27.5 قصه ایاز قسمت دوم, بیان آنکه آنچه بیان میشود صورت قصه هست

بیان آن که آنچه بیان کرده میشود، صورت قصه است و آن که آن صورتیست که در خورد این صورت گیران است و در خورد آینه تصویر ایشان، و از قدوسیتی که حقیقت این قصه راست، نطق را از این تنزیل شرم میاید.

در بیان آن که آنچه بیان کرده میشود صورتِ قصـه است و آن که آن صورتی است که در خورد این صورت گیران است ودر خوردِ آیینه تصویر ایشان و از قدوسـیـتی که حقیقتِ این قصه راست نطق را از این تنزیل شرم میآید.

حالا میپردازیم به تفسیر اول تیتر این قسمت و سپس ابیات قسمت دوم داستان ایاز.

در بیان آن که آنچه بیان کرده میشود صورت یعنی ظاهر قصه است و آن صورتی است که در خورد این صورتگیران است، این صورت گیران کسانی هستند که فقط ظاهر را میخواهند و آنچه را که میگویم لایق این ظاهر بینان است وگرنه اصل مطلب خیلی عمیق تر از اینهاست که من نمیتوانم برایشان بگویم. در خور آیینه تصور ایشان یعنی آنچه که من میگویم در خور و شایسته آیینه تصور ایشان نیست. آیینه تصور شنوندگانش کاملا شفاف نبود و حالا هم نیست. اینست که مطالب و گفته های مولانا را خوب منعکس نمیکرد. مولانا نمیتوانست بنحوی بگوید که در آیینه کِدِر که در وجود آنها بود منعکس شود. میگوید این حرفی را که من میزنم دیگر ارزش روحانی خودش را از دست داده است. از قدوسیتی که حقیقت این قصه راست. قدوسیت یعنی مقدس بودن و روحانی بودن مجبورم سخن خودم را پائین تر بیاورم تا اینها از حرف من کمی سر در بیاورند. و من عمق مطلب را نمیتوانم برایشان بگویم و چون نمیتوانم عمق را بگویم، من شر منده هستم.

حالا دنباله داستان:

شیخ عطار کتابها متعددی دارد. یکی از کتابهایش بنام مصیبت نامه است که بر عکس که آنچه مردم فکر میکنند هیچ مصیبتی در آن نیست و بهمین دلیل بسراغ آن کتاب نمی روند. در حالیکه آن از بهترین کتابهای عطار است.  عطار باین دلیل نام این کتاب را مصیبت نامه گذارده که در این کتاب مصیبت های عشق را بیان میکند. یعنی آن عشق ظاهری وقتی در وجود آدم پیدا میشود واقعا چه مصیبتی در آدم ایجاد میکند.

مولانا وقتی میخواهد حقایق را بی پرده بگوید, همین را هم که از عطار میگیرد مجبور است که مطابق فهم مردم بگوید. او مجبور است که حرفش را عامه فهم بگوید. بارها میگوید من بمقدار فهم مردم میگویم. اگر عامه مردم دارای فهم بیشتری بودند سطح سخن من هم بالاتر میبود. و حالا میخوانیم:

داستان ایاز باینجا رسیده بود که مولانا گفت که من سه روز اول هرماه دیوانه میشوم و الان هم اول ماه است و آن حالیتی که بمن دست داده نمیتوانم ادامه بدهم و میگوید:

1892    زان که پـیـلم دیـد هـنـدوستان بخواب        از خِراج اومّـیـدبُر دِه شـد خـراب

اصطلاحی هست که میگویند فلان کس فیلش یاد هندوستان کرده. این فیلها را هم از آفریقا میآوردند و هم از هندوستان ولی بیشتر فیلهائیکه با ایران میآوردند از هندوستان بود. مردم آنروز و نه مولانا، اینطور فکر میکردند که این فیلیکه از هند آمده بعضی وقتها خواب هنوستان را می بیند یعنی بیاد سر زمین اصلی خودش میافتد چون این فیل از حالت خودش خارج میشد. در بیت فوق میگوید حالا فیل وجود من هم خواب هندوستان را دیده. خراج در مصراع دوم آن مالیاتی بود که از محصولات کشاورزی میگرفتند. حالا اگر ده خراب میشد، دیگر محصولی نبود که حاکم خراجش را بگیرد. در مصراع دوم میگوید از خراج امید بُر ده شد خراب. این ده شد خراب یعنی ده وجودم خراب شد. از منی هم که از آن حالت خودم بیرون آمدم و در حالت جنون عرفانی هستم انتظار نداشته باشید که آن حرفهائی که شما میخواهید من بزنم. این را میگوید ولی مولانا بهترین حرفهای خودش را همان موقع میزند. وقتی کسی میخواهد شعر بگوید بایستی بسیاری از چیزها را رعایت کند و بعضی از آنها عبارتند از آهنگ و ریتم و قافیه و معانی گفته ها را و تمام این دستورات شعری. وقتیکه ده وجودش خراب میشود دیگر نمیتواند توجه باینها داشته باشد و برای اینست که میگوید نمیتوانم با شما حرف بزنم. جائی دیگر میگوید:

                   قافیه اندیشه ام را و دلدار من        گویدم مندیش جز دیدار من

من میخواهم در باره آن مبدأ حقیقت شعر بسرایم و یا قافیه بگویم. آن مبدأحقیقت دارد بمن میگوید تو بمن فکر کن. تو هنوز بفکر قافیه گفتن هستی. آنوقت مولانا میگوید که دیگر نمیتوان شعر بگویم.

          صوت و حرف و گفت را بر هم زنم       تا که این بی هرسه با تو دم زنم

مولانا به مبدأ حقیقت جواب میدهد. میگوید بسیار خُب صوت و قافیه و همه را میزنم بهم برای اینکه بتوانم راحت با تو با تمام وجودم با تو حرف بزنم. این حرفها را که میزند متوجه حُسام الدین چلپی میشود.حُسام الدین مشوق مولاناست و در سرودن او را تشویق میکرد و باعث بوجود آمدن مثنوی شد و همان ارادتی را که به شمس تبریزی داشت به حُسام الدین هم داشت و بسیار با او نزدیک بود و این دوتا واقعا یکی شده بودند.

1896    ای ایاز از عشـق تو گشـتـم چو موی        ماندم از قصه, تو قصه من بگوی

این ایاز که دارد باو خطاب میکند. این ایاز همان حُسامالدین است. حالا چرا به حُسام الدین ایاز میگوید، براینکه همان اندازه که ایاز با سلطان محمود نزدیک بود و مقرب درگاه و مورد توجه پادشاه بود, حُسام الدین هم بهمان اندازه نزدیک به مولانا بود. در بیت بالا میگوید من از عشق تو بسیار ضعیف و لاغر شدم و ناتوان شدم و دیگر نمیتوانم قصه بگویم ماندم از قصه حالا تو قصه من را بگوی. تو داستان من را برای مردم بیان کن که من چگونه بودم و چه گفتم و چه هستم و شرح حال من را تو بمردم بگو ای حُسامالدین و ای انسان کاملی که بمقامی رسیده ای و با حقیقت در هم آمیخته ای. تو بمنزله ایازی هستی که به محمود پیوسته ای و چه محمود و چه ایاز هردو یکی شده اند.

1897   پس فسـانه عشـقِ تو خـوانـدم بــجــان        تـو مـرا کـافسـانه گشـتسـتـم بخوان

پس یعنی بسیار. فسانه عشق تو یعنی داستان عشق تو. خواندم بجان یعنی بمردم با دل و جان گفتم. من افسانه تو گشتم یعنی مشهور شدن. مشهور شدم یعنی من ورد زبانها شدم. تو مرا کافسانه گشتستم بخوان. بخوان یعنی بگو. من دیگر ورد زبان مردم شدم. حالا تو بگو که مردم دریابند که چگونه عشق و عاشق و معشوق میتوانند یکی بشوند.  

1898    خود تو می خوانـی نه مـن ای مُـقـتَـدا         من کُه طـورم تو مـوسی وین صَدا

خود تو میخوانی یعنی آنچه را که تو میگویی. آنچه را که در مثنوی میگویم من نیستم تو داری میگوئی. در یکجای دیگر میگوید تو رشته ای در گردن من انداختی و تو داری من را میکشی. مثنوی من تا آنجائی میرود که تو بکشی ای مقتدا، ای پیشوا. حُسام الدین یکی از مریدان مولانا بود ولی در اینجا باو میگوید ای پیشوای من. ما باید از این مطالب یاد بگیریم و یک خورده از تکبرمان را از خود بزدائیم. زیان نمیکنیم مگر مولانا زیان کرد. در مصراع دوم میگوید من کوه طور هستم تو موسی هستی ای چلپی و من آنچه را دارم میگویم صَداست. امواج صوتی حرکت میکنند و وقتی به یک مانعی بخورند انعکاس آن را میگویند صَدا. آنچه را دارم میگویم باز گشت حرف توست حقیقتا این توئی که داری میگوئی. در جائی دیگر میگوید انچه که در نای میآید این نای نیست که دارد صدا میکند این نای زن است که دارد ندا میدهد. نای که خودش صوتی ندارد. وقتی صدا دارد که نائی بقول مولانا یا نایزن درش بدمد.

1899    کـوه بیچاره چه دانـد که گفت چیست        زان که موسی می بداند که تُهی است

 این کوه بیچاره چه میداند که این صوتی را که دارد چیست. دشنام باو بدهید دشنام بر میگردد. حرف خوش باو بدهید حرف خوش بر میگرداند. چه میداند که چکار دارد میکند ولی موسی میداند که این کوه تهی از گفتگوست یعنی کوه نمیتواند حرف بزند. در بیت قبل گفت که موسی تو هستی و من کوه هستم کوه نمیداند که چه میکند و موسی میداند که این کوه نیست که دارد این حرف را میزند. تو هم ای حُسامالدین چلپی که مثل موسی هستی تو میدانی که این حرف از من نیست و موسی میداند که چی دارد میگوید. در حقیقت مولانا دارد او را تشبیه میکند به موسی. بعبارت دیگر انسان کامل که تدای حقیقت را می شنود میداند که این ندا از کجا بگوشش میرسد. همانگونه که موسی در کوه طور ندای حقیقت را شناخت. همانگونه فهمید که این صدا از کوه نیست و از آن درختی که نور دارد هم نیست و این صدا از یک مبدأ دیگریست.

1900    کـوه  مـی دانـد  بـقـدر  خـویـشــتـن        انـدکـی  دارد  زِ لــطــفِ  روح  تــن

بقدر خویشتن میداند یعنی در حدود خودش میداند. ای انسان کامل همانگونه که کوه از سخن خالی و تهی است و نمیتواند که حرف بزند و این تو هستی که داری سخن میگوئی از وجود بیچاره من آنچه دارد بظهور میرسد همه اش از تست و من یک منعکس کننده بیشتر نیستم. مولانا بر این باوراست که جمادات هم درک و فهم دارند. جمادات یعنی آنها که زنده نیستند. کوه کخ زنده نیست ولی میخواهد بگوید کوه هم فهم دارد حالا چقدر فهم دارد؟ در حد کوه بودن خودش. بقدر خویشتن فهم دارد. اما این موجوداتیکه زنده نیستند، درک دارند ولی درکشان محدود است. او در مصراع دوم خودش را در برابر تن آدمی قرار میدهد و میگوید ببینید روح و تن با هم هستند. ولی این تن از روح چقدر میداند؟ تن از روح اندکی میبیند. تن از روح باندازه توانائی خودش میداند. نه همه آن چیزهائی که روح دارد. منهم آن حرفهائی که دارم میزنم حرفهای تست و باندازه ایکه تو میدانی نیست چون تو خیلی بالاتر از اینها هستی. من کوهی هستم غیر زنده و درک هم دارم ولی درکم در حد کوه است و نه بیشتر.روح لطافت و معنویت دارد. روح در بدن است ولی این جسم ماده چقدر از این لطافت و معنویت این روح را میداند؟  خیلی اندک. در حد جسم بودن خودش میداند.

1901    تن چو اُصطرلاب باشد زِ احتسـاب         آیـتـی از روحِ  هـمـچـنون  آفــتـاب

اصطرلاب کلمه عربی شده یونانی است. یونانی آن میشود اصطرولگوس. این اصطرلاب وسیله ستاره شناسیست. وقتیکه یک ستاره شناس با کمک این اصطرلاب دارد ارتفاع فلان ستاره نسبت به ستاره دیگری اندازه میگیرد و یا فاصله ستاره بعدی را با ستاره اولی و نسبت آنها را با یکدیگر اندازه میگیرد آیا خود اصطرلاب میفهمد که دارد چکاری انجام میدهد؟ نه خودش نمیتواند هیچ چیز را بفهمد. میگوید تن منهم مثل اصطرلاب است و آن ستاره یابی را میکند، آن اندازه گیریها را میکند. همه محاسبات را میکند ولی خودش از محاسبات خبری ندارد. احتساب یعنی محاسبه کردن. آیتی یعنی نشانی و یا نشان دهنده ای از روح همچان خورشید. آفتاب یعنی خورشید. این بدن ما مثل یک ستاره یابی هست که یک نشانه ای از آن خورشید عالم تاب را یک اثری را تشخسص میدهد و نه بیشتر.

1902    آن مــنجـمّ چـون نـبـاشد چـشـم تـیـز        شـرط باشــد مردِ اُصطُرلاب  ریـز

1903    تـا صُـطرلابــی  کــنــد از بـهــر او        تــا بــَرَد از حـالـت خــورشـیـد بــو

منجم یعنی ستاره شناس و از کلمه نجم بمعنای ستاره است. چشم تیز یعنی تیزبین. میگوید درست است که منجم و ستاره شناس است ولی اینقدر چشمش تیز بین نیست وقتیکه بآسمان نگاه میکند فواصل ستاره ها و موقعیت آنها را نسبت بهم تشخیص بدهد. در مصراع دوم شرط باشد یعنی بایسته است, شرط باشد.  مرد اصطرلاب ریز یعنی مرد اصطرلاب درست کن. حالا که چشم منجم بانازه کافی تیز نیست که این جزئیات آسمان را ببیند, حالا یک چیزی باید باشد و آن مرد اصطرلاب درست کنی باشد که اصطرلاب درست بکند و بدهد باین منجم. در بیت دوم، صطرلاب کوچک شده اصطرلاب است. تا اصطرلابی کند یعنی اصطرلابی بسازد از بهر او. تا بو ببرد یعنی تا نشانه ای ببرد.تا با وسیله اصطرلاب از حالت خور شید با خبر بشود.

1904    جان کزاصُطرلاب جوید او صواب        چـه  قَـدر دانـد  زِ چـرخ  و افـتـاب

وقتیکه میگوید روح حقیقت جو و خدای جو، جان. از اصطرلاب کنایه است وسیله ایکه ساخته شده و در کنارش گذاشته شده. صواب یعنی حقیقت. میگوید روح نمیتواند درک بکند که این تن، یک کمی و جزئیی میتواند از حقیقت را درک بکند. از افلاک و چرخ فلک و خورشید چقدر میداند؟ خیلی کم میداند. اگر روح کمال طلبِ حقیقت جو تن را هم در خدمت بگیرد, تنها اندکی از اسرار حقیقت را میتواند درک بکند قدرت تن بیشتر نیست. حالا این تن که میگوید مغز هم جزو تن هست یعنی این از محدوده ما و اندیشه ما خارج است و آنوقت صحبت از کشف و شهود پیدا میشود. این اسرار حقیقت باید از درون کشف شوند نور حقیقت باید در او منعکس گردد.

 1905  تو که ز اُصطرلابِ دیـده بـنـگــری        در جهان دیدن, یـقـین بس قاصـری

دیده یعنی چشم ظاهر. میگوید این چشم ظاهر تو مثل اصطرلاب است. وقتی که با این چشم ظاهرت بدنیا نگاه میکنی مصلما در جهان بینی و دنیا دیدن خیلی قاصر و کوتاه هستی، ناتوانی. گفته بودیم که خود اصطرلاب چیزی نمیداند. مولانا میگوید غیر زنده ها هم میدانند بسیار خب. فرض بر اینکه اصطرلاب هم میداند ولی چقدر میداند؟ اندکی می بیند. تو هم که با چشم اصطرلاب مانند خودت میخواهی حقیقت را بنگری و جهان را نگاه بکنی، خیال میکنی که تو از جهان همه چیز را داری می بینی؟ این چشم سرِ تو این توانائی را ندارد و جهان خیلی گسترده تر و بزرگتر از اینست که چشم کوچک تو با آن دید اندکش و با آن میدان دیدش که حدی دارد همه جهان را بتواند ببیند و درک کند. پس مغرور نشو و نگو که من همه چیز را میدانم، خیلی کتاب خوانده ام و خیلی درسها را و کلاسها را دیده ام و همه چیز را میدانم نه اینطور نیست. هرچه که بدانی جهان از آن خیلی بزرکتر است و وسعتش و حقیقت اطرافش بیشتر است.

1906    تـو جهـان را قــدر دیـده, دیـده ای         کــو جهـان سِـبـلت چرا ما لـیـده ای

تو این دنیا را بقدر چشم خودت داری می بینی, وسعت دید تو چقدر است؟ تو بهمان اندازه داری می بینی. میروی و تلسکوپ درست میکنی و تلسکپها را عدسی های قطر بالا میسازی, آیا باز هم خیال میکنی که همه جهان را داری می بینی؟ نه. میگوید باندازه این چشمت و یا وسائلی که روی چشمت میگذاری داری میفهمی و یا می بینی. این جهانی که تو خیال میکنی می بینی کجا و آنچه که هست کجا. جهان کجا و دید تو کجا. چرا مغرور هستی و سبیلهای خودت را گرفته و مالش میدهی. آنهائی که خیلی بخودشان مغرور هستند که ما چیزها میدانیم و باد در سبیلهایشان میاندازند، غب غب میاندازند و سینه شان را جلو میاندازند سبیلشان را شروع میکنند به تابیدن یعنی که من خیلی میدانم. منم که بیشتر از تو میدانم. منم که این ویژگی ها را دارم همه اینها سبیل مالیدن است. مولانا در اینجا یک حفره ای را در نظر میگیرد که آبی در آن جمع شده بود و آب توی آن گودال کوچک گندیده شده بود. باد هم یک برگ کاه هم انداخته بود روی آن آب. یک مگسی آمد و نشست روی آن برگ کاه. مگس خیال کرد که یک کشتی سوار شده و دارد در دریا کشتی رانی میکند. خود گوئی میکند. این دریائی که میگفتند من تا بحال ندیده بودم, من این کشتی بزرگ را هم ندیده بودم عجب منظره ای,دارد من هم دارم کشتی رانی میکنم:

               گفت من دریا و کشتی خوانده ام        مدتی در فکر آن می مانده ام

               اینک این دریا و این  کشتی من        مرد کشتی بان و اهل و رایزن

رایزن یعنی مشاور هرکس میخواهد مشکلش حل شود با من میتواند مشورت کند. من اهل علم هستم. بیچاره این مگس.

            عالَمش چندان بود کِش بینش است        چشم چندین بحر هم چندینش است

دنیای او همان قدر است که بینش او هست. چقدر در این دنیا مگسانی هستند سوار بر آن برگ کاه در آن گودال پر از آب گندیده و خودشان را کشتی بان تصور میکنند و برخ دیگران میکشند. دنیای آنها باندازه بینششان و تصورشان هست. خیال میکند که دریا همین آبیست که در این گودال هست و تصورش اینست که چشمی که او دارد چشم همه چیز بین است. اینست که انسانهائی که به حقیقت پیوسته اند آنها دیگرانند و من دیگر. من پیاده میروم و دیگران سواران  

1907    عـارفان را سُرمـه ای هست آن بجـوی        تـا کـه دریا گردد این چشمِ چو جـوی

سرمه آن چیزی بود که به پلک چشمشان میمالیدند و میگفتند که بینائی چشم ما بیشتر میشود خیال میکردند.عارفان انسانهای کامل هستند. میگوید این انسانهای کامل سرمه ای دارند. آن سرمه را بگیر و بمال بچشم دلت. تا آن چشم دلت که مثل یک جوی کوچک است دریا بشود یعنی وسعت دیدش زیاد شود. در مصراع دوم. تا اینکه این چشم جوی مانند تو مثل دریا بشود. چقدر مسخره است که این چشم من مثل جوی باریکه باشد و من بگویم چشمم مثل دریاست. خیلی ها دارند اینگونه فکر میکنند. آنها اندکی دانش اندوخته اند و آنهم دانشی که از دیروز تا امروز فرق میکند. شاید نیم قرن پیش درسی خوانده, خیال میکند که همه چیز یاد گرفته و این دیگه نمیداند که بایستی که در مرزهای دانش قدم برداشت. درست است که تو خوانده ای و میدانی ولی تو باید همراه این مرز بجلو بروی یعنی دست از مطلعه بر نداری. علمی که تو خواندی دارد روز بروز بجلو میرود و تو هم باید همراه این علمت بطرف جلو حرکت کنی و خودت را مطابق یا روز نگه بداری, تو که اینکار را نمیکنی که. تو چهل پنجاه سال پیش کتابها را خوانده ای و گذاشته ای بکنار و حالا میگوئی که من همه چیز میدانم. تو نمیدانی که دنیا چگونه در حال تغیر و تحول است.

1908    ذرّه ای ازعـقـل و هوش ار با من است        این چـه سـودا و پـریشان گفتن اسـت

مولانا میگوید اگر من ذره ای عقل داشته باشم و ذره ای هوش داشته باشم، این همه چیزهائی که دارم منم منم میکنم این چه دیوانه گری هست. این چه سودا و خیال بافیست، این چه پریشان گوئیست. سودا یعنی خیال بافی. مولانا میگوید این حرفهائی که من دارم میزنم چه خیال بافی و پریشان گوئی است. اگر یک ذره عقل و هوش داشته باشم این را می فهمم. مولانا به آنچه را که میگوید قانع و راضی نیست، مغرور نیست.

1909    چون که مغز من زعقل وهوش تهیست        پس گـنـاه مـن در این تخـلیط چیست؟

تخلیط یعنی مخلوط کردن، پریشان گفتن، هزیان گفتن. مولانا دارد میگوید که من دارم هزیان میگویم. حالا که مغز من از عقل و هوش خالی هست, پس گناه من از این پریشان گفتن چیست؟. مثنوی من و دیوان کبیر من پریشان گوئیست و مرا ببخشید.

1910    نـه گـنـاه او راسـت کـه  عــقـلـم بِـبُـرد        عــقـلِ جـمـله عـاقلان پـیـشش بِـمُـرد

نه گناه از من نیست. گناه از کسیست که عقل از سر من ربود و عقل همه عاقلان در برابر عقل او مرده و از بین رفته است. عقل جمله یعنی همه عاقلان پیشش بمرد یعنی محو شد . همه اینها را گفت که عقل و هوش ندلرم و پریشان گوئی میکنم, تقصیر از کسیست که عقل و هوشم را از سرم برده. کی برده؟ او عاشق آن مبدأ حقیقت است. همه اینها را گذارده گردن او. اگر که من عقل و هوشی ندارم این اوست که آنها را از سر من برده. او مرا دیوانه کرده.  اینجا ایهامی هست. بر گردیم بآن مطالب اول. کی عقلش را برده؟ حُسامالدین چلپی. حُسام الدین چلپی عقل و هوش او را برده که عقل همه عاقلان در برابر او محو اند.

1914    گـر بـتـازی  گـویـد  او  ور پــارســی        گوش و هوشی کو که در فهمش رسی

حالا این که میخواهد بمن بی عقل و هوش بگوید, بهرزبانی میخواهد بگوید. میخواهد به فارسی بگوید و یا بعربی بگوید, کو آن درک و هوش و گوشیکه بفهمد که چی میگوید. این مفاهیم و اسرار و رازهائی که حُسام الدین می بیند, کو کسیکه درک بکند که او چه میگوید.

1915    بــاده او در خـورِ هــر هــوش نـیـسـت        حـلـقه او سُـخـره هـر گوش نـیسـت

باده او یعنی شربت حقایق او و شربت سخنان او. شربت حقایق یک انسان کامل آن شربتی نیست که هرکسی بتواند مزه آن را بچشد. سابق براین آن اربابان غلامان را که میخریدند تملک میکردند یعنی او را بصورت ملک خودشان در میاوردند. یک حلقه ای درست میکردند فلزی و اسم خودشان را روی حلقه فلزی میکندند و بگوش این غلام آویزان میکردند. این غلام میشد غلام حلقه بگوش. یعنی همه بدانند که این غلام مال من است. در مصراع دوم حلقه همان حلقه ایست که بگوش غلامان است. او اشاره است به انسان کامل یا مبدأ آفرینش. سخره در اینجا بمعنای تسخیر است. توجه اینکه وقتی آن ارباب یک غلام را میخرید و حلقه بگوشش میزد او را تسخیر کرده بود یعنی ملک خودش کرده بود. میگوید حلقه بندگی او لیاقت هر گوشی را ندارد و یا بعبارت دیگر هر گوشی لیاقت بندگی آن مبدأ حقیقت را ندارد.

1916     بــار   دیـگر  آمــدم    دیــوانـه   وار        رَو  رَو ای جـان, زود زنجیری بیار

باز مولانا به وضع ادواری خودش کشیده میشود. میگوید بار دیگر این جنون عارفانه من دارد پیش میاید. برو برو زنجیر بیاور. سابق بر این دیوانه ها را بزنجیر میکشیدند. برو زنجیر بیاور چون من دوباره دیوانه شده ام. من را بزنجیر بکش. ای حُسام الدین و یا ای مبدأ حقیقت، من دیوانه عشق تو هستم، زنجیری بیاورید و من را بزنجیر بکشید.

1917    غـیــر آن زنجــیـــرِ  زلــفِ  دلــبــرم        گــر دو صــد زنـجـیـر آری بــر درم

اما چه زنجیری, زنجیر ذلف یارم را بیاور، زنجیر ذلف دلدارم را بیاور. میگوید من دیوانه اگر دویستا از زنجیر های دیگر بیاوری من آنها را پاره میکنم. من فقط زنجیر ذلف یارم را میخواهم. یعنی ارتباط با مبدأ حقیقت. فقط اون ارتباط و یگانگی هست که من را از این حالت بیرون میاورد. میدانم که سطح گفتار مولانا خیلی بالا تر از قسمتهای دیگر رفت. خود مولانا گفت که من سطح را پائین آورده ام و از این نمیتوانم پائین تر بیاورم و لذا این نویسنده هم نمیتواند سطح مطالب را پائین تر بیاورد و همانطور که مولانا از شما طلب بخشش کرد منهم از شما تقاضا دارد من را ببخشید.

Loading

26.5 قصه ایاز قسمت اول

تفسیر     قسمت اول :

در این قسمت از مثنوی معنوی داستانی را شروع میکنیم که تا ده قسمت آینده بطول خواهد کشید. در شروعش و آغاز بحث و نکات کلیدی و اصلی را خدمت خوانندگان گرامی تقدیم میکنم که لطفا در طول داستان و همه قسمتهای آن برای درک بیشتر به شما کمک میکند.

صحبت از قصه ایاز است. اسم درست ایاز، ایاز اولماق است. این یک کلمه ترکی و مغولیست و چون پدرش اولماق بود باو هم میگفتند ایاز اولماق و بعدا بطور مختصر باو ایاز میگفتند. او غلاام هوشیار و با فای سلطان محمود غزنوی بود. او در تیزجوئی و در جنگجوئی و در عین حال زیبائی مشهور بود و سلطان نظر خاصی باو داشت بطوریکه باعث حسادت درباریان سلطان شده بود. این داستان هم در باره درباریان سلطان محمود غزنویست که حسادتها در مورد ایاز میکردند و گرفتاریائی که بوجود میآمد.

در هر صورت در دربار غزنویان ایاز بعلت هوشیاریش و جنگجوئیش پایگاه و مقامی پیدا کرد و بعد از سلطان محمود، سلطلن مسعود هم همچنان عالی قدر بود و در دوران غزنویان امیری چندان استان بزرگ ایران باو داده شد و او بخوبی اداره میکرد.بعد از ایاز شعرا و نویسندگان در باره او شعر های فراوان گفته اند و مطالب زیادی بصورت داستانها نوشتند. و بدین وسیله شهرت پیدا کرد.

این ایاز سرگذشت مفصلی دارد و بصورت بسیار مختصر او پسر یک ترک فقیری بود و در یک قریه ای زندگی میکرد و سبب نزدیکی او به سلطان محمود این بود که یک روز سلطان محمود که در حال شکار بود بدنبال آهو میافتاد و این آهو فرار میکرد و با وجود اینکه اسب سلطان تیز رو بود به آهو نمیرسید تا بلاخره آهو را گم کرد. ولی در اثر این تلاشی که میکرد تشنگی شدیدی باو دست داد. باولین قریه ای که رسید در یک خانه ای را زد و آب طلبید. این خانه ای بود که ایاز در آن زندگی میکرد. پسر جوانی درب را باز کرد و نگاهی کرد باین سوار و از روی هوشیاریکه داشت فهمید که این سوار پادشاه است. سلطلن از این کودک آب طلبید و او گفت داخل شوید و پدرم رفته از یک چشمه نزدیک که آب ذلالی دارد آب بیاورد. شما بفرمائید داخل تا پدرم بیاید. سلطان از اسب پیاده شد و داخل منزل شد و ایاز شروع کرد با او صحبت کردن درباره خودش و خانواده خودش، در باره قریه خودش و در باره قریه های اطراف خودش و تا توانست سخن خودش را بدرازا کشانید. همه اینکار ها را که کرد رفت از ته باغش کاسه آب خنک آورد و بدست سلطان داد. ساطان گفت که تو بمن گفتی پدرم رفته تا از چشمه نزدیک آب بیاورد ولی تو رفتی و از ته باغ آب آوردی؟ ایاز کوچک گفت وقتی شما را دیدم شما را بسیار در حال گرما و تشنگی و عرق ریزان دیدم. اگر آنوقت این آب را بدستتان میدادم شما آنقدر تشنه بودید که لاجرعه می نوشیدید و این برای سلامتی شما درست نبود. من شما را معطل گذاشتم با حرفهای خودم تا کاملا بدنتان سرد شود و آرامش خودتان را پیدا کنید و بعد رفتم برایتان آب آوردم. سلطان محمود از زیرکی این نوجوان بسیار خوشحال شد و تعجب کرد ولی همان موقع همراهان سلطان محمود هم رسیدند و او را پیدا کردند. او بهمراهان خودش گفت که این جوان را بدر بار من بیاورید. در اینجا می بینید که چه اتفاقاتی میافتد که یک جوان تهی دستی از یک خانواده فقیری به عالی ترین دربار ها راه پیدا میکند. وقتی این پسر جوان را بدربار آوردند دستور داد که آن پوستین و تارقش را بیرون بیاورند. پوستین لباسی بود که دهقانان می پوشیدند. تارق کفشی هست که چرمی بود و بند درازی داشت و می پوشیدند و دورِ ساق پاهاشان محکم می بستند. تارق یک کلمه ترکیست که بفارسی میشود پا پوش. شاه دستور داد که این پوستینش و تارقش را بیرون بیاورند و یک لباس بسیار نفیسِ از پارچه های دیبا و کفش خیلی زیبا باو بپوشانند. این ایاز تارقش را و آن پوستینش را هرگز فراموش نکرد. با وجود اینکه در دربار سلطان محمود مقام والائی پیدا کرده بود, در دربار یک اطاق کوچک و پستو مانندی برای خودش انتخاب کرد و آن پوستین و کفش یا تارق خودش را بدیوار این اطاق کوچک آویزان کرد و قفل محکمی هم بدر آن اطاقک  زد. او هر روز صبح قبل از اینکه سر کارش برود در حالیکه بمقامان بسیار بالا رسیده بود, قفل را باز میکرد و اول وارد این اطاق می شد و بخودش میگفت ای ایاز خوب نگاه کن که لباس واقعی تو اینست و کفش تو هم اینست. اگر که تو به جایگاه و مقامی رسیده ای مغرور نشو و تو همانی هستی که این لباس و این کفش لباسهایت بود. نبادا که فراموش کنی. بعد بیرون میامد و در اطاقک را قفل میکرد و میرفت سر کارش.

امیرانی که در دربار بودند سخت باو حسادت میورزیدند و در او سخت کنجکاو شدند. فکر میکردند چون این ایاز خزینه دار سلطان هم هست و جواهرات سلطنتی در دستش هست طلای زیادی را دزدیده و برده در این اطاقک گذاشته و درش را بسته و قفل هم زده و هیچ کس را هم بآنجا راه نمیدهد. آنها نزد سلطان رفتند و گفتند که ایاز یک همچون کاری کرده است. سلطان محمود به ایاز بد گمان نمیشد یرای اینکه بسیارمورد علاقه سلطان محمود بود و میدانست که او چقدر با وفاست. در باره این داستان ایاز شعر های زیاد گفته شده و داستانهای زیادی نوشته اند منجمله مولانا که او هم بصورت شعر سروده است. شیخ عطار هم قبل از مولانا راجع به این ایاز گفته بوده و باحتمال زیاد مولانا از عطار گرفته. مولانا هیچ وقت داستان را از خودش نمیگفت و همیشه از منابع و مخاذنی میگرفت، تغیرش میداد و آماده ش میکرد و بگونه ای که بتواند حرفهای متعالی خودش را بزند.

در این قصه ایکه مولانا سروده نکات دقیق عرفانی و لطایف عمیق معنوی بسیلر بسیار دیده میشود. ایاز بطور سمبولیک رهرو حقیقت جوئی هست که در جستجو هست و در مواضع کمال و فضل میرسد ولی این کمال و فضل هیچ وقت او را مغرور نمیکند. سلطان محمود بطورسمبل نماد مبدأ آفرینش و حقیقت است. همانگونه که یک رهرو حقیقت جو به حقیقت که میرسد مورد توجه مبدأ حقیقت قرار میگیرد و اینجا ارتباط صمیمانه کاملی با هم میکنند، همینگونه هم بین سلطان محمود یکه در این قصه سمبل مبدأ حقیقت هست با ایازیکه جوینده حقیقت و بحقیقت رسیده هست، یک ارتباط محکم معنوی برقرار میشود. با این زیرسازیکه بطور مختصر آورده شد حالا میخوانیم.

1857    آن ایــاز از زیــرکــی  انــگــیـخـتــه        پوســتـیـن   و چــارُ قَــش  آویــخــتــه

کلمه زیرکی در بین مردم بار منفی دارد ولی همیشه اینطور نیست همیشه وبعضی اوقات بار مثبت دارد. زیرکی بمعنای هوشمند هم هست. در اینجا بمعنی هوشیاریست. انگیخته یعنی باین فکر افتاده بود که پوستینش را یعنی آن لباس روستائیش را بهمراه چارقش را در یک اطاقکی بیاویزد و هر روز بدیدن آن برود و این باعث شده بود که جلب نظر دیگر وزرا را بکند.

1858    مــی رود هـر روز در حــجــره خلا        چـارُقـت ایـن  اسـت  مـنـگَر در عُلا

حجره همان اطاقک هست. خلا یعنی در خلوت و تنهائی باین اطاقک میرفت و بخودش میگفت: ببین کفش تو این ست. عُلا بمعنی پایگاه است. حالا که بان پایگاه عالی پیدا کردی به آن ننگر و باین کفشت نگاه کن که در اول چه بود. ببینید وقتیکه چنین قصه هائی وارد عرفان میشود و معانی عرفانی خودش را پیدا میکند آنوقت مطلب بسیار عمیق میشود و این ایاز بر خلافِ نوکیسه های خود فریفته هم فکر میکند و هم عمل میکند. آنهائی که نو کیسه هستند و ثروتی نداشتند و به ثروتی میرسند و این خود فریفته های تازه به ثروت رسیده چنان خودشان را فریب میدهند که اصلا شخصیت ابتدائی خودشان را فراموش میکنند. این ایاز بمرتبه عالی رسیده بود ولیکن وصع اولیه خودش را روزانه بیاد خودش نگه میداشت. بسیار کسانی هستند که خود باخته و خود فریفته هستند. اینها هستند که هم برای خودشان خطرناک است و هم برای جامعه و مردم گرفتاری زیاد ایجاد میکنند.

            یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود        چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود

حالا اینکه سعدی میگوید گدا بطور کلی هست. ایاز یک جوان روستی فقیر بود و گدا ولی

معتبر شد یعنی اعتباری و مقامی پیدا کرد ولیکن از خودش بی خبر نشد برای همین است که از خدا بی خبر نشد. وقتی از خدا بی خبر میشود که از خودش بی خبر بشود

1859    شــاه را گـفـتـنـد او را حـُجـره ایست        انـدر آنـجـا زرّو سـیم و خـمـره ایست

چون ایاز قفل محکی بدر این حجره زده بود، رقبایش و حسودان اطراف گفتندد که حتما یک چیز گرانبهائی در این اطاقک پنهان کرده. او حتما از خزانه طلا و سیم و زر دزدیده و در خمره ای ریخته و اینها را حفظ میکند. حالا این حرفهای گمانی خودشان را دارند به شاه میگویند.

1860    راه مـی نــدهـــد  کســی را انــدر او        بـسـته  مــیـدارد  هـمـیشـه  آن  در او

او در آخر مصراع اول برگشت میکند به حجره و اطاقک.میگوید: او کسی را در این اطاقک راه نمیدهد و در آین حجره را همیشه بسته و قفل کرده نگه میدارد. او در آخر مصراع دوم بر میگردد به ایاز.

1861    شـاه فـرمـود ای عـجـب آن بـنـده را        چـیسـت خـود پـنهان و پـوشـیـده ز ما

شاه گفت این خیلی عجیب است که این بنده و غلام ما چه چیز را از ما پنهان کرده و مخفی نگه میدارد. او که همه چیز دارد پس چرا چیزی را از همه پنهان میکند.

1862    پس اشارت کــرد مـیـری را کـه رَو        نـیـمـه شب بگـشـای و اندرحجـره شو

حالا بعد می بینید وقتیکه با خودش سلطان دارد میگوید چرا ایاز این کار را میکند هیچ بدگمانی پیدا نمیکند و فقط برای اینست که امیران حسود دیگر را تنبیه کرده باشد. وگرنه نسبت به ایاز هیچگونه تردید و شکی نداشت در وفا داری و درستی, همان گونه که مبدأ حقیقت نسبت به یک حقیقت رسیده هیچ گمان بدی نمیکند. سلطان یکی از همان امیران را صدا کرد و گفت نیمه شب که ایاز در خواب است برو در حجره را باز کن و بشکن و برو تو ببین ایاز چه چیز را مخفی کرده است. این دستور سلطان است و باید اجرا گردد.

1863    هر چه یـابی مر تـورا یـغـمـاش کـن        سِــرّ او را بـــر نــدیـمـان  فـاش کــن

یغما کردن یعنی چپاول کردن و غارت کردن. سلطان به این امیر گفت هر چیزیکه یافتی را مال خودت باشد و به یغما ببر و سرّ ایاز را بر ندیمان و هم نشینان و همکاران خودت فاش کن.

1864    بــا چـنـیـن اکـرام و لطف بــی عـدد        از لـئـیـمی ســیـم و زر پـنـهـان  کُـنـد

اکرام و بخشش. لطف یعنی مهربانی و بی عدد یعنی بی حساب. لئیمی یعنی پستی و پست فطرتی. سلطان گفت که بعد از این همه بخشش و کرمی که من باو بمهربانی بی عددی که من باو کردم او نباید در حق من اینگونه رفتار میکرد و از پستی و فرومایگی طلا ها را برداشته و پنهان کرده. حالا طوری این حرفها را میزند که وزیران او را خوب بفهمند.

1865    مـی نـمـایـد او وفـا و عشق و جوش        وآن گـه او گـنـدم نـمـای جــو فــروش

حالا باز دارد به امیران میگوید. این ایاز خودش را بمن آنطور نشان میدهد که چقدر وفا دار است و عشق و شور عشق نسبت بمن دارد. ولی اینطوریکه میگوید نیست و او گندم را نشان میدهد ولی جو فروش است.

1866    هـر کـه انـدر عشق یــابــد زنـدگـی         کــفــر بـاشـد پـیـش او  جــز بندگــی

سلطان محمود صحبت از عشق کرد و واقعا هم هردو عاشق یکدیگر هستند. میگوید هرکس که معشوق باو زندگی داده عاشق او را دوست دارد. من معشوق او هستم. منِ معشوق باو زندگی دادم و او را به پایگاه عالی رساندم. هر کس که در چنین وضعی کفران نعمت بکند و خلاف این را خواسته باشد که رفتار بکند، او گندم نمای جو فروش است. هر کاری بجز بندگی بکند. و یا هرکاری بجز غلامی بکند او گندم نمای جو فروش است. این غلامی بود و من باو پایگاه دادم و باید تا آخر هم غلام بماند و خودش را فراموش نکند ولی اینطوریکه شما میگوئید گندم نمای جو فروش شده.کسانیکه در جستجوی حقیقت هستند و هنوز به حقیقت نرسیده اند، یا خیال میکنند که بحقیقت رسیده اند و بدیگران نشان میدهند که ما بحقیقت رسیده هستیم و یا اینکه میدانند بحقیقت نرسیده اند و بدیگران نشان بدهند که بحقیقت رسیده هستند برای اینکه آنها را مرید خودشان بکنند. این شخص دارد کفران آن نعمت حقیقت را میکند.

1867    نـیـم شـب آن مـیـر بـا شــی مـعـتـمد        درِ  گــشــادِ  حــجــرء   او   رای َزد

با سی نفر از امیران مورد اعتماد خودش. رای زد یعنی مشورت کرد که سلطان چنین دستوری داده و بیائید مشورت کنیم که چه جوری برویم و قفل در را بشکنیم و داخل شویم.

1868    مـشـعله بَــر کـرده چـنـدیـن پـهلوان        جـانب  حُــجــره  روانــه  شــادمــان

مشعله همان مشعل هست یا شعله دان. چندین امیر دلیر و نترس مشعل بدست بسوی این

اطاقک روان شدند.

1869    که امر سـلطـان است برحجره زنیم        هـم یـکـی هـمـیـانِ زر در کش کنـیم

بر حجره زنیم یعنی حمله ببریم به این اطاقک ایاز. همیان آن کیسه چرمیست که در آن سکه های طلا میریختند. کش یعنی بغل و در کش کنیم یعنی در بغل میگیریم و می بریم.

1870    آن یـکی مـیگـفت هـی چـه جای زر        از عــقـیـق و لعـل گـوی و از گـهـر

یکی دیگر از امیران میگفت این حرفها چیست که میگوئید. این اطاقک پر از یاقوت و لعل و جواهرات و گوهر های پر قیمت است که قفل باین محکمی بدرش زده.پیام مولانا اینست که مولانا میخواهد نتیجه و اثرات بد گمانیی که پایه و اساس درستی ندارد و چه گرفتاریهائی بوجود میاورد را گوشزد نماید.

1871    خاصِ خاصِ مخزن سلطان وی است      بل که اکنون شاه را خود جـان وی است

خاصِ خاصِ مخزن سلطان یعنی خزانه دارِ سلطان. ایاز خزانه دارِ سلطان بود. اصلا شاه آنقدر به ایاز اعتماد دارد که او حالا جان شاه شده و اینقدر بشاه نزدیک است.

1872    چه محل دارد بـه پیشِ ایـن عَشـیـق        لـعـل و یاقوت و زمــرّد یـا عــقـیـق

عشیق هم بمعنی عاشق است و هم بمعنی معشوق در اینجا معنی معشوق را میدهد. ایاز معشوق سلطان است.میگوید در برابر عشق اگر که عشق واقعی باشد این گوهر ها چی هست. اینها ارزشی ندارد. لعل و یاقوت و زمرد و عقیق در برابر عشق ارزشی ندارد. چرا این کار را کرده و اینها ارزشی ندارد. معنی دیگرش اینست که اگر برده، برده باشد. از نظر عرفان یعنی در راه عشق، تحمل هر کاری را هم کردن، باید کرد و مهم هم نیست. یک چیز باید هدف باشد و آن اینست که عشق را باید نگه داشت چون ارزش عشق از همه این طلا و جواهرات بیشتر است.

1873   شاه را بــر وی نـبـودی بــد گـمــان        تـسـخُـری  مـیکـرد  بـهـرِ  امـتـحــان

شاه در مورد ایاز بد گمان و بد اندیش نبود. تسخری میکرد یعنی امیران را مسخره ای میکرد. میخواست ببیند که این امیران چگونه آدمهائی هستند. بعد معلوم شد که آدمهای بسیار حسودی هستند. اگر که شاه نمیخواست امیران را امتحان بکند, از همان اول که آنها آمدند نزد او و از ایاز بدگوئی کردن میگفت شما اشتباه میکنید و دیگر بحرف آنها اهمیت نمیداد. آنهائی هم که در جستجوی حقیقت هستند یک عده بدخواه و حسود پیدا میکنند. یک عده هم میگویند که اینها دیوانه هستند که دارند جستجو میکنند. حتی میروند و به حکام بد گوئی میکنند همانگونه که در باره حافظ کردند و همانگونه که برای مولانا کردند و مولانا باینها جواب داد و گفت اگرکه از من بدگمان هستید بروید و شکایت کنید. و آنها به قاضی القضات و دادگاه عالی شکایت کردند که این دارد میرقصد و حتی مجالس زنانه رقص تشکیل داده و او از دین خارج شده و باید دستور قتلش را صادر کرد. آن رئیس دیوان عالی گفت مولانا تأئید شده نزد خداست و من نمیتوانم غیر از این چیزی بگویم. هرچه مولانا بگوید و بکند همان درست است.

1874    پـاک می دانستش از هرغِشِ و غِل        بـاز از وهــمــش  همـی  لـرزیـد  دل

شاه او را پاک میدانستش از آلودگی و (غل) نا درستی. وقتیکه یک شیر فروش آب داخل شیر میکند میگویند که این شیر غِل دارد یعنی خالص نیست. هرکسی هم که وجودش خلوص نداشته باشد، او غِش دارد. اصطلاح مردمیش اینکه میگویند این آدم خرده شیشه دارد. شاه اینها را باخودش میگفت ولی او هم گرفتار خیال و وهم شد و دلش میلرزید. دلش برای این میلرزید که امیران طلا و جواهری در آنجا کشف کنند و ایاز ناراحت بشود و من نمیخواهم که ایاز ناراحت شود. این یعنی عشق. عشق چه میکند و وقتی محکم بود چگونه حکم صادر میکند.

1875    که مـبـادا کـیـن بود, خـسـتـه شـود        مـن نخـواهـم کـه بـر او خجـلـت رود

کین یعنی که این. نبادا که این حرفی که در باره ایاز میزنند درست باشد، خدا نکند که این حرفی که در باره ایاز میزنند درست باشد. خسته شود یعنی آسیب ببیند. من نمیخواهم که او آسیب ببیند و خجالت بکشد.

1876    این نکردست او گر کرد او رواست      هـر چـه خواهـد گـو بـکـن محبوبِ ماست

حالا شاه دارد خودش را دلداری میدهد و باخود میگوید که نه این فکر ها چیست. ایاز همچین کاری را نکرده و اگر هم کرده جایز و رواست برای اینکه صحبت از عشق و عاشقیست و او معشوق من است. هرچه بکند جایز است. گوبکن یعنی هرکاری میخواهی بکنی برو و بکن. مولانا میخواهد پشت این حرفها پیامی بما بدهد و آن اینکه: اکر بین دو تا واقعا عشق وجود داشته باشد ولی نه شهوت, عشق وجود داشته باشد آنوقت هرچه بد گوئی بین این عاشق و معشوق بکنی هیچ تأثیری ندارد. برای اینکه مقام عشق از اینها بالاتر است و ورای همه اینهاست.

1877    هر چه محـبـوبم کنـد مـن کرده ام         او مــنــم  مـن او  چـه  در پـــرده ام

ایاز محبوب منست و هرچه او بکند من کرده ام. او منم و من او. وقتی عشق پیدا شد دیگر بین عاشق و معشوق تفاوتی بچشم نمیخورد. حالا اگر که این عشق با مبدأ باشد. هرچه در راه عشق پیش بیاید و هر گرفتاری برای عاشق و یا معشوق پیش میاید، بیاید و هر دو پذیرا هستند و قبول دارند. چه در یعنی اگر که.در پرده ام یعنی در ظاهر. من کننده این کار نیستم. اگر میگوئید که دزدیده فکر کنید که من دزدیده ام. اگرچه که من در پشت پرده هستم و من خودم عملا این کار را نکرده ام ولی شما فکر کنید که من کرده ام. این که میگوئیم او منم و من او یک بحثی هست در عرفان که اتحاد ظاهر و مضحر است.ظاهر یعنی چیزیکه آشکار میشود و یا ظاهر میشود. مظهر یعنی محلیکه ظهور میشو و یا محلیست که در آن جا ظاهر میشود. حالا حقیقت در دل یک کسی ظاهر میشود. دل آن کس مظهر آن حقیقت است. اینقدر اینها با هم یکی هستند که آن چیزیکه ظاهر شده و آن جائی که ظاهر شده هردو با هم یکی میشوند. این معنی او منم و من او میباشد. حالا اگر که معشوق عرفانی باشد و یا آن مبدأ حقیقت باشد، آنوقت چی؟. آن هم همین طور و فرق نمیکند. اگر پرتو مبدأ حقیقت در دل من تجلی پیدا کرد, من همان مبدأ حقیقت هستم.

1878    باز گفتی دوراز آن خو و خصـال        این چـنین تـخـلیط ژاژ اسـت و خـیـال

خو یعنی رفتار . خصال هم یعنی عادت و رفتار. تخلیط مخلوط شدن است. ژاژ یعنی بیهوده گوئی، خیال، بی اساس. سلطان دوباره پیش خودش میگفت که اگر که این حرفهائی که میزنند… نه نه نمیتواند درست باشد. از خو و خصالی که من از ایاز میشناسم این حرفها از او دور است و بعید. او چنین کاری را نمیکند. اگر من خواسته باشم مخلوت بکنم عشقی که با هم داریم با این نادرستیهائی که دارید در باره اش میگوئید با هم مخلوت بکنم یاوه گوئی و بیهوده گوئی . یاوه گوئی و نادرست گوئیست.

1879    از ایاز این خود محال است و بعید        کـو یکی دریاسـت  قـعــرش نـا پـدیـد

از ایاز بسیار بعید است که چنین کاری کرده باشد. ایاز یک دریائی هست که عمقش اصلا نا پدید است او دریای عشق است. ولی پیامش اینست که او دریای معنویت است. اینجا حالا بداستان بر میگردد

1884    یک دهـان خواهم به پهـنای فلک        تـا بـگویـم وصـفِ آن رشـکِ مــلَـک

یک دهان خواهم یعنی در باره یک انسان بحقیقت رسیده، حالا از ایاز رفت به انسان بحقیقت رسیده، اشاره است به ایاز. میگوید من با این دهان نمیتوانم این انسان بحقیقت رسیده را تو صیف کنم. دهان من کوچکتر  ازاین است. من دهان میخواهم باندازه آسمانها که بحث بکنم آن انسان کامل بحقیقت رسیده ای که فرشتگان باو رشک میبرند.

1886    این قـدر گـرهـم نگویـم ای سَـنَـد        شـیـشه  دل  از ضـعـیـفی  بـشــکـــنــد

همین قدری هم که دارم میگویم با این دهان معمولی خودم، اگر نگویم ای بزرگوار دلم مثل شیشه میشکند. سَند بمعنی بزرگوار است. میخواهم بگویم تا راحت شوم. درست است که هرچه بگویم کم گفتم ولی میخواهم با همین دهانی هم که دارم بگویم. بقول خواجه:

دیگ سینه از عشق دارد جوش میزند . دیگی که دارد جوش میزند باید سر برود.

میگوید سینه من دارد جوش میزند و باید که بگویم با همان دهان معمولی خودم. خیال نکنید که این حرفهائی که میزنم در باره انسان کامل است و توانسته ام حق مطالب را ادا کنم نه و نه.             

1888    من سَرِ هر ماه سه روزای صنم        بــی گـمــان بـایــد کـه  دیــوانــه شــوم

ای صنم یعنی ای عزیز من و دارد به خواننده مثنوی میگوید. در سه روز اول هر ماه بی گمان و بی شک بیقین من باید دیوانه شوم. مولانا میخواهد این جنون را تشبیه کند به جنون ادواری. یعنی دوره ای که یک دوره هست و یک دوره نیست. میگوید سه روز اول هرماه. نزدیکان مولانا میگویند که واقعا حالت دیوانگی باو دست میدهد و حالا حرفهائی که دارد میزند خیلی عالی تر از حرفهای معمولیش هست. این اشعاری که میسراید خیلی بالاتر و بالاتر از شعر هائیست که در حالت عادی میسراید. اصلا خودش را نمیشناسد و دارد اینها را میگوید. بهترین سروده هایش همان سه روز اول هر ماه است. منتها این جنون ادواری با جنونی که مردم میگویند فرق دارد. آن جنون عرفانی است و تشبیه کرده بجنون ادواری. تا آخر عمر این حالت باو دست میدهد. مثنوی را که میگفت حُسام الدین چلپی شب تا صبح پای او می نشست. حُسام الدین چلپی مشوق مولانا بود و خیلی بگردن همه ما حق دارد. برای اینکه او بود که تشویق کرد مولانا را که مثنوی را بسراید. و خودش هم شب تا صبح او میگفت و حُسام الدین می نوشت. و بعدا صبح برای مولانا میخواند که تو اینها را گفتی.

1889    هین که امروز اول سه روزه است        روزِ پیروز است نـه پیروزه است

میگوید همین الان اول سه روز اول ماه است. این روزُ پیروزی من است. روز پیروز است یعنی روزیست که برای من روز پیروزیست. نه پیروزه است . سابق بر این نه مولانا ولی مردم معتقد بودند که اول ماه قمری ان نازک ترین حلال که شب اول هر ماه قمری پیدا میشود و تا سه شب مقدار کمی ذخیم وذخیم تر میشود، اگر کسی بآن نگاه بکند ممکن است که دیوانه شود. و برای اینکه دیوانه نشود اگر که حلال روز اول ماه را دید باید فورا به سنگ فیروزه نکاه کند و اگر به فیروزه نگاه کرد دیگر دیوانه نمیشود. این اعتقادی بود که مردم داشتند. خیلی از چیزهائیکه مولانا از اعتقادات مردم میگوید بحساب خود مولانا نباید گذاشت. چون این حرفها را برای مردم میسراید از حرفها خودشان میگیرد. من حلال ماه را می بینم و برای هر سه شب اول ماه هم می بینم ولی نمیخواهم به فیروزه نگاه کنم برای اینکه امروز روز پیروزی من است. جائیکه میشود عوامل توفیق عملی را پیدا کرد چرا برویم سراغ چیر های مادی. من توفیق معنوی پیدا کرده ام پس چرا بروم سراغ فیروزه که یک جسم مادیست که بآن نگاه بکنم و این توفیق از سرم برود؟ خیر من اینکار را نمیکنم.  

1890    هـر دلی کـاندر غـمِ شــه می بوَد        دَم بـدَم  او  را  سَرِ  مَـه  مــی  بُود

اگر واقعا یکی عاشق شاه باشد، منظورش به شاه، شهریار جهان است ولی ایهامی هم به سلطان دارد منظورش به شاه معنویست او میشود معشوق معنوی و آن مبدأ حقیقت است. هر کسی دلش در غم دوری از وصال  شاه باشد، لحظه به لحظه اش مثل اول ماه است. یعنی لحظه به لحظه اش مثل آن دیوانگی است. دم بدم او را سَرِ مَه بود یعنی دیوانه است و یا بعبارت دیگر هر لحظه اش مثل روز اول ماه قمریست که دیوانگیش شروع میشود. میگوید منهم باین حالت هستم. عشق من نسبت به مبدأ حقیقت اینهائی نیست که شما تصور میکنید. عشق ایاز نسبت به سلطان و یا عشق سلطان به ایاز از عشقهای معمولی نیست که تصور میکنید که اگر بگوئید او طلا و جواهرات را قایم کرده این ارتباط قطع شود. این عشق محکمتر از اینهاست. عشق معنوی هم همین طور است. اصلا چنین عشقی گسستنی نیست.

1891    قصّـه محمود و اوصـاف ایــاز        چون شـدم دیوانه رفت اکـنـون ز سـاز

زساز یعنی از شعر گفتن افتادم. در مورد داستان محمود و ایاز وقتی باینجا رسید من دیگر نمیدانم که چه بگویم زیرا از اینجا ببعد من دیوانه ام. این دیوانگی باعث میشود که اصلا دیگر نتوانم دنبالش را ادامه بدهم. خواهیم دید که در دنباله این بحث از دیوانگی بیرون است و قصه را ادامه میدهد. جنون، جنون عرفانیست. اگر که مولانا همیشه در دوران جنون ادواری معنوی می بود هیچ وقت نمیتوانست برای مردم قابل تحمل باشد. چنان هیجانی داشت و چنان شوری داشت که اصلا نمی توانست آرام بگیرد. همین حالات وقتیکه دیوان کبیر را می سرود بحالت رقص سماع در میآمد اصلا نمیفهمید که چی دارد میگوید. بعدا که این شعر ها نوشته شده می بینید که از زیباترین اشعار است. از محکم ترین غزلیلت است. در حال بی خویشی  اینها را میگفت. یعنی بقول حافظ وقتی این حال برایش پیش میاید نمیداند که دستارش را و یا سرش را پیش دوست بیاندازد.

Loading

25.5 خود بین خدای بین

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه در عرقان مولانا مطرح است اینست که خداوند در وجود آدمی حلول میکند. در قسمت قبلی بحث مفصلی داشتیم که چگونه عاشق و معشوق و عشق یکی میشوند و مولانا داستان لیلی و مجنون را مطرح کرد که مجنون مریض شده بود و میخواستند باو نیشتر بزنند و او نگذاشت و گفت می ترسم که نیشتر به لیلا بخورد. بزبان ساده ای بیان کرد که چگونه ممکن است وجود یکی از وجود دیگری پُر بشود. آنچه که در قسمت قبلی بود باهم شدن دوتا فرد با هم بود ولی آنچه که الان بحث خواهیم کرد که چگونه خداوند در وجود آدمی تجلی میکند یعنی جلوه گر میشود و با وجود انسان متحد میشود. حالا این متحد شدن قابل بحث است که انسان اشتباه میکند. این متحد شدن از راه حلول نیست. حلول یعنی چیزی را در چیز دیگر جا دادن. شما هر چیزی را که در چیز دیگر جا بدهید این را اصطلاحآ حلول گفته میشود. اما تجلی و وارد شدن خداوند به وجود انسان این حلول نیست. برای اینکه ذات خداوند نمیتواند با ذات بشر و یا ذات بنده خودش یکی بشود و این ارتباطیکه در اینجا برقرار میشود ارتباط نوری است. باز هم احتیاج به توضیح دارد که این ارتباط نوری یعنی چی. یک انسان کامل نور درون و یا نور باطن دارد و یا نور ضمیر دارد. خداوند هم نور حقیقت ددارد و این دوتا نور با همدیگر یکی میشوند. یعنی وقتیکه میگوئیم خداوند در وجود یک انسان تجلی میکند یعنی نور ذات خداوندی و نور حقیقت خداوندی با نور درونِ یک شخص این دوتا یکی میشوند. شما دو تا چراغ را در نظر بگیرید که روشن کردید و در کنار هم هست. این دو چراغ هرکدام نوری دارند. اگر فقط یک چراغ روشن باشد شما میتوانید تشخسص بدهید که نور مال چراغیست که روشن هست. ولی وقتیکه این دوتا چراغ هردو با هم روشن شوند آنوقت نور این دو چراغ هردو یکی مشود. یعنی نور ها در هم آمیخته میشود. شما نمیتوانید بگوئید که این نور یک تیکه اش مال این چراغ و تیکه دیگرش مال آن چراغ است. نور آنها درهم یکی شده. اتحاد نوری که بین آفریدگار و آفریده هایش ایجاد میشود آن هم یک چنین اتحاد نوری هست. وقتیکه اینطور شد و این اتحاد برقرار شد و خداوند جلوه گر شد در وجود یک انسان کامل، انسان کامل انسانیست که آنقدر در مراتب معرفت و معنویت جلو رفته و بخدا رسیده و بکمال خداوند کامل شده. این انسان کامل لازم نیست که آن مراسم طریقت و عرفان و مدارج را طی کرده باشد. بستگی به صفای باطنش دارد. ممکن است که صفای باطنش بگونه ای باشدکه واقعا نور حقیقت خداوندی با نور باطن او در هم بیامیزد و هردو یکی بشود. مولانا در این باره مثالی دارد در باره بایزید بسطامی. بایزید بسطامی بزرگترین صوفی و عارف قرن سوم هجریست. صوفیان سنتشان اینست که در یک جا نمیمانند بلکه مرتب در حال سیر و سفر هستند و این فلسفه ای دارد برای اینکه هرجائی که میروند چیز تازه ای یاد بگیرند و هرجائی که میروند با صوفیان و عرفای جا های مختلف تماس بگیرند و با پیشوایان و مرشد های آنجا ارتبات برقرار کنند و دانش آنها کاملتر بشود و به چیزهای جدید آشنا بشوند. برای همین است که در قدیم خانقاه ساخته شد و این خانقاه برای صوفیان بود اینها وارد میشدند نه جائی داشتند و نه غذائی. آنها وارد خانقاه میشدند برای مدت کوتاهی که هم مسکن داشته باشند و هم از غذا و چند صباحی آنجا میماندمد و از صوفیان آنجا اطلاعات میگرفتند و بعد میرفتند. الان این خانقاه ها صورت دیگری پیدا کرده و فلسفه خانقاهی هم عوض شده و دیگر بصورت گذشته نیست.

بهر حال بایزید بسطامی بعلت صوفی بودنش مرتب در حال سفر بود. در یکی از سفرهایش می دید که یک پیر مردی در گوشه ای نشسته و او چهره بسیار تابنکِ نورانیی دارد و این توجه بایزید را جلب میکند. تصمیم میگیرد که باو نزدیک شود. وقتی باو میرسد می بیند این پیرمرد از دو چشم نابیناست. ولی مثل اینکه از تمام صورت و رخسارش نور می تابد. متوجه شد که او یک شخص معمولی نیست. کنارش نشست و با او صحبت کرد. معلوم شد که این پیرمرد نیازمند بینوای عیال وار است ولی از صحبتهائی که با بایزید کرد، بایزید دریافت که او در سطح بسیار عالی عرفان است و در درجات معرفت تقریبا بآخر رسیده. در ضمن صحبت کردنش این پیر مرد از بایزید پرسید: بایزید قصد کجا داری بایزید گفت فردا صبح به نیت زیارت خانه خدا قصد سفر حج دارم. پیر مرد پرسید که زاد و توشه سفر با خودت چی داری؟ بایزید گفت من دویست درم نقره دارم. پیرمرد گفت خب، این دویست درهم را بمن بده و بلند شو وهفت بار دور من بگرد و مطمئن باش که تو بحج رفته ای و خانه خدا را هفت مرتبه طواف کرده ای. بعد گفت مطمئن باش که اگر اینکار را بکنی، تو بحج رفتی و تمام مراسم حج را بطور تمام و کمال انجام داده ای. بعد سوگند خورد و گفت بهمان خدائی که بسوی خانه اش رهسپار هستی تا این خانه خدا بنا شده حتی یکبار هم خدا بآنجا نیامده ولی یک لحظه هم از خانه دل من جدا نشده. برای همین است که من فکر میکنم که خانه دل من را از خانه خودش برتر میداند و ارجهیت برایش قائل است. اینکه میگویم هفت بار دور من بگرد مثل اینست که هفت بار دور کعبه گشته باشی این بر تر از آن کار است و بایزید همین کار را کرد و دویست درهم را داد و هفت بار دور پیرمرد گشت و از رفتن به حج هم منصرف شد و او هم اطمینان کرد که مراسم حج را بجا آورده. مولانا این مثال را میزند که بگوید چگونه میشود که خداوند در وجود یکی حلول میکند. این پیر مرد کسی بود که وجودش با خداوند متحد شده بود و یا نور این دوتا باهم یکی شده بود. این اتحاد عاشق و معشوق و جاذب و مجذوب، هر اسمی که روی آن بگذارید بصورت نوری انجام میگیرد. آن پیر مرد میگوید:

           چون مرا دیده ای خدا را دیده ای        گرد کعبه صدق بر گردیده ای

کعبه صدق یعنی کعبه راستین. میگوید کعبه صدق من هستم. وقتیکه گرد من میگردی، گردِ کعبه صدق میگردی و این کعبه راستین است.

             خدمت من طاعت و حمد خداست        تا نپنداری که حق از من جاست

تو اگر خدمتی بمن بکنی تو خدمت خدا را کرده ای چون خدا در من است و تو هیچ وقت نبادا فکر کنی که خدا از من جداست.

             چـشـم نیکو باز کـن در من نـگــر        تا بـبـیـنــی نور حق اندر بشر

تنها آن پیر مردی که با بایزید بسطامی برخورد کرد اینطور نیست و خیلی از کسانی هستند که این مقامات را ممکن است داشته باشند بدون اینکه داعیه ای داشته باشند و یا خودشان را بدیگران نشان بدهند و خواسته باشند مرید جمع بکنند و یا بخودشان مقام رهبری بدهند و بخواهند برعده ای ریاست کنند. اصلا هیچ گونه این ها نیست. ولی اگر اهل دلی بآنها نزدیک شود، چون اهل دل است آنها را درک میکند و تشخیصشان میدهد. صناعی غزنوی شاعر و عارف قرن سوم حجریست. خب شعرای عارف زیاد هستند و اولین شاعر عارف صنائی بود که بزبان شعر موازین و اطلاعات عرفانی را بیان کرد. او میگوید:

                 هرکه را آئینه یقین باشد        گرچه خودبین، خدای بین باشد

آئینه یقین یعنی اگر که یقین داشته باشی که خداوند در وجود یک کسی حلول کرده و یا اتحاد نوری پیدا کرده, آن شخص آئینه تمام نمای خداست. وقتیکه تو در آئینه معمولی نگاه میکنی چهره خودت را می بینی. اگر که در وجود آن شخص نگاه بکنی, او تمام وجودش آئینه ایست که خدا را بتو نشان میدهد. تو داری باو نگاه میکنی ولی در وجود او داری خدا را میبینی. بهمین علت هست که عنوان بحث الان ما هست: خود بین خدای بین. این کلمه خودبین را اشتباه نکنید زیرا در اینجا معنی خودبینی و خود پسندی را نمیدهد. توی آئینه نگاه میکند که خودش را ببیند ولی خدا را می بیند. و حالا میخوانیم:

2020    گـفـت مـعـشوقی بعـاشق ز امـتـحـان        در صــبــوحـی کـــای فلانِ بـنِ فلان

2021   مـر مرا  تـو دوست تر داری، عجـب        یا که خود را؟ راست گو، یا ذُا الـکَرَب

معشوقی برای اینکه علشق خودش را امتحان بکند و ببیند چقدر عشقش عمیق است، سؤالی ازش میکند. صبوحی و صبوح یعنی یک صبح و صبوحی یعنی یک صبح زود. معنی دیگرش آن باده و شرابیست که در صبح زود می نوشند.آن را هم میگویند صبوح.در حالیکه این عاشقِ معشوق باده صبوحی زده بود. در چنین صبح زودی معشئق به عاشقش میگوید که ای فلانِ بنِ فلانی یعنی ای فلانی که پسر فلان کس هستی، بمن راستش را بگو که آیا مرا دوست تر داری عجب یا که خودت را یا ذالکُرَب. یعنی دارنده.کُرَب جمع اندوه. ذالکرب یعنی ای کسیکه دارنده اندوه هستی و اندوه عشق داری برای اینکه یک عاشق همیشه این اندوه عشق را دارد. اگر هم که به عشقش رسیده باز هم انده عشق را دارد نبادا که یک روز این معشوقد را از دست بدهد. ای کسیکه پُر از عشق هستی، راستش را بمن بگو.

2022   گـفت مـن در تــو چنـان فـانی شــدم        کــه پُـرَم از تـو ز ســاران تــا قـــدم

عاشق بمعشوقش گفت من در تو چنان نیست شدم و هستی من در تو چنان نیست و فانی شده که تمام وجودم از سر تا پایم از تو پُر شده. کلمه ساران بمعنی سر هست. مثلا میگویند فلان شخصی خیلی سبکسار است. یعنی آن شخص سرش سبک مغز است و یا آن شخص شعوری ندارد. ولی مولانا این الف و ن را اضافه کرده و سار شده ساران فقط برای اینکه آهنگ شعر را در بیاورد.

2023    بـر مـن از هستیِ من جزنام نیست        دروجودم جز تـو ای خوش کام نیست

کام بمعنی هم آرزو بود و هم بمعنای دهان. اینجا بمعنای دهان است. خوشکام بکسی میگویند که شیرین دهان هست. عاشق به معشوقش میگوید ای معشوقی که همیشه دهانت شیرین است یعنی حرفهائی که برای من میزنی حرفها شیرینی میزنی. در وجود من بجز تو کسی نیست و هرجه هست در وجود من تو هستی. من تو ام و تو منی.

2024    زان سـبب فانی شدم من این چـنِن        هـمـچو سِر کـه  در تـو بحرِ انگـبـیـن

بطور مثال اگر شمعی را در شب روشن بکنید نور دارد و شما آن را می بینید. ولی اگر

خورشید طلوع بکند، شمع نور را دارد ولی شما نور شمع را نمی بینید. اصطلاحا میگوئیم

که نور شمع در برابر نور خورشید فانی شده. در این بیت هم که میگوید فانی شدم نمردم و من هستم ولی هستی من در تو نیست شده. بطور مثال فرض کنید یک کمی سرکه را بریزید در دریای عسل. انگبین یعنی عسل. آیا اثر آن سرکه را در آن دریای عسل میتوانید پیدا بکنید؟ پس این سرکه در این دریای عسل فانی شده. تو هم یک دریای عسل هستی ای معشوق من, و من آن سرکه هستم.

2025    همچـو سنگی کو شودکُل لعلِ ناب        پُـــر شــود او از صِــفــات  آفــتـــاب

لعل ناب یعنی لعل خالص. در قدیم تصور میکردند که این لعلی که در دل سنگها پیدا میشود، ابتدا لعل نیست و این یک سنگ سخت معمولیست. در اثر تابش نور خورشید و حرارتش اگر که این سنگ مستعد باشد در طول زمان بتدریج و کم کم این سنگ تبدیل به لعل میشود. آفتاب در آخر مصراع دوم یعنی خورشید. مثل یک سنگی که بکلی و تماما تبدیل به لعل شده باشد, آن سنگ دیگر صفت معمولی سنگ را ندارد و حالا صفت خورشید را دارد. در مورد ,عاشق راستین هم چنین است. وقتی در مورد نور حقیقت فنا شد دیگر صفت انسانی و بشری، صفت زشت انسانی زیرا انسان هم نوعی حیوان است را ندارد بجای آن صفات نور حقیقت را پیدا میکند.

2026    وصـف آن سنـگــی نـمانـَد  انـدر او      پُر شود از وصفِ خـور او پشت و رو

این سنگی یعنی سنگ بودن. خور یعنی خورشید. پِر میشود از صفات خورشیدی پشت و رو یعنی درونش یا بیرونش. در مورد عاشق راستین هم چنین است. وقتی در نور حقیقت فنا شد دیگر صفات بشریت ندارد. بلکه آن صفات خورشید حقیقت را دارد. آنوقت همه صفات زشت تبدیل میشود بصفات خوب. برای اینکه آن مبدأ حقیقت بجز صفات خوب چیز دیگری ندارد.

2027    بعد از آن گردوست دارد خویش را      دوسـتـیِّ خــور  بُــوَد  آن  ای  فـــتـــا

فتا یعنی جوانمرد. ای جوانمردی که داری حرفهای من را گوش میکنی، ای جوانمردی که داری اشعار من را در مثنوی من میخوانی بعد از آن یعنی بعد از آنکه سنگ لعل شد، اگر خودش را دوست دارد درست مثل اینستکه خورشید را دوست دارد. برای اینکه تمام صفاتش، صفات خورشید است. فرض میگیریم که لعل میتواند خودش را دوست داشته باشد. اگر که آن لعل فرضا خودش را دوست داشته باشد, دارد خورشید را دوست میدارد برای اینکه او از خورشید جدا نیست. دیگه با خورشید دوتا نیست. اگر که بذات خودش عشق بورزد دارد بذات خورشید عشق میورزد. بهمین دلیل است که اگر یک انسان که عاشق حقیقت هست محو در حقیقت بشود آنوقت اگر خودش را دوست داشته باشد آنوقت حقیقت را دوست دارد برای اینکه جدا از حقیقت نیست. قطره ایست از دریا که بدریا پیوسته. شما یک قطره را اگر با قطرهچکان بدریا بریزید، دیگر نمیتوانید که آن قطره را پیدا بکنید. آن قطره از حالا به بعد از دریاست با امواج دریا بالا و پائین میرود. آن سنگ هم دیگر سنگ معمولی نیست بلکه آن لعل است.

2028    ورکه خور را دوست دارد او بجان      دوسـتـیّ خویـش  بــا شــد بــی گـمـان

در بیت بالا گفت اگر خودت را دوست داری مثل اینست که خورشید را دوست داری. حالا اینجا میگوید اگر که خورشید را از دل و جان دوست داشته باشی, این دوستی خورشید در واقع دوستی خودت هست بی گمان و بدون شک.

2029    خواه خود را دوست دارد لعلِ ناب       خواه  تـا  او  دوست  دارد   آفــتــاب

خواه تا او یعنی  و یا. میگوید لعل خالص اگر خودش را دوست بدارد و یا خورشید را دوست بدارد هیچ فرقی نمیکند. از هر دو طرف چیزی جز پرتو نور خورشید نیست برای اینکه با نور خورشید یکی شده. با لطافت خورشید او لطیف شده و دیگه خورشیده. حالا اگر که یک انسانی هم در خورشید حقیقت که خداوند هست یکی بشود دیگر او خودش خداست.

                          بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخود آئی

این را بمن نمیگوید بکسی میگوید که بخدا پیوسته شده. حالا میگوید بهمان خدائی که با او پیوسته شدی تو خودت خدا هستی بشرط اینکه یک کمی بخود بیائی یعنی حتی کمی خودت را بشناسی. عشقِ عاشق فانی بمعشوق خودش هم اینست که عاشق و معشوق هر دو یکی بشوند و ایندو با هم هیچ فرقی نکنند. حالا اگرکه عاشق معشوقش را دوست داشته باشد  مثل اینست که خودش را دوست دارد و بلعکس. آنها در هم دیگر فانی شده اند. این عشقی که مردم میگویند این عشق نیست. اگر قسم هم بخورند باز هم عشق نیست. آن عشقی که در عرفان مطرح هست این عشق در هم فانی شدن است. عشقهای مردمی خیلی بندرت اتفاق میافتد که دو نفر بتوانند در هم فانی شوند.

            عشقهائی کز پی رنگی بود      عشق نبود عاقبت ننگی بود

خیلی با عشقهای مردمی فرق دارد برای اینکه این مادر با فرزندش یکی شده.

2030    اندراین دو دوستی خود فرق نیست       هـر دو جآنب جـزضـیآی شـرق نیست

ضیا یعنی نور. شرق یعنی تابش خورشید. وقتیکه شما مشرق جغرافیائی را میگوئید شرق است برای این میگوئید که تابش نور خورشید از آنجاست. دونفری که با هم عشق واقعی میورزند با هم هیچ فرقی ندارند. هردوی آنها عشقشان مثل نور خورشید میدرخشد.

2031    تـا نشد او لعل, خود را دشمن است      زآن که یک، من، نیست آنجا، دو من است

سنگ تا تبدیل به لعل نشده دشمن خودش هست. برای اینکه دو تا من دارد. یکی این من هویت خودش است. یکی هم من نور خورشید است. این دوتا با هم یکی نشده اند. منِ سنگ بجای خودش هست و منِ خورشید هم بجای خودش هست. حالا دوتا من است. پس این سنگ دشمنِ خودش هست. برای اینکه سنگ تیره است و چیز تیره هم دشمن نور است. آن نورِ حقیقت و این تیره و ظلمت. اینها با هم جور نیستند. تا این سنگ لعل نشود دشمن است و حالاست که دوتا هویت دارد. یکی هویت خودش و یکی هویت نور خورشید که هنوز یکی نشده. وقتی درست است که این دوتا یکی بشوند. بیشتر ما انسانها درون خودمان گرفتار دوگانگی هستیم این دو گانگی بسیاری ما را رنج میدهد و باعث گمراهی ما میشود ما میدانیم که یک حقیقتی وجود دارد، آن یک من است.ولی خودم میگویم من. این دوگانگی است و تا این دوگانگی هست ما در رنج هستیم. این دوگانگی در وجود ما در نبرد هستند تا کدام یکی پیروز شود. یا منیت من پیروز شود و یا من حقیقت.

2032    زان که ظلـمانی است سنگ و روز کـور

                                                  هِســت  ظــلمــانی  حـــقــیـــقت  ضـــد  نـور

تفسیر این بیت در بالا تقریبا ذکر شد. روزکور یعنی در روز نور را نمیتواند ببیند مثل خُفاش و یک چیز ظلمانی ضد نور و روشنائیست.

2033    خویشتن را دوست دارد، کافراست       زان که  او مَـنّـاع شــمـسِ  اکـبـر اســت

این سنگ تیره که هنوز لعل نشده وقتیکه خودش را دوست بدارد و یا سنگ وجود ما وقتیکه خودش را دوست بدارد, این کفر است و او کافرِ سیاه دل است. در مصراع دوم منِاع یعنی منع کننده و باز دارنده شمس اکبر یعنی خورشید بزرگ. این سنگ تیره و یا دل ما وقتیکه کافر میشود که این نور خورشید بزرگ را نبیند. نور خورشید به سنگ میخورد ولی سنگ آن را نمی بیند و بخودش نمیگیرد. این سنگ منّاع است . منع کرده از ورود نور خورشید در خودش.  ما هم سنگ وجودمان منع میکند از ورود نور حقیقت بوجود خودمان اینست که ما هم روزکور هستیم. ما در روز هستیم ولی نور حقیقت را نمیتوانیم ببینیم. پس دوگانگی در وجود ما هست. این دوگانگی همیشه با هم در نبرد هستند. یک افسانه سرخ پوستی هست که در زیر یکی از چادرهای سرخ پوستان یک پدر بزرگی نشسته بود و به نوه های خودش قصه میگفت و قصه باینجا رسیده بود که نوه های عزیزم در وجود هر کدام از شما دوتا گرگ هستند و این دوتا گرگ همیشه در حال نبرد هستند و گاهی گرگ اولی زورش بدومی میچربد و گاهی بر عکس. یکی از این نوه ها می پرسد پدر بزرگ بلاخره کدام یک از اینها برنده میشوند؟ پدر بزرگ جواب میدهد بهرکدام که غذا بیشتر بدهی. اگر بآن ظلمت و جهالت غذا بدهی او بیشتر میبرد. اگر به معنویت و معرفت بیشتر غذا بدهی او میبرد.

2034    پس نـشَایـد کـه بـگوید سـنـگ انَـا       او هــمــه  تاریـکـی  اسـت  و در فـــنـــا

اَنا یعنی من.نشاید یعنی شایسته نیست، روا نیست. شایسته نیست که این سنگ تیره بگوید من اصلا روا نیست که بگوید من . برای اینکه او همه اش ظلمانی هست، تیره هست و در فنا و نیستی است. وقتی در فتا هست، در عدم هست و تا آن نور حقیقت را نپذیرد کسی وجودی برای او قائل نیست. هر انسانیکه باطن و ضمیر ظلمانی داشته باشد، گرچه قیل و قال دارد، حرف میزند، راه میرود، غذا میخورد ولی نمیتواند بگوید من. من آن هست که با آن من اصلی یکی شده باشد.

2035    گفت فِرعونی اَناَلحق گـشت پست       گـفـت مـنـصــوری: اَنـالحَق و  بِــرَســت

 انَا یعنی من. انالحق یعنی من خدا هستم. فرعون گفت که من خدا هستم، رسوا شد. پست شد. حسین ابن منصور حلاج گفت من خدا هستم او رستگار و عالیقدر شد, چونکه این منصور حلاج نبود که میگفت من خدا هستم, خدا در وجود او بود که وجودش را پُر کرده بود و آن خدا بود که بزبان  منصور میگفت من خدا هستم. فرعون وقتی گفت که من خدا هستم که در نهایت منیت خودش بود و منصور حلاج وقتی گفت که من خدا هستم که کلیه منیت خودش را از دست داده بود و از خویشتن خویش دور شده بود اصلا خودش را نمیشناخت.

2036    آن اَنآَ  را لـعـنـُتۀ  اللۀ  درعـقـب       ویـن  اَنآ  را  رحـتـمـتۀ  الله , ای مُــحــب

گفت اشاره است به حرفی که منصور گفت و بدنبالش رحمت و آمررزش خداوند

 بهمراه داشت، ای دوستدار حقیقت و ای محب.

2037    زآن که او سنگ سیه بُد،ابن عقیق       آن عــدوی  نـور  بــود  و این  عــشــیــق

عقیق هم یک سنگ قیمتیست و همانگونه پیدا میشود که لعل پیدا میشود. آنهم یک سنگ تیره است و در مدت زمانی در شرایط مناسب و حرارت و نورخورشید تبدیل به عقیق میشود. آن به فرعون بر میگردد و این به منصورابن حلاج. چرا آن رحمت در پی داشت و این یکی لعنت در پی داشت؟ برای اینکه آن یک سنگ سیاه بود و این منصور حلاج یک عقیق روشن و عاشق. عدو یعنی دشمن و عشسق یعنی عاشق. آن فرعون عدوی نور بود. یعنی فرعون دشمن نور حقیقت بود ولی منصور عاشق نور حقیقت بود.

2038    این اَناَ هُو بود در سرِّ ای فَضول       زاتّــحــاد  نـــور  نــه  از  راه  حُـــلـــول

آن چیزیکه منصور حلاج میگفت درست است که میگفت انا هو بود و هو یعنی او. ولی داشت میگفت منم برای اینکه او با خدا یکی شده بود. این شما هستید که خیال میکنید که گفته است من خدایم. فضول یعنی یاوه گو. ای فضول، اشاره میکند به کسانیکه این حرف مولانا را قبول ندارند. در مصراع دوم میگوید این اتحاد منصور حلاج با نور حقیقت اتحاد نوری بود و حلول نبود.

2039    جـهـد کن تا سنـگـیـت کمتر شود       تا بـه  لـعـلی,  سـنگ  تـو  اَنــــور شـــود

بکوش در زندگیت که سنگ بودن وجودت کمتر بشود. هرچه که سنگی وجودت کمتر شود، نور وجودت بیشتر میشود. انور یعنی نورانی تر و پاک تر.

2040    صـبـر کن اندر جهـاد و در عَـنا       دَم  بدَم  مـِـی بــیــن  بــقــا  انــدر   فــنــا

میگوید: نخواسته باش که این تبدیل تو زود انجام بشود زیرا این کار شکیبائی زیاد لازم دارد, صبر کن. اندر جهاد یعنی مبارزه با نفس دلت و خواهشهای زشت دلت. عَنا یعنی سختی. با سختی این کار هم بسازو این نفس امر کننده بزشتیهایت را از بین ببر. آنوقت لحظه به لحظه و یا کم کم خواهی دید که هستی را در نیستی بدست آورده ای. خیال میکنی که اگر تو منیتت را از بین ببری تو نیست شده ای؟ خیر اینطور نیست.

2041    وصفِ سنگی هرزمان کم میشود      وصــفِ  لـعـلی  در تـو  مـحـکم  مـیـشود

میگوید هرچه بیشتر با این خواهشهای دلت بجنگی، آن ظلمانیت سنگی تو کمتر میشود و لطافت و تابندگی لعلیت در وجود تو بیشتر میشود. خلاصه سنگ سخت تیره تو تبدیل به لعل لطیف و تابناک میشود.

2042    وصف هستی میرود از پـیکرت       وصفِ  مـسـتی  مــی  فـزایـد  در سـِـرَت

هستی یعنی وجود، اینجا وجود مجازیست. ما همه خیال میکنیم که هستیم ولی هیچکدام از ما نیستیم. هست حقیقی کسیست که با نور حقیقت یکی شده باشد. قطره حقیقی آن قطره ایست که بدریا ملحق شده یاشد. هستی ما مجازی است و حقیقی نیست. یاید که این هستی دروغین و مجازی از پیکرت برود یعنی باید از ظاهرت برود و آن مستی عشق حقیقت زیاد و افزوده بشود در باطنت. سِرَت یعنی باطنت، از دو کلمه سرِّ یعنی راز و ت یعنی تو از سِرت یعنی از باطنت. از ظاهرت این هستی دروغین برود و محو شود.

2043    سـمع شو یکـبـارگی تو گوشوار       تـا ز حـلــقــه لــعـــل یــابـی  گـــوشـــوار

این دوتا گوش وار با هم جناس هستند. مثل هم نوشته میشوند و معنای آنها با هم فرق میکنددر مصراع اول گوشوار یعنی مثل گوش بدلیل اینکه اول بیت را با سمع شروع کرده، سمع یعنی شنوائی. در دستور زبان فارسی پسوند وار یک پسوند هماندیسنت. ولی گوشوار آخر مصراع یعنی همان گوشواره ای که خانمها بگوش خودشان میزنند. میگوید سمع بشو و سراپا گوش باش با تمام وجودت ( یکبارگی یعنی با تمام وجودت ). یعنی همه وجودت مانند گوش باشد. یعنی این حرفهائی که من دارمیزنم! با تمام وجودت تحویل بگیر و تمام حرفهای من مولانا را گوش بده و نه اینکه از رویش بخوانی و رد بشوی. اگر تو آنطور که میگویمت گوش کردی, آنوقت لعل حقیقت مثل گوشواره ای میشود و بگوش تو برای همیشه آویزان خواهد بود. یعنی همیشه تو مزین بگوشواره حقیقت هستی. تو گوشواره لعل را بگوشت آویزان کرده ای، یکبار هم گوشواره حقیقت را بگوشت آویزان کن.

2044    همچـو چَـهَ کَن خاک می کَن گر کسی        زین تنِ خـاکی, که در آبــی رسی

چاه کَن چاه میکند که به آبی برسد. تن تو هم خاک است و تو باید چاه بکنی در این تن

خودت تا به آب معرفت و معنویت برسی. گر کسی یعنی اگر آدمی، اگر بشود اسمش را آدم گذاشت. آگر آدم هستی تو این حرف را گوش کن و در خاک وجودت چاه بکن تا بآب معرفت برسی. این کار هم صبر و حوصله میخواهد. هی بکَن و بکَن و خاک درآورده را دور بریز  تا هرچه زودتر بمقصدت برسی. این آب معرفت در وجود توست و تو بآن دسترسی نداری! بکَن و بآن برس.

2045    گـر رسَـد جــذبــه خـدا, آبِ مــعــیــن        چــاه نـا کـنـده  بجوشــد از زمـیـن

جذبه خدا یعنی کشش نور حقیقت. معین یعنی ذلال و گوارا. اگر هم که در ضمن این چاه

کندن کشش و نور حقیقت بتو برسد, چاه نکندن هم تو به آن آب میرسی. اما در انتظارش مباش و با خود مگو که من حالا چاه را نمیکنم تا اینکه جذبه برسد.

2046    کـار مـی کُـن تو , بـگوش آن مَـبـاش        اندک اندک خاکِ چَـه را می تراش

کار در اینجا چاه کندن است. میگوید تو کار کن و چاه را بکن و منتظر آن جزبه نباش. تو بچاه کندن ادامه بده و اندک اندک خاک چاه را بتراش و بیرون بریز. اگر که جذبه هم رسید خب بکمک تو رسیده

2047    هـر که رنجـی دیــد  گـنـجی شد پدید        هـر که جِـدّی کـرد  در جَــدّی رسـیـد

در مصراع دوم جِدّ و جَدّ را جناس آورده. کلمه جَدّ یعنی نسیب و قسمت و بهره. میگوید هرکس کوششی کرد به بهره ای و به نسیبی رسید. بنابر این تو نگو که این چاه کندن در وجود خودم زحمت و رنج دارد. تو باید این زحمت و رنج را با رغبت تحمل کنی و بدان که هرکس زحمت بکشد پاداش این رنج و زحمت خودش را میگیرد.

Loading

24.5 اتحاد عاشق و معشوق

تفسیر   :

یکی از مسئالی که مولانا در جاهای مختلف مثنوی مورد بحث قرار میدهد موردِ اتحاد  و یگانگی بین طالب و مطلوب  و جاذب و مجذوب و عاشق و معشوق است که این دوتا بهم بپیوندند و با هم یکی بشوند. یعنی شخص طالبِ مجذوبِ عاشق, نقش خودش را و روح خودش را و شخصیت خودش را در آیینه وجود دیگری ببیند. اگر آن دیگری را معشوق میگوید, تمام وجود خودش را در آیینه  وجود معشوق ببیند. و متقابلا معشوق هم سراپای وجود خودش را در آیینه وجود عاشق ببیند. اگر که اینطور شد اسطلاحا در عرفان میشود اتحاد عاشق و معشوق. یا اتحاد طالب و مطلوب. باید بوضعی برسد که از این دو تا یکی بدیگری بگوید که منم تو و تو منی. این چهار کلمه خلاصه دارای مفهوم زیادیست.

منم تو و تو منی یعنی من و تو دیگر هیچ فرقی با هم نداریم. یا بعبارت دیگر منیت و منم بودن در هر دو از بین رفته. نمیگوید منم. هر وقتیکه خواسته باشد بگوید منم میگوید تو. و اون تو هم هروقتیکه خواسته باشد منم خودش را عنوان کند میگوید تو منی. با این مختصر جملات که گفته شد و اندیشیدن لازم دارد و بیشتر باید فکرش را بکنید تا اینکه در ذهنتان جا بیافتد. این یک اتحاد مادی نیست بلکه اتحاد روحیست یعنی روح عاشق و معشوق یکی بشود. بگوید که هردو یک روحیم اندر دو بدن. چنین اتحادی بین مولانا و شمس حاصل شده بود که دیگران خیلی کم هستند که درک بکنند که اینها جاذبه شان نسبت بهم دیگر چه بوده. چون نمیتوانند تصور بکنند که ممکن است یک اتحاد روحی و معنوی بین دو شخص جدا از هم پیدا میشود. آنوقت وقیکه این اتحاد پیدا شد هردو با همدیگر یکی میشوند. بارها هست که در داستانها مولانا میگوید که عاشقی دارد- میگوید که من میخواستم نفس خودم را در آیینه هائی که فلزی بود در زمان قدیم ببینم ولی نمیتوانستم ببینم ولی وقتیکه بتو رسیدم خودم را در تو دیدم یعنی تو آیینه تمام نمای من هستی. خودم را در تو دیدم یعنی اینکه من دیگر من نیستم. برای اینکه این گفته های مکرر را در مثنوی میاورد خوب در ذهن خواننده جا بیافتد, در یک جائی میرسد که مولانا میگوید:

              یکی آمد در یــاری بــزد        گفت یارش کیستی؟ ای مؤطمن

یک مریدی آمد بدر خانه مرداش سؤالی بکند و در خانه را زد. مرادش آمد و از پشت در پرسید کیستی؟ گفت من.   گفتش برو هنگام نیست بر چنین خانی مقام خام نیست         

در خانه من سفره ای از معنویت افتاده که بر سر این سفره معنویت آدمهای خام نمیتوانند بنشینند. آدمهای پخته باید بنشینند. تو هنوز خامی و

تو اگر خامی پس باید پخته بشوی و برای پختن آتش میخواهی. چه آتشی , آتش دوری  خُب برو. آتش، دوری تو از من را پخته خواهد کرد

             رفت آن مسکین و سالی در سفر       در فراق دوست سوزید از شرر

شرر یعنی شعله آتش. از شعله عشق و طلب این مرادش سوزید.

            یکسال طول  کشید  پخته  گشت       پخته گشت آن سوخته پس باز گشت

                             بــاز گــرد  خـانه  دلـدار گشـت      

چرا ترس. نکند که دوباره چیزی بگویم که بمن بگوید برو.

           حلـقـه زد بردربصد ترس وادب     تا بـنـجهد  بی ادب  لـفـظی  بلـب

نجهد یعنی بیرو نجهد.

          باز زد یارش که بدر کیست آن        گفت بر در هم توئی ای دلستان

       گفت اکنون چون منی ای من درا         نیست گنجائی دو من در یک سرا

در یک خانه دوتا من نمیتونند وجود داشته باشند. این بگوید منم و آن یکی هم بگوید منم. این منیت ها باید از بین برود. خدا کند که همه بجائی برسند که واقعا منیت شان بدینگونه از بین برود.آنوقت خواهند دید که چه آرامشی پیدا میکنند. اصلا دیدشان نسبت بزندگی و نسبت بعالم هستی چگونه عوض میشود.آنها درک

کرده اند که معشوقشان حقیقت است, معشوق اذلی که خداوند است. اینها بجائی میرسند که خدا را در خودشان می بینند. یعنی وجودشان پُر میشود از حقیقت.

       آمد از حق سوی موسی این کتیب        کای طلوع ماه دیده تو ز جیب

کتیب یعنی کتاب. یکی از معجزه های حضرت موسی این بود که دستش را میکرد به گریبان خودش منظور از جیب, جیب بغل است. و وقتی دستش را بیرون میاورد از دستش نور مهتاب مانند اطراف را روشن میکرد. حالا به موسی میگوید که من این کار را کرده ام.

           کای طلوع ماه دیده تو ز جیب                    مُشرِقت کردم ز نور ایزدی

مشرق طرفیست در آسمان که خورشید از آنجا طلوع میکند. من تو را اینگونه تابان کردم از نور خدائی. حالا من مریض شدم و رنجور گشتم و تو بدیدن من نیامدی. موسی خیلی تعجب میکند.

             گفـت سبحانا تـو پـاکی از زیان        این چه رمز است این بکن یا رب بیان

موسی بخداوند گفت ای سبحانا  تو از مریضی و نقصان و زیان پاکی و این چه حرفیست که داری میزنی که میگوئی رنجور گشتم نامدی. خدایا یرای من بیان کن که رمز این حرفی که میزنی چیست.

             باز فرمودش  که  در رنجوریــم       چون نپرسیدی از روی کرم

خدا دارد دوباره میگوید. دوباره خدا فرمود که من در رنجوری کسالت هستم و تو چرا نپرسیدی از روی کرم و بزرگواریت.

            گفـت یا رب نیسـت نقـصانی تــرا        عـقـل گــم شـد این سخن را بر گشــا

دوباره موسی گفت که تو را هیچ نقصانی نیست و من دیگر عقلم قد نمیدهد. برای من روشن کن معنی این حرف تو چیست؟. خداوند جواب میدهد:

             گفت آری بـنـدۀ  خــاص گــزیــن        گشت رنجور او منم نـیــکو بـبـیـن

 خداوند فرمود یکی از بندگان خاص من بود که اسم هم نمیبرد که کیست او رنجور گشت و آو منم.

                 هست معذوریش مـعـذوری من       هســت رنـجـوریش  رنـجـوری مـن

در اینجا شما شاهد این اتحاد عاشق و معشوق هستید. این بنده با آن مبدأ آفرینش و آفریننده یکی شده و این عشق دوطرفه است. همانطوریکه این عاشقِ آن مبدأ رحمت هست آن منبع رحمت هم عاشقِ این بنده است. خدا میگوید این بنده خاص بر گزیده من است. نه تنها اگر دوعاشق معمولی که با هم یکی میشوند، روحشان با هم یکی مسشود، این خودش را در آن یکی می بیند و آن خودش را در این یکی می بیند, حتی این عمل با خداوند هم اگر صورت بگیرد این اتحادی که پیدا میشود همان اتحاد یگانگیست. البته این ها را که میگوئیم ، یک آفریده نمیتواند با یک آفریدگار که مادی نیست یکی بشود. ولی روح این آفریده جزئی از روح کلی آفریدگار هست. روح هر کسی جزئی از روح آفریدگار هست. وقتیکه میگوید اینها با هم متحد میشوند, روح جزئی این آفریده با روح کلی آن آفریننده کشیده شده. اصلا قانونی در طبیعت هست که هر جزئی بسوی کلش کشیده میشود. هدف اصلی و نهائی عرفان اینست که یک جوینده حقیقت به حقیقت بپیوندد و یکی شود. این مثالها نشان میدهد که چگونه میشود یکی شد. حالا به تفسیر ابیات زیر میرسم.

شما همه داستان لیلی و مجنون را کم و بیش چیرهائی میدانید. مجنون یعنی دیوانه ولی اسمش مجنون نبود. اسمش قیس عامری بود و عاشق دختر عموی خودش لیلی شد. لیلی هم دل باو باخت. ولی چون پدران آنها با ازدواج این دو موافق نبودند, آنها بهم نمی رسیدند و در دوری با عشق بهمدیگر بسر میبرند. تا اینکه قیس عامری دیوانه و مجنون میشود و سر به بیابانها میگذارد و با حیوانات وحشی زندگی میکند. لیلا زودتر می میرد و وقتیکه خبر مرگ لیلا را به قیس عامری میرسانند او بر میگردد و سر قبر لیلی و آن شعری را که او دوست داشته برایش میخواند و اینقدر میخواند برایش که او هم می میرد. و جسد او را هم همان جا پهلوی لیلی دفن میکنند در بین سالهای شصتو پنج تا هشتاد حجری این اتفاق  میافتد. حالا میخوانیم:

1999    جـسمِ مـجـنـون را ز رنــجِ دوریی        انــدر آمــد  نــا گــهــان رنـجـــوریی

جسم مجنون یعنی بدن مجنون. مجنون دیگه سراپا روح است و حتی جسم خودش را نمیتواند درک کند. جسم مجنون از دوری لیلی مریض شد.

2000    خون بجوش آمد ز شـعـلۀ اشـتیاق        تـا پـدیــد آمـدبـر آن مـجـنـون خُــنــاق

مجنون خونش بجوش آمد از شعله آتش عشق و اشتیاق و او مبتلا شد به یک بیماری خُناق. خناق یک بیماری هست که گلو بیمار گرفته میشود و نفس کشیدن برای او مشکل میشود و یا اینکه اصلا غیر ممکن میشود. یک چیزی شبیه دیفتری هست. این یک بیماری خطر ناکیست که برای مجنون بپیش آمد.

2001    پس طـبـیـب آمـد به دارو کردنـش        گفـت چاره نیسـت هــیـچ از رگ زنش

قبلا مختصر اشاراتی در باره رگ زدن کرده بودیم، حالا اینجا بیشتر میگوئیم. یک پزشکی را آوردند بالای سرش برای معالجه کردنش. دارو کردنش یعنی معالجه کردنش. معاینه اش کرد و گفت هیچ چاره ای نیست مگر یک رگ زن برایش بیاورید. رگ زنها کسانی بودند که معمولا حجامت میکردند.یعنی سالی یکبار بین دوتا کتف اشخاص متقاضی با این نیشدر های ظریفی که داشتند خراش میدادند و خون میامد و بعد با یک لوله های مخصوص خونش را میگرفتند و معتقد بودند که مقداری از خون بیمار عوض شود با خون تازه تولید شده در خود بدن. اسم آنها حجامتگر بود و یا رگ زن. اما یک رگ زن دیگری هم بود که وقتی کسی مبتلا به خناق میشد رگ زیر زبانش را که رگ کوچکی بود آنرا میزدند که از آنجا خون بیاید که گلویش راحت بشود و علاوه بر این یک رگ پایش را هم میزدند. از دو طرف بدنش خون خارج بشود. اینها هم رگ زن میگفتند. در زبان عربی اینکار را فصد کردن مینامند و آن رگزن را میگئیند فَصّاد. وقتیکه دکتر دستور دا که یک فصاد باید بیاید و رگش را بزند, رفتند و فصاد آوردند.

2002    رگ زدن بـایـد بــرای دفـع خـون        رگــزنــی  آمــد  بـــدانـجـا  ذوفــنــون

ذوفنون یعنی بسیار هنر مند. کلمه ذو یعنی صاحب و دارنده. فنون جمع فن هست.یعنی کسیکه  در هنر خودش خیلی ماهر است.

2003    بازوَش بسـت و گرفت آن نیش او        بانـگ بـر زد در زمان آن عشــق خـو

وقتیکه میخواستند این رگ را بزنند دستهای مریض را از پشت می بستند. بازویش را بست و نیشتر را گرفت و بلا فاصله مجنون بانگ بر زد.

2004    مُزد خـود بستان و ترک فَصد کن        گــر بـمـیـرم, گــو بــُرو جـسـمِ کُـهُــن

گفت مزد تو چقدر است. هرچه هست بگیر ومرا فصد نکن. اگر بمیرم بگذار بمیرم. من یک آدمی هستم که دیگر جسمم از بین رفته و کهنه شده. بگو این جسم کهنه شده اش مُرد.

2005    گـفـت آخِر از چـه میترسی از این؟       چـون نـمـی تـرسـی تو ازشـیـرعـرین

عرین یعنی بیشه زار. تو از آن شیر بیشه نمی ترسی آنوقت از این نیشتر ظریف کوچک میترسی؟

2006    شیرو گرگ وخرس وهرگور و دَدِه        گِــرد بَـر گِــرد تو شــب گِــرد آمــده

همه این حیوانات وحشی مثل شیر و گرگ و خرس و گور و دَده. دَده همان دد است که به حیوانات وحشی میگویند. گفت اینها با تو آنقدر انس گرفته اند که شبها گرد تو جمع میشوند و از تو محافظت میکنند. افسانه این را میگوید که وقتی خواب بود این حیوات دورش حلقه میزدند که کسی به او لطمه نزند. تو از آنها نمیترسی حالا از این نیشتر من می ترسی.

2007    مـی نـَه اید شان ز تــو بـوی بَــشـر        زانـبُـهـیِّ عـشق و وَجــد انــدر جــگـر

از تو بوی انسان نمی آید. تو جسمت دیگه جسم نیست و روح است. برای این دورت میایند و با تو کار ندارند که اصلا بوی آد میزاد از تو نمی آید. تو دیگر آن آدم نیستی. در مصراع بعد میگوید: جگر تو اینقدر از عشق و شادی انبوه شده و پُر شده که تو دیگر سراپا عشق هستی. تو انسان نیستی و بوی انسان ازت نمیآید.

2008    گؤگ و خرس دانـد عـشق چیسـت        کم ز سگ باشد, که ازعشق اوعَمی است

عَمی یعنی کور و اینجا منظور کور دل است. در بیت بالا گفت تو همه وجودت عشق است و حالا حیوانات بوی تو را نمیشنوند بلکه بوی عشق را میشنوند. اینها هم عاشقند و اینها عشق را میشناسند. تو منبع عشقی و چون این حیوانات هم عشق را میشناسند که دور تو جمع میشوند و تو را مراقبت کنند. ای وای بر انسانیکه نداند عشق چیست. یعنی کور دل باشد و چشم دلش عشق را نبیند. او از سگ هم کمتر است. حالا چرا گفت از سگ کمتر است در بیت بعدی میگوید.

2009    گـر رگ عشـقی نـبـودی کـلـب را        کِــی بجُسـتی کـلــبِ کُهـفــی قَـلـب را

اشاره است به سگ اصحابِ کهف. کهف یک غار است. اصحاب یعنی یاران. اصحبِ کهف یعنی یاران غارِ کهف. اشاره است به آن افسانه مذهبی که در تمام کتابهای مذهبی ذکر شده. مولانا در اینجا کار بخود افسانه ندارد و هدفش گرفتن پیام افسانه  هست. زمانی بود از پادشاهان بسیار قدیمی روم که بت پرست بود و هرکس را که ادعای خدا پرستی میکرد میکشت. چند نفر بودند که بحق خدا پرست بودند و از ترس پادشاه قرار گذاشتند که از شهر بیرون بروند. اینطور که در افسانه آمده اسم این امپرا طور روم دقیانوس بود. این چند نفر خدا پرست رفتند و یک غاری پیدا کردند و تصمیم گرفتند که در این غار مخفی بشوند. در راه سگی بآنها رسید و دنبال آنها راه افتاد. هرچه خواستند که این سگ را از خودشان دور کنند موفق نشدند و هرجا رفتند این سگ هم بدنبالشان میرفت. بلاخره رفتند داخل غار این سگ هم بدنبالشان رفت داخل غار. در آنجا خوابیدند و این سگ هم خوابید. مولانا میگوید که این سگ بوی عشق را میفهمید و این چند نفر که با هم میرفتند عشق حقیقت در دلشان بود و این سگ بوی عشق را از آنها فهمید و برای همین بود که از این آدمها جدا نشد. سعدی میگوید:

            سگ اصـخابِ کـهـف روزی چـنـد        پــی نـیـکان گـرفـت و مردم شـد

یک چند روزی بدنبال آدمهای خوب رفت و او هم انسان شد و یا مردم شد. آنها عاشق حقیقت بودند او هم عاشق حقیقت شد. میگوید اگر که این سگ یک رگ عشق در وجودش نبود, کی جستجو میکرد آن سگ کهفی و سگ غار قلب این انسانهای حقیقت جو را می جست و می فهمید که این انسانها در قلبشان پر از عشق حقیقت هست. اگر خودش یک رگ عشق در وجودش نبود چطور میتوانست که این را درک کند. پس ای انسان اگر که تو از آن عشق چیزی نمیدانی از آن سگ هم کمتر هستی. این عشق نه بمعنای شهوت، این عشق بخاطر چهره و خال و خط ابرو نیست. همین مجنون که عاشق لیلی شده بود. لیلی در زمان خودش زشت ترین دختران آن زمان بود. با وجود این عاشقش شده بود. یعنی چیزی در او دیده بود که دیگران ندیده بودند. خیلی ها او را سر زنش میکردند و میگفتند آخر هیچ دختر دیگری نبود که تو عاشق این شده ای.

              اگـر در دیـده مـجـنـون  نـشیـنـی        بـجـز از خوبی لـیـلی نـبـیـنـی

شما باید از چشم من به لیلی نگاه کنید. این را در عرفان ( آن ) میگویند.

         دلبر آن نیست که موئی و میانی دارد        بنده طلعت آن بـاش که آنی دارد

یعنی یک چیز غیر قابل تعریفی درش هست. این آن را یکی ممکن است ببیند و یکی ممکن است نبیند. خیلی وقتها شده که میگویند ببین این جوان چقدر خوش تیپ و رعنا  چطور شد که رفت با این دختر زشت ازدواج کرد؟  این را شما دارید میگوئید آو آنی در این دختر دیده که شما نمیبینید.پس باین چیزهای ظاهر نیست بخط و خال و چشم و ابرو نیست. اصلا این آن قابل توصسیف نیست و هیچ کس نمیتواند تعریف آن را بکند.

2010    هم زجنس او به صورت چون سگان        گـر نشد مشهـور , هسـت انـدر جـهـان

میگوید در این دنیا سگان زیادی هستند که صورتشان و چشمشان و ظاهر آنها مثل سگ اصحاب کهف است ولی هیچ کدام مشهور نشدند. چرا مشهور نشدند، مگر شکلشان فرق داشته؟ نه یک چیزی درون آنها بوده که فرق کرده. آن سگ رگ عشق داشت و بقیه سگان آن رگ را ندارند. ای انسان تو از او کمتر میاش.

2011    بو نـبـردی تو دل اندرجـنـس خـویش        کِی بری تـو بـوی دل از گـرگ و میش

جنس خویش یعنی هم جنس خویش. ای انسان، توئی که از دل هم جنسان خودت، ای آدم تو از دل آدمهائی مثل خودت بوئی نبردی تو چگونه میخواهی از دل گرگ و میش چیزی دریابی. یعنی تو میخواهی بفهمی آنها چه جوری عاشق شده اند؟ آنها عشق را فهمیده بودند و دور و بر مجنون را گرفته بودند و حفظش میکردند. تو اینها را که میشنوی میگوئی که نه همچون چیزی اصلا نمیشود. برای این میگوئی چنین چیزی نمیشود که تو بوئی از عشق نبرده ای. تو بوئی از عشق هم جنسان خودت هم نبردی. آن بوئی که بردی شهوت بوده.  وقتیکه معشوق تو پیر بشود دیگر آن چهره اولیه را ندارد. بقول مولانا پوست صورتش مثل پشت سوسمار چروک میخورد و موهایش میریزد و تاس میشود و قدش خمیده میشود و تو حالا عاشقش نیستی. حالا مولانا باینجا که میرسد, داستان را رها میکند و تا هفت بیت راجع به عشق صحبت میکند.

2012    گـر نبودی عشق هـسـتی کِــی بُـدی؟        کِــی زدی نـان بـر تو و کِـی تـو شــدی

گفته بودیم که مولانا همه چیز این دنیا را زنده میداند. میگوید اگر عشق وجود نداشت اصلا جهان هستی وجود نداشت. اصلا یونیورس وجود نداشت.میگوید تمام کرات سماوی که میبینی دور هم میگردند از عشق است. همانچیزیکه ما اسمش را جاذبه گذاشته ایم. در مصراع دوم میگوید تو زنده ای و جان داری نان که زنده نیست و جان ندارد. تو این نانِ غیر زنده را میخوری میرود توی بدن تو و تبدیل به جان زنده تو میشود. این نان در بدنت تبدیل به سلول میشود و این سلول ها همه زنده اند و باعث رشد بدن تو میشوند. میگوید چرا این نان غیر زنده، زنده شد، این هم از عشق است زیرا تو عاشق نانی و نان هم عاشق تو. در عرفانِ مولانا همه فراگردهای حیات یعنی هر اتفاقی که در حیات میافتد از آغازش تا پایانش گرایش بسوی کمال است. سرانجام ترک این عالم خاک و پیوستن به جهان پاک و یکی شدن با مبدأ حقیقت یعنی آفریدگار است. هرچه که در این عالم هست یک هدف دارد و دارد میرود بسوی کمال. آخر این کمال کاملتر و کاملتر میشود تا به مبدأ کمال که مبدأ آفرینش هست میرسد. میگوید عشق جوهر حیات، مبدأ حیات و مقصد حیات است. به باور مولانا عشق بزرگترین راز آفرینش است. این عشق را دست کم نگیرید. عشق اصل بوجود آمدن عالم هستیست. عشق نیروی کیهانی حاکم بر طبیعت است.

               دور گردون ها زموج عشق دان       گــر نبودی عسـق بفسردی جـهـان

گردش این ستارگان همه را از موج عشق بدان. فسرده شدن یعنی یخ زدن و بی حرکت ماندن. میگوید اگر عشق نبود این جهان هستی یخ زده میشد و از حرکت باز میماند. در وجود من و شما هم اگر عشق نباشد افسره میشویم. این فسرده شدن و افسرده شدن این انجماد است. این یخ زدگیست. میگوید اگر عشق نباشد دنیا باین حالت کشیده میشود. از نظر او جهان بدون عشق, جهان افسرده ایست و آدم بدون عشق هم موجود افسرده ایست. عشق میل ذاتی هر فرد به جاودانگیست. و وقتی بجاودانگی میرسد که به جاودانگی بپیوندد. بآن آفریدگاری که جاودانه هست بپیوندد. انگیزه نهائی این عشق رسیدن به اصل وجود است و اصل وجود همان مبدأ آفرینش است. حالا این حرکت بسوی کمال محرکی لازم دارد زیرا هیچ حرکتی نیست که محرک نداشته باشد. محرک این حرکت خود عشق است.

2013    نان تو شـد از چـه؟ زعـشق و اشـتها        ورنه نـان را کِی بُـدی تا جان رهــی

اشتها را باید اشتهی بخوانیم که با مصراع دوم موازنه شعری بهم نخورد. میگوید از آن علاقه شدیدی و اشتهایکه برسیدن به زندگی داشت آن نان باعث شد که تو بشود. در مصراع دوم میگوید: وگرنه این گندم و جو چه راهی به جان زنده داشت؟ هیچ راهی نداشت

عشق بود که این راه را گشوده کرد.

2014    عشق نانِ مـرده را مـی جـان کــنــد        جـان کــه فــانـی بُـود, جــاویــدان کـنـد

می جان کند یعنی جان میکند. در مصراع بعدی میگوید که عشق جانی را که فانی هست جاویدان میکند. وقتیکه رفت به جان جانان و بجان آفرین پیوست آنوقت باقی و جاویدان میشود. همه اینها را که گفت بداستان بر میگردد.

2015    گفت مـجـنـون من نمی ترسم زنیش        صبر مـن از کـوه سنگـیـن هسـت بـیـش

قصاد به مجنون گفته بود تو که از حیوانات وحشی و درنده نمی ترسی چگونه از این نیشدر کوچک و ظریف میترس؟ حالا مجنون جواب میدهد. مجنون گفت من از نیش نمی ترسم. صبر من از یک کوه سنگی هم بیشتر است. تو چه میگوئی بمن.

2016    مُـنـبـلَم , بــی زخــم نــاســایـد تــنـم        عــاشـقــم بــر زخـمـهـا  بــر مــی تـنـم

مُنبلم در اینجا یعنی بی اعتنا به هستی وجود. زخم در اینجا رنج است. بدون زخم اصلا تن من آسایشی ندارد. من از این زخمها نمی ترسم. بر می تنم یعنی من با این رنج تن خوشحال هستم و از اینها نمی ترسم.

2017    لیک از وجود لیلی وجود من پُـر است        این صدف پُر ازصفاتِ آن دور است

مجنون بدن خودش را تشبیه میکند به یک صدف. لیلا را تشبیه میکند به مروارید. درون صدف از مروارید پُر شده و صدف وجود منهم از مروارید لیلا پُر شده و من دیگر لیلا هستم. پس من خودم نیستم، بلکه اویم. اشاره مولانا باین است که عاشق راستین وجودی جدا از معشوق ندارد. و اصلا وجودی جدا از معشوق برای خودش نمیشناسد. حالا بالاترش را در عرفان ببینیم. نه تنها عاشق و معشوق با هم یکی میشوند، بلکه عاشق و معشوق و عشق هرسه با هم یکی میشوند این دیگر جدا شدنی نیست  و برای همیشه با هم خواهند بود.

2018    تـرسـم ای فصّـاد گــر فصـدم کنی         نـیـش را نـــا گــاه بـــر لـــیـــلی زنــی

وجود من از لیلی پُر است و من از این میترسم که خدای نکرده این نیشتر تو نا گهان بلیلی بخورد. یک خورده دستت بلرزد به لیلی میخورد و من از این می ترسم و نه از خودم.

2019    داند آن عقلی که او دل روشنی است        در مـیـان لــیــلی و مـن فــرق نیـســت

آن عقلی که باعث نور بخشی دل هست، آن خرد نور بخش میداند که من و لیلی هیچ فرقی با هم نداریم. میان من و لیلی نه تنها فرق نیست بلکه من و او بهم پیوسته ایم. آنچه را مولانا در این قسمت گفت زیبا ترین کلام است و در عین حال رسا ترین کلام است برای بیان اینکه چگونه ممکن است که عاشق و معشوق و عشق با همدیگر یکی بشوند و دیگر از این زیباتر و رساتر نمیشود بیان کرد.

Loading

23.5 گنج زر

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا در مثنوی جا بجا، بضی جاها باختصار و بعضی جاها مفصل بیان میکند موضوع  سؤ انفاق هست. انفاق در لغت بمعنی خرج کردن و هزینه دادن است اما میدانید که وقتی مسئله تصوف و عرفان پیش میآید، کلمات معانی دیگری بجز اینکه معانی در لغتنامه ها هست پیدا میکنند. مثلا اگر از نظر مذهبی در ادیان مختلف نگاه بکنیم وقتیک انفاق گفته میشود یعنی اینکه یک مقداری از چیزهائی که هرسال خداوند باو داده به بینوایان ببخشد. می بینید که معنی انفاق در جاهای مختلف فرق میکند. ما الان بحثمان انفاق مذهبی نیست و موضوع ما انفاق عرفانیست که مولانا مورد بحث قرار میدهد. منظور مولانا اینست که وقتی کلمه عرفان را میگوئیم منحصر بدادن مال به بینوایان نیست بلکه انفاق معنوی هم هست و انفاق معنوی ارزشش از انفاق مادی بگفته مولانا بیشتر است. مثلا وقتیکه شما یک چیزی را میدانید و این را بکس دیگر می آموزید. این آموزشی که میکنید این یک انفاق فرهنگیست ولی انفاق معنوی حساب میشود. یک وقتی هست که از یک کس دلشکسته دلجوئی میکنید. این انفاق است و یا اینکه بعیادت یک بیمار میروید. این جنبه مالی ندارد و این انفاق، انفاق معنوی هست. از این انفاقها مولانا زیاد نام میبرد و تأکید میگند که ارزشش بیشتر از انفاق مادیست. اما آنچه در این قسمت مورد بحث قرار میدهیم انفاق مادیست. از این لحاظ مولانا میگوید که این انفاق مادی گرچه ویژه اهل ظاهر هست. یعنی آنهائیکه میخواهند یک کار ظاهری انجام بدهند این کار را میکنند ولیکن اگر که بدانند که چگونه این انفاق مادی را انجام بدهند، از حالت ظاهری و نمایشی خودش بیرون میآید.

اگر حالت نمایشی پیدا بکند اصلا نمایشی حساب نمیشود. مثلا اگر شما دستگیری بکنید از یک بی نوائی با دادن چیزیکه شما دارید و او ندارد و جلو دیگران این کار را بکنید این اصلا انفاق بحساب نمی آید. انفاق باید که در پنهان حتی از چشم گیرنده باشد. خود مولانا کسانی را میشناخت که معمولا از شاگردانش بودند.  در بین چاهارصد شاگردی که داشت بعضی ها را میشناخت که انها بی نوا بودند. بگونه ای باینها کمک میکرد که خود اینها هم متوجه نمیشدند. زمان مولانا در جلسات تدریسش صندلی که نبود و شاگردان دشک چه خودشان را میاوردند و روی آنها می نشستند. قبل از اینکه شاگردان به مدرسه او بیایند مولانا میرفت و مقداری پول زیر دشک چه فردی که محتاج بود میگذاشت. دیده شده که مولانا در نیمه های شب بدر خانه نیازمندان میرفت و مقداری پول پشت در آنها بطوریکه بچشم نامحرمان نیاید میگذاشت و میرفت. میخواست نشان بدهد به شاگردانش که این انفاق مادی گرچه یک احسان ظاهری هست ولی اگر جنبه نمایشی و تظاهر پیدا نکند، آن ارزش خودش را دارد. میگوید فکر نکنید وقتیکه چیزی را انفاق میکنید چیزی از مال شما و ثروت شما کم میشود. میگوید این جوشش و افزونی دارد و میگوید این انفاقی که دارید میکنید جزوی از مال و ثروتی هست که دارید.این جزئی که دادید، پاسدار بقیه مالتان هست یعنی از بقیه مالت نگه داری میکند. و هرچه را که از این راه میدهی مطمئن باش که بیشترش را بدست میآوری.  میگوید:

            نان دهی از بهر حق نانت دهد        جان دهی از بهر حق جانت دهند

            گـر بـریـزد برگهای این چـنـار        برگ بی برگیست بخشد کردگار

حالا چرا میگوید از بهر حق؟ خواهید دید که مولانا معتقد است آنچه که شما دارید از دارائی و مال و ثروت و اینها, همه نعمتهائیست که خدا بشما داده و شما خیال میکنید که خودتان بدست آورده اید. حالا از راه خدا بدست آورده اید، ظاهرا از راه کوشش و کسب و کار و اگر که مقدار کمی از این دارائی به بی نوایان بدهید در راه خدا خرج کرده اید. اگر که یک برگ میافتد و این بی برگ میشود، حالا آن آفریدگار پُر از برگش میکند.

          هــرکـه کـارد گردد انـبـارش تـهی         لیک اندر مزرعه یابد بهی

معلوم است که این دانه را باید بردارد و برود و بکارد و نباید از اینکه انبارش تهی میشود. ولی در مزرعه چندین برابر آنچه را که کاشته برداشت میکند.

مخالف انفاق امساک است. امساک یعنی بخل و بهیچ وجه به بی نوایان دستگیری نکردن. حالا میگوید اگر که کار انفاق را نکنی، تو فکر میکنی که چیزی زیاد شده برای تو اینطور نیست از انبار هم دانه بر نمیدارند و بکارند برای اینکه کم میشود.

        آنکه در انـبـار مانـد و صـرفه کـرد        شپش و موش و حوادثهاش خوَرد

دانه های گندم و ذرت و ثایر محصولات دانه ای کشاورزی یا شپشک میزند و یا موش و

ثایر جانوران آنها را میخورند. و میگوید که تو خیال میکنی که توداری پس انداز میکنی. آنهائیکه مشکلات زندگی را درک میکنند و یا این مشکلات زندگی برایشان رنج آور هست میگوید اشتباها برای اینکه مشکلات را از بین ببرند, بر دیگران ستم میکنند. یعنی بجای اینکه به بی نوایان چیزی بدهند و مشکل آنها را حل بکنند مشکلشان اینست که بدیگران ستم میکنند.     

چـره دفـع بلا نـبـود ستم         چاره احسان باشد و عفو و کَرَم

اگر که گرفتار مشکلات در زندگی هستید نخواسته باشید عوضش را بر سر دیگران خراب کنید. شما مشکل پیدا کردید و دیگری را تحت فشار قرار بدهید, این مشکل شما را بر طرف نمیکند. میگوید با وجود اینکه این انفاق ارزشمند هست و هرکس که این کار را بکند و در شأن یک انسان والی مقام این کار را کرده با وجود این اگرانفاق نا بجا باشد فایده ندارد. تصور نکنید که این انفاق بهر کسی برسد.

          مال تخم است و منه در شوره زار      در دسـت هر ره زن مـنـه       

یعنی وقتی این مالت را بکسی میدهی که هیچ احتیاجی ندارد و باو انفاق کردی مثل اینست که یک تخم را در شوره زار کاشته باشی. این کار آنقدر اشتباه است مثل اینکه یک شطرنج باز اشتباه بکند. اگر یک شطرنج باز مهره ها را سر جای خودش قرار ندهد، مسلم است که مات شدن و باختن است. میگوید هر چیزی موضعی دارد. موضع یعنی جائی و وقتی. وقتی که میخواهی انفاق بکنی جائی را باید در نظر بگیری که مناسب باشت و وقتی که مناسب باشد. وگرنه در غیر موضع خودش بکار برده ای و وقتی غیر موضع خودش بکار ببری آنوقت نتیجه درست بر عکس است.

           موضع رُخ شهن این ویرانی است         موضع شه اسب هم ویرانی است

یعنی که اگر خواسته باشی در بازی شطرنج رُخ را بگذاری جای شاه و یا اسب را بگذاری جای شاه و یا شاه را بگذاری جای اسب همه اینها ویرانیست. یعنی این ویرانی باختن و یا مات شدن در زندگی. خیال نکن که وقتیکه میگوئیم انفاق یعنی بهر کسیکه میتوانی انفاق کن و وقتیکه به کسی انفاق میکنی هیچ بروی او نیاور و منت بر او نداشته باش و هیچ  وقت نگو  این منم که بتو کمک کردم. این منم که نون توی سفره تو گذاشتم. درست است که تو انفاق کردی و. تو با این کار درست کورش کردی و چنان باو خجالت دادی که دیگر رویش نمیشود دیگه بروی تو نگاه بکند.مثل اینکه او را کور کرده ای. این بحث ما تا اینجا فقط برای زیر سازی تفسیر ابیات این قسمت بود ولی مولانا در سراسر مثنوی از این بابت صحبت میکند. حالا به تفسیر ابیات میپردازیم:

1482    دخـل ها و مـیـوه ها جـمله ز غیب        حـق فـرسـتـاده ست, بی تخمین و رَیب

دخل منظورش درآمد است. میوه هم منظورش محصولات است. غیب یعنی جائیکه بر تو آشکار نیست. از آنجا بتو میرساند. خیال نکن که خداوند از غیر عالمی که تو داری زندگی میکنی. نه اینطور نیست. یک چیزی بدست تو میاید نمی دانی از کجا بدست تو آمد. حق بتو میرساند ولی تو درک نمیکنی که از کجا رسیده ولی چون نیت پاک داری و نیت انفاق داری میتوانی این کار را انجام دهی. میگوید این را از غیب بتو میرساند و آفریدگار تو بتو ارزانی میشود. این کلمه ارزانی یعنی بدون هیچ پاداشی. بدون هیچ عوضی بتو داده شده.

1483    در مـحلّ دخـل اگـر خــرجی کـنـی        درگــه سـود اسـت  ســودی بــر زنــی

منظور از محل دخل یعنی همان راه خدا. قبول کردی که مال و ثروت و دارائیت را از راه خدا بدست آوردی. حالا اگر در راه خدا خرجش کنی یعنی در همان راهی که بدست آورده ای یعنی به بینوایان بدهی بدون اینکه منت بگذاری در محل خودش هست. میگوید در محل دَخل اگر خرجی کنی یعنی بپردازی، هزینه کنی بهر طریقی! درگه سود است میگوید درگاه سود و منفعت بر تو باز میشود. درگاه نعمت بر تو باز میشود و سودی برزنی یعنی بدست میاوری و یا سودی خواهی برد.

1484    تُـرک اغـلب دخـل را در کشـتـزار        بـاز کـارد کـه وی اسـت اصــل ثِــمــار

تُرک اشاره است به ترکانیکه بطور کلی کشاورز بودند و در آسیای مرکزی زندگی میکردند در زمان مولانا. این ترکان کشاورزان بزرگی بودند و مولانا اینها را مثال میزند. میگوید تُرک اغلب دخل را در کشتزار دوباره میکارد. که وی است یعنی که این کاشتن ریشه ثمار است. ثمار جمع ثمر یعنی میوه. توضیحش اینست که این کشاورزان خوب که کار کشاورزی را بدرستی و خوبی میدانند، اینها وقتیکه محصولشان را درو میکنند، قسمتی از محصول را در همان کشتزاریکه محصول بدست آورده اند آن را میکارند. برای اینکه میداند که این کشتزار و این مزرعه اصل محصول است. یعنی اصل سود و فایده و میوه است. تو هم وقتیکه درآمد خودت را و ثروت و مال خودت را پذیرفتیکه از راه خدا بدست آوردی و در راه خدا خرج میکنی مثل اینست که داری بازکاری میکنی یعنی دوباره داری میکاری و محصول بیشتری خواهی برد. یعنی درست مثل آن کشاورز محصول زیادتری بدست میآوری. این مثالی بود که برای ترکاها زد. مطلب را باز میکند که انفاق به نیازمندان نه تنها اصل سرمایه را کم نمیکند بلکه رشدش میدهد و افزونتر میکند. حالا راجع باین ترک بیشتر صحبت میکند بطور کلیست و ارتباطی با ترک و ایرانی و یهودی ندارد.

1485    بـیـشـتر کـارَد خـورد زان انـدکــی        کــه نـــدارد در بــرویــیــدن  شـــکـــی

آن محصولی که آن تُرک از مزره اش بدست میاورد کمترش را میخورد و بیشترش را میرود و میکارد. برای اینکه هیچ شکی ندارد که دوباره خواهد روئید. این بروییدن یعنی دوباره روئیدن.

1486     زآن بـیـفَـشاند بِه کِشتن تُرک دست      کان غله ش هم زان زمین حاصِـل شداست

زان یعنی از آن رو، بدین علت. بیافشاند دست که قدری هم فاصله گرفته یعنی بذر افشانی کند، دانه بپاشد. غلش یعنی غله اش بهم میچسانیم که آهنگ شعری جور شود. این کشاورز میداند که غله ایکه بدست آورده از همین زمین بدست آورده و از آن راه بدست آورده از همین راه هم دارد دوباره صرفش میکند. شما وقتیکه مالی بدست آوردید و یا میاورید خودتان را بگذارید بجای آن کشاورز. شما کشاورزی نکردید و تجارت کردید، زحمت کشیدید، کسب کردید, این زحمتی که کشیده اید و دستمزدی که گرفته اید مثل اینست که محصولی از مزرعه زندگی بدست آورده اید. قسمتی از این محصولیکه از این مزرعه زندگی بدست آورده اید, در همین مزرعه زندگی که این دنیاست از آن را باز کاری کن. باز کاری بکنی مطمئن باش که دوباره میروید. در اینجا مولانا فکر میکند که این خواننده من فکر میکند که اصل کار این دانه هست و زمین است و آبی که به زمین میدهی. برای اینکه این غلط را از ذهن این خواننده بیرون بیاورد میگوی:

1490    این زمین و کشتِ آن پـردهست و بس        اصـل روزی از خدا دان هـر نفس

هر نفس یعنی هر لحظه. ای کشاورز اگر فکر کنی که آب که داری، زمین و دانه هم که داری باخودت میگوئی این که کاری ندارد میروم ومیکارم. اگر اینگونه فکر کنی اشتباه میکنی. این پرده و حجاب است. حجاب یعنی چیزیکه جلو چشم دلت را بگیرد . میگوید این زمین و آب و دانه ای که داری پرده ای میشود که جلو چشم دل تو را میگیرد که حقیقت را نتوانی درک کنی. حقیقت اینست که این بذر و آب و زمین  وسیله هستند. اصلش اینها نیست و اصلش آن آفریدگار است که اینها را میدهد و این باید هر لحظه و هر نفسی که میکشی در نظرت باشد. برو بکار، زحمت بکش، آب بده ، کود بده، شب زنده داری بکن که حیوانات نخورند, همه این زحمات را بکش ولی از همه اینها بالاتر تکیه به آفریدهگار بکن. یعنی وقتی همه این کارها را کردم حالا فکر کنی که تمام شد! نه هنوز تمام نشده. اگر پس از انجام کارها تکیه بر خودت بکنی, آنوقت اشتباه تو از اینجا شروع میشود. تو باید تکیه بر آفریدگار بکن. کشت کن آنگه تکیه بر جبار کن. جبار یکی از اسامی خداوند است.

1491    چـون بـکاری, در زمــیـنِ اصـل، کـار        تـا بـروید هـر یـکی را صــد هزار

زمین اصل یعنی زمینی که شوره زار نباشد، زمین مستعد و مناسب بکار. این را که همه میدانند! در اینجا پیامی هست نهفته و آن اینکه در راه خدا بکار یعنی بگو میکارم که بدست بیاورم بیش از آنکه خودم بخورم به نیازمندان هم بدهم. اگر این باشد درست مثل اینست که شما در زمین اصل کاشتی. اگر اینکار راکردی, تا بروید هر یکی را صد هزار.این صد هزار مفهوم عددی ندارد یعنی بیشمار.  ولی اگر غیر از این باشد، آفت میزند و یا خوب نمی روید.

1492    گـیرم   اکــون   تـخـم  را کــاشتــــی        در زمـیـنـی کـه سـبــب پـنـداشــتـی

1493    چون دو سه سال آن نروید , چون کنی        جـز که درلابه و دعا کـف درزنی

گیرم یعنی فرض میکنم که تو تخم را کاشتی. سبب یعنی وسیله و زمین وسیله کشت و کار است. کف در زنی یعنی چنگ بجائی زدن. فرض میکنیم که تو در زمین مناسبی تخم غله را کاشتی . دو سه سال گرفتار خشکسالی شدی و ممکن هم هست که سال سوم هم همه آن منطقه را آفت بزند. ممکن است که هیچ یک از اینها هم نشود و تو گندمهایت را درو کنی و خرمن بزنی. یک مرتبه ساعقه در آسمان بزند و همه گندمهایت بسوزد. پس وقتیکه تو متکی بخودت هستی و میگوئی من همه اینکارها را خودم دارم میکنم و همه این سبب ها و وسیله ها را دارم، آنوقت در نظر نگرفتی که این خطرات هم ممکن است که پیش بیاید؟. عرفا میگویند که باید “تکیه بر مسببالاسباب کرد” مسبب یعنی ایجاد کننده سبب. تو ممکن است همه کارها را بکنی ولی تکیه را بر کسی بکن که همه این وسیله ها را آفریده.

1494    دســت  بــر ســـر میزنـی  پــیــش  الـه        دسـت و سَـر بر دادنِ رزقش گــواه

1495    تـا بـدانی اصـلِ  اصـلِ  رزق اوسـت        تا هم او را جوید آن که رزق جُوست

در دنباله دو بیت قبل میگوید در چنین وضعی که همه این کارها را کردی ولی خشک سالی شد، سائقه آمد و محصولی بدست نیاوردی. آنوقت دست بر سر میزنی پیش خداوند. این دست بر سر زنی تو در پیشگاه خداوند یعنی اینکه او باید بتو بدهد چرا التماس میکنی؟ اول که میکاشتی قبول نداشتی که او باید بدهد. وقتیکه دیدی سبز نشد حالا در درگاه خدا التماس میکنی که حالا بگو من چکار کنم. تو باید از همان اول فکر حالا را میکردی. این دستی را که تو توی سرت میزنی هم دستت و هم سرت هردو دارند گواهی میدهند که اصلِ اصل عشق، آن خداست. برای اینکه تو در برایر او داری توی سر خودت میزنی. چرا در برابر کس دیگری تو توی سرت نمیزنی برای اینکه اصلش حالا فهمیدی اوست. اگر کسی دنبال رزق خدا هست در جستجوی رزق و روزی هست باید در جستجوی خدا باشد و در جستجوی حقیقت باشد. در مصراع دوم بیت دوم میگوید تا هم او را. او منظور خداوند است. یعنی خداوند بجوید هرکس که در جستجوی رزق است.

1496    رزق از وی جو, مجو از زید و عَمر        مسـتی ازوی جو مجو ازبنگ و خمر

حالا وقتیکه وارد این مسائل میشود یک درس جدیدی از نصیحتها و پند و اندرزهای خودش بما میدهد و نقش بزرگ معلم جامعه را ایفا میکند اگر که پند پذیر باشند. رزق از وی جو، وی اینجا بخدا بر میگردد. زید و عمر هر دو کلمه عربی هست  مثل اینست که ما در فارسی میگوئیم: این و آن، فلان و فلان. برای اینکه وقتی نمیخواهیم اسم کسی را ببریم میگوئیم این و آن. میگوید تو رزق و روزیت را از این و آن نخواه، اینها کاره ای نیستند. اینها روزی دهنده نیستند. در مصراع دوم کلمه وی بر میگردد به خدا. مستی در اینجا شور و شعف و اشتیاق عشق و معرفت است. بنگ یک ماده ایست که از شاهدانه میگیرند و این ماده تخمیر کننده هست و بآن بنگ میگویند. اگر کسی از این ماده مصرف کند یک حالت مستی موقت ملال آور باو دست میدهد. این ماده را از برگش میگیرند. بعضی وقتها هم میایند دانه های شاهدانه را میکوبند و از آن استفاده میکنند و ان را سرِش میگویند. همه اینهاد مخدر است و  میگوید تو مستی و شور عشق را از خدا بخواه و از این بنگ و خمرو شاهدانه نخواه. اگر تو میخواهی بروی و یک حال خوشی پیدا بکنی، حالا یک جام شراب میزنندو یک کمی هم از بنگ استفاده میکنند. درست است که اینکار را میکنی ولی بعد از آن چقدر بملالت وسر دردی گرفتار میشوی که هی باز باید دوباره و دوباره مقدار بیشتر بکار ببری تا این مستی را بتو بدهد. در صورتیکه اگر این مستی و شور و اشتیاق را از آن مبدأ آفرینش بخواهی او مستی و شور و اشتیاقی بتو میدهد که هیچ زیانی ندارد و دائمی هم هست. حالا چه بکنیم که این شور و اشتیاق را بما بدهد؟ چیزی را که بتو داده در راه همان چیز خرج کن. این چیزیکه خداوند به بنده هایش میدهد همه اش مال این بنده ها نیست. چیزیکه خدا بتو داده همه اش مال تو نیست قسمتیش مال توست و قسمت دیگرش را باید بازکاری کنی. اگر بگوئی خیر همه اش مال من است آنوقت مثل کشاروزه که بگوید همه خرمن مال خودم است و سال دیگر من نمیکارم. بازکاری باید بکنی.

1497    تا نگری زو خواه نـه از گنج و مـال         نصرت از وی خـواه نـه از عمّ و خال

همه اینها را که میگوید، کلمه زو یعنی از او. وی هم به خدا بر میگردد. تانگری کوچک

شده توانگریست و در زمان مولانا زیاد بکار میرفته و در بعضی از لهجه های محلی امروز هم دیده میشود که بجای توانگری تانگری میگویند. میگوید توانگری و آن شور را از خدا بخواه و نه از گنج و مال. در گنج زر و سیم است و در مال دارائی هست و اینها بتو توانگری نمیدهد و از خدا بخواه. همین جوری هم خدا نمیدهد. باید در راه خدا خرج بکنی حالا خود بخود بتو توانگری میدهد. بار ها گفته شده که با خدا معامله نکنید. برای اینکه خدا اهل معامله نیست. بگوئید که من دارم و این بینوا ندارد و میروم و باو میدهم و بگوئید خدایا عوضش فلان چیز را بمن بده. تا بگوئی عوضش را میخواهم و حاجت من را روا کن، تا اینکار را بکنی انفاق تو هیچ ارزشی نزد خدا ندارد و اگر خوب بنگری این یک نوع معامله است که میخواهی با خدا بکنی. تو فقط مالت را حرام کرده ای. در راه او خرج کن و عوض ازش نخواه. او خود بخود عوض را بتو میدهد بشرط اینکه با او معامله نکرده باشی. یک عده میایند و با خدای خودشان قرار یک معامله را میگذارند مثلا من دوتا کوچه آنور تر یک خانواده را میشناسم که خیلی دست تنگ هستند و آبرو هم دارند و بدهکاری هم دارند و من بداد آنها میرسم و  نذر میکنم که اگر که به حاجتم برسی, خب مخالفش اینست که اگر بحاجتت نرسی, بداد آن خانواده نمیرسی و بآنها هیچ نمیدهی. تو داری با خدا شرطبندی میکنی؟ این نذر یک شرط بندی مطلق است. این کار که شرط بندی ندارد. تو داری و او میدانی که ندارد و باید بهش بدهی و مولانا گفت یک جوری هم باو بدهی که کسی نفهمد که او خجالت نکشد. نصرت یعنی یاری و یاوری. نصرت از خدا بخواه و نه از عمو و خاله.عمویم معاون وزیر است و خاله ام خود وزیر است و دارند هم باو میگویند چند سال صبر کنی خودت وزیر میشوی. پس من از اینها نصرتم را میگیرم. مولانا میگوید این آنها بتو هیچ یاریی نخواهند داد.

1498    عاقبت  ز ایـنـهـا  بخواهـی  مــانـدن         هـیـن که را خواهی در آن دَم خواندن

بالاخره از این عمو وخاله و دوربریهایت دور میمانی. اگر او مقام دارد, یک روزی از مقامش میافتد. اگر از مقامش افتاد و یا یک مرتبه از دنیا می رود آنوقت چکار میکنی؟ باید به یک مبدأ آفریننده دائمی که همیشه هست از او بخواهی. حالا بهر دلیلی اگر این اطرافیان تو از تو دور افتادند, آنوقت کی را میخواهی صدا بکنی. حالا هم خدا را بیاد نداری و آخر سر که همه چیزت را از دست داده ای بیاد خدا میافتی و هی از او میخواهی چرا از حالا این کار را نمیکنی؟ همین الان بکن.

1499    این دم او را خوان و بـاقـی را بــمان      تـا تــو بـاشــی وارثِ مُــلـکِ جــهــان

این دم و همین لحظه خدا را صدا کن و ارتباط بر قرار کن و از او بخواه و این عمو و خاله و افراد را بکلی بمان یعنی فرو گذار. اگر این کار را کردی تو انقدر زندگیت راحت  میشود که مثل اینست که مُلک جهان بتو ارث رسیده باشد.

1503    این دَم ار یـارانت  بـا تو ضـد شـونـد        وز تـو بـر گردند و در خـصمـی روند

1504    هین بگو نک روز مـن پـیــروز شــد        آن چه فــردا خواست شـد, امروز شــد

آن یاران، یارانِ بی وفا هستند. آن یارانیکه توانا ئی هایشان و مقامهایشان موقتیست. این دم یعنی همین امروز.میگوید اگر که این یارانِ تو مخالف تو بشوند بهر دلیل. امروز دوست تو هستند و فردا ممکن است که دشمن تو بشوند. خصمی یک مصدر است و ی آخر آن وحدت را نمی رساند. در مصراع دوم میگوید دوستان تو اگر از تو برگردند و با تو دشمنی کنند، تو خوشحال باش که این دوستان موقتی را از دست داده ای. هین یعنی بهوش باش. نک یعنی اینک و حالا. بهوش باش که تازه حالا من پیروز شدم. در مصراع بعدی میگوید آنچه فردا خواست شد یعنی بلاخره آن دوستان می مردند و یا از مقامشان میافتادند و یا با من بد میشدند و ترک دوستی میکردند و آنوقت اول گرفتاری بود و آنچه میخواست در آینده بشود و من کلی زیان بکنم حالا شد و چه خوب شد.

1506    پـیـش از آنکـه روزگــار خــود بَـرَم        عُـمـر  بـا  ایـشـان  بـه  پــایــان  آورم

پیش از اینکه روزگار خود برم یعنی پیش از اینکه عمر خودم را بسر ببرم حالا از من جدا شدند. چرا من عمری با آنها باشم و آخر سر بفهمم که آنها با من بی وفا بودند. بهتر است که همین حالا از آنها بری بکنم.در مصراع دوم میگوید تمام عمرم را با این دوستان موقتی و بی توان بسر ببرم.

1507    کــالـۀ  مـعــیــوب  بــخــریــده بُــدَم         شُـکـر کـز عـیـبـش پِگــَه واقــف شــدم

1508    پیش از آن کـز دسـت, سـرمایه شدی       عــاقـبـت  مـعـیـوب  بــیــرون  آمـــدی

کاله یعنی کالا بخریده بُدم یعنی خریده بودم. پگه یعنی زود. من کالای عیب دار را خریده بودم. منظور از کالای عیب دار این دوستان نا پایدار بودند و خدا را شکر که خیلی زود به عیب آنها واقف شدم. اگر ادامه میدادم اصلا سرمایه و زندگیم را از دست داده بودم. چه خوب شد که حالا فهمیدم. و چه خوب شد که از من فاصله گرفتند. در بیت دوم میگوید پیش

از آن کز دست سرمایه شدی یعنی پیش از آنکه من عمرم را از دست بدهم. هیچ سرمایه ای

با ارزش تر از عمر انسان نیست. بلاخره این دوستان معیوب از آب در آمدند.

1509    مـال رفـتـه, عـمـر رفـتـه ای نسـیـب       مال و جان داده  پِــی  کــالـه  مَـعــیـب

نسیب با سین از اصل و نسب است. مثلا گفته میشود که فلان کس اصل و نسبی ندارد. یعنی معلوم نیست که پدر و مادرش چه کسانی بوده اند. نسیب یعنی نژاد بالا تبار و ارجمند. مولانا بخواننده خودش دارد میگوید. ای نسیب و ای والا تبار، ای آدم با اصل و نسبیکه داری حرفهای من را میخوانی یا گوش میکنی, من بتو میگویم که اگر این دوستان از من جدا نشده بودند، مالم رفته بود و عمرم هم رفته بود و مال و جانم را برای بدنبال کردن یک جنس معیوب زده داده بودم. آن بازرگانیکه این جنس آفت را میخرد، چقدر احساس پشیمانی میکند.

1510    رخـت  دادم  زر  قــلــبــی بـسـتـدم         شــاد شـادان سـوی خــانــه مــی شــدم 

رخت در اینجا تنها لباس نیست. کلیه وسائل زندگ را رخت میگویند. میگوید من همه وسائل زندگیم را دادم و طلای تقلبی خریدم. قلبی یعنی تقلبی. این دوستان نا سالم که من آنها را واقعی میشناختم آنها همه تقلبی بودند. من سکه های تقلبی خریده بودم و خبر هم نداشتم و شاد شادان, مست و بیخیال بطرف خانه میرفتم و میگفتم که عجب دوستان خوبی دارم.

1511    شُـکـر کـیـن زر، قـلـب پیدا شد کنون       پش از آنـکه عـمــر بـگـذشـتــی فـزون

خوب شد که همین الان فهمیدم پیش از آنکه عمرم را بیشتر از دست بدهم

1512    قـلـب مـانـدی  تــا ابــد در گــردنــم        حـیـف بـودی عُـمـر ضـــایـع کـــردنـم

کلمه قلب منظورش همان سکه تقلبیست. میگوید اگر که من نمیفهمیدم و از دوستان فاصله نمیگرفتم و از آن دوستان نادوست جدا نمیشدم, این سکه تقلبی تا ابد و یا تا آخر عمرم وبال گردنم میشد و گریبانم را میگرفت. ماندی در گردنم یعنی وبال گردنم میشد. کسانیکه دستشان میشکند یک دست بند میگیرند و این را می بندند بگردنشان. این گردنشان وزن این دست را همیشه دارد حس میکند. اصطلاحی شده که میگویند دست شکسته وبال گردن است.

1513    چـون پِگَه تَـر قـلـبــی او رو نـمــود        پـای خـود زو وا کشــم مـن زود زود

گفتیم پِگَه یعنی زود. پگه تر یعنی زودتر. قلبی، ی، مصدریست یعنی تقلبی بودن و کنایه از این دوستان ناجور. رو نمود یعنی خودش را نشان داد. چون این دوست تقلبی خودش را آشکار کرد(رونمود). خیلی از کسان هستند که با شما ظاهرا دوست هستند ولی پشت سر شما دوست نیستند و پشت سر شما دشمنند.این پیامیست از طرف مولانا. خیال نکنید که هرکسی قربون صدقه تان رفت و بشما لبخند زد، تعظیم و تکریم کرد خیال نکنید که این دوست واقعی شما هست. البته ممکن است که باشد ممکن هم هست که نباشه. بایستیکه دقت کرد. چشم دلتان را باز کنید. خیلی از آنها مگسانند دور شیرینی. مصراع دوم, پای خود زو واکشم یعنی که من ترکش میکنم.

1514    یـار تـو چـون  دشـمـنـی  پیدا کــنـد        گــر حِـقـد و رشـک او بـیـرون زند

1515    تـو از آن اِعـراضِ او افـغـان مــکـن        خـویـشتـن راابـله و نــادان مــکــن  

وقتیکه این یار تو امروز با تو دوست هست حالا بتو دشمنی بورزد. چطور میشود که او دشمنی بورزد. اولیش اینست که بتو حسادت میکند. وقتیکه می بیند تو خیلی کارت خوب است خیلی ساده بتو حسادت میکند. حسادت که پیدا کرد آنوقت کینه پیدا میکند. بعد آرزو میکند که ای کاش تو نباشی ای کاش که بمیری. همیشه رشک و حسادت همیشه بدنبال هم میاید. حالا میگوید که این حِقد و رشک یعنی کینه و حسادت مثل یک بیماریست. مثل بیماری کچلی است و بیماری کچلی را بیماری گری میگویند. مولانا میگوید کسیکه گرفتار بیماری کینه و حسادت میشود مثل بیماری گریست چون واگیر دارد و زود بدیگران سرایت میکند. وقتیکه با تو کینه و دشمنی پیدا کرد, دیگران و اطرافیان تو را هم همین کار میکنند. میرود و آنها را هم با تو دشمن میکند. میگوید گَرِ حِقد و رشک او بیرون زده یعنی این بیماری کینه و رشکِ گر مانند او آشکار شده. تو نا راحت نشو, تو از اعراض او افغان مکن. اعراض یعنی باز گشت. تو از بازگشت او از دوستی تو ناله مکن. هیچ ارتباطی با ساکنان افغان ندارد اشتباه نشود. افغان یعنی ناله مکن، فغان نکن. اگر که این دوست تو رفته دوستیکه کچل شده و رفته, دوستیکه کچلی کینه گرفته و یا کچلی حسادت گرفته و رفته اگر تو ناراحت بشوی آنوقت تو کودن و نادان و احمق شدی.

1516    بل که شُکـر حق کـن و نان بخش کن      کـه نـگـشـتـی در جوال او کـهُـن

شکر خدا بکن و صدقه بده. نان بخش کن یعنی به بینوایان صدقه بده. در مصراع دوم جوال بمعنی کیسه بزرگ و کُهن بمعنی پوسیده است. میگوید تو اگر دوستیت با او قطع نشده بود در جوال زندگی او می پوسیدی و خدا را شکر که از این جوال پوسیدگی بیرون آمدی و برو صدقه بده.

1520    رستی از قلاب و سـالـوس و دغــل        غُرِّ  او  دیدی عـیـان پیش از اجــل

رستی یعنی رها شدی. قلاب یعنی کسیکه بسیار متقلب است. سالوس یعنی دو رو. دغـل یعنی حیله گر. این صفاتیست که در نا دوستان است. میگوید اینها متقلب و حیله گر و دو رو هستند. نه همه شان، آنهائیکه تو را گذاشتن و رفته اند. غُرّ یعنی برآمدگی. غر او دیدی یعنی یک چیز ناپسندی آشکار شد. اگر یک جای بدنتان یک برآمدگی پیدا کند علامت اینست که در زیر برآمدگی خبری هست. غر او عیان و آشکارا دیدی قبل از اینکه بمیری. 

1521    ایـن جـفایِ خـلـق بــا تـو در جـهــان         گـر بـدانــی گـنـج  زر آمـد نـهـان

مردمی که اینطور با تو جفا و ستمگری  میکنند و خودشان را در لباس دوست نشان میدهند و نا دوستگری میکنند، جفای این مردم را که تو در زندگی می بینی, اگر بدانی یعنی اگر بفهمی و اگر حرف منِ مولانا را درک کنی مثل گنج طلاست که پیدا کردی. آنها را بخاطر از دست دادنشان ناله و فغان مکن.

Loading

22.5 ماه نا دیده

تفسیر   :

در بحثی که در این قسمت از مثنوی معنوی داریم, در ابتدای بیت اولی که داریم بکلمه ای بر میخوریم که مولانا از چله صحبت کرد. منظور از چله همان چِلّه هست که از کلمه چهل میآید و آن آئین چلّه نشینی و خلوت گزینی در تصوف و عرفان است. و آن را مولانا کوچک کرده و در بیت اول چِله گفت. ما پیش از اینکه آغاز کنیم بتفسیر ابیات خیلی مختصر در باره این چِلّه سخنانی را جهت آشنائی نظر خوانندگان در این باره خواهیم گفت که اگر در جائی دیگر خواستید در این باره مطاله ای بکنید به انها مراجعه کنید.

گفته شده که این چله نشینی و یا خلوت گزینی آئین و یا سنت بعضی از پیامبران است. کلمه چله باین دلیل آمده که حد اقل چهل شبانه روز بایستیکه در این حالت باقی بمانند و بحالت مدیتیشن و یا بزبان عرفانی بحالت مراقبه بمانند که این مرابقه تولانیست و در این مدت چهل شبانه روز آن کسیکه مشغول این مدیتیشن شده, کم میخورد و کم میخوابد, سخن نمیگوید با کسی معاشرت نمیکند و تمام توجه وجودش متمرکز میشود بر روی مبدأ آفرینش و سعی میکند که این ارتباطی را که برقرار شده در تمام این مدت چهل روز قطع نشود. این باعث میشود که وجود او عادت پیدا بکند که این ارتباط را داشته باشد و بتواند در دراز مدت در خودش نگه بدارد. مثلا وقتیکه میگوئیم از سنت پیامبران است، حضرت موسی به میقات میرفت. میقات در لغت بمعنی وعده گاه و جای وعده کردن است او به میقات میرفت و با خداوند به راز و نیاز مشغول میشد. پیامبر اسلام هم در غاری بنام حرّا در شمال شرقی مکه میرفت و آنجا چله را میگذرانید. در یکی از همین چله نشینیها بود که به پیامبری برگزیده شد. در برابر این خلوت نشینی یک کلمه بمخالفش هم وجود دارد بنام صحبت. این کلمه فقط بمعنای حرف زدن نیست بلکه بمعنی هم نشینی هم هست. در بین اهل طریقت این بحث بوده که آیا خلوت بهتر است یا صحبت. ازاین بابت دو گروه از صوفیان هستند که دو نظر مخالف دارند. یک گروه معتقد هستند که باید خلوت گزید و گروه دوم میگویند که باید صحبت را انتخاب کرد که انسان از مردم دور نشود. کسانی هم هستند که هردو نظریه را قبول دارند . یعنی بمقاماتی رسیده اند در راه جستجوی حقیقت که در میان مردم هستند ولی مثل اینست که در خلوت هستند. یعنی اینکه در جمع هستند ولی واقعا در خلوت بسر میبرند. یعنی اندیشه آنها متوجه جمعیت و زرق و برقهای محیطشان نیست و آن ارتباطی را که در خلوت میگیرند وقتی هم که در بین جمعیت هستند بگیرند.

اما از نظر مولانا که در شش دفتر مثنوی جا بجا ازش صحبت میکند خلاصه و حاصل کلام او اینست که این خلوت گزینی و یا صحبت گزینی در اشخاص فرق میکند و مطابق به حالات روحی اشخاص است و درجه و مقامات دانش آنهاست و ویژگیهای اخلاقی و رفتاری آنهاست. میشود گفت که حتما صحبت خوب است و یا خلوت گزیدن. میگوید اگر که در عرفان گفته شده که باید چله نشینی کرد این نیست که همیشه و برای همه. یک مثالی میاورد و میگوید:       خلوت از اغیار باید نی زیار       پوستین بحر دی آمد نی بهار

یار یعنی مثل رفقائی مثل خودش اگر که تو دانشمندی با دانشمندان مثل خودت. اگر در جستجوی حقیقت هستی با جویندگان مثل خودت. اغیار یعنی غیر ها و بیگانگان. آنهائیکه بیگانه از حقیقت هستند. خلوت از اغیار و کسانیکه هیچ مبدأی را قبول ندارند باید کرد. اگر که گفته شد که پوستین چیز خوبی هست علامت این نیست که در بهار هم پوستین بپوشی دی اول زمستان است و اول شروع سرماست و وقت آن رسیده که حالا پوستین بپوشی. حالا تاثیر این مردم را روی این افراد حقیقت جو، میگوید اگر که تو بخواهی صحبت را انتخاب کنی, هرچه که در نزدیکی تو کسانی باشند که در سطح عالی تری از فهم باشند, بتو کمک بیشتری خواهند بود.

           گر که تو سنگ خاره و مرمر بُدی       چون به صاحب دل رسی گوهر بُدی

وقتیکه تو بصاحب دل میرسی او در تو اثر میکند و اگر سنگ خارا و یا مرمر هم باشی تو را بگوهر تبدیل میکند.

                    هرکه باشد هم نشین دوستان       هست در گلخن میان دوستان

گلخن آن ذباله دونیست که زیر حمامهای قدیمی درست میشد. میگوید هر کس که باشد هم نشین دوستان خودش و واقعئی, حالا اگر در گلخن در همان ذباله دونی هم باشند مثل اینست که در باغ است. حالا اگر با دشمن نشیند بر عکسش هست:

                هرکه با دشمن نشیند در زمن       هست او در بوستان در گلخن

هرکس که با دشمن خودش هم نشینی کند در روزگار, حتی اگر در بوستان هم باشند او خودش را در گلخن احساس میکند. مولانا با این مثالهایش کاملا منظور خودش را به شنونده و یا خواننده تفویض میکند و در اینجا میگوید اگر میخواهی خلوت نشینی نکنی و میخواهی با مردم باشی و اهل صحبت گزینی هستی آنوقت باید بدانیکه چه کسانی را باید که انتخاب بکنی. و حالا به تفسیر ابیات می پردازیم:

شخصی را در نظر میگیرد که او مشغولِ چله نشینی و خلوت گزینی هست.       

1445    آن یکی مـی دیـد خـواب انـدر چِــله        در رهــی مــاده سـگی بُــد حــامــله

از اول باید خوانندگان توجه داشته باشند  که سرتا پای این داستان سمبولیک است و مولانا این را وسیله قرار داده که یک حقایقی را برای من و شما بگوید. یک فردی در حالت خواب و روئیا خواب دید که در یک راهی میرفت و  یک سگ ماده حامله ای را دید.

1446    نـا گـهـان آوازِ سـگ بـچگان شـنـیـد        سـگ بـچـه انـدر شـکـم بُـد نـا پـدیـد

تعجب کرد که چرا من چنین خوابی دارم می بینم. بعد متوجه شد که کار از اینها بالاتر است نه تنها این سگ حامله هست بلکه صدای توله سگها هم از شکمش میآید و این برایش بیشتر تعجب آور بود. سگ بچه یعنی توله سگ. اندر شکم بُد نا پدید یعنی این توله ها هنوز متولد نشده بودند.

1447    بس عـجـب آمــد وَرا آن بــانــگـهــآ        سَـگ بـچـه اندر شـکم چون زَد  ندا؟

بانگها اینجا یعنی پارس کردن سگ. با خودش گفت که آخَر چگونه این توله ها در شکم مادرشان دارند پارس میکنند. سگان مواقع خاصی پارس میکنند و همیشه پارس نمیکنند این خیلی برای او تعجب آور بود.

1448    سـگ بـچه انـدر شـکـم  نـالـه کـنان        هـیـچ کس دیده ست این،  اندر جـهـان

البته جواب منفیست چون تا حالا کسی ندیده که سگ بچه در شکم مادرش پارس بکند.

1449    چـون بجست از واقـعـه آمدبخویش        حـیــرت او دَم بـدم مـی گشـت بـیـش

این رویائی که ممکن است در مدت چله نشینی برای یک حقیقت جو پیش بیاید, در عرفان باین میگویند واقعه چون اتفاق افتاده و چنین چیزی واقع گردیده. اینجا واقعه این رویاست چون بجست از واقعه و آمد بخویش یعنی بیدار شد و بخودش آمد. تعجبش و حیرتش لحظه به لحظه زیاد تر میشد.

1450    در چله کس نی کـه گردد عُـقده حلّ       جـز کـه در درگــاهِ خـدا عـزّ و جَــلّ

در این حالت چله نشینی در خلوت هستی و کسی نباید آنجا باشد. این شخص با خودش میگوید اینجا کسی نیست که این گره را برای من باز کند. عقده در اینجا یعنی گره، معما، و این مشکل. من تنها هستم و فقط خداوند عز و جل هست. عز و جل یعنی ارجمند و شکوهمند.

1451    گـفـت یا رب زین شِکال وگفت وگو      در چـله  وا  مـانــده ام  از ذکـر  تــو

شکال کوچک شده اشکال است. گفت و گو یعنی این سؤال و جوابی که با خودم دارم میکنم. هی دارم بخودم میگویم این چطور است که این توله سکها دنیا نیامده صدا میکردند. در چله نشینی از ذکر و یاد تو بازمانده ام و نمیتوانم به ذکر تو ادامه بدهم و حواثم پرت شده. این کلمه ذکر چیزی نیست که بزبان گفته شود. این ذکر عبارت است از توجه خاص و تمرکزبسیار دقیق روی مبدأ آفرینش است در حالیکه هیچ چیز دیگری در فکر و ذهن ذکر او نیست بجز آن توجه خاص. مردم خیال میکنند ذکر یعنی اینکه تسبیح را در دستت بگیری و 100 مرتبه یک کلمه یا حرفی را تکرار کنی. اگر یکصد هزار بار هم تکرار کنی فقط خودت را خسته کرده ای.

1452    پـرّ من بـگـشـای تـا پــرّان  شــوم        در حــدیـقـه ذکــر و سـیبـسـتـان شـوم

بال من بگشای تا پرّان شوم یعنی من از این سر گردانی بیرون بیایم. من مثل یک مرغ پرو بال بسته ای شدم. پر وبال من را باز کن و بگذار پرواز کنم و بروم بسوی حقیقت وببینم که چرا اینجور شده و در مصراع دوم حدیقه یعنی باغ. سیبستان باغیست که سیب زیاد دارد.حالا این آدم تشبیهی کرده و میگوید این توجه من بتو مثل اینست که من در باغ سیب هستم و دارم سیب حقیقت میخورم. من از این باغ حقیقت دارم لذت می برم ولی توجه من قطع شده و یک کاری بکن که پر و بال من گشوده شود و من دوباره بروم بطرف این باغ سیب، باغ حقیقت. این سیبی که میگوید سیب خوردنی نیست این سیب معرفت است.

1453    آمـدش  آوازِ  حـاتــف در  زمــان        کـان مــثـالی  دان ز لافِ  جــاهــلان

همه گفتگو برای این بود که باینجا برسیم. حاتف آن کسی هست که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود. در زمان یعنی درهمان لحظه و فوری. کان یعنی که آن رویائی که تو دیدی که آن سگ حامله بود و توله هایش در شکمش صدا میکردند و تو در خواب دیدی این ها یک مثال است. مثالی از خودستائی و یاوه سرائی و ادعای باطل کردن جاهلان و نادانان است. لاف زدن یعنی خودستائی کردن، بیهوده گوئی کردن و ادعای باطل کردن است. پیامش اینست که کسانیکه خالی از حقیقت هستند دم از حقیقت میزنند و هیچ دانشی ندارند و خودشان را دانشمند نشان میدهند و در هر جمعی میخواهند مردم را متوجه خودشان کنند و یا مرید جمع کنند درست مثل اینست که توله سگانی در شکم مادرشان پارس بکنند. و بگوش یکی برسد.

1454    کـز حجاب و پـرده بـیـرون نامـده        چـشم بـســته بـیـهُـده  گــویــان  شــده

حجاب و پرده کنایه از کسانیست که اسرار حقیقت را نمیدانند و بر روی اسرار حقیقت پرده ای که کشیده شده این حجاب را نمیتوانند بکنار بزنند و زیر آن حجاب و پرده آن حقیقت را ببینند ولی ادعا میکنند که دیده ایم و ادعای باطل میکنند. چشم بسته یعنی کور کورانه در حال یاوه سرائی. کلمه بیهوده گویان این کلمه جمع نیست و این الف و نون معنی در حال را میرساند و معنی این کلمه اینکه یعنی در حال بیهوده گفتن است. این افراد چشمشان بسته است و در حال بیهوده سرائی هستند.

1455    بـانگِ سَـگ اندر شِکـم باشد زیان        نـه شـکار انـگـیـزو نـه شـب پـاسـبان

زیان در اینجا یعنی بی فایده و بمعنی ضرر نیست. توجه کنید که این زیان دو معنا دارد.یک وقتی ضرر را میرساند ویک وقتی که فایده نداشته باشد. اگر فایده هم نداشته باشد در کلام مولانا زیان است. در مصراع دوم شکار انگیز دو کلمه است. شب پاسبان هم دو کلمه است. سگها اگر با شیاد و یا شکارچی هستند، آن حیوانیکه میخواهند شکار کنند رفته توی سوراخش و بیرون نمیآید این سگها میروند و دم در سوراخش می نشینند و آنقدر پارس میکنند تا این شکار میترسد و از غار میاید بیرون و وقتی از سوراخ آمد بیرون آنوقت صیاد او را شکار میکند. این را میگویند سگ شکار انگیز. یکی دیگر کاری که سگ میکند اینست که شبها پاسبانی و حفاظت میکند. بنابر این باینکارش میگویند شب پاسبان. حالا این توله از شکم مادرش بیرون نیامده که اینگونه کارها را بکند.

1456    گـرگِ نـا دیــده کـه مـنـع او بــَود        دزد  نـا  دیــده  کــه  دفــع  او شـــود

اگر سگ گله باشد و ببیند که گرگ از دور دارد میاید, شروع میکند به پارس کردن. گرگ نا دیده که منع او بود یعنی که او را دفع بکند و دور بکند و یا باز دارد او را از آمدن سوی گله. دزد نا دیده که دفع او شود یعنی او را براند. او در شکم مادر است اینها را ندیده پس چرا دارد پارس میکند.

1457    از حریـصـی وز هوایِ سَـروری        در نــظــر کُـنـد و بـه لافـیـدن جَـــری

گفتش که این آدمهای بی مایه پر مدعا هرچه بی مایه تر باشند ادعایشان بیشتر است. این آدمهای بی مایه پر ادعا اینها حریص هستند و حرص دارند.آنها حرص سروری را دارند. حرص این را دارند که یک عده مرید دور خودشان جمع کنند و آقا و سرور آنها بشوند. هوا یعنی شهوت. از حرص این سروری در نظر یعنی ادراک در فهم و شعور ضعیف هستند. لافیدن یعنی ادعا کردن باطل. جَری یعنی گستاخ. اینهائی که حریص هستند که سرور بشوند بر دیگری, اینها کسانی هستند که خیلی ضعیف اند و اصلا فهم و درکی ندارند ولی در ادعا و لافیدن بسیار گستاخ و جسورند. بی باکانه و گساخانه ادعای باطل میکنند

1458    از هـوای مشــتـری و گـــرم دار        بـی  بصـیـرت  پــا  نـهـاده  در فـشــار

از هوای یعنی در آرزوی. مشتری یعنی مرید. گرم دار یعنی بازار گرمکن. مریدهائی که بیایند و بازارش را گرم کنند. بی بصیرت یعنی کوردلانه. بی بهره از بینش. فشار یعنی بیهوده گوئی.

1459    مـاه نـا دیـده نـشـانـهـا مـی دهــد        روسـتـائی  را بــدان  کــژ مـــی  نـهــد

برای یاد آوری, در ماه های قمری مردم برای اینکه شروع هر ماهی را تعین کنند که چه روزی هست. آنها به آسمان نگاه میکردند و وقتی باریک ترین هلال ماه را رؤیت میکردند میگفتند که از فردا ماه شروع میشود. ولی هرکسی نمیتوانست ادعا کند که هلال را دیده و می بایستی شخص معتبری می بود که دیدن هلال را تأید میکرد. یک عده ای بودند که خودشان را سرور همه میدانستند و بمردم میگویند که ماه را دیدیم در حالیکه او اصلا ماهی در آسمان ندیده بود . روستائی بطور کلی یعنی آدم ساده لوح. این مردم ساده لوح را کژ می نهد یعنی آنها را گمرا میکند و ماه نادیده را مدعی میشود که دیده ام.                                                                              

1460    از برای مشتـری دروصــف ماه        صـد نـشـان نـا دیـده گــویـد بـهـر جـــاه

مشتری همان کسانی هستند که دور و برش جمع شده اند و مریدان  همان ساده لوحان. این

سرور دروغین برای این مریدان صحبت میکند که ماه را دیدم، اینگونه بود، چقدر نازک بود فلان بود و بهمان بود و صدتا نشانی میداد در حالیکه اصلا ماه را ندیده بود. از این صدتا نشانی که میداد یکی از آن هم درست نبود. ولی چرا این را میگوید؟ بهر جاه و بهر مقام و منصب و حرص در سروری و ریاست کردن.

1461    مشـتری کـو سـود دارد خود یکیست        لیک ایشـان را در او رَیب و شکیست

میگوید این مشتری ها که دور وبر تو جمع میشوند اینها مریدان و به به گویانی هستند که دورِ تو جمع شده اند و هیچ گونه اعتبار و ارزشی ندارند. مشتری یکی بیشتر نیست. در مصراع دوم کلمه رَیب یعنی شک و تردید.  ولی این یکی مشتری هم دچار شک و تردید است. او بر میگردد به مشتری. منظورش اینست که آن مشتری که یکی بیشتر نیست و فقط اوست که خریدار تو هست و بقیه خریدار تو نیستند. اگر تو از مقام خودت بیافتی از دور و برت دور میشوند و اینها مریدان قابل اعتمادی نیستند. آن یک مشتری مبدأ حقیقت است. او همان کسیست که اسمش را خداوند گذاشته ایم. تعجب ندارد، خداوند هم مشتریست. چکار میکند؟ آدم های حقیقت جو را میخرد. ولی این ناحقیقت جویان انگار در باره این تنها مشتری هم تردید دارند. بخودشان میگویند آیا خدا هست؟. آیا مبدأ آفرینشی هست یا نیست؟.

1462    از هــوای مشــتــریِّ  بــی شــکــوه        مشــتــری را بــاد  دادنــد این گــروه

دوتا مشتری را در نظر بگیرید در دوتا مصراع، مشتری بی شکوه یعنی خریدار بی ارزش. از هوای یعنی از هوسِ، در آرزوی این خریدار بی ارزش, آن مشتری شکوه مندِ بارزش یعنی آن خداوند را از دست میدهد. حالا چرا مولانا میگوید مشتری؟

1463    مشــتـریِّ  مـاســت  اَلـلّـه اَشــتَــری        از غـم هــر مشــتـری هـیـن بـرتـر  آ

االله یعنی خدا و اَشتـری یعنی میخرد. کار مشتری خریدن است. میگوید خریدار واقعی ما خداوند است. از این مشتری های بی شکوه و بی ارزش بهوش باش و بر بیا. سطح فکر خودت را بالا تر ببر. مولانا از کجا میگوید که خداوند خریدار ماست و کی گفته که خداوند خریدار ماست؟ خود خداوند گفته که او خریدار ماست. کجا گفته؟ در کتابهای آسمانی گفته که من خریدار کسانی هستم که بدنبال حقیقت هستند. حالا خریدار باید در مقابل کالائی که میخرد یک چیزی هم بپردازد. خداوند در مقابل این خریدش چی بما می پردازد؟. واقع بینی، حقیقت، معرفت و معنویت. چیست که بالاتر از اینهاست. او همه اینها را میدهد و شما را میخرد و جلب خودش میکند. شما که یک چیزی میخرید حفظش هم میکنید. خداوند وقتی شما را میخرد شما را حفظتان هم میکند.

1464    مشـتـری جـو کـه جـویـان تـو اسـت        عـالـمِ  آغـاز و  پــایــانِ  تــو  اســت

دنبال یک مشتری باش که آن مشتری خریدار تو باشد. آن خریداری که همه چیز تو را بداند و از سر تا پای تو باخبر باشد. از تولد تا مرگ تو باخبر باشد. آن مشتری که عالم آغاز و پایان تو است.

1465    هـیـن مَکَش هرمـشری را تو بدسـت       عـشـق بازی با دو مـعـشـوقـه بَـد است

هین اینجا توجه دادن و آگاه باش است. آگاه و هوشیار باش و هرمشتری را نوازش مکن. دست کشیدن یعنی دست نوازش بر سر کسی کشیدن است. میگوید هر مشتری را نوازشش نکن و تملقش را نگو. یک مشتری بیشتر نیست و آن هم خداوند است. تو از یک طرف میخواهی عاشق مریدان خودت باشی که جمع کردی و از یک طرف دیگر میخواهی عاشق آن مشتری که خداوند است باشی؟ معشوق تو این مریدانند که دور خودت جمع کردی و خیال میکنی که اینها معشوق تو هستند؟ این نمیشود. عشق ورزی با دو معشوقه کار ناپسندیست. خداوند یک دل بیشتر بتو نداده و بیک معشوقه نباید دل ببازی. اگر عشق هست و دلباختگی هست، دلباختن واقعی به دلباختن به مبدأ حقیقت است و این چیزیست که عرفان میگوید. آن حقیقت را باید تو عاشقش بشوی. اگر عاشق حقیقت شدی، و او را معشوق خودت قرار دادی، تو نمیتوانی به معشوقان بی شکوهِ بی ارزشِ دروغین عشق ورزی کنی.

1466    زو نـیـابی سـود و مـایـه گــر خَــرَد        نَـبـوَدَش خـود قـیـمتِ عــقـل  و خِــرَد

خَرَد و خِرد دو کلمه جناس است که مولانا بکار برده. زو یعنی از او و او اشاره است به مشتری بی ارزش جهانی و مرید است. آنهائی که مگسانند گرد شیرینی و وقتیکه شیرینی تو تمام شد آنها همه پراکنده میشوند. اینها مشتریهای تو نیستند و اینها مگسانند. از این مشتریهای دروغین هیچ فایده ای نخواهی برد. سود اینجا سرمایه. تو سودی نمی بری، سرمایه هم نمی بری اگر که خواسته باشد که تو را بخرد. نحوه خریدنش اینکه میگوید: آفرین چقدر تو خوب میگوئی و چقدر درست میگوئی, اصلا تو خودت حقیقت هستی. او بدینوسیله تو را دارد میخرد. وقتیکه این مرید تو را خرید و تو رفتی بسوی او بدان که تو خرد و عقلت را از دست داده ای. تو باید بدانی وقتیکه این مرید با تملق گفتن تو را خرید او نمیتواند بهای این خرید خودش را بپردازد و یا عقل بتو بپردازد, چون چیزی ندارد که بتو بدهد جز تملق. تو در این معامله عقل و خردتو ازدست دادی و در مقابل تملق دروغین دریافت کردی. تو بدترین معامله زندگیت را کردی.

1467    نـیـست او را خـود بـهـایِ نـیـم نعـل        تـو بـر او عَرضه کـنـی یـاقوت و لـعل

این نعل چهارپایان باربر چه ارزشی دارد که نصف آن ارزش داشته باشد. نیست او را، او همان مشتری متملق دروغین است. میگوید من خریدار تو هستم، تو آقای منی و هرچه تو بگوئی من همان کار را میکنم. دارد تو را میخرد. مولانا میگوید این باندازه نصف نعل هم ارزش ندارد ولی تو داری عقل و خرد خودت را برای او نثار میکنی یعنی عقل و خرد خودت را میدهی که این مشتری را بدست بیاوری. یاقوت و لعل کنایه از عقل و خرد است. یاقوت و لعل یک چیز مادیست ولی مولانا میخواهد با ارزش بودن را بگوید. اینجا نه یاقوتی در کار است و نه لعلی. خردی در کار است و عقلی. میخواهد بگوید همانگونه که یاقوت و لعل ارزشمند است خرد و عقل هم ارزشمند است. آیا عقل و خرد دوتاست؟ نه. خرد یک چیزی بیشتر از عقل است. عقل آن چیزیست که بیشتر جنبه مادی دارد مثل مغز تو و فکر میکند و آن عقل را بدست میاورد و بتو عرضه میکند ولی خرد آن چیزیست که مادی نیست و تو داری آن عقل و خرد را که مثل یاقوت و لعل و حتی خیلی ارزشمند تر از آن است  را از دست میدهی. تو اگر یاقوت و لعلت را از دست بدهی ممکن است که دوباره بروی و بخری و یا اگر نتوانی بخری توری نمیشود و زندگیت را داری ادامه میدهی, اما اگر عقل و خردت را از دست بدهی چی؟ آنوقت دیگر اصلا زندگی نمیتوانی بکنی. آنوقت تبدیل میشوی به یک حیوان.

1469    حـرص کورت کرد و محرومت کند        دیـو هـمـچـون خویش مَرحـومت کند

کورت کرد یعنی کور دلت کرد. محرومت کند یعنی از سعادت واقعی و حقیقت تو را محروم میکند. دیو بمعنی شیطان است. شیطان چیست؟  هر کسی هر چیزی که بتواند از راه حقیقت شما را بدر ببرد این را شیطان میگویند. هر آدمی میتواند شسطان باشد برای یک آدم دیگر. هر چیز پُر زرق و برقی میتواند شیطان باشد برای آدم. هر چیزی را که آدم را از راه حقیقت گمراه کند این شیطان است. در این جامعه ما دیو ها و شیطانها بیشتر از انسانها هستند. گرفتاری ما اینست که اینقدر باید مواظب بود که این شیطان ما را مثل خودش از حقیقت دور میکند. مرجوم یعنی رانده شده و لعنت شده. در آن افسانه مذهبی که در همه مذاهب هست، شیطان از درگاه خداوند رانده شد. بعلت اینکه فرمان خداوند را نمیبرد و بر آدم سجده نکرد و گفت من از آتش هستم و این از خاک است و من از او بر تر هستم رانده شد. شما وقتی شیطان را میگوئید ، میگوئید شیطان رجیم یعنی شیطان رانده شده. ما کار به آن افسانه نداریم ولی این دیوهائی که در این دنیای خاکی هستند؛ من و شما را از حقیقت رانده میکنند و از درگاه حقیقت میرانند و دور میکنند.

1470    مـشـتری را صـابران  دریـافــتــنــد        چـون سـوی هـر مشـتری نـشـتـافـتـنـد

گفتیم که مشتری یکی بیشتر نیست و آن خداوند است. آن مشتری را یافتن حوصله و صبر میخواهد. باید بروی و در ر اه طریقت و آن را پیدا کنی. راه طریقت راه کوتاهی نیست که تو را زود بمقصد برساند. صبر باید کرد. صبر کنید بدون اینکه شکایت کنید از مشکلی راه. در عرفان این صبر معنیی دارد. صبر کردن بدون کوچکترین اظهار شکایت. نه اینکه بدیگری شکایت بکنی. حتی شکایت در دلت بخودت هم نباید بکنی. آن کسیکه این صبر را دارد صابر هست و آن صابران هستند که آن مشتری شکوهمند واقعی را در می یابند و بقیه نه.

1471    آنـکه گــردانــیــد رو زان مـشـــری        بـخــت و اقـبـال و بـقـا شـد زو بــری

اگر رو بگردانی از این خریدار و مشتری واقعی یعنی اگر از آن درگاه آفرینش رو بگردانی, با این رو گردانیت بخت و اقبالت از دستت میرود و جاودانگیت از بین میرود و مردم از تو بیزار میشوند. بخت و اقبال هم وقتی از تو بیزار شد، آنوقت از تو دوری میکند. این چیزیکه باینجا رسید از اول تذکر داده شد که وقتی مولانا شروع میکند بطور سمبولیک است. یک حالت رؤیا و سگ حامله در رؤیا و توله سگان در شکم آن سک پارس کردن. میخواهد بگوید که این توله سگان که پارس میکردند, آدمهای پُر مدعای بی مایه اند که دور و بر تو هستند. بعد به اینجا که رسید تا آخر راجع به اینها حرف میزند.

Loading

21.5 دانه کمتر خور

تفسیر   :

بحث این قسمت ما اینست که حرص و آز بچه معنی است و از نظر مولانا چه وضعی دارد. یکی از صفاتیکه بطور کلی در تصوف و عرفان سخت مورد نکوهش و عیب گیری قرار میگیرد حرص و آز هست. این حرص یعنی چی؟. حرص ذدّ قناعت است و طالب نعمت بسیار بودن است و آرزوی کم شدن نعمت دیگران. آنکه حرص میزند یعنی حریص در واقع نه تنها طلب نعمت بسیار میکند بلکه آرزوی این هم دارد که نعمت های دیگران کم بشود. علتش اینست که مقایسه میکند، وقتیکه نعمتهای دیگران کم میشود در مقام مقایسه با آنچه که خودش دارد احساس خوشحالی میکند.  اما آز شهوت افزون طلبیست و حسرت نعمت دیگران. این حرص و آز اندکی با هم فرق دارند. آدم حریص آرزو میکند که نعمت دیگران کم شود ولی آدم آزمند حسرت میخورد به نعمت دیگران. اینست که در عرفان هردوی این صفتها مورد عیبگیری و نکوهش است بخصوص در عرفان مولانا بسیار نا پسند است بطوریکه در بعضی جاها در مثنوی معنوی میگوید بد تر از حرص و آز من صفتی را نمیشناسم برای اینکه این حرص و آز گمراه کننده افراد است و مادرِ نگون بختی هاست. میگوید که این حرص و شهوت شخصِ حریص، آزمند را از حقیقت دور میکند  و حقایق اعمال خودش را نمیتواند که درک کند که چیست. اینست که میگوئیم مادر بسیاری از گرفتاریهاست و آنچه را که هست بگونه دیگری می بیند.

                    زشتها را خوب بنماید شَرَه        نیست آن شهوت بَتر ز آفات ره

شَرَح هم بمعنی حرص است و هم بمعنی آب. کلمه بنماید یعنی نشان میدهد. ره یعنی راه زندگی. راههای زندگی آفت دارد و هیچ آفتی در راه زندگی بهتر از آفت حرص و آز نیست. مولانا میگوید حرص و آز زائیده همدیگر هستند و یکی که حریص باشد آزمند هم میشود. اگر آزمند باشد حریص هم میشود و هردو گمراه کننده هستند.

             صد هزاران نام خوش را کرد ننگ       صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

دنگ یعنی گمراه و گیج، ابله و نادان. حرص سلامت اخلاق را، سلامت رفتار را از آدمی میگیرد. اول دور میکند و بعد بکلی میگیرد. بعد اشاره میکند به افسانه مذهبی دانه گندم خوردن حضرت آدم در بهشت. ما در اینجا کاری به خود افسانه نداریم و مولانا اشاره ای میکند و میخواهد نتیجه ای بگیرد. حرص آدم چون سوی گندم فزود باعث شد که از بهشت رانده شود. این آدم جدّ همه ما. بنابراین، این اندیشه در ما پیش میاید که آیا ارثی هم از این جدّ خودمان بما رسیده یا نه؟. مولانا میگوید بله رسیده. بخاطر همین است که بایستیکه کنترلش کرد.

               حرص آدم چون سوی گندم فزود        از دلِ آدم سلیمی را ربود

سلیمی یعنی سلامت بودن رفتار و اندیشه. بسیاری از زشتیها هست که ربط میدهد مولانا باین حرص و آز. میگوید فقط حرص و آز در یک مورد خوب است, آنهم حرص و از در شناسائی حقیقت و در شناسائی مبدأ آفرینش. حالا شما خوانندگان عزیز خوب میدانید وقتیکه میگوئیم حقیقت منظور آن مبدأ آفرینش است. اشاره میکند و خطاب میکند بآن مبدأ آفرینش و میگوید     

       حرص اندر عشق تو سخراست و داغ         حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

حالا درست برعکس شد تا حالا از حرص بد میگفت و حالا از حرص و آز خوب میگوید بیشتر باینکه کسی حرص داشته باشد نسبت به دریافتن حقیقت. هرچه این حقیقت پیش میرود و جلو میرود سیر نشود و باز هم خواسته باشد که بیشتر در باره این حقیقت بداند. میگوید که این حرص کار را بنظرت آرایش میدهد. قشنگ نشون میدهد ولی وقتیکه این عشق از بدنت میرود در آن لحظه آن زشتی را درک میکند. این حرص رفتنی و بر گشتنیست در ما. تا هست زشت را برای تو خوب نشان میدهد ولی وقتیکه برای چند لحظه میرود آنوقت می بینید چیزهائی که خوب نشان میداده و اصلش را می بینی که زشت بوده.

حرص کارت را بیارائی نمود        حرص چون شد ماند کارت کور وکبود

حرص وقتیکه میرود آنوقت حقیقت آن کارهائی که کردی آشکار میشود. کلمه شد بمعنی رفتن است. کور و کبود را با هم بکار میبرد یعنی زشت و سیاه. برای اینکه نشان بدهد که حرص آن حقیقت را آنچه که هست بتو نشان نمیدهد و برعکس نشان میدهد, سراب را مثال میزند:         

حرص تابد بیهده سوی سراب         عقل گوید نیستی کان نیست آب

سرآب آن چیزی هست که افرادی که در بیابان گرفتار میشوند و راه بجائی نمیبرند و تشنه شان میشود از دور صحنه های آب می بینند. آن آب نیست و سراب است. بدنبال آن میدوند و هیچوقت به آب نمیرسند و بالخره از پای در میایند.

          حرص تو چون آتش است اندر جهان         باز کرده هر زبانش صد زبان

آتش تخریب و سوزندگی دارد و ذبانه هم دارد و هر زبانه اش صد زبانه دیگری دارد و بااین صد زبانه که دارد بتو میگید که برو بسوی زشتیها. راجع باین حرص و آز که مقدمه کوچکی را که مرور کردیم در مثنوی تمام شدنی نیست و گفتار بسیار است. بااخره مولانا باینجا میرسد که این از جهل و نادانیشت و از تاریکی و ظلمت و جهل و نادانیست که این بدی ها را خوب میبیند. مثل همیشه مثال میزند. مثالهای ملموس.

                  روسـتـائی گاو در آخُـر بـبـست        شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

                  روستائی شد در آخر سوی گاو        گـاو را مـیـجست شب کـنجکـاو

توی تاریکی شبانه به طویله رفت و خیلی کنجکاوانه میخواست که گاوش را پیدا کند. گاو نبود و گاو خورده شده بود و بجایش شیر در آنجا نشسته بود.

               دست می مالید بر اعضای شیر         پشـت و پـهـلو گـاه بالا گـاه زیـر

              گفت شیر ار روشنی افزون شدی        زهره اش ببریدی و دل خون شدی

این تاریکیست که باعث میشود که حقیقت را نبینی. روشنی که اینجا مولانا میگوید روشنی استبل است اما در واقع روشنی ذهن و روشنی اندیشه هم است. اگر این اندیشه روشن شود آنوقت زشتی و ناپسندی پدید میاید.

                  این چنین گستاخ زان میخاردم        گو در این ظلمت گاو میپنداردم

گستاخ یعنی بی اعتنا و جسورانه. برای آن دارد اینچنین گساخانه من را میخاراند بخیال اینکه من گاو هستم. بسیاری از پندارهائی که ما در زندگی داریم، پندارها و تصوراتیکه آزمندان و حریصان از زندگی دارند این ها  شیر را گاو انگاشتن و تصور کردن است یعنی حقیقت را نشناختن است. اینست که مولانا توصیه میکند که این حرص و آز را مهار کنید. و کنترلش را بدست بگیرید و این پاسخ آن سؤال است که آیا حضرت آدم هم که حرصش باعث شد که دانه گندم بخورد و رانده بشود از بهشت چیزی بما ارث رسیده یا نه مولانا گفت بله و در اینجا هم میگوید باید مهارش بکنید. حرص تنها این حرص خوردن نیست  وحرص شهرت و مقام هم است، حرص ثروت و حرص خوش آمدنت از تعریف دیگران است,حرص جنبه ها و شعبه های مختلف دارد. حالا به تفسیر ابیات می پردازیم:                

1407    دانـه کـمـتـر خور مکـن چـنـدین رَفـو        چون کـلو خواندی بخوان لا تُسرفوُا

رفو یعنی وصله زدن و لباس پاره شده را بهم دوختن. در مصراع دوم یک فعل امر هست یعنی بکنید و یک فعل نحی است یعنی نکنید. کلو یعنی بخورید. لا تُسرفوا یعنی اسراف نکنید. این یکی از گفته های خداوند است. میگوید از گفته های خداوند فقط کلو را شنیده ای، بخورید را شنیده ای و لا تُسرفوا را نشنیده ای, اسراف نکنید را نشنیدید. اگر که کلو را شنیدی, لا تُسرفو را هم بشنو. اصلا این زیاده خوردن و زیاده طلبیدن و بدست آوردن هر چیز و زیاده خواستن مقام اینها همه اش اسراف است. همه اینها بحد خود و متعادلش خوب است. از حد تعادل که خارج شد آنوقت اسراف است.

1408    تـآ خـوری دانـه نـیــفــتـی  تـو بـه دام        ایـن کـنـد عِــلم و قـنـاعــت والسلام

تو تشبیه شده ای به مرغی که دانه میخورد. این مرغی که بهوای دانه جلو میرود چه بسا در دام میافتد زیرا این دانه در دامیست که برایش گسترده شده. تو دانه را می بینی ولی دام را نمی بینی. دو چیز هست که تو را از بدام افتادن نجاتت میدهد. یکی علم است یعنی بدونی که این دانه بیهوده اینجا نیافتاده و قطعا هدفی هست در اینجا. یکی هم قناعت است یعنی که اگر ای مرغک سیر هستی و احساس گرسنگی نمیکنی نرو بسوی این دانه. قناعت داشته باش. این کلمه والسلام که میگوید یعنی من همه چیز را برایت گفتم. بآنچه که در زندگی با تلاش با کوشش از طریق سلامت ودرست بدست آوردی قانع باش و لذات و شهوات نفسانی و حیوانی را بیش از حد ضرورت از خودت دور کن و بکار نبند. شهوت برای خوردن نبود که انسانها میمردند, پس باید خورد مثل کلمه ضرورت پیدا میشود ولی خارج از حد ضرورت از خوردنت دوری کن. در جامعه هرکسی باید یک مقامی داشته باشد. یا مقام رهبری که دیگران را هدایت کند، روشن کند و یا حکومت کند و یا یک جائی را اداره کند. ولی اینهم حدی دارد و سوء استفاده ازاین مقام را نباید کرد. با سوء استفاده از این مقام در عرفان این را اسراف از این نعمت میدانند یعنی نابجا بکار بردن این نعمت است در راه غلت بکار بردن است.

1409    نـعـمـت از دنـیا خورد عـاقِل, نـه غـم        جـاهلان  مــحــروم مــانده در نــدَم

کسیکه عاقل باشد، عاقلی که حقیقت جو باشد نه عاقلی که عقل پول اندوزی دارد و نه عاقلیکه عقل زیاده طلبی دارد. هروقت مولانا صحبت از عقل میکند منظورش عقل حقیقت جوست نه عقل دنیا جو. میگوید : نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم. کسیکه عاقل است در این دنیا غم نمیخورد و نعمت این دنیا را استفاده میکند. در مصراع دوم کلمه نَدَم از ندامت است  اینجا جاهل را با عاقل در برابر هم آورده، عاقل زیاده طلبی ندارد و قناعت دارد. بنا بر این هیچوقت گرفتار نمیشود و پشیمان هم نمیشود. اما آن نادان و جاهل در این دنیا بجای اینکه نعمت را بطریق سالم بخورد, پشیمانی را میخورد. هر کاری را که میکند بدنبالش پشیمانیست.برای اینکه این کارهای زشت یک پس آمدی دارد, یک سیستمی دارد که آنهم پشیمانیست

1410    چـون در افـتـددر گـلـوشـان حَـبـلِ دام        دانه خوردن گـشـت بـر جمله حرام

گلوشان، حلقشان. آنهائیکه حرص دارند بلاخره آن تناب و یا حبل یا ریسمان بگردنشان میافتد. آن تناب و ریسمان آن دام است که بگردنشان میافتد و آنوقت بر همه این حریصان نعمت خوردن حرام خواهد بود.

1411    مــرغ  انــدر دام  دانـه  کِــی  خــورد        دانه چون زهـراست دردام, ار چرد

ار چرد یعنی اگر که خواسته باشد که دانه را بخورد. یک مرغ دانا و زیرک کاری نمیکند که بدام بیافتد و اگر هم بدام افتاد، آنجا دیگه نمیتواند که دانه ای بخورد. آن دانه برایش زهر است. او اول سعی بر این دارد که از دام نجات پیدا بکند و نه اینکه اول دانه ها را بخورد و بعد بخواهد نجات پیدا بکند

1412    مـرغِ غـافـل مــی خــورد  دانـه ز دام        هــمـچـو انـدر دامِ دنـیـا ایـن عــوام

این عوام یعنی آن مردم سطحی نگر. آن مرغی که در دام خواسته باشد دانه بخورد، او مرغ غافل و بی خبر است. بعد میگوید آن مردم غافلی هم که در این دنیا هستند آن مرغان غافلی هستند که در دام افتاده اند و در این دام میخواهند اول دانه ها بخورند.

1413    بـاز مــرغــانِ  خـــبــیــرِ هــوشـمــنـد        کـرده انـد از دانه خود را خُشک بند

آن مرغ غافل بود و حالا این مرغ خبیر است. خبیر یعنی با خبرهوشیار. آن مرغ نادان بود و این مرغ هوشمند و داناست. کرده آن از دانه خود را خشک بند. خشک بند یک اصطلاحیست یعنی جلوی خود را گرفتن. بر خود سخت گرفتن و خود را باز داشتن از چیزی. دانه را میبیند ولی جلو خود را میگیرد و بقول مولانا خودش را خشک بند میکند. برای اینکه او خبیر و هوشمند است. نبادا این دانه را در اینجا برای گرفتار کردن من گذارده باشد. بی خبر جلو نمیرود. ولی این مردم عوامیکه با این مرغ مقایسه شده اند، اینها بدون اینکه فکر بکنند, یک منافعی را در یک کاری می ببینند و یا در یک شخصی میبینند و میروند جلو. آیا تو شایستگیش را داری؟ کاردانیش را داری؟ لیاقتش را داری؟ بدون فکر کردن میرود جلو. آیا این شخصی که میخواهی با او شریک بشوی همدیگر را میشناسی؟ و یا فقط یک سلام و علیکی با هم داشتید؟ بدون اینکه فکر این چیزها را بکند میرود بجلو و صاف میافتد بدام این صیاد.

1414    کـاندرونِ  دام , دانــه  زَهــر بــا سـت        کور آن مرغی که درفَخ دانه خواست

این پسوند با بمعنی سوپ و آش هست، مثلا میگوئید شوربا یعنی یک سوپ شور. میگوید اندرون دام دانه بنظرت میرسد ولی این یک آش زهرباست و این سوپ سم است. در مصراع دوم, کور یعنی کوردل. فخ یعنی دام. آن مرغ کوردل افتاده در دام و حالا هم دانه میخواهد. این مرغ نه تنها چشمش کور است بلکه دلش هم کور است.

1415    صـاحـب دام ابـلـهــان را سَـر بُــریـــد        وان ظریـفـان را بـه مـجلِس هـا کشید

1416    کـه از آنـهـا گوشـت مِــی آیــد بـه کـار        وز ظریفان بانگ و نالۀ زِیر و زار

دو مرغ را در نظر بگیرید؛ یکی مستقیما بطرف دام میرود می افتد در دام و صیاد میرسد و

سرش را می برد. چرا سرش را می برّد؟ برای اینکه این مرغ بدردی نمیخورد و فقط گوشتش بدرد میخورد. چونکه گوشتس بکار میرود سرش را می برد. اما مرغان دیگری هستند خیلی ظریف، ریز نقش، خوش آواز مثل بلبل و مثل قناری و امثال اینها. اینها را هیچوقت سر نمی برّند. اگر هم بدام بیافتند اینها را می برند به بهترین مجالس برای اینکه از آواز و نوای و نغمه زیر و بم شان و خوش آیندشان استفاده کند. سعی کنید که اگر نا دانسته بطرف دام میروید آن مرغک خوش نوای ریز نقش باشید نه آن مرغیکه فقط گوشتش بکار میرود.

1423    ای بـســـا زرّاقِ گـــولِ  بـی  وقـــوف        از ره مــردان نـدیـده غــیـر صــوف

زرّاق از رزق است و زرق یعنی دوروئی, حیله گری، بسیار دروغگو و بسیار حیله گر را میگویند زراق. گول یعنی ابله. بی وقوف یعنی نا آگاه. مردان در مصراع دوم مردان حقیقت جو هستند.انسان کامل هستند. مثلا از صوفیان واقعی و عرفا. اینها لباسهایشان پشمینه بود شعار این عارفان و انسانهای کامل پشمینه پوشی بود. میگوید چه بسیارند در دنیا حیله گران و دورو ابله اند و نا آگاهند و از این مردان کامل فقط پشمینه پوشی را یاد گرفته اند و هیچ چیز دیگر را یاد نگرفته اند. مردان ره اینجا راه حقیقت است. مردانیکه بسوی راه حقیقت میروند،( مرد و زن هم ندارد و در ادبیات عرفان جنسیت مطرح نیست)اگر کسی را ببینی که خرقه پوشیده و این خرقه اش هم از پشم هست و تو هم پشم بپوشی تو در راه حقیقت نمی آئی, مگر کسانیکه بگفته مولانا زراق هستند و بسیار هم حیله گرند و این خرقه پشمی را میپوشند که دیگران را گول بزنند. پس بسیار باید که مواظب بود که آیا هر خرقه پوشی در راه حقیقت است؟ یا ممکن است که این خرقه پوش فقط دارد نقشی را بازی میکند.                                      

                 رای بسا ابلیس آدم رو که هست        پس بهر دستی نباید داد دست

1424    ای بـسـا شـوخـان ز انـدک احـتــراف        از شـهـان نـامـوخته جـز گـفت و لاف

شوخان یعنی گستاخان و بی حیاهان. احتراف از حرفه است و یعنی از اندک حرفه ای. از شهان یعنی از آن شهانِ بالاتر. این نه شاهیست که روی تخت سلطنت نشسته. مولانا شاه را بآن کسی میگوید که در مقام عالی انسانیت است. از شهان ناموخته یعنی فقط یک کمی از آنها چیزی آموخته. اندک احترافی از آنها آموخته. حالا هیچ چیزی ندارد و وقط گفت و لاف دارد. گفت یعنی لفاذی و پشت سر هم حرف زدن و لاف زدن یعنی خودستائی. از آن انسانهای بالا قدر عالی مقام یک مقدار کمی یاد گرفته. حالا شروع میکند به لفازی و خودستائی کردن، جمله پردازی و فقط دنبال گول زدن است.

1425    هریکی در کف عـصا که موسـی ام        مــی دمَــد بــر ابـلـهـان کـه عـسـی ام

حضرت موسی عصائی داشت در افسانه های مذهبی و فرعون جادو گران را داشت که جادو گری میکردند و یک چوب کوچکی را میانداختند و آن بمار تبدیل می شد. و موسی در برابر فرعون عصایش را انداخت اژدها شد و تمام این مار ها را بلعید. و اما عیسی دم عیسائی داشت. می دمید بمرده و مرده زنده میشد. البته ما در اینجا کار نداریم که اینگونه بود یا نبود. این آدمهائی که میخواهند دیگران را گول بزنند عصا در دست میگیرند و میگویند منهم موسی هستم. یا خودشان را مثل عیسی نشان میدهند و میگویند منهم میتوانم معجزه بکنم. این افراد چقدر مردمان ساده لوح را با اینحرفها گول زده اند و چه دکانهائی باز کرده اند.

1426    آه از آن روزی کـه صـدقِ صــادقـان        بـاز خـواهـد از تـو سـنـگِ امـتـحـان

سنگ امتحان سنگ مهک است این سنگ مهک برای اینست که این انگشتریکه بشما فروخته اند و طلاست شما سنگ مهک بهش بزنید تا بفهمید که عیارش چقدر است.حالا در زندگی هم آدمهائی هشتند که مثل سنگ مهک هستند یعنی وقتیکه بشما میرسند آنها آدمهای صادق و راستگوئی هستند و بشما میگویند که شما گول خوردید یا گول نخوردید.آه از آن روزیکه بشما بگویند که گول خوردید. این انسانهای مهک بزن بشما مهک میزنند و عیار شما را معین میکنند.

1427    آخـــر از اســتــاد بـاقــی را بــپــرس        یـا حـریـصـان جمله کورانـد و خُـرس

کلمه خُرس یعنی گیج و لال. آخر از این استادهائی که یک کمی یاد گرفتی و عصا در دست گرفتی و موسی و عیسی شدی, یک چیزهای دیگر و یا باقی چیزها را هم بپرس. برای اینکه این حریصان برای گول زدن مردم هستند و این هم حرص است. زیرا هرچه مرید پیدا بکند بیشتر مرید میخواهد و سیری ندارد. یک عده ای هستند که حرص مرید جمع کنی دارند. وقتیکه مریدانش زیاد شود همه میگویند عجب مراد خوبیست. میگوید اینها کورانند و لال و گیجان.

1428    جـمـله جـُسـتی بـاز مـاندی از هـمــه        صــیــد گـرگـان انــد ایــن  ابـله رَمــه

میگوید هم چیزها را دنبالش رفتی و خواستی و طلب کردی, درست است که تو چیزهائی طلب کردی ولی واقعا از خیلی چیزها باز ماندی. رمه یعنی گله. آدمهائیکه حرص میورزند و این را میخواهند و آن را میخواهند و دنبال همه چیز میروند و در حقیقت از همه چیز هم باز میمانند، اینها گله های گوسفندانی هستند که صید گرگانند و گرگان میایند و صیدشان میکنند. گرگان کجا بودند. همان عصا بدستان، همان خرقه پوشان دروغین و همان مرده زنده کنان دروغین، اینها گرگانند. در این زندگی که من و شما هم جزو آنها هستیم باید دقت کنیم که این گرگان را بشناسیم و گیر آنها نیافتیم و آنها ما را صید نکنند.

1429    صـورتی بشـنـیـده گـشـتی  تــرجـمان        بی خبر از گفت خود چون طوطیان

صورتی یعنی ظاهر.ترجمان یعنی بر زبان آورنده و بیان کننده. یکی دوتا ورق از چند تا کتاب را ورق زده و همه اینها را حفظ کرده و هیچ کدامش را هم نفهمیده که اینها چیه. فقط حفظ کرده. حالا میآید و برای من و شما مینشیند و لفاظی میکند از آن چیزهائی که خوانده و حفظ کرده. میاید پشت سر هم میگوید. خودش هم نمیفهمد که دارد چی میگوید.برای اینکه آن چیزهائی که خوانده نفهمیده و نمیخواسته بفهمد که چیست و آنها را فقط برای گول زدن و مرید جمع کردن رفته خوانده حالا مثل طوطیه. طوطی که حرف میزند ممکن هم است که خیلی هم خوب حرف بزند ولی خودش نمیفهمد که چی دارد میگوید. سعی کنیم که آن طوطی نباشیم. کتابی هست در مورد حیوانات که در یک جای آن هارون الرشید خلیفه مقتدر و بزرگ عباسی یک طوطئی داشت که سوره یاسینی که در قران هست از اول تا آخر از حفظ کرده بود و میخواند. همه میامدند بتماشا و مجلس هارون را گرم میکرد. آیا این طوطی یک کلمه از این چیزهائی که میخواند میفهمید که چه میگوید؟ نه. ولی مجلس را گرم میکرد. از این ها نباشید.

1430    طــوطــیــی در آیــنــه مــی بـیـنـد او        عـکـسِ خود را پـیـشِ او آورده رَو

در اینجا آموختن کلام و سخن گفتن طوطی را شرح میدهد. چون حافظ هم چندی پیش اشاره کرده بو. یک آینه میگذارند جلو طوطی و خودشان پشت آینه قایم میشوند. خیلی آهسته شمرده شمرده یواش یواش یک کلمه را میگویند و هی تکرار میکنند. این طوطی جلو آینه که عکس خودش را در آینه می بیند خیال میکند این طوطی که در آینه هست دارد این کلمات را میگوید. نمی فهمد که طوطی دیگری در آینه نیست و این عکس خودش هست. و نمیداند آن مردی که پشت آینه نشسته دارد این کار را میکند. چون قدرت تقلیدش هم زیاد است طوطی هم شروع میکند این کلمات را تکرار کردن. باین وسیله هست که طوطیان را تربیت میکردند و بقیمت گزاف میفروختند.

1431    در پـس  آیـنـه  آن  اُســتــا  نــهـــان        حـرف مـیـگویـد ادیـبِ خـوش زبان

1432    طـوطیک پـنـداشـته کین گفـتِ پسـت        گـفتـن طوطـی است کاندر آینه است

طوطیک یعنی این طوطی بیچاره فکر میکند که این صدای خیلی یواش و ملایم که میشنود از طوطی داخل آینه است. اینجا این طوطیک دارد گول میخورد.

1433    پـس ز جـنـس خـویش آموزد سـخـن        بـی خـبـر از مــکـرِ آن گــرگِ کُهن

مولانا یک بحث مفصلی دارد در باره سنخیّت که انسانها از جنس خودشان یعنی ازهم سنخ خودشان چیز یاد میگیرند. برای همین است که پیغمبران از بین انسانها بر گزیده میشوند.برای اینکه اگر یک چیزهای عجیب و غریب بودند و از کرات آسمانی آمده بودند هیچ کس حرف آنها را قبول نمی کرد. این طبیعت انسان است که از جنس خودش و از سنخ خودش حرف یاد بگیرد. طوطی هم از سنخ خودش یاد میگیرد و نمیداند که پشت این آینه این مرد کهنه کارِ خیلی حیله گر برای هدفی نشسته. روی کلمه گرگ کهن دقت کنید. کهن یعنی کهنه کار. یعنی آن کسیکه پشت آینه هست خوب کارش را بلد است. چرا گرگ است؟ هرکسی که در کار خودش خیلی ماهر بود میگفتند فلان کس گرگ این کار است. یعنی گرگ گول زدن است.

1434    از  پــسِ  آیـیـنـه  مــی  آمـــوزدش        ورنـه نـاموزد جـز از جـنـسِ خـودش

از پس آینه باو آموزش میدهد وگرنه این طوطی نمی آموزد مگر از جنس خودش. برای اینست که جلو این طوطی یک آینه میگذارد که خیال کند این صدای کلمات از جنس خودش هست.

1435    گـفـت را آمـوخـت زان مــردِ هـنـر        لـیـک از مـعـنـی و سِّرش بـی خـبـر

طوطی حرف زدن را از آن مرد هنر مند که پشت آینه بود می شنید. این طوطیک از آن هنر مند آموخت ولیکن از معنی و سرّش اطلاعی نداشت. این مرید جمع کنها و اینها از کتابها و با پای سخنان دیگران نشستن جسته گریخته، بدون اینکه معنیش را بفهمد چند تا جمله و یا کلمه بر میدارد و میرود برای گول زدن و از آن میآموزد.

1436    از بشـر بگرفـت مـنطق یک به یک        از بـشر جـز ایـن چـه دانـد طو طیک

منطق یعنی نطق و نطق یعنی بیان. آن چیزیکه در فلسفه هست بصورت فلسفه و منطق از اینجا گرفته شده ولیکن معنای این منطق که در اینجا آمده آن معنی منطق در فلسفه را ندارد و منظورش فقط حرف زدن و نطق است. این آدم باصطلاح هنر مند کلمه بکلمه باین طوطی میآموزد. این طوطی بیچاره از آن بشری که پشت آینه نشسته چه خبری دارد؟

1437    هـمـچـنــان  در آیـنـه  جـسـمِ  ولــی         خـویـش  را بـیـنـد  مــریـدِ  مُـمـتَلی

ولی یعنی آن انسان کامل و انسان عالیقدر بحقیقت رسیده. مُمتلی یعنی انباشته. انباشته از چی؟ انباشته از ادعا. انباشته از خودستائی و ادعای توخالی. طوطیک در جلو خود آیینه را میدید ولی  این آدم پر ادعای تو خالی جلویش انسان کامل است. انسان کامل مثل آیینه ای هست که در جلو آن آدم تو خالی گذاشته شده. چه جور طوطیک عکس خودش را در آن میدید؟ این هم وقتی یک انسان کامل دارد حرف میزند و پای سخنش نشسته این مثل آیینه در نظرش میآید و همه حرفهای او را می پذیرد و دارد یاد میگیرد و یاد میگیرد و دارد حفظ میکند و میرود. بدون اینکه معنی آنها را بفهمد. جسم بدن این انسان کامل بنظر این آدم توخالی مثل  آیینه میاید. و دیگر توجه نمیکند که او چه میگوید و به اندیشه اش نگاه نمیکند بمغزش نگاه نمیکند و بمفهوم حرفش توجه نمیکند. اینها هم دراجتماعات بشری و در همین جامعه ما که در حال حاظر درش زندگی میکنیم خیلی فراوانند.

1438    از پــس  آیـــنـــه  عــقــلِ  کُــل  را         کـی بـبـیـنـد وقـتِ گـفـت و مـا جَــرا

باید ببینیم که عقل کل چه عقلیست. در عرفان معتقدند که اولین چیزیکه خداوند آفرید عقل است. این هم عقل حقیقت جوست. برای اینکه ارزش عقل از همه آفریده هایش بیشتر است. اگر این آفریده هائیکه من و شما باشیم عقل نداشته باشیم، بهتر است که نباشیم. اول عقل را آفرید و این را اسمش میگذارند عقل کل. در مصراع دوم میگوید کی ببیند. فاعل این کی ببیند آن مرد خام است. این مرد دغل کار نرفته در مجلسیکه انسانهای کامل صحبت میکنند  که یک چیزی بفهمد. او رفته که یک چیزی بدزدد و برود جای دیگر و دیگران را گول بزند. این انسان کامل دارد در سطح خیلی بالا حرف میزند و این مرد خام کی میتواند حرفهای او را درک بکند در این نشست پای صحبت او.

1439    او گُـمـان داردکـه مـی گـویـد بــشر         وآن دگرسـرّ اسـت و او زان بی خبر

می گوید بشر یعنی سخن میگوید یک انسان. وان دگر یعنی آن آدم دیگه، اشاره بآنکه عقل کل دارد، سرّی در حرفهایش دارد و رازی در گفتارش هست. آن آدم ادعا کن فقط صدای او را میشنود و راز حرفش را نمیتواند درک بکند. او کتاب را که باز میکند کلمات را می بیند و سرّ و رازیکه در پشت این کلمات است نمیتواند ببیند و یا درک بکند. اسلا نمیخواهد که ببیند.

1440    حــرف آمـوزد ولــی سـرِّ قــدیــم          او نـدانـد طـوطـی اسـت او نَـی نــدیـم

او مثل طوطی حرف را یاد میگیرد ولی اسرار اذلی را یاد نمیگیرد. کلمه قدیم گفته شد که در برابر حادث است. وقتیکه هیچ چیز و هیچ کس نبود مبدأ آفرینش بود. آن مبدأ آفرینش را میگویند قدیم. او راز و سری داشت. او آن راز و سر را در عقلی که آفرید نهفته کرد. حقیقت جویان این عقل کل را پذیرفتند و درکش کردند. ولی کسیکه ادعائی میکند و هیج مایه ای ندارد، آن بی مایه پر ادعا پی این چیزها نیست. او یک طوطی هست و ندیم و هم نشین انسان کامل نیست. اگر که بیاید هزارپا یا دو هزار پا بیایند و پای حرف انسان کامل بنیشینند هیچ کدام هم نشین انسان کامل نیستند. ولی اگر یکی بیاید فقط برای خاطر چیز یاد گرفتن بخاطر یاد گرفتن و بخاطر حقیقت را درک کردن پای او بنشیند در بین آن هزار و یا دو هزار نفرکه نشسته اند فقط اوست که دارد درک میکند. بقیه دیگر همه طوطیک هستند ولی این یکی دارد درک میکند برای اینکه هدف او درک کردن سرّ مبدأ آفرینش است. اصلا چرا آفرید؟. آفرینش یعنی چی؟. هدف آفرینش یرای چیست؟. ما که آفریده شده ایم بکجا داریم میرویم. وقتیکه ما آفریده شدیم تمام نشد. ما قافله ایم در مسیر بسوی تکامل. هی کامل تر و کاملتر میشویم و بعد از مرگمان. داریم هی کامل و کاملتر میشویم روحمان. هدف چیست؟. هدف اینستکه برسیم بآن کمال حقیقت و بکمال حقیقت کامل بشویم و به حق بپیوندیم و آنوقت میشویم انسان کامل. انسان کامل یعنی بکمال خداوند پیوسته. شما میخواهید خدا بگوئید، گاد بگوئید، هرچه میخواهید بگوئید. در عرفان میگوئیم حقیقت. وقتیکه به حقیقت پیوستید یعنی به عقل کل و مبدأ پیوسته اید.

1441    هـم صـفـیـر مـرغ آمـوزنــد خـلـق          کـیـن سخـن کـار دهـان افـتـاد و حـلق

صفیر در گذشته داشتیم و گفتیم ، حافظ هم خیلی بکار می برد, صیادان میایند و می نشینند و صدای پرندگان را تقلید میکنند. آن پرنده بیچاره خیال میکند که جفتش دارد او را صدا میکند. هی نزدیک میشود و نزدیک میشود باین صیادی که دارد صدای پرنده را تقلید میکند دفعتا آنوقت میافتد در دام این صیاد. این میشود صفیر. این مردم بی خبر نا آگاه عوام مثل آن مرغی میمانند که دارند این سوت این صیاد را میشنوند. فقط صفیر را دارند می شنوند. صفیر زدن کار آسانیست. او این کار را با دهان و حلق دارد میکند. حالا این آدمیکه هدف نا درست دارد، در جنگل این دنیا میاید برای شکارِ مردمان و او هم صفیر میدهد. همان صفیری میدهد که صیاده میخواست مرغک را شکار کند حالا این صفیری میدهد که آدمها را بدام بیاندازد. این دیگر تحصیلات عالیه نمیخواهد، او اینکار را بازبان و دهان و حلقش انجام میدهد.

1442    لـیـک از مـعـنـی  مـرغان بی خبر         جـز سـلـیـمانِ  قِــرانـی خـوش نـظــر

مرغان وقتیکه دارند صدا میکنند و یا حرف میزنند، من و شما که نمیفهمیم چی دارند بهمدیگر میگویند. اینها هم دارند با هم ارتباط میگیرند و دارند چیزهائی را بین خودشان رد و بدل میکنند و ما نمیفهمیم فقط در افسانه های مذهبی آمده که فقط حضرت سلیمان میفهمید. میگوید سلیمانِ قرانی. قرانی یعنی در سطح بسیار بالا. مثل صاحبقران. وقتیکه دوتا ستاره سعد نزدیک بهم بشوند و یا قرینه هم بشوند میگویند هرکس در این موقع متولد بشود، این طفل صاحبقران است (البته این افسانه است). خوش نظر یعنی با دید باطن.

1443    حــرف درویشان بسـی آمــوخـتـنـد         مِـنـبـر و محـفِـلِ بــدان  افــروخـتـنــد

1444    یـا بـجـز آن حـرفـشان روزی نـبـود         یـا در آخِـر رحـمـت آمــد ره نــمـــود

راجع به این آدمهای مرید جمع کن دارد حرف میزند. میگوید این درویشان از آن انسانهای عالی قدر بالامقام نه آن درویشیکه کشکول دستش میگیرد و در کوچه ها میگردد، درویش یعنی آدم وارسته که پشت پا بهمه قیدهای این دنیا زده از این درویشان حرفهائی آموختند و حفظ کردند و از منبر ها بالا رفتند و در مجلس ها و محفلها چقدر منبر آرائی کردند، محفل آرائی کردند با این حرفهای خودشان که حفظ کرده بودند و نمیدانستند که معنی آنها چیست. میگوید یا فهم و درکی از کلماتی که میگفتند نداشتند یا ممکن است که خداوند در زندگی اینها یک لطفی به اینها بکند و رحمت به اینها برساند که اینها هم حرفهائی که دارند میزنند کم کم بفهمند که دارند چی میگویند و خداوند رحمتی بایشان نشان داد که از گول زدن دست بردارند. راه حقیقت بروند و حقیقت را یاد بگیرند و وقتی که یاد گرفتند بدیگران بیاموزند.

Loading

20.5 موقلد

تفسیر   :

مطلبی که در این قسمت مورد بحث قرار میدهیم و مولانا بسیار بآن توجه دارد باین موضوع کلمه تقلید است وکلمه مقلد. مقلد کسیست که از کس دیگر و یا از چیزی تقلید میکند. در لغت بمعنای پیروی کردن یا اینکه حرکات یا سخنان دیگران را بازگو کردن و دوباره نشان دادن است. اما تقلید در کلام مولانا بمعنی نوعی پیروی کور کورانه است. بمعنی دنباله روی عاری از دریافت حقیقت است با آن چیزیکه در نظر مردم هست فرق میکند. مولانا بهر عمل و یا هر علم میگوید که ظاهرش آراسته باشد. اما قلب و باطن و درون و در ظمیر ارتباط نداشته باشد یعنی درونش را رونق و صفائی نبخشد. ولی ظاهرش آراسته باشد. این تقلید است از نظر مولانا. مولانا میگوید مثل بدنِ زیبائیست که جان نداشته باشد در زمانیکه کسی دارد تقلید کور کورانه میکند. یا بگفته خودش در جائی دیگر میگوید این تقلید بر بسته است و نه بر رسته و فرق است میان این دو. بر بسته یعنی کسی دانشی را و یا حرفی را مربوط به خودش نباشه ولی بخودش بر ببندد و بگوید که مال من است. بر رسته از رستن و روئیدن است و یعنی این از درون خودش روئیده شده باشد. باید سعی کرد که در زندگی کارها بر رسته باشد و بر بسته نباشد و بسیار بین این دو فرق وجود دارد. وقتیکه بر بسته است سطحیست و هر چند هم که زیبا باشد. جمله ای دارد مولانا که میگوید بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر. هم چنین میگوید که این تقلید بزرگترین آفت و سدّ و حجاب برای رسیدن به حقیقت و عظیم ترین مانع است بین شما و حقیقتیکه بدنبالش هستید. آفت همه خوبیهاست. و میگوید این تقلید را بین دلت و حقیقت که مثل یک سدی هست، فرو ریز و بر طرف کن. اگر که کوهی هم باشد میتوانی آن را فرو ریزی و برطرفش کنی.

                   آنکه تقلید آفت هر نیکوئیست        کَه بود تقلید اگرکوهیست قوی

کَه کوچک شده کاه است و آن را در برابر کوه گذاشته. میگوید تقلید که میکنی کارت مثل کاه در برابر کوه است. کاهی بنظرت میرسد اگر چه کوه قوی باشد. ولی تو توانائی این را داری این کوه قوی را بقول خودش کم کم بتراشی تا فرو ریزد و از بین برود. میگوید آنهائی که دارند تقلید میکنند از شأن انسانیتشان کاسته شده و نقصان پیدا میکنند. آنها را تشبیه میکند به خرس و میمون و بوزینه که آنها هم تقلید از انسان میکنند بدون اینکه بفهمند چکار دارند میکنند. وقتیکه میخواهد بگوید که این تقلید یک پیروی کور کورانه است این مثال را میاورد. 

                   هرچه مردم میکند بوزینه هم        آن کند کز مرگ بیند دم بدم

مردم بمنظله انسان است و هرچه بوذینه می بیند آن را تقلید میکند. ولی هیچ نمی فهمد که چکار دارد میکند. این مفهوم عمل کور کورانه است. میگوید که عقلت را حتی از بین میبرد بفرض اینکه عقلت در مرحله والا و عالی باشد. وقتیکه تقلید میکنی کم کم نقصان و کاهش پیدا میکند.

                    گرچه عقلت رو ببالا میرود        مرغ تقلیدت به پستی میچرد

یعنی کم کم میاورت بطرف پائین. اگر که آن عقلت هم میخواهد اوج بگیرد بطرف بالا ولی تقلید تو را و عقلت را میاورد به پستی و بطرف پائین. این تقلیدی که میکنی ممکن است درست مثل عملی باشد که یکی دانسته دارد میکند و شما داری اینکار را نا دانسته میکنی ولی هیچ ارزش آن کار دانسته را ندارد. مُشک یک ماده بسیار خوشبوئی هست و اگر یک جسمی در کنار این مشک قرار بگیرد, آنهم خوشبو میشود ولی خوشبوئی او یک خوشبوئی ذاتی و اصلی نیست. این خوشبوئی بقول مولانا بر رسته نیست بلکه بر بسته است. و میگوید که این مشک آلوده است.

              مشک آلوده است الا مُشک نیست        بوی مشک استش ولی جزپُشک نیست

پوشک همان پشگل و مدفوع چهار پایان است. میگوید که اگر در کنار مُشک قرار بگیرد بوی مُشک را میگیرد، ولی در واقع مُشک نیست و پشک است. یعنی ارزشش اینقدر کم است. میگوید که اگر باورمند باشی و بحقیقتی باور داشته باشی، حتی آن باورمندی تو را هم از بین میبرد. زیرا عادت میکنی به تقلید و باور منیت را هم از بین می برد.

                     بلکه تقلید است آن ایمان او        روی ایمان را ندیده جان او

کسیکه دارد تقلید میکند، ایمانش فقط این تقلیدش است و باور مندی نیست. اگر کسی بگوید که من ایمان دارم و داشته باشد تقلید بکند از باور مندان اصلا این تقلید او حساب نمیشود و مولانا میگوید جان او اصلا نشانی و اثری از ایمان و باور مندی هم ندارد. مولانا میبیند که اشخاصی دم از باورمندی میزنند و میگویند ما هم باور مندیم و ما هم به حقیقتی ایمان داریم. چون باورمندان میگویند او هم دارد همی را میگوید در حالیکه جان او از زبان او خبر ندارد. چه بسیار از افراد، خانواده ها،جامعه ها و اجتماعات که در اثر تقلید از بین رفته اند و پاشیده شده اند و نابود شدند بدون اینکه بدانند چرا از بین رفته اند, فقط برای آن تقلید است. تقلید نه تنها فرد را گمراه میکند بلکه جامعه را هم گمراه میکند. وقتی یک فرد را در نظر میگیرید، چون میداند که یک کس دیگر حرکتی میکند و یا عملی میکند، حرفی میزند، کاری دارد که نیک است او همیشه میخواهد همان کار را بکند و شایستگیش را نداشته باشد و یا لیاقتش را نداشته باشد, معلوم است که آبروی خودش را در این میان از بین میبرد. کبک خیلی خَرامان راه میرود, اگر کلاغ خواسته باشد مثل کبک راه برود, پاهایش بهم گیر کرده و میافتد. کلاغ باید مثل کلاغ راه برود و ساختمان بدنش برای خرامان راه رفتن نیست. حالا اگر دلش میخواهد مثل کبک راه برود باید اول آن لیاقت را و آن ساختار را پیدا بکند و بعد اینکار را بکند. اجتماهات هم همین طور است. میدانیم یک اجتماعی پیش رفته است و مردمان در آن کشور پیش رفته تر از جاهای دیگر هستند. میخواهیم ما آنجا باشیم ولی باید فکر بکنیم که چرا آنها پیش رفته ترند. شایستگی و پیشرفت را چگونه بدست آورده اند. اصلا این شایستگی و لیاقت چیست که آنها دارند که سبب پیشرفتشان شده. حالا اگر خواسته باشیم بدون آن شایسگی آن پیشرفت را بکنیم، فقط داریم تقلید میکنیم. نتیجه اش اینشت که توخالی میشویم، فرو میریزیم و آنوقت یک اجتماع محکم و هم بسته نیستیم. این است که میگویند این تقلید اجتماعات را هم بهم میریزد. خیلی از اشخاص نشسته اند و دارند در باره موضوعی صحبت میکند. میگوید منهم دیگر آمریکائی شدم یعنی نمیخواهم مثل ایرانیها رفتار کنم. حالا آیا میداند که فرهنگش اصلا چی هست که تو میخواهی فرهنگ او را بگیری و فرهنگ غنی و ریشه دار خودت را از دست بدهی، همی گونه فقط تقلیدش را میخواهی بکنی؟ تو با این تقلید امریکائی نمیشوی و بایستیکه ریشه را از بن و بیخ درست بکنی. این یک مقدمه ای بود که در باره مقلد بنظر خوانندگان رسید و حالا باشعار میپردازیم:

1273    گـوش وَر یـک بـار خـنـدد کـَردو بـار        چـون کـه لاغ امِـلی کـنـد یاری به یار

گوش ور یعنی کسیکه گوش شنوا دارد و در برابر کَر آمده. لاغ یعنی شوخی. املی کند یعنی بازگوکند یعنی املا کند. یعنی بگوید برای دیگری. میگوید کسی باکسی را در نظر بگیرید که دارند با هم صحبت میکنند. اولی به دومی یک جوک میگوید. دومی هم اگر بشنود میفهمد و میخندد. ولی آن کر که نمیفهمد جوک چه بود ولی کر هم وقتی دید که نفر دوم خندید او هم میخندد و این فقط یک تقلید است. گوشور یک بار خندد کَر دو بار. حالا چرا کر دو بار میخندد؟

1274    بـار اول  از  رَهِ  تـــقـــلـیــد و سَــوم        کـه هـمی بـیـنـنـد کـه مـی خـنـد نـد قوم

یک عده ای در مجلس نشسته اند و او هم میخندد از ره تقلید و سَوم. این کلمه سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی. نمیخواهد که دیگران فکر کنند که او کر است. می بیند همه دارند میخندند و او هم بخودش میگوید که منهم باید بخندم برای حفظ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند. این دفعه اولش هست. او این خنده را بر خودش تکلیف میداند. الزامی و زروری میداند. این سَوم است.

1275    کـر بخـنـدد هـمـچـو ایـشـان آن زمـان        بــی خـبـر از حـــالـــت خـنـدنـدگـــان

آدمی که کر هست وقتی همه میخندند او هم بتقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خنندگان چرا دارند میخندند.

1276    بـاز وا پرسـد کـه  خـنـده بــر چه بـود        پس دوم کــرّت بـخـنـدد چــون شــنود

کـرّت بمعنی بار، مثل یک بار دوبار. بعداز خنده همگان یواشکی از بغل دستش می پرسد که این خنده برای چی بود. او هم بلند در گوشش میگوید که این خنده برای جوکی بود که گفته شدبا این شرح و تفصیل. آنوقت این کر هم شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعه دومش. دفعه اول فقط تقلید بود و دفعه دومش که جوک را فهمید دفعه دومش بود. اما بین این خنده اول و خنده دوم خیلی اختلاف است. بطور کلی مولانا میکوید بجای اینکه مقلد باشیم باید محقق باشیم. یعنی یک چیزی را تحقیق بکنیم. در بیت فوق آن گوش ور را محقق بحساب میاورد و آن کر را مقلد محسوب میکند و بین این دوتا خیلی تفواوت وجود دارد.

1277    پس مُــقــلـد نــیـز مـانـنـد کـــر اســت        انـدر آن شـادی که او را در سـر است

همین که نمیفهمد که چی گفته شد و دارد میخندد, مقلد هم همین گونه هست. منظورش اینست که آن رهروانیکه بدنبال حقیقت هستند و جویندگان حقیقت هستند اگر که مقلد باشند, اینها در واقع کر هستند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید. اینها کرهای معنویند و اینها انعکاس و باز تابی از شادی در دلشان هست و این باز تاب  در اثر شاد بودن دیگران است و خود شادی نیست. باید کاری کرد که این شادی هم بَر رُسته باشد.

1279    چون سـبـد در آب و نـوری بـر زُجاج        گر ز خـــود  دانـنـد آن بــاشـد خِــداج

زجاج بمعنای شیشه است و خداج بمعنی گمراهی، نارسائی،گمراهی است. میگوید بعنوان مثال یک سبدی را بگذارید توی آب. سبد پر از آب میشود. آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه. اگر سبد را از آب بیرون بیاورید می بینید هیچ آبی در آن نیست. آدم مقلد هم همین طور است. نور خورشید تابیده میشود به شیشه و شیشه هم آن نور را منعکس میکند. آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه. اگر که خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود ودیگر نوری ندارد. اگر که این شیشه بگوید که این نور از خود منست و اگر آن سبد بگوید که این آب از خود منست, اینها خودشان را مسخره کرده اند. این گفتار بقول مولانا از نقصان و نا رسائی و خداج است.

1280    چـون جـدا گـردد زجــو دانــد عــنــود        کـاندر او آن آب خـوش از جـوی بـود

عنود یعنی گمراه و لجوج. مثل سبد که لجاجت میکند که این آب مال من است و بهیچ وجه هم دست بردار نیست. وقتیکه سبد از آب بیرون میاید آنوقت درمیابد که آن آب ذلال پاک قشنگی که در او بود از جوی بود و نه از خودش. باید جوی بود و آب ذلال داشت و نه سبدی که در آن آب رفته است. باید منبع نور بود و نور بدهد و نه شیشه که خودش هیچ نوری ندارد.

1281    آبــگــیـــنــه هــم بـــدانــد از غـــروب        کــان لُمـع  بـود ار مــه تـابان ِخــوب

آبگینه هم یعنی شیشه و زجاج که در بالا داشتیم عربی آبگینه است. لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده. میگوید شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خود او نبده و متعلق به آن ماه تابان و خوب و یا خورشید بوده.

1282    چـونکـه چـشـمـش را گـشـایـدامـر قُـم        پـس بـخــنــدد چــون  سـحــر بـار دوم

امر قُم، امر یعنی فرمان و قُم یعنی بپا خیز و یا برخیز. وقتیکه بچشم دلش گفته شود و یا امر شود که از خواب غفلت برخیز و آن چشم دلش باز میشود پس میخندد و میگوید که من خیال میکردم اینها از خود من بود؟ می بیند که نه حالا چشم دلش باز شده و از غفلت بیدار شده و می بیند که این نور و آب مال خودش نبود. ما دوتا صبح داریم یک صبح کاذب داریم و یک صبح صادق داریم. صبح کاذب صبحی هست که روز نیامده و هوا روشن میشود و خیال میکنید که روز شده ولی دوباره تاریک میشود وپس از یکی دو دقیقه هوا روشن میشود و آن را میگوئیم صبح صادق. اول وقتی میخندید مثل صبح کاذب بود. حالا که چشم دلش باز شده و حقیقت را فهمیده آن وقت در سحر مثل صبح صادق می خندد. این فهم تازه اش را به سحر و صبح صادق تشبیه کرده است.

1283    خـنـده اش آید هم بر آن خـنـده خودش        کــه در آن تــقـلــیــد بــر مــی آمــدش

خنده اش آید، منظور خنده دومیست، خنده در مرتبه تحقیق. بر آن خنده خودش که منظور خنده اولیست. مصراع اول میگوید که حالا بر خنده تقلیدیش که در اثر تقلیدش بود،  میخندد. میگوید من چقدر مسخره بودم وقتی آن خنده (اولی) را میکردم. آن خنده من نفهمیده و مقلدانه بود. بطور خلاصه خنده دومی بر خنده اولی میخندد.

1284    گـویــد از چــنــدیــن رَهِ  دوُر و دراز        کین حـقـیـقـت بود و این اسرار و راز

1285    من در آن وادی چـگـونـه خـود زدور        شـادئـی مـیـکــردم از عَـمـیـا و شــور

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم. حالا که چشم دلش باز شده بخودش میگوید: از اینقدر راه دور و چندین راه دور و دراز, این حقیقت و این اسرار و راز بود، من در آن بیابان و وادی تقلید چگونه من از دور شادیی میکردم از عَمیا . عمیا یعنی کور دلی. من خیال میکردم که این حقیقت را از راه دور می بینم  ولی چشم دلم نمیدید زیرا  از عمیا کوردل بودم. ولی شاد و پر شور بودم و میخندیدم و هیچ این کار من ارزشی نداشت

1286    مـن چه می بسـتـم خیال و آن چه بود        درک سُـسـتم سُـسـت نقـشـی می نـمـود

من چه می بستم یعنی من چه فکر میکردم و چه خیالاتی من داشتم، آن چه بود. من چه خیال میکردم و حقیقت چه بود. خیال بستن یعنی تصور کردن، نقش حقیقت را در ذهنشان دیدن و نه خود حقیقت. پندار و گُمان کردن، تصور و خیال اینها هیچ کدام که حقیقت نیست. ما انسانها خیلی در زندگی خیال می بندیم. خیال در سر می پرورانیم. اصلا خیال در سر می پزیم و هرچه که باشد خیال است و بدون حقیقت. میگوید حالا که فهمیدم ببین من چه تصوری داشتم از حقیقت و واقعا حقیقت چی هست. چقدر بین حقیقت و آن چیزیکه ما خیال میکنیم و می پنداریم فاصله زیادیست. متاسفم که اینطور بود. در مصراع دوم ، درک سُستم یعنی ادراک ضعیفم و فهم ضعیفم. سست نقشی می نمود. فهم ضعیف من یک تصویر ناقصی بمن نشان میداد. حالا افسوس میخورد بآن.

1287    طِفلِ ره را فـکرت مـردان کـجــاست        کـو خـیـال او و کـو تـحـقـیـقِ راســت

اینجا وقتی میگوید مردان اصلا جنسیت مطرح نیست و منظورش از مردان، انسانهای کامل است. طفلِ ره یعنی یک طفلی که تازه راه افتاده و دارد راه میرود. فکرت یعنی اندیشه.این طفل ره فکرتش کجا و فکرت انسانهای بحقیقت رسیده کجا, زمین تا آسمان با هم فرق دارد. کوخیال او  و کو تحقیقِ راست, میگوید آن طفلِ تازه راه افتاده نمیتواند بهیچ عنوان تصوری بکند ولی چه میشود کرد. خیلی از ما ها هستیم که آن طفل نوزاد هستیم و خیال میکنیم که بحقیقت رسیده ایم و خودمان را بقول مولانا بر باد میدهیم.

                    مر مرا تقلید شان بر باد داد       ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

وقتیکه بیدار شده از خواب غفلت و چشم دلش باز شده، حقیقت را دارد می بیند با خودش با حسرت زیاد میگوید که اصلا من چه فکرهائی میکردم و حقیقت چه بود. وقتی که میگوید امر شد بچشم دلش که از خواب غفلت بیدار شو:

              باز از آن خوابش به بیداری کشند       که کند بر حالت خود ریشخند

بلند شو و بیدارشو, یادت هست که چه حالتی داشتی؟ این حالت خودت را مسخره کن.

          چه غم بود آنکه من میخوردم بخواب       چون فراموشم شـد احوال صواب

صواب یعنی درست و صحیح. من خواب میدیدم که چه اتفاق بدی برایم پیش آمده و من چه غصه ای میخوردم!  از شدت آن غصه از آن خواب بیدار شدم. عجب کاری بود اینکه خواب بود. من چرا اینقدر نا راحت شدم؟ اینکه غمی نبود. چطور من درست نفهمیدم که چی هستش. این خواب خوابی نیست که کسی بخوابد ودر شب خوابی ببیند. این خواب غفلت است. وقتیکه در خواب غفلت هست چه غمها که میخورد. این غمها چه دیپرشن هائی که درست میکند و چه استرسهائی که درست میکند. چه جمعیتی را در مطب روان پزشکان انبوه و جمع میکند و چه داروهائی مصرف میکند موقت بعد اثرات جنبی آنها او را اذیت میکند. باید اصل مشکل را از بین برد و باید که از آن خواب غفلت بیدار شد. از خواب غفلت بیدار شوی غم نمیخوری که چرا آن زیباتر از منه و چرا همسایه من خانه اش ده تا اطاق خواب دارد و خانه من فقط سه تا اطاق خواب دارد و هزارها چرا مثل آن. تو وقتی بیدارشدی استقلال معنوی بی نیازی پیدا میکنی و آنوقت میخندی بآن غم خوردنهای خودت.

                  چون ندانستم که آن غم واعتلال        فعل خوابست و فریبست و خیال

اعتلال یعنی رنج و بیماری از علت میاید. این چه بیمارئی بود که من داشتم، چطور من ندانستم و نفهمیدم آن غم و بیماریم را.همه اینها کار خواب غفلت و خیال است.

1288    فـکـر طـفلان دایـه بـاشد یـا کـه شـیـر       یـا مَـویـزو جـوز, یـا گــریه و نــفــیـر

طفلان در اینجا مقلدانند و تقلید میکنند. خیال میکنید که این طفلان چه فکر میکنند. طفلان بفکر دایه هستند, دایه کجاست که بیاید و بمن شیر بدهد. یعنی شیردون کجاست، شیر کجاست. مویز یعنی کشمش. مویز کجاست, جوز کجاست جوز یعنی گردو. اگر هیچکدام از اینها بدست نیامد آنوقت گریه میکند و نفیر میزند و ناله و زاری میکند. این کارِ طفلان است. مقلد هم یک همچون طفلی هست. آن طفلی که دارد این کار را میکند کارهایش سطح پائین است ولی تقصیر هم ندارد چون کار دیگری از دستش بر نمی آید. آیا شما هم میخواهید در همین سطح باشید؟ وقتی دارید حسرت مال دیگران را میخورید این همان کشمش و گردوست، این خواسته شما مثل همان خواسته دایه و شیر طفلان است

1289    آن مُـقـلِـد هسـت چـون طـفـلِ عـلـیـِل        گـر چـه دارد بـحـثِ بـاریـک و دلـیـل

علیل یعنی بیمار. بحث باریک یعنی بحث بسیار دقیق با آوردن دلیل و برهان. هر شخصی نفهمیده و ندانسته بطور سطحی یک چیزی را گرفته و حالا میاید با شما شروع میکند به بحث کردن و بهیجان میاید و رگهای گردنش قوی میشود, فریاد میکشد و همه را تحتالشعاع قرار میدهد و میگوید من میگویم اینطور است و آنطور ولی از اول هیچ چیز نفهمیده. او مثل یک طفل بیمار است و حرفهایش هیچ ارزشی ندارد.

1290    آن تـعــمــق در دلـیــل و در شــکـال        از بـصـیـرت مــی کـنـد او را گـسـیـل

تعمق از عمق است یعنی فرو رفتن، اینجا فرو رفتن به بازیهای لفظی، مشغول شدن و فرو رفتن در دنیای کلمات و الفاظِ بدون فهم که در عرفان اصلا مردود است. کلمه شکال را ما شکیل میخوانیم که با گسیل جور در بیاید. شکال هم بمعنی اشکال است و کوچک شده اشکال است. از بصیرت یعنی با آگاهی بینش و روشن بینی و با چشم دل دیدن. میکند آن را گسیل. گسیل داشتن یعنی روانه کردن، فرستادن، دور کردن. فرو رفتن در دنیای بازیهای کلمات لفظی و زبان آوری، کلمات را پشت سرهم قافیه هارا ردیف و جور کردن و به شنونده فرصت فکر کردن ندادن و مجذوب آهنگ این کلمات شدن که پشت سر هم میاوری و در این دنیا فرو رفته ای بخیال خودت داری اشکالها را رفع میکنی ولی همه اینکارها را که میکنی سطحیست. بینش و بصیرت و چشم دلت هست که باید حقیقت را ببیند.این کلمات تو را گسیل و دور میکند. سعی نکنید که کلام آوری بکنید و سعی کنید که حقیقت گوئی یاد بگیرید حتی اگر با لکنت زبان هم که شده.

1291    مـایـه ای کـو سُرمـۀ سِـرّ وی اسـت        بُـرد و در اشــکــال گـفـتـن کـار بـسـت

مایه یعنی سرمایه. کو یعنی که او. سُرمه توی چشم میریختند. سرمه چشم باطن و سُرمه چشم دل. سُرمه چشم وی است یعنی سُرمه چشم باطن اوست. در مصراع دوم میگوید برد یعنی از میان برد و باشکال گرفتن بکار بست. یک عده اشخاص هستند که فقط بلد هستند که اشکال بگیرند. فقط اشکال بگیرند و بعد خودشان دلیل بیاورند که آنها حرفهائی که میزنند درست است. میگوید آن سُرمه ایکه باید بریزند بچشم دلشان و چشم دلشان بینا بشود و حقیقت را که کور کرده اند بچشم دلشان بر گردانند. آنها نیروی سُرمه را گرفته اند و در اِشکال گرفتن بکار می برند و تمام قوایشان را صرف اشکال گرفتن ازغیر از خودشان کرده اند. هرکس که اشکال بیشتر میگیرد بدانید که فکرش سطحی تر است. یک دلیل اشکال گرفتنش اینکه میخواهد سطحی بودن خودش را بپوشاند.

1311    شـب گریزد چـون که نور آید زدور        پس چـه دانـد ظـلـمتِ  شب حـالِ نــور

شب ذلمانی و تاریک است. روز میشود و نور میاید. نور که میاید شب فرار میکند. این ظلمت و تاریکی شب چه میداند که خصوصیات این نور چیست. او از نور فرار میکند و اصلا نمیداند که نور یعنی چی. آن کسیکه دارد تقلید میکند حقیقت را نمیتواند درک بکند.

1312    پــشّــه بـگــریــزد ز بــادِ بـــا دَهـــا        پس چــه  دانـــد  پشــه  ذوقِ بــاد هـــا

بادِ بادَها یعنی دلیر و شجاع. پشه از باد بدش میاید برای اینکه باد او را میبرد. فکر کند که باد دارد میاید فوری فرار میکند و میرود بجای دیگری. پشه که همه اش از باد فرار میکند چه میداند که دلیری و قدرت باد چیست؟. او فرار کرده و بعد باد آمده. او رفته مثل ظلمت که از نور فرار کرد. پشه چون نماند و هیچوقت برایند این بادها را درک نکرد هیچ وقت حقیقت باد ها را در نیافت.

1313    چـون قـدیـم آیـد حَـدَث گـردد عَـبـث        پس کــجــا  دانــد  قــدیــمی  را حَــدَث

قدیم یعنی آن چیزیکه همیشه بوده و حَدَث درست نقطه مقابلش هست یعنی چیزیکه نبوده و بوجود آمده و احداث شده. عَبث یعنی بیهوده. وقتیکه هستی مطلق و عددی و همیشگی و آن مبدأ آفرینش که حقیقت از آنجاست, این حقیقت هستی که میآید، این چیزهای ظاهری که احداث شده اینها همه از بین میرود و بیهوده میشود. بعضی هستی ها هست که دائمیست .  شما یک مبدأ آفرینشی میشناسید که حقیقت از آنجاست. از کی بوده؟ همیشه بوده. آیا بوجود آمده نه. همیشه این مبدأآفرینش و هستی بوده و قدیم است. اما بعضی هستیها هست که احداث شده و موقتیست. شما ساختمان ساخته اید و احداث کرده اید. پس از گذشت زمان ویرانه و خراب و کهنه  میشود. این ساختمان حَدَس است و موقت و قدیم نیست. هستی اصلی آنست که یک چیز از قدیم باشد نه این هستی که ما انسانها خیال میکنیم که همه آنها از بین رفتنیست. هستی ما یک هستی حَدَث است و موقتی. دائمی که نیست. مبدأآفرینش هستیش دائمی و قدیم است. ما در برابر او هیچ هستیم. مولانا در جائی دیگر میگوید پشه ای را در یک باغی در نظر بگیرید. این پشه کی در این باغ متولد شده؟ و کی هم از بین میرود. این پشه ها چند ماه بیشتر زندگی نمیکنند.

         در بهاران زاد و مرگش در دی است        پشه کی داند که این باغ از کی است

این پشه در بهاران زائیده شده و از تخم بیرون آمده و در دی ماه که سرما شده از بین رفته. او چه میدانه اصلا این قدرت را ندارد. او همه عمرش بیش از دو ماه نیست. این حَدَس است. یک تازه بوجود آمده و تازه پدید آمده کی میفهمد که پدید آمدن چی هست و کی بوده و کجا بوده. این نو پدید آمده است. آن کسیکه همیشه پدید آمده بوده و آشکار بوده را هیچ وقت نمیتواند درکش بکند. برای اینکه شما نمیتوانید مبدأ آفرینش را تعریف کنید؟ نمیتوانید. شما نو پدید آمده اید.     

1314    بـر حَـدَس چون زد قِـدَم دَنگـش کند        چون کـه کـردش نـیـسـت هـمرنگش کند

حَدَس نو پدید آمده است. قِدَم دایم بوده است. دنگش کند یعنی گیجش کند، مات و مبهوتش کند. چون که کردش نیست یعنی وقتیکه او را فانی کرد, همرنگ خودش کند. وقتیکه آن مبدأ قدیمی اصلی تسلط پیدا کند و بتابد و خودش را نشان بدهد بر نو پدید آمده و یا بر حَدَس او را دیگر فانی و نیستش میکند. هفت شهر عشق یک مرحله بآخر حیرت است. او را متحیرش میکند و مرحله آخرش فناست. اگر بآن مرحله برسد که به حیرت و فنا برسد یعنی آن قدیم و یا اذلی و همیشگی بتابد و بزند بر نو پدید آمده ای مثل ما انسانها و آنها را بمرحله ای برساند که ما در آن فانی و نیست بشویم, این درست شدن خیلی ارزش دارد. ما هم رنگ آن مبدأ میشویم. آن مبدأ این کار را میکند. این صفات الهی جانشین صفات حیوانی میشود. اینقدر این مقام عالی هست. آن مبدأ این صفات را باشخاصی میدهد که منیتشان را بکلی از دست داده اند

1315    گـر بخواهـی تـو بـیـائی صد نظـیر        لــیـک  مـن پــروا  نــدارم  ای فــقــیــر

اگر تو چیزهای دیگری هم بخواهی, من دیگر چیزی نخواهم گفت. لیک من پروا ندارم ای فقیر. من دیگر حوصله اینهائی که تو میخواهی ندارم که برایت بگویم. همین قدر که برایت گفتم بش است.

Loading

19.5 اصلِ آصلُ عشق

تفسیر   :

بحث این قسمت از دفتر پنجم، همانطور که از تیتر فوق میگوید, اصل آصلِ عشق است و طبیعتا سخن از عشق است .   یکی از نکاتیکه در سراسر مثنوی بچشم میخورد و براستی بایدگفت که ابتدای مثنوی را با انتهای مثنوی بهم پیوند میدهد يا مثل یک شیرازه ای که صفحات یک کتاب را بهم بدوزد این عشق همه را بهم پیوند میدهد. همچنان در دیوان کبیر مولانا جوشش عشق است یعنی از اول دیوان کبیر تا انتهای دیوان کبیر چشمه عشق است. پس این یکی از مسائل زیر بنائی و بنیادی عرفان هست و کلًیت در تصوف دارد و به حدی این مسئله عشق و عرفان در هم آمیخته شده که بدون عشق اصلا عرفان و تصوف اصلا مفهوم و معنائی پیدا نمیکند. یا اینکه بدون عشق مبانی اصلی عرفان و تصوف قابل فهم و درک نیست. حالا این عشق چی هست با اینهمه اهمیتی که ذکرشد, در لغت اگر که مراجعه کنید بمعنی افراط در دوست داشتن است آن نهایت محبت و علاقه مندیست. اما هیچ کدام از اینها تعریفی نیست که در عرفان گویا و رسا باشد. برای اینکه این عشق وضع خاصی دارد که در الفاظ نمیگنجد و کلمان نمیتواند آن را بیان کند. اینست که ما معنی این عشق را در چیزهای نوشته شده مثل کتاب و مثل کتابهای لغت معنا نمیتوانیم پیدا کنیم.  و یکی از عرفای خیلی معروف باسم میر حسینِ هروی گفته است که عشق در چرخِ حقیقت اختر است

یعنی این عشق ستاره آسمان حقیقت است. آن حقیقتی که همیشه ما  از آن صحبت کرده ایم. این ستاره آسمان حقیقت و عشق است. گفتیم که کلمه محبت و دوستی برایش رسا نیست. هروی میگوید که یک قدم از محبت بالاتر است یعنی ورای اینهاست که بشود بالفاظ و بیان بیرون بیاید. اینست که با کلمات و الفاظ اصلا قابل تعریف و بیان نیست. عشق تعریف کردنی و بیان کردنی نیست. عشق اکتسابی و آموختنی نیست که بشود یکی بیاموزد و بعد بدیگران بیاموزاند و بدیگران تعریف کند. بکلی عشق از این مقوله خارج است و معلم عرفان است. ابن محیالدین ابن عربی واقعا ستون عرفان است میگوید هر کس که بخواهد عشق را تعریف بکند یا در مورد تعریف عشق چیزی بنویسد بدانید که وی از عشق هیچ چیز نمیداند برای اینکه اصلا نمیشود اینکار را کرد و برای همین علت هست که به بیان گیر نمیآید مولانا میگوید: یکی پرسید که عاشقی چیست, گفتم چو ما شوی بدانی. باید عاشق شد تا درک کرد که عشق چیست. مولانا در باره عشق در دفتر اول ابیات خیلی گویا و مفصلی دارد و بیشتر خوانندگان با آن آشنا هستند ولی از نظر اهمیت تکرار آن بنظر لازم میاید.        

هرچه گویم عشق را شرح و بیان       چون بعشق آیم خجل گردم از آن

اول تعریف عشق را میکند ولی آن حالت عشق بمن دست داد خجالت کشیدم.

              گرچه تفسیر زبان روشنگر است        لیک عشق بی زبان روشنتراست

              چون قلم انـدر نوشتن میشـتـافـت        چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

         عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت        شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

پس چه کسی شرح عشق را بگوید؟ خود عشق. بمفهوم مصراع دوم توجه کنید میگوید شرح عشق را یاید از خود عشق بپرسید. در دفتر پنجم راجع بهمین موضوع شعری دارد:

              گر نگنجد عشق در گفت و شنید         عشق دریائیست قعرش نا پدید

اگر شما میتوانید قطره هائی که آمده و دریائی را درست کرده بشمارید که ببینید چند تاست عشق را هم میتوانید تعریف کنید          

قطره های بحر را نتوان شمرد        هفت دریا پیش آن بحر است خورد

سابق براین عقیده داشتند که در کره زمین هفت دریا وجود دارد. میگوید اگر هفت دریا را روی هم جمع بکنید در برابر کلمه عشق یک چیز کوچک و حقیریست. حالا برای اینکه مثل همیشه در نظر خوانندگان و یا شنودگان مجسم کند آن چیزهائی که میخواهد بیان بکند مثالهائی میاورد که خود مثالها تعلیم دهنده هست. در داستان لیلی و مجنون که مجنون از عشق لیلا دیوانه شده بود وسر به بیابان گذاشته بود, تصمیم گرفت که نزد حجامت گر برود و با حجامت خون از بدنش گرفته بشود, در قدیم تصور میکردند که در اثر حجامت  خونشان تازه میشود و از خیلی از بیماریها رهائی پیدا میکنند. این را میگفتند حجامت کردن و شخصیکه این حرفه را داشت عنوانش حجامتگر بود. این کلمه اسم دیگری هم داشت. باین میگفتند فصد کردن این حجامتگر و آن کسیکه این خون را میگرفت اسمش فصّاد بود. این حجامتگر یک نیشتر خیلی ظریفی داشت که در پشت آن کسیکه میخواست حجامت بکند بین دو کتفش چندتا خراش کوچک میداد و با لوله های کوچکی که داشت خون بیرون آمده را میمکید. مجنون تصمیم گرفت که نزد حجامت گر برود.بمحض اینکه این حجاب نیشتر را بیرون آورد که کارش را شروع بکند, مجنون از ترس بر خود لرزید و این حجامتگر تعجب کرد و گفت که ای مجنون تو که از عشق لیلی سر به بیابانها گذاشتی و با شیر و گرگ و پلنگ و سایر درندگان داری زندگی میکنی چگونه از این نیش ظریف تیغ من می ترسی؟ گفت نه اشتباه نکن، من نمیترسم ومن در این باره از کوه سنگین هم محکم تر هستم. سنگین یعنی که این کوه همه اش از سنگ درست شده. ولی موضوع اینست که لیلی تمام وجود من را پر کرده و من میترسم که این نیش تیغ تو بر لیلی بخورد و من از آن میترسم. حالا چرا مجنون این را میگوید. برای اینکه مولانا تعریفی را که از افلاطون از عشق شنیده بود کاملش بکند, به اینگونه می گوید که افلاطون گفت که عشق حد فاصل بین خالق و مخلوق را پر میکند یعنی خالق و مخلوق را بهم ارتباط میدهد یعنی ما آفریده شده ها را با آن مبدأ آفرینش در ارتباط میگذارد. این سخن افلاطون است. مولانا گفت که درست است که عشق این فاصله را پر میکند، اما عشق وقتی راستین هست که عشق و عاشق و معشوق هر سه یکی بشوند. یعنی یک چیزی از چیزیکه افلاطون گفت بالاتر یعنی اینکه عاشق در معشوق خودش محو و نیست بشود آنوقت عشق یک عشق اصلی هست. اینست که مجنون میگوید لیلا وجود من را پُر کرده. یعنی من و لیلا یکی هستیم. پس تو وقتی تیغ را بر من میزنی من خودم نمیترسم ولی میترسم تیغ تو به لیلا بخورد و بیان مولانا اینست:

             گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش        صبر من از کوه سنگی هست بیش

             لـیــک از لیلا وجود من پُر اسـت        این صدف پُر از صفات آن دورّ است

            تـرسـم ای فصّـاد گر فـصـدم کـنی         نـیـش  را نـاگـاه  بـر لــیـلی  زنــی

         من در آن عقلی که آن دل روشنیست         در مـیـان لـیـلی و مـن فرق نیست

آن عقل روشن کننده دل میداند که بین من و لیلی هیچ فرقی نیست. این بهترین بیان اتحاد عاشق و معشوق است. خیلی از کسان میگویند که من عاشقم در حالیکه نمیدانند که عاشق نیستند چون عشق را نمیشناسند، یا عشق را با شهوت اشتباه میکنند یا اینکه اگرنه، مفهوم راستین عشق را اصلا نمیداند که چیست. مولانا در اینجا میخواهد تحت عنوان اصلّ اصلِ عشق میخواهد آن بیان را بکند که هر عشقی عشق نیست و هر عاشقی عاشق نیست گو اینکه بگوید که من عاشق هستم. حالا به خوندن اشعار و تفسیر آنه می پردازیم:      

1242    آن یکــی عـاشـق بـه پـیـشِ یـار خـود        مـی شمـرد از خـدمـت و از کـارِ خـود

از خدمت یعنی از خدمتگذاریش. از کار خودش یعنی از آن رنجهائی که کشیده در این رابطه و از اینها صحبت میکرد.

1243    کــز بـرای تـو چـنـیـن کـردم چــنــان        تـیـر هـا خـوردم درین رزم و سِــنـان

این تیر ها خوردم در این رزم و سنان, سِنان یعنی سر نیزه. رزم بمعنی جنگ است. چه جنگی؟ در جنگ عشق. عشق هم یک نوع رزم و جنگ است. برای اینکه هر کسی بایستیکه در آن رزم پایداری بکند و شکست نخورد. اگر شکست خورد عاشق نیست. میگوید که من خیلی تیر ها خوردم. تیرِ رنج تیرِ زحمتها و سرنیزه خوردم در راه عشق تو.

1244    مـال رفـت و زور رفـت و نـام رفـت        بـر مـن از عشـقـت بسـی نـا کام رفـت

هرچه داشتم از دستم در این راه رفت. دارائیم از دستم رفت. زورم، توانائیم از بین رفت ای معشوق من حتی آبرویم هم از دستم رفت. نام در مصراع اول بمعنی آبروست و دیگه چیزی برای من باقی نمانده. در مصراع دوم بسی ناکام رفت یعنی بسی نا مرادیها و ناکامیها رسید بر من. در این مقوله شروع کرده بود با معشوقش صحبت کردن.

1245    هـیـچ صـبـحم خـفته یا خـنـدان نیافت        هـیچ شـامم بــا سـر و ســامان نـیـافـت

در این بیت فاعل فعل نیافت صبح یا شب است. وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم هیچ صبح مرا خندان نیافت. یعنی من در حال خوشحالی و یا خوابیدن صبح ها از خواب بر نمیخیزم و هیچ شام مرا در حال اعتدال نیافت.

1246    آنـچه او نـوشـیـده بـود از تـلخ و دُرد        او به تـفـصـیـلش یکا یک مـی شمرد

کلمه دُرد بمعنی رسوبی هست که در ته شراب ته نشین میشود. این درد شراب خیلی هم تلخ است و خوردنش آسان نیست. ولی عاشقان مینوشند یااینکه تلخ است و میگویند ما عاشق هستیم و لایق درد نوشیدن هستیم. صحبت از چه شرابیست؟ شراب عشق. او برای عشقش بتفصیل یکی یکی شرح میداد که چقدر شراب دُرد دار و تلخ در راه عشقش نوشیده و چه دردها را تحمل کرده.

1247    نـه از بـرای مـنــتـی بـــل مـی نَمـود        بــر درســتـیِّ مــحـبـت صــد شــهــود

نه از برای منت گذاشتن بمعشوقش بود که این حرفها را میزد بلکه برای این زجر های خودش را یکی یکی بمعشوق میگفت که به معشوق نشان بدهد که چقدر عشقش نسبت باو راستین است. همه این مهنتها صد شهودی هست در درستی عشق راستین من بتو.

1248    عـاقــلان را یـک اشــارت بس بُــوَد        عــاشـــقـان را تـشـنـگی زان کــی روَد

عاقلان که معلوم است که چه کسانی هستند. در واقع میخواهد بگوید سخن و سخن لطیف و نقض و اینها وقتیکه بعاقل یک اشاره بکنی آن عاقل میفهمد که چه میشنود و فقط یک اشاره کافیست اما کسیکه تشنه عشق است کی عشق میتواند از سرش برود؟ هیچ وقت نمیرود.  کسیکه چیزی را نمیداند و عقل دارد با یک کلمه همه چیز را درک میکند ولی عاشق که تشنه است برای عشق اصلا سیراب نمیشود. در مصراع دوم زان یعنی از آن و آن منظور سخن عشق است. در مصراع دوم میگوید عاشقان کی سیر میشوند از اینکه معشوق آنها بیاید نزدشان و از عشق صحبت کند؟ آنها هیچ وقت سیر نمیشوند. این عاشق مثل ماهی در دریاست و هیچ وقت آب دریا تشنگی این ماهی را نمیگیرد.

1249    مــی کــنـد تـکرار گـفــتـن بـی ملال        کـی ز اشـارت بس کـنـد حـُوت از ذلال

فاعل فعل می کند عاشق است.در مصراع اول میگوید این عاشق مرتب سخنانش را تکرار و تکرار و تکرار میکند و هیچ هم برایش ملال نیست. تکرار کلمات از طرف شخصی برای شنونده ملالت آور است و بهمین دلیل همه سعی میکنند که کلمات تکرار نشود. در مصراع دوم حوت یعنی ماهی بزبان عربی. میگوید این ماهی و یا این حوت از آب سیر شدنی ندارد هرچه هم که این آب ذلال باشد. همه از آن سیر میشوند بجز آن عاشق ماهی مانندیکه دارد در دریای عشق غوطه میخورد. این عاشق درد و رنج و ناکامی و بلا را بجان میخرد ولی از راه عشق منحرف نمیشود.

1250    صـد سـخـن مـیگـفـت زان دردِ کهـن       در شـکــایت کـه نـگــفـتـم یـک ســخــن

صد سخن میگفت از این دردهای قدیمی و آخر سر هم میگفت ای معشوق من همه اینها را که شنیدی من هنوز یک کلمه هم هنوز نگفتم.

1251    آتـشـی بودش نـمـیـدانسـت چـیـسـت        لـیک چون شـمع از تَـفِ آن می گریست

تَف یعنی حرارت. شمع گریه میکند و اشک میریزد. این گریه او از حرارتی که این شمع دارد. شمع نمیداند که چرا دارد ذوب میشود. گریه میکند و نمیداند که چرا گریه میکند.

1252    گفت معشوق این همه کردی ولیک        گـوش بـگشـا  پـهــن و انـدر یـاب نـیـک

1253    که آنچه اصلِ اصلِ عآن نـکـردی ایـن چـه کــردی فــر ع هاست

این دوتا بیت را باید باهم تفسیر کرد. معشوق همه این حرفها را شنید و گفت ای عاشق من همه اینهائی که گفتی من شنیدم. تو گوشت را کاملا باز کن ( پهن منظور اینکه کاملا) تا این حرفی که میخواهم بتو بزنم خوب بفهمی. آنچه که اصلِ اصلِ عشق و دوستی هست آن را نکردی و اینهمه که گفتی اینها همه فرع بود و اصلش را نکردی. کلمه وَلا یعنی دوستی. این عاشق تعجب کرد و با خود گفت من دیگر کاری نبود که بکنم.

1254    گفـتـش آن عاشق بـگو کان اصل چـیـست گـفـت اصــلش مـردن اسـت و نـیـستـی است

از این زیبا تر نمیشود گفت. این اصلی که در برابر فرع آورده که آنچه که کردی اصل نیست, پرسید اصلش چیست و معشوق جواب داد که اصلش مردن است و نیستی ست، این مردن، مردن آخر عمر نیست این مردن مرگ اختیاریست که هر کسی میتواند داشته باشد مرگ از خود و خویشتن خویش است. آن منیت است و مرگ از تکبر و خود پسندیست اصلا کسیکه عاشق است اول من او باید از بین برود. تو منت هنوز هست ای عاشق من. تو این حرفهائی که داری میگوئی همه اش داری میگوئی که من این کار را کردم و من آن کار را کردم پس تو زنده ای و داری من من میکنی. اصلش اینست که این من را نداشته باشی. یکی از گرفتاریهای بزرگ ما در زندگی آن من است. وقتیکه اینها را می شنویم، میخواهیم این من را از وجودمان بیرون بیاندازیم ولی میگوئیم از فردا. خیال میکنیم که اگر آن من از ما بیرون برود چیزی از ما کاسته میشود و نمیدانیم که هزاران چیز بر ما اضافه میشود. برای اینکه این مرگ اختیاری که از خویشتن خویش مردن است, پشتش یک تولد دیگر است و انسانیست با شأن بالاتر. انسانی عالی قدر تر و ارجمند تر. کسانیکه این کار را کرده اند میتوانند بفهمند که مولانا چی گفته. اصلا خود شخص بعد از تولد مرگ اختیاری میفهمد که من یک چیز دیگری شدم و فرق کرده ام و آن آدم قبلی نیستم. این خیلی مهم است اولا فهم این مطلب و دوماً اجرای آن. این مردن معنویست, مردن جسمی نیست. در عرفان بما توصیه میشود که بمیرید از خودتان، قبل از اینکه مرده شوید.

1255    تو هـمه کردی, نـمـردی, زنده ای       هـیـن بـمـیـر ار یــارِ جـان بـازنده ای

تو اگر یار جانباز هستی و تو اگر یار عشقی هستی یعنی تو عاشقی هستی که حاضری جانت را ببازی در راه عشق من، پس تو باید بمیری تو هنوز هستی ولی با من این حرفها را میزنی و همه اش از کارهائی که کرده ای داری تعریف میکنی، یعنی داری تو خودت را هنوز حس میکنی. تو شعله شمعی هستی که دربرابر تابش خورشید هنوز قد علم کردی و میگوئی منم هستم. تو باید شمع وجودت در برابر خورشید اصلا هیچ و محو باشد فناست و در عشق باین فنا میگویند. این من ماست که نمیگذارد که ما بحقیقت برسیم و این پرده و حجابیست بین ما و آن حقیقت. همام تبریزی راجع باین هائل و سد بین خودش و حقیقت تعریفی میکند:

     در میان من و معشوق همام است حجاب       وقت آنست که آن هم زمیان بر خیزد

ای همائی که میگوئی من چرا نمیرسم به آن جائی که میخواهم برسم! برای اینکه تو هنوز از خویشتن خودت نمردی. یا در همین مقوله خواجه حافظ میگوید:

     میان من و معشوق هیچ حائل نیست      تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز

اگر که این کار را بکنی و از این برخیزی آنوقت تو از منیت خودت مرده ای و تولد دومی داری و یک انسان دیگری شده ای. هرکس که بخواهد واقعا میتواند که این را تجربه کند این چیزی را که در عرفان میگویند و عملا دریابد که اینها دارند چی میگویند. وقتیکه یک عاشقی نزد معشوقش دارد مائی و مَنی میکند نه برای اینکه منت بگذارد, برای اینکه عشق خودش را ثابت کند میگوید من اینکار را کردم. تا بگوید من، معشوقش میگوید که تو هنوز منیت داری. تو نباید که من خودت را داشته باشی و باید این را فراموش کنی. در دفتر سوم مولانا میگوید:

              عاشقان را هر زمانی مردنیست        مردن عشاق خود یک نوع نیست

برای اینکه آن یکی منیتش خیلی زیاد است و یکی منیتش کمتر، آنکه میتواند زودتر از منیت خودش جدا بشود پس انواع زیادی دارد و تا چقدر یک شخص پای بند منیت خودش باشد. بر گردیم به آن عاشق و معشوق که با هم حرف میزدند و معشوق گفت که کار اصلی را نکردی. 

1256    هـم در آن دم شـد دراز و جـان بداد        هـمـچو گُل در باخت سـرخـنـدان و شـاد

آن عاشق وقتی حرفهای معشوق را شنید بلا فاصله دراز کشید و در حالیکه خنده ای بر لبانش بود و گل خنده ای بر لبش کاشته شده بود. یعنی راضی و خوشحال مُرد و گل خنده روی لبهایش شکفت.  

1257    مـانـد آن خــنــده بـر او وقــفِ آبَــد        همچـو جـان و عـقـلِ عـارف بــی کـبَـد

وقف اَبد یعنی برای همیشه. البته معشوق منظورش این نبود که او دراز بکشد و بمیرد ولی آنقدر این حرف معشوق در او اثر کرد که او دراز کشید و مُرد و گل خنده بر لبهایش شکفت. مولانا نتیجه میگیرد که عرفا هم همین طور هستند در مرگ اختیاریشان. من و شما میگوئیم که این مرگ اختیاری مشگل است ولی کسیکه عارف است این را نمیگوید و تحملش میکند با تبسم. در مصراع دوم  جان یعنی روح. کَبَد یعنی رنج. همچو روح و عقل عارف بدون رنج. حالا مولانا از داستان خارج میشود و حرفهای خودش را میزند. در بیت بالا سخن از روح و عقل و خرد این انسانهای کامل کرد و در اینجا این عقل و روح  را تشبیه میکند به نورِ ماه.

1258    نــورِ مـــه آلــوده کــی گــردد ابـــد        گــر زنـد آن نـور بـرهـر نـیـک و بــد

ماه وقتیکه می تابد بر همه جا میتابد, بر گل میتابد و بر خار هم میتابد. بر ذلال می تابد بر آب گِل آلود هم میتابد. بر پاکیها می تابد و بر نا پاکیها هم می تابد ولیکن خودش هرگز آلوده نمیشود نور بهمه چیز می تابد و پاک بماه بر میگردد. میخواهد بگوید ای عشاقِ حقیقت شما نور ماه باشید در جامعه و دنیائی که زندگی میکنید پاکیها و آلودگی ها و ناپاکی ها هست. بکوشید که آن نا پاکیها شما را آلوده نکند. وقتیکه آلوده کرد، آنوقت مرگ اختیاری برای شما مشگل میشود. وگرنه مرگ اختیاری هم آنچنان مشکل نیست.

1259    او ز جـمـله پـاک  واگـردد بـه مـاه        هـمچـو نـورِ عـقـل و جـان ســوی الـه

مصراع اول در تفسیر بیت قبلی ذکر گردید که نور ماه پاک میتابد و پاک بماه بر میگردد..

شما هم از جا و اصلی آمدید بگفته مولانا نیی هستید که از نیستان آمدید و حالا در جستجوی آن نیستان هستید که بر گردید باصل خودتان. پاک آمدید و باید پاک بر گردید. پس بایستیکه مثل نور ماه عقل و روحتان آلوده نشود. کاملا ناب و پاک بسوی آن مبدأ آفرینش باز گردید.

1260    وصـفِ پاکی وقف بر نورِ مه است        تـابـشـش گــر بــر پـلــیــدیِ ره اســت

1261    زآن پـلـیـدی هـای ره و آلــودگــی        نــور را حـــاصــل نـگـردد  بـد رَگـی

تفسیر این دو بیت در بالا گفته شد و کلمه بد رَگی یعنی بد نهادی و بد سرشتی. مثلا باین آدم میگویند بد رگ است یعنی که او بد ذات و بد جنس است. وقف بمعنای همیشه گیست میگوید این صفت پاکی برای همیشه متعلق به ماه است گرچه که تابش این ماه بر همه چیز منجمله پلیدیهاست. در بیت بعد, ره یعنی راه و رسم زندگی. هیچ وقت نیست که در راه زندگی فقط پاکی ها باشد بلکه ناپاکیها و پلیدیها هم زیاد هست که نباید آن روح و عقل ما بآنها آلوده بشود همان گونه که این درد ها و پلیدی ها هیچوقت نور را پلید یا نا پاک نمیکند و بقول مولانا نور هیچوقت در اثر نا پاکی ها ناپاک و بد رگ نمیشود.

1262    اِر جـعـی بشــنـود نـــورِ آفـــتــاب        ســوی اصـلِ خــویـش بـاز آمـد شـتـاب

اِرجعی یعنی رجعت کن و برگرد. خورشید نورش را فرستاد بگستره این جهانِ هستی پُر از آلودگیها و پاکیها. حالا این خورشید باین نور خودش فرمان میدهد که بر گرد بسوی ما. این نور خورشید این فرمان اِرجعی و این فعل امر را از مبدأ نور می شنود و بسوی نور و خورشید با شتاب بر میگردد. میترائیستها که قدیمی ترین طریقتها هستند و پیش از زردشتیان بودند و طبق سندی که هست در حدود دو هزار و ششصد سال پیش از تولد زردشت بودند. میترا بمعنی خورشید و نور است و مهر هم بمعنی خورشید و بانها مهریان میگویند یعنی پیرو آئین مهر. اینها میگفتند ” ما زنوریم و بنور باز میگردیم.” حالا هم ما میگوئیم ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم. اصل آلودگی ندارد و باید بهمان اصل رجعت نمود

1263    نـه  زگـلخَن هـا بـر او نـنگی بماند        نـه ز گـلشـن هـا بـر او رنـگی بـمـانـد

گلخن در لغت یعنی تون حمامهای عمومی آن زمان بود. زیر این حمامها خالی بود. در آنجا هیزم میریختند  و این هیزم وقتی میسوخت صحن این حمام را بهمراه خزینه آب حمام را گرم میکرد. مردم میامدند و هرچه زباله هم داشتند میریختند در این گلخن حمام و با هیزمها میسوخت. این گلخن در حقیقت گلخانه بود. گل بمعنی آتش هم هست. مثل یک گل آتش. حالا این گلخانه معنیش خانه آتش بود. حالا گلشن در برابر گلخن است و پر از گلهای زیبای رنگارنگ. نور خورشید از مبدأ اصلیش میاید بر گلخن زباله دونی میتابد و بر گلشن پُر از گل و گلزار هم میتابد. آن آلودگیهای گلخن آلوده اش نمیکند و آن زرق و برق گلهای در گلشن هم در او اثری نمیکند و گمراهش نمیکند و از این گلهای رنگ و وارنگ هم هیچ رنگی نمیشود. در دنیای ما هم زرق و برقهای حوس انگیز فراوان است و این زرق و برقها دائما در تلاش رنگ کردن ما هستند. مهم اینست که در نظر داشته باشید که شما از یک مبدأ پاکی آمده اید و باید بهمان مبدأ پاک بر گردید. بنا براین از آلودگیها نباید آلوده بشوید و از زرق و برقها نباید گول بخورید.

1264    نـورِ دیــده و نــوردیده بـاز گـشـت        مـانـد در سـودای او صــحـرا و دشـت

نور دیده یعنی عزیز، پدر مادرها به فرندشان میگویند نورِ دیده و یعنی خیلی عزیز. کنایه از روح محترم و گرامی است. نور دیده یعنی منور بنور معرفت شده. میگوید این نورِ عزیز منرا به نور معرفت شده از جهان هستی باز گشت بده سوی مبدأ اصلی خودش. سودا یعنی فراق. صحرا و دشت این جهان هستی. و این جهان هستی را در فراق خودش باقی گذاشت. شما پاک آمدید و پاک به اصل خود بر میگردید و این جهان هستی را در فراق خود باقی میگذارید.ما باید مواظب باشیم در موقع برگشت پاکی اولیه ما ثابت مانده باشد و آلوده و رنگین نشده باشد. درست است که ما آمده ایم و باید خیلی قدر خودمان را بدانیم و خودمان را دست کم نگیریم. ما نور دیده حقیقت هستیم، عزیز و ارجمند شده بوسیله حقیقت هستیم. حالا که نورِ دیده هستیم سعی کنیم که نوردیده برگردیم. این همان نور معرفت است که باید سعی کنیم که بفیض دیدنش نائل گردیم.

Loading

18.5 چسفیدگی بر خان و مال

تفسیر   :

یکی از مسائلی که در عرفان مطرح است و مولانا هم در شش دفتر مثنوی معنوی جا بجا ازش یاد میکند موضوع باور مندیست. باور مندی فارسی ایمان است و این باور مندی منظور باورمندیِ حقیقت است آن چیزیکه در عرفان همیشه ازش صحبت میشود. اول باید بدانیم که معنای باورمندی چی هست. در لغت باورمندی بمعنای قبول است بطور کلی. بمعنی تصویب است ولی مثل همه کلمات دیگر وقتیکه وارد عرفان میشود یک معنای خاص عرفانی خودش را پیدا میکند. در عرفان در باره تعریف باور مندی سخن بسیار گفته شده ولی از مجموع همه این گفته ها این نتیجه بدست میآید که این باور مندی یک امر قلبیست. امر اکتسابی و یاد گیری نیست یک امر قلبی و شهودیست. یعنی بایستیکه نور حقیقت در قلب حضور پیدا کند و چشم دل آن را مشاهده کند. این کلمه شهودی که میگوئیم از مشاهده است. چشم دل در قلب این حقیقت را بایستی مشاهده کند و درک بکند و در این صورت یک تجربه ایست درونی و باطنی. وقتیکه حاصل بشود قطعیّت میاورد یعنی یقین میاورد. بدین معنی که حقیقت یقین پیدا میکند که در عالم هستی حقیقتی وجود دارد و مبدأ حقیقتی وجود دارد که این حقیقت را پدید آورده و هیچ شکی بر این نیست اگرکه تجربه شهودی و قلبی باشد. از آنجا که انسانها تفاوتهای فردی با هم دارند و هیچ دو انسانی هیچ وجه مشترکی با هم ندارند از نظر درونی هم باورمندیهایشان تا اندازه ای با هم فرق دارد. مولانا میگوید اگر که نسبت به باور مندی شک دارید، این نشانه اینست که اصلا باور مند نیستید. اینست که گفتیم که بطور قطع و یقین این امر حاصل بشود. این نکته را هم در عرفان میدانید که این باور مندی و یا هرچیزیکه گفته میشود مربوط به هیچ دین و مذهب و آئین و فرقه خاصی نیست. این باورمندی بحقیقت و یا ایمان به حقیقت کسی در هر آئین و کیشی ممکن است که داشته باشد و یا نداشته باشد و مولانا میگوید که بین این باور مندی و هوا و هوسی که انسانها دارند یک رابطه معکوس برقرار است.

          تا هوا زنده است ایمان تازه نیست        این هوا جز قفل آن دروازه نیست

هر کسی هوا و هوس نا روا دارد. تا هوا زنده است یعنی تا این هوسها زنده هستند ایمان تازه نیست. این هوا و هوس مثل قفلی هست که بدر باورمندی زده شده بنا بر این درِ این باورمندی برویش گشوده نمیشود تا هوا و هوسها را داشته باشد. برای باورمند بودن مفهوم این بیت مولانا اینست که باید ابتدا هوا و هوسها را از ذهن بیرون کنید تا آن دریچه دل بروی آن حقیقت گشوده بشود و آن باورمندی درونی حاصل بشود. مرسوم مولانا اینست که نام صفات فرعونی میاورد. منظورش از این صفات فرعونی تکبر, خود پسندی, خود خواهی, کینه, حسادت, خود بزرگ بینی, عدم بخشش و زیادی طلبی بیهوده است و اینها همه صفاتیست که به فرعون نسبت داده میشود. بنابر این انسانهای فرعون صفت هم هستند و کسانیکه دارای اینگونه صفات باشند از نظر مولانا فرعون صفت هستند. بیتی دارد راجع باین موضوع:

            بر خدای موسی و موسی گریز        آب ایمان را بفرعونی نریز

در مصراع اول میگوید برو بطرف خدای موسی و خود موسی. اگر بگوئیم از یک چیزی بگریز یعنی از آن چیز دور بشو. اگر بگوئیم بسوی یک چیز بگریز یعنی بآن طرف برو. این دو کلمه از و به بکلی معنی را عوض میکند. بر خدای موسی یعنی به خدای موسی. در مصراع دوم آب ایمان یعنی آبروی ایمان. اگر که تو باورمند هستی و ایمان بحقیقت داری ولی فرعون صفت هستی در حقیقت داری آب روی باورمندی را میریزی. برای اینکه این دوتا ضد یکدیگرند و با هم جور در نمی آیند که هم باورمند باشی و هم صفات فرعونی داشته باشی. مولانا میگوید کسیکه باورمند میشود بنور حقیقت می بیند و یا بنور خدا می بیند یعنی خداوند نور را در جلو چشم دلش میاندازد که آنچه را که باید ببیند می بیند و بد را از خوب میتواند تشخیص بدهد. شما وقتیکه در یک مسیر تاریک میخواهید بروید نمیبینید که در برابرتان یک چاه است یا یک حیوان و یا یک کوه است یا یک باغ خرم و سر سبزیست. ولی اگر نور افکنی باشد و براه شما نور بیفکند تمام چیزهائی که جلو شماست میتوانید تشخیص بدهید. حالا مولانا میگوید کسیکه باورمند میشود یَنظُر به نورالله میشود. ینظور یعنی نظاره کننده ایکه دارد بنور خدا مینگرد نسبت بهر چیز در دلش. بنابر این حقیقت آن چیزی را که هست همانطور که باید تشخیص بدهد تشخیص میدهد و از هرخطائی و لغزشی و گناهی پرهیز میکند همانگونه که وقتیکه نور جلوی پای شما بود از رفتن به چاه پرهیز میکردید.

    موئمنا ینظور به نورالله شدی        از خطا و سَهر ایـمـن آمـدی

الف کلمه موئمنا الف نداست یعنی ای باورمند تو با نور خدا داری نگاه میکنی. خطا لغزش و سَهر اشتباه است. وقتیکه بنور حقیقت داری نگاه میکنی از همه این زشتیها در امان هستی. مهم اینست که بتوانیم بنحوی این تجربه درونی را پیدا بکنیم که چشم دلمان آن حقیقت را بببیند و روشن باین نور حقیقت بشود. اگر خواسته باشیم که دل خودمان را از خود پرستی پر کنیم، مفهوم واقعی این کلمه خود پرستی اینست که اگر که ما یک فاشیست و یا خود پرست باشیم یعنی اینکه ما از همه بهتر هستیم و دیگران از ما بد تر هستند و آنچه ما می اندیشیم از همه بهتر است و اندیشه دیگران بد تر است. کارهای ما بهترین و کارهای دیگران زشت ترین است. این چنین برتری ناروائی که یک فاشیست در مورد خودش این را میگوید، یک شخص خود پرست هم همان را میگوید. یعنی همه چیزهائیکه مربوط به اوست خوب میداند.

بایستیکه این حالت خود پرستی را از دل بیرون کرد و بعد مولانا سخنش را ارتباط میدهد به پیامبران که در قسمت قبلی از شان صحبت کردیم و میگوید این پیامبران چه کسانی هستند. آنها کسانی هستند که در هر زمان و در هر جامعه ای بهتر و برتر از مردم آن جامعه میاندیشند. آنها فقط اندیشه بهتر داشتند. گفتیم که آنها وقتیکه میخواستند مردم را هدایت بکنند مردم از آنها معجزه میخواستند و بآنها میگفتند که اگر تو پیام از حقیقت آورده ای پس کاری بکن که ما از کردن آن کار عاجز باشیم. این ناروا چیزی بود که از پیامبران میخواستند زیرا خود وجود آن پیامبر یک معجزه بود برای اینکه اندیشه اش بر تر از دیگران بود. این پیامبرها از میان مردم برخاستند و وجه تمایزشان این نیست که از عالَم دیگری آمده باشند و یا ازجاهائی دیگر مأموریتی داشته باشند فقط در جامه خودشان بهتر و نزدیکتر بحقیقت نسبت بدیگران میاندیشیدند و برای همین است که مردم آنها را نمی پذیرفتند و بآنها میگفتند که تو مثل ما هستی و مثل ما متولد میشوی، میخوری و می پوشی، میخوابی و بیدار میشوی، راه میروی و صحبت میکنی و میمیری پس با ما فرقی نمیکنی. آنها فقط بنظر مولانا به ظاهر نگاه میکردند چیزیکه مولانا صد در صد با آن مخالف است. مولانا بحث را باینجا میرساند که آنهائیکه به باطن نگاه میکنند و نور حقیقت را در باطن خودشان می بینند اینها همه جانهایشان و روحهایشان با هم یکیست و همه باورمندان یک جان دارند. میدانیم که مولانا بجای روح از کلمه جان استفاده میکند.

         جان گرگان و سگان هر یک جداست        متحد جانِ جان های شیران خداست

شیران خدا آن باورمندان واقعی هستند که آن حقیقت را و یا آن خداوند را باور دارند. حالا مثالی میزند که جالب است میگوید: بیابانی را در نظر بگیرید که وقتی خورشید میتابد بتمام پهنه و گسترده بیابان یک جور نور میدهد. حالا اگر بیایند و در این بیابان خانه سازی کنند این دیوار ها خانه هارا از همدیگر جدا میکند. هر دیواری هم برای خودش یک سایه ای دارد. حالا اگر نگاه بکنید میگوئید نور در سحن این خانه با نور در سحن خانه دومی و بانور خانه سومی با هم فرق دارد در صورتیکه نور همه اش از خورشید است و بهمه خانه ها یک جور میتابد. حالا بیائید و این دیوارهای مابین این خانه ها را خراب کنید آنوقت می بینید که این نورهائی که شما تصور میکردید جدا جدا  در این خانه ها، همه این نورها با هم یکیست. این نور ها را این جانها میگوید. متحد جانِ جانهای شیران خداست.

              همچو آن یک نور خورشید سما        کان یکی جان صد بود نسبت به یک

وقتیکه هزارتا و یا صدتا جسم باورمند را در نظر بگیرید صدتا و یا هزارتا جان دارند. اینها بدنهایشان و جسمهایشان مثل دیوار است. این دیوارها هست که این جانها را از هم جدا کرده ولی از نظر باطن که نگاه بکنی گو اینکه این جسمها از همدیگر جداست ولی نور درونیشان با همدیگر یکیست.

             همچو آن یک نور خورشید سما         صد بود نسبت بسهم خانه ها

سما یعنی آسمان. میگوید اگر صد تا خانه باشد خیال میکنی که صد تا نور جدا هست.

                 لیک یک باشد همه انوارشان       چون تو بر گیر دیوار از میان

نور همه آنها یکیست. زیرا اگر دیوار را بر داری می بینی همه از یک نور است. میگوید چرا این باورمندان همه یکی هستند؟ خودش جواب میدهد که این بخاطر سنخیّتی است که آنها دارند. برای خاطر تجانس و تجربه ایست که اینها دارند. اینها همه یک تجربه را کرده اند و یک احساس درونی دارند و بنا بر این همه یک باورمندی را دارند. این باورمندی درونیست ولی بواسطه جسم ها از یکدیگر جداست. با وجود اینکه جداست اگر از باطن نگاه کنی می بینی همه با همدیگر یکی هستند. وقتیکه این بحث را شروع کردیم و صحبت از پیامبران شد، سؤالی پیش آمد که: این همه پیغمبران که آمده اند وقتی که حالا نگاه میکنیم می بینیم که هیچکدام موفق نبودند. اگر که درکار خودشان موفق بودند در جوامع بشری حتی امروز این همه فساد و تباهی و گناه و خطا وجود نداشت. آیا این نقص و کم بود از پیامبرا است؟ نه این بسبب ایستادگی و مقاومت مردم در پذیرفتن باور پیدا کرده اند. مردم چون آن حقیقت را نپذیرفتند و از هم جدا جدا همانطوریکه جسمشان از هم جداست و روحهایشان هم از هم جداست بنا بر این  با هم یکی نشده. این مقاومت و ایستادگی که در برابر پیامبران کردند, موجب شده که آنجوریکه کارشان را باید پیش ببرند پیش نبرده اند. این سه بیت بعدی دنباله آخرین سه بیت قسمت پیشین است وبرای یاد آوری مجدد در اول این قسمت  بتفسیر میپردازیم.

1146    ار تـو پــیـغـام خــدا آری چو شــهـد        کـه بـیـا سـوی خـدا ای نـیـک عــهــد

1147    از جـهـانِ مــرگ ســوی بــرگ رَو        چـون بـقـا مـمکـن بُــوَد  فــانــی مشو

1148    قصــدِ خــون تــو کـنـند و قصدِ سـر        نـز بــرای حَـمــیَــتِ دیــن و هــنـــر

او میخواهد تو را بکُشد نه برای اینکه غیرت دارد و نه بخاط دینی که دارد اصلا او دین ندارد و نه برای فضل و کمال او خودش دارای هیچ فضل و کمالی نیست. پس برای چه چیز میخواهد تو را بکشد. برای اینکه وقتی این پیام حقیقت را میاورد تو داری او را بخطر میاندازی. حرفها و پیامهای تو بر علیه سود جوئی های اوست. حالا دنباله بحث قسمت گذشته را میخوانیم:

1149    بـلکه از چـفسیـِدگی بـر خـان و مـال        تـلـخشان آیـد  شـنــیــدن ایـن بــیــان

در این کلمه چسفیدگی حرف ب با حرف ی جایشان را عوض کرده اند. خان و مان یعنی خانه و وسائل خانه. ولی در عرفان خان ومال یعنی دلبستگیها به هوسهای غیر ضروری فساد آفرین. بکلی در عرفان بعضی معنی کلمات عوض میشوند. او چنان چسبندگی دارد به این فسادها وتباه کاریهای فساد آفرین که حاظر نیست که اینها را رها کند.بخاطر دینش و فضل و کمالش نیست که تو را میکشد. در مصراع اول میگوید این بیان حقیقت که باید بسوی آن بروی برای آنها تلخ است. چنان وابستگی دارند به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین که بهیچ عنوان حاضر نیستند که اینها را از دست بدهند. این مادیات را چگونه بان چسبیده است. زیرا ما از ماده درست شده ایم و ما احتیاج به ماده داریم. غذا و لباس و مسکن و بیمه اینها همه ماده هستند اینها مادیاتی هست که انسان برای ادامه زندگی باید داشته باشد. وقتیکه ما صحبت از ماده میکنیم منظور مادیات غیر ضروریست و نه هر مادیاتی. حالا مثال میزند:

1150    خرقـه ای بر ریشِ خرچفسـیده سخت       چونکـه خواهی بَر کَـنـی زو لَخت لَخت

1151    جُفـتـه اندازد یــقــیـن آن خــر ز درد       حَــبّـذا  آنـکس کــزو پــر هــیــز کـــرد

1152    خاصه پَـنجه ریش وهـرجا خرقه ای        بـر سـرش چـفسـیـده در نم غـر قـه ای

این سه بیت را باید با هم تفسیر کرد و بر میگردیم به بیت اولش.خرقه بآن معنی که میدانید اینجا نیست. اینجا خرقه یعنی یک تیکه پارچه کهنه. کلمه ریش بمعنی زخم است. دل ریشم مکن یعنی دلم را زخم مکن. لَخت لَخت یعنی کم کم. میگوید یک الاغی را در نظر بیاورید که بعلت بار زیادی که بر او گذاشته اند پشتش زخم شده و حالا صاحبش برای اینکه این زخم را ترمیم بکند تیکه تیکه روی این زخمها پارچه های کهنه و بدرد نخور دور انداختنی گذاشته و حا لا میخواهد که این کهنه ها را کم کم از روی این زخمها بر دارد. معلوم است که این برای این خر دردناک است لذا جفتک میاندازد. حبذا یعنی خوشا بحالِ. خوشا بحال کسیکه از این خر پرهیز کند  برای اینکه جفتک نخورد. خاصه در بیت سوم یعنی بویژه و بخصوص. پنجه یعنی پنجاه. خاصه پنجه ریش و هرجا خرقه ای یعنی مخصوصا وقتیکه پنجاه جای بدنش زخم باشد و چندجاه تیکه پارچه کهنه روی آن زخمها گذاشته باشند. حالا این صاحب خر باید پنجاه بار این تیکه پارچه های کهنه را از روی زخمها بکند و یا بردارد.میشود تصور کرد که چقدر دردناک است. هرکدام از این خرقه ها بر پشتش چسفیده در نم غرقه ای. نم آن خون و چرکیست که از زخمها آمده. حالا این صاحب خر میخواهد این کهنه ها را عوض کند. برای آن خر دردناک است پس جفتک میاندازد. میخواهد بگوید کسانیکه چفسیده اند به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین مثل آن خری میمانند که بدنش آنطور زخم شده و رویش را کهنه گذارده اند و یکی دوتا هم نیست و بقول مولانا پنجاه تا هست یعنی چسفدگیش باین مال دنیا یکی دو تا نیست. حالا یکی آمده و میگوید من میخواهم بشما کمک بکنم و شما را هدایت کنم و رهبری کنم. وقتیکه دارد رهبری میکند در واقع دارد این کهنه ها را از آن زخمها میکند. الاغه جفتک میانداخت ولی این کار هدایت شونده را میکشد. قبول نمیکند و میگوید چرا میخواهی من را از این مادیات جدا کنی؟ جفتک اندازی آن خر معادل کشتن انسانهائیست که این گونه صفات را دارا هستند.

1153    خان و مان چون خرقه و این حرص ریش    حرصِ هـرکه بـیش باشد, ریش بیش

1154    خان و مانِ جـغـد, ویران است و بس        نـشـنـود اوصــآفِ بـــغــداد و طَـــبَس

خان ومان گفتیم یعنی دلبستگیها. میگوید خانه جغد در ویرانه ها هست. شما اگر بروید این جغد را در قصر شاه هم رهایش بکنید بر میگردد داخل شهر که کجا ویرانه است و میرود بآنجا. حالا اگر بیائید و باو بگوئید ای جغد اینجائی که تو هستی خرابه و ویرانه  است. توی این شهر خیلی جاهای آباد هست. بغداد و طبس دو شهر بسیار آباد بودند در قرن هشتم. مثل بغدادی که جنگ اینهمه خرابش کرده و یا طبسی که زلزله بیشترش را خراب نموده  نبود. طبس یک شهریست در کنار کویر مرکزی در سر راه مشهد به یزد و از طوابع خراسان است و دارای خرمای معروف بوده و حالا هم هست و آن زمان مولانا یکی از آباد ترین شهر های ایران بود. حالا اگر بیائی باین جغد بگوئی بغدادی هست، طبسی هست آنجا چقدر آبادیها هست و تو چرا آمدی توی ویرانه زندگی میکنی؟ بیا من تو را از این ویرانه بیرون میبرم و تو را می برم آنجا توی قصر شاه و بعد میبرمت بآن شهر های آباد و خرم و زیبا. جغد میگوید نه نمیخواهم. درست مثل آن شخص که چسبیده به این مادیات غیر ضروری و باو بگوئید که این مادیات غیر ضروری تو را نا آرام کرده در زندگی و بلا سرت میاورد در زندگی، یک شب خواب راحت نداری بخاطر اینها. اینها غیر ضروریست و تو بیهوده دنبال آنها هستی خودت را خسته میکنی و تا آخر عمرت هم نمیتوانی ازش بهره ببری، میروی و برای بازماندگانت میگذاری. بیا من کاری میکنم که زندگیت را بخوبی انجام بدهی و محتاج کسی نباشی آرام هم باشی. این جغدی هست که میخواهد در ویرانه بماند.

1155     گـر بــیـایــد بــاز ســلطــانـی ز راه        صــد خـبـر آرَد بـدیـن جـغــدان زشــاه

1156    شـرح دارالـمُـلک و با غسـتان و جُو        پس بــر او افســوس دارد صــد عـدو

دو بیت فوق هم را باید باهم تفسیر کنیم. پادشاهان معمولا در قصر خودشان باز نگه میداشتند. آنها اشخاصی را هم داشتند باسم بازیار که این باز ها را تربیت میکردند برای دست و بازوی شاه و وقتی بشکار میرفتند این باز را با خودشان می بردند و وقتی شکاری را میزدند این باز میرفت و او را میگرفت و میاورد. جایگاه این باز همیشه روی دست شاه بود. حالا اگر بازی بیاید پهلوی جغد و بگوید ای جغد من باز پادشاه هستم من یک خبری برایت دارم. اینجائی که تو هستی یک ویرانه است اما آنجا که سلطان هست دارالملک یعنی پایتخت است. دار یعنی خانه و مُلک بمعنی سلطنت. در آنجا باغستانها هست، جویهای آب روان هست، قصر ها هست. تو بیا با من برویم و من آنها را بتو نشان بدهم. آنجا خیلی خوب و با ارامش زندگی میکنی. اینجا بجز خرابه چیز دیگری نیست. وقتی جغد این حرفها را میشنود مسخره ات میکند. کلمه افسوس در اینجا بمعنی حسرت نیست. این کلمه معانی مختلفی دارد. یک جا افسوس یعنی حسرت خوردن و یکجا افسوس یعنی مسخره کردن. پس بر او افسوس دارد صد عدو، عدو یعنی دشمن. اگر بازِ سلطان برای این جغد صفتان این خبر را بیاورد( این باز سلطان کسانی هستند که برتر می اندیشند. انسانهائیکه اندیشه آنها بهتر از دیگران است) اگر خواسته باشند این جغد صفتان را از روش خودشان باز بدارند تعداد زیادی مثلا صد تا دشمن پیدا میکنند و اینها را مسخره میکنند که تو کی هستی که این حرفها را میزنی.

1157    کـه چـه بـاز آورد؟ افســانــه کــهــن        کــز گــزاف و لاف مــی بـافـد سـخـن

افسانه کهن یعنی این حکایت قدیمی. گزاف یعنی سخنان بیهوده و باطل. لاف یعنی خود ستائی. این جغد صفتان وقتیکه از پیامبران حقیقت این صحبت را میشنوند میگویند این دیگه چی میگوید. این همان قصه های قدیمی و سخنان کهن است که دارد میگوید. هیچ کدام این حرفها پایه و اساسی ندارد و همه اش بیهوده گوئیست و خود ستائیست. مسخره اش هم میکند.  بر میگردیم باینکه آیا وقتیکه پیامبران نا موفق بودند، قصوری در کارشان بوده و یا ایستادگی از طرف مردم بوده؟ همانهائیکه، همان جغد صفتانیکه در برابر آن پیغمبران  میگویند تو چه چیز تازه ای آوردی؟ تو داری همان قصه های قدیمی را میگوئی و بتو هم میخندند. میگویند بیهوده و گزاف میگوئی و لاف میزنی و خود ستائی میکنی و حرفهای تو کهنه است. حالا مولانا از داستان خارج میشود و جواب آنها را میدهد.

1158    کــهــنـه  ایشــانـنـد و پوسـیــدۀ ابـــد        ور نـه آن دَم کــهــنـه را نـو مــی کـنـد

دَم یعنی نفس اینجا منظور نفس آن انسانهای کامل و آن انسانهائیکه بر تر میاندیشند. مولانا آن نا باوران را که پیامبران حقیقت را مسخره میکردند دارد جواب آنها را میدهد.میگوید ای کسانیکه گفتید این پیامی را که میاورد کهنه است, کهنه شمائید و نه تنها کهنه هستید بلکه برای همیشه هم پوسیده اید و افکارتان هم پوسیده است و نمی توانید اندیشه بر تر را برای خودتان بپذیرید. وگرنه نَفَس آن انسانهای کاملی که میخواستند تو را رهبری بکنند, این دمش و یا نفسش هر کهنه ای رانو میکند. تو نخواستی در این مسیر واقع بشوی.

1159    مــردگان  کـهـنـه را جـان مــیــدهــد        تــاجِ عـقــل و نــورِ ایــمــان مـیــدهــد

فاعل این دوتا میدهد آن نفس و دَمِ انسانهای کامل است. براستی این انسانهای کامل منظور از دم آنها چیست؟ این دَمِ آنها دلمردگان را زنده دل میکند. دلمردگان را از مردگی بیرون میاورد و کهنه اندیشان را هم از مردگی بیرون میآورد. مولانا در زمان خودش یک فرد کاملا متجدد و نو خواه بود. تمام دوران زندگیش و هدفش بسوی آینده نو بود.میگفت:

نوبت کهنه فروشان در گذشت نو فروشانیم و این بازار ما ست.

اگر که میخواهی نو بخری بیا در بازار من. او اصلا مخالف با این کهنگی و طرفدار نو بودن است. میگوید آن اشخاصیکه اندیشه های برتر دارند، دَمشان و سخنشان مرده دلان را زنده میکند و جان میدهد، بآن بی عقلان عقل میدهد برای اینکه آنها را به اندیشیدن وا میدارد. نور باورمندی میدهد و نور ایمان میدهد. عقل در اینجا و در عرفان عقل حقیقت جوست. ممکن است یک شخصی نا باور باشد و بسیار هم عاقل باشد از نظر مالی. عقل مادی گرائی خیلی خوب کار میکند. امروز این را که ارزان است میخرم و فردا که گران تر است میفروشم و پس فردا فلان ملک را میخرم. همه اینها میگویند عجب آدم عاقلی بود که این کار را کرد، حالا ببینید که چقدر پول دارشد. این عقل مادی گرائیست. اما یک عقل دیگری هم میدانید که در عرفان هست و آن عقل حقیقت جوست. این عقلیست که میخواهد برود بطرف حقیقت و میخواهد بداند که این مبدأ حقیقت چیست و تعریفش کدام است، اصلا یعنی چی؟ این طرز فکر تاج چنین عقلی را بر سرت میگذارد و عقل حقیقت جو بتو میدهد کسیکه تو داری مسخره اش میکنی که بنظر تو حرفهای کهنه آورده.

1160    دل مـــدُزد از دلـــربای روح بخش         که ســوارت مـی کـنـد بـر پشـتِ رَخش

دل مدزد یعنی روگردان مشو و دل بر مگیر. دلت را خارج مکن. دلربای روح بخش یعنی آن انسان کامل که میخواهد تو را رهبری کند. او روح بخش است یعنی بتو جان تازه میبخشد. آن کسیکه تو را بر اسب سوار میکند که بروی بطرف حقیقت. درست است که در شاهنامه فردوسی رخش اسب رستم است ولی بطور کلی و مطلق معنای رخش یعنی اسب. تو را سوار بر اسب قوی مثل اسب رستم میکند که تو را ببرد بسوی معرفت و معنویت تا از این تاریکی بیرون بیائی. اگر که خودت نمیتوانی با پای خودت بروی راهنمای تو، تو را بر مرکبی سوار میکند که تو را به نور معنویت برساند و درون تو را روشن بکند و تو روشن بین بشوی و آگاه دل بشوی و از ظلمت و جهل بیرون بیائی.

1161    ســـر مَــدُزد از ســر فــرازِ تــاج ده       کــو زپــایِ دل گشــایــد  صــد گــره

سر مدُزد یعنی رویت را بر مگردان. سرفراز آن شخص سر بلند است. او از بلندیها نگاه میکند و همه چیز را دارد می بیند. بتو تاج معرفت و حقیقت بینی بر سرت میگذارد چی بهتر از این میخواهی؟ در مصراع دوم کـو یعنی که او از پای تو صد تا گره را باز میکند ای کسیکه گرفتار شده ای در این دنیای پُر از مادیات و چسبیده ای به آنها و آنها را رها نمیکنی آنها را و هیچ کدام هم برایت ضرورتی ندارد, چرا نمیتوانی از اینها جدا بشوی. آن مادیات غیر ضروری مثل گره هائیست که بر پای تو خورده و نمیگذارد که تو راه بروی و آن شخصیکه میخواهد تو را نجات بدهد، آن گره ها را از پای تو باز میکند و تو را آزاد میکند.  در این موقع وقتیکه مولانا این حرفها را در محظهر درسش میزند دربین شاگردانش, در چهره آنها مینگرد می بیند چهره آنها بوضعی هست که حرفهایش را درست نمیفهمند. در خیلی از جاهای مثنوی این منظره مشاهده میشود و دل مولاما بدرد میاید.

1162    بــا کــه گـویــم  در هـمـه دِه زنده کــو        ســوی آبِ زنــدگــی پــویــنــده کــو

دِه را که میگوید منظور آن دهستان در دامنه کوه ها نیست . منظور یک منطقه است. میگوید من با کی حرف بزنم. در تمام این منطقه ای که دارم حرف میزنم نگاه کردم از این طرف ده بآن طرف ده دیدم کسی نبود. در این منطقه گسترده ایکه من دارم این حرفها را میزنم یک زنده دل پیدا نمیکنم. یا یک کسیکه طالب جستن حقیقت باشد پیدا نمیکنم. کسیکه جوینده و پوینده آب حیات باشد نمی بینم. آب زندگی یعنی همان آب حیات. پوینده یعنی جستجو کننده. یک کسی دارد میرود و یک چیزی را جستجو میکند میگویند که او پوینده است. همین جور برود پوینده نیست. توی جیب خودش هم چیزی را جستجو کند او هم پوینده نیست. میگوید که این حرفهای من که مثل آب حیات است، زندگی بخش است و زندگی راستین می بخشد. آنچه که دارید زندگی میکنید مردگیست و در تاریکیست و در نا آرامیست. زندگی در ظلمت و تاریکی و نا آرامی اسمش را زندگی نمیشود گذاشت. شما در چنین زندگی دروغین دارید زندگی میکنید. بیائید من شما را ببرم آب حیاتی بشما نشان بدهم  که بشناسید که زندگی واقعی چیست. میگوید من یکی طالب آن نمی بینم.

1163    تـو بـیـک خــواری گــریزانی زعشق         تـو بجـز نـامـی چه مـیـدانـی زعشق

همه میگویند که ما عاشق حقیقت هستیم، عاشق اینکه حقیقت را درک کنیم. میگوید چه عشقی؟ تو خیال میکنی که عاشق هستی. بهر کس که میرسید از او بپرسید که آیا تو عاشق حقیقت هستی؟ فورا جواب خواهد داد که بله بله من عاشق حقیقت هستم. من اصلا به حقیقت عشق میورزم. برای اینکه شما را گول بزند و از شما سواری بگیرد و شما را گمراه کند تا او بمراد خودش برسد. درست است که میگوئی عاشق حقیقت هستی تو بیک خواری, خواری یعنی رنج. تو یک  رنج کوچک در راه این عشق ببینی میگذاری فرار میکنی از این عشق. تو بجز نامی چه میدانی ز عشق. فقط کلمه و اسم عشق را میدانی, اگر که تو عاشق صادق بودی هر قدر که در راه رسیدن به معشوقت( معشوق حقیقت است) هرچه که رنج میدیدی تو پا بر جا تر و نیرومند ترمیشدی. نه اینکه فرار بکنی. میگوید عشق از اول خونی و جانی بود. یعنی بدان میخواهد خونت را بریزد. باین آسانی نیست. بدان اگر میگوئی عشق باید همه این ها را بپذیری و دانسته قدم در راه عشق بگذاری

1164    عشـق را صـد ناز و اسـتکـبـار هست         عشق بـا صـد نـاز مــی آیـد بـدست

این عشق یک معشوقیست که زود بدست نمی آید. خیلی بتو ناز میکند و باید نازش را بکشی معشوقی هست که خیلی خود بزرگ دانی دارد. میگوید من معشوق هر کسی نمیشوم. من عاشقی میخواهم در خور خودم. کلمه استکبار از کبیر است. میگوید که من معشوق هر حقیری نمیشوم. کسانیکه عاشق من هستند براستی بایستیکه اندیشه کبیری داشته باشند و من به آسانی بدست نمی آیم. ای فلانی این معشوق بآسانی تو را قبول نمیکند. حقیقت به این آسانی تو را قبول نمیکند. تو باید پی گیر باشی و این رنج را بخودت بخری. عشق یک بخشش است. یک بخشش خداوندیست. بخششیست از آن مبدأ آفرینش. بسیار بسیار عالی قدر و بالا مقام است. این عشق نصیب هر مدعی بی مایه ای نمیشود و لیاقت میخواهد. درجائی دیگر میگوید :

عشق حدیث را پُر خون میکند سخن از راه پُر خون میکند

1165    عشـق چون وافـیسـت وافـی مـی خرد        در حــریــفِ بــی وفــا مــی نـنـگرد

وافی از کلمه وفاست و وافی یعنی وفا کننده و وفا دار.طبیعت عشق و نهاد عشق بر وفا داریست. میگوید چون خود عشق ذاتاً وفادار هست بجز وفادار کس دیگری را قبول نمیکند خودش وافیست و فقط وافی میخرد. تو یک آدم بی وفای عهد شکن زود رنج و گریزان را نمی پذیرد. حریف که معانی مختلف دارد, اینجا بمعنی همراه است. اصلا به همراه بی وفا نگاه نمیکند.

1166    چـون درخــتسـت آدمـی و بـیـخ عـهد        بـیـخ را تــیـمار مــی بـایـد بــجـهـــد

میگوید آدم بمعنی درخت است و بیخ بمعنی ریشه است. میگوید این عهد و وفا مثل ریشه است. آدم را در نظر بگیرید که یک درخت است و هر درخت هم ریشه دارد. وفای بعهد و پایداری در وفا این ریشه درخت آدم است. ریشه درخت را باید تیمار کنی و اگر ریشه درخت را تیمار نکنی درخت خشک میشود. بیخ را تیمار می باید بجهد. ای آدمی که مثل درخت هستی و درختی هم هستی که ریشه داری. ریشه تو وفاست و این ریشه را باید تیمار کنی و پرورشش بدهی و مراقبت نمائی وگرنه درخت وجودت میخشکد.

1167    عــهــدِ فـاســد بــیــخ پــوســیـده بُــوَد        وز ثِـمــار و لطــف بُــبــریــده بُـــوَد

عهد فاسد یعنی بیوفائی. میگوید بی وفائی مثل ریشه پوسیده است.ثمار جمع ثمر است بمعنی میوه. لطف بمعنای آن الطاف معنویست و لطافت معنویت. ببریده بُوَد یعنی محروم بود. گفت تو درختی هستی که ریشه تو وفاست. ریشه پوسیده و وفای پوسیده باعث میشود که نه درخت میوه بدهد و نه صفا و خرمی و لطفی داشته باشد. آن درختیکه ریشه اش پوسیده کم کم خشک میشود. میوه ای نمیدهد، از لطف و صفا هم محروم است و تو هم به معنویتی نمیرسی.

1168    شـاخ و برگِ نـخـل گـرچه سـبـز بود       بـا فـسـادِ بــیــخ, ســبــزی نـیسـت سود

نخل درخت خرماست ولی بطور کلی مولانا بدرخت میگوید نخل. درختی را که نگاه میکنید می بینید شاخ و برگش سبز است ولی ریشه اش را دقت بکنید پوسیده است. این ریشه پوسیده سبز بودن شاخه اش فایده ای ندارد و پس از مدتی کم کم برگهای سبز هم زرد میشود و بالاخره خشک میشود. ریشه اش را شما نمی بینید. شما ظاهر بینی کردید. ای انسان تو هم همان نخل هستی مبادا ریشه پوسیده داشته باشی. آن ریشه پوسیده بیوفائیست. اگر عهد و پیمان میکنی بِایست روی آن. یا عهد و پیمان مکن اگر عهدی میکنی روی آن پابرجا باش.

1169    ور نـدارد بــرگِ سـبـز و بـیـخ هسـت        عاقبت بـیـرون کـنـد صـد بـرگ دست

حالا برعکسش را میگوید. یک درختی را در نظر بگیرید که وقتی به برگش نگاه میکنید مقداری پژمردگی و زردی در آن می بینید ولی ریشه اش قوی و سالم است. نگران آن نباشید. پس از مدتی خواهید دید که صد تا شاخ و برگ سبز زده و بیرون آمده. چون ریشه آن سالم و قوی بوده. مهم آن ریشه قویست. آن عهد و پیمان محکم مهم است. عهد و پیمان را باید همیشه در نظر داشت و پائید. پائیدن یعنی مراقبت کردن. سعدی میگوید:

        من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی      عهد نا بسته از آن به که ببندی و نپائی

با من عهد بستی ولی وفا نکردی. عهد بستی که یار من باشی ولی یار من نشدی. اگر عهد نبندی خیلی بهتر از اینست که ببندی ولی مراقبش نباشی.

1170    تـو مشــو غـــرّه بـعـلــمش عـهــد جُـو        عـلم چون قشـراسـت وعهدش مغزِ او

 تو مشو غره یعنی فریب مخور، گول نخور. آدمی را در نظر بیاورید که بنظر شما عالم و دانشمند است ولی رعایت موازین اخلاقی را نمیکند. یکی از موازین اخلاقی اینست که بعهد و قولش پایبند باشد. این دانشمند بسیار عالی سطح بالا چون رعایت موازین اخلاقی را نمیکند مثلا بعهد و قول خودش پایبند نیست, باین علمش نگاه مکن به بی وفائیش نگاه کن. گول علمش را مخور. برای اینکه علمی که میبینی مثل پوست است ولی آن عهد و پیمان مغز است. شخصی بشما میگوید که من فارغ التحصیل دانشگاه هستم و اینها هم مدارک من است و این چیزها هم بلد هستم. همه اینها درست حالا من باید ببینم که رفتارهای اخلاقیت چگونه است. آیا رعایت اصول اخلاقی میکنی یا نه. اگر رعایت اصول اخلاقی میکنی هرچه میگوئی من قبول دارم. اگر نه آن علم تو ارزشی ندارد. آن چیزیکه به آن علم ارزش ووالائی می بخشد اصول اخلاقیست و بسیار در زندگی مهم است.

Loading