال خود بر اوج گردون ها نهی

وقتیکه مشورت میکنی یکی عقل خودت و دیگری عقل دیگری روی هم رفته با دو تا عقل داری کار میکنی. یعنی ترقی میکنی و متعالی میشوی و از بسیاری از اشتباهایت جلو گیری میکنی. او معنقد است که علاوه بر اینها مشورت به فکر و اندیشه هم نیرو می بخشد. آیا شما تا بحال در باره مشورت این نکات را توجه کرده بودید. میگوید هرچه مشورت کنید به فکرت نیروی شما می بخشد, بطور کلی نیرو می بخشد و نه برای اینکار.. یک وقتی هست که با یکی مشورت میکنید که این کار را بکنم و یا نکنم. مولانا فراتر از این حرفها میگوید. میگوید بتو فهم و درک و هوشیاری میدهد

             مشورت در کارها ادراک و هوشیاری میدهد        عقل ها را یاری میدهد

پس چرا این کار را نکنیم.؟  همه یک عقلی دارند و چرا با عقل دیگران هم کار نکنیم و اضافه نکنیم بر عقل خودمان. این عقلهای مختلف نعمتها ست  که در اختیار ما ست و چرا ما این کار را نکنیم. معلوم است که وقتی همه را بگذاریم و با یک عقل خودمان کار بکنیم شانس اشتباهمان خیلی زیاد تر است.

             زانکه عقلی چو با عقلی جفت شد        مانع بد فعلی و بد گوفت شد

 زانکه دو تا عقل با هم شدند, این باعث و مانع بد کاری و بد گفتاری میشود. از همه اینها را جلو گیری میکند.  بنا بر این آدم را تبدیل میکند به یک انسان بر تری و بالا تری. این خیلی نکات ماورای این دارد که بگوئیم این کار را من بکنم و یا نکنم. مولانا میگوید این مشورت تو را تبدیل میکند و تو را یک انسان بهتری میکند. منتها مشورت که میکنی شرط دارد. مولانا میگوید: با کسی مشورت بکنید که نیک اندیش باشند و با بد اندیشان مشورت نکنید. پس اول باید شناخت که نیک اندیش کیست و بد اندیش کیست. آنوقت مشورت کنید. مثالی میزند قابل لمس. یک شخصی میخواهد برای اینکه از تردید نجات پیدا بکند با کسی مشورت بکند. وقتیکه یکی میخواهد کاری بکند و در حال تردید هست, که آیا اینکار را بکنم و یا نکنم, این تردید او را خیلی نا راحت میکند. رفت نزد یک شخصی که با او مشورت بکند. آن شخص گفت که با من مشورت نکن برای اینکه من دشمن تو هستم. وقتیکه مشورت میکنی, معلوم است که تو را گمراه میکنم. آن مشورت خواهنده گفت که من سالهاست که میدانم تو دشمن من هستی, ولی یک چیز دیگر هم میدانم و آن اینکه آدم عاقلی هستی و عقل داری, گذشته از اینکه دشمن من هستی. برای خاطر اینست که آمده ام و با تو مشورت میکنم. البته این دشمنی تو و انتقام گرفتن از من باعث میشود که وقتی با تو مشورت میکنم من را باشتباه بیاندازی ولی چون عاقل هستی, عقلت نمی گذارد. آنوقت عقل جلو میآید و بر آن انتقامیکه میخواهی از من بگیری زنجیر میاندازد و نمیگذارد که آن انتقام کاری بکند. میگوید با دشمن عاقلم, مهم اینست که تو با من دوست هستی و یا نیستی. حالا بر عکسش پیام مولا نا اینست که ممکن است دوست باشد ولی بی عقل باشد, بد اندیش هم نباشد. فقط بی عقل باشد. پس این شناخت لازم است. وقتیکه این شناخت روشن شد آنوقت خواهیم دانست که با چه کسی مشورت بکنیم و یا نکنیم. مولانا توصیه میکند که با نفس اماره خودت هیچ وقت مشورت مکن. آن خواهشهای ناروای دل را که امر میکنند به زشتیها را میگویند نفس اماره. اگر با این دل دنباله رو زشتیها مشورت کردی! هرچه که دلت گفت بر عکسش بکن.

               مشورت با نفس خود گـر میکنی        هرچه گوید کن خلاف آن دنی

دنی یعنی پست فطرت. این نفس اماره تو پست است. این هم یک محک زدن است. اگر هیچ کس پیدا نشد که با او مشورت کنی با دل خودت که پُر است از نفس اماره است مشورت بکن. ببینید چه میگوید, هرچه گفت خلافش بکنید.

              مشورت با نفس خود اندر فعال        هرچه گوید عکس آن باشد کمال  

عکس آن هست که درست است و بکمال میرساند تو را.

دنباله داستانمان که در سه قسمت گذشته مطرح شد باینجا رسیده بود که شاه دستور داده بود که دلقک را بزندان ببرند و آنقدر او را سخت تنبیه کنند که دلیل واقعی را که با آن عجله وارد شهر شده بود را اقرار کند. دلقک شروع کرد بشاه نصیحت کردن که ای شاه در قضاوت با من عجله بخرج نده, چون من نه میتوانم فرار بکنم و از طرفی این کار تو از بخشش و کرم تو دور است. و مولانا شروع کرد پند و اندرزه و حرفهای متعال خودش را از زبان دلقک به شاه گفتن. و حالا پادشاه جواب میدهد و دنباله آن را پی میگیریم.      

2593    گفت شه: نیکوست  خیر و موقعش        لیک چون خیری کنی در موضعش

دلقک به شاه گفته بود که تو باید خیر اندیش باشی و کار خیر انجام بدهی و بدنبال شّر نروی، شاه گفت خیلی خوب است و نیکوست خیر کردن. ولی بموقعش. این کلمه موقع خیلی بار زیادی دارد. مثلاً موقع آن هست که من کار خیری بکنم؟ بعضی ها تصور میکنند چون امر خیر است هروقتی که میشود کرد باید کرد. مولانا میگوید که نه. اگر که خواستید کار خیری بکنید ببینید که موقعش هست یا نه. اگر هست آنوقت بکنید. در مصراع دوم میگوید : لیک چون خیری کنی در موضعش. موضعش یعنی در زمان مناسبش. در مورد شخص شایسته اش. حالا چند چیز را باید در نظر بگیری. اگر میخواهی خیر بکنی باید ببینی که موقعش هست یا خیر. ببینی زمانش هست یا نیست. ببین آن شخصی که میخواهی برایش خیر کنی شایسته هست یا نیست. آنوقت بکن. همه اینها را در دو کلمه موقعش و موضعش گفت. حالا مثال میزند که اگر غیر موضعش بکار ببری و یا غیر جای خودش بکار ببری, گرفتار میشوی. یک صحنه شطرنج را مطرح میکند:

2594    موضعِ رخ شه نهی، ویرانی است        موضع  شه اسب،  هم  نا دانی است

این مهره های شطرنج هرکدام در صفحه شطرنج جائی دارند. و هیچ کدام را نمیشود جای دیگری گذارد. اگر عوضی بگذاری بازی را باخته ای. در بیت بالا میگوید اگر شاه را در جای رخ قرار بدهی ویران میشوی. و هم چنین اگر بجای شاه مهره اسب را بگذاری اینهم نادانیست. حالا در شطرنج زندگی هم همین طور است و باید بلد بود. هر چیزی را بدانی جایش کجاست. هر چیز بجای خویش نیکوست. غیر از این بکنیم ما بازی زندگی را باخته ایم.

2595    در شریعت، هم عطا هم زجر هست        شاه را صدر، و فرَس را درگه است

شریعت دستور های دین است, عطا یعنی بخشیدن, زجر یعنی کیفر دادن. هر دینی میگوید اگر این کار را کردی بایستیکه بخشیده بشوی و اگر این کار بد را کردی بایستی کیفر ببینی و شکنجه شوی. حالا مثال میزند میگوید: دستگاه شاه را نگاه کن, جای شاه در صدر و بالای مجلش است و اسب در دم در خانه نگاه میداشتند. حالا اگر برعکسش کنید و شاه را دم در خانه بگذارید و اسب را در صدر مجلس ببرید. این یک کار بی موقع و جای نا متناصب بکار برده اید و این از نادانی است. اگرهر چیزی را بجای خودش بکار بردی، عدالت را اجرا کردی و اگر بجای خود بکار نبری, ظلم کرده ای و عدالت را از بین برده ای. خیلی از ما ها هستیم که این کلمه عدل را بکار می بریم و میگوئیم که خدا عادل است. حالا اگر خدا عادل است, پس چرا در اینجا این کار را میکند و در آنجا آن کار را میکند. اگر کسی گفت که خدا عادل است و یا عادل نیست, از او سؤال بکنید, اول بمن بگو عدل یعنی چی؟  اول بدان که عدل یعنی چی و بعد بگو که خدا عادل است و یا عادل نیست. عدل هر چیزی را بجای خودش گذاشتن و بزمان خودش بکار بردن و هر چیزی را بجای خودش بکار بردن است. اینها عدل است وگرنه ظلم است. حالا در بیت بعدی سؤال میکند و خودش جواب میدهد.

2596    عدل چه وَد؟ وضع اندر موضعش        ظلم چه بوَد؟  وضع  در نا  موقعش

حالا وضع و موقع و اینها را در بیت بالا توضیح دادیم. وضع اینجا یعنی نهادن. موضعش یعنی در جای مناسبش. میگوید عدل چیست؟ عدل یعنی نهادن هر چیزی در جای مناسبش. ظلم چه بود؟ ظلم وضع در نا موقعش یعنی گذاشتن یک چیزی را نا موقع در جائی گذاشتن. حالا که این را فهمیدیم باید بدانیم که هر چیزی بجای خویش نیکوست. چیزی را کجا و کی و درباره کی بگذاریم. وقتیکه اینطور هست چه کسی بهتر از خدا میداند که چه چیز را کجا و چه موقع و در چه زمانی بگذارد. اگر که من نمیدانم که چرا اینطور شده اون میداند که چکار دارد میکند. من معنی عدل و ظلم را نمیدانم. آنکاری را که من میخواهم بکنم و اسمش را عدل گذاشتم, اگر بکند خدا اصلاً ظالم است ولی خدا ظالم نیست. چون میداند که هر چیزی بجای خویش نیکوست.

2597    نیست  باطل  هرچه  یزدان  آفرید        از غَضَب، وز حلم وز نُصح و مَکید

باطل یعنی بیهوده, هرچه که خداوندآفریده و هر صفتی که خداوند آفریده, جائی دارد و موقعی دارد و هیچ کدام بیهوده و باطل نیست. در مصراع دوم میگوید :  از غَضَب, یعنی خشم و خشم بد است. مولانا میگوید نه خشم بجای خویش نیکوست. میگوید این خشم هم خدا آفریده و باطل نیافریده. حِلم بر عکس خشم یعنی شکیبائی و برد باری, خدا این صفت را آفریده ولی بیهوده نیافریده. نُصح هم یعنی خیر و خیر خواهی, آفریده یک صفت است. این صفت خیر خواهی را بیخود نیافریده, برای جای خودش آفریده. و آخر کلمه مکید یعنی حیله و مکر. مکر و حیله هم که خدا آفریده, این صفت و صفات دیگر هم خدا آفریده و هیچ کدام اینها باطل و بیهوده نیست. صفات گفته شده و صفات دیگر هم خدا آفریده را باید بجای خودش بکار ببری و اعمال بکنی. پس باید اینها را بشناسید و محل استفاده آنها هم را بشناسید و در جای خودش بکار ببرید.

2598    خیر مطلق نیست زینها  هیچ  چیز        شرّ  مطلق  نیست  زینها  هیچ   نیز

خیر مطلق و شرّ مطلقم مفهوم دارد. مثلاّ میگوئید که حیله شرّ است  مولانا میگوید شرّ مطلق وجود ندارد پس حیله هم همیشه صد در صد بد نیست. خیر خوب است ولی مولانا میگوید خیر مطلق هم وجود ندارد. پس اگر خیر را در جای خودش بکار نبریم آن خیر میشود شرّو اصلاً وضعش را عوض میکند. نسبت باین است که برای کی و درکجا و چه موقع. در جائی دیگر میگوید:

                   پس بَد مطلق نباشد در جهان        بد به نسبت باشد اینهم بدان

نسبت به کی و نسبت به چه زمانی و چه جائی و در چه موردی. آنوقت میتوانی بگوئی که بد است یا نیک است و یا خیر است و یا شرّ.

2599    نفع و ضرِّ هر یکی از موضع است        علم از این رو واجب است ونافع است

نفع یعنی سود و ضرّ یعنی زیان و ضرر. این صفائی که خداوند بما داده سود و زیانش در موقعیت و در جای بکار بردنش هست. اگر جای کاربردش باشد درست است و اگر جای نا مناسب بکار ببرید آنوقت نا درست است. پس مولانا در مصراع دوم میگوید دانشش لازم است. علم یعنی شناخت. علم اینکه جایش کجاست و موقعش کجاست. این علمی نیست که در دانشگاه یاد بگیری, نه. علم یعنی دانستن باینکه هر چیزی را کی بکار ببری, در باره کی بکار ببری, و چه زمانی بکار ببری. این یک دانشیست که واجب است و سود مند است.

2600    ای بسا رنجی که بر مسکین رود        در  ثواب  از نان و  حلول  به  بوَد

مسکین در لغت یعنی بی نوا ولی در اینجا یعنی خطا کار. میگوید ای بسا شکنجه ایکه به خطا کار میدهیم, این شکنجه بهتر است از نان حلواست. برای اینکه امکان زیاد دارد که دیگر این خطا را نکند. بر عکس اگرخطا بکند و شکنجه ندهیم و نان حلوا باو بدهیم و تشویقش کنیم در اینصورت آیا ما خطا کاری را تشویق نکرده ایم؟. و آیا خطاکاری را در جامعه یک امر عادی نکرده ایم؟ چرا کرده ایم. و در اینصورت جامعه ای را به فساد کشیده ایم. برای اینکه بجای خود بکار نبرده ایم.

2601    زان که حلوا بی اَوان صفرا کند        سیـلی اش  از  خُبث،  مُستـنـقـا  کـنـد

بی اوان یعنی بی موقع, نا هنگام. اگر که بی موقع حلوا به کسی بدهید صفرا در بدنش زیاد میشود و مریض و بد بختش میکند. در مصراع دوم, اگر کسی خطا کرد و یک سیلی باو بزنیم, سیلیش از خُبث مُستنقا کند, خُبس یعنی زشتی و نا پاکی, یک سیلی که ظاهراً چیز بدی هست, اگر مستحق سیلی خوردن باشد و سیلیی باو بزنید, آن ناپاکی او را پاک میکند. و این بیماریش هم بدیگران سرایت نمیکند. برای اینکه میداند که کار نا درست کرد و پاداشش را گرفت.

2602    سیلی یی دروقت ، بَرمسکین بزن        کـه رهـانـد  آنـش  از  گـردن  زدن

مسکین گفتیم که خطا کار است. اگر که باین خطا کار سیلی نزنی, دوباره و دوباره این کار خطا را میکند و کارش بجائی میرست که گردنش را هم میزنند. وقتیکه یک سیلیی به یک خطا کار میزنی در حقیقت داری جلو گردن زدنش را میگیری.

2603    زخم، در معنی، فتد از خوی بد        چـوب بر گَرد  افـتـد  نه  بــر نمـد

زخم به معنی ضربه است, در معنی یعنی در حقیقت, خوی بد یعنی صفت بد. صحبت از یک سیلی کرد که یک ضربه هست. میگوید این ضربه در حقیقت و در واقع سیلی به شخص نزدید بلکه سیلی به صفت بد آن شخص زده اید. سیلی را دارید به خطایش میزنید. سابق براین مردم زیر پایشان نمد داشتند و این نمدها زود پر از خاک میشد و بیرون از اطاق در حیاط منزل به آنها چوب میزدند. مولانا میگوید این چوبی که داری میزنی در حقیقت به نمد نمیزنی بلکه به این چوب را داری بر گرد و خاک میزنی که این گرد و خاک از نمد برود.شخصی هم که بد کار هست وقتیکه تو باو سیلی میزنی تو آن شخص را نمیزنی تو داری به بدی آن شخص سیلی میزنی و بدی را داری از او دور میکنی, همانگونه که گرد و غبار را از نمد دور میکنی.

2604    بزم و زندان هست هربهـرام را        بزم، مخلص را و ، زندان خام را

این پادشاهان که مولانا بکار میبرد هیچ منظورش پادشاهان خاصی نیست, یک وقت میگوید قُبا یک وقت میگوید بهرام و وقت دیگر میگوید نو شیروان. هر پادشاهی را که در نظر بگیرید مجلس بزم دارد و زندان هم دارد. مجلس بزمش برای دوستان راستینش هست, دوستانیکه خلوص دارند و زندان هم برای بدکاران. اگر این کار را نکند اصلاً پادشاهی نمیتواند بکند. حالا اگر بیاید و بدکار را بیاورد داخل بزم و دوستان راستینش را ببرد در زندان. در اینصورت همه چیز بهم ریخته میشود. پس بر میگردیم به آن بیتی که میگفت: هرچیزی بجای خویش نیکوست. 

2605    شقّ بـــاید ریش را مــرحم کنی        چرک را در ریش  مستحکم  کنی

شق یعنی شکاف دادن, ریش یعنی زخم, مرحم داروئیست که روی زخم میگذارند که التیام پیدا کند. مستحکم کنی یعنی جایگزین تر کنی. میگوید وقتیکه یک شخصی کورک و دملی داشته باشد که زیرش چرک است. این را باید با نیشتر باز کرد تا این چرکها بیرون بیاید و شفا پیدا بکند. حالا اگر بجای اینکه باین دمل نیشتر بزنی بیا و روی آن مرحم بگذار. وقتیکه مرحم میگذاری آن چرکهای زیرش هی بیشتر و بیشتر میشود و بافتها اطرافش را هم ازبین میبرد و مریضت میکند و گرفتار میشوی. در مصراع دوم میگوید: چرک را در زخم جایگزین تر میکنی. اصلاً تبدیل میشود به عفونت عمومی یعنی در تمام خونت پُر میشود.

2606    تا خورد مرگوشت را در زیر آن        نیم سودی  باشد،  و  پنجه  زیان

آن بافتها و گوشت زیر آن را از بین می بری. خیال هم میکنی نیم سودی هم میکنی که نیشتر نزدی و سوزش نیشتر را هم احساس نکردی, ولی با بردن این نیمسود، پنجاه برابر زیان خواهی برد.

2607    گفت دلقک: من نمی گویم گذار        مـن  همــی گـــویم  تَحَرّ یی   بیار

دلقک تا حالا گوش میکرد ولی حالا دارد جواب شاه را میدهد. من نمی گویم گذار یعنی ای شاه من نمیگویم که از من در گذر و ببخش. تحرّی یعنی جستجو. من همی گویم تحرّیی بیار یعنی ای شاه من دارم بتو میگویم که جستجوئی بکن و ببین من واقعا تقصیر دارم و یا ندارم.

2608    هین ره صبر و تأ نیّ در مبند        صبر کن ، اندیشه  می کن روزِ  چند

ره چیزی را بروی خودشان بستن یعنی از آن چیز خودشان را محروم کردن. اینجا میگوید ره صبر و تأنی. تأنی یعنی آهستگی و درنگ. ای شاه در صبر و شکیبائی را بروی خودت مبند و خودت را محروم مکن. صبر کن کمی هم اندیشه کن و بگذار چند روزی روی آن فکر کنی.

2609    در  تأنیّ  بـــر یـقینی بر زنی        گوش  مالِ   من  به  ایـقـانی  کـنـی

وقتیکه با تأنی و با درنگ رفتار میکنی به یقینی میرسی. یقین یعنی باور بدون شک. حالا وقتیکه یقین شد برای تو که من مقصر بودم و میخواهی من را گوشمالی بدهی، این گوشمالی را بیقین بکن. ایقان بمعنی یقین آوردن است.

2610    در رَوِش یَمشی مُکِبّاً خود چرا؟        چون  هـمی  شایـد  شدن  در  اِستوا

روش اسم مصدر رفتن است. رفتن در اینجا یعنی رفتار. مُکِـتـبـاً یعنی خزیدن و رفتن. میگوید: وقتیکه تو میتوانی راست و صاف راه بروی چرا بخزی و بروی. یَمشی مُکتباً روی شکم افتادن و با خزیدن رفتن. چرا اینکار را میکنی؟ چون همی شاید یعنی ممکن است در استوا. استوا یعنی در تعادل. ممکن است که راست بایستی و تعادل داشته باشی و راست بسلامت راه بروی. 

2611    مشورت کن  با گروه صالحان         بر  پـیـمـبـر  امر   شاورهُم   بــدان

میگوید: مشورت کن بر گروه صالحان. صالحان گروهی هستند که میدانند مصلحت بر چیست.مصراع دومش اشاره به پیغمبر اسلام است که خداوند گفت ای پیغمبر من در هر کاری مشورت بکن. وقتیکه خداوند امر میکند به پیغمبرش که مشورت بکن, واضح است که دیگران هم باید مشورت کنند.

2612    اَمرهُم شوری  برای  این  بُوَد         کز تَشاور سهو  و  کثر کمتـر  رود

امرهم شوری یعنی امر مشورت کردن, امر به مشورت کردن برای اینست که از تشاور یعنی مشورت کردن, سهو یعنی اشتباه و لغزش و کژ راه یعنی کج رفتن و کج روی کردن. اگر مشورت کنی اشتباه و کج رفتنت کمتر میشود. گفتش که عقلها را کمک بگیر, خرد را کمک بگیر

2613    این خردها چون مَصابیح انور است        بیست مصباح از یکی روشن تر است

مصابیح جمع مصباح است و مصباح یعنی چراغ. هر عقل حقیقت جوئی نور دارد. انور است یعنی نورانی هستند و بیا و قبول کن که نور بیست چراغ بیشتر از نور یک چراغ است. پس ممکن است که من با بیست نفر حتی مشورت بکنم. البته با بیست عقل صالح.

2614    بُو که مصباحی فتد اندر میان         مُشـتَعـل   گشـته  ز  نــورِ  آسـمـان

بو که یعنی شاید که, اتفاق بیافتد در این میانه ایکه من دارم میگردم چراغها را پیدا کنم و عقل های نورانی را دارم میگردم که پیدا کنم, شاید که باشد که از بین اینها چراغی پیدا شود که از نور حقیقت روشن شده باشد. مشتعل گشته ز نور آسمان. نور آسمان یعنی نور عالم معنی و معرفت و معنویت. ممکن است در بین این آدمهائی که میرویم و مصلحت میکنیم یک انسان کامل باشد و اینقدر راهنمائی درستی خواهد داد.

2616    گفت: سیرُوا می طلب اندر جهان        بخت و روزی را همی  کن  امتحان

گفت منظور اینکه خدا گفت به بندگانش که سیر کنید, گردش کنید, سعی کنید در طلب حقیقت و در طلب راستی و جستجو کنید. بخت و روزی خودتان را امتحان کنید و راه درست را پیدا کنید

2620     بهرِ این کرده است منع، آن با شکوه       از تَرَهُّب ، وز شدن خلوت به کوه

بهر همین خاطر است که آن خداوند باشکوه منع کرده آن ترهُب یعنی رهبا نیت را. بعضی افراد بودند که میرفتند در بالای کوه و آنجا سُمعه میساختند و تمام عمرشان را در آنجا میگذراندند و پائین نمی آمدند و اگر زن بودند بآنها میگفتند راهبه و اگر مرد بودند بآنه میگفتند راهب. و کارشان را میگفتند رُهبا نیّت. خداوند گفت که این رهبانیّت حرام است و نکنید و بیائید در دل اجتماع و با تار و پود اجتماع زندگی کنید. آمیخته بشوید با اجتماع خودتان و در آن سیر کنید. وگرنه خیلی چیزها را از دست میدهید.

2621    تا نگردد فـوت ، این  نـوع  اِلـتِـقا        کان نظر بخت است و اِکسیر بقا

التقا یعنی ملاقات کردن, داخل مردم باشید و بگردید, چه بسا در این گردش به شخص کاملی بر خورد کنید. ولی میروید و یک گوشه ای میگیرید و نمی آئید در اجتماع شانس بر خورد کردن و ملاقات با این انسانهای کامل را از دست داده اید. در مصراع دوم, که آن نظرشان کیمیاست و اکسیر. اکسیر همان است که مس را تبدیل به طلا میکند. نظر این انسانها کامل, مس وجود ما را تبدیل به طلای جاودانی میکند و نظر آنها بما زندگی جاودانی و بقا می بخشد و دنبال دلقک و دلقکها نباشید و دنبال قصه ها نباشید. مولانا در هر نیمه بیتش بما نصیحت و راهنمائی میکند. بیائید و این پیغامها را درک کنیم و بفهمیم و در نتیجه دارای زندگی بهتری بشویم. 

Loading

32.6 مَلِکُ ترمز و دلقک قسمت سوم

تفسیر     :

در این قسمت دنباله داستان پادشاه ترمذو دلقک را پی گیری میکنیم. در قسمت گذشته سخن مولانا باینجا رسیده بود که دلقک او در ده بود و شنید که اگر کسی فلان کاری برای شاه در سمرقند در ظرف پنج روز انجام دهد باو جایزه خواهداد. دلقک او با شتاب و هیجان زیاد خودش را به ترمذ رسانید که این هیجان و شتاب او باعث ناراحتی و نگرانی همه از جمله خود شاه شد و وقتی که شاه چگونگی عجله و شتاب او را جویا شد, دلقک جواب داد که باین دلیل عجله کردم که بتو بگویم که این کاری را که تو در سمرقند داری من نمیتوانم انجام بدهم. حالا دنباله آن را میخوانیم و تقسیر میکنیم.

2558    باز  رَو  تـا  قـصـه  آن  دلقِ  گول        که بلا بر خویش  آورد  از  فضول

باز رو تا قصه یعنی بدنبال قصه بر گرد. مولانا دارد بخودش میگوید که از قصه خارج شده ای و حالا به قصه دلقک احمق ادامه بده. دلق یعنی دلقک و گول بمعنی احمق است. فضول در مصراع دوم یعنی زیاده در مسخره گی کردن. در باره آن دلقک احمقی که بلا های زیادی در راه مسخره کردن زیادی, بسر خودش آورده بود. کلمه فضل یعنی برتری و زیادی. مولانا نتیجه میگیرد که اگر این مسخرگی که دلقک میکند کاریست که در بعضی از موارد خوب است و مردم را شاد میکند و میخنداند لیکن یک چیز را باید در نظر گرفت. یکی اینکه اگر شما با شخصی شوخی میکنید باید آن شخص هم با شما شوخی داشته باشد و باید بدانید که او از شوخی شما نا راحت نمیشود و نمی رنجد. وگرنه شما نباید شوخی بکنید. این یک اصل خیلی مهمی هست. همیشه در این جوامع افرادی هستند که دلقک صفت هستند و بمحض اینکه بجائی رسیدند همه را بخندانند. توجه هم ندارند که این کار ممکن است بکجا ها بر بخورد و موجب رنجش افرادی بشود و بقول مولانا چه بلاهائی بر سرشان بیاورد.

2559    پس وزیرش گفت: ای حق را سُـتن        بشنو  از  بندۀ  کمـیـنه  یک  سخن

پس وزیر به پادشاه  گفت که ای پادشاهی که ستون عدالت و حقیقت هستی, از بنده بسیار حقیر خودت یک حرف و سخنی بشنو.

2560    دلقک از ده بهر کاری  آمده  است        رای او گشت و پشیمانش شدهست

در مصراع دوم رای او گشت یعنی نظرش را عوض کرد چون پشیمان شد. اینجا مولانا به زبان وزیر دارد میگوید. وزیر گفت ای پادشاه این دلقک برای کاری از ده خودش آمده, یک چیزی میداند و وقتیکه وارد شهر شد رأیش عوض شد. چون رأیش عوض شد خودش را به لودگی و دلقکی زد برای اینکه دلیل اصلی خودش را بپوشاند. همه منجمله شاه میترسیدند که نکنه که لشگریان سلطان محمد خوارزمشاه در راه هستند و بخواهند به شهر تِرمذ حمله کنند. همیشه مردم شهر از خوارزمشار میترسیدند و هراس داشتند که یک روزی به شهر آنها حمله کند. و ما باید آگاه باشیم او حتماً یک چیزی میداند و بما نمیگوید.

2561    ز آب  و روغن کهنه را  نو میکند        او به مسخـرگی برون  شو  میکند

این یک اصطلاح است که میگویند فلان کس با آب و روغن کهنه را نو میکند و داستانی دارد و از اینجا شروع میشود که یک شخصی میخواست برود به خواستگاری و کفشش گلی بود و کهنه و کفش نو نداشت که بپوشد. بفکر افتاد و کفشش را با آب شست و یک تیکه پنبه هم زد بروغن پیه و آن را بکفشش مالید .کفشش برق افتاد و مثل کفش نو شد. از این است که مولانا میگوید زآب و روغن کهنه را نو میکند. یعنی یک چیزی را با این کار دارد عوض میکند. در مصراع دوم برون شو کردن یعنی خود را رهائی دادن. این دلقک یک چیزی را میداند و بما نمیخواهد بگوید و خودش را به مسخرگی زده تا خودش را از بلا نجات بدهد.

2562    غِمد را  بنمود  و پنهان  کرد  تیغ        باید افشردن   مر او  را بی  دریغ       

غِمد یعنی غلاف   شمشیر. میگوید  این  حقیقت را بما نشان نداده این غِمد را بما نشان  میده و شمشیر را بما نشان نمیدهد یعنی این حرفی را که میزند از روی صداقت نیست. باید او را

تحت شکنجه قرار بدهیم بدون هیچ ملاحظه ای تا او بحرف بیاید. این هشداری بود که وزیر به شاه داد.  

2563    پسته را  یا  جـوز  را  تا  نشکنی        نَی نماید  دل ،  نه  بـدهـد  روغنی

جوز یعنی گردو. میگوید این پسته یا گردو را تا نشکنی و مغزش را بیرون نیاری, مغزش را نشان نمیدهد. و روغنی هم نمیشود ازش بدست آورد.

2564    مشنو این دَفع وی و  فرهنگ  او        در نگـر در ارتعـاش و  رنـگ  او

مشنو یعنی توجه مکن. دَفع یعنی حیله و دفع او یعنی حیله او, فرهنگ او یعنی روش, میگوید ای شاه به حیله و روش او در پنهان داشتن حقیقت توجه مکن. بلکه به رنگ و رویش و به ارتعاشش نگاه کن. ارتعاش یعنی لرزیدن. پیامی که مولانا میدهد منظورش این قصه نیست و منظورش اینست که وقتی یک کسی دارد چیزی را بشما میگوید, شما باید توجه کنید که وضعش طبیعی است و نرمال است و یا طبیعی نیست. او واقعاً حالت خونسردی دارد یا حالت ترس و لرزش دارد. او عرق بر سر و رویش نشسته و دارد میلرزد و یا کاملاً در آرامش است. چشمهایش به شما چه چیز میگوید. زیرا چشم آئینه دل و ضمیر است.

2565    این مُعـایـن هست  ضدّ  آن  خـبـر       که به  شَر بسرشته  آمد   این  بشر

معاین یعنی آنچه که بچشم دیده میشود, میگوید آن چیزیکه بچشم دیده میشود ضدّ آن خبریست که آورده. و این را بدان که اصلاً نهاد این بشر به شر آمیخته است. بسرشته یعنی آمیخته شدن. این پادشاهان وزرائی داشتند که از خودشان فهمیده تر بودند و این وزیر یکی از کارهایش این بود که اگر شاه بخواهد به خطائی برود, شاه را راهنما باشند.

2571    گفتِ صاحب، پیش شه جاگیر شد        کاشف این مکر و این  تزویر  شد    

گفته صاحب یعنی این گفته وزیر, در سابق به وزیر میگفتند صاحب. پیش شاه جاگیر شد یعنی مورد قبول شاه واقع شد و خواستار این شد که این مکر و تزویر این دلقک را کشف کند. 

2572    گفت دلقک را سوی زندان  برید        چاپلوس و  زَرق  او را  کم خرید

چاپلوس را بجای چاپلوسی آورده. یعنی زبان آوری و چرب زبانی, زرق یعنی دروغ و ریا و کم خرید یعنی توجه نکنید. شاه دستور داد که دلقک را بزندان بیافکنند و بحرفهای او توجه  نکنید.

2573    می زنیدش چون دُهُل اشکم تهی        تا دُهـل وار او  دهـدمان آگهی 

دُهُل یک تبل بزرگ است و داخلش هم خالیست. سعدی میگوید: اسم دُهُل بلند آواز و میان تهیست. یعنی صدایش خیلی بلند ولی داخلش هیچ چیزی نیست. مدعیان ارشاد هم همیشه این جور مثل دُهُل ها هستند. خیلی صدایشان بلند است و توی آنها پوچ و هیچ چیزی نیست. حالا میگوید این دُهُل که یک چوبی دارد که سرش یک کهنه بزرگی پیچیده اند و میزنند به طبل و این صدای بلندِ دُهُل بلند میشود, او را شلاقش بزنید تا از دُهُل وجودش صدا بلند بشود و حقیقت را بگوید. تا مثل دُهُل با صدای بلند دهدمان یعنی بما بدهد حقیقت را.

2575    تا بگوید سرّ  خود از  اضطرار        آن چنان  که  گیرد  این  دلها  قرار

سر خود یعنی آن نیتی که در دل دارد و نمیگوید. اضطرار یعنی ناچاری. او را شلاق بزنید تا او از ناچاری سرش را بگوید. او دل همه اهالی شهر و همه درباریها و دل من پادشاه را از آرامش انداخته. آن چنان او را بزنید که سرّش را بگوید تا دل همه آرام بگیرد. دستور پادشاه است و باید که رعایت گردد. او را میبرند به زندام و میخواهند که تنبیه هش کنند.   

2581    گفت دلقک: ای ملک آهسته باش        روی حلم و مغفرت را کم  خراش

دلقک دارد حرف میزند ولی در واقع این مولاناست که دارد این حرفها را بزبان دلقک میگذلرد. اینجا دلقک به شاه دارد نصیحت میکند. آهسته باش یعنی عجله نکن. روی بمعنی چهره است, حلم یعنی بردباری, مغفرت یعنی بخشش, کم خراش یعنی خراش مده. دلقک گفت: ای شاه با ناخن خشم خودت, چهره بردباری و بخششت را خراشیده مکن. بردباری و بخشش چهره ای ندارد. این دارد تجسم میکند در ذهن خوانندگان. حالا فرض کنید که بردباری و بخشش چهره ای دارد که یکی آمده با این ناخنهای بلندش دارد چهره اش را خراش میدهد. یعنی حلم و مغفرت را از دل مبر و بی ارزش مکن. درست است که دلقک دارد به شاه میگوید, ولی این را مولانا دارد بهمه ما ها میگوید. وقتیکه بهر علت شما به خشم آمدید و خواستید یکی را تنبیه کنید, حالا درست یا نادرست عجله نکنید و بقول مولانا آهسته بروید و سعی کنید که بر خشم خودتان غالب شوید, خویشتن داری کنید. هر وقت خواسته باشید میتوانید این تصمیم را بکار ببرید. و برای چند لحظه خویشتن داری کنید. 

2582    تا بدین حد چیست تعجیلِ  نِقَـم؟         من  نمی  پرّم  به  دست   تو دَرَم

تعجیل یعنی عجله کردن و نقَم از انتقام است. چرا ای شاه در انتقام گرفتن من اینقدر عجله میکنی؟ منکه نمیتوانم از اینجا پرواز کنم و در برم. من اسیر تو و در دست تو هستم مثل یک پرنده ایکه در دستان تو هست. منکه نمیتوانم فرار کنم و از دست تو بروم.

2583    آن ادب که  باشد  از  بهر  خدا        انــدر  آن   مُستـعـجلی  نَبوَد   روا

آن ادب در اینجا یعنی تنبیه کردن و یا ادب کردن که در راه خدا باشد و هیچ رابطه ای با بی ادبی و یا خوش ادبی ندارد. حالا اگر هم این ادب کردن تو در راه خدا باشد باز هم دست نگه دار و عجله مکن. نَبوَد روا یعنی شایسته نیست.

2584    وانچه باشد طبع و خشمِ عارضی        می  شتابد،  تا  نگردد  مرتضی

طبع یعنی طبیعت, ذات و سرشت و نهاد. خَشمِ عارضی یعنی خشمیکه بر شما عارض شده. عارض شدن یعنی روی آوردن. خشمیکه از حوای نفس شما بر خاسته و خشمیکه از اندیشه های شیطانی من و شما برخاسته. مرتضی از کلمه راضی و رضایت است. یک آدم میخواهد دیگری را تنبیه کند. میگوید بهتر است زودتر او را تنبیه بکنم که می ترسم اگر طول بکشد خشم من فرو بنشیند و دیگر او را تنبیه نکنم. پس هرچه زودتر باید او را تنبیه بکنم. میترسم که این خشم من تبدیل به رضایت بشود. چرا باید جلو خشم عارضی را گرفت برای اینست که تصمیم اشتباهی باشد. چرا میخواهد زودتر انتقام بگیرد؟ برای اینست که اگر دیر تر انتقام بگیرد ممکن است نظرم بر گردد.

2585    ترسد ار آید رضا  خشمش  رود        انـتـقـام   و ذوق  آن  فایت  شود

مصراع اول در حقیقت تفسیر گردید. او می ترسد که اگر معطل کند ممکن است که ازش راضی شود و خشمش از بین برود. انتقام بسیار بار منفی دارد و زشت است. مولانا همیشه گفته است که یکی از چیزهائی که لازم است داشته باشید برون کردن کینه و انتقام از دل است. برای جلا دادن دل باید انتقام را از دل بیرون کنید. انتقام بسیار کار زشتی هست. ذوق در اینجا یعنی خوشحالی و لذت. فایت شود یعنی از دستش برود. مولانا همه اینها را میگوید برای ما مردم و اگر گوش نکنیم و یا پیامش را نگیریم تبدیل میشویم به همین آدمی که زود انتقام میگیرد نکند که از خشمش کاسته شود و لذت تنبیه یک فرد دیگر از دستش برود.

2886    شهوت  کاذب   شتابد  در  طعام       خوفِ فوتِ ذوق هست آن خود سَقام

شهوت در اینجا از اشتهاست, این شهوت همان اشتهای کاذبیست که در بیت بعد میگوید. وقتیکه یک کسی اشتهای دروغین داشته باشد, هی تند تر و تندتر غذا میخورد. یعنی بدنش لازم ندارد فقط اشتهای دروغین دارد. حالا اگر که یکی اشتهای دروغین داشته باشد هی شتاب و شتاب و بیشتر بخورد, نکند که غذا تمام شود و آنوقت من دیگر لذت نبرم. در مصراع دوم میگوید خوفِ فوتِ ذوق یعنی ترسِ از دست رفتن و فوت شدنِ آن غذا. سَقام یعنی یک بیماری. این یک بیماری روانیست. در سابق غذا را مثل امروز ظرف نمیکردند. یک ظرف بزرگ میگذاشتند وسط و همه دور آن ظرف می نشستند و از آن ظرف بزرگ برمیداشتند و میخوردند. حالا کسیکه اشتهای دروغین پیدا کرده، نظر باینکه همه دستها بداخل یک ظرف میرود می ترسد که نکند که غذا تمام بشود، هی بیشتر میخورد. و بیشتر بلا بر خودش میآورد. حالا بر عکس اگر اشتها کاذب نباشد:

2887    اشتها صـادق بُـودَ  تأ خـیـر  بـه        تــا گـواریده  شــود  آن  بـی  گــره

اگر اشتها کاذب نباشد و شما واقعا اشتها داشته باشید، حالا اگر یواش یواش بخورید بهتر است. تأخیر یعنی کندی و آرامی در خوردن است خیلی بهتر است برای اینکه غذای شما بهتر هضم بشود. بقول مولانا گواریده شود بدون مشکل و دل درد و نا راحتی. کسیکه اشتهای راستین دارد، درست است که ممکن است غذا تمام شود ولی من باید غذایم را درست بخورم برای سلامتی خودم و همین که میخورم حضم بشود. در اینجا مولانا درس غذا خوردن هم بما میدهد.  حالا مولانا بر میگردد به قصه.

2888    تـو پـیِ  دفـعِ  بـلایـم  می زنـی        تا بـبـیـنـی رخنه را،  بـنـدش  کـنـی

دلقک دارد گفتارش را بشاه ادامه میدهد و میگوید: تو میترسی که بلائی دارد بسرت میآید. من را داری تنبیه میکنی و خیال میکنی که من خبر دارم از بلائی که تو تصور میکنی دارد بسرت میآید و داری من را میزنی که آن رخنه را بگیری که از آن رخنه بلا وارد نشود. تو برای این داری من را میزنی. نمی توانی قبول کنی که من خبر ندارم. رخنه یک شکافیست که در یکجائی پیدا شود مثلاً در دیوار و از آنور دیوار باین ور دیوار یک چیزی جاری بشود و بیاید. یا اینکه دشمنی از مرز خاک یک کشوری عبور کند و بیاید در خاک یک کشور دیگر. ای پادشاه تو خیال میکنی که من چیزی میدانم؟ یا رخنه ای هست که میخواهی این رخنه را ببندی؟ تو برای این داری من را کتک میزنی. صبر کن این چیزها نیست.

2889    تا از آن رخنه برون  نـاید  بلا        غـیـر آن  رخـنـه  بسی  دارد  قضـا

میگوید فرض را بر این بگیریم که رخنه ای هست و دشمن دارد میآید و تو نمیدانی ولی میخواهی جلویش را بگیری. تو خیال میکنی که جلو یک قضا را گرفتی؟ بدان که در زندگی صد ها قضاست که تو از آنها خبر نداری و نمیتوانی هم جلویش را بگیری. غیر آن رخنه بسی رخنه ها هست که بر تو مجهول است و خبری از آنها نداری. بنا بر این تو نمیتوانی که جلو آنها را بگیری. تو فقط یک رخنه را خیال میکنی که می بینی و آن مرز توست که لشکریانی از آن عبور کرده اند و تو میخواهی جلو آنها را بگیری. اگر قضا و قدر این باشد که بلا بسر تو بیاید صدها رخنه نا معلوم وجود دارد و از دست تو کاری ساخته نیست. اگر که قضا نباشد, چرا, فکر و اندیشه و مغزت را بکار میاندازی و اشکال را رفع میکنی.

2590    چـاره   دفـعِ  بـلا  نـبـود ستـم         چاره احسان باشد  و عـفـو  و  کرم 

خیال میکنی که بلائی بسرت آمده؟ چار این بلا ستم بمن بیچاره  نیست. چاره آن احسان است. احسان یعنی بخشش و نیکوکاری و عفو و گذشت و بزرگواری. اینهاست که میتواند جلو قضا و قدر را بگیرد. مولانا میگوید چه بسا شخصی را که میخواهید تنبیه کنید و یا انتقام بگیرید در داوریتان شاید که اشتباه کرده باشید. چه بسا ممکن است کسانی آمده باشند نزد شما و شما را تحریک کرده باشند

2592    صَدقه  نَبوَد سوختن درویش را        کور کردن  چشمِ  حـلم  اندیش  را

اینجا مولانا صدقه را صَدقه گفته که آهنگ شعر درست در بیاید. صَدقه همان صَدَقه است, بخشش و دلجوئی از مسکینان و دستگیری از بد بختان است. تو که داری همه وجود من را زیر این شلاقها میسوزانی این رفع بلا نیست که داری میکنی. مولانا این را دارد برای کسانی میگوید که باورمند هستند باین صدقه. این حرفی که مولانا میزند خودش هم منظورش این نیست. اصلا مولانا نظرش این نیست. نظرش برای مردمیست که این چیز ها را باور دارند. بآن پادشاهیست که باور دارد. میگوید تو که صدقه دادن را باور داری که رفع بلا میکند, کتک زدن من صدقه دادن نیست به آتش کشیدن من صدقه دادن نیست. در مصراع دوم حلم یعنی بردباری. میگوید چشم حلم اندیش آدمی مثل من همیشه چشم و نگاهم بطرف کسی قوی تر از خودم است که در باره من برد بار است. همه آدمهای زیر دست چشمشان  به آدمهای بالا دستشان هست که دارند نگاه میکنند که حلم و بردباری داشته باشند, شکیبائی داشته باشند, حس رفعت داشته باشند. وضع چشمانشان اینطور دارد میگوید که ای بالا دست من بمن زیر دست بدون رعایت حلم رفتار مکن. با من با بردباری رفتار کن.

Loading