37.5 حکایت روباه و خرقسمت اول

تفسیر   قسمت اول:

مولانا در مثنوی معنوی بکرّات از مبحث توکل صحبت کرده است و سعی میکند که مفهوم واقعی توکل را از نظر تصوف و عرفان بیان بکند و نه از نظر آنچه که مردم خیال میکنند و مردم در نظرشان هست. او سع یش در اینست که آن نا درستیها در مورد توکل که در ذهن مردم هست آنها را بزداید و اندیشه های درست را جایگزین کند. اما در باره توکل دو عقیده مختلف بطور کلی وجود دارد که بین مردم رایج است و همیشه بر سر آن گفتگوهاست. ما در اینجا فقط برای یاد آوری و زیرسازی بحث این قسمت قدری در این مورد صحبت خواهیم کرد. بعضی معتقد هستند که باید توکل کرد. توکل از کلمه وکیل و وکیل گرفتن است همین که مردم خدا را وکیل قرار میدهند دست از کوشش و تلاش میکشند ومیگویند که ما همه کارها را واگذار کردیم بخدا و وکیلمان. عده دیگر بر عکس معتقدند که اصلا مفهوم و معنیی ندارد. بایست که از طریق  کوشش و کار و تلاش بمقصود خود رسید. اما مولانا برای اینکه توضیح بدهد که کدام یک از این دو عقیده درست ترهست معمولا در اینطور موارد برای داوری کردن یک صحنه ای را میافریند و در این صحنه دو شخصیت متضاد میآفریند که هر کدام عقیده خاصی را بیان میکنند که البته مولانا در زبانشان میگذارد و اینها باهم به مناظره میپردازند. شما هم حتما این روش مولانا را دیده ایده اید. در آخر سر شاید پس از دو یا سه بیت نتیجه گیری میکند و نظر خودش را ابراز میدارد.

میدانید که داستانها هیجوقت از خودش نیست. او همه داستانهائی که قبلا هست میگیرد و دخل وتصرفهائی در آنها میکند و آنها را آماده میکند برای پیاده کردن سخنهای عرفانی و متعالی خودش. بعضی از مردم هستند که فقط بدنبال داستان هستند. خود مولانا میگوید این داستانها حکم یک ظرفی را دارد که آن پر است از دانه های معانی. اینطور نباشد که خوانندگان محترم دانه های معانی را بزمین بریزید و ظرف را بردارند. بعضی هم هستند که پی داستان نیستند و دانه های معانی را می برند و ظرف یعنی داستان را میگذارند و بداستان کاری ندارند. اما مولانا توصیه میکند که هم ظرف را ببرید و هم دانه ها را. برای اینکه اگر داستان را نبرید آن دانه هائیکه در ظرف هست در ذهنتان جا نمی افتد. در باره این مناظره ای که توضیح داده شد بگونه ای سخن بر زبان این دو شخصیّت متضادیکه آفریده وقتیکه نظر شخصیت اول را میخوانید، فکر میکنید که این شخص اول حتماً درست میگوید و وقتیکه نظر طرف مقابل را میخوانید فکر میکنید که نظر دومی درست است. مرتب این تبادل انجام میگیرد در طی داستانیکه بعضی اوقات چندین قسمت پیدا میکند و یک داستان دنباله دار میشود و این یک پیکار اندیشه هاست که بپیش میاورد و آخر سر خودش نتیجه گیری میکند.

 داستان این قسمت را که در زیر تفسیر خواهیم کرد از کلیله و دمنه گرفته. یاد آوری میکنم دو نکته را در نظر بگیرید و بیاد خود بسپارید. یکی اینکه گاه گاه از داستان خارج میشود و ممکن است مدتها در خارج داستان هم بماند و حرفهای دیگر خودش را بزند. ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. و این باعث نشود که داستان تمام شد، او از داستان خارج شده. این داستانی که در این قسمت شروع میکنیم کاملا سمبولیک و نمادین است و پیام دارد و خوانندگان عزیز سعی بفرمایند که پیامهای آن را دریابند. وقتیکه در حال گفتن داستان هست و هنوز مسائل عرفانی را شروع نکرده, ابتدا بساکن شروع میکند از قطب صحبت کردن. قطب در تصوف عرفان به مرشد مرشدان گفته میشود. بکسی گفته میشود که مقامش از دیگر ارشاد کنندگان بالاتر است و همه مرشدان دیگر تحت تأثیر و اراده این مرشد بر تر هستند. این داستان مثل همه داستانهایش تحسین بر انگیز است و وقتی میخواهد این مناظره را بگوید حد اکثر سخنوری را از خودش نشان میدهد. وحالا بتفسیر ابیات این قسمت می پردازیم.

2326    گـازری بــود و مـر او را یک خـری        پُشت ریش , اشـکـم تـهـی و لاغـری

گازر در قدیم به رخت شور میگفتند چون وسائل و دستگاهای لباس شوئی مدرن نبود. مردم می بایست لباسها خودشان را در منزل بشویندو یک عده ای هم بودند بنام گازر که میامدند درب خانه ها و لباسهای چرک را میگرفتند و می بردند بیرون شهر در کنار نهر آب و اینها را میشستند و روی سنگها میانداختند و در آفتاب خشک میکردند و دوباره میبردند درب منازل و به صاحبان آنها میدادند. این یک شغلی بود و این را میگفتند شغل گازری.  اینها معمولا یک خری داشتند که این لباسها را حمل میکرد. پشت ریش یعنی این الاغ پشتش زخم شده بود از بس نهیف و نزارو لاغر بود و در اثر سایش پالانش پشتش زخم شده بود گرسنه هم بود برای اینکه این گازر درآمدی نداشت که کاه و جویِ کافی را بدهد به الاغش

2327    در مــیــانِ  ســنـگـلاخِ  بـــی  گــیــاه        روز تـا شـب بــی نـوا و بــی پــنـاه

در میان سنگلاخِ بی گیاه یعنی جائی که تیکه سنگهای شکسته شده ریخته باشد و هیج گیاهی هم در آنجا دیده نمیشد. از روز تا شب هم در آنجا درمانده و بی پناه بسر میبرد.

2328    بـهـر خوردن جـز که آب آنـجـا نـبـود       روز وشب بُد خـر در آن کور و کبود

در آنجا بجز آب چیزی نبود که این خر بخورد. کور و کبود یک اصطلاحیست که در هیچ لغت نامه ای پیدا نمیکنید فقط در لغت نامه هائی که ویژه گفتار مولانا هست در آنجا پیدا میکنید.این کور و کبود یعنی بد بخت و گرفتار.

2329    آن  حـوالـی  نـیـســتـان  و بـیشـه بود       شـیـر بـود آنجـا که صـیدش پـیشه بـود

حوالی یعنی اطراف. بیشه به یک دشتی گفته میشود که درختچه های کوچک دارد و معمولا جای زندگی شیر ها در بیشه هاست. شیری هم در آن بیشه بود و کارش این بود که شکار بکند

2330    شـیـر را بـا پـیـلِ  نـر جـنگ  اوفـتـاد       خـسـته شـد آن شـیر و مانـد از اِصطیاد

یک روزی جنگی واقع شد بین یک فیل نر با این شیر و چون قدرت فیل نر بیشتر از شیر بود لذا شیر خسته شد وزخمی. کلمه خستن بمعنای زخم شدن است. وقتیکه میگوئید آنقدر کار کردم که خسته شدم یعنی آنقدر زیاد کار کردم که بدنم مثل اینکه زخمی شد و دست و پایم بدرد آمد. واماند یعنی از کار باز ماند. اصطیاد بمعنی شکار کردن است.

2331    مـدتی واماند زان ضـعـف از شـکـار        بـی نـوا مـاندند  دَد  از چاشـت ـخـوار

مدتی واماند برای اینکه زخمی شده بود و نمیتوانست شکار بکند. در مصراع دوم بی نوا ماندند دَد. شیر خصلتش اینست که وقتیکه شکار کرد تا اندازه ای که سیر بشود میخورد و بقیه اش را میگذارد و میرود. بنابر این از باقی مانده آن چیزیکه شکار کرده بود، جانوران دیگر میآیند و میخورند و سیر میشوند. برای همینهم هست که در جاهائی که شیر هست کمی دورتر جانورانی هستند که در انتظار شیر هستند که پس مانده او را میخورند. دَد یعنی حیوانات وحشی. از نظر دستور زبان میدانید که مولانا مقیّد نیست که همیشه رعایت بکند. چاشت خوار هم بمعنای غذای صبح و هم ظهر و هم شب است منتها در جا های مختلف. در مصراع دوم میگوید ثایر حیوانات وحشی از غذا خوردن وا ماندند.

2332    زان که باقی خوار شیـرایـشان بُـدنـد         شـیر چون رنجور شـد تـنـگ  آمـدنـد

باقی خوار دَدان بودند که ا از باقی مانده غذای شیر میخوردند. وقتی شیر رنجور شد زندگی این دَدان هم بتنگی و کمبود غذائی رسید.

2333    شـیـر یـک  روبـاه  را فــرمـود  رَو         مـر خـری را بـهـر مـن  صـیـاد  شـو

باید دید که در اینجا روباه چکار میکند و چکاره است. همه میدانیم که شیر قطب حیوانات است. اگر در اینجا قطبی هست مثل شیر، پس در اطراف این قطب مریدانی هم هستند، و این روباه یکی از مریدان شیر هست. در اینجا ما به خصلت روباه بودنش کاری نداریم. این شیر گفت برو ویک خری را برای من صیّیاد شو یعنی  صید کن. این خر مفهوم یک شخصیّت نادان ابله کودن ندارد آنچه که در ذهن همه هست و در اینجا. این خر سمبل یک شخصیّت ساده دل است.

2335    چـون بـیـابم  قـوتی از گـوشـتِ خــر        پس بـگـیـرم بعد از آن صـیـدی دگـر

بعد از اینکه از خوردن این گوشت خر قوت میگیرم و بعد از آن خودم میروم و شکاری را گیر میاورم.

2336    انـدکـی  مـن  میخورم  بـاقـی  شـما         مـن سـبـب  بـاشـم  شـمـا  را  در نـوا

نوا بر عکس بی نوائی است. بینوائی یعنی فقر بد بختی نداری. میگوید بعد از اینکه گوشت خر را خوردم من قدر جان میگیرم و شکار بعدی را میکنم. اندکی من میخورم و بقیه اش برای شما هاست و من وسیله میشوم که زندگی شما را بنوائی برسانم.سبب یعنی وسیله.

2339    قـطب شـیـر  و صـیـد کـردن کار او        بـاقـیـان ایـن خـلـق  بـاقـی  خــوار او

این قطب سمبل انسان کامل است. انسان کامل شما خوب میدانید , فردی هست که بحقیقت رسیده و بخدا رسیده و بخدا وصل شده و با خدا یکی شده و بکمال خداوند کامل شده. این انسان کامل شکار عقاید میکند و شکار اسرار میکند و شکار رازهای آفرینش میکند و علاوه بر اینکه خودش درک میکند برای اطرافیانش هم که مریدانش هستند باز گو میکند و آنها هم بهره میبرند مثل آن شیریکه پس مانده اش را حیوانات دیگرباقی خوار میکردند. مریدانی که اطراف این قطب هستند صحبتهای این قطب را در مورد چیزهائی که شکار کرده و فهمیده میشنوند و هرکدام بنا به استعداد و طاقت و شایستگی و درجه مقام و درک و فهم خودشان چیزهائی میفهمند و برداشتهائی میکنند. همه آنها به یک اندازه نمیفهمند. این بیشه زاریکه شیر در آن زندگی میکند بیشه زار حقیقت و معرفت و معنویت است. معلوم است که در این بیشه زار آن قطب و یا مرشد  اسرار حقیقت را شکار میکند و بدیگران هم فیض میرساند. صوفیها یک اصطلاحی دارند. میگویند که حقیقت ابتدا در قلب پاک و منزه این انسان کامل که قلبش مثل آئینه شده نور حقیقت میتابد  به آئینه قلب این انسان کامل و بعد از آئینه قلب او به پیروان منعکس میشود. قلب آئینه مانند انسان کامل را از خورشید حقیقت میگیرد و بازتاب و منعکس میکند به اطرافیانش و به این مریدانش. این نظر صوفیان و عرفا هست که بطور مختصر برای خوانندگان محترم بیان شد.

2342    زان که وجدِ خلق باقی خورد اوست        ایـن نگـه دار اردلِ تـو صـیـد جوست

زان که یعنی از آنکه. وجد یعنی سرور و شادی زیاد است. سرور و شادی زیاد از فیض بردن حاصل میشود. وقتیکه از مرشدشان فیض میبرند بسیار خوشحال میشوند. این باقی خور یعنی پس مانده خور. اکر شیر واقعی بود آنوقت پس مانده داشت و در انسان کامل پش مانده او همان نور حقیقت است که از دلش به مریدانش منعکس میشود. این نگه دار یعنی باین نکته توجه کن اگر که دل تو سید جوست و بدنبال شکار کردن حقیقت هست تا بدانی کجای کار هستی و چه میکنی و چه خواهی کرد.

2343    او چوعـقل و خلق چون اعضای تن        بـسـتـۀ  عـقـل  اسـت  تـد بـیـر  بــدن

او ضمیری هست که بر میگردد به قلب. در مصراع دوم بسته عقل است تدبیر بدن, یعنی عقل میگوید به بدن که چه بکند و چه نکند. تدبیرش را او معین میکند. تدبیر چه بکن و چه نکن است. مرشد و یا انسان کامل را مولانا تشبیه میکند به عقل و این اطرافیان و مریدانش را تشبیه میکند به اعضای بدن. همانگونه که عقل در بدن حکومت و چاره جوئی بدن را میکند و به بدن میگوید چه بکن و چه نکن، این انسان کاملی که شبیه به عقل شده از نظر مولانا به مریدان میگوید که چه بکنند و چه نکنند. وقتیکه صحبت از مرید و مراد میکنیم, آنکه مرید است میخواهد چیزی بدست بیاورد. آن قطب و یا انسان کامل مراد است. مراد همیشه مریدانی دارد. مراد از کلمه اراده است. او اراده میکند که حقیقت را بدست بیاورد و وقتیکه بدست آورد آنوقت به حقیقت جویان و مریدان منعکس میکند. حالا بداستان بر میگردد.

2351    گـفت روبـه  شـیـر را خـدمت کـنـم         حـیـله هـا سـازم  ز عـقـلش بـر کـنـم

بروباه گفته بود که برو وخری را شکار کن, روباه گفت من اطاعت تو را میکنم و بتو خدمت میکنم و تدبیر ها بکار میبرم و عقلش را از سرش بیرون میکنم یعنی او را فریب خواهم داد. یکی از ویژه گی های مولانا اینست که در این داستانها شخصیتهای داستان را که می آفریند، دفعتا خصوصیات این شخصیتها را عوض میکند. یعنی از خوب به بد و از بد بخوب تبدیل میکند. او اینکار را در بیشتر از هشتصد سال پیش کرده و امروز ما شاهد این هستیم که این داستان نویسهای بسیار پیشرو امروزی و حتی بین فیلم سازان این کار را میکنند یعنی دفعتا این ویژگیهای این شخصیتها را عوض میکنند ، خوب را بد میکنند و بد را خوب میکنند. این یکی از کارهائیست که مولانا بیش از هشت قرن پیش کرده. بسیار شگفت انگیزاست. تا اینجا روباه مرید بود و کاملا بار مثبت داشت و آمده بود برای جستن حقیقت و حالا میگوید که حیله ها سازم و عقل را از سر بیرون میکند و تمام مکر روباهی خودش را بکار می برد.

2352    حـیـله و افسـون گری کارِ من است         کـار مـن دسـتان و از ره بـردن است

دستان معانی خیلی مختلفی دارد بمعنی آهنگ و نغمه و آواز از جمله حیله گری هم هست. روباه میگوید که کار من حیله گری و دستان و افسونگری و اشخاص را منحرف کردن و گول زدن است.

2353    از سَـرِ کُـه جـانـبِ جو می شـتافت        آن خـر مـسـکـیـنِ  لا غـر  را بـیـافـت

شیر بالای کوه بود و این دستور را صادر کرده بود. روباه گفته بود گه امر تو را اطاعت میکنم و با شتاب شروع کرد از کوه پاوین آمدن تا رسید به یک جوی آب. این همان جوئی بود که گازر از آب آن استفاده میکرد برای لباس شستن و آن خر بیچاره لاغر اندام هم در گوشه ای منتظر بود تا لباسها را بشهر برگرداند. روباه خر را در آنجا پیدا کرد.برای یاد آوری شخصیّت این خر مثل یک آدم ساده لوحی بود. ساده لوح کسیست که زود گول میخورد.

2354    پس سـلامِ  گـرم کـرد و پیش  رفــت        پـیـشِ  آن سـاده  دلِ درویـش رفـت

درویش در اینجا یعنی یک کسیکه بی نواست. سلام گرمی کرد که توجه این خر را جلب بکند.

2355    گفـت چونی اندراین صحرای خشک        در مـیـانِ سـنـگلاخ و جای خـشک

حالا میخواهد فریبش بزند. با مهربانی میپرسد حالت چطور است و اینجا چکار میکنی. در میان این سنگزار های آفتاب خورده داغ اینجا چکار میکنی.  

2356    گفـت خـر گر در غـمـم, گـر در اِرم        قـسـمـتم حق کـرد, من زان شاکرم

اِرَم , مولانا در افسانه های مذهبی در عربستان جنوبی یک پادشاهی بود باسم عاد که خیلی ستمگر بود. پسری داشت بنام شبداد بسیار طمع کار. این شبداد بفکر این افتاد که در روی زمین بهشتی بسازد نظیر بهشتیکه وعده داده شده. شروع کرد باین بهشتی که چنین است و چنان است. در این افسانه ها نوشته اند که بهشتی ساخت که طول و عرضش بسیار زیاد و عجیب بود و اسم این بهشت را گذاشت باغ اِرَم. دستور داد که چهل فرسنگ در طول و چهل فرسنگ در عرض این باغ باشد و تمام خشتهایش از طلا بود و تمام وسائلی که بکار برده بود پُر از گوهر های قیمتی بودند و چیزهائی که راجع به بهشت در کتب مذهبی خوانده بود همه را خواست در آنجا بوجود بیاورد. و در همین افسانه ها آمده که وقتی باو میخواستند اطلاع بدهند که کار ساختمان تمام شد و برای بازدید بیاید, اولین قدمیکه در این بهشت گذاشت جانش گرفته شد که آنهم دارای پیامی هست که با این چیزها تصور نکن که میتوانی خوشبختی بدست بیاوری. در مصراع اول ارم یعنی یک جای بسیار خوب. این خر میگوید اگر که من اینجا باشم و خیلی هم غمناک باشم هیچ فرقی برایم نمیکند تا اینکه در باغ ارم باشم. من در هر حال شاکرم. خداوند قسمت من را این کرده. خداوند تقسیم کننده است. کلمه قسّام و یا قاسم همه اینها قسمت کننده است. حالا خداوند هم مثل اینکه جهان هستی خانواده اوست  و او نعمتهای خودش را قسمت میکند بین اعضای خانواده اش. خر هم میگوید بمن این رسیده و منهم راضی هستم. مولانا خواسته یک اندیشه را بیان کند که هرچه پیش آید خوش آید را بیان بکند و گله مند نباشد و شاکر باشد بلکه راضی باشد و شاکر باشد. اندیشه عرفا باین معنی نیست که بایستی کار نکرد و در گوشه ای باید خزید و هرچه هست شکر کرد همینه و خوبه…. نه. عرفا میگویند که بایستی که نهایت کوشش و تلاش خودت را بکنی برای ساختن زندگی خودت تا آنجائی که میتوانی از راه صحیح و شرافت مندانه بسازی و کوشش خودت را بکنی با کلمه شرافت مندانه و بعد از آن نتیجه کار را واگذار کنی باین قسمت کننده و هرچه قسمتت کرد راضی باشی چه دوست داشته باشی و چه دوست نداشته باشی، نباید بگوئی من اینقدر کار کرده ام. یک بحثی هست در عرفان و تصوف که میگویند که شاکر باش, اگر که نمیتوانی و یا نمیخواهی که شاکر باشی لا اقل راضی باش و گِله هم نکن. این نوع شکر کردن دست بآسمان بلند کردن نیست این باید در در دل باشد. اگر نتوانستی راضی باشی خوشحال باش و خودت را رنج نده و اینقدر خودت را اذیّت مکن و نا آرام مشو که زندگیت بهم بخورد و گرفتار اضطراب بشوی. همین که داری را قبول کن. این قبول کردن از ته دل بسیار چیز خوبی است زیرا بمحض اینکه قبول کردی  به تو آرامش میدهد و راحت میشوی. عرفا میگویند که از این حد پائین تر نمیتوانی بیائی و اگر پائین تر بیائی دیگر کافر هستی یعنی کفران نعمت میکنی.                                       

2357    شکـر گویم دوسـت را درخیر و شـرّ       زآن که هـست انـدر قـضا از بَد بتر

دوست در اینجا همان مبدأآفرینش است که من در هرحال خیر یاشرّ او را شکر میکنم و زیرا این را میفهمم و قبول دارم که در این دنیا از این بدتر هم وجود دارد. آن چیزیکه من خواستم نشده و خدا را شکر که بد ترش نشده. بمحض اینکه در نظرتان یک چیزی آمد بلافاصله بخوتان بگوئید که بد ترش هم هست. تا بگوئید که بد ترش هم هست و قبول کنید که بد ترش هم هست، این بشما آرامش میدهد. این یکی از درسهائیست که عرفان میدهد.

2358    چـونکه قـسّام اوسـت, کفر آمـد گـله        صـبـر بـایـد صـبـر   مـفـتـاح الصِّله

وقتیکه قسمت کننده اوست اگر که گِله بکنی تو کافر و خدا نشناس هستی. صبر باید بکنی. مفتاح یعنی کلید. صله بمعنای عطا و بخشش و نعمت است. مثلا در دربار سلطان محمود شاعران و مداحان جمع میشدند، شعر میگفتند در مدح سلطان محمود صله میگرفتند یعنی پاداش و عوض و یا بخشش میگرفتند. باید صبر کنید و این صبر کلیدیست که در بخشش خداوند را باز میکند. مفهوم بر عکسش اینست که اگر صبر نکنم قفلیست بر در بخشش. اگر که بخشش در یک خزینه ای باشد درش قفل است. برای اینکه در قفل این بخشش را باز کنیم کلیدی لازم است و کلیدش صبر است

2359    غـیر حق جمله عَدوّ اند اوست دوست        با عدو ازدوست شِکوت کِی نکوست

حق خداوند است و هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. او فقط دوست است همه دیگران یا دشمنند و یا لا اقل دوست نیستند. او دوست راستین است. وفتیکه مولانا این نیت را میگوید همه تعجب میکنند و با خود میگویند همه که در حق من دشمنی نکردند چطور میگوید همه دشمنند؟ پایش نیافتده که دشمنی بکنند. اگر پایش بیافتد همه دشمنی میکنند. اگر که صحبت از منافع خودشان باشد خواهید دید که آن دوست ترین دوستان هم دشمن میشوند. این مفهوم اینست که غیر حق جمله عَدوّ هستند در مصراع دوم با عدو یعنی از دشمن. شکوَت یعنی شکایت کی نکوست. آیا این منطقی و صحیح هست که شمابروید و از دوستتان به دشمنتان شکایت بکنید و بدشمن بگوئید ای دشمن ببین دوست من با من چه کرد. دوست آن خداست

دیگران دشمنند وقتی میروی و بدیگران شکایت خدا را میکنی و گِله از خدا میکنی داری از آن دوست که خداوند است نزد دشمنان شکایت میکنی, کی اینکار نکوست؟ هرگز پسندیده نیست. حالا اگر قرار باشد که همه دشمن باشند, حلا من بگویم خُب ای خانم و یا ای آقا دیدی خدا چه بسر من آورد، دیدی چجوری فلان مالم از دستم رفت، فلان کس را از من گرفت تو وقتی اینکار را میکنی داری پیش دشمنان از خداوند که دوست واقعی تو است شکایت میکنی.

2360    تـا دهـد دو غـم, نـخـواهـم انـگـبین        زان کـه هـر نـعـمت غـمی دارد قـرین

انگبین یعنی عسل. مولانا دوغ و عسل را در برابر هم گذاشته. فراموش نشود که این سخنان را آن ساده دل و خر دارد میگوید به روباه. این حرفهای این خر یا این ساده لوح کاملا بار مثبت دارد. خر میگوید تا خداوند بمن دوغ میدهد من هیچوقت هوس انگبین را نمیکنم. یعنی من نهایت رضایت را دارم هر آنچه که خداوند میدهد. دوغ یک چیز خیلی بی ارزش و عسل یک چیز خیلی با ارزش خُب بمن دوغ میدهد من با رضایت هستم. دوغ نه آن ماستیست که در آن آب میکنید. دوغ در اینجا یعنی هرچه که در زندگی من خوشم نمی آید و من دوست ندارم. من هر گز هوس آن چیزهای شیرین مثل عسل نمیکنم. خیال هم نمیکنم که در زندگی دیگران دارند و من ندارم. آنهائی هم که خیال میکنید زندگیشان عسل است, آن عسل هم براحتی از گلویشان پائین نمیرود. آنها هم آن شیرینیی که تو انتظار داری از عسل درک نمیکنند. توجه اینکه در مصراع دوم میگوید هر نعمتی که بما داده میشود یک غمی هم همراهش هست. قرین یعنی همراه. مولانا میخواهد بگوید که آدم تا چیزی را ندارد غم نداشتن آن چیز را دارد. وقتی آن چیز را بدست آورد آنوقت غم از دست دادن آن را دارد. غم خراب شدنش را دارد، غم دزدیدنش یا غم سیل بردنش را دارد. پس بنابر این می بینید که او هیچ وقت بی غم نیست و شب تا صبح نمیتواند بخوابد. ولی کسیکه فقط یک جای کوچکی دارد با یک تخت خواب محقر هرگز این فکر ها را ندارد و غمی بسراغش نمیآید  و غمی همراهش هم نیست. هیچ آرامشی و هیچ آسایشی از نظر عرفان لذت بخش تر از این نیست که رزقی که بما داده میشود با کمال میل بپذیریم هرچه که هست کم و یا زیاد, بد یا خوب. هرچه که هست و هرگونه که هست آن را بپذیریم رزقی که بعد از تلاش شرافت مندانه پیدا میشود. با کمال میل بپذیریم. هیچ لذتی بالا تر از این نیست, و هیچ آرامشی بالاتر از این نیست. کار خودم را میکنم تا آنجائیکه از نظر بدنی و عقلی توانائی دارم. از نظر موازین اخلاقی، رفتاری، شرافتی همه را رعایت میکنم. نتیجه اش انتظار ندارم که هرچه دلم میخواهد باشد، هرچه باشد نتیجه اش را قبول دارم. از اول میدانم که آنچیزیکه من میخواهم نباشد، چه بسا که نباشد. از اول من این را قبول دارم.

Loading

36.5 قصه ایاز قسمت یازده, بانگ زدن امرا بر ایاز که چرا شکستن و جواب آنها

تفسیر   قسمت یازدهم   و  آخرین قسمت:

موضوع دیگری را که مولانا در مثنوی مورد بحث قرار میدارد مسئله شفاعت اشت. شفاعت در لغت بمعنای در خواست عف و بخشش از کسی نزد یک بزرگتری کردن، درخواستی همراه با التماس و فروتنی. نوعی پادر میانی و خواهشگری. کلمه شفاعت از ریشه شَعف هست. شَعف یعنی اضافه کردن چیزی به چیزی از هم نوع خودش و یا بچیزی شبیه خودش. وقتیکه یک شفاعت کننده از بزرگتری شفاعت میکند آبروی خودش را ضمیمه آبرو و اعتبار آن شخص میکند و آنوقت شفاعت میخواهد. کسیکه اینکار را میکند شفیع هست و عملش شفاعت است. اگر که این شفاعت نزد یک حاکم و یا امیر یا یک انسان یا هر بزرگتری که بشود شرایطی دارد. شرطش اینست که از نزدیکان آن حاکم و یا سلطان باشد باید که مورد توجه آن امیر و یا حاکم باشد و گذشته از اینها بایستیکه اگر از خطا کاری شفاعت میکند خودش در هیچ موردی خطاکار نباشد و در این صورت میتواند شفاعت یک خطاکاری را بکند.

حالا اگر که یک کسی بخواهد از یک گناهکاری نزد خدای خودش یا از خدائی که میشناسد و یا هرچیزیکه در نظرش هست شفاعت بکند خودش باید بکلی منزه و پاک از این گناه باشد وگرنه آین شفاعت نیست و شفاعتش پذیرفته نمیشود. در این قسمت که قسمت آخری و پایانی داستان سلطان محمود و ایاز هست در ضمن بحث مولانا به شفاعت بر میخوریم. یعنی کاریکه برای خواهشگری و پا در میانی بمیان میآید.  یادتان هست که در قسمت گذشته سخن اینجا بود که گوهر بسیار گرانبهائی را سلطان محمود از خزانه خودش بر داشت به وزیرش داد و گفت بشکن و وزیر گفت من نمیشکنم برای اینکه این بسیار ارزشمند است و من نگه بان دربار سلطنتی و اموال آن هستم. از همان اول متذکر شدیم که در این داستان کاملا نمادین و سمبولیک، سلطان محمود نماد خداوند بود و ایاز سمبل یک حقیقت جوبود که در راه حقیقت جلو رفته و بحقیقت پیوسته و ایاز و سلطان محمود با هم یکی شده اند. یعنی هردو بهمدیگر پیوسته اند. پیوسته شدن یک حقیقت جو به مبدأ حقیقت. حالا اول که از وزیر خواست که بگو قیمتش چند است و او گفت قیمتش از هزارها خروار طلا هم بیشتر است. سلطان محمود بدست دومین امیر داد و دومی هم گفت آنقدر قیمتش زیاد است که من نمیتوان بگویم و او هم گوهر را نشکست . بعد بدست پنجاه  شصت امیر داد و امیران دیگرهم از گفتن قیمت و از شکستن آن خود داری کردند. در آنجا مسئله اصلی که  محور سخن بود مسئله تقلید بود. و سخن مولانا بر این بود که تقلید ناپسند است و چه زیانهائی ممکن است ببار بیاورد. اول داده بود به وزیر الوزرا ووقتیکه گفت بشکن این وزیر گفت من نمیشکنم و دیگران هم از این وزیر تقلید کردند و گفتند ما نمیشکنیم. درصورتیکه هم وزیر کار نا درستی کرده بود و هم دیگر امیران که بتقلید وزیر گفتند که ما نمیشکنیم. اگر که محور اصلی داستان اینست که از نظر سمبولیک سلطان محمود نماد خداوند هست و ایاز حقیقت جوئی که بخدا پیوسته بنابر این اگر سلطان محمود میگوید بشکن, این امر خداوند است و باید بشکند. این نافرمانی و فرمان برداری نکردن از دستور سلطان بود و میبایست امر او را اطاعت میکردند. در آن جلسه این گوهر دست بدست گشت تا رسید به ایاز. به ایاز گفت تو بگو قیمتش چند است و ایاز گفت قیمتش باندازه نیمی از مملکت ماست و خدا کند که این مملکت را برای ما نگه دارد. سلطان محمود به ایاز گفت این را بشکن. ایاز هم فوری بدون هیچ گونه فکری و تأملی شکست. مثل اینکه سنگی در آستینش بود که آنرا بشکند. این یک اصطلاحی بود.  این سنگ در آستین داشتن یک اصطلاحی بود که مثل اینکه آماده این کار بود. او، این ایاز فرمانبرداری کرد از امر سلطان. دیگران که نشکستند, درست است که گوهر را نشکستند ولی فرمان سلطان را شکستند. در اینجا این بحث پیش میاید که آیا ارزش گوهر بیشتر بود و یا ارزش فرمان سلطان. این یک زیر سازی بود که خوانندگان بتوانند با سهولت معنی ابیات را دریابند و حالا میخوانیم.

4071    چون شکست او گوهرِخاص آن زمان        زان امیران خاسـت صد بانگ و فغان

چون شکست، فاعل فعل شکست ایاز است. گوهر خاص یعنی آن گوهر ویژه و گوهریکه ممتاز بود و نظیر نداشت. وقتیکه شکست از آن امیران خاست یعنی برخاست. بسیاری از فریادها و سرو صدا ها. این فریادها و سر وصدا ها برای ایاز بود که چرا اینکار را کردی.

4072    کین چه بی باکی است والله کافـراست        هـر که این پُـرنـور گوهـر را شکست

بی باکی یعنی جسارت در اینجا. بی باکی معانی مختلف دارد. باید ببینیم در کجا بکار میرود. یک وقتی بمعنی شجاعت و دلیریست. اینجا بمعنی جسارت و کستاخیست. امیران بانگ درآوردند که این چه گستاخی و جسارت است که تو کردی؟. بخدا قسم که کافر است. یعنی اینکه کفران نعمت میکند. در اینجا کفران نعمت سلطان را میکنی. این همه سلطان بتو نعمت داده و تو کفران این نعمتها را میکنی و تو کفران باین دولت هستی و یا تو خائن به این دولت هستی. هرکه که این گوهر پُر نور را شکست.

4073    وان جـمـاعت جمله از جـهـل و عَـمـا        در  شــکـــسـتـه  دورّ امــر  شــاه را

آن جماعت اشاره است به همه امیرانی که در آنجا حضور داشتند. عَما یعنی کوری دل در اینجا. همگی در کور دلی و جهل و نادانی بسر میبردند. یعنی بصیرت و بینش نداشتند. نمیتوانستند که درک بکنند که این فرمان سلطان است و باید که اطاعت بکنند. در شکسته درّ امر شاه را. درّ امر اضافه تشبیهی است یعنی فرمان درّ مانند. درّ بمعنی مروارید و گوهر است. فرمان گوهر مانند مثل یک گوهر است که وقتیکه دستور سلطان را اطاعت نکردی یعنی گوهر فرمان شاه را شکستی. یا فرمانِ گوهر مانند شاه را شکستی ولیکن این نگین را نشکستی. کدام یکی بهتر بود؟. باید بصیرت داشته باشد تا اینکه این را درک بکند. در قسمت گذشته متذکر شدیم که این مبدأ حقیقت نشان میدهد آنچه که آفریده شده بوسیله این آفریدگار از روی حساب است. هیچ چیز را آفریگار که سلطان جهان هستیست بی حساب نیافریده. اگر که همه چیز با حساب است, من و شما هم جزئی از این عالم هستی هستیم پس ما هم بایستیکه زندگیمان از روی حساب باشد. پس هر بی حسابی کردن، بی فرمانی کردن بآن مبدأ حقیقت است و فرمان گوهر مانند آن مبدأ آفرینش را شکستن است. این پیام مولانا در این بیت است.

4074    قـیمـتـی گوهر  نـتـیجه  مـهــر و وُدّ          بـر چـنـان خـاطر چــرا پـوشـیـده شـد

قیمتی گوهر یعنی آن گوهرزیبها. وُدّ یعنی دوستی فراوان. نتیجه مهر وِدّ یعنی نتیجه دوستی سالیان دراز که سلطان محمود با این امیران داشت.بر چنان خاطر اینجا خاطر بر میگردد به امیران. چرا پوشیده شد؟ چه شد که این امیران این همه دوستی و محبت سالیان دراز دیدند ولی آخر سر فرمان گوهر مانند او را شکستند و اطاعت نکردند. چه شد؟. جوابش اینکه بگفته مولانا درست است که با سلطان دوستی میکردند ولی در واقع دوستی آنها عمقی نداشت و دوستی آنها سطحی بود و برای گزراندن منافع خودشان بود. 

4075    گـفـت  ایـاز: ای  مـهـتــرانِ  نـامـور        امـر شــه بـهـتـر بـه قـیـمـت , یـا گهــر

ایاز گفت ای بزرگواران، باصطلاح بزرگواران, اینها واقعا بزرگوار نبودند، اسمشان امیر بود ولی بزرگوار نبودند. گفت ای بزرگتران و نامداران فکر ببینید که دستور شاه قیمتی تر بود و یا قیمت این گوهر. کدام یک قیمتی تر بودند؟ این جوابش بر خودش نهفته است. قیمتی تر دستور سلطان بود.

4076    امـر سُـلطـان بِــه بــود پـیـشِ شــمــا         یــا که ایـن نـیـکو گـهـر؟ بـهــرِ  خدا

به بود یعنی بهتر بود و یا ارزشمند تر بود. یا که این گوهر با قیمت بالا. شما را بخدا بگوئید کدام یکی نیکو تر بود. بآنها قسم میدهد که بگوئید آیا دستور سلطان قیمتی تر بود و یا این جواهر زیبا و پرقیمت. آیا فرمان برداری از مبدأ حقیقت نیکو تر بود و یااینکه توجه به زرق و برقهای زندگی؟ این گوهر چیزی بجز زرق و برق زندگی نبود, گوهر بجز یک سنگ و شیشه نبود. این سنگ و شیشه را شما اینقدر بآن توجه داشنید که قیمتش را برتر از قیمت امر شاه دانستید. و آن را نشکستید. امر به مبدأ حقیقت هم همینطور است. آنهائیکه تمام توجهشان بر این دنیا و باین زر و زیور هاست, اینها هستند که نمیتوانند فرمان مبدأ حقیقت را ببرند و اطاعت کنند. اینها فکر میکنند که اگر این زر و زیورها را با ارزش کنند کار درستی کرده اند در صورتیکه اینطور نیست. در زندگی اصلا نباید بگوئیم گوهر، مقامی که دارد، ثروتیکه دارد, لباسهای زربافت و حسابی در بانک با تعداد صفر های فراوان جلوی آن. اینها همه زرق و برقهاست برای اینکه همه اینها ممکن است در یک آن از بین برود و در یک لحظه نابود شود. همه اینها زائد است و از حدّ خودش خارج است. حدّش آنجاست که نیاز مند باشد در زندگی. برای گذراندن زندگی شرافتمندانه.

4077    ای نـظـرتـان بـر گــهــر بـر شـاه نه         قـبـله تـان غـول اسـت و جــادۀ راه نه

ای امیرانی که توجهتان و نظرتان و نگهاه هایتان فقط براین گوهر هاست و بر آفریننده این گوهر نیست و بر شاه نیست, و قبله یعنی محلی که رو بسویش میآورند و از کلمه مقابل است. مقابلش میاستند و رو بآن میاورند. فبله تان غول است,  هر چیز گمراه کننده ای را غول میگویند. غول یک موجودی نیست که شما بتوانید ببینیدش. ممکن است بروید و در یک جائی نشسته باشید و یک غولی پهلوی شما نشسته باشد و او حرفی بزند که شما را گمراه کند. ممکن است یک نوشته ای بشما بدهد که بخوانید و شما را گمراه کند. این برای شما غول است چون غول هر عامل باز دارنده شما از راه حقیقت است. جاده راه همان راه حقیقت است. شما رو بسوی این غول گمراه کننده دارید. و یا بعبارت دیگر رو بسوی این زر و زیور های گمراه کننده دارید و نه رو بسوی جاده حقیقت. شما گمراه هستید.اشاره به افرادی دارد که شیفته ظواهرند.

4078    مـن ز شــه بـر مـی نگــردانـم بَصـر        من چـو مُشـرک روی نــارم بـا حَـجَـر

ایاز به امیران دارد میگوید. میگوید من چشمم را از شاه بر نمیدارم و به طرف نگین ها و زر و زیور های شاه بیاندازم. خزانه شاه پُر از زر و زیور است. من چشمم را از سلطان محمود بر نمیدارم و بیاندازم به خزانه ساطان محمود. در مصراع دوم مشرک کسیست که برای خدا شریک قائل است. حَجَر بمعنی سنگ است اینجا بمعنی بت سنگیست. میگوید که من شریک برای خدا قائل نمیشوم. من اگر که باین مجسمه سنگی تعظیم کنم برای خدا شریک قائل شده ام. من این کار را نمیکنم. حالا نه این مجسمه سنگی، این گوهر که یک سنگی بیش نیست. شما مشرک هستید من با شما همراه نمیشوم.

4079    بـی گهـر جانی که رنگـین سـنگ را         بـر گـزیــنـد, پـس نـهــد  شــاه مـــرا

بی گهر، گهر معانی مختلفی دارد و اینجا معنی اصل و ذات و نژاد را میدهد. وقتیکه میگوید بی گهر یعنی بی اصالت. شما ها یک سنگ رنگین را بر گزیدید و بر شاه من مقدم شمردید و شاه را پس زدید و این نگین را برتر از دستور شاه قرار دادید و شما اعتبار را باین گوهر دادید ای بی گوهران. جانتان بی اصالت است برای اینکه دستور شاه را مؤخر داشتید و این گوهر را مقدم شمردید.

4080    پـشـت ســویِ لـعـبـتِ  گـلـرنـگ کـن        عـقـل در  رنـگ آورنـده  دنگ کـن

لعبت یعنی عروسکی که بچه ها با آن بازی میکنند. بهر اسباب بازی دیگر هم که زیبا باشد لعبت میگویند. لعبت گلرنگ یعنی عرو سک خوش رنگ. در مصراع دوم عقل در رنگ آورنده یعنی آفریننده رنگ. دنگ کن یعنی حیران کن. حیران کردن بمعنای متعجب شدن. این چیزهائی که تو در زندگی میبینی و بانها دلت را خوش کرده ای, مولانا میگوید اینها لعبتهاست. اینقدر عروسک بازی و لعبت بازی نکن. وقتیکه بچه بودی باندازه خودت لعبت بازی کردی حالا تا آخر عمرت به بچه بازی ادامه نده و پشت کن بسوی این اسباب بازیها این چیزهای زرق و برق دار این دنیا که همگی اسباب بازی هستش. عقل خودت را بطرف آفریننده ایکه این زیبا ئیها را آفریده بکن. تو این نگین زیبا را میبینی ولی نگاه به آفریننده این سنگ زیبارنگ را نمیکنی. تو حیران و دنگ این نگین میشوی ولی از قدرت آفرینش آفریننده این سنگ حیرت نمیکنی؟ میگوید این زیبائیهای این دنیا تو را گیج کرده. باینها پشت کن و یک مقداری هم در آفریننده های این زیبائیها عقلت گیج بشود. یعنی باو توجه کن که این چه آفریننده ایست که چنین زیبائی را آفریده. این دنگ شدن و گیج شدن است.

4081    انـدرا , درجُــو سـبـو بــر سـنـگ زن       آتـش انـدر بــو  و انــدرـ رنــگ زن

جُو در اینجا جوی معرفت و معنویت است. سبو جسم بدن است. آتش در اینجا آتش عشق به آفریننده است. عشق به حقیقت. بو و رنگ ظاهر فریبنده و گول زننده این دنیاست.آتش اندر بو رنگ زن.مولانا سبوی آب را با جوئی که آب در آن روان است مقایسه میکند. در سبو آبی هست راکد و در جو ابی ست روان و در سبو آبی هست که چون مانده گندیده شده ولی این آب در جو چون روان است نمیگندد. میگوید بیا در این جوی معرفت که آبش ذلال است و روان است و بی رنگ و جسم سبو مانند دت را بر سنگ بزن و بشکن. این نفسانیات و جسمانیات را و این توجه بسیار زیاد به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین را بشکن و برو در آتش عشق و در آنجا بسوز. آنوقت این رنگ و بو و ظواهر را از دست میدهی. بعنوان مثال این طلائیکه از معدن میگیرند این طلای خالص نیست و بسیاری از اجسام مختلف در آن بصورت ناخالص وجود دارد که باید کشید بیرون. چگونه بیرون میکشند؟ در آتش. طلای نا خالص را در ظرفهائی میگذارند باسم بوته زرگری و حرارت میدهند این سنگ نا خالص ذوب میشود. نا خالیصهایش ته نشین و طلای خالص بصورت مایع به بیرون میریزد. تو هم باید در آتش عشق نا خالصیهایت را در آتش عشق خالص کنی و از خودت بیرون کنی تا خلوص باقی بماند. آنوقت آتش اندر بو و رنگ کردی.

4083    سـر فـرو انـداخـتـنـد آن  مــهــتـران        عـذر جویـان گشـته زان نسـیـان به جان

سر فرو انداختند یعنی همگی تعظیم کردند پس از شنیدن سخنان سرزنش آمیز ایاز بآن باصطلاح امیران سر خجالت بزیر افکندند. همه شروع کردند به عذر خواهی. عذر جویان.این کلمه الف و نان اگر در آخر جوی میاید حالت را میرساند. عذر جویان یعنی در حال عذر خواستن. نسیان بمعنای فراموشیست ولی در اینجا خیر و معنی دیگری میدهد در اینجا معنای غفلت را میدهد. آنها سر از خجالت بزیر  افکندند بخاطر این غفلتی که کرده بودند و بخاطر آن بی بصیرتی که داشتند، شروع کردند از دل و جان عذر خواهی کردن. به جان یعنی از دل و جان. از دل و جان غذر خواهی کردن بزبان نیست. آنها دلشان و درونشان داشت عذر خواهی میکرد.

4084    از دلِ هـر یـک دو صـد آه آن زمان        هـمچـو دودی مــی شـدی  تـا آسـمــان

دو صد در اینجا کثرت را میرسند. آه در اینجا چیست. این آه پشیمانیست و آه ندامت است، آه افسوس است. وقتیست که شما آن جواهراتی که من دارم و شما ندارید و شما آه میکشید. این آه حسرت است چرا فلانکس دارد و من ندارم. یگ وقتیست که آین آه پشسمانیست و آه افسوس است. آه از جان امیران بیرون میآمد مثل دود. چرا دود؟ برای اینکه دود از سوختن پیدا میشود. جان این امیران از حرف ایاز سوخت. اینست که حالا مثل دود بیرون میآید. سوختن هم تباهی میآورد

4085    کـرد اشـارت  شـه به  جـلادِ  کُـهُـن        کـه ز صــدرم ایـن خَسـان را دور کـن

 جلاد آن میر غضب است. مأموری هست که وقتی شاه بکسی غضب میکند و کسی را میخواهد بکشد باو دستور میدهد و او میکشد. جلادِ کُهن یعنی جلاد قدیمیش. صدرم یعنی از پیشگاه من و از جلوی من. خسان اشاره است باین امیران. شاه اشاره کرد به جلاد قدیمیش و دستور داد که این نالایقان و خسان را از پیشگاه من دور کن.

4086    ایـن خسـان چـه لایـق صـدر من اند        کــز پـی  سـنـگ امـر مـا را بشکـنـنـد

این فرومایگان چه شایستگی و لیاقت این را دارند که در صدر مجلس من بشینند. این بی لیاقتانیکه دستور مرا بخاطر یک سنگ گوهر شکستند و سنگ را نشکستند.

4087    امـر مـا پـیـشِ چـنـیـن اهـل فـســاد        بهر رنگـین سنگ شـد خـوارو  کِـسـاد  

دستور من پیش این چنین فرو مایگان و این گونه خسان بخاطر آن سنگ رنگی بی ارج و خوار و کساد شدو بی رونق شد. اینها وقتیکه دستور من را اجرا نکردند، من را بی ارزش و بی رونق کردند.

4088    پس ایـازِ مـهـر افــزا بــرجــهـــیــد        پـیش تـخـتِ  آن اُلُـغ  ســلـطـان  دویــد

مهر افزا کسی هست که مرتب مهر خودش را بدیگران زیاد میکند. برجهید یعنی فورا برخاست. الغ ساطان اشاره به سلطان محمود است. الغ یک کلمه ترکی مغولیست بمعنی بزرگی. ایاز برخاست و پرید جلو تخت سلطان محمود برای اینکه پادر میانی کند. ای ساطان اینها را ببخش و بدست جلاد مسپار. اینجا موضوع شفاعت پیش میآید.گفته بودیم کسی میتواند شفاعت کند که خودش نزدیک باشد به آن کسی که میبایست ببخشد. کسی میتواند که خودش هم خطا نکرده باشد.

4089    سَـجده یی کرد و گلوی خود گرفـت        کـای قُـبـادی کـز تو چرخ آرد شـگـفت

اول تعظیمی کرد و سپس گلوی خودش را گرفت. مشهور بود وقتی میخواستند چیزی از سلطان بخواهند بویژه شفاعت کنند گلوی خودشان را میگرفتند. این امر باقی ماند و آنهائی ریش داشتند ریش خودشان را میگرفتند. قباد که در مصراع دوم آمده بطور مطلق در کلام مولانا یعنی پادشاه بزرگ. ای سلطان بزرگی که آسمان یعنی چرخ از یزرگی تو تعجب میکند و در شگفت است و از قدرت تو بحیرت میافتد. شروع کرد به پادر میانی کردن. اگر آسمان از قدرت تو تعجب میکند و به شگفتی میافتد پس معلوم میشود که مرتبه تو از آسمان هم بالاتر است. حالا دارد از این کسانیکه در مورد خودش او را نزد سلطان محمود بدروغ و بدزدی متهم کرده بودند از سلطان شفاعت میکند. خُب مسئله اینست که آیا وقتی کسیکه بما بد کرده، میتواند در جلو ما این اندیشه پیدا شود که ما نسبت بآنها خوب بکنیم؟ اگر پاک نهاد باشیم بــله. اینها بدترین ها را در باره ایاز کردند و نارواترین تهمتها را زدند و حالا او دارد برای آنها پادر میانی میکند.

4090    ای هُـمـایی کـه هُـمـایـان  فــرّخــی        از تـو دارنــد و سَـخـاوت هـر سـخـی

هما مرغ افسانه ایست و چنین مرغی وجود ندارد. در افسانه ها آمده که این مرغ سعادت آور و خوشبختی آور است. این مرغ لب بام هرکس که بنشیند برای صاحبخانه خوشبختی آور است. حتی سایه این مرغ که در آسمان پرواز میکند روی یک شخصی بیافتد آن شخص خوشبخت میشود. اینها افسانه است و خود افسانه ها دارای پیام هستند. ای همائی که یعنی ای سعادت آوریکه همایان یعنی همه سعادت آوران در این دنیا، فرخی یعنی سعادت مند بودن و فرّ و شکوه داشتن همه اینها را از تو دارند و همه سخاوتمندان سخاوت و سخی بودن را از تو دارند.

4091    ای کـریـمـی که کَرَمـهـایِ جــهــان        مَـحـو  گـردد  پــیــش ایـثـارت, نـهـان

کریم یعنی بزرگوار و بخشنده. کَرم بزرگواری و بخششها.این محو گرددنها یعنی نهان گردد و محو گردد و جلوه ای ندارد. ایثار یعنی تو چیزی را بخشش میکنی که خودت بان نیاز مند هستی. ای بزرگواری که تمام بزرگواریهای جهان در پیش ایثار های تو هیچ بحساب میاید.

4092    ای لـطـیفـی کـه گــلِ سـرخـت بدیـد        از خـجـالـت پــیــرهـــن  را بـر دریـد

درست است که مولانا دارد حرفها عرفانی و معنوی را بیان میکند ولی از نظر ادب فارسی چقدر زیبا میگوید و چقدر با این گفتار قشنگش بما میاموزد. ای لطیفی که گل سرخت بدید، این لطیف با گل سرخ ارتباط دارد. خیلی لطیف است. یکی از نامهای خداوند هم لطیف است. بخداوند لطیف میگویند برای اینکه خداوند لطف دارد. لطیف چیزی یا کسی هست که لطف دارد. ای لطیفی که وقتی گل سرخ بآن زیبائی تو را دید خیلی خجالت کشید و حتی از درد خجالت پیران خودش را بدرید.گل سرخ که خیال میکرد اینقدر لطیف است وقتی که اطافت تو را دید از خحالت  شکفت.

4093    از غـفوریِّ تو غُـفـران, چشـم سـیر        روبـهـان بـر شـیـر از عـفِ تـو چـیـر

غفوری یعنی بخشندگی. غُفران یعنی بخشش. چشم سیر یعنی پُر انباشته. روبهان روبه صفتانند. شیر یعنی شیر دلان و شیران بیشه معنویت اند و شیران باده معنویت اند. میگوید ای بخشنده ای که خود بخشش هم از بخشش تو چشم و دلش سیر و انباشته و پُر شده. آنقدر بخشیده ای که روبه صفتان جرئت پیدا کرده اند و گستاخ شده اند که غالب بر شیر شده اند. روبه صفتان آن دنیا پرستانند و شیران، شیران اهل طریقت ومعنویت اند. از بسکه تو بخشیدی و بخشش داری که از بخشش تو سوء استفاده کرده اند و روباه ها هم بر شیران غالی شده اند.

4094    جـز کـه عـفِ تـو کِه را دارد سَـنـد        هــرکـه بـا امـر تـو بـی  بـاکـی  کـنـد

4095    غَـفـلت و گسـتاخـی این مُجـرمــان        از وفـور عـفـوِ  تـوست ای عـفـو لان

سند یعنی تکیه گاه. مثلاا میگویند شاه بر مسند نشست. یعنی بر تخت سلطنتیش تکیه کرد. سند ملکی شما هم یک نوع تکیه گاه است کسیکه بی باکی میکند و یا جسارت میکند بر چه چیز بجز عف تو تکیه کند؟ او باید به بخشش تو تکیه کند. اینها را ببخش. در بیت دوم غفلت یعنی بی خبری و گستاخی و جسارت این مجرمان و امیران گناهکار از وفور عف توست. از بس که تو عفو کردی اینها جرئت پیدا کردند که اینطور شدند. ای عفولان. این پسوند لان در ادب فارسی بمعنی مخزن است. مخزن عربیست و فارسی آن لان است. ای کسیکه مخزن عف هستی اینها را ببخش. اینها بیخبر و غافل بودند

4110    عـفـو هـای  جـمـله عـالـم  ذرّه یی        عکسِ عـفـوت, ای ز تو هـر بهـره یی

بخشش هائی که در همه عالم هست در برابر بخشش تو یک ذره ایست. عکس یعنی انعکاس و بازتاب. بازتاب عف و بخشش توست ای سلطانیکه هر بهره ای و هر سودی از تست. خطا کاران امید عف تو را دارند ای کسیکه تو معدن و مخزن عف هستی.

4112    جـانشان بخش و زخودشان هم مران        کـامِ  شــیـریـن توانـد ای  کــامــران 

جانشان بخش یعنی جانشان را بایشان ببخش. یعنی جانشان را نگیر.آنها شیرین کام تو هستند ای سلطان کامران. هرکس که بشیرین کامی رسیده بخاطر شیرین کامی تست آنها را ببخش. همه اینهائی که در این دنیا شیرین کام و خوشحال هستند، همه اینها از تست. اینها را ببخش.

4150    عـفـو کن ای عفـو در صـنـدوق تــو         سابـق  لطـفـی  هـمـه  مسـبـوقِ تــو

عفو در صندوق تو یعنی عفو در خزانه کرم تو. عفو کن ای کسیکه خزانه کرمت پُر از عفو است. در مصراع دوم سابق یعنی جلوتر و مسبوق یعنی عقب تر. کلمه مسابقه هم از این کلمه آمده. یعنی لطف تو از همه لطفها سبقت گرفته و همه عفو ها و بخششها عقب افتاده از عفو و بخشش تو.

4151    مـن کـه بـاشم کـه بـگویم عـفـو کـن         ای تـو سـلـطـان و خلاصـهِ امـرِ کن

مولانا یک مرتبه متوجه میشود که این داستان را که دارد میگوید، شفاعت ایاز و در برابر سلطان محمود، اصلا از خودش بیخبر شده و دارد با خدای خودش مناجات میکند و اصلا ایاز و امیران همه از ذهنش رفته و دارد با خدای خودش مناجات میکند. ظاهرش اینست که ایز در برابر سلطان محمود دارد حرف میزند. میگوید ای خدای من، من کی باشم که بتو بگویم عفو کن. من کوچکتر از اینم که بگویم عفو کن. کن در آخر بیت عربیست و فارسی نیست. کن معنی بکن و یا نکن را نمیدهد. در زبان عرب کلمه کن یعنی باش. کلمه کن از اینجا آمده که مبدأ آفرینش بهر زره ای که بگوید باش, آن ذره خواهد بود. این امر و فرمان باش هست. مولانا دارد با خدای خودش صحبت میکند و میگوید ای سلطان ابدیت آنچه که تو امر میکنی بلا فاصله هست وتو چقدر بزرگ هستی.

4152    مـن که بـاشم کـه بُـوَم  من با مَـنَـت         ای گـرفـتـه جـملـه “من” هـا دامَـنـت

من کی باشم که خواسته باشم که من خودم را با من تو یکی بکنم. من خودم را وجود خودم را با من وجودت و با مَنت خواسته باشم که نزدیک کنم. من که باشم که بخواهم این دوتا من را یکی بکنم. من که باشم بُوم یعنی باشم که من خودم را با من تو یکی بکنم.من کوچکتر از اینها هستم. ای گرفته جمله من ها دامنت. چطور وقتی یکی میخواهد تقاضای عفو بکند میآید زانو میزند و دامن آن شخص را میگیرد. همه مَنها و همه وجود ها دامن عفو تو را گرفته اند و من که باشم که عفو دیگران را بخواهم–پایان داستان پادشاه و ایاز.

Loading

35.5 قصه ایاز قسمت دهم دادن گوهر بدست وزیر و فرمودن او را که این را بشکن

تفسیر   قسمت دهم:

در این قسمت محور اصلی سخن ما صحبت از تقلید است. در سخن مولانا تقلید به هر علم و یا عملی گفته میشود که ظاهرش زیبا و آراسته باشد ولیکن دل را سامان نبخشد. یعنی بدل ننشیند. یا سودی برای دل نداشته باشد. یعنی بربسته باشد و نه بررسته. وقتی بربسته میگوئیم یعنی چیزی مال خود شخص نیست و این شخص این چیز را بر خود بسته. ولی وقتیکه میگوئیم بر رسته یعنی از وجود خودش رسته و روئیده و بیرون آمده و این مال خودش هست. سخن از نظر مولانا باید که بر رسته باشد نه بر بسته. این تقلید که مولانا مکرر ازش صحبت میکند و همه را منع میکند از این تقلید، این تقلید بر بسته است. خودش میگوید مثل بدنی آرایش یافته است ولیکن بی جان است. در این بدن بی جان زیبائی هست ولی زیبائی از خودش نیست. این بی جان است و آرایشش کرده اند و این زیبائی را بر او بسته اند. بطور کلی در اصطلاح مولانا هرگونه پیروی که تهی از حقیقت باشد, تقلید حساب میشود. بعبارت دیگر هر گونه پیروی و دنباله روی که تهی از حقیقت باشد، شخص پیروی بکند و خود آن شخص آن را نداند این از نظر مولانا مردود است.

ما یک تقلید اجباری داریم و یک تقلید اختیاری. آن چیزیکه مد نظر مولانا هست تقلید اختیاریست. مسلمانان در مذهبشان مرجع تقلید دارند و باید از آن مرجع تقلید بکنند. این تقلید تقلید اجباریست و این تقلید اجباری مورد بحث این قسمت نیست. این تقلیدی که مورد بحث مولاناست تقلید اختیاریست. مولانا اینگونه تقلید را سد و حجاب بزرگی بین شخص و حقیقت میداند و میگوید شخص را از رسیدن به حقیقت باز میدارد و این یک حجاب دل است. این یک پیروی کور کورانه و نفهمیده و ندانسته است. اصلا این کلمه تقلید از قلاده است. شما قلاده را بگردن یک حیوانی میاندازید و این بدنبال شما میآید چون قلاده بگردنش انداخته اید. او خودش نمیداند کجا میرود و چرا میرود. تقلید در لغت قلاده بگردن انداختن است. در جا بجا در مثنوی وقتیکه میخواهد باز بدارد از تقلید, مثلا میگوید تقلید پست کننده شخصیت آدمیست و شخصیت آدمی را پائین می برد.  میگوید که:

           گرچه عقلت سوی با لا میرود        مرغِ تـقـلـیـدت به پستی مـیـچـرد

مرغ همیشه روی خاک به پستی میچرد ولی عقل ذاتش اینست که میخواهد رو به بالا برود یعنی این تقلید مثل مرغ خانگی میخواهد روی خاک باشد. میخواهد بگوید که این تقلید مخالف عقل است و برباد دهنده هستی آدمیست.

                 مر مرا تقلیدشان بر باد داد        که دو صد لعنت بر این تقلید باد

اما تنزل دهنده مرتبه انسانی شخص است یعنی شخص مقلد را از آن مقام و شأن و مرتبه انسانیت پائین میآورد و میبردش بمرحله حیوانی.

             هرچه آدم میکند بوزینه هم        آن کند کز مرد بیند دم بدم

این میمون هرچه از انسان می بیند هر لحظه و دم بدم تقلید میکند و او نمیداند که چرا دارد تقلید میکند. حقیقت آن چیزی را که دارد تقلید میکند نمیداند. اینست که میگوید اگر چنین تقلید خالی از حقیقت را بکنید شأن و مقام شما از مرتبه انسانی به حیوانی تنزل پیدا میکند. حالا چه رفتار تقلیدی باشد و چه علم تقلیدی. بسیاری از علوم هستند که برای مردم تقلیدی هستند. یعنی یکی رفته در مدرسه و دانشگاه درس خوانده و مطلب را از استادش شنیده و یا از کتاب خوانده بدون اینکه حقیقت این را بداند که چیست و حالا که از دانشگاه که بیرون آمده و آن مطالب را دوباره میگوید. او دارد تقلید میکند از کتاب و معلمش. یعنی حقیقت آنچرا که از معلمش شنیده و یا در کتاب خوانده بدرستی درک نکرده فقط حفظ کرده برای اینکه نمره ای بگیرد و آنچه را که میگوید تقلیدیست. بایستیکه تحقیقی باشد. امر امر تحقیقیست. خودش باید تحقیق بکند که این حرفی را که میزند چرا و چگونه است. میگوید

                 علم تقلیدی وبالِ جان ماست        عاریست و ما نشسته کان زماست

وبال یعنی غذاب و شکنجه و رنج. میگوید علم تقلیدی باعث عذاب و شکنجه روح ماست و اینهائی که داریم میگویم من از معلمم عاریه گرفته ام  این از من نیست و این عاریه ایست مثال دیگری میزند. میگوید مُشک بوی خوبی میدهد. اگر که مدفوع چهار پایان را کنار مُشک بگذارید بعد از مدتی بوی مشک را میگیرد و وقتی این مدفوع را ببوئید می بینید که بوی مُشک را میدهد و این از بوی خودش نیست و این بوی را قرض گرفته از مشک.

           مُشک آلوده است الا مُشک نیست        بوی مشک استش ولی جز پُشک نیست

پُشک یعنی پشگل و همان مدفوع چهار پایان یعنی کسیکه میخواهد ندانسنه تقلید بکند اینقدرارزشش پائین میآید. داستانی هست در دفتر دوم که یک صوفی از راه میرسد به خانقاه برای اینکه جائی ندارد و غذائی ندارد میرود  موقت چند روزی در آنجا سر میکند. خر خودش را میسپارد به اسطبل دار خانقاه. خودش چون خسته راه بود میرود و میخوابد. یک وقت سر و صدائی میشنود. داستان از این قرار است که صوفیان نا صوفی خر این تازه از راه رسیده را بیرون میآورند آن را میفروشند و با پولش غذا درست میکنند.آنها دیگ جوش درست کرده بودند. دیگ جوش اینست که یک گوسفند درسته را در دیگ بزرگی می پختند و همگی دورش مینشستند و میخوردند. این دیگ جوش را وسط اطاق گذاشته بودند و دور آن حلقه زده بودند و میگشتند و دم گرفته بودند که “خر برفت و خر برفت”. منظور خرِ این صوفی تازه رسیده بود.این صوفی وقتی از خواب می پرد فکر میکند که این از مراسمیست که او هم باید بجا بیاورد و اصلا از قضیه با خبر نیست. او هم بحلق آنها ملحق میشود و شروع میکند دور گشتن مثل آنها و بهمراه آنها دم میگیرد که خر برفت و خر برفت و خر برفت. وقتیکه صبح میشود و میخواهد خرش را بگیرد و سوار شود و از آنجا برود, اسطبل دار میگئید خری در کار نیست. میگوید من خرم را بتو سپردم جواب میدهد که آری ولی صوفیان آمدند و خرت را بردند و فرختند و با پولش غذا پختند. میپرسد چه غذائی؟.  طویله دار میگوید همان غذائی که خودت هم آمدی ودورش طواف کردی. صوفیان میدانستند که چه دارند میکنند ولی تو نمیدانستی و از آنها تقلید میکردی.

                گفت آنرا جمله میگفتند خَش        مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

برای یاد آوری خلاصه این داستان مجددا آورده شد چون صحبت تقلید در دست بحث ماست و کاملا متجانس است به بحث الان. و حالا میپردازیم به تفسیر. 

4035    شـاه روزی جـانب دیـوان شـتافت        جـمـله ارکـان را در آن دیـوان بـیـافت

دیوان یعنی دربار. ارکان یعنی بزرگانِ دولت و دولت مردان. یک روزی شاه به دربار آمد و دید همه دولت مردان در آنجا جمع شدند.

4036    گـوهری بـیـرون کشید او مُستنیر        پــس  نـهـادش  زود  در کــفِّ  وزیــر

شاه یک گوهر شفاف و درخشنده را بیرون آورد و در کف دست وزیرش قرار داد

4037    گفت چون است و چه ارزد این گهر        گفت بـه ارزد ز صد خروار زر

سلطان محمود از وزیر خودش سؤال کرد که این گوهریکه کف دست تو گزاشتم، چگونه گوهریست. چون اینجا یعنی چگونه. قیمتش چقدر است  و چند میارزد؟ وزیر جواب داد گفت از صد خروار طلا بیشتر میارزرد

4038    گـفـت بشکـن گـفـت چونـش بشکـنـم        نـیکخـواه مـخـزن و مــالت مـنـم

سلطان محمود گفت آن را بشکن. وزیر گفت چگونه بشکنم. من نمیتوانم چنین کاری بکنم. من نیک خواه و خیر خواه تو هستم من وزیر تو هستم و نگهبان تمام خزانه سلطنتی هستم و نگهبانِ خزانه پادشاه هستم و حالا بیایم و نگین باین زیبائی را بشکنم؟ من اینکار را نمیکنم.

4039    چـون روا دارم کـه مـثـلِ این گــهــر        کــه نـیـایـد در بـهـا  گردد هــدر

چگونه روا دارم که چنین گهری که در کف دست من گذاشتی قیمتی نمیشود برایش تعین کردو اینقدر بهایش زیاد است که نمیتوانیم قیمتی برایش تعیین کنیم و من اگر این را بشکنم این گوهر را بهدر میدهم.

4042    سـاعـتـی شـان کـرد مشـغـول سـخـن        از قـضـیـه  تـازه و راز کــهــن

امیران آنجا همه جمع بودند. شاه برای اینکه آنهارا از فکر این گوهر بیرون ببرد ساعتی با آنها شروع کرد حرف زدن و چند قصه گفت از قصه های قدیم و جدید و از ماجراهائی که برایش پیش آمده و از هر دری سخن گفت از داستانهای قدیم و جدید . خوب که حواسشان رفت بسخنان شاه:

4043    بـعـد از آن دادش به دسـتِ حـاجــبـی        که چه ارزد این به پیشِ طالـبی

حاجب از حجاب است یعنی دربان. در زمانهای قدیک یک پرده های بلند و نفیسی در جلوی در ورودی آویزان میکردند و یک امیری مأ مور این پرده بود. هدف این پردها حجاب مانند بود که کسی بیخودی وارد طالار دربار نشود و آن امیر را میگفتند حاجب. وقتیکه خوب حواسشان بجای دیگر رفت این گوهر را گذاشت در دست یکی از این حاجبها. و گفت این گوهر برای کسیکه طالبش هست و میخواهد بخرد قیمتش چند است.

4044    گـفت ارزد این بـه نـیـمـه  مـمـلکــت        کِـش نِگـه دارا  خـدا از مَهلِکت

گفت قیمت این گوهر از نصف مملکت ما هم بیشتر است.کِش یعنی که او را، او بر میگردد به مملکت. نگه دارا یعنی خداوند این مملکت را نگه دارد. این حالت دعا دارد.مَهلکت یعنی از تباهی و خرابی. این مصراع دوم یک حشو است. در ادب فارسی حشو  یعنی یک کلام زائد که مربوط به اصل سخن نیست ولی این را شعرا پیش میآورند. این حشو سه حالت  پیش میآورد یا کلام را زشت میکند که بآن میگویند حشو قبیه. قبیه از قباهت است و یعنی زشت کننده. دوم اینکه هیچ اثری روی کلام نمیدهد و بآن میگویند حشو بی تفاوت. سوم اینکه کلام را نمکین میکند و بآن میگویند حشو نمکین اینجا حشو نمکین است.

4045    گفـت بـشکن گفـت ای خورشـید تـیـغ        بس دریغ اسـت این شکستن را دریغ

خورشید تیغ بآن پادشاهی میگفتند که وقتیکه در جنگ شمشیرش را از لیام بیرون میآورد چنان برقی پیدا میکند که و تلعلل دارد مثل اینکه خورشید است که از لیام بیرون میآورد. این پادشاهان را که میخواستند تملقی بآنها گفته باشند میگفتند خورشید تیغ. گفت ای سلطان محمود خورشید تیغ بس یعنی بسیار دریغ و حیف است و حتی دو مرتبه کلمه دریغ را تکرار کرد.پس این وزیر هم گفت نمیشکنم.

4046    قـیـمـتـش بـگـذار بـیـن تـاب و لـُـمَــع        که شده است این نور روز او را تَـبَع

تاب بمعنی تابش و درخشنگیست و لُمَع یعنی نور درخشنده و تابان. اینقدر روشن است که روز روشن هم تبیعت میکند از این گوهر. تو می پرسی قیمتش چند است این را فراموش کن اینقدر نورانیست که خورشید روز هم از این نگین تبعیت میکند.

4047    دسـت کـی  جـنـبـد مـرا در کـسـر او        کـه  خـزیـنـه  شـاه  را  بـاشـم   عدو

دست من کی حرکت میکند که این نگین را بشکند. کسر در اینجا یعنی شکستن. من که دشمن خزانه شاه نیستم که دست بچنین کاری بزنم.

4049    بعـدِ یک  سـاعـت  بـدسـت  مـیـرِ داد        دُرّ را آن امـتـحـان  کُـن  بــاز داد

دوباره یک ساعت حرفهای دیگری زد و فکر امیران را منحرف کرد. بعد ازاین ساعت گوهر را بدست میرِ داد گذاشت. میرِ داد یعنی رئیس القضات. میرِ داد یعنی امیر قضاوت و سر دسته همه قضات. در واقع میتوان گفت وزیر داد گستری کشور. درّ همان گوهر است. آن امتحان کن اشاره است به سلطان محمود که داشت اینها را امتحان میکرد. شاه این نگین را داد به قاضی القضات و همین جور به وزیران دیگر.

4052    این چنـیـن گفـتـنـد پـَنجه شصت امـیر        جمله یک یک هـم به تـقلـیـد ازوزیر

همه همینجوری گفته بودند. پنجاه شصتا امیر همگی گفتند قیمتش زیاد است و ما نمیشکنیم.

اینها همه زیر دست وزیر بودند. چون همه زیر دست وزیر بودند هرچه وزیر گفته بود اینها هم ندانسته تقلید کردند بدون آنکه بدانند حقیقت چیست. آخر نمیشود که وزیر که همه زیر دستانش هستند یک چیزی بگوید وهمه زیر دستان چیز دیگری بگویند. بدون اینکه بفهمند آن وزیر چرا گفته و بدون اینکه بفهمند حقیقت امر چیست. برای چی سلطان از آنها قیمت را می پرسد و برای چی آن را بشکنند. اینها فقط از وزیر تقلید کردند. حالا مولانا از داستان خارج میشود.

4053    گـر چه تـقلـیـد است استـون  جـهــان         هسـت رسوا هـر مـقـلـد ز امـتـحـان

استون یعنی ستون. ستون نگه دارنده سقف است. میگوید اگر چه تقلید نگه دارنده سقف این جهان است. یعنی نگه دارنده نظم این جهان است یعنی اساس و بنیاد این جهان بر تقلید است. بر تقلید این جهان بنیاد شده، گرچه که اینطور هست با وجود این هر گاه تقلید کننده و یا مقلد مورد آزمایش قرار بگیرد رسوا میشود. اساس این دنیا بر تقلید است یعنی همه دارند از یکدیگر تقلید میکنند ولی اینها معمولا مورد آزمایش واقع نمیشوند. اگر مورد آزمایش قرار بگیرند، آنوقت معلوم میشود که اینها تقلید کردند و مقلد هستند و در مقام آزمایش رسوا میشوند. بیشتر کسانیکه گفتارشان و رفتارشان در هر مقامی که هستند در هرجائی و در هر مقامی که هستند و در هر سنی که باشند، پیر یا جوان و تحصیلات داشته باشند و یانه اگر که تقلید بکنند و امتحان از آنها بشود آخر سر رسوا میشوند همانگونه که خواهیم دید که آن امیران همه رسوا شدند. درست است که جهان انتظام یافته با این تفلیدهائی که مردم میکنند. اگر که از این مردم بپرسید که چرا دارید تقلید میکنید میگوید اصلا چرا این حرف را میزنی و برای چی میزنی برای اینکه پدرم کرد و برای اینکه معلمم کرد.پیشوای من این حرف را زد، رهبر من این حرف را زد. همه میگویند چون او گفت منهم همان را میگویم. یعنی من دارم از او تقلید میکنم. پدرت چرا گفت و معلمت چرا گفت فقط چون اوگفت منهم دارم تقلید میکنم. اصلا باین فکر نیستند. همه طابع گذشتگان و یا سن بالاتر و یا موی سفید هستند. وقتیکه طابع گذشته باشند اینها دارند در گذشته زندگی میکنند. اینها دارند از گذشتگان تقلید میکنند که خیلی هایشان مرده اند و اینها دارند در کنار آن مردگان و پیران زندگی میکنند. در داستان ما ایاز هم یکی از امیران بود و او هم حضور داشت. این گوهر دست بدست گشت و گشت تا رسید بدست ایاز.

4054    ای ایـاز اکـنـون نـگوئی  کـیـن گـهـر        چـنـد می ارزد بدیـن تـاب و هــنــر

ای ایاز حالا نوبت توست. ولی نمیگوید که این گهر با این درخشندگی که دارد و با این زیبائی که دارد نمی گوئی که چند میارزد. تو نمیخواهی حرفی بزنی؟

4055    گـفـت افـزون زآنـچه تـانـم گفـت مـن        گـفت اکنون زود خـردش در شــکـن

تانم یعنی بتوانم. ایاز جواب داد که اینقدر با قیمت هست که من نمیتوانم چیزی در باره اش بگویم. سلطان گفت حالا زود خردش کن و بشکن.

4956    سـنـگـهـا در آسـتـین بودش , شـتـاب        خُـرد کردش پیش او بـود آن صـواب

خُب وقتیکه ایاز بدربار آمده بود سنگ که در آستینش قایم نکرده بود. اینجا یک اصطلاح است. سنگ در آستین داشتن یعنی آماده یک کار بودن و اصلا هیچ ارتباطی به سنگ و اینها ندارد. شتاب یعنی بی درنگ. تا سلطان محمود باو گفت خوردش کن ایاز هم با شتاب آن گوهر را شکوند برای اینکه این کار در نظر او درست بود. صواب یعنی درست و صحیح.   

4057    زِ  اتـفــاقِ  طــا لــع  بــا  دولــتــش         دست داد آن لـحـظه نـادر حـکـمـتش 

اتفاق یعنی همراه شدن و همراهی. زاتفاق یعنی از همراه شدن. از همراه شدن طالع او با دولت ایاز. دولت اینجا یعنی فرخندگیش و فرخنده بودنش. دو چیز اینجا دست هم داد و یکی شد. یکی بختش و یکی دولت و فرخندگیش. بخت و طالع ایاز با خجستگی و فرخندهگی ذاتی ایاز همراه شد و دست بدست هم دادند و در آن لحظه آن دانش و دانستن عجیب و شگفت بنظرش رسید. کدام دانستنش عجیب و شگفت یعنی شکستن گوهر. در همان لحظه که شاه باو گفت بشکن بلا فاصله و بدون اینکه درنگ بکند آن را شکست. دست داد یعنی بنظرش رسید.آن لحظه یعنی در آن لحظه ایکه محمود باو گفت بشکن. نادر یعنی کمیاب حکمتش یعنی آن دانش شگفت عجیب. نادر معنی عجیب هم دارد. با توجه کردن به اینکه این داستان کاملا سمبلیک است سلطان محمود سمبل آفریدگار وایاز یک حقیقت جوست که بحقیقت رسیده یعنی با حقیقت یکی شده. حالا خدا این حقیقت جوست و این حقیقت جو خداست مثل قطره ایکه بدریا رسیده و با دریا یکی شده. حالا سلطان محمود ایاز است و ایاز سلطان محمود. حالا این گفتگو که بین سلطان محمود و ایاز و امیران میشود! گفتگوئیست که بین خداوند و ایاز و دیگر امیران که سمبل آفریدها هستند و یا  بنده های آفریدگار هستند انجام میشود.  آفریدگار بآنها میگوید این گوهر را بشکن ولی بندگان این دستور را نمی پذیرند پس خلاف نظر آفریدگار دارند رفتار میکنند. ولی ایاز آفریده ایست که بخدا پیوسته و میداند که حرف او قطعیست و دستور او لازم الااجراست. آن امیران دنیا پرستانی هستند که دنبال زرق و برقهای زندگی، مقامها، ثروتها هستند. اینها آفریده شده هائی هستند که فرمان آفریدگار را نمی برند برای اینکه فرمان آفریدگار را ببرند باید که گوهر را بشکنند. یعنی آن چیزهائی که از راه نا درست بدست آورده اند باید که از دست بدهند و آنها حاظر نیستند. پس فرمانبرداری نمیکنند. باز پیامی که در اینجا هست اینکه اگر جوینده حقیقت هستید که عرفان جویندگی حقیقت است باید دستورات فرامین مبدأ حقیقت را اجرا کنید. مبدا حقیقت چه دستوراتی را میدهد؟ قوانینش آفریدگاری که این جهان هستی را آفریده تمام و ذره بذره آفریده اش بی حساب نیست. تمامش روی قانون است و تمام جهان هستی مثل اینست که با زبان ریاضی نوشته شده. همه چیزها حساب دارد. اگر حساب نداشت تمام نظم این سیارها و کائنات و آنچه در داخل سیاره ها هست، همه بهم میریخت و جهان از هم میپاشید، چرا ازهم نپاشیده برای اینکه همه اش روی حساب است و همه اش روی نظم و قانون است. من و شما هم جزوی از این جهان هستی هستیم. ما در این جهان هستی زندگی میکنیم و ما هم باید قوانین کلی زندگی را رعایت کنیم و آن نظم را رعایت کنیم و فرمانبردار باشیم و پذیرا باشیم. وگرنه ما بدنبال حقیقت نیستیم. بلکه ما بدنبال زر و سیم و مال خودمان هستیم. گفتیم که عرفان یعنی شناخت. اگر بدنبال این شناخت هستیم، این قوانین طبیعت شامل حال منهم هست. شامل وجود من و درون منهم هست. در درون این قوانین دارد اتفاق میافتد ولی کلا من دارم بر خلاف آن حرکت میکنم. معلوم است که من نا آرام میشوم. مخالف و در تضاد این قوانین کلی جهان رفتن نا آرامی میآورد.دیپرشن و بیماری میآورد. خیال میکنیم که در آن آسمانها و سیارات و این کهکشانها ی بی نهایت عظیم فقط اینها دارند قوانین را عمل میکنند خیر! در بدن ما هم ذرات دارند همان قوانین را عمل میگنند. عرفان میگوید درون شما جهانی عظیم تر و بالا تر از جهان بیرونتان هست. خُب حالا که اینطور است و همه چیز روی قانون است, ما داریم بی قانونی میکنیم. معلوم است که این بیقانونی نتیجه اش از دست دادن آرامش است.

4058    هـر که را فـتـح و ظـفــر پـیـغـام داد        پـیـش او یک شـد مــراد و بــی مـراد

فتح یعنی گشایش. فتح یعنی پیروزی. هر کسی گشایش و پیروزی از سوی مبدأ حقیقت باو پیغام آورد و با او یکسان شد بکام رسیدن یا ناکامی. کام روائی و ناکامی در نظر او یکسان است. وقتیکه آن مبدأ آفرینش چیزی بالاتر از این بشما داد کام روائی و ناکامی دیگر معنی ندارد. آیا کامروا شدی برای اینکه اتو مبیلی که میخواستی خریدی؟ و یا آن خانه ایکه میخواستی خریدی؟ یا ناکام شدی و ضرر کردی, کسیکه دارد از مبدأ حقیقت برایش پیغام میرساند که تو در حقیقت و در پایان گشایش و پیروزی با توست, این دیگر از ناکامیها و کامروائی ها برایش مهم نیست و آسایش را از او نمیگیرد.

4060    هـرکه پـایـنـدانِ وی شـد وصـل یــار        او چـه تـرسـد از شـکسـت و کـار زار

پایندان یعنی ضامن. وصل یار یعنی پیوستن به حقیقت. کار زار بمعنی جنگ و مبارزه و پیکار است. هرکس این را درک بکند که رسیدن بحقیقت و وصل به یار را مبدأ حقیقت ضمانت کرده که تو بحقیقت میرسی، تو بوصل من میرسی دیگر تو از چه می ترسی که از این کارزار و پیکار و از این جنگ. جنگ اینجا جنگ با مشکلات و جنگ با زندگیست. زندگی مشکل است همه چیزش مشگل است. حقیقت جوئی هم آسان نیست. کسی که میاید در راه حقیقت جوئی باید آن زرق و برگها را بگذارد بکنار. این برایش آسان نیست باید با اینکار پیکار کند. ولی وقتیکه باو پیغام رسید که تو بوصلت میرسی و به حقیقت میرسی او چه ترسد از کارزار و جنگیدن و شکست با از دست دادن این زرق و برقهای فساد آفرین غیر زروری. همه این مادی ها لازم است برای اینکه زندگی آبرومندانه و شرافتمندانه داشته باشی. موضوع اینست که این آبرومندانه را ما مفهومش را درست نفهمیده ایم. آبرومندانه یعنی اینکه دستت را جلوی کسی دراز نکنی. ولی مردم خیال میکنند که آبرومندانه یعنی این نگینهای درشت و چندقیراطی و لباسهای زربفت و گردنبندهای گرانبها و قیمتی. نه اینطور نیست آبرومندانه یعنی کسی که به این حد اقل زندگی شرافتمندانه قناعت کرده باشد و دستش را جلوی کسی دراز نکرده باشد.

  دست طلب که پیش کسان کرده ای دراز      پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

برای اینکه دست جلوی کسی دراز نکنی باید که حد اقل زندگی را داشته باشی. اینکه میگوئیم زرق و برقها را فراموش کن نه این چیزهائیکه برای مسکن و لباس و خوراک و بیمه و وسیله  ایاب و ذهاب و اینها ست. اینها لازمه زندگی هست و باید داشته باشی، افزون بر اینها دیگر لازم نیست و مازاد است و اگر که مادیات نباشد، غذا نباشد، مکان نباشد، لباس نباشد، بیمه نباشد، اتوموبیل نباشد کشتی زندگی در گل می نشیند اما اگر زیاد خواسته باشد اب میافتد توی کشتی و کشتی زندگی را غرق میکند.

4061    چون یقین گشتش که خواهد کرد مات       فـوُت اسـب و پـیـل هسـتـش تُــرّهـات  

اشاره است به بازی شطرنج. در مصراع دوم فوت یعنی از دست دادن. اسب و فیل مهره های شطرنج هستند. تره یعنی حرف مفت و بیهوده. اگر شطرنجبازی یقین داشته باشد که آخر سر توی این بازی خواهد برد، بنابر این هیچ برایش مهم نیست که این اسب و فیلش را از دست بدهد چون یقین دارد که آخر سر برنده است. این اسب و فیلها همان چیزهای غیر ضروریست که در زندگی دست و پا گیر است که از حقیقت شخص را باز میدارد. اگر مطمئن هستی که بازی را میبری پس این اسب و فیلها را از دست بده.

4064    بـهـرِ صورتها مَکش چـنـدیـن زحـیـر       بـی صُـداعِ صورتـی مـعـنــی بـگـیـر

صورتها یعنی ظواهر. از ظواهر این دنیا اینقدر رنج مبر. زحیر یعنی رنج. بی صُدا یعنی دردسر, گرفتاری و زحمت. بی صُداع صورتی معنی بگیر یعنی بدون اینکه خودت را گرفتار رنج و مهنت بکنی ظاهر را بهل و بدنبال معنویت برو, مغز را بگیر و پوست را رها کن در صورتیکه تو داری برای این چیزهای ظاهری و از دست رفتنی این همه رنج می بری.

4065    هسـت  زاهــد را غــم  پـایـانِ  کــار        تـا چـه  بـاشـد حــال او  روزِ شُــمـار

مولانا از داستان خارج شده و در اینجا وضع زاهد را با عارف را با هم مقایسه میکند. میگوید زاهد دارد کار خودش را میکند ولی از عاقبت کار و روز رستاخیز او نا راحت است که روز شمار چه خواهد شد. روز شمار یعنی روز قیامت. این زاهد همه نمازهایش را خوانده و روزه هایش را هم گرفته حج هم رفته و عبادتهای واجب و مستحبش را هم کلا انجام داده ولی باز هم نگران است که روز رستاخیز با او چه میکنند. ولی عارف اینطور نیست.

4066    عـارفـان ز آغـاز گـشـته هـوشـمـنـد        از غـم و  احـوالِ  آخِــر فــارغ  انـد

عارفان از اول آن آخر را دارند می بینند و از روز اول , روز رستا خیز را دارند می بینند و پایان کار را میدانند و از همه غمها فارغ و آسوده اند.

4067    بـود عـارف را همـیـن خوف و رجا        سـابـقـه دانیش, خورد آن هـر دو را

عارف هم مثل مردم عادی در اول کار خوف و رجا داشت. خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید. سابقه دانیش یعنی مراجعه کرد بآن کارهای پیشینش. سابقه دانیش این بود که درک کرد که روح من از اول چزئی از روح کلی جهان بود و جزئی از خدا بود و بمن داده شد پس این روز رستاخیز که حرفی و ترسی ندارد. من روحم جزئی از خدا بود و حالا هم بر میگردد بخدا. بر میگردد بآن مبدأ آرامش و خیلی هم خوشحالم. سابقه روحش را میداند که چیست و میداند که سابقه روحم از کجا آمده. میداند که از روح کلی جهان آمده و بخدا بر میگردد و میگوید من نمی ترسم. خورد یعنی از بین برد هر دو را. یعنی خوف و رجا را یعنی بیم و امید را. بیم و امید بسیار ترسناک است. ترس و امید. یک لحظه ترس است و یک لحظه امید. عارف همه اینها را از بین میبرد و از آنها دور میشود. حالا مثال میزند:

4068    دیـد کو سابـق  زراعـت کـرد  ماش         او همی داند  چه  خواهد  بود چاش

چاش یعنی محصول.عارف را تشبیه میکند به کشاورز. کشاورز ماش کاشته. خُب آخر سر هم محصول ماش برداشته. این کشاورز نمیترسد که من ماش کاشتم  و ایا چیز دیگری محصولم خواهد بود. این خیلی واضح است ماش کاشتم و ماش بر میدارم. عارف هم میگوید برای من معلوم است, من روحم از خداست و بخدا بر میگردم اینکه دیگر ترس ندارد و من از روز رستاخیز نمیترسم.

4069    عارف اسـت و با زرست ازخوف و بیم        هـای هـو را کــرد تــغ حق دو نیم

باز رست یعنی رهائی یافت. از این ترس و امیدش. های هو یعنی هیا هو. این هیا هو برخاسته از خوف و رجاست و ترس و امید. تیغ خداوند آمد و همه این هیاهو نگرانی و آشوب دل من را دو نیم کرد و از بین برد. وقتیکه من بحقیقت رسیدم همه اینها از بین رفت. تیغ حقیقت اینها را دو نیم کرد و از بین برد و میدانم که آخر سر چی خواهد شد. دیگر آن پرسش و تردید و چکنم چکنم را و چه خواهد شد را ندارم.

Loading

34.5 قصه ایازقسمت نهم، فرمودن شاه به ایاز که قصه چارُق و پوستین را بگو

تفسیر    قسمت نهم:

در این قسمت نهمین قسمت داستان مفصل و بگفته مولانا پُر از در و گوهرِ کلمات و الفاظ و معارف، معنویت و معرفت, ظاهرآ بنام  سلطان محمود و ایاز را دنبال میکنیم. بطور مقدمه یکی از مباحثی که در عالمِ تصوف و عرفان مطرح است مسئله تجدید و تبدیل است. یکی از مسائلیست که خیلی از اول باید با دقت بآن توجه کرد تجدید و تبدیل است. در اصطلاح صوفیه این تبدیل و تبدیل بدین معنا ست که جمیع موجوداتیکه در عالم هستی وجود دارند از جمله حیات آدمی, پیوسته و لحظه بلحظه بدون توقف در حال تجدید و تبدیل هستند. کلیه آفریدگان در سراسر عالم وجود دست خوش این تجدید و تبدیل هستند و استثناع هم ندارد و همواره در تغیر بسر میبرند. بعبارت دیگر اینکه  هستی و آنچه که وجود دارد بطور کلی هستی دم بدم دستخوش تجدید است. این هستی شامل آنچه میشود که در سراسر این عالم هست و آنچه که مربوط بعالم وجود است و دائم هم در حال تجدید و تبدیل است. چون این تجدید و تبدیل خیلی بسرعت انجام میگیرد و استمرار دارد، ظاهرا بنظر نمیرسد ولی واقعا اینطور هست. این تجدید و تبدیل مستتر و پیوسطه بهم است بنظر ما ولی اگر که از نطر کلی و علمی خواسته باشیم بآن نگاه کنیم منقطع هست یعنی این تکه تکه از هم جداست و بنظر ما بهم پیوسته و متصل میرسد. مثلا نور خورشید را در نظر بگیریم در یک روز آفتابی ما فکر میکنیم که این نور خورشید نوریست که دارد بما میرسد در حالیکه اینطور نیست. میدانید که در سطح خورشید، شعله های خورشیدی هست که گاهی بر میخیزد و گاهی فرو می نشیند و با این برخاستن و فرو نشستن این شعله ها در اطراف خورشید شدت نور با هم فرق میکند. ولی ما این را متوجه نمیشویم. ما فکر میکنیم که در یک روز آفتابی وقتیکه خورشید طلوع میکند تا وقتی که غروب میکند یک تور مستطر پیوسته بهم وجود دارد و اینطو نیست. این نورها منقطع هست یعنی تکه تکه شده و از همدیگر جدا هست و نه پیوسته بهم دیگر. دقت بکنید که روی مثالهائیکه مولانا میزند همیشه مثالهای قابل فهم و قابل لمس میآورد و از یکی مثال هم بیشتر میزند برای اینکه هر کسی برابر ذوق و فهم خودش به عمق مطلب پی ببرد. یک قطره آب را بوسیله قطره چکان وقتیکه بچکانیم و از بالا بیاید به پائین بنظر یک خط میآید در حالیکه این یک خط نیست. این قطره در هر لحظه در یک نقطه است. و در یک لحظه بعدی در یک نقطه دیگر است. بعد همینجور چون سرعت دارد بنظر ما یک خط میرسد.

مولانا یک اسطلاحی دارد که میگوید ما نشسته میرویم. نشسته میرویم یعنی اینکه خیال میکنیم که در جای خودمان ساکن و آرام هستیم و این زندگی ما دارد میگذرد و زمین هم دارد میگردد و ما نشسته ایم و خیال میکنیم هم چیز حادث است ولی اینطور نیست. این کلمه نشسته که میگوید یعنی ما اینگونه خیال میکنیم

           لیک بنگــر مــا نشسته میرویـم        می نـبـیـنی قاصـد جــای نوئی

قاصد یعنی قصد داشتن و به کسی میگویند که قصد جائی دارد. میگوید که ما متوجه نمیشویم، آنجا نشسته ایم خیال میکنیم که در جای خودمان ثابت هستیم در صورتیکه اینطور نیست و ما قصد داریم که لحظه به لحظه به یک جای دیگر برسیم و این تغیر و تبدیل چون بسیار سریع صورت میگیرد، ما متوجه نمیشویم. بنابراین ما دائما در حال تغیر هستیم و این عوض شدن و تبدیل و تجدید هی جدید بجدید بوجود میآید. حالا ببینید که مولانا چگونه باین نگاه میکند.میگوید حالا که این تجدید و تبدیل هست و دارد جدا جدا از هم صورت میگیرد یعنی لحظه به لحظه بصورت منقطع دارد صورت میگیرد، هر بار که از وضع اول بیرون بیائید، همین که بیرون آمدید این یک مرگ است و وقتیکه برگشتید یک رجعت است. و ما دائما در حال مرگ و رجعت هستیم.مطابق آنچه که گفته شده بین مرگ و رجعت یک زمانی وجود دارد که بآن میگویند رستاخیز و یا قیامت. یعنی آنها که مردند و میخواهند زنده بشوند باید از آن قیامت بگذرند. بنا بر این هر لحظه شما دارید نو میشوید و هرلحظه دارید می میرید و دوباره زنده میشوید و بین این مردن و زنده شدن یک رستاخیزی هست و این رستاخیز را که بآن توجه کردید یعنی باید که بدانید که در حال تحول هستید و بدانید که دارید تغیر میکنید و اندیشه شما هم بهمین نسبت تغیر میکند.

      پس تو را هر لحظه مرگ و رجعنیست        مصطفا فرمود دنیا ساعتیست

مصطفا پیغمبر اسلام است. این ساعتی که آورده منظور یک ساعت شصت دقیقه نیست وقتیکه وارد عرفان میشوید معنی کلا عوض میشود. ساعت در اینجا یعنی یک لحظه که از ثانیه هم خیلی کمتر است، همان رستاخیز و یا قیامت است. شما اگر در منزل لغت نامه های معتبر در اختیار دارید باز کنید و این کلمه ساعت را باز کنید و ببینید در برابرش چه نوشته شده. میرسد بجائی که یک لحظه یک قیامت هم هست. مصطفا فرمود دنیا یک لحظه است

                  هر نفس نو میشود دنیا و مـا        بی خبر از نو شدن اندر بقا

اگر که ما هرلحظه تغیر بکنیم و ما تبدیل به یک چیز جدید بشویم، ما داریم نو میشویم ولی مولانا میگوید که ما از این نوشدن بی خبریم و خیال میکنیم که همین جور باقی مانده ایم.

               عمر همچون جوی نو نو میرسد        مستمری می نماید در جسد

جوی آب را نگاه کنید که چگونه آب در جوی میرود، این آبی که شما در این جوی میبینید یک لحظه بعدش این آب نیست و یک لحظه قبلش هم این آب نیست ولی بنظر شما میرسد که یک آب است که در جوی روان است. شما هیچ وقت در این آب نمیتوانید دو بار آب تنی بکنید. یعنی تا آب تنی کنید آن آب رفته و آب جدید آمده, چون این عمل تند صورت میگیرد فکر میکنید که این آبیست که مرتب و پیوسته هم دارد میآید. مستمری یعنی استمرار و ادامه دار و پیوسته بهم که نمایش داده میشود در بدن. اینطور نیست تیکه بتیکه و منقطه منقطه هست. مثال دیگری میزند.

               آب مبدل شد در این جو چند بار        عکس ماه و اخترهم چنان هست بر قرار

آب مبدل شد یعنی تبدیل شد. جوب آبی را در نظر بگیرید که عکس ما و ستاره ها روی جوب میدرخشد. آب مرتب دارد عوض میشود و میرود ولی شما که بآن جوی نگاه میکنید می بینید همان ماه و ستاره ها در سطح جوی مانده. خیال میکنید که این آب هم همان آب است ولی اینطور نیست و عوض شده. حالا چرا ما نمیفهمیم؟ مولانا میگوید از تیزی. تیزی یعنی تندی و شتاب.

                       آن زتیزی مستمر آمده        چون شِرَر کش جنبانی بدست

از بسکه سرعت دارد ما خیال میکنیم که این پیوسته بهم است. شرر یعنی شعله. یک چوبی را در نظر بگیرید که یک سرش را آتش زدید, حالا این چوب را بجنبانید. اگر اینکار را سریع انجام بدهید یک خط آتشی می بینید. در حالیکه این یک خط آتشین نیست. هر لحظه این آتش در یک نقطه ایست و لحظه بعد در یک نقطه دیگر و همینطور تا آخر و چون تند هست بنظر شما یک خط آتشی میآید. این تغیر و تجدید و تبدیل هم در تمام عالم هستی منجمله در وجود شما که جزوی از این عالم هستی هستید بسرعت و تیزی دارد انجام میگیرد. اگر که سرعت نداشت ما اینها را جدا جدا میدیدیم. این حرف و اندیشه فلسفی-عرفانی که مولانا تحت عنوان تجدید و تبدیل و تغیر بیان میکند بحسی است بسیار عمیق و با یک بار شنیدن و یک بار اندیشیدن ممکن است که کاملا در ذهن شما جا نیافتد. فکر کردن در باره اش شما را متوجه میکند. مولانا میگوید اینکه میگویند دنیا کهنه است, کهنه نیست. دنیا همیشه نو هست زیرا آنچه که در این دنیاست در لحظه ای تغیر کرده و با لحظه قبلش و با لحظه بعدش فرق میکند.

فرمودن شاه به ایاز بار دیگر که شرح چارق و پوستین راآشکارا بگو تا خواجه تا شانت از آن اشارت پند بگیرند .

خواجه تاش یعنی هم قطار، هم ردیف، چند نفر که زیر دست یک بزرگتر کار میکنند, اینها را میگویند خواجه تاشان و یا همقطاران همدیگر هستند. چون دارد از امیران خیانت گر صحبت کرده بود و ایاز هم  یکی از امیران محمود بود، حالا میگوید که ای ایاز تو آشکارا بگو که داستان این چارُق و پوستین تو چیست تا امیران دیگر که همقطار تو هستند درک کنند.

3351    سرّ چـارُق را بــیـان کن   ای  ایاز       پیشِ چـارق چـیـست چـنـدین نـیـاز

نیاز در اینجا بمعنی احتیاج نیست بلکه بمعنی راز و نیاز است.چرا هر روز میروی به چارقت سر میزنی و راز و نیاز میکنی و در را قفل محکم میزنی و بعد میروی سراغ کارَت. تو چرا اینقدر این کار را میکنی؟ این راز و نیازت برای چیست. البته سلطان محمود میدانست که برای چیست چون سلطان محمود ایاز است و ایاز سلطان محمود.

3352    تا  بـنـوشـد  سنقُر  و  بَـکـیـارُقَــت        سـرِّ  سِـرّ  پوسـتـیـن  و چــارُقــت

بنوشد معنی نوشیدن مایع در اینجا نیست. از کلمه نیوشیدن است و نیوشنیدن یعمی شنیدن با گوش جان است. یا شنیدن بیشتر از آنچه که یک پرنده میشنود. بعنوان مثال کسی با شما حرف میزند و شما چون گوش دارید حرف او را می شنوید و مفهوم حرف را میفهمید و یک پرنده هم آنجاست و او هم گوش دارد وحرف آن شخص را می شنود ولی آن پرنده حرف او را نمیفهمد, پس میگوئیم آن پرنده میشنود و شما مینوشید واین یک چیزی بیشتر از شنیدن هست. وقتی میگوید تا بنوشد یعنی بفهمد و درک بکند. سُنقُر و بَکیارُق دو تا نام ترکیست و باین غلامان ترک میگفتند و سلطان محمود هم دوتا از این غلامان را داشت. محمود گفت آشکارا بگو که چرا راز و نیاز میکنی با این چارُق و پوستین تا دو تن از همقطاران توکه شُنقُر و بکیارُق که از امیران هستند سرّسرّ یعنی معنای واقعی یا معمای واقعی. برای آنکه آنها نمیدانستند که تو چرا داری این کار را میکنی. پس این سرِ سِر معمایش چیست. در اینجا وقتیکه مولانا میگوید که ایاز بیان بکند که همقطارانش بشنوند, مسئله پند و اندرز پیش میاید. پند و اندرز در عرفان فقط بزبان نیست که او نصیحت بکند. نصیحت معمولا فایده ندارد و در اصل معمولا وقتی کسی را نصیحت بکنید شنونده در مقابلش مقاومت میکند. اکر هم که گفت قبول کردم از جهت رودر باستی شماست. نصیحت دیگری هست که رفتاریست و این غیر مستقیم است. وقتیکه یکی رفتار پاک و درست و صحیحی داشته باشد و کسی این را ببیند, آن رفتار باین نصیحت میکند که چگونه باید رفتارش پاک و درست و صحیح باشد. پس این اندرز و نصیحت رفتاریست که بسیار موئثر تر است از گفتاری و در عرفان مطرح است.

3353    ای ایـاز از تـو غـلامی نـور یافـت        نورت از پستی سوی گردون شتافت

تو یک غلام زرخرید بودی وقتیکه من تو را آوردم در دربار خودم ولی تو کاری کردی که این غلامی تو نور گرفت، نور معرفت و عرفان گرفت. و در مصراع دوم, نورت از پستی غلام زرخرید بودن سوی گردون شتافت یعنی اوج گرفت و به بالا رفت. بنا بر این پیامی که اینجا هست اینست که اگر یک غلام زر خرید دهاتی که حتی شهر را ندیده بود و سلطان در راه شکارش او را پیدا کرد و آورد بدرگاه خودش و او را پرورشش داد, میتواند نور پیدا بکند و نورش از غلام زر خریدی باوج برسد، پس همه میتوانند این کار را بکنند, منتها او خواست که این کار را بکند. اگر که بخواهی میتوانی بآن معرفت برسی.

3354    حـسرت  آزادگان   شـد    بـنـدگی        بندگی  را چون   تو دادی   زندگی

آزادگان بندگان آزاد و آزاد اندیشان هستند. میگوید تو کاری کردی که این آزادگان هم آرزو و حسرت پیدا کردند که ای کاش ما هم غلامی بودیم و آن مسیری را که تو طی کرده ای ما هم طی میکردیم. حسرت این را د اریم که مثل تو باشیم. درست است که تو یک بنده زر خرید بودی ولی تو ببندگی زر خریدی، یک زندگی واقعی بخشیده ای. زندگی واقعی یعنی رسیدن به یک حقیقت. تو بمن پیوستی و تو یک حقیقت جوئی هستی که به حقیقت پیوسته شدی و بنابر این تو به یک زندگی واقعی رسیده ای. معنی مخالفش چیست؟. معنی مخالفش اینست که اگر صد سال هم زندگی بکنی ولیکن به معنویت و معرفت نرسی! آن زندگی نیست و آن فقط عمراست. عمر با زندگی فرق دارد کما اینکه حیوانات هم عمر میکنند. کلاغ بیش از همه عمر میکند، گفته شده که بعضی از کلاغها تا سیصد سال هم عمر میکنند ولی یک لحظه هم زندگی نکرده و همیشه لاش خوری کرده. بنا بر این تو آدمی هستی که بزندگی معنی دادی که زندگی کردن یعنی چی.

3355    مؤ من آن باشد که اندر جزر و مد        کافر از ایمان  او  حـسـرت  خورد

اینجا مولانا کافِر و مؤمن را در برابر هم آورده. مؤمن یعنی باورمند که باور به یک حقیقت دارد. در اینجا هیچ ربطی به هیچ مذهبی ندارد. کافِر یعنی نا باور یعنی هیچ حقیقتی را باور ندارد. این دو تا در تضاد هستند. میگوید باورمند در جزر و مد های زندگی طوری رفتار میکند که آن نا باور از ایمان او حسرت میخورد. مولانا میگوید زندگی هم جذر و مَد دارد و یک نواخت نیست. مشکلات و آسایشها دارد، و نا آرامیها هم دارد. در مسیر زندگی که پُر است از این بالاها و پائینیها یک باورمند طوری رفتار میکند که هیچ نقصانی در باورش رسوخ نمیکند. باورمندیش همیشه ثابت است. این باورمندی بسیار آرامش بخش است و با بدست آوردن چیز و مقام و ثروت هیچ چاغ نمیشود و از دست دادن آن مقام و ثروتش لاغر نمیشود.

3437    ای  ایاز اسـتـارۀ  تـو  بس  بـلـنـد        نـیـست هـر برجی  عبورش را پسند

استاره همان ستاره است. میگوید ستاره تو خیلی بلند است. این ستاره بخت و طالع است و این ستاره معرفت است. منجمین گردش زمین دور خورشید را به دوازده قسمت تقصیم میکنند که هرقسمت آن را برج مینامند. حالا میگوید در هر برج ستاره های مختلف هستند ولی ستاره بخت تو در هیچ برجی که بشود آن را تعریف بکنی وجود ندارد. از همه اینها برتر و بالاتر است. پسند یعنی لایق و سزاوار. هیچ برجی از برجهای دوازده گانه زندگی شایستگی ستاره بخت و اقبال تو را ندارد. یک انسان کامل که بحقیقت پیوسته مثل این ایاز که سمبل انسان کامل است چنین پایگاهی و چنین مقامی دارد.

3438    هــر وفـا را کـی  پسندت هـمّـتـت        هـر صفا را کِی گُـزیند صَـفـوَ تَـت؟.

همت یعنی آن توجه باطنی. اینقدر با وفائی وفایت زیاد است که هیچ توجه باطنی غیر از این وفای تو را نمیتواند بپسندد. فقط اگر وفا باشد این وفای تست. صفوت یعنی صفای باطنی. مصراع دوم میگوید: تو صفا داری و صفای باطنی داری. این صفای باطنی تو را هیچ صفائی نمیتواند هم پا باشد. این ایاز کیست؟ او یک انسان کامل است. آیا ما میتوانیم بنزدیک یک انسان کامل بشویم؟ بله و خیلی هم میتوانیم نزدیک شویم. باید بخواهیم و اندیشه منفی نداشته باشیم.

3635    این سخن را ازحـدّ واندازه ست بیش        ای ایـاز اکنون  بگو احوالِ  خویش

ای ایاز این حرفهای من حدی ندارد و تمام شدنی نیست هرچه بگویم باز هم هست. حالا ای ایاز نوبت اینست که تو از چگونگی از وفای خودت و صفای خودت صحبت بکنی.

3636    هسـت  احـوال  تـو  از کـانِ نُـوی        تــو بــدیـن احـوال کِـی راضـی شـوی

نُوی از نو بودن است. میگوید وفای تو و صفای تو از یک معدن معرفت و معنویتی بر میخیزد که دائما آن معنویت و معرفت تو تجدید میشود. این صفا و معنویت و این معنویت هم تجدید میشود. این از کان و معدنیست که دائم در حال تجدید و نو شدن است. پس تو هیچ وقت از این حالیکه در آن هستی راضی نمیشوی. چون در حال تبدیل و تغیر است و تو دائیم داری بسوی کمال پیش میروی. نمیتوانید بگوئید که من رفتم و این معرفت را پیدا کردم و با حقیقت آشنا شدم و این تمام شد. نه چون این سکون ندارد. اصلا سکون در دنیای هستی وجود ندارد. اگر سکون وجود ندارد شما هم نمیتوانید در یک نقطه ساکن شوید و بگوئید من باین معرفت رسیده ام و اینجا آخر خط است.

3637    هـین حکایت کن از آن احوالِ خَوش        خـاک بـر احــوال و درس پـنج و شش

خاک بر احوال یعنی خاک بر سر احوال. هین کلمه هشدار دهنده است یعنی بهوش باش و تو حکایت کن و بگو از احوال خودت ای ایازی که بحقیقت رسیده ای  ، خاک بر سر این دنیائی که حقیقت در آن بوجود نمی آید. آنهائیکه بحقیقت نرسیده اند در درس پنج و شش باقی مانده اند. یعنی پنج حس بویائی، شنوائی، لامسه،چشائی و شنوائی که انسانها دارند. این همچنان هنری نیست زیرا یک حیوان هم همین هنر را دارد. حالا شش هم شش جهت است  بالا، و پائین و، جلو و عقب . چپ و راست واین را حیوان هم دارد. پس این درس پنج و شش امتیازی نیست برای ما پس خاک بر سر این پنج و شش. تو باید از اینها بر تر بشوی و بالاتر بروی و در این درس پنج و شش نمانی. اگر در این درس بمانی بدان که در ردیف حیوانات مانده ای.

3638    حـال بـاطن گـر نـمی آیـد بـه گــفـت        حـال ظـاهـر گویـمت در طاق و جـفـت

حالا مولانا میگوید اگر که این حال باطن بالفاظ نمی گنجد . این کلمات برای بیان آن کافی

نیست من بازی طاق و جفت بچه ها را برایت مثال میزنم. بچه ها یک یا دوچیز کوچکی را در پشت سرشان در مشت خود میگذارند و بعد مچ را جلوی هم بازی خود میگیرند و به هم بازی میگویند حالا بگو که طاق است و یا جفت. میگوید این دنیا هم بازی طاق و جفت است. این طاق و جفت وقتی وارد عرفان میشود معنی کامروا بودن و کامروا نبودن را بکام رسیدن و بکام نرسیدن بخود میگیرد. یک عده ای هستند که کامروا میشوند و یک عده ای هم هستند که نا کام میشوند. اینها چه ارتباطی با طاق و جفت دارد؟ کسانیکه کامروا میشوند بازی را برده اند برای اینکه از این وضع پنج و شش بیرون آمده اند. آنها وارد یک دنیائی دیگر در اندیشه خودشان شده اند که در این دنیا نه زمان وجود دارد و نه مکان. آن دنیای لا زمان و لا مکان است. آن دنیای آرامش است. این دنیای ماست که نا آرام است. من بالاترم شما پائیت تر. شما در طرف راست من هستید و او طرف چپ من هست یا من جلوی او هستم و او در عقب من است. این مکان مطرح هست و نا آرامی ایجاد میکند. پس عالمیکه مکان در آن مطرح نیست آرامش دارد. دیر آمدی و یا زود آمدی, ببینید که زمان مطرح است. در آن عالم زمان مطرح نیست پس آنجا آرامش است. میخواهد بگویئ که شما میتوانید خودتان را از آن وضع و حالت پنج و شش رها کنید اگر که بخواهید.

3639    کـه ز لطـفِ یـار تلـخــی های مات        گشـت بـر جـان خوشـتر از شِکّر نـبـات

مات اشاره است به شطرنج. میگوید لطف و احسان مبدأ حقیقت تمام مهنت ها، بلاا ها، گرفتاریهائی که در زندگی پیدا میشود شیرین تر و دل نشین تر میکند از هر شیرینی شیرین تر. مثل شکر و نبات میکند. بلا و مهنت ها همان هستند ولی شما به مرحله ای رسیدید که آنها را مثل شکر و نبات می بینید. قبولش کرده و می پذیرید. بنا بر این نا راحتتان نمیکند. آین “قبول” اصل بسیار مهمی است در عرفان. هرچه که هست من قبول دارم. عرفان میگوید که در برابر بلا و مهنت باید در برابر آن مقابله هم بکنی اما چیزهائی که در زندگی تیز میآید که در دست شما نیست و شما را نا آرام میکند باید پذیرفت چون از حد شما خارج است که شما آن را تغیر بدهید. اگر نپذیرید آنوقت نا آرام هستید و اگر بپذیرید آنوقت آرام هستید. خیلی ها اینطور هستند نه اینکه اینطور بودند

3640    زان  نـبـات ار گـرد  در دریـا رود        تـلخـی  در یـا  هــمـه  شــیــرین  شــود

آن شخصیکه جذر و مد های زندگی روی او اثر نمیکند و بود و نبودهای زندگی نا راحتش نمیکند چنان زندگی برایش شیرین میشود که اگر بفرض نبات باشد و این نبات را بسائیم و گرد بکنیم و آن را بدریا بریزیم، همه دریا را شیرین میکنیم. این پذیرش و قبول است

حافظ میگوید که

              آتش بر خیال رخش دست میدهد       ساقی بیا که نیست بدوزخ شکایتی

میگوید خیال و تصور رخ یار اگر در آتش هم بمن دست میدهد, من آن آتش را می پذیرم و از آن دوزخ شکایتی ندارم. اگر که در دوزخ من خیال چهره یارم را می بینم ای خوشا بآن دوزخ، ساقی بیا و بیار من هیچ شکایتی از دوزخ ندارم.

دوستان را  در آتش گر پسندد لطف دوست        تنگ چشمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم

  در آتش می پسندد لطف دوست یعنی آتش برایشان آورده تازه لطفش هست. خیلی آدم کوته نظری هستم که خواسته باشم که بخواهم به بهشت بروم و به چشمه کوثر برسم. این معنای واقعی پذیرش وتسلیم است. البته نه تسلیم در برابر ظلم و ستم بلکه تسلیم در برابر نوسانات زندگی که خواه ناخواه در این زندگی پیش میاید.

3641    صـد هـزار احـوال آمـد  همچـنـیـن        بـاز ســوی  غـیـب  رفـتـنـد  ای  امـیـن

غیب یعنی عالمیکه در اختیار ما نیست، عالمی برتر از عالم ما. مولانا باین نکته اشاره میکند که حالات باطنی انسان کاملی که رسیده بآن حقیقت، این حال و احوالیکه برایش پیش میآید این احوال یک چیز وارد است و باو وارد شده. هیچ کس نمیتواند سعی کند بزور خودش را وادار بکند که من این حالت را مثل قند و شکر دارم میپزم. زور نیست باید که از یک عالمی وارد شود. وقتی هم که شد باز برمیگردد. آن عالم وقتیکه اسمش را غیب میگذاریم خیال نکنید که واقعا یک دنیائی وجود دارد که غیر از دنیای ماست و بآن غیب میگویند. این غیبیکه میگوید ما نمیدانیم از کجاست, چون دست ما و دور وبر ما نیست. مثل آدمیکه میگوید من منتظر کسی بودم و پیدایش نمیکردم یک مرتبه مثل اینکه از غیب پیدایش شد. مولانا میگوید وقتیکه وارد شد آن را دریابید. آن حالت باعث بالندگی معرفت شما میشود و باعث رشد و نمو و معنویت شما میشود. در جائی دیگر میگوید این واردها, خیلی وارد شده بشما و شما متوجه نشدید و دوباره بر گشته است، باز هم میآید و ایندفعه سعی کنید که آن را دریابید. این واردشده ها را نفحه مینامند.

               نفحه آمد بر شما را دید و رفت       هرکه را میخواست جان بخشید و رفت

               نفحه دیگر  رسید و  آگاه  باش        تا  از این  هم  وا  نمانی خواجه تاش

تمام نشده و این نحفه ها پشت سر هم دارد میاید. چه بکنیم که وا نمانیم؟ بایستی که شایسته

 این نفحه باشیم. چگونه خودمان را شایسته میکنیم؟ باید که از هر زشتی و نا روائی خودمان را پاک کنیم.

3642     حال هـر روزی به دی مانـنـد نَـی        همچـو جـو اندر رَوش کَـش بــنــد نَــی

هر روزی با روز قبلش و با روز بعدش فرق دارد. اصلا هر لحظه ای با لحظه قبلش و لحظه بعدش فرق دارد. دی یعنی دیروز. نی یعنی نیست مثل جوی آب اندر روش یعنی در رفتن. کِش یعنی که او را بند نیست یعنی توقف نیست.آب جو دائم دارد میاید و توقف نمیکند.

3643     شـادی هـر روز از نــوعـی دگــر        فـکــرت  هــر  روز  را  دیــگر  اثــر

دیروز خوشحال بودید و امروز هم خوشحال هستید ولی خوشحالی امروزتان مثل خوشحالی دیروزتان نیست و با هم فرق میکند ولی شما متوجه نیستید. فکرت یعنی اندیشه, اندیشه امروزتان با اندیشه دیروزتان با هم فرق میکند. دیروز شما یک اندیشه ای داشتید و روی شما اثر گذاشت. امروز اندیشه شما اثر دیگری روی شما دارد. مولانا حرفهایش را متذکر شد و حالا بداستان بر میگردد.

3708     ای ایـاز پُـر نـیـازِ صــدق  کـیـش        صـدق تـو ازبـحـر و از کـوه است بیش

پُر نیاز یعنی پر ناز و نیاز. شما با کسی ناز و نیاز میکنید که باو عشق میورزید. پُر نیاز یعنی عاشق حقیقت. صدق کیش یعنی آئین تو راستیست وتو راست مرام هستی. صدق تو و راستی تو از بحر است بیش یعنی صداقت تو از پهنای دریا ها و از عظمت جبال کوه ها بیشتر است. چه مقام بالائی و خوش بحال کسانیکه مرام و صدق آنها در این سطح است و آنوقت بآرامش میرسند.

3709    نـه بـوقـت شـهـوتــت بـاشد عــثـار        کـه رود عـقـل  چـو کـوهـت  کــاه  وار

کلمه عثار مولانا در شش دفتر مثنوی جا بجا بیان میکند وقتیکه یک چیزی از شدت خودش خارج میشودو حد اکثر شدتش را پیدا میکند آن را عثار مینامد. وقتیکه خشم و یا  شهوت و کینه اینها بشدت میافتد و کم و زیاد دارد و عوض میشود. وقتیکه شهوت تو بحد اعلای خودش میرسد, تو از حال عادی خودت خارج نشوی. این شهوت، فقط شهوت جنسی نیست شهوت پول و مقام و شهوت شهرت. وقتیکه بشدت خودش میرس, تو ساکت و آرام باشی و بتو تغیری نکند. وقتیکه خشمت بحد اعلا میرسد تو مثل کوه سر جایت آرام هستی. که نرود عقل مثل کوه تو مثل کاه اینطرف و آنطرف. شهوت بیشتر بشود و یا کمتر شود, خشم بیشتر بشود و یا کمتر, تو مثل کوه ثابت هستی.

3710    نـه بـوقـت خشم و کینه صـبـرهات         سُـست گـردد  در  قرار  و  در ثَـبـات

در وقت خشمناکی و در وقت نفرت چنان صبور هستی که اصلا سست نمیشود. تو قرار و ثَبات داری و خشم و کینه در تو  هیچ اثری ندارند. برای همین است که آرام هستی.

3713    روح حیوان را چه قـدراست ای پدر        آخـر از  بـازار  قــصــابـان    گـــذر

3714    صـد هـزاران سَر نـهـاده بـر شـکم        ارزشـان  از  دُنــبــه  و  از  دمّ   کــم

روح حیوان یعنی روح حیوانی. روح انسانی میتواند معرفت را درک کند ولی روح حیوانی نمیتواند معرفت را درک کند. روح حیوان را چه قدر است یعنی روح حیوانی چه ارزشی دارد ای پدر من. بیا برو بازار قصابها را نگاه کن ببین صد هزار از این گوسفندان را سر بریده اند و روی شکمشان گذاشته اند. ارزشان یعنی ارزششان از دمّبه و از دُم خیلی کمتر است. یعنی سر را که ارزشش خیلی بیشتر است بریده اند و گذاشته اند روی دمبه و دُم. دمبه را هم نبریدند. بنا بر این ارزش این سر از دمبه و دم کمتر است. با حیوان مثل گاو و گوسفند اینکار را میکنند. تو با خودت این کار را مکن و ارزش سر خودت را درک کن قدر خودت را بدان و خودت را دست کم مگیر و شأن انسانی را دریاب. درست است که داردنصیحت میکند . چاره ای هم نیست چون اینها گفتاریست و مولانا هم کاری نمیتواند بکند. زمانیکه او در حیات بوده دیگران از رفتارش نصیحت میگرفتند ولی حالا که نیست چه بکنیم. باید از انسانهای کامل بیاموزیم.

Loading

33.5 قصه ایازقسمت هشتم، سؤال شاه ایاز را که چند غم و شادی باچارق میگوئی

تفسیر  قسمت  هشتم:

هشتمین قسمت از داستان ایاز و سلطان محمود را در این قسمت پی میگیریم.یکی از مسائل اساسی در عرفان و تصوف  مسئله عشق است. تا آنجا که بدون توجه به عشق ممکن نیست که عرفان را درک کرد و جالب اینست که تعریف عشق هم میسر نیست. عشق دریافتنیست و نه تعریف کردنی. ابن عربی یکی از عرفای بزرگ که در حقیقت ستونِ عرفان است میکوید اگر که یکی بخواهد عشق را تعریف کند، یعنی عشق را اصلا درک نکرده و عشق را نشناخته. مولانا میگوید که یکی پرسید که عاشقی چیست گفتم که چو ما شوی بدانی. این پیام و مفهومش چیست؟ مفهومش اینکه من نمیتوانم عشق را تعریف بکنم. اگر که بخواهی بدانی عشق یعنی چی, باید که مثل من عاشق بشوی. اگر که میتوانست تعریف کند برایش تعریف کرده بود.

           هرچه گویم عشق را شرح و بیان       چون به عشق آیم خجل گردم از آن

بعشق آیم یعنی وقتیکه عاشق بشوم. با خودم میگفتم این چی بود حرفهائیکه راجع به عشق میزدم. قبل از عاشق شدن من نمیدانستم که عشق یعنی چی. چون بعشق آمدم خجل باشم از آن. از آنچه که گفتم.

        گرچه تصویر زمان روشن گر است      لیک عشق بی زبان روشن تر است

این عشق زبان ندارد که حرف بزند ولی وقتیکه آمد واقعا روشن میکند که من کی هستم.

                چون قلم در نوشتن میشتافت        چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

این میخواهد اهمیت شدت عشق را بگوید. وقتیکه داشتم راجع به عشق چیز می نوشتم بکلمه عشق که رسیدم, قلم شکسته شد.

       عقل در شرحش چو خر در گِل بماند       شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.

بهیچ عنوان عقل نمیتواند بگوید که این عشق چیست. پس کی باید بگوید که عشق چیه. یعنی خودش باید بیاید در وجود کسی و بگوید که من کی هستم. در یک داستان در دفتر اول مثنوی میگوید که اگر من خواسته باشم که راجع به عشق صحبت بکنم:

          شرح عشق گر من بگویم بر زبان        صد قیامت بگذرد وان نا تمام

آن وقتیکه میگوید قیامت کی هست این قیامت آیا میشود در ذهن تصورش کردنه نمیشود.میگوید اگر که من بخواهم پشت سر هم مداوم شرح عشق را بگویم از حالا تا قیامت و یا صدتا از حالا تا قیامت هم نمیتوانم آنچه را که باید و شاید شرحش را بگویم.

             زانکه تاریخ قیامت را حد است        حد کجا آنجا که وصف ایزد است

برای اینکه این مذهب ها حدی برایش در نظر دارند و میگویند در این زمان قیامت میشود.وقتیکه بخواهیم وصف آن حقیقت را و عشق به حقیقت را بگوئیم ما حدی نمیتوانیم برایش قائل بشویم.     

           گر نگنجد عشق در شرح و بیان        عشق دریائیست قعرش نا پدید

ژرفا و قعرش معلوم نیست که کجاست.

             قطره های بحر را نتوان شمرد      هفت دریا پیش آن هست خشک

اگر شما میتوانید قطره های دریا را بشمارید عشق را هم میتوانید بگوئید چیست. سابق بر

این فکر میکردند که در روی زمین هفت دریا وجود دارد. این کلمه هفت دریا در ادب فارسی زیاد بکار برده شده.میگوید این یک دریائیست که عمق آن معلوم نیست که تا کجاست. اگر هفت دریا را با این دریای عشق مقایسه بکنیم, آن هفت دریا در برابر این دریای عشق یک چیز حقیری هست. در یکجا از مثنوی در دقتر پنجم, معشوقی با عاشق خودش صحبت میکند. میگوید ای عاشق من تو خودت را بیشتر دوست داری یا من را؟ عاشق گفت من در تو چنان فانی شدم که پُرم از تو ز سر تا پای تو.

         بر من از هستی من جز نام نیست       بر وجودم جز تو ای خوش نام نیست

عشق بکلمات و الفاظ نیست بلکه وارد شدنیست، باید وارد بشود و خودش را نشان بدهد. از معجزات عشق یکی اینست که عشق صورت ساز است. یعنی بوجود آورنده تصویر در ذهن است و در ذهن تصویر ایجاد میکند. بدین معنی که در پدیده های ظاهری محسوس که این حواس ما میتواند آنرا حس بکند و در طبیعت هست، این عشق ظهور میکند و بگونه ای خودش را نشان میدهد که بی گانه از عشق از آن سر در نمی آورد. آن کسیکه شایستگی عشق دارد آن را درک میکند. خُب یکی از پدیده های طبیعت ما ها هستیم. وقتیکه یکی نگاه میکند، زن و یا مرد شکل همدیگر را می بینند, این پدیده طبیعت است. ولی عشق در این پدیده طبیعت بگونه ای وارد میشود و تجلی میکند و خودش را ظاهر میکند. تا یکی عاشق نباشد بیگانه از عشق اصلا نمیتواند که درک کند. اینست که میگوید: شرح عشق و عاشقس هم عشق گفت. وقتیکه باین زیبائی ها مردم نگاه میکنند, یک چندی شیفته و جلب آن میشوند و فکر میکنند که عاشق هستند. در حالیکه اینطور نمی ماند. کششی در خودشان حس میکنند و فکر میکنند که این عشق است ولی نه، این عشق نیست. چند سالی میگذرد و سر انجام می بینند که این پدیده های ظاهری که میبینند انتظارات عشقِ آنها را برآورده نمیکند. این شکلهای ظاهری برآورده نمیکند. اصلا یرایشان فرقی نمیکند، زیبا ترین افراد اگر باهش زندگی کنید بعد از مدتی برایتان خیلی معمولی میشود. آنچه که برایتان باقی میماند عادتیست که با او کرده اید و آن  کشش اولیه دیگر در کار نیست. برای اینکه از اول بین شما و آن زیباروی عشق واقعی وجود نداشته. برای اینکه بعد از مدتی می بینید که این پاسخگوی نیاز های معنوی شما نیست. ولی آشنایان راه عشق میدانند که زیبائی هر پدیده ظاهری، این باعث عشق نمیشود زیرا عشق مطلبیست از جهانی بر ترو بالا تر. مولانا این نکته دقیق و ظریف را ضمن آوردن داستان مادری که بچه اش تازه مرده بود بیان میکند.

پرسیدن پادشاه قاصد یعنی از روی قصد و عمدا ایاز را که” چندین غم و شادی با چارّق و پوستین که جماد است می گوئی؟ ” تو چرا اینقدر باینها عشق میورزی. رفته ای اینها را در حجره خودت آویزان کردی بدیوار و هر روز میروی و بآن نگاه میکنی، درست است که من میدانم که تو غرور خودت را بشکنی ولی اینقدر این کار را کردی که داری کم کم عاشق کفش و پوستین خودت میشوی و عشق در غیر زنده داری پیدا میکنی و همین محور اثلی این قسمت از تفسیر ماست.  

3251    ای ایاز این مـهـر هـا بـر چـارقـی        چیست آخـر هـمچـو بـر بـُت عاشقی

آر برای چی مثل یک عاشق که به معشوقش عشق میورزد این همه نسبت به این کفش و پوستین قدیمی روستائی خودت محبت و دلبستگی نشان میدهی.

3252    هـمچو مجنون از رخ لیلی خویـش        کـرده ای تو چـارُقی را دین و کـیش

همانگونه که مجنون لیلا را دین خودش قرار داده بود, حالا تو این کفش خودت را مثل اینکه دین خودت قرار داده ای. اینقدر به آن عشق میورزی. اینها را محمود دارد به ایاز میگوید. قبلا متذکر شده بویم که سلطان محمود بمنظله خداوند و ایاز کسیست که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته و حالا ایاز محمود و محمود ایاز شده اند و سلطان محمود میداند که چرا ایاز هر روز به حجره میرفته چون میخواسته که غرور و خود پسندی و این صفات بد را از خودش دور کند و همیشه بداند که از کجا آمده و هیچ وقت از خط و مسیر خودش پا فراتر ننهد. و حالا کار بجائی رسیده که بدون نگاه کردن باین کفش پاره و پوستین کهنه نمیتوانی زندگی بکنی.مولانا میخواهد بگوید همانطور که ایاز بآن کفش پاره و پوستین کهنه داشت عشق میورزید, عشقهای دنیائی هم همینطور است و اصالتی ندارد و عشق بر بی جان است. 

3253    با دو کـهـنـه مـهـر جـان آمیخـتـه        هر دو  را  در حـجـره  ای  آویـخـتـه

هم چارقت کهنه است و هم پوستینت کهنه است. تو این همه مهر و محبتت را با آن آمیخته ای و عشقت را با اینها یکی کرده ای؟

3254    چـند گوئی بـا دو کهـنه تو سـخـن        در  جَـمـادی   مـیـد مـی  سِرّ  کظُــهــن

چقدر با این کفش و پوستین کهنه ات داری حرف میزنی و در این کفش و پوستینت که جز جمادی بیش نیست داری سرّ کهن میگوئی . سرّ کهن یعنی رازهای آفرینش. آن چیزیکه عرفا بدنبالش هستند و یا آن چیزیکه یک حقیقت جو بدنبالش هست. سرّ عشق چیست؟ وقتیکه انسان آفریده شد از نظر عرفا، وقتیکه آفریده شد باو ودیه عشق داده شد در روز اذل. روز اذل روزیست که ابتدا ندارد.پس این خیلی کهن است. روزگار خیلی خیلی قدیمی است. میخواهی اسرار آن سرّ کهن را بگوئی؟ و اسرار عشق را میخواهی به یک تیکه جماد بگوئی؟ عشقی که معلوم نیست و نمیشود حساب کرد که از کی ودیه داده شده بانسان. این غیر زنده ها مفهوم عشق را که درک نمیکنند

3255    چون عرب با رَبع و َاطلال ای ایاز        مـی کشـی از عشق گـفـت خود دراز

عربها رسمی دارند. رَبع و اَطلال هردو بمعنای خانه معشوق است که معشوق از آنجا رفته و مهاجرت کرده و نیست و کسی هم سرآوری آن خانه را عهدار نیست و خانه خراب شده. و ویرانه هائی از خانه باقیست. شعرای عرب باین خانه های ویران شده معشوق خودشان میروند و این خرابه ها را نگاه میکنند، به هیجان میآیند و تحریک میشوند و شروع میکنند به شعر گفتن. ای ایاز تو داری با دیواره های آنجا صحبت میکنی این عرب که نمیفهمد که دارد چکار میکند. ولی عشق این عرب دارد تصویر سازی میکند. وقتی میرود در این ویرانه خانه معشوق آنوقت در ذهنش میآید که بله این خانه یک روزی دائر بود و اینهم اطاق معشوق بود و معشوق هم آنجا نشسته بود و دارد تصویر خیال سازی میکند و همین تصویر خیالسازی باعث هنر شعر او میشود.مطالب راجع به همین یک بیت خیلی فراوان است که بسط بیشتر آن برای اینجا نیست.

3256    چـارقت رَبـعِ کدامـیـن آصف است؟        پـوستین گـوئی که کُرتۀ  یوسف است

گفتیم رَبع و اَطلال خانه معشوق بود. آصف منظورش آصف بر خیار است. آصف برخیار وزیر حضرتِ سلیمان بود. بسیار وزیر هوشمندی بود. ولی آصف بر خیار خانه ویران که نداشت. یک بارگاه و قصری داشت. میگوید که این چارق تو مال کدامین بارگاه از این آصف هاست. پوستین کهنه تو گوئی که کُرته یوسف است. کُرته یعنی پیراهن. یوسف را برادرانش بچاه انداختند و آمدند به پدرش گفتند که گرگ او را درید و اینقدر گریه کرد تا کور شد از عشقش. بعد از چاه درامد و به مصر رسید و بالاخره فرمان روای مصر شد و گفت پیراهن من را ببرید به کنعان و آن را به یعقوب پدرم نشان  بدهید. وقتیکه بردند و هنوز از دروازه های کنعان وارد نشده بود، یعقوب گفت من بوی یوسف را میشنوم. این داستان و داستانها مذهبی که آمده، درست است که افسانه است ولی در آنها پیامهائی هم هست. پیراهن را انداختند روی چهره یعقوب و چشمانش بینائی یافت. باید ببینید که عشق کور را هم بینا میکند. محمود به ایاز میگوید این پوستین تو آیا آن پیراهن یوسف است؟ که تو اینقدر بآن عشق میورزی.

3257    همچـو ترسـا که شـمـارد بـا کِشِش         جــرم  یـکسـاله  زنـا و غِــلّ  و غِــش

3258    تـا بـیـا مرزد کِشـِش زو آن گــنـاه         عــفـوِ  او  را  عـفـو  دانــد  از  الــه  

3259    نـیست آگـه آن کِشـش از جـرم و داد        لـیـک بس جـادوسـت عشق و اعتقاد

این سه بیت را باید با هم تفسیر کرد. ترسا یعنی مسیحی، کشش همان کشیش است.  رسم یعضی از مسیحیان اینست که سالی یک مرتبه به کلیسا میروند و پشت آن پنجره ها که کسی آنها را نبیند می نشینند و گناهان یک ساله خودشان را از زِنائی که کرده اند و از غلّ و غشی که کرده اند به کشیشی که او هم دیده نمیشود تعریف میکنند و خیال میکنند وقتی که کشیش میشنود خدا دارد میشنود و وقتی کشیش میگوید که تو بگناهانت اقرار کردی حالا گناهایت بخشیده شد، او خیال میکند که خداوند او را بخشیده در صورتیکه اینطور نیست. این کشیش خبر ندارد که چطور شد که این خطا را کردی و از داد و عدل و پاداش و اینها خبر ندارد فقط آنجا نشسته و دارد گوش میکند. در مصراع دوم بیت سومی عشق در اینجا عشق به خداوند است. این ترسا عشق به آن مبدأ را که دارد و اعتقادی را که بخداوند دارد، حالا درست یا غلط، کار نداریم, او نسبت بخدای خودش عشق میورزد و در نتیجه گناهان آن شخص که برای اعترافات آمده بود بخشیده میشود. این کار عشق است و بس. البته عشق به خداوند. این اعتقادش اینست که اگر گناهش را به کشیش بگوید چون کشیش عاشق خداوند است پس گناه او هم بخشیده میشود.

3260    دوسـتـیّ و وَهـم صــد یـوسـف تَـنَـد        اَسحر از هاروت و ماروت است خَود

دوستی در اینجا یعنی عشق، وهم یعنی تصور و گُمان, تنَد یعنی پدید میآورد در ذهن آدمی. اَسحَر یعنی ساحر تر یعنی از همه قدرت سحرش بیشتر است. در افسانهای مذهبی آمده که دو تا فرشته از خداوند اجازه گرفتند که بزمین بیایند و آدمیان روی زمین را هدایت کنند. خداوند میدانست که اینها نمیتوانند این کار را انجام دهند. نزد خدا اصرار کردند و خداوند موافقت کرد. وقتی آمدند بروی زمین و تخت تأثیر عوامل روی زمین قرار گرفتند آنها هم خراب شدند. این عوامل موجود در زمین است که همه را دارد خراب میکند. بجای اینکه مردم را هدایت کنند شروع کردند بمردم سحر و جادو یاد دادن. اسحر یعنی ساحر تر. مردم این هاروت را گرفتند و در یک چاهی معلق آویزانش کردند بطوریکه او خیلی تشنه بود ولی زبانش بآب نمی رسید. این فرشته باید در همینجا مجازات گردد. همه آنهائیکه میخواستند سحر و جادو یاد بگیرند به بایل میرفتند. بابل یکی از شهر های خیلی قدیمی و کهن دنیاست که خیلی تمدن قدیمی دارد و در افسانه های قدیمی هست که هرکس میخواهد سحر و جادو یاد بگیرد بیاید سر آن چاهیکه هاروت و ماروت در آنجا آویزان بودند. حالا عشق ساحر تر از اینها هست و کارش بالاتر از اینهاست. یک چیزی را که عادی بنظر میرسد در نظر عاشق خیال اندیش جوری جلوه میدهد بسیار عجیب و بسیار زیبا و آنقدرزیبا جلوه میدهد که عاشقش میشوند. این عشق نیست بلکه این یک صورت سازیست که در ذهن پیدا شده. این ایجاد تتمبل است و همیشه هم نمیماند چون اصالت ندارد و از بین میرود.

3261    صــورتــی  پـیـدا کـنـد بـر یـاد  او        جـذب صورت آرَدت در گفـت و گـو

در ذهن ادمی استعداد دو چیز, عشق ورزیدن و خیال پردازی هرد و با هم است و این استعداد در ذهن آدمیان همیشه هست.حالا یکی عاشق کسی شده و او مهاجرت کرده و رفته این عاشق در گوشه ای تنها می نشیند و برای خودش صورت سازی میکند، و خیال پردازی میکند. آن چهره و وضع و قامت و چشمان معشوق را بنظر میآورد و گاهی با او صحبت میکند دارد با این تصویر عشق بازی میکند با این چیزیکه زائیده خیالش هست راز و نیاز میکند. معشوق بکلی رفته و معلوم نیست که کجاست که آیا بر گردد و یا نه. ولی عاشق دارد عشق ورزی خودش را میکند.

3262    راز گـوئی پیش صورت صد هزار        آنـچـنـان  که  یـار گـویـد  پـیـشِ یـار

صورت یعنی یک چیز ظاهری و آن تصویر. صورت یعنی ظاهر و مجاز در عرفان. میگوید یک تصویری از او خودش از عشق پیدا میکند بر یاد معشوق خودش و با او حرف میزند همانگونه که معشوق جلویش نشسته و دارد بااو حرف میزند. آنچنان که یار گوید پیش یار.

3263    نـه بـدانجـا صـورتـی نه هــیکـلـی         زاده از وی  صـد اَلَست و صـد بـلـی

در آنجا نه کسی هست و نه قد و قامتی هست پس با چی و کی داری حرف میزنی؟ داری با آن تصویر ذهنی خودت حرف میزنی. اَلست را قبلا هم صحبت شد یعنی آیا من نیستم و بلی یعنی آری هستی. داره اینها را در تصویر ذهنی خودش میگوید. ای معشوق من آیا من عاشق تو نیستم بعد میگوید بلی هستی.صد بار اینها را میگوید, نه معشوقی وجود دارد و نه قیافه اش هم معلوم نیست که چی هستش. این نمونه عال تصویر خیال سازیست که اصالتی ندارد.این عشق است که این کار را میکند.

3264    آنـچـنـان که مادری دل بُـرده یــی        پـیـش  گــورِ  بـچـۀ   نــو مــرده  یــی

3265     راز ها گـویـد بـه جـدّ و اجـتـهـاد        مـیـنَــمـــایــد زنـده او را  آن  جـمـاد

مولانا مثالی میآورد که قابل توجه است. همانگونه که یک مادری دلبرده ای یعنی داغ دیده ای، دلمرده ای پیش گور بچه ای, بچه ایکه تازه مرده میرود و پهلوی گورش مینشیند و راز ها گوید به جدّ و اجنهاد. جدّ یعنی سعی و اجتهاد یعنی کوشش. با نهایت سعی و کوشش دارد با گور فرزند نو مرده اش صحبت میکند. آنطور او می نَماید آن گور, آن گور خاک است ،  هم خاک زنده نیست و هم جسدی که در زیر آن خاک هست زنده نیست ولی در نظر این مادر داغ دیده نه تنها بچه ایکه مرده و زیر خاک است بلکه خاک گور او را هم در نظرش زنده مینماید. برای اینکه دارد باش حرف میزند.

3266    حـیّ و قائم دانــد او آن خــاک را        چشـم و گوشـی  دانـد  او خـا شــاک را

حیّ یعنی زنده و قائم یعنی بر پا. مادر خیال میکند که در ذهنش که این خاک گور زنده است. حی و قائم است و جلویش ایستاده است. چشم دارد، گوش دارد این خاک گور و برای همین است که دارد با او حرف میزند

3267    پـیـش او هـر ذرۀ آن  خاک گـور        گـوش  دارد  هـوش دارد وقــتِ  شــور

وقتیکه بشور و هیجان میآید خیال میکند که هر ذره از این خاک دارد حرفهای او را میشنود

3268    مُسـتـمـع داند به جـدّ آن خـاک را        خوش نـگَـر ایـن عشقِ ســاحــرنـاک را

شنونده داند براستی و جدی آن خاک را، خوب نگاه کن این عشقیکه سحر انگیز و جادوئی و ببین این عشق چه ها میکند.

3269    آنـچـنـان بـر خـاکِ گـور تـازه او        دَم بـدم خـوش  مـی نـهــد  بـا اشـک رو

3270    کـه بـوقـتِ زنـدگـی هـر گـز چنان        روی نـنـهاده ست  بـر پــورِ چو جــان

گریه کنان آنقدر چهره خودش را روی آن خاک می چسباند که هر گز وقتیکه آن بچه زنده بود این قدر او را در آغوشش نمیکشاند  ولی حالا دارد میکند. این سحر انگیزی عشق است.

3271    از غزا چـون چـند روزی بـگـذرد        آتــش  آن  عـشق  او  ســاکــن  شـــود

3272    عشــق بـر مـرده  نـبـاشـد  پـایـدار        عـشـق  را بــر حـیِّ جــان  افزای  دار

از عزا یعنی از سوگواری. چند روزی یعنی مدتی. چند وقتی از عزا که بگذرد، آتش عشق او فروکش میکند او منظور مادر بچه. برای اینکه عشق بر مرده پایدار نیست. اگر که عشق میورزی به آنکه همیشه زنده است ببخش. منظورش آن مبدأ حقیقت و آفرینش است. عشق را بر او بورز که همیشه هست. نه باینکه گاه هست و گاه نیست. عشق را بر حی زندهِ جان افزای دار. باز باید که روی این دو بیت بیشتر فکر بکنید. وقتی مدتی از آن عشق گذشت او اتشش خاموش میشود. اولش هفته ای یک بار سر خاکش میرفت. بعدش میگفت حالا دو هفته یکبار میروم و کم کم ماهی یکبار بسر خاک بچه اش میرفت. بعد سالگردش سر خاک میرفت. بعدش هم اگر کاری برایش پیش بیاید نمی رود میگوید بروم چه بکنم بعد هم دیگر نمی رود. مولانا میخواهد بگوید حتی ظریف ترین و محترم ترین عشقها که عشق مادر به فرزندش هست این هم پایدار نیست. در برابرش فقط عشق بآن حی قائم یعنی که همیشه هست آن پایدار است. پس سعی نکنید باین دنیا که همه چیزش از بین رفتنبست عشق بورزید. همه اینها مجازیست. اگر مجازی نبود باقی میماند. مجاز یعنی نبوده و بوجود آمده و این هم خواهد رفت. پس عشق ورزیدن باین اصلا مفهوم عشق را نمیرساند.

3273    بعد از آن, زان گور, خود خواب آیدش        از جَـمـادی هـم جــمــادی زایـدش

اینجا صحبت از همان مادر است. حالا چند سالی از مرگش گذشت و بعد وقتی بسر خاکش میرود یک خورده بی خوابی و افسردگی باو دست میدهد و دیگه آن شور و هیجان نیست. آن شور و هیجان کجا رفت درست در برابر آن شور اولیه حالا افسردگی برایش پیش میآید. یخ زدگی یعنی افسردگی. از جمادی یعنی از یک جماد. جمادی دوم (ی) آن مصدریست ویعنی جماد بودن. یعنی از جمادی یعنی یک جماد جمادی زایدش. از جماد چه چیزی انتظار دارید که زائیده شود؟ از یک جماد فقط یک جمادی زائیده میشود. جماد یعنی غیر زنده. از غیر زنده غیر زندگی ظاهر میشود.

3274    زان که عشق افسونِ خود بِر بود و رفت       مـاند خـاکستر چو آتش رفت تَفت

افسون خود بِر بود و رفت یعنی عشق  تأثیر خودش را  گذاشت و رفت. میگوید این عشق نیست. کار خودش را کرد و رفت و دیگه نیست. در مصراع دوم مثال میزند. میگوید درست مثل آتشی بود که خاموش شد و خاکستر بجای گذاشت و رفت. نباید انتظار داشته باشی که خاکستر هم همان هیجانی ایجاد کند که آتش بوجود میآورد. اینها همه اش مفهوم بیان اینست که اینگونه عشقها پایدار نیست. خُب گفته میشود که ما دو قسمت داریم. جسم داریم و روح داریم. حالا وقتیکه یک نفر میمیرد جسمش که خاک میشود ولی روحش چی؟

روحش که خاک نمیشود برای اینکه روح از خاک ساخته نشده. روحش از کجا آمده بود و بنا بر این بروح کلی جهان می پیوندد. روح کلی جهان مبدأ آفرینش است. پس از رفتن آتش روح خاکستر جسم سرد میشود. این خاک گور دیگر هیجانی پیدا نمیکند. آن عشقیکه میورزیدید عشق به جسم نبوده.عشق حقیقی اگر بوده عشق بروح آن شخص بوده. اگر عشق بروح آن شخص باشد از بین نمیرود چون آن روح از بین نمیرود و آن همیشه هست. درست است که شما قد و قامت و چشم و ابرو را دیده اید و عاشق شدید. ولی اگر شهوت نبوده شما بر جسمش عاشق نشده اید بر روحش عاشق شده اید.

3275    آنـچـه  بـیـنـد  آن جـوان  در آیـنـه        پـیـر اندر خــشـت مــی  بـیـنـد هــمه  

این را مولانا از صنائی غزنوی گرفته. همچین چیزی صناعی گفته. صنائی میگوید :

                     آنچه در آینه جوان بیند         پیر در خشت خام آن بیند

مولانا از او الهام گرفته. جوان کسیست که هنوز در راه عشق به حقیقت بکمال نرسیده و هنوز در نیمه راه است. این چیزهای لطیف را میبیند. در چیزهای روشن و جلوه ده و براق مثل آینه می بیند. در چیزهای غیر لطیف آشنا نیست و عشق را نمیبیند. پیرکسیست که در راه حقیقت بآخر رسیده یعنی بکمال رسیده. آنچه را که بحقیقت نرسیده در چیزهای لطیف مثل گُل، صورت زیبا، در آینه دارد می بیند، آن بحقیقت رسیده در خشت خام دارد می بیند یعنی آن خشت خام هم دارد با او صحبت میکند. آنهم زائیده و پدیده ای از مبدأ آفرینش است و آن چیزهائی را که می بیند حتما نباید که لطیف باشد و یا یک گل زیبا باشد تا بیاد آفریننده بیافتد و با خود بگوید این عجب آفریننده ای هست ولی آن کس که بکمال رسیده در خشت گلی هم همان را میبیند.

3276    پـیـر,عشقِ توست نه ریش سـپـیـد        دسـتـگـیـرِ  صــد  هـزاران نــا امــیـد

پیر تو عشق توست. پیر تو کجاست؟  اگر عشق در درون توست پیر تو آنجاست. پیر کی هست؟ پیر کسی هست که تو را راهنمائی میکند بسوی حقیقت و تو را رهنمون میشود بسوی حقیقت.آن عشق است. بدنبال چی داری میگردی، این عشق تو را دستگیری میکند, همانطور که صد هزار نا امید را هم دستگیری میکند. گیس سفید و ریش سفید، اینها بحساب تمیآیند و به سن و سال نیست. چه بسا کسانیکه ریش سفید دارند ولی از حقیقت ذره ای چیزی بدست نیاورده اند و چه کسانی سیه مو هستند و اینها رفته اند و بحقیقت رسیده اند و حقیقت را درک کرده اند. پیری و جوانی در عرفان به سن شخص نیست و به سفیدی و سیاهی گیس و ریش نیست. عشق است.

3277    عشق, صورتهـا بـسازد در فـراق        نـا  مصـوِّر  سـر کُـنـد  وقــتِ   تَـلاق

صورتها بسازد یعنی ظاهر ها بسازد. در فراق یعنی در جدائی از یار. تا مصور یعنی تصور کننده. سر کند یعنی جلوه گر شود و وقت تلاق یعنی در وقت ملاقات. عشق سبب میشود تا عاشق جدا مانده از معشوق در فراقش صورتهائی بسازد در ذهنش برای کسانیکه از حقیقت بیگانه هستند صورت و ظاهر باشد و با همین ظاهرش حرف بزند. ولی آنهائیکه به حقیقت رسیده اند, آنها همیشه در حال تلاقی هستند. یعنی همیشه در حال برخورد کردن با آن مبدأ آفرینش هستند و آن دیگر صورتسازی نیست. درست است که از مبدأ آفرینش بدور است و در فراق باشد, اگر که بحقیقت رسیده باشد با او در حال تلاقی است.

3278    که منم آن اصلِ اصلِ هوش و مست        بر صُوَر آن حُسن , عـکسِ مـا بُده ست

دارد میگوید تو بر آن صورت و ظاهر ها، و بر چیزهای ظاهر دنیا,که دیده ای  بازتاب و انعکاس ما بوده. عشق دارد میگوید. عشق دارد میگوید تو که بآن چیز عاشق شدی خود من نبودم و انعکاس من بود بازتاب و عکس العمل من بود. از خودش گذشت. خودش اگر شایستگی داشته باشد میآید در درون شما و با شما صحبت میکند که آری من هستم و اصلِ آن من هستم. آن هوشیاری و مستی که تضاد آورده. چه در حال هوشیاری و چه در حال مستی عشق نبود و اصلش نبود.

Loading

32.5 قصه ایاز. قسمت هفتم، تعجیل شاه ایاز را به صدور حکم

تفسیر   قسمت هفتم:

در این جا ما ششمین قسمت از این داستان را پشت سر میکزاریم و هفتمین قسمت از این داستان طولانی و آموزنده را پی گیری میکنیم. یکی از نکاتی را که مولانا مورد توجه قرار میدهد سکوت و خاموشیست. وی از فواید سکوت و خاموشی و از زیانهای زیاده گوئی و زبان آوری صحبت میکند.او زبان را بسنگ و آهن تشبیه میکند و میگوید وقتی سنگ و آهن را بهم میزنی جرقه ایجاد میشود و اگر در محله تاریکی باشد، این جرقه را میتوان بچسم دید. حالا اگر این کار را در یک پنبه زاری بکنید این جرقه تمام پنبه زار را بآتش میکشد و زیانهای فراوانی به بار میآورد و نتایج بسیار شوم و بدی در پی دارد. وقتی زبان در دهان دارد صحبت میکند مثل اینست که این سنگ و آهن دارند بهم میخورند و آن جرقه ها حاصل میشود و شما آن جرقه ها را نمیبینی و ممکن است زندگی شما و بعضی وقتها زندگی قسمتی از جامعه ها را به آتش بکشد.

       این زبان چون  سنگ و هم آهن وش است        وانچه بجهد از زبان چون آتش است

                  سنگ و آهن را مزن بر هم جدال        گه بروی نقل و گاه از روی لاف

وقتی داری صحبت میکنی و یک چیزی را نقل میکنی, گاهی داری لاف و خودستائی میکنی و داری آن سنگ و آهن را بهم میزنی پس این کار رانکن.

         زانکه تاریک است و حرفی خنده دار        در میان  پنبه  چون  باشد  شرار

                 ای زبان تو بس زیانی مر مرا       چونکه گویائی چه گویم من ترا

                ای زبان هم آتش و هم خِرمنی       چند این آتش بر این  خِـرمن  زنی

این اشعار همه در شش دفتر مثنویست ولی هیچکدام بدنبال همئ نیست و هرکدام از ابیات فوق از جائی استخراج شده است.

               ای زبان هم رنگ بی پایان توئی        ای زبان رنج بی درمان توئی

تا چگونه این زبان را بکار ببری. ممکن است رنج بی پایا ن باشد و یا نتیجه اش رنج بی درمان باشد

                هم صفیر و خدعه مرغان توئی        هم انیس و وهشت حجران توئی

این صفیر صوتیست که شکارچیان در جنگل میزنند و تقلید میکنند صدای پرنده را و پرنده خیال میکند جفتش دارد صدایش میکند و بطرف آن صدا میرود و نزدیک و نزدیک میشود به شکارچی و شکارچی او را شکار میکند.این را میگویند صفیر

                  آدمی مخفیست در زیر زبان        این زبان پرده است بر درگاه جان

سابق براین این خانه های بزرگی که داشتند با صحنه های بزرگ حیاط؛ پشت در ورودی یک پرده میگذارند. این پرده ها معمولا از یک پلاس های سنگین بود. علتش این بود وقتیکه یک کسی در میزند و میروند در خانه را باز کنند داخل حیاط پیدا نباشد. وقتیکه زبانت حرکت میکند آن پرده ایکه بر درگاه جانت هست بکنار میرود. همین جوریکه اگر پرده در خانه کنار برود صحن خانه پیداست حالا پرده جان هم وقتیکه کنار برود تمام نهانیهای وجود تو آشکار میشود.

                 تا  مرد  سخن  نگفته  باشد        عیب  و هنرش  نهفـتـه  باشد

پس آن زبان پرده است که آویزان شده بر درگاه درون آدم. اینکه گفته میشود در ادبیات فارسی کلمه مرد میآید اصلا جنسیّت مطرح نیست. در ادبیات فارسی کلمه مرد یعنی انسان بیت فوق هم برای جنس مؤنس است و هم برای جنس مذکر و رویهمرفته و بطور کلی یعنی انسان.

            چونکه بادی پرده را در هم کشید        سرّ صحن خانه شد برما پدید

باد پرده را تکان داده و رفته بکنار آنوقت تا ته حیاط هویدا شده. این بادی که دارد این پرده

را تکان میدهد این حرفیست که شما دارید میزنید.

           نکته ای که گشت نا گه از  زبان        همچان  تیری دان که جست از زبان

اگر تیر ی را که از کمان رها شده میتوانید بر گردانید آن حرفی را هم که از زبانتان بیرون رفته میتوانید بر گردانید. هرچه خواسته باشید درستش کنید بد تر میشود. این حرف شما تیریست که رها شده. باید مواظب بود که آن تیر رها نشود. وقتیکه نصیحت میشود اول اندیشه وانگهی گفتار, حرفی که میخواهی بزنی اول فکر کن و بعد آن حرف را بزن. آیا همه ما اینطور عمل میکنیم؟ و وقتی دور هم نشسته ایم اول فکر میکنیم و بعدا حرف میزنیم؟ یا اول حرف میزنیم و بعد که رفتیم فکر میکنیم که این چه حرفی بود که من زدم. مفهوم این اول اندیشه وانگهی گفتار برای قشنگی گفته نشده. اینها درس زندگیست. این سخنانیست که مولانا از نظر کلیات اخلاقی و از نظر کلیات رفتاری بیان میکند. اما هرگاه به خاموشی و سکوت از نظر عرفان بآن نگاه کنیم در عرفان یک معنی و مفهوم دیگری پیدا میکند یک مفهوم خاصی پیدا میکند. خیلی مفصل است. در اینجا بطور خلاصه مفهوم این سکوت از نظرتان گذشت.

آنهائی که در عالم عرفان و حقیقت پیش رفته اند و آن رهسپارهائی که بسوی حقیقت ره میسپارند بجائی رسیده اند که تسلط کامل بر زبانشان دارند و از زیاده گوئی که سرانجام آن بدل تیرگی می انجامد بکلی دوری میکنند این زیاده گوئی هرچه که باشد آخر سر به دلتیرگی میکشد. آنها بجائی رسیده اند که از این خطر گذشته اند بویژه هنگامیکه طوفان شهوت بر پا میشود, شهوت چی؟ شهوت سخن گفتن. بعضی ها شهوت سخن گفتن دارند و میخواهند هی بگویند و بگویند. باد شدید شهوتیست که بر پا شده انوقت چه خرابیها بجا میگذارد. ولی آنها که در طریقت جلو رفته اند کاملا مسلط هستند. در عرفان دو گروه هستند که حتما خاموشی را باید رعایت کنند. یکی مبتدی ها و آنهائیکه در حال ابتدائی عرفان هستند چونکه زیاد نمیدانند و اگر که زیاده گوئی بکنند بیهوده گوئی دارند میکنند. و ممکن است که دیگران را باشتباه بیاندازند. پس اینها تا کاملا وجودشان پُر نشده از حقیقت بایستی که ساکت باشند. یکی دیگر آنهائی هستند که خیلی در طریقت جلو رفته اند. آنهائیکه خیلی جلو رفته اند چیزهائی از حقیقت را دریافتند که باید آنها را به یک سرّ و راز نگه دارند و به اهلش بگویند و نه به نا اهلش. نا اهل کسی بود که استعداد وشایستگی و لیاقت شنیدن این اسرار را نداشت. بنا بر این وقتیکه باو گفته بشود ممکن است بر عکس بشود برایش. ممکن است بگمراهی شدید کشیده شود و نظم جامعه را بهم بزند چون نمیتواند مفهوم مطلب را دریافت کند.

                 گوش آنکس نوشد اسرار جلال        گرچه سوسن صد زبان افتاد لال      

اسرار جلال یعنی اسرار حقیقت مجلل. نوشد کوچک شده نیوشیدن است و یک چیزی بیشتر از شنیدن است. شنیدن و درک کردن است. در نظر بگیرید که در مجلسی هستید که سخنران دارد صحبت میکند و حظار هم صدای او را میشنوند و دارند گوش میکنند. حالا اگر یک پرندهای هم در سالن باشد, این پرنده هم دارد صدای سخنران را میشنود. حظار درک میکنند که معنی حرفهائیکه میشنوند چیست ولی آن پرنده درک نمیکند. شما نیوشیدن بکار می برید ولی پرنده فقط یک صداهائی میشنود.  گل سوسن گلی هست که گلبرگهایش خیلی زیاد است. هر گلبرگش هم مثل زبان است. البته صد زبان ندارد ولی چون گلبرگهایش زیاد است بآن میگویند سوسن صد زبان. این سوسن صد زبان هیچ حرف نمیزند و لال است و فقط یک اسم است.

                تا نگوئی سرّ سلطان را به کس        تا نریزی قند را پیش مگس 

سلطان آن مبدأ آفرینش و حقیقت است. حالا آنقدر در عرفان پیشرفت کرده که اسرار را درک کرده و در بیت فوق میگوید نبادا به کسی بگوئی. آنچه را که تو درک کردی قند است وقتیکه این قند را جلوی مگس میریزی درست است که مگس ها هم دور توجمع میشوند. ولی وقتی که این قند تمام شد همه کسانیکه دور تو بودند پراکنده میشوند و هیچ فرقی هم بحال آنها نمیکند. این قند خیلی با ارزش است. مولانا در جائی میرسد که می بیند اصلا این حرفهائیکه برای شاگرداش دارد میزند, از چهرشان پیداست که نمیتوانند درک کنند

            این مباحث تا بدین جا گفتنیست        هرچه آید زین سپس دل هُفتنیست

دیگه نمینوانم بگویم و باید این حرفها را نهفت. 

            زین  سبب من تیغ  کردم غلاف        تا که کژ خانی نخواند بر خلاف

آنها که میشنوند و استعدادش را ندارند آن چیزیکه من میگویم آنها برداشت نمیکنند و من برای اینکه آنها گمراه نشوند من ساکت میشوم. کژ یعنی کج. کژخان یعنی کسیکه درست نمیخواند. من یک چیزی را میگویم و او عکس آن را برداشت میکند پس بهتر اینکه ساکت شوم.

نتیجه این گفتار ها اینست که عارفان آن سکوتیکه اختیلر میکنند میگویند سکوت عارفانه و این غیر از سکوتیست که مردم عادی اختیار میکنند. این عارفان وقتیکه یک حرفی را نباید بزنند و میزنند نتیجه اش اینست که شنونده ممکن است که این حرف را بغلط درک کند که چرخ اجتماع را از حرکت باز دارد و نظم یک جامعه را بر هم بزند. صحبت از داستان محمود و ایاز بود و در پایان این قسمت مولانا نتیجه گیریی میکند که لازم بود بحث فوق را که قدری هم بدرازا کشید بکنیم جهت روشن شدن ذهن خوانندگان محترم در مورد نتیجه گیری مولانا و حالا به تفسیر این قسمت می پردازیم. آن وزیران حسود و خطا اندیش در حضور ساطان محمود اقرار کرده بودند که اشتباه کرده اند و به سلطان محمود میگفتند که یا ما را ببخش و یا ما را بکُش. سلطان گفت این موضوع مربوط به ایاز است و او باید تصمیم بگیرد. سلطان ایاز را صدا کرد و طبق تیتر این قسمت به ایاز گفت هرچه زودتر این حکم را به فیصل رسان یعنی با دادن حکم خودت این قضیه را بپاین برسان. و ایاز در جواب گفت:                                        

2134    گفت ای شه جـمـلگی فـرمان توراست        بـا   وجود آفـتاب  اختـر  فـنـاسـت

گفت ای پادشاه ما همه فرمانگذار تو هستیم. تو خورشید هستی و وقتی خورشید میآید ستاره محو میشود. با وجود آفتاب اختر فناست. من کی هستم که در برابر تو خواسته باشم حکم بکنم.

2135    زُهـره  کِه بود یـا عطارد  یا  شِـهـاب        کـو بـرون آیـد   بـه  پـیشِ  آفـتـاب

زهره یکی از ستارگان منظومه شمسیست که بآن ونوس میگوئید و عُطارد یا مرکوری هم یکی دیگر از ستارگان منظومه شمسی هستند و شهاب ستاره نیست و آن سنگ آسمانیست. میگوید این ستارگان زهره و عُطارد و این سنگ آتش گرفته آسمانی اینها کی هستند، کو که برون آیند و ظاهر شوند به پیش آفتاب. ما آن عُطارد و زهره و شهاب نا چیز هستیم در برابر خورشید. تو آن آفتاب هستی و ما آن ستارگانیم. گویای اینست که انسانهای دل آگاه گرچه بحقیقت رسیده اند و برازها پی برده اند, این حقایق را بهمه نمی گویند. انسانها کامل و بحقیقت رسیده خیلی مقامشان بالاست ولی در برابر خورشید حقیقت که مبدأ آفرینش هست هیچ هستند. آنها رفته اند و بحقیقت رسیده اند و این حقیقت مبدئی دارد و در برابر آن مبدأ هیچ اند. اگر آنها هیچ باشند پس من چی و کی هستم که اینهمه تکبر و خودخواهی دارم. سرا پای وجودم منیّت است و اصلا من مجسمه منیت هستم. پس من از آن سنگ آتشینی که دارد بطرف زمین میآید کمترم.

2136    گــر ز دلــق  و پـوسـتـین بگذشتمی         کِی چـنـیـن  تـخـم  ملامـت کـشـتمی

مولانا داشت برای حرفهای خودش زیر سازی میکرد و حالا دارد از زبان ایاز صحبت میکند. ایاز به سلطان محمود میگوید تقصیر از من است. من میبایستی از آن لباس کهنه و پاره روستائی و آن کفش پاره خودم میگزشتم. آنوقت دیگر اینقدر من را ملامت نمیکردند و تخم ملامت نمی کاشتم. یعنی اینکه وقتی یکی در برابر مبدأ حقیقت قرار میگیرد, همه چیز خودش را باید فراموش کند، همان گونه که ایاز میگوید من میباید آن کفش و پوستینم را فراموش میکردم. درست است که هر روز صبح میرفتم و آن را میدیدم و درست است که میرفتم که غرور مرا نگیرد و اگر هم کمی در من پیدا شده آن را بشکنم ولی ای ساطان محمود من میبایستی در برابر تو حتی این پوستین و کفشم را هم فراموش میکردم نه اینکه بروم و در این حجره کوچک قایمش بکنم. ما همه ایازهائی هستیم که چارق و پوستیتمان را تا آخر عمر نگه میداریم و خیلی هم بهش ارزش قائل هستیم و در برابر خداوند قرارش نمیدهیم و مقایسه اش نمیکنیم اینست که خیلی من هستیم.

2137    قـفـل کـردن بـر درِ حـجره چـه بود         در مــیــان   صـد  خـیـالـیِّ  حـسـود

این چه کاری بود که در آن حجره را قفل کردی با وجود اینهمه آدمهای حسود و خیال پرداز که هستند خب معلوم بود که توجه آنها را جلب میکرد و آنها را بحسادت وا میداشت و تو نباید اینکار را میکردی. اصلا بهتر بود که اینکار را نمیکردم. بخودش دارد میگوید. انسانهای بکمال رسیده در حجره دهانشان را قفل میکنند و باز نمیکنند. برای اینکه اگر بگشایند آنوقت آن راز ها را فاش کرده اند. در وجود حجره کاملان از همه بدی ها و زشتی ها تهیست. اگر که سکوت میکنند وقتیکه در کنار تو هست، خیال نکن که او سکوت میکند که زشتیهای درونش آشکار نشود. او از هر گونه زشتی تهیست و او سکوت عارفانه میکند. خیال نکن که تکبر دارد آنها آدمهای متکبری نیستند چون تو نمیفهمی خیال میکنی آنها تکبر دارند. تو میخواهی کنار تو بنشینند و صحبت از دیگ و قاملبه بکنند؟ آنها میدانند که وقتی بتو بگویند تو نمیفهمی و لذا ساکت شده اند.خیال نکن که قفل زده اند بر دهانشان.

2138    دسـت  در کـرده  درونِ  آبِ  جـو         هـر یـکــی ز ایشـان کـلوخ خشـک جو

کلوخ یک مشت گِلِ خُشک شده مثل خشتِ گِلی. خشک جو یعنی در جستجوی خشت. میگوید این آدمها گردِ تو ای ایاز میدانی چگونه آدمهائی بودند؟ آدمهائی بودند که در جوی آب دست میکردند و میخواستند از این جوی آب خشتِ خُشک بیرون بیاورند. مصلماً که چنین چیزی نمیشود و آنها انتظار بیهوده داشتند. میخواستند که از حجره تو چیزهائی بفهمند و بیایند نزد سلطان و زشتی های تو را بگویند. در آنجا هیچ چیزی نبود . در وجود تو اصلا زشتیی نیست. اگر کسی بگوید که در وجود تو زشتی هست مثل اینکه دستش را کرده در جوی آب و خواسته باشد که خشت خشک بیرون بیاورد. حسودان چون در آب ذلال وجود من بدنبال خیانت میگشتند. ای ساطان میدانی که بامن یکی هستی و من با تو یکی هستم.

2139    پس کـلوخِ خشک در جُو کی  بوُد          ماهیی  بـا  آبِ عـاصی  کِی  شـــود

پس در جوی آب هیچوقت خشت خُشک نمیتواند باشد زیرا اگر خشت خشکی را در جوی آب بگذارید بسرعت تر شده و از هم می پاشد. مثل ماهی که هیج وقت از آب عاصی و نا راحت نمیشود اصلا ماهی بدون آب میمیرد.

2140    بـر مـنِ مسـکین جـفـا دارند  ظـن          کـه  وفـا را شــرم  مــی  آیـــد ز مـن

جفا یعنی ظلم و ستم کردن بر کسی. ظن یعنی گُمان. این حسودان فکر میکردند که من با تو مخالف و زدّ هستم و فکر میکردند که من در باره  تو جفا کرده ام و گوهر ها و طلا های تو را دزدیده ام و برده ام برای خودم و سؤ استفاده کرده ام از حسن نیت تو! نه ساطان محمود من آنطور بتو وفا دارم که خود وفا از من خجالت میکشد. یعنی من بالا تر از وفا هستم. نباید فراموش کنید که بنده بحقیقت رسیده دارد با خدای خودش صحبت میکند. میگوید ای مبدأ آفرینش مردم فکر میکنند که من علیه تو قیام میکنم ولی من بتو وفا دارم. من بکمال تو کامل شدم. آنها یک توقع بیهوده ای دارند.

2141    گـر نـبـودی زحـمـت نا مـحـرَمی          چـنــد  حــرفـی  از وفــا  وا گـفــتـمـی

مولانا از داستان خارج میشود. میگوید اگر که زحمت یعنی مزاحمت نا محرَمی، نا محرمها کسانی هستند که حرف مرا نمیفهمند, نبود و از من خرده نمیگرفتند و اشکال تراشی نمیکردند من چند کلمه ای از وفا میگفتم و از این حرفهائی که در مورد وفا زدم تعریفهائی میکردم که حق مطلب را ادا میکردم ولی مزاحمها حرف من را نمیفهمند.

2142    چون جهانی شُبهت و اشکال جوست        حـرف  مـی رانـیـم مـا بیرونِ پوسـت

شُبهت یعنی گُمان و شک و تردید. اشکال جوست یعنی مردم بدنبال خورده گرفتن و اشکال گرفتن هستند و دور وبر من همه اینها هستند. جهانی پر از شک و گمان و اشکال گیریست در مصراع دوم من باید از مغزم صحبت بکنم و حالا از بیرون از پوستم صحبت میکنم و از پوستم هم دورتر صحبت میکنم. یعنی این را که دارم میگویم خیلی با حقیقت فرق دارد یعنی حقیقت را نمیتوانم برای شما بگویم و آن تیغ را در دهان غلاف کرده ام. اصطلاحیست باسم پوست و مغز اینست که همیشه متوجه مغز باشید و نه پوست. گردو را وقتی نگاه میکنی و می بینی ظاهرش خیلی قشنگ است این فقط پوستش هست. بشکاف ببین درونش چیست. ممکن است پوک باشد و یا پوچ و آفت زده باشد. تو باید به مغز این گردو توجه داشته باشی و نه پوست. حالا این دنیای من آنقدر از من ایراد میگیرد که من ناگریز هستم از پوستها صحبت کنم.

2143    گرتو خود را بشکنی, مغزی شوی        داسـتـانِ  مــغــزِ  نـغــزی   بـشــنـوی

گر که خود را بشکنی یعنی اگر آن تکبر و منیّت خودت را بشکنی. خیلی از مردم دور خودشان یک کپسول ترشح میکنند و توی آن کپسول تا آخر عمر زندگی میکنند دنیایشان همین است و بیرون از کپسول به هیچ چیز توجه ندارند. این کپسول را بشکن و بیا بیرون و ببین دنیا چه خبر است . نغز در مصراع دوم یعنی خوش و لطیف. وقتی که این پوست را شکستی داستان مغز نغز را خواهی شنید. یعنی داستان حقیقت را میشنوی.  گردو ها را در نظر بگیرید. ببینید که این گردوها دارند بهم میخورند لذا پوستانشان هم بهم میخورد و بقول مولانا دارند ژغ ژغ میکنند. چقدر صدایشان نا خوش آیند است. حالا اگر پوستها را بشکنید و از مغز ها جدا کنید، حالا مغز ها هیچ صدائی ندارند و روغن لطیف دارند و آن روغن را اگر بگیرید دیگر ژغ ژغ نمیکنند. قبل از اینکه گردو ها را بشکنید پوستها حرف داشتند و حالا هم مغز ها هم با همه لطافتشان حرف دارند. منتها حرف آنها را گوش سر نمیشنود. ولی گوش جان می شنود. گوش سر آن صدای نا خوش آیند ژغ ژغ ها ی  پوستها را میشنود ولی گوش دل آن صدای داستان لطیف و نغز حقیقت را می شنود. باید سعی کرد که بآنجا رسید. به آنجا نمیشود رسید مگر اینکه از گروه اهل قال بودن کناره بگیری و بیائی به گروه اهل حال بپیوندی. باید با دلت کار داشته باشی آیینه دلت را پاک و منزه کنی تا این نور حقیقت در دلت بتابد. تا زمانیکه اهل قال باشی هیچ معنویت نداری.

2144    جـوز را در پـوسـتـها آواز هاست        مغز و روغن را خود آوازی کجاست

آن چیزیکه در این بیت میخواهد بگوید در واقع در بالا گفته شد. جوز همان گردوست و وقتی بهم میخورند صدا ها و آوازها دارند. مغز و روغن آوازی که گوش سرت بشنود ندارند.

2145    دارد آوازی نه اندر خوردِ گوش        هسـت آوازش نـهـان در گـوشِ نـوش

این مغز و روغن آواز خودشان را دارند ولی گوش سر تو لیاقت شنیدنش را ندارد.

نوش معانی مختلفی دارد و یک معنی نوش در عرفان ذوق و حال است. این صدای مغز و روغن شایسته گوشیست که اهل ذوق و حال باشد.

2146    گر نه خوش آوازیِ مـغـزی بود        ژغ ژغ  آواز  قـشـری  کِــه  شـنـود

خوش آوازی یعنی صدای خوش و لطیف. کِه شنود یعنی کی میشنود. یعنی چه گوشی میشنود. این صدای بهم خوردن مغزها را چه گوشی میشنود؟ گوش جان و یا گوش سر؟ گوش جان میشنود. این آواز خوش و لطیف را باید با گوش دلت درک بکنی. امیدوارم که آن مبدأ حقیقت به همه ما کمکی بکند که بتوانیم پوستها را بشکافیم و به مغز حقیقت پی ببریم نه تنها به آن برسیم بلکه روغنش را بگیریم یعنی مفهومش را درک کنیم. و وقتی درک کردیم آنوقت آوازها ازش بشنویم.

2147    ژغ ژغِ آن زان تحمـل مـی کنی        تـا کـه خـامـوشـانـه بـر مـغـزی زنی

میگوید صدای بهم خوردن آن گردوهای پوست نکنده را داری تحمل میکنی بامید اینکه یک روزی این پوست را بشکنی و بمغزش برسی. چرا گردو را در خانه ات نگه میداری؟ تا نشکسته آن ژغژغه هست تو آن را گذاشتی که هروقت مغزش را بخواهی بشکنی. خاموشانه بر مغزی زنی. این مغز حقیقت است.  حالا مولانا شروع میکند به نصیحت کردن.

2148    چند گاهی بی لب و بی گوش شو        وانگـهـان چون لب حریف نوش شـو

چند گاهی یعنی یک مدتی. بی لب و بی گوش شو یعنی حرف نزن و فکر کن که تو لب نداری که حرف بزنی و گوش هم نداری که بشنوی. وانگهان یعنی آنوقت. حریف در اینجا یعنی هم نشین. نوش یعنی شهد و یا عسل. چطور وقتیکه عسل میخورید اول لبتان عسل را درک میکند. پیش از آنکه شما بآن برسید لبتان به آن شهد رسیده. اگر میخواهید لب جانتان نوش و عسل حقیقت را درک بکند و بنوشد یک چند زمانی هرچند هم کوتاه لب دهانتان را ببندید و گوشتان را هم بگیرید که نشنوید

2149    چند گفتی نظم و نثر و رازِ فاش        خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش

چند گفتی یعنی یک مدتی شعر خواندی و این داستانها را از کتابخانه گرفتی و خوشت آمده و شب خوابت برده  و خیال کردی که رازها را درک کردی و در باره کتابهایت بدیگران کفتی و رازها را فاش کردی, ای خواجه و ای بزرگوارمن بیا و امتحان کن و یک روز هم که شده لال باش. در خودت فرو برو و ببین کیستی و چیستی و در کجای زندگی افتاده ای و کجای این جهان هستی. وقتی که باین حالت عارفانه رسیدی آنوقت لذتی دارد.

2150    چند پخـتی تلخ و تیز و شور گز        این یـکـی بـار , امتحان, شیرین بـپـز

تو در آشپزخانه وجودت یک مدتی چیزهای تلخ پختی و یک مدتی چیزهای تند پختی و یک مدتی هم چیزهای شور گس پختی. حالا در آشپزخانه وجودتان این چیزهائی که خیال میکنی داری می پذی. دیک وجودتان دارد چیزهای تلخ می پزد فکر های بد، عصبانی خشم می پزد. غذاهائی میپذی که گس است یعنی در دهن گس میکند و لب وجودم را نا راحت میکند وهمه چیز را بد میبینی همه بد هستند. ای خواجه و ای بزرگوار یک مرتبه هم امتحان کن و در آشپزخانه وجودت شیرین بپز یعنی معنویت بپز یعنی غذاهائی بپز که معرفت باشد و معنویت باشد و از دیگ وجودت معنویت و معرفت خارج بشود و در سر سفره خانواده خودت بگذار که در دیگ وجود خودت پختی. نه اینکه برعکسش بکنی در برابر بچه هایت، برادر و خواهرایت  همه اش از زمین و زمان بد بگوئی و مرتب بگوئی این بداست و انهم بد است. این بد هائی که داری میگوئی آن شور و تلخی و گسیی هست که در دیگ وجودت پختی حالا گذاشته ای سر سفره بچه هایت که بخورند اینها هم گمراه میشوند. شیرین بگذار سر سفره معنویت . وقتی سر سفره نشستی آیا با ساده ترین زبانها از این حقایق صحبت میکنی؟ یا اینکه همه اش داری از زشتیها صحبت میکنی. باور کنید که بچه های شما از این زندگی که پر از بدیست منزجر و نا امید میشوند از این دنیا از بس شما از این زشتیها میگوئید. این درست است که سرزمین ما الان گرفتار است و پُر از بدیهاست ولی اینها را گفتن به این بچه ها, آیا این بچه ها چکار میتوانند بکنند. تو نمیتوانی کاری کنی، اون میتواند بکند؟ وقتیکه داری با همسرت و با برادرت و دیگر اعضای خانواده صحبت میکنی برداشت آن بچه ها چیست؟ برداشتش یک دنیای زشت است و او میخواهد در این دنیای زشت رشد و نمو کند؟ مثل اینست که خواسته باشی یک تخم را در شوره زار بکاری. این تخم در شوره زار نمیتواند رشد و نمو کند. باید سعی کرد که لا اقل یکبار سرِ سفره زندگی معرفت و معنویت و شیرینی باشد

Loading

31.5 قصه ایازقسمت ششم, فرمودن شاه ایاز را که اختیار کن از عفو و مکافات

تفسیر   قسمت ششم:

یکی از مباحثیکه در مثنوی معنوی در این پیچیده ترین و شگرفترین منظومه  اخلاقی-عرفانی جهان   مطرح میشود مسئله خشم و قهر و غضب است. بعضی از دانشمندان علم اخلاق گفته اند که این خشم و غضب شعله ای از آتش دوزخ است و این پیام دارد. یعنی اینکه نباید کسی را که مورد خشم شما واقع میشود بسوزاند, در اینصورت خود شما را هم بآتش میکشد

یک دانشمند قرن پنجم هجری در دوره سلجوقیان بنام محمد غزالی یا غزّالی این مراحل طریقت را در جستجوی حقیقت طی کرده بود و بمقامات عالیه رسیده بود و کتابهای معروف و مفیدی نوشته که یکی از آنها بنام احیاالعلوم است. در کتاب احیاالعلوم افراد را از نظر خشم به سه گروه تقسیمشان میکند. اول گروهی که خشم شدید دارند. دوم گروهیکه اصلا خشمناک نمیشوند و اینها از حلمی که در قسمت قبلی گفته شد برخوردار هستند. سوم گروهیکه بآرامی خشم میگیرند و خشم شدید ندارند و خشم آرام دارند. در آن کتاب اظهار نظر میکند که باید این خشم را ریشه کن کرد و از بدن بیرون کرد. ولی مولانا همیشه اگر دقت کرده باشید گفتارش انقلابیست و نمیگوید که خشم را از بدن بیرون کنید چون میداند که این یک چیز طبیعی و ذاتی هست که در هر کسی ممکن است پیدا شود و این معنی و مفهوم ندارد که ریشه کنش بکنید. مولانا میگوید که باید مهارش کرد. می بینیم که پیشنهاد مولانا چقدر بهتر از پیشنهادی غزالیست. میگوید که خشم و برعکسش بردباری هیچ کدام بطور خوب مطلق و یا بدِ مطلق نمیشوند.منظور از این مطلق یعنی صد در صد خوب است و یا صد در صد بد است و میگوید بهیچ عنوان این را نمیشود گفت. میگوید هیچ کدام فالنفسه ذاته برای خودش بد نیست اگر در جای مناسب بکار برود. همه جا گفته میشود که خشم بسیار چیز بدیست ولی مولانا میگوید صد در صد چیز بدی نیست اگر در جای خودش بکار برود. همچنین بردباری هم صد در صد خوب نیست اگر در جای خودش بکار نرود. هرکدام از اینها خوب است و باید انسانها بدانند در چه موردی خشم و در چه موردی بردباری را بکار ببرند. اگر غیر از این باشد بنظر مولانا این عدل نیست. این گفته ها را در دنباله یک مسئله ای بیان میکند که آنهم خیلی بحث برانگیز است برای کسیکه نشنیده و یا نخوانده. اصلا عدل یعنی چی؟ و یا اینکه ظلم یعنی چی؟ کمتر کسی از خودش نپرسیده نزد خودش که این زشتیهائی که من در دور و بر خودم میبینم که همه اش بد است و زشتی، پس عدل خدائی کجا رفته و اینکه میگویند خدا عادل است پس عدل خداوند کجاست؟ مولانا میاید و عدل و ظلم را معنی میکند. میگوید عدل نهادن هر چیزی بجای خودش و در وقت خودش است و بر عکسش ظلم نهادن هر چیزی در جای نا مناسبش و در وقت نا مناسبش هست. این را که مولانا میگوید و من میگویم انقلابی هست از دیگر عرفا نمیشنوید. منتها باید بدانید که این عقل را کی و این ظلم را کی بکار ببرید و چرا هست. وقتیکه شما سؤال میکنید که این چه عدلیست، خودتان محک میزنید و میگوئید این عقل نیست. هرچه که خوشتان آید میگوئید که عدل است و هرچه که خوشتان نیاید میگوئید این ظلم است. دیگر پیش خودتان فکر نمیکنید که این آفریننده جهان هستی میداند که چی عدل است و چی عدل نیست. اگر چیزهائی بنظر شما عدل نیست از نظر او عدل بوده که آنها را برقرار کرده و بر عکسش اگر از نظر شما ظلم است آنهم در حکمت او بوده که بر قرار کرده. باید که حکمت او را دریافت کرد و شناخت و آنوقت داوری کرد که حالا این بد است یا خوب است. هیچ کدام اینها اگر بجا ی خود بکار برده شود بد نیست. مثلا ببینید که هیچ چیز را خداوند بیهوده نیافریده:

                 نیست باطل هرچه یزدان آفرید        از غضب وز حلم وز نصح و نکیب

نصح یعنی نیک اندیشی و نکیب یعنی حیله. میگوید هرچه خداوند آفرید از خشم و حلم گرفته تا نیک اندیشی و حیله هیچ کدام باطل نیست و حیله را هم که آفریده بیهوده نیست.

              خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز       شک شرّمطلق نیست زینها هیچ چیز

هیچ کدام خیر مطلق نیست و هیچ کدام شرّ مطلق نیست. خیر مطلق نیست یعنی صد در صد خوب نیست و شر مطلق نیست یعنی صد در صد شرّ نیست.

             نفع و ضر هر یکی در موضع است       علم از این رو واجب است و نافع است

ضر یعنی ضرر. موضع یعنی در جای خودش بکار ببرد خوب است .در جای خودش بکار

نبرد بد است. علم اینکه در کجا این را بکار ببری. دانستن کار برد اینها کجاست. کجا باید که خشم را بکار برد و کجا باید که بردباری را بکار برد. چه بسا در مواردی بردباری میکنید که بسیار بد بوده و نباید میکردید و چه بسا مواقعی میشود که نیک اندیشی کرده اید و نیک اندیشی هم صد در صد بطور مطلق خوب نیست ولی کجا باید نیک اندیشی کرد. البطه حرفهای مولانا چرا برانگیزی دارد و همین جوریکه بهش نگاه میکنیم خودش چرا ها و چرا ها دارد ولیکن سرتا سر مثنوی فلسفه است. فلسفه هم چیزیست که با یکی دو گفتار تمام نمیشود و باید اندیشید و اندیشید و دنبالش را گرفت تا بجائی رسید. مولانا میگوید که این خشم و غضب تو تخم آتش جهنم است  یعنی وقتی بکار میبری مثل اینکه داری تخم آتش جهنم را در جائی میکاری

             خشم تو تخم سعیر دوزخست       هین بکش این دوزخت را کین مَخ است

سعیر یعنی تخم و دانه بذر. اگر که خشم بگیری داری دام میگذاری. مَخ یعنی دام. میگوید تو میتوانی آن را مهار کنی و باید یاد بگیری که اینها را چگونه مهار کنی.

                   آتش خشم از شما هم حلم شد        ظلمت جهل از شما هم علم شد

اگر خوب یاد بگیری آتش خشم هم از شما حلم میشود. شما میتوانید آن جهل را هم به علم تبدیل کنید . میتوانید آن آتش خشم را به بردباری تبدیل کنید. میگوید این خشم و شهوت بهر کسی دست نمیدهد و به اشخاص بخصوصی روی میدهد

                    باد خشم و باد شهوت باد آز        بَرد او را که نبود اهل نماز

این بادها کسی را می برد که اهل نماز نباشد. مردم که این را میخوانند میگویند منکه هر روز پنج دفعه نمازم را میخوانم. منظور آن نماز نیست. نماز معانی مختلفی دارد که یک معنایش معنویت است. خشم و شهوت و حرص و طمع مثل طوفانی میماند که میاید و یکی را می برد. آن کسی را می برد که اهل معرفت و معنویت نباشد. اگر اهل معرفت و معنویت باشد مثل کوه سنگین است و آن باد خشم و باد حرص و آز نمیتواند او را ببرد. بعد یکجا در مثنوی صحبتی هست که یکی از عیسی سؤال میکند.

                گفت عیسی را یکی هوشیار تر        چیست بر تسبیح جمله سعد تر

سعد یعنی سخت و دشوار. یک شخص هوشمندی از حضرت عیسی سؤال کرد که در دنیا چیست که از همه چیز دیگر مشگل تر است؟

              گفتش ای جان سعد تر خشم خدا         که از آن دوزخ بلرزد هم چنان

هیچ چیز سخت تر از خشم خدا نیست. قهر خدا وقتیست که زلزله میشود و یا آتش سوزی میشود. اینها خشم خداست. میگوید اینها تحملش از همه مشکل تر است در خشم خدا.

            گفت از این خشم خدا چوَد امان        گفت ترک خشم خویش اندر زمان       

سؤال کننده گفت از این خشم خدا چه جوری امان پیدا کنیم. گفت بر خشم خودت مسلط شو تا از خشم خدا در امان باشی. هرکسی نمیتواند این کار را بکند.

           وقت خشم و وقت شهوت مرد کو        طــالب مردی زبـــانم کـو بــکو

میگوید چه مردیست که وقتی خشمناک است و یا بشهوت حیوانی دچار شده است بتواند جلوی خودش را بگیرد. من طالب چنین مردی هستم و از محله ای بمحله دیگری میگردم و پیدایش نمیکنم. اگر شما پیدایش کردید بمن معرفیش کنید. در مورد این کلمه خشم که پیش کشیدیم، بحث بسیار است.

اما در این داستان محمود و ایاز، وقتیکه امیران پس از گشتن در حجره ایاز و هیچ چیزی پیدا نکردند و دست خالی نزد سلطان محمود بر گشتند جای این بود که سلطان محمود بر این امیران خشم بگیرد و آنها را مجازات سخت بکند. از اول گفته بودیم که سلطان محمود نماد خداوند است و ایاز نماد یک بنده حقیقت جوست که بحقیقت رسیده است و این دو با هم یکی شده اند. سلطان میدانست که ایاز کاری که بد باشد نمیکند ولی برای اینکه امیران را تنبیه بکند بآنها گفت بروید و حجره امیر را بگردید. امیران شروع کردند که ما پشیمان هستیم زیرا بد کردیم و تهمت بی جا به ایاز زدیم و تو حالا اختیار جان ما را در دست داری و میتوانی ما را ببخشی و اگر نمی بخشی ما را بکُش و ما آماده ایم. توجه اینکه یک آفریده ای در برابر آفریدگارش خود را تسلیم کرده و اقرار کرده که کار بد کرده و در اتنظارست که پروردگارش حکم او را صادر کند. در همه جا آمده که بخشش خدا فضونی دارد بر خشمش. سلطان محمود گفت من نمیتوانم حکمی برای شما صادر کنم. این مهم باید ایاز انجام بدهد. او میتواند شما را ببخشد و یا تنبیه کند. بعد به ایاز میگوید حالا تو خودت داوری بکن و حالا میخوانیم:  

2109    کـن  مـیـان  مجـرمـان  حـکم ای ایاز        ای  ایـازِ  پــاکِ  بـا  صــد  احــتـراز

میان این مجرمان یعنی در باره این مجرمان. پاک یعنی پاک دل، پاک اندیش، پاک از هر

گونه زشتی. احتراز یعنی دوری کردن و فریبکاری کردن. ای ایازی که با صد دوری و پرهیزکاری از زشتیها دور کردی خودت را بیا و داور کن.

2110    گـر دو صـد بارت بجـوشـم در عـمل         در کـفِ جــوشـت نـیـابـم یــک دغــل

فلزات را وقتی میخواستند ذوب بکنند در یک ظرفهای مخصوصی بنام بوشه ذوب میگردند و قتی فلزات ذوب میشد یک کفی روی فلز ذوب شده بوجود میآمد. این کف عبارت بود از نا خالصی ها و اجسامی غیر از فلز ذوب شده. این کف را میگیرند و بدور میاندازند و آنچه باقی میماند فلز خالص بود. اگر وجود تو را دویست بار هم بجوشانم و مورد آزمایش قرار بدهم, در آن کف جوشت، در آن کفی که روی جوشش تو میایستد هیچ بدی نمیبینم و حتی یک ذره حیله و دورنگی نمیبینم.

2111    ز امـتـحـان شرمنده خـلـقـی بی شمار        امـتـحانـهـا از تـو جــمــلـه شــرمسار

وقتیکه مردم را میخواهند مورد امتحان قرار بدهند, بیشماری از این مردم هستند که خجالت میکشند و شرمنده میشوند برای اینکه از امتحان درست بیرون نمی آیند و معلوم میشود که اینها اهل حیله و دغلند. امتحانها یعنی آن امتحان کننده ها از تو شرمسار میشوند که چرا تو را امتحان کردند. وقتی یکی پاک نیست و میخواهند امتحانش بکنند, قاعدتا میترسد و میلرزد و شرمسار میشود و از این امتحان خوشش نمی آید. ولی میگوید که تو برعکس هستی زیرا از امتحان شدن بیمی نداری و شرمسار نیستی و امتحان کننده ای که میخواهد تو را امتحان بکند، او شرمسار میشود.

2112    بحـرِ بی قعر اسـت تـنـها علم نیـست       کوه و صد کوه است این خود حلم نیست

بحر یعنی دریا و قعر یعنی گودی دریا. محمود میگوید که این ایاز دریائیست که ژرفایش پیدا نیست, عمق دریای او معلوم نیست که چقدر است. تنها علم نیست که دارد، او دریائی از علم است. گفتیم که او جوینده حقیقت بوده و حالا بحقیقت رسیده و وصل شده بحقیقت پس باید دریای علم باشد. این یک کوه است نه، صد کوه است این خود حلم نیست. در بالا گفته شد که کسانیکه حلم دارند مثل کوه هستند و باد آنها را منهدم نمیکند. حالا این حلمش مثل صد کوه است. مولانا دارد صفات انسان کامل بحقیقت رسیده را از زبان سلطان محمود بیان میکند.این آفریدگار است که در باره آفریده اش دارد این حرفها را میزند. فراموش نشود که محمود نماد آن مبدأحقیقت بود و ایاز نماد انسان بحقیقت رسیده بود.

2113    گـفـت من دانـم عـطـای تـوسـت ایـن        ورنـه مـن آن چــارُقـم وان پـوســتـیـن

ایاز میگوید این چیزهائی که ای محمود میگوئی بمن این همه عطا و بخشش توست که بمن داده ای وگرنه من همان روستازاده فقیر با آن کفش پاره چارُق و با آن پوستین پاره و کهنه وپاره و روستائی  هستم که از اول من را دیده ای. آن بنده بحقیقت رسیده دارد به مبدأحقیقت میگوید که من چیزی نیستم در برابر تو. من بدون تو بسیار نا چیز و هیچ هستم. هرچه که من دارم تو بمن داده ای. این انسانهای کامل و بحق رسیده ها مغرور نمیشوند. این منم که دانستم و این منم که رفتم فرا گرفتم و من اینم که بمقامات رسیدم و تو نرسیدی و من از تو برترم. تو از من پائین تری. این کار یک انسان بحقیقت رسیده نیست.  او بحقیقت رسیده و بقول مولانا  دریا ژرف و نا پیدا از حقیقت  شده ولی خودش را نا چیز حساب میکند. واقعا این آدمیت که میگویند چه چیز شریفی ایست سعدی میگوید: تن آدمی شریف است بجان آدمیت.  قسم میخورد باین آدمیت ولی این آدمیت چیست؟ همی چیزهاست که برسد باوج ولی فروتن بماند .  

2114    بـهـر آن پیغمبر این را شرح ساخت        هـرکه خود بشـنـاخت یزدان را شناخت

پیغمبر منظور پیغمبر اسلام است و گفته هم گفته پیغمبر است که هرکس خودش را شناخت خدا را شناخته. اینهم یک حرف عمیقیست. اینجا ایاز دارد میگوید من هیچ چیزی نیستم و هرچه دارم تو بمن داده ای, دارد خودش را میشناسد که اینچیزهائی که دارد خود بخود کسب نکرده و هرچه دارد سلطان محمود باو داده و از خودش نیست. بنابر این وقتیکه خودش را بشناسد که هیچی نیست آنوقت خدا را شناخته که همه چیز اوست.

دانشگاه داری، استاد داری، پول تحصیل را داری، آزمایشگاه و کتابخان هست میروی و میخوانی، فارغالتحصیل میشوی بیرون میائی و میگوئی که این منم که همه این کار ها را کرده ام , نه این تو نیستی این خدا هست که تمام این امکانات را در اختیار تو گذاشته ولی خیلی ها هستند که مثل تو نیستند و میخواستند باشند مثل تو. خیلی ها میخواستند دانشگاه بروند و هزینه اش را نداشتند و خیلی ها میخواستند دانشگاه بروند و مغزش را نداشتند. تو البته بمقامات بالا رسیده ای ولی فروتنی را از دست نده.

2115    چارُقت نطفه ست و خونت پوسـتیـن        باقـی ای خـواجـه عطــایِ اوسـت ایـن

مولانا میگوید بیاندیش اول چی بودی وقتی میخواستی که درست بشوی. وقتی در رحم مادرت بودی چی بودی؟ یک نطفه ای بودی و یک لخته خون. حالا رسیده ای باینجا تو همونی وگرنه انچه که بتو اضافه شد و به اینجا رسیدی, امکاناتیست که بتو داده شده. حتی آن نطفه و لخته خون هم بتو داده شد.همه چیز دیگر که تو کسب کردی، بتو داده شده است. و بر همه چیزهائی که بتو داده شده شکر ش لازم است. شکر یعنی خوشحالی و خرسندی. خرسندی یک چیزیست که بیشتر از رضایت است. یک کسی پولی ندارد ولی پیدا میکند او راضی میشود واین رضایت است. ولی کسی چیزی ندارد و به آن چیز میرسد هم راضی میشود و هم بالاتر از رضایت احساس میکند باو داده شده و باید تشکر کند. این خرسندیست.

2116    بهـر آن داده است,  تـا جـویـی دگــر        تـو مـگو کـه  نـیسـتش جـز این قـــَدَر

این چیزهائی که خداوند بتو داده همه چیز نیست و تو خیال نکن که این را داده و تمام شد، نه بقیه اش را تو باید بروی و تلاش کنی و پیدا کنی. تو مگو که نیستش جز این قدر. خداوند همین قدر که بمن داده همین است و بس. برای بقیه اش باید خودت سعی کنی و کار کنی و زحمت بکشی تا خداوند بقیه اش را هم بتو ارزانی کند. بهر آن داده است تاجوئی دگر یعنی برای بقیه اش باید دست از کار و تلاش و جستجو بر نداری. اگر چنان کنی بقیه اش هم بتو میدهد.

2117    زان نـمـایـد چند سـیـب  آن باغــبـان        تـا بـدانـی  نـخـل  و دخـلِ  بـوسـتـان

نماید یعنی نشان میدهد. نخل و دخل در اینجا یعنی درختان. میروی بدر باغی و میخواهی سیب بخری. باغبان میگوید من نمونه ای از سیبها را بتو نشان میدهم و این هم قیمت آن است. باغبان چند سیب بتو نشان میدهد و قیمتش را بتو میگوید. این باغبان همه باغش را که بتو نشان نداده و فقط چند تا سیب بتو نشان داده. مثل معروفیست که میگوید مشت نمونه خروار است. آن چیزی را که مبدأ آفریدگار بتو داده همه چیزهائی که دارد نیست او بی نهایت است و نمونه ای فقط بتو داده که بعدا دنبالش را خودت بگیری.

2118    کـفّ گـنـدم  زان  دهـد خــریــار را         تــا  بـدانـد   گــنــدمِ    انــبــار    را

کف گندم یعنی کف دستیکه دانه های گندم روی آن است. خریار همان خریدار است. مثلا میخواهی گندم بخری آن گندم فروش یک کفی از گندمش میآورد و میگوید این گندم من است تا بدانی که در انبار او چه گندمی هست. مبدأ آفرینش هم دارد این نمونه ها را بتو نشان میدهد. این عطا و بخشش هائیکه کرده و تو باینجا رسیدی نمونه است. در انبار او خیلی چیزهای بهتر هم هست در واقعیت در انبار او بی نهایت چیز هست.

2119    نـکته ای زآن شـرح گـویـد اوسـتـاد         تـا شـنـاسـی عـــلم  او را مُــســتـزاد

مستزاد یعنی زیاد کننده، فزاینده. نکته یعنی یک کلمه ای و یا یک چیز کوچکی. استاد یک

نکته ای را بتو میگوید و برایت شرح میدهد تا بدانی که علم او چقدر زیاد است. اگر سر کلاسش نشسته ای و دارد راجع به مطلبی چیزی را بتو میگوید, اینطور نیست که علم او در همین حدیست که تو داری میسشنوی. استاد این مطلب را مطابق فهم تو دارد میگوید. وگرنه علم او فزونی دارد بر این حرفها.

2120    ور بگـوئی خود همـینش بـود و بس        دورت آنـدازد چـنـان کــز ریـش خـس

اگر که به آن استاد بگوئی تو فقط همین قدر میدانی که داری سر کلاس بمن میگوئی و بیشتر نمیدانی. او ترا از سر کلاس میاندازدت بیرون همانطور که شما یک خش و خاشاک را از زخم بیرون میاندازید. زیرا تو هم همان خس و خاشاکی وگرنه این حرف را نمیزدی. او مدارجی را طی کرده تا بتواند بیاد اینجا و بتو درس بدهد. اگر خواسته باشد چیزهائیکه سالها یاد گرفته را در یک جلسه کلاس بتو یاد بدهد اصلا امکان ندارد. تا اینجا مولانا از داستان خارج بود و می بینیم که چقدر ما را نصیحت کرد و چقدر حرفهای متعالی زد و چقدر ما را درس داد، اگر ما درس پذیر باشیم. حالا بداستان بر میگردد.

2121    ای  ایـاز  اکــنــون  بــیـا  و داد  ده        دادِ نــادر  در جــهـــان  بـنـیـاد   نـه

سلطان محمود گفت ای ایاز حالا وقت آن رسیده است که بیائی دادگستری کنی بر این ستمگرانیکه بر تو تحمت زده اند. نادر یعنی بی نظیر و کمیاب. بیا و حکمی صادر کن که کم یاب و بی نظیر باشد.

2122    مُـجـرمانـت مـسـتَـحِـقِ کشـتـن  انــد        وز طـمع بـر عـفـو و حِـلمَـت می تنند

مجرمانت همان امیرانی هستند که بتو تهمت زده اند. اینها سزاوار کشتن هستند با کاری که با تو کرده اند. می تنند یعنی مثل تار عنکبوت دور حلم تو و بردباری تو دارند میزنند. یعنی آنها امیدوارند که حلم تو آنها را ببخشد.

2123    تـا کـه رحمت غـالب آیـد یا غضـب        آبِ  کـوثــر غـالـب  آیــد  یــا لــهــب

رحمت یعنی بخشش و غضب یعنی خشم. ای ایاز ببین کدام یک در تو غالب میشود بر آن یک دیگر. در مصراع دوم، در افسانه های مذهبی هست که آب کوثر لذیذ ترین و تمیز ترین آب در دنیاست. لهب یعنی شعله آتش در جهنم. حالا ای ایاز اگر آنها را ببخشی آب کوثر بآنها داده ای و اگر نبخشی شعله آتش جهنم را تصیب آنها کرده ای.

2124    از پـی مردم  ربـائی هـر دو هـسـت        شــاخِ حـلـم و خـشـم  از عـهـدِ اَلَسـت

مردم ربائی یعنی جلب نظر مردم را کردن . به هیچ وجه منظور جنایت آدم ربائی در کار نیست. هم شاخ حلم و هم شاخ خشم در خداوند از روز آفرینش در خدا بوده و هست. خداوند به آفریده هایش خطاب میکند که آیا من پروردگار شما نیستم؟ الست و بربکم؟ همه میگویند آری هستی. این نیستم و هستی دو چیز متضاد است. یکی منفیست و دیگری مثبت. حلم و غضب هم مثل این دوتا شاخه هستند. در همین کلمه الست هم خشم وجود دارد و هم رحمت.  

2125    بـهـر این  لفظ  آَلَـسـتِ  مُسـتـبـیـن        نـفی و اثـبات اسـت در لـفـظــی قـرین

لفظ الست یعنی کلمه الست. مُستبین یعنی خوب آشکار و بیان شده. نفی نبودن  است و اثبات یعنی بودن در مصراع دوم دو چیز متضاد آمده, در کلمه ای و در لفضی در کنار هم هستند.

2126    زان کـه اسـتـفـهـامِ اثبات است این        لـیـک  در وی  لفظِ لَـیسَ  شـد  دفـیـن

استفهام یعنی پرسش. استفهام اثباتی یعنی پرسش که جواب آن مثبت است. خدا گفت من خدای شما نیستم؟ جوابش اینست که چرا هستی و مثبت است. این استفهام اثباطیست. دفین یعنی مدفون شده، یکجا جمع شده. همینطوریکه در کلمه الس مثبت و منفی، پرسش منفی و جواب مثبت با هم جمع شدند در وجود خدا هم خشم و رحمت با هم هستند. خشمش منفیست و رحمتش مثبت. مولانا بخودش میگوید این حرفها چی هست که میزنی، دیگر بس کن.

2127    تـرک کـن تـا ماند این تقـریرِ خام        کـاسـه خـاصـان مــنـه بـر خـوانِ عــام

ترک کن یعنی این حرفها را بگذار یعنی ول کن. تا ماند یعنی همیشه بماند. تقریر یعنی بیان و خام در اینجا یعنی نا رسا. مولانا میگوید هرچه را من بگویم در این مورد برای شنونده نا رساست و لذا همین جا بگذار باشد. در مصراع دوم: کاسه ای را در نظر بگیرید وقتیکه میخواهی سر سفره خواص بگذاری یک نوع غذائی در آن هست و وقتیکه بخواهی سر سفره عوام بگذلری یک غذای دیگری در آن هست. تو اگر خواسته باشی این حرفهائی را که مردم متوجه نمیشوند و تو را درک نمیکنند , تو کاسه ای که غذای خواص در آن هست گذاشته ای سر سفره اوام. یک اوام نمیداند که این غذا چیست و عادت بخوردن آن هم ندارد و اکر هم که بخورد هضمش را هم نمیتواند بکند. این غذای خواص است خواص یعنی برگزیدگان. عوام یعنی عامی، هرکدام را در خور خودشان غذا در سفره آنان بگذار.ای مولانا تو داری کاسه بیشتر از در خور آنها بانها میدهی

2128    قهرو لطفی چون صبا و چون وَبا        آن یــکــی آهـن ربـا, ویـن کَــهـــر بـا

قهر و لطف زدّ هم هستند. صبا آن باد ملایم نرم باد صبحگاه است. وبا آن بادی هست که بیماری وبا را میآورد. صبا روح شما را نوازش میدهد ولی بادی که در آن وبا هست شما را بیمار میکند. این دو باد خیلی با هم فرق دارند. در یکی آهن ربا وین کهربا. آهن ربا اینست که اجسام سنگین آهنی را بخودش میکشد و کهربا اینست که فقط کاه را بخودش میکشد. این حرفهائی که تو برایشان میزنی برای آنها سنگین است. آهن ربائی بایستی در وجودشان باشد که این حرفهای سنگین را بخودشان بکشند و جذب و هضم بکنند. اینها فقط میتوانند کاه را بخودشان بکشانند. خدا بکند که همه ما آهن ربای سنگین  باشیم و حرفهای مولانا را درک کنیم.

2129    می کشـد حق راسـتـان را تـا رَشَد        قِــســمِ بـاطـل باطـلان را  مــی کـشـد

حق اینجا مبدأ حقیقت است. رَشَد از ارشاد است و یعنی ارشاد و ادراک معنویت. قسمِ باطل یعنی اهل باطل. اهل باطل یعنی اهلی که خیلی چیزی را نمیدانند. باطلان را بسوی خودشان میکشند.مبدأ حقیقت که خداوند هست راست اندیشان را، درست اندیشان را بطرف خودش میکشد و آنقدر میکشد تا حدایتشان بکند و یا ارشادشان بکند. اما اهلِ باطل آنهائی که اهل بیهوده گوئی هستند بطرف خودشان میکشند.

2130    مـعـده حـلوائـی بـود حــلـوا کـشـد        مـعـده صـفـرایی بُـوَد  سِــرکـا کَـشـــد

سرکا همان سرکه هست. معده حلوانی بوَد یعنی یکی که حوس حلوا میکند باید حلوا بخورد. معده او دارد خبر میدهد که من حلوا میخواهم. اما معده صفرائی بوَد درست بر عکس است. معده او پر است از زهر و صفرا. این مهده سرکه را بطرف خودش میکشد که بلکه این زهر را یک کمی بشکند. خدا کند که همه معده ها جویای شیرینی و معرفت باشد.

2131    فـرش سوزان سردی از جـالس بَرَد        فرشِ افسرده حـرارت را خـورد

در اینجا مثال دیگری میزند. صحبت از زیر انداز است. جالس یعنی کسیکه می نشیند. شما جالسید و روی صندلی نشسته اید. حالا اگر جائی بنشینید که زیر انداز داشته باشید و زیر اندازتان داغ باشد و شمای جالس بنشینید روی زیر انداز داغ، اینکار سردی را از وجودتان میکشد و دیگر نمی لرزید. حالا بر عکسش یک زیر انداز داشته باشید که سرد باشد و شما روی آن بنشینید افسرده یعنی یخ زده. این (depression)  و هم از یخ زدگی و انجماد روحی و افسردگی. میگوید فرشیکه افسرده است یعنی سرد است وقتیکه روی آن بنشینید حرارت بدن شما را هم میکشد بطرف خودش. تا اینکه روی چه زیر اندازی بنشینید.

2132    دوسـت بینی از تو رحمت می جهد        خـصم بـیـنـی از تو سَطوَت  مـی جـهـد

سطوت یعنی خشم و تندی. در گذرتان برخورد میکنید به یک دوست واقعی، چقدر خوشحال میشوید. محبت، مهر، نوازش از شما پیدا میشود. وقتی میبیندش میخواهید او را در آغوش بگیرید و او را ببوسید برای اینکه در وجود شما محبت و رحمت ایجاد میکند و میخواهید باو مهر بورزید. ولی اگر در همان مسیر دشمنتان را ببینید بر عکس مشت شما گره میشود. میگوید خصم بینی از تو سَطوت و خشم می جهد.

2133    ای ایاز ایـن کـار را زودتر گـزار        زان کـه نـوعـی انـتـقـام است انـتـظار

ای ایاز چی شد من بتو گفته بودم که هرچه زودتر حکم را در باره اینها صادر کن, تو اینها را منتظر گذاشتی. این کلمه گزار که با ز نوشته میشود، اگر شما یک چیزی را در یک جای معینی بگزارید, می نویسید من آچیز را روی میز گزاردم . ولی اگر دارید عروسی را انجام میدهید مینویسید من دارم عروسی را برگزار میکنم. سلطان محمود به ایاز میگوید که این داوری کردن را چرا بر گزار نمیکنی؟ انتظار گزار دادن شخصی بد ترین کار و بد ترین مکافات است. انتظار شدید تر از مرگ است و واقعا اینطوراست. ثانیه ها که دارد میگذرد مثل یک سال است. خدای نکرده شما یک عزیزی دارید در اطاق عمل و شما هم پشت در اطاق عمل. منتظرید که آن جراح بیاید بیرون و شما بپرسید چه گذشت. وقتی منتظرید هر ثانیه اش بقدر سال طول دارد. ای ایاز در انتظار مگذار و حکمت را صادر کن.

Loading

30.5 قصه ایاز قسمت پنجم, باز گشتن نمامان از حجره ایاز به سوی شاه با دستخالی

تفسیر قسمت پنجم :

همانگونه که بار ها متذکر شده ام که مثنوی معنوی یکی از شگرفترین آثارِ فلسفی-عرفانی جهان است در بیستو شش هزار بیت. این یک منظومه و کتاب بشعر در آمده، منظومه عظیمی است که نه تنها در اینکه نکات فلسفی وعرفانی بحث میکند، بلکه دریائی از حکمت است که امواج مباحث اخلاقی و رفتاری و درس زندگی در لابلای ابیات آن موج میزند. گفته شده که در فرهنگ بشر کتابی تا این حد سر شار از مفهومها و مظمونهای اندیشه ای اخلاقی و رفتاری نیست و بطرز عجیبی در هم تنیده شده، در هم تابیده و پیچیده شده بسیار و بسیار هنرمندانه. یا بعبارت دیگر تمام این مباحث مختلف چه عرفانی و چه غیر عرفانی در هم بافته شده. وقتیکه کتاب را بطور کلی نگاه میکنیم یک نصر بافته شده است و تار و پودیکه بافته شده، تارهایش معانی عرفانی و پودهایش درسهای اخلاقی و رفتاریست. و این کتاب را بسیار پُر ارزشش کرده است.

گفته شده که هیچ کتابی در جهان نیست که اینهمه گوناگوئی از لحاظ معنی، مفهوم و مضمون داشته باشد و طوری در هم تنیده شده باشد که نمیشود راحت از ظاهرش برداشتی کرد و احتیاج به تفسیر دارد و بهمین دلیل وجود تفسیر یکی از ضروریات مثنویست. آنچه که خواننده در اینجا میخواند فقط یک تفسیر از گفته های مولاناست. یکی از این مباحث رفتاری و اخلاقی که جا بجا در مثنوی بچشم میخورد موضوع حلم است. در لغت این حلم بمعنی بردباری و شکیبائیست و مخالف غضب، خشم و تندیس است. مفهوم حلم مخالف خشم است. یک صفتیست بسیار ارزنده. این یک حالتیست که در این حالت نفس آدمی در آن یک آرامش خاصی و یک سکون بسیار ژرفی پیدا میکند و این چیزی نیست که یک شخص خواسته باشد که بطور تسلطی ایجاد کند. این حالت ساختگی و تسلطی نیست. وقتیکه پیدا میشود کاملا ذاتیست. ولی خشم اینطور نیست. خشم همیشه نیست. در برابر اتفاقات نا خوشآیند ممکن است که پیدا بشود. وقتیکه این خشم پیدا شد, موضوع خشم فرو خوردن پیش میاید که وقتی خشم در وجودتان پیدا میشود، باید خشم خودتان را فرو خورید و نگذارید که بگوش دیگران برسد. این حلم فرو خوردن خشم نیست. برای اینکه فرو خوردن خشم تسلطیست. وقتیکه من خشمناک میشوم باید بزور خودم را مجبور کنم که خشم خودم را فرو ببرم. ولی حِلم اینطور نیست. حلم بدون اینکه من خواسته باشم که این حلم را دارم و اگر اتفاق ناگواری هم در زندگیم افتاد، این حلمِ من را از حالت سکون و آرامش بیرون نمیآورد پس این با خشم فرو خوردن بکلی فرق دارد. منتهی هر کسی میتواند که خشم خودش را فرو بنشاند ولی هرکسی نمیتواند که حلم داشته باشد. صاحبان معنویت و کمال این چنین آرامش و سکون در آنها پیدا میشود. یعنی این حالت حلم در آنها بوجود میآید و این چیزی نیست که در دسترس هر کسی باشد. صاحبان روحِ پاکِ بی آلایش این حلم را خود بخود دارند بدون اینکه تسلطی در آن بکار برده باشند.

در این داستان محمود و ایاز موضوع حلم چند جا پیش میاید. الاان ما داریم پنجمین قسمت داستان را پیگیری میکنیم. مولانا میگوید این حلم موجب پوشاندنِ معایب مردم میشود، منظورش اینست که این حلم پرده دری و افشا گری نمیکند و باعث میشود که رسوائی ببار نیاید. میگوید که اگر این حلم در وجود شخصی باشد بر شخصیت و فضیلت و کمال آن شخص اضافه میشود و چنان است که مردم خواه ناخواه و خود بخود متوجه هستند که این آدم یک آدم برتریست بخاطر همین حلمی که داراست. وقتیکه سخن چینان و بقول مولانا نَمامان نزد ساطان محمود رفتند و گفتند که ایاز از خزانه تو دزدیده و مقدار زیادی طلا و جواهر در اطاقش پنهان کرده و قفل محکمی بدر آن زده, سلطان محمود میدانست که ایاز این کار را نمیکند. در قسمت اول متذکر شدیم که سلطان محمود نماد خداوند است و ایاز نماد آن ره رو حقیقت است که بدنبال حقیقت رفته و بآن رسیده و بعد ایاز محمود شده و محمود ایاز شده یعنی این دوتا با هم یکی شده اند و با هم یک اتحاد روحی پیدا کرده اند و کار باینجا کشیده که وقتی با هم یکی بشوند از کلیه حال یکدیگر با خبر میشوند. پس وقتیکه مقرضان نزد محمود میایند و او را متحم میکنند سلطان هیچ شکی پیدا نمیکند که ایاز چنین کاری نکرده است. ولی با وجود این به سخن چینانِ نَمام میگوید بروید و در این اطاق را باز کنید و خبرش را برای من بیاورید، برای اینکه آنها را ادب کند و تربیت کند. سلطان محمود نهایت حلم را در این مورد بکار برد. اگر که حلم را بکار نبرده بود ایاز را خواسته بود و بشدت با او رفتار کرده بود پیش از آنکه به آنها بگوید بروید و در اطاق را باز کنید. اگر که سخن این سخن چینان را قبول کرده بود آنوقت رسوائی و گرقتاری ببار میآمد. ولی سلطان محمود حلم لازم را داشت. گفته شده کسانی که این حلم را دارند نماد حلم خداوند است. یعنی خداوند یک موجود حلیم است و حلم دارد. بسیار از بندگان خودش خطا می بیند ولی در برابرشان حلم دارد یعنی فورا و باین آسانی آنها را رسوا نمیکند. شکیبائیش را از دست نمیدهد و حالا دنبال داستان را میخوانیم و تفسیر میکنیم. تیتر این قسمت هست “باز گشتن نمامان از حجره ایاز بسوی شاه با توبره خالی و خجل ” در این تیتر کلمه توبره عبارت از کیسه ایست که ممکن است از چرم و یا پشم درست شده باشد. این اصطلاح توبره تهی بر گشتند یعنی هیچ چیزی پیدا نکردند.

2080    شـاه، قاصد گفت هـیـن احوال چیست        که بغَلـتان از زر و همـیـان تهی است

قاصد یعنی از روی قصد و با آن قاصدی که پیغام میبرد و پیغام میاورد بکلی فرق دارد. یعنی شاه عمدا از آنها سؤال کرد. شاه وقتی نمامان را بحضور پذیرفت از روی عمد گفت حال و احوال شما چطور است و چرا در بغلتان از این زر و سیم و جوا هرات خالیست؟  و اینهائی که گفته بودید در اطاق ایاز هست, من چیزی در بغل شما نمی بینم و همیان شما تُهیست. همیان آن کیسه ای بود چرمی که در آن پول میریختند. چرا همیانتان خالیست و اوضاع از چه قرار است؟

2081    ور نـهـان  کردیــد  دیــنـار  و َتـسُــو        فــرّ  شـادی  در رخ  و رخـسـار کــو

دینار واحد پول آن روز بود. تَسو گرفته شده از زبان پهلوی ساسانی در اصل تسُوک بوده و کاف آن را انداخته اند و وارد زبان دری که ما الان بکار میبریم کرده اند. این تسو یعنی یک چیز کم و کم ارزش. شاه اضافه میکند که اگرشما این زر و سیم ها را پیدا کردید و قایم کردید بایستی که صورت و چهره شما خیلی خوشحال و شاد باشد و آن شکوه و فرّ و شادی در صورتتان پیدا باشد ولی من هسچ شادیی در صورتتان نمی بینم. چه شد و جریان از چه قرار است؟ در اطاق ایاز چه خبر بود؟.

2083    آنچه خـورد آن بیخ از زهر و زقـنـد         نـک  مـنـادی مـیـکـنـد شــاخِ بــلــنــد

کلمه بیخ در اینجا ریشه درخت است و نک یعنی اینک و حالا. منادی میکند یعنی ندا در میدهد و یا فریاد میزند. شاه گفت که یک درختی را در نظر بگیرید, ما ریشه درخت را نمی بینیم ولی شاخ و برگ درخت را می بینیم. هرچه که این ریشه درخت چه زهر خورده باشت و چه قند و شیرینی زیر زمین است و معلوم نیست ولی آثارش را از روی شاخه و  برگ میشود دید. این کند و کاو شما چه چیزی را بدست شما داد.

2084    بیخ اگر بی برگ و ازمایه تهی است        بـرگـهـای  سـبـز انــدر شــاخ چـیـست

برگ در مصراع اول یعنی توشه و خوراک. اگر که ریشه درخت بدون برگ و توشه باشد. یعنی این ریشه ایست که نگرفته. پس اگر این ریشه نگرفته پس آن برگهای سبز و خرمِ با طراوتیکه بر شاخه هست اینها از کجا آمده. معلوم میشود که ریشه یک چیزی گرفته و برگ و توشه ای داشته و حالا در شاخ و برگش نمایان کرده. اما من در درخت و شاخه شما نمی بینم.  شاخ در مصراع دوم یعنی شاخه درخت.

2085    بـر زبـان بـیـخ  گِـل مُـهـری  نــهـــد        شـاخِ دسـت و پــا گــواهــی مـیـد هــد

یک موضوعی را که میخواهد بگوید بارها بیان میکند و هر بار با یک مثال که مثالی را که مورد پسند خواننده است آنرا بگیرد. خُب، بیخ ریشه است و زیر خاک است و زبان ندارد که بگوید که من چی دارم از این خاک میگیرم، آیا زهر گرفتم و یا آب گرفتم و یا مواد معدنی گرفتم. این گلی که ریشه را در بر گرفته مُهری هم بر زبان او گذاشته و زبانش را بسته است. اگرآن دست و پاهائیکه درخت دارد، آن شاخه ها و برگها دارد گواهی میدهد. حالا آمدیم و ریشه بی توشه است و جز زهر و سم چیزی نخورده، پس دستهای آن درخت هم پژمرده  و در نتیجه شاخه و برگ درخت هم پژمرده میشود. اگر که ریشه نمیتواند حرفی بزند در عوض شاخ و برگها دارند گواهی میدهند.

2086    آن  امـیـنان  جـمـله در عــذر آمــدنـد         همچو سـایه پـیـش مـه ساجـد شـدند

امینان همان امیران نمام هستند. همه این امیران که گفته بود بروند و در حجره را باز کنند ، مورد اعتمادش بودند و لذا آنها را امینان می نامد. ولی حالا دیگر مورد اعتمادش نیستند.  اینها فهمیدند که شاه متوجه شده که در حجره ایاز چیزی نبوده است. و متوجه شده که ما از ایاز بد گوئی کرده و حسادت هم کرده ایم. جمله یعنی همه, در عذر آمدند یعنی همه پوزش طلبیدند. ساجد یعنی سجده کننده. این اصطلاح را خود مولانا ساخت و در هیچ کتاب ادبی دیگری نمی بینید.  در نظر بگیرید که ماه دارد میتابد و مهتاب است. مهتاب که میتابد سایه هم درست میکند. وقتی مهتاب را می بینید سایه هم هست. مولانا میگوید این سایه ها که بر زمین افتاده اند دارند سجده میکنند در برابر ماه. سایه افتادن بر زمین مثل سجده کردن است در برابر ماه. چنین حالتی پیش آمد. حالت عذر و پوزش طلبی با سر افکندگی در برابر سلطان محمود. همه ساجد شدندند و سجده کردند.

2087    عـذرِ آن گـرمـی و لاف و مــا و مــن        پـیـشِ شـه رفـتـنـد  بـا تـیـغ و کـفـن

عذرِ یعنی برای عذرخواهی, آن گرمی یعنی بازارگرمی که نزد سلطان کرده بودند. لاف و یعنی خودستائی کرده بودند, لاف زدن یعنی بیهوده خودستائی کردن و ما و من یعنی کبر و تکبر و منیت. با همه این چیزها شرمسار شده بودند. و حالا برای عذرخواهی از آن بازار گرمی و برای عذر خواهی از آن بیهوده خودستائی کردن و برای عذرخواهی از آن ما و منی کردن گفتند ای سلطان ما نگهبان اموال تو هستیم این دارد دزدی میکند رفتند پیش شاه کفن پوشیده بودند و شمشیر هم بگردن آویزان کرده بودند.تیغ در اینجا شمشیر است. این اشاره میکند به یک رسم قدیمی. در قدیم رسم بود که وقتی یکی خطائی کرده بود و حاکم فهمیده بود و او محکوم بود، میرفت برای غذر خواهی در حالیکه کفن پوشیده بود و شمشیر هم بگردنش آویز کرده بود و اقرار میکرد که من خطا کردم و بد کردم. اگر میخواهی مرا بکشی این شمشیر و وقتی هم که مرا کشتی خودم کفنم را هم پوشیده ام. یعنی من کاملا تسلیم هستم و منتظر حکم تو هستم. در یک جای دیگر مولانا در داستانی دیگر میگوید:

                      نهم پیش تو شمشیر و کفن        میکشم پیش تو گردن را بزن

وقتی کار باینجا میکشید احتمال داشت که شاه او را ببخشد و محکوم حتی گردنش را هم دراز کرده بود که بزن.

2088    از خـجـالت جـمـله انگـشـتـان گـــزان        هــر یـکی میگفـت ای شــاهِ جــهــان

2089    گـر بـریـزی خـون حلال استـت حلال       ور بـبـخـشی  هسـت اِنـعـام  و نــوال

انگشت بدندان گزیدن موردی هست که شخص پشیمان شده باشد. طرف انگشت خودش را در دهان میکند و با دندان قدری فشار میدهد بمعنی اینکه چرا من این کار را کردم. این بد گویان انگشت خودشان را گاز میگرفتند. این نهایت پشیمانی و شرمساریست. هر یکی میگفت ای سلطان محمود, ای شاه جهان. سابقا به پادشاهان ابلاغ میکردند ای شاه جهان ای قبله عالم. اگر خون من بریزی اصلا فکرش را هم مکن و خون من بر تو حلال است و اگر من را ببخشی این اِنعام است. اِنعام بمعنی نعمت دادن و احسان کردن است است. نوال هم یعنی بخشش. تو اگر این کار را بکنی تو یک بخشش و احسان بزرگی کرده ای و اگر هم ما را بکشی خون ما برای تو حلال است.

2090    کـرده ایـم آنـهـا کـه از ما و منـی سزید        تـا چـه فـرمائـی تـو ای  شاه مـجـیــد

معنای مصراع اول اینکه  آنها به شاه گفتند که ما مطابق ذات و سرشت خودمان رفتار کردیم. آن کاری را کردیم که از ما بر میآمد. ای شاه باعظمت تا تو چه دستوری بدهی. اعمالیکه از ما سر زده است فراخور پستی ما بوده است. ما آدمهای پستی هستیم, بد ذات و بد سرشتی هستیم تا ببینیم ای شاه بزرگ تو چه دستوری میدهی. مولانا در جائی دیگر از زبان سخن چینان که حرف مفت میزنند میگوید

               مه فشاند نور و سگ عو عو کند        هر کسی در طینت خود میزند

طینت ماه تابش نور است و طینت سگ عو عو کردن است. بگزریم از اینکه این نور ماه در شب سگ را کمی به عو عو کردن وا میدارد. ای شاه ما هم بر طینت خودمان زدیم.

2091    گـر بـبخشــی  جُـرم  مـا ای دلـفـروز        شـب شـبـی هـا کـرده بـاشد, روز روز

دلفروز یعنی روشن کننده دل. ای شاهیکه روشن کننده دلها هستی شب کارش اینست که شبی بکند و روز کارش اینست که روزی بکند. یعنی کار شب ایجاد ظلمت است و کار روز ایجاد نور است. ما شب بودیم و شبی کردیم. اینها دارند هی عذرخواهی میکنند به زبانهای مختلف. روز بر عکس شب است. روز آن ظلمت را از بین میبرد و غالب میاید بر آن ظلمت. اگر شب همه جا را ظلمت میکند, روز همه جا را روشن میکند. کار تو ای شاه بخشنده، بخشندگیست. تو روز هستی و ما شب.

2092    گـر بـبـخـشی یـافـت نـومـیـدی گشـاد        ور نـه صـد  چـو مـا فــدای  شـاه بــاد

ما الان امیدی به زنده ماندن خودمان نداریم, اما اگر ما را ببخشی نا امیدی ما گشایش پیدا میکند. گشاد یعنی گشادی  پیدا میکند. اگر هم نمیخواهی ببخشی، نبخش ما کی هستیم صد تا مثل ما فدای جان تو ای شاه. بالاخره دارند کاری میکنند که شاه را باندیشه ای بیاورند که آنها را ببخشد. حالا باید ببینیم که شاه هم تحت تأثیر این حرفها واقع میشود و یا نمیشود. گفتیم که قرار شد که این شاه حلم داشته باشد. شکیبائی و بردباری و آرامش داشته باشد. آرامش سکون درونی و این صبر با صبر های دیگر فرق میکند. صبر های دیگر, کسی صبر میکند در نهایت شدت و بهم پیچیدن ولی این صبریست توئم با سکون و آرامش. این حلم است. او تحت تأثیر اینکه چه خوب بگویند و چه بد بگویند قرار نمیگیرد. این در حالت حلم است. نهاد حلم خداوند است.

2093    گـفـت شـه نـه ایـن نـواز و این گـداز        مـن نـخـواهـم  کــرد, هـسـت آنِ ایــاز

نواز و گداز را در برابر هم دیگر آورده یعنی نوازش کردن و لطف و مرحمت است  در مقابل گداختن در آتش قهر و غضب است. پس از شنیدن سخنان نمامان عذر خواه، شاه گفت که نه من حق ندارم که شما را مورد لطف قرار بدهم و نوازش کنم و یا مورد قهر و غضب قرار بدهم. بلکه اینکار را ایاز باید بکند و این حق ایاز است ایاز باید این کار را بکند. برای اینکه شما به ایاز تهمت زده اید و بمن که تهمت نزده اید. شما آبروی او را بردید و عزت نفس او را جریحه دار کردید. باید خودش در این باره تصمیم بگیرد، یا ببخشد و یا اینکه انتقام بگیرد. باز هم پیام اینست که آن سلطان محمود که نماد و سمبلِ سلطان جهان هست عدلش اینطور عمل میکند که حکم را اینگونه صادر میکند که اگر این کار را کردی حکمت اینست. حکم را باید از روی عدل صادر کرد نه از روی احساس.

2094    این جنایـت برتن وعِرض وی اسـت        زخـم بـر رگـهـایِ آن نـیـکو پــی اسـت

جنایت این بدگوئیی که شما کردید و اتهامی که شما به ایاز زدید. بر تن یعنی بر وجود و عِرض یعنی آبرو. شما میخواستید آبروی او را از بین ببرید. زخم یعنی زخمه، رگها یعنی اعصاب و آن نیکو پی اشاره است به ایاز. میگوید این جرم و جنایتی که شما کردید و این اتهامی که شما زدید بر ایاز وارد کردید و متوجه وجود او شده و شما ضربه را به وجود او زدید. او را جریه و زخم کردید و آبروی او را خواستید از بین ببرید بنا بر این تصمیم با شماست. برگشت میکنیم به اینکه قبلا گفته بودیم که ایاز و سلطان محمود یعنی این خداوند و بنده حقیقت جو با همدیگر یکی شده اند و حق به حقیقت پیوسته و یکی شده اند.با توجه باین

2095    گـر چـه نفسِ واحـدیـم از روی جان        ظـاهـراّ دورم از ایــن سـود و زیــان

میگوید گرچه که من و ایاز از نظر روح یکی هستیم و یک روحیم اندر دو بدن ولی واقعا اینطور است ولی ظاهرا من در اینجا سود و زیانی ندارم و این سود زیان متوجه ایاز است

2096    تـهـمـتی بـربـنـده شه را عار نیسـت        جـز مـزیـدِ حــلـم و استـظـهـار نیسـت

شه اینجا خداوند است. مولانا همیشه خداوند را تحت عنوان شه میگوید. عار یعنی ننگ. میگوید اگر تهمت به یک بنده ای میزنید، این برای خداوند ننگ عار نیست. در مصراع دوم مزید یعنی زیاد شدن. حلم یعنی آن سکون و بردباری و استظهار یعنی یاری خواستن. میگوید گرچه من و ایاز یکی هستیم ولیکن من از آن سود و زیان خودم را دور کردم و به ایاز واگذار کردم و تهمتی که بر او زدید برای من ننگ و عاری نیست. شما میتوانید با او هرکاری میخواهید بکنید ولی وقتیکه شما باو تهمت زدید و من فهمیدم که شما دروغ گو هستید حلم من اضافه شد و من عصبانی نشدم و فهمیدم که شما از من یاری لازم دارید و خواستید که شما را یاری کنم.این عذر خواهی هائی که میکنید طلب و خواستن یاری از من است. من از کار شما عصبانی نشدم و من بیشتر دریافتم که بشما امیران درغگو و سخن چین شکیبائی بخرج بدهم. این با همدیگر یکی شدن است خدا با بنده اش. گاه میشود که این انسانهای کامل یعنی آنهائیکه بحقیقت پیوسته شده اند توسط بندگان نا گرویده بحق متهم بشوند. این انسان کامل است و هیچ عیب و نقسی ندارد و به حق پیوسته است ولی همه که بحق پیوسته نشده اند.و آن نا گرونده بحق ممکن است باین انسان کامل تهمت بزند. آیا این انسان کامل وظیفه اش چیست؟ ایا باید خشمگین شود؟ یا اینکه مطابق با حلم رفتار کند. مصلما باید با حلم رفتار کند و نه خشم و غضب برای اینکه او آرامش و سکون دارد او میتواند اینها را تحمل کند بدون اینکه خشم و غضب پیدا بکند. مثل اینکه خداوند بندگانش بسیار نا فرمانی میکنند ولی او حلم خودش را نگه میدارد. زود آنها را رسوا نمیکند و زود آنها را پاداش نمیدهد. 

2097    مُــتـهـم را شـاه چـون  قـارون کـنـد        بــی گـنـه را تـو نـظـر کـن چـون کـنـد

متهم یعنی گناهکار و کسیکه متهم به گناه است. شاه هم که قرار شد خداوند باشد. قارون ثروتمندترین افراد روی زمین بود اما به حقیقت نپیوسته بود اصلا نه خدا را قبول داشت نه حقیقت را قبول داشت و نه هیچ چیز دیگر. فقط سکه های طلای خودش را قبول داشت. میگوید این قارون را ببینید یک آدمی هست که گناهکار است و متهم بگناه بود و اصلا بحقیقت نپیوسته ولی شاه جهان او را ثروتمندترین کرده بجای اینکه باو غضب بکند.حالا وقتیکه با یک گناهکار این کار را میکند بینید با دوستانش چکار میکند. مصلما با دوستانش خیلی بیشتر مرحمت دارد و محبت میکند.پیش خودتان فکر نکنید که آن گناهکار را شاه جهان تنبیهش نکرد و ثروتمند ترینش هم کرد. آخر این چه عدلیست که اینکار را کرد؟ ولی شما ندیدید و یا نخواندید که در تاریخها آمده که قارون با تمام خزاینش در زمین فرو رفتند. او با تمام خمره های پُر از طلا و جواهرات همه در زمین فرو رفتند

2098    شـاه را غـافـل مـدان از کـارِ کــس         مـانـع اظـهـار آن حِــلم اســت  و بــس

شما غافل از این نباشید که خدا از شما خبر ندارد که شما هرکار که میخواهید دارید میکنید نه خبر دارد پس چرا وقتیکه کار نا شایست کردید فورا مجازات نمیکند؟ برای اینکه حلم و شکیبائی هم دارد و زود افشا نمیکند.

2100    آن گـنـه اول ز حـلـمش مــی جـهــد         ورنـه هـیـبـت آن مـجـالـش کـی دهـد

میجهد یعنی رخ میدهد. هیبت یعنی شکون و عظمت خداوند. مجال یعنی فزصت. مولانا میگوید که آیا میدانید که این گناهکار چرا گناه میکند؟ برای اینکه دارد از حلم خداوند سؤ استفاده میکند. دو چیز را مطرح میکند. یکی اینکه خداوند حلم دارد و گناهکار با این خصلت خداوند تکیه دارد و دیگر اینکه متکی باینست که خداوند گناهان را می بخشد. این دوتا باعث میشود که گناهکار گناه بکند. این گناهکار متوجه نیست که این حلم و شکیبائی داشتن و این بخشیدن در برابر یک گناه عمدی نیست یعنی در برابر گناه و خطای غیر عمد است. شما یک خطائی میکنید بدون اینکه متوجه باشید که دارید خطا میکنید ولی خطاست و این خطا مورد بخشش خداوند است. یک وقتی هم هست که یک شخصی دانسته و آگاهانه یک خطائی میکند آن دیگرقابل بخشش نیست. مولانا دارد میگوید که این گناهانی که میشود از آن حلم و از آن بخشندگی خداوند سؤ استفاده کردن است. امیران سؤ استفاده کردند از حلم سلطان محمود و از اینکه حدث میزدند که سلطان محمود گناهانشان را ببخشد خُب این سمبل خداوند است. آنوقت آمدند و این زشتکاریها را انجام دادندد

2102    مست و بی خود نفسِ ما زان حِلم بود        دیـو در مـسـتـی کلاه از وی ربـود 

نَفس ما، و درون ما ، و خواهشهای دل ما از حلم خداوند مست شده بود. خداوند حلم دارد و رسوائی ما را آشکار نمیکند. در همان حالت مستی بود که دیو یعنی شیطان سر رسید و کلاه از وی ربود، یعنی نفس اماره را فریب داد و این باعث شد که او خطا بکند و گمراه بشود.  خُب کسیکه مست باشد خیلی زود میشود که او را از راه راست خارجش کنند. حالا نوبت اینست که شیطان بیاید. شیطان هم کسی نیست که کلاه بوغی داشته باشد و اینور و آنور وتوی حمام باشد. شیطان در وجود ما هاست. وقتیکه نفس اماره مست شد آن شیطانیکه در وجود ماست و یا آن اندیشه زشتیکه در وجود ماست و آن تصور باطلیکه در وجود ماست و ما اسمش را شیطان گذاشته ایم فرصت را غنیمت شمرد. آمد و فریب داد و گفت حالا عیب ندارد و این کار را بکن، دروغ بگو و فلان شخص را بکُش و چون نفس اماره مست بود هرچه شیطان میگفت قبول میکرد چون خردش را مستی گرفته بود. پس درست است که ما خداوند را صاحب حلم و بخشندگی میدانیم, همه اینها بجای خود. ولی مبادا مست این صفات خداوند بشویم. اگر مست صفات خداوند بشویم همان موقع هست که آن شیطان درون ما و آن اندیشه زشت ما میاید و کلا از سر ما می رباید و ما را فریب میدهد و ما را وادار بکار های زشت میکند.

Loading

29.5 قصه ایازقسمت چهارم,آمدن امیران نیم شب به گشادن حجره ایاز

تفسیر  قسمت چهارم  ایاز:

در این قسمت چهارم، دنباله داستان ایاز را پی گیری میکنیم. گو اینکه در سه قسمت گذشته مربوط به داستان سلطان محمود و ایاز بود ولی بیشتر مولانا توجه ما را به پند و اندرزها و نصیحتهای خودش جلب کرد. مثنوی معنوی مولانا عجیب ترین و مفصل ترین و پیچیده ترین منظومه های فلسفی – عرفانیست. منظومه که میگوئیم یعنی مطالبی که به شعر گفته شده. این پیچیده ترین در تمام جهان است. این تنها یک کتاب عرفانی- فلسفی نیست بلکه دریائی بیکران از مباحث اخلاقی و اجتمائیست که امواج آن تمام پند و حکمت است که بطرز خیلی دلآویزی بیان شده و در لابلای ابیاتش بچشم میخورد و ما باید در لابلای ابیات پیامهای او را بگیریم و در صورت امکات بکار هم بگیریم. یکی از آفات سهمگین اخلاقی و اجتماعی که مولانا همیشه توجه دارد و تذکر میدهد حرص هست که در این قسمت محور اصلی گفتارمان را تا پایان قسمت تشکیل میدهد. این حرص را مولانا یک پلیدی روحی بحساب میآورد. بهتر بگوئیم که این یک بیماری روانیست با آنچه مولانا گفته یک پلیدی شخصیتی است که کرارا در مثنوی مطرح میکند و هر بار هم ضمن یک داستان جداگانه ای خیلی دلکش ولی با زبانی خیلی تیز و برّنده بیان میکند و این شیوه همیشگی او هست.

بانتقاد حرص می پردازد و میگوید یکی از قوی ترین دنیا پرستی حرص است. دنیا پرستی با دنیا دوستی فرق میکند. دنیا دوستی بار منفی ندارد زیرا ما در این دنیا زندگی میکنیم و باید که دنیا را دوست داشته باشیم. اگر در جائی دوست ندارید زندگی بکنید آن در واقع زندگی نیست و سراسر رنج است. پس این دنیا را در راه سالم و صحیح باید دوست داشت اما دنیا پرستی فرق میکند. دنیا پرست آن کسیست که این دنیا را همانگونه پرستش میکند که خدا را پرستش میکند. بنابر این همه چیزش را در راه این پرستش میگذارد. این منظور از دنیا پرستیست. صفت این دنیا پرستی حریص را بسوی خودش میکشد. و تحت تأثیر خودش قرار میدهد و این حریص را می برد بسوی چبزهائی که هیچ ضرورتی بآنها ندارد و در نهایت فایده ای هم برایش ندارد. میگوئیم در نهایت. چون حریص با آنکه خواهان همه چیز هست، در نهایت همه چیز را از دست میدهد بخاطر این حرصش. مولانا میگوید: “حرص جوید کل، برآید او زکل ”                      

او کل را میخواهد و آخر سر کل را از دست میدهد. توجه داشته باشید که وقتی مولانا میخواهد بیان بکند, لا بلا در جاهای مختلف در پنج دفتر مثنوی بیان میکند که سعی خواهد شد که برای خوانندگان عزیز بیان شود. میگوید که حرص چشم دل را کور میکند. اگر چشم دل کور شود آنوقت حقیقت را نمیتواند ببیند. اگر چشم سر کور شود بهتر از اینست که چشم دل کور شود. برای اینکه اگر چشم سر کور شود شخص میتواند زندگیش را جمع و جور کند زیرا خیلی ها هستند که نا بینا هستند و روشن دل هستند و زندگیشان را هم خیلی خوب اداره میکنند. ولی اگر چشم دل کور شود بد بختی به بار میآورد.

           حرص کورت کرد و محرومت کند       حرص کور و احمق و نادانت کند

تو را از چه چیز محروم میکند؟ از حقیقت و معرفت و معنویت، از درستی و از راستی محرومت میکند. میگوید حرص موجب حماقت در زندگیست. میگوید که حرص مانند یک پرده ایست و سدّیست که جلو خورشید حقیقت را میگیرد و نمیگذارد که حقیقت را ببینی. این خورشید حقیقت پنهان میشود در پشت این سدّ و حجاب و پرده حرص. بعد میگوید وقتیکه این حرص میتواند خورشید را پنهان بکند، شما با هیچ دلیل و برهانی نمیتوانید که این حریص را وادارش کنید که دست از این حرصش بردارد.    

           حرص چون خورشید را پنهان کند        چه عجب گرپشت بر بُرحان کند

در جائی دیگر میگوید  این حرص مثل ذغالیست سیاه که در درون آتش تابنده است. این آتش تابنده همان حرص است ولی این ظاهر اوست ولی واقعا برای ما ذغال سیاه است. وقتیکه آتش فرو می نشیند آنوقت سیاهی ذغال پیدا میشود.

                 آن سیاهی هست در آتش نهان       چون که آتش رفت سیاهی شد عیان

آن سیاهی یعنی بدبختی و بیچارگی. وقتی آتش تمام شد آنوقت میفهمد که چی بوده و چه اشکالی در میان بوده و چه گرفتاری پیدا کرده.  مولانا میگوید کارهای شهوانی و شیطانی، غیر ضروری و غیر انسانی اینها مثل جرقه ایست که از آتش جدا میشود. این جرقه وقتی از آتش جدا میشود توجه را جلب میکند حرص هم مثل آن جرقه است و آخر سر آن جرقه ممکن است تو را بسوزاند. در حالیکه ظاهر آن بنظر تو خوب میرسد ولی واقعا باطنش و در اعماقش چیزی جزتباهی و گمراهی و زشتی نیست و وقتی این را میفهمی که متاسفانه دیگه خیلی دیر شده. یعنی زندگیت را تباه کرده عمرت را فاسد کرده و از بین برده. در جائی دیگر میگوید که تو حرص را نمیتوانی کلا از خودت بیرون کنی و ریشه کن کنی، برای اینکه این یک چیزیست که طبیعی و ذاتیست که با تو آمده و یا با آن متولد شدی. فقط میتوانی که جهت حرص را عوض کنی. مثلا بجای حرص به شهوت، حرص به دانش پیدا کنید. یا بجای اینکه حرص به مال اندوزی غیر ضروری داشته باشید، حرص به دل بدست آوردن دیگران و نیکی کردن و جای خود را در اجتماع از نظر نیکی کردن باز کنید. پس این حرص آنگونه که مولانا میگوید میتواند بار مثبت داشته باشد و یا بار منفی. در اصل بار حرص منفی هست ولی تو میتوانی تبدیلش کنی به بار مثبت. برای اینکه یک انسان بهتری بشوی و تولد دیگری پیدا کنی و دارای شأن بالاتر, باید جهت این حرص را عوض کنی. باید از آن حرص منفی بمیری و با حرص مثبت تولدی دیگر پیدا بکنی. مولانا میگوید این حرص باعث عدم اعتدال روحی و شخصیت میشود، پس دیگر چی برای آدم باقی میگذارد؟ همه شئون انسانی را لکه دار میکند و از بین میبرد. اصلا این حرص اضطراب آور است و باعث بیماریهای روحی و روانی میشود و آدم را به تب و تاب میاندازد. برای اینکه این حریص وقتی دارد به آچه که دنبالش هست پیشروی میکند حرصش تساعدی بیشتر میشود و تمام شدنی نیست و او را به تب و تاب میاندازد و او را به یک طلاشی رنج آور میاندازد.

مولانا در این داستان محمود و ایاز که خودش گفت گنجینه ایست از نکات عرفانی و حکمتها، وقتیکه صحبت از ایاز پیش میاورد که یک پسر بچه روستائی بود و سلطان محمود او را کشف کرد نزد خودش آورد و امیری چند استان را باو داد و او را بخزانه داری دربار رسانید و با همه اینها این پسر روستائی خودش را گم نکرد و هر روز بدیدن پوستین و چارقش که به دیوار اطقاغکی آویزان کرده بود میرفت و با خود میگفت ای ایاز کفش تو و پوستین تو هم اینست و لباسهائی که بتن داری اینها نباید تو را از راه همیشه گیت منحرف کند و مبادا اصل خودت را  فراموش کنی. اینها را میگفت و در اطاقک را قفل میکرد و بسر کار روزانه اش میرفت. چیزیکه این اطاغک برای ایاز داشت این بود که او را از داشتن همه خودخواهیها و خودپسندیها و تکبر و منیت خواهی بَری میداشت. پس برای ایاز یک جای بقول مولانا عالی مقامی بود. وقتی امیران حسود نزد سلطان محمود   تهمت دزدی باو زدند سلطان محمود میدانست که این حسودان به ایاز تهمت نا روا زده اند. مولانا در اول گفت که این ساطان محمود سمبل خداوند و سمبل حقیقت است و ایاز سمبل و نماد آن انسان حقیقت جو که در راه حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته. در یک جا گفت که محمود ایاز شد و ایاز محمود. درست مثل اینکه قطره ای بدریا وارد شده و حالا این دیگر قطره نیست و با دریا یکی شد. وقتی که این اتحاد بوجود آمد دیگه سخن چینی دیگران را باور نمیکند. میدانست که اینها یاوه گوئی و بیهوده گوئی میکنند. در تیتر این داستان میگوید:

یکی از امیران که از اول نمامی کرده بود. نمامی یعنی سخن چینی کردن. رفته بود سخن نا درست را ساخته بود. نمام دارای دو معنیست یکی اینکه سخن را از یکی بگیرد و بدیگری ببرد, یک نوع دیگر اینکه اصلا سخن نادرست را بسازد و به یکی بگوید. سرهنگان که در این تیتر آمده آن همکارانِ این امیر نمام هستند. آنها نیمه شب وقتیکه ایاز در خواب بود رفتند که در حجره ایاز را باز کنند و داخل شوند و حالا میخوانیم.

2050    آن  امـیـنـان  بـر در حـجره  شـدنـد        طـالـبِ گـنـج و زر و خــمـره بُـدنـد

در اینجا امیران را امینان خطاب میکند برای اینکه و قتی سلطان محمود بآنها گفته بود بروید و قفل در حجره را بشکنید و مطمئن بود که آنها این کار را میکنند. این امینان رفتند که قفل را باز کنند.

2051    قـفـل را بـر مــیـگشـادنــد از هـوس        بـا دو صـد فـرهـنـگ و دانـش چند کس

هوس در اینجا یعنی آرزوی دست یافتن باین گوهر ها و زر وسیمی که فکر میکردند در این حجره هست. فرهنگ در اینجا تخصص فنی هست. یعنی اینکه تمام تخصص خودشان را بکار بردند که چگونه این قفل را باز کنند.

2052    زان که قفلِ صَعب و پُر پیچیده بود        از مــیــان  قــفــلـهـا بـگــزیــده   بـــود

برای اینکه این قفل خیلی محکم و پیچیده بود برای این بود که آنها لازم داشتند تخصص فنی و دانش باز کردن قفل را. صعب یعنی مشکل. پیچیده بود یعنی ساختمان پیچیده ای داشت. مخصو صا اینکه ایاز این قفل را از میان قفل های زیادی که بود مخصوصا انتخاب کرده بود.

2053    نـه زِ بُـخـلِ سیم و مــال و زرّ خـام        از  بــرای  کَــتــمِ  آن   ســرّ از عــوام

ایاز این قفل پیچیده و محکم صعب باز کن را برای محکم نگاه داشتنن طلا و جواهرات  و زر خام نبود. زر خام طلائی هست که چیزی ازش ساخته نشده بعبارت دیگر طلای دست نخورده. در مصراع دوم کَتم یعنی پوشاندن و پنهان کردن. آن سّر یعنی این پوستین و کفش دوران زندگی بچه گیش که هر روز میرفت و بآنها نگاه میکرد و بخودش یاد آوری میکرد که او از کجا آمده است. این برای ایاز یک سّر بود. عوام هم یعنی آدمهای عوام نزدیک بخودش.

2054    کـه گروهــی بــر خــیـال بــد تـنـنـد        قــوم  دیــگــر نــام,  ســالو ســم کـنـنـد

ایاز با خودش میگفت دلیلی که این کار را کرده ام اینست که اگر این کار را نکنم مردم خیالاتِ بد در باره من میکنند. همینطور که این امیران خیال بد کردند. وقتیکه خیال بد کنند آنوقت میخواهند که وارد اطاق بشوند و برای همین است که قفل محکم تهیه دیده ام. یک عده دیگر هم من را سالوس میدانند. سالوس یعنی آدم دو رو و ریا کار. این گروه دوم هم مرا سالوس می پندارند. مولانا این چند بیتی را که از داستان گفت حالا از داستان خارج میشود.

2055    پـیـش بـا هـمـت بــوُد اســرارِ جــان       از خـسـان  محـفـوظ  تـر از لـعـلِ  کــان

در عرفان با همت بکسی میگویند که در راه حقیقت جلو رفته و بحقیقت پیوسته. همان چیزیکه اسمش را انسان کامل میگذارند و کسیکه بکمال حقیقت نائل شده بعبارت دیگر بخدا رسیده و بکمال خدا کامل شده. این با همت است. این شخصیکه با همت هست معمول است که اسرار جان را پنهان کرده و با کسی در میان نمیگذارند. اسرار جان اینجا اسرار حقیقت است. در مصراع دوم میگوید از خسان پنهان میکنند. خسان فرو مایگان و پست فطرتان هستند. آنجور پنهان میکنند مثل اینکه لعل معدن را که یک چیز قیمتی هست خواسته باشند پنهان کنند. محفوظ مثل اینکه از معدن آمده. حالا چرا این اسرار حقیقت را پنهان میکنند بدلایل مختلف. یکی اینکه این عوام لیاقت و شایستگی درک این اسرار حقیقت را ندارند. دوم اینکه اگر درک هم بکنند ممکن است که بهره برداری منفی از آن بکنند و گمراه بشوند و اصلا در جامعه خرابکاری ببار بیاورند. میگوید مثلا آیا تو رفتی بدنبال حقیقت میگوید بله رفتم. آیا بحقیقت رسیدی؟ بله رسیدم حالا بمن بگو که این حقیقت چیست؟؟ جواب این سؤال را بهر کس نمیشود گفت. اصولا در عرفان یکی از اصول عرفان پنهان نگه داشتن اسرار حقیقت است.

2056    زر بـه از جــان اسـت پیش ابـلهـان        زر نـثـار  جــان  بــود  نــزد  شــهــان

ابلهان اینجا دنیا پرستانند. مال و گنج و زر و مال اینها برای دنیا پرستان از جان بهتر است یعنی جان را فدای این چیزها میکنند. جان را فدای این زرق و برقهای زندگی میکنند و جانشان را در این راه از دست میدهند در مصراع دوم برعکسش هست. این زر و مال و طلا نثار جان بود. یعنی اینها فدای جان میشود. جان در اینجا و هرجای دیگر در مثنوی مولانا بجای روح بکار می برد. این زر و طلا فدای روح میشود نزد شهان. شهان آن انسانهای کامل هستند. شهانی هستند که در عرفان سلطنت میکنند، اینها شهانند. برای مثال، یک دنیا پرست حاظر است جانش را فدا کند و این زر و مال را بدست آورد. ولی این جان و یا روح را که مولانا میگوید بر عکس است. حاظرند که همه چیز را از دست بدهند و این روح لطیف را پیدا کنند و روح را تقویت کنند. آن زر و مال را باندازه ای میخواهند که زندگیشان بگزرد و باندازه ای که نیاز بدیگران پیدا نکنند. بقیه مالشان را فدای تقویت شدن روحشان میکنند. حالا مولانا بر میگردد به داستان.

2057    می شتابـیـد ند تـفـت از حـرص زر        عــقــلشـان  مـیـگفت  نـه  آهستـه  تــر

میشتابیدند یعنی این امیران بطرف حجره با شتاب و تفت میرفتند از حرص زر و جواهرات بطرف حجره ایاز. تفت در اینجا بمعنی تند است. اما عقلشان میگفت خیال نکنید، چون ممکن است در این حجره خبری نباشد یک خورده آهسته تر بروید واینهمه خودتان را رنج ندهید تا بآنجا برسید. اینجا میخواهد تداول و روبروی عقل را با حرص بیان کند. عقل میخواهد که جلوی حرص را بگیرد ولی نمیتواند حرص بر آن غالب میشود.

2058    حـرص تــازد بـیـهـده سوی سـراب        عـقـل گـویـد نـیـک بـیـن کان نـیست آب

حرص بیهوده بسوی چیزی میتابد که اصلا سراب است و این حرص این را در نظر او آب نشان میدهد. جان خودش را در این حرص میگذارد و به آب نمیرسد چون سراب بود و در نظر آب جلوه میکرد و عقلش باو میگوید خوب نگاه کن و گول نخور این سراب است و آب نیست.

2059    حـرص غـالـب بـود زرچون جان شده        نعره  عقل  آن  زمــان  پـنهان  شـده

وقتیکه حرص غالب میشود, معلوم است که عقل مغلوب است. عقل دارد فریاد میکشد که بطرف سراب نرو تو را هلاکت میکند و تو به آب نمیرسی،  آنوقت نعره های عقل در این بین گم میشود یعنی اصلا بگوشش نمیرسد. بسیاری ازچیزهائیکه مردم در این جامعه بدنبالش میشتابند و بگفته مولانا تفت می شتابند و جان خودشان را در سر راه میگذارند و اینها سراب است.

2060    گشـته صـد تو حرص و غوغاهای او        گشـته پـنـهان حکـمـت و ایـمـایِ او

صد تُو یعنی صد برابر. چی صد برابر شده؟ غوغاهای او. در اینجا او منظور حرص است. غوغا ها و هیاهوهای این حرص صد برابر شده. گشته پنهان حکمت، یعنی آن دانش و ایما و اشاره های دانش،حکمتی که عقل دارد و با ایما و اشاره دارد باین آدم حریص میفهماند که اینها همه پنهان شده و همه گم میشود و دیده نمیشود توسط آنها.

2061    تــا کـه در چـاهِ غـرور انـدر فــتــد        آن  گـه  از حـکمـت  مـلامــت بـشنـود

اینقدر میرود تا میافتد در چاه غرور. چاه غرور اضافه تشبیهی است یعنی غرورِ چاه مانند. این غرور مثل چاه است و میافتد در آن چاه. وقتی که میافتد می بیند چقدر اینجا تاریک است و نمیتواند از چاه بیرون بیاید. آن وقت حکمت او را ملامتش میکند که من بتو گفتم که این راهی را که میروی نا درست است.

2062    چـون ز بـنـد دام بـاد او شـکسـت        نـفـس  لَـوّامـه  بـر او  یـابـیـد  دسـت

بند دام یعنی دام بلا و کلمه بند بمعنای زندان است. اینجا بلا، بلای حرص است که شخص حریص بدام بلا گرفتار میشود. وقتی بلاخره افتاد بدام بلا زمانی میرسد که باد او میشکند و میگوید ای وای من افتادم در زندان و این حرصی که من فکر میکردم همه چیز است نه تنها هیچ چیز نیست بلکه زندان بلا هم هست. حالا باد غرورش می شکند و نفس سرزنش کننده او را سر زنش میکند. لوّامه یعنی سر زنش کننده و از کلمه لوم هست و لوم یعنی سرزنش. این نفس لوامه بسیار نفس خوبی هست. این محکمه وجدان است همان چیزی هست که میگوئید وجدانش بیدار میشود و وجدانش باو میگوید که چرا این کار را کردی چرا آن کار را نکردی. این را نفس لوامه به او میگوید. مولانا در جائی دیگر میگوید اگر این نفس لوامه نبود انسانها بیشترشان اصلا گمراه میشدند. این نفس لوامه بار بسیار مثبتی دارد و جلوگیری میکند از افتادن مردم در دام.

2063    تـا بــه دیـوار بـلا نــایــد  ســرش        نـشـنـود  پـنـدِ  دل  آن  گـوشِ  کـرش

گوش کرش شنوا شد برای شنیدن آن نفس لوامه. ممکن است که خیلی دیر گشته باشد

2064    کودکان را حرصِ گوزینه و شِکَر       از نصـیـحتـها  کــنــد  دُو گــوش کَــر

گوزینه همان چیزی هست که بآن جوزینه میگویند از کلمه جوز بمعنی گردوست حلوائی

هست که از گردو و شکر درست میکنند. فارسی آن گوزینه است و عربی آن جوزینه. کودکان این حلوا را دوست دارند و بآن حرص میزنند و هرچه هم بزرگتران باو میگویند این را نخور و برایت بد است گوش بچه ها باین حرفها بدهکار نیست.

2065    چون کـه دردِ  دُنـبـلش آغـاز شــد        در نصـیـحت هردو گوشش بــاز شــد

دنبل آن چیزی هست که عربها بآن دمبل میگویند و در فارسی بآن کورَک میگویند. وقتیکه یک کودک اینقدر گردو و شکر میخورد در سطح پوست بدنش دانه هائی پیدا میشود که کمی متورم میشود و زیرش چرک و خون جمع میشود و بعد دردناک میشود و میگویند دمبل در آورد. حالا دو گوش کرش باز شد و با خود گفت، بزرگترها گفتنه بودند که اینقدر جوز نخور. بسیاری از این مردم دنیا کودکانی هستند که عشق بآن جوزینه ها گوش دلشان را کر کرده است و تا آن دمبل بد بختی و بلا بآنها روی نیاورد و گرفتارشان نکند نصیحت ها را نمیئ پذیرند.

2066    حجره را با حرص و صد گونه  هَوس        بـاز کـردنـد آن زمــان آن چـنـد کـس

گفتیم هوس یعنی آرزو برسیدن آن ثروت. بلاخره حجره را باحرص و ارزوهایشان باز کردند.

2067    انـدر افـتـادنـد  از در  زِ  ازدحــام         هـمـچـو انـدر دوغ گـنـدیـده  هَــوام

ازدهام یعنی شلوعی جمعیت. در این حجره نسبت بآن عده تنگ بود و همه میخواستند که زود تر وارد شوند و از این فشاریکه بهم میاوردند که افتادند در داخل هجره مثل پشه های کو چکی که دور ور ظرف دوغ گندیده و کپک زده میافتادند. هوام یعنی آن پشه های کوچک گندیده خور.

2068    عـا شـقـانـه در فـتـد بــا کــرّ و فـر        خـورد امکان نــیّ و بسـته هر دو پَـر

عاشقانه یعنی حریسانه در اینجا. در فتد منظور آن پشه های ریز و مگس. با کر و فرّ یعنی سرمستانه و با غرور. آن پشه و مگس با کر و فرشان میروند که بخورند ولی آنجا  خورد نتواند و یا امکان خوردنش نیست برای اینکه هردو بال و پرش بسته است. بسیاری از مردم دنیا هم هستند که در این گودال گِلناکِ حرص میافتند و آن پر و بالیکه باید آنها را اوج بدهد و به بالا ببرد گِلناک میشود و همانجا در گودال گِلناک گرفتار میشوند.

2069    بـنگـریـدنـداز یـسـار و از یـمــیـن        چـاُروقــی بـدریـده  بــود  و  پوسـتِـن

یسار بمعنی طرف چپ و یمین طرف راست است. این وزیران از این طرف بان طرف حجره میدویدند و دنبال زر و سیم و جواهرات میگشتند ولی بجز یک پوستین پاره زارعین و یک چارق پاره چیزی پیدا نمیکردند.

2070    بازگـفـتند این مکان بی نوش نِست        چـاُرق ایـنـجـا جـز پـی رو پوش نیست

این وزیران قبول نکردند که اینجا هیچ نیست و گفتند که این حجره بی هیچ نیست و این پوستین پاره و کفش پاره را هم گذاشته اینجا برای رد گم کردن گذاشته. حتما گنج ها را در زیر زمین پنهان کرده است

2071    هـیـن بـیـاور سیـخـهـای  تــیــز را        امـتـحـان  کـن حُـفـره  و کـا ریـز را

یکی از امیران به همراهان وغلامهاخودش گفت چند تا سیخ تیز بیاور. و خوب این حفره ها را بر رسی کن و ببین داخل آنها چیست و در گوشه کنارها این سیخهای تیز را  بزمین فرو ببر بلکه گنج های زیر زمین را کشف کنیم. کاریز در لغت راه هائیست که در زیر زمین برای جریان آب میکَنند ولی بهر حفره زیر زمینی هم گفته میشود.

2072    هـرطـرف کندند و جـستندآن فریق        حفره هـا کـردند و گَـوهـای عـمـیـق

فریق جمع فرقه هست یعنی گروه ها. گو تغیر شکل یافته حفره و یا گودال هست. آن گروهای کارگران که بهمراه وزیران آمده بودند جهت حمل طلاها و نقره ها و جواهرات شروع کردند بکندن کف ای حجره  و تا عمق قابل ملاحظه ای هم گود کرده بودند. و چیزی هم نیافتند.

2073    حـفـره هاشان بـانگ میداد آن زمان        کَندهـای  خـالـی  ام  ای گـند کــان

حالا حفره هائی که کنده بودند دارد با وزیران صحبت میکند. مولانا این کنده و گنده را با هم از نظر تلفظ  جور آورده که یکی از صنایع شعری هست. مثل اینکه, گو اینکه این حفره ها دارد بآنها میگوید که ای آدمهائی که آلوده به گند حرص شده اید و گندیده به حرص شده اید, ما حفره ها که شما کنده اید داخل ما چیزی نیست و ما تو خالی هستیم.

2074    زان سِـگـالِش شـرم هـم مـی داشتند        کَـنـده هـا را بــاز مــی انـبـاشتـنـد

سِگالش بمعنای اندیشه است. یک بار منفی هم ممکن است داشته باشد بمعنی بد اندیشی و اندیشه بد. البته نه همیشه. اینجا بمعنی بد اندیشی هست. می انباشتند یعنی پر میکردند. بلاخره امیران فهمیدند که این فکری که کردند بد اندیشی بود و سگالش بد. از همدیگر خجالت میکشیدند. و تصدیق کردند که همه ما اشتباه میکردیم. ما امیران با این مقامهائی که داریم خجالت میکشیم. زودتر این خاکهائی که کنده ایم هرچه زود تر حفره ها را پُر کنید. زیرا اگر ایاز باینجا آمد متوجه نشود که اینجاه ها را کنده ایم. همیشه آن حریفها که گندیده شده اند و باین گند حرص آلوده شده اند آخر سر خجالت میکشند و آخر سر شرمساریست. نتیجه این کاری را که کرده ان بد بختی هاست برای خودشان و هم چنین برای جامعه. میخواهند که این بد بختیها را از بین ببرند و حفره ها را پر کنند که کسی نبیند ،این نمیشود.

2079    بــاز مــی گـشـتـنـد سوی شـهـریار        پُـر ز گـرد و روی زرد و شـرمسـار

فاعل فعلِ بر می گشتند این امیران بودند. آنها از بس که خاکها را کنده و پر کرده بودند لباسها و موهای آنها آلوده به گرد و غبار شده بود، شرمسار شده بودند. روی زردیعنی از خجالت روی زرد شده بخاطر تهمت دروغینی که بایاز زده بودند. کسانیکه حرمت و ارج پاکئامنان را میخواهند از بین ببرند، آنها در آخر کار گرفتار این شرمساری میشوند. ارج و ارزش و حرمت پاکدامنها را بایستی که نگه داشت و گرنه سر انجام رسوائی به بار میآورند. همانگونه که اینجا آمد. 

ما قرار بود که بدنبال خود داستان نباشیم. داستان مولانا مثل ظرفیست که داخل آن پر از گوهر هاست. ما نباید آنها را بریزیم و ظرف را ببریم. این ظرف چیزی نیست و فقط یک داستان است. اگر میخواهید چیزی را ببرید گوهر ها را ببرید, نه هردو را با هم ببرید یعنی آن پیامهائی هم که در این داستان هست با خود ببرید.  کرارا متذکر شده ایم که ای کسیکه مثنوی را میخوانی توجه داشته باش که مثنوی یک قصه گو و یا داستان سرا نیست. مولانا از طریق این داستانها دارد بما درس زندگی میدهد و متوقع هست که ما خوانندگان و یا شنونگان مثنوی  قدر این حرفهای متعالی او را بدانیم و بکار ببریم. در هر صورت منزلت این تحمت زدگان در آخر کار پائین می آید. خیال میکنند که قدر و منزلت او را پائین میآورند خیر ، آخر سر, قدر و منزلت خودشان را پائین میآورند. آخر سر خودشان روی زرد و شرمسار میشوند و پُر زگرد یعنی گرد بد بختی و شرمساری خواهند شد. این داستان ادامه دارد.

Loading

28.5 قصه ایازقسمت سوم, حکمت نظر کردن در چارق و پوستین

تفسِر  قسمت سوم حکایت  ایاز:

در دو قسمت قبل وقتی که داستان دل نشین محمود عیاز آغاز شد, این هم گفته شد که این داستان یکی از پر مغز ترین داستانهی مثنوی محسوب میشود و در سراسر این داستان نکات ظریف عرفانی و سخنان لطیف اخلاقی است. نکته ایکه محور اصلی این داستان را تشکیل میدهد این که ایاز آن پسرکِ فقیر روستائی, عزیزترین افراد دربار سلطان محمود شد. در حالیکع بامیری رسیده بود و بکل خزانه دربار منصوب شده بود, آن کفش و پوستین کهنه روستائیش را در یک اطاقی بدیوار آمیخته بود و هر روز بامداد قبل از رفتن بکارش از این کفش و پوستین بتنهائی دیدن میکرد و با خودش یاد آور زمان کودکی و فقر نشینی خودش و خانواده اش میشد و با خود میگفت ای ایاز خوب بنگر که روپوش و کفش تو اینست و نه آن چیزیکه بتن داری. لذا البسه فعلیت را در نظر نیار و نبادا مغرور بشوی به چنین وضعی که پیدا کرده ای و  پس از آن بکار وزارتش در دربار شروع میکرد.

ایاز باین منظور این کار را میکرد که گذشته خودش را فراموش نکند و گرفتار تکبر و خود بینی نشود. مولا نا کفش و لباس اولیه ایاز را که پوستین و چارق نامیده بود، در مثنوی کرارا وسیله بیان اندرزهای خودش و سخنان عارفانه خودش قرار میدهد. اصولا موضوعات اخلاقی و رفتاری یک جوّ مهمی از مثنوی معنوی را تشکیل میدهد و مولانا این موضوعات اخلاقی و رفتاری را با اندیشه های صوفیانه خودش بسیار ماهرانه در هم می بندد و بگونه ای میکند که در نظر خواننده و یا شنونده بسیار مقبول واقع شود . بویژه اینکه این داستان گفته هایش را همراه با طنز های دلپسند و گاهی هم طنز های نیشدار در خیلی جا ها مخلوط میکند. برای اینکه بمردم بگوید که این مطالب را که میشنوید و یا میخوانید، اینها درسِ آموختنیست برای بهتر کردن زندگی خودتان. آنجا که طنز های نیشدار و گزنده است برای اینکه توجه بدهد که اگر شما چنین هستید از قالب خودتان بیرون بیائید و تولدی دیگر داشته باشید.سعی کنید که بعد از خواندن و یا شنیدن آن یک انسان دیگری بشوید، انسان بالاتر از آنچه که بودید. این طنزها اگر نبود ممکن بود که خواننده مثنوی فقط از همان خواندن داستان خشک دلتنگ شود و گرفتار ملالت و خستگی بشود. اصولا وفتی داستانها بدرازا میکشد گرچه داستان همیشه مطلوب مردم هست ولی اگر از اندازه بیش بشود برایشان ملالت آور بشود. چیز مهمی که در این داستان بچشم میخورد اینست که تکبر و فروتنی را بکلی ریشه کن کند و سعی میکند در کل مثنوی مفهوم و معنای این تکبر و فروتنی را بیان کند. یک فرد فروتن خود را در کمال و دانش از همه برتر میداند. و این یک بیماری روانیست. دیگران را بدیده حقارت نگاه میکند. هیچ وقت راضی نمیشود که خلاف آنچه که میاندیشد حرفی بر خلاف آن بشنود. اگر که خلاف اندیشه های خودش حرفی بشنود سخت عصبانی میشود و نگاه کنید به یک فرد متکبر که فراوان هم هستند وقتیکه دارد راه میروند بآنها نگاه بکنید، مثل اینست که میگوید ای زمین، من بر تو منت میگذارم که قدم بر روی تو میگذارم. وجودش گوئی که این را میگوید. ای خاک سرافراز باش که زیر قدمهای من لگد مال میشوی. در تمام وجودش این وضع آشکار میشود. این یک نمونه است از یک فرد متکبر. مولانا میگوید هیچ وقت رستگاری و سعادت راستین متوجه چنین افرادی نمیشود. برای اینکه سعادت و رستگاری هر جائی نمی آید. جاهای ویژه ای میاید.  میگوید:

                    هر کجا دردی، دوا آنجا بود        هر کجا پستید، آب آنجا شود

پست اینجا بمعنی گودال است. آب سر بالا نمیرود بلکه میرود بجا هائی که پائین باشد.

               آب رحمت بایدت رو پست شو       وانگهان خور خمرِرحمت مست شو

نه اینکه فرومایه شو بلکه خاکسار شو و از شراب رحمت بنوش و مست عشق حقیقت شو. تا متواضع و فروتن نباشی، به چنین وضعی نمیرسی. تکبر اصلا یک آفت اخلاقیست که همراه هست با یک سلسله واکنشهای رفتاری و روحی که دست بدست هم میدهد و آدم متکبر را باین وضعی که گفتیم بیرون میآورد. یک فرد متکبر وقتیکه وارد یک مجلس میشود نگاهش به صدر مجلس است. نگاه میکند کجای صدر مجلس خالیست که او در آنجا بنشیند. اگر که جای خالی نبود چنان بطرف صدر مجلس میرود که آنهائیکه نشسته اند بپا خیزند و او فورا خودش را در بالا ترین مجلس جلوس کند. این هم نمونه یک آدم متکبر است. همه ما کم و بیش دیده ایم و اگر بیاندیشیم بیاد میآوریم. اینها بخاطر اینست که اینگونه افراد ظاهربینند. دلشان میخواهد که از مردم احترام بگیرند. این سطحی نگریست. این هم یک بیماری است و هم یک بلاست. وقتی یکی گرفتارش میشود یک آفت است. مولانا در یک جای مثنوی میگوید مثل یک سَمّی هست کشنده که بلاخره شخص را میکشد. مردم از این شخص دوری میکنند. ممکن است که زنده باشد ولی وقتیکه اجتماع او را ترد کرد مثل این می ماند که او مرده است.

          این تکبر زهر قاطل دان که هست       از می پُر زهرشد آن دیو مست 

این آدم متکبر و گیج از می ای مست شده که پر از زهر است

            چون می پر زهر نوشد مزدلی        از طرب  بجـنـبـاند  سری

خُب، می خورده و از خوشحالی یک سری میجنباند اما بعدش؟

            بعد یک دم زهر در جانش فتد        زهر در جانش کند داد و ستد

یعنی همه بدنش را آغشته و معلول میکند.  این منیت و تکبراست که اینکار را میکند . ترک ما و منی کن. این ما و منی که داری آخر سر باعث اضطراب و تشویش است. باعث بیماری نگرانی است. برای اینکه میترسد آن احترامی که میخواهد باو نگذارند. این منم وقتی سیراب میشود که هرجا قدم میگذارد همه جلوی پایش بلند شوند و باو احترام بگذارند و دست بسینه تعظیم کنند و سجده کنند. چون همه این کار را نمیکنند دچار تشویش و اضطراب میشود.

   هرکه بی من شد همه منها خود اوست         دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

هرکس منیت خودش را از دست بدهد، همه افراد مال او هستند ، منتها باید سعی کند که بی من بشود

                  آینه بـی نـقــش شد یـابـد بـها       زانک شد حاکی جـمـله نـقـشـهـا

آینه بی نقش یعنی آینه پاک و صاف که هر تصویری در آن شفاف و قابل دیدن باشد. بها دو معنا دارد یکی در فارسی بمعنای ارزش است، یکی در عربی بمعنای روشنی و نور. وقتی بی نقش شد از همه نقشها حکایت میکند یعنی همه نقشها را در خودش نشان میدهد. یعنی همه منها در او شده. مولانا سعی میکند در مثنوی که بیاد بیاورد که شما از روز آفرینش بودید و این روز آفرینش را فراموش نکنید. شما از چی آفریده شده اید؟ شما از خاک آفریده شده اید

از خاک آفریده شدن که اینهمه تواضع و تکبر ندارد. بر گردید بروز اول آفرینش:

              زخاک آفریده ات خداوند پاک        پس ای بنده افتادگی کن زخاک

فراموش نکن که تو همان خاک هستی. وقتی بتو میگویند خاکسار باش یعنی مثل خاک باش.

این بمعنا نیست که تو سری خور بشوید و یا زیر بار هر فشار و زور بروید. خاکساری اینست که در عین مقاومت کردن در برابر زور و توسری خاکسار باشید. این کار آسانی نیست. توجه اینکه اگر آسان نیست، غیر ممکن هم نیست. حالا بتفسیر اشعار می پردازیم:

مولانا در قسمت اول چند بیتی از داستان گفته بود و بعد داستان را رها کرد و حرفهای متعادل خودش را متذکر شد. و حالا بداستان بر میگردد.

1918    بـاز  گـــردان  قـصـه  عشـقِ  ایــاز        کــان یـکـی گنجـی است مالا مال راز

بخودش میگوید برگرد و قصه عشق ایاز را ادامه بده. کان یعنی که آن قصه. مالا مال از دو کلمه مال تشکیل شده که با یک الف بهم میچسبند. این کلمه مالامال از یک علم ریاضی سابق آمده. وقتی دانشمندان ریاضی میخواستند یک عددی را در خودش ضرب کنند آن عدد را میگفتند مال است. وقتی در خودش ضرب میکردند می شد مالامال.حالا این دو که در خدشان ضرب شوند خیلی زیاد میشوند و باین حهت معنی پُر و زیاد و افزون را میدهد. کان یکی گنجی است مالامال راز یعنی این قصه ایاز یک گنجی هست که پر از اسرار و رازهای بشریست.

1919    مـی رود هـر روز در حجـره بـرین        تــا  بـبـیـنـد  چــارُقــی  با  پوســتـیـن

آن حجره محقر و کوچک را مولانا میگوید حجره برین و حجره عالی جاه و حجره عالی مقام.وقتی ایاز بآن حجره میرفت منیت و تکبرش شکسته میشد. هر روز بامداد شکسته میشد پس برای او خیلی جای عالی مقامی بود. چرا این کار را میکرد؟ 

1920    زان کـه هـسـتی  سـخت مستی آورد        عـقـل از سـر شـرم  از دل  مــی برد

این هستی که میگوید منظورش وجود نیست. این هستی را که میگوید،  آن آدمی که منیت دارد میگوید من هستم و دیگران نیستند. هستی توام با غرور. اینگونه هستیها مستی میآورد. عقل را از سر و شرم و حیا  را از دل می برد. خُب ببرد وقتیکه برد چه میشود. آنوقت دچار بد بختی و گمراهی میشود. توجه بکنید که یکی عقلش را از دست بدهد و شرم و حیا یش را از دست داده باشد، آنوقت نمیتواند هیچ حقیقتی را قبول کند. وقتیکه نمیتواند متکی به یک حقیقتی باشد و تکیه گاهی نداشته باشد که بآن تکیه کند مثل پر کاهی با وزش هر نسیمی به هر جائی میافتد. این گمراهیست و راه مشخصی ندارد و این بد بختیست.

1921    صد هزاران قــرن پیشیـن را همـیـن        مـستـیِ هـستـی بـزد  ره زین کـمـیـن  

مستی هستی را بزد ره یعنی این راه هستی را زد. راه زدن یعنی گمراه کردن. آنکه میخواهد گمراه کند بایستی یک کمینگاهی داشته باشد و در کمین بنشیند و آنوقت کار خودش را انجام بدهد. در اینجا کمینگاه  خود بینی است. صد هزاران قرن پیش این افراد در کمینگاه خود بینی نشستند و راه عقل و شرم خودشان را زدند و گمراه شدند. بروید و تاریخ بخوانید و ببینید این امپراطوریهای بزرگ که یک روزی چند تا هم بیشتر نبودند، چگونه بد بخت شدند و چرا بد بخت شدند. ما عادت کرده ایم که تاریخ را بعنوان شرح وقایع باینصورت بخوانیم که در تاریخ و زمانهای مختلف چه اتفاقاتی رخ داد. این تاریخ نیست، تاریخ باید چرائی باشد. اگر تاریخ میخوانید باید بدنبال چرا ها باشید. این قدرت باین بزرگی در دنیا چرا از هم پاشید؟ آنوقت خواهید دانست که این از هم فرو پاش ها از تکبرهای زیاد از اندازه سران این امپراطوریها بوده است. خیلی چیزها در دل گفتار مثنوی هست که من سعی خودم را میکنم که این پیامها را در این نوشت وار ها برای خوانندگان محترم روشن کنم.

1941    این  تکبر چیسـت؟  غفلت از لُــبـاب        مُـنجمِـد چـون غـفـلـتِ یـخ ز آفــتـاب

غفلت یعنی بی خبری. لباب یعنی کمال. اصل لباب یعنی مغزکمال, اصلِ کمال و اصل حقیقت. بی خبری از اصل حقیقت.  در مصراع دوم آفتاب خورشید است و یخ منجمد است. چرا آب نشده؟ برای اینکه بی خبر از آفتاب است. اگر آفتاب به یخ میتابید آنوقت یخ ذوب میشد و از حالت انجماد بیرون میآمد و بعد سیار میشد و روان میشد. همی طور اگر احل تکبر خودشان را در برابر خورشید حقیقت قرار بدهند از آن انجماد روحی و انجماد فکری یعنی تکبر بیرون می آیند و یخ تکبرشان ذوب میشود. وقتیکه یخ تکبرشان ذوب شد آنوقت روحشان روان و سیّار میشود و انچنان که باید میشود. وقتی یخ منجمد بود وقتیکه ذوب میشد بچه سوئی میرفت؟ بسوئی که پست تر و پائین تر بود. حالا این یخ وجود وقتیکه ذوب میشود اینطور نیست و بسوی معنویت میرود. وقتی که روان شد آنوقت بسوی معنویت میرود

1942    چون خـبر شـد ز آفـتـابش یـخ نـمانـد        نـرم گشت و گـرم گشت و تیز رانـد

وقتیکه از آفتاب حقیقت این یخ تکبر ذوب شد و  یخ دیگر باقی نماند, او هم دیگر نرم شد و از آن حالت تکبر بیرون آمد و آنوقت گرم شد و از آن حالت سردی بیرون آمد و تیز رو شد یعنی بتندی رفت بسوی معرفت و بسوی معنویت.

1949     دیـده را بـر لَـبِّ  لَـبّ  نـفـراشـتـنـد        پـوسـت را زآن روی لبّ پـنداشـتـنـد

دیده همان چشم است. لبِ لب یعنی مغزِ مغز یعنی حقیقت. نفراشتند یعنی توجه نکردند میگوید دیده را متوجه حقیقت نکردند. چشمان خودشان را متوجه اصلِ اصلِ حقیقت نکردند آنجه را که دیدند ظاهر بود و پوست و خیال کردند آنچه را که می بینند لب است یعنی مغز است. آنچه را که این متکبران می بینند و می اندیشند و میپندارند که فهمیده اند و اصل مغز را درک کرده اند نه اینطور نیست. آن مغز نیست آن پوست است

1959    چـون ایـاز آن چـارُقـَش مورود بـود        لا جـرم او عـاقـبـت مــحـمــود بــود

مورود از کلمه وارد شدن است. میگوید اینطور نیست که هر صبح زود وارد اطاق میشد. میگویند این ایاز مولود بود یعنی وارد شونده بود. هر روز وارد شونده بود. لاجرم یعنی ناچار عاقبت بخیر شد. عاقبت یعنی سر انجام. محمود بود یعنی رستگار وپسندیده شد. محمود یعنی پسندیده و خیر. یک معنای دیگر هم میدهد. اینقدر در صفا و صمیمیت عمیق و ناب و خالص بود که اصلا عین خود سلطان محمود بود. محمود بود یعنی خود سلطان محمود بود و اصلا بین او و سلطان محمود هیچ فرقی نبود. این اتحاد قطره بدریاست. درست است که یک قطره ای بیش نیست ولی وقتی بدریا افتاد, او دیگر قطره نیست و حالا دریاشده. این محمود جهان کل هستی یعنی همان مبدأ آفرینش هم وقتیکه اینقدر در فکر و ذکرش باشی با هم یکی شدند و این پیوند است. بایستیکه کاری کرد که از این دور نشویم و غفلت و بی خبری بما دست ندهد. میشود که اینطور شد. قطره نگوید که من نمیتوانم بدریا ریخته شوم. مگرن باران قطره نیست که بدریا میریزد. قطره وجود شما هم بدریای حقیقت میتواند بریزد. اما باید تمام فکر و اندیشه خودمان را متوجه زرق و برقهای این دنیا نباشد. قلب ساز یعنی آدم متقلب و دفینه یعنی گنج.

1983    وان امــیــرانِ خــسیسِ قـلـــب ســاز        ایـن گـمـان بـردنـد بـر حـجـره ایـاز

1984    کـو دَفـیـنـه  دارد و گــنـج  انــدر آن        ز آیینه خود مـنـگر انـدر دیــگـران

امیران پست و خسیس همانهای متقلبانی هستند که میرفتند قفل حجره ایاز را بشکنند زیرا گُمان میبردند که ایاز گنجی در این حجره از طلا و جواهرات سلطان را دزدیده و زیر خاک دفن کرده است. مولانا میگوید از آینه خودت بدیگران نگاه مکن. ایاز این کار را نکرده بود تو دیگران را مثل خودت تصور مکن. این ضربالمثلی هست که همه میگویند که کافر همه را بکیش خود پندارد کسیکه ناباور هست خیال میکند که همه نا باور هستند و متقلبین هم خیال میکنند که همه متقلب هستند.

                در هرکه تو از دیده بد نگری        از چمبره وجود خود مینگری

چمپره یعنی از دیدگاه. آیا هیچ وقت شده که با دیده بد به کسی نگاه بکنی. اگر که پیش خودت میگوئی که این بد آدمی هست، این خودت هستی که بد هستی. مولانا میگوید این آدمهائی که تو آنها را بد میبینی همه آینه هستند و تو داری خودت را در آن آینه می بینی پس بد بین نباش. تو ممکن است بگوئی بد کرده ولی از نظر دیگری بد نکرده. ممکن هم هست که بد کرده باشد ولی در مقابل بد کردن بخششی هم هست. خیلی راهها هست که همیشه او را بد نبینی. مگر اینکه این آدم بد کار را ببخشی و فقط زشتیها را در او نبین  او خوبی هم دارد سعی کن که خوبیهایش را هم ببین. بقول سعدی

             کرا زشت خوئی بود در سرشت        نبیند زطاوس جز پای زشت

کرا یعنی هر که را. طاوس باین زیبائی که اینقدر جلب توجه میکند و زیباترین پر های پرندگان را دارد ولی پایش زشت است. تو فقط آن پای زشتش را داری می بینی و هیچ خوبیی در او نمی بینی. اگر اینجور باشد معلوم میشود که واقعا در سرشت تو بد خوئی هست و زشتی در خودت هست. وگرنه میتوانستی که او را ببخشی و میتوانستیکه این طاوس را به پرش نگاه کنی.

1985    شـاه  مــیــدانسـت  خـود  پـاکیّ   او        بـهـر ایشان کـرد او آن جـسـت و جو

شاه میدانست که ایاز پاک است. دیگران را وادار کرد که بروند و ببینند که همچون چیزی نیست تا خودشان شرم و حیا بکنند.

1986    کِـی امـیـر آن حـجره را بگـشای در        نـیـم شب کـه بـاشد او زان بـی خـبـر

ای امیر وقتیکه ایاز خواب است برو ودر حجره را باز کن.

1987    تـا پــدیــد آیـد  ســگالــش  هــای او        بـعـد از این بـرماست مـا لش های او

سگالش یعنی بد اندیشی. ای امیر برو در حجره را بشکن تا روشن شود که این بد انیشی های ایاز برای تو چقدر است. برای من روشن است که بد اندیش نیست. شما ها که میگوئید که او دزدی کرده بروید و ببینید که چه کرده. خبرش را برای من بیاورید. اگر که آمدید و گفتید بله او دزدی کرده انوقت گوشمالیش با من.

1988    مـر شـمـا  را دادم آن زرّ و گــهــر        مـن از آن زرهـا نـخـواهـم جـز خـبر

وقتی رفتید داخل اطاق, هرچه گنج پیدا کردید از آن شما باشد من نمیخواهم از آن طلا و جواهر برای من بیاورید, غارت کنید و ببرید فقط خبر بیاورید.

1989    ایـن هـمی گـفت و دلِ او مـی تـپـید        از بــرای  آن   ایـازِ  بــی   نـــدیـــد

بی ندید یعنی بی نظیر و بی مانند.  امیر دلش بشور افتا و تپیدن گرفت. چرا؟ نکند که من گفتم امیران بروید به حجره ایاز و قفلش را بشکنید و باز کنید بگوشش برسد یک همچین حرفی. من راضی نیستم که نا راحت بشود و برنجد ولی مطمئن هستم که میداند من چرا این حرف را زدم. میداند که من اطمینان کامل باو داشتم. مبدأ حقیقت که بسوی او رفته و به حقیقت پیوسته اگر کمی و کاستی در او ببیند میداند که سطحیست و ارزشی ندارد

1990    کـه مـنـم کـیـن بـر زبـانـم مــیــرود        این جـفـا گــر بشـنـود او چـون شـود

سلطان محمود با خودش میگوید این من هستم که این حرفها بزبانم میرود: امیران بروید و قفل را بشکنید؟ این جفاست و ستم هست نسبت به ایاز. اگر که این ستم را بشنود آنوقت چه اتفاقی میافتد. این سلطان محمود است و ایاز هم یک بنده زر خرید است. خوب ببینید که  چه میشود و چگونه پیوند بین ایندو ایجاد میشود که این سلطان با آن بنده زر خرید با همدیگر پیوند پیدا میکنند و یکی میشوند. خُب اگر اینجور است شما هم میتوانید از اینگونه پیوند ها بزنید.

1991    بـاز مــیـگویــد   بــحــقِ  دیــن  او        کـه از ایـن افـزون بـوَد تــمـکـیـن او

1992    کـه به قَـذفِ زشت مـن طَـیـره شود        وز غـرض وز سِـرّ مـن غـافـل بـود

باز میگوید یعنی سلطان محمود بخودش و در دلش میگوید بحق دین او، دین اینجا دین و مذهب نیست یعنی بحق ایمان او قسم و بحق ایمان و باوری که بمن دارد قسم و بحق آن صفا و صمیمیتی که او بمن دارد قسم که از این افزون بود تمکین او. تمکین یعنی قبول کردن و باور کردن و اعتقاد داشتن. فرمان برداری کردن و در عقیده استوار و محکم بودن. با خودش میگوید که نه من نباید ناراحت بشوم اگر هم که بگوشش برسد اینقدر ایمانش نسبت بمن محکم است که هیچوقت نا راحت نخواهد شد.  در بیت دوم قَذف یعنی سخن زشت و نا روا، سخن بیهوده و نا بجا. طیره شود یعنی دل آذرده شود. وز غرض یعنی از غرضورزی من. از سرّ من. وقتیکه از این خبردار شود چنان بمن ایمان دارد و تمکین و اعتقادش نسبت بمن قوبست که اصلا نا راحت نمیشود. اگر هم آن حرفهای نابجا و زشت من بقول مولانا به قذفَ زشت من را بشنود دلتنگ نمیشود. نخواهد گفت که سلطان محمود غرض ورزی کرد. ایاز خودش میفهمد و میداند که چرا من این حرف را زده ام. غرض و سرّ من چه بود. آیا میدانید که چرا ایاز میداند، برای اینکه در بیت بالا گفتیم که ایاز با سلطان یکی شده است. اگر سلطان میداند ایاز هم میداند. اگر قطره میداند پس دریا هم میداند. یک آدم حقیقت جو که به حقیقت پیوسته ممکن است که این آدم کار خطائی ازش سر بزند آیا مبدأ حقیقت از وی خواهد رنجید و آیا نظرش را از سوی او بر میدارد ؟ خیر. برای اینکه این خطائی که کرده با نیت نبوده. حتما در شرایطی واقع شده که این خطا را کرده

1997    گـر زنـم صـد تـیـغ او را زامتحـان        کــم نگــردد وصـلـت آن مـهــربــان

1998    دانـد او کـان تـیـغ بـر خـود مـیزنم        مـن وی ام  انــدر حـقـیـقـت او مـنـم

اشاره است بداستان لیلی و مجنون. میگوید ایاز میداند که اگر من صد تا تیغ باو بزنم در واقع دارم بخودم میزنم. وصلت یعنی اتصال و بهم پیوستگی و یکی بودن. میگوید اتصالش نسبت بمن کم نمیشود برای اینکه او میداند که این تیغی که دارم باو میزنم دارم بخودم میزنم. برای اینکه او من هست و من اویم و با همدیگر یکی شده ایم. داستان مجنون این بود که وی بیمار شده بود و باو گفتند که باید بروی نزد حجامت گر و خون بگیری. مجنون رفت نزد فصاد که همان حجامتگر است. برای خون گرفتن. وقتیکه نیش حجامتگر را دید گفت نه نه نکن. فصاد گفت تو که شجا بودی پس چرا میترسی. مجنون جواب داد من استقامتم از این کوه سنگی بالا تر است و من از نیشتر تو نمیترسم. ترسم اینست که وقتی من را نیشتر میزنی این تیغ تو به لیلی بخورد چون همه وجود من پر از لیلاست و بهرجای که بزنی به لیلا زده ای و لیلای من نا راحت میشود. این معنای اتحاد و یکی شدن است که میگوید ” من ویم اندر حقیقت او منم “

Loading