12.2 تمامی قصه رنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت دوم

481      زاَبــرِ گــریــان شــاخ ســبــز و َتــرشود          زانکِ شــمـع از گــریــه روشن تــر شـود

زابر گریان یعنی از ابری که میبارد. سبز و تر شود یعنی گیاهان سبز میشوند و همه جا از آب باران تر و تاز میشود. در مصراع دوم میگوید که شمع هم گریه میکند و این گریه شاید باعث شود که شمع روشن تر شود. علتش اینست که وقتی مواد سوخته شده شمع در بالای شمع جمع شد آنوقت نخ وسط شمع سوخت بیشتری دارد و شعله اش کشیده تر میشود و لذا نور بیشتری را بوجود میاورد. شمع دل ما انسانها هم از گریه جانمان روشن تر میشود. همین طور که درختان و گیاهان از لطافت باران ابر بهاری تراوت خودشان را پیدا میکنند, ما هم بخاطر بدست آوردن معنویت گریه درونی بکنیم تراوت ما بیشتر میشود.

482      هــر کــجــا نـوحه کـنـنـد ، آنـجـا نـشیـن          زانــکِ تـــو اولــی تـــری اندر حَــنـــیــن

اولی تری یعنی سزاوار تری.حنین یعنی زاری کردن و شیون کردن است. میگوید هرکجا که میبینی مردم نشسته اند ودارند گریه میکنند تو هم آنجا باش و از این گریه کردن درس بگیر و بیاد بیاور که تو برای گریستن از آنها سزاوار تر هستی. ببین آنها گریه میکنند و بخودت بگو که من از آنها سزاوار ترم که گریه بکنم. برای اینکه آنها برای چیزی گریه میکنند که فانیست و از بین رفتنیست. یا برای مالیست که از دست داده اند و یا برای مالیست که ندارند و میخواهند داشته باشند. تو آنها را ببین و همه خواستنیهای آنها فانیست و تو برای چیزی گریه کن که باقیست مثل معرفت و معنویت و حق. اگر که معنویت خالص و واقعی خداوند بتو بدهد تو پیوند با حق پیدا میکنی و پیوند با خدا یعنی جاودانگی برای اینکه خدا جاودان است.

483      زانــکِ ایشـــان در فِـــراق فـــانـــی انـد          غــافــل از لــعــلِ بـــقــایِ کـــا نــی  انــد

لعل یک سنگ قیمتیست که در معدن پیدا میشود. کان یعنی معدن. لعل بقا یعنی آن بقای لعل مانند با ارزش. یک گوهری هم هست که گوهر جاویدان است. تو بر کسی گریه میکنی که در نبود و کم بود و دوری و فراق چیزهای دنیوی گریه میکند. این کس بی خبر و غافل است از اینکه یک گوهری هم هست که از معدن معنی و حقیقت است و چه خوب است که برای آن گریه بکند که خداوند آن را برایش ارزانی بدارد. اگر که آن ارزانی بشود آنوقت همه چیز ارزانی شده است. عرفان میگوید ما از ماده ساخته شده ایم و به ماده احتیاج داریم ولی اگر تمام زندیگیمان و وجودمان برای بدست آوردن این ماده باشد آنوقت چه امتیاز و تفاوتی بین ما و حیوان وجود دارد؟.  

484      زانـکِ بـردل، نـقش تـقـلـیــد اســت بـنـد          رَو بآبِ چشــــم،  بـــنـــدش  را  بـــرنـــد

مولانا بارها در مثنوی از تقلید ایراد میگیرد و از مقلد شکایت میکند.حالا این یکی از جاهائیست که از تقلید ایراد میگیرد. در مصراع دوم کلمه بند یعنی سد. کلمه برند یعنی رانده کنند. رندیدن یعنی خراش دادن و رنده کردن و خراب کردن. دربیت قبل مولانا گفت مردم برای چیزهائی بیقراری میکنند که نا پایداراست. در این بیت دلیل آن را میاورد که مردم چرا اینکار را میکنند. میگوید برای این اینکار را میکنند که آنها اسیر تقلید هستند. دیده اند که دیگران این کار را میکنند و آنها هم از دیگران تقلید میکنند. حالا که نقش تقلید بر دلت نشسته پس آن تقلید یک سدی برایت میشود که نتوانی حقیقت را در دلت احساس کنی.اگر باین حقیقت پی بردی اولین کارت اینست که بروی و آن سد  را بتراشی و نا بود کنی. هرچه آن سد کوچکتر و تراشیده تر بشود آن حس تقلید تو کمتر میشود.

485       زانکِ تـقــلـیـد ، آفــت هـــرنـیـکــویست          کَـه بــوَد تـقـــلـیـد، اگــر کـــوهِ قــویســت

کَه کوچک شده کاه است. مولانا معتقد است که انسانها باید محقق باشند و نه مقلد. حتی اگر یک کار نیکی را انجام میدهی چون دیده ای که شخص دیگری هم میکند, تو نباید انجام بدهی چون داری تقلید میکنی.شخصی که ارزش دارد محقق است و نه مقلد. مقلد اصلا متوجه نیست که چکار دارد میکند. در مصراع دوم میگوید اگر که این تقلید یک کوه قوی بنظر برسد باز هم یک تیکه کاه بیش نیست. 

486       گـر ضـریـری، لَمـتُـر ســت و تـیـزخشم          گوشت پاره اش دان چو اورا نیست چشم

کلمه ضریر یعنی کور و نا بینا. در اینجا کنایه از مقلد است چون کور کورانه تقلید میکند. گر ضریری یعنی اگر یک مقلدی. لَمتُور یعنی خیلی چاق و تنومند و فربه. تیز خشم یعنی عصبانی و خشمناک. میگوید تقلید مثل کوری هست چاق و فربه وخشمناک ولی هیچ کاری از دستش بر نمی آید چون کور است. وقتی این مرد کور باشد و خیلی هم چاق باشد و خیلی هم عصبانی هم باشد کاری نمیتواند بکند و تو او را یک تیکه گوشت پاره تصور کن. چون او کور است, منظور کور دل است. اینجا مولانا تمثیلی آورده برای آنان که مدعی هستند و ادعا میکنند بمعرفت و حقیقت در حالیکه هیچ معرفت و حقیقت را هم نمیشناسند و فقط ادعا میکنند. در واقع اینگونه افراد کور دل هستند و بقول مولانا ضریر هستند و چشم باطن ندارند و بهره ای هم از معرفت ندارند. آنهائیکه دلشان از همه کور تر است ادعایشان هم از همه بیشتر است.

487      گــر ســخــن گـویــد، زمــو بــاریک تر          آن ســرش را زان ســخن نَــبــوَد  خــبــر

سخن از مو باریکتر یعنی سخنهای خیلی خیلی ظریف و نکته های از مو باریکتر و دقیق. در اول مصراع دوم کلمه سرش, باید مینوشت سرّش یعنی سرّ او. در این بیت بخاطر آهنگ شعر تشدیدش را برداشته. یعنی باطنش, قلبش, روحش. میگوید این شخص زبانش مشغول گفتن آن سخنان ظریف هست ولی روح و ضمیرو باطنش هیچ خبری  از این حرفهائی که بزبان میاورد ندارد.

488      مســتــیی دارد ز گـفـت خود و لـــیــک          از بَـرِِ وی تــا بـه مـی  راهیســت  نــیــک

گفت خود یعنی سخن خود. راهیست نیک یعنی راه دراز و پر مصافت تا مقصد. میگوید این آدم مقلد که ادعا میکند از حرفهای خودش سر مست شده ولی از می و شراب فرسنگها فاصله دارد. از بر وی یعنی از پیش او تا بمی و شراب راه خیلی درازیست.

489      هـمـچـو جـو یســت او، نه او آبی خُورد          آب از او بـــر  آب خــــوران بُـــگــــذرد

آبخواران یعنی تشنگان و جویندگان آب. شخص مقلد بدیگران وعظ و سخنوری میکند, حرفهای دقیق میکوید در حالیکه خودش هم نمیداند که چه میگوید. مثل جوُی آبیست که آب ازش میگذرد ولی این جوی خودش از این آب استفاده ای نمیکند. این آب سرازیر است بطرف تشنگان آب و آب نوشندگان. حرفهای این مقلد هم همینطور از دهان او جاریست ولی خودش هیچ استفاده ای از ای حرفها نمیکند.

490      آب در جُـــو زآن  نــمــی گـــیـــرد قرار          زانکِ آن جُو نـیســت تـشـنه و آب خـوار

زان یعنی باین دلیل. آب خوار هم تشنگان آب. میگوید علت اینکه این آب در جو نمیماند و روان است برای اینست که این جوب تشنه آب نیست و نوشنده آب نیست. اینست که آب معانی و معارف از وجود جوی مانندِ مقلد میگذرد و بعمق وجودش فرو نمیرود چون این مقلد تشنه معرفت و نوشنده آب معرفت نیست. ولی از وجودش این کلمات بنحو تقلیدی میگذرد. او این کلمات را یا از دیگرا شنیده و یا از کتابی حفظ کرده. او اینکار را برای مرید جمع کردن و از مردم احترام گرفتن کرده.

 491     هــمــچـونـــایــی نالـه ای زاری کـــنــــد          لـیـک پـیـــکـــارِ  خـــریـــداری  کـــنـــد

حرف ی در سه کلمه در این بیت ی وحدت است. پیکار کردن در اینجا یعنی تلاش کردن و کوشش کردن. خریدار یعنی ستایشگر. میگوید این مقلد مثل نی میماند. نی مینالد و زار میکند و آدمها ر ا بگریه میاندازد, ولی در واقع برای خودش نیست. دارد این نغمه را میدهد برای اینکه خریدار پیدا کند.

492      نــو حــه گـر بــاشد مُــقــلِّــد در حدیـث          جــز طــمــع نَــبــود مــراد آن  خــبــیـث

نوحه گر یعنی آن گریه کننده با چشم سَر.حدیث یعنی سخن و خبیث یعنی بد نیت و بد سرشت و بد ذات. میگوید برای مثال مقلد ضمن آنکه از روی تقلید وَعض و نصیحت میکند و از انسانهای کامل تقلید میکند خیلی هم با سوز و گداز این کار را میکند بدانید که منظورش جز طمع هیچ چیز دیگری نیست. او طمع دارد که دیگران را بسوی خودش جذب کند و بهره های مادی از آنها ببرد.

493       نـوحــه گــر گـویـد حـدیـثِ ســوزنـاک           لـــیــک کــو ســـوز دل و دامـــانِ چــاک

دامان چاک کردن یعنی دلسوزی کردن. میگوید آن کسیکه دارد شما را بگریه و زاری میرساند و حدیث سوزناک میگوید  کجاست آن سوز دل و دامان چاک او؟.

494      از مــحَـقِــق  تــا مُـقــلــد فــرقــهــاست           کـیـن چو داوداسـت و آن دیگر صَـداست

معروف است که حضرت داود یکی از پیغمبران بنی اسرائیل که دلنوازترین نغمه ها را داشت. در آخر مصراع دوم صَدا یعنی انعکاس صوت. اگر حضرت داود در مقابل یک کوه بلند بایستد و آوازی بخواند و یا ندائی سر دهد, این میرود میخورد بکوه و برعکس آن عینا برمیگردد باین میگویند صَدا. آیا این کوه میداند که حضرت داود چه میگفت و چه میخواند؟ البته جواب منفیست. کوه فقط کارش انعکاس دادن ندا هاست. حالا حضرت داود که آن آوای قشنگ و دلنواز را بکوه میرساند مثل محقق است و بوجود آوردنده صَدا که کوه است مثل مقلد. محقق بمعنی کسیت که در طریقت و حقیقت پیش رفته وحتی در علوم دنیائی هم تحقیق کرده و خودش بچیزهائی رسیده است که از بدست آورده های خودش است ولی مقلد حرفهای محقق را در جائی شنیده و بمردمی که از همه جا بی خبرند میگوید آنطوریکه اینها همه از خودش است.

495      مـنــبــع گــفـــتــار ایـن، ســوزی  بــود          وآن مُـــقــلّـــد   کــهــنــه  آمـــوزی بُــو د

گفتاراین در مصراع اول یعنی محقق. و کلمه ( آن) در مصراع دوم یعنی مقلد. کهنه آوازی بود یعنی این مطالب کهنه قدیمی پیش پا افتاده را یاد گرفته و مرتب برای دیگران میگوید. اگر در مجلسی یک سری ازاین حرفهارا میزند و اگر در ده مجلس بنشیند باز هم همان صحبتها را تکرار میکند. مثل دستگاه ظبط صوتی که پر شده و حالا دارد خالی میشود.او از پیش رفت این دنیا گویا بی خبر است ولی او هرجا میرود ظبط صوت خودش را روشن میکند. ای مقلد تو باید بمقتضای پیش رفت جهان با مردم صحبت کنی و باید ببینی گرفتاری مردم این زمان چیست, کج رفتاریهایشان چطور شده, و تو یک کاری بکنی که گرفتاریهای مردم گشوده بشود و راهی جلوی پای آنها بگذاری. ولی تو کهنه آموزی.

496      هــیــن مَشو غــرّه بِدان گــفــتِ حــزین          بآر بَر گـــاو ست و بر گــردون حــنــیـن

هین یعنی آگاه باش. غّره یعنی گول خورده و فریب خورده. گفت هزین یعنی سخن اندوه ناک و گریه آور. در مصراع دوم گردون منظور گاریست. حنین هم یعنی ناله. ای شنونده سخنان مقلد آگاه باش مبادا گول سخنان اندوه ناکش را بخوری و دلت را بسوزاند و جذبش بشوی. برای مثال گاری را در نظر بگیر گاری را گاو میکشد بار کلان هم روی گاری گذاشته شده. گاو این بار را میکشد ولی چرخ این گاری درارد جیغ جیغ میکند.کار اصلی را گاو میکند ولی چرخ گاری دارد ناله میکند. مولانا میگوید این گونه مقلدین درست مثل چرخ گاری هستند و تو ناله آنها را در نظر مگیر.

497      هــم مُـقــلد نـیســت مــــحروم از ثـواب          نــوحــه   گــر را مــزد بــاشد در حسـاب

میگوید این کسیکه دارد وعظ میکند مقلد است و تقلید میکند از انسانهای کامل و یا کتابهائی که خوانده است. ولی با وجود این از ثواب و اجر خداوند هم خیلی محروم نیست. زیرا بالا خره مقداری حرفهای خوب هم از مردان کامل نقل میکند و مزدی هم باو میدهند. پس گوش کردن بصحبتهای او بدون اشکال است ولی بدان که حرفهای او در مقایسه با یک محقق فرق بسیار است.

498      کــا فِــرو مـؤمـن خـدا گـویــنـد، لــیک          در مـیــان هــر دو فــرقــی هســت  نـیـک

فرقی هست نیک یعنی فرق بزرگیست. کافِر یعنی خدا نشناس بر عکس مؤمن یعنی خدا شناس در هر آئین و کیش و مذهبی. میگوید: آن کافر و آن مؤمن هردو دارند خدا خدا میکنند ولی اینها خدا گفتنشان یکسان نیست. شخص کافِر خدا خدا میکند برای اینکه خداوند یک چیز دنیائی باو بدهد و یا یک مادیاتی بدست بیاورد.  ولی آن شخص مؤمن و باورمند برای نان شبش خدا خدا نمیکند. او میگوید آب و نان معرفت را بوجود من برسان. او خوب واقف است باینکه همینجوری نمیشود که انسان دارای معرفت بشود و باید خداوند کمک کند. او برای این خدا خدا میکند.

499      آن گــدا گــوید: خــدا از بــهـــرِ نـــان           مُــتــقـی  گــو یــد: خــدا از عــیــنِ  جــان

متّقی یعنی پرهیزکار یعنی دوری کردن از هرچه زشتی و پلیدی و اخلاقی و رفتاری. مثل دوری از دروغ گفتن, دوری از مال مردم خوردن, دوری از دل شکستن و مردم آذاری و بالاخره دوری ازحسد. اگر از همه اینها و چیزهای شبیه اینها دوری کنی آنوقت میشوی پرهیزکار. عین جان یعنی از اعماق جانش و اعماق قلبش. میگوید: شخص گدا خدا خدا میکند برای نان شبش ولی شخص پرهیزکار از اعماق قلبش خدا خدا میکند و میگوید خدایا بمن کمک کن که من هرچه بیشتر دلم روشن بشود و بمعرفت بیشتری برسم. او این معرفت را برای این میخواهد که باو آرامش بدهد و میخواهد آرام باشد ولی آن نا باور برای بدست آوردن آرامش باید به الکل پناه ببرد و یا داروهای مخدرکه او را در سرازیری بد بختی بطرف قهقرا سوق میدهند پناه ببرد.

500      گـر بـدانســتـی گــدا از گـفــت خویش          پـیش چشــم او نَـه کــم مــانــدی نــه بــیـش

اگر گدا معنی و مفهوم آن حرفی را که میزند میدانست, اگر از عظمت و شأن خداوند باخبر بود در برابر دیدگان او کم و زیاد فرقی نمیکرد اینها برایش ارزش نداشت و غم بود و نبود را نمیخورد. آنوقت بخدا توکل میکرد و میرفت کار میکرد و بخدا امیدوار میبود برای نتیجه فعالیتش. آنوقت به یک بی نیازی دل میرسید که آن استغنائی ایست که در عرفان میگویند. احساس میکند که بهیچ چیز دیگر و هیچ کس دیگر احتیاج ندارد چون خداوند را درک کرده و میداند که با کی دارد صحبت میکند و از چه کسی تقاضای کمک میکند و آنکس باو میگوید برو و کار کن و کوشش و تلاش کن.

501      ســالــهــا گــویــد خــدا آن نان خــواه          هـمـچـو خـر مُصـحَـف کشد از بـهـر کـاه

مُصحف یعنی قرآن. میگوید: این کسیکه دارد طلب نان میکند و خدا خدا گفتنش برای نان است مثل خری میماند که بارش قران است. او از کجا میداند که چه باری بر پشت خود دارد آیا کلام خداست که میبرد و یا مثلا خاک است که برای بنائی میبرد. او فقط دارد این بار را میبرد برای اینکه وقتی بمصد رسید علفش را باو بدهند و یا جو وکاهش را بخورد. آن کسی هم که برای نان خدا خدا میکند فقط بخاطر نان, تو که خدا را داری اگر او را میشناسی چرا فقط نان میخواهی؟ چرا برتر از نان نمیخواهی؟ پس تو از خدای خدت بی خبری و از مفهوم شأن خداوند آگاه نیستی. سعدی میگوید:

                          نه معلم بود نه دانشمند       چهارپائی بر او کتابی چند.

502      گــر بــدِل در تــافــتــی  گـفـــت لبش          ذرّه  ذرّه  گشــــتــــه بـــودی قــــالــــبش

در تافتی یعنی تابش پیدا میکرد.قالب یعنی جسمش و وجودش. این آدم مقلد که از انسانهای کامل دارد تقلید میکند و از حرفهای آنها میگوید, اگر لبش معانی گفته هایش را میدانست و اگر یک ذره نور این کلماتی را که میگوید بر لبش میافتاد, از تابش آن نور حقیقت  تمام وجودش منفجر میشد و ذره ذره میشد.

503      نـــامِ دیـــوی ره بَــرَد در ســاحــری          تــو بــنــام حــق پـــیشَـــزی  مــی بــری؟

دیو یعنی شیطان. ساحری یعنی جادوگر. پشیز یعنی پول سیاه و یا کم ارزش ترین واحد پول. میگوید: یک آدم جادوگر از شیطان میخواهد که باو کمک کند که جادوگری کند و آنوقت بکمک شیطان جادوگری میکند. او از شیطان کمک گرفته ولی تو ای مقلد از خداوند یک پشیزی هم نمیبری؟ او بکمک شیطان روزی خودش را میگذراند و آنوقت تو از خدا فقط نون شبت را میخواهی که بمنزله یک پشیزی هم نیست؟        

Loading

11.2 تمامی قصه رنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت اول

در اوایل دفتر دوم داستانی را مرور کردیم در ارتباط با حضرت عیسی و همراه او که در مسیری میگذشتند و بجائی رسیدند که چند تیکه استخوان ریخته بود و همراه عیسی از عیسی اسم اعظم خداوند را جویاشد که عیسی اسم اعظم را به همراه خودش نگفت و باو تذکر داد که تو در مقامی نیستی که اسم اعظم را بدانی و بخواهی مرده ای را زنده کنی. آن همراه از روی هوس و نادانی میخواست با یاد گرفتن اسم اعظم خداوند این استخوانها را زنده کند. لذا به عیسی خواهش تمنا و اسرار کرد که اگر اسم اعظم را بمن نمیگوئی پس خودت این کار را بکن. حضرت عیسی در اثر پافشاری خیلی زیاد آن ابله بتنگ آمد و بخواسته او تن در داد وبا او موافقت کرد. مولانا در اینجا داستان را نیمه تمام گذاشت و در این قسمت بآن بر میگردد و میگوید

458      خــوانــد عیســی نـام حـق بـر استخوان          از بـــــرایِ الـــــتــــمــــاسِ  آن جــــوان

نام حق همان اسم اعظم خداوند است. التماس در اینجا تقاضائی که همراه با اصرار باشد. حضرت عیسی برای اینکه رها شود از دست این جوان بخاطر اصرارهای لجوجانه اش اسم اعظم را آورد.

459       حــکـــم یــزدان از پــی  آن خــام مَـرد          صــورت آن اسـتــخــوان  را زنــده کـرد

البته در نظر داریم که این حضرت عیسی است که ظاهرا این معجزه را انجام میدهد ولی در اصل این خداونداست که این کار به مشیت او بدست موسی انجام میشود. تا امر و حکم خداوند نباشد این کار صورت نمیگیرد. خام مرد یعنی این مرد خام یعنی مرد بی تجربه و ابله. صورت آن استخوان یعنی شکل اولیه استخوان. میگوید: فرمان خداوند برای این کار صادر شد و آن استخوانها شکل اولیه خودشان را پیدا کردند.

460      از مــیــان بــرجســت یک شــیــر سیاه          پـــنـــجـــه زد  کـــرد نــقشــش را تــبــاه

از میان برجست یعنی از میان آن استخوانها. شیر معمولا سیاه نیست ول مولانا در اینجا میخواهد هولناکی آن شیر را و دل سیاه آن مرد ابله را مجسم نماید و میگوید شیر سیاه. نقشش را تباه کرد یعنی این مرد ابله را از بین برد. در اینجا مولانا پیامی میرساند و آن اینکه, کسیکه اندیشه های تیره دارد و سخن یک انسان کاملی مثل عیسی را نمی پذیرد و باز اسرار میکند پس سزای او اینست که او نباشد

461      کـله اش بـرکـنـد، مغـزش ریــخت زود          مــغـــز جـــوزی کــاندرو مــغـــزی نبود

 آن شیر هولناک کله اش را کند و مغزش را ریخت به بیرون, مغزی که مثل یک گردوی پوک بود. پیام مولانا اینست که اندیشه هرکسی برخواسته از مغز اوست. اگر اندیشه کسی بیهوده و خام است معلوم است که مغزش پوک هست.

462      گــر ورا مــغــزی بُــدی ، اشـــکستنش          خـــود نـــبـــودی نــقــص الا بـــر تــنش

اشکستنش یعنی شکسته شدنش. تنش یعنی جسمش. مولانا میگوید اگربراستی این مرد ابله مغزی میداشت وقتیکه جمجمه اش شکسته شده بود و مغزش بیرون آمده بود این یک نقصی بر جسمش وارد شده بود ولی  نقصی بر روح او وارد نشده بود ولی در اینجا اینطور نیست زیرا او بقدری ابله و نادان بود که این نقص نه تنها بجسمش اثرکرد بلکه بروحش هم اثر کرد برای اینکه روح او هم آلوده بود زیرا روح بمغز فرمان میدهد و مغز بر اندام بدن فرمان میدهد و اندام بدن فرمان میبرد و انسان کاری را انجام میدهد. بنا بر این اگر مغز اندیشه نا درستی داشته باشد مغز او اندیشه نا درستش را از آن روحی که آلوده است گرفته و این نقص تنها بر جسمش وارد نشد بلکه بروحش هم وارد شد.

463      گـفـت عیســی  چون شـتــابش کــوفتی           گـفـت زان روُ کــه تــو زو آشـــوفـــتــی

عیسی از این شیر پرسید چگونه با عجله او را از بین بردی؟ شیر گفت بخاطر اینکه تو از او نا راحت و آشفته شده بودی و من باین دلیل او را نابود کردم. کسیکه تو را برنجاند بهتر است که نباشد.

464      گــفــت عیسی چون نخوردی خونِمَرد؟          گــفــت: در قســمت نــبــودم رزقِ خَـورد

حضرت عیسی از شیر پرسید, وقتیکه او را کشتی چرا او را نخوردی؟ شیر جواب داد که این مرد در رزق و روزی من مقدر نشده بود.در حقیقت شیر میخواست بگویدکه رزق و روزی من پس از مردنم تمام شده بود. روزی هر کسی تا آخرین روز زندگی اوست و زمانیکه از بین رفت دیگر رزق و روزی برای او تمام شده است. اصلا در عرفان معتقد هستند تا رزق و روزی تمام نشود شخص نمی میرد.مردن او زمانیست که رزق او هم بپایان برسد. شیر بعد از آخرین کلامش دوباره بصورت استخوانها درآمد و از دنیا رفت. مولانا این صحنه مرد ابله و استخوانها و زنده شدن آنها را کاملا سمبولیک آورده و منظورش رسانیدن پیامها یش به خواننده و یا شنونده مثنوی است.

465      ای بسـا کس هــمـچــو آن شــیر ژ یان          صــیــد خــود نـا خـورده رفــتــه از جهان

ژیان یعنی خشمگین. چقدر بسیارند اشخاصیکه مثل این شیر خشمگین هنوز شکاری را که کرده اند نخورده اند از دنیا میروند. در زندگی ما انسانها بسیاری از مردم هستند که دائما دنبال شکار زرق و برق مادیات غیر ضروری فساد آفرین میروند و قبل از اینکه این شکارهای خود را بخورند روزی آنها بپایان رسیده و این شکارهای خود را نخورده از بین میروند. ناگهان بانگی برآمد و خواجه مرد.

466      قسـمـتش  کـاهی نَه وحرصش چوکـوه          وجــه نَــه و کـــرده تـحــصـــیـــل وجــوه

وجه در اول مصراع دوم یعنی شایستگی و لیاقت. ارج داشتن در نزد خدا. مثلا میگوئید فلان کس موجه است یعنی فلان کس شایسته است. بعضی وقتها وجه بمعنی پول است. تحصیل وجوه یعنی بدست آوردن مال و ثروت است. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که قسمتشان حتی کاه هم نیست ولی آنقدر حرص دارند که حرصشان مثل کوه است. آنها نمیدانند که روزی ندارند و روزی آنها از پر کاه هم کمتر است ولی خواسته اش و حرصش و طمعش باندازه یک کوه است. اینگونه افراد لیاقت و شایستگی ندارند و فقط تحصیل مال و ثروت کرده اند و بس. مولانا نمیخواهد بگوید کوشش نکنید و فعالیت خودتان را کنار بگذارید, برعکس سراسر مثنوی تلاش و کوشش است و باید کوشش کنید بدست بیاورید و کار کنید ولی اندازه تلاش کردن را بشناسید اصلا یکی از ستون عرفان خود شناسیست و باید خودتان را بشناسید.

467      ای مــیّســر کـــرده  مـــارا در جـهـان          سُــخـــره و بــیــگـــار ، مــا را وارهــان

مولانا با خدای خودش مناجات میکند و میگوید ای کسیکه خوبیهای دنیا را برای ما آماده کرده ای. سخره در اینجا یعنی کار بی فایده وبیگار یعنی کار بی مزد. ای خدا ما را از کارهای بی فایده و بی مزد نجات بده.

468       طـعـمـه بـنـمـوده بما، وآن بـوده شست          آنچــنــان بـنـمــا بــما  آنــرا  کــه هســت

شَست معانی مختلفی دارد مثلا انگشت درشت دست را شَست میگویند و عدد 60 را هم میگویند شست. یک معنی شست دیگر قلاب ماهیگیریست. میگوید آنچه بنظر ما میرسد طعمه و غذاست ولی داخل این طعمه یک قلاب ماهیگیریست و بمحض رفتن بسوی آن , آن قلاب فلزی ما را به صید صیاد میرساند. مولانا میگوید ای خداوند چیزهائی بما بنما  آنطور که هست و ما را از گزند قلابهای ماهی گیران که فراوانند محفوظ نگه دار

469      گـفـت آن شـیـر: ای مســیحا این شکار          بــود خـــالص  از بـــرای اعــــتــــبــــار

خالص در اینجا یعنی فقط. اعتبار دارای دو معنیست یکی در معاملات و بانکداری مصرف میشود و معنی دیگر آن عبرت گرفتن و یا پند گرفتن است و اینجا بمعنی عبرت گرفتن است. مولانا بداستان یر میگردد. آن شیر خشمگین قبل از اینکه بر گردد بصورت استخوان گفت ای مسیح من این ابله را نکشتم برای خوردن و من او را شکار نکردم. من او را کشتم بخاطر درس دادن و عبرت گرفتن دیگران.

470      گــر مـــرا روزی بُــدی اندر جـهــان           خود  چـه  کــارســتی مـــرا بـا  مــردگان

شیر میگوید اگر در این جهان من یک روزیی و بهره ای داشتم با مردگان چکار داشتم. استخوانهای من پهلوی دیگر حیوانات اوفتاده بود پس من دیگر نصیب و قسمتی نداشتم و اگر میداشتم در بین زنده ها میبودم. پس تو ای انسان تا زنده هستی اگر نصیب و روزیی هست بطور درست و سلامت بکار ببر و استفاده کن. اولین قدم سلامت اینست که آن نعمتی را که بدست آوردی دیگران را با خودت سهیم کن. حالا اگر ایثار نداری لا اقل برای خودت از راه درست و سالمش بکار ببند.

471      ایــن ســزایِ آنــکِ یــابـد آبِ صــاف          هـمــچــو خــر در جُـو بـمــیــزد از گزاف

آب صاف یعنی آب ذلال اما در اینجا اشاره است به حضرت عیسی.انسان کامل مثل آب ذلال است و هیچ گونه نا خالضی در وی وجود ندارد.بمیزد یعنی ادرار کند. از مصدر میزیدن است یعنی ادرار کردن. گزاف یعنی بیهودگی و نادانی. این مرد ابلهی که وقتی به حضرت عیسی میرسد از او میخواهد که استخوانها را برای من زنده کن مثل الاغی میماند که آب ذلالی را در جوب ببیند برود در آن جوب و ادرار کند. او میبایستی از موسی میخواست ای زنده کننده مردگان دل مرده من را زنده کن و بمن زندگی ببخش. تو میتوانی آب حیات داشته باشی و زندگی مرده مرا زنده کن. نه اینکه مرده ای را در قبرستان زنده کن. او ابله است و از گزاف میگوید مرده را برای من زنده کن.

472       گـــر بــدانـد قــیــمــتِ آن جُــوی خر          او بـــجـــای پــا نــهـــد در جُــوی  ســـــر

اگر که این جوبیکه آب ذلال در آن روان است, ارزشش را این الاغ میدانست بجای اینکه پا در آن بگزارد سرش را باید در آن میگذاشت. یا اگر ارزش انسانهای کامل را اطرافیان آنها میدانستند آنوقت جور دیگر بآنها نگاه میکردند و کمک دیگری از آنها میگرفتند.

473      او بــیــابــد آنچــنــان پـــیـغـمـــبــری          مـــیـــرِ آبــی ، زنـــد گـــانـــی  پـــرو ری

او در اینجا آن مرد ابله است. بیابد یعنی درک کند و بفهمد ولی در اینجا او در نمیابد و نمی فهمد. او پیغمبر را می بیند ولی ارزشش را در نمیابد. میر اب یعنی امیر آب. در قدیم چون آب کم بود اهالی محل شخص شناخته شده را معین میکردند که در تقسیم درست آب مابین اشخاص و منازل رامدیریت بکند. و اسم او را میراب میگذاشتند. حالا حضرت عیسی هم یک میراب است منتها آبش آب حیات است و آبش زندگی میبخشد. در مصراع دوم میگوید میرآبی, زندگانی پروری.

474      چــون نـمـیـرد پـیش او کـز امـرِ کُـن؟         ای امــــیــــرِ آب  مــــا را زنـــــده  کــــن

چون یعنی چگونه. نمیرد یعنی جانش را فدا نکند. امر کن یعنی امر خداوند. کلمه کُن یک کلمه عربیست واز یک کلمه کون است  بوجود آمدن است. خداوند هر چیزی را که بخواهد بیافریند میگوید باش بلا فاصله هست. در عربی این باش را میگویند امرِکُن. میگوید ای امیر آب بما حیات معنوی ببخش و زنده کن. عرفان میگوید اگر معنویت نداشته باشی آنوقت زنده نیستی ظاهرا زنده ای. اگر کسی حضرت عیسی را ببیند چگونه جانش را برای او فدا نکند و نگوید ای مسیح جان من فدای تو. طبق همان دستوریکه خداوند میگوید باش و بلا فاصله هست چرا از خدای خودت نمیخواهی که بتو معنویت ببخشد و یا حیات معنوی ببخشد. ای عیسا بخدای خودت بگو طبق همان امر کن که خداوند میگوید باش و خواهد بود, خداوند بمن بگوید که تو با معنویت باش و آنوقت من با معنویت بشوم. این شایستگی و معرفت را بمن بده. این خدای با قدرت که هرچه بخواهد می آفریند چطور نمیتواند معرفت را در من بیا فریند.

475      هــیــن سـگِ نـفس تــرا زنــده مخواه          کــــو عَـــدّوِ جـــانِ تســت  از دیـــر گــاه

سگ نفس آنست که امر میکند بزشتی ها. مولانا میگوید این نفس اماره سگ مانند خودت را نخواه که زنده باشد. این نفس دشمن  جان تست. او از دیرگاه بسراغت آمده و سعی دارد که تو را گمراه کند. این سگ نفسِ تو عبارتند از دلبستگیهای غیر لازمِ غیر ضروریِ زیاد از حد مادیات فساد آفرین.

476      خــاک بـر سَــر اسـتـخوانی را که آن          مـــانــع ایــن ســـگ بُـوَد از صــیــدِ جان

غذای سگ استخوان است و اگر نفس تو سگ باشد چه استخوانی باو میدهی. این استخوان همان مادیاتیست که در بیت قبل تفسیر شد.این سگ یعنی نفس اماره. از صید جان یعنی صید مسائل معنوی مثل حقیقت و معنویت. میگوید خاک بر سر استخوانیکه این نفس سگ مانند تو را از شکار معنویت باز میدارد. بعبارت دیگر خاک بر سر آن مادیات غیر ضروری که تو را از رفتن بدنبال معنویت و حقیقت باز بدارد.

477      سـگ نۀ ، بـر اسـتخوان چون عاشقی          دیــوچــه وار از چـه بـر خــون عــاشقی؟

دیوچه یعنی زالو. زالو یک نوع کرم مخصوصیست که از جوی بارها میگرفتند و پرورشش میدادند و بر پشت افراد متقاضی میانداختند و این کرمها از بدن آن شخص خون میمکیدند و معتقد بودند که برای سلامتی آنها مؤثر است. تو میگوئی که سگ نیستی پس چرا عاشق استخوان هستی. تو میگوئی که دیوچه نیستی پس چرا عاشق خون هستی؟.

478      آن چه چشـمست آنکِ بـینـاییش نیست          زآمـتـحــانـهـا جـز که رسوایـیـش نیســت

اینجا منظور از چشم, چشم جان است و چشم جان باید بصیرت داشته باشد و حقایق را ببیند. مولانا میگوید این چه چشم دلیست که تو داری ولی بینائی ندارد و کور است و نمیتواند حقیقت را از باطل تشخیص بدهد. وقتیکه چشمت را امتحان بکنند فقط رسوائی برایت باقی میماند برای اینکه اشتباه روی اشتباه میکنی و حق را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی.

479      ســهـو بـــاشد ظــنّـهــا را گـــاه گـــاه          ایـن چه ظـنّســت، این کـه کور آمد ز راه

سهو یعنی خطا و اشتباه. ظنها یعنی گُمانها. گاه گاه یعنی بعضی وقتها. کور آمد ز راه  یعنی راه راست را ندید. مولانا میگوید این ظن و گمان گاهی هست و گاهی نیست. زمانیکه هست خطاست. ولی گمان همیشه نیست و بعضی وقتها حقیقت و درست است. ای آدم در اشتباه، این ظن تو چگونه است که همیشه راه را اشتباه میرود. ظن گاه گاه خطا میکند پس چرا ظن تو همیشه خطا میکند و کور است و نمیتواند راه راست را پیدا کند.

480       دیــده آ، بــر دیـگـران، نـوحـه گـری          مــدتــی بـنشــیـن و، بـر خــود مــی گـری

دیده آ یعنی ای دیده. نوحه گری یعنی زاری کردن و نوحه خواندن و شیون کردن. می گری یعنی گریه بکن. ای چشم و ای دیده تو که بر دیگران نوحه گری میکنی و برایشان اشک میریزی, بنشین و مدتی هم بحال خودت گریه کن. باید بحال توگریه کرد.  دنباله این قسمت در قسمت دوم.                                       

Loading

10.2 یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن

همانطوریکه تا بحال خوانده اید مولانا در آنچه تا بحال سروده و تا آخر مثنوی معنوی خواهد سرود داستان پس از داستان میاورد و از وقایع این داستانهابهره میبرد برای اینکه حرفهای خودش را بخوانندگان که پر از درس و پند و نصیحت است بیان کند بامید اینکه خوانندگان مثنوی و یا تفسیر مثنوی بتوانند از این پندها در زندگی خودشان بهره مند بشوند. این داستانها همه ظاهرا با هم متفاوت هستند ولی یک جوری هم در باطن بهم مرتبت. این ارتباط باین طریق است که هر داستان بعدی, داستان قبلی را تأئید میکند. این تأئید در قسمت نتیجه گیری این داستانها است و نه در خود قصه ها. درپایان داستان صوفی و خادم باین نتیجه رسید که دانائی و معرفت حق بنام علم الهی گفته میشود. منظور مولانا این علم این نیست که کسی در مدرسه رفتن و کتاب خواندن بتواند بدست بیاورد. اگر کسی علم الهی داشته باشد بتدریج با حقیقت آشنا میشود و میتواند حقیقت را از مجاز و حق را از باطل تشخیص  بدهد. این توانائی را میگویند علم الهی. این علم الهی را باید خداوند کمک کند و بیک شخص بدهد. بقول مولانا این علم الهی اصلا کلام خداست. و این کلام خدا, تا دل کسی آمادگی نداشته باشد و روشن نباشد در دلش نمیماند از او فرار میکند و باصل خودش که نور حقیقت خداوندیست بر میگردد. این مطلب را در بیتی بیان کرد و گفت:

                 پس کلام پاک در دلهای کور           می نپاید, میرود تا اصل  نور                            

اگر کسی چشم دلش کور باشد نمیتواند این علم حقایق را در دلش نگه دارد. اما میگوید وسوسه ها و افسونهای شیطان هر چیزی را که حقیقت ندارد و گمراه کننده هست و یا فساد آفرین هست از شیطان میاداند و گاهی هم بآن عامل دیو میگوید این وسوسه ها وقتی بدل نا پاک میرسد خیلی خوب در آن جا میگیرد و در دل شخص گول خورده میماند. بعد مثلی آورد و گفت تو نمیتوانی یک طاوس را در یک کلبه روستائی کوچک و محقر نگه داری بکنی او در صدد فرار بر میاید. بعد متذکر شد که این علم الهی بدنبال پاکی و صفای دل انسانهاست و وقتی چنین کسی را پیدا کند خودش با پای خودش وارد دل پاک دل وارد میشود آنوقت این مرغ مثل بازهای تربیت شده میاید و روی دست صاحب دل دستاویز او می شود. حالا داستان جدیدی بنام یافتن پادشاه باز را بخانه کمپیر زن شروع میکند. کمپیرزن یعنی زن بسیار پیرو سالخورده. حالا خواننده میتواند ارتباط این داستان جدید را با داستان قبلی بخوبی در یابد

324      علم، نه آن بازیســت کـو از شـه  گــریـخت          ســوی آن کـمپــیـر  کـو مــی آرد بـیخت

علم در اینجا منظور علم معرفت الهیست. کمپیر یعنی آن زن بسیار پیر. می آرد بیخت یعنی آرد الک کردن. میگوید: بازی که در قصر شاه در ناز و نعمت بود از قصر شاه فرار کرد و رفت در خانه یک زن بسیار پیر که او در حال الک کردن آرد بود.

325      تــــا کــــه تُــــتــــمـــا جی  پَــزد  اولاد  را          دیـــد آن بـــاز خــــوشِ  خـــوش زاد را

تُتماج یک کلمه ترکیست بمعنی یک نوع آش. بازِ خوش یعنی باز زیبا. خوش زاد یعنی خیلی اصیل و گوهری. آن پیر زن که مشغول الک کردن آرد بود دید که این باز وارد کلبه او شد در حالیکه آن زن مشغول الک کردن آرد بود که برای فرزندانش آش تتماج تهیه کند.

326      پــا یـکش  بسـت و پَـــرَش کـــو تـــاه  کرد          نــا خـــنش بُـبـر یــد و قــوتش کـاه کـرد

پایکش یعنی آن پاهای قشنگ و دوست داشتنیش. قوتش یعنی غذایش. پیر زن باز را فوری گرفت و از راه دلسوزی و نا بخردانه و کور کورانه پرهایش را کوتاه کرد و ناخن هایش را هم کوتاه کرد. با خود گفت حتما گرسنه هم هست پس مقداری کاه هم جلویش گذاشت. در اینجا باید توجه کرد که مولانا این پیر زن را نماد دنیا آورده زیرا دنیا هم نسبت بخودش بسیار پیر است از طرف دیگر زنها همیشه دوست داشتند که زر و زیور بخودشان بیاویزند و این دنیا هم پُر از زرق و برق است. این دنیای پیر هم به این پیر زن تشبیه شده که یک باز بمنزلش آمده. از طرف دیگر دنیای پیر هم همانگونه که آدمیان را اسیر میکند و به بند میاندازد, پیرزن آن باز را با کوتاه کردن بالها و چیدن ناخنهایش او را اسیر کرد. پر و بال باز برای این بود که در آسمان عوج بگیرد و ناخنهایش برای این بود که بتواند شکار کند ولی حالا نه میتواند عوج بگیرد و نه شکار بکند. دنیای پیر هم همانجور آدمهائیکه کور دل هستند و اندیشه زندگی ندارند را خیلی زود و آسان گیر میاندازد و آن بالیکه باید داشته باشند که عوج بگیرند و بسوی حقیقت پرواز کنند, این دنیای پیر این بالها را کوتاه میکند و آن پنجه های قوی که باید معرفت را شکار بکند آن را هم کوتاه میکند پس این آدمها هم مثل آن باز اسیر میشوند و حالا باید فقط کاه بخورند و در آن خانه محقر باقی بمانند.

327      گــفـــت: نــا اهــلان نـــکـــردنــدت  بســاز          پَـر فـــزود از حـــدّ و نــاخـــن شد دراز

نا اهلان یعنی آن نالایقان. نکردنت بساز یعنی آرایش و پیرایشت نکردند. آن نالایقان نمیدانستند که با تو چه بکنند و بتو خوب نرسیدند. آنها میبایستی بالهایت که از حد بزرگتر شده بود اصلاح میکردند وهم چنین ناخونهایت که دراز شده بود را باندازه کوتاه میکردند ولی در اثر نادانی و بیخردی تو را زمین گیر کردند.

328      دســت هــر نــا اهـــل  بـــیـــمــارت کــنــد          ســوی مـــادر آ  کــه تـیـمـــارت  کـــنـد

نا اهل یعنی نا لایق. مادر یعنی اینکه این پیر زن خودش را مادر آن باز تصور میکند. تیمار یعنی پرورش دادن و مراقبت کردن. پیر زن با خود و خطاب به باز میگفت ای باز اگر بدست نا اهل میافتادی تو را از بین میبرد و خوب شد که پهلوی مادرت آمدی و حالا من از تو مراقبت خواهم کرد.

329      مِـهـر جــا هــل را چـنـیــن دان ای رفــیـق          کــژرود جــاهــل هــمــیشــه در طــریـق

جاهل یعنی نادان و طریق یعنی راه. مولانا میگوید: مهر و محبت آدمیکه نا لایق و جاهل است همین گونه است که این کمپیر زن نسبت به باز کرد. این پیرزن در دلش میخواست که در حق باز محبت و پرستاری بکند ولی چون جاهل بود آنچه که کرد بر علیه آن باز بیچاره بود. تو همیشه بدان که یک جاهل همیشه راه کج میرود.

330      روزِ شــه در جُســت و جــو بــیــگــاه شـد           ســوی آن کــمـپـیر و آن خـر گـاه  شــد

بیگا ه شدن یعنی غروب شدن. خرگاه آن خیمه بزرگ سلطنتیست که وقتی شاه بشکار میرود بر پا میکنند اینجا مولانا طعنه میزند آن کلبه کمپیر زن را خرگاه شه میگوید. در این بیت میگوید وقتی باز او ناپدید شد شاه دستور جستجو داد ودر حال جستجو بود که رسید به کلبه آن پیره زن.

331     دیــــد نــــاگـــه بــــاز را  در دوُد و گـــرد          شــه بَــراو بگـریســت زار و نـوحه کرد

وقتی شاه بکلبه پیر زن رسید وارد کلبه شد و دید باز او در میان دود و گرد وخاک آنجاست. شاه بحال و وضع نا بسامان بازش بگریه افتاد و بشیون و زاری پرداخت. حالا اسیر شدگان این دنیای پیر هم بوضعی میرسند که باید بحال آنها شیون و زاری کرد.

332       گفت هــر چــنـد ایــن جــزای کـــار تُســت          کــه نــبـــاشی در وفــــای مـــا  درســت

در وفای ما درست نباشی یعنی ثابت قدم نباشی. شاه بآن باز گفت گو اینکه این حال زار و نا بسامانیی که تو داری حق توست برای اینکه تو آن بارگاه و قصر سلطنتی را رها کردی و با ما در وفاداری خودت ثابت و پایبند نبودی و از ما فرار کردی. این حرف شاه به باز نماد کسیست که از حقیقت فرار میکند بسوی این دود و خاک و تاریکی ها پناه میبرد ولی خیال میکند بسوی زرق و برق دنیا میرود و خودش متوجه نمیشود و با خود میگوید چه دنیای خوبی هست که اینهمه از من پرستاری میکند. این پرستاری دنیا,  پرستاری پیر زن است و یک وقتی متوجه میشود که دیگر کار از کار گذشته است.

333      چـــون کــنــی از خُـــلــد در دوزخ  قــرار          غــافــل از لا یَســـتــوی اصـحــاب نــار

چون اینجا یعنی چگونه. خلد یعنی بهشت و قرار در اینجا مسکن گرفتن است, مثل اینکه در یک جای کسی مسکن گزیند. لا علامت نفی است یعنی نیست. یَستوی یعنی مساوی. اصحاب نار یعنی اهل آتش. پادشاه به باز میگوید چگونه تو آن قصر من را گذاشتی و آمدی در اینجای تنگ و تاریک و سیاه قرار و مسکن گزیدی؟ تو چرا غافلی از اینکه اهل بهشت با اهل آتش مساوی نیستند وچطور فکر نمیکنی که کسانیکه از حقیقت فرار میکنند و بسوی مجاز میروند و نمیدانند که حقیقت و مجاز مثل هم نیست چه غفلتی دارند. آنها از حقیقت الهی و معنویت الهی فرار کردند و عاشق و دلباخته دنیای پیر شدند و آن را پرستش میکنند و بدنیا پرستان ملحق میگردند.

334      ایـــن  ســـزای  آنـــکه از شــاهِ  خــبـــیـــر          خــیــره بـگــریزد بـخــانـه گــنــده پــیـر

خبیر از کلمه خبر است و یعنی شخص آگاه. خیره یعنی گستاخانه معنی دیگرش یعنی بی فایده و بیهوده. گنده پیر هم همین پیر زن است. میگوید: اینست سزای کسیکه از شاهی که از همه چیزآگاه است از وی بیهوده و گستاخانه فرار کند و پناه بیاورد باین کلبه کمپیر زن.  این سزای آن انسانیست که از آن دنیای روشن معنویت و حقیقت, راستی, پاکدلی و روشن دلی فرار بکند و بیاید بسوی پیره دلی.

335      بــاز مــیـــمــالـیــد پَـــر بــر دســتِ شــــاه          بــی زبـان مـیــگـــفـت: من کــردم گـنـاه

حالا این باز به زشتی و بیهودگی کار خودش پی برده است ولی حالا چه فایدهای دارد ولی برای اینکه بشاه بفهماند با زبان بی زبانی که من گناه کردم, پس نیمه پر و بالش را میمالید بدست شاه و دست شاه را نوازش میکرد.

336      پس  کــجــا زارد؟   کجا نـــالـــد  لــئــیــم          گــر تو نپـذیـری بـجـز نـیـک، ای کریــم

لئیم یعنی پست و فرومایه. کلمه نپذیری (تلفظ میشود نپَ ذیری). بجز نیک یعنی بجز بنده نیک. ای کریم. در اینجا باید توجه شود باینکه منظور مولانا از این پادشاه در حقیقت خداوند است. میگوید: ای خداوند بزرگ اگرقرار باشد که تو بغیر از بنده نیکوکار کس دیگری را بدرگاهت نپذیری پس بنده گناهکارو پست فرومایه کجا برود و شیون سر بدهد, زاری کند و بنالد. اگر تو باو راه ندهی و او را نپذیری آنوقت او بچه کسی و یا مقامی امید وار باشد؟ وقتیکه بخطای خودش پی برد بکجا و بکی پناه ببرد و از چه کسی امان بخواهد و کمک بگیرد؟. اینجا مولانا از زبان باز به شاه عالم میگوید.

337      لطــف شــه, جـانــرا جــنــایت  جــو کـنـد          زآنکـه شــه هــر زشـــت را نـیـکــو کـند

شه در هردو مصراع همان پروردگار و شاه عالم هستیست. هر زشت را نیکو کند یعنی قدرت این را دارد که هر گناهی را که میخواهد ببخشد. مولانا میگوید این لطفی را که پروردگار در مورد گنه کاران دارد( آن لطفی که خداوند هر گناهی را بخواهد میبخشد) باعث میشود که جانهای جنایت کاران, جنایت جو بشوند و بدنبال جنایت بروند. برای اینکه آنها میپندارند که گناهان آنها را خداوند می بخشد. درست است که خدا بخشنده گناهان است ولی چه گناهی را می بخشد؟ خداوند گناه گنهکاری را می بخشد که اولا او ندانسته گناه کرده باشد و ثانیاً بعد از گناه کردن متوجه گناهش بشود و توبه راستین بکند آنوقت خدا میبخشد. حالا اگر تبهکاری وارد خانه ای بشود و اهل خانه را بقتل برساند و کلیه اموال آنها را بیغما ببرد و بعد برود و توبه کند. آیا این توبه او پذیرفته خدا خواهدشد؟ جواب اینکه خیر او دانسته گناه کرده.

338      رَو مکُــن زشــتـی کــه نــیـکـیـهـایِ  مــا           زشــت آیــــد پــــیش آن زیــــبــــایِ مـــا

رو یعنی مواظب باش. زشتی بمعنی گناه است. در مصراع دوم زشت آید یعنی گناه بشمار آید. زیبای ما یعنی پروردگار ما. مولانا میگوید: مواظب باش که گناه نکنی که حتی خوبیهای ما و نیکی های ما که ما بآنها سرافرازی میکنیم و بآن مینازیم و مغروریم, ممکن است در پیشگاه خداوند نا پسند باشد و گناه بحساب بیاید. بعضی از صوفیان معتقد هستند که هر وقت کسی نیکی بکند و خودش را بپسندد که دارد این نیکی را میکند و یا از خودش خوشش بیاید این گناه است و نیکی بحساب نمی آید.

339       خــد مـــتِ خـود را ســزا پـــنـــداشـــتـی           تـــو لِـــوایِ جُـــرم از آن افـــراشـــتـــی

خدمت یعنی طاعت و بندگی خدا کردن. سزا یعنی شایسته و قبول. لِوا یعنی پرچم و علَم. میگوید تو عبادت و طاعت کردی و خوشحالی که این عبادت را کرده ای و خیال میکنی که این طاعت تو در پیشگاه خداوند پذیرفته شده و انتظار پاداش را هم داری و پاداشت هم نزد خدا آماده است. تو نمیدانی که چه کرده ای, توپرچم گناه را برافراشتی برای اینکه هرکار کرده ای بخاطر خودت کرده ای و نه برای انجام وظیفه انسان دوستیت. تو با این کار لذت شخصی برده ای و از خودت بسیار خوشت آمده. تو شهوت این کار را داشتی که این کار را بکنی و از انجام آن از خودت خوشت بیاید و عرفا این  را شهوت خفیه مینامند. این هم مثل دیوار و حجاب بین تو خدا را سد میکند و میگیرد.

340       چــون تـــرا ذکـــر و دعـــا دســتــور شد          زان دُعــا کـــردن دلـــت مـــغـــرور شـد

341      هـــم ســخـن دیــدی تــو خـود را بـا خـدا          ای بســـا کــو زیـن  گُــمــان افــتــد  جـدا

دو بیت بالا را باید باهم تفسیرکرد. خداوند بتو دستور داد که اطاعت کن و ذکر و دعا بکن و تو هم کردی و از آن عبادات خودت مغرور و فریفته شدی (مغرورشدن یعنی فریفته شدن و گول خوردن) تو به محل ابادت دینی خودت رفتی و در آنجا دعا کردی. و با خدای خودت هم سخن شدی و خیال کردی که داری با خدا حرف میزنی. چه بسا همین گُمانی که کردی که با خدا هم سخن شدی این تو را از خدا جدا کند.

342      گــر چـه بـا تـو شــه نشــیـند بــر زمـیـن          خـویشــتــن بشــنـاس ونــیــکـوتــر نشـین

اگر تصور کنید که یک شاهی آمده و با شما هم نشین شده در روی زمین. هرچه باشد او شاه است و شما از رعایا هستید و نباید جلو او با پای دراز شده بنشینید. شما باید حد خود را نگه دارید و مؤدب بنشینید و زیاد از حد خود اظهار نظر و سخن پراکنی نکنید. حالا اگر خداوند هم آمد ودر دل وجودش را احساس کردی حالا باید حد خود را بیشتر و بیشتر نگه داری. اگر خداوند بر دل تو نشسته این لطف خداوند است و نه لیاقت تو. اگرفکر کنی که تو لایق بودی که خداوند آمد در دل تو این اشتباه بزرگی است.

343      بـاز کــفــت ای شــه  پشـیــمان مــیشـوم          تـوبه کـــردم  نــو مســلـمــان  مـــیشــو م

کلمه مسلمان در مصراع دوم و یا هرجا که مولانا بکار میبرد بمعنی پیرو دین اسلام نیست. مولانا کلمه مسلمان را در مقابل کافر بکار میبرد. مسلمان یعنی خدا شناس و کافِر یعنی خدا نشناس. باز به پادشاه گفت من از کرده خودم پشیمان هستم و توبه میکنم که از نو بنده خالص پادشاه باشم و پادشاها عذر مرا بپذیر.

344      آنـکـه تــو مســتش کُــنــی و شـیــر گــیـر          گــر زِ مَســتــی کــژ رود عذرش پـذیـر

ای خدا تو مرا مست عشق خودت کرده ای وجرئت شیر بمن داده ای و حالا من مست شدم و یک مست هم راه مستقیم را نمیتواند برود. اگر کج روی کردم مرا ببخش و عذر من را قبول کن.

345      گـر چـه نــاخــن رفـت چون بـاشــی مـرا          بر کــنــم مــن پــر چــمِ خــورشــیــد  را

چون باشی مرا یعنی اگرتو با من باشی. میگوید اگر تو حامی من باشی. در مصراع دوم پرچم دو معنی دارد. یکی همان عَلَم و معنی دیگرش کاکل روی سر بود که بعضی ها روی سرشان با موی خودشان درست میکردند. حالا خورشید هم پرچمی دارد و مولانا اشعه خورشید را به آن کاکل سر خورشید تشبیه کرده. باز میگوید با وجود این بی ناخنی اگر حامی من باشی من دوباره قدرت میگیرم تا بجائی که اشعه خورشید را از خورشید جدا میکنم. 

346      ور چــه پَــرّم رفـت چـــون بــنــوازیَـــم          چـــرخ، بــازی کـــم کــنــد  در بــازیـــم

چرخ در اینجا یعنی روزگار. بازی کم کند در بازیم یعنی در زندگی من اثری نخواهد گذاشت و مرا نمیتواند گول بزند. باز میگوید درست است که من پرهای بالم کم شده ولی اگر مورد لطف تو قرار بگیرم روزگار دیگر نمیتواند مرا گول بزند.

347       گــر کــمــر بـخشــیــم کُـه را بــر کــنــم          گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم

کمر اینجا کنایه است به قدرت. کلک در مصراع دوم بمعنی قلم است. اینجا منظورش از این کلک قلمیست که معرفت و معنویت را برایم مینویسد. قلمیست که عرفان و روحانیت و روشنی و نور برایم مینویسد. عَلَم کنایه از قدرتها و نیروها و زور گوئی ها و قدرتهای دنیویست. میگوید خدایا اگر تو بمن کمر بدهی من میتوانم کوه را با قدرتی که بمن میدهی از جا بکنم. و اگر قلمی بمن بدهی که روشنی و روحانیت و معرفت و معنویت برایم بنویسد من آن پرچمهای قدرتها را سر نگون میکنم.

348      آخِــر از  پشّـه  نـه کــم  بــاشــد  تـــنـــم          مُــلــکِ نــمـــرودی ، بـپــر بَر هــمـزنم

این بیت اشاره است به سرنوشت نمرود. نمرود پادشاه بابِل یکی از شهرهای زمان گذشته بود و خرابه های بابل در یکصد وشصت کیلو متری غرب بغداد هنوز هست. نمرود که پادشاه بود ادعای خدائی کرد  و حتی خواست که باسمان پرواز کند. زمان حضرت ابراهیم بود که یکتا پرستی را آورده بود. نمرود دستور داد او را گرفتند  و بآتش انداختند که ابراهیم سالم از آتش بیرون آمد. منظور بیان کردن زورگوئی و قدرت طلبی آن پادشاه بود. ابراهیم هرچه کرد که این نمرود را براه راست بیاورد نتوانست. خداوند یک گروه پشه برای این پادشاه زور گو فرستاد که این پشه هاقصر و خود او را احاطه کردند و هرچه خواست از شرّ پشه ها خلاص شود نتوانست. آخر مجبور شدند یک محفظه از مس ساختند که او برود و در آنجا از گزند پشه ها خلاصی یابد. در این محفظه یک سوراخی تعبیه کردند که نمرود بتواند آز آنجا نفس بکشد. یک پشه از این سوراخ وارد شد. وقتی نمرود نفس کشید متوجه نشد و این پشه از سوراخ بینی او رفت بالا و روانه مغز نمرود شد. بمحض ورد شروع کرد بخوردن مغز نمرود. او شروع کرد بفریاد زدن و درد کشیدن اطرافیان هرچه کردند نتوانستند این پشه را بیرون کنند و یکی از سپهسالاران او با یک گرز کوبید به محفظه مسی و نمرود بلا فاصله جان سپرد. باز در بیت بالا میگوید من کمتر از آن پشه نیستم. من ملک و سلطنت نمرودی را با همین پر ضعیف و نا توانیکه دارم از بین میبرم اگر که تو بمن قدرت بدهی.

Loading

09.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت هفتم

مولانا در قسمت های آخری از این داستان را صرف حرفها ی متعالی خودش کرده بود و دیگر از صوفی و بهیمه او خبری نداد. مخصوصا در قسمت ششم سخن او این بود که پیش از ظهور پیامبران دنیا در ظلمت نادانی فرورفته بود و مثل این بود که سراسر دنیا را شب فرا گرفته و نیکوکاران و تبه کاران در دنیای شب مانند آمیخته بیکدیگر بودند مثل سکه های ظاهر طلا ولی تقلبی و سکه های طلای ناب که اینها باهم مخلوط بودند. اما در شب کسی نمیتواند این سکه های خالص را از سکه های نا خالص تشخیص بدهد و جدا بکند. مولانا مردمان نیک و بد را به این سکه های خالص و نا خالص تشبیه کرد و دنیا را به یک شب ظلمانی و تاریک. چون دنیا تاریک بود کسی نمیتوانست افراد خالص را با افراد نا خالص از یکدیگر تشخیص بدهد. پیامبران مامور شدند و آمدند تا این کاررا بکنند یعنی این آدمهای نیکو کار را از آدمهای تبه کار تمیز بدهند و از همدیگر جدا کنند. برای اینکه این سکه ها از هم تمیز داده شوند احتیاج بنوربود و باید شب تمام بشود لذا ظهور آن پیغمبران با نور همراه بود یعنی نور قلب پاک آنها و نور ضمیر و درون آنها و آن ضلمت نادانی شب را شکافت و مثل اینکه خورشید طلوع بکند و پرده سیاه شب را میدرد وخودش ظاهر میشود و بر همه جا پرتو میافکند, آنها هم پرده ظلمت شب نادانی را دریدند وبا آن نور درون خودشان بهمه جا روشنی بخشیدند. این وسیله ای شد که این تبه کاران از نیکوکاران تشخیص داده شوند. ظهور این پیامبران مثل طلوع یک خورشید بود و بهمین گونه پشت سر هم در طول زمان طلوع کردند. خداوند این پیامبران را با یک کتاب فرستاد و گو اینکه این کتابها همه با هم تفاوت دارند ولی در باطن همه آنها یک پیام را میرسانند. اگر ظاهر این کتابها با هم فرق دارند این بخاطر اینست که هر کدام در زمانهای مختلف آمده اند ولی پیامهای آنها همه یکیست. مولانا متذکر میشود که ما توجه بظاهر نکنیم و توجه بعمق و باطن ودرون داشته باشیم. حالا در این قسمت مولانا برای ما روشن میکند که چگونه این کتابها و پیغمران و خدا و بندگان با هم ارتباط پیدا میکنند.

303      هـر عــبــارت خود نشــان حــالـتـیـســت          حـال، چــون دســت و عـبــارت آلـتـیست

عبارت در اینجا دو معنی دارد یکی آن جمله ها, آیات و عباراتیکه درکتابهای آسمانی آمده. معنی دیگر عبارت در لغت بمعنی طرز بیان است. اصلا معنی عبارت یعنی طرز بیان. نشان حالتیست یعنی حالت آن پیامبر است, هر پیامبری. آنچه در کتابش نوشته شده نشان آن حالت آن پیغمبر است. در مصراع دوم کلمه حال یعنی آنچه که خداوند بر دل کسی بگذارد. اینجا خداوند بر دل پیامبران گذاشت. این حال ارتباطی با زمان اکنون و گذشته و آینده ندارد. جمع حال میشود حالت یعنی وضع درون. آلت هم بمعنی ابزار است. میگوید: هرچند این کتابهائی که توسط پیغمبران آمده و ظاهرا با هم متفاوت هستند ولی هرکدام از عبارتهائیکه و یا آیاتیکه در این کتاب آمده, اینها نشانه حالتهای باطنی آن پیامبر است. طرز بیانیکه در آن کتاب هست, اینها متناسب و لایق حال آن پیامبراست. برای توضیح بیشتر, وقتیکه گفته میشود خداوند وحی فرستاد برای پیغمبران, پیغمبران این وحی را گفتند و کتاب نویسان این وحی را نوشتند. و این شد کتاب آسمانی. خداوند وقتی میخواست مطلبی را به یک پیغمبر بگوید, او این مطلب را بدل آن پیامبر میگذاشت و بخاطر او خطور میداد. بذهن و باطن و قلب آن پیغمبرگذاشت و آن پیامبردر حالتی فرو رفت. بعد حالت خودش را بیان کرد وبعد از آن نویسنگان آن را نوشتند و باین طریق کتاب آسمانی بوجود آمد. حالا میگوید هر کاری الت و ابزاری دارد و این ابزار باید در دست کسی باشد که کار را بداند و اگر ابزار بدست کسی باشد که کننده آن کار نباشد آنوقت کار درست انجام نمیگیرد و ابزار هم از بین میرود. بنا براین, این کتابهای آسمانی مثل یک ابزاریست که وسیله راهنمائی و روشنائی و باید بدست کسی بیافتد که لایق و شایسته انجام کارش هم باشد. بایستی کسیکه این کتاب آسمانی و ابزار بسیار حساس و دقیق را بکار میبرد, بیانش میکند, و تعلیمش میدهد باید لیاقت و شایستگی آن را داشته باشد. اول باید خودش آن را درک کرده باشد تا بتواند ارتباط بدهد با دیگران.

304      آلـــــت زرگـــر بـــد ســـتِ کـــــفشــــگر          هــمـچــو دانـۀ کشــت کـــرده  ریگ در

کفشگر یعنی کفاش. ریگ در یعنی در ریگ. میگوید  برای مثال اگر که وسائل و ابزار زرگر را بدست یک کفاش بدهید, هر چند آن کفاش در کار کفش دوزی مهارت داشته باشد فایده ای ندارد و درست مثل اینکه یک دانه گیاهی را در ریگ بکارید البته سبز نمیشود

305      آلـــــتِ اِســـکــــاف پــــیشِ بــــر ز گـــر          پـیش سـگ کَـه ، اسـتخوان در پیشِ خر

اسکاف همان کفاش است. میگوید اگر آلت کفاشی را به یک کشاورز بدهید درست مثل اینست که جلوسگ کاه بریزید و جلو خر استخوان.این بسیار اشتباه است هم آنها گرسنه مانده اند و هم این مواد از بین رفته.

306      بــود اَنـــالـحَــق در لـب مــنصـــور, نـور          بـــود اَنَـــا الله در لـــبِ فــرعــون زور

انالحق یعنی من خدا هستم. منظور اشاره به حسین ابن منصور حلاج است. نور اینجا یعنی نور هدایت. در مصراع دوم اناالله درست مثل انالحق است و این هم یعنی من خدا هستم. فرعون هم کسی بود که برعایات خودش میگفت من خدای بزرگ شما هستم و ادعای خدائی کرد. کلمه زور اینجا یعنی ظلم, ستم, یاوه و دروغ.  دونفر بودند که گفتند من خدا هستم یکی منصور حلاج بود که میگفت من خدا هستم و اطرافیان او نفهمیدند که چه میگوید و فکر کردند که او آمده ودر برابر خدای یگانه اظهار خدائی میکند و او را گرفتند و بدار آویختند و او را کشتند. هرچه باو گفتند که توبه بکن, او ممانعت کرد. او از پیشروان طریقت و عرفان بود و بجائی رسیده بود که خدا تمام وجودش را پُر کرده بود او از وجود مادی و حیوانیش چیزی باقی نمانده بود و هرچه بود نور بود و هرچه بود سراپا خدا بود بنا براین حرفی که میزد حرف خودش نبود و حرف خدائی بود که در درونش پر شده بود. وقتی که میگفت انالحق, این منصور حلاج نبود. این خدائی که در درون وجودش بود این حرف را میزد. باو توصیه کردند که اگر میخواهی کشته نشوی توبه کن. در جواب گفت بروید و بآن کسیکه گفته من خدا هستم بگوئید که توبه کند. این منصور حلاج در زمان خودش تحول عظیمی ایجاد کرد که هنوز هم ادامه دارد. او در آن زمان تاریخ را با شهامت عجیبش ورق زد. او در زمان خلفای باقدرت عباسی میزیست و در مقابل آنها ایستاد و هیچگاه حقیقتی را کتمان نکرد و تا آخرین نفس در مقابل آنها پایداری کرد. شخص دیگری آمد مثل فرعون و او هم گفت من خدا هستم. این خدا گفتنش دروغ بود و او میخواست بزور بمردمش بقبولاند که او خداست در حالیکه او یک فرد بی قدرتی بود و بالخره از بین رفت بدون اینکه پیروانی پیدا کند. مولانا میخواهد بگوید که این کلمه انالحق مثل یک وسیله و ابزار خدایّت است. این وسیله بدست منصور حلاج میفتد و مردم را هدایت میکند. وقتی بدست فرعون میافتد آنوقت مردم را گمراه میکند.

307      شــد عصـــا اندر کـــفِ مـــو ســـی  گـُــوا           شــد عصـــا اندر کــفِ ســـاحِر  هـــبــا

هبا یعنی هدر و بیهوده. میگوید وقتیکه فرعون اظهار خدائی کرد و گفت من خدای بزرگ شما هستم, موسی بامر خداوند عصایش را انداخت و اژدها شد. فرعون گفت من هم میتوانم این کار را بکنم وبه ساحرش گفت عصای خودت را بیانداز. او هم سحر و جادو کرد و عصایش تبدیل بمار شد. ولی اژدهای موسی مار او را بلعید. میخواهد بگوید هردو عصاها از چوب بود منتها یکی در دست موسی بود و یکی در دست ساحر فرعون و این عصا که یک ابزاری بیش نیست باید در دست موسی باشد تا افعی شود و نه در دست جادوگر فرعون.

308      زیـن سـبــب عــیســی  بدان هــمـراهِ خَود          در نـــیـا مـــوزیـــد آن اســـــمِ صَــمَــد

صَمَد یکی از اسامی خداوند است و یعنی کسیکه همه باو نیاز دارند و او به هیچکس نیاز مند نیست.میگوید یک کسی همراه عیسی شد و داشتندد در راهی میرفتند و دیدند در کنار راه چند تیکه استخوان افتاده است. این همراه عیسی گفت  ای عیسی تو که اسم اعظم را میدانی و میخوانی تا مرده ها زنده میشوند این را بخوان تا صاحب این استخوانها زنده بشوند. عیسی گفت من این کار را نمیکنم. همراه با التماس گفت پس بمن یاد بده تا من بخوانم و این مرده ها زنده بشوند. عیسی باو معترض شد و باو گفت ساکت شو و این حرفها را نزن و خاموش باش:

             گفت خاموش کن این کار تو نیست                لایق انــفــاس و گـفـتــار تو نیست

             کـان نــفـس خواهــد زباران پاک تر               وز فــرشـتــه در روش درّاک تــر

این حرف لایق تو نیست و این کار تو نیست که بخواهی باین استخوان بدمی و او را را زنده کنی. این کار نفسی میخواهد که پاک تر از باران باشد و درک او از فرشته بیشتر باشد و تو یک چنین شخصی نیستی. این همرا اصرار کرد و التماس و هرچه عیسی خواست او را قانع کند نتوانست تا بالخره عیسی بستوه آمد که اسم اعظم را باو بدهد. وقتیکه این همراه اسم اعظم را گفت از این استخوانها یک شیر درنده بیرون آمد. اول کاری که کرد این همراه عیسی را درید و پاره کرد. باز مولانا میخواهد در جهت تأیید فلسفه قبلی خودش بگوید اگر این اسم اعظم که یک وسیله و ابزاریست که عیسی با آن مرده را زنده میکند, زمانی خوب و مؤثر هست که از لب و دهان عیسی باشد نه از لب و دهان هر عابری که همراه عیسی میشود.

309      کـــو نــدانــد، نــقص بـــر آلـــت نـــهــــد          سـنگ بـرگِـل زن تــو آتش  کِی جـهـد؟

کو یعنی آنکس که او. نداند یعنی حقیقت را نمی داند. مولانا باز مثال دیگری میزند و میگوید کسیکه از اسرار بی خبر است و نمیداند و عیب و نقص بر ابزار میگذارد و نمیداند که چگونه از این کتاب آسمانی استفاده کند آنوقت میگوید عیب از این کتاب آسمانیست. در مصراع دوم میگوید وقتی سنگ را بر گل رُس میزنی هیچوقت جرقه هدایت بوجود نمی آوری.

310      دســت و آلــت هــمچـو سـنـگ و آهـنست          جــفــت بــایــد، جــفــت شــرط زادنسـت

میگوید دست و ابزار مثل سنگ و آهن است. همیشه یک ابزار در دست عمل کننده است و این دست و ابزار مثل یک جفت عمل میکنند همانگونه که از یک حفت شدن نر و ماده، یک نوزاد زائیده میشود همین طور هم یک دست شایسته با یک ابزار شایسته و متناسب وقتیکه جفت بشود آنوقت جرقه حقیقت پیدا میشود.

311      آنـکِ بـی جفــتســت و بـی آلت یـکـیسـت          درعدد شَـکّســت و آن یـک بی شکـیست

بی جفت یعنی بی همتا.منظور خداوند است. بی آلت بدون هیچ وسیله ای, اینهم خداوند است زیرا او هیچ وسیله ای احتیاج ندارد و او یکیست یعنی در این دنیا تنها کسیکه به ابزار و جفت احتیاج ندارد خداوند است.  وقتیکه عدد بکار میبریم آنوقت شک و تردید پیش میاید مثلا وقتیکه تعداد بچه های یک مدرسه را میشمارید یکی میگوید 550 شاگرد هستند و دیگری میگوید خیر آنها 545 نفر هستند و اصولا عدد در زندگی شک ایجاد میکند. ولی وقتیکه صحبت از خداوند یکتا میشود دیگر شکی وجود ندارد چون او فقط یکیست و در مورد او دیگر نه عددی وجود دارد و نه شکی پس خداوندِ بی شکیست.

312       آنکِ دوگـفـت و سـه گفت و بـیش از این          مُـــتــفــق بـــا شــنــد در واحـــد یـقــیــن

دو گفت یعنی دو دیدن و دوتائی. مثلا زردشتیان تصور میکنند که دو خدا وجود دارد یکی خداوند خیر و یکی خداوند شرّ, اهورا مزدا و اهریمن. گفته شده که اینها دو خدائی هستند. آنهائیکه عیسوی هستند ظاهرا بنظر میرسد که سه خدائی هستند زیرا میگویند اَب و ابن و روح القدس. در یونان قدیم اصلا چند خدائی ها بودند. میگوید آنهائی که دو خدائی و یا سه خدائی و یا چند خدا دارند در اصل همه متفق هستند که یقینا خدای بزرگ یکیست. حاتف اصفهانی که در بدر دنبال حقیقت میگشت و میخواست که بان برسد. یکبار رفت در یک کلیسای عیسویان. در آنجا یک دختر عیسوی را پیدا کرد و بعد در قطعه ترجیح بند خودش گفت:

                         در کـلـیـســا بــدلــبــری ترسا              گـفـتم ای دل بـدام تـو در بـنـد

                         ای که دارد  بــتــار زنــارت             هــر سر موی من جـدا پـیـونـد           

                         ره بوحـدت  نـیـافـتـن تا کــی             نـنگ تـثـلیـث بریـکی تا چـنـد

                        نــام حـق یــگـانه چون شـایـد              که اَب و ابن وروح قدس نهند

                        لب شیرین گشودوبا من گفت              وز شکرخند ریخت از لب قند

                        کـه گر ز سرّ وحدت  آگاهی              تـهـمت  کــافری بـمـا نـپـسـنـد

                        در سه  آیـنــه  شــاهد  ازلی              پرتو از روی تـا بناک  افکند

                        سه نـگــردد  بریشم ار او را              پرنیان خوانی و حریر و پرند

                        ما دراین گفتگوکه از یک سو              شد ز ناقـوس این تـرانه بـلـنـد

                                          که یــکی هست و هــیچ نیست جز او

                                                 وحــدهُ لا اله الّا هو

خلاصه داستان هاتف اصفهانی اینست که روزی بکلیسا رفت و در آنجا به یک دختر عیسوی برخورد کرد و گفت ای دختر عیسوی که از زیبائی دل من را بدام انداختی و خورده ای. تو کی میخواهی بوحدت راه پیدا بکنی؟. این ننگ سه تائی را تا کی میخواهی بر خدای یکتا منسوب کنی. چطور ممکن است که اسم خدای یگانه را پدر و پسر و روح القدس که سه تا هستند بگذاری؟ او با لب شیرینش که از آن قند میریخت گفت که تو اگر از سرّ خدای یگانه با اطلاع هستی پس بمن تهمت کافری نزن. خداوند ( شاهد ازلی) در سه آیینه جلوه گر شده درست مثل آئینه خیاط که دارای سه طرف است و مشتری خیاط وقتی جلوی آن میاستد سه تصویر از خود میبیند و اگر تو بابریشم لقب پرنیان و یا حریر و یا پرند بدهی ( هرسه یعنی پارچه ابریشم) ماهیت ابریشم را هیچوقت تغییر نمی دهی. من و او مشغول صحبت بودیم که ناگهان زنگ کلیسیا بصدا درامد و این آهنگ را مینواخت:  او یکیست و هیچ چیز نیست جز او, او یکیست و خدائی نیست بجز او. سپس بهرکجا رفت همین را شنید. همین طور در دین زردشت که دو خدائیست در واقع یک خدا را میپرستند و همین خدا در دو صورت و در دو چهره و دو صورت متجلی شده و ظاهرش بصورت اهورا مزدا یعنی خدای خیر واهریمن یعنی خدای شرجلوه میکند. در بیت فوق مولانا میگوید اگر کسانی صحبت از دو و یا سه و یا بیشتر در مورد خدا بکنند در صورتیکه متفق باشند هر سه خداوند را یکی میدانند و نه بیشتر.

313      اَحـوَلـی چــون دفــع شـد یـکســان شـوند          دو سـه گویـان هــم یـکـی گـویـان شـوند

احولی یعنی لوچی. لوچ شخصیست که یکی را دوتا میبیند. این احول یک عیب مادی و جسمیست و یک وقت هم شخصی ممکن است احولی معنوی پیدا کند که چشم دلش احول و یا لوچ باشد و چشم دلش دو و یا سه ببیند. وقتیکه این دوبینی و یا چند بینی معنوی رفع بشود آنوقت در دلش هم می میبیند و آن دوسه گویان هم یکی گویان میشوند. یعنی همه پی خواهند برد که خداوند یکیست.

314      گـــر یــکـی گــو یــی تــو درمــیـدان او          گـــرد بــر مـــیــگَـــرد از چـــوگـــان او

گویی یعنی همان گوئی که با چوگان میزنند. در کلمه گویی, ی وحدت بکار رفته یعنی یک گوی. میدان در اینجا منظور میدان حقیقت است. معنی مصراع اول اینکه اگر تو در میدان حقیقت یک گوی باشی این خداوند وقتی چوگانش را بتو میزند, تو دور چوگان او میگردی. گرد بر میگرد از چوگان او یعنی توی توپ مانند در دور چوگان خداوند بنا بدستور او میگردی. بعبارت دیگر اگر یک گوی بانجا میرود که چوگان میفرستدش پس تو هم که بمنزله گوی در میدان حقیقت هستی باید طابع چوگان خداوند ( منظور امر خداوند است) باشی و بهر جهت که بتو امر میشود بطرف آن جهت حرکت کنی. متاسفانه خیلی از ما ها هستیم که این مطالب را میخوانیم و درک هم میکنیم ولی در عمل کار همیشگی خودمان را دنبال میکنیم و همه اشکالها از همین جا شروع میشود.

315      گـوی ،آنگـه راســت و بـی نقصان شود          کــو ز زخــمِ دســتِ شــه، رقصـان شود

میگوید: اگر که این گوی میدان بنا به ضربه چوگان که باید راست برود ولی این گوی بطرف چپ برود این گوی دارای نقص است و کاملا کروی نیست و کج وکوله است و یا از نظر وزن میزان نیست. زخم یعنی ضربه. شه در اینجا خداوند است. رقصان شود یعنی بهر طرف که خدا میخواهد برود. میگوید: این گوی وقتی بی عیب و نقص میشود که از ضربه دست شاه امر و دستور ببرد. آنوقت این گوی که شما هستید بی عیب و بی نقص خواهید شد.

316     گـوش دار ای اَحوَل  ایــنــهــا را بـهُوش          داروی دیــــده بـــــکش ار راه گـــــوش

ای کسیکه لوچ هستی و بیشتر از یکی میبینی, اینها را بهوش بشنو یعنی با گوش جانت بشنو و اگر میخواهی دنیای حقیقت را ببینی پس داروی چشمت را از راه گوش دلت بشنو, یعنی اگر میخواهی چشم دلت بینا بشود پس گوش دلت را بازکن.                          

317      پس کــلام پـــاک  در دلــــهــــایِ کــور           مـی نــپـــایــد مــیــرود تــا اصـــلِ نـور

آنهائی که انسانهای کامل هستند و پیامبرانند و مرشدانند, اینها دلشان نور دارد و کلامشان هم از دلشان نور میگیرد حالا چشم سالم لازم است که بتواند این نور را ببیند. اگر خواننده و یا شنونده کور باشد پس این نور را نمیتواند ببیند. می نپاید یعنی باقی نمیماند. اگر چشم دل خواننده و یا شنونده تاریک و کور باشد پس نور دل پاک مرد کامل یا پیغمبر در دل آن خواننده و یا شنونده نمیماند و بر میگردد باصل خودش که همام مردان کامل هستند.

318      وان فســـونِ دیـــو در دلـــهـــای  کـــژ           مــیــرود چــون کــفشِ کــژ در پــای کژ

فسون یعنی مکر و افسون و حیله. دیو هم یعنی شیطان. این شیطان در دل هر جامعه ای وجود دارد و بین آدمها مرتب میچرخند و در ظاهر علامت مشخصی هم ندارند و دائم دنبال گمراه کردن آدمیان است. اگر این آدم شیطان صفت حرفی بزند, حرف او کج است.اگر انسانی نتواند آن نور دل انبیا را ببیند و چشم دلش کور باشد و قدری هم کج باشد آنوقت حرف کج این آدمها, شیطان باطن گول بزن و دروغگورا براحتی گوش میکند و قبول هم میکند. آنوقت مولانا برای مثال میگوید: میرود چون کفش کژ در پای کژ. 

319      گــر چـه حـکــمـتت را بـتـکرار آوری           چــون تــو نــا اهــلـی ، شود از تو بَـری

حکمت بمعنی دانائی و معرفت و معنویت حق. بَری یعنی دور و گریزان. اگر نا اهلان بخواهند معرفت حق را بپذیرند, اول باید اهل بشوند و بعد بپذیرند. مولانا میگوید اگر تو بخواهی نا اهل بمانی اگر این معرفت حق هزار بار هم کسی بر توتکرار کند برای تو هیچ فایده ندارد زیرا تونا اهل هستی و اصلا سنخیت آن را نداری.

320      ورچـه بـنــویسـی، نشــانش مـیـکُــنــی           ور چــه مـی لافــی ، بـیـانش مــیــکــنـی

321      او ز تـو رو در کَـشــد ای پُـر ســتــیـز          بــنــدهــا را بُــگســلَـــد، وز تــو گـــریــز

چون تو نا اهل ماندی و سنخیت پیدا نکردی آن حکمت از تو دور میماند. فکر میکنی که آنرا بنویسی  که مرتب بخوانی, میبینی باز هم بی فایده است. فکر میکنی نشانش بکنی  یعنی بخاطرت بسپاری و یا از حفظ میکنی باز هم فرا گیر نمیشوی. لاف یعنی درغگوئی. میروی و برای دیگران تعریف میکنی که در اصل داری لاف میزنی باز هم آن را درک واقعی نمیکنی. آن حقیقت از تو دوری میکند ای ماجراجو و پر ستیزای لجوج تو اول خودت را اصلاح نکردی و دلت میخواهد این حکمت را بیاموزی. حتی اگر آن را در وجود خوت به زنجیر هم بکشی و محکم آن را ببیندی, این حقیقت خودش را از تو پاره میکند و از تو می گربزد.

322      ور نـــخــوانـی و، بــبــیــنــد ســوز تـو          عِــلـــم بــاشــد مــرغ دســـت آمــوز تـــو

اگر تو در کتابی این حقایق را نخوانی و یا اصلا سواد خواندن را نداشته باشی ولی سوزو شوقش را دارا هستی همان معرفت حق بدون اینکه در جائی خوانده باشی و یا شنیده باشی میاید وارد درون تو میشود مثل مرغیکه خودش می آید و رام دست تو میشود.

323      او نـــپـــایــد پـــیشِ هـــر نــا اوُســـتــا          هــمــچــو طــاوسی بـخــانـۀ  روســتــــا

او منظور حقیقت است. نپاید یعنی نمیماند و پایدار نیست. نا اوستا یعنی نا اهل و کسیکه خودش را اصلاح نکرده. مثل طاوسی هست که تو او را در خانه یک دهاتی نگه داری کنی. طاوس یک مرغ بهشتیست و تو میخواهی در داخل خانه تنگ و تاریک و پر از دود و محقر روستائی نگه داری کنی این طاوس در آنجا نمیماند فرار میکند و میرود.                             

Loading

08.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت ششم

270      ذکر با او هـمـچـو سـبزۀ گـلـخَن اســت          بـر ســر مَـبـرَز گُـل  است و سوسن است

ذکر در عرفان همیشه بیاد خدا بودن در همه اوقات است و هیچوقت از یاد نبردن آن. گلخن را در قسمت پنجم بمعنی آن پرداختیم. در مصراع دوم مبرز بمعنی فاضل آب است. این افرادی که دو رو هستند و بقول مولانا منافق هستند اینها مرتب نام حق و حقیقت را بر زبانشان میرانند بطوریکه هر کس آنها را میبیند خیال میکند که آنها دائم دارند ذکر خدا را میکنند بدلیل تبه کاری آنها و گناهشان انقدر درونشان نا خوش آیند است که آز آنها بوی گند بر میخیزد.آنها ابلیسهای آدم رو هستند و لذا باید قبل از اینکه با آنها دست رفاقت و امانت میدهید بآنها وقت داد تا بیشتر شناخته شوند. میگوید در دهان این آدم دو رو و منافق نام خدا قطع نمیشود و از زبانش قطع نمیشود. این ذکری که میکند و این نامی که میبرد مثل سبزه ایست که در کنار ذباله دونی روئیده باشد. او این ذکر را در کنار ذباله دونی وجود خودش رویانده است. مثل گل و سوسنی هست که در کنار فاضل آب رسته باشد. سوسن و گل آن سخنانیست که بزبان میاورد ولی وجود خودش یک فاضل آب است. بنابراین نباید گول آن سوسن و گل را بخوریم زیرا آن آلوده است.

271      آن نــبــات آنجـا یقـیـن عـاریّـت اســت          جای آن گُل مـجـلس است وعشـرت اســت

نبات یعنی گیاه. در اینجا منظورش همان گل و سوسنیست که در بیت قبل گفت. میگوید جای این گل و سوسن در اینجا نیست و حالا آمده در کنار این فاضل آب این مُوَقتیست. جای گل و سوسن درمجلس سرور و عیش و شادیست نه در کنار ذباله دانی و فاضل آب. در اینجا لازم است که قدری در باره کلمه ذکر توضیحات بیشتری داشته باشیم. از نظر عرفان دو نوع ذکر وجود دارد یکی ذکرجلی و یکی هم ذکر خفی. ذکر جلی ذکریست که جلوه کننده است و به زبان میاید وشنیده هم میشود. ولی ذکر خفی ذکریست که مخفیست و در درون گفته میشود. گوینده ذکر خفی در اندیشه اش مشغول ذکر است. آن ذکری که بیشتر انسانهای ساده و دلپاک را گول میزند ذکر جلی است البته نه در همه ذکر گویان ولی در آنهائیکه قصد و غرض در درونشان است. آنها برای حق و حقیقت آن ذکر را نمیگویند در واقعیت برای گول زدن میگویند. ولی وقتی آن ذکر گو در باطن خودش ذکر میگوید,او دیگر نمیتواند کسی را گول بزند برای اینکه کسی نمیشنود ولی این ذکر گوی از روی صداقتی که دارد، دارد ذکر را در اندیشه خودش میگوید. از ذکر گفتن آن شیادان بخصوص آنهائیکه ذکر جلی میگویند باید دوری کرد. بعضی ها حتی دستجمعی میشوند با هم مینشینند و با یک موسیقی دم میگیرند. و وقتی شخصی از دور می بیند و یا آهنگ آنها را می شنود بطرف آنها کشیده میشود.  بسیاری از افراد هستند که در دلشان پر از کینه است و آنها نمیتوانند این کینه را از دلشان نسبت به یک شخصی بیرون کنند. اینگونه افراد,وقتی ذکر هم میگویند ذکر آنها کاملا بیهوده است. ذکر این افراد حتی برای خودشان هم بیهوده است و تا زمانیکه کلیه کینه خود را از دل بیرون نکند ذکر گفتنشان پشیزی ارزش ندارد.

273      کـیـن مـدار، آنـهـا که از کـیـن گُمرهند          گـــورشــان پـهــلــوی کـیــن داران نـهـنـد

کین یعنی کینه و کین مدار یعینی کینه نداشته باش زیرا این کینه تو را گمراه میکند زیرا این دشمنی و کینه اغلب بر سر مسائل مادیست و حتما لازم نیست که بر سر مادیات و کسب و کار باشد مثلا اگر کسی جواب سلام دیگری را بموقع نداد و آن دیگری کینه از او بدل گرفت این هم مسئله مادیست. مولانا میگوید این کینه و دشمنی هرگونه در دل شخصی که پدید آمده باشد, این گمراهیست. در مصراع دوم میگوید اگر کسی دشمنی و کینه ای در دل دارد گور او را در کنار کینه داران میگذارند. این یک اصطلاح است منظور اینست که اگر این شخص بخواهد در جامعه ارزش یابی بشود, دیگران او را در ردیف کینه داران بحساب میاورند

274      اصــل کـیــنـه  دوزخســت و،کـیـن تـو          جـــزو آن کـــلّســت و،خصـــمِ دیــنِ تـــو

اینجا مولانا و در خیلی از جاهای دیگر از کل و جزء صحبت میکند. همیشه جزء بطرف کل کشیده میشود. دوزخ را کل مینامد و کینه ای که در وجود شخصی هست جزء میگیرد و میگوید اگر تو در دل خودت کینه داشته باشی دلت جزئی از کل جهنم است برای اینکه اصل کینه جهنم است. یعنی یک صفت جهنمیست. برای خاطر اینست که مولانا این همه بویژه در عرفان خودش توصیه میکند. حالا میگوید که خصم و دینِ توست. یعنی تو هر دینی که داری و بان معتقد هستی,این کینه دشمن دین تو است برای اینکه تو را گمراه میکند.

275     چـون تـوجـزوِ دوزخـی، پس هوش دار          جــزو،ســویِ کُـــلِ خـــود گــیــرد  قـرار

مولانا به شخص کینه دار میگوید: اگر تو کینه داشته باشی تو جزو دوزخ هستی و حالا که تو در دوزخ هستی پس مواظب باش و بدان که هر جزوی طبق قانون طبیعت بطرف کل خودش خواهد رفت. کل جهنم است و جزو هم دل توست و این دل تو بجهنم کشیده میشود. مولانا میگوید نه اینکه وقتی مردی به جهنم میروی, تو در همین دنیا با نگه داشتن این کینه در دلت آتش جهنم را روشن میکنی و جهنم را میافرینی و در آن قدم میگذاری و میسوزی. این کینه مثل عقده سرطانیست و هروقت بیادش میافتی بتو فشار و رنج میدهد و این آتش جنم است. پس اگر نمیخواهی اینطور باشد بیا و این گذشت را در باره خودت داشته باش و این کینه را از خودت خارج کن هر آنچه که کار سختی است

276     تـلــخ، بــا تلخـان،یـقــیـن  مُــلحـق شود          کِــی دَمِ بـــاطـــل، قــــریـــنِ حــق شـــود

دَم در مصراع دوم یعنی سخن. میگوید: یقین بدان که تلخ به تلخها ملحق میگردد. بعضی از انسانها تلخ اندیش و تلخ نهاد و سرشت هستند. وقتی با آنها هم صحبت میشوید بدون دلیل باعث رنجش شما میشوند در حالیکه هیچ منظوری هم ندارند و بآنها تلخ میگویند. این تلخها بلاخره با هم ملحق خواهند شد. این تلخها سخنانشان باطل است. در مصراع دوم میگوید کی سخن باطل با سخن حق هم ردیف و هم طراز میشود. سخن حق شیرین است و سخن باطل تلخ است و این تلخ و شیرین هیچوقت هم طراز و با هم نیستند. جای تلخان در جهنم است. همه اینها بر میگردد باندیشه.

277      ای بـــرادر تـــو هـمــان انــد یشـــه ای          مــابــقــی  تـــو اســـتــخــان و ریــشه  ای

مولانا اشاره میکند باین موضوع که هستی ما انسانها و یا وجود ما ها در حقیقت معنویات ما و معرفت ما و اندیشه ماست وگرنه وقتی این اندیشه را کنار بگذاریم بقیه اش پوست و رگ و استخوان است که همه حیوانات هم دارند. پس معیار سنجشها روی اندیشه است و روی پول و مقام و شکل و ظاهر نیست بلکه روی اندیشه است. وقتی میگوید ای برادر تو همان اندیشه هستی یعنی اندیشه هستی و بس.

278      گــر گُــلســت انــد یشـۀ تــو، گُلشــنی          ور بُـوَد خــاری، تـو هــیــمـۀ  گـُـلــخــنـی

گلشن یعنی گلستان که مخالف گلخن که محل سوزاندن ذباله هاست آمده. هیمه یعنی هیزم. خاری یعنی یک خار. میگوید: اگر اندیشه تو یک گل است آنوقت تو تمام وجودت گلستان است زیرا این اندیشه تو کارش گل درست کردن است و اطراف تو را پر از گل میکند. اما اگر اندیشه تو یک خار باشد یعنی اندیشه ای باشد که دیگران را بیازارد, تو نه تنها گلشن نیستی بلکه یک خاری هستی که باید در آن گلخن سوخته باشی.

280       طــبــله هــا در پــیش عطّاران بـبـیـن          جـنس را بـا جـنسِ خــود کـــرده  قـــریـن

در قدیم ایام این عطاریها کار داروخانه های امروزی را میکردند و کلیه داروهای آنها از گل و گیاهان تشکیل میشد. بیشتر این گیاهان خوشبو بود و کسیکه این گیاهان را میفروخت باو عطار میگفتند. برای اینکه بوی این گیاهان محفوظ بماند,تعداد لازم کشوهائی درست کرده بودند که انواع گیاهان را جدا از یکدیگر نگه داری میکردند. این کشو ها را طبله میگفتند. این عطار طوری این کشوها را مرتب کرده بود که گل و گیاهیکه صفت داروئی و درمانی را دارا بودند, آنها را در کشو های کنار یکدیگرقرار میداد. در بیت بالا میگوید در یک عطاری برو و ببین چگونه یک عطار جنس هایش را بنا به خاصیت آنها نزدیک هم قرار داده و در کشوهای قرین یک دیگرنگهداری میکند.

281      جـنســهـــا  بـا جـنســهــا  آمـیـخــتـــه          زیــن تـجــانس ، زیـنــتــی انــگــیــخـــتـه

در مصراع اول آمیخته یعنی در کنار هم گذاشته. تجانس یعنی هم جنس بودن. انگیخته یعنی پدید آورده. حالا وقتی باین عطاریها قدم میگذاشتی میدیدی که چه زینت و آرایشی باین عطاری داده اند. همه داروهای ردیف جهاز حاظمه در یک ردیف کشو قرار میداشت و همین طور بقیه داروها بر اساس همین فلسفه  در کشوهای جداگانه و مشخص قرار میگرفت و این به فروشگاه آنها چقدر زینت بخش بود.

282      گـــر درآمـیــزند عـــود و شـــکّـــرش          بـــر گــزینـد یـک یـک از یـکــدیـگــرش

عود اسم درختیست که شاخه های آن را برای خوشبوکردن یک محلی در داخل خانه میسوزانند. در بعضی معابد هم میسوزانند. کلمه شکّرش یعنی شکر عطار. برگزیند یعنی جدا میسازد. حالا اگر کسی دو جنس ناجور و ناهم جنس را پهلوی همدیگر قرار بدهد برمثلا چوب عود را با شکر درپهلوی یکدیگر قرار بدهد,عطاراینها را از یکدیگر جدا میکند و شکر را در جاهای شیرین و عود را میبرد درجاهای خوشبومیگذارد. مولانا میخواهد بگوید در جوامع بشری این آمیخته گری ها بوده و هست. آدمهای درست کار و تبهکار دارند باهم زندگی میکنند و همه جا هستند. برای اینکه اینها از همدیگر جدا بشوند, خداوند نقش یک عطار را بازی میکند و پیامبران را میفرستد و فرستاده که این صالح ها را از ناصالح ها از همدیگر جدا کنند. یکی از فلسفه های ارسال پیامبران اینست که وقتی آنها میایند, افراد نیک اندیش جذب آنها میشوند و آنهائیکه تبه کارند جذب این پیغمبران نمیشوند. پس این فرستادگان خداوند وسیله ای میشوند که این دو دسته از آدمیان از هم جدا شوند.

283      طـبـله هـا بشکســت و جـانهـا ریخـتند          نیــک و بــد در هــمـد  گــر آمـیــخـتـــنـد

در فلسفه افلاطونی, اصلی هست که غیر از این عالم خاکی و آن عالم برتر روحانی, یک عالم دیگری هم هست وسط این دو عالم باسم عالم مثال. افلاطون میگفت که روحهای ما در این عالمِ مثال بودند و همه هم باهم بودند و باهم هم خوب بودند. وقتیکه آمدند باین عالم پائین و خاکی شروع شدند به بد بودن,و زشتی گرفتن.درعالمِ مثال اینطور نبودند ولی پس از پائین آمدن کم کم اینطور شدند. این روحها مثل طبله ها و کشو های عطارها بودند. این طبله ها افتاد و شکست و روح ها آزاد شدند و ریختند پائین و همه با هم مخلوط شدند. بعضی در این عالم خاکی آلوده شدند و بعضی ها نشدند. در مصراع دوم میگوید نیک و بد در همدگر آمیختند و بهمین علت ما آدمهای مختلط می بینیم و همه با هم فرق دارند و رفتارهایشان هم با یکدیگر متفاوت است.

284      حـــق فــرســتــاد انــبــیــا را بــا ورق          تــا گــزیـد ایــن دانِــهــا  را بــر طَــبَـــق

ورق اینجا منظور کتابهای آسمانیست. کلمه گزید در اینجا یعنی جدا کرد و یا انتخاب کرد. اگر مثال عطار را در نظر بگیریم و فرض کنیم یک روز بنا بدلیلی کشوهایش با گیاهان داخل کشو ها بزمین بریزند و پس واضح است که همه دانه ها و گیاهان روی زمین با هم مخلوط خواهند شد. عطار یک سینی  چوبی  یا فلزی میاورد و دانه ها را از زمین بر میچیند و از هم جدا میکند و هر کدام را در جای خودش قرار میدهد. تفسیر بیت اینکه خداوند پیغمبرانش را برای آدمیان بهمراه کتابهای آسمانی فرستاد تا این دانه ها یعنی افراد خوب وبد را در روی این طبق عالم از هم جدا و مشخص کند.

285      پـیش از ایـن مــا امّــــت واحد بُــدیــم          کس  نـدانســتی کـه مـا  نـیـک  و بـــدیــم

پیش از این یعنی زمانیکه ما همگی با هم در عالم مثال بودیم. امّت یعنی گروه. میگوید قبل از ریخته شدن روح های همه علم و قبل از شکسته شدن آن طبله عالم وپیش از فرود آمدن باین عالم خاکی همه ما یک جور بودیم و یک نواخت و همه ما گروه واحدی بودیم و کسی نمیتوانست بگوید که این گروه خوب است و آن گروه بد. اصلا هیچ معلوم نبود که ما گروه خوبی بودیم و یا گروه بد. چون هیچ اختلافی بین ما ها نبود و همه با هم خوب بودیم.

286      قـلـب و نـیـکـو درجـهـان بودی روان          چون هـمه شـب بـود وما چون شب روان

قلب یعنی تقلبی. نیکو بر عکس یعنی حقیقی و واقعی. روان یعنی رایج. شب اینجا یعنی همه جا. شب روان یعنی راویان شب. میگوید در این جهان مادی, و قبل از اینکه پیغمبران بیایند این خوب و بدها همه باهم بودند برای اینکه قبل از آمدن پیغمبران شب بود و تاریک و ظلمت جهل و نادانی بود. چون شب بود همه آدمها هم شب رو بودند و زندگی آنها در تاریکی و جهالت میگذشت. برای علاج این مشکل بزرگ اولین قدم با راه اندازی نور بود تا بشود با چشم دید.

287      تـــا بـــرآمـــد آفـــتـــابِ انــــبــــیــــا           گــفــت ای غِش دوُر شــو، صــافــی بـیـا

برامد یعنی ظهور کرد. آفتاب یعنی خورشید. کلمه گفت به خورشید منصوب است یعنی خورشید گفت. غِش یعنی نا خالص. صافی یعنی خالص. زمانیکه ما همه در تاریکی بودیم پیغمبران ظهور کردند و با نور خودشان دنیا را برای ما روشن کردند. این نور و روشنائی به نا خالص گفت تو دور شو و از میان برو و تو ای خالص و آدم نیکو کار تو بیا. بنا براین این دوتا از هم دیگر جدا شدند

288      چشـــم دانـد فــرق  کــردن رنگ را           چشــم  دا نــد لـــعـــل را و ســــنــــگ را

چشم کنایه از قدرت تشخیص است نه تنها قدرت دیدن. آنها آگائی که انبیا دارند دارا میشوند.  انبیا نقش چشمان این دنیا را دارند که همه چیز را تشخیص میدهند. آنها قدرت دید دارند و آنها هستند که میتوانند بگویند چه کسی صالح است و چه کسی نا صالح است. آنها میتوانند فرق بین لعل و سنگ معمولی را تشخیص بدهند.

289      چشـــم دانــد گـــوهـــر و خـاشاک را           چشــم را ز آن مــیــخــلــد خــا شــا کــهـا

چشم کنایه از قدرت دید مردان نیک است. گوهر مردان خوب و خاشاک آدمهای بد. میخلد یعنی فرو میرود. خاشاکها در اینجا کنایه از مخالفین پیامبران است. در بیت قبل گفت که پیغمبران تشخیص میدهند که گوهر کدام و خاشاک کدام است. برای همین است که خاشاک توی چشم پیامبران میرود و چشم آنها را نا راحت میکند. خاشاک آدمهای نا خالص هستند و چشم دیدن پیغمبران را ندارند ولذا با آنها مخالفت میکنند و این پیغمبران را اصلا دوست ندارند و مثل خاری هستند که در چشم پیغمبران میروند.  

290      دشـــمـــن روزنــد ایـــن قَـــلابَــکـان          عـــاشـــق روزنــــد آن زر هــــای کــــان

روز اینجا کنایه از روشنیست. اما کلمه قَلابکان: قلب یعنی سکه تقلبی. قلاب یعنی کسیکه سکه تقلبی را میسازد. قلابکان یعنی تقلب کنان محقر. در مصراع دوم کان یعنی معدن طلا. میگوید کسیکه سکه تقلبی میسازد با روز دشمن است زیرا سکه تقلبی در روز بر ملا میشود. بر عکس کسانیکه مثل طلای ناب خالص هستند آنها عاشق روز هستند زیرا آنها همیشه میدرخشند. در این جهان هستی همیشه قلابکان هستند که دائم در حال ساختن سکه های تقلبی هستند. آنها طوری ما ها را گول میزنند و طوری با ما رفتار میکنند که ما را هم مثل خودشان سکه تقلبی میکنند و یا ما را هم سازنده سکه تقلبی میکنند. آنها هیچ دانشِ نور دانش را دوست ندارند برای اینکه اگر نور دانش پیدا شود دیگر نمیتوانند کسی را گمراه کنند.

291      زانکِ روز اسـت آیـنـه تــعریــف او          تـا بــبــیـــنــد اشـــرفـــی،  تشــــریـف  او

آینه تعریف یعنی وسیله شناسائی. او اشاره به نیکان است. اشرفی (ی وحدت است) یعنی یک نفر شریفترو تشریف یعنی بزرگواری. نور روز معرفی کننده انسانهای خوب و شریف است و شناسنده سکه های طلای ناب است. وقتیکه اینها در یک محیط نورانی قرار گرفتند آنوقت یک بزرگوار این افراد را خواهند شناخت چون آنها در نور میدرخشند درست مثل سکه های طلای ناب.

292      حــق قـیـا مت را لقب زآن روز کرد          روز بـنـمـــایــــد جـــمـــال ســرخ و زرد

خداوند گفت  روزِ قیامت,  این عنوان روز را خداوند برای زمان جزا انتخاب کرد. خداوند باین جهت این کار را کرد که خوب و بد از هم تشخیص داده شوند و رنگها از یک دیگر شناسائی شوند. در روز قیامت کسی نمیتواند خودش را پنهان کند. انسانها در روز قیامت ( خداوند نگفت در شب قیامت ) تشخیص داده میشوند که چه رنگی هستند.

293     پس حـقـیـقــت روز ســرّ اولــیـاست          روز، پـیشِ  مــاهشــان چــون ســایهـاست

حقیقت در اینجا یعنی در حقیقت. سرّ اولیا یعنی باطن انسانهای کامل. روز اینجا منظور روز معمولی و یا روزیکه بعد از شب میاید است. ماهشان یعنی مهتابشان. چون سایه هاست یعنی اصلا رونقی ندارد. میگوید براستی و حقیقتا این نوریکه ازش صحبت میکنیم و اسمش را روز گذاشته ایم, این باطن انسانهای کامل است. باطن انسانهای کامل مثل روز روشن است و آنقدر روشن است که روز روشن ما پیش ماه وجودشان هیچ ارزشی ندارد و اصلا مثل سایه است. روز ما در مقابل روشنی دل آنها رنگ باخته و کم ارزش شده است و رونقی ندارد.

294      عـــکس رازِ مـــردِ حــق دانید روز          عـــکسِ ســـتّـــاریش ، شــــام چشـــم روز

عکس اینجا یعنی بازتابِ و انعکاسِ. مرد حق یعنی انسان کامل. ستاریش یعنی پوشانندگیش. شام یعنی شب. شب چشم روزیعنی شبی که جلو روز را میگیرد یا شبی که هر چقدر چشمتان را باز کنید بازهم چیزی را نمی بینید. مثل اینکه جلو چشم شما را دوخته باشند. میگوید: این را بدانید و فراموش نکنید که این نور که از آن صحبت میکنیم  بازتاب, جلوه و انعکاسیست از درون انسانهای کامل. یکی از نامهای خداوند ستار است و ستار یعنی پوشاننده عیب های انسانها. خداوند عیوب انسانهایش را آنگونه میپوشاند که مثل شب تاریک و ظلماتی, هیچ کس نتواند آن را ببیند. خداوند این عیب پوشی را بخاطر این میکند که این شخص مورد عیب جوئی و شماتت اطرافیانش قرار نگیرد. مولانا میگوید وقتی شما باین شب نکاه میکنید, شما دارید به ستارگی خداوند نگاه میکنید وباید از وی درس بگیریم و ما هم عیب پوش دیگران باشیم.

Loading

07.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت پنجم

244      چونکِ صـوفــی بـر نشســت و شد روان         روُ در افــتــادن گر فـــت او هـــر زمان

رو درافتادن یعنی با سر بزمین خوردن. این را اصطلاهاً میگویند سکندری خوردن. هر زمان یعنی دم بدم و پیوسته بهم. صوفی که عزم رفتن کرده بود سوار الاغش شد و وقتی سوار شد متوجه شد که الاغش قدرت رفتن را ندارد چون هر قدمی که برمیدارد سکندری رفته و بزمین میخورد.

245      هــر زمــانـش  خــلــق بـر مـیــداشــتـنـد          جــمــلـه رنــجورش هــمــی پـنــداشـتـند

هر زمانش یعنی هردفعه او را. جمله یعنی همه مردمی که او را میدیدند. هردفعه ای که زمین میخورد مردم میامدند و او را از زمین بلند میکردند و تصور میکردند که این الاغ بیمار است و رنجور. در اینجا مولانا باز پیغامی بخواننده مثنوی میدهد که اکثر مردم ظاهر نگر هستند و بندرت به باطن توجه دارندو این الاغ بیمار نبود ولی گرسنه و استراحت نکرده بود. 

246       آن یـکـی گوشش هـمـی پـیـچـیـد ســخـت          وان دگــر در زیرِ کـامش جُســت لَـخت

یکی از آن مردم آمد و گوشش را پیچاند چون خیال میکرد که این الاغ دارد تنبلی میکند. کام بمعنی دهان است. لَخت یعنی لخته خون. یکی گوشش را میپیچاند بلکه او را تحریک کند و یا اگر خواب آلود است او را هوشیارکند.  و دیگری بدهان الاغ نگاه میکرد و دنبال لخته خون در دهانش میگشت, در حالیکه هیچ کدام از اینها نبود. این هم دنباله پیغام بیت قبلیست که مولانا ظاهر بینی را منع میکند.

247      وان دگـر در نـعـلِ او مـیــجســت سـنگ         وان دگر در چشــم او مــیــدیــد  زنـــگ

زنگ در آخر مصراع دوم بمعنی سیاهی و لکه سیاه است. از این مردم یکی دست و پای او را بلند میکرد بتصور اینکه سنگی بلای نعل او رفته که نمیتواند راه برود و دیگری بچشمش نگاه میکرد که آیا لکه سیاه در چشمش آمده نکند که کور شده باشد. هر کسی اظهارهائی میکرد با برداشتهای خودش که هیچ کدام آنها هم درست نبود.

248      باز میـگفـتـنـد: ای شیـخ این ز چیســت؟          دی نمی گفـتی که شکر, این خر قویست؟

اطرافیان صوفی باو میگفتند که ای صوفی این چه وضعیت خر است و چرا این خر اینطور مریض احوال است؟ مگر دیروز نمیگفتی که خدا را شکر که این خر من قوی و پر زور و سالم است؟

249      گفـت: آن خر کــو بشــب لاحَـول خَورد          جـز بــدیـن شــــیــــوه نـدانــد راه کـــرد

صوفی دریافت که دیشب آن خادمِ نا خادم چه بلائی بسر خرش آورده. توجه اینکه کلمه خورد را خَورد میخوانیم جهت جوری قافیه. راه کرد یعنی راه رفت. در جواب دوسنانش گفت این خر من از سر شب تا صبح فقط لا حول خورده و حالا کسیکه بجای غذا حرف خورده بهتر از این نمیتواند که راه برود.

250      چــونــکِ قــوتِ  خـر بشب لا حَول بود          شــب مُسَـبّــح بـود و، روز انـدر سـجود

قوت یعنی غذا. مُسبّح بود یعنی در حال سبحان الله بود. سبحان یعنی پاک و منزه از کلیه زشنی ها, پلیدیها, از رفتارهای نا پسند, از کینه, از حرص و حسادت. وقتی میگوئیم سبحان الله یعنی خداوند از تمام زشتیهائی که گفته شد و همه صفات شیطانی پاک است. حالا مسبّح بود یعنی در حال سبحان الله بود و سجود هم سجده کردن است. وقتیکه غذای الاغ در شب بجای کاه و جو فقط کلمه لا حول باشد پس آین حیوان بیچاره تمام شب را لاحول خورده و حالا هم که صبح شده در حال سجده کردن است. این سکندری رفتن او بمعنی سجده کردن است.

251      آدمــی  خـــوارند اغــلـــب مـــردمـــان          از ســلام عَــلیّــکِ شـان  کــم جــو امان

اغلب مردمان آدمیخوارند ولی با تو سلام وعلیک میکنند با تو حال و احوال میکنند و خوش و بش هم میکنند ولی شما گول آنها را نخورید و انتظار نداشته باشید که از آنها ایمن باشید یعنی از خطر رها باشید. بخاطر اینکه بتو اول سلام کرده و لبخند هم زده. همه سلامها برای احترام بشما نیست بلکه برای گول زدن شماست.

252      خـــانــۀ دیـــو است دل هــــای هــــمـه          کــم پـــذ یــر از دیــو مــــردم دم  دمــه

دیو بمعنی شیطان است و اصلا دیو یا شیطان عامل گمراه کننده هست و هر کس که دیگری را از راه راست خارج کند او شیطان است. چه بسا که این دیو ها و شیطانها در درون ما ها هستند. وقتیکه مولانا میگوید خانه دیو است دلهای همه, در دلهای ما این دیو و این عامل گمراه کننده لانه گزینی کرده و باید او را از وجود خودمان بیرون کنیم. وقتی یک نوزادی یکی دوسال رشد میکند و در خانه اش و مدرسه و اجتماع, انوقت همان دیو وارد بدنش میشود. او این صفت شیطانی را از اجتماع خودش فرا میگیرد. این دیو که رفت در بدن این نوزاد, در آنجا لانه میکند و مستقر میشود. از همان جا یاد میگیرد که دروغ بگوید و یا حسادت بکند و یا دیگر کودکان را اذیت و آزار بدهد و اینها کارهائیست که او را از راه راست گمراه میکند. حالا چکار باید کرد؟ باید همه سعی کنند که این دیو را بیرونش کنند. مولانا از دفتر اول تا آخر مثنوی مرتب سفارش میکند که خود پسندی,حسادت, طمع و ثایر صفات شیطانی را از خودتان بیرون کنید. این صفات شیطانی هرکدام یک دیو هستند که انسانها باید از خودشان بیرون کنند. در مصراع دوم میگوید:  کم پذیر از دیو مردم دم دمه.  دمدمه یعنی سخن گول زننده و فریبنده. این شیطان صفتان هستند و بسیار هم هستند که صحبتهای آنها دم دمه است ولی طوری حرفهای خودشان را بیان میکنند که شنونده بآسانی نمیتواند بفهمد که آنها دارند دم دمه میکنند و خیال میکند که این آدم چقدر خوب است و بنظر یک دلسوز واقعی است و چه قلب پاکی دارد. این افراد با شما دم از دوستی میزنند و با شما نزدیک میشوند و دم از مهربان بودن میزنند ولی باطنا در صدد فریفتن شما هستند. آنها برای این کارشان هدفهائی هم دارند مثلا شما را برتر از خودشان می بینند و تحمل دیدن شما را ندارند و باید شمارا بهر طریقی که شده بپائین بکشند.

253      از دَمِ دیـــو آنـــکِ او لاحول  خـــوَرد          هــم چو آن خــر در سَــر آیــد در نــَبَرد

دَم یعنی نفس و در اینجا منظور سخن است. دیو که همان شیطان است و دیویست که در وجود ماست. لاحول خوَرد اشاره است به بلائیکه آن خر صوفی در آخور بر سرش آمد. میگوید آن دیو صفت خادم نما مرتب لا حول که فقط یک سخنی و حرف است میگفت یک شنونده که عربی نمیداند بشنود تصور میکند گوینده دارد برای او با زبان عربی دعا میکند. قصه کوتاهیست که میگویند یک نفر ترک و یک نفر عرب باهم اختلاف پیدا میکنند.شخص ترک زبان با زبان خودش شروع کرد بآن عرب فحاشی کردن و در مقابل آن عرب هم بزبان عربی به شخص ترک زبان با زبان عربی فحاشی میکرد. آن شخص ترک برای خودش تعجب میکرد و با خود میگفت من که دارم باو فحش میدهم پس او چرا برای من قران میخواند. وقتی یک انسان کلمه لا حول را از یک شیطان صفت میشنود قانع میشود که این مرد چقدر مسلمان خوبیست و از آن ببعد حرفهای او را باور دارد. اگر که اینطور باشد آنوقت مثل خر صوفی در نبرد زندگی که در زندگی برای همه پیش میاید هم مثل آن خر سکندری میخورد و یا با سر بزمین میخورد.

254      هــر کـه در دنــیـا خـــورد تلـبـیسِ دیو          وز عـدّوِ دوسـت رو تـــعظــیـــم و ریـو

255      در ره اســـلام و بـــر پـُلِ صــــــراط           در ســر آیـد هــمــچــو آن خـراز خُـبـاط

کلمه تلبیس یعنی گول خوردن. تلبیس از لباس است و درحقیقت پوشنده چیزهائیست که شخص میخواهد پنهان کند. در واقعیت یک نوع ریا هست که یک چیزی را غیر از آنچه که هست نشان میدهد. حالا کسیکه تلبیس میکند, او دارد روی پلیدیهای اخلاقی خودش را می پوشاند مانند خادم اسطبل در خانقاه که ماهیت خودش را پنهان میکرد. در مصراع دوم عدّو یعنی دشمن. دوست رو یعنی دوست نما. تعظیم کردن یعنی تسلیم شدن. ریو یعنی فریب. میگوید که آن دشمنِ دوست رو بشما تعظیم و تکریم میکند و بشما احترام میگذارد و همه این کارهای او دروغین است و در حقیقت برای گول زدن شماست. معنی بیت اینکه هرکس در دنیا گول و تبلیس دیو را بخورد و از دشمن دوست نما تعظیم و تکریم دروغین او را بپذیرد بآن بلا گرفتار میشود که درتفسیر بیت بعدی خواهد آمد.  کلمه اسلام در بیت دوم از کلمه سلامت و تسلیم است و منظور دین اسلام نیست. در ره اسلام یعنی فرمان بردن از حقیقت و تسلیم شدن به حقیقت و پذیرفتن قوانین حقیقت. پُل اینجا منظور پل است. صراط یک پلی هست که در داستانهای مذهبی آمده که در روز قیامت پلی روی جهنم کشیده شده که زیر آن آتش جهنم است و این پل نازکتر از مو و برنده تر از شمشیراست و انطرف این پل بهشت است. حالا مسلمانان همگی باید از این پل ردبشوند و اگر کوچکترین لغزش یا خطائی بکنند از پل میافتند و به جهنم میروند. و کسانیکه بتوانند از این پل رد بشوند آنوقت قدم به بهشت خواهند گذاشت. البته اینها همه سمبلیک است و هیچ معلوم نیست که این پل باشد و یا نباشد. کسیکه متکی بخودش نیست و در زندگی بد کرده و براه غلط لغزیده رفتن ازاین پل برایش بس دشوار و خطرناک است. او چون انسان لغزنده ای بوده است اینجا هم خواهد لغزید و باتش زیر پل خواهد افتاد و این آتشیست که خودش در زندگی بپا کرده و اگر از پل گذشت آنوقت به بهشتی میرود که آنهم خودش در زندگی ساخته است. ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد و وقتی میرسد که خودت متوجه میشوی که بقدری وضع زندگیت حساس شده مثل اینکه داری از روی مو میگذری و مثل اینکه در زیرت خطرات وحشتناکی در انتظار تست. اغلب انسانها در اوقاتی گاه و بیگاه خودشان را در داخل خودشان ارزیابی میکنند که آیا من انسان خوبی هستم و یا بد هستم. چون همه انسانها با وجدان بدنیا آمده اند اگر بوجدان خودشان رجوع کنند آنوقت جواب صحیح و درست که در زندگی چگونه هستند را خواهند گرفت.

256      عشــوه هــای یــار بــد مَـنـیـوش هـین          دام بــیـن ، ایــمِـن مَــرو تـو بــر زمـیـن

عشوه یعنی گول زدن و فریب دادن. منیوش از کلمه نیوشیدن است ویک چیزی بیشتر از شنیدن است و بعبارت دیگر یک شنیدن است بعضافه فهمیدن.  پس مواظب باش این گول زدنهای یار بد را گوش نده و بگوش دل نشنو. هین یعنی آگاه باش. در مصراع دوم میگوید روی زمین آسوده و با خیال راحت راه مرو شاید در سر راه تو دامها گسترده باشند.

257     صـد هـزار ابــلــیس  لاحول آر بـیـن           آدمـــا ! ابـــلـــیس را در مـــار بــــیــــن

صد هزار یعنی تعداد زیادی. ابلیس لاحول آر یعنی شیطانیکه میخواهد تو را گول بزند و به لاحول گفتنهایش عمل نمیکند. آدما یعنی ای آدم. تعداد زیادی ابلیس هائی هستند فریبکار که ما آنها را بصورت آدم می بینیم و در زندگی بما بر خورد میکنند. ای آدم وقتی تو مار را می بینی تنها ما ار نبین بلکه شیطان درون مار را ببین. این اشاره است به داستان آدم و حوّا در تورات آمده که چگونه شد که آنها از بهشت رانده شدند. ماری بود که حافظ دروازه بهشت بود و بشیطان اجازه ورود به بهشت را نمیداد. شیطان با تذویر های زیادی با این مار دوست شد و بلاخره خودش هم بصورت مار درامد و توانست به بهشت وارد شود. بعد از وارد شدن رفت سراغ حوّا و او را گول زد و وی را وادار به خوردن میوه ممنوعه کرد و بعد حوّا رفت و حضرت آدم را گول زد و وی را وادار بخوردن آن میوه ممنوعه کرد. حالا منظور مولانا در مصراع دوم که میگوید ابلیس را در مار ببین اشاره است باین داستان که شیطان قرار است نهایت کوشش خودش را بکند که ما انسانها را بطرف خودش بکشد. این کلمه آدما در مصراع دوم هم منظور حضرت آدم است. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت این گول زدنهای شیطان را برای خوانندگان تفهیم نماید و هشدار بدهد.

258      دَم دهد، گو یـد تـرا ای جـان ودوست          تـا چـو قصّـا بی کَشـَد از دوسـت پـوسـت

دَم دهد یعنی افسون کند. افسون گران وقتی میخواستند کسی را افسون کنند یک چیزهائی را که حتی معنی هم نداشت میخواندند و با دهان خودشان فوت میکردند این فوت کردن را میگویند دم دادن.  این شیطان افراد را افسون میکند وبا مهربانی میگوید ای دوست جان من, توعزیزترین دوست هستی و چنین و چنانی. اینها را میگوید تا مثل یک قصاب که گوسفندی را میکُشد و پوست از سرش میکند, تو را هم پوست از سرت میکشد.

259      دَم دهـد تـا پـوســتـــت بـیـرون کشـد          وای  او کــز دشــمـنـان، افــیــون چشــد

دم دهد یعنی فریب میدهد. البته فاعل آن شیطان است. در مصراع دوم افیون یعنی تریاک. این شیطان کوشش میکند که با دوستی کردن و دم زدن تو را فریب دهد. آن انسانِ شیطان صفت با افسونهای فریبندۀ خویش کوشش میکند که تو را گمراه کرده و پوست از سرت بکند. در مصراع دوم میگوید: وای بحال کسیکه از دست دشمنان دوست نما کمی تریاک بگیرد و بچشد یعنی بنا باسرار این دوست نما اندکی تریاک بخورد و یا بکشد. این شخص دوست نما مرتب از خواص این تریک دم میزند مثلا میگوید اگر این بست تریاک را بکشی طبعت در مقابل امراض مقاوم گشته و همیشه جوان و نیرومن میمانی و ازاین اراجیف بسیار میبافد تا تو را کاملا قانع کند و کم کم تو را معتاد میکند و آنوقت است که پوستت را از سرت با بی رحمی و قصاوت آنطور که قصابها با گوسفند ها هم عمل نمیکنند میکند و تو را بگودال بد بختی می افکند

260      ســر نِـهـد بــر پـای تو قصـــاب وار          دَم دهـــد تـــا خـــونـــت ریــزد زارِ زار

سر نهد یعنی چاپلوسی کند, تملق و کرنش کند درست مثل قصابیکه میخواهد یک گوسفند را بطرف کشتارگاه با پای خودش ببرد و یک مقدار علف هم بدست میگیرد  و گوسفند بیچاره را از این طریق به کشتارگاه میبرد و ناگهان او را بزمین زده و سر از تنش جدا میکند. حالا آن انسان شیطان صفت هم با گول زدنت تو را بجائی میکشاند که آنجا قتل گاه تست و در آنجا خونت را زار زار میریزد.

261      همچوشیری صِید خود را خویش کن          تَـرکِ عشــوۀ اجــنــبیّ و خــویش  کُــن

همچو شیری یعنی مثل یک شیر. معروف است اگر یک شیر سر راه یک حیوان دیگری گذر کند که شکاری کرده و در حال خوردن آن شکار است شیر اصلا باو کاری ندارد و شیر فقط دنبال شکار خودش میرود و حتی وقتی شکاری کرد همه آن حیوان شکار کرده خودش را نمیخورد و مقداری هم برای دیگر حیوانات میگذارد. حالا مولانا میگوید مثل یک شیر متکی بخودت باش و خودت صید کن و از صید خودت بخور. در مصراع دوم کلمه خویش یعنی خویشاوندان و بستگان. میگوید بحرف دیگران توجه مکن زیرا تو خودت دارای مغز و تفکر هستی و اندیشه داری, تعقل داری. پس گول زدنهای غریبه ها و خودیها را ترک کن و روی پای خودت بایست و بان تکیه کن.

262      هـمـچـو خــادم دان مــراعاتِ خسـان          بـی کســی بـهــتــر, ز عشوۀ نــا کسـان

مراعات یعنی مواظبت. خسان یعنی فروملایگان. عشوه هم یعنی فریب. ناکسان هم یعنی همان بی کسان. میگوید غم خواری و مواظبتیکه مردمان پست و فرومایه از تو میکنند تو گول آنها را مخور زیرا حمایت آنها از تو مثل مواظبتی است که آن خادم دروغین به صوفی و خر او میکرد و اگر بی کس باشی بهتر از اینست که این خسان بخواهند بتو کمکی بکنند و باز بی کسی بهتر از گول خوردن از ناکسان است پس مواظب باش

263      در زمــیــنِ مــردمان خــانه مــکــن          کــارِ خــود کن ، کــارِ بـیـگــانــه مـکن

در مصراع اول میگوید کار خودت را بدیگران مسپار و در زمین دیگری مرو خانه بساز زیرا صاحب زمین تو را بیرون خواهد انداخت. کار خود را بدیگران سپردن مثل اینست که بروی و در زمین دیگری خانه بسازی.  در مصراع دوم میگوید: کار خودت را خودت انجام بده و کارت را به بیگانه واگذار مکن.

264      کـیســت  بـیـگــانــه ؟ تـنِ خـاکـی تو        کــز بــرای اوســـت غـــمــنــاکــیِّ  تـــو

میگوید حالا این بیگانه کیست که من میگویم از او حذر کن؟. این بیگانه همین جسم خاکی خودت و نفس خودت است که هرچه بلا و بد بختی بسرت میاید از همان نفس خودت است. و در مصراع دوم میگوید تو دائما داری غم این بیگانه را و یا غم این تن خاکی خودت را میخوری و همه اش بفکر پرورش تن خود هستی و بجز این تن خودت به هیچ چیز دیگری نمی اندیشی. پس اگر تو غمناک هستی بدان که داری غم بیگانه ای را میخوری. تو از دو قسمت تشکیل شدی یکی خودت هستی و دیگری نفس تو و نفس تو بیگانه و حتی میشود گفت که او دشمن توست. و اینهمه غمش را نخور. تو چرا اینقدر برای این بیگانه سنگ بسینه میزنی و غم میخوری و عمر خودت را تباه میکنی, تا کی؟.

265      تا تو تن را چـرب و شیـرین میدهی          جــوهــر خــود را نـبــیـنــی فــر بـهــی

تا زمانیکه تو داری به بدنت و نفست میرسی و چرب و شیرین باو میرسانی و هرچه او میخواهد باو لذت میدهی و کار نداری باینکه این رواست و یا نا روا و کار نداری که این خوب است یا بد هم چنین کار نداری که این کار تو سزاست یا نا سزا تو هرگز جوهر و اصل خودت را چاق و فربه نمیکنی. فقط داری دشمن خودت را که در درون تو است چاق و فربه میکنی. جوهر در اصل گوهر بوده که چون عربها گ ندارن بان جوهر میکویند و بمعنی اصل و ذات انسان است. این گوهر و یا اصل خودت را هم چاق بکن. و مقداری هم معنویت و معرفت بخودت بیاموز که غذای گوهر تو باشد تا بجای تنت روحت و اصلت چاق بشود. اصل انسان غذای روحی میخواهد و آن بغیر از غذای چرب و شیرین است, غذای این گوهر معنویت و الاهیت و حقیقت است تو باید اینها را به اصل خودت برسانی.

266      گــر مـیـان مُشــک تــن را جـا شود          روزِ مـــردن گـــنـــدِ او پــــیـــدا شـــود

بعضی ها بفکر این هستند که تن خودشان را خوش بو کنند. خیلی هم خوب است. ای کاش که رفتارها خوش بو باشد. آیا نمیخواهی اصل وجودت بوی خوش باطراوت بفشاند. و آیا نمی خواهی روحت بوی مشک معرفت بدهد؟ اگر میخواهی به بدنت عطر فرانسوی بزنی که خوشبو باشی, بسیارهم خوب است ولی فراموش نکن که تو یک اصلی هم داری که او هم باید خشبو باشد و باید بوی معرفت ومعنویت بدهد ولی اگر فقط تا آخر عمرت به بدنت عطر و مُشک بزنی و به اصل خودت رسیدگی نکنی بدان که روزی که جان میدهی بوی گند و مشمئز کننده بلا فاصله همه جا را فرا میگیرد. پس برو و اصل خودت را خوش بو بکن.

267      مُشک را بـر تـن مزن ، بردل بمال          مُشــک چِــه ُبـوَد؟ نــام پـاک ذوالـجـلال

ذوالجلال یعنی خداوند پر شکوه. میگوید: این مشک چیست؟ چیزی نیست مگر اسم پاک خداوند پر شکوه حالا من چه جوری این مشک را بدلم بزنم؟ اگر میخواهی اصل وجودت معطر بشود عطر حقیقت بدلت بزن که حقیقت اصل نام خداوند است. این حقیقت یعنی چی؟ حقیقت اینست که از همین لحظه دیگر دروغ نگوئی و آنچه که هستی خودت را نشان بده و از گفتن دروغ مصلحتی هم پرهیز کنی و روانت با دلت یکی باشد. در این صورت داری مشک خداوند را بر دلت میزنی.

268      آن مـنـافق مُشــک بــر تـن مـیـنـهد          روح را در قــعــرِ گـــلـــخــن مــیــنـهـد

گلخن  یعنی آتش خانه حمام که در زمان قدیم وقتی منازل مردم حمام نداشت مردم بحمام عمومی میرفتند. این حمامها دارای یک محفظه ای در زیر آنها  بود که از بیرون زیر آن را آتش میافروختند برای گرم کردن آن و این آتش خانه را گلخن حمام میگفتند. صاحب حمام آنچه از زبالهای مردم و یا سرگینهای حیوانات و آنچه هیزم گیر میاورد در این گلخن میسوزاند و شاید پست ترین شغل از آنِ کسی بود که این آتش را روشن نگه میداشت. کلمه گلخن ترکیبیست از دو کلمه گل و خن. گل یعنی آتش و خن یعنی خانه. حالا صحبت از منافق است که بدن خودش را با مشک آلوده میکند ولیکن هیچ توجهی بروح خود ندارد. او غرق زباله های گلخن است و آنچه که بخودش عطر و مُشک بزند, چون در آنجا سکنا گزیده است هیچ وقت خوش بو نمیشود چون گند زباله ها همه جا را فرا گرفته.

269      بــر زبـان، نامِ حـق و، در جـانِ او          گَــنــد هــا از فـــکـــرِ بــی ایــمــانِ  او

زبانش مشغول ذکر نام حق است و حقیقت است ولی هیچ ایمانی بآن چیزی که میگوید ندارد و این بی باوریش باو گند زده پس این شخص دو روست چون زبانش دارد از حقیقت میگوید و درونش هم از گند و نا باوری صحبت میکند. مولانا از داستان مدتیست که خارج شده و این داستان را وسیله ای قرار داده است که صحبتهای متعالی خودش را بهمراه نصیحتها بخواننده مثنویش عرضه بدارد. وی در قسمت بعدی هم همین صحبت را ادامه میدهد.

بقیه داستان در قسمت ششم.

Loading

06.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت چهارم

220      صــوفـــی از ره مــانــده بــــود و شد دراز          خوابــهـــا مــیــدیــد بـــا چشــم فــراز

از ره مانده بودن یعنی خسته بودن از آمدن راه دراز. شد دراز یعنی خوابید. فراز دارای دو معنیست هم بمعنی باز است و هم بمعنی بسته. باید دید که در جمله ای که بکار رفته نویسنده یا گوینده چه منظوری داشته است. در اینجا چون گفته است خواب میدید پس منظور از فراز بسته بودن است. در ابن بیت میگوید این صوفی پس از غذاخوردن و از فرط خستگی راه خوابید و در خواب با چشمهای بسته خوابهایی میدید.

221      کـانخـرش  در چـنـگِ گــرگـی مـانـده بــود          پـارهـا  آز پشــت و رانش مـــی ربود

صوفی خواب میدید که خرش در چنگال گرگی اسیر شده و تیکه هائی از پشت و ران خرش را جدا میکرد و میخورد.

222      گـفـت:لا حول ایـن چه مـالـیـخـو لـیــاســت          ای عـجـب آن خـادم مُشـفِــق کـجـاست

کلمه ما لیخولیا نام یک بیماری روانی و عصبی است که یک خیالات بیهوده و حتی نادرست بسر بیمار میزند. این یک کلمه یونانیست که در زبان یونانی بآن ملنکولیا میگفتند. مشفق یعنی مهربان. در خواب میدید که خر او دارد اینطور زجر میکشد, با خود میگفت آیا من مالیخولیا گرفته ام؟. آیا آن خادم مهربان پس کجاست که جلوی این گرگ وحشی را بگیرد. او نمیدانست که این خادم مهربان نبود وهیچ توجهی هم بسفارشات او نکرده بود.با اینکه مولانا مشغول شرح قصه است ولی در باطن با هر بیتی را که میسراید برای خواننده مثنوی در حال فرستادن پیغام است و در اینجا پیغام او اینست که مواظب باشید در مورد افرادی را که نمی شناسید صد در صد اطمینان نکنید. مثل اینجا که آن خادم بنظر صوفی مهربان آمده بود ولی در اصل بسیار نا مهربان بود.

223      بـــاز مــــیـــــدیــــد آن خــرش در راهــرو          گــه بـچـاهــی  مــی فــتــاد و گـه بـگَو

راهرو منظور یک سالن دراز در داخل یک ساختمان نیست. در اینجا منظور راه رفتن است. گو کوچک شده گودال است. آن صوفی باز در خواب میدید که این الاغش وقت راه رفتن گاهی در چاه میافتد و گاهی هم به گودال میافتد و مثل اینکه نمیتواند درست راه برود. باز در اینجا پیامی هست و آن اینکه آنچه را که انسان خیال میکند چاه است و یا گودال است, اینها همه توهم است و واقعیت ندارد.

224      گــونــه گــون مـی دیـد نـا خـوش  واقــعــه          فـــاتــحــه مـــیــخــواند او وَالــقـارعـه

گونه گون یعنی پریشان, آشفته و نا راحت. واقعه در اینجا آن کابوسهایی که در ذهن صوفی اتفاق میافتاد. پس ناخوش واقعه یعنی کابوسهای ناخوش. فاتحه صوره اول قران و از کلمه فتح یعنی باز شدن است. وَالقارعه یعنی سوره صدویک قران. بعضی از مسلمانان معتقدند که هرکس این دو سوره کوتاه قران را بخواند این شخص از بلاها مصون میماند. این صوفی وقتی این کاوسها را در خواب میدید این سوره های قران را میخواند که خر او از بلا ها محفوظ باشد.

225      گفــت چــاره چـیسـت؟ یـاران جَــســته انــد          رفـتـه انـد و جــملـه درهــا بســته  انـد

یاران جسته اند یعنی صوفیان رفته اند و یاران همان صوفیانی بودند که در آن شب حضور داشتند. این صوفیان اصلا از آن دیار رفته بودند و بکلی در دسترس نبودندو درهای خانقاه هم بسته است. با خود میگفت حالا چاره چیست؟

226      بـاز مــیـگفــت ای عـجـب آن خـــاد مـــک          نَـه که بـا مـا گشت هـم نـان و نـمک؟

در آخر خادمک حرف ک هست این ک منظور کوچک کردن آن شخص است. این را در ادب فارسی کاف تقصیر مینامند. این کاف تقصیر برای دو منظور بکار میبرند, یکی برای کوچک کردن شخص و یکی هم برای تحدید. تحدید یعنی محبت کردن. در بیت فوق منظور کاف تحدید است برای اینکه دیگر نیست و کذاشته رفته. نه که یعنی نه اینطور نیست. صوفی باخود در خواب میگفت این خادم با ما نان و نک نخورد و بنظر هم آدم خوبی بنظر میرسید پس چرا از الاغ من مواظبت نکرد؟.

227      مــن نــکـــردم بـآ وی الّا لطـــف و لــیــن          او چـرا بـا مـن کــنـد برعــکس کیــن؟

لطف یعنی مهربانی و لین یعنی نرمی و کین یعنی دشمنی. او باز در خواب میگفت من در باره او مهربانی و نرمی کردم, پس او چرا در باره من دشمنی کرد؟ در جواب صوفی باید گفت که این خادم در لباس خدمتگذار خانقاه آمده ودر حقیقت نه صوفی هست و نه خدمتگذارو تو ای صوفی ظاهر او را نگاه میکنی.

228      هــر عـــداوت را ســـبــب بـــایـــد ســـنــد          ورنـه جـنســیّـت وفــا تــلقــیــن  کــنـد

مولانا در این بیت و پنج بیت بعدی نظرهای خودش را در مورد رفتار مردمان در اجتماع بیان میکند. در این بیت عداوت یعنی دشمنی. سبب یعنی علت. سند یعنی مدرک محکم. جنسیت یعنی تجانس بین افراد و هم دلی و هم فکری. این جنسیت منظور جنس مرد و یا زن نیست. تلقین یعنی فهماندن و بدل نشستن. تلقین کند یعنی بما میفهماند. مولانا میگوید هر دشمنی و هر عداوتی بین دو نفر باید بر اساس مدرک و سند و علت باشد. چه دوستی باشد و چه دشمنی. وگرنه هم فکری و هم دلی بما میفهماند که اگر هم دلیم و هم فکریم باید بهم کمک کنیم و اگر با بودن هم فکر و هم دل بودن, بهم بد میکنیم باید یک سند و مدرکی داشته باشیم که بر اساس آن داریم بهم بد میکنیم. وقتی یک صوفی که داوطلبانه خادم خانقاه میشود, وقتی یک صوفی غریب بیگانه وارد میشود, این صوفی با این خادم قاعدتا هم دل و هم فکر باید باشد و اگر خادم با این تازه وارد غیر از هم دلی و غیر از هم فکری بکند باید بر اساس دلیل و سند و مدرکی باشد. وگرنه اگر دلیلی نداشته باشد این دلیل اینست که این خادم بد سرشتیست و بد دل و با دیگران صادق نیست.

229      بــاز مـــیــگـفــت: آدمِ بــا لطــف و جــــود          کِی بــر آن ابــلــیس جـوری کرده بود

آدم یعنی حضرت آدم. جود یعنی بخشش. ابلیس هم شیطان.در افسانه های مذهبی حضرت آدم در بهشت بود و زندگی بسیار خوبی هم داشت. با شیطان هم که یکی از فرشتگان درگاه خدا بود مشگلی نداشت ولی شیطان آمد و او را فریب داد و او کاری را که نباید بکند کرد. میگوید حضرت آدم که لطف و کرم داشت و او بان شیطان جور و ستمی نمیکرد کرد, شیطان آمد و او را فریب داد و باعث شد که آدم از بهشت رانده شود. حالا اگر کسی این بهشت را بهشت  درون خودش  تصور کند و دارای آرامش و خوشحالی باشد و یکی دیگر بدون دلیل و سند و مدرکی پیدا شود و با او دشمنی کند و بیاید این بهشت درون او را بگیرد و او را از بهشت درونش بیرون کند. او چنان به نا آرامی و اضطراب و تشویش میافتد که او دیگر باین زودیها نخواهد توانست آرامش خودش را باز یابد. عمل آن کس فقط یک نیش عقرب است و بس. چه بسا که خویشان و نزدیکانی هستند که نیش آنها از نیش عقرب هم کشنده تر است و چشم دیدن اقوام نزدیک خودرا که در یک آرامش نسبی هستند ندارند و در اولین فرصت زهر خودرا در او فرو میکنند. پس بهر دستی نباید داد دست. این پیامهای مولانا بسیار پر ارزش و قابل لمس برای همه است.

230      آدمــی مـــر مـــار و کـــژ دم را چــه کـرد          کـوهـمی خواهد مراو را مـرگ ودرد

انسان ها با کژدم و مار مگر چه بدی کرده اند که این دو وقتی بانسان میرسند میخواهند این انسان را بهلاکت برسانند. انسان کاری نکرده ولی اقتضای طبیعت مار و کژدم اینست که زهر خودشان را به بدن انسان فرو برند و باعث هلاکت او شوند. پس ما باید از آنها دوری کنیم و مواظب خود باشیم.

231      گــرگ را خــودخــاصـیــت بـدریــدنســـت          ایــن حســد درخــلــق آخِــر روشنست

خاصییت یعنی طبیعت و سرشت. حسد در مصراع دوم یعنی حسودی که خاصییت گرگیست که در مصراع اول آمده. میگوید این آشکار و روشن است که طبیعت و خوی و سرشت نهاد گرگ اینست که بدراند زیرا او یک درنده است و پاره میکند, انتظار دیگری از گرگ نیست. حالا یک حسود هم در بین جامعه گرگ صفت است و چشم دیدن دیگران را هم ندارد و اقتضای طبیعت آن حسود هم اینست که نا راحتی برای دیگران ایجاد کند.او نمیتواند موفقیت یا زیبائی و یا ثروت شخص دیگری را ببیند و چون خودش از بدست آوردن چیزهای خوب عاجز است آنوقت در پی اذیت و آزار دیگران بر میاید. سعدی میگوید:     توانم آنکه نیازارم اندرون کسی         حسود را چه کنم, کو برنگ خویش در است 

من صدمه ای باو نرساندم و او با آتشی که در درون خودش دارد میسوزد آمده و میخواهد بمنهم صدمه برساند.

232      باز مـیـگفت: ایـن گُـــمـان بــد خطــاســـت          بــر بـرادر ایـن چــنین ظَــنـم چراست

گُمان بد یعنی اندیشه نا درست. این صوفی که باین خانقاه آمده واقعا یک صوفی خالص است و میگوید اگر من هم بدگمان باشم نسبت بدیگران, این یک خطا و یک گناه است. اصلا در عرفان یک اصلی هست که میگوید بدیگران بدون سند و مدرک بد گمان نباشید. این خادم مثل برادر من بود و یک صوفی , من چرا اینگونه باو بدگمانی میکنم و او را خطاکار تصور میکنم؟ او داشت نسبت باین بد گمانی خودش نسبت به این خادم خودش را سرزنش میکرد. در واقعیت دارد به شاگردانش توصیه میکند که گمان بد نداشته باشید ولی از طرف دیگر بخود فرو میرود و با خود میگوید اگر این شاگردان من ظن و گُمان نداشته باشند آنوقت ممکن است بخطر بیفتند.

233      بــاز گـــفـــتــی حـــزم ســوء الظّنِ تســـت          هـرکه بَد ظـن نـیسـت,کی ماند درست

حزم یعنی دور اندیشی و معنای دیگر آن احتیاط است. سوء الظن یعنی ظن بد و یا بد گُمانی. کلمه درست در آخر مصراع دوم یعنی سالم. با خودش میگوید که این بدگمانی باعث احتیاط میشود و اگر کسی سوء ظن ندارد چگونه میتواند همیشه سالم باقی بماند؟ او دارد در این افکار متضاد بهم سیر میکند. حالا اینجا این مطلب را میگذارد ولی در جای دیگر این موضوع را بکمال میرساند.

234      صـوفــی اندر وســوسـه  و آن خر چُـنــان          کـه چُــنــیــن بــادا جــزای دشــمـنــان

وسوسه یعنی خیالات پریشان. مثل کسیکه بر سر دو راهی گیر کرده و اصلا نمیداند کدام راه را انتخاب کند لذا برای آن شخص بسیار رنج دهنده است زیرا او در تردید کامل است. این صوفی باین وسوسه گرفتار شده که آیا این خادم شخص خوبیست و یا بدیست. در این حال الاغش هم در استبل چنان عضابی می بیند که میگوید خدا کند که این عذاب بسراغ هیچ کس نیاید بجز کسانیکه دشمنی میکنند و پاداشی این چنین باید دریافت کنند.

235      آن خــرِ مســـکـیـن مــیـان خاک و ســنگ          کــژ شــده پــالان دریده پـــالــهَــنــگ

این مسکین از کلمه ساکن بودن است و باین معناست که آن خر در آخُر مسکن گزیده است و بیرون هم نمیتواند بیاید. پالهنگ یک تسمه جداگانه ای بود که بعضی از مردم به مرکب خود میبستند و اگر شکاری میکردند شکار را باین تسمه میبستند و میبردند.مولانا در اینجا بجای تنگ الاغ بکار برده. تنگ الاغ یک نواریست پارچه ای که از زیر شکم الاغ به دو طرف پالان الاغ میبستند که این پالان بطرف چپ و یا راست تغلطد. صوفی سفارش کرده بود که زیر خر من را خشک کن و تمیز کن ولی آن خادم اصلا بسراغ الاغ نرفت و آن خر بیچاره را در حال ایستاده رها کرد بود و رفته بود. این الاغ هم اصلا نمیتوانست استراحت کند زیرا زیر او پر از سنگ و چیزهائی بود که بد بخت نمیتوانست استراحت بکند. این کج شدن پالان الاغ نهایت بدبختی و فلاکت این بهیمه بود.

236     کُشــتــه از ره جــمــلۀ شـــب بــی عــلـــف          گــاه در جــان کـنـدن و گه در تــلـف

کشته از ره یعنی خسته و مانده از آن راه درازیکه آمده بود. جمله شب یعنی سراسر شب. در تلف یعنی در حال مردن. این الاغ از طولانی بودن راه و خستگیی که باو عارض شده بود بحال مرگ افتاده بود و همه شب گرسنه و تشنه بی علف مانده بود و بحال مردن رسیده بود.

237      خــر هــمـه شــب ذکـــر میــکــرد ای الـه          جو رهـا کردم ، کم از یک مشـت کاه

همه شب منظور تمام شب. ذکر میکرد یعنی با خدای خودش حرف میزد. کم از یعنی حد اقل یعنی یک مشت کاه. مولانا معتقد است که تمام چیزهای روی زمین اعم از باد و آب و خاک و هر چیز یا هر موجودی, اینها زنده هستند و همه با خدای خودشان مراوده دارند و صحبت میکنند:

                آب و باد و خاک و آتش بنده اند               با من و تو مرده با حق زنده اند                                       ازجمله این الاغ که تمام شب با خدای خودش ذکر میکرد و میگفت خدایا من جو نمیخواهم لا اقل یک مشت کاه بمن برسان.

238      بـا زبـان حــال مــیــگـفــت ای شــیــوخ          رحـمـتی ، کـه سـوخـتم زین خام شـوخ

شیوخ جمع شیخ است و منظورش این صوفیان است. بمن مرحمتی بکنید من از دست این بیشرم و بی حیا دارم میسوزم. خام شوخ یعنی بی حیا و بی شرم.

239      آنـــچِ آن خـــردیـــد از رنـج و عـــذاب          مــرغ خــاکی بــیــنــد اندر ســیـــل آب

مرغ خاکی یا مرغ خشکی یعنی مرغ خانگی و اینها نمیتوانند بخوبی پرواز کنند و اگر سیل بیاید آنها را با خود میبرد. میگوید آن بلائی که بسر خر در طول شب میامد بلائیست که سیل بر سر مرغ خانگی میاورد

240      پس بـپـهــلـــو گشــت آن شــب تا ســحر          آن خــر بــیــچــاره از جـــوعُ الــبَــَقـر

جوع بمعنی گرسنگی و البقر یعنی گاوی, پس جوع البقر یعنی گرسنگی گاوی. گرسنگی گاوی یک بیماریست که بعضی از انسانها بآن مبتلا میشوند وآین یک گرسنگی هست که هرچه بخورند سیر نمیشوند و احساس سیری نمیکنند. میگوید: گوئی که این الاغ از شدت گرسنگی گرفتار جوع البقر شده.

241      روز شــد ، خـــادم بـــیـامـــد بـــامـــداد          زود پــالان جســت بــر پشــتـش نــهـاد

آن شب بالخره بروز رسید و خادم آمد به آخر خران و پالان این الاغ را که کج شده بود بر پشتش گذاشت بدون توجه باینکه خادم شب قبل گفته بود که پشتش زخم است واز خادم خواسته بود که مرحمی به پشتش بمالد.

242      خــر فــرو شــانــه دو سه زخــمش بزد          کــرد بـا خــر آنـچِ زان سـگ مـی سزد

خر فروشانه یعنی مثل کسانیکه خر میفروشند. زخم اینجا منظور سیخک است و زخمش بزد یعنی باین خر مظلوم و زجر کشیده سیخک میزد. آن خادم خر را برداشت و به بازار خرفروشان برد و وقتی میدید یک مشنری دارد باو نزدیک میشود باین خر سیخک میزد و خراز خوردن سیخک چون ناراحت میشد به بالا و پائین میپرید و مشتری خر با خود میگفت این عجب خر زیرک و چالاکیست و خوشش میامد. در مصراع دوم می سزد یعنی سزاوار است. سگ اینجا اشاره به آن خادم سگ صفت است.  آن خادم در میدان خر فروشان حرفه ای چندتا سیخک به این حیوان زبان بسته زد که او را در نظر خریداران یک الاغ مرغوب نشان دهد و در واقع با این حیوان کاری کرد که از یک سگ صفت بر میامد.

243      خـرجـهـنـده  گشــت از تــیــزیِّ  نــیش          کـو زبـان، تـا خــر بگـوید حال خویش؟

جهنده گشت یعنی این الاغ بخاطر سیخکهای تیز نیش خادم نمیتوانست روی پای خودش بایستد و مرتب به بالا و پائین میجهید. این خر که زبان نداشت که شرح حال و بد بختی شب گذشته خود را بیان کند و یا بخریدار احتمالی توضیح بدهد. بسیاری از کسان هستند که ظالمان در طول عمرشان بآنها ظلم میکنند و آنها در تمام مدت زجر میکشند و زبان این را ندارن که بدادرسان بگویند که بداد ما برس و بگویند که با ما چه رفتاری شده و فقط این الاغ بیچاره نبود که رنج کشید و نتوانست بکسی بگوید. بسیاری از مردمان جامعه هم هستند که همی مشگل را دارند و یانه مرتب بآنها ظلم میشود و آنها چون زبانش را ندارند سکوت میکنند.

دنباله داستان در قسمت پنجم

Loading

05.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت سوم

در اینجا حوانندگان یا شنوندگان مثنوی شنیدنِ اسرارو حقایق معنوی را تاب نمی آورند و اظهار خستگی و دلتنگی میکنند و بیشتر تمایل بخواندن و یا شنیدن صورت ظاهری داستان پیدا میکنند. البته مولانا باین امر کاملا واقف است و برای اینکه خوانندگان خسته نشوند به ادامه داستان میپردازد و یا بعبارت دیگر به ماجرای داستان بر میگردد.

194      کِـی گـذارد آنکِ رَشــکِ روشــنــیـسـت          تـا بـگــویم انچِ فـرض و گــفـتـنـیــســت؟

روشنی بمعنی خورشید است. آنکِ رشکِ روشنیست یعنی آنکه اینقدر روشن و نورانی هست که خورشید باو رشک و حسد میورزد. آنکه منظور حقیقت است. آن حقیقت بقدری فروغ و روشنائی دارد که خورشید هم باو حسد میورزد. در مصراع دوم کلمه فرض یعنی واجب. میگوید خود آن حقیقت بمن اجازه نمیدهد که آنچه را که واجب هست بگویم چون آنقدر بزرگ است که بزبان در نمی آید و حالا بهمین دلیل سطح گفتار خودش را پائین میاورد. در کتاب فیه ما فی که بنثر نوشته شده در این مورد میگوید خداوند هم به پیامبرانش گفت که صحبتی که با مردم میکنید در حد توانائی عقلهایشان باشد و نه در حد توانائی عقلهای خودتان. مولانا میگوید وقتی خداوند چنین توصیه ای به پیغمبرانش میکند, پس منهم وقتی متوجه میشوم که صحبتهای عرفانی قدری شما را خسته کرده است فعلا تا چندی فرو میگذارم. 

195      بـحـر کــف پــیش آرَد و ســـدّ ی کـــنـد          جَــر کُـنـد وز بـعـدِ  جــر ، مَــدّی کــنــد

بحر یعنی دریا. در مصرع فوق میگوید دریا کف میکند و این کف  که در روی دریاست مانع دیدن سطح دریا میشود. این دریا دریای حقیقت است و مولانا میگوید این دریا بجائی میرسد که کف میکند و من دیگر نمیتوانم این کفها را کنار بزنم و بیشتر از این آنچه را که هست برای شما نشان بدهم.  در مصراع دوم جَر همان جزر است. میگوید این دریا جزر میکند و بدنبال جزر مد میکند. حالا این دریای الهی هم دارای جزر و مدیست و من این دریا را در حال جزر که یعنی پائین رفتن است قرار میدهم ولی بدانید که پس از زمانی مدّ هم خواهد داشت. و الان من شماها را (منظور شاگردانش) آماده اینکه از این دریای الهی بیشتر شرح بدهم نمیبینم ولی دانسته باشید که در موقع مناسب مدّ آنرا هم شرح خواهم داد.

196      ایـن زمـان بشـنـو، چـه مـانـع شد؟ مگر          مســتــمــع را ر فـــت دل، جـــایـــــی دگر

مانع شد یعنی مانع بیان من شد. تا حالا شما بمطالب من گوش میکردید و حالا مگر چه شد که من نتوانم آن حقایق را برای شما بازگو کنم. شماها که مستمع و شنونده بودید حوصلهتان سر رفت و دلتان و بجای دیگر رفت و آن دیگر همانا داستان است که صوفی چه شد و خرش چه شد. لذا منهم دنباله داستان را میگویم.

197       خــاطــرش  شـد ســوی صــوفـیِ قُـنُـق          انــدر آن ســـودا،فـــرو شـــد  تــا عُـــنـقُ

خاطرش یعنی فکر خواننده که رفت سراغ (فُنُق) بمعنی مهمان آن خانقاه و در دریای داستان غوطه ور شد و آنقدر فرورفت که تا گردن در آن فرو رفت. لذا مولانا هم بطرف داستان برگشت و دنباله آن را گرفت.

198      لازم آمـــد بــاز رفـــتـــن زیــن مَـــقال          ســوی آن افســانــه بَـهــرِ وصـــفِ  حـال

مقال یعنی سخن و گفتگو. میگوید لازم شد که منهم صحبتهای خودم را متوقف کنم و بروم بسوی افسانه صوفی و خانقاه.

202      بشــنــو اکـــنــون صـــورتِ افسـانه را          لـیــک هِـیــن ، از کَـه  جدا کُــن دانــه را

کلمه صورت بمعنی ظاهر است. مولانا بشاگردان میگوید من تا بحال پیام این داستان را میخواستم برای شما ها نقل کنم چون شما خسته شدید پس ظاهر داستان را توجه کنید. ولی بهوش باشید و مواظب باشید که دانه را از کاه جداکنید. نبادا که کاه را بجای دانه بردارید.

203      حــلـقــه آن صــو فـــیــانِ مســتــفــیــد          چــونکِ بـر وجـد و طـرب آخِـر رســـیــد

204      خــوان بـــیاوردنـــد بــهــرِ مـیـهـــمان          از بــهـــیـــمــــه  یــــاد  آوَرد آن  زمـــان

حلقه بمعنی جمع صوفیان است که دور هم مینشینند. مستفید یعنی طلب استفاده کننده. این صوفیان در حال مراقبه بودند و  حقیقت را طلب میکردند. حالت وجد و سرور بآنها دست میداد. وجد نهایت خوشحالیست. در این حالت از خویشتن خویش بیرون میروند و خودشان را دیگر درک نمیکنند و نمی شناسند. یک حالت بسیار طرب ناکی دست پیدا میکنند ولی این حالت همیشه ادامه پیدا نمیکرد. چون این حالت شوق و طربشان تمام میشد آنوقت خوان میاوردند. خوان یعنی سفره غذا. وقتی آن حالت وجد بآخر رسید صوفیان سفره برای مهمانشان که همان صوفی که با خرش آمده بود آوردند. همین که صوفی مشغول غذا خوردن شد او بیاد خر خودش افتاد.

205      گــفــت خـــادم را کــه در آخُــر بــرو          راســت کُـن بـهــر بـــهـــیـــمه کــاه و جو

آن صوفی خادم خانقاه را صدا کرد و باو گفت برو به طویله  و غذای خر من را فراهم بکن. خادمها در زمانهای قدیم در این خانقاهها مقام ارزشمندی داشتند و بآنها احترام خاصی میگذاشتند. گهگاهی سفلگانی دون همت برای خودنمائی و ارضای حوای نفسانی باین شغل در میامدند و در خدمتشان نا خالصی نشان میدادند و این و آن را رنجه میساختند. در حقیقت این نوع خادمها را باید متخادم یعنی برعکس خادم لقب داد. در این داستان با یک چنین خادم ریاکاری روبرو هستیم.

206      گـفت لاحَول این چه افزون گفتن است          از قــدیــم ایــن کــارهـــا کــار مــنــســت

لاحول کوچک شده (لا حول ولا قوة الا بالله) یعنی نیست قدرت و نیروئی مگر قدرت خداوند. این لاحول زمانی بکار میرود که یک کسی حرفی بزند که دیگری از این حرف او عصبانی بشود. حالا هروقت این صوفی حرفی میزد این خادم عصبانی میشد و لا حول میگفت. در بیت فوق خادم لاحول گفت و به صوفی تذکر داد که این چه سخن زائدیست که تو میگوئی. من از قدیم و ندیم این کار من بوده است و من کار خودم را میدانم که چیست.

207      گفت: تـر کــن آن جُـوَش را از نخست          کآن خـرِ پـیـر است و دنــدانهـاش  سُسـت

آن صوفی بخادم گفت اول جو این زبان بسته را کمی خیس بکن چون این خر من پیر شده و دندانهایش کُند و سست شده.

208      گفت:لا حَول ، این چـه مـیـگـویی  مِها          از مــن آمـــو زنــد ایــن تــر تـــیـــبــــهآ

خادم گفت: پناه بر خدا ای سرور و بزرگ من این چه حرفیست که می زنی؟ دیگران هم این کارها را ازمن یاد میگیرند.

209      گـفــت: پــالانش فــرو نــه پـیش پــیش          دارویِ مُـــنـــبَـــل بِـنِـه  بــر پشــتِ ریش

فرو نه یعنی از پشتش بزمین بگذار. پیش پیش یعنی قبل از هر چیز. داروی مُنبل یک معجونی بود که ازترکیب چند نوع گیاه درست میکردند که گیاه اصلیش بنام منبل بود. این ترکیب را میسائیدند و با کمی آب مخلوط میکردند و معتقد بودند که برای خوب  شدن زخم تازه موئثر است.  صوفی بخادم گفت قبل از هر چیز پالانش را بردار و بزمین بنه و یک مقداری هم از مرحم و داروی منبل بر زخم های پشتش بمال.

210      گفــت: لا حَول آخِـرای حـکـمـت گزار          جــنس ِ تـو مــهــمــانــم آمــد صـد هزار

حکمت گذار یعنی کسیکه میخواهد دانش و حکمت خودش را برخ دیگری بکشانی. خادم گفت پناه بر خدا, آخر ای کسیکه میخواهی دانش و حکمت خودت را برخ من بکشی, تا حالا نظیر تو مهمانهای بسیاری بمن رسیده و من اینها را خودم میدانم.

211      جــمــله راضــی رفتـه اند از پیش  مـا          هســت مـهـمـان جــان مـا و ، خویش مـا

خویش ما یعنی از بستگان نزدیک ما. خادم ادامه میدهد و میگوید این صوفیانیکه باین خانقاه میایند بمنظله اقوام من هستند و همه آنهائیکه تا بحال آمده اند جملگی با رضایت کامل از اینجا رفته اند.

212      گـفــت آبش ده، ولـیــکــن شــیــر گرم          گـفــت:لاحَول ، ازتـوام بــگــرفت شــرم

صوفی بخادم گفت: بآن حیوان زبان بسته آب بده ولی خیلی مواظب باش که آبش ولرم باشد. خادم باز گفت پناه برخدا که از حرفهایت دیگر داری مرا شرمنده میکنی.

213      گـفــت:انـدر جَو تـو کـمــتـــر کـاه کُن          گفت: لاحَول ، این سـخن کــو تــاه  کـــن

صوفی بخادم گفت: وقتی میخواهی جو را با کاه برای غذای خر من مخلوت کنی سعی کن که کاهَش را کمتر و جوَش را بیشتر بریزی. خادم باز گفت پناه برخدا دیگر بس کن و اینگونه سخنان را کوتاه کن.

214       گفت:جایش را بروب ازسنگ وپُشک          ور بود  تـر، ریز بر وی  خــاک خشــک

پُشک همان چیزی هست که عوام بان پشگل میگویند. پشگل مدفوع گوسفند و گاو واینگونه حیوانات است.  صوفی بخادم گفت : جای این حیوان را از خورده سنگ و سِرگین ( که همهمان پُشک است ) پاک کن و اگر زیرش هم خیس بود کمی خاک روی آن بریز که بهیمه من راحت باشد.

215     گـفــت:لاحــول ای پـــدر لاحَـــول کن          بــا رســولِ اهــل کـــمــتــر گــو سُــخُـــن

ای پدر یعنی ای پدر معنوی. خادم برای چندین بار گفت پناه بر خدا, ای پدر معنوی من, تو هم برو وبخدا پناه ببر تا خداوند بتو کمک کند که اینقدر زیاده سخن نگوئی. رسول بمعنی قاصد و اهل یعنی لیاقت داشتن. من یک رسولی هستم که لیاقت دارم و احلیت دارم. من وظیفه خودم را میدانم و تو کمتر با من حرف بزن در باره مطالبی که من خوب آنها را میدانم.

216     گفت: بستان شــانه پشــت خــر بخــار          گـفــت: لا حول ، ای پــدر شــرمـی بــدار

شانه در اینجا یعنی قشو. قشو یک آلتیست مثل شانه ولی کمی بزرگتر و از فلز ساخته شده. صوفی بخادم گفت این قشو را بگیر و پشت این حیوان زبان بسته را بزن تا که او احساس خوبی بکند. اینجا خادم دیگر عصبانی شد و باز گفت پناه برخدا ای پدر خجالت بکش و از این گفتار خودت شرم کن.

217      خادم این بگفت و میان را بست چُست          گـفـــت:رفـــتـم کــاه و جــو آرَم نُــخُســت

میان یا کمر بستن یعنی آماده شدن برای یک کاری. چُست یعنی بی درنگ و زود. خادم در حالیکه کمرش را با زرنگی و چالاکی میبست  بصوفی گفت من رفتنم که کاه و جو را برای خر تهیه کنم و رفت.

218      رفــت ، وز آخُــر نــکــرد اوهیچ یاد          خــواب خــر گـوشــی بـدان صـوفی بــداد

خواب خرگوشی یعنی غفلت ولی در اینجا بمعنی فریب خوردن است. این خادم پس از اینهمه ادعا و گفتگو با صوفی رفت و هیچ یادی از آخُر و آن حیوان زبان بسته نکرد و بصوفی وعده دروغ داد. و او را بخواب خرگوشی فروبرد. حالا خرگوش چه ارتباط در اینجادارد؟ خرگوش وقتیکه میخوابد با چشمان باز میخوابد. خرگوش خواب است ولی با آن چشمان باز بیننده را فریب میدهد. بیننده خیال میکند که خرگوش بیدار است ولی بیدار نیست و بخواب خرگوشی رفته

219      رفــت خـــادم جــانــب اوبــاش چـنـد          کــرد بــر انــدرزِ صــوفــی، ریش خــنــد

اوباش جمع کلمه وش هست. وش را بمردم فرومایه و پست میگویند. مثلا ترکیب اراذل و اوباش یعنی فرو مایه ها و پست ها . خادم بجای اینکه بآخور برود و بخر صوفی رسیدگی کند رفت برای دیدن دوستهایش که یک مشت اراذل و اوباش بودند مثل خودش. ریش خند یعنی خنده ای بکسی کردن که آن خنده دل طرف را زخم کند مثل اینکه کسی را مسخره کردن. این خادم رفت بسراغ دوستان خودش  که مثل خودش بودند و با آنها شروع کرد به تعریف کردن مکالمه های خودش با صوفی و در غیابش او را مسخره کردن. بقیه داستان در قسمت چهارم    

Loading

04.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت دوم

قبل از اینکه به تفسیر این قسمت بپردازیم لازم است برای کسانیکه دقیقا فرق بین عارف و صوفی و یا فرق بین عرفان و تصوف را نمیدانند, به توضیح مختصری بپردازیم. عرفان یک مکتب است یعنی یک نوع ایده ولژیست که اندیشیدن است. اگر این روش اندیشیدن را بصورت عمل در آوریم آنوقت قدم در مرحله تصوف گذاشته ایم. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی.  برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد.

176      آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست          ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران  آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟  الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند.  اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

177      فــکــرت از مــاضــی و مســتـقــبــل بُود          چون از ایـن دو رَســت مشگــل حـل شود

ماضی یعنی گذشته و مستقبل یعنی آینده و فکرت هم که اندیشه است. چون از این دورّست یعنی چون از این گذشته و آینده, رهائی پیدا کرد, مشگل حل میشود. این مشگل شناخت حقیقت است که حل میشود. اینها از این دو چیز رسته اند و مشگلشان حل شده است. بعنوان مثال زمانیکه شخصی در حال فکر کردن است, او دارد یا بگذشته خود فکر میکند و یا بآینده خودش. همین تمام مغز شخص را بخودش معطوف میکند و اجازه نمیدهد که شخص بهیچ چیز دیگر بپردازد. حسرت و تأسف از گذشته و بیم و نگرانی از آینده. او فکر میکند که چه حیف بود آن جوانی من و حالا فردای من چه میشود. این شخص تا آخرین لحظات عمرش در باره همین گذشته و آینده اش در حال نگرانیست. حالا اگر کسی پیدا شود که از این دوتا ( گذشته و آینده) رها شود آنوقت مشگلش حل میشود. چرا افرادعادی نمیتوانند حقیقت را درک کنند؟ برای اینکه مغز و اندیشه او گرفتار کارهای دیگر است. اندیشه من گرفتار کارهای گذشته و آینده است.

178      روح ، از انـــگـــور مــی را دیده اســت           روح،از مــعــدوم شَــی را دیـــده اســت

 اشخاص معمولی وقتی بانگور نگاه میکنند بالطبع انگور را میبینند و لی یک صوفی وقتی بانگور نگاه میکند او شراب را میبیند یعنی یک چیزی بیشتر از شخص معمولی میبیند. در مصراع دوم معدوم یعنی نیستی و شَی یعنی چیز که جمعش میشود اشیاء. در عدم و نیستی چیزی برای دیدن وجود ندارد که شخص عادی بتواند ببیند و یک صوفی در همین عدم و نیستی چیزها را میبیند که امکانا بوده و از بین رفته و یا اینکه در آینده به وجود خواهد آمد.این صوفی باین دلیل اینها را می بیند چون روحش از خداست. اگر خداوند روح کل است این صوفی هم روح جزئء است و میتواند همان کارهائی را که روح کل میکند او هم بکند.

179      دیـده چـون بـی کـیـف هر با کـــیــف  را          دیده پـیش از کان، صــحـیــح و زَیـف را

این کلمه بی کیف و با کیف که در این بیت آمده از کیفیت است. هر چیزی را که افراد بشر می بینند میخواهد کیفیتش را تحقیق کند و ببیند که چیست. آن انسان کامل بدون اینکه کیفیتش را تحقیق کند و پی ببرد از آن اگاه است و خود بخود کیفیتش را میداند و برای او بی کیفیت با کفیت میشود بدون این شرایط مادی و سنجیدن و در آزمایشگاه بردن و تجربه کردن و خوب و بدش را سنجیدن بدون اینها کیفیت و چگونگی آنها را میداند. در مصراع دوم درست مثل اینست که قبل از اینکه معدن را ببیند (کان یعنی معدن.  صحیح یعنی خالص و زَیف یعنی نا خالص.) و مواد داخل معدن را هم می بیند که آیا خالص است و یا نا خالص. و حتی میداند که اگر نا خالص است درجه نا خالصی آن چقدر استهمه این صحبتهای مولانا برای مثال است و سمبولیک و این برای اینست که خواننده پی ببرد که انسانهای کامل چگونه برترند از انسانهای معمولی. و مهمتر اینکه تاکید میکند که هرکس بخواهد میتواند انسان کامل بشود بشرط اینکه در وحله اول واقعا خواسته باشد و سپس از این دو دوره گذشته و آینده رهائی پیدا کند و خودش را از کلیه آلودگیهای دردسر ساز و زشت پاک و منظه بکند و دارای درونی سفید مثل برف باشد.

180      پـــیشـــتـــر از خـــلــقـــتِ انـــگـــور هـآ          خـــورده مـــی هـــا و نــمــوده شـــورهـآ

شورها یعنی مستی ها. در اینجا مولانا مثال دیگری بیان میکند و آن اینکه قبل از اینکه این انگور بوجود بیاید, این انسان کامل شراب این انگوری را که هنوز بوجود نیامده خورده و مست شده. او مست عشق الهی شده است

181      در تـــمـــوزِ گـــرم، مـــیــبـــیــنــنـد  دَی          در شــعـــاع شــمس ، مــیــبــیــنــنــد فَی

تموز یعنی گرم ترین ماه تابستان. دی اول روز زمستان و بسیار سرد است. اینها بوضعی بیرون میایند که در آن گرمای ماه تموز سردی دی ماه را حس میکنند یعنی از هر چیزی, مخالف آن را درک میکنند. مولانا میگوید برای شناختن حقیقتها باید اضداد وجود داشته باشند و میتوان از ضد چیزی بآن چیز پی برد. مثلا تا شب نباشد روز شناخته نمیشود و تا مریضی نباشد سلامتی معنی ندارد. حالا آن انسانها از این مراحل گذشته اند و برای شناختن چیزی احتیاج به دیدن ضد آن را ندارند. در مصراع دوم شمس یعنی خورشید و فَی یعنی سایه. شعاع یعنی پرتو. میگوید اینها در پرتو نور خورشید میتوانند سایه را ببینند.

182      در دلِ انــــگــــور مـــی را دیــــده  انــد          در فــنــایِ مـــحض، شَـــی  را دیــده اند

این بیت در تأئید بیت قبل است. میگوید در دل انگور شراب را میبینند. در مصراع دوم فنای محض یعنی نیستی خالص و شَی یعنی چیز. میگوید اینها در نیستی محض چیز را می بینند.

183      آســـمـــان در دَورِ ایشـــان جـرعـه نوش          آفــتــاب از جــودشــان زَر بَــفــت پــوش

در دور ایشان یعنی بگِرد ایشان. جرعه نوش یعنی میخواره و مست. میگوید این بلند آسمان در دور این افراد میگردد و مست کرده. در مصراع دوم آفتاب یعنی خورشید. جود یعنی فیض. زَر بفت یعنی پارچه زری. میگوید خورشید از فیض وجود اینها لباس زر بفت پوشیده. در قدیم بین پادشاهان اگر از کسی بسیار خوششان میامد با و خلعت زربفت می بخشیدند و از این طریق از او ستایش میکردند. حالا این خورشید با آن عظمتش از انسانهای کامل خلعت گرفته و آنها به خورشید خلعت زربفت داده اند.

184      چـون از ایشـان مـجــتـمـع بــیـنی دو یار          هـم یکــی بــاشـنـد و هـم  ششصــد هـزار

میگوید از این انسانهای کامل که گفتم اگر دوتا از آنها در یکجا ببینی که جمع شده اند, این دوتا یکی هستند. اگر هردو بخداوند وصل شده اند پس هردو مثل هم هستند و اگر دو قطره بدریا بریزد پس آنها هم مثا یکدیگرند حالا درست است که این دو انسان مثل همدیگرند ولی هرکدامشان مثل ششصد هزار انسان است و بعبارت دیگر هرکدامشان باندازه ششصد هزار آدم معمولی ارزش دارند. آنها دارای قدرت معنوی باندازه ششصد هزار آدم معمولی دارند. جای تعجب نیست که آنها دارای چنین قدرتی باشد زیرا آنها بقدرت الهی وصل شده اند و همان اندازه توانائی دارند که خدا دارد.

185      بــر مِـــثــالِ مــوجـــهــــا اعـــدادشــــان           در عـــدد آورده بــــاشـــــد بـــــادشــــان

بادشان یعنی باد آنها را. میگوید اینها مثل موج هائی هستند که روی دریا هستند. وقتی کسی بدریا نگاه میکند می بیند امواج دریا بعلت باد روی سطح دریا دارند پشت سر هم میایند. این انسانهای کامل هم مثل امواج روی سطح دریا ی حقیقت هستند که پشت سرهم دارند میایند. آنها را هم قدرت مطلق خداوند یکی پس از دیگری روانه ساحل دریای زندگی ما میکند.

186      مُـفـــتـــرِق شـــد آفــــتـــابِ جـــا نـــهـــا          در درونِ  روزنِ  ابــــــــدانــــــــهـــــــــا

مفترق شدن یعنی جدا جدا شدن و یا متفرق شدن. آفتاب جانها در اینجا روح انسانهاست. ابدانها جمع بدن است و یعنی بدنها.  اگر چند اطاق تاریک جداگانه در نظر گرفته شود و هرکدام از این اطاقها دارای روزنی در سقف داشته باشند و شخصی در روز روشن وارد هرکدام از اطاقهای تاریک بشود خواهد دید که از همه آنها نور خورشید بداخل اطاق از آن روزنه ها تابیده است و این نورها باهم هیچ فرقی ندارند زیرا از یک خورشید منشعب شده اند. قرار شد که همه ما روح داشته باشیم و همه این روحهای ما از روح کلی خداوند متفرق شده و چون همه آنها از خداوند است همه یک سانند. حالا این روح در بیشتر افراد آلوده شده و این انسانهای کامل روح خودشان را پالایش داده و پاک کرده اند و همان جوریکه از خداوند جداشده او آن را پاک نگه داشته است. در مثال فوق و اطاق تاریک با روزنه باید گفت که تشبیه شده است به آفتاب جان ها و یا نور روح ها که مبدأ همه آنها یکیست و از خداوند است و بهمه ماانسانها بطور یکنواخت رسیده است. حالا اگر در افراد این روح ها متفا وت است برای اینست که آنها این نور را آلوده کرده اند و اگر پاک کنند و یا از اول پاک نگه بدارند آنوقت همان میشوند که انسانهای کامل هستند.

187      چـون نظـردرقُرص  داری خود یکیست          وآنکِ شـد  محجوب ابدان، در شکـیســت

قرص اینجا قرص خورشید است. محجوب از کلمه حجاب میاید و یعنی هر چیزی که سد و مانع قرار بگیرد. ابدان یعنی بدنها و شکیست یعنی در شک و گُمان است. در مثال بیت قبل صحبت از اطاق  تاریک که بمنزله بدنهای انسانها بود و وقتی نور خورشید به روزنه این بدن ها میتابد, این بدنها و یا اطاقها بقدری آلوده هستند که بصورت حجاب جلوی روزنه را میگیرند و در بعضیها اصلا جلو این نور را میگیرد. این حجاب چیزی نیست مگر خودبینی, تکبر, طمع, کینه, حسادت و قهر کردن و آشتی نکردن اینها حجابهائیست که جلو روزنه نور را میگیرد و آنوقت برای آن شخص شک و تردید ایجاد میکند و او مظنون میشود که آیا نور حقیقت هست و یا نیست.

188      تـــفــرقــه در روحِ حـــیـــوانــــی  ُبَــود          نـــفسِ واحـــــد، روح  انســـانــــی  بُــــوَد

روح حیوانی با روح انسانی جداست. یکی از پزشکان یونان مثل جالینوس برای اولین مرتبه گفت که این روح حیوانی یک چیز لطیفیست مثل خون زیرا در بدن ماست و روح انسانی ما بر مغز ما حکومت میکند و به بدن ما دستور میدهد و بدن ما آن دستور را اجرا میکند و ما را بحرکت وا میدارد. ولی آن چیزیکه حیوان را بحرکت وا میدارد خون اوست و یا در حقیقت روح حیوانی اوست. برای اینکه اکسیژن و غذا باو میرساند و آن حیوان بحرکت در می آید. ولی ما انسانها بغیر از خونمان, روح انسانی داریم. ما یک نفر هستیم و روح انسانی از خداوند داریم و چون همه روح ها از خداوند متفرق شده اند در اول کار همه روح ها یک نواخت و یک جور هستند. ما اگر صفات اولیه را در آن حفظ کنیم و اجازه ندهیم که حجابی در اطاقک ما بوجود بیاید و این روح را خالص نگه داریم, آنوقت ما هم به انسان کامل مبدل میشویم و خداوند اسرار خودش را با ما در میان میگذارد بشرط اینکه ما مست خور و خواب و شهوت نشویم.

189      چـــونکِ حق  رَشَّ عَــلــیـهِـــم  نــــورَهُ          مُفــــتـــرِق هـــر گـــز نـــگـــردد نـــور او

حق یعنی خداوند. رَشّ یعنی افشاند از افشاندن میاید یا باران, مثل یک چیزی که در محیطی افشانده شود. علیهم یعنی بر آنها. نورَهُ یعنی نور خودش را داد. مفترق یعنی پراکنده و متفرق. میگوید زمانیکه خداوند نور خودش را بر همه بندگان و آفریده ها تابانده و افشانده کند, آن نور متفرق نمیشود و آن ما هستیم که آن نور را متفرق میکنیم. یعنی وقتی این نور از روزنه یک اطاقک وارد شد آن شخص یک جور آن را آلوده کرد و اطاقک بعدی یک جور دیگر آلوده اش کرد. همه ما حرص داریم ولی حرصهایمان با هم فرق میکند. شهوت داریم و نوع شهوتمان هم با هم فرق میکند.

190      یـک زمــان بـگـــذار ای هَــمــرَه مَـلال          تـا بـگـــویــم وصفِ خـالـی ، زان جــمــال

همره یعنی کسیکه با تو در همه امور همراه است. میگوید ای رفیق همراهِ من برای یک لحظه هم که شده بگذار من یک چیزی رابه تو بگویم من دیگر از حقیقت صحبت نمیکنم من فقط از یک خال زیبا که روی صورت یک زیبا روی است صحبت میکنم و تو این حرفهای مرا در مورد این خال حقیقت بپذیر. خال باعث زیبائی است و جمال هم یعنی زیبائی تو یک کمی صبور باش و من فقط از خال چهره اش برای تو بگویم.

191      در بـــیــان نـایـــد جـــــمــــالِ حـــالِ او          هـر دو عــالــم چــیســت؟  عــکس خال او

میگوید آن حال و چگونگی خداوند در بیان نمی آید. خداوند چیست؟ تا بحال هیچ کس نتوانسته که بیانش بکند. زیبائی وجود خداوند و خودش هم قابل بیان نیست. زیبائی در اینجا منظور چشم و ابروی زیبا نیست بلکه منظور کارها و کردارهای نیک خداوند است که زیباست. هرچه تو در این عالم ببینی یک پرتو و یک انعکاس و یک باز تابی از خال اوست. اگر میخواهی او را بهتر بشناسی برو آن خالش را در این جهان هستی بجو. بعبارت دیگر همانطور که قبلا یاد آوری شد یک انسان کامل در هر ذره ای خداوند را مشاهده میکند.

192      چــونــکِ مــن از خـالِ خــوبش دم زنم          نطق، مـیــخواهـد  کــه بشـــکــافـــد تــنــم

من اصلا نمیتوانم از هویت و از چگونگی ذات خداوند, از جمالش و از حالش چیزی بگویم. هروقتی که میخواهم دم زنم این حرف میخواهد تن من را بشکافد. یعنی این تن منهم گنجایشی برای جا دادن این حرفها را ندارد و میخواهد منفجر شود. عظمت خداوند بیشتر از اینست که بخواهد بزبان جاری شود.

193      هــمچو مــوری اندریـن خــرمـن خوشم          تـا فــزون از خــویش ، باری مــیـــکشـــم   

با وجود این اگر حرفهائی میزنم مثل آن مورچه ای میمانم که دانه سنگین تر از خودش را گرفته و میخواهد آن را بکشد. این مورچه نهایت سعی خودش را برای کشیدن این دانه میکند و لی مرتب از دهنش میافتد و رفته رفته احساس میکند که دیگر قدرت کشیدن آن را ندارد.این مورچه در خرمن وجود دانه ای را در این خرمن پیدا کرده و آن را بنیش کشیده و میخواهد بخانه وجودش ببرد و یا اینکه این دانه را از خرمن معرفت الهی گرفته و میخواهد بخانه ببرد. این کار آسانی نیست زیرا این دانه سنگین است و مرتب از دهانش رها میشود. مولانا میخواهد بگوید که من یک موری بیش نیستم که میخواهم یک دانه معرفت الهی را بکشم ولی مورچه ای هستم که حتی دانه را نمیتوانم بکشم.                            

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

03.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت اول

قبل از تفسیر اصل داستان بشرح تیتر این داستان میپردازیم و چون این داستان در چند قسمت تفسیر خواهد شد، بد نیست که خوانندگان محترم تا آخر داستان در نظر داشته باشند.  کلمه بهیمه یعنی چهار پا و یا الاغ.  لا حول گفتن خادم, اینجا منظور از خادم خادم خانقاه است یعنی کسیکه وسائل راحتی صوفیان مهمان را فراهم میکرد.در این داستان روزی یک صوفی وارد این شهر میشود و پس از جستجو وارد این خانقاه میشود. اندرز کردن در اینجا منظور سفارش کردن صوفی خادم را. لاحول کوچک شده لا حولِ ولا قوة الا با للاه است. معنی فارسی آن اینکه ” نیست هیچ نیروئی و قدرتی بجز قدرت خداوند” این جمله در دو موقع بکار برده میشد یکی اینکه وقتی مردم سخن نا روا بشنوند و بخواهند جلو خشم خودشان را بگیرند این جمله را میگفتند. دوم اینکه وقتی این جمله را(بزبان ,عربی) میگفتند معتقد بودند که از چشم زخم و بلایا دور میماندند. ولی در اینجا خادم در مقابل سفارشهای صوفی تازه وارد میگوید و منظورش اینست که با گفتن این جمله جلوی خشم خودش را بگیرد. مولانا بر خلاف عادت همیشگیش این داستان را خودش تدوین کرده و از مأ خذ و یاکتاب دیگری نگرفته است.و قبلا گفته شده بود که مولانا منظورش هیچ وقت داستان سرائی نبوده و او حرفها و نصیحتهای خودش را از طریق داستان به خوانندگان خودش عرضه می نماید. او داستانی را شروع میکند و پس از چند بیت از داستان خارج میشود و پس از ذکر حرفهای متعالی خودش دوباره بداستان بر میگردد. مولانا این روش را در سراسر مثنوی معنوی بکار میگیرد. خواننده مثنوی باید خوب بداند که مولانا داستان سرا نیست بلکه نصیحت گوست و حدفش راهنمائی کردن براه درست و ما را بحقیقت آشنا کردن است. مولانا در ضمن ذکر مطالب متعالی خودش، نکات بسیار دقیق و ظریف عرفانی را بیان میکند که جنبه کلیدی دارد ولذا این داستان از اهمیت خاصی برخوردار است. جنبه کلیدی که ذکر شد یعنی اینکه اگرنکاتی را مولانا میگوید که کسی خوب درک کند و متوجه مفاهیم آنها بشود آنوقت در دیگر قسمتهای مثنوی فهم مطالب خیلی آسانتر و روانتر خواهد بود.  

156      صــوفــئـــی مـــیـــگشـــت در دورِ افق          تــا شـــبـــی در خـــانــقــاهی شــد قُنوُق

دور افق یعنی دورِ دنیا. قنوق یک کلمه ترکی ست و بمعنی مهمان است. صوفیان از شهری بشهر دیگر سفر میکردند و اغلب سفرهایشان طولانی هم میشد. بعضی از آنها تمام مدت عمرشان را در سفر میگذراندند و آنها از اینکار حدفهائی داشتند, یکی اینکه وقتی وارد شهری میشدند و با صوفیان آن شهر معاشرت پیدا میکردند و سعی بر این داشتند که با آنها همبستگی پیدا کنند و حدف دیگر اینکه از پیر راهنمای آن خانقاه چیزهای تازه بشنوند. حدف دیگر اینکه در این سفر های طولانی راه و رسم زندگی میاموختند. بهمین دلیل در بیت فوق میگوید این صوفی در دور افق میگشت.  کلمه خانقاه یک کلمه تغیر شکل یافته خانه گاه است. کلمه خان بمعنی سفره غذا و هم چنین خود غذاست. لذا وقتی میگفتند خانه گاه یعنی محلی که صوفیان بانجا میامدند و غذا میخوردند. و چون عربها حرف گ را نداشتند بجای آن حرف ق را گذاشتند و خانگاه تبدیل شد به خانه قاه و یا خانقاه. حالا صوفی کیست؟ بعضیها تصور میکنند که صوفی باید در خانقاه باشد و قبای پشمی بلندی داشته باشد در حالیکه اینطور نیست.  صوفی بودن نه در خانقاه بودن و نه مربوط بنوع لباس است. صوفی آن کسی هست که قلبش, ضمیرش, اندیشه اش از آلودگیها و زشتیهای رفتاری و اخلاقی پاک شده باشد. یک صوفی میتواند تمام عمر در منزل خودش بماند و سفر هم نکند و حتی ثروتمند هم باشد و هرگزخانقاه هم نرود. کلمه صوفی را بعضیها از کلمه صفا گرفته اند یعنی وقتیکه شخص صوفی صفای درون داشته باشد. صوفی از کلمه سوف که یک کلمه یونانیست گرفته شده و بمعنی دانشمند است و س آن تبدیل به ص شده و کلمه صوفی بوجود آمده. صوفیها علامتی داشتند و آن اینکه لباس بلند پشمی روی تنشان میپوشیدند که خیلی ناز پرورده نشوند و در زبان عرب صوف بمعنی پشم است و بنا براین بانها پشمینه پوش هم میگفتند. خلاصه اینکه اگر شخصی درونش و ظمیرش پاک باشد او میتواند صوفی باشد اعم از اینکه پشمینه پوش باشد و یا ابریشم پوش. در بیت فوق میگوید یک روزی یک صوفی ئی وارد خانقاه شهری شد و در آنجا مهمان شد.

157      یـگ بـهــیــمـه داشــت در آخُـر بــبست          او بصــدر صــفّــه بـــا یـــاران نشســت

او چهارپای خودش را بآخر خانقاه برد و سپرد به نگه بان آنجا. صفّه بجائی میگویند که کمی از سطح زمین بالاتر است و بعضیها بآن سکو هم میگویند. این صوفی به خانقاه آمد ودر سکوی آنجا نزد صوفیان دیگر نشست

158      پس مُـــراقب گشـت بــا رایــانِ خـویش          دفـــتـــری بـــاشـــد حضــور یـــار بیش

مراقب یعنی کسیکه مراقبه انجام میدهد. مراقبه حالتیست که شخص بعضی اوقات در خود فرو میرود و با دل خودش خلوت میکند و بحالت مدیتیشن در میاید. در بیت فوق میگوید این صوفی با دیگر صوفیان مشغول مدیتیشن شد. این کلمه مراقبه از کلمه رقیب میاید و رقیب بمعنی نگهبان است. این صوفیان وقتی مراقبه میکردند معتقد بودند که خداوند در تمام لحظات زندگی دارد آنها را میبیند و بآنها نگاه میکند. این حالت در حال مراقبه بیشتر و جدی تر میشد و آن مراقب احساس میکرد که خدا دارد من را می بیند و منهم فقط خدا را دارم می بینم و نه هیچ کس دیگر را. لذا از هر چیز که غیر از خدا بود جدا میشدند. در مصراع دوم دفتر بمعنی کتاب است. حضور یعنی پیشگاه و یار در اینجا مرشد و راهنماست. حالا دفتری باشد حضور یار بیش یعنی اینکه آن مرشد و راهنمائی که در این خانقاه بود دارای ارزشی بود بیش از هر کتاب و یا دفتری.

159      دفــتــر صـوفـی ســواد و حـرف نیست          جـز دلِ اسـپـیــدِ هـمـچون بــرف نیسـت

سواد بمعنی سیاهی است و بکاغذی گفته میشود که روی آن با مرکب چیزی نوشته باشند. بعبارت دیگر با سواد کسیست که بتواند روی کاغذ سفیدرا با نوشتن سیاه بکند. در بیت فوق میگوید دفتر صوفی کتاب و نوشته و حرف زدن نیست بلکه دل سفید تر از برف و پاک صوفیست. اگر کسی یک چنین دلی پیدا کند او هم یک صوفیست.

160      زادِ دانشــــــمــــــنـــــد  آثـــــار قَـــلـــم          زادِ صـــوفـــی چـــــیســـت؟ آثارِ قــــدم

زاد یعنی توشه و ذخیره برای سفر. آثار قلم یعنی کتابها و نوشته ها. در بیت فوق میگوید دانشمند زاد و توشه اش کتابها و نوشته های اوست. آثار قدم یعنی رد پای مرشدش. اما زاد و توشه صوفی اثرهای قدم اوست. او رفته و رد پای مرشد خودش را پیداکرده و پای خودش را بجای پای مرشد گذاشته و بحقیقت رسیده است و در واقع مولانا هم میخواهد بگوید: اگر کسی طالب حق و حقیقت است او هم باید پای خود را در جا پای انسانهای فضیلت یافته و پاکدامن با قلبهای سفید تر از برف بگذارد. البته کتاب خواندن خوب است و لازم هم هست ولی کسیکه میخواهد قدم در راه حقیقت بگذارد بامید اینکه روزی بآن برسد با فقط خواندن کتاب نمیتواند بمقصد برسد. اول او باید دل و قلب خود را از تمام زشتیها کاملا پاک کند تا دلش آمادگی پذیرفتن حق و حقیقت را پیدا کند. یک صوفی خوب میداند که آثار قلم و کتاب او را بمقصد نمیرساند بلکه پا بجای پای بزرگان راه طریقت و مردان کامل گذاشتن است که او را قدم بقدم بطرف دنیای حقیقت سوق میدهد.

161      هــمــچو صـــیـادی سویِ اشــکـــار شد          گـــام آهــــو دیـــد, بَـــر آثـــــار شــــــد

اشکار آن حیوان شکار شونده است. بر آثار شد یعنی صیّادی دنبال شکار آهو بود و از قضا آثار پای آهو را دید و بدنبال آهو رفت. میگوید صیّادی را در نظر بگیرید یک شکارچی رفته که آهو شکار کند. اولین کار او اینست که کمین بنشیند مدتها میگذرد و آهو رد نمیشود سپس شکارچی براه میافتد بلکه اثری از آین آهو پیدا کند. پس از زمانی رد پای آهو را پیدا میکند. آنقدر رد پای آهو را دنبال میکند تا اینکه بلاخره بآهو نزدیک میشود. حالا این آهو, آهوی معرفت و حقیقت است و این آهوئیست که همه میخواهند بآن برسند تا معرفت پیدا کنند. حالا صوفی هم مثل یک شکارچی بدنبال حقیقت و معرفت است و او پایش را بجای پای مرشد و راهنما میگذارد تا شاید بآن معرفت برسد و اگر از اعماق دلش خواهان باشد حتما به مقصد خواهد رسید.

162      چــنـد گـــاهش گــام آهــودر خـورسـت          بـعـد از آن خـود, نافِ آهــو رهـبــرست

در آخر مصراع اول در خُور است را در خَور است میخوانیم که با قافیه مصراع دوم مناسب باشد. حالا کسیکه بدنبال آهو جهت شکارش میرود, یک چند گاهی ادامه میدهد و بدنبال رد پای آن آهو میرود وآنقدر میرود تا بآهو نزدیک میشود و کم کم بوی خوش آیند مُشک آهو را حس میکند و بدنبال بوی خوش ناف آهو میرود تا به آهو میرسد. حالا سالک راه حق در وحله های اول راه این بوی حقیقت و بوی معرفت را حس نمیکند و باید در رد پای مرشدش قدم بگذارد و پس از مدت زمانی کم کم بوی دل آویز حقیقت را حس میکند و از این ببعد با این احساس جدیدی که مثل بوی مُشک آهوی خطن دلپذیر است حرکت میکند. آنوقت است که این سالک راه حق اندیشه اش را بکار میبرد و کم کم خودش بصورت یک مرشد و یک راهنمای باتجربه تبدیل خواهد شد. تذکر اینکه این راه بآسانی و راحتی بدست نمی آید و بسیار سفرها وتجربه های زندگی لازم است که بتواند روزی آن بوی لذت بخش حقیقت را حس کند.

163      چــونــکِ شُکـــرِ گـــام کـرد و ره برید          لا جـــرم  زآن گـــام، در کـامـی رســید

گام بمعنی قدم است. شکرِ گام کرد یعنی ارزش این رد پاها را قبول کرد و پذیرفت و براه ادامه داد. ره برید یعنی راه پیمود. لاجرم یعنی ناگزیر. زان گام در کامی رسید. کام یعنی آرزو. میگوید وقتی سالک راه حق بارزش این جاپاهای مرشدش پی برد و رنج  براه رفتن را ادامه داد او بالاخره به آرزوی خودش که رسیدن به حق و حقیقت و معرفت است خواهد رسید.

164      رفــتــن یـک مــنــزلـی بــر بـوی نـاف          بـهــتــر از صــد مــنــزلِ گــام و طواف

منزل یعنی یک مرحله حتی منزل سکونت ما هم یک مرحله است برای اینکه ما همیشه در آن منزل سکونت نداریم. بطور کلی منزل یعنی جای فرود آمدن. بر بوی مُشک یعنی مُشک معرفت. بهتر از صد منزل یعنی بهتر از صد مرحله و گام یعنی رفتن و قدم زدن و اشاره دارد به حرمت بین صفا و مروه و طواف هم یعنی دور زدن مثل دور زدن خانه کعبه. مولانا میگوید فرود آمدن برمرحله بوی مشک معرفت و حقیقت از صد تا رفتن بین صفا و مروه و از صد تا طواف دور کعبه با ارزش تر و بهتر است. چه بسا کسانیکه بر میگردند از سفر حج, نه تنها از بوی معرفت چیزی کسب نکردند حتی با بوی معرفت آشنا هم نشدند. 

165      آن دلــی کــو مَطـلَع  مـهـــتــابــهــاست          بــهــرِ عـــارف ، فُــتــحَــت ابــوابهاست

کو یعنی که او. مهتابها یعنی روشنیهای ماه معرفت. ماه آسمان در مشرق طلوع میکند ولی ماه معرفت در دل سالک طلوع میکند. عارف کسیست که ماه معرفت در دلش طلوع کرده. فتحت یعنی گشاینده. ابوابها یعنی درب ها. میگوید آن دلی که اوبنور ماه معرفت روشن شده است برای عارف و سالکِ راه حق درهای بسته را باز میکند. این درها, درهای خزانه معرفت و معنویت هستند که جلو پای صوفی واقعی باز میشوند و باعث راهنمائی او در کشف اسرار میکنند. این درها چگونه باز میشوند و با چه کلیدی؟  کلید باز شدن این درها آن معرفتی هست که در دل سالک طلوع کرده باشد. باید توجه داشت که عارفان و صوفیان وقتی بدنیا آمدند نه عارف بودند و نه صوفی. هرکس که بخواهد میتواند عارف بشود البته آسان نیست و بعضی اوقات بسیار هم مشگل است. یک شخص جوینده راه حق باید خودش را از تمام و کلیه آلودگیهای دنیوی مثل حرص و آز, طمع و خود بزرگ بینی, خودخواهی و تکبر و امثال همه این خصوصیات زشت اخلاقی پاک و منزه کند تا بتواند طلوع ماه معرفت را مشاهده کند و دلش از این طلوع روشن شود. اگر حتی ذره ای از این خصوصیات زشت در او باقی بماند, آسمان او ابری خواهد ماند و او چیزی را رویت نخواهد کرد.

166      بــا تـو دیـوارســت ، بـا ایشــان دَرَست          بـا تـو سـنــگ و بـا عـزیـزان گوهرست

آن حقایق الاهی و آن اسرارها و رازها و آن واقعیتها مثل دیوار در جلو افراد معمولی ایستاده و نمیگذارد که شخص بجلو حرکت کند و راه را با سنگهای سنگین سد کرده است ولی برای یک عارفان و صوفیان نه تنها سنگ نیست بلکه گوهر هاست و بعبارت دیگر برایشان آن درهاست و کلید آن درها در دلشان نهفته است

167      آنــچِ تــو در آیـــنـــه بـیــنـــی عـــیــان          پــیــر انـدر خِشـت  بــیــنــد بــیش از آن

عیان یعنی آشکار. پیر آن راهنما و مرشد است. خشت قرینه آینه آمده که عبارت بود از یک صفحه بسیار سیقل خورده که مثل آینه عمل میکرد و آینه در مصراع اول هم از همان صفحه آهنیست. میگوید آنچه راکه تو در آینه میبینی، پیر طریقت اصلا به آینه هم احتیاجی ندارد و اگر بخِشت هم نگاه کنــد خیلی بیشتر میبیند. آن پیر بهرکجا از این دنیا بنگرد اثرات خدا را می بیند, تو احتیاج به مسجد و کلیسا و معبد نداری که بانجابروی و با خدای خودت خلوت کنی. مثلی است معروف در میان عوام که میگوید:

                آنــچه در آیــنه جـــوان بــــیــنــد           پـــر در خشــت خـــام، آن بیند

میگوید افراد عادی فقط صورت ظاهر را درک میکنند در حالیکه پیر خواص اصلی و واقعی را می بیند. از آنجا که او وسیله آگاهی است , بر تمام احوال گذشته و حال و وجود آینده واقف است و میداند که چگونه هر چیزی پدید آمده و اکنون هست و برای همیشه خواهد بود

168       پـــیـــر ایشــان انــد  کـــیـــن عــالم نبود          جـــان ایشـــان بـــود در دریـــای  جـــود

در مصراع اول میگوید پیش از آنکه خداوند این عالم هستی را بیافریند آنها بودند. در مصراع دوم میگوید روح ( جان) پیش از اینکه به بدن خاکی ما فرود آید در عالم برین وجود داشته است و این روح ها کاملا پاک و منزه و بی آلایش بودند زیرا همه این روح ها جزو روح اصلی یعنی خداوند بودند و پیش از اینکه این عالم هستی به وجود بیاید این روح ها بوده اند و چون آنها بی آلایش بودند همه اسرار را میدیدند و بعد از اینکه این روح ها وارد بدن میشوند حالا اول آلوده شدنشان است به زشتیها و پلیدیها و به حسد ها و طمعها و به حرص و آزهاو… این میشود روح یک انسان که باید تا آخر عمرش با این روح آلوده زندگی کند. این روح دیگر مثل زمانیکه جزو خدا بود و همه چیز را با شفافیت میدید حالا دیگر نمیتواند ببیند چون روی آن با پلیدیها پوشیده و حجاب شده بین او و دنیای حقیقت.  حالا بعضی ها رفته اند و با کمک مرشد و راهنما و با سعی و کوشش لازم روح آلوده خودشان را سیقل داده اند و آنقدر با ریاضت کشیدن سیقل داده اند که آنرا منزه و پاک کرده اند از زشتیها و آلودگیها دنیوی بطوریکه این روح بحالت اول برگشته و بحالتی که در عالم برین بود و لذا همه چیز را میبیند. ریاضت در لغت بمعنی تربیت اسب وحشیست که میخواهد براه کج برود مربی او باو شلاق میزند و باو میفهماند که نه و تو نمیتوانی بان راهی که کج است و میخواهی بروی, بلکه باید براه راستی را که من مربی میگویم بروی. اسب وحشی وجود ما هم میخواهد هزار راه کج برود و ما باید باو شلاق بزنیم و او را وادار براه راست رفتن بکنیم تا زمانیکه او خود بخود و همیشه براه راست حرکت کند. این شلاق زدن ما اینست که باین روح فقط بگوئیم ( نه ) اگر چیزیکه مال تو نیست دست بزنی, نه و اگر جائی که نباید بروی و بخواهی بروی نه و چیزیرا که مال تو نیست بان نگاه کنی نه. این نه گفتنها همان شلاقیست که ما به اسب وحشی وجود خودمان باید بزنیم تا روح ما کاملا پاک و منزه بشود. آنوقت است که ما هم میتوانیم باسرار هم پی ببیریم. در این مورد مباحث مفصلی وجود دارد و این چیزیست برای اندیشیدن و از دریای ژرف و پهناوری درست شده و با یکبار خواندن و یا شنیدن این روح پاک و منزه نمیشود باید خوب باین مسأله اندیشید و ریاضتها هم کشید.

169      پـیـش از ایـن تــن ، عـمــرهــا بـگذاشتند          پــیشـــتــر از کشـــت بُـر  بــر داشــتــند

ارواح انسانهای کامل پیش از اینکه باین دنیا بیایند و این جسم خاکی را داشته باشند, آنها در عالم برین عمرها کرده اند. در مصراع دوم کلمه بُر یعنی گندم و میگوید آنها قبل از اینکه دانه های گندم را بکارند محصول خودشان را برداشته اند زیرا در عالم برین بدون واسطه و مشکلی مستقیما با خداوند محشور بوده اند.

170      پــیــشــتــر از نــقـش، جـان پذرفــته انـد          پــیشــتــر از بـحـر دُرهــا ســـفــته  انــد

نقش یعنی این جسم ظاهر ما. جان هم که یعنی روح. میگوید قبل از اینکه این انسانهای کامل به شکل ظاهری بیایند روح بوده اند و پیش از پیدایش دریای موجودات در عالم معنی مرواریدها را سفته اند. کلمه سفته کردن یعنی سوراخ کردن مروارید جهت بنخ کشیدن آنها و بصورت گردنبند و یا دستبند در آوردن. در اینجا مروارید یعنی مروارید معرفت و سفتن مروارید معرفت یعنی در اختیار گرفتن مروارید معرفت.

171    مشــورت مــی رفــت در ایـجـــادِ خـــق          جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق

اینجا مشورت منظور مولانا مشورتیست که خداوند با فرشتگان میکند در واقعیت مشورت نیست ولی مشورتگونه هست. خداوند به فرشتگان گفت من میخواهم موجودی بیافرینم در روی زمین که او خلیفه و جانشین من در روی زمین باشد. فرشتگان گفتند ما پاک و منزه هستیم و تو پاک را ستایش میکنی, چرا میخواهی موجوداتی را بیافرینی که در روی زمین فساد ایجاد کنند و خون بریزند؟ و خداوند گفت که من چیزی میدانم که شما نمیدانید. انسانهای کامل در ظاهر مثل دیگران هستند و مثل همه راه میروند و غذا میخورند و در بین دیگران رفت و آمد میکنند ولی آنها جانشین خداوند در روی زمین هستند. در عرفان کسانیکه بدرجه بالای عرفان سعود کرده اند معتقد هستند که مقام این انسانهای کامل از فرشته ها هم در نزد خداوند بالاتر است.

172      چــون مـــلا یـک مــانـــع آن مــیشــد نـد          بـر مـلا یک خُــفـیـه خُـنـبک  مـیـزد ند

ملایک همان فرشته ها هستند. چون مانع میشدند یعنی خدایا این افراد را نیافرین. خُفیه یعنی در پنهانی.خُنبک زدن یعنی طنبک زدن ولی در اینجا منظور مسخره کردن است. وقتی فرشتگان بخدا میگفتند که خدایا اینها را نیافرین و اینها نمیتوانند جانشین تو در زمین باشند، آنوقت روح آنها در عالم برین مخفیانه برای مسخره کردن این فرشتگان طمبک میزدند. یعنی آنها (انسانهای کاملی که هنوز حتی بدنیا هم نیامده بودند) از ملایک هم برتر بودند و خداوند چیزی میدانست که فرشتگان نمیدانستند.

173       مُطـــلــع بــر نــقش هــر  کـه  هســت شد         پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـا بســت شـد

فاعل فعل مطلع آن روحهای انسانهای کامل است. هرکه هست شد یعنی هرکه پدید آمد. آن روح های انسانها کامل هنوز پدید نیامده مطلع بودند که چه کسانی بوجود میایند و چه خواهد شد. آنها در عالم برین هم که بودند همه چیز را میدانستند چون جزئی از خدا بودند. در مصراع دوم نفس کل یعنی نفس های همگی ما انسانها. پا بست شد یعنی گرفتار این علایق دنیوی شد. پیش از این که روح این انسانهای کامل پایبند علایق دنیوی و فساد آفرین و غیر ضروری دنیوی بشود جان و یا روح آنها از اول میدانست. علتش هم اینکه چون اینها جزئی از روح کل بودند و آلوده هم نبودند این مزیّیت را داشتند و وقتی هم که آمدند باین دنیا آلوده شدند ولی نه تنها جلوگیری کردند از آلوده شدنشان بلکه بخود اجازه آلوده شدن را هم هرگز ندادند. وقتی ما بعرفائی مثل بایزید بسطامی, خود مولانا, شمس تبریزی, جُنید بغدادی, عراقی و امثال اینها نگاه میکنیم اینها اینطوریکه ما آنها را میشناسیم متولد نشدند، اینها هم همان روح بودند که اول آلوده شدند ولی آنها در صدد برامدند که خودشان را از آلودگی پاک کنند و حدفشان این بوده که برگردند بروح اول که داشتند وهمه آنها رسیدند بحدف اصلی خوشان که پاک شدن بود.

174      پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند          پــیشـــتـــر از دانِــهــا نـــان دیـــده انـد

کیوان یک ستاره ایست که در منظومه شمسی بیشترین فاصله را از کره زمین دارد و مولانا میگوید آن انسانهای کامل بحق رسیده پیش از اینکه ستارگان را ببینند آن دورترین آنها را دیده اند. در اینجا پیامی هست که میخواهد بگوید که این انسانها بچیزهای نزدیک و سطحی نمی نگرند و اینها اندیشه عمیق ژرف دارند و بدورترین چیزها واقف هستند. البته همه اینها دارای جنبه سمبولیک است. در مصراع دوم مثالی دیگر میآورد و میگوید قبل از اینکه دانه های گندم را ببینند اصل نان را دیده اند و بعبارت دیگر ماهیت هیچ پدیده ای از نگاه عمیق آنها نهان نمانده است و لذا هر گونه پدیده هائی که بوجود بیاید, پیش از آن در نزد آنها معلوم و معین است.

175      بــی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند          بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند

دماغ یعنی مغز. میگوید آن انسانها بدون مغز و یدون دل پُر از اندیشه اند. این اندیشه و فکر زائیده مغز است و مولانا میگوید آنها بدون اینکه مغز داشته باشند فکر و اندیشه دارند. و اندیشیدن آنها احتیاج بوسائل مادی ندارد. مغز یک وسیله مادیست و او بدون اینکه به مغزش مراجعه بکند میاندیشد و برتر بودنش اینست. کارهائی را که در زندگی میکند احتیاج بمغزش ندارد. بعنوان مثال میگوید بدون سپاه و جنگ کردن آنها پیروز میشوند.

مابقی در قسمت دوم

Loading